مشاهده نسخه کامل
: تو را بخدا کمک کنید
sadegh00007
20-11-2011, 17:29
نمی دونم از کجا و چگونه شروع شد ولی حالا اتفاق افتاده و من در داخل این گردابی که تاکنون آنرا تجربه نکرده بودم و حتی به ان اعتقاد هم نداشته بودم افتاده ام و هر چه بیشتر برای رهایی از این مشکل تلاش می کنم خودم را بیشتر درگیر ان می بینم نمی دونم باید چه کنم تا کنون خود را اینگونه اسیر و درمانده ندیده بودم ماجرا از روزی شروع شد که برای طرح ملی ....... که در آبان ماه اجرا شده شروع شد در ابتدای امر برای ما کلاسهای توجیهی این طرح را برگزار کردند که یکی از اساتید به ما می گفت برای خیلی از افراد این طرح می تواند مبدا تاریخ زندگی اون فرد شود و تمام دوران زندگیش را براساس ان معیار قرار دهد مثلا بگویید دو سال بعد از این طرح ولی من همیشه به این حرف می خندیدم ولی حالا با تمام وجود به این حرف رسیدم
بعد از اتمام کلاسها و اغاز مرحله اصلی طرح من برای اولین بار بعد از محیط دانشگاه پا به محل کاری گذاشتم که در ان علاوه بر اقایان خانمها هم حضور داشتند من همیشه سعی نموده ام از ارتباط برقرار کردن با دخترها حتی بعنوان سلام و احوالپرسی دوری کنم بطوری که در مدت چهار سال درس خوندنم حتی اسم و یا چهره همکلاسیهای دختر را نمی شناختم اما در این طرح مجبور به برقرای ارتباط کاری نزدیکتری با آنها شدم در روزهای اول هیچ گونه توجهی به محیط اطراف خود نداشتم اما از وقتی که مستقیما در چشمهای او نگاه کردم نا خود اگاه نمی دانم بر من چه گذشت که اینگونه بی قرار گشته ام نمی دونم این چه احساسی است که من دارم اون را تجربه می کنم همیشه فکر می کردم عشق و عاشقی توی فیلمهاست و لیلی و مجنون ما داستانهاست اما از اون روز دیگه نظرم عوض شده به هر کجا نگاه می کنم او را می بینم هر لقمه غذا به سختی از گلویم پایین می رود و همیشه به فکر او هستم اینقدر در این فکرهستم و غذایم کم شده که خانواده ام فکر می کنند من معتاد شده ام ودایم به من طعنه می زنن نکنه معتاد شده ای
اما من چه کنم که حتی جرات بیان کردن حرفهای درون فکر و ذهنم را ندارم بدتر از همه حتی نظر اون را هم در مورد خودم نمی دونم حتی هیچ چیز کوچکی در مورد خودش خانواده اش و یا اینکه اصلا نامزد دارد یا نه اصلا موندم چی کار کنم از وقتی هم کارم تموم شده و دیگه اون را ندیده ام حالم بدتر شده است نمی دونم باید چی کار کنم اینها را اینجا نوشتم تا کمی از فشارهای درونیم کم شود الان نزدیک دو هفته است شب ها موقع خواب تا گریه نکنم خوابم نمیبره الان تمام صفحه کلید هم از اشکهایم خیس شده است اصلا نمی دونم چی کار کنم لطفا راهنمایی ام کنید
V A L L I O
20-11-2011, 19:19
هر دیدن ، گریه کردن ، دلتنگ شدن ، عشق نیست !
کسانی رو میشناسم مثل شما ، حتی توی فامیل ...
sanaz.joon
20-11-2011, 20:36
نمی دونم از کجا و چگونه شروع شد ولی حالا اتفاق افتاده و من در داخل این گردابی که تاکنون آنرا تجربه نکرده بودم و حتی به ان اعتقاد هم نداشته بودم افتاده ام و هر چه بیشتر برای رهایی از این مشکل تلاش می کنم خودم را بیشتر درگیر ان می بینم نمی دونم باید چه کنم تا کنون خود را اینگونه اسیر و درمانده ندیده بودم ماجرا از روزی شروع شد که برای طرح ملی ....... که در آبان ماه اجرا شده شروع شد در ابتدای امر برای ما کلاسهای توجیهی این طرح را برگزار کردند که یکی از اساتید به ما می گفت برای خیلی از افراد این طرح می تواند مبدا تاریخ زندگی اون فرد شود و تمام دوران زندگیش را براساس ان معیار قرار دهد مثلا بگویید دو سال بعد از این طرح ولی من همیشه به این حرف می خندیدم ولی حالا با تمام وجود به این حرف رسیدم
بعد از اتمام کلاسها و اغاز مرحله اصلی طرح من برای اولین بار بعد از محیط دانشگاه پا به محل کاری گذاشتم که در ان علاوه بر اقایان خانمها هم حضور داشتند من همیشه سعی نموده ام از ارتباط برقرار کردن با دخترها حتی بعنوان سلام و احوالپرسی دوری کنم بطوری که در مدت چهار سال درس خوندنم حتی اسم و یا چهره همکلاسیهای دختر را نمی شناختم اما در این طرح مجبور به برقرای ارتباط کاری نزدیکتری با آنها شدم در روزهای اول هیچ گونه توجهی به محیط اطراف خود نداشتم اما از وقتی که مستقیما در چشمهای او نگاه کردم نا خود اگاه نمی دانم بر من چه گذشت که اینگونه بی قرار گشته ام نمی دونم این چه احساسی است که من دارم اون را تجربه می کنم همیشه فکر می کردم عشق و عاشقی توی فیلمهاست و لیلی و مجنون ما داستانهاست اما از اون روز دیگه نظرم عوض شده به هر کجا نگاه می کنم او را می بینم هر لقمه غذا به سختی از گلویم پایین می رود و همیشه به فکر او هستم اینقدر در این فکرهستم و غذایم کم شده که خانواده ام فکر می کنند من معتاد شده ام ودایم به من طعنه می زنن نکنه معتاد شده ای
اما من چه کنم که حتی جرات بیان کردن حرفهای درون فکر و ذهنم را ندارم بدتر از همه حتی نظر اون را هم در مورد خودم نمی دونم حتی هیچ چیز کوچکی در مورد خودش خانواده اش و یا اینکه اصلا نامزد دارد یا نه اصلا موندم چی کار کنم از وقتی هم کارم تموم شده و دیگه اون را ندیده ام حالم بدتر شده است نمی دونم باید چی کار کنم اینها را اینجا نوشتم تا کمی از فشارهای درونیم کم شود الان نزدیک دو هفته است شب ها موقع خواب تا گریه نکنم خوابم نمیبره الان تمام صفحه کلید هم از اشکهایم خیس شده است اصلا نمی دونم چی کار کنم لطفا راهنمایی ام کنید
دوست عزیز ببخشید اینقدر صریح حرف میزنم چون خودم هم مثل تو هستم این به هیچ وجه عشق نیست
شما هم مث من یه شخصیت روانی کامل نشده دارین
به نظر من با تجربه ای که دارم بهتون میگم هرگز برای ازدواج پا پیش نذارین سعی کنین مرتب به روانشناس برین
black.assassin
20-11-2011, 21:11
ببین فقط یه حرف بزار زندگیت خودش جلو بره میفهمی چی به چیه. حالا مشاوره هم برو مفیده. اما یه چیزایی رو باید خودت بفهمی. مشاور کمک میکنه که زودتر بفهمی.
نمی دونم از کجا و چگونه شروع شد ولی حالا اتفاق افتاده و من در داخل این گردابی که تاکنون آنرا تجربه نکرده بودم و حتی به ان اعتقاد هم نداشته بودم افتاده ام و هر چه بیشتر برای رهایی از این مشکل تلاش می کنم خودم را بیشتر درگیر ان می بینم نمی دونم باید چه کنم تا کنون خود را اینگونه اسیر و درمانده ندیده بودم ماجرا از روزی شروع شد که برای طرح ملی ....... که در آبان ماه اجرا شده شروع شد در ابتدای امر برای ما کلاسهای توجیهی این طرح را برگزار کردند که یکی از اساتید به ما می گفت برای خیلی از افراد این طرح می تواند مبدا تاریخ زندگی اون فرد شود و تمام دوران زندگیش را براساس ان معیار قرار دهد مثلا بگویید دو سال بعد از این طرح ولی من همیشه به این حرف می خندیدم ولی حالا با تمام وجود به این حرف رسیدم
بعد از اتمام کلاسها و اغاز مرحله اصلی طرح من برای اولین بار بعد از محیط دانشگاه پا به محل کاری گذاشتم که در ان علاوه بر اقایان خانمها هم حضور داشتند من همیشه سعی نموده ام از ارتباط برقرار کردن با دخترها حتی بعنوان سلام و احوالپرسی دوری کنم بطوری که در مدت چهار سال درس خوندنم حتی اسم و یا چهره همکلاسیهای دختر را نمی شناختم اما در این طرح مجبور به برقرای ارتباط کاری نزدیکتری با آنها شدم در روزهای اول هیچ گونه توجهی به محیط اطراف خود نداشتم اما از وقتی که مستقیما در چشمهای او نگاه کردم نا خود اگاه نمی دانم بر من چه گذشت که اینگونه بی قرار گشته ام نمی دونم این چه احساسی است که من دارم اون را تجربه می کنم همیشه فکر می کردم عشق و عاشقی توی فیلمهاست و لیلی و مجنون ما داستانهاست اما از اون روز دیگه نظرم عوض شده به هر کجا نگاه می کنم او را می بینم هر لقمه غذا به سختی از گلویم پایین می رود و همیشه به فکر او هستم اینقدر در این فکرهستم و غذایم کم شده که خانواده ام فکر می کنند من معتاد شده ام ودایم به من طعنه می زنن نکنه معتاد شده ای
اما من چه کنم که حتی جرات بیان کردن حرفهای درون فکر و ذهنم را ندارم بدتر از همه حتی نظر اون را هم در مورد خودم نمی دونم حتی هیچ چیز کوچکی در مورد خودش خانواده اش و یا اینکه اصلا نامزد دارد یا نه اصلا موندم چی کار کنم از وقتی هم کارم تموم شده و دیگه اون را ندیده ام حالم بدتر شده است نمی دونم باید چی کار کنم اینها را اینجا نوشتم تا کمی از فشارهای درونیم کم شود الان نزدیک دو هفته است شب ها موقع خواب تا گریه نکنم خوابم نمیبره الان تمام صفحه کلید هم از اشکهایم خیس شده است اصلا نمی دونم چی کار کنم لطفا راهنمایی ام کنید
با سلام ....
به نظر من منطقی باید فکر کنید . خوب اگه میدونید واقعا طرف مقابل شما دختر خوبی هست و از نظر فرهنگی ، اجتماعی ، مذهبی ، خانوادگی ، ظاهری .....تا حدودی به هم نزدیک هستید و به قولی هم کف هم هستید بهتر بعد از یه سری تحقیقات اولیه در مورد طرف ؛ اقدام به خواستگاری کنید . خوب این جوری دیگه میتونید جواب نهایی رو بفهمید .
به نظر من بهتر اول با خانواده در میون بذارید با یکی که فکر میکنید راحت تر هستید . بعد هم تحقیقات رو انجام بدید اگه هم کف بودید اقدام به خواستگاری کنید . مسئله یه روز دو روز نیست بحث سر یه عمر زندگی با یه نفر هست . پس بهتر خوب تحقیق کنید .
موفق باشید
سلام...
نگفتی چند سالته اگه توی دهه بیست هستی که اصلا این جور علایقو بریز دور همش اشتباهه چون اصلا انسان توی این دوره صاحب عقل نیستش که! در واقع برداشت درست و عقمی مسائل روزمره از 35 به بالا تازه یواش یواش میخواد شروع بشه!
-منم مثل توام جایی که دخترا هستن نمیرم یعنی قبلا نمی رفتم اما الان زیاد برام مهم نیست باشن نباشن فکرم یه جای دیگس حالا هر چقدرم میخوان جلب توجه کنن من چیزی توی خودم نمی بینم چون دیگه جوون بیست ساله نیستم
-اینکه سعی میکردی با دخترا رابطه دوستی نداشته باشی خیلی خوبه، این چیزا باعث موفقیت آدم میشه اما یه سوال :این تا کی ؟ شما نباید بری توی اجتماع؟ تا سی چهل سالگی که نمی تونی پیش مادرت بمونی که، باید یه روز جدا بشی یا نه،این جور حساسیت ها اصلا خوب نیست به همکارانت به عنوان خواهرت نگاه کن همین و بس ،قسمت تو اون بنده خدا نیست!
-من نمی گم الان این احساسی که شما داری خوبه یا نه نظری نمی دم اما یه چیزی رو کاملا مطمئنم اونم اینه که هر چند وقت یه بار زمونه آدمو طبق عقایدش امتحان میکنه تا ببینه آدمی همینطوری الکی از رو عادت روی انجام کاری سماجت نشون میده یا نه واقعا از بنیان مقاوم هست .در این مورد طبق چیزی که گفتی دقیقا روی همون موضوع داره شما رو آزمایش میکنه!نکته مهمتر اینکه پاداش مقاومت انسان و سربلندی از امتحان، بزرگ هست اونقدر که لذتش به اندازه 50 سال کفایت میکنه!!(اما چقد کمند اینو بدونن)
-اگه واقعا الان دلت یه جوری شده که اذیتت میکنه تنها راه آروم کردنش اینه که اینقدر اینو به دوستات بگی که اثرش و تخلیه کنی اینطوری همه یه نصیحت بهت میکنن و با نصیحت ضمیر انسان بیدار میشه و آدم احساس میکنه روی مسائل زندکی داره مسلط میشه
-مسئله مهمتر اینکه روزگار از انسانهایی که می خوان تقدیر رو بپیچونن خوشش نمیاد یعنی باید صبر کنی ببینی که مادر گیتی برات چه دختری رو در نظر میگیره مهم نیست کِی میشه 30-40-50-...فقط باید حرف گوش کن باشی اگه بزرگترت بهت گفت نه نمی خواد یعنی نــه، واقعا نــه! با اصرار جز اینکه آدم خودش و بدبخت کنه چیزی دیگه ای براش به ارمغان نمیاره.
-یه مثال واضح بزنم برات ، مثلا پسر عموم دو سال پیش رفت تو یه شرکتی که همه دختر بودن ،فقط اون اونجا بینشون اضافی بود! (حساب دار بود مثلا) اوایل میگفت این چه غلطی بود من کردم اینجا که اصلا آدم راحت نیست و اینا... بعد یه روز اومد بهم گفت یکی از دخترای شرکتمون امروز هی بهم نگاه میکرد بنظرت عاشق من شده نه؟ برم با هاش ازدواج کنم؟!من گفتم حرف بیخود نزن دخترا همه همینطورین میخوان زودتر خودشون به یکی بچسبونن!! یه وقت گول نخوری باهش دوست بشی و باهم دل و روده و قلوه جیگر و این چیزا رد و بدل کنی ممکنه اون چیزی می خوای نباشه بعدا مثل اسمشو نبر پشیمون بشی ...
اما پسره خُل حرف منو گوش نکرد رفت باهاش دوست شد باهم میرفتن پارک و سینما و رستوران و ...! بعد یه مدت اومد بهم گفت من باهاش دعوا کردم دیگه ازش خوشم نمیاد و فلان بعدم دیگه بی خیال این روابط شده یعنی براش عادی شد الان اومد دختر خالشو گرفت خیلی هم راضی هست تازه میگه عجب دیوونه ای شده بودم می خواستم اون دختره رو بگیرم معلوم نبود با چند نفر دوست بود ...
حالا گذشته از این حرفا خود دانی، ولی یه نصیحت برادرانه از من ناچیز بشنو:
1- زن بگیر خوبشو بگیر یعنی بهتر از تو باشه که تو رو بهتر کنه
2- اما اینو در نظر داشته باش چیزی که همه دارن نباید زیاد گرانبها باشه بگردد ببین چه چیزی رو مردم ندارن دنبال اون بگرد تا زندگی متفاوت رو احساس کنی !!
موفق باشی
-----------------------------------
عزب بودن اشتباهی ست بس بزرگ.... اما زن گرفتن اشتباهی ست بس بزرگتر!!!
:چینگ چانگ چونگ
سلام...
مهم نیست کِی میشه 30-40-50-...فقط باید حرف گوش کن باشی اگه بزرگترت بهت گفت نه نمی خواد یعنی نــه، واقعا نــه! با اصرار جز اینکه آدم خودش و بدبخت کنه چیزی دیگه ای براش به ارمغان نمیاره.
با سلام ....
ولي به نظر من خيلي هم مهم هست ....اخه اون هيجاني كه يه ادم توي سنين پايين براي ازدواج داره توي سنين بالا خيلي كمرنگ ميشه . نميشه گفت كه هميشه هم حرف بزرگتر ها درست از اب در مياد ولي احترام به نظرشون و راهنمايي گرفتن از اونها مهم هست .
عزب بودن اشتباهی ست بس بزرگ.... اما زن گرفتن اشتباهی ست بس بزرگتر!!!
با عرض معذرت با اين جمله هم به شدت مخالف هستم .....
hamid_diablo
21-11-2011, 17:22
سلام دوست عزیز
یه نگاهی به اسم کاربری و محتوای زیرش بنداز ببین من چی نوشتم.منم مثل شما بودم و هستم
3 سال عاشق و دلباخته ی همکلاسیم بودم و این حرف رو بهش نزده بودم .اما بعد از 3 سال بهش گفتم و تقریبا 3 ماهی با هم بودیم و فهمیدیم اصلا به درد هم نمیخوریم.اینکه شما از زندگی افتادید به خاطر افکار خودتونه.
شما چهرهی اون خانوم رو پسندیدی اما از اخلاق و رفتار و کرداد و ایمانش که خبر ندارید.همیشه هم تو تخیلادتون بهش فکر میکنید و ازاون یه فرشته برای خودتون ساختید که هیچ وقت شما رو تنها نمیزاره و همیشه همراه شماست....
اما این افکار غلطه و باید منطقی فکر کنید....
بهترین راه هم اینکه از احساسی ک بهش دارید باخبرش کنید و به کمک مشاوره و بزرگترها برای ازدواج اقدام کنید.منم مثل شما کارم شده بود گریه و زاری و اینکه اگه بهم نه بگه چی کار کنم....
اگر هم نه گفت مطمئن باشید حکمتی بودهو بعد از چند وقت اروم میشید.درسته که هیچوقت مثل من نمیتونید عشقتون روفراموش کنید
سلام دوست عزیز
یه نگاهی به اسم کاربری و محتوای زیرش بنداز ببین من چی نوشتم.منم مثل شما بودم و هستم
اگر هم نه گفت مطمئن باشید حکمتی بودهو بعد از چند وقت اروم میشید.درسته که هیچوقت مثل من نمیتونید عشقتون روفراموش کنید
با سلام ....
من هم با حرف هاي شما موافق هستم ....ولي شمايي كه متوجه شديد اون خانم مناسب شما نبوده چرا سعي در فراموش كردنش نميكنيد ؟؟به نظرم اين درست نيست ...در هر صورت شما يه روزي ميخوايد با يكي ديگه زندگي كنيد نميشه ( شايد هم شده :31: )
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.