PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان نویسی گروهی | داستان شماره 1



malkemid
12-02-2013, 16:14
◄◄ داستان نویسی گروهی | داستان شماره 1 ►►


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



سلام

داستان نویسی گروهی یکی از شیوه های پرطرفدار داستان نویسی در دنیا محسوب میشود، بدین ترتیب که تعدادی افراد مشخص با مشارکت هم یک داستان را از ابتدا تا انتها نگارش میکنند.

هم اکنون بر آن شدیم تا در کنار تاپیک های اختصاصی شعر و داستان نویسی اعضا و با همکاری فعالان انجمن ادبیات به نگارش داستانی گروهی بپردازیم.
مجموعه نویسندگان این داستان از قبل مشخص شده است و اسامی این دوستان را میتوانید در انتهای همین پست مشاهده کنید،
بعد از پایان یافتن مراحل نگارش جهت انتخاب نامی مناسب برای داستان، از نویسندگان عزیز نظرخواهی به عمل خواهد آمد.

سایر دوستانی که تمایل دارند در داستان نویسی گروهی مشارکت کنند جهت ثبـت نـام از طریق ارسال پیغام خصوصی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) اقدام بفرمایند.


مثال:

نفر اول : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره ی رو
نفر دوم : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره ی رو به کوچه باز هست، با همون حالت خسته کنجکاو شدم
نفر سوم : خسته و کوفته وارد خونه شدم و دیدم پنجره رو به کوچه باز هست با همون حالت خسته کنجکاو شدم که از پنجره بیرون رو ببینم و درست وقتی به
.
.
.



قوانـیـــــــن:

- ابتدا باید کل داستان رو در پست خود کپی کرده و در ادامه یک خــط به آن اضافه کنید.

- بخشی که در هر پست به داستان اضافه میکنید رو مانند مثال بالا حتما به صورت (Bold) قرار بدید.

- هر کاربر داستان رو از انتهای آخرین پست ادامه خواهد داد و امکان ارسال دو پست متوالی توسط یک کاربر وجود ندارد.

- در صورت ارسال دو پست به صورت همزمان و یا خلاف قوانین ، داستان رو از ادامه ی پست اول بنویسید.

- از کشیده نویسی ، رنگی کردن نوشته ها ، استفاده از شکلک و کاراکتر هایی مثل "..." خودداری کنید.

- داستان رو در حد یک خط ادامه بدید .ولی اگر یک خط تبدیل به نیم خط و یا دو خط شد موردی ندارد ( تبدیل به پاراگراف نشه)

- در داستان از شخصیت های سیاسی و حقیقی و همینطور از کلمات ناشایست استفاده نفرمایید و درنظر داشته باشید هدف نگارش داستانی ادبی میباشد .

- انتظار میرود کاربران در هنگام مشارکت در این تاپیک، قوانین کلی انجمن را رعایت کنند.


نویسندگان :

Babak ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

malkemid ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

sara_girl ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

chevalier ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

orochi ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

EHSANRF ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

fati ghasemi ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

terminator5

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])gap ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

virgo_icy

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])sara_program ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])vahidhgh ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

malkemid
12-02-2013, 20:58
به نام خدا


تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟

fati ghasemi
13-02-2013, 17:48
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟
توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟

malkemid
13-02-2013, 18:39
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟
توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟ حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

sara_girl
13-02-2013, 18:56
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

fati ghasemi
13-02-2013, 18:58
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه

malkemid
13-02-2013, 19:21
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق..

fati ghasemi
13-02-2013, 20:08
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق..
با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم

Babak
13-02-2013, 20:28
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده.

sara_girl
13-02-2013, 22:39
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم

orochi
13-02-2013, 22:49
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام

sara_girl
13-02-2013, 23:00
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم.....

fati ghasemi
14-02-2013, 16:39
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم

chevalier
14-02-2013, 18:44
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.
دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟

sara_girl
14-02-2013, 19:48
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

orochi
14-02-2013, 20:18
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

fati ghasemi
14-02-2013, 22:52
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

chevalier
15-02-2013, 00:25
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

fati ghasemi
15-02-2013, 15:37
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود

malkemid
15-02-2013, 19:23
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

EHSANRF
15-02-2013, 20:22
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

ALI . R
15-02-2013, 22:03
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

orochi
15-02-2013, 22:37
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
به هر سختی بود خودم رو جمع و جور کردم که کسی متوجه نشه کلید رو از کیفم بیرون آوردم و در رو باز کردم، وارد خانه شدم که:

sara_girl
16-02-2013, 00:30
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟

chevalier
16-02-2013, 06:19
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟
- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست

sara_girl
16-02-2013, 12:28
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم....
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .....
-

fati ghasemi
16-02-2013, 14:07
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم....
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .....
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم

ALI . R
16-02-2013, 15:52
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

sara_girl
16-02-2013, 17:21
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

fati ghasemi
17-02-2013, 00:55
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟

sara_girl
17-02-2013, 11:39
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

fati ghasemi
17-02-2013, 16:20
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
الونیما......

sara_girl
17-02-2013, 19:47
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست......./

ALI . R
17-02-2013, 22:18
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......

fati ghasemi
17-02-2013, 22:27
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

chevalier
17-02-2013, 23:15
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم

malkemid
18-02-2013, 02:29
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم

یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.

sara_girl
18-02-2013, 12:38
تلق...تلق...تلق...


-پس این دکتر چرا نمیاد؟

دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

خدایای من! نیما!

فوری زدم کنار و جوابشو دادم

-الو نیما

-کجایی مهسا؟

-میخواستم برم شرکت ...

نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

-باشه ، کجا؟

- کافی شاپ همیشگی.

-نیما؟

-جونم؟

-خوبی؟

-میبینمت تا 1ساعت دیگه/

-باشه...

چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم

fati ghasemi
18-02-2013, 16:51
تلق...تلق...تلق...


-پس این دکتر چرا نمیاد؟

دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

خدایای من! نیما!

فوری زدم کنار و جوابشو دادم

-الو نیما

-کجایی مهسا؟

-میخواستم برم شرکت ...

نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

-باشه ، کجا؟

- کافی شاپ همیشگی.

-نیما؟

-جونم؟

-خوبی؟

-میبینمت تا 1ساعت دیگه/

-باشه...

چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم

chevalier
19-02-2013, 15:22
تلق...تلق...تلق...


-پس این دکتر چرا نمیاد؟

دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.

آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟

یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.

زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم

هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...

خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........

تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....

-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب

زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.

فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.



محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.

تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.

خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....

هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر

- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم

- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!

- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.

- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟

- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......

-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.

-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .

بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.

به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....

با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....

مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......

توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد

خدایای من! نیما!

فوری زدم کنار و جوابشو دادم

-الو نیما

-کجایی مهسا؟

-میخواستم برم شرکت ...

نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم

-باشه ، کجا؟

- کافی شاپ همیشگی.

-نیما؟

-جونم؟

-خوبی؟

-میبینمت تا 1ساعت دیگه/

-باشه...

چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.


همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......


که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست


- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم

- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...

- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟

- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه

- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟

- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم



یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه

پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم

عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...

- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.

ALI . R
20-02-2013, 19:01
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه ....

sara_girl
21-02-2013, 12:53
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....

fati ghasemi
21-02-2013, 18:12
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بود

sara_girl
21-02-2013, 19:27
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بد بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم

fati ghasemi
21-02-2013, 20:32
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بد بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم
ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید

sara_girl
22-02-2013, 12:07
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بد بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم .....ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم :ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید......نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........

fati ghasemi
22-02-2013, 22:50
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بد بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم .....ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم :ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید......نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........
روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه

sara_girl
23-02-2013, 22:24
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....
دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....

fati ghasemi
24-02-2013, 15:04
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....
دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بد بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم .....ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم :ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید......نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........
روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بهشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه ؛ دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم

sara_girl
25-02-2013, 20:20
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....

gap
25-02-2013, 21:38
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟

fati ghasemi
26-02-2013, 14:52
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!

gap
26-02-2013, 15:12
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق

sara_girl
27-02-2013, 16:25
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟

gap
27-02-2013, 19:46
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...

ALI . R
27-02-2013, 20:08
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که ....

sara_girl
27-02-2013, 20:48
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........

fati ghasemi
28-02-2013, 17:29
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟

gap
28-02-2013, 20:36
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...

دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...

-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...

و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...

-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...

fati ghasemi
02-03-2013, 23:01
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...

دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...

-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...

و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...

-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما

gap
03-03-2013, 12:08
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟

-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...


دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...

-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...


و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...

-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...

sara_girl
03-03-2013, 16:09
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟

-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...

دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...

-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...

و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........

ALI . R
04-03-2013, 14:50
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......

fati ghasemi
05-03-2013, 00:19
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره

sara_girl
08-03-2013, 14:23
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....

gap
08-03-2013, 19:36
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط مات شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک....

fati ghasemi
09-03-2013, 20:08
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟

ALI . R
13-03-2013, 20:26
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم . پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...

fati ghasemi
08-04-2013, 14:22
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم . پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...
-چی؟یعنی چی که نیما دیگه پیشمون نیست؟
مهسا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
باحال زار و بدون این که دسته خودم باشه
سرش داد زدم و گفتم یعنی نیما مرده.منو که عزیزترین کسش بودم تنهام گذاشته. میفهمی؟

malkemid
08-04-2013, 17:36
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم
. پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...
-چی؟یعنی چی که نیما دیگه پیشمون نیست؟
مهسا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
باحال زار و بدون این که دسته خودم باشه
سرش داد زدم و گفتم یعنی نیما مرده.منو که عزیزترین کسش بودم تنهام گذاشته. میفهمی؟
بهت ورش داشت. شروع کرد به حرف زدن. من دیگه توجه نکردم. چه اهمیتی داشت که چی میگه؟ یه جوری باهاش خداحافظی کردم ورفتم تو اولین اتوبانی که تو مسیرم بود. موبایلم رو خاموش کردم و به سمت جنوب به راه افتادم.

fati ghasemi
09-04-2013, 14:20
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم

. پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...
-چی؟یعنی چی که نیما دیگه پیشمون نیست؟
مهسا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
باحال زار و بدون این که دسته خودم باشه
سرش داد زدم و گفتم یعنی نیما مرده.منو که عزیزترین کسش بودم تنهام گذاشته. میفهمی؟
بهت ورش داشت. شروع کرد به حرف زدن. من دیگه توجه نکردم. چه اهمیتی داشت که چی میگه؟ یه جوری باهاش خداحافظی کردم ورفتم تو اولین اتوبانی که تو مسیرم بود. موبایلم رو خاموش کردم و به سمت جنوب به راه افتادم.
اروم راه میرفتم و یاد گذشته میکردم
یاد روزی که قرار بود نیما با پدر و مادرش بیان خواستگاری
اون روز مامان و بابا با بی میلی و بخاطر من که تنها بچشون بودم کارا رو انجام میدادن
مامان موقع تمیز کردن خونه زیر لب غرغر میکرد و هی میگفت :مهسا فکراتو خوب بکن
و من توحالو هوای خودم مشغول رسیدن به خودم بودم

chevalier
13-04-2013, 22:29
[QUOTE=fati ghasemi;7574729]
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم

. پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...
-چی؟یعنی چی که نیما دیگه پیشمون نیست؟
مهسا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
باحال زار و بدون این که دسته خودم باشه
سرش داد زدم و گفتم یعنی نیما مرده.منو که عزیزترین کسش بودم تنهام گذاشته. میفهمی؟
بهت ورش داشت. شروع کرد به حرف زدن. من دیگه توجه نکردم. چه اهمیتی داشت که چی میگه؟ یه جوری باهاش خداحافظی کردم ورفتم تو اولین اتوبانی که تو مسیرم بود. موبایلم رو خاموش کردم و به سمت جنوب به راه افتادم.
اروم راه میرفتم و یاد گذشته میکردم
یاد روزی که قرار بود نیما با پدر و مادرش بیان خواستگاری
اون روز مامان و بابا با بی میلی و بخاطر من که تنها بچشون بودم کارا رو انجام میدادن
مامان موقع تمیز کردن خونه زیر لب غرغر میکرد و هی میگفت :مهسا فکراتو خوب بکن
و من توحالو هوای خودم مشغول رسیدن به خودم بودم
بیچاره بابام خیلی آروم و البته نگران، داشت خودشو الکی مشغول به کاری نشون می داد

