Mahdi Hero
27-07-2013, 18:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاخه گلی برای اميلی مجموعه ايی از 6 داستان کوتاه از ويليام فاکنر نويسنده آمريکايی و برنده جايزه نوبل است که توسط مترجم عزيز، نجف دريابندری به فارسی برگردانده شده است. سه داستان از مجموعه کتاب مربوط به سياه پوستان و مشکلات آنها در آمريکای دوران نژاد پرستی بود و داستان های ديگر مظامينی خواست خودشون رو داشتند. به شخصه از داستان ابتدايی و انتهايی کتاب خيلی لذت بردم. در ادامه نوشته کمی در مورد داستان های کتاب و قسمت های زيبای آنها چند خطی توضيح ميدم.
يک گل سرخ برای اميلی داستانی در مورد زنی تنها و منزوی است که در خانه خود با نوکر سياه خود زندگی می کند و به دور از روابط اجتماعی گذران زندگی خود را انجام می دهد. ميس اميلی در انزوا عاشق ميشود و در انزوا نيز چشم از دنيا بر ميدارد و تنها همدم او نوکر سياه سوخته ايی است که شايد حتی در طول زندگی با يکديگر کمترين گفتگويی کرده باشند. داستان از زبان یکی از اهالی شهری که ميس اميلی در آن ساکن است روايت می شود و در مورد خانواده و گذشته اميلی به ما اطلاعاتی ميدهد. اطلاعاتی که در نهايت پس از مرگ اميلی راز 40 ساله ايی در مورد نامزدی که در داستان به يکباره آمد و يکباره نيز غيب شد را نيز فاش می کند. که اين چنين در سطرهای پايانی داسان آمده است."به نظر ،می رسيد، که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده اي، مثل خاک قبرستان، روی ميز توالت، روی اسبابهای بلور ظريف و اسباب آرايش مردانه که دسته های نقره ای تاسيده داشت و نقره اش چنان تاسيده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی اينها يک يخه کراوات گذاشته بود. گويی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح ميز را فرا گرفته بود، حلال کمرنگی از خود جا گذاشت. روی صندلی يک دست کت و شلوار بود که با دقت تاشده بود، و زير آن يک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت. خود مردی که صاحب لباسها بود روی تختخواب دراز کشيده بود. ما مدت زيادی فقط ايستاديم و لبخند عميق و بيگوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کرديم. جنازه ظاهرا زمانی به طرز در آغوش کشيدن کسی اينطور خوابيده بوده است. ولی اکنون، اين خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می برد، حتی زشتيهای عشق را مسخره می کند، او را در ربوده بود. بقايای او، زير بقايای پيراهن خوابش، از هم پاشيده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابيده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلويش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بی حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شديم روی بالش دوم اثر فرو رفتگی سری پيدا بود. يکی از ما چيزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شديم، همان گرد تلخ و خشک بينی ما رو سوزاند. آنچه ديديم يک نخ موی خاکستری چدنی بود."
انبار سوزی روايت زندگی پسری است که با خانواده خود به شغل مزرعه داری مشغول است. زندگی ايی که در آن اتفاقات تلخی بر اثر اشتباهات پدرش رخ می دهند و زندگی آنها را دچار تغيير و دگرگونی می کند. از اين داستان خيلی خوشم نيومد. قسمت زيبايی از داستان:"ستاره ها آهسته به گردش خودشان ادامه می دادند... چندی بعد سحر می شد. آفتاب می زد و او گرسنه اش بود. اما اين، مال فردا بود. و حالا او فقط سردش بود. و راه رفتن، سرما را علاج می کرد... حالا ديگر راحت تر نفس می کشيد. و تصميم گرفت پا شود و راه بيفتد. و آن وقت فهميد که مدتی هم خوابش برده بوده است، چونکه شب تقريبا تمام شده بود و سحر بود... پسر، اين را از پرواز پرنده ها فهميد. حالا ديگر پرنده ها همه جا، لای درختهای تاريک، و پايين تپه، يک ريز و بی وقفه پرواز می کردند. انگار در آن لحظه ای که می بايست جای خودشان را به پرنده های روز بدهند- يعنی در آن لحظه ای که دم به دم نزديک می شد- می خواستند آسمان خالی نماند. از جايش پاشد. بدنش کمی خشک شده بود، اما راه رفتن اين را هم مثل سرما علاج می کرد. و به زودی آفتاب پيدا می شد. از تپه سرازير شد و به طرف جنگل تاريکی رفت که از ميانش صداهای روان و بی وقفه پرنده ها بلند می شد- تپش سريع و شتابزده قلب پر شتاب و نغمه سرای يک شب آخر های بهار. پسر به پشت سرش نگاه نکرد."
