ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان " آخرین مستی ناخـــدا در نخلستانــــــ " نوشته کوروش ضیغمی



AThEisT
26-11-2012, 03:46
سلام
خسته نباشید قصد دارم رمان آخرین مستی ناخدا در نخلستان رو قسمت به قسمت واستون اینجا بذارم. این رمان رو از صفحه هواداران آقای ضیغمی توی فی/س بو/ک دیدم که هر شنبه، دوشنبه و چهار شنبه به روز میشه ولی نمی دونم اجازه دارم لینک اصلی رو بذارم اینجا یا نه؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




آخرین مستی ناخدا در نخلستان - قسمت اول

دیگر نمی توانستم بمانم حتی برای یک لحظه. همه چیز عذابم می داد و حتی حوصله زنگ ها و اس ام اس های همیشگی نفس را هم نداشتم. نفسی که روزی آرزو می کردم کاش مال من بود، کاش با هم بودیم و کاش یک روز می توانستم عطر آغوشش را توی مشامم حس کنم. حتی از نفس هم دوری می کردم. چند روز خودم را توی اتاقم با آن دیوار هایی که خیلی وقت بود کاملا سیاهشان کرده بودم و عکس های سیا
ه سفید و تاریخی به دیوار زده بودم، حبس کردم و جز برای غذا خوردن بیرون نیامدم و با کسی حرف نزدم.
تمام مدت روی مبل تک نفره رو به روی پنجره کنار تختم می نشستم و سیگار می کشیدم و از لابه لای پرده سیاه رنگ پنجره که گاهی کنار می رفت به ناقوس قدیمی و خیس کلیسای قدیمی شهر نگاه می کردم و فقط زنگ های اون ناقوس بود که زمان را به یادم می آورد. فکر فریب تمام این سال ها، فکر ندانستن واقعیت حضورم، فکر دروغی که بیست و چهار سال توی زندگی ام به من گفتند همه اش داشت دیوانه ام می کرد. مادرم و پدرم هم اصلا مگر می شد واقعا اسم آن ها را مادر یا پدر گذاشت طبق عادت همیشگی شان فقط سکوت می کردند و هیچ نمی گفتند.
از جایم بلند شدم و به سمت کمد جفت درب اتاق رفتم و از بالای کمد آلبوم عکس های قدیمی را که آنجا بود آوردم و باز کردم، آلبوم با جلد قرمز رنگ و رو رفته و قدیمی که سال ها بود عکس های خانوادگی مان را در آن می گذاشتیم و همیشه هم من آن را پیش خودم نگاه می داشتم چون مطمئن بودم اگر پیش مادرم باشد خیلی زود طبق معمول گمش می کند و یادش نمی آید آن را کجا گذاشته! و به عکس ها نگاه کردم. تولد چهار سالگی من و عکس دسته جمعی با بابا و مامان که جقدر خوشحال بودند و خاله زهرا که توی عکس اتفاقی نصف تنه اش افتاده بود. من به هیچکدام از آن ها شبیه نبودم، هیچ چیز من سنخیتی با آن ها نداشت، نه قد بلند من که توی تمام خانواده پدری و مادری ام همه کوتاه بودند نه چشم های مشکی و نه پوست سبزه ام حتی احساس می کردم اخلاق های من هم با آن ها فرق می کند. عکس ها را همینطور نگاه می کردم و بیشتر به تفاوت خودم و آن ها باور پیدا می کردم. هر چه فکر می کردم قدیمی ترین تصویر توی ذهن من توی چهار-پنج سالگی ام بود که سوار یک دوچرخه با پدر توی پارک اصلی لندن بازی می کردیم. تصویری مات و قدیمی که همیشه توی ذهنم بود و هر وقت به آن فکر می کردم خنده ی شیرینی روی لبم نقش می بست ولی الان از آن تصویر زیبای قدیمی بیزار بودم. دلم می خواست پنجره را باز می کردم و فریاد می زدم توی هوای ابری همیشگی لندن و به همه، همه چیز را می گفتم.
