ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ◄◄◄ عجیب ولی واقعی ►►►



Ahmad
05-09-2011, 12:20
سلام

با یکی دیگر از تاپیکهای مزخرف ـی که ایجاد کرده‌ام در خدمت شما هستم.

عجیب ولی واقعی. درسته. اینجا جایی است که اینگونه اتفاقات و وقایع رو که ممکنه در زندگی انسانهایی شناخته‌شده و یا هرگونه مطلبی جالب که بنظر عجیب آمده ولی واقعی هستند نوشته خواهد شد.

منبع اصلی‌ای که برای نوشتن انتخاب کرده‌ام، مجله دانستنیها است. گرچه آنها هم بعضی رو ممکنه از جایی گرفته و عینن و یا با کمی دستکاری، در مجله نوشته باشند.
اما اگر مطلبی از جای دیگر پیدا کردم، منبع رو ذکر خواهم کرد. در غیر اینصورت ننوشتن منبع یعنی منبع مجله دانستنیها است.

شما نیز اگر مطلبی دارید و دوست دارید دیگران نیز بدانند، اینجا همان جایی است که کو به کو به دنبالش بودید.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
البته با توجه به همان یک دو سه چهار ... ـهای همیشگی:[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



قبل از ارسال با رفتن به قسمت "جستجو در این تاپیک" و جستجوی کلمات کلیدی از تکراری نبودن آن مطلب، مطمئن شویم.
منبع رو حتما ذکر کنیم.
تا جایی که امکان داره قبل از گذاشتن و یا نوشتن مطلب تصویری متناسب با اون نوشته قرار بدیم.
مطالب جالب و مورد توجه قرار گرفته رو بذاریم.
نظرمون رو در مورد اون مطلب اگر خواستیم میتونیم در انتهای اون بنویسیم و یا اگر دیدیم مفیده نوشته‌ای عکسی ... به مطلب اضافه کنیم.
در هر پست فقط یک مطلب بنویسیم.
ننوشتن مطالبی که به درستی آنها تردید وجود داره و یا شاید بشه اونها رو در رده‌ی "شبه علم" قرار داد.
و ... کلا هر چیزی که به نوشته ما ارزش بیشتری میده مثلا : کپی پیست نکردن الکی، نذاشتن تصویر با حجم بالا، خلاصه نویسی و یا مشخص کردن متنهای مهمتر در صورت طولانی بودن متن و ... .


راستی تا یادم نرفته بگم که "مزخرف" در اصل به معنای " آراسته " است. :whistle:

Ahmad
05-09-2011, 12:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



تابلوهای "ونسان ونگوگ" -نقاش بزرگ هلندی- جزو گران‌قیمت‌ترین نقاشی‌های جهان است. "دکتر کچت" یکی از نقاشی‌های اوست که به تنهایی 82 میلیون دلار قیمت دارد.

عمر ونگوگ اگرچه کوتاه بود ولی او بیش از هزار تابلو نقاشی کشید که قیمت هر کدامشان امروز سر به فلک می‌زند.

اما جالب است بدانید همین هنرمند مشهور در زمان حیاتش غذا برای خوردن نداشت. اصلا کسی او را نمی‌شناخت. او صبح تا شب بدنبال فروختن نقاشی‌هایش بود ولی کسی تحویلش نمی‌گرفت (عده‌ای می‌گویند درک مردم عصر او به فهم این آثار شگرف نمی‌رسیده است.)

او همواره برای تامین مخارج زندگی و خرید لوازم نقاشی‌اش با دردسر مواجه بود. مدتی حتی خانه‌ای نداشت که در آن بخوابد.

معمولا شب‌ها گرسنه می‌خوابید. "البته روان‌پریشی و رفتارهای غیرمعمولش یکی از مهم‌ترین دلایل سیاه‌روزیش بود ولی انصافا باید گفت تقدیر به او ظلم کرده است."

او در تمام طول عمرش تنها دو تا از تابلوهایش را فروخت.

یک شب وقتی از گرسنگی جانش به لب رسیده بود به یک مطبخ در خیابانی دورافتاده رفت و با عجز و لابه از آشپز خواست تا در ازای تابلویی که در دست دارد به او شام بدهد. آشپز از روی تمسخر نگاهی به نقاشی انداخت و از روی دلرحمی -و نه برای نقاشی- به او غذا داد.

می‌گویند تابلویی که آن شب آشپز با دستان کثیفش از او گرفت و گوشه‌ای انداخت "سیب زمینی‌خورها" بود؛ تابلویی که امروز شاید با فروشش بتوان چند میلیون نفر را شام داد.

البته زندگی دردناک ونگوگ پر از شگفتی‌های این چنینی است.



.............
پ.ن.:

تابلوی "سیب زمینی‌خورها" :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

این اثر هم‌اکنون در موزه ون گوگ در شهر آمستردام هلند نگهداری می‌شود.

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

تابلوی "دکتر کچت": ( دو نسخه موجوده . دکتر کچت مراقبت از ونگوگ را در آخرین روزهای زندگی نقاش بر عهده داشت و از دوستان صمیمی او بود.)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
06-09-2011, 14:19
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] .........[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Moses Mendelssohn...................................... Fromet Gugenheim



در خانواده‌ی مسس مندلسون -فیلسوف شهیر آلمانی- به‌جز یکی همه مشهور بودند.

یکی تاجر بود. یکی مهندس، یکی خواننده. آن یک نفر بدبخت هم که کارمند ساده بانک بود و شهرت زیادی نداشت.

پسری هم به نام فلیکس مندلسون داشتند (که یک موسیقی‌دان خیلی مشهور است و اگر شما او را نمی‌شناسید، مشکل خودتان است).

این اساتید ولی خانوادگی زشت بودند (نقاشی‌‌ها را باور نکنید، همه‌اش الکی است. احتمالا نقاش‌ها در رودربایستی گیر کرده بودند).

مسس مندلسون روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست‌داشتنی به‌نام فرمتژه داشت.

مسس در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل او منزجر بود.

روزی مسس دلش را به دریا زد و نزد دختر رفت ولی دختر او را نگاه هم نکرد.

مسس پس از تلاش فراوان، با شرمساری پرسید: "آیا می‌دانید که عقد انسان‌ها در آسمان بسته می‌شود؟"

دختر درحالی‌که به کف اتاق نگاه می‌کرد، گفت: "بله. شما چه عقیده‌ای دارید؟"

فیلسوف گفت: "من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می‌کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده‌ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت همسرم گوژپشت خواهد بود."

درست همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم: "اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفا آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن."

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه‌ای بر خود لرزید. او انسانیت و تخیل آقای فیلسوف را آفرین گفت و این طور شد که آن دو ازدواج کرده و سالها با خوبی و خوشی زندگی کردند.

amd>intel
06-09-2011, 14:25
شايد آف تاپيك باشه ولي فهم زياد درد داره

Ahmad
06-09-2011, 14:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


شارل سوم پادشاه مستبدی بود که در سال 1759 بر تخت پادشاهی اسپانیا نشست.

او بسیار خودکامه بود و دوست داشت دستورهایش هر طور که شده اجرا شوند.

البته علاوه بر خودکامه بودن باهوش هم بود.

در همان ابتدای حکومتش گیر داد به لباس مردم. دستور داد که لباس‌های سنتی باید منسوخ شوند.

یکی از لباس‌های قدیمی‌ای که آن زمان بین مردم رواج داشت نوعی ردای بلند مشکی بود که روی پاها را هم می‌پوشاند. (چیزی شبیه به لباس‌هایی که اعراب می‌پوشند اما سیاه)

شارل سوم به طور خاص به این لباس اشاره کرده و حکم کرده بود که اگر ماموران کسی را با این لباس دیدند دستگیر کنند و به زندان بیندازند.

اما در اوایل کار این دستور اجرا نشد. چون هیچ‌کس توجهی به آن نداشت و تعداد کسانی که با این لباس به خیابان می‌آمدند آنقدر زیاد بود که نمی‌شد آنها را دستگیر کرد.

شارل سوم که از این وضع خشمگین شده بود، راه‌حل هوشمندانه‌ای اندیشید.

او دستور داد تا جلادان دربار که در آن روزها بسیار منفور بودند و مردم وحشت بی‌اندازه‌ای از آنها داشتند، چنین لباس‌هایی به تن کنند.

از فردای آن روز مردم که نمی‌خواستند در خیابان با جلادها اشتباه گرفته شوند، لباس‌های بلند مشکی را کنار گذاشتند.

Ahmad
09-09-2011, 21:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


الیشا میچل از چهره‌های علمی بزرگ آمریکا و از آن دسته دانشمندانی بود که از همه علوم سر در می‌آورد.

البته تخصص اصلی‌اش شیمی و زمین‌شناسی بود.

او در اواسط قرن نوزدهم به ریاست دانشگاه کالیفرنیا رسید.

یکی از علاقه‌های الیشا میچل کوهنوردی بود که آن را هم به شکل حرفه‌ای دنبال می‌کرد.

یکی از بزرگترین موفقیت‌های زندگی او فتح بلندترین قله رشته کوه‌های اپالاچی بود که امروز به افتخار او کوه الیشا میچل نامیده می‌شود.

