ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : »»» داستانهایی از زندگی نویسندگان، دانشمندان، متفکران و ...



Ahmad
23-08-2011, 13:24
همگی ما حتما داستانهایی جالب و بعضا تأثیرگذار و آموزنده از زندگی انسانهایی که هر کدام بواسطه‌ی اثری که از خود به یادگار گذاشته و نامشان در تاریخ ماندگار شده است، شنیده‌ایم.
انسانهایی که در کتاب تاریخ نامی نیک و اثری مثبت بجای گذاشته‌اند و یا برعکس.
هر چه باشد داستانها، اتفاقها و صحبتهایی که از آنها بجای مانده شنیدنی و خواندنی است.

خوبه که اینجا این داستانها رو به اشتراک بذاریم. البته با توجه به اینکه:



حتما این داستانها و وقایع مربوط به یک شخص خاص بوده و جنبه‌ی عام نداشته باشد.
داستانهایی که جنبه‌ی عام دارند معمولا در تاپیک: "داستان کوتاه" قرار می‌گیرند.
سخنان پندآموز از انسانهای مشهور و بزرگ نیز در تاپیک : "سخنان کوتاه از بزرگان جهان" قرار می‌گیرد.
تصویری از اون شخصیت و در حجم و اندازه مناسب در ابتدا قرار داده و در صورت نوشتن داستانی دیگر ار آن شخص، سعی شود تصویری دیگر گذاشته شود.
در هر پست فقط یک روایت رو قرار بدیم.
مطالبی رو قرار بدیم که از اونها خوشمان آمده و پستهای متعددی رو در یک مرحله ارسال نکنیم.
قبل از ارسال، حتما با رجوع به به "جستجو در این تاپیک" و جستجوی کلمه‌های کلیدی داستان، از تکراری نبودن اون داستان، اطمینان حاصل کنیم.


هدف کیفیت است نه کمیت.
ممنون
;)

Ahmad
23-08-2011, 13:33
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب به تولستوی فحش داد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟

تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

Ahmad
23-08-2011, 13:42
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] pg/220px-Abraham_Lincoln_head_on_shoulders_photo_portrait.j pg


روزی لینکلن رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا می گفت:
پادشاهی که می خواست به نخجیر برود ، از وزیر پرسید : آیا گمان نمی کنید باران خواهد گرفت؟
وزیر پاسخ منفی داد.

در راه موکب ملوکانه، دهقانی را دیدند بر خری نشسته ، دهقان چون دید پادشاه عزم به شکار رفتن دارد به او اندرز داد بازگردد زیرا به زودی باران سختی درخواهد گرفت، چندی نگذشت که باران گرفت و پادشاه و همراهانش را خیس و تر کرد.

شاه با خشم به کاخ خود بازگشته وزیر را از مقام صدارت معزول کرد.

پس روستائی را طلبیده از او پرسید: ای مرد، بگو ببینم از کجا دانستی که باران درخواهدگرفت؟

دهقان پاسخ داد : شاها ، آن من نیم که این راز توانم دریافت، این خر بود که مرا از این سر آگاه ساخت.
توضیح آنکه هرگاه خرک احساس بکند که عنقریب تر خواهد شد، فورا گوش هایش را جلو کشیده، از این حرکت دانستم که باران خواهد گرفت.

پادشاه چون این قضیه بشنید، دهقان را روانه خر کرد و خر او را وزیر ساخت.

لینکلن چون بدین جا رسید گفت : این عمل پادشاه ، یعنی گذاشتن خر به جای وزیر، کاری بسیار ناپسند و خطا بود.

بعضی از شنوندگان از لینکلن پرسیدند: چرا خطا بود؟

لینکلن گفت : برای اینکه از آن روز هر الاغی تقاضای منصب و شغل می کند!!!!



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
24-08-2011, 22:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

وقتی که به اونجا رسید به راننده گفت: "آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم."

راننده گفت: “نه آقا! من می خوام سریعاً به خونه برم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش کنم” .

چرچیل از شنیدن این حرف و علاقه راننده بسیار خوشحال و ذوق زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مونم!”

Ahmad
24-08-2011, 22:56
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟»

برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان.»

نویسنده جوان برآشفت که: «متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»

و برنارد شاو گفت: «عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

Ahmad
27-08-2011, 14:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.

راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود!

یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در این حین راننده باهوش گفت: "سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد."

سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

Ahmad
27-08-2011, 14:11
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




روزی آلبرت انیشتین به چارلی چاپلین گفت : "می‌دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که همه کس حرف تو را می فهمد!"

چارلی چاپلین هم خنده ای کرد و گفت: "تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که هیچکس حرف تو را نمی فهمد!"




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Ahmad
09-09-2011, 21:19
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


جرج برنارد شاو در سال 1925 میلادی جایزه نوبل ادبیات را برد و پس از شکسپیر به عنوان بزرگترین نمایشنامه‌نویس انگلیسی شناخته می‌شود.

این منتقد بزرگ ادبی در موسیقی و تئاتر هم جایگاه بلندی دارد.

آثار بزرگی هم از او به‌جا مانده است.

