ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : √ عمران صلاحی



Maryam j0on
24-08-2011, 17:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


عمران صلاحی(دهم اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱ مهر ماه ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی.


← زنــــدگی :


عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران دیده به جهان گشود.

عمده شهرت صلاحی در سال‌هایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست می‌نوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشته‌ها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است.

صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد.

عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدی‌پور منتشر کرد که مجموعه‌ای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم می‌سرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد.

صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سال‌ها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهاب‌زاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نام‌های یاشار و بهاره‌است.


← درگذشــــت :


عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سی‌سی‌یو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند.

F l o w e r
24-08-2011, 17:20
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



سر می رود گل از سبد (forum.p30world.com/showthread.php?t=510839&p=6397794&viewfull=1#post6397794)

با قطار آمد از دهكده‏اي دور ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنها در آمد امسال ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در دست درخت، تحفة ابر كريم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در دو پرنده کوچک پنهانیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سر می رود گل از سبد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
فریاد نمی زنم نزدیک تر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نامت را بر زبان می آورم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هرچه بیشتر می گریزم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک بار دری ممنوع را گشودی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سال‌هاست كه از جزيره‌ي متروک ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من و تو در دو پرنده کوچک پنهانیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه آسمان، در چارچوب پنجره مي گنجد (forum.p30world.com/showthread.php?t=510839&p=7590379&viewfull=1#post7590379)




بروزرسانی تا #16

Maryam j0on
24-08-2011, 17:20
طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدی‌پور (۱۳۴۹)
گریه در آب (۱۳۵۳)
قطاری در مه (۱۳۵۵)
ایستگاه بین راه (۱۳۵۶)
هفدهم (۱۳۵۸)
پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی)
رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰)
شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد)
یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷)
حالا حکایت ماست (۱۳۷۷)
گزینه اشعار (۱۳۷۸)
آی نسیم سحری (۱۳۷۹)
ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹)
ملا نصرالدین (۱۳۷۹)
از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹)
باران پنهان (۱۳۷۹)
هزار و یک آینه (۱۳۸۰)
آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰)
تفریحات سالم
طنز سعدی در گلستان و بوستان
زبان‌بسته‌ها (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم)
عملیات عمرانی
خنده سازان و خنده پردازان
موسیقی عطر گل سرخ
مرا بنام کوچکم صدا کن