دو سرباز: انفجار بندر هاربر توسط ژاپنی ها در جنگ جهانی دوم مسير زندگی دو برادر را تغيير می دهد. پيت 20 ساله همراه با برادر 9 ساله خود با پدر و مادرش در مزرعه شان مشغول به کار و زندگی هستند. اما اين اتفاق زندگی اين دو برادر را تغيير می دهد. پيت پس از کشمکش با خانواده خود راهی ارتش ميشود تا از آنجا به جبهه جنگ برود. اما برادر کوچکتر او نيز با تفکرات بچه گانه خود سودايی پيوستن به پيتر را دارد و می خواهد با او در جبهه حضور داشته باشد تا با اين سن و اندام کوچک خود برای سربازان ديگر هيزم و غذا تهيه کند. داستان به نحو زيبايی ذهنيت و وضعيت کودکی نه ساله که تحت تاثيرات جنگ قرار گرفته بود را نشادن داده بود. جنگی که اين کودک چيز زيادی از آن نمی داند اما تصميم دارد همراه با برادرش خود را در آن دخيل کند.
طلا هميشه نيست: داستان در مورد چند نفرست که به دنبال پول و طلاهای چال شده در زمين های شهرشان هستند. اين افراد حول جريانی که چندين سال قبل در شهرستانشان افتاده است و دو نفر مقدار پول زيادی از زمين پيدا کرده اند و حالا اين افراد بر اساس اين داستان در پی يافتن همچين ثروتی هستند.
سپتامبر خشک روايت تلخ و شکننده ای از دوران نژاد پرستی در آمريکاست و بازگو کننده داستانی است از هزاران انسان هايی است که بر اثر تفکرات نژاد پرستی قربانی شده اند. زنی تنها و ميانسال ادعا کره است که سياه پوستی ميخواسته به او تجاوز کند او در حالی اين ادعا را بيان ميکند که سابقه همچين ادعایی داشته،ادعایی که به خاطر تنها بودنش بيان شده است و هيچ سندی دال بر رخ دادن اين اتفاق وجودندارد. گروهی از افراد که در يک آرايشگاه مردانه جمع شده اند تصميم می گيرند خودشان تکليف اين سياه پوست را با اعمال خشونت کف دستش بگذارند. قسمت زيبايی از داستان:"تپانچه را از جيب پشتش در آورد و کنار تخت خواب گذاشت و روی تخت نشست و کفش هايش را در آورد و پاشد و شلوارش را کند. باز داشت عرق می کرد. ايستاد و با خشم دنبال پيراهن گشت. سر انجام پيراهن را پيدا کرد و با آن دوباره بدنش را خشک کرد و ايستاد و بدنش را به توری خاک آلود ايوان چسباند و به نفس نفس افتاد. حرکتی نبود، صدايی نبود، حتی حشره ای هم نبود. دنيای تاريک انگار زير نگاه ماه سرد و ستاره های بی پلک از حال رفته بود."
ديلسی داستان زنی سياه پوست به نام دليسی است که همراه با کودکان خود در خانه اي به عنوان يک پيشخدمت کار می کند. او روال عادی زندگی خود را در حال طی کردن است که روزی در يکشنبه ای که ميخواهد با فرزندان خود همانند هر هفته به کليسا برود اتفاقی در خانه موجب تاخير در رفتن او ميشود. اتفاقی که با مرثيه ای که آن روز در کليسا خوانده می شود نيز همخوانی دارد. مرثیه ای که اشک را از چشم های ديلسی می گيرد و او با خود با شنيدن آن دام زمزمه می کند من هم اولشو می دونستم هم آخرشو.اينگار که او با شنيدن اين مرثيه می گويد من هم سر آغاز اتفاق در منزل اربابی را می دانستم و هم اتمامش را. قسمتی از اين مرثيه که مربوط به صليب کشيدن مسيح است بدين صورت در متن آمده است: عيسی هم يک روز همين جور بود. مادرش جلال خدا و درد دنيا را تحمل کرد. شايد گاهی موقع غروب او را در بغل می گرفت و فرشتگان برايش لالايی می خواندند. شايد از در نگاه می کرد و نگهبان رومی را می ديد که می گذرد. بالا و پايين می رفت و عرق صورتش را پاک می کرد. گوش کنيد برادران من آن روز را می بينم. مريم توی درگاه نشسته است و عيسی را در بغل دارد، عيسای طفل خردسال را. مصل همين بچه ها، عيسای خردسال. صدای فرشته ها را می شنوم که سرود صلح و جلال را می خوانند. می بينم که چشم های عيسی بسته می شود. مريم از جا می پرد، صورت سربازان رومی را می بيند. می گويند: می کشيم! می کشيم ! عيسای خردسال تو را می کشيم ! صدای زجه و ناله مادر بيچاره را می شنوم که از رستگاری آخرت و کلام خدا بی نصيب می ماند."
