مشاهده نسخه کامل
: ریشه ضرب المثل های پارسی
Dash Ashki
03-11-2006, 06:11
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته. زنده جاوید مانده اند. به کا می رود. این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.
اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:« هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد .» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
Dash Ashki
06-11-2006, 11:13
هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد بر سینه اش گذارند و بالمره او را از کار نا امید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند « بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند.»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آب پاکی همانطوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از حرف آخرین است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ولی در معانی و مفاهیم استعاره ای ناظر بر نفی و رد جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مایوس و نا امید شده دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب تقاضایش بر نمی آید.
Dash Ashki
09-11-2006, 10:49
اختلال و نابسامانی در هر یک از امور و شئون کشور ناشی از بی کفایتی و سوء تدبیر رئیس و مسئول آن موسسه یا اداره است. چه تا آب از سرچشمه گل آلود نباشد به این تیرگی نمی گذرد و با آن گرفتگی با سنگ و هر چه سر راه است برخورد نمی کند. عبارت مثلی بالا با آنکه ساده به نظر می رسد ریشه تاریخی دارد و از زبان بیگانه به فارسی ترجمه شده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
روزی عبد العزیز از عربی شامی پرسید:« عاملان من در دیار شما چه می کنند و رفتارشان چگون است؟» عرب شامی با تبسمی رندانه جواب داد « اذا طابت العین عذبت الانهار» یعنی: چون آب در سرچشمه صاف و زلال باشد در نهر ها و جویبارها هم صاف و زلال خواهد بود. همیشه آب از سرچشمه گل آلود است .عمربن عبد العزیز از پاسخ صریح و کوبنده عرب شامی به خود آمد و درسی آموزنده بیاموخت. بعضی ها این سخن را از حکیم یونانی ارسطو می دانند. آنجا که گفته بود« پادشاه مانند دربار ، وارکان دولت مثال انهاری هستند که از دریا منشعب می شوند.» ولی میر خواند آنرا از افلاطون می داند که فرمود: « پادشاه مانند جوی بزرگ بسیار آب است که به جویهای کوچک منشعب می شود . پس اگر آن جوی بزرگ شیرین باشد ، آن جویهای کوچک را بدان منوال توان یافت . و اگر تلخ باشد همچنان» . فرید الدین عطار نیشابوری این موضوع را به عارف عالیقدر ابو علی شفیق بلخی نسبت می دهد که چون قصد کعبه کرد و به بغداد رسید هارون الرشید او را بخواند و گفت« مرا پندی ده» شفیق ضمن مواعظ حکیمانه گفت:« تو چشمه ای و عمال جویها. اگر چشمه روشن بود تیرگی جویها زیان ندارد ، اما اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نبود.» در هر صورت این سخن از هر کس و هر کشوری باشد ابتدا به لسان عرب در آمد و سپس به زبان فارسی منتقل گردید.
Dash Ashki
10-11-2006, 06:38
مردي بود كه از راه دزديدن كفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش ميكرد و هركس كه ميمرد او شبش ميرفت قبرش را ميشكافت و كفنش را ميدزديد. اين مرد روزي حس كرد كه تمام عمرش گذشته و پايش لب گور است. پسرش را كه تنها فرزندش بود صدا زد و گفت: «پسرجان من در تمام عمرم كاري كردم كه لعن و طعن همه را به خودم خريدم. هيچكس در اين دنيا نيست كه بعد از مردنم ذكر خيري از من بكند. از تو ميخواهم كاري كني كه مثل من وقتي پير شدي از كارهايت پشيمان نشوي و همه ذكر خير تو را بر زبان داشته باشند». پسر گفت: «پدر! من كاري خواهم كرد كه مردم پدر بيامرزي براي تو هم كه پدرم هستي بدهند». پدر گفت: «نه، ديگر هيچكس پدر بيامرزي براي من نميفرستد» پسر گفت: «گفتم كه كاري ميكنم تا همه مردم يك صدا ذكر خيرت را بگويند و بگويند خدا پدرت را بيامرزد». از اين موضوع چندي گذشت. مرد كفن دزد مرد. مردم او را خاك كردند و رفتند. پسرش شب آمد و كفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بيرون كشيد و ايستاده توي قبر نگهداشت. فرداي آن روز كه مردم براي خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و اين وضع را ديدند گفتند: «خدا پدر كفن دزد اولي را بيامرزد. اگر كفن را ميدزديد مرده مردم را از قبر بيرون نميانداخت».
Dash Ashki
11-11-2006, 21:50
اين مثل در موردي گفته ميشود كه يك نفر ديگران را از خوردن چيزي يا كردن كاري منع كند ولي خود در اولين فرصت آن منع كردنها را نديده بگيرد و آن چيز يا كار را براي خود جايز بداند. اين نكته هم گفتني است كه در افسانههاي آذربايجان گرگ و روباه دو دشمن آشتيناپذيرند.
روباهي گرسنه به باغي رسيد. ديد دنبه بزرگي در تله گذاشتهاند. روباه خوب ميدانست كه اگر پوزه يا دست خود را به طرف دنبه دراز كند جا در جا گرفتار خواهد شد. در فكر چاره بود و اينور و آنور ميرفت كه از دور گرگي پيدا شد. روباه پيش رفت و سلام داد و گفت: «آ گرگ! چه عجب از اين طرفها؟...» گرگ گفت: «گرسنهام دنبال شكاري ميكردم». روباه گفت: «اينجا دنبه خوب و چربي هست بفرما بخور!» و با دست به تله اشاره كرد. گرگ و روباه نزديك تله رفتند. گرگ گفت: «چرا تو نميخوري؟» روباه جواب داد: از بدبختي روزه هستم. گرگ باورش شد و دستش را به طرف دنبه دراز كرد، تله صدايي كرد و دنبه بيرون پريد اما دست گرگ لاي تله ماند روباه به سراغ دنبه رفت و نگاهي به آسمان كرد و صلواتي فرستاد و به خوردن مشغول شد. گرگ گفت: «آقا روباه پس تو روزه نبودي!» روباه گفت: «روزه بودم اما ماه و دیدم!»
Dash Ashki
14-11-2006, 09:50
روزي بود روزگاري بود. داروغهاي در شهري بود و اتفاق روزگار زني داشت كه از زشتي طعنه به كدو تنبل ميزد. زن داروغه به اين زشتي خيلي هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلي ميديد حسوديش گل ميكرد مخصوصاً هر وقت حمام ميرفت بيشتر به ياد زشتي خودش و خوشگلي زنهاي ديگر ميافتاد و بيشتر حسوديش ميشد و با اينكه هميشه با غلام و كنيز و هزار جور دنگ و فنگ حمام ميرفت، با وجود اين چشمش كه به زنهاي ديگر ميافتاد خون خونش را ميخورد.
تا اينكه يك روز كه از حمام ميرود خانه به داروغه ميگويد: تو بايد به جارچي ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قديم لنگ نميبستند و از آن روز لنگ باب ميشود.
روزي از روزها زن بدبختي كه از هيچ جا خبر نداشته وارد حمام ميشود و پس از آنكه لباسهايش را در ميآورد و ميخواهد لخت وارد حمام بشود حمامي نميگذارد. هرچه التماس ميكند حمامي ميگويد: حكم داروغه است. زن هرچه ميگويد: من غير از لباسهايم چيزي ندارم به خرج حمامي نميرود. زن يك دستمال سه گوش پارهپاره داشته كه وسطش هم وصلهاي بوده عاقبت دو پر دستمال را طوري جلوش ميبندد كه وصله ميافتد روي مخرجش اما جلوش تا نافش بيرون ميماند و شكل اين زن خيلي خندهدار ميشود. وقتي وارد حمام ميشود نگاهش به زني ميافتد و ميبيند خيلي به او احترام ميگذارند. اين زن، زن داروغه بوده كه از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامي كه زن ميرود كارش را بكند و سر و كلهاش را بشويد زن داروغه نگاهش به او ميافتد و از او مؤاخذه ميكند: چرا اين ريختي وارد حمام شدي؟ اين چيست به خودت بستي؟ زن دستش را ميزند روي وصله دستمال پاره پارهاي كه روي مخرجش را پوشانده بوده و ميگويد: در دهن داروغه رو بستم.
زن داروغه از اين لطيفه خوشش ميآيد و آنقدر به قيافه اين زن و حرفي كه گفته بود ميخندد كه به ريسه ميافتد و وقتي به خانه برميگردد به شوهرش ميگويد واژ به واژار بكن كه بعد از اين هركه هر جور ميخواهد به حمام برود.
Dash Ashki
19-11-2006, 09:13
مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري ميكرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه ميشد هر وقت پدر از خانه بيرون ميرفت آنها هم دم در خانهشان توي كوچه مينشستند و به تماشاي مردم مشغول ميشدند و اين رسم اكثر مردم و خانوادهها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مينشستند. از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد ميشد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟
ميتوانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش ميشد. خيلي داشت غصه ميخورد. نميدانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. ميدانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت ميگذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟ خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني ميكرد، تعارف و هديه ميفرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغامها را ميفرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت ميگذارم. اين را ديگر نميتوانم تحمل كنم. مدتها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكلزري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيلهاي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت. اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس ميكرد قسم ميخورد كه من پسر زائيدم نميدانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند. سالها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف ميخوردند و بچههاي بيادب مسخرهاش ميكردند و سنگ و چوبش ميزدند و او چون عادت كرده بود و چارهاي نداشت، تحمل ميكرد و چيزي نميگفت. روزي پسربچه هشت نه سالهاي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نميدانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند. شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سالهاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه ميكني؟ سنگ به تو ميزدند حرف نميزدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من ميكردند حرفي نداشتم تحمل ميكردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريهام گرفت. نميتوانم آرام شوم». شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياهدل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.
روايت دوم
سنگ دوست كشنده است
در زمانهاي قديم زنبارهاي را سنگسار ميكردند و بنا به حكم شرع هركس از آنجا ميگذشت سنگي به او ميزد. اما او اصلاً اظهار درد نميكرد. تا اينكه يكي از دوستان خيلي نزديك او از كنارش رد شد و او هم بنا به حكم شرع سنگريزهاي به طرف او انداخت. فرياد مرد بلند شد و گفت: «آخ! مردم». مردم از اين جريان تعجب كردند و علت را پرسيدند. مرد جواب داد: «دوس داشي يامان اولي».
قصه ديگري هم به طنز براي اين مثل ساختهاند كه از اين قرار است.
ميگويند دو رفيق در مكه به هم رسيدند. اولي گفت: «حاج قاسم واقعاً كه جايت در بهشت است. تو چقدر آدم نيكوكاري هستي!» حاج قاسم كه هيچ انتظار نداشت رفيقش اينطور از او تعريف كند، پرسيد: «از كجا ميگويي؟» رفيقش جواب داد: «ديروز كه ما سنگ جمره ميانداختيم من با چشم خودم ديدم كه همه سنگها به شيطان خورد اما او خم به ابرو نياورد، تا نوبت تو رسيد و چند تا سنگ به طرف شيطان انداختي. در همين موقع بود كه شيطان فريادي از ته دل كشيد. همه ما از اين كار او تعجب كرديم و از شيطان پرسيديم كه چرا از سنگ حاج قاسم به فرياد آمدي؟» شيطان جواب داد: آخر شما نميدانيد، دوس داشي يامان اولي!»( سنگ دوست كشنده است).
Dash Ashki
21-11-2006, 10:32
كسي كه چند بار كارهاي خطرناك كرده باشد و به تصادف از كيفر نجات يافته باشد و به همين سبب شيرك شده با گستاخي بخواهد باز هم به چنان كارها دست بزند به او گويند: يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك.
در عهد پادشاهي روزي يك زن به حمام رفت، اتفاقاً زن رمالباشي پادشاه در حمام بود و آن زن آمد و رختش را پهلوي رخت او بيرون آورد و وارد حمام شد. زن رمال شاه از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «اين رخت فلان زن است». گفت: «بريزيد توي آب» رخت آن زن بيچاره را به دستور زن رمال به آب ريختند. چون آن زن از حمام بيرون آمد و ديد دلش سوخت و كينه آن زن را به دل گرفت و هر طور بود به خانه برگشت. شب شد. شوهرش به خانه آمد زن به او گفت: «از فردا سر كار نرو!» شوهرش گفت: «چرا؟» گفت: «ميگم نرو» گفت: «پس چكار كنم؟» زن گفت: «فردا يك كتاب رمالي ميگيري و فالبين و رملتران ميشي». شوهر گفت: «چرا؟» گفت: «ميخوام شوورم رملتران باشه» خب پافشاري زن بود و دليل و برهان نميخواست گفت: «باشه فردا صبح ميرم و رمالي بلد ميشم» اما كجا به سر كار ميرفت؟ ريشخند زنش ميكرد و او هيچ از رملتراني نميدانست و نميآموخت.
اتفاقاً در آن روزها يك شب خزانه و اموال شاه را دزديدند. شاه به رمالش رجوع كرد و گفت: «خب بايد رمل بتراني و بگي كه اونا كجا هستند و كيها هستند؟» رمال گفت: «كيها؟» شاه گفت: «آن دزدها». هرچه رمل انداخت و به اين گوشه و آن گوشه دنيا چيزي دستگيرش نشد، عاقبت گفت: «قبله عالم به سلامت باد چيزي به نظرم نمياد!» شاه بسيار خلقش تنگ شد. رمال گفت: «سرور من خداوند وجود شما رو حفظ كنه غمين مباشيد، شما ميتونين از رمالهاي شهر كمك بگيرين».
شاه همين كار را كرد و رمالهاي شهر را به حضور پذيرفت، آن زن هم شوهرش را وادار كرد برود. شوهر گفت: «اي زن من چيزي بلد نيستم». گفت: «ايني كه بلدي بگو». شوهر آن زن هم رفت پيش شاه، هيچكدام از رمالها نتوانستند كاري از پيش بردارند. اما چون نوبت شوهر آن زن رسيد گفت: «فدايت شوم چهل روز مهلت ميخوام» شاه گفت: «باشد».
آن مرد به خانه برگشت و گفت: «اي زن تو اين خاك را بر سر من كردي در اين چهل روزي كه مهلت گرفتهام اگر دزدها را پيدا نكنم مجازات خواهم شد». زن گفت: «غصه نخور خدا بزرگه» چون كه خودش او را وادار كرده بود دلداريش ميداد. شوهر به زن گفت: «خب حالا چطور حساب اين چهل روز را نگه داريم؟» زن گفت: «چهل تا خرما ميخريم و در خمبهاي ميگذاريم، هر شب يكي از آنها را ميخوريم وقتي كه نزديك باشد چهل روز تمام شود برميداريم و فرار ميكنيم». از قضا دزدها هم چهل تن بودند. كه را بخت و كه را اقبال؟... حالا خودمانيم خوبست بخت هم كه ميآيد اينجوري بيايد.
باري چهل تا دانه خرما خريدند و در يك خمبه گذاردند. شب اول شوهر گفت: «اي زن يكي از خرماها را بردار و بيا كه تو اين آب را دستم كردي». از آن طرف دزدها ميتوانستند كه كار به چه كسي واگذار شده رئيسشان به پشت بام اتاق او آمد و از سوراخ سقف اتاق ناظر كارهاي او بود و به حرفهاشان گوش ميداد. چون زن يكي از خرماها را آورد اتفاقاً از خرماي ديگر بزرگتر بود شوهر به زنش گفت: «زن! جاش را نگاه دار كه يكي ازجمله چهل تا آمده، يكي از گندههاش هم هست!» مقصود شوهر خرما بود. اما دل رئيس دزدها در آن بالا به لرزه افتاد، گفت: «اي واي بر حال ما چكار كنيم؟» آن شب گذشت، شب ديگر شوهر به خانه آمد، از آن طرف هم رئيس دزدها يكي از دزدها را همراه آورد تا او هم اين عجايب را بشنود. زن رمال خرماي ديگري آورد. رمال گفت: «اي زن بدان حالا ازجمله چهل تا دوتاش آمده است!» دزدها مخ شان داغ شد. شب سوم رئيس همه دزدها را خبر كرد كه اين منظره را ببيند. سه تاي آنها دم سوراخ گوش دادند. توي اتاق رمال به زنش گفت: «بردار و بيا كه حالا ديگر خيلي شدند، يعني سه تا شدند و ما نزديك شديم!!» دزدها از تعجب دهانشان باز ماند. پس از شور و مشورت از پشتبام پايين آمدند و با احترام وارد اتاق شدند و گفتند: «اي آقا! خواهش داريم...» رمال گفت: «چه خبر است؟» گفتند: «دست ما به دامن تو، اي رمال راست ميگويي، ما اموال شاه را دزديدهايم، بيا همه را به تو تحويل ميدهيم، شتر ديدي نديدي، ما را لو نده، در فلان قبرستان و در فلان سردابه زيرزمين است برو بردار و تحويل شاه بده، پيش شاه از ما صحبت نكن، بگو خودت رمل انداختي و پيدا كردي!» رمال از شادي روي پا بند نبود، شبانه به نزد شاه رفت و گفت: «شاها اموال را پيدا كردم» شاه هم خوشحال شد و همان شب اموال را از محل مذكور بيرون آوردند و به قصر بردند.
رمال هم شد يكي از نزديكان و خاصان شاه، روزي زن رمال تازه شاه به حمام رفت از قضا زن رمال قديمي هم به حمام آمد تا وارد حمام شد، آن زن از حمام بيرون آمد و گفت: «اين رخت كيست؟» گفتند: «از زن رمال قديمي شاه» گفت: «بريزيد در آب» لباس آن زن را در آب ريختند، زن رمال تازه به خانه آمد و به شوهر گفت: «ديگر براي من بس است، من به مراد مطلوب خودم رسيدم. فردا ديگر به نزد شاه نرو و دنبال كار قديميت برو» شوهر گفت: «زن! نميشود» زن گفت: «من راه يادت ميدهم فردا صبح وقتي شاه بر تخت نشست و ترا به حضور پذيرفت تو نزد او برو و جيقه او را از سرش بردار و به زمين بزن. او به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و بيرونش كنيد و تو از آنجا راحت خواهي شد» فرداي آن روز همين كار را كرد تا جيقه شاه را از سرش برداشت و به زمين زد عقرب سياهي از توي جيقه درآمد. شاه از ديدن اين وضع خيلي شاد شد و رمالباشي را احترام زيادي كرد. رمال شب آمد به خانه و ماجرا را براي زنش گفت. زن گفت: حوله بر خود پيچيد و خواست بخوابد تو برو يك پاي او را تنگ بگير و از تختگاه حمام به پائينش بكش او روي زمين خواهد افتاد و به غلامان خواهد گفت بگيريد اين ديوانه را و برانيد آن وقت تو راحت ميشوي». رمالباشي هم همين كار را كرد و درست همان موقع كه پاي شاه را زير در كشيد سقف همان جا فرو ريخت و همه تعجب كردند كه چنين پيشبيني كرده بود شاه او را خلعت فراواني داد، رمال هر روز از روز پيش به شاه نزديكتر ميشد. زن از چاره جويي تنگ آمد. ديگر چيزي نميگفت چون طالع از پي طالع ميآمد اما رمال غصه ميخورد كه وقتي كار به او رجوع كنند او از عهدهاش برنيايد. آخر يك روز شاه او را با عدهاي از خاصان به شكار دعوت كرد به شكار رفتند. وقتي آهويي را دنبال ميكردند ناگهان ملخي بزرگ بر زين اسب شاه نشست شاه بيآنكه كسي ا همراهانش متوجه شوند او را گرفت و مشتش را به هوا برد و گفت: «هاي كي ميتواند بگويد در مشت من چيست؟» هيچكس چيزي نگفت به رمال خود گفت: «دوست من اي كسي كه خدا ترا براي من فرستاد تا مرا از پيشآمدها مطلع كني در دستم چيست؟» رمال زرد شد، سرخ شد كاري از دستش ساخته نبود اين ضربالمثل را به زبان آورد كه يك بار جستي اي ملخ دو بار جستي اي ملخ بار سوم چوب است و فلك، مقصود رمال حادثه دزدها و حادثه جيثه و حمام بود كه يعني من از همه آنها جستم حالا چكنم؟ چوب است و فلك، شاه ملخ را به هوا پرتاب كرد و گفت: «باركالله! مرحبا! تو رمال درجه يك دنيا هستي!»
Dash Ashki
23-11-2006, 08:19
اين ضربالمثل را در مورد كساني ميگويند كه اول كاري را با شتاب شروع ميكنند و در آخر خسته ميشوند و دست از كار ميكشند.
روزي يك هولي را ميبردند نمك بارش كنند، در موقع رفتن پرسيدند هولي كجا ميروي؟ با شادي گفت: «نمك، نمك، نمك». چون نمك بارش كردند و برگشت، بارش سنگين بود و رنج ميبرد، پرسيدند: «هولي از كجا ميآيي؟» با بيچارگي و بدبختي گفت: «ن..م...ك، ن...م...ك، ن...م...ك».
Dash Ashki
01-12-2006, 05:18
در زمان قديم شخص خطاكاري بود كه حاكم دستور داد براي جريمه خطايش بايد يكي از اين سه راه را انتخاب كند يا صد ضربه چوب بخورد يا يك من پياز بخورد يا اينكه صد تومان پول بدهد. مرد گفت: «پياز را ميخورم» يك من پياز براي او آوردند. مقداري از آن را كه خورد ديد ديگر نميتواند بخورد گفت: «پياز نميخورم چوب بزنيد» به دستور حاكم او را لخت كردند. چند ضربه چوب كه زدند گفت: «نزنيد پول ميدهم» او را نزدند و صد تومان را داد.
Dash Ashki
01-12-2006, 05:19
چون كسي به ديگري بدي كند يا در مجلسي يك نفر از بديهايي كه با او شده صحبت كند مردم ميگويند آنكه براي تو چاه ميكند اول خودش در چاه ميافتد.
در زمان حضرت محمد(ص) شخصي كه دشمن اين خانواده بود هر وقت كه ميديد مسلمانان پيشرفت ميكنند و كفار به پيغمبر ايمان ميآورند خيلي رنج ميكشيد. عاقبت نقشه كشيد كه پيغمبر را به خانهاش دعوت كند و به آن حضرت آسيب برساند. به اين منظور چاهي در خانهاش كند و آن را پر از خنجر و نيزه كرد آن وقت رفت نزد پيغمبر و گفت: «يا رسولالله اگر ممكن ميشه يك شب به خانه من تشريف فرما بشيد». حضرت قبول كرد، فرمود: «برو تدارك ببين ما زياد هستيم». شب ميهماني كه شد پيغمبر(ص) با حضرت علي(ع) و ياران ديگرش رفتند خانه آن شخص. آن شخص كه روي چاه بالش و تشك انداخته بود بسيار تعارف كرد كه پيغمبر روي آن بنشيند. پيغمبر بسمآلله گفت و نشست. آن شخص ديد حضرت در چاه فرو نرفت خيلي ناراحت شد و تعجب كرد. بعد گفت حالا كه حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهري دارم آن را در غذا ميريزم كه پيغمبر و يارانش با هم بميرند. زهر را در غذا ريخت آورد جلو ميهمانان، اما پيغمبر فرمود: «صبر كنيد» و دعايي خواند و فرمود: «بسمالله بگوييد و مشغول شويد» همه از آن غذا خوردند. موقعي كه پذيرايي تمام شد پيغمبر و يارانش به راه افتادند كه از خانه بيرون بروند. زن و شوهر با هم شمع برداشتند كه پيغمبر را مشايعت كنند. بچههاي آن شخص كه منتظر بودند ميهمانان بروند بعد غذا بخورند، وقتي ديدند پدر و مادرشان با پيغمبر از خانه بيرون رفتند پريدند توي اتاق و شروع كردند به خوردن ته بشقابها. پيغمبر كه براي آنها دعا نخوانده بود همهشان مردند. وقتي كه زن و شوهر از مشايعت پيغمبر و يارانش برگشتند ديدند بچههاشان مردهاند. آن شخص ناراحت شد دويد سر چاه و به تشكي كه بر سر چاه انداخته بود لگدي زد و گفت: «آن زهرها كه پيغمبر را نكشتند، تو چرا فرو نرفتي؟» ناگهان در چاه فرو رفت و تكهتكه شد. از آن موقع ميگويند: «چه مكن بهر كسي اول خودت، دوم كسي».
Dash Ashki
05-12-2006, 05:43
ميگويند: درويشي بود كه در كوچه و محله راه ميرفت و ميخواند: «هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني» اتفاقاً زني مكاره اين درويش را ديد و خوب گوش داد كه ببيند چه ميگويد وقتي شعرش را شنيد گفت: «من پدر اين درويش را در ميآورم».
زن به خانه رفت و خمير درست كرد و يك فتير شيرين پخت و كمي زهر هم لاي فتير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به خانهاش و به همسايهها گفت: «من به اين درويش ثابت ميكنم كه هرچه كني به خود نميكني».
از قضا زن يك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود يك دفعه پسر پيدا شد و برخورد به درويش و سلامي كرد و گفت: «من از راه دور آمدهام و گرسنهام» درويش هم همان فتير شيرين زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فتير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فتير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت: «درويش! اين چي بود كه سوختم؟»
درويش فوري رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور كه توي سرش ميزد و شيون ميكرد، گفت: «حقا كه تو راست گفتي؛ هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني».
Dash Ashki
07-12-2006, 06:31
چون يك نفر به دقت تمام براي ديگري حرف بزند اما آخر كار ببيند كه حرفش در او اثر نكرده، اين مثل را به زبان ميآورد.
يك بابايي مستطيع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجي و همه به او ميگفتند: حاجلي (حاج علي)
اما يك دوست قديمي داشت كه مثل قديم باز به او ميگفت: كللي (كل علي ـ كربلايي علي). مثل اينكه اصلاً قبول نداشت كه اين بابا حاجي شده!
اين بابا هم از آن آدمهايي بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده براي عنوان! اگر هزار بلا سرشان بيايد راضيند اما به شرط اينكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علي پيش خودش گفت: بايد كاري بكنم تا رفيقم يادش بماند كه من حاجي شدهام به اين جهت يك شب شام مفصلي تهيه ديد و رفيقش را دعوت كرد. بعد از اينكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكهاش كشاند و تا توانست توي كله رفيقش كرد كه حاجي شده!
توي راه حجاز يك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و يك همچين دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علي از آن روغن عقربي كه همراهت آوردهاي به اين پنبه بزن، بعد گذاشتند روي زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خير ببيني حاج علي كه جان بابا را خريدي.
در مدينه منوره كه داشتم زيارت ميخواندم يكي از پشت سر صدا زد «حاج علي» من خيال كردم شما هستي برگشتم، ديدم يكي از همسفرهاست، به ياد شما افتادم و نايبالزياره بودم.
توي كشتي كه بوديم دو نفر دعوايشان شد نزديك بود خون راه بيفتد همه پيش من آمدند كه حاج علي بداد برس كه الان خون راه ميافتد. وسط افتادم و آشتيشان دادم همسفرها گفتند: خير ببيني حاج علي كه هميشه قدمت خير است.
نزديكيهاي جده بوديم كه دريا طوفاني شد نزديك بود كشتي غرق شود كه يكي از مسافرها گفت: حاج علي! از آن تربت اعلات يك ذره بينداز توي دريا تا دريا آرام بشود. همين كه تربت را توي دريا انداختم دريا شد مثل حوض خانهمان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علي كه جان همه ما را نجات دادي.
خلاصه گفت و گفت تا رسيد به در خانهشان: همه اهل محل با قرابههاي گلاب آمدند پيشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علي زيارت قبول... همين كه پايم را گذاشتم توي دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت: واي حاج عليجون... همين را گفت و از حال رفت.
خلاصه هي حاج علي حاج علي كرد تا قصه سفر مكهاش را به آخر رساند وقتي كه خوب حرفهاش را زد، ساكت شد تا اثر حرفهاش را در رفيقش ببيند، رفيقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتي داشتي كل علي؟!
Dash Ashki
10-12-2006, 15:00
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي «په په په» ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را ميزد گرگها نزديك نميآمدند اما تا خسته ميشد و كمان نميزد گرگها حمله ميكردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان ميزد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: «مگه امروز كار نكردي؟» گفت: «چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!» گفت: «چرا مزد نداشت؟» جواب داد: «اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!»
Dash Ashki
16-12-2006, 17:50
ميگويند: در زمانهاي قديم پيرزن نخ ريسي بود كه از چند سال پيش شوهرش مرده بود و با دو تا گربهاش زندگي ميكرد. اسم يكي از گربهها عروس بود و اسم يكيش هم ملوس. گربه عروس خيلي زرنگ بود و روزي نبود كه چند تا موش گت و گنده از پشت كندو و هيمههاي پير زال نگيرد و سبيلي چرب نكند برعكس او ملوس، گربه خيلي تنبل و تنپروري بود و بيشتر وقتها ميرفت پهلوي پيرزن و آنقدر لوس بازي در ميآورد تا پيرزن از غذاي خودش يك چيزي به او ميداد. موشهاي خانه پيرزن خيلي از عروس ميترسيدند اما ميانهشان با ملوس خيلي خوب بود به طوري كه وقتي ملوس تنبل ميخوابيد موشها از سر و كولش بالا ميرفتند، بعضي از موشها شيطان هم زير دم او سيخونك ميزدند، خلاصه وقتي موشها از تنبلي و بيبخاري ملوس خبردار شدند قرار گذاشتند چند تا از گردن كلفتهاشان بروند پيش او و ميانه آن دو تا را به هم بزنند تا از شر آن يكي خلاص شوند.
در همين گير و دار ملوس ناخوش شد و به سراغ رفقاش رفت و از آنها كمك خواست، موشها هم دور او جمع شدند تا فكري به حالش كنند. پيرزن كه از بدحالي و ناخوشي ملوس باخبر بود به همراه زن همسايه وارد خانه شد. زن همسايه همين كه چشمش به گربه و موشها افتاد رو كرد به پيرزن و گفت: «اينها چه ميكنن؟ اين چه وضعيه؟» پيرزن جواب داد: «اين گربه من ناخوشه، مرضش هم تنبلي است، حتماً رفته پيش موشها به حكيمي؟» زن همسايه خندهاي كرد و گفت: «بله! گربه تنبل ره موش حكيمي منه!» (گربه تنبل را موش طبابت ميكند!).
Dash Ashki
17-12-2006, 02:37
هر وقت يك نفر از ديگري كمك بخواهد و عوض كمك و فايده، زيان و ضرر ببيند اين مثل را ميگويد.
در يكي از آباديهاي بروجرد اربابي بوده خيلي ظالم و سختگير. يك روز حكم ميكند رعيتها جفتي دو من كره براي سر سلامتي او بياورند. رعيتها هم چيزي نداشتند. هرچه فكر ميكنند چه كنند عقلشان به جايي نميرسد. آخرش ميروند و دست به دامن كدخدا ميشوند و از او ميخواهند كه پيش ارباب برود و بخواهد كه آنها را ببخشد و از دادن كره معافشان كند. كدخدا هم بادي به غبغب مياندازد و قول ميدهد كه كارشان را درست كند و پيش ارباب برود.
كدخدا پيش ارباب ميرود و ميگويد: «ارباب! رعيتها امسال كار زيادي ندارند، قوهشان نميرسد جفتي دو من كره بدهند يك لطفي بهشان بكن». مالك از خدا بيخبر هم كه رعيتهاش را خوب ميشناخته و ميدانسته كه چقدر صاف و صادقند ميگويد: «والله كدخدا هرچه فكر ميكنم ترا ناراضي بفرستم دلم راضي نميشه، برو به رعيتها بگو كره را بهشان بخشيدم جفتي دومن روغن بيارن!» كدخدا هم به خيال اينكه براي رعيتها كاري كرده خوشحال و خندان ميآيد و رعيتها را جمع ميكند و ميگويد: «مردم! هي بگيد كدخدا آدم خوبي نيست، رفتم پيش ارباب آنقدر التماس كردم تا راضي شد به جاي دو من كره، دو من روغن بدين! حالا بريد و به جان من دعا كنين!»
sara7229
19-12-2006, 01:32
سلام
اگه ممكنه در رابطه با دبه كردن هم بنويس.در ضمن من فكر كنم اون ضربالمثل اسلش اين باشه
چاه مكن بهر كسي *** اول خودت دوم كسي --------اينو متمعنم چون هنوز هم رواج داره تو شيراز اصلشم مال همونجاس
Dash Ashki
19-12-2006, 08:57
سلام
اگه ممكنه در رابطه با دبه كردن هم بنويس.در ضمن من فكر كنم اون ضربالمثل اسلش اين باشه
چاه مكن بهر كسي *** اول خودت دوم كسي --------اينو متمعنم چون هنوز هم رواج داره تو شيراز اصلشم مال همونجاس
سلام...
در مورد (دبه كردن) هم اگه مطلبی دستم اومد حتما قرار میدم...
شما میتونی از این لینک فهرست ضرب المثلها رو بگیری.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
==============
در مورد اون ضرب المثلی هم که گفتید شیرازی هستش تو ریشه اومده اصلش از چیه و از کجا اومده ؛ شما رو چه حسابی میگید شیرازیه :rolleye:
موفق باشی
sara7229
19-12-2006, 13:37
سلام
اون داستاني كه براي چاه مكن بهر كسي نوشتيد ..شديدا تكذيب شده و درخواست منبع مينمايم.
Dash Ashki
19-12-2006, 17:23
سلام
اون داستاني كه براي چاه مكن بهر كسي نوشتيد ..شديدا تكذيب شده و درخواست منبع مينمايم.
سلام...
راجع به امثال و حکم کتب متعددي نوشته شده و پژوهشگران دانشمندي چون علامه فقيد علي اکبر دهخدا، محمدعلي جمالزاده، شادروان صادق هدايت، زنده ياد اميرقلي اميني و .... رنج فراوان برده و هر يک در پيرامون امثله سائره حقاً بحثي مفيد و مستوفي کرده اند که در خور ستايش و تحسين مي باشد.
+
از کتاب " ريشه هاي تاريخي امثال و حکم " تأليف زنده ياد مهدي پرتوي آملي هم میتونی استفاده کنی برای منبع.
منبع هم معرفی شد. امیدوارم ایراد بنی اسرائیلی نیاری:tongue:
موفق باشی;) :)
sara7229
19-12-2006, 18:26
سلام
ايرادي نيست.ولي نميتونم قبول كنم كه اين ماله زمان پيامبر بوده..چون يه ضربالمثل فارسيه.خيلي چيزارو دوروغكي به داستانهاي پيامبر تبديل ميكنن..اين چاه كندن هم يه جور تله گذاري واسه شكار بوده...البته در مورد معني كه گفتي منم قبول دارم ولي داستانش؟؟؟....i don't know
با تشكر..دبه كردن فراموش نشه
فكر كنم اين دبه كردن يه جور چيزي مثله جر زدن تو بازي و اين حرفها باشه.ولي داستانش رو منم كنجكاوم بدونم
Dash Ashki
24-12-2006, 03:35
وقتي كسي بيخود و بيجهت بهانه بگيرد اين مثل را ميگويند.
روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوهها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نميتوانست از كوره راههاي يخ بسته كوه بگذرد در سر «چفت»(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه ميشد و چوپان گله را از صحرا و كوه ميآورد اين بز هم ميرفت توي رمه و قاطي آنها ميشد و شب را در «چفت» ميخوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت ميچريد و سگها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد ميشد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون ميدانست كه سگهاي ده امانش نميدهند. ناچار فكري كرد و آرامآرام پيش بز آمد و خيلي يواش و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: «چيه؟ چه ميخواهي؟» گرگ گفت: «اينجا نچر» بز گفت: «براي چه؟» گرگ گفت: «ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي» بز با خودش گفت: «شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم» بعد از گرگ پرسيد: «خب بگو ببينم چطور من ميتونم چاق بشم؟» گرگ گفت: «اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نميكند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا ميآيم و از علفهاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم ميروم به سفر!» بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر ميرود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيلهاش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش ميآيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: «ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شدهام، فقط از تو ميخواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگها ميآيند و نميگذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نميآيد و هم من اين وسط نفله ميشوم اگر جيغ هم نكشم نميشود آخر جان است بادمجان كه نيست!» گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نميزند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «يخ سرگرد نده» بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: «اي گرگ من كه ميدانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه ميداني هرچه به قله كوه برسيم امنتر است پس چرا عجله ميكني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ ميكشيدم و سگها به سرعت ميريختند». گرگ گفت: «آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه». بز گفت: «آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگهاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه ميرفت نگاهي به پشت سرش ميكرد بز هم كه ميدانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگهاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي ميچرد. با خودش گفت: «اينجا گرگ زياد است او كه مرا نميشناسد ميروم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نميدهم كه فرار كند».
با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نميشناسد. گرگ گفت: «آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه». بز گفت: «من حرف تو را باور نميكنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم» گرگ گفت: «شرط تو چيه؟» بز گفت: «اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور ميكنم». گرگ گفت: «خب اينكه كاري نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را ميپاييد كه نكند سگها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دستهايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگهاي ده هم رسيدند و او را پارهپاره كردند.
Dash Ashki
24-12-2006, 03:39
يك روز مردي در زراعت خود مشغول آبياري بود، مردي را ديد كه سوار بر اسب از نزديك زمينش ميگذرد.
برزگر بيخود مرد سواره را صدا كرد و گفت: «بيل منه نسوني ها!...» سوار پرسيد: «مگه بيل تو به چه دردي ميخوره؟» برزگر سادهلوح گفت: «اگر بيل منو به آهنگري بدي برات نعل اسبي درست ميكنه»
سوار وقتي كه ديد برزگر آدم صاف و سادهاي است و تنش ميخارد از اسب پياده شد و يك كتك جانانه به او زد و بيلش را هم ازش گرفت و رفت.
Dash Ashki
28-12-2006, 04:20
مرد خياطي پارجه مشتري را كه برش ميكرد تك قيچي و اضافه مانده پارچه را پسانداز ميكرد و به صاحبانش نميداد.
شبي در خواب ديد روز قيامت شده و او را زير علم دادخواهي بردهاند و مشتريهاي او دارند با قيچي آتشين گوشت و پوست او را ميبرند و ميبرند از خواب پريد و با خودش عهد كرد كه ديگر اين كار را نكند و باقيمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد.
فردا به شاگردش سفارش كرد كه هر وقت ديدي من تكههاي پارچه را برميدارم تو بگو: «استا، علم» .
از قضا روزي يك پارچه گرانقيمت آوردند كه به تكههاي آن طمع كرد هرچه كرد ديد نميتواند از اين يكي بگذرد همين كه برداشت شاگرد گفت: «استا، علم» استا گفت: «اين يكي را بكش قلم!»
روايت دوم
علم علم، درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!
خياطي بود كه قسمتي از پارچههاي مردم را موقعي كه رخت و لباس براشان ميدوخت برميداشت و وقتي كه زياد ميشد پوشاكي درست ميكرد و ميفروخت.
شبي در عالم خواب ديد كه مرده و جلو تابوتش علمهاي همه رنگ در حركت است و به او ميگويند: «اين علمها از پارچههايي است كه موقع خياطي دزديدي» بعد از تقلا و پيچ و تاب زياد از خواب بيدار شد و پشيمان از كردههاي گذشته با خودش عهد كرد كه ديگر دزدي نكند.
وقتي هم به دكان رفت به شاگردش سپرد كه: «هر وقت خواستم از پارچه مردم ببرم و بدزدم تو بگو: «علم علم» تا من دست از دزدي بردارم».
اتفاقاً زد و يك پارچه زربفتي پيش خياط آوردند. خياط كه چشمش به پارچه زري گرانقيمت افتاد عهدي كه با خودش كرده بود يادش رفت و قيچي را برداشت تا يك تكه از آن را بچيند و براي خودش بردارد .
شاگرد كه استاد را ميپاييد گفت: «علم علم» استاد اعتنايي به حرف او نكرد. شاگرد اين دفعه با فرياد گفت: «استا، علم علم»
خياط از فرياد شاگرد اوقاتش خيلي تلخ شد و داد زد: «چه خبرته! علم علم و درد ورم ـ زري كه نبود توي علم!»
Dash Ashki
28-12-2006, 04:21
ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه ميرفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه ميخورد دست از غذا ميكشيد و ميگفت: «الحمدلله» درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: «رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست ميكشي من گرسنه ميمانم» اما ملا اين عادت از سرش نميافتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر ميرفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه ميخورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: «مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري». ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: «آي دره دكي ملا»1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: «بله قربان تازه دن بسمالله»2 و دوباره شروع به خوردن كرد.
۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
Dash Ashki
31-12-2006, 06:27
اين مثل را براي مردم حسود ميآورند و ميگويند:
زني كه هميشه به همسايهها و ديگران حسودي ميكرد و از اين بابت خيلي هم عذاب ميكشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايهاي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: «چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نميدهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوسالهاي به همسايهات بدهد و بعد ماده گاوي به تو». زن حسود در جواب گفت: «حالا كه اينطور است، نه ميخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من».
Dash Ashki
31-12-2006, 06:28
اين مثل مترادف است با مثل فارسي «كور كور را ميجويد آب گودال را» و هر وقت دو نفر همديگر را پيدا ميكنند و با هم دمخور و مأنوس ميشوند مردم درباره آنان اين مثل را ميزنند.
در زمانهاي بسيار قديم در آذربايجان دو خانواده بودند كه يكي از آنها يك دختر داشت به اسم «چؤلمك»(دیزی) و ديگري يك پسر داشت به اسم «دوواق»(در دیزی) كه اين دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بين آن دو خانواده دشمني ايلي و طايفهاي بود اين پسر و دختر نميتوانستند به هم برسند. تا اينكه «دوواق» از عشق «چؤلمك» سر به كوه و بيابان گذاشت.
عاقبت روزي از روزها قضا و قدر «چؤلمك» را به وصال «دوواق» رساند و اين دو تا به هم رسيدند.