fati ghasemi
14-04-2013, 09:22
تلق...تلق...تلق...
-پس این دکتر چرا نمیاد؟
دیگه واقعا کلافه شده بودم. دوباره کتابم رو برداشتم تا چند صفحه ای بخونم..." کشتن موش در یکشمبه" ...عجب عنوانی! امروز چند شنبه بود؟ توی حالو هوای خودم بودم که باصدای منشی فهمیدم بالاخره دکتر اومد. قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. خدایا یعنی جواب ازمایش چیه؟حالا که دکتر اومده بود دیگه جرأت نداشتم برم سراغش. حق هم داشتم. کم چیزی نبود. امیدوار بودم منشی چند نفر دیگه رو قبل از من بفرسته پیش دکتر. تلق..تلق..تلق...بازم این صدای لعنتی.
آدمهای مختلف با احساس هایی متفاوت در حال رفت و آمد بودند، چقدر حس بدی داشتم حالا دیگه حالت تهوع هم به تپش قلب و سرمای بدنم اضافه شده بود واقعا یعنی انقدر این جواب لعنتی ترس داشت یا ترس من از جایی دیگه بود؟
یه نفس عمیق کشیدم و با یه ضربه به در اتاق کوبیدم و وارو شدم دکتر با دیدنم فوری از جا بلند شد و شروع به سلام و احوال پرسی کرد میدونستم داره مقدمه چینی میکنه.
زل زده بودم به کتابم. دکتر داشت یه چیزایی توضیح می داد ولی هر چقدر سعی کردم نشد که به حرفاش دل بدم. می ترسیدم چیزی تو حرفاش باشه که نباید. ولی بود." مهندس متاسفانه جواب آزمایش مثبته. البته شاید هم اشتباهی شده باشه. به نظر من شما یکی دو جای دیگه..." . دیگه صداش قطع شد انگار...مث وقتی که برنامه تلویزیون قطع میشه...یه سوت بلند...تلق..تلق..تلق.. با دستم دکترو به سکوت دعوت کردم. چشمام رو برای لحظاتی بستم. صدای نفسم بود و صدای قلبمو سکوت. دکتر ساکت شد. با اشاره دست فهموند بهم که گفته چیزی که باید میگفته و ناچار بوده. همه ی افکار کشنده و سمی یکدفعه به سراغم اومده بود احساس میکردم که دیگه حتی نمیتونم نفس بکشم. با سختی و در حالی که سعی میکردم لرزش پاهام رو کنترل کنم از روی صندلی بلند شدم و با بی حالی کیفم رو برداشتم، با دل سردی از اتاق دکتر بیرون امدم حالا به فکر این بودم که جواب خانواده ام را چه بدهم و ناراحت بودم از اینکه برای خودم مشکل به وجود آورده ام...بی هدف در خیابانها قدم میزدم و به رهگذران شاد و بی خیالی که از کنارم عبور میکردند چشم دوخته بودم چقدر عجیب بود شاید من هم باید مثل خیلی های دیگر شاد بودم ، ولی چرا نبودم ، چرا یک آزمایش همه چیز را تحت شعاع قرار داده بود؟ با برخورد محکم با جسمی به خودم آمدم و فریاد زنی که میگفت مگه کوری خانم؟ ولی جواب من تنها سکوت و نگاهی مات بود....شاید هم او راست میگفت و بعد از شنیدن حرفهای دکتر واقعا کور شده بودم
هوا داشت رو به تاریکی میرفت و من باید به خانه برمیگشتم که یک دفعه یادم افتاد فردا جلسه مهمی توی شرکت دارم.دوست نداشتم فردا برم سرکار، اصلاً حال و حوصله کار کردنٌ دیگه نداشتم، اما جلسه فردا ...
خدایا چیکار کنم؟ چرا اینجوری شده بودم من که خانم مهندس آرمند بودم ،دختری مغرور از خانواده ی پولدار و سرشناس آرمند، حالا چقدر احساس پوچی میکردم احساسی داشتم که جدید بود جدید و تلخ اونقدر تلخ که میخواستم عق بزنم و همه ی اون احساس رو یکدفعه بالا بیارم ، مثل کاغذهای نقشه کشی ام که اشتباه کوچکی باعث میشد یک خط بطلان روی آن بکشم و دوباره از نو شروع کنم به رسم کردن........
تو همین فکر و خیالات بودم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، یک نگاه به نام مخاطب انداختم [مامان جان] وای حالا به مامانم چی بگم؟ ....
-الو سلام مهسا کجایی دختر دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟-مامان جان مهلت حرف زدنم به منم بده یه ذره کار داشتم حالا میام خوب
زنگ مادرم منو دوباره به فکر خانواده ام انداخت، یعنی چٍجوری به بابام بگم؟ بیچاره مامانم، اگه بفهمه حتماً از ناراحتی دق می کنه.
فوری یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم توی ماشین اروم اروم گریه میکردم که متوجه نگاه هایی که راننده ماشین توی اینه جلو ماشین می انداخت شدم پیرمرد مسنی بود.

محلش نذاشتم. از خودم بدم اومد، نه بخاطر کاری که کردم، بخاطر اینکه داشتم از خودم یه موجود بدبخت و قابل ترحم می ساختم. یه لحظه خواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم تو خیابون. شاید یه ماشینی از روم رد می شد و خلاص. یه حماقت بزرگتر! خودمو جمع و جور کردم. سعی کردم به خودم بقبولونم که طوری نیست. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی به نیما. از کجا معلوم که از نیما گرفته باشم؟ چقدر بابا و مامان مخالفت کردن سر ازدواجمون...حق هم داشتن شاید. بابا همیشه میگه یه معتاد هیچوقت ترک نمی کنه. یهو دلم برای نیما شور زد. نکنه اونم ایدز داره و نمی دونه؟ خدایا زندگی چه چیز عجیبیه. یه لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین هستی و تو یه چشم به هم زدن نابود می شی.
تو فکر نیما بودم که راننده گفت: خانوم چیزی شده؟ اگه کمکی از دست من برمیاد بگو رو تخم چشام انجامش میدم. گفتم نه همینجا پیاده میشم. پیاده شدم و خواستم کرایه رو بدم، کیفم رو که باز کردم دوباره نتیجه اون آزمایش لعنتی رو دیدم و با دیدن اون برگه یادم رفت کرایه رو به راننده بدم یه هو گفت خانوم چته!؟ خشکتون زده انگار! ببرمتون بیمارستان؟ گفتم نه و یه تراول پنجاهی گذاشتم کف دستش. درخت ها هم داشتم بدجور نیگام میکردن. اصلا انگار زمین و زمان متوجه شده بودن. رسیدم در خونه که یه هو یه پیامک برام رسید " أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " " آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مييابد!" از طرف بانک ... اومده بود انگار اون هم متوجه شده بود به چه مصیبتی گرفتار شدم.
خلاصه تو فکر این بودم که چطور این مسئله رو در کنار خانواده روشن کنم . سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم که وقتی وارد خانه شدم خانواده متوجه ناراحتیم نشن ....
هه آخـــی چقدر مهربون و دل رحم شده بودم من که تا قبل از شنیدن جواب اون آزمایش لعنتی فقط به فکر دل خودم بودم من که تا همه رو به انجام کار مورد نظرم اجبار نمیکردم دست بردار نبودم حالا دلیل اینکه نمیخواستم مادر و پدرم ناراحت بشن چی بوده؟ من که بیش از صدها بار اونا رو ناراحت کرده بودم.....ولی نه آزمایش دلیلش نبود، دلیلش این بود که حالا من مقصر اصلی بودم و بازنده ، من نگران ناراحتی مادر و پدرم نبودم ترس من از سرزنش از بازنده بودن از قبول کردن یک اشتباه بود؟ ولی واقعا من اشتباه کرده بودم ؟- کجایی دختر
- سلام مامان، ببخشید نگرانتون کردم
- ببخشید نگرانمون کردی؟ همین؟ من و بابات دلمون هزارجا رفت، اصلاً معلومه کجایی؟ نه یه زنگی نه یه خبری!
- گفتم که ببخشید مامان، کاری واسم پیش اومد نتونستم خبر بدم.
- علیک سلام خانوم مهندس، چه عجب تشریف آوردید منزل ما، مهندس نیمات کو؟
- سلام بابا، نیما واسه یه کاری رفته شهرستان، تورو خدا یه امشبه رو بیخیال من بشید، حالم بدجوری گرفته هست.......
-خب عزیزم شام که یخ کرد تا لباسهاتو عوض کنی برات گرمش میکنم.
-نه مامان نمیخواد بیرون یه چیزی خوردم ، اینو گفتم و به سمت اتاقم رفتم ...برای مامانم اینا چیز عجیبی نبود اونا به این اخلاق من عادت داشتند و میدونستن وقتی من حوصله ندارم و حالم خوب نیست نباید سربه سرم بزارند....بیچاره پدر و مادرم، هیچوقت هیچوقت درکشون نمیکردم یعنی نمیخواستم که درکشون کنم .
بعد از عوض کردن لباس خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد که نشد نزدیکای صبح بود شده بود و باید به شرکت میرفتم از اتاقم اومدم بیرون که برم دست و صورتمو بشورم که متوجه صدای گریه ی مادرم شدم میدونستم که بخاطر منه اما بازم درگوشمو گرفتم.
به آینه نگاه کردم که چهره غمگین مادرم رو دیدم . همینطور به چشماش نگاه میکردم و تو این فکر بودم که چرا امروز ناراحت شده . بهش چی بگم که از این ناراحتی بیرون بیاد. در همین لحظه بهم گفت عزیزم من نگران تو هستم. تو داری یه چیزیو ازم پنهان میکنی ....
با اینکه نه وقتش داشتم و نه حوصلشو رفتم کنار مامانم نشستم و گفتم: مامان جان من الان 28سالمه ، خودم از عهده ی مشکلاتم برمیام پس دلیل اینهمه ناراحتی شما رو نمیفهمم....مامانم در حالی که داشت اشکهاشو پاک میکرد گفت : من خیلی دوست دارم مهسا...خیلی....ته دلم با این حرف مامانم یه جوری شد انگار خالی شد...برای اولین بار گلوم سوخت و این قطرات اشک بود که گونه هامو خیس میکرد....واقعا داشتم گریه میکردم؟ این خیلی عجیب بود....
مامانم درحالی که دست روی موهام میکشید گفت یه مادر از نگاه بچش حالشو میفهمه مهسا چرا میخوای انکار کنی واقعیتو چرا دروغ میگی که از زندگیت راضی هستی؟ عزیزم هنوزم دیر نشده خواهش میکنم با خودت این جوری نکن. من نمیدونم اخه این پسر چی داره که تو هنوزم که هنوزه این قد سنگشو به سینه میزنی؟....با صدایی آروم گفتم : من ذوسش دارم...مامانم با حالتی که معلوم بود آرومتر شده بود گفت: اگه دوسش داری پس چرا وضع زندگیت اینه؟ چرا شاد و راضی نیستی؟ چرا ...؟ مامانم دقیقا زده بود به هدف دقیقا همون چیزهایی رو میگفت که من روزی 100بار از خودم میپرسیدم بخاطر همین حرف مامانم رو قطع کردم و گفتم: مامان الان وقت این حرفها نیست من به اندازه ی کافی دیرم شده..و از روی صندلی بلند شدم سوئیچ ماشینم رو برداشتم و داشتم میرفتم که مامانم گفت مواظب خودت باش عزیزم...با صدای بلند گفتم هستم و به سمت ماشینم حرکت کردم......
توی ماشین با خودم گفتم من نمیتونم با این اواضاع و احوال جلسه رو ادره کنم برای همین تصیمیم گرفتم به اقای سعادتی زنگ بزنم و بگم که امروز باید جلسه رو اداره کنه در همین حین گوشیم زنگ زد
خدایای من! نیما!
فوری زدم کنار و جوابشو دادم
-الو نیما
-کجایی مهسا؟
-میخواستم برم شرکت ...
نیما وسط حرفم پرید و گفت: نمیخواد بری، باید باهات حرف بزنم
-باشه ، کجا؟
- کافی شاپ همیشگی.
-نیما؟
-جونم؟
-خوبی؟
-میبینمت تا 1ساعت دیگه/
-باشه...
چقدر صداش خسته بود...یعنی چیزی فهمیده بود؟ با سرعت ماشین رو به سمت کافی شاپ روندم...باید همه چیز رو بهش میگفتم....اون نزدیکترین نفری بود که داشتم و اون باید میدونست.
همین که به کافی شاپ رسیدم . دیدم نیما کنار در کافی شاپ ایستاده ! از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم . از چهرش معلوم بود حال خوبی نداشت ! به هرحال وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. با هم وارد کافی شاپ شدیم . نشستیم و تو فکر این بودم که یعنی چی میخواد بهم بگه ؟ همه چیز رو بهش بگم ؟! .......
که نیما گفت: مهسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم و برام عزیزی حاظرم جونمو واست
- خوب معلومه که میدونم منم همین طور. نیما تو داری با این حرفا نگرانم میکنی چیزی شده؟ نگاه لرزان و نگرانمو به دهانش دوختم
- چجوری بگم، من ...، راستش ...، آخه...، یه چند وقتی هست که ...
- نیما میشه درست حرف بزنی تا منم بفهمم؟
- ها؟ اصلاً بیا بریم تو بشینیم تا واست همشو توضیح بدم، نه ...! صبرکن، بهتره بریم تو ماشین، نمیخوام کسی بفهمه
- نمی خواهی کسی بفهمه؟ چیرو؟
- بیا بریم، قول میدم همشو برات تعریف کنم
یه دانشکده عمران بود و یه نیما سرمد. شوخ و شنگ، درس خون، چیز فهم، اهل مطالعه. خلاصش اینکه آدم پُری بود. با اینکه هیکلش خیلی ریقو بود و تیپش هم چندان تعریفی نداشت، ولی بین همه پسر دخترا طرفدار داشت. کافی بود وارد جمعی بشه تا از این رو به اون روش کنه. اوایل برام یه آدم معمولی بود. مثل بقیه. ولی همین که دیدم بین دخترا خیلی حرفش هست، دلم خواست مال خودمش کنم. تا حالا نشده بود کاری رو بخوام انجام بدم و از پسش بر نیام. فکر کنم جذب کردنش اصلا کار سختی نبود. من دقیقا همون مدل دختری بودم که می پسندید. مغرور، زرنگ و نترس.
یه روز با خودم قرار گذاشتم که دیگه امروز کاری بکنم که خودش بهم پیشنهاد دوستی بده اونوقت من هم یه مدتی باهاش باشم تا دخترای دانشگاه از حسادت اینکه من با پسر موردعلاقشون دوست شدم چشماشون کور بشه ، اون روز با کلی نقشه رفتم دانشگاه به هر بهانه ای میرفتم جلوی دید نیما اونقدر عشوه و ناز میومدم براش که خودمم داشت حالم بد میشد ، که نیما آخر ساعت دانشگاه اومد کنارم و بهم گفت : میتونم چنددقیقه وقتتون رو بگیرم؟ من که احساس میکردم نقشه ام گرفته با عشوه گفتم : بله با کمال میل..از روی صندلی بلند شدم و با نیما به سمت حیات دانشگاه رفتم ، نیما خیلی جدی ایستاد روبه روم و با صدایی گرفته که معلوم بود از عصبانیته گفت: هدفت از این کارا چیه؟ خیلی دوست داری الان پیشنهاد دوستی بهت بدم؟ حرفهاش مثل آب یخی بود که انگار روی سرم میریختند میتونستم حدس بزنم که رنگم به وضوح پریده ، دوباره نیما اینبار با صدایی بلند گفت : حالم از امثال تو بهم میخوره و رفت به سمت دوستاش .....شوکه شده بودم
دندونامو روی هم فشار میدادم چشمام از عصبانیت داشت بیرون میومد غرورم شکسته شده بود اونم جلوی کسی که.....
اه
همون موقع به خودم قول دادم حالشو میگیریم
عجب خیالی می کردم که می تونم حالشو بگیرم، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمتر موفق می شدم، تمام تیرام داشت به سنگ می خورد تا اینکه ...
- مهسا کجایی؟ به چی خیره شدی؟ سوار شو بریم دیگه، کلی مطلب مهم هست که باید بهت بگم
باضربه ای که به شونم زد منو از خاطرات گذشته بیرون کشید. دوباره من بودمو یک مشکل سخت که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام.
سوار ماشین شدیم . نیما گفت تو پشت فرمان بشین . بازم تو فکر رفته بودم که نیما بهم گفت حواست کجاهه اگه خسته هستی من رانندگی کنم ! انگار که این خاطرات نمیخواست از ذهنم بره ! خیلی ذهنم گرفته بود ! نمیدونستم چکار کنم ! سعی میکردم درست رانندگی کنم که نیما متوجه نشه ! خودم رو کنترل میکردم ! تا اینکه یهو احساس حالت تهوع کردم ماشین رو سریع زدم کنار و پیاده شدم ..دیگه داشت معده ام میومد بالا با اینکه از صبح فقط 1آبمیوه خورده بودم ، بی اختیار گریه ام گرفته بود ، نیما اومد کنارم و گفت : چت شده مهسا؟ چرا گریه میکنی؟ بچه شدی؟..اون چی میدونست ؟ از بیماری لعنتی که اومده بود سراغم از دلتنگی ای که این روزا جنسش عوض شده بود....کنار ماشین نشستم و شروع کردم به گریه کردن نیما اومد پیشم و دستمو گرفت با چشمام بهش فهموندم که الان فقط نیاز به سکوت دارم و نمیخوام چیزی بگم سرم رو گذاشتم رو شونه اش و دوباره سفر کردم به روزهای خوب گذشته....دیگه هدف دانشگاه رفتنم درس نبود ضایع کردن نیما بود هر وقت که میخواستم از کنارش رد بشم اخم میکردم سرمو بالا میگرفتم و با غرور قدم بر میداشتم توی کلاس همیشه برضدش صحبت میکردم اگه مسئله ای رو حل میکرد حتی اگه درست هم بود دوست داشتم یه اشکال ازش پیدا کنم تا این که یه روز که خیلی حالم بودنتونستم برم سر کلاس رفتم تو حیاط دانشگاه دوستام هر چی اصرار کردند که پیشم بمونند نزاشتم گفتم شما برین از کلاس عقب میفتین ، داشتم به اتفاقهایی که دیشب افتاد فکر میکردم به اینکه آرمان پسرعموی مغرور و خودخواهم اومده بود خواستگاریم و من خیلی راحت گفته بودم نه اصلا ازش خوشم نمیومد با اون مامانش، یهو سنگینی چیزی رو روی شونه هام حس کردم برگشتم ، نیما بود اون بود که کاپشنش رو روی شونه هام انداخت، باورم نمیشد بلند شدم کاپشن رو برداشتم و به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم: من احتیاجی به کاپشن شما ندارم، گفت بشین کارت دارم ؛ با عصبانیت گفتم : من با شما کاری ندارم لطفا از اینجا برین....نیما باز آروم گفت: میدونم از حرفهای اونموقع ام ناراحتی ، منم الان واسه همین اینجام چون یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...عصبی خندیدم و گفتم : هه من به معذرت خواهی شما احتیاجی ندارم....آروم گفت : ولی من به بخشش شما احتیاج دارم....ته دلم از این حرفش خوشم اومد گفتم خب میشنوم.....گقت : وقتی دیدم اونهمه عشوه میای واسه اینکه توجه منو جلب کنی ازت یدم اومد چون از دخترای این مدلی متنفرم آخه از تو بعید بود به نظرم تو با بقیه دخترای کلاس فرق داشتی ولی وقتی اون حرکاتو ازت دیدم جا خوردم اون حرفهامم از عصبانیت بود تا اینکه دوستم فرهود بهم گفت نقشه تون رو اونوقت فهمیدم که این رفتارهاتم به خاطر غرورت بوده ازت بیشتر خوشم اومد اینکه تو همون بودی که فکر میکردم باعث شد بیام اینجا و بهت بگم ته دلم احساس رضایت میکردم اما برای این که پرو نشه و دوباره از دستش ندم با همون غرور همیشگیم گفتم
ببینید اقای سرمد من اصلا از حرفای شما سر در نمیارم الانم خیلی حالم بده خواهشا از اینجا برید نیما گفت: ببین نمیدونم تو چقدر منو میشناسی ، من وضع مالی خیلی خوبی ندارم ،مادر و پدرم شهرستان هستن ولی خودم یه خونه ای رو اجاره کردم تو تهران و تنها زندگی میکنم....کار هم میکنم درس هم میخونم.....قیافه و تیپم همینه ک میبینی ، از خضوضیات اخلاقی همدیگه زیاد نمیدونیم واسه همین میخوام یه مدتی باهم باشیم و بیشتر باهم آشنا بشیم...انگار نمیفهمید که من میگم از اینجا برید اون فقط حرف خودش رو میزد از روی صندلی سلف بلند شدم و گفتم: ما به هم نمیخوریم....داشتم میرفتم که اومد مقابلم و سد راهم شد ، توی چشمهام زل زده بود ، احساس کردم یه چیزی توی قلبم ریخت ، چقدر نگاه پرجذبه و مهربونی داشت...نیما آروم گفت: بابت حرفهای اونموقع ام معذرت میخوام تو همونی بودی که از اول فکر میکردم همونقدر مغرور، همونقدر دوست داشتنی.....از اونموقع با نیما خوش اخلاق شده بودم و چندروز بعدش باهم دوست شدیم....دیگه تمام وقتمونو با هم بودیم چه وقتی دانشگاه بوذیم چه بیرون .....به هم خیلی وابسته شده بودیم ...نیما انقدر مهربون و فهمیده بود که خیلی سریع عاشقش شدم و این حسی یود که از اون مطمئن بودم........روزها هم چنان میگذشت و ما بهم بیشتر علاقمند میشدیم و من بیشتر میترسیدم که نیما رو از دستش بدم
از بابت خودم و اون مطمئن بودم وفقط جواب خانوادم بود که میتونست به رویاهایی که با نیما میخواستم بشون برسم کمک کنه یا این که همه ی اونا رو ویرون کنه....دلهره اینکه یک روزی با نیما نباشم خوره ای بود که اون روزها به جونم افتاده بود؛ دوست داشتم هر چه سریعتر به طور رسمی وارد زندگی نیما بشم و به تمام آرزوهام رنگ واقعیت بزنم ؛ حسی که اون روزها داشتم رو با هیچ چیز عوض نمیکردم و دوست نداشتم یک دلهره الکی این حس خوب منو ازم بگیره، واسه همین دلم و زدم به دریا و موضوع رو به خانواده ام گفتم ...دلهره هام درست همون چیزی بود که پدر و مادرم گفتند: نه.....
اخه چرا ؟مگه نیما چشه؟چی کم داره؟
مادرم گفت همه چی .مهسا میفهمی چی داری میگی ؟چیه این پسر به ما میخوره ؟فرهنگش میزان تحصیلاته خانوادگیشون اصل و نصبش وضعیت مالیش؟چی؟هان؟
اما مامان اینا ملاک نیست نیما باید خودش خوب باشه که خداروشکر هست درضمن شما که نمیخواین باش زندگی کنید این منم که میخوام زندگیمو باش قسمت کنم.....مامانم گفت : تو الان داغی نمیفهمی ، من و پدرت خیر و صلاحتو میخوایم ، نمیخوام بعد از چندماه پشیمون بشی و برگردی...ولی مامااااان آخه شما که هنوز ندیدینش، بزارین بیاد بعد قضاوت کنین....مامانم در حالی که داشت بشقابهای نهار رو جمع میکرد گفت: این همه خواستگار دکتر و مهندس داشتی اونارو قبول نکردی حالا این پسره ی آس و پاس به چه دردت میخوره؟....عصبی بلند شدم و در حالی که داشتم به سمت اتاقم میرفتم گفتم: من با نیما ازدواج میکنم حالا میبینید.....
و این ویبره گوشیم بود که منو به حال خودم آورد، از طرف آقای سعادتی بود! نیما داشت با منی که هیچ حواسم بهش نبود صحبت میکرد، گفتم عزیزم چند لحظه صبر کن، از شرکت هستش!
-بله آقای سعادتی؟
- خانوم مهندس،‌ شرکت طرف قرار داد میگه مایل به همکاری با ما نیست،‌مگر با کسر ۵۰ درصد مبلغ!
- من الان خودم میام! یه جوری معطلشون کنید تا من برسم!
- نیما؟ من باید سریع تر .... اما نیما از هوش رفته بود و آب دهانش از کنار لب هایش، ته ریشی که تنها برای من میگذاشت را خیس کرده بود... نیما؟ نیما؟
شوکه شده بودم فوری از ماشین پیاده شدم و هر جوری بود نیمارو گذاشتم روی صندلی عقب ماشین و گریه کنان به طرف بیمارستان رفتم .دستام یخ کرده بود . بی هوا رانندگی میکردم و هیچ توجی به ماشینایی که بوق میزدن و میخواستن بم بفهمونن که بهتر رانندگی کنم نداشتم
خدایا!
اصلا کاری به چراغ قرمز و سبز نداشتم! هدفم رسیدن هر چه زود تر به بیمارستان بود، اشک های من مثل هوای بارونی اون روز، صورتم رو خیس میکرد. هر چند ثانیه از آینه نیما رو نگاه میکردم که هیچ حرکتی نمیکرد...سرش به گوشه ای خم شده بود.تنها چیزی که الان کم داشتم زنگ خوردن گوشیم بود که به لطف سعادتی، نزدیک ۵-۶ بار پشت سر هم از شرکت باهام تماس گرفته بودن...نمیشد جواب ندم...میخواستم گوشی رو از جلوی ماشین بردارم که صدای بوق شدیدی منو متوجه سمت چپم کرد، قدرت فکر کردن نداشتم، باید چراغ رو رد میکردم، اما ترمز زدم و گوشیم افتاد پایین صندلی،‌خم شدم تا برش دارم و اون موقع بود که متوجه شدم این صدای بوق، صدای بوق کامیونی بود که با سرعت داشت بهم نزدیک میشد و من مثل احمق ها ترمز کرده بودم...و...سیاهی مطلق...
-بوووووق........
چشمهام رو به سختی باز کردم ، سرم به شدت درد میکرد...همه جا واسم غریب بنظر می رسید،کمی جابه جا شدم ، چشمم به سرم دستم افتاد، خدایا اینجا کجا بود؟ کمی چشمام رو بستم تا آروم بشم ، دوباره چشمهام رو باز کردم ، مثل آدمهای مسخ شده بودم، هیچی یادم نمیومد تا اینکه چشمم به خانومی افتاد که به طرفم میومد و زیرلب چیزی زمزمه میکرد، نزدیک که شد شناختمش، مامانم بود ، کمی به اطرافم نگاه کردم؛ همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمهام گذشت، یهو از تخت بلند شدم و گفتم: نیما کجاست ؟ مامان نیما کو؟ نیما؟ نیما؟ ...مامانم اومد دستهامو گرفت و گفت: آروم باش عزیزم؛ نیما هم اینجاست فقط بخشش با تو فرق میکنه....آروم شدم و چشمامو بستم...مامانم با صدایی آروم گفت : شما چه بلایی سر خودتون آوردین؟
-یعنی چی بخشش فرق میکنه؟! مامان یه چیزی شده و به من نمیگید! نیمای من کجاست؟ خیس شدن گونه هام رو حس کردم...
-عزیزم، اون حالش ...
- مامان اول اون تلویزیون لعنتی رو خاموش کنید، نمیفهمم چی میگید...چشمم به تلویزیون افتاد که داشت اوقات شرعی امروز رو یادآوری میکرد.... چی؟! ۲۷ ام ؟ من ۱ هفته هست که از دنیا عقبم؟!
مامان؟! من باید نیما رو ببینم...با همون حالم از روی تخت اومدم پایین، سرم رو از دستم کندم و هیچ حواسم به خونی که از دستم میریخت نبود...درد شدیدی رو در پشتم حس کردم و بیشتر نتونستم به راهم ادامه بدم...برگشتم تا روی تخت بشینم که حالا نقاشی خون به خوبی روی رو تختی سفیدم جلوه میکرد...سرم گیج رفت...و دوباره سیاهی مطلق...اینبار صدای خود نیما بود که سعی در بیدار کردنم داشت...
صدای مهسا مهسا رو میشنیدم که هر لحظه داشت ضعیف تر میشد . بعد ساعت ها بی هوشی دوباره به هوش اومدم و چشمام رو باز کردم که اینبار مامانم نبود که داشت نزدیکم میشد . کمی نزدیک تر شد دیدم که نیما هست که داره با شتاب پیشم میاد. خیلی خوشحال شدم که دوباره چهره نیما رو از نزدیک دیدم و احساس میکردم که دوباره یه زندگی جدیدی رو آغاز کردم و هیچ احساس ناراحتی و درد نداشتم و میخواستم از روی تخت بلند بشم که نیما محو شد؛ با بهت اطراف رو نگاه کردم ولی نبود....خدایا داشتم سراب می دیدم....کاش نیما بود ؛ نیما بود و میومد کنار تختم مینشست و باهام حرف میزد..از روزهای خوب، از آرزوهامون از آیندمون، کاش میومد پیشم و دستهام رو نوازش میکرد و میگفت که همه چیز درست میشه میگفت من تنها نیستم، میگفت که اون آزمایش لعنتی دروغ بوده و من هنوز هم واسه زندگی کردن وقت دارم....ولی نیما نبود ، هیشکی نبود، فقط من بودم و تاریکی و ترس از این بیمارستان بزرگ و از دست دادن نیما.........
توی حالوهوای خودم بود که دکتر اومد بالا سرم و گفت :خانم مهندس ما چطورن
با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم اقای دکتر میشه بگید همسرم کجاس؟
بعد از یه مکث بلند گفت ایشون حالشون خوبه.
پس کجاس؟چرا نمیاد که ببینمش؟
-اون حالش خوبه! نگران اون نباش! خواستم بهتون بگم که چند نفر از کلانتری اومدن و میخوان باهاتون صحبت کنند...مشکلی نیست...نگران نباشید...
دکتر جوان من، که شاید ۳۰ یا ۳۲ سال از سنش نمیگذشت، به هیچ وجه در دروغ گفتن حرفه ای نبود...از پوست گچ مانندش و عرقی که از انتهای چند لاخ موی سرش قصد سُر خوردن از بلندای پیشانی اش را داشت معلوم بود چیزی رو از من پنهان میکنه...
-با اجازه! بهشون گفتم بیشتر از ۵ دقیقه نمیتونن وقتتون رو بگیرن...
و پس از رفتن دکتر، ۲ تا مامور پلیس که معلوم بود اصراری ندارند به چهره ی من خیره باشند داخل اتاق شدن...عادت داشتم هر وقت شخص جدیدی رو ملاقات میکنم در اجزا چهره اش کند و کاو کنم تا روحیه اش و خیلی چیزهاش رو بفهمم...داشتم دماغ عقابی پلیس قد بلند تر که شبیه افراد بدجنس فیلم ها بود رو نگاه میکردم که با صدای پلیس لاغرتر اما به ظاهر مهربان تر من رو به خودم آورد...
-خانم آرمند؟! میدونم وقت مناسبی نیست اما ما هم ماموریم...آیا شما مهسا آرمند همسر مرحوم نیما سرمد...
ببخشید چی گفتین؟ متوجه نشدم. مرمرمرحوو.......
چی دارید میگید همسر من زندس . توی همین بیمارستانه کلماتو به سختی ادا میکردم بدنم یخ کرده بود و کرخ شده بود .توی ذهنم بار هاو بارها کلمه مرحومو تکرار کردم اما در چهره ی آن ها اثری از شوخی نبود...چشمام رو بستم...۳ تا نفس عمیق..میخواستم چشمام رو باز کنم و همه ی این ها یک خواب در آغوش نیما باشه...
- شما ها چیکار دارید میکنید؟! گمشید بیرون! حق ندارید بدون اجازه ما ...
-خانم محترم لطفا محترمانه صحبت کنید!‌ما وظیفه مون رو انجام میدیم!
این صدای مادرم بود که در حال بحث و جدال با پلیس بود...نیمای من... قطرات اشک گونه هام رو نوازش میداد...نیمای من... کی اینکارو با تو کرد...کی تو رو معتاد کرد...نیما...پلیس ها و مادرم رفتند و باز من موندم، ولی ایندفعه تنها، منِ تنها ، منِ بدون نیما،
برای تشیع جنازه ی نیما باید میرفتم ، قضیه رو به مامانم گفتم و طبق معمول گفت نه تو حالت خوب نیست، انقدر از لحاظ روحی آشفته بودم که با صدایی که تقریبا به فریاد شبیه بود گفتم: یا منم میام یا واسه ی همیشه میرم پیش نیما، مامانم که از حرفم شوکه شده بود موافقت کرد و من از بیمارستان مرخص شدم ، مامانم یه شال و مانتوی مشکی واسم آورد بود رفتم جلوی آینه ی بیمارستان، نیما عاشق رنگ مشکی بود، شالم رو روی سرم مرتب کردم، چشمام دیگه نمیخندید، دیگه برقی نداشت، پای چشمهام دو تا خط سیاه افتاده بود، با بی حالی کیفم و برداشتم و به سمت ماشینمون رفتم.....بابا آروم رانندگی میکرد، دلم واسه رانندگی کردن نیما تنگ شده بود ، کاش الان کنارم نشسته بود، تا من سرم رو میزاشتم روی شونه هاش تا با حرفهاش آرومم میکرد ، ولی اون نبود....به بهشت زهرا رسیدیم ، بابا ماشین رو پارک کرد، تمام بدنم یخ کرده بود ؛ نای پیاده شدن نداشتم،احساس تهوع داشتم ؛ جمعیت زیادی اومده بود ، به سختی از ماشین پیاده شدم، مامانم اومد دستم رو گرفت و آروم حرکت کردیم، با دیدن مامان نیما دیگه نتونستم طاقت بیارم بغلش کردم و زدم زیر گریه، بوی نیمارو میداد ، بوی روزهای خوب، بوی آرامش بوی عشقٍ، میون گریه هام گفتم: مامان دیدی نیمامون از پیشمون رفت، تنها پسرت دیگه نیست مامان، دیگه نیست تا واسه شام دعوتمون کنی، مامان، نیما خیلی جوون بود، هنوز بابا نشده بود، میگفت هر وقت بچه دار شدیم اگه دختر بود بزاریم عسل ، مامان نیما عسلشو ندید و رفت ، مامان نیمام رفت واسه همیشه رفت.....جسد نیمارو آوردن میخواستم واسه ی بار آخر صورتشو ببینم ، آروم پارچه رو از روی صورتش کنار زدم، اشکهام از روی گونه هام سرمیخورند روی صورت نیما، زیباتر از همیشه شده بود، گفتم: نیما، عزیزم؛ چشمهاتو باز کن، چشمهاتو باز کن و بگو که تو تنهام نزاشتی و زیرقولت نزدی ، نیما من می ترسم، من از دنیای بدون تو می ترسم، نیما دلم واسه خنده هات، صدات، چشمات تنگ شده، آخ نیما، نیمای من، خیلی نامردی، این رسمش نبود که بری و منو توی این دنیای بزرگ تنها بزاری...نیما ببین چقدر دستهام سرده، بلند شو و دستهامو توی دستهات بگیر...تموم لحظه های بودنم با نیما مثل فیلم از جلوی چشمهام عبور میکرد، اونجایی که برای اولین بار توی دانشگاه سرم داد زد، اونجایی که کاپشنشو انداخت رو شونه هام، قیافه ی غمگینش وقتی اولین سیلی رو بابام بهش زد، عروسیمون، وقتی که لبهاش میخندید و چشمهاش برق میزد، رفتنمون به شمال و کنار دریا و بازم شونه های نیما.......خاک رو روی نیما ریختند و او برای همیشه خوابید..........
بعد مراسم خاک سپاری و تسلیت گفتن ها لحظه به لحظه جمعیت کمتر میشد و فقط من بودم و پدر و مادرم . مادرم بهم گفت که عزیزم دیگه باید بریم خونه . دستام رو گرفت و اشک هام رو پاک کرد. انگار یه نفر داشت صدام میکرد .... صدای آروم و دلنشین .... صدایی که هیچ وقت از یادم نمیرفت .... صدایی که همیشه منو آروم میکرد .... صدایی که با مهر و محبت همراه بود ....
از بهشت زهرا بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ......
از پشت شیشه ماشین به ساختمون هادرختها ادم هایی که فوری ازم دور میشدند نگاه میکردم .حس میکردم همه ازم متنفر شدند .بم بد نگاه میکنن با انگشت نشون همدیگه میدن .
حس میکردم همه منو توی مرگ نیما مقصر میدونن . و همین حس بود که باعث شد من دیگه اون مهسای همیشگی نباشم. و هر روز از خدا بخوام که زودتر این بیماری منم از پا در بیاره.....حوصله ی خونه ی مامان اینارو نداشتم واسه همین گفتم : من میخوام برم خونه ی خودم....مامان و بابا نگاهی به هم انداختند و تا مامان میخواست حرفی بزنه با دست به سکوت دعوتش کردم و گفتم: بابا جان خواهشا منو برسونید خونه ی خودم ، توی دلم گفتم : خونه ی آرامش بخش من و نیما.......بابا با تکان سر موافقت کرد و ماشین رو به سمت کلبه ی عشق من و نیما هدایت کرد.....
از پنجره پایین ماشین چهره در هم و ناراحت آسمان رو نگاه میکردم که داشت داد میزد " هوای گریه دارم" ... دل من هم آسمانی شده بود...چشمانم هم قصد همکاری داشتند و با برخورد اولین اشک آسمان بر روی گونه ای که روزی نیما آن را میبوسید، سیلاب اشک از چشمانم جاری شد... "گفتی که ما با منی تا آخر دنیا...منو تو هستیم و روز های زیبا...." صدا از ماشین کناری میومد...راننده ی جوان اشک و لباس مشکی من رو دید و شاید پیش خودش به من ترحم میکرد که آهنگ ماشینش رو خاموش کرد...شیشه ماشین رو دادم بالا...اه!‌این دنیای لعنتی همه جاش خاطرات نیما هست...از پشت شیشه به چراغ های روشن خیابان خیره شدم که مثل یک دایره نورانی به نظر میومدن... " مهسا، انگشتت رو جلوی گوشی بگیر و روی انگشت فوکِس کن...آفرین!‌ببین حالا بقیه محیط Blur شد!!‌به این میگن افکت ..." وارد کوچه شدیم...زیر درخت همیشگی منو نیما پارک کردیم...مثل اینکه این درخت هم از نبود نیما غم زده شده...قطرات آب مانند اشک های درخت از انتهای برگ هایش سرم را خیس میکرد...حس غریبی جاری بود...زدم زیر گریه....
- مهسا؟ سلام!‌نیما کجاست؟؟‌نمیدونی چقدر دلم براش ....
- پرهام؟ تو ....
و دوباره سیلاب اشک.... پرهام دوست صمیمی و جون جونی نیما بود. اونا از ابتدایی باهم بودن بعد هم باهم تویه دانشگاه و یه رشته قبول شدند. پرهام درواقع کسی بود که کاری کرد که نیما به من توجه کنه. یه جورایی حس میکردم ارامشی که دارم مدیون پرهامم اما الان بازم اون ارامشو از دست دادم...مهسا حالت خوبه؟چرا مشکی پوشیدی؟
نمیدونستم چطور بهش بگم. چون خودم هم اصلا باور نمیکردم که نیما دیگه پیشمون نیست . اصلا حال خوبی نداشتم


. پرهام نمیدونست چی شده . بهم میگفت چت شده ؟ چرا اینطوری هستی؟ اتفاقی افتاده ؟ بهم بگو . داری منو هم نگران میکنی ها . با همون حالت گریه و ناراحتی بهش گفتم که نیما دیگه پیش ما نیست و رفت ...
-چی؟یعنی چی که نیما دیگه پیشمون نیست؟
مهسا درست حرف بزن ببینم چی شده؟
باحال زار و بدون این که دسته خودم باشه
سرش داد زدم و گفتم یعنی نیما مرده.منو که عزیزترین کسش بودم تنهام گذاشته. میفهمی؟
بهت ورش داشت. شروع کرد به حرف زدن. من دیگه توجه نکردم. چه اهمیتی داشت که چی میگه؟ یه جوری باهاش خداحافظی کردم ورفتم تو اولین اتوبانی که تو مسیرم بود. موبایلم رو خاموش کردم و به سمت جنوب به راه افتادم.
اروم راه میرفتم و یاد گذشته میکردم
یاد روزی که قرار بود نیما با پدر و مادرش بیان خواستگاری
اون روز مامان و بابا با بی میلی و بخاطر من که تنها بچشون بودم کارا رو انجام میدادن
مامان موقع تمیز کردن خونه زیر لب غرغر میکرد و هی میگفت :مهسا فکراتو خوب بکن
و من توحالو هوای خودم مشغول رسیدن به خودم بودم
بیچاره بابام خیلی آروم و البته نگران، داشت خودشو الکی مشغول به کاری نشون می داد
خانواده نیما قرار بود ساعت 7شب بیان
اما من ساعت 6 اماده بودم. اون شب،یه شبه کاملا رویایی بود. انگار خداهم برای من خوشحال بود که برف های سفیدشو اروم اروم به زمین هدیه میداد.
یه هو به سرم زد که که برم تو حیاط و زیر برف و منتظر نیمابایستم تا بیاد. داشتم پالتومو میپوشیدم که صدای زنگ در اومد.