شاخه گلی برای اميلی مجموعه ايی از 6 داستان کوتاه از ويليام فاکنر نويسنده آمريکايی و برنده جايزه نوبل است که توسط مترجم عزيز، نجف دريابندری به فارسی برگردانده شده است. سه داستان از مجموعه کتاب مربوط به سياه پوستان و مشکلات آنها در آمريکای دوران نژاد پرستی بود و داستان های ديگر مظامينی خواست خودشون رو داشتند. به شخصه از داستان ابتدايی و انتهايی کتاب خيلی لذت بردم. در ادامه نوشته کمی در مورد داستان های کتاب و قسمت های زيبای آنها چند خطی توضيح ميدم.
يک گل سرخ برای اميلی داستانی در مورد زنی تنها و منزوی است که در خانه خود با نوکر سياه خود زندگی می کند و به دور از روابط اجتماعی گذران زندگی خود را انجام می دهد. ميس اميلی در انزوا عاشق ميشود و در انزوا نيز چشم از دنيا بر ميدارد و تنها همدم او نوکر سياه سوخته ايی است که شايد حتی در طول زندگی با يکديگر کمترين گفتگويی کرده باشند. داستان از زبان یکی از اهالی شهری که ميس اميلی در آن ساکن است روايت می شود و در مورد خانواده و گذشته اميلی به ما اطلاعاتی ميدهد. اطلاعاتی که در نهايت پس از مرگ اميلی راز 40 ساله ايی در مورد نامزدی که در داستان به يکباره آمد و يکباره نيز غيب شد را نيز فاش می کند. که اين چنين در سطرهای پايانی داسان آمده است."به نظر ،می رسيد، که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زننده اي، مثل خاک قبرستان، روی ميز توالت، روی اسبابهای بلور ظريف و اسباب آرايش مردانه که دسته های نقره ای تاسيده داشت و نقره اش چنان تاسيده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی اينها يک يخه کراوات گذاشته بود. گويی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح ميز را فرا گرفته بود، حلال کمرنگی از خود جا گذاشت. روی صندلی يک دست کت و شلوار بود که با دقت تاشده بود، و زير آن يک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرار داشت. خود مردی که صاحب لباسها بود روی تختخواب دراز کشيده بود. ما مدت زيادی فقط ايستاديم و لبخند عميق و بيگوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کرديم. جنازه ظاهرا زمانی به طرز در آغوش کشيدن کسی اينطور خوابيده بوده است. ولی اکنون، اين خواب طولانی، که حتی عشق را به سر می برد، حتی زشتيهای عشق را مسخره می کند، او را در ربوده بود. بقايای او، زير بقايای پيراهن خوابش، از هم پاشيده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابيده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلويش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بی حرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شديم روی بالش دوم اثر فرو رفتگی سری پيدا بود. يکی از ما چيزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شديم، همان گرد تلخ و خشک بينی ما رو سوزاند. آنچه ديديم يک نخ موی خاکستری چدنی بود."
انبار سوزی روايت زندگی پسری است که با خانواده خود به شغل مزرعه داری مشغول است. زندگی ايی که در آن اتفاقات تلخی بر اثر اشتباهات پدرش رخ می دهند و زندگی آنها را دچار تغيير و دگرگونی می کند. از اين داستان خيلی خوشم نيومد. قسمت زيبايی از داستان:"ستاره ها آهسته به گردش خودشان ادامه می دادند... چندی بعد سحر می شد. آفتاب می زد و او گرسنه اش بود. اما اين، مال فردا بود. و حالا او فقط سردش بود. و راه رفتن، سرما را علاج می کرد... حالا ديگر راحت تر نفس می کشيد. و تصميم گرفت پا شود و راه بيفتد. و آن وقت فهميد که مدتی هم خوابش برده بوده است، چونکه شب تقريبا تمام شده بود و سحر بود... پسر، اين را از پرواز پرنده ها فهميد. حالا ديگر پرنده ها همه جا، لای درختهای تاريک، و پايين تپه، يک ريز و بی وقفه پرواز می کردند. انگار در آن لحظه ای که می بايست جای خودشان را به پرنده های روز بدهند- يعنی در آن لحظه ای که دم به دم نزديک می شد- می خواستند آسمان خالی نماند. از جايش پاشد. بدنش کمی خشک شده بود، اما راه رفتن اين را هم مثل سرما علاج می کرد. و به زودی آفتاب پيدا می شد. از تپه سرازير شد و به طرف جنگل تاريکی رفت که از ميانش صداهای روان و بی وقفه پرنده ها بلند می شد- تپش سريع و شتابزده قلب پر شتاب و نغمه سرای يک شب آخر های بهار. پسر به پشت سرش نگاه نکرد."