سرانجام هم در راه بازگشت از کوه دیگری که برای اولین بار فتح کرده بود، به دره سقوط کرد و از دنیا رفت.

او پس از اینکه از رشته کوه‌های اپالاچی بازگشت، در مقاله‌های علمی که منتشر کرد نوشت که ارتفاع بلندترین قله این رشته کوه‌ها که خودش موفق به فتح آن شده بود 2050 متر است.

سال‌ها بعد وقتی پژوهشگران ارتفاع این قله را از طریق روش‌های نوین و دستگاه‌های پیشرفته اندازه‌گیری کردند متوجه شدند که ارتفاع دقیق قله، 12 متر کمتر از آن چیزی است که الیشا میچل نوشته است.

به همین دلیل برای ادای احترام به الیشا میچل و اینکه حرف او کاملا درست باشد عده‌ای از پژوهشگران از مسوولان رسمی درخواست کردند که ساختمانی 12 متری روی این قله بسازند تا ارتفاع آن 2050 متر یعنی برابر چیزی شود که الیشا میچل اندازه‌گیری کرده بود.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کوه میچل واقع در کارولینای شمالی

Ahmad
15-09-2011, 11:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



نویسندگان لزوما افرادی منظم نیستند و برخی از آن‌ها طبق یک عادت و روش خاص در محلی مشخص می‌نویسند؛

مثلا ولادیمیر ناباکوف دوست داشت داستان‌هایش را در صندلی عقب ماشین خود بنویسد.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




منبع

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
30-10-2011, 15:47
حدود دو قرن پیش در شهر ایپرس بلژیک که یکی از مراکز تولید لباس و نخ جهان بود موش‌ها که تعدادشان زیاد شده بود به انبارها هجوم بردند و خسارت‌های زیادی به بار آوردند.

تجار و بازرگانان که متحمل ضرر و زیان‌های بسیاری شده بودند،‌ جلسه تشکیل دادند و تصمیم گرفتند با همکاری هم و تقسیم کردن هزینه‌ی این کارتعداد زیادی گربه به این شهر بیاورند.

پس از اینکه چند هزار گربه به شهر آوردند به تدریج گربه‌ها موش‌ها را گرفتند و خوردند و کم کم مشکل حل شد.

در این هنگام اما مردم شهر با مشکل دیگری روبه‌رو شدند.

گربه‌ها که همان موقع هم تعدادشان زیاد بود زاد و ولد کرده بودند و چند برابر شده بودند.

حالا شهر پر از گربه‌های گرسنه‌ای بود که از در و دیوار بالا می‌رفتند و میو میو می‌کردند!

این گربه‌ها مردم شهر را جان به لب کردند.

پس از کلی مشورت به این نتیجه رسیدند که جز کشتن گربه‌ها راه دیگری وجود ندارد.

ولی این بار چه حیوانی باید به شهر می‌آوردند که گربه‌ها را بخورد!؟

تصمیم گرفتند طی مراسمی که قرار شد هر چهارشنبه برگزار شود تعداد زیادی گربه را از بالای برج بلند شهر پایین پرت کنند.

در این مراسم دلقک دربار هم شرکت داشت.

با کشتار دسته جمعی گربه‌ها پس از مدتی تعداد آنها کم شد، ولی این مراسم که اصلا شباهتی به جشن و پایکوبی نداشت به یک فستیوال پرطرفدار در بلژیک تبدیل شد که در سال‌های اخیر هم برگزار می‌شود.

البته دیگر در این جشنواره گربه نمی‌کشند، بلکه با لباس‌های گربه‌ای در خیابان رژه می‌روند.

................
پ.ن.:


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

این فستیوال هر سه سال یکبار در دومین یکشنبه ماه می و در شهر Ypres بلژیک برگزار میشه و بنام Kattenstoet معروفه.


آخرین (42ـمین) فستیوال سال 2009 برگزار شده و بعدی در سال 2012 خواهد بود.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
21-11-2011, 00:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Carl Friedrich Gauss
1777-1855


