ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان پرستار مادرم (شادی داودی)



rambo_1386
29-01-2011, 21:42
سلامی گرم بر دوستان عزیز:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان تقدیم می کند:

رمانی متفاوت از سرکارخانم شادی داودی
--------------------------------------------
قسمت اول
--------------------------------------------
وقتي از دفتر ثبت بيرون اومدم حس ميكردم تمام وجودم رو عصبانيت پر كرده...
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتي فكر ميكردم كه چقدر اين سالها زندگيم رو در كنار اون به تباهي گذروندم از خودم؛از زندگيم؛از دنيا بيزار ميشدم.
صداي كفشهاي پاشنه بلندش كه پشت سر من از پله ها پايين مي اومد باعث ميشد حس كنم روي مغزم قدم ميزنه...
با اينكه همين چند دقيقه پيش حكم طلاق در محضر رويت شده و صيغه ي طلاق هم جاري شده بود و ديگه هيچ تعلقي نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانيت از تمام وجودم فرياد ميزد...دلم ميخواست هر چه زودتر اين پله هاي لعنتي تموم ميشد تا ديگه حتي صداي اون كفشهاي پاشنه بلندشم تا آخر عمر نميشنيدم.
وقتي از درب ساختمان قدم بيرون گذاشتم روشنايي محيط بيرون مثل تيغي بود كه به چشمم وارد ميشد...حتي ديگه نميخواستم براي يك ثانيه هم شده ريختش رو ببينم براي همين با عجله به سمت ماشينم رفتم و در همون حال سعي داشتم گره كراواتم رو هم شل كنم...آخ كه چقدر احساس خفگي ميكردم!
با ريموتي كه توي دستم بود سريع درب ماشين رو باز كردم و به محض اينكه خواستم سوار ماشين بشم صداي اعصاب خوردكنش به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟
برگشتم نگاهش كردم.
حالم از اون تيپ و ريختش بهم ميخورد...اون موهاي دكلره كرده اش كه بيشترش از زير اون روسري كوتاه و مسخره اش بيرون ريخته بود...اون صورت غرق آرايشش...و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ايي كه تنش بود...با اون آدامس گنده ايي كه چقدر ظاهرش رو مشكل دار تر از هميشه نشون ميداد!
براي لحظاتي به سرتاپاش نگاه كردم.
من...مهندس سياوش صيفي...يكي از برجسته ترين مهندسين كشور كه به قول خيلي ها هميشه ي خدايي توي پول و موقعيت اجتماعي داشته خفه ميشده چطور ممكن بود مدت10سال اين زن رو با اينهمه فضاحت تحمل كرده باشه؟!!!
حتي دلم نميخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشين كه با لحن كش دارتري گفت:وايسا كارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانيت گفتم:زود باش...حرفت رو بزن.
- چيه حالا كه ديگه زن و شوهر نيستيم...نكنه هنوزم از اينكه مردم ما رو ببينن احساس ناراحتي ميكني...؟
- الان ديگه بدتر...البته خيلي خوشحالم كه ديگه ريختت رو نميبينم ولي حتي در اين شرايط هم حاضر نيستم لحظه ايي تحملت كنم.
- خيلي خوب بابا...فقط خواستم بپرسم چكي كه بابت مهريه ام دادي رو هر وقت ببرم بانك ميتونم نقدش كنم يا نه؟
- آره...همين الانم بري بانك نقد نقد ميتوني همه اش رو يكجا بگيري...
- مثل هميشه دست و دلبازي...حتي توي اين وقت.
- لحظه شماري ميكردم براي اين موقع.
- ميدونم...درست مثل من.
برگشتم كه سوار ماشين بشم دوباره صدام كرد:سياوش؟
- ديگه چيه؟
- من دو ماه ديگه از ايران دارم ميرم.
- به جهنم...زودتر.
- خواستم بگم...ميخوام بعضي وقتها تلفني با اميد حرف بزنم...
نگاه حاكي از تمسخر به سرتاپاي جلفش انداختم و ديگه حرفي نزدم و سوار ماشين شدم و راه افتادم به سمت شركت.
از توي آينه ي مقابلم ديدمش كه سوار يه ماشين پروتون قرمز رنگ شد.مطمئن بودم راننده ي ماشين همون كسي هست كه از مدتها پيش با هم رابطه داشتن...
واي خداي من چقدر راحت شدم...ديگه همه چي تموم شد...زنيكه ي فاسد!
يك لحظه متوجه شدم چراغ قرمز شده...با شدت ترمز كردم...صداي گوشخراش ترمز ماشينم باعث شد افسر پليسي كه سر چهار راه ايستاده با تعجب به من نگاه كنه و با حركت دست بگه:چه خبرته؟!!!
منم با همون حركت دست از داخل ماشين ازش عذرخواهي كردم...
لحظه ايي به چهره ي خودم توي آينه نگاه كردم.چقدر خسته بودم!
احساس ميكردم تمام مدتي كه در پي گذروندن مراحل قانوني و به نوعي آبروريزي طلاق بودم حتي يك ساعت هم آرامش نداشتم...مشكلات شركت از يك طرف؛مشكلات قضايي و دادگاه طلاق و خانواده از طرف ديگه...نگراني براي اميد پسرم كه فقط8بهار زندگيش رو پشت سر گذاشته بود اما هميشه توي محيطي پر از تشنج و زد و خورد بزرگ شده بود و حالا توي اين سن جدايي والدينش رو ميديد...و از همه بدتر مادرم؛مادري كه واقعا"برام زحمت كشيده بود و حالا سه سال ميشد بعد از اينكه يه موتور سوار نامرد قصد دزديدن كيفش رو داشته در اثر كشيده شدن روي زمين و بعد هم برخورد به جدول كنار خيابون دچار اون حادثه شده بود...سه سال تمام در بستر بودن و قطع نخاع شدن و در آخر سر هم رفتن آخرين پرستارش...
توي بدترين شرايط در به در دنبال يه پرستار براي مادرمم بايد ميگشتم!
و حالا بعد از اينهمه مدت تازه صورت خودم رو توي آينه ميديدم كه چقدر خسته و كلافه هستم...اما چاره ايي نبود...رودخانه ي خروشان زندگي با شدت هميشگي خودش در جريان بود و منم يكي از میلیونها ماهي زنده در اين رودخانه بودم!..نه قدرت ايستادن داشتم و نه توان شنايي بر خلاف جريان رود...پس بايد با جريان آب ادامه ميدادم.
چهار راه رو كه بعد از سبز شدن چراغ راهنمايي رد كردم گوشي موبايلم زنگ خورد.نگاهي به شماره انداختم...از منزل بود؛سريع پاسخ دادم:جونم بابا؟
- سلام بابا.
- سلام پسرم.
- كجايي بابا؟
- توي ماشين...دارم ميرم شركت.
- بابا بيا خونه...مامان بزرگ از روي تخت افتاده پايين...لباسشم خيس شده...نميگذاره من بهش دست بزنم...داره گريه ميكنه...بابا بيا...
و بعد صداي گريه ي اميد رو شنيدم.
به ساعتم نگاه كردم...دقيقا"12:30بود؛گفتم:گري ه نكن بابا؛همين الان خودم رو ميرسونم...تا من بيام زنگ بزن خونه ي خانم شكوهي...
- هر چي تلفن زدم كسي جواب نداد...
- باشه پسرم الان خودم رو ميرسونم.
گوشي رو قطع كردم و با عجله مسير رو دور زدم و برگشتم.بايد هر چه زودتر خودم رو به خونه ميرسوندم.
تا به خونه برسم با شركت تماس گرفتم و به منشي شركت گفتم:جلسه ي ساعت2رو كنسل اعلام كن...در ضمن امروز بعدازظهر نميتونم بيام شركت اما شايد ساعت آخر كاري يه سر بزنم...
و بعد گوشي رو قطع كردم.
وقتي با ماشين وارد حياط شدم اميد رو ديدم كه روي پله هاي بالكن نشسته و با ديدمن سريع از جا بلند شد و به طرفم دويد.
از ماشين پياده شدم و بغلش كردم.
هنوز صورتش از اشك خيس بود! لبخندي زدم و گفتم:خجالت بكش اميد...نبينم پسر بابا گريه كنه...چيزي نشده كه...مامان بزرگ افتاده مثل هميشه...حالا بيا بريم دو تايي كمكش كنيم.
دست اميد رو گرفتم و به سمت پله ها رفتيم.
با يك نگاه تمام حياط و ساختمون مجللي كه شايد آروزي هر كسي توي اين مملكت باشه رو از جلوي چشمم گذروندم.اينهمه ثروت و زيبايي اما وقتي دل خوش و اعصاب درست وجود نداره پشيزي هم نمي ارزه...
ثروتي كه حالا بيشتر از اونچه كه آرامش بياره دردسر ساز شده!
حتي براي پيدا كردن پرستار دچار مشكل شدم..!
توي اين زمونه نميشه به هر كسي هم اعتماد كرد و به عنوان پرستار راهش داد توي خونه ايي كه پر شده از اشياء لوكس و قديمي و عتيقه و فرشهاي ابريشمي...فرشهايي كه وقتي جمعش ميكني قدر يه بقچه ميشه!
از همه ي اينها گذشته وجود خود اميد برام خيلي مهم بود...بچه ايي نبود كه با هر كسي سازش كنه..! به خصوص كه اين اواخر به شدت بدخلق و بهانه گير تر از سابق شده بود و حتي ميدونستم بار آخري كه خانم شكوهي همسايه ي دیوار به ديوار لطف كرده بود و براي كمك به مادرم اومده بود منزل ما از لحن صحبت زشت و برخورنده ي اميد به شدت رنجيده بود!
وقتي همراه اميد وارد هال شدم بهم ريختگي و شلوغي و كثيفي خونه مثل پتك توي سرم ميخورد...
اين خونه فقط به يه پرستار نياز نداشت...بايد كسي رو هم مي آوردم براي كارهاي خونه ولي مطمئن بودم اميد با رفتاري كه داره هيچكس نمي تونه اين خونه رو تحمل كنه..! مگه قبلا"كسي رو نياروده بودم؟...
خدايا چي ميشد زندگي منم مثل خيلي از بنده هاي ديگه ات روي آرامش رو ميديد؟
وقتي به سمت اتاق خواب مامان رفتم ديدم اميد ديگه دنبالم نيومد و نشست جلوي تلويزيون و خيلي سريع سي دي كارتوني رو در سيستم گذاشت و مشغول تماشاي اون شد!
لحظاتي ايستادم و نگاهش كردم...هيچ اثري از حالات نگران و مشوش دقايق پيش در اون به چشم نميخورد!
به سمت اتاق مادرم رفتم...دلم براي مامانمم ميسوخت!
ميدونستم چقدر برايش زجرآوره كه تنها پسرش در اين سن و سال بخواد لباسهاي آلوده ي اون رو تعويض كنه...براي خودمم خيلي سخت بود...اما چاره ايي نداشتم! بايد بي توجه به خيلي از مسائل به وضعيتش رسيدگي ميكردم.
تمام مدتي كه ميشستمش و لباس تنش كردم و روي تخت خوابوندمش؛چشماش رو بسته بود و فقط از گوشه ي چشمهاش اشكهاي بي شمارش بودن كه جاري ميشد...
وقتي همه ي كارها رو انجام دادم ساعت تقريبا" نزديك3بود...صداي آروم مامان رو شنيدم كه گفت:خدا خيرت بده سياوش جان...من كه شرمنده ي تو ام...خدا من رو مرگ بده كه اينقدر باعث زحمت تو هستم...
پيشوني مامان رو بوسيدم و دستي به موهاي سفيد مثل پنبه اش كشيدم و گفتم:اين چه حرفيه مامان...من نوكرتم...
وقتي از اتاق بيرون رفتم با فيله هاي مرغي كه شب پيش خريده بودم وتوي يخچال بود غذايي براي ناهار درست كردم؛خودم زياد نتونستم بخورم و فقط سعي كردم با شوخي و خنده به اميد غذا بدهم و كمي هم به مامان غذا دادم...
ساعت نزديك5بود كه دوباره از منزل خارج شدم و به شركت رفتم چون يكسري كارها رو يادم اومد كه حتما بايد بهشون رسيدگي ميكردم.
وارد شركت كه شدم در ضمني كه به سمت اتاق خودم ميرفتم تند تند گزارشهاي لازم رو از منشي شركت گرفتم؛در پايان وقتي ميخواستم وارد اتاقم بشم خانم افشار منشي شركت گفت:آقاي مهندس...يه خانومي براي آگهي استخدام پرستاري كه در روزنامه داده بودين اومده...
با بيحوصلگي گفتم:بهش بگو بره فردا بياد...الان خيلي كار دارم...فردا بياد مي بينمش...
- ولي آقاي مهندس...اين خانوم الان7ساعته كه توي سالن انتظار نشسته...حتي ناهارم نرفته...
برگشتم به سمت خانم افشار و با تعجب به اطراف نگاهي انداختم و گفتم:7ساعت؟!!!!!
در اون ساعت از روز چون زماني به پايان ساعت اداري شركت نمونده بود سالن انتظار خلوت بود و نيازي به جستجو نبود...بلافاصله كسي رو كه خانم افشار ازش صحبت كرده بود رو ديدم.
از روي مبل هاي چرمي كنار سالن به آرامي بلند شد و با صدايي گرفته گفت:سلام آقاي مهندس...ببخشيد اما من واقعا به اين كار نياز دارم...براي همينم هست كه تا الان منتظرتون موندم...
خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي گفت كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...
ادامه دارد...
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

hamidras
30-01-2011, 18:57
درود بر دوستان عزیز !:40:


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:


--------------------------------------------
قسمت دوم
--------------------------------------------

خانم افشار با نگراني نگاهي به من و سپس به او كرد و دوباره به سمت من برگشت و گفت: به خدا من خيلي بهشون گفتم كه شايد شما امروز اصلا تشريف نيارين شركت ولي خودشون گفتن كه تا ساعت آخر اداري منتظر ميمونه...

نگاهي به اون خانم كردم...
ظاهرش بالاي50سال نشون ميداد و چهره ايي بسيار خسته و كسل داشت؛از اون چهره هايي كه به هر چيزي شبيه هست جز يك پرستار!
ميدونستم با اون اخمي كه در چهره داره آدم كاملا" بي حوصله ايي بايد باشه و مادر من بيماري بود كه به يك پرستار با شرايطي ويژه نياز داشت؛شرايطي كه با همون نگاه اول ميشد فهميد اون خانم فاقد اونهاست.
گفتم:ميدونم خيلي وقته انتظار كشيدين...ولي من الان واقعا" نمي تونم شرايط شما رو بسنجم...بهتره فردا بياين...
اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...
و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.
به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟
- چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...
- پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟
- بله اقاي مهندس.
ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.
به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...
براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.
مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...
از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!
به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...
- بسه مسعود خجالت بكش...
- خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!
- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
- حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...
از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...
مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.
وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.
مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آغوش گرفت و به اتاق خوابش برد.
وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.
مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟
- ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟
- خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
- بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
- چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
- بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
- مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
- مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.
مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟
- مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟
مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟
- جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...
وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.
نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........
چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!
دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........
يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!
سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...
خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...
دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...
خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.
وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...
با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!
يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.
چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...
نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...
به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...
ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

ادامه دارد...

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Traceur
31-01-2011, 00:31
درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سوم
--------------------------------------------

ده سال زندگی با كسی كه از همون روز اول با هم درگیر بودیم حسابی داغونم كرده بود و این چند سال اخیر مریضی مامان هم مزید بر علت گرفتاریهای بیشمارمم گشته بود...
در اون لحظات صبح تنها صدایی كه توی گوشم طنین انداز میشد صدای مسعود بود كه میگفت:تو تازه وارد38سالگی شدی...یعنی میخوای تا آخر عمرت به این وضع ادامه بدی؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ایی...باید مثل بقیه ی آدمها زندیگ كنی و از زندگیت لذت ببری...
وقتی چایی رو خوردم یخ یخ شده بود و تلخی اون بیشتر حس میشد.
دهنم از تلخی چای حالت گس به خودش گرفته بود و من بی توجه به طعم بدی كه هر لحظه با خوردن چای بیشتر برام ملموس میشد تمام فنجان را تا ته سركشیدم.
برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتی عجیب و تا حدی آزار دهنده تنها روی صندلی در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.
میز رو برای امید آماده گذاشتم و بعد صبحانه ی مامان رو در سینی قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزدیك شش صبح بود كه صبحانه ی مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
بی هدف در شهر رانندگی میكردم! مطمئن بودم هیچ صاحب و مدیر شركتی اون وقت صبح توی خیابون نیست و همه توی خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چی؟
جلوی شركت كه رسیدم٬موقع ورود٬آبدارچی شركت از دیدنم تعجب نكرد...اونم به دیدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالی ازش گذشته بود این سحر خیزی و اومدن این وقت صبح من رو به شركت از مردونگی و جوهره ی كاری زیاد در وجود من میدونست و همیشه با لبخندی تحسین آمیز و سلام علیكی گرم ورودم رو به شركت خوش آمد میگفت...اما از دل من خبر نداشت!
تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از یاد برده بودم و این كه مش رحمت(آبدارچی شركت)چند بار چایی های سرد شده ی من رو عوض كرده بود هم دیگه از دستم در رفته بود!
از منزل یك بار تماس تلفنی داشتم كه وقتی پاسخ دادم فهمیدم اكرم خانم دختر عموی مامانم اونجاس و همین باعث شده بود از اینكه مامان و امید تا بعدازظهر تنها نیستن كمی خیالم راحت باشه و با آسودگی بیشتری به كارهای معوقه ی شركت رسیدگی میكردم.
ساعت نزدیك یازده بود كه خانم افشار آیفن رو زد.وقتی جواب دادم گفت كه شخصی برای مصاحبه پرستاری در خصوص همون آگهی مربوطه در روزنامه اومده.
چون كارم كمی سبك شده بود و تا حدی هم میخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.
نگاهم هنوز روی پرونده ی پخش شده بر روی میزم بود كه صدای باز و بسته شدن درب رو شنیدم و در ادامه صدای ظریف و جوانی كه گفت:سلام.
نگاهم رو از روی ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.
دختری بسیار ظریف با چهره ایی كودكانه و نگاهی به معصومیت دختران خردسال در جلوی درب ایستاده بود...به چهره اش میخورد17یا18سال بیشتر نداشته باشد و اصلا بهش نمیخورد كه دنبال كاری مثل پرستاری از یك مریض بدحال در منازل باشه!
برای لحظاتی سر تا پایش را برانداز كردم و متعجب از اینكه این شخص در اینجا و در دفتر من چه كاری می تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بی اراده سوال كردم:بله؟...كاری دارین؟
حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ی بینی ظریفش رو كمی مالید و بعد گفت:ببخشید...به خاطر آگهی كه داده بودین مزاحم شدم...پرستار در منزل...
و بعد نزدیك میزم اومد و برگه ی فورم مشخصاتی كه قبلا" خانم افشار در بیرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرمایید...تمام مشخصاتم رو توی این برگه وارد كردم.
برگه رو از دستش گرفتم و ناشیانه گفتم:ولی شما خیلی جوون هستی برای این كار...
دو قدم عقب رفت و ایستاد و گفت:ولی شرایط سنی كه در ورق ذكر كردین رو دارا هستم.
هنوز داشتم به ظرافت بچه گانه و دلنشین چهره اش نگاه میكردم و بدون اینكه به ورق در دستم نگاهی بیندازم گفتم:اما من شرایط سنی رو زیر30سال ذكر كردم.
- یعنی به من میخوره بیشتر از30سال داشته باشم؟!!!
- نه...نه...شما خیلی كمتر از اونی كه مد نظر منه باید سن داشته باشید...البته اینطوری فكر میكنم...
لبخند فوق العاده ملیحی در چهره اش نقش بست و گفت:نمیدونم شما چی فكر میكنی...ولی من 22سالمه و لیسانس پرستاری دارم...فكر میكنم اگه مریض شما خیلی وضعش وخیم نباشه بتونم از پس مشكلاتشون بربیام...البته اگه قبولم كنید.
از اینكه می شنیدم22سالشه بیشتر تعجب كرده بودم چون من با توجه به ظاهری كه از چهره ی اون و ظرافت خاص و چشمگیری كه داشت گمون كرده بودم باید17یا18ساله باشه!
نگاهی گذرا به برگه ی فورم مشخصات انداختم و دوباره با حالتی حاكی از ناباوری براندازش كردم...
قد متوسطی داشت اما ظرافتش فوق العاده بود...درست مثل یك عروسك چینی كه هر لحظه هراس شكستنش در ذهن هر بیننده ای قبل از هر فكر دیگه ایی متصور میشد!
معصومیت و ظرافتی كه در چهره داشت هم بی تاثیر در كمتر نشان دادن سنش نبود.
به برگه ی فورم مشخصات نگاهی دوباره انداختم...هنوز چند سطری بیشتر از اون رو نخونده بودم كه شنیدم گفت:ببخشید مثل اینكه مشكلی این وسط وجود داره...باشه اشكالی نداره...ببخشید كه وقتتون رو گرفتم...
همانطور كه ورق در دستم بود نگاهش كردم.دیدم به سمت درب اتاق برگشت كه خارج بشه.
ورق رو روی میز گذاشتم و گفتم:من چنین حرفی به شما زدم؟
برگشت به سمت من و دوباره سرجایش ایستاد و گفت:نه...ولی حس كردم شرایط لازم رو ندارم...برای همین...
با حركت دستم به صندلی كنار میزم اشاره كردم و گفتم:لطفا" بشینید.
به آهستگی نزدیكترین صندلی به خودش رو انتخاب كرد و همونجا نشست و كیفشم روی پاش گذاشت.
مانتو كرم رنگی به تن داشت با شلوار مشكی و یه روسری چهارخونه ی كرم و مشكی هم سرش بود.كفشهای ساده و پاشنه كوتاهی هم به پا داشت...روی هم رفته میشد از تیپ ظاهرش به راحتی حدس زد كه از طبقه ی نیمه مرفه هم نیست اما بسیار سنگین و خانومانه رفتار میكرد.
برای لحظاتی بی اراده به صورتش نگاه كردم...چقدر برام عجیب بود...اون هیچ آرایشی به صورت نداشت!...درست به همون پاكی و معصومیت دختران خردسالی كه در همان لحظه ی نخست از اون در ذهنم نقش بسته بود!
دوباره مشغول خوندن بقیه ی فورم مشخصات و پاسخهایی كه به سوالات مربوطه داده بود شدم.
طبق اونچه كه در ورق پاسخ و توضیح داده بود تنها فرزند خانواده میشد كه در محله ایی واقع در جنوب شرقی تهران یك منزل استیجاری داشتن...پدرش چندین سال پیش از دنیا رفته و در حال حاضر با مادرش كه او نیز در یك كارگاه خیاطی شاغل بوده زندگی میكنه...و...
در پایان ورق وقتی چشمم به بخش ذكر نام ضامن خورد برای دقایقی خشكم زد!!!
پس مسعود این رو فرستاده!!!...ولی گفته بود دو روز دیگه...پس چطور اینقدر عجله به خرج داده؟!!!...
دوباره نگاهش كردم...اونم با نگاهی منتظر به من خیره شده بود.گفتم:شما رو مسعود فرستاده؟!
با حركت سر حرفم رو تایید كرد و گفت:بله...
- خوب پس با این حساب در واقع من با مسعود طرفم...
- نه...نه...اینطوری نباشه كه شرایط رو نداشته باشم و فقط به خاطر اینكه مسعود معرفم هست بخواین قبولم كنید...
از لحن صحبتش فهمیدم اعتماد به نفس بالایی رو در كنار نجابت و وقار خاص خودش داراست.
لبخندی زدم و گفتم:نه...اینطورها هم نیست...خوب شما جوون و با حوصله هستی...تحصیلات پرستاری هم كه داری؛مشكلاتی كه برای من مهمه هم در پیشینه ی شما وجود نداره مثل سابقه ی...
- نه...از اون نظرها خیالتون راحت باشه...اگه لازم میدونید برگه ی عدم سو پیشینه هم تهیه میكنم و براتون میارم...من فقط دنبال یه كار خوب با یه...
- با یك حقوق خوب هستید...درسته؟
- بله...دقیقا"
از صداقتش خوشم اومد.
نفس عمیقی كشیدم و بیشتر به میزم نزدیك شدم و دستهام رو روی میز گذاشتم و گفتم:فقط یك سوال...
روسریش رو مرتب تر روی سرش تنظیم كرد و گفت:بفرمایید.
- شما با توجه به اینكه لیسانس پرستاری دارید؛چرا در هیچ بیمارستانی مشغول به كار نمیشید و اصلا" چرا دنبال این هستید كه از یك بیمار بدحال در یك منزل نگهداری كنید؟
برای لحظاتی هجوم غم رو به وضوح در چشمان درشت و شفافش دیدم...سرش رو پایین انداخت و به پاركت كف اتاق خیره شد و دوباره به من نگاه كرد و گفت:به چند دلیل...اول اینكه استخدام در بیمارستانها پارتی میخواد كه من ندارم...دوما"حقوق اونجاها برخلاف كار طاقت فرسایی كه دارن خیلی پایینه...سوما"محیطهای بیمارستان برای من هضمش خیلی سخته و كلا روابط بین پرستارها با...
- بله...بله...متوجه شدم.خوب فقط یه سوال دیگه...
- بفرمایید.
- میخوام بدونم چرا مسعود شما رو به من معرفی كرده؟
لبخند كمرنگی روی لبهای خوش فورمش نقش بست كه باعث شد زیبایی صورتش رو چندین برابر بكنه بعد گفت:به عبارت دیگه میخواین بدونین چه رابطه ایی بین من و ایشون هست...درسته؟
از ذكاوتش متعجب شدم!...چون دقیقا"سوال اصلی من همین بود!..
دوباره به صندلیم تكیه دادم و دستهام رو به روی سینه ام گره كردم و گفتم:شایدم این صورت دیگه ی سوال من باشه؟
به محض اینكه خواست پاسخ سوالم رو بگه درب اتاقم باز شد و مسعود در حالیكه مشخص بود با عجله خودش رو به شركت رسونده وارد شد.
نگاه سریعی به اون دختر كه حالا میدنستم اسمش سهیلا گمانی هست انداخت و بعد با لبخند به طرف من اومد و با هم سلام و احوالپرسی كردیم.
خانم گمانی هم از روی صندلی بلند شد و فقط با گفتن یك كلمه سلام به حالت انتظار سرجایش ایستاد.
مسعود بعد از سلام و احوالپرسی با من پاسخ سلام خانم گمانی رو داد و گفت:خوب سهیلا...اینم از یه كار خوب در یه جای مطمئن و قابل اعتماد...فقط مونده مامان این شاخ شمشاد رو از نزدیك ببینی.
خانم گمانی با همون لبخندی كه چهره اش رو ملیح تر میكرد نگاهی به مسعود و سپس به من انداخت و گفت:ولی آقای مهندس كه هنوز نگفتن من مورد تاییدشون قرار گرفتم یا نه...
از لحن صحبت مسعود با خانم گمانی حدس زدم باید آشنایی دیرینه داشته باشن ولی بعد به این فكر كردم كه مسعود كلا" با جنس مخالفش خیلی زود صمیمی میشه كه اونم برای اهداف مسخره اش هست و بس...اما اینكه مسعود در اون لحظه به اسم كوچك صداش كرده بحث دیگه ایی بود برام!
نگاهی به حالات و رفتار مسعود كه با خانم گمانی صحبت میكرد انداختم...برعكس همیشه اثری از لودگی و شوخی در رفتار مسعود نبود!...به نوعی در كنار صمیمیت رفتاریش یك حس خاص دیگه هم به چشمم میخورد كه نمی تونستم اسمی روی اون رفتار بگذارم!
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:نگران نباش سهیلا...من قبلا" قولش رو از این جناب بداخم و بداخلاق گرفتم...
خانم گمانی نگاهی به من كرد و گفت:ولی من خدمت ایشون عرض كردم كه اگه فقط به خاطر سفارش تو قراره قبولم كنن من...
مسعود لحن صدا و چهره اش جدی شد و گفت:سهیلا...تو خواستی یه جای مناسب برات كار پیدا كنم كه كردم...دیگه...
به میان حرف مسعود رفتم و رو كردم به خانم گمانی و گفتم:نگران نباشید...دلیل اینكه شما رو تایید كردم فقط این نیست كه مسعود معرف شما بوده گرچه این خودش خیلی مهمه...اما خوب با توجه به توضیحاتی كه در این برگه نوشتید هم دلیلی نمی بینم كه تاییدتون نكنم.
مسعود نگاه تشكر آمیزی به من كرد و سپس رو به خانم گمانی گفت:خوب سهیلا...میتونی تا ساعت ناهار اینجا منتظر باشی تا سیاوش ببرت خونه و خانم صیفی رو هم ببینی یا اینكه میخوای فردا صبح؟
خانم گمانی به من نگاه كرد و گفت:ممنونم آقای مهندس...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:نه دیگه...فردا صبح كه به امید خدا كارم رو شروع میكنم همون موقع هم مادرآقای مهندس رو می بینم.
و بعد خداحافظی كرد و برگشت به سمت درب كه گفتم:آدرس رو دارید؟...در مورد ساعتهای كاری...
دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار میگیرم...تمام شرایط ذكر شده رو در برگه ی استخدام خوندم و زیرشونم امضا كردم...من مشكلی با ساعتهای ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردین..............


ادامه دارد.....

پ.ن :ما همه روزه افرادی را می بینیم كه ظاهرا" عاشق همدیگر هستند - ولی همدیگر را می كشند.آنان فكر میكنند كه عاشق هستند و می پندارند كه برای دیگری زندگی می كنند و بدون دیگری٬زندگیشان رنج آور خواهد بود.ولی زندگی با هم نیز برایشان رنج آور است.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Bahar-via
31-01-2011, 21:47
رمان پرستار مادرم (قسمت چهارم)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ

درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهارم
--------------------------------------------

دوباره برگشت به طرف من و پاسخ داد:بله...آدرس رو از خانم افشار ميگيرم...تمام شرايط ذكر شده رو خوندم و زيرشونم امضا كردم...من مشكلي با ساعتهاي ذكر شده ندارم...بازم ممنونم كه قبولم كردين.
و بعد با مسعود هم خداحافظي كرد و بدون معطلي از اتاق بيرون رفت.
گيج و مات به رفتارش نگاه كرده بودم و متوجه شدم مسعود هم پشت سر او از دفترم خارج شد!
روي صندليم نشستم و برگشتم به سمت پنجره ي قدي و بلندي كه پشت سرم بود و از اونجا به منظره ي دود گرفته و بي انتهاي تهران در اون روز گرم تابستون چشم دوختم...دلم ميخواست زودتر مسعود برگرده به دفترم تا چند سوالي كه توي ذهنم درباره ي اتفاقات چند دقيقه پيش نقش بسته بود رو بپرسم!
انتظارم خيلي طول نكشيد چرا كه مسعود در همون لحظه به اتاقم برگشت و اومد به طرف من و روي لبه ي ميزم نشست و به همون منظره ايي كه من خيره شده بودم نگاهي كرد و گفت:دنبال چي ميگردي؟
همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
همانطور كه خيره به منظره ي بد شكل تهران در اون ارتفاع خيره بودم گفتم:دنبال جواب سوالهاي توي ذهنم...
متوجه شدم مسعود نگاهش رو از پنجره به سمت من برگردوند و براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و گفت:نگران نباش...دختر خيلي خوب و مطمئنيه...تحصيلات عالي كه داره...جوون و با حوصله هم كه هست...باباش فوت كرده داداشي هم نداره بخواد معتاد يا دزد باشه...خيالت راحت...
- مسعود؟
- چيه؟
- با اين دختره چه رابطه ايي داري؟...اصلا" از كجا پيداش كردي؟
- تو مگه دنبال يه آدم خوب و مطمئن نبودي؟...اينم همون آدم ديگه...
- اين جواب سوال من نبود مسعود...
- چي رو ميخواي بدوني تو؟
- مسعود اين اولين باري بود كه ميدیدم در برخورد با يه دختر...اونم دختري با اين مشخصات...از خودت لودگي و دله گي در نياوردي!!!...اصلا" نگاههايي كه بهش ميكردي انگار يه معني خاصي داشت كه هيچ وقت توي برخوردهات با دخترها و زن ها نديده بودم!!!...
- خوب شايد عاشقشم...
- چرند نگو...نگاههاي تو عاشقانه هم نبود...
- پس چطوري بود؟
- يه جور خاص...يه احساس مسئوليت...يه تعهد...يه تعهد اخلاقي توي نگاهت به اون ميديدم...
- خوب مگه بده؟
- مسعود؟
- كوفت...مرض...
- جواب من رو بده...بين تو و اون دختر چه رابطه ايي وجود داره؟
- آقا جان مگه تو فضولي؟...اصلا" به تو چه...تو دنبال يه آدم مطمئن مي گشتي كه برات پيدا كردم...اونم كه مشخصاتش رو همراه با فتوكپي شناسنامه و مدرك تحصيلي و...همه چي رو در اختيارت گذاشته...ديگه مرضت چيه كه هي اين جوري مثل مفتش ها سين جينم داري ميكني؟
- مسعود؟
- اي مرگ و مسعود...
به سمت ميزم چرخيدم و نگاهي به برگه ي فورم مشخصات سهيلا گماني انداختم و بعد در حاليكه دوباره چهره اش توي ذهنم نقش مي بست براي لحظاتي سكوت كردم و سپس گفتم:مسعود...چهره اش چقدر برام آشنا بود...يه جورهايي انگار قبلا" اين صورت رو ديده بودم!!!...مسعود؟
مسعود از روي ميز من بلند شد و رفت روي مبلي كه كنار اتاق بود نشست و سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و گفت:هان؟
كمي پيشونيم رو با دست چپم ماليدم و سپس سرم رو به همون دستم روي ميز تكيه دادم و گفتم:داره يادم مياد...ميدوني...ميدوني اين دختره من رو ياد كي ميندازه؟
مسعود با نگاهي دقيق صورت من رو كاويد و گفت:ياد كي؟
دوباره به پشتي صندليم تكيه دادم و گفتم:من رو ياد چهره ي مرتضي ميندازه...مرتضي رو يادته؟...همون كه باهاش توي دانشگاه دوست شده بوديم و سال دوم تصادف كرد...
مسعود از جايش بلند شد و جلوي پنجره ايستاد و از همان ارتفاع به خيابون چشم دوخت و گفت: سهيلا خواهر مرتضاس...
- چي؟!!!
- آره...سهيلا خواهر همون مرتضي سليمي هستش...
- پس چرا...
- ميخواي بگي چرا فاميلي اين با مرتضي فرق داره...آره؟
- آره...
- خوب چون پدراشون با هم فرق دارن...
خنده ام گرفت و در همون حال گفتم:مسعود تو اينهمه اطلاعات رو از كجا به دست آوردي؟...اصلا" ببينم..اون روز آخر توي دانشگاه كه تو و مرتضي با هم گلاويز شدين و منم نفهميدم سر چي مثل سگ و گربه كتك كاري كردين و بعدشم همون روز مرتضي تصادف كرد...تو اونقدر از مرتضي بدت مي اومد كه حتي حاضر نشدي با من و بچه هاي دانشكده توي مراسمشم شركت كني...حالا چطور شده كه اينقدر كامل و دقيق از وضع و حال خواهر و مادر اون خدا بيامرز مطلعي؟!!...نكنه خواهر اين آقا مرتضي خدابيامرز باعث شده دل از كف...
متوجه شدم مسعود كمي عصبي شده چرا كه هر وقت عصبي ميشد پكهاي عميق و پشت سر همي به سيگارش ميزد...از اينكه عصبي شده بود متعجب شدم و گفتم: مسعود حالت خوبه؟!!!
دوباره پك عميقي به سيگارش زد و گفت: سه سال پيش خيلي تصادفي ديدمش...بيشتر از اين سوال نكن سياوش...
احساس كردم واقعا" اگه بخوام بيشتر از اين كنجكاوي كنم حسابي اعصاب مسعود رو بهم مي ريزم...براي همين ترجيح دادم موضوع رو بيشتر كشش ندهم چون مطمئن بودم بالاخره در فرصتي مناسب خود مسعود همه چيز رو برام خواهد گفت...
فقط يك سوال ذهنم رو شديد مشغول كرده بود كه با تمام خودداري كه در خودم سراغ داشتم اما نتونستم اين سوال رو نپرسم؛بنابراين گفتم:مسعود؟...جدي جدي نكنه چشمت دختره رو...
مسعود سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و با جديت گفت:سياوش چرند نگو...من فقط ميخوام كمكش كنم...همين.
حس كردم مسعود واقعا" داره كلافه ميشه...!
ديگه حرف رو ادامه ندادم و مداركي كه از خانم گماني روي ميزم بود رو جمع كردم و در كشوي ميزم قرار دادم و گفتم: ناهار پيش من هستي يا نه؟
مسعود به سمت درب اتاق رفت و در حاليكه داشت از اتاق خارج ميشد گفت:نه...بايد برم شركت...
و بعد بدون خداحافظي اتاق رو ترك كرد!
لحظاتي به فكر فرو رفتم و پيش خودم حدس زدم شايد مسعود به خاطر رفتار بد گذشته اش با مرتضي هميشه دچار عذاب وجدان بوده و حالا كه به قول خودش فرصتي پيدا كرده ميخواد با محبت و كمك به خواهر مرتضي و خانواده ي اون كمي از فشار خاطرات گذشته اش كم كنه!
خوب به خاطر داشتم در اون سالهاي اول و دوم دانشگاه مرتضي و مسعود كه هيچ وقت هم نفهميدم دليلش چيه؛هميشه با هم سر جنگ داشتن...بارها و بارها با هم گلاويز شده بودن...حتي يكي دو بار هم دفتر انضباطي اونها رو خواسته بود...چندين بار هم خود من و بچه هاي ديگه ي دانشگاه اون دو تا رو كه در محيط اطراف دانشگاه با هم گلاويز شده بودن رو از هم جدا كرده بوديم...تا اينكه بالاخره سال دوم دانشگاه مرتضي در اثر اون تصادف كه توي تاكسي بود به همراه دو نفر ديگه در مسير تهران- كرج كشته شده بود و بعد از اون واقعه من و چندتايي از بچه هاي دانشگاه كه در مراسم خاكسپاري مرتضي شركت كرديم ديگه هيچ خبري از خانواده اش نگرفتيم...چون لزومي نداشت...درسته كه دوست بوديم اما دوستي من و اون عميق نبود و فقط براي عرض تسليت در مراسم شركت كرديم و بس...
حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...
اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.
شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.
براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.
صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!
حدس زدم بايد خانم گماني باشه...
از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!
خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟
- بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...
لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...
وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.
خانم گماني براي لحظاتي به صورت اميد خيره شد و بعد به آرومي طوريكه اميد بيدار نشه گفت:چقدر شبيه خودتونه؟!!
لبخندي زدم و با سر حرف او را تاييد كردم.
با هم به هال برگشتيم٬خواستم به آشپزخانه برم كه گفت:اجازه بدين من صبحانه رو حاضر ميكنم...به هر حال از امروز كار من شروع شده...مسعود برام همه چيز رو گفته...درسته كه من فقط به عنوان پرستار مادرتون استخدام شدم اما ميدونم چه كارهاي ديگه ايي رو هم بايد انجام بدم...
نميدونم چرا ولي كمي احساس شرمندگي كردم...به هر حال اون يك دختر جوان بود با مدرك ليسانس پرستاري و توقعي كه من داشتم خيلي بيشتر از يك پرستار خانگي از اون بود...از يك سو خوشحال بودم كه مسعود همه چيز رو براش گفته و از طرفي از موضوع شرمنده هم بودم...اما انگار خودش از نگاه من متوجه موضوع شد چون با همون لبخند مليحي كه چهره اش رو بيشتر از حد معمول دلنشين ميكرد گفت:نگران نباشيد...كار اين خونه سخت تر از كارهاي بيمارستان نيست...مادرتون كه نياز به مراقبت دائم نداره...بنابراين به جاي اينكه خيلي از ساعتهام رو بيكار در منزل بگذرونم ميتونم با كمال ميل به امور ديگه هم رسيدگي كنم...فقط اميدوارم از پس وظايفم به خوبي بربيام و شما رو پشيمون نكنم.
به سمت آشپزخانه رفت و در همون حال مانتو و روسريش رو در آورد و روي يكي از صندليها گذاشت.تي شرتی بلند كه آستينهاي كوتاهي داشت به تنش بود؛يك شلوارمشكي هم به پا داشت...موهايش را با يك گل سر ساده پشت سرش جمع كرده بود اما كاملا" مشخص بود كه بايد موهاي بلندي داشته باشد.
يكي از صندليها را عقب كشيدم و نشستم و او خيلي سريع مشغول آماده كردن چاي و ميز صبحانه شد.
به حركاتش نگاه ميكردم و در همان حال كه گاه جاي بعضي از وسايل رو كه مي پرسيد بهش نشون ميدادم گفتم:ببخشيد خانم گماني...فقط پسر من اميد يك كم...
دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو مي چيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد..................


ادامه دارد...
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

4870x2
31-01-2011, 23:32
اهم: دی

درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
دوباره لبخند زيبايي به چهره نشاند و در حاليكه ميز صبحانه رو ميچيد گفت:بله...در مورد اميد هم مسعود همه چيز رو بهم گفته...ميدونم بچه ي ديرجوش و عصبي هست...سعي ميكنم با اون هم رابطه ي خوبي برقرار كنم...
- نه...فقط ميخواستم بگم اگه يه وقت حرف نامربوط به شما زد يا كاري كرد كه باعث ناراحتيتون شد كافيه به خودم...
به ميون حرفم اومد و گفت:خواهش ميكنم آقاي مهندس...شما نگران نباشيد.
در همين لحظه اميد با چهره ايي خواب آلود در حاليكه هنوز بليز و شلوار خواب به تنش بود وارد آشپزخانه شد...براي لحظاتي سر جايش ايستاد و خيره خيره به خانم گماني نگاه كرد.
خانم گماني با لبخند به طرف او رفت و گفت:به به...به به ببين چه پسر خوشگلي...
اميد عقب عقب رفت و سپس برگشت و با عجله از آشپزخانه خارج شد؛متوجه شدم كه به اتاق خودش برگشت و درب اتاق را به شدت بهم كوبيد!
خانم گماني سر جايش ايستاد و دیدم كه لبخند از صورتش محو شد و بعد به من نگاه كرد.
نفس عميقي كشيدم و گفتم:با كسي صميمي نميشه...حتي توي مدرسه هم با كسي دوست نيست و هميشه وقتي ميرم مدرسه اش بهم ميگن تنهايي رو به هر چيزي ترجيح ميده...توي مدرسه هم وقتي بچه هاي همكلاسي بهش ميخوان نزديك بشن كارش به كتك كاري و دعوا ميكشه..واقعا"بعضي وقتها نميدونم بايد چيكار كنم!
خانم گماني چايي براي من در فنجان ريخت و خودش هم صندلي مقابل من رو عقب كشيد نشست و گفت:مادرش رو خيلي دوست داشته؟
بي اراده خنده ي تمسخر آميزي روي لبم آوردم و گفتم:مادرش؟...نه...اصلا"...هيچ وقت با مهشيد رابطه ي خوبي نداشت...هيچ وقت...يعني ميشه گفت مهشيد اصلا"مادري نكرد براي اميد....به تنها چيزي كه اهميت ميداد لباساش و لوازم آرايشش بود و هميشه سعي داشت به اميد حالي كنه كه براي اون يه مزاحم و يه موجود دست و پاگيره...
- شما چي؟...رابطه اش با شما چطوره؟
كمي از چايي رو خوردم و گفتم:ميشه گفت عاشقشم...اون هم خيلي به من وابسته اس و دوستم داره...بعد از من فكر ميكنم با تنها كسي كه حرف ميزنه و بازي ميكنه...
- مسعود...درسته؟
- آره...مسعود خيلي خوب با اميد ارتباط برقرار ميكنه...گرچه بعضي اوقات مسعود رو هم نمي پذيره...
- وضع درسش چطوره؟...فكر ميكنم مهر امسال ميره به كلاس سوم...درسته؟
- فوق العاده باهوشه...
- مثلا"چقدر؟
- خيلي...اونقدر كه الان سه ساله كه سالي يك بار تست آي.كيو كه ازش ميگيرن جز بچه هاي تيزهوش معرفي ميشه...نمراتشم هيچ وقت نديدم غير از20نمره ي ديگه ايي باشه...البته اينم بگم هيچ وقت توي خونه به غير از انجام تكليف مدرسه نديدم كتاب درسيش رو مطالعه كنه...مشخصه همه چيز رو در همون مدرسه ياد ميگيره...
خانم گماني لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد مستقيم به چشمهاي من نگاه كرد و گفت:آقاي مهندس...فكر ميكنم اميد چون به گفته ي شما به مادرش علاقه ايي نداشته و همه ي محبت رو در وجود شما براي خودش پيدا كرده از اينكه شخص ديگه ايي مثل من در اين خونه باشه وحشت داره...دليلشم اينه كه ميترسه نكنه اين شخص تازه وارد باعث بشه حضور شما در خونه كمرنگ بشه و شما بيشتر از گذشته خودتون رو در كارهاي بيرون از منزل و شركت غرق كنيد و ديگه دلواپسي براي منزل نداشته باشيد و تقريبا"اين كه اميد رو در حاشيه قرار بدين...و فكر ميكنم ناسازگار بودنش با پرستارهاي قبلي مادرتونم به همين دليل بوده...شما اينطوري فكر نميكنيد؟
- تا حالا اين طوري به قضيه نگاه نكرده بودم!
- ميشه يه خواهشي از شما بكنم؟
به قدري صادقانه و با صدايي آرام بخش صحبت ميكرد كه براي لحظاتي احساس كردم مدتهاست از اينكه با كسي هم صحبت شده باشم اينقدر لذت نبرده ام!
نگاهي به صورتش كردم...چشمهاي درشت و شفاف و مشكي داشت كه وقتي بهش نگاه ميكردم حس ميكردم چقدر اين نگاه عميقه...ابروهاي كشيده و سياه كه در حد يك دختر آرايش شده بود جذابيت چشماش رو صد برابر ميكرد و اين تنها آرايش صورتش بود...بيني ظريفي داشت كه باعث ميشد برجستگي لبهاي خوش فورمش بيشتر به چشم بياد...لبهايي كه كاملا" صورتي بود و هنگام صحبت دندانهاي سفيد و مرتبش من رو به ياد مرتضي می انداخت...مرتضي هم تقريبا"چهره ايي دخترونه داشت و يادم مي اومد بعضي وقتها توي دانشگاه سر به سرش ميگذاشتيم و ميگفتيم:مرتضي خدا ميخواسته تو رو دختر بیافرینه...همه كار رو هم كرده بوده ولي آخر كاري پشيمون شده...
توي همين فكر بودم كه بي اراده به ياد شوخيهاي دوران دانشگاه لبخندي به روي لبم نقش بسته بود كه متوجه نگاه متعجب خانم گماني شدم و گفتم:ببخشيد...شما چيزي از من پرسيدين؟
لبخند خاص خودش رو به لب آورد و گفت:خواستم ازتون خواهش كنم حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده بعد از ظهرها از شركت زودتر بياين خونه و اميد رو با خودتون به پارك و سينما ببريد و اينجوري بهش نشون بدين كه اومدن من در اين خونه نه تنها باعث نميشه شما خودتون رو غرق كارهاتون بكنيد؛بلكه با خيال راحتتر و وقت بيشتري كه پيدا كردين و خيالتون هم از بابت مادرتون راحت شده اون رو به گردش برده و وقت بيشتري رو براش ميتونيد بگذاريد...فكر ميكنم اين طوري اميد زودتر حضور من رو بپذيره و منم بهتر بتونم باهاش ارتباط برقرار كنم...
حرفي كه ميزد به نظرم كاملا"درست بود و من با تمام عشقي که به اميد داشتم چقدر از اين فكر غافل شده بودم!!!
وقتي خوب فكر كردم ديدم به راستي چقدر مدت زمان طولاني است كه من اميد رو به گردش نبردم!!!
لبخندي زدم و گفتم:شما درست ميگيد...واقعا"من به خاطر مشكلاتي كه سر راهم بوده خيلي از اين بچه غافل شدم و فكر ميكردم همين قدر كه در درون خودم عاشقشم براش كافيه...
در همين لحظه صداي مامان به گوش رسيد كه من رو صدا ميكرد.
خانم گماني گفت:تا شما به اتاق مادر بري منم صبحانه اي ايشون رو آماده ميكنم...بعد ميام.
حدس زدم ميخواد اومدنش رو به مامان در تنهايي اطلاع بدهم و بعد مامان رو ببينه؛براي همين گفتم:مامان ميدونه شما امروز مياي.
- چه خوب...پس با هم ميريم به اتاقشون.
به همراه همديگه از آشپزخانه خارج شديم.وقتي ميخواستيم به اتاق مامان وارد بشيم صداي اميد رو شنيدم كه از اتاقش من رو صدا ميكرد.براي لحظاتي نميدونستم به اتاق مامان برم يا به اتاق اميد كه خانم گماني گفت:شما بهتره بري پيش اميد...من خودم به اتاق مامان ميرم.
با سر حرفش رو تاييد كردم وبه سمت اتاق اميد رفتم.
وقتي خانم گماني وارد اتاق مامان شد لحظه ايي برگشتم و نگاهش كردم...خيلي از رفتارش كه مملو از اعتماد به نفس بود خوشم اومده بود...و بعد وارد اتاق اميد شدم.
اميد با چهره ايي عصبي و خشمگين روي تختش نشسته و زانوهاش رو توي بغلش گرفته بود!
رفتم كنارش روي تخت نشستم و در حاليكه سعي داشت از كار من ممانعت كنه اما موفق نشد و من اون رو در آغوشم گرفتم و گفتم:چيه بابا؟...چرا صبح اول صبحي اينقدر بد اخلاق شدي؟
- اين كيه اومده خونه ي ما؟
- اين خانم از اين به بعد مياد اينجا تا مواظب مامان بزرگ باشه...تو مخالفي؟
- ازش خوشم نمياد...
- پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟
- دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...
- ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟
اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي بغلم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...
روي موهاي مشكي و نرمش رو بوسيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟
- ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.
- اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟
- پس بهش بگو...
- چي بگم؟
- بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...
خنديدم و بيشتر در آغوشم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.
- ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟
- خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...
- تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟
- تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟
- آره.
- باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟
اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي بغلم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.
خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.
از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!
بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم بوسيدم و به شركت رفتم.
عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!
ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.
گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!
لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.
- باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.
وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...
اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.
اميد رو در آغوش گرفتم و بوسيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.
به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟
مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...
اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو بوسيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.
- مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!
- آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...
اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.
با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...
صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...
اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.
به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.
ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.
متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.
لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.
براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.
صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.
در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...
وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.
با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه.............
ادامه دارد..........
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان[/SIZE]

ALI-17
01-02-2011, 02:57
درود بر دوستان عزیز![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت ششم
--------------------------------------------

با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...
براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!
اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!
خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.
صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟
- نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...
- مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟
- نه به خدا...
- باشه...برم پيشش ببينم چرا اين كار رو كرد...
خانم گماني در حاليكه كف آشپزخانه رو تميز ميكرد ديگه حرفي نزد و منم از آشپزخانه خارج شدم.
وقتي به اتاق اميد رفتم ديدم در بين حد فاصل تخت و كمدش روي زمين نشسته و زانوهاش رو در آغوش گرفته و با اخم به نقطه اي خيره شده.
نميدونستم بايد باهاش چيكار كنم!..تا توضيح نداده بود در واقع منم نبايد عكس العملي نشون ميدادم چون ميدونستم اگه بخوام قبل از شنيدن حرفاش اون رو تنبيه كنم ممكن بود بعد پشيمون بشم.
روي تخت نشستم و براي دقايقي دستانم رو بهم گره كردم و با نگاه كردن به طرح كارتوني فرشي كه كف اتاق بود سعي كردم زمان لازم رو بهش بدهم تا بلكه كمي آروم بشه...
در همون موقع بوي سرخ شدن سوسيس از آشپزخانه هم به مشام مي رسيد و فهميدم خانم گماني حالا داره براي ناهار سوسيس سرخ ميكنه چون ديگه چيزي از غذاي ناهار نمونده بود!
ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه...
اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟
- نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟
اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟
نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره...
و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
- جونم بابا؟
- نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت...
- ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟
با گريه گفت:نميدونم...
و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن!
خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد.
خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره...
مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه!
خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم.
و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!!
باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو.
خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت.
خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم همين جا با هم دو تايي بخوريم.
اميد لبخند رضايتي روي لبش نشست و بعد از خانم گماني فاصله گرفت.
وقتي همراه خانم گماني به آشپزخانه وارد شدم ديدم مقداري سوسيس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نيمرو روي ميز آماده گذاشته...با اينكه خيلي دلم ميخواست از مرغ و برنج و سيب زميني سرخ شده ي قبل چيزي خورده بودم اما با شرايط ايجاد شده همين سوسيس و تخم مرغ هم غنيمتي بود.
وقتي نشستم روي صندلي تا ناهارم رو بخورم در همون حاليكه خانم گماني براي خودش و اميد غذا در بشقابها ميكشيد و گوجه و خيارشور خورد ميكرد پرسيدم:خيلي عجيبه...چطور تونستي در عرض نصف روز اينقدر با اميد صميمي بشي؟...چيكار كردي باهاش كه اينطوري حضورت رو پذيرفت؟!!!
- نميدونم...شايد به خاطر اينه كه از صبح تا الان هر كاري كرد هيچي بهش نگفتم.
- مگه از صبح تا الان چيكار كرده؟!!
لبخند كمرنگي زد و نگاهي بهم كرد و گفت:هيچي...
و بعد همراه يك سيني بزرگ كه حاوي بشقابهاي غذاي خودش و اميد به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
حدس زدم احتمالا"اميد از صبح تا الان كارهايي مثل همين كشيدن روميزي و كثيف كردن خونه و شيطنتهاي خاص خودش رو كرده كه صداي خانم گماني رو دربياره و اين دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا اميد اينجوري متوجه شده اين پرستار با پرستارهاي قبلي فرق داره و به همين خاطر رابطه اش خيلي سريع رنگ صميمت به خودش گرفته...
وقتي ميخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گماني رو صدا ميكنه و او هم بي معطلي از اتاق اميد خارج و به اتاق مامان رفت.
براي خداحافظي ديگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظي كردم.وقتي درب اتاق اميد رو باز كردم ديدم دوباره عصباني شده و نشسته روي تخت و به بشقابهاي نيمه كاره ي غذاي خودش و خانم گماني نگاه ميكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانيت صورتش رو برگردوند و حتي جواب خداحافظي منم نداد...!
وقتي خواستم از اتاقش خارج بشم ايستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بريم بيرون...باشه؟
جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
وقتي برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...ميدونستم خانم گماني هنوز نرفته چون ساعت كاريش از7صبح تا9شب بود بنابراين مطمئن بودم الان اميد رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
زمانيكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذيرايي و حتي ناهار خوري رو نگاه كردم...اما از اميد خبري نبود!
به اتاق مامان رفتم و ديدم مامان خوابيده...آرامش عجيبي در چهره ي مامان ميديدم؛آرامشي كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
سامسونتم رو روي يكي از مبلهاي داخل هال گذاشتم و به آرامي صدا كردم:اميد؟...كجايي بابا؟
چون با كليد درب خونه رو باز كرده و ماشينمم جلوي درب حياط پارك كرده بودم براي همين خانم گماني تقريبا" از حضور من در خانه كاملا" بي اطلاع بود و با شنيدن صداي من با حالتي حاكي از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كي تشريف آوردين؟!!!
- سلام...همين الان...اميد كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
- واقعيتش از دست من دلخور شد...يك كمي هم گريه كرد...اما...
- اما چي؟...مگه شما چي گفتي بهش؟...من كه به شما گفته بودم اميد بچه ي حساسيه...پس چرا باعث عصبي شدنش شدي؟
صداي من هنگام گفتن اين جملات كمي عصبي و با صوتي بلند بيان شده بود كه ديدم با چشماني متعجب به من نگاه ميكنه و كمي به من نزديكتر ايستاد و مستقيم به صورت عصبي من نگاه كرد و با آرامشي خاص گفت:هيس...آقاي مهندس...چرا شما اينقدر زود عصبي ميشين؟...من كي گفتم اميد رو عصبي كردم؟...من حرف خاصي به اميد نزدم...تو رو خدا يه ذره آروم صحبت كنيد...هم مامان خوابيده هم اميد...ممكنه با صداي شما بيدار بشن.
- اميد خوابيده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
- بله ميدونم...ولي اصرار داشت منم همراه شما بيام پارك...وقتي بهش گفتم كه من نميتونم با شما بيام خيلي ناراحت شد و كلي هم گريه كرد...بعدش هر كاري كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گريه ميكرد...منم بغلش كردم و براي اينكه ساكت بشه كنارش روي تختش دراز كشيدم...وقتي يك كم آروم شد از من خواست براش يكي از كتابهاي قصه اش رو بخونم...منم اين كار رو كردم...وسطهاي قصه بود كه ديدم توي بغلم خوابش رفته...الانم توي اتاقش خوابيده...اگه اجازه بدين برم بيدارش كنم و هر طور شده راضيش كنم تا با شما بياد پارك...
تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني از عمق چشمهاي جذابش هر بيننده رو مجذوب ميكرد؛خيره شده بودم.
چطوري اين دختر اينقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به اين خونه آورده؟!!!
خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم براي ناهار فردا داره گوشت و مخلفات ديگه ايي رو در آرامپز قرار ميده...
همه جاي آشپزخانه از تميزي برق ميزد...نميدونستم چطوري ازش تشكر كنم ولي در درونم بيشتر ممنون مسعود بودم كه اين دختر رو به منزلم فرستاده بود.
بعد از اينكه كارش تمام شد دستهاش رو زير شير آب شست و من بدون اينكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه ميكردم.
نميدونم چرا اما حس ميكردم چيزي در وجود اين دختر هست كه باعث ميشه بي اراده آدم جذبش بشه...!
وقتي دستاش رو شست نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
سريع گفتم:لازم نيست بيدارش كنيد...گفتم كه...باشه اصلا"فردا ميبرمش پارك...
سر جايش ايستاد و نگاه آكنده از محبتي كه در چشمان شفافش موج ميزد به من انداخت و گفت:آقاي مهندس!...يك بار گفتين...منم كاملا"متوجه ي حرفتون شدم...الانم نخواستم اميد رو بيدار كنم...ساعت نزديك8شده ميخوام داروهاي مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم بايد حاضر بشم چون وقتي به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشين ندارن بعدش مسعود اينجا زنگ زد...وقتي فهميد شب ساعت9كارم تموم ميشه و آژانسم ماشين نداره گفت ساعت8:30مياد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولي اگه شما بخواين تا ساعت9 اينجا هستم...اما فكر ميكنم ديگه كاري نمونده...
از كار خودم كه گمان كرده بودم ميخواد اميد رو بيدار كنه خنده ام گرفت و در عين حال از تسلطي كه در كلام اين دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...
با اينكه22سالش بيشتر نبود و از مهشيد همسر اولم خيلي كوچيكتر بود اما اصلا"مثل مهشيد موقع حرف زدن لوس بازي و ناز و اداي بيجا نداشت...خيلي سنگين و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت ميكرد...
عجيب بود...چرا هر كار اين دختر اينقدر برام دلنشين بود؟!!!
وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...

ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

pouria_br
01-02-2011, 13:26
سلام به دوستان گلم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت هفتم
--------------------------------------------


ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...

توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...

مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...

در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...

مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...

خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.

و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.

رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!

- اين موضوع ناراحتت ميكنه؟

- چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!

مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.

در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.

مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟

سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟

من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!

مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...

خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...

مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عبوس و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟

خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...

متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.

و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.

مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...

و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...

و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.

لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.

ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!

عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!

ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و هوسبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!

مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...

چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...

مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!

من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...

وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...

با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...

من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!

براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!

روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!

صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟

از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.

اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آغوشم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!

صورتش رو بوسيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.

- دروغ نميگي؟

- بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟

- حتما" مياد؟

- آره عزيزم...مطمئن باش...فردا صبح وقتي بيدار بشي سهيلا جون اينجاس...خيالت راحت.

چهره ي اميد از اون حالت اضطراب خارج شد و لبخند قشنگي به چهره ي معصومش نشست.

صورتش رو بوسيدم و گفتم:حالا ديگه اونقدر خانم گماني رو دوست داري كه به من سلام هم نميكني...آره؟...خيلي نامرد شدي...

و بعد شروع كرديم با هم به بازي و سر و كله زدن و به قول اميد كشتي گرفتن كه صد البته اين من بودم كه بايد هميشه شكست ميخوردم!

اون شب اميد حاضر نشد ديگه براي گردش ببرمش به پارك از طرفي نميشد با نبودن خانم گماني در منزل٬مامان رو تنها بگذارم و از اينكه اميد هم تمايلي به بيرون رفتن نداشت از درونم راضي بودم.

وقتي مي خواستم براي شام چيزي درست كنم متوجه شدم خانم گماني حتي فكر شام رو هم كرده بوده و اين ديگه واقعا" خارج از وظايف اون بود...حس ميكردم هنوز هيچي نشده بايد يادم بمونه كه اگر اون بخواد به اين كارها و محبتهاش ادامه بده عنقريب خيلي بيش از اين حرفها به او بدهكار خواهم شد!

فردا صبح وقتي با صداي زنگ درب بيدار شدم قبل از اينكه حتي از تخت بيرون بيام احساس كردم كسي درب حياط رو با اف.اف باز كرد!

با عجله از تخت اومدم بيرون و در حاليكه سريع لباسم رو مي پوشيدم و دكمه هاي پيراهنم رو ميبستم از پنجره ديدم درب هال باز شد و اميد به حياط دويد و وقتي خانم گماني وارد حياط شد با چنان عشقي خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت كه باعث شد براي لحظاتي به هر دوي اونها از پشت پرده هاي پنجره ي اتاق خيره بشم و نگاهشون كنم...

خانم گماني با محبت اميد رو در آغوش گرفت و چندين بار صورتش رو بوسيد و بعد در حاليكه دست اميد رو به دست گرفت آرام آرام به سمت درب هال آمدند.

باورم نميشد اميد اينقدر سريع به خانم گماني وابسه شده باشه...اونقدر كه صبح زود به عشق اون بيدار شده و منتظر باشه تا وقتي زنگ زد خودش درب رو براي اون باز كنه!

در همين فكرها بودم كه ترجيح دادم حالا كه اميد درب رو باز كرد و خانم گماني هم با اميد سرگرم هست و مطمئنا"اول به كارهاي مامان رسيدگي خواهد كرد؛ترجيح دادم قبل خروج از اتاق دوش بگيرم و همين كار رو هم كردم.

دقايقي بعد وقتي از حمام بيرون اومدم و لباسم رو پوشيدم و خودم رو در آينه نگاه كردم خنده ام گرفت! مدتها بود اينجوري با اعصاب آروم به سر و وضعم نرسيده بودم...مطمئن بودم مسعود امروز من رو با صورت مرتب و اصلاح كرده ببينه كلي سر به سرم ميگذاره!

وقتي از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم اميد مشغول خوردن صبحانه ايي بود كه خانم گماني بعد از فارغ شدن از كارهاي مامان روي ميز مهيا كرده بود و هر دو با هم مشغول صحبت در مورد يك شخصيت كارتوني مورد علاقه ي اميد بودن.

با وارد شدن من به آشپزخانه هر دوي اونها براي لحظاتي من رو نگاه كردن.

خانم گماني سريع از روي صندلي بلند شد و بعد از گفتن سلام و صبح بخيري كه به من كرد مشغول ريختن چاي براي من شد ولي اميد همچنان به صورت من نگاه ميكرد سپس در حاليكه لبخندي روي لبهاش اومده بود گفت: بابا چقدر خوشگل شدي!!!

از حرف اميد خنده ام گرفت و در حاليكه روي صندلي مي نشستم لپش رو كشيدم و گفتم:آخه ديدم پسرم هميشه خوشگله خواستم منم مثل پسرم باشم.

- تا سهيلا جون تو رو هم مثل من دوست داشته باشه؟

از حرف اميد يكه خوردم...سريع به خانم گماني نگاه كردم...اما اون همانطور كه خودش رو مشغول ريختن چاي كرده بود با اينكه ديدم لحظاتي كوتاه دست از كار كشيد اما برنگشت به سمت من و اميد!...و دوباره مشغول كارش شد.

به اميد نگاه كردم و ديدم با لبخندي عميق تر به من و خانم گماني نگاه ميكنه...

براي اينكه جو رو از حالت ايجاد شده خارج كنم گفتم:اميد ديشب كه نشد ببرمت پارك ولي امروز بعد از ظهر ديگه حتما مي برمت.

- سهيلا جون هم بايد بياد...

خانم گماني كه فنجان چاي رو روي ميز جلوي من قرار ميداد گفت:اميد جان ديروز كه برات توضيح دادم و گفتم كه به چه علتي من نميتونم بيام...يه پسر خوب كه همه چيز رو متوجه ميشه نبايد دوباره روي مسئله ايي اصرار كنه...

اميد به من نگاه كرد و گفت:خوب مامان بزرگ رو بگذاريم روي صندلي چرخدارش و ببريمش بيرون...اونم مي تونيم با خودمون ببريمش پارك...نميشه؟

حرف اميد و استدلالش كاملا" درست بود براي همين رو كردم به خانم گماني و گفتم:اتفاقا"اگه شما فقط مشكلتون مامان هست بايد بگم اميد درست ميگه...مامان ويلچر هم داره...

خانم گماني با لبخند به اميد نگاه كرد و گفت:اگه مامان بزرگ هم راضي باشه با اين حساب ديگه حرفي باقي نميمونه...

اميد فريادي از سر شوق كشيد و با عجله از روي صندلي بلند شد و به سمت اتاق مامان دويد.

در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...

خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم............

ادامه دارد.............

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

shifter
01-02-2011, 19:46
درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به امید برگشت دوستانمون...

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت هشتم
--------------------------------------------

در حاليكه چاي ميخوردم به خانم گماني كه هنوز به اميد خيره بود نگاه كردم...
خدايا اين احساس دروني من چيه؟...نكنه بي خبر من هم به اين دختر وابسته شدم؟...نه...بايد حواسم رو جمع كنم...بايد اين افكار رو از خودم دور كنم...
متوجه نبودم كه چه مدت طول كشيد و من همچنان به نيم رخ دلنشين خانم گماني خيره مانده بودم...لحظه اي به خودم اومدم و ديدم او هم به من نگاه ميكنه!
سريع از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
حالا اون بود كه با تعجب داشت به من و رفتارم نگاه ميكرد و بعد شنيدم كه گفت:آقاي مهندس!!!...شما كه هنوز صبحانه نخوردين!!!...دارين ميرين؟!!!
- بله...بايد زودتر برم شركت...
از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اتاق خوابم رفتم تا سامسونتم رو بردارم.وارد اتاق شده بودم كه صداي خوشحال اميد رو شنيدم با فرياد ميگفت:سهيلا جون...مامان بزرگ ميگه با ما مياد پارك...
جلوي آينه ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...كمي به چهره ي خودم در آينه نگاه كردم و زير لب گفتم:سياوش...خجالت بكش...اون فقط22سالشه...اون فقط و فقط براي پرستاري مادرت به اين خونه اومده...شرف و غيرتت كجا رفته؟...تو مردي نيستي كه چشمت به اين راحتي دنبال دختري با شرايط اون باشه...بچه نشو مرد...
حالت كلافه اي بهم دست داده بود...انگار داشتم با خودم كشتي ميگرفتم.مثل اين بود كه مبارزه ي سختي رو با خودم آغاز كرده بودم كه ترس از خود باعث ميشد باخت رو از همين ابتداي مبارزه احساس كنم!
دو دستم رو در لابه لاي موهايم فرو بردم و دوباره به چهره ي خودم در آينه خيره شدم و گفتم:سياوش خدا لعنتت كنه...
ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد صداي مليح و آروم خانم گماني رو شنيدم كه همراه با باز كردن آروم درب اتاق به گوشم رسيد:آقاي مهندس...يك كم از گوشتي كه براي ناهار مامان در آرام پز پخته شده بود رو براتون برداشتم و لاي نون باگت گذاشتم...كمي هم گوجه و خيار شور گذاشتم لاي اون...تا به شركت برسين حين رانندگي مي تونيد بخوريدش...
دستهام رو انداختم و برگشتم ديدم با ساندويچي كه درست كرده و در كيسه ي فريزر گذاشته داخل اتاق كنار درب ايستاده و منتظره تا ساندويچ رو از دستش بگيرم.
اون روز هم يك تي شرت مثل روز قبل به تن داشت؛اما كرم رنگ بود به همراه يك شلوار قهوه ايي...موهاش هم نصفش رو بسته و بقيه باز بود و دورش ريخته بود...
چقدر اين چهره معصوم و دوست داشتني بود...چرا از ذره ذره ي وجود اين دختر محبتي كه در اين خونه متصاعد ميشد داشت درون من رو به آتش مي كشيد؟...محبت هميشه همراه خودش آرامش مياره؛پس چرا من تمام وجودم و درونم داغ ميشه و به غوغا می افته؟!!!...خدايا...دارم به خطا ميرم؟...خدايا كمكم كن...
حس ميكردم زمان از حركت ايستاده...كاري كه اين دختر كرده بود هيچ وقت در مدت10سال زندگي مشتركم از مهشيد نديده بودم!...چقدر حسرت داشتن يك همسر دلسوز رو سالها به دل كشيده بودم...اما مهشيد نسبت به هر چيز بي ارزشي حساس بود غير از من و زندگيش و فرزندمون!!!...و حالا اين دختر...خدايا...
وقتي ديد من مثل آدمهاي مسخ شده سرجايم ايستادم و فقط دارم نگاهش ميكنم دو قدم به من نزديكتر شد و گفت:آقاي مهندس؟...حالتون خوبه؟!!
به خودم اومدم...خم شدم و سامسونتم رو از روي زمين برداشتم و در همون حال گفتم:بله...بله...خوبم.
از كنارش رد شدم و به سمت درب اتاق رفتم كه دوباره گفت:آقاي مهندس؟
برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!
در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...
صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...
تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.
نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...
ديگه نبايد معطل ميكردم!
سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!
درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.
وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟
در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟
در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آغوش گرفت.
اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.
و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو بوسيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...
وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.
بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.
وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!
بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟
- پيش مامان بزرگ.
- ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
- نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
- نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
- بله؟...بفرمايين؟
- سلام خانم گماني...منم سياوش.
- سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
- ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
- بله چشم.
در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
- آره.
- خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
- ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
- غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
- نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!
اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.
بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟
خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...
- تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟
- چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟
خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه..............

ادامه دارد...
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

جادوگر جوان
02-02-2011, 12:38
رود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت نهـــــــــــم
--------------------------------------------
خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...
مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟
خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟
- من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...
- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...
- تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...
پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.
واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...
مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...
از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...
- خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟
- يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
- چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...
هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
- اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
- پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
- آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
- فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
و بعد خداحافظي كرد و رفت!
وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!
نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...
سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛بوسيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم با اون بره و از اونجايي كه خانم گماني بيشتر خودش رو مسئول نگهداري و مراقبت مامان ميدونست همراهي كردن اميد برايش معضلي شده بود اما وقتي من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با اميد باشه ديگه اميد دست بردار نبود و در نهايت سهيلا با او همراه شد.
تقريبا20دقيقه ايي از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتي من نشوني مكاني از پارك رو كه در اونجا روي نيمكت نشسته بودم و مامان هم به روي صندلي چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خيلي سريع تونست ما رو پيدا كنه.
مسعود وقتي مامان رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي كلي سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
از اينكه مسعود اينقدر شاد و سرحال بود منهم لذت ميبردم اما هيچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگيم لذت ببرم...!براي همين هميشه از درون او و اخلاق و زندگيش رو تحسين ميكردم.
لحظاتي بعد وقتي سهيلا و اميد برگشتن متوجه شدم اميد اصرار داره كه با سهيلا سوار ماشينهاي برقي بشه و اين بار سهيلا واقعا"از اين بازي عاجز بود و دائم سعي داشت اميد رو راضي كنه كه بازي ديگه ايي رو انتخاب كنه...
مسعود كه فهميد اميد اصرار به چه چيزي داره پيشنهاد كرد كه اميد با او سوار ماشين برقي بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهيلا رو عنوان كرد و شجاعت اميد رو به رخ كشيد و همين باعث شد اميد لبخند كودكانه و پيروزمندانه ايي رو به لب بياره و به همراه مسعود براي سوار شدن اون وسيله از ما دور شدند.
مامان غرق تماشاي اميد بود...ميدونستم چقدر اميد رو دوست داره چرا كه تنها نوه ي مامان محسوب ميشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ي اميد بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به اميد ميشد خوند.
خانم گماني در ابتدا براي نشستن روي نيمكت كمي مردد بود چرا كه با توجه به كوچكي نيمكت اگر مي نشست كاملا" كنار من قرار ميگرفت!...من كه پي به اين موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روي نيمكت بنشينه و خودم به بهانه ي خريدن سيب زميني سرخ كرده با پنير از اونها دور شدم.
مسعود و اميد هنوز سوار وسيله ي مورد نظر اميد نشده بودن چون صف خريد بليط اون وسيله خيلي طولاني تر از وسايل بازي ديگه بود براي همين به اونها نزديك شدم و دو ظرف سيب زميني هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبي زميني ديگه به طرف مامان و سهيلا رفتم.
ظرفي رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
براي لحظه ايي فراموش كردم كه نيمكت كوچك است و شايد سهيلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه براي همين وقتي نشستم و ظرف سيب زميني رو بهش دادم تازه ياد اين موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهيلا گفت:آقاي مهندس ميشه چيزي بگم؟
نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حاليكه به نيمكت تكيه ميدادم گفتم:بفرماييد...
- اميد رو تا حالا پيش يك روانشناس كودك بردين؟
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده.........
ادامه دارد


--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

ehsan_92
02-02-2011, 15:48
قسمت دهم
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
وقتي ديد من حرفي نميزنم گفت:ببينيد آقاي مهندس...اميد بچه ي نازنينيه...اما اگه شما به كمبودهاي عاطفي كه در اون به وجود اومده توجه نكنيد ممكنه عواقب بدي در آينده به انتظارش باشه...
نگاهم رو از خانم گماني گرفتم و به چراغهاي رنگي روشن در پارك چشم دوختم.
سهيلا حرف از كمبود عاطفي زده بود...كمبودي كه حتي در وجود من هم بي نهايت وجود داشت...كمبود عاطفي و عشقي كه هميشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهايي كه با وجود دنياي محبتي كه من سعي داشتم در زندگي خودم به وجود بيارم اما مهشيد هميشه از زندگيمون دريغ كرده بود!
نفهميدم چرا اما بي اراده اين جملات رو با صدايي آروم بيان كردم:فقط اميد نيست كه كمبود عاطفي داره...اي كاش كسي بود تا من هم حرف ميزدم و بشنوه تا ببينه من كه پدر اميد هستم دنيايي از اين كمبودم...اميد رو ميشه با كمي توجه خلاء زندگيش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چيزي از اين كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چي؟...تمام زندگيم و هستيم فنا شد...در اقيانوسي از حسرت و دلمردگي مدت10سال دست و پا زدم...اي كاش فقط يك نفر...فقط يك نفر هم در اين دنيا بود نه اينكه بخواد خلاءعاطفي من رو پر كنه...نه اصلا"اين رو نميخوام...بلكه كاش فقط يك نفر بود تا من از خودم ميگفتم...از غصه هاي درونم...از زجري كه كشيدم...اي كاش فقط يك جفت گوش شنوا بود تا حرفهاي من رو بشنوه...به نقطه ايي رسيدم كه حس ميكنم دارم خفه ميشم...دارم منفجر ميشم...خدايا...مهشيد تو با زندگي من چه كردي...
بعد از گفتن اين جملات بي اراده صورتم از اشك خيس شده بود!..
خودم هم نفهميدم چرا اين حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه هاي دلم همون لحظه ميخواستن از قلبم بيرون بريزن...
براي لحظه اي متوجه شدم سهيلا از روي نيمكت بلند شد و جلوي من ايستاد و حتي خيلي هم نزديك اومد و بعد با صدايي آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقاي مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنيد...اميد هنوز سوار اون ماشينها نشده...ميترسم متوجه بشه شما چه حالي دارين...عجب اشتباهي كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...
از روي نيمكت بلند شد و سريع برگشتم به طرف نرده هاي كنار چمن و در حاليكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازي كه اميد و مسعود در اون ايستاده بودند كردم.
تمام خاطرات تلخ و گزنده ايي كه از مهشيد داشتم مثل فيلم توي ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعي ميكردم افكارم رو روي موضوع ديگه اي متمركز كنم موفق نميشدم...
نگاهي سريع به مامان انداختم كه با اشاره سري تكون داد و گفت:گريه كن مادر...ميدونم چي توي قلبت ميگذره...الهي من بميرم...
صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهايي كه زير نور زرد رنگ محيط پارك تا حدودي زيبايي خدادادي خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...
صدايي از گلوم خارج نميشد...هنوز اشك مي ريختم و با دستم ميله ي نرده ها رو فشار ميدادم...
براي لحظاتي احساس كردم سهيلا كنارم ايستاده...
به آرومي دستي به بازوي من كشيد و گفت:آقاي مهندس...تو رو خدا بس كنيد...خواهش ميكنم...اينجا جاش نيست...ولي قول ميدم با تمام وجودم توي فرصت مناسب شنونده ايي بشم كه شما دنبالش هستين...به تمام حرفهاتون گوش ميكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه اميد متوجه بشه...خواهش ميكنم...
و بعد دستش رو از بازوي من جدا كرد و دستمالي از كيفش بيرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمي از اين محيط دور بشي...كمي قدم بزنيد...خواهش ميكنم...فقط يك كم...
صداي اميد رو شنيدم كه از اون فاصله با فرياد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داريم ميريم داخل پيست...برگرد ما رو ببين...
با دستمالي كه خانم گماني به من داده بود سريع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صداي اميد و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ايي گرفته به من نگاه ميكنه و بعد هر دو داخل پيست شدند.
از خانم گماني عذرخواهي كردم و اون در حاليكه باز هم اون لبخند زيبا رو در چهره ي مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهي ميكنيد؟...من بايد عذرخواهي كنم كه با حرفم اينجوري باعث نارحتي شما شدم...
- نه...شما حق دارين...اميد خلاءهاي عاطفي زيادي داره...اونم از ناحيه ي مادرشه...اما فكر نميكنم نيازي به دكتر روانشناس داشته باشه...
- بله...شايدم حق با شما باشه و من اشتباه ميكنم...اما اميدوارم حرف ديگه ي من رو جدي بگيريد...اونم اينكه...هر وقت حس كردين مي تونين حرفهاي نگفته ي خودتون رو به من بگيد مطمئن باشيد با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من براي شما احترام زيادي قائلم...خيلي زياد...
صداقت رو در صداش حس ميكردم اما متوجه شدم توانايي نگاه كردن بيش از اين رو بهش ندارم...توي چشمهاش وقتي بهم نگاه ميكرد حالت خاصي رو ميديدم كه دوست نداشتم اين نگاه تداوم داشته باشه!
بعد از اينكه سكوت من رو ديد برگشت به سمت مامان و روي نيمكت نشست.
دقايقي بعد كه مسعود و اميد از پيست خارج شدند ديگه زماني باقي نمونده بود و بايد برميگشتيم منزل...
اميد خيلي از تفريح اون شب راضي بود و تا حد زيادي هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشين كه نشست تا برسيم به منزل خوابش رفت.
جلوي درب منزل كه رسيديم ماشين آژانس منتظر خانم گماني بود و او هم بعد از اينكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهاي مربوط به مامان رو سريع انجام داد با همون ماشين به منزلشون برگشت.
مسعود؛اميد رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روي تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پيش من كه در آشپزخانه بودم.
حرفي نزد...! حتي برخلاف هميشه كه ميديد توي خودم هستم هم اون شب پيش من نموند...فقط براي لحظاتي كوتاه ايستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روي صندلي برداشت و زيرلبي خداحافظي كرد و رفت.
ميتونستم حدس بزنم كه شايد رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون ميدونه خاطرات گذشته چقدر روي اعصاب من اثر بدي گذاشتن ديگه سوالي براي پرسش نميديد و ترجيح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...
دو ساعتي توي آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم ميخواست شرايطي برام پيش مي اومد و فارغ از هر فكر و خيال و مسئوليتي مدتي از همه چيز و همه كس دور ميشدم...
با خستگي زياد از روي صندلي بلند شدم و سري به مامان و اميد زدم.
مامان هنوز بيدار بود ولي اميد خواب بود...با چهره هايي كه پر از آرامش بودن...همين كه ميدديم اونها تا حدودي آرامش گمشده ي خودشون رو دارن به دست ميارن برام تسلي بزرگي بود.
وقتي به اتاقم وارد شدم ترجيح دادم قبل از خواب دوش بگيرم...ميخواستم دقايقي طولاني زير دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمي آرامش بگيره كه صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بيام بيرون...وقتي به گوشيم نگاه كردم شماره ناشناسي روي اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گماني پشت خطه!
ساعت از11گذشته بود...براي همين بعد از سلام با تعجب پرسيدم:چي باعث شده اين وقت شب تماس بگيريد؟!!...مشكلي پيش اومده؟
- نه...ببخشيد...ميدونم دير وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودين...
- نه هنوز نخوابيدم...بفرمايين...
سكوت كرده بود و من صداي نفسش رو به راحتي پاي تلفن مي شنيدم؛روي تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشي...
- شما خيلي راحت متوجه احساس اطرافيانتون ميشين...اما آقاي مهندس...من...من...
حالا اين من بودم كه سكوت كرده بودم...مي فهميدم كه شنيدن صداي سهيلا هم براي من نوعي آرامش به همراه داره كه هيچ وقت اين حس رو در خودم با فرد ديگري متوجه نشده بودم!
ادامه داد:به خدا نميخواستم شما رو به اون حال ببينم...اصلا"فكرشم نميكردم صحبت من در رابطه با اميد كار رو به اونجا بكشونه...از وقتي اومدم خونه دائم به خودم بد وبيراه ميگم...
سرم رو به بالاي تخت تكيه دادم...دلم مي خواست ساكت باشم و ساعتها اون صدا رو كنار گوشم داشته باشم...دوباره صداش رو شنيدم كه گفت:الانم نميدونم...يعني نميفهمم چطوري به خودم اجازه دادم اين وقت شب مزاحمتون بشم...ولي اين رو مطمئنم كه از وقتي با اون حال ديدمتون تا همين الان حال خوشي ندارم...آقاي مهندس؟
- بله؟
- به خدا من...آدمي نيستم كه رفتار و حركات كسي تاثيري روش داشته باشه...ولي نميدونم چرا امشب اينقدر از خودم بدم اومده...تا حالا توي زندگيم كاري نكرده بودم اشك كسي سرازير بشه...اونم يك مرد..مردي مثل شما...مدت زيادي نيست كه شما رو شناختم...ميشه گفت اصلا" مدتي نيست ولي...نميدونم...به خدا خودمم نميفهمم چه مرگم شده!!!
به ميون حرفش رفتم و گفتم:نگران نباشيد...من خوبم...
- اصلا" بهتون نمياد دروغ بگين...
از لحن صداش متوجه شدم داره گريه ميكنه!!!
دوباره همون شور و التهاب دروني در من بيدار شد...داغ داغ شدم...
- آقاي مهندس؟...به خدا من دختري نيستم كه تظاهر كنم...ولي واقعا" امشب نگرانتونم...چرا...چرا مردي با شرايط شما بايد امشب يكدفعه اون حال رو توي پارك پيدا كنه...
- سهيلا...من اگه هر مشكلي هم دارم مربوط به زندگي گذشته ي منه...خاطراتم آزارم ميده...الانم اصلا"دليلي نميبينم كه تو گريه كني...
نميدونم چطور اما اين جملات رو به قدري راحت و با لحني خودموني گفته بودم كه انگار سالهاست اين دختر به من نزديك بوده!
- كاش امشب ميتونستم خونه پيش شما و اميد و خانم صيفي بمونم...كاش اونقدر باورم داشتين كه متوجه ميشدين واقعا"از اينكه امشب باعث ناراحتي شما شدم چقدر از دست خودم...
صداي گريه ي آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمي تونستم باور كنم دختري كه هيچ وقت ارتباطي با من نداشته حالا اين طوري نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
بي اراده گفتم:دلم ميخواد بعضي چيزها رو برات تعريف كنم...سهيلا...شايد اين يك نياز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همين الان ببينمت...ولي حس ميكنم به نقطه ايي رسيدم كه دوست دارم يكي كه اصلا" من رو نشناخته و نميشناسه حرفهاي من روگوش كنه...اگه...همين الان بيام دنبالت ميتوني بياي از خونه بيرون؟
سكوت كرده بود و فقط صداي نفسهاي بغض آلودش رو مي شنيدم كه حكايت از اين ميكرد داره گريه ميكنه...
بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...
صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...
بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟
يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟
- آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟
نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...
در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...
و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...
فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.
براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.
- خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...
- ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.
و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.
معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.
وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!................
ادامه دارد

shifter
02-02-2011, 17:07
سلام بر دوستان عزيز!:40:
به اميد برگشت دوستانمون...

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت يازدهم
--------------------------------------------

وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!...

وقتي رسيدم به محدوده ي منزل خانم گماني ميخواستم از توي داشبورد ماشين آدرسي رو كه در ورق يادداشتي نوشته بودم رو بردارم و ببينم به كدوم كوچه بايد وارد بشم؛متوجه شدم خانم گماني به همراه شخص ديگري كه حدس زدم بايد مادرش باشه كنار خيابان ايستاده بودن و خانم گماني برايم دستي تكان داد.
ماشين رو به كنار خيابان بردم و پياده شدم٬در حاليكه با اونها سلام و عليك كردم چمدان مادر خانم گماني رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهيلا گفتم:چرا اين وقت شب اومدين توي خيابون ايستادين؟!!!...منزل منتظر ميموندين من مي اومدم...
خانم گماني يا بهتر بگم مادر سهيلا كه چهره ايي شبيه خود سهيلا اما بسيار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقاي مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چي هم به سهيلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بياين و ازش خواستم باهاتون تماس بگيره و بگه لازم نيست شما به زحمت بيفتين گويا دير شده بود چون هر چي تماس گرفت شما جواب ندادين...
- زحمتي نبود خانم گماني...وظيفه ام بود...ولي به هر حال كاش كنار خيابون منتظر نبودين...اصلا"صورت خوشي نداره كه اين وقت شب اونم توي اين محل دو تا خانم كنار خيابون منتظر كسي باشن...
سهيلا با صدايي آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توي خونه منتظر باشيم ولي مامان مي خواست شما معطل نشين...
سپس همگی سوار ماشین شدیم.
نگاهي به سهيلا كه روي صندلي جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمي گرفته اس...حدس زدم سر همين موضوع احتمالا" با مادرش كلي بحث كرده براي همين نخواستم بيشتر از اين موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.
وقتي رسيديم به فرودگاه كارواني كه خانم گماني عضو آنها بود هم رسيده بودن...براي همين از من و سهيلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
با صدايي آهسته به سهيلا گفتم:مامانت نياز به چيزي نداره براش تهيه كنم؟
نگاهم كرد و لبخند كمرنگي به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
از توی كيف جيب بغل كتم مقداري دلار بيرون آوردم و گرفتم به سمت سهيلا و گفتم:اينها رو بده به مامانت...ممكنه نيازش بشه.
نگاه جدي و جذاب سهيلا لحظاتي به صورتم خيره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نيازي نداره...اينهمه پول مال كساني هست كه وقتي ميرن زيارت كلي بايد سوغات بخرن بيارن...من و مامان كسي رو نداريم...پس نيازي نيست اينهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
با جديتي كه بيشتر از حالت سهيلا بود گفتم:بگير اين پول رو ببر بده به خانم گماني...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل ديگه پيش بياد...ببر بده بهش...نيازش شد خرج ميكنه نشد برميگردونه...
سهيلا به آرامي دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نيازي نيست...
هيچ وقت حوصله ي سر و كله زدن و اصرار روي موضوعي رو نداشتم براي همين گفتم:باشه...خودم ميبرم بهشون ميدم...
هنوز دو قدم هم نرفته بودم كه سهيلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدين به من مي برم الان بهش ميدم...ولي يه شرط داره...اونم اينه كه قبول كنيد بعدا"تمام اين پول رو بهتون برگردونم...
كمي از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه كردم و بعد رو كردم بهش و گفتم:بگير ببر بعد با هم صحبت ميكنيم...بگير دختر.
در حاليكه به همديگه نگاه ميكرديم با ترديد پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و كمي با هم صحبت كردن و سپس به همراه خانم گماني پيش من برگشتن.
خانم گماني گفت:آقاي مهندس به خدا نيازي نبود...شما واقعا" من رو دارين شرمنده ميكنيد...
- خواهش ميكنم خانم اين چه حرفيه...مبلغ زيادي نيست...فقط محض احتياط همراهتون باشه بد نيست...به هر حال سفر راه دوره...ممكنه خداي ناكرده مشكلي پيش بياد و نياز به پول داشته باشيد خوب نيست اونجا براي پول به كسي رو بندازين...انشالله به خوشي زيارت ميكنيد و مشكلي هم پيش نمياد...اينطوري بهتره و نگران چيزي نباشيد...
خانم گماني نگاهي به سهيلا كرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توي اين مدت كه من نيستم سهيلا رو به مسعود و شما ميسپارم...خدا از برادري و بزرگي كمتون نكنه...سهيلا خيلي تنهاس البته مسعود هست ولي...
از طرف ليدر كاروان؛مسافرها رو صدا كردن كه همه در يكجا باید جمع میشدن...سهيلا ميون حرف مادرش اومد و گفت:بسه ديگه مامان...مگه دختر5ساله رو داري تنها ميگذاري...برو ديگه...دارن صداتون ميكنن...نگران منم نباش...بچه كه نيستم.
به سهيلا نگاه كردم...چقدر جدي صحبت ميكرد!
جذابيت صورتش بيشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش ميخواست دقايقي طولاني به اون چهره نگاه كنه...
رو كردم به خانم گماني و گفتم:خيالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بي خطر...از همين الان ميگم زيارتتونم قبول...التماس دعا.
خانم گماني؛سهيلا رو در آغوش گرفت و لحظاتي هر دو به آرامي گريه كردند و بعد خانم گماني به جمعيت كاروان ملحق شد و ساعتي بعد جهت پرواز به سالن ترانزيت راهنمايي شدن.
سهيلا تا آخرين لحظه جلوي شيشه ايستاده بود و به مادرش نگاه ميكرد و من روي صندلي در كنار سالن نشسته بودم.
وقتي ديگه كاملا" مادرش از نظر ناپديد شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشك ريخته بوده!
نميدونم چرا اما ديدن چهره ي گريانش حسابي منقلبم كرد..!
از روي صندلي بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه ديگه...مامان سفر زيارتي رفتن انشالله به سلامت هم برميگردن...خوبيت نداره پشت سر مسافر اينقدر اشك بريزي...
با سر حرفم رو تاييد كرد و با دست صورت خيس از اشكش رو پاك كرد و بعد به همراه همديگه از سالن خارج شديم.
وقتي داخل ماشين نشستيم سكوت كرده و هر يك در افكار خودمون غرق بوديم.
ماشين رو به حركت درآوردم و از پاركينگ فرودگاه خارج شدم.
سهيلا گفت:مرسي آقاي مهندس...خيلي لطف كردين...واقعا"ممنونم.
لبخندي زدم و گفتم:فكر نميكنم كاري كرده باشم كه اينقدر جاي تشكر داشته باشه...من خيلي بيشتر از اين حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرايطي رو ايجاد كرده كه سالها حتي خوابشم نمي تونستم تصور كنم...آرامش...راحتي...آسودگي خيال و خيلي چيزهاي ديگه...اينها چيز كمي نيستن...پس ميبينيد كه من خيلي بيشتر از اينها به شما بدهكارم...درسته؟
لبخند زيبايي به چهره آورد و با صدايي آروم گفت:شما خيلي مهربوني...مسعود هميشه از شما تعريف ميكرد اما فكر نميكردم تا اين حد باشه...ولی...هميشه وقتي چيزهايي از شما ميگفت و بعدم خودم دراين مدت كم از شما دستگيرم شده اين سوال توي ذهنم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:اين سوال توي ذهنت مي اومد كه چرا توي زندگيم دچار شكست شدم...درسته؟
- نه...نه...اينكه چرا همسرتون قدردان اينهمه محبت و انسانيت وجود شما نبوده...مردي با خصايص شما نمي تونه بي احساس باشه...صد در صد در زمينه ي احساسي و عشقي هم براي همسرتون كم نميگذاشتين...پس چرا...ببخشيد...من حقي ندارم در مسائل خصوصي شما...
- نه...اين چه حرفيه؟...اصلا" دليل اومدن امشب من پيش شما همين بود كه شايد نياز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگيم...از مهشيد...از بلايي كه سرم اومد..از...
- ميدونم مهشيد چيكار كرده...واقعا"متاسفم...
- شما چرا؟
- براي اينكه هميشه فكر ميكنم اين تيپ زنها مايه ي ننگ بقيه ي زنها هستن...
ماشين رو كنار خيابان پارك كردم و كاملا" به صندليم تكيه دادم در حاليكه هنوز دستهام روي فرمون ماشين بود...
هر وقت به یاد خاطرات تلخي كه از مهشيد در ذهنم بود مي افتادم ناخودآگاه هر چي كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار ميدادم و حالا اين فرمان ماشين بود كه در بين انشگتان مشت شده ام ميفشردم!
سهيلا نگاهي به من و دستهاي من كرد و بعد با صدايي كه آرامش در اون موج ميزد و سعي داشت اين آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنيد...توي دلتون حرفها رو نگه نداريد..اينجوري خودتون رو داغون ميكنيد...
ناخودآگاه نيشخندي به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چيزي از من باقي نمونده...نميدوني...نه تو و نه هيچ كس ديگه نميتونه حال من رو درك كنه كه براي يك مرد چقدر وحشتناكه وقتي بفهمه زنش سالهاست با مردهاي ديگه رابطه داره...با پسرهايي كه حداقل10سال از اون كوچيكترن...
نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:اولش همه چيز رو انكار ميكردم...تا اينكه مسعود اون عكسها و فيلمها رو تهيه كرد و برام آورد...
وقتي جمله ام به اينجا رسيد به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روي فرمان كوبيدن...
لحظه ايي به خودم اومد كه سهيلا با چهره ايي نگران بازوي راست من رو گرفته بود و با تكرار ميگفت:آقای مهندس...سياوش...سياوش...تو رو خدا...آقاي مهندس...خواهش ميكنم...
يكباره مثل اين بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوي من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكيه داد.
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمهام رو بستم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
فايده نداشت...از ماشين پياده شدم و درب ماشين رو بستم و به ماشين تكيه دادم...
نسيم نسبتا"خنكي مي وزيد و خيابان خلوت خلوت بود...
صداي باز شدن درب ماشين رو شنيدم و بعد ديدم سهيلا روبه رويم ايستاد و گفت:ميدونم نميتونم صد در صد شرايط شما رو درك كنم...ولي به خدا دلم ميخواد كاري از دستم بر مي اومد تا شما رو از اين حالت دربيارم...هر قدر هم فرياد بكشيد و مشت به در و ديوار بكوبيد حق داريد...واقعا"سخته...ولي تو رو خدا اينجوري خودتون رو اذيت نكنيد...ميدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنيد هر چي بوده تموم شده...هر خاطره ي تلخ و چندش آوري هم بوده ديگه تموم شده...شما هنوز خيلي برنامه ها مي تونيد براي اينده ي زندگيتون داشته باشيد...نميگم همين الان يا به همين زودي همه چيز رو فراموش كنيد چون اين حرف نه تنها عملي نيست كه خنده دارم هست...اما هر كاري از دستم بربياد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنيد...
نگاهش ميكردم...وقتي صحبت ميكرد توي چشمهاش صداقت موج ميزد...
سالها بود كه اينقدر دقيق به صورت كسي نگاه نكرده بودم!
شايد به جرات ميتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس دروني خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...
در اون شب ساكت و خلوت اين دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گويا ميخواست يكباره تمام احساسات من رو بيدار كنه...خدايا من چه بايد ميكردم؟
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهاي خيابان چشم دوختم.
با صدايي آرامتر و آرام بخش تر از هميشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردي مثل شما رو اينطوري غرق توي غم ببينم...
و بعد او هم به ماشين تكيه داد و كنار من ايستاد؛گفت:خنده داره ميدونم...اما دست خودم نيست...شايد هر كس ديگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...
صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روي سينه گره كردم و گفتم:تو هيچ ميدوني از وقتي اومدي به خونه ي من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادي حتي براي خودمم آرامش عجيبي به همراه آوردي...نمي فهمم چطوري اين حس رو به من القا كردي ولي توي همين يكي دو روزي كه اومدي واقعا آرامش اعصاب دارم پيدا ميكنم!!!
- آقاي مهندس؟
- راستي يه چيز ديگه كه ميخوام بگم...يعني ميشه گفت يه خواهشي ازت دارم...
- خواهش؟!!!
- آره...لطفا" به من نگو آقاي مهندس...تو كه كارمند شركت من نيستي...از اين لفظي كه به كار ميبري خوشم نمياد...همونطور كه خودت از اسمت بيشتر راضي هستي منم دوست دارم بهم بگي سياوش...
- آخه آقاي مهندس...اين كه نميشه!!!
- چرا نميشه؟!!!...تو كه همين چند دقيقه پيش وقتي عصبي شده بودم به راحتي اسمم رو صدا ميكردي...پس خواهشا"از اين به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟
- هر جور شما راحتين...
وقتي به صورتش نگاه ميكردم و اون هم به من خيره شده بود دوباره احساس كردم توي چشمهاش همون حسي رو كه چند بار ديگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل ميگيره...
نگاهش خالص بود...يك نگاه ناب...عميق و ژرف...اونقدر كه شايد به راحتي ميتونستم قسم بخورم تا به حال اين نگاه رو توي چشمهاي هيچ كسي نديده بودم!!!
دستهاي گره كرده به روي سينه ام رو از هم باز كردم...حس عجيبي داشتم...حالتي كه شايد ساليان سال بود در خودم نديده بودم...شبي ساكت و خياباني خلوت...و من مردي شدم كه حالا بعد از سالها حس ميكردم ميل و كشش عجيبي به يك دختر پيدا كرده!!!
سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم..............
ادامه دارد...
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

ALI-17
02-02-2011, 17:49
درود بر دوستان عزیز!:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت دوازدهم
--------------------------------------------

سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم...تمام بدنم داغ شده بود و حس ميكردم باید هر چه سريعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گويا كسي به من نهيب زد كه:سياوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟
لحظاتي به صورتش نگاه كردم...شايد از درون دلم ميخواست حركتي كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توي صورتم مي زد و سرم فرياد مي كشيد و من رو از خودش دور ميكرد...
اما متوجه شدم كه اگر ميل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هيچ واكنش منفي از خودش نشان نخواهد داد...باورم نميشد...يعني دارم اشتباه ميكنم؟!!!
چطور ممكنه دختري در شرايط اون؛به سن اون؛به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟!!!
شايد از خيلي نظرها مورد تاييد بودم...چه ظاهرم٬چه تيپم٬چه ثروتم و چه تحصيلات و...اما من مردي 38ساله بودم كه زندگي موفقي نداشته و حالا پسري8ساله داره كه همراه مادر بيمارش هم زندگي ميكنه...
نه اين امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
اما واقعا" سهيلا هيچ واكنش منفي از خودش نشون نميداد و با نگاهي خالص و ناب به صورت من خيره شده بود...شايد در اون لحظات خودش هم از درون با خويش در جدال بود!!!
يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:
يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:سهيلا...برو توي ماشين...
لحظاتي كوتاه به صورت من خيره شد و بعد با همون صداي مليح و آرومش شنيدم كه گفت:باشه...چشم...
و بعد برگشت و سوار ماشين شد.
دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري من رو واردش ميكني؟!!...كمكم كن...
از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابيدم...اونم ديگه درب اتاق رو باز نكرد و صداي پاش رو شنيدم كه از پشت درب دور شد!
به قدري خسته بودم كه نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
وقتي بيدار شدم كه احساس كردم كسي به آرامي تكانم ميده و همزمان صدام ميكنه!
چشم باز كردم...سهيلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعي در بيدار كردن من داشت...
در اون لحظه همه چيز رو فراموش كرده بودم...براي لحظاتي حتي خود سهيلا هم برايم ناشناس بود!!!
اين دختر جوون و زيبا توي اتاق من چيكار داره؟!!...
به صورتش كه تقريبا در فاصله ي كمي از صورتم قرار گرفته بود نگاه ميكردم...حركت لبهاش رو ميديدم...ميدونستم داره حرف ميزنه...اما چيزي نميشنيدم!!!
هنوز بين خواب و بيداري بودم و دائم از خودم سوال ميكردم:اين دختر كيه؟!!
وقتي ديد چشمام باز شده كمي از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به بازوي من بود و با تكاني ملايم كه به دستم ميداد گفت:تلفن با شما كار داره...
تازه صداش رو شنيدم و يكباره همه چيز رو به خاطر آوردم.
سريع از روي تخت بلند شدم و نشستم.
سهيلا هم ايستاد و از من فاصله ي بيشتري گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابين...اما ايندفعه ديگه خواستن بيدارتون كنم...از شركتتون تماس گرفتن...
و بعد دست چپش كه گوشي تلفن سيار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
به ساعتم نگاه كردم...واي خداي من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا اين وقت صبح خوابيده باشم!!!
صورتم رو ماليدم و گوشي رو از سهيلا گرفتم و گفتم:چرا بيدارم نكردي؟!!!...من الان بايد شركت باشم...هزار تا كار دارم...هيچ معلومه چي باعث شده فكر كني بايد تا اين وقت روز مثل يه مرد بيكار و بيعار توي تختخواب مونده باشم؟!!!
و بعد با عصبانيت به تلفن پاسخ دادم...منشي شركت بود و ميخواست يادآوري كنه كه راس ساعت10:30با مديران قسمتهاي مختلف هر سه شركتم جلسه دارم.
تمام مدتي كه صحبت ميكردم سهيلا ايستاده بود و نگاهم ميكرد.
وقتي گوشي رو قطع كردم با نرمي خاصي كه در صداش موج ميزد گفت:شما به من نگفته بودين كه بايد بيدارتون كنم...ديشبم كه اصلا" نخوابيده بودين...فكر كردم خودتون از برنامه هاي خودتون اطلاع دارين و هر ساعت كه لازم باشه بيدار ميشين...به هر حال اگه مقصر منم...ببخشيد.
از روي تخت بلند شدم...با اينكه هنوز كمي كلافه و عصبي بودم سعي كردم به واقعيت موضوع بهتر فكر كنم و اونم اين كه حرف سهيلا كاملا" درست بود...چرا من بايد توقع داشته باشم كه سهيلا من رو سر ساعتي مشخص بيدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به اين خونه گذاشته اما چندين مسئوليت سنگين ديگه رو هم به عهده گرفته كه هيچكدوم در حيطه ي وظايف مشخص شده ي اون نبوده...حالا چي باعث شده بود كه من با خودخواهي اون رو مسبب خواب موندن اون روزم بدونم؟!!!...
چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بيرون رفت و درب رو بست.
گوشي تلفن رو كه خاموش كرده بودم روي ميز آرايش كنار اتاقم گذاشتم و خيلي سريع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.
وقتي از اتاق خواب بيرون رفتم ابتدا حالي از مامان پرسيدم و بعدهم سري به اميد كه هنوز خواب بود زدم...
از رفتاري كه با سهيلا كرده بودم احساس شرمندگي ميكردم و براي همين نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظي از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.
در تمام مدتي كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهيلا كشيده ميشد و ديدن چهره ي دلخورش اعصابم رو بهم ريخته بود...
بعد از جلسه نزديك ساعت ناهار بود كه توي اتاقم تنها بودم...گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم...خودش گوشي رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمايين؟
به محض اينكه خواستم حرفي بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزنم گوشي رو قطع كردم.
مسعود مثل هميشه چهره ايي شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئيس آقاي مهندس سياوش صيفي...
و بعد در حاليكه به لبه ي ميز تكيه اش رو قرار ميداد و يك پاش هنوز روي زمين قرار داشت گفت:الان دارم از خونه ي جنابعالي ميام...شنيدم ديشب تو سهيلا و مادرش رو رسوندي فرودگاه؟...بابا اي ول...نمرديم و ديديم يه تكوني به خودت دادي...الحق كه داري كم كم به جرگه ي آدمها برميگردي...
از طرز حرف زدن مسعود خوشم مي اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ي آيفون روي ميزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه براي دو نفر سفارش غذاي ناهار رو بده سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابي قرار بود تو ببريشون...پس چي شد كه ديشب جنابعالي از جرگه ي آدميان فاصله گرفتي؟
مسعود كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش ديشب بيخود و بي جهت حالم خراب شده بود...
- مريض شده بودي؟
- آره...ديشب يه جورهايي انگار مرض داشتم...
خنديدم و گفتم:نمرديم و ديديم به بادمجون بم هم آفت خورد...
مسعود خنده ي بلندي كرد و گفت:واسه تو كه بد نشد...شد؟
براي لحظه اي احساس كردم مسعود داره با كنايه صحبت ميكنه!!!
نگاه هر دوي ما روي هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
نمي تونستم معني اين نوع كنايه رو درك كنم...واقعا" مسعود با كنايه حرف زده بود؟...
اما من دنبال سودي در اون قضيه نبودم كه حالا مسعود فكر كرده باشه من با رفتن به دنبال سهيلا و مادرش به خواسته ام رسيدم...
فكري گذرا و سريع از ذهنم گذشت و اونم اينكه نكنه مسعود فكر كرده من واقعا" قصد فرصت طلبي و سودجويي به معني خاصی بودم كه دنبال سهيلا و مادرش رفتم...؟!!!
نمي تونستم احساس واقعي رو كه شب گذشته با حضور سهيلا در خودم حس كرده بودم رو منكر بشم اما اگه واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ي من اين بوده باشه چي؟!!!...آيا واقعا" من مردي شدم كه...
مسعود دوباره لبخندي روي لبش نشوند و گفت:چيه مهندس؟!!...نكنه چشمت مادر سهيلا رو گرفته؟
به خودم اومدم و فهميدم مسعود قصد شوخي با من رو كرده و خيلي سريع تونستم از ذهنيات خودم فاصله بگيرم و با خنده گفتم:خاك برسرت مسعود تو هيچ وقت آدم بشو نيستي...
مسعود سيگاري آتش زد و گفت:سياوش تقويم رو نگاه كردي؟
چون نزديك وقت آوردن ناهار بود از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمني كه اونها رو خشك ميكردم گفتم:آره...سه روز تعطيلي پشت سر هم...خاك برسرشون...اقتصاد مملكت هم كه به جهنم...اينهمه تعطيلي پشت تعطيلي به كي بر ميخوره؟...
- اي خاك برسرت سياوش كه فقط فكر كار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستي...مرد حسابي سه روز تعطيلي پشت سر هم...چي از اين بهتر؟...بيا همت كن مامان و اميد رو برداريم بريم شمال...
- بريم شمال؟!!...خل شدي؟!!...من مامان رو چطوري راضيش كنم؟!!
- خانم صيفي اگه سهيلا همراهمون باشه كه ديگه مشكلي نداره...تازه از خداشم هست يه آب و هواي حسابي عوض ميكنه...بنده خدا پوسيد بس كه توي اون اتاق روي تخت خوابيد و اون سقف و در و ديوار خونه ي بي صاحاب تو رو ديد...
- سهيلا؟!!...چي ميگي تو؟!!...اون كه نمي تونه بياد با ما شمال...اونم سه روز!!!
- چرا نمي تونه بياد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمياد...خودشم كه تنهاس...من راضيش ميكنم...تو اگه نه نياري من كارها رو درست ميكنم...واسه اميدم خوبه...ميره دريا شنا يه حالي ميكنه...
در حاليكه پشت گردنم رو مي ماليدم كمي فكر كردم و گفتم:ولله نميدونم...پس جون من تا همه چی رو به راه نشده نگذار اميد چيزي بفهمه...چون اون وقت اگه نشه ديگه اميد از كول من پايين نمياد...تو هم كه ميدوني من نميتونم مامان رو بدون پرستار به...
- خوب...خوب...من فقط رضايت تو برام مهم بود...بقيه اش با من...
در همين موقع گوشي موبايل مسعود زنگ خورد و بعد از كمي صحبت وقتي تماس رو قطع كرد فهميدم نمي تونه ناهار پيش من بمونه و بايد به شركتش برگرده...
درب اتاق باز شد و ناهاري كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...
مسعود با خنده و شيطنت خاص خودش پرس غذاي خودش رو برداشت و در ضمني كه از اتاق خارج ميشد با حالتي مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستيد كه...خداحافظ.
اون روز بعد از ظهر وقتي برگشتم خونه در كمال تعجب ديدم مسعود اونجاس و به معناي واقعي همه چيز جهت سفر به شمال رو براي سه روز مهيا كرده!!!
اميد از خوشحالي رو ي پا بند نبود و سهيلا با اصرار و خواهش و خنده سعي داشت لباسهاي اميد رو هم عوض كنه...
باورم نميشد سهيلا راضي شده در اين سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگراني ناشناخته ايي داشتم...!!!
حس ميكردم هر لحظه سهيلا داره بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشه...اما چرا؟!!!
مسعود ترتيبي اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسير روي صندلي جلوي ماشين من به حالت خوابيده قرار بگيره تا راحت تر بتونه طول مسير رو تحمل كنه...
اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.
سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگه مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دو تا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...
تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...
ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.
ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام زيباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن...........

ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Traceur
02-02-2011, 18:05
درود بر دوستان عزیزم :40:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت ســــیزدهم
--------------------------------------------

ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...
اون شب وقتی رسیدیم به كمك مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی كه فكرش رو میكردم اتاق مامان رو آماده كرد.
امید خواب بود٬زمانیكه اون رو در تختش گذاشتم دقایقی كوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
مسعود كه همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خسته اش میكرد بعد از خوردن شامی كه در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یكی از اتاق خوابها و خوابید.
سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به كارهای آخر شب مامان رسیدگی میكرد و برای خواب آماده اش میكرد...همیشه بیخوابی مامان رو كلافه میكرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی داشت...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میكرد...
لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
صدای سیرسیركها كه در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میكرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب كه تمام فضای حیاط رو روشن كرده بود...سیاهی درختان حیاط در شب...همه و همه یك حس آرامش خاصی رو به من القا میكردن...محیطی كه صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...
چایی رو كه خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع كردم به قدم زدن در حیاط.
بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یكی یكی خاموش كرد.فكر میكردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش كرد دیگه كاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالكن اومد...لیوان خالی چایی من رو كه روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه كرد.
من در تاریكی بودم و اون در روشنایی نور بالكن قرار داشت...
نگاهش كردم...شلوار مشكی كتون به پا داشت به همراه یك بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دكمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشكیش زیر نور بالكن درخشندگی خاصی داشت...
هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و كاملا" متوجه بودم كه با نگاهش داره دنبال من میگرده...
زیبایی و ملاحت خیره كننده ایی داشت...ویژگی هایی كه برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یكجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احساس مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به كار گرفته بود...خدایا...
به رفتار شب گذشته اش فكر كردم...چرا وقتی بهش نزدیك شدم هیچ عكس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
چرا دائم سعی میكرد با صداقت و گیرایی عجیبی كه در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیكتر كنه؟!!!
من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی كه انكار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
چقدر احساس گیجی میكردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چیزی جلوه میكرد...
از جایی كه ایستاده بودم به آرومی شروع كردم به قدم زدن.
سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی كه قرار داشتم شد...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینكه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
- چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
- نه...اما اصلا"...
- پس مزاحمم درسته؟
- ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اعصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینكه...
به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت: دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
- سهیلا خواهش میكنم برگرد برو داخل خونه...
جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به من خیره شد...
سپس در حالیكه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه كاری داشتین با فكر كردین میتونم كاری براتون انجام بدهم صدام كنید...
وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میكردم و در افكار نامعلومی غرق شده بودم كه یكباره چشمم به پنجره ی اتاقی كه مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!
تعجب كردم...چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینكه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه كه هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...
كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
هر دو به سمت من برگشتند...
نگاهی به سهیلا كردم كه خیلی زود روی خودش رو برگردوند و مشغول شستن چند لیوان و فنجان چای شد؛سپس به مسعود نگاه كردم و گفتم:مشكلی پیش اومده؟!!!
مسعود نگاهی به سهیلا كه حالا پشتش به هر دوی ما بود انداخت و در حالیكه سعی داشت خشم لحظات پیش رو در خودش فرو ببره گفت:نه...فقط داشتم بعضی چیزها رو به سهیلا توضیح میدادم.
در حالیكه نگاهم به مسعود عمیق تر و دقیق تر شده بود سعی داشتم افكار خودم رو هم مرتب كنم؛گفتم:فكر میكنم بعضی چیزها رو هم باید برای من توضیح بدهی...اینطور نیست؟
مسعود نگاهی به من كرد و با كلافگی خاصی دست راستش را در لا به لای موهایش فرو برد و بعد هم دستش را انداخت و گفت:ببین سیاوش...قبل از اینكه حرف دیگه ایی بزنم یه سوال دارم؟
سهیلا سریع برگشت به سمت مسعود و با نگاهی كه آكنده از التماس بود گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...چرا اینجوری میكنی تو؟...آخه چرا نمیخوای قبول كنی كه هیچ...
مسعود با عصبانیت به او گفت:تو حرف نزن...تو ساكت شو...
سهیلا دوباره با التماس گفت:ببین مسعود من فهمیدم تو چی میگی...دیگه كافیه...
با نگاهی متعجب به سهیلا سپس به مسعود نگاه كردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای امید كه از اتاق خواب اومده بود بیرون و با حالتی حاكی از ترس و نگرانی به ما سه نفر چشم دوخته بود به گوشم رسید كه گفت:بابا؟...عمومسعود؟...داری ? با هم دعوا میكنید؟
سهیلا بلافاصله دستهاش رو با دستمالی خشك كرد و به سمت امید رفت و گفت:نه عزیز دلم...كسی با كسی دعوا نمیكنه...بابا و عمومسعود فقط دارن با هم حرف میزنن...
و بعد امید رو در آغوش گرفت و در ضمنی كه به سمت اتاق خواب میرفت رو كرد به من و مسعود و با نگاهی ملتمسانه خواست كه رعایت حال امید را بكنیم.
وقتی سهیلا همراه امید به داخل اتاق خواب رفت و درب رو بست به مسعود نگاه كردم و گفتم:هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!!!...چرا با سهیلا اینجوری حرف میزنی؟!!!...میشه به منم بگی بفهمم از چی دلخوری؟
مسعود به سمت پنجره ی آشپزخانه رفت و در حالیكه هنوز عصبانیت از رفتارش كاملا مشهود بود گفت:سیاوش...نه من خرم نه تو...
- خوب كه چی؟!!!
- سهیلا یه دختر جوونه...قشنگه...و هزارتا ویژگی دیگه داره كه برای هر مرد و پسری میتونه قابل توجه باشه...
- خوب حالا منظور؟!!!
مسعود به سمت من برگشت و برای لحظاتی نگاه جدی هر دوی ما در هم گره خورد سپس گفت:از نخ سهیلا بیا بیرون...وگرنه بدجور كلاهمون میره توی هم و قید دوستی چندین و چند سالمون رو میخونم و...اون فقط و فقط پرستار خانم صیفی هستش نه چیز دیگه...
دو دستم رو لبه ی كابینتها گذاشتم و پشت به مسعود كردم...برای لحظاتی سرم رو پایین گرفتم...
خدایا...مسعود فكر كرده من چه آدمی هستم؟...فكر كرده میخوام از سهیلا...مسعود فكر كرده این گرایش و میلی كه به وجود اومده فقط از ناحیه ی منه؟!!!...یا فكر كرده من قصد سو استفاده از این دختر رو دارم؟!!!...اصلا" چرا من باید به مزخرفات مسعود گوش كنم؟!...اگرم میل و كششی در حال شكل گرفتن هست مطمئنم یكطرفه نیست...در جاییكه من هنوز در شك و دو دلی این ارتباط به سر میبرم اما به عنوان یك مرد38ساله كاملا"میتونم درك كنم كه سهیلا تمایلش به من خیلی شدیدتر و خارج از هرگونه دو دلی هست...اما چرا مسعود این حرف رو میزنه؟!!!...
برگشتم به طرف مسعود و گفتم:تو از چی نگرانی؟...
مسعود قدمی به سمت من برداشت و در حالیكه فاصله ی كمی بین ما ایجاد شده بود در ضمنی كه ضربات ملایمی با كف دست به سینه ی من میزد گفت:سیاوش دارم بهت میگم...هر چی توی ذهنت نسبت به سهیلا داری پاكش كن...سهیلا فقط و فقط پرستار مادرته...همین و بس...
بعد از این حرف خواست برگرده كه بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم و گفتم:فقط به یه سوالم جواب بده...تو با سهیلا چه رابطه ایی داری؟
مسعود ایستاد و بدون اینكه صورتش رو به سمت من برگردونه با صدایی آروم اما لبریز از خشم گفت:اگه این موضوع شنیدنش خلاصت میكنه و باعث میشه بهش فقط به دیدی كه گفتم نگاه كنی...باید بگم...عاشقشم...خیلی هم دوستش دارم...راحت شدی...حالا حواست رو جمع كن...
لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:خر خودتی مسعود...دیگه بعد اینهمه سال خوب شناختمت...فقط نمیدونم مرضت چیه كه اصل ماجرا رو نمیخوای بگی...مرد حسابی تو عاشقش نیستی اما نمیفهمم چرا میخوای من رو متهم به اونچه كه توی ذهنیاتت پردازش كردی بكنی و جلوی پای من سنگ بندازی!!!...............


ادامه دارد ....

پ.ن:تو حتما" باید در عشق بمیری تا تولدی دوباره پیدا كنی.

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

pouria_br
02-02-2011, 18:32
سلام به دوستان گلم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهاردهم
--------------------------------------------

لبخندي از روي تمسخر زدم و گفتم:خر خودتي مسعود...ديگه بعد اينهمه سال خوب شناختمت...فقط نميدونم مرضت چيه كه اصل ماجرا رو نميخواي بگي...مرد حسابي تو عاشقش نيستي اما نميفهمم چرا ميخواي من رو متهم به اونچه كه توي ذهنياتت پردازش كردي بكني و جلوي پاي من سنگ بندازي!!!...
در همين موقع سهيلا از اتاق اميد اومد بيرون و به من گفت:اميد شما رو ميخواد...
دست مسعود رو رها كردم و به سهيلا كه با نگراني و تعجب به من و مسعود چشم دوخته بود نگاه كردم و در همان حال به مسعود گفتم:نري بگيري بخوابي...ميرم ببينم اميد چش شده...برميگردم...بايد همين امشب با هم صحبت كنيم...
به طرف اتاق اميد رفتم و سهيلا از جلوي درب اتاق كنار رفت و در همون حال گفت:خيلي ترسيده...هر چي بهش ميگم كه شما و مسعود فقط با هم صحبت ميكردين باور نميكنه هر كاري هم كردم ساكت نميشه...
نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:نگران نباش خودم الان باهاش صحبت ميكنم...
سپس وارد اتاق اميد شدم و درب رو بستم.
اميد روي تخت نشسته بود و با صورتي كه از اشك خيس بود به من نگاه ميكرد.از جايش بلند شد و به طرفم دويد...بغلش كردم.
گفت:بابا؟...چرا با عمو مسعود دعوا ميكردين؟!!!
- دعوا نميكرديم باباجون...فقط داشتيم با هم صحبت ميكرديم...من و عمومسعود هيچ وقت با هم دعوا نميكنيم...خودت كه ميدوني من و عمومسعود اهل دعوا كردن نيستيم...درسته؟
و بعد درحاليكه اميد رو در آغوش داشتم روي تخت نشستم.
از آغوشم بيرون اومد و روي تخت دراز كشيد و خواست كه من هم كنارش بخوابم.همين كار رو هم كردم و در حاليكه دوباره در آغوشم گرفته بودمش روي موهاش و سرش رو بوسيدم.
كم كم آرامش ميگرفت اما فكر من مشغول بود و از طرفي از صداهايي كه مي شنيدم مي تونستم بفهمم كه مسعود و سهيلا در حال صحبت با همديگه هستن...
اميد چشمهاش رو بسته بود ولي با شنيدن صداي صحبتهاي مسعود و سهيلا دوباره چشمش رو باز كرد و با نگراني گفت:بابا؟...چرا عمو مسعود عصبانيه؟!!!
پيشوني اميد رو بوسيدم و گفتم:چيز مهمي نيست بابا...سعي كن بخوابي.
در همين لحظه صداي سهيلا رو شنيدم كه با گريه گفت:اصلا" به تو مربوط نيست...
و بعد صدايي شنيدم كه در ابتدا باورم نميشد...!!! اما اشتباه نكرده بودم...مسعود دست روي سهيلا بلند كرده بود و صدايي كه شنيده بودم صداي كشيده ايي بود كه مسعود به سهيلا زده بود!!!
از روي تخت بلند شدم و اميد هم بلافاصله از جا بلند شد...رو كردم به اميد و گفتم:بابايي از اتاق بيرون نيا..باشه؟
اميد درحاليكه چشمانش از ترس و وحشتي كودكانه لبريز شده بود با حركت سر حرف مرا تاييد كرد...از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
حدس من درست بود...مسعود كشيده ايي به صورت سهيلا زده بود!!!
مسعود از خشم آكنده بود و سهيلا در اثر كشيده ايي كه خورده مشخص بود تعادلش رو كمي از دست داده بوده...چرا كه وقتي من وارد هال شدم اون تازه داشت از روي مبلي كه گويا در اثر كشيده ايي كه خورده روش افتاده بود بلند ميشد...
مسعود متوجه ي حضور من در هال نبود.
ديدم بار ديگه به طرف سهيلا رفت و خواست بازوي اون رو بگيره كه با صداي بلند گفتم:مسعود!!!
سهيلا سريع از روي مبل بلند شد و خواست از كنار مسعود رد بشه كه مسعود بازوي اون رو گرفت...
به طرف اونها رفتم و بين هردوي اونها قرار گرفتم و دست مسعود رو از بازوي سهيلا جدا كردم.
مسعود با صدايي كه بي شباهت به فرياد نبود گفت:سياوش به تو مربوط نيست....پس دخالت نكن...
- اتفاقا" به من مربوطه...تو توي خونه ي من داري كسي رو ميزني كه پرستار مادرمه...مگه نه؟
مسعود خنده ايي از روي عصبانيت و تمسخر به لب آورد و گفت:پرستار مادرت؟...مطمئني؟!!!
- مسعود بريم توي حياط با هم صحبت ميكنيم...من نميدونم امشب تو چه مرگت شده!!!...اگه يك كم به اون مغزت فشار بياري مي فهمي كه توي اين خونه يه بچه ي8ساله بعلاوه يك پيرزن مريض احواله...اين يكي هم كه نميدونم به چه علت دست روش بلند كردي يه دختر22ساله اس نه يه مرد هم هيكل و هم سن خودت...مي فهمي چي دارم ميگم؟
مسعود سعي كرد با ضربه ايي كه به سينه ي من وارد كرد من رو از سر راهش كنار بزنه تا دستش به سهيلا برسه اما موفق نشد و بعد رو كرد به سهيلا و گفت:بروگمشو وسيله هات رو جمع كن...همين الان برميگرديم تهران.
ديگه واقعا عصبي شده بودم و اصلا" نمي تونستم رفتار و گفتار مسعود رو براي خودم تعبير و تفسير كنم با عصبانيت گفتم:مسعود ديوونه شدي؟
سهيلا در حاليكه گريه ميكرد گفت:مسعود من بچه نيستم تو هم اختيار دار من نيستي...
مسعود دوباره هجوم برد كه سهيلا رو كتك بزنه اما موفق نشد چرا كه من كاملا" بين اون و سهيلا قرار گرفتم و با جديت هر چه تمام تر گفتم:اگه يك بار ديگه دستت رو روي سهيلا بلند كني قبل از اينكه بگي چه مرگته به خداوندي خدا قسم مسعود حرمت دوستيمون رو زير پا ميگذارم و همين جا حالت رو جا ميارم...
- تو حرمت رو زير پا گذاشتي بد بخت خودت خبر نداري...
از اين حرف مسعود يكه ايي خوردم!!!
من چه كرده بودم كه حرمت دوستيمون رو شكسته ام!!!...
صداي مامان از اتاقش به گوش رسيد كه با نگراني سهيلا رو صدا ميكرد و دائم مي پرسيد چه خبر شده و يا من رو صدا ميكرد...
رو كردم به سهيلا و گفتم:ميشه بري ببيني مامان چي ميگه تا من با مسعود صحبت كنم؟
مسعود فرياد زد:سهيلا تو اخلاق منو ميدوني...بهت گفتم برو وسايلت رو جمع كن...برميگرديم تهران...همين الان...
ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم و من هم با فرياد و عصبانيت رو كردم به مسعود و گفتم:سهيلا هيچ جا حق نداره بره...اون رو من استخدام كردم تا پرستار مادرم باشه و طبق تعهدي كه داده بايد از مادرم مراقبت كنه...الانم به رضايت خودش اومده به اين مسافرت مسخره تا در طول سفر مراقب مامان باشه...ولي مسعود اگه خيلي ناراحتي تو ميتوني بري...
در همين لحظه اميد با توجه به تذكري كه بهش داده بودم تا در اتاقش بمونه اما از اتاق اومده بود بيرون و در حاليكه به شدت ترسيده بود با بغض گفت:بابا برگرديم تهران...اصلا" برگرديم تهران...چرا دارين دعوا ميكنين؟...من ميخوام برگرديم خونه...بابا برگرديم...
مسعود و من هر دو با ديدن اميد كه واقعا" ترسيده بود سكوت كرديم و از هم فاصله گرفتيم.
سهيلا به طرف اميد رفت اما اميد به سمت من دويد و من هم بغلش كردم و گفتم:نترس بابا...تو مردي اين كارها چيه؟
اميد در حاليكه گريه ميكرد گفت:برگرديم خونه...برگرديم...
اميد رو در آغوش گرفتم و از درب هال رفتم بيرون.
به همراه اميد در حياط قدم زدم اما متوجه بودم كه اميد با نگراني دائم به ساختمان ويلا نگاه ميكنه...
لحظاتي بعد مسعود هم از خونه اومد بيرون.
وقتي به من و اميد نزديك شد چهره اش معلوم بود كه هنوز عصبيه اما به خاطر اميد سعي داره لبخند در چهره اش رو حفظ كنه و بعد با تمام ممانعتي كه اميد ميكرد اون رو از آغوش من گرفت و گفت:قربونت بشم عمو جون...تو مگه نميدوني من و بابات بعضي اوقات سگ ميشيم و پاچه ي همديگرو ميگيرم...نوكرتم...بيا يه ذره با هم حرف بزنيم...از وقتي رسيديم تو همه اش خواب بودي...بيا بغل عمو ببينم...
وقتي اميد در آغوش مسعود كمي آرامش گرفت با صدايي آروم در حاليكه به همراه مسعود و اميد قدم ميزدم گفتم:مسعود...من نميدونم تو چته...اما حق داري...سهيلا فقط به يه منظور استخدام شده...منم ديگه بايد اونقدر شناخته باشي كه چه آدمي هستم...ولي با اينهمه اگه فكر ميكني واقعا" اشتباه كردي سهيلا رو براي پرستاري مامان به من معرفي كردي؛هر زمان كه خواستي ميتوني با سهيلا برگردي تهران...فكر ميكنم اصلا" اينطوري بهتر باشه...حداقلش اينه كه دوستي چندين سالمون به گند كشيده نميشه...سهيلا نشد يكي ديگه...دوباره آگهي استخدام پرستار ميدم...ديگه هم نميخوام تو نگران وضع زندگي من باشي.
مسعود سكوت كرده بود و فقط به من نگاه ميكرد و در همون حال هم روي سر اميد كه در بغلش نشسته بود دست مي كشيد.
از مسعود فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم و گفتم:تو با اميد توي حياط قدم بزنيد ميرم به سهيلا هم بگم كه ديگه نميخوام به كارش ادامه بده...
اميد براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد سرش رو روي شونه ي مسعود گذاشت.
از پله ها بالا رفتم و زير لب اين جملات رو گفتم كه مسعود كاملا" متوجه ي حرفم شد:خير سرمون اومديم شمال تا به قول تو يه آب و هوايي عوض كنيم...گند زدي به همه چي...
ديگه به مسعود و اميد نگاه نكردم و برگشتم بقيه پله ها رو بالا رفتم.
وقتي وارد خونه شدم ديدم سهيلا از اتاق مامان خارج شد و چراغ اتاق رو هم خاموش كرد...فهميدم مامان هم آرامش گرفته.
نگاهي به سهيلا كردم و گفتم:بيا بشين ميخوام باهات حرف بزنم.
نگاه نگرانش رو به روي خودم كاملا" حس ميكردم اما بايد به خواسته ي مسعود احترام ميگذاشتم...اون بهترين و صميمی ترين دوست من بود...شايد اينطوري بهتر بود...قبل از اينكه دير بشه و مثل يه مرد ناپخته دل به همچين دختري ببندم بايد كاري ميكردم...شايد مسعود واقعا" حق داشت!!!
روي يكي از راحتي هاي هال نشستم و سهيلا هم با اشاره ي من رو ي راحتي نزديك من نشست.
انگشتهاي دستانم رو در هم گره كردم و سرم پايين بود...نمي خواستم به صورتش نگاه كنم..شايد واقعا" مي ترسيدم از اينكه با نگاه به اين دختر منطق و استدلال خودم رو به تزلزل بيندازم...
نفس عميق و صدا داري كشيدم و در ضمني كه به سراميكهاي كف هال خيره شده بودم گفتم:فردا برميگرديم تهران...فردا صبح...
صداي متعجب سهيلا رو شنيدم كه حرف من رو تكرار كرد:فردا صبح؟!!!
- آره...وقتي رسيديم تهران ديگه لازم نيست براي پرستاري ماردم به زحمت بيفتي...دوباره آگهي ميدم توي روزنامه...به خاطر تمام زحمتهايي هم كه اين روزها متحمل شدي بي نهايت ممنونم...
- ولي چرا؟!!!
- به هزار و يك دليل.
- يعني اونقدر ارزش ندارم كه حتي يكي دو تا از اون هزار دليل رو بهم بگين تا منم بفهمم چرا؟
- مسعود نميخواد كه ديگه به كارت ادامه بدهي...
- مسعود نميخواد...شما چي؟!!!...مادرتون چي؟!!!...اميد چي؟!!!
جوابي نداشتم بگم چرا كه پاسخهاي من از قبل معلوم بود...مسلما" مامان به سهيلا نياز داشت؛اميد هم همينطور...و اما خودم!!!
نمي خواستم به هيچ عنوان به خودم و نياز دروني خودم فكر كنم...شايد در اون لحظات بي اهميت ترين موضوع اين وسط براي من خود من بود!!!
وقتي ديد سكوت كردم با صدايي پر از غصه گفت:پس لااقل اجازه بدين تا وقتي يه پرستار مناسب براي خانم صيفي پيدا نكردين بيام وكارهام رو انجام بدهم...بعدش كه فرد مناسبي رو پيدا كردين ميرم...
- نه...ممنونم...درسته كه توي اين چند روز واقعا كمك بزرگي از همه نظر برام بودي...اما نگران نباشين بدون شما هم ميتونم از پس كارهام بر بيام...
سپس بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم...
متوجه بودم كه سهيلا بي حركت روي راحتي نشسته...گويا در فكری عميق فرو رفته بود...
در همين لحظه درب هال باز شد و مسعود به همراه اميد وارد هال شدند.
مسعود براي لحظاتي به سهيلا نگاه كرد اما سهيلا اصلا" به او توجهي نكرد و همچنان به نقطه ايي خيره بود!
اميد دست مسعود رو گرفت و گفت:عمو مياي امشب كنار من روي تختم بخوابي؟
مسعود دوباره اميد رو از روي زمين بلند كرد و در آغوش گرفت و گفت:آره عموجون چرا كه نيام...بريم...
وقتي اميد و مسعود به سمت اتاق خواب ميرفتن با صدايي كه براي مسعود قابل شنيدن باشه گفتم:فردا صبح همگي برميگرديم تهران.
مسعود سري به علامت تاييد حرف من تكان داد و اميد هم با چشماني غمگين به من نگاه كرد سپس مسعود و اميد وارد اتاق خواب شدند و درب را هم بستند.
روي يكي ازصندليهاي آشپزخانه نشستم و بي اراده به روزهاي آينده فكر كردم...
به اينكه بعد از رفتن سهيلا دوباره برميگردم سر خونه ي اول...نگراني براي مامان...نگهداري از اون...انجام كارهاش...كلافه شدن مجدد اميد...كارهاي خونه...كارهاي شركت...همه و همه...بار ديگه...خدايا...پس كي ميخواي دست من رو هم بگيري؟!
كي ميتونه باور كنه كسي مثل من با داشتن اينهمه امكانات؛دنيايي از درد و مشكلات رو هم در لحظه لحظه ي زندگيش به دوش ميكشه؟...
چرا مسعود داره اين آرامش رو از زندگي من ميگيره؟...من كه بدي در طول دوستيمون به مسعود نكردم...اين حق من نيست...مسعود چرا نميخواد ديگه لحظه ايي من رو درك كنه؟...مسعود هميشه براي من يه دوست خوب بوده...اما حالا كه واقعا" نياز به دوستيش دارم يكباره داره همه چيز رو از من دريغ ميكنه...مسعود تو كه اينقدر روي اين دختر حساس بودي اصلا" چرا فرستاديش خونه ي من؟...خدايا مسعود كه من رو ميشناسه...ميدونه من مرد كثيف و هرزه ايي نبودم و نيستم...پس چرا داره در اين شرايط من رو قرار ميده و اين بازي رو داره سرم درمياره؟
يك دستم روي ميز بود و پيشونيم رو به دستم تكيه داده بودم...به گلهاي روميزي خيره بودم و دائم از خودم سوال ميكردم كه چرا بايد با سست عنصري خودم مسعود رو ناراحت كرده باشم؟!!!...
اما آيا واقعا" من سست عنصر شده بودم؟...آيا واقعا" بي مقدمه به سمت سهيلا گرايش پيدا كرده بودم؟...نه...من مردي نبودم كه به سادگي متوجه ي دختري مثل سهيلا بشم...من كاملا" موقعيت خودم رو ميدونم...ولي رفتار سهيلا بي تاثير نبود...سهيلا مثل يك حرير نرم و لطيف چنان رفتاري رو در اين چند روز از خودش نشون داده بود كه هر مرد ديگه ايي هم جاي من بود متوجه ي احساس اين دختر ميشد!!!...اما چرا؟!!!...چرا سهيلا بايد به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟
قبول دارم كه فاكتورهاي وجودي من براي خيلي از دخترها و زنها ممكنه جذابيت داشته باشه...اما سهيلا چرا بايد به اين سرعت نسبت به من علاقه پيدا كرده باشه؟...اصلا" آيا واقعا" علاقه پيدا كرده؟...يا من در تصورات خودم اين رو حس ميكنم و شايدم...شايدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ايي رو مرتكب ميشم...نميدونم...نميدونم... خدایا چرا اينقدر تنهام گذاشتي ؟...چرا؟...
صداي مليح و آروم سهيلا رو شنيدم كه حالا كنار من ايستاده بود و گفت:مسعود ميخواد من ديگه پيش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چي؟...بازم بهم ميگين كه برم؟...ميگين كه بهم نيازي ندارين؟
پيشونيم رو از تكيه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
تمام صورتش از اشك خيس بود...!!! اما چرا؟!!!
يك طرف صورتش هنوز به خاطر كشيده ايي كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر مي رسيد.
از روي صندلي بلند شدم و رو به روي اون ايستادم و گفتم:سهيلا...دوست ندارم گريه كني...نمي فهمم براي چي داري گريه ميكني...اگه اين وسط كسي هم بخواد غصه بخوره اين منم نه تو...من بايد به حال خودم و زندگيم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر ميكنن مرد خوشبخت و ثروتمندي هستم اما توي دريايي از غم و مشكل دارم غرق ميشم...اين منم كه بايد برم يه گوشه ي دنيا و به حال خودم اشك بريزم كه بهترين دوستم با وجودي كه شرايط زندگي من رو ميدونه اما ديگه حاضر نيست مرهمي براي دردهام بشه...اين منم كه بايد به حال خودم زار بزنم چون نميدونم خدا به كدامين گناه داره اينجوري مجازاتم ميكنه...اون از زندگي مزخرف10ساله ي من...اين از مادر بيمارم و نگراني هام براي اون...بودن پسر كوچولوي8ساله ام در اين وسط كه با كوچكترين تلنگر احساسي اينجوري كه چند دقيقه پيش ديدي يكباره فرو ميريزه...اينم از بهترين دوستم...آره...آره سهيلا حتي اگر خودتم بخواي به كارت ادامه بدهي ديگه اين منم كه نميخوام...
با چشمهايي پر از اشك به صورت من خيره شده بود و با صدايي كه لبريز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش ميكنم...من نمي تونم...يعني ديگه دست خودم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:سهيلا...سعي نكن به من و زندگي من بيشتر از اين نزديك بشي...من يه مرد38ساله ام بايد...
- ميدونم...من همه چي رو ميدونم...مدتها قبل از اينكه بيام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چيز از زندگي شما رو برام گفته بود...نه يك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اينكه شما رو ببينم همه چيز رو ميدونستم...شايد بيشتر از شما ندونم اما مطمئن باشيد كمتر هم نميدونم...اما از وقتي شخصا" شما رو ديدم...ديگه حال حال خودم نيست...تو رو خدا...خواهش ميكنم...اجازه بدين بازم بمونم...به مسعود توجه نكنيد...اصلا زندگي من به خودم مربوطه نه به مسعود...
ديدن اون صورت زيبا و گريان در اون فاصله ي نزديك به خودم باعث كلافگي من شده بود...
خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا......
ادامه دارد .....

پ.ن:برای عاشقی٬ذهن باید کاملا"خالی باشد٬در حالی که٬ما فقط به وسیله ی ذهنمان عشق می ورزیم٬به نحوی که عشقمان در نازل ترین مرتبه اش رابطه ی جنسی میشود و در بالاترین مرتبه اش ترحم و دلسوزی.اما عشق٬متعالی تر از رابطه ی جنسی و ترحم است.

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

H.Operator
02-02-2011, 20:44
سلام به دوستان خوبم و یادی از میلاد جان که الان جاشون در بین ما خیلی خالیه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت پانزدهم
--------------------------------------------

خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا...
ديگه نخواستم به افكارم كه تمام ذهنم رو درگير كرده بود ادامه بدهم براي همين از كنار سهيلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
وقتي روي تخت دراز كشيدم گويي خستگي جسمي و فكري يكباره هجوم خودشون رو به آدم خسته ايي مثل من به بي نهايت رسوندن چرا كه دقايقي بيشتر طول نكشيد و من به خواب رفتم.
صبح وقتي چشم باز كردم مسعود كنار تخت من ايستاده و سعي داشت به آرومی من رو بيدار كنه.
از روي تخت بلند شدم...خستگي و كلافگي شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اينكه سه ٬ چهار ساعتي خوابيده بودم اما گويا حتي در طول مدتي هم كه خواب بودم فشار و خستگي من نه تنها كم نشده بود كه بيشتر هم گشته بود!!!
دو دستم رو در موهايم فرو بردم و بعد شنيدم كه مسعود گفت:همه چيز رو جمع كردم...ما صبحانه خورديم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوري و بعد مامان رو بگذاريم توي ماشينت و راه بيفتيم...
پاسخ مسعود رو ندادم...ميلي به خوردن صبحانه نداشتم...پيراهنم رو كه شب قبل درآورده و روي لبه ي تخت انداخته بودم برداشتم و پوشيدم و در حاليكه دكمه هاي اون رو مي بستم گفتم:من صبحانه نميخورم...اميد بيدار شده؟
- نه خوابه...روي صندلي عقب ماشينم رو مرتب ميكنم تا موقع رفتن بخوابونمش روي صندليهاي عقب.
با بي حوصلگي گفتم:لازم نكرده ببريش توي ماشينت...عقب ماشين خودم روي صندلي مي خوابونمش...
- ولي صندلي جلوي ماشينت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندليهاي عقب ديگه جاي كافي براي خوابيدن اميد نداره...
- داره...تو نگران نباش...ديشب بهت گفتم نميخوام ديگه نگران هيچ چيز زندگي من باشي...اميدم قسمتي از همون زندگيم محسوب ميشه...
- سياوش...!
- همين كه گفتم...
سپس از اتاق بيرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
هر چقدر اصرار كرد كه كمكم كنه تا مامان رو با كمك همديگه به ماشين منتقل كنيم قبول نكردم...وقتي جديت من رو ديد ديگه اصراري نكرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه كمكم كنه...
از وقتي بيدار شده بودم سهيلا رو نديده بودم...سراغي هم ازش نمي گرفتم...مثل اين بود ميخواستم با تمام قدرت جلوي همه ي احساساتم ايستادگي كنم...
دقايقي بعد اميد رو هم كه هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روي صندلي عقب قسمتي كه جا داشت قرار دادم و پتويي هم روي اون انداختم.
صبح زود بود و ابراهيم خان و همسرش از اينكه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بوديم متعجب و تا حدودي نگران در حياط ايستاده بودند.
سفارشهاي لازم و تكراري هميشه رو بابت ساختمان ويلا به ابراهيم خان كردم و مقداري هم پول در جيبش گذاشتم...
برگشتم به سمت ساختمان تا ببينم چيزي از وسايل اميد در خونه جا نمونده باشه...
وقتي وارد خونه شدم مسعود روي يكي از راحتي ها نشسته بود و سيگار ميكشيد.
درب يكي از اتاقها باز شد و سهيلا اومد بيرون...
با يك نگاه به صورتش كاملا ميشد تشخيص داد كه تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بيدار بوده و گريه ميكرده...ولي نميخواستم ديگه به اين قضايا توجهي داشته باشم...ميخواستم بپذيرم كه بايد با تنهايي خودم خو كنم...بايد بپذيرم كه سرنوشت منم همينه...انگار همه ي دنيا رو در مصاف جنگ با خودم ديده بودم و مغلوب شدن در اين جنگ براي من امري مسلم بود...پس لازم نبود با وارد كردن مسائل احساسي كه فرجام درستي هم نداشت به سرنوشتم ٬ منحوسي طالعم رو بيشتر از پيش براي خودم به اثبات برسونم...
به طرف اتاق خواب اميد رفتم و وقتي درب اتاق رو باز كردم صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:همه وسايلش رو جمع كردم...هيچي جا نمونده...همه رو توي ساكش گذاشتم و مسعود ساك رو توي صندوق عقب ماشينتون گذاشته...
با صدايي گرفته تشكر ساده ايي از سهيلا كردم.
مسعود سيگارش رو خاموش كرد و به همراه سهيلا از ويلا خارج شد و پشت سر اونها من هم رفتم بيرون.
اميد خواب بود...به شدت عصبي بودم و با سرعتي بالا از همون ابتداي راه رانندگي رو شروع كردم.
مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهاي ماشينش رو خاموش و روشن ميكرد...ميدونستم منظورش اينه كه چرا اينقدر دارم با سرعت رانندگي ميكنم اما اصلا" توجه نميكردم...دلم نميخواست هر وقت كه توي آينه نگاه ميكنم سهيلا رو ببينم كه كنار مسعود نشسته...
با هر سبقتي كه از ماشينهاي سر راهم ميگرفتم مسعود هم همين كار رو ميكرد...چند باري از من جلو زد و سعي كرد با كم كردن سرعتش من رو هم وادار كنه كه سرعتم رو كم كنم اما باز با شدت سبقت ميگرفتم ولي نمي تونستم مسعود رو جا بگذارم طوريكه ديگه توي آينه نبينمشون چرا كه دائم مسعود دنبالم بود...
توي گردنه هاي هراز چم در حال سبقت بودم كه از مقابل يك ماشين سواري و يك موتوري در مسيرم قرار گرفتن...
مجبور شدم با همون سرعت به منتهي عليه سمت چپ جاده بكشم...ماشين مقابل رو رد كردم اما موتوري تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاكي كشيد و هر دو سرنشين افتادن و موتورشونم به پهلو روي زمين افتاد.
مامان فقط با صدايي مضطرب دائم ميگفت:يا امام رضا...سياوش جان...سياوش داري چيكار ميكني مادر؟
ماشين رو متوقف كردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهيلا از ماشين پياده شدن.
سهيلا به طرف ماشين من دويد تا ببينه حال مامان و اميد چطوره و مسعود به سمت سرنشينهاي موتور كه هر دو بلند شده بودن و در حال تكون دادن لباسهاشون بودن رفت...
خودم هم پياده شدم و فقط به اميد كه بيدار شده بود گفتم كه از ماشين پياده نشه و بعد به سمت دو پسري كه سرنشين موتور بودن رفتم...
خوشحال بودم كه سالم هستن...هر دو جوان و ميشه گفت تا حدي از وضعيت ايجاد شده كه متخلف من بودم به شدت ترسيده بودن...
وقتي نزديك اونها رسيدم يكيشون با عصبانيت فرياد كشيد:هي يارو مگه مستي؟...چرا مثل گاو رانندگي ميكني؟
مسعود كه معلوم بود تا من برسم هم كلي با اونها درگير لفظي شده بود به سمت اون پسر برگشت ولي بلافاصله بازوي مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
پسر دوم كه به سمت موتور رفته بود و در حال بلند كردن موتور از روي زمين بود به دوستش گفت:خفه شو سعيد...حالا كه چيزي نشده...
دوستش با عصبانيت گفت:دهنمون سرويس شد...عزرائيل رو ديدم ميگي چيزي نشده؟...مرتيكه ي مادر..عوضي معلوم نيست چي خورده يا چي زده كه عينهو...
مسعود يقه ي اون پسر رو گرفت وبا صداي بلند گفت:جوجه خفه ميشي يا خفه ات كنم؟...زر زر نكن...حالا كه سالمي...برو خدا رو شكر كن وگرنه همچين مي زنمت همين جا كه از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببيني و بعد ملاقات با عزرائيل دستش رو بگيري بري اون دنيا...
تا به خودم بيام متوجه شدم مسعود و اون پسر كه اسمش سعيد بود با هم درگير شدن!
دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش كردم و فرياد زدم:مسعود بس كن ببينم چه غلطي بايد بكنم...
و بعد صداي پسر دوم رو شنيدم كه با فرياد به دوستش كه سعي داشت از دست اون خودش رو خلاص كنه و به سمت مسعود بره گفت:سعيد خفه شو ديگه...مگه كوري نميبيني زن و بچه همراهشونه...اينقدر فحش ناموس نده كثافت...
كم كم سعيد و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوي اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ايرادي پيدا نكرده بود تنها كاري كه بعد از عذرخواهي و قبل اومدن هر پليسي به محل تونستم انجام بدهم اين بود كه چندتا تراول از جيبم بيرون آوردم و گذاشتم توي دست صاحب موتور و قبل خبردار شدن پليس خداحافظي كردم و رفتم به سمت ماشينم...
اون دو تا پسر هم كه كاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدي شوكه شده بودن سريع خداحافظي و تشكر كردن و رفتن.
درب ماشين رو باز كردم و لبه ي صندلي نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شكر ميكردم كه اتفاقي براي اون دو تا جوون نيفتاده بود...
اميد دستش در دست سهيلا بود و كنار ماشين ايستاده بود...مامان حرفي نميزد مشخص بود سهيلا آرومش كرده...
مسعود به طرف من اومد و گفت:اين چه وضع رانندگيه سياوش؟...ميدوني از اول جاده با چه سرعتي داري ميروني؟...فكر خودت نيستي فكر اميد و مامان رو بكن...
سرم پايين بود و به زمين خاكي زير پاهام نگاه ميكردم...اصلا" حوصله ي حرفهاي مسعود رو نداشتم چرا كه مسعود بايد مي فهميد اين خودشه كه عامل اصلي بهم ريختگي اعصاب من شده...اما انگار نمي خواست اين موضوع رو درك كنه!!!
به اميد نگاه كردم و گفتم:سوار شو بابا...چيزي نشده نترس...سوار شو ميخوام حركت كنم...
كاملا" توی ماشين قرار گرفتم و خواستم درب ماشين رو ببندم كه مسعود نگذاشت و گفت:سياوش چند دقيقه صبر كن يه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بيفت...
در ماشين رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...اميد سوار شو بابا...
سهيلا درب عقب رو باز كرد و اميد رو به داخل ماشين فرستاد و از مامان هم سوال كرد كه مشكلي نداره و مامان هم در ضمني كه با نگراني به من نگاه ميكرد گفت:نه مادر من مشكلي ندارم...
صداي سهيلا رو شنيدم كه به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگي كنيد خواهش ميكنم.
و سپس از ماشين بيرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشين مسعود برگشت.
منتظر نشدم مسعود سوار ماشينش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقيه ي مسير سعي كردم سرعتم رو در كنترل داشته باشم.
وقتي رسيديم جلوي درب منزل ماشين مسعود هم چند لحظه بعد رسيد و پشت ماشين من نگه داشت.
بلافاصله از ماشين پياده شدم و به سمت ماشين مسعود رفتم و در حاليكه نگذاشتم درب ماشين رو باز كنه و حتي پياده بشه خم شدم و از شيشه ي كنارش با عصبانيت گفتم:به كمكت نيازي ندارم..برو سهيلا رو برسون خونشون...
مسعود لحظاتي كوتاه به صورت من نگاه كرد...
متوجه شدم سهيلا ميخواد از ماشين پياده بشه كه با قاطعيت گفتم:مگه نگفتم نميخوام بياي ديگه...بشين توي ماشين...مسعود راه بيفت...
مسعود در حاليكه با عصبانيت به من نگاه ميكرد بدون اينكه حرفي بزنه ماشين رو به حركت درآورد و رفت.
اون روز بعد آوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم كه اميد هنوز هيچي نشده دوباره كلافه و عصبي شده و سعي داشت با ديدن كارتونهاي مورد علاقه ي خودش در حاليكه صداي تلويزيون رو فوق العاده بلند كرده بود خودش رو سرگرم كنه...
هر بار كه صداي تلويزيون رو كمي كم ميكردم بلافاصله دوباره اميد صدا رو زياد ميكرد!!!
كم كم از صداي تلويزيون و مسائل پيش اومده كه حسابي عصبيم كرده بود كلافه شدم براي همين بعد از ظهر كارهاي لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت اميد رو بوسيدم و گفتم كه براي يكي دو ساعت بايد برم بيرون و به كاري رسيدگي كنم...
وقتي از خونه اومدم بيرون ساعتي بي هدف به رانندگي مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزين تا ماشين رو بنزين بزنم...لحظات آخر كه ميخواستم پول خورد از توي داشبورد بردارم كاغذي رو كه آدرس منزل سهيلا روي اون نوشته شده بود رو ديدم...
وقتي از پمپ بنزين خارج شدم براي دقايقي كنار خيابان توقف كردم و به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كردم...
تمام موضوعات مبهم مربوط به سهيلا و مسعود در همون دقايق به ذهنم هجوم آوردن...
چرا زودتر به فكرم نرسيده بود؟!!!
چرا از خود سهيلا واقعيت رو سوال نكرده بودم؟!!!
چرا هميشه فكر كرده بودم در اين مورد نبايد چيزي بپرسم و هر چي لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من ميگه؟!!!
چه فرقي ميكنه...اگه موضوعي هم در اين ميون باشه سهيلا هم ميتونه برام بگه...
اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقي نداره كه اين موضوع رو مسعود به من بگه يا سهيلا...
با همين افكار ماشين رو به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود هدايت كردم.
وقتي به محل مربوطه رسيدم ماشين رو در گوشه ايي پارك كردم و پياده شدم...
همون جايي كه دو شب پيش توي خيابون سهيلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار كرده بودم...
طبق آدرس موجود جلوي درب خونه ايي با پلاك ياد شده ايستادم و زنگ رو فشار دادم...چيزي طول نكشيد كه پيرمرد خوش برخورد و مهرباني درب رو باز كرد...!!!
با تعجب نگاهي به پيرمرد و سپس آدرس توي كاغذ انداختم و گفتم:سلام پدرجان...ببخشيد..اينجا منزل خانم گماني هستش؟
پيرمرد لبخندي به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اينجا منزل خداياري است و منم خداياري هستم و الان دقيقا"60سالي ميشه كه ساكن اينجا و اين محله هستم...
كمي از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاك اون خونه وخونه هاي ديگه نگاه كردم...ولي من آدرس رو درست اومده بودم!!!
دوباره به آقاي خداياري نگاه كردم و گفتم:عذرميخوام پدرجان...شما گفتين كه60ساله در اين محليد...خوب پس شايد بدونيد خانم گماني مستاجر كدوم يك از خونه هاي اين كوچه اس؟...ايشون با مادرشون زندگي ميكنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پيشم مادرشون رفت مكه...
آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!............
ادامه دارد

پ.ن:عشق حقیقی یعنی توقف فکر. وقتی با هم هستید فکر را کنار بنهید ٬ در چنین حالتی است که به هم نزدیک خواهید بود.آن وقت دفعتا" یکی خواهید شد.آن وقت بدن های شما ٬ شما را از هم جدا نمی کند.در اعماق بدن هایتان کسی رمزها را درهم می شکند.سکوت ٬ شکننده ی این رمز است.

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

ehsan_92
02-02-2011, 21:55
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

قسمت شانزدهم
آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!
نميتونستم دليلي براي اين كار سهيلا پيدا كنم!!!
هر چي فكر ميكردم به جايي نمي رسيدم!!!
صداي آقاي خداياري رو دوباره شنيدم كه گفت:واقعا" براي من مشكلي نيست...اگر شما بخواين همين الان از تمام همسايه ها مي پرسم...
به ميون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشكلي نيست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
و بعد از او خداحافظي كردم و از كوچه خارج شدم وبه سمت ماشينم رفتم.براي لحظاتي كوتاه به انتهاي دو سوي خيابان نگاه كردم و با حالتي ناباورانه سوار ماشين شدم.
در مسير كه به سمت منزل حركت ميكردم چند باري خواستم با مسعود تماس بگيرم اما در نهايت پشيمون شدم.
دلخوري كه از دست مسعود داشتم حس ميكردم شدت گرفته چرا كه تمام اين مسائل رو از چشم مسعود ميديدم...واقعا" چرا مسعود داره اين بازيها رو در مياره؟!!!
توي راه غذايي هم براي شام از بيرون تهيه كردم و به منزل برگشتم.
وقتي وارد خونه شدم همه جا ساكت بود!!!
حدس زدم اميد بايد توي اتاقش مشغول بازي باشه براي همين به سمت اتاق مامان رفتم و در كمال تعجب ديدم اميد روي زمين كنار تخت مامان يك بالشت گذاشته و دراز كشيده...كمي هم رنگ پريده بود!!!
مامان وقتي من رو ديد بلافاصله گفت:سياوش جان خوب شد زود برگشتي...فكر ميكنم اميد كمي حال نداره...مثل اينكه تب كرده...
سريع كنار اميد نشستم و دستم رو روي پيشوني اميد گذاشتم...مامان درست حدس زده بود...اميد تب داشت!!!
نگاهي به مامان كردم و گفتم:آره تب داره بايد ببرمش دكتر...شما كاري با من نداري؟
از نگاه معصوم و خجالت زده ي مامان متوجه شدم كه به كمك احتياج داره.
با عجله كارهاي مربوط به مامان رو انجام دادم و بعد بلافاصله اميد رو بغل كردم و گذاشتمش توي ماشين...بدنش به شدت داغ شده و بي حال بود!!!
وقتي نگاهش ميكردم تمام وجودم ميخواست فرياد بكشه...خدايا اين بچه چرا اينقدر بايد عذاب بكشه؟
الان بايد مادري بالاي سرش بود و عاشقانه نگرانش ميشد و از اون مراقبت ميكرد...اما حالا...
تمام مسير دائم سعي داشتم گاهي دستش رو هم بگيرم و نوازشش كنم...
هنوز به كيلينيك مورد نظر نرسيده بوديم كه متوجه شدم به آرومي داره اشك ميريزه!!!
گفتم:اميد!!!...چيه بابا؟!!!...نترس فقط يه كوچولو تب داري...مطمئن باش نميگذارم دكتر برات آمپول بنويسه...
اميد هميشه از آمپول فراري بود و فكر ميكردم گريه اش قاعدتا" يا بايد از ترس آمپول باشه يا از درد احتمالي كه در اثر بيماري بهش عارض شده بود...اما در همين لحظه كه من به اين موضوع فكر ميكردم با بغضي دردآلود گفت:بابا...بگو سهيلا جون برگرده...ميخوام سهيلا جون بياد...
روي سرش دست كشيدم و گفتم:قربونت بشم...حالا بريم دكتر بعدش با هم صحبت ميكنيم.
وقتي به كيلينيك رسيدم خوشبختانه خلوت بود و زياد معطل نشدم.
زمانيكه دكتر؛اميد رو معاينه كرد متوجه بودم كه كارش رو داره با دقت بيشتري انجام ميده و كمي از حالت معمولي معاينه اش بيشتر طول كشيد و بعد در ضمني كه نسخه ايي رو براي اميد مي نوشت گفت:ولله من هيچ مورد خاص ظاهري مبني بر عفونت گلو يا گوش يا حتي سرماخوردگي هم در اين بچه نمي بينم اما تبش بالاست...براي همين غير داروي تب بر و مسكن و يك سرم جهت پايين آوردن تبش داروي ديگه ايي رو تجويز نميكنم...اما يه آزمايش خون و ادرار براش مي نويسم كه فردا صبح زود ناشتا بيارينش همين جا...اينجا آزمايشگاهش روزهاي تعطيل هم فعاله...
اميد در حاليكه از شنيدن سرم ترسيده بود رو كرد به من و گفت:بابا من سرم نميزنم...بريم خونه...من فقط ميخوام سهيلا جون برگرده...تو رو خدا بهش بگو بياد...اون بياد قول ميدم خوب بشم...ديگه شيطوني هم نميكنم...حرف همه رو هم گوش ميكنم...بابا تو رو خدا...
دكتر نگاه دقيقي به اميد و سپس رو به من كرد و گفت:سرم رو حتما بايد بزنه...تبش بالاست و اگه سرم رو نزنه ممكنه نصفه شب دچار مشكل بشه...شما برو داروهاش رو بگير منم يه ذره با اين آقا اميد حرف بزنم ببينم اگه سهيلا خانم رو براش بگم بيارن بازم ميگه سرم نميخوام يا راضي ميشه كه سرمش رو بزنه؟...
لبخندي زدم و از روي صندلي بلند شدم براي گرفتن داروها به داروخانه ي كيلينك برم كه اميد با وجود ضعف ظاهري كه از شدت تب در وجودش كاملا" مشخص شده بود با اضطراب از روي صندلي بلند شد و گفت:من اينجا تنهايي نميمونم...منم ميام بابا...
در همين لحظه منشي كيلينيك وارد اتاق شد و يكسري كاغذ دفترچه ي بيمه رو روي ميز دكتر گذاشت.
دكتر از روي صندلي بلند شد و در حاليكه خيلي دقيق و متفكر به اميد نگاه ميكرد به طرف من اومد و نسخه ايي كه در اون آزمايش خون و ادرار براي اميد نوشته بود رو گرفت و پاره كرد...!
سپس رو به من گفت:توي ذخيره ي كيلينيك سرمي رو كه نوشتم موجود هست...با هم بريم به اتاق تزريقات...
اميد رو كه از شدت تب تقريبا" بي حال شده بود در آغوش گرفتم و به همراه دكتر از اتاق خارج شدم.
شنيدم كه دكتر به منشي گفت جهت تزريق سرم به اميد وسايل لازم رو به اتاق تزريقات بياره...خوشبختانه مريض ديگه ايي در كيلينيك نبود و دكتر با آسودگي خيال من و اميد رو همراهي ميكرد.
اميد براي تزريق سرم كمي بي تابي ميكرد اما دكتر با ترفندهاي بسيار جالبي اميد رو راضي كرد كه زير سرم طاقت بياره و بعد هم داروهاي لازم رو داخل سرمش تزريق كرد.
داروها نيم ساعت بعد اثر آرام بخش و خواب آلودگي خودشون رو به انضمام پايين آوردن تب روي اميد نشون دادن و اميد به خواب رفت.
دكتر كه چهره ايي پير و بسيار دقيق و در عين حال مهربان داشت در اين دقايق بارها به اتاق تزريق آمد و رفت داشت و وقتي مطمئن شد كه اميد به خواب رفته رو كرد به من و گفت:آقاي صيفي بي هيچ مقدمه چيني بايد خدمتتون عرض كنم كه من فكر ميكنم پسرتون هيچ مشكل عفوني داخلي هم كه سبب تبش شده باشه نداره...به احتمال90%مشكل تب پسر شما مربوط به اعصابش ميشه...ميتونم يه سوالي بپرسم؟
- بله بفرماييد...
- اين بچه مشكل عاطفي داره...درسته؟...يك كمبود...يك فقدان...درسته؟
لبخند تلخي روي لبام نشست و با سر حرف دكتر رو تاييد كردم و گفتم:درسته...من و مادرش از هم جدا شديم...اما اميد وابستگي عاطفي به مادرش نداره...مطمئن باشيد اگه الانم مادرش بفهمه اين بچه مريضه خودشم وابستگي به اين بچه نداره كه بياد پيش اميد...
- و اين سهيلا خانم كه اسم ميبره...اين كيه؟
بلافاصله گفتم:نه...مربوط به اون نيست...
دكتر كمي مكث كرد و سپس گفت:ببينيد آقاي صيفي قصد دخالت در زندگي شخصي شما رو ندارم...اما با توجه به تجربه ايي كه در زمينه ي رشته ي خودم دارم به جرات قسم ميخورم تب الان پسرتون مربوط به نبودن همون خانم ميشه...من كه نميدونم شرايط زندگي شما چيه اما در همين نيم ساعت فهميدم اين بچه كمبود بزرگي در زندگي داره و اين كمبود رو در وجود شخصي به نام سهيلا ميخواسته براي خودش حل و تامين بكنه...حالا به هر دليلي كه خودتون ميدونيد اين خانم الان نيست...فقط به عنوان يك پزشك كودكان كه در زمينه ي روانشناسي كودكان هم تخصص دارم بهتون هشدار ميدم كه به نياز اين بچه توجه كنيد...اگر براتون امكان داره اين خانم رو پيش پسرتون برگردونيد...بيشتر از اينهم حرفي براي گفتن ندارم...اميدوارم دخالت من رو ببخشيد...موفق باشيد.
بعد از گفتن اين جملات از اتاق خارج شد و من رو با دنيايي از افكار درهم و شلوغ تنها گذاشت.
نگاهي به اميد كردم كه درست مثل يك فرشته ي كوچك روي تخت به خواب رفته بود...روي صندلي كنار تختش نشستم و به دست كوچك و ضعيفش كه حالا سوزني در رگ داشت نگاه كردم...
يكباره به ياد مامان افتادم كه حالا توي خونه تنهاس و اگر كمكي لازم داشته باشه كسي كنارش نيست!
از روي صندلي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم و شماره ي منزل رو گرفتم.
هميشه نزديك تخت مامان تلفني قرار داشت كه در صورت لزوم مي تونست گاهي پاسخگوي تلفن باشه و يا اگر خودش كار ضروري داشت و من در خونه نبودم بتونه سريع با من تماس بگيره...
با زنگ سوم گوشي رو برداشت و بلافاصله حال اميد رو پرسيد...در جوابش گفتم كه چيز مهمي نبوده و نگران نباشه و به محض تموم شدن سرم ميارمش خونه...بعد پرسيدم اگر به كمكي نياز داره سريع خودم رو به خونه برسونم ولی بهم اطمينان داد كه مشكلي نداره و اگر هم نيازي داشته باشه چون هنوز دير وقت نيست ميتونه زنگ بزنه منزل همسايه و از اون خواهش كنه كه براي كمكش به اونجا بياد...
در حين صحبت با مامان متوجه شدم كسي پشت خطم هست با تصور اينكه ممكنه شخص خاصي باشه و در مورد كار و شركت باشه با مامان خداحافظي كردم و سريع به شخصي كه پشت خط بود جواب دادم...
در اوج ناباوري صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:سلام...اميد حالش چطوره؟
كمي مكث كردم...شايد در اون لحظات چيزي رو كه اصلا" دلم نميخواست شنيدن دوباره ي صداي سهيلا بود...
از دروغ بي دليلي كه ساعتي پيش برام فاش شده بود باعث ميشد احساس بدي نسبت به صاحب اون صدا داشته باشم...
در اون دقايق فقط دلم ميخواست تنها باشم...خودم تنها در كنار پسرم.
پسر كوچكم كه از نظر احساسي ضربه خورده بود وحالا با حضور فرد ديگه ايي چون سهيلا شايد در خطر تكرار اين ضربه بود...
صداي سهيلا رو بار ديگه از پشت خط شنيدم كه به نرمي گفت:سياوش؟...جوابم رو نميخواي بدهي؟
كلافه و عصبي نفس عميقي كشيدم و براي اينكه تماس رو زودتر قطع كنم گفتم:اميد خوبه...مشكلي نداره...هيچ لزومي هم نداره كه نگران حالش باشي...
- اما الان نزديك به45دقيقه اس كه تو و اميد رفتين توي اين كيلينيك...من جلوي درب كيلينكم...دارم از باجه تلفن عمومي حرف ميزنم...به خدا سياوش من دختر بدي نيستم...چرا نميخواي باورم كني؟...من الان نگران اميدم...همين طور خود تو...حتي نگران خانم صيفي...سياوش باور كن با تمام وجو.......
به ميون حرفش رفتم و گفتم:تو از كجا ميدونستي كه من و اميد اومديم كيلينيك؟
- اگه اجازه بدهي بيام داخل كيلينيك و همه چيز رو برات توضيح بدهم...همه چيز رو...
- مسعود هم پيش توست؟
- نه...مسعود وقتي من رو جلوي درب خونمون پياده كرد خودش رفت خونه اش...من چون توي راه حس كرده بودم دستهاي اميد داغه دائم نگرانش بودم...
با حالتي از تمسخر حرفش رو قطع كردم و گفتم:حتما مسعود جلوي همون خونه ايي هم پياده ات كرد كه آدرسش رو توي برگه ي تعهد و استخدام پرستاريت براي من نوشتي...آره؟
كمي مكث كرد سپس با صدايي غمگين جواب داد:سياوش اينقدر عصبي نباش...اجازه بده بيام توي كيلينيك پيش تو و اميد باشم...همه چيز رو برات توضيح ميدم...فقط خواهش ميكنم اينجوري منو پس نزن...سياوش به خدا دست خودم نيست اما تمام فكرم و زندگيم شده تو...سياوش باورم كن...
و بعد به گريه افتاد...
باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم..
تمام وجودم داغ شد...حس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته..............
ادامه دارد

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Ghorbat22
03-02-2011, 08:13
دوستان عزیز

نمی دونم این همه حاشیه توی این تاپیک واسه چی بود (می شد در جاهای دیگه بهش پرداختــــــ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

همه ی اون پستا پاک شدن :20:

در مورد حق و حقوق خود نویسنده هم که چنتایی از کاربران گفتن و قرار دادن رمان در تایید خود ایشون هست.

در ارتباط با تبلیغات و تشکر و این صحبت ها اینقدر سریع دست به قضاوت نبرید!
لازم بود که در ابتدای شروع تاپیک کمی اطلاع رسانی در مورد رمان انجام شــــه تا رمان دوستان متوجه قرار گیری ِ اون در انجمن بشن .

امیدوارم از این به بعد اینگونه مسائل رو از طریق پ.خ به خودم یا مدیران دیگه اعلام کنیـــــــد:40:

از همکـــــاریتون برای نظم انجمن سپـــــــاس

:11:

Gharibane
03-02-2011, 11:36
ذرود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت هفدهم
--------------------------------------------



باورم نميشد...بعد از لحظاتي با همون گريه ادامه داد:سياوش خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل و همه چيز رو خودم برات توضيح بدهم...سياوش شايد از نظر تو من بچه باشم...اما...اما من عاشقت شدم...
تمام وجودم داغ شد...احساس ميكردم سهيلا من رو به مسخره گرفته...كلافه و عصبي شده بودم...نميدونستم اين حرفها و رفتار چه معني واقعي ميتونه داشته باشه...حس خوبي نداشتم و بيشترين فرماني كه مغزم به من ميداد اين بود كه نبايد فراموش كنم كه اين دختر و مسعود تا اينجا كه من مطلع شدم من رو احمق فرض كرده و فقط دروغ تحويل من دادن...پس چه لزومي داشت وقت تلف كنم؟...اما احساس قلبي درونم فرمان ديگه ايي ميداد...شنيدن صداي بغض آلود و التماسهايي كه سهيلا ميكرد تا اجازه بدهم به داخل كيلينيك بياد و ناگفته ها رو بگه باعث ميشد در تصميم گيري سست بشم...
ميون سه نيروي عجيب اسير شده بودم...فرمان عقل كه نهيب ميزد و از همه چيز من رو دور ميكرد...فرمان قلب و احساسم كه خلاف منطق عقليم حكم ميداد...و حس كنجكاويم كه دنبال پاسخ به سوالات بي جواب مونده ي ذهنم بود.
توي سالن كيلينيك پنجره هاي بزرگي كه مشرف به محوطه ي باز جلوي ساختمان ميشد وجود داشت...در ضمني كه هنوز گوشي تلفن رو كنار گوشم نگه داشته بودم به سمت پنجره رفتم و ديدم سهيلا جلوي كيوسك تلفن عمومي كيلينيك ايستاده و گوشي تلفن هم به دستشه...مشخص بود داره گريه ميكنه و نگاه آكنده از التماسش رو به ساختمان دوخته بود.
متوجه ي حضور من در پشت پنجره شد و دوباره با صدايي لبريز از غم گفت:سياوش؟...خواهش ميكنم...اجازه بده بيام داخل...
با صدايي گرفته و با وجود مخالفت دروني كه در خودم حس ميكردم گفتم:بيا داخل...
سهيلا گوشي رو قطع كرد و به سمت ساختمان راه افتاد.
وقتي وارد سالن شد من جلوي درب اتاق تزريقات ايستاده بودم...خيلي سريع من رو ديد و به طرفم اومد.
نگاهش كردم...چهره اش در اوج زيبايي و ملاحتي كه داشت كاملا" مشخص بود كه از اتفاقات شب گذشته تا اين ساعت چقدر خسته و غمزده شده!!!
وقتي به نزديك من رسيد هنوز خيسي صورتش رو از اشك ميشد به وضوح مشاهده كرد.
به آرامي پرسيد:حالش چطوره؟
- بد نيست...مريضي جدي نداره...فقط كمي تب داشت...فكر ميكنم تا نيم ساعت يا نهايتا"45دقيقه ديگه سرمش تموم ميشه...ميخواي برو داخل ببينش...روي تخت7انتهاي اتاق خوابيده.
سرش رو به علامت تاييد تكان داد و رفت داخل اتاق.
روي يكي از نيمكتهاي كنار سالن نشستم و دقايقي بعد سهيلا هم كنار من روي نيمكت نشسته بود.
نگاهي بهش كردم كه خيلي سريع معني نگاهم رو فهميد و گفت:به خدا من هيچ قصد بدي نداشتم از اينكه آدرسم رو به غلط توي برگه ها نوشته بودم...ولي اينها رو مسعود از من خواسته بود...
- چرا؟...كه چي بشه؟...شما دو تا...نه اصلا" تو هيچي...ميخوام ببينم مسعود هدفش از اين مسخره بازيها چي بوده؟
- من همه چيز رو ميگم...
- منتظرم بشنوم...
- همه چيز از3سال پيش شروع شد...من تازه سال دوم دانشگاه رو شروع كرده بودم...مسعود رو خيلي تصادفي توي يه پيتزا فروشي ديدم.با دوستام براي ناهار از راه دانشكده رفته بوديم پيتزا بخوريم.مسعودم به همراه يه دختر جوون كه معلوم بود آدم حسابي نيست اومده بود اونجا...پيتزا فروشيه خيلي معروف و شلوغي بود و جمعيت هميشه توي اون موج ميزد...ارزون ترين پيتزاش رو هميشه قشر دانشجو سفارش ميداد و اصلا غرفه ي سفارش و فروش پيتزاهاي سريعش كه مختص دانشجويان بود با غرفه ي اصلي مغازه مجزا كرده بودن...من و دوستام هم طبق معمول سفارش پيتزاي دانشجويي داديم و به انتظار نشستيم.ميزي كه مسعود با اون دختره انتخاب كرده بودن درست كنار ميز ما بود.مسعود دائم به من نگاه ميكرد...به نظر من و دوستام مسعود پسر خوش تيپ و خوشگل و جذابي بود به انضمام اينكه مشخص بود وضع ماليشم عاليه.موقعي كه ناهار رو خورديم و خواستيم از اونجا بريم بيرون مسعود جلوي من رو گرفت و كارت ويزيتش رو بهم داد...همه چيز با خنده و شوخي گذشت و تا وقتي با دوستام خداحافظي كنم كلي سر اين موضوع خنديديم و آخر سر هم كارت ويزيت رو دادم به يكي از دوستام چون اون اهل شيطنت و اين كارها بود ولي من اصلا...نه جراتش رو داشتم و نه وقتش و نه حوصله ي اين كارها رو...يكي دو هفته بعد دوستم كه با مسعود تماس ميگرفت بهم گفت كه مسعود واقعا از من خوشش اومده و قصد داره بيشتر با من آشنا بشه...قبول نكردم...اما اصرارهاي مسعود تمومي نداشت و هر روز پيغام مي فرستاد تا اينكه بالاخره تونسته بود آدرس خونه ي ما رو از دوستم بگيره.بارها و بارها هر روز صبح جلوي درب خونمون بود و اصرار داشت تا من رو به دانشكده برسونه...اما قبول نميكردم...فهميده بودم بهم علاقه مند شده اما خودم هيچ احساس خاصي نسبت به اون نداشتم و ميشه گفت اصرارهاش كم كم كلافه امم كرده بود...تا اينكه يه روز صبح وقتي ميخواستم برم دانشكده مامانمم چون يه كاري داشت همزمان با من از خونه خارج شد و اين اولين باري بود كه مسعود؛مامان من رو ديد يا لااقل من فكر ميكردم كه اين اولين باره چون بعدها فهميدم مسعود و مامانم به خوبي همديگرو ميشناسن...مسعود و مامانم وقتي همديگرو ديدن براي يكي دو دقيقه فقط بهم خيره شدن و بعد شنيدم مامانم با تعجب و عصبانيت به مسعود گفت:تو اينجا چيكار ميكني؟!!!...مسعود هم كه حالا از ماشينش پياده شده بود با بهت و ناباوري به مامانم و بعد به من نگاه كرد و گفت:واي خداي من...سهيلا...تو خواهر مرتضي هستي؟!!!...داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم و نمي فهميدم مسعود از كجا برادر فوت شده ي من رو ميشناسه!!!...اصلا" مامانم چطور مسعود رو ميشناسه؟!!!...
به ميون حرف سهيلا رفتم و گفتم:ما با مرتضي توي يه دانشگاه درس ميخونديم...هر سه توي يه رشته هم بوديم...مسعود و مرتضي هيچ وقت با هم سازش نداشتن و مثل سگ و گربه دائم با هم درگير بودن...
سهيلا نگاه دقيقي به صورت من كرد و گفت:درسته و شما هيچ وقت نخواستي بدوني دليل اون دعواها چيه؟
- مسعود نميگفت منم آدمي نيستم روي موضوعي كه بدونم شخصي روي اون حساس هست يا دوست نداره توضيحي در موردش بده اصرار كنم...اين عادت هنوز در من وجود داره...و مسعود از همين عادت من در مورد تو و خودش سو استفاده كرده...
- نه...البته ميدونم چيزي كه الان بهتون ميخوام بگم شايد براتون باورش سخت باشه اما دليل اصلي بحثها و دعواهاي مسعود با مرتضي و اتفاقات اخيري كه افتاده همه مربوط به زندگي خصوصي مسعود ميشه و تا حد زيادي هم شايد زندگي من...البته من خودم خيلي كوچيك بودم كه مرتضي تصادف كرد و مرد و ميشه گفت چيزي از مرتضي توي ذهنم نيست اما اينها رو كه ميخوام بگم همه واقعيتهايي هست كه از زبون مامانم و مسعود طي اين سه سال شنيدم...
- خوب؟...
نمي تونستم هيچ چيزي رو حدس بزنم و واقعا" منتظر بودم تا سهيلا حرفهاش رو تموم كنه.
سهيلا ادامه داد:مسعود از من خوشش اومده بود واقعا هم خوشش اومده بود به نوعي ميشه به قول خودش اين رو گفت كه عاشقم شده بود اما واقعيت اين بود كه من خواهر ناتني مسعود بودم و حالا مسعود بعد از سالها من رو پيدا كرده بود...
تمام وجودم از تعجب به فرياد در اومد و گفتم:چي؟!!!...تو خواهر مسعودي؟!!!...بس كن سهيلا من تمام خانواده ي مسعود رو ميشناسم...اين امكان نداره...
- چرا امكان داره...اگه تحمل كني برات توضيح ميدم...
عصبي شده بودم و با كلافگي خاصي گفتم:سهيلا بس كن اين مزخرفات رو...بعد اينهمه دزد و پليس بازي و مسخره بازي كه با مسعود در آوردين و مسخره دست شما دو تا شدم اين چرت و پرتها چيه داري تحويلم ميدي؟!!!
سهيلا دوباره بغض زيبايي به چهره و در صداش نشست و گفت:گفتم كه اگه تحمل كني همه چيز رو ميگم...به خدا چرت و پرت نيست واقعيت داره...مامان من همسر موقت پدر مسعود بوده اونم وقتي كه مرتضي تازه وارد13سالگي شده بوده اين صيغه ي محرميت خونده شده بوده...اوايل هيچيك از اعضاي خانواده ي مسعود موضوع رو نمي دونستن اما به مرور زمان و بعد چند سال از رفتار پدر مسعود توي منزلشون و غيبتهاش متوجه ميشن كه زن ديگه يي رو كه مادر من بوده اختيار كرده...مادر مسعود زن بسيار دانا و باهوشي بوده و بالاخره وقتي مسعود و مرتضي سال آخر دبيرستان كه ميرفتن تونست مادر من رو پيدا كنه...درگيريهاي مسعود و مرتضي از همون روزي كه همديگرو شناختن شروع شد ولي در تمام اون سالها و حتي بعد از ورود به دانشگاه مسعود اين موضوع رو يه ننگ خانوادگي براي خودش ميدونسته و هميشه اين موضوع رو از همه مخفي ميكرد...اين حسي بود كه مرتضي هم داشت...هر دوشون از اينكه دوستاشون بفهمن مادر و پدر اينها در چه شرايطي هستن براشون ننگ و افت شخصيتي محسوب ميشد براي همين در ضمن اينكه دائم با هم درگير بودن اما هيچكدوم هم نمي خواستن كسي از دوستانشون بويي از مسئله ببره...چند ماه قبل از تصادف مرتضي و مرگ اون مدت صيغه ي مامان و بابام هم در حاليكه من دختر بچه ي كوچولويي بودم به پايان رسيده بوده و پدر مسعود ديگه راضي نشد به تداوم اون صيغه و خيلي راحت من و مامانم رو كنار گذاشت...يه چندسالي خرجي براي مامانم فرستاد ولي كم كم اونم قطع شد و همه ي اينها بنا به خواست مادر مسعود صورت ميگرفت...مامانم بعد فوت مرتضي و كاري كه پدر مسعود با ما كرد و ناآشنا بودنش از قانون دچار سردرگمي شد...چند سالي از تهران رفتيم شيراز و بعد وقتي من دانشگاه شركت كردم و رشته ي پرستاري قبول شدم مجبور شديم به تهران برگرديم و بعد از يه مدتي سر و كله ي مسعود پيدا شد بقيه اشم كه گفتم برات...
سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
- پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
- براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما.............
ادامه دارد

amir_91
03-02-2011, 15:03
سلام بر دوستان عزیز:40:

گ‌ر‌وه ف‌ره‌ن‌گ‌ی ه‌ن‌ر‌ی دری‌م‌ل‌ن‌د و دوس‌ت‌ان ت‌و‌ج‌ه ش‌م‌ا‌را ب‌ه ادام‌ه رم‌ان ج‌ل‌ب م‌ی ک‌ن‌د:

--------------------------------------------
قسمت هجدهم
--------------------------------------------
سرم رو به ديوار تكيه دادم و به چراغهاي مهتابي سالن خيره شدم سپس گفتم:پس اشتباه نكرده بودم...مسعود توي شناسنامه و مدرك تحصيليت دست برده بوده كه من تو رو نشناسم درسته؟...
- آره...اون از شناسنامه و مدرك تحصيليم اول كپي گرفت و تغييرات لازم رو روي كپي ها ايجاد كرد و بعد از روي كپي هايي كه تغيير داده بود دوباره كپي گرفت و اونها رو براي شما آورد...نام خانوادگي من و نام پدرم رو تغيير داد تا شما متوجه موضوع نشي...بعد چون به شما اعتماد صد در صد داشت و منم دنبال كار ميگشتم من رو به شما معرفي كرد...
- پس اين بازيهايي كه بعدش در آورده چي بوده؟...چرا اينطوري كرد؟
- براي اينكه من بهش گفتم كه عاشق شما شدم و دوستتون دارم...اونم نمي تونه اين موضوع رو قبول كنه...الانم اگه بفهمه من اومدم پيش شما...
نميدونستم چي بايد بگم...اعتراف سهيلا به اينكه من رو دوست داره هم برام خيلي عجيب بود هم خيلي لذت داشت اما باورش هنوز برايم ممكن نبود...
نگاهي به سهيلا كردم...به صورت من خيره بود و توي عمق چشمهايش التماس موج ميزد.
از روي صندلي بلند شدم و به سمت اتاق تزريقات رفتم.
اميد هنوز خواب بود و قطرات محتواي سرم با نظم و آهستگي وارد رگهاي اون ميشد...پسرم...اميد...همون كه شايد تنها دلخوشي من توي زندگي شده بود و هيچ ناراحتي رو براي اون نمي تونستم تحمل كنم...
دكتر گفته بود اون جبران كمبودهاي عاطفي خودش رو در وجود سهيلا پيدا كرده...يعني واقعا" سهيلا ناجي زندگي من شده و كمبودهاي عاطفي اميد با حضور سهيلا به گفته ي دكتر پر ميشه؟...حالا كه فكر ميكنم مي بينم خودم هم نياز دارم...نياز به محبت...نياز به عشق...نياز به نو شدن...نياز به داشتن انگيزه ايي دوباره براي تداوم زندگيم...
دست كوچولوي اميد رو توي دستم گرفتم و به آهستگي اون رو نوازش ميكردم...دلم ميخواست دو اون لحظات مسعود كنارم بود...مثل هميشه...درست عين يك برادر كه هر وقت مشكلي برام پيش مي اومد حضورش رو كنارم داشتم...اما حالا حس ميكردم سالهاست از هم دور شديم...با هم غريبه شديم...مسعود از دست من دلخوره!!!...خيلي شديد...اما هيچ چيز به خواست و اراده ي من نبوده...
مسعود به جهت اعتمادي كه به من داشته خواهرش رو به منزل من فرستاده...خواهرش؟!!!...اما مسعود خودش زماني عاشق خواهرش بوده...ممكنه هنوزم اين حس رو داره ولی معذورات جلودارش شده و همين داره عذابش ميده...اون سهيلا رو فرستاده پيش من چون به من اعتماد داشته؟...يعني من از اعتماد اون سو استفاده كردم؟...ولي اين مسعود بوده كه از دل سهيلا بي خبر بوده!!!...گناه من اين وسط چي بوده؟
من بايد چيكار ميكردم؟...!!!
در همين افكار بودم كه سهيلا رو در كنار خودم حس كردم.ديدم موهاي اميد رو نوازش و به آهستگي اونها رو به يك سمت سرش شانه وار هدايت ميكنه...
اميد آهسته چشمهاش رو باز كرد و به محض ديدن سهيلا براي لحظاتي خيره به صورت اون نگاه كرد و بعد لبخند عميقي روي لبهايش نشست و گفت:اومدي سهيلا جون؟
سهيلا لبخندي زد و صورت اميد رو بوسيد و گفت:آره عزيزم...اومدم تا حالتو بپرسم...
اميد با دلخوري به من نگاه كرد و گفت:يعني سهيلا جون بعد كه از اينجا بريم ديگه نمياد دوباره پيشم؟
نميدونستم چه جوابي بايد به اميد بدهم!!!
سهيلا نگاهي به من كرد و گفت:ميشه لطفا بري مسئول تزريقات رو خبر كني؟سرم اميد داره تموم ميشه...آخرشه.
به سرم نگاه كردم و ديدم سهيلا درست ميگه...وقتي از اتاق خارج ميشدم اميد با صدايي كه براي من قابل شنيدن باشه دوباره سوالش رو تكرار كرد:بابا...از اينجا بريم سهيلا جون ديگه نمياد خونمون؟
برگشتم و ديدم سهيلا خم شده و صورت اميد رو ميبوسه و سپس گفت:ميام اميد جان..همراه تو و بابا ميام خونه عزيزم...قول ميدهم...
حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم تا مسئول تزريقات رو خبر كنم.
تمام مدتي كه اميد رو از كيلينيك خارج ميكردم و همراه سهيلا سوار ماشين شديم حس ميكردم همه چيز داره طبق برنامه ايي خاص و از پيش تعيين شده پيش ميره...درست مثل هنرپيشه هايي كه طبق يك سناريو عمل ميكنن...مثل اين بود كه زندگي من داستان تازه ايي رو داره شروع ميكنه...داستان تازه ايي كه از درون حس ميكردم همه چيزش براي من معماست و مهمترين معما حضور سهيلا در زندگيم بود...من يك مرد38 ساله بودم٬وقتي به خودم و شرايطم فكر ميكردم از اينكه دختري با موقعيت سهيلا اعتراف به عشقش نسبت به من ميكنه سراسر وجودم رو غرور ميگرفت اما اين حس زياد طول نميكشيد و خيلي زود جاي خودش رو به فضاي خالي و وهم آلودي ميداد كه با تمام وجودم احساسش ميكردم...
من از هر شكست دوباره ايي در زندگي وحشت داشتم...افكارم به شدت در بعضي لحظات به منفي بافي سوق پيدا ميكرد و مهمترين وحشت من اين ميشد كه سهيلا16سال با من اختلاف سن داشت...ميدونستم دختري نبوده كه از نظر مالي در زندگي تامين شده باشه ولي نميخواستم زياد روي اين قضيه تمركز كنم...درسته كه من داراي فاكتورهاي قابل قبول بسياري چه از نظر ظاهري چه از نظر شخصيتي و چه از نظر مالي و اجتماعي بودم اما اينها نمي تونست براي من دلايل قابل قبولي براي عاشق شدن سهيلا نسبت به خودم باشه...
لحظاتي ترس تمام وجودم رو ميگرفت كه نكنه اگر با سهيلا زندگي جديدي رو بخواهم شروع كنم بعد مدتي پشيمون بشه و يا حتي به كارهايي مثل كارهاي مهشيد اقدام كنه...واي خداي من...اگر اين وقايع بار ديگه تكرار بشه چي؟...من واقعا" ظرفيت پذيرش دوباره ي مسائل اينچنيني رو ندارم!!!
تمام طول مسير تا منزل ساكت بودم و اميد در آغوش سهيلا روي صندلي جلو چنان خودش رو غرق كرده بود كه هربار به اون و سهيلا نگاه ميكردم واقعيت حرفهاي دكتر بيشتر برايم مسلم ميشد...
وقتي به منزل رسيديم اميد ثانيه ايي از سهيلا جدا نميشد...
بعد از اينكه دقايقي پيش مامان موندم به اتاق خودم رفتم و روي تخت نشستم و به جملات آخر سهيلا فكر كردم...به اينكه اگر مسعود مي فهميد سهيلا الان پيش منه چه كار ميكنه و واكنشش چي ميتونه باشه؟...!!!
توي همين افكار بودم كه گوشي موبايلم زنگ خورد وقتي نگاه كردم شماره ي مسعود رو روي اون ديدم!!!
بلافاصله گوشي رو جواب دادم:مسعود؟
بعد از سلام و احوالپرسي كه نسبت به هميشه تا حدودي هم سرد بود مسعود گفت:سياوش توي فرودگاه آشنا داري؟
با تعجب گفتم:فرودگاه؟!!!
- آره...دايي حسينم فوت كرده...يادته؟همون داييم كه بچه نداشت...الان تلفن زدن و خبرمون كردن...بايد برم اهواز...دو تا بليط ميخوام براي خودم و مامان...آشنا داري بتوني برام جورش كني؟
بعد از گفتن تسليت كمي فكر كردم و گفتم تا يك ربع ديگه خبرش رو بهش ميدم و بعد خداحافظي كردم و بلافاصله با كسي كه توي حراست فرودگاه ميشناختم و سمت مهمي داشت و هميشه دستش براي اين كارها خيلي باز بود تماس گرفتم و بدون هيچ مشكلي تونستم دوتا جا به مقصد اهواز براي يك ساعت و نيم بعد تهيه كنم سپس موضوع رو تلفني به مسعود گفتم...
ميخواستم در اولين فرصت حضور سهيلا رو به مسعود بگم اما حالا با موضوع پيش اومده جايز نبود و بايد صبر ميكردم در زمان مناسبتري اون رو در جريان قرار ميدادم.
دوباره روي تخت دراز كشيدم و به صداي حرف زدن اميد كه توي خونه مي پيچيد گوش كردم...كاملا" حس ميكردم كه با حضور سهيلا اثري از بيماري در صداي اميد وجود نداره...واقعا" يعني اميد تا اين حد به سهيلا وابسته شده بود؟!!!
كم كم صدا ها و صحبتها به سكوت رسيد و فهميدم اميد بايد خوابيده باشه...
به ساعت نگاه كردم دقايقي از نيمه شب گذشته بود...با اينكه شام نخورده بودم اما اصلا" احساس گرسنگي نداشتم و فقط فكرهاي درهم و برهم بود كه ذهنم رو مشغول ميكرد.
ضربات ملايمي به درب اتاق خورد...
بلند شدم و روي تخت به صورتي كه پاهام روي زمين قرار گرفته بود نشستم.
بدون اينكه پاسخي بدهم به آهستگي درب اتاق باز شد و سهيلا در حاليكه يك سيني حاوي دو فنجان چاي و قندان بود وارد اتاق شد!!!
سیني رو روي ميز گرد و كوچك كنار تخت گذاشت و خودش روي صندلي جلوي ميز آرايش رو به روی من نشست و گفت:حضور من توي خونه ات اذيتت ميكنه مگه نه؟
بهش نگاه كردم...زيبايي انكار ناپذير همراه با جذابيت و ملاحتي كه داشت لحظاتي برايم ديوانه كننده بود...خدايا...چرا اين دختر از عواقب تنها بودن در كنار يك مردي مثل من اونهم در اتاق خواب شخصيم وحشتي نداره؟!!!...چرا براي پاكي خودش ارزشي قائل نيست؟!!!...چرا نمي ترسه از اينكه در اين شرايط ممكنه هر اتفاق ناگوار و ناپسندي رخ بده؟!!!...
نميخواستم بي پرده حرفي بزنم كه باعث رنجش اون بشه اما ناخودآگاه گفتم:سهيلا...تو نمي ترسي از اينكه الان توي خونه ي من...توي اتاق خواب شخصي من...در كنار من هستي؟
نگاه عميقي به چشمان من كرد و لبخند كم رنگي روي لبهايش نشست و گفت:اگه نمي شناختمت شايد اين ترسي كه الان گفتي به وجودم چنگ انداخته بود...ولي سياوش من خوب ميشناسمت...درسته كه تو يك مرد هستي و من يك دختر در كنار تو...اما اونقدر مطمئنم كه اگه در شرايطي به مراتب بدتر از اين هم قرار بگيرم ميدونم تو صدمه ايي به من نميزني...
شايد در اون لحظات سهيلا اشتباه ميكرد چرا كه به هر حال موقعيت من و او موقعيت خوبي نبود...
با كلافگي يك دستم رو پشت گردنم گذاشتم و كمي گردنم رو ماليدم و گفتم:سهيلا...تو خيلي بچه ايي و خيلي هم نادوني...تو چطور تا اين حد به من اعتماد داري؟...در شرايط حاضر ممكنه من هر...
به ميون حرفم اومد و گفت:سياوش من عاشقتم...به خدا عاشقتم...چرا با رفتارت وادارم ميكني هر بار اين رو بگم؟...سياوش تو معني عشق رو ميدوني؟
عصبي شده بودم...نمي خواستم به حرفاش ادامه بده...ديگه شايد از ميل و كشش دروني خودم به وحشت افتاده بودم...از موقعيتي كه داشتم و از حرفهايي كه ميزد حس خوبي بهم دست نميداد...دلم نمي خواست اتفاقي بين من و سهيلا بيفته كه بعدها فقط شرمندگي اون برام بمونه...با عصبانيت از روي تخت بلند شدم و در حاليكه به سمت درب اتاق مي رفتم گفتم:سهيلا بس كن...بلند شو برسونمت خونتون...درست نيست امشب اينجا بموني.
هنوز به درب اتاق نرسيده بودم كه سهيلا جلوي درب ايستاد و نگذاشت درب رو باز كنم...!!!
فاصله ي بين من و سهيلا به حداقل رسيده بود...عطري كه به خودش زده بود تمام مشام من رو پر ميكرد...صورتش از شدت هيجان و غصه ايي آكنده به سرخي گرائيده بود و چشمان زيبا و جذابش دريايي از اشك بود...
صدايش مي لرزيد اما لحني آرام و بغض دار داشت در همون حال گفت:سياوش به قرآن عاشقتم...چرا باور نميكني؟...چرا؟
و بعد از شدت گريه خم شد و روي دو زانوش جلوي پاي من نشست!!!
خدايا من بايد با اين دختر چه ميكردم؟!!!
دوباره با گريه در حاليكه دو دستش صورتش رو پوشانده بود گفت:هر كاري بخواي ميكنم...فقط بگو چيكار كنم كه باور كني دوستت دارم...چيكار كنم؟
بازوهايش رو گرفتم و از روي زمين بلندش كردم...
بي اراده در آغوش گرفتمش و در حاليكه موهاي نرم و ابريشمي اون رو نوازش ميكردم گفتم:بس كن سهيلا...بس كن...آخه تو از جون من و زندگي من چي ميخواي دختر؟...تو خيلي قشنگي...خيلي جووني...چرا ميخواي با قبول كردن عشق و احساست از طرف من زندگي خودت و در آخر من رو تباه كني؟
جمله ي آخرم رو كاملا بي اراده گفته بودم اما واقعيتي محض و عمق وحشتم از پايان ماجرا بود كه عنوان كرده بودم.
سهيلا در حاليكه سر و صورتش رو در سينه ي من ميفشرد با گريه گفت:ميدونم تو از چي وحشت داري...سياوش من ممكنه سنم كم باشه اما خيلي هم بچه و نفهم نيستم...سياوش قول ميدهم تمام كمبودهاي زندگيت رو جبران كنم...قول ميدهم كاري كنم كه تمام وقايع تلخ زندگي گذشته ات رو از ياد ببري...سياوش عشق منو باور كن...به خدا دنبال ثروتت نيستم...درسته توي رفاه بزرگ نشدم اما دنبال ثورت تو نيومدم...به خدا ثروتت برام مهم نيست...من عاشق شخصيتت شدم...تو چرا باور نميكني؟
صورتش رو ميون دو دست گرفتم و نگاهش كردم...تمام صورتش از اشك خيس بود و چشمهاش دنيايي از التماس...
كنترل احساس و ميل خودم نسبت به اون برايم هر لحظه سخت تر ميشد...اما هنوز در تضاد باورهاي اونچه كه مي شنيدم و ميديدم بودم...
به آرامي گفتم:سهيلا...سعي كن آروم باشي...مسعود امشب رفته اهواز به خاطر فوت دائيش...بگذار اون برگرده...تو خواهر صميمي ترين دوست مني در حال حاضر...چرا با اين كارهات داري منو وادار به عملي ميكني كه بعدها نتونم جوابگوي مسعود باشم؟
سهيلا با گريه گفت:يعني اگه مسعود برگرده و همچنان مخالف عشق من به تو باشه...تو منو براي هميشه از خودت دور ميكني؟
به سهيلا نگاه ميكردم...دختري كه به راحتي معترف به عشقش نسبت به من شده بود...پاكي و صداقت در ذره ذره ي وجودش موج ميزد...تمام بدنش از شدت گريه مي لرزيد...نفسهاي داغش كه هر لحظه به علت گريه گرماي بيشتري به خودش ميگرفت رو به وضوح حس ميكردم...
نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:................
ادامه دارد....

--------------------------------------------
گ‌روه ف‌ره‌ن‌گ‌ی ه‌ن‌ری دری‌م‌ل‌ن‌د و دوس‌ت‌ان

hamidras
03-02-2011, 20:17
سلام بر دوستان عزیزم! میریم که داسته باشیم قسمت بعدیو...

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت نوزدهم
--------------------------------------------

نميخواستم اسير اميال نفساني بشم كه بعدها فقط افسوس و شرمندگي برايم باقي بمونه...اما من يك انسان بودم با تمام نقايص و اشتباهاتي كه ممكنه هر انساني به اونها آلوده باشه...
من يك مرد بودم و حالا يك دختر زيبا و جوان با ميل خودش در آغوش من جاي گرفته بود و اشك ميريخت...پيشوني سهيلا رو بوسيدم و دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم:سهيلا...خواهش ميكنم برو از اتاق بيرون...
و بعد به آرامي از خودم دورش كردم و درب اتاق رو باز كردم.
نگاه پر غصه اش رو براي لحظاتي به من دوخت و سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد.
وقتي درب رو دوباره بستم پيشونيم رو به روي درب گذاشتم و چشمهايم رو بستم و تنها چيزي كه با تمام وجودم به زبون آوردم اين بود:خدايا خيلي تنهام...به دادم برس...
دوباره به سمت تخت برگشتم و دراز كشيدم.اصلا نفهميدم چه موقع به خواب رفتم فقط زماني بيدار شدم كه اميد با شوقي كودكانه روي تخت پريد و با صداي بلند و همراه با خنده گفت:بلند شو تنبل...بيدار شو...
اميد رو در آغوش گرفتم طوريكه ديگه نمي تونست تكون بخوره...حسابي دست و پاش رو در آغوشم مهار كرده بودم...اونم شروع كرد با خنده به فرياد كشيدن:كمك...كمك...سهيلا جون كمكم كن...
درب اتاق به آهستگي باز شد و سهيلا به داخل اومد.
وقتي نگاهش كردم متوجه شدم شب گذشته خيلي كم خوابيده و از شدت گريه پلكهاش متورم شده بود...رنگ صورتشم تا حدودي زرد بود...ميدونستم دليل بي قراريش چيه اما نمي خواستم تا اين حد درگير احساساتش باشه.سعي داشت لبخند مليح و زيباش رو در چهره حفظ كنه اما چشمهاش قصه ايي ديگه داشت!
اميد هنوز با شوقي كودكانه فرياد ميزد و از سهيلا كمك ميخواست.
سهيلا با لبخند به من و اميد چشم دوخته بود سپس گفت:خوب پدر و پسر از وجود هم لذت ميبرين...بلند شين بياين...صبحانه رو آماده كردم...
و بعد از اينكه لحظاتي كوتاه به چشمهاي من خيره شد و غصه ي نهفته در چشمهايش رو به رخم كشيد برگشت و از اتاق خارج شد.
همانطور كه اميد رو هنوز در آغوش داشتم بوسيدمش و از روي تخت بلند و از اتاق خارج شديم.
اميد از آغوشم پايين اومد و به طرف آشپزخانه دويد...سهيلا رو ديدم كه مشغول ريختن چاي است...به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم سپس به اتاق مامان رفتم...
مامان صبحانه اش رو خورده بود و مشخص بود كه سهيلا مثل چند روز گذشته از همه نظر بهش رسيدگي كرده اما مامان چهره اش گرفته بود!!!...مشخص بود از چيزي نگرانه و فكرش رو مشغول كرده...!
پيشوني مامان رو بوسيدم و وقتي خواستم از اتاق خارج بشم با صدايي كه مثل هميشه مهرباني در اون موج ميزد گفت:سياوش جان..صبحانه ات رو كه خوردي اگه بيكار بودي و جايي نميخواستي بري بيا ميخوام باهات صحبت كنم.
برگشتم به سمت مامان و گفتم:چيزي شده؟
- نه مادر...حالا برو صبحانه ات رو بخور...بعد با هم صحبت ميكنيم...
- اينجوري كه ديگه من نميتونم صبحانه بخورم...همين الان بگو ببينم چي شده؟
- هيچي مادر گفتم برو صبحانه ات رو بخور...حرفها دير نميشه...برو عزيزم...برو بعد كه صبحانه ات رو خوردي بيا اينجا...
ميدونستم هر چي بيشتر اصرار كنم كمتر نتيجه خواهم گرفت براي همين ديگه حرفي نزدم و از اتاق خارج شدم.
در آشپزخانه وقتي صبحانه مي خوردم به واقع هيچي از صبحانه نمي فهميدم و تمام فكرم رفته بود پيش مامان و اينكه چه موضوعي پيش اومده كه مامان ميخواد با من صحبت بكنه؟!!!
اميد خيلي سريع صبحانه اش رو تموم كرد و براي ديدن يك فيلم كارتوني مورد علاقه اش در حاليكه از سهيلا قول ميگرفت به محض تموم شدن كارش به همراه اون كارتون رو ببينه از آشپزخانه خارج شد و در هال با روشن كردن سيستم و پخش يكي از كارتونهاش خودش رو سرگرم كرد.
متوجه بودم كه سهيلا ميخواد حرفي بزنه اما چون فكر ميكردم شايد در ادامه حرفهاي شب گذشته اش باشه زياد بهش نگاه نميكردم...
وقتي چايي ام به آخر رسيد از روي صندلي بلند شدم تا از آشپزخانه خارج بشم در همين موقع سهيلا گفت:سياوش؟
بهش نگاه كردم و براي اينكه بهش اجازه ي ادامه ي اونچه كه در ذهن ساخته و پرداخته ميكرد رو نداده باشم گفتم:بابات صبحانه ممنون...دستت درد نكنه...
به من نگاه كرد و قدمي به طرفم برداشت و نزديكتر به من ايستاد و بار ديگه گفت:سياوش؟
با كلافگي از همون فاصله نگاهي به پنجره ي مشرف به حياط انداختم و بعد انگشت اشاره ام رو به علامت سكوت روي لبهاي خوش فورم سهيلا گذاشتم وگفتم:خواهش ميكنم سهيلا...دوباره شروع نكن...ديشب متوجه ي احساس تو شدم...ديگه تكرارش نكن...ببين من يه پسرجوون23يا24ساله نيستم كه دائم از اعتراف تو به دوست داشتن خودم لذت ببرم...پس خواهش ميكنم...
- اما سياوش من نمي خواستم در مورد احساسم حرفي بزنم...ميدونم احساسم براي تو ارزشي نداره ولي ميخوام الان در رابطه با اميد چيزي رو بهت بگم...
- چي ميخواي بگي...هان؟...حتما ميخواي بگي اميد خيلي دوستت داره و به تو وابسته اس...به خاطر اونم كه شده بايد من و تو...
- نه سياوش...نه...اصلا نميخوام اينو بگم...تو اجازه بده من حرف بزنم..
صندلي رو عقب كشيدم و نشستم و با كلافگي نگاهي به سهيلا انداختم و گفتم:خيلي خوب بفرمايين...
سهيلا صندلي كنار من رو عقب كشيد و در فاصله ي كمي از من نشست و بعد با صدايي آروم كه بيشتر سعي داشت فقط من متوجه بشم و صداش به هال نرسه گفت:يادته يه بار بهت گفتم اميد رو بايد پيش يه دكتر روانشناس كودك ببري؟
كلافگي من از شنيدن اينطور بحثها در رابطه با اميد شدت ميگرفت و شايد همين موضوع يكي از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانيت از روي صندلي بلند شدم و با صدايي آروم اما آكنده از خشم روي صورت سهيلا كه هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتي از تاكيد به اون نشون دادم و گفتم:سهيلا...بس كن...اون فقط8سالشه...قبول دارم كمبودهايي توي زندگي 8ساله اش داشته كه براش فوق العاده سخت بوده اما اينها دليل نميشه كه تو در حاليكه فقط22سالته و هيچ تجربه ايي هم توي زندگيت نداري بخواي به پسر من برچسب يك بيمار رواني بزني...
- ولي سياوش الزاما"هر كسي كه بره پيش روانپزشك نمي تونه يك بيمار رواني باشه...چرا سعي نميكني براي چند دقيقه هم كه شده بشيني و آروم به حرفام در اين رابطه گوش كني؟...ببين سياوش به خدا من اميد رو دوستش دارم و نگرانشم...
- نه اونقدر كه من دوستش دارم و نگرانش هستم...
- خوب درسته تو پدرشي بايد هم نگرانيت و عشقت به اميد بيش از من باشه...ولي سياوش ديشب كه من و تو توي اتاق با هم صحبت ميكرديم تمام مدت اميد پشت درب اتاق بوده و حرفهاي ما رو گوش ميكرده...چرا نميخواي متوجه بشي كه اميد مشكل روحي داره...
براي لحظاتي كوتاه به چشمها و صورت زيباي سهيلا نگاه كردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتي كه سهيلا نسبت به عمل كودكانه ي شب گذشته ي اميد كرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهيلا چرا چرت و پرت ميگي؟...خوب اون يه بچه ي 8ساله اس...يه پسر بچه ايي كه خيلي هم باهوشه و كنجكاو...اين طبيعيه كه صداي حرفهاي من و گريه هاي جنابعالي باعث كنجكاويش شده و بيدارش كرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببينه...
- ولي سياوش...اميد تمام صحبتهاي ما رو گوش كرده...اون با صداي حرفهاي تو و به قول تو گريه هاي من بيدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب كرده بوده...
- بسه سهيلا...بسه...
به قدري عصبي شده بودم كه ديگه معطل نكردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق مامان رفتم.
وقتي وارد اتاق شدم هنوز كلافه بودم اما سعي كردم ظاهرم رو حفظ كنم.روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و با لبخند گفتم:خوب مامان من در خدمتتم...بفرماييد.
مامان نگاهي به من كرد و بعد از اينكه از من خواست بالشتهاي زير سرش رو كمي مرتب كنم گفت:سياوش شب گذشته سهيلا اينجا موند و به خونه ي خودشون برنگشت درسته؟
- بله..درسته...چطور مگه؟
- اينطور كه حس كردم ساعتي هم با تو توي اتاق خوابت بود...درسته؟
بلافاصله فهميدم نگراني مامان بابت چيه...كلافگي بحثم در دقايقي پيش با سهيلا و حالا درك اين موضوع كه مامان نگران چه موضوعي هست بر شدت عصبانيتم افزود...
از روي صندلي بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و رو به حياط ايستادم... دلم ميخواست فرياد بكشم...احساس خستگي تمام وجودم رو در اون لحظات از روز پر كرد...واقعا چقدر خسته بودم...از همه چي...از همه جا...از همه ي آدمهاي اطرافم...چقدر دلم ميخواست منم مثل مردهاي ديگه زندگي آروم و بي دغدغه ايي داشتم...اما حالا در شرايطي بودم كه مادرم توي اين سن و سال نگران من بود تا مبادا با دختري مثل سهيلا رابطه ي جنسي برقرار كرده باشم...يكي نبود به مادرم بگه اين سياوش با تمام مشكلات و كمبودهايي كه طي10سال گذشته در زندگيش حس كرده هنوز شرف و غيرتش رو زير پا له نكرده...مي خواستم در اون لحظات به مامان بگم كه هنوز اونقدر مرد هستم كه با وجود اينكه دختري به زيبايي سهيلا وقتي بدون هيچ منعي با من از عشق حرف ميزنه و خيلي راحت تمايلش رو نسبت به هر مسئله ايي كاملا درك كرده ام ولی اونقدر خوددار هستم كه از وجود اين دختر سو استفاده نكرده باشم...
در اين لحظه مامان كه گويا متوجه ي حالات عصبي من شده بود گفت:سياوش جان عصبي نشو عزيزم...ميدونم توي10سال گذشته چه مصيبتهايي كشيدي چه كمبودهايي داشتي براي همينم نگرانتم...ببين سياوش حرف من اين نيست كه تو حق جبران كمبودهاي زندگيت رو در شروع يك زندگي مجدد نداري...نه پسرم...حرف من اينه كه اگه سهيلا واقعا" دوستت داره خوب چه اشكالي داره...مادرش كه انشالله از مكه برگشت باهاش صحبت ميكنيم و بعد شما دو تا...
- مامان بس كن...داري چي ميگي؟...شما ديگه چرا؟...هيچ ميدوني سهيلا چند سال از من كوچيكتره؟...هيچ ميدوني من الان چه شرايطي دارم؟...بعيد ميدونم به اين چيزها فكر كرده باشي كه به اين راحتي داري در اين مورد حرف ميزني...
- اتفاقا"همه چيزو ميدونم...خيلي هم خوب ميدونم...اما اينها دليل نميشه كه تو نخواي تكليفت رو با اين دختر روشن كني...ديشب اتفاقي بين شما دو تا نيفتاد اما معلوم نيست اين خودداري تو تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه...سياوش من مادرتم...تو رو بهتر از خودت ميشناسم...سياوش من يه زنم و هم جنسهاي خودمو خوب ميشناسم...يه زن يا يه دختر وقتي به چيزي يا كسي علاقه داره هيچ چيز ديگه براش اهميت نداره...براي رسيدن به خواسته اش هر كاري ميكنه...حتي اگه لازم باشه براي اينكه به عشق و خواسته ي قلبيش برسه ممكنه بزرگترين سرمايه اش كه همون عفت و پاكدامنيشه زير پا بگذاره...چون عاشق شده...اما من نميخوام بين تو سهيلا اتفاق بدي بيفته...تو باوجود اينكه يه پسر8ساله داري و زن اولتم طلاق دادي اما هنوزم جوون و زيبا و جذابي بعلاوه تمام فاكتورهاي ديگه ايي كه اين روزها هر دختري براش مهمه تو همه رو داري...سهيلا هم دختر جوون و فوق العاده خانم و قشنگه...و متاسفانه عاشق...ميگم متاسفانه چون ميدونم عشق يك زن چقدر ميتونه دردناك و در عين زيبايي مخرب هم باشه...ببين سياوش اگه واقعا" نمي توني سهيلا رو بپذيري پس جوابش كن بره...نگذار توي اين خونه بمونه...اينجوري نه با زندگي اون بازي ميكني نه با اعصاب خودت...اميدم كم كم عادت ميكنه...ممكنه اولش براش سخت باشه اما در نهايت با موضوع كنار مياد...ولي اگه فكر ميكني ميتوني سهيلا رو دوست داشته باشي خوب چي از اين بهتر..با مسعود كه خودش سهيلا رو بهت معرفي كرده و حتما خوب سهيلا و خانواده اش رو ميشناسه صحبت كن...همه چيز به خير و خوشي حل ميشه تو هم از اين وضعيت خلاص ميشي...
از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
- مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
- براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
- منظورت چيه؟!!!
- مسعود برادر سهيلاس...
- چي؟!!!..............
ادامه دارد
--------------------------------------------
با ما همراه باشید
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

aliupdate
03-02-2011, 22:03
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شما را به ادامه رمان جلب میکند:

---------------------------
☻ قسمت بـیـســــــــــتـم ☻
--------------------------------

...از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
- مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
- براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
- منظورت چيه؟
- مسعود برادر سهيلاس...
- چي؟!!!...
مامان متعجب و با چشماني گشاد شده از شدت تعجب به من خيره شده بود و گفت:چي ميگي سياوش؟!!!
روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و همه ي چيزهايي كه ميدونستم رو براي مامان گفتم...طفلك براي لحظاتي اصلا"نمي دونست چي بايد بگه و بعد در نهايت گفت:زندگي عجب بازيهايي داره!!!...حالا ميخواي چيكار كني؟
- خودمم نميدونم...اصلا"گيج گيج شدم مامان...واقعيتش رو بخواي درسته كه خودمم از سهيلا بدم نيومده ولي ترس از خيلي چيزها باعث شده جلوي احساساتم رو بگيرم...مسعود برادر سهيلاس و بدتر از همه اينه كه وقتي خودش نميدونسته سهيلا خواهرشه شايد براي اولين باره بوده كه از دختري تا اين حد خوشش اومده بوده كه به تعبيري ميشه اسمش رو عاشقي گذاشت ولي الان اوضاع خيلي بدجور تغيير كرده...سهيلا خواهرش از آب در اومده و بعد اون در حاليكه اصلا"فكرشم نميكرده سهيلابه من علاقه پيدا كنه و يا حتي من نسبت به اون بي ميل نباشم سهيلا رو به خونه ي من جهت كار و پرستاري از شما معرفي كرده و در نهايت همه چيز جوري رقم خورده كه حتي يك درصد هم احتمالش رو نميداده...مسعود بهترين دوست من تا امروز بوده...اما اين مسائل باعث شده روابطمون نسبت به گذشته تغيير كنه...من حتي نميدونم وقتي از اهواز برگرده واكنشش نسبت به اين موضوع كه بر خلاف ميلش سهيلا دوباره به اينجا برگشته چي هست؟
- خدا بزرگه مادر...توكلت به خدا باشه...تو و سهيلا تقصيري ندارين...اما خوب خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه چه تصميمي بايد بگيري...
سرم رو به علامت تاييد حرف مامان تكاني دادم و از روي صندلي بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون...در واقع نميدونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
توي شرايطي قرار گرفته بودم كه گويي قدرت تصميم گيري كاملا از من گرفته شده بود...احساس دلبستگي به دختري كه از هر نظر براي من قابل توجه بود در من شدت مي گرفت و خود اون بيش از من در ابراز عشق و علاقه اش تلاش داشت...از طرفي موانع پيش پايم كه مثل روز برايم روشن بود من رو در اقيانوس برزخي بي مثال قرار داده بود كه حتي قدرت دست و پا زدن هم نداشتم و نمي دونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
نمي خواستم زياد توي خونه بمونم براي همين به اتاقم برگشتم و بعد از اينكه دوش گرفتم آماده شدم تا از خونه برم بيرون...
جلوي ميز آرايشي كه زماني مهشيد از اون استفاده ميكرد و هميشه بهترين و گرانترين لوازم آرايشي و عطرهاش روي اون چيده شده بود ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...وقتي به آينه نگاه ميكردم دوباره خاطرات تلخ و گزنده ي مهشيد مثل آوار روي سرم ريخت...نميدونم چقدر طول كشيد و در حاليكه دو دستم به گره كراواتم خشك شده بود خيره به صفحه ي آينه ي رو به رويم نگاه ميكردم...
لحظه ايي به خودم اومدم كه دستي به آرامي بازوي من رو گرفته بود و صدايي دلنشين به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟داري به چي فكر ميكني؟
به خودم اومدم و نگاهم رو از آينه گرفتم و به كسي كه كنارم ايستاده بود چشم دوختم...سهيلا بود...براي لحظاتي كوتاه هر دو به چشمهاي هم خيره بوديم و بعد به آهستگي گفت:سياوش میخواستم ببینم از نظر تو اشكالي نداره امروز براي يك ساعت خانم صيفي رو تنها بگذارم؟
وقتي صداي لطيف و اثر گذارش رو در اون فاصله ي كم از خودم مي شنيدم حس آرامش تمام وجودم رو ميگرفت...
كم كم باور اينكه خودمم دارم به سهيلا دلبسته ميشم در لحظه لحظه ي زندگيم خودشو بهم نشون ميداد...ميدونستم مقاومت در مقابل اين موجود زيبا و ظريف كه مثل حريري نرم و لطيف داره خودش رو به روي جراحتهاي عميق زندگيم ميكشه ثانيه به ثانيه برايم سخت تر خواهد شد...
صورتم رو از سهيلا برگردوندم و در ضمني كه ادكلني رو از روي ميز آرايش برميداشتم تا به صورت و گردنم بزنم گفتم:آره...هر ساعتي كه خواستي ميتوني بري...مامان معمولا" اگه باهاش صحبت كرده باشي تا حدود2تا3ساعت هم ميتونه تنها بمونه و مشكلي نداره...
سرش رو به علامت تاييد و تا حدودي تشكر از من تكان داد و به سمت درب اتاق برگشت.
بي اراده پرسيدم:سهيلا ميشه بدونم براي چي ميخواي از خونه بري بيرون و مامان رو تنها بگذاري؟
وقتي اين سوال از دهنم خارج شد خودمم تعجب كرده بودم...اما بيان اين سوال از طرف من هر دليلي مي تونست داشته باشه...از علاقه و نگراني گرفته تا حس مسئوليت...!!! گويا با تمام وجود ميخواستم باور كنم كه سهيلا متعلق به من است و من بايد از تمام برنامه ها و كارهاي اون باخبر باشم...!
به طرف من برگشت و گفت:ميخوام امروز با كاروان زیارتی مامانم تماس بگيرم...يه شماره تلفن بهم داده بود كه رئيس كاروان بهشون داده بوده...براي اينكه هر وقت ما خواستيم حالي از اونها بپرسيم با همون شماره تماس بگيريم و با كسي كه ميخوايم بتونيم صحبت كنيم...ميخوام برم مخابرات با مامانم تماس بگيرم...
ادكلني كه به صورت و گردنم ماليده بودم رو دوباره روي ميز گذاشتم و گفتم:خوب اين چه كاريه كه بري مخابرات و از مخابرات تماس بگيري؟!!!...مگه اين خونه تلفن نداره؟....از همين جا تماس بگير...نيازي نيست براي اين موضوع از خونه بري بيرون از همين جا تلفن كن...ولي اگه به دليل ديگه ايي غير از اين ميخواي از خونه بري بيرون برو...
لبخند زيبايي كه چهره اش رو بيش از پيش دلنشين ميكرد به لبهاي زيبا و خوش فورمش آورد و گفت:يعني اجازه دارم از اينجا تماس بگيرم؟
- اين چه حرفيه...يه تماس تلفني كه ديگه اين بحثها رو نداره...هر وقت و هر ساعتي كه خواستي ميتوني با مادرت تماس بگيري...اصلا" لزومي نداره به اين دليل از خونه بري بيرون در جائيكه اين خونه تلفن داره...
تشكر كرد و با خوشحالي از اتاق خارج شد.
اون روز با اينكه تعطيل بود اما ميدونستم دفتر كنترل شركت هميشه به صورت شيفتي توسط4نفر از كارمندان شركتم طبق قوانين شركت حتي در روزهاي تعطيل هم فعاليت ميكنه...براي همين با اينكه كار خاصي توي شركت نداشتم اما رفتن به شركت بهترين كاري بود تا از محيط خونه و افكارم فاصله بگيرم...چرا كه حس ميكردم با حضور سهيلا توي خونه و ديدن دائم اون شايد احساسم به منطق چيره بشه و من واقعا از اينكه بعدها بار ديگه به علت احساسي عمل كردنم دچار پشيموني بشم وحشت داشتم!
از اتاق بيرون رفتم و بعد خداحافظي از مامان و بوسيدن اميد به سمت راهروي منتهي به درب هال رفتم.
سهيلا به آرومي همقدم با من تا جلوي درب هال اومد.
وقتي سامسونتم رو روي زمين گذاشتم تا كتم رو بپوشم و كفشم رو به پا كنم سامسونتم رو برداشت و در دست گرفت و تمام حركات من رو نگاه ميكرد و بعد در همون حال به آرومي گفت:براي ناهار كه مياي خونه...مگه نه؟
بهش نگاه كردم و در حاليكه كتم رو به تن ميكردم خواستم بگم نه كه قدمي نزديكتر اومد و فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و گفت:سياوش؟...اگه دارم خودمو بهت تحميل ميكنم و واقعا نمي توني حضورم رو تحمل كني و بيشتر از اونچه كه بهت آرامش بدهم دارم به عذاب ميندازمت فقط كافيه بدون معطلي بهم بگي...اما من غير از اينكه خودم با تمام وجود عاشقتم محبت رو توي چشمهاي تو هم دارم حس ميكنم...نگو كه من بچه ام...نگو كه به درد تو و زندگي تو نميخورم...اگه غرورت بهت اجازه نميده كه به علاقه ات اعتراف كني اينو بدون كه از نظر من اگه دوستم داشته باشي ولي تا آخر عمرمم به زبون نياري اما نگاهت رو از من نگيري و اجازه بدهي توي عمق چشمهات علاقه ات رو نسبت به خودم ببينم هم براي من هزار بار از به زبون آوردن دوستت دارم لذت بخش تره...
لبخندي زدم و در حاليكه از فن بيانش لذت برده بودم به آرومي چونه ي خوش فورمش رو با انگشتهام لمس كردم و گفتم:سهيلا...تو مطمئني توي دانشگاه رشته ي پرستاري ميخوندي؟
لبخند قشنگي به لب آورد و سامسونت رو به دست من داد و گفت: فقط اينو ميدونم كه وقتي به تو فكر ميكنم و نگاهت ميكنم هيچي بلد نيستم...هيچي...تنها چيزي كه ميبينم و ميفهمم تويي سياوش...
لبخندم عميق تر شد و گفتم:با اين همه جمله سازي كه توي اين چند دقيقه كردي من كه بعيد ميدونم تو پرستاري خونده باشي...بيشتر بهت مياد توي رشته ي ادبيات تحصيل كرده باشي...تو توي كمتر از5دقيقه اثرگذار ترين انشاي احساسي كه تا حالا شنيده بودم رو انگار برام خوندي...
برگشتم كه از درب هال خارج بشم اما سهيلا پشت درب ايستاد و به درب تكيه داد و در حاليكه مانع خروج من شده بود و فاصله ي ما به حداقل رسيده بود گفت:يعني فكر ميكني من داشتم انشا ميخوندم؟...هيچ احساس و عشقي توي من و جملات من حس نكردي؟
به چشمهاي زيباش نگاه كردم...و بعد تك تك اعضاي صورتش رو از نظر گذروندم...با نگاهش مثل اين بود كه داره با تمام قدرت منو به خودش جذب ميكنه...حس ميكردم كشش عجيب و غيرقابل كنترلي نسبت به سهيلا در من داره به وجود مياد...
سهيلا بي هيچ مقاومتي مقابل من ايستاده بود و مانع خارج شدن من از منزل شده بود...سامسونت رو روي جاكفشي كنار ديوار گذاشتم و بي اراده اون رو در آغوش كشيدم...سهيلا هيچ مقاومتي نميكرد و هر لحظه حس ميكردم تمايلم به اين دختر براي بوسيدنش داره شدت بيشتري به خود ميگيره...به چشمهاش نگاه ميكردم و از اينكه اينقدر آروم در آغوشم جاي گرفته بود لذت ميبردم...ثانيه ايي بيشتر به بوسيدن سهيلا فاصله نداشتم و درست در همين لحظه صداي اميد كه حالا در راهروي منتهي به درب هال اومده و نزديك من و سهيلا ايستاده بود من رو به خود آورد و باعث شد سريع سهيلا رو از آغوشم خارج كنم و ازش فاصله بگيرم...
اميد با چشمهايي نگران و غمزده به من و سهيلا نگاه كرد و بعد رو به من گفت:بابا...شما هم سهيلا جون رو دوستش داري؟
به طرف اميد برگشتم و روي زانو خم شدم و گفتم:پسرم من دارم ميرم بيرون...چيزي نميخواي از بيرون برات بگيرم؟
نميدونستم جواب سوال اميد رو چي بايد بدهم اما اميد بي توجه به حرفي كه زده بودم در ادامه ي حرفش گفت:آره...شما هم سهيلا جون رو دوست داري...حتي بيشتر از مامان مهشيد...من مي فهمم...شما ميخواستي سهيلا جون رو الان ببوسي ولي مامان مهشيد رو هيچ وقت نمي بوسيدي...شما و مامان مهشيد هميشه با هم دعوا داشتين...براي همينم مردهاي ديگه بوسش ميكردن و دوستش داشتن...ولي اون مردها مامان رو اذيتشم ميكردن...ولي من نميگذارم شما مثل اون مردها كه مامان مهشيد رو اذيت ميكردن سهيلا جون رو اذيتش كني... نميگذارم ... نميگذارم ... نميگذارم...
بعد گفتن اين جملات اميد حالتي تهاجمي به خودش گرفت و شروع كرد به فرياد كشيدن و در همون حال سعي داشت با مشت به صورت و سينه ي من كه حالا اون رو توي بغلم گرفته بودم ضربه بزنه...!!!
جملات آخري كه از دهان اميد خارج شده بود برايم به قدري نامفهوم و سنگين و باورنكردني بود كه نمي تونستم حقيقت تلخي كه در پس حرفهاي اين بچه بود رو تحمل كنم...خداي من...اميد از چي صحبت ميكرد؟...از روابط مهشيد با مردهاي ديگه ايي كه توي زندگيش بودن؟....نه خداي من...امكان نداره مهشيد تا اين حد خودش رو آلوده كرده بوده باشه كه در حضور اميد با ديگران رابطه برقرار ميكرده...خدايا اگر اينطوري شده باشه و من غافل بودم پس حالا ديگه بايد به بدبختي خودم مطمئن بشم...
اميد فرياد مي كشيد و گريه ميكرد و سعي داشت به من ضربه بزنه...
سهيلا بهت زده و نگران به حركات اميد نگاه ميكرد...
اميد رو محكم در آغوش گرفتم و در حاليكه سر و پيشونيش رو مي بوسيدم سعي داشتم آرومش كنم اما هيچ جمله ايي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد...!
در اين لحظه سهيلا هم روي زانو نشست و بعد شروع كرد به بوسيدن صورت اميد و گفت:اميد جون قربونت بشم...به من نگاه كن...مطمئن باش بابا به من صدمه نميزنه...اميد به من گوش بده...مطمئن باش بابا منو اذيت نميكنه...اميد منو ببين...
و بعد به آرومي اميد رو از آغوش من خارج كرد و در حاليكه هنوز اميد به شدت گريه ميكرد اون رو در آغوش خودش گرفت و ايستاد و به سمت اتاق خواب اميد رفت و داخل اتاق شد و درب اتاق رو هم بست...
رفتار و گفتار اميد برايم به قدري غيرباور و ناراحت كننده بود كه حس ميكردم قدرت قدم برداشتن ديگه ندارم...
خداي من...خدايا...كاري كن كه مطمئن بشم اونچه كه من از رفتار و گفتار اميد در رابطه با مهشيد و كثافتكاريهاش حس كردم اشتباه باشه...خدايا اميد چي ميدونه از روابط مهشيد كه تا اين حد از ديدن من و سهيلا در اون شرايط بهم ريخته شد؟...خدايا التماست ميكنم...بهم ثابت كن كه دارم اشتباه ميكنم...خدايا اگر اميد در جريان روابط مادرش با مردهاي ديگه بوده پس چرا به من هيچي نگفته بود...چرا من هیچ وقت این موضوع رو نفهمیده بودم...نه...خدايا نه...
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون از دستم سرازير شد...
ادامه دارد...
------------------------
این است گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
© All Rights Received

Desperate
03-02-2011, 22:39
گروه فرهنگی هنری دریملند گروهی برای تو و من
----------------------------------
قسمت بیست و یکم
----------------------------------
نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون سرازير شد...
براي لحظاتي به خوني كه از دستم سرازير شده بود نگاه كردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعي كردم پارچه ي مناسبي را پيدا كنم و دستم را موقتا"براي جلوگيري از خونريزي بيشتر آنرا ببندم...
صداي گريه و فرياد اميد در گوشم پيچيده بود و اين بيشتر از جراحت دستم من رو آزار ميداد...
جراحت دستم يك زخم سطحي بود ولي حقيقت دليل فريادهاي اميد جراحتي بود بر روحم٬برقلبم٬بر تمام وجودم كه تا عميق ترين حد ممكن در من اثر ميگذاشت...
صندلي كنار ميز رو عقب كشيدن و نشستم.
صداي مامان كه از اتاقش من رو صدا ميكرد مي شنيدم اما حتي توان پاسخگويي به مامان رو هم نداشتم...! احساس ميكردم نيرويي با تمام قدرت گلوي من رو گرفته و فشار ميده...توي قفسه ي سينه ام احساس درد ميكردم و دونه هاي درشت عرق رو روي پيشوني خودم به وضوح حس ميكردم.
كم كم سكوت همه جا رو پر كرد و مامان هم گويا از اينكه من پاسخش رو نخواهم داد نااميد شد چرا كه ديگه اون هم صدايم نميكرد...
نميدونم چند دقيقه توي آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ي خون آلودي كه دور دستم پيچيده بودم نگاه ميكردم كه صداي درب اتاق اميد باعث شد از حال و هواي خودم خارج بشم.وقتي صورتم رو به سمت صدايي كه اومده بود برگردوندم سهيلا رو پشت سر خودم ديدم...
سهيلا نگاهي به چهره ي من كرد و بلافاصله گفت:سياوش؟!!!...حالت خوبه؟!!!
از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه پاسخي به سهيلا بدهم از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب هال رفتم.
سهيلا به سرعت دنبالم اومد و دستي رو كه بسته بودم گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي؟...چرا دستت رو بستي؟...اينهمه خون به اين پارچه چيه؟!!!
و بعد آينه ايي كه ذرات شكسته شده و خورد شده ي اون كنار ديوار ريخته بود توجهش رو جلب كرد.
دوباره به دستم نگاه كرد و خواست پارچه ي دورش رو باز كنه كه دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:چيز مهمي نيست...ولش كن...
از درب هال خارج شدم اما سهيلا هنوز دنبالم مي اومد و با من وارد حياط شد و گفت:سياوش با اين اعصاب خراب كجا ميخواي بري؟...اميد رو آورم كردم...نگرانش نباش...اون بچه اس...ولي حقايقي رو بايد بدوني...چيزهايي رو كه ميخواستم بهت در مورد اميد بگم مربوط ميشد به رفتاري كه چند دقيقه پيش از خودش نشون داد...سياوش...
به حرفهاي سهيلا توجه نميكردم...فقط نياز به تنهايي داشتم به يه خلوت امن...به جايي دور از تمام دغدغه هايي كه مثل يك عفريت شوم سايه اش رو به روي زندگي من انداخته بود.
به طرف ماشين رفتم اما سهيلا جلوي درب ماشين ايستاد و با قاطعيت گفت:نميگذارم با اين اعصاب خراب سوار ماشينت بشي و از خونه بيرون بري...
- برو كنار سهيلا...
- نميرم...تو الان عصبي هستي...صورتت رو توي آينه يه نگاه بنداز...به دستت نگاه كن...
- بهت گفتم برو كنار سهيلا...ميخوام تنها باشم.
- ميخواي تنها باشي باشه...توي حياط بمون...برو ته حياط...منم ميرم داخل خونه...ولي نميگذارم با اين حالت پشت فرمون بشيني و از خونه خارج بشي...
كلافه شده بودم و اعصابم هر لحظه بيشتر تحريك ميشد.
با عصبانيت به سهيلا نگاه كردم و اون هم نگاه جدي و مصمم خودش رو به چشمهاي من دوخته بود و بعد گفت:سياوش تو بايد حقيقت رو در مورد اميد ميدونستي اما نگذاشتي بهت حرفي بزنم..ميدونم تحمل و باورش برات سخته اما بايد بپذيري كه اميد...
با عصبانيت به ميون حرفش رفتم و گفتم:برام سخته؟!!!...برام سخته؟!!!...تو چي ميدوني سهيلا؟...تو اصلا"ميتوني بفهمي من الان چه احساسي دارم؟...تو ميتوني بفهمي الان كه جلوي تو ايستادم اين من نيستم...سهيلا تو نميتوني بفهمي كه چقدر دردناكه كه بدوني همسرت داره چه كثافتكاريهايي ميكنه ولي روزيكه بفهمي پسر كوچولوي8ساله ات شاهد اون اعمال كثيف هم بوده ديگه هيچي ازت باقي نميمونه...سهيلا من دردم رو برم به كي بگم؟...
و بعد با تمام وجودم فرياد كشيدم و با مشت روي كاپوت ماشين كوبيدم و گفتم:خدايا پس تو كجايي؟
سهيلا با صدايي آروم گفت:سياوش من واقعا متاسفم...
هر دو دستم رو در لا به لاي موهايم فرو بردم و در حاليكه چشم به آسمون آبي و بدون ابر بالاي سرم دوختم و سعي داشتم با فشار دندانهايم به روي هم اعصابم رو كنترل كنم گفتم:نياز به تاسف كسي ندارم...الان تمام وجود خودم پر شده از تاسف...برو سهيلا...برو پيش اميد...فقط منو تنها بگذار...بگذار به حال خودم باشم...
سهيلا به آرومي از ماشين فاصله گرفت و گفت:سياوش پس خواهش ميكنم فقط چند دقيقه تحمل كن يه ذره آروم بشي...بعد سوار ماشين بشو...
ديگه توان و تحمل و ادامه ي صبر رو نداشتم دستهايم رو از لابه لاي موهايم خارج كردم و به آرومي سهيلا رو كنار زدم و سوار ماشين شدم و در حاليكه نگراني در چشمهاي سهيلا كه به من چشم دوخته بود موج ميزد از حياط خارج شدم.
توي شهر شلوغ تهران پيدا كردن جاي امن و خلوت كه به دور از نگاههاي كنجكاو ديگران باشي كار غير ممكني به نظر ميرسه...ولي من نياز به تنهايي داشتم...نياز داشتم به درون خودم فرو برم...
خدايا چقدر احساس بي كسي و تنهايي سخته...تو چطور اينهمه تنهايي رو تحمل ميكني؟...تو چطور اينهمه بدي از بنده هات مي بيني و بدون اينكه كسي رو داشته باشي و براش درد و دل كني داري سر ميكني؟...خدايا غصه هاي دلم داره خفه ام ميكنه...اين همه سال مهشيد رو تحملش كردم فقط براي اينكه دلم خوش بود اميد اسم مادر و سايه ي مادرش روي سرش هست اما حالا چي؟...حالا بايد چيكار كنم؟...حالا بايد به خودم چي بگم؟...بگم خسته نباشيد آقا سياوش...خسته نباشي...بي غيرت بدبخت...مرتيكه ي بي شرف...اين همه سال سعي كردي با همه چيز كنار بياي كه اين بشه؟...اولش باور نكردي...وقتي هم باور كردي سعي كردي تحمل كني...اونم فقط به خاطر پسرت...اما وقتي گند كثافتكاريهاي مهشيد ديگه تمام زندگيت رو داشت به افتضاح مي كشوند اونجا هم با وجود اينكه دستت براي خيلي كارها باز بود بازم به خاطر پسرت سعي كردي همه چيز رو در پستوي دلت پنهان كني و بي سر و صدا و بدون آبرو ريزي طلاقش بدهي...بدبخت...بي غيرت...حالا چي؟...حالا بشين تا آخر عمر بزن توي سر خودت...چرا؟...چون پسرت شاهد تمام اون كثافتكاريها بوده...شاهد بوده كه مادرش با مردهاي ديگه چه غلطي ميكرده...
ماشين رو به گوشه ي بزرگراه هدايت و بعد توقف كردم.
فرمان اتومبيل رو در دست ميفشردم...چشمهام رو بسته بودم و اشكهام بي اختيار سرازير شده بود...
با تمام وجود شروع كردم به فرياد كشيدن:خدايا...خدايا...خدايا... خدايا...
لحظاتي بعد از ماشين پياده شدم و رفتم كنار ماشين نزديك گارديل جاده روي زمين در حاليكه به ماشين تكيه داده بودم نشستم!
حس بدي داشتم...احساس ميكردم همه چيز رو از دست دادم...حس ميكردم هيچ تعلق خاطري ديگه توي دنيا برام باقي نمونده...فقط به خودم و زندگي تباه شده ي خودم فكر ميكردم...
جايي كه ماشين رو پارك كرده بودم و موقعيتي كه قرار داشتم مكاني نبود كه شخصي من رو كه با اون حال زار كنار ماشين نشسته بودم رو ببينه...گرچه كه اگرم كسي من رو ميديد شايد اصلا" برام اهميت نداشت!
نزديك به دو ساعت اونجا نشسته بودم و در حاليكه به ماشين تكيه زده بودم فقط به نقطه ايي خيره شده بودم...
هيچ چيزي نمي ديدم و نمي فهميدم و حتي نميشنيدم...فقط خاطرات زندگي ده ساله ام بود كه درست مثل نمايشي به روي پرده ي سينما بار ديگه برايم تكرار ميشد...حال بدي داشتم و به حال خودم گريه ميكردم...
لحظه ايي به خودم اومدم كه صداي تك آژير ماشين گشت بزرگراه رو كه پشت ماشينم توقف كرد شنيدم...بعد دو افسر از ماشين پياده شدند و به طرف ماشين اومدند...
ميدونستم توقف طولاني ماشيني مثل مدل ماشين من در كنار بزرگراه باعث كنجكاوي اونها شده بوده و حالا كه وضعيت خود من رو با اون پارچه ايي كه به دستم بسته بودم ميديدن براشون جاي بسي سوال ايجاد كرده بود...
به آهستگي از روي زمين بلند شدم و كمي لباسم رو از خاكي كه به خودش گرفته بود تكان دادم...
هر دو افسر به طرف من اومدن و خيلي محترمانه ولي در ابتدا اندكي با شك و كنجكاوي سوالهايي از من پرسيدن و وقتي كارت شناسايي و كارت ماشين و بقيه ي مداركي كه خواسته بودن رو ارائه دادم و خيالشون راحت شد خواستند بيش از اين در كنار بزرگراه توقف نداشته باشم و حتي اگر لازم ميدونم و كمكي از دستشون بر مي اومد حاضر به همراهي بودند...
تشكر و عذرخواهي كردم سپس سوار ماشين و از اونجا دور شدم.
بعد از ساعتي رانندگي وارد جنگلهاي لويزان اطراف تهران شدم و بار ديگه ماشين رودر گوشه ايي پارك كردم.
دلم نمي خواست به خونه برگردم...حس دلتنگي و تنهايي تمام وجودم رو گرفته بود و گريزي از اين حس نداشتم.
صداي زنگ موبايلم به گوشم رسيد.گوشي رو از جيب خارج و نگاهي به اون انداختم...متوجه شدم از منزل تماس گرفتن...بدون اينكه پاسخي به تماس بدهم گوشي رو خاموش كردم و اون رو روي داشبورد جلوي ماشين پرت كردم...
صندلي ماشين رو به حالت خوابيده درآوردم و دراز كشيدم...حس كلافگي و درماندگي تمام وجودم رو انباشته كرده بود...دوباره از ماشين پياده شدم و بعد از قفل كردن ماشين بي هدف شروع كردم به قدم زدن...
به هيچ عنوان ديگه متوجه ي گذر زمان نبودم...
باورم نميشد وقتي دوباره به كنار ماشين برگشتم هوا كاملا" تاريك شده بود!!!
به واقع من اون روز از قبل ظهر تا ساعت11:20دقيقه شب توي اون منطقه از جنگلهاي لويزان كاري نكرده بودم به غير از راه رفتن...راه رفتن در يك بيخبري مطلق...در يك دوري عميق از خونه و خانواده ام...از پسرم...از مادرمريضم...و از...سهيلا...حتي از خودمم دور شده بودم...
وقتي در اون وقت شب خودم رو جلوي ماشين حس كردم براي لحظاتي نمي تونستم بفهمم در ساعات رفته چي به من گذشته...اما ميدونستم در تنهايي عميقي خودم رو غرق كرده بودم...
يكدفعه نگراني تمام وجودم رو گرفت...نگراني براي اميد...نگراني براي مادرم...
ياد تلفني افتادم كه در لحظه ي ورودم به اين منطقه از منزل به من شده بود...
نكنه اتفاق بدي توي خونه افتاده بوده؟!!!...نكنه توي اون تماس كه از خونه بوده ميخواستن بهم بگن بايد سريع به منزل برگردم؟!!!...
بلافاصله داخل ماشين نشستم و گوشي موبايلم رو روشن كردم و شماره ي منزل رو گرفتم و در همون حال ماشين رو هم روشن و به حركت درآوردم و به سمت منزل راهي شدم.
بعد از خوردن چند بوق صداي سهيلا رو پشت خط شنيدم:الو؟...بفرمايين؟
- سلام سهيلا...منم سياوش...
- سياوش؟...حالت خوبه؟...هيچ معلومه تو كجايي؟...چرا گوشيت رو خاموش كردي؟
- ميخواستم چند ساعتي راحت باشم...حالا بگو ببينم اميد چطوره؟...مامانم حالش خوبه؟
- آره...اميد كه خوابيده...مامان هم تازه آماده شده براي خواب ولي الان كه تو زنگ زدي ميخواد با خودت صحبت كنه...
- به مامان بگو حالم خوبه...الان پشت فرمونم...نميتونم زياد صحبت كنم...وقتي رسيدم خونه ميبينمش.
ديگه منتظر پاسخ سهيلا نشدم و تماس رو قطع كردم.
وقتي رسيدم خونه مامان هنوز بيدار بود...دقايقي كنارش موندم...اونم از موضوع به وسيله ي توضيحاتي كه سهيلا داده بود باخبر شده بود...كمي با حرفام سعي كردم بهش تسكين بدهم و از نگراني هاي موجود دورش كنم و بعد از اتاق خارج شدم.
سهيلا مقداري از غذاي شام برام گرم كرده و توي آشپزخانه روي ميز گذاشته بود و خواست كه براي خوردن شام به آشپزخانه برم اما ميلي به غذا نداشتم براي همين تشكر كردم و به اتاق خوابم رفتم...
خسته تر از اوني كه تصورش رو ميشد كرد بودم براي همين حتي لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح با صداي مهربون سهيلا بيدار شدم كه ميگفت:سياوش...بيدار شو...مگه امروز نميخواي بري شركت؟............
ادامه دارد ....
---------------------------------------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند گروهی برای تو و من

mf.designing
04-02-2011, 12:19
گروه فرهنگی هنری دریملندگروهی برای تو و من

::----------------------::
قسمت بیست و دوم
::----------------------::

خسته تر از اونی كه تصورش رو میشد كرد بودم برای همین حتی لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روی تخت دراز كشیدم و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
صبح با صدای مهربون سهیلا بیدار شدم كه میگفت:سیاوش...بیدار شو...مگه امروز نمیخوای بری شركت؟
از روی تخت بلند شدم وقتی روی پاهام ایستادم سردرد عجیبی رو حس كردم ناخودآگاه با هر دو دستم شقیقه هایم رو گرفتم و چشمام رو بستم...
صدای سهیلا رو شنیدم كه با نگرانی گفت:چیه؟!!!...سر درد داری؟
به همون حالتی كه ایستاده بودم با حركت سر جواب مثبت به سهیلا دادم و بعد به آرامی گفتم:چیز مهمی نیست...احتمالا به خاطر اتفاقات دیروزه...لطف كن از توی قفسه ی داروهای توی آشپزخانه دو تا قرص مسكن برام بگذار...میام میخورم...
- صبحانه ات رو بخور بعدش قرص.
دستهایم رو از كنار شقیقه هایم برداشتم و چشمانم رو باز و نگاهش كردم...
چقدر این دختر مهربون بود و در ابراز علاقه اش هیچ حد و مرزی قائل نبود...بی ریا و پاك احساس خودش رو نشون میداد!
جواب دادم:باشه...صبحانه ام رو میخورم بعد قرصها رو...
لبخند ملیح و زیبایی به لب آورد و برگشت كه از اتاق خارج بشه...گفتم:سهیلا؟
دوباره برگشت به سمت من و منتظر بقیه ی حرفم شد.
ادامه دادم:امید دیشب چطور بود؟...دیگه عصبی نشد؟
برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد گفت:سیاوش عصبانیت امید فقط همون لحظه ایی بود كه تو هم خونه بودی...بعد از اون انگار به كل همه چیزو فراموش كرد چون نه حرفی در اون مورد زد و نه عكس العملش ادامه داشت...فقط كمی نگران حال تو بود و چندین بار سراغت رو از من میگرفت و میخواست بدونه كجایی و چیكار میكنی و كی برمیگردی...منم چند بار با موبایلت تماس گرفتم ولی اول كه گوشی رو جواب ندادی بعد از اون هم كه گوشی رو خاموش كردی...برای همین مجبور شدم به دروغ وانمود كنم كه در حال صحبت تلفنی با تو هستم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم در نقش بازی كردن اما فكر میكنم امید تا حدود زیادی باور كرد و وقتی بهش گفتم كه تو حالت خوبه و برای یكی از دوستات مشكلی پیش اومده و منزل اون هستی و شبم دیروقت برمیگردی دیگه بهونه نگرفت و حرفی نزد...شامشم كه خورد خیلی راحت رفت و خوابید...الانم هنوز خوابه...
به نقطه ایی خیره شده بودم و حرفهای سهیلا رو گوش میكردم وقتی حرفهاش تموم شد به سمت حوله ام رفتم تا اونو بردارم و وارد حمام بشم كه سهیلا گفت:سیاوش؟
برگشتم و بهش نگاه كردم و گفتم:ممنونم كه دیروز در نبودن من و اون شرایط عصبی مراقب امید هم علاوه بر مراقبت از مامان بودی...
به طرفم اومد و در حالیكه با نگاهی آكنده از محبت و نگرانی به من نگاه میكرد گفت:سیاوش؟...من اصلا" نمیخوام تو به خاطر این چیزها از من تشكر كنی...فقط این رو بدون كه حاضرم هر كاری بكنم تا تو اینقدر چهره ی خسته نداشته باشی...سیاوش باور كن مشكل امید به كمك یك روانپزشك كودك حل میشه...من الان علاوه بر خانم صیفی و امید نگران تو هم هستم...خودت خبر نداری...ولی از دیروز تا حالا به قدری چهره ات ریخته بهم كه انگار...
به میون حرفش رفتم و سعی كردم لبخند تصنعی به لب بیارم و گفتم:برای من نگران نباش...هیچ وقت برای من نگران نباش...من پوست كلفت تر از اونی هستم كه فكرشو كنی...
قدمی دیگه به سمتم برداشت و تا خواست حرفی بزنه به آرومی بازویش رو گرفتم و به سمت درب اتاق بردمش و درب رو باز كردم و گفتم:حالا هم اگه اجازه بدهی میخوام یه دوش بگیرم تا به قول تو بهم ریخته نباشم و بعدش بیام صبحانه و اون دو تا قرص مسكنی كه قراره برام آماده كنی رو بخورم بعدشم كه باید برم شركت...
لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد بدون هیچ كلامی از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
بعد از اینكه دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح كردم كت و شلواری كه به رنگ نوك مدادی بود و اغلب در جلسات رسمی اون رو به تن میكردم از كمد بیرون آوردم به همراه یك پیراهن طوسی روشن و كراواتی كه كاملا با رنگ پیراهن و كتم همخونی داشت انتخاب كردم...خاطرم بود كه امروز یك جلسه با چهار مهمان از كشور سنگاپور داشتم كه برای عقد قرارداد با شركت به ایران اومده بودن برای همین باید ظاهرم رو مرتب تر از همیشه نشون میدادم...گرچه خودم میدونستم باطنم چقدر افسرده و پر از درد شده...ظاهری كه هیچ همخونی با باطن من نداشت...كی خبر داشت كه باطن سیاوش صیفی برعكس ظاهر جوان و به قول خیلی ها بسیار جذاب اینقدر دردآلود باشه!!!...
وقتی به آشپزخانه رفتم كتم رو روی یكی از صندلیها گذاشتم و برای خوردن صبحانه صندلی دیگه ایی رو عقب كشیدم و نشستم.
اشتهای چندانی به خوردن صبحانه نداشتم برای همین بیشتر از یكی دو لقمه نتونستم بخورم اونهم به خاطر اینكه با معده ی خالی مجبور نباشم اون قرصهای مسكن رو خورده باشم.
وقتی قرصها رو خوردم كتم رو برداشتم و میخواستم از آشپزخانه خارج بشم سهیلا گفت:سیاوش برای ناهار میای خونه؟
كتم رو به تن كردم و در حالیكه از آشپزخانه خارج میشدم گفتم:نه...من هیچ وقت ناهار خونه نمیام...فكر میكنم قبلا" اینو گفته بودم...نگفته بودم؟
حرف دیگه ایی نزد و متوجه شدم از آشپزخانه خارج نشد.
قبل از خارج شد از منزل به اتاق مامان و امید هم سری زدم.هر دو خواب بودن...جلوی درب اتاق امید ایستادم و برای لحظاتی به صورت امید نگاه كردم...چقدر امید رو دوست داشتم فقط خدا میدونه...با اینكه یادگاری از یك زندگی فوق العاده مزخرف و پر از طنش همراه با خاطره هایی مشمئز كننده بود اما این بچه از پوست و خون خودم بود...
حس میكردم تمام وجودم در وجود امید خلاصه شده...دلم نمیخواست هیچ وقت كمبودی در زندگی داشته باشه...هیچ وقت غمی به دلش راه پیدا كنه...هیچ وقت اشكی از چشمهاش سرازیر بریزه...اما چقدر دردناك بود وقتی به حقیقت امر فكر میكردم...
امید...این پسر كوچولوی8ساله ی من به اندازه ی یك دنیا غم در درون قلب كوچكش انبار كرده بود...فقدان مادر و محبت مادری حتی در زمان حضور مهشید...و حالا...حالا میدونستم كه امید با وجود سن كمش شاهد نفرت انگیزترین صحنه های زندگیش بوده...صحنه هایی كه كوه رو از پا درمیاره...اما این بچه با تمام كودكی خودش بدون اینكه كلامی در این مورد با من یا هیچ كس دیگه حرفی زده باشه به تنهایی بار غصه هاش رو به دوش كشیده بوده...!!!
از اتاق امید خارج شدم و از خونه بیرون رفتم.
اونقدر فكرم مشغول بود كه به كل یادم رفت از سهیلا خداحافظی كنم و بدون اینكه اون رو ببینم سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت راه افتادم.
اون روز توی شركت تا ساعت3یعنی زمان بعد از جلسه و خوردن ناهار به قدری گرفتار بودم كه حسابی كلافه شده بودم...هر بار كه خواسته بودم با منزل تماس بگیرم موضوعی پیش اومد كه مجبور شدم از تماس با خونه در اون لحظه منصرف بشم...
ساعت3:20بود كه از منزل تماس گرفتن.
وقتی گوشی رو برداشتم صدای شاد و سرحال امید رو شنیدم كه گفت:سلام بابا.
- سلام پسر گلم...چطوری بابا؟
- خوبم...بابا...عمو مسعود برام یه ماشین كنترلی گنده خریده كه میتونم سوارش بشم...از اونها كه شبیه ماشینهای جیپ توی فیلمهای جنگیه...
كمی به فكر فرو رفتم و گفتم:مگه عمو مسعود اومده خونه ی ما؟!!!
- نه بابا...گفت دو روز دیگه میاد...گفت از اهواز برام خریده خودشم الان اونجاس...بابا نمیشه ما بریم اهواز؟
- نه عزیزم...عمومسعود گفته دو روز دیگه میاد ما كجا بریم اهواز؟
- آخه من میخوام زودتر ماشینمو ببینم.
- نه پسرم...بچه بازی در نیار تو دیگه مرد بزرگی شدی صبر كن دو روز دیگه عمو مسعود میاد...چرا ادای بچه ها رو درمیاری؟
صدای اه گفتن امید كه با عصبانیت ادا شده بود رو شنیدم و بعد صدای سهیلا رو شنیدم كه سلام كرد...
فهمیدم امید گوشی رو با عصبانیت از حرف من به سهیلا داده و خودش رفته...
بعد از اینكه پاسخ سلام سهیلا رو دادم اولین سوالی كه به ذهنم رسید این بود:مسعود با تو هم صحبت كرد؟
- نه...امید گوشی رو برداشت اونم فقط با امید صحبت كرد...
- متوجه شد تو اونجایی؟
- نه فكر نمیكنم...تو نگرانی سیاوش؟
- نگران؟
- آره...ناراحتی از اینكه من اینجا هستم؟
- ناراحت نیستم...اما اصلا" دلم نمیخواد مسعود رو هم ناراحت كرده باشم...
- و بودن من در اینجا مسعود رو ناراحت میكنه...درسته؟
- فكر میكنم اینطور باشه.
- و نبودنم در اینجا تو رو ناراحت نمیكنه؟
- من هیچ وقت توی زندگیم سعی نكردم به خودم خیلی اهمیت بدهم...شاید به خاطر این باشه كه ناراحتی و دست و پنجه نرم كردن با مشكلات همه ی وجودم رو گرفته...اینقدر كه همیشه به دیگران اهمیت دادم شاید یك سومشم به خودم اهمیت نداده باشم...
- من عضو دیگران نیستم برای تو؟...من حتی به اندازه ی دیگران هم ارزش ندارم برات میدونم...میدونم ناراحتی من اهمیتی نداره برات...باشه سیاوش...شاید فكر كنی خیلی بی شخصیت هستم كه اینقدر راحت میگم عاشقتم...اما مهم نیست من بازم میگم...دوستت دارم...عاشقتم...اما با وجود این راضی نیستم یك لحظه حضورم باعث ناراحتی و حتی نگرانی تو بشه...میدونی چرا؟...چون عاشقتم...چون دوستت دارم...اما خودت میدونی امید رو نمیتونم اینجوری رهاش كنم...خانم صیفی هم بدون حضور پرستار دچار مشكل میشه...پس فقط تا وقتیكه پرستار مناسب پیدا نكردی توی خونه ات هستم...بهتره همین الان آگهی بدهی برای استخدام یك پرستار...به خدا سیاوش با تمام وجودم دوستت دارم...میدونم قبولم نداری و شاید اصلا" باورمم نداشته باشی...رفتار و حركاتت نشون میده بودن و نبودنم چقدر برات بی اهمیته...اونقدر كه موقع خروج از خونه حتی ارزش نگاه كردن هم نداشتم...ولی با تمام این تفاسیر فقط میخوام اینو بدونی كه...
صداش بغض دار شد و كاملا" فهمیدم كه دیگه به گریه افتاده!!!
در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم پیشونی ام رو به دست دیگرم تكیه دادم و با كلافگی گفتم:سهیلا...تو میدونی من چقدر مشكل دارم...توی خونه...توی شركت...
- اگه تموم مشكلات خونه ات رو به دوش بگیرم چی بازم حاضر نیستی برای من و عشق من اهمیت قائل بشی؟
- گوش كن سهیلا...خواهش میكنم...حداقل تا یه مدتی نگذار فكرم درگیرتر از اینی كه هست بشه...به خدا دیگه دارم حس میكنم كم آوردم...سهیلا...من آدم بی انصافی نیستم...باور كن منم مثل همه ی مردها و آدمهای دیگه احساس دارم...منم تمایلاتی برای خودم دارم...ولی تو كه به قول خودت توسط مسعود از تمام مشكلات من خبرداری...دیروز هم دیدی كه امید و رفتارش باعث شد پی به چه حقیقتی ببرم...به خدا فكرم مشغوله...سهیلا به جون امیدم كه از همه چیز برام باارزش تره نمیخوام اشك و ناراحتی تو رو ببینم...منم شعور دارم...حس تو رو میفهمم ولی حداقل تو اینو درك كن كه اصلا" در موقعیتی نیستم كه...
- آره...میدونم...در موقعیتی نیستی كه به احساس من اهمیت بدهی...من بد موقع وارد زندگی تو شدم...البته نه از نظر موقعیت پرستاری...منظورم موقعیت احساسی تو هست...باشه سیاوش...باشه...تو درست میگی...حق با توئه...برای همینم گفتم آگهی استخدام برای پرستار بدهی...به من فكر نكن...اهمیت هم نده...تو حق داری...مشكلاتت اونقدر زیاد و پیچیده اس كه توقع من نابجا شده...
- سهیلا خواهش میكنم...فقط یه ذره به موقعیت من فكر كن...به اینكه در كنار كوهی از مشكلاتم حالا دارم حس میكنم به دختری علاقه مند شدم كه صمیمی ترین دوستم قبل از اینكه بدونه این دختر خواهرشه عاشقش شده بوده و حالا هم كه موضوع براش حل شده اس نمی تونه بپذیره كه من با وجود داشتن16سال اختلاف سنی با اون دختر و داشتن یه زندگی ناموفق در گذشته و داشتن یك پسر8ساله و یك مادر پیر حق علاقه مند شدن به تو رو داشته باشم...سهیلا اینها رو بفهم...فهمیدن اینها خیلی برات سخته؟
در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!

ادامه دارد...

actros 1843
04-02-2011, 21:34
درود بر دوستان عزیز!:40:

به امید بازگشت دوستون دریملند:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست وسه
--------------------------------------------

در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!
همانطور كه به صفحه ی موبایل و شماره ایی كه روی اون به نمایش دراومده بود نگاه میكردم منتظر پاسخ سهیلا هم بودم...
سهیلا بعد از لحظاتی مكث با صدایی آهسته گفت:باشه...سعی میكنم بیشتر از قبل بفهمم...هر طور تو دلت بخواد...خداحافظ...
با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كردم...
گوشی موبایل هنوز صدای زنگش در فضای اتاق می پیچید...
نمیدونم به چه علت اما حس عجیبی بهم دست داده بود...با تمام منطقی كه همیشه سعی داشتم در وجود خودم حفظ كنم اما تماس مسعود برایم حكم از دست دادن سهیلا رو داشت!!!
از طرفی دلم میخواست مسعود رو در جریان واقعیت بگذارم و از طرف دیگه می ترسیدم بعد فهمیدن واقعیت سهیلا رو از من دور كنه...
مسخره بود!!!...احساس من درست شبیه به احساس یك پسر نوجوان عاشق شده بود كه از رقابت برای به دست آوردن عشقش تمام تلاشش رو میكنه حتی اگر بدونه این عشق فرجام درستی نداره...اما تلاشش هر لحظه مضاعف میشه!!!
تماس قطع شد...به محض اینكه خواستم گوشی رو روی میز بگذارم دوباره مسعود تماس گرفت و باز هم صدای زنگ...
بالاخره به تماس پاسخ دادم...مسعود هیچ حرفی در رابطه با سهیلا عنوان نكرد و هدفش از تماس فقط تشكر به خاطر تهیه ی به موقع بلیطها بود!...
خواستم به میون حرفش برم و بگم كه سهیلا توی خونه ی منه اما در همون لحظه كسی مسعود رو صدا كرد و باید تماس رو قطع میكرد و فقط تاریخ برگشتنش رو از اهواز بهم گفت و باز هم تشكر كرد و بعد از خداحافظی ارتباط قطع شد...
در طی دو روز پیش رو كه گذشت دیگه هیچ حرفی بین من و سهیلا در رابطه با خودمون مطرح نشد و بیشتر اینطور بود كه گویا هر كدوم سرگرم مشغولیات ذهنی خودمون بودیم...اما من باور داشتم كه وابستگی و علاقه ام به سهیلا داره رنگ و بوی تازه ایی به خودش میگیره...
وقتی میدیدم امید چقدر از اینكه در كنار سهیلا هست احساس آرامش میكنه شاید صد برابر این احساس به خود من منتقل می شد...
زمانیكه می فهمیدم مامان با حضور سهیلا واقعا" هیچ مشكلی نداره آرامش درونی من بیشتر از هر موقعی در زندگیم قابل درك میشد برام...
روزیكه مسعود از اهواز برگشت با شركتش تماس گرفتم ولی منشی شركت گفت كه مسعود در جلسه است و نمی تونه صحبت كنه...بعد اون خودم هم درگیر كارهای مربوط به اور روز شدم و دیگه وقت تماس با مسعود رو پیدا نكردم...
بعد از ظهر نزدیك ساعت5بود كه تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به منزل پدری مسعود برم و همین كارو هم كردم.
وقتی جلوی درب منزل پدری مسعود رسیدم و ماشین رو در كنار خیابان متوقف كردم برای لحظاتی در همان حالت كه هنوز توی ماشین نشسته بودم به یاد نام خانوادگی مسعود افتادم...نام خانوادگی اون كمانی فرد بود و مسعود چقدر ماهرانه تونسته بود نام خانوادگی سهیلا رو از كمانی فرد به گمانی تبدیل كنه!!!
برای لحظاتی به مسعود فكر كردم...به اینكه چقدر كتمان موضوع سهیلا و رابطه ی واقعیش با سهیلا براش اهمیت داشته!!!
اما در نهایت با تمام تلاشی كه كرده بود من این موضوع رو فهمیدم!!!
پدر مسعود چند سالی بود كه از فوتش میگذشت و همه ی دارایی اش بعد از مرگ تمام و كمال به مادر مسعود رسیده بود!!!
وقتی خوب به قضایا فكر میكردم می تونستم بفهمم چرا مادر مسعود قبل از مرگ همسرش اینقدر اصرار و عجله داشت كه تا آقای كمانی فرد نمرده هر چه سریعتر از دفتر خانه افرادی رو به منزل بیاره و تمام دارایی همسرش رو به نام خودش كنه...پس تمام هراس اون از حضور وارث دیگه بوده...و برای اینكه به اون وارث كه در واقع سهیلا بوده از این دارایی چیزی تعلق نگیره با دانایی و آینده نگری دارایی رو تماما" در زمانی كه آقای كمانی فرد در بستر بیماری بود اما هنوز حالش وخیم و به مرگ نرسیده بود به نام خودش كرد!!!
حتی هنوز هم بعد از گذشتن چند سال از فوت آقای كمانی مادر مسعود مالك این دارایی بود و مسعود به نوعی شركتی رو اداره میكرد كه مالك اصلی اون مادرش بود!!!
از ماشین پیاده شدم و در حالیكه كتم رو از روی صندلی ماشین برمیداشتم و به تن میكردم صدای زنگ موبایلم من رو از افكارم خارج كرد.
به شماره ی روی گوشی نگاه كردم فهمیدم تماس از منزل هست.گوشی رو كه جواب دادم با صدای بغض آلود امید مواجه شدم كه گفت:بابا بیا خونه...
- چی شده امید جان؟
- بیا خونه...
- باشه میام...فقط بگو بدونم چی شده؟
- عمو مسعود اومد اینجا...
- خوب؟
- بیا خونه دیگه...
- گوشی رو بده سهیلا...
بعد از گفتن این حرف من بود كه بغض امید به گریه تبدیل شد و در همان حال گفت:بابا...عمو مسعود اومد اینجا با سهیلا جون دعوا كرد...اونو كتكش زد...بعدم از اینجا بردش...بابا بیا خونه...
یك دستم كه هنوز به طور كامل در آستین كتم فرو نبرده بودم به نوعی برای لحظاتی به همون حالت بی حركت قرار گرفت...
خدایا من چی می شنیدم؟...مسعود به خونه ی من رفته بود و در حضور امید با سهیلا مشاجره و بعد هم كتكش زده بوده و در آخر هم اون رو با خودش از خونه برده!!!
نفس عمیقی كشیدم و دوباره كتم رو از تنم بیرون آوردم و روی صندلی عقب ماشین انداختم و سوار ماشین شدم...
برای لحظاتی حس میكردم فكرم كار نمیكنه...با كلافگی پیشونی ام رومالیدم...
صدای امید رو دوباره شنیدم كه گفت: بابا...سهیلا جون خیلی گریه كرد...ولی عمو مسعود كتكش زد از دماغش خون می اومد...بابا...عمو مسعود چرا اینقدر بد شده؟...بابا بیا خونه...
- باشه پسرم...باشه...میام خونه...مامان بزرگ حالش چطوره؟
- گفت زنگ بزنم خونه ی خانم شكوهی...الان خانم شكوهی اومده پیش مامان بزرگ...
- باشه پسرم...من نهایتا تا یكی دو ساعت دیگه خونه ام...یك كمی كار دارم...اما تا دو ساعت دیگه خودمو می رسونم خونه...الانم دیگه گریه نكن...مامان بزرگ فهمید عمو مسعود با سهیلا دعوا میكنه؟
- آره...عمو مسعود خیلی داد كشید سر سهیلا جون...مامان بزرگ همه رو شنید...
- خیلی خوب عزیزم...مامان بزرگ الان ناراحته تو گریه كنی بیشتر ناراحت میشه...پس سعی كن مرد باشی و گریه نكنی تا من برگردم خونه...باشه؟
امید با گریه گفت:باشه اما زودتر بیا...
ماشین رو به حركت درآوردم و در حالیكه بازم سعی داشتم امید رو آروم كنم به سمت منزل مجردی كه مسعود داشت به راه افتادم...
آدرسی از منزل حقیقی سهیلا نداشتم پس باید به منزل مجردی مسعود می رفتم و جلوی درب منزلش منتظر میشدم.
تا اونجا راهی نبود و خیلی زود رسیدم...جلوی درب ورودی پاركینگ ساختمان توقف كردم و از ماشین پیاده شدم...زنگ درب رو با علم بر اینكه میدونستم مسعود خونه نیست اما فشار دادم...كسی پاسخ نداد و این برام عجیب نبود چون حس میكردم مسعود این موقع هنوز خونه نیومده...هر چی سعی كردم با موبایل مسعود تماس بگیرم اما متوجه شدم موبایل رو خاموش كرده...!!!
میدونستم در اون ساعت محاله به شركت برگرده...پس حدس میزدم باید خونه ی سهیلا رفته باشه و سهیلا رو به خونه ی خودشون برگردونده باشه...
اما من فراموش كرده بودم آدرس منزل سهیلا رو حتی از خودش هم در این چند روز بگیرم...!!!
نزدیك به یك ساعت ونیم كلافه و عصبی در جلوی درب پاركینگ منزل مسعود ایستاده بودم و در نهایت وقتی دیدم از مسعود خبری نشد دوباره سوار ماشین شدم و این بار به سمت خونه ی خودم حركت كردم.
وقتی رسیدم خونه همانطور كه حدس میزدم علاوه بر امید وضع روحی مامان هم خوب نبود!
خانم شكوهی لطف كرده و در این مدت كه من نبودم به وضع مامان رسیدگی كرده بود و بعد اینكه من به به منزل رسیدم اون هم خداحافظی كرد و رفت.
امید با دیدن من كمی حالت اضطرابش بهتر شده بود اما غصه از عمق چشمهاش فریاد میزد...
سكوت كرده بود و روی زمین در حالیكه تكیه اش رو به یكی از راحتی های هال داده بود نشسته و به ظاهر كارتونی كه از سیستم در حال پخش بود رو نگاه میكرد اما من كاملا" می تونستم متوجه بشم كه امید فقط نگاهش به صفحه ی تلویزیون است و اصلا" توجهی به ماجرای كارتون نداره!!!
به آشپزخانه رفتم و دیدم سهیلا برای شام الویه درست كرده بوده...كمی از سالاد الویه در بشقابی كشیدم و با نان باگت و كمی خیار شور و گوجه ی خورد شده در كنارش برای امید بردم و روی میز كوچك وسط هال گذاشتم و خواستم كه در حین نگاه كردن به كارتون شامشم بخوره و اون بی هیچ ممانعتی و حتی یك كلمه حرف به سمت سینی حاوی شامش رفت.
برای لحظاتی نگاهش كردم...به قدری چهره اش مظلوم شده بود كه تحمل و باورش برام سخت شد...میدونستم تمام وجودش پر از غصه شده...می تونستم حس كنم كه چقدر سهیلا رو دوست داره و از بودن اون در خونه چقدر راضی و خوشحال میشده اما حالا مثل بچه ایی بود كه از بازی با تمام اسباب بازیهایی كه داره محرومش كردن...
بیشتر از این نتونستم دیدنش رو در این وضعیت تحمل كنم روی سرش رو بوسیدم و به اتاق مامان رفتم.
مامان با كمك قرصهای آرام بخش خودش كه خانم شكوهی بهش داده بود حالش بهتر به نظر می رسید ولی بیشتر نگرانیش مربوط میشد به سهیلا و از من میخواست كه با مسعود صحبت كنم و این مسئله رو از راه عقلانی و منطقی حلش كنم...
اما كدوم عقل؟...كدوم منطق؟...حس میكردم دیگه عقلی برام باقی نمونده...فكرم دیگه كار نمیكرد و منطقی هم در رفتار اخیر مسعود نمیدیدم...نمی تونستم بپذیرم در شرایطی كه خودم فكرم درست كار نمیكنه با آدم بی منطقی مثل مسعود صحبت بكنم!!!
شام مخصوص مامان كه اونم سهیلا آماده كرده بود رو به مامان دادم و بعد از انجام كارهای مربوط به مامان به هال برگشتم و امید رو در حالیكه مقدار كمی از شامش رو خورده بود و در همونجا وسط هال به خواب رفته بود در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم و روی تختش قرار دادم.
خسته و عصبی بودم ولی اصلا احساس خواب آلودگی نداشتم...سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شده و از خونه بیرون رفتم.
مسیر پیش رویم رو اصلا" متوجه نبودم...لحظه ایی به خودم اومدم كه دیدم جلوی منزل مسعود توقف كردم!
به چراغهای واحد آپارتمانش نگاه كردم و دیدم همه روشنه...فهمیدم مسعود اومده به خونه اش...
از ماشین پیاده شدم و بعد قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط مجتمع رفتم و زنگ واحد مسعود رو فشار دادم.
بدون اینكه پاسخی به زنگ من داده بشه درب حیاط باز شد...وارد لابی ساختمان و بعد به كمك آسانسور به طبقه ی5 رفتم.
وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...............
ادامه دارد

HoJJaT_007
05-02-2011, 13:17
سلام به همگی دوستان . شرمنده یکم تاخیر به وجود اومد تو این قسمت . :40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و چهارم
--------------------------------------------

وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...
صدایی به گوش نمیرسید...برای لحظاتی مردد بودم كه برم داخل خونه یا نه!!!
با صدای بلند كه به خوبی درفضای منزل پیچید گفتم:مسعود؟...خونه ایی؟
و بعد از گذشت چند ثانیه صدای پایی به گوشم رسید و سپس صدای مادر مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش تویی؟!!!...فكر كردم مسعود اومده...
از حضور خانم فرد یا همون مادر مسعود در اونجا تعجب كردم...هیچ وقت ندیده بودم كه مادر مسعود به منزل مجردی اون بیاد و همیشه از مسعود هم گله میكرد كه چرا برای خودش منزل جدا گرفته!
بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه بین من و مادرمسعود صورت گرفت گفتم:ببخشید خانم فرد خبر ندارید مسعود كی میاد خونه یا اصلا" الان كجاست؟
مادرمسعود كه همیشه زنی بود با چشمانی بسیار تیز بین و باهوش كمی سرتاپای من رو برانداز كرد و بعد گفت:سیاوش...بین تو و مسعود اتفاقی افتاده؟!!!...این یكی دو هفته ی اخیر احساس میكنم مسعود با تو هم مشكل پیدا كرده...
فهمیدم خانم فرد از ماجرا بی خبره برای همین در حالیكه سعی داشتم چهره ایی بی تفاوت به خودم بگیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:نه...اتفاقی نیفتاده...من و مسعود مشكلی نداریم...
لبخند كنایه آمیزی به لبهای خانم فرد نشست و بعد گفت:خدا كنه كه اینطور باشه ولی یه نگاه به ساعتت بنداز...ساعت خیلی وقته از نیمه شبم گذشته و تو این وقت شب كه قاعدتا" باید پیش پسر كوچولوت و مادر بیمارت باشی با این وضع آشفته كه از سر و ریختت می باره اومدی خونه ی مجردی مسعود بعدم از من میپرسی مسعود كی میاد یا كجا رفته...خوب این چی رو نشون میده؟
میدونستم ناشی تر از اون عمل كردم كه بخوام با تظاهر به خونسردی و بی اطلاعی و یا بی تفاوتی خانم فرد رو از اونچه كه در ذهنش داشت دور كنم!
مادر مسعود به طرف درب هال كه من نزدیك اون بودم رفت و درب رو بست سپس دست من رو مثل مادری كه دست پسرش رو گرفته باشه گرفت و با خودش به هال برد و اشاره كرد كه روی یكی از راحتی ها بشینم و بعد خودش به سمت آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ی فوری درست كرد و آورد...
حرفی برای گفتن به خانم فرد نداشتم اما حالتی از درماندگی و بی خبری كه از سهیلا بهم دست داده بود شاید اونقدر كلافه ام كرده بود كه واقعا"در اون لحظات نیاز به یك هم صحبت داشتم حتی اگر این هم صحبت خانم فرد باشه!!!
خانم فرد كه كت و دامن مشكی بسیار شیك و برازنده ایی به تن داشت روی راحتی رو به روی من نشست و یكی از فنجانها رو برای من و دیگری رو برای خودش برداشت و در همون حال گفت:مدتیه به رفتار مسعود مشكوك شدم!...احساس میكنم داره مسئله ایی رو از من پنهان میكنه...تو نمیدونی ولی من به خاطر ضربه ایی كه از پدر مسعود خوردم خیلی حساس و محتاط شدم...از مسائل مادی گرفته تا معنوی...برام فرقی نمیكنه...كلا سعی دارم در همه حال جانب احتیاط رو در نظر بگیرم...بعد از فوت پدر مسعود تمام مدارك و اسناد كه محضری به نام من شده بود بی كم و كاست پیش خودم بوده تا امروز...هیچ فعالیتی هم بدون اطلاع من انجام نشده...اما نمیدونم چرا چند وقتی بود كه نسبت به مسعود شك داشتم ولی سعی میكردم خودم رو راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم تا اینكه هفته ی پیش وقتی توی خونه خودم وارد كتابخانه شدم حس كردم كمی بهم ریخته شده اونجا...این بهم ریختگی بیشتر مربوط میشد به كمد و كشوهای كنار كتابخانه كه معمولا من سندها و مدارك رو در اونجا نگهداری میكنم...وقتی خوب گشتم و همه چیز رو چك كردم متوجه شدم یكی از سندها نیست!
وقتی صحبت خانم فرد به اینجا رسید تعجب كردم...من مسعود رو خوب میشناختم اون آدمی نبود كه بخواد به اصطلاح سرمادرش كلاه بگذاره یا از اون دزدی كنه...اصلا" این كارها توی خون مسعود نبود...با اینكه اون لحظه از دست مسعود به خاطر اتفاقات اخیر دلخور بودم اما از طرز فكر مادرش كه میخواست اینطوری اونو زیر سوال ببره حال بدی بهم دست داد و گفتم:این چه حرفیه خانم فرد!!!...مسعود رو شما باید بهتر از من بشناسید...اون نیازی نداره به اینكه بخواد سندی رو بدون اطلاع شما برداره و ...
خانم كمانی لبخند عمیقی به چهره آورد وگفت: میدونم...میدونم سیاوش...تو درست میگی...من مسعود رو خیلی خوب میشناسم اما همین باعث تعجب من شد...ببین تو خودت میدونی كه مسعود اصلا" نیازی به خونه ی كوچیك من و پدرش كه سالهاست توی محله ی باغ فرید خالی افتاده نداره...اصلا" اون خونه به نوعی دیگه از ذهن من پاك شده بود...من و پدر مسعود فقط5سال اونجا زندگی كردیم...وقتی مسعود به دنیا اومد از اونجا بلند شدیم و تا امروز فقط یكی دو بار مستاجر توی اون خونه ساكن بوده بعد از اونم كه سالهاست خالی افتاده بود برای خودش...همین منو متعجب كرده كه چرا مسعود باید سراغ سند اون خونه رفته باشه!!!...امشب اومدم اینجا كه از مسعود همین رو بپرسم اما خونه نبود منم با كلیدی كه قبلا بهم داده بود اومدم داخل و كمی فضولی كردم...كار سختی نبود سند رو خیلی زود پیدا كردم همراه با یك قولنامه ی اجاره...ولی حیف كه عینكم رو خونه جا گذاشتم و نمی تونم بخونم از چه تاریخی خونه رو اجاره داده و اصلا" به كی اجاره داده...وقتی تو زنگ زدی فكر كردم مسعود اومده و چون ماشین منو جلوی درب حیاط مجتمع دیده و چراغهای واحدشم روشن بوده خواسته با زنگ زدن به من حالی كنه كه داره میاد بالا...منم بلافاصله درب رو باز كردم یعنی برام مهم نیست باشی یا نباشی من هر وقت بخوام میام اینجا...اما بعدش دیدم تو اومدی اونم در حالیكه نشون از آشفتگی و مستاصل بودن داشتی و داری به نوعی دنبال مسعود میگردی!!!...
تمام ذهنم من دنبال اون اجاره نامه بود...به خوبی میتونستم حدس بزنم كه اون اجاره نامه بی ربط با سهیلا و مادرش نیست و این تنها راه ممكن بود كه بتونم جای دقیق محل زندگی سهیلا رو بفهمم و برم اونجا...
رو كردم به خانم فرد و گفتم:با این حساب یعنی مسعود اون خونه رو بدون اطلاع شما به كسی اجاره داده كه در واقع نمی خواسته شما بدونید اون مستاجر كیه...درسته؟
به محض اینكه این جملات از دهان من خارج شد چهره ی خانم فرد به نوعی با شنیدنش حالتی از بهت و ناباوری به خودش گرفت و بعد به آرومی زیر لب گفت:نه...این امكان نداره...یعنی مسعود اون زنیكه رو پیداش كرده؟...وای خدای من...
و بعد از روی راحتی بلند شد و به سمت میزناهارخوری كه در كنار دیوار بود رفت و سند و چند برگ كاغذی كه روی میز بود رو برداشت و دوباره برگشت وكاغذی رو به سمت من گرفت و گفت:سیاوش...اسم مستاجری كه اینجا نوشته شده رو برای من بخون...من اعصابم بهم ریخته عینكمم همراهم نیست ببینم این پسره ی بیشعور چه غلطی كرده...
كاغذ رو از دست خانم فرد گرفتم و به نام مستاجر نگاهی انداختم.
من اسم مادر سهیلا رو نمی دونستم اما همین قدر كه دیدم مستاجر نام برده در اون اجاره نامه یك زن هست حدسیاتم هر لحظه بیشتر به یقین نزدیك میشد و بعد با صدایی كه برای خانم فرد قابل شنیدن باشه اون اسم رو خوندم...
در یك لحظه به قدری رنگ صورت خانم فرد تغییر كرد كه احساس كردم هر لحظه ممكنه سكته كنه!!!...و بعد این جمله از دهانش خارج شد:اول اون بابای بی همه چیزش...حالا نوبت این پسره ی بیشعوره...
از روی راحتی بلند شدم و لیوان آبی از آشپزخانه آوردم و به دست خانم فرد دادم و در همون حال گفتم:اتفاق خاصی نیفتاده...فكر میكنم مسعود خونه رو به زنی اجاره داده كه شما خاطره ی خوشی از ایشون ندارید...درسته؟...منظورم زنی هست كه مدتهاست سایه اش رو روی زندگی خودتون احساس میكنید و مسبب این قضیه هم آقای فرد خدا بیامرزه باید باشه...درسته؟
نمی خواستم علنا"به خانم فرد بگم كه من از همه چیز اطلاع دارم اما گویا این زن در اون شرایط نیاز داشت به برملا كردن حقایق و دردها و كمبودهایی كه در اثر این اتفاق بهش وارد شده بود...اون مثل تمام زنهای دیگه از این ستمی كه بهش شده بود سراسر وجودش رو نفرت و خشم پر كرده بود وتحت هیچ شرایطی حاضر نبود اسمی از سهیلا و مادر سهیلا برده بشه و هر گونه توجه و كمكی رو از طرف آقای فرد و حالا از طرف سیاوش نابجا تصور میكرد و خودش رو محق میدونست...
بعد از اینكه گذاشتم نزدیك به 45 دقیقه حسابی با گفتن ناگفته های درونیش اندكی خودش و اعصابش رو كنترل كنه به آرومی براش جریان سهیلا و ورودش به منزلم و معرفی اون رو از طرف مسعود و وقایع پیش اومده در این چند روز اخیر رو تعریف كردم و در آخر بهش قول دادم سهیلا و مادر سهیلا رو از اون خونه كه در واقع ارزش مادی برای خانم فرد هم نداشت خارجشون كنم وبه آپارتمانی كه سال گذشته امید در قرعه كشی بانك برنده شده بود ببرمشون...سعی كردم بهش اطمینان خاطر بدهم كه مسعود قصدش از این كار كمك به اونها بوده نه پنهان كاری از مادرش ولی چون میدونسته خانم فرد ممكنه از این بابت خیلی عصبی بشه و از طرفی اونها هم واقعا نیاز به كمك داشتن مجبور شده تا حدی مخفی كاری كنه...
خانم فرد كه تا حدودی آرامش گرفته بود نگاه دقیقی به صورت من انداخت و گفت:سیاوش...من میدونم تو چه مشكلاتی رو در این چند سال اخیر پشت سر گذاشتی ولی واقعا"فكر میكنی سهیلا دختر مناسبی برای زندگی مجدد تو باشه؟
كمی از قهوه رو خوردم و در حالیكه نفس عمیق و صدا داری كه نشان از سردرگمی من بود گفتم:نمیدونم...واقعا" بعضی لحظات توی جواب این سوال درمونده میشم...اما در حال حاضر چیزی كه برام مهمتر از خودم شده وابستگی امید به سهیلاست...امید دفعه ی قبل كه مسعود خواست سهیلا دیگه به خونه ی من نیاد دچار تب عصبی شد...نمیخوام دوباره این شرایط پیش بیاد...یعنی فعلا" هدفم اینه...دوم اینكه شنیدن این موضوع كه مسعود اومده خونه ی من و سهیلا رو جلوی امید كتك زده برام گرون تموم شده...مسعود حق این كارو نداشته...هر جور فكر میكنم می بینم باید مسعود رو ببینم و یكسری توضیح از خودش بخوام و الان كه آدرس این خونه رو میبینم و با توجه به اطمینان شما از اینكه این خونه در اجاره ی مادر سهیلاست حدس میزنم مسعود وسهیلا باید اونجا باشن...
. میخوای بری اونجا؟
. آره...باید با مسعود صحبت كنم و سهیلا رو هم ببینم.
. سیاوش...قول بده كه اون دختره و مادرش رو از خونه ی من بیاری بیرون...من به بقیه ی قضایا كاری ندارم اما نمیخوام سایه ی این دوتا حتی روی موكت پاره ایی از اونچه كه مربوط به من و زندگی من میشه هم بیفته...متوجه میشی منظورم چیه؟
سرم رو به علامت تایید تكان دادم و گفتم:بهتون قول میدم در اولین فرصت اونها رو به جایی كه گفتم منتقل كنم...اون واحد آپارتمانی خالی افتاده...ولی فقط امیدوارم حدسم درست باشه و هر دوی اونها الان توی خونه ی شما باشن...
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم.
همزمان با من خانم فرد هم بلند شد و همراه من تا جلوی درب هال اومد و گفت:سیاوش ممنونم كه داری این كابوس رو از من دور میكنی...من همیشه تو رو مثل مسعود می دونستم اما یه چیزی میخوام بهت بگم...شاید زیادم این حرف جالب نباشه اما امیدوارم اگه یه روزی واقعا" خواستی سهیلا رو به زندگی خودت وارد كنی از اون روز به بعد هیچ وقت دیگه جلوی چشم من نیای...چون من واقعا" از این دختره و مادرش متنفرم.
با اینكه شرایط عصبی خوبی نداشتم اما با شنیدن این حرف خنده ام گرفت و گفتم:خانم فرد شما از سهیلا و مادرش متنفرید از من كه متنفر نیستید...
خانم فرد نگاه اخم آلود مادرانه ایی به من كرد و پاسخی نداد.
بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...........
ادامه دارد

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

ALI-17
05-02-2011, 20:41
درود بر دوستان عزیز!:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و پنجم
--------------------------------------------
بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...به ساعتم نگاه كردم.دیر وقت بود و باید برمیگشتم به خونه...
دلم بی دلیل نگران خونه شده بود!
از رفتن به آدرسی كه نوشته بودم در اون لحظه منصرف شدم و مسیر رو تغییر دادم و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب؛ماشین مسعود رو دیدم كه جلوی درب پارك شده!!!
به محض اینكه ماشین رو متوقف كردم مسعود از ماشین خودش پیاده شد و به طرف من اومد.
ماشین رو خاموش كردم و در حالیكه به مسعود نگاه میكردم پیاده شدم.
مسعود سلام كوتاهی كرد و گفت:منتظرت بودم...
به ماشین تكیه دادم و نگاهش كردم.
چهره اش گرفته و خسته بود.
او هم به ماشین تكیه داد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...دود غلیظی رو به فضا فرستاد و بعد گفت:این وقت شب كجا رفته بودی؟
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش میكردم...شاید هم میخواستم با این كار كمی به اعصابم تسلط پیدا كنم!
مسعود ادامه داد:اومدم جلوی خونه از بالای درب نگاه كردم دیدم چراغهای خونه خاموشه و فقط چراغ خواب اتاق امید و اتاق خانم صیفی روشن بود...ماشین تو هم توی حیاط نبود...فهمیدم خونه نیستی...منتظر شدم تا برگردی...
با كلافگی خاصی كه كاملا" در كلامم مشهود بود گفتم:خوب حالا كه میبینی اومدم...
دوباره دود غلیظی رو از دهان خارج كرد و در حالیكه به خونه های رو به رو خیره بود گفت:سیاوش میدونم از دستم عصبانی هستی ولی...
- ولی چی مرد حسابی؟!!!...تو هیچ معلوم هست چه مرگت شده؟...از اهواز برگشتی یكباره اومدی خونه ی من جلوی امید گرفتی سهیلا رو كتك زدی بعدم برداشتی بردیش...معلوم نیست كدوم گوری رفتی...مسعود تو فكر نكردی امید از دیدن این صحنه...
- امید كم از این صحنه ها ندیده...مگه تو با مهشید كم درگیر بودی؟
- احمق من با مهشید با تمام مشكلاتی كه داشت اگرم درگیر بودم هیچ وقت جلوی چشم امید دست روی مهشید بلند نكردم...از همه ی اینها گذشته مسعود تو چرا اینقدر عوض شدی؟...تو چرا حركاتت با منی كه اینقدر خودم مشكل دارم و تو بهتر از هر كسی از مشكلاتم خبر داره مثل دیوونه ها شده؟!!!
- سیاوش...
- زهرمارو سیاوش...میخوام بدونم تو اصلا" تكلیف خودتو با خودتم میدونی چیه؟...نه ولله...به خدا قسم اگه خودتم بدونی!...چرا داری بلاتكلیفی خودت با خودت رو به زندگی منم منتقل میكنی؟...مرد حسابی تو یه روز عاشق دختری شدی كه بعد فهمیدی خواهرته خوب این...
به محض اینكه این حرف رو زدم مسعود سیگارش رو انداخت و به سمت من برگشت و با دو دست یقه ی پیراهن منو گرفت كه بلافاصله با حركتی سریع هر دو دستش رو از یقه ی پیراهنم جدا كردم و این بار من یقه ی اون رو گرفتم و محكم كوبیدمش به ماشین...!
هیچ وقت فكرشم نمیكردم روزی برسه كه چنین برخوردی بین من و مسعود پیش بیاد!!!
در این موقع بلافاصله درب ماشین مسعود باز شد و سهیلا با عجله از صندلی جلوی ماشین پیاده شد و به سمت ما دوید و با صدایی آهسته و نگران رو به من گفت:سیاوش تو رو قرآن...كوتاه بیاین...مسعود بس كن...نصفه شبه...الان مردم از خونه هاشون میریزن بیرون...
دستم رو از یقه ی مسعود جدا و به سهیلا نگاه كردم.
صورتش زیر نور چراغهای خیابان كاملا"مشخص بود كه چقدر از برخورد میان من و مسعود وحشت كرده!
وقتی خوب به صورتش نگاه كردم در ابتدا باورم نشد!
از مسعود فاصله گرفتم و قدمی به طرف سهیلا برداشتم...
زیر چشم چپش به شدت كبود شده بود و قسمتی از گوشه ی لبهاش هم ورم كرده و خونمردگی قابل ملاحظه ایی در اون قسمت دیده میشد!!!
چشمهای زیبای سهیلا در زمانی كوتاه به دریایی از اشك تبدیل شد و سپس سیل وار اشكها به روی گونه هاش سرازیر شدند و بعد با همون حال گفت:به جون هم نیفتین...شما ها دوستهای صمیمی هستین...نگذارین فكر كنم حضور من این دوستی رو داره به گند میكشه...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:تو خفه شو...
برگشتم به سمت مسعود و سرتاپای اون رو نگاهی حاكی از تحقیر كردم و گفتم:تو خجالت نمیكشی؟!...دست روی زن بلند میكنی؟...غیرت و مردونگی به اصطلاح برادرانه ات رو با چی خواستی نشون بدهی؟...با حماقتت؟...كدوم غیرت؟...كدوم مردونگی...مسعود تو مرد نیستی...
مسعود به طرف من اومد و با شدت هر چه تمامتر مشتی به صورت من زد...!
توقع این یكی رو دیگه اصلا" نداشتم و از اونجایی كه ناگهانی این حركت رو كرده بود برای لحظاتی كوتاه تعادلم رو از دست دادم...اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم.
صدای التماس آمیز سهیلا رو شنیدم كه رو به مسعود كرد و گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...خدایا...
صاف ایستادم و خونی كه از گوشه ی لبم سرازیر شده و طعم گس و نامطلوب اون رو در دهانم احساس كرده بودم با دست پاك كردم...به طرف مسعود رفتم و در حالیكه به آرامی با مشت گره كرده ام ضربات پشت سرهمی به سینه ی مسعود زدم گفتم:منتظر من بودی كه مشت حواله ی صورتم كنی...آره؟...خیلی خوب...منتظر بقیه اشم...ولی به جون امیدم قسم اگه یكبار دیگه حركتت رو تكرار كنی همین جا زیر مشت و لگدم خوردتت میكنم.
مسعود برگشت و با كف دست محكم روی سقف ماشین من كوبید و گفت:سیاوش لعنت به تو...لعنت به مرام نداشته ی تو...لعنت به شرف و غیرت نداشته ی تو...
رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:باشه...اما تو كه مظهر بامرامی و شرف و غیرتی بگو كجا از من بی مرامی و بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟...كجا؟
به سهیلا اشاره كردم و بعد رو به مسعود ادامه دادم:من از كجا این خانم رو میشناختم؟...هان؟...از كجا؟...كی به من معرفیش كرد؟...كی؟...كی گفت یه آدم مطمئن سراغ داره كه میتونه بیاد خونه ی من و هم از بچه ام مراقبت كنه هم از مادر مریضم...كی؟
مسعود به سمت من برگشت و گفت:من...من گفتم...ولی فكرشم نمیكردم این كثافتكاری رو شروع كنی...
- كدوم كثافتكاری مرد حسابی؟!!!...چه خطایی كردم؟!!!...این كه دست از پا خطا نكردم و مثل تو چنگ به جون هر دختری ننداختم كثافت كاری بوده؟...اینكه حرمت نگه داشتم و دست از پا خطا نكردم و احترامت رو در جایی كه لایقش نیستی حفظ كردم نشونه ی بی غیرتی و بی شرفی و نداشتن مرامم بوده؟!!!...از این خانمی كه اینجا ایستاده سوال كردی كه تا به حال چه حركتی ناشی از نامردی و بی مرامی از من سرزده كه حالا اینجوری زیر تیغ تهمت داری تیكه پاره ام میكنی؟
سهیلا به طرف من و مسعود اومد و گفت:من براش همه چیزو گفتم به خدا...مسعود من كه گفتم سیاوش چقدر پاك و مرد صفته...چرا باز داری حرف خودت رو میگی؟
مسعود دوباره به سمت من برگشت و گفت:سیاوش اومدم فقط بهت بگم نامردی رو در حق من تموم كردی...فكرشم نمیكردم روزی به سهیلا كه شاید اگه دو سه سال دیگه كوچیكتر از سن الانش بود میتونست جای دخترت هم باشه اینجوری چشم داشته باشی...من به قبر خودمم می خندیدم اگه حدس میزدم تو همچین آدمی باشی و سهیلا رو به خونه ی تو بفرستم...
سهیلا با صدای بلند گفت:خفه شو مسعود...
به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...بگذار حرفاش رو بگه...
و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:فقط یه سوال ازت میپرسم كه اگه راست و حسینی جوابمو بدهی به همون شرفم كه از نظر تو ندارمش و بی غیرت عالمم قسم میخورم كه تصمیم آخرم رو همین جا میگیرم.
مسعود به چشمهای من خیره شد و منتظر موند تا من سوالم رو بپرسم.
به مسعودنزدیكتر شدم طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین من و او ایجاد شد و بعد گفتم:واقعا"این رفتار و حركات اخیرت از روی غیرت واقعی یك برادر نسبت به سهیلاست؟
قطرات درشت عرق كه روی پیشونی مسعود نشسته بود یكی یكی سر میخورد و از بالای ابروهاش به كناره های پیشونیش هدایت میشد و از اونجا به پایین صورتش سرازیر میشدن...
نگاهی به سهیلا كرد و بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:آره...
میدونستم داره دروغ میگه...مطمئن بودم...ایمان داشتم كه مسعود حس دیگه ایی جدا از احساس یك برادر به سهیلا هنوز در وجودش شعله ور هست...اما نمی تونستم اون حس رو از درونش بیرون بكشم...
نفس بلند و عصبی كشیدم و گفتم:واقعا فكر میكنی اگه من به سهیلا علاقه مند بشم بی غیرت و بی شرفم؟
مسعود سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد اما حرفی نزد.
از مسعود فاصله گرفتم و در حالیكه اعصابم به شدت بهم ریخته بود گفتم:باشه...پس همین الان سهیلا رو از اینجا ببر...بیشتر از این اعصاب منو خراب نكن...مسعود گمشو دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...واقعا برات متاسفم...
سهیلا با گریه قدمی به سمت من برداشت و گفت:ولی سیاوش...من كلی التماسش كردم كه منو پیش تو برگردونه...
با عصبانیت رو كردم به سهیلا و گفتم:تو خیلی بیجا كردی...مسعود درست میگه...شاید اگه چند سالی از الانت كوچیكتر بودی جای دختر منم می تونستی باشه...مگه نه مسعود؟...شایدم حق با مسعود باشه كه اگه به خواهرش علاقه پیدا كنم نهایت بی غیرتی و بی شرفی من باشه...حالا با مسعود از اینجا برین...نمیخوام شرف و غیرتم زیر سوال بره...میفهمی چی میگم مسعود؟...نمیخوام شرف و غیرتم توسط تو یكی زیر سوال بره...
و بعد از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به سمت درب حیاط رفتم.
صدای دویدن سهیلا رو پشت سرم شنیدم...برگشتم و سهیلا ایستاد...رو كردم به مسعود و گفتم:نامرد عالمم اگه دیگه اسمت رو بیارم مسعود...فقط اینقدر مرد باش كه وقتی از اینجا گورت رو گم كردی بشینی و به غیرت و شرف خودت فكر كنی...حالا دیگه گمشو...
سهیلا به طرف من اومد و گفت:سیاوش تو رو خدا...حداقل جازه بده من حرف بزنم...اجازه بده بیام توی خونه...سیاوش تو كه میدونی من...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم گه نمیخوام یك دقیقه هم نه تو ونه مسعود رو ببینم...
سهیلا با گریه گفت:چرا من؟...من بدبخت چیكار كردم؟...مسعود طرز فكرش اینه تو چرا منو از خودت دور میكنی؟...سیاوش چرا داری اینطوری میكنی؟
با كلیدم درب حیاط رو باز كردم و دوباره به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت كردم.
نور چراغ ماشین كه در اون لحظه به انتهای حیاط هم رسیده بود باعث شد متوجه ی حضور امید كه بلیز و شلوار خوابش رو به تن داشت و در حالیكه دمپایی هم به پاش نبود و وسط حیاط جلوی درب پاركینگ ایستاده بود نظرم رو به خودش جلب كنه!!!
خدای من...!!!...این وقت شب!!!...امید الان باید قاعدتا"خواب و توی اتاق خودش بود...اما حالا اون با وضعی آشفته در حیاط ایستاده بود!!!
از ماشین پیاده شدم و در حالیكه با شك و تردید چراغهای حیاط رو روشن میكردم به سمت امید رفتم...
سهیلا هم وارد حیاط شده بود و متوجه بودم كه پشت سر من به سمت امید داره میاد...
وقتی به نزدیك امید رسیدم متوجه شدم به شدت میلرزه و شلوارش خیس شده...!!!
تمام صورت و موهای قشنگش از عرق خیس بود!!!
امید رو در آغوش گرفتم و تازه متوجه شدم كه به شدت تب كرده!!!...وقتی به صورتش نگاه كردم با صدای ضعیفی گفت:بابا...ببخشید...نتونستم خودمو نگه دارم شلوارم خیس شد...
و بعد در حالتی از ضعف و بیهوشی قرار گرفت...
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم..........

ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Lord-Babak
05-02-2011, 21:58
درود بر دوستان عزیز![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و ششم
--------------------------------------------
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...
امید رو در آغوش گرفتم و بلند شدم.
سهیلا نگران حال امید شده بود و سعی داشت از من بگیرش اما من در اون شرایط به شدت عصبی شده بودم برای همین با عصبانیت و تقریبا" صدایی كه به فریاد بیشتر شباهت داشت گفتم:برو كنار سهیلا...
سهیلا قدمی به عقب برداشت و گفت:فقط میخوام كمك كنم حال تنفسی امید بهتر بشه...سیاوش الان وقت احساسی عمل كردن نیست...امید تبش بالاست و بیهوش شده...بگذار كمكت كنم...خواهش میكنم...
نمیدونستم باید چیكار كنم و از طرفی امید در آغوشم كاملا" از حال رفته بود و متوجه بودم كه تنفس امید گاهی قطع و زمانی با كشیدن فقط یك نفس عمیق نمایش داده میشه...
خواستم برگردم به سمت ماشین كه دیدم مسعود پشت سرم ایستاده و با جدیت در حالیكه امید رو از آغوش من میگرفت گفت:خریت نكن...بگذار سهیلا كارشو بكنه...تا تو بخوای این بچه رو به درمانگاه برسونی شاید هر اتفاقی بیفته...
و بعد امید رو از من گرفت و خیلی سریع به همراه سهیلا وارد هال شدند.
وقتی مسعود امید رو روی زمین قرار داد سهیلا خیلی سریع اقدام كرد به برگردوندن حالت عادی تنفسی امید.
متوجه شدم بعد گذشت چند دقیقه كه برای من یك عمر گذشته بود كم كم حالت عادی پیدا كرده و سپس به آرومی چشمهای قشنگش باز شد و با بغض گفت:بابا...
كنار امید روی زمین نشستم و مسعود طرف دیگه ی امید نشسته بود.
سهیلا از روی زمین بلند شد و دیدم كه به سمت حمام رفت.
امید رو بار دیگه در آغوش گرفتم و بوسیدم.
به محض اینكه چشمش به مسعود افتاد شروع كرد به گریه كردن و در حالیكه سرش رو به سینه ی من فشار میداد و نمی خواست به مسعود نگاه كنه گفت:بابا بگو سهیلا جون بمونه...بگو اینجا بمونه...
روی سر امید رو بوسیدم و در حالیكه نگاه عصبیم به مسعود خیره شده بود گفتم:باشه میگم...میگم عزیزم.
امید رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حمام رفتم چون باید لباسش رو عوض میكردم.
سهیلا آب حمام رو آماده كرده بود و خواست در حمام كردن امید به من كمك كنه اما وقتی فهمید نیازی به حضورش ندارم از حمام خارج شد و من به تنهایی امید رو شستم و لباسش رو عوض كردم و این در حالی بود كه امید دائم نگران بود نكنه وقتی از حمام خارج بشه ببینه كه سهیلا رفته!!!
وقتی از حمام بیرون آوردمش سهیلا هنوز پشت درب حمام به انتظار ایستاده بود و به محض اینكه امید رو دید اون رو در آغوش كشید و بعد به اتاق خوابش برد.
به دلیل اینكه امید رو شسته بودم پیراهن و شلوارم كمی خیس شده بود اما برام اهمیتی نداشت و رفتم به هال و روی یكی از راحتی ها نشستم.
مسعود نبود حدس زدم باید به حیاط رفته و یا جلوی درب منتظر سهیلا باشه.
احساس خستگی تمام وجودم رو گرفته بود اما جسمم نبود كه حس خستگیش كلافه ام میكرد بلكه روحم خسته بود.
احساس میكردم بنده ی فراموش شده ی خدا هستم چرا كه هر چی صداش كرده بودم جوابی نگرفته بودم!
از روی راحتی بلند شدم و به اتاق مامان رفتم خوشبختانه داروهای آرام بخشی كه میخورد خیلی قوی بود و با وجود سر و صداهای ایجاد شده در خانه هنوزم بیدار نشده بود!
به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم و دوباره به هال برگشتم.
از پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی به بیرون انداختم و دیدم درب حیاط بسته است!!!
مطمئن بودم مسعود درب حیاط رو بسته...پس خودش كجا بود؟!!!...یعنی هنوز توی ماشینش جلوی درب حیاط منتظره؟
به یاد حرفهاش افتادم...از یادآوری اینكه چطور من رو متهم به اون صفات كرده بود دندانهام رو با عصبانیت به روی هم فشار میدادم...
خدیا مسعود چطور میتونست با توجه به شناختی كه از من داره اینطور من رو متهم كنه؟!!!
صدای آهسته ی بسته شدن درب اتاق امید باعث شد از افكارم فاصله بگیرم.
به سمت صدا برگشتم و دیدم سهیلا با چهره ایی خسته اما مهربان از اتاق خارج شده و به من نگاه میكنه...
نمی خواستم به عمق نگاهش فكر كنم...
توهینی كه از طرف مسعود به خودم شنیده بودم تحمل و باورش در عین بی تقصیر بودنم برام غیر ممكن بود...بنابراین قبل اینكه اجازه بدهم حرفی بزنه با سردی و خشكی مطلق گفتم:سهیلا...مسعود جلوی درب منتظرته...برو...
سهیلا به من نزدیك شد و با صدایی به ظرافت و نرمی حریر گفت:امید خوابش رفت...حالشم بهتره...
به سهیلا نگاه نمیكردم و در حالیكه به نقطه ایی نامعلوم از پشت پنجره به حیاط خیره بودم گفتم:مرسی...حال دیگه برو...
- ساعت میدونی چنده؟...نزدیك5صبح شده...
- شنیدی چی گفتم سهیلا؟
- آره...شنیدم...سیاوش بهتره بری بخوابی...خیلی خسته ایی...
- سهیلا گفتم برو...مسعود منتظرته.
- سیاوش...هیچ متوجه ی حرفم شدی؟...تو خیلی خسته ایی...برو بخواب.
به قدری اعصابم به هم ریخته بود كه زمان به كل از دستم خارج شده بود!
سهیلا این رو فهمیده بود...من نزدیك به دو ساعت بود كه جلوی پنجره رو به حیاط ایستاده بودم...ولی چطور ممكن بود؟!!!
هنوز كاملا"متوجه ی این حقیقت نشده بودم...مثل این بود كه تمام این دو ساعت زمان برای من متوقف شده بود...
برگشتم به سهیلا نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:بهت گفتم مسعود جلوی درب منتظرته...چرا نمیری؟
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و در حالیكه به آرومی یك بازوی من رو گرفت گفت:سیاوش...مسعود رفته...همون موقع كه تو امید رو بردی حموم اون رفت...یعنی تقریبا"سه ساعت پیش...تو اعصابت حسابی بهم ریخته...بیا برو استراحت كن...
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:رفت؟!!!
- آره...وقتی وضعیت امید رو دید مثل اینكه فعلا" دست از سرم برداشته...فقط دیدم كه رفت...سیاوش اینقدر به من نگو برو...خواهش میكنم...فقط یه ذره هم منو درك كن...این خیلی برات سخته؟
با بی حوصلگی گفتم:سهیلا بس كن...ندیدی مسعود به خاطر هیچ و پوچ چطوری حرمت دوستی ما رو شكست و منو متهم به بی غیرتی كرد؟...همه اش هم به خاطر..
- میدونم...به خاطر منه...ولی مسعود اصلا" نمی فهمه چی میگه...اون نمیخواد خیلی چیزها رو درك كنه...مسعود فقط حرف خودشو میزنه...این در حالیه كه من واقعا" تصمیم خودمو گرفتم...سیاوش این منم كه عاشق تو شدم...نه كسی مجبورم كرده نه حتی تو برخلاف خصوصیات بقیه ی مردها به این احساس دامن زدی...تو حتی خیلی جاها با رفتارت سعی كردی منو از خودت دور كنی...ولی من با دلم چیكار كنم؟...هان؟...چیكار كنم؟...از طرفی امید از طرف دیگه نیاز ظاهری وضعیت زندگی تو به حضور من وابسته شده ولی مهمتر از همه علاقه ی خودم به توئه...سیاوش فقط اینو بدون حرفا و دلایلی كه مسعود میگه یه ذره هم برای من ارزش نداره و مهم نیست...من واقعا" دوستت دارم و پای احساس و حرفم هستم...مگه اینكه بهم ثابت بشه نه تنها دوستم نداری بلكه از من متنفری...دوست نداشتن رو میتونم با گذر زمان به علاقه برسونم اما اگه بدونم متنفری قضیه فرق میكنه...من كوركورانه عاشق تو نشدم كه حالا بخوام مثلا با حرفها و دلایل مسخره ی مسعود پا پس بكشم...سیاوش...من نمی تونم عشقی كه از تو توی قلبم به وجود اومده رو بی هیچ دلیل واقعی از بین ببرم...
نگاهم رو از سهیلا به سمت دیگه ایی معطوف كردم و در حالیكه سعی داشتم به افكارم مسلط بشم با كلافگی یك دستم رو لای موهام فرو بردم و گفتم:سهیلا من خسته ام...خیلی خسته ام...تو حرفهایی كه میگی شاید پر از صداقت و احساس هم باشه اما بیشتر از اونكه برای من لذت بخش باشه داره خستگی روحی منو بیشتر میكنه...چطوری اینو حالی تو كنم كه من...
سهیلا بیشتر به من نزدیك شد و مستقیم به چشمهای من نگاه كرد و در ضمنی كه چشمهاش بار دیگه رقص اشك رو در مقابل نگاه من به نمایش میگذاشت گفت:تو چی؟...سیاوش تو چی؟...به من نگاه كن...بگو تو چی؟...سیاوش من قصد آزارت رو ندارم...میخوام فقط بدونی كه من به حرف هیچ كسی اهمیت نمیدم...برای من هیچی مهم نیست غیر تو...نه حرف مسعود نه حرف هیچكس دیگه...آره شاید برای خیلی ها عجیب باشه شایدم اصلا" دور از ذهن و منطق باشه كه من عاشق مردی شده باشم كه به قول مسعود16سال از من بزرگتره و یه پسر كوچولوی8ساله هم داره و همسر اولشم طلاق داده...اما به نظر خودت اینها دلایل خوبیه كه كسی عاشقت نشه؟...مگه همه ی وجود تو فقط در این چند مورد خلاصه شده؟...سیاوش به خدا من قصد آزار دوباره ی تو رو ندارم...من میفهمم تو نگران چی هستی...من همه چی رو میفهمم...اما یعنی تو اونقدر منو احمق و بی ثبات فرض كردی كه وحشت داری از اینكه نكنه بعد از مدتی از عشق خودم نسبت به تو پشیمون بشم؟...یا وحشت داری نكنه كه منم مثل مهشید...
نمیدونم چرا اما وقتی حرفش به اینجا رسید برای لحظاتی احساس كردم سهیلا رو واقعا" دوست دارم...وحشت اینكه نكنه از دستم بره تمام وجودم رو پر كرد...سهیلا دقیقا" به چیزی اشاره كرده بود كه از وقتی فهمیدم نسبت به سهیلا بی علاقه نیستم این فكرمثل خوره به جونم افتاده بود...سهیلا كاملا" درست میگفت من بیشتر از هر چیزی از این وحشت داشتم كه نكنه روزی اون از این عشق پشیمون بشه و بلایی كه مهشید مثل آوار روی سرم ریخت بار دیگه تكرار بشه...
نفهمیدم...اصلا" متوجه ی حركت خودم نبودم وقتی به خودم اومدم كه دیدم سهیلا رو با تمام وجود در آغوشم گرفتم و او هیچ مقاومتی نمیكرد...
لحظاتی بعد سهیلا رو از خودم دور كردم و صورتش رودر میان دستانم گرفتم و گفتم:سهیلا...نمیخوام...نمیخو ام خاطره ی مهشید دوباره برام تكرار بشه...سهیلا من داغونم...من خیلی داغون تر از اونی هستم كه توی تصور كسی جا بگیره...بهم حق بده كه...
این بار سهیلا بود كه با محبتی خالصانه دستانش رو به دو طرف صورت من گذاشت و گفت:تو فقط منو باور كن...قول میدهم...قول میدهم كاری كنم كه خاطرات بدت نه تنها تكرار نشه حتی از ذهنتم پاك بشن...فقط دیگه به من نگو كه برم...خواهش میكنم...
روی سر و موهای سهیلا رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم.
اونقدر احساس خستگی میكردم كه به محض دراز كشیدن روی تخت به خواب رفتم.


************************
****************
دو هفته از اون شب گذشت و در طی این دو هفته مسعود رو اصلا" ندیدم حتی تلفن هم بهش نكردم...اون هم به دیدنم نیومد و تماسی نگرفت!
امید خیلی زود روحیه ی از دست رفته اش با وجود سهیلا به حال عادی برگشت.
حضور سهیلا و عشقی كه خالصانه توی خونه از خودش بروز میداد برای من بزرگترین نعمت شده بود.
در طی اون دو هفته در مورد تصمیمی كه در رابطه با خونه ی اونها گرفته بودم هم با سهیلا صحبت كردم...با اینكه در ابتدا قبولش برای اون سخت بود اما وقتی توضیحات منو شنید بالاخره قبول كرد و قرار شد قبل از برگشتن مادرش از سفر مكه كارهای مربوط به اسباب كشی به كمك چند كارگر انجام بگیره...
واحد آپارتمانی كه در اختیار سهیلا و مادرش قرار داده بودم به قول سهیلا قابل مقایسه با خونه و محیط قبلی كه در اون ساكن بودند نبود...از رضایتی كه در چشمان سهیلا می دیدم بی نهایت خوشحال بودم و حس میكردم ذره ایی تونستم محبتهای اخیرش رو جبران كنم و از طرفی هم خوشحال بودم به خاطر عمل به قولی كه به مادرمسعود داده بودم.
دیگه از بودن سهیلا توی خونه نه تنها نگران نمیشدم بلكه هر لحظه احساس میكردم نیازم داره به وجودش بیشتر میشه...
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...................
ادامه دارد

ELHAM3000
05-02-2011, 22:46
درود بر دوستان عزیز!:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و هفتم
--------------------------------------------


حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...ماشین رو به داخل حیاط بردم...هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه دیدم سهیلا در حالیكه دست امید رو گرفته از درب هال خارج شدند و به سمت ماشین اومدن!!!
هیچ وقت سابقه نداشت وقتی به خونه میام با این صحنه رو به رو بشم...در همون لحظات اول متوجه شدم كه باید مشكلی توی خونه به وجود اومده باشه!!!...........
از ماشین پیاده شدم و در ضمنی كه درب ماشین رو می بستم به چهره ی امید نگاه كردم...مضطرب بود و تا حدودی رنگ صورتشم پریده به نظر می رسید!
به سهیلا نگاه كردم و متوجه شدم او هم دست كمی از امید نداره!!!
وقتی به نزدیك من رسیدن نگاه دوباره ایی به هر دوی اونها كردم و سعی كردم لبخند بزنم و گفتم:چه استقبالی!!!...
سهیلا سلام كرد اما چشمان زیبایش گویای ماجرایی بود كه میدونستم قاعدتا" باید مربوط به داخل خونه باشه...
خم شدم و امید رو در آغوش گرفتم و از زمین بلندش كردم و در همون حال كه سعی داشتم از اینكه امید سلام نكرده با خنده و شوخی اشتباهش رو بهش تذكر بدهم شنیدم كه سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش...مهمون داریم...
امید رو بوسیدم و از كنار صورت اون به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چه خوب...نمی دونستم اومدن مهمون باعث میشه شما دو تایی به استقبال من بیاین...از این به بعد هر روز قبل از اومدن خودم به خونه یادم باشه چند نفر مهمون بفرستم خونه تا وقتی میام شما دوتایی بیاین به استقبالم!!!
امید با نگرانی كه در صداش موج میزد گفت:بابا...مامان مهشید اومده اینجا...
با شنیدن این حرف از دهان امید برای لحظاتی احساس كردم تمام رگهای بدنم یخ بست و در همون حال نشست عرق ناگهانی رو روی پیشونی خودم حس كردم!!!
مدتها بود شنیدن اسم مهشید هم عصبیم میكرد اما تحمل حضور دوباره اش رو در خونه ی خودم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم...
امید رو به آهستگی از آغوشم به روی زمین گذاشتم و شونه هاش رو گرفتم و به سمت درب هال بر گردوندمش و گفتم:خیلی خوب بابا...تو برو توی خونه...من و سهیلا جون هم الان میایم داخل خونه...برو داخل عزیزم...
امید نگاه مضطربش رو به سمت صورت من برگردوند و گفت:بابا...با مامان مهشید دعوا نكن...من از صدای دادهای مامان مهشید بدم میاد...فقط بهش بگو بره...من نمیخوام دوستم داشته باشه...فقط بگو بره...
آب دهانم رو به سختی فرو بردم و روی زانو خم شدم و بار دیگه صورت معصوم و دوست داشتنی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه پسرم..تو نگران نباش...حالا برو داخل...
امید سرش رو به علامت تایید و موافقت با حرف من تكان داد و سپس نگاه ملتمسانه اش رو برای لحظاتی به سهیلا دوخت و بعد به طرف درب هال رفت و داخل خونه شد.
از حالت خمیده ایی كه روی زانو قرار گرفته بودم خارج و صاف ایستادم...
خستگی یك روز پر مشغله توی شركت و حالا شنیدن حضور مهشید در خونه كلافگی كه شاید نزدیك به دو هفته بود اصلا" حسش نكرده بودم بار دیگه یكباره تمام وجودم رو گرفت.
با عصبانیت به سهیلا نگاه كردم و گفتم:مهشید اینجا چه غلطی میكنه؟
- میگه اومده امید رو ببینه...
- غلط كرده...اصلا" برای چی راهش دادی؟
- سیاوش من اجازه ی این كارو به خودم نمیدم كه توی خونه ی تو كسی رو راه ندهم...هر چی باشه اون مادر امید...
- چرا چرند میگی سهیلا؟...اون اگه مادر بود كه...
- سیاوش تو رو خدا عصبی نشو...الانم نیومده كه بمونه...فقط خواسته امید رو ببینه...از وقتی هم كه اومده امید اصلا" طرفش نرفته...عصبی نشو...
- سهیلا اصلا" برای چی میگم راهش دادی؟!!!!
- من توی آشپزخانه بودم...زنگ زدن و امید درب رو باز كرد ولی مطمئنا"اگه خودمم درب رو باز میكردم امكان نداشت این اجازه رو به خودم بدهم كه جلوی ورودش رو به این خونه بگیرم...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...فكر میكنم خودشم متوجه شده كه امید واقعا" نمیخواد ببینش...همین براش كافیه...سیاوش میدونم عصبی شدی حقم داری ولی هر چی باشه اون یه مادره...
عصبی شدن من هر لحظه شدت میگرفت اما سعی داشتم خودم رو كنترل كنم...خواستم جواب سهیلا رو بدهم كه مهشید از درب هال خارج و به سمت من و سهیلا اومد.
نگاهش كردم...خدایا چقدر از مهشید و حضورش در خونه ام احساس نفرت میكردم...
به طرفش رفتم...ایستاد و مستقیم به چشمهای من خیره شد...
مانتویی بسیار تنگ و كوتاه و نازك به رنگ صورتی روشن تنش بود...یقه ی باز مانتو در حالیكه لباس دیگه ایی در زیر مانتو به تن نداشت به راحتی خودنمایی میكرد...شلوار سفیدی كه تا بالای مچ پاش بود به پا داشت...پاهایی مثل همیشه عریان با ناخنهای قرمز لاك زده...آرایش صورتش به قدری غلیظ بود كه انگار عازم یك مهمونی بسیار باشكوه باشه!!!
چقدر از نحوه ی لباس پوشیدن و آرایشهای غلیظش متنفر بودم...
شاید اگر در اون لحظات تسلط به اعصابم دچار تزلزل میشد با هر دو دستم خفه اش كرده بودم...
تا چندی پیش فقط جنگیدن با خاطرات تلخش آزارم میداد اما از وقتی امید با حرفهاش پرده از حقیقت تلخ دیگه ایی در رابطه با رفتار مهشید برایم برداشته بود میزان نفرتم از این موجود كه زمانی گمان برده بودم عاشقشم و به قلبم راهش داده بودم و زندگی رو با اون شروع و حتی صاحب فرزند شده بودم به قدری شدت گرفته بود كه همیشه در عذابی پنهانی قرار داشتم!
سهیلا به سمت من اومد و با صدایی كه التماس گونه بود گفت:سیاوش بهتر با مهشید خانم بیاین داخل...
نگاه كنایه آمیز مهشید به سهیلا رو دیدم و بعد رو كرد به من و گفت: پرستار قابل توجهی آوردی...
قدم دیگه ایی به طرفش برداشتم و در ضمنی كه با سختی خودم رو كنترل میكردم كه مبادا حركت ناشایستی بكنم گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم پسرم رو ببینم.
خنده ایی از روی عصبانیت كردم و گفتم: پسرت؟!!!
و بعد در حالیكه نگاه نفرت بارم هنوز روی مهشید بود با تاسف سرم رو تكان دادم.
چهره ی مهشید هم حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:آره پسرم...اگه برای تو زن خوبی نبودم برای اون كه مادر بودم...گر چه كه اگر من زن خوبی نبودم تو هم مرد مزخرفی بودی...
قدم دیگه ایی به سمتش برداشتم كه باعث شد به دیوار تكیه بده و بعد با صدایی عصبی كه سعی داشتم به هیچ عنوان بلند نباشه گفتم:خفه شو...خفه شو مهشید...خفه شو وگرنه خودم خفه ات میكنم...
سهیلا به طرف من و مهشید اومد و سعی كرد بین من و مهشید فاصله ایجاد كنه و با التماس رو به من گفت:سیاوش تو رو خدا...بریم داخل...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...
بعد رو كرد به مهشید و گفت:مهشید خانم تو رو خدا...خواهش میكنم...شما اومدی فقط امید رو ببینی پس بریم داخل...این رفتار و حرفها اصلا" صلاح نیست...هر چی بوده مربوط به گذشته ی شما دو نفره...الان توی این خونه یه بچه ی8ساله است كه با كوچكترین مسئله دچار بحران عصبی میشه...یه مادر مریضم هست كه هر گونه تشنجی در فضای خونه روی سلسله اعصاب بیمارش اثر منفی میگذاره...تو رو خدا...
از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به دیوار مقابل تكیه دادم و با نفرت به مهشید چشم دوختم...
مهشید لبخند كنایه آمیزش رو دوباره به چهره ی كریه و غیر قابل تحملش نشوند و رو به سهیلا گفت:چرا بقیه اش رو نمی گی؟...بگو...بگو توی این خونه یه مرد جذاب و پولدارم هست كه دلتو برده...بگو...خجالت نكش...بگو...ولی همین مرد فوق العاده جذاب یه روزی تنها عشق منم بود...اما بعد فهمیدم این مرد به تنها چیزی كه فكر نمیكنه و براش اهمیت نداره من و پسرش و زندگیشه...
دوباره با وجود عصبانیت بالای درونیم و شنیدن چرندیات و دروغهای مهشید لبخند نیش داری روی لبم نقش بست...
مهشید لبخند من رو دید و گویا عصبانیتش شدت گرفت...با دست سهیلا رو كه تقریبا" جلوی اون ایستاده بود كنار زد و به طرف من اومد و گفت:چیه میخندی؟...دروغ میگم؟...نه آقا دروغ نمیگم...من كه میدونم این دختره رو فقط برای پرستاری اینجا نیاوردی از شكل و هیكلش معلومه واسه تو هم دلی باقی نگذاشته...اما اینم یه احمقه مثل من...ظاهر جذاب و جیب پرپولت؛اخلاق مردم پسندت و احتمالا" موقعیت خوب اجتماعیت باعث شده جذب تو بشه...حقم داره...البته برای من اصلا" مهم نیست چون دیگه توی زندگی تو نیستم اما لازمه یه چیزهایی رو بدونه...
به صورت مهشید كه عضلاتش از عصبانیت منقبض شده بود نگاه كردم و در حالیكه خودم هم به شدت از نفرتی كه نسبت به مهشید داشتم در اون شرایط به عذابی مضاعف دچار شده بودم با طعنه گفتم:به به...به به...مهشید تو چقدر باهوش بودی و من خبر نداشتم...خوب بگو...هر چی كه فكر میكنی لازمه سهیلا بدونه بگو...شاید برای منم خیلی چیزها كه تا الان مثل یه سوال گنده داره مغزم رو منفجر میكنه روشن بشه...فقط قبلش به مشتریهات بگو كلاس توجیه برای یكی گذاشتی حداقل موقعی كه میخوای موضوعی رو شفاف سازی كنی مزاحمت نشن...
مهشید كاملا" منظور من رو فهمید ولی با وقاحت تمام خنده ی زشتی كرد و گفت:تو نگران اون چیزها نباش...خودم از پس اون مسائل برمیام...
با نفرت و عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:آره...مطمئنم برمیای...تو از پس تنها چیزی كه بر نیومدی حفظ زندگی و عفت و پاكدامنی خودت بود...
و بعد بی اراده به سمتش رفتم...واقعا" می خواستم زیر مشت و لگدم خوردش كنم...واقعا" به قصد اینكه كتكش بزنم به سمتش رفتم اما سهیلا بار دیگه به سرعت بین من و مهشید قرار گرفت و با فشار دستانش به سینه ی من سعی كرد من رو عقب بفرسته و بعد صورت من رو بین دو دستش گرفت و با صدایی لرزان و التماس آمیز گفت:سیاوش...سیاوش...تو رو قرآن...به خاطر امید...اون پشت پنجره ایستاده داره نگاهتون میكنه...تو رو خدا خودتو كنترل كن...
صدای مهشید به گوشم رسید كه گفت:آره راست میگی من به قول تو عفت و پاكدامنی خودمو از دست دادم...قبول دارم...ولی میخوام ببینم از اولی كه زن تو شدم اینجوری بودم یا نه بعدها اینجوری شدم؟...چرا یه بار از خودت سوال نكردی مهشید چرا اینطوری شد؟...چرا یه بار به رفتار خودت نگاه نكردی؟...تو مرد زندگی من بودی ولی كی شد توی خونه باشی؟...هان؟...همیشه ی خدایی یا تا بوق سگ توی شركت بودی یا برای عقد قرار داد توی یه شهر و یه كشور خراب شده ی دیگه بودی...ده سال با هم زندگی كردیم غیر از یكی دو ماه اول بعدش سر جمع ده روز هم برای من وقت نگذاشتی...همه اش كار...همه اش مسافرت كاری...همه اش شركت...همه اش پروژه تجاری...یه بار هم شد بگی مهشید تو زنده ایی یا مرده؟یا حتی بگی مهشید تو غیر پول چیز دیگه ایی لازم داری یا نه؟...یه بار شد حالمو بپرسی؟...یه بار شد بخوای بفهمی منم به عنوان زن تو كمبودهایی توی این زندگی دارم كه با پول جبران نمیشه؟...
چقدر از شنیدن حرفهای بی پایه و اساسش كه به نظر خودش بهترین توجیه برای هرزگی هاش بود متنفر میشدم...
تكیه ام رو از دیوار جدا كردم و كلافه و عصبی در حالیكه انزجار از نگاهم به مهشید در اوج قرار گرفته بود گفتم:آهان...یعنی فعالیت من برای اینكه جنابعالی در رفاه صد در صد باشی باعث هرزگی های شما شده..آره؟...من خاك بر سر مثل سگ دنبال كار و تلاش بودم و از این شهر به اون شهر از این كشور به اون كشور از این شركت به اون شركت سگ دو میزدم تا خرج و مخارج سرسام آور جنابعالی تامین بشه بعد شما به دلیل كمبود عاطفی و غیبت من مجبور شدی بری هرزگی كنی...آره؟...چه توجیه منطقی و جالبی!!!...پس از این به بعد باید هر زنی كه شوهرش در تلاش معاش و رفع نیازهای خانواده و زندگیشه باید بره هرزگی كنه...مگه نه؟...خفه شو مهشید...خفه شو...تو اونقدر هرزه هستی كه حتی جلوی چشم پسرمون...
دوباره به سمتش رفتم كه باز سهیلا در حالیكه صورتش خیس از اشك شده بود جلوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...چرا سعی نمیكنی خودتو كنترل كنی؟...بسه دیگه...بسه...
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اونجوری رفتار میكردی؟...مگه نمیگی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و درب اتاق خوابشو برای اینكه شوهرش داخل نشه قفل نمیكنه...هیچ زن پاكی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون.........
ادامه دارد

Traceur
07-02-2011, 01:23
دروردی دوباره بر دوستان گلم :11:
به امید بازگشت دوستون دریملند[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و هشتـــم
--------------------------------------------
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...
و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟
- اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
- یعنی عقدش كنم؟
مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
- یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
- نكنم؟
- نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
- خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
- مثلا" چه فكری؟
- نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
- فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
- لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...
مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
- چرا؟!!!
- خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
رنگش به شدت پریده بود...
دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
با عجله به سمت تلفن رفتم...
مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه............

ادامه دارد .....

پ.ن : بدون عشق زندگی هیچ جاذبه ایی ندارد.بدون عشق؛شعر وجود نخواهد داشت و زندگی سراسر نثر خواهد بود.زندگی دستور زبان خواهد شد و فاقد ترانه؛قالبی خواهد داشت؛اما فاقد درونمایه خواهد بود.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

A100000000000000A
07-02-2011, 13:53
درود بر دوستان عزیز![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت بیست و نهم
--------------------------------------------


به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
با اجازه ی دكتر به همراه سهیلا دقایقی به اتاق مامان رفتیم.
مامان از اینكه در كنار تمام گرفتاریهام حالا مشكلی كه تهدیدش میكرد هم برای من مضاف بر دیگر مسائل شده خیلی ناراحت بود.
سعی كردم با كمی شوخی و خنده بهش اطمینان بدهم كه سلامتیش برای من از مهمترین موضوعات پیش رویم است و خواستم به جای اینكه به فكر این مسائل باشه سعی كنه برای بهبودیش همكاری كنه تا اگه واقعا" میخواد نگرانش نباشم هر چه زودتر با كسب سلامتیش بعد یكی دو روز دیگه اون رو به خونه برگردونم...
مامان قول داد كه به مشكلات من زیاد فكر نكنه گرچه میدونستم این قول فقط در حد یك حرفه چرا كه مامان ذاتا" مهربون بود و همیشه نگرانی های خاص خودش رو در مورد من و زندگیم همواره به دوش میكشید.
وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون احساس میكردم نیمی از وجودم رو در بیمارستان جا گذاشتم...به شدت احساس تنهایی میكردم...با اینكه سهیلا كنارم بود اما فشار عصبی كه از چند ساعت پیش بهم وارد شده بود حسابی من رو بهم ریخته بود...
تمام طول مسیر تا منزل هیچ حرفی بین من و سهیلا مطرح نشد و در سكوتی آزار دهنده تا جلوی خونه رانندگی كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده و منتظر ما بود!
از ماشین كه پیاده شدم دیدم امید روی صندلی جلوی ماشین مسعود كه به خواب رفته.
مسعود از وضعیت مامان سوال كرد و وقتی شرایط رو بهش گفتم فقط شنیدم كه از روی عصبانیت بار دیگه چند فحش نثار مهشید كرد.
ماشینم رو به داخل حیاط بردم و بعد امید رو كه همچنان خواب بود از ماشین مسعود بیرون آوردم و در آغوش گرفتم...رو كردم به مسعود و گفتم:بیا بریم داخل...
نگاهی به ساعتش كرد و گفت:دو ساعت دیگه پرواز دارم برای مالزی وگرنه حتما" امشب می اومدم پیشت می موندم...
با تعجب گفتم:مالزی؟!!!
- آره...دارم یه شركت اونجا تاسیس میكنم كه یكی دو هفته ایی فكر كنم وقتم رو بگیره...امشب اومده بودم اینم بهت بگم كه نشد...
سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و بعد چون باید هر چه زودتر برمیگشت با من و سهیلا خداحافظی كرد و رفت.
امید رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...نگاهی به صورت معصوم و زیباش كردم...دوباره خم شدم و چندین بار صورتش رو بوسیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
ناخودآگاه به سمت اتاق مامان رفتم...روی تختش نشستم...به داروهای روی میز كنار تخت نگاه كردم...به یك یك وسایل مامان كه توی اتاق بود خیره میشدم...
بالشتش...پتوش...ویلچر كنار اتاقش...
احساس پسر بچه ی كوچكی بهم دست داده بود كه مادرش رو به بیمارستان بردن...به حضور مامان با وجود بیماریها و مشكلات جسمیش محتاج بودم...به محبتش...به نگاه گرمش...به دعاهای گاه و بیگاه هر لحظه اش...
احساس میكردم اگه بلایی سر مامان بیاد دیگه به معنای واقعی تنها میشم...
خدایا چرا مثل بچه ها شده بودم...چرا حس میكردم مشكلات هیچ وقت نمیخواد دست از سرم برداره...
از روی تخت بلند شدم و به اتاقم رفتم...به لبه ی میز آرایشی كه گوشه دیوار بود تكیه دادم.
درب اتاق رو نبسته بودم و همین باعث شد سهیلا با احتیاط كمی درب رو بیشتر باز كنه و وقتی دید به اون حالت ایستاده ام اومد داخل...كمی نگاهم كرد و گفت:سیاوش...اینقدر فكر و خیال نكن...نگران نباش...انشالله كه حال خانم صیفی هر چه زودتر خوب میشه و برمیگرده...
پاسخی ندادم و فقط به نقطه ایی خیره بودم.
توی مغزم دائم این سوالها تكرار میشد...اگه برنگرده خونه چی؟...اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
سهیلا به طرفم اومد و با صدایی كه سعی داشت آرامش ذاتی خودش رو به من منتقل كنه گفت:سیاوش خدا رو شكر كه به موقع رسوندیش بیمارستان...مطمئن باش خطری تهدیدش نمیكنه...تو رو خدا اینجوری مستاصل و نگران نباش...
بی اختیار چشمهام پر اشك شده بود.
رفتم به سمت تخت و نشستم...سرم رو بین دو دست كه به روی زانوهام بود گرفتم و در حالیكه به پاهام كه روی زمین بود نگاه میكردم قطرات اشك از چمشهام سرازیر شد...میدیدم كه چطور اشكهام پشت سر هم از نوك بینیم به روی كف اتاق می افتاد!
صدایی از گلوم خارج نمیشد...فقط اشك می ریختم...به حال خودم..به حال زندگی مزخرفم...به حال امید...به حال مادرم كه در اثر فشارهای زندگی من حالا علاوه بر مشكل جسمی كه داشت قلبش هم تهدیدش كرده بود...
سهیلا كنارم روی تخت نشست.
حركت محبت آمیز دستش رو كه سعی داشت شونه ی من رو نوازش كنه احساس میكردم و بعد شنیدم كه گفت:سیاوش چرا درست گریه نمیكنی؟...چرا سعی نمیكنی با یه گریه ی كامل خودت رو تخلیه كنی...گریه كن...با صدای بلند گریه كن...اینجوری توی خودت نریز...بگذار راحت بشی...اینجوری كه داری به خودت فشار میاری خیلی بدتره...میخوای اصلا" من از اتاقت برم بیرون درب اتاقتم میبندم فكر میكنم تنها باشی راحتتری...
از روی تخت بلند شد كه دستش رو گرفتم...
احساس میكردم به آغوش كسی نیاز دارم تا در پناه اون گریه كنم...نیاز داشتم به كسی...به یك نفر...به یك شخص حالا هر كی باشه...فقط اون شخص در اون لحظه من رو تنها نگذاره...نمیدونم چه حسی بود اما هر چی كه بود سهیلا كاملا" اون رو درك كرد...كنارم نشست و اجازه داد در آغوشش گریه ی مردانه ایی رو سر بدهم...
به نوازشش نیاز داشتم...سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و سهیلا هم در اوج پاكی و محبت سعی داشت با حرفهاش و نوازشهای بی نظیرش هر چه بهتر این امكان رو برای تخلیه ی روحی من فراهم كنه...
صبح كه بیدار شدم سهیلا هنوز خواب بود...
شب گذشته در اوج پاكی و بدون اینكه هیچ اتفاق بد و خاصی بین من و سهیلا افتاده باشه تا صبح اون رو در آغوش خودم گرفته بودم و هر دو به همون حالت به خواب رفته بودیم...
سرم سنگین بود...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...با حركت من سهیلا هم بیدار و بلافاصله از روی تخت بلند شد!
نگاه شرمگین و متعجبش رو دیدم...مثل این بود كه خودشم باور نداشت شب گذشته رو در آغوش من بدون هیچ اتفاقی به صبح رسونده باشه...
كمی با نگرانی به سر و وضع خودش و اطراف اتاق نگاه كرد...وقتی دید هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده در حالیكه احساس شرم به چشمهای زیباش جذابیت فوق العاده ایی بخشیده بود گفت:میرم صبحانه رو آماده كنم...
و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز لباسهای شب گذشته به تنم بود و احساس خستگی از تنم بیرون نرفته بود به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم و صورتم رو اصلاح كنم...وقتی زیر دوش ایستادم حس میكردم سر دردم كم كم داره به آرامش میرسه...
زمانیكه از حمام اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم در حال گره زدن كراواتم جلوی آینه بودم كه درب اتاقم باز شد و امید با چهره ایی نگران داخل شد...به محض دیدن من گفت:بابا...مامان بزرگ كجاس؟
به طرفش برگشتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و براش توضیح دادم:دیشب كمی ضربان قلب مامان بزرگ دچار مشكل شده بود برای همین سریع بردمش تا دكترها حالش رو زودتر خوب كنن...چند روز دیگه برمیگرده خونه...
امید با چشمهایی غمزده به من نگاه كرد و گفت: همه اش تقصیر توئه...تو اگه با مامان مهشید دعوا نمیكردی و توی حیاط سر و صدا نمیكردی و مامان مهشید اونقدر داد و فریاد نمیكرد الان مامان بزرگ حالش خوب بود...
لحظاتی كوتاه به امید نگاه كردم و بعد سرم رو به علامت تایید گفته های امید تكان دادم و گفتم:تو درست میگی پسرم...اگه من عصبانی نمیشدم شاید مامان بزرگ اینجوری نمیشد...درست میگی من اشتباه كردم...حالا هم عذر میخوام...قول میدهم دیگه این وضعیت تكرار نشه...مطمئن باش مامان بزرگ هم حالش خوب میشه و به زودی میارمش دوباره خونه...حالا دیگه نگران نباش...باشه بابا؟
امید سرش رو روی شونه ی من گذاشت و با بغض گفت: بابا...به مامان مهشید بگو من اصلا" دیگه دوستش ندارم...بهش بگو دیگه اینجا نیاد...من اصلا" نمیخوام ببینمش...
روی سر و موهاش رو نوازش كردم و گفتم:باشه عزیزم...باشه...
درب اتاق باز شد و سهیلا به داخل اومد...با لبخند به امید نگاه كرد و گفت: ای شیطون...كلی من رو ترسوندی...رفتم توی اتاقت دیدم نیستی...فكر نكردی من چقدر میترسم اگه تو یكدفعه غیب بشی...
امید سرش رو از روی شونه ی من برداشت و با دیدن سهیلا مثل اینكه روحیه ی تازه ایی گرفته باشه با عشقی كودكانه به سمت سهیلا رفت و گفت:بیدار شدم اول رفتم اتاق مامان بزرگ دیدم نیست اومدم از بابا بپرسم كجاس...ترسوندمت سهیلا جون؟
در ضمنی كه گره كراواتم رو جلوی آینه مرتب میكردم دیدم كه سهیلا خم شد و امید رو از روی زمین بلند و بغل كرد و بوسید و گفت:آره...خیلی ترسیدم...گفتم امید خوشگل من كجا رفته منو تنها گذاشته...مگه یادت رفته من چقدر از بازی قایم موشك می ترسم؟
امید خندید و دست انداخت دور گردن سهیلا و بوسه ی محكمی از صورت سهیلا گرفت و گفت:ولی من این بازی رو خیلی دوست دارم...سهیلا جون قول بده امروز بعد از اینكه كارات تموم شد با هم بازی كنیم اما چون تو میترسی من قایم نمیشم...تو قایم شو من پیدات كنم...باشه؟
سهیلا در حالیكه لبخند زیبایی به لبهاش نشسته بود قول این بازی رو به امید داد و بعد رو كرد به من و در ضمنی كه متوجه بودم هنوز از اینكه شب گذشته با وجودی كه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده ولی شرم از این موضوع كه تا صبح در كنار من خوابیده در عمق نگاهش حس خاصی موج میزد خیلی سریع و كوتاه گفت صبحانه رو آماده كرده و بعد به همراه امید از اتاق خارج شدند.
نگاهی به خودم در آینه انداختم و با یادآوری شرم نگاه سهیلا ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...چقدر از اینكه در هر شرایطی سعی نكرده بودم مسائل رو با هم قاطی كنم از درون احساس رضایت میكردم.
از اتاق كه خارج شدم به این فكر كردم بعد از صبحانه قبل از رفتن به شركت حتما" یكسر به بیمارستان برم و مامان رو هم ببینم.
وقتی وارد آشپزخانه شدم سهیلا و امید حسابی با هم سرگرم گفتگو و خوردن صبحانه بودند.
چند باری احساس كردم سهیلا مثل روزهای قبل نیست و سعی داره به نوعی از نگاه كردن به من فرار كنه و به همین خاطر خیلی بیشتر از روزهای قبل خودش رو با امید سرگرم كرده بود.
امید بعد از خوردن صبحانه با شعفی كودكانه از روی صندلی بلند شد و به حیاط رفت.
از پنجره دیدم كه مشغول بازی با دوچرخه اش شد.
سهیلا هم خودش رو مشغول شستن چند تكه ظرف كرد...
صبحانه رو كه خوردم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی كناریم برداشتم و به تن كردم...وقتی سامسونتم رو برداشتم به سهیلا گفتم:خداحافظ.
بر عكس همیشه كه سهیلا موقع خداحافظی تا جلوی درب هال بدرقه ام میكرد متوجه شدم همچنان خودش رو مشغول شستن ظرفها كرده...بدون اینكه به من نگاه كنه پاسخ كوتاهی به خداحافظی من داد...
میدونستم به علت شرایط ایجاد شده در شب گذشته كمی دچار سردرگمی شده...دلم نمیخواست به خاطر یك اتفاق ساده كه در اوج پاكی رخ داده بود اینجوری معذب شده باشه!
سامسونتم رو دوباره روی زمین گذاشتم و به طرفش رفتم.
پشت سرش در فاصله ایی خیلی كم ایستادم...عطر موهای مشكی و زیبا و بلندش كه مثل آبشار تا كمرش ریخته بود احساس لذت خاصی بهم میداد...
دست از شستن برداشت...فهمیده بود پشت سرش هستم...اما به سمت من برنگشت.
به آهستگی لبهام رو به گوشش نزدیك كردم و گفتم:خودت خوب میدونی كه دیشب هیچ اتفاق خاص و بدی بین ما نیفتاده...پس اینقدر خودت رو در عذاب نگذار...فقط من یه تشكر به تو بدهكارم...به خاطر اینكه دیشب با حضورت در كنارم نگذاشتی تنهایی بیشتر از این آزارم بده بی نهایت ممنونتم...
بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...
ادامه دارد...
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

caca_caca888
07-02-2011, 17:49
درود بر دوستان عزیز!:40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی ام
--------------------------------------------

بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
- آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
- دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...
بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.
سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!
دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم..................

ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

H.Operator
09-02-2011, 14:24
سلام بر گروه فعال و دوست داشتنی خودمون![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و یکم
--------------------------------------------

ساعتی بعد از اتفاقی كه افتاده بود برای لحظاتی نمی تونستم خودم رو تحمل كنم!!!
سرم به شدت درد میكرد و شنیدن صدای گریه و هق هق های آروم سهیلا كه در شرایط خیلی خاص حالا در آغوشم بود بیش از هر چیز دیگه آزارم میداد...
خدایا...این چه كاری بود كه من كردم؟...
خدایا من كه همیشه به خوددار بودنم در این قضایا افتخار میكردم چی شد یكدفعه همه چیز خراب شد؟
خدایا...حالا من با این گریه ها و این صدای هق هق چیكار كنم؟
خدایا این صدای گریه و هق هق كه به گوشم می رسه متعلق به دختری هست كه با تمام وجود و خلوص نیت پا به زندگی پرآشوب من گذاشته بود...قصدش فقط رسوندن من و زندگی من به آرامش بود...
چرا اینقدر پست شدم؟
چرا اینقدر حقیر و بی مقدار شدم؟
من الان سهیلا رو در آغوش دارم...این سر سهیلاست كه در سینه ام فرو رفته و صدای هق هق گریه های اونه كه به گوشم میرسه...خیسی اشكهاش رو به روی پوست بدنم احساس میكردم...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید و با هق هق های پیاپی موسیقی دردناك عمل زشت من رو برایم سر داده بود!
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و دائم با هر جمله ایی سعی داشتم معذرت خواهی كنم...اما چه فایده؟...این سیاوش دیگه سیاوش سابق نبود...حالا یك مرد كثیف بودم كه بالهای فرشته ایی مثل سهیلا رو شكسته بودم...
خدایا...چرا؟!!!
میدونستم شرایط جسمانی خوبی در اون لحظه نداره...همانطور كه سعی داشتم دائم عذرخواهی كنم كه صد البته كاری بیهوده و مسخره بود ازش خواستم همون موقع به دكتر مراجعه كنیم اما سهیلا در حالیكه واقعا" شرایط خوبی نداشت با سر پاسخ منفی داد و همچنان گریه میكرد...
از روی تخت بلند شدم و ملحفه ایی روی سهیلا انداختم و بعد كه لباس مناسبی به تن كردم رفتم به اتاق مامان و قرص مسكن و آرام بخشی از بین داروهاش برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
كمك كردم سهیلا قرصها رو بخوره...
خدای من چقدر از وضعیت پیش اومده احساس شرم میكردم...
مثل این بود كه به پست ترین انسان روی زمین تبدیل شده بودم...
حتی از در و دیوار اتاق خجالت میكشیدم...این برای شخصیت من یك فاجعه بود!
تنها چیزی كه در اون لحظه به فكرم رسید این بود كه به سهیلا قول بدهم فردا صبح اون رو به یك دفتر خونه خواهم برد و عقدش خواهم كرد...
اما سهیلا جوابی نمیداد و فقط در آغوشم اشك می ریخت.
اون شب تا نزدیك ساعت4صبح سهیلا اشك ریخت و گریه كرد.
به شدت نگران وضع جسمانی او بودم اما به گفته ی خودش كم كم وضعش بهتر شد و بعد از ساعتها گریه در آغوشم به خواب رفت.
اما من تا صبح لحظه ایی نتونستم چشم بر هم بگذارم...به شدت از خودم متنفر و از عملی كه انجام داده بودم احساس شرم میكردم.
با تمام وجودم حس میكردم گناهی كه مرتكب شدم با هیچ چیز بخشیده نخواهد شد!
خدایا وقتی مادر سهیلا از سفر برگرده چه پاسخی برای اون زن داشتم؟...چه توجیهی برای عمل زشت خودم می تونستم بیارم؟
وقتی آسمون كمی روشن شد به آهستگی از روی تخت بلند شدم.
سهیلا به دلیل دو نوبت قرصهای مسكنی كه خورده بود به خواب عمیقی رفته و با بلند شدن من از روی تخت بیدار نشد.
به حمام رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم...وقتی از حمام بیرون اومدم سهیلا كه برام از همیشه زیباتر بود با چهره ایی معصوم و مژگانی كه هنوز از اشك خیس بودند و پلكهایی ورم كرده در خواب بود.
از اتاق خارج شدم و مثل انسانهای مسخ شده به حیاط رفتم.
برای دقایقی شروع كردم به قدم زدن...تصمیم قطعی خودم رو گرفته بودم و با توجه به اینكه سهیلا در گذشته هیچ وقت نسبت به من بی میلی نشون نداده بود مصمم بودم همان روز سهیلا رو به عقد دائم خودم دربیارم.
روی یكی از صندلیهای كنار استخر نشستم و برای لحظاتی چشمهام رو بستم...
چقدر از دست خودم عصبانی بودم...
چقدر از اتفاقی كه افتاده بود پیش خدا و سهیلا و خودم شرمنده بودم...
خدایا چرا به جای اینكه مشكلاتم حل بشه هر لحظه داره گره ی بزرگتری به زندگیم می افته؟
دقایق به سرعت سپری شده بود و وقتی به ساعتم نگاه كردم متوجه شدم حدود یك ساعتی هست كه در حیاط روی صندلی نشسته ام!
با بدنی خسته و افكاری خسته تر از جسمم كه تحملش برایم واقعا سخت شده بود از روی صندلی بلند شدم و به هال برگشتم.
از صدای آب فهمیدم سهیلا به حمام رفته...پشت درب حمام رفتم...نگرانش بودم...ضربات ملایمی به درب زدم و حالش رو پرسیدم...با صدایی غمزده گفت كه نگران نباشم و كمی بهتر شده...
به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم و میز صبحانه رو چیدم...
از دیدن دوباره ی چهره ی سهیلا اضطراب داشتم...نمیدونستم با چه برخوردی با من رو به رو خواهد شد...!
به قول مسعود من همه چیز رو به گند كشیده بودم...همه چیز!
سهیلا وقتی از حمام اومد بیرون چهره ی زیباش رنگ پریده بود و میلی به صبحانه نداشت.
متوجه بودم كه بغض راه گلوش رو گرفته...
خدایا در اون لحظه چقدر احساس بدی نسبت به خودم داشتم...
دیگه از نگاه محبت آمیز سهیلا خبری نبود...مثل این بود كه در دریایی از غم رها شده...
ولی من واقعا سهیلا رو دوست داشتم...حالا نه تنها دوستش داشتم كه احساس میكردم عاشقشم!
سهیلا به اتاق مامان رفت و این در حالی بود كه لحظاتی قبل بهش گفته بودم صبحانه رو آماده كردم اما با صدایی آهسته گفته بود اشتهایی به صبحانه نداره...
به اتاق مامان رفتم و متوجه شدم سهیلا ساك كوچكی كه لباسهاش رو در اون گذاشته و به اینجا آورده بود رو برداشته و حالا لباسهاش رو از داخل یكی از كشوهای اتاق مامان به آرامی جمع میكنه و در ساك میگذاره!!!
نه خدایا...این دیگه نه...امكان نداره بگذارم سهیلا من رو ترك كنه...اونهم با این وضع...
به طرفش رفتم و دست راستش رو گرفتم و گفتم:سهیلا!!!...داری چیكار میكنی؟!!!
بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:نمیتونم بمونم...نمی تونم...
و بعد شروع كرد به گریه كردن...
ساك رو از دست چپش گرفتم و روی زمین گذاشتم و گفتم:سهیلا خواهش میكنم...من خودم به اندازه ی كافی داغونم...خودم به اندازه ی كافی خجالت زده از همه چیز هستم...به خداوندی خدا نمیدونم حتی چی باید بگم تا تو رو آروم كنم...اما این كار رو نكن...این خونه ی لعنتی رو ترك نكن...سهیلا...من با تمام وجودم دوستت دارم...همین امروز می برم عقدت میكنم...سهیلا تو كه میگفتی دوستم داری...تو كه میگفتی میخوای به زندگیم آرامش بدهی...پس حالا این كار چیه؟...سهیلا میدونم كاری كه كردم از انسانیت و مردونگی فرسنگها فاصله داشته ولی سهیلا رفتن تو از این جهنمی كه داری توی اون من رو رها میكنی هیچ چیز رو درست نمیكنه...سهیلا اگه هنوزم دوستم داری بهم رحم كن...نگذار خرابتر از اینی كه هستم بشم...سهیلا خواهش میكنم...میدونم برای توجیه كار غلطی كه كردم هیچ بهونه ایی ندارم...هیچی...اما سهیلا اینجوری رهام نكن...
سهیلا اشك می ریخت و من اون رو در آغوش گرفته بودم و التماسش میكردم...میدونستم حق داره...میتونستم حدس بزنم اونهمه عشق و علاقه اش رو با كاری كه كرده بودم چطور به افتضاح كشیدم...اما دوستش داشتم...حس میكردم اگر در اون شرایط اجازه بدهم از خونه ام بره دیگه هیچی از من باقی نخواهد موند!
در همین لحظه امید جلوی درب اتاق مامان اومد و وقتی وضعیت رو در اون شرایط دید در حالیكه هنوز خواب آلود بود با نگرانی به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد نگاه كرد و گفت:سهیلا جون چرا لباسهات رو از كشوی مامان بزرگ بیرون آوردی؟!!...میخوای بری؟!!!
سهیلا سرش رو از آغوش من بیرون آورد و برگشت به امید كه حالا با نگرانی بیشتری وارد اتاق شده و به لباسهای بیرون كشیده شده از كشو و ساك كنار كمد بر روی زمین خیره بود نگاه كرد.
امید با دیدن چهره ی خیس از اشك سهیلا بلافاصله بغض كرد و برای لحظاتی كوتاه به من و سهیلا نگاه كرد و سپس با بغض گفت:چرا گریه میكنی؟!!!...سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!...عمو مسعود دوباره اومده اینجا؟!!!
و بعد با نگرانی به اطراف اتاق نگاه كرد.
سهیلا به آرومی از من فاصله گرفت و روی تخت مامان نشست و امید رو در بغل گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه كرد...
خم شدم و ساك سهیلا رو برداشتم و لباسهایی كه در اون جای داده بود رو بیرون آوردم و دوباره در كشو گذاشتم...چند تكه لباسی هم كه روی زمین بود رو برداشتم و در كشو قرار دادم و كشو رو بستم.
دقایقی بعد گریه ی سهیلا آرومتر شده بود و با صدایی آروم در جواب امید كه دائم از او سوال میكرد و میخواست اونجا بمونه گفت:باشه عزیزم...باشه امیدجان...پیش تو می مونم...
دلم میخواست دستها و صورت سهیلا رو غرق بوسه كنم...تمام وجود این دختر محبت بود اما من در جواب محبتها با او چه كرده بودم...!!!
بعد از خوردن صبحانه كه در بی میلی مطلق از طرف من و سهیلا و اشتهایی كامل از سوی امید بود به شركت تلفن كردم وگفتم اون روز به شركت نخواهم رفت و تمام قرار ملاقاتها رو كنسل كردم.
امید بعد از صبحانه طبق معمول از آشپزخانه خارج شد و خودش رو مشغول بازیهای كودكانه ی هر روزش كرد.
میدونستم حال سهیلا خوب نیست برای همین خواستم آماده بشه و اون رو به دكتر ببرم و بعد هم گفتم كه اگه مخالف نباشه تا قبل از ظهر به دفتر خونه ایی بریم تا مراتب قانونی و شرعی رو هم برای عقد اجرا كنیم.
با دكتر موافق بود چرا كه واقعا حالش مساعد نبود و این رو از رنگ پریده ی چهره اش كاملا" حس میكردم اما برای عقد مخالفت كرد و گفت باید تا برگشتن مادرش صبر كنیم.
همچنان شرمنده ی نگاههای معصومش بودم اما از صمیم قلب خوشحال شدم وقتی برای عقد مخالفت صد در صد نداشت و فقط خواست تا برگشت مادرش صبر كنیم...این یعنی هنوز سهیلا من رو دوست داشت و می تونست گناه و تقصیر وحشتناكی كه مرتكب شده بودم رو تحمل كنه...خدایا من چقدر به این دختر پاك مدیون میشدم؟
خدایا یعنی واقعا" لحظه ایی دلت به حالم سوخته كه این رحم رو به دل سهیلا انداختی؟...خدایا بازم شكرت...بازم شكرت!
ساعتی بعد به همراه سهیلا و امید از منزل خارج شدم.ابتدا سهیلا رو پیش یك متخصص زنان بردم و بعد از ویزیت دكتر كه گمان كرده بود سهیلا همسر من هست بهم اطمینان داد كه مشكل خاص و جدی نداره ولی به استراحت نیاز داره و مقداری هم دارو تجویز كرد كه بیشتر مسكن بود و اشاره كرد كه سهیلا كمی عصبی شده و اینهم با خوردن داروهای موقت اعصاب و آرام بخش حل شدنی است و جای نگرانی وجود نداره.
وقتی از مطب خارج شدیم طوریكه امید متوجه نشه چند بار دیگه از سهیلا عذرخواهی كردم...حرف دیگه ایی نمی تونستم بزنم...شاید گفتن عذرخواهی تنها بهانه ایی بود كه سكوت بین خودم و سهیلا رو بشكنم و برای لحظاتی هر قدر كوتاه نگاه زیبای چشمهاش رو به روی خودم احساس كنم...
وقتی به ماشین رسیدیم امید كه سوار ماشین شد به سمت سهیلا برگشتم...این بار عذرخواهی نكردم اما مثل اینكه نگاهم اونقدر شرمنده بود كه سهیلا لبخند كمرنگی به چهره ی رنگ پریده اش آورد و با صدای آروم گفت:سیاوش...دیگه عذرخواهی كافیه...
طرفش رفتم و بی اراده دست راستش رو گرفتم و بی توجه به اطرافم به سرعت دستش رو بوسیدم و در حالیكه چشمهام ناخودآگاه به اشك نشسته بود گفتم:سهیلا نوكرتم...به خدا قسم تا آخر عمر شرمنده ات هستم...اما قول میدم با تمام وجودم جبران میكنم...به جون امیدم قسم میخورم...
سپس به بیمارستانی كه مامان در اون بستری بود رفتیم.
سهیلا و امید در ماشین نشستن و چون ساعت ملاقات نبود فقط خودم به دیدن مامان رفتم.
از سوپروایزر بخش حال مامان رو پرسیدم و گفت:خداروشكر وضعیت مادرتون رو به بهبودی است و فردا اون رو به پست منتقل میكنن و احتمالا"تا دو روز دیگه هم مرخص میشه...
تشكر كردم و به اتاق مامان رفتم.
چهره اش كاملا" مشخص بود كه حالش بهتره و از دیدنم خیلی خوشحال شد...بهش گفتم كه تا دو روز دیگه حتما مرخص میشه...صورتش رو بوسیدم و بعد از دقایقی وقتی خواستم خداحافظی كنم حال سهیلا رو پرسید!
با پرسیدن حال سهیلا تمام وقایع شب گذشته بار دیگه مثل آواری روی ذهنم خراب شد...چهره ام یكباره درهم رفت...
مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!.................
ادامه دارد

پ.ن :عشق ورزیدن نیازمند جسارت عظیم است.عشق ورزیدن نیازمند توانایی رفتن به درون آن؛بر خلاف تمامی ترسهایی است كه در اطراف شخص جار و جنجال میكنند.هر چقدر مخاطره آمیز تر باشد؛امكان رشد هم بیشتر خواهد بود.بنابراین هیچ چیز مثل عشق به رشد آدمی كمك نمی كند.افرادی كه از عاشق شدن می ترسند؛بچگانه؛كم تجربه و نابالغ باقی می مانند.تنها با آتش عشق است كه آبدیده می شوید.

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

R O O T
09-02-2011, 17:15
سلام بر دوستان عزيز :40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و دوم
--------------------------------------------

مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
در همین لحظه دكتر معالج مامان به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن و با دیدن دكتر شروع كردم به سلام و احوال پرسی و به نوعی این عمل من فراری بود از دادن پاسخ به مامان...سپس بوسیدمش و فقط گفتم كه نگران هیچ چیز نباشه و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم اما سنگینی نگاه مامان رو به روی خودم احساس كرده بودم!
وقتی به همراه سهیلا و امید به خونه برگشتم از سهیلا خواستم كه استراحت كنه و نگران ناهار و بقیه ی امور منزل نباشه....
امید به همراه چند اسباب بازی به اتاق مامان رفت چرا كه سهیلا روی تخت مامان خوابیده بود.
توی هال نشستم و به صدای حرفها و صحبتهای بچه گانه ی امید كه با سهیلا گرم صحبت بود گوش میكردم...
به علت بیخوابی همراه با سر دردم روی همون راحتی كه نشسته بودم سرم رو به پشت راحتی تكیه دادم و به خواب رفتم.
یك ساعتی از ظهر گذشته بود كه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
از شركت تماس گرفته بودن و برای كاری در خصوص یكی از ملاقاتهام منشی شركت سوالاتی داشت كه پاسخ دادم.
وقتی تماس تلفن قطع شد سكوت عجیبی رو در خونه احساس كردم!
به سمت اتاق مامان رفتم و دیدم سهیلا روی تخت در حالیكه امید هم در آغوش اوست هر دو به خواب رفته اند...
لحظاتی ایستادم و به هر دوی اونها نگاه كردم...امید واقعا" سهیلا رو دوست داشت و به اون وابسته شده بود به طوریكه وقتی حس كرده بود اون كمی مریض احواله از شیطنتهای كودكانه اش دست برداشته بود و درحالیكه یكی از ماشینهاش رو در دست داشت روی تخت به آرامی در كنار سهیلا خوابیده بود!
به سمت تلفن برگشتم و با رستورانی تماس گرفتم و سفارش غذا برای ناهار دادم.
سپس به آشپزخانه رفتم و چند فنجان چای و ظرفهای صبحانه رو شستم...وقتی ناهار رو آوردن به آهستگی سهیلا و امید رو بیدار كردم و هر سه نفر در همون اتاق مامان ناهارمون رو خوردیم.
بعد از ظهر مسعود با من تماس گرفت و از اینكه كارهاش با موفقیت پیش می رفت بی نهایت احساس رضایت میكرد و منهم از موفقیتش خوشحال بودم و گفتم اگه كمكی لازم داره و یا نیاز به سرمایه ی بیشتری داره حاضرم تا هر مقدار كه لازم باشه در اختیارش بگذارم...
این كار همیشه ی من و مسعود بود و هر وقت نیازهایی برای شركت داشتیم حتما به هم كمك میكردیم اما مسعود طبق حرفهای خودش این بار نیاز به سرمایه ی اضافی نداشت ولی قول داد در صورت نیاز حتما من رو در جریان بگذاره.
بعداز ظهر در ساعت ملاقات همراه امید به دیدن مامان رفتم كه برخی از اقوام هم به عیادت آمده بودند و هر كدام دو نفر دو نفر به نوبت برای دیدن مامان به اتاقش می رفتند.
به علت حضور اقوام مجبور بودم تا آخر ساعت ملاقات در بیمارستان بمونم و چون امید رو بر خلاف قوانین بیمارستان همراه برده بودم از اینكه مجبور بودم تذكر تك تك پرستارها رو پاسخگو باشم كلافه شده بودم اما چاره ایی نبود و باید به احترام اقوام ساعت ملاقات رو با نقض قوانین بیمارستان و تمام نگاههای معنی دار و تذكرهای دیگران به پایان می رسوندم!
وقتی پس از پایان ساعت ملاقات با مامان خداحافظی كردم خوشبختانه دیگه سوالی در رابطه با سهیلا از من نپرسید.
زمانیكه به خونه برگشتیم غروب شده بود و امید اصرار داشت حالا كه در منزل هستم او و سهیلا رو به پارك ببرم...
در ابتدا به خاطر شرایط جسمی سهیلا مخالفت كردم و بعد حاضر شدم فقط امید رو به پارك ببرم...اما امید دست بردار نبود و به شدت لج میكرد!
سهیلا وقتی متوجه شد من كم كم كلافگی ام شدت میگیره به من گفت كه حالش بهتر شده و میتونه همراه من و امید به پارك بیاد.
میدونستم به خاطر امید داره این كار رو میكنه اما امید بچه بود و تحت هیچ شرایطی قانع به موندن سهیلا در منزل نمیشد!
تمام مدتی كه در پارك بودیم نگران وضعیت سهیلا بودم و دلم میخواست هر چه زودتر امید رضایت بده و به خونه برگردیم تا سهیلا باز هم استراحت میكرد...
سهیلا تمام ساعات رو با مظلومیت و مهربانی خاصی من و امید رو در پارك همراهی میكرد و هر بار كه به آرامی حالش رو می پرسیدم لبخند كمرنگ و زیبایی به لب می آورد و از من می خواست نگران او نباشم.
اون شب بعد از خوردن شام در یك رستوران وقتی به خونه برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.
امید به قدری در پارك خودش رو خسته كرده بود كه هنگام برگشت روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت.
وقتی امید رو به اتاقش بردم و روی تخت قرارش دادم سهیلا روی امید را با پتو پوشاند و بوسه ی مهربانی به صورت امید گذاشت.
از هر عملی كه انجام میداد لذت میبردم...كارهایی از او میدیدم كه هیچ وقت از مهشید كه مادر واقعی امید بود ندیده بودم!
وقتی كنار تخت امید ایستاد بی اختیار او را به خاطر تمام مهربانی ها و گذشت بی مانندش در آغوش گرفتم و بوسیدم...
برای لحظاتی بار دیگه بغض كرد اما با غلبه به خودش اجازه ی شكستن این بغض رو نداد!
اون شب دومین شب مشترك میان من و سهیلا شد...
چقدر این دختر سبب آرامش من شده بود...
احساس میكردم با داشتن سهیلا و ایمان به اینكه او متعلق به من است دیگر تمام مشكلاتم به پایان خواهد رسید...از بودن سهیلا در كنارم احساس لذت و آرامشی به من دست میداد كه سالها بود از درك این حس محروم بودم اما حالا با تمام قدرت این احساس رو درك میكردم.

**********************
***************
دو روز بعد وقتی از شركت به خونه برگشتم سهیلا چهره اش گرفته و ناراحت بود!
متوجه بودم كه در آشپزخانه خودش رو مشغول كرده و سعی داره زیاد با من رو به رو نشه!
مامان رو به خونه آورده بودم اما هنوز هیچ چیز از رابطه ی خودم و سهیلا به او نگفته بودم...شیطنتهای امید نیز بار دیگه از سر گرفته شده بود.
حدس زدم كارهای خونه و مسئولیتهایی كه به دوشش ریخته كمی خسته و كلافه اش كرده!
به آشپزخانه رفتم و سعی كردم ببینم اگه كمكی از من ساخته است بهش كمك كنم اما در حینی كه مشغول جمع كردن ظرفهای شسته از جا ظرفی و قرار دادن اونها در كابینتها بود گفت:سیاوش میشه بری توی هال منم به كارهام برسم؟...اینجا كاری نیست كه تو انجام بدهی...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
بلافاصله گفت:نه...هیچی...فقط تو برو توی هال و كمی استراحت كن.
- امید اذیتت كرده؟
- نه...طفلكی امید مگه غیر از بازی كار دیگه ایی بلده؟
- مامان و كارهاش خسته ات كرده؟
- نه سیاوش...هیچی نیست...برو توی هال منم الان كارهای اینجا رو تموم میكنم.
صورتش رو بوسیدم و خواستم زیاد خودش رو خسته نكنه...پاسخی بهم نداد اما مطمئن بودم از چیزی ناراحته ولی چون نخواست حرفی بزنه ترجیح دادم فعلا" راحتش بگذارم.
به هال برگشتم وروی یكی از راحتی ها نشستم...امید كه در حال بازی با چند ماشین بود ابتدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد سهیلا حواسش به ما نیست به بغل من اومد و گفت:بابا امروز سهیلا جون وقتی با مامانش تلفنی حرف زد خیلی عصبانی شد...بعدشم با مامانش خداحافظی نكرد و محكم گوشی تلفن رو قطع كرد...
امید رو بوسیدم و خواستم به بازیش ادامه بده و خودم دوباره به آشپزخانه برگشتم و درب رو بستم.
سهیلا برگشت و به من نگاه كرد.
گفتم:امروز با مامانت تلفنی صحبت كردی...درسته؟...امید همین الان بهم گفت...مثل اینكه با هم حرفتون شده...آره؟
سهیلا نفس عمیقی از روی عصبانیت و كلافگی كشید و بار دیگه خودش رو مشغول ادامه ی كارش كرد.
به طرفش رفتم و بازویش رو گرفتم و گفتم:سهیلا وقتی باهات حرف میزنم دوست دارم جوابم رو بدهی...من واقعا" از اینكه موضوعی تو رو ناراحت كنه فكرم مشغول میشه...اگه فكر میكنی من باید در جریان موضوع باشم خوشحال میشم برام تعریف كنی.
خواست دوباره مشغول بشه كه متوجه شد بازویش رو با جدیت گرفتم و منتظر پاسخش هستم!
نگاهم كرد...احساس كردم آماده ی بغض است!...گفتم:با مامانت در مورد چی صحبت كردی؟...در مورد خودمون؟
- نه...
- پس چی باعث شده موقع حرف زدن با مامانت عصبی بشی و حتی بدون خداحافظی گوشی رو روی مادرت كه راه دور رفته قطع كنی؟
- به مامان گفتم اسباب كشی كردم و شرایط رو براش گفتم كه چرا از اون خونه ی قبلی به خونه ایی كه تو در اختیارمون گذاشتی اثاثها رو منتقل كردم...اما عصبی شد و یكسری حرف زد كه باعث شد منم عصبی بشم...بعدشم گوشی رو قطع كردم...
- چی گفت؟
- سیاوش...تو رو خدا...ولم كن...بگذار مامان برگرده اون الان به حرفی میزنه دو روز دیگه نظرش برمیگرده...
- یعنی ترجیح میدهی من در جریان كامل موضوع قرار نگیرم؟
- چیز مهمی نیست.
- حرفی هم از خودمون بهش زدی؟
- نه...بهتره بگرده بعد در مورد خودم و تو باهاش صحبت میكنم...
- ممكنه مخالفت كنه؟
سهیلا كلافه شد اما با تمام كلافگی دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو بوسید و گفت:سیاوش بگذار به كارهام برسم...خواهش میكنم برو از آشپزخونه بیرون...
جواب بوسه اش رو دادم كه در همین لحظه درب آشپزخانه باز شد و امید برای لحظاتی به من و سهیلا نگاه كرد و بعد بدون اینكه حرفی بزنه با خشم به هال برگشت!
از سهیلا فاصله گرفتم و خواستم به هال برگردم و با امید صحبت كنم كه سهیلا بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...هیچی به امید نگو...صبر كن اگه خودش حرفی زد یا واكنشی نشون داد اون وقت باهاش صحبت كن...در غیر این صورت بگذار خودش كم كم با قضیه كنار بیاد...
كلافه و عصبی گفتم:ولی امید باید بفهمه وقتی دری بسته است باید موقع ورود درب بزنه...
سهیلا به آرومی گفت:سیاوش...امید فقط8سالشه...خودت میدونی روی چی حساس شده و چرا...بگذار این چیزها رو من بهش یاد بدهم...نه اینكه الان در این وضعیت بخوای با این حال عصبی بری و بهش یاد بدهی كه موقع وارد شدن به جایی كه درب بسته است حتما باید درب بزنه...خواهش میكنم سیاوش با این وضعیت هیچی بهش نگو...باشه؟
خواستم پاسخ سهیلا رو بدهم كه متوجه شدم امید با عصبانیت یكی از ماشینهاش رو محكم به سمت دیوار پرت كرد و به طرف اتاق مامان دوید.
صدای فریاد امید كه با گریه آمیخته شده بود و با مامان شروع به صحبت كرد رو شنیدم...!
به همراه سهیلا به هال رفتم اما با شنیدن حرفهای امید هر دو قبل از ورود به اتاق همونجا توی هال بی حركت ایستادیم!
- مامان بزرگ من از بابام بدم میاد...بهش بگو از این خونه بره بیرون...من ازش بدم میاد...سهیلا جون قول داده بود شبها پیش من بخوابه اما الان چند شبه دیگه پیش من نمیخوابه میره پیش بابام...از بابام بدم میاد...بهش بگو حق نداره سهیلا جون رو ببوسه...من از بابام بدم میاد...بدم میاد...بدم میاد...امروز صبح خودم دیدم كه سهیلا جون از اتاق بابا اومد بیرون...اون شبها دیگه پیش من نیست...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...!!!
سهیلا چشمهاش از نگرانی و تعجب گشاد شده بود و یك دستش رو جلوی دهنش گرفته و خیره به درب اتاق مامان نگاه میكرد...
عرقی كه روی پیشونیم نشست رو به خوبی احساس كردم...
پس امید همه چیز رو متوجه شده بوده!!!
و این در حالی بود كه من و سهیلا فكر میكردیم اون شبها اصلا" متوجه ی موضوع نمیشه و وقتی من از سهیلا میخواستم اتاق امید رو ترك كنه گمان بر خواب عمیقش داشتیم!!!...اما حالا با شنیدن حرفهای امید هر دوی ما دچار بهت و ناباوری شده بودیم...
تعجب آمیخته به عصبانیت تمام وجود من رو به كلافگی كشیده بود...
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!...............

ادامه دارد...

پ.ن : مردمی كه میترسند؛افرادی هستند كه مستعد عشقی عظیم اند.ترس جنبه ی منفی عشق است و اگر عشق شكوفا نشود؛تبدیل به ترس میگردد.اگر عشق بارور شود؛ترس وجود ندارد.اگر تو عاشق كسی شوی؛ناگهان ترس نابود میشود.عشاق تنها افراد بی ترس هستند؛حتی مرگ هم مزاحم آنها نیست.تنها عاشقان قادرند در سكوت و بی ترسی شگفت انگیزی بمیرند.اما گاه اتفاق می افتد كه هر چقدر بیشتر عشق بورزی؛بیشتر احساس ترس میكنی.به همین خاطر است كه زنان از مردان ترسوترند؛چون آنها ظرفیت بیشتری برای عشق ورزی دارند.

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

sara_girl
10-02-2011, 00:22
سلام بر دوستان عزيز:40:

گ روه ف ره ن گ ی ه ن ری در ی م ل ن د و دوس ت ا ن ت وج ه ش م ار ا ب ه ادام ه رم ان ج ل ب م ی ک ن د:

....................
قسمت سی و سوم
........................
مامان تا اون لحظه از واقعیت بین من و سهیلا بی خبر بود اما حالا با حرفهای امید مطمئن بودم كه دیگه كاملا به موضوع پی برده!
خواستم وارد اتاق بشم كه سهیلا دستم رو گرفت!
برگشتم و نگاهش كردم...دستش رو از دستم جدا كردم و گفتم:تو همین جا باش!
به اتاق مامان وارد شدم.
امید با دیدن من به طرفم حمله ور شد و شروع كرد با مشت به پاهای من كوبیدن و دائم فریاد میكشید:دوستت ندارم...دیگه دوستت ندارم...
دستهای امید رو گرفتم و با صدای بلند گفتم:بس كن امید...بسه!!!
ولی امید به هیچ وجه ساكت نمیشد...
اون رو به بیرون ازاتاق بردم و به سهیلا گفتم كه امید رو به اتاقش ببره و پیش امید بمونه چرا كه میخواستم با مامان صحبت كنم.
امید با گریه خودش رو به آغوش سهیلا انداخت و سهیلا سریع اون رو در آغوش گرفت و همراه او به اتاق امید رفت و درب را بست.
به اتاق مامان برگشتم...به طرف تختش رفتم و روی صندلی كنار تختش نشستم.
هیچ حرفی نمیزد و فقط با نگاهی ناباورانه به من خیره شده بود.
توی ذهنم دنبال جملاتی برای شروع حرفهام میگشتم كه مامان گفت:سیاوش...همیشه حس میكردم سهیلا بهت علاقه مند شده اما فكرشم نمیكردم به این راحتی خودش رو در اختیارت بگذاره!!!...این دختره به چه قصدی اومده اینجا؟...هان؟!!!
از جایم بلند شدم و درب اتاق رو بستم و دوباره برگشتم و روی صندلی نشستم...متوجه شدم مامان تصوری غلط نسبت به حقیقت موضوع پیدا كرده...گفتم:صبر كن مامان...
- نه...تو صبر كن...ببین سیاوش تو وضع مالی خوبی داری اصلا" واقعیتش رو بخوای نه اینكه من مادرت باشم و دارم این حرف رو میزنم این رو همه میگن كه تو از هر نظر كاملا ایده عالی...فكر نكن كه چون زندگی اولت موفق نبوده و الانم یه پسر كوچولو داری دیگه نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی...اما اینكه یه دختر به این راحتی بتونه با تو رابطه برقرار كنه خیلی جای بحث داره...مطمئن باش این دختر بعد از مدتی...
- مامان میگذاری برات توضیح بدهم یا هی میخوای...
- توضیح؟...چه توضیحی؟!!...ببین سیاوش تو نه بچه ایی نه بی تجربه...خودت باید بفهمی نمیشه به این جور دخترها كه خیلی راحت خودشون رو در اختیار مردی قرار میدهند اعتماد كرد...میفهمی منظورم چیه؟
- مامان داری اشتباه میكنی...سهیلا مقصر نبود...
با گفتن آخرین جمله ام مامان یكباره سكوت كرد و با بهت و ناباوری به من چشم دوخت و با صدایی آروم و متعجب گفت:سیاوش؟!!!...یعنی چی؟!!!...تو چه غلطی كردی؟!!!
حقیقتی كه بین من و سهیلا در نبود مامان اتفاق افتاده بود رو برای مامان تعریف كردم...
مامان وقتی حرفهام تموم شد رنگ صورتش از شدت ناراحتی پریده بود...برای لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:خدای من!!!...باورم نمیشه!!!...
- عین واقعیت بود...هر چی كه گفتم...خودمم خیلی از این وضع و اتفاق ناراحت بودم اما باور كن مامان قصد سواستفاده از سهیلا رو ندارم...الان فقط منتظرم مادرش از مكه برگرده تا سهیلا رو عقد كنم...
- سیاوش...از اون شب به بعد هم با سهیلا رابطه داشتی؟!!!
هیچ وقت یاد نگرفته بودم به مامان دروغ بگم...سكوت كردم و مامان كه سكوت من رو دید برافروخته تر شد و گفت:سیاوش به من نگاه كن ببینم...!
به چهره ی عصبی مامان چشم دوختم...میدونستم به شدت عصبی شده و تا حد زیادی داره به خودش فشار میاره تا صداش رو كنترل كنه...
لحظاتی چشمهاش رو بست و دوباره به من نگاه كرد و گفت:تو میگی اون شب شرایط خاصی برات پیش اومد...خیلی خوب توی شبای بعدش چی؟...برای دو شب بعدش چه بهونه ایی داری؟...سیاوش!!!...فكرشم نمیكردم پسری كه من بزرگ كردم تا این حد حیوون صفت باشه...سهیلا هنوز هیچ حرفی در مورد تو طبق گفته ی خودت به مادرش نگفته...تو هنوز اون رو عقد نكردی...پس دیگه چرا این دو شب...وای خدای من...سیاوش تو چی كار كردی؟...چقدر به داشتن پسر پاك و خودداری مثل تو به خودم افتخار میكردم...وای سیاوش...سیاوش تو تمام ذهنیات و افكارم رو نسبت به خودت خراب كردی...نه...این امكان نداره...پسری كه من تربیت كردم این نبوده...
از شنیدن حرفهای مامان هم عصبی شده بودم وهم شرمنده...رو كردم به مامان و گفتم:ولی مامان گفتم كه میخوام عقدش كنم...
مامان به شدت عصبی شد و با صدای بلند گفت:خفه شو سیاوش...دیگه كافیه...تو از خودت خجالت نمیكشی؟...تو از خدای خودت شرم نمیكنی؟...به دختره دست درازی كردی با وقاحت شبهای بعدشم كارت رو ادامه دادی حالا هم توی چشم من نگاه میكنی میگی میخوای عقدش كنی؟...اونم الان نه وقتی مامانش برگرده...تو بیجا كردی تا عقدش نكردی بهش نزدیك بشی...تو غلط كردی كه تا عقدش نكردی وادارش میكنی هر شب خودش رو در اختیارت بگذاره...حیا كن سیاوش...پستی و بی شرمی تا چه حد؟
احساس میكردم حرفهای مامان مثل پتك به سرم كوبیده میشه...
مامان ادامه داد:دختره الان دیگه مجبوره...چی فكر كردی پیش خودت؟...هان؟...من دیگه چطوری میتونم توی چشم این دختر نگاه كنم؟...چطوری؟!!!
عصبانیت مامان شدت گرفته بود و این در حالی بود كه دكتر گفته بود اصلا" نباید عصبی بشه!
از روی صندلی بلند شدم و یكی از قرصهای مخصوص مامان كه باید زیر زبونش می گذاشت رو از جعبه خارج كردم و به طرفش رفتم اما با شدت دستم رو پس زد به طوریكه قرص از دستم پرت شد!
خودم هم عصبی شده بودم اما سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...خم شدم صورتش رو ببوسم و در همون حال گفتم:مامان خواهش میكنم عصبی نشو...به خدا من...
در حالیكه خم شده بودم برای بوسیدن صورتش كشیده ی محكمی به صورتم زد و گفت:سیاوش برو از جلوی چشمم دور شو...
ایستادم و قرص دیگه ایی رو از جعبه خارج كردم و به طرفش گرفتم و گفتم:باشه...میرم...ولی قبلش این قرص رو بخور...
صورتش رو به سمت دیوار برگردوند و در حالیكه به گریه افتاده بود گفت:برو بیرون سیاوش...برو بیرون...تو سیاوشی كه من تربیت و بزرگش كردم نیستی...برو بیرون...
قرص رو روی میز كنار تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
برای لحظاتی در هال ایستادم و تكرار حرفهایی كه از مامان شنیده بودم در ذهنم كلافگی من رو هر لحظه بیشتر میكرد!
به طرف اتاق امید رفتم و درب رو باز كردم...دیدم سهیلا روی تخت نشسته و امید هنوز در آغوش اون داره گریه میكنه...
با عصبانیت گفتم:من دارم میرم بیرون...مامان عصبی شده...قرصشم نمیخوره...ببین میتونی راضیش كنی قرص رو بخوره...اگه حالش بدتر شد با موبایلم تماس بگیر.
برگشتم و از درب فاصله گرفتم...صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش صبر كن...با این اعصاب خراب كجا داری میری؟
توجهی نكردم و سوئیچم رو به همراه گوشی موبایلم برداشتم و از خونه خارج شدم.
دقایقی بی هدف رانندگی كردم و بعد ماشین رو جلوی پاركی متوقف كردم و پیاده شدم.
شروع كردم به قدم زدن توی پارك و بعد روی یكی از نیمكتهای خالی نشستم.
خدایا چرا مامان نمی خواست به شرایط من فكر كنه؟...چرا دائم من رو آدم پست و بی شرم خطاب میكرد؟...چرا اصلا" نخواست یك در صد هم به موقعیت من و زندگی من حق بده كه با وجود اون اتفاق اما در پی اون آرامش دارم میگیرم؟...سهیلا خودش مطمئنه عقدش میكنم...هم من سهیلا رو دوست دارم هم اون من رو...با اینكه هیچ عقد قانونی بین ما انجام نگرفته اما من و سهیلا با تمام وجود خودمون رو متعلق به هم میدونیم...درسته شروع خیلی بدی رو آغاز كرده بودم اما قصد سواستفاده از سهیلا رو نداشتم...سهیلا هم به این قضیه ایمان داره...من و سهیلا بعد از برگشتن مادرش اون صیغه ی عقد مسخره كه بینمون جاری هم بشه روابطمون همین خواهد بود...چرا مامان نخواست لحظه ایی هم به من و زجرها و كمبودهایی كه چندین سال گریبانگیرم بوده فكر كنه؟...من نه پستم نه بی شرف...منم یك انسانم یك مرد هستم مثل تمام مردهای دنیا...خدایا چرا باید مامان فقط به خاطر جاری نشدن چند كلمه و جمله ی عربی بین من و سهیلا در حالیكه هیچ سو نیتی هم در كار نیست اینطوری من رو بی شرم و پست بدونه؟...خدایا خسته شدم...چرا خوشیهای من اینقدر كوتاه و غصه هام باید اینقدر عمیق باشه؟...چرا؟
یك ساعتی با افكاری خراب روی همون نیمكت نشسته بودم كه صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد.
نگاهی به گوشی انداختم...فهمیدم از خونه تماس گرفتن...به محض اینكه جواب دادم فهمیدم حال مامان دوباره خراب شده و سهیلا میگفت به اورژانس زنگ زده و میخواست منم هر چه سریعتر خودم رو به خونه برسونم.
با عجله از پارك خارج شدم و به سرعت سمت خونه حركت كردم.
وقتی جلوی درب رسیدم و از ماشین پیاده شدم دیدم مامان رو دارن به داخل ماشین منتقل میكنن...
سهیلا مانتو و روسری پوشیده بود و امید هم همراهش بود فهمیدم می خواد همراه مامان به بیمارستان بره كه با رسیدن من خیالش كمی راحت شد.
از سهیلا خواستم به همراه امید در خونه بمونه و خودم با ماشین پشت سر ماشین اورژانس حركت كردم.
قبل از حركت فهمیدم دكتر اورژانس قصد داره مامان رو به بیمارستان طرف قرار داد خودشون ببره اما وقتی جدیت من رو دید كه میخواستم مامان به بیمارستانی كه قبلا" در اونجا بوده و دكترش هم همونجاست منتقل بشه در ابتدا به شدت مخالفت كرد ولی وقتی مبلغ پول زیادی رو كه همه تراول بود كف دستش گذاشتم درست مثل این بود كه از ابتدا هیچ قانون و قرار دادی در كار نبوده و به سرعت قبول كرد تا مامان رو به همون بیمارستانی كه مد نظر من بود انتقال دهد!!!
وقتی به بیمارستان مذكور رسیدیم تا كارهای مقدماتی و بستری مجدد مامان انجام بگیره و با تماس من دكتر معالجش خودش رو به بیمارستان برسونه و معاینات لازم انجام بشه ساعت نزدیك دو نیمه شب شده بود...!
مامان سكته كرده بود!!!
سریعا" اون رو به بخش مراقبتهای ویژه سی. سی. یو منتقل و با رسیدگی به موقع و حضور دكتر معالجش مامان رو از شرایط بحرانی خارج كردند...
یك بار بیشتر در كنار مامان نرفتم چون میدونستم با دیدن و حضور من بیشتر عصبی میشه اما تا وقتی دكتر كاملا" خیالم رو راحت نكرد بیمارستان رو ترك نكردم.
وقتی به خونه برگشتم خستگی و كلافگی واقعا" من رو به زانو درآورده بود!
امید در اتاقش خواب بود.
سهیلا همچنان بیدار و به انتظار من در هال نشسته بود.
وقتی وارد هال شدم با نگرانی بلند شد و بلافاصله حال مامان رو پرسید.
شرایط مامان رو برایش توضیح دادم...سپس به آشپزخانه رفتم و لیوان برداشتم و كمی آب خوردم.
سهیلا با چهره ایی غمزده به دیوار آشپزخانه تكیه داده و به من نگاه میكرد.
لیوان آب رو روی كابینت گذاشتم و به طرفش رفتم و گفتم:تو رو خدا تو دیگه این قیافه رو به خودت نگیر...سهیلا مامان از دست من عصبی شد...حقم داره...اتفاقی كه بین من و تو افتاده همه اش به خاطر بی اراده بودن من و مظلومیت تو بوده...اما ادامه ی رابطه كه از روی عشق و علاقه ام به تو بوده برای مامان هضمش سخت بود...چون معتقده قبل از هر كار دیگه ایی اول باید عقدت میكردم...من نمیدونم این چند جمله ایی كه اینها اینقدر روی اون تاكید دارن چی رو ثابت میكنه؟...پایبندی به اصول اخلاق رو؟...در اینكه من تو رو عقد میكنم هیچ شكی نیست ولی میخوام بدونم مگه مهشید عقد شده ی من نبوده؟...مگه زن رسمی من نبود؟...پس اینهمه فضاحت كه به بار آورد از كجا نشات میگرفت؟...چرا اصول و ضوابط اخلاقی برای اون بعد عقد معنی نداشته؟...نمی فهمم چرا مادر من به جای اینكه اینهمه عصبی بشه و اینجوری سر خودش بلا بیاره نخواست یه ذره به من و موقعیت من فكر كنه؟...به زندگی نكبتی من هم فكر كنه؟...به كمبودهایی كه چندین و چند سال باهاش دست و پنجه نرم كردم هم فكر كنه؟...چرا نخواست یه ذره به آرامشی كه من طی این دو سه روز با تمام وجودم حسش كردم هم فكر كنه؟...چرا؟!!!...حالا اینم از تو كه اینجوری غم داره از سر و صورتت میباره و به دیوار تكیه دادی...یكی این وسط به من بگه گناه من بدبخت چیه؟...چرا باید اینهمه مشكل و بدبختی و كمبود رو به دوش بكشم؟...به چه گناهی باید اینقدر تقاص پس بدهم؟...سهیلا به همون خدایی كه بالا سرم هست قسم كه در این دو سه شب گذشته اونقدر از وجودت در كنارم احساس آرامش كردم كه فكر میكردم همه ی بدبختیهام تموم شده...اما مثل اینكه هنوزم...
سهیلا به طرفم اومد و با عشق و محبت دستانش رو در بین دو طرف صورتم گذاشت و گفت:سیاوش...غصه ی الان من از اینه كه تو ناراحتی...سیاوش به خدا بیشتر از قبل دوستت دارم...اینجوری حرف نزن...
عشق و محبتی كه سهیلا نثارم میكرد تنها تسكین روح خسته ی من بود...سهیلا عشق و محبت رو به ذره ذره ی وجود خسته ی من منتقل میكرد و من با تمام وجودم عشق اون رو درك میكردم و لذت میبردم.

*****************************
********************
دو روز از بستری شدن مامان گذشت و در طی این دو روز بارها به ملاقات مامان رفتم اما نگاه سرد و عصبی مامان نسبت به من تغییر نكرده بود!...منم نمیخواستم با دادن توضیح و یا گفتن حرف اضافه ایی بار دیگه شرایطش رو بحرانی كنم بنابراین با سكوت دقایقی كه به ملاقاتش می رفتم سپری میشد.
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!





گ ر و ه ف ر ه ن گ ی ه ن ر ی د ر ی م ل ن د و د و س ت ا ن

Hossein1992
10-02-2011, 22:42
سلام و درود بر دوستان :40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و چهارم
--------------------------------------------
بعد از ظهر روز دوم مسعود از سفر برگشت و به محض ورودش به ایران با من تماس گرفت.
وقتی حال مامان رو پرسید بهش گفتم كه مامان دچار سكته قلبی شده و در بیمارستان(؟)بستری است...مسعود خیلی ناراحت شد و بعد كه تماس ما قطع شد به من نگفت كه از فرودگاه قصد داره كه مستقیم به بیمارستان بره و مامان رو ببینه...!!!
دو ساعتی مشغول كارم شده بودم و رسیدگی به دارایی شركت و قرار دادهای پیشنهادی باعث شد برای ساعتی از همه ی وقایع اخیر دور باشم.
سرم روی ورقه های مربوط به قوانین و ضوابط بود و داشتم برخی از بندهای اون رو نگاه میكردم كه درب اتاقم باز شد و منشی شركت در حالیكه امید در كنارش بود وارد اتاق شدند!!!

از حضور امید در اون وقت روز توی شركت بی نهایت تعجب كردم!
خودكاری كه دستم بود رو روی ورقه ها گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و به طرف امید كه چهره ایی اخم آلود و عصبی كودكانه اش در این چند روز به روی من لحظه ایی او را رها نكرده بود رفتم و رو به خانم افشار كردم و گفتم:امید با كی اومده؟!!!!
خانم افشار نگاهی به امید كرد و بعد رو به من گفت:ولله نمیدونم...بدو بدو از پله ها اومد بالا چیزی هم به من نگفت...یعنی منم چیزی سوال نكردم...ولی اینطور كه معلومه كسی همراهش نیست شایدم احتمالا كسی كه آوردش هنوز بالا نیومده...
از خانم افشار تشكر كردم و به سمت درب سالن رفتم و از همانجا نگاهی به پایین پله ها انداختم...كسی در پله ها نبود!!!
دوباره به اتاقم برگشتم و از خانم افشار خواستم برای امید شیركاكائو بیاره.
خانم افشار كه اتاق رو ترك كرد درب رو بستم و به سمت امید رفتم...میخواستم مثل همیشه بغلش بگیرم كه دیدم چند قدم به عقب رفت و بدون هیچ حرفی با اخمی در چهره روی یكی از مبلها نشست!
رو به رویش نشستم و گفتم:امید جان با كی اومدی؟...با سهیلا جون؟
امید سرش رو به علامت پاسخ منفی به بالا حركت داد و بعد پاهای كوچكش رو كه به زمین نمی رسید در هوا با حركات منظم به بازی گرفت و خم و راستشون كرد...
منتظر شدم خودش بگه با كی به شركت اومده اما امید اصلا" به من نگاه نمیكرد!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم به امید اینكه سهیلا هر كجا بوده حالا باید در سالن باشه اما كسی در سالن نبود به جز چند نفر از كاركنان شركت كه در پی كارهاشون از اتاقی به اتاق دیگر در رفت و آمد بودن!
خانم افشار با لیوان شیركاكائو از اتاق ته سالن خارج شد.
به طرفش رفتم و لیوان رو از توی سینی برداشتم و گفتم:كسی نیومد بالا؟
او به اطراف سالن نگاهی انداخت و گفت:نه...فكر نمیكنم...كسی نیست...یعنی این بچه تنهایی اومده؟!!!
- امكان نداره...مگه یه ذره راهه كه بتونه خودش بیاد!!!
به سمت اتاقم برگشتم و داخل شدم...دوباره درب رو بستم و لیوان شیركاكائو رو روی میز شیشه ایی وسط اتاق گذاشتم و رو به امید گفتم:امید با كی اومدی؟
- با عمو مسعود و سهیلا جون.
- خوب پس خودشون چرا با تو نیومدن بالا؟
- عمو مسعود اومد خونه به من گفت میخواد سهیلا جون رو ببره ملاقات مامان بزرگ...گفتم منم میام گفت باید با بابات باشی تا اجازه بدهند مامان بزرگ رو ببینی...بعدش جلوی شركت من رو از ماشین پیاده كرد تا بالای پله ها هم یه ذره اومد ولی بعدش خودش دیگه نیومد تو رو ببینه گفت دیرش میشه...الانم من اومدم تا با شما بریم مامان بزرگ رو ببینیم دیگه...
تا ساعت ملاقات عمومی چندین ساعت باقی بود!!!!
حضور مسعود در خونه ی من و بعد به بهانه ی ملاقات مامان با سهیلا و امید از منزل خارج شدنش و رسوندن امید به شركت همه و همه حكایت از مسئله ایی دیگه داشت!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و شماره ی موبایل مسعود رو گرفتم...هر چی منتظر شدم پاسخی نداد!
دوباره كلافه شده بودم...
خدایا مسعود كه با خودش كنار اومده بود...پس حالا دوباره این حركتش یعنی چی؟!!!
رو كردم به امید و گفتم:عمو مسعود حرف دیگه ایی نزد؟
امید كه در حال خوردن شیركاكائوش بود با ابرو اشاره كرد یعنی نه...
- سهیلا چی؟...اون چیزی بهت نگفت؟
- چرا گفت...گفت بهت بگم برای شام توی آرام پز مرغ گذاشته رسیدی خونه فقط زیر برنج رو روشن كنی تا بعد نیم ساعت...
با حركت دستم به امید حالی كردم كه دیگه حرفش رو ادامه نده...
از پیغام سهیلا فهمیدم شب برای شام خونه نیست!!!
یعنی مسعود دوباره سهیلا رو به زور از خونه كشیده بیرون؟!!!...ولی اگه برخوردی بین اون و سهیلا صورت گرفته بود حتما امید به من میگفت...
دوباره شماره ی همراه مسعود رو گرفتم و بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد:بگو سیاوش...
صداش گرفته و عصبی بود!
برای اینكه امید متوجه حرفهای من و مسعود نشه از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق جلسه شدم و درب رو بستم و گفتم:مسعود؟...دوباره چه مرگت شده؟...سهیلا رو كجا برداشتی رفتی؟
مسعود مكثی كرد و گفت:الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت كنم...میام پیشت...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود گوشی رو بده من باهاش حرف بزنم...
و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:لازم نكرده...
سپس تماس قطع شد!
درب اتاق جلسه باز شد و امید سرش رو از لای درب به داخل آورد و گفت:پس چرا نمیای بریم پیش مامان بزرگ؟
برگشتم و به امید نگاه كردم و گفتم:هنوز وقتش نشده...
عصبی و كلافه شده بودم...معنی كار مسعود رو نمی فهمیدم!
امید به داخل اتاق اومد و گفت:ولی عمو مسعود و سهیلا جون رفتن اونجا...بیا بریم دیگه...
روی زانو خم شدم و به صورت امید نگاه كردم و گفتم:عمومسعود با سهیلا جون پیش مامان بزرگ نرفتن...
امید بلافاصله بغض كرد و گفت:یعنی عمومسعود به من دروغ گفت؟...دوباره سهیلا جون رو برد؟
به چشمهای خیس از اشك امید نگاه كردم و سرش رو در سینه ام گرفتم و گفتم:گریه نكن عزیزم...نه فكر نمیكنم عمومسعود این كارو كرده باشه...
برای لحظاتی از اینكه با كوته فكری حقیقت ماجرا رو به امید گفته بودم به شدت از دست خودم عصبی شدم بنابراین گفتم:شایدم من اشتباه میكنم...صبر كن یه بار دیگه با عمومسعود تماس بگیرم...اگه بیمارستان رفته بودن قول میدهم همین الان ببرمت پیش مامان بزرگ بعدشم با سهیلا جون برگردی خونه...چطوره خوبه؟
امید كمی از من فاصله گرفت و گفت:اگه سهیلا جون دیگه نخواد خونمون بیاد چی؟...همه اش تقصیر توئه...تو اذیتش كردی...میدونم اذیتش كردی...سهیلا جون اگه دلش نمیخواست بره ناراحت میشد مثل اون دفعه كه گریه كرد ولی اصلا ایندفعه ناراحت نبود اصلا گریه نكرد...عمومسعود اصلا داد نكشید سهیلا جون رو كتك هم نزد...پس معلومه تو اذیتش كردی اونم دیگه با عمومسعود رفت...
و بعد شروع كرد به گریه!
به طرفش رفتم و با اینكه در ابتدا خواست از من دور بشه اما در آغوش گرفتمش و گفتم:امید جان من هیچ وقت سهیلا رو اذیت نكردم و نمی كنم...منم مثل تو كه دوستش داری اون رو دوست دارم...باور كن پسرم...من هیچ وقت اذیتش نمیكنم...مطمئن باش عمومسعود اگرم سهیلا رو برده باشه خودشم برمیگردونش...حالا گریه نكن...بهت قول میدهم سهیلا جون برمیگرده...
امید به شدت گریه میكرد و من واقعا نمیدونستم مسعود چرا سهیلا رو از خونه بیرون برده!!!...شایدم تمام تصورات من غلط بوده...شاید اصلا مسئله ی مهمی نبوده و مسعود برای كار خاصی سهیلا رو از خونه خارج كرده...آره حتما هم همین طوره...سهیلا برمیگرده...حتما هم برمیگرده...خدایا...دیگه دارم دیوونه میشم...
اون روز تا ساعت ملاقات كلی امید با بهونه گیری و شیطنت اعصاب من رو بهم ریخته بود تا جاییكه اگر كمكهای خانم افشار برای سرگرم كردن امید نبود شاید كلافگی و بهم ریختگی اعصابم باعث میشد برخورد تندی با امید داشته باشم!
هر چی منتظر مسعود شدم به شركت نیومد!
با گوشی همراهش هم تماس میگرفتم پاسخی نمیداد!
به شركتش هم كه زنگ زدم گفتن اصلا به شركت نرفته!
نزدیك ساعت ملاقات به همراه امید رفتم بیمارستان...عده ایی از اقوام دور و نزدیك كه از سكته ی مامان خبردار شده بودن بار دیگه به ملاقات اومده بودند و من مجبور بودم تا پایان ساعت ملاقات در بیمارستان باشم.
نگرانی وضعیت مامان و برخورد سردش با من و از طرفی بی خبری از سهیلا و ندونستن دلیل كاری كه مسعود كرده حسابی افكارم رو مشغول كرده بود!
دقایق پایان ملاقات دخترعموی مامان از من خواست كه اجازه بدهم امید رو با خودش به منزلشون ببره چرا كه بچه ها و نوه هاش شب منزل او بودن و از اونجایی كه امید با یكی از نوه های او ارتباط نسبتا" خوبی داشت خود امید هم اصرار میكرد كه همراه او بره.
دختر عموی مامان وقتی فهمید سهیلا هم در منزل نیست به اصرارش برای بردن امید شدت بخشید و منهم كه واقعا چاره ایی نداشتم بعد كلی سفارش لازم به امید با رفتنش به منزل اونها موافقت كردم.
بعد از اینكه ملاقات كننده های مامان رفتند چند دقیقه ایی بیشتر پیش مامان موندم...
بعد از سكوتی طولانی در حالیكه اصلا به من نگاه نمیكرد گفت:از مسعود خواستم سهیلا رو از خونه ببره بیرون...تا وقتی مادرش از سفر برگرده.
متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:شما مسعود رو كی دیدی؟!!!
- یك ساعتی از ظهر گذشته بود اومد اینجا.
- ظهر؟!!!
- آره...میگفت تازه برگشته و مستقیم از فرودگاه اومده بود اینجا.
- شما هم همون موقع كه دیدیش همه چیزو بهش گفتی؟!!!
- آره...چیه حتما میخواستی با نبودن من توی خونه و تنها موندنت با اون دختر بازم به...
- مامان!!!...مگه من بچه كوچولوام یا پسر نوجونم كه این رفتارو كردی؟...این بچه بازی چیه؟...برای چی به مسعود گفتی؟!!!
- سیاوش برو از اتاقم بیرون...برو بیرون تا دوباره اعصابم رو بهم نریختی...برو
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم:متاسفم كه شما ذره ایی به موقعیت من فكر نمیكنی و فقط در پی یكسری افكار پوچ مذهبی داری میچرخی...مامان من كه به شما گفته بودم قصد سو استفاده از سهیلا رو ندارم...
- سواستفاده یعنی چی؟...ارتباط نامشروع با اون دختر اگه اسمش سواستفاده نیست پس چیه؟...اگه خیلی راست میگی خوب صبر كن تا مادرش برگرده...باید صبر كنی...چیه نكنه دیگه نمیتونی؟
- مامان با من اینجوری حرف نزن...امید رو چیكارش كنم؟...هان؟...مامان چرا اینقدر یكطرفه داری به قضیه نگاه میكنی؟
- خدا بزرگه.
- خدا بزرگه؟!!!...كو؟...پس چرا من نمیبینم؟...همه اش مشكل...همه اش گره پشت گره...این خدای بزرگ شما مثل اینكه فقط برای شما بزرگی كرده...
- خفه شو سیاوش...برو بیرون...
با عصبانیت از اتاق خارج شدم و به سمت درب خروجی بیمارستان حركت كردم...در همین لحظه پیامكی از مسعود برام فرستاده شد:شب بیا خونه ام...منتظرتم.
نگاهی به پیامك مسعود انداختم و شماره ی موبایلش رو گرفتم اما باز هم پاسخ نداد!
دیگه كاری توی شركت نداشتم برای همین مستقیم به خونه رفتم.
فضای خونه برام كشنده بود...سكوت خونه مثل یك بمباران عصبی بود كه روی مغزم انجام میشد...به آشپزخانه رفتم و دوشاخه ی آرام پز رو از برق كشیدم و سپس به اتاق مامان رفتم...
حدسم درست بود!
سهیلا تمام لباسهاش رو جمع كرده بود!!!
دقایقی روی تخت مامان نشستم اما كلافه تر از اون بودم كه تا شب انتظار بكشم.
دوباره از خونه بیرون رفتم!
اول رفتم جلوی درب آپارتمانی كه این اواخر خودم به سهیلا و مادرش داده بودم...زنگ واحد اونها رو فشار دادم...میدونستم بی فایده اس اما چند باری زنگ رو فشار دادم و بعد كه هیچ پاسخی داده نشد بار دیگه سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مسعود حركت كردم...اونجا هم وقتی رسیدم هر چی زنگ زدم پاسخی داده نشد!
مسعود گفته بود شب...تا شب دو سه ساعتی باقی بود...
خدایا این دو سه ساعت رو باید چیكار میكردم؟
سهیلا چرا به این راحتی حرف مسعود روگوش كرده و لباسهاش رو از خونه من جمع كرده و برده بود؟
تا شب بشه بارها و بارها بی هدف توی بزرگراههای تهران رانندگی كردم...مسیرها رو چندین بار رفتم و اومدم...خدایا این سردرگمی تا به كی؟...این خدا خدا كردنهای من...این چرا چراهای من به تو كی میخواد تموم بشه؟
دقایقی از9شب گذشته بود كه دوباره به منزل مسعود برگشتم...چراغهای واحدش روشن بود...معلوم بود كه اومده خونه...زنگ رو فشار دادم و بلافاصله درب باز شد!
وقتی وارد واحد مسعود شدم هیچ استقبالی از من نكرد...حتی درب هال رو باز گذاشته بود تا مجبور نباشه شخصا درب رو به روی من باز كنه!
وارد خونه شدم...در ابتدا با چشم اطراف رو در پی سهیلا جستجو كردم... توقع داشتم سهیلا اونجا باشه!
مسعود روی یكی از راحتی ها نشسته بود و به من نگاه نمیكرد و در حالیكه سیگار میكشید دود غلیظی فضای هال رو پر كرده بود...با صدایی گرفته و عصبی گفت:اینجا نیست...دنبالش نگرد...
به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:............

ادامه دارد

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

H.Operator
11-02-2011, 13:47
درود بر دوستان گل خودم و جا داره بگم فعالیت توی این گروه باعث افتخارمه:11:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و پنجم
--------------------------------------------
به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:طاقت دوریشو دیگه نداری...نه؟
لحن صحبت مسعود با كنایه بود...دلم نمیخواست اینجوری زیر فشار باشم.
با كلافگی یك دستم رو لای موهام كردم و برای دقایقی به سقف هال چشم دوختم و سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود...من و سهیلا حرفامون رو با هم زدیم...میخوام عقدش كنم.
- جدی؟!!!...چه خوش غیرت...نمیدونستم هنوز غیرتی هم برات مونده...
- بس كن مسعود...چرند نگو...
مسعود از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.
بوی مشروبی كه دقایقی قبل از ورود من خورده بود به مشامم رسید و از استشمام تنفس مسعود كه صورتش رو نزدیك صورتم آورده بود چهره ام در هم رفت!
مسعود نیشخندی زد و گفت:مدتها بود لب به مشروب نزده بودم...یادته چرا؟...چون تو همیشه مخالف بودی...میگفتی سر منشا همه ی فسادها از همین مشروب شروع میشه...ببینم اون شب كه سهیلا رو توی بغلت گرفتی نكنه تو هم مشروب خورده بودی؟
از شنیدن این حرف ناخودآگاه اعصابم به شدت بهم ریخت و با مشت به صورت مسعود زدم كه باعث شد كمی تعادلش بهم بریزه و اگه دستش رو به مبلهای توی هال نگرفته بود حتما به زمین می افتاد...
دوباره به سمت مسعود رفتم و یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:مسعود دهنت رو ببند و دست از چرندگویی بردار...من همین الانشم سهیلا رو ناموس خودم میدونم...با همه ی دوستی و رفاقتی هم كه بین ما هست ولی حق نداری پات رو از گلیمت درازتر كنی...الانم اومدم دنبال سهیلا...
مسعود با حركتی تند و سریع دستهای من رو از یقه ی پیراهنش جدا كرد و در حالیكه حالا این اون بود كه یقه ی پیراهن من رو گرفته بود به شدت من رو به دیوار كوبید و با فریاد گفت:خفه شو سیاوش...اون روزی كه بهت گفتم بی غیرت ته دلم از گفتن این حرف ناراحت بود...دائم به خودم میگفتم چرا جلوی دهنم رو نگرفتم و به سیاوشی كه هیچ وقت در هیچ شرایطی بی ناموسی نكرده این حرف رو زدم...ولی حالا بهت میگم كه نامردتر و كثیف تر از تو سراغ ندارم...خانم صیفی وقتی برام گفت چه اتفاقی بین تو و سهیلا افتاده اولش فكر كردم پیرزن بیچاره داره از مریضی هذیون میگه...
با فشار دستهام مسعود رو به عقب هل دادم و گفتم:بروگمشو مسعود...اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده به من و اون مربوط میشه...مادرمن حق دخالت توی زندگی من رو نداره...یه مشت اراجیف تحویل تو داده تو هم كه خر وامونده اومدی دست سهیلا رو گرفتی و از خونه ی من بردیش در حالیكه من و سهیلا حرفامون رو بهم زده بودیم...منتظر برگشتن مادرشم...یعنی خودش این طور خواست وگرنه الانم عقدش كرده بودم...وقتی مادرش برگرده سهیلا رو عقدش میكنم...اون وقت ببینم مامان و تو چی دارین بگین...
مسعود خنده ایی از روی عصبانیت كرد و سپس با مشت به دیوار كوبید و بار دیگه به سمت من برگشت و گفت : دیگه خوابشو ببینی...دیگه دستت به سایه ی سهیلا هم نمیرسه...مگه توی خواب ببینی سهیلا برگرده خونه ات...
به طرف مسعود رفتم و بار دیگه یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:چرا مزخرف میگی؟...كجا بردیش؟...سهیلا الان كجاس؟
مسعود نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفتم دیگه خوابشو ببینی...خودشم دیگه نمیخواد برگرده به خونه ی تو...
دستهام از یقه ی مسعود شل شد و به طرفینم افتاد و گفتم:چی؟!!!...خودشم نمیخواد برگرده!!!...چرا؟!!!
مسعود با فشار دستش من رو از خودش دور كرد و رفت روی راحتی نشست و سیگار دیگه ایی آتش زد و گفت:چون مادرش هم مخالفه...
- ولی این مسخره اس...سهیلا نمیتونه به خاطر مخالفت مادرش این تصمیم رو گرفته باشه...یعنی دیگه در شرایطی نیست كه مخالفت كسی تاثیری روی تصمیم من و اون داشته باشه...
مسعود دود غلیظی رو از دهانش بیرون فرستاد و نگاه كوتاهی به من كرد و تكیه اش رو به راحتی داد و یك پایش رو روی پای دیگرش انداخت و گفت:چرا؟...فكر كردی با بلایی كه سرش آوردی دیگه به هر چی كه تو تمایل داشه باشی باید تسلیم بشه؟...نه...سیاوش...وقتی بهش گفتم اگه قراره به این وضع ادامه بده جز بدنامی هیچی براش نداره و مادر تو هم اون رو به چشم یه دختر فاحشه ی خیابونی داره نگاه میكنه و راضی نیست كه عروسش بشه نظرش تغییر كرد...میدونی اون تازه فهمید كه تو چه بلایی به سرش آوردی...آره جناب سیاوش خان...این بلایی هست كه تو سرش آوردی...سهیلا اگه از این به بعد هر بلای دیگه هم سرش بیاد تو مقصری...
- مسعود تو مستی داری چرند میگی...امكان نداره مادر من این حرف رو در مورد سهیلا زده باشه...دارم بهت میگم من سهیلا رو عقدش میكنم...میخوام همسرم بشه حالیت میشه چی میگم یا باز میخوای حرفهای چرند خودت رو تكرار كنی؟...اصلا سهیلا چرا با خود من حرف نزده؟...مادر من نمی تونه برای من تصمیم بگیره...مادر اونم نمی تونه در این شرایط مخالفت كنه...
مسعود از روی راحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت.
دیدم كه یك گیلاس مشروب برای خودش ریخت و یك نفس اون رو سركشید...دوباره به هال برگشت و گفت:سهیلا نمی تونه هم با مادرش بجنگه هم با مادر تو كه توی خونه ی تو زندگی میكنه...سیاوش مادرت از من خواست سهیلا رو ببرم...منم این كارو كردم ولی وقتی حرفهای مادرت رو به سهیلا گفتم میدونی چه حالی شد؟...دختره كم مونده بود پس بیفته...اما باید میدونست...از اولشم اشتباه كردم فرستادمش خونه ی تو...اون میدونه كه تو مادرت رو به خاطر اون دور نمیندازی این یه چیز مشخصیه...مادرت به تو احتیاج داره و این در حالیه كه سهیلا رو حتی با توجه به اینكه گناه از تو بوده نمیتونه بپذیره...میدونی چرا؟...چون ادامه ی كار كثیفتون باعث شده ذهن مادرت اینطوری تغییر كنه كه سهیلا با نقشه وارد زندگیت شده و از ابتدا هم یه دختر خیابونی بوده...میتونی بفهمی وقتی خانم صیفی با اون عصبانیتش این حرفها رو به من زد چه حالی بهم دست داده بود؟...اگه اون لحظه جلوی دستم بودی به خدا خفه ات كرده بودم...اون روز كه گفتم تو گند زدی به رفاقت و غیرت و شرف و دوستیمون شاید ایمان به حرفم نداشتم...ولی حالا قضیه فرق كرده...تو واقعا آدم كثیفی هستی...سیاوش من توی عمرم با زنها و دخترهای زیادی رابطه داشتم اما هیچكدوم با زور نبوده...همه یا خودشون تمایل داشتن یا كلا شغلشون این بود...ولی تو...تویی كه همیشه دم از غیرت و ناموس و شرف میزدی...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...بسه دیگه...من باید سهیلا رو ببینم...باید با خودش حرف بزنم...به تو و مادرش و مادرمم هیچ كاری ندارم...حرف من فقط با خود سهیلاست و بس.
- گفتم كه...خودشم نمیخواد دیگه با تو حرفی بزنه...قبول كن ازش سواستفاده كردی...تو كه نمیتونی مادرت و ذهنیت خرابش رو به خاطر سهیلا نادیده بگیری...میتونی؟...مطمئنا"نمی تونی...اونم نمی تونه برگرده توی خونه ی تو چون تحمل نگاههای كسی كه به اون به چشم یه دختر فریبكار خیابونی داره نگاه میكنه رو نداره...حالا میبینی با بی شرفی چه بلایی به سرش آوردی؟
به دیوار تكیه دادم...هیچ وقت تا این حد احساس درموندگی نكرده بودم...حس میكردم تمام وجودم در حال نابودیه...با صدایی گرفته كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد گفتم:من باید با خود سهیلا صحبت كنم...مسعود همتون دارین با اعصاب من بازی میكنید...تو...مادرم...
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و گفت:سیاوش گفتم كه سهیلا خودشم نمیخواد دیگه تو رو ببینه...
با دستهام دو طرف سرم رو گرفتم و سعی كردم به شقیقه هام فشار بیارم بلكه از دردی كه در مغزم احساس میكردم اندكی كم كنم...در همون حال گفتم:دارین خوردم میكنین...ولی چرا؟...میخواین صبر كنم تا مادرش برگرده...باشه...صبر میكنم تا مادرش بیاد...
مسعود دوباره نیشخند كنایه آمیزی به لب آورد و گفت:آره...جالب میشه...اتفاقا وقتی مادرش برگرده قضیه خیلی سینمایی خواهد شد...مطمئنا"وقتی مادرش برگرده و از اصل موضوع با خبر بشه اولین كاری كه بكنه شكایت از دست توئه...آقای سیاوش صیفی...مهندس تراز اول مملكت...به جرم تجاوز به دختر22ساله...تیتر درشت روزنامه ها میشه...كی باور میكرد مهندس صیفی اینجوری سرزبونها بیفته؟...سیاوش بدبختی كه برای فرار از بدنامی و سرزبونها نیفتادن روی گند زنش سرپوش گذاشت...حالا خودش...
و بعد خنده ی بلند ی سر داد...
از شنیدن صدای خنده اش احساس كردم تمام اعصابم بهم ریخته...به سمت مسعود حمله ور شدم و با اینكه مسعود مشروب خورده بود اما درگیری شدیدی بین ما شروع شد!
لحظه ایی به خودمون اومدیم كه صدای همهمه و ضرباتی كه به درب هال میخورد حكایت از این داشت همسایه ها متوجه زد و خورد در واحد مسعود شدن و با خبر كردن پلیس حالا پشت درب تجمع كرده بودند!
صدای برخی رو به وضوح میشنیدم كه در حال صحبت با پلیس بودند...
من و مسعود كه هر دو در وضعیت مناسبی نبودیم به هم نگاه كردیم.
مسعود من رو به عقب هل داد و خواست به سمت درب هال بره كه یكباره به خاطر آوردم اون مشروب خورده و بوی دهنش كاملا این رو نشون میده و اگه پای پلیس به همراه همسایه ها به داخل خونه كشیده بشه وضع خیلی خرابتر خواهد شد...!
به سمت مسعود رفتم و با حركتی سریع بازویش رو گرفتم و گفتم:من میرم جلوی درب...تو مشروب خوردی آشغال...
حالا دیگه از حضور پلیس در پشت درب اطمینان داشتم چون با زدن ضربه هایی به درب هال و فشار زنگ میخواستن كه هر چه سریعتر درب رو باز كنیم!!!
مشخص بود در این دقایق نسبتا"طولانی كه من و مسعود درگیر بودیم همسایه ها در خبر كردن پلیس معطل نكرده بودن!!!
با عجله به آشپزخانه رفتم و شیشه ی محتوی مشروب مسعود رو در محفظه ی خروج زباله ی ساختمان انداختم و به سرعت مقداری آب و به همراه آب لیمو در لیوانی ریختم و به دست مسعود دادم...اون هم به سرعت لیوان رو سركشید و سپس در كنار راهروی منتهی به درب هال ایستاد.
لباسم رو كمی مرتب كردم و به سمت درب هال رفتم...وقتی درب رو باز كردم جمعیتی حدود هفت تا هشت نفری رو دیدم كه جلوی درب تجمع كرده بودن و با كنجكاوی سعی داشتند به داخل خونه سرك بكشند!!!
دو پلیس كه جلوی درب بودن با دیدن سر و وضع من اولین سوالی كه كردند این بود:داخل این واحد چه خبره؟!!!
درب رو باز كردم تا راه برای ورود پلیسها باز بشه و شكشون كمتر...
لبخند زوركی زدم و گفتم:یه درگیری كوچیك بود...ببخشید مثل اینكه همسایه های وظیفه شناس این ساختمون رو به زحمت انداختیم كه مزاحم شما شدن؟
هر دو پلیس وارد منزل شدن و از ورود بقیه به داخل جلوگیری كرده و درب رو بستن.
وضعیت بهم ریخته ی هال كاملا از درگیری چند دقیقه پیش بین من و مسعود خبر میداد...
یكی از افسرها رو كرد به من و گفت:صاحب خونه شما هستی؟
مسعود در جواب گفت:نخیر...بنده صاحب خونه ام.
افسرها كه با شك و كنجكاوی به جای جای خونه نگاه میكردند هر دو به طرف مسعود برگشتند...یكی از اونها با تردید گفت:خوب مثل اینكه درگیری و گردگیری شدیدی با هم داشتین...
من گفتم:یه درگیری دوستانه بود...
مسعود خنده ایی مسخره آمیز كرد و این ناشی از مشروبی كه خورده بود داشت و گفت:درگیری دوستانه كه یه ذره هم چاشنی ناموسی قاطیش شده بود...
هر دو افسر به هم نگاه كردند و سپس با دقت رفتار مسعود رو زیر نظر گرفتند.
یكی از افسرها چند قدمی به مسعود نزدیك شد...!
میدونستم اگه بیشتر از این به مسعود نزدیك بشه حتما بوی مشروب رو متوجه خواهد شد...اما درست در همین لحظه مسعود به خاطر آب و آب لیمویی كه چند دقیقه پیش خورده بود حالش بد شد و به دستشویی رفت و درب رو بست!
افسری كه به سمت مسعود رفته بود حالا به طرف من برگشت و با نگاهی دقیق كه روی من داشت با صدایی آروم گفت:این آقا مشروب خورده درسته؟
میدونستم انكار این موضوع وضع رو خراب میكنه چرا كه وضعیت مسعود كاملا مشخص بود كه وضعیت چندان عادی نداره...
میدونستم در این مواقع میشه حتی پلیس رو به گونه ایی راضی نگه داشت!
مبلغی تراول چك از جیبم بیرون آوردم و به سمت افسر مربوطه رفتم و گفتم:جناب سروان...دعوا سر همین بود كه متوجه شدین...
جوری صحبت كردم كه متوجه بشه من چیزی نخوردم و بعد وقتی دستش رو به عنوان موافقت در سكوت در دستم گرفتم تروالها رو در كف دستش گذاشتم و گفتم:شیرینی چشم پوشی شما و همكارتونم محفوظه...باور كنید یه بحث دوستانه بوده...
میدونستم اگر مسعود رو به این جرم ببرن از همه نظر براش بد میشه...!!!میخواستم به هر قیمتی شده شر واقعه رو از سرش دور كرده باشم!
لبخند رضایتی در چهره ی افسر مربوطه نقش بست و بعد رو كرد به افسر دوم كه در فاصله ی كمی از ما ایستاده بود و كاملا" متوجه ی حركت من شده بود گفت:خوب...بریم...آقایون مشكلشون حل شده...یه دعوای دوستانه بوده كه خدا رو شكر به خیر گذشته...امیدوارم دیگه سر و صداشون برای ساكنین این ساختمان دردسر ایجاد نكنه...
تا جلوی درب هال همراهیشون كردم و بعد با اونها دست دادم و خداحافظی كردم و درب هال رو بستم.
صدای اونها رو دقایقی از پشت درب شنیدم كه از همسایه ها می خواستن به منازلشون برگردن!!!
مسعود وقتی از دستشویی خارج شد با حوله سر و صورت خیس از آبش رو خشك كرد و با تمسخر نگاهی به من كرد و گفت:چقدر پیاده شدی؟
- خفه شو...
- گند من رو اینجوری پوشوندی...گند خودت رو چطوری میخوای بپوشونی جناب مهندس صیفی؟
بار دیگه عصبی شدم و یقه ی مسعود رو گرفتم و گفتم:مسعود اینقدر با اعصاب من بازی نكن...فقط بگو سهیلا كجاس؟
- سهیلا؟...یا همون دختر خیابونی كه مادرت گفته؟
- مامان این حرفو نزده...میدونم تو از خودت این حرفو به سهیلا گفتی...تو میدونستی چی بگی كه اونو از خونه بكشونی بیرون...مگه نه؟
- برو سیاوش...برو...گفتم كه مادرشم مخالفه...خودشم كه...
- مسعود فقط بگو كجاس؟
صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
ادامه دارد

پ.ن:كسی كه عاشق است؛دیر یا زود ناگزیر ایمان خواهد آورد.اما كسانی كه عاشق نیستند - مثلا"كسی كه فكر و ذكرش پول است - كسی كه فقط به پول عشق می ورزد؛وفقط یك عشق را می شناسد؛عشق به پول را - هرگز مومن نخواهد شد.این كار به دلایل بسیار برای او غیر ممكن است.

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

actros 1843
11-02-2011, 21:49
سلام به همه دوستان گلم
:11:


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:]

--------------------------------------------
قسمت سی و ششم
--------------------------------------------


صدای تلفن منزل مسعود بلند شد...مسعود نگاهی به صفحه ی نمایش شماره كه روی میز كنار ما بود انداخت و گفت:گوشی رو بردار...سهیلا پشت خطه...ببین حاضره تو رو ببینه یا نه؟
یقه ی مسعود رو رها و به گوشی تلفن نگاه كردم...شماره ایی كه روی نمایشگر تلفن نشون داده میشد مربوط به یك شماره ی تلفن موبایل اعتباری بود!
گوشی رو برداشتم و گفتم:الو...سهیلا؟
- الو...الو...؟
- الو سهیلا سلام...كجایی تو؟
- الو مسعود...مسعود صدات نمیاد...نمیدونم تو صدای منو میشنوی یا نه؟...پروازتهران شیراز سه ساعت تاخیر داره...خواستم بهت بگم من هنوز توی فرودگاهم...الو؟
فهمیدم سهیلا صدای من رو نداره و از اینكه فهمیده بودم حالا كجاست كمی خیالم راحت شده بود اما نمی خواستم مسعود متوجه بشه...بنابراین با علم بر اینكه میدونستم سهیلا صدای من رو نمیشنوه گفتم:برای چی از خونه رفتی؟
سهیلا كه اصلا" متوجه ی حرفهای من نمیشد در ادامه ی صحبتش گفت:الو؟...مسعود؟...اینجا خوب آنتن نمیده...شنیدی چی گفتم؟...من مجبورم تا سه ساعت دیگه توی فرودگاه باشم...الو؟
و بعد تماس قطع شد...ولی من وانمود كردم كه هنوز با سهیلا در حال صحبت هستم و گفتم:اما سهیلا ما كه با هم صحبت كرده بودیم...قرار این نبود...باشه...باشه...خیلی خوب...
و بعد رو كردم به مسعود و با حالتی عصبی و ساختگی گفتم:قطع كرد!!!
مسعود كه گمان كرده بود سهیلا حرف آخرش رو به من زده نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفته بودم...حالا چی میگی؟...دیدی نخواست باهات حرف بزنه...برو سیاوش...برو...دیگه تو خوابت سهیلا رو ببینی...دستت به سهیلا نمیرسه...رفت...
در حالیكه كاملا میدونستم سهیلا در اون لحظه كجاست وانمود كردم بی اطلاعم و گفتم:مسعود یعنی واقعا نمیخوای بگی سهیلا الان كجاس؟
مسعود به سمت آشپزخانه رفت...درب یكی از كابینتهای انتهایی رو باز كرد و شیشه مشروب دیگه ایی رو بیرون كشید و گفت:نه...خودش خواسته بهت نگم...حالا هم از خونه ام برو بیرون...باور كن سیاوش به معنی واقعی حالم داره دیگه از ریختت بهم میخوره...
گوشی تلفن رو به عمد طوری سرجاش قرار دادم كه تماس اشغال بمونه تا اگه احتمالا سهیلا بار دیگه تماس گرفت شماره ی منزل اشغال باشه...ولی حواسم بود كه جوری تلفن رو قرار ندهم كه مسعود متوجه ی این موضوع بشه...سپس گفتم:باشه مسعود...مرده شور تو و رفاقتت رو ببرن...بهم میرسیم...
دیگه معطل نكردم و به سرعت از منزل مسعود خارج شدم و درب هال رو به شدت بهم كوبیدم اما از درون خوشحال بودم كه بعد رفتن من مطمئنا"مسعود بار دیگه مشغول خوردن مشروب خواهد شد و بعدشم طبق عادتی كه داشت به خوابی عمیق می رفت...از تلفن منزلش خیالم راحت بود چون خودم اشغال قرارش داده بودم و سهیلا نمی تونست با منزل تماس بگیره اما نگران گوشی همراه مسعود بودم!...اگه به گوشی همراهش زنگ میزد چی؟!!!
قبل از هر اتفاقی باید عجله میكردم...باید با سرعت به فرودگاه مهرآباد سالن پروازهای داخلی می رفتم...مطمئن بودم حالا می تونم سهیلا رو ببینم...قبل از اینكه واقعا بره...
از ساختمان خارج و سوار ماشین كه شدم بلافاصله با دوستم كه در حراست فرودگاه بود تماس گرفتم...روزهای كاریش رو میدونستم و مطمئن بودم اون شب هم در فرودگاه هست...بعد از چند بوق گوشی تلفنش رو پاسخ داد...بعد از سلام وعلیك كوتاهی خیلی سریع اسم و فامیل سهیلا رو بهش دادم و گفتم بگه در سالن پچ كنن و بخوان این شخص به دفتر اطلاعات فرودگاه مراجعه كنه ولی هیچ حرفی بهش زده نشه و اسم منم نبرن جلوش تا من برسم اونجا!
دوستم كه از این حركت من بی نهایت تعجب كرده بود گفت:مهندس؟!!!...اتفاقی افتاده؟!!!...این خانم كیه؟...خلافی چیزی كرده؟
در حالیكه عصبی شده بودم در حین رانندگی كه سعی داشتم با سرعت به سمت فرودگاه حركت كنم با حالتی تند و فریاد گونه گفتم:فقط كاری كه گفتم رو بكن...دیگه اینهمه سوال جوابم چرا میكنی؟...نخیر این خانم خلافی نكرده فقط من باید حتما ببینمش...
كسی كه پشت خط بود فهمید دیگه جای هیچ پرسشی نیست!
سابقه نداشت تحت هیچ شرایطی من با اون اینطوری صحبت كرده باشم...! پسر بامعرفتی بود همیشه اگه توی پروازهای من چه داخلی چه خارجی هر مشكلی پیش می اومد بلافاصله با نفوذ بالایی كه در سطح فرودگاه داشت به كارم رسیدگی كرده بود اما حالا مطمئن بودم با رفتاری كه از من دیده و شناخت قبلی كه از من داره این برخورد براش عجیب و باور نكردنیه...بنابراین سعی كردم كمی به اعصابم مسلط بشم و با صدایی آروم تر گفتم:نوكرتم...منو ببخش...یه مشكل خانوادگیه...فقط زحمت بكش بگو صداش كنن بیاد اطلاعات...من همین الان دارم میام فرودگاه...
اون هم دیگه هیچ سوالی نكرد و اطمینان داد كه همین الان این كارو میكنه.
حدود نیم ساعت بعد وارد فرودگاه مهرآباد شدم...به علت ترافیك در مدخل ورودی فرودگاه نمیشد با ماشینم تا جلوی ساختمانهای اصلی برم برای همین بدون كسب اجازه سریع ماشین رو به سمت پاركینگ كاركنان فرودگاه بردم و از اونجایی كه در ورود به پاركینگ هیچ مكث و تعللی هم نداشتم و به سرعت واردشده و پارك كرده بودم مسئول نگهبانی پاركینگ گمان كرد باید یكی از كاركنان فرودگاه باشم...خیلی جدی و قاطع بعد پارك ماشین از اون پیاده شدم و بدون دادن هیچ توضیح و حرفی به نگهبانی درست مثل سایر كاركنان فرودگاه از پاركینگ خارج و به سمت ساختمانهای اصلی راه افتادم!
بعد از طی مسیری وقتی وارد سالن شدم دوستم كه در همون نزدیكی منتظر من ایستاده بود به محض دیدنم بلافاصله به طرفم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه سهیلا در اتاق خود اوست و به انتظار نشسته...چون هیچ توضیحی برای سهیلا نداشته كه دلیل احضارش رو به اطلاعات بگه از وقتی سهیلا اومده بوده اون رو در اتاق تنها گذاشته و خودش به انتظار من در سالن ایستاده بوده!
تشكر كردم و با راهنمایی اون به سمت اتاقش رفتم...خودش دیگه به داخل اتاق نیومد و به بهانه ی انجام كاری من رو جلوی درب اتاق تنها گذاشت و رفت.
درب اتاق رو باز كردم و داخل شدم.
سهیلا روی صندلی نشسته بود...به محض ورود من نگاهش رو از سمت پنجره ی كنارش به سمت من برگردوند...با دیدن من لحظاتی متعجبانه نگاهم كرد و بعد به آهستگی از روی صندلی بلند شد و گفت:سیاوش؟!!!
درب اتاق رو بستم و به پشت درب تكیه دادم...برای لحظاتی نگاهش كردم.
حالا می فهمیدم عشق یعنی چی...من واقعا عاشق سهیلا شده بودم...با تمام گرفتاریهام با تمام مشكلاتم كه لحظه ایی رهام نكرده بودن اما درك این حس در درون قلبم غوغایی به پا كرده بود كه برای خودمم باورش مشكل بود!!!
سهیلا با بغضی در گلو نشسته نگاه كرد و گفت:تو از كجا فهمیدی من اینجام؟!!...برای چی اومدی؟!!..به مسعود گفته بودم بهت نگه...
به طرفش رفتم و مقابلش ایستادم و گفتم:بلند شدی لباسات رو جمع كردی با مسعود از خونه ی من رفتی كه چی بشه؟!!...میخوای چی رو ثابت كنی سهیلا؟...بدبختی من بیشتر از این باید ثابت بشه كه اینجوری دنبالت بگردم؟!!!...اونقدر ارزش ندارم كه حتی بفهمم برای چی به چه بهانه ایی به خاطر كی یكدفعه داری ولم میكنی میری؟...مگه نگفته بودی تحت هر شرایطی دركم میكنی دوستم داری میخوای كنارم باشی؟...این بود؟
به صورت قشنگ و جذابش نگاه میكردم...اشكهاش یكی بعد از دیگری از چشمش بیرون ریخت..صورتش رو برگردوند و به سمت پنجره نگاه كرد و گفت:سیاوش برو...شاید اشتباه كردم...
بازویش رو گرفتم و با جدیت گفتم:به من نگاه كن...منو نگاه كن...اشتباه كردی؟...چه اشتباهی؟...سهیلا من و تو دیگه در شرایطی نیستیم كه این حرفها رو بخوای بزنی...من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم...خودت میدونی منظورم چیه...چی باعث شده بگی اشتباه كردی؟...كدوم اشتباه؟
سهیلا هنوز به من نگاه نمیكرد و فقط اشكهاش بود كه پشت سر هم از چشمهای زیباش سرازیر میشدن...گفت:من عاشقت شدم...آره دوستت دارم...یه اتفاقی هم بین ما افتاد...ولی خوب حالا كه میبینم به چشم یه دختر هرزه و خیابونی كه با نقشه وارد زندگیت شده دارن بهم نگاه میكنن هیچی ازم باقی نمی مونه...سیاوش...درسته وضع مالی خوبی ندارم و نداشتم...درسته هیچ وقت پدر و برادری بالای سرم نبوده...ولی به همون صاحب قرآن كه عشقت رو توی دلم انداخته قسم كه هیچ وقت به طمع وضع مالیت نبوده كه عاشقت شدم...
از شنیدن این حرفها عصبی شده بودم من صداقت سهیلا رو باور داشتم...
در حالیكه بازوی سهیلا رو هنوز در دست داشتم تكونی بهش دادم و گفتم:این حرفها رو به من نگو...به من نگاه كن ببینم...
سهیلا هنوز از نگاه كردن به من خودداری میكرد...
فریاد زدم:بهت میگم به من نگاه كن.
سهیلا به آرومی صورت خیس از اشكش رو به سمت من برگردوند.
با عصبانیت فریاد زدم:تو خودت رو زن میدونی یا نه؟
گریه ی سهیلا شدت گرفته بود...سعی كرد با دست صورتش رو بپوشونه كه این بار هر دو بازوش رو گرفتم و باز هم با عصبانیت و حالتی حاكی از فریاد كه واقعا به اراده ی خودم نبود گفتم:زن من هستی یا نه؟
با حركت سر حرف من رو تایید كرد...از شدت گریه نمی تونست صحبت كنه!
گفتم:این مزخرفاتی كه الان گفتی رو من گفتم؟...آره؟...من گفتم؟
سهیلا با گریه گفت:نه...مسعودگفت خانم صیفی...
- مسعود غلط كرده...از همه ی اینها گذشته تو عشق و علاقه ات رو به خاطر حرف یكی دیگه كه هنوزم بهت ثابت نشده رو به همین راحتی زیر پا میگذاری...من رو له میكنی خوردم میكنی به هیچ میشماری میخوای بری شیراز كه چی رو ثابت كنی؟...كه اینكه به قول خودت هرزه و خیابونی نیستی؟...سهیلا من داغونم...خودت میدونی زندگی چه بلایی سر من آورده...یعنی اونقدر ارزش ندارم كه حتی دو كلمه در این مورد با خود منم حرف میزدی بعد ولم میكردی؟...سهیلا تو تنهایی من رو توی مشكلاتم دیدی...چرا به خاطر حرف مزخرف مسعود كه خودت میدونی دردش چیه یكدفعه همه چی یادت رفته؟...هان؟...
- سیاوش داد نكش...تو رو خدا فریاد نزن...
- فریاد نكشم؟...تو مسعود و مامان هر كدوم به نوعی دارین خوردم میكنین دیگه...اما این وسط به كدوم گناه معلوم نیست!!!...مامان میگه با تو رابطه ی نامشروع داشتم و از تو سواستفاده كردم...مسعود میگه نامرد و بی شرفم...تو میگی نمیخوای عقدت كنم تا مامانت بیاد...می بینی؟...سهیلا اونها خوردم كنن دردش برام زیاد سخت نیست ولی تو چرا؟...تو دیگه چرا؟...تو چرا حرف نگفته ی دیگران رو باور میكنی و اینجوری ولم كردی داری میری؟...سهیلا مادر من این حرف رو نزده ولی تو اونقدر ارزش برات نداشتم كه حتی یه سوال از من بكنی...اون پیرزن بدبخت از غصه كاری كه من با تو كردم سكته كرده افتاده گوشه بیمارستان و ناراحت از اینه كه چرا عقدت نمیكنم بعد چطور ممكنه بیاد بگه تو با نقشه وارد زندگی من شدی؟!!...آخه كدوم عقل سلیمی این رو باور میكنه؟!!!...چرا یه لحظه نخواستی فكر كنی شاید مسعود داره دروغ میگه؟
سهیلا گفت:سیاوش...خواهش میكنم...بگذار منم حرف بزنم...
برای لحظاتی سكوت توی اتاق حكمفرما شد و بعد دوباره سهیلا ادامه داد:مسعود وقتی این حرف رو زد تو فكر كردی من همون لحظه باور كردم؟...نه...به خدا باور نمیكردم...ولی وقتی خودش شماره ی بیمارستان و اتاق خانم صیفی رو گرفت اون وقت بود كه باور كردم...
به صورتش خیره شدم و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
به آرومی بازوش رو رها كردم...نمی تونستم باور كنم كه سهیلا واقعا این حرف رو از مامان شنیده باشه!
گفتم:خوب؟!!!
- سیاوش...خانم صیفی پای تلفن به خود من گفت كه اگه به موندنم توی خونه ی تو با این شرایط ادامه بدهم یه دختر هرزه هستم كه...
و دوباره به گریه افتاد.
باورم نمیشد مامان با این صراحت به شخصیت سهیلا توهین كرده باشه...اون در بدترین شرایط سعی كرده بود به مهشید كه لایق هیچ چیز نبوده توهینی نكنه حالا چطور میتونستم باور كنم كه به سهیلا این حرف رو زده باشه و ازش خواسته باشه خونه ی من و من رو ترك كنه؟!!!
با ناباروی و صدایی كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد و دیگه قدرتی برام باقی نمونده بود گفتم:امكان نداره...!
- چرا سیاوش باور كن...خانم صیفی گفت حق ندارم پا توی خونه ی تو بگذارم واگه بمونم معنیش اینه كه به تمام حدسیات خان صیفی چهره ی واقعیت بخشیدم...سیاوش من اون چیزی كه توی ذهن خانم صیفی هست نیستم...من فقط...
- بسه دیگه...دیگه كافیه...
از سهیلا فاصله گرفتم و روی یكی از صندلیهای كنار اتاق نشستم...احساس میكردم مغزم از كار افتاده...برای لحظاتی دلم میخواست دست از تمام تعهداتم می كشیدم و فقط با سهیلا باقی میموندم...
خم شدم و سرم رو در بین دو دستم كه از آرنج به پاهام تكیه داشتن گرفتم...به آرومی گفتم:باشه...فعلا نیا خونه ی من تا عقدت كنم...فقط منتظر میشیم تا مادرت از مكه برگرده...تو هم حق نداری از تهران بری جای دیگه نه شیراز نه جای دیگه...میری خونه ی خودت...مادرت كه برگشت بعد از عقد دیگه حرفی نیست...
سهیلا كنار من روی صندلی نشسته بود و به آهستگی دستش رو به بازوی من كشید و گفت:اما به این سادگی هم نیست سیاوش...واقعیتش رو بخوای مامان منم به شدت مخالفت كرده...
از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
ادامه دارد

pouria_br
12-02-2011, 22:32
سلام به دوستان گل گلاب! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و هفتم
--------------------------------------------

از حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره...
سهیلا نگاهش به روی من ثابت بود و حرفی نزد و فقط در حالیكه چمدان در دستش بود به انتظار من ایستاد...
جلو رفتم و چمدان رو از دستش گرفتم و درب اتاق رو باز كردم و با هم خارج شدیم.
چند قدمی كه از اتاق دور شدیم دوستم رو دیدم كه در انتهای سالن در حال گفتگو با مرد دیگه ایی بود...دستی براش تكون دادم كه باعث شد حرفش رو با دیگری به سرعت تموم كنه و به طرف من و سهیلا بیاد.
وقتی به ما رسید بعد عذرخواهی مختصر و كوتاهی كه از سهیلا كرد من رو چند قدمی از سهیلا دور نمود و به آرومی پرسید:مشكل حل شد؟
لبخند كمرنگی به لب آوردم و گفتم:مشكلات من تمومی نداره...یكی حل بشه صد تا دیگه مثل آوار میریزه روی سرم.
دوستم كه بچه با خدا و مومنی بود لبخند زد و دستی روی شونه ام گذاشت و گفت:مهندس توكلت به خدا باشه...خدا هیچ وقت بنده اش رو به حال خودشون رها نمیكنه...برو به امان خدا...اگه بازم كاری داشتی در خدمتم.
تشكر كردم و به همراه سهیلا از سالن و سپس محوطه ی فرودگاه خارج شدم.
تمام طول مسیر یك كلمه با سهیلا صحبت نكردم...یعنی نمی خواستم حرفی بزنم...دلم میخواست امشب هم مثل شبهای گذشته اون رو در كنار خودم داشتم...بهم دلگرمی و امید میداد و باعث میشد با حضورش مشكلات رو از یاد ببرم ولی میدونستم تا مدتی این مسئله ممكن نیست!
چند باری در طول مسیر به آرومی صدایم كرد اما وقتی پاسخی ندادم فهمید در اون شرایط سكوت بیشتر كمكم میكنه!
جلوی درب خونه اش كه رسیدم ماشین رو نگه داشتم و نگاهش كردم...
چهره ی نگران و غمزده اش از بیخبری نسبت به آینده ایی كه پیش رو داشتیم كاملا نمایان بود.
به آرومی دستم كه هنوز روی دنده ماشین بی حركت مونده بود رو لمس كرد و گفت:سیاوش به خدا دوستت دارم...حتی یه لحظه هم دلم نمیخواد تنها بگذارمت ولی...
دستش كه بی نهایت ظریف و درست مثل مجسمه های چینی و مرمرین بود رو در دست گرفتم و گفتم:ولی چی؟...اگه مخالفت كنه واقعا تصمیم تو چیه؟...سهیلا؟...نكنه به خاطر مخالفت مادرت من رو توی بدبختی و از همه مهمتر عذاب وجدان بلایی كه سرت آوردم تنها بگذاری؟...سهیلا قول دادم با تمام وجودم خوشبختت كنم ولی به جون امیدم لحظه ایی نشده از عمق شرم واقعه راحت شده باشم...به جون خودت كه برام خیلی عزیزه حتی یه لحظه هم نمی تونم تصور كنم به بهانه های اینچنینی بخوای از زندگیم بیرون بری...متوجه میشی چی میگم؟
لبخند زیبایی به لبهای خوش تركیبش نشوند و گفت:سیاوش مرد زندگی من فقط تویی...
- سهیلا سر حرفت هستی؟...حتی اگه مادرت مخالفت كنه؟...ببین من حق میدم مادرت از من ایراد بگیره...شوخی نیست...مردی با شرایط من از دختری مثل تو بخواد كه همسرش بشه...طبیعیه مادرت مخالفت كنه...حق داره...ولی در نهایت باید حقیقت رو بهش بگیم...مگه نه؟
- نه...نه سیاوش...نمیخوام از این قضیه كه بین خودمون اتفاق افتاده بویی ببره...میتونم تصور كنم واكنشش چیه...مامان بعد از بلایی كه از طرف پدرم دیده نسبت به مردهای پولدار و ابرازعلاقه ی اونها به دخترها حساسیت پیدا كرده...همشون رودروغگو و هوسباز میدونه...میخوام باور كنه كه بیشتر از اونچه كه تو من رو خواسته باشی این خود منم كه عاشقت شدم...شاید اینطوری بهتر بتونم رضایتش رو بگیرم...ولی اصلا"نمیخوام از اتفاقی كه بین ما افتاده بویی ببره...
سرم رو به علامت تایید حرفهای سهیلا تكون دادم و در همون لحظه به این فكر میكردم كه اگر به قول مسعود وقتی مادر سهیلا از حقیقت ماجرا مطلع بشه واقعا" چه عكس العملی میتونه داشته باشه؟!!!...یعنی ممكنه با آبروی شغلی و اجتماعی من بازی كنه؟...اگر این اتفاق بیفته اون وقت چیكار باید بكنم؟!!!
وای خدای من چرا تا كوچكترین راه حلی جلوی پام میگذاری هزار چاه و چاله سر این راهم به چشمم میاری كه شیرینی راه حل رو از یادم ببری؟!!!
رو كردم به سهیلا و گفتم:شب تنهایی توی خونه نمی ترسی؟
لبخند با محبتی به لب آورد و گفت:نه...
دلم میخواست بگه آره تا به این بهانه دوباره ببرمش خونه ی خودم...
دست خودم نبود واقعا عاشقش شده بودم اما شرایط حكم دیگه ایی رو در اون لحظات ایجاب كرده بود كه ملزم به رعایت اون بودیم!
سهیلا از ماشین پیاده شد و بعد درب عقب رو باز كرد و چمدانش رو كه روی صندلی عقب قرار داشت برداشت و با صدایی گرفته و غمگین خداحافظی كرد.
تا با ماشین خیابان رو دور بزنم سهیلا جلوی درب حیاط آپارتمان به انتظار رفتن من ایستاده بود.
وقتی دور زدم جلوی درب آپارتمان توقف كوتاهی كردم و یك بار دیگه از سهیلا خواستم كه اگر هر ساعتی از شب مشكلی براش پیش اومد سریع با من تماس بگیره...
در پاسخ ضمن نگاه پر محبتی كه بهم داشت خواست نگرانش نباشم...
به محض اینكه ماشین رو در دنده قرار دادم تا حركت كنم موبایل سهیلا كه مسعود همون روز براش خریده بود به صدا در اومد!
ماشین رو از دنده خارج و خاموش كردم و منتظر شدم تا سهیلا به تماس تلفنش پاسخ بده.
سهیلا نگاهی به گوشی كرد و بعد با صدایی نگران گفت:مسعود پشت خطه!!!
- خوب باشه...جوابش رو بده...
- میترسم اگه بفهمه برگشتم خونه بیاد اینجا سر و صدا كنه...
كمی فكر كردم و بلافاصله گفتم:لزومی نداره بهش بگی تهرانی...مگه اون میدونست شیراز پیش كی میخوای بری؟
- نه...فقط بهش گفته بودم میرم خونه ی یكی از دوستام توی شیراز...
- خوب الانم برای اینكه شك نكنه تلفنش رو جواب بده بهش بگو شیرازی...اینجوری حداقل از شر این یكی تا مدتی خلاصیم...تو كه تلفن زدی خونه اش گوشی رو من برداشته بودم و تو متوجه نشدی چون صدای منو نداشتی اما من صدات رو می شنیدم...اینجوری فهمیدم سهیلا خانوم من كجاس...ولی مسعود متوجه نشد فكر كرد تو گوشی رو روی من بعد كلی داد و بیداد قطع كردی...
در حین صحبت من و سهیلا تماس مسعود یكبار قطع شد و بعد از مدت كوتاهی دوباره تماس گرفت و صدای زنگ گوشی بار دیگه به گوش رسید!
به سهیلا اشاره كردم و گفتم:گوشی رو جواب بده...بهش بگو شیرازی...
- اگه زنگ زده باشه فرودگاه و از تاخیر پرواز خبردار باشه چی؟
به ساعتم نگاه كردم و دیدم با حساب من و تاخیر اعلام شده ی فرودگاه حدود یك ساعت دیگه پرواز باید انجام بشه...برای همین از سهیلا خواستم قضیه تاخیر پرواز رو به مسعود بگه و اشاره كنه كه تا45دقیقه دیگه پرواز انجام میشه!
سهیلا هم بعد ازسلام و علیك كوتاهی با مسعود و جواب دادن به سوالهایی كه از اون میكرد و جوابش تنها با یك بله و نه خلاصه میشد حرفی رو كه زده بودم به مسعود گفت و سپس خداحافظی كرد و ارتباط قطع شد.
سهیلا وقتی تلفن رو قطع كرد با آرامش به من گفت كه مسعود متوجه ی حقیقت نشده بوده و خیالش از این بابت راحت شد.
بار دیگه از سهیلا خداحافظی كردم و بعد از اینكه او به داخل حیاط رفت و درب رو بست ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم خونه و ماشین رو به داخل حیاط بردم درب حیاط رو بستم...سكوت حاكم در محیط برای لحظاتی چنان من رو در خودش غرق كرد كه تصور میكردم از دنیا دور شدم!
همه جا ساكت بود...حتی نسیمی هم نمی وزید تا برگ درختها رو تكونی بده!!!
انگار زمان متوقف شده بود!
به ساعتم نگاه كردم دقایقی از یك نیمه شب گذشته بود!
روی پله های منتهی به درب هال نشستم...دیدن دوچرخه ی امید در كنار حیاط و توپ بازی قرمز رنگش من رو به یاد شیطنتهای شیرینش انداخت...
چقدر امید با سن كمی كه گذرونده بود میتونست بیش از این شادی در زندگی خودش داشته باشه...اما صد افسوس كه مهشید تمام آرامش زندگی رو به خاطر هوسبازی خودش به آتش كشیده بود...زندگی من و تنها فرزندمون رو به تباهی برده بود و بعد در اقیانوسی از خاطرات تلخ و تند بادی از عواقب اون رها كرده و رفته بود!!!
آیا واقعا ایراد از من بوده كه نتونستم كانون زندگیم رو گرم نگه دارم؟
كجا كم گذاشته بودم؟
هر چی بیشتر فكر میكردم كمتر به نتیجه می رسیدم...
و بعد...حضور سهیلا...دختری كه در اوج ناباوری خودم با رفتار و اخلاقش تونست من رو عاشق خودش كنه...
اما چقدر بی اراده و سستی از خودم نشون داده بودم و با یك اشتباه ورق سرنوشت رو بار دیگه برای خودم گنگ و نامفهوم كرده و در این شرایط دست نیاز به سوی خدا بلند كرده بودم!
احساس تنهایی و پوچی به اعصابم فشار می آورد...
چرا من باید اینقدر تنها باشم؟...تاوان كدوم گناهم رو داشتم پس میدادم...نمیدونم...!!!
از روی پله ها بلند شدم و كلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و درب رو باز كردم... به محض ورودم به هال متوجه چراغ پیغامگیر تلفن شدم كه خاموش و روشن میشد...ضمن باز كردن گره كراوات و دكمه های پیراهنم كلید پخش صوت پیغامها رو هم زدم.
روی یكی از راحتیهای هال نشستم و سرم رو به پشت راحتی تیكه دادم.
اولین پیغام یك تلفن اشتباه بود...دومین پیام از طرف خانم افشار بود كه جلسه ی فردا رو بهم یادآوری كرده بود...سومین پیام كه می خواست شروع بشه از روی راحتی بلند شدم و پیراهن و كراواتم رو روی یكی از راحتی ها گذاشتم...میخواستم به دستشویی رفته و آبی به صورتم بزنم كه صدای پیغام سوم بلند شد:الو؟...سیاوش جان؟...واقعیتش هر چی گوشی همراهت رو گرفتم در دسترس نبودی...خواستم بگم ما همگی داریم میریم پارك امیدم داریم میبریم...اگه یه وقت شب اومدی خواستی بیای ما نبودیم بدون ما رفتیم بیرون و دیر به منزل برمیگردیم...
فهمیدم تلفن از طرف دختر عموی مامان بوده...
شروع به شستن دست و صورتم كردم و در همون حال هنوز به صدای پیغامها هم گوش میكردم...دو پیغام دیگه پخش شد كه از طرف دوستان حیطه ی كاریم بود...وقتی صورتم رو با حوله خشك میكردم پیغام دیگه ایی از طرف دخترعموی مامان پخش شد كه صداش بی نهایت ناراحت و نگران بود!!!
پیغام حاوی این خبر بود كه اونها در پارك متوجه میشن امید به شدت عصبی شده...واضح نگفته بود حال امید چطور بود فقط اشاره ایی داشت كه مهشید رو در پارك دیده و امید حسابی اعصابش بهم ریخته و در پایان از من خواسته بود هر وقت به خونه برگشتم حتما برم منزل اونها!!!!!!
سریع حوله رو به گوشه ایی پرت كردم و لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم.
ساعت از 2:30گذشته بود كه جلوی درب منزل اونها رسیدم...ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم...چراغهای منزلشون در اون وقت شب همه روشن بود!
به علت سكوت حاكم در اون ساعت شب صدای توقف ماشین من به وضوح برای ساكنین منزل قابل شنیدن بود به همین خاطر وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم كه كسی از اعضای منزل پرده ی پنجره رو كنار زد و با دیدن من گویا به دیگران گفت...چرا كه بلافاصله درب حیاط از طریق اف.اف باز شد!
به داخل حیاط رفتم...در همین موقع درب ساختمان باز شد و دختر عموی مامان به همراه دختر بزرگش از ساختمان خارج و به طرف من اومدن.
از دیدن چهره ی مضطرب و نگران اونها فهمیدم كه باید اتفاق جدی افتاده باشه...بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی كوتاهی گفتم:امید حالش چطوره؟...همین كه پیغامتون رو توی تلفن شنیدم اومدم...الان كجاس؟
دختر او كه اسمش شهناز بود سعی داشت آرامشش رو حفظ كنه و گفت:آقا سیاوش...احمدلله امید دو ساعتی هست كه تقریبا آروم شده...الانم خوابه...خوب كردین تشریف آوردین...بفرمایین بریم داخل...
رو كردم به دختر عموی مادرم و گفتم:مهشید رو توی پارك دیده...درسته؟
دختر عموی مادرم با سر حرف من رو تایید كرد و بعد به همراه دخترش من رو به داخل خونه بردن.
امید توی هال بالشت و پتوی گذاشته بودن و خوابیده بود...
روی زمین در حالیكه به پایه های مبلی تكیه میدادم نشستم و به امید نگاه كردم در همین لحظه متوجه ی كبودی شدیدی كه روی پیشونی اون بود شدم!!!
خدای من این كبودی از چی می تونست باشه؟!!!...یعنی توی پارك زمین خورده بوده یا از وسیله ایی پرت شده بوده؟!!!
با تعجب به دختر عموی مادرم نگاه كردم...اونم وقتی متوجه نگاه متعجب من شد به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت!!!
نگاهم رو از او به شهناز امتداد دادم و گفتم:چرا پیشونی امید اینجوری شده؟!!!...خورده زمین یا از وسیله ایی افتاده؟!!!
شهناز كه خودش صاحب پسری همسن و سال امید بود با نگرانی و كمی تاسف نگاهی به امید انداخت و گفت:ولله واقعیتش هیچكدوم...
با لبخندی تصنعی گفتم:هیچكدوم؟!!!...مگه میشه؟!!!
- آقا سیاوش اگه بگم امید خودش با خودش این كارو كرده باور میكنید؟
لبخند روی لبم بی اراده محو شد و گفتم:ببخشید منظورتون رو نمی فهمم!!!...یعنی چی خودش این كار رو كرده؟!!!
شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
ادامه دارد

پ.ن :عشق نباید خواسته ای داشته باشد؛زیرا بالهایش را از دست میدهد و عشق نمی تواند پرواز كند.در زمین ریشه میكند و زمینی میشود؛آنگاه به هوس بدل میشود و فلاكت و رنج عظیمی به بار می آورد.عشق نباید مشروط باشد.نباید از عشق هیچ انتظاری داشت.عشق را باید فقط به خاطر خودش پذیرفت؛نه به خاطر پاداش یا نتیجه.اگر انگیزه ای در عشق باشد؛نمی تواند آسمانی شود.انگیزه؛عشق را محدود به خود می كند و فضای آن را در اختیار می گیرد.عشق عاری از انگیزه؛حد و مرزی ندارد.متعالی و پاك است.پر بار است.عطر قلب است.

---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Desperate
13-02-2011, 01:55
گروه فرهنگی هنری دریملند همتی ماندگار افتخاری پایدار
--------------------------------------------
قسمت سی و هشتم
--------------------------------------------
شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
نفس عمیق و بلندی از روی كلافگی كشیدم و گفتم:شهناز خانم میشه لطف كنی و ماجرا رو كامل بگی ببینم چی شده؟
شهناز بشقاب كوچكی رو برداشت و چند میوه در اون گذاشت و به طرف من گرفت و گفت:بله...چشم.
بشقاب رو با بی حوصلگی از دست شهناز گرفتم و كناری گذاشتم درهمین موقع دخترعموی مادرم با سینی چای از آشپزخانه خارج شد به محض اینكه خواست به من تعارف كنه گفتم:واقعیتش اینه من الان نه چایی میخورم نه میوه...اونقدر از بعدازظهر تا الان درگیر بودم كه حتی شامم نخوردم و در حال حاضر هم هیچ اشتهایی به چیزی ندارم...فقط خواهشا بگین ببینم توی پارك چه اتفاقی افتاده...
دخترعموی مامان بدون اینكه حرفی بزنه سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست و شهناز گفت:توی پارك من امید و سعید پسرم رو بردم برای اینكه یكی از بازیها رو سوار بشن...صف شلوغ بود و برای اینكه نوبتشون بشه كمی معطل شدن منم كه كمرم درد میكنه و تازه عمل كردم وقتی بچه ها سوار وسیله شدن دیگه كنار فنسها منتظر نشدم و برگشتم پیش مامان و بقیه كه روی چمنها حصیر انداخته و نشسته بودن اما دورادور چشمم به اون وسیله ی بازی بود و مراقب بچه ها بودم وقتی تایم بازی تموم شد و وسیله از حركت ایستاد با تكون دادن دستم برای سعید و امید بهشون علامت دادم كه برگردن پیش ما...سعید خیلی زود اومد دیدم امید همراهش نیست!!!...گفتم سعید پس امید كو؟گفت مامان امید داره با امید حرف میزنه...تا خواستم از جا بلند بشم برم دنبال امید بگردم دیدم امید داره فریاد میزنه و به طرف جایی كه ما نشستیم میدوه...خیلی گریه میكرد و جیغ میكشید اصلا" آروم و قرار نداشت هرچی سعی میكردیم آرومش كنیم بدتر میشد بعد یكدفعه شروع كرد صدمه زدن به خودش...!!!
وقتی صحبت شهناز به اینجا رسید چشمهام از تعجب گشاد شده بود و گفتم:یعنی چی؟...به خودش صدمه میزد؟!!!
دختر عموی مامان با چهره ایی ناراحت در حالیكه به امید چشم دوخته بود گفت:سیاوش جان ناراحت نشی...ولی من فكر میكنم حتما باید امید رو پیش یه روانپزشك ببری...این بچه خیلی...
به میون حرف او رفتم و گفتم:امید نه مریضه نه مشكل روانی داره...مشكل مربوط میشه به اون مهشید بی همه چیزه كه با اعصاب این بچه تا حد جنون بازی كرده حالا هم به بهونه ای مختلف سر راه این بچه سبز میشه...
شهناز گفت:آقا سیاوش عصبی نشو...هر چی شما میگی درست ولی امید یه پسر8ساله اس هر قدرم كه به قول شما عصبی و مریض نباشه و مقصر مادرش باشه نباید اینقدر دیدن مادرش روی اعصابش اثر بگذاره كه سر خودش رو به در و دیوار بكوبه...باور كنید ما اصلا" نمی تونستیم این بچه رو وقتی میله ها رو گرفته بود وسرش رو به میله ها می كوبید كنترل كنیم!!!...با چنان شدتی سرش رو میكوبید به نرده های كنار پارك كه به خدا من از ترس داشتم سكته میكردم و هر لحظه منتظر بودم مغزش بریزه بیرون...نمیدونی با چه مكافاتی تونستیم دستاش رو از نرده ها جدا كنیم!!!
به صورت مظلوم و معصوم امید كه خواب بود نگاه كردم و گفتم:مهشید نیومد این بچه رو آروم كنه؟
دخترعموی مادرم گفت:ولله ما اصلا"مهشید رو ندیدیم...!!! گویا فقط خود امید و لحظه ایی هم سعید اون رو دیدن و بعدش چند كلمه ایی با امید حرف زده...حالا چی به این بچه گفته كه اینجوری این طفل معصوم ریخته بهم خدا میدونه؟...به خدا من شرمنده ام بچه رو از شما به امانت گرفتم ولی به امام حسین اگه میدونستم این اتفاق براش میفته یك ثانیه هم تنهاش نمیذاشتم...
گفتم:این حرفا چیه...شما مقصر نیستی اتفاقیه كه افتاده...بازم خدا رو شكر كه شما اونجا بودین...
شهناز فنجان چایی رو همراه قندان جلوی من گذاشت و گفت:ولی آقا سیاوش شما رو به خدا امید رو پیش دكتر...
به میون حرف شهناز رفتم و گفتم: میشه خواهش كنم اینقدر این حرف رو تكرار نكنید؟
شهناز و مادرش دیگه سكوت كردن...
بعد خوردن چایی كه از روی بی میلی بود از اونها تشكر كردم و امید كه هنوز خواب بود رو در آغوش گرفتم و با كمك شهناز اون رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و پتویی رویش انداختم و بعد خداحافظی و تشكر مجدد از دخترعموی مادرم سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم.
ساعت نزدیك چهارونیم صبح بود كه به خونه رسیدم وامید رو روی تخت كنار خودم خوابوندم.
یك ساعتی طول كشید تا خودم هم به خواب برم...از دیدن صورت و پیشونی كبود امید اعصابم خرابتر از اونی كه فكرش رو میكردم شده بود!
از تصور اینكه مهشید باعث آزار روحی امید میشه حالتی از بهت بهم دست داده بود...
مهشید مادر واقعی امید بود اما هیچ بویی از خصلتهای مادرانه در خودش نداشت...
تظاهر به دوست داشتن امید میكرد اما حقیقت امر چیزی متفاوت تر از اصل رو به نمایش میگذاشت!
از به یاد آوردن اینكه مهشید با وقاحت تمام و انجام كارهایی كه در خور شخصیت هیچ مادری نیست اینطوری در ذهن امید تاثیر منفی گذاشته بود من رو كلافه میكرد...اما در نهایت به این نتیجه رسیدم كه وقتی مهشید برای همیشه از ایران بره و دیگه هیچ وقت سر راه امید سبز نشه مسلما" بچه ی من وضعیتش تغییر خواهد كرد...من آرامش امید رو در حذف حضور مهشید از زندگیش میدونستم و به این امر ایمان داشتم...
از شنیدن اینكه اشخاصی امید رو عصبی و به نوعی بیمار روانی تلقی میكردن تمام وجودم به خشم تبدیل میشد...
امید مریض نیست...سنی نداره كه كسی بتونه اسم بیمار روانی و عصبی روی اون بگذاره...فقط یادآوری خاطراتش اونهم با دیدن برخی چیزها یا حتی دیدن خود مهشید هست كه باعث بهم ریختگی لحظه ایی در اون میشه...این نمی تونه دلیل محكمی برای بیمار دونستن امید باشه!
صبح ساعت8نشده بود كه با زنگ ساعت بیدار شدم...وقتی دیدم امید كنارم نیست از روی تخت بلند و از اتاق خارج شدم.
امید توی هال روی یكی از راحتیها نشسته بود و در حال دیدن یك كارتون بود كه از سیستم پخش میشد!
با دیدن من لبخند كودكانه ی قشنگی به لب آورد و با صدایی بلند گفت:سهیلا جون...بابا بیدار شد...
با تعجب به امید نگاه كردم و بعد صدای سهیلا رو كه حالا از آشپزخانه خارج شده بود شنیدم كه گفت:كم كم میخواستم بیام بیدارت كنم...
حضور سهیلا در اون وقت صبح توی خونه ام با توجه به اتفاقات روز گذشته برام باور كردنی نبود!!!
به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:تو كی اومدی؟!!!...مگه نگفتی نمی تونی دیگه بیای تا وقتی كه مامانت از مكه برگرده؟
سهیلا در حینی كه فنجان چای من رو روی میز میگذاشت گفت:آره...هنوزم همین رو میگم...دیشب تا صبح خوابم نبرد...ولی صبح ساعت7اومدم جلوی درب خونه یك تك زنگ كوتاه زدم چون فكر میكردم باید بیدار باشی...اومده بودم بهت بگم امید رو از خونه ی فامیلتون كه آوردی یه وقت توی این خونه تنها نگذاریش یا با خودت این طرف اون طرف نكشونی ببریش...اومده بودم بگم كه بیاریش خونه ی من...تا وقتی كار داری و شركت هستی خودم مراقبشم...بعد دیدم بلافاصله درب حیاط باز شد!...نمی خواستم بیام داخل خواستم دوباره زنگ بزنم كه امید از درب هال دوید بیرون...بعدشم كه خوب معلومه...اومدم داخل دیدم خوابی...صبحانه ی امید رو آماده كردم منتظر شدم بیدار بشی بعد كه میخوای بری شركت منم امید رو ببرم خونه ی خودم...
تمام مدتی كه سهیلا حرف میزد با تمام وجودم از حضورش و صداش و رفتارش همه و همه لذت میبردم...خدایا من با این دریای محبت چیكار میتونستم بكنم؟...سهیلا نسبت به امید درست احساس و محبت مادرانه ایی از خودش بروز میداد كه مهشید هیچ وقت چنین كششی رو به فرزندش نداشته!
توی همون آشپزخانه آبی به صورتم زدم و با دستمال تمیزی كه سهیلا بهم داد صورتم رو خشك كردم وكمی صبحانه خوردم...با اینكه از حضور سهیلا بی نهایت خوشحال شده بودم اما میل و اشتهایی به صبحانه نداشتم كه دلیلش می توسنت خستگی جسمی و فكری و بیخوابیم از شب گذشته باشه.
وقتی صبحانه میخوردم سهیلا صندلی رو به روی من رو عقب كشید و نشست و بعد از لحظاتی با صدایی آهسته گفت:سیاوش صورت امید چی شده؟...از خودش نپرسیدم ولی مطمئنم علت خوبی نمیتونه داشته باشه!
نگاهی به سهیلا كردم كه باعث شد حرفش رو ادامه نده!
شاید هم بی اراده از یادآوری اینكه دیشب شهناز در لا به لای صحبتهاش اشاره داشت امید بیمار روانیه صورتم چنان به خشم نشسته بود كه باعث شد سهیلا لحظاتی سكوت كنه!
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم:دیشب رفته بودن پارك...اونجا این اتفاق افتاده...
سهیلا نگاه عمیقی به من كرد و سپس از روی صندلی بلند شد و ظروف صبحانه رو از روی میز جمع كرد...بار دیگه با صدایی آهسته گفت:سیاوش...اگه عاشقت نبودم دركت نمیكردم...اما حالا كه واقعا عاشقتم می تونم به خوبی بفهمم كه عصبانیت تو در پاسخ به سوال من دلیل خیلی محكمی میتونه داشته باشه...این كبودی كه روی پیشونی امید هست نمی تونه در اثر یك سهل انگاری ساده توی پارك اتفاق افتاده باشه...من به خوبی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی برای امید افتاده...ولی مشكل اینجاس كه تو هیچ وقت نخواستی یعنی بهم اجازه ندادی حرفی بزنم...
سهیلا مشغول شستن ظروف صبحانه شده بود...
به طرفش رفتم و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم نگهش داشتم وبا كلافگی گفتم:چی میخوای بگی؟
سهیلا شیر آب رو بست و به چشمهای من خیره شد و گفت:هیچی...تا وقتی كه تو نخوای درست حقیقت رو بشنوی نمی تونم حرفی بزنم...فقط بدون كه من بی نهایت نگران امیدم...فقط همین...
- امید نیاز به نگرانی كسی نداره...اون بچه اس و یه بچه ممكنه هر واكنشی داشته باشه و هزار و یك بچگی هم بكنه...اون به دل سوختن و نگرانی كسی احتیاج نداره...اون فقط محبت مادرانه میخواد كه نمیدونم چطوری اما تو داری این محبت رو بهش میكنی...اون فقط كمبود محبت مادری داره...پس سیرابش كن...فقط همین...
- ولی سیاوش این كافی نیست...تو باید...
دستم رو به آرومی روی لبهای سهیلا گذاشتم و گفتم:بسه...امید توی پارك این اتفاق براش افتاده و اصلا هم ربطی نداره كه تو بخوای دوباره بگی اون رو ببرم پیش یه روانپزشك یا روانشناس...ببین سهیلا...امید فقط توجه و مجبت مادرانه میخواد...همین و بس.
سهیلا با حركت سر حرف من رو تایید كرد و دوباره مشغول شستن باقی ظرفها شد.
از آشپزخانه كه خارج میشدم به سهیلا گفتم تا نیم ساعت دیگه خودش و امید حاضر باشن تا وقتی میخوام برم شركت سر راهم اون دو تا رو هم به خونه ی سهیلا برسونم.
تقریبا یك ساعت بعد كه سهیلا و امید رو جلوی درب آپارتمان سهیلا پیاده كردم امید از شدت شوق كودكانه روی پا بند نبود و دائم دست سهیلا رو كه در دست داشت می كشید و میخواست هر چه زودتر همراه اون وارد خونه بشه!
در ضمنی كه ماشین رو آماده ی حركت میكردم به سهیلا گفتم اگه مشكلی پیش اومد یا كارم داشت سریع تماس بگیره خودم رو می رسونم.
سهیلا لبخندی زد و گفت:واقعیتش سیاوش من شماره تلفن خونه و موبایل و شركتت رو روی یه كاغذ نوشته بودم ولی گم كردم...الان هیچ شماره ایی از تو ندارم...امروز صبحم اگه شماره ات رو داشتم كه نمی اومدم خونه ات...تلفنی بهت میگفتم كه امید رو بیاری پیشم ولی خوب شماره ات رو گم كرده بودم...
در حالیكه شماره ی موبایل و شركت و خونه رو روی ورقی یادداشت میكردم خندیدم و گفتم:هیچ وقت فكر نمیكردم روزی از شلختگی كسی اینقدر خوشحال بشم...
سهیلا اخم زیبایی به صورت آورد كه جذابیتش رو صد چندان كرد و گفت:من شلخته نیستم...توی اسباب كشی نمیدونم اون ورق رو كجا گذاشتم...
دوباره خندیدم و گفتم:به هر حال من میگم این یه نوع شلختگی محسوب میشه...و چقدر لذت داشت كه این حواس پرتی و شلختگی باعث شد امروز صبح وقتی بیدار شدم بازم سهیلای خودم رو توی خونه ام دیدم...
امید كه حالا جلوی درب حیاط ایستاده بود با اعتراضی كودكانه رو به من گفت:بابا...برو دیگه...
از سهیلا و امید خداحافظی و به سمت شركت حركت كردم.
غروب وقتی كارم توی شركت تموم شد سامسونتم رو برداشتم و زمانیكه قصد خروج از اتاق رو كرده بودم درب اتاق باز شد و مسعود اومد داخل!
نگاه هر دوی ما برای لحظاتی به روی هم ثابت شد...در همون چند لحظه تا عمق نگاهش رو میتونستم حدس بزنم...مسعود از نرفتن سهیلا به شیراز خبردار شده بود!
درب اتاق رو بست و بعد به سمت پنجره ی مشرف به خیابان رفت و كمی به چشم انداز دود گرفته ی تهران نگاه كرد و سپس صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:تو نگذاشتی بره شیراز...درسته؟
سامسونت رو روی میز گذاشتم و به لبه ی میز تكیه دادم و گفتم:آره...ببین مسعود بین من و سهیلا اتفاقی افتاده كه خودم باید حلش كنم...تو گفتی مادر من به سهیلا اون حرفا رو زده قبول...اما سهیلا میخواد با من ازدواج كنه...تو میگی مادرش مخالفت میكنه اینم باشه قبول...اما سهیلا خودش به من علاقه داره...من16سال از سهیلا بزرگترم و زندگی اولم موفق نبوده و الانم یه پسر8ساله دارم باشه اینم قبول دارم...اما خود سهیلا...
مسعود عصبی و با فریاد گفت:اه...زهرمارو اما اما اما...سیاوش تو اصلا متوجه واقعیت اتفاقی كه بین تو وسهیلا افتاده هستی؟
- به تو مربوط نیست...
- سیاوش اگه مادرش از مكه برگرده و از قضیه بو ببره میدونی چه اتفاقاتی ممكنه بیفته؟
- خفه شو مسعود...گفتم به تو مربوط نیست...قرار هم نیست مادرش بویی از قضیه ببره...
- چه جالب...یعنی میخوای به ظاهر یه مرد مظلوم و شكسته خورده و در عین حال پاك و وارسته بری خواستگاریش...آره؟
- تو مشكلی داری اگه من اینطوری برم خواستگاریش؟
- بحث سر اینه كه اگه مادرش مخالفت كنه اون وقت میخوای چی بگی؟...هان؟...میخوای چی بهش بگی؟...بگی ببخشید شما چه راضی باشی چه بناشی بنده قبلا دخل دخترت رو آوردم و به اندازه ی كافی شب تا صبح با دخترتون وقتم رو پر كردم حالا هم مجبوری رضایت بدهی اگرم ندهی كه خوب جهنم یه زن خیابونی به آمار زنهای خیابونی تهران اضافه میشه...
عصبی شدم و بی اراده از میز فاصله گرفتم و به سمت مسعود رفتم و بار دیگه درگیری بین من و مسعود شروع شد!
تا به خودم بیام دیدم خانم افشار به همراه دو نگهبان شركت سراسیمه وارد دفتر شدن...و بعد من و مسعود رو كه به شدت با هم درگیر شده بودیم از هم جدا كردن!
مسعود با فریاد گفت:سیاوش تو عقلت رو از دست دادی...داری با آبروی خودت بازی میكنی...چرا نگذاشتی سهیلا شرش رو كم كنه؟...
- خفه شو مسعود...دهنت رو ببند...دارم با آبروی خودم بازی میكنم خوب چرا تو ناراحتی؟...
به اشاره ی من دو نگهبان شركت دستهای مسعود رو رها كردن و مسعود در ضمنی كه سعی داشت لباسش رو مرتب كنه گفت:سیاوش اومدم فقط خبری رو بهت بدهم...اونم اینه كه دیشب من حال مساعدی نداشتم مادر سهیلا هم از شانس مزخرف من توی اون شرایط با موبایلم تماس گرفت...به قول خودش دلنگران دخترش شده بود و چون سهیلا تماسی باهاش نگرفته بوده و اونم به سهیلا دسترسی نداشته...
به مسعود اشاره كردم فعلا حرفش رو ادامه نده و بعد از خانم افشار و دو نگهبان خواستم اتاق رو ترك كنن...
نگهبانها و خانم افشار با تردید و نگرانی در حالیكه به من و مسعود نگاه میكردن اتاق رو ترك و درب اتاق رو هم بستن.
دوباره به مسعود نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:خوب...حالا بگو...دیشب چه غلطی كردی؟...به قول خودت توی عالم مستی چی به مادر بدبخت سهیلا گفتی؟
مسعود یك دستش رو لای موهاش كرد و بعد سیگاری آتش زد و گفت:خودمم نمیدونم چه زری زدم...فقط این رو میدونم اونقدر خراب كاری كردم كه امروز از صبح تا الان سیصد بار به موبایلم زنگ زده...ولی جواب ندادم...الان رفتم خونه دیدم چندین بار هم به خونه ام زنگ زده و هر بارم كلی گریه كرده و پیغام گذاشته...از حرفها و پیغامهایی كه گذاشته بود فهمیدم از همه چی باخبر شده...همه و همه هم ناشی از حرفهایی بوده كه من در عالم بد مستی بهش دیشب گفتم...
وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود.......
ادامه دارد...
--------------------------------------------------------------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند همتی ماندگار افتخاری پایدار

lg123
13-02-2011, 16:17
برای سلامتی دوستم دعا کنید :40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت سی و نهم
--------------------------------------------

وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود...
مسعود روی یكی از مبلهای كنار اتاق نشست.
نگاهش كردم...نمیدونستم چی باید بهش بگم!
مادرسهیلا از ماجرا باخبر شده بود و این درست برخلاف اونی بود كه سهیلا می خواست!
از روی صندلی بلند شدم و سامسونتم رو برداشتم و رو كردم به مسعود و گفتم:بلند شو بریم.
- كجا؟
- خفه شو...فقط بلند شو بریم.
مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و به همراه من از شركت خارج شد.
جلوی درب خروجی شركت لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...میتونستم ناراحتیش رو از دهن لقی كه كرده بود كاملا"حس كنم اما این فایده ایی به حال و وضعیت پیش اومده نداشت!
گفتم:مسعود...گندی كه زدی بر خلاف میل سهیلا بوده...اون به هیچ وجه دلش نمی خواست مادرش از این قضیه مطلع بشه...حالا هم سوار ماشینت شو و دنبال من بیا و خودت همه چیز رو بهش بگو.
- سیاوش...خودت میدونی كه من اصلا قصدم این نبوده كه تو و سهیلا رو پیش مادرش...
- دهنت رو ببند...هر توضیحی داری بیا به خود سهیلا بگو.
مسعود كلافه و عصبی سوئیچش رو از جیبش درآورد و به سمت ماشینش رفت و منهم سوار ماشین خودم شدم.
تقریبا"نیم ساعت بعد جلوی درب حیاط آپارتمان ماشین رو متوقف كردم و چند لحظه بعد هم مسعود رسید.
وقتی از ماشین پیاده شدم از نرده های درب حیاط دیدم امید مشغول توپ بازی توی حیاط است و اونقدر سرگرم بازی بود كه متوجه ی اومدن من و حضورم در بیرون حیاط نشد!
مسعود وقتی از ماشینش پیاده شد نگرانی و تردیدش برای همراه شدن من كاملا در چهره اش مشهود بود!
جلوی درب حیاط وقتی زنگ واحد سهیلا رو فشار دادم مسعود با دیدن امید در حیاط رو كرد به من و گفت:امیدم كه اینجاس!!!
- آره...نمی تونستم تنها توی خونه بگذارمش.
صدای سهیلا از اف.اف به گوش رسید و وقتی فهمید من پشت درب هستم بلافاصله درب حیاط رو باز كرد.
با باز شدن درب امید دست از بازی كشید و به محض اینكه من و مسعود رو دید سلام كوتاهی كرد و بعد با اعتراض گفت:بابا من خونه نمیام...میخوام اینجا پیش سهیلا جون باشم.
لبخندی زدم و گفتم:یعنی من رو دیگه تنها میگذاری...آره؟
مسعود كه همیشه علاقه ی خاصی به امید داشت قدمی به سمت او برداشت و بلافاصله متوجه كبودی روی پیشونی و صورت امید شد و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:سر و صورت این بچه چی شده؟!!!!
امید با شنیدن این سوال سریع پاسخ داد:هیچی...رفته بودیم دیشب پارك...سرم خورد به نرده ها...
برای لحظاتی دلم به حال امید سوخت اونقدر كه حس كردم از درون قلبم فشرده شد...امید با تمام كودكی كه داشت غرورش مثال نیافتنی بود!
مسعود به طرف امید رفت و طبق معمول همیشه بسته ی بزرگ شكلات كاكائویی از جیبش بیرون آورد و به دست امید داد و سپس اون رو در آغوش گرفت و سه تایی از پله ها بالا رفتیم.
جلوی درب هال سهیلا ایستاده بود و انتظار می كشید...وقتی مسعود رو دید در ابتدا تعجب كرد و بعد از سلام و احوالپرسی كوتاه همگی به داخل خونه رفتیم.
امید در حینی كه با مسعود گرم صحبت بود دائم صحبتش رو قطع و به من یادآوری میكرد كه همراه من به منزل برنمیگرده!
سهیلا با سینی چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه نگاهش بسیار كنجكاو بود با اشاره از من پرسید مسعود چرا اومده؟
نمی تونستم پاسخی به سهیلا بدهم فقط با حركت سر و دست بهش اشاره كردم كه صبر كنه.
امید در همون چند دقیقه كه در آغوش مسعود بود كلی حرف برای تعریف داشت و از اینكه در اون روز به همراه سهیلا برای خرید از خونه خارج شده و سهیلا ضمن خرید میوه و نان اون رو هم به مركز خرید دیگه ایی برده و چند كتاب و دو بازی فكری برای او خریده بی نهایت اظهار خوشحالی میكرد و بعد با اصرار دست مسعود رو كشید و از روی راحتی اون رو بلند كرد و به همراه خود به یكی از اتاق خوابها برد تا اون بازی مورد علاقه اش كه ساخت ماكت یك قصر بود و از صبح تا بعدازظهر خودش اونها رو قیچی و بهم چسبونده به مسعود نشون بده.
وقتی مسعود به همراه امید هال رو ترك و به اتاق رفتن سهیلا رو به من گفت:سیاوش...اتفاقی افتاده؟!!!...قیافه ی مسعود خیلی نگران به نظر میرسه!!!...اولش فكر كردم میخواد با من دعوا كنه كه چرا نرفتم شیراز ولی مثل اینكه...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:سهیلا واقعیتش اینه كه دیشب مسعود یه خرابكاری كرده كه مطمئنم برخلاف میل تو بعضی چیزها تغییر خواهد كرد....
سهیلا كه چشماش از تعجب گشاد شده بود لحظاتی به من نگاه كرد و گفت:یعنی چی؟!!!
- ببین...دیشب این احمق حسابی مشروب خورده و اصلا حال درستی نداشته...توی اون موقع كه من اومدم فرودگاه و داشتم تو رو راضی میكردم كه شیراز نری مثل اینكه مادرت با مسعود تماس گرفته...
- خوب؟!!!
- خوب كه خوب دیگه...اونچه رو كه تو دوست نداشتی مادرت بفهمه حالا فهمیده...
- وای...
- ببین سهیلا...مسعود اصلا" حالش خوب نبوده...مطمئنم اگه توی شرایط عادی بود امكان نداشت این افتضاح رو به بار بیاره.
در فاصله ایی بسیار كوتاه تمام صورت سهیلا از اشك خیس شد و بعد با عصبانیتی كه اصلا" از اون تا حالا ندیده بودم با صدایی بلند گفت:توی حال خودش نبوده؟!!!...مسعود توی حال خودش نبوده؟!!!...امكان نداره...من مطمئنم اون از روی عمد این كار رو كرده...
و بعد از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی رفت كه مسعود و امید در اون بودن.
سریع از جا بلند شدم و به طرفش رفتم وقبل از رسیدنش به درب اتاق بازوش رو گرفتم و گفتم:سهیلا...شرایط شب پیش مسعود رو من میدونم...اون واقعا" وقتی مشروب میخوره حد و اندازه ایی برای خودش قائل نیست.
سهیلا دستش رو از دستم بیرون آورد و با عصبانیت گفت:ولم كن سیاوش...این كثافت از قصد این كارو كرده...گفته بود نمیگذارم با سیاوش ازدواج كنی ولی فكرشم نمیكردم اینقدر احمق باشه كه به مادرمم رحم نكنه...مامانم با هزار بدبختی سفر مكه اش رو جور كرده بود...كلی شوق داشت...لااقل میگذاشت برگرده بعد این فضولی رو میكرد نه اینكه حالا زیارت رو كوفت اون بدبخت هم بكنه...
سهیلا به شدت عصبی شده بود و گریه تمام صورتش رو به اشك نشونده بود.
بار دیگه خواست به سمت اتاق بره كه دوباره دستش رو گرفتم و در پناه آغوشم نگهش داشتم.
گریه ی سهیلا با ناله همراه شد و دائم تكرار میكرد:مسعود ازت متنفرم...مسعود چرا؟...چرا مسعود تو اینقدر آشغالی...مسعود لااقل میگذاشتی از مكه برگرده بعد...
درب اتاق باز شد و امید با تعجب به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد خیره و خارج شد...پشت سر امید مسعود هم بیرون اومد و روی یكی از راحتیهای هال نشست.
امید كنار من و سهیلا ایستاد و گفت:سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!
از امید خواستم به همون اتاقی كه ماكتش در اون بود برده و بقیه ی ماكت رو تكمیل كنه تا سهیلا كمی آروم بشه...
ولی امید با نگاهی نگران به سهیلا چشم دوخته بود.
سهیلا از من فاصله گرفت و در حالیكه هنوز اشك می ریخت صورت امید رو بوسید و از اون خواست به همون اتاق بره تا خودش با مسعود صحبت كنه.
امید با خشم به مسعود و سپس به من نگاه كرد و با عصبانیت به اتاق رفت و درب رو محكم بهم كوبید!
همراه سهیلا به هال برگشتم و هر كدوم روی راحتی دور از هم نشستیم.
سهیلا سرش رو به یك دست تكیه داده بود و قطرات اشك یكی پس از دیگری به روی گونه های زیباش به رقص در اومده بودن!
هر اشكی رو كه پاك میكرد لحظه ایی بیش طول نمیكشید كه قطراتی دیگه مهمان اون صورت دلنشینش میشدند...
دیدن این حالت از او برای من شدیدا" ناراحت كننده شده بود!
مسعود با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سهیلا به قرآن خودمم نمیدونم چی گفتم...اصلا"قصدم خراب كردن اوضاع شما دو تا یا خراب كردن سفر مادرت نبوده...شاید بعضی اوقات توی عصبانیت یه حرفی هم به تو زده باشم ولی به جون خودم به مرگ مادرم هیچ وقت فكرشم نمیكردم توی عالم مستی اوضاع رو اینطوری بهم بریزم...ولی خوب چیكار كنم؟...حرفی رو كه نباید بزنم رو زدم...به خدا از صبح تا الان جرات نكردم دیگه با مادرت تلفنی حرف بزنم...میدونم چقدر نگرانش كردم چقدر باعث تلخی سفرش شدم همه رو میدونم اما خوب چیكار كنم؟...كاری كه نباید بشه حرفی كه نباید زده بشه شده...
سهیلا با گریه گفت:برای خودم فقط نگران نیستم...حالا دیگه نگران سیاوشم هستم...مامان ممكنه با خود من به طور مستقیم برخورد آنچنان بدی هم نكنه گرچه كه اینم بعید میدونم اما مطمئنم با سیاوش رفتار درستی نمیتونه داشته باشه...
رو كردم به سهیلا و گفتم:تو اگه نگران برخورد مادرت با من هستی اینو بدون كه من خودم رو آماده ی هر برخوردی با مادرت كردم...مادرت حق داره...هر چی هم به من بگه حق داره...تو نگران من نباش من خودم رو آماده كردم...تو اونقدر برای من ارزش داری كه بدتر از اینهاشم تحمل میكنم...فقط مسئله ی اصلی اینجا اینه نه تنها ما كه خود مسعودم دقیق نمیدونه چی به مادرت گفته...اگه میدونستیم مطلب رو چطوری به مادرت گفته شاید وضعیت بهتر بود...
مسعود با كلافگی سرش رو بین دو دست كه از آرنج به روی زانوانش گذاشته بود گرفت و گفت:خاك بر سر من كنن كه اگه اون مشروب لعنتی رو نخورده بودم الان...
رو كردم به مسعود و گفتم:بسه دیگه...به جای این حرفا بگو ببینم پیغامهایی كه مادرسهیلا تلفنی برات گذاشته چی بوده؟
- چیز خاصی نمی گفت...فقط گریه میكرد و میگفت كه نمی تونه باور كنه و همه اش تكرار میكرد كه من جواب تلفن رو بدهم وبگم كه دروغ گفتم و شوخی كردم...
سهیلا گریه اش شدت بیشتری گرفت و گفت:خدایا...من جواب مامان رو چی باید بدهم؟
به سهیلا گفتم:دقیقا چند روز دیگه مادرت برمیگرده؟
سهیلا كه سعی داشت اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهاش خارج میشد رو پاك كنه گفت:با حساب آخرین تماسی كه باهاش داشتم و تاریخی كه بهم گفت باید هفت روز دیگه برگرده اما ساعت رسیدنش به ایران رو نمیدونم...یعنی خودشم اون موقع دقیق نمیدونست پروازشون به ایران چه ساعتی انجام میشه و قرار بود توی تماس بعدی از رئیس كاروان سوال كنه و به من بگه...
- خیلی خوب...با این وضعیت كه فكر نمیكنم مادرت فعلا بخواد با تو تلفنی حرف بزنه...پس بهتره مسعود بره خونه ی خودش تا اگه احیانا مادرت تماس دوباره ایی گرفت هم جواب تماسهای اون بنده خدا رو بده هم ساعت ورودش رو به ایران بپرسه تا بدونیم چه ساعتی باید بریم دنبالش اگرم به موبایل مسعود زنگ زد كه بازم مسعود باید جواب تماسش رو بده...الانم با گریه ی تو هیچی درست نمیشه...مسبب اصلی اینهمه ناراحتی منم و پای همه چی هم ایستادم...حالا این وسط مسعود خواسته یا ناخواسته با كاری كه كرده فقط وقوع اتفاقات بدی رو كه ممكنه پیش رو داشته باشم رو كمی جلو انداخته...اونم مشكلی نیست پاش وایسادم...فقط نمیخوام اینجوری اشك بریزی...جلوی مسعود دارم میگم به خودتم بارها و بارها گفتم با توجه به اینكه در ازدواجت با من شكی نداری حاضرم هر كاری بكنم و هر توهینی هم كه مادرت بهم بكنه به جون میخرم چون سزاوارشم...
مسعود ناراحت و كلافه بلند شد و گفت:سیاوش به مرگ خودم نمی خواستم برای تو مشكلی پیش بیارم...
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:من مدتهاست كه بدون مشكل نیستم...این رو هیشكی ندونه تو یكی خوب میدونی...الانم میخوام برم بیمارستان مامان رو ببینم امروز اصلا وقت نكردم برم دیدنش...
مسعود نگاهی به من كرد و گفت:منم میام میخوام خانم صیفی رو ببینم.
با تمسخر بهش گفتم:دیروز به اندازه كافی دیدیش...از دیروز تا الان بركات وجودت عجیب داره توی زندگیم نزول میكنه...خواهشا ایندفعه دست از همراهی من بردار...
به طرف سهیلا رفتم و او هم بلند شد...نگاهش كردم و گفتم:اومده بودم دنبال امید ولی مثل اینكه امشب بردنش از اینجا محاله...اشكات رو پاك كن...فعلا"نگران چیزی نباش...باید صبر كنیم تا مادرت بیاد ببینیم چی میشه...
وقتی به قصد عیادت مامان خونه رو ترك میكردم سهیلا همچنان كه هنوز اشك میریخت تا جلوی درب هال دنبالم اومد...جلوی درب امید رو كه حالا از اتاق بیرون اومده و كنار سهیلا ایستاده بود بوسیدم و سفارشهای لازم رو بهش كردم و در نهایت از اینكه اون رو همراه خودم نمیبردم چشمهاش از خوشحالی می درخشید!
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!

ادامه دارد.........

--------------------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Traceur
15-02-2011, 07:14
درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

هم اکـــنون نیازمند یاری سبزتــان هستیم (دعـــا برای دوست عــزیز ALI-17 ):11:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهــــــــلم
--------------------------------------------
مسعود هم به همراه من از خونه خارج شد اما دیگه به عیادت مامان نیومد و به خونه ی خودش رفت.
جلوی درب كه خداحافظی كرد با سردی بی سابقه ایی پاسخش رو دادم...از دستش دلگیر بودم...مسعود در كمتر از24ساعت یعنی درست از دیروز بعدازظهر تا همون موقع به اندازه ی تمام عمر دوستیمون به من فشار عصبی وارد كرده بود...اما چهره ی ناراحت مسعود گویای پشیمونی او بود ولی این احساس او در حال حاضر به درد من نمیخورد...من حالا در شرایطی قرار گرفته بودم كه باید از نظر روحی خودم رو برای آخر همون هفته آماده میكردم...چرا كه جمعه مادر سهیلا برمیگشت!
وقتی سوار ماشین شدم اصلا" نفهمیدم مسیر رو تا بیمارستان چطوری طی كردم!
تمام طول مسیر به این فكر میكردم كه چرا اینقدر چقدر مشكلات با زندگی من گره میخوره!...به این نتیجه رسیدم كه گویا خدا از اینكه من در رنج و عذاب باشم لذت میبره وگرنه چه دلیل دیگه ایی می تونست داشته باشه؟
توی زندگیم همیشه سعی كرده بودم به عناوین مختلف دست دیگران رو بگیرم اما هیچ وقت دست یاریگری رو برای خودم ندیده بودم!
قبول داشتم كه با اتفاق پیش اومده بین خودم و سهیلا شاید بزرگترین گناه زندگیم رو مرتكب شدم اما مستحق اینهمه عذاب نبودم...من كه سهیلا رو نمیخواستم رهاش كنم...من با تمام وجودم دوستش داشتم و طعم عاشقی رو به معنی واقعی داشتم احساس میكردم و با توجه به اینكه سهیلا هم من رو دوست داشت قصد و نیت بدی نسبت بهش نداشتم و در اینكه اون رو به عقد خودم در بیارم مصمم بودم اما حالا در اینكه مادرش با من چه برخوردی خواهد كرد دچار سردرگمی بی اندازه ایی شده بودم كه حدی برای اون نمیشد تصور كرد!
زمانیكه وارد پاركینگ بیمارستان شدم بعد از پارك ماشین با اینكه از وقت ملاقات چند ساعتی گذشته بود مثل همیشه با پرداخت پولی اندك به نگهبان و یكی دو نفر دیگه به راحتی تونستم وارد بخش مربوطه بشم و سپس به اتاق مامان رفتم.
مامان به محض دیدن من با دلخوری پرسید كه چرا ساعت ملاقات در بیمارستان نبودم و از اونجایی كه عده ایی از اقوام برای ملاقاتش اومده بودن از نبودن من در ساعت ملاقات دلخور بود!
پاسخ حرفها و گلایه های مامان رو ندادم و بدون اینكه حرفی بزنم روی مبل كنار دیوار اتاق نشستم و به او نگاه كردم.
حسابی كه حرفهاش رو زد سپس برای لحظاتی سكوت كرد و به من خیره شد.
حال ظاهریش به نظر مساعدتر از روز قبل بود...وقتی به دستگاه كاردیوگرافی كنارتختش نگاه كردم متوجه شدم ضربان و فشارخونش هم تنظیم شده...
نگاهم رو از دستگاه به سمت پنجره معطوف كردم...مامان كه دید سكوت من طولانی تر از حد معمول شده گفت:امید حالش چطوره؟كجاس؟
دوباره به مامان نگاه كردم و گفتم:پیش سهیلاست.
مامان اخمی به چهره آورد و گفت:مگه سهیلا هنوز توی خونه اس؟
- نخیر...طبق خواست شما از خونه رفته.
- سیاوش ناراحت نشو...اگه گفتم بره به خاطر اینه كه صلاح در همین بود...
- جدی؟...اینكه بهش گفتی دیدت به اون دیگه مثل سابق نیست و به چشم یه دختر خیابونی نگاهش میكنی هم صلاح بوده؟
گره ابروانش باز شد و كمی به فكر فرو رفت و سپس گفت:قصد بدی نداشتم...
- جدی؟!!!...چقدر جالب...علنا" بهش بدترین حرف رو زدی و گفتی اگه به موندنش توی خونه ی من ادامه بده هیچ فرقی با زنهای بدكاره نداره اون وقت میگی قصد بدی نداشتی؟...مامان شما مهشید رو دیده بودی از همه چیزشم خبرداشتی ولی هیچ وقت بهش توهینی نكردی...حتی وقتی گاهی من عصبی میشدم و حرفی میزدم با من بحث میكردی كه حق ندارم توهین كنم و چه میدونم غیبت و تهمت از گناهان كبیره اس...حالا چی شد كه سهیلا ی بیچاره این دختری كه با تمام پاكدامنی و محبتی كه داره و پا به زندگی من گذاشته رو به این راحتی لهش كردی؟...میدونی مامان باورش برام سخته كه كسی مثل شما بخواد حالا با حرفاش و رفتارش نه تنها مشكل من رو حل نكنه كه گره روی گره های زندگیمم بزنه...از دیروز تا الان تمام اعصاب من بهم ریخته اونهم فقط به خاطر اینكه شما نمیدونم با چه فكری اینطوری همه چیز رو بهم ریختی...قبول دارم كه كار درستی نكردم اما من قصد ازدواج با سهیلا رو دارم ولی كاری كه شما و مسعود كردین خواسته یا ناخواسته حالا چنان همه چیز رو بهم ریختین كه واقعا نمیدونم چی قراره برام پیش بیاد...
- سیاوش...رفتن سهیلا از خونه ی تو اگرم قصدت ازدواج باشه و اون دختره هم واقعا به قول خودت بی هیچ مقصود و هدف سوئی وارد زندگیت نشده باشه پس همیشگی نیست...دیگه این حرفها چیه میزنی؟...مگه نگفتی كه دختره خواسته مادرش از مكه برگرده بعد عقد كنید خوب حالا وظیفه ی هر دوی شماست كه صبر كنید دیگه...
- سهیلا نمیخواست ماردش از قضیه باخبر بشه اما حالا به خاطر اتفاقاتی كه از دیروز تا الان افتاده ممكنه خیلی چیزها تغییر كنه...
- یعنی چی؟!!!...مادرش خیلی هم دلش بخواد كه دخترش همسر مردی مثل تو بشه...
- بس كن مامان...خودتم خوب میدونی كه من در شرایط عادی گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم...اما مسئله اینه كه مادرش از خواستگاری باید خبردار میشد نه از اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده...هیچ میدونی اگه مادرش بخواد میتونه به راحتی آب خوردن با آبروی من بازی كنه؟...شما چی فكر كردی؟...اصلا" به موقعیت من سر سوزنی فكر كردی؟...بعید میدونم...فقط یك مشت افكار پوچ مذهبی تموم ذهنت رو پر كرده كه به اصطلاح چون سهیلا محرم من نیست نباید در خونه ی من باشه غافل از اینكه با حكمی كه به اسم مذهب صادر كردی حالا شرایط رو جوری تغییر دادی كه بعید نیست پسرت هفته ی دیگه به سادگی تمام با شكایت مادر سهیلا حیثیت و آبروی اجتماعیش در كمتر از یك روز بر باد بره...
- یعنی چی؟!!!...تو كه میگی سهیلا راضیه و خودشم میخواد با تو ازدواج كنه...پس دیگه شكایت مادرش چه معنی داره این وسط؟!!!...واضح حرف بزن ببینم...
نیشخندی به لب آوردم و از روی مبل بلند شدم و جلوی پنجره ایستادم و به منظره ی غمزده ی محوطه ی بیمارستان چشم دوختم و گفتم:بله...سهیلا راضی به ازدواج با منه ولی مادرش چی؟...اگه تا قبل از اینكه سهیلا مادرش رو قانع كنه اون دست به شكایت ببره تا بیام قضیه رو به نفع خودم تموم كنم میدونی چه فاجعه ایی در انتظار من و حیثیت شغلی منه؟...میدونی با بازداشت من امید چه ضربه ایی میخوره؟...میتونی حدس بزنی وقتی جراید اخبار مربوط به من رو چاپ كنن كه مثلا فلانی به علت شكایت در چه موردی كارش به بازداشت و دادگاه رسیده چه حیثیتی از من رفته؟...میدونی چقدر زمان میبره تا سهیلا بتونه ثابت كنه حتی با وجود اتفاقی كه افتاده خودش حالا تمایل به ازدواج با من داره چی از من باقی مونده؟!!!...اصلا" به این چیزها فكر كردی؟...مامان شما و مسعود در اوج ناباوریم دارین زنده به گورم میكنید...ای كاش فقط لحظه ایی...فقط یك لحظه به منم فكر كرده بودین بعد اون حرفها رو میزدین و اون تصمیم رو میگرفتین...خدایا من برم مشكلاتم رو به كی بگم آخه؟
- یعنی واقعا" ممكنه مادر سهیلا از تو شكایت كنه؟!!!!
خنده ی تلخی كردم و گفتم:وقتی مادرم به من رحم نكرد و فقط به افكار مذهبی خودش فكر كرد چطور میتونم شكایت مادر سهیلا رو غیر ممكن بدونم؟...هان؟!!!...تمام خفت و خواری كه مهشید به روح و روان و زندگیم وارد كرد رو اول به خاطر امید و بعد به خاطر موقعیت اجتماعی خودم سرپوش روشون گذاشتم ولی نمیدونستم چه بخوام چه نخوام تقدیر این شده كه شخصیت اجتماعی و حیثیت فردیم باید بر باد بره...اما باور اینكه مسبب اصلی این قضیه مادر و دوست صمیمی من باشن برام كشنده تر از بی آبرو شدن شده...
مامان سكوت كرده و با حالتی از نگرانی و ناباوری به نقطه ایی خیره بود.
به طرفش رفتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:حالا كه كار خودت رو كردی اما بازم محتاج به دعاهاتم...از همون خدایی كه خودت قبولش داری و به خاطر مذهبی كه بهش اعتقاد داری بخواه كه پسرت رو نجات بده...فقط همین.
برگشتم به سمت درب اتاق...هنوز خارج نشده بودم كه مامان گفت:سیاوش...اگه تا این حد احتمال اینكه مادر سهیلا واقعا" دست به شكایت ببره هست بهتره تا قبل از هر اتفاقی هر چه زودتر سهیلا رو راضی كنی و برین عقدش كنی...اینطوری فكر میكنم دیگه مادرش نمی تونه شكایتی هم از دستت بكنه...
از شنیدن این حرف تمام بدنم داغ شد...حس میكردم ریا و تزویر در پشت مذهب چه قالب خوبی به خودش میتونه بگیره!!!
برگشتم و از همون جلوی درب به مامان نگاه كردم و گفتم:حالا كه حس كردی پسرت در یك خطر جدی قرار گرفته دست به ترفند زدنت شروع شد...آره؟...توی این شرایط دیگه به نظرت سهیلا یه دختر خیابونی نیست؟...نه؟...منم میتونم با عقد سهیلا به قول شما روی خطایی كه كردم سرپوش بگذارم و دست مادرشم توی پوست گردو بره؟...آره؟...نخیر مادرمن پسر جنابعالی كه بنده باشم وظیفه داره صبر كنه تا مادرهمون دختری كه شما دیشب یه دختر هرزه ی خیابونی خوندیش برگرده تا با رضایت قلبی اون دخترش رو عقد كنه...اگرم رضایت نده كه باید پیه همه چیز از بی آبرویی و بی حیثیتی گرفته تا نابودی كامل به جون بخرم...مگه شما همیشه خودت رو یه زن مذهبی قلمداد نمیكردی؟...پس كو؟...كجاس اون قوانین مذهبی كه ازش یاد میكردی؟...مگه توی همون قوانین رضایت والدین در این امور از اركان تشكیل یك زندگی و جاری شدن عقد به حساب نمیاد؟...چیه پسرت در خطر رفته قوانین از یادت رفت؟...متاسفم...واقعا متاسفم...هم برای خودم هم برای شما...اگه وقت كردی فقط برام دعا كن...همین.
برگشتم از درب خارج بشم كه آخرین جمله ی مامان رو هم شنیدم:پس لااقل قبل از هر اتفاقی با وكیلت صحبت كن...
پاسخی ندادم و با گفتن خداحافظی كوتاه از اتاق مامان خارج شدم و بیمارستان رو ترك كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه دیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده!
بدون توجه به مسعود درب حیاط رو باز كردم و ماشین رو به داخل بردم...مسعود كه حالا به داخل حیاط اومده بود درب حیاط رو بعد ورود من به حیاط بست.
نگاهی بهش كردم و با عصبانیت گفتم:كسی دعوتت كرد بیای داخل كه اومدی؟
نگاهم كرد و گفت:رفتم خونه نتونستم بمونم...میفهمم الان خیلی ناراحت و عصبی هستی.
- جدی؟...تو مگه اصولا" چیزی هم میفهمی؟...الان فقط میخوام تنها باشم بتمرگم ببینم با كدوم مشكلم باید كنار بیام اول به كدوم مشكلم باید برسم...كدوم یكی رو هضم كنم...مریضی مامان رو؟...رفتن سهیلا رو؟...حضور گاه و بیگاه مهشید كه داره امید رو عصبی میكنه؟...خاطرات مزخرف زندگی با مهشید رو؟...مشكلات شركت و كارم رو؟...آوارگی الان امید از خونه رو؟...عقاید و تصمیمات پوچ مادرم رو؟...دوستی با تو رو كه نمیدونم چرا بعد اینهمه سال داری به گند میكشیش؟...اومدن مادر سهیلا رو از مكه و اتفاقاتی كه پیش رو دارم؟...به كدوم برسم؟...هان؟
مسعود سرش رو پایین انداخت و گفت:هیچ وقت تنهات نگذاشتم حالا هم نمیگذارم...اما اینكه مشكل آخر رو خودم از روی نفهمی و بد مستی برات به وجود آوردم داره مثل خوره وجودمو آزار میده...
- مرده شور خودت و اون بدمستی بی موقعت رو ببرن...
برگشتم به سمت درب هال و با كلیدم اون رو باز كردم...وقتی وارد شدم پشت سرم مسعود هم به داخل اومد و درب هال رو بست!
مسعود درست میگفت...اون بهترین دوست من از دوران دانشجویی تا الان محسوب میشد...هیچ وقت در هیچیك از مشكلاتم تنهام نگذاشته بود...با اینكه از دستش عصبی و دلخور بودم اما قلبا" از اینكه حتی در این شرایط هم تنهام نگذاشته بود ممنونش بودم...من مسعود رو به خوبی میشناختم و مطمئن بودم اگه دیشب حالت عادی داشت محال بود با گفتن اون خبر به مادر سهیلا من رو دچار مشكل بكنه...بهش حق نمیدادم اما دركش میكردم و حالا از حضورش در كنارم خیلی هم ناراضی نبودم!
به اتاقم رفتم و لباسم رو عوض كردم وقتی به هال برگشتم دیدم مسعود دو تا فنجون قهوه ی فوری آماده كرده و توی هال نشسته و خودشم به نقطه ایی خیره شده!
روی یكی از راحتی ها نشستم و سرم رو به پشت تكیه دادم.
مسعود نگاهم كرد و گفت:صورت امید چی شده بود سیاوش؟
ماجرای شب پیش رو براش گفتم كه باعث شد عصبی بشه و طبق عادت چندین فحش نثار مهشید بكنه...مسعود خیلی امید رو دوست داشت و به همون اندازه از مهشید متنفر بود و همیشه بارها و بارها به من گفته بود كه مهشید لیاقت مادر بودن رو نداره!...در ادامه صحبتهاش خوشبختانه حرفی نزد مبنی بر اینكه امید مشكل روانی داره و یا مثل بقیه نگفت كه اون رو باید نزد پزشك ببرم حتی مسعود هم این عقیده رو داشت كه با رفتن مهشید از ایران و ندیدن اون همه چیز برای امید به حالت عادی برمیگرده!
از اینكه مسعود مثل دیگران این نظر رو نسبت به امید ارائه نداده بود آرامش پیدا كرده بودم و خوشحال بودم كه لااقل یك نفر از اطرافیانم به حقیقت احساسی امید با من هم عقیده است!
برای شام مسعود تلفنی سفارش غذا داد و وقتی غذا رو آوردن در حین خوردن اونم مثل مامان پیشنهاد داد تا قبل از هر اتفاقی با وكیلم در خصوص مسائل پیش اومده ی بین خودم و سهیلا صحبت كنم اما من عقیده داشتم اگر مادر سهیلا بر فرض یك درصد هم هیچ اقدامی نكنه و كار فقط با توهین و مرافه ی لفظی به پایان برسه اون وقت از اینكه برای همچین موضوع خصوصی وكیلم رو در جریان گذاشته بودم هم نوع دیگه ایی بی آبرویی برای من محسوب میشد...مسعود بعد شنیدن حرفام با حركت سر حرف من رو تایید كرد!
اون شب به خاطر اینكه یكی از قرصهای آرام بخش مامان رو در بدو ورود به منزل خورده بودم با اینكه اعصابم خیلی خراب بود اما خستگی و اثر دارو باعث شد زودتر از مسعود به خواب برم ولی متوجه بودم كه مسعود تا دیروقت بیدار و تلوزیون نگاه میكرد و منهم در همون جا روی یكی از كاناپه ها دراز كشیدم و به خواب رفتم.
صبح كه بیدار شدم دیدم مسعود روی من پتویی انداخته و خودشم روی كاناپه ایی دیگه در حالیكه هنوز تلویزیون روشن بود به خواب رفته...
از روی كاناپه بلند شدم و به حمام رفتم و بعد هم صبحانه حاضر كردم...وقتی میخواستم مسعود رو بیدار كنم تلفن منزل به صدا در اومد...گوشی رو كه برداشتم دیدم مسعود هم بیدار شد.
سهیلا پشت خط بود و میخواست چند دست لباس و حوله ی امید رو به همراه تعدادی از اسباب بازیهاش برایش ببرم.
مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!

ادامه دارد.....
پ.ن : در هر قلبی عشق وجود دارد؛زیرا قلب بی عشق نمی تواند زنده باشد.عشق نبض زندگی است.هیچ كس نمی تواند بدون عشق باشد؛غیرممكن است.همه از عشق بهره مند هستند و قادرند عشق بورزند و عشق را دریافت كنند؛اما سنگها - تربیت غلط؛تمایلات اشتباه؛هوشمندی؛زیركی و هزار و یك چیز دیگر - راه را مسدود كرده اند.اعمال؛كلمات و حالات عاری از عشق را كنار بزنید و ناگهان خود را در حال عشق ورزیدن می یابید.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

R O O T
15-02-2011, 15:04
سلام بر دوستان عزيز :10:

به اميد بازگشت دوستامون :20:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهــــــــل و يكم
--------------------------------------------

مسعود كه بیدار شد به حمام رفت و یك دست از لباسهای من رو پوشید...من هم وسایلی كه سهیلا خواسته بود رو جمع كردم و بعد از خوردن صبحانه به همراه مسعود از منزل خارج شدم...
مسعود به شركت خودش رفت و منهم اون وسایل رو ابتدا به منزل سهیلا بردم و سپس راهی شركت شدم.
وقتی به شركت رسیدم و وارد ساختمان شدم دیدم مهشید در سالن انتظار نشسته!!!
به محض ورودم به سالن مهشید هم من رو دید و از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد!
از دیدنش در اون روز...اون هم در شروع ساعت كاریم حس كردم امروز از اون روزهایی است كه از صبح باید اعصابم بهم بریزه!
بدون اینكه به خودم اجازه بدهم نگاهم به روی او طولانی بشه به خانم افشار كه حالا با ورود من از روی صندلی پشت میزش بلند شده و با چند ورق كاغذ به سمت من می اومد نگاه كردم و بعد از دادن جواب سلام و صبح بخیر به خانم افشار بدون اینكه منتظر توضیحی از جانب اون بشم كاغذها رو از دستش گرفتم و در حالیكه به سمت اتاقم حركت میكردم نگاهی گذرا به محتویات مطالب كاغذها نیز انداختم و تا حدودی از برنامه های كاری و تلفنها و قرار های ملاقاتم در اون روز مطلع شدم.
وقتی وارد اتاقم شدم خانم افشار با حالتی از بلاتكلیفی گفت:آقای مهندس...ببخشید میخواستم بدونم با خانمتون كه بیرون توی سالن...
با شنیدن كلمه ی ((خانمتون))از دهان خانم افشار كاغذها رو به روی میز گذاشتم و با عصبانیت به اونگاه كردم و گفتم:خانم بنده؟!!!
خانم افشار كه از طلاق من و مهشید قبلا باخبر شده بود كمی دست و پایش رو گم كرد و با صدایی آروم گفت:ببخشید...معذرت میخوام اصلا" حواسم نبود...فقط...فقط میخواستم ازتون كسب تكلیف كنم ببینم امروز كسانی كه قبلا" برای ملاقاتتون وقت نگرفتن رو اجازه میدین بفرستم داخل اتاق تا شما رو ببینن یا نه؟
خواستم به خانم افشار بگم اگه منظورش به مهشید است كه هر چه زودترباید اون رو بفرسته توی اتاقم چون میدونستم تا كارش رو انجام نده از اینجا نمیره اما قبل از اینكه حرفی زده باشم درب اتاق باز شد و مهشید اومد داخل!
خانم افشار ورقهایی اضافی روی میزم رو جمع كرد و در فایلی كه در دست داشت قرارشون داد و سپس بدون هیچ حرفی اتاق رو ترك كرد.
مهشید كه گویا به انتظار خروج خانم افشار درب اتاق رو باز نگه داشته بود با بیرون رفتن او درب رو بست و به سمت من برگشت.
نگاهش میكردم...
مهشید از زیبایی ظاهری و اندام واقعا چیزی كم نداشت...تحصیلاتشم در سطح عالی بود...روابط عمومی بالایی هم داشت...میشه گفت فاكتورهای مثبت و قابل توجه زیادی رو در خودش جمع كرده بود...
اما با تمام این محاسن چقدر من از اون متنفر بودم!!!
چقدر تحمل حضورش در اتاقم برایم كشنده بود...احساس میكردم حالا كه در اتاقم ایستاده درست مثل اینه كه با تمام سنگینی وجودش كه همه از قباحت سرچشمه میگرفت روی اعصاب و روان من داره فشار وارد میكنه...!!!
باز هم با ظاهری بسیار زننده اون رو میدیدم...
نمی تونستم درك كنم چرا مهشید با تمام زیبایی كه داره با این وضع زننده در جامعه ظاهر میشه؟!!!...چقدر كمبود شخصیت می تونست در وجود این زن شدت داشته باشه كه برای جلب توجه مردان دست به انتخاب چنین آرایش و لباسی زده باشه؟!!!
مهشید اونقدر زیبا و جذاب بود كه اگه این ظاهر رو هم برای خودش درست نمیكرد به راحتی می تونست جلب توجه كنه اما حالا با توجه به تیپ لباس و رنگ مو و آرایشی كه داشت از نظر من بیشتر حالتی از اشمئزاز در عمق وجود هر انسانی به وجود می آورد تا احساس لذت...!!!
شاید هم من به خاطر شناختی كه از اعمال اون داشتم این حس رو در خودم میدیدم!
بدون اینكه من بهش تعارف یا اشاره ایی بكنم بعد از بستن درب اتاق اومد و روی یكی از مبلهای نزدیك میز من نشست و بعد از سلام كوتاهی كه كرد حال امید رو پرسید!
پاسخ سلامش رو ندادم و بدون اینكه حرفی در جواب سوالش داده باشم فقط نگاهش میكردم!
از دورن كیفش یه نخ سیگار بیرون آورد و با روشن كردن فندكش اون رو آتش زد.
به ساعتم نگاه كردم...هنوز8:30هم نشده بود...با تمسخر و طعنه گفتم:قبلا"سیگار صبحت ساعت10بود...حالا كارت به جایی رسیده كه قبل از ساعت8:30صبحم دود راه میندازی؟
دود سیگارش رو به سمت مخالف من از دهانش بیرون فرستاد و گفت:منظورت از قبلا" اون زمانیه كه زنت بودم...نه؟
از یادآوری اینكه به راستی زمانی مهشید همسر من بوده و حالا با اون وضعیت جلف جلوی من روی مبلی نشسته بود كه كاملا" دركش برای هر كسی دور از ذهن نمی تونست باشه كه وضع كنونی مهشید چی هست به شدت عصبی شدم و با صدایی محكم گفتم:مهشید...من فرصت زیادی ندارم...تقریبا یك ساعت دیگه جلسه دارم...زودتر بگو برای چی صبح اول وقت سر و كله ات اینجا پیدا شده؟
خاكستر سیگارش رو در زیرسیگاری خالی كرد و گفت:میخوای با اون دختره ازدواج كنی...درسته؟...همون پرستاره...اسمش چی بود؟...آهان یادم اومد...سهیلا...آره؟
از روی صندلیم بلند شدم و به جلوی پنجره رفتم و اون رو باز كردم...دلم میخواست با باز كردن پنجره در حالیكه سیستم تهویه ی ساختمان هم روشن بود اما بوی عطر و سیگار مهشید رو كمتر احساس كنم...
وقتی متوجه شد میلی به پاسخگویی سوالهاش ندارم خندید و گفت:البته هر مرد دیگه ایی هم جای تو بود از اون دختره خوشش می اومد...هم خوشگله...هم خوش هیكل...تو هم كه پولدار و جذاب...ولی خدائیش سیاوش توی انتخاب زن نظیر نداری...من رو هم انتخاب كردی یادته؟...البته نمی تونم كتمان كنم كه خودمم واقعا" از جذابیتت مست شده بودم اما بعدش دیدم چه گندی هستی...همه چیز برات مهم و در اولویت بود غیر از من...اما خوب الان دیگه38سالته و انتخاب یه دختر جوون و خوشگل مثل سهیلا حتما باعث تغییراتی در تو هم باید بشه...الان دیگه خوب میدونی اگه بخوای خودت رو غرق كار و اون سفرها و گذروندن ساعتهای بیكاریت با مسعود كنی بعدش باید كلی منت دختری مثل سهیلا رو بكشی بلكه یه ذره تحویلت بگیره...درسته كه هنوز به شدت جذاب و در عین حال پولداری اما بالاخره بالا رفتن سن دیگه انكار ناپذیره...واقعا"سیاوش اگه بخوای رفتاری كه با من داشتی با سهیلا هم داشته باشی فكر میكنی بتونه كه...
از شنیدن اراجیفی كه بهم می بافت به شدت عصبی شده بودم...برای همین نگاهم رو از پنجره گرفتم و بهش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:مهشید خفه میشی یا خفه ات كنم؟...میگی دلیل اصلی اومدنت به اینجا چیه یا پرتت كنم از اتاق بیرون؟
مهشید كه حالا سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش میكرد كمی مكث كرد و گفت:توی پارك اون شب وقتی به امید گفتم مامان جدیدش رو دوست داره یا نه...تازه فهمیدم اون بچه رو از موضوع بیخبر گذاشتی...طفلی امید عین دیوونه ها شده بود...وقتی اینو بهش گفتم چنان جیغ می كشید كه انگار حنجره اش میخواد پاره بشه...بعدشم كه از دور نگاهش كردم دیدم سرش رو چطوری به نرده ها میزد...راستی تو و اون پرستاره اون موقع كجا بودین؟!!!...هیچكدومتون رو ندیدم كه بیاین امید رو ساكت كنید!!!...غیر از همون فك و فامیل مادرت كسی دیگه دور و بر امید نبود...
نفس عمیقی از روی عصبانیت كشیدم و گفتم:پس این حرفت باعث اون واكنش امید شده بوده؟!!!
مهشید نیشخندی به لب آورد و گفت:نگفتی تو و سهیلا كجا بودین؟...آهان فهمیدم...حتما بچه رو با اونها فرستاده بودی بیاد پارك تا خودت با اون خوشگل خانم تنها باشی و خلوت كنی...خبر دارم مادرتم كه بیمارستان بردیش...خونه ی خلوت...آره دیگه...معلومه حضور امید ایجاد مزاحمت میكرده دیگه...باید یه جوری از شرش خلاص میشدی تا...
و بعد خنده ی كریه و زشتی كرد كه باعث شد بی اراده به طرفش برم و با حركتی سریع مچ دستش رو گرفتم و با شدت از روی مبل بلندش كردم و گفتم:بر فرض اگرم این كار رو میخواستم بكنم شرفم از توی حرومزاده ی بی ناموس بیشتره كه تمام كثافتكاریهات رو با صد تا مرد دیگه در حضور امید انجام میدادی...مگه نه؟...حداقل اونقدر شرف دارم كه به قول تو امید رو در این جور مواقع از خونه بفرستمش بیرون...اما تو چی؟...هان؟...
مهشید كه اوج خشم رو در چشمهای من دید خنده اش رو نیمه كاره در دهان خفه كرد و با شنیدن حرفهای من كمی حالت عادی به خودش گرفت و گفت:مقصر همه ی اینها تو بودی...تو اگه مرد درست و حسابی بودی و به من اهمیت میدادی من هیچ وقت خودم رو با مردهای دیگه مشغول نمیكردم...امید بچه بود...نمی تونستم هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منت این و اون رو بكشم كه نگهش دارن...مجبور بودم هر جا میرم با خودم ببرمش...
بی اراده دستام رو به دور گردن مهشید گره كردم و در حالیكه به دیوار تكیه داده بود فشار دستم رو به روی گلوش بیشتر كردم و در همون حال با صدایی آروم گفتم:كثافت هرزه...هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...آره؟...یعنی تو هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خودت رو با مردی به غیر از من مشغول میكردی...آره؟...افتخارم میكنی به این هرزگیت...آره؟...تو اصلا" به چه حقی با اعصاب امید بازی میكنی؟...به تو چه مربوطه كه من با كسی رابطه دارم یا نه؟...مهشید من رو به جنون رسوندی دیگه...خودت میدونی كه چه مداركی برای اثبات هرزگیت داشتم اما به خاطر امید فقط به خاطر امید روی كثافتكاریهات رو سر پوش گذاشتم تا روی اعصاب اون بچه اثر بد نگذاره...اما مثل اینكه خیلی خریت كردم...نه؟!!!
فشار دستم روی گلوی مهشید به قدری زیاد شده بود كه صدای نفسش تغییر كرد و چشمهاش حالتی غیرعادی به خودش گرفته بود...
یك لحظه به خودم اومد و دیدم به راستی اگه به كارم ادامه بدهم مهشید رو واقعا خفه كردم!!!
دستم رو از روی گلوی مهشید برداشتم و بعد اون به شدت دچار سرفه شد و با زانو روی زمین نشست!
از مهشید فاصله گرفتم...نگاهش كردم...حالا كه روی دو زانو افتاده بود عجز و بدبختی از ذره ذره ی وجودش فریاد میكشید...
اما همین موجود ضعیف با چنان قدرتی زندگی من رو خراب كرده بود كه تصورش رو هم نمیكردم!!!
به طرف میزم رفتم و از پارچ كمی آب در لیوان ریختم و به سمت مهشید برگشتم...بازوش رو گرفتم و كمك كردم بلند بشه...لیوان آب رو در حالیكه هنوز سرفه میكرد به دستش دادم و بعد دوباره به سمت صندلی پشت میزم رفتم و نشستم و گفتم:مهشید اونقدر از دیدنت متنفرم كه اگه جای تو بودم و این نفرت رو درك كرده بودم یك ثانیه دیگه هم توی این اتاق نمی موندم...حالا میگی چیكار داری اومدی یا ترجیح میدی نگفته از اینجا بری؟
مهشید كمی آب خورد و لیوان رو روی میز گذاشت و شال روی سرشم مرتب كرد و گفت:فقط وحشی نبودی كه حالا میبینم وحشی هم شدی...
با كلافگی نگاهش كردم و گفتم:مراقب باش این وحشی ممكنه بزنه به سیم آخر قاتل هم بشه...
مهشید به سمت كیفش رفت و بار دیگه سیگاری روشن كرد وگفت:دارم فردا از ایران میرم...سفرم جلو افتاده...پول نیاز دارم...خودت میدونی دارم میرم برای زندگی...قرار نبود رفتنم به این زودی باشه اما خوب جلو افتاده...پولی كه بابت مهریه ام گرفته بودم رو دادم دست حاج رضایی باهاش كار كنه و ماه به ماه سودش رو بهم بده...ازش پولم رو خواستم گفت به این سرعت نمی تونه همه رو بهم برگردونه چون انداخته پول رو توی كار...چهارماه وقت خواسته...ولی من به پولم نیاز دارم...مداركی كه از حاج رضایی گرفتم رو آوردم بدهم بهت به جاش پول بهم بدهی...چهارماه بعد كه پول من رو از حاج رضایی گرفتی مال تو باشه...
در حینی كه حرف میزد مداركی رو هم از كیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز من!!!
بدون اینكه به مدارك نگاه كنم دسته چكم رو از توی سامسونتم بیرون كشیدم ودر حالیكه فكری به ذهنم رسیده بود بی معطلی گفتم:مداركت رو بگذار توی كیفت...فقط بگو چقدر نیاز داری؟
مهشید با تردید مدارك رو برداشت و مبلغ مورد نیازش رو گفت...
گفتم:این مبلغی كه تو میخوای دو برابر مهریه ی توئه!!!...چكش رو نوشتم...اما یه شرط داره!
چشمهاش برقی زد و گفت:همیشه خصلت دست و دلبازیت بود كه برام دوست داشتنی بوده...
دستش رو دراز كرد كه چك رو بگیره اما سریع چك رو عقب كشیدم!!!
ابروهاش رو بالا برد و گفت:شرط؟!!!...چه شرطی؟!!!
- گفتی به این پول نیاز داری...منم بدون هیچ معطلی چكش رو نوشتم اما باید یه تعهد بدهی!
- چه تعهدی؟!!!
- این كه دیگه تحت هیچ شرایطی امید رو نبینی!
- باشه...قبوله...بده حالا چك رو...
- نه...تعهد زبونی به درد خودت میخوره...بگیر بشین تلفن بزنم وكیلم بیاد.
میدونستم گرفتن پول براش خیلی مهمه اما فكر نمیكردم اونقدر مهم باشه كه شرطم رو به راحتی بپذیره!!!
با آرامشی باور نكردنی روی مبل نشست و گفت:زنگ بزن بیاد.
دكمه ی آیفون رو زدم و از خانم افشار خواستم با وكیلم تماس بگیره و بگه خیلی سریع خودش رو به دفتر من برسونه!
در حدود نیم ساعت بعد وكیلم خودش رو به شركت رسوند.
در حالیكه تعجب رو در چشمهای وكیلم هم میدیدم مهشید در كمال رضایت و آرامش كامل تعهد قانونی با مهر وامضا بر اسناد لازم كه وكیلم پیش رویش میگذاشت رو امضا كرد و در نهایت چك مورد نظر رو دریافت كرد و متعهد شد تا برای همیشه به هیچ عنوان امید رو نبینه...حتی در صورت ضرورت باید این دیدار با كسب اجازه ی رسمی از سوی من یا وكیلم و حضور خود من صورت میگرفت!
مهشید چك رو گرفت و مدارك توسط وكیلم تنظیم شد...دقایقی بعد وقتی مهشید میخواست اتاق رو ترك كنه پرسیدم:كی از ایران میری؟
- فردا شب...
وكیلم برای آخرین بار توضیحات شفاف و لازم رو دركمترین زمان یك بار دیگه برای مهشید شرح داد و توضیح داد كه اون حتی اگه روزی هم به هر دلیلی دوباره به ایران برگرده به خاطر تعهدی كه داده تا پایان عمر حق دیدن امید رو نداره...
مهشید همه رو پذیرفت و بی هیچ تكدر خاطری امضای همه ی مدارك رو تایید كرد و از اتاق خارج شد!
وكیلم بعد از انجام كارهای لازم موقع خداحافظی با صدایی گرفته و ناراحت گفت كه چقدر وجود اینگونه مادرها در بین دنیای پرمحبت مادران واقعی باعث تاسف میتونه باشه...و سپس رفت!
اون خبر نداشت كه مهشید هیچ بویی از انسانیت و خصلتهای مادران واقعی در وجودش نبرده!
بعد از رفتن مهشید و وكیلم با یادآوری خانم افشار سریع به اتاق جلسه رفتم كه البته به علت تاخیر من ساعتی از تشكیل اون گذشته بود اما همچنان تمام اعضا به انتظار من در اتاق نشسته بودند!!!
با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!...

ادامه دارد

پ.ن: ترس را انتخاب نكنید.كسانی كه ترس را انتخاب میكنند؛خودشان را نابود میكنند.بگذارید ترس باشد؛اما با وجود آن؛وارد عشق شوید.

--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

SA3EDLORD
15-02-2011, 23:08
سلام دوستان:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهــــــــل و دوم
--------------------------------------------
با تعهدی كه از مهشید گرفته بودم احساس رضایت قلبی شدیدی در عمق وجودم حس میكردم...حسی كه مدتها بود با اون بیگانه شده بودم اما حالا به وضوح در خصوص روابط و كارهای مربوط به خودم و زندگیم و مهشید و امید حالا به واقع دركش میكردم!
بعد از ظهر همون روز وقتی به ملاقات مامان رفتم تونستم خیلی تصادفی در اون ساعت دكتر معالجش رو در بخش ببینم...
وضعیت مامان رو از او سوال كردم كه در جواب گفت چون شرایط مامان خیلی خوب جواب داده فردا اون رو به پست منتقل خواهند كرد و اگه مشكل خاصی پیش نیاد تا سه روز دیگه حتما مرخص میشه.
تمام ساعت ملاقات همونطور كه پیش بینی كرده بودم مجبور شدم در بیمارستان بمونم چون اقوام دور و نزدیك برای ملاقات اومده بودن و به دلیل اینكه شرایط ملاقات بیماران بستری در سی. سی. یو متفاوت هست و هر فردی طبق زمان بندی مشخص باید اتاق رو ترك میكرد مجبور بودم به احترام اقوام و آشنایانی كه یكی یكی برای ملاقات به اتاق می اومدن خودم به طور دائم در اتاق و كنار مامان حضور داشته باشم!
خوشبختانه اونقدر سر مامان شلوغ شده بود كه فرصت نكرد در خلوتی كه اصلا هم ممكن نشد با من صحبتی بكنه...خودم هم از این وضع راضی تر بودم...البته احساس میكردم مامان صحبت تازه ایی برای گفتن نداره به خصوص كه روز قبل حرفهای سنگینی به او زده بودم حس میكردم تا حدود زیادی در وقایع پیش روی من خودش رو مقصر میدونه كه البته این موضوع انكار ناپذیر بود!
بعد از پایان ساعت ملاقات مامان رو بوسیدم و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم...در نگاهش لحظات آخر كنجكاوی همراه با ندامت رو دیدم اما این حالات مشكلی از مشكلات پیش روی من رو حل نمیكرد!
وقتی از بیمارستان خارج شدم در مسیر مقداری خرید كردم و به سمت منزل سهیلا رفتم.
هنگام ورود به خیابان سهیلا و امید رو دیدم...سهیلا دست امید رو در دست گرفته بود و به سمت منزل از كنار خیابان حركت میكردند.
امید غرق صحبت و لذتی كودكانه در كنار سهیلا راه میرفت!
سرعت ماشین رو كم و اون رو به كنار خیابان هدایت كردم و پشت سر اونها در حین حركت بوق كوتاهی زدم كه باعث شد هر دو به سمت صدا برگشته و من رو دیدن!
لبخند مهربان و برق نگاه سهیلا تمام وجودم رو به لرزه می انداخت و بعد امید رو دیدم كه دست سهیلا رو در حالیكه در دست داشت در ضمنی كه با اخمی كودكانه به من نگاه میكرد اون رو به سمت پیاده رو كشید و با صدای بلند رو به من گفت:چرا اومدی؟...من و سهیلا جون خودمون دوتایی دوست داریم راه بریم...بیا سهیلا جون...بیا بریم...سوار ماشین بابا نشیم...
ماشین رو كنار خیابان پارك كردم و از اون پیاده شدم و در حالیكه از رفتار امید خنده ام گرفته بود بعد از سلام و احوالپرسی مختصری با سهیلا رو كردم به امید و گفتم:امید تو مثل اینكه جدی جدی دیگه بابا رو دوست نداری...آره؟
امید كه در حال ایستادن به سهیلا تكیه داده بود لبهای سرخش رو كمی جمع كرد و بعد موهای خرمایی و خوش حالتش رو كه كمی بلند و نامرتب شده و جلوی چشمش رو گرفته بود كنار زد و با اون چشمهای عسلیش نگاه زیبای كودكانه اش رو به من دوخت و گفت:دوستت دارم...اما بیشتر دوست دارم پیش سهیلا جون باشم...دوست ندارم تو بیای پیش سهیلا جون...
روی زانو خم شدم و دستم رو روی موهای امید كشیدم و گفتم:مگه وقتی من میام سهیلا جون رو دیگه دوست نداری؟...یا شایدم فكر میكنی من اگه بیام اینجا سهیلا جون دیگه تو رو دوست نداره؟
امید خنده قشنگی روی لبش نشست و به سهیلا نگاه كرد و گفت:سهیلا جون خودش گفته همیشه من رو دوست داره...مگه نه؟...حتی وقتی شما هستی...مگه نه سهیلا جون؟
سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...همیشه دوستت دارم...حتی وقتهایی كه بابا سیاوش هم باشه من تو رو خیلی خیلی دوستت دارم...
نگاه پیروزمندانه ی امید رو به خودم دیدم...
دوباره خندیدم و گفتم:خوب پس چرا دوست نداری من بیام؟!!!...سهیلا جون كه میگه تو رو خیلی دوست داره...حتی وقتی منم بیام تو رو بیشتر از همه دوست داره...
امید دوباره دست سهیلا رو كشید به سمت پیاده رو و در حالیكه نگاهش حالا جدی شده بود گفت:آره سهیلا جون من رو دوست داره ولی من دوست ندارم شما سهیلا جون رو دوست داشته باشی...
وقتی امید جمله ی آخرش رو گفت به یاد حرفهایی كه مهشید به امید زده و باعث واكنش شدید اون شده بود افتادم...بی اراده لبخند از روی لبهام محو شد و از حالت خمیده كه به روی زانوهام قرار گرفته بودم خارج شدم و ایستادم.
سهیلا در ضمنی كه توسط امید به سمت پیاده رو كشیده میشد به صورت من خیره شده بود و با صدایی آروم گفت:سیاوش...سر به سر امید نگذار...
با كلافگی و صدایی آهسته گفتم:خدا لعنتت كنه مهشید...
و بعد رو به سهیلا گفتم:یكسری خرید كردم...من با ماشین میرم جلوی درب آپارتمان تا شما هم برسید...
و بعد برگشتم به سمت ماشین و سوار شدم.
صدای سهیلا كه گویا پی به ناراحتی من در اون لحظه برده بود رو شنیدم كه با التماس گفت:سیاوش...
ماشین رو روشن و لحظاتی بعد جلوی آپارتمان توقف كردم...كیسه های خرید رو از ماشین بیرون آوردم و جلوی درب حیاط گذاشتم و به انتظار رسیدن امید و سهیلا ایستادم.
از دور هر دوی اون ها رو كه با هم حركت میكردند رو نگاه میكردم...این دو همون دو نفری بودند كه تمام زندگی من رو در خودشون خلاصه كرده بودن...امید تنها فرزندم كه واقعا"عاشقش بودم و سهیلا...دختری كه معنی واقعی آرامش و لذت رو كه در كنار دریایی از غصه و مشكلات زندگیم وجود داشت بهم نشون داده بود...دختری كه با بی رحمی معصومیتش رو مورد تجاوز قرار داده بودم اما با بزرگواری چشمش رو به روی خطای نابخشودنی من بسته بود و همچنان بهم ابراز عشق و علاقه میكرد...دختری كه حس میكردم تمام ذرات وجودم رو با تمام قدرت به سوی خودش جذب میكنه...
طبق عادت همیشگی وقتی خریدی میكردم حتما اسباب بازی هم برای امید می خریدم این بار هم همین كار رو كرده بودم...امید و سهیلا وقتی به فاصله ی دو سه متری من رسیدن امید بلافاصله در یكی از كیسه ها جعبه ی اسباب بازی رو دید و به سمت كیسه ها دوید و اون رو از كیسه خارج كرد و بعد از دیدن اون فریادی از سر شوق كشید و به سمت من پرید و خودش رو در آغوشم انداخت و بوسه ی شیرین كودكانه ایی به صورتم گذاشت و بعد بلافاصله مشغول باز كردن جعبه در همون جلوی درب شد!
سهیلا یكی از كیسه ها رو برداشت و منهم بقیه كیسه ها رو به دست گرفتم و به همراه سهیلا و امید وارد ساختمان شدم.
جلوی درب واحد سهیلا كه رسیدیم در حالیكه سهیلا مشغول پیدا كردن كلید توی كیفش بود امید نگاه نگرانی به من كرد و گفت:بابا؟...شما میخوای بیای توی خونه؟
قبل از اینكه من حرفی بزنم سهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و گفت:امید جون...سفارشهایی كه توی راه بهت كردم به همین زودی یادت رفت عزیز دلم؟
امید نگاهش رو از سهیلا گرفت و دوباره به من نگاه كرد و گفت:خوب...چقدر میخوای بمونی؟
به سهیلا كه حالا كلید رو در قفل درب قرار داده بود نگاه كردم و گفتم:من دیگه داخل نمیام...كار دارم باید برم.
آرامشی كه در چهره ی امید با شنیدن حرف من به یكباره نقش بست از دید من و سهیلا مفخی نموند...
سهیلا به طرف من برگشت و به آهستگی گفت:یعنی حتی نمیای یه چایی بخوری بعدش بری؟
با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و خم شدم امید رو بوسیدم و دستی روی كبودی روی پیشونیش كشیدم و گفتم:اگه یه وقت با بابا كار داشتی بهم تلفن كن...باشه پسرم؟
امید با لبخند و حركت سر جواب مثبت داد و با باز شدن درب هال به سرعت كفشهاش رو از پا در آورد و به داخل خونه رفت...توی هال نشست و سرگرم اسباب بازی جدیدش شد!
به امید نگاه میكردم كه چطور در دنیای كودكی با وجود مشكلاتی كه داره اما یك اسباب بازی چقدر زیبا اون رو از دنیای واقعی دور میكنه!!!...چقدر دنیای كودكی زیباست!!!
سهیلا به آرومی درب هال رو به حالت نیمه بسته درآورد و رو كرد به من و گفت:خانم صیفی حالشون چطوره؟
نگاهش كردم...این دختر چقدر قلب مهربون و با احساسی داشت!!!...مادر من یعنی همون شخصی كه بدترین توهین رو در شرایطی كه اصلا" استحقاقش رو هم نداشته بهش كرده بود اما این دختر با بزرگواری حالا داشت احوال همون شخص رو از من سوال میكرد!!!
یك دستم رو به دیوار تكیه دادم و با دست دیگه ام پیشونی ام رو مالیدم و گفتم:سه روز دیگه مرخص میشه...دكتر گفته حالش خوب و رضایت بخشه...
- خدا رو شكر...
- تو چی؟بامادرت امروز تماس گرفتی؟
- نه...میدونم اگرم تماس بگیرم فایده نداره با من حرف نمیزنه الان...اخلاقش رو میشناسم ولی مسعود باهاش حرف زده به اون گفته پروازشون به ایران مشخص شده...افتاده به پنجشنبه و ساعت ورودشم گفته...
- چه ساعتیه؟
- سیاوش تو نیا...نمیخوام پنجشنبه بیای فرودگاه.
نگاهش كردم...حلقه ی اشكی كه توی چشمهای جذابش درخشندگی عجیبی به اونها داده بود رو به وضوح دیدم و بعد با انگشتهای ظریف و مرمرینش قبل از سرازیر شدن اونها رو جمع كرد و گفت:نمیخوام بیای چون میترسم بهت توهین كنه...
- اشكالی نداره...تو خودت رو بابت این موضوع ناراحت نكن...
- نه سیاوش...به هیچ وجه دلم نمیخواد به تو توهین بشه...خواهش میكنم اجازه بده پنجشنبه خودم همراه با مسعود برم فرودگاه...باشه؟
سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكون دادم و بعد به آرومی گونه ی سهیلا رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...همه چی درست میشه...
برگشتم از پله ها برم پایین كه سهیلا گفت:سیاوش برای شام بیا اینجا...
دوباره به سمتش برگشتم و نگاهش كردم و گفتم:منتظرم نباش...احتمالا"مسعود میدونه تنهام و میاد پیشم...
لبخند غمگینی به روی لبهای خوش حالتش نشست و گفت:خوب با مسعود بیاین اینجا...
- نه...منتظر نباش...همین قدر كه توی این شرایط امید رو نگه داشتی بی نهایت ممنونتم...
و بعد از خداحافظی مجدد از پله ها پایین رفتم.
وقتی به خونه برگشتم با مسعود تماس گرفتم ولی چون پشت فرمون و توی اتوبان بود نمی تونست صحبت كنه فقط تونستم در چند جمله بهش بگم كه شب برای شام اگه جایی برنامه ی خاصی نداره بیاد خونه ی من كه شنیدم در جواب گفت خودش همون موقع داره میاد پیش من!
تقریبا"یك ساعت بعد زنگ درب به صدا در اومد...فهمیدم مسعود پشت درب حیاطه وقتی اف.اف رو برداشتم بهش گفتم ماشینش رو هم بیاره داخل حیاط.
دقایقی بعد مسعود وارد هال شد...در ابتدا كمی به خاطر مشكلاتی كه در شركتش به دلیل یك قرارداد باعث ضرر چندمیلیونی شده بود عصبانی به نظر میرسید اما طبق عادت همیشگی كه در اون سراغ داشتم در نهایت با دادن چند فحش به دنیا و پول كلی خندید و همه چیز رو تموم شده تلقی كرد!
به آشپزخانه رفتم و ظرف میوه ایی كه در یخچال بود بیرون آوردم و به همراه دو بشقاب به هال برگشتم و از مسعود در رابطه با تماسی كه با مادر سهیلا داشته پرسیدم.
نگاه عمیقی به من كرد و بعد به نقطه ایی خیره شد وگفت:زنیكه ی احمق همونطور كه پیش بینی میكردم قصد شكایت داره...یكی نیست به این احمق بگه آخه بیشعور دخترت خودش عاشق دوست من شده حالا این وسطم یه اتفاقاتی افتاده مهم اینه كه خودشون همدیگرو دوست دارن و میخوان...ولی حرف حساب حالیش نمیشه...اما تو نگران نباش سیاوش بگذار برسه ایران خودم همه چیز رو حالیش میكنم...
- مسعود به مادرش گفتی خود سهیلا هم راضی به ازواج با منه...
- آره بابا...یك ساعت داشتم همینها رو بهش میگفتم ولی زنیكه ی احمق فقط مثل كولی ها گریه و نفرین میكنه...كلی هم دری وری به سهیلای بدبخت میگفت...مرده شور اون زیارتش رو ببرن...خیر سرش حاج خانم شده..
- بسه مسعود...مادر سهیلا حق داره...من پیش بینی بدتر از اینها رو هم كردم...اما قبل از اینكه اقدامی بكنه باید خودم ببینمش و باهاش صحبت كنم...ممكنه با دیدن من و گفتن حرفاش به شخص خودم كمی آرامش بگیره...
- عمرا" بگذارم بهت توهین كنه!!!...تو چی فكر كردی سیاوش؟...فكر كردی من میگذارم اون هر غلطی دلش میخواد بكنه؟!!!
- مسعود تند نرو...لازم هم نیست برای مادر سهیلا كه حق هر عكس العملی رو نسبت به این ماجرا داره از خودت واكنش نشون بدهی...به سهیلا هم گفتم به تو هم دارم میگم...من خودم رو آماده ی خیلی چیزها كردم...پس لازم نیست نگران باشید...بعضی اتفاقها واقع شدنش اجتناب ناپذیره منم...
- چرند نگو سیاوش...امكان نداره بگذارم شكایتی از تو بكنه!
لبخند كم رنگی روی لبهام نشست و به مسعود نگاه كردم.
اون واقعا" همیشه و در همه حال كنارم بوده...با اینكه پیش اومدن مشكل اخیر باعث اصلیش دهن لقی خود مسعود بود اما به وضوح حس میكردم تا چه حد روی دوستی عمیقی كه بین ما وجود داشت تعصب داره و از این بابت قلبا" به رفاقت با مسعود حتی با وجود پیش اومدن فراز و نشیبهای این اواخر به خودم افتخار میكردم.
اون شب مسعود خونه ی من خوابید و تا نیمه های شب كلی با هم صحبت كردیم و قرار شد پنجشنبه من به فرودگاه نرم و فقط سهیلا و خودش در ابتدا با مادر سهیلا صحبت كنن...
روزهای پیش رو مثل برق گذشتند...مثل این بود كه زمان هم برای رسیدن وقوع وقایع پیش روی من عجله داشت!
درست همون روز كه مامان از بیمارستان مرخص شد شبش مادر سهیلا هم از مكه برگشت!
امید رو از صبح به خونه آورده بودم و در همون ساعات اولیه ی برگشتنش به خونه متوجه ی ناسازگاری ولجبازیهای كودكانه ی اون شده بودم!
به مسعود گفته بودم اگه اتفاق خاصی افتاد و یا برخوردی بین مادر سهیلا و سهیلا صورت گرفت سریع با من تماس بگیره تا من خودم رو به اونجا برسونم!
مامان متوجه ی كلافگی و عصبانیت من بود اما كاملا" حس میكردم كه با اتفاقات پیش اومده كه مسبب اصلی اونها خودش بود توان سوال كردن و یا زدن حرفی در این خصوص رو نداشت...من هم سعی میكردم خودم رو متوجه ی تماشای تلویزیون نشون بدهم و كمتر به اتاق مامان میرفتم.
ساعت تقریبا" نزدیك3:30نیمه شب بود كه هنوز نتونسته بودم بخوابم!!!
مامان و امید هر دو خواب بودن و من تنها توی هال در حالیكه تلویزیون با صدایی كم روشن بود نشسته و به فكر فرو رفته بودم.
درست در همین لحظه صدای تك زنگ كوتاه منزل بلند شد!!!
وقتی اف.اف رو جواب دادم فهمیدم مسعود اومده!!!...
درب رو باز كردم و لحظاتی بعد مسعود به تنهایی وارد هال شد.
چهره ی خسته و عصبی داشت...روی یكی از مبلهای كنار هال تقریبا" ولو شد و بی مقدمه گفت:زنیكه ی آشغال...
فهمیدم منظورش مادر سهیلاست!
به طرف اتاق مامان رفتم و درب رو بستم و برگشتم به هال و رو به روی مسعود نشستم و گفتم:اومد؟
- آره...حاج خانم تشریف گندش رو آورد.
از لحن صحبت مسعود بی اراده خنده ام گرفت و گفتم:خوب؟...چی شد؟
مسعود نگاهی از روی كلافگی به من كرد و گفت:دیوونه نمی رفت خونه...میگفت توی خونه ایی كه تو به اونها دادی پا نمیگذاره!...نمیدونی با چه بدبختی راضیش كردیم بره خونه...به جون سیاوش چاره ام بود گیسش رو میكشیدم پرتش میكردم توی ماشینم...اگه التماسها و اشكهای سهیلا نبود به مرگ خودم چند تا از اون فحشهایی كه نباید بگم رو بهش گفته بودم...
از شنیدن اینكه سهیلا گریه میكرده ناخودآگاه چهره ام در هم رفت و گفتم:به سهیلا توهین هم كرد؟
- نه...ولی بعید نمیدونم الان توی خونه درگیر شده باشن...من كه دیگه حوصله دیدنش رو نداشتم بعد كلی معطلی توی فرودگاه بالاخره راضیش كردیم بره خونه تا جلوی درب آپارتمان رسوندمشون بعدم یكراست اومدم اینجا دیدم چراغ هال روشنه فهمیدم بیداری زنگ زدم...
سكوت كردم و به نقطه ایی خیره شدم.
مسعود از پارچ روی میز وسط هال كمی برای خودش آب ریخت و یك نفس اون رو سر كشید و بعد گفت:سیاوش...ولی فكر نكنم بتونه جرات كنه بره برای شكایت...سهیلا درسته كه خیلی گریه میكرد اما قبل از اومدن مادرش وقتی توی فرودگاه بودیم خیلی با من صحبت كرد...میگفت تحت هیچ شرایطی اجازه نمیده از تو شكایتی بكنه...
در همین لحظه تلفن مسعود زنگ خورد!
نگاهی به گوشیش انداخت و با تعجب گفت:سهیلاست!!!
و سپس به تماس پاسخ داد...من كه به مسعود نگاه میكردم كاملا" متوجه ی حرفهای اون شده بودم...بعد از سلامی كوتاه دیدم چهره ی مسعود برافروخته و عصبی شد و با عصبانیت گفت:به درك كه داره وسایلش رو جمع میكنه...بگذار هر قبرستونی میخواد بره ببینم این وقت شبی كدوم گوری میخواد بره...
سریع گوشی رو از مسعود گرفتم و شنیدم سهیلا با التماس و گریه گفت:مسعود...تو رو قرآن بیا...
گفتم:گریه نكن...الان من میام...
سهیلا مكث كوتاهی كرد و با اضطراب گفت:سیاوش!!!...نه...تو نیا...
گوشی رو به مسعود دادم و از روی مبل بلند شدم و سوئیچم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم.
مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
ادامه دارد
=======================
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Dr.FANOOS
17-02-2011, 18:54
درود بر دوستان عزیز![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهل و سوم
--------------------------------------------
مسعود سریع با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كرد و سریعتر از من جلوی درب هال ایستاد و گفت:دیوونه شدی سیاوش...لازم نكرده تو بری...این زنیكه دیوونه است...یك عمر زندگی من و مادرم رو به گند كشیده حالا نوبت توئه...من خودم میرم تو نمیخواد بیای...
مسعود رو كنار زدم و درب هال رو باز كردم و گفتم:برو كنار...باید برم...
مسعود دنبال من از درب هال خارج شد و گفت:حماقت نكن سیاوش...
اون كه با عصبانیت دنبال من وارد حیاط شده بود دوباره جلوی من رو گرفت و گفت:باشه...باشه...حالا كه اصرار داری به جهنم بریم ولی پس دیگه تو ماشین نیار با ماشین من میریم.
با حركت سر حرف مسعود رو تایید كردم و سوار ماشین مسعود شدم و به همراه او به سمت منزل سهیلا حركت كردیم.
تمام مسیر كلافگی رو میتونستم از نحوه ی رانندگی مسعود كاملا"متوجه بشم اما اهمیتی برام نداشت...فقط شنیدن صدای گریه و التماس آلود سهیلا در پای تلفن بود كه توی گوشم می پیچید!
وقتی به چند متری سر خیابانی كه منزل سهیلا در اون بود رسیدیم متوجه ی حضور سهیلا در كنار خانم چادری دیگه ای كه مشخص بود با او در حال گفتگو است شدم و مسعود نیز بلافاصله اونها رو دید و بعد ماشینش رو به سمت كنار خیابان هدایت و پارك كرد و با عصبانیت گفت:ایناهاشن...زنیكه ی روانی ببین این وقت شب چطوری همه روعنتر و منتر خودش كرده!
قبل اینكه از ماشین پیاده بشم رو كردم به مسعود و گفتم:ببین مسعود...اگه میخوای به مادرش توهین كنی یا عصبی باشی اصلا"لازم نكرده تو از ماشین پیاده بشی!
مسعود ماشین رو خاموش و سوئیچش رو خارج كرد و با عصبانیت گفت:چرند نگو سیاوش...ساعت نزدیك4:30صبحه...آخه ببین چطوری با رفتارش همه ی ما رو كلافه كرده...
و بعد سریعتر از من از ماشین پیاده شد!
سپس من پیاده شدم...با پیاده شدن ما از ماشین سهیلا بلافاصله متوجه ی ما شد و به من نگاه كرد...
مادرش كه تا اون لحظه پشتش به من و مسعود بود از طرز نگاه سهیلا و سكوتی كه یكباره كرده بود به سمت ما برگشت و درست در همین لحظه نگاه من و او به روی هم ثابت موند!
به سمت اونها رفتم و جلوی مادر سهیلا ایستادم...به محض اینكه خواستم حرفی بزنم مادرسهیلا كه كاملا"مشخص بود قبل از رسیدن ما بحث مفصلی با سهیلا داشته در حالیكه تمام صورتش از خشم فریاد میكشید سر تا پای من رو با نفرت برانداز كرد و گفت:چی بهت بگم كه لیاقتش رو داشته باشی؟!!!...مرتیكه ی بی همه چیز...
سهیلا و مسعود بلافاصله سعی كردن بین من و او قرار بگیرند كه با دست مسعود رو كنار نگه داشتم...
سهیلا دوباره رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان خواهش میكنم...
می تونستم احساس مادرش رو درك كنم و خودم رو مستحق هر حرفی از جانب او میدونستم...با صدایی آروم رو به او گفتم:شما حق داری...هر چی هم بگی حق داری...
مادر سهیلا با فشار دستش سهیلا رو كنار زد و در حالیكه صداش بی شباهت به فریاد نشده بود گفت:حق دارم؟!!!...حق دارم؟!!!...به روز سیاه میشونمت...فكر كردی چون پول و ثروت داری هر غلطی دلت بخواد میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی چون سری توی سرها داری هر كثافتكاری كه بخوای میتونی بكنی؟!!!...آره؟...فكر كردی مملكت قانون نداره و هر بلایی كه دلت بخواد سر دختر مردم میاری و بعدشم انگار نه انگار؟!!!...به همون خونه ی خدایی كه رفتم اگه صد برابر بی آبرویی كه سر دختر بدبخت و بی پدر من آوردی سر خودت و زندگیت نیارم اگه به آواره گی و خاك سیاه نشونمت زن نیستم...
مسعود با عصبانیت رو كرد به او گفت:صدات رو بیار پایین...الان مردم میریزن از خونه هاشون بیرون...این آپارتی گری و كولی بازی الان وقتش نیست...
با كلافگی رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود تو دخالت نكن...
مادر سهیلا با صدایی فریاد گونه گفت:مردم از خونه هاشون میریزن بیرون؟...بگذار بریزن...مگه دیگه برای من و این دختر خاك برسرم آبرویی هم مونده كه از ریختنش بترسم؟
و بعد در حالیكه با كف دست راستش به سینه ی من ضربه میزد گفت:اینم كه اینجا میبینی ایستاده بی آبروتر از همه ی عالم و آدمه...اگه آبرو داشت كه سر دختر من بلا نمی آورد و بعدش اینجوری با وقاحت رو در روی من نمی ایستاد...
سهیلا بازوی مادرش رو كشید و گفت:مامان بسه دیگه...
چراغهای چند تا از واحدهای آپارتمانی كه در سر خیابان بود یكی بعد از دیگری روشن شده بود و نگاه كلافه وعصبی مسعود هر لحظه شدت بیشتری به خودش می گرفت!
بازوی سهیلا رو گرفتم و سعی كردم با آرامش اون رو از مادرش دور كنم و گفتم:سهیلا اجازه بده مامانت حرفهاش رو بزنه...راحتش بگذار...
مادر سهیلا از دیدن اینكه من بازوی سهیلا رو گرفته بودم برافروخته تر از قبل گشت و با هر دو دست محكم به سینه ی من كوبید و با فریاد گفت:بهش دست نزن...دستت رو بهش نزن كثافت...
مسعود به طرف مادر سهیلا اومد كه با كف دستم سدی شدم برای رسیدن مسعود به او و گفتم:مسعود گفتم تو دخالت نكن...
سهیلا با گریه و التماس رو كرد به مادرش و گفت:مامان تو رو قرآن...مامان الهی قربونت بشم بیا بریم خونه...اصلا" بیا من رو بزن ولی اینجا سر و صدا نكن...توی خیابون زشته...بیا بریم خونه هر كاری دلت خواست بكن...
مادرش دوباره با فریادی كه حالا با گریه درآمیخته بود رو به سهیلا گفت:خاك بر سرت...خاك بر سر بد بختت...این مرتیكه ی آشغال هر غلطی دلش خواسته با تو كرده بعدش یه خونه بهت داده كه مثل بدبختهای عالم بری توش زندگی كنی و جیكت در نیاد...آخه كثافت چرا نمی فهمی؟...چرا نمی فهمی این مرتیكه با تو و زندگیت چه كرده؟...
سهیلا عصبی و با گریه و حالتی حاكی از فریاد گفت:اصلا" خوب كرده...آره خوب كرده...اصلا" خودم خواستم...دلم خواسته...اینقدر بی آبرویی نكن مامان...بسه دیگه...
و درست در همین لحظه بلند شدن دست مادر سهیلا رو دیدم كه به قصد زدن كشیده به صورت سهیلا بلند شد!
سریع مچ دست سهیلا رو گرفتم و قبل از اینكه كشیده ایی به صورتش بخوره اون رو به عقب و پشت سر خودم كشیدم...بین مادرش و اون ایستادم و گفتم:اگه بنا باشه كسی این وسط سیلی بخوره این منم نه سهیلا...
مادر سهیلا كه برای لحظاتی كوتاه دستش هنوز در هوا مونده بود در حالیكه از نگاهش انزجار و نفرت شعله میكشید دو كشیده ی پیاپی به صورت من زد و گفت:تو سیلی حقت نیست...تو رو باید زنده زنده پوستت رو كند مرتیكه ی بی همه چیز...
مسعود هجوم آورد به سمت مادر سهیلا كه باز اون رو گرفتم و از هر حركتی قبل از وقوعش جلوگیری كردم...
ضربات مشت محكمی كه مادر سهیلا از پشت به كتفهای من میزد رو حس میكردم اما سعی داشتم مسعود رو از اون دور كنم...
مسعود با فریاد گفت:سهیلا...مادرت رو خفه كن...وگرنه همین جا...
با فریاد گفتم:مسعود تو خفه شو...
سعی میكردم مسعود رو كه به شدت عصبی شده بود كنترل كنم و در همون حال صدای گریه و التماس سهیلا رو هم از پشت سرم می شنیدم كه تلاش میكرد تا مادرش رو از من دور كنه!
در همین لحظه صدای آژیر ماشین گشت راهنمایی و رانندگی كه در خیابان توقف كرد و دو افسر از اون پیاده شدند باعث سكوت ناگهانی بین ما شد!!!
درب همون آپارتمانی هم كه چراغهای واحدهای اون حالا به سبب سر و صدای ما یكی در میون روشن شده و سرهای ساكنین اون با كنجكاوی از پنجره ها بیرون اومده بود باز شد و دو سه مرد از اون خارج شدند!!!
مادر سهیلا نگاهی به دور و اطرافش انداخت و سپس رو كرد به یكی از اون دو افسر و با فریاد گفت:شما رو خدا رسوند...آقا من از دست این مرد شكایت دارم...
و با انگشت به من اشاره كرد!!!
مردهایی كه از ساختمان خارج شده بودند با چهره هایی خواب آلود و لباسهایی كه معلوم بود از رختخواب برخاسته و به خیابان اومده اند حالا دور ما ایستاده بودند...یكی از اونها رو به افسرها كرد و گفت:آقا الان دو ساعته صدای داد و بیداد این خانمها و با این دو تا مرد آرامش ما رو بهم زده...
مسعود با كلافگی رو كرد به او و گفت:چرا چرند میگی مرد حسابی ما الان ده دقیقه نیست اینجاییم اون وقت تو دو ساعته بیخوابی؟...علت بیخوابیت حتما چیز دیگه بوده...
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:آقا چه خبره؟
به محض اینكه مسعود خواست حرفی بزنه مادرسهیلا دوباره با فریاد گفت:از اون نپرس...از من بپرس...از من كه مادر این دختر خاك بر سر هستم...از من كه وقتی خبر مرگم رفته بودم مكه این مرتیكه ی بی همه چیز سر دخترم هزار تا بلا آورده...از من...از من بپرسین...من از دست این مرتیكه ی كثافت شكایت دارم...
با شنیدن حرفهای مادر سهیلا كه به من اشاره میكرد و با گریه و فریاد حرف میزد تمام نگاهها به سمت من برگشت...
احساس كردم تمام بدنم داغ شده...حس بی آبرو شدن شاید بدترین عذابی بود كه تا اون لحظه با تمام وجودم داشتم دركش میكردم...احساس میكردم ستون فقراتم در فشاری وحشتناك قرار گرفته به طوریكه زانوانم هر لحظه توان تحمل خودشون رو رو به سستی می دیدند!
صدای سهیلا رو شنیدم كه با گریه و التماس گفت:مامان تو رو قرآن بس كن...
یكی از افسرها رو كرد به من و مسعود گفت:این خانم چی میگه؟!!!
قدرت حرف زدن رو از دست داده بودم...اصلا" گویا جمله بندی فراموشم شده بود...دست چپم رو به روی پیشونی ام گذاشته بودم...احساس درموندگی رو با تموم وجودم حس میكرد!!!
مسعود بلافاصله گفت:جناب سروان این زند چرند میگه...یه دعوای خانوادگیه...حلش میكنیم خودمون...
و بعد به من و سهیلا اشاره كرد و گفت:این دو تا نامزدن...ولله دعوا خانوادگیه...
صدای فریاد مادر سهیلا بار دیگه بلند شد كه با التماس رو كرد به یكی از پلیسها و گفت:آقا به قرآن داره دروغ میگه...به همون مكه ایی كه رفتم داره دروغ میگه...دختر من با این مرتیكه هیچ نسبتی نداره...من از دست این مرد شكایت دارم...گفتم كه بهتون سر دخترم بلا آوردن...چرا باور نمیكنید؟!!!...حالا هم برای خفه كردن دختر بدبختم یه خونه دادن بهش تا صداش درنیاد...
یكی از اون دو افسر كه درجه ی سرهنگی داشت با چهره ایی عصبی و گرفته رو كرد به من و گفت:آقا شما همراه ما بیا...
و برگشت به سمت ماشین خودشون...
خواستم به طرف ماشین پلیس برم كه مسعود با كف دست كوبید توی سینه ی من و نگهم داشت و گفت:صبر كن ببینم...كجا داری میری؟!!!
و بعد رو كرد به افسری كه هنوز كنار ما ایستاده بود و با عصبانیت گفت:جناب سروان شما مامور راهنمایی و رانندگی هستین...اگه اون جناب سرهنگ نمیدونه شما بهش بگین كه رسیدگی به این مسائل اصلا" در حیطه ی انجام وظیفه ی شما نیست...
سرهنگی كه دو سه قدم از ما دور شده بود دوباره به سمت ما برگشت و با عصبانیت رو به مسعود گفت:خیلی قانون حالیته...آره؟!!...ماشین مدل بالا سوار هستین و كیسه كیسه پول پارو میكنید فكر كردین هر كثافتكاری كه دلتون بخوادم میتونین انجام بدین؟
و بعد رو كرد به افسر دیگه و گفت:جناب سروان سروری حالا كه این آقایون اینقدر قانون مدار تشریف دارن مشكلی نیست...ما اینجا می مونیم...شما بی سیم بزن مركز اطلاع بده موقعیت رو بگو تا مامورین ویژه ی رسیدگی به این امور رو بفرستن و این آقا رو ببرن...
سهیلا با التماس رو كرد به اون سرهنگ و گفت:آقا تو رو قرآن برو...هیچی نیست... ولله به خدا مشكل خانوادگیه...كسی شكایتی نداره...مامانم الان عصبیه...
مادر سهیلا با فریاد گفت:نه آقا...تو رو جون بچه ات نرو...به همون خونه ی كعبه ایی كه الان چند ساعت بیشتر نیست ازش برگشتم دارم راست میگم...ولی این دختر احمق من گول وعده و وعیدهای این مرتیكه رو خورده...
و باز انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت!!!
خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
ادامه دارد.....
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Xx Hossein xX
17-02-2011, 20:15
سلام به همه ی دوستان عزیز ...


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

====================================
قسمت چهل و چهارم ...
====================================

خدایا خفت و خواری رو هر لحظه بیشتر از ثانیه ی قبل با تمام وجودم احساس میكردم...
سیاوشی شده بودم كه هر لحظه در سیاهی چاهی ژرف بیشتر سقوط میكرد و هیچ دست كمك و فریاد رسی هم در اطرافم نمی دیدم!!!
سروان سروری بدون توجه به حرف مسعود و با توجه به اینكه افسر مافوقش به او دستوری داده بود و باید اطاعت امر میكرد به سمت ماشین پلیس برگشت!
به طرف مسعود رفتم و گفتم:باهاشون بحث نكن...
سرهنگی كه از طرز حرف زدن مسعود بی نهایت دلخور و عصبی شده بود رو كرد به مادر سهیلا و گفت:خانم شما تشریف ببرید توی ماشین ما بنشینید تا سروان سروری بی سیم میزنه و بچه ها میان درست نیست شما با این وضع اینجا بایستید...
مادر سهیلا به سمت ماشین پلیس رفت و سهیلا با دو دست صورتش رو گرفت و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
به طرف سهیلا رفتم و به آرومی گفتم:بسه دیگه...اینجوری گریه نكن...برو توی ماشین مسعود بشین.
رو كردم به مسعود و گفتم:من اینجا پیش جناب سرهنگ ایستادم تو سهیلا رو ببر توی ماشینت بشینه...
مسعود به طرف سهیلا رفت و بازوی اون رو گرفت و به طرف ماشین برد وقتی سهیلا در ماشین نشست خودش دوباره پیش من برگشت و كنار سرهنگ ایستاد.
متوجه بودم كه سروان سروری با بی سیم به مركز گزارش داد!
سرهنگ رو به ساكنین اون آپارتمان كه هنوز ایستاده بودن كرد و از اونها خواست كه به منزلشون برگردن...اونها هم كه گویا تا حدودی خیالشون از بازگشت سكوت به خیابان راحت شده بود لحظاتی تامل كردن ولی در نهایت یكی بعد از دیگری به داخل ساختمان رفته و درب رو بستند!
مسعود پاكت سیگارش رو از جیب بیرون آورد و یكی آتش زد و یكی هم به من داد!
وقتی سیگارم رو روشن كردم به انتهای خیابان خیره شده بودم...نمی تونستم افكارم رو متمركز كنم...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش با توحید تماس بگیر بگو بیاد...
نگاه گیج و مبهوتم رو به مسعود دوختم و گفتم:توحید؟!!!...توحید كیه دیگه؟!!!
مسعود كلافه و عصبی گفت:وكیلت رو میگم دیگه بابا...حواست كجاس؟...اون گوشیت رو بده به من باهاش تماس بگیرم...
تازه یادم اومد كه توحید نام خانوادگی وكیلم هست كه مسعود به زبون آورده بود!
با دست جیبهای شلوارم رو جستجو كردم و تازه یادم اومد كه موقع خروج از منزل گوشی رو فراموش كردم بیارم!!!
سیگارم رو زیر پا انداختم و خاموشش كردم وگفتم:گوشی رو همراهم نیاوردم...
مسعود كلافه تر از لحظاتی قبل گفت:ای مرده شور این شانست رو ببرن...
متوجه شدم موبایلش رو از جیبش بیرون آورده و شروع به گرفتن شماره ایی كرده!!!
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:تو مگه شماره ی توحید رو داری؟!!!
- نه...دارم به خانم افشار زنگ میزنم.
- به خانم افشار؟!!!...مگه شماره ی اون رو داری؟!!!
- آره...خبر نداری چند بارم خونه اش رفتم...
جمله ی آخرش رو با خنده های شیطنت آمیر همیشگی اش به لب آورد!
با تعجب رفتارش رو دنبال میكردم و او كه هنوز سعی در گرفتن تماس با شماره ی مورد نظرش رو داشت متوجه ی نگاه من نبود!
دوباره گفتم:مسعود دست از مسخره بازی بردار...میگم این وقت صبح به كی داری تلفن میكنی؟!!!
مسعود كه گویا موفق به برقراری تماس شده و منتظر بود تا از آن سوی خط گوشی رو بردارن به من نگاه كرد و گفت:مسخره بازی چیه؟...دارم زنگ میزنم افشار...مگه منشی شركتت نیست؟...خوب قاعدتا"وظیفه اشه كه شماره تماسهای خیلی مهم افراد مرتبط با تو رو یا حفظ باشه یا یه جایی توی اون دفتر تلفن كوفت گرفته ایی كه توی كیفش داره یادداشت كرده باشه...
با كلافگی گفتم:مسعود تلفن رو قطع كن درست نیست این وقت صبح مزاحم كسی بشی...اونم خانم افشار...زشته...ساعت5:10صبحه...
- برو بابا...جهنم كه خوابه...درك كه صبح زوده...خوب بیدار میشه نترس چشمش كه چپ نمیشه...چشمش كور...مگه منشی تو نیست؟...باید وظیفه اش رو خوب انجام بده دیگه...
خانم افشاركه پاسخ تماس رو داد مسعود به من اشاره كرد كه دیگه صحبت نكنم و خودش ازمن و سرهنگ فاصله گرفت!
در همین لحظه ماشین پلیس دیگه ایی وارد خیابان شد و پشت ماشین مسعود توقف كرد!
سرهنگی كه كنار من ایستاده بود با دیدن اونها لبخند رضایتی به لب آورد و سپس از اینكه ارگان مورد نظر در كمترین زمان ممكن چند افسر رو به محل رسونده بود حالت فاتحی از یك مبارزه به خودش گرفت و رو به من گفت:اینم از افسرهایی كه دقیقا" مربوط میشن به مشكل شما...بفرمایید...
سه افسر دیگه از ماشینی كه تازه اومده بود پیاده شده و به طرف ما اومدن!!!
سهیلا سریع از ماشین پیاده شد و به طرف من دوید!
مسعود كه تلفنی در حال صحبت بود كلافه وعصبی و تند تند حرف میزد و چشمش به من و سه افسر تازه وارد هم بود و لحظاتی بعد تماسش رو قطع و به طرف ما برگشت.
سرهنگ و سروان سروری توضیحات مختصری از وقایع دادند و با اشاره به مادر سهیلا كه تازه از ماشین پیاده شده بود تا حدود زیادی تونستن موقعیت رو برای اونها شرح دهند!
اونقدر سیر وقایع سریع طی شد كه وقتی به خودم اومدم دیدم در ماشین پلیس نشسته ام و به همراه اونها به كلانتری ناحیه ی مربوطه وارد شدم!
مسعود و سهیلا و مادرش رو برای دقایقی در اتاق افسر مخصوص دیدم...
تنها چیزی رو كه می فهمیدم اصرار بیش از حد مادر سهیلا در شكایتش از خودم بود...
متوجه بودم كه مسعود و سهیلا چقدر تلاش در منصرف كردن اون دارن اما خشم و نفرتی كه از ذرات وجود اون زن به فریاد در اومده بود با هیچ چیز مهار شدنی نبود!
گریه ها و التماسهای سهیلا...عصبانیت و پرخاشگری مسعود و حتی صحبتهای افسری كه در حال تشكیل پرونده بود هیچیك خللی در تصمیم اون زن نداشت!
وقتی به خودم اومدم كه متوجه شدم افسر مربوطه با عصبانیت از سربازی كه به دفتر صدا كرده بود خواست تا من رو به بازداشتگاه منتقل كنه!!!
تمام مدت غیر از پاسخهای كوتاهی كه مجبور میشدم به اون افسر بدهم دیگه هیچ حرفی نزده بودم...سرم به شدت درد میكرد و اصلا" نمی تونستم به موضوع خاصی فكر كنم!
لحظه ایی كه در حال خروج از اتاق به همراه دو سرباز دیگه بودم آقای توحید با عجله وارد كلانتری شد و به سمت من اومد!
وقت و زمانی برای اینكه توضیح كافی به او بدهم نبود و به ناچار فقط رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود سهیلا و مادرش رو كه از اینجا بردی یه سر بزن خونه...امید و مامان تنها هستن...
و بعد در ضمنی كه یكی از سربازها بازوی من رو گرفته بود و همراه خودش تقریبا" می كشید و قصد داشت مانع توقف من بشه ادامه دادم:مسعود توضیحات لازم رو به توحید بده...
آقای توحید كه قصد وارد شدن به اتاق افسر پرونده رو داشت با صدای بلند طوریكه بشنوم گفت:مهندس نگران نباش...
در همین لحظه خانم افشار رو هم دیدم كه سراسیمه و نگران وارد كلانتری شد!
مسعود به طرف خانم افشار رفت...متوجه بودم كه تند تند با او در حال صحبت هست!
نگاههای متعجب و پر از پرسش خانم افشار به روی من فشار مضاعف دیگه ایی بود كه باید تحمل میكردم!
مادر سهیلا با چهره ایی گرفته روی یكی از صندلیهای كنار راهرو نشست و به من خیره شد!!!
سهیلا هنوز اشك می ریخت و به طرفم اومد و گفت:سیاوش چقدر اینجا میخوان نگهت دارن؟
- نمیدونم...بسه سهیلا اینقدر اشك نریز...گریه ی تو بیشتر اعصاب من رو خورد كرده...به مسعود گفتم شما ها رو ببره برسونه خونتون...
اون دو سرباز بیش از این اجازه ندادند كه دیگه در راهرو توقفی داشته باشم و من رو به همراه خودشون از ساختمان خارج وبه حیاط كلانتری بردند...ساختمان رو تقریبا دور زدیم و به پشت ساختمان كه رسیدیم جلوی پله هایی كه به زیر زمین ساختمان راه داشت توقف كردند...حدود10یا11پله رو به همراه یكی از اونها پایین رفتم و جلوی یك درب آهنی كوچك زنگ زده ایستادم و بعد اون سرباز درب رو باز كرد و با اشاره ی دستش به من حالی كرد كه باید داخل بشم...
وقتی وارد شدم و درب رو بست لحظاتی طول كشید تا به تاریكی اونجا عادت كنم و چشمش محیط اونجا رو ببینه!!!
خدای من؟!!!...اینجا بازداشتگاه بود یا...؟!!!
یك سالن بزرگ كه بوی نم و نا از همه جا به مشام می رسید...موكت پاره و كثیفی رو در انتهای اون سالن پهن كرده بودن كه حتی با كفش هم نمیشد روی اون راه رفت چه برسه به اینكه بخوام روی اون بنشینم!!!
دو سه قدمی راه رفتم...خدایا...چرا من باید اینجا باشم؟!!!
به دیوار سرد و سیاه و دود گرفته ی اونجا تكیه دادم...
خدایا الان امید از خواب بیدار شده كسی نیست صبحانه اش رو براش آماده كنه...
مامان چی؟!...نكنه به من نیاز داشته باشه؟!!!
یعنی مسعود تا الان سهیلا و مادرش رو به خونشون برگردونده؟...یادش میمونه یه سر بره خونه ی من؟!...اگه یادش بره چی؟!!!
اگه وسط روزامید به شركت زنگ بزنه و خانم افشار بهش بگه من كجا هستم چه حالی پیدا میكنه؟!!
اگه مامان نیاز به كمك برای دستشویی داشته باشه چی؟!!...امید كه نمی تونه به اون كمك كنه...پس چیكار میكنه؟!!!
خدایا...من كه قبول دارم اشتباه بزرگی كردم اما نگذار تاوان اشتباه من رو دیگران بدهند...
كم كم احساس میكردم زانوهام دچار ضعف و سستی شده اند و بی اراده وادارم كردند همونطور كه به دیوار تكیه دادم آهسته آهسته روی زمین بنشینم...
صورت گریان سهیلا و چهره ی امید یك لحظه از نظرم محو نمیشد...
و بعد هجوم افكار پریشانی كه هر لحظه تمام مغزم رو در فشار عجیبی قرار داده بود باعث شد از روی عجز و درموندگی فریاد بلندی بكشم و بگم:خدایا...بسه دیگه...تا كی میخوای عذابم بدهی؟
ثانیه ها و دقایق به كندی می گذشتند...بی خبری از وقایع بیرون اون سالن كثیف و افرادی كه هر یك به نوعی برام مهم بودن كلافگی عجیبی بهم داده بود...
گرسنگی و خستگی رو به كل فراموش كرده بودم و فقط در فكر این بودم كه آیا توحید میتونه كاری از پیش ببره و من رو از این وضع نجات بده یا نه؟!!!
تقریبا2یا3ساعتی از ظهر گذشته بود كه درب كوچك و زنگ زده ی آهنی اون سالن كثیف با صدای اعصاب خوردكنی باز شد...!!!
به همراه دو سربازی كه جلوی درب ایستاده بودند از اون پله ها بالا رفته و به داخل ساختمان كلانتری وارد شدم...
بلافاصله مسعود رو دیدم كه به همراه توحید به طرف من اومدن...
توحید یكسری اوراق و پوشه در دستش بود و سریع به من گفت كه همراهش باید به اتاق افسرپرونده برم...
در این لحظه مسعود به شدت عصبی شد و با پرخاشگری رو كرد به یكی از سربازها و گفت:مگه دزد یا قاتل داری جابجا میكنی كه از زیر زمین تا اینجا بهش دستبند زدی؟!!!...باز كن این ماسماسك رو از دستش...
توحید رو كرد به مسعود و از اون خواست كه خودش رو كنترل كنه...
اونقدر تا اون لحظه افكارم درگیر بود كه حتی متوجه ی این موضوع هم نشده بودم...آره اصلا نفهمیده بودم كه به هنگام خروج از اون سالن لعنتی و انتقالم به داخل ساختمان كلانتری دستهام رو دستبند زدن!!!
نگاهم تازه به روی دستبند فلزی و نقره ایی رنگ روی مچ دستم افتاد!!!
از دیدن خودم در اون وضع درد عجیب و بی سابقه ایی رو در قلبم احساس كردم...خدایا...تقاص كاری كه كردم رو تا به كجا باید پس بدهم؟...من...كسی كه اینهمه همیشه از بی آبرویی وحشت داشته حالا چه راحت دستبند به دستش زده بودن و از جایی به جای دیگه می بردنم!!!
بی اراده لبخند تلخ و دردناكی روی لبهام نقش بست و رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود داد و بیداد نكن...
توحید كه من رو به سمت اتاق افسر مربوطه می برد با صدایی آهسته گفت:فعلا"یه وثیقه گذاشتیم بیای بیرون تا مراحل بعدی...
سرم رو به علامت تاسف تكون دادم و وارد اتاق شدیم.
به محض ورودمون افسری كه چند ساعت پیش در همون روز رفتاری بسیار توهین آمیز و خشن با من داشت حالا با رویی باز و گشاده از روی صندلیش بلند شد و به سربازی كه پشت سر ما وارد اتاق شده بود گفت كه دستبند من رو باز كنه و بعد هم با احترام از من خواست كه روی صندلی بنشینم!!!!!!
من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...

ادامه دارد ...

====================================

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان ... :10:

Bahar-via
18-02-2011, 00:22
رمان پرستار مادرم (قسمت چهل وپنجم)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ
درود بر دوستان عزیز ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهل و پنجم
--------------------------------------------

من و توحید و مسعود وقتی روی صندلیهای كنار اتاق نشستیم اون افسر كه درجه ی سرهنگ2داشت دستی به ریش انبوه توی صورتش كشید و گفت:آقای مهندس صیفی...واقعا" از پیش آمدی كه رخ داده متاسفم ولی امیدوارم موقعیت ما رو هم درك كنید...به هر حال ما هم وظایفی داریم...بنده صبح اصلا نمی دونستم افتخار دیدن چه كسی رو دارم...اما خوب به لطف آقای توحید متوجه شدم...نگران نباشید فعلا" با سپردن وثیقه ی لازمه شما آزاد هستین...انشالله كه آقای توحید هم در جلب رضایت اون خانم تمام تلاششون رو خواهند كرد و قضیه ختم به خیر خواهد شد...فعلا" شما لطف كنید این برگه ها رو امضا كنید...
و سپس چند برگ كاغذ رو به طرف من گرفت...
توحید سریع بلند شد و كاغذها رو گرفت و به من داد و منهم جاهای لازم رو امضا كردم...در حین امضا از حرفهایی كه بین توحید و اون افسر رد و بدل میشد فهمیدم توحید در رابطه با معرفی شخصیتی من به او توضیحات لازم رو هم قبلا داده بوده...
برام جالب بود...تا وقتی این افسر شناختی از من و پدر مرحومم و موقعیت اجتماعی من نداشت دونسته یا ندونسته بدترین برخورد رو در صبح با من كرده بود و حالا همون فرد180درجه تغییر اخلاق داده بود!!!
هنگام خداحافظی حتی به دلیل اینكه برای ناهار از من پذیرایی نشده بود عذرخواهی هم كرد!!!
لبخند تلخی كه به روی لبهام نقش بسته بود هر لحظه تلخیش بیشتر در كامم می نشست...واقعا" دنیا چه بازیها و چه بازگیرهایی رو در خودش جمع كرده!!!
از اتاق كه خارج شدیم رو كردم به مسعود و سراغ امید و مامان رو گرفتم و در جواب گفت كه صبح به خونه رفته بوده و طبق خواست مامان با دخترعموی او تماس گرفته و نیاز به نگرانی نیست...
سپس توحید اشاره كرد به درب خروجی و گفت:سهیلا خانم منتظرتونه...اونجا ایستاده...
به سمت درب خروجی نگاه كردم...
صدای رعد و برق و پشت اون شروع رگبار باعث شد متوجه بشم هوای تابستان دیگه جدی جدی از حال و هوای خودش داره خارج میشه و نزدیك شدن فصل پاییز رو به یاد آوردم!
سهیلا با چشمانی سرخ شده و پلكهایی ورم كرده از گریه جلوی درب ایستاده بود و با دیدن من به طرف ما اومد...
رو كردم به مسعود و گفتم:برای چی دوباره سهیلا رو آوردی اینجا؟!!...با گریه ها و اعصاب خرابی كه این پیدا كرده دیگه اومدنش لزومی نداشته...
توحید به آهستگی گفت:ایشون و مادرشون هم باید برای امضا بعضی چیزها حضور داشتن...اما خوب به جرات میشه گفت كه حرفهای سهیلا خانم و اظهاراتش واقعا كمك من كرده اما امان از مادرشون...ولی نگران نباش رضایت اون رو هم میگیرم...
در این لحظه سهیلا به ما رسید و در حالیكه دوباره گریه اش گرفته بود با صدایی غمزده سلام كرد و گفت:تو رو خدا سیاوش منو ببخش...به قرآن دارم دیوونه میشم می بینم از وقتی مامان اومده اینجوری اوضاع بهم ریخته...
با لبخند چونه اش رو گرفتم و گفتم:كسیكه این وسط باید بخشیده بشه منم نه تو...
مسعود كه هنوز كلافه و عصبی بود رو كرد به سهیلا و گفت:تو چرا عذرخواهی میكنی؟...اون مادر زبون نفهمت باید بفهمه كه بدبختانه فعلا" كركره ی مخش رو پایین كشیده...الان كجاست؟
سهیلا كه حالا داشت اشكهاش رو پاك میكرد گفت:توی تاكسی نشسته...
مسعود ادامه داد:هنوز از درد نمرده؟
با تعجب به مسعود نگاه كردم و سپس رو به سهیلا گفتم:درد؟!!!
مسعود پاسخ داد:آره...از صبح تا حالا بعد اینكه تو رو بردن داره از درد مثل مار به خودش می پیچه...
- برای چی؟!!!...مشكلی پیش اومده؟!!!
سهیلا گفت:مامان سابقه ی سنگ كلیه داره...كلیه سمت راستش همیشه مشكل داشته...الانم از صبح شدید درد گرفته...
در این لحظه توحید با من و مسعود و سهیلا خداحافظی كرد و از ما كه حالا همگی در محوطه ی حیاط كلانتری زیر بارون ایستاده و بی توجه به بارش باران تا حدود زیادی هم خیس شده بودیم دور شد و در همون حال تذكرهایی كه فعلا" لازم میدونست رو بار دیگه برایم تكرار كرد و منهم بعد تشكر از زحماتش تا وقتی با ماشین از حیاط كلانتری خارج بشه ایستادم و سپس رو كردم به مسعود و سهیلا وگفتم:الان مامانت توی كدوم تاكسیه؟
سهیلا با دست خارج حیاط رو نشون داد و گفت:من دیگه برم...سیاوش اگه امید بی قراری میكنه بیارش پیشم...
مسعود خندید و گفت:سهیلا میخوای مادرت امیدم تیكه تیكه كنه؟
سهیلا بدون اینكه حتی لبخندی به حرف مسعود بزنه در پاسخ گفت:مامان خونه نمیاد...میخواد بره خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن...
مسعود با صدایی آروم گفت:جهنم...بهتر...خر چه داند قیمت نقل و نبات...
نگاه جدی به مسعود كردم كه باعث شد دیگه به حرفش ادامه نده و بعد رو كردم به سهیلا و گفتم:مگه نمیگی كلیه اش درد میكنه؟...خوب اگه منزل دوستش نیاز به دكتر و بیمارستان پیدا كنه چی؟
مسعود دوباره كلافه و عصبی رو به من گفت:سیاوش خیلی احمقی...این زنیكه از دیشب تا الان همه ی ما رو دیوونه كرده اون وقت تو نگران دكتر و بیمارستانشی حالا؟
برگشتم به سمت مسعود وگفتم:میشه تمومش كنی؟...بسه دیگه...برو ماشینت رو بیار...كدوم گوری پاركش كردی؟
مسعود با عصبانیت برگشت و از ما دور شد...
به سمت سهیلا رفتم و دست در جیبم كردم و دو تا تراولی كه فقط همراهم بود رو بیرون آوردم و دادم دستش و خواستم فعلا" اونها رو داشته باشه تا اگه برای مادرش نیاز شد استفاده كنه...
سهیلا قبول نكرد و دوباره پولها رو برگردوند و گفت:نه سیاوش...مامان سالهاست با این درد كنار اومده...فقط وقتی عصبی میشه دردش شدت میگیره...مشكلی نیست...نیازی ندارم...
بارون كاملا خیسش كرده بود...با اینكه واقعا" از دیدنش سیر نمیشدم و به حضورش نیاز داشتم اما میدونستم باید فعلا"ازش چیزی بنا به میل خودم نخواهم و همینكه بتونه در كنار مادرش باشه واون رو متوجه ی حقیقت و اصل قضیه بكنه از هر چیزی واجب ترو مهمتره...بنابراین بهتر دیدم در این موقعیت فقط از كمكهایی كه به توحید كرده بود تشكر كنم و خواستم برگرده پیش مادرش...
سهیلا خداحافظی كرد و از حیاط كلانتری خارج شد ولی به علت ازدحام خیابان نتونستم متوجه بشم تاكسی مورد نظرش دقیقا"كجا پارك شده بود.
مسعود با ماشین جلوی پای من توقف كرد و با زدن یك تك بوق از من خواست كه سوار ماشین بشم...
وقتی به همراه مسعود رسیدم خونه به قدری خسته بودم كه ترجیح دادم قبل از اینكه چیزی بخورم اول دوش بگیرم...
بعد اینكه از حمام بیرون اومدم مسعود هم چون واقعا نیاز به استراحت داشت خداحافظی كرد و به منزل خودش رفت.
بین من و دخترعموی مامان هیچ حرفی به غیر از سلام و علیكی كه با هم كردیم رد و بدل نشد...او تمام وقت توی اتاق مامان كنارش بود و با هم صحبت میكردند....
دقایق كوتاهی به اتاق مامان رفتم...چهره ی ناراحت و نگرانش رو متوجه بودم اما به قدری كلافه و خسته بودم كه وقتی خواست سوالی بپرسه گفتم:مامان خواهش میكنم فعلا راحتم بگذار...
و سپس از اتاق خارج شدم.
امید متوجه ی موضوع نشده بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم...مثل همیشه غرق بازی بود و فقط بوسه ایی روی سر و موهای قشنگش گذاشتم و ازش خواستم كمی از سر و صداهاش موقع بازی كم كنه تا من ساعتی بتونم بخوابم.
نگاه دقیقی به من كرد و بعد گفت:بابا امروز سر كار نرفته بودی؟
كمی نگاهش كردم و دستی به پیشونی ام كشیدم و گفتم:آره بابا...امروز یه كاری پیش اومد كه مجبور شدم صبح خیلی زود برم از خونه بیرون ولی شركت نرفتم...
با سر حرف من رو تایید كرد و دیگه حرفی نزد.
وقتی به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز كشیدم دقایقی بیشتر طول نكشید كه به خواب عمیقی فرو رفتم.
صدای زنگ گوشی موبایلم كه روی میز كوچك كنار تخت بود بیدارم كرد!
وقتی به ساعت نگاه كردم فهمیدم حدود6ساعته كه خوابیدم!!!
باورم نمیشد...دوباره به ساعت مچیم نگاه كردم و دیدم ساعت نزدیك10شب شده!!!
گوشی موبایل رو برداشتم و دیدم شماره ی سهیلا روی اون افتاده...بلافاصله جواب دادم:جانم؟
صدای نگران سهیلا رو شنیدم كه گفت:سلام سیاوش...تو رو خدا ببخشید مزاحمت شدم...میخواستم ببینم مسعود پیش تو نیست؟...خونه اش هر چی زنگ میزنم جواب نمیده موبایلشم خاموش كرده...
- چی شده؟!!!
- هیچی فقط بگو مسعود پیش توئه یا نه؟
- میگم چی شده؟
صدای گریه ی دردآلود سهیلا رو شنیدم!!!
احساس میكردم این صدا قلبم رو با شدت زیر فشار می بره...
می تونستم به خوبی درك كنم عاشقی چه بلایی داره به سرم میاره...
من احساسی نسبت به سهیلا داشتم كه هیچ وقت این حس رو در زندگی با مهشید تجربه نكرده بودم!
كلافه شده بودم و مجددا" گفتم:میگم چی شده؟...سهیلا گریه نكن...حرف بزن بگو ببینم با مسعود چیكار داری؟
سهیلا در حالیكه گریه میكرد گفت:آخه با چه رویی به تو بگویم؟
از روی تخت بلند شدم و چند قدمی از روی عصبانیت توی اتاق راه رفتم و گفتم:سهیلا با اعصاب من بازی نكن...بگو ببینم چی شده؟
یكدفعه به یاد مادرش افتادم كه قبلا" بهم گفته بود كلیه اش درد میكنه...
سهیلا هنوز گریه میكرد و حرفی نزده بود گفتم:مامانت حالش خوبه؟
گریه ی سهیلا شدت گرفت و گفت:سیاوش...مامانم حالش بده...آوردمش بیمارستان...باید600هزارتومن پول به حسابداری...
به میون حرفش رفتم و گفتم:خیلی خوب...خیلی خوب فهمیدم...كدوم بیمارستانی؟
سهیلا در حالیكه دائم عذرخواهی میكرد بالاخره اسم بیمارستان رو گفت!
بلافاصله لباسم رو عوض كردم و از اتاق خارج شدم.
سكوت همه ی خونه رو پر كرده بود!
امید روی یكی از كاناپه های توی هال به خواب رفته بود!!!
سریع و با احتیاط بغلش كردم و به اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش و روی اون رو با پتو پوشوندم و صورتش رو بوسیدم...برگشتم كه از درب اتاق خارج بشم اما با شنیدن صدای خواب آلود امید كه صدایم كرد دوباره به سمت اون برگشتم.
- بابا...شما شام نخوردی...من برات توی بشقاب خودم شام نگه داشتم...برو بخورش...
و بعد دوباره به خواب رفت!
خم شدم و یكبار دیگه صورتش رو بوسیدم و از اتاق خارج شدم سپس به اتاق مامان رفتم و دیدم مامان و دختر عموش هر دو خواب هستند.
قبل خروج از خونه به دلیل اینكه ساعتها بود چیزی نخورده بودم معده ام به شدت ضعف كرده بود بنابراین به آشپزخانه رفتم و یك لیوان برداشتم تا كمی شیر از یخچال بردارم...فرصت خوردن چیز دیگه ایی رو نداشتم...در یخچال رو كه باز كردم بشقاب امید رو دیدم كه مقداری از شام خودش رو نخورده و در یخچال برای من گذاشته!!!
به روی گاز نگاهی انداختم و دیدم غذا به اندازه ی كافی برای من هست اما امید در دنیای پر مهر كودكانه ی خودش خواسته برای من كمی از غذاش رو نگه داشته باشه...
با اینكه برای رفتن عجله داشتم اما چون میدونستم امید روی اهمیت دادن من به كارهای خودش حساسه خیلی سریع تكه نانی برداشتم و محتویات اندك بشقاب امید رو لای نان گذاشتم و سپس در ضمنی كه از منزل خارج میشدم اون لقمه رو هم خوردم...
پول به اندازه ی كافی برداشته بودم و با سرعت راهی بیمارستانی كه سهیلا گفته بود حركت كردم...تقریبا"نیم ساعت بعد در بیمارستان بودم.
با توضیحات سهیلا فهمیدم كه هدفش از پیدا كردن مسعود این بوده كه مقداری پول از اون جهت بستری كردن مادرش قرض بگیره...
معطل نكردم و بلافاصله كارهای حسابداری رو جهت واریز كردن پول انجام دادم و در ادامه متوجه شدم درد اون روز مادر سهیلا از كلیه نبوده و بنا به تشخیص دكتر دچار آپاندیسیت شده و شرایط خوبی هم نداره و باید به صورت اورژانسی عملش كنند!
تمام مدتی كه اقدامات لازم رو انجام میدادم از سهیلا خواستم پیش مادرش بره و اصلا" هم صحبتی از اینكه من اومدم نكنه و سهیلا در حالیكه بغض سبب دریایی شدن چشمهای زیباش شده بود با سر حرف من رو تایید كرد و پیش مادرش رفت...
واریز كردن پول و انجام كارهای لازم خیلی طول نكشید و تقریبا" ساعت11:30 بود كه روی نیمكتی در سالن بیمارستان نشستم و به فكر فرو رفتم...هنوز چند دقیقه بیشتر طول نكشیده بود كه متوجه شدم سهیلا هم كنارم نشست.
نگاهش كردم...خدایا چقدر من این دختر رو دوست دارم...یعنی واقعا"عاشقی اینقدر لذت داشته و من تا به حال از این لذت محروم بودم؟!!!
به چشمهاش نگاه كردم...بازهم گریه كرده بود!
دستم كه به روی لبه ی تكیه گاه نیمكت بود رو به دور شونه های سهیلا انداختم و اون رو كاملا" به خودم نزدیك كردم و گفتم:دیگه گریه ات برای چیه؟!
با گریه گفت:سیاوش تو خیلی انسانی...خیلی مردی...هر كی دیگه جای تو بود امكان نداشت برای مامانم این كار رو بكنه...اینهمه افتضاح برات به بار آورده...از دیشب تا الان اینهمه اعصابت رو خورد كرده...حالا ببین خدا چطوری بلا سرش آورد كه اینطوری محتاج بشه و تو تنها كسی باشی كه...
پیشونی سهیلا رو بوسه ی تند و سریعی كردم و بیشتر به خودم فشردمش و گفتم:بس كن سهیلا...بس كن...من اصلا" از این حرفها خوشم نمیاد...بگو ببینم الان حالش چطوره؟
سهیلا اشكهاش رو پاك كرد و گفت:وضعیتش اورژانسی بود برای همین تقریبا نیم ساعت پیش كه تو داشتی كارهای پذیرشش رو انجام میدادی با نظر دكترش سریع منتقلش كردن اتاق عمل...
و دوباره به گریه افتاد...
- نگفتن عملش چقدر طول میكشه؟
- از یه پرستار پرسیدم گفت تا عمل تموم بشه و بیاد بیرون و ببرنش توی ریكاوری و به هوش بیاد و منتقلش كنن توی بخش نزدیك سه ساعتی طول میكشه...شایدم كمتر...
- شام خوردی؟
- نه...اشتها ندارم...از صبح هیچی نخوردم ولی كلا" سیرم...
- همین جا بشین من برم از بیرون برات غذا بگیرم...نمیشه ببرمت بیرون ممكنه حین عمل لازم باشه اینجا باشی و صدات كنن...برای همین تو اینجا باش من میرم شام بگیرم برات بیارم اینجا...
- نه سیاوش...سیرم...
از روی نیمكت بلند شدم و منتظر حرف دیگه ایی نموندم...
از رستوران شبانه روزی كه نزدیكی همون بیمارستان بود و بارها و بارها با مسعود نیمه شب برای خوردن غذا به اونجا رفته بودیم دو پرس غذا گرفتم و به بیمارستان برگشتم...
خوشبختانه تریای بیمارستان هم24ساعته بود و برای خوردن غذایی كه گرفته بودم به شرط سفارش دادن نوشیدنی یا چای یا قهوه میشد برای نشستن از میز و صندلی اونجا استفاده كرد!!!
به همراه سهیلا وارد تریای بیمارستان كه در طبقه ی همكف بود شدیم و شامی كه گرفته بودم رو به انضمام سفارش چای به اون تریا خوردیم...
سهیلا اشتهای چندانی به غذا نداشت ولی من واقعا" احساس گرسنگی میكردم و بعد از خوردن غذا نسبتا" میشه گفت از اونهمه فشار عصبی كه در خودم میدیدم اندكی كاسته شد.
ساعت تقریبا"نزدیك4صبح بود كه به سهیلا اطلاع دادن مادرش از ریكاوری خارج و به بخش منتقل شده...
زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...

ادامه دارد...
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

B.J.U
18-02-2011, 15:00
درود بر دوستان عزیز![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:

--------------------------------------------
قسمت چهل و ششم
--------------------------------------------
زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...
سه روز از وقایع تلخ و آزار دهنده ی اون شب گذشت و در مدت این سه روز مادرسهیلا در بیمارستان بستری بود و صبح روز چهارم مرخص شد و به منزل دوستش رفت!
در مدتی كه بیمارستان بود هر بار كه به ملاقات می رفتم وارد اتاق نمیشدم و فقط دقایقی كوتاه سهیلا رو كه بسیار هم در این مدت خسته شده بود میدیدم و از اون احوال مادرش رو هم جویا میشدم.
مسعود وقتی فهمید هزینه ی بیمارستان رو پرداخت كرده ام طبق معمول این مدت چند فحش نثار مادرسهیلا كرد و در نهایت من رو به خریت محكوم كرد اما برایم اهمیتی نداشت!...مادرسهیلا یا هر شخص دیگه ای هم بود اگه در این شرایط نیاز مالی داشت حتما" نیازش رو برطرف میكردم اما احساسم نسبت به سهیلا شاید در انجام این عملم بی تاثیر نبود!
در طی این چند روز توحید بارها و بارها به شركت آمد و كاملا" من رو در جریان امر قرار داد...
اینطور كه او تعریف میكرد فهمیدم با شهادت و اظهاراتی كه سهیلا در كلانتری در حضور توحید و مسعود به ثبت رسونده بوده هر گونه تهمتی در رابطه با تعدی به وی كه متوجه من میشده از من مبراه نموده و در حال حاضر تنها شكابتی كه مادرسهیلا از من داشته بسیار مضحك و پیش پاافتاده جلوه كرده و اون هم به این صورت بوده كه وقتی میبینه شكایتش در این خصوص كه من سهیلا رو مورد تعرض قرار داده ام راه به جایی نمی بره و سهیلا با توجه به سن خودش و میل خود در اتفاق پیش اومده نقش داشته و در نهایت اظهارات و مداركی كه نفهمیدم مسعود چطور تونسته بود از یك عاقد محضردار تهیه كنه مبنی بر اینكه بین من و سهیلا برای مدتی كوتاه صیغه ی محرمیت جاری شده بوده در نتیجه اون بند از شكایت مادرسهیلا به طور خودكار بی پایه و اساس قلمداد گشته و لذا دست به شكایت دیگری می بره و اون هم این بوده كه در زمانی كه وی در مكه بوده بدون رضایت وی منزل اون رو تغییر مكان داده ام و اسباب و اثاثیه ی منزلش رو به همون آپارتمانی كه هم اكنون سهیلا در اون ساكن است انتقال داده ام!!!!
توحید معتقد بود این زن دچار یك عقده ی نهفته است و از اونجایی كه خودش زندگی موفقی نداشته اعصاب درستی نداره و چون سهیلا نیز در طرح شكایت وی اون رو حمایت نكرده تنها خواسته از این طریق روی حرف خودش باقی بمونه و سبب آزار من بشه كه این هم مقطعی بوده و با توجه به كمكهای اخیر من او به زودی متوجه اشتباه و غرض ورزی بی موردش خواهد شد و دست از شكایت برخواهد داشت!
توحید بسیار مطمئن بود و كاملا"با اعتمادی راسخ حرفهاش رو میزد و حتی خاطرنشان كرد كه در دیدار اخیرش با مادرسهیلا اون رو اندكی نرمتر از قبل یافته...اما به هر حال غرور و یكدندگیش ممكنه اندكی اظهار رضایت و بازپس گیری شكایت مضحك اون رو به درازا بكشونه كه البته برای این مورد هم نگرانی جایز نبود!
در طول روزها كه توی شركت بودم به علت قراردادهای جدید و جلسات متعدد حسابی افكارم درگیر و مشغول شده بود تا حدی كه اگه یادآوری خود امید جهت نام نویسیش در مدرسه نبود این مورد رو هم فراموش میكردم!
یكی از روزهای آخرشهریور ماه جهت نام نویسی امید سری به مدرسه اش زدم كه تا حد زیادی بی مورد بود چرا كه مدیر مدرسه به من گفت شاگردانی كه شناخته شده هستن و از دانش آموزان سال قبل خود این مدرسه می باشند به طورخودكار در لیست دانش آموزان سال آینده درج میشوند مگه اینكه اولیا قصد جابجایی اونها از این مدرسه به مدرسه ی دیگه ایی رو داشته باشند كه در این خصوص شرایط نام نویسی لغو و پرونده به اولیا تحویل داده میشه و از اونجایی كه من قصد چنین كاری رو نداشتم امید طبق قوانین مدرسه به طور خودكار در لیست دانش آموزان سال آینده قرار گرفته بود...تنها پرداخت مبلغ تعیین شده ی شهریه بود كه اون رو هم انجام دادم.
برای آخرهفته امید كه شوق شروع سال تحصیلی جدید رو داشت خواست كه عصر پنجشنبه برای خرید ببرمش تا اونچه رو دوست داره برای سال تحصیلی جدیدش از كیف و كفش و لوازم التحریرو...خریداری كنه...
برنامه ها رو تنظیم كردم و روز پنجشنبه بعد از ظهربه شركت نرفتم و از دخترعموی مامان خواهش كردم به منزل بیاد و پیش مامان بمونه تا من امید رو به خرید ببرم و او نیز با كمال میل پذیرفت...كلا" رابطه ی خوبی كه از قدیم بین او و مامان بود باعث میشد از كنار هم بودن و هم صحبتی با هم در هر شرایطی لذت ببرند!
وقتی با امید از منزل خارج شدم به امید گفتم:موافقی سهیلا جون هم با ما بیاد؟
امید كه برق شوق بعد از چندین روز در چشمهاش كاملا" قابل مشاهده بود بلافاصله موافقت كرد.
وقتی با موبایل شماره ی سهیلا رو گرفتم قبل از اینكه گوشی رو كنار گوشم قرار دهم امید خیلی سریع گوشی رو از دست من گرفت و زمانیكه سهیلا پاسخ تماس رو داد از مكالمه ایی كه امید انجام داد فهمیدم سهیلا موافقت كرده بنابراین ماشین رو به سمت منزل سهیلا هدایت كردم.
زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدیم سهیلا هم همون موقع از حیاط خارج شد و امید كه روی صندلی جلو نشسته بود بلافاصله خودش رو روی صندلی عقب انداخت و با خنده و جیغی كودكانه انتظار سوار شدن سهیلا به ماشین رو كشید...وقتی سهیلا داخل ماشین نشست امید دوباره به صندلی جلو برگشت و با عشق و محبتی كودكانه چنان سهیلا رو غرق بوسه میكرد كه فرصت سلام و احوالپرسی رو از من و سهیلا گرفته بود!!!
با لبخند به هر دوی اونها نگاه میكردم و سپس ماشین رو به حركت در آوردم...
از اینكه بعد از مدتها بار دیگه سهیلا و امید رو همزمان كنار خودم داشتم بی نهایت خوشحال بودم...
درگیریهای كارهای شركت در این چند روز اخیر باعث شده بود زیاد به سهیلا فكر نكنم اما حالا كه توی ماشین روی صندلی جلو و نزدیك به خودم نشسته بود تازه میفهمیدم كه چقدر دلتنگش بوده ام...دلتنگ محبتهاش...نگاهش...صداش...لب خند های زیباش...و...
تمام مدتی كه برای خرید در فروشگاه بنا به میل و خواست امید از جایی به جای دیگه می رفتیم به محض اینكه میخواستم با سهیلا حرفی بزنم امید بدون اینكه خودداری كنه سریع اعتراض میكرد و با حرفهای كودكانه و خواسته های گاه غیرمنطقی خودش برای خرید بعضی از وسایل باعث میشد من و سهیلا فرصت صحبت با همدیگرو پیدا نكنیم!!!
وقتی خرید اونچه رو كه امید میخواست به پایان رسید و از فروشگاه خارج شدیم در حینی كه سوار ماشین می شدیم رو كردم به سهیلا و گفتم:مامانت حالش چطوره؟...الحمدلله بهتر شده؟
لبخند زیبایی روی لبهای سهیلا نقش بست و گفت:امروز صبح بهم تلفن كرد...شماره ی تو رو می خواست...
چشمام از تعجب گشاد و ابروهام بالا رفت و ناخودآگاه گفتم:یا علی...دوباره...
سهیلا خندید و گفت:نه...برای جر و بحث شماره ات رو نخواست...البته من شماره رو بهش ندادم ولی فكر كنم قصدش عذرخواهی اگه نباشه حتما" هدفش تشكره...
هر دو در ماشین نشستیم و امید هم كه سرگرم و ذوق زده از خریدهایی كه كرده بود روی صندلی عقب با بازبینی مجدد محتویات درون كیسه های خریدش سرگرم شده بود.
ماشین رو روشن و به حركت درآوردم و گفتم:تشكر؟!!!...برای بیمارستان؟!!!...مگه نگفته بودم بهش نگو؟
- آخه سیاوش بالاخره چی؟!...مامان میدونست خرج بیمارستانش یه قرون دوزار كه نشده...منم كه پولی ندارم...خودشم كه بدتر از من...خوب با توجه به این مسائل میخوای وقتی ازم پرسید پول بیمارستان رو از كجا آوردم چی جوابش رو بدهم؟...از همه ی اینها گذشته باور كن مشكل آپاندیس مامان خواست خدا بوده...چون من هر جور فكر میكنم هیچ طور دیگه ایی نمی تونست شرایط تغییر كنه تا مامان از خر شیطون بیاد پایین...الانم این شكایت مسخره ایی كه هنوز پس نگرفته فكر كنم به قول قدیمی ها گردن گیرش شده...ولی گمونم كافیه یه بار دیگه ازش خواهش كنم شكایتش رو پس بگیره...مطمئنم نه نمیاره...
لبخند عمیقی روی لبم نشست و دست چپ سهیلا كه روی پاش بود رو برای لحظاتی در دستم گرفتم و گفتم:یعنی دیگه جنگی با من نداره؟...میتونم دختر خوشگلش رو عقد كنم؟
نگاه مهربون سهیلا برای لحظاتی روی من ثابت موند و بعد گفت:صبر كن شكایت مسخره اش رو پس بگیره...سر فرصت عقد میكنیم...
به آهستگی گفتم:خیلی دوستت دارم سهیلا...خیلی.
- منم همین طور.
اون روزعصربه همراه امید و سهیلا ساعتی هم به پارك رفتیم و شام هم با هم بودیم...
امید بی نهایت شاد بود و این از رفتارش كاملا"مشخص بود.
موقعی كه سهیلا رو جلوی درب خونه اش رسوندم امید بدون اینكه اجازه ایی از من بگیره و یا سوالی از سهیلا بكنه كیسه های خریدش رو برداشت و همزمان با او از ماشین پیاده شد و گفت:بابا من میخوام پیش سهیلا جون باشم...خودت تنها برو خونه.
از ماشین پیاده شدم و به محض اینكه خواستم با امید مخالفت كنم و اون رو راضی به برگشتن همراه خودم بكنم توقف یك تاكسی جلوی درب آپارتمان توجه هر سه نفر ما رو به خودش جلب كرد...
درب عقب تاكسی باز شد...در ابتدا متوجه نشدم اما لحظاتی بعد مادر سهیلا رو شناختم!
تاكسی بعد از پیاده شدن مادرسهیلا از اونجا رفت.
من كه تا حدودی از دیدن دوباره ی او جا خورده بودم همونجا كنار ماشین ایستادم!
سهیلا در حالیكه دست امید رو هم در دست داشت كمی مضطرب شد اما متوجه بودم كه خیلی سریع تونست به خودش مسلط بشه...شایدم چهره ی مادرش برای اون شناخته شده تر بود و حالتی از خصم و كینه ی شدید قبل رو در اون ندیده بود كه به خودش اجازه داد به طرف او بره...
مادرسهیلا در حالیكه سهیلا رو در آغوش گرفت و بوسید متوجه بودم كه نگاهش رو هم از من برنمیداره!!!
دو سه قدمی از ماشین فاصله گرفتم و به سمت اونها رفتم و با تردید گفتم:سلام حاج خانم...انشالله رفع كسالت شده؟
مادرسهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و كمی با او احوالپرسی كرد سپس ایستاد و به من نگاه كرد...هنوز در عمق نگاهش دلخوری رو میشد حس كرد اما به قول توحید نرم شدن و هضم قضایا رو هم نگاهش همزمان به نمایش میگذاشت!
بدون اینكه پاسخ سلام من رو بدهد نگاهی به سهیلا كرد و سپس دوباره به من نگاه كرد و گفت:می خواستین تشریف ببرین یا تازه اومدین؟!!!
سهیلا بلافاصله گفت:رفته بودیم بیرون...امید خرید سال تحصیلی جدید داشت خواست منم باهاشون برم...همین الان برگشتیم...
رو كردم به سهیلا و گفتم:من دیگه مزاحم نمیشم...باید برگردم خونه...
مادرسهیلا رو كرد به من و گفت:اینجا هم كه خونه ی شماست...مگه غیر اینه؟
سهیلا با نگرانی رو كرد به مادرش و گفت:مامان...باز میخوای شروع كنی؟
از تصور اینكه یكبار دیگه درگیری پیش بیاد كلافه شدم و نفس عمیق و بلندی كشیدم و نگاهی سریع و گذرا به انتهای خیابان انداختم سپس رو كردم به مادر سهیلا و گفتم:حاج خانم این خونه متعلق به خودتونه...الانم اگه اجازه بفرمایید مرخص بشم؟
مادر سهیلا نگاه عمیقی به صورت من داشت در همون حال با خشكی و جدیت گفت:خدا زنده نگه داره صاحبشو...من این خونه رو میخوام چیكار؟...اگه عجله ندارین بیان بالا...من دو سه كلام با شما حرف دارم...زیاد وقتتون رو نمیگیرم...خودمم قصد ندارم اینجا زیاد بمونم...صبح از سهیلا خواستم شماره ی تماس شما رو بهم بده كه نداد...الان اومده بودم شماره ی تلفنتون رو ازش بگیرم...اما خوب چه بهتر كه خودتون رو دیدم...اینجوری حرفام رو بزنم خیالمم راحتتره...
با حركت سر موافقتم رو نشون دادم و سهیلا هم با عجله كلیدش رو از كیف خارج و به سمت درب حیاط رفت...
امید كه حضور این زن برایش غریبه و سوال برانگیز بود به طرف من اومد و ترجیح داد دستش رو من بگیرم...نگاه نگران امید رو به مادر سهیلا كاملا" حس میكردم!!!
ماشین رو قفل كردم و بعد همگی وارد حیاط شدیم.
زمانیكه از پله ها بالا می رفتیم متوجه نگاه نگران سهیلا هم شدم كه چند بار برگشت و به من نگاه كرد و من كه پشت سر مادرش از پله ها بالا می رفتم با اشاره به او گفتم نگران چیزی نباشه!
وقتی وارد خونه شدیم سهیلا به طرف آشپزخانه رفت و این درحالی بود كه امید هم دنبال او بود...صدای محكم مادر سهیلا كه اون رو صدا كرد باعث شد دوباره به هال برگرده و منتظر ادامه ی صحبت او شد...
مادرسهیلا كه دیگه در طی این مدت چند روز می دونستم اسم كوچكش مریم است در حالیكه روی یكی از مبلها نشسته بود چادرش به روی شونه هایش افتاد...روسری كرم رنگی به سر داشت كه با رنگ پیراهنش همخونی میكرد...چهره ایی كه حالا از او میدیدم در هر خط از چینهای صورتش رد سالها غم و حسرت به وضوح نمایش داده میشد...رو كرد به سهیلا و گفت:لازم نیست چیزی بیاری...نه میوه نه چیز دیگه...چایی هم نمیخوام دم كنی...فقط با این بچه برو توی یكی از اتاقها من میخوام با این آقا صحبت كنم...
با حركت سر به سهیلا اشاره كردم اونچه رو مادرش گفته گوش كنه و سهیلا با نگرانی و تردید دست امید رو گرفت و كیسه های خریدی كه امید با زحمت زیاد همراه خودش بالا آورده بود رو از روی زمین برداشت و از امید خواست تا با همدیگه به یكی از اتاق خوابها رفته و اونها رو دوباره با هم ببینن...
امید نگاه نگرانش رو به من و مریم خانم دوخته بود سپس دستش رو از دست سهیلا بیرون آورد و به طرف من دوید!
من كه روی مبلی نشسته بودم امید رو در آغوش گرفتم!
امید لبهاش رو به گوش من نزدیك كرد و به آرومی گفت:بابا...این خانم میخواد دعوا كنه؟
- نه پسرم...میخوایم با هم صحبت كنیم...
دوباره لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:میگذاره من پیش سهیلا جون بمونم؟
- آره پسرم...نگران نباش...حالا با سهیلا جون برو توی اتاق...برو پسرم...
امید از من فاصله گرفت و نگاه كوتاه و نگرانش رو دوباره به مادر سهیلا انداخت و سپس رفت و همراه سهیلا وارد یكی از اتاق خوابها شده و درب رو بستند.
مادر سهیلا كه كاملا" شبیه دخترش بود و فقط گذر زمان اون رو شكسته و غمزده تر از حد معمول كرده بود نگاهش رو به روی من ثابت و خیره نگه داشت و بعد از لحظاتی كوتاه گفت:دنیا بازیهای زیادی سر من درآورده...اما این بازی آخرش اونهم وقتی كه توی زیارت خونه ی خدا بودم دیگه سرآمد همه ی بازیها شد...درسته كه مادر سهیلا هستم اما دستم به جایی بند نیست...كاره ایی نیستم و قدرت تصمیم گیری براش ندارم...دونسته یا ندونسته با حقه یا با كلك...با پستی یا هر چیزی كه اسمش رو میگذاری زندگیش رو به تباهی كشیدی...نگو نه كه گناهت سنگین تر از اینی كه هست میشه...براش هزار و یك آرزو داشتم...یه ازدواج موفق...حداقل یه ازدواجی كه هیچ شباهتی به زندگی خودم نداشته باشه رو همیشه از خداش براش خواسته بودم...اما مثل اینكه هیچ وقت دعا و آرزو كردن درست رو بلد نبودم چرا كه خدا بهش زندگی كاملا" متفاوت با زندگی من بخشیده ولی بدبختی كه بهش داده بیشتر از منه...شاید از دید خدا مفهوم متفاوت بودنش با زندگی من از دعایی كه میكردم همین بوده...نمیدونم...اما خوب سهیلا یا نمی فهمه یا نمیخواد كه بفهمه...میگه دوستت داره...میگه عاشقته...خنده داره...نه؟!!!...یه دختر22ساله عاشق مردی بشه با شرایط تو...حالا از سر بدبختی یا هر چیزی كه تو میخوای اسمش رو بگذاری یكی از دعاهام همیشه این بوده كه زن كسی بشه كه اونقدر پول داشته باشه تا هر چی چشم بچه ام دید و دلش و خواست بتونه براش بخره...خوب این دعام مثل اینكه مستجاب شده اما یادم رفته بود توی بقیه ی دعام از خدا بخوام شوهرش كسی باشه كه لیاقت دخترم رو داشته باشه نه مردی مثل تو كه یك ازدواج ناموفق از قبل داشتی و الانم یه پسر بچه داری بعلاوه یه مادر مریض...اگه یه سر سوزن عقل توی سر سهیلا بود خودش میفهمید كه زن تو شدن یعنی چی..یعنی اینكه بچه ات رو نگه داره...مادر پیر و مریضت رو نگه داره...مثل كلفت به كار خونه ات برسه...از همه ی اینا گذشته باید تو رو هم راضی نگه داره...وقتی هم كه خریت خودش به اوج برسه و از تو حامله بشه و بچه دنیا بیاد دیگه واویلا...تعجب نكن اگه دارم اینطوری رك و پوست كنده حرفام رو میزنم چون این اولین و آخرین باریه كه تو رو میبینم...مطمئن باش شنبه كه با آقای توحید برم و شكایتم رو پس بگیرم شاید فقط یك بار دیگه تو رو ببینم اونم وقتیه كه مطمئن بشم سهیلا رو عقدش كردی...اینم فقط به خاطر اینه كه یه ذره خیالم راحت بشه...كاری كه توی بیمارستان برام كردی تا حد زیادی منو مدیون خودت كردی اما این باعث نمیشه از بلایی كه سر دخترم آوردی قلبا" چشم پوشی كنم...اما چیكار كنم كه اون مسعود خیر ندیده با یكسری كاغذ پاره ایی كه آورد كلانتری دهن منو بست و سكه ی یه پولم كرد....چه كنم كه دستم بسته است و به هیچ جا هم راهی ندارم...ولی اینو بدون بعد اینكه دخترم رو عقد كردی تا آخر عمرمم نمی خوام چشمم به ریختت بیفته...فقط یه سوال دارم...
تمام مدتی كه مادرسهیلا حرف زده بود در سكوتی دردناك به فرش زیر پام خیره شده بودم وعمق درد و غصه ایی كه در كلام این زن بود رو حس میكردم...آهسته سرم رو بلند كردم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:خانم گمانی...شما نگرانی كه سهیلا در زندگی با من خوشبخت نشه اما به شرفم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...گرچه میدونم برای باور این قسمم از طرف شما به زمان نیاز هست...شما توی صحبتهاتون حرفهای سنگینی به من زدین كه امیدوارم به مرور زمان بهتون ثابت بشه كه لایق اینهمه توهین نبودم...ولی خوب شما الان در شرایطی هستی كه حق داری اینطوری قضاوت كنی...حالا هم در خدمتتونم...هر سوالی داشته باشید جوابگو هستم...
نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
ادامه دارد
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

H.Operator
19-02-2011, 16:15
سلام !:10:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهل و هفتم
--------------------------------------------
نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
تمام مدتی كه من صحبت میكردم مریم خانم سكوت كرده بود و گوش میكرد...وقتی داشتم خاطرات تلخ گذشته ی زندگیم رو تعریف میكردم فشار عصبی كه روی خودم بود رو به وضوح احساس میكردم...تكراربیان اون خاطرات برای من انرژی زیادی می خواست كه حالا با وقوع این امر متوجه بودم چقدر در این قضیه ناتوانم...بارها و بارها مجبور میشدم در بین حرفهام برای دقایقی سكوت كنم...لحظاتی میشد كه احساس میكردم تنها هستم و دارم خاطرات رو برای خودم مرور میكنم و در خلال تعریفهام بی اراده از خودم سوال میكردم و با هزار اگر و اما پاسخگوی سوالهام میشدم...اما مریم خانم فقط گوش میكرد!
وقتی حرفهام تموم شد نگاهم رو كه تا اون زمان به نقطه ایی نامعلوم خیره نگه داشته بودم به سمت مادرسهیلا برگردوندم و دیدم اون هنوز به من خیره است...و سكوت بود و سكوت!!!
در این لحظه درب اتاقی كه سهیلا و امید در اون بودند به آرومی باز شد و سهیلا از اتاق بیرون اومد و نگاهی به مادرش و سپس به من انداخت و با صدایی آروم گفت:امید خوابش برده...براش قصه گفتم و خوابید...
و بعد رو كرد به مادرش و گفت:حالا برم چایی دم كنم؟
عرقی كه روی پیشونیم در این مدت نشسته بود رو با دستمالی پاك كردم و در پاسخ سوال سهیلا گفتم:من چایی نمیخورم...فقط اگه ممكنه یه لیوان آب به من بده...
سهیلا بلافاصله به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و اون رو به من داد...
وقتی آب میخوردم متوجه بودم كه مادرسهیلا به آهستگی چادرش رو دوباره روی سرش كشید و مرتبش كرد و بعد رو به سهیلا گفت:شماره تلفن آژانس نزدیك این محل رو داری تلفن بزنی بیاد دنبال من؟
سهیلا با التماس رو به مادرش گفت:مامان...دیروقته...بمون همین جا...به خدا اونجوری كه فكر میكنی نیست...اگه دیدی در نبود شما من به كمك سیاوش خونه رو تغییر دادم فقط و فقط دلیلش این بود كه مادر مسعود خواسته بود از اونجا بلند بشیم...شما هیچ وقت اجازه ندادی من بهت بگم اما باید از اونجا بلند میشدیم...شما حتی نمیدونستی یعنی هیچ وقت هم نخواسته بودی بفهمی مسعود اون خونه رو چطوری به ما اجاره داده بوده...ولی سیاوش موضوع رو به من گفت...شما اصلا" خبرداشتی این یكی دو سال توی خونه ی زن اول بابای من بودی؟...یعنی بودن توی اون خونه بهتر از زندگی توی این خونه اس؟!!!
مریم خانم كه از شنیدن این حرف تعجب كرده بود با چشمانی كه از این امر گشاد شده رو كرد به من و گفت:واقعا؟!!!...سهیلا راست میگه؟!!!...مسعود خیر ندیده این مدت من رو توی خونه ی زنی نشونده بود كه حق همه چیز رو با سنگدلی تموم از من گرفته بوده؟!!!...همون زنی كه باعث شد پدر سهیلا بعد از پایان محرمیت بینمون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نكنه و تنها لطفی كه كرد این بود كه برای دخترش شناسنامه بگیره بعدم حتی یكبار نیاد حالش رو بپرسه؟!!!...
با حركت سرم پاسخ مثبت سوالی كه در رابطه با حقایق گفته های سهیلا بود رو به مریم خانم دادم...
از شدت غصه و عصبانیت رنگ چهره ی این زن به وضوح پریده بود و فشار بغض در گلوش رو میشد حس كرد...
سهیلا كنار مادرش روی مبل نشست و با تردید كمی به او نزدیك شد و وقتی مریم خانم بغضش به گریه نشست اون رو در آغوش گرفت...
متوجه شدم كه هر دو از درد و غصه به گریه افتاده اند!!!
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و به اتاقی كه امید در اون خوابیده بود رفتم و درب رو بستم.
امید به آرومی روی تخت یك نفره ی گوشه ی اتاق خوابیده بود و تمام وسایلی كه اون روز بعدازظهر خریده بود رو به طرز جالبی كنار دیوار چیده بود...
چقدر چهره اش آروم بود...میدونستم از بودن كنار سهیلا بی نهایت لذت میبره...امید تمام كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا جستجو میكرد و چقدر این دختر در پاسخ به كمبودهای اون موفق عمل كرده بود!!!
كنار تخت روی زمین نشستم و به دیوار تكیه دادم...سرم درد میكرد...تعریف وقایع تلخ زندگیم و تكرار اونها من رو دوباره به همون لحظات برده بود...لحظاتی كه خیانت مهشید بهم ثابت شده بود...لحظاتی كه احساس میكردم چقدر خوار و ذلیل شدم...دقایقی كه از شدت فشار عصبی با مشت به دیوارهای زیرزمین منزلم كوبیده بودم رو به یاد می آوردم...ساعاتی كه توی اون زیرزمین در بدترین شرایط احساسی گریه هایی از روی بدبختی با صدای بلند سر داده بودم رو به یاد می آوردم...به یاد روزی كه مسعود مدارك لازم برای اثبات خیانت مهشید كه شامل عكس و مكالمات تلفنی و حتی یك حلقه فیلم كاست میشد و برام آورده بود به ذهنم می اومد...وقتی عكسها رو دیدم به قدری عصبی شدم كه بی اراده یقه ی مسعود رو گرفتم و چند مشت پیاپی به صورتش زده بودم...اما اون هیچ عكس العملی نشون نداده بود و در كمال همدردی و رفاقت وقتی اونجوری با وضعی كه از سر بدبختی بود به زانو افتادم و گریه كردم من رو در آغوش گرفت و درست مثل یك برادر فقط سعی كرده بود آرومم كنه...
سرم رو بین دو دستم كه از آرنج روی زانوانم گذاشته بودم گرفتم و چشمام رو بستم!
دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و بعد متوجه شدم سهیلا كنارم روی زمین نشست و یك دستش رو به آرومی لای موهای من كرد و نوازش كوتاهی به سرم داد و بعد دستش رو كشید و گفت:سیاوش...حالت خوبه؟!
سرم رو بلند كردم و بدون اینكه پاسخ سوالش رو داده باشم گفتم:مامانت چطوره؟...آرومش كردی؟
- آره...رفته دستشویی صورتش رو بشوره...
- نگذار شب بره...هر طور شده راضیش كن شب اینجا بمونه...
و بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از سوی سهیلا بمونم از روی زمین بلند شدم و لباسم رو مرتب كردم و گفتم:من دیگه باید برم...امید اینجا بمونه...ممكنه بغلش كنم بخوام ببرمش بیدار بشه و بدقلقی كنه...از قول من با مامانت خداحافظی كن.
سهیلا كه حالا رو به روی من ایستاده بود با مهربونی دونه های عرقی كه بار دیگه روی پیشونیم نشسته بود رو با دست پاك كرد و گفت:سیاوش حالت خوبه؟!...به نظر میاد خیلی عصبی شدی!!!...یه ذره تحمل كن بهتر كه شدی بعد برو...
دستش رو گرفتم و سپس صورتش رو به آرومی بوسیدم و گفتم:هر چی هست مربوط به گذشته ی منه...ولی آینده فرق داره...وقتی قرار كسی مثل تو شریك زندگیم بشه همه چی رنگ عوض میكنه...فقط...حیف كه شروعش با تو خیلی متفاوت بود...میتونست به مراتب قشنگتر از هر اونچه كه توی ذهن جا میگیره آغاز بشه...ولی من...
سهیلا در این لحظه به من نزدیكتر شد به طوریكه تقریبا در آغوشم بود و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و با دستهای ظریفش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:سیاوش...ادامه نده...خواهش میكنم دیگه نگو...نمیخوام هیچ وقت در رابطه ی خودت با من به ولی و اماهای اولین رابطمون فكر كنی...هر قدر تو خودت رو مقصر بدونی واقعیت امر اینه كه منم بی تقصیر نبودم اما پشیمونم نیستم...چون عاشقتم...با تموم وجودم...
میدونستم حرفهاش از روی بزرگواری ذاتی كه در وجودش هست سرچشمه میگیره...خدایا چقدر به این دختر بدهكارم كردی!!!
بار دیگه گونه های زیبا و لطیفش رو بوسیدم و سپس خداحافظی كردم...وقتی از اتاق خارج شدیم مریم خانم هم از دستشویی خارج شد...خداحافظی كوتاهی هم با او كردم و از منزل بیرون اومدم.
وقتی به خونه رسیدم مامان و دخترعموش خواب بودند...به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی از قفسه ی داروها برداشتم و با لیوانی آب اون رو خوردم و سپس به اتاقم رفتم.
ساعتی طول كشید كه در جنگ با یادآوری خاطراتم پیروز بشم و بتونم بخوابم وقتی هم كه خوابم برد تا زمانیكه بیدار بشم دائم دچار كابوس میشدم و صبح جمعه وقتی چشم باز كردم خستگی هنوز در وجودم موج میزد!
به ساعتم نگاه كردم...حدود10صبح بود!
از صداهایی كه می اومد فهمیدم شهناز و پسرش هم به اونجا اومدن و مطمئن بودم امروز برای مامان با حضور اقوام در منزل روز خوبی خواهد بود!
از روی تخت بلند شدم و وقتی حوله ام رو برداشتم كه به حمام برم موبایلم زنگ خورد...نگاهی كردم و شماره ی توحید رو روی گوشیم دیدم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه مادر سهیلا راضی به رضایت و بازپس گیری شكایتش شده و قراره فردا برای لغو شكایت اون رو همراهی كنه...
از خبری كه داده بود تشكر كردم...با اینكه موضوع رو شب گذشته خود مریم خانم بهم گفته بود اما جای تشكر زیادی داشت كه از زحمات توحید به جا بیارم...در مدت این چند روز توحید و مسعود هریك به اندازه ایی بسیار زیاد برای فیصله دادن به این شكایت تلاش و دوندگی كرده بودن...توحید كه به عنوان یك وكیل انجام وظیفه و محبت كرده بود و مسعود هم طبق معمول با ترفندهای خاص و كمك از افرادی كه من هیچ وقت نمی فهمیدم چطوری با اونها طرح دوستی تا این حد ریخته كه به راحتی مدارك عجیب و غریب برای خلاصی در این شرایط جور كرده رو ریخته باعث خلاصی من از مشكلی به این بزرگی شده بود!!!
كاملا" ایمان داشتم كه اگه مسعود اون مدارك مبنی بر محرمیت كوتاه مدت میان من و سهیلا رو جور نكرده و ارائه نداده بود شرایطم حالا زمین تا آسمون با هم فرق میكرد...
وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفت:دیگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...
با تعجب به مسعود نگاه كردم و گفتم:جدی؟!!!
- آره...اتفاقا"مامان هم بدش نیومده...
- پس خیلی وقته توی نخشی و از من پنهون كردی...آره؟!!!
مسعود یكی از شكلاتهای روی میز رو برداشت و به دهان گذاشت و گفت:پنهون كاری در بین نبوده سیاوش...راستش باور این قضیه كه دارم تغییر میكنم برای خودمم مشكل بود از طرفی این اواخر تو اونقدر ماشالله هزارماشالله درگیری فكری درست كرده بودی كه وقتی به تو می رسیدم دیگه خودمم یادم می رفت...اما جدی جدی فكر یه منشی دیگه باش...
و بعد با خنده اضافه كرد:ببینم اصلا" تو خجالت نمیكشی زن دوست صمیمی خودت رو منشی شركتت كردی؟
خندیدم و گفتم:بسه بابا هنوز كه زنت نشده...ولی مسعود مرده شورت رو ببرن كه هر وقت میخوام امیدوار بشم همیشه برام مفیدی یكدفعه یه كاری میكنی كه می فهمم نه بابا تو آدم بشو نیستی و در پس هر منفعتی كه به آدم برسونی كلی ضررم دنبالشه...
دوباره با صدای بلند خندید و گفت:خوب اگه اینطور نباشم كه دیگه قدر منو نمیدونی...باید اینطوری باشم...مگه نه؟
در همین لحظه دوباره درب اتاق باز شد و خانم افشار همراه با یك سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد اتاق شد و به طرف میز وسط اتاق اومد...
مسعود كه همیشه با خانم افشار شوخی میكرد نگاهی به اون كرد و گفت:ببخشید عروس خانم شمایی كه با سینی اومدی داخل اتاق؟
نگاه شرمگین و مضطرب خانم افشار رو كه ابتدا به مسعود و سپس به من خیره شد رو متوجه شدم و بعد بلافاصله گفت:آقای مهندس گمانی من اصلا" از اینطور شوخی ها خوشم نمیاد...
مسعود خندید و از جا بلند شد و سینی رو از دست خانم افشار گرفت و گفت:غزاله جون قربونت بشم دیگه لازم نیست جلوی سیاوش فیلم بازی كنی...همین الان داشتم به سیاوش میگفتم باید به فكر یه منشی جدید برای خودش باشه...از این به بعد هم یادت باشه عروس سینی چایی میاره نه قهوه...
و بعد بی هیچ معطلی گونه ی خانم افشار رو بوسید!
من كه هر دو دستم روی میز بود از دیدن رفتار و شنیدن حرفهای مسعود خنده ام گرفته و با یك دست سعی داشتم لبخندم رو پنهان كنم و به اونها نگاه میكردم...
خانم افشار صورتش از خجالت سرخ شد و نگاه مضطربش رو به من دوخت و سپس با عجله گفت:ببخشید آقای مهندس اگه فرمایشی ندارین من برم...
قبل از اینكه من حرفی بزنم مسعود رو به او گفت:الهی قربون اون سرخ شدن صورتت بشم...چرا یه كار داره باهات...اونم اینه كه ترتیب یه آگهی برای استخدام یه منشی واجد شرایط برای این شركت رو توی روزنامه بدهی...همین...الانم برو كارهات رو زود انجام بده كه وقتی من و سیاوش از این اتاق اومدیم بیرون و ایشون خواست بره دنبال كار خودش بنده هم تو رو ببرم یه جایی دنبال كارهای خودمون...
خانم افشار در حالیكه هنوز شرم خاصی كه ازشنیدن حرفهای مسعود در حضور من باعث سرخی صورتش شده كاملا هویدا بود برگشت تا از اتاق خارج بشه كه من گفتم:خانم افشار؟
ایستاد و به سمت من برگشت و گفت:بله؟...بفرمایید؟
- بهتون تبریك میگم...امیدوارم خوشبخت بشین...در ضمن آگهی كه مسعود گفت هم یادتون نره...حتما" ترتیبش رو بدهید...
خانم افشار كه حالا لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود با صدایی آروم گفت:باشه چشم...
و بعد از اتاق خارج شد.
سپس رو كردم به مسعود و گفتم:واقعا" خوشحالم مسعود...میتونم به جرات بگم انتخاب درستی كردی..الان چند ساله كه خانم افشار منشی این شركته ولی هیچ مورد غیراخلاقی من از اون ندیدم...
مسعود لبخندی زد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و روشن كرد و گفت:مسعود رو دست كم گرفتی؟...اینهمه خودم رو به آب و آتیش میزدم و با هزارتا زن و دختر رابطه داشتم واسه یه همچین روزی دیگه...فقط و فقط این همه شیطونی كردم تا بتونم اونی رو كه تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیش برام ارزش داره رو پیدا كنم كه كردم...
خندیدم و گفتم:خوب خدا رو شكر كه دیگه عاقل شدی...اما مسعود فقط یه چیزی...اونم اینكه به لطفی به من بكن و تا منشی خوبی پیدا نكردم كه جایگزین خانم افشار بشه رضایت بده به كارش ادامه بده...خودت میدونی نمیشه هر كسی رو منشی شركت كنم...
مسعود با صدای بلند خندید و با شوخی گفت:باشه اینم اشكالی نداره به شرطی كه حقوقش رو دو برابر كنی یكی از شركتهاتم به عنوان كادوی عروسی تقدیم ما كنی...
خندیدم و گفتم:مسعود جان دیگه اونجوری میترسم هر دو تای شما دل درد بگیرین...خوب نیست شروع زندگیتون با مریضی باشه...
اون روز مسعود تا ساعت2:30با من در شركت موند و كلی با هم شوخی و صحبت كردیم...احساس میكردم خدا واقعا" دربهای رحمتش رو به روی من باز كرده و آرامش آغوشش رو داره بهم نشون میده...
ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...
ادامه دارد

پ.ن:مردم خشم؛نفرت و حسادت دارند و بعد به نام عشق؛این ها را با دیگران سهیم می شوند.وقتی ماه عسل تمام می شود و نقاب ها را كنار می گذارید و واقعیت آشكار می شود؛دیگر چه چیزی را سهیم خواهید شد؟شما فقط آن چه را دارید؛سهیم می شوید.اگر خشم دارید؛خشم را سهیم می شوید.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

babak_gww
21-02-2011, 12:38
سلام به همه ی دوستان آزاد اندیش :11:

گروه فرهنگی هنری خودمون :31: و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت چهل و هشتم
--------------------------------------------

ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...وقتی سوار ماشین بودم و به سمت منزل سهیلا حركت میكردم جلوی شیرینی فروشی توقف كردم و یك جعبه شیرنی هم گرفتم...
با تمام وجودم خوشحالی رو درك میكردم...احساس خوبی بود...آسودگی خیال از تمام گرفتاریهایی كه فكر میكردم به مراتب سختتر از این می تونست برام پیش بیاد باعث میشد احساس كنم زندگی داره بهم لبخند میزنه.
زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدم جعبه ی شیرینی رو از روی صندلی برداشتم و بعد از قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط رفته و زنگ زدم.
زمان زیادی طول نكشید كه صدای امید رو در پای اف.اف شنیدم و اونهم وقتی فهمید من پشت درب هستم ضمن اینكه درب حیاط رو باز كرد شنیدم اومدن منم به سهیلا خبر داد.
وقتی از پله ها بالا رفتم امید درب هال رو باز كرده و در جلوی پله ها به انتظار من ایستاده بود...بعد از اینكه صورتش رو بوسیدم و پاسخ سلامش رو دادم نگاهی به جعبه ی شیرینی كرد و گفت:از كدوم شیرینی ها خریدی؟
خندیدم و گفتم:از همون شیرینی ها كه تو دوست داری...
- نون خامه ایی؟!!!
- آره پسرم...
خنده ایی از روی رضایت كرد و جعبه رو از من گرفت و به داخل هال رفت.
در حینی كه كفشهایم رو از پا در می آوردم شنیدم كه سهیلا گفت:امیدجون جعبه رو بده به من تا همه رو توی ظرف بچینم...
بعد صدای امید رو شنیدم كه گفت:میذارم توی آشپزخونه...
وارد هال شدم...به سهیلا نگاه كردم...یك بلیز لیمویی آستین كوتاه به همراه یك دامن تنگ مشكی به تن داشت...موهای بلند و زیباشم این بار برعكس همیشه پشت سرش جمع كرده بود...ملاحت و زیبایی از تمام وجودش شعله میكشید...آرایش ملایم صورتش باعث شده بود زیبایی خدادادیش هزاران برابر بشه...واقعا" از دیدن این همه زیبایی در وجودش سیر نمیشدم!
امید جعبه شیرینی رو روی یكی از كابینتها گذاشت و گفت:سهیلا جون بیا دیگه...
سهیلا با لبخند به من خیره شده بود و سلام كرد و گفت:خدا رو شكر...بعد از چند روز دارم چهره ی خوشحالت رو می بینم...
با لبخند نگاهش كردم و در حالیكه بی اختیار به طرفش می رفتم تا ببوسمش سریع قدمی به عقب گذاشت و با صدایی آروم گفت:مامانم خونه اس...
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:جدی میگی؟!!!
در همین لحظه درب یكی از اتاق خوابها باز شد و مریم خانم در حالیكه پیراهن ماكسی و آستین بلند و راحتی به تن داشت و شال بزرگی هم روی سر و شونه هاش رو پوشانده بود وارد هال شد.
بلافاصله با او سلام و علیك كردم و گفتم:واقعا" از لطفتون ممنونم...به خاطر رضایتی كه دادین...به خاطر گذشتی كه كردین و به خاطر همه چیز...
پاسخ سلام من رو در حالیكه هنوز می تونستم در عمق نگاهش غم و دلخوری رو حس كنم داد و گفت:خدا كنه به قولی كه دادی پای بند باشی...من جز خوشبختی سهیلا هیچ آرزوی دیگه ایی توی این دنیا ندارم...
صدای امید دوباره از آشپزخانه به گوش رسید كه با اعتراض گفت:اه...سهیلا جون بیا دیگه...من نون خامه ایی میخوام...بیا من این بند روی جعبه رو نمیتونم باز كنم...بیا كمك...
سهیلا به آشپزخانه رفت و مریم خانم نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد.
میدونستم تمایلی نداره زیاد من رو ببینه تا این حد كه حتی منتظر جواب من هم نشد...برای اینكه كمترباعث ناراحتی اون شده باشم ترجیح دادم توی هال روی یكی از راحتی ها بنشینم و به آشپزخانه نرم.
صدای مریم خانم رو شنیدم كه به سهیلا گفت:من جعبه رو برای امید باز میكنم تو فقط چند تا بشقاب پیش دستی و یه ظرف بده تا من شیرینی ها رو توی اون بچینم...
بعد از چند دقیقه هر سه نفر اونها از آشپزخانه خارج شدند و در هال هر یك روی یكی از راحتی ها نشستند.
امید كه همیشه عاشق نون خامه ایی بود در همون ابتدا با ولع و اشتهایی كودكانه چند نون خامه ایی در بشقابش گذاشت و مشغول خوردن شد.
مریم خانم كه روی یكی از راحتی های نزدیك من نشسته بود با صدایی گرفته رو به سهیلا گفت:سهیلا جان بلند شو چند تا چایی هم بریز بیار...
سهیلا بلند شد و به آشپزخانه برگشت.
در همین لحظه مادر سهیلا رو كرد به من و با همون صدای گرفته و غمدارش گفت:كی سهیلا رو عقد میكنی؟
نگاهم رو از امید به سمت مریم خانم برگردوندم و گفتم:هر زمان كه شما امر كنید...
مریم خانم كه به گلهای ظریف و زیبای گلدان بلور روی میز وسط هال خیره بود گفت:سهیلا گفته هیچ جشن و مراسم خاصی نمیخواد...اینم از سر بدبختیشه...واقعا" نمیدونم...یعنی نمی تونم حرفی بزنم...خودش اینطور میخواد كه بدون هیچ جشنی و سر و صدایی و فقط با عقد توی محضر بیاد به خونه ات...دائم میگه نمیخوام این ازدواج اثر بدی توی ذهن امید بگذاره...نمی فهمم منظورش از این حرف چیه ولی من كه توی این دو روز چیزی رو كه خوب فهمیدم اینه كه امید بی نهایت به سهیلا علاقه داره...حالا منظور سهیلا از اثر بد توی ذهن این بچه چی هست رو خودش میدونه...حالا هم كه سهیلا هیچ مراسم و جشنی نمیخواد دیگه حرفی این وسط نیست بقیه اشم من حرفی نزنم مثل اینكه سنگین ترم...
- اختیار دارید حاج خانم...شما هر امری داشته باشید من در خدمتتونم...من خیلی به شما و خیلی خیلی به سهیلا بدهكارم و هر كاری بكنم جبران هیچ چیز رو نكردم...برای مهریه امر امر شماست و منم منتظر فرمایشتون هستم...
مریم خانم نگاهی به امید و سپس به سهیلا كه توی آشپزخانه بود كرد و بعد رویش رو به سمت من برگردوند و گفت:سهیلا حتی با مهریه هم مخالفه...میگه مگه خرید و فروش توی بازاره كه مهریه به ازای عقد از شما بخواد...اما من قلبا" با این عقیده مخالفم...من معتقدم مهریه برای هر زن می تونه یه پشتوانه محسوب بشه...اونم انتخابی كه سهیلا كرده...هر كسی شنیده زیاد به عاقبتش خوشبین نبوده...اما خوب حرف كسی رو گوش نمیكنه...
- شما لطف كنید نظرتون برای مهریه ی سهیلا به من بگین...
در همین لحظه سهیلا با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه سینی رو ابتدا جلوی مادرش نگه داشته بود تا او یكی از استكانهای چای رو برداره با دلخوری به مادرش گفت:مامان مگه من و شما قبلا" در این مورد حرف نزده بودیم؟
مریم خانم به من نگاه كرد و گفت:بدبختی من اینه كه حتی حق ندارم در مورد مهریه اشم حرف بزنم...
سهیلا سینی چای رو جلوی من گرفت و رو به مادرش گفت:شما نگران فردای منی...من میگم لازم نیست...مهریه اگه مال منه...من میگم نمیخوام...
در حالیكه استكان چایی رو از سینی بر میداشتم و روی میز كنارم گذاشتم به حرفهای مریم خانم گوش میكردم كه گفت:سهیلا نمیخوام حرفام رو دوباره تكرار كنم...تو تصمیمت رو گرفتی و هر چی هم من میگم یا دیگری میگه اصلا" برات ارزش نداره...حداقل این مهریه رو رووش فكر كن...ولله به خدا اگه من میگم مهریه تعیین بشه فقط و فقط به خاطر خودته...دنیا هزار جور بازی سر آدم در میاره...به قول معروف یه سیب رو كه میندازی بالا تا برگرده بیاد توی دستت هزار چرخ میخوره...
امید از روی راحتی بلند شد و در حالیكه به سهیلا نگاه میكرد گفت:اگه سه تا دیگه نون خامه ایی بردارم بخورم دندونم خراب نمیشه؟!!!
سهیلا لبخندی زد و به امید گفت:نه...ولی به شرط اینكه بعدش زود بری دندونهات رو مسواك كنی...
امید با خوشحالی سه نون خامه ایی دیگه برداشت اما این بار برای بازی بشقابش رو هم با خودش به یكی از اتاق خوابها برد و در حالیكه درب رو می بست گفت:باشه...قول میدم بعد كه همه رو خوردم برم مسواك بزنم...
وقتی امید درب اتاق رو بست رو كردم به مریم خانم و گفتم:شما به سهیلا كاری نداشته باشین...اصلا" فكر كنید در این زمینه تام الاختیارید...برای مهریه ی سهیلا هر چیزی كه شما امر كنید من همون كار رو انجام میدم...
مریم خانم به سهیلا نگاه كرد.
متوجه ی اشاره ی التماس آمیز سهیلا شدم كه اون رو از جواب دادن به من منع میكرد.
رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا میشه خواهش كنم چند دقیقه بری داخل اتاق پیش امید بمونی و اجازه بدهی مامانت در این خصوص راحت باشه؟
سهیلا با اكراه از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و در حالیكه به سمت اتاق میرفت به مادرش گفت:من مهریه نمیخوام...
وقتی سهیلا وارد اتاق شد و درب رو بست دوباره رو كردم به مریم خانم و گفتم:حالا بهتر شد...بفرمایید...من در خدمتتونم...
مریم خانم نگاه عمیق و دقیقی به من كرد و گفت:خودت خوب میدونی كه به هیچ چیز این وصلت قلبا" راضی نیستم...نگرانیمم نمیتونه الكی باشه...شرایط شما شرایطی نیست كه برای دختر من ایده آل باشه...من فقط ترسم از فردای این وصلته...فردایی كه شاید خیلی هم دور نباشه...هیچ تضمینی نمی بینم كه بتونم از شما در ازای خوشبخت كردن دخترم بگیرم...واقعیتش رو بخوای وقتی خوب فكر میكنم میبینم زمانیكه شما ومسعود با كمك وكیلت و با اتكا به پول و موقعیت اجتماعیت به این راحتی تونستی از اون وضعیت و شكایت اصلی من خلاص بشی پس تعیین هر مهریه ایی هر قدر هم سنگین نمی تونه بهم این امیدواری رو بده كه مثلا با تعیین مهریه تونسته ام به قول معروف پشتوانه ایی برای دخترم ساخته باشم...هر حرفی هم میزنم سهیلا نه حاضره گوش كنه نه اهمیت میده...قبلا" هم گفتم اونقدر توی زندگیم ستم كشیدم و بدبختی دیدم كه واقعا" نمی تونم به هیچ چیز این دنیا امیدوار باشم...حالا هم فقط امیدم به خداست...كاره ایی نیستم كه مهریه ایی تعیین كنم...مطمئنم اگرم حرفم خریدار داشت و مهریه هم تعیین میكردم به وقتش چه بسا پرداخت اون رو هم به همون راحتی كه مسعود خیر ندیده تونست مدرك صیغه ی شما و سهیلا رو جور كنه میتونین از پرداخت مهریه هم با همون حقه بازیها شونه خالی كنید...مهریه ی سهیلا مال من نیست...خودشم كه میگه مهریه نمیخواد...من فقط دعا میكنم هیچ وقت از این تصمیمی كه گرفته پشیمون نشه...تو هم اگه واقعا" مرد باشی سر قولت بمونی و خوشبختش كنی...این وسط اگه مهریه ایی هم باید باشه خودت تعیین كن...این گلی هست كه به سر خودت زدی...آدم وقتی حرفش خریدار نداره حتی اگه مادر باشه سكوتش و نگه داشتن بغض و غمش توی سینه سنگین تر از ابراز عقیده اش میتونه باشه...شبی كه از مكه برگشتم حس میكردم میتونم تقاص ستمی كه كردی رو ازت بگیرم...ولی زهی خیال باطل...نشد...چرا...چون سهیلا نخواست...حالا هم فقط منتظرم عقدش كنی و بعد از این كار به كار هیچكدومتون ندارم و از خدا میخوام هیچ وقت سهیلا پشیمون نشه...
بعد از این حرف از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد.
كاملا" فهمیده بودم كه فشار بغض در گلوش اون رو وادار كرده كه برای ریختن اشكهاش احتمالا" یا به دستشویی و یا به یكی از اتاق خوابها بره...
از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و جلوی مریم خانم ایستادم و گفتم:خانم گمانی...به جون امیدم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...شما نگران مهریه اش هم نباشید خودم میدونم چی مهرش كنم و همون سر عقد هم مهریه اش رو خواهم داد...میدونم كه برای نشون دادن مرام خودم به شما خیلی خیلی باید زحمت بكشم...شایدم تا آخر عمرم...اما واقعا" مدیون سهیلا و بزرگواری شما هستم...
و بعد بی اراده دستش رو خواستم ببوسم كه ممانعت كرد و عقب رفت و در حالیكه صورتش از اشك خیس شده بود با گریه گفت:بد كاری كردی...با زندگی دخترم بد كاری كردی...
- جبران میكنم...قول میدهم...به جون تنها پسرم قسم میخورم...
در همین هنگام درب اتاق باز شد و امید با عجله به هال دوید و دو تا نون خامه ایی دیگه برداشت و بار دیگه به اتاق برگشت و سپس سهیلا از اتاق خارج شد.
مریم خانم بلافاصله به دستشویی رفت و درب رو بست.
سهیلا نگاهی به درب بسته ی دستشویی انداخت و سپس رو به من كرد و گفت:دوباره توهین كه نكرد بهت؟
با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و گفتم:تو چرا مهریه نمیخوای؟!!!
- چون اعتقادی به مهریه ندارم...زنی كه زندگیش به طلاق بكشه به نظر من هستی خودش رو باخته و این باخت با پرداخت مبلغ مهریه جبران نمیشه...سیاوش من تو رو دوست دارم و میخوام باهات زندگی كنم...این یعنی زندگی من تویی...حالا اگه به هر دلیلی این زندگی خراب بشه هیچ پشتوانه ایی نمیتونه زندگی دوباره ایی برای من بسازه...
از شیرینی كلامش كه تا عمق وجودم اثر میگذاشت لبخندی به لب آوردم و چونه اش رو گرفتم و گفتم:اما مهریه هدیه ی من به تو هست...پس خواهشا" در این زمینه دخالت نكن...
- مامانم برای مهریه و مقدارش حرفی بهت زده؟!!!
- نه...اصلا"...اتفاقا" خیلی دلم میخواست این كار رو بكنه اما هیچ حرفی در مورد مقدار مهریه نزد...پس مطمئن باش مهریه ایی كه سر عقد تعیین میشه فقط و فقط از طرف خودمه و یك هدیه محسوب میشه...
- اما سیاوش...
انگشتهام رو روی لبهای خوش تركیبش گذاشتم و اون رو وادار به سكوت كردم و گفتم:دیگه حرف نباشه...
بعد با صدای بلند رو به اتاقی كه امید در اون بود گفتم:امید...بابا دیگه حاضر شو با هم بریم خونه...
امید بلافاصله درب اتاق رو باز كرد و با چشمانی نگران و مضطرب به سمت سهیلا رفت و گفت:من نمیام...سهیلا جون به بابام بگو من پسر خوبی هستم و اذیتت نمیكنم...تو رو خدا...من میخوام اینجا بمونم...
سهیلا خواست حرفی بزنه كه مریم خانم از دستشویی اومد بیرون و در حالیكه چشمانش گویای این بود كه دردقایق گذشته حسابی گریه كرده رو به من گفت:امید پسر خیلی خوبیه...چه اصراری دارین ببرینش؟...بچه وقتی خودش اینقدر سهیلا رو دوست داره خودش نعمتیه...
سهیلا به آرومی رو به من گفت:چرا میخوای ببریش؟...خوب بذار بمونه...
خم شدم و دستی روی سر و موهای امید كشیدم و گفتم:تو یعنی دیگه دوست نداری حتی یك شبم پیش من باشی؟
امید در حالیكه خودش رو بیشتر به سهیلا میچسبوند و فشار میداد گفت:بابا من شما رو دوست دارم ولی سهیلا جون رو خیلی دوست دارم...
خندیدم و پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه...فعلا" كه همه طرفدار تو شدن...بازم تو بردی...
امید خندید و به طرف من اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و محكم صورتم رو بوسید و خداحافظی سریعی با من كرد و به اتاقی كه در اون مشغول بازی بود برگشت.
از حالت خمیده خارج و دوباره صاف ایستادم و به سهیلا گفتم:هفته ی آینده كه تموم بشه دیگه اول مهر شده و مدرسه اش شروع میشه...برای اون موقع فكر میكنم...
مادر سهیلا به میون حرف من اومد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم قبل از شروع مدارس سهیلا رو عقد كنی خیلی بهتره...
مادر سهیلا دقیقا" حرفی رو زده بود كه من میخواستم عنوان كنم...چقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم...نگاهی به سهیلا كردم و گفتم:باشه...من حرفی ندارم...
بر خلاف تصورم هیچ لبخندی روی لبهای سهیلا نبود و در همون لحظات كوتاه عمیقا" به فكر فرو رفته بود!!!
دوباره گفتم:سهیلا...من حرفی ندارم...تو موافقی؟
سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
- آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...

ادامه دارد...

Majid-6120
21-02-2011, 16:31
سلام به همه دوستان علاقه مند به ادبیات و رمان ! عیدتون مبارک ! :40:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت چهل و نهم
--------------------------------------------

سهیلا به من نگاه كرد و گفت:سیاوش به من یه فرصتی بده...من باید امید رو آماده ی این موضوع بكنم...
خندیدم و گفتم:امید رو آماده كنی؟!!!
- آره...درسته كه اون خیلی من رو دوست داره ولی حس میكنم با این قضیه كه من بخوام همسر تو بشم نمیتونه به راحتی كنار بیاد...
با شنیدن این حرف از دهان سهیلا برای لحظاتی كوتاه به فكر فرو رفتم و بعد رو به او گفتم:سهیلا فكر میكنم تو یه ذره زیادی نسبت به رفتار امید حساس شدی...اون یه پسر بچه ی 8ساله اس و خودتم میدونی كه چقدر دوستت داره...اینكه تو همسر قانونی من بشی اگه با این توضیح برای اون همراه بشه كه این موضوع باعث میشه تو رو همیشه توی خونه و در كنار خودش داشته باشه فكر میكنم بهترین توضیح و توجیه برای قانع شدنش باشه...
مریم خانم به میان حرف من اومد و گفت:راست میگه...این كه تو زمان میخوای برای آماده كردن امید مثل اینه كه امید با تو مشكل داره در حالیكه كاملا" مشخصه این بچه چقدر به تو علاقه داره...
در عمق نگاه سهیلا حرفهای نگفته زیاد بود اما كاملا"متوجه شدم كه تمایلی به بازگو كردن اونها در حضور مادرش نداره!
سهیلا نگاهی به من كرد و گفت:فرصت زیادی نمیخوام...فقط یكی دو روز...سیاوش باور كن من این مورد رو كه با امید صحبت كنم ضروری میدونم...باید بعضی مسائل رو براش توضیح بدهم...فقط دو روز...
سرم رو به علامت موافقت با حرف سهیلا تكان دادم و گفتم:باشه...حرفی نیست.
مریم خانم نگاه دلخور و ناراحت خودش رو به سهیلا دوخته بود و سپس به آرومی زیر لب زمزمه كرد:لااله الا الله...
با مادر سهیلا خداحافظی كردم و وقتی به سمت درب هال می رفتم متوجه شدم سهیلا برای بدرقه ی من مانتوی خودش رو روی شونه اش انداخت و روسری هم به سرش گذاشت و با من از درب هال خارج شد و اون رو بست!
وقتی در كنار من از پله ها پایین می اومد احساس میكردم در ذهنش دنبال كلمات و جملات مناسبی برای گفتن مطلبی خاص میگرده!
به آرومی رو كردم به سهیلا و گفتم:چیز خاصی میخوای بگی؟...در رابطه با امید...
سرش رو به نشانه ی تایید حرف من تكان داد و بعد به من نگاه كرد و گفت:سیاوش...خودت خوب میدونی امید روی قضایا و اتفاقاتی كه مربوط به مهشید و كارهاش بوده چقدر دچار شوك میشده...این موضوع كه یك زن و مرد چه روابطی میتونن با هم داشه باشن برای این بچه در جاییكه اصلا" موقعیتش و شعور دركش رو نداشته كاملا"آشكار میشده...اون الان احساس میكنه هر زن و مردی كه به هم نزدیك میشن یا حتی توی یه اتاق هستند دقیقا" همون رفتار و كارهایی رو انجام میدهند كه بارها و بارها از مردهای دیگه با مادرش دیده بوده و ...
ناخودآگاه اعصابم بهم ریخت و روی یكی از پله ها ایستادم...سعی كردم با كشیدن یك نفس عمیق به اعصابم مسلط بشم و بعد یك دستم رو لای موهایم كشیدم و با كلافگی رو كردم به سهیلا و گفتم:بس كن سهیلا...
سهیلا برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به چشمهای من خیره شد و گفت:سیاوش میدونم چقدر تكرار این حرفها تو رو عصبی میكنه...اما یه ذره فقط یه ذره به این فكر كن كه دیدن اون صحنه ها چقدر اعصاب امید رو خراب كرده...اون به این باور رسیده كه هر نزدیكی میون زن و مرد موجب آزار و اذیت زن هست...
- بسه دیگه سهیلا...
- سیاوش..امید وقتی شاهد اون صحنه ها بوده شاید5یا6ساله بوده...من نمیدونم دقیقا" از چه زمانی این مسائل وحشتناك توی زندگی این بچه رخ میداده...اما یه بار وقتی از امید پرسیدم دوست داره برای همیشه پیش اون باشم و مثل یه مامان واقعی براش بشم چی بهم گفت؟
- بسه سهیلا...نمیخوام ادامه بدهی...
- ولی تو باید بدونی...تو باید بپذیری كه امید از این قضیه كه معلوم نیست چند بار توی عمر كوتاهی كه تا الان داشته رو به رو شده بود در عذاب بوده...سیاوش دست از تعصبت به روی امید بردار...تو باید امید رو پیش یك روان...
با فریاد گفتم دیگه كافیه سهیلا...
سهیلا سكوت كرد و فقط با اضطراب به دربهای بسته ی واحدهای مسكونی در اون طبقه نگاه كرد...
متوجه شدم كه این فریاد من اصلا" كار درستی نبوده و هر لحظه انتظار داشتم درب حداقل یكی از اون دو واحد باز بشه اما این اتفاق نیفتاد!
سپس با كلافگی رو كردم به سهیلا وبا صدایی آروم گفتم:تو خواستی یكی دو روزبا امید صحبت كنی و اون رو آماده ی این قضیه بكنی...خیلی خوب حرفی نیست دیگه مطرح كردن این موضوعات چیه؟...بس كن دیگه...
- ولی سیاوش من مطمئنم كه امید نمی تونه بپذیره من...
با صدایی آهسته اما عصبی گفتم:نمیتونه بپذیره خیلی خوب...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...مگه نگفتی؟...ببین سهیلا...امید فقط8سالشه به قول خودتم چیزهایی توی این سن و سالش دیده كه هضم و تحلیلش براش غیر ممكن بوده و بنا به ذهنیات یك كودك برای خودش اونها رو تعبیر و تفسیر كرده...غیر اینه؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به من داد...ادامه دادم:خیلی خوب...این كه دیگه حرفی نیست...تو گفتی ذهنش رو آماده میكنی...خوب بكن...دیگه چه كاریه اسم دكتر و روانپزشك و روان شناس رو عنوان میكنی؟
- ولی سیاوش به این راحتی هم كه فكر میكنی نیست...
ناخودآگاه یكی از بازوهای سهیلا رو گرفتم و گفتم:چیه سهیلا؟...نكنه داری بهانه میاری؟...آره؟...نكنه نشستی حسابی فكرهات رو كردی و دیدی زندگی با من برات سخته و حالا داری صغری كبری پشت سر هم واسم میچینی كه در نهایت بگی نمی تونی با من زندگی كنی چون...
- سیاوش این چه حرفیه؟!!!
بازوی سهیلا رو رها كردم و با كلافگی بی نهایتی صورتم رو بین دو دست گرفتم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...تو میدونی چقدر در طول چند سال گذشته خورد شدم...تو رو خدا تو دیگه نابودم نكن...
- اما سیاوش من فقط نگران امیدم و درعشقم نسبت به تو حتی یك ثانیه هم شك نكردم...باشه هر طور تو بگی...دیگه ادامه نمیدهم...اگه فكر میكنی حرفهای من مقدمه چینی برای یك بهانه اس...باشه دیگه ادامه نمیدهم...قول میدهم در رابطه با امید هم خودم تمام سعیم رو بكنم...خوبه؟...حالا تو رو خدا اینقدر عصبی نشو...سیاوش؟
دستهام رو از جلوی صورتم برداشتم و با قاطعیت رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...امید یك بیمار روانی نیست...دیگه هم نمیخوام حرفی بزنی كه مجبور باشم این موضوع رو یادآوری كنم...توی این دو روز هم نمیام اینجا تا حسابی امید رو به قول خودت برای این موضوع آماده كنی...روز سوم میام كه بریم محضر.
سهیلا به من نگاه كرد و دیگه حرفی نزد.
شروع كردم به پایین رفتم از پله ها...متوجه شدم سهیلا هم داره میاد پایین...برگشتم به طرفش و گفتم:برگرد بالا...نمیخواد تا جلوی درب حیاط بیای...ممنونم.
و سپس خداحافظی كردم و از پله ها پایین رفته و از حیاط خارج شدم.
وقتی به خونه برگشتم دختر عموی مامان هنوز اونجا بود...این چند روز به خاطر مامان حسابی توی زحمت افتاده بود...بعد كلی تشكر از او رو كردم به مامان و موضوع عقد و ازدواجم رو در دو سه روزآینده براش توضیح دادم.
مامان سكوت كرده بود و فقط گوش میداد...بعد از اینكه حرفهام تموم شد فقط این جمله رو گفت:مباركه...انشالله كه خوشبخت بشی.
دیگه هیچ حرفی نزد!
میدونستم به خاطر برخورد بدی كه با سهیلا در آخرین تماس تلفنی داشته تا حد زیادی از رو به رو شدن مجدد با سهیلا احساس خوبی نداره...اما چاره ایی نبود...مامان حرف اشتباهی زده بود كه حالا خودش باید ...
شب موقعیكه میخواستم بخوابم دختر عموی مامان خواست كه به اتاق مامان برم!
وقتی وارد اتاق شدم مامان رو كرد به من و گفت كه دلش میخواد برای چند روزی به منزل دختر عموش بره!
نگاهی به دختر عموش كردم و متوجه شدم قبلا" صحبتهاشون رو با هم كرده اند!!!
از اینكه بازم او در زحمت می افتاد راضی نبودم و خیلی تشكر كردم اما میدونستم مامان فعلا"توان رو یا رویی با سهیلا رو نداره برای همین هم میخواد چند روز و شاید هم بیشتر برای مدتی از خونه دور باشه!
در نهایت با این موضوع موافقت كردم و گفتم فردا بعدازظهر هر دوی اونها رو به خونه ی دختر عمو خواهم برد.
صبح روز بعد تا بعدازظهر در شركت بودم و بعد از اتمام كارهام به خونه برگشتم...بعد اینكه به كمك دخترعمو مامان رو در ماشین روی صندلی عقب قرار دادم او نیز سوار ماشین شد تا هر دو را به منزل دختر عمو برسونم.
در بین راه مامان یادآوری كرد كه دو نمونه از قرصهاش تموم شده و به همین خاطر برای خرید دارو مجبور شدم در جلوی یك دراگ استور توقف كنم.
جایی كه توقف كرده بودم نزدیك منزل سهیلا بود و اصلا" فكرشم نمیكردم كه در اون ساعت سهیلا و امید هم بیرون از منزل باشند!
سهیلا برای خرید امید رو همراه خودش به بیرون آورده بود.
وقتی قصد ورود به دراگ استور رو داشتم با صدای امید كه میگفت((باباجون سلام)) جلوی درب ایستادم...امید با شوق به سمت من دوید و اون رو در آغوش گرفتم...سپس سهیلا هم به كنارمن رسید.
امید رو كه در آغوش گرفته بودم بوسیدم و گفتم:پسر گل بابا اینجا چیكار میكنه؟!!!
- با سهیلا جون اومدیم بیرون...آخه سهیلا جون میخواد خرید كنه...
با سهیلا سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال امید رو هم به زمین گذاشتم.
امید كه ماشین من رو در اون طرف خیابان دیده بود با خوشحالی رو كرد به من و گفت:مامان بزرگ توی ماشینه؟!!!
- آره پسرم...مامان بزرگ داره میره خونه ی دخترعمو...دارم می برمشون اونجا...
به محض اینكه حرفم تموم شد امید بی توجه به وضعیت خیابان به سمت ماشین من دوید!
سهیلا فریادی از روی ترس كشید چرا كه نزدیك بود ماشینی با امید برخورد كنه...
فقط با فریاد گفتم:امید...
اما خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد و راننده به موقع ترمز كرد و منهم از همون فاصله از راننده عذرخواهی كردم و امید به طرف ماشین من رفت...اما گویا حادثه در كمین بود!
سهیلا رو كرد به من و گفت:سیاوش برو امید رو بر گردون...میترسم دوباره با همین بی احتیاطی بخواد برگرده این طرف خیابون...
گفتم:من میخوام داروی مامان رو بگیرم..تو برو سمت ماشین...با مامان هم یه سلام و احوالپرسی بكن تا من برگردم...
سهیلا كمی مكث و سپس با حركت سر موافقت كرد...سپس به سمت ماشین در اون طرف خیابون رفت.
وارد دراگ استور شدم و داروهای مورد نظر رو گرفتم.
وقتی از اونجا بیرون اومدم دیدم سهیلا به تنهایی عرض خیابان رو طی كرد و به سمت من اومد...نگاهی به ماشین كردم و دیدم امید روی صندلی جلو نشسته!
چهره ی سهیلا كمی گرفته بود!
حدس زدم دیدن مامان بعد از چند روز و اتفاقاتی كه افتاده بوده براش كمی ناراحت كننده بوده...
گفتم:امید چطور توی ماشین نشسته؟!!!
- دختر عموی خانم صیفی بهش گفت نوه اش سعید هم منزل اونهاس...مثل اینكه امید و سعید خیلی با هم صمیمی هستن...چون امید به من گفت كه میخواد با مامان بزرگش به خونه ی اونها بره...منم دیگه حرفی نزدم.
با سر حرفهای سهیلا رو تایید كردم و در حالیكه از او خداحافظی میكردم پشتم به ماشین خودم كه در سوی مقابل دراگ استور در اون طرف خیابان بود قرار داشت...
در این لحظه صدای ترمز شدید اتومبیلی باعث شد به سمت صدا بگردم...
وای خدای من...!!!...امید...
صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعد كیفش رو پرت كرد در پیاده رو و به سمت جایی كه امید افتاده بود رفت!
در حینی كه من با سهیلا خداحافظی میكردم امید از ماشین پیاده شده وبا بی احتیاطی كامل خواسته بوده عرض خیابان رو طی كنه...
ماشینی كه با امید تصادف كرده بود نیز به سرعت محل رو ترك و متواری شد!
برای لحظاتی كوتاه باورم نمیشد...چیزی رو كه میدیدم نمی تونستم باوركنم...غیر ممكن بود!!!
به سمت سهیلا رفتم...دو زانو روی زمین نشسته بود و سعی داشت امید رو در آغوش بگیره...
به امید نگاه كردم...با حالتی از بهت و ترس و ناباوری رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا...بچه ام زنده اس؟
سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود گفت:آره...آره...ولی بیهوشه...سرش شكسته داره خون میاد...بدو سیاوش...بدو ماشینت رو بیار...
قدرت هیچ كاری نداشتم روی دو زانو نشستم و دستی به موهای روشن و آغشته به خون امید كشیدم و گفتم:امید جان...بابایی چشمات رو باز كن...
سهیلا با كف دستش به سینه من كوبید و با فریاد گفت:سیاوش برو ماشینت رو بیار...زود باش...
با حالتی از بهت و سردرگمی از جام بلند شدم...صدای دختر عموی مامان رو شنیدم كه با فریاد گفت:آقا سیاوش...آقا سیاوش...بدو...مامانت از حال رفته...
خدایا...چرا یكدفعه اینطوری شد؟!!...چرا همه چیز یكدفعه بهم ریخت؟!!!
صدای فریاد سهیلا باعث شد به خودم بیام كه گفت:سیاوش چرا ماتت برده؟!!!
به سمت ماشین دویدم...مامان به شدت رنگش پریده بود...چشمهاش بسته و هیچ واكنشی نداشت...!
صدای دختر عمو رو شنیدم كه گفت:وقتی دید ماشین به امید زد جیغ كشید و بعدش بدنش لرزید و از هوش رفت...آقا سیاوش زود باش...هم باید امید رو به بیمارستان برسونی هم مامانت رو...
به سمت سهیلا نگاه كردم...دیدم با كمك یكی دو نفر دیگه كه داشت بهشون توضیح میداد چطور امید رو از روی زمین بلندش كنن تا صدمه ی بیشتری نبینه امید رو به طرف ماشین آوردن...
جمعیت زیادی اطرافمون رو پر كرده بود...
افكارم درست كار نمیكرد...
یك بار دیگه از سهیلا پرسیدم:سهیلا بچه ام زنده اس؟
سهیلا كه حالا گریه اش شدت گرفته بود گفت:آره...آره به خدا آره...فقط زود باش برو سمت بیمارستان...
سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
ادامه دارد ...

lg123
21-02-2011, 21:33
سلام به همه دوستان گل گلاب [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاهم
--------------------------------------------

سهیلا روی صندلی جلو نشست و امید رو در آغوش اون گذاشتند...
مامان روی صندلی عقب كاملا" از هوش رفته بود و كنارش دخترعموش نشسته بود...
صدای فریاد مردم رو میشنیدم كه میگفتند:آقا زود باش...برو...برو...برو سمت بیمارستان...دو تا خیابون بالاتره...
وقتی ماشین رو به حركت درآوردم سعی كردم تا حدودی به اعصابم مسلط بشم چرا كه باید فكرم رو كار مینداختم تا ببینم كدوم مسیر رو برای رسیدن به بیمارستان انتخاب كنم...
با سرعت به طرف بیمارستان حركت كردم و دقایقی بعد با ماشین وارد محوطه ی بیمارستان شدم.
كادر بیمارستان نهایت همكاری رو میكردن...خیلی سریع مامان و امید رو به داخل ساختمان بیمارستان انتقال دادن...
گیج شده بودم...نمیدونستم دنبال كدوم یكی باید برم...دنبال تخت كدوم یكی باید می دویدم...خدایا این چه وضعیه...
برای لحظاتی وسط سالن ایستادم...با یك دست پیشونیم رو گرفتم...
احساس بغض و عصبانیت كه همزمان به اعصابم فشار می آورد كلافه ام كرده بود...
سهیلا رو میدیدم كه كنار تخت امید با عجله راه میره و همراه چند پرستار دیگه به سمت مشخصی تخت رو هدایت میكردن...
دختر عموی مامان رو میدیدم كنار تختی كه مامان رو روی اون قرار داده بودن راه میرفت و همراه دو پرستار با عجله وارد قسمت دیگه ایی شدن...
حالا دو دستم رو لای موهایم كردم و به دیوار تكیه دادم...
خدایا...این دیگه نه...واقعا"نه...تحمل این برام سخته...نكنه بازی رو میخوای به جاهایی بكشونی كه افتادنم رو به روی زمین ببینی...من كه خورد شدنم رو بارها و بارها اعتراف كردم...اما اینجوری دیگه نخواه...خدایا خواهش میكنم...امید...پسرم...اون فقط8سالشه...مادرم...خدایا...خد ایا...خدایا...
برای لحظاتی احساس كردم از شدت فشارعصبی دارم به انفجار نزدیك میشم...دلم میخواست فریاد بكشم و خدا خدا كنم...بلكه صدام رو می شنید!
در این لحظه متوجه شدم پرستاری كنارم ایستاده و میخواد كه برای تكمیل پرونده ها و انجام كارهای لازم همراهش برم...
خیلی سریع با او همراه شدم!
ساعتی بعد كه كارهای لازم رو انجام داده بودم كلافه و بیقرار توی سالن بیمارستان راه می رفتم...قانون بیمارستان اجازه نمیداد در اون ساعت به طبقات بالا برم...بیخبری از حال امید و مامان بیقرارم كرده بود...
بارها و بارها به اطلاعات مراجعه كردم و اونها فقط با گفتن اینكه نگران نباشید و چند لحظه تحمل كنید و یا اینكه الان خبر میگیریم باز من رو به حال خودم رها میكردن...
در شرایط بد و عصبی قرار گرفته بودم كه دیدم دخترعموی مامان از درب آسانسور خارج شد...با عجله به سمتش رفتم و گفتم:مامان چطوره؟
- ولله درست و حسابی به آدم جواب نمیدن...فعلا"كه منتقلش كردن آی.سی.یو...
برای لحظاتی خشكم زد و بعد با عصبانیت و تعجب گفتم:آی.سی.یو؟!!!...مادر من مشكل قلب و قطع نخاع داره...باید ببرنش سی.سی.یو...چرا بردنش آی.سی.یو؟!!!...اینجا دیگه چه خراب شده ای هست كه مادر و پسرمو آوردم...
با عصبانیت به سمت اطلاعات رفتم و به دختر و پسری كه اونجا بودن موضوع رو گفتم و عنوان كردم كه میخوام همین الان هر دو بیماری كه به اونجا آوردم رو به بیمارستان دیگه ایی منتقل كنم...
پسری كه پشت میز نشسته بود در كمال آرامش گفت:شما اجازه بدین من با بخش مراقبتهای ویژه تماس بگیرم و شرایط بیمارتون رو سوال كنم ببینم چی شده...
و بعد سریع شروع كرد به شماره گرفتن...
صدای دخترعموی مامان رو شنیدم كه گفت:آقا سیاوش...سهیلا اومد...
برگشتم و به دربهای آسانسور نگاه كردم...دیدم سهیلا با چهره ایی نگران و غمزده به طرفم میاد...
جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
- ولی چی؟
- ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...
به كدامین گناه دارم مجازات میشم؟
گوشی همراهم همچنان زنگ میخورد و صدای اون مثل موسیقی متن فیلمی شده بود كه من در اون لحظه از خاطرات زندگیم در جلوی چشمم به نمایش و مرور مجدد اون چشم دوخته بودم!
سهیلا از جا بلند شد و به سمت من اومد...
گوشی موبایلم توی دستم در حالیكه صفحه نمایشگر اون دائم خاموش و روشن میشد و زنگ میخورد قرار داشت...
كنارم ایستاد و گفت:سیاوش چرا به گوشیت جواب نمیدی؟!
نگاهی به صفحه ی گوشیم كردم...شماره ی مسعود روی اون بود...سهیلا هم به صفحه نگاه میكرد...قدرت پاسخگویی به تماس مسعود رو نداشتم...اصلا" نمی تونستم افكارم رو برای انجام كاری متمركز كنم...مطمئن بودم اگه تلفن رو پاسخ میدادم مسعود بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالش این بود:امید پهلوون حالش چطوره؟...و من چی باید پاسخ میدادم؟...چطور باید میگفتم كه پسرم در چه شرایطیه؟...این رو نمیدونستم...وحشت وقایع از درون مثل خوره وجودم رو نرم نرم تسخیر میكرد...ترس و وحشتی كه ناشی از هراس از دست دادن امید بود!!!...احساس میكردم امید رو دارم از دست میدهم...نگرانیم برای امید به مراتب بیشتر از نگرانیم برای مامان بود...بی اراده هجوم افكار پریشونی كه ناشی از فكر خراب در جهت از دست دادن امید بود كاملا"ذهنم رو فلج كرده بود!
سهیلا كه دید به گوشی خیره شده ام و تمایلی به پاسخگویی ندارم گوشی رو از من گرفت و به تماس مسعود پاسخ داد...
از سهیلا كه حالا در حال صحبت تلفنی با مسعود بود فاصله گرفتم و رفتم روی یكی از نیمكتهایی كه دورتر بود نشستم...با دستام كه از آرنج روی زانوهام بود سرم رو گرفتم و به كفشهام خیره بودم...
خدایا اگه برای امیدم اتفاقی بیفته چی؟...چیكار باید بكنم؟...خدایا بارها و بارها در بدترین شرایط قرارم دادی...سعی كردم صبوری كنم...هر بار كه توی دلم گفتم چرا؟ باز به خودم گفتم مصلحت خداس نباید توی كار خدا چرا بیارم...راضی بودم به رضای تو...گرچه خودت بهتر از هر كسی میدونی حقم اینهمه عذاب و سختی روحی و روانی كه كشیدم نبوده...اما خودت میدونی تحمل كردم...ولی دیگه تحمل این یكی رو ندارم...مصلحتت و عذابی كه دوباره باید بكشم رو از طریق امید برای من نمایشش رو شروع نكن...خدایا التماست میكنم...
قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی سرامیكهای كف سالن می افتاد!!!
نمیدونم چه مدت به این حالت اونجا نشسته بودم و از درون با خدا صحبت میكردم و اشك می ریختم...فقط لحظه ایی به خودم اومدم كه صدای مسعود رو شنیدم...
مسعود بعد از اینكه سهیلا با اون تلفنی صحبت كرده و از ماجرا مطلع شده بود با سرعت خودش رو به بیمارستان رسونده بود و حالا بعد از سلام و علیكی سریع با سهیلا و دختر عموی مامان سراغ من رو از سهیلا گرفته بود...
سرم رو بلند كردم و دیدم مسعود داره به طرفم میاد...چهره ی اونهم نگران بود اما باز هم سعی داشت با رفتارش مثل یك برادر واقعی بهم روحیه بدهد...
با حركت دستم خیلی سریع صورت خیس از اشكم رو پاك كردم و از روی نیمكت بلند شدم.
مسعود به نزدیك من رسید و به صورتم خیره شد و با صدایی آروم كه فقط خودم بشنوم گفت:خجالت بكش...الحمدلله حال هردوشون كه خوبه...خدا رو شكر كن بدتر از این اتفاق نیفتاده...
تنها جمله ایی كه از دهانم خارج شد این بودم:مسعود...بچه ام...
و بعد دوباره سرم رو گرفتم و به سقف سالن بالای سرم خیره شدم.
مسعود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:امید رو خدا دوباره بهت داده...با چیزی كه سهیلا برای من تعریف كرده و خبر اینكه فقط دو ناحیه از سرش شكسته و یه عمل كوچیك روی پاش باید بكنن باید گفت مرد حسابی برو خدا رو شكر كن...
در این لحظه صدایی كه از بلند گوی بیمارستان پخش شد و نام و فامیل من رو جهت مراجعه به اطلاعات پچ كرده بودن باعث شد به همراه مسعود خیلی سریع سمت اطلاعات برم...
نمیدونم چهره ام تا چه حد بعد از شنیدن اون صدا مضطرب شده بود اما هر چی كه بود دیدن حالت من باعث شد مسعود چندین بار این جمله رو برای تسكین من تكرار كنه:نترس...نترس...هیچی نیست...هیچی نشده...احتمالا"میخوان برای بردن امید به اتاق عمل امضای رضایتت رو بگیرن...
وقتی به اطلاعات رسیدیم مشخص شد حدس مسعود درسته و تا حد زیادی خیالم راحت شد.
با راهنمایی اطلاعات باید به بخش مربوط مراجعه میكردم چرا كه دكتر منتظر من بود.
مسعود و سهیلا هم میخواستن با من بیان ولی قوانین سخت اون بیمارستان از همراهی اونها جلوگیری كرد كه همین باعث عصبانیت مسعود شد اما شرایط طوری نبود كه به همراه مسعود با مسئول اون قسمت وارد بحث و جدل بشم...بی توجه به مسعود و سهیلا و بحثی كه با مرد مسئول راه انداخته بودن وارد بخش شدم و خیلی زود دكتر و دوپرستار كه در پست ایستاده و منتظرم بودند رو پیدا كردم.
دكتر مورد نظر كه نام فامیلیش منظوری بود نمیدونم از كجا و به چه صورت اما خیلی سریع با دیدن من اظهار آشنایی كرد و با كلی تعارف و تعریف سعی داشت خودش رو هم با معرفی به یاد من بیاره كه چطور و چگونه اون رو قبلا" در موقعیتی خاص و چند سال پیش دیده ام...!!! اما ذهن من یارای این یادآوری ها در آن لحظه نبود و فقط مجبور بودم با حركت سر و لبخندی تصنعی حرفهای دكتر منظوری رو تایید كنم گرچه كه در واقع من اصلا" دكتر رو به یاد نداشتم ولی او كاملا" من رو میشناخت!
بعد از دقایقی كه حرفهای ابتدایی دكتر به پایان رسید شرایط امید رو پرسیدم و او خیلی سریع با اطمینان كامل گفت كه خطری امید رو تهدید نمیكنه فقط یكی دو ساعت بعد از اسكن صلاح در اینه كه به اتاق عمل منتقلش كنن تا هر چه سریعتر استخوان فمور و لگن رو به كمك مهار دو تا پین از دو ناحیه در سر فمور به حالت اولیه برگردونن چرا كه امید بچه است و تحمل درد برایش دشواره و اگه این عمل زودتر انجام بشه دردش كمتر خواهد شد...البته میشد تا فردا هم صبر كرد اما از نظر دكتر صبر بی مورد جایز نبود...
دكترمنظوری اطمینان میداد كه با وجود طول كشیدن عمل اما خطری امید رو تهدید نخواهد كرد و همین برای من كافی بود...
لذا برگه های رضایت رو سریع امضا كردم و از دكتر خواستم بعد از اتمام اسكن شرایطی ترتیب بده كه قبل از عمل حتما"امید رو ببینم و دكتر اطمینان خاطر بهم داد كه حتما"این كار رو خواهد كرد.
تقریبا"یك ساعت و نیم بعد زمانیكه بار دیگه به طبقه ی پایین برگشته بودم و سهیلا و مسعود در كنارم حضور داشتن بعد اینكه با تمام مخالفتهایی كه دخترعموی مامان میكرد به دلیل خواهش من برای رفتن به منزلش بالاخره موفق شدم ایشون رو برای رفتن راضی كنم...آژانسی برایش خبر كردم و او را به منزل خودش فرستادم و قول دادم تلفنی او را از حال امید و مامان بیخبر نگذارم.
وقتی او رفت یك ربع بعد خبر دادن كه برای دیدن امید میتونم به بخش برم...
این بار از اینكه مسعود و سهیلا هم همراه بودند جلوگیری نكردند و هر سه به اتاقی رفتیم كه امید رو در اون آماده ی رفتن به اتاق عمل كرده بودن.
كاملا" مشخص بود شدت درد امید رو با تزریق داروهای مسكن تا حدودی كنترل كرده اند چرا كه شكایتی از درد نداشت اما به محض اینكه من رو دید به گریه افتاد...
همانطور كه روی تخت خوابیده و گان سبزرنگ و چروك اتاق عمل به تنش كرده بودند روی صورتش خم شدم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
قسمتی از بالای پیشونیش رو پانسمان كرده بودن چرا كه یكی از نقاط شكستگی در بالای پیشونی اش بود و قسمت دیگر در بالای گوش راست در بین موهای خوشرنگش قرار داشت اما مشخص بود اون قسمت از موهاش رو جهت بخیه تراشیده اند ولی به دلیل پانسمان خیلی مشخص نبود...
امید دائم گریه میكرد و لباس و یقه ی پیراهن من رو رها نمیكرد...دستهای كوچكش به شدت سرد شده بود...سعی میكردم با بوسیدن دستهاش و گرفتن اونها در میان دستانم گرمای دستم رو به دستان كوچك و سردش منتقل كنم...
خوشبختانه جواب اسكن نشون داده بود كه خطری جمجمه اش رو تهدید نكرده و از این نظر خیالم راحت شده بود...
مسعود سعی میكرد با شوخی و خنده امید رو آروم كنه اما سهیلا حرفی نمیزد و تمام صورتش از اشك خیس بود!
زمانیكه امید چشمش به سهیلا افتاد گریه اش شدت گرفت و دائم التماس میكرد كه تنهاش نگذاریم و زمانیكه سهیلا خواست ببوسش دیگه گردن سهیلا رو رها نمیكرد و فقط با گریه و التماس میخواست تا از بیمارستان ببریمش...
دكتر و سه پرستار كه وضع رو اینطور دیدن دارویی به سرم رگ دست امید تزریق كردن و همون باعث شد امید به حالت نیمه بیهوش در بیاد و بعد از اینكه دستانش آهسته آهسته از دور گردن سهیلا رها و صدایش آروم شد سهیلا توانست از او فاصله بگیرد...
امید رو به تخت دیگه ایی منتقل كردن و سپس راهی اتاق عمل شد...
تمام دو ساعت و نیمی كه در اتاق عمل بود پشت درب اتاق عمل راه می رفتم...
دهانم خشك خشك شده بود...
زمانیكه دكتر از اتاق عمل خارج شد قدرت هیچ سوالی نداشتم و خود دكتر با لبخند رو كرد به من و گفت:همین الان پهلوون كوچولوی شما رو منتقل كردن به اتاق ریكاوری...حالش خوبه...عملشم خیلی عالی انجام شده...جای هیچ نگرانی نیست...
بی اراده بغض در گلویم با جاری شدن قطرات اشك از چشمام همراه شد و فقط تونستم با صدایی آروم از دكتر تشكر كنم...
وقتی دكتر ازما فاصله گرفت به دیوار تكیه دادم و صورتم رو بین دو دست گرفتم...
نمیدونم از خوشحالی زنده بودن امید بود یا از فشار روانی كه در طی چند ساعت اخیر بهم وارد شده بود...اما هر چه كه بود باعث شد گریه كنم!!!
مسعود به طرفم اومد و من رو در آغوش گرفت...حرفی نمیزد و فقط سعی داشت با حضورش در كنارم آرامم كنه...
بعد از دقایقی به همراه سهیلا و مسعود از بخش خارج شدیم و به سمت آی.سی.یو رفتیم.
وضعیت مامان رو تازه متوجه میشدم!!!
مامان اصلا" شرایط خوبی نداشت!!!
طبق گفته ی پزشك معالج فهمیدم مامان دچار سكته ی وسیع مغزی شده...سه لخته خون در نیمكره ی سمت راست مغز!!!
و این یعنی فلج سمت چپ بدن!!!...و از دست دادن میزان بالایی از هوشیاری!!!...و به تعبیری عامیانه از كارافتادگی صد در صد!!!
یعنی مامان از این پس علاوه بر قطع نخاعی كه از قبل عارضش بود حالا در قسمت چپ بدن هم دچار فلج شده و هوشیاریشم از دست داده بود!!!
زمانیكه به همراه سهیلا و مسعود به اتاقی كه در اون بستری بود رفتیم و سعی كردیم با او حرف بزنیم واكنش مشخصی نداشت!!!
تنها از فشردن گاه و بیگاه یكی از پلكهایش به روی هم سعی داشت زنده بودن خودش رو به نمایش بگذاره!!!
وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!

ادامه دارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Gam3r
21-02-2011, 21:46
سلام به همه ی خوشگل خانومای عزیز :40:


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

--------------------------------------------
قسمت پنجاه + یک
--------------------------------------------

وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
كلافه و گیج از اتاق اومدم بیرون...پشت سرم مسعود هم خارج شد و سهیلا مات و نگران به مامان خیره شده و همونجا كنار تخت ایستاده بود!
توی راهروی بیمارستان شروع كردم به قدم زدن...
مسعود به دیوار تكیه داد و به من نگاه میكرد...بعد از دقایقی گفت:بسه سیاوش...اینقدر مثل درمونده ها از این طرف به اون طرف نرو...اتفاقیه كه افتاده...با كلافگی و سردرگمی و هی از این طرف به اون طرف رفتنم مشكل حل نمیشه...
- مسعود...دیگه كم آوردم!...حسابش رو بكن تا دیروز قطع نخاع بود و هزار مشكل داشتم حالا كه این وضع پیش اومده واقعا"دیگه كم آوردم...اصلا"نمیدونم باید چه خاكی توی سرم بریزم...هر وقت حس كردم دارم به آرامش میرسم همچین خدا گذاشته توی كاسه ام كه نفهمیدم چرا و از كجا دارم میخورم...
مسعود به طرفم اومد و جلوی من ایستاد و سد راهم شد...به نوعی اجازه ی راه رفتن رو از من گرفت و گفت:بس كن سیاوش...خوب اگه تا دیروز روی تخت بود و دائم برای كارهاش نیاز به كمكت داشت حالا دیگه اینطور نیست...درسته كه تحمل و قبولش سخته ولی حداقل دیگه وضع نگهداریش مشخص شده...حرف كه نمیزنه...برای تغذیه و كارهای دیگه اش هم كاملا" راه حل وجود داره...من كه زیاد وارد نیستم ولی فكر میكنم با تزریق سرمهای مخصوص و یك رژیم مشخص مشكل غذا خوردنش كه حل شده اس...برای دستشویی رفتن هم كه خوب فكر میكنم وصل كردن سوند برای این مریضها بهترین راه حله و دیگه اگه دیر به دادش برسی نه توی زحمت می افتی و نه خود بیچاره اش به قول خودت شرمنده ی تو میشه...سهیلا هم كه به این كارها وارده...هر چی باشه پرستاری خونده دیگه...
وقتی اسم سهیلا رو آورد تازه به یاد اون افتادم...
چقدر این دختر از وقتی وارد زندگیم شده دچار زحمت كرده بودمش...بعد هم اون وقایع پیش اومده بین من و خودش...حالا دست آخرم مشكلی كه پیش رو داشتیم...
مسلما"زحمتش برخلاف تصور مسعود مضاعف میشد...
سهیلا من رو دوست داشت در این هیچ شكی نداشتم اما آیا واقعا" مزد محبت و عشقی كه نثار من میكرد اینهمه زحمت بود؟...اصلا" من ارزش اینهمه دردسر كشیدن رو براش داشتم؟!!!...خدایا!!!
از همونجا كه ایستاده بودم به اتاق مامان نگاه كردم و دیدم سهیلا پتوی روی مامان رو داره مرتب میكنه و با نگاه معصومش چشم به مامان دوخته بود!
نگاهی به مسعود كردم و گفتم:سهیلا رو ببر خونه اش...اونم خسته شده...من خودم اینجا هستم تا امید رو از ریكاوری بیارنش بیرون...خودتم برو خونه اینجا نمون...
مسعود چهره اش كلافه شد و با دلخوری گفت:سهیلا رو میبرم ولی خودم برمیگردم اینجا...مگه تو بهم گفتی بیام كه حالا میگی برگردم؟...اگه قرار بود برم و تنهات بگذارم اصلا" نمی اومدم...
میدونستم مسعود واقعا" در همه حال مثل یك برادر در كنارم بوده و همیشه مدیون محبتش بودم اما واقعا" در اون لحظات دیگه لزومی نداشت در بیمارستان بمونه و خودش رو خسته كنه اما مطمئن بودم اصرار من بر این موضوع فایده ایی نداره...
سهیلا از اتاق خارج شد و رو به من گفت: سیاوش من میرم بپرسم وضع امید توی ریكاوری چطوره دوباره برمیگردم اینجا...
قدمی به طرفش برداشتم و بازوش رو گرفتم و گفتم:نه...صبر كن...تو بهتره برگردی خونه...تا الان مامانت حتما دلواپس شده...به مسعودگفتم تو رو برگردونه خونه...
سهیلا نگاهی از روی ناراحتی و تعجب به من كرد و گفت:برم؟!!!...برم خونه؟!!!...یعنی توی این شرایط تنهات بگذارم؟!!!...امكان نداره...این چه حرفیه!!!...نگران مامانمم نباش...امروز صبح رفته خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن شام هم اونجاس...پس خونه نیست كه بخواد نگران من بشه...سیاوش امكان نداره توی این وضعیت ولت كنم برم خونه...
مسعود به طرف ما اومد و رو به سهیلا گفت:آخه بودنتم اینجا لزومی نداره...امید كه عملش تموم شده حالشم خوبه...خانم صیفی هم وضعش همینه دیگه...پس چه دلیلی داره اینجا بمونی؟...بیا ببرمت خونه...خودم بعد برمیگردم پیش سیاوش...تنهاش نمیگذارم...
سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.
ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
- این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...
مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
- سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
- گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...
مسعود بازوی من رو گرفت و وادارم كرد از لبه ی پنجره بلند بشم و گفت:تو اینجا باشی یا نباشی ...اینجا بخوابی یا بیدار بمونی...اصلا" زندگیتم برداری بیاری اینجا چیزی عوض نمیشه...مادرت و امید باید روند طبیعی این دوران رو طی كنن...امید كه الحمدلله حالش خوبه عملشم با موفقیت انجام شده...خانم صیفی هم كه وضعش مشخصه...دیگه این مسخره بازی چیه كه تو میخوای اینجا بمونی؟...بلند شو بریم خونه یه دوش بگیر یه استراحت بكن...
- دست بردار مسعود...اعصاب هیچی برام نمونده...
با تمام مخالفتهای من اما بالاخره مسعودموفق شد بعد اینكه تلفنی با موبایل سهیلا هم تماس گرفت من رو به خونه برگردونه و تا دوش نگرفتم و صبحانه نخوردم لحظه ایی رهام نكرد!
بعد اینكه از حمام اومدم بیرون و كمی از صبحانه ایی رو كه مسعود درست كرده بود رو خوردم حالم بهتر شد اما دیگه خواب كاملا: از سرم پریده بود...
ساعت9به همراه مسعود از منزل خارج شدم...ابتدا سری به شركت زدم و بعد بار دیگه به بیمارستان رفتم و از مسعود خواستم سهیلا رو كه واقعا" خسته شده بود به منزلش برگردونه و خودم پیش امید موندم.
یك هفته بعد در شرایطی كه هنوز باورو تحملش برام سخت بود مامان و امید از بیمارستان مرخص و هر دو رو به خونه منتقل كردم.
در طول این یك هفته وابستگی امید به سهیلا به شدت افزایش پیدا كرده بود به طوریكه دائم میخواست سهیلا در كنارش باشه!!!...و هر كاری كه داشت و هر چیزی كه میخواست فقط و فقط سهیلا باید براش انجام میداد...!!!
امید فعلا به دستور پزشك نباید تحرك زیاد میكرد و یا حتی راه میرفت و به و نوعی اون هم باید تا زمان مشخصی روی تخت می خوابید!!!
وقتی رسیدیم خونه امید رو به اتاقش و روی تخت خواب خودش قرار دادم و مامان رو با كمك مسعود و سهیلا به اتاق خوب شخصیش بردم اما كاملا" میدونستم كه مامان به هیچ وجه متوجه ی شرایط و موقعیت اطرافش نیست!!!
همون روز مریم خانم هم وقتی مسعود خبر ترخیص مامان و امید رو داده بود به همراه مسعود برای یكی دو ساعت به منزلم اومد...
از اینكه می دیدم در این شرایط تغییر موضع داده و تا حد زیادی شرایط من رو درك میكنه بی نهایت سپاسگزارش بودم...
زمانیكه برای دقایقی به اتاق امید رفته بودم و با اون صحبت میكردم مسعود از سهیلا خواست كه به هال بره!
متوجه بودم مسعود و مریم خانم و سهیلا و دخترعموی مامان كه او نیز اون روز به منزل من اومده بود با هم در حال گفتگو هستن و لحظاتی بعد زمانیكه سهیلا و مسعود به اتاق امید اومدن مسعود از من خواست كه همراهش به حیاط برم!!!
در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!

ادامه ندارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

SA3EDLORD
25-02-2011, 21:12
سلام دوستان.......
بخاطر تاخیر پوزش میخوام:11:

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

--------------------------------------------
قسمت پنجاه + دو
--------------------------------------------

در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
وقتی مسعود حرفهاش به پایان رسید برای لحظاتی به آب استخر كه در اثر وزش باد پاییزی كمی مواج میشد چشم دوختم و سپس با حركت سرم موافقتم رو با این موضوع نشون دادم...
مسعود كه دید هیچ حرفی نمیزنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چیزی شده سیاوش؟!!...چرا هیچی نمیگی و فقط سرت رو تكون میدی؟!!
- چی باید بگم؟!!...خودت خوب میدونی كه از خدام بوده این عقد زودتر انجام بشه و سنگینی یكی از بارهای روی دوشم هست كمتر بشه...اما ای كاش در شرایط بهتری این كار صورت میگرفت...حداقل زمانی كه امید بستری نبود یا مامان در وضعی بهتر از الان سر میكرد...دلم میخواست با توجه به اینكه سهیلا هیچ توقعی برای به همسری در اومدنش با من ازمن به زبون نیاورده حداقل یه مسافرت خوب می بردمش یا...
- بیخود فكرت رو درگیر این مسائل نكن...همه چیز به موقع خودش...سهیلا شرایط تو رو درك كرده و میكنه و فكر میكنم از این به بعد بیشتر هم دركت خواهد كرد...حالا بگذار فردا عقد كنید یه مدت دیگه كه امید وضعش بهتر شد سه تایی برین مسافرت...مامانتم برای مدتی كه شما مسافرتین یه پرستارمیاری براش یا یه مدت كوتاه تا برین و برگردین توی یه بیمارستان خصوصی بستریش میكنی كه خیالتم راحت باشه...فعلا"چیزی كه واسه اون دو تا حاج خانمی كه توی هال نشستن مهمه اینه كه فردا صبح سهیلا رو عقد كنی...
بار دیگه سرم رو به علامت موافقت با حرف مسعود تكون دادم.وقتی با هم به سمت درب هال برمیگشتیم مسئله ی مهمی به ذهنم رسید كه باعث شد بایستم و با ایستادن من مسعود هم در كنارم ایستاد و گفت:دیگه چته؟!!
هدیه ایی كه به عنوان مهریه ی سهیلا مد نظرم بود رو به مسعود گفتم و خواستم بره پیش توحید و مراحل انتقال نام یكی از مراكز تجاری كه داشتم رو از ملكیت من به نام سهیلا تغییر بدهد.
مسعود چشماش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه دیوونه شدی؟!!...این چه كاریه؟!!...هیچ میدونی اون پاساژ با اون تعداد مغازه كه توشه چه سرمایه ایی هست؟!!...اون پاساژ توی اون نقطه از تهران یه گنج محسوب میشه...از خر شیطون بیا پایین...تو میتونی یه دستگاه آپارتمان بهش هدیه كنی نه این پاساژ رو...
در تصمیمی كه گرفته بودم مصمم بودم و توی سكوت به مسعود خیره شدم...
در این مواقع كاملا" معنی سكوت من رو می فهمید...بنابراین سرش رو با تاسف به چپ و راست تكون داد و گفت:گرچه میدونم كاری رو كه بخوای میكنی...اما حداقل بیا نصف مغازه ها رو به نامش بكن نه كل پاساژ رو...
باز هم خیره به صورت مسعود نگاه میكردم و با جدیت در تصمیمی كه گرفته بودم هیچ پاسخی نمیدادم...
- باشه بابا...جهنم...مرده شور این تصمیمهای خركیت رو ببرن...ولی آخه...
- آخه نداره مسعود...همین الان میری دنبال توحید كاری كه خواستم رو انجام بدهی یا خودم برم؟
- باشه...میرم...فقط قبلش خودت یه زنگ به توحید بزن من رو توی دفترش معطل نكنه...اما از من گفتن...این چیزی كه تو به عنوان مهریه میخوای به نامش كنی و سرعقد بهش بدهی یه وقت ممكنه باعث سكته ی مادرش بشه ها...
جمله ی آخرش رو با خنده گفت كه باعث شد منم از جدیت خارج بشم و بخندم...سپس گفتم:سهیلا خیلی بیشتر از اینها ارزش داره...مادرش نگران سهیلاست...بگذار حداقل مطمئن باشه آینده ی سهیلا از نظر مالی چه با من چه بی من تا آخر عمرش تامین شده محسوب میشه...اینطوری فكر میكنم تونسته باشم گوشه ی كوچكی از محبتها و از خودگذشتگی های سهیلا و دلنگرانیهای مریم خانم رو هم جبران كنم...
مسعود با خنده و شوخی گفت:سیاوش جان...قربونت بشم...من و غزاله هم همیشه نگران هستیم منتهی نگران چیزهای دیگه...نمیخوای فكر هم برای نگرانی ما بكنی و با این بذل و بخششها ما رو هم از نگرانی نجات بدهی؟!!
خندیدم و گفتم:گمشو...تو كه خودت میتونی صد نگران رو از نگرانی نجات بدهی دیگه چه مرگته كه چشم به هدیه ی من واسه خودت داری؟
سپس با خنده و شوخی وارد هال شدیم...سهیلا با لبخند به هر دوی ما نگاه میكرد...میتونستم خوشحالی اون رو هم از برق نگاهش كه در چشمهای زیباش موج میزد به وضوح احساس كنم.
چقدر برایم لذت بخش بود از اینكه نگاه عاشقانه ی سهیلا رو درك میكردم.
اون روز بعد ناهار ساعت3مجبور شدم برای رسیدگی به برخی امور راهی شركت بشم و مسعود هم قبل از ناهار رفته بود به دنبال كاری كه گفته بودم و تلفنی من رو در جریان امر قرار میداد.
به دلیل كارهای معوقه و پیش اومده در چند روز گذشته كه وقت كافی برای رسیدگی به اونها رو نداشتم كارم توی شركت به درازا كشید و ساعت9:30شب از شركت به خونه برگشتم.
حدس میزدم مریم خانم و دخترعموی مامان هم اونجا باشند به همین خاطر كمی خرید كه شامل میوه و شیرینی و مقداری مواد غذایی رو شامل میشد انجام دادم...اما وقتی رسیدم خونه در كمال تعجب متوجه شدم نه تنها دخترعموی مامان رفته كه مریم خانم هم نبود!!!
امید كه بعد از یك هفته به خونه برگشته بود گویا آرامش خونه و خوردن داروهای مسكن حسابی اون رو به آرامش رسونده بود چرا كه در خواب عمیقی فرو رفته بود و مامان هم در اتاق خودش قرار داشت.
خریدهایی كه كرده بودم رو به آشپزخانه بردم...سهیلا نگاهی به اونها كرد و همه رو در جاهای خودشون قرار داد و در همون حال كه مشغول بود گفت:شام كه مطمئنم نخوردی...تا لباست رو عوض كنی و دست و صورتت رو بشوری منم شام رو میارم تا بخوریم.
چهره اش خسته بود و این نشون میداد چقدر اون روز از صبح تا اون لحظه سرش شلوغ بوده...
شلوار جین آبی كم رنگ به همراه یك تی شرت تنگ آستین بلند سورمه ایی رنگ به تن داشت...همیشه از نحوه ی لباس پوشیدنش لذت می بردم...حتی از رنگهایی كه انتخاب میكرد هم خوشم می اومد...
روی صندلی نشسته بودم و بدون اینكه حرفی بزنم نگاهش میكردم و از اینكه فردا این موجود زیبا برای همیشه از نظر شرعی هم متعلق به خودم میشد بی نهایت لذت می بردم و مهم تر اینكه از كابوسهای اخلاقی كه در تمام این مدت گریبانم رو گرفته بود به راستی تا حد زیادی خلاص میشدم.
وقتی جعبه های شیرینی رو هم در یخچال گذاشت نگاهی به من كرد و با لبخند گفت:پس چرا هنوز اینجا نشستی؟!!!
- دارم به این فكر میكنم كه فردا میتونه بهترین روز زندگیم باشه...
درب یخچال رو بست و به سمت من برگشت و گفت:تو فكر میكنی كه بهترین روز زندگیته ولی من مطمئنم بهترین روز زندگیمه...سیاوش...هیچ وقت فكر نمیكردم واقعا روزی برسه كه همسرت بشم...همیشه فكر میكردم شاید با وجود تمام اتفاقات پیش اومده بین ما اما در نهایت نخوای كه من رو توی زندگیت بپذیری...
از شنیدن این حرفها به شدت تعجب كرده بودم چرا كه این دقیقا" افكاری بود كه من نسبت به عقیده ی سهیلا در مورد خودم حدس میزدم...یعنی همیشه در این فكر بودم سهیلا هر لحظه ممكنه از ازدواج با من پشیمون بشه...اما حالا میشنیدم كه سهیلا هم این عقیده رو در مورد نظر من نسبت به خودش داشته!!!
برای لحظات كوتاهی خنده ام گرفت و با یك دست پشت گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...این چه فكریه كه میكردی؟!!!...هیچ میدونی شرایط من و وضع زندگی خصوصی من اونقدر توش مشكل هست كه تصور قبول تمام این مشكلات از طرف هر دختری در شرایط تو غیر ممكنه...اما تو این غیر ممكن رو ممكن كردی...هیچ میدونی چقدر مدیونتم؟
سهیلا به طرف من اومد وقتی نزدیك صندلی رسید ایستاد و به صورت من نگاه كرد...
وقتی در سكوت به چشمهاش خیره شده بودم میتونستم عمق آرامشی كه در زندگی كنار اون نصیبم خواهد شد رو به خوبی درك كنم...وجود این دختر و حضور پرمهرش در زندگیم شاید تنها چیزی بود كه هیچ وقت مكمل لحظاتم نبوده و حالا این نگاه...این عشق...این شور رو در واقعیتی محض و یكجا احساس میكردم...
همونطور كه نشسته بودم كمی صندلی رو فرستادم عقب و از میز فاصله دادم و دست سهیلا رو گرفته و اون رو در آغوش گرفتم...
خستگی كار روزانه كه در كنار عشق توی نگاهش همزمان برام قابل تشخیص بود زیبایی و معصومیتش رو هزار برابر كرده بود...
اما میتونستم بفهمم همونقدر كه من از در آغوش كشیدن و بوسیدنش لذت میبرم او هم غرق لذت میشه و چقدر از اینكه هر لحظه نسبت به عشق سهیلا اطمینان بیشتری كسب میكردم خدا رو شاكر بودم...عشق ومحبتی كه مهشید هیچ وقت نتونست به من منتقل كنه و هیچ زمانی در وجود اون نسبت به خودم این عشق رو احساس نكرده بودم اما حالا با شدتی بیشتر از طرف سهیلا اون رو درك میكردم...و این برای من كه فقدان عشق و محبت واقعی همسرم بزرگترین كمبود زندگیم محسوب میشد حالا با وجود سهیلا معنای رسیدن به اوج خوشبختی بود...


*******************
*******************
صبح روز بعد با صدای زنگ درب حیاط بیدار شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دیدم9:10 رو نشون میده!!!
صدای سهیلا رو شنیدم كه به زنگ درب پاسخ داد...
روی تخت نشستم و قبل اینكه بلند بشم به آهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا سرش رو به داخل آورد و در حالیكه لبخند روی لبهاش شروع یك صبح عالی و شاید یك زندگی پر آرامش رو بهم نوید میداد گفت:سیاوش؟...مسعود اومد...آقای توحید هم همراهشه...خانم افشار هم هست...
دستم رو لای موهایم كردم و بعد از روی تخت بلند شدم و گفتم:الان میام...
در همین لحظه صدای مریم خانم رو شنیدم كه از هال به گوشم رسید!!!...داشت با مسعود و بقیه كه وارد هال شدن سلام و احوالپرسی میكرد!!!
پیراهنم رو كه از لبه ی تخت برداشته و میخواستم به تن كنم با شنیدن صدای مریم خانم دوباره روی لبه ی تخت قرارش دادم و با تعجب به سهیلا نگاه كردم و با صدایی آروم گفتم:مادرت كی اومده؟!!!
سهیلا لبخندش عمیق تر شد و گفت:مامان ساعت7صبح اینجا بود وقتی زنگ زد تو بیدار نشدی...دختر عموی خانم صیفی هم تقریبا"نیم ساعتی میشه كه اومده...
و بعد صداش رو آرومتر كرد و با حالتی حاكی از شوخی و شعف گفت:همه هستن...مگه خبر نداری؟...آخه قراره امروز جناب مهندس صیفی ازدواج كنه...همه هستن بقیه هم همین الان رسیدن...فقط معلوم نیست خود مهندس كجاس...طفلك عروس عاشقش كم كم داره شك میكنه نكنه آقا داماد فرار كرده باشه...
به طرف درب اتاق رفتم و خیلی سریع مچ دست سهیلا رو كه لای درب ایستاده بود گرفتم و كشیدمش توی اتاق و درب رو بستم و قبل اینكه بتونه حركتی بكنه با تمام عشق اون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم...سپس گفتم:حالا برو بیرون...از قول من به مهمونها بگو تا یك ربع دیگه حاضرم...در ضمن...به اون عروس قشنگمم بگو تا آخر عمر مدیون محبتها و فداكاریشم...
زمانیكه سهیلا به سمت درب اتاق برگشت تا بیرون بره ضربات ملایمی به درب خورد و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سهیلا؟...امید صدات میكنه...بیا برو ببین چی میگه...
سهیلا درب اتاق رو باز كرد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و كوتاهی كه با مسعود كرد به هال رفت.
مسعود وارد اتاق شد و درب رو بست.
با هم سلام و احوالپرسی كردیم و به خاطر زحماتی كه روز قبل به همراه توحید كشیده بود تشكر كردم...وقتی حوله ام رو برداشتم تا به حمام برم مسعودگفت:آقا داماد؟
خنده ام گرفت و گفتم:میدونم میخوای شوخیهات رو شروع كنی ولی به جون مسعود الان وقتش نیست بگذار برم حمام زودتر حاضر بشم بیام بیرون...
سپس به سمت درب حمام برگشتم.
- عجله نكن...برای ساعت11باید محضر باشیم...فقط یه سوال؟
- هان؟...چیه؟...بگو...
- آقا داماد...میخواستم ببینم اینقدر كه نگران دادن هدیه ی آنچنانی به اسم مهریه به سهیلا بودی هیچ به حلقه ی عروس خانم هم فكر كردی؟
سر جا خشكم زد...!!!...به كل این یكی رو فراموش كرده بودم!!!
برای لحظاتی به درب حمام خیره شده بودم...سپس برگشتم به سمت مسعود تا حرفی بزنم...دیدم جعبه ی جواهر مخملی بنفش كم رنگی رو در دست گرفته و با خنده داره به من نگاه میكنه!!!...گفت:میدونستم...یعنی مطمئن بودم این یكی رو اصلا" یادت نیست...واسه همین با سلیقه ی غزاله دیشب رفتیم این رو گرفتیم تا علی الحساب موقع عقد ضایع نشی...بعد سر فرصت خودت و سهیلا برین و یه حلقه طبق سلیقه ی خودش بگیرین...
به طرف مسعود رفتم و جعبه رو گرفتم و بازش كردم...واقعا" حلقه ی زیبا و خیره كننده ایی بود.
لبخند رضایت روی لبم نقش بست و بعد درب جعبه رو بستم و گفتم:نوكرتم مسعود...نمیدونم محبتهات رو چطوری جبران كنم...
باز هم با شوخی و خنده ی ایی برادرانه گفت:كاری نكردم...پولش رو مطمئن باش از بدهی كه بهت دارم كم میكنم...یا لطف میكنی نقدی بهم برمیگردونی چون واقعا گرون خریدمش...در ثانی حلقه رو باید خودت بخری نمیشه از جیب من خرج بشه...اما بدبختی اینجا بود كه خرید حلقه برای سهیلا باعث شد غزاله هم با انتخاب یه حلقه برای خودش كلی خرج رو دستم بگذاره...لعنت به تو سیاوش...میگم دیگه دوستی با تو فقط ضرره...
و بعد هر دو خندیدیم...
از اینكه مسعود رو در تمام لحظات درست مثل یك برادر دلسوز توی زندگیم داشتم همیشه شاكر خداوند بودم.
بار دیگه از مسعود تشكر كردم و سپس به حمام رفتم.
وقتی برای ساعت مقرر به محضر رفتیم دختر عموی مامان مجبور شد در منزل كنار مامان و امید بمونه تا اونها تنها نباشن و بقیه جهت مراسم عقد راهی شدیم.
زمانیكه سهیلا از نظر شرعی هم متعلق به من شد بی نهایت احساس رضایت داشتم...
مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوش بختی دارم براتون..........
ادامه دارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

actros 1843
25-02-2011, 22:12
سلام به دوستان گلم

به امید شفای دوست تصادفیمون شیرین

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :


--------------------------------------------
قسمت پنجاه و سوم
--------------------------------------------

مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوشبختی دارم براتون...
دیگه خیالم از خیلی جهات راحت شده بود و خوشحالی از اینكه سهیلا رو به عقد خودم درآوردم از ذره ذره ی وجودم فریاد میكشید.ولی میتونستم هنوز غم رو در عمق چشمهای مریم خانم احساس كنم!
بهش حق میدادم...اون یك مادر بود و من مردی بودم كه با هزاران مشكل در زندگیم دختراین زن من رو به همسری انتخاب كرده بود...باید تمام سعیم رو میكردم تا به مریم خانم ثابت كنم همه ی توانم رو برای خوشبختی سهیلا به كار خواهم برد و این نیاز به زمان داشت!
زمانیكه از محضر خارج شدیم متوجه شدم مریم خانم به آرومی با سهیلا در حال صحبت است...از اونها فاصله گرفتم كه به راحتی بتونه حرفهاش رو به سهیلا بگه!
توحید بعد از گفتن تبریكی مجدد دیگه نمی تونست بمونه و جهت انجام كارهای خودش از ما خداحافظی كرد و رفت.
به همراه مسعود و خانم افشار در كنار ماشینم ایستاده بودم و مسعود كلی سر به سر خانم افشار میگذاشت و اون هم كه دیگه تا حدی نامزد مسعود محسوب میشد با تمام معذوراتی كه در حضور من داشت اما برخی شوخیهای مسعود رو خیلی جالب پاسخگو بود...
بعد از لحظاتی سهیلا به طرف من اومد...متوجه شدم تا حدی چهره اش گرفته و ناراحته!
وقتی به كنار ما رسید گفت:مامان میگه دیگه همراه ما نمیاد و میخواد بره خونه ی خودمون!
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...نگذاری تنها برگرده...بگو بیاد با ما میریم خونه همگی دور هم باشیم...
سهیلا با دلخوری نگاهی كوتاه به مادرش كرد و سپس رو به من گفت:خیلی بهش گفتم...نمیاد...چیكارش كنم؟
مسعود رو كرد به من و سهیلا گفت:شما سوار ماشین بشین برین خونه...من و غزاله راضیش میكنیم.
بی توجه به صحبتهای مسعود سمت مریم خانم رفتم و گفتم:حاج خانم تشریف بیارین بریم منزل.
مریم خانم در حالیكه حلقه ی اشك در چشماش به وضوح قابل دید بود گفت:نه دیگه...مزاحم نمیشم...میرم خونه...یه ذره میخوام با خدا خلوت كنم...
مسعود كه حالا به كنار ما رسیده بود رو كرد به مریم خانم و با شوخی گفت:خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره...حالا شما همین الان وقت گیر آوردی؟...امشب تا بعد شام همه خونه ی سیاوشیم آخر شب خودم برتون میگردونم خونه...خوبه؟...قول میدم اگرم خودتون بخواین شب اونجا بمونین به زور برتون گردونم خونه و نگذارم اونجا بمونید...خوبه؟
مریم خانم لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و رو به مسعود گفت: در شیطون صفتی و بدذاتی تو كه هیچ شكی ندارم...
مسعود با خنده گفت:چیه...هنوز داری حرص میخوری كه اون برگه ی صیغه رو جور كردم و نگذاشتم این داماد شاخ شمشاد ما رو تو هچل بندازی آره؟
لبخند از لبهای مریم خانم محو شد و فقط با نگاهی خیره به مسعود نگاه كرد!
رو كردم به مسعود و گفتم:بس كن دیگه مسعود...
و بعد از مریم خانم بار دیگه خواهش كردم همراه ما به منزل بیاد و در كنار ما باشه...بالاخره راضی شد و همراه سهیلا سوار ماشین شدن و به سمت خونه حركت كردیم.
مسعود هم به همراه غزاله با ماشین خودش به منزل من برگشت.
وقتی رسیدیم خونه دخترعموی مامان برای سهیلا اسپند دود كرد و این تنها كاری بود كه در ظاهر برای سهیلا كه عروس زندگی من محسوب میشد انجام گرفت!
اما سهیلا هیچ شكایتی نداشت و عشق و محبت و رضایت از همه چیز تمام وجودش رو پر كرده بود.
برای ناهار از بیرون سفارش غذا داده بودم و تا حدود ساعت3بعدازظهر آوردن ناهار و بعدهم خوردنش طول كشید.
در مدتی كه ما خونه نبودیم دخترعموی مامان برای امید شرح داده بود كه زین پس سهیلا همسر من شده و درست مثل یك مادر برایش در خونه خواهد موند.
برخلاف تصور من امید زیاد احساس رضایت نداشت!!!
خیلی بهانه گیرتر از روز قبل شده بود و حتی زمانیكه برای دقایقی به اتاقش رفتم و كنارش روی تخت نشستم با عصبانیت پتوش رو روی صورتش كشید و حاضر نشد اجازه بده حتی لحظه ایی پتو رو از روی صورتش كنار بزنم!!!
میدونستم امید خیلی به سهیلا وابسته است و این وابستگی در اثر اتفاقات بعد از تصادف و عمل جراحیش و حضور دائم سهیلا در كنارش به مراتب بیشتر شده اما حس میكردم این وابستگی كم كم با باور اینكه سهیلا همسر من شده و حالا میتونه نقش یك مادر واقعی رو براش داشته باشه از سوی امید شكل منطقی تری در آینده به خودش خواهد گرفت!
اون روز سهیلا علاوه بر رسیدگی به مامان و وضعیت اون مجبور بود دائم به خواسته های امید هم توجه نشون بده و اینكه امید هر لحظه اون رو به اتاق صدا میكرد و میخواست كه سهیلا كنارش باشه برای من نشون از این بود كه امید بی نهایت به سهیلا وابسته شده و چقدر از اینكه بعد این سهیلا رو بی هیچ منعی در خونه و كنار امید و خودم داشتم راضی بودم!
تمام ساعاتی كه تا شب سپری شد مریم خانم خیلی كم صحبت میكرد و بیشتر سعی داشت در امور آشپزخانه گاه گاهی در كنار خانم افشار كمكی به سهیلا بكنه...اما كلا"خیلی هم خوشحال نبود...و من به او حق میدادم!
برای شام هم از بیرون سفارش غذا دادم و تا ساعت1:20نیمه شب به همراه مسعود كه دائم با خانم افشار و بقیه و حتی مریم خانم شوخی میكرد لحظات خوشی رو پشت سر گذاشته بودیم و در اون ساعت مسعود با اعلام اینكه مهمونی تموم شده و همه برگردین خونه هاتون باعث خنده ی همه شد...
دخترعموی مامان و مریم خانم بعد از خداحافظی به همراه غزاله در ماشین مسعود نشستند و مسعود هم هنگام خداحافظی بار دیگه به سهیلا تبریك گفت و سپس من رو در آغوش كشید و گفت:سیاوش...بی نهایت خوشحالم...با تمام وجودم خوشحالم...میدونم سهیلا اونقدر شایستگی داره كه بتونه تموم غصه هات رو از یادت ببره...میدونم كه تو هم خیلی دوستش داری...از ته قلبم آرزو میكنم در كنار هم خوشبخت بشین...
از مسعود به خاطر تمام زحمتهایی كه كشیده بود تشكر كردم سپس او نیز سوار ماشینش شد و با زدن دو تك بوق كوتاه و حركت دستش خداحافظی كرد و از جلوی درب حیاط دور شدند.
نگاهی به سهیلا كردم كه به ماشین مسعود خیره شده و دور شدن اون رو نگاه میكرد...یك دستم رو دور كمرش انداختم و گفتم:بریم داخل...
همراه هم وارد حیاط شدیم و وقتی درب حیاط رو بستم برگشتم دیدم سهیلا كنار استخر ایستاده و در حال كش و قوس دادن به بدنشه...گویا میخواست خستگی اون روز رو با این كار از بدنش خارج كنه...
موهای زیبا و بلند و براقش در زیر نور مهتاب جلوه ی خاصی به خودش گرفته بود و وقتی باد ملایم پاییز در لا به لای موهاش سبب حركتشون میشد از اون یك تصویر رویایی به وجود آورده بود!
به طرفش رفتم و به آرومی پشت سرش قرار گرفتم و در آغوش كشیدمش و گفتم:خوش اومدی به زندگی پر از درد سر من...
به همون حال كه ایستاده بود سرش رو به سینه ام تكیه داد و به ماه بالای سر نگاه كرد و گفت:اونقدر دوستت دارم كه اگه حتی زندگیت جهنم محض هم بود حاضر بودم كنارت بمونم...
به صورت زیباش كه حالا به سمت چپ سینه ام تكیه داده و به آسمون خیره شده بود نگاه كردم...
درخشندگی ماه در چشمهای زیباش گویا قویترین جادوی بشریت رو به رخ می كشید...
سرم رو نزدیك بردم و روی گونه و كنار گوشش رو بوسه ی آرومی گذاشتم و گفتم:سهیلا...تو به سرمای تلخ زندگیم گرمایی بخشیدی كه تصورش برام همیشه محال بوده...زندگیم اونقدر دستخوش تلاطم بوده كه عذاب رو با تمام وجود حس كردم...داشتم به معنی واقعی كم می آوردم...ولی حضور تو و عشقی كه بهم هدیه داری میكنی باعث شده حس كنم وجودت و بودنت توی زندگیم سبب میشه بتونم سختتر از اینها رو هم تحمل كنم...
- نه...دیگه نه...سیاوش...دوست ندارم هیچ وقت دیگه حرفی از سختی زندگی بزنی...خدا دیگه نمی خواد تو سختی بكشی...قول میدهم همیشه تمام سعیم رو بكنم كه آرامش رو در زندگیت حس كنی...نمیخوام هیچ وقت دیگه كلافگی كه در این مدت بارها و بارها توی نگاه جذابت دیدم تكرار بشه...
در این لحظه صدای امید از داخل خونه به گوش رسید كه سهیلا رو صدا میكرد!!!
با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:امید مگه هنوز بیداره؟!!!
- نه...خواب بود...احتمالا"دستشویی داره...باید برم كمكش كنم...
- امروز خیلی خسته ات كرد...دائم صدات میكرد...
- نه...اینطوری فكر نكن...اون الان شرایطی داره كه باید كمكش كنم...چند وقت دیگه كه دكتر بهش اجازه ی راه رفتن بده و دوره ی فیزیوتراپی رو شروع كنه دیگه اینقدر من رو صدا نمیكنه...
با حركت سرم حرف سهیلا رو تایید كردم سپس خودش رو از آغوشم بیرون كشید و به سمت درب هال رفت و داخل شد.
اون شب اولین شبی بود كه سهیلا رو بی هیچ منع و عذاب وجدانی با یك دنیا عشق و مالكیت كامل احساسی حضورش رو تا صبح در كنار خودم احساس كردم.

*********************
************
شروع مجدد زندگی مشترك من در شرایط نه چندان مطلوب آغاز شده بود اما میدونستم سهیلا با بردباری و محبت تمام ناملایمات رو در كنار دریایی از عشق تحمل میكنه...
به پیشنهاد سهیلا به مدرسه ی امید رفتم و شرایط اون رو به مدیر گفتم و خواستم برای اینكه امید زیاد از درس عقب نیفته معلمی رو به طور خصوصی به منزل بفرسته تا در طول مدتی كه امید وضعیتش بهتر بشه و دكتر بهش اجازه ی رفتن به مدرسه رو بدهد خیلی از درس عقب نباشه و به كمك معلم بتونه ساعات غیبت در مدرسه رو جبران كرده باشه...
روزها تا شب در شركت بودم و زمانیكه به منزل برمیگشتم این سهیلا بود كه توضیحات لازم رو در رابطه با امید و فعالیتهاش به من میداد چرا كه خود امید از بعد تصادف به شدت اخلاقش تغییر كرده بود و با تنها كسی كه میونه ی خوبی داشت فقط خود سهیلا بود!!!
امید خیلی بهانه گیر شده بود و تا وقتی كه بخوابه دائم میخواست سهیلا در اتاق كنار او باشه و فاصله ی شب تا صبح هم هر وقت بیدار میشد با فریاد سهیلا رو صدا میكرد و اگه احیانا" من به اتاقش می رفتم حاضر نمیشد برای انجام كارهاش هیچ كمكی بهش بكنم!!!
دوران فیزیوتراپی امید هم شروع شده بود و چند روزی بود كه دكتر اجازه داده بود امید با كمك چوبهای زیربغل به آرومی در منزل راه بره...
سهیلا چندباری به من گفت كه امید برای فیزیوتراپی همكاری نمیكنه و هر جلسه رو با سختی تحمل میكنه!!!
یكی دو بار با خود امید در این مورد صحبت كردم و بهش توضیح دادم كه اگه همكاری لازم رو نكنه ممكنه تا آخر عمرش نتونه مثل یك آدم سالم راه بره و مثال و توضیح های زیادی براش زدم كه در فراخور درك سن و سالش باشه اما تمام مدتی كه من صحبت میكردم امید با اخم به نقطه ایی خیره بود وحتی نگاهمم نمیكرد...میدونستم لجاجت یكی از خصلتهاش به حساب میاد و سعی میكردم تمام رفتارش رو برای خودم مرتبط با شرایط جسمانیش در اون روزها بدونم!!!
اواسط آذرماه هوا به شدت بارونی شده بود.
یكی از روزهای وسط هفته وقتی به شركت رسیدم از همون ساعات اولیه احساس سردرد شدیدی داشتم بنابراین پس از اینكه كارهای مهم رو انجام دادم بعد ناهار راهی منزل شدم...زمانیكه رسیدم تقریبا" دقایقی از ساعت3گذشته بود.
وقتی وارد خونه شدم صدای امید رو كه مشخص بود طرف صحبتش سهیلاست از اتاقش شنیدم كه گفت:چندبار صدات كنم؟!!!...بیا دیگه...
صدای سهیلا رو از اتاق مامان شنیدم كه در پاسخ گفت:الان...الان میام عزیز دلم...چند لحظه صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدهم...
وارد هال شدم و درب رو بستم و به سمت آشپزخانه رفتم و به صحبتهای اونها هم گوش میكردم.
صدای امید بار دیگه از اتاقش به گوشم رسید:از مامان بزرگ متنفرم...از خانم معلمم بدم میاد...
سهیلا:نه عزیزم...اینطوری حرف نزن...مامان بزرگ كه اینقدر تو رو دوست داره اینجوری نگو دیگه ناراحت میشه...خانم معلمتم خیلی خوبه ولی رفتار امروزت ناراحتش كرد...
امید:به جهنم...ازش بدم میاد...تو همه اش پیش مامان بزرگی...خانم معلمم كه میاد من رو تنها میگذاری...بابامم دیگه دوست ندارم...بهش بگو اگه بازم این خانم معلم رو بیاره من اصلا درس نمیخونم...من میخوام تو بهم درس یاد بدهی...
سهیلا:عزیزم تو الان ناراحتی...باشه بعد كه یه ذره آروم تر شدی در مورد معلمت با هم صحبت میكنیم...
لیوانی برداشتم و از پارچ روی میز كمی آب برای خودم ریختم و خوردم...گره ی كراواتم رو هم باز كردم...سرم به شدت درد میكرد و عصبی شده بودم!
صدای امید رو بار دیگه كه هنوز در اتاقش بود شنیدم:تو حق نداری شبها من رو تنها بگذاری...من اصلا" دوست ندارم تو بری توی اتاق با بابا بخوابی...باید پیش من باشی...من نمیخوام شبها تنها بخوابم...
سهیلا:امید جان...باز كه شروع كردی عزیزم!!!...باشه...برای اینكه تنها نباشی میخوای شب توی اتاق من و بابا بیای و كنار ما بخوابی؟
در این لحظه سهیلا از اتاق مامان خارج شد و دید كه من توی آشپزخانه ایستاده ام.
ابتدا كمی تعجب كرد و بعد به آشپزخانه اومد و سلام كرد...نگاهش كردم...كمی عصبی بودم و گفتم:این چه حرفیه كه به امید میگی؟!!...یعنی چی كه شب بیاد توی اتاق ما بخوابه؟...امید از بچگی توی اتاقش خوابیده...
سهیلا كمی به من نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:عصبانی نشو سیاوش...تو خودت خوب میدونی امید سر این قضایا و مسائل مربوط به مهشید مشكل روحی داره...پس...
فشار سر درد كه قبلا" سبب عصبانیتم شده بود با شنیدن این حرف از سهیلا كه امید مشكل روحی و روانی داره باعث شدت عصبانیتم شد...به سمت سهیلا رفتم و با صدایی آهسته اما به شدت
عصبی گفتم:باز شروع كردی؟...مگه نگفته بودم اسم بیمار روانی روی امید نگذار؟
سهیلا نگاه خیره اش رو به صورت من دوخت و گفت:چرا گفته بودی...خیلی هم خوب یادمه...ولی تو باید قبول كنی...چرا مثل یه بچه روی این قضیه لج میكنی؟...من كه بد برای امید نمیخوام...از همه ی اینها گذشته امروز تمام عصبانیتش رو روی سر معلمش خالی كرد...تمام دفتراش رو پاره كرد و گفت كه نمیخواد اون بهش درس یاد بده...حرفهایی گفت كه اصلا"قابل تحمل نبود ولی اون خانم با بزرگواری هیچی نگفت و فقط وسایلش رو برداشت رفت...سیاوش باید قبول كنی امید مشكل...
- بسه سهیلا...بسه...اینهایی كه میگی یعنی نشونه ی روانی بودن یه بچه اس؟!!!...بس كن...خوب دوست نداره اون بیاد...این كه نشد دلیل تا تو بهش بگی بیمار روانی...
- سیاوش آخه تو اجازه بده منم حرف بزنم...
فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...

ادامه دارد...............

pouria_br
25-02-2011, 23:46
سلام به دوستان عزیز :40:

برای شفای دوستمون ،شیرین دعا کنید

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و چهارم
--------------------------------------------

فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...
دقایقی به سقف بالای سرم خیره شدم...از اینكه اون برخورد رو با سهیلا كرده بودم به شدت احساس ناراحتی میكردم!
سكوتی كه سهیلا پس از فریاد من از خودش نشون داده بود من رو به یاد مهشید و واكنشهای اون هنگام بحثهامون انداخت!!!
سهیلا درست نقطه ی مخالف مهشید بود!
هیچ وقت نشده بود در زندگی با مهشید هنگام بحث و جدل چنین برخوردی رو از اون دیده باشم...فریادها و بد دهنی هایی كه كرده بود...بعد از هر جیغ و فریادش شكستن ظروف رو به دنبال داشت...و دست آخر به بهانه های پوچ امید رو مورد حمله و كتك قرار میداد و در این لحظات بود كه اگه در منزل بودم میتونستم امید رو از دسترس مهشید دور نگه دارم و اگه هم خونه نبودم هنگام برگشت به منزل از آثار كبودی در صورت و یا دستهای امید پی میبردم كه بار دیگه مهشید تلافی تموم دلخوریهای خودش رو سر بچه خالی كرده!
اما سهیلا...واقعا با مهشید متفاوت جلوه كرده بود!
در همین افكار بودم كه خوابم برد...نفهمیدم چه مدت زمانی طول كشید اما لحظه ایی بیدار شدم كه سهیلا به آرومی پتویی رو روی من می انداخت!
متوجه بیداری من نشده بود و به آهستگی پتو رو مرتب میكرد تا به اصطلاح كاملا" روی من رو پوشانده باشه!!!
دستش رو گرفتم و اون رو به طرف خودم كشیدم...بی هیچ ممانعتی به راحتی در آغوشم قرار گرفت...اما حرفی نمیزد!
تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و سپس به چشمهاش خیره شدم.
در عمق چشمهاش دلخوری رو احساس میكردم...نگاهش و مظلومیت نهفته در چشماش دیوانه ام میكرد!!!
بار دیگه بوسیدمش و سختتر در آغوش گرفتمش و گفتم:دلخوری؟
با صدای غمگین و آهسته گفت:مهم نیست...
- چرا مهمه...خیلی هم برام مهمه...به جون سهیلا اصلا" نمی خواستم سرت داد بكشم ولی آخه تو بعضی اوقات در رابطه با امید چیزهایی میگی كه اعصابم رو بهم میریزه...
- سیاوش...چرا نمیای یه ذره فقط یه ذره درباره امید و مشكل روحی كه داره...
لبهاش رو بوسیدم و اجازه ی ادامه ی صحبت رو از اون گرفتم...سپس گفتم:تمومش كن سهیلا...بسه...امید مشكل روحی نداره...چرا میخوای با این حرفت اوقات من رو تلخ كنی؟
سهیلا به آرومی خودش رو از آغوشم بیرون كشید و گفت:باشه...دیگه هیچی نمیگم...حالا ولم كن برم آشپزخونه كار دارم...برای شام باید غذا درست كنم...مامان صبح تلفن زد گفت شام میاد اینجا...
میدونستم هنوز از دستم دلخوره بنابراین دوباره در آغوشم گرفتمش و گفتم:سعی میكنم دیگه دلخورت نكنم...وقتی اومدم خونه یه ذره سردرد داشتم...حالا هم تا مطمئن نشم كه دلخوریت از بین رفته امكان نداره بگذارم از بغلم بیرون بری...
خواستم بار دیگه لبهای خوش تركیبش رو ببوسم كه صدای زنگ درب بلند شد!
لبخند زیبا و شیطنت آمیزی روی لبهاش نقش بست و سپس با فشار دستاش من رو به عقب فرستاد و گفت:اف.اف از دیروز خراب شده...باید برم درب رو باز كنم...برات متاسفم...مامان اومد و وقت نكردی دلخوری من رو برطرف كنی...
دستام رو كه به دور كمرش حلقه كرده بودم آزاد كردم و با خنده گفتم:شانس آوردی...وگرنه به این سادگی ول كنت نبودم...اما خوب اشكالی نداره...وقت برای برطرف كردن دلخوریت هم پیدا میكنم...
سهیلا از روی تخت بلند شد و به سمت درب اتاق رفت.
روی تخت نشستم وقتی دید قصد دارم از روی تخت بلند بشم گفت:تو استراحت كن...نمیخواد بیای بیرون..به مامان میگم خوابی...مگه نگفتی سردرد داری؟...پس استراحت كنی بهتره...
چون قرص مسكن خورده بودم هنوز نیاز به خواب و استراحت داشتم اما با تردید رو به سهیلا گفتم:مادرت ناراحت نمیشه اگه نیام بیرون و بهش بگی كه خوابم؟
- نه...نگران نباش...بخواب استراحتت رو بكن...
با سر حرفش رو تایید كردم و بار دیگه روی تخت دراز و پتو رو روی خودم كشیدم و سهیلا از اتاق بیرون رفت و درب رو هم بست.
صدای امید كه با سهیلا صحبت میكرد و سپس ورود مریم خانم به هال رو متوجه شدم ولی كم كم خوابم برد.
دو سه ساعتی خواب عمیقم طول كشید اما با شنیدن فریاد امید از خواب بیدار شدم!!!
همونطور كه روی تخت دراز كشیده بودم صدای گریه و فریاد امید كه با سهیلا حرف میزد از هال به گوشم می رسید:تو همه اش به مامان بزرگم توجه میكنی...تو همه اش میری توی اتاق اون...هر وقت باهات كار دارم میگی صبر كن...میگی صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدم...تو همه اش اون رو دوست داری...اون رو دوست داری و بابا رو...تو اصلا" من رو دوست نداری...مامان بزرگ كه حرف نمیزنه تكون هم نمیخوره...پس چرا نمیمیره؟...اون باید بمیره...اون بمیره دیگه هر وقت صدات كنم نمیگی صبر كن...
صدای گریه ی امید و فریادهاش هر لحظه شدت میگرفت!!!
از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم...وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای روشن شدن جاروبرقی رو شنیدم!!!
الان چه وقته جارو برقی كشیدن بود؟!!!
به ساعتم نگاه كردم...تقریبا"دقایقی از7غروب گذشته و هوا به علت شرایط فصل كاملا"تاریك بود...برگشتم نگاهی به پنجره ی اتاق انداختم و متوجه ی قطرات باران روی شیشه ها كه انعكاس نور چراغهای حیاط درخشندگی عجیبی به قطرات روی شیشه ها داده بود سبب شد متوجه بشم بارندگی هنوز ادامه داره...
وقتی وارد هال شدم دیدم سهیلا داره شیرینی هایی كه كف هال پخش شده رو با جاروبرقی جمع میكنه...حدس زدم باید امید ظرف شیرینی رو از روی میز به زمین انداخته باشه...مریم خانم هم در همین موقع از اتاق مامان خارج شد.
امید كنار هال در حالیكه به چوبهای زیربغلش تكیه كرده بود با گریه و فریاد رو به سهیلا صحبت میكرد...
صدای جاروبرقی و گریه و فریاد امید شلوغی عجیبی به فضا داده بود!
به طرف مریم خانم رفتم و با او سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال حواسم بود كه پام رو روی شیرینی های پخش شده ی كف زمین نگذارم!!!
سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!
من هنوز عصبی بودم و نگاهم رو به امید بود گفتم:شنیدی چی بهت گفتم امید؟...حالا دیگه خفه شو...
سهیلا به طرف من اومد و با صدایی نگران و آهسته گفت:سیاوش!!!...تو امروز چت شده؟!!!...به امید چیكار داری؟!!!...این چه رفتاریه با بچه كردی؟!!!
هنوز نگاه خشمگین من به روی امید ثابت بود و ادامه دادم:اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه این رفتار و حركات رو ببینم حسابی تنبیه میشی...فهمیدی امید؟
امید هنوز وحشت زده به من نگاه میكرد!
سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و رو به روی من ایستاد طوریكه سد نگاه من به امید شد...به چهره ی نگران و تا حدودی متعجب سهیلا نگاه كردم.
سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش بسه دیگه...اون بچه اس...برو از اتاقش بیرون تا یه ذره آروم بشی...من خودم میدونم چه رفتاری با امید داشته باشم...این كار هر روزشه...چرا تو اینطوری میكنی؟
با عصبانیت گفتم:غلط كرده...بیجا كرده كه هر روز این رفتار رو داره...بهش گفتم باید از این به بعد تا وقتی مامان بزرگش زنده اس و نمرده همه چیز رو تحمل كنه وگرنه خودش میدونه ایندفعه...
سهیلا به میان حرفم اومد و در حالیكه با دو دست به آرومی به سینه ی من فشار می آورد تا از اتاق امید خارج بشم گفت:خیلی خوب...بسه دیگه...فهمید...فریاد نكش...برو بیرون...خودم آرومش میكنم...
و سپس به سمت مادرش و امید برگشت و گفت:مرسی مامان...خودم پیش امید هستم...شما و سیاوش بهتره به هال برین...
برگشتم و از اتاق خارج شدم...پشت سر من مریم خانم هم از اتاق خارج شد و سهیلا كه با امید در اتاق مونده بود درب رو بست.
توی هال روی یكی از راحتیها نشستم و كلافه و عصبی به نقطه ایی خیره بودم.
مریم خانم فنجانی چای برایم آورد و خودش هم روی یكی از راحتیها نشست و گفت:از شما بعیده...امید فقط یه پسر بچه اس...الانم به خاطر مشكل پاش بهانه گیری میكنه...گناه داره...اینطوری كه شما سرش فریاد كشیده بودی طفلك داشت از ترس سكته میكرد...قلبش مثل گنجشك تند تند میزد...بچه طفلكی لال شده بود...خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری كنید...
پاسخی به حرفهای مریم خانم ندادم و او هم دقایقی بعد جهت رسیدگی به وضع برنج برای شام به آشپزخانه رفت.
اون شب سهیلا شام امید رو با زحمت بهش داد و امید اصلا از اتاقش بیرون نیومد...سهیلا هم دائم با نگاه از من به خاطر رفتاری كه با امید كرده بودم گله میكرد!
ساعتی بعد از شام مریم خانم با تمام اصراری كه سهیلا كرد اما ترجیح داد به خونه اش برگرده و با آژانسی كه براش خبر كردم به منزل برگشت.
سهیلا به خاطر امید خیلی ناراحت بود و شب با تمام مخالفتی كه من كردم اما اصرار داشت شب پیش امید بخوابه...با اینكه حتی از تصمیمش عصبی هم شدم اما گفت كه شرایط روحی امید خوب نیست و بهتره شب تنها نخوابه و در نهایت به اتاق امید رفت و شب در كنار اون خوابید.
صبح وقتی راهی شركت بودم حال امید رو از سهیلا پرسیدم كه در جوابم گفت امید اصلا تا صبح خواب درستی نداشته و دائم با ترس از خواب می پریده...!!!
خواستم به اتاقش برم كه سهیلا خواست چون امید تا نزدیكیهای صبح خوب نخوابیده و تازه خوابش عمیق شده وقتی به اتاقش میرم بهتره بهش دست نزنم و حتی نبوسمش چون ممكنه دوباره بیدار بشه!!!...بنابراین فقط درب اتاقش رو باز كردم و نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداختم و سپس راهی شركت شدم.
در شركت تمام مدت درگیر كارهای روزانه شدم و به كل قضایای شب گذشته رو از یاد بردم.
حدود ساعت2:30بعد از ظهر بود كه به همراه چند نفر در جلسه بودم...یكی از قوانین شركت و معمولترین اونها این بود كه در حین جلسه به هیچ تلفنی پاسخ نمیدادم و خانم افشار كاملا" به این امر واقف بود و وقتی در اون ساعت با حالتی مستاصل وارد اتاق شد و رو به من گفت كه تلفن دارم با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی تلفن دارم؟!!!...شما كه میبینی الان جلسه دارم...هر كی هست بگو یك ساعت دیگه تماس بگیره...
خانم افشار مردد سر جایش ایستاده بود و سپس گفت:ولی آقای مهندس...فكر میكنم بهتره جواب بدین...!!!
نگاهم برای لحظاتی روی خانم افشار ثابت ماند...دلشوره و نگرانی خاصی به تموم وجودم چنگ انداخت...نمیدونم به چه علت اما در اون دقایق به شدت نگران امید شدم و گفتم:از منزل تلفن شده؟
خانم افشار گفت:مجبور شدم وصل كنم به تلفن این اتاق...گوشی رو بردارین لطفا"...پشت خط منتظرتون هستن...
گوشی تلفن روی میزم كنارم رو برداشتم و با شنیدن صدای مضطرب دخترعموی مادرم بیشتر متعجب شدم!!!
- الو؟...سیاوش جان؟...نمیدونم توی خونه ات چه خبر شده!!!...ولی خانم شكوهی همسایه ات كه قبلا" برای مواقع اضطراری شماره خونه ام رو بهش داده بودم تا هر وقت به تو دسترسی نداشت به من زنگ بزنه همین چند دقیقه پیش زنگ زد اینجا و گفت از توی حیاط خونه ات صدای جیغ و فریاد و كمك خواستن شنیده...زنگ زده110بعدشم به من زنگ زده...فكر كنم برای سهیلا اتفاقی افتاده...من همین الان آژانس اومده جلوی درب خونه ام دارم میرم خونه ات...تو هم خودت رو برسون...
با بهت و تردید گفتم:شما مطمئنی؟!!!
- آره عزیزم...زود باش...خدا به خیر كنه...
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع و روی به اعضای جلسه عذرخواهی كردم و خواستم كه روز دیگه جلسه رو ادامه دهیم...سپس با شك و دو دلی و نگرانی عجیبی كه تمام وجودم رو پر كرده بود راهی خونه شدم.
وقتی جلوی درب حیاط رسیدم ماشین پلیس110جلوی درب بود!!!...زمانیكه از ماشین پیاده شدم ماشین اورژانش هم جلوی درب منزلم متوقف شد!!!
خدایا...چه اتفاقی افتاده؟!!!
وارد حیاط شدم...
سهیلا با رنگی پریده در حالیكه لباس خونه به تن داشت و هیچ حجابی هم به سرش نبود با دیدن من به طرفم دوید...سه افسر پلیس با چهره هایی نگران و ناراحت به من نگاه كردند...درب هال باز بود و حكایت از این داشت كه دقایقی قبل اون رو شكسته و وارد هال شده اند!!!...امید كجا بود؟!!!
سهیلا وقتی به من رسید به وضوح لرزش تمام بدنش كه از هیجان و سرما بود رو احساس كردم!!!
سریع كتم رو در آوردم و به اون دادم تا دور شونه هاش بندازه...سپس گفتم:اینجا چه خبر شده؟!!!
با گفتن این جمله ی من سهیلا به گریه افتاد و در همون حال گفت:سیاوش..امید...مادرت رو كشته...
برای لحظاتی فكر كردم اونچه رو كه شنیدم تماما" اشتباه بوده...
با ناباوری رو كردم به پلیسها و دوباره به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چی؟!!!
سهیلا با گریه در حالیكه نمی تونست درست صحبت كنه ادامه داد:سیاوش...امید...مادرت رو خفه كرد...
- چی میگی؟!!...این مزخرفات چیه سر هم میكنی؟!!!
در همین لحظه دخترعموی مامان از درب هال خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد!!!
اعضای اورژانس به سرعت وارد حیاط شده و به داخل خانه می رفتند...
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
ادامه دارد

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

ELHAM3000
26-02-2011, 18:31
درود بر دوستان عزیز!




گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

--------------------------------------------
قسمت پنجاه و پنجم
--------------------------------------------
بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
- مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!
بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
و بعد به گریه افتاد!
با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!
در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!
مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.
توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود...
توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...
نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!
احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
ادامه دارد

SHIRIN 1843
27-02-2011, 21:13
سلام به بچه های گل گلاب

به امید شفای دوست عزیزمون علی آقا که متاسفانه فراموش شده

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :



--------------------------------------------
قسمت پنجاه و ششم
--------------------------------------------


زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
به دلیل طول كشیدن كارهای مربوط به امید ناچار شدم در همون زمانیكه به دنبال مسائل پیش اومده و دادگاه امید بودم مراسم خاكسپاری مامان رو هم به انجام برسونم!
در شرایط بسیار بد روحی این كار رو انجام دادم و در تمام طول مراسم از اونجایی كه همه پی به موضوع برده بودند رو به رو شدن با دوست و فامیل برام دشوار بود و از طرفی مجبور به تحمل همه چیز بودم!
مراسم به كمك مسعود و خانم افشار و سهیلا و حتی مریم خانم و كمكهایی كه بی دریغ انجام میدادند در حدی كه شخصیت مامان لازم داشت به انجام رسید...اما من واقعا از نظر عصبی و روحی تضعیف شده بودم...
سهیلا تمام سعی و تلاشش رو میكرد تا محیط رو برای من آروم نگه داره اما این درون من بود كه به غوغایی سرسام آور تبدیل شده بود...
بیشتر ساعاتی كه می گذروندم بی اراده با سكوتی كه اختیار میكردم در فكر فرو می رفتم و به زندگی پر از فراز و نشیب خودم می اندیشیدم!
تا وقتی امید رو تونستم از اون شرایط به كمك توحید خارج كنم یكی دو بار بیشتر به خونه نرفتم اونهم برای كار ضروری بود وگرنه اصلا" پا به خونه نمیگذاشتم!...سهیلا رو هم فرستاده بودم به همون آپارتمانی كه قبلا" به سهیلا داده بودم و حالا مادرش بعد از ازدواج ما در اون ساكن شده بود...گاهی خودم هم به اونجا می رفتم و فقط ساعتی در كنار اونها بودم...در غیر این صورت دائم در دفتر كارم و شركت لحظاتم سپری میشد!
سهیلا به شدت نگران وضع روحی من شده بود...میدونستم تمام تلاشش رو میخواد بكنه تا من آرامش برباد رفته ام رو دوباره به دست بیارم...اما خودم از همه چیز فرار میكردم!
روزی كه امید رو به خونه برگردوندم و به همراه سهیلا وارد خونه شدم گویا تمام ابهت و زیبایی اون ساختمان و حیاط مجلل مثل آوارروی سرم خراب میشد!
اتاق خالی مامان...شرایط امید كه حالا به علت تشخیص دكتر روانپزشك داروهایی قوی از خانواده ی فنوباربیتال میخورد و دائم ساكت وافسرده یا در خواب بود یا توی اتاقش می رفت كلافه ام كرده بود!
سهیلا بیشتر سعی داشت به امید رسیدگی كنه و یا به كارهای خونه كه چون مدت زیادی بود در خونه نبودیم نیاز به رسیدگی و نظافت داشت!
اون روز وقتی امید و سهیلا رو به خونه رسوندم نتونستم بیشتر از یك ساعت در خونه بمونم و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفتم و بی هدف در خیابانها رانندگی میكردم!
دقایقی بعد موبایلم زنگ خورد...
ماشین رو به گوشه ی خیابان هدایت كردم و بعد از پاسخگویی به تلفن فهمیدم مسعود پشت خطه...
مشخص بود سهیلا نگران شده و با تماس تلفنی از مسعود خواسته بود من رو به خونه برگردونه!
حوصله ی حرف زدن با مسعود رو هم نداشتم و فقط بهش گفتم كه باید ساعتی تنها باشم و بعد به خونه برمیگردم.
مسعود میخواست برای شام همراه غزاله به خونه ی ما بیاد كه ازش خواستم این كار رو نكنه چون تازه امید رو به خونه آورده بودم و از طرفی خودم هم واقعا"حوصله نداشتم و میخواستم در شب آرامش خونه حفظ بشه...
مطمئن بودم هدف مسعود از این پیشنهاد كمك به وضع روحی من و حتی امید بود اما نمی خواستم در شب اول با توجه به كسالت شدید روحی كه در خودم احساس میكردم حضور شخص دیگه حتی مسعود رو در خونه تحمل كنم!
شب وقتی به خونه برگشتم همونطور كه تصور میكردم امید خواب بود و سهیلا تنها توی هال نشسته و با صدایی بسیار پایین تلویزیون تماشا میكرد.
وارد هال كه شدم از روی راحتی بلند شد و به طرفم اومد.
كتم رو كه از تنم در آوردم گرفت و گفت:شام میخوری؟
- نه...اشتها ندارم...فقط میخوام بخوابم.
- سیاوش رنگ صورتت پریده...اینجوری از پا در میای...بیا توی آشپزخونه حتی به زور هم شده چند تا قاشق غذا بخور...
- نه...خسته ام...تو برو شامت رو بخور.
لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد و من بی تفاوت به انتظارش به سمت اتاق امید رفتم!
صدای سهیلا رو از پشت سر شنیدم كه گفت:سیاوش...میشه باهات حرف بزنم؟
- نه...میخوام برم امید رو ببینم.
و بعد وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
چقدر امید لاغر شده بود...رنگ صورتش اصلا" شادابی گذشته رو نداشت...صندلی كنار تختش رو جلو كشیدم و نشستم و بهش چشم دوختم.
قفسه ی سینه اش كه به علت تنفس حركتی بسیار آروم داشت نشون میداد در اثر خوردن داروها چقدر سست و بی حاله...دستهای كوچكش نحیف و لاغر شده بود...موهای سرش بلند و نامرتب بودن...اما مشخص بود قبل از خواب به حمام رفته بوده!
میدونستم سهیلا بهش رسیده و چقدر حضور سهیلا رو در این شرایط ضروری تر از همیشه احساس میكردم...دیگه كمتر به خودم و خواسته هام اهمیت میدادم و وجود سهیلا رو فقط برای به آرامش رسیدن خودم نمی خواستم.
مطمئن بودم امید بیش از من به سهیلا احتیاج داره...امید...پسرم...تنها موجودی كه حس میكردم ذره ذره ی وجودش از خودمه و به من تعلق داره...حالا با یك بیماری روانی در سن8سالگی باید دست و پنجه نرم میكرد...
به آهستگی دست كوچكش رو در دستم گرفتم...نوازشش میكردم و گاهی تك تك انگشتهای كوچكش رو می بوسیدم...
دلم میخواست بیدار بود و مثل گذشته خواسته های كودكانه اش رو از من طلب میكرد...دلم میخواست مثل تمام همسن و سالهاش فردا راهی مدرسه میشد و پشت میز و نیمكت می نشست و مثل سابق به علت هوش فوق العاده اش مورد تحسین همگان قرار میگرفت...اما حالا!!!
به علت گذروندن اون دوران تلخ جلسات فیزیوتراپیش به تعویق افتاده بود و هنوز از چوبهای زیر بغلش استفاده میكرد و به نوعی یك وابستگی غیرمعمول هم به اونها پیدا كرده بود!
وقتی به خونه آورده بودمش نگاه مات و پر از غصه اش قلبم رو به آتش میكشید...زمانیكه وارد خونه شدیم مثل این بود كه هیچ چیز رو به یاد نداشت!!!...شاید هم داشت و نمیخواست آشكار كنه!!!...به محض ورود به خونه وارد اتاقش شد و در یك ساعتی كه من توی خونه بودم از اونجا خارج نشد!
نمیدونم چه مدت گذشته بود اما صورتم از اشك بی صدایی كه ریخته بودم كاملا"خیس بود!
دست كوچك امید در دستم بود و اون رو به پیشونیم گذاشته بودم و سرم پایین بود...قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی زمین میچكید!
احساس كردم سهیلا كنارم ایستاده و نوازش دستهاش كه به آرومی در لابه لای موهایم حركت میكرد رو حس كردم...
به آرومی دست امید رو در زیر پتویش قرار دادم و صورتم رو پاك كردم و از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
بی توجه به حضور سهیلا اتاق رو ترك كرده بودم...شاید میخواستم از سهیلا هم فرار كنم...نمیدونم چرا...اما حس میكردم تمام وجودم زیر بار غم داره له میشه!
به اتاق خواب رفتم و كراواتم رو باز كردم و روی تخت دراز كشیدم.
دقایقی بعد سهیلا به اتاق اومد...لباس خوابش رو پوشید و كنارم روی تخت نشست.
یك دستم روی پیشونیم بود و به سقف خیره بودم.
صدای سهیلا رو شنیدم كه به آهستگی شروع كرد به صحبت:سیاوش...میخواستم یه خواهشی بكنم...
نگاهم رو از سقف گرفتم و به او خیره شدم...
ادامه داد:این خونه...دیگه جای مناسبی برای زندگی نیست...امید الان توی شرایطی هست كه باید از این محیط دور باشه...خاطرات قبلش از مامانش و حالا هم با اتفاقی كه افتاده و دیدن اتاق خالی مادربزرگش...اصلا" به صلاح وضع روحی اون نیست...خود تو هم توی این خونه مشخصه كه دیگه راحت نیستی...باور كن فقط به خاطر امید و تو دارم این حرف رو میزنم...سیاوش؟...صلاح نمیدونی خونه رو عوض كنیم؟
پاسخی به حرفش ندادم...شاید توان حرف زدن نداشتم...دوباره نگاهم رو به سقف اتاق دوختم...
یادآوری خاطرات گذشته از زمان زندگی با مهشید تا امروز...همه و همه در این خونه اتفاق افتاده بود...
سهیلا پیشنهاد بدی نداده بود...درست میگفت...اما در اون لحظه برای چند دقیقه مرور اون خاطرات سبب شد ناخواسته بار دیگه صورتم مهمان اشكهام بشه...اشكهایی كه از گوشه ی چشمام سرازیر شده بود و در لابه لای موهای بالای گوشم خودشون رو پنهان میكردند!
سهیلا كه به من چشم دوخته بود با دستهای نرم و لطیفش اشكهام رو در دو سوی شقیقه هام پاك كرد و گفت:سیاوش...اینقدر با فكر كردن به گذشته خودت رو عذاب نده...
در اون لحظه احساس تنهایی و غم تمام وجودم رو گرفته بود...سهیلا رو در آغوش گرفتم و در حالیكه سرم رو به سینه اش میفشردم به گریه افتادم...گریه ایی عجیب و ناخواسته...
بوسه ها و نوازشهای سهیلا گویا به گشوده شدن بغضهای فرو خورده ام در طول چندین سال گذشته تا اون شب كمك میكرد...لحظاتی كه چشمهای خیس از اشك سهیلا رو میدیدم ضعف خودم رو بیشتر احساس میكردم...سهیلا تمام زندگی و عشق خودش رو به من هدیه كرده بود و من غیر از مشكل و دردسر چیزی در زندگیم نتونسته بودم تا اون لحظه بهش نشون بدهم...حالا هم با این وضع سبب شده بودم تا چشمان زیبا و پر محبتش رو هم از غم و گرفتاری خودم به گریه وادار كنم!
اما گریه كردن در آغوش سهیلا گویا تنها مسكن دردها و غصه هام و بهترین عقده گشای بغضهای نهفته ام شده بود!
نزدیك به یك ساعت مثل كودكی كه در آغوش مادرش پناه گرفته گریه كردم!
در تمام این مدت با نوازش و بوسه و حرفهای تسكین دهنده و حتی همراهی من در اشكهایم سعی در آروم كردن من داشت.
زمانیكه كمی آروم شدم از من فاصله گرفت و به بیرون اتاق رفت...وقتی برگشت یك عدد قرص آرام بخش به همراه لیوانی آب آورده بود و به من داد.
قرص رو خوردم و دوباره دراز كشیدم...كمی احساس سبكی میكردم...مثل این بود كه نیاز به گریستن بیش از هر چیزی در از پا درآوردن من نقش داشته و حالا اندكی به آرامش رسیده بودم!
زمانیكه بار دیگه سهیلا رو در آغوش گرفتم احساس میكردم چقدر به وجودش نیاز دارم...سهیلا آرامشی به من میداد كه مثال نیافتنی بود و من با تمام مشكلات و غصه هام بیش از گذشته نیاز به اون رو در خودم احساس میكردم.
صبح وقتی بیدار شدم سهیلا رو كنار خودم ندیدم!!!
به ساعتم نگاه كردم...نزدیك7صبح بود!!!
از روی تخت بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
فكر میكردم باید سهیلا در آشپزخانه باشه اما با كمال تعجب دیدم روی یكی از راحتی های هال در حالیكه امید در آغوشش است هر دو به خواب رفته اند!!!
وقتی درب اتاق خواب رو بستم از صدای بسته شدن درب سهیلا به آرومی چشمهاش رو باز كرد...خستگی از جای نامناسبی كه خوابیده بود كاملا" در چهره اش هویدا بود!
با اینهمه از دیدن من لبخندی به لب آورد!
به طرفش رفتم و خم شدم و بوسیدمش و به آهستگی گفتم:چرا اینجوری اینجا خوابیدین؟!!!
با صدایی آهسته طوریكه امید بیدار نشه گفت: دیشب نصفه های شب احساس كردم امید از اتاقش اومده بیرون...آروم از كنار تو بلند شدم اومدم بیرون دیدم داره تنهایی توی هال راه میره...وقتی من رو دید گریه اش گرفت...خواستم ببرمش توی اتاقش قبول نكرد خواستم بیارمش پیش خودمون توی اتاق بخوابونمش بازم قبول نكرد و گفت اصلا" نمیخواد بخوابه و فقط میخواد توی بغلم بگیرمش...به نظرم ترسیده بود...گرفتمش توی بغلم و اینجا نشستم براش قصه گفتم...بعد دوتایی خوابمون رفت...تو چرا زود بیدار شدی؟...امروز كه همه جا تعطیله...فكر كردی باید بری شركت؟
تازه یادم اومد سهیلا درست میگه و اون روز با اینكه وسط هفته بود اما یكی از تعطیلات عمومی و رسمی هم بود.
ساعتی بعد همراه امید و سهیلا صبحانه خوردم...در تمام مدت صبحانه سهیلا سعی داشت به امید برسه اما امید لجبازی میكرد و صبر و تحمل سهیلا برام تعجب آور بود چرا كه اون خیلی بیشترازاونچه كه میشد ازش توقع داشت تحمل نشون میداد!
زمانیكه از آشپزخانه خارج شدم دقایقی بعد حس كردم حضور من در آشپزخانه و بودنم سر میز بیشترین دلیل لجبازی امید بوده!!!...چرا كه با خروج من از اونجا امید كاملا"تغییر رویه داد و خیلی نرم و ملایم تمام حرفها و خواسته های سهیلا رو گوش میكرد و انجام میداد!!!
در ابتدا فكر كردم شاید من اشتباه میكنم اما این حالت امید در روزهای و هفته های بعد تاییدی بود بر برداشت من از حضورم در كنار او و سهیلا كه برای امید قابل تحمل نبود و بازتاب این حس در رفتارش كاملا" مشخص بود!!!...امید حضور من رو در كنار سهیلا نمی تونست بپذیره!!!
وقتی با دكترش در این مورد صحبت كردم گفت چنین چیزی از امید بعید نیست و كاملا" امكان پذیره اما جای نگرانی نیست و با پیگیری و معالجات روان درمانی از شدت این حساسیتها كاسته خواهد شد!
در طی یك ماه پیش رو طبق خواست سهیلا و حتی تشخیص خودم و دكتر معالج امید خونه رو عوض كردم!...یك واحد آپارتمان شیك و مجلل در یكی از برجهای تهران خریداری كردم و به اونجا نقل مكان كردیم و خونه ی پر از حكایت و دردم رو به حال خود رها و با قفل كردن درب اون منزل به امید اینكه از تمام مصائب دور خواهم شد پا به منزل جدید گذاشتیم.
این تغییر مكان در روحیه ی خودم و سهیلا و تا حدی امید كاملا" اثر مثبت گذاشته بود و از این بابت راضی بودم.
رسیدگی سهیلا به خواست و تمایلات امید شدت گرفته بود به طوریكه با حضور من نیز امید دائم سهیلا رو سرگرم كارهای خودش میكرد...
معمولا ساعاتی كه در شركت بودم سعی میكردم چندین بار در زمانهای مختلف با منزل تماس بگیرم و از حال امید و وضعیتش جویا بشم.
كاملا" میتونستم احساس كنم سهیلا با تمام صبوری و بردباریهاش گاه دچار سردرگمی و خستگی و حتی كلافگی میشه اما زودگذر بود و خیلی سریع می تونست موقعیت امید رو بهتر از قبل درك كنه!
اوایل هفته ی كاری بود و وقتی به شركت رسیدم بعد از انجام كارهای اولیه حدود ساعت10بامنزل تماس گرفتم...برخلاف همیشه هیچكس پاسخگوی تلفن نشد!!!
به هیچ وجه سابقه نداشت سهیلا بیخبر و بدون اطلاع من به جایی بره...حتی برای خرید جزئی هم كه از خانه خارج میشد حتما با من تماس میگرفت!
چند بار دیگه توسط خانم افشار با منزل تماس گرفتم اما كسی پاسخگو نبود!
در نهایت از خانم افشار خواستم تا با موبایل سهیلا تماس بگیره و به محض برقراری تماس به اتاق من پارالل كنه...اما خانم افشار دقایقی بعد به اتاق من وارد شد و گفت هیچكس به تلفن همراه هم پاسخگو نیست!
تمام وجودم رو بار دیگه اضطراب فرا گرفت!!!
با اینكه امید در این مدت نشون داده بود آرامش نسبی در اثر خوردن داروها و مراقبت سهیلا كسب كرده اما به هر حال با توجه به بیماریش و تجربه ی تلخ چند ماه پیش اضطراب من بی علت نمی تونست باشه!
نتونستم دیگه در شركت دوام بیارم...با عجله به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم زنگ درب رو زدم اما باز هم كسی پاسخگو نبود...با عجله وارد كوریدور و سپس آسانسور شده و به طبقه ی مورد نظر رفتم و با كلید درب خونه رو باز كردم...همه جا سكوت بود!!!
به اطراف نگاهی انداختم...هیچكس توی خونه نبود!!!
وارد آشپزخانه شدم...وای خدای من!!!...این خون چیه؟!!!
با صدای بلند سهیلا و امید رو صدا كردم...اما كسی پاسخگو نبود!!!
خون زیادی روی سرامیكهای كف آشپزخانه ریخته شده بود...چاقوی بزرگ آشپزخانه به خون آغشته و روی زمین افتاده بود...
جای دمپایی های سهیلا و پاهای كوچك امید رو كه به روی خونها راه رفته بودند رو میتونستم تشخیص بدهم!!!
اعصابم به شدت بهم ریخته بود...
نمی تونستم تصور اتفاق ناگوار دیگه ایی رو در ذهنم داشته باشم!
كلافه و دستپاچه دوباره جای جای خونه رو گشتم...
موبایل سهیلا روی میز وسط هال بود...
قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
ادامه دارد

santamove
28-02-2011, 22:38
سلام به بچه های گل گلاب:40:

رفتن دلیل نبودن نیستـــ،گاهی برای ماندن باید رفتــــ

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :



--------------------------------------------
قسمت پنجاه و هفتم
--------------------------------------------


قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
مسعود كمی مكث كرد و بعد گفت:چته سیاوش؟!!!
- بلند شو بیا اینجا...همین الان...
- باشه میام ولی حداقل بگو چه مرگت شده؟!!...یكباره زنگ زدی فقط داری میگی بلند شو بیا...باشه میام ولی حداقل بگو چی شده؟!!...با سهیلا دعوات شده؟...امید حالش خوبه؟
- مسعود سوال نكن...فقط بلند شو بیا...
جمله ی آخرم رو تقریبا" با فریاد گفتم و بعد هم گوشی رو قطع كردم!
مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و هر بار كه به كف آشپزخانه چشمم می افتاد اعصابم بیشتر تحریك میشد!
خونه ی جدیدی كه گرفته بودم با منزل و محل كار مسعود فاصله ی كمی داشت به همین خاطر كمتر از20دقیقه بعد وقتی مسعود زنگ زد و از آیفون تصویری صورتش رو دیدم بلافاصله درب رو باز كردم...درب هال رو هم باز گذاشتم و خودم هنوز كلافه و سردرگم توی هال از یك طرف به طرف دیگه حركت میكردم!
مسعود وقتی وارد هال شد و درب رو بست با نگاهی كنجكاو و گیج به اطراف هال نظری انداخت و بعد از سلام كوتاهی كه كرد گفت:بچه ها كجان؟!!!...سهیلا...امید...چرا هیشكی خونه نیست؟!!!...این وقت روز تو توی خونه چیكار میكنی؟!!
بازوی راستش رو گرفتم و اون رو به سمت آشپزخانه هدایتش كردم و گفتم:مسعود اینجا رو نگاه كن...دارم دیوونه میشم...ایندفعه دیگه نمیدونم چه خاكی توی سرم ریخته شده...
مسعود به آهستگی بازوش رو از دست من خارج كرد و با احتیاط وارد آشپزخانه شد و به خونهایی كه روی میز و كف آشپزخانه ریخته شده بود نگاهی كرد و بعد با تعجب به من خیره شد و گفت:یا امام رضا!!!...این خونها چیه؟!!!
- نمیدونم...نمیدونم...
- از امید و سهیلا خبر نداری؟!!...اون دو تا الان كجان؟!!!
- لامذهب نمیدونم...نمیدونم كه دارم دیوونه میشم...اگه میدونستم كه این حالم نبود...
- خوب زنگ بزن به موبایل سهیلا...
- موبایلش اینجاس...همراهش نبرده!
و به میز وسط هال اشاره كردم.
مسعود متحیراما با احتیاط طوریكه پاش روی خونها نره از آشپزخانه خارج و رد قطرات خون رو گرفت و متوجه شد كه قطرات تا اتاق خواب من و سهیلا امتداد یافته و سپس قطع شده!!!
جلوی درب اتاق خواب ایستاد و رو كرد به من و با صدایی مضطرب گفت:سیاوش؟!!!...نكنه برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!...نكنه امید به سهیلا صدمه زده باشه؟!!!
با فریاد گفتم:خفه شو مسعود...خفه شو...امكان نداره امید به سهیلا صدمه بزنه...اون عاشق سهیلاست...
مسعود به طرف من اومد و رو به روی من ایستاد و گفت:سر من فریاد نكش مرد حسابی...خودتم خوب میدونی كه امید چه مشكلی داره...اینهمه خون توی آشپزخونه و بعدم قطرات خون تا اتاق خواب...اون چاقویی كه كف آشپزخونه افتاده...جای پاها...بلایی كه قبلا" امید سر مادرت آورده...همه و همه نشون میده ممكنه امید باز ناخواسته دسته گلی به آب داده...ولی ایندفعه با متكا نبوده بلكه با چاقو بوده...اونم سر سهیلای بدبخت...
به قدری از شنیدن حرفهای مسعود عصبی شده بودم كه بی اراده یقه ی اون رو گرفتم و كوبیدمش به دیوار و گفتم:امید سر خودش بلا بیاره سر سهیلا بلا نمیاره...اینو مطمئنم...
مسعود خواست حرفی بزنه كه صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال سبب شد نگاه مضطرب و متعجب هر دوی ما به سمت درب هال خیره بمونه!!!
درب هال به آرومی باز شد و امید سپس سهیلا پشت سرش وارد هال شدند!!!
از دیدن امید كه سالم هست بی نهایت خوشحال شدم و یقه ی مسعود رو رها كردم و به سمت اونها رفتم...
چند روزی بود كه امید چوبهای زیربغلش رو به گفته ی دكتر كنار گذاشته بود...وقتی به امید رسیدم سریع در آغوش گرفتمش و از روی زمین بلندش كردم و گفتم:كجا بودین؟!!!
و بعد به سهیلا نگاه كردم!...رنگش به شدت پریده بود!!!
با نگاهی سریع به سر تا پای سهیلا بلافاصله دست باندپیچی شده اش رو دیدم!
امید رو به آهستگی روی زمین گذاشتم و گفتم:هیچ معلوم هست كجا رفتین؟!!...دستت چی شده؟!!
سهیلا درب هال رو بست و مانتو و روسریش رو به جالباسی آویزان كرد...ضعف و بیحالی زیادی در رفتارش میدیدم!!!
جوابم رو نداد و به هال وارد شد و روی اولین راحتی كه بهش رسید نشست و سرش رو به پشت اون تكیه داد و چشمهاش رو بست!
مسعود لباسش رو كه در اثر حركت چند دقیقه پیش من نامرتب شده بود صاف كرد و به سمت امید رفت و اون رو در آغوش گرفت و به هال برگشت و با نگاهی پرسشگر و متعجب به سهیلا خیره شد!
از اینكه امید سالمه خوشحال بودم اما دیدن دست باندپیچی شده ی سهیلا و اینكه با بیخبر گذاشتن من از ماجرایی كه نمیدونستم چی بوده و حالا سكوتش كلافگیم نه تنها از بین نرفته بود كه شدت هم گرفت!
با صدایی عصبی در حالیكه به سهیلا نگاه میكردم گفتم:مثل اینكه دو تا سوال كردم...چرا حرف نمیزنی؟!
سهیلا به همون حالتی كه نشسته بود حتی چشمهاش رو باز هم نكرد و گفت:رفته بودم كلینیك دستم رو بخیه بزنن...
- خوب نمی تونستی از همون خراب شده ایی كه رفته بودی یه تلفن به من بزنی كه اینقدر نگران نشم؟...هیچ میدونی چقدر اعصابم ریخته به هم؟...تو اصلا حالیت میشه كه من چطوری مسیر شركت تا خونه رو اومدم؟...وقتی هم اومدم خونه اینهمه خون توی آشپزخونه بود...میفهمی چه اعصابی از من خورد شده یا نه؟
صدای من به فریاد شبیه شده بود!!!
مسعود در حالیكه امید رو در آغوش داشت به سمت اتاق خواب امید رفت و در همون حال رو به من گفت:یه ذره آرومترم میتونی حرف بزنی...
و در ضمنی كه وارد اتاق امید میشد به سهیلاگفت:تو هم نشین اینجا...بلند شو برو یه لیوان آب قند برای خودت درست كن...با این خونی كه از دستت رفته معلومه هم فشارت افتاده هم قند خونت...
و بعد وارد اتاق شد و درب رو هم بست.
فهمیدم مسعود برای دور كردن امید از جو پیش اومده این كار رو كرد.
رو كردم به سهیلا و گفتم:با یه بی احتیاطی كه معلوم نیست میخواستی چه غلطی بكنی ببین چه صدمه ایی به خودت زدی...چه اعصابی از من خورد كردی...مگه تو بچه ایی؟ یا تا حالا با چاقو كار نكرده بودی كه اینطوری زدی دستت رو بریدی؟...اونم اینطوری كه اینهمه خون از دستت رفته...حالا چند تا بخیه زدن؟
هنوز چشمهاش بسته و سرش به پشت راحتی تكیه داده شده بود و در همون حال گفت:9تابخیه خورده...
چشمهام از تعجب گشاد شدن و گفتم:9تابخیه؟!!!
به آشپزخانه رفتم و در لیوانی چند تا قند و مقداری آب ریختم و با یك قاشق شروع كردم به هم زدن محتویاتش...
به هال برگشتم...هنوز عصبی بودم...گفتم:چطوری این اتفاق افتاد؟
- میخواستم مرغ خورد كنم...
- كدوم مرغ؟!!!...من كه همیشه مرغ خورد شده و آماده میگیرم.
- امید خواست براش مرغ سرخ كرده درست كنم...توی فریزر مرغمون تموم شده بود...هر چی بهش گفتم صبر كنه تا به تو تلفن كنم و شب كه میای مرغ بخری بیاری قبول نكرد...با هم رفتیم خرید كردیم و اومدیم...وقتی خواستم مرغ رو تیكه كنم...
به میون حرفش رفتم و گفتم:ولی من مرغی توی آشپزخونه ندیدم!!!
- توی یخچاله...قبل اینكه بریم كلینیك گذاشتمش توی یخچال...
لیوان شربت قند رو به طرف سهیلا گرفتم و گفتم:حواست بوده مرغ رو توی یخچال بگذاری ولی حواست نبوده به من تلفن كنی؟...بار آخرت باشه كه اینطوری من رو بیخبر میگذاری...در هر صورت تو وظیفه داشتی یه تماس با من بگیری...هیچ میدونی چقدر نگران امید شدم؟
در این لحظه چشمهاش رو باز كرد و به من نگاه كرد...نگاهی كه این باردرعمق چشمهاش خشم رو دیدم!!!...گفت:پس تو فقط نگران امید هستی...درسته؟
لیوان شربتی كه هنوز در دستم بود و سهیلا از من نگرفته بود با عصبانیت روی میز كنارش گذاشتم و گفتم:خوب مسلمه...پس میخوای نگران تو باشم؟...چرا؟!!!...چه دلیلی داره كه نگران تو باشم؟
- واقعا نگران من نشدی؟!!
- نه...تو سالمی...مشكلی نداری...ولی امید...
- آره...درست میگی...امید مریضه...اونه كه مشكل داره...اونه كه بیماری روانی داره...اونه كه به علت بیماریش هر لحظه ممكنه یه حركت غیرمنطقی بكنه...اونه كه به علت تشخیص دكترش هر لحظه ممكنه دست به یه دیوونه بازی بزنه...و من هم هیچ اهمیتی برات ندارم كه چه...
با عصبانیت بی سابقه ایی كه در این مدت اصلا" در برخورد با سهیلا از من سر نزده بود فریادكشیدم:خفه شو...خودت خوب میدونی كه امید هیچ بلایی سر تو نمیاره...تو اگه دستت بریده به خاطر دست و پا چلفتی بازیت بوده كه از خودت درآوردی...جون و عمر امید تو هستی...خودتم خوب میدونی...پس این مزخرفات رو نگو...نخواه من نگران این باشم كه نكنه امید به تو صدمه برسونه...چون این غیر ممكنه...
سهیلا از روی مبل بلند شد و رو به روی من ایستاد و گفت:تو واقعا" نگران من نیستی؟!!...صبح تا شب من و امید توی این خونه تنها هستیم...اون قبلا" مادرت رو كشته...یعنی حتی یك درصدم احتمال نمیدی به خاطر روانی بودنش ممكنه به منم صدمه ایی بزنه؟!!!
- خفه شو سهیلا...مادر من یك بیمار بستری فلج بود بعدشم سكته مغزی كرد و هیچ حركتی نداشت...خودت كه اینارو خوب میدونی...امید به راحتی میتونست سر اون هر بلایی بیاره...چرا شعورت نمیرسه كه اگه اون اتفاق هم افتاد فقط و فقط به خاطر علاقه ایی بود كه امید به تو داشت و ناراحت بود از اینكه تو به مامان داری رسیدگی میكنی و برای اون وقت كمتری میگذاری...
صدای سهیلا بر خلاف من آروم اما عصبی بود و گفت:نخیر...نخیر...سیاوش چرا سعی نمیكنی پرونده ی پزشكی پسرت رو یك بار با دقت بخونی؟!!...اون روانیه...یك بیمار روانی...كشتن مادربزرگشم هیچ ربطی به علاقه اش نسبت به من نداشته!
با صدایی بلند فریاد كشیدم:بسه دیگه...خفه میشی یا خفه ات كنم؟
در این لحظه درب اتاق امید باز شد و مسعود و پشت سرش امید از اتاق خارج شدن...
سهیلا چشمانش از اشك پر شد و به سمت اتاق خواب رفت و وارد شد و درب رو هم محكم بست!
امید نگاه حاكی از خشمی به من كرد و بعد به طرف اتاق خواب رفت و داخل شد.
مسعود لحظاتی به من نگاه كرد و با طعنه گفت:داشتی طلبت رو از سهیلا وصول میكردی كه اینطوری سرش داد میكشیدی؟...مردحسابی به جای دست درد نكنه گفتنت به اونه...حالا كه الحمدلله هر دو تاشون سالم برگشتن خونه...دستش بریده خوب با اینهمه خونی كه داریم میبینیم حتما خودشم شوك بوده یادش رفته تلفن كنه...این كه دیگه اینهمه بچه بازی نداره...دنیا كه به آخر نرسیده...
با عصبانیت به مسعود نگاه كردم و گفتم:تو اگه بفهمی من توی همین یك ساعت چقدر اعصابم خورد شده الان نمیخوای كه آروم باشم...دستش رو بریده بعدش رفتن درمانگاه من احمقم بیخبر گذاشته...اومدم خونه و دیدن این وضعیت توی آشپزخونه به مرز جنون رسونده من رو...باور كن فكر كردم امید سر خودش بلایی آورده...حالا هم كه دارم باهاش حرف میزنم یه مشت خزعبلات تحویلم میده...
مسعود به طرفم اومد و گفت:خیلی خوب بسه...الان عصبی هستی...برگرد شركت...منم باید برگردم به كارم برسم...اونطوری كه تو تلفن زدی و حرف زدی ولله منم داشتم سكته میكردم...بسه دیگه...حالا كه به خیر گذشته...بیا بریم بیرون...شب كه برگشتی خونه آروم شدی تا اون موقع...سهیلا هم الان حتما" درد و خونریزی دستش عصبیش كرده...فعلا" جلوی چشم هم نباشید بهتره...شب كه اومدی خونه از دلش دربیار...
و بعد بازوی من رو گرفت و هر دو از خونه خارج شدیم.
تا شب كه برگردم خونه دیگه حوصله ی انجام هیچ كار و ملاقاتی رو در شركت نداشتم و از خانم افشار خواستم هیچ تلفن و ملاقاتی رو برای من ترتیب نده...تمام ساعات در دفترم نشسته بودم و به رفتارم فكر میكردم...حق اون برخورد رو با سهیلا نداشتم...اون واقعا" توی زندگیم داره تمام تلاشش رو میكنه كه من آرامش داشته باشم...مصمم شدم كه شب دلجویی مناسبی از اون به عمل بیارم و عذرخواهی كنم به همین خاطر در راه برگشت هدیه ی قابل توجهی براش تهیه كردم و به همراه یك سبد بزرگ از گلهای مورد علاقه اش به خونه برگشتم.
ساعت نزدیك10:30بود كه رسیدم خونه...وقتی زنگ زدم و درب هال رو باز كرد برعكس همیشه چهره اش به شدت گرفته و هنوز رنگ پریده بود...وقتی سبدگل و هدیه رو بهش دادم با صدایی گرفته تشكر كرد و اونها رو روی میز ناهارخوری گذاشت و به آشپزخانه برگشت!
حق داشت دلخور باشه...به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و گفتم:سهیلا؟...معنی اون سبدگل و جعبه ی كوچیك هدیه ایی كه برات گرفتم رو فهمیدی یا باید با كلام صریح هم بابت رفتار امروزم عذرخواهی...
به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش...من نیازی به عذرخواهی ندارم...من فقط میخوام بدونم چقدر برای تو ارزش دارم؟...زنتم یا فقط به چشم پرستار مادرت و حالا هم بعد از مرگش به چشم پرستار پسرت و یك معشوقه داری نگاهم میكنی؟...میخوام بدونم اصلا" واقعا" من برای تو جایگاه یه همسر رو دارم یا...
و بعد به گریه افتاد!
به طرفش رفتم و با تمام ممانعتی كه میكرد در آغوش گرفته و بوسیدمش و گفتم:سهیلا...این حرفها چیه میزنی دیوونه؟...حتما" باید اعتراف كنم؟...یعنی خودت نمیدونی كه اگه تو توی این چند ماهه اخیر كنارم نبودی به چه فلاكتی افتاده بودم؟...هان؟
سهیلا كه هنوز گریه میكرد سرش رو به سینه ی من فشرد و گفت:سیاوش...وقتی من عاشقتم میخوام یه ذره هم تو عاشقم باشی...این حق منه كه این رو از تو بخوام...من زنتم مگه نه؟...ولی تو اینقدر كه عاشق امید هستی در عوض من هیچ ارزش و جایگاهی برای تو ندارم جز یه پرستار برای بچه ات و شایدم معشوقه ات...نه یه همسر...تو امروز فقط نگران امید بودی...نگران بودی نكنه سر امید بلایی اومده باشه...حتی یك درصدم به من فكر نكردی نگرانمم نبودی...در حالیكه فرصت ندادی من برات توضیح بدهم كه همون امید باعث بریدگی دست من شد...
از شنیدن جمله ی آخر سهیلا سوزشی در ستون فقراتم احساس كردم...خدای من...باورم نمیشد!!!
صورت سهیلا رو با دو دست گرفتم وبه چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و ناباورانه گفتم:چی؟!!!...یعنی امید با چاقو به تو...
سهیلا سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و گفت:آره...چاقو رو گذاشته بودم روی میز آشپزخونه و تا خواستم مرغ رو از یخچال بیرون بیارم امید چاقو رو برداشت...اول فكر كردم میخواد چاقو رو به من بده...وقتی دستم رو دراز كردم تا چاقو رو ازش بگیرم با شدت اون رو كشید روی دستم...سیاوش...امید وقتی این كار رو كرد اصلا" توی حال خودش نبود...چون بعدش وقتی خونی كه از دستم سرازیر شده بود رو دید به شدت ترسید و شروع كرد به گریه كردن...سیاوش...امید چرا به من حمله كرد؟...چرا؟!!!
و بعد دوباره به گریه افتاد...
سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...

ادامه دارد

cdp
01-03-2011, 05:14
سلام به همگی :40:


گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :

--------------------------------------------
قسمت پنجاه و هشت
--------------------------------------------

سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟...
سهیلا با حركتی سریع خودش رو از آغوش من بیرون كشید و صورت خیس از اشكش رو پاك كرد و گفت:آره عزیزم...میام...چرا بیداری شدی؟!
امیدجوابی نداد و فقط با حالتی خواب آلود شروع كرد به مالیدن چشمهاش...
از آشپزخانه خارج شدم و به طرف امید رفتم...به آهستگی اون رو از روی زمین بلند كردم و در آغوشم گرفتم و گفتم:حالت خوبه پسرم؟
امید با حركت سر پاسخ مثبتی به من داد و بعد سرش رو روی شونه ام گذاشت...
چقدر سبك شده بود...میدونستم اشتهاش مدتهاست كم شده و این لاغر شدن و كم شدن وزنشم به علت بی اشتهایی های چند ماه اخیرش بود!
با اینكه همراه با داروهای اعصابی كه دكتر براش تجویز كرده بود دارویی هم جهت تقویت اشتها براش نوشته و سهیلا همیشه داروهاش رو سر وقت بهش میداد اما اشتهای امید تغییر نكرده بود!
در حالیكه امید رو در آغوش داشتم روی یكی از راحتیها نشستم و امید بدون اینكه حرفی بزنه و یا اعتراضی بكنه همچنان سرش روی شونه ام بود...صدای نفسهاش توی گوشم می پیچید و ضربان قلبش رو به وضوح احساس میكردم.
خدایا...امید تنها فرزند منه...چرا باید اینطوری دچار بیماری روانی بشه؟...چرا باید این اتفاقات یكی بعد از دیگری زندگی من رو دستخوش حوادث بكنه؟....حوادثی كه واقعا" تحمل و هضمش برای هر انسانی چه بسا غیرقابل باور هم باشه؟...اما من اینطوری درگیر باشم...بسان انسانی كه توی یك دریای طوفانی دائم در حال دست و پنجه نرم كردن با موجهای سهمگین هست و دائم اون رو در خودشون غرق میكنن و باز تلاش میكنه تا با شنا لحظاتی سرش رو از آب بیرون نگه داره تا فقط نفسی بكشه برای زنده موندن...آیا این انصاف بود كه من اینقدر درگیر باشم؟
سهیلا به طرفم اومد و به آرومی دستی روی سر امید كشید و گفت:امید جان...نكنه میخواستی بری دستشویی كه بیدار شدی...آره عزیزم؟
امید با حركت سر پاسخ منفی به سهیلا داد و دیگه حرفی نزد!
شروع كردم به نوازش كمر امید و در همون حال گفتم:روی تخت تو جا فقط برای تو هست...سهیلا جون اگه بخواد كنار تو بخوابه سختشه...نمی تونه راحت بخوابه...امشب تو هم بیا توی اتاق ما سه تایی روی تخت بخوابیم...باشه پسرم؟
امید پاسخی نداد...
سهیلا خم شد و در حالیكه صورت امید رو می بوسید گفت:آره...سه تایی روی یه تخت گنده میخوابیم...خیلی خوبه...مگه نه امید جون؟
اما امید باز هم حرفی نزد!!!
به سهیلا گفتم:تو برو بالشت وپتوی امید رو ببر توی اتاق ما...جای اون رو روی تخت بین خودمون درست كن تا من بیارمش...
سهیلا بلافاصله به اتاق امید رفت وچیزهایی كه امید لازم داشت رو برداشت و به اتاق خواب خودمون برد و روی تخت رو آماده كرد...میتونستم درك كنم از اینكه خواستم امید در اتاق پیش ما بخوابه سهیلا هم خیلی راضی تر شده...اینطوری خودمم خیالم تا حد زیادی راحت شد چرا كه با توجه به حرفهایی كه سهیلا از اتفاق صبح گفته بود نمیتونستم در اون شب تصمیم دیگه ایی بهتر از این بگیرم!
به آرومی از روی راحتی بلند شدم و در حالیكه هنوز امید در آغوشم بود به اتاق خواب رفتم و اون رو روی تخت قرار دادم.
سهیلا روی امید رو با پتو پوشاند و كنارش به حالت نیمه درازكش قرار گرفت و شروع كرد به دست كشیدن روی سر و موهای اون...
كتم رو از تنم درآوردم و كراواتم رو باز كردم و اونها رو روی صندلی جلوی میزآرایش گذاشتم...وقتی میخواستم از اتاق خارج بشم شنیدم سهیلا به آرومی روبه امید گفت:بابا شام نخورده...برم براش غذاشو آماده كنم دوباره برمیگردم پیشت میخوابم...باشه عزیزم؟
برگشتم وبه هر دوی اونها نگاه كردم...
امید چشمهاش رو باز كرد وبا دو دست كوچكش دست سهیلا رو گرفت و گفت:نه...نه...پیشم بمون...
و بعد رو كرد به من و گفت:شما خودت میتونی شام بخوری مگه نه؟
با سر جواب مثبت به سوال امید دادم...
امید ادامه داد:پس برو..درب اتاقم ببند...
نمیدونم به چه علت ولی با شنیدن اینكه امید میخواست از اتاق بیرون برم و درب رو هم ببندم اضطراب بار دیگه به وجودم چنگ انداخت!
لحظاتی به امید كه نگاه منتظرش روی من ثابت مونده بود خیره شدم و بعد با جدیت گفتم:نه...درب اتاق بسته نمیشه...میرم شام بخورم...اما درب اتاق رو نمی بندم...راستی سهیلا تو خودت شام خوردی؟
سهیلا كه به صورت امید خیره بود نگاهش رو به سمت من امتداد داد و گفت:نه...خودت كه میدونی من همیشه منتظر میشم شبها باهم شام بخوریم...
با اینكه میدونستم امید در اون لحظه دوست نداره سهیلا از كنارش دور بشه گفتم:پس بلند شو تو هم بیا با هم شام بخوریم...بعد برگرد پیش امید...امید كه میدونم شامش رو خورده ولی اگه دوست داره بیاد سه تایی با ما دوباره شام بخوره...اگرم دوست نداره بیاد پس منتظر بمونه تا ما شاممون رو بخوریم...
امید با عصبانیت دست سهیلا رو رها كرد و سپس سرش رو به زیر پتو برد و حرفی نزد!
با اشاره به سهیلا گفتم از كنار امید بلند بشه و همراه من به آشپزخانه بیاد.
سهیلا با تردید و به آهستگی از كنار امید بلند شد و به سمت درب اتاق اومد...
صدای عصبانی امید كه از زیر پتو حرف میزد به گوش رسید:هر دوتاتون برین...درب اتاقم ببندین...نمیخوام هیچكدومتون اینجا باشین...
با جدیت گفتم:اگه میخوای اینجا تنها بخوابی بهتره برگردی توی اتاق خودت...چون اینجا اتاق خواب تو نیست.
سهیلا به من اشاره كرد كه اینطوری با امید صحبت نكنم و سپس با فشار ملایم كف دستش به سینه ام من رو به سمت درب اتاق فرستاد...زمانیكه از اتاق خارج میشدیم سهیلا قبل از اینكه درب اتاق رو ببنده رو كرد به امید و گفت:شام رو كه خوردیم سه تایی با هم همین جا میخوابیم...باشه عزیزم؟
امید پاسخی نداد!
به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و با اینكه سهیلا مقدار زیادی غذا برام توی بشقاب كشیده بود اما اشتهایی به خوردن نداشتم!...اون شب با شنیدن اصل واقعیت ماجرای صبح حالا نگرانیم مضاعف شده بود...واقعا" چرا امید به سهیلا صدمه زده بود؟!!!...باید با دكترش صحبت میكردم...خدایا این گرفتاریهای من پس كی تموم میشه؟
سهیلا هم اشتهایی به غذا نداشت و خیلی زود سیر شد.بعد از غذا ظرفها رو در ماشین ظرفشویی قرار داد ومشغول انجام بعضی كارها در آشپزخانه بود و من در هال روی راحتی نشسته بودم...به ظاهر تلویزیون تماشا میكردم اما در واقع فكر و ذهنم هزار جای دیگه بود به غیر از موضوع در حال پخش از تلویزیون!
در این لحظه درب اتاق خواب ما باز شد و امید با حالتی عصبی بالشت و پتوش رو كه روی زمین كشیده میشد به دست گرفته و به اتاق خودش رفت و با صدایی بلند گفت:نمیخوام توی اتاق شما بخوابم...میخوام توی اتاق خودم بخوابم...سهیلا جونم نمیخوام بیاد پیشم بخوابه...
و بعد درب اتاقش رو محكم بهم كوبید و بست!
سهیلا كه در حال خشك كردن دستهاش با دستمال بود نگاه نگرانش رو به سمت من امتداد داد و سپس سمت اتاق خواب امید رفت.
بلافاصله گفتم:سهیلا..دنبالش نرو...ولش كن...حالا كه میخواد توی اتاق خودش بخوابه بگذار بخوابه...اصلا" اینطوری بهتره...اگه بری پیشش ممكنه ازت بخواد شب پیش اون بخوابی...
سهیلا ایستاد و گفت:راضیش میكنم بیاد پیش خودمون بخوابه...واقعیتش خودمم یك كم میترسم پیش امید تنها بخوابم...
- لزومی نداره راضیش كنی...میدونی كه خیلی لجبازه...ولش كن احتمالا" خودش تا نیم ساعت دیگه میاد بیرون.
سهیلا با نگرانی سرش رو به علامت قبول حرف من تكان داد سپس روی راحتی نزدیك درب اتاق امید نشست.
ساعتی بعد وقتی خواستیم برای خواب آماده بشیم سهیلا با احتیاط به اتاق امید رفت و وقتی بیرون اومد گفت كه امید به خواب رفته...
زمانیكه روی تخت دراز كشیدم به سهیلا كه در حال عوض كردن لباس و پوشیدن لباس خوابش بود نگاه میكردم...متوجه بودم كه با وجود جراحتی كه به دستش وارد شده هنوز دستش درد میكنه...از روی میز آرایش دو قرص مسكن برداشت و با لیوان آبی اونها رو خورد!
وقتی روی تخت كنارم دراز كشید در آغوش گرفتمش و به چشمهاش نگاه كردم...نوعی اضطراب و نگرانی خاص در چشمهاش موج میزد...بنابراین گفتم:نگران نباش...فردا میبریمش پیش دكترش و تموم ماجرا رو میگیم...حتما" دكترش راه چاره ایی برای این وضع پیشنهاد میكنه...مطمئن باش نمیگذارم دیگه این وضع تكرار بشه...هر قدر كه عاشق امیدم مطمئن باش تو هم برام مهمی و وجودت برام ارزش داره...
سهیلا حرفی نمیزد اما از اشكی كه توی چشمهای جذابش جمع شده بود بغض غصه و وحشت ناخواسته اش رو احساس میكردم...
بوسیدمش و دوباره تكرار كردم:نگران نباش...بهت قول میدهم مراقب تو هم باشم...نمیگذارم توی خونه تنها بمونی باهاش...حداقل تا وقتی مطمئن نشدم از وضعیتش نمیگذارم تنها باشین توی خونه...
ساعتی بعد هر دو به خواب رفتیم...
نیمه های شب حدودساعت3بود كه نمیدونم به چه علتی اما بیدار شدم!
همونطور كه سرم روی بالشت بود برای لحظاتی احساس كردم صدای نفس كشیدنی غیر از صدای نفس سهیلا رو دارم میشنوم!!!...سرم رو از روی بالشت بلند و به سهیلا نگاه كردم...خواب بود و بدنش از زیر پتو بیرون مونده بود...پتو رو روی سهیلا كشیدم و وقتی خواستم اون رو درآغوش بگیرم باز هم همون صدای نفس كشیدن به گوشم رسید!!!...اما این بار واضح تر!!!
سرم رو برگردوندم و دیدم امید در فاصله ی بسیار كمی از تخت كنار من ایستاده و به من نگاه میكنه!!!
گفتم:امیدجان...اینجا چیكار میكنی پسرم؟!!!...كی اومدی توی این اتاق؟!!!...چرا اینجا وایسادی؟!!!
از حرف زدن من سهیلا هم بیدار شد و در حالیكه چشمهاش رو كمی می مالید گفت:سیاوش بغلش كن بیارش روی تخت بین خودمون بخوابونیمش...حتما"تنهایی ترسیده اومده اینجا...
امید رو بغل كردم...از سردی دست و پاش فهمیدم مدت زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده...بنابراین سریع اون رو زیر پتو قرار دادم و در آغوش گرفتمش...سهیلا هم به ما نزدیكتر شد و به نوعی هر سه در آغوش همدیگه به خواب رفتیم.
صبح كه بیدار شدم امید هنوز توی بغلم خواب بود ولی سهیلا توی اتاق نبود...از سر و صدایی كه می اومد فهمیدم به آشپزخانه رفته و احتمالا" در حال تهیه ی صبحانه بود.
به آرومی از كنار امید بلند شدم و حوله ام رو برداشتم و به حمام رفتم.
زمانیكه سر میز توی آشپزخانه به همراه سهیلا مشغول خوردن صبحانه بودم امید هنوز بیدار نشده بود...از سهیلا خواستم برای اینكه توی خونه با امید تنها نباشن با مادرش تماس بگیره و بخواد كه چند روزی مریم خانم به اونجا بیاد.
اون روز بعدازظهر امید رو پیش دكترش بردیم و ماجرا رو زمانیكه امید در اتاق دیگه ایی سرگرمش كرده بودن برای دكتر تعریف كردیم...دكتر معتقد بود امید باید مراحل درمانش رو طی كنه و روند درمان به طور طبیعی كند صورت میگرفت و ما فقط باید صبور باشیم و مراقب...روی كلمه ی مراقب تاكید زیادی میكرد و خواست داروهای جدیدی كه برای امید تجویز میكنه حتما" مرتب و سروقت بهش داده بشه و سهیلا كه در این مدت نهایت همكاری و محبت رو كرده بود باز هم قول مساعدت داد.
آخر اون هفته چند روز تعطیلی بود كه پیشنهاد دادم حالا كه مریم خانم هم اومده بهتره همه با هم چند روزی به شمال بریم...
سهیلا پذیرفت و مریم خانم هم بعد از اینكه كلی بهش اصرار كردیم راضی شد در این سفر ما رو همراهی كنه...اما امید اصلا"حرفی نمیزد...از وقتی داروهاش تغییر كرده بود ساكت تر از قبل شده بود...نه شكایتی داشت و نه حرفی میزد...درست مثل یك رباط شده بود كه هر چی میگفتیم و میخواستیم بدون هیچ جنجالی انجام میداد و این بیشتر باعث نگرانی من بود چرا كه احساس میكردم امید رنج و عذاب روحی شدیدی رو داره تحمل میكنه اما قدرت بیان نداره...دلم میخواست تمام ثروتم رو از من میگرفتن اما امید رو با خصوصیات چند ماه قبل كه بچه ایی شاد و شیطون بود به من برگردونده میشد...ولی این دیگه از محالات شده بود و من تا به كی باید این وضعیت رو برای دردانه ام تحمل میكردم فقط خدا میدونست و بس!
قرار شد برای دوری از ترافیك جاده صبح زود حركت كنیم.
شب قبل از حركت حال و شرایط جسمانی سهیلا كاملا" بهم ریخته بود!...فشارش افت داشت و دائم حالت تهوع بهش دست میداد كه حسابی كلافه اش كرده بود و از اونجایی كه به گفته ی خودش در خوردن هندوانه زیاده روی كرده بود مریم خانم معتقد بود احتمالا" دچار سردی مزاج شده و اون شب با خوردن عرق نعنا و نبات تا صبح سر كرد!
مسیر تهران تا چالوس هم تا به مقصد برسیم دائم مجبور بودم به علت شرایط سهیلا ماشین رو متوقف كنم!
در یكی از توقفها وقتی سهیلا از ماشین پیاده شد خواستم منهم پیاده بشم كه مریم خانم به آهستگی گفت:فكر میكنم سهیلا حامله باشه...این حالت تهوع ها یك كمی دیگه غیرعادی شده...هر قدرم هندونه اذیتش كرده بوده دیگه تا الان نمی تونه اثر اونها وادار به تهوع بكنش...
برگشتم و به مریم خانم كه روی صندلی عقب نشسته بود نگاه كردم...متوجه ی امید شدم كه سرش روی پای مریم خانم قرار داشت و به خواب رفته بود...گفتم:خودمم كم كم داشتم به همین نتیجه می رسیدم...
در این لحظه سهیلا درب ماشین رو باز كرد و در حالیكه با دستمال جلوی دهنش رو گرفته بود روی صندلی جلو نشست و با كلافگی گفت:اه...این راه لعنتی چرا تموم نمیشه؟...این پیچ و خمهای هزارچم دیگه داره دیوونه ام میكنه...اون از دیشب كه تا صبح نخوابیدم...اینم از الان كه اینجوری با هر پیچ جاده حالم بد میشه...
مریم خانم گفت:سهیلا تو كه هیچ وقت سابقه نداشته توی ماشین حالت بد بشه...سردی مزاجتم بابت هندونه خوردن هر چی بوده تا الان دیگه باید تموم شده باشه...نكنه این عق زدنهات مال چیز دیگه باشه؟
سهیلا سكوت كرد و برگشت به سمت عقب و مادرش رو نگاه كرد و سپس نگاهی هم به من انداخت بعد بدون اینكه حرفی بزنه به حالت عادی نشست و كمربندش رو بست!
ماشین رو روشن كردم و دوباره به راه افتادیم.
سكوت عجیبی توی ماشین حكمفرما شده بود!
مریم خانم گفت:رسیدیم چالوس امروز كه نمیشه ولی فردا برو یه آزمایش خون بده...شاید داری بچه دار میشی!
سهیلا با كلافگی و عصبانیت گفت:بس كن مامان...من فقط سردیم كرده الانم جاده حالمو خراب كرده...همین...
من حرفی نمیزدم...اما منم مثل مریم خانم حدسم بر این بود كه سهیلا باردار شده!
وقتی رسیدیم به ویلا یكی دو ساعتی حال سهیلا خوب بود اما زمانیكه برای ناهار از بیرون كباب گرفتم و به ویلا برگشتم به محض اینكه مریم خانم كبابها رو روی میز گذاشت سهیلا به شدت حالش بد شد و به سمت دستشویی دوید...
برای من و مریم خانم مسلم شد كه سهیلا حامله اس!
از مریم خانم خواهش كردم وقتی سهیلا ار دستشویی خارج شد حرفی در این مورد به سهیلا نگه و اجازه بده فردا كه بردمش آزمایش بعد از نتیجه خودش متوجه موضوع بشه...احساس میكردم سهیلا یا به علت معذورات اخلاقی در حضور مامانش و یا اینكه واقعا" از داشتن بچه در اون زمان راضی نیست...برای همین نمیخواستم با ایجاد بحث بین اون و مریم خانم اعصابش تحریك بشه!
ساعتی بعد وقتی خواستم امید رو برای گردش به ساحل ببرم سهیلا احساس كسالت و خستگی میكرد و نتونست همراه ما بیاد و ترجیح داد در ویلا بمونه.
امید و مریم خانم رو به كنار ساحل بردم...امید مشغول بازی با شن ها شده بود...شرایط آب وهوا و تا حدودی طوفانی بودن دریا اجازه ی آب بازی به امید رو نمیداد برای همین با ماسه ها سر خودش رو گرم كرده بود.
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!

ادامه دارد...
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

Mehrnaz1368
07-03-2011, 07:21
سلام به همگی:40:
.................................................

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شما را به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------------------------------
قسمت پنجاه و نهم
--------------------------------------------
مریم خانم كنار من روی حصیری كه پهن كرده بودیم نشست و به آرومی گفت:آقا سیاوش...مثل اینكه زیاد خوشحال نیستی از اینكه سهیلا میخواد برات یه بچه بیاره؟!!!
در حالیكه هم به امید و هم به امواج نسبتا" خروشان دریا چشم دوخته بودم گفتم:ناراحت نیستم اما خوشحالم نیستم...بچه ی اولم نیست كه ذوق زده بشم...از طرفی ما هنوز در مرحله ی حدس هستیم شاید اصلا"بچه ایی در كار نباشه...در ثانی احساس میكنم خود سهیلا هم زیاد از این وضعیت راضی نیست...از همه ی اینها گذشته در حال حاضر امید و بیماریش به قدری فكر من رو مشغول كرده كه جایی برای ذوق كردن واسه یه بچه ی دیگه باقی نمونده برام...نمیدونم اگه واقعا"سهیلا باردار باشه واكنش امید چیه؟...امید شرایط روحی و روانی مناسبی نداره...میترسم به سهیلا و یا حتی بچه ایی كه احیانا" تازه میخواد شكل بگیره آسیب برسونه...
تمام این صحبتها رو سعی داشتم با صدایی آهسته گفته باشم تا امید متوجه نشه...اون هم همچنان مشغول شن بازی بود!
مریم خانم سكوت كرد و نگاهش رو به سمت امید امتداد داد....
وقتی به خونه برگشتیم امید شام مختصری خورد و خیلی زود به خواب رفت...اون رو به اتاقی كه مخصوص خودش بود بردم و روی تخت قرارش دادم و به هال برگشتم.
مریم خانم هم خسته بود و خیلی زود برای خواب آماده شد.
سهیلا به خاطر عق زدنهای پی در پی سر معده اش درد گرفته بود و وقتی شب كنارم خوابید و اون رو در آغوش گرفتم زمانیكه به خواب رفت در خواب گاهی از درد ناله میكرد...كم كم خودمم به خواب رفتم.
بار دیگه نیمه های شب لحظاتی خوابم سبك شد به آهستگی چشمم رو باز كردم...سهیلا هنوز در آغوشم بود...حس كردم امید كنار تخت ایستاده!!!
در تاریكی نیمه شب با نور كم یكی از چراغهای حیاط كه اندكی فضای اتاق رو روشن كرده بود دقت كردم و دیدم درست می بینم...امید كنار تخت ایستاده و به من و سهیلا چشم دوخته بود!!!
به آهستگی از سهیلا فاصله گرفتم و گفتم:امید جان؟!!!...چرا اینجا ایستادی؟!!!
سهیلا بیدار شد و با دیدن امید در كنار تخت تعجب كرد و رو به من گفت:سیاوش چرا معطلی؟!...بغلش كن بیارش بین خودمون بخوابه...
بار دیگه وقتی امید رو در آغوش گرفتم از سرمای صورت و دست و پاش فهمیدم مدت زمان زیادیه كه كنار تخت ایستاده بوده!!!
صبح روز بعد همراه سهیلا به یك بیمارستان رفتیم و در آزمایشگاه اونجا به طور آزاد از سهیلا آزمایش خون گرفتن و یك ساعت بعد نتیجه رو به ما گفتن...بله حدس من و مریم خانم كاملا" درست بود...سهیلا باردار شده بود!
نمیدونم به چه علت اما مسیر بیمارستان تا ویلا رو در سكوتی سنگین كه در ماشین حكمفرما شده بود طی كردیم!
وقتی وارد ویلا شدیم مریم خانم توی ایوان جلوی ویلا به انتظار ایستاده بود...با اشاره از من سوال كرد نتیجه چی بوده و منم با حركت سرم به او درست بودن حدسمون رو گفتم.
در این لحظه امید از درب ویلا خارج شد و به طرف سهیلا اومد و گفت:رفته بودین دكتر؟...تو میخوای برای بابام یه بچه بیاری؟
سهیلا با تعجب نگاهی به من و سپس به مادرش كرد...بعد خم شد و امید رو بوسید و گفت:تواز كجا فهمیدی؟!!!
امید گفت:بابا و مریم جون توی ماشین با هم داشتن اینو میگفتن...دیروزم لب دریا داشتن همین رو به همدیگه میگفتن...
سهیلا صورت امید رو بوسید و گفت:آره عزیزم...چند وقت دیگه تو یه برادر یا یه خواهر كوچولو داری...
امید از سهیلا فاصله گرفت و عقب عقب رفت دوید به سمت ویلا...
رو كردم به سهیلا و با عصبانیت گفتم:كاش بهش نمیگفتی...

سهیلا با حالتی حاكی از كلافگی و خشم گفت:كاش تو و مامانم توی ماشین حرفی نزده بودین یا دیروز لب آب...خودت دیدی كه قبل ازاینكه من بگم امید از حرفهای شما دوتا همه چی رو فهمیده بوده...
- حرفهای من و مامانت برای این بچه مثل خود ما در حد یك حدس بوده ولی تو میتونستی با گفتن نه خیالش رو راحت كنی...
- بعدش كه بچه دنیا می اومد چی؟...حتما اون موقع هم توقع داری بچه رو قورتش بدهم كه نكنه امید ناراحت بشه...آره؟...سیاوش...اینی كه الان توی شكم منه بچه ی تو هستش...درست عین امید...
در این لحظه امید با صدای بلند من رو صدا كرد:بابا...بابا...من رو نگاه كن...
به دنبال صدای امید به سمت ویلا نگاه كردم...
ویلا سه طبقه بود و در طبقه ی سوم بهارخواب بزرگی قرار داشت كه معمولا" تابستانها از اون طبقه استفاده میشد و با پله هایی بسیار شكیل به حیاط هم راه داشت...
امید از پله ها بالا رفته بود و در بهار خواب درست بالای نرده های رو به حیاط ایستاده بود!!!
با دیدن امید روی نرده ها درست مثل این بود كه می تونستم كاملا" حدس بزنم كمتر از یك دقیقه ی دیگه چه فاجعه ایی رخ خواهد داد...
فریاد زدم:برو عقب...امید...از نرده ها برو پایین...آروم...
امید با صدای كودكانه ی خودش گفت:ببین...من بلدم بپرم...من از اون بچه ایی كه سهیلا جون میخواد بیاره خیلی بهترم...من همه كار بلدم...من از اون خیلی بزرگترم...ببین چه خوب می پرم...
و بعد از این حرف...خدای من...باورم نمیشه!!!
این امید قشنگ من بود كه از اون بالا خودش رو به حیاط پرت كرد...نه...خدایا...نه...
وقتی بالای سرش رسیدم از بینی و گوشش همزمان خون بیرون ریخت و بعد به آرومی چشمهای روشنش بسته شد!
صدای جیغ و فریاد سهیلا رو می شنیدم...صداهای زیادی توی گوشم می پیچید و من امید رو در آغوش گرفته بودم...و چه بیهوده به دنبال صدای ضربان گم شده ی قلب كوچكش میگشتم...امید من...صدای قلبش برای همیشه خاموش شده بود و من در تلاشی بس عبث سر میكردم!
فاجعه ایی كه از اون می ترسیدم واقع شد!
باورم نمیشد كه به این راحتی امیدم رو از دست دادم!!!
ضربه های روحی یكی بعد از دیگری چنان من رو در خودم خورد كرد كه تصور زندگی برایم غیر ممكن شده بود!
از همه چیز و همه كس متنفر شده بودم!!!
احساس میكردم دیگه به هیچكس نیازی ندارم و بودن هر فرد رو در نزدیكی خودم مزاحمی میدونستم كه سعی داره من رو بیشتر از پیش در درماندگیم نظاره كنه!
بعد از انتقال جسم كوچك و بی جان دردانه ام و طی مراتب قانونی لازم به تهران در اوج بهت و ناباوری فامیل و دوست و آشنایانم مراسم عزاداری امید رو برگزار كردم...
زمانیكه امید رو در منزل ابدیش قرار میدادن به هیچ چیز جز بدن كوچكش كه در لباس سفید سفر پوشانده شده بود نگاه نمیكردم...امید كودك8ساله ی من بسان پرنده ایی زیبا بود كه برای همیشه پرواز كرد و من رو تنها گذاشت...تنها...تنهای تنها...
حضور دیگران برام اهمیتی نداشت...گریه های سهیلا برام بی معنی بود...از حرف زدن با هر كسی فراری شده بودم...دلم میخواست هیچكسی رو نبینم و در تنهایی غریب خودم غرق بشم...
به دنبال مقصرمیگشتم و هر كسی از نظرم در بروز تمام این اتفاقات كوچكترین نقشی رو براش متصور میشدم نسبت به او احساس تنفر پیدا میكردم...و در این میان سهیلا...
در تمام طول مراسم عزاداری روابطم با سهیلا به شدت سرد و خشك شده بود...دلم نمیخواست نگاهش كنم...احساس میكردم در اون روز اگر تنها یك((نه))به امید گفته بود هرگز این اتفاق نمی افتاد...ناخواسته تمام تقصیرها رو متوجه ی سهیلا میدیدم...برام مهم نبود كه حالا در بطن اون كودكی داره شكل میگیره كه از وجود خود من است...تنها میخواستم دیگه كسی رو در اطرافم نداشته باشم...حتی بودن سهیلا هم آزارم میداد!!!
همه ی مراسم زیر نظر مسعود انجام میشد...حضور فامیل و دوست و آشنا و تمام افرادی كه من رو میشناختن در مراسم جمعیت زیادی رو شامل شده بود كه اگه درایت و كاردانی مسعود در اون شرایط نبود واقعا" خودم در وضعیتی نبودم كه به تمامی امور رسیدگی كنم...اما مسعود از پس مسئولیت تمام كارها به نحو احسنت بر اومد.
پس از پایان مراسم شب هفت وقتی به منزل برگشتیم مریم خانم و مسعود و غزاله نیز همراه من و سهیلا به خونه اومدن...
سرم به شدت درد میكرد و حوصله ی هیچكس و هیچكاری رو نداشتم...
بی توجه به بقیه قرص مسكن قوی رو خوردم و فقط از مسعود به خاطر زحماتی كه در این یك هفته متحمل شده بود تشكر كردم و بعد به اتاق خواب رفتم و بدن خسته ام رو روی تخت انداختم...اشكهام بی اختیار از گوشه ی چشمام بیرون میریخت و در لابه لای موهای سرم گم میشدن...

درب اتاق به آرومی باز شد و سهیلا به داخل اومد...هنوز كاملا"وارد نشده بود كه با صدایی محكم و جدی گفتم:برو بیرون...میخوام تنها باشم.
لحظه ایی ایستاد و من رو نگاه كرد سپس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و درب رو بست!
دراز كشیده به سقف اتاق خیره بودم و بی صدا اشك می ریختم...لحظه ایی صورت امید از نظرم محو نمیشد...لحظه ایی صحنه ی پریدنش از بالای نرده ها رو فراموش نمیكردم...و از اینكه هیچ كاری از دستم بر نیومده بود و شاهد مرگ پسرم شده بودم لحظه ایی عذاب رهایم نمیكرد...
نمیدونم چه مدت به اون حال دراز كشیدم و گریه میكردم و سپس خوابم برد!
زمانیكه بیدار شدم همه جا رو سكوت پر كرده بود...ساعت10صبح رو نشون میداد...باورم نمیشد!!!...یعنی حدود12ساعت خواب عمیق من رو از دنیای پرغصه ایی كه در اون غرق شده بودم دور كرده بود!!!
بلند شدم ولبه ی تخت نشستم...پاهام روی زمین بود و با یك دستم كه از آرنج به روی پام قرار داشت سرم رو گرفته و به كف اتاق خیره بودم...خدایا ای كاش تمام وقایع رو در خواب دیده بودم...یه كابوس...ای كاش هیچیك از اون اتفاقات وحشتناكی كه در یك سال گذشته به سرم اومده بود واقعیت نداشت...ای كاش همین الان صدای خنده ی امید به گوشم می رسید...ای كاش...ای كاش...اما افسوس همه چیز با تمام قوت به وضعیت تلخ خود پا برجا بود!
از جا بلند شدم و به بیرون اتاق رفتم...همه جا ساكت بود و فقط صدای كتری روی گاز بود كه در فضای سنگین خونه طنین انداز شده بود...
به آشپزخانه رفتم و در یك لیوان برای خودم چای ریختم و روی میز آشپزخانه قرار دام و صندلی رو عقب كشیدم و نشستم...سكوت خونه آزارم نمیداد...نیاز به این سكوت داشتم...نمیدونستم سهیلا كجاست اما از اینكه نبود خوشحال بودم!!!
احساس خوبی نداشتم اما باور كرده بودم كه نمیخوام كنارم باشه!!!
چند حبه قند در لیوان انداختم و شروع كردم به هم زدن چای...
صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال رو شنیدم اما برام مهم نبود...
لحظاتی بعد سهیلا وارد هال و سپس آشپزخانه شد و كیسه ی كوچكی كه حاوی كره و پنیر و خامه و عسل به همراه یك بسته نان بود به روی میز گذاشت و گفت:سلام...صبح بخیر...كی بیدار شدی؟
نگاهش نمیكردم و پاسخی هم ندادم!
كمی نگاهم كرد و سپس مانتو و شال روی سرش رو درآورد وروی یكی از صندلیها گذاشت...به سمت كتری و قوری روی گاز رفت و در همون حال گفت:دیدم توی خونه كره و پنیر برای صبحانه نداریم...تو هم كه خواب بودی...برای همین خودم رفتم خرید...
تنهایی و خلوتم رو بار دیگه بهم ریخته بود...و این عصبیم میكرد!!!...حرفی نمیزدم و فقط با قاشق چایخوری توی لیوانم بازی میكردم و به اون خیره بودم!
سهیلا به محض اینكه برای خودش چایی در فنجون ریخت بار دیگه حالت تهوع به سراغش اومد و در ضمنی كه خیلی سریع فنجانش رو روی میز گذاشت به سمت دستشویی دوید...
وضعیتش نه تنها نگرانم نمیكرد بلكه بی تفاوت هم بودم...حس میكردم سهیلا در مرگ امید نقش اصلی رو داشته و به شدت از این بابت عذاب میكشیدم!
احساس خوبی نداشتم چرا كه در طول هفته ایی كه گذشت نه تنها به سهیلا فكر نكرده بودم بلكه از نگاه كردن به او هم اجتناب میكردم...دیگه دیدن صورت زیباش و اندام بی نظیرش و زیبایی های خیره كننده اش برام جذابیت نداشت!!!...در طول هفته ایی كه گذشته بود هر بار كه به طرفم اومده بود حتی زمانیكه تنها بودیم با جدیت ازش خواسته بودم من رو تنها بگذاره و چه صبورانه حرفم رو گوش كرده بود...بی هیچ اعتراضی!!!
زمانیكه از دستشویی خارج شد رنگش پریده بود و برای لحظاتی روی یكی از راحتی ها نشست...
بی تفاوت به او و حالش چایی درون لیوانم رو سر كشیدم و سپس از روی صندلی بلند شدم و در حالیكه به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم:تا من یه دوش میگیرم تو صبحانه ات رو بخور بعدش هر چی لازم داری جمع كن...
صدای متعجب سهیلا رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:یعنی چی هر چی لازم دارم جمع كنم؟!!
وارد اتاق خواب شدم و حوله ام رو برداشتم...متوجه شدم كه سهیلا پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:سیاوش؟!!
- لباس...پول...كیف...كفش...چه میدونم هر چی كه لازم داری...
- برای چی؟!!
- میخوام ببرمت خونه ی مادرت...
- ولی من نمیخوام برم اونجا...دلیلی نداره كه برم...
- من میخوام كه بری...
- برای چی؟!!

فریاد زدم:برای چی نداره...نمیخوام اینجا باشی...میبینمت اعصابم داغون میشه...نمیخوام ببینمت...
بهت زده به من خیره شده بود و بعد گفت:من رو میبینی اعصابت داغون میشه؟!!...نمیخوای ببینیم؟!!
- آره...وسیله هات رو جمع كن...از حموم كه اومدم بیرون میبرمت پیش مامانت...
برگشتم كه به حمام برم خیلی سریع اومد جلوی درب حمام ایستاد و جلوی راهم رو گرفت...به من نگاه كرد و گفت:سیاوش یعنی چی؟!!...چرا از وقتی امید فوت كرده توی این یك هفته تو اینقدرعوض شدی؟!!...ببین میدونم فوت امید وحشتناك بود...میدونم اعصابت خرابه...ولی به خدا منم از غصه دارم دق میكنم...منم امید رو دوست داشتم...
- اگه دوستش داشتی اون روز دهنت رو میبستی و بهش نمیگفتی كه چه اتفاقی قراره بیفته...همون حرف تو همه چیز رو خراب كرد و باعث شد امید دست به اون كار بزنه...حالا هم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم...میفهمی؟
سهیلا با چهره ایی بهت زده و ناباور به من خیره شده بود و من بی توجه به حالتش اون رو از جلوی درب كنار فرستادم تا برم به داخل حمام...
صدای غمزده و متعجب سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش یعنی چی كه تحمل دیدنم رو نداری؟!!...منظورت چیه كه حرف من باعث شد امید از اون بالا خودش رو به...
به میون حرفش رفتم و گفتم:همین كه گفتم...وسایلت رو جمع كن... دیگه تحمل هیچكسی رو ندارم...حتی تو رو...
سپس بدون معطلی وارد حمام شدم و درب رو بستم...وقتی زیر دوش آب رفتم چشمهام رو بستم و سعی داشتم با كشیدن نفسهای عمیق افكارم رو متمركز كنم...اما اعصاب به هم ریخته ی من مجال هیچ تمركز فكری رو بهم نمیداد!
وقتی كه از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم سهیلا روی یكی از مبلهای پذیرایی كنار پنجره نشسته و به نقطه ایی خیره شده...
گره كراواتم رو جلوی آیینه ی قدی توی راهرو مرتب كردم و گفتم:پس چرا هنوز نشستی؟...مگه نگفتم...
نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدایی گرفته گفت:نیازی نیست تو من رو به خونه ی مامانم ببری...برو شركت...منم تا یكی دو ساعت دیگه میرم...
سامسونتم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم كه سهیلا دوباره گفت:سیاوش؟
به طرفش برنگشتم و همانطور كه به درب هال خیره بودم گفتم:چیه؟
- مطمئنی كه تحمل دیدن من رو نداری؟...واقعا" میخوای كه برم؟
- آره...
- باشه...شب كه برگشتی خونه مطمئن باش از اینجا رفتم...اما سیاوش...
فهمیدم داره گریه میكنه!!!...دیگه معطل نكردم و از درب هال خارج شدم و به شركت رفتم.
محیط شركت هم برام زجرآور شده بود...تلفن پشت تلفن چه از داخل كشور و چه از طرف دوستان و آشنایان خارج از كشور كه همه برای عرض تسلیت مجدد بود...چند سبد بزرگ گلهای گلایل سفید با روبانهای مشكی همراه با كارتهای بزرگ تسلیت در جای جای اتاقم و سالن انتظار شركت بود...سكوت كشنده ی فضای شركت...چهره های غمگین و در عین حال نگاههای پر از ترحمی كه كارمندان شركت به من داشتن...همه و همه بر سنگینی غم لانه كرده در وجودم نه تنها تسلایی نبود بلكه فشار مضاعفی بود كه بر تمام اعصابم با بی رحمی من رو به نابودی میكشوند!
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
ادامه دارد
.................................................
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
__________________

D,Freeman
07-03-2011, 21:38
سلام به دوستان عزیز...:11:
............................................

گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند :
--------------------
قسمت شصت.
--------------------
بعد از پایان كار شركت ساعتها در خیابانها رانندگی كردم و زمانیكه وارد پاركینگ محل زندگیم شدم ساعت از12گذشته بود!
وقتی با آسانسور به طبقه ی مربوطه رفتم و از اون خارج شدم دیدم مسعود با چهره ایی گرفته جلوی درب واحد من ایستاده و انتظار من رو میكشه!!!
مسعود كه به دیوار تكیه داده بود با دیدن من از دیوار فاصله گرفت و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:سلام...تا الان كجا بودی؟...چرا موبایلت رو خاموش كرده بودی؟
درب منزل رو باز كردم و بدون اینكه به مسعود نگاه كنم و یا حتی پاسخ سلامش رو بدهم گفتم:حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به اینكه بخوام جواب تلفن بدهم...
وارد خونه شدم و مسعود هم پشت سرم به داخل اومد و درب رو بست.
سكوت مرگباری تموم خونه رو پر كرده بود و چراغها همه خاموش بودن!
سهیلا رفته بود و دیگه مثل شبهای گذشته كسی به استقبالم نیومد تا با لبخند زیباش و گفتن خسته نباشید و با بوسه ایی گرم خستگی روزانه رو از من دور كنه...
سهیلا نبود كه كتم رو از من بگیره و همراه با سامسونتم هر دو رو به اتاق خواب ببره و من دنبالش برم و با در آغوش گرفتن و بوسیدنهای پی در پی اون لذت زندگی پر از آرامشی كه خدا بهم هدیه داده بود رو با تمام وجود احساس كنم.
امید در خونه حضور نداشت...دیگه ماهها از اون روزهایی كه وقتی از سر كار می اومدم به طرفم می دوید و با شوق كودكانه ایی می پرسید((بابا چی برام خریدی))خبری نبودی!
چراغها رو یكی بعد از دیگری روشن كردم...سامسونتم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و در حالیكه گره ی كراواتم رو كمی شل كردم روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود به میز ناهارخوری تكیه داده بود و به من نگاه میكرد...
با بی حوصلگی گفتم:حالا چیكار داشتی كه اینطوری تا این وقت شب پشت درب خونه منتظرم وایساده بودی؟
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...چند قدمی راه رفت سپس یكی از صندلیهای میزناهارخوری رو عقب كشید و نشست و گفت:تا كی میخوای تنها باشی؟...سهیلا میگفت ازش خواستی یه مدت بره خونه ی مادرش تا تو اعصابت آروم بشه...كلی باهاش دعوا كردم و گفتم چرا تنهات گذاشته؟...ولی گفت تو گفتی یه مدت كوتاه خواستی كه تنها باشی...آخه الاغ جون تو فكر نمیكنی تنها موندن خودش چقدر برات بدتره؟...از این گذشته خود سهیلا هم با توجه به اینكه حامله اس نگرانی براش خوب نیست خودتم میدونی كه اگه پیش تو نباشه دائم برات نگران و دلواپسه...خوب این چه كار احمقانه ایی هست كه میخوای بكنی؟...به جای این كار دو سه هفته دست سهیلا رو بگیر با هم برین یه...
به میون حرفش رفتم و گفتم:مسعود میشه خفه شی؟...من از سهیلا نخواستم یه مدت كوتاه بره خونه ی مادرش...بلكه بهش گفتم كلا: بره پیش مامانش...نمیخوام ببینمش...تحمل دیدنش رو ندارم...اگه اون روز توی شمال...لا اله الا الله...اصلا" میدونی چیه؟...تحمل دیدن نه سهیلا نه تو نه هیچكس دیگه ایی رو ندارم...الانم زودتر بلند شو گورت رو گم كن میخوام راحت باشم...
مسعود كه در این لحظه چشماش از فرط تعجب گشاد شده بود سیگارش رو در زیرسیگاری كریستال بزرگی كه كنار میز ناهارخوری بود خاموش كرد و گفت:صبر كن ببینم...صبر كن...بگذار ببینم...تو چی گفتی؟!!!...تو به سهیلا گفتی چی؟!!!!
عصبی و كلافه از جایم بلند شدم و گفتم:ببین مسعود من حوصله ی سر و كله زدن با هیچكسی رو ندارم...من حتی حوصله ی تحمل خودمم دیگه ندارم...بلند شو برو بیرون بگذار با درد و غم خودم بمیرم...
مسعود كه هنوز روی صندلی نشسته بود سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:تو به سهیلا گفتی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...من نمیفهمم!!!...یعنی چی كلا" بره پیش مادرش؟!!!...تو مثل اینكه جدی جدی دیوونه شدی؟
یك دستم رو لای موهای سرم كردم و سپس پیشونیم رو فشار دادم و گفتم:ببین مسعود...دیوونه شدم یا نشدم هر اسمی كه میخوای روی رفتارم بگذار اصلا" برام مهم نیست...فقط دیگه نمیخوام ریخت...
مسعود از روی صندلی بلند شد و با كف دست ضربه ی ملایمی به سینه ی من زد و میون حرفم اومد و گفت:صبر كن...صبر كن تند نرو...پیاده شو با هم بریم...سهیلا در حال حاضر حامله اس...از وقتی هم كه وارد زندگی نكبتی تو شد غیر از محبت و از خودگذشتگی و عشق فكر نكنم چیز دیگه ایی ازش دیده باشی...ببین سیاوش چندین ساله كه با هم دوستیم و هر حرف مفتی تا الان زدی خواسته یا ناخواسته به دل نگرفتم و یا اصلا" نشنیده گرفتم و ازش گذشتم...ولی كاری نكن كه در نهایت به این نتیجه برسم كه هر بلایی تا الان به سرت اومده حقت بوده...كاری نكن فكر كنم كه لیاقتت همون مهشید هرزه بود كه اونجوری حیثیت و آبروت رو به بازی گرفته بود...نمیدونم نمیخوامم بدونم كه توی اون مغز خرابت چرا فكر میكنی كه سهیلا توی مرگ امید مقصر بوده...ولی چیزی كه هست الان سهیلا بچه ی تو رو توی شكمش داره...همون بچه ایی كه وقتی سهیلا رو شبها توی بغلت گرفتی و از جسمش نهایت لذت رو بردی درستش كردی...
عصبی شدم و دستم كه هنوز به پیشونیم بود رو به حالت مشتی گره كرده با شتاب به سمت صورت مسعود بردم اما خیلی سریع مشتم رو نرسیده به صورتش گرفت و با لبخندی طعنه آمیز گفت:نه بابا...پس هنوز غیرتی هم مونده برات...سیاوش یادت باشه تو پدر اون بچه ایی هستی كه الان سهیلا داره با خودش حمل میكنه...مشتتم به صورت من نشونه نرو...بهتره به جای اینكه به خاطر حرف حقم یقه ی من رو بگیری یه ذره به خودت بیای...اگه واقعا سهیلا رو میخوای از خودت دور كنی مطمئن باش كسی كه ضرر میكنه خود احمقتی...اگرم فكر میكنی مشكلات اخیر توان ادامه زندگی رو از تو گرفته و میخوای خودكشی كنی خوب بكش به درك اما چرا قبل از كشتن خودت سهیلا رو داری نابود میكنی؟!!!...الاغ چرا نمیفهمی؟...اون به قدری دوستت داره كه مطمئنا" با وجود همه ی ناراحتی كه از دستت داشته به خاطر اینكه با سنگدلی تموم فرستادیش بره خونه ی مادرش اما وقتی من بهش تلفن زدم تا حال تو آدم احمق رو بپرسم نه تنها یك كلمه از اینكه بیرونش كردی چیزی بهم نگفت كه خیلی هم نگرانت بود و از من خواست هر طور شده شب تو رو تنها نگذارم...اون وقت من الاغ كلی سرش داد و بیداد كردم و بهش دری وری گفتم كه چرا تو رو تنها گذاشته؟...اگه میدونستم توی بیشعور اون رو از خونه ات بیرون كردی به قبر خودم می خندیدم اونطوری باهاش حرف بزنم...
بعد از این حرفها با شدت دست من رو به سمت پایین انداخت و رها كرد!...سپس از من فاصله گرفت و چند قدم شروع كرد به راه رفتن در هال...
با عصبانیت گفتم: مسعود من نیازی به موعظه ندارم...گمشو بیرون...
برگشت به طرف من و گفت:بله...میدونم...تو نیازی به من نداری...تو فقط به یه جو شعور نیاز داری...حالا هم میرم تنهات میگذارم...توی تنهایی بتمرگ و به خودت و رفتارت فكر كن...به روح امید قسم كه اگه سهیلا رو از خودت دور كنی نهایت حماقت رو كردی...اون دیگه الان نه تنها زنت شده كه مادر اون تحفه ایی هم كه براش توی شكمش كاشتی هست...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...گمشو برو از خونه ی من بیرون...
مسعود سرش رو به علامت تایید همراه با تهدید تكونی داد و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت و درب رو محكم به هم كوبید!
با رفتن مسعود سكوتی مرگبار تمام خونه رو پر كرد...حالا دیگه من مونده بودم و دنیایی از غم و اندوه...من مونده بودم و دریایی از خاطرات غم انگیزم...من مونده بودم و مرور تمام وقایعی كه از سرم گذشته بود...وقایعی كه نقطه ی شروعش مهشید بود...زندگی با اون...رفتارهای نادرستش...خراب كردن زندگیم توسط مهشید...زنی كه مادر امیدم بود...امیدی كه به چه راحتی از دست داده بودمش...امید پسر كوچولویی كه در سن اون تمام كودكان جز خنده و شادی چیزی تجربه نمیكنن اما اون در اثر فشارهای عصبی بیمار شد...بیماریی كه هیچ وقت نفهمیده بودم یا شایدم نخواسته بودم كه بفهمم...و در نهایت حضور سهیلا و دلبستگی امید به محبتهای اون...دلبستگی كه در آخر منجر به قتل مادرم توسط امید شد...دلبستگی كه خود امید از باور اینكه به زودی كودك دیگه ایی در آغوش سهیلا قرار خواهد گرفت رو مجبور به...به وقوع اون فاجعه كرد...
یكباره تمام وجودم از درد پر شد و فریاد كشیدم:خدایا...خدایا...خدایا...
و بعد همراه با گریه و زانوهایی لرزان به زمین افتادم...
گریه میكردم و با صدایی بلند فریاد میكشیدم!!!
نمیدونم چند ساعت به همون حال بودم...
صبح وقتی چشم باز كردم لحظاتی نمی تونستم تشخیص بدهم كه كجا هستم؟!!!
توی هال...روی زمین...بدون هیچ پتو یا بالشتی!!!
در ابتدا فكرم كار نمیكرد اما وقتی كمی به ذهنم فشار آوردم تونستم حدس بزنم كه احتمالا" شب گذشته از شدت گریه در همون هال یا از هوش رفته بودم و یا اینكه خوابم برده بوده...نمیدونم...چیز دیگه ایی نمی تونست باشه!
با بدنی خسته و كوفت رفته از روی زمین بلند شدم...به ساعت نگاه كردم حدود9صبح بود...زنگ تلفن منزل به صدا در اومد!
با حالتی گیج و سرخورده به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم...
خانم افشار پشت خط بود و بعد از سلام یادآوری كرد كه جهت عقد یك قرارداد بعد از ظهرپروازی دارم به دبی و از اونجا هم به كشوری دیگه...
چیزی از اون قرار داد و یا پروازهایی كه در پیش داشتم به یادم نبود!!!
با بیحوصلگی گفتم:خانم افشار همه رو كنسل كن...
صدای متعجب خانم افشار رو از پشت خط شنیدم كه گفت:ولی آقای مهندس!!!...این قرارداد مربوط میشه به سرمایه گذاریتون روی برجهای مسكونی كه به طور مشترك با دو مهندس ایرانی مقیم دبی میخواین توی كشور اسپانیا...
به میون حرفش رفتم و گفتم:كنسل كن خانم افشار...كنسل...
- آخه نمیشه...مگه یادتون رفته؟...سه هفته پیش دو قرارداد اول رو در ایران امضا كردین...این قرارداد آخر رو باید حتما"تشریف ببرین وگرنه بیش از سه چهارم كل سرمایه ی شركتهاتون...
یكباره همه چیز یادم اومد...خانم افشار درست میگفت این سفر و قرارداد چیزی نبود كه به راحتی بتونم فسخش كنم...یعنی هرطور بود باید میرفتم...یا باید می رفتم یا اینكه قید تمام سرمایه ام رو به عبارت دیگه میزدم...سرمایه!!!...ثروت!!!...ای ن ها دیگه به چه درد من میخوره؟!!!...من كه دیگه نه پسری دارم و نه همسری برام مونده...نه زندگی درستی دارم...سرمایه و ثروت من چیزهایی بود كه همه رو قبلا" از دست داده بودم...
سكوت كرده و به نقطه ایی مبهم خیره شده بودم...
صدای خانم افشار رو از پشت خط شنیدم:الو؟...الو؟...آقای مهندس؟!
با صدایی گرفته و غمزده گفتم:كنسلش كن خانم افشار...
صدای نگران و مضطرب خانم افشار رو شنیدم كه گفت:آقای مهندس!!!...البته من وظیفه دارم هر چی شما میگین بدون هیچ حرفی گوش كنم...ولی هیچ به این موضوع فكر كردین كه ورشكستگی شما در اثر این تصمیم سبب بدبختی چه تعداد از كارمندان هر سه تا شركتتون میشه؟!!!...كارمندهایی كه بعضیهاشون نزدیك به12ساله دارن صادقانه برای شما كار میكنن و خرج زندگی و زن و بچه ی اونها از راه حقوقی كه شما بهشون میدین تامین میشه؟...حالا به همین راحتی همه چیز رو دارین ندید میگیرین؟!!!...نمیدونم دیشب شما و مسعود چی به همدیگه گفتین...اما مطمئنم با هم حرفتون شده...این رو از رفتار مسعود فهمیدم...ولی تو رو خدا آقای مهندس خواهشا" از روی عصبانیت تصمیم نگیرید...این تصمیم شما یعنی بازی كردن با زندگی نزدیك به200نفركارمندی كه توی هر سه شركت شما مشغول به كار هستن...خواهش میكنم اقای مهندس...
برای لحظاتی فكر كردم و دیدم خانم افشار كاملا" درست میگه...من با یك تصمیم غلط داشتم زندگی تمام كارمندهای خودم رو هم به تباهی می كشوندم...
با تمام فشارهای روحی كه روی خودم احساس میكردم اما در نهایت اون روز بعدازظهر به فرودگاه رفتم و عازم خارج از كشور شدم.
بر خلاف تصورم كه فكر میكردم در نهایت دو یا سه روز بیشتر كارم طول نخواهد كشید اما حدود4هفته از ایران دور بودم.
در تمام این مدت هیچ خبری از سهیلا و بقیه نداشتم و نمی خواستم كه داشته باشم...چند باری هم كه با خانم افشار در شركت تماس گرفتم فقط جهت انجام برخی كارها بود كه الزام به تماس تلفنی داشتم و هیچ صحبت و سوالی غیر از مسائل كاری بین من و خانم افشار مطرح نشد!
زمانیكه وارد فرودگاه ایران شدم نیمه های شب بود... دوباره احساس دلتنگی و هجوم غصه ها آزارم میداد...درست مثل این بود كه با ورود دوباره ام به ایران محكوم هستم كه خاطراتم رو مرور كنم!
وارد خونه كه شدم بغضی ناشناخته عذابم میداد...دلتنگ بودم...به دنبال چیزی میگشتم كه نمیدونستم چی هست!!!...به اتاقها سرك میكشیدم...خلوت و سكوت خونه...گرد وغباری كه در طول این مدت به روی وسیله ها نشسته بود رو نگاه میكردم...من فقط حدود یك ماه نبودم اما درست مثل این بود كه سالهاست كسی قدم به این خونه نگذاشته!!!
چمدان و سامسونتم رو در همون هال روی زمین گذاشتم و به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز كشیدم و لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
ادامه دارد...
---------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان

rambo_1386
12-03-2011, 00:52
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان تقدیم می کند:
--------------------------------------------
قسمت آخر
--------------------------------------------
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهشید رفتم و با خشم به اون خیره شده بودم...
به خانم افشار اشاره كردم از اتاق بیرون بره و اون كه با نگاهی نگران به من و مهشید خیره بود از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
مهشید به گریه افتاده بود و با اینكه دائم اشكهاش رو پاك میكرد اما بلافاصله صورتش بار دیگه در زیر باران اشك قرار میگرفت!
برگشتم و دوباره پشت میزم نشستم...دستهام رو روی میز گذاشتم و به هم گره كردم و زیر چونه ام قرار دادم...
دیدن چهره ی گریان مهشید برام درست مثل دیدن یك تئاتر بود...هیچ احساسی جز تنفر نسبت به این بازیگر و نقشش در قلبم احساس نمیكردم...كسیكه تمام زندگی من رو به تباهی كشونده بود...كسیكه هیچ وقت احساس مسئولیتی نسبت به تنها فرزندمون نداشت و تمام اعمال كثیفش رو در مقابل دیدگان پاك و معصوم اون انجام داده بود...زنی كه بارها و بارها با بی رحمی امیدم رو مورد تنبیه بدنی قرار داده بود...از یادآوری آثاركبودی كه گاه و بیگاه روی صورت و دست و بدن امید دیده بودم تمام اعصابم بار دیگه به هم ریخته بود...
مهشید رو به روی من ایستاده بود و فقط اشك می ریخت و من به او و رفتارش خیره بودم!
بعد از دقایقی كه برای من یك قرن گذشته بود كم كم آروم گرفت و روی یكی از مبلهای نزدیك میزم نشست و پاكت سیگارش رو از كیف خارج كرد و یك نخ از اون رو با فندك آتش زد و دود حاصل از اون رو بیرون فرستاد و گفت:دو روز پیش برگشتم ایران...رفتم جلوی خونه تا امید رو ببینم...البته میدونم تعهد داده بودم كه دیگه هیچ وقت با امید رو به رو نشم اما میخواستم وقی از خونه میاد بیرون و سوار سرویس مدرسه اش میشه فقط نگاهش كنم...اما فهمیدم كسی توی خونه زندگی نمیكنه!...از در و همسایه سوال كردم گفتن چند ماهی هست كه دیگه اونجا زندگی نمیكنید...دو هفته ایی بود كه هر شب خواب امید رو میدیدم...خیلی دلتنگش شده بودم...میدونم شاید از نظر تو این حس من مسخره باشه...اما دست خودم نبود...فقط میخواستم از دور نگاهش كنم به خدا فقط همین...
بار دیگه به گریه افتاد!
نفس عمیقی از روی كلافگی كشیدم و هنوز بهش نگاه میكردم...
ادامه داد:فكر كردم برم خونه ی دخترعموی مامانت و از اون آدرس جدید محل زندگیتون رو بگیرم...همین كارم كردم...اما وقتی برام تعریف كرد كه توی این چند ماه چه اتفاقاتی افتاده دیگه توانم رو از دست دادم...نمیدونستم خدا اینجوری حسرت یك دیدار رو به دلم میگذاره...ازش نشونی قطعه و ردیف امید رو توی بهشت زهرا خواستم كه گفت خاطرش نیست!...فكر كردم تو بهش سپردی اگه یه روزی منو دید آدرس اونجا رو بهم نده ولی قسم خورد كه اینطور نیست و واقعا"آدرس دقیق رو نمیدونه...اومدم شركتت اما گفتن نیستی و رفتی سفر...امروزدوباره با ناامیدی كامل اومدم وقتی دیدم برگشتی خواستم فقط یك خواهشی ازت بكنم...اونم این كه آدرس امید رو توی بهشت زهرا بهم بده...
دوباره به گریه افتاد...
برای لحظاتی حس كردم دلم براش میسوزه...گاهی دیدن فردی كه در عین حال از اون متنفری و دقت میكنی كه چقدر بدبخته ممكنه حس ترحم و دلسوزی هم در انسان به وجود بیاد و من هم از این قائله مستثنی نبودم...
احساس میكردم خودم هم دچار بغض شده ام...بغضی دردناك به حال امید از دست رفته ام...به حال مادربی گناهم كه دیگه وجود نداشت...به حال زندگی سراسر دردم...به حال خودم و در نهایت به حال زنی كه حالا با درد گریه میكرد و در وضعی كه سیگاری لای انگشتش بود لرزش دستانش و هق هق حاصل از گریه اون رو در نظر من به یك انسان مفلوك و بدبخت تبدیل كرده بود!
مهشید اشكهاش رو پاك كرد و ته سیگارش رو در زیرسیگاری روی میز جلوش خاموش كرد و گفت:سیاوش...میدونم هیچ وقت كسی نبودم كه تو میخواستی...اما اگه فقط9ماه بارداری من رو درنظر بگیری...فقط همون9ماه نه بیشتر...میتونی بپذیری كه برای 9ماه كه زحمت امید رو كشیدم مگه نه؟...سیاوش خواهش میكنم...من فردا باید برگردم دبی...فقط آدرس رو بده...میخوام برم سرمزارش...خواهش میكنم...
بار دیگه نفس عمیق و پرغصه ایی از اعماق وجودم كشیدم و با حركت سر بهش جواب مثبت دادم و كاغذ یادداشتی رو برداشتم و شروع كردم به نوشتن آدرس جایی كه امیدم رو برای همیشه به اونجا سپرده بودم...
مهشید از روی مبل بلند شد و به كنار میزم اومد و با صدایی گرفته و غمگین گفت:یه چیز دیگه...
سرم رو از روی یادداشت بلند و نگاهش كردم و گفتم:بگو...
- سیاوش...من هیچ عكسی از امید ندارم...میدونم تو خیلی عكس از امید داری...میشه خواهش كنم چند تا از عكساش رو بهم بدهی تا با خودم ببرم؟...فقط همین...فقط همین...خواهش میكنم...
لبخند تمسخرآلودی به لبم نشست و گفتم:اگه نمرده بود هم اینقدر مشتاق داشتن عكسش بودی؟...یا الان كه دیگه مطمئنی امید وجود نداره عكسش رو میخوای؟...مهشید حالم بهم میخوره از این تئاتری كه داری بازی میكنی...چطور میتونی اسم خودت رو مادر بگذاری؟...هان؟...چطور؟
دوباره اشكهاش سرازیر شد و گفت:باشه قبول دارم...هرچی بگی حقمه...ولی التماست میكنم...فقط دو سه تا از عكساش...خواهش میكنم سیاوش...این خواسته ی خیلی بزرگی نیست...فقط دو سه تا...
به آدرسی رو كه روی ورقه ی یادداشت نوشته بودم نگاه كردم و بعد كاغذ رو به سمت مهشید گرفتم و گفتم:بگیر...حالا هم از جلوی چشمم گمشو بیرون...تو لیاقت داشتن عكس امید رو هم نداری...
مهشید كاغذ رو از دستم گرفت و میز رو دور زد و اومد كنار صندلیم ایستاد...به شدت گریه میكرد و در همون حال روی دو زانوش نشست روی زمین و گفت:التماست میكنم سیاوش...به پات می افتم...من چیز زیادی نخواستم...فقط دو سه تا از عكساش...من اینجا نیستم كه بخوام مزاحمی باشم برای زندگی تو...به زودی باید برگردم دبی...التماست میكنم...فقط دو سه تا عكس...خواهش میكنم...
سرم رو میون دو دستم گرفتم و به صندلیم تكیه دادم و چشمهام رو بستم...
با تمام نفرتی كه از مهشید داشتم اما دلم برای اون در این حالت هم میسوخت...
اون التماس میكرد و من به همون حالت نشسته بودم!
بعد از دقایقی گفتم:بسه دیگه بلند شو مهشید...باشه بهت میدهم...اما اینجا عكسی از امید ندارم... فقط همین یه دونه اس كه توی قاب روی میزم میبینی...
مهشید تند تند اشكهاش رو پاك كرد و بلند شد ایستاد و گفت:ممنونم...مرسی سیاوش...باشه...فقط بگو كی بیام عكسها رو بگیرم؟...من فردا باید برگردم دبی...
- فردا صبح...فردا صبح بیا شركت دو سه تا از عكساش رو برات میارم...بگیرو برو...
مهشید از میز فاصله گرفت و كیفش رو برداشت و در حالیكه به نوشته ی روی یادداشتی كه در دستش بود نگاه میكرد دوباره تشكر كرد و از اتاق خارج شد.
وقتی مهشید اتاق رو ترك كرد نفس راحتی كشیدم...بودنش در اتاق برام عذاب آور بود و حالا با رفتنش احساس راحتی میكردم...بعد از مدتها دلم هوای سهیلا رو كرد...شاید دیدن مجدد مهشید و مقایسه ی این دو با هم برای لحظاتی باعث شد دلتنگی عجیبی برای سهیلا پیدا كنم!!!
تقریبا" یك ماه بود كه هیچ خبری از سهیلا نداشتم...و حالا بعد از این مدت یكباره تمام وجودم جای خالی اون رو احساس میكرد!!!
ساعت3بعدازظهر كه كارم تموم شد تصمیم داشتم به دیدن سهیلا برم...
میتونستم حدس بزنم كه چقدر از دستم دلخور و ناراحته اما باید از دلش در می آوردم...من در بدترین شرایط روحیم زشت ترین برخورد رو با سهیلا كرده بودم...با كسیكه در مدتی كوتاه تونسته بود آرامش و عشق رو به زندگی من بیاره...وظیفه داشتم به معنی واقعی بابت قضاوت غلطم كه ناشی از كوته فكریم بود از سهیلا عذرخواهی كنم و بار دیگه خود رو در دریای عشق و محبتش غرق كنم...خدایا كمكم كن!
از پشت میر بلند شدم و كتم رو پوشیدم و سامسونتم رو برداشتم و به محض اینكه از اتاق خارج شدم دیدم مهشید باردیگه وارد سالن شركت شد!
درب اتاق رو بستم...مهشید به طرفم اومد و گفت:سیاوش...طاقت نیاوردم تا فردا صبر كنم...میشه همراهت بیام و عكسها رو بگیرم؟...خواهش میكنم...تو رو خدا...
خانم افشار از اتاق دیگه ایی خارج شد و با دیدن مجدد مهشید چشمهاش از تعجب گشاد شدن و به طرف من اومد و در حالیكه هنوز نگاه متعجبش به مهشید بود رو كرد به من و گفت:دارین تشریف میبرین آقای مهندس؟!!
با حركت سرم پاسخ مثبت به خانم افشار دادم و سپس به مهشید گفتم:بیا بریم...
كلافه و عصبی در حالیكه مهشید همراهم بود از شركت خارج شدم.
وقتی مهشید كنارم توی ماشین نشست باز هم تشكر كرد...
با عصبانیت گفتم:عكسها رو كه دادم بهت گورت رو گم میكنی...برای همیشه فهمیدی؟...مهشید نمیخوام تحت هیچ شرایطی دیگه چشمم به ریختت بیفته...شنیدی چی گفتم؟
- آره...آره...به خدا عكسها رو میگیرم و میرم...فقط همین...قسم میخورم...
تا برسیم خونه دیگه یك كلمه با مهشید صحبت نكردم و اون هم حرفی نزد.
وقتی ماشین رو در پاركینگ پارك كردم مهشید هم پیاده شد و به همراه من وارد كوریدور و سپس آسانسور گشت و به طبقه ایی كه واحد من در اون بود رفتیم...
به محض اینكه درب آسانسور باز شد و از اون خارج شدیم رو كردم به مهشید و گفتم:نمیخوام زیاد معطل كنی...حضورت اعصابم رو بهم ریخته...بهت اجازه نمیدهم عكسها رو انتخاب كنی خودم دو سه تا رو جدا میكنم و بهت میدهم...یه وقت هوس نكنی بشینی همه ی آلبومهاش رو نگاه كنی...میدونی كه اصلا" تحمل معطل شدنت رو ندارم...
مهشید در حالیكه با سرش پاسخ مثبت و قبول حرف من رو نشون میداد همراه هم به سمت درب خونه رفتیم و با كلیدم درب رو باز كردم...
وارد راهرو شدم و پشت سرم مهشید هم به داخل اومد...راهرو رو طی كردم و به محض اینكه وارد هال شدم دیدم سهیلا روی یكی از راحتیهای هال در حالیكه مانتو به تن و روسری به سر داشت نشسته و بعد با دیدن من از جا بلند شد!!!...
لبخند ملیح و زیباش كه به روی لبهای خوش حالتش زیبایی همیشگیش رو به رخم میكشید بار دیگه نقشبند صورتش شده بود...
از دین سهیلا برای چند ثانیه دچار شوك شدم!!!
مهشید پشت سر من وارد هال شد!!!
لبخند سهیلا با دیدن مهشید از روی لبش محو شد!!!
نگاهی به من و بعد به مهشید كرد...
به فاصله ی كمتر از چند ثانیه چشماش از اشك پر شد و بعد گفت: نیومدم بمونم...اومده بودم چند دست لباس دیگه بردارم...الان میرم...
بلافاصله فهمیدم سهیلا پیش خودش چی فكر كرده...به طرفش رفتم و تا خواستم حرفی بزنم با حركت دستش بهم نشون داد كه نزدیكش نشم و گفت:نه...هیچی نگو...هیچی...حالا میفهمم كه چقدر احمق بودم و خبر نداشتم...مامانم حق داشت...
برگشتم و با عصبانیت به مهشید نگاه كردم...
مهشید دو سه قدم به سمت من و سهیلا نزدیك شد و گفت:اشتباه نكن...بگذار برات بگم كه...
سهیلا بدون اینكه به مهشید نگاه كنه خیلی سریع كیفش رو برداشت و از بین من و مهشید عبور كرد و گفت:من واقعا" احمقم...واقعا"...سیاوش این حق من نبود...به خدا این حق من نبود...
و بعد با عجله از درب هال بیرون رفت!
رو كردم به مهشید و فریاد كشیدم: مهشید ازت متنفرم...تو همیشه باعث خراب كردن زندگی من بودی...حتی الان كه...
خواستم به طرف درب هال برم كه جلوم رو گرفت و گفت:سیاوش قسم خوردم كه فقط عكسها رو از تو بگیرم و بعدش برم...من وقت زیادی ندارم...خواهش میكنم فقط دو سه تا عكس امید رو به من بده بعد برو دنبالش...من میرم...به قرآن میرم...
مثل دیوانه ها شده بودم...فقط میخواستم هر چه زودتر شر مهشید كم بشه و برم دنبال سهیلا...بنابراین با عجله وارد اتاق امید شدم و چند تا ازعكسهای آلبومش رو جدا كردم و به دست مهشید دادم...سپس بازوش رو گرفتم و با خودم به سمت درب هال و بعد بیرون خونه كشیدم و از خونه بیرون رفتیم و درب هال رو بستم و گفتم:حالا دیگه گورت رو گم كن...برای همیشه...گمشو...
به طرف آسانسور رفتم و خیلی سریع وارد شدم و بدون اینكه منتظر مهشید باشم درب آسانسور رو بستم و به طبقه ی پایین رفتم...خدایا...نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...من حالا به سهیلا بیشتر از هر وقت دیگه ایی احتیاج دارم...
وقتی از آسانسور خارج شدم سریع سوار ماشین و از پاركینگ بیرون رفتم.
تمام مسیر تا منزل مادر سهیلا دائم دقت میكردم ببینم سهیلا رو میتونم كنار خیابون یا توی تاكسی ها ببینم!!!
وقتی جلوی آپارتمان مریم خانم رسیدم از ماشین پیاده شدم...هر چی زنگ زدم كسی درب رو باز نكرد!!!
حدس زدم شاید سهیلا هنوز نرسیده...چند دقیقه به انتظار ایستادم...اما سهیلا نیومد...باز هم زنگ رو فشار دادم اما كسی پاسخگو نبود!!!
در همین لحظه درب حیاط باز شد و یكی از همسایه های مریم خانم كه چند باری دیده بودمش از حیاط خارج شد...با دیدن من شروع كرد به سلام و احوالپرسی و وقتی دید من به انتظار ایستادم گفت كه مریم خانم تقریبا دو هفته میشه كه با تور به مشهد رفته بعد هم اضافه كرد كه سهیلا رو دیده یكی دو ساعت پیش از خونه خارج شده بوده!!!
مسلما" سهیلا یكی دو ساعت قبل به خونه ی خودمون رفته و منتظر من بوده...خدایا چرا همه چی داره خراب میشه؟!!...خدایا نگذار از این درمونده تر بشم...پس چرا سهیلا هنوز نرسیده؟!!!
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی سهیلا رو گرفتم...موبایلش خاموش بود!!!
بی اراده شماره ی مسعود رو گرفتم...جواب نداد...
عصبی و كلافه گوشی رو قطع كردم...شماره ی خانم افشار رو گرفتم...چون میدونستم اون میتونه مسعود رو برام پیدا كنه...اما گوشی خانم افشار هم در دسترس نبود!!!
خدایا...چرا همه چی برام به بن بست داره میرسه؟!!!...خدایا...
شماره ی شركت رو گرفتم...آبدارچی شركت گوشی رو برداشت...تعجب كردم و گفتم:مگه خانم افشار نیست كه تو گوشی رو برداشتی؟!!!...هنوز كه ساعت5نشده...شركت كه تعطیل نشده...
با فریاد صحبت میكردم و كلافگی در تمام وجودم موج میزد!!!
آبدارچی شركت با كمی من و من و دستپاچگی گفت:ولله چی بگم؟...خانم افشار چند دقیقه پیش از شركت رفتن...حتما كاری براشون پیش اومد كه رفتن...من چه میدونم؟...میخواین آقای سعیدی رو صدا كنم؟
سعیدی یكی دیگه از كارمندهای شركت بود اما در اون لحظه این سعیدی نبود كه به درد من بخوره برای همین گفتم نه و خداحافظی كردم!
با سرعت به سمت شركت مسعود رفتم اما وقتی رسیدم فهمیدم ساعت كاری شركت تموم شده و مسعود هم نبود!
هر چی با موبایلش تماس میگرفتم جواب تلفنم رو هم نمیداد!!!...خدایا!!!
به سمت خونه ی مسعود رفتم اما اونجا هم هر چی زنگ میزدم كسی به زنگهام پاسخ نمیداد!!!...خدایا من باید چیكار كنم؟!!!
مثل دیوانه ها شده بودم...
دوباره سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مریم خانم حركت كردم...اما باز هم بی نتیجه بود!!!
دیگه واقعا" نمیدونستم باید چیكار كنم؟!!!
تنها چیزی كه با تمام وجودم احساس میكردم این بود كه تحت هیچ شرایطی نمیخوام سهیلا رو از دست بدهم...نه...خدایا نه...اگه سهیلا رو هم از دست بدهم دیگه هیچی برای من باقی نمیمونه...هیچی...چقدر زندگی برام پوچ میشه...با ذره ذره ی وجودم احساس میكردم همه ی زندگیم و ادامه ی نفس كشیدنم فقط و فقط به حضور دوباره ی سهیلا در زندگیم بستگی داره...سهیلا...سهیلا و اون...اون بچه ایی كه در راه داریم...بچه ایی كه اصلا" بهش فكر نكرده بودم...بچه ایی كه نتیجه ی عشق بود...بچه ایی كه می تونست رنگ دیگه ایی به تمام هستی من ببخشه...سهیلا...خدایا...خدایا سهیلا رو دیگه از من نگیر...خدایا التماست میكنم...دیگه چطوری عجز و ناتوانی خودم رو بهت ثابت كنم؟...خدایا هنوزم فكر میكنی كه زجر كشیدن برام كافی نیست؟...یعنی بازم باید عذاب بكشم؟...
در حدود3ساعت بی هدف و گیج رانندگی میكردم...گاهی كنار خیابون و گاهی كنار یك بزرگراه توقف میكردم و باز دوباره راه می افتادم... با هر كی تماس میگرفتم هیچكس پاسخ تلفنم رو نمیداد...نه خانم افشار و نه مسعود!!!...موبایل سهیلا هم كه خاموش بود!!!
بار دیگه جلوی منزل مریم خانم رفتم...اما هیچكس در منزل نبود!!!...سهیلا تو كجایی؟!!!
ناامید و مستاصل دوباره به طرف منزل مسعود راهی شدم...
وقتی از ماشین پیاده شدم قبل اینكه زنگ درب رو بزنم یك بار دیگه با موبایل مسعود تماس گرفتم...بعد از زدن دو بوق گوشی رو برداشت!!!
- الو؟...مسعود؟
- بیا بالا...خونه ام...
و بعد بلافاصله درب حیاط رو با اف.اف باز كرد...فهمیدم از پنجره ی خونه اش ماشین من رو دیده...!
از پله ها بالا رفتم و وقتی جلوی درب خونه اش رسیدم دیدم درب هال بازه!!!
رفتم داخل و درب رو بستم...دود سیگار فضای هال رو پر كرده بود...مسعود روی یكی از مبلهای پذیرایی نشسته بود و به من نگاه میكرد!
به دیوار تكیه دادم وسرم رو به دیوار گذاشتم و گفتم:مسعود...سهیلا رو برام پیداش كن...خواهش میكنم...
- چرا باید این كار رو بكنم؟
- امروز مهشید اومده بود شركت...مسعود...سهیلا دچار سوتفاهم شد...به كمكت احتیاج دارم...فقط برام پیداش كن...
مسعود دود غلیظی از سیگاری كه بهش پك زده بود رو به سمت سقف فرستاد و گفت:مهشید شركت تو چه غلطی میكرد؟...سهیلا كجا بود؟...سوتفاهم برای چی؟
- مهشید چند تا عكس از امید میخواست...بردمش خونه عكسها رو بگیره و بره گورش رو گم كنه...نمیدونم چقدر باید بدشانس باشم كه وقتی وارد خونه شدیم دیدم سهیلا اونجاس...
- بدشانس؟...چرا؟...برگشتن سهیلا به خونه ات از بد شانسیت بوده؟
- اومده بود لباس برداره بره...
- خوب؟
- وقتی دید مهشید همراه من اومد داخل خونه فكر كرد...فكر كرد كه...من احمق دوباره با مهشید...
- تو بودی این فكر رو نمیكردی؟
- مسعود تو دیگه این حرف رو نزن...سهیلا میدونه من چقدر از مهشید متنفرم...چرا باید دچار این سوتفاهم بشه؟!!...چرا؟!!!
- حق داره...اگه من جای سهیلا بودم كه هر دو تای شماها رو با هم آتیش زده بودم...یك ماهه كه هیچ خبری از سهیلا نگرفتی...رفتی برای خودت خارج از كشور...نگفتی سهیلای بدبخت زنده اس یا مرده...از همه ی اینها گذشته مگه تو خودت سهیلا رو بیرون نكرده بودی؟...مگه نگفته بودی دیگه نمیخوای ریختش رو ببینی؟...مگه نگفته بودی توی مرگ امید مقصره؟...پس حالا دیگه چه مرگته؟...بر فرضم سهیلا دچار سوتفاهم شده باشه...خوب شده كه شده...تازه همونی میشه كه خودت میخواستی میره تا دیگه ریختش رو نبینی...
فریاد زدم:بس كن مسعود...كاش یه ذره دركم كنی...آره گفتم...آره قبول دارم بد كردم...قبول دارم بدترین رفتار ممكن رو با سهیلا داشتم...اما مسعود فقط یه ذره دركم كن...من توی شرایط خوبی نبودم اون روزها...ولی حالا میفهمم چه غلطی كردم...من به سهیلا نیاز دارم...بیشتر از هر وقت دیگه...دوستش دارم...اون زن منه...مادر بچه ایی هست كه من پدرشم و قرار به دنیا بیاد...مسعود فقط یه ذره دركم كن...التماست میكنم...تو همیشه در بدترین شرایط از یك برادر برای من مهربون تر بودی و دستم رو گرفتی...رهام نكن...كمكم كن...دركم كن...من سهیلا رو میخوام...بهش نیاز دارم... به بودنش...به عشقش...به محبتش...
و بعد بی اراده بغض فروخورده ام در طول این چند ساعت مرگبار شكسته شد و همونطور كه به دیوار تكیه داده بودم آهسته آهسته روی زمین نشستم...
مسعود لبخند طعنه آلودی به روی لبهاش نقش بست و گفت:خوبه...خوبه...تا حالا اینجوری ندیده بودمت...البته چرا دیده بودم اما راستش رو بخوای هیچ وقت لذت نبرده بودم...اما الان دارم كیف میكنم...میدونی چرا؟...چون در حق سهیلا بد كردی...خوردش كردی...داغونش كردی...بهش ثابت كردی كه ازدواجش با تو حماقت بوده...
- نه...مسعود این حرف رو نزن...من با تمام وجودم سهیلا رو دوست دارم...به خاك امیدم قسم كه بدون سهیلا نمیتونم زندگی كنم...
- خوب...الان از من چی میخوای؟
- برام پیداش كن...هر چی باهاش تماس میگیرم گوشیش خاموشه...صد بار رفتم جلوی درب خونه ی مریم خانم...ولی هیچكس اونجا نیست...نمیدونم كجا رفته...
- من چطوری باید پیداش كنم؟...گندی كه خودت زدی خودتم باید درستش كنی...برداشتی اون زنیكه ی هرزه رو بردی توی خونه ات خوب منم جای سهیلا...
با فریاد گفتم:مسعود...بس كن...گفتم مهشید اومد فقط دو سه تا عكس امید رو بگیره چرا حالیت نمیشه؟
مسعود از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و به طرف من اومد...
تمام صورتم از درد غصه ایی كه به دلم نشسته بود با اشك هم آغوش شده بود...
مسعود رو به روی من ایستاد و دستش رو به طرفم دراز كرد و گفت:بلند شو...
دستم رو در دست مسعود گذاشتم و با كمك اون از روی زمین بلند شدم و روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود گفت:اومدیم و پیداش كردم...گیریم دیگه خودش نخواد با تو زندگی كنه...اون وقت چی؟...تو اونقدر در حقش ظلم كردی كه منم جای سهیلا باشم حالم از دیدنت به هم میخوره...این گند آخرتم كه دیگه...
سرم رو بین دو دستم كه ازآرنج روی زانوهام بود گرفتم و گفتم:مسعود...فقط برام پیداش كن...برای برگردوندنش و اینكه من رو ببخشه حاضرم هر كاری بكنم...هر كاری...حالا میفهمم دیگه تنها كسی رو كه دارم توی این دنیا سهیلاست و اون بچه ایی كه توی شكم داره...مسعود من عاشق سهیلام...من واقعا" بهش نیاز دارم...زندگیم به سهیلا بسته است...
سرم پایین بود و قطرات اشكی كه از چشمام خارج میشد سرمیخوردن و از نوك بینی ام به روی پاركت كف هال می افتاد...
دیگه توان هیچ چیز رو در خودم نمی دیدم و ذره ذره ی وجودم بود كه سهیلا رو فریاد میزد...
لحظاتی گذشت...
شنیدم مسعود گفت:بلند شو دست زنت رو بگیر برو خونه ات...بگذار منم به زندگی خودم برسم...
سرم رو بلند كردم و برگشتم به سمت مسعود...
دیدم مسعود درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرده و داره با لبخند به من نگاه میكنه!!!
غزاله رو دیدم كه از اتاق خواب خارج شد و كنار مسعود ایستاد...
سپس سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود از اتاق بیرون اومد!!!
از روی راحتی بلند شدم و سهیلا رو در آغوش گرفتم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
سهیلا با بزرگواری و دریایی از عشق خطای من رو نادیده گرفت و دوباره به زندگیم برگشت...
بعدا" فهمیدم اون روز مهشید وقتی متوجه ی خراب شدن اوضاع میشه به شركت مسعود میره و تمام وقایع رو برای مسعود میگه و همراه اون به خونه اش میرن...از طرفی سهیلا بعد از خروج از منزل من كه در شرایط بسیار بد روحی قرار گرفته بوده با مسعود تماس میگیره و میگه قصد جدا شدن از من رو داره...مسعود از سهیلا میخواد كه به شركت من بره و همراه با غزاله به خونه ی مسعود بیاد...در منزل مسعود وقتی سهیلا واقعیت رو از زبان مسعود و مهشید میشنوه از تصمیمش منصرف میشه...اما مسعود به قول خودش برای گوشمالی دادن حسابی من و برای اینكه ساعاتی در درد بیشتر بسوزم از سهیلا و غزاله میخواد كه پاسخ تلفنهای من رو ندهند...زمانیكه با اون حال به خونه ی مسعود رفتم دقایقی قبل مهشید برای همیشه خداحافظی كرده و رفته بود...مسعود سهیلا و غزاله رو به یكی از اتاق خوابها می فرسته و میخواد كه از اونجا خارج نشن تا با من صحبت كنه و...
امروز چند سالی میشه كه از تمام وقایع تلخ زندگیم فرسنگها دور شده ام...
زندگی در كنار سهیلا نهایت خوشبختی رو برای من به ارمغان داشته و داره و خواهد داشت...
حالا صاحب دو فرزند هستیم...پسرم نوید كه همیشه برام نوید یك زندگی همراه با عشق است...و دختر نازنینم نغمه كه اون هم برام زیباترین نغمه ی دل انگیز زندگی شده...
و حضور سهیلا...
این فرشته ی بی نظیر زندگی من...
كسی كه با نام پرستار مادرم وارد زندگی من شد...
اما امروز تمام زندگی و هستی من در وجودش خلاصه شده...
همسری كه مظهر پاكی...صداقت...نجابت...و عشق است...
سهیلای من...عشق من...هستی من...با تمام وجودم دوستت دارم...
سیاوش زمستان1389
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان