PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : یک داستان برای کودکان نوشتم ببینین خوبه؟



hes25
02-03-2013, 19:43
داستان شاهزاده مغرور و پسرک خل!


سلام

بنام خدا
یکی بود یکی نبود

اون زمونا که خدا سرجمع یکی بیشتر نبود...سلطانی زندگی میکرد که یک دختری هم داشت

این شاهزاده خانوم،یک اخلاق بدی هم داشت، اونم اینکه خیلی مغرور بود چون هم قشنگ بود و هم اینکه باباش پادشاه بود برای همین همش پیش این و اون پز میداد![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

این اخلاق بد دختره بلای جون پادشاه شده بود چون هیچ خواستگاری رو قبول نمی کرد و هر شاهزاده ای که برای خواستگاریش می اومد یه عیبی براش می گرفت و اون و با لگد بیرون میکرد!

پادشاه هم خیلی نگران بود و دائم بهش میگفت:
دختر، تو تا کی می خوای توی خونه من زندگی کنی! من تا ابد که نمی تونم خرجت و بدم که!!

آخه داشت تبدیل به تُ ر ش ی میشد... شایدم خ ی ا ر شورررر!... من دقیق نمی دونم والاٌ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



ولی شاهزاده هر دفعه یک بهونه ای میاورد و حتی اواخر می گفت من تازه می خوام برم دانشگاه !( دروغ می گفت عمه ننه، چون تا کلاس دوم نهضت بیشتر سواد نداشت ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

اماااااااا...
روزی از روزها که این شاهزاده خانوم مغرور آنها در حال قدم زدن در باغات مملکت باباییش بود و داشت به زمین و زمان فخر رو با قیمت گزافی می فروخت ...یهو پاش سر خورد و افتاد توی یک چاه!

ندیمش که دست و پاش و قاطی کرده بود هر مدل که می تونست بدو بدو کرد تا به سلطان خبر بده!

سلطان هم با عجله اومد ،اما حتی با کمک درباریانش هر کاری کردن نتونستن شاهزاده خانوم و نجات بدن!

پادشاه که دستش از همه جا کوتاه شده بود و دیگه فکری به کلش نمی رسید به جارچی گفت بره و در تموم شهر ها جار بزنه که هر کسی بتونه شاهزاده خانوم و نجات بده من دخترم و به عقد اون در میارم ! (دیگه بادا باد خسته شدم)

**************
از قضا همان روز جوان رعنایی با اسب سفیدش از این شهر می گذشت،اما همین که شهر به این بزرگی رو خالی از سکنه و حتی جانوران و گیاهان دید خیلی خیلی تعجب کرد!

کلی این ور و اون ور و گشت تا به هر جان کندنی بود یک درویش پیدا کرد!
بعدم از اون پرسید: چرا شهرتون اینقدر خالیه؟

درویش نگاهی به جوان انداخت ، بعدش یه کاغذ از توی جیبش در آورد که این شعر توش نوشته بود:

آی سوار سوار لخ لخی
نقـــــــره سوار لخ لخی
تو خانه شـــاه می روی
آن موش موشـک را بگو
تیر تیری گوشـک را بگو
بــــــــگو نازت آب افتاده
ناز پــــــــــرت آب افتاده
کاتــــــــــــی نقره بیاره
ماتـاب خانوم و در بیاره!

پسرک جوان که خیلی باهوش بود فورا متوجه نکته انحرافی توی این شعر میشه و بلافاصله به سمت قصر پی تی کو پی تی کو کرد تا زودتر برسه!

اما...
همین که به چند صد فرسنگی قصر رسید می بینه جمعیت بسیار زیادی از تمام قبایل و شاهزاده های شهر ها و کشور های اطراف (حتی سیاره های دیگه هم من شنیدم اونجا بودن که احتمالا این قسمت و تحریف کردند!) بعلاوه ی تمام گدایان و مستمندان و گرسنگان و معتادان شهر ها و کشور های دیگه همه در یک صف عریض و طویل... به امید اینکه شاید تقٌی به توقٌی بخوره و بختشون در قصر سلطان وا بشه، کیپ تا کیپ پشت هم ایستاده بودن و دائم همدیگه رو هل میدادن، هی هل میدادن، هی هل میدادن !!![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


*******************
پسرک جوان هم که آخر از همه رسیده بود چاره ای نداشت جز اینکه بره در انتهای صف منتظر بمونه تا نوبش بشه (هر چند خیلی سعی کرد تا غیر نوبت وارد بشه ولی هر کاری میکرد نمیشد چون اونا پارتی آقاشون خیلی کلفت بود!)

یک روز گذشت...
دو روز گذشت...
یک ماه گذشت...تا اینکه بالاخره نگهبان در باغ قصر اسم پسرک را صدا کرد.
پسرک جوان که بزور با ذخیره کاه توی پالون اسبش ( احتمالا الاغ بوده و نویسندش اینجا خالی بست!) تونسته بود خودش و زنده نگه داره،سینه خیز روان خودش و میرسونه بالای چاهه و با حداکثر تعجب می بینه که، اونقدر شاهزاده های شهر ها و کشور ها (شایدم سیارک های) دیگه در چاه حماقتشون افتادن و غرق شدن که آب چاه تا نزدیکی های لبه ش اومده بود بالای بالا طوری که شاهزاده خانوم کاملا پیدا بود و هی می گفت ...کمک...کمک![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پسرک جوان متوجه شد که این چاه احتمالا جادو شده و فورا به یاد حرفهای درویشه افتاد و به سلطان گفت این چاه طلسمی توش هست که هر پسری که بره توش، فورا غرق میشه! اما اگه برای من یک نردبون نقره بیارین شاید من بتونم شاهزاده خانوم و از توی چاه بیارم بیرون!

بلــــــــــــه بچه ها...
پسرک جوان نردبون نقره ای که براش آوردن و انداخت توی چاه و با اون بالاخره تونست شاهزاده خانوم و از توی چاه طلسم شده بیارتش بیرون!

غوغایی به پا شد و کل شهر و کشور غرق در شادی و سرور شد
بعدم وزیران دستور دادن به میمنت این توفیقی که نصیب ما شده تا بیست سال اموال بیت المال را برای جشن و مراسم اون مفت مفت خرج کنن!!!

سلطان هم که خیلی خوشحال شده بود پسرک جوان را محکم در آغوش گرفت و دستش و به عنوان نفر اول مسابقات المپیک (در رشته چاه باز کنی!) بالا برد و گفت من امروز این جوان را به عقد دخترم در می آورم تا بعد از من پادشاه این سرزمین بشه!

اماا توی این شلوغ پلوغی پسره ی ساده لوح ما !، در کمال ناباوری و تعجب پادشاه و دخترش و بقیه مردم (که اکثرا مونث بودن) پیشنهاد سلطان و قبول نکرد و اعلام میکنه که من الان اصلا آمادگی ازدواج ندارم که هیچ بلکه تازه می خوام بهمراه اسب سفیدم برم تا شاهزاده خانوم های دیگه ای که درچاه های مختلفی افتادن و دارن غرق میشن و نجات بـــــــــــــــــــدم...... .........!![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خوب بود نه[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


************************

و اما حاشیه های این ماجرا:

1-دختر پادشاه که روزگار درس خوبی بهش داد و حسابی ادب شده بود بالا خره یا پایین خره اخرش قبول کرد که شوهر کنه! (حتی حاضر بود با یک گدای دست پا چلفتی هم ازدواج کنه...تا این حد!!! )

اما کــــــووووووو...
دریغ از حتی یک دونه خواستگار !
تموم شاهزاده های شهر های دیگه که غرق شده بودن هیچی.
اون مردم مستضعف و بینوایی هم که بهشون امیدی بود هم به علت طولانی شدن زمان انتظار در صف های عریض و طویل فشرده و همچنین بر اثر سوء تغذیه شدید و نرسیدن مواد و خماری بیش از حد، پشت به پشت تلف شده بودن و حتی نتونستن خودشون و به نزدیکی های اون چاه برسونن که لااقل ببینن شاهزاده خانومه چه شکلیه!