خودش همیشه یا خنده می‌گفت: "من شمردن را زودتر از حرف‌زدن یاد گرفتم."
کارل فردریش گاوس، نابغه‌ی بی‌همتای تاریخ ریاضی است.
او را "سلطان ریاضیات" می‌خواندند.
"شاهزاده ریاضیات" هم یکی دیگر از القاب اوست.
البته او به نجوم هم علاقه داشت و قوانینی در فیزیک هم دارد.
البته به احتمال زیاد دلیل علاقه‌اش به نجوم، وجود محاسبات پیچیده ریاضی در این رشته بوده است.
نبوغ او در علم اعداد خیلی زود خودش را نشان داد.
می‌گویند در سه سالگی اشتباه ظریفی را که پدرش در حساب و کتاب کردن مرتکب شده بود به او گوشزد کرد!
در دبستان یک روز وقتی معلمش می‌خواست دانش‌آموزان را سر کار بگذارد به آنها گفت مجموع شماره‌های 1 تا 100 را به دست آورند و گاوس با چند ثانیه فکر کردن، آن روش مشهور را برای این کار کشف کرد و توانست به راحتی حاصل را حساب کند.
او در نوجوانی توانست روش‌های جدیدی برای مسائل ریاضی پیشنهاد دهد.
درحالی‌که تازه دانشجو شده بود، مساله‌ای را که از زمان اقلیدس فکر ریاضی‌دان‌ها را به خود مشغول کرده بود حل کرد.قانون اساسی جبر مربوط به اوست.او هندسه، علم احتمالات، معادلات دیفرانسیل و به طور کلی ریاضیات را زیر و رو کرد.تازه این‌ها در حالی است که در فیزیک و نجوم او یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان عصر خود بود.
او بیشتر محاسبات مورد نیازش را ذهنی انجام می‌داد.
یک بار از او خواستند روش محاسبه‌اش برای تعیین مکان یک سیارک را توضیح دهد. او در حالی که شرح می‌داد چگونه با حل لگاریتم‌ها آن را حساب می‌کند، حاصل این محاسبات طولانی را هم به دست آورد!

اون وقت دو تا تست حسابان می‌ذاری جلوی بچه، بوق آزاد می‌زنه!



Signature:l

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
02-12-2011, 00:06
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ساخت تخت جمشید 120 سال طول کشید.

وقتی داریوش کبیر تخت جمشید را می‌ساخت، تعداد زیادی از معماران، هنرمندان، مهندسان و کارگران در ساخت این بنای باشکوه شرکت داشتند.

جالب آنکه زنان ایرانی بخش بزرگی از این گروه را تشکیل می‌دادند.

همه‌ی افرادی که در ساخت این بنا شرکت داشتند، از بیمه‌ی کارگری برخوردار بودند و در صورت بروز اتفاقی ناگوار از آنها و خانوده‌شان حمایت می‌شد.

همه‌ی زنانی که تحت استخدام حکومت ایران بودند، حق مرخصی بارداری داشتند؛ "قوانینی که دولت‌های اروپایی امروز، خیلی به اجرای آنها می‌بالند."

حتی در آن زمان اتحادیه‌ای مانند اصناف کارگری جدید وجود داشت که پیگیر حقوق و وضعیت کارگران بود.

داریوش در هر سال برای ادامه‌ی عملیات ساخت تخت جمشید بیش از نیم میلیون سکه طلا مزد به کارگران می‌داد که به گفته‌ی مورخان، تخت جمشید از این جهت گران‌ترین بنای دوران باستان است.

بله، داریوش کبیر جاده ابریشم را هم همین طور با پول و پرداخت دستمزد مناسب به کارگران ساخت؛ جاده‌ای که اروپای امروز را به چین متصل می‌کرد و برای قرن‌ها بزرگ‌ترین جاده تجاری و مسافری بود.

همه اینها هم در زمانی اتفاق می‌افتاد که فراعنه مصر انسان‌ها را به عنوان برده با زنجیر در آفتاب سوزان می‌بستند و از آنها بیگاری می‌کشیدند و بر سر آنها شلاق می‌زدند.

hamid_diablo
07-12-2011, 14:17
راز دیوید لنگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟
پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام «دیوید لنگ» (David Lang) نگاهی بیندازیم.

این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز 23 سپتامبر سال 1880 در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد.

مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود.

در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند. در این هنگام مادر و پدرشان از خانه بیرون آمدند. خانم «لنگ» به شوهرش گفت:

_ دیوید عجله کن تا فروشگاه ها تعطیل نشده مرا با درشکه به شهر برسان می خواهم قدری خرید کنم.

آقای لنگ در این هنگام به نرده ی کنار چراگاه رسیده بود و قصد داشت به دیدن اسب های زیبای خود برود. در کنار نرده ایستاد و نگاهی به ساعت جیبی بزرگ خود انداخت و در همان حال به همسرش گفت:

_ عزیزم تا چند دقیقه ی دیگر برمی گردم تا با هم به شهر برویم.

اما او هیچگاه بازنگشت. زیرا دیوید لنگ تنها سی ثانیه با سرنوشت فاصله داشت!

بچه ها به درشکه ی یک اسبه ای که از میان جاده ی دور و دراز به سوی خانه می آمد اشاره کردند، بازی را کنار گذاشتند و به سوی قاضی «آگست پک» (August Peck) که در آن درشکه نشسته بود دویدند. این مرد همیشه برایشان هدایایی می آورد. خانم لنگ نیز این درشکه را دید. دیوید نیز دستی به سوی قاضی تکان داد و روی خود را رگرداند تا به خانه باز گردد.

ولی هنوز بیش از شش قدم برنداشته بود که در برابر دیدگان همه ی حاضران ناپدید شد. خانم لنگ فریادی کشید.

بچه ها نیز از آنچه اتفاق افتاده بود وحشت زده سر جایشان میخکوب شدند. سپس همگی بی اراده به سوی نقطه ای که چند ثانیه پیش دیوید را در آنجا دیده بودند، دویدند. قاضی پک و برادرزنش نیز که همراه او بود، از درشکه پیاده شدند و در مزرعه بنای دویدن گذاشتند. هر پنج نفر آن ها به نقطه ای که دیوید لنگ در آنجا ناپدید شده بود رسیدند. در آنجا حتی یک درخت، یک بته، و حتی یک سوراخ بر سطح زمین وجود نداشت و اصلا کمترین مدرک و اثری بر جای نمانده بود تا لااقل بتوان گفت بر سر دیوید چه آمده است!

همگی در آن اطراف به جستجو پرداختند تا شاید اثری از مرد گمشده بیابند، ولی جستجوی آن ها بی نتیجه بود. خانم لنگ نیز دچار ناراحتی عصبی شد و در حالیکه پی در پی فریاد می کشید، او را به داخل خانه بردند.

در این هنگام همسایگان آن ها از صدای دیوانه بار ناقوص بزرگی که در حیاط عقبی وجود داشت، متوجه شدند واقعه ای مهم اتفاق افتاده است و آن ها نیز به نوبه خود زنگ ها را به صدا درآوردند. غروب آفتاب گروهی از مردم، در حایکه بیشتر آن ها فانوسی به دست داشتند در محل رویداد اجتماع کردند.

آن ها وجب به وجب سراسر مزرعه ای را که چند ساعت پیش، دیوید لنگ صحیح و سالم در آن ایستاده بود، مورد کاوش قرار دادند و ضمن جستجو پاهای خود را به زمین می کوفتند تا شاید سوراخی در آنجا پدیدار شود، اما کوشش آن ها نیز به نتیجه ای نرسید. دیوید لنگ به گونه ی اسرار آمیزی در برابر دیدگان زن و دو فرزندش، و دو مرد دیگر ناپدید شد. او یک لحظه در آنجا بود و لحظه ای دیگر اثری از او وجود نداشت!

تا چند هفته بعد، ماموران دولتی می کوشیدند مردمان کنجکاوی را که برای تماشای آن مزرعه ی اسرار آمیز ازدحام کرده بودند پراکنده سازند.

خانم لنگ از ضربه ی روحی که بر اثر این رویداد به او وارد شده بود به بستر بیماری افتاد و همه ی خدمتکاران، به جزء «سوکی» آشپز پیر خانواده، آنجا را ترک گفتند.

کسانی که هنوز از یافتن دیوید ناامید نشده بودند، زمین مزرعه را در نقطه ای که او ناپدید شده بود کندند، ولی جزء یک لایه سنگ آهک چیزی به دست نیاوردند. هیچگاه برای دیوید مجلس ترحیمی برگزار نشد، و خانم لنگ نیز که تا چند سال پس از این رویداد زنده بود، همواره امیدوار بود که روزی شوهرش بازخواهد گشت.

سرانجام، او به قاضی پک اجازه داد که مزرعه را اجاره کند، اما حاضر نشد قطعه زمینی که دیوید در آن ناپدید شده بود را اجاره دهد، و تا زمانی که خانم لنگ زنده بود این چراگاه دست نخورده باقی ماند.

با گذشت زمان، هیجانی که پس از ناپدید شدن اسرار آمیز دیوید پدید آمده بود، کم کم فرونشست. زمستان فرا رسید و پس از آن، بهار از راه رسید. خانم لنگ اسبهایش را فروخت و قاضی پک اسب های خودش را در آن مزرعه به چرا مشغول کرد.

شگفت انگیز تر از حادثه ی ناپدید شدن دیوید، رویدادی بود که تقریبا هفت ماه پس از ناپدید شدن او رخ داد.

فرزندان او متوجه شدند که در نقطه ای که پدرشان را در آنجا دیده بودند، دایره ای از چمن به قط پنج متر روئیده بود. هنگام غروب، همین که این دو کودک در کنار چمن ایستاده بودند، یکی از آن ها که یکدختر یازده ساله بود بی اختیار پدرش را صدا زد و لحظه ای بعد، در نهایت تعجب، صدای پدرشان را شنیدند... که با صدای ضعیفی درخواست کمک می کرد... این صدا همچنان ادامه داشت تا آنکه برای همیشه خاموش شد

Ahmad
07-12-2011, 14:52
ممنون حمید
با تشکر از پست شماره 4 ، بالاخره یه نفر یه مطلب نوشت تو این تاپیک :31:
ولی دو نکته رو بنویسم:
اول اینکه منبع رو ننوشتی که با توجه به عکس مشخص میشه که از سایت شگفتیهاست. :46:
دوم هم اینکه مطلبی که نوشتی با عرض پوزش با هدفی که برای تاپیک نوشتم آنچنان در ارتباط نیست.
تقصیر از خودمه چون باید تو پست اول این نکته رو یادآور می‌شدم.
چون مطالب با این مضمون بسیار زیاده. مثل : بشقاب پرنده‌ها یا یوفوها و ...
و قطعیتی برای درست‌بودن اینگونه مطالب وجود نداره.

اما خوب شد که این مطلب رو نوشتی تا این نکته به ذهنم بیاد.
ممنون
:10:

hamid_diablo
10-12-2011, 13:04
واقعه ی ناممكن

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دكتر اس. وایر میچل متخصص برجسته ی اعصاب در فیلادلفیا، در یم غروب زمستانی بعد از كار روزانه بر روی صندلی به خواب رفته بود، كه با صدای زنگ در بیدار شد و دید كه دختر لا غری كه از سرما می لرزد تقاضا دارد كه مادرش را معاینه و معالجه كند. او توضیح داد كه حال مادرش وخیم است. دختر كفشهای فرسوده به پا و شال نخ نمایی به دور گردنش پیچیده بود.


دكتر به دنبال او در خیابان های پوشیده از برف محلات قدیمی روانه شد. از پله های عمارتی قدیمی بالا رفتند.


در طبقه ی بالا دكتر زنی مریض را دید كه سابقا پیشخدمت خانه ی او بود. او بیماری زن را سینه پهلو تشخیص داد و داروهای لازم را تجویز كرد و دارویی نیز به او خوراند كه حال زن را بهتر كرد سپس به او برای داشتن چنان دختر وظیفه شناسی تبریك گفت.


زن پیر با كمال تعجب گفت كه دخترش ماهها قبل مرده و كفشها و شال او در گنجه است. دكتر نگاه كرد و همان شال و كفشها را دید كه بر تن دختری بود كه او را به اینجا آورده بود. اما هر دوی آن ها خشك بود و نمی توانست در آن شب برفی مورد استفاده قرار گرفته باشد.


تحقیقات نشان داد كه آن دختر براستی سال ها قبل مرده و دكتر وایر میچل شاهد واقعه ای ماوراء الطبیعه بوده است!


منبع: كتاب جهان عجایب

Ahmad
27-12-2011, 14:40
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
1867-1931


"ایناک آرنولد بنت"،(Enoch Arnold Bennett) ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] Fwiki%2FArnold_Bennett) رمان‌نویس مشهور انگلیسی مرگ خیلی عجیبی داشت.
این نویسنده آدم کلا منطقی و معقولی بود؛ ولی در نهایت به خاطر یک کار بچگانه جانش را از دست داد.
او در سال 1903 به فرانسه رفت تا به جمع بزرگان ادبیات آن سال‌ها در پاریس بپیوندد.
او سال‌های خوبی را در فرانسه سپری کرد و زندگی رو به راهی داشت.
20 سال بعد از مهاجرت او در شهر پاریس آب لوله‌کشی آلوده شد.
در آن روزها مردم از آب لوله‌کشی برای آشامیدن یا غذا پختن استفاده نمی‌کردند.
بنت ولی گیر داده بود که این حرف‌ها شایعه است و آب لوله‌کشی خیلی هم تمیز است.
در هر محفلی هم می‌رفت این بحث را پیش می‌کشید و کلی از مردم ایراد می‌گرفت که چرا شایعات را باور می‌کنند.
و یکی نبود به او بگوید اصلا تمیز بودن یا نبودن آب لوله‌کشی جه دخلی به شما دارد.
یک‌بار در جمع عده‌ای از دوستان اهل ادبیاتش نشسته بود که دوباره سر این صحبت‌ها را باز کرد.
یکی از حاضران هم که از دست این حرف‌های او خسته شده بود یک لیوان آب از شیر پر کرد و به او گفت: "بفرمایید شما که می‌گویید تمیز است، پس این آب را بخورید."
آرنلد بنت هم لیوان را برداشت و سرکشید.
چند روز بعد او در ماه مارس سال 1931 در زادگاهش در شهر لندن از تب تیفوئید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] Fwiki%2FTyphoid) درگذشت و رفت زیر خاک.
به هر حال بعضی لجبازی‌ها این‌طوری تمام می‌شود.

-----------
مطلب‌هایی مرتبط:


Arnold Bennett Quotes:l
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] m%2Fquotes%2Fauthors%2Fa%2Farnold_bennett.html)

یکی از آنها:
It is easier to go down a hill than up, but the view is from the top.l

................

Bennett's life in the Potteries

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Arnold Bennett's birth home on the corner of Hanover Street and Hope Street

تا

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] rg%2Fbennett%2Flife2.htm)

...............

علت مرگ شخصیت‌های مهم جهان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] log.com%2Fpost%2F369)

Ahmad
07-03-2012, 17:59
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


در ادبیات فرانسوی، گلابی نماد آدم کودن و بی‌مصرف است.
ما هم البته در فارسی از این کلمه برای کسانی که استیلشون یه خورده مشکل داره و دوست‌های خپلمون استفاده می‌کنیم!
مثلا می‌گیم چطوری گلابی؟!
روزنامه لوشاری ( le Charivari ) یکی ازتندروترین روزنامه‌های منتقد حکومت در دهه‌ی 1830 بود.
این روزنامه شدیدا به دستگاه حکومتی و لوئی فیلیپ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] Fwiki%2FLouis_Philippe_I)، پادشاه وقت فرانسه حمله می‌کرد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Louis-Philippe Ier
1773-1850


در یکی از تندترین مقاله‌هایی که در این روزنامه چاپ شد درباره‌ی یک گلابی تلخ صحبت شده بود که به صورت آشکار نماد پادشاه فرانسه بود.
حالا توهین کردن به این و آن که کار درستی نیست؛ ولی فکرش را بکنید وضعیت مملکتشان چطوری بوده که به پادشاه می‌گفتند گلابی!
پس از انتشار این مقاله، دولت به تندی واکنش نشان داد و بسیاری از سران پادشاهی به این مقاله اعتراض کردند.
سردبیر مجله لوشاری که از آن آدم‌های یکدنده و لجباز بود هفته‌ی بعد یک مقاله‌ی انتقادی دیگر علیه سیستم پادشاهی نوشت.
او دوست داشت دوباره پادشاه را به گلابی تشبیه کند ولی با وجود آن همه اعتراض، این کار ممکن نبود.

[ فکر می‌کنید سردبیر چه کرد؟ کمی فکر کنید. اگه به نتیجه‌ای نرسیدید ادامه متن رو که در زیر نوشتم و به رنگ سفیده انتخاب کنید.]



»»»به همین دلیل کل نوشته‌اش را بدون آنکه کلمه‌ی گلابی در آن به کار رود به شکل یک گلابی در روزنامه منتشر کرد.«««




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Charles Philipon: Typographic pear. Le Charivari. 27.2.1834 (MePri-Collection)l

Ahmad
14-07-2012, 17:53
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


موسولینی بنیانگذار اولین حکومت فاشیستی جهان در ایتالیا بود؛ حکومت نژادپرستانه‌ای که با سرکوب و خفقان اجتماعی و سیاسی در درون و تجاوز به حقوق دیگر کشورها در سطح بین‌المللی لکه ننگینی در تاریخ ایتالیا به‌شمار می‌رود.

او هرگز قدرت نظامی هیتلر را نداشت و به‌خاطر همین خیلی زودتر از پا درآمد ولی با ورود متفقین به سیسیل و درحالی‌که همه فکر می‌کردند پایان کار موسولینی است نیروی هوایی آلمان توانست او را از مهلکه برهاند.

بعد از آن هیتلر دوباره از او خواست به ایتالیا برگردد و نیروهای آلمانی و ایتالیایی را در آنجا رهبری کند.

او به ایتالیا برگشت ولی نتوانست موفقیتی به‌دست آورد.

آخر هم وقتی با نامزدش در حال فرار بود در یکی از مزارع به دام پارتیزان‌ها افتاد.

آنها هم همان جا دادگاه صحرایی تشکیل دادند و تیربارانش کردند.

جالب اینکه قبل ار صادر شدن دستور شلیک یک نفر به طرف او دوید و با ضربات چاقو به شکم او زد.

بعد از اعدام هم همه بر سر او ریختند و آن‌قدر به جنازه‌اش لگد زدند که متلاشی شد.

ولی کار آنها با جسد موسولینی تمام نشده بود.

آنها جسد را به میلان آوردند و با قلاب‌هایی که مخصوص آویختن دام در قصابی است او را از سقف یک پمپ بنزین آویزان کردند و مردم با سنگ حسابی از خجالتش درآمدند.

یک همچین آدم محبوبی بود این موسولینی!