روايت دوم
ديزي غلتيده درش را پيدا كرده
اين مثل در موردي گفته ميشود كه دو نفر از حيث اخلاق و رفتار با هم خيلي جور دربيايند.
در زمانهاي قديم مردي عالم و دانا به شهري ميرفت. در راه يك مرد عامي با او همراه شد. مرد دانا از او پرسيد: تو مرا خواهي برد يا من ترا؟ مرد فكري كرد و گفت: «چه سؤال احمقانهاي اينكه ديگر من و تو ندارد. هر دو داريم ميرويم. دانشمند خاموش شد. پس از طي مقداري راه به قبرستاني رسيدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسيد: اينها مردهاند يا زندهاند؟ دومي باز سري جنباند و گفت: خب ميبيني كه همه مردهاند. اگر زنده بودند كه پا ميشدند و ميرفتند خانههايشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقي همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزديكيهاي شهر ديدند كه مردم شهر گندمهاي سنبلهدار را در يك جا انباشتهاند. دانشمند از مرد پرسيد: مردم شهر اين گندمها را خوردهاند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤالهاي بيسر و ته از آدم ميكنيد ميبينيد كه همهاش اينجاست. اگر خورده بودند كه اينجا نبود. دانشمند ديگر حرفي نزد تا به شهر رسيدند و دانشمند ميهمان آن مرد شد.
مرد پيش زن و دخترش رفت و گفت: امروز يك ميهمان خل و ديوانهاي به خانه آوردهام كه حرفهاي عجيب و غريب و بيسر و ته ميزند. دختر او كه از عاقلترين دختران زمان خود بود از پدرش پرسيد: «پدرجان ميهمان چه سؤالهايي از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتي راه افتاديم از من پرسيد كه تو مرا ميبري يا من ترا ببرم؟ دختر گفت: «منظورش اين بوده كه تو در راه قصه و حكايت خواهي گفت تا مشغول باشيم و رنج راه را حس نكنيم يا من بگويم؟» مرد انگشتي را گزيد و تعجب كرد.
دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتي به قبرستان رسيديم از من پرسيد اينها مردهاند يا زندهاند؟ دختر گفت: منظورش اين بوده كه آنها نام نيك از خود به جا گذاشتهاند يا نه؟ اگر نام نيك از خود گذاشته باشند زندهاند وگرنه مرده حقيقي هستند. مرد بيشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش اين بوده كه گندمها را قبلاً فروختهاند و پولش را خرج كردهاند يا نه؟ مرد شرم زده شد و پيش ميهمان آمد و جواب سؤالها را گفت.
مرد دانشمند پرسيد: جواب اين سؤالها را چه كسي گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاري كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتي مردم اين قصه را شنيدند گفتند: گودوش ديغير لانيب دوواغين تاپيب.
من فهرست رو نگاه کرده بودم
احتمالا متوجه نشده بودم
.....................
موفق باشید .
Dash Ashki
16-01-2007, 15:57
ريشه تاريخى ضرب المثل «شتر ديدي؟ نديدي»
اگر يك نفر از رازى خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتارى خودش با ديگرى بشود به او مي*گويند شتر ديدي نديدي.
*گويند: سعدى از ديارى به ديار دگر مي*رفت. در راه چشمش به جاى پاى يك مرد و يك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمى كه رفت جاى پنجه*هاى دست مسافر را ديد كه به زمين تكيه داده و بلند شده، پيش خود گفت: «سوار اين شتر زن آبستنى بوده» بعد يك طرف راه مگس و طرف ديگر پشه به پرواز ديد پيش خود گفت: «يك لنگه بار اين شتر عسل، لنگه ديگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد ديد علف*هاى يك طرف جاده چريده شده و طرف ديگر نچريده باقى مانده؛ گمانش برد: « شتريك چشم كور، يك چشم بينا داشته»
از قضا خيالات سعدى همه درست بود و ساربانى كه از مقابلش گذشته بود به خواب مي*رود و وقتى كه بيدار مي*شود مي*بيند شترش رفته. او سرگردان بيابان شد تا به سعدى رسيد. پرسيد: «شتر مرا نديدي؟» سعدي گفت: «ترا شتر يك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آري» گفت: « يك لنگه بار شتر عسل، لنگه ديگرش روغن نبود؟» گفت: «آري» گفت: «زن آبستنى بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدي گفت: «من نديدم!» مرد ساربان كه همه نشان*ها را درست شنيد اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزديده*اى همه نشاني*ها نيز صادق است.» بعد با چوبى كه در دست داشت شروع كرد سعدى را زدن. سعدى تا خواست بگويد من از روى جاى پا و علامت*ها فهميدم چند تايى چوب ساربانى خورده بود، وقتى مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزديده راه افتاد و رفت. سعدى زير لب زمزمه كرد و گفت:
سعديا چند خورى چوب شترداران را
تو شتر ديدي؟ نه جا پاشم نديدم!
سلام...
دوست عزیز این ضرب المثل قبلا معرفی شده. لطفا دقت کن.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لیست ضرب المثل ها هم در پست اول فهرست شده.
مرسی:)
Dash Ashki
21-01-2007, 14:19
اين مثل در موقعي گفته ميشود كه يك نفر از طرف آدم پر زور و قويتر از خود ظلمي ميبيند و چون زورش به او نميرسد با اوقات تلخ به خانه ميآيد و تلافي آن را سر زن و بچهاش در ميآورد و بيسبب آنان را ميزند و ميآزارد.
يك مرد دهاتي بود، يك خر داشت و يك كرهخر كه هر دو را كنار مزرعهاش بسته بود. خر به هواي چرا افسارش را پاره ميكند و داخل مزرعه ميشود. مرد روستايي خبر ميشود و ميرود كه خرش را بگيرد ولي همين كه نزديك خر ميشود خر بنا ميكند و به جفتك زدن، يك لگدي هم به صاحبش ميزند و فرار ميكند. مرد دهاتي كه از لگد خر و گرفتنش عاجز ميشود به كرهخر حمله ميكند و چوبدستياش را ميكشد و پاي كرهخر را ميشكند! يك نفر كه آنجا بوده به مرد دهاتي ميگويد: طمرد حسابي! خر لگدت زده، پاي كره خر ميشكني!؟»
Dash Ashki
21-01-2007, 14:28
شياركاري با يك بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود گدايي آمد و با چاخان و زبان بازي، سيفال تو پالان ( چالوسی) شيار كار كرد و شروع كرد به دعا و ثنايي كه مرسوم گداها است كه: «خدا بركت بده، چشمه خواجه خضره، بركت به گوشه كرت باشه، يه مش گندم به من بده پيش خدا گم نميشه». شيار كار گفت: «بابا اين گندما به اين زحمت ميباس برن تو دل زمين و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوريم و هزار جور زحمت بكشيم تا فصل تابستون گندمي درو كنيم و خودمون و بچه بارمون و اهت و عيالمون و ارباب و مباشر و حيوون و حشر و مرغ و چرغ و يه مش زن و مرد شهري هم بخورن ما وسيله كار وسيلهساز هستيم؛ تو هم زحمت بكش بهتر از بيكاري و گدائيه از همه گذشته ئي گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نميكنم بركتش ورداشته ميشه».
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوري آدم يه ساتوئي ايجو دراز ميشم.» توبره گدائيش را گذاشت كنار دستش و خواب غفلت نر قلندري و بيعاري او را از جا برداشت. شيار كار هم مشغول شيار كردن و شخم زدن بود تا كارش تمام شد. گاوهايش را طبق معمول ول كرد كه بروند آب بخورند، خودش هم رفت يك گوشه نشست كه خستگيش در برود. يكي از گاوها خود را به توبره گدا رساند و سفره نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شياركار متوجه شوند گاو نان را بلعيد. شياركار خود را به گاو رساند و چوب را كشيد به بخت گاو و حالا نزن كي بزن. گدا ماتش زد و گفت: «بابا طوري نشده، نشنيدي ميگن به فقير چه نوني بدي چه نونش بستوني تفاوتي نداره».
شياركار كه گاوش فرار كرده بود، تو سر خودش ميزد و خداخدا ميكرد. باز گدا گفت: «بابا! من حرفي ندارم، دگه تو چرا خودته ميزني بيا منه بزن واي به حال حيوون زبون بسته كه به گير تو آدم نديده افتاده؛ تو كه راضي نميشي گوت نون كس دگه ر بخوره چطور راضي ميشي زن و بچهت نون توره بخورن؟»
شياركار گفت: «ها راست ميگي ولي اينجور نيس، تو ميري تو ده باز نوني گدايي ميكني اما گو من كه نون گدايي خورد دگه به كار نميره».
روايت دوم
زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشهاي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك نفر پيلهور آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين پيلهور رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. پيلهور پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي» پيلهور گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاو كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نميخورد».
lovelydream
23-01-2007, 03:31
سلام ممنون واسم جالب بود
Dash Ashki
02-02-2007, 08:39
يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب ميرفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم».
اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: طرنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماههام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندمهامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه ميخواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردنكلفت ميخواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بياينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاقها را بستند. بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد. ديد كه زن بيچاره خودش را ميزند و گريه ميكند و ميگويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همهاش تقصير خودم بود. شوهر بيچارهام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجهاش، خدايا نميدونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچههاي بيمادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله ميكند و ميگويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد ميزند و ميرقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز ميگويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي ميكنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد ميخواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كردهاند نمك ناشناسي كرده. فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده».
Dash Ashki
02-02-2007, 08:55
هارونالرشيد مردي بود ظالم و اذيت و آزارش به مردم زياد. به همين جهت بهلول از كارهاي او خيلي ناراحت بود و گاهي نميشد كه كسي خنده او را ببيند. يك روز هارون علت ناراحتي او را پرسيد ولي بهلول جواب نداد تا اينكه هارون شخصي را انتخاب كرد و به او گفت: «پشت سر بهلول بدون اينكه متوجه شود راه برو و اگر خنده او را ديدي بيا به من بگو و صد درهم از من جايزه بگير».
آن شخص تا چند روز همه جا ناظر كارهاي بهلول بود ولي نتوانست خنده او را ببيند تا اينكه يك روز بهلول دم دكان قصابي ايستاد و خيرهخيره داخل دكان را تماشا كرد. درضمن نگاه كردن لبخندي بر روي لبش نشست. مرد فوري به حضور هارون رفت و هرچه ديده بود بيان كرد.
هارون بهلول را خواست و گفت: «علت خنده تو در دكان قصابي چه بود؟» بهلول جواب داد: «من خيلي نگران بودم كه روزي با اين كارهايي كه تو ميكني مرا هم به آتش خودت بسوزاني ولي حالا فهميدم كه ـ بز را به پاي خودش ميآويزند، ميش را به پاي خودش».
Dash Ashki
05-02-2007, 08:05
هرگاه آدم نانجيب و بدذاتي با تكبر و سركشي و غرور خودنمايي كند و باعث آزار اين و آن بشود ميگويند: بايد باباشو پيش چشمش آورد تا آدم بشود.
گويند: تاجر ثروتمندي قاطري داشت، كه اين حيوان در اثر تغذيه كامل و مواظبت كافي غلامان تاجر، خيليخيلي فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر اين قاطر را موقعي سوار ميشد كه به مسافرتهاي دور ميرفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جلهاي مخمل و ابريشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پيش نعلبند ببرد و نعلش را تازه كند.
تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه ميديد نگذاشت كه نعلبند به پاهايش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر كه خيلي قاطرش را دوست ميداشت قصه را براي دوستش گفت.
دوستش گفت: «هيچ ناراحتي ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزبلهاي رفتند، در آنجا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي خسته و پير شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگي داشت ميمرد. به دستور دوست تاجر، غلامها او را به دكان نعلبندي بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.
دوست جهانديده تاجر، پيش رفت و جلو چشم قاطر كه از فيس و افاده ميخواست پر در بياورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگه! مگه پدر تو نميشناسي؟ بدجنسي و بدذاتي كافيه!» قاطر از ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و ارام و معقول گذاشت نعلش كنند.
Dash Ashki
05-02-2007, 08:06
هر وقت صحبت از اشخاص خوشباور و ابله باشد، اين مثل را ميگويند.
خري در مرغزاري ميچريد وقتي كه سير شد همان جا خوابيد و چار دست و پاش را دراز كرد. كلاغي از بالاي سرش ميپريد، خر را ديد كه افتاده، خيال كرد سقط شده چند دقيقهاي دورش نشست و پريد تا اينكه پيش خودش يقين كرد كه خر جان ندارد. خلاصه، بالاي سر خر آمد كه چشمهايش را در بياورد كه ناگهان خره سرش را بلند كرد و كلاغه از ترس پريد!
Dash Ashki
12-02-2007, 16:06
مردي بالاي درخت چناري ميرود و چون به شاخه آخر ميرسد باد تندي ميوزد. مرد به وحشت ميافتد و سر به آسمان برميدارد كه: «اي پروردگار! من از اين درخت سالم پايين بيايم تمام گوسفندهايم را نذر ميكنم».
از قضا باد لحظهاي آرام ميشود و مرد چند شاخه پايين ميآيد و به سلامت خود اميدوار ميشود. ميگويد: «خدايا پشم آنها را ميدهم» باد آرامتر ميشود و مرد چند شاخه ديگر پايين ميآيد. اين دفعه ميگويد: «خدايا كشك آنها را ميدهم» خلاصه چون از درخت به زير ميآيد شاد و خندان ميگويد:
«كشك چه و پشم چه؟»
Dash Ashki
12-02-2007, 16:07
مردي باقلاي فراوان خرمن كرده بود و در كنارش خوابيده بود. كس ديگر كه كارش زورگويي و دزدي بود آمد و بنا كرد به پر كردن ظرف خودش، صاحب باقلا بلند شد كه دزد را بگيرد. هر دو به هم گلاويز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمين كوبيد و روي سينهاش نشست و گفت: «بيانصاف! من ميخواستم يه مقدار كمي از باقلاهاي ترا ببرم، حالا كه اينجور شد ميكشمت و همه را ميبرم» صاحب باقلا كه ديد زورش به او نميرسد گفت: «حالا كه پاي جون در كاره برو خر بيار باقلا بار كن!»
Dash Ashki
22-02-2007, 10:43
اين مثل را در موقعي به كار ميبرند كه شخص، يك گرفتاري و مصيبتي براي پيش آمده و از آن چنان آزرده است كه ديگر تحمل بدبختي ديگر ندارد اما با اين حال به خود اميد و تسلي ميدهد كه «الهي! بده بدتر نشه».
ميگويند سر بريدهاي بر روي آب افتاده بود درحالي كه دائم با خودش ميگفت: «بده بدتر نياد» آب آن را با خود ميبرد. شخص رهگذري از كنار جوي آب ميگذشت و نگاهش به آن سر بريده افتاد كه دائم با خود ميگويد: «بده بدتر نياد» آن شخص از تعجب خندهاش گرفت كه «چطور ممكنه بدتر از اين هم براي اين سر بريده پيش بيايد؟ مگر از اين بدتر هم وجود داره؟...» با اين خيال به دنبال اين سر بريده ميرفت و در همين فكر بود كه ديد سر بريده به همراه آب داخل تنوره آسياب شد و لاي چرخ آسياب رفت و خرد شد! با ديدن اين وضع، آن شخص فهميد كه بدتر از بد هم وجود دارد.
Dash Ashki
22-02-2007, 10:46
يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي ميگشت ولي غريب بود و كسي او را نميشناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانههاشان راه بدهند. اما او نااميد نميشد و همينجور كه توي كوچهها ميگشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد ميكنند از يكي پرسيد، «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اينكه سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه نميزاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس ميگرديم از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «بابا! كجا ميگردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم!»
اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.
به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آنها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.
به او نميشود اطمينان كرد.
مأخذ: يكي از جاها كه در قديم سلاح پنهان ميكردند تا به موقع از خود دفاع كنند يا به كسي حمله كنند ساقه كفش بود، درساقه پوتين يا چكمه شمشير و خنجر و سنگ و ريگ ميتوان پنهان كرد كه ديده نشود و موجب بدگماني نگردد، ولي در موقع مقتضي از آن استفاده كرد.
وقتي ميگويند فلاني ريگي به كفش دارد يعني ظاهراً شخص سالم وبي خطري به نظر ميآيد؛ اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر ميكند وخطر ميآفريند.
از او نبايد ترسيد، مهابتي ندارد، دليلي وجود ندارد كه از او هراس داشته باشيم.
مأخذ: درزمان قديم، نه چندان دور، در ايران صاحب منصبان نظامي به تقليد از نظاميان روس كه كلاه پشمي به سر داشتند، كلاه پشمي پوستي بر سر ميگذاشتند و از آن جايي كه نظاميان مأمور نظم ونسق هستند، وقتي از دور پيدا ميشدند مردم خود را جمع و جور ميكردند كه مورد مؤاخذه واقع نشوند، و اگر آن صاحب منصب نظامي افسر نبود به هم ميگفتند : اين كه افسر نظامي نيست، كلاهش پشم ندارد.
Dash Ashki
28-02-2007, 16:01
مثلي است كه ميگويند: «رزق ميرسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نميشود» و حكايتي دارد.
ميگويند شاهعباس شبها با لباس درويشي در شهر ميگشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را ميگرفت عقيده داشت كه واقعهاي پيش آمده يا گرسنهاي در انتظار غذاست اين شعر را ميگفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسهاي» فوري لباس درويشي ميپوشيد. مقداري غذا در كشكول ميريخت و مبلغي پول همراه برميداشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه ميافتاد تمام كوچه و بازار را پرسه ميزد.
شبي از شبها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينهدوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينهدوزي را ميزند روي چرم و ميگويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينهدوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينهدوز.
كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينهدوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است».
پينهدوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينهدوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانهروز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم ميكند» پينهدوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه ميگويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟»
پينهدوز آهي سرد از دل پر درد بر كشيد و گفت: «اي درويش دست به دلم نگذار ـ شبي از بدبختي سر به بالين غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب ديدم در يك كوهي سرگردانم. رسيدم به يك جايي كه مثل يك ديوار بود و سوراخهاي زيادي داشت. از هريك آب ميريخت. يك سوراخ مثل نهر يكي مثل جو، يكي مثل دهن كوزه، يكي مثل لوله آفتابه، يكي مثل لوله ماسوره. به همين ترتيب تا بعضي جاها قطرهقطره ميچكيد يك نفر آنجا بود پرسيدم فراخي اين سوراخها چرا اينقدر كم و زياد است گفت اين سوراخ روزي مردم است. من پرسيدم سوراخ روزي من كدام است؟ مرا برد جايي كه هر نيم ساعت يك قطره ميچكيد. گفت اين سوراخ روزي تو است. من درفشي در دست داشتم كردم توي سوراخ كه قدري باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بيدار شدم. فهميدم خداوند از روز ازل روزيم را اينطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روي چرم ميزنم ميگويم: بكوب بكوب همونه كه ديدي. اينست ماجراي من»
درويش گفت: «برادر مأيوس مباش. دنيا گاهي سخت ميگيرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهي هم خوب ميشود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز ميشود. خدا را چه ديدهاي دري به تخته ميخورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملكالتجار بشود. غصه نخور»
پينهدوز گفت: «اي درويش اين بخت از ما نيست ديگر عمر ما طي شده» درويش مبلغي پول به او داد و گفت: «بلند شو ديگر بخواب شايد در رحمت باز بشود» اين را گفت و خداحافظي كرد و روانه شد تا رسيد به كاخ سلطنتي. ولي از فكر و خيال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم يك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بريان كردند. يك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لاي پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «ميروي فلان جا، فلان دكان پينهدوزي يك پيرمردي هست مشغول كار است و هميشه ميگويد «بكو بكو همونه كه ديدي» غذا را ميدهي ميگويي از مطبخ خانه شاه است بده به بچههات بخورند. اينقدر به خودت زجر نده. هر شب برايت غذا ميآورم».
غلام غذا را برداشت به نشاني آمد در دكان داد به پينهدوز و پيغام پادشاه را هم داد. از قضا يك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پينهدوز كه بضاعتي نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتي از خرده خري راحت باشد فكر كرد بچههاي من سال و ماه پلو نخوردهاند كه عادت كنند خوب است اين غذا را ببرم براي مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسيه بردارم. فوري در دكانش را بست و رفت در كاروانسرايي كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم ديروقت رسيده بود غذاي درست و حسابي تهيه نكرده بود. پينهدوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسيار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بيا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستي به تو بدهم». پينهدوز خوشحال برگشت و مثل هميشه نان و پنيري براي بچههاي خود گرفت و رفت منزل. ولي از خوشحالي خوابش نميبرد.
حالا پينهدوز را بگذاريد چند كلمه از تاجر بشنويد. تاجر وقتي مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد يكدفعه سكههاي طلا ريخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكهها افتاد از زور شادي ديگر اشتهايش كور شد. فكر كرد اين غذا را كسي براي پينهدوز آورده بود كه پينهدوز به نوايي برسد و اين بدبخت گول خورده پيش خود گفت: «چه سودي از اين بيشتر كه امشب نصيب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است اين سر فاش شود. خوبست شب را نيمه كنم و بروم» فوري دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بيرون و رفت. حتي بيمروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.
پينهدوز بيچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا ديد جا تر است و بچه نيست. هاج و واج ماند. كمي در كاروانسرا نشست ديد فايده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل هميشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درويشي آمد پشت در دركان ديد پينهدوز ذكر هميشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پينهدوز در را باز كرد. ديد درويش پريشبي است. تعارف كرد بفرماييد. درويش وارد شد نشست احوال پرسيد و بعد گفت: «شنيدهام از مطبخ خانه شاهعباس ديشب برايت شام فرستادهاند» پينهدوز آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت: «اي درويش آدم بدبخت بهتر است بميرد» درويش گفت: «چطور شده؟» پينهدوز قصه را تعريف كرد.
شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچههات كردهاي سزايت همين است كه ديدي» پينهدوز به گريه افتاد و گفت: «چه كنم به خيالم كار خوبي كردهام». شاه خيلي افسرده شد و گفت: «اي مرد، من همياني به كمرم دارم صد دينار زر سرخ در آنست به تو ميدهم به شرط اينكه با آن سرمايهاي درست كني و مشغول كاسبي شوي». آن وقت هميان را باز كرده گذاشت جلو پينهدوز و بلند شد رفت.
پينهدوز فكر كرد اگر بخواهد يك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدي كرده خوبست اين پولها را ذخيره كند و كمكم خرج كند. از طرفي هم ترسيد كسي خبردار بشود. فكري به سرش زد. چوبي تهيه كرد داد به نجار. نجار ميان چوب را سوراخ كرد. پينهدوز پولها را ريخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه هميشه دستش باشد تا كمكم خرج كند. اتفاقاً شبي رو به منزل ميرفت چند نفر مست به او برخورد كردند بناي عربده را گذاشتند. پينهدوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زيادي به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.
باز چند شب از اين ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پينهدوز افتاد. ديد همان ذكر را ميگويد دستي به در زد. پينهدوز در را باز كرد ديد رفيق شبهاي گذشته است. يا علي مدد گفت. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينهدوز با افسوس زياد سرگذشت را تعريف كرد. شاه عباس قدري فكر كرد باز صد اشرفي به او داد و خيلي سفارش كرد كه «مبادا باز شيطان تو را گول بزند. اين پول را ببر خرج معيشت خودت بكن خدا ميرساند. مولا سخي است هرچه دنيا را تنگ بگيري خدا هم تنگ ميگيرد. هرچه به زن و بچه سخت بگيري روزي كم ميشود. اگر آن پول را خرج خانهات كرده بودي، دعايت ميكردند. خدا به كارت وسعت ميداد». اينها را گفت و رفت.
پينهدوز كه دلش نميآمد پول را خرج كند اين دفعه كنار دكان جاي نشيمن خود، گودالي كند و پولها را گذاشت توي گودال و پاره پوستي را كه رويش مينشست انداخت و سفت و سخت رويش نشست و مشغول كار شد ولي از ذوقي كه داشت وقتي مشته روي چرم ميزد اين ذكر را ميگفت: «هرچه دارم به زيرمه، هرچه دارم به زيرمه» اتفاقاً طراري چند دفعه از آنجا عبور كرد اين ذكر پينهدوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مريزاد گفت و كفشهايش را در آورد و گوشهاش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد اين را برايم بدوز» پينهدوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روي سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زيرمه» طرار از آن كهنهكارها بود. به فراست دريافت كه بايد زير تخته پوست پينهدوز چيزي پنهان باشد. كفشهاي خود را گرفت. پول زيادتر از معمول به او داد و رفت. پينهدوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز يك چند سيخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركي بود. هول هولكي دويد بيرون پهلوي جگركفروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمين بود وقت را غنيمت شمرد و پريد توي دكان، تخته پوست را برداشت ديد خدا بدهد بركت يك دستمال تو گودال زير تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جاي خودش و فرار كرد. پينهدوز از همه جا بيخبر برگشت نشست روي تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند ديد جا تر است و بچه نيست. قدري بيطاقتي كرد ولي چه فايده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق.
تا شب باز شاه عباس با لباس درويشي آمد ديد پينهدوز باز مشغول ذكر اولي است. خيلي ناراحت شد. در دكان را زد. پينهدوز در را باز كرد. درويش وارد شد. احوال پرسيد. پينهدوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتي بكوب بكوب همونه كه ديدي!!»
Dash Ashki
28-02-2007, 16:06
يكي بود يكي نبود، در روزگاران قديم، پادشاهي بود و يك پسر داشت، چند سالي پدر و پسر به خوشي با هم زندگي كردند، تا اينكه از قضاي زمانه پادشاه سوي چشمش كم شد، هرچه كحال و حكيم آوردند نتوانستند پادشاه را مداوا كنند، پادشاه هم از كمسويي چشمش خيلي غصه ميخورد و به خودش ميگفت: «اي دل غافل ديدي آخر عمري، كور شديم» تا اينكه خبر دادند درويشي وارد شهر شده كه كارهاي عجيب و غريبي ميكند.
شاه دستور داد او را حاضر كردند، درويش هم بعد از آني كه پادشاه را ديد گفت: «تنها يك راه علاج داره، اون هم اينه كه تو فلانه دريا، ماهي قرمزيه كه بايد او ماهي رو بگيرين و روغنشو پادشاه به چشمهاش بماله تا خوب بشه». بعد از رفتن درويش پادشاه رو كرد به پسرش و گفت: «جان پدر اين گره به دست تو باز ميشه بايد همين حالا بري به جانب اون دريا و هرطور كه شده ماهي قرمزو بگيري و بياري». پسر هم بعد از خداحافظي از پدر همراه چند تا غلام راه افتاد، شبها و روزها هي رفت و رفت تا عاقبت رسيد لب همان دريايي كه درويش گفته بود.
تور ماهيگيري را انداخت توي دريا و ساعتها نشست تا اينكه ديد تور سنگين شده، فوري تور را بالا كشيد و چشمش به يك ماهي بزرگ قرمز و خيليخيلي قشنگ، افتاد. آنقدر اين ماهي قشنگ بود كه پسر پادشاه حيفش آمد او را بگيرد، همينطور كه ماهي توي تور اين طرف و آنطرف ميرفت و ميخواست خودش را نجات دهد، شاهزاده گفت: «اي ماهي قرمز، تو اونقد قشنگي كه حيفم مياد ترو بگيرم، برو كه در راه خدا آزادي!». تور را توي دريا خالي كرد، ماهي جستي زد و رفت زير آب، بعد هم به غلامانش دستور داد كه برگردند. وقتي وارد شهر خودشان شدند، يكي از غلامان خودشيريني كرد و يواشكي به عرض پادشاه رسانيد كه پسرش ماهي را مخصوصاً نگرفته تا بتواند جاي پدر به تخت بنشيند، اوقات پادشاه خيلي تلخ شد، دستور داد با خواري و خفت پسر را از شهر بيرون كنند. پسر بيچاره يكه و تنها راهي كوه و صحرا شد و پاي پياده، گرسنه و تشنه، راه افتاد و شبها و روزها رفت و رفت تا سرانجام از گرسنگي و تشنگي وسط بيابان خدا بيحال و بيهوش افتاد، چند ساعت در عالم بيهوشي بود كه يك وقت چشم باز كرد و ديد پيرمرد ژندهپوشي بالاي سرش نشسته، پيرمرد تا ديد كه پسر به هوش آمد گفت: «پسرم، مثل اينكه از گشنگي و تشنگي اين جوري شدي؟» پسر سري تكان داد و به زحمت بلند شد و نشست پيرمرد گفت: «تو كي هستي و توي اين بيابون چه ميكني؟» پسر سرگذشتش را براي پيرمرد تعريف كرد، پيرمرد پس از شنيدن حرفهاي پسر گفت: «تو آدم خوشقلب و مهربوني هستي، اگه دلت ميخواد من و تو ميتونيم از همين ساعت پدر و پسر باشيم، با هم شريك بشيم و هرچه به دست بياريم قسمت كنيم، نصف تو نصف من» پسر قبول كرد و همان جا دست خطي نوشتند و هر دو امضا كردند كه از اين ساعت هرچه به دست بياورند با هم نصف كنند، دست خط را گذاشتند زير يك تخته سنگ و دو تايي با هم راه افتادند و رفتند تا به شهري رسيدند.
پيرمرد و پسر دكان كفاشي باز كردند و كم كمك كار و بارشان رونق گرفت و كفشهايي كه ميدوختند موردپسند مردم شهر واقع شد. يك روز غروب كه پسر داشت از دكان به خانه ميرفت، رسيد پاي قصر پادشاه و با حسرت به در و ديوار بلند قصر چشم دوخت و به يادش آمد او هم روزگاري در چنين جايي زندگي ميكرده، در همين موقع ديد كه يكي از پنجرههاي قصر باز شد و دختري مثل قرص ماه سرش را از پنجره بيرون آورد و مردم را تماشا كرد.
پسر يك دل نه صد دل عاشق دختر شد و دختر پادشاه هم پنجره را بست و رفت. پسر پادشاه كه پسرخوانده كفاش شده بود ديگر از آن به بعد حال و احوال خودش را نميدانست، غروبها كه ميشد ميآمد پاي قصر و هي انتظار ميكشيد بلكه دختر بيايد دم پنجره قصر اما هرگز نتوانست براي مرتبه دوم دختر را ببيند، از آن طرف هم كفاشباشي كه پيرمرد جهان ديدهاي بود، فهميد كه پسرش عاشق شده، او را صدا زد و با هزار من بميرم و تو بميري رازش را فهميد، وقتي كه دانست قضيه از چه قرار هست گفت: «اي بابا، دوست داشتن كه گناه نيست، درسته كه او دختر پادشاهه و تو پسر يك مرد كفاش ولي همهمون آدميم، تو غصه نخور من خودم هرطور شده، كاري ميكنم كه تو به مرادت برسي!» پسر تو دلش ازين سادگي پيرمرد خنديد، اما صبر كرد تا ببيند پيرمرد چه ميكند.
روز بعد پيرمرد رفت به طرف قصر و به هزار زحمت رفت پيش پادشاه، پادشاه گفت: «چه حاجتي داري پيرمرد كه نزد ما آمدهاي؟» كفاشباشي قصه را گفت و پادشاه جواب داد: «باشه من به شرطي حاضرم دخترم رو به پسر تو بدم كه برام جواهراتي بياري كه نمونه اونا تو جواهرات من نباشه!!» پيرمرد يك ماه از پادشاه مهلت خواست و مرخص شد، بعد هم به پسرش گفت: «اگه خدا بخواد تا يه ماه ديگه تو داماد پادشاه ميشي، به شرطي كه صبر كني من برم به شهر خودم و هرچه كه دارم بفروشم و جواهراتي رو كه پادشاه خواسته بخرم!». پيرمرد رفت و بعد از بيست و نه روز آمد و روز سيام با يك سيني پر از جواهر رفت پيش پادشاه، پادشاه وقتي كه چشمش به جواهرات افتاد هوش از سرش پريد براي اينكه نظير آن جواهرات توي جواهراتش نبود، به ناچار فرمان عروسي داد و فرداي آن روز شهر را آذين بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پسر كفاشباشي شد داماد پادشاه.
روز هشتم پيرمرد به پسرش گفت: «حالا كه به آرزوت رسيدي بيا از اين شهر به شهر ديگهاي بريم» پسر هم از پادشاه اجازه مرخصي خواست و همراه عروس و صد تا غلام و كنيز راه افتادند تا به شهر ديگري بروند. رفتند و رفتند تا رسيدند به همان نقطهاي كه چند سال پيش آن دست خط را نوشته بودند و زير تخته سنگ گذاشته بودند. شب را خوابيدند و صبح پيرمرد رو كرد به پسر و گفت: «خوب جان پسر، حالا موقعيه كه بايد هرچه كه داري با هم نصف كنيم» پسر هم قبول كرد و شروع كردن به نصف كردن چيزهاشان، غلامها، كنيزها، طلاها و جواهرات همه دو قسمت شد، رسيد به اسب بسيار زيبايي كه پسر خيلي دوستش ميداشت، پيرمرد گفت: «اين اسب رو هم از وسط نصف كن!» اسب رو هم از وسط نصف كردند! دختر پادشاه ديد حالا است كه نوبت به او ميرسه كه او را نصف كنند! از خيال و غصه حالش به هم خورد و شروع كرد به قي كردن، در همين حال مار سياه رنگي از دهن دختر افتاد روي زمين! پيرمرد شروع كرد به خنده كردن و دستي به شانه پسر زد و گفت: «پسرجون! منظور من هم از قسمت كردن مال همين بود كه اون مار سياه از شكم عروست بيرون بياد، من به مال و دارايي تو احتياج ندارم، بدان و آگاه باش، من همون ماهي قرمزي هستم كه تو منو گرفتي و روي خوشقلبي و خوبي خودت در راه خدا آزاد كردي، تو به من خوبي كردي، منم ميباس بهت خوبي بكنم و ديدي كه همه جا با تو بودم و تو رو به معشوقهات رسوندم، حالا اين تو و اين هم عروس تو و آن هم كنيز و غلام و دارايي تو، بيا اين شيشه روغن رو هم بگير، ببر و به چشم پدرت بمال تا خوب بشه!»
اين را گفت و از نظر ناپديد شد، پسر هرچه گشت اثري از پيرمرد كفاش نديد، خوشحال و خندان فرمان حركت داد و آمد به شهر خودش و به پاي پدر افتاد و از او عذر خواست، بعد هم روغن را به چشم پدر ماليد و چشم پدرش خوب شد، او هم پسر را به جاي خودش به تخت نشاند و سالهاي سال با هم به شادي و خوشي زندگي كردند.
همه اسرار و اصطلاحات خود را فاش كردن، كليه دانستههاي خود را بيان كردن، حساب خود را با صداقت پس دادن.
مأخذ: در قديم كه هنوز راديو و تلويزيون وارد بازار نشده بود، بازار خنياگران از رونق بيشتري برخوردار بود. مطربان يا خنياگران در هر شهري چند گروه و دسته بودند كه هرگروه براي خود رئيس و بزرگتري داشتند. افراد اين گروهها هر يك نقشي داشتند يكي دايره (دف) و يكي تنبك و ديگري تار يا كمانچه مينواخت، جواناني هم بودند كه در لباس خود يا لباس زنانه هنر رقص را در مجالس عروسي و جشن اجرا ميكردند.
درمجالس طرب رسم بر اين بود كه چون اهل مجلس از هنرنمايي كسي خوششان ميآمد به آنها انعام ميدادند. در پايان مجلس گروه خنياگران به دستور رئيس خود، دايرهاي در وسط ميگذرا دند و دورآن مينشستند و آنچه انعام گرفته بودند از جيب و بغل خود در ميآوردند و روي آن دايره ميريختند. سپس رئيس آنها آن پولها را شمارش ميكرد و سهم هريك را ميداد. اين بود معني همه را روي دايره ريختن.
Dash Ashki
05-03-2007, 11:02
كنايه است از حرفي ناحق و تهمت و اسنادي ساخته و پرداخته كه به كسي بندند. هركس كاري ناروا نكرده باشد يا حرفي به دروغ نگفته باشد و به او نسبت دهند و گويند كه: «فلاني، فلان كار كرده يا فلان حرف زده» او ميگويد «عجب مردمي هستند! بچه قنداق كرده توي دامن آدم ميگذارند». يعني دروغ پرداخت كرده براي آدم ميسازند.
گويند در زمان قديم، روزي مردي از كوچه خلوتي ميگذشت. زني را ديد كه در كنار ديوار ايستاده عز و جز و گريه و زاري ميكند. مرد از زن علت گريه و زاريش را پرسيد. زن دست انداخت دامن او را گرفت و گفت: «اي مرد! ترا به مقدسات عالم، ترا به مردانگيت قسم ميدهم كمكي به من بكن كه توي كارم سخت درماندهام» مرد گفت: «اگر از دست من كاري برآيد مضايقه ندارم» .
زن كه محكم دامن او را به دست گرفته بود گفت: «اي مرد، تو فرشتهاي هستي كه خداي مهربان براي كمك من درمانده از آسمان فرستاده، من شوهري داشتم بسيار بدخلق و خسيس كه چند سالي جواني خودم را پاي او تلف كردم بس كه از آن زندگي به تنگ آمدم و طاقتم طاق شد، از او طلاق گرفتم و چون زن جوان و زيبايي هستم تاكنون چند نفر خواستگار براي من پيدا شده كه براي حفظ آبرو و زندگيم ناچارم زن يكي از آنها بشم اما ميبايد در موقع عقدكنان طلاقنامه خودم را كه از شوهر سابقم گرفتهام همراه داشته باشم كه خواستگار و قاضي تصور نكنند كه من زن نانجيبي هستم. اما از بخت بد طلاقنامه خودم را گم كردهام و هرچه جستوجو كردم پيدا نكردم. بالاخره دو روز قبل به در خانه شوهر سابق خودم رفتم كه شايد بتوانم يك طلاقنامه ديگر از او بگيرم ولي شنيدم كه آن مرد هم يك ماه قبل مرده است، چون ميبينم از همه طرف راه به رويم بسته شده به ناچار گريه و زاري ميكنم. حالا دست به دامن مردانگي تو زدم همانطور كه قول دادي براي كمك به من و محض رضاي خدا بيا بريم به محضر قاضي. تو بگو شوهر من هستي و در همانجا مرا طلاق بده كه يك طلاقنامهاي در دست داشته باشم و از اين مصيبت و بدبختي نجات پيدا كنم، عوضش تا زندهام دعاگوي تو هستم كه آبروي مرا خريدي. علاوه بر اين كمك تو به يك زن بيپناه پيش خدا هم بياجر نميماند».
مرد دلش به حال او سوخت و با او به محضر قاضي رفت. زن به قاضي شكايت كرد كه اين شوهر من نميتواند خرج مرا بدهد و من هميشه پيش سر و همسر شرمنده و سرافكندهام. حالا آمدهام طلاق بگيرم. مرد به قاضي گفت: «من مردي كارگرم و با اينكه شب و روز زحمت ميكشم، درآمدم آنقدر نيست كه بتوانم از عهده مخارج اين زن بربيايم و هر شب كه خسته و مانده به خانه ميام با بدخلقي و بگومگوي اين زن روبهرو ميشم، از اين زندگي خسته شدم منم حاضرم كه طلاقش بدم» چون نصيحتهاي قاضي براي آشتي دادن آنها به جايي نميرسد به ناچار قاضي زن را طلاق ميدهد و طلاقنامه را به مهر و امضاي آن مرد ميرساند و به دست زن ميدهد. زن ميگويد: «من هم نه فقط مهريه و مخارج مدت عدهام را به او ميبخشم بلكه خرج محضر را هم خودم ميدم كه به او تحميلي نشده باشه» اين را ميگويد و مبلغي از كيسه خود در ميآورد پيش روي قاضي ميگذارد.
اما بعدش از زير چادرش يك بچه قنداق كردهاي را بيرون ميآورد توي دامن مرد ميگذارد و به قاضي ميگويد: «اين هم بچه او. صحيح و سالم براي اينكه من ديگه قادر به نگهداري او نيستم» و در يك چشم به هم زدن از محضر قاضي خارج ميشود. مرد بيچاره كه قادر به انكار نبوده بچه را بغل ميكند و نالان و پشيمان به خانه يكي از دوستان خودش ميرود و از او چارهجويي ميكند.
دوست او ميگويد: «الان دو ساعت قبل از ظهر است و در مساجد هيچكس نيست راه چاره اين است كه بچه را ببري توي محراب يكي از مساجد بگذاري تا يكي از مجسديهاي خوشقلب او را ببرد و نگه دارد». مرد به دستور دوستش بچه را به مسجدي ميبرد و در محراب مسجد ميگذارد خادم مسجد از در وارد ميشود همانوقت هم بچه از خواب بيدار ميشود گريه سر ميدهد. خادم گريبان مرد را ميگيرد كشانكشان به جلو محراب ميبرد و فريادزنان ميگويد: «ملعون خبيث شقي آيا محراب جاي بچههاي حرامزاده است؟ اين دومين بچهاي است كه از ديشب تا حالا به اين مسجد آوردهاي». آن وقت نه تنها آن بچه بلكه يك بچه شيرخوره ديگري را هم كه زير منبر خوابانده بود برميدارد و به مرد ميدهد و ميگويد: «اگه زودتر از مسجد بيرون نري فرياد ميزنم و مؤمنين را خبر ميكنم تا سنگسارت كنند».