Asalbanoo
24-08-2011, 17:32
راستی چه بی مقدمه رفت، تنها سه یا چهار بار صدایش را شنیده بودم؛ آن هم از راه دور، از طریق تلفن. در آخرین گفت وگو قرار گذاشتیم که در سفر بعدی به ایران، در تهران تلفن کنم تا با هم دیدار کنیم. خوشحال بودم که با همین چند گپ و گفت وگوی تلفنی طرح دوستی و مراوده ما ریخته شده است.
آخر ایما و اشاره یی کافی بود که هم حرف دل هم را بفهمیم و هم دردهای هم را. طنین صدای دلنشین اش و مهربانی و شوخ طبعی اش چنان بود که احساس گفت وگوی رسمی با فردی غریبه نداشتم و از همان کلام نخست راحت بودم.در تمام طول این سال ها که شعرها و نوشته هایش را در نشریات و روزنامه های گوناگون می خواندم و هر بار که به تهران سفر می کردم، امیدوار و مترصد دیدارش بودم. اما در این هیولاشهر مگر می شود به راحتی قرار دیدار گذاشت؟
اما در پاییز ۸۵ در سفرم به ایران مصمم بودم که هر طور شده ببینمش. به فرودگاه مهرآباد که رسیدم، اتفاقی دیدمش؛ نه خودش را، عکس ها و تصاویرش را در صفحه اول چند روزنامه دیدم. اول تصور کردم که در جایی جایزه یی ادبی به او داده ا ند، اما نه، خبر از مرگش داده بودند. آنقدر از پرواز طولانی و بی خوابی خسته و کوفته بودم که فقط بهت زده به عکسش خیره شدم؛ بدون آنکه عکس العمل دیگری بتوانم نشان دهم. نمی دانم چند وقت گذشت که من همین طور به عکس او خیره مانده بودم؟ همسفرانم گفتند که باید برویم و راه افتادیم.
روزنامه ها را که خواستم در کیف بگذارم، پسرم نگاهی به صورتم انداخت و از حالم پرسید. گفتم چیزی نیست؛ الان در روزنامه خواندم که یکی از دوستانم درگذشته است. به همین سادگی.با حساب سرانگشتی دیدم که چهار سال از من بزرگ تر بوده وقتً مرگ. شصت ساله بود یا اندکی کم و بیش. نمی دانم چرا وقتی خبر مرگ و میر هم سن و سال هایم را می شنوم زود شروع می کنم حساب کردن که خïب حالا کی نوبت منه، نه اینکه وقتی شتره می خواد در خانه کسی بخوابه، اول از سن و سالش می پرسه، مرگ که با کسی شوخی نمی کنه. ولی او با مرگ خیلی شوخی می کرد. می گفت؛ «من بیشتر شوخی هایم درباره مرگ است.»اما از شوخی بگذریم و از حق نگذریم، در این دوره و زمانه شصت سال که عمری نیست. تا بخواهی به خودت بجنبی این شش دهه مثل برق می گذرد. یک دهه اش که دوره کودکی است و به بازیگوشی و شیطنت می گذرد، دهه بعدش هم که نوجوانی و جوانی است و بی خبری و هر روز سه چهار بار عاشق شدن.
دو دهه سوم و چهارم هم که به قولی گرفتار زن و بچه یی. می ماند دو دهه آخر. تازه یکی از این دو دهه باقیمانده را هم از این شاخه به آن شاخه می پری تا راه و رسم زندگی واقعی را بیابی. حالا شده یی پنجاه ساله و از خواب غفلت برمی خیزی و خجل آنکه نه کاری ساخته یی و نه باری بسته یی. اینها را که گفتم حتماً برای اغلب ما خواب زدگان صدق می کند، اما نه برای او که در یازده سالگی اولین شعرش را گفت و در جایی از خاطره دوران دبیرستان و اولین شعرش نقل می کند؛ «توی دبیرستان هم اتفاق خوبی افتاد. یک روز دبیر ادبیات ما گفت همه کلاس باید با عنوان پند و اندرز شعر بگویند. شاید منظورش آرام کردن ما بود. همه شروع کرده بودند به شعر گفتن. ما فردا باید شعرهایمان را می خواندیم. وقتی معلم شعر مرا شنید مرا خواست و گفت؛ راستش را بگو این را از کجا کش رفتی یا نه خودت گفتی؟ من هم گفتم، نه بابا خودم گفتم. دستم را گرفت و برد پیش مدیر مدرسه. همه معلم ها نشسته بودند. من هم خجالت می کشیدم. معلم من را معرفی کرد و مدیر مدرسه هم درآمد که؛ فردا سر صف صلاحی باید این شعر را بخواند. از همین روز بود که من سرشناس شدم.
کلاس دوازدهمی ها هم به من احترام می گذاشتند.»بعد هم هنوز بیست ساله نشده و دوران سربازی اش را شروع نکرده بود با روزنامه توفیق همکاری داشت؛ با اسم های مستعاری چون مراد محبی، بچه جوادیه، ابوقراضه، زرشک زنبور، ابوطیاره، ابوحمار و... آخر کار هم نه تنها یکی از بهترین و نامدار ترین طنزپردازان معاصر که یکی از خوش ذوق ترین شاعران دوران ما شده بود. افزون بر اینها نظریه پرداز طنز و پژوهشگر تاریخ طنز و پیشینه طنزنویسی بود. کتاب هایی چون «طنز آوران امروز ایران»، «خنده سازان و خنده پردازان» یا «طنز و شوخ طبعی ملا نصرالدین» فقط دو سه نمونه از آثار او در این گستره است.با این همه خودش را بیشتر شاعر می دانست تا نویسنده یا طنزنویس. می گفت؛ «طنز زیر دست و پا ریخته است. فقط باید جمع کرد. طنزنویس باید نگاه دقیقی داشته باشد.
طنز حاصل تناقض ها و تضادهاست و دنیای ما پر از تناقض است، مخصوصاً دوره های اخیر. اصلاً شما مجلات و روزنامه ها را ورق بزنید، نیازی به مجله فکاهی نخواهید داشت. پر از طنز است. غش می کنیم از خنده.» از آغاز آشنایی ام با او می گفتم؛ اولین باری که تلفنی با او صحبت کردم، شاید حدود دو سال پیش از مرگش بود. خودم را معرفی کردم و گفتم که شماره تلفنش را از دوست مشترکی گرفته ام. خوشحال شد و پس از سلام و احوالپرسی گفت که مرا از طریق نوشته هایم در اینجا و آنجا می شناسد و خلاصه حسابی ما را چوب کاری کرد. من هم که نمی دانستم چه بگویم و چطور برای در میان گذاشتن کار اصلی ام مقدمه چینی کنم، گفتم؛ راستش سلام ما فارس ها بی طمع نیست، خندید و گفت؛ چه خوب، ماجرا از این قرار بود که دوستی جوان و خوش ذوق که طنز اجتماعی می نویسد مرا عوضی گرفته و خواسته بود که مقدمه یی برای گزیده طنزهایش که قرار داشت به صورت کتاب منتشر کند، بنویسم. بهانه اش هم این بود که چون من مشوقش در گردآوری این طنزها در کتابی بودم، حالا باید مقدمه یی هم بر کتاب بنویسم، به آن دوست گفتم من آدمی به غایت جدی ام و اصلاً اهل شوخی و طنز نیستم، بنده خدا از خودش وارفت. گفتم چرا سراغ طنز نویسی با نام و نشان نمی روی؟
گفت کسی را نمی شناسم. گفتم مثلاً فلانی. البته اضافه کردم خودم هم با او دوستی و آشنایی ندارم ولی اگر او بر اولین کتابت چیزی بنویسد، خïب هم تشویق می شوی و هم می توانی بگویی من آنم که فلانی بر کتابم مقدمه نوشته است.در همین حیص و بیص به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و به بهانه این موضوع، هم با آشنای ناآشنایم گپی بزنم و هم برای این دوست جوان و نادیده ام رو بیندازم و خواهش کنم که چند سطری بر کتابش بنویسد. همانطور که پیشتر گفتم، شماره تلفن او را دوستی در اختیار من قرار داده بود. هر چند که آن دوست پیشاپیش به من هشدار داده بود که؛ بیخود رو نزن، فلانی از این کارها نمی کند. با این همه تلفن کردم و خواهشم را با او در میان گذاشتم. بر خلاف گفته آن دوست، خواهشم را با گشاده رویی پذیرفت. تشکر کردم و دوست طنزنویس جوانم را در جریان گذاشتم. او هم خوشحال از این پیشامد، متن کتاب را در اختیارش گذاشت و بعد هم که مقدمه آماده شد برایم فرستاد تا من هم ببینم و از خواندنش لذت بîرم.



خسرو ناقد


روزنامه اعتماد

Asalbanoo
24-08-2011, 17:32
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


گفتن واقعیت همیشه تلخ است. بزرگی گفته من تو را بسیار دوست دارم اما حقیقت را از تو بیشتر. پربیراه نمی گویند که ما مردمی مرده پرست هستیم. تا چندی پیش در کتاب فروشی های همین شهر باران (رشت) اگر سراغ کتابی از عمران را می گرفتیم به ندرت آن را می یافتیم، اما حالا پس از مرگ اش در ویترین اغلب کتاب فروشی ها می توانیم این عبارت را با خط درشت بخوانیم؛ «گزینه اشعار طنز عمران صالحی رسید.» این خاصیت ذاتی ما است و شاید به این علت است که هم اکنون او را بیش از پیش باورمندیم.

با سرو صورت اصلاح شده، جامه نو/ روی یک صندلی فرسوده/ جابه جا شد/ پیش پایش گلدان، پشت سرش پیچک ها/ تکمه هایش را بست./ گفت؛ عکاس، تو هم عکس مرا داشته باش/ عکس من، پس فردا/ مشتری خواهد داشت./ و... غص ۱۰۲، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

با نگاهی به کارکرد ادبی عمران صلاحی می توان دریافت که او قالب های گوناگون ادبی را تجربه کرده است. صلاحی در عرصه شعر به سرودن در قالب نیمایی، سپید، گفتارهای کوتاه طنز، مطایبه و لطیفه گویی و در عرصه نویسندگی به داستان و حکایت پرداخته است.

شعر از منظر صلاحی هنری است سمعی که با موسیقی ارتباط فراوان دارد. براین اساس وقتی شاعر در خلوت خود شعر می گوید باید به آهنگ پنهان در کلمات توجه کند.

او طنین کلمات را عنصر مهمی می داند و معتقد است برای رسیدن به هماهنگی و توازن باید از هر روشی بهره جست. از این نظر به جای وزن به توازن اهمیت می دهد. برخی از منتقدان صلاحی حضور او را در عرصه های متفاوت ادبی جزء نکات آسیب شناسانه کاری او می دانند.

او در این باره در مصاحبه ای عنوان کرده است؛ شعرهای من مثل آجیل چهارشنبه سوری است. میان آنها همه چیز پیدا می شود. معمولاً هر کس در زمینه هنر یا نویسندگی از اول تا آخر عمر یک حرف را تکرار می کند، اما در قالب های مختلف.

طنز به عنوان یکی از ابزارهای شعری بیشترینه حضور را در اشعار صلاحی دارد به گونه ای که از او در دنیای بیرون و درون شعرهایش چهره ای متفاوت ساخته است. «گاهی اوقات فکر می کنم دو آدم متفاوت هستم. گاهی اوقات هم این دو دوش به دوش هم هستند. اما فکر می کنم شعر را برای خودم می گویم و طنز را برای دل مردم.» موضوعات طنز در شعرهای عمران برگرفته از حوادث و رویدادهای روزانه ای است که با آنها دست و پنجه نرم می کند. طنز زیر دست و پای او ریخته است. تنها زحمتی که برای او می ماند آن است که آنها را جمع کند. او نگاه دقیقی به مسائل و پیرامون خود دارد و هنگامی که این مسائل تناقض آمیز باشد آن را به صورت طنز بیان می کند. صلاحی معتقد است؛ «دنیا پر از تناقض است. مخصوصاً دوره های اخیر، از سخنرانی سران کشورها بگیریم تا راه رفتن در خیابان. حرف ها با عمل جور درنمی آ ید. همه اینها طنز است.»

عنصر طنز در ابتدا توسط عمران آنچنان جدی گرفته نمی شد یا در کار او بود و خود آن را به عنوان یک ویژگی در شعرهایش کشف نکرده بود. از این نظر در شعرهای اولیه او که محصول سال های ۴۰ و ۵۰ است ما با رگه هایی از طنز مواجهیم. اما توجه او به رویدادهای اجتماعی در همان آغاز شاعری و آرمانخواهی و پرداختن به آن بیشتر از عنصر طنز در آثارش مشهود است.

به عنوان نمونه در شعر «من بچه جوادیه ام» که در آذر ۵۱ سروده شده است، مخاطب شعر بیش از آن که با عنصر طنز مواجه شود با دغدغه های اجتماعی که با زبانی روایی- تصویری عنوان می شود، روبه رو خواهد شد. در واقع شاعر درصدد است با ارائه تصویرهایی پی درپی موقعیت زندگی و زیستگاه خود را به تصویر بکشد.

باید دعا کنیم/ دیوارها/ تابوت سقف ها را/ از شانه بر زمین نگذارند/ باید دعاکنیم که از درزهای سقف/ آوای اضطراب و قطره ی باران/ در طشت/ ننشیند/ و... غص ۳۴، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف
او قصد ندارد با سرودن چنین شعری یا شعرهایی اقدام به برطرف کردن معضلاتی که خود و مردمان محله اش با آن دست به گریبانند بپردازد، بلکه بر آن بوده تا هویتی دیگر به زیستگاه خود ببخشد.
اینجا قطار، زندگی مردم است/ با سوت او به خواب فرومی روند/ با سوت او/ بیدار می شوند/ اینجا قطار مونس خوبی است/ من بچه ی جوادیه ام غص ۳۸، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

صلاحی رفته رفته پس از گذشت زمان دریافت که می تواند به عنصر طنز به عنوان یکی از شاخصه های مهم شعری اش تکیه کند. او سعی می کند از رویدادهای اجتماعی، طنز بیافریند و درصدد است آن را همراه با تضادی تصویری ارائه دهد.
دلشان می خواست/ چشم مردم را گریان ببینند/ گاز اشک آور را ول کردند/ خنده آور بود. غص ۶۵، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

نکته مهم در ساختار شعرهای آمیخته به طنز عمران این است که عنصر طنز در اشعارش به ویژه در اشعار سپید او جایگاهی متفاوت با دیگر شاعران طنزپرداز دارد.
به عبارتی طنز در اشعار صلاحی در محور عمودی شکل نمی گیرد بلکه بیشترینه کارکرد طنز در فرآیند شعرهایش را می توان در محور افقی جست وجو کرد.

یعنی صلاحی سعی دارد تاثیرگذارترین قسمت شعرش، جزء پایان بندی شعرش به شمار آید که این خود بر قطعیت بخشیدن اثر می افزاید. اما از آنجا که عمران فارغ از تئوری های مورد نظر شعر می سروده پس نمی توان به خاطر چنین رفتاری در شعرهایش بر او خرده گرفت. او سعی ندارد ارائه گر شعری تکنیکی باشد بلکه سعی دارد با استفاده از کلماتی ساده از وقایعی بزرگ سخن به میان آورد. به گمان برخی همین که شاعری چون عمران با کلمات ساده از رویدادهای پیچیده اجتماعی سخن می راند و در نهایت آن را به طنز می کشد، می تواند به عنوان تکنیکی منحصر به فرد در شعرش به شمار آید. در شعر زیر عمران با قلب حقیقت در مواجهه اعضای خانواده با وقایع، از تلخی حقیقت به زبان طنز پرده برداری می کند.

شب که شد، مرد خانه آهسته/ به زنش گفت؛ «از چه می ترسی؟/ رعد و برق است این، نه بمباران»/ بچه را ناز کرد و گفت؛ «نترس/ اینکه برق گلوله نیست/. برق نور ستاره و ماه است/ اینکه آژیر نیست، موسیقی ست»/ مرد خانه/ قوت قلب خانه بود/ و خودش مثل بید می لرزید غص ۹۲، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف
برخی دیگر از منتقدان صلاحی همچون نگارنده بر این موضوع صحه می گذارند که بیشترین مضمون شعرهای او در لفاف طنز و برگرفته از رویدادهای اجتماعی است. او در همین راستا به مضامین تلخ و شیرین چون جنگ، عشق، طبیعت، سیاست و... نیز می پردازد. به عنوان نمونه می توان به شعر «منظومه ها»، «از کدام سو»، «زیبا» و... اشاره کرد. مساله دیگری که در اشعار عمران به کرات دیده می شود و از کنار آن به سادگی نمی توان گذشت، توجه بیش از حد او به توازن میان کلمات است.

ناگاه کلاغ ها/ رسیدند/ با تکه ی شب به زیر منقار/ از ستاره ها گرفتیم/ وز صخره و کوه و سنگ بالا رفتیم/ پیرامون و کفش من کتانی/ و آن هر دو پر از تب جوانی/ و... غص ۵۴، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف
و برای تاکید بیشتر بر این باور؛

در یک هوای سرد پس از باران/ مردی رمیده بخت/ با سرفه های سخت/ دیدم که پهن می کرد/ عریانی خودش را/ روی طناب رخت غص ۵۷، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

یا شعر «نذر»... غص ۵۴، گزینه اشعار طنز عمران صلاحی ف یکی از شعرهای قابل تامل در میان شعرهای صلاحی به لحاظ کارکرد زبانی است. اگر تاریخ سرایش را در نظر بگیریم (۱۳/۷/۵۴) نشان می دهد اشعار وی در دوره ای سروده شده که زبان در شعر شاعران هم نسلش به سمت فخامت در حرکت بوده و محتوای اشعار تمی اجتماعی - سیاسی و بعضاً عاشقانه به خود گرفته است. حال نکته حائز اهمیت اینجاست که عمران صلاحی فارغ از تمامی جریانات حاکم بر شعر آن سال ها در عرصه زبان، فرم و محتوا متفاوت عمل کرده است. یعنی اگر در دهه ۵۰ زبان به سمت فخامت رفته در شعر او به سمت سادگی رفته است و این تم را تاکنون حفظ کرده است. از این رفتار این گونه استنباط می شود که او همیشه برخلاف جریان آب شنا کرده است. اما این حرکت به منزله حرکتی رادیکال و آوانگارد تلقی نمی شود بلکه او کاملاً گام به سوی تعادل برمی دارد. از این روست که جریان های شعری آن زمان چون شعر ناب، موج نو، شعر حجم و جریان های شعری اخیر در کشور هیچ گاه روی شعر او تاثیر ننهاده است.

...آنجا ته دره/ سنگی خزه پوش دیده می شد/ آب از خزه می چکید/ نم / نم/ من قمقمه ام چه عشق می کرد/ ناگاه کلاغ ها/ چادر به سر آمدند از دور/ پهلوی امامزاده بودیم/ من شمع گرفته نذر می کردم/ قاطر چی پیر، قاطرش را/ آنجا لب حوض، نعل می کرد غصص ۵۵ و ۵۶، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیفاز زبان در شعرهای عمران سخن به میان آمد از این رو باید به آسیب شناسی شعر عمران در عرصه زبان نیز اشاره کرد که در برخی مواقع او نمی تواند تعادل لازم را در عرصه محتوا توسط زبان حفظ کند. از این نظر شاعر خواسته یا ناخواسته غرق در سوژه مورد نظرش می شود و زبان به لحاظ سادگی بیش از حد کارکرد خود را به عنوان یکی از ارکان اصلی شعر از دست می دهد.
صاحب عکس فوق در خیابان آرزو جان داد/ می روم پیش مادرش امروز/ تا بگویم؛ - صاحب عکس فوق؛ من هستم غصص ۶۷ و ۶۸، گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

عینیت گرایی و ذهنیت گرایی جزء نکاتی است که در اشعار صلاحی کاملاً مشهود است اما این بدان معنا نیست که او مطلقاً به سمت انتزاع روی نمی آورد. چرا که وقتی صلاحی رویدادهای اجتماعی را با چاشنی طنز می سراید نباید انتظار داشت که شعرش به سمت ذهنیت برود.

روی هم رفته هرگاه عمران در شعرهایی که زبان نیمایی اختیار کرده محوریت موضوعی اش طبیعت می شود، به نحوی از عنصر خیال و تصویر بهره می جوید یا از ترکیب هایی چون «بلبل روی صدایش گل آوازی داشت» که خاص شعرهای سپهری است، استفاده می کند اگرچه این خصیصه را تنها در برخی از اشعار او می توان سراغ گرفت.
توی باغی بودم/ غنچه می خندیدی/ من نمی فهمیدم/ شاخه دستش را از پنجره می داد تکان/ من نمی دیدم/ بلبلی روی صدایش گل آوازی داشت/ من نمی چیدم/ اینک اینجایم بیرون از باغ غنچه را می بویم/ شاخه را می بینم/ گل زیبایی را می چینم/ تو چه می گویی/ قفسی در باغی، یا باغی در قفسی؟ غص ۱۴۰ گزینه اشعار طنز عمران صلاحیف

در هر سنگی انسانی/ به خواب رفته است/ در هر انسانی آوازی/ ماه سنگی بر ایوان/ غبار می افشاند/ اسب سنگ و سوار سنگ و شتاب سنگ/ پرنده سنگ و درخت سنگ و آب سنگ/ وردی بخوان/ آبی بپاش/ سنگ ها را بیدار کن غص ۱۹۶، گزینه اشعار طنز عمران صلاحی)


مزدک پنجه ای



روزنامه اعتماد

Maryam j0on
24-08-2011, 17:32
سر می رود

گل از سبد

عطر از گل

باد از عطر

چنان که تصویر از آینه

و زیبایی تو

از چشم من

../.

F l o w e r
20-09-2011, 15:45
آهن و آدم

با قطار آمد
از دهكده‏اي دور ...
بهار
خسته و كوفته و خاك آلود
نه كسي آمده از شهر به استقبالش
نه كسي دنبالش
گيج و تنها و غريب
دود ، از آهن‏ها بر‏ مي‏خاست
آه ، از آدم‏ها
با قطار آمد ، از دور بهار
چمدانش را از روي سكو دزديدند!

F l o w e r
21-09-2011, 17:26
سفره

در دست درخت،
تحفة ابر كريم
در جنگل،
خاكه برگ‏ها
كهنه گليم
مهمان طبيعتم و در سفرة ما
يک لقمه هواي پاک و يک جرعه نسيم!

F l o w e r
28-09-2011, 23:41
فریــاد نمی زنــم

نزدیـک تـر می آیــم

تا صدایــم را بشـنوی



عمـران صلاحی

F l o w e r
11-10-2011, 11:04
تنهـــا درآمـــد امســــال ،

پدرمـــان بوده اســت / .. !



عمـران صلاحی

part gah
11-10-2011, 17:11
من و تـو

در دو پـرنـده کـوچـک پـنهـانـیم

که زیـر فـواره هـای عـشق

نـغـمه بـر می چـیـنند.

part gah
12-10-2011, 20:05
نامت را بر زبان می آورم

دریا بر من گسترده تر می شود

دریایی که ادامه ی گیسوان توست

کلامت را سرمه چشم می کنم

آفتاب و ماه و ستارگان را

در آب ها می بینم

می خوانمت

موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید

صدفی پلک می زند

و تو در گیسوانت می تابی

part gah
14-10-2011, 11:35
یک بار
دری ممنوع را گشودی
از دهلیزهای تو در تو گذشتی
به نهری رسیدی
عقابی تو را ربود و به جزیره ای برد

روزی بادبانی از افق طلوع کرد
و سفینه ی تو را به ستاره ای برد پر از لبخند
اکنون دری دیگر
به وسوسه باز می شود

وارد می شوی
و نمی دانی که خارج شده ای

Maryam j0on
14-10-2011, 11:54
هرچه بیشتر می گریزم

به تو نزدیکتر می شوم

هر چه رو برمی گردانم

تو را بیشتر می بینم

جزیره ای هستم

در آب های شیدایی

از همه سو

به تو محدودم.

هزار و یک آینه

تصویرت را می چرخانند

از تو آغاز می شوم

در تو پایان می گیرم

.../.

part gah
13-06-2012, 21:48
ســال‌هــاســت كــه از

جــزيــره‌ي متــروک،

نــامــه‌اي را در بطــري

روانــه‌ي آب‌هــاي عــالــم كــرده‌ام!

اگــر كســي عاشــق باشــد،

مــي‌تــوانــد كلمــاتــم را بخــوانــد!

بــه هــر زبــانــي!

در هــر ســرزمينــي!

گــاهــي فكــر مــي‌كنــم،

كســي مــي‌آيــد

و بــا همــان شيشــه

بــرايــم شــراب مــي‌آورد . . .

m_kh111
18-04-2013, 01:57
نــه آسمــان،

در چــارچــوب پنجــره مــي گنجــد؛

نــه دريــا،

در چــار سنــگ حــوض؛

نــه جنگــل،

در چــار ديــوار بــاغ!

شــرابــي ديــرينــه،

خــم را مــي شکنــد

و ســر مــي رود

از لــب جهــان!

چنــان بــي کــرانــه اي

کــه هــر ستــايشــي،

مــحدودت مــي کنــد . . .

Ahmad
22-01-2014, 23:01
شیره را از حبه‌ی انگور سرقت می‌کنند
شهد را از لانه‌ی زنبور سرقت می‌کنند

دست مالیدم به خود، چیزی سر جایش نبود
سارقان بی‌پدر بدجور سرقت می‌کنند

احتیاجی نیست از دیوار و در بالا روند
سارقان با "کنترل از دور" سرقت می‌کنند

عده‌ای راحت میان مبل خود لم می‌دهند
از طریق عده‌ای مزدور سرقت می‌کنند

روز روشن، زنده‌ها را از میان کوچه‌ها
مرده را هم نیمه‌شب از گور سرقت می‌کنند

برق را از سیم‌ها و آب را از لوله‌ها
دود را از حقه‌ی وافور سرقت می‌کنند

می‌برندت سوی خلوت ، می‌کنندت پشت و رو
با زبان خوش نشد با زور سرقت می‌کنند

جای اینکه سکه‌ای در کاسه‌ی کوری نهند
کاسه را هم از گدای کور سرقت می‌کنند

نیست چون تفریح و شادی توی این شهر بزرگ
عده‌ای تنها به این منظور سرقت می‌کنند

خواستم دنبال مأموری روم ، دیدم ولی
سارقان در پوشش مأمور سرقت می‌کنند ...

Demon King
23-01-2014, 11:15
شعری از عمران صلاحی که قبل از مرگش سروده است :


مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد

زندگی از دم در


قصد رفتن دارد

روحم از سقف گذر خواهد کرد

در شبی تیره و سرد

تخت حس خواهد کرد

که سبکتر شده است

در تنم خرچنگی است

که مرا میکاود

خوب می دانم من

که تهی خواهم شد

و فرو خواهم ریخت

توده ی زشت کریه ی شده ام

بچه هایم از من میترسند

آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.

Ahmad
14-05-2015, 22:16
تلفن


دیشب شخص ناشناسی تلفن زد و گفت: "منزل فلانی؟"

گفتم: "خودم هستم، بفرمایید."

گفت: "من شماره‌ تلفن شما را به سختی پیدا کردم. اول تلفن زدم به آقای باباچاهی، از ایشان تلفن آقای لنگرودی را گرفتم. بعدا تلفن زدم به آقای لنگرودی و از ایشان شماره تلفن آقای صالحی را گرفتم، بعدا تلفن زدم به آقای صالحی و از ایشان تلفن جناب‌عالی را خواستم. ایشان هم شماره تلفن شما را به من دادند. من به آن شماره زنگ زدم، گفتند فلانی دو سه سال است که از این جا رفته. پرسیدم شماره ی جدید آقای فلانی را دارید؟ گفتند نه، نداریم شما می توانید از مرکز 118 سوال کنید. تلفن زدم به 118 و شماره تلفن شما را از آن‌جا گرفتم."

گفتم: "متاسفم که این همه توی زحمت افتاده اید. واقعاً شرمنده‌ام. حالا امرتان را بفرمایید."

گفت: "می‌خواستم از شما تلفن آقای احمدرضا احمدی را بگیرم."

Hamid Hamid
14-05-2015, 23:57
سلام :)


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






بادبادك ها ، بادبادك ها

تا افق پله به پله
شب به نرمي گام برداشت
در كنار پله ها
فانوس روشن بود

بادبادك هاي بازيگوش
دم تكان دادند
بادبادك رفت بالا
قرقره از غصه لاغر شد

بادبادك جان چه مي بيني از آن بالا؟
بادبادك جان چه مي بيني از آن بالا؟

در ميان جاده ها آيا غباري هست ؟
بر فراز تخت سنگ آيا نشان از نعل اسب تك سواري هست؟
بادبادك جان ببين آيا بهاري هست؟
بادبادك جان ببين آيا جاي پايي سبز خواهد شد؟

بر سر سفره بغض سنگيني برايم لقمه مي گيرد
بادبادك جان ببين پيك اميد آيا روي دوشش كوله باري هست؟
من دلم با خويش مي گويد
كه آري هست

من دلم با خويش مي گويد
كه آري هست





این شعر محشره :n01:

Ahmad
20-09-2015, 23:01
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


آورده اند که آهویی
از بیم سگ گریخت به غاری که بر درش
شیری نشسته بود


# ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])