PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : يكی بود... يكی‌ نبود



- Saman -
05-06-2011, 22:31
چه زيبا بود . هميشه لبخند مي زد . هيچ وقت خسته نبود . هيچ شكايتي نمي كرد . هميشه به درد دلم گوش ميداد . صداي دل نشيني داشت .

كاش اينجا بود . پيش من . دلم برات تنگ شده ... مادر بزرگ ... كجايي .

- Saman -
06-06-2011, 13:13
چه بسا انسانها نمي دانند كه چرا به دنيا آمده اند . چرا زندگي مي كنند و چرا ميميرند !

- Saman -
09-06-2011, 14:32
اين دنيا محلي است كه انسانها ميايند و ميروند . تنها ياد شان با تو مي ماند

- Saman -
16-06-2011, 11:40
شب رو دوست دارم . چون ساكته . خاموشه . زيباست ...

شب رو دست دارم . پر از ستاره است مي تونم ماه رو ببينم اون طرف هم ابرهاي خاكستري . نسيم خنكي داره مياد . نگاه نگاه ! يه دونه شهاب . زود باش آرزو كن !

شب رو دوست دارم . چون ساكته . خاموشه . زيباست ...

- Saman -
25-07-2011, 00:07
مي دونم كه مدتي است كه بهت سر نمي زنم . . .

مي دوني كه دل تنگم . خب چه كنم . . .

مي دونستي كه چقدر دوست دارم ؟ ؟‌‌ ؟

نمي دونستم تو هم منو دوست داشتي ! ‌!‌ !


اين دونستنها و ندونستنها كلافه ام كرده ! تو چي ؟

- Saman -
26-07-2011, 12:19
ما در روز اول به دنيا مياييم . در روز بعد زندگي مي كنيم و در روز آخر در نهايت مي مييريم ...

- Saman -
28-07-2011, 19:59
خسته ام . خيلي . خيلي زياد . اينقدر كه مي خوام يه روز بخوابم . چشام سنگيني مي كنه . آ ه (خميازه) . . .

بيدار شدم . اما انگار سبكترم . انگاري روي زمين نيستم . يه كسي رو دارم مي بينم كه اون پايينه . انگار صد ساله كه خوابيده . به طرفش ميرم .
اما !‌ اين كه خود من هستم . . .

دارم ميرم به سمت بالا . مثل يه پرنده آزاد و رها . چه لحطه دلنشيني . ديگه خسته نيستم . نه ديگه نيستم !‌‌ ! !

- Saman -
10-08-2011, 14:42
ديگه از دستت خسته شدم . نه به من سلام ميدي نه جواب سلام منو ميدي! محل كه اصلا! ابدا!

معلوم هست چت شده؟ اصلا فكر ش رو هم نمي كردم كه رابطه ما به اينجا بكشه.

حالا زمان كمي جدايي اومده. من از وضيعت موجود خوشحال نيستم.

شايد تو سر عقل بياي! حداقل اميدوارم!

- Saman -
21-08-2011, 19:54
زين پس را بايد خود انديش بود . زان پس را گريست به حال خود

نمي دانم اين راه به نا كجا آباد مي رود . چرا كسي نيست ما را در اين راه ياري باشد؟

دلمان از روز گاز دل خوشي ندارد . آيا روزگار نيز ز ما دل خوش بدارد‌؟

- Saman -
29-05-2013, 19:40
چه آسان است عاشق شدن با يك نگاه اما مشكل است جدايي حتي با هزاران نگاه

- Saman -
19-06-2013, 12:31
من سر بر آنم كه به تو باشم---- در تمنای ديدن روی تو دارم


ولی


زين راه دراز...تن من رنجور...


نتوانم، نتوانم.

- Saman -
09-09-2013, 11:45
امروز آموختم كه عشق بسيار قدرتمند است

...آن را مي تواند تو را به كمال برساند و آرمان هايت را تحقق ببخشد.

ولي در طرف ديگر، آن مي تواند تو را بسي عذاب دهد و نابودت كند...


و بدان كه عشق هيچ اصولي ندارد، با عقل و منطق به يك راه نمي آيد.


در آخر است كه انتخاب با خود توست

- Saman -
10-09-2013, 08:41
تو چه دانی از قدرت بي همتای خداوند .

كه رسم كند. تصوير آشفته شده زندگيت را .

به صورت بسيار زيبا. حتی بهتر از آن چه كه بود .

تو چه دانی ...

- Saman -
24-09-2013, 09:37
دوست تو زيباست ... ولي زيباتر از او ... دوستی تو با اوست

- Saman -
03-10-2013, 20:55
امروز فهميدم كه در زندگی برای دو چيز، درمان كاملی وجود ندارد



اول بيماری های جسم مان

و

دوم زخم ها ی ر و ح مــان



جسم يا روح، زمانی كه سالم باشند، يكی از هر دو می تواند ديگری رو به دوش بكشد...اما، امان از زمانی كه هر دو با هم ناخوش با شند

- Saman -
22-10-2013, 12:33
می خواهم بنويسم، ببينم، بشنوم، ببويم...اما. از كه بگويم؟ از چه بگويم.

می خواهم از تو بنويسم، تو را ببينم، از تو بشنوم و تو را احساس كنم.

آری...از تو سخن می گويم، تو ای خداوند بزرگ. تو ای خداوند منان.

- Saman -
30-11-2013, 00:38
روزی را به خاطر بياور كه به دنيايت آورده اند...

آن روز بود كه تو چشمانت را باز كردی و غرق در خون بوده ای..فرياد سربر آوردی كه اين جا كجاست...شما ديگر كی هستيد...چرا مرا می شوييد...آن كيست كه ناف م، را مي برد...چگونه است كه من از داخل شكم يك انسان ديگر بيرون افتاده ام...

اما ديگران صدايت را گريه ای بيش نمی شنيدند...فكر مي كردند كه تو مادرت را مي خوا هی...

مادر كيست...بگو مرا، او كيست...

زيباترين اثر از خلقت است او...مهر است...محبت است...مهربانی است...او، مادر است.

تو به يادت نمی آيد...تو را پيش مادرت بردند...ناخود آگاه آرام گرفتی...بدون اين كه بدانی چه كاری مي كنی... به دنبال سينه های مادر بودی...دهان ت، را بر پستان مادرت گذاشتی...شيرش را نوشيدی و جان گرفتی...


آری...

تو در اين روز به دنيا آمده ای...به خاطر بياور اين روز را كه خدايت تو را بخشيد و به تو جان دوباره داد..زنده ات كرد و به تو زندگی داد...

پس شكرت را به جای بياور...بگو سپاس يزدان را كه از او منت بی پايان است ...






ســا مــا ن - آ ذ ر 1392

- Saman -
30-11-2013, 11:30
من ســا مــا ن هستم...

در اين دنيا به پيروی از تنها سه چيز بيشتر از ساير چيز ها اهميت می دهم...




اول خدا

.

دوم كتاب آسمانی خدا يعنی قرآن

.

سوم رسول خدا يعنی حضرت محمد





ای مردمان...بدانيد كه شما نيز اگر پيرو اين سه مكتب باشيد...در هر حال و هر مكان پيروز و پاينده هستيد.


باز نيز می گويم كه من سا ما ن هستم...

- Saman -
14-12-2013, 13:52
...غريبا كه تنهایی درد بی درمانی است...







مثل خوره به جانت می افتد اين تنها يی، درد را به جانت می اندازد...سكوت آن تمامی فرياد ها را خفه می كند، می روی كنج و به در و ديوار خيره می شوی...سوی نگاهت نا معلوم است...كسی صدايت را نمی شنود، كسی نيست كه اشك را از چشمانت پاك كند...كسی نيست كه سر بر او بگذاری...نه كسی در كنار تو نيست...آن چنان در خلوت خود فرو می روی گويی سالهاست اين طور بوده‌ای...منزوی می شوی و ازلت را بر می گزينی...از آدم ها دوری می كنی و بيشتر و بيشتر در تنهایی خودت غرق می شوی...و به اين واقعيت پی می بری كه تو تنها هستی...تنهای تنها در اين دنيا...ولی بايد اين را بدانی كه تو تنها نيستی و فردی را داری كه در تمامی اين اوقات همراه توست و او كسی نيست جز خداوند بزرگ و بلند مرتبه...

- Saman -
02-01-2015, 22:46
من، اين يكی بود، خوب هم شد... اما، "اون" يكی نبود، خوب نشد!


گفتم، اسم اين دفتر رو عوض كنم... مثل تعريف‌ی، كه اول قصه‌ها می‌گن... می‌گن يكی‌ بود، يكی نبود... بعد شروع می‌شه، معلوم هم نيست چی‌ می‌شه... خدا می‌دونه و اون يكی‌ها... بعد من و شما.

چه خوب بود، چه ساده، زيبا بود.... آدم دل‌ش، می‌رفت از اون اول واسه قصه...

.. آره! زير گنبد كبود هم بود، اما گنبد، چرا كبود، باز هم... خدا می‌دونه و اون يكی‌ها... بعد هم، من و شما!


اين قصه هم... چه‌قدر قشنگ، با شور (يا بی‌نمك!) می‌شد... با دل-و-جون گوش می‌داديم... خودمون رو جای اون "يكی" می‌ذاشتيم... ذوق می‌كرديم، نبات تو دل‌مون آب می‌شد.


اما، آخرش چی‌ می‌شد... الان بهتون می‌گم...

.. اين می‌شد كه... بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ی ما راست بود...

.. بيچاره اين كلاغه هم آخر به خونه‌اش نمی‌رسيد كه نمی‌رسيد!


قصه ما هم به سر می‌رسيد.


آره... !!!

- Saman -
28-04-2015, 22:30
...



بايد رفت...

.. بايد رفت و تنها ماند.


رفت و تنها شد...

.. اما تو بيا


بيا تا با هم باشيم...

.. برويم، تا ما شويم!