PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : موش‌ها و آدم‌ها / جان استاین‌بک / مترجم: سروش حبیبی / نشر ماهی



Ahmad
31-05-2013, 23:13
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
موش‌ها و آدم‌ها
جان استاین‌بک
سروش حبیبی
انتشارات ماهی




در جلد پشت کتاب می‌خوانیم:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

جرج و لنی دو کارگر کوچنده‌اند. یکی زبر و رزرنگ
و حامی‌خصلت است و دیگری بسیار زورمند اما
سبک‌مغز، و در نتیجه خطرناک. این کتاب داستان
روابط آن‌ها با هم است در کشاکش با قهر تقدیر.
شرح رؤیای زندگی باثبات و از حرمان تنهایی آزاد
آن‌هاست، که با توانایی وشیوه‌ای بس دلنشین وصف
شده است. داستان این حرمان زمانی پایان می‌پذیرد
که گزند توانایی جسمانی لنی عاقبت از اختیار بیرون می‌شود
و دست سرنوشت رؤیای مشتاقان را درهم می‌مالد.

تصویر جلد پشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




در این تاپیک می‌نویسیم از این کتاب و هر آنچه مربوط است به موش‌ها و آدم‌ها

Ahmad
31-05-2013, 23:16
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
موش‌ها و آدم‌ها
جان استاین‌بک
سروش حبیبی
انتشارات ماهی



رود سلینس1 در چند مایلی جنوب سلداد2 پای تپه می‌پیچد و جریانش کندی می‌گیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آن‌که پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برق‌زنان زیر آفتاب بر ریگ‌های زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپه‌ای زرینه‌رنگ، که خم پشته‌ی آن به جانب کوه سنگی بلند گبیلن3 سربرمی‌کشد، اما کناره‌ی دیگرش، در جانب دره، حاشیه‌ای پردرخت است، درخت‌های بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل آورد زمستانی به شاخه‌های زیرین آن‌ها بند می‌شود و نیز درختان افرا، که شاخه‌های سفید و پرخط و خال خوابیده‌شان بر سر آبگیر طاق می‌زنند. بر ساحل شنی آن، زیر درخت‌ها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی روی آن حرکت کند برگ‌ها را به هر طرف می‌پاشد و خرگوش‌ها شب‌ها از انبوهه‌های اطراف بیرون می‌آیند و روی بستر شن می‌نشینند و آثار پای راکن‌ها و نیز جای پای پهن‌تر سگ‌های مزرعه‌ها و دامداری‌های اطراف و نشان شکاف سم دوشاخ گوزن‌ها، که شب برای خوردن آب می‌آیند، بر پهنه‌ی مرطوب آن می‌ماند.

میان درختان بید و افرا کوره‌راهی هست، راهی کوبیده زیر پای نوجوانانی که غروب‌ها از جاده سرازیر می‌شوند تا کنار آب تفریح کنند. پای شاخه‌ی افقی افرای کهنی تلی خاکستر جمع شده، حاصل آتش‌های فراوانی که آن‌جا روشن بوده است و شاخه‌ی افقی افرا از نشستن آدم‌ها ساییده و صاف شده است.





1l. Salinas

2. Soledad ؛ اسم این شهر مثل اسم بیش‌تر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیاییان است و معنی آن "تنهایی یا دورافتادگی" است.


l3. Gabilan

Ahmad
31-05-2013, 23:41
آقای حبیبی در مؤخره‌ی کتاب می‌نویسد:

... چنان‌که گفته شد،‌استاین‌بک طرفدار افکار زولاست و شیوه‌ی ناتورالیسم را برای سرودن داستان انتخاب کرده است؛

به این معنی که سرنوشت انسان‌ها تابع داده‌های موروثی و عوامل محیطی است.

این‌جا درحالی‌که همه‌ی اسباب تحقق رؤیاهای لنی و کندی و جورج مهیاست، بی‌آن‌که قصدی در میان باشد دست بدخواه تقدیر همه را ناکام می‌گذارد.

این حال پیش از همه در عنوان کتاب منعکس است که از بیتی از یکی از سروده‌های رابرت برنز Robert Burns گرفته شده است: "دلپسندترین طرح‌های موش‌ها و آدم‌ها اغلب شدنی نیست."

چون کسره‌ی اضافه را نمی‌توان ترجمه کرد، Of Mice and Men به صورت موش‌ها و آدم‌ها ترجمه شد.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Robert Burns ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

و شعر :

To a Mouse ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

...
But little Mouse, you are not alone,l
In proving foresight may be vain:l
The best laid schemes of mice and men
Go often awry,l
And leave us nothing but grief and pain,l
For promised joy!l
...

gipsy2009
01-06-2013, 20:55
این به کنار.امسال از داستایوسکی کتاب همزاد منتشر شدبا ترجمه سروش حبیبی .خوبیش اینه که وقتی از حبیبی یه چیز منتشر میشه

دیگه راحت ترجمه های دیگه رو میاندازی دور و میری اونو میخونی

Ahmad
02-06-2013, 22:45
موش‌ها و آدم‌ها
داستان دو گونه از موجودات
موجوداتی که له می‌شوند و موجوداتی که له می‌کنند

داستان غم‌انگیز انسان‌هایی که مورد ظلم و سوءاستفاده قرار می‌گیرند
به واسطه‌ی اینکه خود این‌گونه‌آند یا اینکه فکر می‌کنند اینگونه آفریده شده‌اند تا همیشه در پایین‌ترین رده از مجموعه‌ای قرار بگیرند

داستان انسان‌هایی که هر چند وقت یک‌بار آواره‌ی جایی هستند تا آنها که دارای قدرتند و مکنت، در ازای کاری که از آنها می‌کشند به اندازه‌ای به آ‌نها برسند که بتوانند چند ساعتی یا روزی رو به خوشی و بی‌خیالی بگذرانند و دوباره روز از نو ...

دو شخصیت اصلی این داستان لنی اسمال Lennie Small و جرج میلتون George Milton اولی مردی درشت‌هیکل، با صورتی تپل و بی‌شکل و چشم‌هایی درشت و کمرنگ و شانه‌هایی فراخ و افتاده که مثل خرس، بازوانش ضمن راه‌رفتن در کنارش نوسان نمی‌کرد، بلکه آویخته بود و فقط کمی تکان می‌خورد و دومی کوتاه و زبر و زرنگ بود، با صورتی آفتاب‌خورده و نگاهی تیز و بی‌‌آرام. دست‌هایی کوچک و نیرومند، بازوانی کشیده و بینی‌ای باریک و استخوانی.

لنی از نظر فکری مشکل داره اما باوجود هیکل تنومندش مطیع محض جورج‌ـه، همچون یک سگ وفادار.
عادت بدی که داره اینه که دوست داره به چیزهای نرم دست بزنه
به موش‌ها دست می‌زنه و مثلا نازشون می‌کنه اما به خاطر دست‌های بزرگ و قدرت فراوونش اون‌ها رو می‌کشه
و آرزوش اینه که مزرعه‌ای داشته باشند تا اون تنها وظیفه‌ی این رو داشته باشه که از خرگوش‌ها بواسطه‌ی نرمی بدنشان نگهداری کنه

جورج بارها وقتی لنی دچار اشتباه میشه میگه چقدر خوب می‌شد اگر می‌تونست از دست لنی خلاص میشد و تنها و راحت زندگی می‌کرد
لنی هم با سادگی همیشگی چند باری میگه که میتونه تنها بره به غاری و دیگه مزاحم جرج نشه

لنی همچنان زانوزده به آن طرف رودخانه، به تاریکی، چشم دوخته بود. گفت: "جورج، می‌خوای برم تا راحت بشی؟"
ص 22

اما جرج همیشه با ترحمی که داره میگه نه و دوباره با خوشرویی داستانی رو تعریف میکنه که در اون مزرعه‌ای هست برای هر دویشان و خرگوشها و ...

این دو وقتی به مزرعه‌ی جدید وارد می‌شوند با شخصیت‌هایی مثل خودشون مواجه می‌شن که اون‌ها هم در این جامعه تنها کار می‌کنند تا بتونن زندگی کنند
کسانی که وقتی می‌شنوند این دو با هم سفر می‌کنند تعجب می‌کنند، چه ارباب و چه اسلیم که با تعجب به جرج می‌گه:

"خیلی کم پیدا می‌شه که دو نفر با هم سفر کنن! نمی‌دونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم می‌ترسن!"
ص 52

در این مزرعه جاروکش پیری زندگی میکنه بنام کَندی که سگی پیر داره که از وقتی توله بوده اون رو همراه خودش داره
بقدری این سگ پیر شده و ... که بوی بدش و ... همه رو عاصی می‌کنه
و از کندی میخوان که سگ رو راحت کنه
اما او راضی به این کار نیست ولی کارلسن میگه :
"من همچین نرم برات می‌کشمش که خودش حالیش نشه! لوله‌ی هفت‌تیر رو می‌ذارم درست این‌جاش." و با نوک پا جایی را که می‌خواست لوله را بگذارد نشان داد. "درست پس گردنش! فرصت یه چندشم بش نمی‌دم!"
ص 67

اتفاقاتی در این مزرعه می‌فته که در انتها لنی باز بر اثر همون سهل‌انگاری این‌بار دچار قتلی میشه که راه گریزی برای اون نیست
و پسر مزرعه‌دار به دنبال اوست تا به شدت مجازاتش کنه
اینجاست که جرج کاری می‌کنه که برجسته‌ترین قسمت داستان رو شکل میده
شاید کاری که می‌کنه برای این بوده که باعث بشه لنی از مردنی سخت و تحقیرآمیز نجات پیدا کنه
یا کاری کنه که کسی اون رو متهم به مشارکت نکنه
یا ...

اما به نظرم نکته‌ی مهم به جایی برمی‌گرده که کندی وقتی کارلسن سگ پیرش رو آنگونه که توضیح داد کشت، ناگهان رو به جرج کرده و گفته بود:
"من خوب بود سگمو خودم می‌کشتم.نباس می‌ذاشتم یه غریبه بکشدش!"
ص 87

و لنی توسط جرج همانگونه کشته می‌شود که سگ کندی کشته شد
فرصتی که جرج توانست به بهانه‌ی آن از شر لنی خلاص شود
بی‌آنکه احساس شود که مقصر است


لنی‌ها سرنوشتی جز نابودی ندارند

دوست دارم چند صفحه‌ی آخر این داستان رو بنویسم تا به نثر زیبا و همچنین ترجمه‌ی عالی آقای حبیبی پی ببریم