بین این همه آدم توی دنیا چرا من؟ چرا سرنوشت من باید اینطور باشد؟ چرا فرزاد، پسر خاله زهرا که تمام زندگی اش خلاصه شده توی الکل و مواد و هر شب سر از یک کازینو در می آورد نه؟ چرا رافائل پسر همسایه ما که همیشه ماشین پدرش را می دزدد و می رود جلوی کلاب ها تا با آن دخترها را سوار کند نه؟ چرا جک آن پسره ی کک مکی منچستری که برای درس به لندن آمده بود و همکلاسی سابق دانشگاهم بود و حتی نمی توانست راحت راه برود و همیشه کوله پشتی کثیف و خاکی اش را توی دانشگاه جا می گذاشت نه؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ یک لحظه یاد چند هفته پیش افتادم که همه چیز عادی بود و زندگی خوبی داشتم و اصلا حتی برای یک لحظه هم به این که روزی قرار باشد این اتفاق های مسخره توی فیلم ها برای من هم بیفتد فکر نکرده بودم. اما حالا... ؟ من بودم و گذشته ای تاریک و مبهم! بین آدم هایی که الان می فهمیدم احساس تفاوت من با آن ها برای چه بود؟ ناخودآگاه یاد بچگی هایم افتادم روزی که توی حیاطِ پشتی خانه خاله زهرا اینا با فرزاد و فرزانه پسر خاله و دختر خاله ام بازی می کردیم با فرزاد بر سر توپ دعوایمان شد و آخرش او به من گفت بچه غول کاکاسیا و دعوای خاله زهرا با او یا آن موقع که توی جشن تولد دیوید همکلاسی مدرسه ام که مادر دیوید به مادرم گفت آدم باور نمی کند این بچه شما باشد با آن چشم هایش و مادرم هم فقط لبخند تلخی زد. همه این ها الان برایم قابل فهم بود. خاطرات خاک خورده و قدیمی که الان داشت از پستوی ذهنم یکی یکی بیرون می آمد و شاید با افراط زیاد من همه چیز را به این اتفاق عجیب زندگی ام ربط می دادم.
هوا کم کم داشت تاریک می شد و چشم های من هم داشت از فرط خستگی روی هم می رفت. دقیقا سه روز بود که از اتاقم بیرون نزده بودم و فقط یک بار برای خرید سیگار به بیرون از خانه رفتم. پنجره بسته بود و دود و بوی غلیظ سیگار توی هوای اتاق پیچیده بود که کم کم احساس کردم همانجا روی مبل دارد خوابم می برد که یکهو صدای زنگ موبایل تکانم داد، با همان حال خستگی دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم و اس ام اس نفس را دیدم: ((هر کی که بودی و میخوای باشی واسه من فرقی نداره، تو هنوز برای من همون یاشار دیوونه ای، دوستت دارم))
با خواندن پیامش ناخودآگاه خنده ای روی لبم آمد و گوشی را همان جا پایین تخت گذاشتم. حالم بد بود ولی هنوز باعث نشده بود اونقدر داغون شوم که پیام نفس عشق رو ازم بگیره، دوستش داشتم و فکر که می کردم می دیدم چقدر دلم میخواست الان پیشم بود. برخلاف چند روز گذشته که اصلا حوصله هیچکس را نداشتم اما الان دلم می خواست نفس اینجا بود تا با اون حرف می زدم، تنها کسی که شاید الان حرف من و می فهمید نفس بود. نفس من ...
دلم میخواست آنجا پیشم باشد و گریه می کردم و برایش می گفتم از تمام روزهایی که با یک دروغ بزرگ شب می شد و الان زندگی ام را به یک بی هدفی و بی خاطره ای عجیب فرو برده، احساس می کردم تمام خاطرات بچگی ام، زندگی ام، کارم و ... حتی اسمم دروغ است، اصلا از کجا معلوم اسم من ارشیا باشد، ارشیا فراهانی؟؟ هه چه مسخره ... این ها هیچ کدام مال من نبود، برای من نبود، ولی باز کمی که بهتر فکر می کردم می دیدیم تا قبل از این اتفاق من زندگی خیلی خوبی داشتم، با خاطرات خوب، با پدر و مادری که اگر انصاف می داشتم واقعا خوب بودند! چیزی توی زندگی کم نذاشته بودند برایم، توی بیست و چهار سالگی مهندس آرشیتکت شرکت ساختمانی پدرم، با موقعیت شغلی و مالی خوب و همه این ها را هم از پدر و مادرم داشتم ولی کاش واقعا پدر و مادرم بودند.