2- پسرک جوان داستان ما که تازه احساس قهرمان بازی به کلش زده بود سال های درازی رو به کشور ها و سرزمین های دیگه صرف سفر کرد و به سلطان های زیادی مراجعه کرد اما امان از حتی یک دونه شاهزاده خانوم که افتاده باشه توی چاه !
چون بیشترشون یا پسر بچه عمل اومده بودن و یا اینکه اگر شاهزاده خانومی هم بود مشکل اینجا بود که هرچی اصرار میکرد اون نمی رفت تو چاه!!
و اگه بر حسب اتفاق توی چاه هم می افتادن باز هم بعلت نداشتن امکانات رسانه ای و تبلیغاتی گسترده قبل اینکه پسر جوان ما به دادش برسه همون جا غرق می شد


نکته جالب:

حتی مارکوپولو هم در دست نوشته هاش قید کرده بود که اونو دیده (نه یکبار ...بلکه چند بار) که در تمام مدت ول می گشت و دائم با پسر های سلاطین مختلف درگیر میشد که لااقل اجازه بدن یکبارم که شده شاهزاده خانوم قصرشون بیفته تو چاه بلکه اون بیاد نجاتش بده!
اما هر دفعه در حالی که کلی کتک می خورد،
اما عجیب این بود که اصلا نامید نمیشد!(درود بر این قهرمان)

هرچند مارکوپولو بعد ها اعتراف کرد هیچ کس داستان اونو درباره این قهرمان اسطوره ای باور نکرد! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





خب بچه ها داستان ما به سر رسید اما هیچکی به هیچکی نرسید که هیچ بلکه تلفات زیادی هم داشت!

hes25
03-03-2013, 19:18
سلام

خب مثل اینکه همتون خوندین و هیچ ایرادی هم انگاری نداشت من ببرم ببینم تو کتاب فارسی کلاس یک اینو چاپ می کنن ؟

dourtarin
04-03-2013, 18:27
سلام
خیلی جالب بود یه چیزی تو مایه های گذشته ، حال و اینده
مطمئن هستن این واسه بچه هاست:n02:

Mohammad Yek110
04-03-2013, 19:02
به نظر منم به درد بچه ها نمی خوره ، بهتره یه مطلب طنز باشه تا یه داستان کودکانه

Йeda
04-03-2013, 20:15
سلام
اونجای داستان که میگیه همه خاستگارارو رد میکرد مثل دخترای امروزه
که با اینکه دختر پادشاهم نیستن ولی...:n09:
ولی داستانتون مربوط به کودکان نمیشد:n13:

hes25
04-03-2013, 20:26
سلام
اونجای داستان که میگیه همه خاستگارارو رد میکرد مثل دخترای امروزه
که با اینکه دختر پادشاهم نیستن ولی...:n09:
ولی داستانتون مربوط به کودکان نمیشد:n13:
سلام دستت درد نکنه

داستانم طنز بود خب
نه کودکانه است دیگه چندتا عکس داشته باشه کلی ذوق می کنن حالا من عکس نذاشتم ولی تو نت پر هست!

asdfgh9600
08-03-2013, 15:53
:n13:
سلام دستت درد نکنه

داستانم طنز بود خب
نه کودکانه است دیگه چندتا عکس داشته باشه کلی ذوق می کنن حالا من عکس نذاشتم ولی تو نت پر هست!

داستان بره بچه های بالای 18 سال خوبه!:n08:
طنز قشنگی بود به نظرم جالب بود

کاربر شماره ی یک
18-03-2013, 18:12
داستان قشنگی بود ، من اگه بچه کوچیک داشتم حتما یه شب براش این داستان رو میخوندم :n16:

Mr_100_dolari
18-03-2013, 20:30
داستان قشنگی بود .

ولی بد نبود حالت معمایی و راز آلود جلو می بردی و قصه رو تمومش نمیکردی و طوری ادامه میدادید که به کلاس های پنجم و ششم هم برسه !!:n02:

:n16:

hamidchi
18-03-2013, 21:04
شاید بشه گفت زبانش کودکانه است ولی محتواش بیشتر طنزگونه است تا کودکانه