پ.ن.:
- تصویرهای مرتبط با متن رو اینجا قرار نمیدم خواستید تو معرفی موسولینی در ویکی‌پدیا هست: Benito Mussolini ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Ahmad
11-09-2012, 21:45
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] _Gallery_Washington_DC.jpg[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


آن قدیم‌ها که البته شما یادتان نمی‌آید، زمانی که هنوز خبری از موبایل و اینترنت و رادیو و تلویزیون نبود برای رساندن پیام از تلگراف استفاده می‌کردند.

در سیستم تلگراف با استفاده از زبان‌های خاصی مثل زبان نقطه‌ای، پیام بین مراکز مختلف رد و بدل می‌شد و چون هزینه‌ی نگهداری خطوط و ایستگاه‌های تلگراف بالا بود و نیاز به کارکنان زیادی داشت قیمت ارسال پیام بالا بود.

قیمت هر پیام بر اساس تعداد کلمه‌هایش محاسبه می‌شد و به ازای هر کلمه اضافه‌تر باید پول بیشتری می‌دادند.

بنابراین روده‌درازی خیلی گران تمام می‌شد و مشتریان تلگراف به خوبی می‌دانستند که باید حرفشان را به کوتاه‌ترین شکل ممکن بزنند.

از این رو معمولا پیام‌هایی که ارسال می‌شد عبارت‌هایی رک و کوتاه بودند.

مثلا سال 1939 وقتی فرماندهی دریایی انگلستان می‌خواست درباره‌ی تغییراتی که در دولت اتفاق افتاد و به روی کار آمدن چرچیل انجامیده بود اطلاع‌رسانی کند، تلگراف مشهورش را در سه کلمه خلاصه کرد: "وینستون برگشته است"

ولی کوتاه‌ترین تلگراف جهان را که در کتاب رکوردهای گینس هم ثبت شده ویکتور هوگو با ناشر کتابش رد و بدل کردند.

در سال 1862 ویکتور هوگو پس از انتشار رمان "بینوایان" در مسافرت بود.

او که می‌خواست از مقدار فروش رمانش باخبر شود به ایستگاه تلگراف رفت.

تلگرافی که هوگو به ناشرش در پاریس فرستاد همین بود: "؟"

فقط یک علامت سؤال.

فروش کتاب فوق‌العاده بود و در پاریس مردم تمام نسخه‌های چاپ شده را خریده بودند.

ناشر هوگو هم برای آنکه به او بفهماند فروش کتابش خیلی زیاد بوده است به او تلگراف زد: "!"

...

Ahmad
20-12-2012, 22:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
23February 1685 – 14 April 1759



فردریش هندل، همان آهنگساز تپل و مپل و سرخ و سفید آلمانی - انگلیسی است که به‌خاطر بسیاری از آثار و سمفونی‌هایش شهرت جهانی دارد.

آهنگ رسمی لیگ قهرمانان اروپا یکی از آهنگ‌های ساخته هندل است که او آن‌را برای مراسم تاجگذاری جرج دوم، پادشاه انگلستان در نیمه‌ی اول قرن هیجدهم ساخته بود.

تونی بریتن در سال 1992 این آهنگ را برای یوفا بازسازی کرد.

البته فعلا به تونی بریتن کاری نداریم ...

ولی جرج فردریش هندل هم برای خودش داستانی بود.

... کارهای عجیب و غریبی ... در زندگی‌اش انجام داده بود ...

اما یکی دیگر از ویژگی‌های منحصربه‌فرد او کلاه‌گیس‌های عجیب و غریب و آرایش غیرمعمولش بود.

البته در آن دوره مردان اروپایی برای شرکت در مراسم رسمی کلاه‌گیس می‌گذاشتند و این چیز عجیبی نبود، ولی هندل کمی زیاده‌روی می‌کرد.

کلاه‌گیس‌های غیرمتعارف می‌گذاشت و صورتش را به‌طرز نامعمولی آرایش می‌کرد و صورتش را سرخ می‌کرد.

آن‌قدر در این کارها افراط می‌کرد که می‌گفتند او خیلی سوسول است!

آن‌قدر به این صفت مشهور بود که وقتی می‌خواستند بگویند کسی خیلی تیتیش است می‌گفتند: "اینو نگا کن خودشو عین هندل کرده!"

یک‌بار در مجلسی آقایی به او گفته بود: "آقای هندل چنان آرایش می‌کنید که آدم از دور شما را با خانم‌ها اشتباه می‌گیرد!"

او هم خیلی شیک برگشته‌بود گفته‌بود: "خجالت بکشید آقا!"




پ.ن.:
این پست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) پیشنهاد می‌شود

و
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جرج دوم پادشاه انگلستان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])