یکی از ویژگیهای جالب این نویسنده حاضرجوابی و شوخ‌طبعی‌اش بود.

برنارد شاو جثه‌ای بالابلند اما لاغر و نحیف داشت.

او از جمله‌ی آن افرادی بود که به گیاه‌خواری معتقدند و جان به جانشان کنی لب به گوشت نمی‌زنند.

موضوع گیاه‌خواری و فوایدش را هم خیلی تبلیغ می‌کرد.

یکی از آشنایانش که همیشه این عادت شاو را مسخره می‌کرد، مردی فربه بود که در هر موقعیتی می‌خواست گیاه‌خوار بودن جرج را بر سرش بکوید.

یک‌بار در یک مهمانی، نمایشنامه نویش بزرگ را از دور دید.

به طرفش رفت و با نگاهی تحقیر‌آمیز وراندازش کرد و گفت: "آقای شاو، من جدا هروقت شما را می‌بینم گمان می‌کنم در اروپا قحطی آمده است."

شاو هم در پاسخش خندید و گفت: "چه جالب. چون من هم هر وقت شما را می‌بینم، فکر می‌کنم عامل این قحطی شما هستید."





منبع: دانستنیها

Ahmad
18-09-2011, 15:28
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


فردریک کبیر که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.

او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت، گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.

فردریک آن را به دقت خواند و گفت: “بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”.

یکی از همراهان با حیرت گفت: “اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است”.

فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد.”





منیع:

fullnet.ir

Lady parisa
08-10-2011, 10:01
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .

علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :

در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.

جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟

مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.

سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.

آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟

مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟

و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟

اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکری و روان نامش غفلت است.

و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

mili_k
01-07-2012, 04:52
ابوالفیض ذوالنون مصری ، ثوبان بن ابراهیم یا فیض بن ابراهیم ، از معروفترین صوفیان و عارفان است و از کسانی است که شیخ عطار در تذکرة الاولیا در فصلی مشبع و کامل شرح حال و سخنان او را نقل کرده است .

اهل مصر او را زندیق می خواندند و از او نزد متوکّل خلیفه ی عباسی سعایت کردند ، متوکّل او را به بغداد آورد و بند بر پای او نهاد و او را چهل شبانروز به زندان افکندند ؛ پس از آنکه از زندان بیرونش آوردند ، شرحی درباره ی خود و کراماتش گفت ، متوکّل بگریست و جمله ی ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او حیران ماندند و خلیفه مرید او شد .

عطار کرامات و اعمال او را بتفضیل بیان کرده است ؛ از جمله درباره ی اینکه چرا او را ذوالنون نام نهادند ، نوشته است : با جماعتی در کشتی نشست و گوهری از بازرگانی گم شد ، همه گفتند که با اوست و او را می رنجانیدند و استخفاف می کردند ، چون کار از حد بگذشت ذوالنون گفت : « خداوندا تو می دانی » ، پس از آن هزار ماهی از دریا سر برکردند هریک گوهری در دهان گرفته ، ذوالنون یگی بگرفت و بدیشان داد ، اهل کشتی چون چنان دیدند در پایش افتادند و عذر خواستند ؛ از این سبب نام او را ذوالنون نهادند .

پیش از این هم یک داستان از ذوالنون در ضمن شرح « قرب » از حالات صوفیه آورده ایم .

ذوالنون می گوید در یکی از سفرها زنی را دیدم از او سؤال کردم از غایت محبت ، گفت : ای بطّال ، محبت را غایت نیست ؛ گفتم چرا ؟ گفت : از آن که محبوب را غایت نیست .

او گفت آنکه عارفتر است به خدا ، تحیّر او به خدا سخت تر است و بیشتر ، از جهت آنکه هرکه به آفتاب نزدیکتر بود ، تا به جایی رسد که او ، او نبود .


نزدیکان را بیش بود حیرانی ... کایشان دانند سیاست سلطانی


ذوالنون در سال 245 هـ . ق . وفات یافته است . در وقت نزع ، او را گفتند ما را وصیتی کن ، گفت : « مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام از احسان او » پس وفات کرد .

درباره ی ذوالنون نوشته اند که علم کیمیا می دانسته و در تذکرة الاولیا هم داستانی در تبدیل سه مهره به سه پاره یاقوت از او نقل شده است : به دستور او جوانی از دارویی سه مهره ساخت و هر یک را به سوزن کرد و ذوالنون آن مهره ها را در دست مالیده و باد در او دمید تا سه پاره یاقوت شد . قفظی هم در تاریخ الحکما کیمیادانی او را تأیید کرده . ابن الندیم نیز دو کتاب الرکن الاکبر و الثقه فی الصنعة را در علم کیمیا از ذوالنون نام برده است .


پ ن : همه رو خودم از کتاب درسی " مقدمه ای بر عرفان و تصوف " رشته ی الهیات ( که دانشجو ـشم ) تایپ کردم . « برای اولین بار در اینترنت در پی سی ورلد منتشر میشه » از کسانی که کپی می کنند خواهش می کنم منبع « یعنی آدرس این پست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) و نام کاربری من رو ذکر کنند » . با سپاس