PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دل نوشت های Harvest_moon_majid



Harvest_moon_majid
10-05-2013, 14:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


شــــــــــــــب سرد و زمســـــتانی بــــود....

روزگار به کام تب سرد....دردمند بود

صبحدم ... دخترکی شاپرکی....
یخ زده بود....کنار چوب های نیم سوخته کبریت....

باد! آری باد چراغ دل دختر را خاموش می کرد...

باد ! آری ..... باد همچو با صدای بی صدای فرهاد.... به یغما رفته بود....
فردایش گــوری برای دخترک کندند...
چــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــاه گریست...

گور تنگ شد...ننگ شد.......

چـــکاوک ها دیگر آواز نخواندند!....

دیشب من ... بی خبر ار خــــواب زمستانی پریدم!!!!!
به تقلید از
خواهر سهراب...پریدم...
بعد از آن از صحرا شنیدم دخترک عادت داشت
با دستهای کوچکش سار ها را می کـــشت!!!
سار ها که مردند....

چکاوک ها دیگر روی چنار نشستند...

چنار غمگین شد از مرگ بی صدای دخترک....اما!
چنار ها سوختند و جایشان را بید مجنون سپردند....

بید مجـــنــــون از فراغ یار ترسید......لرزید
بید خود را آتش زد همانند ققنوس....

باز نارون جای بید هارا گرفت.....
اما! اما! به نارون آبی ندادند.... نارون رفت و نخل شد!

نخل...نخل ماند اما....

نخل در بیابان پوسید!!!

از آن وقت نخل می گفت
هر شب صدای دخترک در باد می پیچد..
چرا ای نخل ؟؟؟؟
چوب کبریت هایش جنس بید بودند اما دل سنگ را داشتند....


م.ن.ح.خ

Harvest_moon_majid
14-05-2013, 09:40
هوا...سرد بـــــود...

سرد...

سرد تر از شب تاریک....

شب تر از تاریکی شب سرد...
[سرد تر از روز های غمگین....

سرما....
[سرما چه بـــود؟

سرما از چه بود؟...
[گویی می دانست....


به چه علت سرد بود؟

سرما فهمیده بود گل های باغچه ام ...پژمرده می شدند...

[پژمردگی در بهـــــــــــــار؟
چرا....چرا سرد بود ؟

سردی و سرما ی سوز ناک شب
[شب؟ ها! شب تاریک؟

چرا صبح شد....

[صبحدم
[هوای گرم را نتابید...؟

چرا آنشب ! همان شب ماه گریســـــــــــــــــتـــ ــــ ؟....

می دانم
[اما گویی نمی دانم...!!

شروع گرمایی تازه در راه استــــ

باد گرم نزدیک استــــــــــــــــــــــ ــ



م.ن.ح.خ

به تقلید از "از این اوستا "
نوشته م.امید (مهدی اخوان ثالث)

Harvest_moon_majid
09-07-2013, 23:12
دویدم...

به سوی مـــاه دویدم...
در اوج کودکی هایم...
در بیشه ای سوت و کور....
پاینده مردی با صدای مرد مانندش دیدم...

که دم به دم , لب به لب می گفت :

زیبا!...زیبا هوای حوصـــله ابریســـتـــ ...



به سوی خورشید دویدم...
در اوج کودکی هایم...
در کویری ســوتــ و کــور......
زاد مردی اهل کاشان , اهل شعری دیدم :

که زمزمه کــنان می گفـــتـــ :

اهل کاشان مردی دیـوانه ای بــود...
به دنبال قایقی برای انداختـــن در خا بیابان و کویر..!!

پس به سوی آسمان دویدم ....
در شهری پر از آتشفشون...
در شهری پر دود و سوتـــ و کـــور ....

اهل دودستان , همانجا مردی دیدم پشت اقاقی های ســــهـــرابـــ ...

او می گفت :

یک روز مهتاب باز می گردد ...

به این خاک غریبـــ ...

مردی عجیب در اوج آسمان سپـــیـــد....

مردی بی ریا...

خوش صدا و

شنبه خاکستری ـش ...

جمعه ی خونین و ســـاکتـــ ...

و یک شب مهتابش که روزی باز می گردد :

همانند تو ای جوانک....

تو نبودی ... آن زمان... همه دربیابان سرزمین پوسیدند ....

تنها یادی از یادگازان باقی بود....
و من سالها مانند تو پشت هیچستان به دنیال نـــور می گشـــتم...

خود را در آسمان یافتم...

م.ن.ح.خ