Ahmad
02-06-2013, 22:57
...
جورج به آرامی گفت: "چت شده داد می‌زنی!"
لنی روی دوزانو برخاست: "تو که منو نمی‌ذاری بری جورج! هان؟ بگو، من می‌دونم ولم نمی‌کنیً"
جورج با قدم‌هایی خشک به او نزدیک شد و در کنارش نشست و گفت: "نه!"
لنی فریاد زد: "من می‌دونستم! تو این جوری نیستی!"
جورج ساکت ماند.
لنی گفت: "جورج!"
"چی می‌گی؟"
"من باز یه کار بد کردم!"
جورج گفت: "عیب نداره!" و باز ساکت شد.
فقط بلندترین قله‌ی کوه‌ها از آفتاب زرد بود. سایه‌ی درون دره کبود و دلچسب بود. صدای فریاد آدم‌ها از دور شنیده می‌شد. جورج سرگرداند وبه فریادها گوش داد.
لنی گفت" "جورج!"
"هان!"
"دعوام نمی‌کنی؟"
"دعوات کنم؟"
"خب، آره دیگه! مث همیشه. بگو "اگه تو نبودی آخر ماه پنجاه دلارمو ورمی‌داشتم"..."
"وای لنی! تو هیچی یادت نمی‌مونه، اما حرفای من کلمه به کلمه تو کله‌ت مونده!"
"خب، حالا این حرفا رو بم نمی‌زنی؟"
جورج تکانی به خود داد و با لحنی خشک و غیرطبیعی گفت: "اگه تنها بودم، زندگیم خیلی راحت بود." صدایش یکنواخت بود و هیچ احساسی در آن نبود. "یه کاری پیدا می‌کردم و دردسری نداشتم!" ساکت شد.
لنی گفت: "خب، باقیش چی؟ وقتی آخر ماه شد..."
"وقتی آخر ماه می‌شد، پنجاه دلارمو ورمی‌داشتم و می‌رفتم الواطی..." باز ساکت ماند.
لنی با اشتیاق به او نگاه می‌کرد. "باقیشو بگو جورج! دیگه نمی‌خوای کتکم بزنی؟"
جورج گفت: "نه!"
لنی گفت: "خب، اگه منو نخوای ولت می‌کنم و می‌رم. می‌زنم به کوه و کمر. یه غار پیدا می‌کنم..."
جورج باز تکانی خورد و گفت: "نه، من می‌خوام تو همین‌جا بام باشی!"
لنی زیرکانه گفت: "اون حرفایی رو که می‌زدی باز بزن!"
"کدوم حرفا رو می‌گی؟"
"حرف همه رو که با ما فرق دارن!"
جورج گفت: "ما کارگرای سرگردون کس و کاری نداریم. هر چی درمی‌آریم به باد می‌دیم. تو دنیا هیشکی نیس که فکر ما باشه! هیشکی دلش برا ما نمی‌سوزه!"
لنی با خوشحالی فریاد زد: "اما ما دو تا که نه... قصه‌ی حالامونو بگو!"
جورج اندکی ساکت ماند. بعد گفت: "آره، ما دو تا فرق داریم... ما دو تا غیر از همه‌ایم."
"چون‌که ..."
" برااین‌که من تو رو دارم..."
"منم تو رو. ما همدیگه رو داریم. ما غیر از همه‌ایم. ما دلمون برا هم می‌سوزه." لنی این‌را که گفت باد به غبغب انداخت.
نسیم ملایم شبانه‌ای بر سترده می‌وزید و صدای برگ‌ها شنیده می‌شد و نفس‌های باد بر سطح سبز آن موج می‌انگیخت و غوغای تعقیب‌کنندگان باز شنیده می‌شد و این‌بار از فاصله‌ای کم‌تر از پیش.
جورج کلاهش را برداشت و با صدایی لرزان گفت: "لنی کلاتو وردار. هوا خوبه، حال میای!"
لنی فورا اطاعت کرد و کلاهش را برداشت و جلو خود روی زمین گذاشت. سایه‌ی ته دره کبودتر شده بود و شب به‌سرعت نزدیک می‌شد. صدای له‌شدن بوته‌ها زیر پاها با باد به این سو می‌آمد.
لنی گفت: "قصه‌ی زمینمونو بگو!"
حواس جورج پی صداهایی بود که نزدیک می‌شد. لحظه‌ای لحنش جدی شد. گفت: "اون طرف رودخونه رو نیگا کن لنی تا من قصه‌ی زمینو برات بگم! این‌جوری مث اینه که زمینمونو ببینی!"
لنی سرش را به آن‌سو چرخاند و به آن‌سوی رودخانه، به سینه‌ی کوه‌های گبیلن، نگاه کرد. جورج شورع کرد: "ما همین چند وقت دیگه یه زمین می‌خریم..." دست به جیب بغلش بود و تپانچه‌ی کارلسن را بیرون آورد. ضامنش را خواباند و دستش با تپانچه روی زمین پشت لنی قرار گرفت. به پشت گردن لنی نگاه کرد. نقطه‌ای که تیره‌ی پشت به زیر جمجمه می‌رسد.
صدای مردی از بالادست رودخانه بلند شد و صدای دیگری به او جواب داد.
لنی گفت: "خب، باقیشو بگو!"
جورج تپانچه را بلند کرد اما دستش لرزید. دستش را دوباره فرود آورد.
لنی گفت: "باقیشو بگو جورج! یه زمین می‌خریم بعد چی میشه؟"
"یه گاو شیرده‌ام می‌خریم. شاید یه خوک و چن‌ تا مرغم بخریم... اون سر زمینم یه کرت یونجه هس..."
لنی با خوشحالی گفت: "آره، برا خرگوشا!"
جورج حرف او را تکرار کرد: "آره، برای خرگوشا."
"خرگوشا رو من نیگر می‌دارم! نه؟"
"آره، خرگوشا رو تو باید نیگر داری!"
لنی خندید و خنده‌اش همه شادی بود.
"مث اربابا زندگی می‌کنیم!"
"آره!"
لنی رو به‌سوی او گرداند.
"نه، لنی، روتو برنگردون. اون‌ور رودخونه رو تماشا کن. دُرُس انگار مزرعه‌مون اون‌جاس!"
لنی اطاعت کرد. جورج به تپانچه نگاه کرد.
صدای قدم‌ها که علف‌ها را له می‌کرد از میان انبوهه‌ها می‌آمد. جورج به آن سو نگاه کرد.
"جورج، جورج، کی می‌خریمش؟"
"همین چن وقت دیگه!"
"خودمون دو تا!"
"آره، خودمون دو تا! همه بات مهربون می‌شن. دیگه هیچ‌وقت دردسر برات دُرُس نمی‌شه! هیچ‌کس کسی رو اذیت نمی‌کنه و گوشتو نمی‌بره!"
لنی گفت: "جورج، من خیال می‌کردم تو از دست من کفری هستی!"
جورج گفت: "نه، لنی، من کفری نبستم. هیچ‌وقتم نبودم... حالام نیسم. تو اینو بدون!"
غوغای آدم‌ها اکنون نزدیک شده بود. جورج تپانچه را بالا برد و گوش به صدا‌ها تیز کرد.
لنی به‌ التماس گفت: "بیا همین حالا بریم کارشو بکنیم. بیا بریم سر زمین!"
"آره، می‌ریم! همین الان. مجبوریم!"
جورج تپانچه را بالا برد و از لرزش بازش داشت و لوله‌ی آن‌را به پشت سر لنی نزدیک کرد. دستش به‌شدت می‌لرزید. اما سیمایش آرام بود و دستش نیز آرام گرفت. ماشه را فشرد. صدای تیر از سینه‌ی کوه بالا غلتید و باز فرود آمد. پیکر لنی برجست، بعد به‌آرامی به جلو خم شد و روی شن‌ها آرام گرفت. بی‌هیچ لرزشی!

...

ص 141-146

Ahmad
02-06-2013, 23:29
در سریال لاست Lost دو جا اشاره‌ای به زیبایی به این کتاب می‌شه

اگر دوست داشتید بدانید آن دو کجاست می‌تونین به این پست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) نگاهی بیندازید

gipsy2009
03-06-2013, 01:38
موش‌ها و آدم‌ها
داستان دو گونه از موجودات
موجوداتی که له می‌شوند و موجوداتی که له می‌کنند

با نظرت موافقم , خیلی تاکید میشه به این نکته که "ضعیفان غذا هستند و قدرتمندان غذا میخورند!"
منم 3روز پیش این کتابو خریدم فعلا که هم از نظر داستان هم از نظر ترجمه عالی بوده
بابت معرفی این کتاب هم از شما سپاسگزارم