PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان دنباله دار!!!(بیاین با هم تکمیلش کنیم!)



Diego
25-07-2006, 00:50
سلام دوستان.یه طرحی به ذهنم رسید.من یه پاراگراف داستان مینویسم,در نهایت هر کسی دلش خواست میاد و فقط یه پاراگراف 10 خطی داستان رو از جایی که نفر قبل تموم کرده ادامه میده و در اخر پستش داستان را در جایی حساس به طور نیمه تمام رها میکنه تا نفر بعدی بیاد و همین چرخه ادامه پیدا میکنه.
قوانین این تاپیک:
1_هر گونه پست به غیر از ادامه داستان ممنوع.نیاین باز پست بزنین که خیلی خوبه و فلان.یعنی نفر بعدی که پست میده باید بدون هیچ حرف اضافه ای داستان منو ادامه بده.برای دادن نظرات و بحث پیرامون داستان,با اجازه ی مسئولین سایت ,برای اینکه این تاپیک شلوغ نشه و به غیر از داستان پست نظرات کاربرها توش نباشه ,یه تاپیک هم در مورد نظرات زدم.لطفا نظرات رو اینجا بگید.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

2_قبل از پست دادن در عنوان پست شماره دنباله داستان رو ذکر کنید.

3_هرگونه مسخره بازی و به کار بردن کلمات رکیک ممنوع.

4_سعی کنید داستانتون جالب باشه و خواننده رو غافلگیر کنه.

5_مدت زمانی که طول میکشه نوبت به نفری که پست داده برسه(7)پست هست.یعنی من که الان پست دادم باید صبر کنم تا 7 نفر دیگه پست بدن بعد نوبت من بشه.(توجه داشته باشید که هفت پست باید بین دوتا پست شما باشه)

6_ادامه ی داستان باید دقیقا از اونجایی شروع بشه که نفر قبلی تموم کرده.

7_ممکنه دو نفر همزمان پست بدن که در این صورت ممکنه دو نفر یه قسمت رو دوبار پست کنن(که خیلی ناجور میشه!)برای جلوگیری از این حالت لطفا اول یه پست خالی بدین و توش بنویسید که تا چند لحظه ی دیگر ادامه داستان رو مینویسم.بعدویرایش پست رو بزنیدو متن رو از توی note کپی paste کنید و تغییرات رو ذخیره کنید.با اینکار نفر بعدی متوجه میشه که یه نفر توی صف هستش و صبر میکنه تا اون پست بده بعد خودش.

8_هدف اینه که داستان هیچ وقت تموم نشه....پس لطفا طوری بنویسید که نفر بعدی بتونه به طرز جالبی ادامش بده.

9_جون هر کی دوست دارید به غیر از پست داستان هیچ پست دیگه ی ندید.

10_توجه! هر کسی که از این قوانین سرپیچی کنه شناسه کاربریش رو به مسئولین سایت گزارش میکنم.

Diego
25-07-2006, 00:53
یوسف واقعا درمونده شده بود..... :sad: چه کار میتونست بکنه؟انبوهی از افکار گوناگون به مغزش حمله کرده بودند. :evil: ای کاش کسی بود تا یوسف سر رو شونه هاش میذاشت و زار زار گریه میکرد.گریه؟!؟بله ....گریه....به این خاطر که دیگه ارزوهاش رو بر باد رفته میدید.هیچ وقت فکر نمیکرد اینقدر زود عاشق بشه و اینقدر زود مجبور بشه که عشقشو فراموش کنه.یه پسر 18 ساله که هنوز دانشگاه نرفته سربازی نرفته و شغلی نداره :puke: (گرچه بچه مایه دار هم باشه)نباید هم د به ازدواج با شخص مورد علاقه اش امیدوار باشه.داشت فکر میکرد....به شرایطش و از همه مهمتر به کسی که دوستش داشت.. :rolleye: ....یوسف عاشق خواهر صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش شده بود.....یوسف غرق در این تفکرات بود که ناگهان صدای زنگ موبایل رشته افکارش را پاره کرد.... :ohno: .............

Mohsen khan
04-08-2006, 09:01
یعنی کی می تونه باشه
اصلا حوصله جواب دادن رو نداشت
اصلا براش مهم نبود که چه کسی داره بهش زنگ می زنه
این روزها فقط توی فکر عشق بود . عشق
دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت
اما انگار شخص اون طرف خط ول کن نبود
یه نگاهی به موبایلش انداخت تا ببینه اون طرف خط کیه
پوریا بود
آره خودش بود
صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش.........

stariq
12-08-2006, 02:59
يوسف فقط يك لحظه فكر كرد. چشماشو بست و با خودش گفت يا همين الان يا هيچ وقت. گوشي رو برداشت و گفت الو.... داشت تو ذهنش جملاتي رو كه بايد به پوريا ميگفت رو حاضر ميكرد كه صداي گريه يك زن از پشت موبايل رشته افكارشو پاره كرد.

navid_mansour
12-08-2006, 03:12
با کلی صحبت از صحبت های خواهر پوریا فهمید که پوریا حالش بد شده........مثله اینکه یه هفت هشت تا چاقو بهش زده بودن و جلو در خونه انداخته بودنش........یوسف فورا حاضر شد و با اضطراب از خانه اومد بیرون و .....

bahdar
12-08-2006, 14:08
سريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد ....

piishii
12-08-2006, 14:45
سريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد ....

دید همه یک کیک تولد رو آماده کردند و میگن بیا شمع هارو فوت کن !
یوسف با چشمانی برافروخته از اذیتی که کرده بودند میره جلو و داد میزنه که یک هدیه ای توجهشو جلب میکنه که .........

Soshiant
21-08-2006, 19:42
که روی اون نوشته شده بود از طرف کسی که تو را با تمام وجود دوست دارد-پوپک
براش باور کردنی نبود پوپک خواهر پوریا براش هدیه خریده
اصلا چه طور روز تولدشو فراموش کرده بود
قلبش تند تند میتپید و با سرعت به طرف هدیه پوپک پرید و اونو ورداشت تا باز کنه که ناگهان پوپک اونو از دستش قاپ زد و با ناراحتی گفت مگه تولد توه که میخای بازش کنی
یوسف یخ کرد
راست میگفت امروز تولد اون نبود
یادش اومد که اون روز تولد پوریا بوده واون کادو...
همه داشتند به اون میخندیدند
داشت از ناراحتی میمرد
با عصبانیت فریاد زد پس چرا منو اون طوری خبر کردید
صدای خنده بیشتر شد
یکی از دوستاش به نام دیگو (Diego) نزدیک اومد و شونشو گرفت و گفت وقتی ادم تولد بهترین دوستشو فراموش کنه همینه دیگه
یوسف میخاست اب بشه بره توی زمین با اون رفتاری که برای هدیه پوپک انجام داده بود...
با عصبانیت از در میزنه بیرون
یکی از دوستاش به اسم نوید میره دنباش و میگه با با صبر کن کجا با این عجله
اصلا فکر نمیکردیم ناراحت بشی تو که این قدر بی جنبه نبودی
یوسف اصلا محل نمیده
نوید میگه حد اقل بذار برسونمت
نوید از اون ها کوچیکتر بود و فقط 15 سال داشت ولی همیشه ماشین باباشو برمیداشت و جیم میشد
اولین بار این کارو به خاطر پزدادن جلوی گی افش کرده بود ولی کم کم عادت کرده بود
بالا خره یوسفو راضی میکنه که اونو برسونه
توی ماشین - نوید موزیک منصور گذاشته بود و صدای اونو تا اخر بلند کرده بود
یوسف احساس میکنه سرش از صدای موزیک داره میترکه
داشت دیوونه میشد
فریاد زد نگه دار
نوید جا خورد و گفت چیشده دیوونه شدی
یوسف با عصبانیت فریاد زد
دیوونه غم نداره هیچ چیزی کم نداره
نوید داشت کم کم میترسید
ترمز میگیره
نزدیک بود تصادف کنه
تا ماشین واستاد یوسف پرید بیرون
اصلا نمیدونست داره کجا میره
احساس کرد چیزی داره گلوشو فشار میده
داشت خفه میشد
اطرافشو نگاه میکنه تا یک اب سرد کن پیدا کنه ولی چیزی پیدا نمیکنه
با عجله میره توی اولین مغازه تا شاید اب پیدا کنه
یک گالری مبل بود
ظاهرا کسی اون جا نبود
ولی چرا
ته گالری یک مرد جوان - سفید و کمی تپل با مو های کم پشت - پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت چیزی تایپ میکرد
یوسف خوشحال شد
خوشحال بود ولی نمیدونست که سرنوشت اون در اون گالری با یک گروه مافیایی رقم خوده
............

my friend
21-08-2006, 20:27
میره جلو تا از اون فرد اجازه بگیره تا از آب سرد کنی که گوشه دیوار هست استفاده کنه ، اون مرد بهش اجازه میده و ...

یوسف جرعه ای آب میخوره ، بعد از اون فرد تشکر میکنه و میاد بیرون ، میخواد از خیابون رد شه که وسط خیابون قش میکنه ، اون فرد یوسف رو میبینه که میوفته وسط خیابون و میاد کمکش ، هم فوری درب فروشگاه رو میبنده و ماشین رو روشن میکنه تا اونو به خونه خودش میبره تا نقشه شیطانی خود رو پیاده کنه.

پس از اینکه یوسف به هوش میاد میبینه رو یه تخت خوابیده ، اینور و اونور رو نگاه میکنه ، هیچکی توی اتاق نیست ، پامیشه تا بره بیرون اما میبینه که در بسته هست ، ناچار در رو میشکونه تا فرار کنه ، هنگام خروج از درب اصلی اون خونه همونی رو میبینه که دیروز تو فروشگاه مبل دیده بود ، اون فرد دوباره میاردش تو خونه و از یوسف پذیرایی میکنه ، یوسف از اون فرد اسمش رو میپرسه و میخواد بدونه که چرا اینجاست:
- من سام هستم ، دیروز وقتی از فروشگاه اومدی بیرون قش کردی و من اوردمت اینجا تا ازت نگهداری کنم ، تو وسط خیابون افتاده بودی و اگه من نبودم معلوم نبود که الان تو تو کدوم یکی از قبرستونای اطراف شهر خوابیده بودی.

یوسف و سامی ساعتی با هم گفتگو میکنن و یوسف تمام اتفاقات اون شب رو برای سامی تعریف میکنه و حتی درمورد اینکه عاشقه ولی پول در بساط نداره و ... با سامی مشورت میکنه

در آخر یوسف ازش تشکر میکنه ، دیگه میخواد زحمت رو کم کنه ، موقع خروج سام یه کارت ویزیت از جیبش در میاره و به یوسف میده
- خوشحال میشم دوباره ببینمت ، اتفاقا فروشنده ما از پیشمون رفته و نیاز به یه فروشنده داریم.
یوسف خیلی خوشحال میشه ، پس از 2 روز دوباره میره به فروشگاه مبل ، سامی و میبینه و میگه با پیشنهادت موافقم ، سامی هم میگه از فردا میای پیش خودم کار میکنی ، هر چقدر هم بخوای بهت حقوق میدیم.
یوسف باز خوشحال میشه ، از فردا میاد پیش سامی
در اونجا هر روز شاهد داستان عجیب و غریبی میشه
پس از حدود 2 هفته یه فرد مجروح رو دو نفر میارت تو فروشگاه ، سامی فورا یک کمد دیواری که کنار دیوار است رو میزنه کنار ... یک راه مخفی ! فرد مجروح و همراهانش به این راه مخفی میرن ، سامی یوسف رو مجبور میکنه که اون هم به این راه بره تا یه موقع اونهارو به پلیس هایی که دنبالشن لو نده.

یوسف میره تو ، پس از ساعتی همگی از یه دالان دراز که زیر زمین بود میان بیرون ، یه خونه جدید!
جلوتر که میرن میفهمه که رئیس تشکیلات اونجاست

پس از ساعت ها گفت گو با رئیس ، با پیشنهاد هایی که رئیس به اون میده قرار همکاری میده تا تو گروه اونها کارکنه ، البته نه بعنوان آدم کش ، بلکه فقط یک راننده.

چند ماهی میگذره ، یوسف با افراد جدیدی آشنا میشه ، یکی از اونها حامده ، یوسف همیشه راننده حامد و 2 تا دیگه از دوستاش بوده.

یه روز باید میرفتن بیرون شهر تا 1 کامیون مواد مخدر و شراب و ... رو بخرن.

اما هنگام دریافت جنس ها پلیس به اونها حمله میکنه ، سامی توی ماشین نشسته ، با سرعت از صحنه فرار میکنه ، اما پس از چند ثانیه تصمیمش رو عوض میکنه ، تصمیم میگیره تا برگرده و 3 تا از بهترین دوستاشو نجات بده ، اما ...

... اما وقتی بر میگرده میبینه که 2 تا از دوستاش زخمی شدن و فقط حامد داره به پلیس ها شلیک میکنه ، میره جلو و تفنگ اون دو نفر رو برمیداره و به پلیس ها شلیک میکنه ، هر دو حساب همه پلیس ها رو رسیده بودن ، حامد کمک میکنه تا دو دوست دیگشونو سوار ماشین یوسف کنن و یوسف میره پیش سالیری ، رئیس تشکیلاتشون ، چون اگه به بیمارستان میرفت در عرض کمتر از یک روز تمام تشکیلات نابود میشد.

بعد از حدود 10 دقیقه که حامد سر صحنه جنگ مانده بود ، میره تا سوار کامیون بشه ، اما پشت ماشین یک بمب ساعتی کار گذاشته بودن درست چند قدم دیگه مانده بود که به کامیون برسه که منفجر میشه ، اما حامد هیچ صدمه ای نمیبینه ، با زحمت فراوان خودشو کنار خیابون میرسونه تا یه ماشین بگیره ، یه تاکسی اونو سوار میکنه ، تو راه میفهمه که یکی از بهترین دوستان دوران ابتداییش است ، اونو پیش سالیری میبره ، و سالیری با پیشنهاد حامد موافقت نمیکنه که اون پیششون کار کنه ، اما چون خبر میرسه که اون دو نفر که مصدوم شده بودن جون دادن با زحمت فراوان و از روی ناچاری قبول میکنه

اما نمیدونن که اون یک پلیسه و در لباس شخصی مشغول کار است ...

soldier
21-08-2006, 20:51
خوب وقتی که رئیس با پیشنهاد حامد قبول می کنه! دوست حامد(که امید نام داره) هم
وارد ماجرا میشه! اون از قبلآ کار های پلیسی رو دوست داشته! و حتی
خودش هم یه نوع پلیس مخفیه! بعد از مدتی که نمی دونن پلیس هست
همه چیز رو بهش می گن و نمی تونه کار دیگه ای بکنه!
امید نمی دونه چیکار کنه؟
این باند رو به پلیس معرفی کنه؟ یا باهاشون وایسه جلوی همکاراش و همکاراش رو بکشه؟
خوب از شانس بد اون رو جز یکی از قاتل ها میزارن! چون افرادی که کشته شدن قاتل بودن!
اما اون از آدم کشی بدش میاد! چطوری به راحتی آدم بکشن؟
امید در این مدت فشار های زیادی رو تحمل می کنه ....

soldier
21-08-2006, 20:53
سلام
من مطلبم آماده است لطفآ بگذارید من ادامه اش رو بنویسم

Black Hawk
22-08-2006, 10:02
تذكر my friend جان زيادي اكشنش كرديد اين در زيبايي داستان ايراد ايجاد ميكنه
آسمان به سرخي گراييده بود غروب غمباري بود تازه سوار شده بود ولي خستگي به او امان نداد بسرعت خابي عميق او را در بر گرفت گويي بي هوش شده باشد اين آرام ترين و راحت ترين خوابي بود كه بدون پريشاني در اين دو روز رفته بود با صداي بلند گوي پليس از خواب پريد باز سر درد باز دلهره و باز نگراني و شايد پشيماني كمي جلوتر يك ايستگاه بازرسي پليس قرار داشت و صداي بلنگوي پليس يكسره در حال شنيدن بود : آقا بيا جلو پيكان سفيد بزن بقل
ماشين به آرامي در گوشه ي جدول پارك شد افسر جواني به آرامي به سمت ماشين شروع به حركت كرد بسختي خودم رو جمع جور كردم تازه آروم آروم تصاوير اطراف برام واضح تر ميشد من تو اين ماشين چي كار ميكردم اينجا كجاست آخرين صحنه اي كه يادم بود صحنه ي انفجار كاميون بود و من پرت شدم بيرون صداي راننده رو شنيدم كه رو به من مي گفت آقا من دنبال درد سر نيستم لطفا از تصادف چيزي بهش نگيد
با تعجب نگاهي بهش كردم اولين بار بود كه ميديدمش مردي بود 39 يا 40 ساله با ريشها يي گندمگون و صورتي مهربان
افسر به ماشين رسيد قلبم تند ميزد با دست به پنجره زد و اشاره كرد پنجره رو بده پايين تمام سعيم رو كردم كه ترسم رو پنهان كنم پيش خودم فركر مي كردم الانه كه بگه بيا پايين البته توي دلم بدم هم نميومد از چند وقت پيش عضاب وجدان روم سنگيني ميكرد لعنتي همش تقصير حامد بود منو چه به اين كارا
به آرامي شيشه رو پايين دادم نگاهي گذرا به من كرد سپس رو به راننده كرد گفت پلاكت كثيفه پاكش كن راننده با دستپاچكي يه دستمال از زير صندليش برداشت رفت پلاكش رو پاك كنه
دو باره راه افتاديم بدون مشكل از ايست بازرسي گذشتيم گويا دنبال شخص خاصي بودن چون به ديگران خيلي كار نداشتن
كمي كه دورتر شديم راننده رو به من كرد گفت من رضام شما رو بيهوش كنار جاده پيدا كردم دلم نيومد اونجا رهاتون كنم
با لبخندي سپاسگذارانه ازش سپاسگذاري كردم گفتم منم يوسفم واقعيتش تصادف كردم بايد برم شهر كمك بيارم
باز سكوت بين ما برقرار شد در دلم آشوبي برپا بود واي چي كار بايد ميكردم حامد كجا بود بقيه كجان خونه برم؟؟؟ كجا ميتونم برم به كي اعتماد ميشه كرد واي ديگه فكرم كار نمي كرد تازه وجدانم هم يكسره نهيب ميزد افسري كه اتفاقي براي كمك به حامد زدم زنده بود خداكنه باشه من آدم آدم كشي نبودم امان از بي ژولي منو چه به قاچاق اگه مادرم بفهمه دغ ميكنه صداي اذان از فاصله اي نزديك به گوش ميرسيد رضا رو بمن گفت آقا وقت نمازه ميرم مسجد زود بعدش ميرسونمتون
وارد پاركينگ نشد نزديكي هاي در پارك كرد پياده شد نگاهي بمن كرد گفت پياده نمي شي پياده شدم با هم وضو گرفتيم اون زودتر رفت تو مسجد من نم نمك تا جلوي در رفتم اما بخودم جرئت ورود نمي دادم خيلي شرمنده بودم نگاهم رو از در دزديدم خيلي ناراحت بودم واي خداي من چقدر شرمندت هستم بالخره به خودم جرئت دادم وارد شدم خودم رو خيلي سبك بال حس ميكردم با شكيبايي تمام نماز رو خوندم آرامشي غريب بر دلم حكم فرما بودرضا گفت آقا يوسف بريم گفتم بريم
هوا كاملا تاريك بود سكوت غريبي بر پهنه ي دشت سايه افكنده بود حتي باد هم از حركت باز ايستاده بود درختان در تاريكي چهره ي ترسناكي به خود گرفته بودند هنوز چهره ي دوستانم كه كشته شدن و پليسها جلوي چشمم بود
بسخطي جلوي اشك هام رو گرفتم سوار شديم و راه افتاديم باز هم جاده ي بي پايان در روبروي ما بود جاده ي بي انتهاي زندگي من كم كم بخاب رفتم اما رويا ها امانم نمي دادند فردا چه ميكردم كجا ميرفت......

soldier
22-08-2006, 10:31
سلام دوست عزيز
برو صفحه قبل رو بخون من دوبار پست سر هم گفتم مي خواهم بنويسم
حالا هم صفحه قبل نوشتم! پس مجبوري ادامه داستان منو بنويسي

M I S H A
22-08-2006, 13:17
تق..تق..تق صدای در امید را بیدار کرد
امید ناگهان از جایش برخاست و به در خیره شد،حامد وارد شده بود و بدون هیچ صحبت اضافه ای گفت :امید رئیس کارت داره.امید با حامد از در بیرون رفت و وارد راهرو شدن ناگهان امید حامد را نگه داشت و گفت وایسا یه چیزی بهت بگم:حامد گفت چی:
امید:رئیس به من اعتماد نداره؟درسته؟
حامد:خب...من...نمیدونم...اه اصلا به من چه برو از خودش بپرس
بقیه راه بدون هیچ صحبتی ادامه یافت
وارد اتاق رئیس که شدند دیدند رئیس و یوسف پشت یه میز نشستند و منتظر اونها هستد وقتی که نشستند
رئیس گفت:بودن هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب امروز باید شر یه نفر را کم کنید که دردسر زیادی برامون درست کرده.عکس و آدرس اونو من به شما می دم بقیه کارا با شما
عکس ها دست به دست شد تا به امید رسید به محض اینکه عکس را امید دید بدنش یخ کرد...

soleares
23-08-2006, 03:22
اون عكس پوريا بود ...!

stariq
23-08-2006, 13:50
يوسف چشماشو بست. يك قدم عقب رفت قبل از اون كه بخواد چيزي بگه حامد گفت تو اينو ميشناسي؟ يوسف فقط سرشو انداخت پايين. رئیس كه اين صحنه رو ديده بود از جاش بلند شد اومد روي سر يوسف و دستشو گذاشت روي شونه يوسف. بعد با پوز خند گفت خب پس كار آقا يوسف معلوم شد. تا فردا بعد از ظهر اين پسر و تمام خانوادش بايد مرده باشند.

soleares
23-08-2006, 14:13
ناگاه يوسف از كوره در رفت و خارج شد در راه همش به اين موضوع فكر مي كرد تا اينكه صدايي گفت سلام ! تا سرش رو بلند كرد ديد كه ...

Bedahe
24-08-2006, 03:21
فوق العاده احساس گنگی میکرد ! سرش خیلی سنگین بود به زحمت خودشو جمع و جور کرد چشاش مثل اینکه از یه تاریکی در اومده باشه جایی رو نمیدید ! صداها گنگ بودن . . . اما انگار یکی داره باهاش حرف میزنه ، آره !صداش نا آشناسه .

آقا . . . آقا حالتون خوبه ؟ آقا حالتون خوبه ؟
- انگار به هوش اومده !
- آره داره حواسش سر جاش میاد .

آخ م م من کجام ؟ چی شده ؟ !
-هیچی آقا شما اومدی تو مغازه من ازم برا آب خوردن اجازه خواستی ! آب خوردی و از مغازه اومدی بیرون اما یه هو وسط خیابون افتادی زمین منو همکارم اومدیم آوردیمتون درمونگاه ، الانم 2 ساعت تمومه که بیهوشید ! !

آره داره یادم میاد . . . نمیدونم چی شد یه دفعه چشام سیاهی رفت افتادم زمین متشکرم که کمکم کردین آقایون ! فکر کنم میتونم پاشم .
- نه ، هنوز سرمتون تموم نشده ، بذار تموم بشه بعد اگه دکتر مرخصتون کرد میتونین برین ! فقط حالا که به هوش اومدین یه لطفی بکنین و به دکتر بگین که ما باهاتون تصادف نکردیم ، آخه خیلی دیرمون شده . !

باشه ، حتما ، من بازم ازتون ممنونم اگه ممکنه دکتر رو صدا کنید من باهاش صحبت کنم .یوسف با دکتر صحبت کرد تا فروشنده و همکارش بتونن برن . حالا خودش مونده ، مات و مبهوت این همه اتفاقات عجیب و غریب و . . .
وای چقد عجیب بود ! انگار یه سال تموم از عمرم گذشته ! چه خوابی ! ! همینمون مونده بود قاتل و . . . بشیم که اینم تو خواب شدیم دیگه ! طفلک این فروشندهه چقد از کارش واسه من افتاده ! حالا من چی ؟!؟ دارم تو بیهوشی برچسب جانی بهش میزنم ! !
اصلا من چرا از هوش رفتم ؟ !
تو همین گیر و دار بود که یهو اتفاقات چند ساعت پیش یادش اومد ! !
وااای چه افتضاحی !
. . .

manmanman
25-08-2006, 12:26
نمیدونست چیکا کنه؟ :wac: یهو فکری به سرش زد تصمیم گرفت بره یه هدیه بگیره و از دل پوریا دربیاره وقتی نزدیکای خونه پوریا رسید دید جلوی خونشون شلوغه رفت پشت دیوار قایم شد :ohno: پوپک رو دید که با یه پسر جوون داره دل میده و قوه میگیره ...

Bedahe
25-08-2006, 12:58
اما دقیق که نگاه کرد دید که نه !
این که پوپک نیست خواهر کوچیکشه ! ! آخه ژیلا خیلی شبیه پوپکه !
الانم داره با دوستش صحبت میکنه !

Bedahe
27-08-2006, 00:27
کم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! !
چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! !
رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا
- بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم !
اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد .
- سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین.
پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . .

piishii
27-08-2006, 14:57
کم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! !
چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! !
رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا
- بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم !
اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد .
- سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین.
پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . .

پوپک خیلی احساس گناه میکرد از ظرف دیگه قلبش با دیدن یوسف به لرزش افتاده بود.
خیلی وقت بود که یوسف احساس میکرد پوپک اونو دوست داره اما میدونست غرور بالایی هم داره.
هر دو غرق در فکر بودند و زمانی که به هم نگاه میکردند رو حس نمیکردند که پوپک داد زد مواظب باش !!!............

piishii
27-08-2006, 14:59
یک چیزی یادم رفت بگم !!
دوستان قانون هایی رو که diego جان اول تاپیک گذاشته دیدید ؟
فاصله پستهای هر نفر باید حداقل 7 تا باشه که !!!

fresca
28-08-2006, 00:31
يوسف گفت: چي شده؟ وپوپك گفت :هيچي! بازم از اون شوخيا بود! يوسف كه حسابي قاط زده بود رفت در گوش ژيلا يه چيزايي گفت و دو تايي هرهر خنديدن! كه ناگهان پوپك....

Mahyar_p30
19-09-2006, 16:56
که ناگهان پوپک گفت:
آقای ثالث(نام خانوادگی یوسف)
میشه با هم قدم بزنیم؟
یوسف رنگ به رنگ شد و گفت:بله حتما خانوم موحدی!
پوپک لبخند تلخی زد و گفت بریم به طرف باغ!
همینطور که میرفتن یوسف مجبور بود نگاه اطرافیان خودشو تحمل کنه اما خب اشکالی نداره پوپک ارزششو داره!
به وسط باغ که رسیدن پوپک گفت: عجب باغ قشنگیه مگه نه یوسف؟
-نه اصلا هم اینطور نیست
__آخه چرا؟
-چون امروز حالمو گرفتی پوپک
-خوب من ازت معذرت می خوام و اگه بازم ناز کنی اونوقته که میزارمو میرم!
__ باشه باشه شوخی کردم ترکم نکن ، منو تو این باغ درندشت تنها نزار!
-مرد گنده از تنهایی می ترسی؟
__نه اما از بدون تو بودن واهمه دارم!دوست ندارم کسیو که دوسش دارم بازم منو ترک کنه!
-حالا مگه تا حالا کی ترکت کرده؟
__هیچی ماله خیلی وقت پیشه
--ا که اینطور ، باشه من سردمه می خوام برم تو بعدا میبینمت
به آخر باغ رسیده بودن!
یوسف در حالی که زمزمه می کرد لعنت به دهانی که بی موقع باز شود راهه بیرونو در پیش گرفت!
می خواست بدون خداحافظی مجلسو ترک کنه!
به خونه که رسید چنتا نامه پیدا کرد:
دقیقا 7 تا نامه بود با مضامین مختلف!اما همه ی اونا رو یه نفر نوشته بود!(بانوی نیل)!!!
یوسف با خودش فکر کرد: نه بازم اون؟ یعنی واقعا برگشته؟

Iron
20-09-2006, 01:57
ناگهان موبایلش شروع به زنگ زدن کرد. پویا پشت خط بود.
- سلام
- سلام نکبت. باز که قهر کردی. تو دختر بودی چی می شدی.
- (با بی حوصلگی) فعلا کار دارم، بعدا بهت زنگ میزنم، خداحافظ.

منتظر جواب پویا نشد و موبایلو قطع کرد. دوباره به پاکت نامه ها نگاه کرد. انگار همه اونا از خارج اومده بودن. نامه ها از طرف سحر نوشته شده بود. خانواده سحر و یوسف در گذشته همسایه بودند و سحر و یوسف تقریبا همسن بودند و دوران کودکی رو تا حدود 12 سالگی باهم گذرونده بودن. حدود دو سال پیش خانواده سحر خونه و زندگیشونو فروختند و برای زندگی به کانادا رفتند. تا یک سال پیش تمام فکر و ذکر یوسف سحر بود. سحر در اولین نامه خبر داده بود که آخر این ماه (که می شد سه روز دیگه) به تنهایی به ایران باز خواهد گشت و خیلی دوست داره که یوسف رو ببینه، آدرس ایمیلشو نوشته بود تا یوسف باهاش تماس بگیره. مطالب سایر نامه ها مربوط به مرور خاطرات شیرین دوران کودکی بود. با خوندن نامه ها فکرهای زیادی از سر یوسف می گذشت بطوریکه اونشب اصلا نخوابید. آیا سحر با کسی نامزد کرده یا نه؟ آیا قصد موندن داره یا رفتن. اون از وقتی رفته چقدر تغییر کرده. اگر الان حال و روز منو ببینه چه نظری درباره من داره. خلاصه به همه چی فکر کرد بجز پوپک خانوم. حوالی ظهر بود که یه "اس.ام.اس" براش اومد. پیام از موبایل پویا فرستاده شده بود:

stariq
26-09-2006, 19:28
يوسف دوباره به درياي خاطراتش برگشت. يعني سحر چه شكلي شده؟ واقعاهنوز به فكر منه يا فقط خواسته مثل يه دوست قديمي منو ببينه؟ صداي زنگ موبايلش دوباره از فكر درش آورد. بازم يه اس.ام.اس ديگه از پويا. اس.ام.اس رو نخونده پاك كرد. رفت پشت كامپيوتر و به اينترنت كانكت شد. ايميلشو باز كرد و شروع به نوشتن يه ايميل به سحر كرد آخراي ايميل بود كه موبايلش زنگ خورد. به صفحه موبايل نگاه كرد بازم پويا. با بيحوصلگي موبايلو جواب داد: الو.....

Marichka
05-02-2007, 09:14
سلام

تاپیک ویرایش شد.

دوستان لطفا در ادامه دادن داستان دنباله دار قوانین مورد قبول قرار گرفته برای تاپیک رو رعایت کنند.

از همگی ممنونم.

موفق باشید

vakafanzel
08-02-2007, 10:01
بعد از یه مکالمه کوتاه و بی حوصله با پویا و هنگامی که داشت بازم با میل باکسش ور میرفت صدای زنگ در امد در رو باز کرد .
خشکش زد.دنیا داشت دور سرش میچرخید دیگه نمیدونست چی واقعی و چی خیالی.مگه ممکنه نه این امکان نداره .
اونی که پشت در وایساده بود امید بود .
امید:خوب حالا دیگه دستور رئیس رو بیخیال میشی تازه میری تو مجلسشون دل میگیری و قلوه میدی .
راستی این واقعیت بود ایا تمام اون اتفاقا براش اتفاق افتاده بودن یا اینم یه توهم مثل توهمهای دیگه ای بود که یه ادم عاشق بعضی وقتا سراغش میاد .
به خودش نهیب زد ولی نه امید در میانه اتاق ایساتده بود و داشت چیزایی رو بلغور میکرد .
به خودش اومد.
امید: میفهمی چی میگم کجایی میدونی اگه رئیس بفهمه دخل هر دومون اومده.
بازم به فکر فرو رفت ایا باید عزیز ترین کسش رو که حالا دیگه پوپک بود( بعد از ماجرای قدم زدن توی باغ و حرفهای که بینشون رد وبدل شده بود ) میکشت.
امید داشت برا یوسف توضیح میداد که تو چه وضعیتی هستن ولی در ورای صحبتاش و در پس زمینه ضحنش به این فکر میکرد که این شخص که جلوش وایساده و اینگونه مستعسله با کسی که اون دوستش داره و با هم دوستن ( پوپک ) در ارتباطه و ممکنه بینشون رابطه احساسی قویی بوجود بیاد. چکار باید میکرد.
لعنتی تو با عشق من کسی که 2 سال با اون یه رابطه احساسی و عاشقانه دارم حرف میزنی دوستش داری و اون هم به دور از چشم من و بیخیال و بدون اینکه از اشنایی ما و کارمون اطلاعی داشته باشه به تو اظهار محبت میکنه وحالا تو لعنتی دستور داری که اونو بکشی.کی کی رو باید بکشه من تو رو تو اونو یا رئیس هر دوی مارا... یا ما....

azh
10-03-2007, 23:38
بعد از اون ماجرا یک هو ...ها...ها...
چنگیز از خواب بیدار شده بود دید همه چیزهایی که تا حالا دیده بود خوابی بیش نبوده پس رفت تا صبحانه اش را بخورد...

دمپايي
01-04-2007, 09:22
هنوز در عالم هپورت خودش بود و داشت سمت آشپزخانه مي رفت.
وارد آشپزخانه كه شد، مادرش را ديد كه دارد يك استكان چاي ميريزد...
ـــ سلام، آقا پسر گل خودم! كي بيدار شدي؟
ـــ يه پنج شيش دقيقه اي ميشه!
ـــ برو يه آبي به صورتت بزن و بيا بشين ببين مامان چه صبحانه اي آماده كرده!
چنگيز سمت ظرفشويي رفت. شير آب را باز كرد. دو مشت آب به صورتش پاشيد. چنگيز عادت داشت وقتي صورتش را مي شست به شعاع يك متر اطرافش را هم خيس آب مي كرد. هنوز تو حال و هواي اون خواب چپ اندر قيچي اش بود. ... يوسف ... پوپك ... اميد ...
ـــ بيا بشين ديگه. چايي ات سر شد.... معلومه ديشب زياد خوابيدي كه هنوز هم خواب آلويي!
با همان حالتي كه تو فكر اون خواب و ماجراهاش بود، استكان چايي را برداشت و يه هرت كشيد.
ـــ راستي مامان، امروز چند شنبست؟
ـــ امروز؟! ... فكر كنم چهار شنبه! چطور مگه؟
ـــ چي؟ گفتي چهارشنبه ... ببينم ... ساعت چنده؟
ـــ حدود نه و نيم.
ـــ اي واي ... قرارم ...
چنگيز صبحانه اش را همان جور نصفه و نيمه رها كرد و به سرعت به سمت اتاقش رفت تا آماده شود.
ـــ اِ ... چنگيز ... پس چرا صبحانه ات را نخوردي... باز دوباره چي شده؟ قرار چي داري؟
چنگيز با عجله لباس پوشيد و با همان مو هاي شانه نخورده يك خداحافظي عجله اي با مادرش كرد و از خانه خارج شد.
...

azh
01-04-2007, 18:05
اونروز با بهترین...قرار داشت...سوار اتوبوس خط 11 شد رسید به محل قرار...آهی از ته دل گذشت...ظرف نیومده بود...و باز هم با خط همیشگی 11 به خونه برگشت...

pedram_ashena
03-04-2007, 19:49
نه..نه... اينطوري فايده نداره اگر قرار باشه اينطوري بنويسم فايده نداره.اصلا چرا من ديگه مثل سابق نمينويسم؟؟اولش كه با يه داستان عشقي شروع شد يهو جنايي شد و حالا هم طنز.لعنت بر دل سياه شيطون.مرد در حالي كه زير لب غرغر ميكرد دست نوشته ها را به داخل شومينه پرتاب كرد.خودكار را روي كاغذ سفيد گذاشت ....چند دقيقه اي گذشت ولي دريغ از حركت قلم روي كاغذ.با عصبانيت از جاش بلند شد و به طرف پاكت سيگارش رفت.اي لعنت بر دل سياه شيطون اين كه خاليه.دستي به موهاش كشيد به ساعت نگاه كرد.12:30
يعني هنوز باز هست؟بين رفتن و نرفتن مونده بود.از يكطرف هوس سيگار داشت و از طرف ديگر ترس از تاريكي هوا.
به جهنم فوقش آقا دزده منو ميدزده ديگه!! با تمسخر گفته بود.كاپشن را از روي زمين برداشت و بيرون رفت....
(تذكر:لطفا به نويسنده قبلي احترام بگذاريد و تنها در صورتي داستان را ادامه بدهيد كه ساختار مناسبي براي ان در ذهن داشته باشيد)

shamim24
05-04-2007, 02:06
نه..نه... اينطوري فايده نداره اگر قرار باشه اينطوري بنويسم فايده نداره.اصلا چرا من ديگه مثل سابق نمينويسم؟؟اولش كه با يه داستان عشقي شروع شد يهو جنايي شد و حالا هم طنز.لعنت بر دل سياه شيطون.مرد در حالي كه زير لب غرغر ميكرد دست نوشته ها را به داخل شومينه پرتاب كرد.خودكار را روي كاغذ سفيد گذاشت ....چند دقيقه اي گذشت ولي دريغ از حركت قلم روي كاغذ.با عصبانيت از جاش بلند شد و به طرف پاكت سيگارش رفت.اي لعنت بر دل سياه شيطون اين كه خاليه.دستي به موهاش كشيد به ساعت نگاه كرد.12:30
يعني هنوز باز هست؟بين رفتن و نرفتن مونده بود.از يكطرف هوس سيگار داشت و از طرف ديگر ترس از تاريكي هوا.
به جهنم فوقش آقا دزده منو ميدزده ديگه!! با تمسخر گفته بود.كاپشن را از روي زمين برداشت و بيرون رفت....
(تذكر:لطفا به نويسنده قبلي احترام بگذاريد و تنها در صورتي داستان را ادامه بدهيد كه ساختار مناسبي براي ان در ذهن داشته باشيد)

هوا کاملا تاریک بود و تنها نور ضعیف چراغ عابر سر کوچه کمی فضا رو روشن کرده بود...مرد نفس عمیقی کشید...یقه کاپشنشو بالا کشید و دستاشو تو جیبش کرد...داشت بارون میومد...به سر کوچه که رسید دید کیوسک بستس...ولی دلش نیومد برگرده خونه...دلش می خواست قدم بزنه و فکر کنه...چیزای زیادی ذهنشو مشغول کرده بود...از طرفی متنی رو که قراردادشو با یه فیلمساز بسته بود بنظرش خوب نیومده بود و توی شومینه انداخته بود...وام بانکیش...قسطای عقب مونده و هزار و یک چیز دیگه...اما هیچ کدوم از اینا به اندازه اون موضوع فکرشو درگیر نکرده بود...از وقتی پدر و مادرشو ترک کرده بود و تنها توی شهر زندگی میکرد یه چند سالی میگذشت... اون اتفاق باعث شد پدر و مادرشو ترک کنه..آخه خیلی دوسش داشت...اونقدر که بخاطرش به همه چیز و همه کس پشت کرد...نم بارون موهاشو خیس کرده بود...همیشه زیر بارون رفتنو دوست داشت...اولین باری که اونو دیده بود یه روز بارونی بود....
تذكر پدرام فراموش نشه:لطفا به نويسنده قبلي احترام بگذاريد و تنها در صورتي داستان را ادامه بدهيد كه ساختار مناسبي براي ان در ذهن داشته باشيد

دمپايي
06-04-2007, 11:19
هر كي مياد تو اين تاپيك برا خودش قوانين جديد وضع ميكنه!
تا اونجا كه من از پست اول اين تاپيك به ياد دارم قرار بوده كه هر كسي دنباله ي داستان نفر قبلي رو بنويسه! ولي من ارتباطي بين دو پست قبل با سه پست قبل نمي بينم!

pedram_ashena
06-04-2007, 11:36
هر كي مياد تو اين تاپيك برا خودش قوانين جديد وضع ميكنه!
تا اونجا كه من از پست اول اين تاپيك به ياد دارم قرار بوده كه هر كسي دنباله ي داستان نفر قبلي رو بنويسه! ولي من ارتباطي بين دو پست قبل با سه پست قبل نمي بينم!

3پست قبل از مسير داستان خارج شده بودند و انچه ما از ابتدا ادامه داده بوديم هماهنگ نبودند بنابراين در 2 پست قبل داستان اينگونه ادامه پيدا كرد كه : انگار يك نويسنده بوده كه تا حالا اين ماجرا هارو مينوشته ولي از داستان خوشش نمياد و دور مياندازه و حالا ما شاهد ماجراي زندگي خود نويسنده هستيم.هيچ قانوني عوض نشده.
فقط خواهشا داستان را يه دفعه عاشقانه يا كميك يا جنايي تبديل نكنيد.

دمپايي
09-04-2007, 17:24
3پست قبل از مسير داستان خارج شده بودند و انچه ما از ابتدا ادامه داده بوديم هماهنگ نبودند بنابراين در 2 پست قبل داستان اينگونه ادامه پيدا كرد كه : انگار يك نويسنده بوده كه تا حالا اين ماجرا هارو مينوشته ولي از داستان خوشش نمياد و دور مياندازه و حالا ما شاهد ماجراي زندگي خود نويسنده هستيم.هيچ قانوني عوض نشده.
فقط خواهشا داستان را يه دفعه عاشقانه يا كميك يا جنايي تبديل نكنيد.

عجب!
از اطلاع رسانيت ممنونم!

Sasan Info
17-04-2007, 14:07
اه اه اه بحث به انحراف كشيده شد
من به قصه ادامه ميدم...

Sasan Info
17-04-2007, 14:12
اون ديگه از حس ناراحتي به سوي اعتياد رفت و تصميم گرفت كه حشيش پرورده بكشه اونم از نوع خوبش
وقتي كه اومد حشيش رو بكشه.....

KITANA
03-05-2007, 23:07
وقتی اومد حشیشو بکشه یاد ویرایش تایپیک در چند تا پست قبلی افتاد . به همین خاطر هم بیخیال حشیش شد و با خودش گفت اینطوری داستان به بیراهه میره و مدیر انجمن هم که یکی از تفریحاتش همین ویرایش تایپیکه .در عرض سه سوت همه رشته ها رو پنبه میکنه پس بهتره یه کاره دیگه ای بکنم .یهو یه فکری به مغز ناقصش خطور میکنه....
================================================== ==========
(لازم دیدم که بگم هر کس پست بعدی رو بده دلیل بر این نیست که مغزش ناقصه )
همچنین از مدیران انجمنها خواهشمندم اینقدر الکی پست ها رو حذف نکنن

malimomeni
23-06-2007, 23:30
من ادامه میدم چون نمیخوام لفظ بانی این داستان رو شهید کنم
آره یوسف عاشق عسل شده بود,عسل هم عاشق یوسف شده بود
حالا اینجا یه سوال ذهن مخاطب رو آزارمی داد که کدوم یکیشون بیشتر عاشق شده بود
یوسف بیشتر عاشق عسل شده بود یا عسل بیشتر عاشق یوسف شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب این سوال رو در ادامه داستان خاهید فهمید
راستی از دوست عزیزی که می خواد داستان رو ادامه بده خواهشمندم یه توضیح کوچیکی درباره شخصیت جدید داستان یعنی عسل بده,چون من متوجه نشدم که از کجا اومد؟!...

rsz1368
14-07-2007, 21:41
نویسنده که بهروز نام داشت در حالی که زیر بارون قدم می زد شروع کرد داستان رو مرور کردن
اون داستان یوسف رو ادامه می داد در حالی که شخص جدیدی رو به داستان اضافه کرده بود به نام عسل و تصمیم داشت کمی در داستان تغییر ایجاد کنه .
عسل که دوست خواهر یوسف بود دختری زیبا و از خانواده نصبتا فقیری بود یلدا (خواهر یوسف) یک روز توی خیابون بر حسب اتفاق با عسل آشنا میشه اون به خاطر بیماری مادرش مجبور بوده هم درس بخونه و هم کار کنه اونم هر نوع کاری.
زمانی که یلدا با یوسف درباره عسل صحبت می کنه و شرایط عسل رو به یوسف می گه .یوسف تصمیم می گره به اون کمک کنه برای همین از تمام دوستاش و بستگان تقاضای کمک می کنه بعد یک سالی یوسف کم کم کاری رو برای عسل در شرکت پدر پوریا دست و پا می کنه عسل که به خاطر محبتی که یوسف کرده به اون دلبسته شده حالا دیگه نمی تونه دوری یوسف رو تحمل کنه به هر بهانه ای به اون زنگ می زنه و یوسف هم که به عنوان یک پسر 18 ساله بیشتر تحت تاثیر عواطفش قرار داره از عسل خوشش امده ولی پوپک چی ؟ خواهر پوریا اونم هم دختری واقعا دوست داشتنی