دو سرباز: انفجار بندر هاربر توسط ژاپنی ها در جنگ جهانی دوم مسير زندگی دو برادر را تغيير می دهد. پيت 20 ساله همراه با برادر 9 ساله خود با پدر و مادرش در مزرعه شان مشغول به کار و زندگی هستند. اما اين اتفاق زندگی اين دو برادر را تغيير می دهد. پيت پس از کشمکش با خانواده خود راهی ارتش ميشود تا از آنجا به جبهه جنگ برود. اما برادر کوچکتر او نيز با تفکرات بچه گانه خود سودايی پيوستن به پيتر را دارد و می خواهد با او در جبهه حضور داشته باشد تا با اين سن و اندام کوچک خود برای سربازان ديگر هيزم و غذا تهيه کند. داستان به نحو زيبايی ذهنيت و وضعيت کودکی نه ساله که تحت تاثيرات جنگ قرار گرفته بود را نشادن داده بود. جنگی که اين کودک چيز زيادی از آن نمی داند اما تصميم دارد همراه با برادرش خود را در آن دخيل کند.
طلا هميشه نيست: داستان در مورد چند نفرست که به دنبال پول و طلاهای چال شده در زمين های شهرشان هستند. اين افراد حول جريانی که چندين سال قبل در شهرستانشان افتاده است و دو نفر مقدار پول زيادی از زمين پيدا کرده اند و حالا اين افراد بر اساس اين داستان در پی يافتن همچين ثروتی هستند.
سپتامبر خشک روايت تلخ و شکننده ای از دوران نژاد پرستی در آمريکاست و بازگو کننده داستانی است از هزاران انسان هايی است که بر اثر تفکرات نژاد پرستی قربانی شده اند. زنی تنها و ميانسال ادعا کره است که سياه پوستی ميخواسته به او تجاوز کند او در حالی اين ادعا را بيان ميکند که سابقه همچين ادعایی داشته،ادعایی که به خاطر تنها بودنش بيان شده است و هيچ سندی دال بر رخ دادن اين اتفاق وجودندارد. گروهی از افراد که در يک آرايشگاه مردانه جمع شده اند تصميم می گيرند خودشان تکليف اين سياه پوست را با اعمال خشونت کف دستش بگذارند. قسمت زيبايی از داستان:"تپانچه را از جيب پشتش در آورد و کنار تخت خواب گذاشت و روی تخت نشست و کفش هايش را در آورد و پاشد و شلوارش را کند. باز داشت عرق می کرد. ايستاد و با خشم دنبال پيراهن گشت. سر انجام پيراهن را پيدا کرد و با آن دوباره بدنش را خشک کرد و ايستاد و بدنش را به توری خاک آلود ايوان چسباند و به نفس نفس افتاد. حرکتی نبود، صدايی نبود، حتی حشره ای هم نبود. دنيای تاريک انگار زير نگاه ماه سرد و ستاره های بی پلک از حال رفته بود."
ديلسی داستان زنی سياه پوست به نام دليسی است که همراه با کودکان خود در خانه اي به عنوان يک پيشخدمت کار می کند. او روال عادی زندگی خود را در حال طی کردن است که روزی در يکشنبه ای که ميخواهد با فرزندان خود همانند هر هفته به کليسا برود اتفاقی در خانه موجب تاخير در رفتن او ميشود. اتفاقی که با مرثيه ای که آن روز در کليسا خوانده می شود نيز همخوانی دارد. مرثیه ای که اشک را از چشم های ديلسی می گيرد و او با خود با شنيدن آن دام زمزمه می کند من هم اولشو می دونستم هم آخرشو.اينگار که او با شنيدن اين مرثيه می گويد من هم سر آغاز اتفاق در منزل اربابی را می دانستم و هم اتمامش را. قسمتی از اين مرثيه که مربوط به صليب کشيدن مسيح است بدين صورت در متن آمده است: عيسی هم يک روز همين جور بود. مادرش جلال خدا و درد دنيا را تحمل کرد. شايد گاهی موقع غروب او را در بغل می گرفت و فرشتگان برايش لالايی می خواندند. شايد از در نگاه می کرد و نگهبان رومی را می ديد که می گذرد. بالا و پايين می رفت و عرق صورتش را پاک می کرد. گوش کنيد برادران من آن روز را می بينم. مريم توی درگاه نشسته است و عيسی را در بغل دارد، عيسای طفل خردسال را. مصل همين بچه ها، عيسای خردسال. صدای فرشته ها را می شنوم که سرود صلح و جلال را می خوانند. می بينم که چشم های عيسی بسته می شود. مريم از جا می پرد، صورت سربازان رومی را می بيند. می گويند: می کشيم! می کشيم ! عيسای خردسال تو را می کشيم ! صدای زجه و ناله مادر بيچاره را می شنوم که از رستگاری آخرت و کلام خدا بی نصيب می ماند."