مشاهده نسخه کامل
: مطالب جالب و خواندنی
saeid_ronaldo
06-07-2006, 13:12
يادداشتهاي خودكشي تعدادي از نويسندگان
مطا لعه آثار تعدادي از شاعران و نويسندگان و خواندن احوال درون و نجواهاي دلشان تعجبي نخواهيد كرد اگر بدانيد با خود كشي به زندگي خود پايان داده اند .
تعدادي از اين نويسندگان را انتخاب كردم . ترجمه شده از سايت:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يادداشتهاي خودكشي تعدادي از نويسندگان
زماني كه من از دنيا ميروم. ماه زيباي آپريل موهاي خيس از بارانش را پريشان مي كند و تو با قلبي با شكسته بر روي پيكرمن خم مي شوي . من اهميتي نمي دهم زيرا كه مي خواهم به آرامش برسم . همانند درختاني كه به آرامش مي رسند زماني كه قطرات باران شاخه هاي نازكشان را خم مي كند و من ساكت تر و سنگدل از اكنون تو .
(1884- 1933) (Sara Teasdale ) سارا تيسديل
شاعر آمريكايي متولد سنت لوئيس . او چندين جلد كتاب شعر كه حاوي احساسات فردي و لطيف او بود از جمله « هلن از تروي » و « رودخانه هاي در راه دريا» از خود به جاي گذاشته است . وي فوق العاده زن احساساتي و گوشه نشين بود و سر انجام در 48 سالگي بعد از نوشتن يادداشت خود كشي به عاشقي كه تركش كرده بود ، خود را غرق كرد .
………………................................ ........................................
احساسي دارم شبيه به اين كه دارم ديوانه ميشم . ديگه نمي تونم به اين وضعيت وحشتناك ادامه دهم . صداهايي را مي شنوم و نمي توانم به كارم تمركز داشته باشم . تا به حال با آن مبارزه مي كردم، ولي از حال به بعد ديگر نمي توانم ادامه دهم .
ويرجينيا وولف
Wirginia Woolfe( 1882-1941)
ويرجينيا يك نويسنده انگليسي بود كه سبك جديدي را در رمان نويسي ابداع كردو
مقاله هاي فمينيستي نوشته است . او اينگونه اظهار نظر مي كند : يك زن بايستي
پول داشته باشد و يك اتاق از آن خود ، اگر مي خواهد داستان بنويسد. وولف
جيبهاي خود را از سنگ پر كرد و خود را در رودخانه اوز نزديك منزلش در ساسيكس
غرق كرد .
……………. .................................................. ..............
خدا نگهدار دوست من ، خدانگهدار. تو در قلب من هستي عزيزم. جدايي مقرر شده است و ديدار در آينده را نويد مي دهد .
سرجي اسنين
Sergei Esenin( 1895-1925)
شاعر روس ،همسر رقاص معروف ايزادورا دونكن. در سن 30سالگي خود را از لوله هاي آب گرم سقف اتاقش حلق آويز كرد . وي شعر خود كشي خود را با خون خود ، روز قبل از آن نوشت.
………………. .................................................. ............
آنگاه كه همه بيهودگي ها پايان مي يابد وقتي فردي مطمئن است از يك مرگ اجتناب ناپذيروقريب الوقوع ، ساده ترين راه انسان آن است كه سريعترين و راحت ترين مرگ را انتخاب كند
شارلوت پركينز گيلمن
Charlotte Parkins Gilman (1860-1935)
او معتقد بود ،زن و مرد بايد با همكاري هم در كارهاي منزل شريك باشند . رمان هاي تحريك آميز ، داستانها ، شعر و مقاله هاي او انعكاسي از هزاران زن بود .معروف ترين اثر او « كاغذ ديواري زرد » است. اين كتاب درباره زناني است كه بعد از تولد فرزندانشان دچار آسيب روحي مي شوند .او باپسر عمويش ازدواج كرد و زندگي خود را داشت تا اينكه مبتلا به سرطان شد .
.................................................. ..........................
خداحافظ همگي
هارت كرين
Hart Craine
كرين يكي از تأثير گذار ترين شاعران مدرنيست آمريكايي، با رفتار هاي آزارنده( پرخاشگري ، زياده روي در نوشيدن الكل، بي بند وباري جنسي) در سن 32 سالگي به زندگي خود پايان داد. وي خود را از عرشه كشتي به خليج مكزيكو انداخت و جسدش هيچگاه پيدا نشد.
................
چگونگي مرگ صادق هدايت به اين شرحه.البته او قبل از مرگ(خودكشي) چيزي در اين باب ننوشته.
بامداد روز دوشنبه 19 فروردین ماه 1330 در پاریس، در آشپزخانه ی آپارتمان اجاره ای خود در بلوار سن میشل، کوچه ی شامپیونه، با گشودن شیر گاز به زندگی خود پایان داد؛ و روز بعد، دانشجویان ایرانی، که در آموزشگاه های پاریس تحصیل می کردند، جسدش را در کنار خاکستر آثار چاپ نشده اش یافتند و جنازه ی او را تا گورستان پرلاشز تشییع کردند؛ و بدین قرار، دفتر زندگانی چهل و هشت ساله ی یکی از تابناکترین قریحه های هنری ایران معاصر بسته شد.
هدایت مرگش نيز همچون زندگیش زیبا بود. رحمت مقدم، که او را در بستر مرگ دیده، گفته است:
« یک ژاکت به تن داشت خیلی تمیز با پیراهن سید، و شلوار هم به پا داشت. صورتش را اصلاح کرده بود، انگار می خواسته به مهمانی برود یا در مجلس رسمی شرکت کند. لباس تمیز، صورت تراشیده و موها شانه خورده و مرتب. »
..................
بعد از مرگ ماياكوفسكي بزرگترين شاعر فوتوريست روس اين شعرو توي جيبش پيدا كردن( شعر خودكشي جزو يادداشت هاي خودكشي حساب هست؟)
ساعت از نه گذشته، بايد به بستر رفتهباشي
راه شيري در جوي نقره روان است در طول شب
شتابيم نيست،با رعدتلگراف
سببي نيست كه بيدار يا كه دلنگرانت كنم
همانطور كه آنانميگويند،پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شكست
اكنون من و توخموشانيم،ديگر غم سود و زيان اندوه و درد و جراحت چرا؟
نگاه كن چه سكوني برجهان فرو مينشيند
شب آسمان را فرو ميپوشاند به پاس ستارگان
در ساعاتياينچنين، آدمي برميخيزد تا خطاب كند
اعصار و تاريخ و تمامي خلقترا
F l o w e r
06-07-2006, 13:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
يادداشتهاي خودكشي تعدادي از نويسندگان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _______________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
10 شخصیت محبوب ادبیات جهان در قرن بیستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ____________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
اسپرانتو زبـان بی مرز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ________________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
ده رمان کلاسیکی که باید بخوانیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _______________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
واژه های پارسی در قـرآن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _____________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
نویسنده هایی که در ابتدا شغل دیگری داشتند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])_____________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
The results of the First Int'l Of Book Cartoon Festival-2006 ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
ده شورشی آرمان خواه ادبیات ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])__________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
ده نویسندهی بزرگ که جایزهیِ نوبل نگرفتنـد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _______________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
خصوصيات يك كتـاب فروش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ____________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
نویسندگانی که دغدغه فیـلم ساز شدن داشتند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ____________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
جنجال برانگیزترین کتاب های جهـان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ______________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
بگو در چه حالی؟ بگویم چه کتابی بخوان! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) __________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
همسران نویسنـدگان معروف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) __________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
اصل و نسب برخی از واژهها و عبارات مصطلح ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ______________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
زندگی عجیب و غریب خواهران برونتـه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ____________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
ناگفته های زندگی ویکتور هوگو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
حقایقی بسیار جالب در مورد چارلز دیکنـز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) __________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
ده شخصیت محبوب و معروف رمان های چارلز دیکن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) __________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
کوچولوهایی که دنیا را تکان دادند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
پرسه در 10 شهر دنيا كه به خاطر نويسندهها مشهور شدهاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ___ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
ناگفتههايي از زبـان فارسي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ____________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
اتفاقات خواندني در زنـدگي نويسندگان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])____________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
نویسندگان عشق فوتبال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ______________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
بهترین نوشتهها زمانی خلق میشود که عاشق باشیـد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])_______ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
كتابت را جا بگذار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])____________________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
خلاصه ای از هفت قانون معنوی موفقیت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])__________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
ده رماني كه پلاستر توصيه ميكند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])______________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ]
راز یک نامه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) ________________________________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
قوانینی که بچه ها در مدرسه یـاد نمیگیرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) _________________ [ پی دی اف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])]
mehrdad21
16-08-2007, 17:41
10 شخصیت محبوب ادبیات جهان در قرن بیستم
این انتخاب ها مربوط به مجله ی مشهور book می باشد . نظر شخصی من نیست.
==================================================
1-شازده کوچولو
شازده کوچولو عین فرشته ها از آسمون میاد ، اصلا شاید همین دیروز هم سری به زمین زده باشه . یه پسر بچه با موهای طلایی که هی سئوال می کنه ، راستی شما ندیدیش؟ شاید هم دیدین ، نمی دونم ولی اون خلبانه وقتی ازش حرف می زنه ، آدم با خودش می گه این که شبیه همه فرشته هاست ، فرشته هایی که عاشق گل سرخ ها میشن . بعد وقتی گل سرخ که ( طبق قانون گل سرخ ها ) به یه دونه خارش می نازه ، اونو از دنیای کوچیک خودش می رونه ، می رسه به سیارات دیگه و آدم های حسود تنها و پادشاهان بدبختی رو ببینه که بدجوری شبیه ما هستن ! وقتی شازده کوچولو تصمیم می گیره بمیره تا به قلمرو خودش برگرده ، آدم بهش حسودی می کنه . چون اون مثل ما یه باغ گل نمی کاره . تا نتونه گل زیبای خودشو از بینشون پیدا کنه ، وضعش از ما خیلی بهتره.....
تکمله : به شخصه این کتاب شازده کوچولو رو بارها خوندم و سه ترجمه مختلف رو هم خوندم . ترجمه محمد قاضی به نظرم بهترین است . من یک قسمتی از این کتاب رو خیلی دوست دارم و اون هم جایی است که شازده کوچولو به یه قاضی می رسه که در سیاره ای تک و تنها زندگی می کنه اونجا از قاضی می پرسه که این جا کسی نیست به اعمال چه کسی قضاوت می کنی ؟ یارو میگه به تو . بعد بهش میگه تو رو قاضی میکنم . شازده کوچولو میگه اینجا که کسی نیست روی اعمال کی قضاوت کنم اونجا یه جمله شاهکار میگه قاضی ، میگه به اعمال خودت قضاوت کن چون این کار جز سخت ترین کارهاست ( البته کتاب دم دستم نبود دقیق متن رو بنویسم مطمئنا یه جاهایی که نقل کردم تفاوت داره با متن اصلی . خوب این رو بزارید به این حساب که من دوست دارم مطالب رو اونجوری که دوست دارم به خاطر بیارم نه اونجوی که واقعا هستند..)
2-گرگور سامسا (مسخ)
یک ایده نبوغ آمیز ، مردی صبح از خواب بیدار می شود و می بیند تبدیل به حشره شده است . این ماجرای عجیب و باورنکردنی در گرگور سامسا ست .تخیل مهیب و فلج کننده در خلق این شخصیت ، نمونه های مشهور مشابه صد سال تنهایی و کوری را پیش پا افتاده نشان می دهد.این که چرا سامسا به حشره (سوسک) تبدیل شد را هیچ کس نمی داند ، اما وقتی داستان گرگور سامسا را می خوانی ، ناخود آگاه تا چند روز هر وقت از خواب بلند می شوی ، اول دست و پاهایت را چک میکنی که نکند آن اتفاق برای تو هم افتاده باشد .
تکمله : تاثیری که رمان مسخ و شخصیت جاودانش گرگور بیچاره روی من گذاشت تا مدتها گریبان منو گرفته بود . توصیه میکنم از میان ترجمه های موجود اثر فرزانه طاهری را انتخاب کنید چون هم روان است و هم در انتهای کتاب نقدی بی نظیر از نابغه ای مشهور به نام ناباکوف را نیز داراست . فضای وحشتناک کتاب شاید افسرده تان کند . دلم به حال گرگور سامسا بدجوری می سوزد . یادم یه مقاله خوندم که درباره کافکا نویسنده مسخ و خالق این شخصیت بود نویسنده مقاله عنوان جالبی رو برای مقاله خویش انتخاب کرده بود : مردی که سوسک شد .
این نوشته تقدیم به گرگور سامسا که داغ سوسک شدنش را به دل همه دوستداران ادبیات گذاشت .
3- شرلوک هولمز
ترکیب اعجاب آور منطق و هوش با دیوانگی و جنون . این مخلوق 115 ساله ادبیات همچنان مدرن و پیچیده و جذاب است . با آن خلق و خوی بهاری ، عشقش به موسیقی ، اعتیادش به کوکائین ، پرهیزش از مراوده با زنان ، تسلطش به هنرهای رزمی ، احاطه اش به شیمی و زیست شناسی و قدرت حیرت انگیزش در فرورفتن به جلد کاراکترها و شخصیت های بدلی
او ذات بشر را همچون کف دست می شناسد . او شوالیه تاریکی هاست. نماینده مشکوک جبهه خیر در مواجهه ای ابدی با جبهه شر . شرلوک هلمز در کنار آن دستیار جاودانی اش ، دکتر واتسون ، مظهره سیطره نبوغ آسای عقل بشری است . نبوغی غول آسا که با خطوطی تیره و سیاه ، هاشور خورده است.
تکمله : علاقه من به ادبیات پلیسی به کودکی ام بر می گردد . زمانی که سریال پو آرو ، درک و کلا سریالهای پلیسی تلویزیون را قبضه کرده بودند. من ابتدا با شرلوک هولمز آشنایی نداشتم اما بعد از مدتی که این سریال پخش مجدد شد عاشقش شدم و حتی سعی می کردم ازش الگو برداری کنم . دقت مثال زدنی اش واسه من بسیار لذت بخش بود . یکی از دلایلی که سریال رو دوست داشتم "جرمی برت" بازیگر نقش هولمز بود . بعد ها یک دوست مجموعه ای 4 جلدی از هولمز را به من هدیه داد که سبب خیر شد و من با شوق فراوان اقدام به خوندن کتاب کردم . با اینکه بعد از تصمیم ام مبنی بر خوندن آثار مهم ادبیات زیاد سراغ ژانر پلیسی نرفتم اما هنوز هم به کسانی که می خواهند نشانه شناسی در ادبیات رو بیاموزند و با سبک داستان نویسی آشنا شوند ادبیات پلیسی رو پیشنهاد می کنم .
4- آئورلیانو (صدسال تنهایی)
آئورلیانو نه فقط یک آدم ، بلکه یه نسل از آدمهای عجیبه ، آدم هایی که با زندگی می جنگن ، بعد توی کشور عجیبی که نه سر دارد نه ته گم می شن . اون وقت از جایی پیدا می شن که هیچ کس حتی خود نویسنده انتظارشو نداره ، با داغی روی پیشونی ، گردن یا اصلا روی اسم . بعد وقتی همه جور مرگ و زندگی رو تجربه کردن ، تازه یادشون می افته خودشون رو تو یه اتاق حبس کنن ، ماهی های طلایی بسازن ، کتاب بخونن و عاشق زن هایی بشن که نباید می شدن ! من نمی دونم راجع به آئورلیانو باید چی بنویسم ، دردناکه که شخصیت آدم پر از ریزه کاری باشه و یه نفر فقط یه چیز ازت به یاد داشته باشه ، اونم مرگی عجیب تو یه داستان عجیبه ، وقتی آوارها می ریزه ، طلسم ها شکسته می شه و مورچه ها میان که بخورنش.
تکمله: خب وقتی آدم میخاد از بهترین رمان زندگی اش بنویسه بدجوری هیجان زده میشه . اول از همه توصیه می کنم خواهشا نسخه ای که بهمن فرزانه ترجمه کرده و بخونید که در بازار موجود نیست و نسخه افست اش رو از دست فروش ها می تونید با 6 هزار تومن تهیه کنید . یه نکته دیگه اینکه 20 صفحه اول رو یه جور تحمل کنید تا موتور داستان که از صفحه 20 به بعد هست روشن شود . خوندن این کتاب لذت بخش ترین تجربه ای بوده که داشتم . مارکز با آن بیان شیرین خود بسان مادربزرگهایی است که برای نوه های خود قصه می گویند . کتاب رو که باز میکنی شجره نامه بوئیندا ها رو می بینی شاید اول از خودت بپرسی آخه واسه چی شجرنامه اینها رو هم چاپ کردند اما وقتی 50 صفحه خوندی تازه می فهمی که اگه اون شجره نامه نباشه اسما رو گم میکنی . مرگهای تراژیکی دراین داستان اتفاق می افته . حتی خود مارکز در مصاحبه ای گفته بود که دو روز برای مرگ سرهنگ آئورلیانو بویندا گریه کرده است سرهنگی که که کارش ساختن ماهی های طلایی بود . یه جور تنهایی تو وجود این شخصیت بود که منو غمگین می کرد . اگه صد سال تنهایی رو نخونید سعی کنید درباره رمان در قرن بیستم حرف نزنید چون ممکن است منتقدان بهتان بخندند .
5- مارلو
مارلو معروف ترین قهرمان ادبیات سیاه است .مخلوق ریموند چندلر . یک لا قبا ، باهوش و کله شق . بدون کمترین حس جاه طلبی . ماموریت های کثیف و خطرناکش در کوچه پس کوچه های کثیف لوس آنجلس هیچ شباهتی به گره گشایی شیک و اتو کشیده هرکول پو آرو ندارد . او لحظه به لحظه با مرگ روبروست . کتک می خورد ، تحقیر می شود ، گلوله می خورد ، بارها و بارها اغوا می شود و دست آخر در مساعدت غیرمنتظره اقبال و چشم پوشی فرشته مرگ از شکار او ، پیروز می شود.
اما پیروزی اش را با کمترین شادمانی جشن می گیرد .خوب می داند در دنیایی این گونه پر از هرج و مرج، باید بر احساسات تندش لگام بزند . می داند که او هم آخر سر شکار نهایی فرشته مرگ خواهد بود . او پلیسی است تنها که در عمق رفتار و گفتارش ، یک فیلسوف به غایت بدبین و عملگرا لانه کرده است . در روایات سینمایی ماجراهایش همفری بوگارت متوسط قامت و سیاه پوش نقش او را بازی کرد . نقش مارلویی که در توصیف ادبی ریموند چندلر باید بلند قد و خوش هیکل و بلوند باشد.
6-سم اسپید(شاهین مالت)
دشیل همت حتی قبل از ریموند چندلر ، کارآگاه ویژه ادبیات سیاه را خلق کرد .سم اسپید به شدت شبیه مارلو است . او هم در مواجهه با جنایتکاران و زنان همان شیوه کلبی مسلکانه فیلیپ مارلو رو دارد.
سم اشید اما کوتاه قد است و چاق ، اما مثل مارلو فرز است و شجاع و البته همانطور آماده اغوا شدن ! سم اسپید بر عکس مارلو آن لغزش های احساسی را ندارد . کمی سنگدل تر و خشن تر است و خونسرد تر . مثل پایان شاهین مالت که وقتی آن دختر حیله گر و جذاب را به دست قانون می سپارد ، طعنه آمیز می گوید : منتظرت می مانم ، بالاخره یک روز بیرون می آیی.
تکمله : من از دشیل همت رمانی رو تا حالا نخوندم اما فیلمی که جان هیوستون کارگردان نامی آمریکایی از روی رمان شاهین مالت ساخته است رو از تلویزیون دیدم . یکی از نکات جالب شخصیت سم اسپید تفاوت اساسی اش با کارآگاه هایی است که ما می شناسیم مثلا ما عادت کرده ایم در داستانهای کار آگاهی ببینیم که با خانومها با احترام ویژه ای برخورد می شود (مثل رفتار هرکول پوآرو) اما سم اسپید رفتاری بی رحمانه دارد . داستان این فیلم پر است از بازی با دروغ و حقیقت و همین عنصر آن را جالب کرده است .
7- بارون درخت نشین ( از کتاب بارون درخت نشین)
بارون درخت نشین ، یه بچه پولدار رمانتیکه که علیه حلزون های لعنتی اشرافی تو بشقابش شورش می کنه و تصمیم می گیره باقی عمرش رو روی درخت ها زندگی کنه. نمونه لعنت شده ی یه اشراف زاده فرانسوی که دیگه با داستانای رمانیتک زمینی کیف نمی کنه . این پسر روی درخت می خوابه ، از همون بالا قضای حاجت می کنه ، همونجا زیر برگهای ترد انجیر گریه می کنه ، عاشق می شه و ... . وقتی دست دختر رو می گیره می بره بالای درخت ها تا از کنار راه پر پیچ و خم درخت زیتون به بالای دشت برسن و از لابه لای مویرگ برگها خورشید رو نگاه کنن آدم با خودش می گه ، کاش می شد برم سر درخت ... آخ راستی ، می دونی خوبی اون چیه ؟ هیچ وقت تهدید نمی کنه ، حتی تهدید به خودکشی . فقط کاری رو میکنه که شهامتش رو داره ، یعنی فرار از زندگی آدمای روی زمین ،به همین سادگی .
تکمله : خوندن این رمان یکی از دلپذیرترین تجربه ها واسه من بود. این رمان با ترجمه عالی مهدی سحابی در بازار موجود است . نویسنده این رمان و خالق شخصیت دوست داشتنی بارون درخت نشین هم ایتالو کالوینو است . خب برای من که شخصیتی عاصی داشتم این شخصیت خیلی جالب بود شخصیتی که تصمیم می گیره و اونو عملی میکنه یه جایی در ابتدای داستان هست که پدرش که فکر میکنه این تصمیم درخت نشین شدن یه تصمیم مقطعی است و او زود منصرف میشود به پسرش می گه : خوب که خسته شدی تصمیمت عوض می شود . اما قهرمان داستان ما احتمالا جمله معروف ویلیام شکسپیر رو شنیده که میگه : وقتی تصمیم گرفتید درهای تردید را ببندید.
به شخصه زیباترین فصل داستان رو جایی می دونم که مادر بارون در حال احتضار است و حال ناخوشی دارد او روی درخت روبروی پنجره اتاق مادر نشسته است و نظاره گر حال مادر است . اینجا شروع میکند به ساختن حباب صابون و فرستادنش سمت مادر . بعد از چند دقیقه می بیند که حباب هایی که سمت بینی مادر فرستاده دیگر مثل گذشته نمی ترکد و مادر دیگر جان ندارد . این تصویر شاعرانه از مرگ چنان دقیق تصویر شده است که اشکتان را در می آورد .
8- هولدن کالفید (ناتور دشت )
من از این هولدن خیلی خوشم میاد ، بدجوری تو ذوقم می زنه ، خصوصا وقتی واسه خوشایند آدما هی چاخان میکنه . اما خوبیش اینه که خودشو گول نمی زنه . می دونه یه احمق استثناییه که از مدرسه اخراج شده . پدر و مادرش هیچی ندارن بهش افتخار کنن . معلمش یه جورایی براش متاسفه ، پس باید بزنه وسط دنیا ، جایی که گند و کثافت تا گلو اومده بالا ، اونجا واسه خودش بچرخه و سعی کنه که زندگی از نزدیک بو کنه و توش نفس بکشه ، هولدن علاوه بر خودش ، آدما رو خوب می فهمه . به دخترای زشت عاقل احترام میگذاره ، دلش واسه احمقهای تنها میسوزه و خواهر کوچولشو که هنوز می تونه بدون فکر کردن به سیاهی هایی که دنیا رو مثل اتمسفر لعنتی تو بغل گرفته ، چرخ و فلک بازی کنه ، از همه چی بیشتر دوست داره ، هولدن خود توئه ... یه جوون تو دنیای دردناک و شوق انگیز که دلش میخاد یه روز زندگی کنه بعدشم سرشو بذاره بمیره ، همین !
تکمله : این کتاب ناتور دشت با ترجمه های مختلفی توی بازار هست. توصیه من اینه که ترجمه آقای نجفی رو بخونید که خیلی روان است . این سالینجر (نویسنده این داستان) آدم عجیبی هستش . نمیدونم چقدر این فرد رو می شناسید فقط اینو بگم که کلا چند تا عکس بیشتر ازش در دسترس نیست . اصلا مصاحبه میکنه و خودش رو تو خونه حبس کرده . حتی یادمه یکی از کارگردانها که ازش خواسته بود اجازه بده بر اساس همین کتاب یه فیلم سینمایی بسازه گفته بود : هولدن (قهرمان داستان ) دوست نداره !
9-سانتیاگو (پیرمرد و دریا )
پیرمرد ، جوان که بود خواب شیرهای دریایی را در سواحل آفریقا می دید ، اما حالا در یک کلبه ماهیگیری نیمه خراب در ساحل کوبا روزگار می گذراند . او از آن پیرمردهای بداخلاق است که در تنهایی هایش مسابقات دوره ای بیسبال آمریکا را دنبال میکند . اما همه مردم میدانند که حرف های پیرمرد ، حرفهای تاریخ مصرف گذشته روزنامه های سالیان پیش است . سانتیاگو در نگاه تمسخر آمیز مردم ، یک پیرمرد نفرین شده است . او هشتاد و چهار روز هر صبح به دریا می رود و شب ها دست خالی ، بدون هیچ صید به خانه بر می گردد . سماجت پیرمرد اما همه را خسته کرده است . روز هشتاد و پنجم او تنهای تنها به دریا می رود و بزرگترین ماهی خلیج کوبا را صید می کند . ماهی آن قدر بزرگ است که سانتیاگو و قایقش را به همراه خود می برد و در نهایت تنها سرسختی دست های خونین پیرمرد ، ماهی خسته را به تسلیم وا می دارد . داستان پیرمرد و دریا ، داستان سرسختی جدال انسان و طبیعت است . طبیعتی بی رحم که در نهایت هم از پا نمی نشیند . کوسه ها به ماهی سانتیاگو حمله می کنند و گوشت های آن را تا استخوان می خورند . سانتیاگو خسته و خونین با اسکلت ماهی در کنار قایقش به ساحل بر می گردد. پیروزی پیرمرد بر نیروی طبیعت برای همه ستایش آمیز است اما به هر حال روز هشتاد و پنجم هم بدون صید پایان می گیرد .آیا نفرین هنوز ادامه دارد ؟
10- کورتز
دل تاریکی ، ترجمان آن داستان دلخراش است که انسان متمدن در قرن بیستم از سر گذراند . داستان ظهور هولناک چهره وحشی انسان مدرن ، داستان آن خط باریک مدنیت و بدویت . داستان گام زدن در غارهای تاریک وجود انسان . داستان همجواری نبوغ و وحشی گری . داستان ظهور دوباره ی خدایان اساطیری .
و کورتز ، این موجود نیمه دیوانه - نیمه نابغه . در میان تاریک ترین جنگلهای آفریقای مرکزی ، تجسم عینی این مفاهیم است . ابرمردی نیچه وار که می آزماید چگونه انسانها را می توان همچون گله ای گوسفند مجتمع به هر سو رانده . بر آن ها حکم راند . می آزماید که چگونه با نفوذ هولناکش بر روان و طبع بشر ،آن ها را همچون بردگان ابله در اختیار بگیرد . هر کس فیلم اینک آخر الزمان کاپولا را دیده باشد ، نمی تواند کسی را جز مارلون براندو تجسم عینی این کاراکتر افسانه ای و ترسناک قرن بیستم بداند.
pedram_ashena
23-08-2007, 16:43
اسپرانتو زبان بی مرز
هرچند داشتن يک زبان مشترک جهانی، آرزوی ديرينه بشر بوده ، اما نياز واقعی به چنين زبانی در زمان حاضر - که عصر ارتباطات و تماسهای فراملی و بينالمللی است - بيش از هر زمان ديگری احساس میشود.
وسائل ارتباط سريع، مانند مسافرتهای هوايی، اينترنت، تلفن راهدور، تلويزيونهای ماهواره ای و مانند آن، مدت زيادی نيست که در اختيار عموم مردم جهان قرار گرفته و تمامی اين پديدههای جديد ارتباطی نياز به زبانی مشترک در بين انسانها را دوچندان ساخته است .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يکی از اين زبانهای اختراعی يا فراساخته، زبان اسپرانتو است که طرفداران و متکلمين ميليونی در سراسر جهان دارد و علاوه بر ترجمه شدن بسياری از شاهکارهای علمی و ادبی جهان به آن زبان، ادبيات مستقل خود را نيز پيدا کرده است.
زبان اسپرانتو - که در ابتدا " اينترناتسیآ لينگوو" يا زبان بينالمللی ناميده میشد - در سال ۱۸۸۷ توسط دکتر لودويک زامنهوف ابداع شد. واژهی "اسپرانتو" به معنی "اميدوار" نام مستعار دکتر زامنهوف در زمان انتشار خودآموز اين زبان جديد بوده است. وی اميدوار بود که زبان فراساختهی او هر چه زودتر بهعنوان زبان مشترک در بين تمامی انسانهای دنيا مورد استفاده قرار گيرد تا سبب ارتقای تفاهم و دوستی هرچه بيشتر در ميان ايشان گردد.
در پاسخ به اين سؤال که چرا زبان اسپرانتو از تمامی زبانهای ابداع شدهی پيش و پس از خود موفقتر بوده، نظرات گوناگونی بيان شده، که احتمالا هر يک از آنها نمايانگر بخشی از علل واقعی اين پديده است. برخی، علت موفقيت اسپرانتو را در ساختار آسان و منطقی آن ديدهاند، در حالی که برخی ديگر منش و رهبری دکتر زامنهوف را در نحوهی پيشبرد اين زبان در جهان مؤثر دانستهاند. گروهی نيز غنا و قدرت بيان علمی و ادبی آن را علت اصلی موفقيت آن دانستهاند.
در اين ارتباط گفتنی است که ويليام اولد (William Auld) نويسنده، روزنامهنگار و شاعر اسکاتلندی به خاطر نگارش بيش از ۵۰ کتاب به زبان اسپرانتو نامزد دريافت جايزهی ادبی نوبل گرديد. از جمله ترجمههای او به زبان اسپرانتو، میتوان از سوناتهای ويليام شکسپير و ارباب حلقههای تالکين نام برد. وی اشعار خيام و حافظ را نيز با حفظ وزن به زبان اسپرانتو ترجمه کرده است.
در حال حاضر زبان اسپرانتو زبانی زنده و پويا به شمار میرود: انتشار صدها مجله و هزاران کتاب گوناگون به اين زبان در سراسر دنيا، برگزاری سمينارها و همايشهای منطقهای و بينالمللی به اين زبان و وجود ميليونها صفحه ی اينترنتی، حاکی از اين امر است.
انتشارفصلنامهی "سبز انديشان" به زبان اسپرانتو و فارسی در ايران و نیز خودآموز فارسی تحت عنوان "آسانترين زبان دنيا"، نشان دهندهی رشد اين زبان در ايران است.
در زبان اسپرانتو هر کلمه دقيقا همان طور نوشته میشود، که خوانده میشود، يعنی الفبای آن کاملاً آوائی يا فونتيک است.
قواعد دستوری اين زبان نيز بسيار ساده و آسان است و هيچ يک از آنها - بر خلاف زبان های طبيعی - دارای استثنا نيست. هرچند دايره واژگان اين زبان، از هر زبان ديگری وسيعتر است، اما فراگيری آن به مراتب آسانتر از يادگرفتن کلمات ديگر زبان هاست، چرا که در زبان اسپرانتو اکثريت قاطع واژهها از تعداد محدودی ريشهی کلمه، آوند و پايانه ساخته میشود. مانند تعداد بینهايت زياد اعداد که تنها با ده رقم صفر تا ۹ ساخته میشود. به اين دلايل، فراگيری اوليهی اسپرانتو در ظرف چند ماه، و تسلط کامل به آن در ظرف يک يا حداکثر دو سال ميسر است.
دايرهالمعارف معروف ويکیپديا (Wikipedia) که هم اکنون به ۲۵۳ زبان دنيا در اينترنت منتشر میشود، از سال ۲۰۰۱ به زبان اسپرانتو نيز منتشر شده، و ویرایش اسپرانتوی آن در بين اين ۲۵۳ زبان، از نظر غنا و تعداد مقالهها، مقام پانزدهم را در جهان داراست، و بهعنوان مثال، زبانهای ترکی، عربی، دانمارکی، فارسی، هندی و اسلواکی پس از اسپرانتو قرار دارند.
آموزش:
1-
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
2-[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
3-[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
4-[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
5-[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
mehrdad21
07-09-2007, 03:14
بیگانه ( مردی که نیمرو می خورد)
داستان با این جمله شروع می شود :" مادر درگذشت ، خاکسپاری فردا ." احتمالا می توانید حدس بزنید مردی که این تلگراف برایش رسیده ، حسابی دلگیر می شود . اما اگر رمان را نخوانده باشید ، چرایش را نمیتوانید درست حدس بزنید .
مورسو از این ناراحت است که حوصله اش در مراسم خاکسپاری سر می رود . اصلا برایش مهم نیست که مادرش مرده است . فردای خاکسپاری هم با نامزدش می رود سراغ عیاشی . او نمونه کامل یک انسان بی پوچ و بی هدف است . صبح زود سر کار می رود و ساعت چهار عصر با تراموا بر می گردد .همیشه ظرف های کثیف توی آشپزخانه ولویند . همان هایی که توی آشپزخانه ولویند .همان هایی که تویشان نیمرو خورده است .او انحطاط این آدم پوچ را خیلی خوب به تصویر کشیده است.
ناتوردشت
همیشه تاسف می خورم که چرا سالینجر چرا دیگر داستان نمی نویسد . او چهل و چند سال است که کتاب تازه ای منتشر نکرده است . یک خانه بزرگ ویلایی دارد که کمتر کسی میتواند واردش شود . تمام زندگی تجملاتی سالینجر از راه حق التحریر همان چهار پنج کتابش می گذرد و کتاب هایش هنوز پرفروش هستند. طبق آخرین آمار ، هر سال چهارصد هزار نسخه از ناتوردشت ، آن هم فقط در کشورهای انگلیسی زبان فروخته میشود. مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که مثل بچه مثبت هاست ، پسری که یک روز حوصله اش سر می رود و از مدرسه فرار می کند . مردم دوست دارند در مورد پسری بخوانند که در حال مرد شدن است .
1984
(جرج اورول)
شما این بار در یک جامعه عجیب و غریب زندگی می کنید . در این جامعه عجیب و غریب تمام اعمال و حرکات شما زیر ذره بین است .یعنی دستگاهی در خانه تک تک افراد وجود دارد که همه حرکات را می فرستد پیش برادر بزرگه ، یعنی اگر شما آب بخورید او می بیند . حالا تصور کنید کسی بخواهد دراین فضای عجیب و غریب عاشق شود . نکته وحشتناکش این است که ، نمی توان به طرف مقابل اظهار عشق کرد . ممکن است او هم یک جاسوس باشد . جرج اورول یک جامعه دیکتاتوری را به ما نشان
می دهد . پیش بینی او هرگز به همان شدت اتفاق نیافتاد . اما حکومت هایی مثل حکومت پینوشه در شیلی و صدام در عراق نشان دادند که تا چه حد می توان هزار و نهصد و هشتاد و چهاری شد .
عقاید یک دلقک : مگر دلقک ها هم فکر میکنند
مگر دلقک هم عقاید دارد ؟ جالب است . اما دارد . مگر دلقک بودن بد است ؟ مگر فراموش کرده ایم که می گویند آن که می گرید یک درد دارد و آن که میخندد هزار درد . مخصوصا که این دلقک آدم کتاب خوانده ای باشد که بخواهد برای پول در آوردن دلقک بازی در بیاورد.
هاینریش بل هم یکی از آن نویسنده های نوبل گرفته و خطرناک است . از همان نویسنده هایی که جذاب می نویسند . با اینهمه او در میان فرهیختگان و منتقدان ادبی جایی ندارد .
صدسال تنهایی : راز کشف آرکادیو
گابو (گابریل گارسیا مارکز) آدم جالبی است . هیچ زبان بیگانه ای را بلد نیست و فقط می تواند اسپانیایی حرف بزند . اما آن قدر خوب این زبان را بلد است و آن قدر خوب به این زبان داستان تعریف میکند که کتاب هایش به چندین زبان دنیا ترجمه شده است . او واقعیت و خیال را آن قدر خوب با هم قاطی میکند که فراموش می کنیم که کدام واقعیت است و کدام خیال .
صد سال تنهایی برای گابریل گارسیا مارکز ، نوبل ادبیات را به ارمغان آورد . فکر میکنم در موردش خیلی نوشته شده است . فقط این نکته را بگویم که اگر این کتاب را تا حالا نخوانده اید ، 99 درصد عمرتان برفناست.
برادران کارامازوف : سه برادر متفاوت
احتمالا زیگموند فروید را می شناسید . همان روانکاو مشهور را می گویم . او وقتی چند رمان از داستایوسکی خواند ، ترجیح داد کتاب دیگری از این نویسنده نخواند . فروید می ترسید که چیز تازه ای برای کشف در عالم روانکاوی نداشته باشد . خیلی ها رمانهایی مثل " جنایت و مکافات " و " ابله " این نویسنده رابیشتر دوست دارند . اما در برادران کارامازوف نکته ای وجود دارد که دوست داشتنی اش می کند . سه برادرند که هر کدام عقاید متفاوتی دارند . برادر بزرگ هر کاری می کند بقیه اشتباهی می فهمند . برادر دومی یک روشنفکر است و حرف های بامزه می زند . او به خدا اعتقادی ندارد . برادر سومی یک کشیش است . حالا تصور کنید این سه برادر چه جوری با هم کنار می آیند .داستایوسکی آن قدر اعماق روح آدمی را در این رمان جراحی کرده که آدم تعجبش می گیرد .
خداحافظ گری کوپر (رومن گاری )
سفر به کوههای پربرف سوییس عالمی دارد . مخصوصا این که آمریکایی باشی و خوش تیپ . اسمت لنی هم که باشد اصلا دلت نمی خاوهد از قله ها بیایی پایین . عشقت این است که توی ارتفاعات سیر کنی . ارتفاع کم برایت اصلا خوب نیست . توی همین ارتفاع کم تو از یک جنگ فرار کرده ای . نمی توانستی تحمل کنی که ویتنامی ها را همین طور الکی بکشند . حالا آن قدر خستهای که میخواهی در ارتفاع باشی . برای همین فصل تابستان برایت خسته کننده است . چون باید بیایی در سطح زمین . تو هم دنبال چیزی هستی که سرت را گرم کند . ما را هم با خواندن این ماجراها سرگرم میکنی .
هکلبری فین : پسری که از جنس ما بود
کمتر کتاب خوانی پیدا می شود که از خواندن رمان های مارک تواین کیفور نشده باشد. البته قبل ازاین که سراغ کتابی از "تواین" بروید بهتر است چند تذکر ایمنی خدمتتان عرض کنم. اول این که این کتاب ها را زمانی دست بگیرید که به اندازه کافی وقت داشته باشید . مثلا زمانی که یک ساعت بعد باید سرقرارباشید ، شروع به خواندن نکنید . گزارش های زیادی در مورد سر قرار نرسیدن افراد هکلبری فین خوان رسیده است . شما به هیچ وجه نمی توانید وقتی کتاب را شروع کردید ، به زمین بگذاریدش . مورد دوم این است که این کتاب را در خلوت بخوانید . تذکر اکید شده که هکلبری فین را در حضور آدم های حساس نخوانید . چه بسا از لبخندهای شما برنجند . و مورد آخر این که کتاب را با ترجمه نجف دریابندری بخوانید.
پیرمرد و دریا :آخرین سفر یک پیرمرد
می گویند بهترین رمان ها را کسانی می نویسند که بیشترین تجربه را در زندگی دارند. در میان نویسنده های قرن بیستمی ، همینگوی جزو آنهایی است که بیشترین تجربه ها را دارد. "پیرمرد و دریا" حاصل یکی از این تجربه هاست . آن هم زمانی که تصور می شد کفگیر به ته دیگ خورده است . همینگوی چند وقتی بود که چیزی ننوشته بود . اتفاق خاصی هم نمی افتاد که ارنست برود آنجا. برای اینکه خودش را از شر دوستانی خلاص کند که دائم می پرسیدند رمان جدید چی داری ، رفته بود کنار دریا . همین جا بود که ایده رمان آمد. همینگوی خیلی سریع شروع کرد به نوشتن. اوایل برای این می نوشت که شاید از دل این نوشته ها موضوعی برای نوشتن یک رمان خوب پیدا کند. اصلا فکر نمی کرد با سوژه ای که قهرمان اصلی اش یک پیرمرد شکست خورده و ناامید است ، بتوان رمان خوبی نوشت. کمی بعد اما ، نتیجه برعکس شد
آن قدر این رمان خوب شد که تمام تلاش نویسنده اش تکرار این موفقیت بود . البته بعدها آن قدر این سبک و سیاق را ادامه داد که لج همه را در آورد ، اما هنوز کسی شک ندارد که " پیرمرد و دریا " رمانی بی بدیل است .
مرشد و مارگریتا: شیطان در مسکو
سه فیلم در یک فیلم ، یک دستگاه چهار کاره ، کاپشن دورو و... حتما ازاین تبلیغات تکراری شنیده اید. می توان از همین جمله ها در مورد مرشد و مارگریتا هم به کار برد . سه رمان در کتاب . سه رمان کاملا متفاوت . بولگاکف برای این که این رمان را بنویسد یازده سال تمام وقت صرف کرد . رمانش با صحنه ای شروع می شود که شیطان وارد مسکو شده است . همه چیز به هم می ریزد . رمان دوم در مورد به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی (ع) است . رمان سوم در مورد کسی است که در حال نوشتن داستان حضرت عیسی (ع) است . مرشد عاشق دختری می شود به نام مارگریتا .حسابش را بکنید که بولگاکف با چه مهارتی این سه رمان را با هم در آمیخته است.
diana_1989
13-03-2008, 14:30
در اين نوشتار تنها به گوشهاي از واژههاي پارسي و معرب (فارسیِِ عربي شده = تازيسته ) که پروردگار يکتا در قرآن کريم آورده است، اشاره ميکنم و در بخش آينده درباره ريشهيابي آنها خواهم نوشت. لازم به يادآوري است واژههاي بسياري از زبان پارسي به زبان تازي راه يافته است که بررسي آنها چندین سال پژوهش ميخواهد.
1- استبرق: ديباي حرير، ديباج (کهف/29)
2- سجيل: سنگوگل (هود/84)
3- کورت: غروب،غورت، غروب کند (تکوير/1)
4- مقاليد: کليدها، مفاتيح (زمر/63)
5- اباريق: کوزهها، ظروف سفالي دستهدار و با لوله براي آب يا شراب (واقعه/17،18)
6- بيَع: کليساهاي ترسايان (حج/41)
7- تنور: تنور (هود/42 و مومنون/27)
8- جهنم: دوزخ ( بينه/5- اين واژه59 بار در قرآن بهکار رفته است)
9- دينار: پول زر (آل عمران/68)
10- سرادق: سراپرده، دهليز (کهف/28)
11- روم: نام سرزميني که روميان بر آن حکومت ميکردند (روم/1)
12- سجل: کتاب (انبياء/104)
13- ن: انون، هرچه خواهي انجام ده (قلم/1)
14- مرجان: مرواريد (رحمن/22،58)
15- رس: چاه، رود ارس (ق/11 و فرقان/38)
16- زنجبيل: گياهيست خوشبو (دهر/17)
17- سجين: دائم، ثابت، سخت و نام چاهي در جهنم (مطففين/7،8،9)
18- سَقَر: جهنم، دوزخ (مدثر/26،27)
19- سلسبيل: نرم، روان، ميِ خوشگوار، آب گوارا و نام چشمهايست در بهشت (دهر/18)
20- ورده: گل، گل سرخ (رحمن/37)
21- سندس: ابريشم، زربفت، ديبا، حرير نازک و لطيف (دخان/53)
22- قرطاس: کاغذ (انعام/7)
23- اقفال: کليدها، جمع قفل (محمد/26)
24- کافور: گياهي خوشبو (دهر/5)
25- کنز: گنج (کهف/81- نه بار تکرار شده است)
26- مجوس: گبران (حج/81)
27- ياقوت: ياکند نوعي سنگ قيمتي است. (رحمن/58)
28- مسک: مشک (مطففين/26)
29- هود: قوم هود (شعراء/124)
30- يهود: جهودان (بقره/107)
31- صلوات: کنشت و کنيسه (حج/41)
32- فردوس: پرديس،بهشت، بستان (کهف/107 – مومنون/11)
33- جناح: گناه، عمل زشت، معصيت (بقره/158 – 25 بار تکرار)
34- زمهرير: شدت سرماي سخت، جاي بسيار سرد (انسان/13)
35- فيل: پيل (فيل/1)
36- کاس: جام، ظرفي که در آن نوشيده شود، کاسه ( صافات/45 – 6بار)
37- زُور: قوه، نيرو، عقل، راي، شرک، لذت، زور (حج/30 – 4بار)
38- شُواظ: زبان? آتش، شعله، حرارت، درحال ذوب شدن (رحمان/35)
39- اُسوَه: مقتدا، پيشوا، آنچه کسي را با آن تسلي دهند (ممتحنه/6 و 4)
40- عبقري: جاي نيکو، درخشان، بزرگ قوم، فرش زيبا، لباس فاخر (رحمان/76)
41- زبانيه: نگهبانان دوزخ، دوزخبان، زبانه کشيدن شعله هاي آتش (علق/18)
42- ابد: جاودان (نسا/57 – 28 بار)
43- قمطرير: شديد، سخت، دشوار (انسان/10)
44- نجس: ناپاک، پليد (توبه/28)
45- بررُخ: مانع وحايل بين دو چيز (مومنون/100 و رحمن/20)
46- تَبَت: نابودشده، قطع شده، تب و تاب يافته (لهب/1)
47- سخط: خشم گرفتن برکسي، غضب (مائده/80)
48- يس: ياسين، يسنا (يس/1)
49- کتاب: نوشته (بقره/2 – بيش از 200 بار تکرار)
50- صراط: راه، روش (فاتحه/6 – 45 بار تکرار)
51- ذوالقرنین: کورش بزرگ (کهف/83 تا 99)
52- جند: لشکر، سپاه، ارتش (یس/28 – 29 بار تکرار)
منابع:
1- شماره 1 تا 31 از کتاب "رساله المتوکلي" نوشته جلالالدين محمد سيوطي و برگردان دکتر محمدجعفر اسلامي
2- شماره 32 تا 47 از کتاب "واژههاي دخيل در قرآن مجيد" نوشته آرتور جفري (زبانشناس و قرآنشناس) و برگردان دکتر فريدون بدرهاي
3- شماره 48 تا 50 از کتاب "ديوان دين در تفسير قرآن مبين" نوشته حبيب الله نوبخت
4-- شماره 51 از کتاب "تفسیر المیزان" نوشته علامه طباطبایی
5- شماره 52 از مقاله "ریشه واژه جنباشی" نوشته علیاصغر فیروزنیا، ماهنامه حافظ، شماره 34
نوشته شده بدست پیشاهنگ Pishahang
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
mehrdad21
09-09-2008, 22:38
در این جا می خواهیم سراغ نویسنده هایی برویم که شغلی به جز نویسندگی داشته اند و سپس رو به نویسندگی آورده اند.
وقتی از صادق هدایت شغلش را می پرسیدند کمتر پیش می آمد بگوید:نویسنده . هر چیزی می گفت به غیر از این کلمه .مثلا می گفت کارمند بانک است . وقتی دلیل کارش را می پرسیدند ، می گفت نویسندگی شغل نیست چون نمی شود از آن پول در آورد (صادق جان کجایی این جی کی رولینگ رو ببینی که چه پولی داره در میاره . روحت شاد).
ما میخواهیم درباره نویسنده های این چنینی بیشتر بدانیم . حدیث نویسنده شدن این آدم ها از آن حرف های خواندنی است و وقتی این ماجرا ها را می شنویم قند توی دلمان آب می شود که مثلا مارک تواین قایقرانی را رها کرد تا "هکلبری فین " را بنویسد .
آنتوان دوسنت اگزوپری : خلبانی که نویسنده شد
شک نکنید که می گویند بیشتر داستان ها راست است . مثالش همین آقای اگزوپری .او خودش خلبان بود .می گویند که سقوط توی یک صحرا را هم تجربه کرده است . تا این جایش با عقل آدمیزاد جور در می آید. اما این که یکدفعه شازده کوچولویی از راه رسیده باشد ، دیگر از آن حرف هاست. به نظر شما داستان اگزوپری دروغ است ؟ از من اگر بپرسید می گویم نه . دروغی در کار نیست همه چیز درست و راست پیش می رود. شازده کوچولو حتما در لحظه ی سقوط به سراغش آمده . البته ممکن است شما با عقل آدم بزرگانه تان حرف من را باور نکنید
اصلا مهم نیست.(درست مثل فیلم ماهی بزرگ اثر به یاد ماندنی تیم برتون . در آنجا پدری وجود داشت که داستان هایی از جوانیش تعریف می کرد که پسرش باور نداشت اما در انتهای فیلم و در لحظه ی مرگ پدر همه ی آن کاراکترها حاضر شدند او را به رودخانه سپردند) . مهم این است که من ، اگزوپری و خیلی های دیگر که هنوز عقل آدم بزرگی شان نیامده سراغشان این داستان را باور می کنیم. حتی خیلی ساده قبول می کنیم که خلبان ماهر فرانسوی کار و بارش را ول کند و بچسبد به نویسندگی . خیلی چیزهای دیگر را هم باور می کنیم .
اگزوپری بعد از موفقیت شازده کوچولو چند کتاب دیگر هم نوشت. مثل "پرواز شبانه" . این کتاب ها نگرفت. دنبال چرایش نباشد چون خیلی واضح است . اگزوپری آن ها را با عقل آدم بزرگانه اش نوشته بود .به هر حال بعد از "شازده کوچولو" آن قدر تشویقش کردند که آدم بزرگ شد .اما به هر حال ،آدم بزرگ نویسنده ، بهتر از آدم بزرگ غیرنویسنده است . دنیای بچه گانه این را می گوید.
ساراماگوا :روزنامه نگاری که کارش را ول کرد تا کوری بنویسد
ساراماگوا می خواست نویسنده شود .از همان اولش .از همان روزهایی که یواشکی توی اتاقش می نشست و خیالبافی هایش را می نوشت. گاهی هم نمی نوشت تا یادش برود . چه اهمیتی داشت . پدر ساراماگوا (و چه فرقی می کند . مادرش یا دایی اش یا هرکس دیگری) می گفت که نویسندگی پول ندارد و "اگر خوزه دوست دارد بنوسد ، بهتر است سراغ روزنامه نگاری برود) خوزه هم همین کار را کرد. روزنامه نویس شد اما میل به نویسنده شدن از سرش نیفتاد. (حالا میشه درک کرد چرا این بشر این قدر ایده ی جالب تو ذهنش داره . من اعتقاد دارم روزنامه نگاری جز شغل هایی است که خیلی ذهن رو باز میکنه . تو سینما هم بیلی وایلدر سابقه روزنامه نگاری داره و اون هم خدا بیامرز از ایده های فوق العاده ای در فیلم هاش استفاده می کرد) 24 سالش بود که دوباره به سرش زد که رمان بنویسد و نوشت. خوب نشد . واقعا خوب نبود. شاید فرصت نکرده بود که خوب ویرایشش کند. شاید روزنامه نگاری او را کمی از نوشتن خسته کرده بود . کسی چه می داند . خوزه دست از رمان و داستان نوشتن برداشت، اما داستان ها دست از سرش برنداشتند تا 20 سال بعد . حالا دیگر موهای خوزه خاکستری شده بود و او دیگر پسرکی سر به هوا نبود و کمتر از پدر، مادر و دایی.... یا هرکس دیگری حساب می برد .دستش هم بفهمی نفهمی به جیبش می رفت و می توانست خرج خودش و خانواده اش را بدهد . دوباره رمان نوشت ."کوری" نوبل ادبیات گرفت . خوزه نویسنده شد . هورا ، او به آرزویش رسید . شما هم به آرزوهایتان برسید .
آنتوان چخوف : آقای دکتر
در مورد چخوف چه می توانم بنویسم ؟ ریش پرفسوری اش ؟ کلاه و عصایش ؟ نامه های عاشقانه اش ؟ بیماری اش ؟ زندگی اش توی روستاهای روسیه که سرما طاقت آدم را می برد ؟ در مورد چخوف از چه می توانم بنویسم ؟ چخوف بعد از این که درس پزشکی اش را تمام کرد ، برای گذراندن طرحش به یکی از روستاهای اطراف مسکو رفت . روستایی سرد و بی امکانات .او بیماری و درد را در این روستا به خوبی تجربه کرد. چخوف شروع کرد به نوشتن مقاله های پزشکی در مورد بیماری هایی که مردم این روستا را از پاانداخته بود . این ها اما چاره کار نبود . چخوف شروع کرد به نوشتن داستان ،نمایشنامه و رمان. و چقدر کارخوبی کرد. او کمتر از مردمان این روستا و روستاهای دیگر نوشت که بعدها بهشان سرزد. به جای آن چخوف از "بانو و سگ ملوس" نوشت. چخوف در این داستان هایش ،بیشتر از دکتری اش دکتر بود . دستش درد نکند.
رومن گاری : شما چه خوش تیپ هستید آقای گری کوپر
وقتی جسدش را پیدا کردند کاغذی در کنارش جلب توجه می کرد :"عاقبت ،واقعیت را به طور کامل بیان کردم ،
رومن گاری" . رومن به لطف حمایت های مادرش که نقش پدر را هم برای او بازی می کرد سرانجام وارد دانشکده
حقوق شد . او به تحصیلاتش در حقوق ادامه داد و به خاطر جو دانشجویی حاکم در فرانسه هم زمان با آغاز جنگ
جهانی دوم به نیروهای آزادی بخش فرانسه پیوست. هم رزمانش می گفتند که خلبانی زبر دست است .دیپلمات
جوان چنان اعتباری را به دست آورده بود که فرانسه او را نماینده خود در سازمان ملل کرد. شاید ازدواج با لزلی
بلانش ،نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی باعث شد تا رومن جدی تر دست به قلم شود .همسر نویسنده اش
اصرار عجیبی به جمع آوری و چاپ دست نوشته های رومن گاری داشت . رومن دیپلماسی را کنار گذاشت و
جای خود را در طبقه روشن فکر فرانسه باز کرد و جوایز متعددی را با خود به خانه برد . اما اگر رومن سیاست را
رها نمی کرد شاید هیچ گاه واقعیت را هم به طور کامل بیان نمی کرد . آقای رومن گاری به شما خیلی مدیونم .
چارلز دیکنز : چه رویاهایی که می آیند
چارلز از تندنویسی در دفتر ثبت احوال به روزنامه نگاری و خاطره نویسی رسید و با ماهنامه شروع به کار کرد و مقاله هایی از زندگی روزانه خود و مردم اطرافش برای آن ها فرستاد .مقاله هایی او با نام مستعار "باز" مورد توجه قرار گرفت و ناشر به او سفارش جدیدی داد . چارلز "یادداشت های بازمانده باشگاه پیکویک" را نوشت که ابتدا در روزنامه و سپس به صورت مستقل چاپ شد . او به نوعی رنج دوران کودکی و نوجوانی خود را در آن ها منعکس می کرد و از بی عدالتی و ریاکاری و ظلم قصه ها می ساخت. او با قوه تخیل خود شخصیت های عجیب داستان های خود را با خصوصیت های منحصر به فردشان می آفرید .دیکنز با کتاب "باشگاه پیکوک" به شهرت رسید و وضع مالی اش بهتر شد و پس از این جذب دنیای ادبیات شد ،او پی در پی رمان های جذاب می نوشت که سوژه اغلب آن ها ریشه در رنج های خود دیکنز داشت .
اخوان ثالث : آهنگری که شاعر شد
به سختی می توان تصور کرد که مردی آهنگر بتواند حریری لطیف از جنس واژه ها ببافد ،حریری که هر رهگذری دلش بخواهد آن را بر تن کند .اخوان مدتی درگیر مسائل سیاسی زمان خود بود، بارها زندانی ویک بار نیز به کاشان تبعید شد .مدتی پس از آزادی اش ،در رادیو تلویزیون خوزستان استخدام شد . گویی آهنگر قصه ما ، با همان دست هایی که پتک بر آهن می کوبیده می خواسته معجزه کند و داشته آرام آرام راه اصلی خویش را پیدا می کرده ؛ راهی که روحش به آن کشش داشته است و نیرویی از اعماق وجودش آن را به خود فرا می خوانده است . او در همان سالها با نیما یوشیج و شیوه ی شعر سرایی وی و سبک نیمایی آشنا شد که تاثیر بسزایی روی قلم و نوع نگارش اخوان داشت . پس از منتقل شدن به شهر تهران در رادیو و تلویزیون ملی فعالیت خود را آغاز کرد . او قدم به راهی می نهاد که درست به سوی مقصد دلخواهش پیش می رفت ،راهی که خود انتخاب کرده بودو با وجود سختی هایی که پیش رو داشت در آن مقاومت می کرد.
مارک تواین :قایقران می سی سی پی
در روزهای زندگی مارک تواین ،آمریکا فضای عجیب و غریب تری نسبت به امروزش داشت .ایتالیایی ها ،اسپانیایی ها و خلاصه اروپایی ها در حال مهاجرت گسترده به این کشور بودند تا شغلی دست و پا کنند .سیاه ها را به زور به این کشور می کشاندند تا برده داشته باشند ،آثار تاریخی اروپا را تکه تکه به این کشور می آوردند . معدن ها شلوغ بود .درگوشه و کنار شهر در حال ساختمان سازی بودند و چه قتل هایی که اتفاق نمی افتاد . اگر میخواهید بیشتر در مورد این سال های آمریکا بدانید ، حتما رمان "رگتایم " نوشته ی دکتروف رو بخوانید .اصلا چرا دور برویم ،داستان های مارک تواین را بخوانید . او خودش هم این ماجراها را تجربه کرده ، و بعد نشسته و سر فرصت آن ها را نوشته . مارک تواین کارگر کشتی بود . به هر حال پولی در می آورد تا شب ها گرسنه نباشد .اما او کار دیگری هم می کرد . خیلی ها به جز کارشان کارهای دیگر می کنند . کار مارک تواین اما بد نبود ،بچه مثبتی بود واسه خودش. تا ولش می کردند کتاب می خواند .البته در مورد کارهای دیگرش ،بگذاریم برای فرصتی دیگر. بعد یکدفعه ول کرد. "هکلبری فین" را نوشت که اتفاقا داستان خوبی از کار در آمد . "تام سایر" را نوشت . "بیگانه ای در دهکده " را نوشت . چیزهای دیگر نوشت . دستش درد نکند. خواندن "هکلبری فین " با ترجمه نجف دریابندری تجربه ی دلپذیری است. آقای تواین شما تا ابد برای من مهم هستید .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قیصر امین پور : شاعر یا دامپزشک
در روزهای آخر شهوریو 57 اتوبوسی از دزفول به سمت تهران آمد . تا این جای کار اصلا عجیب نیست . پسر جوانی مسافر این اتوبوس بود که به تهران می آمد تا در دانشکده دامپزشکی ثبت نام کند .این جا هم عجیب نیست . اتوبوس که حرکت کرد ،پسرک کلمات را توی ذهنش رقصاند .او دوست نداشت دامپزشک شود . دامپزشکی که سهل بود او حتی دوست نداشت پزشک شود . او شاعر بود ، هر چند که موهایش هنوز به اندازه روزهای شاعری اش روی پیشانی اش نمی ریخت .او شاعر بود .هرچند که دامپزشکی را ول کرد تا علوم اجتماعی بخواند .او شاعر بود ، چون دوباره علوم اجتماعی دانشگاه تهران را رها کرد تا ادبیات بخواند . قیصر امین پور مثل ناصر خسرو خوابی ندیده بود تا دامپزشکی را رها کند . او حتی مثل شهریار عاشق دخترکی هم نشده بود . دست کم تا جایی که می دانیم داستانش را برای کسی تعریف نکرده بود . نه خوابش را و نه ماجرای عاشقانه اش را . مگر می شود که شاعر خواب های شاعرانه نبیندو عشق روزهای جوانی را تجربه نکند . قیصر به گمانم همه این ها را توی دلش نگه داشت تا چند سال بعد از عاشقانه های نوجوانی در شعرهایش بنویسد و خالق "دستور زبان عشق " باشد. روحش شاد .
آلن رب گریه :نویسنده مهندس
آلن رب گریه که خواندن داستان هایش از خواندن شیمی آلی و فیزیک حرارت هم سخت تر است ،در کمتر مصاحبه ای راضی می شود در مورد ریش و سبیلش حرف نزند و یا در مورد مشهور شدنش. او هر چقدر در داستان هایش عجیب و غریب می نویسد ، در حرف هایش شوخ است . مثلا می گوید که نویسنده مشهوری است بدون این که کسی کتاب هایش را خوانده باشد . و یا از روزهایی می گوید که سبیل باریکی داشت و احتمالا کلی بهش می خندیدند ،اگر همسرش نبود او احتمالا ریش نمی گذاشت و با آن سبیل باریک ، بیشتر شبیه دلقک سیرک می شد تا یک نویسنده . آن سبیل مربوط به روزهایی است که آلن درس مهندسی می خواند. البته شاید با اضافه شدن ریش به ترکیب صورتش ، او مهندس مشهوری هم می شد. حالا این که چطور به سرش زده که نویسنده شود هم از آن حرف هاست.
سروانتس : دن کیشوت در روزهای پیری
وقتی سروانتس قلم به دست گرفت ،بیشتر سرش را موهای سفید و خاکستری پر کرده بود.اوسفرهای بسیاری را از سرگذرانده بود و تجربه های بسیاری را برای نوشتن داشت.هرچند در زمان او ،ادبیات آن چنان گسترش نیافته بودند ،که خود مرجع یک تجربه باشد .با این همه سروانتس سفرهای گسترده ای به ادبیات پهلوانی و اخلاقگرای دوره خودش داشت و تاثیر این سفرها را در نوشته هایش می بینیم. نوشته های او چندان زیاد نیست .شاید وقت بیشتری برای این کار پیدا نکرد ،چرا که کمی کمتر از یکسال بعد از تمام شدن جلد دوم دن کیشوت به طولانی ترین سفر زندگی اش رفت،سفری که در انتظار همه ماست . او در کارهای محدودی که انجام داد ،به ویژه در کتاب به یاد ماندنی اش ، "دن کیشوت" روالی را بنا گذاشت که پیش از آن چندان جدی گرفته نمی شد .
این رو تو اینترنت همینجوری الکی ناخواسته باهاش برخورد کردم. :31:
نمیدونم دوره های بعدیش هم برگزار شده یا نه .
ولی به هر حال نقاشیهای جالبی در رابطه با کتاب هست.
مخصوصا اولی که لیاقت دریافت جایزه رو به عنوان اول واقعا داشت. سیر زندگی رو در کتاب ناخوانده عمر میشه دید. که باید هر برگ آن گشوده شود تا به آن پی برد.
منبع :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
First Prize: Benjasit Tumying/Thailand
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Second Prize: Edik Boghosian/Iran
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Third Prize: Firouzeh Mozafari/Iran
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Special Prize: Vladimir Kazanevski/Ukraine
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Special Prize:Massoud Ziai/Iran
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Honorable Mention: J.Bosco/Brazil
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Honorable Mention: Mehdi Sadeghi
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Honorable Mention: Enrique Lacoste/Cuba
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Honorable Mention: Somaye Shoghi/Iran
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
mehrdad21
30-09-2008, 23:15
ده شورشی آرمان خواه ادبیات
هرنویسنده یک شورشی به حساب می آید.او علیه خودش ،دنیا ،گذشته و آینده اقدام می کند و دنیا را آن جوری که می بیند یا دلش می خواهد آن جوری باشد ،به تصویر می کشد.هر نویسنده ای هم فکر می کند که طرز نوشتن او بهترین شکل ممکن است .شاید هم حق با او باشد و در ادبیات ،بر خلاف بسیاری از جاها ،چند تا بهترین شکل ممکن داشته باشیم .چه اشکالی دارد به جای رتبه اول ،چند طراز اول داشته باشیم؟چند طراز اول که می آیند ، قواعد موجود را می شکنند و آن جوری می نویسند که به نظرشان بهترین است.بعضی از این آدم ها ، چگونگی نوشتن را عوض می کنند و برخی از چه نوشتن را. و گاهی هر دو قضیه با هم عوض می شود . مثلا نویسنده ای که تا حالا از خانواده های پولدار نوشته ،نمی تواند به همان سبک و سیاق در مورد زندگی بیچاره ها بنویسد .او باید برای نوشتن طرحی نو در اندازد. در ادامه این تاپیک ده شورشی دنیای ادبیات معرفی می شوند ،ده شورشی که دنیای ذهنی و نوشتاری ما را تغییر داده اند.
ریچارد براتیگان ؛ شعری با دانه تربچه
زیاد شنیده ایم شاعری که خیلی عجله داشته و می ترسیده حسش بپرد روی جلد سیگار،کاغذ دستمال کاغذی و یا روی قبض آب و برق چیزی نوشته باشد. در دوران های گذشته شاعران به علت نداشتن کاغذ ،احتمالا روی پوست آهو ،تخته سنگ و چوب هم نوشته اند. اما این که شاعری در دهه 1960 بیاید و روی بسته بندی دانه های تربچه شعر چاپ کند ،از آن حرف هاست.
بعد از آن که ریچار براتیگان با کتاب "صید قزل آلا در آمریکا" توفانی در دنیای ادبیات به راه انداخت ،به فکر این افتاد که بیشتر انقلابی عمل کند . او یکی از مجموعه شعرهایش را روی بسته دانه های تربچه چاپ کرد.توی جعبه 10 بسته گذاشته بودند که یک طرفش شعری از ریچارد براتیگان بود و طرف دیگرش ، همان چیزهایی بود که روی بسته های دانه تربچه می نویسند. این کتاب براتیگان ،شکلی عجیب و غریب داشت .قیمتش هم کم نبود .حتی این روزها ،خیلی از مجموعه داران آن را به قیمت های نجومی با هم رد و بدل می کنند ،اما انقلاب براتیگان این ها نبود.
ریچارد براتیگان ،فرم رمان را عوض کرد .او دلش می خواست همان طور که زندگی می کند بنویسد .یعنی در هم و بدون هیچ نظمی .به همین دلیل است که شما هر جور که بخواهید می توانید "صید قزل آلا در آمریکا" را بخوانید . از ته ، از وسط و یا قاطی پاطی. هر جور خواندنش هم یک جور کیف دارد.
یکی از اشعار عجیب براتیگان
اگر برای من می میری
من برای تو می میرم
و گورهای مان مثل دو عاشق خواهد بود
در یک لباس شویی خودکار
اگر تو صابون می آوری
من پودر می آورم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نیکلای گوگول :شنل پوش
شاید داستان های طنزآمیز گوگول و به خصوص "یادداشت های یک دیوانه "یا "شنل" هیچ ارتباطی به داستان های جدی روسیه نداشته باشد ، اما نویسنده ای همچون داستایفسکی در مورد او می گوید : :همه ما از زیر شنل گوگول بیرون آمده ایم ."
ادبیات معاصر روسیه ،به شدت به این نویسنده طنزنویس وابسته است .نوشته های او که سرشار است از طنزی تلخ،به نوشته های آنتوان چخوف می رسد و کمتر کسی است که نداند نوشته های چخوف چه تاثیری بر ریموند کارور و ادبیات معاصر جهان و آمریکا داشته است.علاوه بر این، گوگول تاثیر بسیاری بر ادبیات انتقادی دنیا داشته است. او از اولین نوشته اش که درباره کشاورزی بیچاره است تا آخرین نوشته اش ،همواره به شرایط ناعادلانه جامعه انتقاد کرد.
همه این ها و سبک نوشتاری ویژه سبب شد تا از همان آغاز کار او را مسخره کنند. گوگول اما از پای ننشست و جنگید تا ادبیاتی نو متولد شود . طنز او چنان با مزه بود که حروف چین ها ،وقتی کارش را می چیدند ،از خنده روده بر می شدند ، با این همه خیلی ها دلشان می خواست سر به تنش نباشد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جیمز جویس : دنیای بوها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پسری را تصور کنید که با عینکی ته استکانی که با بندی به پشت سرش بسته شده ،گیج و ویج به دور و برش نگاه می کند .او درست وسط زمین بازی فوتبال ایستاده و دنبال توپ می گردد. اما آن چه نصیبش می شود ،گل و لای وسط زمین بازی است.
جیمز جویس که روزگاری دلش می خواست مثل خیلی از ایرلندی ها بازیکن فوتبال شود ،چشمان ضعیفی داشت .بیماری ضعف چشم او کمی ارثی و کمی هم برای کتاب هایی بود که می خواند. این بود که به جای آن که خیلی به دیدن توجه کند ،به شنیدن ،بوییدن و فکر کردن وابسته شد. رمان های جویس پر است از بوها و صداها.او ضعف خود را بدل به یک قدرت کرد و با نوشته های خود تعبیری دیگر از ادبیات را به دست داد. مشهورترین رمان جویس ،هنوز به فارسی ترجمه نشده است . او در این کتاب که اولیس نام دارد،در مورد یک روز شخصیتش می نویسد . این که چطور توانسته یک روز ،یک آدم را تبدیل به هزار صفحه رمان کند ،یکی از آن کارهایی است که فقط از جویس بر می آمد.
مایاکوفسکی :خشن احساساتی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاید بین نویسنده هایی که در این تاپیک قصد معرفی شان را دارم ، مایاکوفسکی از همه شان انقلابی تر باشد.او به گفته باسترناک،خوشش می آمد که زندگی اش را به یک نمایش تبدیل کند. حضور مایاکوفسکی در کارهای تبلیغاتی ،روزنامه نگاری ،بازیگری سینما و در نهایت شاعری عصیان گر ،نام او را بیشتر از خیلی ها بر سر زبان ها انداخته است .حضور این گونه مایاکوفسکی سبب شده تا زندگی بیش از آن چه که باید در معرض دید همگان قرار گیرد . مایاکوفسکی در سال 1893 در دهکده ای در گرجستان متولد شد ، جایی که آن را بعدها و به افتخار شاعر ،مایاکوفسکی نامیدند.
شاعر در سال 1908 سه بار دستگیر شد و به زندان افتاد و به همین علت هرگز درسش را تمام نکرد . اما این فقط شروع حادثه های زندگی مایاکوفسکی بود او در عمر کوتاه 37 ساله اش به نقاط بسیاری سفر کرده بود و حادثه های مختلفی را از سر گذرانده بود .همه این مسائل ریز و درشت در شعرهای مایاکوفسکی وجود دارد .شعر او بر خلاف نوشته های اطرافیانش پر از حساس ،کلمات رکیک ،اعتراض و فریاد ،خشونت بود و همه این مسائل متناقض ،کار مایاکوفسکی را بی نظیر می کند .
[RIGHT]همینگوی :انقلاب دیالوگ ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همینگوی از اولین نویسندگان نسل نو آمریکاست که در اوایل قرن بیستم شکل گرفتند.هر چند نیمه دوم عمر همینگوی با کارهای تکراری طی شد ،اما نمی توان نیمه اول انقلابی او را فراموش کرد .همینگوی در نیمه دوم به تکرار خودش پرداخت و این برای یک نویسنده ،خطرناک ترین مسئله به حساب می آید. همه شعرها ، ماجراجویی ها ،ازدواج های مجددو... نتوانست تغییری در این وضعیت به وجود آورد. همینگوی خود شیفته شده بود و یک انقلابی خود شیفته ،بی خاصیت ترین موجود به حساب می آید. اما در نیمه اول کار همینگوی کاری بود کارستان.
او با دیالوگ های خود که کوتاه ،موجز و پر از روح زندگی بودند ،ادبیات آمریکا و جهان را متوجه خود کرد. از سویی نثر ساده و جذاب همینگوی که بی تکلف می نوشت باعث می شد مردم راحت تر با او ارتباط برقرار کنند.همین باعث شد که بعدها خیلی ها دلشان بخواهد مثل او بنویسند ،مثل جلال آل احمد.یک نثر تلگرافی.این ها برای آن که یک نویسنده انقلابی به حساب بیاید کم نیستند،هر چند که با او مخالفت چندانی نشده باشد.
ویرجینیا وولف: اتاقی از آن خود
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زنان در تاریخ ادبیات جهان ،شکسپیر نداشته اند.آن ها هرگز نتوانسته اند برتولت برشت ،آلبر کامو ،الکساندر دوما ،ویکتور هوگو و داستایوفسکی داشته باشند.چرا؟ یعنی استعداد نوشتن ندارند؟ یعنی هیچ زنی در طول تاریخ متولدنشده که توانسته باشد پا به پای تولستوی بنویسد؟ جواب این سئوال در آستین زنی است که دنیای ادبیات را متحول کرد .تا پیش از آن که ویرجینیا وولف ،با نوشته های محکم و استوارش دنیا رو متوجه خود کند ،زن ها ترجیح می دادند یا ننویسند و یا نوشته هایشان را با اسم مستعار چاپ کنند. شاید این روزها خیلی از ما بدانیم که جرج الیوت اسم زنی است که جرات نوشتن به اسم خودش را نداشته است. اما بسیار بوده اند زن هایی که با اسم های دیگری نوشته اند.
وولف از دو نظر یک نویسنده ی انقلابی به حساب می آید .او از طرفی با نوشته هایش که به جریان سیال ذهن ارتباط دارد ، با نویسنده هایی مثل جیمز جویس ،هنری جیمز و مارسل پروست پهلو می زند و از طرف دیگر ،با نوشته هایی که از زن های نویسنده حمایت می کرد ،نیمه گمشده ادبیات را متولد کرد .نیمه ای که نمی توانست بنویسد. زن ها پس از وولف توانستند که راحت تر بنویسند .تولد نویسنده هایی مثل سیمون دوبوار،مارگریت آتوود، آلیس مونرو و سیلویا پلات مدیون حضور وولف است. ولف در کتاب "اتاقی از آن خود" در مورد خواهر شکسپیر نوشته است . خواهری که اگر اسیر جامعه ای مرد سالار نبود ،کم از برادر نداشت .نویسنده باید اتاقی از آن خود می داشت و زن ها نداشتند.ویرجینیا وولف را شکسپیر ادبیات معاصر دانسته اند.
بورخس :هزارتوهای تمام نشدنی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بیشتر ما بعد از شنیدن اسم ادبیات آمریکای لاتین ،یاد مارکز می افتیم. او نوبل گرفته ،کلی کار سیاسی کرده که تیتر یک روزنامه ها شده و خلاصه بلد بوده خودش را چه جوری مطرح کند.اما او پدر رئالیسم جادویی و ادبیات آمریکای لاتین نیست . حتی بورخس هم پدر ادبیات آمریکای لاتین و رئالیسم جادویی نیست. اما بی شک یکی از مطرح ترین نویسندگان این دیار است .او مادری انگلیسی داشت که به خوبی یادش می داد چه طور از انگلیسی به اسپانیایی ترجمه کند.بورخس اولین کتابش را در 9 سالگی ترجمه کرد .
بورخس دنیای ادبیات را به خوبی می شناخت .او چند زبان بلد بوده و از وقتی توی زیرزمین خانه مادربزرگش ،داستان های هزار و یک شب را پیدا کرد ، اسیر این قصه ها شد. بورخس یکی از اولین نویسنده هایی بود که واقعیت و رویا را به هم آمیخت. او جوری این کار را انجام می داد که مشکل بفهمیم واقعیت کدام است و رویا کدام.
آندره برتون :ویرانگر
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آندره برتون هنوز یکی از عجیب ترین هنرمندهای دنیا به حساب می آید.او آرزو داشت که یک انقلابی به حساب بیاید ،به همین دلیل تا جایی که می توانست کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا زیر یک صندلی با سنگ توالت را امضا می کرد و آن وقت آن را به عنوان یک اثر هنری می فروخت.
سوررئالیسم (فرا واقع گرایی) بااسم برتون عجین شده است . او سال ها راهبر این مکتب بود ،مکتبی که می گفت باید از واقعیت های عینی گرفت ،همه ساختارهای ادبیات را از بین برد ،از همه چیز فرار کرد و در نهایت کاری بیهوده مثل هنر را انجام داد .از نظر برتون ،رمان نوشتن یکی از بیهوده ترین مسائل روزگار بود . اما او چند رمان دارد که از میان آن ها "نادیا" به فارسی ترجمه شده است .آندره برتون هیچ وقت این رمان را به درستی ویرایش نکرد. او همان دست نویس اولیه اش را به چاپخانه فرستاد، دست نویسی که پراز غلط املایی و ویرایشی بود .تنها سی سال بعد ،برتون حاضر شد برخی از غلط های املایی و ویرایشی کتاب را اصلاح کند.او معتقد بود که حس اولیه ارزش دارد ،حسی که گاه با کلمه نمی شود آن را بیان کرد و به همین دلیل کتاب "نادیا" پر است از عکس و تصویر.
آلن رب گری یه : مردی با سبیل گاوبازی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رب گری یه در دورهای از زندگی شروع به نوشتن کرد که دو جنگ بزرگ جهانی ،روزگار را بر هم تنگ کرده بود .روزگاری که آدم ها آن قدر خودشان را کوچک حس می کردند که تقریبا هیچ بودند .یک بمب اتمی ، بیشتر از 150 هزار ژاپنی را دود کرده بود و به هوا فرستاده بود. یک سری از نویسندگان که آلن رب گری یه رهبرشان بود ،ترجیح دادند که آدم ها را تا آن جایی که می شد از نوشته هایشان حذف کنند . به نظر آن ها آدم ها همان قدر اهمیت داشتند که فنجان ،قاشق ،میز و کیف دستی .به نظر آن ها آدم ها توانایی قهرمان شدند نداشتند. حتی بیشتر ضدقهرمان بودند تا این که قهرمان باشند. ،در مرکز داستان بدرخشند و کارهای مهم بکنند .آدم ها شدند چیزی همطراز با همین چیزهایی که نوشتم.
آلن رب گری یه به دو دلیل دیگر هم مشهور شد .او دوست داشت به هر راهی که شده مشهور باشد .به همین دلیل سبیل گاوبازیش را باریش مخصوص خودش عوض کرد و از طرفی با فیلم های سینمایی ای که ساخت ، خیلی ها را متوجه خودش کرد .ادبیات بعد از آلن رب گری یه که هنوز زنده است ،رنگ و بویی دیگر گونه یافت. او همان طور که خودش می گوید نویسنده مشهور است ،بی آن که کتاب هایش را خوانده باشند.
سروانتس : انقلابی پیر
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حدود 400 سال قبل ،یک شورشی وارد دنیای ادبیات شد که بی آن که خودش بداند ،تغییرات زیادی در دنیای ما داد. او هم مثل نیما و هر انقلابی اصیل دیگری ،علاوه بر محتوا ،تغییرات زیادی را وارد ادبیات کرد. کارهای او آن قدر اهمیت دارد که او را پدر رمان مدرن می دانند.
سروانتس بر خلاف نویسنده های پیش از خودش و شبیه بسیاری از نویسنده های بعد از خود و شبیه بسیاری از نویسنده های بعد از خود ،به سفرهای فراوانی رفته بود ،آن هم در مقام یک کارگر کشتی .شغل های ریز و درشت فراوانی را پشت سر گذاشته بود و همه این ها باعث شده بود که او رمان را به شکل زندگی ببیند و نه به شکل یک متن بیهوده و سرگرم کننده. سروانتس زمانی اولین رمانش را نوشت که موهای سرش سفید شده بود ، اما مو های سفید باعث نشد تا پیرمرد ملاحظه کند و مثل فبلی ها بنویسد .اگر قصه های پهلوانی در روزگار او خواننده های بسیار داشت ،او ساختار این قصه ها را در هم شکست .پهلوان او ،فقط کاریکاتوری از یک قهرمان بود .او زندگی ،خیالات ،شوخی و طنز را وارد رمان کرد و شاید خودش هم نمی دانست که دارد چه می کند.
این موضوع طی یک ایمیل برام اومد و خیلی برای خودم جالب بود و منبعش هم عنوان شده
به قلمِ لنا کالمتِگ
برگرفته از روزنامهیِ سونسکا داگ بلادت
رباب محب
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
امیل زولا نویسندهیِ ناتورالیست (طبیعیگرا) فرانسوی درسالِ1902 یعنی یکسال قبل از مرگش کاندیدِ اولین جایزهیِ ادبی نوبل شد. اما از آنجائیکه به نظرِ کارل داوید آف وایرسن دبیرِدائم وقت کمیتهی نوبل، ادبیات باید " سمت و سوی معنوی و مطلوبی" داشته باشد، این جایزه به زولا تعلق نگرفت. ازجمله دلایل کمیتهی نوبل " ناتورالیسمِ بسیار بیروح و بیملاحظهیِ زولا باعث میشود که به دشواری بتوان اورا مناسب این جایزه دانست." وبدین ترتیب جایزه به شاعر فرانسوی سُلی پرودهوم، نویسندهای که آثارِ چندانی از خود به جای نگذاشته است و این شروع جالبی برای جایزهیِ ادبی نوبل نبود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جایزه نگرفتن تولستوی اغلب به عنوان یکی ازخطاهای بزرگ کمیتهی نوبل تلقی میشود. از همان سال 1902 نام تولستوی در لیست کاندیداها کنار 34 نام پشنهاد شده،قرار داشت. در گزارش رسمی کمیتهیِ نوبل آمده است که نویسندهیِ«جنگ و صلح» " استادِ شرح حوادثِ حماسی است" اما انتقادِ تولستوی از دولت و کلیسا باعث شد که جایزه به او تعلق نگیرد. عدم صلاحیتِ تولستوی طبق نظرِ کمیتهی نوبل اینطورجمعبندی شده است: آثارتولستوی با معیارِ جایزه یعنی" معنویت والا و وارسته" مطابقت ندارد. بدین ترتیب تولستوی نیز قربانیِ برداشت و عقایدِ کنسرواتسیمِ وایرسن شد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نام ویرجینیا وولف هرگز در لیستِ کاندیداهایِ جایزهیِ نوبل نبوده است. اغلب گفته میشود که به جایِ وَله پیرل بوک (1938) میبایستی ویرجینیا وولف برندهیِ جایزهیِ نوبل میشد. آیا این به خاطرِ زن بودنِ او بود؟ ما میدانیم زنان نویسندهای که موفق به دریافت جایزهیِ نوبل شدهاند انگشتشمارند. تا کنون تنها یازده نویسندهیِ زن موفق به دریافتِ جایزهیِ نوبل شده است. البته دلیل این امر تنها به آکادمی سوئد برنمیگردد، بلکه شمار زنانِ نویسندهای که به عنوان کاندیدا پیشنهاد میشود، بسیاراندک است. نام شاعرِ روسی آنا آخماتوف (1889-1966) از جمله نامهائی است که در حاشیه مطرح شده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسندهیِ ایرلندی خالق اودیسیوس هم جایزهیِ نوبل نگرفت. و این یکی دیگر از خطاهایِ کمیتهی نوبل است. طبقِ نظرِ شل اِسمارک در دههیِ سی، وقتی کمیتهی نوبل از کسانی مثلِ پیرل بوک قدردارنی میکرد و به طور جدی مارگریت میشل نویسندهیِ کتاب پرفروشِ « دور با باد" را به بحث میگذاشت، جائی برای نوبل گرفتن جیمز جویس وجود نداشت. اما در دههیِ چهل وقتی آکادمی سوئد متوجه نویسندهگانِ « پیشگام» شد، میتوانست جمیز جویس یکی از برندهگانِ این جایزه باشد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسندهیِ آرژانتینی که همواره آثار اندکِ او مورد بحث قرار گرفته است. گفته میشود آرتور لوندکویست به بورخس به خاطر تمجید از دیکتاتور شیلایی آگوستو پینوشه رأی منفی داد. لوندکویست همچنین گفته است که بورخس بی دلیل اینگونه بر سرِ زبانها افتاده است. به هرحال، اکنون دیگر دیر است، زیرا که از سال 1974 تصویب شد که جایزهیِ نوبل فقط به نویسندهگان در قیدِ حیات تعلق بگیرد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وایرسن " سمبولیسمِ ایسبن را دوست نداشت." و بدین ترتیب و با همان دلایلی که نامِ زولا و تولستوی از لیست برندهگان جایزهیِ نوبل حذف شد، نام این درام نویسِ نروژی نیز خط خورد. سالِ 1903 یعنی سالی که نامِ ایبسن در لیستِ کاندیداها بود، جایزهیِ نوبل به بیورن شرنه بیورنسونِ نروژی که به نظرِ اعضایِ آکادمی سوئد شعرش " ناب و در خدمتِ اندیشه است" تعلق گرفت.
گرام گرین نویسندهیِ پرکارِ بریتانیائی از دیرباز به " کاندیدای همیشگیِ نوبل" ملقب شده است. گویا آرتور لیندکویست مانعِ راه اوبود. لیندکویست در مصاحبهای در سال 1980اظهار کرده است که آثارِ خوبِ گرام گرین متعلق به گذشتههایِ خیلی دوراست.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گناهِ جایزه نگرفتن فرانس کافکا - نویسندهیِ چک - به گردنِ آکادمی سوئد نیست، زیرا که اغلب آثار کافکا پس از مرگش منتشر شده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طرفداران پراست نیز نمی توانند آکادمی سوئد را زیر سؤال ببرند. شاهکار پراست به طورِ کامل، موقعی منتشر شد که این نویسندهیِ فرانسوی در قید حیات نبود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 5.jpg
بزرگترین نویسنده سوئدی نیز از آکادمی سوئد جایزهای دریافت نکرد. آگوست استریند برگ به عنوان یک نویسندهای جنجالی شناخته شد. سال 1909 با اهدایِ جایزهیِ نوبل به سِلما لاگرلُف روشن شد که این جایزه هرگزبه آگوست استریند برگ تعلق نخواهد گرفت. آنگاه بود که به همتِ جمعی طرفدار جایزهیِ "آنتی نوبل یا ضد جایزهیِ نوبل" به راه انداخته شد و در آخرین روزِ تولدِ استریند برگ این جایزه به این نویسندهی بزرگ اهدا شد.
جمعی دیگر از نویسندهگان که جایزهیِ نوبل نگرفتند:
جرج براندس – هنری جیمس – آنتون چِکُو- ژزف کونراد- مارگاریت یورکنار – رنه چار- ولادیمیر ناباکوف – برتول برشت- پل کِلان- آسترید لیندگرن – مارنیا توفتاجوا .
پنجاه سال گفتو گوهایِ اعضایِ آکادمی نوبل جزء اسناد محرمانه بوده است.
این مقاله روز هشتم اکتبر دوهزارو هشت میلادی در روزنامهیِ سونسکاداگ بلادت، بخشِ فرهنگی صفحهیِ 6 به چاپ رسیده است.
اين مطلب را توي سايت آقاي Mani Shahrir خوندم . برام خيلي جالب بود . در مورد اطلاعيه استخدام يك كتاب فروش و خصوصيات لازم براي اين كار بود .
واقعا خصوصيتي كه مي طلبيد براي من جالب بود و خيلي خيلي خوشم اومد . به نظرم هم واقعا بايد همين طور باشه يعني يك كتاب فروش يك مشاور كتاب هم باشه . من اوضاع تهران را واقعا نمي دونم اگه از چنين روندي پيروي مي كنه واقعا بايد به كتاب فروشهاش يك تبريك گفت و جدي جدي از اين لحظا خوش به حال بچه هاي تهراني
من چنين چيزي يعني كتاب فروش مشاور را توي اصفهان نديدم يعني اگه هست هم من باهاش برخورد نداشتم .
عيد امسال مي خواستم براي يك سري دوستام عيدي كتاب بخرم و واقعا كمبود اين مسئله تو چشمم خورد . يعني كاملا معلوم بود كتاب فروش فقط كتاب فروشه نه كتاب خوان و اين به نظرم واقع جاي تاسف داشت . چون خود كتاب فروش با مطالعه مي تونه باعث راهنمايي افراد به مسير صحيح و باعث بالاتر رفتن ميزان مطالعه مردم و فروش كتاب بشه .
من حتي توي كتابخونه هم كه نگاه مي كنم كتابدارهايي كه باهاشون برخورد داشتم كتاب خوون حرفه اي و باسواد نبودند و خيلي خيلي ديدم كسايي كه ازشون راهنمايي خواستن و چه پيشنهادهاي تاسف برانگيزي دادن .
واسه همين اين متن واسم شديدا جالب بود .
قسمت اولش را توي همين پست مي ذارم اگه علاقه مند بوديد پست دوم مطلب كامل هست.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چندي پيش نامهاي دريافت كردم با اين مضمون:
"پايين ميدان وليعصر، روي ويترين کتابفروشي هاشمي 5 سال است که يک آگهي باد ميخورد: به يک آقاي کتابشناس نيازمنديم!
امروز از قضا موقع آزمون يکي از متقاضيان آنجا بودم: يکي از کتابهاي زرينکوب را بگو؟ آخرين ترجمه عزتالله فولادوند چيست؟ نويسنده زورباي يوناني؟ اسلاويژيژک؟ مکتب فرانکفورت؟ تاريخ طبري؟ ...
سئوالها خيلي سخت نبود اما يک کتابخوان اساسي ميخواست. بنده خدا منمن کرد و رفت.
... گفتم پدر من اين کسي که شما ميخواهي، کسي که عمرش را وقف کتاب کرده، الان يا خودش نويسنده است يا مثل شما ناشر است يا دستکم يک گوشه مطبوعات اين مملکت دارد قلم ميزند.
آقاي هاشمي اما از مواضعش کوتاه نميآيد. او چند سال است شديدا دنبال يک آقاي کتابشناس ميگردد که از 9 صبح تا 9 شب به مشتريان سرويس بدهد.
خيلي اميدوار نيستم. با اين حال گفتم شايد شما کسي را بشناسيد که باعث شود آن کاغذ بارانخورده را از پشت ويترين کتابفروشي بردارند. آقاي هاشمي گفت براي يک مورد ايدهآل (نجف دريابندري مثلا؟!) حاضر است تا 500 هزار تومان در ماه هم بدهد."
دوستمان راست ميگويد. نه تنها آقاي هاشمي، بلكه بسياري از كتابفروشهاي تهران سالهاست كه به دنبال "كتابفروش خوب" ميگردند و هرچه هم كه بيشتر ميگذرد، كمتر پيدا ميكنند.
يكي از ايرادات كار شايد اين باشد كه صاحبان كتابفروشيها اغلب به دنبال "سوپر كتابفروش" (همخانواده "سوپرمن") ميگردند. كسي كه حافظهاش مثل رايانههاي همراه كار كند و تاريخچه تمامي كتابهاي تاليفي و ترجمه شده بيست، سي سال اخير را در آن ذخيره كرده باشد. كتابهاي كتابفروشي را خوانده باشد (خورده باشد!!!)، با نام و كار مترجمها و نويسندهها و ناشران مختلف آشنا باشد و ... تصور ميكنم اين تصوير "علمي-تخيلي" برگرفته از خاطرات (شايد هم افسانههاي) به جا مانده از كتابفروشان چند نسل قبل باشد كه تا حدودي همه خصوصيات فوق را از خود بروز ميدادهاند. "ما كه به چشم خودمان نديدهايم" و متاسفانه آمار و ارقام درست و حسابي هم از حجم انتشار كتاب در چهل، پنجاه سال پيش (دورهاي كه افسانهها به آن اشاره دارند) در اختيارم نيست، اما حدس ميزنم اصل ماجرا اين بوده كه توليد كتاب و تنوع فرهنگ در آن زمان اينچنين گسترده نبوده. بنابراين امكان اينكه مكانيزمي انساني بر پايه حافظه و علاقه و پشتكار بتواند بر مجموعه اطلاعات لازم احاطه پيدا كند و بعد در طول ساليان مهارتي خارقالعاده را از خود بروز دهد، در آن دوران هنوز وجود داشته است. در اينجا البته سهم زندگي بيدغدغهتر آن روزگار را هم نبايد از نظر دور داشت. كتابفروش ما در آن دوران كمتر نگراني ساخت و ساز ساختمان در فلان جا يا خريد و فروش زمين در بهمان جا يا پرداخت قسطهاي ماشين ليزينگياش را داشته است!
اين روزها اما حجم كتابهايي كه در طول يكسال چاپ ميشوند (و چون در كوتاهمدت فروش نميروند، در انبارها و قفسههاي كتابفروشيها انباشته ميشوند) آنقدر زياد است كه بعيد ميدانم ساز و كاري انساني بتواند از پس رسيدن به سطح توقعات آقاي هاشمي بربيايد. بنابراين نتيجه اين ميشود كه معمولا آقاي هاشمي و ديگر صاحبان كتابفروشيها ناچارند سطح توقعات خود را پايين بياورند و فقط گاهي جهت مرور خاطرات (شايد هم كمي "حالگيري" علاقمندانِ جوياي نام حرفه كتابفروشي) گريزي به گذشته بزنند كه "... شما هم اسم خودتان را ميگذاريد كتابفروش، اون موقعها ..."
ولي واقعا آيا ميشود قابليتها و وظائف يك كتابفروش را فرموله كرد؟ شرح وظائفي سازماني روي كاغذ تهيه كرد و به دست هريك از متقاضيان كار كتابفروشي داد كه "اين است كاري كه بايد انجام بدهي"؟ چنين كتابفروشي چقدر ميتواند نيازهاي مشتريانش را برآورده كند و چه مقدار از كار، باز روي زمين ميماند تا سوپرمني پيدا شود و همه را مدهوش حافظه و مطالعه خود بكند؟
سخت نگيريم! شايد هم عملي باشد.
"چند فرمان" يك كتابفروش خوب: اول، كتابهايي كه در قفسه داري را بشناس
براي يك كتابفروش هيچ "خيطي" بدتر از اين نيست كه درباره كتابي از او سوال كني، بگويد آن را موجود ندارد و بعد بروي و خودت آن را در قفسههاي مغازهاش پيدا كني!
قانون اول كتابفروش اين است كه بايد بداند چه كتابهايي را در قفسههايش دارد. آشنا شدن با كتابهاي موجود در يك كتابفروشي كار آساني نيست اما غيرممكن هم نيست. لازم نيست همه كتابها را بخواني تا آنها را بشناسي و باهاشون آشنا بشي. اما لازم است كه هريك از كتابها را ورقي بزني، توضيحات پشت جلدش را بخواني و ... مشخصاتشان را حتيالامكان به ذهن بسپاري.
دوم، نشاني كتابهايت را به خاطر بسپار
دومين دردسري كه معمولا كتابفروشها دچارش ميشوند اين است كه وقتي كتابي را از آنها ميخواهي، ميدانند كه آن را موجود دارند اما هرچه ميگردند نميتوانند پيدايش كنند. تكميلكننده اين بدشانسي معمولا اين است كه بالاخره وقتي مشتري حوصلهاش سر ميرود و مغازه را ترك ميكند، كتاب پيدا ميشود و معلوم ميشود كه در كدام قفسه جا خوش كرده است!
كتابفروشها اغلب سيستمي براي دستهبندي كتابها در قفسههايشان دارند. معمولا همگي كتابها را به روش موضوعي در قفسهها ميچينند. البته بيتوجهي در قرار دادن كتاب در قفسه/موضوع درستش گاهي دردسرآفرين ميشود. احتمالا برايتان پيش آمده كه در كتابفروشياي ببينيد يك كتاب فلسفي را در قفسه كتابهاي سينمايي گذشتهاند، با اين استدلال كه چون نام نويسنده يا مترجماش داريوش مهرجوئي بوده! و يا اينكه كتابي از "ناتاليا گينزبورگ" در قفسه كتابهاي نوجوانان قرار ميگيرد با اين استدلال كه چون قطع كتاب جيبي/پالتويي است و ناشر كتاب انتشارات هرمس است و هرمس همه كتابهاي نوجواناناش را در اين قطع چاپ ميكند!!! (اينجاست كه بايد گفت: ولي هر گردي كه گردو نيست)
اين شاخه البته گاهي آنقدر تخصصي ميشود كه به جز تكيه بر سليقه، كار ديگري درباره آن نميتوان كرد. مثلا اينكه معمولا كتابفروشها، با تكيه بر شهرت كتاب "دنياي سوفي" به عنوان كتابي براي آموزش تاريخ فلسفه به نوجوانان، بقيه كتابهاي ياستين گاردر را هم در قفسه كتابهاي نوجوانان ميچينيد. در اين مورد معمولا استدلال آوردن براي اينكه جاي صحيح كتابهاي گاردر در آن قفسه نيست، خيلي كار سادهاي نيست.
خلاصه اينكه داشتن سيستمي مناسب براي تقسيمبندي كتابها در قفسهها و صرف دقت و توجه لازم به هنگام چيدن كتابها در كتابفروشي، نجاتدهنده كتابفروش به هنگام پيدا كردن كتابهاي درخواستي مشتري است.
سوم، كتابهايي كه در قفسه نداري را بشناس
عقل سليم حكم ميكند كه وقتي كتابهايي را كه در قفسه داري شناختي، ميتواني با قاطعيت حكم كني كه بقيه كتابهاي دنيا را در كتابفروشي نداري و خيال خودت و مشتري را از همان اول راحت كني كه "نداريم آقا"! اما اي كاش واقعا امور زندگي به همين سادگي سامان ميگرفت.
كتابفروش در طول روز و هفته و ماه و سال، با كمك ابر و باد و مه و خورشيد و فلك، مشغول فروش كتاب است. بنابراين به مرور كتابهايي كه در قفسه دارد را به دست مشتري ميدهد و اگر فكري براي جايگزين كردن آنها نكند كمكم قفسهها خالي ميشوند.
قفسهها را ميشود با "هر كتابي كه دم دست ميرسد" پر كرد. اما پر كردن قفسهها به تنهايي مشكل كتابفروش را حل نميكند.
اصطلاحي هست كه ميگويد "كتابفروش بايد جنسش جور باشد"، اين را البته در مورد سبزيفروش و ميوهفروش هم ميگويند! مثلا در طول سالهاي اخير، كتابفروشي كه وقتي سراغش ميروي "بادبادكباز" خالد حسيني يا "كيميا خاتون" سعيده قدس را موجود نداشته باشد كلاهش پس معركه است و جنسش جور نيست. موجود داشتن انواع و اقسام ديوان حافظ و قرآن و نهجالبلاغه و مفاتيح هم از ديگر الزامات "جوري جنس" است.
جان كلام اينكه كتابهاي محدودي هستند كه بخش عمدهاي از فروش هر كتابفروشي را تشكيل ميدهند (اگر ميخواهيد ميتوانيد قانون معروف 80-20 را در اين زمينه هم صادق بدانيد) و اگر كتابفروش حواسش به تهيه مداوم اين كتابها نباشد و به موقع موجودي خود را از اين كتابها تجديد نكند، هم خودش را از فروش و سود مناسب محروم كرده و هم مشتريانش را "پَر داده است".
ممكن است باورتان نشود، اما در اين زمانهي فناوري و تكنولوژي هنوز بسياري كتابفروشيها هستند كه مكانيزم سفارش كتابشان لنگ ميزند و به موقع متوجه نميشوند كه كدام كتابشان را تمام كردهاند و بنابراين نميتوانند به موقع اقدام به تهيه مجدد عنوانهاي پرفروش بكنند.
براي همين است كه اگر مشتري كتابفروشيها باشيد خيلي از اوقات برايتان پيش آمده كه كتابي را درخواست كردهايد و فروشنده ابتدا فكر كرده كه كتاب را موجود دارد و مدتي هم در قفسهها به دنبال آن ميگردد اما بعد متوجه ميشود كه احتمالا "در زمان شيفت قبلي"، كتاب را تمام كردهاند!
چهارم، در قلمرو رقيب قدم بزن!
يكي از كاركردهاي يك كتابفروش خوب بايد اين باشد كه مشتري را در راه رسيدن به كتاب مورد نظرش هدايت و راهنمايي كند، حتي اگر خودش در كتابفروشي، كتاب مورد نظر را موجود نداشته باشد!
اگر در كتابفروشيهاي مختلف گشت زده باشيد، احتمالا متوجه شدهايد كه هر كتابفروشي مجموعه كتابهاي خاصي را انتخاب كرده و در قفسهها به مشتريانش عرضه ميكند. اين ممكن است به دليل سليقه خاص هر كتابفروش باشد. يا شايد هم نشانه انتخاب آگاهانه يا ناآگاهانه طيفي خاص از مخاطبين براي كتابفروشي. خيلي از اوقات پيش ميآيد كه حتي وقتي به دو كتابفروشي در يك محله هم سر ميزني ميبيني "جنس" كتابهايشان با همديگر فرق ميكند. هر دو رمان دارند، اما هركدام روي نوع خاصي از رمان تكيه كردهاند. ايراني، ترجمه، روشنفكرانه، سرگرمكننده، حادثهاي، ...
به نظر من كتابفروش خوب ما بايد گاه به گاه به فروشگاههاي رقيب هم سري بزند و در ميان قفسههاي آنها چرخي بخورد تا ببيند در قلمرو ديگران چه خبر است. اين ميتواند چند حسن داشته باشد. يكي اينكه كتابهايي را كه در بازار چاپ شده اما او احيانا به آنها توجه نكرده، آنها را نديده يا براي عرضه در فروشگاهاش سفارششان نداده در فروشگاههاي ديگران ببيند و احتمالا يكبار ديگر با نگاه خريداري اين عنوانهاي ناديده گرفته شده را بررسي كند. ديگر اينكه آشنا شدن با موجودي كتابهاي رقيب كمك بزرگي است تا بتوان مشتري سرگردان را راهنمايي كرد. "كتاب مورد نظر شما را نداريم، اما سري به فلان كتابفروشي بزنيد، حتما ميتوانيد آنجا كتاب را تهيه كنيد!"
(اين توصيه البته از آن توصيههاي "ناموسي" است. تقريبا همه كتابفروشها كتابفروشيشان را كعبه آمال كتابدوستان ميدانند و اشاره به اينكه در جاهاي ديگر هم ممكن است تجربههايي وجود داشته باشد كه به كارشان بيايد، معمولا توهين به مقدسات محسوب ميشود!)
و بالاخره ... پنجم، لطفا كتاب بخوان
بله، و اين هم بالاخره آخرين و بديهيترين "فرمان"! كتاب بخوان.
چند و چون اين توصيه البته كمي با نقطهنظر آقاي هاشمي و ديگر "كتابفروشيدارها" متفاوت است. اگر قبول كنيم كه "كتابفروش نميتواند همه كتابهاي كتابفروشياش را بخواند" ديگر نگراني اينكه آيا او كتابهاي دكتر زرينكوب را خوانده يا نه، مرتفع ميشود.
كتابفروش ما ميتواند طرفدار پر و پا قرص عزيزنسين، سيدني شلدون، كارلوس كاستاندا، يا شفيعي كدكني باشد. مهم نفس خواندن است و تاثيري كه اين "عادت" بر خلق و خوي او و مهارتاش در هدايت مشتري ميگذارد.
البته وقتي گهگاه كتابي گل ميكند و در روز مثلا 40-50 نسخه فروش ميرود ("جامعهشناسي نخبهكشي" در زمان انتشارش چنين كتابي بود)، داشتن مقداري كنجكاوي درباره آن، حتي اگر موضوعش با دلمشغوليهاي معمول همخواني ندارد، ميتواند بسيار براي كتابفروش ما مفيد باشد و در طول ساليان، به مرور بخشي از آن احاطه مورد اشاره بزرگان را برايش فراهم كند.
آنم آرزوست!
اين روزها تسلط بر بسياري از "فرمان"هاي فوق با ورود رايانه به كتابفروشيها بسيار سهل و آسان شده. استفاده از كامپيوتر در كتابفروشيها سالهاست كه آغاز شده، اما انگار تازه كتابفروشها دارند راه و روش استفاده از اين ابزارشان را ياد ميگيرند. حالا ديگر خيلي اتفاق ميافتد كه وقتي كتابي را ميخواهي اول از همه بگويند "صبر كنيد Search كنم ببينم آن را موجود داريم يا نه!" حتي ريشسفيدان هم (معمولا هر كتابفروشي يك رئيس قبيله دارد!) بالاخره بدبيني ذاتيشان را نسبت به فناوري كنار گذاشتهاند و آنها هم "اهل Search" شدهاند.
اما در مورد "فرمان پنجم" چشمم چندان آب نميخورد كه حالا حالاها آبي گرم شود. وقتي گهگاه از سر كنجكاوي مدتي "توي نخ" شاگرد كتابفروشها ميروي، ميبيني خيلي برايشان فرقي نميكند كه مرغ سوخاري بفروشند يا سراميك حمام يا كتاب. اهل محصولات كاغذي نيستند و اغلب كشششان به سمت بخش "سمعي و بصري" بيشتر است. در اين ميان كتابفروشيدارها هم مستاصل در گوشهاي حرص ميخورند و با ياد گذشتهها آه ميكشند كه "آنم آرزوست".
mehrdad21
10-04-2009, 09:23
نویسندگانی که دغدغه فیلم ساز شدن داشتند
فروغ فرخزاد؛ خانه سیاه است
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پسری روی تخته سیاه می نویسد :"خانه سیاه است" دوربین عقب می رود. تصویر سیاه و سفید است،درست مثل لباس های پسرک .کمی بعد مردی که لباس هایش درست مثل پسرک، با دست هایی بالا آمده ، می خواند و می رقصد.دست مرد از آن مچ به بعد ادامه پیدا نکرده است.مچ لاغر او، همان جا مانده است.تصویر مرد سیاه و سفید است. چون زمانی که فروغ این فیلم را می ساخت هنوز مرسوم نبود در ایران فیلم رنگی بسازند.و اگر فیلم رنگی هم بود، فروغ سیاه و سفید می ساخت.خانه جذامی او ، سبز نبود.آبی نبود. سیاه بود.سیاه سیاه.
شنبه،یکشنبه،دوشنبه،سه شنبه، چهارشنبه،پنجشنبه،جمعه،شنب ه،یکشنبه،دوشنبه و..تکرار
بعد از موفقیت "تولدی دیگر" فروغ فرصت یافت تا آن چه را که در ذهن دارد، به تصویر بکشد.میگویند اگر دوستی با ابراهیم گلستان نبود،هرگز نمی توانست فیلم بسازد.اما مگر کم بودند کسانی که با ابراهیم گلستان و کارگردان هایی مثل او دوست بودند و الان هیچ اسمی ازشان نیست؟فروغ شاعر بود، شاعر سینما.
ژان کوکتو؛خون شاعر
می گویند هنرها، هووی همدیگر هستند. یعنی اگر سراغ داستان بروی،شعر از دستت می رنجد و ولت می کند.یعنی رمان،تحمل ندارد که سراغ سینما یا تئاتر بروی. بد هم نمی گویند. با این فرصت کم، سخت است که سراغ چند هنر، آن هم به طور همزمان بروی .در این میان البته استثناهایی وجود دارند.ژان کوکتو،نویسنده،شاعر و نقاشی بود که کارگردانی تئاتر هم می کرد و برای آن می نوشت. اینها سبب نمی شد که او فیلمساز خوبی نباشد.کوکتو 10 فیلم ساخته است، که "اورفه اش" از بقیه مشهورتر است . خیلی از علاقه مندان به سینما این فیلم را دوست دارند .او داستان شاعری را تعریف می کندکه از آینه می گذرد تا به حقیقت برسد.تصویر فرازمینی شاعر در اورفه،تحسین اهالی ادبیات را هم به خود جلب کرد.
"فرشته ای با دوسر" ، خون شاعر" و "دیو و دلبر" از بقیه فیلمهای او هستند. فیلمهایی که به شدت شاعرانه اند و ما را به دنیای خیالات می برند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ناصر تقوایی؛ تابستان همان سال
اتفاق است دیگر.چند سال داستان می نویسی و کسی تحویلت نمی گیرد .همکلاسی ها از نوشته هایت خوششان می آید. دست آن ها به جایی قد نمی دهد.تا این که یک روز داستانت دست "صفدر تقی زاده" می افتد. او هم داستان را می خواند و خوشش می آید.می فرستد برای مجله آرش .خوششان می آید.چاپش می کنند. فیلمساز می شوی.آن قدر فیلم دیده ای که ترجیح می دهی برای سینما بنویسی.اما همان یک مجموعه کافی است تا داستان نویست بدانیم. تو در " تابستان همان سال" نماندی. که کاش می ماندی. اما درست مثل بچه هایی که بزرگ می شوند و دلشان نمی خواهد که بزرگ شوند، کودکی ات را از یاد نبردی.فیلم های ادبی ساختی."ناخدا خورشید" را می گویم که از روی "داشتن و نداشتن" همینگوی ساخته ای . و "چای تلخ" را هرگز نساختی.پس بنویس.نوشتن که فقط یک خودکار و کاغذ می خواهد و برایت سخت نیست.چرا نمی نویسی؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آندره مالرو؛امید بشر
زندگی این آدم به راحتی می تواند تبدیل به یک فیلم سینمایی شود.بدون آنکه بخواهند یک واو به آن اضافه کنند.یا چیزی ازش بردارند. مالرو اول زبان هندو چینی یاد گرفت، بعد به آن جا سفر کرد و چهار کتاب حاصل این سفر بود.بعد به جمهوری خواهان اسپانیا پیوست.با کلی اصرار بیست هواپیمای جنگی از فرانسه خرید تا علیه دولت سلطنتی اسپانیا بجنگد.کلی دنبال خلبان گشت تا این هواپیماها را بر فراز فرانکو (دیکتاتور اسپانیا) به پرواز در آورد.یک بار هم مالرو تا پای اعدام هیتلر پیش رفت .سینمایی نبود؟
مالرو تنها یک فیلم ساخته است:"امید بشر" همین یک فیلم کافی است که این نویسنده ماجراجو را فیلمساز بدانیم .نویسنده ای که کتاب های "فاتحان" و "راه و رسم سلطنتی" ،"سرشت انسان"، "فریبکاری غرب"، "ضد خاطرات"، "صداهای سکوت"، "روان شناسی هنر" و ... را نوشته است و سهم بزرگی در هنر قرن بیستم دارد.
ابراهیم گلستان؛خشت و آینه
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این آدم هر جا که باشد، همیشه گرد و خاک فراوانی دور خودش ایجاد می کند. ابراهیم گلستان متخصص در امور گرد و خاک و غیره است.او که هشتاد و سه سال پیش در شیراز به دنیا آمده، اکنون در لندن زندگی می کند و هنوز هم درسن به مانند روزهای جوانی مصاحبه می کند و جنجال به راه می اندازد.آخرینش همین کتاب "نوشتن با دوربین".گلستان با ترجمه شروع کرد.اولین کتابهای او ترجمه هایی از همینگوی و فاکنر بود که با استقبال مواجه شد.اما در ادامه گلستان ترجیح داد بنویسد و بسازد.اولین مجموعه داستان او "آذر،ماه آخر پاییز"که در سال 1328 به چاپ رسید توجه خیلی ها را به خود جلب کرد.ابراهیم گلستان فیلمساز هم به همان
اندازه مشهور شد .خیلی ها "خشت و آینه" را از اولین فیلم های خوب سینمای ایران مطرح می کنند که در برابر فیلم های "کلاه مخملی" آن دوره ایستاد. او بعدها "یک آتش"،"موج و مرجان و خارا"،گنجینه های گوهر"و"اسرار گنج دره جنی" را هم ساخت. و نکته جالب این که علاقه گلستان آن قدر به سینما زیاد شده بود که او ابتدا فیلم "اسرار گنج دره جنی" را ساخت و از روی فیلم کتابش را نوشت.
رومن گاری؛پرندگانی در پرو
درست است که رومن گاری فقط دو فیلم ساخته است و بیشتر رمان و داستان کوتاه نوشته است تا این که فیلم بسازد، اما به نظرم باید او را بیشتر یکی از اهالی سینما به حساب آورد تا ادبیات.
همسر گاری یک بازیگر سینما بود که رومن سرصحنه یک فیلم به این زن دل باخت.او به دلیل علاقه به گری کوپر،قهرمان پرآوازه فیلم های وسترن، نام خانوادگی اش را عوض کردو...همه این ها یک طرف،تاثیر سینما بر نوشته های گاری یک طرف.او کارگردانی بود که دوربینش کلمه شکار می کرد.رمان های او تصویری و سینمایی ترین رمان هایی هستند که ادبیات تاکنون به خود دیده است و فیلم هایش،"قتل" و "پرندگانی در پرو"،اقتباس های ادبی بدی نیستند،گرچه به پای رمان های نویسنده نمی رسند.تصاویری که رومن گاری از کوههای برف خیز سویس می دهد،کم از یک فیلم ندارند.مومو در کتاب "زندگی پیش رو" کم از یک قهرمان سینمایی ندارد.
با این همه رومن گاری فیلمساز را چندان جدی نمی گیرند.نویسندگی او، فیلمسازای اش را در سایه قرار داده بود و شاید اگر همسرش بازیگر نبود، هرگز فیلم نمی ساخت.
نادر ابراهیمی؛آتش بدون دود
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسنده "یک عاشقانه آرام" و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"، همین چند وقت پیش بود که ما رو تنها گذاشت.ابراهیمی از شانزده سالگی می نوشت.اما تقدیرش این بود که شغل های متفاوتی را از سر بگذراند؛از کمک کارگر تعمیرکار سیاردر ترکمن صحرا تا کارگری چاپخانه،حسابداری و تحویلداری بانک،صفحه بندی روزنامه،مترجمی،ویراستاری، نقاشی کتاب های کودکان،مدیریت کتاب فروشی و تدریس در دانشگاه ها.
فیلمسازی یکی از دغدغه های این نویسنده است.او که اولین کتابش را در سال 42 و با عنوان "خانه ای برای شب" چاپ کرده،اولین فیلمنامه اش را برای مرتضی ممیز و با عنوان "آنکه خیال بافت،آنکه عمل کرد"نوشت.تجربه زندگی کردن در نقاط مختلف ابراهیمی را به سمت مستند سازی پیش برد.او چندین مستند برای تلویزیون ساخت تا "آتش بدون دود" را بسازد.سریالی که در ترکمن صحرا اتفاق می افتاد و بیست و چند قسمت داشت..سریال سفرهای "هامی و کامی" از دیگر فعالیت های این نویسنده بود. "صدای صحرا"،"گل های وحشی ایران"،"استاد کهنه"،"تاریخ نو"،"ارگ بم"،"گلاب قمصر" و "روزی که هوا ایستاد" آخرین فیلم اوست که در سال 76 ساخته شد.
آلن رب گری یه؛سال گذشته در مارین باد
آدم است. دیگر عوض می شود .یک در میان فیلم می سازد و به جای آن سبیل مسخره که شبیه گاوبازهای اسپانیایی بود،ریش می گذارد.البته نه به میل خودش که به اصرار زنش.به قول خودش اگراین ریش را نمی گذاشت ،تهیه کننده ها به مردی با آن سبیل مسخره پول نمی دادند تا فیلم بسازد. اما فیلمسازی رب گری یه فقط محصول این حرف ها نیست.او فیلم هایش را در دوره ای خاص ساخت. سینمای سنتی فرانسه به مشکل برخورده بودو کارگردان های جوان فرانسوی از جمله فرانسوا تروفو،گدار،شابرول،اریک رومر و ... وارد عرصه شده بودند.کارشان هم موفق بود .حداقل در آن روزها مردم را به سینما می کشاندند.این بود که تهیه کننده های فرانسوی دنبال نیروهای جدید بودند.حتی کار به آن جایی رسیده بود که یکی از تهیه کننده های فرانسه روزی به کلود شابرول می گوید،دوستی نداری که زیر بیست و پنج سال داشته باشد و تا حالا فیلم نساخته باشد و بخواهد بسازد؟
رب گری یه هم در این شرایط وارد شد.او سی و چند سال داشت اما به هر حال نیرویی تازه به حساب می آمد.به خصوص برای سینمایی که ادعای مولف بودن داشت.سینمایی که می خواست با دوربین فیلم بسازد.و رب گری یه "لغزش تدریجی لذت"، " بازی با آتش"، "ماندگار" و "سال گذشته در مارین باد(فیلمنامه)" را ساخت.
مارگریت دوراس؛روزهایی میان درختان
باور می کنید؟برای خود من هم عجیب است که دوراس 19 فیلم ساخته باشد،کم نیست.این را در نظر بگیرید و تعداد فیلم های بسیاری از کارگردانهای نامی سینما را در نظر بگیرید که بسیار کمتر از این عددند.با این همه،دوراس را نویسنده می دانیم تا فیلمساز.چون او در فیلم هایش هم می نوشت تا به تصویر بکشد.گفتارهایی که دوراس،روی فیلمهایش و با صدای خشدار خودش گذاشته، بیشتر به چشم می زندتا تصاویرفیلم. او را از فیلمسازهای موج نو فرانسه می دانند.فیلمسازهایی که می خواستند با دوربین بنویسند.فیلمسازهای مولف.
MaaRyaaMi
05-05-2009, 10:47
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در تمام ادوار کتابهایی بوده اند که به خاطر محتوای مطالبشان در مورد فساد و بدنامی مذهبی، زبان زشت و مستهجن، خشونت، تبعیض نژادی، مسائل جنسی و یا سیاسی جنجالهای زیادی به پا کرده و در این زمینهها مطالب حساسی را به وضوح و یا خیلی تند و افراطی عنوان کرده و همواره از زمان انتشارشان موج شدید مخالفت را از سوی جامعه عمومی، سازمانهای سیاسی و مذهبی متوجه خود ساخته اند.
1. هاکلبری فین، مارک تواین، 1884
این کتاب تا مدتها کتابی بحث برانگیز به شمار میرفت، رمان مارک تواین تضاد بین رویاهای بی ریا و ساده دوران کودکی و واقعیات بی پرده و ظالمانه را به نمایش میگذارد و به توضیح برابری، مساوات، عدالت و حقوق بشر میپردازد. در این کتاب هاک خودش را به مردن میزند تا به رودخانه فرار کند؛ در آنجا او با برده ای به نام جیم آشنا میشود که او نیز فراری است. آنها با همدیگر به جستجوی آزادی میروند و در هر لحظه از سفرشان مورد آزمایش قرار میگیرند. در حالیکه هاک به دنبال بازگشتن به زندگی بی قیدانه و راحت است، جیم نیز در جستجوی آزادی شخصی میباشد که هیچ وقت در زندگی نداشته. با ورود تام سایر هاک با مشکلی روبرو میشود و سر دوراهی قرار میگیرد که آیا به خانه برگشته و یا به خاطر آزادی جیم زندگی اش را به خطر بیندازد؟!
این کتاب از همان ابتدا به خصوص در قرن بیستم بسیار مورد بحث و مجادله بود؛ چراکه کلمه "کاکاسیاه" بارها به صورت افراطی در داستان استفاده شده است. نوع لهجه و گویش عامیانه داستان نیز مورد انتقاد قرار گرفته بود.
ارنست همینگوی در مورد هاکلبری فین گفته است: این کتاب بهترین کتابی است که تابحال داشتهایم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
2.لولیتا، ولادیمیر ناباکوف، 1955
لولیتا اثر ولادیمیر وقتی که در سال 1955 در فرانسه منتشر شد، طوفانی از بحث و جدلها را به سوی خود فرا خواند و از آن زمان تا به حال پشت پرده پنهان مانده است. این کتاب افکار فردی به نام هومبرت با تمایلات جنسی نسبت به کودکان را افشا میکند. هومبرت زندگی خود و همچنین دل مشغولیهایش نسبت به دختر بچهها، مثل دختری دوازده ساله به اسم هنر دالرز را نقل میکند. چاپ این کتاب در فرانسه، بریتانیا، نیوزیلند، آفریقای جنوبی و آرژانتین ممنوع اعلام شد. اما در آمریکا با موفقیتی عظیم مواجه شد و گفته میشود از زمان کتاب بربادرفته اولین کتابی بوده که در سه هفته اول چاپ 100000 نسخه اش فروش رفته است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
3. دنیای جدید را نجات بده (Brave New World)، آلدوس هوکسلی، 1932
این کتاب که در سال 1932 منتشر شد مشهورترین رمان آلدوس هوکسلی به شمار میآید؛ البته مهمترین رمان او نیست. این کتاب بارها مورد اعتراض قرار گرفت و هنوز هم کتابی بحث برانگیز به حساب میآید. هوکسلی در این کتاب دیدگاه خود که بر پایه علم و تکنولوژی است را برای خواننده به نمایش میگذارد. داستان مواد مخدر و دخانیات، تمایلات جنسی و خودکشی رابه تصویر کشیده و خوار و خفیف بودن فرهنگ ایالت متحده را از دید هوکسلی نشان میدهد.
4.رمز داوینچی، دن براون، 2003
کتاب دن براون از همان ابتدا مورد هجوم منتقدان و بحث و جدلها قرار گرفت. زیرا کتاب دید تخیلی به خوانندگان میدهد و شخصیتهای داستان قصد دارند حقایق پنهانی که کلیسای کاتولیک قرنها بر آنها سرپوش گذاشته را فاش کنند. این حقایق شامل: تردید در الوهیت عیسی و تجرد او و احتمال وجود فرزندان و اعقابی از عیسی میشود.
اکثر اعتراضها بر علیه کتاب به گمانهزنی و سوءتعبیر از تاریخ کلیسای کاتولیک رم و سئوالهای اساسی راجع به اعتقادات مسیحیت مربوط میشود. این کتاب به خاطر تشریحات غیر دقیق از تاریخ، جغرافیا، معماری و هنر اروپا نیز مورد اعتراض واقع شده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
5.من میدانم پرندگان فقسی چرا آواز میخوانند، مایا آنجلو، 1970
این کتاب اولین زندگی نامه شخصی از پنج زندگی نامه مایا آنجلو میباشد و در سال 1970 منتشر شده است. عنوان کتاب از "دلسوزی" نوشته پل لاورنس دامبر گرفته شده است و استقامت و پشتکار را حتی در مواجه با ظلم و فشار تشریح میکند. مایا آنجلو در این کتاب شرح حال دوران جوانیاش را ارائه میدهد که سرشار از ضربههای روحی، مصیبت، ناامیدی، نارضایتی و دست آخر استقلال و بی نیازی بوده است. آنجلو به مقوله تبعیض نژادی میپردازد که او و مادربزرگش (علی رغم اینکه مادبزرگش ثروتمند از سفید پوستها بود) را در شهر کوچکشان درگیر کرده بود.
در چندین پاراگراف او شرح میدهد که چگونه زمانی که فقط هشت سال داشت از سوی دوست پسر مادرش مورد تجاوز قرار گرفت. اما تاثیر و نفوذ مادربزرگش در پیروزیهای او در برابر ناملایمات زندگی نقش بسیار پررنگی داشت.
بسیاری از افراد به شکل گرافیکی کتاب که ترسیم کننده جزئیات خشونت، تجاوز و سوءاستفاده جنسی بود، اعتراض کردند. باوجود این کتاب در ابعاد گسترده ای مورد استقبال واقع شد و حتی در مدارس نیز تدریس شد. همچنین به عنوان کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی انتخاب نیز شد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
6. کتاب 1984، جورج اورول، 1949
جورج اورول زمانی که به خاط بیماری سل در بستر مرگ قرار داشت، در حال نگارش این کتاب بود. کتاب وضعیت اندوهناک و آینده جامعه ای را به روشنی به نمایش میگذارد که زندگی خصوصی، حقیقت و اراده آزاد از آن رخت بربسته است. او سبکهای زندگی و چگونگی عملکرد دولتها را دوباره نشان داده و دیدگاه تازه ای را در مورد موضوعات مختلف عرضه میکند، موضوعاتی نظیر:
نظام استبدادی، شکنجه، کنترل ذهن، امارات متحده آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی، زندگی خصوصی، تکنولوژی، قدرت، احساسات بشری، مذاهب سازمان یافته، سانسور و ممیزی، مسائل جنسی و ...
این کتاب دقیقا از زمان انتشارش و تا به امروز در زمره کتابهای بحث برانگیز به شمار میآمده است.
البته افراد زیادی ادعا کردند کتاب افراطی و غیر طبیعی است؛ چراکه توسط مردی که با آرزوی مرگ در ضمیر ناخودآگاهش دست به گریبان بوده نوشته شده است. تعداد زیادی از خوانندههای آمریکایی نیز عنوان کردند که این کتاب سوسیالیسم دموکراتیک را رد کرده است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
7. ناطور دشت، جی دی سلینجر،1951
این رمان بلافاصله بعد از انتشار در سال1951 بارها در راس پرفروشترینها قرار گرفت. سلینجر در ناطور دشت سه روز از زندگی پسر 16 ساله ای را روایت میکند. کتاب بدوا برای بزرگسالان نوشته شد، اما سرانجام به صورت بخشی از برنامه آموزشی در دبیرستان و کالجها در آمد. ناطور دشت به زبانهای زیادی نیز ترجمه شده است. بنابه دلایلی موضوع کتاب چندین بار به بحث و جدل کشیده شد دلایلی مثل:
توصیف کردن تشویشها و تمایلات جنسی نوجوانان، استفاده از زبان بد و زشتگویی، گرایشات ضد سفید پوستی، خشونت و تعدی افراطی و بیش از حد. هولدن کالفیلد یا همان شخصیت اصلی داستان نمادی برای اعتراض و عصیان به شمار میرود. و بالاخره در سال 1980 وقتی که مارک دیوید چاپمن به جان لنون عضو گروه بیتلز شلیک کرد و او را کشت، این کتاب را دلیلی برای توجیه کارش عنوان کرد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
8-کتاب آشپزی آنارشیست، ویلیام پاول، 1971
یک نمونه کتاب کلاسیک که در سال 1971 چاپ شد و استراتژیهای مفیدی را به مبارزان خشونت و تعدی ارائه میکرد. کتاب چندین بخش را تحت پوشش قرار میدهد که در این بخشها به شرح تظاهرات سازمان یافته، خرابکاری، گروههای خویشاوندی و موضوعاتی دیگر نظیر حمایت کردن از بازماندههای جنایتهای محلی و سلامت روحی میپردازد.
این کتاب خشم ادارات دولتی و گروههای آنارشیست را برانگیخت؛ چرا که آنها احساس میکردند کتاب ایدههای آنارشیستیشان را سوءتعبیر کرده است. دیگران هم به دستورالعملها و توصیههای کتاب ایراد گرفتند و اذعان داشتند که آنها به شدت غیر دقیق و نادرستند. بعدها وقتی که پاول پا به سن گذاشت، سعی کرد که کتابش را سانسور کرده و گفت که این کتاب محصول تصورات ذهنی غلط و شور و هیجان جوانی بوده، به امید اینکه آن را پیش نویس کرده و به ویتنام برای جنگی که بهش اعتقاد نداشت بفرستد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
9-آیات شیطانی، سلمان رشدی، 1989
کتاب سلمان رشدی به خاطر موضوع جنجالیاش بحث و جدلهای بسیاری را در پی داشت. عنوان کتاب یعنی آیات شیطانی به رویدادی اشاره میکند که واقعی بودن یا خیالی بودن آن رویداد را زیر سئوال برده است. رشدی در اظهارات کفرآمیزش نام بدوی شیطان را به نام حضرت محمد نسبت داده و پس از انتشار کتابش و در همان سال در پاکستان شورشهای زیادی به پا شد، تعداد کمی از مردم کشته و تعدادی هم در هند زخمی شدند.
باوجود عذرخواهی کردن سلمان رشدی، آیت الله خمینی رهبر ایران نویسنده را گناهکار دانست و یک میلیون دلار برای قاتل رشدی جایزه تعیین کرد و درصورتی که قاتل ایرانی میبود نیز جایزه به سه میلیون دلار افزایش پیدا میکرد.
پلیس ونزوئلا هم برای کسانی که کتاب را خوانده و یا حتی خریده بودند 15 ماه زندان تعیین کرد. ژاپنیها برای هر کس که چاپ انگلیسی کتاب را میفروخت جریمه ای تعیین کرده و مترجم ژاپنی کتاب گفته بود که به خاطر درگیر شدن در این کتاب مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. فروشندههای آمریکایی کتاب هم به خاطر اینکه به مرگ تهدید شدند، کتاب را از قفسههای کتاب فروشیهایشان خارج کردند. رشدی تقریبا ده سال در خفا و به تنهایی زندگی کرد و این کشمکشها و جنجالها تا به امروز ادامه داشته است.
10.سری کتابهای هری پاتر، جی.کی.رولینگ، 2001
سری کتابهای هری پاتر برای همه شناخته شده است و در زمره داستانهای کودکانه، ماجراجویانه و بیضرر به شمار میروند. با این حال کتاب طی پنج سال گذشته با بحث و جدلهایی همراه بوده است. این بحثها از جانب برخی افراد بوده که اعتقاد داشتند داستانها با درگیرکردن بچهها در نیروهای غیبی و جادوگری آنها را تحت تاثیر قرار میدهد.
این رمانها زندگی یک جادوگر جوان که شیطان لرد ولدرمونت والدین جادوگرش را کشته اند پیگیری میکند. این پسر جوان در روز تولد یازده سالگیاش دعوتی مبنی بر شرکت در مدرسه جادوگری دریافت میکند و هر جلد از کتاب یک سال از زندگی او در این مدرسه را به تصویر میکشد. این کتابها بهانههایی را به دست مخالفان داده اند. بعضی از والدین و گروههای مذهبی احساس میکنند که این کتابها بیش از اندازه بچهها را در عالم رویا و خیال فرو میبرد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
MaaRyaaMi
09-05-2009, 11:32
* اگر فکر میکنید در زندگی، زیاد کوتاه آمده اید
فکر میکنید یک عمر است دارید خلاف جهت جریان تاریخ شنا میکنید؟ فکر میکنید این همه سال تمرین ضد دموکراسی و تحمل استبداد، تمرین منت کشی، عدم مقاومت و گریه کردنهای ساکت شبانه زیر لحاف بس است؟ فکر میکنید پشت سرتان بیشتر از این طاقت پس گردنی خوردن ندارد؟ احساس کوزت بودن میکنید و دنیا را مهمانخانه تناردیه ای بیش نمیدانید؟ بغض گلویتان را گرفته؟ چشمهایتان میسوزد؟ ... خیلی خب بابا، آه و ناله بس است، بروید کتاب بخوانید.
• پیر مرد و دریا (ارنست همینگوی _ نجف دریابندری)
علاوه بر اهمیت کنده در خروج دود، این کتاب به ما یاد میدهد که نکته مهم، شکار بزرگترین ماهی دریاست؛ حتی اگر فقط استخوانهای خالیاش (برای موزه تاکسیدرمی) به ساحل برسد.
• شوالیه بد نام (دیوید گمل _ طاهره صدیقیان)
یعنی حتی اگر سرآلکس فرگوسن هم به باشگاه چلسی برود و یک مشت بچه بیایند منچستر یونایتد، باز هم «من یو» 6_3 میبرد.
• مرگ در آند (ماریو بارگاس یوسا _ عبدالله کوثری)
این کتاب میگوید عشق در همه حال پیروز است؛ فقط شما باید پیگیری کنید و از سفتی زمین مورد نظر نترسید؛ آسفالت هم بالأخره سوراخ خواهد شد.
• انجمن شاعران مرده (ن. ه. کلاین بام _ حمید خامی)
بدترین حالتش این است که بابایتان، پدرتان (یعنی خودش) را درمیآورد؛ اما باز هم شما (مثل شخصیتهای کتاب) بروید سراغ هنر و ادبیات و از این جور قرتی بازیها!
• آتش بدون دود (نادر ابراهیمی)
عاشق آن است که سوز داشته باشد اما دود نداشته باشد؛ این تبلیغ یک بخاری نیست، تبلیغ یک رمان 7 جلدی است که یا جلد اولش را به تنهایی بخوانید یا 3 جلد را که خواندید ول کنید، یا دیگر تا آخر بروید.
* اگر به آخر خط رسیده اید
کسانی به شما خواهند گفت اصلا ً در برابر زور کوتاه نیایید و ضعیف نباشید و منت کشی نکنید و از این حرفهای مفت. این افراد مرض دارند. این افراد یا کتک خوردنهای خودشان یادشان رفته یا میخواهند شما را بدبخت نموده، بعدا ً مسخره تان کنند. اصلا ً گوش نکنید؛ فوق فوقش یک کمی شکست عشقی خورده اید و بابای طرف قدری با کمربند، سیاه و کبودتان کرده؛ اینها نمک زندگی هستند. یک آدم فهمیده که با این شوخیها از میدان به در نمیرود، جایش میرود کتاب میخواند!
• در ساحل رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم (پائولو کوئیلو _ دل آرا قهرمان)
یعنی اگر به ته خط رسیده باشید و جز نقطه چیزی برایتان نمانده باشد، باز هم عیبی ندارد؛ مینشینید و زار زار گریه میکنید و دوباره خط را میگیرید و به صورت معکوس بر میگردید اول خط.
• بابالنگ دراز (جین وبستر _ میمنت دانا)
جودی ابوت آن قدر الکی خوش است و آن قدر با انواع و اقسام مشکلات سرخوشانه برخورد میکند که میخواهیم برای صفحه «موفقیت» دعوتش کنیم و راز شاد زیستن را از او بپرسیم.
• شازده کوچولو (آنتوان دوسنت اگزوپری _ ابوالحسن نجفی)
من نمیدانم چطوری این کتاب میتواند به آخر خط رسیدهها کمک کند، چون خود شازده کوچولو هم آخر خط را رد کرد. اما چون همکاران اتاق فرمان اصرار میکنند، چشم!
• عطر سنبل، عطر کاج (فیروزه جزایری دوام _ محمد سلیمانی نیا)
میخواهید بدانید یک زن تنها وسط آن همه غریبه و گرگ و کفتار و اختاپوس و استکبار، چطوری میتواند دوام بیاورد؟ بروید این کتاب را بخوانید.
• قصههای مجید (هوشنگ مرادی کرمانی)
باز هم یک بچه یتیم دیگر از همان بچگی از تابلوی «سبقت ممنوع» بدش میآمده. حتما ً در روز خوانده شود (بقیه بچهها چه گناهی کرده اند که شما به آخر خط رسیده اید و حالا باید کتابهای شاد و خنده دار بخوانید؟).
* اگر دلتان میخواهد کمی از زمین فاصله بگیرید
چرا اعتیاد؟ چرا تیشه به ریشه خانواده؟ چرا جوگیری؟ چرا هستی ناراحت؟ بیمه هم حمایت نکرد، باز برای ایجاد هیجان در زندگی، راههای دیگری هم هست. این که نمیشود که هر کسی به شما طناب مفت تعارف تعارف کرد خودتان را دار بزنید! این کتابهایی که ما به شما پیشنهاد میدهیم، هر کدامشان به تنهایی به اندازه تماشای بازی لیورپول _ چلسی که 4_4 شده باشد هیجان دارد؛ فقط اگر بیماری قلبی دارید، اول قرصتان را میل بفرمایید.
• هابیت (ج . ر. ر. تالکین _ رضا علیزاده)
«رفتن به آنجا و بازگشت دوباره»؛ فکر کنم عنوان فرعی کتاب به اندازه کافی گویا باشد. فوقش اگر با این که دوباره به زمین برگشته اید حال نکرده اید، پیش نیاز کافی برای خواندن «ارباب حلقهها» را گذرانده اید.
• نیروی اهریمنی اش (فیلیپ پولمن _ فرزاد فرید)
«آکسفورد، آکسفورد که میگن همین جاست؟»؛ احتمالا ً این اولین سؤالی است که در شروع کتاب به ذهنتان میرسد. متأسفانه برای پیدا کردن باید زحمت کشیده و 5 جلد کتاب را تا ته بخوانید.
• هزار توهایی بورخس (خورخه لوییس بروخس _ احمد میرعلایی)
بورخس نمیدانست خودش دارد این کتاب را مینویسد یا یکی دیگر به اسم او؛ شما هم احتمالا ً بعد از خواندن کتاب نخواهید فهمید که شما کتاب را خوانده اید یا کتاب، شما را.
• مرشد و مارگریتا (میخاییل بولگاکف _ عباس میلانی)
شیطان را در مسکو ملاقات کرده، در کنسرت ایشان شرکت کرده، کارهای منکراتی ایشان را ملاحظه نموده و به حکم وصیت لقمان حکیم، عبرت لازم را اتخاذ نمایید.
• شکست ناپذیر (استانیسلاولم)
کاش آنجا بودم و قیافه تان را میدیدم وقتی میرسید به جایی که ما نهایتا ً با دشمن ملاقات کردهایم. وقتی قهرمان ما آرام نشسته توی اتاق کنفرانس و دارد به بطری کوچک در بسته ای _ که بقایای دشمن بزرگ هنوز دارد تویش تکان میخورد _ نگاه میکند. «دشمن» در شکست ناپذیر با تمام هیولاهایی که در فیلمها و رمانهای علمی تخیلی دیگر دیده اید، فرق دارد.
* اگر زیادی به دلتان صابون زده اید
چه خبرتان است؟ چرا بیخودی روی دیوار پنجول میکشید؟ چرا احساس گربگی به شما دست داده دارید از دیوار راست بالا میروید؟ به ماشین همسایه چه کار دارید؟ کلاس چرا نرفتید؟ این چه ترانه مبتذلی است دارید زیر لبی میخوانید؟ هوای گند بارانی را میگویید «شاعرانه»؟ 11 شب بر میگردید خانه؟ دیگه چی؟ فردا لابد میخواهید پیتزا هم بخورید!؟ یادتان باشد این خوشیها _ مثل دنیا _ محل گذر هستند و بالأخره تمام میشوند. اخلاق داشته باشید، معرفت داشته باشید؛ فردایی هم هست!
• سلاخ خانه شماره 5 (کورت ونه گات _ علی اصغر بهرامی)
شما میدانید بزرگ ترین کشتار بشر را کی انجام داده؟ فکر میکنید هیتلر این کار را کرده یا متفقین که دنیا را از دست زیاده خواهیهای این آلمانی زبان نفهم نجات دادند؟
• دیروز و امروز (سامرست موام _ عبدالحسین شریفیان)
شما فکر میکنید خیلی تیز و زرنگ و ماکیاولی تشریف دارید؟ بروید این کتاب را بخوانید تا بفهمید که خود ماکیاولی چقدر مورد دودرشگی واقع شد.
• کلیسای جامع (ریمودن کاروز _ فرزانه طاهری)
تا داستان کوتاه از این کتاب نخوانید، باورتان نمیشود که این زندگی ماشینی تکراری گندی که داریم تویش شنا میکنیم، چقدر چیز خوب و عالی و مزخرفی است!
• قول (فردریش دورنمات _ عزت الله فولادوند)
کارآگاه دست و پا چلفتی این کتاب، به تنهایی تقاص تمام خلافکارهای دستگیر شده در کتابهای دیگر را که به محض عطسه کردن دستگیر میشوند، پس میدهد.
• چراغها را من خاموش کنم (زویا پیرزاد)
یکی روز صبح از خواب بیدار میشوید و میبینید اسب سفید آرزوها آمده و خانه همین همسایه بغلی پارک کرده، بعد همین جوری الکی خوش میشوید و بعد از چند روز میفهمید آن اسب سفید، در واقع گوساله ای بوده که رنگش کرده اند.
* اگر دنبال دو کلمه حرف حساب هستید
لابد شما از این جور ناصحان مشفق دور و برتان دارید که هی به گوشتان بخوانند که پول اصلا ً مهم نیست و مهم، تفاهم و عشق و صفا و این جور مسائلی است که کی دیده و کی داده و کی گرفته! لازم نیست این افراد را تا جایی که جا دارد بزنید اما گولشان را هم نخورید؛ بروید کتاب بخوانید تا در صورت لزوم به آنها این جواب دندان شکن را بدهید: تفاهم و عشق و صفا چیز خوبی است اما معمولا ً خیلی خرج برمیدارد!
• رفیق اعلی (کریستسن بوبن _ پیروز سیار)
«کودک با فرشته رفت و سگ از پی آنها روان بود»؛ این جمله اول کتاب است و بقیه کتاب شرح همین یک جمله. میزان حکمت و معرفت را حال میکنید؟
• فضیلتهای ناچیز (ناتالیا گینزبورگ _ محسن ابراهیم)
بین خودمان باشد؛ این کتاب مجموعه مقاله است و شرح ماجراهای شخصی خانم نویسنده اما از آنجا که هر مقاله اش به شکل یک داستان کوتاه درآمده، میشود خیلی راحت کتاب را توی این فهرست جا زد.
• همه چیز فرو میپاشد (چینوا آچیبی _ علی اصغر بهرامی)
آفریقاییها خیلی سیاهند؟ آنها تمدن ندارند؟ لالایی نمیخوانند؟ مدرسه نمیروند سرعت حرکت تمساح در خشکی پایین میآید؟ شما چی فکر میکنید؟
• جاناتان مرغ دریایی (ریچارد باخ _لادن جهانسوز)
این کتاب یک دوره کلاس آموزش خلبانی است که در ضمنش شاعر هم میشوید. تنظیم ارتفاع، سرعت پرواز، نیروی پرواز حلقوی و پنچرگیری در آسمان، رئوس درسهای این کتاب هستند.
• روی ماه خداوند را ببوس (مصطفی مستور)
فرض کنیم شما یک جامعه شناس هستید که گلویتان هم جایی گیر است و چند تایی هم عقده فلسفی باز نشده دارید؛ در این حالت تکلیف چیست؟ هر جوابی بدهید، عمرا ً بتوانید ماجرای کتاب را حدس بزنید.
* اگر عشق را دست کم گرفته اید
اگر از آنهایی هستید که فکر میکنید عشق به این است که یک گل دستتان بگیرید و مثل قناریها چه چه بزنید و خانه ای بسازید در و دیوارش همه نور، معلوم است که در کل عمرتان دوزار عاشق نبوده، بلکه پایتان به زمین سفت هم نرسیده است. تا کل عمرتان به فنا نرفته، بروید چهار تا کتاب بخوانید ببینید این عاشقی اصلا ً چی هست.
• گتسبی بزرگ (اسکات فیتز جرالد _ کریم امامی)
فقط باید تا آخر کتاب طاقت آورده، ایمان خودتان را به این که این کتاب یک عاشقانه درجه یک است از دست ندهید. کسانی که طاقت کامل بیاورند، آن آخر سر برنده یک دستگاه داستان عالی خواهند شد.
• خداحافظ گری کوپر (رومن گاری _ سروش حبیبی)
این کتاب، علاوه بر نشان دادن همه بلاهایی که عشق میتواند یک جا سر شما بیاورد، روشهای فرار کردن از عشق را هم نشان داده، درباره بدل زدن به این روشها هم به طور کامل شیرفهم تان میکند.
• ابریشم (السندرو باریکو _ دل آرا قهرمان)
بر خلاف آن دو تای قبلی، عشق در این یکی کتاب تلفات هم میدهد و صاحب دختره به راه دورش نمیدهد و به
مرد بورش هم نمیدهد و مرده هم کلی سال به خوشی زندگی میکند و اصلا ً انگار نه انگار.
• بار دیگر شهری که دوست میداشتم (نادر ابراهیمی)
در این کتاب هم دختره را به عاشق بینوا نداده اند و ایشان سوز و گداز آغازیده اند و کل کتاب را پر کردهاند از سیر ترشی و مربای بهار نارنج و لهجه شمال!
• من ِ او (رضا امیر خانی)
شما چرا مثل این فیلم ایرانیها هی دوست دارید تهاش همه به هم برسند؟ خب این هم یک جورش است دیگر! تازه عشقش خیلی هم تهرانی و اصیل و پدر و مادر دار است.
منبع: هفته نامه همشهری جوان
MaaRyaaMi
07-08-2009, 17:40
زنان نویسنده های معروف
ولادیمیر ناباکف و ور:ورا 66 سال تمام همسر، منشی، تایپیست، ویراستار، غلط گیر، راننده و منبع الهام او بود نابکوف ورا را کاشف خودش میداند و شخصیت «لولیتا» را از او الهام گرفته است .
جیمز جویس و نورا: از نامههای باقیمانده این زوج معلوم است که نورا منبع الهام بیشتر کارهای جویس بوده و شخصیتش در چهرههای زن داستانهای جویس ماندگار شده. روابط جویس و نورا همیشه خوب نبود.
جان استوارت میل و هریت: میل کتاب «درباره آزادی»اش را به همسرش هریت تقدیم کرده و گفته که «همه چیز» را در کارهایش مدیون هریت است و ایدههایش همه مال او هستند و «گر او هست حقا ً که من نیستم».
توماس کارلایل و جین: جین زنی روشنفکر و کاریزماتیک بود که کارلایل عین چی از او حساب میبرد. جیم همیشه عین شیر مواظب بود که طرفداران خیلی مزاحم شوهرش نشوند تا او بتواند کارش را بکند.
ویلیام وردزورث: وردزورث یک نمونه جالب وابستگی مردها به زنهاست. او در نوشتن به خواهرش، همسرش، و خواهر زنش بسیار وابسته بود. آنها همیشه دورش بودند و هر چی میگفت، مینوشتند.
هانری گویته ویار و سیدونی: گوتیه ویار از معروفترین منتقدان ادبی فرانسه در اوایل قرن بیستم بود که مقالات ژورنالیستی مینوشت. بعدا ً معلوم شد که این مقالات را زنش سیدونی مینوشته.
پاپلو نرودا و ماتیلده: او و ماتیلده تا آخر عمر یک لحظه از او جدا نشد. او در دوره ای از تبعید به یک آرزوی فوق رمانتیک دست یافت: این که با محبوبش تنها در یک جزیره زندگی کند و کارش سرودن او باشد.
دی اچ لارنس و فریدا: دیوید هربرت لارنس _ نویسنده، شاعر، منتقد و نمایشنامه نویس انگلیسی _ پس از آشنایی با فریدا به یک ماه عسل 2 ساله رفت که در آنجا به عنوان جاسوس دستگیر شد. این دستگیری بن مایه نوشتههای بعدی لارنس در نقد میلیتاریسم شد.
فئودور داستایفسکی و آنا: آشنایی این 2 نفر از آنجا شروع شد که داستایفسکی یک قرارداد ترکمانچای با ناشرش امضا کرد؛ به این مضمون که اگر یک کار 160 صفحه ای را سر وقت تحویل ندهد امتیاز آثارش را به آن نشر بدهد. بعد وقتی بیست و چند روز از وقت مانده بود و داستایفسکی یک تندنویس استخدام کرد. بعد هم عاشق این تندنویس شد و با او ازدواج کرد.
دیک فرانسیس و مری: خیلیها میگویند این کتابها را در اصل همسرش نوشته. خودش این اتهام را رد کرده ولی گفته که اگر زنش نبود هیچ وقت این داستانها را نمینوشت و همچنین اعتراف کرده که املایش خراب است و این جور چیزها را همسرش برایش درست میکند. مسلما ً حداقل یکی از نکات درست هستند چون فرانسیس بعد از زمان مرگ همسرش در سال 2000 دیگر هیچ کتابی ننوشته است.
اسکات فیتز جرالد و زلدا: زلدا به قول جرالد یک وحشی «غیر قابل پیش بینی» بود و خانوادهاش هم مثل خودش همگی بیماری روانی داشتند. زلدا خودش هم رمان مینوشت و 16 سال آخر زندگیاش در تیمارستان گذشت.
کاترین منسفیلد و جان میدلتون موری: وقتی که کاترین عین بچه دهاتیهای از شهرستان آمده از نیوزیلند پا به لندن گذاشت و شروع به بیکاری و گیج زدن کرد، موری سردبیر یک روزنامه معروف بود. او کاترین را به یک حلقه ادبی متصل کرد و با چاپ آثار او در روزنامه اش باعث شهرتش شد. منسفیلد و موری چندین و چند بار جدا و وصل شدند تا این که بالأخره در 1918 رسما ً ازدواج کردند و 2 هفته بعد طلاق گرفتند و پس از آن هم چند بار دیگر به جدا و وصل شدن ادامه دادند.
ویرجینا وولف و لئوناردو وولف: اساسا ً تحمل موجودی مثل ویرجینیا وولف باید خیلی سخت بوده باشد. بعضی، گفتهاند در اهمیت لئونارد در نویسندگی وولف همین بس که مواد لازم از جمله تنهایی را به مقدار کافی برای همسرش فراهم و امکان خودکشی موثرش را هم مهیا کرده است. لئونارد خودش یک ناشر و نویسنده و تئوریسین سیاسی بود که به لطف سیاست عمری دراز داشت و 28 سال پس از همسرش زنده بود. اما در حقیقت سهم لئونارد حتی از این هم بیشتر بوده است.
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 217
attractive_girl
22-08-2009, 15:32
اصل و نسب برخی از واژهها و عبارات مصطلح
بدون تردید برایتان جالب خواهد بود که بدانید :
*آیا میدانستید که اصل و نسب برخی از واژهها و عبارات مصطلح***
*در زبان فارسی در واژهها عبارتی از یک زبان بیگانه قرار دارد *
*و شکل دگرگون شدة آن وارد زبان عامة ما شده است؟*
به نمونههای زیر توجه کنید:
*زِ پرتی: *واژة روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان
قزاقهای روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان میافتاد دیگران
میگفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت که کار و بار
کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.
* *
*هشلهف:* مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژهها یا عبارات از
یک زبان بیگانه تا چه اندازه میتواند نازیبا و نچسب باشد، جملة انگلیسی (I
shall haveبه معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خواندهاند تا بگویند
ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این واژة مسخره آمیز
را برای هر واژة عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه فارسی و چه بیگانه) به کار
میبرند.
* *
*چُسان فُسان: *از واژة روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده
گرفته شده است.*
***
*شِر و وِر: *از واژة فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته
شده است.
*
**فاستونی:* پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون Boston در امریکا بافته
شده است و بوستونی میگفتهاند.
*
**اسکناس: *از واژة روسی Assignatsia که خود از واژة فرانسوی Assignat به معنی
برگة دارای ضمانت گرفته شده است.*
*
*فکسنی: *از واژة روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و
واژگونه به معنی بیخود و مزخرف به کار برده شده است.
*
**لگوری (دگوری هم میگویند): *یادگار سربازخانههای ایران در دوران تصدی
سوئدیها است که به زبان آلمانی (Lagerhure) به فاحشة کمبها یا فاحشة نظامی
میگفتند.
*
**نخاله: *یادگار سربازخانههای قزاقهای روسی در ایران است که به زبان روسی به
آدم بی ادب و گستاخ میگفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و به
درد نخور هم استفاده کردهاند
MaaRyaaMi
22-08-2009, 19:33
عجایب سه گانه
باز هم ترجمه جدیدی از رمان 3 خواهر (برونتهها) روانه بازار کتاب شد؛ نویسندگانی که به خاطر زندگی عجیب و غریب شان اسمشان همیشه سر زبانها بوده.
نمیشود به سادگی از کنار زندگی خواهران برونته گذشت؛ زندگی با یک پدر همیشه عصبانی که کاری جز زجر دادن دختران بدبختش نداشت. خواهران برونته در خانهای پر از التهاب و ترس از ابراز وجود بزرگ شده اند؛ داستان نوشتند و دست آخر جوان مرگ شدند. خواندن آثار برونتهها برای آنهایی که میخواهند داستان کلاسیک بخوانند، شروع خوبی است و حتی میتواند یک کلاس داستاننویسی درست و درمان هم باشد؛ داستانهایی که هر از گاهی ناشران به سرشان میزند تا با ترجمه و سر و شکل تازه روانه بازار کتاب کنند. ما هم به همین بهانه سراغ این 3 خواهر رفتیم تا به صورت جداگانه، زیر و روی جهان داستانگویی آنها را برایتان بگوییم.
برونتهها با آن لباسها و چهرههای گرفته و غمگینشان در عکس، نمونه بارزی از آدمهای انگلستانی عصر ویکتوریایی هستند؛ انگلستانی که بعد از انقلاب صنعتی از یک طرف پیشرفتهای علمیاش سرعت سر سامآوری گرفته بود و بورژوازی، شهرها، کارخانهها و دموکراسی توسعه پیدا میکردند و از طرف دیگر بیکاری و بحرانهای اقتصادی و زندگی بسیار سخت کارگری، مردم را روز به روز بیشتر در غارهای تنهاییشان فرو میبرد. به خاطر همین اوضاع بود که رمان نوشتند و از این روزگار دوگانهشان داستانهای خواندنی ساختند. برونتهها در همین روزها به دنیا آمدند و 3 زن نویسنده معروف شدند. «شارلوت»، «امیلی» و «آن» 3 دختر از خانواده 8 نفره یک کشیش فقیر بودند که به ترتیب و با فاصلههای 2 سال به دنیا آمده بودند. مادر، بعد از به دنیا آوردن «آن» کشیش بیچاره را با یک پسر و 5 دختر تنها گذاشت و مرد. از همان روز بود که پدرشان دیگر آن آدم سابق نشد؛ تا توانست به بچهها سخت گیری کرد و زور گفت و بچهها را مسؤول اداره خانه کرد و شارلوت و امیلی را با ماری و الیزابت به مدرسه شبانه روزی _ که مخصوص دختران روحانیون بود _ فرستاد. 2 دختر بزرگتر از کمبود غذا و کثیفی، سل گرفتند و مردند. امیلی و شارلوت از فرصت استفاده کردند و به خانه برگشتند؛ هر چند اوضاع خانه با شبانه روزی فرق زیادی نداشت و دوباره سایه آن پدر خشن و فقر و کمبود محبت مادر، بر سرشان سنگینی میکرد. اما دوای همه دردهایشان تخیل بود؛ روزها در دشت و علفزارها دور هم مینشستند و در دنیای رویاها گم میشدند. همین بازی و داستانهایشان بعدها ایده اولیه بیشتر داستانهایشان شد. به جز چند سالی که پدر آموزششان داد آموزش دیگری ندیدند اما 3 خواهر از حداقلهایی که زندگی در اختیارشان گذاشت حداکثر استفاده را کردند؛ از همان تخیلاتشان قصههایی معروف به «افسانههای انگریا» را نوشتند. وقتی اوضاع مالی و رفتارهای پدر حسابی عرصه را بر امیلی و شارلوت تنگ کرد، تصمیم گرفتند کار کنند و برای خودشان زندگی مستقلی بسازند. به بروکسل رفتند تا زبان فرانسه را خوب یاد بگیرند و بشوند معلم فرانسه اما زد و خالهشان مرد و آنها به دهکدهشان برگشتند. فقط شارلوت مدتی در یک شبانه روزی کار کرد و از همان تجربه کوتاه، رمان «استاد» را نوشت؛ رمانی که 2 سال بعد از مرگش منتشر شد. 3 خواهر تصمیم گرفتند یک مدرسه تأسیس کنند اما بعد از کلی دردسر بیخیالش شدند و به شاعری روی آوردند ولی از دیوان شعرشان که با اسم مستعار چاپ کردند استقبال نشد. شروع به نوشتند کردند و در سالهای کم باقیمانده از عمرشان رمانهای جداگانه ای نوشتند. شارلوت همان داستان «استاد» را نوشت که شکست خورد. «بلندیهای بادگیر» امیلی را هم اول تحویل نگرفتند اما کمی که گذشت، دوزاریشان افتاد که به چه شاهکاری رو به رو هستند و بعدها در فهرست بهترین رمانهای انگلیسی قرار گرفت. رمان بعدی شارلوت «جین ایر» بود (که آن هم بعد از مرگش منتشر شد) که بعد از شکست کتاب اول، موفقیت چشمگیری برای شارولت به ارمغان آورد. شهرت کتاب خواهر بزرگتر، کتاب «اگنس گری» «آن» را تحت الشعاع قرار داد. «آن» یک رمان دیگر منتشر کرد و 2 سال بعد در 29 سالگی از دنیا رفت. یک سال قبل از او امیلی 30 ساله از دنیا رفته بود و با مرگ تنها برادرشان، شارلوت، تنها شد. او بعد از این سالها تا پایان عمر، رمان نوشت و کار کرد تا کم کاریهای 2 خواهرش را جبران کند. «شرلی» و «ویولت» هر کدام 3 جلد نوشته بودند. شارلوت سال 1854 بالأخره تن به ازدواج داد و همسر معاون پدرش شد اما درست یک سال بعد از ازدواجش سل گرفت و از دنیا رفت تا تراژدی زنجیره ناکامیهای برونتهها تکمیل شود.
خواهران غریب
اگر این 3 خواهر قلم به دست نمیشدند، حالا بعد از گذشت 2 قرن کسی از خانواده برونتهها نام و نشانی نداشت. رمانهای خواهران برونته در دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بوده اند؛ اما حالا اسم آنها نه فقط به خاطر تأثیرگذاری در دنیای ادبیات سر زبانهاست که به خاطر رنجهای فراوانی که در زندگی شخصی شان کشیدهاند نیز همیشه مورد توجه بوده اند.
برونته ای که هیچ نبود / آن برونته
کوچک ترین برونته: «آن» بود که بالأخره سر مادرشان را خورد تا خانواده برونتهها در حد 6 فرزند کنترل شود (2 خواهربزرگ _ ماریا و الیزابت _ در 12 و 10 سالگی از سل مردند). ته تغاری بودن معمولا ً خیلی حال میدهد اما نه وقتی که سایه 2 خواهر نویسنده و شاعر و یک برادر نقاش روی سرت سنگینی کند و مدام زور بزنی تا به آنها برسی. حتی تصاویری که از «آن» مانده را شارلوت یا بران ول از او کشیده اند. میگویند آن برونته کوچکترین برونتههاست و آثارش هم کوچکترین آثار برونتههاست.
متفاوت ترین برونته: «آن» تعدادی شعر نوشته و 2 رمان؛ «اگنس گری» و «مستأجر عمارت و ایلدفل» (که هر دو به فارسی ترجمه شده اند). قهرمان کتابهای او هم مثل کتابهای امیلی و شارلوت، دخترهای جوان عجیب و غریب _ مثل خود برونتهها _ هستند اما سبک نوشتههای «آن» با بقیه فرق دارد و طنزپردازیهایش بیشتر آدم را به یاد جین آستین میاندازد. کتاب دوم «آن» ظرف 6 هفته نایاب شد اما پس از مرگش، شارلوت اجازه چاپ مجدد کتابهای این «عصیانگر علیه برونتیسم» را نمیداد چون فکر میکرد که خوب نیستند و با سبک خانواده جور در نمیآیند.
مظلوم ترین برونته: خواهران برونته همگی مظلومند و سمبل ظلم مردان در حق زنان؛ از پدرشان که محدود نگهشان میداشت و توی سرشان میزد بگیرید تا برادر معتادشان که آن همه تر و خشکش کردند ولی آخر سر بیماری سلاش را به امیلی و «آن» منتقل کرد تا جوانمرگ شوند. اما «آن» از همه مظلومتر بود؛ از بقیه کمتر عمر کرد (29 سال در برابر 31،30 و 39 سال امیلی، بران ول و شارلوت)؛ کمتر از بقیه اجازه خروج از خانه و دیدن چند تا آدمیزاد واقعی را پیدا کرد؛ «اگنس گری» او تقریبا ً همزمان با «جین ایر» شارلوت چاپ شد و به همین خاطر فروشش خیلی لطمه خورد؛ منتقدان و نویسندگان تاریخ ادبیات هم آخرین لگد را به او زدند و گفتند: «شارلوت عضو پر کار خانواده بود و امیلی، نابغه فامیل اما «آن» هیچ نبود.»
از رنجی که میبرده/ شارلوت برنته
لابد جک معروف را شنیده اید که به یک بچه پولدار گفته بودند داستانی در مورد یک خانواده فقیر بنویسید و او نوشته بود: آنها خانواده خیلی فقیری بودند؛ خودشان فقیر بودند، همسایههایشان فقیر بودند، نوکرهایشان فقیر بودند، کلفتهایشان فقیر بودند، کالسکهچیشان فقیر بود، وکیلشان فقیر بود و ... . برونتهها بر خلاف آن جوان پولدار جوک بالا، بلد بودند فقر و بدبختی و فلاکت را توصیف کنند؛ آنها خودشان فقیر، بدبخت و فلک زده بودند. شارلوت که بزرگترین آنها بود، زودتر از بقیه به دنیا آمد و دیرتر از بقیه هم مرد که دیگر جای خود دارد. در 4 سالگی شارولت، مادرشان مرد، در 9 سالگیاش 2 خواهر غیر معروفش مردند، در 12 سالگی خالهاش مرد و همین طور تا آخر عمر 39 ساله، شارلوت مرگ یکی یکی عزیزانش را دید. مدرسه رفتنش جز کتک خوردن، خاطره ای نساخت و مدرسهای هم که خودش تأسیس کرد، سر یک سال ورشکست شد. دلدادگیاش به یک تراژدی وحشتناک تبدیل شد و اولین رمانش، «استاد» را ناشر برایش پس فرستاد. حتی شاهکارش «جین ایر» را مجبور شد در چاپ اول با اسم مستعار «کورربل» چاپ کند. معلوم است که همچین آدمیوقتی که میخواهد از بدبختی و رنجهای یک دختر جوان بنویسد، چیزی خواهد نوشت که هنوز که هنوز است از متون جنبشهای زنانه به حساب میآید. «جین ایر» داستانی است که همه منتقدان معتقدند قابل تطبیق با زندگی خود شارلوت است. نوانخانه ای که جین ایر در آن بزرگ میشود، همان مدرسه کودکی شارلوت است و شغل جین یعنی معلمی، همان شغل شارلوت است. دل بستن جین به اربابش _ آقای روچستر _ که بعدا ً میفهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی است که سر خود شارلوت درآمد و ازدواج روچستر و جین در آخر عمر، وقتی که روچستر سوخته و چهره اش را در آتشسوزی از دست داده، تأکیدی بر همه رنجهایی است که شارلوت و خواهرانش کشیده بودند. شارولت برونته یک زن فقیر بود که همه خواهرهایش فقیر بودند؛ همسایه، نوکر، کلفت، کالسکه چی، وکیل و چیزهای دیگر هم نداشت که اگر داشت، آنها هم فقیر بودند.
با عشق و نکبت / امیلی برونته
امیلی برونته یکی از خواهران رنگ پریده و اسرار آمیز برونته است که فقط 30 سال عمر کرد و فقط یک رمان نوشت. نوشتن و جوانمرگ شدن، طبیعت خانواده برونته بود اما عجیب و غریب بودن، ژنی بود که شاید در امیلی به کمال رسید. هر سه دختر خانواده برونته مردنی و رنگ پریده بودند. آنها اجازه نداشتند گوشت بخورند؛ اجازه نداشتند با بچههای ده نشست و برخاست کنند؛ اجازه نداشتند بلند بخندند یا سر و صدا کنند؛ چون آقای برونته میخواست بچههایی پرطاقت و بیاعتنا به لذات دنیوی بار بیاورد؛ بچههایی که تنها تفریحشان چرخیدن دور و بر قبرستانهای اطراف خانه و کتاب خواندن باشد. تعلیمات آقای برونته وقتی با خلق و خوی امیلی ترکیب شد موجودی با عقدهها و تناقضهای روانی و فراوان تحویل جامعه داد؛ موجودی که شاید در آن واحد یک نویسنده، یک کدبانو، یک مرد و یک بیمار روانی بود. امیلی احساساتی، سرکش و پرشور بود و از آن طرف به شکل جنون آمیزی خوددار، مغرور، کم رو، کمی مردانه و تنها بود. تنها دوستش یک سگ بولداگ نیمه وحشی بود که او را هم یک بار (فقط چون رفته بود روی تخت خواب سفید و تمیز اتاق لم داده بود) تا حد مرگ کتک زد. با مشت بارها و بارها به چشمهایش کوبید و بعد خودش روی زخمها ضماد گذاشت. بلندیهای بادگیر تنها چیزی است که امیلی برونته نوشته است و در زمان انتشارش مردم از آن استقبالی نکردند. بلندیهای بادگیر تند بود؛ مثل طبع نویسندهاش تند بود؛ پر از عذاب بود؛ پر از وجد بود؛ پر از وسوسه بود؛ پر از تصمیم بود. اگر رمانتیزم همان فرار از واقعیت باشد، بلندیهای بادگیر یک داستان رمانتیک واقعی است اما این به آن معنا نیست که قلابی و دست دوم است. بلندیهای بادگیر داستان آدمهایی است که امیلی هیچ وقت ندید و توصیف عشقها و نفرتهایی است که امیلی هیچ وقت تجربه نکرد، اما این به آن معنا نبود که آنها وجود نداشتند؛ آنها همیشه با او بودند، همیشه آنجا بودند؛ توی تاریکی میلولیدند و چنگ میانداختند و امیلی همان طور که آن سگ را سر جایش مینشاند به آنها هم دهنه میزد؛ پسشان میزد.
منبع:هفته نامه همشهری جوان
mahdistar
27-08-2009, 22:07
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بسیاری از مردم از نوشته های ویكتور هوگو ، رمان نویس قرن نوزدهم ،لذت می برند اما معدود كسانی هستند كه داستان تراژدی دخترش آدل هوگو را بدانند.
ویكتور ماری هوگو، داستان نویس ، شاعر و نمایشنامه نویس برجسته فرانسوی است.آثار او به بسیاری از افكار سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره دارد .
ویكتور ماری هوگو، داستان نویس ، شاعر و نمایشنامه نویس برجسته فرانسوی در 26 فوریه 1802 میلادی در "بزانسون " به دنیا آمد و در 22 می 1885 میلادی چشم از جهان فرو بست . او شخصیت برجسته ادبی در قرن 19 میلادی و نماینده پیشتاز و مدافع مكتب رمانیتسم بود . هوگو در جوانی محافظه كار بود ، بعدها به شدت درگیر امور سیاسی جمهوری خواهانه شد . آثار او به بسیاری از افكار سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره دارد . با این حالی در جوامع انگلیسی زبان دو رمان اصلی او بسیار مشهور و شناخته شده است . گوژپشت نوتردام (1833) و بینوایان (1862) .
هوگو همچنین در سرودن اشعار غنایی در قرن 19 میلادی برجسته و سرشناس بود .
ویكتور تا 10 سالگی با پدرش كه ژنرال ارتش ناپلئون بود سفر می كرد و سپس در سال 1812 با مادرش كه به شدت طرفدار نظام پادشاهی بود در پاریس اقامت گزید . او در مدتی كوتاه به عنوان شاعر و داستان نویس ، موفقیت هایی بدست آورد و در سال 1822 با معشوقه دوران كودكی اش ،
" آدل فوشر" ازدواج كرد. خانه این زوج محل ملاقات نویسندگان پیرو مكتب رمانتیك بود . از میان این نویسندگان می توان به " آلفرد داویگنی " و "چارلز آگوستین سنت بوو" منتقد اشاره كرد .
چاپ سومین مجموعه شعر هوگو ، قصاید و تصانیف عاشقانه (1826) ، دورانی پر تنش و پر از خلاقیت بوجود آورد .
در طی 17 سال آتی ، مقالات مختلف ، سه رمان پنج جلد كتاب شعر و نمایشنامه از هوگو منتشر گردید . با این حال شكست نمایشنامه منظوم او در سال 1843 میلادی و به دنبال آن مرگ دخترش " لئوپولدین " ، به بسیار مورد علاقه وی بود وقفه ای در خلاقیت شگفت آورش ایجاد كرد .
او در سال 1845 یك پست سیاسی در حكومت وابسته به قانون اساسی شاه لوئیس فیلیپه ، قبول كرد و در سال 1848 نماینده مردم شد و بعد از لوئیس ناپلئون بناپارت ، رییس جمهور " جمهوری دوم " در فرانسه شد . او علیه اعدام و بی عدالتی اجتماعی سخن راند و بعدها در مجمع قانونگذاری و مجمع وابسته به قانون اساسی انتخاب شد .
وقتی ناپلئون در سال 1851 قدرت را به طور كامل در دست گرفت قانون اساسی ضد پارلمانی را جایگزین كرد . هوگو او را علنا خائن فرانسه نامید . عقاید جمهوری خواهانه هوگو باعث تبعدش شد . او ابتدا به بروكسل و سپس به جزیره جرزی و نهایتا به جزیره گریزین كه از جزایر دریایی مانش است ، تبعید شد . در آنجا بود كه به نوشتن درباره نكوهش اعمال ظالمانه حكومت فرانسه ادامه داد و مقالات مشهور او بر ضد ناپلئون سوم در فرانسه ممنوع شد . با این وجود این مقالات تاثیر زیادی از خود به جای گذاشتند .
هوگو در تبعید در زمینه نویسندگی به تكامل و پختگی رسید و اولین اشعار حماسه مصنوع خود را با نام " افسانه قرن ها " كتاب بینوایان و ...نوشت . با وجود اینكه ناپلئون سوم در سال 1859 تمام تبعیدی های سیاسی را عفو كرد اما هوگو از پذیرش این عفو سرباز زد زیرا پذیرش عفو بدین معنی بود كه او دیگر نباید از دولت انتقاد كند .
او پس از سرنگونی امپراطوری روم در سال 1870 به عنوان قهرمان ملی به پاریس بازگشت و عضو مجمع نمایندگان ملی بعد به عنوان سناتور " جمهوری سوم " انتخاب شد .
دیدگاههای مذهبی ویكتور
دیدگاههای مذهبی هوگو در طول زندگی اش به سرعت تغییر كرد . او در جوانی به عنوان مسیحی كاتولیك سوگند یاد كرد كه مقامات و مسئولان كلیسا احترام بگذارد . اما به تدریج تبدیل به كاتولیكی شد كه به وظایف دینی اش عمل نمی كند و بیش از پیش به بیان دیدگاههای ضد پاپ و ضدكشیشی پرداخت . در طی دوران تبعید به طور تفننی به احضار روح می پرداخت و در سالهای بعد خداشناسی بر پایه عقل را كه مشابه آنچه كه مورد حمایت "ولتر" نویسنده فرانسوی بود، پا بر جا كرد .
در سال 1872 وقتی متصدی آمارگیری از هوگو پرسید كه آیا كاتولیك است یا نه او پاسخ داد : "خیر، من آزاد اندیش هستم . "هوگو هیچگاه بیزاری خود را از كلیسای كاتولیك از دست نداد . این انزجار به دلیل بی تفاوتی كلیسا نسبت به وضعیت بد كاری زیر سلطه ظلم وجود حكومت پادشاهی و شاید هم به خاطر قرار گرفتن اثر هوگو ( بینوایان ) در لیست كتابهای ممنوعه پاپ بود .
هنگام مرگ دو پسرش ، چارلز و فرانسوا ویكتور ، او اصرار داشت كه آنها بدون صلیب عیسی یا كشیش به خاك سپرده شوند . او در وصیت نامه اش هم همین شرط را برای خاكسپاری خود گذاشت . هوگو با اینكه معتقد بود عقاید كاتولیك منسوخ و رو به زوال است اما هیچگاه مستقیما از عرف و سنت انتقاد نكرد . او همچنان به عنوان فردی كه به وجود خدا معتقد است ، باقی ماند . او عمیقا به قدرت و ضرورت حمد وستایش ایمان داشت .
عقل گرایی هوگو را در اشعارش از قبیل "توركمادا" (1869، درباره تعصب مذهبی ) ، پاپ (1878 ، كتابی است ضد كشیشی ) ، دین و ادیان (1880، در مرود رد سودمندی كلیساها ) و غیره می توان مشاهده كرد . هوگو می گفت: ادیان به تدریج از بین می روند ، اما این خداست كه باقی می ماند. او پیش بینی می كرد كه مسیحیت بالاخره روزی از بین خواهد رفت اما مردم همچنان به خدا ، روح و تعهد معتقد خواهند ماند .
سالهای پایانی و مرگ هوگو
وقتی هوگو در سال 1870 به پاریس بازگشت مردم از او به عنوان قهرمان ملی استقبال كردند . هو گو علیرغم محبوبیتش ، برای انتخاب دوباره در مجمع نمایندگان ملی در سال 1872 هیچ تلاشی نكرد . دو دهه آخر زندگی هوگو به خاطر بستری شدن دخترش در آسایشگاه روانی ، مرگ دو پسرش و نیز مرگ آدل (1868) بسیار ناراحت كننده بود .
دختر دیگرش ،لئوپولدین ، در سال 1843 در یك حادثه قایق سواری غرق شد . هوگو با توجه به لطمات روحی و روانی كه بر او وارد شده بود همچنان به نوشتن ادامه داد و در سیاست هم تا سال 1878، كه سلامتی اش رو به زوال گذاشت ، فعال ماند . او در 30 ژانویه 1876 در انتخاب مجلس سنا ، كه اخیرا تاسیس شده بود انتخاب شد دوره آخر فعالیت سیاسی او ، یك ناكامی به شمار می آید .
در فوریه 1881 هوگو هفتاد و نهمین سالگرد تولدش را جشن گرفت . به پاس این حقیقت كه هوگو وارد هشتادمین سال زندگی اش شده ، یكی از بزرگترین مراسم بزرگداشت برای این نویسنده كه در قید حیات بود ، برگزار شد .
مراسم جشن از روز بیست و پنجم فوریه با اهدای گلدان سور( نوعی چینی فرانسوی ) به هوگو آغاز شد . این نوع گلدان هدیه ای سنتی برای مقامات عالی رتبه بود كه به ویكتور هوگو اهدا شد . روز 27 فوریه بزرگترین رژه در تاریخ فرانسه برگزار شد . رژه كننده ها شش ساعت راهپیمایی كردند تا از مقابل هوگو كه پشت پنجره اتاقش نشسته بود رد شوند . سربازان راهنما برای اشاره به ترانه كوزت در بینوایان گل های گندم به گردن خود آویخته بودند .
ویكتور هوگو در 22 می 1885 در 83 سالگی از دنیا رفت . مرگ او باعث سوگی ملی شد و بیش از 2 میلیون نفر در مراسم خاكسپاری او شركت كردند . هوگو تنها به خاطر شخصیت والای ادبی در ادبیات فرانسه مورد تكریم قرار نگرفت بلكه به عنوان سیاستمداری كه به تشكیل و نگهداری "جمهوری سوم " و دموكراسی در فرانسه كمك كرد از او قدردانی به عمل آمد .
آدل فوشر و ویكتور هوگو:40:
آدل فوشر دختری بود سبزه روی با موهای مشكی و ابروانی كمانی . او در 16 سالگی بانویی خوش سیما و جذاب بود . آدل فوشر اولین عشق ویكتور هوگو بود و ویكتور او را بسیار تحسین می كرد . دوران نامزدی آدل و ویكتور را می توان به عنوان تراژدی عاشقانه توصیف كرد .
ویكتور و آدل همدیگر را از بچگی می شناختند . دو خانواده فوشر و هوگو با هم بسیار صمیمی بودند و بچه هایشان هم با هم بزرگ شدند . زندگی عاشقانه هوگو زمانی آغاز شد كه نوجوانی بیش نبود . او عاشق آدل ، دختر همسایه شان شد .
مادر ویكتور او را از این عشق منع كرد . او معتقد بود كه پسرش باید با دختری از خانواده بهتر ازدواج كند . مخالفت خانواده های این دو دلداده در مورد ازدواجشان باعث بوجود آمدن شرایط تراژیكی شد . پدر آدل "پیرفوشر" در خفا از موفقیت روبه رشد ویكتور در ادبیات هیجان زده بود اما می ترسید كه مادام هوگو ، آدل را خوب و مناسب نداند در نتیجه به آدل هشدار داد كه ویكتور فردی مغرور ، دمدمی مزاج و تن پرور است . با این وجود آن دو پنهانی با هم نامه رد و بدل می كردند .
ویكتور بدون شك معتقد بود كه ارتباط آنها به ازدواج ختم خواهد شد و آنقدر به این مسئله مطمئن بود كه زیر نامه اولش را گستاخانه ، با نام " همسر تو " امضا كرد . بعد از گذشت دوسال و ردو بدل شدن 200 نامه توسط دو دلداده ویكتور و آدل با هم ازدواج كردند و صاحب 5 فرزند شدند .
هوگو ، آدل را از صمیم قلب و به شدت دوست داشت و شاید برای مدتی آدل مطمئن بود كه ویكتور را همان قدر دوست دارد . در سالهای اول نامزدی شان وقتی مادر آدل بیرون از خانه بود ، آدل بی معطلی و به طور پنهانی از مسیری تاریك می گذشت و به ملاقات ویكتور كه زیر درخت شاه بلوط منتظر او بود می رفت مانند كوزت كه پنهانی به دیدن ماریوس می رفت .
اما آن دو جوان تر از آن بودند كه معنای واقعی عشق و آنچه از آن می خواهند درك كنند . عشق آنها ، عشقی بچگانه بود . آنها در مورد تعهدات و از خودگذشتگی در راه عشق فكر نكردند آنها كودكانی بودند كه با "عشق" بازی می كردند .
ویكتور و آدل در 26 آوریل 1819 درست زمانی كه ویكتور 19 سال و آدل 16 سال داشت ، آشكارا به یكدیگر ابراز علاقه كردند .
آدل معتقد بود كه هیچ چیز جز دختركی فقیر با افراد طبقه بورژوا (طبقه متوسط ) نیست و عقیده او در این باره كم و بیش درست بود . با وجود ظاهر نسبتا خوبی كه داشت اما چیز زیادی در مورد شخصیت او قابل ذكر نیست . او در مورد پوشش خود نه سلیقه داشت و نه زیركی به خرج می داد و همیشه با لباسهای غیر رسمی ، از مد افتاده ظاهر می شد . آدل فردی سر به هوا و كم هوش بود و این امر باعث شد كه وی از لحاظ فرهنگی عقب بماند . او به نبوغ آشكار و دستاوردهای همسرش فقط به خاطر ارزشهای مالی ارج می نهاد . او علاقه چندانی به شعر و شاعری نداشت . هر چند كه بعد ها دو تن از بزرگترین شاعران فرانسه به وی علاقمند شدند .
آدل جوان و ساده لوح بود. او فكر می كرد كه ویكتور از او بتی ساخته و شاید حق با او بود . او ازصمیم قلب عاشق آدل بود و به او اطمینان می داد كه این روح و روان ماست كه به هم علاقه دارند نه جسم ما . او هیچ وقت نفهمید كه چرا ویكتور تمام شب را بیدار می ماند و می نویسد و بعد از 10 سال ( در حقیقت ازدواج آنها ده سال طول كشید ) مادام آدل هوگو مرتكب عملی شد كه تعجب آور نبود بالاخره روز عهدشكنی فرا رسید و او به همسرش ویكتور هوگو خیانت كرد .
مسیو چارلز سنت بوو با هوگو كار می كرد و هوگو او را دوست خود می دانست . هوگو به سنت بوو جوان كمك كرد تا در حوزه شعر به تحقیق و تفحص بپردازد . در این مدت سنت بوو به زندگی مادام هوگو رخنه كرد . سنت بوو آدل را پنهانی در كلیسا ملاقات می كرد . اما ماهیت ارتباط آنها خسته كننده بود و به نظر می رسید مهم ترین بخش این قرار ، فریب دادن هوگو بود .
رنج و عذاب اخلاقی هوگو در مورد این خیانت ، بسیار عظیم بود . درد او غیر توضیح بود . او همان طور كه در ناامیدی دست و پا می زد نوشت : من به این عقیده رسیده ام كه امكان دارد كسی كه مالك تمام عشق من است ، دیگر به من علاقه نداشته باشد و به من اهمیت ندهد مدت زیادی است كه من دیگر شاد نیستم این اتفاق او را به شدت جریحه دار كرد . هر كس بعد از مطالعه درد روحی او، به این فكر می افتد كه آیا او قادر به فراموش كردن بود ؟ و از اینكه توانست آرامش خود را دوباره بدست آورد ، متعجب می شود. كلاف زندگی هوگو با آدل ، آرام آرام و مقابل چشمانش باز شد و تكه تكه از هم گسیخت و این شاعرو نویسنده ناچار شد كه شادی را كنار ژولیت و ردوئت جستجو كند .
داستان دختران هوگو!
ویكتور هوگو ، وطن پرست و نویسنده بزرگ فرانسوی دو پسر و دو دختر داشت . دختر بزرگ او ، لئوپولدین هوگو ، در سال 1824 به دنیا آمد و در 19 سالگی به همراه شوهر وفادارش و بچه ای كه هنوز به دنیا نیامده بود در حادثه قایق سواری در رودخانه سن غرق شد . دختر كوچك او ، آدل هوگو ، به بیماری روانی مبتلا شد . بسیاری از مردم از نوشته های ویكتور هوگو ، رمان نویس قرن نوزدهم ،لذت می برند اما معدود كسانی هستند كه داستان تراژدی دخترش آدل هوگو را بدانند .
آدل هوگو در دورانی كه با پدر مشهور خود در جزیره گرنزی در تبعید به سر می برد ، عاشق یكی از افسران ارتش نیروی دریایی بریتانیا به نام ستوان آلبرت پینسون شد . اما عشقی كه هیچگاه به سرانجام نرسید . آدل هوگو خاطرات عشق محكوم به شكست خود را طی عمر طولانی خویش بصورت رمز در دفترچه های خاطرات خود نوشت كه اخیرا رمزگشایی شده اند .
ستوان پینسون و آدل هوگو بسیار به هم علاقه مند بودند اما پدر آدل ، ویكتور هوگو ، مخالف این رابطه بود زیرا پینسون مردی عیاش بی آبرو و قمار باز بود و مبلغ زیادی را بواسطه قمار مقروض بود و برای اینكه طلبكارانش نتوانند او را به زندان بیاندازند به ناچار وارد ارتش شد . او در نامه های عاشقانه اش به آدل قول داده بود كه با او ازدواج كند . ستوان پینسون برای انجام ماموریتی به هالیفاكس منتقل شد . آدل نیز در سال 1863 به دنبال او از خانه فرار كرده و به هالیفاكس در كانادا رفت . مخالفت پدر با رابطه آن دو موجب فرار آدل از خانه شد .
او در هالیفاكس به دنبال محل سكونت پینسون می گشت تا بتواند با او تماس بگیرد . آدل در هالیفاكس هویت خویش را پنهان نمود و پانسیونی را ازیك زن آمریكایی به نام " ساندرز" اجاره كرد . وقتی آدل ، ستوان پینسون را ملاقات كرد و عشق جاودانی خود را به او نشان داد ، از جانب وی طرد شد . پینسون علاقه آدل را به خودش درك می كرد اما متاسف بود ... دیگر بین آنها رابطه ای وجود نداشت . او از آدل خواست به خانه و نزد خانواده اش بازگردد اما آدل این كار را نكرد . زمانی كه پدر آدل راضی به ازدواج آنها شد .
مرد جوان دیگر علاقه ای به او نداشت .
آدل در ذهنش از پذیرش این حقیقت سرباز زد وسعی كرد او را به ازدواج با خود ترغیب كند . او هنوز هم وسواس گونه پینسون را تعقیب می كرد . و كارهای او را مخفیانه زیر نظر می گرفت . به طوری كه وقتی متوجه نامزدی پینسون با یكی از دخترهای هالیفاكس شد ، نزد پدر آن دختر رفت و ادعا كرد كه نامزد پینسون است و از او بچه ای در راه دارد . او حتی به خانواده اش هم نامه نوشت و به دروغ گفت كه با پینسون ازدواج كرده است . آدل كم كم وقتی متوجه شد عشقش به پینسون یكطرفه است دچار افسردگی و جنون شد .
ستوان پینسون سپس به باربادوس یكی از جزایر دریای كارائیب منتقل شد و آدل هم در حالیكه بیماری روانی اش در حال شدت یافتن بود به دنبال او به باربادوس رفت و در كوچه و خیابان زندگی می كرد . در آخر زنی بومی به نام "مادام با" از او مراقبت كرده و به او كمك كرد كه به خانه پدری اش بازگردد . آدل بقیه عمر خود را در پاریس به نوشتن خاطراتش گذراند و درسال 1915 در سن 85 سالگی، در حالیكه بیشتر از پدر و مادر ، خواهر و برادرهایش عمر كرده بود از دنیا رفت .
mahdistar
28-08-2009, 13:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آرزوهای بزرگ آقای دیکنز
مخترع کریسمس چه کسی است؟ کدام «بز» را میشناسید که رمان بنویسد؟ اسکروچ معروف تر است یا الیور توئیست؟ چطوری هنگام مرگ دختری به نام «نل» ده هزار آمریکایی همزمان ناله سر دادند؟
دوران کودکی دیکنز «بهترین روزگار بود و بدترین روزگار بود. دوران عقل بود و دوران جهل بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی بود. همه چیز در پیش روی گسترده بود و هیچ چیز در پیش روی نبود. همه به سوی بهشت میرفتند و همه به سوی دوزخ رهسپار بودند. الغرض میتوان گفت که آن دوره مثل دوره حاضر بود». این متن نمونه ای نثر دیکنز و شروع رمان «داستان دو شهر» است.
دیکنز در بچگی کرم کتاب بود و خصوصا ً به «تام جونز»، «رابینسون کروزوئه»، «دن کیشوت»، «ژیل بلاس» و «هزار و یک شب» علاقه ویژه ای داشت؛ «صدای بازی بقیه بچهها از حیاط میآمد ولی من در رختخواب خودم میماندم و کتاب میخواندم». وقتی 10 سالش شد، مجبور شد به خاطر زندانی شدن پدرش مدرسه را ول کند و 2 سال در یک blacking factory که معلوم نیست کارخانه واکس سازی بوده و با کارگاه سیاهکاری، روی جعبههای واکس برچسب بچسباند (دیکنز کار تبلیغاتیاش را از اینجا شروع کرد)؛ «پدر و مادرم از این کاری که با این حقوق ناچیز (کمتر از یک شلینگ در روز) پیدا کرده بودم، آن قدر خوشحال شدند که اگر در امتحان ورودی کمبریج اول میشدم، محال بود این قدر کیف کنند». دیکنز گاهی پول نهار خوردن نداشت و در ساعت استراحت ظهرش چند کیلومتر را تا کاونت گاردن گز میکرد تا دست کم به خوراکیهای مغازههای آنجا خیره شود!
دیکنز در «خانه متروک» میگوید: «حتی اشخاص بزرگ هم اقوام تهیدست دارند» و الحق که این مرد بزرگ هم جز اقوام تهیدست چیزی در جهان نداشت. داییهای دیکنز که یکی دو تا گلبول قرمز اشرافی توی خونشان داشتند، حتی بعدها هم که او خیلی پولدار و مشهور شده بود، به خانهشان راهش نمیدادند و میگفتند «کلفت زاده» است.
دیکنز فقط یک سال در 10 _9 سالگی و در 3 سال در 15 _ 13 سالگی به مدرسه رفت (بعدا ً در زمان روزنامه نگاری تحصیلاتش را کامل کرد). پدرش خوشحال بود؛ که «تحصیلاتی ندارد ولی خودش چیزهایی یاد گرفته». پدر دیکنز کلا ً مرد خوشحالی بود: چارلز کوچولو را به ادارهاش میبرد و روی یک چهار پایه بلند میایستاند تا برای همکارانش آواز بخواند و قصه بگوید. رابرت براونینگ و ویلیام میک پیس تکری دقیقا ً همسن و همشهری دیکنز با کودکیهای بسیار مرفه و تحصیلات عالی بودند اما در نهایت به گرد پای دیکنز هم نرسیدند. واقعا ً هم دیکنز شانس آورد که مدرسه نرفت و گرنه با آن آی کیو برابر 180، فوقش یک دکتر یا مهندس یا وکیل معمولی شده بود.
چند حقیقت دیکنزی
* نام «دیکنز» در یک نمایشنامه شکسپیر هم ذکر شده، به معنای شیطان، شرارت و بدشانسی است.
* 7 پسر و 3 دختر داشت و همیشه همسرش را سرزنش میکرد که چرا نسبت به زنهای دیگر این قدر بچه آورد! دیکنز که احساس نمیکرد این وسط تقصیری داشته باشد، آخرش هم سر پیری زنش را طلاق داد.
* عشق «تنابز بالالقاب» بود و برای همه اطرافیانش (از جمله این 10 فرزند) اسمهای مستعار بیمعنی و من درآوردیای درست میکرد.
* پدر دیکنز به خاطر مبارزات سیاسی علیه استعمار انگلستان به زندان نیفتاد بلکه به زهر مارفروشیها بدهکار بود. البته زندان رفتن برای این خانواده از وضع خانه خودشان بهتر بود چون به صورت خانوادگی و حتی با خدمتکارشان در زندان زندگی میکردند. این که چطور پول خدمتکار را داشتند ولی پول زهرماری را نه، هنوز بر همگان پوشیده است.
* وسواس داشت. روزی «صدها بار» جلوی آینه میایستاد و مو شانه میکرد. عین قرقاول یا طاووس لباس میپوشید (ظاهرا ً مختصری جلف بوده). فقط در راستای شمال به جنوب میخوابید. اگر در خانه چیزی سر جایش نبود، نمیتوانست کار کند و در مهمانی، خانه دیگران را هم عین خانه خودش تمیز میکرد.
* صرعی بود و توصیفش از صرع (مثلا ً در برادر نابکار الیور توئیست) آن قدر دقیق است که در کتب پزشکی مثال زده میشود.
* عاشق خودش بود و خود را «گوهر درخشان انگلستان» مینامید.
* اولین کتابش «قصههای پیک ویک» و آخرینش «راز ادوین درود» است که ناتمام مانده و تا حالا عده زیادی ادعای ادامه دادنش را کرده اند.
* مشهورترین و پر فروش ترین داستانهایش، «سرود کریسمس» و «داستان دو شهر» هستند (نه الیور توئیست و دیوید کاپرفیلد).
* بلندترین داستانش Bleak House است که با اسم خانه متروک، سریالش را چند باری از تلویزیون دیده ایم.
* اثر مورد علاقه خودش دیوید کاپرفیلد است که میگویند خیلی به زندگی خود دیکنز نزدیک است.
* در همه قصههای دیکنز حداقل یک شخصت اصلی یتیم وجود دارد.
* دیکنز در 26 سالگی در یک جلسه فرانتس آنتون مسمر (مخترع هیپنوتیزم) شرکت کرد و در بقیه عمر به قول خودش بیماران زیادی را شفا داد.
* کلا ً آدم شوخی بود. سنت در مخفی داشتن در کتابخانه در انگلیس آن زمان رسم بود. در مخفی کتتابخانه دیکنز قفسه ای از کتابهای تقلبی با عناوین مسخره بود؛ مثلا ً کتاب «داناییهای نیاکان» در چندین جلد (با عناوین «جهل»، «بیماری»، «خرافات»، «ابزارهای شکنجه» و ... ) و کتاب «فضیلتهای نیاکان» با قطری بسیار اندک (میگفت کسی فضیلتی برای نیاکانش پیدا نکرده است).
دیکنز- صرفنظر از مدل چهره و ریشش- از تخلص (pen name) بز (Boz) برای نویسندگی استفاده میکرد.
mahdistar
09-09-2009, 21:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
او به عنوان رکورددار خلق کاراکترهای منحصر به فرد و عجیب و غریب، در رمانهایش حدود هزار شخصیت جدید ساخته و پرداخته که به گفته بیوگرافینویسان تقریبا ً همه آنها را از ...
هزار شخصیت در جست و جوی نویسنده
معروفترین کاراکترهای خلق شده توسط دیکنز کدامها هستند؟
شاید عمده شهرت دیکنز به خاطر شخصیتهایی باشد که خلق کرده. او به عنوان رکورددار خلق کاراکترهای منحصر به فرد و عجیب و غریب، در رمانهایش حدود هزار شخصیت جدید ساخته و پرداخته که به گفته بیوگرافینویسان تقریبا ً همه آنها را از آدمهای دور و بر خودش در زندگی واقعی گرفته و فقط جنبههای خاصی از آنها را اغراق و کاریکاتوریزه کرده است؛ مثلا ً میگویند که آقا و خانم میکابر در دیوید کاپرفیلد شخصیتهایی هستند کپی شده از والدین خود دیکنز. در اینجا 10 تا از معروفترین و محبوبترین کاراکترهای دیکنزی را بر اساس نظر سنجیهای تلویزیون کانال 2 انگلستان آوردهایم. البته حداقل 10 شخصیت معروف دیگر هم میشناسیم که میتوانند ذخیره فهرست اصلی باشند: استلا، دختر سردی که خانم هاویشام او را برای شکستن دل مردها تربیت کرده بود؛ جوگار جری، آهنگر مهربان و شوهر خواهر پیپ که بعدا ً با بیدی (عشق قدیمی پیپ) ازدواج کرد؛ آقای پامبل چاک، دایی جوگار جری که پیپ را به خانم هاویشام معرفی کرد؛ ایبل مگویچ، تبهکار فراریای که پیپ در قبرستان برایش غذا میبرد و پس از تبعید به استرالیا حامی مالی او شد (آرزوهای بزرگ)؛ آقای کرات، منشی فقیر اسکروچ، تیم کوچولو، پسر معلول آقای کراچت که در صورت ادامه فقر قرار بود در کریسمس آینده بمیرد (سرود کریسمس)؛ نانسی، خانم بدنامی که برای فاگین کار میکرد و نقشه فاگین برای قتل الیور را به اطلاع خانواده حامی او رساند؛ بیل سایکس، مرد پلیدی که با اطلاع از خبر چینی نانسی او را کشت (الیور توئیست)؛ آقای موردستون، ناپدری دیوید کاپرفیلد که او را به مدرسه شبانه روزی سپرد و داد تا پشتش بنویسند «من گاز میگیرم»؛ پگاتی مهربان، خدمتکار قدیمی خانواده دیوید که بعدا ً او را از پیش برادر قایقسازش برد (دیوید کاپرفیلد). اما این شما و این هم 10 شخصیت از همه معروفتر:
1. ابنزر اسکروچ (سرود کریسمس)
رباخواری که از شدت ادخال خون مردم در شیشه، دیگر هیچ دوستی برایش نمانده اما وقتی که 3 روح کریسمس گذشته، کرسمس حال و کریسمس آینده سراغش میآیند، چشمانش باز میشود و مثل دن کیشوت و هملت خودش را در ردیف معروفترین شخصیتهای داستانی جهان جا میزند.
2. داجر هنرمند (الیور توئیست)
هنر داجر این است که جیب بری را به کمال رسانده. او همان پسر بچه مردنی و کثیفی است که فاگین از او میخواهد به الیور جیببری یاد بدهد. داجر شاهزاده یتیمان و بچههای خیابانی است؛ پیتر پنی دزد که البته از بچههای یتیم دیگر تا پای جان حمایت میکند.
3. پیپ (آرزوهای بزرگ)
این یکی از واقعی ترین کاراکترهای دیکنزی است؛ بچه بدبختی با آرزوهای بزرگ که انواع و اقسام حوادث شاد و تلخ و آدمهای شاد و تلخ سر راهش قرار میگیرد تا میان این همه غرور و تحقیر، سرانجام بزرگ شود و جایش را در این دنیای بی سر و ته پیدا کند.
4. آقای میکابر (دیوید کاپرفیلد)
مردی خوش قلب اما بی عرضه و واداده که خودش جز خرج افزون بر دخل کاری نمیکند و در تزاید فقر و بدهی منتظر مانده تا بالأخره اوضاع خودش تغییر کند؛ هر وقت هم انذار و تبشیرش کنی، میگوید: «خوش آمدی ای فقر، ای گرسنگی، ای التهاب و ای گدایی!»
5. آقای کیپ (عتیقه فروشی قدیمی)
این همان آقای بدجنسی است که همراه دستیارش سایه به سایه دنبال نل و پدربزرگش بودند. بین خودمان بماند، پرد بزرگ نل به قماربازی معتاد بود و همه زندگیاش را به این آقای کیپ باخته بود؛ کوتوله گوژپشتی با بینی چنگکی و خندهای مخوف که تخم مرغ را با پوستش میبلعد و در تعقیب بدهکارش مثل سگی له له میزند.
6. فاگین (الیور توئیست)
روباه پیر مکاری که در خیابانهای تاریک لندن به شکار طعمههایش، یعنی بچهها میرود تا بتواند از آنها سکه ای دربیاورد و سپس اصل بودن آن سکه را با دندانهای خراب و زردش امتحان کند؛ چهره ای مخوفتر از «شایلاک ربا خوار» شکسپیر که یهودیهای آن زمان انگلیس را حسابی عصبانی کرد.
7. خانم هاویشام (آرزوهای بزرگ)
اصلاح میکنم: «دوشیزه هاویشام»؛ یک ملکه یخی بدجنس و سنگدل که هنوز لباس عروسیاش را عوض نکرده؛ ساعتها را در همان لحظه نگه داشته و به نور اجازه ورود به خانه نمیدهد تا گذشت زمان را نفهمد.
8. الیور توئیست (الیور توئیست)
«آقا لطفا ً، من بازم میخوام.» این جمله الیور با کاسه خالی غذایش که آن را جلو آورده، معروفترین جمله دیکنز است؛ پسر بچه ای همیشه مریض و نیازمند حمایت که به مردم دنیا یاد میدهد که به جای تکرار جمله « اون بازم میخواد! » نگذارند بچهها استثمار شوند.
9. نل کوچولو (عتیقه فروشی قدیمی)
این شخصیت تا به حال هزاران قلب را در دنیا شکسته و اشک میلیونها نفر را درآورده؛ دختری که دنبال مادرش میگردد و سرانجام هم به دنبال مادرش وارد پارادایس (بهشت) میشود. صحنه مرگ نل را قویترین نمونه «رئالیسم ویکتوریایی» میدانند.
10. سام ولر (نامههای پیک ویک)
این تقریبا ً اولین شخصیتی است که دیکنز خلق کرده و آغاز شهرتش را به او مدیون است؛ نوکر بامزه و نکته سنج آقای پیک ویک که در سفرهای وی به اطراف و اکناف کشور همراه اوست و قلب تپنده رمان را تشکیل میدهد.
منبع: هفته نامه همشهری جوان
mahdistar
06-10-2009, 12:22
این جور کتابها میتوانند جامعه را متحول کنند؛ اصلا ً میتوانند تاریخ را متحول کنند. تعداد این کتابها کم نیست اما ما ده تا از مهمترینهایشان را فهرست کردهایم تا...
تا حالا فکر کردهاید که یک کتاب چقدر میتواند خطرناک باشد؟ تا حالا به ماهیت وجودی کتاب دقت کردهاید؟ یک سری کاغذ که همه از یک سمت به هم چسبیدهاند و شما دانه دانه که لای کاغذها را باز کنید و چیزهایی را که رویشان نوشته بخوانید یک چیزی دستگیرتان میشود. این که کتاب اختراع چه کسی بود، خیلی مهم نیست؛ مهم این است که این جسم مکعبی شکل کوچک گاهی وقتها باعث یک تأثیر بزرگ در زندگی هر کسی میشود؛ تأثیری که شاید تا آخر عمر از ذهن خواننده نرود.
حتما ً همه شما تا حالا از این کتابهای تأثیرگذار خوانده اید. حالا کمی از بالا به ماجرا نگاه کنید. فرض کنید کتابی که میتوانید شما را متحول کند، بتواند روی بقیه افراد جامعه هم یک چنین تأثیری بگذارد؛ تأثیری که تا آخر عمر میماند. حالا فرض کنید کتاب به زبانهای دیگر ترجمه شود و بتواند روی همه مردم دنیا تأثیر بگذارد. این جور کتابها میتوانند جامعه را متحول کنند؛ اصلا ً میتوانند تاریخ را متحول کنند. تعداد این کتابها کم نیست اما ما ده تا از مهمترینهایشان را فهرست کردهایم تا شما بهتر بتوانید از نحوه کار این مکعب مستطیلهای کوچولو سر دربیاورید.
نبرد من، اثر آدولف هیتلر
زمینه سار جنگ جهانی دوم
هیتلر چهره اول جنگ جهانی دوم است. طبیعی است که وقتی آدم به این مهمی یک کتاب مهم بنویسد، چقدر معروف و تأثیرگذار خواهد بود. حزب نازی سال 1933 به رهبری هیتلر، آلمان را تسخیر کرد. نازیها هم که میدانید چه جور آدمهایی بودند؛ هر چه نماد دموکراسی در آلمان بود نابود شد و فاشیستها شروع کردند به جولان دادن. هیتلر سر دسته نازیها قبلا ً و در زندان کتابی نوشته بود که در آن تمام برنامههای حزب نازی، دقیقا ً با همه جزئیات ترسناکش را آورده بود.
هیتلر این کتاب را که بیشتر شکل بیوگرافی داشت تقدیم کرده بود به همه 16 نفر نازیای که در شورش مونیخ مرده بودند. حزب نازی هیچ جور بهتری نمیتوانست عقایدش را تبلیغ کند. 11 میلیون و 500 هزار نسخه از کتاب فروش رفت تا جنگ جهانی دوم شروع شد. کتاب هیتلر به زبانهای دیگر هم ترجمه شد اما برای ترجمه آن اتفاق عجیبی افتاد؛ خود هیتلر دستور سانسور کتابش را داد اما هیچ کدام از اینها نتوانست جلوی تأثیر کتاب در دنیا را بگیرد. حتی هنوز و سالها بعد از مرگ هیتلر هم کتابش مبدأ تفکرات همه فاشیستهاست.
قدرت دریایی، اثر آلفرد ماهان
زمینه ساز جگ جهانی اول
ماهان کلا ً کار خیلی مهمی نکرد؛ بیشتر شانس بود که اینقدر معروفش کرد. او یک افسر نیروی دریایی بود؛ البته خیلی هم از امور نظامی سر رشته نداشت و فقط یک بار در جنگ داخلی آمریکا شرکت کرده بود. در دورانی که افسر بود به خاطر این که حوصلهاش سر نرود، شروع کرد به نوشتن یک کتاب درباره اهمیت نیروی دریایی.
ماهان در کتابش نوشت که این چند تا کشتیای که به نظر شما اهمیت چندانی ندارند، میتوانند به عنوان بهترین وسیله برای جنگ استفاده شوند. او میگوید آب بهترین راه برای جنگ است و موانعی که بر سر حرکت در خشکی وجود دارد در راههای آبی نیست. ماهان نوشت که در طول تاریخ هر کشوری قدرت اول دریایی بوده، قدرت اول سیاسی هم بوده. کتاب باعث شد تا همه کشورها به یاد کشتیهایشان بیفتند و نیروی دریاییشان را منظم کنند. کتاب ماهان به همه زبانها ترجمه شد؛ حتی به ژاپنی. ژاپنیها به همه افسران دریاییشان یک نسخه از کتاب را هدیه میکردند.
همین نیروی دریایی بود که باعث شد جنگها در مسیرهای طولانیتری اتفاق بیفتند و به جای این که کشوری با کشور همسایه اش بجنگد، قارهای بتواند با یک قاره دیگر بجنگد.
اصل جمعیت، اثر تامس مالتوس
زمینه ساز کنترل جمعیت
اواخر قرن 18 بود که یک سری آدم خوشحال در جهان پیدا شدند و شروع کردند به خیال بافیهای گل و بلبل؛ چیزهایی از قبیل پیدا کردن اتوپیا یا همان آرمانشهر یا مثلا ً این که زندگی آن قدر خوب خواهد شد که دیگر لازم نیست آدمها بخوابند و خلاصه این که همه فرشته میشوند و همه چیز خوب میشود و از این حرفها.
این وسط یک آدم رئالیست به اسم مالتوس آمد و به همه آنها گفت که کاسه و کوزهشان را جمع کنند و برگردند به واقعیت کثیف جامعه. رساله کوتاه مالتوس سال 1798 درآمد. مهمترین توصیه مالتوس این بود که به جای این همه خوشحالی بیایید و جمعیت را کنترل کنید که همین یک ذره امکاناتی که در اختیارتان هست از دستتان نرود. مالتوس میگفت بچهدار شدن خیلی راحت است اما تهیه غذا و لباس برایشان به همان راحتی نیست.
او میگفت تا وقتی یک آدم مجرد مطمئن نشده که امکاناتش را دارد اصلا ً نباید ازدواج کند، چه برسد به این که بچه دار شود. بعد از انتشار این کتاب، گروهی باقی نماند که به آن اعتراض نکرده باشد. مالتوس به خیلی چیزها مثل اشاعه فساد و سد شدن بر سر راه ازدواج جوانها محکوم شد اما حالا حرفش کم و بیش مورد قبول همه است.
کلبه عموتم
اثر هریت بیچر استو
همه ما «عمو تم» را میشناسیم؛ سیاه پوست بدبختی که شرح زجرهایش حتی در کتاب ادبیات دبیرستانمان هم چاپ شده بود. کلبه عمو تم وقتی نوشته شد که بردگی سیاهها در آمریکا تبدیل به دردسر بزرگی شده بود و دیگر داشت صدای همه را در میآورد. البته کتابهایی که در مورد زجر سیاهان نوشته شده کم نیست اما این یکی دیگر آخر ماجرا بود.
تام یک پرده سیاهپوست است که در این کتاب، هر رنجی را که فکر کنید تحمل میکند و آخرش هم کشته میشود. خیلی از منتقدها میگویند کتاب هریت اصلا ً یک شرح واقعی از زندگی سیاهها نیست و کلا ً تحریف واقعیت است که برای ایجاد دو دستگی و جنگ بین آمریکاییها انجام شده. بعد از سر و صدای این کتاب جنوبیها شروع کردند به اعتراض علیه شمالیها که بیچر استو هم بینشان بود.
شمالیها هم به آبراهام لینکلن رأی دادند که برای حال گیری جنوبیها بردهرداری را لغو کرد. اما جنگ دیگر چیزی نبود که بشود جلویش را گرفت. پیچر استو که خیلیها بعد از چاپ کتاب به او میگفتند «ابلیس»، به زودی در همه دنیا اسم معروفی شد. او تا آخر عمرش کلی رساله و کتاب دیگر نوشت که همه دفاعی بودند برای اثبات واقعی بودن ماجرای عمو تم.
اصل انواع، اثر چارلز داروین
زمینه ساز بحث در باب تعامل
قرن 19، قرن آدمهای بزرگ و اسمهای مشهور بود اما بین آن همه آدم مشهور، هیچ کس دیگر غیر از کارول مارکس به اندازه داروین بر فکر بشر تأثیر نگذاشته. داروینیسم هم به اندازه مارکسیسم روی فکر عموم تأثیر گذاشته. داروین یک دانشمند بود؛ دانشمندی که روی گونههای زیستی مطالعه میکرد.
مهمترین سوالی که برای او مطرح بود، ظهور و نابودی گونهها بود. با چند نمونه و مطالعه چند نظریه دیگر، داروین نظریه عجیبی را مطرح کرد؛ نظریهای که از بس متفاوت بود، خیلی زود همه دنیا را گرفت. داروین میگفت موجودات به مرور تکامل پیدا میکنند. رساله داروین را دانشمند دیگری به اسم والاس خواند و تنظیم کرد. این نظریهها اولین بار سال 1858 در یک روزنامه چاپ شد و بعد از آن بود که به شکل کتاب درآمد. فقط 24 هزار جلد آن در انگلستان منتشر و تقریبا ً به همه زبانهای دنیا ترجمه شد.
چهار فصل کتاب درباره خود نظریه است و چهار فصل بعدی جواب دادن به اشکالاتی است که میتوان به کتاب وارد کرد. اما این چهار فصل هم نتوانسته همه اشکالات را جواب بدهد؛ به طوری که داروینیسم هنوز تعداد زیادی منتقد دارد که کلیسا در رأس آنهاست.
خوابگزاری، اثر زیگموند فروید
زمینه ساز علم روان شناسی جدید
روان شناسی همیشه یکی از علوم جذاب و عجیب بوده چون با چیزی غیر قابل پیش بینی و ناشناخته سر و کار دارد. ذهن انسان هنوز هم پیچیدگی زیادی دارد. نظریههای فروید سوئیسی که قرار بود جواب یک سری از این مسائل عجیب و غریب را بدهد. خیلی زود همه گیر شد. فروید پزشک بود و نظریههای یک دانشمند به نام شارکو روی او تأثیر زیادی گذاشت.
شارکو میگفت با هیپنوتیزم میشود بعضی از بیماریهای روانی را درمان کرد. فروید هم سعی کرد بیمارانش را با این روش درمان کند اما این راه بیشتر از این که روی بیمارانش تأثر بگذارد، روی خودش تأثیر گذاشت و خواب را به موضوع مورد علاقهاش تبدیل کرد. او زا خواب به عنوان یک راه برای داخل شدن به ناخودآگاه انسان استفاده میکرد. ناخودآگاه آدمها تبدیل شد به یک موضوع مهم در درمان و کشف بیماریهای روانیشان. همین توجه به ناخودآگاه بود که علم روانشناسی را کلا ً متحول کرد و باعث به وجود آمدن نوع جدیدی از این علم شد.
شهریار، اثر نیکولو ماکیاولی
زمینه ساز عصر استعمار
کتاب «شهریار» را یک نویسنده خودشیرین به اسم ماکیاولی نوشت و تقدیمش کرد به لورنستو، پادشاه ایتالیا. ماکیاولی خودش یک آدم وحشی و بدجنس بود که اسمش روی مکتبی به اسم ماکیاولیسم مانده. ماکیاولیسم یعنی علم دستیابی به قدرت با هر وسیلهای از قبیل ظلم و خباثت و هر چیز بد دیگر. به همه صفتهای بد او باید پاچهخواری را هم اضافه کنید.
ماکیاولی در کتابش همه صفات بدی را که یک پادشاه باید داشته باشد فهرست کرده و روی صفحه اولش نوشته: «هدیهای بهتر از این پیدا نکردم که آنچه در سالهای متمادی با رنج بسیار آموختم تقدیم کنم تا در فرصت کوتاهی بتوان آن را به کار بست». منظور او از چیزهایی که آموخته این است که حاکمها چطور باید قدرت را به دست بیاورند و آن را حفظ کنند. کتاب شهریار سال 1513 تقدیم شد به دربار اما انتشارش تا 1532 عقب افتاد. بعد از آن حتی تا قرن 21 شهریار، الگوی خیلی از دیکتاتورها بود.
هیتلر و موسولینی هم از آن استفاده کردهاند و خیلی وقتها از انتشار آن بین مردم جلوگیری میشد. شهریار درست و حسابی ظلم کردن را به دیکتاتورها یاد داده و چیزی که از این کتاب باقی مانده یک عصر سیاسی است؛ عصر استعمار.
سرمایه، اثر کارل مارکس
زمینه ساز مارکسیسم
مارکس در شرایطی زندگی میکرد که آشوب و هرج و مرج دنیا را گرفته بود؛ یعنی حوالی سالهای 1830. انقلاب کبیر فرانسه هنوز در ذهن مردم بود و انقلابها و جنجالهای پشت سر هم در اروپا همه را ناراضی کرده بود. مارکس در آلمان به دنیا آمد. آرزو داشت استاد دانشگاه بشود اما چون نمیتوانست جلوی زبانش را نگه دارد و همیشه به همه چیز معترض بود، او را به دانشگاه راه ندادند.
به خاطر همین روزنامهنگار شد و در روزنامه خودش شروع کرد به شلوغ کاری (مارکس در روزنامهاش شش مقاله هم درباره ایران نوشته). در زمان مارکس وضعیت دقیقا ً جوری بود مثل فضاسازی داستان اولیور تویست. بچهها از نه، ده سالگی روزی بالای ده ساعت در کارخانهها کار میکردند و مرگ و میر بین آنها خیلی زیاد بود. در مورد زنان و مردان کارگر هم وضع به همین شکل بود.
بین این همه نظریه پردازی مختلف، مارکس نظریهای در حمایت از کارگرها مطرح کرد که خیلی زود معروف و همهگیر شد. مارکس نظریههایش را مو به مو در کتاب «سرمایه» نوشت. کتابش منتقدهای زیادی داشت. از آن طرف اما این کتاب شد کتاب انقلاب روسیه و چین و برای نیم قرن نصف دنیا را گرفت.
ثروت ملل، اثر آدام اسمیت
زمینه ساز عصر سرمایه داری
آدام اسمیت کتابش را در دوره مهمی نوشت؛ سال 1776. در این دوره تاریخ داشت متحول میشد؛ از یک طرف انقلاب آمریکا و فرانسه شروع شده بود و از طرف دیگر اختراع اسب بخار داشت دنیای صنعت را زیر و رو میکرد. کارفرماها، کارگرها را استثمار میکردند. مردم حقوق سیاسی نداشتند و تعداد مستعمرهها روز به روز زیاد میشد.
در همین روزها اسمیت که یک دختر دانشجوی اسکاتلندی بود که کم کم معروف شده بود و کرسی استادی داشت، تصمیم گرفت کتابی بنویسد و در آن همه عقاید غلط را بنویسد و نقد کند. کتاب ثروت ملل بیشتر شبیه یک رسانه سیاسی است. اسمیت در کتابش درباره این نوشته که مهمترین محرک آدمها منافع شخصیشان است یا این که دولت نباید در اقتصاد دخالت کند و چیزهایی مثل این.
شانسی که اسمیت آورد این بود که کتابش وقت خیلی مناسبی چاپ شد؛ وقتی که دقیقا ً ذهن همه درگیر همین مسائلی بود که او دربارهشان بحث کرده بود و همین باعث شد که این قدر معروف شود. کتاب اسمیت باعث شد انگلستان در قرن 19، بزرگترین و ثروتمندترین امپراتوری جهان باشد.
اصول، اثر آیزاک نیوتن
زمینه ساز علم جدید
«نمیدانم من در نظر جهان چگونه جلوه میکنم اما در نظر خودم مانند پسر بچهای هستم که در کنار دریا به بازی مشغول است. گاه با پیدا کردن سنگریزه یا گوش ماهی خودم را مشغول میکنم. در حالیکه اقیانوس عظیم حقیقت مقابل من قرار گرفته و اسرار آن کشف نشده باقی مانده.»
نیوتن کسی بود که وقتی یک سیب از درخت میافتاد روی سرش، جاذبه زمین را کشف میکرد؛ حالا تصور کنید باقی حقایقی را که در زندگیاش کشف کرده و چیزهایی که فهمیده اما کشف نکرده چقدر است. نیوتن همه اینها را به اضافه قوانینی که تنظیم کرده، در یک کتاب آورده. کتاب «اصول» شرح تمام نبوغ نیوتن است؛ یعنی همان هندسه اصل اساسی و معروف او. کتاب اواخر قرن 17 چاپ شد. فقط چند نفر از دانشمندان زمان خودش توانستند مطالبش را بفهمند.
البته نیوتن میخواست کتاب را طوری بنویسد که برای همه قابل فهم باشد اما کتاب این طور از آب درنیامده بود. هنوز هم تعداد بسیار کمی از آدمها این کتاب را به طور کامل خواندهاند اما همه مطالب این کتاب را میدانند؛ اصولی که هنوز در علم مکانیک میتوانند هر مسأله ای را حل کنند.
mahdistar
20-10-2009, 12:54
شهرها و آدمها
بعد از این كه چند كتاب از یك نویسنده خواندیم، تصور او هم پشت كلماتش برایمان جان میگیرد و نویسنده، هویت، شخصیت و طرز زندگیاش برایمان مهم میشود. برای همین است كه خانه خیلی از نویسندهها بعد از مرگشان تبدیل به موزه میشود، وسایل شخصیشان در معرض دید مردم قرار میگیرد و در زندگیشان كند و كاو میكنند. نامههایشان منتشر میشود و خاطراتشان این طرف و آن طرف به چاپ میرسد. برایمان مهم میشود كه نویسنده كجایی است و از كدام فضا تاثیر گرفته و توی كدام شهر به دنیا آمده و بزرگ شده است.
این بار به جای نویسندهها، رفتیم سراغ شهرهایشان. 10 شهر در دنیا وجود دارد كه مردم بیشتر از هر چیز، برای گرامیداشت یاد آدمهایی به آنجا سفر میكنند كه به نوعی با قلم و نوشتن سروكار دارند. در این شهرها معمولا جاهایی وجود دارد كه الهامبخش نویسندههای مشهوری بودهاند.
1 - لندن- چارلزدیكنز
لندن، محل تولد یا خانه خیلی از نویسندهها در دورههای مختلف تاریخی بوده؛ چارلز دیكنز در همین شهر به دنیا آمد، گافری چاسر، جان میلتون، جان كینز و اچ.جی.ولز كه به عنوان پدر ژانر علمی تخیلی شناخته میشود و با خلق یك شخصیت مشهور به نام مرد نامرئی این ژانر را خلق كرد هم متولد همین شهر هستند.
در دیدار از این شهر، مسافران میتوانند كنار خانه چارلز دیكنز بایستند و جایی را تماشا كنند كه از سالهای اوایل قرن نوزدهم باقی مانده است. خانهای كه بنیامین جانسون، نخستین دیكشنری مفصل انگلیسی را در آن نوشت هم در همین شهر است. محله زندگی شرلوك هولمز هم كه برای خودش دنیایی دارد! برای سیر و سفر در این محله و یادآوری رفت و آمدهای جناب كارآگاه، یك تور مخصوص وجود دارد كه عشاق سینه چاك او را در این محله میگرداند. هر چند دیگر از آن كوچههای باریك كه اولیور توئیست در آنها میدوید نشانی باقی نمانده، اما آن فضای خاكستری و غمبار گاهی حسابی خودنمایی میكند.
2 - استنفورد- شكسپیر
استنفورد انگلستان هم یكی از آن شهرهای مشهور دنیاست. این شهر محل تولد ویلیام شكسپیر است و برای همین هم برای شیفتگان او یك عبادتگاه محسوب میشود. در این شهر میتوان دید كه شكسپیر در چه فضای سلطنتی و باشكوهی زندگی میكرد. آرامگاه این نمایشنامهنویس مشهور هم در همین شهر قرار دارد. این شهر پر است از خاطرات جالب درباره مشهورترین فرزند شهر... .
3 - ادینبورگ- هریپاتر
ساكنان این شهر باید از نویسندگانشان برای خلق بسیاری از معروفترین داستانها و شخصیتهای دنیا متشكر باشند؛ از شرلوك هولمز كه آرتور كونان دویل را آفرید تا هری پاتر از مشهورترین چهرههای داستانی دنیا كه جی.كی. رولینگ زاده همین شهر، او را در كافههای زادگاهش در ذهن پرورش داد. با گشت و گذار در بخش قدیمی ادینبورگ، میشود شخصیتها و تاریخ ادبی اسكاتلند را مرور كرد.
رابرت بارنز، سر والتر اسكات و رابرت لوئیس استیونسون هنوز در موزه نویسندگان این شهر زنده و با قدرت، خاطراتشان را برای بازدیدكنندگانشان مرور میكنند. البته ادینبورگ برای نمایشگاه كتاب 3هفتهای پرو پیمانش هم شهرت زیادی دارد. در این شهر، در مدت برگزاری نمایشگاه بینالمللی كتاب ادینبورگ، سیلی از نویسندههای جهان راه میافتند تا كتابهای تازهشان را رونمایی كنند. مارگارت آتوود همین یك ماه پیش آخرین كتابش را به نام «سال سیلاب» در همین نمایشگاه رونمایی كرد. سال پیش هم «شون كانری» با كتاب خاطراتش همین كار را انجام داد. در جریان این نمایشگاه، صدها برنامه ادبی و فرهنگی هم ترتیب داده میشود كه همه با خریدن بلیت در آنها حاضر میشوند و این بلیتها معمولا از چند هفته جلوتر پیش فروش میشوند. در مورد فرهنگی بودن این شهر به دلتان شك راه ندهید.
4 - دوبلین- بكت
دوبلین ایرلند هم یكی دیگر از این شهرهاست؛ شهری كه بلافاصله آدم را یاد ساموئل بكت میاندازد كه در سالهای جوانی در ترینیتی كالج آنجا تحصیل میكرد و بعد هم پیش از سفری همیشگی به پاریس، در همان دانشكده تدریس كرد. شیموس هنی، نویسنده زنده دوبلینی یكی از برندگان جایزه نوبل و از شاعران مشهور دنیاست. «جیمز جویس» هم یكی از آن فراموش نشدنیهای این شهر است. خانه جویس در این شهر هنوز برجاست و به عنوان موزه جیمز جویس هر سال در سالگرد تولد او، بخشی از دست نوشتههایی را كه نشان میدهد او چطور مشهورترین اثر ادبی جهان، یعنی «اولیس» را نوشت برای شیفتگان به نمایش میگذارد. موزه نویسندگان دوبلین و كتابخانه ملی ایرلند هم از جاهایی هستند كه هر كسی عشق ادبیات دارد حتما برای بازدید به آنجا میرود. برای همین است كه میگویند «تاریخ ادبی دوبلین مثل كتاب ركوردهای گینس غنی است.»
5 - نیویورك- آرتور میلر
نیویورك برای خیلی چیزها مشهور است؛ اما بیشك بیشترین شهرتش را مدیون چهرههای بزرگ ادبیات امروز جهان است كه زمانی در آنجا زندگی میكردند. جك كروآك و آلن كینزبرگ 2چهرههای مشهور این شهرند. دو شیفته كه بعدها به كارد و پنیر تبدیل شدند. آنها در محله اسب سفید این شهر زندگی میكردند. آرتور میلر، نورمن میلر و جان اشبری در هوای همین شهر نفس كشیدند و این شهر را خانهشان میدانستند. رنسانس محله هارلم هم بزرگترین چهرههای ادبی آفریقایی آمریكایی مثل ریچارد رایت و لنگستون هیوز را به وجود آورد. شاعر مشهور آمریكایی «والت ویتمن» هم در همین شهر زندگی كرد و هر چند آن روزها استقبال زیادی از او نشد و عمرش را به سفر گذراند، اما امروز به حضور او در این شهر افتخار میكنند.
پل آستر هم اصلا برای نوشتن سهگانه نیویوركیاش شهرت یافت و امروز به عنوان یكی از افتخارهای مانهاتان نیویورك شناخته میشود. این شهر بتازگی برای خودش یك نمایشگاه كتاب هم به راه انداخته كه در میان چهرههای ادبی حسابی گل كرده است. این نمایشگاه مثل اتفاقهای ادبی مهم دیگر با شروع پاییز از راه میرسد و پاییز نیویورك یكی دو هفتهای است كه شروع شده. اما نیویورك در یك كتاب محبوب دیگر هم حضوری موثر دارد و آن «ناتور دشت» سلینجر است؛ قهرمان محبوب او توی همین شهر پرسه میزند تا تكلیفش را با خودش و زندگی روشن كند.
6 - كنكورد- هاثورن
كنكورد ماساچوست با همه كوچكیاش جای خاصی در تاریخ ادبیات دارد. این شهر با همه ابعاد كوچكش تاریخ عمیقی دارد. كنكورد شهری است كه لوییزا میالكات، كتاب مشهور «زنان كوچك» را آنجا نوشت. رالف والدو امرسون و ناتانیل هاثورن هم در قرن نوزدهم، این شهر را خانهشان نامیدند و خیلی از غولهای ادبی برای استراحت به آنجا سر میزدند.
7 - پاریس- ویكتور هوگو
پاریس در طول تاریخ با ادبیات گره خورده است؛ از نویسندگان فرانسوی خود این شهر مثل ویكتور هوگو، ولتر و الكساندر دومای پدر و پسر بگیرید تا یك نسل از آمریكاییهای سرگردان مثل گرترود اشتاین، ارنست همینگوی، اسكات فیتزجرالد و ازرا پاوند كه در این شهر پرورش یافتند و خودشان را پیدا كردند.
«پاریس شهر بیكران» كتاب خوبی است برای گردش در پاریس، در دهه دوم قرن بیستم؛ زمانی كه همه این آمریكاییهای مدعی آمده بودند تا در مغناطیس این شهر چیزهای مهیج بنویسند. پاریس، شهر كافههای ادبی مثل «ل دو ماگوت» است كه همینگوی و آلبر كامو هم از آن نام بردهاند و شهر جوایز متعدد ادبی كه هر كدامشان یك كافه دارند. پاریس شهر ژان والژان است؛ وقتی با دخترش كوزت به صورت ناشناس مدتی را دور از چشم ژاور خبیث زندگی كرد و شهر انگلیسیهایی مثل جویس و اورول كه مدتی را آنجا گذراندند. پل آسترهم به تبعیت از همینگوی و دیگر دار و دسته «نسل از دست رفته»، یك دوره از جوانی اش را در این شهر گذراند و به عشق ساموئل بكت كه این شهر را به عنوان شهر زندگیاش انتخاب كرد و هرگز تركش نكرد، زبان فرانسوی را در همین شهر آموخت. پاریس شهر كتابفروشیهای مشهور هم هست كه بعضیهاشان حسابی تاریخی هستند. كتابفروشی شكسپیر یكی از این كتابفروشیها و پاتوق اهل كتاب است.
8 - سانفرانسیسكو- آلنگینزبرگ
وقتی آلن گینزبرگ و كروآك از نیویورك به سانفرانسیسكو نقل مكان كردند، سبك جدید ادبیشان را هم با خود بردند و در همین شهر به عنوان یك قطب جدید «نسل بیت» را پایهگذاری كردند. آنها در سانفرانسیسكو اولین شعرهایشان را كنار شاعری مثل «فیلیپ والن» در 6 گالری همین شهر خواندند. لارنس فرلینگتی هم با راهاندازی فروشگاههای بزرگ شهر كتاب ادبیات و پیشرفت سیاسی را وارد این شهر كرد. برای همین است كه گفتهاند وقتی به سانفرانسیسكو رسیدی یك نسخه از «زوزه» را از فروشگاه شهر كتاب بخر و آن را در كافه وسوویو بخوان. البته حواست باشد كه ممكن است روی صندلیای نشسته باشی كه زمانی كروآك رویش نشسته بود!
9 - رم- شلی
نمی شود از شهرهای ادبی گفت و سفری به رم ایتالیا نكرد. رم، محل تولد بسیاری از موثرترین نویسندگان ادبی و خانه باستانی بسیاری از بزرگان مثل ویرجیل، نویسنده «امید» است. اما رم در تاریخ متوقف نشده و اهمیت ادبیاش را تا امروز هم امتداد داده است. خیلی از نویسندگان خارجی مثل كیتز، شلی، جیمز و... از این شهر الهام گرفتند و پایبند این شهر شدند. خانه كینز شلی در محله تاریخی اسپانیاییهای رم، یكی از آن مكانهایی است كه میلیونها نفر در طول تاریخ از آن بازدید كردهاند.
10 - سنپترزبورگ- داستایوفسكی
اینها صفتهای سنپترزبورگ روسیه است. شهری كه در تاریخ با لئو تولستوی، آنتون چخوف، آلكساندر پوشكین و فئودور داستایوفسكی جاودانه شده است. سنپترزبورگ، یك مقصد مشهور ادبی است برای كسانی كه میخواهند بخشی مهمی از ادبیات جهان را لمس كنند. داستایوفسكی در یكی از آپارتمانهای همین شهر «برادران كارامازوف» را خلق كرد. این آپارتمان امروز به موزه تبدیل شده و زندگی داستایوفسكی را نشان میدهد. اصولا با گردش در این شهر میشود از زاویه چشم بزرگترین نویسندگان جهان به تماشای آن نشست. قصهها و ماجراهایی كه گوگول تعریف كرده، در همین فضا اتفاق میافتد و ردپای خیلی از شخصیتهای ملموس چخوف را میتوان در این شهر پیدا كرد. دكتر ژیواگو هم در همین شهر زندگی كرد و آنا آخماتووا را درباره همین شهر سرود.
ناگفتههايي از زبان فارسي
آيا ميدانستيد برخيها واژههاي زير را که همگي فرانسوي هستند فارسي ميدانند؟
آسانسور، آلياژ، آمپول، املت، باسن، بتون، بليت، بيسکويت، پاکت، پالتو، پريز، پلاک، پماد، پوتين، پودر، پوره، پونز، پيک نيک، تابلو، تراس، تراخم، نمبر، تيراژ، تور، تيپ، خاويار، دکتر، دليجان، دوجين، دوش، دبپلم، ديکته، رژ، رژيم، رفوزه، رگل، رله، روبان، زيگزاگ، ژن، ساردين، سالاد، سانسور، سراميک، سرنگ، سرويس، سري، سزارين، سوس، سلول، سمينار، سودا، سوسيس، سيلو، سن، سنا، سنديکا، سيفون، سيمان، شانس، شوسه، شوفاژ، شيک، شيمي، صابون، فاميل، فر، فلاسک، فلش، فيله، فيبر، فيش، فيلسوف، فيوز، کائوچو، کابل، کادر، کادو، کارت، کارتن، کافه، کاميون، کاموا، کپسول، کت، کتلت، کراوات، کرست، کلاس، کلوب، کليشه، کمپ، کمپرس، کمپوت، کمد، کميته، کنتور، کنسرو، کنسول، کنکور، کنگره، کودتا، کوپن، کوپه، کوسن، گاراژ، گارد، گاز، گارسون، گريس، گيشه، گيومه، لاستيک، لامپ، ليسانس، ليست، ليموناد، مات، مارش، ماساژ، ماسک، مبل، مغازه، موکت، مامان، ماتيک، ماشين، مانتو، مايو، متر، مدال، مرسي، موزائيک، موزه، مين، مينياتور، نفت، نمره، واريس، وازلين، وافور، واگن، ويترين، ويرگول،هاشور،هال،هال ر، هورا و بسياري از واژههاي ديگر.
آيا ميدانستيد که بسياري از واژههاي عربي در زبان فارسي در واقع عربي نيستند و اعراب آنها را به معنايي که خود ميدانند در نمييابند؟ اين واژهها را "ساختگي" (جعلي) مينامند و بيشترشان ساخته ي ترکان عثماني است. از آن زمره اند:
ابتدايي (عرب ميگويد: بدائي)، انقلاب (عرب ميگويد: ثوره)، تجاوز (اعتداء)، توليد (انتاج)، تمدن (مدنيه)، جامعه (مجتمع)، جمعيت (سکان)، خجالت (حيا)، دخالت (مداخله)، مثبت (وضعي)، مسري (ساري)، مصرف (استهلاک)، مذاکره ( مفاوضه)، ملت (شَعَب)، ملي (قومي)، مليت (الجنسيه) و بسياري از واژههاي ديگر.
بسياري از واژههاي عربي در زبان فارسي را نيز اعراب در زبان خود به معني ديگري ميفهمند، از آن زمره اند:
رقيب (عرب ميفهمد: نگهبان)، شمايل (عرب ميفهمد: طبعها)، غرور (فريفتن)، لحيم (پرگوشت)، نفر (مردم)، وجه (چهره) و بسياري از واژههاي ديگر.
آيا ميدانستيد که ما بسياري از واژههاي فارسي مان را به عربي و يا به فرنگي واگويي (تلفظ) ميکنيم؟ اين واژههاي فارسي را يا اعراب از ما گرفته و عربي (معرب) کرده اند و دوباره به ما پس دادهاند و يا از زبانهاي فرنگي، که اين واژها را به طريقي از خود ما گرفته اند، دوباره به ما داده اند و از آن زمره اند:
از عربي:
فارسي (که پارسي بوده است)، خندق (که کندک بوده است)، دهقان (دهگان)، سُماق (سماک)، صندل (چندل)، فيل (پيل)، شطرنج (شتررنگ)، غربال (گربال)، ياقوت (ياکند)، طاس (تاس)، طراز (تراز)، نارنجي (نارنگي)، سفيد (سپيد)، قلعه (کلات)، خنجر (خون گر)، صليب (چليپا) و بسياري از واژههاي ديگر.
بسياري از واژههاي عربي در زبان فارسي را نيز اعراب در زبان خود به معني ديگري ميفهمند، از آن زمره اند:رقيب (عرب ميفهمد: نگهبان)، شمايل (عرب ميفهمد: طبعها)...
از روسي:
استکان: اين واژه در اصل همان «دوستگاني» فارسي است که در فارسي قديم به معناي جام شراب بزرگ و يا نوشيدن شراب از يک جام به افتخار دوست بوده است که از سدهي 16ميلادي از راه زبان ترکي وارد زبان روسي شده و به شکل استکان درآمده است و اکنون در واژهنامههاي فارسي آن را وامواژهاي روسي ميدانند.
سارافون: اين واژه در اصل «سراپا»ي فارسي بوده است که از راه زبان ترکي وارد زبان روسي شده و واگويي آن عوض شده است. اکنون سارافون به نوعي جامهي ملي زنانهي روسي گفته ميشود که بلند و بدون استين است.
پيژامه: همان «پاي جامه»ي فارسي ميباشد که اکنون در زبانهاي انگليسي، آلماني، فرانسوي و روسي pyjama نوشته شده و به کار ميرود و آنها مدعي وام دادن آن به ما هستند.
واژههاي فراواني در زبانهاي عربي، ترکي، روسي، انگليسي، فرانسوي و آلماني نيز فارسي است و بسياري از فارسي زبانان آن را نميدانند. از آن جمله اند:
کيوسک که از کوشک فارسي به معني ساختمان بلند گرفته شده است و در تقريبا همهي زبانهاي اروپايي هست.
شغال که در روسي shakal، در فرانسوي chakal، در انگليسي jackalو در آلمانيSchakal نوشته ميشود.
کاروان که در روسي karavan، در فرانسوي caravane، در انگليسي caravanو در آلماني Karawane نوشته ميشود.
کاروانسرا که در روسي karvansarai، در فرانسوي caravanserail، در انگليسي caravanserai و در آلمانيkarawanserei نوشته ميشود.
پرديس به معني بهشت که در فرانسوي paradis، در انگليسي paradise و در آلماني Paradies نوشته ميشود.
مشک که در فرانسوي musc، در انگليسي muskو در آلماني Moschus نوشته ميشود.
شربت که در فرانسوي sorbet، در انگليسي sherbet و در آلماني Sorbet نوشته ميشود.
بخشش که در انگليسي baksheesh و در آلماني Bakschisch نوشته ميشود و در اين زبانها معني رشوه هم ميدهد.
لشکر که در فرانسوي و انگليسي lascar نوشته ميشود و در اين زبانها به معني ملوان هندي نيز هست.
خاکي به معني رنگ خاکي که در زبانهاي انگليسي و آلماني khaki نوشته ميشود.
کيميا به معني علم شيمي که در فرانسوي، در انگليسي و در آلماني نوشته ميشود.
ستاره که در فرانسوي astre در انگليسي star و در آلماني Stern نوشته ميشود.
Esther نيز که نام زن در اين کشورها است به همان معني ستاره ميباشد.
برخي ديگر از نامهاي زنان در اين کشورها نيز فارسي است، مانند:
Roxane که از واژه ي فارسي رخشان به معني درخشنده ميباشد و در فارسي نيز به همين معني براي نام زنان "روشنک" وجود دارد.
Jasmine که از واژهي فارسي ياسمن و نام گلي است
Lila که از واژه ي فارسي لِيلاک به معني ياس بنفش رنگ است.
Ava که از واژهي فارسي آوا به معني صدا يا آب است. مانند آوا گاردنر
آيا ميدانستيد که اين عادت امروز ايرانيان که در جملات نهي کنندهي خود ن نفي را به جاي م نهي به کار ميبرند از ديدگاه دستور زبان فارسي نادرست است؟
امروز ايرانيان هنگامي که ميخواهند کسي را از کاري نهي کنند، به جاي آن که مثلا بگويند: مکن! يا مگو ! (يعني به جاي کاربرد م نهي) به نادرستي ميگويند: نکن! يا نگو! (يعني ن نفي را به جاي م نهي به کار ميبرند).
در فارسي، درست آن است که براي نهي کردن از چيزي، از م نهي استفاده شود، يعني مثلا بايد گفت: مترس!، ميازار!، مده!، مبادا! (نه نترس!، نيازار!، نده!، نبادا!) و تنها براي نفي کردن (يعني منفي کردن فعلي) ن نفي به کار رود، مانند: من گفتهي او را باور نميکنم، چند روزي است که رامين را نديدهام. او در اين باره چيزي نگفت.
امروز ايرانيان هنگامي که ميخواهند کسي را از کاري نهي کنند، به جاي آن که مثلا بگويند: مکن! يا مگو ! (يعني به جاي کاربرد م نهي) به نادرستي ميگويند: نکن! يا نگو! (يعني ن نفي را به جاي م نهي به کار ميبرند).
آيا ميدانستيد که اصل و نسب برخي از واژهها و عبارات مصطلح در زبان فارسي در واژه يا عبارتي از يک زبان بيگانه قرار دارد و شکل دگرگون شدهي آن وارد زبان عامهي ما شده است؟
به نمونههاي زير توجه کنيد:
هشلهف: مردم براي بيان اين نظر که واگفت (تلفظ) برخي از واژهها يا عبارات از يک زبان بيگانه تا چه اندازه ميتواند نازيبا و نچسب باشد، جمله ي انگليسي I shall have (به معني من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده اند تا بگويند ببينيد واگويي اين عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون ديگر اين واژهي مسخره آميز را براي هر واژه يا عبارت نچسب و نامفهوم ديگر نيز (چه فارسي و چه بيگانه) به کار ميبرند.
چُسان فُسان: از واژه ي روسي Cossani Fossani به معني آرايش شده و شيک پوشيده گرفته شده است.
زِ پرتي: واپهي روسي Zeperti به معني زنداني است و استفاده از آن يادگار زمان قزاقها ي روسي در ايران است در آن دوران هرگاه سربازي به زندان ميافتاد ديگران ميگفتند يارو زپرتي شد و اين واژه کم کم اين معني را به خود گرفت که کار و بار کسي خراب شده و اوضاعش ديگر به هم ريخته است.
شِر و وِر: از واژه ي فرانسوي Charivari به معني همهمه، هياهو و سرو صدا گرفته شده است.
فاستوني: پارچه اي است که نخستين بار در شهر باستون Boston در امريکا بافته شده است و باستوني ميگفته اند.
اسکناس: از واژه ي روسي Assignatsia که خود از واژه ي فرانسوي Assignat به معني برگهي داراي ضمانت گرفته شده است.
فکسني: از واژه ي روسي Fkussni به معني بامزه گرفته شده است و به کنايه و واژگونه يعني به معني بي خود و مزخرف به کار برده شده است
لگوري (دگوري هم ميگويند): يادگار سربازخانههاي ايران در دوران تصدي سوئديها است که به زبان آلماني به فاحشهي کم بها يا فاحشهي نظامي ميگفتند: Lagerhure .
نخاله: يادگار سربازخانههاي قزاقهاي روسي در ايران است که به زبان روسي به آدم بي ادب و گستاخ ميگفتند Nakhal و مردم از آن براي اشاره به چيز اسقاط و به درد نخور هم استفاده کرده اند.
mahdistar
08-07-2010, 10:13
تولستوي و آنا كارنينا
نويسندگان بزرگ در جهان ادبيات داستاني گاهي آن قدر با فضا و شخصيتهاي آثار خود عجين شدهاند كه باعث اتفاقات جالب شده است،نوشتن در ذات خود داراي رمز و رازهايي است كه گاهي ممكن است نويسنده را به مسيرهاي غير قابل پيش بيني بكشاند يعني روايت داستاني آن قدر به صورت خودجوش پيش ميرود كه شخصيتها خود براي خود سرنوشت لازم را انتخاب ميكنند.
معروف است كه لئو تولستوي در جلسهاي كه براي نقد و بررسي رمان «آنا كارنينا]» حضور داشت كه ناگهان يك زن گريه كنان به او نزديك شد وگفت:«شما نويسندهها آدمهاي بيرحم و سنگدلي هستيد چون يك شخصيت را ميپرورانيد تا خواننده با او حس همذات پنداري پيدا كند اما ناگهان او را به زير چرخهاي قطار پرتاب ميكنيد، همان بلايي كه بر سر آناكارنينا آورديد، آخر چرا؟»
لئو تولستوي لحظاتي به فكر فرو ميرود و بلافاصله ميگويد: «باور كنيد من همه تلاشم را براي نجات ايشان به كار گرفتم،حتي بارها با او حرف زدم اما او بر خلاف ميل من رفتار كرد و خودش را نابود كرد،من هرگز چنين سرنوشتي را براي آنا انتخاب نكرده بودم».
مسموميت فلوبر
گوستاو فلوبر يكي از نويسندگان بزرگ جهان نويسندهاي است كه از او به عنوان يك نويسنده طرفدار ]حقوق زنان ياد ميكنند.
فلوبر در شاهكار خود يعني «مادام بواري» سويههاي ديگري از روانشناسي زنها را به نمايش گذاشته است،كساني كه اين اثر را خواندهاند قطعا صحنه مشهور زهر خوردن شخصيت اول كار يعني «اما» را به ياد دارند.
جالب است بدانيم كه گوستاو فلوبر درست بعد از نوشتن اين بخش از كار به شدت دچارسرگيجه و تهوع ]ميشود بهگونهاي كه سر از تخت بيمارستان در ميآورد و پزشك معالج او پس از چند آزمايش اعلام ميكند كه او مسموم شده است.
پيوند شخصيتهاي داستاني و زندگي لحظه به لحظه آنها با نويسندگان گاهي تا جايي پيش ميرود كه تفكيك آنها كار بسيار دشواري به حساب ميآيد.
دريازدگي همينگوي
يكي ديگر ازماجراهاي خواندني مربوط به ارنست همينگوي نويسنده معروف آمريكايي است،همينگوي رماني به نام«پيرمرد و دريا» دارد كه به زعم منتقدان ادبيات داستاني يكي از شاهكارهاي اوست. نكته اول درباره اين رمان بازنويسي چهل باره آن است كه ميتواند به خودي خود براي نويسندگان جوان سرمشق باشد،حساسيت همينگوي آن هم در اوج شهرت تا جايي است كه سالها وقتاش را صرف نوشتن اين كار ميكند.
نكته خواندني درباره اين كار آن است كه همينگوي در طول نوشتن پيرمرد و دريا بارها سر از بيمارستان در ميآورد و پزشكان معالج مشكل خستگي زياد و دريازدگي را در مورد او تشخيص ميدهند در حالي كه نويسنده در زمان نوشتن اين كار كيلومترها از دريا فاصله داشته است.
بورخس و شخصيتهايش
معروف است كه «خورخه لوئيس بورخس» نويسنده بزرگ آرژانتيني هميشه با شخصيتهاي داستانياش زندگي ميكرد و حتي در محافل دوستانه هم گويي در جاي ديگري بود. بورخس آن قدر در ساخت فضاهاي داستانياش حساسيت به خرج ميداده كه ماجراهاي مربوط به شخصيتها را شخصا تجربه ميكرده است يعني اين كه اگر بنا بوده يك شخصيت به مدت چند شبانه روز در تاريكي زندگي كند نويسنده اين كار را پيش از او تجربه ميكرده تا كارش واقعي تر به نظر آيد.
«گابريل گارسيا ماركز» نويسنده شهير كلمبيايي و برنده جايزه ادبي نوبل خاطره جالبي از بورخس دارد؛او ميگويد:«زماني كه در پاريس زندگي ميكردم هميشه آرزو داشتم بورخس را ببينم چون او هم در آن زمان مقيم پاريس بود. روزي داشتم قدم ميزدم كه بورخس رادر آن سوي خيابان ديدم و با اشتياق خودم را به او رساندم و پرسيدم:«ببخشيد شما جناب بورخس هستيد؟» بورخس با همان آرامش هميشگياش گفت:«بعضي وقت ها!»
ماركز اين چنين نتيجه ميگيرد كه بورخس راست ميگفت چون ذهنيت او هيچ گاه به شكل صددرصد متعلق به خودش نبود و هر لحظه در پوست يك شخصيت داستاني فرو ميرفت.
بالزاك و بابا گوريو
بالزاك نويسنده معروف فرانسوي از آن جمله نويسندگاني است كه هموطنانش هنوز هم آثار او را در حجم بسيار بالايي مطالعه ميكنند،اين نويسنده در يكي از شاهكارهايش يعني «بابا گوريو» شخصيتي را خلق ميكند كه به گونهاي نماينده قشر مرفه فرانسه در آن دوران است.
اين مرد كه تمام زندگياش را متعلق به دو دخترش ميداند و عاشقانه آنها را دوست دارد تصميم ميگيرد كه تا ريال آخر را به دو دخترش تقديم كند اما فرزندان قدر نشناس ا وحتي در زمان مرگ هم به سراغش نميآيند.
نكته خواندني در اين ميان در گيريهاي كلامي و شبانه بالزاك با دوشخصيت دختر داستان است؛مي گويند بالزاك گاهي با صداي بلند آن دو دختر را به اسم صدا ميزد و حتي التماس ميكرد كه در لحظات آخر سري به پدر پيرشان بزنند، بخشي ديگر ازاين ماجراي خواندني زماني است كه باباگوريو ميميرد و بالزاك چند روزبرايش گريه ميكند.
mahdistar
08-07-2010, 11:03
علاقه به فوتبال نه سن و سال میشناسد و نه سمت و توانایی، خیلیها از چهرههای عالم سیاست، ادبیات یا سینما عاشق فوتبال هستند و بیشتر از مردم عادی این ورزش و ماجراهای آن را دنبال میكنند.
این هفته به مناسبت جام جهانی فوتبال و گرم شدن رقابتهای آن به سراغ چهرههای ادبی كه عاشق این ورزش پر طرفدار هستند رفتهایم تا بفهمیم امثال یوسا و كامو ساراماگو و... كه از چهرههای مطرح دنیای ادبیات هستند چه نظری در مورد این ورزش هیجان انگیز دارند.
جامجهانی امسال البته با مرگ یكی از این نویسندههای طرفدار فوتبال هم همراه شد. ژوزه ساراماگو در همین ایام با زندگی خداحافظی كرد و هنر نمایی فوتبالیستهای پرتغالی را در این جام ندید.
پول در برابر شوق فوتبال هیچ است
یوسا یكی از آن عشق فوتبالهاست. این نویسنده مشهور آمریكای لاتین كه بیش از هر چیز به سیاست علاقه دارد و در داستانهایش به اشكال مختلف، وضعیت سیاسی آمریكای لاتین را بازتاب میدهد، به چیزهای دیگری هم كه بر فرهنگ آمریكای لاتین تاثیر میگذارند، اهمیت میدهد. به همین دلیل نباید تعجب كنیم اگر بدانیم او كه ساكن اسپانیاست و در مادرید زندگی میكند به عنوان گزارشگر رسمی پرو، مسابقات فوتبال جام جهانی 1982 راكه در اسپانیا برگزار میشد، پوشش داده باشد.
طبیعتا خیلی از آنها كه در ورزشگاه بودند، این مرد جا افتاده را كه آن موقع 50 سال داشت و موهایش جوگندمی شده بود و مثل همیشه شیك و خوشپوش پاهایش را روی هم انداخته بود و داشت گزارش تهیه میكرد، نمیشناختند، اما بودند آدمهایی كه با دیدن چهره او در تلویزیون در یك گوشه دیگر دنیا جیغی از تعجب بكشند و بگویند: «هی! یوسا در نیوكمپ چه كار میكنه؟»
یوسا در یادداشتهایی كه از این مسابقات نوشته، اول از همه به آلبر كامو استناد كرده، چون او به عنوان نویسندهای كه یك نسل از آنها جلوتر بود و نقش مهمی در اندیشههای اگزیستانسیالیستی داشت، خیلی به فوتبال اهمیت میداد.
یوسا نوشته است: «آلبركامو كه بهترین درسهای اخلاقیات را نه در كلاسهای درس دانشگاه، بلكه در میدانهای بازی فوتبال آموخته است، مطمئنم كه هوادار سرسخت فوتبال بود و دوست داشت كه به دیدن استادیوم نیوكمپ بارسلونا بیاید، همان طور كه من امروز صبح در آستانه افتتاح مراسم جام جهانی آمدهام... چند سال پیش شنیدم كه روبرتو داماتا، انسانشناس برزیلی سخنرانی درخشانی كرد و گفت كه محبوبیت فوتبال، میل ذاتی مردم را به قانونمندی، برابری و آزادی بیان میكند. استدلالش هوشمندانه و جالب بود. به قول او مردم، فوتبال را نماینده جامعه كوچكی میدانند كه قوانین ساده و روشنی بر آن حاكم است كه همه آن را میفهمند و مراعات میكنند و اگر نقض شود برای گناهكار مجازات فوری در نظر گرفته میشود. زمین بازی فوتبال، گذشته از این كه زمینهای عادلانه است، جایی است مساوات طلب كه هر نوع سلیقه شخصی و امتیاز را حذف میكند.
در اینجا و در این چمن كه خطهای سفید آن را مشخص كرده است، هر كس آن طور كه هست بنا به مهارتش، ایثار، ابداع و كاراییاش ارزیابی میشود. وقتی نوبت به گلزدن و هلهله و سوت تماشاگر میرسد نام، پول و نفوذ هیچ كدام به حساب نمیآید. در نتیجه همین است كه جماعت زیادی را در سراسر جهان به شوق میآورد، به سوی زمین بازی میكشاند، با اشتیاق فراوان پای تلویزیون مینشاند و بر سر بتهای فوتبال به جنگ و دعوا وامیدارد.
... این مطالب را روی یك صندلی در نیوكمپ چند دقیقه پیش از شروع بازی آرژانتین و بلژیك مینویسم. همه چیز وفق مراد است، آفتاب تابان، آسمان صاف، جمعیتی رنگارنگ كه پرچمهای اسپانیا، آرژانتین و عده كمی بلژیك را تكان میدهند، آتشبازی پرجنجال، جشن، محیط پرنشاط و...».
فوتبال ما از شما بهتر است
پائولو كوئیلیو، نویسنده برزیلی هم با فوتبال یك پیوند عمیق دارد و شاید همه حكایتها و آموزههای اخلاقی كه در ادبیات كوئیلیو حسابی به چشم میخورد برگرفته از حس عدالتی باشد كه به نوعی در فوتبال چهره میكند.
كوئیلیو كه عاشق داستانسرایی است و آن را پلی میان واقعیت و احساسات درونی بشر میداند، میگوید با داستان میتواند همهچیز را به هم پیوند بدهد.
او در سفری كه چند سال پیش به ایران داشت در حالی كه اذعان كرد رمان مشهور «كیمیاگر» را بر مبنای داستانی از مولوی نوشته، گفت قبول دارم كه ایرانیان مردمی بسیار با فرهنگ هستند. بین فرهنگ ما برزیلیها و ایرانیها شباهتهای بسیاری وجود دارد. البته فوتبال ما خیلی از شما بهتر است. با این حال كوئیلیو پذیرفت كه شعر ما از شعر آنها بهتر است و مجبور شد تایید كند كه شعر از فوتبال هم مهمتر است.
با این حال كوئیلیو از برزیل میآید، از سرزمین قهوه، سامبا و فوتبال كه پرچم آن را همه دنیا شاید بیش از هر چیز به خاطر این كه در مسابقات فوتبال پیروزمندانه به اهتزار درمیآید میشناسند؛ همان پرچم سبز و زرد را كه رنگ آفتاب و ساحل و جنگلهای استوایی این كشور است... با وجود این كه برزیل اكنون به عنوان پنجمین كشور بزرگ دنیا و نهمین اقتصاد جهان شناخته شده و افتخار میكند كه پس از سالها حكومت بسته نظامی، حالا یكی از دموكراسیهای جهان است، بیش از هر چیز با فوتبال شناخته میشود. تب فوتبال یكی از علائم مشخصه این كشور بزرگ است و سمبل آن هم «پله» است. حتی رئیسجمهور برزیل كه این روزها ما او را كمی بیشتر از قبل میشناسیم، وقتی میخواهد شعاری عمومی بدهد میگوید: «مردم برای قهرمانی در جام جهانی متحد شوید» اینجاست كه زندگی پائولو كوئیلیو به عنوان یكی از مظاهر این كشور عجیب با فوتبال گره میخورد.
پائولو كوئیلیو كه زندگی غریبی را طی كرد تا به اینجایی كه هست رسید و با همه رنجی كه برای متفاوت بودنش با آن روبهرو شد، توانست این قصهها را خلق كند، نمیتواند از فوتبال دور باشد. او كه با كتاب «كیمیاگر» به ركوردهایی دست یافت كه كمتر نویسندهای حتی میتواند تصورش را بكند، عنوان پرفروشترین كتاب پرتغالی زبان را كسب كرد و برای ترجمه به بیشترین زبانهای دنیا در كتاب ركوردهای گینس ثبت شده و به این افتخار میكند كه «كیمیاگر» كتاب محبوب بسیاری از بازیكنان تیم ملی برزیل در جام جهانی 1998 بود. او كه سابقه نوشتن درباره فوتبال را دارد و در جام جهانی 1998 برای یك روزنامه فرانسوی مقالههایی در تحلیل فوتبال مینوشت، در دوره قبل برای تماشای دیدار افتتاحیه و بازیهای برزیل به آلمان رفت، زیرا او مثل همه برزیلیها عاشق فوتبال و تیم ملی كشورش است و در آغاز هر جام جهانی لحظه شماری میكند تا این دور شروع شود و او یك بار دیگر ببیند كه 11 مرد زرد و سبزپوش، پرچم كشورش را با افتخار بالا میبرند.
او میگوید فوتبال استعارهای است بزرگ و جام جهانی مثالی بزرگ از اشتراك تجربیات است و تاكید میكند كه مردم برزیل با عشق به موسیقی و فوتبال به دنیا میآیند، اما برای خود او زندگی و فوتبال دو موضوع كاملا متفاوت هستند. كوئیلیو با وجود این كه انسانی شكیبا و میانهروست و با عرفان خاص خودش زندگی میكند، اما در مورد فوتبال و تیم ملی برزیل تعصب خاصی دارد و برای اوقات فراغت قبل از این كه به موزه و تئاتر فكر كند، ترجیح میدهد به تماشای فوتبال برود.
كوئیلیو فوتبال را یك هنر میداند و آنقدر به این باور دارد كه حتی در نشستهای رسمی هم از این زاویه به مسائل نگاه میكند. او كه به عنوان یك چهره برجسته جهانی هر سال از مهمانان مجمع جهانی اقتصاد در داووس است، چند سال پیش برای صحبت درباره موضوع جلسه كه عنوانش «چیزی كه دنیا را به حركت درمیآورد» بود، سراغ فوتبال رفت و در جمعی از اقتصاددانان بزرگ و برجسته دنیا و استادهای اقتصاد مهمترین عامل شادابی در دنیا را فوتبال نامید و گفت فوتبال در نهایت یك هنر است، چون میتواند مردم را متحد كند، جشنهای بزرگ به راه بیندازد و به انسان یاد بدهد كه باید گروهی زندگی كند و به تفاوتهای دیگری احترام بگذارد.
بنابراین جای تعجب ندارد، اگر یكی از مهمترین خاطرات كوئیلیو هم به فوتبال مربوط باشد. او وقتی 10 سال داشت به یكی از بزرگترین آرزوهایش رسید و آن قهرمانی تیم برزیل در جام جهانی 1958 بود. او میگوید برزیل غرق در شادی بود و با وجود این كه نیمه اول را یك بر صفر باختیم و فكر میكردیم دنیا دارد به پایان میرسد، نتیجه 5 بر 2 كه در آخر بازی به دست آمد برای همه برزیلیها به یك خاطر جمعی تبدیل شد و این كشور را با تیم ملیاش هم معنا كرد.
یكی از خاطرات تلخ كوئیلیو هم به فوتبال برمیگردد و آن جام جهانی 1970 است كه حضور پله و بازیهای درخشان برزیل در مكزیك، باعث شد تا مردم برزیل كه در شرایط سخت استبدادی زندگی میكردند، با فوتبال یك بار دیگر اتحاد ملی را تجربه كنند.
او در بازیهای جام جهانی 1994 كه سرانجام برزیل با ضربات پنالتی قهرمانی در برابر ایتالیا را به دست آورد، آنقدر هیجانزده و پریشان بود كه در وقت اضافی از پای تلویزیون بلند شد و نتیجه بازی را از رادیو شنید و تازه روز بعد این قدرت را به دست آورد كه بازی را دوباره نگاه كند.
او میگوید هر چند به نظرم دروازهبان چهره شاخص یك تیم فوتبال است، اما اگر قرار بود فوتبالیست باشم بیتردید در خط حمله بازی میكردم. او كه از جوانی، فوتبال بازی میكرد مثل همه برزیلیها در كوچههای خاكی دنبال یك توپ میدوید و عشقش پوشیدن پیراهن شماره9 بود.
كوئیلیو برای كسب میزبانی المپیك 2016 در برزیل هم بسیار تلاش كرد و دیدن چهره او كه در كنار پله مثل بچهها شلوغ میكرد و سعی داشت تا داوران را قانع كند كه برزیل بهترین گزینه برای برگزاری این مسابقات است، دیدنی بود. او برای جمعیتی كه در كپنهاگ گرد آمده بودند، توضیح داد كه برای مردم كشورش چقدر مهم است كه این عنوان را به دست بیاورند و به همه قول داد اگر برزیل این میزبانی را بگیرد در آن سال اگر زنده باشد، كنار ساحل ریو معلق میزند و روی سرش میایستد تا خوشحالیاش را نشان دهد. كوئیلیو در كپنهاگ هم تاكید كرد كه هدف ورزش تنها تغییر جسم نیست بلكه تغییر ذهن هم هست.
با فوتبال در اروپا ماندیم
اورهان پاموك هم یكی از نویسندگان عشق فوتبالی است. او در زمان برگزاری رقابتهای قهرمانی یورو 2008 در مصاحبهای كه با اشپیگل انجام داده بود، گفت فوتبال را سریعتر از واژهها میداند. این نویسنده برنده جایزه نوبل ادبی تركیه، زندگیاش را به عنوان یك طرفدار فوتبال توصیف میكند كه همیشه از ملیتگرایی تركیه با ورزش به هیجان آمده و موجب شده تا كشورش با استفاده از ورزش به عنوان بخشی از اروپا در 50 سال گذشته محسوب شود.
پاموك كه همه مسابقههای یورو 2008 را نگاه میكرد، گفت از این كه تیم تركیه در این مسابقات حذف شد، خیلی متاثرم. او در حالی كه هنوز جزئیات مسابقه را به خاطر داشت گفت، وقتی «فنر باغچه» استانبول در حال بازی با چلسی در دور یكچهارم نهایی بود به خاطر عقب ماندن تیم فنر باغچه در نیمه دوم تلویزیون را خاموش كرد، چون برایش خیلی سخت بود كه ببیند بازیكنان تركیه با این تلاش در پی كسب توپ باشند.
او كه در بچگی حسابی طرفدار فوتبال بود، در فامیلشان یك گرفتاری كامل را تجربه كرده، چون عمویش طرفدار تیم گالاتاسرای استانبول بود و بقیه طرفدار بشیكتاش و این در حالی بود كه پدر پاموك در كنار خانوادهاش طرفدار فنرباغچه بود.
پاموك در بچگی اغلب با پدرش به استادیوم میرفت و بد نیست بدانید بزرگترین لحظههایی كه بهخاطر میآورد، مربوط به صحنههای گل نیست، بلكه زمانی است كه بازیكنان پیش از شروع بازی وارد زمین میشدند. او میگوید این بازیكنان به خاطر رنگ لباسشان كه زرد بود، به عنوان قناری نامیده میشدند و دویدن آنها از هر گوشه، دقیقا مثل پرواز قناریها و واقعا شاعرانه بود.
نویسنده مشهور ترك میگوید، طرفدار یك تیم بودن مثل اعتقاد به یك مذهب، چرا ندارد و خلاصه به چیزی اعتقاد داری. با این حال او معتقد است یك بچه چیزهایی را از خانوادهاش میگیرد. او میگوید وقتی در استادیوم بود، هیچ چیز بیشتر از این اذیتش نمیكرد كه ناگهان میدید وسط بازی دو نفر دارند درباره مسائل خانوادگی یا تجاری صحبت میكنند.
او همیشه آدامس بادكنكی میخرید تا عكس بازیكنان فنرباغچه را كه روی آن چاپ میشد، جمع كند و این مجموعه حالا به یك كلكسیون حسابی تبدیل شده است. او میگوید بخش مهمی از بچگیاش را با تماشای تصاویر فوتبالیستها روی كاغذهای كوچك آدامس بادكنكی گذرانده است.
پاموك هرگز در یك كلوپ ورزشی بازی نكرده، اما در كوچهها و خیابانهای استانبول قبل و بعد از رفتن به مدرسه پا به توپ میشده. او میگوید استعداد فوتبال را داشت اما هیچ وقت یك بازیكن شاخص در میان دوستانش نبود. پاموك از تخیل موجود در فوتبال لذت میبرد و با آن تخیلات خودش را قهرمان تصور میكرد. او در تخیلات كودكیاش فنر باغچه را در حالی مجسم میكرد كه در جام قهرمانی اروپا بازی میكند و خودش با وجود این كه بچه بود در دقیقه 89 شوت گل را میزد.
او میگوید با فوتبال به جامعه وارد شد و معنی زندگی جمعی را آموخت و اولین بازیهایش را با برادرش كه یك سال و نیم از او بزرگتر بود، روی فرش اتاق پذیرایی انجام داد.
پاموك با وجود این كه در بعضی از آثارش به فوتبال اشاره كرده و مثلا در «كتاب سیاه» كه سال 1990 منتشر كرد، درباره مردی میگوید كه از رادیو در حال گوش كردن به مسابقه تركیه و انگلستان است، اما این كه به طور مشخص درباره فوتبال بنویسد را قبول ندارد چون امكان این كار در ادبیات وجود ندارد، زیرا ادبیات بر مبنای واژهها استوار است و فوتبال یك چیز كاملا تصویری است كه با دیدن تجسم پیدا میكند و نوشتن درباره فوتبال بیشتر حالت روزنامهنگارانه دارد.
پاموك معتقد است، فوتبال در جهان امروز جایگاه خاصی دارد همانطور كه دیكتاتور سابق پرتغال، آنتونیو سالازار از فوتبال برای كنترل كشور استفاده میكرد. اما او اعتقاد دارد بازی باید به عنوان وسیلهای برای رسیدن به صلح برای توده مردم جا بیفتد و به عنوان چیزی فراتر از برتریطلبی، موجب تقویت ملیت شود.
او میگوید، از فوتبال میشود آموخت كه مردمی با رنگ پوست متفاوت در دنیا زندگی میكنند، اما در چیزهای دیگر با هم برابرند. از فوتبال همچنین یاد میگیریم كه در یك تیم هرچند بازیكنان به تنهایی ممكن است ضعیف باشند، اما میتوانند با داشتن یك حس مشترك پیروز شوند و این كه حمله فیزیكی به دیگری در هنگامی كه احساس ضعف میكنیم، عادلانه نیست.
لحن فوتبالی خوب است
كازوئو ایشیگورو، نویسنده 55 ساله ژاپنی كه همین چند روز پیش در یك جشنواره ادبی حضور داشت از صحبتهای پس از بازی بازیكنان و مربیان فوتبال دفاع كرد.
ایشیگورو كه با «بازمانده روز» جایزه بوكر را گرفته در نشست ادبی این جشنواره وقتی از او درباره آخرین اثرش ـ كه یك مجموعه داستان به عنوان «شبانهها» است و بیشتر به موضوع موسیقی مربوط میشود ـ پرسیدند، بدون مقدمه به فوتبال پرداخت. او در پاسخ یكی از پروفسورهای زبان انگلیسی در دانشگاه لندن درباره استفاده از اصطلاحاتی چون «راستش را بخواهید» و «اگر بخواهم منصفانه بگویم» كه بیشتر در فرهنگ بازیكنان فوتبال استفاده میشود و در زبان ادبی جایی ندارد، گفت بسیاری از اصطلاحاتی كه بازیكنان فوتبال استفاده میكنند، جذاب و زیبا هستند. او اصطلاح «در پایان» را واژهای عمیق و سرشار از اندوهی صبورانه نامید كه شرایط بشر را خیلی خوب توصیف میكند.
او تاكید كرد كه استفاده از این واژهها ممكن است نشان بدهد كه نویسنده به طبقه پایین اجتماع تعلق دارد، اما مهم این است كه نگذاریم واژهها دست و پایمان را ببندند.
فوتبال فلسفی
آنتونیو گرامشی شاید ورزشیترین متفكری باشد كه درك عمیقی از بازی زیبا داشت. پیش از این كه او با پیراهن سیاه موسولینی دستگیر شود و شروع به نوشتن «نامههای زندان» بكند، در روزنامه اجتماعی آوانتی نهتنها نقد تئاتر مینوشت، بلكه گزارشهای عجیبی درباره فوتبال مینوشت و فوتبال را به عنوان مدلی برای جامعه فردگرایانه بررسی میكرد. او جایی نوشته بود: فوتبال طرح مطالبات، رقابت و كشمكش است، اما با قانون نانوشتهای از بازی عادلانه تنظیم میشود. در دور قبل تیم انگلیس این نقل قول را با خطی خرچنگقورباغه در بالای رختكن بازیكنانش نوشته بود و بدون شك میخواست به آنها یادآور شود كه از گرفتن هرگونه كارت زرد و قرمز باید اجتناب كنند.
بیدرنگ فوتبال!
آلبر كامو كه امسال دقیقا 50 سال از مرگش میگذرد، در سال 1913 به دنیا آمد. كامو پدرش را اصلا ندید چون یك سال بعد از تولد او در جریان جنگ جهانی زندگی را بدرود گفت و همین باعث شد تا او در فقر بزرگ شود. كامو عاشق فوتبال بود و در پست دروازهبانی تیم دانشگاه بازی میكرد اما ابتلا به سل در سال 1930 باعث شد تا او برای همیشه از فوتبال دست بكشد.
سالها بعد چارلز پونسه یكی از دوستان كامو از او سوالی پرسید كه خیلی جاها نقل شده و آن این بود كه او فوتبال را بیشتر دوست دارد یا تئاتر را؟ و كامو جواب داده بود «فوتبال، بدون درنگ». این انتخاب برای كامو كه یكی از چهرههای مهم روشنفكر قرن بیستم محسوب میشود، بسیار مهم است. كامو وقتی در دانشگاه الجزایر درس میخواند در پست دروازهبانی بازی میكرد و در دهه 30 توانست با این تیم دو قهرمانی را در جام قهرمانی آفریقای شمالی به دست آورد. او حس مشترك تیمی، تلاش برادرانه و هدف مشترك را بسیار تحسین و در یادداشتهایش هم همیشه بازیكنان فوتبال را با شور و اشتیاق تشویق میكرد.
او از 17 سالگی این عشق را در وجودش كشف كرد و با وجود بیماری سل كه بعدها او را بستری كرد تا آنجا كه توانست به فوتبال پرداخت. وقتی در دهه 50 از او درباره واژههای تاثیرگذاری كه در دانشگاه الجزایر با آنها روبه رو شده بود، سوال شد جواب كامو این بود: «با گذشت سالهای زیادی كه در خلال آنها خیلی چیزها دیدم، آنچه باید بگویم حتما درباره حس وظیفه و اخلاقیات یك مرد است كه آن را از بازی فوتبال در دانشگاه الجزایر به دست آوردم». كامو كه بهعنوان یك اگزیستانسیالیست شناخته میشود، اصلا انگار دروازهبان به دنیا آمده بود و هرگز شادتر از زمانی نبود كه جلوی دروازه میایستاد.
كامو در مقالههای اولیهاش هم بسیار به این روح بازی جوانمردانه، شجاعت و داشتن ارزشهای اخلاقی در برابر دوستان تاكید میكرد. او اعتقاد داشت آنچه با عقاید سیاسی و مذهبی سعی میشود به ما منتقل شود، خیلی پیچیدهتر از آن چیزی است كه به آن احتیاج داریم و این سیستم اخلاقی را میتوانیم با ورزش به دست بیاوریم.
فوتبال را دیر شناختم
گونتر گراس هم سال 2006 در مصاحبه با یك روزنامه آلمانی گفته بود فكر میكند مثل آلبر كامو، آنتونیو گرامشی و ژان بودریارد جزو آن دسته از روشنفكران چپ است كه میتوانند با پاهایشان بهتر از مغزشان فكر كنند.
گونترگراس به عنوان یكی از مشهورترین نویسندگان آلمانی هم از پرداختن به فوتبال غافل نبوده، با این حال او در دور قبلی بازیها كه در آلمان برگزار شد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به روح تجاری كه وارد فوتبال شده، اعتراض كرد. البته او دوباره یادآوری كرد كه به طور سنتی باید در جناح چپ بازی كند. گراس برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 گفت: از نقش بزرگی كه پول در بازیهای امروز بازی میكند، بیزار شده و حالش به هم میخورد. «او گفت به نظرم این بخش تجاری فوتبال خیلی دردسر ساز است. دیگر رقابت منصفانه در كار نیست». او این تلاشها برای كسب قهرمانی را خستهكننده نامید و از سیاستی كه بر بدنه فیفا حاكم است، شكایت كرد و آن را تنها موجب شلوغ شدن آلمان نامید. او گفت مطمئن شده كه دیگر فوتبال یك ورزش برای مردم نیست و یك تلاش بزرگ تجاری است.
گراس، نویسنده اثر «طبل حلبی» و رمانهای دیگری در سبك رئالیست جادویی گفت: هر چند در زندگیاش دیر به طرفدار فوتبال بدل شد، اما از وقتی پسر 6 سالهاش برونو شروع به بازی در كلوپ محلی كرد، او هم به فوتبال علاقهمند شد.
گراس از طرفداران سوسیال دموكراتهای آلمان و از دوستان نزدیك صدر اعظم پیشین گرهارد شرودر است كه خودش از فوتبالیستهای آماتور است. گراس، طرفدار تیم سنت پائولی است و الكساندر ایشویلی كه در پست فوروارد بازی میكند، بازیكن مورد علاقه اوست. گراس درباره او هم نظر عجیبی دارد و میگوید: «او به طرز خاصی با افسردگی بازی میكند و حتی وقتی گل هم میزند، حالتش تغییر نمیكند».
mahdistar
08-07-2010, 11:12
گفتوگوی پاریس ریویو با ارنست همینگوی
نویسنده کتابهای «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» اعتقاد دارد هر زمان مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، میتوان نوشت، اما بهترین نوشتهها زمانی نوشته میشوند که نویسنده عاشق باشد.
ارنست همینگوی در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۸ در اوک پارک (Oak Park) ایالت ایلینویز متولّد شد. پدرش «کلارنس» یک پزشک و مادرش «گریس» معلّم پیانو و آواز بود. پس از اتمام دورۀ دبیرستان، در سال ۱۹۱۷ برای مدّتی در کانزاسسیتی به عنوان گزارشگر گاهنامهٔ استار مشغول به کار شد.
در جنگ جهانی اول او داوطلب خدمت در ارتش شد امّا ضعف بینایی او را از این کار بازداشت در عوض به عنوان رانندهٔ آمبولانس صلیب سرخ در نزدیکی جبهه ایتالیا به خدمت گرفته شد. در ۸ ژوئیه ۱۹۱۸ مجروح و برای ماهها در بیمارستان بستری شد. سبک ویژۀ همینگوی در نوشتن، او را نویسندهای بیهمتا و بسیار تأثیرگذار کرده بود. در سال ۱۹۲۵ نخستین رشته داستانهای کوتاهش، «در زمانهٔ ما»، منتشر شد که به خوبی گویای سبک خاصّ نویسندگی او بود. ازکتابهایش میتوان به «مردان بدون زنان، وداع با اسلحه، تپههای سبز آفریقا، زنگها برای که به صدا در میآیند و پیرمرد و دریا» اشاره کرد.
همینگوی در دوم جولای ۱۹۶۱ در «Ketchum» واقع در ایالت آیداهو هنگامی که تفنگ شکاری خود را پاک میکرد اشتباهاً هدف گلوله خود قرار گرفت و با مرگش درخشانترین چهره ادبیات قرن بیستم آمریکا ناپدید شد. این مصاحبه در زمان حیات وی انجام شده است.
ارنست همینگوی در اتاق خواب خانهاش در هایانا، در حومه سان فرانسیسکو مینویسد. اتاق خواب در طبقه همکف است و با سالن اصلی خانه در ارتباط است. اتاق بزرگ و آقتابگیری است و نورخورشید از طریق پنجرههای جنوبی و شرقی بر دیوار سفید اتاق و زمین فرش شده با سرامیکهای زرد میتابد.
همینگوی هنگام نوشتن میایستد! این ازعادتهای اولیه او بوده است. وی در ابتدا هر پروژهای را با مداد مینویسد. اتاق با وجود همه بینظمیهایی که در نگاه اول به چشم میآید، نشاندهنده وسواس صاحب اتاق است که اساساً تمیز است اما طاقت دور ریختن هیچ چیزی را ندارد. به خصوص چیزهایی که نسبت به آنها دلبستگی عاطفی دارد. همینگوی صبح زود از خواب بیدار میشود و با تمرکزی تمام به نوشتن مشغول میشود. زمانی که کارش خوب پیش میرود به شدت عرق میکند. تاظهر به نوشتن ادامه میدهد و سپس خانه را به سمت استخر ترک میکند؛ جایی که در آن روزانه حدود نیم مایل شنا میکند.
میتوانید کمی از فرآیند نوشتنتان بگویید؟ چه وقتهایی کار میکنید؟ آیا برنامه مشخصی دارید؟
وقتی روی کتاب یا داستانی کار میکنم هر صبح به محض طلوع آفتاب نوشتن را آغاز میکنم. هیچ کسی نیست که مزاحم آدم شود و هوا ملایم و خنک است، سر کار میآیید و با نوشتن گرم میشوید. آن چه را نوشتهاید میخوانید، میدانید پس از آن چه رخ میدهد و از آن جا ادامه میدهید. تا زمانی که از قریحه تان باقی باشد مینویسید و میدانید چه چیز بعدا رخ میدهد، مکث میکنید و تلاش میکنید تا روز بعد که دوباره سراغ داستان میروید، آن را زندگی کنید. 6 صبح شروع کردهاید و ممکن است تا ظهر و یا قبل از آن درگیر باشید. وقتی از نوشتن دست میکشید همانقدر که خالی هستید، سرشارید. هیچ چیز نمیتواند شما را آزار دهد.
آیا ثبات احساسی برای خوب نوشتن لازم است؟ یک بار به من گفتید که تنها زمانی میتوانید خوب بنویسید که عاشق باشید. آیا میتوانید این را بیشتر توضیح دهید؟
چه سؤالی! اما برای تلاشتان باید نمره خوبی بهتان داد! هر زمانی که مردم انسان را تنها بگذارند و مزاحمش نشوند، میتوان نوشت. اما بهترین نوشتهها زمانی نوشته میشوند که عاشق باشید.
امنیت مالی چطور؟ آیا این مسئله ممکن است برای خوب نوشتن ضرری داشته باشد؟
اگر زندگی را درست به اندازه کار دوست داشته باشید، جهت پایداری در برابر وسوسهها باید شخصیت قویتری داشته باشید. زمانی که نوشتن تنها دغدغه و بزرگترین لذت زندگی تان شود، آن گاه تنها مرگ میتواند جلوی آن را بگیرد. اضطراب، توانایی نوشتن را از شما میگیرد. بیماری از آن جهت بد است که اضطراب ایجاد میکند و اضطراب ناخودآگاه شما را هدف قرار میدهد و داشتههای شما را از بین میبرد.
آیا دقیقا آن لحظهای را که تصمیم گرفتید نویسنده شوید به یاد دارید؟
نه! من همیشه میخواستم نویسنده شوم.
در نظر شما بهترین تمرین ذهنی برای کسی که میخواهد نویسنده شود، چیست؟
راستش بهتر است برود بیرون و خودش را دار بزند. یا این که باید بدون هیچ بخششی به دار زده شود تا مجبور شود با نهایت توان خویش و به بهترین صورت بنویسد. در این صورت برای شروع لااقل میتواند از این داستان دارزدن استفاده کند.
در پاریس قرن بیست، آیا هیچ «حس جمعی» با دیگر نویسندهها و هنرمندان داشتید؟
نه، هیچ احساس جمعی یا گروهی وجود نداشت. ما برای یکدیگر احترام قائل بودیم، برخی همسن من بودند و برخی دیگر بزرگتر؛ گریس، پیکاسو، براک و برخی دیگر مانند جویس، ازرا و. . .
به نظر میرسد این سالهای آخر از همراهی نویسندهها دوری کرده اید. چرا؟
این بسیار پیچیده است. هرچقدر در نوشتن بیشتر پیش بروید، بیشتر تنها میشوید. بهترین و قدیمیترین دوست هایتان میمیرند. باقی به جایی دور میروند. به ندرت آنها را میبینید، اما مینویسیدو درست مثل روزهای قدیمی که با یکدیگر در کافه بوده اید، رابطه مشابهی را با یکدیگر برقرار میکنید. با یکدیگر کمیک و گاهی هم نامههای شادمانه و شوخ طبعی را رد و بدل میکنید و این درست به خوبی گفت و گو کردن است. اما بیشتر تنها هستید و این شیوهای است که باید با آن کار کنید. زمانی که برای کار کردن دارید روز به روز کمتر میشود و اگر آن را از دست دهید حس خواهید کرد گناهی مرتکب شدهاید که در آن بخششی نیست.
چه کسانی را پیشگامان ادبی خویش میدانید؛ افرادی که از آنها بیشترین درس را گرفته اید؟
مارک تواین، فلوبرت، استانداب، باخ، تولستوی، داستایوفسکی، چخوف، جان دون، شکسپیر، موتزارت، دانته، ویرژیل، گویا، سزان، ون گوگ، گوگن و. . . یک روز طول خواهد کشید تا از همه یاد کنم. پس از آن به نظر خواهد رسید که بیشتر دارم درباره موقعیتی که بهدست نیاورده ام، اظهار فضل میکنم تا این که بخواهم آنهایی را به یاد بیاورم که بر زندگی و کار من تأثیر داشتهاند. این یک سؤال قدیمی کلیشه شده نیست. این سؤال خوب اما جدی است و نیازمند یک بررسی هوشیارانه است. من از شاعران نام بردم یا با آنها شروع کردم، چراکه همانقدر که از نویسندهها چگونه نوشتن را یاد گرفتم، از آنها نیز آموختم. میپرسید چگونه ممکن است؟ برای شرح دادن یک روز دیگر طول خواهد کشید. فکر میکنم آنچه فرد از آهنگ نویسان، و از مطالعه هارمونی و الحان میآموزد، واضح و روشن است.
آیا هرگز سازی نواختهاید؟
پیشتر ویولن سل میزدم. مادرم یک سال تمام مرا از مدرسه دور نگاه داشت تا موسیقی و لحن بیاموزم. فکر میکرد استعدادش را دارم اما من مطلقا بیاستعداد بودم. ما موزیک سالنی میزدیم. یکی بود که ویولن میزد، خواهرم ویولن و مادرم هم پیانو میزد. و من بدتر از هرکسی روی زمین ویولن سل میزدم. البته آن سال که بیرون از مدرسه بودم کارهای دیگری هم میکردم.
آیا تصدیق میکنید که در رمانهای شما نوعی سمبولیسم وجود دارد؟
فکر میکنم سمبلهایی وجود دارند، چراکه منتقدان همواره آن را مییابند. راستش را بخواهید دوست ندارم درباره آنها حرف بزنم و راجع به آنها از من بپرسند. خیلی سخت است که کتابها و داستانهایی بنویسی بیاین که از تو بخواهند درباره آنها توضیحی دهی. این موضوع کار مفسران را هم کساد میکند. وقتی پنج یا شش یا چندین مفسر خوب میتوانند با این کار به زندگی خود ادامه دهند، چرا من باید در کار آنها دخالت کنم؟ آنچه را من مینویسم برای لذت خود بخوانید! هرچیز دیگری که مییابید نتیجه آنچیزی است که خود به خواندن وارد کردهاید.
یادم میآید یک بار هشدار دادید که برای نویسنده خطرناک است که درباره یک کار در حال نوشتن سخن بگوید. چرا چنین فکر میکنید؟ تنها به این دلیل سؤال میکنم که برخی از نویسندهها مانند تواین، تربر و وایلد، به نظر میرسید که نوشتههایشان را با آزمایش کردن روی شنوندگان پرداخت میکردند.
باور نمیکنم که تواین هرگز هاکلبری فین را روی شنوندگان امتحان کرده باشد! اگر چنین کرده بود، آنها احتمالا او را مجبور میکردند تا جاهای خوب را حذف کند و به جاهای بد اضافه کند! نزدیکان وایلد او را بیشتر یک سخنگوی خوب میشناختند تا یک نویسنده خوب! اگر تربر به همان خوبی که مینوشت، میتوانست حرف بزند، قطعاً یکی از بهترین و دلپذیرترین سخنگویان تبدیل میشد.
آیا میتوانید بگویید چه قدر در جهت گشایش و رشد این سبک متفاوتتان مطالعه و تلاش کردید؟
این یک سؤال طولانی و خستهکننده است. میتوانم بگویم آنچه آماتورها سبک مینامند، معمولاً تنها نوعی قرابت در تلاش برای ساختن چیزی است که پیش از آن وجود نداشته است. تقریباً هیچ کلاسیکی به کلاسیکهای پیشین شباهت ندارد. ابتدا مردم تنها این عجیب و غریب بودن را میبینند. آنها را نمیتوان درک کرد. زمانی که آماتورها چنین میکنند، مردم نیز فکر میکنند که این قرابتها و خام دستیها نوعی سبک است و بسیاری از آن کپی میکنند. این مسئله البته باعث تاسف است.
کلیات یک داستان کوتاه در ذهن خودتان تا چه حد کامل است؟ آیا تم یا طرح کلی یا شخصیتها در حین نوشتن تغییر میکنند؟
گاهی اوقات داستان را میدانم و گاهی اوقات حین نوشتن آن را میسازم و هیچ تصوری ندارم که انتهای آن چه خواهد شد. همه چیز حین نوشتن تغییر میکند. این همان چیزی است که موجب حرکت میشود و حرکت داستان را میسازد. برخی اوقات این جابجایی چنان آرام است که نمیتوان جنبش آن را احساس کرد. اما همیشه تغییر و جابجایی وجود دارد.
آیا این مسئله برای رمان نیز یکسان است یا این که پیش از آغاز نوشتن همه طرح را کامل میکنید و سپس تا انتها به آن وفادار میمانید؟
برای رمان «زنگها برای که به صدا در میآیند؟» مشکلی داشتم که هر روز با آن سر میکردم. به طور کلی میدانستم چه چیز قرار است اتفاق بیفتد اما اتفاقات درون داستان را روزانه میساختم.
آیا برای شما آسان است که از یک پروژه ادبی به سراغ پروژه دیگر بروید، یا زمانی که پروژهای را شروع کردید تا انتهای آن پیش میروید؟
واقعیت این است که من کاری جدی را متوقف کردهام تا به این سؤالات پاسخ دهم و این ثابت میکند که چنان احمقم که سزوار تنبیهم. و تنبیه هم میشوم! نگران نباشید!
آیا خود را در رقابت با دیگر نویسندگان میبینید؟
هرگز! همیشه سعی کردم تا بهتر از تعداد مشخصی از نویسندگان مرحوم بنویسم؛ آنهایی که درباره ارزششان مطمئن بودم. برای مدتی طولانی تلاش کردهام تا بهترین چیزی را که میتوان بنویسم. برخی اوقات هم شانس با من یار بود و چیزی بهتر از آن چه میتوانستم نوشتم.
راجع به شخصیتها صحبتی نکردیم. آیا شخصیتهای کار شما بیهیچ استثنایی برگرفته از زندگی واقعی هستند؟
البته که چنین نیستند! برخی از زندگی عادی میآیند. اما بیشتر شخصیتها را براساس دانش، درک و تجربهای که از انسانها بهدست آوردام، خلق کرده ام.
از بازخوانی نوشته هایتان لذت میبرید- بدون این حس که میخواهید تغییراتی در آن ایجاد کنید؟
برخی اوقات آنها را میخوانم تا احساس بهتری پیدا کنم؛ وقتهایی که نوشتن دشوار است. و به یاد میآورم که نوشتن همیشه دشوار بوده است و این که گاهی اوقات چقدر برایم ناممکن بوده است.
آیا داستانها را در حین فرآیند نوشتن نامگذاری میکنید؟
خیر! پس از اینکه کتاب را تمام کردم فهرستی از اسامی انتخاب میکنم! گاهی اوقات به صد عنوان هم میرسد. سپس یک یک آنها را حذف میکنم. گاهی اوقات هم همه شان حذف میشوند!
سلام
یه اتفاقی تو زمینه کتاب و کتابخوانی در دنیا در حال انجامه که احتمالا چیزهایی دربارش شنیدین ( یا شاید هم برخورد داشتین [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ).
و اون پدیده Book Crossing ـه.
فرض کنید شما یه کتاب دارین و خوندینش و با شماره 1 و مطلبی تو یه جای اون کوچیک مشخص میکنین و بعد این کتابتون رو با سخاوت تمام میدین به شخص دیگهای تا اون رو بخونه و وقتی خوند با نوشتن شماره 2 و شاید مطلبش و یا اسمش میده به شخص دیگهای و این روند تا سالیان سال تا وقتی کتاب، کتابه ادامه داشته باشه. البته شما کتاب رو بعد از خوندن یه جایی رهاش میکنین و اولین کسی که اون رو پیدا کنه و خوشش بیاد برمیداره و میخونه و اونهم یه جای دیگه شاید یه شهر دیگه یا یه کشور دیگه رهاش میکنه و ... . به این کار میگن Book Crossing
سایتی برای اینکار وجود داره بنام :
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
که توش میتونین ثبت نام کرده و رد کتابی رو بگیرید یا کتابی رو که به تازگی پیدا کردین توش ثبت کنید و ... .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
البته این سایت شاید زیاد بدرد ماها نخوره.
ولی آیا چنین سایتی توسط یکی از ایرانیها و با همین روش برای کشور خودمون ایجاد شده؟
آیا بنظرتون کسی از این طرح استقبال میکنه؟
آیا کسی دلش میاد از کتابش دل بکنه و اون رو رها کنه؟
آیا این کار هدف خودش رو طی میکنه؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
»» كتابت را جا بگذار
جا گذاشتن كتاب در مكانهاي عمومي رفتاري است كه اكنون در ايتاليا و فرانسه هم رو به فزوني گذاشته. كسي كه كتابش را در مكاني عمومي رها ميكند، هويت خود را آشكار نميكند و ادعايي هم بابت قيمت كتاب ندارد، اما يك درخواست از خواننده يا خوانندگان احتمالي بعدي دارد: «شما نيز بعد از خواندن كتاب، آن را در محلي مشابه قرار دهيد تا ديگران هم بتوانند از اين اثر استفاده كنند.»
«رول هورنباكر» نخستين كسي بود كه اين حركت را انجام داد. او يك فروشنده رايانه در ايالت ميسوري امريكا بود و نام اين رفتار را Book Crossing گذاشت يعني «كتاب در گردش». در فرانسه كتابهاي در حال گردش از 10هزار جلد فراتر رفته است. اين رفتار جديد را ميشود به نوعي «كمپين كتابخواني» يا «كمپين به اشتراك گذاشتن كتاب» در نظر گرفت؛ كمپيني كه ميتواند به مثابه يك پروژه فرهنگي قابل تامل باشد.
حالا رفتار مذكور به قدري در غرب رواج يافته كه كمكم از تركيه نيز سردرآورده است.در «تركبوكو»- يكي از شهرهاي ساحلي تركيه- كنار دريا قدم ميزدم كه كتابي روي شنها توجهم را جلب كرد. فكر كردم حتماً صاحب كتاب فراموش كرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همينكه چشمم به صفحه اولش افتاد از خوشحالي در پوست خودم نگنجيدم. در صفحه اول كتاب يك نفر متن زير را نوشته بود: «من اين كتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مكاني كه به آخر رسانده بودم رها كردم. اميدوارم شما هم از اين كتاب خوشتان بيايد. اگر از آن خوشتان آمد بخوانيد وگرنه در همان نقطهاي كه پيدايش كردهايد، بگذاريد بماند. اگر كتاب را خوانديد شمارهاي به تعداد خوانندگان اضافه كنيد و با ذكر محل پايان مطالعه، در جايي رهايش كنيد.» در همان صفحه دستخط سومين خواننده توجهم را جلب كرد: «خواننده شماره سه در تركبوكو». پس تا به حال سه نفر كه همديگر را نميشناسند اين كتاب را خواندهاند. طبق اطلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول كتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه آن را به پايان رسانده و رهايش كرده بود.
براي اين سنت جديد كتابخواني سايت اينترنتياي هم راهاندازي شده تا علاقهمندان بتوانند با عضويت در آن به رهگيري كتابهايي كه رها كردهاند، بپردازند. توصيه ميكنم سري به سايت bookcrossing.com بزنيد. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بيش از دو ميليون و 500 هزار جلد كتاب كه اطلاعاتشان در اين سايت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سايت يادشده، تبديل كردن دنيا به يك كتابخانه بزرگ است. از اين به بعد اگر در كافه، در لابي هتل يا سالن انتظار سينما كتابي را پيدا كرديد، تعجب نكنيد چون ممكن است با يك جلد «كتاب در گردش» روبهرو شده باشيد. بياييد ما هم از همين حالا شروع كنيم. (به نقل از پايگاه اطلاعرساني موسسه شهر كتاب)
مرضیه رسولی
پ.ن:
تصویر احتمالا مربوط به مطلب قبلی یعنی این ناباکوف عجب پدرسوختهای است میشه. [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منبع:.........................
روزنامه شرق 14 شهریور 89..............
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه ای از هفت قانون معنوی موفقیت
نوشته :دیپاک چوپرا
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نخستین قانون موفقیت قانون توانایی مطلق است.
این قانون مبتنی بر این واقعیت است که مادرجوهرآگاهی مطلقیم.آگاهی مطلق ، توانایی مطلق ، وحیطه تمامی امکانات وخلاقیت نامحدود است.
آگاهی مطلق،جوهرمعنوی ماست. همچنین بیکران ونامحدود بودن،شادمانی محض است.حیطه توانایی مطلق،ضمیر خودتان است.وهرچه طبیعت راستین خود را بیشترتجربه کنید،به حیطه توانایی مطلق نزدیکتر خواهید شد.
کاربرد قانون توانایی مطلق
(1) با رعایت سکوت روزانه وبودن محض، با حیطه توانایی مطلق در تماس خواهم بود.همچنین دست کم روزی دو بار به تنهایی،تقریبا" به مدت نیم ساعت صبح ونیم ساعت غروب به مراقبه سکوت خواهم نشست.
(2) هرروز مدتی را در ارتباط با طبیعت ونظاره خاموش هوشمندی درون هرموجود زنده خواهم گذراند.خاموش به تماشای غروب آفتاب یا گوش دادن به صدای اقیانوس یا جویبار یا به بوییدن عطرگلی خواهم نشست-در وجد سکوتم وبا ارتباط با طبیعت،از تپش حیات اعصارـ حیطه توانایی مطلق ونامحدود ـ محفوظ خواهم شد.
(3) عدم داوری را تمرین خواهم کرد.روزم را با این جمله آغاز خواهم کردکه :«امروز دربارهیچ یک از آن چیزها که پیش می آید داوری نخواهم کرد.»و در سراسر روز به خاطر خود خواهم آورد که داوری نکنم.
****
دومین قانون معنوی موفقیت،قانون بخشایش (قانون داد وستد) است.
هرچه بیشتر ببخشید،بیشتردریافت می کنید.مهمترین چیزنیت دادوستد است نیت همواره باید ایجاد شادمانی برای بخشاینده وستاننده باشد.
کاربرد قانون بخشایش
(1) به هرجا که می روم وبا هرکس که روبرومی شوم،هدیه ای به او می دهم.هدیه می تواند تحسین یا شاخه گلی یا دعایی باشد.امروز با هرکس که روبرو می شوم،هدیه ای به او خواهم داد و به این طریق فرایند به جریان انداختن شادمانی وثروت وفراوانی را در زندگی خودم ودیگران آغاز خواهم کرد.
(2) امروز با سپاس همه هدایایی را که زندگی به من پیشکش می کند دریافت خواهم کرد:نورآفتاب و آواز پرندگان و بارانهای بهاری یا تحسین بارش برف زمستان را.در برابر دریافت از دیگران نیز گشوده خواهم بود:خواه هدیه ای مادی و پول یا تحسین یا یک دعا.
(3) عهد می بندم که با داد وستد گرانقدرترین هدایای زندگی ـ موهبتهای توجه ومحبت و تحسین وعشق ـ ثروت را درزندگیم درجریان نگاه دارم.هر بارکه کسی را می بینم، خاموش برای اوخوشبختی وشادی وخوشدلی آرزو خواهم کرد.
****
سومین قانون معنوی موفقیت، قانون کارما ست.«کارما» هم عمل است
وهم نتیجه آن عمل؛هم علت است وهم معلول؛همه این اصطلاح را شنیده اید که:«هر چه بکاری همان را درو می کنی.»اگر بخواهیم در زندگیمان شادمانی ایجاد کنیم،باید بیاموزیم که بذر شادمانی را بکاریم.بنابراین،مفهوم ضمنی «کارما»انتخاب آگاهانه است .می توانید-هرگاه که بخواهید-از قانون کارما برای ایجاد ثروت وفراوانی وبه جریان افکندن همه موهبتهای نیکوبه سوی خود سود جویید.اما نخست باید هشیارانه آگاه شوید که انتخابهایتان درهرلحظه از زندگیتان آینده تان را می سازد.
کاربرد قانون «کارما»یا علت ومعلول
(1) امروزانتخاب هرلحظه ام را نظاره خواهم کرد.وصرفا"با نظاره این انتخابها،آنها را به آگاهی هشیار خود خواهم آورد.می دانم که بهترین راه آمادگی برای هرلحظه در آینده این است که اکنون کاملا" آگاه باشم.
(2) هر گاه به انتخابی دست می زنم این دو سؤال را ازخود می پرسم :«عواقب این انتخاب چه خواهد بود؟» و«آیا این انتخاب برای خودم وکسانی که تحت تاثیرآن قرارمی گیرند توفیق وشادمانی خواهد آورد؟»
(3) از ژرفای دلم هدایت خواهم طلبید تا با احساس آسودگی یا ناآسودگی برایم پیام بفرستد.اگراین انتخاب احساس آسودگی ایجاد کند،تسلیم آن خواهم شد.اگراین انتخاب احساس ناآسودگی ایجاد کند، مکث خواهم کرد وبا بصیرت درونم عواقب عملم را خواهم نگریست.
****
چهارمین قانون معنوی موفقیت،قانون کمترین تلاش است.
این قانون مبتنی براین واقعیت است که هوشمندی طبیعت با سهولت بی تکاپو ،وبا سبکدلی پذیرا عمل میکند.این اصل کمترین عمل وعدم مقاومت است.از این رو، این اصل همامنگی وعشق است.هرگاه این درس را از طبیعت بیاموزیم ،به آسانی آرزوهایمان را بر آورده می سازیم.در دانش ودایی-حکمت کهن هند-این اصل را به صورت اصل اقتصاد تلاش یا« کمترعمل کن وبیشتر به انجام برسان.»شناخته اند.این بدان معناست که فقط آرمانی وجود کمرنگ وجود دارد و آنگاه تجلی آرمان بدون تلاش صورت می گیرد.آنچه که معمولا"«معجزه»خوانده می شود عملا"نمایانگر قانون کمترین تلاش است.
کاربرد قانون کمترین تلاش
(1) پذیرش را تمرین خواهم کرد. امروز افراد واوضاع وشرایط وموقعیتها و رویدادها را همان گونه که پیش می آیند خواهم پذیرفت.خواهم دانست که این لحظه همان گونه است که باید باشد،زیرا کل کائنات همان گونه است که باید باشد.با عدم ستیز بر ضد این لحظه،بر ضد کل کائنات به ستیز بر نخواهم خاست.پذیرشم کامل وتمام عیار است.امور را همان گونه که در این لحظه هستند می پذیرم،نه آن گونه که آرزو می کردم باشند.
(2) با پذیرش امور به همان گونه که هستند ،مسؤلیت وضعیت خود وهمه رویدادهایی را که به صورت مشکلات می بینم به عهده می گیرم.می دانم که مسؤلیت یعنی ملامت نکردن هیچ کس یا چیزبرای وضعیتی که دارم (از جمله خودم).این را نیز می دانم که هر مشکلی مجالی است در جامه مبدل،واین هوشیاری در برابر مجالها به من اجازه می دهند تا این لحظه را به موهبتی عظیمتر متحول کنم.
(3) امروز آگاهیم درعدم تدافع استقرار خواهد یافت.نیاز به دفاع از نقطه نظرم را رها خواهم کرد. نیازی احساس نخاهم کرد تا دیگران را مجاب یا ترغیب کنم که نقطه نظرم را بپذیرند.در برابر همه نقطه نظرها گشوده خواهم ماند ،و سرسختانه به یکی از آنها نخواهم چسبید.
****
پنجمین قانون معنوی موفقیت،قانون قصد وآرزو است.
این قانون مبتنی براین واقعیت است که در هر نقطه طبیعت،انرژی واطلاعات وجود دارد.کوچکترین جزء متشکله یک گل یا رنگین کمان یا جسم انسان،انرژی واطلاعات است.قصد قدرت راستین پس آرزوست وبه تنهایی بسیار قدرتمند است زیرا قصد،آرزوی بدون دلبستگی به ثمره است.
کاربرد قانون قصد وآرزو
(1) فهرستی از آرزوهایم تهیه خواهم کرد.این فهرست را به هر کجا که بروم خواهم برد.پیش از سکوت ومراقبه ام به این فهرست نگاه خواهم کرد.پیش از خواب شبانه ام به فهرستم خواهم نگریست.صبح به محض بیدار شدن از خواب به آن نگاه خواهم کرد.
(2) فهرست آرزوهایم را رها خواهم کرد وبه زهدان آفرینش خواهم سپرد.یقین دارم هنگامی که چنین به نظر می رسد که امور به راه خود نمی روند،دلیلی دارد ومشیت کیهانی برایم طرحهایی بسیار عظیمتر از آنچه تصور می کردم در نظر دارد.
(3) به هنگام همه اعمالم به خاطر خود خواهم آورد تا هوشیاری از لحظه حال را تمرین کنم.اجازه نخواهم داد موانع،کیفیت توجهم در لحظه حال را از بین ببرند ومتلاشی کنند.اکنون را همان گونه که هست خواهم پذیرفت،واز طریق ژرفترین وارجمندترین قصدها وآرزوهایم آینده را متجلی خواهم ساخت.
****
ششمین قانون معنوی موفقیت،قانون عدم دلبستگی است.
قانون عدم دلبستگی می گوید که برای حصول هرچیزدرعالم مادی،باید از دلبستگی خود به ثمره آن دست بکشید..قانون عدم دلبستگی، کل فرایند تکامل را سرعت می بخشد.
کاربرد قانون عدم دلبستگی
(1) عهد می بندم که امروزعدم دلبستگی را به کار بندم.به خودم واطرافیانم این آزادی را خواهم داد که همان گونه که هستند باشند.عقیده ام را درهیچ موردی به دیگران تحمیل نخواهم کرد.راه حلها را بر مشکلات تحمیل نخواهم کرد،تا از این طریق مشکلات تازه ایجاد کنم.با عدم دلبستگی در همه امور مشارکت خواهم جست.
(2) امروزعدم یقین را به صورت بخشی بنیادی از زندگیم به کارخواهم گرفت.به دلیل اشتیاقم برای پذیرش عدم یقین،راه حلها خودبه خود ازدل مشکل،ازدل آشفتگی وبی نظمی واغتشاش،برمی خیزندوپایدارمی شوند.هرچه امور نامطمئن تر به نظر برسند،احساس امنیت بیشتری خواهم کردزیراعدم یقین ،راه من به سوی آزادی است.از طریق حکمت عدم یقین،امنیت خود راخواهم یافت.
****
هفتمین قانون معنوی موفقیت ، قانون دارما است.
دارما به زبان سانسکریت یعنی «غایت حیات» .قانون دارما می گوید برای به انجام رساندن هدفی درقالب جسمانی متجلی شده ایم..برطبق این قانون،صاحب استعدادهای بی همتایید و به شیوه یی بی همتا آن را بیان وعیان می کنید.کاری هست که بهتر ازهرکس دیگردراین جهان می توانید آن را به انجام برسانید- وبرای هر کس استعداد بی همتا وشیوه بیان بی همتای آن استعداد نیزنیازهای بی همتا وجود دارند.وقتی این نیازها با بیان خلاق استعدادتان مطابقت کنند ، جرقه یی است که فراوانی می آفریند.
کاربرد قانون « دارما » یا غایت حیات
(1) امروز با مهر ومحبت خدایی را که در ژرفای روحم نهفته است خواهم پروراند.به جان درونم که هم به جسم و هم به ذهنم روح می بخشد توجه خواهم کرد.خود را به روی سکون ژرف قلبم بیدار خواهم کرد.آگاهی بی زمان وهستی جاودانه میان وجود محدود به زمان را با خود همراه خواهم داشت.
(2) از استعدادهای یکتای خود فهرستی تهیه خواهم کرد.آنگاه همه آنچه را که دوست دارم انجام خواهم داد وبه هنگام بیان وکاربرد استعدادهای بی همتایم در راه خدمت به بشریت،"گذشت زمان را از یاد خواهم برد و در زندگی خودم ودیگران فراوانی به وجود خواهم آورد. "
(3) هر روز از خود خواهم پرسید:«چگونه می توانم خدمت کنم؟ چگونه می توانم کمک کنم ؟ پاسخ به این سؤالها به من اجازه خواهد داد تا با عشق به همنوعانم خدمت کنم. »
ده رماني كه پلاستر توصيه ميكند
زندگيتان را با رمان بسازيد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
كتاب خواندن يك انتخاب است، نسخه نيست كه براي كسي بپيچي و بگويي اين را بخوان و آن يكي را نه. اما بعضي از كتابها هستند كه اصلاً خود كتاب هستند، يعني هر طرفي از ادبيات كه بروي بالاخره گذرت به سمت و سوي اين كتابها ميافتد و يك جايي ميبيني كه نخواندنشان تو را لنگ ميگذارد. كتابهاي زيادي را خواندهام كه با آنها ماجراهاي شخصي پيدا كردهام يعني فكر كردهام كه اگر اين كتاب را نخوانده بودم هيچ وقت نويسنده خوبي نميشدم، يكي از اين كتابها و نويسندگانش هم رمان «گرسنه» نوشته «كنوت هامسون» بود. كتابي كه حالا بايد بگويم: «اين كتاب زندگي پل استر نويسنده است.» اما قبل از رسيدن به اين كتاب، كتابهاي بسياري هستند، كتابهايي كه به هر دوست، نويسنده جوان و آدمي كه در زندگياش مطالعه كردن نقشي اساسي دارد توصيه ميكنم . اين كتابها عبارتند از:
دن كيشوت
بيهيچ اغراقي نيمي از لذت ادبيات در اين كتاب شگفتانگيز خلاصه شده است و حداقل براي من بعد از كتاب مقدس هيچ كتاب كلاسيك ديگري اينچنين بار ادبي به همراه نداشته است. سروانتس خداي روزگار خودش در عالم ادبيات بود، هنوز هم به تمام نويسندگان جوان توصيه ميكنم قبل از نوشتن هر داستان جديدي اول سراغ دن كيشوت بروند. يادتان نرود كه سروانتس در 58 سالگي دن كيشوت را منتشر كرد و شما هر قدر اين حاصل عمر را زودتر بخوانيد، برندهتر هستيد.
جنگ و صلح
ادبيات روسيه هر طرفش، هر دورهاش غولي دارد كه داستانهايش با زندگيات بازي ميكند. هر چند از چخوف بسيار آموختهام، اما اولين پيشنهادم به كساني كه ميخواهند ادبيات را عميقاً بشناسند اين است كه اول از همه سراغ تولستوي بروند. شخصاً هيچ وقت براي خود تولستوي ارزشي قائل نبودم براي اينكه قضاوت كردن درباره شخصت پيچيدهاش براي من كار آساني نبود.
موبي ديك
هرمان ملويل به نظرم مرد زمانه خودش نبود، او خيلي زود به دنيا آمد و در رمان «موبي ديك» ميتوان اين مساله را بهتر ديد و درك كرد. هرمان ملويل اولين نويسنده امريكايي است كه بايد او را با نامهاي بزرگ ادبيات دنيا در يك ليست قرار داد. داستان جان كندنهاي يك ناخدا براي شكار يك وال سفيدرنگ، همان جنگي است كه هنوز هم ادامه دارد؛ زور زدن آدمي براي برنده بودن بر طبيعت و محيط زيست و اينكه نقش جاهطلبي آدمها چقدر در از بين بردن طبيعت و جهان هستي پررنگ است.
جنايت و مكافات
داستايوفسكي را نميتوان در همين يك رمان خلاصه كرد و از او گذشت. او نويسنده محبوب من در ادبيات روسيه است، از ابله تا شياطين هر كدامش لذتي بياندازه به من بخشيدهاند. راسكولنيكف را آنقدر در قهرمانهاي او دوست داشتهام كه خيليها ميگويند گاهي وقتها شبيهاش را در داستانهايم پيدا ميكنند. انگيزههاي پيچيده و شوريدگي راسكولنيكف شگفتانگيز است. اين رمان در واقع نام داستايوفسكي و آوازهاش را به بيرون از مرزهاي روسيه رساند.
در جستوجوي زمان ازدسترفته
نگاه كردن به اين رمان قطور دلهره ميآورد، اما ترسي ندارد، كافي است شروع كنيد و بعد خود مارسل پروست چنان شما را پيش ميبرد كه حيرت ميكنيد. در جستوجوي زمان ازدسترفته رماني است متفاوت كه همه چيز در آن به شيوه خود پروست روايت ميشود. پروست خودش در جايي گفته بود:«رمان من شايد به گستردگي هزار و يك شب باشد، اما يك جور ديگر به شيوه خود من. شايد دليل اين ماجرا شيفتگي است كه من نسبت به هزار و يك شب داشتم و دلم ميخواست اثري شبيه به آن را خلق كنم.»
اوليس
«اوليس» رماني است كه خيليها پس ميزنند، ميترسند و از گوشه و كنار نگاهي به آن مياندازند. اما اين نويسنده ايرلندي را بايد سرآمد خلق يك شاهكار مدرن دانست. سفر به دوبلين را فقط بايد وقتي در برنامهتان بگذاريد كه اين كتاب را خواندهايد. جيمز جويس مرد بزرگ ادبيات اروپا براي من است. البته بايد مقاله «جيام استوارت» درباره اين كتاب را هم بخوانيد.
داغ ننگ
«داغ ننگ» مشهورترين رمان ناتانيل هاثورن امريكايي است. رماني كه هرگز آنقدر كه بايد ديده نشد. هستر پرين يكي از محبوبترين قهرمانهاي زندگي من است. ناتانيل هاثورن زني را خلق ميكند كه ادبيات تا آن روزگار نمونهاش را چندان نداشته است. هستر پرين زني است كه شوهرش سالها پيش به سفر رفته و هرگز برنگشته است. در عين حال آرتور ديمز ديل كشيش را هم در اين رمان از دست ندهيد.
قصر
فرانتس كافكا خود خودش است و قصر معتبرترين رمان اوست. «كا» و ورودش به يك دهكده غريب و مبهم فضايي عجيب را پيشروي خواننده ميگذارد. قصر جاي عجيبي است. اين جامعه سياستزده هر روز پيچيدهتر و پيچيدهتر ميشود. قصر را نبايد يك بار خواند، هر بار كه سراغش برويد جزييات تازهاي را در آن كشف ميكنيد.
مالون ميميرد
مالون روي تخت دراز كشيده و منتظر مرگ است و بكت استاد خلق روايت اين لحظه است. مالون در تمام طول مدتي كه در انتظار مرگ دراز كشيده دفترچهاي دمدستاش دارد كه يادداشتهايي در آن مينويسد. او روي تخت دراز كشيده، غذايش را برميدارد و ميخورد و ميگويد قطبهاي زندگي همينهاست؛ بشقاب غذا و لگن دستشويي. به همه دوستانم توصيه ميكنم «در انتظار گودو» و «مالون ميميرد» را از اين مرد بزرگ از دست ندهد.
تريستام شندي
لارنس استرن را ميپرستم. او نويسنده غريبي بود. آدمهاي عجيب از هر طيفي او را دوست دارند. كارل ماركس شيفته اين كتاب بود. تريستام شندي را بايد درك كرد البته درك او به اين آساني نيست.
مانی فراهانی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
sara_girl
13-06-2011, 14:15
محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترامیشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد .
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد .
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم
اگر میخواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخون
Lady parisa
28-08-2011, 10:14
مدرسه جایی هست که توی اون خیلی چیزا رو یادمی گیریم.مدرسه دریچه ای به دنیای ناشناخته علم هست.متاسفانه ، چیزهایی وجود دارند که بچه ها در مدرسه باید یاد بگیرند اما در واقع این اتفاق نمی افتد .
توی این تاپیک می خوام قوانینی رو بگیم که توی مدرسه بهمون یاد ندادن! و دنیای بیرون از اون با بدون هرگونه لطف و محبتی بهمون یاد داده!
قوانینی که بچه ها در مدرسه یاد نمیگیرند
نوشته : چارلز ج سایکز
قانون اول:
زندگی عادلانه نیست. اینهمه دین و بقیه داستان ها برای همین وجود دارند. یک نوجوان یا یک دکتر سی ساله که تازه در شرکتی استخدام شده دائم تکرار می کند که «این عادلانه نیست».
قانون اول را تکرار کنید «عدالت مبنای چیز خاصی در دنیا نیست.»
قانون دوم:
جهان واقعی ارزش زیادی برای شخصیت شما قایل نیست. بر خلاف مدرسه و خانواده که فکر می کنند شخصیت شما چیز مهمی است، برای محیط کار خروجی از همه چیز مهمتر است و هر کس قبل از اینکه محترم و متشخص باشد، باید کارا باشد.
اگر فکر می کنید در مدرسه به شخصیت شما احترام نمی گذارند منتظر دنیای واقعی باشید تا نظرتان اصلاح شود. اگر فکر می کنید عدم احترام عادلانه نیست، به قانون یک رجوع کنید.
قانون سوم:
با خروج از دانشگاه یا مدرسه ماهی یک میلیون درآمد نخواهید داشت. برای رسیدن به کاری خوب باید مدت نسبتا زیادی تلاش کنید.
اکثر چیزهایی که در دانشگاه خوانده اید به درد محیط کار نمی خورند!
قانون چهارم:
اگر فکر می کنید معلمتان خیلی سخت گیر بوده، منتظر دیدن رئیستان باشید. رییس شما بر خلاف معلم شما برای کار کردن با شما حقوق نمی گیرد!
قانون پنجم:
در بچگی همیشه کسی برای مقصر قلمداد بودن داشته اید. خانواده خوب نبوده یا معلم بد نمره داده. اما اگر بیست سی سالتان بشود و از دهنتان در بیاید که تقصیر مادرتان بوده که زندگی تان به هم خورده یا تقصیر مدیرتان بوده که حقوق تان کم است یا اخراج شده اید، همه به شما خواهند خندید.
در دنیای واقعی خودتان مسوول کارهای خودتان هستید.
قانون ششم:
پدر و مادر شما قبل از دنیا آمدن شما آدم های بسیار باحالتری بوده اند. روند خستگی و بی حوصلگی و بی هیجانی پدر و مادرتان از وقتی شروع شده که شروع کرده اند به حساب کردن پولشان برای خریدن مایحتاج شما، کار کردن برای مخارج تحصیل شما و ...
تمام مدتی که شما مشغول برنامه ریزی کارهای باحال زندگی تان بوده اید را آن ها مشغول فراهم کردن غذا و خانه و غیره برای شما بوده اند.
قانون هفتم:
مدارس سعی می کنند مفهوم رد شدن را ملغی کنند. تقریبا همه ورودی هایی که به تحصیل ادامه می دهند دیپلم می گیرند و تقریبا همه کسانی که وارد دانشگاه می شوند مدرک می گیرند.
در جامعه تقریبا ده درصد آدم ها شغل ندارند و دنبال شغل می گردند. تعداد بیشتری هم در عشق و غیره شکست می خورند و کسی هم تلاش نمی کند برایشان کلاس تقویتی بگذارد.
قانون هشتم:
زندگی نه ترم دارد نه تعطیلی تابستان. از شما انتظار می رود از یک لحظه به بعد هر روز هشت یا نه ساعت کار کنید و هر چهار ماه یکبار هم وارد یک زندگی جدید نمی شوید.
به قانون اول و دوم هم مراجعه کنید. از این به بعد باید کار کنید و کار کنید و متاسفانه کارهای خیلی خیلی کمی هستند که کاملا لذت بخش باشند یا از آن مهمتر به شما اجازه خودشکوفایی بدهند.
قانون نهم:
تلویزیون واقعی نیست. در برنامه صدا و سیما هر خانواده کوچک یک خانه زیبا دارد و یک ماشین و مسافرت. در هیچ برنامه تلویزیونی آدم ها یک سوم زمان سریال را سر کار نیستند و در سریال های ماه رمضان، همه مشکلات در روز بیستم به اوج می رسند و روز بیست و هشتم همه چیز حل شده و همه خوشحالند.
قانون دهم:
اکثر شاگردهای لوس کلاس و خودشیرین ترین ها یا خرخوان ترین هایی که زمان مدرسه می دیدید، در آینده یا رییس شما خواهند شد یا دارای بقیه موقعیت های خوب جامعه.
قانون یازدهم:
انسان نامیرا یا زودمیرا نیست. شما هم مثل اکثر آدم های دیگر باید تقریبا هفتاد هشتاد سال زندگی کنید و بعد بمیرید. تاتوی روی بدن، تا پیری با شما خواهد بود همانطور که مفاصل دردناک ناشی از ورزش نکردن.
انتخاب با خودتان است ولی یادتان باشد که قرار است حدود هفتاد هشتاد سال با همین بدن
باشید.
قانون دوازدهم:
همه بالایی ها را بدانید و شاد باشید. زندگی کوتاه است. خانواده مزاحمند، کار سخت است و زندگی حوصله سر بر! اما هر چقدر زودتر لذت بردن از زندگیتان را شروع کنید، بهتر است.
نکات تکمیلی
اینها همه و همه برای وقتی هستند که بخواهید در شرایط معمول جامعه بازی کنید. مطمئنا می توانید به انتخاب خودتان یک قدم عقب تر بروید و به تمام این قوانین به عنوان قواعد یک بازی نگاه کنید. بازی ای که می شود به آن داخل شد یا نشد. داستان مهم این است که اگر وارد بازی «جامعه خبیث سرمایه داری» می شوید حداقل بخش بیشتری از قوانینش را بدانید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جان بنویل در کتاب تازهچاپ «روشنایی کهن» به معرفی مرگها و قتلهای بهیادماندنی تاریخ ادبیات پرداخته است.
بنویل در این بین پج قتل- مرگ زیر را به عنوان بهیادماندنی ترین آنها معرفی کرده است.
اولین قتل در رمان «لولیتا» (1955) نوشته ولادیمیر ناباکوف رخ داده است. آنجا که نمایشنامهنویس تباهشده مزد عمل بد خود را میگیرد، هرچند نباید فراموش کرد جنایت اصلی در این رمان از دست رفتن کودکی یک دختر است. شاید هامبرت هامبرت احساس ترحم ما را برانگیزد اما این دولورس هیز است که ما بیشترین قصه را برایش میخوریم.
داستایوسکی که ناباکوف به شکلی ناجوانمردانه علاقه کمی به او داشت، اغلب نسبت به شخصیتهای منفی خود حسی تاسفبار و دلسوزانه دارد، حتی برای سویدریگالیف در «جنایت و مکافات» (1866) که متهم به چندین و چند قتل است. برخی مردن او در این رمان را کمدی توصیف کردهاند و واقعا پس از شنیدن آخرین جمله این شخصیت («به آمریکا میروم»)، حتما خندهای هراسناک وجود خواننده را فرا میگیرد.
در «نتیجه هوس» (1947) نوشته ژرژ سیمنون نیز یک دختر جوان به پایانی تلخ و خونین دچار میشود. در این رمان شارل آلاوون، شخصیت اصلی رمان برای نجات محبوبه خود راهی بهتر از «خفه کردن» او پیدا نمیکند! این رمان تلخ است و ترسناک، درست مثل تمامی رمانهای جنایی سیمنون.
رفتار غریب مرکزی رمان «بیگانه» (1942) نوشته آلبر کامو یکی دیگر از قتلهای عجیب ادبیات است، آنجایی که مرسو بیدلیل عرب را میکشد. این قتل سوالات هستیگرایانه بودن چیست و عمل کردن کدام است را پیش میکشد. این قتل از نظر فلسفی بیمعنی و «پوچ» است اما کاری است خاص و همین خواننده رمان را دچار «تشویش» میکند.
پنجمین قتل درواقع دو قتلی هستند که در «کانادا» (2012) نوشته ریچارد فورد رخ میدهند. این دو قتل چیزی فرای پاشیده شدن خون روی گوشهای از بوم نقاشی هستند، این دو قتل «کانادا» را به یکی از بهترین رمانهای قرن 21 میلادی بدل کردهاند.
ترجمه: حسین عیدیزاده
منبع: خبرآنلاین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منبع خبرآنلاین: The Telegraph ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
علاقه به فوتبال فقط منحصر به مردم عادی نیست و بعضی نویسندگان بزرگ دنیا هم به این ورزش هیجانانگیز علاقهمند هستند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی سال 1960 در سن 46 سالگی درگذشت.
او تنها فوتبالیستی است که برنده جایزه نوبل ادبیات (در سال 1957) شده است.
او در جوانی دروازه بان تیم ریسینگ دانشگاه الجزیره بود و با این تیم به قهرمانی بازیهای باشگاهی شمال آفریقا رسید.
این جمله او در خاطرهها مانده است: «بیشک آنچه را درمورد اخلاقیات و الزامات میدانم، مدیون فوتبال هستم.»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آنتونی برجس، نویسنده رمان «پرتقال کوکی» است که مسابقات فوتبال را با جدیت دنبال میکرد
و به شوخی میگفت: «روز ششم هفته، روز فوتبال است.»
او تا آخر عمرش از تماشای فوتبال و نوشتن درمورد آن دست نکشید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جرج اورول، خالق «مزرعه حیوانات» و «1984» در مقالاتش به دفعات درمورد فوتبال و تاثیرات آن بر جامعه و سیاست نوشته است.
یکی از مقالات معروف او درمورد رابطه وطنپرستی و فوتبال است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جولین بارنز که با رمان «حس یک پایان» برنده جایزه بوکر شد، تمام عمرش طرفدار تیم لستر سیتی بوده است.
لحظه به یادماندنی فوتبالی در ذهن او پیروزی این تیم بر کریستال پالاس در آخرین لحظه در ورزشگاه ویمبلی در سال 1996 بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یان مکایون نویسنده رمانهای معروفی چون «تاوان» و «عشق ماندگار» است که به شدت به فوتبال علاقه دارد،
او در جریان جشنواره فرهنگی هِی در سال 2010 بازی منچستر یونایتد و بارسلونا را با عینک سهبعدی تماشا کرد و برخلاف میلش منچستر شکست خورد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اسکار وایلد، نمایشنامهنویس بزرگ قرن نوزدهم شاید اصلا شبیه طرفداران فوتبال نباشد اما نه تنها بازیهای فوتبال زمانه خود را دنبال میکرد
بلکه جمله مشهوری هم داشت که: «فوتبال بازی بسیار مناسبی برای دختران خشن است اما برای پسرهای مامانی اصلا ورزش مناسبی نیست!»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جی. کی. رولینگ، خالق مجموعه رمانهای «هری پاتر» بارها به تماشای بازیهای تیم وستهام یونایتد رفته است.
البته عجیب هم نیست در جلد اول و چهارم مجموعه «هری پاتر» این تیم باشگاهی حضوری کوتاه دارد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی نه تنها در نوجوانی بازیکن فوتبال بود
بلکه جمله معروفی هم داشت که: «در بازی فوتبال همه چیز با حضور تیم حریف پیچیده میشود.»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سر آرتور کانن دویل، خالق شخصیت شرلوک هلمز مدتی با نام مستعار در تیم فوتبال پورتسموث دروازهبان بود.
البته این تیم با باشگاه فعلی پورتسموث ارتباطی ندارد.
کانن دویل همچنین کریکتباز بسیار ماهری بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سر والتر اسکات، نویسنده رمان «آیوانهو» در روزگاران قدیم به شدت به فوتبال علاقه داشت.
زمانیکه بسیاری از قوانین سختگیرانه این ورزش تصویب نشده بودند.
او حتی برای ژورنال ادینبورگ گزارش بازی تیمهای اسکاتلندی اتریک و سلکریک را نوشته است.
منبع: خبرآنلاین
رضا جنگنده
08-09-2012, 13:17
سلام
اینو دیدم تو یه سایت قشنگ بود گفتم اینجا بزارمش:
کنون رزم virus و رستم شنو/ دگر ها شنیدستی این هم شنو
که اسفندیارش یکی disk داد/ بگفتا به رستم که ای نیک زاد
در این disk باشد یکی فایل ناب/ که بگرفتم از سایت افراسیاب
برو سیر میکن بدین دیسک هان/ که هم نون هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی خانه اش/ شتابان به دیدار رایانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش/ بزد ضربه بر دکمه power اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت/ مران دیسک را در drive اش گذاشت
نکرد هیچ صبرو نداد هیچ لفت/ یکی list از root دیسکت گرفت
در آن دیسک دیدش یکی فایل بود/ بزد enter آن رو اجرا نمود
کزان یک demo گشت زان پس عیان/ به فیلم به موزیک و شرح بیان
به ناگه چنان سیستمش کرد hang / که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره resetart نمود/ همی کرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد/ ز بخت بد خویش فریاد زد
چو تهمینه فریاد رستم شنود/ بیامد که لیسانس رایانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش/ وز آن دیسک و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قیچی و ریش/ یکی bootable دیسک آورد پیش
یکی اندر آن دیسک بود/ برآورد و آن را اجرا نمود
همی گشت toolkit هارد اندرش/ چو کودک که گردد پی مادرش
به ناگه یکی رمز virus یافت/ پی حذف امضای ایشان شتافت
چو virus را نیک بشناختش/ مر از boot sector بر انداختش
یکی ضربه ضد بر سرش tool kit / که هر بایت آن گشت هشتاد bit
چنین گفت تهمینه با شوهرش/ که این بار بگذشت از پل خرش
دگر باره اما جهالت مکن/ ز رایانه اصلا تو صحبت مکن
قسم خورد رستم به پروردگار/ نگیرد دگر دیسک از اسفندیار
منبع
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]رزم-رستم-و-ویروس-(نامردی-اسفندیار-و-گرانی-آنتی-ویروس))
sibesorkh2008
20-10-2012, 18:16
سلام
دستتون درد نکنه...خیلی مطالب زیبا و جالبی بودن...حسابی فیض بردیم:20:
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زلاتان ابراهیموویچ با کتاب زندگینامهاش به فهرست نهایی جایزه ادبی سوئد راه یافت.
زندگینامه زلاتان با عنوان «من زلاتان هستم» یکی از 6 کتابی است که به فهرست نهایی جایزه معتبر ادبی سوئد راه یافته است.
این کتاب که دربرگیرنده زندگی این بازیکن سرشناس فوتبال است، نوامبر 2011 منتشر شد و تنها در سوئد بیش از 500 هزار نسخه از آن به فروش رسید.
اکنون نامزد شدن این کتاب در جایزه مهم آگوست نشان دهنده این است که این کتاب هم از سوی مردم و هم از سوی منتقدان با تحسین روبهرو شده است.
گروه داوری این کتاب را به عنوان «روایتی گرانبها که تاثیری دیرپا به جای میگذارد» خوانده است.
«ایبری» بازیکن پاری سن ژرمن این کتاب را با همکاری دیوید لاگرکرانتس روزنامه نگار نوشته است .
به نظر میرسد ابراهیموویچ قصد دارد موقعیتهای جهانی بیشتری کسب کند و از دنیای فوتبال وارد جهان ادبیات نیز بشود.
جایزه معتبر آگوست که به نام آگوست استریندبرگ اهدا میشود، 26 نوامبر(6 آذر) نام برنده امسال خود را اعلام میکند.
منبع: خبرگزاری مهر
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
.................................................. ........
پ.ن.:
این رو بخونین: لینک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] vic_nominated_for_Swedis.php)
Swedish football star Zlatan Ibrahimovic was Monday nominated for a book prize by the Swedish Book Publisher′s Association for his best-selling biography
و
The prize was created in 1988. The award ceremony is November 26
...............
حالا اینجا رو بخونین:
«من زلاتان هستم»، کتاب سال سوئد شد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 9%84%D8%A7%D8%AA%D8%A7%D9%86%20%D9%87%D8%B3%D8%AA% D9%85%20%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85 %D9%88%D9%88%DB%8C%DA%86.jpg
این کتاب که در آن، زلاتان ابراهیموویچ، خاطرات خود را از دوران کودکی تا حضور در تیم ملی سوئد و تیم های میلان و بارسلونا بیان کرده است، با استقبال فراوان سوئدی ها رو به رو شده است و پیش بینی می شود همچنان به تیراژ آن افزوده شود.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر، کتاب مهاجم فعلی پاری سن ژرمن با عنوان «من زلاتان هستم» امروز سه شنبه 2 آبان، از سوی اتحادیه مولفان کتاب سوئد به عنوان بهترین کتاب سال 2012 این کشور انتخاب شد.
من زلاتان هستم برای کسب این عنوان با پنج کتاب دیگر رقابت می کرد.
جایزه این عنوان، موسوم به آگست استرندبرگ مبلغ 15 هزار و صد دلار ارزش نقدی دارد.
منبع: شبکه خبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
:blink:
خبرگزاری مهر و خیلی سایتهای دیگه:
یکی از 6 کتابی است که به فهرست نهایی جایزه معتبر ادبی سوئد راه یافته است.
سایت digibet.info :
"I am Zlatan Ibrahimovic" co-authored with David Lagercrantz was one of six entries selected in the non-fiction category, the jury said.
شبکه خبر:
به عنوان بهترین کتاب سال 2012 این کشور انتخاب شد. من زلاتان هستم برای کسب این عنوان با پنج کتاب دیگر رقابت می کرد.
.......
:sq_2:
پ.ن.2 :
قرار بود تو تاپیک "تازههای دنیای ادبیات" بنویسم اما دیدم بهتره تو تاپیک "مطالب جالب و خواندنی" بنویسم.:sq_2:
part gah
13-11-2012, 04:13
نویسندگان بزرگی را که دیگر محبوب نیستند، بشناسید + جدول ۲۰ کتاب محبوب
جرج الیوت، ای. ام. فورستر و تامس هاردی از جمله نویسندگان بزرگی هستند که در 20 سال گذشته از محبوبیت آنها کاسته شده است.
کتابهایی هستند که از آزمون زمان سربلند بیرون آمدهاند، شکی هم نیست که باید همه آنها را بخوانیم. اما تحلیلهای
جدید عادات کتابخوانی نشان میدهد برخی از مطرحترین نویسندگان انگلیسی زبان دیگر مانند سالهای گذشته محبوب نیستند.
آثار تامس هاردی، جرج الیوت و ای. ام. فروستر در دو دهه گذشته با کاهش مخاطب روبرو شدهاند و این درحالی است که آثار چارلز دیکنز،
جین آستین و جرج اورول همگی با رشد مخاطب روبرو شدهاند.
در این تحقیق جدید فهرست 50 کتاب کلاسیکی که از اوایل دهه 1990 تا کنون از کتابخانههای بریتانیا و ایرلند امانت گرفته شدهاند،
تجزیه و تحلیل شده. این تحقیق برندهها و بازندههای متعددی دارد.
صاحبنظران معتقد هستند این تغییر در سلیقه کتابخوانی نشان میدهد کتابخوانان به رمانهای سبک با ریتم تند که پایان
خوش دارند بیشتر علاقه نشان میدهند تا آثار تلخ و تراژیک. یکی دیگر از دلایل محبوب شدن کتابی در 20 سال گذشته
ساخته شدن یا ساخته نشدن اقتباس تلویزیونی یا سینمایی براساس آن است.
یکی از برندگان اصلی این تغییر سلیقه رمان «کرانفورد» نوشته الیزابت گسکل است که اوایل دهه 1990 در رتبه چهل و نهم
فهرست 50 کتاب کلاسیکی که بیش از همه از کتابخانهها امانت گرفته شده بودند قرار داشت، این کتاب اوایل دهه اول قرن
بیست و یکم به رتبه چهل و چهارم رسید و حالا در رتبه شانزدهم ایستاده است. پنج سال پیش شبکه بیبیسی براساس این رمان یک سریال ساخت.
تمامی آثار چارلز دیکنز و جین آستین که در این مطالعه در رتبههای بالا قرار گرفتهاند در چند سال اخیر حداقل یک بار به صورت سینمایی یا تلویزیونی اقتباس
شدهاند؛ «آرزوهای بزرگ» (1998 و 1999)، «دیوید کاپرفیلد» (1999 و 2000) و «الیور توئیست» (1997، 1999، 2005 و 2007) هر سه اثر دیکنز و
«غرور و تعصب» (1995 و 2005)، «عقل و احساس» (1995 و 2008) و «اِما» (1996) اثر آستین.
از دیگر کتابهایی که صعود خوبی در فهرست داشتهاند میتوان به آثار زیر اشاره کرد؛ «سفرهای گالیور» نوشته جاناتان سویفت (از رتبه 40 به 23)،
«مزرعه کلد کامفورت» نوشته استلا گیبونز (از رتبه 43 به 24)، «زن سفیدپوش» (از رتبه 31 به 18) و «ماهزده» (از رتبه 38 به 26) هر دو اثر ویلکی کالینز،
«جنگ دنیاها» اثر اچ. جی. ولز (از رتبه 45 به 32) و «رابینسون کروزو» اثر دانیل دفو (از رتبه 41 به 33).
کتاب که سقوط فاحشی نزد کتابخوانان در دو دهه اخیر داشته «کتاب جنگل» نوشته رودیارد کیپلینگ است که از رتبه سوم در اوایل دهه 1990 به رتبه
سی و ششم سقوط کرده است. امروز دیگر خواندن کتابهای کیپلینگ «مُد» نیست.
تحقیق جدید را موسسه «حق امانت عمومی» انجام داده است. این موسسه فهرستی از 50 کتاب کلاسیک که پیش از سال 1950 نوشته شدهاند
مهیا کرده و اطلاعات به امانت گرفته شدن آنها در فاصله 1993 الی 1994 و 2010 الی 2011 را با هم مقایسه کرده است.
در مجموع این 50 کتاب در یکی دو سال گذشته بیش از 641 هزار بار به امانت گرفته شدهاند. این درحالی است که این آثار در اوایل دهه 1990 بیش
از یک میلیون و صدوهفتاد هزار بار به امانت گرفته شده بودند.
برنده واقعی این فهرست «بلندیهای بادگیر» نوشته امیلی برونته است که در با گذر دو دهه همچنان صدرنشین است.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تلگراف / 11 نوامبر / ترجمه: حسین عیدیزاده
منبع : حبر آنلاین
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بر روی عکس کلیک کنید
+ این پرتره ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
«اسکار وایلد» پس از ویلیام شکسپیر نویسندهای است که بیشترین نقل قولها از جملات قصارش انجام میشود.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، با گذشت بیش از یک قرن از مرگ «اسکار وایلد»، شاعر و نویسنده ایرلندیتبار در سال 1900، سخنان قصار او پس از شکسپیر، بیشترین میزان نقل قول را در آثار نگارشی دارند.
روزنامه گاردین در گزارشی با بررسی موتورهای جستجو، کتابهای نقل قول و آرشیو روزنامهها، 10 جملهی قصار را به ترتیب بالاترین میزان نقل قول از اسکار وایلد آورده است:
** ما همه فقیرنشین هستیم، اما بعضی از ما به ستارگان مینگرند.
** در مقابل همهچیز میتوانم مقاومت کنم، جز وسوسه.
** بدبین کسی است که قیمت همهچیز را میداند و ارزش هیچچیز از نمیداند.
** حقیقت به ندرت خالص است و هیچوقت ساده نیست.
** تنها یک چیز در دنیا بدتر از پشتسر حرف زدن است: اینکه حرفی از تو گفته نشود.
** تنها راه نجات از وسوسه، سر سپردن به آن است.
** کار، نفرین انسانهای مست است.
** «تجربه چیزی نیست جز لقبی که انسانها به اشتباهاتشان دادهاند.
** علاقه با خویشتن، آغاز یک عشق جاودانه است.
** وقتی مردم با من موافقند، احساس میکنم حتما در اشتباهم.
«اسکار وایلد» نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس نامدار ایرلند شانزدهم اکتبر 1854 در دوبلین متولد شد. او در دانشگاه دوبلین به مطالعه ادبیات کلاسیک پرداخت و موفق به دریافت مدال طلای "برکلی" شد که بالاترین نشان برای دانشجویان این رشته بود.
در سال 1878 در لندن اقامت گزید و اولین مجموعهی شعرش را در همین سال به منتشر کرد که جایزه «نیودی گیت» را کسب کرد. وی به شدت تحت تأثیر نویسندگان انگلیسی چون «جان روسکین» و «والتر پاتر» بود که نقش محوری هنر را در زندگی حیاتی میدانستند.
اسکار وایلد روز 30 نوامبر 1900 بر اثر ابتلا به مننژیت درگذشت و در نزدیکی پاریس به خاک سپرده شد. وی طبع شوخ و زیرکی داشت و به خاطر اظهارنظرهای بذلهگویانهاش بسیار مشهور بود .
او چهار مجموعهی شعر، 9 نمایشنامه و 11 اثر داستانی از خود بجای گذاشت. «روح کانترویل» (1887)، «داستانهای شاهزادهی شاد» (1888)، «انارستان» (1891)، «تصویر دوریان گری» (1891) و «نامههای اسکار وایلد» از معروفترین آثار این نویسندهاند.
منبع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پ.ن.:
چقدر از جمله اول خوشم اومد
و به نظرم وایلد یکی از زیباترین و البته معروفترین پرترهها رو به خودش اختصاص داده.
Nobel laureate Vargas Llosa wanted to be a sailor
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Lima, Dec. 04 (ANDINA). Peruvian Nobel laureate Mario Vargas Llosa has confessed he would have been a sailor if he had not dedicated himself to writing novels and cited Emilio Salgari as the influence behind his dream.l
.During a meeting with over a thousand high school students gathered at Peru’s Grand National Theater, the author said he wanted to live "an intense and varied life" in his young years
.Vargas Llosa added that at some point in his life he thought his calling was to join the Navy, influenced by the novels of Italian Emilio Salgari and his Sandokán saga
."I related the Navy with adventure, with living on the edge," said the Nobel laureate who told the youth that they can make a great adventure of their life
".Moreover, he noted that reading is a way of living not just one but many lives and said: "books will never betray you
Source ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر نویسنده نمیشدم، ملوان میشدم
ماریو بارگاس یوسا نویسنده برجسته پرویی گفت، اگر نویسنده نمیشد، ملوان میشد.
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از آندینا، یوسا برنده جایزه ادبی نوبل در سال 2010 گفت اگر خودش را وقف دنیای ادبیات و رمان نوشتن نمیکرد، ملوان میشد.
او که در نشستی برای هزاران دانشآموز پرویی صحبت میکرد، گفت دلش میخواست «زندگی خیلی قوی و متنوعی» را تجربه کند.
در این نشست که در تئاتر بزرگ ملی پرو برگزار شد، یوسا گفت: این رویا با تاثیر از رمانهای امیلیو سالگاری نویسنده ایتالیایی و «افسانه ساندوکان» او در سرش ایجاد شده است.
این نویسنده 76 ساله گفت: جوانی است که امکان میدهد تا انسان ماجراهای بزرگی را در زندگیاش تجربه کند و او هم از کار دریایی برای ماجراجوییهایش خوشش میآید.
او گفت: مطالعه راهی است برای زندگی، نه تنها راه زندگی اما بسیاری از زندگیها، و افزود «کتابها هرگز به شما خیانت نمیکنند»
منبع: مهر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منبع منبع: دوشنبه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] C-%D9%85%D9%84%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D8%AF%D9%85%C2%BB)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
60 سال از اولین اجرای «در انتظار گودو» در سالن تاتر بابیلون در پاریس میگذرد.
ساموئل بکت در این نمایش آوانگارد کوچک چه کرده که «در انتظار گودو» بخشی از ادبیات نمایشی دنیا را شکل داده است؟
این در حالی است که 60 سال پیش، پس از اولین اجرای نمایش به زبان فرانسه، پاریسیهایی که به تماشای آن نشسته بودند از تعجب ابرو بالا انداخته بودند و سعی میکردند جدیدترین تجربه دنیای تئاتر را هضم کنند.
جیمز نولسن دوست و زندگینامهنویس بکت در این مورد گفت: «هزاران نفری که میگویند اجرای اول را دیدهاند، راست نمیگویند. سالن بابیلون این تعداد صندلی نداشت!»
از طرفی مطمئنا آنها چیزی از این نمایش نمیفهمیدند. اجرای این نمایش جمع و جور که تغییری عظیم در تئاتر ایجاد کرد از پنجم ژانویه سال 1953 شروع شد.
اما چه شد که «در انتظار گودو» چنین ماندگار شد؟ چطور این نمایشنامه دربرابر خیل عظیم ایدههای نو و نویسندگان سنتشکن دهه 1950 و 1960 مقاومت کرد و سرپا باقی ماند؟
پروفسور نولسن معتقد است: «به نظر من پاسخ در ابهام نمایشنامه نهفته است. نمایشنامه بطور تلویحی به خیلی چیزها اشاره میکند، اما آشکارا چیزی را بیان نمیکند. مردم میتوانند همان خوانشی را از نمایشنامه داشته باشند که خودشان دوست دارند.»
به گفته نولسن همین تفسیرپذیری «در انتظار گودو» است که آن را از سکه نینداخته است، چراکه وقتی اثری درمورد گذر زمان باشد، هرگز کهنه نمیشود.
از طرفی نمایش سئوالات فلسفی مهمی درمورد زندگی و مرگ و هدف نامعلوم آنچه میان این دو رخ میدهد، مطرح میکند و به نوعی این سئوالها مختص زمان و مکان خاصی نیستند. اجرای این نمایشنامه در کشورهای مختلف سراسر دنیا گواهی بر همین مدعاست.
از طرفی میشود ادعا کرد هیچ بحران یا مشکل اجتماعی بدون «گودو» نیست. این نمایش در دهه 1990 در سارایوو تحت اشغال روی صحنه رفت، در آفریقای جنوبی از این نمایش به عنوان اعتراضی به آپارتاید استقبال کردند و اجرای آن در نیواورلئان پس از توفان کاترینا، مقدمهای بود برای احیای نیواورلئان.
یکی از اجراهای جالب «در انتظار گودو»، اجرای آن در زندان سنکوئنتین در کالیفرنیا در دهه 1950 بود، جایی که بسیاری از زندانیان حس میکردند این نمایش حدیث نفس خودشان است.
دوستی پروفسور نولسن با بکت از طرفی میراثی غنی برای دانشگاه ریدینگ به همراه داشت، این داشگاه امروزه محل نگهداری از بزرگترین آرشیو آثار بکت است. بکت از اوایل دهه 1970 بسیاری از دستنوشتهها و یادداشتهای خود را که در کیف، جعبه یا ساک قرار داده بود به نولسن داد و بدین ترتیب «بنیاد بینالمللی بکت» به بزرگترین منبع تحقیقاتی درمورد این نویسنده بدل شد.
اما اجرای نمایش بدون سختی و مشکل نبود. حتی ممکن بود اصلا روی صحنه نرود. نه قرار بود بازیگری مطرح در نمایش بازی کند و نه چهرهای مهم از آن حمایت کرده بود. اتکای نمایش به راجر بلین بازیگر و کارگردان و بودجه اندکی بود و با شروع اجراهای نمایش این تبلیغ زبانی بود که آن را مطرح کرد.
هیچکدام از بازیگران اولین اجرای نمایشنامه زنده نیستند و سالن نمایش هم چند سال پس از این اجرا تعطیل شد. بلین در مصاحبهای که در دهه 1960 با تلویزیون فرانسه انجام دارد درمورد قدرت نمایش گفت: «به خودم گفتم این اثر خارقالعاده است و باید اجرا شود و به قیمت جانم هم شده از این نمایشنامه دفاع میکنم.»
اجرای نمایش در لندن (دو سال پس از اولین اجرای نمایش در فرانسه) به زبان انگلیسی و با کارگردانی پیتر هال 24 ساله، همچنان کاری جنجالی بود. این درحالی است که هارولد پینتر، که آن زمان بیست و چند ساله بود بکت را «شجاعترین و جاودانهترین نویسنده زمان» توصیف کرد و در مقابلش برنارد لوین معروف در نقدش درمورد «در انتظار گودو» نوشت: «حماقت تمام و کمال».
نولسن که مهمترین رابطه دنیای امروز با بکت است، دلیل جذابیت بکت را در شخصیت معمایی او میداند. نویسندهای که انزوای سحرآمیزش به نوعی «بِرَند ادبی» بدل شد. او با این باور که بکت «بدبین» بوده موافق نیست و گفت: «بکت خیلیوقتها شوخطبع و بذلهگو و همصحبت دلنشینی بود که حس شوخطبعی معرکهای داشت، اما المانی ناامیدکننده و یاسآور بخشی از زندگی او بود. به ویژه بعد از پایان جنگ که به شدت درگیر رمان نوشتن بود.»
به عقیده نولسن، یکی از دلایل جذابیت «در انتظار گودو» طنز نهفته آن است. میشود گفت این نمایشنامه یک طنز سیاه است و طنز در آن برای تقلیل حس گرفتگی آن به کار رفته.
با همه این حرفها، «در انتظار گودو» امروز یکی از مهمترین آثار نمایشی قرن بیستم است و همانطور که بسیاری از بازیگران منتظر بودند به بلوغ کافی برای بازی در نقش «شاه لیر» برسند حالا منتظرند برای بازی در این نمایشنامه پخته شوند.
به گفته نولسن راتباط عمیقی بین این نمایشنامه و نقاشی دیده میشود. «بکت به شدت به نقاشی علاقه داشت، نه اینکه فقط دوست داشته باشد کنار نقاشها باشد، نه! او متخصص برجسته نقاشی قرن هفدهم هلند بود. او با تصاویر آن نقاشیها زندگی کرده بود و به نظرم حس آن نقاشیها در صحنه نمایش دیده میشود.»
«در انتظار گودو» شهرت جهانی را برای بکت به همراه داشت و به واسطه همین نمایشنامه و آثاری دیگر بود که برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
جان کالدر، ناشر «در انتظار گودو» خاطره جالبی از این نمایشنامهنویس دارد. «بکت با سراسیمگی از هواپیما بیرون آمد و وقتی درهای هواپیما دوباره بسته شد، از بلندگوها شنیدیم: کاپیتان گودو به شما خوشامد میگوید. همان موقع بکت به من گفت: انگار سرنوشتم بالاخره به من رسید!»
آنچه در ادامه میخوانید 10 جمله ماندگار از بکت به انتخاب نشریه تلگراف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])است:
«سعی کردی. شکست خوری. اشکالی ندارد. دوباره سعی کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.»
«هیچ چیز بامزهتر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید. بله، بله، شاد نبودن مسخرهترین چیز دنیاست.»
«عادت بزرگترین میراننده است.»
«نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، تنها پشیمانی من به دنیا آمدنم است، همیشه به نظرم مرگ کسلکنندهترین چیز دنیا بوده.»
«همه ما دیوانه به دنیا آمدهایم. برخی دیوانه میمانیم.»
«کلمات تنها چیزی هستند که ما داریم.»
«تولد، مرگ او بود.»
«من از سرنوشت انسان چه میدانم؟ درمورد کلم بیشتر میتوانم برایتان حرف بزنم.»
«شما روی زمین هستید. هیچ درمانی برایش نداریم.»
«اول برقصید. بعد فکر کنید. نظم طبیعی همین است.»
ترجمه: حسین عبدیزاده
منبع : دوشنبه ---> شهر کتاب ----> خبرآنلاین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سلامی دوباره
مطالب جالب و خواندنی
درسته در اینجا همانگونه که میتوانید مروری داشته باشید، مطالب جالب و خواندنی از دنیای ادبیات نوشته میشد
اما از این لحظه به بعد میتوانید برای هر مطلبی تاپیکی جدا ایجاد کرده و با توجه به اینکه مطلب میتواند این مهم رو پوشش بده
تاپیک را با عنوانی مناسب و مشخص که میتواند همان عنوان مطلب نیز باشد ایجاد کنید
البته ابتدا جستجو کنید تا مطمئن شوید مطلب تکراری نباشه
ممنون
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.