همه چیز از هفته پیش شروع شد با پیدا کردن یک شناسنامه کهنه در انباری خانه موقع خانه تکانی روز یکشنبه. یک تکه از شناسنامه قدیمی با نام مرتضی نمازی، خیلی برایم عجیب بود خیلی وقت بود از این شناسنامه های ایرانی در خانه ندیده بودم. زیاد توجه نکردم و به کار مرتب کردن انباری رسیدم و بعد از تمام شدن کار شناسنامه را با خودم به بالا بردم که از مادرم بپرسم.
ساعت دیواری اتاق سه و چهل دقیقه بعد از ظهر را نشان می داد، پدر و مادرم طبق عادت همیشگی شان عصرهای یکشنبه دور میز غذاخوری توی آشپرخانه می نشستند و قهوه می خوردند و از کار با هم صحبت می کردند و آخرش هم با خوردن کیک خانگی گرمی که مادرم در پختنش استاد بود هرکس به سمت کار خود می رفت. وارد آشپزخانه که شدم از پنجره دیدم ادوارد و جولیا بچه های همسایه سمت چپی مان طبق معمول در حال بازی کردن در حیاط خانه خود هستند و به روی هم آب می پاشند، صدای شوخی و خنده آن ها تا داخل خانه ما هم می آمد و چند لحظه به طور غیرعادی نگاهشان کردم و خنده ای روی لبم آمد و گفتم:
- فکر کنم این ادوارد از بچگی های من هم شیطان تر باشد.
و بعد برگشتم به سمت میز که با یک رو میزی حصیری سبک چینی تزیین شده بود و فنجان قهوه های پدر و مادرم که روی آن بود و تابلوی پشت سرشان که تصویر دو اسب سیاه و سفید را چشم در چشم هم نشان می داد گویی که می خواهند یکدیگر را ببوسند و فقط بوسیدن را بلد نیستند و کوه های بلند پشت سرشان با قله های پوشیده شده از برف یک منظره خیلی معمولی از همان عکس هایی که هر روز در اینترنت هزار تا از آن را می دیدیم برایم تداعی می کرد. پدر که حالا دیگر موهایش کاملا جوگندمی شده بود و با پیشانی بلندش و همچنین لباس های همیشه شیک و مجلسی که می پوشید مرد مسن و جذابی به نظر می آمد عینک اش را از روی چشمش برداشت و فنجان چای را در دست گرفت با همان لحن منحصر به فرد و خاص خودش رو به من گفت:
- پسر جان خود شیطان هم پیش شیطنت های تو کم می آورد آن موقع ها.
و خنده ای کرد و رو به مادر ادامه داد:
- خانم یادت هست موقعی که اردک های خانم لورا را برده بود بالای پشت بام که به اونا پرواز کردن یاد بده؟ بیچاره پیرزن چقدر اون پایین داشت حرص می خورد.
و باز خندید و سرش را تکان داد. من هم خنده ام گرفته بود، دست کردم در جیبم تکه ی شناسنامه ای را که در انباری پیدا کرده بودم در آوردم و گفتم:
- راستی این رو الان توی انباری پیدا کردم. خیلی عجیبه! مال کی می تونه باشه؟؟
مادرم کنجکاوانه نگاه کرد و به گفتن این چی هست بنده کرد و شناسنامه را از من گرفت و نگاهش کرد. کاملا احساس کردم که دست و پایش را گم کرد و رنگش تغییر کرد، به تته پته افتاد و گفت هیچی، فکر کنم مال صاحبخانه قبلی باشد؟ و سریع بلند شد رفت و شناسنامه را با خود برد. پدرم که هنوز متوجه موضوع نشده بود با تعحب به من نگاه کرد و گفت چی شد؟ گفتم نمی دونم ...

ادامه دارد ...

AThEisT
26-11-2012, 03:47
پست برای لینک قسمت های داستان ...