PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ◄◄داستـان کوتـاه های کاربــــران پی سی ورلــد ►►



Mehran-King
01-08-2012, 14:31
*به نام خالق زیبایی ها*
"داستـان کوتـاه" های کاربــــران پی سی ورلــد*
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


با سلام اول از M i l a g r o ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) عزیز، ناظر انجمن های موضوعات علمی، ادبـیـات و هـنــــــر تشکر میکنم که اجازه ایجاد چنین تاپیکی به بنده دادند.



قبل از ایجاد پست لطفا قوانین تاپیک رو مطالعه فرمایید:


1- این تاپیک مختص آثار کاربران انجمـن می باشد . برای قرار دادن سایر داستان کوتاه ها از تاپیک داستان های كوتاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) واقع در زیر مجموعه ادبیات ایران و جهان استفاده نمایید!
2- برای داستان خود عنوان مناسب انتخاب نمایید!
3- داستان ها در عين كوتاه بودن داراي معنا و مفهوم و از ويژگي های یک داستان كوتاه برخوردار باشند!
4- از پرداختن به موضوعات خارج از حیطه انجمن ادبیات و همچنین توهین به اشخاص و یا قومیت خاص خودداری نمایید!
5- جا نماند از ارسال اسپم خودداری کنید!
( اگر قوانین جدیدی وجود داشته باشه و یا جا مونده باشه بعدا اضافه خواهد شد )

امیدوارم با رعایت قوانین انجمن و تاپیک در بهتر شدن تاپیک کمک کنید ، با تشکر،مهران[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





================================================== =============


"پسرک تنها"



هوا تاریک شده بود پسرکی تنها که در دستانش چوب و زغال سنگ بود از میان جنگل ها به سمت خانه می رفت، در بین راه صدای گرگ ها به گوشش می رسید ترس تمام وجود اورا فرا گرفته بود هر قدم که می گذاشت هوا تاریک و تاریک تر می شد،او ترسیده بود و دوان دوان می دوید،ناگهان پای پسرک به سنگی برخورد و به زمین افتاد، پسرک زخمی شد و نمی توانست حرکت کند، پسرک داد و فریاد می کشید و تقاضای کمک می کرد، پیرمرد دانایی در آن نزدیک زندگی می کرد، او صدای پسرک را شنید و به سراغ پسرک رفت، او پسرک را دیدو او را بلند کرد از او پرسیداین موقع شب اینجا چه میکنی؟ پسرک گفت:در حین برگشتن به خانه مان راهم را گم کرده ام، پیرمرد دانا گفت: ترس را از خودت دور کن و ناراحت نباش و امشب را به خانه ما بیا و پیش ما بمان، فردا صبح کمکت میکنم تا راه خانه تان را بیابی، پسرک چون زخمی شده بود موافقت کرد و گفت:بسیار خوب، ولی حتما والدینم تا الان نگرانم شده اند چون قرار بود چوب و زغال سنگ برایشان ببرم ، تا اینکه صبح شد، پسرک از پیرمرد دانا تشکر کرد و گفت حالم بهتر شده است بابت کمکتون ممنونم الان هوا روشن است خودم می توانم راهم را پیدا کنم، از طرفی والدینم حتما تا الان نگرانم شده اند، پیرمرد دانا گفت:واقعا؟ ، راستی چوب و زغال سنگ واسه چی میخواین؟
"برای روشن کردن آتش"

Mehran-King
05-08-2012, 03:37
روزی پسری شبگرد از مکانی دور آمد و روی نیمکتی نشست، ولی در هر لحظه ای که آنجا می نشست دلش بدجوری می سوخت و حسرت می خورد! با خودش شعر ها و قصه های عاشقانه می گفت، ولی همچنان دلش می گرفت و از دنیا خسته شده بود!با خودش می گفت این دنیا نه به غریبه ای رحم می کند و نه به آشنا! ناگهان نسیم صبحگاهی شروع به وزیدن کرد و برگی از شاخه درختی افتاد و پسر شبگرد ناراحتیش بیشتر شد! مرد شبگرد دیگری آمد و کنارش نشست و از او پرسید چرا اینقدر غمگین هستی؟ پسره گفت: دلم به حال اون انسان هایی که مثل برگ از شاخه درختان می افتند،می سوزد چون کسی نمیداند اون انسان هایی که از شاخه درخت مانند برگ می افتند واقعا انسانند!
مرد می گوید؟ چرا؟
پسر می گوید:"چون اونا در راه رفاقت خودشونو فدا کردند در حالی که معشوقشون هیچگونه خبری ندارد!"
خدایا خیلی دلم گرفته...:40:


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Mehran-King
13-08-2012, 04:32
ساعت 3 شب بود که صدای گوشی،پسری را از خواب بیدار کرد،پشت خط مادرش بود،پسر با عصبانیت تمام گفت:چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟مادر گفت: 25 سال پیش،همین موقع شب بود که تو مرا از خواب بیدار کرده بودی! فقط میخواستم بهت بگم تولدت مبارک پسرم! پسر از اینکه دل مادرشو شکسته بود تا صبح خوابش نبرد! و صبح سراغ مادرش رفت تا معذرت خواهی کنه...
"اما وقتی داخل خانه مادرش شد، او مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته ای یافت! ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..."
:41:



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Mehran-King
29-12-2012, 17:30
از روزی از روزگار ها پسرکی در حال زندگی کردن بصورت عادی بود و دوستان زیادی داشت! پسرک خیلی زرنگ بود! او همیشه جزو شاگرد های ممتاز مدرسه محسوب می شد! و دوستانش به او افتخار می کردند! او تا سال اول دبیرستان دوستان خیلی زیادی داشت و با آنها خیلی خوب بود دوستان او هم با او خوب رفتار می کردند! اما بعد انتخاب رشته پسرک و دوستانش از هم جدا شدند! اکثر دوستانش به رشته تجربی رفتند و خود او به رشته ریاضی رفت! او هنگام وارد شدن به سال دوم دبیرستان حس عجیبی داشت! نمیدانست چش شده است!؟ و او همانطور که میلش میخواست در رشته ریاضی شروع به تدریس کرد سرانجام آخر سال شد و او دیگر در درسهایش خیلی افت کرده بود! زیرا دوستان او باعث می شدند که به انرژی مثبت دست یابد! سال تحصیلی تمام شد! و پسرک در درسهایش بدجور افت کرده و تجدید شده بود! سال بعدش را با تبصره ادامه تحصیل داد (شهریور هم قبول نشد) پسرک وارد سال تحصیلی سوم دبیرستان شد و دوباره تلاششو بکار برد ولی فایده ای نداشت و دوباره شکست می خورد!زیرا هیچکس به او کمکی نمی کرد!و پسرک تنها قادر به درس خواندن نبود! از طرفی دوستان جدیدش او را ساده می پنداشتند و زیاد اورا تحویل نمی گرفتند! سر انجام سال تحصیلی دوباره به پایان رسید و پسرک دل شکسته و ناراحت بود که هیچ کسی نمیخواهد با او دوست واقعی و داداش شود... سرانجام او بار دیگر از خواب افت تحصیلی بیدار شد! و یکی از دوستان با وفای مومن قدیمی خودش را به یاد آورد! او سعی کرد با او دوست صمیمی شود تا شاید او بتواند به پسرک کمک کند! او تلاششو بکار برد تا با او خیلی مهربان باشد و به هم دیگه (تا چند روزی) اعتماد کردند! اما بعد از مدتی دوست قدیمی پسرک به او با لحن بدی گفت:
سلام ببین من دیگه نمیخوام تو رو ببینم معلومه اصلا به درس اهمیت نمیدی دیگه تا آخر عمر با من حرف نزن هرچی آبرو داشتم رفت هوا بای.
پسرک نا امید شد و بار دیگر امیدش را از دست داد و با خود گفت:
خدایا تو این دنیای بی معرفت کسی نیست که بعنوان یک دوست کنار من باشد یا حتی با من درددل کند! دوستانم همه از من متنفر شده اند
من دیگر پیش آنها نمی روم حتی جواب سلامشان را هم نمیدهم نارفیق بودی ای دوست صمیمی ! این کارت باعث شد دلم دوباره بشکنه!

دلیل دوستی پسرک با دوست قدیمی اش این بود که میخواست باهاش بره مسجد و دوباره به خودش بیاد ولی متاسفانه قضاوت زود باعث شد این دو از هم جدا بشن! افسوس! و افسوس سر انجام این داستان کوتاه اینه که پسرک ما هنوزم تو دنیا زندگی می کنه و دوستانش از او متنفرند زیرا او در درسهایش افت کرده است...

خدایا صبر بده...(اصلا نمیخوام جای پسرک باشم):n28:

Mehran-King
06-05-2013, 19:38
شرلوک هلمز(توسط خودم)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
================================================== ========

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش دکتر واتسون در مورد پرونده ای که خون در ساختمان متروکه ای دیده شده بود رفتند ، آنها وارد ساختمان متروکه شدند و هلمز تحقیقات را شروع کرد ، هلمز مایعی قرمز رنگ را دید و آن را بو کرد و به واتسون گفت : این مایع قرمز را بو کن
واتسون مایع قرمز رنگ را بود کرد و گفت: خب هلمز این خون است! هلمز گفت: نتیجه کلی را به من بگو! واتسون گفت: از نظر فیزیکی این خون بر اثر اصابت گلوله توسط قاتل به مقتول ریخته شده است! از نظر حدس و گمانم قاتل در اینجا با شخصی قرار گذاشته و او را کشته و با خودش برده است! از نظر بیولوژی خون زیادی از مقتول رفته است!
هلمز گفت: واتسون تو واقعا احمقی! حرف اول و در کل باید بگی این است که این مایع قرمز رنگ اصلا خون نیست! این رنگ قرمز است که با آب گوجه فرنگی ترکیب شده است! و اینجا قبلا سیرک بوده است! قاتل و مقتولی در کار نیست...

Ahmad
12-05-2013, 14:31
مرسی برای داستانهایی که نوشتی


و ممنون برای آخری
فقط اینکه فکر نکنم واتسون اینقدر دیگه خنگ باشه :n02: