PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : دست نوشته های dead Black roz



dead Black roz
10-02-2011, 00:39
در سیاه چالی مانده ام که نمیدانم چه باید کنم
در مردابی فرو رفته ام که نمیدانم برای رهایی باید آرام بایستم یا تلاش کنم !
آرام بایستم تا فرو رفتنم را بهتر ببینم ؟ یا تلاش کنم تا زودتر فرو روم !

نمیدانم ...
میخواهم بگریم اما نمیدانم برای او که رفت اشک بریزم یا بر حال خودم ...

میخواهم فریاد بزنم اما نمیدانم فریاد بزنم که یارم رفت یا فریاد بزنم که چرا رفت ...

میخواهم همه چیز را که در دلم سنگینی میکند بگویم تا از دلم پاک شود
ما همیشه در مشکلات کسی میخواهیم تا حرفهایمان را به او بگوییم , نمیدانم چرا ... شاید میخوایمبدانند که چه روزگاری داریم ,شاید میخواهیم خبر خوشی از او بشنویم ....

بغض در گلویم ولی به حال خود میخندم
در این خط عاشقی , در مقابل او ... به اشتباهاتم .... به روزهایی که قلبش را شکستم ... به نباید هایی که کردم ... به ناگفتنی هایی که گفتم ... به امیدم برای بخشش ...
دیگر وقتی او را میبینم کلامی برای گفتن ندارم جز من را ببخش

میخندم ولی اشکهایی که از قلب خون آلود و پاره پاره ام میایند بر صورت بی حیایی ام راهی برای خود ساخته اند

dead Black roz
19-02-2011, 13:48
این روزها همه زندگی من پوچ شده است
نمیدانم چه بر سرم میاید
نمیتوانم فکر کنم
گمان میبرم همه چیز برایم گنگ است
دیگر او هم برای من گنگ است
این روزگار گنگ من است

dead Black roz
19-02-2011, 13:55
دلم تنگ است
تنگ آن چشمای سیاهت
که در میان دوستت دارم هایی که میگفت
ناگهان
نمیدانم چرا
اما ناگهان رهایم کرد
دوستم نداشتند ؟!
نه .. نه ... دوست داشتن مرا
اما کمی
به اندازه ای که
هر وقت خواستند
بودن توجه به اشکهای چشمان عاشقم رهایم کنند

dead Black roz
17-03-2011, 14:05
گذشتــ...
تو مجبورم کردی که آنها را بگذرانمـــ...

قدم زدن در ظلمت خیابانها
لبخندهایت در چشمان من
گریه هایت در آغوشم بر روی نیمکتهای ساکت
دوستت دارم هایمان در سرمای لحظات
خوبی هایت در زیر باران
شکستن قلبم در زیر برگ های پاییزی

اینها خاطراتی بود کــه
با تمام جفایت ,تلاش میکردم تبدیل به خاطره نشود
و در متن زندگی همچون نفس تکرار شود
و میدانی من میتوانستم اما ....

آری ...
مدت زیادی بود که تنها خواسته ات بود ...
خاطرات اخیر را که مینگرم ....
میبینم که فقط , قلب من بر رور برگ هاییه پاییزی شکسته و خرد شده ...
با کارهایت خطی بر تکرار خاطرات خوب کشیدی ...

اگر این خواسته ی تو باشد
من هم میگوییم برو ...
نه برای اینکه من بخواهم
نه ....
میگویم برو چون دیگر توانی برای نگاه داشتنت ندارم

اما
بدان که
نخواهم بخشید تو را
نخواهم بخشیدحالا که پشت به من از من دور میشوی

dead Black roz
05-05-2012, 20:46
دلم برای دلتنگیهایم تنگ شده
برای پریشانیهایم
برای احساس خفه کننده ی نبودنش
میخواهم دیگر نباشد
گویا به نبودنش وابسته شده ام