مرد بيچاره از ترس جان و آبروش دو تا بچه را بغل ميگيرد و به خانه دوستش برميگردد. زن دوست او كه تازه از موضوع باخبر شده ميگويد: «يكي از زنهاي بسيار متمول اين محله ده روز پيش زاييده اتفاقاً دوقلو هم زاييده، هنوز هم به حمام نرفته. فوري اين بچهها را ببر فلان كوچه و فلان حمام زنانه و صغري خانم دلاك را صدا كن و به او بگو كه بچههاي فلان خانم است كه به من دادهاند كه به دست تو بسپارم، خود خانم همين الان از دنبال من مياد!» مرد به دستور زن دوستش عمل ميكند و بچهها را ميبرد و به صغري خانم ميدهد، صغري خانم هم به طمع انعامي كه از مادر بچهها خواهد گرفت بچهها را بغل ميگيرد به داخل حمام ميبرد و مرد بيچاره از شر بچههاي قنداق كرده خلاص ميشود.
Dash Ashki
05-03-2007, 11:04
آدمهاي بي سر و پاي كم ظرف چون به جايي برسند خيلي زود خودشان را گم ميكنند و بيحساب فيس و افاده ميكنند و تكبر ميفروشند. اين مثل نيشدار و كنايهآميز را مردم براي همين نودولتان تازه به دوران رسيده ميزنند كه جنبه تحقير و استهزاء نيز دارد.
پيره دختر فقيري بود كه تازه شوهر كرده بود و به يك خانه و زندگي و مال و دولتي رسيده بود و از خوشحالي ذوق آمده بود تو گلوش. جوري كه خيال ميكرد دارد خواب ميبيند. شب عروسي كه با بزك دوزك و قباي عروسي و دم و دستگاه داشتند ميبردنش، مرتب تو راه، زير لب به خودش
ميگفت: «ئي منم؟ نه ئي منم؟ گر ئي منم شاده دلم، شنگه دلم
اين منم؟ نه! اين منم؟... گر اين منم، شادست دلم، شنگ است دلم».
روايت دوم
يك دختر خوشگلي بود كه هميشه در بيابان زندگي كرده بود و اصلاً رنگ خانه و خانواده را نديده بود. يك روز يك جوان شهري او را ميبيند و عاشقش ميشود و او را به شهر ميبرد تا با او عروسي كند.
اين دختر از بچگي يك زنگوله به گردنش بسته بودند كه گم نشود. جوان براي اينكه مردم به او نخندند اول كاري كه ميكند زنگوله را از گردن او باز ميكند و او را ميفرستد حمام و يك دست لباس خوب و نو به او ميپوشاند.
براي شب عروسيش همه چيز كه ميخرد يك كفش ساغري سبز هم ميخرد و گوسفندي ميكشد. دخترك يك تكه گوشت توي ديگ بار ميگذارد و بقيهاش را هم به ميخ و چنگك آويزان ميكند. توي خانه جوان يك جوي آب بوده كه مثل آب انبار پله ميخورده پايين ميرفته.
خلاصه عروسي راه ميافتد و دخترك هم خوشحال و خرم اما به خاطر اينكه هرگز چنين چيزهايي نديده بود اصلاً نميدانست چكار كند. شب كه ميشود مرتب راه ميرود و يك نگاهي به ديگ روي اجاق ميكند، يك نگاهي به جوي آب و يك نگاه هم به آسمان و هي با خودش ميگويد: «اين منم نه من منم ـ تي تيش ماماني به تنم ـ بالا ميرم ماه ميبينم ـ پايين ميام آب ميبينم ـ كفشاي سوزورپام ميبينم ـ اين منم نه من منم ـ اگه منم كو زنگولهم ـ چزاره به ميخ نديده بودم ـ پزاره به ديگ نديده بودم ـ اين منم نه من منم ـ اگر منم كو زنگولهم!»
Dash Ashki
08-03-2007, 09:23
وقتي يك نفر زورمند از يك بيزور قرض بخواهد آن فرد بيزور حكايت را به دوستان و آشنايان خود ميگويد آنان كه از راه خيرخواهي درصددند او را منصرف كنند اين مثل را ميزنند.
يك روز مورچه بزرگي رفت پيش مورچه كوچكي و گفت: «كمي آرد داري به من قرض بده تا موقع گندم اونو به تو پس بدم» مورچه كوچك گفت: «بيا بريم به تو آرد بدم». راه افتادند مورچه بزرگ از جلو و مورچه كوچك دنبالش. يك دفعه مورچه كوچك ديد كه مورچه بزرگ خيلي از او دور شده است مورچه بزرگ را صدا زد و گفت: «هنوز كه آرد قرضت ندادم به تو نميرسم واي به اينكه قرضت هم بدم!»
كار او ديگر اصلاح پذير نيست، چون بسيار خراب است، بيشتر در مورد ورشكست شدهاي گويند كه با كمك دوستان هم نميتواند باز به سركار خود برگردد، يعني خرابي كار بيشتر از اين حد است. در موارد مشابه نيز كاربرد دارد.
مأخذ: لازم است كه اول معني واژه " بارگه " را بدانيم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد كوچكي است كه چون آبيار بخواهد آب را سوي ديگربفرستد، ماسه و شن و ريگ آن طرف جوي را كه بايد آب برود با بيل بر ميدارد و به سمتي كه نبايد آب برود ميريزد. در اين موقع حساس، چابكي و جلدي لازم دارد. چون اين كار بايد سريع انجام شود، يعني از وقتي كه ميرآب اعلام ميكند، ديگر جريان آب به حساب مَمَر دوم كه سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهي زارعان در اين موقع اگر سنگي بزرگ و امثال آن را بيابند از آن استفاده ميكنند، ولي برخي وقتها به سبب فشار زياد آب يا از چابكي لازم برخوردار نبودن، موجب ميشود كه آب را نتوانند بگردانند. در اين زمان است كه " بارگه " را آب ميبرد و ديگر كار يك نفر نيست كه بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم كرمان " گرگه " و كردان " ورگال " گويند.
هر كس اين مثل را بشنود فوراً به ذهنش خطور ميكند كه مربوط به زاغ پسر يا دخترخاله كلاغ است كه او را با چوب زدهاند و فراري دادهاند؛ اما درك بنده از اين مثل چنين است: زاغ نام ديگر زاج است. علاوه بر اين كه مردم بيشتر شهرستانها به همين نام زاغ (زاج ) را ميشناسند در فرهنگنامهها هم به همين معني آمده است.
زاغ (زاج ) نوعي نمك است كه انواع مختلفي دارد:( سياه، سبز، سفيد وغيره ) زاغ سياه بيشتر به مصرف رنگ نخ قالي و پارجه و چرم ميرسد. اگر كسي ببيند كه نخ يا پارچه يا چرم همكارش خوش رنگتر يا شفاف و براقتر از كارهاي خودش است، درصدد بر ميآيد كه در موقع مقتضي خود را به ظرفي كه زاغ در آن حل شده برساند و چوبي در آن بگرداند و با ديدن و بوئيدن، بلكه پي ببرد كه در آن زاغ چه اضافه كردهاند يا نوع و مقدار و نسبت تركيبش با آب يا چيز ديگر چيست. ضمناً در مورد اشخاص چشم سبز هم چشم زاغ يا زاغول گويند.
shahab297
12-03-2007, 08:26
سلام.
كار بسيار،بسيار،بسيار خوبي را شروع كرده ايد.
با توجه به اينكه اينترنت ما خيلي فسيلي است. آياامكان دانلود و استفاده بصورت آفلاين مطالب مفيد شما وجود دارد؟
Dash Ashki
12-03-2007, 09:29
سلام.
كار بسيار،بسيار،بسيار خوبي را شروع كرده ايد.
با توجه به اينكه اينترنت ما خيلي فسيلي است. آياامكان دانلود و استفاده بصورت آفلاين مطالب مفيد شما وجود دارد؟
سلام...
بله که امکانش هست.
شما کافیه هر صفحه ای رو که میخوای Save کنی و بعدش اونو به صورت آفلاین بخونی.
موفق باشی :)
هر موجودي رشد و گرايش وترقياش در جهتي است، هر انساني با توجه به استعداد و سليقه و منش خود به چيزي ميگرايد، يكي به طرف عرفان و معنويات ديگري در جهت ماديات، يكي به سوي علم و كسب كمال و ديگري دنبال جمع كردن مال ميرود، كار مورد علاقه خود را توسعه و ترقي ميدهد. همچنان كه ماهي كه زندگيش در درياست، رشد ونموش به طرف سرميگرايد و سرش بزرگ ميشود. همچنين ني اين گياه قلم مانند " كاواك " دركنار دريا و رودخانه ميرويد و ازقسمت پايين، طرف ريشه كلفت و قوي ميشود. بعضي نويسندگان واژه " ني " را به معني " ني كه معني منفي ميدهد " گرفتهاند و درنتيجه اين مصراع حضرت مولانا را به صورتي ديگر نوشتهاند. علاوه بر آنچه معروض افتاد و مضافاً بر اين كه مولانا واژه " ني " را زياد در اشعار و ابيات خود آورده است. وقتي موردي را مسلم و روشن گفته است لزومي به تأكيد بيمورد كه از فصاحت كلام كم شود نيست. يعني وقتي گفته شد راست نيازي نيست كه در ادامه بگوييم نه چپ، ياوقتي شفاف گفته شود شب نيازي نيست كه در ادامه گفته شود نه روز.
Dash Ashki
15-03-2007, 10:31
يك مرد دهاتي از ده خودش به شهر ميرفت تا جنسها و چيزهايي كه لازم دارد بخرد براي اينكه پاييز به آخرهايش رسيده بود و محصولش را فروخته بود و پول و پله فراواني همراه داشت از قضا دزدي در كمينش بود و ميخواست به او دستبردي بزند. مرد سادهدل، همين كه چند فرسخي از آبادي دور شد، دزد، خودش را به او رساند و يك مشت خاك پاشيد تو چشمش و دست كرد به چماق و با تهديد و كتككاري، كت و بغل او را بست و انداختش يك گوشه و شروع كرد به جمع و جور كردن اثاث و اسباب و پول و پله او. اما تا اين كارها را كرد مدتي گذشت. همين كه خواست خرو خور و بار و بنه او را بردارد و برود ديد چند نفر با هم از دور با بار و بنه ميآيند و تا چند دقيقه ديگر نزديك ميشوند. دزد حيلهگر تا اين جماعت را ديد فوري نقشهاش را عوض كرد و صاحب مال را با همان كت و كول بسته سوار الاغ كرد و راه افتاد. مرد صاحب مال، همين كه از دور چشمش به آنها افتاد بنا كرد به داد و فرياد و استغاثه كردن كه: «اي مردم! به دادم برسيد، اين دزد خدانشناس كت و كول منو بسته و ميخواد پول و پله و بار و بنه منو ببره» دزد زيرك كه در كار خودش استاد بود بياينكه خودش را ببازد و دست و پايش را گم بكند، همانطور كه با كمال متانت و ملايمت، الاغش را هين ميكرد و ميرفت، هرچه صاحب مال فرياد ميكرد، او فقط جواب ميداد: «خدا كنه تو خوب بشي، بيذا مام دز باشيم!» صاحب مال هر دفعه كه اين حرف را ميشنيد بيشتر آتشي ميشد و شروع ميكرد به داد و فرياد كردن و بد و بيراه گفتن: «ناخوش خودتي، ديوونه خودتي تو دزدي». خلاصه هرچه صاحب مال تقلا ميكرد، آقا دزده درعوض مثل اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، با ملايمت و مهرباني قربون صدقه او ميرفت، مرد گرفتار همين كه ديد آن چند نفر دارند نزديكتر ميشوند تقلا و جنب و جوشش را بيشتر كرد و باز فرياد زد: «اي مردم! به دادم برسيد اين نامسلمون دزده، دست و پاي منو با طناب بسته بود و ميخواس مال و منال منو ببره كه شما رسيديد، از دور تا چشمش به شما افتاد منو با كت و كول بسته گذاشت روي الاغ كه شما رو گول بزنه». ولي دزد عاقل خيلي آرام و بياعتنا، طرف را روي الاغ نگه داشته بود و حيوان را ميراند. عاقبت دو دسته به هم رسيدند و آن جماعت ايستادند تا ببينند چه خبر است؟ وقتي خوب نزديك شدند ديدند آنكه پياده است، در جواب فحشهاي آنكه سوار است، با قيافه غمزده و حالت افسرده فقط ميگويد: «برادرجون، خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم»
باز مرد سادهلوح شروع كرد به داد و فرياد و همان حرفها را تكرار كرد ولي دزد زيرك بياينكه خودش را ببازد رو كرد به جمعيت و گفت: «وال لاچي بگم، نميدونم چطور شده كه اين مصيبت به سر ما اومده؟ نميدونم ما چه گناهي كرده بوديم كه همچي بلايي به سرمون اومد؟ وئي جوري بايد تقاص پس بديم» بعد درحالي كه با سر به مرد دهاتي اشاره ميكرد و او را نشان ميداد گفت: «برادرمه، چند ماهه حالش بد شده و زده به سرش، پدر و مادرمون حالا سپردنش به من كه ببرمش شهر پيش حكيم بلكه خدا كنه خوب بشه». مرد دهاتي ديگر حسابي از كوره در رفت و راست راستي ديوانه شد و بياختيار جوري اوقاتش تلخ شد كه از ته جگر فرياد ميزد و تقلا ميكرد و قسم و آيه ميخورد كه ديوانه نيست و با او نسبتي ندارد و او دزد است...
اما دزد ناقلا بهطوري خودش را به موش مردگي و حق به جانبي زد و جوري ريخت و قيافه يك برادر دلسوز گرفت كه آن چند نفر باور كردند و نگاهي به هم انداختند و به علامت اينكه از دستشان كاري برنميآيد راه افتادند ـ يكيشان هم كه دلش بيشتر سوخته بود گفت: «خدا شفاش بده!» و رد شدند. دهاتي بنده خدا هرچه قسم پير و پيغمبر خورد و جوش و جلا زد اثري نكرد و آن چند نفر راهشان را گرفتند و رفتند. دزد ناقلا هم، هي به برادر كذايي دعا ميكرد و دلداري ميداد و آرامآرام پيش ميرفت تا حضرات، از نظر دور شدند. همين كه مطمئن شد آن چند نفر رفتند و اثري ازشان نيست صاحب مال بينوا را با دست و پاي بسته از روي الاغ پايين انداخت و راهش را كشيد و بار و بنه بابا را برد. اين مثل از آن وقت به يادگار مانده كه ميگويند: «خدا كنه تو خوب بشي بيذا مام دزد باشيم».
Dash Ashki
26-03-2007, 16:14
در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود ميرسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز ميكرد. مورچه موقع را غنيمت ميشمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع ميكرد و زير زمين ذخيره ميكرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»
Dash Ashki
28-03-2007, 08:32
قورباغه درشتي لب بركهاي نشسته بود و آواز ميخواند، عقربي پيش قورباغه آمد، سلام بالابلند و گرم و نرمي كرد و گفت: «رفيق ميخواهم خواهشي از تو بكنم آيا انجامش ميدهي»؟ قورباغه گفت:«اگر شدني باشد با كمال ميل و رغبت انجامش ميدهم» عقرب گفت: «از قضا كسي كه ميتواند خواهشم را انجام بدهد تو هستي» قورباغه گفت: «حالا بگو ببينم چه بايد بكنم»؟ عقرب گفت: «لانه من آن طرف اين بركه است و خودت ميداني من نميتوانم در آب بروم تا به لانهام برسم مرا كول كن و از آب بگذران» قورباغه گفت: «آخر برادر تو نيش زهرآگين داري، آمديم ترا كول كردم تا از آب بگذرانم تو هم مستيت كشيد كه نيشي به اين تن نازك من بزني آن وقت چه كنم؟» عقرب گفت: دارم از اين حرفت تعجب ميكنم، آخر رفيقجان چطور ممكن است تو به من خوبي كني و من عوض اين خوبي به تو نيش بزنم. نه، نه، اين خيال را نكن!» قورباغه گفت: «بسيار خب، سوارم شو»
عقرب سوار شد و قورباغه داخل آب رفت و شناكنان داشت ميرفت كه عقرب نيش خودش را زد، قورباغه گفت: «ديدي كه به قولت وفا نكردي!» نيش دوم را زد كه قورباغه رفت زير آب پس از مدتي سرش را بيرون آورد و گفت: «رفيق چطوري؟» عقرب گفت: «رفيق نزديك بود خفه بشوم» قورباغه گفت: «عيب ندارد! رفتن زير آب نه از غرض است ترك عادت موجب مرض است» عقرب گفت: «رفيق! زدن نيش من نه از ره كين است اقتضاي طبيعتم اين است» نيش سوم را كه زد، قورباغه زير آب رفت، ماند و ماند تا عقرب خفه شد .
وقتي كسي به منظور رسيدن به هدفي زحمت ورنجي متحمل شود و وقتي تلف كند و سرانجام نتيجه بگيرد يا نگيرد اين مثل آورند.
مأخذ: يخ گرفتن مربوط به زمان قديم است كه هنوز يخچال صنعتي و آب سردكن و امثال آن نبود. درهر شهري براي رفع احتياج يخ در تابستان، يخچال طبيعي وجود داشت. ساختن اين گونه يخچالها و تهيه يخ در رساندن آن به بازار فروش كار آساني نبود، گرچه با آب باران و آب جاري غير بهداشتي تهيه ميشود. مايه اصلي يخچال طبيعي بسته به خوب يخ بستن آب در زمستان بود. يخچال داران در سالهايي كه زمستان سرد ميشد و يخ كاملاً ميگرفت سود خوبي ميبردند، ولي اگر زمستان چنان سرد نميشد كه آب به خوبي منجمد شود، بديهي است كه به آنها ضرر وارد ميشد. اين بود معني يخ گرفتن يا نگرفتن. ( ناميكه امروزه بر يخچالهاي صنعتي گذارده اند واقعاً نام بي مسمايي است، زيرا كلمه يخچال از دو واژه " يخ " و " چال " كه به معني گود و چاله است كه اشاره به استخري كه آب در آن جمع ميكردند كه يخ بسازند، است. ولي دستگاهي كه ما امروزه به نام يخچال استفاده ميكنيم خوب بود يخدان، يخساز يا چيزي بهتر از اين نامگذاري ميشد
نظير، ازماست كه بر ماست. مأخذ : طناب كه با آن پاي بز و ميش و ديگر حيوانات اهلي را بندند كه فرار نكند، يا در موقع كشتار آنها را با طناب به چنگك قصابي آويزان كنند همه از موي بز است.
علامه دهخدا اين مثل را نظير از ريش پيوند سبيل كردن آورده است كه درست نمينمايد.
Dash Ashki
29-03-2007, 03:53
هر وقت كسي از يك چيز ساده و بياهميت بترسد اين مثل را ميآورند و ميگويند: «فلاني آن مشكيني را ميماند كه از انبان ترسيد».
يك روز يك نفر از اهالي «مشكين» براي ناهارش مقداري ماست توي انبان ميريزد و زير چادر توي صحرا ميگذارد. ظهر كه براي خوردن ناهار به چادر ميآيد و ميخواهد سر انبان را باز كند صداي جوك جوكي از انبان ميشنود نگو كه ماست ترش كرده و صدا ميكند. مردك كه تا به حال همچين چيزي نديده بود دوستانش را خبر ميكند كه: «آهاي! بياييد اينجا مار هست!» هركدام از دوستهاش هم يك چوبدستي برميدارند و ميافتند به جان انبان و آنقدر ميزنند و ميزنند كه انبان پاره ميشود و ماست ترشيده بيرون ميريزد و آن وقت تازه متوجه ميشوند كه اين ماست بوده نه مار.
نظير آنچه رشتيم پنبه شد. اين مثل را در موارد بسياري با معني و مفهوم اصلي ميآورند، وقتي در مورد معاملهاي دو نفر مدتها بحث ميكنند و با شرايطي توافق كنند ناگهان يكي از طرفين معامله عدول كند يا در خواستگاري دختر وكارهاي روزانه كه پس از گفتگوها و بحثها يكي از افراد ذينفع موارد توافق را برهم زند، ميآورند.
مأخذ: زماني كارواني از دشت ارژن به قصد شيراز حركت كردند شبانگاه بين راه منزل كردند و بار انداختند، سحرگاه به جاي ادامه مسير بسوي شيراز اشتباهاً به دشت ارژن بازگشتند و متوجه شدند كه به مبدا برگشتهاند، اين مثل از آن زمان رايج و ساير شد.
Dash Ashki
31-03-2007, 20:26
يك روستايي بود خيلي كنس و سمج، وقتي به شهر ميآمد ميرفت خانه كس و كارش و به اين زوديها و بيدردسر، دستبردار نبود و دلش نميآمد برگردد. يك بار صاحبخانه مطلب را به همسايه «جون جونيش» گفت. همسايه گفت: «وقتي راهي رفتن شد به او بگو چند تا جارو بياره» صاحبخانه هم روزي كه بابا ميخواست برود به او گفت: «بيزحمت اين دفعه چند تا جارو براي ما بيار». موقع رفتن هم سر و سوغات زيادي به او داد. روستايي رفت و بعد از چند وقت ديگر با خر و خورجين خالي آمد و دم در خانه زنجير و سيخونك را كشيد به جان خرش و شروع كرد به داد زدن كه: «پتله گذاشتم نياوردي، رشته رشتم نياوردي، آرد به گردهات بود نياوردي، گندم روت بود نياوردي» داد و هوار دهاتي به گوش صاحبخانه رسيد، صاحبخانه از بالاي ديوار سرش را بيرون كرد و گفت: «نزنش بابا! نياورده، نميبره!»
Dash Ashki
02-04-2007, 12:50
در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند.
حاجي و كربلايي و مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر ميخواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! ميخواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست». حاجي از ديوار باغ به بالاي درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد كه شاخه سيب خرد شد و صداي شكستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: «هاي حاجي مگه بس نبود كه درخت را شكستي؟» آن سه نفر به باغبان گفتند: «اي باغبان بايد تو به ما بگي از كجا ما را شناختي؟» باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: «نفر اولي كه درخت را تكان داد چون طمعش كم بود مشهدي بود، من جار زدم مشتي نكن، براي بار دوم كه صداي درخت آمد فهميدم كه طمع اين يكي به كربلاييها ميرود صدا زدم كربلايي نكن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم يك مرتبه در بين خواب صداي شكسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه كردم ديدم يك نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاي درخت سيب رفته، فهميدم كه اين حتماً حاجي هست كه حرصش تمامي ندارد».
Dash Ashki
04-04-2007, 10:25
اگر كسي آرزوي رسيدن به هدفي داشته باشد اما شرايط رسيدن به آن هدف را نداشته باشد هدف را كوچك ميكند و مثلاً ميگويد: اينكه اهميتي ندارد، اين چيزها براي من خيلي كوچك و بيارزش است ولي آنان كه حرف او را ميشنوند او را مسخره ميكنند و اين مثل را ميگويند.
روزي گربهاي به سر وقت شير داغي رفت، چون لب به شير زد زبانش سوخت و نتوانست آن را بخورد در همين هنگام صاحبخانه سر رسيد و ديد كه گربه در كنار ظرف شير نشسته و سرپوش شير را هم برداشته، اما آن را نخورده، صاحبخانه چون اين وضع را ديد به گربه گفت: «گربه! چرا شيري را كه سرپوش آن را برداشتي نخوردي؟» گربه در جواب گفت: «چون شير مال صغير بود آن را نخوردم!»
Dash Ashki
06-04-2007, 08:31
يه روزي بود يه روزگاري پيرمردي بود كه در دنيا فقط يك پسر و يك دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عاروس كرد و پسر را هم دوماد.
يه روز پيرمرد خيلي گرسنه بود و در همان روز بارون تندي هم مياومد، رفت در خونه پسر و در زد و گفت: «اي پسر باب من ـ در واكن براي من ـ اين باروني كه ميايه ـ تر شده قباي من» عاروس كنج خونه صدا زد و گفت: «تر شود قباي تو ـ كور شود دو چشم تو ـ ديگر به كجا بودي؟»
پيرمرد از در خونه پسر گذشت و رفت در خونه دختر، در زد و گفت: «اي دختر باب من! در وا كن براي من، اين باروني كه ميايه تر شده قباي من».
دختر در را وا كرد و گفت: «اي پير باب من! دختر دختري مو كنه آش تو لنگري مو كنه پير مهموني مو كنه».
بابا را برد تو اتاق زير كرسي خسبوندش و رفت آش پخت و كرد تو لكن و داد بابا خورد.
Dash Ashki
08-04-2007, 08:16
روزي بود و روزگاري بود، پيرمرد كشاورزي بود كه در نزديكي ده خودش «بنچه»اي داشت و هندوانهاش زياد بود ولي از يك بابت خيلي ناراحت بود، يك روباه مكار شب كه ميشد به طرف «بنچه» (جالیز) راه ميافتاد و در چشم به هم زدني مقدار زيادي از خربزه و هندوانههاي رسيده و «كغ» ( کال) را خرد ميكرد و همه «بياچها» ( بوته ) را ميكند، پيرمرد هر كاري كرد كه روباه را بگيرد مثل اينكه او ميفهميد و به تله نميافتاد.
پيرمرد سر راه يك چاه كند و روي آن را با ساقه و برگ نازك علف پوشاند ولي روباه از اين حيله پيرمرد باخبر شد. پيرمرد ناچار آرد آورد و خميري درست كرد و توي آن زهر ريخت و سر راه روباه گذاشت، ولي روباه مكار همين كه خمير را بو كشيد فهميد كه زهر دارد و آن را نخورد. عاقبت پيرمرد با يك نفر مشورت كرد و او به پيرمرد گفت كه سر راه روباه تلهاي در زمين كار بگذارد و به زمين، ميخ كند و يك تكه گوشت سالم و نازك هم بغل آن بگذارد تا روباه در تله بيفتد، پيرمرد وسايل كار را فراهم كرد و تله را با گوشت سر راه روباه گذاشت، روباه شب كه آمد سراغ «بنچه» سفره آماده و چرب و نرمي ديد جلو رفت، بو كشيد و نگاه كرد ديد عجب غذاي لذيذي است ولي از اين فكر هم غافل نبود كه ممكن است دامي برايش گذاشته باشند، به همين جهت دم خودش را به طرف اسبابي كه به نظرش خطرناك ميآمد نزديك كرد و عقبعقب رفت كه ناگهان تله دم روباه را گرفت روباه به هر طرف كه زد و هر طرف كه رفت و هر زرنگي كه به خرج داد خلاص نشد كه نشد تا صبح آنقدر تلاش كرد كه خسته و بيحال افتاد.
پيرمرد آمد و گفت: «آقا روباه تو با آن همه مكر و زرنگي چطور شد كه توي تله افتادي؟» روباه گفت: «من كه در تله نيستم بلكه اين دم من است كه در تله افتاده، من به اين سادگيها در تله نميافتم!» پيرمرد گفت: «بله دم روباه از زرنگي در تله است».
Dash Ashki
09-04-2007, 05:22
اين مثل را براي كساني ميگويند كه كاري را از روي ترس انجام ميدهند و راضي به انجام دادن آن كار نيستند.
ميگويند: در روز عاشورا چند نفر كليمي را با زور و كتك وادار كردند كه در ميان عزاداران حضرت حسين(ع) سينه بزنند. آنان از ترس اينكه مبادا كتك بخورند به سر و سينه ميزدند و دم گرفته بودند: نه از دله نه از جون، از كتكه حسين جون!
Dash Ashki
10-04-2007, 17:43
آقا گرگ عيدت مبارك!
هر وقت يك نفر از راه طمع كار خلافي ميكند يا به مال كسي دست درازي ميكند ميگويند «آقا گرگ عيدت مبارك».
روباهي هميشه در باغ خربزه ميرفت و به باغبان خسارت ميزد. روزي باغبان تله گذاشت و مقداري گوشت هم در آن تعبيه كرد. روباه چون گوشت را سر راه خود ديد فهميد كه به همراه آن تلهاي هم هست. جرأت نكرد به گوشت نزديك بشود، برگشت.
در راه برخورد كرد به گرگ به او سلام كرد و پس از تعارفات معمولي گفت: «رفيق عزيز چرا پژمردهاي»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذايي فراهم نكردهام».
روباه گفت: «من در اين جاليز غذاي بسيار خوبي تهيه كردهام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم».
گرگ پرسيد: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزهام نميتوانم روزهام را باطل كنم».
گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد.
همين كه گرگ گوشت را به دهن گرفت ريسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوري پريد گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعيد.
گرگ با صداي خفهاي گفت: «تو كه روزه بودي!» روباه جواب داد: «الان ماه را ديدم، افطار كردن بر من واجب شد».
گرگ گفت: «پس من كي ماه را ببينم؟»
روباه جواب داد: «ساعتي كه باغبان با بيلش پيش تو آمد تو ماه را خواهي ديد!»
در اين اثنا باغبان با بيل آمد و مشغول كتك زدن گرگ شد.
روباه آواز داد: «آقا گرگ! عيدت مبارك».
Dash Ashki
12-04-2007, 03:42
يك نفر كه به كار زشتي عادت كرده و دستبردار نيست و مردم هم از آن آگاهند اگر يك زماني اظهار ندامت كند، مردم باور نميكنند و اين مثل را ميگويند.
گرگ پيري بود كه در دوران زندگيش حيوانات و جانوران و پرندگان زيادي را خورده بود و به ديگران هم زيان فراوان رسانده بود. روزي تصميم گرفت براي اينكه خداوند از اعمال گذشتهاش چشمپوشي كند و او را ببخشد به حج برود و توبه كند.
به قصد حج راه افتاد، در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه كرد استري را ديد كه در مرغزاري ميچريد، پيش استر رفت و گفت: «ميخواهم به حج برم و توبه كنم، اما حالا خيلي گرسنهام ازت ميخوام كه در اين ثواب با من شريك بشي!» استر گفت: «از دست من چه كاري برمياد؟» گرگ گفت: «اگه خودت را قرباني اين راه بكني من هم ميتونم از گوشت تو سير بشم و از گرسنگي نجات پيدا كنم، هم ديگران از گوشت تو ميخورند و سير ميشوند و اين كار ثواب زيادي داره و خداوند هم گناهت را ميبخشد». استر براي نجات جان خودش به فكر حيله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت: «عمو گرگ! من آمادهام كه در اين كار خير شركت كنم و خودم را قرباني كنم اما دردي دارم كه سالهاي درازي است زجم ميده از تو ميخوام دردم را چاره كني، بعد مرا قرباني كني» گرگ جواب داد: «دردت چيه؟ حتماً چارهاش ميكنم، اگه هم نتونستم پيش عمو روباه ميرم تا درد ترا علاج كنه» استر گفت: «چه بگم چند سال قبل پيش يك نعلبند نادان رفتم كه سمهايم را نعل بزنه اما نعلبند نادان نعل را اشتباهي روی گوشت پام زد و اين درد از آن روز مرا زجر ميده، ترا به خدا بيا نزديك زخمهام را نگاه كن!» گرگ گفت: «بذار نگاه كنم» استر پاش را بلند كرد در همين حال كه گرگ ميخواست زخم پاي استر را ببيند، استر از فرصت استفاده كرد و چنان لگد محكمي به سر گرگه زد كه مغزش بيرون ريخت. گرگ كه داشت ميمرد به خودش ميگفت: «آخر گرگ پدرسگ! پدرت نعلبند بود، مادرت نعلبند بود، ترا چه به نعلبندي؟!» استر هم از خوشحالي نميدانست چكار كند، هي ميرقصيد و به گرگ ميگفت: «توبه گرگ مرگه!»
Dash Ashki
14-04-2007, 06:16
كلاه قرچي Qorci نوعي كلاه بود كه از پست و پشم درست ميكردند و نشانه تشخص بود و در زمان قديم در اصفهان معاريف و اعيان به سر ميگذاشتند. چون گويند فلان كس كلاه قرچي ديده يعني چشم و گوش او باز شده است. در آبادي زفره فقط يك نفر كه كدخداي محل بود و اهالي از او حساب ميبردند از اين كلاه سرش ميگذاشت. روزي اين كدخدا سوار الاغي بوده و از اصفهان به ده برميگشته بين راه ميبيند يك نفر از اهالي عامي و ساده آبادي كه تا آن وقت به شهر نرفته بود يك بار هيزم روي خرش گذاشته، دارد ميرود اصفهان كه آن را بفروشد. كدخدا ميپرسد: «به كجا ميروي؟» مرد ميگويد: «به شهر ميروم كه اين بار هيزم را بفروشم» كدخدا ميگويد: «در آبادي خودمان اين بار چقدر از تو ميخرند و در اصفهان به چند ميفروشي؟» مرد روستايي جواب ميدهد: «در آبادي اين بار را دو ريال ميخرند ولي در اصفهان شش ريال ميفروشم». كدخدا فوري از جيبش هفت ريال در ميآورد و به او ميدهد و ميگويد: «برگرد به آبادي و بارت را بياور خانه ما خالي كن». مرد دهاتي از اينكه يك ريال هم از شهر گرانتر فروخته خوشحال ميشود و بارش را به آبادي ميآورد و به خانه كدخدا ميبرد.
يكي از دوستان كدخدا كه شاهد ماجرا بوده از او ميپرسد: «بار هيزم در آبادي دو ريال است تو آن را به هفت ريال خريدي يعني يك ريال هم گرانتر از شهر، چه رمزي در اين كار بود؟» كدخدا جواب ميدهد: «اين مرد دهاتي تا به حال به شهر نرفته بود و مردم اصفهان را كه «كلاه قرچي» سرشان ميگذارند نديده بود اگر به شهر ميرفت و ميديد كه هزار نفر كلاه قرچي به سر دارند ميفهميد كه اين فقط من نيستم كه كلاه قرچي دارم بلكه هزار نفر ديگر هم مثل من هستند آن وقت چشم و گوشش باز ميشد و ديگر از من حساب نميبرد».
Dash Ashki
16-04-2007, 05:37
خانوادهاي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. يك شب مقداري شير شتر در كاسهاي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند. از قضا آن شب ماري كه همان نزديكيها روي گنجي خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توي كاسه را خورد و يك دانه اشرفي آورد و به جاي آن گذاشت. فردا كه خانواده ايلياتي از خواب بيدار شدند و اشرفي را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند. باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفي به جاي آن گذاشت و رفت.
اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتي گفت: «خوبست كمين كنم و كسي را كه اشرفيها را ميآورد بگيرم و تمام اشرفيهاش را صاحب بشوم» شب كه شد مرد عرب كمين كرد. نيمه شب ديد ماري به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جاي اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد. بعد از ساعتي كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد. ايلياتي عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد.
بعد از مدتي قحطسالي شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايي كه مار برايشان اشرفي ميآورد. به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفيها برايشان بياورد. القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند. تا اينكه همان مار آمد ولي شير نخورد و گفت: «برو اي بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب».
Dash Ashki
17-04-2007, 05:16
يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيمباشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريضهايش ميبرد. يك روز كه جناب حكيمباشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است. البته پسر حكيم كه جوان بود و بيتجربه حساب دستش نبود و نميفهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيمباشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب ميدونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخمهاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» دور و بريهاي مريض كه منتظر چنين حرفي نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از ميان آنها يكيشون با من و من گفت: «نه خير ناپرهيزي نكرده، نگذاشتيم ناپرهيزي كنه» اما حكيمباشي با خاطرجمعي فراوان خيلي قرص و محكم جواب داد: «نه خير، حتماً ناپرهيزي كرده اگر ناپرهيزي نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بريده بود، هم حالش خوب شده بود» توپ و تشر حكيمباشي كار خودش را كرد و يكي از كسان بيمار با لحني كه پشيماني و عذرخواهي ازش ميباريد گفت: «تقصير از ما شد كه روبهروي او خربزه پاره كرديم. او هم چشمش كه ديد دلش خواست، ديديم مريضه گناه داره، ما هم يك قاشق نازك بئش داديم».
پسر حكيم وقتي كه ديد همه با تعجب و تحسين به باباش نگاه ميكنند با غرور فراوان سراپاي پدرشو ورانداز كرد و باطناً خيلي خوشحال شد كه همچي پدري داره... اما از وقتي كه همراه پدرش به عيادت مريض ميرفت گرچه خيلي شگردها ازش ديده بود ولي اين يك چشمه را دفعه اول بود كه ميديد.
وقتي بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكيمباشي با اصرار و سماجت از باباش خواست تا اين راز مگو را بهش بگه. حكيمباشي هم بادي به بروت انداخت و گفت: «بچهجون انقده كه ميگم هرو ميريم عيادت مريض حواست را جمع كن براي همينه. مگه نديدي وقتي كه داشتيم ميرفتيم تو خونه سطل زبالهشون پر بود از پوست خربوزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادي و حال مريض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به اين ور و آن ور اتاق و حياط نگاه كن. اگه يه دونه اناري يا يه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مريض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مريض نا پرهيزي كرده».
مدتي از اين مقدمه گذشت و يك روز حكيم باشي زكام سخت شد و ده روزي توي خونه افتاد و حكيم باشي به اين خيال كه پسرش هم فوت و فن كار را ياد بگيره هم مريضهاش به سراغ حكيم ديگري نروند او را سر مريض فرستاد و تو محكمه نشوند.
از قضا يك روز اومدند دنبالش و بردنش به عيادت يك مريض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عيارت مريض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهاي بابا را درآورد و آخر سر بادي به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» يكي از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكردهايم، شما هرچي گفتهايد ما همونها رو موبهمو انجام داديم» پسر حكيمباشي با اوقات تلخي و بد لعابي ناشيونه فرياد زد: «نه خيز ناپرهيزي كرده... حتماً ناپرهيزي كرده نه خير همينه كه ميگم». خوشمزه اينكه هرچه بستگان بيمار بيشتر انكار ميكردند پسر حكيمباشي اصرارش بيشتر ميشد و از حرفش برنميگشت بهطوري كه سماجت و پافشاري او دور و بريهاي مريض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اينجا رسيد كه فرياد زد: «نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده!... نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده كه اينجوري حالش بد شده» همين كه پسر حكيمباشي گفت خر خورده كه اينجوري حالش بد شده طاقت جمعيت طاق شد و بياختيار زدند زير خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غيبش زد. حكيمباشي وقتي فهميد آقازاده چه دسته گلي به آب داده دوبامبي زد توي سرش و پرسيد: «از كجا به فكر خر خوري مريض افتادي!؟» بيچاره خنگ بيهوش گفت: «وقتي از تو حياط رد شدم ديدم يه پالون خر كنج حياط گذاشتهاند. خيال كردم خر خورده...!!»
Dash Ashki
19-04-2007, 05:44
در روزگار قديم مادر و پسري بودند. پسرك هنوز كوچك بود كه روزي از خانه همسايهشان يك تخممرغ دزديد و آورد داد به مادرش. مادر بياينكه از زشتي اين كار چيزي به پسرش بگويد آن را گرفت. پسرك به اين وضع عادت كرد. چند روز بعدش يك مرغ دزديد و بالاخره جواني تنومند شد و دزدي مشهور و نترس. در شهر پادشاهي بود كه شترهاي زيادي داشت و در بين شترهاش شتري بود كه در تمام دنيا لنگه نداشت.
روزي اين پسر در ميان شترهاي پادشاه چشمش به اين شتر افتاد و از آن خوشش آمد و چون دزد نترسي بود عزمش را جزم كرد كه آن را بدزدد ولي غافل از اينكه شترهاي پادشاه نگهبانهاي زيادي دارد. شب وقتي براي دزديدن شتر رفت به دست نگهبانان شاه گرفتار شد. روز بعد شاه دستور داد اين دزد را كه مردم از دستش به تنگ آمده بودند به دار بزنند. پاي دار از او ميپرسند: «آيا حرفي دارد كه بگويد؟» جوان ميخواهد كه در آخرين لحظه مادرش را ببيند.
مادر او را ميآورند او به مادرش ميگويد: «مادرجان! چون تو خيلي براي من زحمت كشيدهاي ميخوام در اين دم آخر زبان تو را ببوسم» مادرش هم گريهكنان زبانش را بيرون ميآورد كه پسرش ببوسد. اما پسر با دندان زبان مادرش را ميگيرد و ميكند. البته مادر بيهوش ميشود. همه از كار دزد تعجب ميكنند. پادشاه علت اين كار را از او ميپرسد، مرد ميگويد: «اگر روز اولي كه من يك تخممرغ دزديم مادرم به من ميگفت كه بد كاري ميكني و با من مهرباني نميكرد حالا شتر دزد نميشدم كه به دارم بزنند» پادشاه از حرف مرد خوشش ميآيد و او را ميبخشد و به جاي او مادرش را به دار ميزند.
Dash Ashki
22-04-2007, 06:30
يك نفر در فصل زمستان به خانه يكي از خويشانش رفت. چند روز پياپي برف و باران ميآمد و ميهمان هم در آنجا مانده بود صاحبخانه كه توي برف و باران از دست ميهمان به تنگ آمده بود رو به ميهمان كرد و گفت: «هيچكس نديده شش روزه مهمون» ميهمان جواب داد: «مهمون چه كنه برفه و بارون» صاحبخانه گفت: «بيخ بيخ ديوار راه رفتن بود آسون».
pedram_ashena
22-04-2007, 20:17
ضرب المثلهای فارسی ميراث فرهنگی کشور ما هستند. ارزش آنها برای بقای هر فرهنگ از ارزش چند تا کاسه و کوزه سفالين يا آفتابه و لگن مسی عتيقه که در موزهها نگهداری ميشود بيشتر است. بسياری از اين ضربالمثلها توسط بزرگان فرهنگ و ادب فارسی جمعآوری شده که نقش گنجينهای نفيس را دارد.
اما بسياری از ضربالمثلهای فارسی هم هستند که فقط در محاورات مردم عادی بکار ميروند و بدليل وجود برخی لغات بی ادبانه در آنها مکتوب نشدهاند و نويسندگان ما حتی از اشاره به آنها نيز اجتناب ميکنند در صورتيکه اغلب اين ضربالمثلها هريک بجای خود کتابی است از آموزش اخلاق و معرفت.
وبلاگ تنها جايی است که محاورات و فرهنگ شفاهی را ميتواند بیدغدغه منتشر و منعکس کرد. هدف ما هم همين است. استخراج نکات آموزنده از فرهنگ شفاهی مردم عامه.
و اما ضرب المثل مورد نظر:
«آن که به ما نريده بود کلاغ دم بریده بود»
بهبه! روحت شاد. ای کسی که اين ضربالمثل را اختراع کردی. نور به قبرت ببارد.
عجب ضربالمثل پر محتوی و نغزی است. آدم متحير ميشود از این همه استعداد و نبوغ ايرانی. اين ضربالمثل خود کتابی است قطور در باب جامعه شناسی و روانشناسی و کلاغ شناسی.
خاستگاه اين ضرب المثل:
لابد برای شما هم اتفاق افتاده که مثلا همان روزی که فشارهای مختلف از همه سوی به شما وارد ميشوند و بقول معروف شما روی خط بدشانسی هستيد٬ موقع عبور از کوچه يا خيابان٬ ناگهان يک چیز خيس و لزجی روی سر شما میافتد. همينه که آنرا با دست لمس ميکنيد ٬ حالتان بهم ميخورد و متوجه ميشويد که اون کلاغی که اون بالای درخت يا سيمهای برق نشسته بوده ٬ سر شما را مورد مهرورزی قرار داده است. در اين حالت شما که از فرط عصبانيت زبانتان بند آمده٬ اين ضربالمثل به ياری شما میآيد و آرامبخش اوضاع تراژدی شما خواهد بود.
واقعا من نميدانم اين خارجیها که از داشتن چنين ضربالمثلهايی محروم هستند در اينگونه موارد که کلاغ به روی آنها فضولات ميکند چکار ميکنند؟
خوشبختانه فرهنگ غنی ما جای هيچگونه نگرانی برای ما باقی نگذاشته. ما برای هر شرايط و موقعيت ضرب المثل متناسب و راهگشا را داريم.
تفسیر:
مراد از «دمبریده بودن» کلاغ ٬ بیان وضعیت ذاتی و طبیعی افراد کلاغ صفت است. اینکه چرا کلاغ دمبریده است موضوع بحث علمی ما نیست و اصلا بما ربطی ندارد. این یک موضوع شخصی کلاغ است و ما نباید خود را وارد حوزه شخصی افراد کنیم. ولی این ضرب المثل میخواهد بگوید افراد کلاغ صفت ٬ جلوی اظهار فضولات خود را نمیتوانند بگیرند و همینطوری یک زر زرهایی میکنند. این ذات آنهاست و دست خودشان نیست.
نکته مهم دیگر در این ضربالمثل این است که افراد کلاغ صفت٬ فقط یک جایی مینشینند وکارشان فقط قار قار کردن است و فضولات کردن بر سر عابرین پیاده. کار دیگری بلد نیستند.
نکته اخر که در این ضرب المثل نهفته است همزمانی ارتکاب عمل بیادبی کلاغ با دیگر مصیبتهای وارد شده است یعنی در همان لحظهای که ما زیر فشارهای عصبی مختلف قرار داریم٬ کلاغ هوس میکند به روی ما فضولات بریزد
Dash Ashki
25-04-2007, 06:42
ميگويند در مزرعهاي به نام زير پل كه در ده كيلومتري شمال قلعه «سه» واقع شده و متعلق به چند نفر ارباب آبادي بوده است چند نفر كشاورز سكونت داشتهاند. اين مزرعه قلعهاي دارد محكم با ديوارهاي بلند. هوايش بسيار سرد است بهطوري كه سرماي آن ناحيه ضربالمثل است.
در يكي از شبهاي پاييزي يك نفر از اربابها يا به اصطلاح محل يكي از نوابها به آنجا ميرود و چون پاسي از شب ميگذرد و هنگام خواب فرا ميرسد ارباب خطاب به برزگر ميزبان ميگويد: «خب بايد خوابيد.
براي خوابيدن يك دست لحاف و تشك تميز بيار» دهقان در جواب ميگويد: «ارباب، لحاف و تشكي كه ندارم. فقط چند تكه جل اسب دارم!»
نواب كه از شنيدن اين جواب و رختخوابي كه دهقانش براي او تجويز كرده خيلي ناراحت ميشود با اوقات تلخي ميگويد: «مردكه فلان فلان شده، من زير جل اسب بخوابم؟»
رعيت ميگويد: «خب ارباب در خانه هرچه هست و ميهمان هركه هست».
نواب به حالت اعتراض بلند ميشود و به يكي از اتاقهاي ديگر قلعه ميرود و دستور ميدهد مقداري هيزم ميآورند و آتش روشن ميكنند كه به حساب خودش بينياز از لحاظ و جل اسب، شب را به روز برساند.
همين كار را هم ميكند اما وسط شب سرما شدت ميكند و نواب بيچاره از شدت سرما ناراحت و مستأصل ميشود و از اتاق بيرون ميآيد و همان كشاورز را به نام صدا ميكند: «آهاي عبدالله!»
عبدالله جواب ميدهد: «بله ارباب! چه فرمايشي داريد؟» ارباب ميگويد: «اونيد كه بوات اسمش نبه وآرگير بوره» يعني آن را كه گفتي اسمش را نبر و بردار و بيار.
مورد استفاده و اصطلاح عبارت مثلي بالا هنگامي است که از کسي پس از مدتها کاري بخواهند و يا تقاضايي کنند ولي آن شخص با وجود قدرت و توانايي که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بي ميلي تلقي نمايد. در چنين موارد عبارت بالا از باب طنز و کنايه گفته مي شود.
اکنون به ريشه تاريخي آن مي پردازيم:
نياکان ما روحي آزاده و سرشار از غرور ملي و نشاط کار و ميل به فعاليت داشته اند. اين نشاط و سرخوشي آميخته با کار و سنن باستاني و نژادي به حدي بود که تجلي آن در تمام مظاهر زندگي ايران قديم وجود داشته است.
يکي از آن مظاهر، جشنها و اعياد فراوان و بي شماري بود که در غالب ايام و ماههاي سال ايرانيان قديم برپا ميداشتند، و با شوق و علاقه خاصي اين رسوم و سنن نشاط انگيز را حفظ و اجرا مي کرده اند.
شايد باور نکنيد که اسلاف و پيشينيان ما اصولا معني عزا و ناله را نمي دانستند چيست؛ بطوري که: «مستشرقين با تمام تحقيقات و تجسسات خود نتوانستند حتي يک روز عزاي عمومي در تقويم ايرانيان قديم بيابند.» ولي بر عکس در هر سال نزديک به پنجاه عيد بزرگ و کوچک داشتند و در هر يک از اعياد و جشنها مراسم مخصوصي را انجام ميدادند. اهمين اين جشنها يکسان نبود. بعضي بسيار مجلل و برخي به سادگي برگزار مي شد.
جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان در وسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرماي پاييز و زمستان و جشن سده به مناسبت پايان زمستان بسيار معتبر و باشکوه بود و با تشريفات مفصلي برگزار مي گرديد. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصيل ساير اعياد و جشنها خودداري مي شود.
در نوروز شاهنشاه به بار عام مي نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف مي کشيدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهي تمام اجرا مي شد.
در زمان سلاطين هخامنشي علاوه بر مراسم رسمي و حضور رجال و بزرگان پايتخت، معمولاً نمايندگان تمام کشورهاي تابع شاهنشاهي در اين روز با هداياي مخصوص به خدمت شاهنشاه بار مي يافتند. رييس تشريفات سلطنتي هر يک از نمايندگان را به نوبت حضور شاهنشاه مي برد تا هديه و درود کشور خويش را به پيشگاهش تقديم دارد. اين هدايا که از کشورهاي دوست و ايالات داخلي ايران به خدمت آورده مي شد از خصايص و ظرايف هر سرزمين و هر قوم بوده است، مانند: اسب، گاو، گوسفند، شتر، شير، بز کوهي، زرافه و نمونه هايي از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرين و امثال آنها...
تشريفات جشن نوروز در دربار ساساني چندين روز پيش از آغاز فروردين ماه شروع مي شد. بيست و پنج روز پيش از نوروز در صحن کاخ سلطنتي دوازده ستون از خشت خام بر پا ميداشتند و بر هر يک از آنها نوعي از رستنيها را ميکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو، برنج، عدس، باقلا، کاجيله، ارزن، ذرت، لوبيا، نخود، کنجد و ماش.
شاه و درباريان ديدن اين سبزه ها را به فال نيک مي گرفتند و آنها را تا ششمين روز نوروز نگاه مي داشتند. در آن روز با شادي و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را مي کندند و در مجلس شاهنشاه مي نهادند که تا روز شانزدهم فروردين باقي مي ماند.
ايرانيان معتقد بودند که هر يک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بيشتر و فراوانتر خواهد بود.
بامداد نوروز، دربار سلاطين ساساني جلال و شکوه خاصي داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمي فاخر در دربار حاضر مي شد، مردي خجسته نام و مبارک قدم و گشاده رو و نيکو بيان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بي اجازه به خدمت شاهنشاه ميرفت و آنقدر مي ايستاد تا شاهنشاه او را ببيند و بپرسد: "کيستي؟"، "از کجا آمده اي؟"، "به کجا ميروي؟"، "نامت چيست؟"، "که تو را آورد؟"، "با که آمده اي؟"، "با تو چيست؟"، آن مرد جواب مي داد: "من نيروي فتح و ظفرم."، "از جانب خداي مي آيم."، "نزد پادشاه نيکبخت ميروم."، "نامم خجسته است."، "با سال نو آمده ام"، "تندرستي و شادماني و گوارايي ره آورد من است.".... سپس مردي ديگر مي آمد که با خود طبقي از نقره داشت و در اطراف آن قرصهاي نان از انواع حبوب مانند: گندم، جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبيا قرار داشت و از حبوب مذکور هر يک هفت دانه در آن طبق مي نهادند با قطعه اي از شکر و مقداري پول نقره و طلا و شاخه اي اسفند و هفت شاخه از درختهايي که آنها را به فال نيک ميگرفتند و هر يک را به اسم شهري مي ناميدند و بر روي آنها کلماتي از قبيل: اپزود (افزود)، اپزايد (افزايد)، اپزون (افزون)، پروار و فراخي (فراواني) مي نوشتند.
وقتي اين طبق را به خدمت شاه ميآوردند آن مرد که خود را خجسته معرفي کرده بود آن را به دست ميگرفت و به شاه درود مي فرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار مي شد و طبق را در خدمتش مي نهاد.
بعد از اين مقدمات بزرگان دولت به خدمت مي آمدند و هداياي خود را تقديم مي داشتند. هداياي نوروز از طرف پادشاه و امرا و مرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقديم مي شد. معمولاً هديه هر کسي متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تيز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپايان، تير و کمان از طرف جنگجويان، شمشير و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشيدنيهاي فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس، در و گوهر از طرف جواهر فروشان.... زنان حرمسرا هم هر يک هديه اي فراخور سليقه و پسند خود براي شاهنشاه ترتيب مي دادند.
اگر يکي از آنان کنيزکي زيبا داشت و تصور مي کرد که شاهنشاه به آن کنيزک علاقه و توجهي دارد مي بايست هنگام نوروز او را به بهترين وجهي بيارايد و به رسم هديه به شاهنشاه تقديم کند.
بديهي است که شاهنشاه هيچ يک از اين هدايا را بلاجواب نمي گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش ميداد.
ديگر از مراسم درباري آن بود که شاهنشاه در روز نوروز "بازي" سپيد را پرواز مي داد و در همين روز دختران باکره با کوزه هاي نقره براي شاهنشاه از زير آسياب آب بر ميداشتند. بر گردن اين کوزه ها شسته اي از ياقوت و زبرجد که از زنجير طلا عبور داده باشند مي آويختند.
بارهايي که شاهنشاه در ايام نوروز مي داد براي همه طبقات مملکت بود و همه به ترتيب در آن پذيرفته مي شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع ميکردند تا در روزهاي آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.
البته آنچه گفته شد، رسوم درباري بود. اما در ميان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشريفاتي داشت که اثر قسمتي از آنها در پاره اي از کتب تاريخي و ادبي باقي مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهايي مي افروختند و گرد آن شادي و جست و خيز مي کردند.
اين رسم بعدها باقي ماند و حتي در عصر خلافت عباسي در بغداد معمول بود. بعيد نيست که آتش چهارشنبه سوري از همين قبيل باشد.
بامداد نوروز براي روشني چشم به يکديگر آب مي پاشيدند و همي رسم است که به صورت پاشيدن گلاب باقي مانده است.
يکي ديگر از مراسم نوروز در دوره ساساني هديه دادن شکر و شيريني به يکديگر بود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم ديگر کاشتن سبزي بود که در دربارها معمول بوده است؛ ولي مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزي اکتفا مي کردند و هر نوع از غلات را که بهتر ميروييد دليل قوت آن نوع از غلات در سال نو مي شمردند.
يکي از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در اين مقاله است اين بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه مي افتاد از رئيس يهوديان چهار هزار درهم به عنوان هديه مي گرفتند.
البته اين مثل موقعي استفاده مي کنند که از کسي بعد از مدتي کاري بخواهند و او امتناع و يا به اکراه و بي ميلي تلقي کند، نظير همان رييس يهوديان که قلباً مايل نبود حتي بعد از هر سي سال هم نوروز به شنبه بيفتد تا او مبلغي به عنوان هديه به شاهنشاه بدهد.
در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند.
قبلاً گمان نمي رفت که اين عبارت ريشه تاريخي داشته باشد، ولي از آنجا که کمتر اصطلاحي بدون مأخذ و مستند تاريخي است، ريشه تاريخي ضرب المثل مزبور نيز به دست آمد.
ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست و محل سکونتش در منطقه اي به نام "کرانه" واقع در يکي از حومه هاي "کورنت" بوده است.
ديوژن پيرو فلسفه کلبي بود و چون کلبي ها معتقد بودند که: «غايت وجود در فضيلت و فضيلت در ترک تمتعات جسماني و روحاني است.» به همين جهت ديوژن از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود.
يعقوبي در مورد علت تسميه کلب يا کلبي عقيده ديگري ابراز مي کند: «پس به او گفتند چرا کلب ناميده شدي؟ گفت براي آنکه من بر بدان فرياد ميزنم و براي نياکان تملق و فروتني دارم و در بازارها جاي مي گزينم.»
به عبارت اخري کلبيون هيچ لذتي را بهتر از ترک لذات و نعمتهاي مادي و طبيعي نميدانستند.
ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.»
بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم».
ديوژن هميشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد مي کرد، «به قدري به مردم طعنه زده و گوشه و کنايه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگيان ديوژنيسم به جاي نيشغولي زدن مصطلح است.»
ميرخواند از ديوژن چنين نقل مي کند: «چون اسکندر را فتح شهري که مولد ديوجانس بود ميسر شد به زيارت او رفت. حکيم را حقير يافت، پاي بر وي زد و گفت: «برخيز که شهر تو در دست من مفتوح شد.» جواب داد که: «فتح امصار عادت شهرياران است و لگد زدن کار خران.»
به روايت ديگر: زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت.
ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.»
اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.»
به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟»
اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟»
اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.»
آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.»
اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.»
باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.
اين مصراع که از کمال الدين اصفهاني شاعر قرن هفتم هجري است، در مواردي بکار مي رود که آدمي به آثار و نتايج نهايي اقدامات خود که شمه اي از آن بروز و ظهور کرده باشد به ديده تأمل و ترديد بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان مي آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمينان و يقين نگاه کند. اين مصراع بر اثر واقعه تاريخي زير به صورت ضرب المثل درآمده است.
کمال الدين اسماعيل بن جمال الدين اصفهاني از شاعران نامدار و آخرين قصيده سراي بزرگ ايران در قرن هفتم هجري است. چون در خلق معاني تازه و مضامين بکر دقت و باريک انديشي داشت به "خلاق المعاني" معروف گرديده است.
در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلي و اجتماعي اصفهان بر اثر اختلافات مذهبي، شافعيه و حنفيه به قدري مغشوش و ناامن بود که اين شاعر حساس را به ستوه آورده نقل مي کنند که اصفهانيها را با اين دو بيتي نفرين کرده است:
اي خداوند هفت سياره پادشاهي فرست خونخواره
عدد مردمان بـيـفـزايـد هر يکي را کند دو صد پــاره
از قضاي روزگار، نفرين کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خويش ديد که سربازان مغول در سال 633 هجري شافعيه و حنفيه، هر دو را تمامي کشتند و آن شهر را که تا اين تاريخ از دستبرد آن قوم خونريز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنين گفت:
کس نيست که تا بر وطن خود گريد بر حال تباه مردم بد گريد
دي بر سر مرده اي دو صد شيون بود امروز يکي نيست که بر صد گريد
بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدين اصفهاني در خانقاهي که جهت خود در بيرون شهر ترتيب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سر برد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادي که نسبت به کمال الدين داشتند "رخوت و اموال را به زاويه او پنهان کردند و آن جمله در چاهي بود در ميان سراي، يک نوبت مــغــول بـچـه اي کمان در دست به زاويه کمال درآمده سنگي بر مرغي انداخت، زه گير از دست او بيفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلب زه گير سر چاه را بگشادند و آن اموال بيافتند و کمال را مطالبه ديگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."
باري به طوري که اهل ادب و تحقيق مي دانند، همان طوري که امروزه از ديوان خواجه شيراز فال ميگيرند، قبل از آنکه صيت شهرت حافظ در مناطق پارسي زبان به اوج کمال برسد، ايرانيان و پارسي زبانان از ديوان کمال الدين اصفهاني که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال مي گرفتند و حتي بعد از مشهور شدن حافظ نيز اگر احياناً ديوانش در دسترس نبود مانعي نمي ديدند که ديوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اينکه در آن تاريخ که خبر قيام شاه عباس کبير و حرکت وي از خراسان به سمت قزوين (پايتخت اوليه سلاطين صفوي) در اردوي پدرش سلطان شايع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد براي اطلاع و آگاهي از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که يکي به منظور از دست ندادن تاج شاهي و ديگري به قصد جلوس بر تخت سلطنت ايران فعاليت مي کرده اند دست به تفأل زدند و از ديوان کمال اصفهاني که در دسترس بود ياري جستند. اسکندر بيک منشي راجع به اين واقعه چنين نوشته است:
«... بالجمله چون اين خبر سعادت اثر در اردو شايع گشت، همگان را موجب استعجاب ميگرديد تا غايت در دودمان صفوي چنين امري وقوع نيافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضي خان الحسيني استماع نمودم که در سالي که نواب سکندر شأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضياءالدين کاشي مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهي شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد يا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلي، به افواه چنين مذکور مي شود، اما هنوز به تحقق نپيوسته". ديوان کمال اسماعيل در ميان بود، خواجه مشاراليه، احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه يمني اين قطعه برآمد:
خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان کـه ز تـيـغـش زمـانـه بـر حـذرست
تـحـفــه چــرخ سـوي او هــر دم مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت
رأي او پـيـر و دولـتـش بــرنـاست دست او بحر و خنجرش گهرست
آسمان دوش با خـــرد ميـگـفـت که به نزديک ما چنين خبر اســت
که بگـيـرد به تـيـغ چون خورشيد هر چه خورشيد را بر آن گذر است
خردش گفت، تـو چــه پـنـداري عرصـه مـلـک او هـمـيـن قـدرست؟
نه، کـه در جـنـب پـادشـاهي او هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت
بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد کـايـن هـنـوز از نـتـيـايـج سـحر است»
چنانکه مي دانيم پيشگويي کمال در قطعه بالا به تحقق پيوست و سلطان محمد در ذيقعده سال 996 هجري که ماده تاريخ آن به حروف ابجد "ظل الله" مي شود در قزوين تاج شاهي را بر سر پسرش عباس ميرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گرديد و مصراع مورد بحث از آن تاريخ و به سبب همين واقعه بر سر زبانها افتاده، صورت ضرب المثل پيدا کرده است.
هر گاه کسي از کيسه ديگري بخشندگي کند و يا از بيت المال عمومي گشاده بازي نمايد، عبارت مثلي بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً مي گويند: «فلاني از کيسه خليفه مي بخشد».
اکنون ببينيم اين خليفه که بود و چه کسي از کيسه وي بخشندگي کرده که بصورت ضرب المثل درآمده است:
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بني عباس بود و روزگاري دراز در اين دنيا بزيست و دوران خلافت هادي، هارون الرشيد و امين را درک کرد. مردي فاضل و دانشمند و پرهيزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشماني نافذ و رفتاري متين و موقر داشت؛ به قسمي که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتي خليفه وقت را تحت تأثير قرار مي داد. به علاوه چون از معمرين خاندان بني عباس بود، خلفاي وقت در او به ديده احترام مي نگريستند.
به سال 169 هجري به فرمان هادي خليفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولي پس از دو سال يعني در زمان خلافت هارون الرشيد، بر اثر سعايت ساعيان از حکومت برکنار و در بغداد منزوي و خانه نشين شد. چون دستي گشاده داشت پس از چندي مقروض گرديد. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار مي کردند که عبدالملک از آنان چيزي بخواهد، ولي عزت نفس و استغناي طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامي استمداد و طلب مال کند. از طرف ديگر چون از طبع بلند و جود و سخاي ابوالفضل جعفر بن يحيي بن خالد برمکي معروف به جعفر برمکي وزير مقتدر هارون الرشيد آگاهي داشت و به علاوه مي دانست که جعفر مردي فصيح و بليغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر مي داند و مقدم آنان را گراميتر مي شمارد؛ پس نيمه شبي که بغداد و بغداديان در خواب و خاموشي بودند، با چهره و روي بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پيش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکي با جمعي از خواص و محارم من جمله شاعر و موسيقي دان بي نظير زمان، اسحق موصلي بزم شرابي ترتيب داده بود، و با حضور مغنيان و مطربان شب زنده داري مي کرد. در اين اثنا پيشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سراي است و اجازه حضور مي طلبد». از قضا جعفر برمکي دوست صميمي و محرمي به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش مي گذرانيد.
در اين موقع به گمان آنکه اين همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بي گمان وارد شد و جعفر برمکي چون آن پيرمرد متقي و دانشمند را در مقابل ديد به اشتباه خود پي برده چنان منقلب شد و از جاي خويش جستن کرد که «ميگساران، جام باده بريختند و گلعذاران، پشت پرده گريختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولي ديگر دير شده کار از کار گذشته بود. حيران و سراسيمه بر سرپاي ايستاد و زبانش بند آمد. نميدانست چه بگويد و چگونه عذر تقصير بخواهد. عبدالملک چون پريشانحالي جعفر بديد، بسائقه آزاد مردي و بزرگواري که خوي و منش نيکمردان عالم است، با خوشرويي در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنيان بنوازند و ساقيان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردي از عبدالملک صالح ديد بيش از پيش خجل و شرمنده گرديده، پس از ساعتي اشاره کرد بساط شراب را برچيدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلي) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پاي عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اينکه بر من منت نهادي و بزرگواري فرمودي بي نهايت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختيار تو هستم و هر چه بفرمايي به جان خريدارم». عبدالملک پس از تمهيد مقدمه اي گفت: «اي ابوالفضل، مي داني که سالهاست مورد بي مهري خليفه واقع شده، خانه نشين شده ام. چون از مال و منال دنيا چيزي نيندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گرديده ام. اصالت خانوادگي و عزت نفس اجازه نداد به خانه ديگران روي آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاري به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولي طبع بلند و خوي بزرگ منشي و بخشندگي تو که صرفاً اختصاص به ايرانيان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پيش تو آيم و راز دل بگويم، چه مي دانم اگر احياناً نتواني گره گشايي کني بي گمان آنچه با تو در ميان مي گذارم سر به مهر مانده، در نزد ديگران بر ملا نخواهد شد. حقيقت اين است که مبلغ ده هزار دينار مقروضم و ممري براي اداي دين ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گرديد، ديگر چه مي خواهي؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردي تو قرض من مستهلک گرديد، براي ادامه زندگي بايد فکري بکنم، زيرا تأمين معاش آبرومندي براي آينده نکرده ام».
جعفر برمکي که طبعي بلند و بخشنده داشت، با گشاده رويي پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دينار هم براي ادامه زندگي شرافتمندانه تو تأمين گرديد، چه ميدانم سفره گشاده داري و خوان کرم بزرگمردان بايد مادام العمر گشاده و گسترده باشد. ديگر چه مي فرمايي؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادي و ديگر محلي براي انجام تقاضاي ديگري نمانده است».
جعفر با بي صبري جواب داد: «نه، امشب مرا به قدري شرمنده کردي که به پاس اين گذشت و جوانمردي حاضرم همه چيز را در پيش پاي تو نثار کنم. اي عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بني عباسي، من هم جعفر برمکي از دوده ايرانيان پاک نژاد هستم. جعفر براي مال و منال دنيوي در پيشگاه نيکمردان ارج و مقداري قايل نيست. مي دانم که سالها خانه نشين بودي و از بيکاري و گوشه نشيني رنج مي بري، چنانچه شغل و مقامي هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».
عبدالملک آه سوزناکي کشيد و گفت: «راستش اين است که پير و سالمند شده ام و واپسين ايام عمر را ميگذرانم. آرزو دارم اگر خليفه موافقت فرمايد به مدينه منوره بروم و بقيت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والي مدينه هستي تا از اين رهگذر نگراني نداشته باشي».
عبدالملک سر به زير افکند و گفت: «از همت و جوانمردي تو صميمانه تشکر مي کنم و ديگر عرضي ندارم».
جعفر دست از وي برنداشت و گفت: «از ناصيه تو چنين استنباط مي کنم که آرزوي ديگري هم داري. محبت و اعتماد خليفه نسبت به من تا به حدي است که هر چه استدعا کنم بدون شک و ترديد مقرون اجابت مي شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بي پرده در ميان بگذار».
عبدالملک در مقابل آن همه بزرگي و بزرگواري بدواً صلاح ندانست که آخرين آرزويش را بر زبان آورد ولي چون اصرار و پافشاري جعفر را ديد سر برداشت و گفت: «اي پسر يحيي، خود بهتر مي داني که من در حال حاضر بزرگترين فرد خاندان عباسي هستم و پدرم صالح همان کسي است که در ذات السلاسل (نزديک مصر) بر مروان آخرين خليفه اموي غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با اين مراتب اگر تقاضايي در زمينه وصلت و پيوند زناشويي از خليفه اميرالمؤمنين بکنم، توقعي نابجا و خارج از حدود صلاحيت و شايستگي نکرده ام. آرزوي من اين است که چنانچه خليفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادي سرافراز فرمايد. نمي دانم در تحقق اين خواسته تا چه اندازه موفق خواهي بود».
جعفر برمکي بدون لحظه اي درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت مي دهم که خليفه پسرت را حکومت مصر مي دهد و دخترش عاليه را نيز به ازدواج وي در مي آورد».
ديرزماني نگذشت که صداي اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکي به گوش رسيد و عبدالملک صالح در حالي که قلبش مالامال از شادي و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
بامدادان جعفر برمکي حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشيد بار يافت. خليفه نظري کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصيه تو پيداست که در اين صبحگاهي خبر مهمي داري».
جعفر گفت: «آري اميرالمؤمنين، شب گذشته عموي بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طليعه صبح با يکديگر گفتگو داشتيم.»
هارون الرشيد که نسبت به عبدالملک بي مهر بود با حالت غضب گفت: «اين پير سالخورده هنوز از ما دست بردار نيست. قطعاً توقع نابجايي داشت، اينطور نيست؟»
جعفر با خونسردي جواب داد: «اگر ماجراي ديشب را به عرض برسانم اميرالمؤمنين خود به گذشت و بزرگواري اين مرد شريف و دانشمند که به حق از سلاله بني عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غير مترقبه عبدالملک و ساير رويدادها را تفصيلاً شرح داد. خليفه آنچنان تحت تأثير بيانات جعفر قرار گرفت که بي اختيار گفت: «از عمويم عبدالملک متقي و پرهيزکار بعيد به نظر مي رسيد که تا اين اندازه سعه صدر و جوانمردي نشان دهد. جداً از مردانگي و بزرگواري او خوشم آمد و آنچه کينه از وي در دل داشتم يکسره زايل گرديد».
جعفر برمکي چون خليفه را بر سر نشاط ديد به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پيرمرد اين اواخر مبلغ قابل توجهي مقروض شده است که دستور دادم قرضهايش را بپردازند».
هارون الرشيد به شوخي گفت: «قطعاً از کيسه خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کيسه خليفه بخشيدم، چه عبدالملک در واقع عموي خليفه است و حق نبود از بنده چنين جسارتي سر بزند». هارون الرشيد که جعفر برمکي را چون جان شيرين دوست داشت با تقاضايش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستي گشاده دارد و مخارج زندگيش زياد است، مبلغي هم براي تأمين آتيه وي حواله کردم». هارون الرشيد مجدداً به زبان شوخي و مطايبه گفت: «اين مبلغ را حتماً از کيسه شخصي بخشيدي!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا اين مبلغ را هم از کيسه خليفه بخشيدم».
هارون الرشيد لبخندي زد و گفت: «اين را هم قبول دارم به شرط آنکه ديگر گشاده بازي نکرده باشي!»
جعفر عرض کرد: «اميرالمؤمنين بهتر مي دانند ککه عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دير يا زود افول مي کند. آرزو داشت که واپسين سالهاي عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خيرالمرسلين بگذراند. وجدانم گواهي نداد که اين خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همين ملاحظه فرمان حکومت و ولايت مدينه را به نام وي صادر کردم که هم اکنون براي توقيع و توشيح حضرت خليفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتي، اتفاقاً عبدالملک شايستگي اين مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نيز به آن اضافه کني».
جعفر انگشت اطاعت بر ديده نهاد پس از قدري تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نيت و اعتماد خليفه نسبت به خود استفاده کرده آخرين آرزويش را نيز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با اين ترتيب و تمهيدي که شروع کردي قطعاً آخرين آرزويش را هم از کيسه خليفه بخشيدي؟»
جعفر برمکي رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در اين مورد بخصوص جز از کيسه خليفه عملي نبود زيرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادي خليفه اميرالمؤمنين نايل آيد. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواري خليفه اين وصلت فرخنده را به او تبريک گفتم و حکومت مصر را نيز براي فرزندش، يعني داماد آينده خليفه در نظر گرفتم».
هارون گفت: «اي جعفر، تو در نزد من به قدري عزيز و گرامي هستي که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردي همه را يکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشيت کارهاي عبدالملک را بده و او را به سوي مدينه گسيل دار».
باري عبارت مثلي " از کيسه خليفه مي بخشد " از واقعه تاريخي بالا ريشه گرفته و معلوم شد خليفه که از کيسه اش بخشندگي شده هارون الرشيد بوده است.
هرگاه کسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت کند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد به سينه اش گذارند و بالمره او را از کار نااميد کنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند: «بيچاره اين همه زحمت کشيد ولي بالاخره آب پاکي روي دستش ريختند».
در اين مقاله مطلب بر سر آب پاکي است که بايد ديد چه نوع آب است که تکليف را يکسره مي کند.
در دين اسلام فصل مخصوصي براي طهارت و پاکيزگي آمده است. شايد علت اين امر عدم رعايت اعراب - البته در زمان جاهليت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصي به آن نشان نمي دادند. به همين ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکيزگي را از عوامل اساسي ايمان تلقي فرموده است. احکام و تعاليم اسلامي هر فرد مسلمان را موظف مي دارد که از چند چيز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بيماريهاي گوناگون دچار نشود.
مهمترين عوامل ناپاکي که در اصطلاح فقهي آنرا نجاسات گويند عبارتند از:
1- بول و غايط انسان و حيوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حيواناتي که هنگام سر بريدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکي زندگي مي کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند.
عواملي که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات مي نامند عبارتند از:
1- آب. 2- زمين که در موقع راه رفتن ته کفش و يا مانند آن را اگر نجس باشد پاک مي کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشياء مرطوب هر نجاستي را زايل مي کند. 4- استحاله يا دگرگون شدن اشياي نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.
بايد دانست که در ميان مطهرات مزبور آب مؤثرترين عامل پاک کننده است و زمين و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چيز نجس با شستن پاک مي شود و اصولاً آب زايل کننده هر گونه نجاسات است، منتهي در فقه اسلام در باب طهارت چنين آمده که اشياء نجس با يکبار شستن پاک نمي شوند.
موضوع مشکوک و ناپاک را بايد از سه الي هفت بار - بسته به نوع و کيفيت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعي به عمل آيد. به آن آب آخرين که نجاست و ناپاکي را به کلي از بين مي برد در اصطلاح شرعي " آب پاکي " مي گويند. زيرا اين آب آخرين موقعي ريخته مي شود که از نجاست و ناپاکي اثري باقي نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکيزه شده باشد. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود " آب پاکي " همان طوري که در اصطلاح شرعي آب آخرين است که شيء ناپاک را به کلي پاک مي کند، در عرف اصطلاح عامه کنايه از " حرف آخرين " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضي گفته مي شود و تکليفش را در عدم اجابت مسئول يکسره و روشن مي کند. تنها تفاوت و اختلافي که وجود دارد اين است که در فقه اسلامي عبارت آب پاکي فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکيزگي است به کار مي رود، ولي در معاني و مفاهيم استعاره اي ناظر بر نفي و رد و جواب منفي است که پس از شنيدن اين حرف آخرين به کلي مأيوس و نااميد شده، ديگر به هيچ وجه در مقام تعقيب و تقاضايش بر نمي آيد.
Dash Ashki
09-05-2007, 05:32
پدري به پسرش وصيت كرد كه در عمرت اين سه كار را نكن. بعد از اينكه پدر از دنيا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنين وصيتي كرده؟ پيش خودش گفت: «امتحان كنم ببينم پدرم درست گفته يا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كمعقل دوست شد.
روزي زن جوان از خانه بيرون رفت. مرد فوري رفت گوسفندي آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ريخت و لاشهاش را زيرزمين پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: «چه شده؟ خونها مال چيست؟». مرد گفت: «آهسته حرف بزن. من يك نفر را كشتهام. او دشمن من بود. اگر حرفي زدي تو را هم ميكشم. چون غير از من و تو كسي از اين راز خبر ندارد. اگر كسي بفهمد معلوم ميشود تو گفتهاي».
زن، تا اسم كشته شدن را شنيد، فوري به پشتبام رفت و صدا زد: «مردم به فريادم برسيد. شوهرم يك نفر را كشته، حالا ميخواهد مرا هم بكشد». مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخداي ده كه كمعقل بود و دوست صميمي آن مرد بود فوري مرد را گرفت تا به محكمه قاضي ببرد. در راه كه ميرفتند به آدم نوكيسه برخوردند. مرد نوكيسه كه از ماجرا خبر شده بود دويد و گريبان مرد را گرفت و گفت: «پولي را كه به تو قرض دادهام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوي و پول من از بين برود».
به اين ترتيب، مرد، حكمت اين ضربالمثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضي گفت و آزاد شد.
لغت مرکب آتش بيار در اصطلاح عامه کنايه از کسي است که در ماهيت دعوي و اختلاف وارد نباشد بلکه کارش صرفاً سعايت و نمامي و تشديد اختلاف بوده و فطرتش چنين اقتضا کند که به قول امير قلي اميني: «ميان دو دوست يا دو خصم سخن چيني و فتنه انگيزي کند».
اين مثل که به ظاهر ساده مي آيد چون ساير امثال و حکم ريشه تاريخي دارد و شرح آن بدين قرار است:
همان طوري که امروز دستگاه جاز عامل اساسي ارکستر موسيقي بشمار مي آيد، در قرون گذشته که موسيقي گسترش چنداني نداشت، ضرب و دف، ابزار کار اوليه عمله طرب محسوب مي شد. هر جا که مي رفتند آن ابزار را زير بغل مي گرفتند و بدون زحمت همراه مي بردند. عاملان طرب در قديم مرکب بودند از: کمانچه کش، ني زن، ضرب گير، دف زن، خواننده، رقاصه و يک نفر ديگر بنام « آتش بيار يا دايره نم کن » که چون از کار مطربي سررشته نداشته وظيفه ديگري به عهده وي محول بوده است. همه کس مي داند که ضرب و دف از پوست و چوب تشکيل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشک و منقبض مي شود و احتياج دارد که هر چند ساعت آنرا با "پف نم" مرطوب و تازه کنند تا صدايش در موقع زدن به علت خشکي و انقباض تغيير نکند. اين وظيفه را دايره نم کن که ظرف آبي در جلويش بود و هميشه ضرب و دف را نم مي داد و تازه نگاه مي داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائيز و زمستان که موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بيش از حد معمول نم بر مي داشت و حالت انبساط پيدا مي کرد. در اين موقع لازم مي آمد که پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافي تبخير شود و به صورت اوليه درآيد.
شغل دايره نم کن در اين دو فصل عوض مي شد و به آتش بيار موسوم مي گرديد. زيرا وظيفه اش اين بود که به جاي ظرف آب که در بهار و تابستان به آن احتياج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشک کند. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود، آتش بيار يا دايره نم کن، که اتفاقا هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ کار مثبتي در اعمال طرب و موسيقي نداشت. نه مي دانست و نه مي توانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگي آشنايي داشت. مع ذالک وجودش به قدري مؤثر بود که اگر دست از کار ميکشيد، دستگاه طرب ميخوابيد و عيش و انبساط خاطر مردم منغض مي شد.
افراد ساعي و سخن چين عيناً شبيه شغل و کار همين آتش بيارها و دايره نم کن ها را دارند؛ که اگر دست از سعايت و القاي شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و يا بوسيله مصلحين خير انديش مرتفغ مي شود. ولي متأسفانه چون خلق و خوي آنها تغيير پذير نيست، و از آن جهت که لهيب آتش اختلاف را تند و تيز مي کنند، آنها را به « آتش بيار » تشبيه و تمثيل مي کنند. چه در ازمنه گذشته که دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبي بيشتر از امروز مورد بي اعتنايي بود، گناه اصلي را از آتش بيار مي دانستند و مدعي بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند دستگاه موسيقي و غنا خود به خود از کار مي افتد و موجب انحراف اخلاقي نمي شود.
ارنعود که به اصطلاح عوام ارنبود و ارنئوت هم مي گويند به کساني اطلاق مي شود که سينه هاي فراخ و قد و بالايي خارج از حد متعارف داشته باشند و همچنين به عقيده استاد محمد علي جمالزاده: « بي انصاف باشند ولي بي انصافي آنها از روي بيحسي باشد ». شايد کمتر کسي بداند ارنعود کيست و مردان قوي هيکل و بلند بالا را از چه جهت به او تشبيه مي کنند. اينک تاريخچه زندگي اين مرد غول آسا.
ملک ناصر يوسف بن ايوب شادي معروف به صلاح الدين ايوبي مؤسس دولت ايوبيان در قرن ششم هجري است که در مصر و شام و حجاز و يمن حکمراني داشت و قسمت مهمي از بيست و دو سال سلطنتش در جنگهاي صليبي و مبارزه با اهل صليب مصروف گرديد. به جرأت مي توان گفت که تنها رشادت و شجاعت صلاح الدين ايوبي بود که جنگهاي صليبي را به نفع مسلمين پايان داد و ممالک اسلامي را از خطر مهيب فرنگيان (اروپاييان) که چون سيلي عظيم به جانب آسياي غربي روان بودند نجات بخشيد.
صلاح الدين ايوبي مردي جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود، به قسمي که اروپاييان هم فضايل و محامدش را انکار نمي کنند. صلاح الدين ايوبي خواهري داشت که هنگامي که مي خواست براي انجام مناسک حج به مکه برود از طرف دسته اي از راهزنان مسيحي ربوده شد و فديه گزافي از صلاح الدين مطالبه کردند تا وي را آزاد کنند. صلاح الدين مي دانست که اگر به جنگ راهزنان برود بدون شک خواهرش را به قتل مي رسانند. پس فديه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص کرد. آنگاه با يک مبارزه دائمي آنان را مجبور کرد تا در ساحل درياچه طبريه واقع در فلسطين به جنگ کشانده شوند. سردسته اين راهزنان مرد هيولايي بود به نام ارنعود که در حدود يک برابر و نيم قد و بالاي آدم معمولي داشت و گردن کلفت و سينه هاي سطبر و بازوان ورزيده اش او را بصورت مرد غول آسايي درآورده بود. صلاح الدين ايوبي با مهارت قشون خود را بين درياچه طبريه و جبهه راهزنان قرار داد تا دسترسي به آن درياچه نداشته باشند.
در يک روز گرم و طولاني تابستان جنگ بين سپاهيان صلاح الدين ايوبي و قشون ارنعود در گرفت. مسيحيان که در منطقه اي سنگلاخي قرار گرفته بودند، چنان از فشار گرما ناراحت شدند که زره را از تن و مغفر را از سر به در کردند تا خنک شوند، ولي به زودي از فرط تشنگي همه بي تاب شده عده کثيري از آنان به قتل رسيدند و جمعي از سران آنها منجمله ارنعود دستگير شدند. صلاح الدين ايوبي دستور داد همه را به حضور آوردند و به غلامان خود گفت از رودي که وارد درياچه مي شود و آبي خنک و گوارا دارد به اسيران آب بنوشاند. منتهي فقط به کسي که مورد ترحم صلاح الدين واقع مي شد آب مي داد. ارنعود آن قدر تشنه بود که منتظر ترحم و صدور فرمان صلاح الدين ايوبي نمانده، ظرفي از آب را از دست يکي از غلامان ربود و لاجرعه سرکشيد. صلاح الدين با صداي بلند گفت: " کساني که اينجا نشسته اند مي دانند که من نگفتم به اين مرد - ارنعود - آب دهند و او خودسرانه آب را از دست غلام من گرفت و نوشيد".
البته مقصودش اين بود که هر کس به فرمان او سيراب مي شد مورد ترحم قرار مي گرفت و آن اسير را بــه قـــتــــل نمي آوردند.
موقع غذا خوردن فرا رسيد و صلاح الدين قبل از صرف غذا به ارنعود پيشنهاد کرد که اگر دين اسلام را بپذيرد از خونش مي گذرد و آزاد خواهد شد. ارنعود چون آن سخن بشنيد با نفرت و انزجار به سوي صلاح الدين آب دهان انداخت. صلاح الدين ايوبي به خشم آمد و فرمان داد قبلا دو دست و دو پايش را محکم بستند و آنگاه شمشير از نيام کشيد و با يک ضربت سر از بدنش جدا کرد.
در خاتمه اين نکته براي مزيد اطلاع لازم است دانسته شود که در حال حاضر ارنئوت نام قبيله ايست که در بلغارستان و ترکيه فعلي سکونت دارند و به قساوت قلب و بيرحمي و شرارت معروف هستند.
کسي که قادر به اداي دين و بدهکاري خود نباشد با استفاده از ضرب المثل بالا خود را در پناه خدا دانسته، مصون از تعرض و تعقيب مي داند. عبارت مثلي بالا را به حضرت رسول اکرم (ص) نسبت مي دهند که چون واقعه تاريخي آموزنده اي آن را صورت ضرب المثل داده است، به شأن نزول آن مي پردازيم.
در کشور حجاز قبل از اسلام، چنانچه مديون قادر به اداي دين نبود، طلبکار و دائن نسبت به مديون همه گونه حق داشت؛ مخصوصاً طبق سنتي که در شهر تجاري مکه حکمفرما بوده است، اگر يک نفر توانگر به ديگري وام مي داد و مديون در موعد مقرر قادر به پرداخت بدهي خويش نمي شد، بستانکار مجاز بود مديون را برده و بنده خود کند و وي را تا استهلاک دين به کار وادارد و يا در بازار برده فروشان بفروشد. پيامبر اسلام به دفاع از اين دسته افراد مظلوم و مفلس برخاست و ندا در داد که "المفلس في امان الله". يعني کسي که از عهده اداي دين برنيايد در پناه خدا و مصون از تعرض حاکم و وامخواه است، و هيچکس حق ندارد او را شکنجه و آزار داده يا در معرض بيع قرار دهد. براي جماعت قريش که کاري جز رباخواري و رباکاري نداشته اند، پيداست که اين ندا و هشدار رسول اکرم، چون پتک کوبنده اي بود که بر مغزشان فرود آمده، از مطامع آنان در تحصيل مال از طريق فروش بنده و برده به کاروانيان جلوگيري مي کرد. به علاوه غلامان را که اکثراً به علت عدم استهلاک دين در صف بندگان و بردگان درآمده بودند به عصيان و انقلاب وا مي داشت. پس درنگ و تأمل را جايز نديده به رهبري ابوسفيان قيام کردند و حضرت محمد (ص) و تمام يارانش را از مکه اخراج کردند. به طوري که مي دانيم ابوطالب و حضرت محمد (ص) و کليه افراد قبيله بني هاشم به يک منطقه کوهستاني مکه که متعلق به ابوطالب بود و آن منطقه را شعب ابيطالب مي ناميدند تبعيد شدند.
مال و ثروتي که بدون رنج و زحمت به دست آيد خود به خود از دست مي رود، زيرا سعي و تلاشي در تحصيل آن بکار نرفته تا قدر و قيمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به ديگري تعلق دارد، هميشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آينه از آن طرفي نخواهد بست.
بيهود نيست که در ممالک راقيه و پيشرفته، ثروتمندان واقع بين، فرزندانشان را مجبور مي کنند که به هنگام تحصيل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندي که در عنفوان جواني کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت مي کند و پس از مرگ پدر ثروت موروثي را به دست تطاول و اسراف نمي سپارد.
اکنون به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا مي پردازيم:
خسرو پرويز از پادشاهان مشهور سلسله ساساني بود که لشکرکشيهاي عظيم و خوشگذرانيهاي بي حد و حصر او و درباريانش کشور ايران را از اوج حشمت و شوکت به حضيض انقراض و نيستي کشانيد. اگر چه به ظاهر يزدگرد سوم از قشون عرب شکست خورد، ولي عامل شکست و انحطاط از ندانم کاريها و نابسامانيهاي عصر خسرو پرويز فراهم آمد. خسرو پرويز عاشق بي قرار زن و زر و دستدار خواسته و تجمل بود. در طول مدت سلطنت خود به قول صاحب کتاب حبيب السير تعداد صد گنج و به عقيده ساير مورخان هفت گنج تدارک ديد. نامهاي آنها به شرح زير است: گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروي، گنج افراسياب، گنج سوخته(يا ساخته)، گنج خضرا، و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروي معروف است.
حکيم ابوالقاسم فردوسي، هفت گنج خسرو پرويز را در کتاب شاهنامه اين طور تعريف مي کند:
نخستين که بنهاد گنج عروس ز چين و ز برطاس و از هند و روس
دگـر گـنـج بـاد آورش خوانـدنـد شـمـارش بـکـردنـد و درمــانـدنـــد
دگر آنکه نامش همي بشنوي تـو خـوانـي ورا ديــبــه خــســروي
دگـر نــامــور گــنــج افراسياب که کس را نبود آن بخشگي و آب
دگر گنج کش خواندي سوخته کز آن گـنـج بـد کـشـور افروخـتـه
دگر گنج کز در خـوشـاب بـود کـه بالاش يـک تـيـر پـرتـاب بـود
که خضرا نهـادند نامش ردان هـمـان نـامـور کـاردان بـخـردان
دگر آنکه بد شادورد بـــزرگ کـه گــويــنــد رامشگران سترگ
راجع به تاريخچه گنج بادآورده که موضوع اين مقاله مي باشد در کتب تاريخي چنين آمده است:
«هنگامي که ايرانيان شهر اسکندريه در کشور مصر را محاصره کردند، روميان در صدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتي نهادند. اما باد مخالف وزيد و سفاين را به جانب ايرانيان راند. اين مال کثير را به تيسفون فرستادند و به نام گنج باد آورد موسوم شد.»
اما به روايت ديگر که مورد تصديق غالب مورخان اسلامي مي باشد، نوبتي فوکاس قيصر روم، اموال بي قياس خويش را از بيم دستبرد مخالفان در هزار کشتي (البته کشتي هاي شراعي آن زمان)، به سوي يکي از مواضع حصين کارتاژ فرستاد. اين اموال سبک وزن و گرانبها عبارت بود از زر و گوهر و مرواريد و ياقوت و ديباهاي گوناگون که باد مخالف کشتي ها را به سوي اردوي ايرانيان برد و خسرو پرويز اين گنج را "گنج بادآورد" ناميد و گفت: «من بدين گنج سزاوارترم که باد اين را سوي من آورده». و باربد موسيقيدان نامدار ايران، آهنگ معروف گنج بادآورد را به افتخار دست يافتن به اين گنج ساخته است.
مي گويند دو بار اموال بي قياسي از خزانه خسرو پرويز به سرقت رفت؛ و يکبار هم در سال 628 ميلادي بود که هرقل تيسفون را غارت کرد، که اتفاقاً همه از اين گنج باد آورد بوده است و به همين مناسبت ظرفا از باب طنز و عبرت گفتند: «باد آورده را باد مي برد.» و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل گرديده است.
هفت خم خسروي
گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروي، گنج افراسياب، گنج سوخته (يا ساخته)، گنج خضرا و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروي معروف است.
بعد از سيزده سال سلطنت، در گنجهاي خسرو پرويز، مقدار هشتصد ميليون مثقال نقود جمع شده بود که به پول امروز بالغ بر يک ميليارد فرانک طلا مي شود، و البته اين علاوه بر غنايم جنگي بود که بعدها نصيبش گرديد. از اين گذشته مقدار کثيري جواهر و جامه هاي گرانبها داشت که غالب آنها از عجايب روزگار بود. از طرف ديگر در حرم خويش، سه هزار زن داشت؛ غير از زنان و دختراني که خدمتکار و خواننده و نوازنده و رقاصه بوده اند. سه هزار خادم و هشت هزار و پانصد مرکب سواري، من جمله اسب معروف به شبديز و هفتصد و شصت فيل و دوازده هزار قاطر براي حمل بار و بنه و بيست هزار شتر داشت. همچنين سرکش و باربد يا پهلبد، سر حلقه رامشگران و ترانه سازان درباري بودند و هر شب شش هزار مرد جنگي به حراست و پاسداري پرويز قيام مي نمودند. چون خسرو پرويز بوي پوستهاي تحرير را دوست نداشت، فرمان داد که نامه ها را بر کاغذي که به گلاب و زعفران آغشته باشند بنويسند. بهترين عطرهايي که خسرو پرويز استعمال مي کرد، ترکيبي از عصاره گل فارسي و شاهسپرم سمرقندي و ترنج طبري و نرگس مسکي و بنفشه اصفهاني و زعفران قمي و نيلوفر سيرواني و عود هندي و مشگ تبتي بود که به قول "ريدک خوش آرزوک" غلام خسرو پرويز، بوي بهشت از آن استشمام مي شد. خسرو پرويز دويست مثقال زرمشت افشار داشت، که چون موم نرم و نقش پذير بود. دستاري بود که شاه دست را با آن پاک مي کرد و هر وقت مي خواستند آن را صاف و تميز کنند در آتش مي انداختند. (ظاهراً اين دستار از پنبه کوهي بوده است که آتش چرک را پاک مي کرد ولي آنرا نمي سوزانيد)
دوندگان سريع السير، امثال و نظاير پيکها و شاطرهاي (پيکهايي بودند که شبانه روز راهپيمايي مي کردند که نامه و بسته اي را به کسي ديگر در شهر ديگري برسانند، آنها حتي موقع شب نيز در حين راه رفتن مي خوابيدند) قديم و همچنين چهارپايان تيزتک نظير رخش رستم و شبديز خسرو پرويز و غران لطفعلي خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد ميرسيدند اصطلاحاً به "باد صرصر" تشبيه و تمثيل مي کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصيف اسب سلطان چنين مي گويد:
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت
نظامي گنجوي، شبديز را به باد صرصر تشبيه مي کند و مي گويد:
به شبرنگي رسي شبديز نامش که صرصر در نيايد گرد گامش
هر بادي به اين نام خوانده نمي شود، بلکه باد صرصر باد عذابي است که دانستن ريشه تاريخي آن خالي از فايده نخواهد بود.
قوم عاد در سرزمين احقاف (ميان يمن و عمان) روزگار را به خوشي و نعمت به سر مي بردند. با آنکه خداي تعالي تمام ابواب برکات رحمتش را به روي قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرينش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمي کردند و کماکان اصنام چوبين و بتهاي سنگي را مي پرستيدند.
دير زماني نگذشت که رذايل اخلاقي و آدمکشي نيز به همراه جهالت و بت پرستي در ميان توانگران و زورمندان اين قوم ريشه دوانيد و فاصله طبقاتي بر اثر ظلم و ستم نسبت به زيردستان و درماندگان زياد شد.
چون اين وضع ناگوار از حد گذشت، ايزد متعال براي هدايت آن قوم گمراه اراده فرمود که از ميان خودشان پيامبري برگزيند. پس "هود" را که فردي شايسته و حليم و خليق بود به رسالت مبعوث فرمود.
هود به وظيفه خطير خود قيام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولي در جواب هود گفتند: «اين چه هذيان است که مي گويي؟ آيا مي خواهي خدايي را که تنها و بدون شريک باشد بپرستيم؟» هود به قدر عقل و انديشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمين و آسمان و ابر و باد و مه و خورشيد را که به قدرت لايزال قادر در سير و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستي و آزار خلق و مفاسد اخلاقي بردارند و يکتاپرستي را پيشه سازند.
قوم عاد اين بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم مي شود تو مردي سفيه و ديوانه هستي که آئين و عبادات ما را تقبيح مي کني. آخر چگونه ممکن است، خدايان خويش را که در کنار ما به سر مي برند به دست فراموشي بسپاريم و به خداي ناديده تو گرويده شويم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصايح و مواعظش را به خونسردي و بي اعتنايي تلقي کردند ولي هود از اجراي امر الهي بازنايستاد و به آنان گفت: «من ديوانه نيستم بلکه از طرف خداي متعال به دلالت و راهنمايي شما مبعوث گرديدم.
و در پايان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهديد کرد. قبيله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک يکي از خدايان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اينطور هذيان مي گويي و اوهام و خرافات مي بافي. بر ما مسلم است که حياتي جز همين حيات دنيوي نيست و هيچکس نمي تواند ما را عذاب کند. نه مواعيد تو ما را فريب مي دهد و نه از قهر و غضب خداي تو بيم داريم. اگر راست مي گويي آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.»
چون هود پيغمبر از دلالت و راهنمايي قوم طرفي نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهي ديد، عجز و انکسار خويش را از انجام مأموريت در پيشگاه الهي عرضه داشت، تا هر طور مشيتش تعلق پذيرد، قوم عاد را گوشمالي دهد. بامدادان هنوز خورشيد جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سياهي از گوشه افق نمودار گرديد. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعي به لطف و عنايت اصنام و خدايانشان خواهد باريد، به سوي مزارع و کشتزارهاي خويش شتافتند و زمينها را براي آبياري آماده ساختند.
هود که به اتفاق پيروانش از دور ناظر جريان بود، با نيشخندي به آنان گفت: «اي قوم، اين ابر براي ريزش باران رحمت نيست، بلکه نايره غضب الهي است که باد سهمگين پر خروشي - باد صرصر - آن را به سوي شما مي راند. اين همان باد عذاب است که در انتظارش بي تابي مي کرديد. هنوز فرصت داريد که به حقيقت وجود باريتعالي ايمان بياوريد و به سوي من آييد و گرنه دير زماني نمي گذرد که خان و مان و قبيله شما نيست و نابود خواهد شد.
قوم عاد به آخرين اتمام حجت هود هم کمترين ترتيب اثري ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولي نکشيد که باد صرصر وزيدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپايانشان را به جاهاي دور دست پرتاب کرد.
ترس و وحشت بر قوم عاد مستولي شد و به خانه هاي خويش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولي شدت باد صرصر به قدري زياد بود که ريگهاي بيابان را به هوا بلند کرد و زمين و آسمان به کلي تيره و تار گرديد.
خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبيله گمراه را مانند نخلهاي سست بنيان از بيخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ريگ بيابان مدفون ساخت.
چون طغيان باد صرصر فروکش کرد و هواي گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پيروانش راه حضر موت را در پيش گرفته بقيت عمر را در آن سرزمين به عبادت و پرستش خداي يگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاريخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقاني گويد:
او هود ملت آمد بر عاديان فتنه الا سپاه خشمش من صرصري ندارم
Dash Ashki
12-05-2007, 06:06
در بيد هند نطنز براي كسي اين مثل را ميآورند كه سربزنگاه كار بيموردي بكند و در موقع خطر دست به دست كند.
در زمانهاي قديم يك عده پنج نفري براي برداشتن لانه لاشخوري رفتند كه در وسط كوه بود. نقشهشان اين بود كه از بالاي كوه يكي آويزان شود و دومي پاي اولي را بگيرد و آويزان شود و سومي پاي دومي و چهارمي پاي سومي و پنجمي را هم با طناب به كوه ببندند تا بتوانند لانه لاشخور را بردارند.
چون به بالاي كوه رسيدند و مطابق نقشه عمل كردند و آويزان شدند نفر اول گفت: «صو كري دمن يه تفي د دس خوسن» اين را گفت و دستش را رها كرد و همگي از آن بالا به زير افتادند و مردند!
اصطلاح بز بياري مرادف "بدبياري" و کنايه از بدشانسي و بداقبالي است که بطور غير منتظره دامنگير مي شود و تمام رشته ها را پنبه مي کند. في المثل مي گويند فلاني بز مي آورد يا فلاني بز آورده که در هر دو صورت بدبياري و بدشانسي از آن افاده مي شود.
اما ريشه و علت تسميه آن:
همانطوري که در مقالات سه پلشت و قاپ کسي را دزديدن و نقش آوردن در همين کتاب شرح داده شد، يکي از انواع بازي با قاپ که در بين قاپ بازان معمول است، بازي سه قاپ است که مهمترين بازي به شمار مي آيد و بيشتر از ساير بازيها مورد علاقه مردمي از طبقات پايين اجتماع مي باشد، زيرا هم وسايل و تشريفات خاصي لازم ندارد و هم بازي مشغول کننده اي است.
به طور کلي قاپ بازان بازي سه قاپ را بهترين قمار مي دانند از آن جهت که تشويش چنداني ندارد و به محض ريختن و حکم کردن قاپها، برنده و بازنده قطعي معلوم مي شود و ديگر تفکر و تأملي در کار نيست.
مبالغي که در بازي سه قاپ برد و باخت مي شود، نسبتاً زياد است و معمولاً افرادي در اين بازي شرکت مي کنند که قاپ بازيهاي ديگر را به اصطلاح کهنه کرده باشند.
بازي سه قاپ علاوه بر تهران در شهرهاي کرمانشاه، همدان، بروجرد، ملاير، نهاوند، اراک، اصفهان، شيراز، قزوين، خمين، گلپايگان، آبادان، اهواز و مشهد رواج دارد؛ ولي در قمارخانه هاي شهرهاي نامبرده بعضي از رسوم و فتواهاي سه قاپ با هم فرق دارند.
در بازي سه قاپ سه شکل عمده وجود دارد که قاپ باز در يکي برنده و در ديگري بازنده است، ولي در اشکال سومي برد و باختي ندارد. اشکال برنده را نقش مي گويند که در مقاله نقش آوردن راجع به اين شکلها تفضيلاً بحث خواهد شد. اشکال خنثي و بي برد و باخت را بهار مي گويند که فقط نوبت قاپ ريختن را به ديگري منتقل مي کند و شرح آن از حوصله اين مقال خارج است. اشکال بازنده را بز مي گويند که در هر يک از شکلها قاپها به اصطلاح قاپ بازان بز مي نشيند، يعني ريزنده قاپها "بز مي آورد" و نتيجتاً مي بازد.
بز بياري پنج شکل دارد به اين شرح:
1- اگر يکي از قاپها اسب و دو تاي ديگر بوک بنشيند آنرا بز تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز اسبي هم مشهور است؛ که در اين صورت ريزنده قاپها همان مبلغ شرط بندي را بدون کم و زياد مي بازد.
2- چنانچه يکي از قاپها خر و دو تاي ديگر جيک بنشيند چنين شکلي را هم بز يا تک بز يا يک پا بز مي گويند و به نام تک بز خري هم مشهور است و مانند تک بز اسبي همان يک سر مي بازد.
3- اگر از قاپها يکي اسب و يکي خر و سومي جيک يا بوک يا امبه بنشيند، اين شکل را دو بز گويند که باختش دو برابر مبلغ شرط بندي است.
4 و 5- هنگامي که دو تا از قاپها اسب و يکي خر يا دو تا خر و يکي اسب بنشيند، هر کدام از اين دو شکل را سه بز مي نامند که بزرگترين شکلهاي بازنده است و باختش سه برابر مبلغ شرط بندي است. اين دو شکل بازي سه قاپ و بز بياري را سه پلشگ هم مي گويند که صحيح آن "سه پلشت" است و پلشت به معني ناپاک و آلوده آمده است.
خلاصه همان طوري که در بالا اشاره شد اين پنج شکل بازي سه قاپ که براي ريزنده قاپها بازنده است به ويژه شکلهاي چهارم و پنجم يعني سه بز را اصطلاحاً "بز بياري" مي گويند که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده و مجازاً در موارد مشابه بکار مي رود.
هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مار ميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معني کند.
گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن به دست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.
همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.
چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيه اي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيد و مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:
«... در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً يا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند و درجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.
چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي از سيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع مي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف مي شوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم مي گردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.
اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.
رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دم شکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسي از مدار منطقةالبروج فرض کنيم و -(EBHDR)- را قوسي از مدار مايل که يکديگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هيئت اجتماعيه دو نيمدايره که مابين B و D است شکل اژدها يا مار بزرگ متوهم مي شود و در اينکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومي بسيار بر آن دو متفرع کردند.
مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.
چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است.»
يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سمي را در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقت با وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدن ريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.
عبارت بالا هنگامي بکار برده ميشود که آدمي در انجام کار دشواري تهور و جسارت را به حد نهايت رسانيده باشد. البته آن تهور و جسارتي در اينجا منظور نظر است و ميتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتني بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسيده باشد. در اين گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطير باز دارند جواب به ناصح مشفق اين است که: "بالاتر از سياهي رنگي نيست". و از سياهي منظورش شکست يا مرگ است که مي خواهد بگويد از آن ترس و بيم ندارد. پيداست وقتي که معلوم شود منظور از سياهي چيست، طبعاً ريشه تاريخي مطلب به دست خواهد آمد.
ريشه عبارت مثلي بالا از دو جا مايه ميگيرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. يکي عامل فيزيکي و ديگري عامل تاريخي که البته در علت تسميه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاريخي منظور نظر است؛ نه عامل فيزيکي که کشف علمي آن قدمت چندني ندارد. با اين وصف بي فايده نيست که عامل فيزيکي آن هم دانسته شود.
عامل فيزيکي: به طوري که ميدانيم نور خورشيد از مجموعه الوان مختلفه ترکيب و تشکيل شده است که چون بر جسمي بتابد هر رنگي که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ ديده ميشود. چنانچه تمام رنگهاي نور خورشيد از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفيد نمايان مي شود که روشنترين رنگهاست. ولي اگر هيچ رنگي از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشيد را در خود نگاه دارد، در اين صورت جسم به رنگ سياه نمايان ميگردد. پس ملاحضه مي شود که رنگ سياه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همين سبب است که گفته اند: "بالاتر از سياهي رنگي نيست".
عامل تاريخي: استاد سخن حکيم نظامي گنجوي (540 - 603 هجري) داستانسراي نامي ايران، راجع به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا در قسمت هفت پيکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه اي جالب و آموزنده از زندگاني بهرام گور ساساني را به رشته نظم کشيد که سرانجام به اين شعر منتهي مي شود:
هفت رنگ است زير هفت اورنگ نيست بالاتر از سياهي رنگ
اکنون داستان موصوف را توأم با گزيده اشعار نظامي در هفت پيکر اجمالاً شرح ميدهيم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سياهي رنگي نيست.
بهرام گور شاهنشاه معروف ساساني چون از دفع و رفع مهمات مملکتي فراغت حاصل کرد، مجل بزمي آراست و با ياران و نديمانش به باده گساري پرداخت:
شاه بهرام گور با ياران باده ميخورد چون جهانداران
ديري نپاييد که سرها از باده ناب گرم شد. هر يک سخن نغزي گفت و نکته لطيفي پرداخت. در اين ميان بر زبان سخنوري بگذشت که اکنون به يمن فر و شکوه پادشاهي، ما را همه چيز هست:
ايمني هست و تندرستي هست تنگي دشمن و فراخي دست
چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما هميشه در شادي و خرمي ميزيست و لشکر غم را به حريم عزت و سلطنتش هرگز راهي نبودي:
تا همه ساله شاه بودي شاد خرمن عيش را نبردي باد
آزادمردي به نام شيده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسي و معماري نظير و بديل نداشت:
چون در آن بزم شاه را خوش ديد در زبان آب و در دل آتش ديد
پيشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرمايد حاضر است هفت پيکر و گنبد سر به فلک کشيده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصي درآورد:
رنگ هر گنبدي جداگانه خوشتر از رنگ صد صنم خانه
تا بهرام گور هر شب را در يکي از آن گنبدها صلاي شادي در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پيشنهاد شيده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر يک را بر قياس ستاره اي به رنگي در آوردند:
رنگ هر گنبدي ستاره شناس بر مزاج ستاره کرد قياس
يکي بر مثال کيوان چون مشگ سياه. دومي مانند مشتري بود و به رنگ صندل. سومي چون مريخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بيد فارس تل خاکي است که معلوم مي شود عمارتي قديمي بوده و اهالي ميگويند اين بنا يکي از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسيار هم دارد مدعي هستند که اين قسمت يکي از شکارگاههاي آن پادشاه بود - مجله يغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمي چون خورشيد بود به رنگ زرد. پنجمي بر مثال زهره و سپيد. ششمي چون عطار بود و پيروزه گون (فيروزه گون). هفتمي مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقليم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جاي داد. اين دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسري برگزيده بود، اولي از نژاد کيان و بقيه دختران خاقان چين و قيصر روم و شاه مغرب و راي هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور يوگسلاوي را سابقاً سقلاب يا صقلاب ميگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داري مي پرداخت و هر شب را در يکي از آن کاخهاي مجلل در نهايت خوشي و کامراني مي گذرانيد. بانوي هر قصري موظف بود ضمن پذيرايي شاهانه، داستان جالبي بگويد و خاطر شاه را از اين رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساساني روز شنبه با لباس سياه به گنبد غاليه فام نزد بانوي هند شتافت.
روز شنبه ز دير شماسي خيمه زد بر سواد عباسي
سوي گنبد سراي غاله فام پيش بانوي هند شد بسلام
دختر راي هندوستان بزم شاهانه بياراست و از بهرام گور به گرمي پذيرايي کرد. زمان استراحت فرا رسيد و بهرام بر بالش زرين تکيه داده، اکنون موقع آن است:
تا دل شاه را چگونه برد شاه حلواي او چگونه خورد
بانوي هند لب به سخن گشود و گفت: در ايامي که طفل بودم زن زاهدي هر ماه به سراي ما مي آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سياه بود و در خانه ما همه او را زاهد سياهپوش مي خواندند:
آمدي در سراي ما هر ماه سر بسر کسوتش حرير سياه
چون علت را جويا شديم و از او پرسيديم:
به که ما را بقصه يار شوي وين سيه را سپيد کار شوي
بازگويي ز نيکخواهي خويش معني آيت سياهي خويش
زاهد سياهپوش به ناچار در مقام اظهار حقيقت مطلب بر آمد و گفت:
من کنيز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد، خشنودم
به راستي پادشاهي مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خويش و بيگانه را اطعام ميکرد. روزي مرد غريبي بر او وارد شد و نمي دانم چه مطلبي گفت که شاه مدتي ناپديد گرديد و از او خبري نشد:
مـــــدتـي گشت نـاپـديـــد از مـــا سـر چــون سـيـمـرغ در کـشيد از مـــا
چون بر اين قصه برگذشت بسي زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــي
نـاگـهـان روزي از عنايت بـخـت آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت
از قـــبـــا و کــلاه و پــيــرهنش پــاي تــا ســر ســياه بود تـــنــــــش
آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟
کس نپرسيد کان سواد کجاست بر سر سيمت اين سودا چراست
پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم
و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:
بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت
صاحب من مرا چو محــرم يافت لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد
با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:
هر که زان شهر باده نوش کند آن سوادش سياهپوش کند
گر بخون گردنم بخواهي سفت بيشتر زين، سخن نخواهم گفت
اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:
چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت
عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم
بــردم از جـامه و جواهر و گنج آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج
نـام آن شــهر باز پــرســيـدم رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم
شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم هر يک از مشک بر کشيده عـلــم
پيکر هر يکي سپيد چو شير همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر
در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.
دادمش نقدهاي رو تازه چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم آهني را به زر بر اندودم
ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:
گفت پرسيدي آنچه نيست صواب دهمت آنچنانکه هست، جواب
چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:
چون در آن منزل خراب شديم چون پري هر دو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه
گفت يکدم در اين سبد بنشين جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هر که خاموش است از چه معني چنين سيه پوش است
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت
چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت
بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز
پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:
چون رسيد آن سبد به ميل بلند رسنم را گره رسيد به بند
چون بر آمد برين، زماني چــند بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي کآمدم زو به دل در اندوهي
او شده بر سرين من در خواب من درو مانده چون غريق در آب
پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:
دست بردم باعتماد خداي وان قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پاگرد کرد و بال گشاد خاکئي را به اوج برد چون باد
ز اول صبح تا به نيمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز
چون بگرمي رسيد تابش مهر بر سر مار روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجا کز چنان جائي تا زمين بود نيزه بالايي
من بر آن مرغ صد دعا کردم پايش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلي نازک و گياهي نرم
خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:
روضه اي ديدم آسمان ز ميش نا رسيده غبار آدميش
صد هزارن گل شکفته درو سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي بوي هر گل رسيده فرسنگي
گرد کافور و خاک عنبر بود ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمه هايي روان بسان گلاب در ميانش عقيق و در خوشاب
ماهيان در ميان چشمه آب چون درم هاي سيم در سيماب
منکه دريافتم چنين جايي شاد گشتم چو گنج پيمائي
گرد برگشتم از نشيب و فراز ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ ميخوردم شکر نعمت پديد ميکردم
عاقبت رخت بستم از شادي زير سروي، چو سرو آزادي
در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:
ديدم از دور صد هزاران حور کز من آرام و صابري شد دور
هر نگاري بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستان لعلشان خونبهاي خوزستان
شمعهائي بدست شاهانه خالي از دود و گاز و پروانه
بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند
در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:
آمد آن بانوي همايون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست چون نشست او، قيامتي برخاست
پس يکي لحظه چون نشست بجاي برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي
چون زماني گذشت سر برداشت گفت با محرمي که در بر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست مينمايد که شخصي اينجا هست
چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:
بوسه بر پاي يار خويش زدم تا مکن بيش گفت، بيش زدم
عشق ميباختم ببوس و به مي به دلي و هزار جان با وي
گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟ نامداريت هست، نام تو چيست؟
گفت: من ترک نازنين اندام نازنين ترکتاز دارم نام
گرم گشتم چنانکه گردد مست يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر بجوش آمد ماه را بانگ خون بگوش آمد
خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:
گفت: امشب ببوسه قانع باش بيش ازين رنگ آسمان متراش
هر چه زين بگذرد روا نبود دوست آن به که بيوفا نبود
تا بود در تو ساکني در جاي زلف کش، گازگير و بوسه رباي
زين کنيزان که هر يکي ماهيست شب عشاق را سحرگاهيست
هر شبت زين، يکي گوهر بخشم گردگر بايدت، دگر بخشـــــم
پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:
از زميني تو، منهم از زمينم گر تو هستي پري، من آدميم
لب بدندان گزيدنم تا چند و آب دندان مزيدنم تا چند
چاره اي کن که غم رسيده کسم تا يک امشب بکام دل برسم
پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:
لرز لرزان چو دزد گنج پرست در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم سخت ميگشت و سست ميبودم
مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:
صبر کن کآن تست خرمابن تا بخرما رسي شتاب مکن
باده ميخور که خود کباب رسد ماه مي بين که آفتاب رسد
ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:
گفت بر گنج بسته دست مياز کز غرض کو تهست دست دراز
گر بر آيد بهشتي از خاري آيد چون مني چنين کاري
و گر از بيد بوي عود آيد از من اينکار در وجود آيد
بستان هر چه از منت کامست جز يکي آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا جز دُري، آندگر خزينه ترا
گر چنين کرده اي شبت بيش است اينچنين شب هزار در پيش است
چون شدي گرم دل ز باده خام ساقئي بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش برداري دامن من ز دست بگذاري
چون فريب زبان او ديدم گوش کردم وليک نشنيدم
هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:
گفت يک لحظه ديده را بر بند تا گشايم در خزينه قند
من به شيريني بهانه او ديده بر بستم از خزانه او
چون يکي لحظه مهلتش دادم گفت بگشاي ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار تا درآرم عروس را بکنار
چونکه سوي عروس خود ديدم خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادي سرد
آن زمان گنج بود دستخوشم وين زمان اژدهاست مهره کشم
من درين وسوسه که زير ستون جنبش زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زاق رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سير آمدم سبدم زان ستون بزير آمد
آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:
گفت اگر گفتمي ترا صد سال باورت نامدي حقيقت حال
رفتي و ديدي آنچه بود نهفت اين چنين قصه با که شايد گفت
آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:
من که شاه سياهپوشانم چون سيه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوي بکام دور گشتم به آرزوئي خام
چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:
من که بودم درم خريده او برگزيدم همان گزيده او
آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:
در سياهي شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگي به از سياهي نيست داس ماهي چو پشت ماهي نيست
از جواني بود سيه موئي وز سياهي بود جوان روئي
گرنه سيفور شب سياه شدي کي سزاوار مهد ماه شدي
بسياهي بصر جهان بيند چرکني بر سياه ننشيند
هفت رنگست زير هفت اورنگ "نيست بالاتر از سياهي رنگ"
چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد.
Dash Ashki
20-05-2007, 06:04
يك زن و شوهري بودند كه يك كلفت پيري هم داشتند. به آن مرد خواجه ميگفتند يعني بزرگ. زن خواجه هر روز دعا ميكرد كه: «خدايا! دولتي زياد به شوهر من بده» پيرزن كلفت ميگفت: «اي خاتون نطلب دولت خواجه ـ واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه» اما زن متحمل نميشد و هر روز دعا ميكرد تا اينكه خداوند دولتي زياد به خواجه داد.
خواجه اول كاري كه كرد گفت: «در كوچه قديمي و كهنه و كوتاه هست و بايد آن را عوض كنيم» رفت و آن را خراب كرد و عوض كرد. فرداي آن روز به سراغ پيرزن كلفت رفت و گفت: «تو ديگه پير شدي بهتره از خونه من بري بايد يك كلفت جوان بيارم» بعد هم كلفت پير را جواب كرد. چند روزي كه گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشته. من كه اين دولت را دارم زن مقبول و با كمالي هم بايد داشته باشم». زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولي ستاند چند مدتي كه گذشت برحسب اتفاق پيرزن خدمتكار با زن سابق خواجه تو بازار برخورد كرد و به او گفت: «اي خاتون! ديدي كه خواجه چه كرد؟ صد بار نگفتم نطلب دولت خواجه، واي بر من و واي بر تو و واي بر در كوچه؟ حالا ديدي؟!»
در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.
اما ريشه تاريخي آن:
بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
شادروان حسن مستوفي الممالک که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.
عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.
اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.
کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.
عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»
اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.
Dash Ashki
21-05-2007, 06:00
دو نفر كه با هم نسازند و بر سر هر امر جزئي و كار كوچكي به هم درآويزند مردم ميگويند اين دو تا مثل سگ و درويش دم به دم به هم ميپرند!
در زمان نوح كه به امر خداوند قرار بود دنيا را آب بگيرد نوح، كشتي بزرگي ساخت و از هر جانور يك جفت نر و ماده در كشتي گذاشت. قبل از طوفان، نوح به مردم گفت: «مادامي كه ما در اين كشتي هستيم كسي با هم جفت نشود كه كشتي غرق ميشود». چند روز گذشت، يك روز ديدند كه كشتي سخت در تلاطم افتاده. آنها كه در كشتي بودند گفتند كه حتماً دو نفر با هم همآغوشي كردهاند و اين شر را به گردن درويش انداختند. درويش هرچه قسم خورد هيچكس باور نكرد. تا اينكه شب شد. درويش كشيشك نشست ديد دو تا سگ، جفتگيري ميكنند و با تبرزين سگ نر را كشت.
پس از چندي سگ ماده زاييد. يك روز تولههاي سگ به مادرشان گفتند: «مگر ما پدر نداشتيم؟». ماده سگ گفت: «چرا، درويش او را با تبرزين كشت». تولهها گفتند: «پدرمان وصيتي نكرد؟». ماده سگ گفت: «چرا، پدرتان وصيت كه كه به بچههايم بگو هر جا درويشي ديدند تلافي خون مرا از او بگيرند». حالا هر جا درويشي ميگذرد سگ به او حمله ميكند.
Dash Ashki
30-05-2007, 08:45
در سمنان اگر كسي چيزي در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهلانگاري از دستش بيفتد به او ميگويند: «مگه دستهات حناست؟» يعني مگر به دستهايت حنا بسته است؟
شبي دزدي به خانه زن بيوه ثروتمندي ميرود. وقتي كه دزد وارد خانه ميشود متوجه ميشود كه زن هنوز بيدار است. خودش را به پشت پنجره اتاق ميرساند و ميبيند كه زن مشغول خمير كردن حنا است كه دستهاي خود را حنا ببندد. در اين موقع دزد وارد اتاق ميشود و با خنجري كه در دست داشته زن را تهديد ميكند كه اگر كوچكترين صدايي بكند او را خواهد كشت. بيوه ثروتمند كه از ماجرا باخبر ميشود به روي خود نميآورد و لبخني ميزند و ميگويد چكار دارم كه سر و صدا بكنم من سالهاست كه شوهرم را از دست دادهام و از آن به بعد تنها ماندهام. دنبال شخصي مثل تو جوان برازنده ميگشتم. ترا حتماً خدا براي من فرستاده كه با تو ازدواج بكنم. دزد كمي به خود ميآيد ميبيند كه اين زن بيوه هم ثروتمند است و هم با جمال. كمكم با زن اخت ميشود و پيش زن مينشيند و با او درباره ازدواج خودشان شروع به صحبت ميكند. زن به او پيشنهاد ميكند كه همين امشب بايد عروسي سر بگيرد. دزد ميگويد: «در اين نصب شبي ملا و آخوند از كجا پيدا كنيم كه صيغه عقد را بخواند؟» زن بيوه در جواب دزد ميگويد: «اصل كارت رضايت طرفين است وقتي هر دوي ما رضايت داشته باشيم عقد بسته شده است، من راضي تو راضي گور بابای قاضي، بيا از حالا من و تو عروس و داماد بشويم» دزد قبول ميكند. زن ميگويد: «چه بهتر از اينكه حنا هم حاضر است بيا دستها و پاهايت را حنا ببندم چون بايد داماد بشوي» دزد غافل قبول ميكند، موقعي كه بيوه ثروتمند دستها و پاهاي دزد را كاملاً حنا ميبندد به پشتبام خانه ميرود و داد ميزند «آي ديد ـ آي دزد» مردم به خانه زن بيوه ميريزند و دنبال دزد ميكنند. دزد ميخواهد فرار كند اما پاهاي او ليز ميخورد و نقش زمين ميشود. خلاصه خود را به ديوار حياط خانه ميرساند. به محض اينكه ديوار را ميچسبد كه بالا برود و خود را به كوچه برساند دستهايش از ديوار ليز ميخورد و دو مرتبه به حياط ميافتد و نميتواند فرار كند و مردم او را دستگير ميكنند. حاكم از او سؤال ميكند كه چرا و چطوري دستگير شدي دزد در جواب ميگويد: «دستام حنا بود».
اين ضرب المثل اگر چه از امثله سايره مي باشد، ولي غالباً به صورت مطايبه و در لفافه شوخي گفته مي شود. مورد استفاده و استعمال آن موقعي است که از شخصي که مورد علاقه و محبت باشد ترک اولي و لغزش قابل گذشت و اغماضي سربزند. در اين صورت به ضرب المثل بالا تمثل جويند و بدين وسيله ميزان علاقه خويش را بيشتر نمايان ميسازند.
اما ريشه تاريخي آن:
در تاريخ داستاني و افسانه اي جهان چندين به اصطلاح معروف رويين تن بودند. يعني تير و تيغ و نيزه و شمشير بر تن و بدنشان کارگر نبوده است. در ميان اين رويين تنان سه نفر معروف و مشهورند و در تاريخ عالم از اين قهرمانان نامي افسانه هاي زيادي باقي مانده است؛ منتها لطف و جاذبه تاريخ زندگاني آنان در اين است که اگر چه رويين تن بوده اند ولي باز جايي از تن و بدنشان رويين نبوده و همين سبب شده است که دشمنان از اين نقطه ضعف حريف آگاه شوند و همان نقطه را هدف قرار داده آنان را از پاي در آورند.
1- زيگفريد، قهرمان افسانه اي آلمانها که خط دفاعي معروف زيگفريد در جنگ جهاني دوم (44 - 1939 ميلادي) به نام او نامگذاري شده است رويين تن بود. او در چشمه اي که آدمي را رويين تن مي ساخت آب تني کرد و تمام اعضاي بدنش رويين شد، ولي هنگامي که برهنه شد تا داخل چشمه شود، در همان موقع برگ درختي از شاخه افتاد و بر پشتش چسبيد. موقع آب تني جاي آن برگ که درست مقابل قلبش در مهره پشت قرار داشت رويين نگرديد. بعدها دشمن اين نقطه ضعف را کشف کرد و بر پشتش تير انداخت. پيکان حريف در همان جايي که برگ درخت چسبيده بود فرو رفت و از مهره پشتش گذشته بر قلبش نشست و زيگفريد رويين تن را از پاي در آورد.
2- به طوري که ميدانيم در تاريخ داستاني ما ايرانيان هم "اسفنديار" رويين تن بود و در جنگي که رستم پهلوان نامي ايران با وي کرده بود به هر جايش تير مي انداخت کارگر نمي شد.
پرنده افسانه اي ايران، سيمرغ، به رستم خبر داد که اسفنديار هنگامي که در چشمه معروف آب تني مي کرد تا رويين تن شود، موقع فرو رفتن در آب چشمه ديدگانش را بر هم نهاد و به همين جهت چشمانش رويين نشده است. رستم از نقطه ضعف استفاده کرده تير بر چشم اسفنديار زد و با همان يک تير کارش را ساخت. آنگاه چنان که در شاهنامه آمده است اين طور رجزخواني کرد:
تو آني کـه گـفـتـي که رويين تنم بـلـنـد آسـمـان بـر زمـيـن بـرزنــم
من از تو صد و شصت تير خدنگ بخوردم نـنـاليدم از نــــام و نـنـگ
تو از زخم يک تير چوب گــــــزين نـهـادي سـر خود به قرپوس زيــن
3- سومين قهرمان رويين تن که مورد بحث ما و در واقع ريشه تاريخي ضرب المثل بالاست، آشيل يا اخيلوس فرزند پله پادشاه ميريميدونها، مشهورترين قهرمان افسانه اي يونان است که نامش با آثار همر نحليد شده است.
طبق بعضي روايات مادرش تتيس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پايش را گرفت و وارانه در رودخانه افسانه اي ستيکس فرو برد و بيرون کشيد. بدين جهت تمام اعضاي بدن آشيل به جز قوزک پايش که در دست مادر بود رويين گرديد. کالکاس پيشگويي کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. به همين جهت تتيس فرزندش را به صورت زني به نام پيرا در آورد و به دربار ليکومد در جزيره پيروس فرستاد تا نتوانند او را پيدا کنند و به جبهه جنگ بفرستند.
سپاهيان يونان که بدون کمک و ياري آشيل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اوليس خواستند و او به لطايف الحيل آشيل را به تروا کشانيد و موجب وحشت دشمنان گرديد. ديري نگذشت که حريف دريافت تير به هيچ جاي آشيل کارگر نيست مگر يک جا؛ همان قوزک پا يعني جاي دو انگشت مادرش که او را وارانه در آب فرو کرده بود.
يکي از تيراندازان مشهور به نام پاريس يا آپولون که نقطه ضعف حريف را پيدا کرده بود، تير زهر آلودي درست بر قوزک پاي آشيل زد و کارش را ساخت و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل شد.
محقق معاصر آقاي دکتر باستاني پاريزي نيز در رابطه با ضرب المثل بالا اين طور اظهار نظر مي کند: «به گمانم اينکه اروپاييها در مثل مي گويند: بر قوزک پايش لعنت، اشاره به اين افسانه باشد.»
با اين حساب معلوم مي شود که اين ضرب المثل از قاره اروپا به ايران آمده و به صورت فعلي درآمده است. در هر صورت ريشه تاريخي ضرب المثل بالا جز اين نمي تواند باشد و اصولاً همانطوري که کراراً در اين کتاب يادآور گرديد، هيچ ضرب المثلي نيست که عصاره و چکيده واقعه و حکايتي تاريخي يا اساطيري نبوده از اين دو عامل ريشه نگرفته باشد.
کساني که در موضوعي تصديق بلاتصور کنند و ندانسته و در نيافته سر را به علامت تصديق و تأييد تکان دهند، اينگونه افراد را به "بز اخفش" تشبيه و تمثيل مي کنند.
بايد ديد اخفش کيست و بز او چه مزيتي داشت که نامش بر سر زبانها افتاده است.
اخفش از نظر لغوي به کسي گويند که چشمش کوچک و ضعيف و کم نور باشد. در تاريکي بهتر از روشنايي و در روز ابري و تيره بهتر از روز صاف و بي ابر ببيند.
در تذکره ها نام يازده تن اخفش آمده که در اينجا مراد و مقصود سعيد بن مسعده خوارزمي معروف به ابوالحسن ميباشد. وي عالمي نحوي و ايراني و از موالي بني مجاشع بن دارم و از شاگردان و اصحاب استاد سيبويه بوده است. اگر چه از سيبويه بزرگتر بود، ولي به شاگردي وي افتخار مي کرد و تأليف آن دانشمند را محفوظ داشت.
وفات اخفش به سال 215 يا 221 هجري قمري اتفاق افتاد و صاحب تأليفات زيادي، منجمله کتاب "الاوسط" در نحو است.
ميگويند چون اخفش زشت صورت و کريه المنظر بود هيچيک از طلاب مدرسه با او حشر و نشري نداشته، در ايام تحصيل و تتلمذ با او مباحثه نمي کرده است. به روايت ديگر اخفش بحث و جدل را خوش نداشت و مايل بود هر چه ميگويد ديگران تصديق کنند.
قولي ديگر اين است که اخفش در مباحثه به قدري سماجت به خرج ميداد که طرف مخاطب را خسته مي کرد؛ به اين جهت هيچ طلبه اي حاضر نبود با وي مذاکره کند. پس با اين ملاحظات به ناچار بزي را تربيت کرد و مسايل علمي را مانند يک همدرس و همکلاس بر اين "بز" تقرير مي کرد و از آن حيوان زبان بسته تصديق مي خواست! بز موصوف طوري تربيت شده بود که در مقابل گفتار اخفش سر و ريش مي جنبانيد و حالت تصديق و تأييد به خود مي گرفت.
علامه قزويني راجع به اخفش اينطور مي نويسد:
«گويند اخفش نحوي وقتي که کسي را پيدا نمي کرد که با او مباحثه و مذاکره علمي نمايد با يک بزي که داشت بناي صحبت و تقريرات علمي مي گذارد و بز گاهگاهي بر حسب اتفاق چنان که عادت بر آنست سري تکان ميداد و اخفش از همين صورت ظاهر عملي که شبيه به تصديق قول او بود خوشحال مي شده است.»
عقيده ديگر اين است که مي گويند اخفش براي آنکه از مذاکره با طلاب بي نياز شود بزي خريد و طنابي از قرقره سقف اتاق عبور داده، يک سر طناب را در موقع مطالعه به دو شاخ بز مي بست و آن حيوان را در مقابل خود بر پاي ميداشت و سر ديگر طناب را در دست ميگرفت. هرگاه مي خواست دنباله بحث را ادامه دهد، خطاب به آن حيوان زبان بسته ميگفت: "پس مطلب معلوم شد" و در همين حال ريسمان را مي کشيد و سر بز به علامت انکار به بالا ميرفت. اخفش مطلب را دنبال مي کرد و آنقدر دليل و برهان مي آورد تا ديگر اثبات مطلب را کافي مي دانست. آنگاه سر طناب را شل مي داد و سر بز به علامت قبول پايين مي آمد.
از آن تاريخ بز اخفش ضرب المثل گرديد و هر کس تصديق بلاتصور کند او را به بز اخفش تشبيه و تمثيل مي کنند.
همچنين ريش بز اخفش در بين اهل علم ضرب المثل شده و به قول دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي: «آن دانشجو را که درس را گوش مي کند و ريش مي جنباند ولي نمي فهمد و در واقع وجود حاضر غايب است به بز اخفش تشبيه کرده اند.»
در اين جهان ناپدار چه بسيار افرادي هستند كه به مقتضاي زمان و مكان كار مي كنند و در همه حال مصالح شخصي را از نظر دور نمي دارند. براي اين دسته از مردم فرق نمي كند علي (ع) مصدر كار باشد يا معاويه.
حقيقت و مجاز در نظر مصلحت بين اين گونه افراد ابن الوقت علي الوسويه است.عبدالرحمن بن صخرازدي يا الدوسي معروف به ابوهريره فقيرترين اصحاب رسول اكرم(ص) و از عشيره سليم بن فهم بود. نامش به عهد جاهليت عبد قيس يا عبدشمس بود و به سال غزوه خيبر كه مسلمانان شد نامش به عبدالرحمن تبديل پذيرفت.
مشهور است كه ابوهريره در محاربات صفين حاضر و ناظر بود ولي در جنگ شركت نداشت. كارش اين بود كه موقع صرف طعام نزد معاويه مي رفت و در كنار سفره چرب و نرمش مي نشست. هنگام نماز و صلوة در پشت سر حضرت علي بن ابي طالب (ع) نماز مي خواند ولي به هنگام مصاف از معركه جنگ دور مي شد و در گوشه اي مبارزه دلاوران را تماشا مي كرد! وقتي علت اين سه حالت را ازاو سوال كردند در پاسخ گفت:
الصلوة خلف علي (ع) اتم. مضيرة معاوية ادسم، و ترك القتال اسلم! يعني: نماز در پشت سر علي (ع) كاملترين نمازهاست. غذاي معاويه چربترين غذاها و احتراز از جنگ و كشتار سالمترين كارهاست! به همين جهت ابوهريره به شيخ المضيره معروف گرديد و عبارت بالا صورت ضرب المثل پيدا كرد.
عبارت بالا در مورد افراد حريص و آزمند به كار برده مي شود كه هر چه به دست آورند باز هم زياده طلبي مي كنند و هل من مزيد مي گويند. يعني: آيا بيشتر و زيادتي هست؟ لهيب آتش طمع و ولع آنان همواره زبانه مي كشد و چشم تنگ آنان به قول شيخ اجل جز با خاك گور پر نمي شود.
باري، آيه شريفه هل من مزيد با اين توصيف و سابقه به صورت ضرب المثل درآمد و در مورد افراد حريص و آزمند به آن استشهاد مي كنند.
قاآني شيرازي در شعر زير اين گونه ارسال مثل مي كند:
هل من مزيد گويد هر دم جحيم از آنك
خواهد ز جسم دشمن او هر زمان مزيد
غالباً اتفاق مي افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند يكي در خست و امساك حتي به جان خويش و عائله اش رحم نمي كند و بالمآل جان بر سر تحصيل مال و ثروت مي دهد ولي ديگري را چنان جود و سخايي است كه به قول استاد دكتر عبدالحسين زرين كوب:«حاتم طايي را به چيزي نمي گيرد و اگر تشنه اي را دريايي و ذره اي را خورشيدي بخشد اينهمه در چشم همتش به چيزي نمي آيد.» در چنين مواردي اگر پاي قياس و مقايسه اين دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در ميان آيد از باب طنز و كنايه نيشخندي مي زنند و مي گويند: زين حسن تا آن حسن صد گز رسن و يا به اصطلاح عاميانه اين كجا و آن كجا.
ابتدا فكر مي كردم كه در اين ضرب المثل عاميانه دو كلمه حسن را از باب رعايت قافيه استعمال مي كنند و اين مثل سائر نبايد ريشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پي جويي كنم ولي اخيراً به همت مولانا بر آن دست يافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.
سلطان محمد خوارزمشاه نديم و مصاحبي داشت به نام حسن عمادالملك ساوه اي كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزيران و مقربان خاصش بوده است.
عمادالملك در شفاعتگري و پايمردي و تحقق نياز نيازمندان و تجليل و بزرگداشت شاعران و نويسندگان، وزيري نيك انديش و براي سلطان مايه نيكنامي بوده است. در يكي از روزهاي جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذيرفته بود شاعري با استجاره قبلي به حضور آمد و قصيده اي غرا با اشارات و استعارات و تشبيهات مناسب در مدح سلطان مي خواند. چون سلطان هزار دينارش صله مي فرمايد وزيرش حسن عمادالملك اين مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان مي دهد و براي شاعر ده هزار دينار از خزانه سلطان حاصل مي كند. چون شاعر مي پرسد:«كدام كس از اركان حضرت اين عطا را سبب شده است؟» مي گويند وزيري است كه حسن نام دارد.
چندي بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحتگري وامي دارد سلطان همچنان به شيوه سابق هزار دينارش صله مي فرمايد اما مع الاسف وزير سابق از دار دنيا رفته و وزير جديد سلطان از قضاي روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از اين مقدار مال بخشي مانع مي آيد و با تأخير و ليت و لعل كه در اداي حواله مال مي ورزد شاعر بيچاره و وام دار را اضطراراً به دريافت ربعي از عشر آن- و به روايتي عشر آن- راضي مي كند. اينجا وقتي شاعر متوجه مي شود كه اين وزير جديد هم حسن نام دارد در مي يابد كه بين حسن تا حسن تفاوت بسيار است و يا به اصطلاح ديگر زين حسن تا آن حسن صد گز رسن.
و آنجا كه سلطان به وزير بدگوش دارد تا ابد براي وي و سلطنتش مايه رسوايي خواهد بود، همچنان كه ديديم ملك و مملكت و حتي جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ويراني بلاد و امصار و كشتار مردم بي گناه ايران واداشت.
عبارت بالا از امثله سائره عاميانه است و در مواردي به كار مي رود كه در جمعي براي تمام افراد جمعيت جز يك نفر سهم و نصيبي قايل شوند و آن يك نفر را به حساب نياورند. در اين موقع زبان حال آن يك نفر محروم و بي نصيب اين خواهد بود كه: مگر من زينب زياديم؟
اين ضرب المثل در مورد زن و مرد فرق نمي كند و هر دو جنس مخالف از آن در موارد مقتضي استفاده و تمثل مي كنند.اكنون ببينيم اين زينب كيست و چرا زيادي شده كه به صورت ضرب المثل درآمده است.موضوع شبيه سازي و تعزيه خواني معلوم نيست از چه وقت در ايران معمول و مرسوم شده، ولي قدر مسلم اين است كه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار كه به قول شادروان عبدالله مستوفي:«از همه چيز وسيله تفريح مي تراشيد» و از هر فرصتي براي تفنن و تنوع استفاده مي كرد به اوج كمال و تفصيل رسيد.
ناصرالدين شاه يكي از افراد مطلع و زيرك را با عنوان و سمت معين البكاء مأمور كرد كه در تكيه دولت بساط تعزيه خواني راه بيندازد و اين اپراي تراژيك را با جلال و شكوه هر چه تمامتر در دهه اول ماه محرم نمايش دهد.يكي از تعزيه ها به نام تعزيه بازار شام بود كه در تكيه دولت تهران با تشريفات مفصل برگزار مي شد. اين تعزيه در واقع نمايش ورود خاندان رسالت به دمشق و مجلس يزيد بود كه اهل بيت سوار بر شترها بايد وارد تكيه شوند و از مقابل بارگاه يزيد كه جبه اطلس سرخ فام پولك دوزي شده بر تن و عمامه سرخ زربفت بر سر داشت عبور كنند.
در بارگاه يزيد سفير فوق العاده دربار روم شرقي بيزانس و چند تن از اصحاب پيغمبر اكرم (ص) كه تا آن وقت زنده بودند حضور داشتند.برنامه تعزيه اين بود كه شبيه هاي حضرت سجاد (ع) و حضرت زينب (ع) و حضرت كلئوم (ع) و حضرت فاطمه بنت الحسين (ع) ضمن عبور از مقابل بارگاه يزيد هر يك خطبه فصيحي- البته به نظم فارسي- بايد بخوانند و مخصوصاً خطبه غراي حضرت زينب كبري عليهاسلام با آن جمله مشهور و تاريخي: امن العدل يابن الطلقاء؟ بايد چنان اثر كوبنده اي داشته باشد كه به قول مستوفي:«استخوان خليفه جور را نرم كند.» و حاضران بارگاه يزيد مخصوصاً سفير روم و اصحاب پيغمبر (ص) بر اين اعمال و رفتار غيرانساني غاملانش اعتراض كنند.
باري، در يكي از سنوات و عاشوراي محرم روزي كه تعزيه بازار شام در تكيه دولت تهران برپا بود موقعي كه در راهروي پشت تكيه كه دايره وار گرداگرد تكيه مي گشت شترها را خوابانيده بودند كه شبيه هاي اسرا سوار شده به نوبت وارد تكيه شوند. يك زن چادر نمازي كه به واسطه نداشتن چادر و چاقچور نگذاشته اند وارد تكيه شوند براي آنكه دست خالي به خانه باز نگردد در داخل راهروي پشت تكيه به تماشاي بارو و بنه و اثاثيه و بازيكنان تعزيه ايستاده بود.
در اين موقع دستور مي رسد كه شبيه خوانها سوار شتر شوند و متناوباً از مقابل بارگاه يزيد عبور كنند. زن چادر نمازي چون يكي از شتران را خالي و بدون راكب ديد بدون ترس و واهمه بر روي آن سوار مي شود. ساربانان به تصور اينكه او هم يكي از شبيه خوانهاست ممانعت نمي كنند و شتر مركوب زن چادر نمازي البته بعد از شترهاي شبيه خوانان واقعي به قطار افتاده داخل تكيه مي شود.
تعزيه گردان و ساير متصديان تعزيه هم در آن گيرودار كه به پس و پيش كردن بارهاي مفرش و يخدان و سوارهاي لشكر مخالف كه شبيه سرهاي شهدا را بالاي نيزه كرده از جلو و عقب مي كشيدند مشغول بودند متوجه جريان قضيه و سوار شدن زن چادر نمازي نشدند. ماحصل كلام آنكه شبيه هاي واقعي يكي پس از ديگري چون جلوي غرفه شاه رسيدند. سارباني كه زمام شتر را در دست داشتند شتران را به نوبت نگاه داشتند و شبيه خوانها در حالي كه توجهشان به بارگاه يزيد بود نقش خود را ايفا كردند تا اينكه نوبت به زن چادر نمازي رسيد.
ساربان به حساب اينكه او هم نقشي دارد زمام شتر را نگاه داشت.
جلوييها و عقبيها طبعاً از حركت باز ايستادند و زن چادر نمازي كه قبلاً دو شعر عاميانه را سر هم كرده بود اشعار خود را با همان آهنگي كه اسراي جلوتر از او خوانده بودند به شرح زير مي خواند:
من زينب زياديم
عروس ملا هاديم
اومدم پول بسونم
چادر و چاقچور بسونم
پيداست كه ابهت و احترام حضور شاه مانع از خنده و هو و جنجال چند هزار نفر تماشاچيان مجلس شد. ناصرالدين شاه كه از جسارت و موقع شناسي زن چادر نمازي خوشش آمده بود به جاي آنكه مؤاخذه اش كند دستور داد يك توپ چادر و چاقچور و مقداري پول به آن زن دادند و عبارت زينت زيادي از آن روز به بعد در افواه عامه به صورت ضرب المثل درآمد.
كاري كه صرفاً به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و ميل و اراده مجري امر در آن دخالتي نداشته باشد مجازاً حكيم فرموده گويند .
اما ريشه تاريخي آن : به طوري كه مي دانيم اطبا و پزشكان را در ازمنه و اعصار قديمه حكيم مي گفتند و معاريف اطباي قديم نيز به نام حكيم باشي موسوم بوده اند . علم پزشكي در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشكان قديم نيز از مندرجات كتب طبي ابن سينا و محمد زكرياي رازي و كتابهاي تحفه حكيم مومن و ذخيره خوارزمشاهي و چند كتاب ديگر تجاوز نمي كرد .
داروهايي را هم كه مي شناختند از كتب مزبور به ويژه كتاب مخزن الادويه بوده و غالباً جوشنده گياهان طبي را تجويز مي كرده اند. به علاوه در ايران قديم پرداخت ويزيت يا حق القدم به طبيب معالج معمول نبود « طبيب مي آمد ، اگر مريضش مي مرد خود خجالت مي كشيد چيزي مطالبه كند . اگر معالجه مي شد برحسب زيادي و كمي زحمتي كه در رفت و آمد بالاي سر مريض متحمل شده بود حق العلاجي براي او مي فرستادند .
البته توانايي مريض هم در كميت اين حق العلاج مداخله داشت .» در عصر حاضر پزشك برسر بيمار مي آيد . بدواً دستور مي داد تجزيه وعنداللزوم عكسبرداري و ام آر آي و ... مي دهد . آنگاه نسخه مي نويسد و مي رود ، ولي در قرون گذشته كه دستگاههاي راديوگرافي و راديوسكوپي و كارديوگرافي و تجزيه و آزمايش خون و قند و چربي و اوره و آلبومين و ساير مواد تركيبي بدن وجود نداشت حكيم يا حكيم باشي در واقع همه كاره بود .
نكته جالب توجه اين بود كه حكيم باشيهاي قديم علاوه بر تعيين دارو و كيفيت تهيه و تركيب آن كه غالباً از عطار سرگذر مي خريدند ناگزير بودند غذاي مريض در ساعات شبانه روز را هم مشخص كنند و در ذيل يا پشت نسخه بنويسند . امر و فرمايش حكيم باشي در حكم وحي منزل بود . اصحاب و پرستاران بيمار موظف بودند حكيم فرموده را مو به مو اجرا كنند و در نوبت بعدي كه حكيم باشي بالاي سر بيمار مي رفت نتيجه اقدام و اجراي امر و فرمايش را گزارش كنند .
كساني كه از فنون رقص چيزي ندانند و ناشيانه و بي قاعده و پايكوبي كنند اين گونه رقص را اصطلاحاً و از باب كنايه و تعريض رقص شتري مي گويند.
بايد ديد رقص شتري چيست كه به صورت ضرب المثل درآمده حركات نابهنجار را به آن تشبيه و تمثيل مي كنند.
رقص شتري: جالبتر از شتردواني در ميان ساربانان بازي رقص شتري است كه ساربانان به طريق خاصي شتر را به رقص وامي دارند و اين سرگرمي جالب ساعتها موجب خنده و تفريح ساربانان و مسافران مي شود. پيداست چون رقص شتري نظم و قاعده اي ندارد لذا رفته رفته هرگونه رقص بي قاعده را به آن تشبيه و تمثيل كرده اند.
اكنون كه موضوع رقص مطرح شد بايد دانست كه رقص و پايكوبي ساربانان در شبها گرد آتشهاي فروزان نيز ديدني و تماشايي است. آنها با روح سركش خود كه ميراث كوير و صحاري سوزان است پس از خوابانيدن كاروان شتر به رقص و شادي مشغول مي شوند.
ميگويند يك ملايي بود كه به شاگردان درس ميداد. يكي از شاگردانش هر روز كه ميآمد به جاي احوالپرسي و دعا ميگفت:
«ملا بد نباشد» ملا پيش خودش فكر ميكرد كه بچه ميداند كه من مريض هستم. چند روز بعد كه بچه به ملا گفت: «ملا بد نباشد» يك روز ملا جواب داد: «والله امروز پايم درد ميكند» روز دوم ملا گفت: «سرم درد ميكند» خلاصه بعد از چند روز ملا گفت: «والله امروز كمي تب دارم» . عاقبت روزي رسيد كه راستي ملا سخت مريض شد و به جان كندن افتاد. باز بچه گفت: «ملا بد نباشد» و ملا به خيال ناخوشي مرد.
حضرت مولانا جلالالدين محمد، حكايتي نزديك به همين مضمون و با اين عنوان دارد: «مثال رنجور شدن آدمي به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وي و حكايت معلم و كودكان».
كودكان مكتبي از اوستاد
رنج ديدند از ملال و اجتهاد
مشورت كردند در تعويق كار
تا معلم درفتد در اضطرار
«مثنوي معنوي دفتر سوم»
عبارت بالا اصولاً از تعصب شيعيان در مورد ناقلان روايات اهل سنت و جماعت و يا به اصطلاح ديگر راويان سني حكايت مي كند كه رفته رفته صورت ضرب المثل پيدا كرده مجازاً در رابطه با منقولات غير واقع كه شنونده آن را باور نكند از باب شوخي و در لفافۀ طيب و مزاح مي گويد:«راوي سني است.» يعني اين گفته و روايت قابل اعتنا و اعتماد نيست و بايد به ديدۀ تأمل در آن نگريست.
اما ريشۀ اين عبارت مثلي: دين مبين اسلام كه چهارده قرن از عمر و ظهورش مي گذرد در ابتدا يعني عصر جاهليت و بت پرستي در شهر مكه در حجاز طلوع كرده و تاريخ ظهور آن اوايل قرن هفتم ميلادي يعني سال 610 ميلادي است كه محمدبن عبدالله (ص) به پيغمبري مبعوث گرديده است. در طول مدت بيست و سه سال دوران بعثت آيات الهي كه به زبان وحي بر پيغمبر نازل مي گرديد مجموعاً قرآن مجيد ناميه شد و آن را پس از رحلت پيغمبر اكرم (ص) و در دورۀ خلفاي راشدين جمع و تدوين كرده به مصحف موسوم كرده اند و آن مركب از يكصد و چهارده سوره و هر سوره مركب از چندين آيه و در مطاوي آنها قواعد و احكام و امثال و قصص و دستورهاي اخلاقي فراوان آمده است و مسلمانان برآنند كه كليۀ دستور معاش و معاد ايشان در قرآن مندرج است و خير دنيا و آخرت از آن كتاب مبين حاصل مي گردد.
مباني اصليۀ دين مبين اسلام را به عقيدۀ اهل سنت و جماعت سه اصل: توحيد و نبوت و معاد تشكيل مي دهد كه دو اصل امامت و عدل نيز بر حسب عقيدۀ متكلمين شيعه بر آن سه اصل اضافه شده است.
به علاوه در نزد اسلاميان مجموعۀ رواياتي وجود دارد كه به نام احاديث شناخته مي شوند و آنها عبارت است از چندين روايت كه از كلمات پيغمبر (ص) نقل شده و آن را سنت گويند. چون عمربن خطاب كشته شد ريشۀ اختلاف سران مسلمين از شوراي شش نفرۀ علي (ع)، عثمان، طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف و سعدبن ابي و قاص، كه بنا بر وصيت خليفۀ دوم تشكيل شده بود بارور شده از اسلام واحد فرقه هاي عديدۀ عامه و خاصه كه همان شيعه و سني باشد منشعب گرديده است.
عوامل و جهات اصلي اختلاف مسلمين در صدر اسلام عبارت بودند از:
سقيفۀ بني ساعده، واقعۀ فدك، واقعۀ تشكيل شوراي شش نفره، شورش بر ضد عثمان و كشته شدن او و داستان پيراهن عثمان، واقعۀ غديرخم و مآلاً همين حديث تفرقه و جز اينها كه از حوصلۀ اين مقال خارج است، اسلاميان را به دو دسته شيعي و سني منشعب كرده است و از آن پس هر روايتي كه بر مظلوميت و ولايت و خلافت بر حق علي بن ابي طالب (ع) باشد اهل سنت و جماعت شايد بگويند راوي شيعي و يا به اصطلاح ديگر راوي رافضي است و آنچه از روايتها دال بر حقانيت خلافت خلفاي ثلاث ابوبكر، عمر، عثمان و مردود بودن واقعۀ غديرخم و جز اينها باشد شيعيان به طنز و تعريض مي گويند:«رواي سني است.» يعني پيرو اهل سنت و جماعت است و روايتش اعتباري ندارد.
عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتني به كار مي رود. في المثل براي دوست خود هديه اي مي فرستيد ولي آن هديه را در خور شأن و مقامش نمي بينيد. در اين موقع از عبارت مثلي بالا استفاده كرده چنين مي گوييد و يا مي نويسد: «تقاضا دارد اين ران ملخ را بپذيريد.» فكر مي كنم صرفاً ناچيز بودن ران ملخ كه احياناً مورچه اي را سير نمي كند در حالي كه در واقعۀ زير سپاه بي كراني را سير كرده است موجب شده باشد كه از باب تواضع و تخاشع صورت ضرب المثل پيدا كند.
اما ريشۀ تاريخي آن:
داستان رسالت و سلطنت حضرت سليمان را قبلاً در قسمت دو قورت و نيمش باقي است در همين بخش شرح داديم و مخصوصاً به تفصيل بيان داشتيم كه بنابر حكم و مشيت الهي چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيطره پيدا كرده است.
قضا را روزي سليمان نبي با لشكريان و همراهان خود طي طريق مي كرد تا ضمن سركشي از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضيان و شاكيان رسيدگي كند. در مسير خود به وادي مورچگان «كه قسمت جنوبي طائف و يا به گفتۀ اكثر مفسران وادي نمل در شام و سوريۀ فعلي بوده است» رسيد كه كثرت عدد مورچگان بسيط زمين را سياه كرده بود: حتي اذا اتو اعلي وادالنمل. عرجا رييس مورچگان به آواز بلند گفت:«يا ايها المنل ادخلو امساكنكم لايحطمنكم سليمن و جنوده و هم لايشعرون.» يعني: اي مورچگان، به منازل و مساكن داخل شويد تا پايمال سم ستوران سليمان و لشكريانش نشويد زيرا آنها نمي دانند و توجهي به شما ندارند.
سليمان از گفتار عرجا بخنديد و با تفرعن و تبختر علت صدور چنان فرمان را توضيح خواست. عرجا رييس مورچگان چون تندي و تفرعن سليمان را ديد گفت:«ملايمتر صحبت كن زيرا اگر تو پادشاه روي زمين هستي من در هفت طبقۀ زيرزمين سلطنت مي كنم كه هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل ميليون مورچه در اختيار دارد كه همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشيت الهي تعلق گيرد آن چنان قدرت و زورمندي دارم كه قويترين دشمنان را با يك حمله از پاي درمي آورم.»
سليمان گفت: « اگر راست مي گويي پس چرا فرمان دادي كه مورچگان به خانه هاي خود بگريزند؟» عرجا بدون تأمل جواب داد: « از آن جهت چنين فرماني صادر كردم كه اين زمين زر و سيم دارد و آدمي در به دست آوردن احجار كريمه حريص است، از طرف ديگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسيدم كه براي به دست آوردن زر و سيم آمده باشي و لشكريان تو مورچگان را بر زيرپاي سم ستوران كنند.»
سليمان گفت: « پس چرا تو نگريختي و تا آخرين لحظه برجاي ماندي؟» عرجا جواب داد: « من رييس مورچگانم و شرط سروري و مهتري آن نيست كه زيردستان را در بلا افكند و خود بگريزد. اگر هنوز اين ندانسته اي، بدان.» آن گاه بين سليمان و عرجا رييس مورچگان در پيرامون دنياي فاني و قدرت لايزال خداوندي محاوره و گفتگو زياد رفت به قسمي كه سليمان را در مقابل منطق قوي و اظهارات مستدل عرجا قدرتي نماند و اشك از ديدگانش سرازير گرديد.
سليمان از عرجا خواست كه پندي آموزنده دهد شايد به كار آيد. عرجا گفت: « از عطايايي كه خداي تعالي ترا بخشيد يكي را بازگوي.» سليمان جواب داد: « چه عطيه اي بالاتر از اين، كه خداي مهربان باد را مركب من ساخته است تا هر جاي قصد كنم به وسيلۀ باد و به سرعت باد بروم.»
عرجا گفت:« اي سليمان، داني كه اين چه معني دارد؟ يعني، هرچه ترا از اين دنيا دادم همچو باد است، درآيد و نپايد و برود. اكنون كه چنين است به مال و مقام دنيوي غره مشو و به همنوع خود خدمت كن. هر كس را كه حق تعالي سروري و مهتري دهد بر او فرض و لازم است كه نسبت به كهتران و زيردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در ميان قوم خود گردش مي كنم تا اگر مورچه اي را رنج و محنت و شكستگي رسيده باشد از او تيمار و پرستاري كنم. راستي، اين نكته را هم بگويم كه حق تعالي سلطنت روي زمين را نيز به من تكليف فرمود ولي نپذيرفتم زيرا ميل داشتم كه هميشه مورچه اي ضعيف باشم تا شكوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»
جملات اخير عرجا آن چنان نافذ و كوبنده بود كه سليمان را از ادامۀ گفتگو بازداشت و در مقام مراجعت برآمد. عرجا گفت: «سزاوار نيست گرسنه بازگردي و من ترا مهماني نكنم كه گفته اند: من زار حياً ولم يذق شيئاً فكانما زار ميتاً. سليمان گفت: « تو مرا به چه چيز مهمان مي كني؟» عرجا گفت: «به ران ملخ.» پس برفت و يك پاي ملخ بياورد و پيش سليمان بنهاد. سليمان تمسخر و نيشخندي زد و گفت: « لشكريان من زياد هستند و اين ران ملخ كفايت نكند.» رييس مورچگان گفت: «به اندك بودن آن نگاه نكن. بركت خدا را حد و اندازه نيست. بخور تا بيش از اين لاف قدرت و لمن الملكي نزني.»
خلاصه سليمان و آن همه سپاهيانش از ران ملخ بريدند و خوردند تا همه سير شدند ولي عجب آنكه از آن ران كذايي چيزي كم نگشت. به علاوه حق تعالي گياهي پديد آورد كه تمام ستوران و چهارپايان سليمان نيز از آن يك خوشه گياه بخوردند و سير شدند.
سليمان چون اين بديد سر به سجده برآورد و به خود آمد كه در مقابل عظمت الهي بنده ضعيف و زبون و بيچاره اي بيش نيست. وقتي كه به خانه بازگشت مدت چهل روز از محراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نيايش و پرستش خداي يگانه پرداخت و ران ملخ كه در بادي امر به نظر سليمان تحفۀ ناچيزي جلوه كرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
چنانچه يك يا چند نفر از افراد جمعيتي مرتكب جرم يا عمل ناشايست شوند هميشه بر عاقل يا عقلاي آن جمعيت خرده مي گيرند و آنها را مسئول ارتكاب جرم مي شناسند كه نتوانستند مرتكبين را قبل از ارتكاب جرم دلالت و راهنمايي كنند و از ارتكاب اعمال ناشايست آنان قبل از بروز واقعه جلوگيري نمايند.
در اين گونه موارد حرفشان اين است كه ديه بر عاقله است. گاهي نيز گفته مي شود: « اگر فلاني خطا كرد شما عفوش كنيد زيرا ديه بر عاقله است.» كه استفاده از آن به شكل اخير صحيح نيست چه عفو و بخشش ارتباطي با ديه و خونبها ندارد.
اما ريشۀ اين مسئلۀ فقهي كه صورت ضرب المثل يافته به اين شرح است: بر طبق احكام و تعاليم اسلامي اگر كسي ديگري را متعمداً به قتل برساند كيفر او قصاص است يعني بايد كشته شود. در قتل عمدي حق قصاص از براي اولياي مقتول قرار داده شده و ممكن است تراضي طرفين منتهي به ترك قصاص و اخذ ديه و خونبها شود. در اين صورت خونبها از ثروت قاتل به اولياي مقتول پرداخت خواهد شد. اما چنانچه قتل اشتباهاً رخ دهد بدين معني كه قاتل قصد كشتن نداشته و قتل به طور خطا و غير عمد اتفاق افتاده باشد در اين صورت قصاص در بين نخواهد بود و ديه يا خونبها پرداخت مي شود:
و من قتل مومناً خطاً فتحرير بر رقبة مومنة و دية مسلمة الي اهله. و يا به اصطلاح معروف: ان دية الخطا علي العاقلة. يعني: ديه و خونبهاي قتل خطا بر عاقلۀ قاتل واجب است.
كلمۀ عاقله در اين عبارت به معني عاقل و خردمند نيست بلكه جماعت عاقله كه بايد ديۀ قتل اشتباهي را بپردازند عبارت است از : پدر و فرزندان و خويشان پدري از قبيل اعمام و بني اعمام ابي و ابويني و اخوال (دايي ها) و بني اخوال ابي و ابويني قاتل هستند.
اما فلسفۀ ثبوت ديه بر عاقله اين است كه اگر فردي بدون تعمد مرتكب قتل گرديد چون گناهش صرفاً بي احتياطي و عدم توجه بوده و مستحق رحم و عطوفت است علي هذا لازم است مورد شفقت و مهرباني مسلمانان قرار گيرد و نزديكترين مسلمانان همان خويشان و بستگان نزديك قاتل غيرعمد هستند كه بايد خونبهاي قاتل را بپردازند تا به حكم عقل و وجدان از اقارب و بستگان جاهل و ناپخته محافظت نمايند و نگذارند كه آنان از طريق حزم و احتياط خارج شده اشتباهاً مرتكب قتل نفس شوند.
قضاوت و داوري بايد مبتني بر اصول عدالت و رعايت كمال بي نظري باشد. اگر به ترازوي عدالت كه در سالن دادگاه جنايي كاخ دادگستري تهران نصب است نگاه كنيم ملاحظه مي شود كه نگهدارندۀ شاهين اين ترازو داراي چشماني اعمي و نابيناست. در واقع اين معني افاده مي شود كه عدالت كور است و در مقام قضا تنها نور حقيقت به آن روشني مي بخشد.
بديهي است اگر جز اين باشد يعني چشم قاضي به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضي هر ندايي را پذيرا شود آن چنان ديوان و دارالقضا سالبه به انتفاي موضوع خواهد بود و آن را به ديوان بلخ تشبيه و تمثيل مي كنند.
شهر بلخ كه امروز جزء كشور افغانستان است سابقاً از مهمترين بلاد خراسان بزرگ بود و قبل از ظهور اسلام در آنجا پيران بودا و زردشت هر يك كانوني داشتند و سرزمين بلخ را به اين ملاحظه مقدس و گرامي مي شمردند. پس از پيدايش دين اسلام باز هم شهر بلخ نام و عنوان داشت چنان كه آنجا را قبة الاسلام و ام البلدان و دارالملك مي ناميدند و شخصيتهاي نامداري چون مولانا جلال الدين محمد مولوي و ابوشكور و شهيد بلخي و قاضي حميدالدين صاحب مقامات حميدي و ابوعلي سينا و ناصر خسرو قبادياني متخلص به حجت و صدها عالم و فاضل و دانشمند ديگر از آنجا و آباديهاي اطرافش برخاستند.
شهر بلخ در آن عصر و زمان به قدري عظمت داشت كه تنها از طبقۀ فضلا و دانشمندان، پنجاه هزار كس در آن جاي داشتند. «در معموري به مثابه اي رسيده بود كه در نفس شهر و قراء، هزار و دويست موضع نماز جمعه مي گزاردند و هزار و دويست حمام كدخدا پسند در آن نواحي موجود بود.»
براي آنكه ريشۀ تاريخي ضرب المثل ديوان بلخ بهتر روشن شود فقط دو نمونه از قضاوتهاي مضحك و دور از موازين عقل و انصاف قاضي موصوف را ذيلاً مي نگارد:
روزي زني به محضر قاضي بلخ آمد و از شوهرش به تفصيل شكايت كرد كه بخيل و ممسك است، خرج خانه نمي دهد، بد اخلاق است و با او سرياري و سازش ندارد. قاضي سخنان شاكيه را به دقت گوش مي كرد ولي بدون تأمل و تفكر مرتباً سرش را تكان مي داد و مي گفت:«حق با شماست!» زن با رضايت و خشنودي از ديوان بلخ خارج شد و اميدوار بود كه حكم قاضي به نفع او و عليه شوهرش صادر خواهد شد. دير زماني نگذشت كه شوهر زن شاكي به ديوان بلخ آمد و از همسرش به گناه آنكه علاقه به زندگي زناشويي ندارد و پر توقع و پر افاده است داستانها گفت. قاضي احمد حنفي اين مرتبه با قيافۀ اندوهگين سخنان مرد شاكي را شنيد و در فواصل صحبت شاكي با بيان فصيح مي گفت:«حق با شماست! حق با شماست!»
همسر قاضي كه در كنار پنجرۀ اطاقش شاهد اين صحنۀ مضحك و تصديق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنكه شاكي از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محكمي بر فرق شوهرش كوبيد و گفت:«اي نفهم احمق، اين چه نوع قضاوت است كه مي كني؟ در كدام يك از محاكم و محاضر قضايي دنيا سابقه دارد كه قاضي روي اظهارات مدعي و مدعي عليه، رأي مشابه دهد؟ آيا هيچ مي داني كه آن زن شاكيه همسر اين شاكي بوده است؟» قاضي كتك خورده نيشخندي زد و در جواب همسر خشمگين گفت:«حق باتست! تو هم درست مي گويي!»
در واقع جناب قاضي با اين سه رأي مشابه نشان داد كه در فرهنگ ديوان بلخ ميدان حق و حقيقت آن قدر وسيع است كه مي توان عارض و معروض و شاكي و مشتكي عنه را با هم در آن جاي داد!
عبارت مثلي بالا دربارۀ كسي بكار مي رود كه: «او را در تنگناي كاري يا مشكلي قرار دهند كه خلاصي از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمي در زندگي روزمره بعضي مواقع دچار محظوراتي مي شود و بر اثر آن دست به كاري مي زند كه هرگز گمان و تصور چنان پيشامد غيرمترقب را نكرده بود. في المثل شخص زودباوري را به انجام كاري تشويق كنند و او بدون مطالعه و دورانديشي اقدام ولي چنان در بن بست گير كند كه به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش.
در چنين موارد و نظاير آن است كه از باب تمثيل مي گويند: «بالاخره دست و پايش را در پوست گردو گذاشتند.» يعني كاري دستش داده اند كه نمي داند چه بكند.
اكنون ببينيم دست و پاي آدمي چگونه در پوست گردو جاي مي گيرد كه وضيع و شريف به آن تمثيل مي جويند.
گربه اين حيوان ملوس و قشنگ و در عين حال محيل و مكار كه در غالب خانه ها بر روي بام و ديوار و معدودي هم در آغوش ساكنان خانه ها به سر مي برند حيواني است از رستۀ گوشتخواران كه چنگالها و دندانها و دو نيش بسيار تيز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نيز بالا مي رود و مكانيسم بدنش طوري است كه از هر جا و از هر طرف به سوي زمين پرتاب مي شود با دست به زمين مي آيد و پشتش به زمين نمي رسد. گربه ها نيمه وحشي در سرقت و دزدي يد طولايي دارد و چون صداي پايشان شنيده نمي شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخي مي توانند عبور كنند لذا هنگام شب اگر احياناً يكي از اطاقها در و پنجره اش قدري نيمه باز باشد و يا به هنگام روز كه بانوي خانه بيرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه مي شود و در آشپزخانه مرغ بريان و گوشت خام يا سرخ كرده را مي ربايد و به سرعت برق از همان راهي كه آمده خارج مي شود. خدا نكند كه حتي يك بار طعم و بوي مأكول مرغ بريان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را يا بايد كشت و يا به طريق ديگري دفع شر كرد چه محال است ديگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم براي دستبرد و سرقت استفاده نكند. براي رفع مزاحمت از اين نوع گربه هاي دزد و مزاحم فكر مي كنم نوشتۀ شادروان اميرقلي اميني وافي به مقصود باشد كه مي نويسد:
«... سابقاً افراد بي انصافي بودند كه وقتي گربه اي دزدي زيادي مي كرد و چارۀ كارش را نمي توانستند بكنند قير را ذوب كرده در پوست گردو مي ريختند و هر يك از چهار دست و پاي او را در يك پوست گردوي پر از قير فرو مي بردند و او را سر مي دادند. بيچاره گربه درين حال، هم به زحمت راه مي رفت و هم چون صداي پايش به گوش اهل خانه مي رسيد از ارتكاب دزدي بازمي ماند.»
آري، گربۀ دزد با اين حال و روزگاري كه پيدا مي كرد نه تنها سرقت و دزدي از يادش مي رفت بلكه غم جانكاه بي دست و پايي كافي بود كه جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگي تلف شود.
عبارت بالا را بايد از امثله سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كليه شئون و مسائل مهمه به كار مي رود و در اين گونه موارد مختلفه امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته مي شود: به خود زحمت ندهيد و مغز و فكرتان را خسته نكنيد همه راهها به رم ختم مي شوند. يعني: فلاني را ببينيد تا مشكلات شما را فيصله دهد.
بنابر يك ضرب المثل قديمي همه راهها به رم ختم مي شوند. راه تاريخ و راه بشر نيز به رم مي انجامد. در آن زمان كشور به جايي اطلاق مي شد كه يك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلاي رم از آن زمان آغاز شد كه ديگر كوه و دريا ورود شاخص مرزهاي يك كشور نبودند و حتي رشته كوههاي آلپ در ايتاليا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمي آمد.
نخست مرزهايش را تا آن حد توسعه داد كه همه ايتاليا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوههاي آلپ در گذشت و به بيشه هاي انبوه كشور گاليا و جنوب سيسيل رسيد. از شمال تا راين، از غرب تا اسپانيا و از شرق تا بوزانتيوم. وقتي جاده اي به رودخانه اي بر مي خورد رميان بر آن رود پلي سنگي مي زدند و جاده را ادامه مي دادند. پيشروي وقتي قطع مي شد كه به دريا بر مي خوردند.
عبارت مثلي بالا در مورد آن دسته افراد حريص و طماع به كار مي رود كه بخواهند از دو نفع و فايده مغاير و مخالف يكديگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هيچ يك صرف نظر كنند. اين گونه افراد از هر رهگذر حتي اگر به ضرر ديگران هم منتهي شود جلب نفع شخصي را از نظر دور نمي دارند.
قبايل عرب هر كدام بتي به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن مي رفتند و قرباني تقديم مي كردند. معروفترين بتهاي سرزمين عربستان عبارت بودند از: هبل بر وزن زحل، ود بر وزن رد، بعل بر وزن لعل، منات، عزي، سعد، سواع، يغوث، يعوق، كه تقريباً كليه قبايل عرب در زمان جاهليت آنها را مي پرستيدند و قرباني مي دادن.
علاوه بر بتهاي مذكور صدها بت ديگر هم مورد ستايش و نيايش بود كه ذكر اسامي آنها از حوصله و بحث اين مقاله خارج است. اما جالبترين بت پرستيها كه مورد بحث ما مي باشد بت پرستي طايفه حنيفه بوده است زيرا كار جهل و انحطاط و گمراهي را اين طايفه به جايي رسانيده بودند كه بت معبود خويش را از آرد و خرما مي ساختند و آن را مي پرستيدند. در يكي از سالهاي مجاعه و قحطي كه شدت گرسنگي به حد نهايت رسيده بود افراد قبيله حنيفه آن خداي خرمايي را بين خود قسمت كردند و خوردند!!
پس از اين واقعه در ميان ساير قبايل عرب اصطلاح اكل ربه زمن المجاعة رواج يافت و با تحريف و تصرفي كه در اين اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسي هم خدا را مي خواهد هم خرما را در ميان ايرانيان به صورت ضرب المثل درآمد.
اين عبارت مثلي در مواردي به كار مي رود كه كسي قصد تامين منابع از دو جانب را داشته باشد به اين معني كه مقصودش از يك سو حاصل است و به علت حرص و طمع يا جهات ديگر بخواهد از طريق ديگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضاي مطامع خويش اقدام كند ولي نه تنها در اين مورد مقصودش حاصل نيايد بلكه منافع اوليه را نيز از دست بدهد.
ابن زياد فرمان حكومت ري را به نام عمربن سعدبن ابي و قاص صادر كرد و او را با چهار هزار سپاهي ماموريت داد كه پس از سركوبي ديلميان به حكومت آن سامان (ري) برود. عمر سعد يا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارك سفر شد و حمام اعين را لشكرگاه ساخت تا به طرف ايران عزيمت كند و مانند پدرش كه پس از فتح قادسيه برسرير فرمانروايي مدائن تكيه زده بود او نيز شير مردان جبال ديلم را منكوب كرده برتخت حكمراني شهر ري كه در آن موقع از بلاد معظم ايران به شمار مي رفت جلوس نمايد و از گندم سفيد و معنبر ري كه در آن عصر و زمان بهترين گندمهاي خاورميانه بوده است نان برشته و خوش خوراكي تناول كند!
از آنجا كه به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه كربلا پيش آمد و ابن زياد به او تكليف كرد كه قبلاً به جنگ حسين بن علي (ع) برود و پس از آنكه كارش را يكسره كرد آن گاه به جانب ايران براي تصدي حكومت ري عزيمت كند . چون ابن اثير مورخ قرن ششم هجري در اين مورد حق مطلب را به خوبي ادا كرده است به منظور خودداري از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش مي پردازيم:
چون كار حسين (ع) بدان گونه رسيد ابن زياد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو براي جنگ حسين (ع) كه اگر ما از او آسوده شويم تو به محل ايالت خود خواهي رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زياد گفت: « قبول مي كنم به شرط اينكه فرمان ري را به ما پس بدهي.»
چون آن سخن را شنيد گفت: « يك روز به من مهلت بده كه من مطالعه و مشورت كنم.» چون عمرسعد وارد سرزمين كربلا شد روزي حضرت حسين بن علي(ع) برايش پيغام داد كه با تو سخني دارم و بهتر آن است كه امشب با من ملاقات كني. عمر سعد اجراي امر كرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهيان به ملاقات سيدالشهدا رفت.
حضرت فرمود: « تو مي داني كه من پسر كيستم. از اين انديشه ناصواب درگذر و سلوك طريقي اختيار كن كه متضمن صلاح دنيا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پيوند و بر خارف دنياي غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« مي ترسم ابن زياد خانه ام در كوفه خراب كند.»
حضرت فرمود:« سرايي بهتر از آن به تو مي دهم.» ابن سعد گفت:« در ولايت كوفه ضياع و عقار دارم، از آن مي انديشم كه پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره كند.»
امام حسين(ع) مجدداً فرمودند كه اگر آن ضياع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزي مي بخشم كه هزار بار از مزارع كوفه بهتر و مفيدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد كه در مقابل سخنان راستين فرزند برومند علي بن ابي طالب (ع) جوابي ندارد بدهد سردرپيش افكند و پس از لختي تامل گفت:« حكومت ري را چه كنم كه دل در گروي آن دارم؟»
چه به گفته حمدالله مستوفي ملك ري به عظيمي بوده كه آرزوي حكومتش در دل عمر سعد عليه العنه باعث قتل اميرالمومنين حسين بن علي (ع) شد. حضرت حسين بن علي (ع) پس از شنيدن اين سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااكلت من برالري» يعني: اميدوارم از گندم ري نخوري. عمرسعد با كمال وقاحت و بي شرمي جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».
پس از واقعه كربلا و شهادت سيدالشهدا(ع) و يارانش بر اثر حوادث متواتري كه رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسيد و از گندم ري نخورد بلكه سربرسر اين سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبيده ثقفي كه بر كوفه تسلط يافته عبيدالله زياد و اكثر قاتلان شهداي كربلا را از ميان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نيز به هلاكت رسيدند.
هرگاه كسي به منظور تحقير و تخفيف طرف مقابل از خود چيزي نگويد بلكه نقل قول كند چنانچه طرف مقابل كه روي سخن با اوست احياناً در مقام اعتراض برآيد گويندۀ مطلب به عبارت مثلي بالا تمثل مي جويد و از خود سلب مسئوليت مي كند.
اگرچه عبارت بالا جنبۀ مذهبي دارد زيرا به طوري كه مي دانيم از نظر احكام و تعاليم مذهبي نقل كفر، كفر نيست. مثلاً اگر گفته شود: خدا شريك دارد كفر محض است ولي اگر اين مطلب از قول ديگري نقل شود بحث و حد شرعي بر گوينده جاري است نه نقل كننده. اما چون ماجرايي تاريخي است مسئلۀ فقهي را به صورت ضرب المثل درآورده است بي مناسبت نيست كه به شرح واقعه بپردازيم.
شاه شجاع فرزند امير مبارزالدين محمد و دومين پادشاه دودمان آل مظفر بود كه مدت پنجاه سال از نيمۀ دوم قرن هشتم هجري را در منطقۀ جنوب ايران حكومت كردند. شجاع سلطاني متواضع، كريم، خوش خلق و دانشمند بود. نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصي داشت. خود شعر مي گفت و از اشعار زيبايش اين رباعي است:
در مجلس دهر ساز مستي پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است
رندان همه ترك مي پرستي كردند
جز محتسب شهر كه بي مي مست است
از افتخارات او همين بس كه ممدوح حافظ بود و خواجۀ شيراز در قصيدۀ مطولي از او به وجه شايسته مدح و ستايش كرده كه چند بيت از آن قصيده را در اينجا نقل مي كند:
شد عرصۀ زمين چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان
داراي دهر شاه شجاع آفتاب ملك
خاقان كامگار و شهنشاه نوجوان
ماهي كه شد بطلعتش افروخته زمين
شاهي كه شد بهمتش افراخته زمان
سيمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا كه باز همت او سازد آشيان
شاه شجاع در اوايل سلطنت خود نهايت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول مي داشت ولي چون چندي گذشت و آوازۀ شهرت حافظ عالمگير شد از آنجايي كه شاه شجاع خود شعر مي گفت و از اين رهگذر نمي توانست پا به پاي حافظ پيش برود حس حسادتش تحريك شد و در هر مجلس و محفلي خواجه را به زعم خود تحقير و تخفيف مي كرد و يا بقولي بر اثر تحريك عماد فقيه شاعر و صومعه دار معروف كرمان، امير فارس نسبت به حافظ تغيير عقيدت مي دهد و در مقام ايذاي شاعر برمي آيد.
قضا را روزي در مجلسي كه قاطبۀ شاعران و دانشمندان جمع بودند و پيداست خواجه شيراز نيز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده كرده به حافظ گفت: «غزليات تو داراي يك وحدت موضوع نيست و هر شعري براي خودش سازي مي زند و حال آنكه ديگران كه مي خواهند شعري بگويند موضوع و مضمون خاصي را در نظر دارند و روي آن موضوع تكيه مي كنند.»
حافظ گفته بود: «سخن پادشاه صحيح و درست است و به همين دليل هم هست كه غزل حافظ هنوز تمام نشده به اكناف عالم مي رود... ولي شعرهاي ديگران! سالها مي گذرد و از دروازۀ شيراز پا بيرون نمي گذارد.» شاه شجاع همسر و خاتوني در حرم داشت كه از ذوق و ظرافت ادبي بي بهره نبود. اين خاتون غالباً در مجالس شعرخواني شاه شجاع و شاعران دربار حاضر مي شد و بعضي مواقع شوخيهاي تند بين او و خواجه شيراز رد و بدل مي شد. وقتي كه خاتون از پاسخ دندان شكن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزي كه شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده اين شعر را قرائت كرد:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسر شستند و به پيمانه زدند
آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسيد:«آيا تو هم حضور داشتي؟» حافظ هم به عنوان شوخي جواب داد:«بلي!» خاتون دوباره سؤال كرد: «گل آدم كاه هم داشت؟!»
خواجه گفت:«نه، كاه نداشت!»
خاتون كه منظورش تخطئه و تخفيف حافظ بود مجدداً پرسيد:«چرا كاه نداشت!» حافظ بدواً از اقامۀ دليل معذرت خواست ولي بر اثر اصرار شاه شجاع و خندۀ حاضران جواب داد:«دليلش نزد خاتون است!» خاتون گفت:«من نزد خود دليلي نمي بينم.» حافظ سر به زير انداخت و گفت:«اگر گاه داشت بعضي جاها! اصولاً ترك برنمي داشت.»
شاه شجاع چون سخن نيشدار حافظ را شنيد بيشتر رنجديده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمي به او برساند. ديري نگذشت كه اين فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند كه بيتي از يكي از غزليات حافظ بوي كفر مي دهد و براي تعقيب شرعي و گوشمالي او مي توان به آن اتخاذ سند كرد.
شاه شجاع درنگ و تأمل را جايز نديده قاضي القضاة شيراز را احضار كرد و از او خواست كه راجع به اين شعر حافظ اظهارنظر كند.
گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد
آه اگر از پي امروز بود فردايي
قاضي القضاة معروض داشت كه بايد حافظ را خواست و ديد منظورش از سرودن اين شعر چه بوده است. بديهي است اگر نتواند جواب قانع كننده اي دهد كيفر شديدي در انتظارش خواهد بود. يكي از مريدان حافظ كه اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جريان قضيه را به سمع وي رسانيد تا براي برائت و نجات خويش را چاره و علاجي بينديشد.
خانوادۀ حافظ از شدت هول و ترس به خيال از ميان بردن مدارك جرم، جميع نوشته ها و مسوده هاي حافظ را كه در زمرۀ عاليترين تراوشات انديشۀ بشري بود پاره پاره كرده يا به آب شستند. قضا را در آن روزها عارف وارسته شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي به عزم سفر حج از طيبات خراسان به شيراز آمده بود و ميان او و خواجۀ شيراز علاقۀ زايدالوصفي وجود داشت چنان كه حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شيراز غزلي به اين مطلع سروده بوده است:
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد
كه زانفاس خوشش بوي كسي مي آيد
حافظ با اضطراب خاطر به نزد شيخ شتافت و از او چاره جويي كرد. شيخ زين الدين پس از مطالعۀ غزل و اندكي تأمل و تفكر گفت:
«با كينه اي كه شاه شجاع از تو در دل دارد از اين شعر بوي خون مي آيد زيرا همه عارف نيستند تا مقصود ترا درك و فهم كنند. راه چاره و گريز اين است كه شعري نقل قول از ديگران بسازي و مقدم به اين شعر قرار دهي تا بيت دستاويز شاه تكرار سخن ديگران و به اصطلاح فقيهان، مقول قول باشد و جنبۀ كفر پيدا كند و مجال عذري باقي نماند.»
خواجه به دستور شيخ عمل كرد و در موعد مقرر به حضور قاضي القضاة رفت. وجوه معاريف و ادباي شهر جمع بودند و شاه شجاع نيز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفي كه بدين ترتيب از خواجه گرفته بود او را گوشمالي دهد. قاضي القضاة شهر كه باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس كرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن اين شعر و مقصودش را از اظهار چنين مطلبي كه كفر محض به نظر مي رسد استفسار نمود.
حافظ تقاضا كرد غزل را از اول تا آخر بخوانند. چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسيدند حافظ با ارائۀ يك نسخه از آن غزل كه به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد كه دشمنان و حاسدان شعر ماقبل اين بيت را از غزل حذف كردند تا مرا كافر معرفي كنند در حالي كه بايد چنين خواند:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت
بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اينست كه حافظ دارد
آه اگر از پي امروز بود فردايي
در واقع موضوع مسلماني را شخص ترسايي آن هم با دف و ني بيان داشت نه حافظ خلوت نشين.
جناب قاضي تصديق مي فرمايند كه از نظر فقهي ناقل الكفر ليس بكافر يعني نقل كفر كفر نيست تا جرم و مجازاتي داشته باشد. دفاع مستدل خواجه جاي شك و ابهامي باقي نگذاشت و رأي بر برائتش دادند. خلاصه خواجه زين الدين ابوبكر تايبادي بدين وسيله حافظ را از غوغاي طاعنان رهايي بخشيد.
شاه شجاع چون خود را با رند كهنه كاري مواجه ديد دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شيرين سخن را بيشتر از پيشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد.
هر كس برحسب تصادف يا شانس و اقبال و يا به طور كلي بر اثر سعي و تلاش پي گيرش توفيقاتي حاصل كند اصطلاحاً گفته مي شود فلاني نقش آورده است يعني محروميتها و ناكاميهاي گذشته را جبران كرد و در انجام مقصود به مراد دل رسيد.
اكنون بايد ديد نقش چيست و چه عاملي موجب گرديده كه به صورت ضرب المثل درآمده است. نقش در كتب و فرهنگها به معاني: تصوير، شبيه، صورت و شكل تمثال، پيكر و... آمده است ولي در اين ضرب المثل واژۀ نقش را از نظر معني و مفهوم، نه از جهت ريشه اشتقاقي، نبايد مشتق و متفرع از نقاشي و نقش و نگار دانست بلكه از اصطلاحات بازي است كه به همان جهت و سبب مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است.
در ادوار گذشته از بازيها و تفريحات نيمه سالم كه مور توجه و تعلق خاطر غالب جوانان از طبقۀ سوم و چهارم بود بازي سه قاپ در صف اول جاي داشت. اين بازي همان طوري كه از نامش برمي آيد از سه قاپ تشكيل شده و هر قاپ چهار گوشۀ غيرمنظم دارد.
يك طرف آن محدب، طرف ديگر و سطوح جانبي آن مقعر است.
طرف محدب را بوك طرف مقعر را جيك و از دو سطح جانبي طرف ناصاف سركج را اسب و طرف ديگر را كه نسبتاً ناصاف است خر مي گويند.
بديهي است سلامت و اصالت قاپها بايد قبلاً از طرف داور كاسه كوزه دار تضمين شده باشد و آن گاه بازي ادامه پيدا كند. طرز بازي سه قاپ اين است كه چند نفر بر روي زمين به طور چمباتمه مي نشينند و هر كدام به نوبت سه قاپ را در لاي انگشتان دست راست خود قرار مي دهند و يك جا به زمين مي اندازند.
شگردبازي اين است كه قاپ باز پس انداختن قاپها كف دستش را محكم به پهلوي رانش بكوبد تا صدايي از آن برخيزد. برد و باخت در بازي سه قاپ به طرز قرار گرفتن قاپها در روي زمين ارتباط دارد و قبل از آنكه قاپها به زمين انداخته شود ساير بازيكنان هر كدام به دلخواه خود مبلغي مي خوانند و آن گاه سه قاپ انداخته مي شود.
به طور كلي در بازي سه قاپ سه شكل عمده وجود دارد به نام نقش و بز و بهار كه نقش مي برد و بز مي بازد و براي بهار برد و باختي مترتب نيست. تعداد نقشها شش شكل، تعداد بزها پنج شكل و تعداد بهارها هجده شكل است كه به اقتضاي مقال فقط شش صورت نقش را كه براي ريزندۀ قاپ موجب برد مي شود شرح مي دهد:
1- اگر اسب با دوجيك بنشيند آن را نقش يا تك نقش يا يك پا نقش و يا تك نقش اسبي مي گويند كه قاپ انداز همان مبلغ شرط بندي را از طرف مقابل مي برد.
2- اگر خر با دو بوك بنشيند آن را تك نقش خري مي گويند كه مانند تك نقش اسبي فقط يك سر مي برد.
3- اگر فقط دو تا از قاپها به شكل اسب و قاپ سوم به شكل جيك يا بوك بنشيند اين شكل دو اسب ناميده مي شود كه در واقع دو تا نقش به حساب مي آيد و دو سر مي برد.
4- اگر فقط دو تا از قاپها به شكل خر بايستد و قاپ سوم به شكل جيك يا بوك بنشيند اين شكل را دو خر مي نامند كه مثل دو اسب دو برابر داو بازي برنده مي شود.
5- اگر هر سه قاپ به شكل خر بايستد اين شكل را سه خر گويند كه قاپ انداز سه برابر آنچه را كه حريفان شرط بسته اند برنده مي شود.
ضمناً بايد دانست كه اين نقش را نقش خركي مي گويند كه در ميان عوام الناس به صورت ضرب المثل درآمده است. چنانچه هر سه قاپ به شكل اسب بايستد اين شكل را سه اسب مي نامند كه مانند شكل سه خر سه برابر داو بازي برنده مي شود. با اين ترتيب به طوري كه ملاحظه شد نقش آوردن مراحل ششگانه دارد و كمال مطلوب هر قاپ باز اين است كه نقش سه اسب و سه خر بياورد. اگر اين دو نقش كه به ندرت اتفاق مي افتد براي قاپ باز دست نداد نقش دو اسب و دو خر و يا لااقل تك نقش اسبي و تك نقش خري برايش حاصل آيد كه در هر صورت مقصود نقش آوردن و برنده شدن است و به همين ملاحظات رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده مجازاً در موارد مشابه مورد استعمال و استناد قرار مي گيرد.
افراد مزور و مذبذب پايبند صراط مستقيم نيستند و اصولاً برنامه و برداشت زندگي آنها برمدار صحت و صداقت نيست. روال و رويۀ كارشان غالباً بر اين نهج است كه مقصود و منظور خويش را از طريق معكوس انجام دهند و از راهي به سوي مقصد پيش بروند كه در بادي امر جلب نظر نكند و به اصطلاح دست آنها خوانده نشود. اين گونه آحاد و افراد را در عرف اصطلاح عامه مذبذب و عمل آنها را نعل وارونه مي گويند كه در قرون معاصر رنگ سياسي نيز به خود گرفته است زيرا دول معظمه و آن عده سياسيون كهنه كاري كه در صحنۀ سياست جهاني با شكست مواجه مي شدند و افكار ملل ضعيف و استثمار شده را به سوي خود معطوف نمي ديدند از همان طريقي وارد مي شدند كه مورد علاقه و خاطرخواه همان ملت باشد ولي در باطن دست به كار مي شدند و منظور نهايي خويش را به كرسي اجابت مي نشاندند.
نعل وارونه در سياست فعلي دنيا نيز گاهگاهي بي ارج و مقدار نيست و زورمندان عالم از رهگذر سياست نعل وارونه استفاده مي كنند يعني به ظاهر عيسي رشته و مريم بافته جلوه گري مي كنند ولي باطناً دست شيطان را از پشت مي بندند. به عبارت اخري نعل وارونه مي زنند تا ردپاي خويش را در جهت مصالح ملتهاي ضعيف و ناتوان بنمايانند ولي منافع ملك و ملت خود را از نظر دور نمي دارند.
اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
منطقۀ عربستان سرزميني است سوزان و باير، بياباني است كران تا كران مسطح و هموار. در حال حاضر اگر باران نعمت و ثروت از رهگذر طلاي سياه نفت بر سكنۀ اين مرز و بوم باريدن گرفت اما در اعصار گذشته و در عهد جاهليت بخصوص در آن قرون متمادي كه خود با سوسمار و موش صحرايي و شير شتر تغذيه مي كردند كار و حرفۀ اصلي آنها علي الاكثر جنگ و خونريزي، تجاوز و تعدي، دستبرد و سرقت بود. به قبايل يكديگر مي تاختند و هر چه به دستشان مي آمد يكسره به يغما مي بردند. حتي به اين هم قناعت نكرده و زنان و دختران و كودكان قبيلۀ مغلوب را چون بردگان در معرض من يزيد و بيع و شري قرار مي دادند.
به راستي فقر و بيكاري بدبلايي است، هيچ مصيبتي بالاتر از اين نيست كه آدمي استعداد كار و قدرت تحرك داشته باشد ولي امكان فعاليت براي او فراهم نباشد تا با آرامش خاطر زندگي كند و به حكم اضطرار و مسكنت ناگزير از انحراف و تخطي نگردد.
اعراب بدوي به تمام معناي كلمه مصداق عبارت بالا بودند. در سرزميني زندگي مي كردند كه شنهاي متحرك سراسر آن را پوشانده آب و نان به منزلۀ اكسير بود. براي اين دسته از مردم كه در صحاري سوزان و لم يزرع غوطه مي خوردند پيداست كه قتل و غارت، شبيخون زدن به قوافل، حمله و تهاجم به مناطق معمور عربستان مستعد به نظر نمي رسيد. مي زدند و مي كشتند و از هرگونه ايذا و اضرار كوتاهي و واهمه نداشتند.
اين نكته هم ناگفته نماند كه بعضي از اعراب جاهليت به حكم ضرورت و احتياج در تشخيص ردپا مهارت به سزايي داشتند. هر كس به قبيلۀ آنها دستبرد مي زد از ردپاي اسب و انسان به دنبالش مي شتافتند و سارق و متجاوز را به هرجا كه فرار مي كرد بالاخره دستگير مي كردند. چون مهاجمين و متجاوزين به اين مسئله واقف بودند لذا براي آنكه ردپاي آنها و مركوبشان معلوم و مشخص نگردد هميشه به سم پاي اسبان خويش نعل وارونه مي زدند تا مسير رفت و برگشت آنها مخدوش شود و ردپا شناسان نتوانند بر آنها دست يابند.
تدبير نعل وارونه پس از چندي به ساير مناطق نيز سرايت كرد و حتي تركمانان در صحاري وسيع و پهناور تركمنستان از اين شيوه پيروي كرده اند.
كراراً براي شما اتفاق افتاده كه از دوست و رفيقي دعوت كرديد تا براي صرف شام يا ناهار به منزلتان بيايد. با وجود آنكه ممكن است تشريفات و تكلفات زيادي براي اين مهماني قائل شده باشيد مع هذا به سابقۀ خوي تواضع و فروتني كه از قديم و نديم در سرشت ايراني خميره شده است ميهمان را اصطلاحاً به عنوان صرف نان و پياز دعوت مي كنيد در حالي كه احتمال وجود برۀ بريان و ران بوقلمون و كبك و تذرو و تيهو بر روي سفره مي رود.
اين ضرب المثل گاهي در جاي ديگر هم به كار مي رود و آن موقعي است كه آدمي نخواهد زير بار منت دون همتان برود و به طبع جيفۀ دنيا حقي را باطل كند و يا باطلي را لباس حقيقت بپوشاند. در اين مورد از هر گونه تهديد و ارعابي نهراسيده جواب مي دهد: «به نان و پياز قناعت مي كنم و زير بار منت نمي روم.»
عبارت نان و پير در بادي امر خيلي ساده و عادي به نظر مي رسد و شايد هرگز گمان نرود كه ممكن است ريشۀ تاريخي داشته باشد در صورتي كه چنين نيست و همان سابقۀ تاريخي آن را ورد زبان خاص و عام و ضرب المثل وضيع و شريف قرار داده است.
يعقوب ليث مؤسس سلسلۀ صفاريان را همه كس ميشناسد. تاريخ جهان نظير چنين حادثه جويي را كمتر به خود ديده است. يعقوب پس از آنكه به امارت سيستان رسيد و هرات و كرمان و كابل و طبرستان را نيز با مشقات و رنجهاي فراوان در حيطۀ تصرف آورده قلمرو نفوذ و قدرت خويش را تا قسمت علياي رود سند پيش برد در اين موقع شنيد كه المعتمد بالله خليفۀ عباسي به صاحبان ري و خراسان و طبرستان نوشت كه يعقوب عاصي و متمرد است، از او فرمان نپذيرند. پس نيت باطن و چهرۀ ضدتازي و نهضت ميهني خويش را نشان داد و به منطقۀ فارس حمله كرد.
ابن واصل تميمي كه از طرف خليفه حاكم فارس بود با يورش يعقوب از آن ديار رانده شد و كار منطقۀ جنوب ايران فيصله يافت. يعقوب از دوران جواني آرزو داشت كه روزي حكومت عرب را از سرزمين ايران براندازد و اكنون در سي و دو سالگي براي تحقق اين آرزوي بزرگ و شكوهمند مي شتافت و با قشون منظم و مجهز خويش جانب بغداد را در پيش گرفت. سپاهيان يعقوب و خليفه در منطقۀ ديرالعاقول واقع در مشرق دجله بين بغداد و مدائن با هم روبرو شدند. در اين جنگ بر سر راه يعقوب نهري عظيم كندند و آب دجله را به سوي محل استقرار و تمركز سپاهيانش گشودند و با تمهيد و تفصيلي كه در كتاب ارزنده يعقوب ليث تأليف دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي آمده:
«لشكر يعقوب بيشتر هلاك شدند. خود يعقوب جان به هزار حيله به كنار كشيد.» در اين جنگ جمعي از ياران يعقوب مثل حسن درهمي و محمدبن كثير كشته شدند و خود يعقوب هم سه تير به گلو و دستهايش خورد و بر اثر گشودن آب دجله در نهر سبت قريب ده هزار رأس از چهارپايان اردوي يعقوب از بين رفت و از پشت سر هم كه اردوگاه يعقوب را آتش زده بودند شتران و قاطرها و بار و بنه و همچنين پنج هزار نفر شتر بختي كه در اين اردو بود همه سوختند و يا پراكنده شدند. تنها يعقوب ليث و يا بقول مورخين يعقوب سندان كه با اين شكست فاحش كمترين خللي در اراده و تصميم او وارد نيامده براي تجديد قوا نه مصالحه و پوزش به گندي شاپور عقب نشست.
ولي به علت بيماري قولنج و به قولي دل درد بستري گرديد. در اين موقع قاصد خليفه با تحف و هداياي بسيار و لوا و منشور حكومت فارس به نزد وي آمد تا او را از جنگ بازدارد. يعقوب دستور داد مقداري پياز و نان خشك و يك قبضه شمشير در طبقي نهند و پيش فرستادۀ خليفه آورند. چون اين بساط حاضر شد رو به رسول كرد و گفت:«خليفه را بگوي كه من خسته و وامانده ام و شايد بميرم و تو از دست من خلاص شوي و من نيز از تو. اما اگر زنده ماندم اين شمشير ميان من و تو حكم مي شود. در صورتي كه تو غالب آمدي من با اين نان و پياز مي سازم و ترك امارت مي گويم.» به قولي ديگر گفته است:«من رويگر زاده ام و از پدر رويگري آموخته ام و خوردن من نان جوين و پياز و ماهي و تره بوده است و اين پادشاهي و گنج و خواسته از سر عياري و شير مردي به دست آورده ام. نه از ميراث پدر يافته ام و نه از تو دارم...
اگر از بستر بيماري برخاستم حكم ميان من و خليفه اين شمشير است... اگر مطلوب من تسري پذيرفت فبها، والا نان كشكين و حرفۀ رويگري برقرار است. يا آنچه گفتم به جاي آورم يا با سر نان جوين و ماهي و پياز و تره شوم.» و به گفتۀ سرجان ملكم:«نه خليفه و نه روزگار بر كسي كه عادت به خوردن اين گونه طعام كرده است دست نخواهند يافت.»
اين مثل در مورد افراد زودباور و ساده لوح به كار مي رود و از آن معاني و مفاهيم احمق و نفهم استنباط مي كنند. مثلاً گفته مي شود: فلاني را هالو گير آوردم يا اينكه: خيال مي كني هالو گير آوردي كه مي خواهي بنجل آب كني؟
هالو محرف خالو يعني دايي است كه لرها و بختياريها تلفظ مي كنند زيرا مخرج خ ندارند و به همين قياس خدا را هدا و خرما را نيز هرما مي گويند. همان طوري كه در ميان شيرازيها واژه كاكو به رسم احترام به جاي آقا به يكديگر گفته مي شود لرها و بختياريها كلمه هالو را نسبت به بزرگترها به كار مي برند و از آن به منظور اظهار ادب و اداي احترام استفاده و اصطلاح مي كنند مثلاً موقعي كه مي خواهند بگويند اي آقا مي گويند هي هالو.
در ابتداي مقالت گفته آمد كه در قرون و اعصار گذشته سكنه لرستان به علت دشواري جاده ها با شهري ها ارتباطي نداشتند و از عادات و آداب شهرنشينان واقف نبودند. فقط عده قليلي طبقه متمكن و مستطيع يا به قول لرها طبقه هالو بودند كه گهگاه به منظور تجارت و مبادله كالا به شهرهاي بزرگ مي رفتند و شهريان به خصوص كسبه و بازاري از سادگي و زودباوري آنها سوء استفاده مي كردند و هر طور دلشان مي خواست در خريد و فروش اشيا و اجناس به الوار ساده دل روشن ضمير تحميل مي كردند.
در پايان معامله وقتي كه از آن كاسب متعدي و بازاري بي انصاف راجع به استفاده سرشان و سود كلانش مي پرسيدند با پوزخند مسخره آميزي جواب مي داد:« امروز هالو گير آوردم» يعني لر ساده لوح زودباوري را به تور زدم و هر چه كالاي بنجل و پس افتاده داشتم آب كردم.
Dash Ashki
23-08-2007, 17:13
اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته ميشود حكايتي دارد كه ميگويد:
پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمهاي عبادت ميكرد و از علفها و ميوههاي جنگلي كوه هم ميخورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندمها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه ميخواهي بكني و به هر شكلي كه جايز ميداني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندمزارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعهاش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعهاش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غشغش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا ميخندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور ميخندي و ما را مسخره ميكني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي ميبينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد!»
.
Dash Ashki
29-08-2007, 08:56
اگر كسي كار احمقانهاي بكند كه بر او نكته بگيرند و جواب قانعكنندهاي نداشته باشد به عنوان اعتراف و پوزش خواهي ضمني اين مثل را ميگويد.
ميگويند مردي براي دزديدن هندوانه و خربزه سر جاليزي رفت و مقدار زيادي هندوانه و خربزه چيد و توي گوني ريخت. وقتي كه خواست در گوني را ببندد جاليزبان مثل اجل معلق سر رسيد و پرسيد: «اينجا چكار ميكني؟» مرد گفت: «والله از راه ميگذشتم باد سختي وزيد و طوفان مرا انداخت توي جاليز تو» جاليزبان پرسيد: «خوب هندوانه و خربزه را كي كند؟» مرد گفت: «طوفان ميخواست مرا با خودش ببرد من هم هر مرتبه دست ميانداختم و هندوانه و خربزهها را ميگرفتم يكييكي كنده ميشد» جاليزبان باز پرسيد: «همه اينها درست! كي آنها را توي گوني ريخت؟» مردك فكري كرد و گفت: «والله من هم تو همان فكر بودم!».
.
Dash Ashki
02-09-2007, 16:03
هركس يك كاری که كسی نكرده بكند كه بخواهند خيلي از او تعريف كنند ميگويند: «ها! فلاني كار دختر جعفر را كرد». يا اگر كسي به خاطر كاري خيلي خودنمايي بكند و بخواهند مذمتش كنند ميگويند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردي؟»
ميگويند در اسفندآباد ابرقو يك اربابي زندگي ميكرد كه خيلي ظالم و بيرحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. يكي از ظلمهاش اين بود كه از مردم «بيگاري» ميگرفت. مثلاً وقتي ميخواست خانهاي بسازد يا ديواري بكشد مردم را به زور سر كار ميبرد. تا اينكه يك شب عروسي يك پسري بوده. فردا كه ميشود داماد را به زور ميبرد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند. عروس كه توي خانه بوده، فكر و خيال به سرش ميزند و دلش هواي شوهرش را ميكند. ميآيد سر كار، پيش مردها كه كار ميكردهاند و چادرش را از سرش برميدارد و شلوارش را بالا ميزند و بنا ميكند گل لگد كردن. مردها ميگويند: «تو جلو اين همه مرد خجالت نميكشي چادرت را زمين گذاشتي و شلوارت را بالا زدي و گل لگد ميكني؟» عروس ميگويد: «طوري نيست اگر ميدانستم عيب دارد اين كار را نميكردم» همينطور كه كار ميكردند «سرورخان» پيدايش ميشود؛ وقتي كه خوب نزديك ميشود زن چادرش را به سرش ميكشد و رويش را تنگ ميگيرد و كناري مينشيند.
مردها موقعي كه رفتار او را ميبينند ميگويند: «ما چند نفر مرد، اينجا كار ميكرديم روبه روي ما اصلاً رو نگرفتي حالا از سرورخان اينطوري رو گرفتي و كناري نشستي!» زن جواب ميدهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بوديد ازتان رو نگرفتم!» مردها ميگويند: «چطوره كه سرورخان مرد هست و ماها زنيم؟» زن جواب ميدهد: «او مرد هست كه شماها را به زور مياره سر كار، شماها اگر مرد هستيد او را بگيريد بگذاريد لاي چينه!»
مردها كه اين سرزنش و سركوفت را ميشنوند خونشان به جوش ميآيد و سرورخان را ميگيرند و ميگذارند لاي چينه اما يك تكه از لباسش را بيرون از چينهها نگه ميدارند كه باقي بماند و عبرت ظالمهاي ديگر بشود و اين قصه به يادگار بماند. چون اسم پدر اين دختر جعفر بوده ميگويند: «مگر كار دختر جعفر را كردي؟»
Dash Ashki
06-09-2007, 20:49
مردي در جنگل هيزم ميشكست تا بار كند و به آبادي ببرد بفروشد. مرد ديگري هم در كنار او روي سنگ نشسته بود. آن هيزمشكن هر بار كه تبر را به ضرب پايين ميآورد و به كندهها ميخورد مرد دومي كه روي سنگ به راحتي نشسته بود با صداي بلند ميگفت: «هيه» و هر دفعه كلمه «هيه» را با صداي عجيب تكرار ميكرد، مثل اينكه خود او با تمام زورش تبر را به كنده درخت ميكوبد. بعد از چند ساعت كه هيزمشكن بدنش خيس عرق شده بود مقداري هيزم جمع كرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ بلند شد و به دنبال او به راه افتاد تا به آبادي رسيدند. هيزمشكن هيزم را در آبادي فروخت و پول آن را گرفت. مرد دومي جلو آمد و گفت: «رفيق! راستي من به تو خيلي خوب كمك ميكردم و كار من از كار تو سختتر بود اما هرچه باشد رفيق هستيم نميخواهم سهم من زيادتر از سهم تو باشد بيا پول هيزم را عادلانه تقسيم كنيم. نصفش مال من، نصفش مال تو» هيزمشكن با تعجب پرسيد: «اي رفيق عزيز! تو كي با من كار كردي تا نصف پول هيزم را به تو بدهم». مرد دومي گفت: «اي رفيق بيانصاف! مگر نميشنيدي كه صداي «هيه» من در جنگل پيچيده بود. من از تو بيشتر زور ميزدم و خيلي خسته شدم حالا تو ميخواهي مرا شريك نكني و پول هيزم را تنها بخوري؟» گفتوگوي اين دو نفر طولاني شد و قرار شد پيش قاضي محل بروند و هرچه قاضي حكم داد عمل كنند.
حضور قاضي محل رفتند و ماجرا را به او گفتند. قاضي به هيزمشكن دستور داد تا همه پول را به او بدهد تا او پول را عادلانه تقسيم كند. هيزمشكن پولها را كه همهاش نقره بود به قاضي تحويل داد. قاضي رو به مرد دومي كرد و گفت: «من اين پول را يكييكي ميشمارم و از يك دستم به دست ديگرم ميريزم تا صداي جيرينگ جيرينگ آن بلند بشود خوب گوش بده» مرد دومي گفت: «چشم» قاضي يكييكي پولها را از يك دستش به دست ديگرش ميريخت و صداي پول بلند ميشد. هنگامي كه شمردن آنها تمام شد قاضي همه پول را به هيزمشكن داد و گفت: «حالا برويد پي كار خودتان» مرد دومي گفت: «عجب عادلانه تقسيم كردي، چرا همه پول را به او دادي؟» قاضي گفت: «تو وقتي كه به هيزمشكن كمك ميكردي فقط ميگفتي «هيه» حالا هم كه پول را شمردم تو به اندازه همان «هيه»ها «جيرينگ» شنيدي. مگر نميدانستي كه مزد «هيه» «جيرينگ» است؟ پول مال هيزمشكن، جيرينگ مال تو!»
.
Dash Ashki
10-09-2007, 08:11
لري به شهر مي رود و انجير سياه ميبيند، مقداري ميخرد و ميخورد و خوشش ميآيد. بعد گذارش به همان شهر ميافتد باز مقداري آلوي سياه ميخرد و ميخورد، ميبيند ترش مزه است. سال سوم بادنجان ميبيند باز تصور ميكند همان ميوه است، مقداري ميخرد و ميخورد، اين بار ميبيند پاك بدمزه شده است. بياختيار ميگويد: گپتر اوا گيتر اوا؟(هرچی گنده تر ميشي گه تر ميشي)
.
Dash Ashki
12-09-2007, 12:45
پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد ميآمدند. يك روز كه ديگر حوصله مادرشوهر سر رفته بود سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: «كلاغ سر سياه بندي به پاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه».
.
Dash Ashki
15-09-2007, 09:18
ميگويند يك ملايي بود كه به شاگردان درس ميداد. يكي از شاگردانش هر روز كه ميآمد به جاي احوالپرسي و دعا ميگفت:
«ملا بد نباشد» ملا پيش خودش فكر ميكرد كه بچه ميداند كه من مريض هستم.
چند روز بعد كه بچه به ملا گفت: «ملا بد نباشد» يك روز ملا جواب داد: «والله امروز پايم درد ميكند» روز دوم ملا گفت: «سرم درد ميكند» خلاصه بعد از چند روز ملا گفت: «والله امروز كمي تب دارم» .
عاقبت روزي رسيد كه راستي ملا سخت مريض شد و به جان كندن افتاد. باز بچه گفت: «ملا بد نباشد» و ملا به خيال ناخوشي مرد.
حضرت مولانا جلالالدين محمد، حكايتي نزديك به همين مضمون و با اين عنوان دارد:
«مثال رنجور شدن آدمي به وهم تعظيم خلق و رغبت مشتريان به وي و حكايت معلم و كودكان».
كودكان مكتبي از اوستاد
رنج ديدند از ملال و اجتهاد
مشورت كردند در تعويق كار
تا معلم درفتد در اضطرار
«مثنوي معنوي دفتر سوم»
Dash Ashki
20-09-2007, 11:18
در روزگاران قديم مردي بود ثروتمند و اين مرد فرزندي داشت عياش. هرچه پدر به فرزند خود نصيحت ميكرد كه با دوستان بد معاشرت مكن و دست از اين ولخرجيها بردار كه دوست ناباب بدرد نميخورد و اينها عاشق پولت هستند جوان جاهل قبول نميكرد تا اينكه مرگ پدر ميرسد پدر ميگويد فرزند با تو وصيتي دارم من از دنيا ميروم ولي در آن مطبخ كوچك را قفل كردم و اين كليدش را به دست تو ميدهم، در توي آن مطبخ يك بند به سقف آويزان است هر موقع كه دس تو از همه جا كوتاه شد و راهي به جايي نبردي برو آن بند را بينداز گردن خودت و خودت را خفه كن كه زندگي ديگر به دردت نميخورد.
پدر از دنيا ميرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط ميكند و به عياشي ميگذراند كه هرچه ثروت دارد تمام ميشود و چيزي باقي نميماند. دوستان و آشنايان او كه وضع را چنين ميبينند از دور او پراكنده ميشوند.
پسر در بهت و حيرت فرو ميرود و به ياد نصيحتهاي پدر ميافتد و پشيمان ميشود و براي اينكه كمي از دلتنگي بيرون بيايد يك روز دو تا تخممرغ و يك گرده نان درست ميكند و روانه صحرا ميشود كه به ياد گذشته در لب جويي يا سبزهاي روز خود را به شب برساند و ميآيد از خانه بيرون و راهي بيابان ميشود تا ميرسد بر لب جوي آب. دستمال خود را ميگذارد و كفش خود را در ميآورد كه آبي به صورت بزند و پايي بشويد در اين موقع كلاغي از آسمان به زير ميآيد و دستمال را به نوك خود ميگيرد و ميبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه ميافتد با شكم گرسنه تا ميرسد به جايي كه ميبيند رفقاي سابق او در لب جو نشسته و به عيش و نوش مشغولند. ميرود به طرف آنها سلام ميكند و آنها با او تعارف خشكي ميكنند و ميگويند بفرماييد و پهلوي آنها مينشيند و سر صحبت را باز ميكند و ميگويد كه از خانه آمدم بيرون دو تا تخممرغ و يك گرده نان داشتم لب جويي نشستم كه صورتم بشويم كلاغي آن را برداشت و برد و حاليه آمدم كه روز خود را با شما بگذرانم. رفقا شروع ميكنند به قاهقاه خنديدن و رفيق خود را مسخره كردن كه بابا مگر مجبوري دروغ بسازي گرسنه هستي بگو گرسنه هستم ما هم لقمه ناني به تو ميدهيم ديگر نميخواهد كه دروغ سرهم بكني پسر ناراحت ميشود و پهلوي رفقا هم نميماند. چيزي هم نميخورد و راهي منزل ميشود منزل كه ميرسد به ياد حرفهاي پدر ميافتد ميگويد خدا بيامرز پدرم ميدانست كه من درمانده ميشوم كه همچه وصيتي كرد حالا وقتش رسيده كه بروم در مطبخ و خود را با طنابي كه پدرم ميگفت حلقآويز كنم. ميرود در مطبخ و طناب را مياندازد گردن خود تكان ميدهد يك وقت يك كيسهاي از سقف ميافتد پايين. وقتي پسر ميآيد نگاه ميكند ميبيند پر از جواهر است ميگويد خدا ترا بيامرزد پدر كه مرا نجات دادي. بعد ميآيد ده نفر گردن كلفت با چماق دعوت ميكند و هفت رنگ غذا هم درست ميكند و دوستان عزيز! خود را هم دعوت ميكند. وقتي دوستان ميآيند و ميفهمند كه دم و دستگاه روبهراه است به چاپلوسي ميافتند و از او معذرت ميخواهند. خلاصه در اتاق به دور هم جمع ميشوند و بگو و بخند شروع ميشود. در اين موقع پسر ميگويد حكايتي دارم. من امروز ديدم يك بزغاله وسط دو پاي كلاغي بود و كلاغ پرواز كرد و بزغاله را برد. رفقا ميگويند عجب نيست درست ميگويي، ممكن است. پسر ميگويد قرمساقها پدرسگها من گفتم يك دستمال كوچك را كلاغ برداشت شما مرا مسخره كرديد حالا چطور ميگوييد كلاغ يك بزغاله را ميتواند از زمين بلند كند و چماقدارها را صدا ميكند. كتك مفصلي به آنها ميزند و بيرونشان ميكند و ميگويد شما دوست نيستيد عاشق پول هستيد و غذاها را ميدهد به چماقدارها ميخورند و بعد هم راه زندگي خود را عوض ميكند.
Dash Ashki
23-09-2007, 08:38
يك روز مرد دهاتي ميآيد شهر براي فروش محصول و خريد اجناس خوردني و بعضي لوازم كشاورزي. پس از فروش محصولات و دريافت پول، مايحتاج خود را ميخرد و بعد از خوردن نان و ماست و پنيري كه از ده با خود آورده، ميرود دكان پينه دوزي و پينه دوز گيوههاي او را وصله ميكند، بعد خرش را هم نعلبند نعل ميكند تا اين كارها را ميكند نزديك غروب ميشود، با شتاب سوار الاغش ميشود و در هواي سرد به طرف ده راه ميافتد، نيم فرسخي كه هنهنكنان ميرود هوس ميكند چپقي بكشد و گرم بشود ـ در سابق چپقهاي نئي بلندي بود كه يك ذرع قد ني آنها بود ـ مرد دهاتي چپق نئوي بلندش را در ميآورد و چاق ميكند و مشغول كشيدن ميشود كه صداي سم يك الاغ را از پشت سرش ميشنود، به پشت سر نگاه ميكند ميبيند كدخداي ده سوار يك الاغ سفيد تندرو است و به سرعت ميآيد با رسيدن به همديگر سلام و حال و احوال ميكنند، مرد دهاتي ميبيند الاغ كدخدا قدم به قدم از خر او جلو ميافتد بنا ميكند به هنهن كردن و زنجير محكمي به خر زدن، فايده نميبيند، اوقاتش تلخ ميشود آتش چپق نيمه كشيده را خالي ميكند و ني چپق را به هوار خر ميكشد و ميگويد: «روزي صد درم جو بشد ميدم كوفت ميكني حالا باس از يه خر مردني واموني» كدخدا با شنيدن اين حرف مرد دهاتي افسار الاغش را ميكشد و شششش كنان الاغ را نگاه ميدارد و رو ميكند به طرف مرد دهاتي و ميگويد: «اي رفيق! قربون چماق دود كشد كاش بده جوش پيش كشد»( کاه بهش بده جو هم ندادی ندادی ).
.
Great Kurosh
26-09-2007, 14:40
داش اشکی جان اگر اجازه بدی از امروز من هم در نوشتن ریشه ضرب المثل های قشنگ فارسی تو رکابت باشم :20:
Great Kurosh
26-09-2007, 16:04
این ضرب المثل در جایی کاربرد دارد که فردی همه چیز را به خدا واگذار کرده و کاری برای رسیدن به هدف نمی کند
شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداون طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند . چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگر را هم خواهد خورد .مردک بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد.درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
Great Kurosh
26-09-2007, 16:26
این مثل جایی کاربرد داره که کسی تو مشکلی افتاده و از رحمت خدا خبر نداره و مثلا میگن غصه نخور هرآنکس که دندان دهد نان دهد یعنی خدا که این مشکل رو جلوی پای تو گذاشته خودش هم بهت کمک میکنه
یکی طفلی دندان بر آورده بود--------------- پدر سر بحیرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمت--------------- مروت نباشد که بگذارمت
چو بیچاره گفت این سخن پیش جفت------------ نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد---------------- ((هر آنکس که دندان دهد نان دهد))
نکته : مصراع آخر از بوستان سعدی است .
Dash Ashki
26-09-2007, 17:08
داش اشکی جان اگر اجازه بدی از امروز من هم در نوشتن ریشه ضرب المثل های قشنگ فارسی تو رکابت باشم :20:
خواهش میکنم دوست عزیز :20: خیلی خوشحالم میشم شما هم تو این تاپیک کمک کنید :10: فقط به فهرستی که در پست اول هستش یه نگاهی بندازید تا احیانا مثل های تکراری رو قرار ندید ، البته فهرست بزودی آپدیت میشه :)
ممنون.
Great Kurosh
28-09-2007, 13:40
فقیهی دختری داشت بسیار زشت رو . با اینکه دختر بزرگ شده بود و جهاز فراوان داشت ، اما شوهر نمی رفت .سرانجام حکیم نابینایی رایافت و دختر را به او شوهر داد . زمانی گذشت که حکیمی از راه دور به آن شهر رسید . حکیم با دارویی که داشت می توانست دیده نابینا را روشن کند . فقیه را گفتند که : چرا داماد خود را علاج نمی کنی ؟ گفت : می ترسم بینا شود و دخترم را طلاق دهد .
این مثل را جایی به کار میبرند که بخواهند بگویند اگر به کسی چیزی را نمی دهند که مستحق آن است ، مصلحت بزرگتر در کار است .
Great Kurosh
28-09-2007, 13:45
این مثل را هنگامی به کار می برند که کسی ادعای بزرگی می کند ، در حالیکه از برآوردن آن ادعا ناتوان باشد .
یک کشیش انگلیسی راه کلیسا را گم کرده بود و اینطرف و آنطرف میرفت . عاقبت کودکی را یافت و از او راه کلیسا را پرسید .کودک قدری سر خود را خاراند . بعد گفت :کمی بالاتر تشریف ببرید . آنوقت ، سمت چپ بپیچید و بعد کمی که جلوتر رفتید به کلیسا خواهید رسید . کشیش خوشحال گفت : آفرین بر تو فرزندم ! امشب در کلیسا وعظ خواهم کرد و راه بهشت را به مردم نشان خواهم داد . تو هم بیا تا راه بهشت را یاد بگیری ! کودک رویش را به طرف دیگر کرد و شانه ها را بالا انداخت و در حالیکه از کشیش دور می شد ، گفت : برو بابا ، خدا پدرت را بیامرزد ! تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت میخواهی راه بهشت را به من یاد بدهی .
Great Kurosh
28-09-2007, 13:51
این مثل را وقتی می آورند ، که از عمل کسی بسیار ناراحت باشند و بخواهند به او حالی کنند که کارش بسیار عذاب دهنده و غیر قابل تحمل است .
گربه ای سخت گرسنه بود و در کنار سفره ای بنای میو میو گذاشت . صاحب سفره ، لقمه ای برای او می انداخت و لقمه ای دیگر برای خود بر می داشت ، اما هنوز لقمه خود را نجویده بود ، گربه سهم خویش را فرو برده و فریاد از سر میگرفت . پس از چند بار تکرار عمل ، مرد از جا برخواست و گربه را به جای خویش نشاند و خود چهار پا به جای گربه نشست و گفت : حالا من میو !!
Dash Ashki
16-10-2007, 09:21
پادشاهي بود كه يك دختر خيليخيلي خوشگل داشت، هركس ميآمد براي خواستگار او، پدرش ميگفت: «هركي اين انبار نمك را بخوره، دخترم مال اوست».
عده زيادي جان خود را از دست دادند و بيهوده هركدام يك دو من نمك خوردند و مردند. عاقبت يك اژدها فهميد و خودش را به صورت آدميزاد درآورد و به شكل يك درويش درآمد و يكسره به نزد پادشاه شتافت و گفت: «قبله عالم به سلامت باد! من آمدهام خواستگاري دختر شما» .
پادشاه گفت: «ببريدش سر انبار نمك تا بخوره!» او را به انبار نمك بردند تا بخورد. درويش هم انگشت كوچكش را به نمك زد و خورد و رفت پيش پادشاه و گفت: «خوردم» پادشاه پرسيد «تمام شد؟» گفت: «بلي» پادشاه پرسيد: «چطور؟» گفت: «شما فرموديد نمك بخور، من هم يك انگشت خوردم!» پادشاه گفت: «چطور؟ آخه قرار بود همه نمك را بخوري!»
گفت: «قبله عالم! انگشت نمك است و خروار هم نمك است» پادشاه بر او آفرين گفت و دختر خود را به او داد.
.
cityslicker
23-10-2007, 14:14
بااجازه از داش اشکی عزیز
وقتي كسي بيخود و بيجهت بهانه بگيرد اين مثل را ميگويند.
روزهاي آخر زمستان بود و هنوز كوهها برف داشت و يخبندان بود، چوپاني بز لاغر و لنگي را كه نميتوانست از كوره راههاي يخ بسته كوه بگذرد در سر ?چفت?(آغل) گذاشت تا حيوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه ميشد و چوپان گله را از صحرا و كوه ميآورد اين بز هم ميرفت توي رمه و قاطي آنها ميشد و شب را در ?چفت? ميخوابيد. يك روز كه بز داشت دور و بر چفت ميچريد و سگها هم آن طرف خوابيده بودند يك گرگ داشت از آنجا رد ميشد و بز را ديد اما جرأت نكرد به او حمله كند چون ميدانست كه سگهاي ده امانش نميدهند. ناچار فكري كرد و آرامآرام پيش بز آمد و خيلي يواش و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: ?چيه؟ چه ميخواهي؟? گرگ گفت: ?اينجا نچر? بز گفت: ?براي چه؟? گرگ گفت: ?ميداني چون ديدم تو خيلي لاغري دلم به رحم آمد خواستم راهي به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوي? بز با خودش گفت: ?شايد هم گرگ راست بگويد بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از اين لاغري و بيحالي بيرون بيايم? بعد از گرگ پرسيد: ?خب بگو ببينم چطور من ميتونم چاق بشم؟? گرگ گفت: ?اين زمين، زمين وقف است و علفش ترا فربه و چاق نميكند، راهش هم اينست كه بروي بالاي آن كوه كه من الان از آنجا ميآيم و از علفهاي سبز و تر و تازه آنجا بخوري من هم دارم ميروم به سفر!? بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر ميرود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمي صبر كنم وقتي گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر ديد فهميد كه حيلهاش گرفته، از بز خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمين كرد. بز هم كه ديد گرگ راهش را گرفت و رفت خيالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توي راه يك مرتبه ديد كه اي دل غافل گرگه دارد دنبالش ميآيد. بز فكري كرد و ايستاد تا گرگ به او رسيد. بز گفت: ?ميدانم كه ميخواهي مرا بخوري، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگيم سير شدهام، فقط از تو ميخواهم كه كمي صبر كني تا بالاي كوه برسيم و آنجا مرا بخوري، چون كه اگر بخواهي اينجا مرا بخوري نزديك ده است و از سر و صدا و جيغ من سگها ميآيند و نميگذارند مرا بخوري آن وقت، هم تو چيزي گيرت نميآيد و هم من اين وسط نفله ميشوم اگر جيغ هم نكشم نميشود آخر جان است بادمجان كه نيست!? گرگ ديد نه بابا بز هم حرف ناحسابي نميزند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه ديد نزديك است بالاي كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه ?يخ سرگرد نده? بز كه فهميد گرگ دنبال بهانه است با مهرباني گفت: ?اي گرگ من كه ميدانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه ميداني هرچه به قله كوه برسيم امنتر است پس چرا عجله ميكني من كه گفتم از زنده بودن سير شدم وگرنه همان پايين كوه جيغ ميكشيدم و سگها به سرعت ميريختند?. گرگ گفت: ?آخه كمي يواش برو، گرد و خاك نكن نزديكه چشماي من كور بشه?. بز گفت: ?آي گرگ! روي يخ راه رفتن كه گرد نداره، بيجا بهانه نگير? خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگهاي ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بيايند و هرچند قدمي كه ميرفت نگاهي به پشت سرش ميكرد بز هم كه ميدانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتي بود تا فرار كند. تا اينكه وقتي باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهايش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگهاي گله هم افتادند دنبال گرگ و فراريش دادند. بز با خودش عهد كرد كه ديگر به حرف ديگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگيرد. فرداي آن روز همان گرگ بز را ديد كه باز در جاي ديروزي ميچرد. با خودش گفت: ?اينجا گرگ زياد است او كه مرا نميشناسد ميروم پيشش شايد امروز او را گول بزنم ولي ديگر به او مجال نميدهم كه فرار كند?.
با اين فكر رفت پيش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمي زد كه مثلاً گرگ را نميشناسد. گرگ گفت: ?آهاي بز! اينجا ملك وقفه، بهتره اينجا نچري بري جاي ديگه?. بز گفت: ?من حرف تو را باور نميكنم مگر به يك شرط، اگر شرط مرا قبول كني آن وقت هر جا كه بگي ميرم? گرگ گفت: ?شرط تو چيه؟? بز گفت: ?اگر حاضر بشي و بري روي آن تنور گرم و دو دستت را يك بار در لب آن به زمين بزني و قسم بخوري كه اين ملك وقفي است آن وقت من حرفت را باور ميكنم?. گرگ گفت: ?خب اينكه كاري نداره? و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زير چشمي هم اطراف را ميپاييد كه نكند سگها يك مرتبه به او حمله كنند غافل از اينكه يك سگ قوي بزرگ داخل تنور خوابيده است همين كه رفت سر تنور و دستهايش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگي كه توي تنور خوابيده بود از خواب بيدار شد و به گرگ حمله كرد. سگهاي ده هم رسيدند و او را پارهپاره كردند.
cityslicker
23-10-2007, 16:30
داش اشکی کارش درسته
ملايي با درويشي همكار و شريك بود به هر منزلي كه ميرفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه ميخورد دست از غذا ميكشيد و ميگفت: ?الحمدلله? درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود و مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درويش به ملا گفت كه: ?رفيق اين كار خوبي نيست، تو زود دست ميكشي من گرسنه ميمانم? اما ملا اين عادت از سرش نميافتاد. درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد. يك روز كه از دهي به ده ديگر ميرفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه ميخورد زد تا بيهوش شد. ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت: ?مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري?. ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت: درويش رو كرد به ملا و گفت: ?آي دره دكي ملا?1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت: ?بله قربان تازه دن بسمالله?2 و دوباره شروع به خوردن كرد.
۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
cityslicker
24-10-2007, 13:32
اين مثل را براي مردم حسود ميآورند و ميگويند:
زني كه هميشه به همسايهها و ديگران حسودي ميكرد و از اين بابت خيلي هم عذاب ميكشيد، روزي به درگاه خداوند متعال ناليد و از او يك ماده گاو درخواست كرد. همسايهاي كه شاهد تقاضاي او بود، گفت: �چون تو خيلي حسودي، خدا به تو گاو نميدهد، مگر از خدا بخواهي كه اول گوسالهاي به همسايهات بدهد و بعد ماده گاوي به تو�. زن حسود در جواب گفت: �حالا كه اينطور است، نه ميخوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما ديگوا به من�.
cityslicker
24-10-2007, 13:34
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي �په په په� ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را ميزد گرگها نزديك نميآمدند اما تا خسته ميشد و كمان نميزد گرگها حمله ميكردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان ميزد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: �مگه امروز كار نكردي؟� گفت: �چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!� گفت: �چرا مزد نداشت؟� جواب داد: �اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!�
cityslicker
29-10-2007, 11:57
هركس دنبال كار و معاملهاي برود و سودي نبرد ميگويند فلاني حلاج گرگ بوده!
در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه ميزد و معاش ميكرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود ميرفت و پنبه ميزد و عصر به ده خودشان برميگشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان ميزنند و صداي �په په په� ميدهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را ميزد گرگها نزديك نميآمدند اما تا خسته ميشد و كمان نميزد گرگها حمله ميكردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان ميزد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانهاش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: �مگه امروز كار نكردي؟� گفت: �چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت! گفت: چرا مزد نداشت؟ جواب داد: �اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!
H M R 0 0 7
17-02-2008, 08:46
اينم از برنامه ريشه ضربالمثلهاي پارسي روي گوشي هاي موبايل به صورت جاوا:
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
ghazal_ak
19-02-2008, 18:19
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. مثلا فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود.
عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد این ها گفته می شود : «مثل اینکه آقا از آسمان افتاده !» این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه ی جالب و آموزنده آن را بر سر زبان ها انداخته است :
«محمد ابراهیم خان معمار باشی» ملقب به «وزیر نظام» که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف «کامران میرزا نایب السلطنه»(وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانی ها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم، اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند !
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارایه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت : «دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.»
حاکم گفت : «در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی ؟»
غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد : «از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»
وزیر نظام دیگر تامل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت : «هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی ؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه ی خودت بیفتی نه خانه ی مردم ! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد ؟»
ghazal_ak
27-02-2008, 15:58
هر وقت كسي از يك چيز ساده و بياهميت بترسد اين مثل را ميآورند و ميگويند: «فلاني آن مشكيني را ميماند كه از انبان ترسيد».
يك روز يك نفر از اهالي «مشكين» براي ناهارش مقداري ماست توي انبان ميريزد و زير چادر توي صحرا ميگذارد. ظهر كه براي خوردن ناهار به چادر ميآيد و ميخواهد سر انبان را باز كند صداي جوك جوكي از انبان ميشنود نگو كه ماست ترش كرده و صدا ميكند.
مردك كه تا به حال همچين چيزي نديده بود دوستانش را خبر ميكند كه: «آهاي! بياييد اينجا مار هست!» هركدام از دوستهاش هم يك چوبدستي برميدارند و ميافتند به جان انبان و آنقدر ميزنند و ميزنند كه انبان پاره ميشود و ماست ترشيده بيرون ميريزد و آن وقت تازه متوجه ميشوند كه اين ماست بوده نه مار.
ghazal_ak
27-02-2008, 16:10
زندگي توأم با رنج و درد و الم و فقر و مسكنت و تندگستي را در اصطلاح عامه زندگي سگي گويند كه از آن كاهش جان زايد و فرسايش تن.
بايد ديد منظور از زندگي سگي چيست و چه واقعه اي آن را بر سر زبانها انداخته است تا ريشه تاريخي آن به دست آيد. و گرنه هر كس اجمالاً مي داند سگ از آن موقع كه در استخدام بشر درآمده چه مي خورد و چگونه زندگي مي كند.
سگ اين حيوان نجيب و وفادار اگر در عصر حاضر مي بينيم كه راحتي و آسودگي و آسايشي- البته در ميان ملل راقيه- دارد متأسفانه در ازمنه و اعصار گذشته زندگي راحتي نداشته و امروزه هم در غالب مناطق جهان حتي از آسايش نسبي هم برخوردار نيست زيرا خواه در استخدام بشر باشد و خواه به طور ولگردي زندگي كند شبها را به حكم غريزه و وظيفه بيدار است و با شنيدن كمترين صدا، سر از روي دستهايش برداشته به پاسداري مي پردازد، روزها را هم كه بايد در خواب و استراحت بگذراند به اين طرف و آن طرف روي مي آورد و دم مي جنباند تا تكه استخواني به دست آورده سد جوع كند.
اگر سگ، اين حيوان قانع و بردبار بتواند اين زندگي روزمره و تهيه و تدارك چند تكه استخوان را هم به آسودگي و بدون دغدغه خاطر بگذراند باز هم حرفي نيست ولي از آنجا كه غالباً معروض حملات ناجوانمردانه مردم و سنگ پرانيهاي اطفال در كوي و برزن قرار مي گيرد لذا نه شبي خوش دارد و نه روزي آرام. طبيعي است كه اين حالت زندگي سگي چون مطبوع طبع آدمي نيست لذا از آن به زندگي رنج و درد و بدبختي و بيچارگي تعبير و تمثيل مي كنند.
اما اكنون ببينيم چه شد و از چه تاريخي اين عبارت به صورت ضرب المثل درآمده در تعابير و تماثيل مجازي و استعاره اي مورد استفاده قرار گرفته است.
محقق نكته باب معاصر آقاي دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي حكايت شيرين و طنزآميزي را نقل مي كند كه هر چند جنبه اساطيريش بر حقيقت وجودي آن مي چربد- كه قطعاً چنين است- علي اي حال مي تواند ريشه تاريخي ضرب المثل بالا را بدست دهد. محقق مزبور مي نويسد:
«معروف است كه در روز ازل خداوند براي بشر سي و پنج سال عمر تعيين كرده بود و براي ساير حيوانات هم عمري معين شده بود. آدميزاد كه به هيچ چيز قانع نيست پيش خدا شكايت برد كه:
«خداوندا، اين سي و پنج سال كم است، مقداري بر آن بيفزا تا بتوانم عبادت ترا در آخر عمر به جا بياورم زيرا اين سي و پنج سال براي همان اعمال چنان كه افتد و داني! هم تكافو نمي كند.» چون عنوان عبادت پيش كشيد خداوند فرمود تا از عمر يكي از مخلوقات ديگر بردارند و بر عمر بشر بيفزايند.
«مأمور اجرا خر را از همه ساكت تر ديد، بيست سال از عمر او برداشت و بر عمر آدمي گذاشت. بنابراين عمر بشر از سي و پنج سال به پنجاه و پنج اضافه شد. اما متأسفانه چون از عمر خر بود اين بيست سال بعد از سي و پنج سال را آدميزاد ناچار شد مثل خر كار كند و جان بكند! باز محلي براي عبادت نماند، باز نزد خدا شكايت برد. خداوند فرمود دهسال ديگر از عمر مخلوقي ديگر بردارند و بر عمر آدميزاد بيفزايند.»
«اين بار نوبت سگ بود، ده سال از عمر او برداشتند و بر عمر آدمي گذاشتند ولي متأسفانه باز هم به عبادت نرسيد زيرا اين ده سال بعد از پنجاه و پنج سالگي يك زندگي سگي بود.»
آري، زندگي سگي با توصيفي كه شده بدترين زندگيها و همپايه مرگ است ولي چه مي شود كرد كه آدمي به جهت ترس از مرگ و به اميد زندگي بهتر كه شايد فرجي بعد از اين شدت باشد به آن ادامه مي دهد و به تكرار روز و شام مي پردازد.
malakeyetanhaye
01-05-2008, 17:31
دود چراغ خورده
عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:«فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.» و بعضاً:«دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده» هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.
به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن
مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: «همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
۱- فکر مي کنم تاجري يا نور تاجري همان طوري که از اسمش پيداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قديم باشد که فتيلۀ چراغ را به منظور صرفه جويي در مصرف نفت يا روغن چراغ پايين نمي کشيدند و اين روش ابتکاري ولي غيربهداشتي به حجرات طلبگي هم راه پيدا کرده باشد.
malakeyetanhaye
01-05-2008, 17:32
نانش بده، نامش مپرس
بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوعپروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد.
وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند.
اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس.
با تشکر از داش اشکی برای تهیه فهرست
1. دو قورت و نيمش باقي است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
2. دو قرص کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
3. دوغ و دوشاب يکي است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
4. دود چراغ خورده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
5. نانش بده، نامش مپرس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
6. نازشست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
7. مي آيند و مي روند و با کسي کاري ندارند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
8. دنبال نخود سياه فرستادن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
9. ميرزا ميرزا رفتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
10. دست به آسمان برداشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
11. من و گرز و ميدان افراسياب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
12. من نوکر بادنجان نيستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
13. دلو حاجي ميرزا آقاسي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
14. دست کسي را توي حنا گذاشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
15. ميان پيغمبران جرجيس را انتخاب کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
16. مرغی که تخم طلا می کرد، مرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
17. مرگ می خواهی برو گیلان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
18. دری وری می گوید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
19. مگر سراشپختر آوردی؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
20. مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
21. معرفي لينك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
22. مسیحا نفس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
23. انوشیروان دادگر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
24. دست از کاری شستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
25. دست از ترنج نشناخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
26. خیمه شب بازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
27. خون سیاوش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
28. در یمنی پیش منی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
29. دروغ شاخدار، شاخ در آوردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
30. دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
31. دختر سعدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
32. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
33. خودم جا، خرم جا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
34. خان یغما ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
35. مرغ از قفس پرید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
36. مدینۀ فاضله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
37. مجذوب و مرعوب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
38. مجاهد روز شنبه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
39. مثل کبک سرش را زیر برف می کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
40. ماهی از سرگنده گردد نی زدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
41. ماستها را کيسه کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
42. ماست و دروازه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
43. ماستمالی کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
44. ما را ازین نمد کلاهی است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
45. لیلاج ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
46. لولو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
47. لوطی خور کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
48. خط و نشان (+) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
49. خط 9 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
50. خروس بی محل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
51. خر من از کرگی دم نداشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
52. خر کریم را نعل کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
53. خر عیسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
54. خر دجال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
55. خرج اتینا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
56. خانخانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
57. خاک بر سر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
58. حیدری و نعمتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
59. لوح محفوظ است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
60. لنگ انداختن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
61. لن ترانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
62. لقمه گلو گیر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
63. لقمان را حکمت آموختن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
64. لعن الله اللجاجة ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
65. لا لحب علی (ع) بل لبغض معاویة ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
66. گهی پشت زین و گهی زین به پشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
67. گوهر شبچراغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
68. گوش خواباندن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
69. گوشت شتر قربانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
70. گواه شاهد صادق در آستین باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
71. گندم خورد و از بهشت بیرون رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
72. گنج قارون دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
73. گشادبازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
74. گرگ دهن آلوده ویوسف ندریده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
75. گرگ باران دیده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
76. گرز رستم گرو است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
77. گربه مرتضی علی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
78. گربه عابد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
79. گرنگهدار من آنست که من می دانم .... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
80. گرگ منشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
81. گربه رقصانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
82. گدای سامره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
83. کینه شتری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
84. کوراوغلی می خواند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
85. گاوبندی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
86. حمام زنانه شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
87. حکم حکم نادر و مرگ مفاجات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
88. حکیم باشی را دراز کنید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
89. حقه بازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
90. حق بالاتر از دوستی با افلاطون است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
91. حق الپرچین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
92. حسینقلی خانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
93. حرفش را به کرسی نشاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
94. حرف مفت می گوید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
95. حاشیه رفتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
96. حاجی حاجی مکه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
97. کله گرگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
98. کندن در خیبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
99. کن فیکون شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
100. کله اش بوی قرمه سبزی می دهد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
101. کلکش را کندند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
102. کلک زدن و کلک کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
103. معرفي لينك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
104. معرفي لينك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
105. حاتم بخشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
106. چو مردی بود کز زنی کم بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
107. چهارتکبیر زدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
108. چو فردا شود فکر فردا کنیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
109. چوبکاری نفرمایید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
110. چوب توی آستین کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
111. چند مرده حلاجی ؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
112. چنته اش خالی شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
113. کلاه گذاشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
114. کلاه شرعی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
115. کلاهش پس معرکه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
116. چشم زخم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
117. چشم روشنی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
118. کفر ابلیس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
119. کعب الاخبار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
120. چاه ویل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
121. چاه کن ته چاه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
122. کار نیکو کردن از پر کردن است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
123. کاسه گرمتر از آش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
124. قوش کریمخانی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
125. جیم شدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
126. جیک وبوکشان درست است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
127. جورمرا بکش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
128. معرفي لينك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
129. قمپز در کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
130. قاپ کسی را دزدیدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
131. جنگل مولا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
132. قاپش پراست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
133. جنگ زرگری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
134. جعفرخان از فرنگ برگشته ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
135. تیری به تاریکی رها کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
136. تو نیکی می کن ودر دجله انداز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
137. تفنگ حسن موسی هم نزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
138. تعارف شاه عبدالعظیمی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
139. پیراهن عثمان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
140. پهلوان پنبه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
141. پنبه اش را زدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
142. پته اش روی آب افتاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
143. پالانش کج است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
144. پالان خر دجال شده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
145. پارتی بازی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
146. بوی حلوایش می آید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
147. به رخ کشیدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
148. بوقش را زدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
149. به خاک سياه نشاندن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
150. باهمه بله با من هم بله؟! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
151. بالاتر از سياهی رنگی نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
152. باش تا صبح دولتت بدمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
153. با سلام و صلوات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
154.بادنجان دور قاب چين ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
155.باج سبيل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
156.باج به شغال نمي دهيم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
157.فيها خالدون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
158.فوراه چون بلند شود سرنگون شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
159.فروغي نماند در آن خاندان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
160.فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
161.عهد دقيانوس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
162.عهد بوق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
163.عمرو در امانت خيانت نکرد ، تو چرا؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
164.علي آباد هم شهر شده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
165.نان و انگور واينهمه جنجال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
166.بلبلي كه خوراكش زردآلو هلندر باشه بهتر اين نموخونه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
167.تو بدم ـ بمير و بدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
168.فوت كاسهگري را ميداند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
169.نان گدايي را گاو خورد ديگر به كار نرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
170.عاقبت به خير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
171.طشت رسوايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
172.صنار جگرک سفره قلمکار نمي خواد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
173.صفحه گذاشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
174.صبر ايوب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
175.شمشير داموکلس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
176.شمشير از رو بستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
177.شغال مرگي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
178.شق القمر کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
179. شغال بيشه مازندران را ندرد جز سگ مازندراني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
180. شستش خبر دار شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
181. شاهنامه آخرش خوش است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
182. شاه مي بخشد ، شيخ علي خان نمي بخشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
183. با توکل زانوي اشتر ببند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
184. با آب حمام دوست مي گيرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
185. اينها همه شعر است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
186. اين طفل يکشبه ره يکساله مي رود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
187. اين شتري است که در خانه هر کس مي خوابد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
188. شانس خرکي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
189. شال و کلاه کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
190. شاخ و شانه کشيدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
191. سه پلشت آمد و... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
192. سوراخ دعا را گم کردي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
193. سنگي که به هوا مي رود تا بر گردد هزار چرخ مي خورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
194. سنگ کسي را به سينه زدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
195. سگ نازي آباد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
196. خرما از كرگي دم نداشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
197. خسن و خسين هر سه دختران مغاويهاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
198. آره آورده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
199. شتر ديدي؟ نديدي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
200. قوز بالاقوز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
201. شما هم شهر آباد كن نيستيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
202. از پشت خنجر زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
203. الخیر فیما وقع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
204. این به آن در ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
205. ایراد بنی اسرائیلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
206. اندرین صندوق جز لعنت نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
207. امروز کار خانه با فضه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
208. امامزاده ی است با هم ساختیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
209.الکی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
210. سر و گوش آب دادن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
211. سرو کیسه کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
212. سرم را بشکن ، نرخم را نشکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
213. سد سکندر باش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
214. ستون پنجم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
215. ستون به ستون فرج است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
216. سبیلش را چرب کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
217. سبزی پاک کردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
218. سبیلش آویزان شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
219. سایه تان از سرما کم نشود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
220. اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
221. اشکی بریز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
222. اشک تمساح می ریزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
223. اشرف خر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
224. از کیسه خلیفه می بخشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
225. از کوره در رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
226. از ریش به سبیل پیوند می کند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
227. از دماغ فیل افتاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
228. از خجالت آب شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
229. از خجالت آب شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
230. از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
231. از بیخ عرب شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
232. از آسمان افتاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
233. احساس بالاتر از دلیل است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
234. آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
235. آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
236. آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
237. آفتابی شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
238. آش شله قلمکار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
239. آبشان از یک جوی نمی رود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
240. آب زیر کاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
241. آب حیات نوشید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
242. آب پاکی روی دستش ریخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
243. آب از سرچشمه گل آلود است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
244. صد رحمت به کفن دزد اولی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
245. من هلال را ديدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
246. در دهن داروغه را گذاشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
247. يك گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
248. يك بار جستي اي ملخ، دو بار جستي اي ملخ، بار سوم چوب است و فلك ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
249. هولي نمكي سرش آمده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
250. هم چوب را خورد و هم پياز را و هم پول را داد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
251. هر كه چاهي بكنه بهر كسي اول خودش دوم كسي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
252. هرچه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
253. عجب سر گذشتي داشتي كل علي؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
254. حلاج گرگ بوده! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
255. گربه تنبل را موش طبابت ميكند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
256. كره را روغن كردي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
257. روي يخ گرد و خاك بلند نكن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
258. بيل منو نسوني ها!... ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
259.استاد علم! اين يكي را بكش قلم! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
260. دره، آي ملا! دوباره بسمالله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
261. نه ميخواهم خدا گوساله را به همسايهام بدهد و نه ماده گاو را به من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
262. ديزي ميغلطد درش را پيدا ميكند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
263. خر لگدش زده، پاي كره خر ميشكند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
264. نان گدايي را گاو خورد ديگر به كار نرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
265. خدا داده ولي كور ـ خر مفت و زن زور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
266. بز به پاي خود، ميش به پاي خود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
267. بايد پدرش را پيش چشمش آورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
268. خره خوابيد كلاغه باورش اومد! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
269.كشك چه و پشم چه؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
270. خر بيار باقلا بار كن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
271. بد است بدتر نيايد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
272. خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
273. ريگ به كفشش است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
274. كلاهش پشم ندارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
275. بكوب بكوب همانست كه ديدي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
276. خوبي بكن تا خوبي ببيني ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
277.همه را روي دايره ريختن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
278.بچه قنداق كرده تو دامن آدم ميگذارند! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
279. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])اين منم نه اين منم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
280. حالا به تو نميرسم واي به اينكه قرضت هم بدهم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
281.بارگهش را آب برده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
282. زاغ سياه كسي را چوب زدن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
283. ماهي از سرگنده گردد، ني زِ دُم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
284. خدا ترا شفا بدهد، بگذار ما هم دزد باشيم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
285. وقتي كه جيكجيك مستانت بود، ياد زمستانت نبود؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
286. نيش عقرب نه از ره كين است اقتضاي طبيعتش اين است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
287. يخ كسي گرفتن يا نگرفتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
288. از بز برند و به پاي بز بندند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
289. «مشكيني» شده كه از انبان ترسيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
290. صبح از دشت ارژن بار كرديم فردا صبح ديديم همان دشت ارژن هستيم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
291. نياورده، نميبره! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
292. سه دزد بيصدا دارم الهي! حاجي و مشهدي و كربلايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
293. گربه دستش نميرسه ميگه مال صغيره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
294. دختر دختري مو كنه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
295. دم روباه از زرنگي در تله است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
296. نه از دل است نه از جان ـ از كتك است حسين جان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
297. آقا گرگ عيدت مبارك! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
298. توبه گرگ مرگ است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
299. كلاه قرچي ديده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
300. نه شير شتر نه ديدار عرب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
301. ناخوش خر خورده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
302. تخممرغ دزد، شتر دزد ميشود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
303.ميهمان يك روز دو روز است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
304.آن را كه گفتي اسمش را نبر و بردار بيار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
305.بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
306.سايه تان از سر ما کم نشود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
307.باش تا صبح دولتت بدمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
308.از کيسه خليفه مي بخشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
309. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آب پاکي روي دستش ريخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
310. راز دل به زن مگو با نو كيسه معامله نكن با آدم كمعقل رفيق نشو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
311. آتش بيار معرکه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
312. ارنعود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
313. المفلس في امان الله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
314. باد آورده را باد مي برد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
315. باد صرصر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
316. صبر كنيد تا من تفي به دستم بكنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
317. بز بياري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
318. برج زهرمار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
319. بالاتر از سياهي رنگي نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
320. صد بار نگفتم نطلب دولت خواجه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
321. بره كشان است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
322. برو آنجا كه عرب ني انداخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
323. سگ و درويش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
324. مگه دستهات حنا هست؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
325. بر قوزك پايش لعنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
326. بز اخفش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
327.هم آش معاويه را مي خورد، هم نماز علي (ع) را مي خواند! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
328. هل من مزيد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
329. زين حسن تا آن حسن صد گز رسن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
330. زينب زيادي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
331. حكيم فرموده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
332. رقص شتری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
333. ملا بد نباشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
334. راوي سني است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
335. ران ملخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
336. ديه بر عاقله است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
337. ديوان بلخ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
338. دست و پاي كسي را در پوست گردو گذاشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
339.همه راهها به رم ختم مي شوند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
340.هم خدا را مي خواهد هم خرما را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
341.هم از گندم ري افتاد، هم از خرماي بغداد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
342.نقل كفر، كفر نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
343.نقش آوردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
344.نعل وارونه مي زند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
345. نان و پنير ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
346. هالو گير آوردن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
347. واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
348.من هم تو همان فكرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
349.مگر كار دختر جعفر را كردي؟ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
350.مزد «هيه» جيرينگ است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
351.گنده تر ميشي گه تر ميشي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
352.كلاغ سر سياه بندي بپاشه-بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
353.ملا بد نباشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
354.قربون بند كيفتم تا پول داري رفيقتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
355.قربون چماق دود كشت ؛ كاش بده جوش پيش كشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
356.خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
357.هر آنکس که دندان دهد نان دهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
358.اگر بینا شود دخترم را طلاق می دهد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
359.تو راه کلیسا را بلد نیستی ، آنوقت می خواهی راه بهشت را به من یاد بدهی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
360.حالا من میو !! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
361.انگشت نمك است، خروار هم نمك است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
362.روي يخ گرد و خاك بلند نكن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
363.دره، آي ملا! دوباره بسمالله ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
364نه ميخواهم خدا گوساله را به همسايهام بدهد و نه ماده گاو را به من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
365.نه ميخواهم خدا گوساله را به همسايهام بدهد و نه ماده گاو را به من 2 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
366.حلاج گرگ بوده! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
367. ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])از آسمان افتاده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
367. «مشكيني» شده كه از انبان ترسي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
368. زندگی سگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ghazal_ak
13-05-2009, 22:50
هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد
نه رومی رم نه زنگی زنگ
تاریخچه را میخواستم بدونم
illlidan
19-01-2011, 14:07
دوستان معذرت ولی دوتا ضرب المثل مشهدی هست و از دوستای مشهدی می خوام که ریشه ی اونو در بیارن.
بازم معذرت: (با لهجه بخوانید!)
1.نخوردم نونو اشکنه گوز ما درختو مشگنه!
2.هنوز شاشت برفو سوراخ نکرده!
عقل سالم در موي سالم انكه را مو نيست عقل نيست (ناب):11:
در فصل تابستان كه نعمت فراوان بود و گنجشك از هر طرف به قوت و غذاي خود ميرسيد مستانه به اين طرف و آن طرف پرواز ميكرد. مورچه موقع را غنيمت ميشمرد و قوت و غذاي زمستان خود را جمع ميكرد و زير زمين ذخيره ميكرد. زمستان سر رسيد برف روي زمين را پوشيد، گنجشك گرسنه ماند، رفت در لانه مورچه التماس كرد: «آقا مورچه روزگار سخت است من گنجشك بدبخت گرسنه ماندم به من رحم كن و به من دانه بده!» مورچه گفت: «آن وقت كه جيك جيك مستانت بود فكر زمستانت نبود؟»
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.