PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مصاحبه اختصاصی با الیزابت ، Elizabeth



Layken
22-05-2013, 14:14
بعد از تلاش های فراوان بالاخره تونستم با الیزابت (شخصیت بازی بایوشاک اینفینیتی ) ارتباط برقرار کرده و باهاش یک مصاحبه ای داشته باشم که با کسب اجازه از ایشون این مصاحبه رو نیز اینجا قرار میدم.
**
کمی از ظهر گذشته بود و در محیط اتاق دفترم از این سوی اتاق به سوی دیگرش قدم میزدم و منتظر بودم ، اتاق کارم در طبقه 12 یک اپارتمان تجاری بود که دو طبقه 11 و 13 مخصوص تشکل های روزنامه ای ، تحریریه ، اخبار و امثال ان بود.
دفتر کارم یک نمایی زیبا به کل شهر داشت و بدون پنجره و دیوار به صورت کلی شیشه هایی بودن که نمایی زیباتر و کلی تر را در روبروی چشمان من قرار میداد و میتونستم خیابان اصلی که راه مسیر رسیدن به اپارتمان تجاری ما داشت را دید زد. در طرف دیگر اتاق یک کتابخانه نسبتا بزرگ مملو از کتاب های ریز و درشت وجود داشت ،کنارش یک شومینه قرار داشت بالای شومینه تزیین شده از مجسمه های چند شخصیت بازی ، دو عدد چراغ شمعی مصنوعی و یک جا خودکاری قرار داشت روبروی شومینه دو عدد صندلی راحتی که فی مابین انها یک میز نسبتا بزرگ با شکل و طراحی زیبا که خودم موقع گشت زدن در خیابان لوس انجلس در یکی از مغازه ها دیدم و خریدمش ، طرح های روی میز سنبلیک و منبت کاری شده بودند و اشکالی مثل گل های متفاوت روی اون نقش بسته بود ، میز کارم روبروی شیشه بزرگ که به بیرون نما داشت قرار داشت و یک نصفه یخچال کوچک در گوشه انتهایی اتاق داشتم تا از مهمون هام پذیرایی کنم که از قضا اون روز مهمان بسیار ویژه و خاصی داشتم علت قدم زدن هام هم استرسی بود که برای دیدار با این مهمان داشتم بود و داشتم خودم رو برای ملاقات با این مهمان متفاوت اماده می کردم
هر از گاهی کراواتم ( که به رنگ صورتی کم رنگ بود ) رو چک می کردم ، به میوه ها و ابمیوه ها نگاه می کردم به اب داغ و کافی و چای دقت می کردم تا کم و کسری نباشه و به بهترین شکل بتونم از مهمانم پذیرایی کنم.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ساعت از 4:30 گذشته بود و هر لحظه که می گذشت استرسم زیاد تر میشد یک لیوان اب تا نصفه برای خودم ریختم و به کنار دیواره شیشه ای رفتم تا بیرون رو نگاه کنم و در همین لحظه بود که یک استیشن مشکی رنگ وارد محوطه اپارتمان شد فهمیدم که خودش است سریع رفتم از کشو اینه کوچکی برداشتم و باز سر و صروتم را چک کردم و اماده شدم تا زنگ در زده شود ، قلبم داشت تند تنده زده میشد نمی دونستم بشینم یا بایستم تا این که صدای در اومد
خودش بود ، باید راه می افتادم اما پاهایم قدرت حرکت نداشتند مغزم می گفت حرکت کن اما پاهایم توان حرکت نداشت ، برای بار دوم در زده شد و یهو تکانی به خودم دادم و راه افتادم کل بدم عرق کرده بود نمیدونم چرا مسیر چند متری این همه طولانی شده بود تا این که به در رسیدم و با یک نفس عمیق دستگیره در را گرفتم و در رو باز کردم ...

پشت در دو نفر اقا و خانم بودن (میشناختمشون لوتس ها بودن ) اینبار هیچ حرفی نزدن و فقط داشتن منو نگاه می کردن طوری ایستاده بودن که نمی تونستم ببینم پشت سرشان کی قرار دارد تا این که هر کدام نیم قدمی عقب به کناره ها رفتن و با دست هایشان به نشانه راهنمایی و مشایعت خم شدن و مسیر را برای فرد اصلی این مجلس اماده کردن ، کمی از ظهر گذشته بود و نور از پنجره انتهایی سالن طوری میتابید که نمی تونستم به خوبی چهره شخصی که روبروی من قرار گرفته بود ببینم او ارام ارام جلو امد نور از سمت کفشهایش به ارامی بالا می امد تا به صورتش برسد و من در همین مدت کم ذره ذره اب شدم و قلبم در هر ساعت یک بار می زد با قدم های کوچکش جلو امد و درست روبروی من قرار گرفت.
بله خودش بود خود خودش بود او < البزابت دوییت > بود
پاهام به کف زمین قفل شده بودن انگار در کل بدنم خون وجود نداشت به نکنت افتاده بودم و نای حرف زدن نداشتم و محو شخصیت فوق العاده ای بودم که روبرویم قرار داشت ، یک خانم بسیار زیبا و متشخص و شیک پوش ، وسواس لباس هایی که پوشیده بود محسور کننده بود موه های بلند اما مرتب شده که انتهایی ان از سمت راست شانش به سمت چپ امده بود و یک سنجاق سر که یک گل صورتی رنگ ( صورتی کم رنگ ) بهش وصل شده بود و روی شونش افتاده بود ، یک پیرهن سفید رنگ که انتهای استین هاش به صورت توری و با اشکال گلبرگی چیده شده بود یک دامن بلند ابی رنگ که تا نزدیک کفش هاش ادامه داشت ، یک کیف کوچیک صورتی رنگ (صورتی کم رنگ ) نیز در دست داشت و روبروی من ایستاده بود و من هنوز محو بودم و نمی تونستم حرکت کنم.

الیزابت : اهم اهم
{ یهو به خودم اومدم و تکونی خوردم یک قدم عقب رفتم و به شدت دست پاچه شده بودم ، پام خورد به پایه میزی که اون وسط بود و همون لحظه الیزابت سرشو خم کرد لبخند کوچکی زد }

حامد : ببخشید خانم دوییت خواهش میکنم بفرمایید بشینید
الیزابت : مرسی و اگه همون الیزابت صدام کنید راحت ترم
حامد : چشم
{در رو که باز مونده بود بستم و لوتس ها را دیدم که در انتهای سالن با هم صحبت می کردن }
حامد : چیزی میل دارید خانم دوییت ببخشید الیزابت ؟
الیزابت : نه فعلا
{ من هم روبروی الیزابت روی صندلی نشستم و شروع کردم برای مصاحبه }
حامد : ببخشید من اول کمی هول شدم و یادم رفت سلامی عرض کنم همین جا ، جا داره که از این که دعوت منو برای مصاحبه پذیرفتید ازتون تشکر کنم
برای من مایه افتخاره که میتونم با شما مصاحبه ای انجام بدم و از این که در حضور شما هستم خیلی خوشحالم

الیزابت : خواهش میکنم و مطمئن باشید که من با هر کسی مصاحبه نمی کنم ، البته اوازه شما رو در محافل گیمینگ زیاد شنیدم و این نشست حتما برای من هم افتخاریست

حامد : خواهش می کنم این نظر لطف شماست ، قبل از طرح سوالاتم می خواستم بدونم از این که گفتگوی ما در انجمن P30 قرار بگیره که مشکلی ندارید ؟
الیزابت : نه من مشکلی ندارم
حامد: خب خیلی عالی پس به ارامی من سوالاتمو شروع می کنم و در ابتدای کار یک بیوگرافی تا هر کجا که دوست داشتید از خودتون بگید ؟

الیزابت : حتما چیزی که خانم ها زیاد بهش نمی پردازن سن خواهد بود که خب من اول کار بهش اشاره میکنم 20 سالمه و متولد شهر کلمبیا هستم
مدرک کارشناسی در رشته هنر و تاتر دارم ، خواهر و برادر ندارم تک فرزندم و دیگه همینا دیگه { با لبخندی ریز }

حامد: {لبخند } بسیار عالی ، از همون تاتر شروع کنیم ایا بایوشاک اولین کار مهم شما بود ؟
الیزابت : من بیشتر در تاتر بودم و زیاد وارد پرده نقره ای نمیشدم
حامد : پس چی شد که وارد بایوشاک شدید ؟
الیزابت : یک روز در سالن تاتر بودم و تنهایی داشتم تمرین می کردم انتهای سالن یک مرد نشسته بود و بازی منو تماشا میکرد
چند وقتی بود که دیده بودمش اما اون روز نزدیک امد و به من پیشنهاد کار در بایوشاک رو داد
حامد: اقای لوین بود ؟
الیزابت : بله خودشون بودن ، اولش باور نمی کردم و شوکه شده بودم و این شد که پیشنهاد کار در عنوان جدیدشون رو دادن
حامد: و شما همون جا پذیرفتید
الیزابت : نه در همون لحظه !! میشه گفت چند روزی در مکان های مختلف با لوین قرار ملاقات میزاشتیم و همراه فیلم نامه ای که لوین به من داده بود توضیحتی هم در مورد این نقش بهم میداد
حامد: چرا مگه همه چیز در فیلمنامه تکمیل نبود ؟
الیزابت : چرا بود ولی لوین اعتقاد داشت که باید با شخصیت های اصلی عنوانش ارتباط داشته باشه و خودش هم مورادی که شاید درک مفهومش سخت میشد توضیح بده
حامد: و شما تا چند مدت با هم مشورت و گفتگو کردید ؟
الیزابت : تقریبا یک هفته گفتگو کردیم و اخر من با پیشنهاد اقای لوین موافقت کردم
حامد: بسیار عالی ، برداشتتون نسبت به لوین چطور بود ؟
الیزابت : من کار قبلی اقای لوین رو دیده بودم و متوجه افتخاراتش شده بودم اما خب قضاوتم نسبت به اون شخصیتی که باهاش صحبت کردم به شکل دیگری بود
بیشتر فکر می کردم یک ادم سنگ دل { با لبخند } گنده ، شکمو و چاق هستش که فقط مثل برخی کارگردان ها یه جا میشینه و دستور میده
حامد: {در حالی که میخندیدم پرسیدم } خب پس تبدیل شده بود به یک ادم پر خور ؟ !1!
الیزابت : اره یه چیزی در همین مایه ها {لبخند } اما خب بعد صحبت کردن و دیدنش کلا یک فرد متفاوت رو دیدم یک انسانی که به کارش اهمیت زیادی میده ، به اطرافیانش اهمیت میده ، خیلی ادم با منطق و با درک زیادی هستش که حتا برخی اوقات شده می خوای حرفی رو بهش بزنی و نگفته جواب شما رو میداد انگار که از قبل بهش گفته بودن یا انگار مغز ادم رو میخوند

حامد: احتمالا اقای لوین زمان قبل و بعد رو میبینه !!!
الیزابت : {خنده با کمی تن بلند } بله بله دقیقا شاید همین طوره
حامد: درباره بوکر و این که چطوری بود توضیح بدید ؟
{ از اینجا الیزابت از دست هاش هم برا توضیح دادن کمک می گرفت و محیط رو ترسیم می کرد ، البته نه خیلی شدید )
الیزابت : اه بوکر ، از وقتی که در کلمبیا دیدمش یک حس خاصی نسبت بهش داشتم
حامد: چه حسی ؟ ایا ؟
الیزابت : نه نه اصلا {با لبخند } وقتی در قالب نقشش فرو میرفت واقعا هر کسی که اونجا پشت صحنه حضور داشت رو متحیر میکرد
بوکر فوق العاده کار میکنه ، واقعا باید به شخصیت پردازی لوین افرین گفت
حامد: حتا بهتر از شما ؟ به نظر من یا به نظر اکثریت منتقد ها و گیمرها 90 درصد شخصیت پردازی عالی رو همه در شما دیدن
الیزابت : بله 100 درصد ، بایوشاک یک شوتر اول شخص بود و شما نمی تونستید با حس و حال بوکر ملاقات داشته باشید اما من هر سکانس به سکانس که در کنار بوکر بودم درکش می کردم ، باور کنید برخی اوقات که محو داستان بازی میشدیم دلم برای بوکر میسوخت و حتا در سناریو هایی انتهایی بازی شده بود که چندین بار صحنه رو ترک کردم و به یک گوشه ای در کلمبیا رفته و گریه می کردم
حامد: عکس العمل اطرفیان به چه شکلی بود ؟
الیزابت : یک بار لوین اومد بالای سرم و گفت که میتونی گریه کنی و هرموقع احساس سبکی کردی برگرد ما منتظریم
حامد: سکانسی که اولین بار با بوکر ملاقات می کنی معلوم بود بد جوری با کتاب زدیش ؟
الیزابت : {با لبخند } بله . . . {سرشو پایین انداخت و لبخند زنان سرشو بالا اورد و گفت : } اصلا دست خودم نبود به شدت داخل قالب نقشم فرو رفته بودم و کتاب هم دستم بود و تا سر بوکر رو دیدم یه جوری زدمش که کمی از هوش رفت کل پشت صحنه ریختن وسط اب قند و نمی دونم اب و اینا اوردن یکی با حوله هوای خنک بهش میرسوند و من هم که دیگه رسما شوکه شده بودم که چرا این طوری محکم زدمش و بعد چند دقیقه بوکر بلند شد و خندید انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده
حامد: از روابط ایجاد شده بین کلیه شخصیت های بازی توضیح بدید و این که تا اخر کار چه جوی داخل کمپ شما پدیدار بود ؟
الیزابت : جو کمپ خیلی صمیمانه بود دو قلوهای لوتس ، کامستاک ، اقای فینک و غیره و باید بگم همشو مدیون لوین هستیم
از همون اول یک جوری رفتار می کرد که انگار خیلی وقته تیم همدیگرو میشناسن و تا اخرین لحظه همه با تمام سعی و توانمون از جونمون مایه گذاشتیم تا بتونیم بهترین عملکرد رو داشته باشیم و اخرای بازی دیگه تیم واقعا تحت تاثیر قرار میگرفتن
حامد: چرا مگه تیم از داستان بازی با خبر نبودن ؟
الیزابت : چرا میدونستن ولی اون زحمت و حسی که داشتیم اون همکاری قوی میان اعضای تیم اخرین لحظه بازی رو به یادماندنی کرد نمی دونم که ایا من جزییاتی از داستان بازی میتونم فاش بکنم یا نه ؟
حامد: نه به نظرم هنوز هستن افرادی که ممکنه د رانجمن بازیو تموم نکردن
الیزابت : میتونم بگم اخر بازی هممون گرفته بودیم هر کی در یک جایی نشسته بودن و به فکر فرو رفته بود
و دقیقا یادمه خود لوین یک لیوان چای برای خودش ریخت و تا چند متری دور شد و در کنار یکی از مناظر کلمبیا ایستاد و اسمان رو تماشا می کرد
حامد:اه گفتید چای ببخشید من اصلا فراموش کردم ، اجازه بدید مممممم چای یا قهوه ؟
الیزابت : قهوه لطفا مرسی
{ د رهمین موقع که بلند شده بودم تا قهوه رو اماده کنم داشت به کتابخانه دفتر کار نگاه می کرد به شومینه و شمدونی هام نگاه میکرد که یک لحظه بلند شد و به طرف کتاب خونه رفت گفت }
الیزابت : میتونم یکی از این کتا بهاتون رو ببینم ؟
حامد: بلکه حتما همشون مطعلق به شما هستن
الیزابت : با اجازه .. { یکی از کتاب هارو برداشت و ورق زد گذاشت سر جاش و قدم زنان به کنار دیوار شیشه ای رفت و از منظره به بیرون رو نگاه کرد و به ارامی به جای خودش روی صندلی برگشت و نشست ، متانت کل وجودشو گرفته بود. قهوه هارو اوردم و با مقداری شکر روی میز قرار دادم و خودم هم نسشتم }

حامد:بیشتر در بازی میدیدیم که زیاد خشن میشدید و سوای اون کتاب هم سر ماجرای پاریس با یک اچار محکم زدید به سر بوکر این خشن بودن به چه شکله در بازی یا در واقعیت هم به این ترتیبه ؟
الیزابت : {لبخندی کوتاه و } خب میتونم بگم اره کمی زود عصبانی میشم و اگه چشمام رو خون بگیره ممکنه همون بلای کتاب رو سر اطرافیانم بیارم
حامد: یعنی تا این حد خشن ، خب حیف اون چشمای خوشگل نیست ؟
الیزابت : جان ؟ بله ؟
حامد: هیچی..... منظورم این بود که.... که... خب که استرس و عصبانیت زیاد خوب نیست
{خدا رحم کرد بهم }
الیزابت : بله خب اما من کنترل دارم
حامد: با کدوم یکی از شخصیت های بازی های دیگه دیدار داشتید و کدوم رو میشناسید ؟
الیزابت : تقریبا اکر شخصیت هارو میشناسم ولی با تعداد اندکی ملاقات داشتم ، اتفاقا روزهای اخر روی بایوشاک بودیم که نیت دریک رو با جویی دیدم که به کلمبیا اومدن و با لوین صحبت می کردن و از روند کار دیدار می کردن
حامد: به به پس ملاقاتشون کردی ؟
الیزابت : بله و باهاشون صحبت هم کردیم بسیار شخصیت های خوش تیپ خوش صحبتی بودن
حامد: حتا نیت ؟
الیزابت : ممممممم خب بله نیت رو قبلا میشناختم یعنی صحبت هایی کرده بودیم
حامد: به چه شکل ؟ بعد از جدایی نیت با لارا یا قبل ؟
الیزابت : بعد از جداییش با لارا بود که یک روز دیدم مدیر برنامه هام باهام تماس گرفت و قرار ملاقات نیت رو باهام گزارش داد
حامد: و شما ملاقاتش کردید ؟
الیزابت : اوایل قصد نداشتم ولی خب دیگه به مرور سیریش شد و منم که گفتم ببینم حرف حسابش چیه {با لبخند }
حامد: پس ملاقات داشتید و بعد ؟
الیزابت : هیچی دیگه مثل همه مردهایی که یک خانم خوشگل و متشخص و هول میکنن بهم درخواست دوستی و اشنایی داد و من هم همون جا رد کردم
حامد: پس حالشو گرفتید ؟ چرا شاید به مرد دیگه ای فکر می کنید ، بوکر ؟
الیزابت : { قهوه خوردنش رو نصفه ول کرد و فنجان رو گذاشت رو میز } نه خب {همون طور که با دستهاش توضیح میداد } نمی تونم به مرد خاصی فکر کنم
شاید هنوز اهمیت زندگیم بیشتر روی کارهام هستش و می خوام که فکرمو مشغول کارم بکنم
حامد: پس میشه گفت هنوز قصد ازدواج ندارید مخصوصا که الان به اوج شهرت رسیدید حتما سخت خواهد شد
الیزابت : {صورتش قرمز شد و گفت } دیگه چه میشه کرد شاید بعد ها یه فکری به این موضوع بکنم
-حامد: به هر حال شخصیت های مرد جذاب زیادی در این صنعت داریم و احتمالا باهاشون اشناییت داری مثلا دانته ؟
الیزابت : از ادم هایی که شخصیت دیوانه وار و شوخ طبعی دارن خوشم نمیاد {با لبخند }
حامد: کریتوس ؟
الیزابت : شوخی م یکنی ؟ :|
حامد: لیون ؟

الیزابت : وای حامد جان 20 سوالی کردی ها کلا از این بحث بکشیم بیرون ، لیون بهتره درگیر همون ADA بشه براش لایقه { با افاده و کرشمه }
حامد: نظرت در مورد سالید اسنیک چیه ؟
الیزابت : اسنیک ؟ { یهو از جاش بلند شد انگار اسمون رو سرش خراب شد ، برگشت و به طرف پنجره حرکت کرد و فهمیدم که شده مثل روزهایی که در کلمبیا گریه می کرد سریع یک لیوان اب پر کردم و بهش دادم تشکر کرد و یه قولوب از اب رو خورد و نفس عمیقی کشید و قطره کوچک اشکی که دور چشمش گرد شده بود رو با دستمالی که از تو جیبش در اورده بود پاک کرد}
حامد: نباید بحث رو کشش ...
الیزابت : نه مشکلی نیست غذر می خوام من باید احساساتمو کنترل می کردم ...هـــــی ، { در حالی که میرفت تا روی صندلی بشینه } اسنیک فوق العادست
چطور ممکنه شخصیتی مثل اسنیک وجود داشته باشه با تحمل اون همه سختی ، غم ، رنج واقعا سخته و هیچ موقع ارزو نم یکنم که روزی در چنین نقشی باشم
وقتی به اسنیک به سنش به پیر شدنش به مریل که چطور رهاش کرد و از دست داد مادرش تو دستهاش فکر می کنم تمام احساساتم درگیر میشن و دیگه نمی تونم خودمو کنترل کنم {یه نفس عمیق کشید }
- : خب بریم سر وقت موضوعی دیگه ، به نظرت بایوشاک اینفینیتی بهتر بود یا بایوشاک 2007 ؟
الیزابت : بایوشاک 2007 کلا در حس و حال و جو خاصی قرار داشت حتا در سکانسی که من و بوکر وارد رپچر شدیم اون فضای حاکم بازی حتا در اون چند ثانیه کوتاه کلا با فضای اینفینیتی مغایرت داشت و حتما این روند اینفینیتی در اون سازگار نبود
- : میشه کمی بیشتر توضیح بدی ؟
الیزابت : بایوشاک به دلیل داستانش نیازمند جو و اتمسفری تاریک داشت اما اینفینیتی به خاطر روند داستانیش نیازمند این بود که محیط هایی شاد و روشن و رنگی رو داشته باشه بنابراین هر گیمری ممکنه از یک نوع فضا بیشتر لذت ببره ، از فضای تاریک و رمز الود یا فضای شاد و رنگی مثل اینفینیتی
اما خب من خودم بیشتر اینفینیتی رو می پسندم
حامد: برگردیم به کلمبیا ، رفتار مردم کلمبیا با شما و تیم فیلم برداری و کلا گروه به چه شکلی بود ایا مشکلی داشتید ؟
الیزابت : مردم کلمبیا ممممممم بله باید بگم که نهایت همکاری رو با ما داشتند ، از همون اول نیروهای امنیتی به دستور کامستاک برای محافظت از ما امده بودن
خود کامستاک یک هتل مجلل در اختیار ما قرار داد که البته لوین با این موضوع مخالفت کرد
حامد:چرا ؟
الیزابت : لوین پیشنهاد داد تا یک خانه دو طبقه در یک منطقه ای با سطح مالی متوسط برای تیم تهیه کنن ، می خواست تا اعضای تیم و شخصیت ها با جو و محیط کار بیشتر اشنا بشن ، حتا اقای فینک و چند فرد دیگر مخصوصا شخصیت های هندی من حدود دو ماه در یک کارخانه زندگی کردن تا بتونن کاملا وارد جو بازی بشن
حامد: پس تیم مدتی هم در یک منطقه متوسط نشین کمبیا حضور داشتن
الیزابت : بله ، تا حدودی افراد اونجا منو میشناختن و با من اشنا بودن و من برای تیم بیشتر نقش یک راهنما رو هم داشتم
حامد: میدونیم که بیش از دو سال کار ساخت بازی طول کشید و بین راه اتفاقاتی از قبیل استعفای چند تن از اعضا هم رخ داده بود میشه در این بار توضیحاتی بدی ؟
الیزابت : بله هر چقدر به اواخر کار بازی نزدیک میشدیم فشار بر روی ما و مخصوصا لوین بیشتر میشد
لوین مجبور بود برای پیش برد اهداف اصلی خودش برخی اهداف کوچک رو کنار بزنه
حامد: به چه شکلی ؟
الیزابت : مثلا برای این که حزبی رو بد جلوه بده باید خوبی های اون رو هم نشون میداد در حالی که شاید اصلا این حزب خوبی و خیری در خودش نداره
و علت این کارها هم فقط برای جلوگیری از اعتراضات و گروه هایی که می خواستن چوب لای چرخ کار لوین بیاندازن
حامد: اما خب اواخر کار هم تاخیرها رو هم شاهد بودیم ؟
الیزابت : بله بازی چند ماهی تاخیر خورد اواخر کار یکی از دستیاران لوین استعفا داد و می تونم بگم وقتی که کار ساخت بازی تموم شد افرادی بودن که نگران عملکرد منفی بازی بودن و خب خدا رو شکر که بازی منتشر شد و با دیدگاه مثبت منتقدین روبرو شد
حامد: در مورد رقبای امسالتون چه نظری داری :
الیزابت : { با لبخند } ...یادمه لوین همیشه سر صحنه میگفت مهم کار هستش ، مهم اینه که ما بتونیم یک چیز ناب رو تحویل جامعه بدیم
هدف جایزه و مقام نیست هدف خلق کردن و جاودانه بودنه اما خب صحبت هایی هم در فی ما بین کار ها میشد از عناوینی مثل
TLOU - GTA - MGS که حالا از شانس خوب و بد ما رقبای خیلی سر سختی هم هستن که برای همشون ارزوی موفقیت دارم
حامد: اینفینیتی اخرین کار شما خواهد بود یا این که در عنوان جدیدی هم حضور خواهید داشت ؟
الیزابت : سوال خوبی بود ، باید بگم اینفینیتی اخرین بازی خواهد بود که من حضور دارم و کلا عقیده دارم انسان برخی جاها باید فقط یک بار اون نقش اصلی خودشو نشون بده و بره و تا ابد در ذهن اطرافیان و دنیا در همون نقش باقی بمونه و به نظرم سخته که لوین بخواد نسخه جدیدی رو بسازه که توش الیزابتی هم حضور داشته باشه
حامد: برای حسن ختام چه حرفی برای خوانندگان داری ؟
الیزابت : موقع کار در اینفینیتی همه ما نهایت تلاشمون رو کردیم تا بتونیم یک بازی بسازیم تا با بهترین یکفیت ممکن در اختیار جامعه گیمرها قرار بگیره
هر چقدر هم منتقدین و جوایز تعریف کنن مهم رضایت فردی هست که بازی را خریده و از ما حمایت کرده و ما هم تلاش کردیم تا جواب خرید و حمایت انها رو
به بهترین شکل ممکن بدیم و یک اثر متفاوت و به یادماندنی در اختیارشون قرار بدیم.
حامد: { هر دو با هم از روی صندلی بلند شدیم } { دستم رو بلند کردم و هر دو برای خداحافظی با هم دست دادیم } مرسی که دعوت منو پذیرفتید این رویداد و این مصاحبه برای من یک افتخار بزرگ محسوب میشه براتون ارزوی موفقیت میکنم
الیزابت : مرسی حامد جان منم خوشحال شدم امیدوارم روزهای موفق و پیروزی داشته باشی ، دوست داری با من به کلمبیا بیای ؟
حامد: من که از خدامه با شما بیام و کلمبیا رو از نزدیک ببینم اما خب کارهایی دارم که باید بهشون برسم ، اگر خدا بخواد در وقتی دیگه
الیزابت : اهمممم
حامد:راستی برای خروج از اسانسور ته راهرو میتونید استفاده کنید
الیزابت : نیازی به اسانسور نیست از همین اتاق خارج میشم
حامد: از همین جا ؟ :|

{یهو در اتاق باز شد و لوتس ها وارد اتاق شدن ، الیزابت به وسط اتاق رفت و دستهاشو به هم گره کرد ، نمی دونم داشت چه اتفاقی رخ میداد انگار یک بمب در حال انفجار بود ، که به یکباره ناگهان یک Tear باز شد شوکه شده بودم و به دیواره کتابخونه چسبیده بودم محیط درون tear به یک باغ که مسیرش به یک عمارت بزرگ ختم میشد وصل بود لوتس ها وارد شدن و الیزابت نیز وارد شد یک شاخه گل صورتی (کمرنگ ) چید بوش کرد و نفس عمیقی کشید و بر روی میز کارم قرار داد و درون Tear ایستاد و منو تماشا کرد قلبم دیگه کار نمی کرد چند قدمی جلو رفتم و شاخه گل رو برداشتم الیزابت با اون چشمای زیباش هنوز داشت منو نگاه می کرد که ناگهان فردی را دیدم که از درون باغ به کنار الیزابت امد و او کسی نبود جز خودم یعنی خودم بودم یک حامد دیگر در کنار الیزابت ، کمی ریش داشت و چهره ای متفاوت تری نسبت به الان من داشت الیزابت دست های اون یکی حامد را گرفت و سرشو روی شونش گذاشت و هر دو چشمانی مملو از عشق منو نگاه می کردن شوکه شده بودم و نمی دوتسم چی بگم که یکی از لوتس ها گفت : بله حامد جان این مرد خود تو در دنیایی کمبیا هستی و این حامد کسی هستش که دعوت الیزابت را برای رفتن به کلمبیا پذیرفته بوده و اونجا نیز باهم ازدواج کردن ، نمی دونستم چه کار باید بکنم لحظه ای از زندگیم بود که بین اسمون و زمین معلق بودم خواستم باز جلو برم که یهو tear بسته شد و همه چیز محو شد ، من مانده بودم و یک شاخه گل (صورتی کم رنگ ) که از باغی چیده شده بود که محل زندگی الیزابت و ...... خود من در کمبیا بود !!1 }

amin 2010
22-05-2013, 15:31
خوب ديگه حامد بصورت officially از دست رفت ، براي شادي روح اين جوان ناكام ( به TLOU نرسيده :n02:) چند دقيقه سكوت مي كنيم :n14:

B.3.S.T
22-05-2013, 22:29
حامد هوش مصنوعيت فراتر از اون چيزيه ك فكر ميكردم :n02:
آفـَــــــــرِن :n09:

Leon-117
23-05-2013, 06:21
Naughty dog بفهمه یه همچین پست هایی میدی شک ندارم یه باندل tlou برات میفرستن.......:n02:
+
ولی خبلی جالب بود......... :)

3Dmajid
23-05-2013, 11:32
ای ناقلا صحنه های سانسور شده ای که با الیزابت داشتی هم بزار :n09:

جالب بود :n12: