مشاهده نسخه کامل
: »» پاراگراف اول از کتاب ... ««
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از مهمترین قسمتهایی که برای نوشتن یک داستان یا رمان در نظر گرفته میشه اینه که اون داستان چنان قوی شروع بشه که خواننده رو ترغیب کنه تا ادامهی اون رو بخونه.
شما ممکنه کتابی رو بدست بگیرین و بخونین چرا که اون رو یک نویسنده نامی نوشته و ادامه بدین ولی برای یک نویسندهای که میخواد اثرش مورد توجه قرار بگیره این اصل خیلی مهمتره.
بد نیست تو این تاپیک اگه کتابها و رمانهای خوبی که رو که خوندیم پاراگراف اول و اگه پاراگراف اول خیلی کوتاهه چند پاراگراف ابتدایی رو بنویسیم تا هم کسایی که اون کتاب رو نخوندن با آغاز اون آشنا بشن و هم اونایی که خوندن براشون یه یادآروی شیرین باشه.
لیست کتابها رو تو پست بعدی مینویسم.
اگه همون کتاب با ترجمه دیگهای داریم بد نیست اون رو اگه دیدیم تو لیست با ترجمهی دیگهای هست بنویسیم تا اگه تفاوتی هست مشخص بشه.
و اینکه مشخصات کتاب کامل باشه.
ممنون
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلب سگی - میخائیل بولگاکف - ترجمه آبتین گلکار : 3# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همنوایی شبانه ارکستر چوبها/ رضا قاسمی: 4# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تهران در بعد از ظهر ، مصطفی مستور: 5# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نغمه ای از یخ و آتش-بازی تاج و تخت/ جرج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری : 6#
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])آزادی یا مرگ - نیکوس کازانتزاکیس - ترجمه محمد قاضی : 7# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ميشائيل کلهاس/ هاينريش فون کلايست / محمود حدادی/ نشر ماهی : 8# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نغمه ای از یخ و آتش/ جلد دوم- نبرد شاهان/ جورج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری : 9# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بابام هیچوقت کسی را نکشت - ژان لویی فورنیه : 10# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سفر به انتهای شب/ لويی فردينان سلين/ فرهاد غبرایی : 11# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مسیر سبز - استیون کینگ - ترجمهی ماندانا قهرمانلو - انتشارات افراز : 12# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باشگاه مشت زنی/ چاک پالانيک/ پيمان خاکسار : 13# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آناکارنينا/ لئو تولستوی/ سروش حبيبی : 14# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عقاید یک دلقک / هاینریش بل / ترجمهی محمد اسماعیل زاده / نشر چشمه : 15# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کوری / ژوزه ساراماگو / ترجمه زهره روشنفکر : 16# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این است انسان نوشته ی فردریش نیچه و ترجمه ی سعید فیروز آبادی : 17# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سر گذشت نديمه/ مارگارت اتوود/ سهیل سمی/ انتشارات ققنوس : 18# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خنده در تاریکی / ولادمیر نابوکوف / ترجمهی امید نیکفرجام / انتشارات مروارید : 19# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غرامت مضاعف/ جيمز ام. کين/ بهرنگ رجبی/ چشمه : 20# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ قسطی/ لویی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ نشر مرکز : 21# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گتسبی بزرگ / اسکات فیتزجرالد / مترجم: کریم امامی / انتشارات نیلوفر : 22# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنهايي پُر هياهو / بهوميل هرابال / ترجمه: پرويز دوائي / انتشارات کتاب روشن : 23# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه - قطع جیبی - 441 صفحه : 24# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عروس فريبکار/ مارگارت اتوود/ شهين آسايش/ ققنوس : 25# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هابيت يا آنجا و بازگشت دوباره/ جی. آر. آر تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه : 26# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارباب حلقه ها/ جلد اول-ياران حلقه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه : 27# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شطرنجباز / اشتفان تسوایک / ترجمهی دکتر محمد مجلسی / نشر دنیای نو : 28# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارباب حلقه ها/ جلد دوم-دو برج/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه : 29# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ارباب حلقه ها/ جلد سوم-بازگشت شاه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه : 30# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دسته ی دلقک ها/ لويی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ مرکز : 31# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شطرنجباز / برتینا هنریش / مترجم سمانه حنیفی / انتشارات افراز : 32#
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])معرکه/ لويی فردينان سلين/ سميه نوروزی/ چشمه : 33# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه های سرزمين اشباح-سيرک عجايب/ دارن شان/ سوده کريمی/ قدیانی : 34# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دفاع لوژين/ ولاديمير ناباکوف/ رضا رضايی/ کارنامه : 35# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
لایم لایت/ چارلی چاپلین/ مترجم رضا سید حسینی/ شرکت سهامی کتاب های جیبی : 36# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرد سوم/ گراهام گرين/ محسن آزرم/ چشمه : 37# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریا / جان بنویل / اسدا... امرایی / نشر افق : 38# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گرداب/صادق هدایت : 39# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نان آن سال ها/ هاينريش بل/ محمد ظروفی/ جامی : 40# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مادام بوواری/ گوستاو فلوبر/ مهدی سحابی/ نشر مرکز : 41# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف سیاه/ میخائیل بولگاکف/ احمد پوری/ نشر افکار : 42# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بلندی های بادگیر/امیلی برونته/نوشین ابراهیمی/نشر افق : 43# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روی ماه خداوند را ببوس/مصطفی مستور/نشر مرکز : 44# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سه شنبه ها با موری/ میچ آلبوم/ ماندانا قهرمانلو/نشر قطره : 45# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
موشها و آدمها / جان استاینبک / مترجم: سروش حبیبی / نشر ماهی : 46# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصه عشق/اریک سگال/سودابه پرتوی : 48# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آبلوموف / ایوان گنچاروف | مترجم: سروش حبیبی / انتشارات: فرهنگ معاصر : 49# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شطرنج در برابر آینه / ماسیمو بونتمپلی / مترجم: ماندانا قهرمانلو / انتشارات: افراز : 50# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سال های سگی/ ماريو بارگاس يوسا/ احمد گلشيری/ نگاه : 51# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منم کوروش/نویسنده:الکساندر جووی/مترجم:سهیل سمی/انتشارات:ققنوس : 52# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سال بلوا/عباس معروفی/انتشارت ققنوس : 53# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ده بچه زنگی / آگاتا کریستی / خسرو سمیعی / انتشارات هرمس : 54# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قتل راجر آکروید / آگاتا کریستی | مترجم: خسرو سمیعی \ انتشارات: هرمس : 55# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وقتی بابام کوچک بود / علی احمدی ـ انتشارات آفرینگان : 56# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کنستانسیا / کارلوس فوئنتس / ترجمه عبدالله کوثری / نشر ماهی : 57# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مسخ و داستانهای دیگر/ فرانتس کافکا/ صادق هدایت/ نشر جامی : 58# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مسخ و داستانهای کوتاه کافکا/ فرانتس کافکا/ علی اصغر حداد/ نشر ماهی : 58# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مسخ / فرانتس کافکا + دربارهی مسخ / ولادیمیر ناباکوف | ترجمه: فرزانه طاهری \ انتشارات نیلوفر : 59# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مجموعه داستان کتاب ویران / ابوتراب خسروی : 60# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منِ او / رضا امیرخانی/ انتشارات سوره مهر : 61# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اندازهگیری دنیا / دانیل کلمان | مترجم: ناتالی چوبینه \ انتشارات: افق : 62# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سقوط / آلبر کامو | ترجمه: شورانگیز فرخ \ انتشارات نیلوفر : 63# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فارنهایت 451 / ری بردبری | ترجمه: علی شیعهعلی \ انتشارات سبزان : 64# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بینایی / ژوزه ساراماگوی . ./ : 65# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سلاخخانهی شماره پنج / کورت ونهگات جونیور / ع.ا بهرامی/ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان : 66# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انا کارنینا .. تولستوی/ : 67# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قورباغه را قورت بده! / اشرف رحمانی و كورش طارمی، انتشارات رهنما : 68# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
افسانه خدايان / گرد آوری و ترجمه / شجاع الدين صفا / نشر دنيای نو : 69# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گفت و گو در کاتدرال \ ماریو بارگاس یوسا : 70# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلب سگی
میخاییل آفاناسییویچ بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
چاپ اول: 1391
تعداد صفحه: 192
اندازه: جیبی
ترجمه شده از زبان اصلی (روسی)
قیمت: 5000 تومان
انتشارات: ماهی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ook%2F454)
.................................................. .....................
عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید، من دارم میمیرم! باد از شکاف زیر در برای من مرثیه سرمیدهد و من هم همراه آن زوزه میکشم. از دست رفتم، نابود شدم! مردک بیهمهچیز با آن کلاه کثیفش، همان آشپز غذاخوری عمومی کارمندان شورای مرکزی اقتصاد مردمی، به من آبجوش پاشید و پهلوی چپم را حسابی سوزاند. عجب آشغالی، تازه پرولتاریا هم هست! خدای بزرگ، چقدر درد میکند! آبجوش تا مغز استخوانم را سوزاند. حالا زوزه میکشم، زوزه میکشم، زوزه میکشم، ولی مگر زوزه کشیدن کمکی میکند؟
Mahdi Hero
12-05-2012, 23:22
ممنون بابت تاپيک احمد عزيز اتفاقا تو همين چند روزه ميخواستم همچين تاپيکی بزنم که شما زحمتش رو کشيديد
مثله اسبی بودم که پيشاپيش وقوع فاجه را حس کرده باشد. ديده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و خوفی را که در کاسه ی سرش پيچيده باد می کند توی منخرفين لرزانش؟ ديده ای چه طور شيهه می کشد و سم می کوبد به زمين؟ نه، من هم نديده ام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را اين طور بر ملا می کردم.(کسی چی می داند؟ کنيز بسيار است کدو هم بسيار! شايد روزی مادری از مادران من چهار پايه ای گذشته باشد زير شکم چارپايی تا در آن کنج خلوت و نمناک طويله ی کاهگلی و در ان تاريک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگين نطفه ی مرا بگيرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپيچاند.)
part gah
13-05-2012, 12:56
پسر گوشش را چسباند به تلفن تا صدای ضعیف آن طرف خط را بهتر بشنود اما چیزی نشنید . برای چندمین بار گفت :"می شه کی بلندتر صحبت کنید ؟"
دختر گفت :«نه ، نه نمی تونم بلندتر حرف بزنم . مامانم تو آشپزخونه س، صدام رو میشنوه.»
«می تونی چند روزی درباره ش فکر کنی . شاید نظرت تغییر کرد . به ش فکر می کنی ؟ »
باز گوشش را چسباند به گوشی و منتظر ماند . انگار کسی که آن طرف خط بود می خواست با چند کلمه سرنوشتش را اعلام کند . انگار زندگی اش ، آینده اش ،هستی اش گیر کرده بود لای حرف های دختر آن طرف خط .
«من واقعا نمی دونم چی بگم.»
« بگو که فکر می کنی درباره ش . همین کافیه »
« و اگه قبل از فکر کردم جوابم معلوم باشه چی ؟ منظورم اینه اگه جوابم "نه" باشه چی ؟»
پسر از پنجره زل زد بیرون . از دودکش بعضی خانه ها دود سیاه غلیظی بیرون میزد . لحظه ای فکر کرد کاش می توانست همین حالا توی آشپزخانه آن طرف خط باشد . جائی نزدیک دختر . جائی که بتواند بویش را حس کند .
گفت :«واقعا می خوای بدونی ؟ »
«آره ، آره واقعا می خوام بدونم اگه جوابم منفی باشه چی کار میکنی ؟»
دقیقه ای سکوت کرد و بعد از روی کاناپه بلند شد و تا آنجا که سیم تلفن می توانست کشیده شود به پنجره نزدیک شد . آن طرف خیابان ، در آپارتمان رو به رو، زنی با پیراهن سرخ روشنی داشت به شیشه های پنجره دستمال می کشید .
صدای آن طرف خط گفت :«شنیدی چی گفتم ؟»
پسر گفت : « شنیدم »
آن قدر آرام گفت که صدای خودش را به سختی شنید . به پشت انگشتان لاغر دستی که گوشی توی آن ها نبود نگاه کرد و ،انگار بخواهد از لبه پرتگاهی عمیق دور شود ، ناگهان یک قدم برگشت و باز نشست روی کاناپه .
تهران در بعد از ظهر ، مصطفی مستور ، نشر چشمه
Mahdi Hero
15-05-2012, 14:13
و حتی جنگل در اطرافشان شروع به تاريک شدن کرد، گرد با اسرار گفت:" ديگه بايد برگرديم. وحشی ها مرده اند."
سر ويمار رويس با مختصری لبخند پرسيد:"مرده ها تو رو می ترسونن؟"
گرد دم به تله نداد. پيرمردی با بيش از پنجاه سالن سن بود و آمدن و رفتن اين بچه اشرافی ها را ديده بود. "مرده، مرده است. ما کاری با مرده ها نداريم."
روی به آرامی پرسيد: "اونا مرده ند؟ چه مدرکی داريم؟"
"ويل اونا رو ديده. حرفش که می گه مرده اند، برای من مدرک کافيه."
ويل می داسنت که دير يا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که ديرتر می شد. اظهار نظر کرد: "مادرم به من گفته که مرده ها حرفی برای گفتن ندارند."
رويس جواب داد: "دايه ی من همينو بهم گفته، ويل. هيچ وقت چيزی رو که در آغوش زن ها می شنوی، باور نکن. حتی از مرده ها هم می شه چيز هايی ياد گرفت." انعکاس صدايش در هوای نميه روشن، زيادی بلند بود.
گرد خاطر نشان کرد: "راه طولانی در پيش داريم. هشت، يا شايد نه روز. و داره شب می شه."
سر ويمار رويس بی علاقه به آسمان نگاه کرد. "هر روز حدود اين موقع شب می شه. از تاريکی می ترسی، گرد؟"
ويل متوجه تنش دور دهان گرد شد، و خشمی که به زحمت در چشم های زير کلاه سياهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذرانده بود، از پسربچگی و کل مردانگی، و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود. اما موضوع بيش از اين بود. پشت غرور جريح دار شده، ويل می توانست چيز ديگری را در پيرمرد حس کند. می شد آن را چشيد. فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزديک می شد.
ويل در بی قراری او شريک بود. چهار سال را روی ديوار گذرانده بود. اولين بار که به آن طرف ديوار فرستاده شده بود، تمام قصه های قديمی به سرعت به يادش آمده بود و دل و روده اش را آب کرده بود. بعدا به اين موضوع خنديده بود. اکنون تجربه س صدها گشتزنی را داشت و سرزمين تاريک بی انتهايی که جنوبی ها جنگل اشبح می ناميدند، ديگر چيزی نداشت که او را بترساند
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی
انتشارات خوارزمی
پهلوان میکلس، مثل هر بار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیاب طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق می زد. در "کاندی" او را به نام "پهلوان گراز" میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینه پهن و نیرومند و آن دندان انیاب سرکشش واقعا به گرازی میمانست که چشمش به آدم افتاده و سر سم بلند شده، آمادهی پریدن است.
نامهای را که در دست داشت مچاله کرد و زیر پر شال ابریشمین خود فرو برد. نامه را مدتی مدید کلمه به کلمه هجی کرده بود تا شاید معنایی از آن بفهمد. زیر لب گفت: "امسال هم که نخواهد آمد! باز مادر بدبخت و خواهر محنتکشیدهاش عید پاک را بدون او جشن خواهند گرفت! چون گویا آقا هنوز به تحصیل مشغول است!... آخر این آقا چه درس زهرماری میخواند و تا کی باید بخواند؟ روی آن را ندارد که اقرار به خجالت خود بکند و به کرت برگردد چون با یک دختر یهودی ازدواج کرده است!... آه، کوستاروس برادر عزیز من، راستی که این پسر نارک نارنجی تو خون خانوادهی ما را کثیف کرده است! کاش تو زنده بودی و این پسرت را مثل مشک از یک پا به تیر سقف میآویختی!"
Mahdi Hero
01-06-2012, 23:14
در ساحل رود هاول و در ميانه ی قرن شانزدهم اسب فروشی زندگی می کرد از پشت مردی مدرس،و نامش ميشائيل کلهاس،يکی از درستکارترين و همزمان هراس انگيز ترين انسان های روزگار خود،نادرمردی که تا به سی امين سال زندگی اش می شد نمونه ی شهروندی نيک و پسنديده اش بشماری و در دهی که هم امروز هم به نام اوست اسب پرورش می داد و با اين حرفه نانی و آرامشی داشت و در خداترسی خود بچه هايی را که زنش برايش می آورد با صدق و سخت کوشی بزرگ می کرد.و در همه همسايگانش نبود حتی يک نفر هم که شيرينی خير خواهی يا انصاف او را نچشيده باشد.خلاصه آن که جهان بی شک از اين مرد به نيکی ياد می کرد اگر که وی در فضايل خود به راه افراط در نمی غلتيد.اما حق خواهی اش او را راهزن و قاتل کرد.
Mahdi Hero
19-08-2012, 08:29
بعد از مدت ها گفتم اين تاپيک ارزشمند رو با يکی از بهترين کتاب های زندگيم بيارمش بالا کتابی که همانند جستجوی پروست بند بندش رو دوست دارم.
سری مجموعه نغمه ای از یخ و آتش رو دوبار تا الان خوندم اما باز هم برايم خوندنش لذت داره مارتين دنيايی از انسان ها رو چنان در قالب تخيل، اسطوره و فانتزی به تصوير کشيده است که آدم مات و مبهوت ميشود از اين همه قدرت شخصيت نگاری. کاراکترهايی که بر خلاف خيلی از کاراکترهای رمان های ديگر نه در جبهه سفيد تعريف ميشوند نه در جبهه سياه بلکه انسان هايی خاکستری هستند که بنابر شرايط و موقعيتشون مجبور به اتنخاب هستند
.................................................. .................................................. .................................................. ..............
دنباله ی شهاب در امتداد سپيده کشيده شده بود. زخم سرخی روی آسمان صورتی و ارغوانی که روی تخته سنگ های درگون استون خون می چکاند.
استاد روی ايوان فرسوده از باد بيرون اتاقش ايستاده بود. زاغ ها بعد پرواز تولانی اينجا می نشستند. فضولاتشان گارگويل هايی را لکه دار کرده بود که به ارتفاع دوازده قدم در دو طرف او برخاسته بودند. يک تازی جهنم و يک وايورن، دو تا از هزارتايی که روی ديوارهای قلعه ی باستانی به فکر فرو رفته بودند. اولين بار که به درگون استون آمد، لشکر مجسمه های سنگی مضطربش کرده بود، اما با گذشت سال ها به آن ها عادت کرده بود. حالا آن ها را دوست قديمی می پنداشت. سه نفری آسمان را با نگرانی تماشا می کردند.
استاد به نشانه اعتقاد نداشت. با اين وجود... با سنی که داشت، کرسن هرگز دنباله داری با روشنايی نصف اين يکی نديده بود. اين رنگی هم نديده بود، آن رنگ هولناک، رنگ خون و شعله و غروب. نمی دانست که آيا گارگويل هايش نظير آن را ديده اند. آن ها خيلی طولانی تر از او اينجا بوده اند و بعد رفتنش هنوز به مدتی طولانی باقی خواهند ماند. اگر زبان سنگی می توانست حرف بزند...
چه احمقانه به بارور تکيه داد، دريا زير پا می کوبيد، سنگ سياه زير انگشتانش زبر بود. گارگويل های سخنگو و پيشگويی آسمانی. من يه پيرمرد از کار افتاده هستم، دوباره مثل بچه ها سربهوا شدم. آيا خردی که با کار سخت يک عمر به دست آورده بود، همراه سلامتی و توانايی از دست داده بود. او يک استاد بود، در دژ بزرگ اولدتاون آموزش ديده و زنجير به گردن انداخته بود. عاقبتش چه می شد اگر مثل جاهل مزرعه، خرافات مغزش را پر می کردند؟
با اين وجود... با اين وجود... اکنون دنباله دار روز ها هم می سوخت و پشت قلعه، دود خاکستری کم رنگ از دهانه های داغ درگون مونت بر می خاست، و صبح پيش، زاغ سفيدی از خود دژ خبر آورده بود، خبری که مدت ها چشم انتظارش بود ولی از شدت واهمه اش نکاسته بود، خبر پايان تابستان. همه نشانه بودند. بيش از آن که ناديده گرفته شوند. معنايش چه بود؟ می خواست گريه کند.
ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
21-08-2012, 01:55
یادم می آید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یک وقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند.از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آرزوی دیگر هم به آرزوهایم افزودم.از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم می آید که یک سال،ششلولی از او خواستم.مارک سولیدو.اما مخصوصا مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم.آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است،فکرمان را میخواند،با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم.دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را در میافتم.
یک ششلول گیرم آمد،معمولی و بدون مارک.بابام هم به باده گساریش ادامه داد.درست تا دم آخر مرگ.
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
ژان لویی فورنیه
Mahdi Hero
03-09-2012, 19:05
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکده پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم بر خورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: "بهتر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: "توی اين پياده رو تخم مرغ هم آب پز می شود! از اين طرف بيا!" آنوقت باز هم متوجه شديم که توی کوچه و خيابان به خاطر گرما نه کسی هست و نه ماشينی. پرنده پر نمی زد. وقتی هوا سوز دارد، کسی توی خيابان ها نيست. يادم است که خودش هم راجع به اين قضيه می گفت: "مردم پاريس انگار هميشه کار دارند، اما در واقع از صبح تا شب ول می گردند، دليلش هم اين است که وقتی هوا برای گردش مناسب نيست، مثلا خيلی سرد است يا خيلی گرم، غيب شان می زند، همه می روند قهوه خانه تا شير قهوه و آبجو بخورند. بله! می گويند قرن سرعت است! ولی کو؟ تغييرات بزرگی رخ داده! ولی چه طوری؟ راستش هيچ چيز تغيير نکرده. طبق معمول همه قربان صدقه هم می روند، فقط همين. اين هم که تازگی ندارد. بعضی حرف ها عوض شده، تازه نه آنقدرها. حتی کلمه ها هم زياد عوض نشده اند! شايد دو سه تايی، اينجا و آنجا، دو سه تا کلمه ناقابل..." و بعد به دنبال بلغور کردن اين واقعيت های پر فايده باد به غبغب انداخته همانجا لنگر انداختيم و از تماشای عليا مخدرات قهوه خانه محظوظ شديم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مسیر سبز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
استیون کینگ
ماندانا قهرمانلو
انتشارات افراز
چاپ دوم 1388
624 صفحه
10800 تومان
این اتفاق در سال هزار و نهصد و سی و دو رخ داد. زمانی که زندان ایالتی هنوز در کوهستان سرد قرار داشت. و صد البته صندلی الکتریکی نیز.
زندانیها در مورد صندلی الکتریکی کلی مسخرهبازی راه انداخته بودند، همانگونه که آدمها همیشه برای فرار از شر پدیدههای وحشتآور به بذلهگویی پناه میبرند. پدیدههایی که قادر به خلاصی از آنها نیستند. صندلی الکتریکی را "جرقهای پیر" و یا "برقی بزرگ" نام نهاده بودند. در مورد قبض برق شوخی میکردند، و همچنین در مورد رییس مورِس Moores که برای مراسم شکرگزاریِ فصل پاییز غذا خواهد داشت، چرا که همسرش ملیندا Melinda ، بیمارتر از این حرفهاست که بتواند، آشپزی کند.
اما شوخی و خوشمزگی برای کسانی که واقعا ناچار به نشستن بر روی آن صندلی بودند، به هراس و وحشت تغییر شکل میداد. من مسؤولیت بیش از هفتاد و هشت اعدام را در طول مدت خدمتام در کوهستان سرد به عهده داشتم (در مورد این عدد هرگز اشتباه نکردهام؛ و آن را تا بالین مرگ به خاطر خواهم داشت)، و گمان میکنم، حقیقتِ ماجرا زمانی برای آن آدمها روشن می شد که قوزک پاهایشان محکم به پایهی چوبی "جرقهای پیر" متصل میشد، به چوب محکم بلوط - این حقیقت، که چه اتفاقی قرار بود، برای آنها رخ دهد. و پس از آن نوبت درک و تشخیص بود (از چشمانشان آن حالت خوانده میشد، نوعی هراس سرد)، زمانی که دورهی تعهد کاری پاها به سر میآمد. خون هنوز در آنها جریان داشت، عضلهها نیز همچنان قوی بودند، اما تعهدشان دیگر به پایان رسیده بود؛ پاهایی که کیلومتر دیگری را در حومهی شهر قدم نمیزدند، پاهایی که دیگر هرگز با دختری در مراسم رقص محلی - به مناسبت برپایی و ساخت انبار به کمک همسایگان - نمیرقصیدند. مراجعه کنندگان "جرقهای پیر" از قوزک پاها به طرف بالا مرگشان را درک میکردند.
پس از اتمام وراجیهای طولانی و بیربط و سفارشهای نهایی مهمشان، نقاب مشکی ابریشمی روی سر و صورتشان قرار میگرفت. در ظاهر امر نقاب مشکی ابریشمی برای آنها منظور شده بود، اما من همواره تصور کردهام که این نقاب به ما کمک میکرد تا ناظر میزان غم و وحشت هر لحظه رو به فزونی چشمانشان نباشیم، غم و وحشت چندشآور آدمهایی با زانوهای خمیده، که مرگ خود را درک میکردند.
Mahdi Hero
14-09-2012, 00:28
تايلر يک شغل پيشخدمتی برايم پيدا می کند و بعد تفنگی در دهانم می چپاند و می گويد که اولين قدم برای رسيدن به جاودانگی مردن است. با اين که من و تايلر از مدت ها قبل بهترين دوست هم بوديم باز هم مردم هميشه از من می پرسيدند که اسم تايلر دردن به گوشم خورده يا نه.
لوله ی تفنگ به ته گلويم فشار می آورد. تايلر می گويد: ما واقعا نمی ميريم.
با زبانم شيارهای صدا خفه کن لوله ی تفنگ را که خودمان مته شان کرده ايم را حس می کنم. بيشتر صدايی که شليک گلوله ايجاد می کند در اثر انبساط گاز هاست. گلوله صدای زير قابل شنيدنی هم توليد می کند که به خاطر حرکت بسيار سريعش است. برای خفه کردن صدا، فقط بايد تعداد زيادی سوراخ داخل لوله ی تفنگ ايجاد کرد. اين کار به گاز ها اجازه ی خروج می دهد و اين طوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت می رسد.
اگر سوراخ ها را درست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر می شود.
تايلر می گويد: اين واقعا مرگ نيست. ما افسانه خواهيم شد. ما پير نمی شيم با زبانم لوله ی تفنگ را به سمت لپم می رانم و می گويم: تايلر، ما که دراکولا نيستيم.
ساختمانی که بر آن ايستاده ايم تا ده دقيقه ی ديگر وجود نخواهد داشت. اگر در يک وان پر از يخ، مقداری اسيد نيتريک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسيد سولفوريک مخلوط کنيد و قطره چکان گليسيرين به آن اضافه کنيد، آن وقت شما نيتروگليسيرين داريد.
من اين را می دانم چون تايلر اين را می داند.
نيتروگليسيرين را با خاک اره مخلوط کنيد. حالا يک جور ماده ی منفجر ی خميری خوشگل داريد. خيلی ها به نيتروگليسيرين شان پنبه اضافه می کنند و به آن سولفات دومنيزی می زنند. اين ترکيب هم بدک نيست. بعضی ها هم از نيترو مخلوط شده با پارافين استفاده می کنند. ولی پارافين هيچ وقت، هيچ وقت به دردم نخورده.
من با تفنگی در دهانم به همراه تايلر روی پشت بام ساختمان پارکر -مويس ايستاده ام که صدای خرد شدن شيشه به گوشم می رسد. از لبه ی پشت بام نگاه کن. آسمان ابری است. حتا اين بالا. اين بلندترين ساختمان جهان است و اين بالا باد هميشه سرد است. اين جا آن قدر ساکت است که احساس می کنی يکی از آن ميمون هايی هستی که فرستادندشان به فضا. کارهای کوچکی را انجام می دهی که يادت داده اند. اهرمی را بکش. دکمه ای را فشار بده.
هيچ درکی از کارهای که می کنی نداری و بعد هم می ميری.
Mahdi Hero
15-09-2012, 19:21
خانواده های خوشبخت همه مثل هم اند، اما خانواده های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.
در خانه آبلونسکی کارها همه آشفته بود. زن دريافته بود که شوهرش با پرستار پيشين بچه ها که زنی فرانسوی بود سرو سری دارد و گفته بود که ديگر نمی تواند با او زير يک سقف بسر ببرد. اين وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می بردند بلکه سنگينی آن بر همه ی اعضای خانواده و خانگيان محسوس بود. همه اعضای خانوده و خدمه احساس می کردند که زندگيشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه ی سر راه شبی را زير يک سقف با هم بسر ببرند بيش از آنها، يعنی از اعضای خانواده آبلونسکی و خدمتکاران شان، با هم در پيوندند. بانوی خانه از اتاق خود بيرون نمی آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچه ها همچون خيل سرگشته از اين اتاق به آن اتاق می دويدند و پرستار انگليسی شان با گيس سفيد خانه بگو مگو کرده و يادداشتی به دوستش نوشته بود که جای ديگری برايش پيدا کند. آشپز از روز پيش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپز و کالسکه چی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان آرکاديچ آبلونسکی، که در محافل اعيان به استيوا معروف بود، سه روز بعد از بگومگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپه چرمین از خواب بيدار شد. با آن پيکر فربه و نازپرورده اش روی کاناپه دراز غلتی زد، گفتی می خواست مدتی دراز همچنان بخوابد. نازبالش را محکم در آغوش گرفت و گونه اش را بر آن فشرد، اما ناگهان برجست و نشست و چشم گشود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عقاید یک دلقک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیلزاده
نشر چشمه
353 صفحه
8000 تومان
Ansichten eines Clowns - Heinrich Boll
وقتی وارد شهر بن Bonn شدم، هوا تاریک شده بود. هنگام ورود، خودم را مجبور کردم تن به اجرای تشریفاتی ندهم که طی پنج سال سفرهای متمادی انجام داده بودم: پایین و بالا رفتن از پلههای سکوی ایستگاه راهآهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیت قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، تحویل بلیت، خرید روزنامه عصر از کیوسک، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی، پنج سال تمام تقریبا هر روز یا از جایی مسافرت کرده بودم و یا اینکه به جایی وارد شده بودم، صبحها از پلههای ایستگاه راهآهن بالا و پایین میرفتم و بعدازظهرها از آن پایین و سپس بالا میرفتم، با تکانِ دست تاکسی صدا میزدم و در جیب شلوار خود به دنبال پول برای پرداخت کرایه میگشتم، از کیوسکها روزنامههای عصر را تهیه میکردم و در گوشهای در درونم از این روند دقیق یکنواخت لذت میبردم. از وقتی که ماری Marie به قصد ازدواج با تسوپفنر Zuepfner کاتولیک مرا ترک کرده است، این جریان یکنواخت و تکراری بدون اینکه در آرامش و عادت من در انجام آن خللی وارد سازد، شدت هم یافته است.
معیار محاسبهی فاصلهی بین راهآهن تا هتل و بالعکس تاکسیمتر است؛ دو مارک، سه مارک، چهار مارک و نیم از راهآهن تا هتل. از وقتی که ماری رفته، نظم عادی زندگیم دچار خلل شده است، تا جایی که بعضی وقتها هتل و ایستگاه راهآهن را با یکدیگر اشتباه میگیرم، با حالتی عصبی در اتاق دربان هتل به دنبال بلیتم میگردم و یا از مأمور باجهی بلیتفروشی شمارهی اتاقم رامیپرسم، چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم میآورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت سالهام و نام یکی از برنامههایم "ورود و عزیمت" است.
چراغ راهنمایی زرد شد و دو ماشین که از دیگر ماشینها جلوتر بودند بر سرعتشان افزودند تا قبل از قرمز شدن چراغ از چهار راه بگذرند. چراغ سبز عابر پیاده که کنار خط کشی عرض خیابان بود، روشن شد و مردم منتظر از روی خطهای سفیدش که روی آسفالت سیاه خیابان خودنمایی می کرد، گذشتند و به آنسوی خیابان رفتند. راننده ها با بی قراری کلاچ را می فشردند و ماشینهای آماده همچون اسب هایی که منتظر فرود شلاق بر پشتشان باشند، به جلو و عقب می رفتند. با اینکه عابران پیاده از خیابان رد شده بودند؛ اما هنوز چراغی که به ماشینها مجوز عبور می داد لحظاتی معطل می کرد. به عقیده بعضیها اگر همین تاخیر ناچیز را ضرب در تاخیر هزاران چراغ راهنمایی شهر که سه رنگ آنها پشت سر هم عوض می شود بکنی، برای یافتن علتهای ترافیک که اصطلاح بهترش راهبندان باشد، کافی است.
من دیو یا هیولا نیستم بلکه حتی سرشت من متضاد انگونه ی انسانی است که تا کنون چون گونه ای پر فضیلت آنرا ستوده اند
سربسته بگویم ،به نظرم میرسد که دقیقا همین دگرگونی مایه ی افتخار من است.
من شاگرد دیوزینوس (خدای باروری و شراب در اساطیر یونانی ) فیلسوف هستم
آن کسی که بلد باشد هوای نوشته های مرا تنفس کند میداند که این هوای بلندی ها هوایی قوی است
باید برای چنین هوایی ساخته شده باشیم ، زیرا در چنین هوایی خطر سرماخوردگی نیست...
این است انسان نوشته ی فردریش نیچه و ترجمه ی سعید فیروز آبادی...
Mahdi Hero
20-09-2012, 15:36
"در اتاقی می خوابيديم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبی لاک و الکل خورده سالن خطوط و دايره هايی ديده می شد که در گذشته برای مسابقات کشيده بودند. حلقه های تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچی ها بالکن ساخته بودند. احساس می کردم بوی تند عرق، آميخته به بوی شيرين آدامس و عطر دختران تماشاچی آن زمان در مشامم مانده است. از روی عکس ها معلوم بود که دخترها ابتدا دامن های بلند، بعد مينی ژوپ و بعد شورت به پا می کرده اند، و سر انجام يک گوشواره و موهای رنگ شده سبز سيخ سيخ. در همين سالن مجال رقص بر پا می کرده اند: نغمه ممتد موسيقی با نوای لايه لايه نا محسوس، در سبک های مختلف و با پيش زمينه آوای طبل ها. زجه ای هزن انگيز، حلقه های گل کاغذی، آدمک های مقوايی و توپ چرخانی از آينه که گرد نور بر سر حضار در حال رقص می پاشيد.
سالن شاهد معاشقه های قديمی، تنهايی و انتظار بود، انتظار برای چيزی بی شکل و بی نام. هنوز آن شتياق را به خاطر دارم، اشتياق چيزی که همواره در شرف روی دادن بود و به هيچ وجه به دستانی که آن جا و آن زمان در فضای کوچک پشت خانه يا دورتر، در پارکينگ يا اتاق تلويزيون، تنمان را لمس می کرد ربطی نداشت، صدای تلويزيون کم می شد و فقط نور تصاويرش روی تن های پر تب و تاب سوسو می زد.
در تب اشتياق آينده می سوختيم. شعله اين عطش سيری ناپذير چطور در وجودمان روشن شده بود؟ حسی که فضا را آکنده بود. اين حس حتی هنگام تلاش برای خوابيدن روی تخت های سفری نيز با ما بود، تخت ها را با فاصله چيده بودند تا نتوانيم با هم حرف بزنيم. ملافه هايمان فلانل بود، مثل ملافه بچه ها. پتوهای ارتشی داشتيم، پتوهای قديمی که مارک يو. اس رويشان را هنوز می شد خواند. لباس هايمان را تميز و مرتب تا می کرديم و روی عسلی های پای تخت می گذاشتيم. نور چراغ ها را کم می کردند، اما نه خاموش. عمه سارا و عمه اليزابت مدام در اتاق گشت می زدند. باتوم های برقيشان از تسمه کمربند های چرميشان آويزان بود. اسلحه نداشتند، حتی آن قدر مورد اعتماد نبودند که اسلحه تحويل بگيرند. اسلحه مختص نگهبان ها بود که از بين فرشته ها انتخاب می شدند. نگهبان ها بجز مواقعی که فراخوانده می شدند اجازه نداشتند وارد ساختمان شوند و ما به استثنای مواقع پياده روی در زمين فوتبال اجازه نداشتيم از آن جا خارج شويم. دور تا دور زمين فوتبال حصار سيم خاردار کشيده بودند. دوبار در روز و هر دو به دو در زمين فوتبال قدم می زديم. فرشته ها بيرون زمين و پشت به ما می ايستادند. از آن ها می ترسيديم، نه، فقط ترس نبود. کاش نگاهمان می کردند. کاش می توانستيم با آن ها حرف بزنيم. آن زمان فکر می کرديم اگر اين طور می شد، چيزی تغيير می کرد، معامله ای انجام می شد يا بده بستانی. به هر حال ما هنوز بدن هايمان را داشتيم. اما اين ها همه وهم و خيال بود.
ياد گرفتيم بدون صدا زمزمه کنيم. در هوای نيمه تاريک وقتی فرشته ها حواسشان به ما نبود، می توانستيم بازوهايمان را دراز کنيم و دستان هم را لمس کنيم. لب خوانی را هم ياد گرفتيم. سرمان را کج روی بالش می گذاشتيم و به دهان هم خيره می شديم، بعد اسممان را به يکديگر می گفتيم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خنده در تاریکی
ولادمیر ناباکف
ترجمهی امید نیکفرجام
انتشارات مروارید
روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.
این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیدهی زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.
Mahdi Hero
15-10-2012, 19:36
"هاف يه يک مامور موفق در امور بيمه است که روزی در حين انجام فروختن چند بيمه پايش به خانه ی نردلينگ برای تمديد بيمه باز می شود خانه ای که ملقب می شود به خانه ی مرگ و او اين چنين ورود خود به خانه مرگ رو توصيف می کند:
با ماشين رفتم گلندل تا سه تا راننده ی کاميون تازه به بيمه نامه ی يه شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمديديه ی هاليوودلند يادم اومد. گفتم اون جا هم برم. اين جوری شد که پا گذاشتم تو اون "خونه ی مرگ"، درباره ش تو روزنامه ها خونده اين. وقتی من ديدمش اصلا شبيه "خونه ی مرگ" نبود. صرفا يه خونه به سبک اسپانيايی بود، شبيه باقی شون تو کاليفرنياا، ديوار های سفيد، سقف سفالی قرمز، يه طرفش حياط. کج و کوله ساخته بودنش. پارکينگ زير خونه بود، طبقه ی اول روش بود، بقيه ی خونه رو هم هر جا تونسته بودن پخش و پلا کرده بودن. تا در ورودی بايد چند تايی پله بالا می رفتی، برا همين هم ماشينمو پارک کردم و رفتم بالا. يه خدمتکاری سرشو آورد بيرون.
"آقای نردلينگر هستن؟"
"نمی دونم آقا. کی می خواد بيبندشون؟"
"آقای هاف."
"اون وقت کارشون چيه؟"
"شخصيه."
تو رفتن بخش سخت شغل منه آدم بابت کاری که برا خاطرش اومده خبر نمی ده مگه کار واقعا بيرزه. "می بخشيد آقا، اجازه نمی دن کسيو راه بدم تو مگه اين که بگه چی می خواد."
اين يکی از اون مورد هايی بود که آدم توش گير می کنه. اگه يه کم ديگه در مورد "شخصی" بودن کارم می گفتم ماجرا حالت رمزوراز پيدا می کرد و اين بد بود. اگه کاری که واقعا داشتم رو می گفتم خودمو تو موقعيتی می ذاشتم که هر مامور بيمه ای ازش وحشت داره، اين که زنه بره و برگرده بگه "نمی شه داخل شين." اگه می گفتم منتظر می مونم خودمو به چشم شون کوچيک کرده بودم، و همچنين کاری هم تا حالا هيچ وقت به فروختن هيچ بيمه ای کمک نکرده. برا آب کردن قضيه آدم بايد بره تو. همين که بری تو ديگه مجبورن به حرف هات گوش کنن قدر کاربلدی يه مامور بيمه رو هم تقريبا از اين که چه قدر سريع می رسه به مبل خونوادگی يه خونه، می شه تخمين زد کلاهش يه ورش، کاغذ هاش اون يکی ورش."
Mahdi Hero
13-11-2012, 18:26
دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند
آنگاه کلاه طلایی بر سر بگذار، اگر برمیانگیزدش؛
اگر توان بالا جستنت هست،
به خاطرش نیز به جست و خیز درآی،
تا بدانجا که فریاد برآورد: "عاشق، ای عاشق بالاجهندهی کلاه طلایی، مرا تو باید!"
تامس پارک دنویلیه
Thomas Parke d'Inviliers
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گتسبی بزرگ
اسکات فیتس جرالد
ترجمهی: کریم امامی
انتشارات نیلوفر
288 صفحه
در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت:
"هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهی مردم مزایای تو را نداشتهن."
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کمحرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیشتر از آن بود. در نتیجه، من از اظهار عقیده دربارهی خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم، و این عادتی است که بسیاری طبعهای غریب را به روی من گشوده و بارها نیز مرا گرفتار پُرگویان کهنهکار کرده است. هنگامی که این خصلت در انسان متعارف ظاهر میشود، مغر غیرمتعارف وجود آنرا بسرعت حس میکند و خود را به آن میچسباند؛ ازاینرو در دانشکده مرا به ناحق متهم به سیاستپیشگی میکردند، چون مَحرمِ آدمهای سرکش ناشناس بودم و از سوزهای نهانشان خبر داشتم. بیشتر این درددلها میهمان ناخوانده بودند – اغلب هنگامی که از روی نشانهای برایم مُسلم میشد که مکنونات قلبی کسی از گوشهی افق لرزان لرزان در آستانهی طلوع است، خود را به خواب زدهام، اشتغال فکری شدید را بهانه قرار دادهام و یا به سبکسری خصمانه تظاهر کردهام؛ چون افشای مکنونات قلبی جوانان و یا حداقل نحوهی بیان آن معمولا پُر از سرقتهای ادبی است و جاگذاشتگیهای آشکار دارد. خودداری از گفتن خوب و بد دیگران خود حاکی از امیدواری بینهایت است. من هنوز گاه میترسم اگر موضوعی را که پدرم آن روز با تفرعن در لفافه گفت و من امروز با تفرعن تکرار میکنم فراموش کنم (اینکه بهرهی اشخاص را از اصول انسانیت در هنگام تولد به یکسان تقسیم نمیکنند) به نحوی سرم بیکلاه بماند.
سي و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و اين "قصۀ عاشقانه" من است. سي و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمير مي کنم و خود را چنان با کلمات عجين کرده ام که ديگر به هيئت دانشنامه هايي درآمده ام که طي اين سالها سه تُني از آنها را خمير کرده ام. سبويي هستم پُر از آب زندگاني و مُردگاني، که کافي است کمي به يک سو خم شوم تا از من سيل افکار زيبا جاري شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمي دانم کدام فکري از خودم است و کدام از کتابهايم ناشي شده. اما فقط به اين صورت است که توانسته ام هماهنگي ام را با خودم و جهان اطرافم در اين سي و پنج سالۀ گذشته حفظ کنم. چون من وقتي چيزي را مي خوانم، در واقع نمي خوانم. جمله اي زيبا را به دهان مي اندازم و مثل آب نبات مي مکم، يا مثل ليکوري مي نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهايم جاري شود و به ريشۀ هر گلبول خوني برسد. به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمير مي کنم، ولي براي کسب قدرت لازم به جهت اجراي اين شغل شريف، طي سي و پنج سال گذشته آن قدر آبجو خورده ام که با آن مي شد استخري به طول پنجاه متر يا يک برکۀ پرورش ماهي را پُر کرد. پس علي رغم ارادۀ خودم دانش به هم رسانده ام و حالا مي بينم که مغزم توده اي از انديشه هاست که زير پرس هيدروليک برهم فشرده شده، و سرم چراغ جادوي علاءالدين که موها بر آن سوخته است، و مي دانم زمانۀ زيباتري بود آن زمان، که همۀ انديشه ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس مي گذاشت، ولي اين کار فايده اي نمي داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را مي سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده اي آرام شنيده مي شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد ... چندي پيش يکي از اين ماشينهاي جمع و تفريق را خريدم، دستگاه بسيار کوچکي که از کيف بغلي بزرگتر نيست. بعد از آنکه به خودم جرئت دادم و با آچار پشت آن را باز کردم حيرت و خنده به من دست داد، چون که ديدم درش هيچ نيست، جز جسمي کوچکتر از تمبر پست و نازکتر از ده ورق کاغذ کتاب. همين، و هوا. هواي آکنده از متغيرات رياضي. وقتي که چشمانم به کتاب درست و حساب مي افتد و کلمات چاپ شده را کنار مي زنم از متن چيزي جز انديشه هاي مجرد باقي نمي ماند. انديشه هايي که در هوا جريان و سيلان دارند، از هوا زنده اند و به هوا برمي گردند، چون که آخر عاقبت هر چيزي هواست، هم ظرف و هم ظروف. نان در مراسم عشاء رباني از هواست و نه از خون مسيح.
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه - قطع جیبی - 441 صفحه
مرگان که سر از بالین برداشت ، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس . ابراو، هاجر. مرگان زلفهای مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنهی در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابد. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکستهی ایوان، لب تنور، چمبر میشد. جثهی ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرو میبرد، دستهایش را لای رانهایش - دوپاره استخوان - جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنهی الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود - رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید. کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چرا که این چند روزهی آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت. مرگان فقط صدای سرفهی همیشگی شویش را از کوچه میشنید و پس از آن، سلوچ گم بود. سلوچ و سرفهاش گم بودند. پاپوش و گیوهای هم به پا نداشت تا صدای رفتنش را مرگان بشنود. کجا میرفت؟ این را هم مرگان نتوانسته بود بفهمد. کجا میتوانست برود؟ کجا گم میشد؟ پیدا نبود. کسی نمیدانست. کسی به کسی نبود. مردم به خود بودند. هر کسی دچار خود، سر در گریبان خود داشت. دیده نمیشدند. هیچکس دیده نمیشد. پنداری اهالی زمینج در لایه ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله زمینج را پر می کرد . سلوچ ژنده ، بی پاپوش و بی کلاه ، کپان خر مرده اش را روی شانه هایش می کشید و در این خشکه سرما که یوز در آن بند نمی آورد ، گم می شد ؛ و مرگان نمی دانست که مردش کجا می رود . اول کنجکاو بود که بداند ، اما کم کم رغبتش را از دست داد. می رفت که می رفت . بگذار برود !
Mahdi Hero
27-11-2012, 23:18
داستان زنينا را بايد از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زنينيا خيلی وقت پيش در جايی خيلی دور شروع شد. جايی که صدمات بسيار خراب کرده و از هم پاشيده بودش. جايی شبيه يک نقاشی اروپايی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبار آلود و بوته های انبوه که برگ های ضخيم و ريشه های کهن و در هم پيچيده دارند و در پشت آن ها چکمه ای بيرون زده از زير خاک، يا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکايت می کند. شايد هم رفتار زينيا اين تصور را در ذهن تونی ايجاد کرده بود. با آن همه پنهان کاری زينيا و قلب واقعيت ها و دروغ هايش، تونی ديگر نمی داند کدام يک از داستان های او را باور کند. گرچه ممکن است تونی در حال حاضر نتواند در اين مورد سوالی از زينيا بپرسد، اما اگر بتواند و بپرسد زينيا يا جواب نمی دهد و يا دروغ می گويد: برای نشان دادن غم درونی اش می لرزد و با صدايی گرفته و لحنی صادقانه، انگار که می خواهد اعتراف کند، بين صحبتش مکث می کند و دروغ می گويد، و تونی هم مثل گذشته حرف هايش را باور می کند.
Mahdi Hero
15-12-2012, 20:25
روزی روزگاری يک هابيت در سوراخی توی زمين زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثيف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تويش جايی برای نشستن و چيزی برای خوردن پيدا نمی شود سوراخ، از آن سوراخ های هابيتی بود، و اين يعنی آسايش.
يک در کاملا گرد داشت مثل پنجره کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با يک دستگيره زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به يک تالا لوله مانند شبيه تونل باز می شد: يک تونل خيلی دنج، بدون دودو دم، با ديوار های تخته کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلی های صيقل خورده، و يک عالمه، يک عالمه گل ميخ برای آويختن کت و کلاه: اين هابيت ما دلش قنج می زد برای ديد و بازديد. تونل پيچ می خورد و تقريبا، اما نه کاملا مستقيم در دامنه تپه -آن طور که همه مردم دور و اطراف به فاصله ی چندين مايل به آن می گفتند تپه -پيش می رفت و می رفت و تعداد زيادی در گرد کوچک، اول از اين طرف و بعد از طرف ديگرش رو به بيرون باز می شد. اين هابيت ما بالاخانه نداشت: اتاق خواب ها، حمام ها، سردابه های شراب، انباری ها (يک عالمه از اين انباری ها)، جامه خانه ها (کلی از اتاق ها را اختصاص داده بود به لباس)، آشپزخانه، اتاق های نهار خوری، همه توی همان طبقه بود، و راستش را بخواهيد توی همان دالان. بهترين اتاق ها (وقتی داخل می شدی) همه دست چپ بود، چون اين ها تنها اتاق های پنجره دار بودند، پنجره های گرد قرنيزدار مشرف به باغ خانه و مرغزار آن سو روی شيبی که به طرف رودخانه می رفت.
هابيت ما، هابيتی بود که خيلی دستش به دهانش می رسيد و اسمش بيگنز بود. بگينز ها از عهد بوق توی محله تپه زندگی می کردند و مردم خيلی حرمت و احترام شان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای اين که ماجراجو نبودند يا کارهای غير منتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسيدن به خودت بدهی، حدس بزنی که يک بگينز به سوالت چه جوابی می دهد. اين داستان، داستان بگينزی است که دست به ماجراجويی زد و يک دفعه ديد کارهايی از او سر می زند و چيز هايی می گويد که پاک غير منتظره است. درست است که شايد احترامش را پيش در و همسايه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد می بينيم که آخر سر در عوض چيزی نصيب اش شد، يا نشد
Mahdi Hero
20-12-2012, 14:17
وقتی آقای بيل بو بيگنز اهل بگ اند اعلام کرد که به زودی يکصد و يازدهمين سالگرد تولدش را با يک ميهمانی باشکوه از نوعی خاص جشن خواهد گرفت، اين موضوع حرف و حديث ها و هيجان زيادی را در هابيتون برانگيخت.
بيل بو آدمی ثروتمند بود، با ويژگی های منحصر به فرد، و از زمان ناپديد شدن استثنايی و بازگشت دور از انتظارش، در آن شصت سال مايه تعجب شايری ها شده بود. ثروت هايی که او از سفر به همراه آورده بود، اکنون به افسانه های اهالی محل تبديل شده، و اعتماد عمومی به رغم آنچه مرد پير می گفت، اين بود که تپه ی بزرگ بگ اند پر از نقب هايی است که آکنده از گنجينه های فراوان است. و اگر اين موضوع دليل کافی برای شهرت نباشد، بينه ی قوی او نيز جای تعجب بسيار داشت. زمان می گذشت اما چنين می نمود که گذشت زمان تاثير اندکی بر روی آقای بيگنز دارد. در نود سالگی درست مثل پنجاه سالگی بود. در نود و نه سالگی می گفتند که خوب مانده ولی درست تر اين بود که می گفتند هيچ تغیيری نکرده است. کسانی بودند که سر می جنباندند و با خود می انديشيدند اين نشانه خوبی نيست خوب نيست که کسی (ظاهرا) صاحب جوانی جاودانه و همينطور (چنانکه می گفتند) ثروت تمام نشدنی باشد.
می گفتند: "بايد بهای آن را پرداخت، اين موضوعی طبيعی نيست و دردسر درست خواهد کرد!"
اما تا آن زمان هيچ دردسری پيش نيامده بود و از آنجا که آقای بيگنز در مورد پول دست و دلباز بود، اغلب مردم با کمال ميل عجيب و غريب بودن و ثروت کلانش را به ديده اغماض می نگريستند. طی دوره های منظم با خويشاوندان (البته جز بگينز های ساک ويل) ديدار تازه می کرد و در ميان هابيت های بی چيز و خانواده های غیر سر شناس هوا خواهانی پروپاقرص داشت. اما هيچ دوست صميمی نداشت، تا آن که بعضی از خاله زاده ها و عموزاده های جوان به تدريج بزرگتر شدند.
بزرگترين آنان و عزيزدردانه ی بيل بو، فرودو بگينز جوان بود. وقتی نود و نه ساله بود، فرودو را به عنوان وارث خويش برگزيد و او را برای زندگی به بگ اند آورد و اميدواری بگينز های ساک ويل به ياس گراييد. بيل بو و فرودو هر دو تصادفا در يک روز، يعنی 22 سپتامبر به دنيا آمده بودند. يک روز بيل بو گفت: "فرودو پسرم، بهتر است بيايی اينجا و با من زندگی بکنی، آن وقت می توانيم در آرامش سالگرد تودلمان را با هم جشن بگيريم." در آن زمان فرودو هنوز بيست و چند ساله بود و هابيت ها اين واژه را به نوجوانان غیر مکلف بيست تا سی و سه ساله که ميان کودکی و سن بلوغ قرار داشتند اطلاق می کردند.
دوازده سال نيز گذشت. نگينز ها هر ساله در بگ اند جشن تولد مشترک پرشور و حالی برگزار می کردند اما اکنون همه پی برده بودند که چيزی کاملا استثنايی برای پاييز در حل تدارک است. بيل بو صد و يازده، 111، ساله می شد که رقمی نسبتا عجيب، و سن و سالی قابل توجه برای هابيت ها (خود توک پير فقط 130 سال عمر کرده بود) و فرودو پا به سی و سه، 33، سالگی می گذاشت، که عددی است مهم: تاريخی که او قرار بود در آن به سن بلوغ برسد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شطرنج باز
اشتفان تسوایک
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
نشر دنیای نو
112 صفحه
کشتی بزرگ مسافری قرار بود نیمهشب از نیویورک رهسپار بوئنوسآیرس شود، در آخرین دقیقههای پیش از حرکت مسافران شتابزده به کشتی میآمدند، و در هر طرف جنب و جوش و غوغایی بود. گروهی که به بدرقهی دوستان و خویشاوندان خود آمده بودند، در ساحل جمع شده بودند. مسافران چمدان به دست به اینسو و آنسو میرفتند. کارکنان تلگرافخانهی کشتی در آن شلوغی با فریاد کسانی را که برای آنها پیامی رسیده بود، صدا میکردند. بچههای کنجکاو و بیآرام از این طرف به آن طرف میدویدند، و ارکستر کشتی بیاعتنا به این همه سر و صدا آهنگی مینواخت.
من با یکی از دوستانم کمی دور از این همه سر و صدا به گوشهای از عرشهی کشتی رفته بودیم و قدم میزدیم و از هر دری سخن میگفتیم. در آخرین لحظههای پیش از حرکت کشتی از دور برق فلاش چند دوربین عکاسی را از دور دیدیم و متوجه شدیم که شخصیت مشهوری به کشتی آمده، و او نیز مثل ما رهسپار آرژانتین است. دوست من با دقت به آنسو نگاهکرد و گفت: "یک موجود کمنظیر با ما همسفر است. چنتوویک!"1 و برای آنکه بیشتر به اهمیت قضیه پی ببرم، شرح داد که "میرکو چنتوویک، قهرمان جهانی شطرنج در سرتاسر آمریکا از شرق به غرب رفته، و همهی مدعیان قهرمانی را شکست داده، و حالا میخواهد به آرژانتین برود تا در آنجا هم تاج افتخار به دست بیاورد."
دربارهی چنتوویک داستانهای زیادی در روزنامهها خوانده بودم بودم. اما دوست من که بیش از من روزنامه میخواند و اخبار و حوادث را با دقت و حوصله دنبال میکرد، اطلاعات مرا در این مورد تکمیل کرد:
در حدود یک سال بود که چنتوویک شهرت بینظیری مانند آلیشین2، کاپابلانکا3، لاسکر4، بوگلیوبف5 و تارتاکوور6 قهرمانان بزرگ شطرنج در سالهای گذشته به دست آورده بود، و همه جا با شگفتی از این قهرمان شکستناپذیر سخن میگفتند. در سال 1922 رزسوسکی7، که هفت سال بیشتر نداشت، در مسابقههای شطرنج شهر نیویورک با قهرمانان جهان بازی کرده و شگفتی آفریده بود. اما پس از او دیگر قهرمان بزرگ و بینظیری در این محدوده ظهور نکرده بود، تا آنکه چنتوویک به میدان آمده و گوی سبقت را از همه ربوده بود. روزنامهها نیز آنقدر دربارهی او مقاله و مطلب نوشته بودند که شهرت او از مرزها گذشته و عالمگیر شده بود. بههرحال، این جوان که در فراگرفتن هر نوع دانشی بیاستعداد بود و هیچکس گمان نمیکرد که آیندهی درخشانی داشته باشد، به شهرت جهانی دست یافته بود. میگفتند که این قهرمان بزرگ شطرنج نمیتواند حتی به زبان مادری خود یک جمله را درست و بیغلط بنویسد، و یکی از رقیبانش که از او شکست خورده بود، با خشم گفته بود: "این جوان نادانی و بیفرهنگی را عالمگیر کرده است!"
l1-Mirko Czentovic
l2-Aljechin [Alekhine]l
l3-Capablanca
l4-Lasker
l5-Bogoljubov
l6-Tartakower
l7-Rezecevski
Mahdi Hero
23-12-2012, 01:43
آراگورن شتابان از تپه بالا رفت. گاه و بيگاه روی زمين خم می شد. هابيت ها سبک راه می روند و تعقيب رد پای آنها حتی برای تکاورها هم آسان نيست، اما نه چندان دور از قله ی تپه، جويبار چشمه ای کوره راه را قطع کرده بود و روی خاک مرطوب چيزی را که می جست، پيدا کرد.
با خود گفت: "رد پا را درست دنبال کرده ام. فرودو به طرف بالای تپه فرار کرده است. نمی دانم آنجا به چه چيزی برخورده؟ اما درست از همين راه برگشته و دوباره از تپه پايين آمده."
آراگورن درنگ کرد. دلش می خواست خودش نيز به اميد ديدن چيزی که در اين سردرگمی راهنمايی اش کند، تا جايگاه بلند بالا برود. اما وقت تنگ بود. يک باره پيش جست و از روی سنگ فرش های عظيم به طرف قله تپه دويد، و از پله ها بالا رفت. روی جايگاه بلند نشست و نگاه کرد. اما خورشيد را انگار سايه گرفته بود و جهان، تيره و بيگانه می نمود. سرش را دور تا دور چرخاند و چيزی جز تپه های دوردست نديد، مگر دوباره پرنده ای بزرگ به شکل عقاب که در آن دورها در ارتفاع زياد پرواز می کرد و در مسيری دايره وار و بزرگ،چرخ زنان آهسته به طرف زمين می آمد.
در اثنايی که نگاه می کرد، گوش های تيزش صداهايی را در بيشه زار پايين، در کرانه غربی رودخانه شنيد. خشکش زد. صدای فرياد به گوش می رسيد و در ميان آنها با وحشت تمام توانست صدای زمخت اورک ها را تشخيص دهد. سپس ناگهان همراه با فرياد بمی که از گلو بر آيد، صدای شيپوری عظيم برخاست و نفخه ی آن تپه ها را زير ضربه ی خود گرفت و در دره ها طنين انداخت و بانگ پر صلابت آن از اين سر تا آن سر برفراز آبشار اوج گرفت.
فرياد زد: "صدای شاخ بورومير! احتياج به کمک دارد!" از پله ها پايين جست و دور شد و به طرف کوره راه دويد. "افسوس! امروز روز شومی است برای من، و هر کاری می کنم اشتباه از آب در می آيد. سام کجاست؟"
همچنان که می دويد صدای فرياد ها بلند تر شنيده می شد، اما صدای شيپور اکنون ضعيف تر و نوميدانه تر به گوش می رسيد. فرياد اورک ها سبعانه و گوش خراش شد و شيپور ناگهان دست از بانگ زدن برداشت. آراگورن شتابان از آخرين شيب پايين آمد، اما پيش از اين که به دامنه تپه برسد، صداها همه خاموش گشت. و وقتی به سمت چپ پيچيد و به سوی آنان دويد، صدا دور شد، تا آن که سرانجام ديگر هيچ صدايی را نشنيد. شمشير درخشانش را بيرون کشيد و فرياد النديل! النديل! سر داد و با هياهوی بسيار به ميان درختان زد.
حدود يک مايل آن طرف تر از پارت گالن، در يک محوطه بی درخت کوچک نه چندان دور از درياچه، بورومير را پيدا کرد. نشسته و پشتش را به تنه درختی عظيم تکيه داده بود، و انگار که داشت استراحت می کرد. اما آراگوردن ديد که تيرهای پرسياه بسياری تنش را سوراخ کرده است هنوز شمشيرش را به دست داشت، اما تيغه آن از نزديک قبضه شکسته بود شاخش دو تکه شده و کنارش افتاده بود. تعداد زيادی از اورک ها کشته و گرداگرد او و زير پايش کپه شده بودند. آراگورن کنار او زانو زد. بورومير چشمانش را باز کرد و کوشيد سخن بگويد. سرانجام کلمات آهسته بيرون آمدند. گفت: "سعی کردم که حلقه را از فرودو بگيرم. متاسفم. تاوانش را پرداختم." نگاش روی دشمنانی که به خاک افکنده بود، سرگردان ماند دست کم بيست تن بودند. "آنها را بردند: هافلينگ ها را: اورک ها آنها را بردند. فکر نمی کنم مرده باشند. اورک ها اسيرشان کردند." مکث کرد و چشمانش از خستگی بسته شد. پس از لحظه ای دوباره به حرف آمد.
"بدرود آراگورن! به ميناس تی ريت برو و مردم مرا نجات بده! من شکست خوردم."
Mahdi Hero
24-12-2012, 19:43
پی پين از پناه شنل گندالف بيرون را نگريست. نمی دانست بيدار است، يا باز خواب می بيند، و هنوز در همان رويای شتابناکی سير می کند که از هنگام شروع سفر سواره ی بزرگ، او را به خود مشغول کرده بود. جهان تاريک شتابان از کنارش می گذشت و باد با صدای بلند در گوشش آواز می خواند. چيزی جز ستاره های دوار را نمی توانست ببيند، و آن دورها در سمت راست، سايه های عظيم را در برابر آسمان، آنجا که کوه های جنوب از مقابل او رژه می رفتند. خواب آلود کوشيد تا گذشت زمان و مراحل سفر را محاسبه کند، اما خاطراتش آميخته به رويا و مشکوک بود.
مرحله ی نخست سفر را با سرعتی طاقت فرسا و بی توقف آغاز کرده بودند، و آنگاه در سپيده ی صبح، پی پين پرتو پريده رنگ طلا را ديده بود و آنان به شهر خاموش و کاخ بزرگ خالی از سکنه بر روی تپه رسيده بودند. تازه در پناه آن قرار گرفته بودند که سايه ی بالدار بار ديگر از بالای سرشان گذشته بود، و مردان همه از ترس پژمره بودند. اما گندالف سخنانی آرامش بخش به او گفته بود و پی پين خسته، اما ناآرام در گوشه ای خفته و طرزی مبهم از آمد و رفت و گفت گوی مردان و
و نيز دستورهای گندالف آگاه شده بود. و باز بار ديگر تاختن در شب. دو شب، نه، سه شب از هنگامی که در سنگ نگريسته بود، می گذشت. با اين خاطره ی هولناک به يک باره از خواب پريد و لرزيد و ناله ی باد پر از صداهای تهديد آميز شد.
Mahdi Hero
26-12-2012, 17:34
گرومب گرمب! بادابوم... ويرانی عظيم!... سرتاسر خيابان کناره ی رودخانه می شود خرابه!... همه ی شهر اورلئان زيرورو می شود و توی گران گافه صدای رعد... يک ميز کوچک پر می زند و هوا را می شکافد!... پرنده ی مرمری!... می چرخد و می زند و پنجره ی روبرو را هزار تکه ی ريزريز می کند!... همه ی اساسه کله پا می شود و از در و پنجره ها می زند بيرون و مثل باران آتش پخش می شود! پل محکم استوار، دروازه طاقی، تلوتلو می خورد و با يک حرکت می افتد روی شن های رودخانه! گل و لای رودخانه می پاشد همه طرف!... غرق و مالامال لجن می شود توده ی جمعيتی که نعره می کشد و خفه می شود و از ديواره ی پل سرریز می کند!... وانفسايی ست...
قارقارک مان بزخو می کند، می لرزد، کجکی توی سربالايی وسط سه تا کاميون گير افتاده، سروته می شود، می افتد به سکسکه، جان می دهد خلاص! آسياب خسته مرده! از "کلمب" هی به امان هشدار می داد که ديگر رمقی براش نمانده! صد دفعه حمله ی آسمی... ماشين ست که ساخته شده برای کارهای کوچک و ظريف... نه تاخت و تاز و چنگ و گريز!... همه ی جمعيت پشت سرمان شاکی اند از اين که چرا جلو نمی رويم... غر می زنند که آشغاليم، داريم همه را به کشتن می دهيم!... اين هم حرفی ست!... دويست و هجده هزار کاميون، تانک و گاری دستی که وحشت همه شان را توی هم پيچانده و مالانده و هل کرده از سر و کول هم می روند بالا و کله ملق می زنند که هر کدام جلوتر از بقيه رد بشوند... پل که خراب شده می روند توی هم و گير می کنند و همديگر را می درند و له می کنند... فقط يک دوچرخه از توی اين آشوب می زند بيرون که آن هم فرمانش کنده شده...
وانفسای وحشتناکی ست!... همه ی دنيا زير و رو!...
"د برويد جلو جنازه های متعفن! چرا مثل سنده وارفته يد و تکان نمی خوريد!"
همه چيز را که نمی شود گفت! هر کاری هم که نمی شود به اين راحتی کرد! خيلی ش مانده! جاخالی!
ستوان فرمانده ی مهندسی انفجار را آماده می کند! باز يک سر و صدای وحشتناک ديگر! فتيله را می زند سر ماس ماسک!... جن است... اما يکدفعه دستگاهش جرقه ای می زند و پت پت توی دستش خاموش می شود!... همه ی ملت می ريزند سرش، تا می خورد می زنندش، می گيرند و بلندش می کنند و با جست و خيز های ديوانه وا می برندش. ستون راه می افتد، همه ی موتورها می غرند و ترق و توروق می کنند و هياهويی به پا می شود که گوش را کرد می کند!... جمعيت چه فحش هايی هم به هم می دهند عنيف!... چه کفری می گويند!..."
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شطرنجباز
برتینا هنریش
مترجم: سمانه حنیفی
انتشارات افراز
136 صفحه
آغز فصل بهار بود. النی1 مثل روزهای دیکر از تپههای کوچکی بالا میرفت که هتل دیونیزو2 را از مرکز شهر جدا کرده بود. خورشید تازه طلوع کرده بود این تپه زمین بایر، ترک خورده و پر از شن و ماسهای بود که دید منحصربهفردی به مدیترانه و بندر آپولون3 داشت. این عتیقهی بهجامانده که به نوبهی خودش بسیار باعظمت مینمود، سرزمین بیپایانی بود. بندر بسیار بزرگ آن هم که در جزیرهی کوچک ناکسوس4 قرار داشت، مثل پهنهای روی دریا و آسمان گشوده شده بود. ازآنجاکه هیچ خانه یا ساختمانی در این بندر نبود، هنگام غروب آفتاب منظرهی بسیار دیدنیای را به وجود میآورد که گردشگران آن را ستایش میکردند. آپولون بهخاطر ظاهر خاکیاش خیلی رمزآلود بود و بیتردید برای همین، هیچکس جز چند نفر که آشنا به اسرار او بودند، به آنجا نمیرفتند. النی هم تماشاچی این مناظر دیدنی بود، اما دقتی به آنها نداشت. کل زندگیاش با این تئاتر مجانی آهنگین شده بود، اما تماشاچیهای جریان تمامنشدنی امواج دریا که از دور میامدند و به دور میرفتند، افراد متفاوتی بودند. صبح آن روز تپه بهطور عجیبی ساکت بود. در طول شب قبل باد بهشدت میوزید، طوری که صدای سگهای پاسبان را که از شهر شنیده میشد در خود گم کرده بود. النی فقط صدای سنگریزههایی را میشنید که زیر پایش به همدیگر میخوردند و البته صدای نفس زدن سگ ولگردی را که اینسو و آنسو به امید یافتن صبحانهای برای خودش بو میکشید. آن سگ عصبانی بود چون غذایی از اطراف جمع کرده بود، بسیار ناچیز و کم بود. این موضوع باعث خندهی النی شد. با خود تصمیم گرفت یک تکهنان از غذاهای بهجامانده از هتل را با خود برای او بیاورد.
l1- Eleni
l2- Dionysos
l3- Apollon
l4- Naxos
Mahdi Hero
09-01-2013, 18:10
پس مونده ی سربازای کشيک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو ميز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سيبيلای کوتاشو می ديدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگينی کلاه، سرشو هل می داد پايين... بازم از خواب پريد... نبايد چرتش می گرفت... ساعت تازه زنگ زده بود...
از کی جلو نرده منتظر بودم. نور افتاده بود روی يکی از ميله های چدنی کت و کلفت و برق می زد، يه رديف نيزه رو فرو کرده بودن تو زمين، عين داربست انگور، تو اون سياهی شب، بدجور ترسناک بود.
نقشه ی راهو گرفته بودم دستم... ساعت، پايين ورقه نوشته شده بود. کشيک اتاقک نگهبانی، درو با قنداق تفنگ هل داد. انگار از قبل بهشون گفته بود: -سرجوخه! داوطلب همينه!
-به اون احمق بگين بياد تو!
بيست نفری می شدن که حسابی تو کاهای اسطبل غلت خورده بودن. خودشونو می تکوندن. زير لب غر می زدن. مامور کشيک که انگار گردنش تو يقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پيداش شد... با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتيشوی بارون خورده... وسط سنگ فرشای پر از جنازه... عينهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. خوب که نگاه کردم ديدم سنگ فرشا زيادترن تا آدما... می شد بين اونا راه رفت...
رفتيم تو پناهگاه، بوی گندش آدمو از حال می برد، طوری می رفت تا ته سوراخ دماغ آدم که می خواستی بالا بياری... اون قدر تند و زننده بود که حس می کردی همه ی دوروبرت بو می ده... بوی گوشت و شاش و توتون و باد معده با شدت تموم می زد تو صورتت، يا قهوه ی سياهی که چندبار سرد شده و مزه ی تاپاله می ده، يا يه چيزی تو مايه های موش مرده ای که دورشو کثافت گرفته... انگار پا گذاشتن رو خرخره ت تا نفس آخرتم بگيرن. تو اين هير و وير يکی که زير نور لامپ چمباتمه زده بود، نذاشت زيادی تو فکر و خيال بمونم:
-اوهوی، خره، می خوای کفشامو بهت بدم بتونی جم بخوری؟... اسمتو بگو بينم، مال کجايی... تنها که نمی خوای ثبت نام کنی؟ می خوای يه نشمه برات رديف کنم...
می خواستم برم نزديک ميز ولی پاهای اون همه آدم سر رام بود... همه ی اون پوتينای مهميزدار... دود گرفته... همه ی اونايی که تو کاه غلت خورده بودن. شده بودن مثل بقچه های گره زده و تو اون چرت الکی، خرخرشون رفته بود هوا... تو رختای کهنه شون وول می خوردن، از بالا که نگاه می کردی، انگار کلی خاکريز توهم توهم درست کردن. با قدمای بلند از تو بقچه ها رد شدم. سر جوخه حسابی خجالتم داد:
-بيا اين جا بی دست و پا! عين پيرزنا می مونه! آدم به اين احمقی نديده بودم! کثافت! بوبرشو آوردن برامون! بجمب!
Mahdi Hero
17-01-2013, 11:42
من هميشه از عنکبوت ها خوش می آمد و وقتی بچه بودم، آنها را جمع می کردم. من ساعت ها زيادی را صرف کند و کاو در آلونک قديمی ته باغمان می کردم و با زل زدن به تار عنکبوت ها، در کمين يکی از اين غارتگران هشت پا می نشستم. وقتی يکی از آن عنکبوت ها را پيدا می کردم، آن را به خانه می آوردم و توی رختخوابم ولش می کردم.
مادرم از دست من ديوانه می شد!
معمولا عنکبوت ها فقط يکی دو روز بيرون می آيند و ديگر پيدايشان نمی شود. ولی بعضی وقت ها آنها کمی بيشتر بيرون می مانند يک بار يکی از آنها بالای تخت من يک تار درست کرد و يک ماه رويش نشست و نگهبانی داد. آن روز ها، هر بار که می رفتم بخوابم، با خودم فکر می کردم که شايد عنکبوت پايين بيايد، توی دهانم برود، سر بخورد و از گلويم رد بشود و در شکمم يک عالم تخم بگذارد بعد هم بچه عنکبوت ها از تخم بيرون بيايند و مرا زنده زنده و از درون بخورند. وقتی بچه بودم، خيلی خوشم می آمد که از چيزی بترسم.
وقتی نه ساله شدم، مامان و بابا يک رتيل کوچک به من دادند. آن رتيل خيلی بزرگ نبود، سمی هم نبود ولی بزرگ ترين هديه ای بود که تا آن موقع گرفته بودم. هر روز صبح با آن رتيل بازی می کردم و هر چيزی که به آن می دادم، می خورد: مگس، سوسک و کرم های کوچک. آن رتيل همه چيز را خرد و خمير می کرد و می خورد.
اما يک روز من يک کار مسخره کردم. در يک کاريکاتور ديده بودم که يک حشره توی جاروبرقی رفته بود، ولی جلوی کيسه ی آن گير کرده و چيزيش نشده بود. آن حشره، پر از گرد و خاک و کثيف و بسيار عصبانی از جاروبرقی بيرون آمده بود. اين برايم خيلی جالب بود آن قدر جالب که هوس کردم خود آن را امتهان کنم. پس همين کار را با آن رتيل بيچاره کردم. خوب، معلوم است که همه چيز مثل آن کاريکاتور پيش نرفت. رتيل من به محض اينکه به درون جاروبرقی رسيد، تکه تکه شد. من خيلی گريه کردم. ولی برای گريه کردن دير بود. همبازی عزيزم به خاطر اشتباه من مرده بود و ديگر از دست من کاری برنمی آمد.
مامان و بابا وقتی فهميدند که من چه کار کرده ام، کلی داد و بيداد راه انداختند. آخر، آن رتيل خيلی قيمت داشت. آنها گفتند که به خاطر اين بی مسوليتی احمقانه، ديگر اجازه ندارم حتی يکی از عنکبوت های باغمان را هم نگه دارم.
من قصه ام را با اين ماجرا شروع کردم تا بدانيد که آن روز ها چه قدر عنکبوت ها را دوست داشتم و چرا برای به دست آوردنشان خودم را به آب و آتش می زدم.
قصه من در واقع، شرح يک کابوس است يک کابوس دنباله دار!
Mahdi Hero
23-01-2013, 14:49
چيزی که بيش تر متحيرش کرد اين بود که از دوشنبه به بعد لوژين می شد. پدرش -لوژين بزرگ، لوژين پا به سن گذاشته، که چند کتاب نوشته بود- با لبخند از اتاق پسرش خارج شد. در حالی که دست هايش را به هم می ماليد (که به روال هر شب آن ها را با کرم چرب کرده بود)، و با دمپايی های جير، با آن طرز خاص راه رفتنش در شب، نرم و آهسته به اتاق خواب خودش برگشت. همسرش در بستر نيم خيز شد و پرسيد: "خب، چه شد؟" لباس خانگی خاکستری رنگش را در آورد و جواب داد: "تمام شد. سخت نگرفت. اوف... راحت شدم." همسرش گفت: "چه خوب..." و رونداز ابريشمی را آهسته روی خودش کشيد. "خدا را شکر، خدا را شکر..."
واقعا هم راحت شدند. تمام تابستان -تابستان ييلاقی زودگذری که از سه نوع بو تشکيل می شد: ياس بنفش، يونجه ی تازه چيده و برگ های خشک- مدام جر و بحث کرده بودند که موضوع را چه وقت و چه طور به او بگويند، و آن قدر اين کار را عقب انداخته بودند که بالاخره به پايان ماه اوت رسيده بودند. دور و برش پرسه می زدند و حلقه ی محاصره مدام تنگ تر می کردند، اما همين که سرش را بلند می کرد پدر وانمود می کرد که دارد صفحه ی فشارسنج را که عقربه اش هميشه روی درجه ی طوفان می ايستاد دستکاری می کند، و مادر به اعماق خانه فرار می کرد و تمام درها را باز می گذاشت و يادش می رفت که دسته ی بلند و انبوه گل های استکانی آبی رنگ را روی درپوش پيانو گذاشته است. معلمه ی چاق فرانسوی که با صدای بلند کنت مونت کريستو برايش می خواند (و گاهی مکث می کرد تا با احساس عميقی بگويد "طفلک دانته ی بی نوا!") به پدر و مادر پيشنهاد کرده بود که خودش شاخ گاو را بشکند، هرچند که اين گاو او را تا سرحد مرگ می ترساند. "طفلک دانته ی بی نوا" هيچ نوع همدردی در پسرک بر نمی انگيخت و پسرک با شنيدن آه و ناله ی معلمانه ی او، فقط نگاهش را برمی گرداند که پاک کن را روی کاغذ رسم می ساييد، چون سعی داشت بالاتنه ی چاق او را هر چه ترسناک تر نقاشی کند.
سال ها باد، در يک دوره ی نامنتظره ی هوشياری و جذبه، با رضايت نشئه آميزی اين ساعت های کتاب خواندن روی ايوان را که پر از زمزمه های باغ بود به ياد آورد. اين خاطره ی سرشار بود از آفتاب و طمع شيرين و جوهرمانند شيرين بيان که تکه هايش را معلمه با قلم تراش می بريد و او را وا می داشت زير زبانش بگذارد. يک بار روی آن صندلی حصيری که با ترق تروق خشکش کپل های چاق معلمه را تحمل می کرد پونز های کوچکی گذاشته بود، که در تجديد خاطره مترادف بود با آفتاب و صداهای باغ و پشه ای که به زانوی استخوانی اش چسبيده بود و با لذت شکم گرسنه اش را پر می کرد. او هم مثل هر پسر ده ساله ای زانوهای خود را خيلی خوب و دقيق می شناخت- يک بر آمدگی که می خاريد و آن قدر خارانده شده بود که خون آمده بود، رگه های سفيد جای ناخن روی پوست آفتاب خورده، و همه ی آن خراش هايی که به منزله ی امضای دانه های شن، سنگ ها و شاخه های تيز بودند. پشه بلند شد و قبل از فرود آمدن دستش فرار کرد. معلمه به او گفت که وول نخورد. در اوج تمرکز، دندان های ناموزونش را نمايان کد (که يک دندان پزشک در سنت پترزبورگ آن ها را با سيم پلاتينی بسته بود)، سرش را با آن طره ی مجعدش پايين آورد و نقطه ی گزيده شده را با هر پنج انگشت خاراند و ساييد- و معلمه آهسته آهسته، با ترس فزاينده، دتش را به طرف دفتر گشوده ی رسم و آن کاريکاتور باورنکردنی دراز کرد.
dourtarin
29-01-2013, 13:01
نوازندگان ارگ
هنگامی که چراغهای صحنه خاموش می شود، برای کمدی باز پیر غربت سردی آغاز می گردد. دور از صحنه، این ساحل آفتابی که امواج آفرین ها دریا وار بسویش می آید، دور از این بهشت، دیگر هیچ چیز نمی تواند او را گرم کند، مگر سوزش تند عرق جبین.
"کالوه رو" از میخانه لای بیرون می آمد. در این عصر زیبای تابستان، لندن، با رنگهای سیاه و سرخش، به باسمه کهنه جالبی شباهت داشت. در هر گوشه ای از کوچه، نوازندگان ارگ آهنگهای درد آلودشانرا تکرار می کردند. گاهگاه ویولن یا فلوتی آنها را همراهی می کرد.
بچه ها و ولگردان دور این ارکستر کوچک وارفته گرد آمده بودند. کالوه رو فکر کرد: " حتی اینها هم شنوندگانی دارند. اینها هم کار دارند و عملا برای رهگذرانی که توفق کرده اند تا آهنگهایشان را بشنوند کار می کنند. و وقتی که بیچاره ها کلاه چرکین شانرا پیش بیاورند، سکه های پول به کلاه می ریزد و مزدشانرا می گیرند. تنها منم که کاری ندارم. راستی اگر ویولنم را بر می داشتم و در کوچه ها می نواختم و آواز می خواندم آیا منهم می توانستم شنوندگانی پیدا کنم؟ اصل اینست که انسان بتواند با هنر خود مردم را جلب کند. چه در تاترهای "تیوولی" و "امپایر" و چه در کنار کوچه، هر دو یکی است. در هر وجود شنونده و تماشاگر مطرح است."
Mahdi Hero
05-02-2013, 23:55
آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بار اولی که رولو مارتينز را ديدم، در پرونده ی پليس امنيتی نوشتم "در شرايط عادی ديوانه ای خنده روست. نوشيدنی اش را تا آخرين قطره سر می کشد و هيچ بعيد نيست گردوخاکی هم بلند کند. همين که زنی رد شود، بالا را سياحت می کند و بعد نظر می دهد. ولی، به نظرم، دوست دارد ديگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهرا هيچ وقت واقعا بزرگ نشده و شايد برای همين لايم را اين طور ستايش می کند." نوشته بودم در شرايط عادی چون اولين ملاقات مان در خاک سپاری هری لايم بود. فوريه بود و قبرکن ها چاره ای نداشتند غير اين که زمين يخ بسته ی قبرستان مرکزی وين را با مته ی برقی بشکافند. طبيعت هم، انگار، سعی می کرد لايم را نپذيرد ولی، بالاخره، دفنش کرديم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفت و سخت شده بود، رويش ريختيم. لايم که در قبر خوابيد، رولو مارتينز به سرعت راه افتاد انگار آن پاهای دراز و لق لقوش آماده ی دويدن بودند، بعد هم که اشک های يک پسر بچه روی صورت سی و پنج ساله اش لغزيد. رولو مارتينز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همين چيزی که باد ها اتفاق افتاد، به نظرش، ضربه ی هولناکی بود شايد همان جور که ممکن بود به چشم من و شما هم ضربه ی هولناکی باشد (برای شما چون می توانستيد تصورش کنيد و برای من چون مدت های مديد برای اين اتفاق توجيه منطقی غلطی در ذهن داشتم). شايد اگر مارتينز حقيقت ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زيادی را می گرفت.
اگر قرار است اين داستان عجيب و کم و بيش غمناک را بخوانيد، بايد خبر داشته باشيد که کجا اتفاق افتاده: شهر ويران و غم زده ی وين تقسيم شده بود به منطقه ی نفوذ چهار قدرت شوروی، بريتانيا، آمريکا و فرانسه. چند منطقه که با تابلوهای هشداردهنده از هم جدا می شدند (ساختمان های عمومی و مجسمه های غول پيکر هم آن جا بودند). اختيار مرکز شهر هم دست هر چهار قدرت بود. چهار قدرت، ماهی يک بار، به نوبت، اختيار اين ميدان را، که روزگاری طراوت و تازگی ازش می باريد، دست می گرفتند. شب اگر آدمی اين قدر احمق می بود که هوس کند شيلينگ های اتريشی اش را خرج يللی تللی کند، با جفت چشم های خودش می ديد که اين قدرت های بين المللی چه جوری انجام وظیفه می کنند: چهار تا دژبان (هر ضلع قدرت يکی) به زبان دشمن مشترک شان چند کلمه ای بلغور می کردند اگر اصلا دهن شان می جنبيد! چيز زيادی راجع به وين بين دو جنگ نمی دانستم و سن و سالم هم که قد نمی داد وين قديم را با موسيقی اشتراوس و آن جذابيت های پرزرق و برقش به ياد بياورم. وين، به چشم من، شهری خرابه و حقير می رسيد که در آن فوريه خيابان هاش به رودخانه هايی پر از برف و يخ بدل شده بود. رودخانه ی گل آلود و راکد دانوب هم آن ور منطقه ی شوروی بود جايی که پراتر خراب و متروک پر شده بود از علف های هرز. چرخ فل بزرگ بالای پايه هاش، به آهستگی، می چرخيد و بيشتر به ستون های خرابه شبيه بود. محوطه پر بود از آهن زنگ زده ی تانک های له شده ای که کسی کاری به کارشان نداشت و هر جا که برف سبک تر باريده بود، نوک يخ زده ی علف ها را هم می شد ديد. قوه ی تخيلم آن قدر قوی نيست که شهر را آن جور که بود تصور کنم اين است که هتل زاخر، به نظرم، فقط اقامت گاه موقت افسران انگليسی است و کرتنر اشتراسه را هم فقط به چشم مرکز خريدی مدرن می بينم. تازه تا جايی که چشم کار می کند، بيشتر جاهای اين خيابان و طبقه ی اول ساختمان ها را مرمت کرده اند. سرباز شوروی با کلاه پوستی و تفنگی روی شانه اش از خيابان رد می شود، چند نفر هم جمع شده اند دوروبر دفتر اطلاعات آمريکا و چند مرد بارانی پوش هم نشسته اند پشت پنجره های الد وی ينا و قهوه ی نامرغوب می خورند. اين، تقريبا، همان وينی است که هفتم فروريه ی سال پيش رولو مارتينز واردش شد. طبق پرونده هام و چيز هايی که خود مارتينز برام تعريف کرده همه چيز را تا جايی که می شده، دقیق بازسازی کرده ام. تا جايی هم که می شده دقت کرده ام. سعی ام اين بوده که حتا يک خط اين گفت و گوها را از خودم در نياورم هر چند نمی توانم تضمينی بدهم که حافظه ی مارتينز درست و حسابی کار می کند. شايد اگر دختره را از اين داستان کنار بگذاريد، داستانی بی خود از آب در بيايد و اگر ماجرای بی ربط سخنرانی در شورای فرهنگی بريتانيا نباشد، داستانی غم انگيز و خشک به نظر برسد.
این کتاب رو بارها و بارها شروع به خواندش کردم
اما هر بار که صفحهی اول اون رو میخوندم و به پاراگراف تک خطی دوم میرسیدم، دیگه نمیتونستم ادامه بدم
چقــــدر زیبا و با شکوه صفحهی اول (در کتاب ص شش) این داستان آغاز میشه
پیشنهاد میکنم متن رو آهسته بخوانید و تک تک صحنههایی را که نویسنده بر روی کاغذ آورده را تجسم کرده
و آنگاه به جملهی آخر برسید
باید کتاب رو از صفحهی دومش (یا همون ص هفت) آغاز کنم. اما مگر میشود
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دریا
جان بنویل
اسدا... امرایی
انتشارات افق
212 صفحه
خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب بهپا شد، تمام صبح زیر آسمان شیری رنگ آب خلیج بالا آمده بود و بالا آمده بود و در ارتفاعی که هیچکس پیشتر نشنیده بود، بند میشد. امواج کوچک بر شنهای داغی میلغزید که سالهای سال رطوبتی به خود ندیده بود جز نم بارانی گاه و بیگاه. کشتی باری زنگار بستهای در آنسوی خلیج سالها به گل نشسته بود و کسی به یاد نمیآورد که تکانی خورده باشد و حالا همه فکر میکردند با این امواج لابد دوباره به راه میافتد. بعد از آن روز دیگر شنا نکردم. مرغان دریایی مینالیدند و قیه میکشیدند و بیخیال شیرجه میرفتند. منظرهی آن دریای وسیع که مثل تاولی ورم میکرد، با رنگ کبودِ سربی برق خیرهکنندهای داشت. آن روز پرندهها سفیدیِ غریبی داشتند. موجها کف زرد گلآلودی بهجای میگذاشتند که در طول خط ساحل کش میآمد. در افق هیچ کشتیای به چشم نمیخورد. دیگر شنا نمیکردم. نه، شنا بیشنا.
یکی تازه از روی قبرم رد شده است. یکی.
greywarden90
08-03-2013, 23:43
همایون با خودش زیر لب می گفت:
((ایا راست است؟..ایا ممکن است؟ ان قدر جوان، انجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مرده ی دیگر، میان خاک سرد نم ناک خوابیده...کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه اخر پائیز را و نه روزهای خفه ی غمگین مانند امروز را...ایا روشنائی چشم او و اهنگ صدایش به کلی خاموش شد!...او که ان قدر خندان بود و حرف های بامزه می زد...))
اغاز داستان گرداب نوشته صادق هدایت
Mahdi Hero
14-03-2013, 21:18
روزی که هدويگ آمد، دوشنبه بود و در اين صبح دوشنبه، پيش از آنکه زن صاحبخانه ام نامه ی پدر را زير در رد کند، ترجيح می دادم لحاف را روی صورتم بکشم، يعنی درست همان کاری که غالبا در گذشته -هنگامی که هنوز در کوی کار آموزان بودم می کردم. اما توی راهرو صاحبخانه ام صدا زد: "برايتان نامه آمده، از منزل!" و هنگامی که نامه را از زير در رد کرد- نامه ای که به سفيدی برف بود و در سايه ی خاکستری رنگی که هنوز در اتاقم وجود داشت غلتيد، وحشتزده از رختخواب پريدم زيرا به جای مهر گرد اداره ی پست مهر بيضی شکل پست راه آهن را ديدم.
پدر که از تلگرام نفرت داشت، طی آن هفت سالی که من تنها در اين شهر زندگی می کنم، تنها دوبار چنين نامه هايی با مهرپست راه آهن فرستاده بود: نامه ی اولی حاکی از مرگ مادر بود و نامه ی دومی از تصادف پدر، که هردو پايش شکسته بود، خبر می داد... و اين سومی نامه بود. بيدرنگ بازش کردم و پس از خواند خيالم راحت شد. پدر نوشته بود: "فراموش نکن، هدويگ دختر مولر که تو برايش اتاقی تهيه کردی، امروز با ترن 11 و 45 دقيقه وارد آن شهر می شود. لطفی کن، او را از ايستگاه راه آهن بياور و يادت باشد که چند شاخه ی گل برايش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که اين چنين دختری چه حالی خواهد داشت: اين نخستين بار است که او تنها به شهر می آيد و خيابان و محله ای را که بايد در آن زندگی کند نمی شناسد. همه چيز برای او بيگانه است و ايستگاه راه آهن با آن شلوغی هنگام ظهرش او را به وحشت می اندازد. به خاطر داشته باش: او بيست سال دارد و برای آن که معلم شود به شهر می آيد. حيف که تو ديگر نمی توانی مرتب روز های يکشنبه به ديدن من بيايی -حيف- از صميمی قلب- پدر."
بعدها غالبا در اين باره فکر می کردم که اگر هدويگ را از ايستگاه راه آهن نمی آوردم، چه می شد: من وارد زندگی ديگری می شدم، همچنانکه آدم اشتباهی سوار قطار ديگری شود، زندگی که در آن وقتها -بيش از آنکه هدويگ را بشناسم- کاملا خوب و قابل قبول می نمود، يا لاقل وقتی که در اين باره با خود می انديشيدم، چنين می پنداشتم. اما زندگی که مانند قطار آن طرف سکو، پيش چشمم قرار داشت -قطاری که نزديک بود سوارش شوم- آن زندگی را اکنون در روياهايم می بينم. می دانم که آنچه در آنوقتها به نظرم خوب و قابل قبول می نمود، تبديل به جهنمی شده است: خودرا می بينم که در آن زندگی پرسه می زنم، می بينم که دارم لبخند می زنم، حرف زدن خودم را می شنوم، همان طور که ممکن است آدمی لبخند و حرف زدن برادر دوقلويی را که هرگز وجود نداشته است، ببيند و بشنود- برادر دوقلويی که پيش از نابودشدن نطفه ای که اورا دربر داشت، برای حظه ای به وجود آمده بود.
Mahdi Hero
20-03-2013, 10:40
در کلاس مطالعه بوديم که مدير وارد شد، به دنبالش شاگرد تازه ای با لباس عوامانه آمد و فراشی که يک ميز تحرير بزرگ را می آورد. آنهايی که خوابيده بودند بيدار شدند و همه به حالتی ايستادند که گفتی ناگذير از کار دست کشيده بودند.
مدير اشاره کرد که بنشينيم، سپس رو به دبير با صدای آهسته گفت:
-آقای روژه، اين شاگرد را می سپرم به دست شما، می رود کلاس هشتم. اگر کار و اخلاقش رضايت بخش بود به کلاس بزرگ ها منتقل می شود که سنش اقتضا می کند.
شاگرد تازه گوشه ای پشت در ايستاده بود به نحوی که خوب ديده نمی شد، پسری روستايی بود که پانزده سالی داشت و قدش از همه ی ما بلندتر بود. موهای جلوی سرش مثل سرودخوان های کليساهای دهاتی راست بريده شده بود و به نظر معقول و بسيار دستپاچه می آمد. با آن که شانه های پهنی نداشت کت کتانی سبز دگمه سياهش بالای بازوها تنگی می کرد و از چاک سرآستين هايش مچ های آفتاب سوخته ای ديده می شد که به برهنگی عادت داشت. شلوار زرد رنگش را بندهای کشی محکم بالا می کشيد و پاهايش با جوراب آبی پيدا بود. کفش های زمخت ميخ دارش خوب واکس نخورده بود.
از بر خواندن درس ها شروع شد. او با دقت و توجه بسيار، چنان که به وعظی، گوش داد و حتی جرات نکرد پاهايش را روی هم بيندازد و آرنج هايش را روی ميز بگذارد. و در ساعت دو، که زنگ زده شد، دبير بناچار به او يادآوری کرد که بايد بلند شود و با ما در صف قرار بگيرد.
عادتمان بود که وقت ورود به کلاس کلاه هايمان را به زمين بيندازيم تا دست هايمان آزادتر باشد لازم بود که از همان پای در کلاه را به نحوی زير نيمکت پرتاب کنيم که به ديوار بخورد و گرد و خاک بسيار بپا کند: رسم کار اين بود.
اما شاگرد تازه حتی بعد از آن که دعا به پايان رسيد هنوز کلاهش رويز زانوهايش بود يا متوجه اين رسم ما نشده يا اين که جرات نکرده بود از آن پيروی کند. کلاهش يکی از آنهايی بود که شکل ترکيبی دارند و عنصرهايی از کلاه پوستی، شاپکا، کلاه شاپوی گرد، کاسکت پوست سمور و عرقچين کتانی در آنها ديده می شود، يکی از آن اشيا محقری که زشتی خموشانه شان همچون صورت يک سفيه به نحو ژرفی گوياست. بيضوی بود و مغزی هايی محدب نگهش می داشت. پايينش سه رشته برجستگی لوله وار مدور بود که به لوزی هايی متناوب، يک در ميان از مخمل و پوست خرگوش ختم می شد که باريکه ی سرخی از هم جداشان می کرد روی اينها چيزی شبيه کيسه بود که نوکش به شکل يک چند ضلعی با آستر مقوا در می آمد و يراق گلدوزی پيچ در پيچی می پوشاندش، از آن بالا بند زيادی نازکی آويزان بود که سرش يک گل گره از نخ طلايی کار منگوله را می کرد. کلاه نويی بود سايبانش برق می زد.
دبير گفت: -شما برپا.
بلند شد کلاهش افتاد. همه ی بچه ها خنديدند. خم شد برش دارد، دستی اش با ضربه آرنج آن را دوباره انداخت، يک بار ديگر برش داشت.
دبير که مرد روشنی بود گفت: -کلاهتان را بگذاريد کنار.
بچه ها چنان قهقهه ای زدند که پسرک بينوا گيج شد، نمی دانست که بايد کلاهش را در دستش نگه دارد، روی زمين ولش کند يا به سرش بگذارد. نشست و آن را روی زانويش گذاشت.
دبير گفت: -بلند شويد، بگوييد ببينم اسمتان چيست.
شاگرد تازه من و من کنان اسمی به زبان آورد که نامفهوم ماند.
-دوباره بگوييد!
باز من و من و هجاهايی که ميان جار و جنجال کلاس گم شد.
دبير داد زد: -بلندتر! بلندتر!
چنين بود که شاگرد تازه نهايت همتش را به کار گرفت، دهنش را بيش از اندازه باز کرد و با همه ی نفس، به حالتی که کسی را صدا می زنند، اين کلمه را به زبان آورد: شار بوواری.
1. ماجرا چگونه آغاز شد؟
روز 29 آوریل رگباری، غبار از تن مسکو شست. هوا دلپذیر بود و فرحبخش، و جان تازه ای در آدم می دمید. با لباس خاکستری نو و پالتو تر و تمیزم در خیابان های پایتخت به جستجوی نشانیِ نا آشنایی بر آمدم، دلیل این کار، نامۀ غیر منتظره ای بود که در جیب داشتم. متن نامه چنین بود:
سرگئی لئونتیه ویچ عزیز.
بسیار مشتاقم شما را ببینم و دربارۀ موضوعی کاملا محرمانه که شاید برای شما نیز جالب باشد، با شما گفتگو کنم. اگر وقت دارید، لطفا چهار شنبه ساعت چهار، به آکادمی درام وابسته به "تئاتر مستقل" بیایید.
ارادتمند
ز . ایلچین
گوشۀ چپ بالای نامه نوشته بود:
زاویر بوریسویچ ایلچین، کارگردان
آکادمی درام تئاتر مستقل
dourtarin
23-04-2013, 12:26
چهره ای در پنجره
از وقتی در یورکشایر اقامت کرده ام، خواب های بد آزارم می دهند. در این خواب ها همیشه یک جا هستم...در اتاق خوابی ساده و کوچک در
وودرینگ هایتز. آن سوی پنجره، دانه های برف چرخ می خورند و باد میان درخت ها زوزه می کشد. همان طور که به ناله ی باد گوش می دهم، صدا رفته رفته تغییر می کند و من باز همان صدای روح مانندی را می شنوم که بارها به وضوح می گوید:"بگذار داخل شوم، بگذار داخل شوم!"
اما وقتی به طرف پنجره می دوم، کسی آن جا نیست و تنها صدای وزش باد روی خلنگ زار را می شنوم.
وودرینگ هایتز، نام خانه ای است که ماجرای من از آن جا شروع شد. اغلب آرزو می کنم که کاش پایم را به آن جا نگذاشته بودم...
روی ماه خداوند را ببوس
چندشاخه گل ارکیده ی صورتی می خرم و آن ها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم.می روم فرودگاه. ته افق ،خورشید روی آسفالت جاده ی کرج جان می کَنَد.نه سال پیش که مهرداد رفت امریکا من و او دوسالی بود که در رشته فلسفه ی دانشگاه تهران قبول شده بودیم.مهرداد انقدر با pen friendاش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد.درس اش را نصفه و نیمه رها کرد و رفت امریکا دنبالش.مدت ها بود که مهرداد را فراموش کرده بودم.حتی وقتی مادرش زنگ زد و گفت باید بروم فرودگاه استقبال اش، خیلی به مغزم فشار اوردم تا جزئیات چهره اش را به خاطر بیاورم.از اتوبان به سمت جاده ی فرودگاه می پیچم و بی خودی خاطرات مدرسه در ذهنم زنده می شود:میز چوبی که من و مهرداد پشت آن می نشستیم پر از شعرهایی بود که او با تیغه ی چاقوی عباس روی آن حک کرده بود.بیش تر ،شعرهای عاشقانه ی حافظ بود که هیچ وقت هم معشوق خارجی نداشتند.
dourtarin
20-05-2013, 16:13
واحد درسی
آخرین کلاس زندگی استاد قدیمی من یک روز در هفته در منزل او، در جوار پنجره اتاق مطالعه برگزار می شود، تا او قادر به دیدن گیاه گرمسیری کوچکی به نام هی بیس کِس(hibiscus) باشد، گیاهی که برگ های صورتی رنگش در حال ریزش طبیعی بودند. زمان کلاس روزهای سه شنبه بود، پس از صرف صبحانه؛ و موضوع کلاس، مفهوم زندگی [هستی شناسی]. آموزش از طریق [انتقال] تجربه صورت می گرفت.
نمره ای در کار نبود، اما هر هفته باید امتحان شفاهی می دادی. می بایست به سوالات جواب می دادی. و می بایست سوالات شخصی خودت را مطرح می کردی. در ضمن می بایست گاه گاهی نیز اعمال جسمانی انجام می دادی، اعمالی نظیر بلند کردن سر استاد و قرار دادن آن در بهترین قسمت بالش، و یا قرار دادن عینک استاد روی قوز بینی او. بوسه خداحافظی افتخار دیگری بود که می توانستی نصیب خود کنی.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
موشها و آدمها
جان استاینبک
سروش حبیبی
انتشارات ماهی
رود سلینس1 در چند مایلی جنوب سلداد2 پای تپه میپیچد و جریانش کندی میگیرد. آبی سبز و عمیق. آبش گرم هم هست، زیرا پیش از آنکه پای تپه به آبگیری باریک برسد مسافتی را برقزنان زیر آفتاب بر ریگهای زرد طی کرده است. یک ساحل آبگیر سربالاست، تپهای زرینهرنگ، که خم پشتهی آن به جانب کوه سنگی بلند گبیلن3 سربرمیکشد، اما کنارهی دیگرش، در جانب دره، حاشیهای پردرخت است، درختهای بید سبز و شاداب، که هر سال بهار خاشاک سیل آورد زمستانی به شاخههای زیرین آنها بند میشود و نیز درختان افرا، که شاخههای سفید و پرخط و خال خوابیدهشان بر سر آبگیر طاق میزنند. بر ساحل شنی آن، زیر درختها، برگ بستری ضخیم گسترده است و چنان پوک و سبک، که اگر مارمولکی روی آن حرکت کند برگها را به هر طرف میپاشد و خرگوشها شبها از انبوهههای اطراف بیرون میآیند و روی بستر شن مینشینند و آثار پای راکنها و نیز جای پای پهنتر سگهای مزرعهها و دامداریهای اطراف و نشان شکاف سم دوشاخ گوزنها، که شب برای خوردن آب میآیند، بر پهنهی مرطوب آن میماند.
میان درختان بید و افرا کورهراهی هست، راهی کوبیده زیر پای نوجوانانی که غروبها از جاده سرازیر میشوند تا کنار آب تفریح کنند. پای شاخهی افقی افرای کهنی تلی خاکستر جمع شده، حاصل آتشهای فراوانی که آنجا روشن بوده است و شاخهی افقی افرا از نشستن آدمها ساییده و صاف شده است.
1l. Salinas
2. Soledad ؛ اسم این شهر مثل اسم بیشتر شهرهای کالیفرنیا یادگار زمان ورود و تسلط اسپانیاییان است و معنی آن "تنهایی یا دورافتادگی" است.
l3. Gabilan
........................
تاپیک اختصاصی کتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در سالهایی که جوانتر و به نظر اسیب پذیر تر بودم پدرم پندی به من داد که انرا تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم
وی گفت:"هروقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری یادت باشه که تو این دنیا همه مردم مزایای تو رو نداشتن"
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کم حرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم,و من دریافتم مقصودش خیلی بیشتر از آن بود .
در نتیجه من از اظهار عقیده درباره خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم و این عادتی است که بسیاری از طبع های غریب را بروی من گشاده و بارها نیز مرا گرفتار پرگویان کرده......
گتسبی بزرگ-اسکات فیتس جرالد
سلام
آقا ممنون برای گذاشتن پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب
اما پاراگراف(های) ابتدایی این کتاب قبلا نوشته شده و در پست دوم لیست کتابها هم مشخصه
تنها در صورتی خوبه که یک کتاب دوباره پاراگراف(های) ابتداییش نوشته بشه که شخص دیگهای ترجمه کرده باشه
که البته شما ننوشتید مترجم کتاب کیه و فکر کنم کسی غیر از آقای امامی هم ترجمه نکرده باشه گتسبی بزرگ رو
پس با عرض پوزش لطفا پست بالا و این پست در صورت صلاحدید پس از زمانی مشخص پاک بشن
دوستای دیگه هم ابتدا به لیست نگاهی بیندازن تا کتابی کاملا مشابه نوشته نشه
مرسی
راجع به دختر بیست و پنج ساله ایی که مرده است چه میتوان گفت؟میتوان گفت خوشگل بود و باهوش ، عاشق
موزیک موزارت و باخ و همچنین بیتل ها عاشق منهم بود.یکبار وقتی که راجع به موسیقیدانهای مورد نظرش با
من صحبت میکرد از او پرسیدم که از بین همه ما کدامیک را بیشتر دوست دارد گفت «به ترتیب الفبا»در
آن موقع من لبخندی زدم ولی حالا با خودم فکر میکنم که آیا او مرا به ترتیب الفبای اسم کوچکم قرار داده بود که
در قسمت های آخر قرار میگرفت و یا اینکه اسم دومم که تقریبا بعد از بیتل ها می اید. در هر صورت من در درجه
اول نبودم و اینموضوع مرا خیلی ناراحت میکند چون دوست دارم همیشه در درجه اول قرار بگیرم.شاید این
یک صفت فامیلیست؟تا شما چه فکر میکنید؟
در اخر سال دانشگاه من عادت داشتم در کتابخانه ردکلیف درس بخوانم.دانشگاه من هاروارد در نزدیکی
دانشگاه ردکلیف قرار داشت.آنجارابیشتر دوست داشتم نه به خاطر چشم چرانی بلکه بخاطر اینکه
کتابخانه آنها آرامتر بود ، کسی مرا نمیشناخت و کتابها بیشتر در دست رس بودند.
روز قبل از امتحان تاریخ من مطابق معمول هنوز هیچ یک از کتابها را مرور نکرده بودم.بکتابخانه ردکلیف رفتم.
دو دختر پشت میز بودندیکی از آنها قد بلند و وورزشکار بود و دیگری ریزه و عینکی .من بسارغ
دختر عینکی رفتم و پرسیدم:«شما کتاب «انحطاط قرون وسطا »را دارید؟»
نگاهی به من کرد وگفت:«مگر شما خودتان کتابخانه ندارید؟»
«ولی هاروارد اجازه دارد از کتابخانه رد کلیف استفاده کند.»
«صحبت قوانین را نمیکنم ولی شما پنج ملیون کتاب دارید و ما هزارتا.»
عجب دختر باهوشی به نظر می آید. یک بشر مافوق بشر های عادی.جواب خوبی هم به من داده بود.معمولا
اینطور دختر های باهوش و گستاخ را فوری سره جایشان مینشاندمولی آنشب بخاطر امتحان وقتش را نداشتم.
«گوش کن دختر ، من به این کتاب احتیاج دارم.»
«آقای اشراف زاده ، بهتر است کمی موُدب تر باشید.»«چرا فکر میکنید من اشراف زاده هستم؟»
«برای اینکه به نظر احمق و پولدار می آیی»«اشتباه میکنید.من باهوش ولی فقیر هستم.»
«اوه؛نه آقای محترم. من باهوش وفقیر هستم. »
با چشمانش به من خیره شده بود .چشمانش قهوه ایی بودند .خوب عیبی ندارد،شاید بنظر پولدار بیایم ولی نمیگذارم
یک دختر دانشگاهی حتی اگر چشمهای قشنگ قهوه ایی داشته باشد به مرا احمق خطاب کند.
پرسیدم : «با هوشی شما در چیست ؟»
جواب داد :«اینکه اگر مرا به بیرون دعوت کنید قبول نخواهم کرد .»
«گوش کن ،من هیچ وقت از تو چنین دعوتی نمیکردم.»
«و این بهترین دلیل این است که احمق هستی.»...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آبلوموف
ایوان گنچاروف
ترجمهی جدید از روسی
سروش حبیبی
ویراستار
ایران زندیه
فرهنگ معاصر
896 صفحه
ایلیا ایلیچ آبلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا*، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود.
مردی بود سی و دو ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرندهای آزاد در چهرهاش پرواز میکرد، در چشمانش پرپر میزد و بر لبهای نیمبازماندهاش مینشست و میان چینهای پیشانیاش پنهان میشد و سپس پاک از میان میرفت و آن وقت چهرهاش از پرتو یکدست بیخیالی روشن میشد و بیخیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چینهای لباسش سرایت میکرد.
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو بهقدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادین نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: "باید مردک سادهلوح خوشقلبی باشد!" اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پرمهرتر میداشت پس از آنکه مدتی در چهرهی او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
*. Gorokhovaya : یکی از خیابانهای بزرگ مرکز پترزبورگ. -م
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شطرنج در برابر آینه
ماسیمو بونتمپلی
مترجم: ماندانا قهرمانلو
انتشارات: افراز
100 صفحه
هرگز موفق نشدم شطرنج یاد بگیرم.
به اعتقاد شطرنجبازان علاقهمند و حرفهای، این امر کمبودی بزرگ است. بهزعم آنها کسی که شطرنج بلد نیست، منطق و تفکر ندارد؛ کسی که منطق و تفکر ندارد، نمیتواند از پس مشکلات زندگیاش برآید؛ کسی که از پس خودش برنیاید، آدم بدردنخوری است و محکوم به بدبختی، و غیره و غیره و غیره.
اما یکی از شطرنجبازان حرفهای و علاقهمند را میشناسم که اتفاقا خیلی هم مرا دوست دارد؛ و به همین خاطر نمیتواند رضایت بدهد که من شطرنج بلد نباشم. و در تلاش است که شطرنج را به من بیاموزد. و از آن جایی که من این بازی را یاد نمیگیرم، دلش میگیرد و غصهدار میشود و میگوید:
"هیچوقت نتوانستم بفهمم تو که این قدر انسان عمیق و متفکر و منطقی و باهوشی هستی، از پس خودت هم برمیآیی، و بدردنخور هم نیستی، چرا شطرنج یاد نمیگیری، انگار مهرههای شطرنج دارند بهت پیشنهاد میدهند!"
جوابش را نمیدهم، اما میدانم بدون اینکه خودش متوجه شده باشد، کاملا درست گفته: مهرههای شطرنج به من پیشنهاد میدهند.
چون یک بار (و این لحظه، لحظهی نقل داستانم است) یک بار، فقط و فقط یک بار، در کل زندگیام ملاقاتی طولانی و پیچیده با مهرههای شطرنج داشتم، آن هم بدون اینکه بازی کنم. اما شاهد بازیشان بودم. زمانی که هشت سال داشتم.
Mahdi Hero
27-07-2013, 18:48
جاگوار گفت: "چهار."
چهره ی آن ها در نور پريده رنگی که چراغ برق از پشت دو سه شيشه ی تميز می انداخت آرام به نظر می رسيد. برای هيچ کس، به جز پرفيريو کابا، خطری در پيش نبود. طاس ها از غلتيدن باز ماندند. سه و يک. سفيدی آن ها بر کاشی های کثيف توی چشم می زد.
جاگوار دوباره گفت: "چهار. کی خوند؟"
کابا آهسته گفت: "من. من خوندم."
"پس شروع کن. می دونی کدوم يکی رو می گم، دومی، سمت چپ."
کابا سردش بود. مستراح بی پنجره، در انتهای آسايشگاه، پشت دری چوبی و باريک، قرار داشت. در سال های پيش، باد تنها از شيشه های شکسته و شکاف های ديوار به درون آسايشگاه دانش آموزان دبيرستان نظام نفوذ می کرد، اما امسال شديدتر می وزيد و کم تر جايی در محوطه ی دبيرستان نظام از هجوم آن در امان بود. شب هنگام حتی درون مستراح ها راه می يافت و بويی را که در طول روز در آن انباشه شده بود و نيز گرما را بيرون می راند. اما کابا در کوهستان به دنيا آمده و بزرگ شده بود، هوای سرد چيز تازه ای برايش نبود. تنها ترس بود که مو بر اندامش راست می کرد.
بوا پرسيد: "تموم شد؟ می تونم بخوابم؟" اندامی تنومند داشت، صدای دورگه، و انبوهی موی چرب و چهره ای باريک. چشم هايش از بيخوابی گود افتاده بود و يک پر توتون از لب پايين پيش آمده اش آويخته بود. جاگوار سرش را برگرداند و او را نگريست.
بوا گفت: "ساعت يک بايد سر پست باشم. می خوام کمی بخوابم."
جاگوار گفت: "تو هم برو. پنج دقيقه به يک بيدار می کنم."
موفرفری و بوا بيرون رفتند. يکی از آن دو در آستانه ی در سکندری خورد و ناسزا گفت.
جاگوار به کابا گفت: "وقتی برگشتی بيدارم کن، دست به دست هم نمال، ديگه نصفه شبه."
چهره ی کابا معمولا چيزی را نشان نمی داد، اما حالا خسته به نظر می رسيد، گفت: "می دونم. می رم لباس بپوشم."
مستراح را ترک گفتند. آسايشگاه تاريک بود، اما کابا از ميان دو رديف تخت های دو طبغه می توانست راهش را در تاريکی پيدا کند: آن اتاق طويل و بلند را مثل کف دست می شناخت. اتاق، به جز چند خرناس و پچ پچ، ساکت بود. تخت او تخت دوم از طرف راست، يک متر دورتر از در، قرار داشت. در کمد خود، که کورمال کورمال به دنبال شلوار، پيراهن نظامی و پوتين هايش می گشت، بوی تند سيگار را از دهان بايانو، که روی تخت بالايی خوابيده بود، شنيد. حتی در تاريکی دو رديف دندان های درشت و سفيد کاکاسياه را می توانست ببيند، دندان هايی که او را به ياد موش می انداخت. آهسته و آرام پيژامه ی فلانل آبی رنگش را در آورد و لباس پوشيد. نيمتنه ی پشمی اش را به تن کرد و به سوی تخت جاگوار، در انتهای ديگر آسايشگاه، کنار مستراح، رفت. به دقت گام بر می داشت چون پوتين هايش جيرجير می کرد.
"جاگوار."
"هان، بيا، بگير."
دست کابا دراز شد و دو شی سخت و سرد را، که يکی زبر بود، گرفت. چراغ قوه را در دست گرفت و سوهان را به درون جيب لغزاند.
کابا پرسيد: "کی نگهبانه؟
" "من و شاعر.
" "تو؟"
"برده جای منو می گيره."
"نگهبان های واحد ديگه چی؟"
"می ترسی؟"
کابا پاسخ نداد. پاورچين پاورچين به سوی در خروجی رفت و به دقت تمام آن را گشود اما باز غژ غز لوله هايش بلند شد. کسی از درون تاريکی داد زد: "دزد نگهبان يه گلوله خرجش کن."
باد شرقی جانی دوباره میگرفت.غریبه با ردای باشلق دار و کبود رنگ، گزش ذرات سوار بر بادِ گرد و خاک را بر صورتش احساس کرد و چشمانش نیم بسته شد.این جا، دراین خلنگزار برحاشیه دشت،فقط معدودی درخت نخل و خاربن،با کمبود آب سر می کردند و به حیاتشان ادامه می دادند.در شمال،زمین به سوی قله ی تپه ای شنی و بزرگ شیبی تند پیدا می کرد.در آن سوی تپه ، کوه هایی سر برافراشته بودند که قله هاشان حتی در فصل های گرم دشت نیز پوشیده از برف بودند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پ.ن:این کتاب در سال 2011 توسط نویسنده نگارش شده و جز معدود کتابهای تاریخی در مورد زندگی کوروش میباشد که بصورت رمان چاپ شده است...
دار سایه ی درازی داشت،وحشتناک و عجیب.روزها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلوی همه ی مغازه ها و خانه های خیابان خسروی میگذشت،سایه ی مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است.شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دوطرف حمایل کرده است،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید.انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد،یا اشک هاش بر صورتش سُر میخورد و از چانه اش فرو می افتد.چیزی نظیر صدای سکسکه ی مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود:((دنگ،دنگ،دنگ))
زانو زده بودم
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] %3D21701&ei=8mQOUqrzA8bN0QWtz4CADA&psig=AFQjCNF-3AA32aBTuA6QVuRRKUA9MQA9MQ&ust=1376761458105360)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقای قاضی وارگریو که به تازگی از مسند قضا بازنشسته شده بود، در گوشه ای از واگن درجه یک، مخصوصِ سیگاری ها، نشسته بود، به سیگار پک می زد و نگاه مشتاقانه ای به اخبارِ سیاسی روزنامه ی تایمز می انداخت. روزنامه را پایین گذاشت و از پنجره به بیرون نگریست. حالا داشتند از سامرست می گذشتند. به ساعتش نگاهی انداخت. هنوز دو ساعت به پایان سفر مانده بود. در ذهنش تمام چیزهایی را که روزنامه ها درباره ی جزیره ی نیگر آیلند نوشته بودند مرور کرد. اول میلیونری آمریکایی که عاشق قایق سواری بود آن را خرید و خانه ی با شکوهی در آن، که در نزدیکی ساحل دون قرار داشت، ساخت. این واقعیت شوم که جدیدترین همسر میلیونر آمریکایی -که سومینشان محسوب می شد- قایقران خوبی نبود، باعث شد تا او بخواهد جزیره و خانه را بفروشد. چند آگهی تبلیغاتی هیجان انگیز در روزنامه ها به چاپ رسید. بعد رک و راست گفته شد که آقای اوون نامی آن را خریده است. از آن پس بود که نویسندگان شایعه پرداز به شایعه پردازی پرداختند. جزیره ی نیگر آیلند را دوشیزه گابریل تورل خریده است، همان ستاره ی فیلم های هالیوود! می خواهد سالی چند ماه به دور از جنجال تبلیغات زندگی کند! بزی بی
با ظرافت اشاره کرده بود که جزیره قرار است محل اقامت خانواده ی سلطنتی باشد! آقای مری ودر به طور در گوشی به او گفته بود که برای گذراندن ماه عسلی خریداری شده است. لرد ال...
جوان سرانجام به دام رب النوع عشق افتاده است! جوناس به ضرس قاطع دریافته است که وزارت دریاداری آن را خریده است و قرار است آزمایشاتی کاملا سری در آنجا انجام شود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قتل راجر آکروید
آگاتا کریستی
ترجمهی خسرو سمیعی
نشر هرمس (کتابهای کارآگاه)
297 صفحه
1
دکتر شپارد1 سر میز صبحانه
خانم فرارز2 پنجشنبه شب، شانزدهم سپتامبر، درگذشت. جمعه هفدهم، حوالی هشت صبح دنبالم فرستادند، ولی دیگر نمیشد کاری کرد. ساعتها پیش مرده بود.
کمی پس از ساعت نه به خانه بازگشتم. در ورودی را با کلیدم بازکردم و مخصوصا چند لحظهای بیش از معمول در هال ایستادم، برای درآوردن پالتو و برداشتن کلاه.
درحقیقت منقلب بودم و دلواپس. ادعا نمیکنم که از همان لحظه حوادثی را که در هفتههای آینده رخ دادند پیشبینی میکردم؛ مسلما این طور نبود.
اما غریزهام به من میگفت که ماجراهایی انتظارم را میکشد.
صدای فنجانهایی که به هم میخورد، به همراه سرفهی خشک و خفیف خواهرم کارولین از اتاق غذاخوری که درش در سمت چپ من قرار داشت، به گوش رسید.
خواهرم گفت:
- تو هستی جیمز؟
پرسش کاملا بیموردی بود. زیرا چه کسی جز من میتوانست باشد؟
راستش به خاطر کارولین بود که چند دقیقهای در هال وقت میگذراندم.
کیپلینگ3 میگوید شعار موشخرماها را میتوان در این جمله خلاصه کرد: "برو و کشف کن!"
اگر کارولین میخواست برای خودش نشانهای برگزیند، به او پیشنهاد میکردم تا عروسک موشخرما را انتخاب کند.
به هر حال تا جایی که به او مربوط میشود میتوان بخش نخست شعار را حذف کرد، زیرا خواهرم با ماندن در خانه و استراحت نیز کشفهای بیشماری انجام میدهد.
نمیدانم چگونه، اما او از پس این کار برمیآید. تصور میکنم خدمتکاران و فروشندگان سیار، شبکهی اطلاعاتیاش را تشکیل میدهند.
زمانی هم که از خانه خارج میشود، برای کسب خبر نیست بلکه برای انتشار آن است. در این کار نیز خبره و بینظیر است.
1l. Sheppard
2l. Ferrars
3. Kiplling، نویسندهی انگلیسی (1936-1865).
پ.ن.: تا جایی که دیدم Kipling درست است: Rudyard Kipling ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
Morteza4SN
27-08-2013, 18:54
وقتی بابام کوچک بود، صبح روزی بهاری توی بالکن زیر آفتاب دراز کشیده بود و یک مشت هم ارزن ریخته بود روی شکمش و جوجهی ناز بابام هم داشت تند تند دانه میخورد.
بابام داشت به ابرهای سفید توی آسمان نگاه میکرد که هر کدامشان یک شکلی بودند: یکی شکل بز، یکی شکل غاز، یکی شکل هویج و یکی مثل پیاز. یکدفعه بابام گفت: «نگاه کن...! اون ابره مثل گربه است...!»
جوجه کوچولو از ترسش فرار کرد و رفت تو آستین بابام. بابام دستش را تکان داد و گفت: «بچه ننه! بیا بیرون! ابرا که جوجه نمیخورن!»:n15:
یکدفعه پسر همسایه بغلی آمد توی بالکن و گفت:«ببین! ببین! میدونی چی شده؟! این پسر بزرگهی طبقه پایینی میگه توی انباری پشت بوم یه هیولا زندگی میکنه که شبا میآد گوش بچهها رو گاز میگیره و اونا رو اذیت میکنه... بیا بریم ببینیم!»
بابام که ترسیده بود گفت: «دروغ نگو!» :n30:
پسر همسایه گفت: «بعد از شام بیا تو راهرو با هم بریم پشت بوم.»
پسر همسایه رفت و بابام که رنگش پریده بود، جوجهاش را زد زیر بغلش و رفت توی اتاق.
وقتی بابام کوچک بود
علی احمدی ـ انتشارات آفرینگان ۱۳۸۹
موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد وگفت سال ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.
درست از حرف هاش سر در نیاوردم. گرمای ماه اوت در ساوانا مثل خواب بریده بریده است. انگار دم به ساعت با لرزه ای بیدار می شوی و فکر میکنی چشم هات را باز کرده ای ، اما واقعیت این است که از رویایی به رویای دیگر رفته ای. از طرف دیگر واقعیتی به دنبال واقعیت دیگر می آید و آن را کژ و کوژ می کند، آنقدر که به صورت رویا در آید.اما این در واقع چیزی نیست مگر واقعیتی پخته شده در حرارت 40 درجه.در عین حال می توان مطلب را این طور بیان کرد: ژرف ترین رویاهای من در بعد از ظهرهای تابستان مثل خود شهر ساواناست که شهری است درون شهری دیگر درون...
احساس گیر افتادن در هزار توی این شهر به علت طرح اسرارآمیز ساواناست که سبب شده این شهر به تعداد ستاره های آسمان میدان داشته باشد، یا دست کم این طور به نظر بیاید.
کنستانسیا
کارلوس فوئنتس
ترجمه عبدالله کوثری
نشر ماهی
Morteza4SN
10-09-2013, 00:39
یک روز صبح، همین که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهای پرید٬ در رختخواب خود به حشرهی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی٬ به شکل کمان٬ تقسیمبندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب میخورد .
مسخ و داستانهای دیگر/ فرانتس کافکا/ صادق هدایت/ نشر جامی
یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش افتاده بود؛ و اگر سر را کمی بالا میگرفت، شکم برآمده و قهوهای رنگ خود را میدید که لایههایی از پوست خشکیده و کمانیشکل، آن را به چند قسمت تقسیم میکرد. رواندازی که روی شکمش به سختی بند بود، هر لحظه امکان داشت بسُرد و پایین بیفتد. پاهای پرشمارش که در مقایسه با جثهاش نحیف و لاغر مینمودند، لرزان و ناتوان در برابر چشمانش پر پر میزدند.
داستانهای کوتاه کافکا/ فرانتس کافکا/ علی اصغر حداد/ نشر ماهی
پینوشت: ترجمهی هدایت از نسخهی فرانسوی بوده اما ترجمهی حداد از نسخه اصلی (زبان آلمانی) انجام گرفته و نگارش روانتر و طبیعتاً دقیقتری داره.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مسخ
فرانتس کافکا
+
دربارهی مسخ
ولادیمیر ناباکوف
ترجمه: فرزانه طاهری
انتشارات نیلوفر
139 صفحه
یک روز صبح، گرگور زامزا از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تختخوابش به حشرهای عظیم بدل شده است. بر پشت سخت و زرهمانندش خوابیده بود و سرش را که کمی بلند کرد شکم قهوهای گنبد شکل خود را دید که به قسمتهای محدب و سفتی تقسیم میشد و چیزی نمانده بود که تمامی رواندازش بلغزد و از رویش پس برود. پاهای متعددش، که در قیاس با ضخامت باقی بدنش از فرط لاغری رقتانگیز بودند، بیاختیار جلو چشمانش پیچ و تاب میخوردند.
پ.ن.: این ترجمه هم از روی تنها ترجمهی انگلیسی "مسخ" انجام شده :happy:
معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد. همیشه می خواهد بداند بعد از آن که چیز هایی گم شوند چه چیز هایی باقی می مانند.عینکش را روی بینی اش جا به جا میکند و می پرسد:" حالا چندتا؟" من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی که موازی دیوار مدرسه سر به آسمان کشیده است نگاه خواهم کرد. معلم همچنان پرسش های بی پایانش را ادامه می دهد و می پرسد:" حالا به اندازه انگشتانی که هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشک ها و اسب هایی را که آنجا، در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده" و من چیزهایی را که میبینم نشان خواهم داد. با بون و نبودن آن چیز هاست که من باید قاعده حساب را یاد بگیرم. معلم می گوید" تو مالک کوشک مهرو هستی. باید حساب سیاهه اموال کوشک را داشته باشی." ولی من جایی بین بودن ها و نبودن ها مبهوت می مانم.شاید چون آنقدر کوچک هستم که پاهایم به زمین نمی رسد.معلم می گوید:" ببین هیچ کس کلاه بر سر ندارد." دختر عمو منظر کلاه قرمزی را که بر سر من است با دست های کوچکش بر میدارد و می خندد. من این خنده را همیشه می شناسم.همیشه گلگون است.به خصوص وقتی که بر لب های منظر که زنی بالغ خواهد شد بنشیند.من که حساب یاد بگیرم، تازه شروع آن بهت میان بودن و نبودن چیزهاست.
مجموعه داستان کتاب ویران
ابوتراب خسروی
Morteza4SN
14-09-2013, 20:16
یکِ من
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی. یک خیابان که با سه خیز میشد از یک طرف به طرفِ دیگرش جست؛ خانی آباد، اما نه مثل بقیهی خیابانها. چون «هفتکور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هفکور» صداشان میکردند.
-خانیآبادیا! ذلیل نشین. هفکور به یه پول!
هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانیآباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خود خیابان خانیآباد از بالای ساختمان قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانیآباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهی اسلامی. هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان.
از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکانهای مختلف بود. اول خیابان، یخچال حاج قلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ میبردند. تنها جای خیابانِ خاکیِ خانیآباد که همیشه آبپاشی شده بود. قالبهای کج و معوج یخ را یکی یکی بیرون میدادند. هرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آبشده خیابان را آب پاشی.
بعد مغازهها و حجرههای مختلف؛ حلبیسازی، دودکشسازی و درشکهسازی که تازگیها اتاق کامیون میساخت. از مختاری به بعد بیشترِ مغازههای شهری میشدند؛ سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنی فروشی.
تمام مغازهها سمت چپ خیابان بودند. سمتِ راست، گود بود. داخل گود پر بود از خانههای کوچک که هر کدامِشان به اندازهی یک اتاقِ خانههای اربابی آن سمتِ خیابان بود.
منِ او / رضا امیرخانی/ انتشارات سوره مهر (چاپ هفدهم)
+ معرفی کتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اندازهگیری دنیا
دانیل کلمان
ناتالی چوبینه
انتشارات افق
368 صفحه
سفر
در سپتامبر 1828، بزرگترین ریاضیدان کشور برای نخستین بار پس از سالها پا از شهر خود بیرون گذاشت تا در همایش پژوهشگران علوم طبیعی آلمان در برلین شرکت کند. البته خودش هیچ علاقهای به رفتن نداشت. ماهها بود دعوت را رد میکرد، ولی الکساندر فُن هومبُلت آنقدر سرسختی به خرج داد تا سرانجام طرفش در یک لحظهی ضعف و به امید اینکه خدا آن روز را نیاورد، بله را داد.
برای همین بود که اکنون پروفسور گاوس خود را زیر پتو قایم کرده بود. وقتی مینا آمد و گفت که باید از جایش بلند شود، کالسکه منتظر است و راه دراز، او بالش خود را بغل کرد و کوشید با بستن چشمها زنش را وادار به بیرون رفتن از اتاق کند. وقتی آنها را دوباره باز کرد و دید مینا هنوز جلویش ایستاده، به او گفت که او یک مزاحم، کوتهفکر، و مصیبتی است که سر پیری بر زندگیاش نازل شده. وقتی این حرفها هم نتیجه نداد، پتو را کنار زد و پاهایش را روی زمین گذاشت.
با اوقات تلخ کمترین مقدار آب ممکن را به صورتش زد و رفت پایین. در اتاق نشیمن پسرش اُیگِن با بار و بنهی سفر منتظر ایستاده بود. گاوس تا چشمش به او افتاد، کفری شد: پارچی را که دم پنجره گذاشته بودند زد خرد و خمیر کرد، پایش را زمین کوبید، هر وحشبازیای بلد بود درآورد. هیچ جوری هم آرام نمیگرفت، حتی وقتی اُیگِن یک بازو و مینا بازوی دیگرش را چسبیدند و هزار جور قسم خوردند که کسی از گل نازکتر به او نخواهد گفت، تا چشم بههم بزند دوباره برگشته خانه و همه چیز تمام شده رفته پی کارش، درست مثل یک خواب ناخوش، فایده نکرد. فقط وقتی مادر سالخوردهاش، که از سر و صدا آشفته شده بود، از اتاق خود بیرون آمد و نیشگونی ار لپ او گرفت و پرسید چه بلایی سر پسر باشهامت او آمده، پروفسور دست و پای خود را جمع کرد. یک خدانگهدار خالی از محبت به مینا گفت و بیهوا دستی به سر دختر و پسر کوچکترش کشید. بعد اجازه داد در سوار شدن به کالسکه کمکش کنند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سقوط
آلبر کامو
شورانگیز فرخ
نیلوفر
167 صفحه
آقا، میتوانم خدمتی برای شما انجام دهم بیآنکه مزاحمتی فراهم کنم؟ میترسم شما ندانید چگونه مقصود خود را به گوریل محترمی که بر مقدرات این دستگاه حکم میراند بفهمانید. آخر او جز به زبان هلندی سخن نمیگوید: درصورتیکه مرا به وکالت خویش اختیار نکنید، او بهحدس درنمییابد که شما "ژنیِور1" میخواهید.
آها، درست شد، جرئت میکنم این امید را به دل راه دهم که منظورم را فهمیده باشد؛ این جنباندن سر باید چنین معنی دهد که به براهین من تسلیم شده است. درواقع، دست به کار هم شد، او با کندی عاقلانهای شتاب میکند. بخت بلندی دارید که غرغر نکرد. وقتی نخواهد خدمت کند، غرشی برایش کافی است: هیچکس اصرار نمیورزد. سلطان خلقوخوی خویش بودن امتیاز حیوانات بزرگ است. ولی آقا، من دیگر میروم، و خوشبختم که برای شما خدمتی انجام دادم. تشکر میکنم و اگر اطمینان داشتم که مزاحم نشدهام دعوت شما را میپذیرفتم. لطف و محبت میفرمایید. بنابراین لیوانم را در کنار لیوان شما میگذارم.
1. Genièvre ، مشروبی از سرو کوهی. - م.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
فارنهایت 451
ری بردبری
علی شیعهعلی
انشارات سبزان
چه لذتی است آتشی که همه چیز را میخورد، سیاه میکند و به نابودی میکشاند.
مرد لوله پیچخورده بلندی در دستانش دارد که مثل یک افعی بزرگ دور دستانش پیچیده است و نفت زهرگونهاش را به تمام عالم پرتاب میکند.
خون در سرش جمع میشود و دستانش تبدیل به دستان مسحورکننده رهبر ارکستری میشوند که تمام سمفونیهای اندوهناک و سوزان برجسته تاریخ را میآوازند.
کلاهخودش که عدد 451 را بر تن سرد و بیروح خود میبیند را بر سر دارد.
چشمانش آتشی سرخ در خود دارند و آکنده از اندیشه آینده هستند.
مرد تلنگری بر آتشزنه میزند و خانه آتشافکن پر میشود تا آسمان عصرگاهی را سرخ و زرد و سیاه بسوزاند.
انگار که همراه دستهای کرم شبتاب شده است.
درست مثل خمیری که بر تن داغ و گرگرفته تنور میچسبد، کتابهای ازهمبازشده و سوزان را بر ایوان این خانه به چنگال مرگ میسپارد.
باد کتابهای سوزان و درخشان را در آسمان به رقص درمیآورد و با خود به دوردستهای دور میبرد و تاریکی چسبناک شب را روشنی میبخشد.
بانو . ./
29-12-2013, 23:36
.
رییس حوزه اخذ رای چتر خیسش را با خشونت بست و بارانی خود را که بیهوده پوشیده و در ان مسیر 40 متری میان اتومبیل و حوزه انتخاباتی
مورد استفاده قرار نگرفته بود از تن دراورد. احساس خستگی شدیدی داشت . انگار قلبش میخواست ازسینه بیرون بیاید . به میز انتخاباتی شماره
14 نزدیک شد و زیر لب گفت :
- بدترین زمان برای رای گیری !
انگاه به منشی خود که موفق شده بود نیمی از بدن خود را از خیس شدن توسط اب باران حفظ کند . گفت :
- - - امیدوارم اخرین نفر نبوده و دیر نکرده باشم
بینایی / ژوزه ساراماگوی . ./
Morteza4SN
31-01-2014, 12:46
یک
همهی این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در دِرِسدِن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی از بچهها، دشمنان شخصیش را جداً تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها را عوض کردهام.
. . .
دو
گوش کنید: بیلی پیل گریم، در بُعد زمان، چند پاره شده است.
سلاخخانهی شماره پنج / کورت ونهگات جونیور / ع.ا بهرامی/ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
.
همه خانواده های نیکبخت شبیه یکدیگرند اما چگونگی سیاه بختی هر خانواده ای
مختص به خود ان هست
انا کارنینا .. تولستوی/
.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مــقــدمــه
قورباغه را قورت بده!
عصر حاضر برای زندگی كردن دوران فوقالعادهای است. در هيچ زمانی تا اين حد امكانات و فرصتهای گوناگون برای دستيابی به بيشترين اهداف وجود نداشته شايد به اين دليل كه در هيچ دورانی از تاريخ به اين اندازه انتخابهای مختلف پيش روی انسان نبوده است. امروزه آنقدر كارهای خوب و جالب برای انجام دادن وجود دارد كه شايد بشود گفت عامل تعيينكننده موفقيت شما در زندگی توانايی تصميم گيری و انتخاب از ميان آنهاست.
پاراگراف اول مقدمه كتاب«قورباغه را قورت بده» به نويسندگی برايان تريسی و به ترجمه اشرف رحمانی و كورش طارمی، انتشارات رهنما در 200 صفحه.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زئوس يونائيان، كه بعدها روميان پدر ژوپيتر (يوپيتر) نام دادند
بزرگترين خدای افسانهای و «خدای خدايان» است. همه خدايان
جاودانی ديگر، همه مردم روی زمين، سر به فرمان او دارند. هر چه او
میخواهد خواهد شد، هر چند بعضی از خدايان میكوشند كه در اين
ميان جای چون و چرائی باقی بگذارند. هوسهای زئوس نيز، همه،
به هر حال بصورت عمل درمیآيد، و غالبا اين هوسها هيچ منطق و
دليلی ندارد، حتی شايسته مقام بزرگ «خدای خدايان» هم نيست،
بسياری از عشقبازیهای پنهان و آشكار زئوس با زنان زيباروی زمين
از زمره همين هوسهای فراوان خدای خدايای است.
پاراگراف اول كتاب، صفحه نهم
افسانه خدايان
گرد آوری و ترجمه
شجاع الدين صفا
نشر دنيای نو
بهار 1383
بانو . ./
25-04-2014, 10:47
پاراگراف اول از کتابـــ
از درگاه لاکرونیکا سانتباگو بی هیچ عشق به خیابان تاکنا مبنگرد :
اتومبیل ها ساختمان های ناموزون و رنگباخته . چهارچوب پر زرق و برق لوسترها شناور در مه , نیمروز خاکستری . دفیقا در کدام لحظه پرو خود را به گا... داده بود ؟
پسران روزنامه فروش از لای اتومبیل هایی که پشت چراغ قرمز چهارراه پلیس ایستاده اند قیقاچ میروند و روزنامه های عصر را جار میزنند , و او ارام ارام به سوی
کولمنا میرود. دست در جیب , سر فروافتاده , در حلقه مردمی که به سوی میدان سان ماریند روانند . او هم مثل پرو بود , زاوالیتا , او هم جایی در طول این خط
خود را به گا.. داده بود . فکر میکنند : کی ؟ از کنار هتل کریون سگی پیش می اید تا پایش را بلیسد : چحه , گم شو , میخواهی هارم کنی ؟ پرو پاک خراب , کارلیتوس
پاک خراب . همه پاک خراب , فکر میکنند : چاره ای نیست . صف بلند تاکسی ها را که به میرافلورس میروند میبیند , از چهارراه میگذرد , این هم نوروین , سلام ,
بر روی میزی در بار زلا بنشین زوالیتا , با چیلکانویی بازی میکند و واکسی کفشش را واکس میزند , دعوتش میکند که بنشیند و چیزی بنوشد , هنوز مست نمی نماید
و سانتیاگو مینشیند , به واکسی میگوید کفشش را واکس بزند . بله قربان , رییس , همین الان , رییس , مثل ایینه برق می اندازمشان , رییس .
گفت و گو در کاتدرال \ ماریو بارگاس یوسا
وقتی مادرم فهمید آینه ی بزرگ اتاق نشیمن را ارواح تسخیر کرده اند ، اولش هیچ کدام باورمان نشد ، بعد مات مان برد و بعد کم کم شروع کردیم درباه ش فکر کردن ، آخر سر هم قضیه را قبول کردیم و برایمان عادی شد
این واقعیت که آن آینه قدیمی و پر از لکه ، عزیز ِ از دست رفته ی خانواده را نشان می داد ، چیزی نبود که بتواند زندگی مان را به هم بریزد . این راز برای خودمان نگه داشتیم چون هر چه باشد به کس دیگری مربوط نبود . از قدیم گفته اند " اگر خانه ات آتش گرفت فدای سرت ، نگذار دودش را کسی ببیند "
ولی به هر حال طول کشید تا هر کدام مان بتوانیم با خیال راحت روی صندلی مورد علاقه مان بنشینیم و در آینه ، یک نفر دیگر را به جای خودمان ببینیم . مثلا ممکن بود اورلیا خواهر مادربزرگم ( وفات 1939 ) باشد یا حتی اگر دختر دایی ناتالی در اتاق بود روبه رویش دایی نیکلاس ( وفات 1927 ) بود که پاک فراموشش کرده بودیم ....
ابتدای داستان " در خانواده "
از " ماریا النا لانو " ترجمه ی شیوا ارشادی
همشهری داستان ش 44 خرداد 1393 ص 127
آن روز نمی شد برای پیاده روی بیرون رفت. البته صبح یک ساعتی در میان بوته های لخت پرسه زده بودیم، اما بعد از ناهار (خانم رید موقعی که کسی نبد ناهار می خورد)
باد سرد زمستانی با خودش چنـان ابر تیره و چنان باران سنگینی آورده بود که دیگر حتی حرف بیرون رفتن و هواخوری را هم نمی شد زد. من از این موضوع خوشحال بودم،
چون هیچ وقت پیــاده روی های طـــولانی را دوست نداشتم، بخصوص در بعد از ظهر های سرد. ناراحتـی ام همیـشه از این بود که وقتی دم غروب به خانه برمی گشـتیــم
انگشت های دست و پایم کرخت می شدند، از غرغرهای بِسی پرستار دلم میگرفت، و از این که میدیدم الیزا و جان و جورجیا رید قبراق تر از من هستند خجالت میکشیدم.
آدم توی خانه که هست تنهاست، و نه بیرون خانه،بلکه توی خانه. توی پارک پرنده ها هستند،گربه ها، گاهی هم سنجاب، راسو.
توی پارک آدم تنها نیست.ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی می شود.حالا متوجه می شوم که ده سال در آن وضع به سر برده ام. در تنهایی.آن هم برای نوشتن کتابهایی که به من فهماندند، به من و دیگران، که من همان نویسنده ای بودم که حالا هستم.اینکه در آن مدت چه گذشت و چطور باید آن را شرح داد، می توانم بگویم که قضیه عزلت در نوفل لوشاتو را خودم علم کرده بودم،برای خودم.فقط توی این خانه تنها هستم.برای نوشتن.برای نوشتن چیزی نه مثل آنچه تا آن زمان نوشته بودم، بلکه برای نوشتن کتابهایی که برای خود من هم ناشناخته باشند.،بی آنکه از جانب من یا کسی تصمیمی گرفته شده باشد. شیدایی لل.و.اشتاین و نیز نایب کنسول را در همان دوره نوشتم،به اضافه چند کتاب دیگر.بعد هم متوجه شدم که با نوشته ام تنها بوده ام، و دور از همه چیز.ده سالی طول کشید به گمانم،درست یادم نیست،کمتر پیش می آید که حساب کنم چقدر وقت صرف نوشتن کرده ام.به طور کلی حساب زمان از دستم خارج است.آن وقتها که چشم براه روبرآنتلم و خواهر جوانش ماری لوییز بودم حساب زمان را داشتم.بعد دیگر حساب همه چیز از دستم به در رفت.
نوشتن
همین و تمام
ابان،سایانا،داوید
از مارگریت دوراس/ترجمه قاسم روبین
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از میان صنوبرهای سیاه
جوزف بویدن
محمد جوادی
انتشارات افراز
381 صفحه
خواهرزادهها، وقتی پپسی برای مخلوطکردن با نوشیدنیام نداشتم، از نوشابهی زنجبیلی استفاده میکردم. نوشابهی زنجبیلی هم نداشتم؟ از آب رودخانه استفاده میکردم. آب رودخانه سبک بود، چیزی بین پپسی و نوشابهی زنجبیلی. و آب قهوهای رنگ رودخانهی موس1 سرد بود. سرد مانند زندگی میان دو رنگ. مانند زندگی در این شهر.
میدانید خلبان هواپیمای امداد2 بودم. بهترین. اما بهترین خلبانها هم سقوط میکنند. و من هم با هواپیما سقوط کردهام. سه بار.
...
1- Moose
2- Bush Plane : هواپیمای کوچک ملخدار خدماترسانی به مناطقی که راه ارتباطی ندارند و با هواپیماهای بزرگ یا دیگر وسایل نقلیه قابلدسترس نیستند. م.
Demon King
20-08-2014, 19:48
به نام خدا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بعد از دوره ی دوم جنگ های ایران و روسیه که نهایتا منجر به عقد قرارداد های گلستان و ترکمنچای شد, آشفتگی زیادی در نواحی شمال غرب ایران به وجود آمد. روس ها توانستند قسمت اعظمی از خاک ایران را که شامل نواحی شمالی رود ارس میشد, از ایران جدا کنند; نواحی فوق شامل چندین ایالت بزرگ از جمله آذربایجان شمالی, ارمنستان و گرجستان بود و تا دربند ادامه میافت و شاید وسعت اراضی از دست رفته از مساحت کنونی ایران بیشتر باشد و شاهان قاجار دیگر نخواستند و یا نتوانستند اقدامی برای بازپسگیری زمینهای فوق انجام دهند.
از مهمترین اراضی از دست رفته زمین های موسوم به زمین های سیاه قفقاز بود که بسیار حاصلخیز بود و کشاورزان آن منطقه نمیتوانستند زمینهای خودشان را رها کنند و به وطن اصلی خود یعنی ایران و آذربایجان جنوبی در جنوب رود ارس برگردند.
بعد از اتمام جنگ خیلی ها دارایی خود را در آنسوی رود ارس به قیمت ناچیزی فروختند و عشق به وطن آنهارا ناچار به مهاجرت به قسمت های پایین رود ارس وادار کرد. این افراد که از آن سوی رودخانه آمده بودند به اوتایلیلار مشهور شدند. افراد تازه وارد در شهر های جنوب رود ارس در استان های آذربایجان فعلی که جهت راحتی آنها را آذربایجان جنوبی میخوانیم, ساکن شدند. مردم آذربایجان حنوبی از شمالیها به گرمی استقبال کردند و اکثرا آنهارا در خانه هایشان جای دادند و کم کم توانستند برای آنها خانه و باغ و زمین و پشم خریداری کنند و اسباب راحت آنها را فراهم سازند.
مردمانی که از آذربایجان شمالی آمده بودند هروقت فرصت میافتند از خاطرات جنگ میگفتند و افسوس وطن از دست رفته ی خویش را میخوردند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ژاک قضا و قدری و اربابش
دنی دیدرو
مینو مشیری
نشر نو
359 ص.
چطور با هم آشنا شدند؟ اتفاقی، مثل همه، اسمشان چیست؟ مگر برایتان مهم است؟ از کجا میآیند؟ از همان دور و بر. کجا میروند؟ مگر کسی هم میداند کجا میرود؟ چه میگویند؟ ارباب حرفی نمیزند؛ و ژاک میگوید فرماندهش میگفته از خوب و بد هر چه در این پایین به سرمان میآید، آن بالا نوشته شده.
ارباب
کم ادعایی نیست.
ژاک
بعدش فرماندهم میگفت هر تیری از تفنگ درمیرود هدفی دارد.
ارباب
خب، حق داشت...
پس از مکثی کوتاه، ژاک بلندبلند میگوید: ای که لعنت بر هر چه میفروش و میخانه!
ارباب
چرا همنوعت را نفرین میکنی؟ از مسیحیت به دور است.
ژاک
چون وقتی سرم با شراب ترشیدهاش گرم شد، پاک یادم رفت اسبهایمان را به آبشخور ببرم. پدرم فهمید و عصبانی شد. سری تکان دادم، او هم چوب برداشت و حال کَت و کولم را حسابی جا آورد. هنگی از محلمان رد میشد تا به اردوگاه فونِتونوا (Fontenoy) برود؛ از غیظ در آن هنگ اسم نوشتم. به اردو که رسیدیم جنگ شد.
ارباب
و تیر خوردی.
ژاک
درست حدس زدید؛ تیری به زانویم خورد؛ و خدا میداند این تیر چه اتفاقات خوب و بدی که به دنبال نداشت. درست مثل حلقههای افسار اسب که بهم وصلاند. مثلا خیال میکنم اگر این تیر نبود در عمرم ته عاشق میشدم و نه لنگ.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جزء از کل
استیو تولتز
پیمان خاکسار
چشمه
656 ص
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش.
درسِ من؟ من آزادیام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگآمیزترین تنبیهش، سوای اینکه عادتم بدهد هیچچیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود.
میتوانم با بیرحمی مشتاقانهی نگهبانها و گرمای خفهکننده کنار بیایم (ظاهرا کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یکذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازاتمان قسر در رفتهایم)، ولی برای وقتکشی چه میتوانم بکنم؟ عاشق شوم؟
یک نگهبان زن هست که نگاه خیرهی بیتفاوتش فریبنده است ولی من در مقولهی زنان مطلقا بیعرضهام و همیشه جواب نه میگیرم.
تمام روز بخوابم؟ به محض اینکه چشم روی هم میگذارم، چهرهی تهدیدآمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر میشود.
فکر کنم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیدهام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک میشوند.
اینجا هیچچیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند، راستش به اندازهی کافی نیست.
خاطرهها را هم نمیتوانم با چوب به عقب برانم.
Morteza4SN
18-08-2016, 17:39
«امروز پنج سالَم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکی صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجیمجیلاترجی. قبلش، سه ساله، دو ساله، یک ساله و صفر ساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»
مامانی کشوقوسی به خودش میده و میگه: «هوم؟»
«اون بالا تو بهشت رو میگم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»
«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»
«از پنجرهی سقف اومدم. همهتون ناراحت بودید تا اینکه اومدم توی شکمت.»
مامانی خم میشه تا آباژور رو روشن کنه. «درست میگی.» آقای آباژور با صدای ویژ همهجا رو روشن میکنه. چشمهام رو سریع میبندم. بعد یکی از اونها رو نیمه باز میکنم و بعد هر دو تاش رو.
ادامه میده: «اون قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. اینجا دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
میپرسم: «تا چند ثانیه شمردی؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»
مامانی میگه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»
«بعدش برای اونی که توی شکمت بود اونقدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»
مامانی میخنده: «میتونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»
«به چی لگد میزدم؟»
«خب به من دیگه!»
همیشه به این قسمت از حرفش میخندم.
معرفی کتاب اتاق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان دو شهر
چارلز دیکنز
ابراهیم یونسی
نگاه
بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بیباوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیشروی گسترده بود و چیزی در پیشروی نبود، همه بهسوی بهشت میشتافتیم و همه در جهت عکس ره میسپردیم - الغرض، آن دوره چنان به عصر حاضر شبیه بود که بعضی مقامات جنجالی آن، اصرار داشتند دراینکه مردم باید این وضع را، خوب یا بد، در سلسلهی مراتب قیاسات، فقط با درجهی عالی بپذیرند.
It was the best of times, it was the worst of times, it was the age of wisdom, it was the age of foolishness, it was the epoch of belief, it was the epoch of incredulity, it was the season of Light, it was the season of Darkness, it was the spring of hope, it was the winter of despair, we had everything before us, we had nothing before us, we were all going direct to Heaven, we were all going direct the other way – in short, the period was so far like the present period, that some of its noisiest authorities insisted on its being received, for good or for evil, in the superlative degree of comparison only.l
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.