ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : پروین اعتصامی



M O B I N
02-01-2011, 20:23
بیوگرافی و زندگی نامه پروین اعتصامی



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پروین اعتصامی، شاعره نامدار معاصر ایران از گویندگان قدر اول زبان فارسی است که با تواناترین گویندگان مرد ، برابری کرده و به گواهی اساتید و سخن شناسان معاصر گوی سبقت را از آنان ربوده است.
در جامعه ما با همه اهتمام و نظام فکری اسلام به تعلیم و تربیت عموم و لازم شمردن پرورش فکری و تقویت استعدادهای زن و مرد، باز برای جنس زن به علت نظام مرد سالاری امکان تحصیل و پرورش تواناییهای ذوق کم بوده و روی همین اصل تعداد گویندگان و علماء زن ایران در برابر خیل عظیم مردان که در این راه گام نهاده اند؛ ناچیز می نماید و پروین در این حد خود منحصر به فرد است.

رمز توفیق این ارزشمند زن فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی؛ معجزه تربیت و توجه پدر نامور اوست که علیرغم محرومیت زن ایرانی از امکانات تحصیل و فقدان مدارس دخترانه، خود به تربیت او همت گماشت و دختر با استعداد و با سرمایه معنوی خود را به مقامی که در خورد او بود رسانید.

پدر پروین میرزا یوسف اعتصامی (اعتصام الملک) پسر میرزا ایراهیم خان مستوفی ملقب به اعتصام الملک از اهالی آشتیان بود که در جوانی به سمت استیفای آذربایجان به تبریز رفت و تا پایان عمر در همان شهر زیست.

یوسف اعتصام الملک در 1291 هـ.ق در تبریز به دنیا آمد. ادب عرب و فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت قدیم و زبانهای ترکی و فرانسه را در تبریز آموخت و در لغت عرب احاطه کامل یافت. هنوز بیست سال از عمرش نرفته بود که کتاب (قلائد الادب فی شرح اطواق الذهب) را که رساله ای بود در شرح یکصد مقام از مقامات محمود بن عمر الزمخشری در نصایح و حکم و مواعظ و مکارم اخلاق به زبان عربی نوشت که بزودی جزء کتابهای درسی مصریان قرار گرفت. چندی بعد کتاب (ثورة الهند یا المراة الصابره) او نیز مورد تحسین ادبای ساحل نیل قرار گرفت .
کتاب (تربیت نسوان) او که ترجمه (تحریر المراة) قاسم امین مصری بود به سال 1318 هـ.ق انتشار یافت که در آن روزگار تعصب عام و بیخبری عموم از اهمیت پرورش بانوان در جامعه ایرانی رخ می نمود.

اعتصام الملک از پیشقدمان راستین تجدد ادبی در ایران و به حق از پیشوایان تحول نثر فارسی است. چه او با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقش بسزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از 17 جلد کتاب در بهار 1328 هـ.ق مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی بنام (بهار) منتشر کرد که طی انتشار 24 شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی- ادبی- اخلاقی- تاریخی- اقتصادی و فنون متنوع را به روشی نیکو و روشی مطلوب عرضه کند.


زندگینامه
رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر در روز 25 اسفند سال 1285 شمسی در تبریز تولد یافت و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند و سخندان خود که با انتشار کتاب (تربیت نسوان) اعتقاد و آگاهی خود را به لزوم تربیت دختران نشان داده بود، به رشد پرداخت.

در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و ادبیات عرب را نزد وی قرار گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدرش گرد می آمدند بهره ها یافت و همواره آنان را از قریحه سرشار و استعداد خارق العاده خویش دچار حیرت می ساخت. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی (فرنگی- ترکی و عربی) ترجمه می کرد طبع آزمائی می نمود و به پرورش ذوق می پرداخت.

در تیر ماه سال 1303 شمسی برابر با ماه 1924 میلادی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل خطابه ای با عنوان" زن و تاریخ" ایراد کرد.

او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست سخن می گفت .خانم میس شولر، رئیس مدرسه امریکایی دختران خاطرات خود را از تحصیل و تدریس پروین در آن مدرسه چنین بیان می کند.

"پروین، اگر چه در همان اوان تحصیل در مدرسه آمریکایی نیز معلومات فراوان داشت، اما تواضع ذاتیش به حدی بود که به فرا گرفتن مطلب و موضوع تازه ای که در دسترس خود می یافت شوق وافر اظهار می نمود."

خانم سرور مهکامه محصص از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند او را پاک طینت، پاک عقیده، پاک دامن، خوشخو، خوشرفتار، در مقام دوستی متواضع و در طریق حقیقت و محبت پایدار توصیف می کند.

پروین در تمام سفرهایی که با پدرش در داخل و خارج ایران می نمود شرکت می کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب تازه می پرداخت.

این شاعر آزاده، پیشنهاد ورود به دربار را با بلند نظری نپذیرفت و مدال وزارت معارف ایران را رد کرد.

پروین در نوزده تیر ماه 1313 با پسر عموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.
شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به دور از هر گونه آلودگی پرورش یافته بود پس از ازدواج ناگهان به خانه ای وارد شد که یک دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است همگامی این دو طبع مخالف نمی توانست دیری بپاید و سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت.

با این همه او تلخی شکست را با خونسردی و متانت شگفت آوری تحمل کرد و تا پایان عمر از آن سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی ننمود.

بعد از آن واقعه تأثیرانگیز پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعار ناب خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل او را در 34 سالگی از جامعه ادبی گرفت در حالی که بعد از آن سالها می توانست عالی ترین پدیده های ذوقی و فکری انسانی را به ادبیات پارسی ارمغان نماید. بهرحال در شب 16 فروردین سال 1320 خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند.

در تهران و ولایات، ادبا و شعرا از زن و مرد اشعار و مقالاتی در جراید نشر و مجالس یادبودی برای او برپا کردند.

در سال 1314 چاپ اول دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت و دنیای فارسی زبان از ظهور بلبل داستانسرای دیگری در گلزار پر طراوت و صفای ادب فارسی آگاهی یافت و از غنچه معطر ذوق و طبع او محفوظ شد.



ویژگی سخن
او در قصایدش پیرو سبک متقدمین بویژه ناصرخسرو است و اشعارش بیشتر شامل مضامین اخلاقی و عرفانی می باشد. پروین موضوعات حکمتی و اخلاقی را با چنان زبان ساده و شیوایی بیان می دارد که خواننده را از هر طبقه تحت تاثیر قرار می دهد. او در قدرت کلام و چیره دستی بر صنایع و آداب سخنوری همپایه ی گویندگان نامدار قرار داشته و در این میان به مناظره توجه خاص دارد و این شیوهء را که شیوهء شاعران شمال و غرب ایران بود احیاء می نماید. پروین تحت تاثیر سعدی و حافظ بوده و اشعارش ترکیبی است از دو سبک خراسانی و سبک عراقی .

چاپ اول دیوان که آراسته به دیباچه پر مغز شاعر و استاد سخن شناس ملک الشعرای بهار و حاوی نتیجه بررسی و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگیهای سخن پروین بود شامل بیش از یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه ای در مقدمه از خود او تنظیم شده بود. پروین با اعتقاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوارش در پرورش طبعش، دیوان خود را به او تقدیم می کند .

قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش معاشرت داشتند، به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست.
پروین اعتصامی بی تردید بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در طول تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجله بهار که به قلم پدرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ می شد (1302 ـ 1300 خورشیدی) دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل 6500 بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.
مقدمه دیوان به قلم شادروان استاد محمد تقی ملک الشعرای بهار است که پیرامون سبک اشعار پروین و ویژگیهای اشعار او نوشته است.
سخن آخر عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است. شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین مانندباغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می درخشد چنانکه استاد بهار در مورد اشعار وی می فرمایند در پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد. سرانجام آنکه او دیوان خوبی و پاکی است

پروین برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم اکنون بر لوح نماینده مرقدش حک شده است:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

F l o w e r
02-01-2011, 20:23
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :


1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



» قصـــایـــد :


فهرست قصایــد بر اساس حرف آخـر قـافیـه جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر کافی ست حرف آخر قافیه آن را در نظر بگیرید .

ا

قصیده 1: فکرت مکن نیامده فردا را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 2: در صف گل جا مده این خار را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 3: نگهدار ز آلودگی پاک جانرا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 4: بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ت

قصیده 5: وی داده باد حادثه بر بادت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 6: صد بیم خزانش بهر بهار است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 7: آب هوی و حرص نه آبست، آذر است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 8: زانکه در آن اهرمنی رهنماست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 9: ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 10:گويند عارفان هنر و علم کيمياست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
د

قصیده 11: ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 12: بسی کار دشوار کسان کنند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 13: آنکو وجود پاک نیالاید ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


گ

قصیده 14: دور از تو همرهان تو صد فرسنگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ی

قصیده 15: با تن دون یار گشتی دون شدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 16: گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قصیده 17: همی پوینده در راه خطائی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




» مثنویـات ، تمثیـلات و مقطعـات :


آتش دل : به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزوها : ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزوها : ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزوها : ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزوها : ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرزوی پرواز : کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آئین آینه : وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از یک غزل : بی روی دوست,دوش شب ما سحر نداشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
امروز و فردا : بلبل آهسته به گل گفت شبی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
امید و نومیدی : مرا با روشنائی نیست کاری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ای گربه : ای گربه، ترا چه شد که ناگاه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بام شکسته : بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف و بوستان : به ماه دی، گلستان گفت با برف ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بنفشه : بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بهای جوانی : خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بی آرزو : بغاری تیره، درویشی دمی خفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حدیث مهر : گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درتعزیت پدر : پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زن در ایران : زن در ايران، پيش از اين گويي كه ايراني نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاهد و شمع : شاهدی گفت بشمعی کامشب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکسته : با بنفشه ، لاله گفت ای بیخبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شکنج روح : به زندان تاریک، در بند سخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صاف و درد : غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
صاعقه کا ، ستم اغنیاست : برزگری پند به فرزند داد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کاروان چمن : گفت با صيد قفس، مرغ چمن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گره گشای : پیرمردی مفلس و برگشته بخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مست و هشیار : محتسب مستي به ره ديدو گريبانش گرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نیکی دل : ای دل اول قدم نیکدلان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نکوهش نکوهیده : جعل پیر گفت با انگشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هرچه باداباد : گفت با خاک، صبحگاهی باد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])




این قطعه را برای سنگ مزار خودم سروده ام : اینکه خاک سیهش بالین است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

قطعه : بی رنج، زین پیاله کسی می نمی‌خورد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قطعه : ای گل تو به جمعیت گلزار چه دیدی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ادبیات پراکنده : خیال کژ به کار کژ گواهی است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])





آخرین به روز رسانی : 1391/3/5

و آپدیت کامل بود تا پست: 57#

M O B I N
02-01-2011, 20:44
شاهد و شمع
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار، مزین کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]گریه‌ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]گر چه یک روزن امید نماند
جلوه‌ها بر درو روزن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تا تو آسوده‌روی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

M O B I N
03-01-2011, 09:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]بی رنج، زین پیاله کسی می نمی‌خورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

====================================

:40:خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هر کجا باشد، سیاهی است:40:
:40:به از پرهیزکاری، زیوری نیست
چو اشک دردمندان، گوهری نیست:40:
:40:مپوش آئینه کس را به زنگار
دل آئینه است، از زنگش نگهدار:40:

diana_1989
03-01-2011, 12:19
دستبرد برادر به ديوان خواهر



در بخش سوم مقالهي «چند کلمه در بارهي پروين اعتصامي» که قبلا سخنش رفت، تنها همان سه بيت آخر قصيده را نقل کرده بودم با ذکر اين عبارت که «پروين» در اين بيتها «اقدام رضاشاه را در آزادي زنان ايران مورد ستايش قرار دادهاست». مدت زيادي از انتشار آن شمارهي «ايرانشناسي» نگذشته بود که يکي از آشنايان تماس گرفت و گفت: «فلاني، تو که شاعري و شعر ميگويي و شعر خوب هم ميگويي، چرا تا به حال دست خودت را رو نکرده و از اشعارت چيزي را به چاپ نسپردهبودي؟ تازه حالا هم شعرت را به نام ديگري چاپ ميکني!»
سخنان وي را شوخي محض تلقي کردم و گفتم با آن که از قواعد و ضوابط شعر کهن بيخبر نيستم، تا کنون حتي يک مصراع هم نسرودهام، چه رسد به به شعر نو که از قواعد آن به کلي بيخبرم. بعد گفتم ممکن است بفرماييد مقصودتان از شاعري بنده چيست؟
پاسخ داد:« همين سه بيتي که خودت ساختهاي و در سرمقالهي «ايرانشناسي»، به «پروين» بيچاره منسوب کردهاي. جواب دادم اين ابيات از «پروين» است، نه من. اما او اصرار داشت که اين بيتها در ديوان «پروين» نيست.

آن سه بيتي را که من نقل کردهبودم از ديوان «پروين اعتصامي»، طبع دوم، تهران، مهر »1320 بود. در اين تماس تلفني همان سه بيت و کمي پيش از آن را برايش خواندم و منتظر عکسالعمل او شدم. لحظاتي گذشت تا پاسخ داد که من هم ديوان شعر «پروين» را در برابر خود دارم که اين قصيده در آن چاپ شدهاست، ولي اين سه بيت در آن نيست. ديوان مورد استفادهي او، طبع سوم و تيرماه 1323 بود. آنگاه هر دو متوجه شديم که مسأله بايست مربوط به اختلاف چاپهاي ديوان باشد.

روز بعد به کتابخانهي کنگرهي آمريکا،در شهر «واشنگتن» رفتم و به لطف «ابراهيم پورهادي» - که سالها بخش کتابهاي فارسي ايران و افغانستان و تاجيکستان زير نظر او قرار داشت- چند چاپ ديوان «پروين اعتصامي» را که داشتند برايم آوردند. به مقايسهي آنها پرداختم و معلوم شد که اين قصيده با سه بيت مورد بحث فقط در چاپ دوم آمدهاست و نه در چاپهاي بعدي ديوان.

طبع دوم ديوان زير نظر «ابوالفتح اعتصامي» برادر «پروين» با توضيح ذيل منتشر گرديدهاست:

« مدتي بود از خانم «پروين اعتصامي» تقاضا مينمودم موافقت کنند به طبع مجدد ديوان که نسخ چاپ اول آن از ديررماني ناياب شدهبود اقدام کنم.بر اثر اين اصرار، در نوروز امسال اجازهي تجديد طبع را دادند.

گمان ميبردم چاپ دوم نيز مانن طبع اول تحت نظر خود ايشان انجام خواهد يافت. افسوس که اجل مهلت نداد و خانم «پروين اعتصامي» که در روز سوم فروردين در بستر بيماري خفتهبودند، در نيمهي فروردين 1320، نيمه شب، در عنفوان جواني به سراي جاويدان شتافتند. کاري را که آرزو داشتم در حيات خواهر انجام دهم، ناچار با تأسف و اندوه بسيار پس از درگذشت ايشان صورت دادم و اينک چاپ دوم ديوان از لحاظ ارباب فضل و دانش ميگذرد.

طبع جديد، قسمت عمدهي قصايد، مثنويات، تمثيلات، مقطعات و مفردات خانم «پروين اعتصامي»را شامل است. قصايد و قطعاتي که در طبع اول (سال 1314) نبوده و تعداد آنها متجاوز از پنجاه است، در طبع مجدد با علامت (*) نمايانده شده تا از آنچه سابقاً منتشر گرديده متمايز باشد..ابوالفتح اعتصامي

« تهران- مهر 1320

***

از اين مقدمه چنين برميآيد که «پروين» در نوروز 1320 و يا پيش از آن، اجازهي تجديد طبع ديوان را به برادر داده و وي در فاصلهي در گذشت او در نيمهي فروردين 1320 تا مهر 1320 چاپ آن را به پايان رساندهاست. وقتي بر بنده مسلّم گرديد که «ابوالفتح اعتصامي» در فاصلهي سه سال _ بين چاپ دوم و سوم ديوان _ در يک قصيده، سه بيت مهم آن را حذف کرده و در ميراث ادبي خواهر خود خيانت روا داشتهاست، به بقيهي قسمتهاي طبع سوم ديوان «پروين» نيز مشکوک شدم. بيم آن بود که برادر که يکتنه ميراثخوار ادبي خواهر بودهاست در موارد ديگر نيز دسته گلهايي از اين گونه به آب داده باشد! پس در طي 12 سال اخير، در چند نوبت، برخي از قسمتهاي اين دو چاپ را نه به قصد استقصاء، با يکديگر مقايسه کردم و دريافتم که «ابوالفتح اعتصامي» ذر چاپ سوم ديوان، نسبت به چاپ دوم، حداقل تغييراتي را به شرح زير دادهاست:

1 – از قصيدهي «گنج عفت» سه بيت مورد نظر را حذف کردهاست. او نه در مقدمهي کتاب و نه در زيرنويس صفحهاي که اين قصيده در آن به چاپ رسيده _ برخلاف سنت جاري _ به حذف اين بيتها در چاپ سوم اشارهاي نکردهاست، تا چا رسد به اين که دليل کار نادرست خود را ذکر کردهباشد. مشکل آن است که چون در شصت سال اخير، چاپ دوم ديوان «پروين اعتصامي» بسيار ناياب شده و همه از چاپهاي سوم به بعد ديوان، که توسط «ابوالفتح اعتصامي» به چاپ رسيده و يا چاپهاي ديگر استفاده ميکنند، کسي از وجود اين سه بيت مطلقاً اطلاعي ندارد.

2 _ بعد از اين که اين موضوع روشن گرديد، متوجه شدم «ابوالفتح اعتصامي» عنوان اين قصيده را هم در چاپهاي سوم به بعد، از «گنج عفت» به «زن در ايران» تغيير دادهاست. در حالي که «پروين» به يقين عنوان «گنج عفت» را با توجه به يکي از ابيات اين قصيده «زن چو گنجور است و عفت، گنج و حرص و آز، دزد...» برگزيده، که در آن «عفت» و «گنج»را به کار برده است.
برادر که پس از مرگ خواهر اين عنوان را هم به دليلي نپسنديده، آن را به «زن در ايران» _ شايد بر اساس کاربرد آن در اولين بيت قصيده: «زن در ايران پيش از اين گويي که ايراني نبود...» _ تغيير دادهاست.

3 _ در چاپ دوم، تعداد قصايد 43 است و در چاپ سوم، 42 عدد. «ابوالفتح اعتصامي» شعر «فرشتهي انس» (شمارهي 43، چاپ دوم) را در بخش «مثنويات و تمثيلات و قطعات» با شمارهي 145 ذر چاپ سوم آوردهاست. بدون هيچ اشارهاي به جا به جا کردن اين شعر.
ناگفته نماند که «فرشتهي انس»، با مطلع: «در آن سراي که زن نيست انس و شفقت نيست/ در آن وجود که دل مُرد، مُردهاست روان»، با توجه به قافيه دو مصراع بيت اول آن، قصيده نيست و قطعه است.
پس اگر قرار دادن اين شعر در بخش «مثنويات و ...» چاپ سوم به اين دليل بوده، البته کار درستي بودهاست. اما معلوم نيست چرا «ابوالفتح اعتصامي» چهار «قطعه»ي ديگر را که در بخش «قصايد» طبع دوم، چاپ شده به بخش «مثنويات» منتقل نساختهاست؟
مطلع آن چهار قطعه به قرار زير است:

شمارهي 4: يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندهستي/ بگفت اي بيخبر مرگ ار چه نامي زندگاني را..
شمارهي 9: عاقل ار کار بزرگي طلبيد/ تکيه بر بيهده گفتار نداشت...
شمارهي 20: داني که را سزد صفت پاکي/ آن کاو وجود پاک نيالايد...
شمارهي 36: تو بلندآوازه بودي اي روان/ با تن دون يار گشتي، دون شدي...

4 _ در چاپ دوم ديوان، شعر معروف «روزي گذشت پادشهي از گذرگهي/ فرياد شوق بر سر هر کوي و بام خاست» با شمارهي ترتيب و عنوان «205 – کجروان» چاپ شدهاست و در چاپ سوم با شماره و عنوان«57 - اشک يتيم». در حالي که به نظر ميرسد «پروين» با توجه به لفظ «کجروان» در بيت آخر اين قطعه، عنوان شعر خود را برگزيده بودهاست:

پروين به کجروان سخن از راستي چه سود
کـــو آن چنـــان کسيکه نرنجــد ز حرف راست

ناگفته نماند که «پروين: اين شعر را در صفر سال 1340 هجري قمري در مجلهي «بهار» با عنوان «اشک يتيم» چاپ کرده بود ولي در طبع دوم ديوان، عنوان آن را به «کجروان» تغيير دادهاست.


5 _ در چاپ دوم، شعر «چو رنگ از رخ روز پرواز کرد/ شباهنگ ناليدن آغاز کرد...»، با شمارهي تر تيب و عنوان «126- شباهنگ» چاپ شدهاست. «پروين» علاوه بر بيت اول که در آن «شباهنگ» را به کار برده، در بيت هفتم نيز همين لفظ را تکرار کردهاست: «بخفتند مرغان باغ و قفس/ شباهنگ افسانه ميگفت و بس...».
«ابوالفتح اعتصامي» نه تنها شمارهي ترتيب و عنوان شعر را از «126 – شباهنگ» چاپ دوم به «129 – شباويز» طبع سوم تغيير دادهاست، بلکه در بيت اول و هفتم آن نيز به جاي «شباهنگ»، «شباويز» به کار برده و به هيچ يک از اين تغييرات در چاپ سوم اشارهاي نکردهاست.

6 _ ترتيب پنج شعري که با عنوان «آروزها» در طبع دوم چاپ شده، در طبع سوم تغيير داده شدهاست.

7 _ شمارهي ترتيب و عنوان اين سه شعر نيز تغيير داده شدهاست:
شعر «63 – باد و بروت» چاپ دوم به «بادِ بروت»
شعر «201 – يک غزل» چاپ دوم به «56 – از يک غزل»
شعر «203 = رنجبر» چاپ دوم به «61 – اي رنجبر»
که به اين تغييرات نيز در چاپ سوم اشارهاي نشدهاست.

8 _ در چاپ دوم، سه بيت زير با شماره ترتيب و عنوان «202 – مقطعات و مفردات» بيهر گونه زيرنويسي چاپ شدهاست:

اي گـــل تـــو ز جمعيت گلــــزار چـــه ديدي
جــز سرزنش و بدســري خــار چـــه ديدي
اي لعــل دلافــــروز تــــو با اين همــه پرتــو
جــز مشتري سفلــه بــــه بازار چـــه ديدي
رفتي بـتـه چمن ليک قفس گشت نصيبت
غيــر از قفس اي مـــرغ گرفتـــار چــه ديدي

در حالي که همين سه بيت در چاپ سوم با شمارهي ترتيب و عنوان «207 – مقطعات و مفردات»، و با اين زيرنويس چاپ شدهاست:
« زبان حال: شاعر، شرح دورهي کوتاه (دو ماه و نيم) زناشويي خود را در اين سه بيت گنجاندهاست.

9 _ در همين قسمتِ «مقطعات و مفردات» در چاپ سوم، شرحي در ذيل دو بيت زير:

از غبـــار فکـــر بـــاطل پاک بايــــد داشت دل
تا بدانـــد ديو، کــــاين آيينه جاي گــرد نيست
مرد پندارند پروين را، چه برخي زاهل فضل
اين معما گفته نيکوتر که«پروين» مرد نيست

آمدهاست بدين شرح:«... اين رباعي را شاعر براي شناساندن خود و رفع اشتباه از کساني که او را مرد ميپنداشتند، گفته...»، که با زيرنويس چاپ دوم اين دو بيت متفاوت است. درضمن توضيح اين موضوع نيز لازم است که اين دو بيت رباعي نيست.

10 _ از نمونههايي که ذکر شد، آشکار است که «ابوالفتح اعتصامي» به طور کلي شمارهي ترتيب اشعار را در چاپ سوم و چاپهاي بعدي ديوان، مطلقاً در متن طبع دوم تغييري نميداد و اگر عم به دليلي خود را مجاز ميدانسته که در شعر خواهر دست ببرد، بايست در هر مورد در ذيل صفحهي مربوط، توضيح ميداد که ضبط چاپ دوم چه بودهاست.

عدم توجه به اين موضوع حاکي از آن است که وي با الفباي کاري که داوطلبانه به عهده گرفته بوده، آشنا نبوده و مانند کاتبان قرون پيشين به خود حق ميدادهاست که در يک متن ادبي به دلخواه خود تغييراتي بدهد. به همين دليل بود که روزي استاد «مجتبي مينوي» در «جشنوارهي توس»، در تالار فردوسي دانشکدهي ادبيات و علوم انساني دانشگاه فردوسي، فرياد برآورد که همهي کاتبان ما خائن بودهاند. چون تني چند به سخنان وي محترمانه اعتراض کردند، پاسخ داد: «اگر کاتبان ما امين بودند، از جمله نسخههاي خطي «شاهنامه فردوسي» که امروز در اختيار داريم، به تفاوت، بين چهل تا شصت هزار بيت نداشتند.» و چنين است وضع ديگر نسخههاي خطي ما.

diana_1989
03-01-2011, 12:19
عيب کار برادر گفته شد، هنرش را نيز بايد گفت. اگر «ابوالفتح اعتصامي» نبود، به هيچوجه معلوم نيست که پس از مرگ «پروين»، چه بر سر ديوان وي ميآمد. ظاهراً در خانوادهي «ميرزا يوسف خان آشتياني، اعتصامالملک» کسي که اهل چنين کاري باشد، وجود نداشتهاست.

«ابوالفتح اعتصامي» با آن که فروشگاهي براي فروش لولا و قفل، در خيابان «سپه» داشت، به استناد سخن «سرور مهکامه محصص» دوست نزديک «پروين»، اهل مطالعه و کتاب هم بودهاست. «مهکامه» در مصاحبهاي گفتهاست:
«پروين به ابوالفتح اعتصامي علاقهاي بسيار ابراز ميکرد و همواره در موقع ذکر نام او با خوشحالي فراوان، اشتياق وافرش را به مطالعهي مداوم، تحسين و ستايش ميکرد».

«ابوالفتح اعتصامي» بين سال 1320 (طبع دوم ديوان) تا سال 1355، هشتادو چهار هزار نسخهي ديوان «پروين اعتصامي» را شخصاً (با عنوان ناشر) چاپ کرده و در اختيار هموطنانش قرار دادهاست. به اين رقم، نسخههايي را که او از سال 1355 به بعد به طبع رسانيدهاست، يا ديگران بر اساس طبع وي چاپ کردهاند، بايد افزود.

***

چرا برادر سه بيت از قصيدهي «گنج عفت» را حذف کردهاست؟





از موارد دهگانهي «ابوالفتح اعتصامي»که برشمردم، شمارههاي 2 تا 4 حداکثر، مريوط به اعمال سليقهي ادبي اوست. ولي حذف سه بيت از قصيدهي «گنج عفت» از چاپ سوم ديوان، از مقولهي ديگري است. به نظر نگارندهي اين سطور، علت حذف آن را بايد به طور کلي در وضع سياسي ايران و جوّ حاکم بر ايرانِ پس از شهريور 1320 جست که افراد مختلف کوشيدهانذ از «پروين» هيجده، نوزده ساله، مبارزي ضد رضاشاه و دربار او معرفي کنند.

از ياد نبريم که پيش از حملهي ناگهاني متفقين به ايران در سوم شهريورماه 1320، مدتها راديو «بي.بي.سي» انگلستان، براي زمينهسازي، نخست رضاشاه و کارهاي او را در دوران سلطنتش از تمام جهات، مورد حمله قرار ميداد و ذهن ايرانيان را براي يک دگرگوني عظيم، آماده ميساخت. چنان که اين برنامه، پيش از انقلاب اسلامي ايران در سال 1357نيز از سوي همان سازمان سخنپراکني انگلستان تکرار شد.

باري دو کشور انگلستان و شوروي در سوم شهريور، ايران را از زمين ودريا و هوا مورد حمله قرار دادند. رضاشاه ناچار به استعفا شد و از سوي قواي اشغالگر انگلستان به اتفاق اکثر افراد خانوادهاش به جنوب افريقا تبعيد گرديد – البته کسي هم در آن زمان اعتراضي نکرد که رضاشاه، بد و بسيار بد، ولي چرا شاه مملکتي را قواي بيگانه به سرزميني بسيار دور از ايران تبعيد کردهاست_ پس از تبعيد رضاشاه و اشغال ايران، حمله به رضاشاه و اعمالش از سوي سهجبهه، به شدت آغاز گرديد که اينک پس از گذشت 60 سال هنوز هم کم و بيش همچنان ادامه دارد. نخست از سوي حزب تودهي ايران، ديگر از طرف به اصطلاح «روحانيان» که رضاشاه از آنان در دادگستري و آموزش و پرورش و اوقاف خلع يد کرده بود و با اعلام کشف حجاب اجباري _ عليرغم رأي آنان _ راه را براي پيشرفت زنان در ايران هموار ساخته بود و سوم از سوي رجل سياسي معروف دکتر «محمد مصدق» که در مجلس چهاردهم، رضاشاه و تمام کارهايش، از جمله کشف حجاب، ساختن راه آهن سراسري، نوسازي مملکت، حتي افزايش مدارس را _ به علت آن که به زعم او از کيفيت تحصيلات در آنها کاسته شده بود _ هدف حمله قرار ميداد و او را مأمور انگلستان معرفي ميکرد که استقلال مملکت را برخلاف سلطان احمد شاه قاجار بر باد دادهاست. در نتيجه در آن سالها کسي جرأت دفاع از کارهاي مثبت رضاشاه را نداشت.

***

تنها دليلي که به عقيدهي اين بنده براي حذف سه بيت: «خسروا دست تواناي تو آسان کرد کار...» از قصيدهي «گنج عفت» در سال 1323 به نظر ميرسد، آن است که چون در آن شرايط، دفاع از رضاشاه و تأييد اقدامات او نوعي خودکشي سياسي به حساب ميآمده، «ابوالفتح اعتصامي» _ که از عقيدهي سياسياش مطلقأ بيخبرم _ در درجهي اول شايد براي دفاع از خواهر درگذشتهاش و در درجهي دوم براي دفاع از شخص خود که ناشر ديوان بوده، اين سه بيت را در چاپ سوم حذف کردهاست. گمان من آن است که اين کار تحت تأثير جو کاذب «روشنفکري» حاکم بر آن سالها در ايران انجام شدهاست. چه در آن سالها بسيار بودند کساني که تودهاي نبودند ولي براي آن که از قافلهي باصطلاح «روشنفکران» عقب نمانند به چپ بودن و چپروي و تودهاي بودن تظاهر ميکردند. دليل اين که حذف اين سه بيت را مربوط به قدرت و نفوذ روحانيان و يا نفوذ شخص دکتر مصدق و مخالفت آنها با رضاشاه نميدانم، آن است که بيت پيش از اين سه بيت، يعني:
چشم و دل را پرده ميبايست، اما از عفاف چـــادر پـــوسيده، بنيـــــــاد مسلماني نبود
را «ابوالفتح اعتصامي» حذف نکردهاست، در حالي که «پروين» به صراحت و بيهرگونه تقيهاي، از «چادر»، با عنوان «چادر پوسيده» ياد کرده و عفاف و پاکدامني زن را برتر از «چادر پوسيده» دانستهاست. عنوان «گنج عفت» اين قصيده هم به احتمال قوي باز با توجه به طرز تفکر «روشنفکران» آن سالها حذف شده و «زن در ايران» که امروزيتر است، جانشين آن گرديدهاست.

«پروين اعتصامي» و «رضاشاه»



هر کسي از ظن خود شد يار من

آنچه که حذف سه بيت پايان قصيدهي «گنج عفت» را تأييد ميکند که مربوط به حوادث سياسي ايران در آن سالها بوده، آن است که «ابوالفتح اعتصامي» در تاريخچهي زندگاني «پروين» به دو موضوع در مخالفت خواهرش با دربار پهلوي و حکومت رضاشاه تصريح کردهاست. البته بيارائهي هرگونه سندي و لابد به عنوان اطلاع شخصي و خانوادگي(در حالي که بعد خواهيم ديد که حداقل مورد اول آن اطلاع شخصي وي نبودهاست:

الف: « پس از اتمام دورهي مدرسهي آمريکايي[در سال 1303] چندي در همانجا تدريس کرد. در همان اوان ، پيشنهاد ورود به دربار به او داده شد و نپذيرفت».
يعني «پروين» هيجده- نوزده سالهي ديپلمهي دبيرستان که تا آن زمان فقط دوازذه قطعه از اشعارش در مجلهي «بهار»، متعلق به پدرش «يوسف اعتصامالملک» چاپ شده بود و دو قطعه از اشعارش نيز در «منتخبات آثار» از «محمد ضياء هشترودي، چاپ 1342 قمري»، به چنين اقدام حادي عليه «رضاشاه» مبادرت ورزيدهاست.

ب: «در 1315 وزارت معارف ايران، نشان درجهي 3 علمي براي «پروين» فرستاد. «پروين» هرگز آن نشان را استعمال نکرد». سي سال بعد «ابوالفتح اعتصامي» قسمت آخير اين عبارت را به اين صورت تغيير دادهاست، تا نشان بدهد که «پروين» حتي رو در روي رضاشاه نيز ايستاده بودهاست: «درسال 1315... فرستاد. پروين با اين پيام که شايستهتر از من بسيارند، نشان را پس فرستاد»!

اظهار نظر صريح «ابوالفتح اعتصامي» در بارهي اين دو موضوع، سخت مورد پسند برخي از مخالفان رضاشاه قرار گرفتهاست و هر يک از آنان با نقل آن در نوشتههاي خود و افزودن پيرايههايي بدان، براي اثبات نظريات خود کوشيدهاند از «پروين اعتصامي» کم و بيش بانويي مخالف جدي رضاشاه معرفي کنند که ذيلاً از آنان نام برده ميشود.

الف _ «جامعهي سوسياليستهاي ايراني در اروپا» در سال 1350 نوشتهاند:

آقاي ابوالفتح اعتصامي (برادرش) در بارهي او ميگويد: «در 1304، پيشنهاد ورود به دربار را رد کرد. در 1315 وزارت فرهنگ پس از انتشار اولين طبع ديوان «پروين» و غوغايي که اين ديوان برپاکرد، يک نشان درجهي سه علمي براي او فرستاد. اين نشان هرگز مورد توجه شاعر قرار نگرفت و يکبار هم آن را بر سينهي پر معرفت خود نياويخت(ص 17).

«زمان پروين، زمان دلهره و بهت است. عصريست که خودکامگي، دروغزني، هوچيگري و جهل جاي همه چيز را در ايران گرفتهاست...»(ص2)

«با مسخرهبازي مجلس موسسان همه چيز تغيير شکل و ماهيت ميدهد...ديکتاتوري با تمام مظاهرش برسرمردم بينوا و بهتزده، سايهاي هولناک افکندهاست. دستگاه پليسي، جايگاه رفيع مشروطه را غصب کرده...صاحبان عقيدهي برابري و برادري را در سردابها جاي ميدهند، محاکمات دستوري و شرمآور يکي جانشين ديگري ميشود...در همه جا سنگها را بسته و سگها را گشودهاند... پروين در اين زمان و مکان دست به سلاح صوفيان ميزند... و اما سلاح صوفي که با پر عشق به خدا رسيدن است،برّايي خود رادر عصر پروين از دست داده. بشر زمان او روي دروازهي جنگ دوم جهاني و مصيبت اتم هيروشيماست... و از پروين متصوف شاعرٍ«اي رنجبر» روز را در ايران بيرون ميآورد... ديو استبداد با همان سياهذلي و تباهخواهي بر سرزمين ايرانشهر فرمانرواست. اهورامزدا به طلسم خوابآور اهريمن گرفتار است...» (ص 3 – 4).

«پروين ما مبتلاي درد اسلاف خود است. در قفس تنگ روز و روزگار...با دندان و ناخن ميلههاي قفس را سوهان ميزند...» (ص 8)

«پروين انساني رحيم و طاغيست. در مقابل مقرراتي که به اسم دين و قانون بر آدم تحميل شدهاست، طغيان ميکند...» (ص 10). «زور و ظلمي که هواي تنفس را سنگين و مسموم ساختهاست، از لابه لاي گفتارش بيرون ميريزد...» (ص 12)



سوسياليستها در بارهي مجالس يادبودي که براي «پروين» برگزار شدهاست نيز نوشتهاند:

... مرحومه «صديق دولتآبادي» مينويسد: «...وقتي از مقام وزارت فرهنگ خواهش کردم اجازه بدهند مجلس يادبودي در کانون [بانوان] گرفته شود فرمودند:...مناسب نيست که مجالس حزنانگيز در آن برقرار گردد» (ص 17).

ولي «صديقه دولتآبادي نوشتهاست:

«من در خصوص پروين اعتصامي حرفي نزدم ولي راجع به «سراجالنساء» از مقام وزارت خواهش کردم اجازه بدهند مجلس يادبودي گرفته شود... فرمودند...مناسب نيست که مجالس حزنانگيز در آن برقرار گردد...» (مجموعه مقالات و قطعات...تهران1323، ص 62-62).

و از همه شگفتانگيزتز آن است که سوسياليستهاي ايراني مقيم اروپا در سيسال پيش کشف کردهبودند که ناصرخسرو «... يکي از صوفيان سربلند و دانشمند ايرانيست و در بين صوفيان به مقام امامت رسيد و از شيعيان هفت امامياست...».

ظاهراً اين نخستين باري نيست که ناصرخسرو، شاعر نامدار و متعصب اسماعيلي مذهب و حجت جزيرهي خراسان، و مأمور از سوي المستنصربالله، خليفهي فاطمي مصر براي تبليغ در خراسان، «صوفي» خوانده شده و در بين صوفيان به مقام «امامت» نيز رسيدهاست!

ب _ منوچهر مظفريان که ديوان پروين اعتصامي را در سال 1362 چاپ کردهاست، در بارهي موضوع مورد بحث نوشتهاست:

«اين شاعر آزاده پيشنهاد ورود به دربار را با بلندنظري نپذيرفت و مدال وزارت مغارف ايران را رد کرد.»

ج _ کريم عسکري ترزني متخلص به «شهيد»، در کتاب «پروين اعتصامي بزرگترين شاعرهي پارسي زبان»، چاپ 1364 در اين موضوع سنگ تمام گذاشتهاست:

«هنگامي که در سال 1304 پيشنهاد ورود به دربار کثيف پهلوي به او [پروين] داده ميشود تا پست سرپرستي وزارت معارف آن زمان را بر عهده گيرد، با بلندنظري و دورانديشي آن پيشنهاد را رد گرده و تن به اين عمل ننگين نميدهد و اين حاکي از بزرگواري و اصالت اوست».

د _ محمدجواد شريعت در کتاب «پروين، ستارهي آسمان ادب ايران» چاپ 1366 نوشتهاست:

«در سال 1315 وزارت معارف ايران نشان درجهي سه علمي، براي پروين فرستاد و پروين با اين پيام که شايستهتر از من بسيارند، نشان را پس فرستاد».

ه _ استاد حشمت مويد در مقالهي «جايگاه پروين اعتصامي در شعر فارسي» نيز نوشتهاست:

«چنانکه ميدانيم، وي دعوت دربار را براي معلمي ملکهي پهلوي نپذيرفت و اين صداقت بسيار کمياب اخلاقي را داشت که هرگز فريفتهي جاذبهي مقامهاي پُرسود ومجللي که به آساني بدان دسترسي داشت، نگشت». «وي نه تنهادعوت دربار را براي معلمي ملکهي دربار پهلوي نپذيرفت و همچنين از قبول نشان درجهي سوم افتخار وزارت معارف امتناع ورزيد که اين هردو را ممکن است ناشي از مخالفت وي با رژيم حکومت زور شمرد». «وي از نابسامانيهاي سياسي و مصائب اجتماعي ايران دقيقاً آگاه بوده و با شهامتي بيش از هر شاعر ديگر زمان خود از فساد دستگاه زورمندان و جور و آز پادشاه انتقاد کردهاست...»

وي در اين موضوع، علاوه بر «ابوالفتح اعتصامي»، کتابThe new persia نوشتهي Vincent Sheean را نيز به عنوان مرجع خود ذکر ميکند. حشمت مويد البته اين موضوع را تصريح کردهاست که:

«...نبايد همهي اشعاري را که پروين در شکايت از بيداد پادشاهان گفتهاست معطوف به رضاشاه دانست. از جمله همين شعر «اشک يتيم» در صفر 1340 هجري قمري برابر با اکتبر 1921ميلادي. يعني فقط چند ماهي پس از کودتاي سوم اسفند 1299/ فوريه 1921 و پنج سال پيش از جلوس رضاشاه بر تخت سلطنت، سروده شدهاست».

و _ «حميد دباشي»، پروين را «يکي از معماران طراز اول تاريخ انديشههاي اجتماعي و سياسي ايران ميداند:

ميدانيم که پيشنهاد رضاشاه را براي ورود به دربار و تدريس ملکه و وليعهد وقت نپذيرفت. ميگويند که پروين گفتهاست که: «من هرگز نميتوانم به آن دربار قدم بگذارم» همچنان که پروين از قبول اين افتخار[مدال درجهي 3 لياقت] سرباز زد». « پروين نميتوانسته ترانههاي زيبا و شورانگيز عارف را نشنيده باشد، همچنانکه او نميتوانسته خشونت رضاشاه را در کشف حجاب زنان با تصوري توأمان – نفي و اثباتي همزمان _ تأمل نکرده باشد». پروين «باترسيم مبسوط فقر، و با محکوم کردن وتقبيح ظلم و بيداد حکام مرحلهي بعدي که در شعر پروين به وضوح حضور دارد به سؤال کشيدن مشروعيت سياسي حکومت وقت است...».

ز _ کار پروين اعتصامي در اين سالها در جمهوري اسلامي سخت بالا گرفتهاست و ادعاي «ابوالفتح اعتصامي در باب اين که پروين ورود به دربار را نپذيرفت و نيز نوشتهي Vincent Sheean آمريکايي، که بعد به آن خواهيم پرداخت، موجب گرديدهاست که يکي از «محققان» براي به کرسي نشاندن حرف خود به هر تقلبي دست بزند. «هادي حائري» درسال 1371 مقالهاي با عنوان «انديشههاي اجتماعي پروين» نوشته که در يازده صفحهي سهستوني با حروف ريز چاپ شدهاست، تنها در اثبات اين موضوع که پروين دشمن رضاشاه بودهاست. وي براي اثبات مدعاي خود نسبت به نوشتهي ايرج عليآبادي «دريا»، استناد ميکند:

«ارزش اين اشعار وقتي بيشتر ميشود که ميبينيم در زمان حکومت ديکتاتوري رضاخان سروده شده و حمله در درجهي اول متوجه دستگاه سلطنت و شخص رضاخان است. امروزه چه کسي نميداند که سلطنت يک دستگاه ظلم و زور و يک تکيهگاه براي «استعمارگران» است؟ امروز چه کسي نميداند که اموال رضاخان بدون ذرهاي کم و کاست، به زور از مردم اخذ شدهاست؟ چه کسي از ستم رضاخاني آگاه نيست؟ اين صداي ملت، اين صداي ناراضي و محکومکنندهي ملت است که از ميان اشعار «پروين» سرميکشد

بعد نوبت به خود هادي حائري و افادات وي ميرسد که از جمله نوشتهاست:

«بيتِ « به رنج گوشهنشيني و فقر، تندادن/ به از پريدن بيگاه ! داشتن غم جان!»، اشارهاي ست به دعوت «درباريشدن» را نپذيرفتن» (ص 51).

و نيز اين که شعر «سفر اشکِ» پروين به صورت موشح ساخته شدهاست. (با اين توضيح که در علم بديع، صنعت موشح عبارت از اين است که در اول ابيات، حرفي آورند که چون آنها را به هم متصل نمايي، تشکيل اسمي يا عبارتي دهد»).

و نيز اين که شعر «سفر اشکِ» پروين به صورت موشح ساخته شدهاست. (با اين توضيح که در علم بديع، صنعت موشح عبارت از اين است که در اول ابيات، حرفي آورند که چون آنها را به هم متصل نمايي، تشکيل اسمي يا عبارتي دهد»). اين تعريف حائري از صنعت «توشيح» درست است به شرط آن که در ترتيب ابيات تغييرداده نشود.
ولي «هادي حائري»براي استخراج عبارت مورد نظر خود «امر گرگ هار، برقتل شاعر: عشقي، رضا» (مقصود آن که: رضا نامي به امر سردار سپه، «عشقي» شاعر را کشت)، تغييرات زير را در شعر «سفر اشک» دادهاست:
نخست از 17 بيت آن، سه بيت (5، 6، 7) را حذف کرده و بقيهي ابيات را به اين شرح جابهجا کردهاست:

1، 10، 6، 3، 4، 9، 17، 13، 2، 16، 12، 14، 11. چون با وجود اين کارها، از حرف اول «گ»، «گر» و دربيت دوم به جاي «ب»، «بر»، و دربيت 15 به جاي «ت»، «تل» را قرار داده و نيز آغاز بيت 13 را از «جلوه و رونق گرفت» به «رونق و رقت گرفت» تغيير دادهاست! (ص 47).

در قصيدهي «گنج عفت» يا همان «زن در ايران» نيز مصراع «چادر پوسيده بنياد مسلماني نشد» را به «چادر پوشيده بنياد مسلماني نشد» تغيير دادهاست. به استناد رأي آيتالله محمد صالح حائري که:«به من گفتهاند دراصل چادري پوشيده بنياد مسلماني نبود» است اما از ترس شاه و تمايلاتش به آن صورت چاپ و شايع گرديد» (ص 53).

سؤال اين است که چرا حضرت آيتالله در بارهي ديگر ابيات اين قصيده اظهار نظري نفرمودهاند! بقيهي مقالهي «حائري» مشتمل بر همين گونه «تحقيقات دقيقه» است.

ط _ «سياوش تبريزي» در مجلهي Azerbaijan International ، چاپ آمريکا، از آذربايجاني بودن «پروين» براي ادعاي پانتورکيستها استفاده کرده و نوشتهاست:

«روشنفکران و شعراي ترکزبان (آذري) [مثل پروين اعتصامي]، اگر هم آثار خود را به فارسي نوشتهاند براي آن بوده که بتوانند فرهنگ آذربايجان را در سراسر ايران گسترش بدهند...»

عبارتي که در نوشتهي افراد مختلف، از «ابوالفتح اعتصامي» به بعد به چشم ميخورد، تکرار اين عبارت است که: «پيشنهاد ورود به دربار به او [پروين] شد و نپذيرفت». اگر بپذيريم که دربار پهلوي «پروين» را در سن هيجده، نوزده سالگي با داشتن ديپلم دبيرستان آمريکايي براي معلمي ملکهي پهلوي و وليعهد ايران دعوت کرده بودهاست، عبارت «ورود به دربار» براي بيان اين مقصود گويا نيست. چه در زبان فارسي در چنين موردي مثلا ميگوييم به فلاني پيشنهاد شد معلم ملکه و وليعهد بشود و او نپذيرفت. يا عبارتي نظير آن. به علاوه، سال 1368 هم در مقالهي «چند کلمه در بارهي پروين اعتصامي» ، اصل موضوع را به طور کلي مورد ترديد قرار دادم و نوشتم: «...از سوي ديگر اگر جنان دعوتي نيز از وي شده باشد و با توصيفي که از رضاشاه و قدرت و استبدادش مي کنند، آيا به سادگي ميتوان پذيرفت که «پروين اعتصامي» به آزادي، شانههاي خود را بالا انداختهباشد که: «نه، به چنان درباري قدم نميگذارم». آيا ممکن است دربار آنچناني، اين نافرماني را اهانت تلقي نکرده و به روي خود نياورده باشد».
امروز که اين مقاله را مينويسم، عقيدهام در بارهي نادرست بودن روايت «پيشنهاد ورود به دربار» استوارتر گرديدهاست و در اين باب خود را مديون استاد «حشمت مؤيد» ميدانم که براي نخستين بار همه را با مرجعي که اين مطلب از آن نشأت گرفته، آشنا ساختهاست.

diana_1989
03-01-2011, 12:19
بيست و پنجم اسفند ماه، زادروز «پروين اعتصامي» شاعر معاصر ايراني است .
نوشتهاي که از نظر شما ميگذرد برگرفته از مقالهي بسيار پژوهشگرانه و عميقي است از دکتر «جلال متيني» که آن را در سال 1380 در فصلنامهي ايرانشناسي با عنوان «نامههاي پروين اعتصامي و چند نکته در بارهي ديوان شعر و زندگاني وي»، منتشر ساختهاست. «پروين اعتصامي» از شاعراني است که با وجود زندگي بسيار کوتاه و آرام خود، اشعاري سروده است که بازتاب دو گونه ديدگاه را ميتوان در آنها آشکارا ديد. ديدگاه اول، همان ديدگاه زنانه است که کاملا طبيعي جلوه ميکند اما ديدگاه دوم ديدگاه مردانه و بخصوص مردانهاي است که رنگ و بوي اخلاقيات عرفاني در آن برجستگي چشمگيري دارد.

نامههاي «پروين» که در اين نوشته به همت «دکتر متيني» منتشر شده، دنياي بسيار ساده و صميمي اين شاعر را به نمايش ميگذارد. مهمتر از همه آنکه مکاتبات او با «مهکامه محصص»، نشانگر آنست که «پروين» در مجموع، معاشرت گسترده و متنوعي نداشته است. اما وقتي که شعر وي را ميخوانيم ميتوانيم ببينيم که چگونه از خانه به محيط اداره و از محيط اداره، چگونه سر از دادگاه و محيطهاي مردانهي ديگر در ميآورد تا از يکسو رنج زن را به نمايش بگذارد و از طرف ديگر، ارزش کار و شخصيت وي را به همگان بنماياند.
اين نوشتار دربردارندهي بخشهاي زير است:
- «پروين اعتصامي» و حقوق نسوان
- دستبرد برادر به ديوان خواهر
- چرا برادر، سه بيت از قصيدهي «گنج عفت» را حذف کردهاست؟
- «پروين» و «رضاشاه»
- دروغ اين مرد آمريکايي همه را گمراه کردهاست
- نشان درجهي 3 علمي
- «پروين» از نظر معاصران وي
- بيماري حصبه و درگذشت «پروين»
- دستخط «پروين»
- نامههاي «پروين

مقدمه

پروين اعتصامي(1285- 1320 خورشيدي)شاعر بلند آوازهي دوران معاصر ما، مشهورتر از آن است که نيازي به معرفي داشته باشد. چه شعر او پس از مرگش به کتابهاي درسي قرائت فارسي در ايران را ه يافت و در نتيجه، دست کم تا انقلاب اسلامي ايران در سال 1357، دانشآموزان دبستانها و دبيرستانها شعرهاي او را در کلاس ميخوانند و برخي از اشعارش را نيز از بر ميکردند. بديهيست چنين توفيقي به ندرت نصيب شاعران معاصر ما گرديدهاست.

آيا شگفتآور نيست که در زمان حاضر، پس از دوازده قرن که شعر فارسي در انحصار مردان بودهاست، ناگهان دو تن از زنان، با فاصلهي سه دهه در شعر فارسي درخشيدن بگيرند؛ يکي با پيروي کامل از شعر کهن فارسي ( از نظر قالب و لفظ و محتوا و با تکيه بر سنتها و مضمونهاي اخلاقي و اجتماعي مورد قبول قدما) و ديگري، در شعر نو و با شکستن سنتهاي شعر فارسي از نظر قالب و لفظ و محتوا و از همه مهمتر در بيان احساسات زنانه در شعر.
نخستين اين زنان، «پروين اعتصامي» بود و ديگري «فروغ فرخزاد». دريغا که هر دو شاعر چيرهدست در جواني و به ترتيب در سنين 34 و 32 درگذشتند.
موضوع مورد بحث در اين مقاله، «پروين اعتصامي» است. نه شرح احوال او و نه ارزيابي اشعارش که تا کنون بارها مقالههايي دربارهي او نوشتهشدهاست.

علت نگارش مقالهي حاضر را بايد در مقالهاي جست که در تابستان 1368، با عنوان«چند نکته در بارهي پروين اعتصامي» در «ويژهنامهي پروين اعتصامي»، در ايرانشناسي نوشتم.
در آن مقالهي کوتاه پنج موضوع کلي را به اختصار در بارهي «پروين» و شعرش مورد بحث قرار دادهام، که يکي از آنها اعتقاد او به «آزادي نسوان» بود و قصيدهاي که در اين باب، با عنوان «گنج عفت» سروده و اقدام «رضاشاه» را در کشف حجاب مورد تأييد قرار داده بود.

ديگر طرح اين موضوع که چون از زندگاني «پروين اعتصامي» بسيار کم ميدانيم، از همهي کساني که مستقيم يا غير مستقيم با «پروين»، در خانه، مدرسه، محل کار و در رفتو آمدها سر و کار داشتهاند، تقاضا شدهبود اطلاعات خود را در بارهي وي، از زمان کودکي تا مرگ، ولو بسيار محدود، براي چاپ به مجلهي «ايرانشناسي» بفرستند تا براي اطلاع محققان چاپ کنيم.

همچنين از آن زمان تا کنون کوشيدهام از کساني که احتمالا با «يوسف اعتصامي»،(اعتصامالملک)، پدر «پروين»، و يا خود «پروين» آشنا بودهاند، اطلاعاتي کسب کنم. بدين منظور در سالهاي گذشته به افراد مختلف يا نامه نوشته يا تلفني در گوشه و کنار دنيا به مذاکره پرداخته و حاصل آنها را در پروندهاي نگهداري کردهام.

حاصل اطلاعاتي را که در اين مدت دراز به دست آوردهام، ضمن بررسي ديوان «پروين اعتصامي» در چند قسمت به اطلاع خوانندگان ميرسانم:

نخست از قصيدهي «گنج عفت» او سخن خواهم گفت و از سه بيتي که برادر «پروين» از سال 1323 به بعد از اين قصيده، حذف کرده و نيز از ديگر تغييراتي که او در ديوان «پروين» دادهاست.
سپس به اين موضوع مهم خواهم پرداخت که چگونه در 60 سال اخير، افرادي در نوشتههاي خود از «پروين اعتصامي»، شخصيتي سياسي و ضد «رضاشاه» ارائه دادهاند.
علاوه براينها، مرگ او را نيز از نظر دور نداشتهام. در پايان، چهل و يک نامهاي را که «پروين» به يکي از نزديکترين دوستانش نوشته – و فتوکپي آنها در اختيار بنده است- مورد بررسي قرار داده و متن همهي آنها را بي کم و کاست در بخش «برگزيدهها»ي اين شماره (مجلهي ايرانشناسي، سال سيزدهم، شمارهي 1 بهار 1380) به چاپ رسانيدهام.



«پروين اعتصامي» و حقوق نسوان



با آن که نوشتهاند «پروين» دختري کمرو و خجالتي بودهاست، او به «آزادي نسوان» از دل و جان اعتقاد داشته و سالها پيش از آن که به فرمان «رضاشاه» در 17 ديماه 1314، کشف حجاب در ايران عملي گردد، او در خردادماه 1303 خورشيدي در خطابهاي با عنوان «زن و تاريخ» در روز جشن فارغالتحصيلي خود در مدرسهي «اُناثيهي آمريکايي تهران»، از ستمي که در طي قرون و اعصار، در شرق و غرب به زنان روا داشتهاند، سخن گفت و در ضمن تصريح نمود که:

«سرانجام زن پس از قرنها درماندگي، حق فکري و ادبي خود را به دست آورد و به مرکز حقيقي خود نزديک شد... در اين عصر، مفهوم عالي «زن» و «مادر» معلوم شد و معني روحبخش اين دو کلمه که موسس بقا و ارتقاء انسان است، پديدار گشت. اين که بيان کرديم راجع به اروپا بود. آنجا که مدنيت و صنعت، رايت فيروزي افراشته و اصلاح حقيقي بر اساس فهم و درک تکيه کرده... آنجا که دختران و پسران، بيتفاوت جنسيت، از تربيتهاي بدني و عقلي و ادبي بهرهمند ميشوند... آري آنچه گفتيم در اين مملکتهاي خوشبخت وقوع يافت. عالم نسوان نيز در اثر همت و اقدام، به مدارج ترقي صعود نمود. اما در مشرق که مطلع شرايع و مصدر مدنيت علام بود... کار بر اين نهج نميگذشت. اخيراٌ کاروان نيکبختي از اين منزل کوچ کرد و معمار تمدن از عمارت اين مرز و بوم، روي برتافت.... درطي اين ايام، روزگار زنان مشرق زمين، همهجا تاريک و اندوهخيز، همهجا آکنده به رنج و مشقت، همهجا پر از اسارت و مذلت بود... مدتهاست که آسايي از خواب گران يأس و حرمان برخاسته ميخواهد، آب رفته را به جوي بازآرد. اگرچه براي معالجهي اين مرض اجتماعي بسيار سخنها گفته و کتابها نوشتهاند، اما داروي بيماري مزمن شرق، منحصر به تربيت و تعليم است. تربيت و تعليم حقيقي که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گستردهي معرفت مستفيد نمايد.
ايران، وطن عزيز ما که مفاخر و مآثر عظيمهي آن زينتافزاي تاريخ جهان است، ايران که تمدن قديميش اروپاي امروز را رهين منت و مديون نعمت خويش دارد، ايران با عظمت و قوتي که قرنها بر اقطار و ابحار عالم حکمروا بود، از مصائب و شدايد شرق، سهم وافر برده، اکنون به دنبال گمشدهي خود ميدود و به ديدار شاهد نيکبختي ميشتابد... اميدواريم به همت دانشمندان و متفکرين، روح فضيلت در ملت ايجاد شود و با تربيت نسوان اصلاحات مهمهي اجتماعي در ايران فراهم گردد. در اين صورت، بناي تربيت حقيقي استوار خواهد شد و فرشتهي اقبال در فضاي مملکت سيروس و داريوش، بالگشايي خواهد کرد.»

«پروین اعتصامی» در همین جلسه، شعر «نهال آرزو» را که برای جشن فارغالتحصیلی کلاس خود سروده بود، خواند. شعری که همان دختر شرمگین و آرام و کمرو در آن، فریاد برآورده که«از چه نسوان از حقوق خویشتن بیبهرهاند»:

نهــــــــــال آرزو

اي نهـــــــــال آرزو، خـــــوش زي کـــــه بار آوردهاي
غنچــــــه بيباد صبا، گــــــل بي بهــــــــار آوردهاي
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمي ست
زين همــــايون ميوه، کز هــــــــر شاخسار آوردهاي
شـــاخ و برگت نيکنـــامي، بيخ و بارت سعي و علم
اين هنـــــــرها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آوردهاي
خــــرم آن کـــــاو وقت حاصل ارمغاني از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستي تــــــــوش کــــــــار آوردهاي

***
غنچهاي زين شاخه، ما را زيب دست و دامن است
همتي اي خواهـــران، تا فــــرصت کوشـيـدن است
پستي نسوان ايــــران، جمـــــله از بيدانشيست
مــــــرد يا زن، بــرتـــــــري و رتبت از دانستن است
زين چـراغ معرفت کامــــروز اندر دست مـــــــاست
شاهـــــراه سعي اقليـــــم سعادت، روشن است
بـــــه کـه هـــــــر دختــــــــر بداند قدر علم آموختن
تا نگويد کس پســر هوشيار و دختـــــر کودن است

***
زن ز تحصيل هنـــــــــر شد شهره در هـر کشوري
بــــرنکرد از ما کسي زين خوابِ بيـــــــداري سري
از چــــه نسوان از حقوق خويشتن بي بهـــــــرهاند
نام اين قـــوم از چـــه، دور افتاده از هــــر دفتـــري
دامـــن مــــــادر، نخست آموزگـــــار کــــودک است
طفـــــل دانشور، کجــــــا پـــرورده نادان مــــــادري
با چنين درمــــــاندگي، از مـــــاه و پروين بگـــذريم
گــــر که مــــا را باشد از فضل و ادب بال و پــــري

ناگفته نماند که سرودن شعر «نهال آرزو» در آن سالها، آنچنان با جوّ حاکم بر جامعهي ايران ناسازگار بودهاست که «اعتصامالملک»، پدر «پروين»، در سال 1314 و پيش از کشف حجاب، از آوردن اين شعر در چاپ اول ديوان «پروين» خودداري کردهاست تا غوغاي آخوندها و عوام را عليه خود و دخترش بر نيانگيزد.

بديهي است دختري که در مدرسهي آمريکايي تهران تحصيل کرده و با فرهنگ و اوضاع اجتماعي اروپا و آمريکا آشناست، وقتي در 17 دي 1314 خبر کشف حجاب و آزادي زنان را ميشنود، آن را از سر اعتقاد تأييد ميکند و بدين مناسبت قصيدهاي در 26 بيت با عنوان «گنج عفت» ميسرايد و اقدام «رضاشاه» را در سه بيت پايان آن - به صورت بسيار معقولي- مورد ستايش قرار ميدهد:

« خسروا، دست تـــواناي تو آسان کــرد کــــــــار
ور نه در اين کـــــار سخت، اميــــــد آساني نبود
شه نميشد گر در اين گمگشته کشتي ناخداي
ســـــاحلي پيـــدا از اين درياي طوفاني نبــــــود...»

اين قصيده را از آغاز تا پايان به دقت بخوانيم تا سپس دليل اهميت اين موضوع ، که نويسنده از کار ديوان «پروين» از سال 1368 تا به امروز غافل نبوده، روشن گردد.

زن در ايران، پيش از اين گويي که ايراني نبود
پيشهاش جز تيرهروزي و پريشــــــاني نبود
زندگي و مــرگش اندر کنج عزلت ميگذشت
زن چه بود آن روزها، گــــر زان که زنداني نبود
کس چو زن، انـــدر سياهي قرنها منـــزل نکرد
کس چو زن، در معبــــد سالوس قــرباني نبود
در عدالتخانـــهي انصاف، زن شاهـــد نداشت
در دبستان فضيــــلت، زن دبستـــــــاني نبود
دادخواهيهــــاي زن ميمانــد عمري بيجواب
آشکارا بـــــــود اين بيـــــداد، پنهـــــــاني نبود
بس کسان را جامه و چوب شباني بود، ليک
در نهـــادِ جمله گـــرگي بود، چــوپاني نبود
از بــــــراي زن به ميــــــدا ن فــــراخِ زنــــدگي
سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميــداني نبود
نـــــور دانش را زچشم زن نهـــان ميداشتند
اين نـــدانستن ز پستي و گرانجـــــــاني نبود
زن کجــا بافنــده ميشــد بينخ و دوک هنــر
خــــرمن و حاصل نبـــود آنجا که دهقاني نبود
ميـــوههاي دکّـــهي دانش فراوان بــــود ، ليک
بهـــــر زن هــــرگز نصيبي زين فـــــراواني نبود
در قفس ميآرميد و در قفس ميداد جان
در گلستان، نام از اين مـــــرغ گلستاني نبود
بهـــــر زن، تقليـــد تيه فتنه و چــــ اه بلاست
زيرک آن زن کاو رهش اين راه ظلماني نبود
آب و رنـــگ از علم ميبايست شــــرط برتري
بـــــــــا زمـــــرّد ياره و لعل بـــــــدخشاني نبود
جلوهيصدپرنيان ، چونيک قبايساده نيست
عزت از شايستگي بود، از هوســــــراني نبود
ارزش پوشنده، کفش و جامـــــه را ارزنده کرد
قــــدر و پستي، با گـــراني و بـــــه ارزاني نبود
ســــادگي و پاکي و پرهيز، يک يک گــــوهرند
گــــــوهر تابنـــــده، تنهـــــا گوهـــــر کاني نبود
از زر و زيور چه سود آنجا که نادان است زن
زيـــــور و زر، پــــردهپـــــوشِ عيب ناداني نبود
عيبها را جامهي پرهيز پوشاندهست و بس
جامـــــهي عجب و هـــ وا، بهتر ز عرياني نبود
زن سبکساری نبیند تا گـرانسنگ است و پاک
پـــــــاک را آسیبی از آلــــــوده دامـــــــانی نبود
زن چو گنجور استو عفت،گنج و حرصو آز،دزد
وای اگـــــــر آگـــــه از آیین نگهبـــــــــــانی نبود
اهـــرمن بر سفرهی تقو ی نمیشد میهمــــان
زان که میدانست کان جا، جای مهمانی نبود
پا بــــــه راه راست بایــــد داشت، کاندر راه کجخسروا، دست تـــــوانای تــــو، آسان کــــرد کار
ورنـــــــه در این کـــار سخت امیــد آسانی نبود
شهنمیشد گردر این گمگشته کشتیناخدای
ســــاحلی پیـــــدا از این دریــای طوفانی نبود
بایـــد این انـــوار را پروین بـــــه چشم عقل دید
مهــــــر رخشان را نشایــــد گفت نــورانی نبود


تـــــوشهای و رهنمـودی، جــــز پشیمانی نبود
چشم و دل ر ا پـــرده میبایست، امـا از عفاف
چــــــادر پـــــــوسیــــــده، بنیاد مسلمانی نبود

ghazal_ak
03-01-2011, 12:19
در سخن مخفی شدم چون رنگ و بو در برگ گل

هـــــــــر که خــــــواهد دید گو اندر سخن بیند مرا




مقدمه:
دیوان پروین اعتصامی ، مدعی داشتن مناظره ای نیست ؛ در چاپ اصلی و اصیل دیوان ، نشر ابوالفتح اعتصامی که با تعلیقات ، سیصدوچهل ودو صفحه دارد ( صرف نظر از مقدمات و تقریظات که با حروف ابجد شمارده آمده است ) از صفحه 68 تا 273 ، اشعاری را می یابیم که عنوان « مثنویات و تمثیلات و مقطعات » را برخود دارند . پس ناچار شمار زیادی از این اشعار که از همان آغاز در بررسی کار پروین ، « مناظره » خوانده شده اند ( بهار ، 1355 : ط ) به تصریح دیوان ، تمثیل اند .
اما مناظره هم می تواند تمثیل باشد . پس می توان از سکوت دیوان گذشت و با این فرض که بسیاری از تمثیل های پروین ، از نوع مناظره اند سخن آغاز کرد .
مناظره چیست ؟ در تعریف مناظره نوشته اند : « ژرف ساخت مناظره ... حماسه است ، زیرا در آن بین دو کس یا دو چیز بر سر برتری و فضیلت خود بر دیگری نزاع و اختلاف لفظی درمی گیرد و هر یک با استدلالی خود را بر دیگری ترجیح می نهد و سرانجام یکی مغلوب یا مجاب می شود . » ( شمیسا ، 1369 : 227 )
در این تعریف ، جدال میان دو تن است بر سر اثبات برتری ، و شاید برتری ، که از راه زبان خود را نشان می دهد ، همان حق باشد .
در تعریفی عام تر از مناظره ، چنین نوشته اند : « آن است که شاعر یا نویسنده ، دو طرف را برابر هم قرار دهد و آنها را بر سر موضوعی به گفتگو وادار کند و در پایان یکی را بر دیگری غالب گرداند . » ( داد ، 1383 : 450 )
این موضوع مورد اختلاف ، شاید هم غیرمستقیم ، باز برتری این یا آن است ، ولی گاهی سومی به میان می آید تا ظاهراً برابری را جانشین هدف مفروض ، یعنی برتری ، کند ؛ در اینجا مناظره ، نه گمان کنیم که هدفی والاتر یافته و به آرمانی پاک رسیده است یا هنجار آن شکسته و به پایانی نامفروض ، فرجامی برتر از اقتضای این نوع ادبی ، انجامی فراتر از مناسبات دو سویی که حقانیت خود را فقط در فرو کوفتن آن دیگری و رؤیت خویش می بینند ، دست یافته است ؛ نه ، در اینجا مناظره باز همان جوهر خویش را آشکار می کند : در نهایت یکی ، فقط یکی برتر است ، حال نه یکی از این و آن ، که سومی ؛ حَکَم ، مناظره را برده است ، به او « حق » قضاوت داده شده است . « در مناظره ی زمین و آسمان ]اسدی[ شاعر از زبان زمان ، میان زمین و آسمان آشتی برقرار
می کند » ( پیشین )
می بینیم که آن « دو طرف » چطور به « سه » می افزایند تا « طرفیت » خود را از دست بدهند. و می بینیم که آن « غالب » ، غالب « گردانده » ی نویسنده است . پس می توانیم این سومین غالباً غایب یا پنهان را باز همان نویسنده بدانیم . نویسنده به خود حق می دهد .
این است که می توان گفت مناظره تک گویی است (ر.ک : داد ، همان : 406 ) زیرا هدف آن غلبه است .
طرح مسئله:
صرف نظر از بحثهای محتوایی صرف یا طرح صنایع ادبی مناظرات پروین ، اندکی هم از شخصیت پردازی او سخن گفته اند : « هنر پروین در آن است که با به کار بردن شیوه ی محاوره و مناظره اشیا و اشخاص متضاد را برابر هم قرار می دهد و حقیقت هر یک را با روشنی خیره کننده ای پیش چشم مجسم می سازد . » ( به آذین ، 1362 : 41 ) اما این « شرح دقیق و وصف کامل » ( نفیسی ، 1362 : 87 ) « هرگز به درهم ریختن یادهای مختلف حافظه و از میان برداشتن دیوارهای زمانی و مکانی یادها ، توجهی ندارد . » ( براهنی ، 1380 : 3-252 )
پروین اعتصامی چرا این مناظرات را نوشته است ؟ آیا برای روشن کردن جوانب گوناگون و شاید متضادِ حقی دایر میان دو سوی ؟ یعنی آیا او از شخصیت پردازی کمک گرفته است تا « حقایق » را روشن کند ؟ یعنی اگر پروین می خواست حقیقتی واحد و یک سویه را آشکار یا تأیید کند ، هیچ نیاز داشت به میان کشیدن پای هم این و هم آن ؟ آیا او حَکَمی است که از موضوع نزاع و استدلالهای طرفین محاکمه و دعوی هیچ نمی داند و اکنون به حکمیت نشسته است تا بداند؟ یا نه، مناظره ی او تمام بر طرز کهن است و در آن همه چیز از پیش اندیشیده و آماده است و اگر شکل مناظره به کار گرفته می شود فقط برای سهولت غلبه و تقریبِ حقانیتِ غالب به ذهن مخاطبِ غایبِ مجبور است ؟
این « توصیف دقیق و کامل » به راستی ، چقدر در شخصیت پردازی و روشن کردن جوانب اشخاص تأثیر دارد ؟ و اگر ندارد آن را اصلاً « دقیق و کامل » می توان خواند ؟
در هر مناظره ی پروین طرفین کدامند ؟ وضعشان چیست ؟
پروین خود در هر مناظره در کجا و به چه کار نشسته است ؟
یکسانی همیشگی شعر پروین ( ر.ک : بهار ، 1355 : ی ) شاید مجوزی باشد برای پژوهنده که سراسر مناظرات وی را یک مناظره ببیند ، مناظره ای که نویسنده ی آن طرف غالب آن است .


مغلوب / غالب
نوشته اند : « پروین در شخصیت و شعرش ، « هویت زن سنتی ایران » را به خوبی نشان می دهد ... در ]او[ یکسره تسلیم است و اطاعت و درونگرایی و مظلومیت . » ( زرقانی ، 1383 : 180 ) ولی این « مظلومیت » ، در شعر پروین « از زهر ، عسل می سازد » ( نیچه ) و با احراز مقام حکمیت ، با صعود بر « منبر وعظ و اخلاق » ( زرقانی ، همان : 181 ) تبدیل به غلبه می شود ، تنها آوای غالب سراسر گفتگوها ، تنها « حق » .
آری حق ، مظلوم هم واقع می شود اما این حق ، از حق بیان ( آن هم به این وسعت ) بهره مند است و در بیان او همیشه یک طرف دعوایی هم هست که هرگز پیروز نمی شود . چرا ؟ زیرا طرف او ، خود نویسنده است . نفیسی در یک جا به اعجاب آمده که چرا پروین هر بار پس از بیتی که می توانسته حسن مقطعی باشد باز « چند بیتی ... آورده و خواسته است نتیجه ی اخلاقی ای را که مقصود داشته به بیان صریح تر و با الفاظی که کاملاً مؤدی ادای مقصود باشد تکرار کند » ( نفیسی ، 1362 : 86 نیز ر.ک همان : 91 )
جای اعجاب نیست ، هر چند نفیسی از پیش- سرانجامیِ مناظرات پروین در شگفت نیست بلکه متوجه ایرادی « فنی » ( همان ) است ، به نظر او این گفتگوها اطناب دارند ، زوائدی در آنها هست که به سهولت قابل حذف اند و اصلاً به قدرت کار ضربه می زنند . می بینیم که نفیسی گفتگوها را بی این نتیجه های اخلاقی ، در ذات خود موفق و انجام یافته می بیند ؛ نه ، جای اعجاب نیست زیرا از پیش پذیرفته ایم که پروین شاعری سنتی است و این ساختار مناظره در سنت امری انکارناپذیر است .
نگاهی به پیشینه ی مناظره
از سهوِ مناظره خواندنِ پرسش و پاسخهای دینی ( چاووش اکبری ، 1380 : 129 و 137 ) ( که در آنها جهل ، خود را بر علم عرضه می کند تا به آن بدل شود ) که بگذریم ، نمونه ی کهن مناظره در ایران ، منظومه ی « درخت آسوریک » است . ( تفضلی ، 1378 : 256 ) که در آن پس از چند بار مبادله ی سخن میان بزو نخل بر سر برتری و سودمندی ، بز « به زعم شاعر » ( پیشین : 257 ) پیروز می شود .
باری مناظره باید در یک جای نوشتار تمام شود ، ولی این پایان خوش همیشه نصیب نویسنده ی اثر می شود . آن روش مامایی سقراطی – افلاطونی هم جز تعبیه ای بر سر راه اهدافی از پیش اندیشیده نیست . ( ر.ک : رضایی ، 1382 : 80 )
نظامی ، پیداست که طرفدار فرهاد است وگرنه در آن مناظره ی خسرو با فرهاد ، فرهاد را در آن طرحی که به شکست او خواهد انجامید ، پیروز ، و خسرو را « ملزم و منقطع » نمی کرد . فرهاد – نویسنده ، مغلوب است زیرا خسرو، شیرین را خواهد برد و این غلبه ی سرمشق است و سرمشق امری واقع در ، بگوییم ، تاریخ . اما فرهاد – نویسنده غالب نیز هست که علی رغم این مغلوبیت مکرر ( تاریخ و واقعِ داستانی ) باز چنان خود را آزاد می کند که خسرو را در زبان شکست دهد .
مناظرات کلیله با همه ی پیش بینی نشدگی آنها برای خواننده که هر دم که گمان می برد طرفی پیروز شده ، از طرف دیگر پاسخی می خواند ؛ باز پیش – سرانجام اند و اگر نه همیشه به گفتار- که گاه به خموشیِ « حکیمانه » ای می گراید – که در عمل – که آن هم طبعاً به صورت نوشتار به خواننده عرضه می شود – پیروزاند : آن دیگری از حق ادامه‌ی مناظره محروم است و اخلاق مختار نویسنده / نویسندگان پیوسته غالب است و برکسی نشسته وگرنه از نوشتن کتابی اخلاقی ، نقض غرض می شد .
سعدی هم در « جدال با مدعی » با شگردی بدیع و در حد خود پیچیده ، بر مسند قاضی می نشیند . ( حق جو ، 1381 : 11-110 )
در مثنوی ، استثنا هست : گفتگوی آهو با خران به کجا می انجامد ؟ اما کیست که با دیدن آن صف آراییِِ همین استثنا هم ، حق را به آهو ندهد ؟
اما پروین غیر از ادبیات سنتی ایران ، الگوی دیگری نیز دارد : فابل ؛ و چنان که مشهور است وی از ترجمه هایی که پدرش و دیگران از فابلهای فرنگی صورت داده بوده اند استفاده کرده است ( ر.ک : نفیسی ، 1362 : 92 ، چاووش اکبری ، 1380 : 188-167 ) در فابل نیز چنین پیش – سرانجامی ای در کار است زیرا در آن « همواره طرح اصول اخلاقی موردنظر » است . ( رضایی ، 1382 : 112 )
در فابل ، هیچ شخصیتی از درون خود به سخن نمی آید ، شخصیتها همه صورتکهایی هستند که نویسنده فراهم می آورد و بر چهره ی مفاهیمی که در ذهن اویند می زند و آنها را به دلخواه به بازی وا می دارد . این است که سپیددندان جک لندن که جانوران و گیاهان و برف و سنگ و ... را همان که هستند توصیف می کند و – نویسنده ی آن ، در شخصیتی حلول نمی کند بلکه اشخاص از انسان تا جماد در قلم او حلول می کنند ، پایان قاطعی بر فابل است .
در نتیجه ، میراث سنتی مورد استفاده ی پروین و وجود زمینه های بالفعلی که آن میراث فراهم آمده را حفظ می کنند ، او را به عنوان شخص غالب در مناظره دخالت می دهد .


چرا گفتگو ؟
چرا پروین اعتصامی از شکل گفتگو استفاده می کند ؟ آیا گفتگو در عینیت و نوشتار از یک طرح و هدف پیروی می کند ؟ با نظر به عینیت زندگی و روابط اجتماعی ، گفتگو گاه فقط پوسته ای است که نصیحت اخلاقی ای آن را به انجام برساند ، بهانه ای است . گاه هم برای معارفه است : سخن می گوییم تا دیگری را ( و شاید در رابطه ی با او خود را ) بهتر بشناسیم . اما گاهی هم برای حکمیّت است : آنجا که حقانیت طرفی معلوم نیست ، گفتگو با حضور حکمی صورت می گیرد تا طرفین با آزادی ای مشروط از جوانب حق خود سخن گویند تا در پایان میان آنها صلح داده شود ، مصالحه انجام گیرد و این نیز امری دو جانبه است ، نسبت و رابطه است . شاید از همین روست که مناظره را در تعریفات کهن هم چنین معنی کرده اند : « از دو سوی با بصیرت نظر کردن برای نیل به صواب در نسبت میان دو چیز » ( جرجانی ، 1377 : 172 )
اما در نوشتار چنین نیست زیرا در آن به راستی چند گویی ای در میان نیست ، گفتگوهایی که اینجا درمی گیرد در ذهن یک نفر است ، ذهنیت همان « من » است . و آن وصف کاملی هم که در دیوان پروین سراغ داده اند ، جز اوصاف بیرونی از قبیل همان نقاب ، نیست زیرا جز تمثیل در کار نیست .
اگر این گفتگوها به راستی گفتگو بودند ، نمی بایست در سکوت شخص اول برگزار می شدند . و چه اندک است گفتگوهایی که پروین در آنها به « ممهّد » ( طوسی ، 1361 : 445 ) فرصت کلام یا حضور دوباره می دهد :
بلبل آهسته به گل گفت شبی که مرا از تو تمنایی هست
...
گفت فردا به گلستان باز آی تا ببینی چه تماشایی هست
...
گفت رازی که نهان است ببین اگرت دیده ی بینایی هست
...
( اعتصامی ، 1355 : 80-79 )

این شخص اول – غالباً – همیشه حرفی نامربوط می زند ، همیشه مشکلی دارد ، همیشه در اشتباه است ؛ آن گاه شخص دوم ( = نویسنده ) در سکوت طولانیِ وی به جوابش برمی خیزد و همیشه مربوط و سنجیده حرف می زند ، زیرا استدلال می کند ( فقط اوست که استدلال می کند ) و همیشه منطقش پیروز است و اوست که متن را به پایان می برد و اگر هم گاه به این افتخار نائل نگردد ، نویسنده – که پشت نقاب او مخفی است – نقاب را کنار می گذارد و به صورتی آشکار به تتمیم نظر او برمی خیزد و دیگر هرگز مجال به آن آغازکننده ی مجازی نمی دهد که باری اگر حرفی دارد بزند ( پیشین : 76 ) و لااقل رضایت خود را ابراز دارد ، اقناع و الزام شدگی خود را باز نماید .
گاهی هم این فرصت دوباره به ممهّد داده می شود ، اما فقط برای غلبه بر او :
به الماس می زد چکش زرگری به هر لحظه می جست از آن اخگری
بنالید الماس کـــای تیره رای ز بیـــــداد تو چند نالم چو نــای
...
بگفتا مکن خاطر خویش تنگ ترازوی چرخت گران کرده سنـگ
مرنج ار تنت را جفــایی رسد کـــزین کار کارت به جایی رسد
...
دگرباره بگریست گـوهر نهان که آوخ ســـیه شد به چشمم جهان
...
بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی به زیـــبایی خــویش مفتون شوی
...
بگفت ای ستمـــکار مشکن مرا به بد رایی از پا میفکن مرا
...
بگفت ار صبوری کنی یک نفس کشد بار جور تو بسیار کس
...
( پیشین : 8-127)

این نمونه ، از آن موارد اندکی است که در آن چند نوبت گفتگو متبادل می شود ، و در این تبادل، آغازگر تا نیمه ی متن فرصت کافی دارد که حرف بزند اما در نیمه ی دوم یکسره خاموش است و امکان سخن در اختیار « معترض » ( طوسی : پیشین ) است . این طراحی گفتگو ، متن را تا نیمه با شکلی متعادل پیش می برد و ناگهان در میانه ، تعادل را به صورتی آشکارا تحمیلی و بی قرار ، به هم می زند :

بیت 1 : صحنه
بیت 2 و 3 : الماس حرف می زند
7 – 4 : چکش حرف می زند
13-8 : الماس حرف می زند
17- 14 : چکش حرف می زند
18 : صحنه
19 و 20 : الماس حرف می زند
49 – 21 : چکش حرف می زند

این شمارش طولی نشان می دهدکه چگونه نویسنده ، ناچار به سبک خویش بازمی گردد.
جالب این که شخص اول گاه حتی به عنوان آغازگری ناچار هم حرف نمی زند بلکه از همان اول ساکت است و فقط باید مورد نصیحت قرار گیرد یا اشتباهاتش برای خواننده فهرست شود : کبوتر بچه ای که با شوق پرواز جرئت می کند و از لانه بیرون می رود ، زیرا می خواهد تجربه کند ، ولی چون هنوز ضعیف است در می ماند تا مادرش سر رسد و او را پندباران کند ، این کبوتر بچه هیچ حرف نمی زند و اگر هم به طور مبهم از « فریاد » او سخنی در متن هست ، مطلقاً معلوم نیست که چه چیزی را به فریاد می گوید ، او « دیالوگ » ندارد . ( اعتصامی ، پیشین : 2-71 نیز قس : 73 آرزوی مادر )
در اندازه گیری طول دیالوگها ، آن سبکِ « خموش باش تا من بگویمِ » پروین آشکارا دیده می شود ، چه ، در غالب مناظرات ، شخص اول کم سخن است و شخص دوم پرگوی :

شخص اول ( ممهد)
شخص دوم ( معترض)
آرزوی پرواز ( 2-71 ) 9 بیت در سکوت 21 بیت کلام
بازی زندگی ( 8-87 ) نیم مصراع کلام 12 بیت کلام
بهای نیکی ( 97 ) 1 مصراع کلام 15 بیت کلام
توانا و ناتوان ( 107 ) 1 بیت و 1 مصراع کلام 8 بیت کلام
قدر هستی ( 4-193 ) 3 بیت و 1 مصراع کلام 15 بیت کلام
ناتوان ( 249 ) 1 مصراع کلام 7 بیت کلام

با مقایسه ای اجمالی بین « کبوتر بچه» ی پروین و « گرگ بچه » ی جک لندن ، تفاوت دید این دو نویسنده را به امر تجربه می توان دریافت ؛ در پروین کبوتر بچه اشتباه می کند که با ناتوانی اش چنین زود از آشیان بیرون می پرد و بعد از باران نصایح مادر هم متن به ما نمی گوید که بعد چه ؟ حتی این را هم نمی گوید که کبوتر بچه با سرافکندگی راهی آشیانه شد ، او وانهاده است و دیگر چه توقعی که مثلاً نویسنده شرح دهد که این موجود جسور وامانده، روز فردای این شکست ، با درسی که از آزمون تلخش گرفته چه می کند ؟ دوباره می پرد ؟ به چیزی می اندیشد ؟
دوره ی خوگری به واماندگی اش را چطور طی می کند ؟ نه ، توقعی نیست ، زیرا او باید با تسلیم آفریننده اش همسو باشد .
در حالی که بچه گرگ در سپیددندان جسورانه و آزمون گرانه از کنام – که بر بلندی است – به در می رود و به نشیب فرو می افتد :
« دستهای او در فضای خالی فرود آمد و با سر معلق شد ... از فراز تا به پای تپه درغلطید و وحشتی دیوانه وار بر او مسلط شد . « مجهول » با خشونت تمام گریبان او را گرفته بود و رها نمی کرد ... بچه گرگ مانند توله سگ جبونی که سخت ترسیده باشد بنای ناله و زوزه گذاشت ... » ( لندن ، 1346 : 4-93 )
اما زود متوجه اشتباهش می شود و از واماندگی به در می آید : « مجهول ، فشار خفقان آور خود را از پیکر او برداشته بود » ( پیشین : 95 ) کمی بعد بچه گرگ در مقام « کاشفی تمام عیار » (همان )تجربه هایی می کند : سبزه ، خزه و گیاهان ، تنه ی خشکیده ی کاج ، سنجابی که می دود و بازی می کند ، دارکوب ، شکار ، عقب نشینی و ...
« بچه گرگ کم کم تجربه می اندوخت . در مغز جوان و تاریک او ، بدون تعقل و تفکر ، صورت طبقه بندی تازه ای تنظیم می شد . به موجب این صورت موجودات یا زنده بودند و یا مرده . از دسته ی اول بایستی خویشتن را مراقبت کند ... » ( همان : 96 )
خطرناک ترین حادثه ای که برای او پیش می آید روبرو شدن با راسو است ، که او می خواهد بچه اش را – که از مادر به دور افتاده ( مثل خودش ) – شکار کند ولی گرفتار آن موجود خونخوار می شود و به کمک مادر خود – که ناگهان سررسیده – از مرگ حتمی نجات می یابد . ( همان : 104 ) و البته به جای دریافت پند – که ربطی به طبیعت ندارد – نوازش می بیند ( 105 ) بعد چه ؟
بعد ، از این آزمون درس می گیرد و پس از دو روز استراحت باز از کنام به در می رود و سر به صحرا می گذارد و بچه راسو را دوباره می بیند و فوراً به او حمله می کند و او را می کشد و می خورد ( 106 )
نتیجه ی مقایسه معلوم است ، و این هم معلوم است که تفاوت پایه ی رمان و مناظره ی تمثیلی اخلاقی ، آن هم منظوم ، چه مایه است . اما همین تفاوت است که از گونه ی دوم ، پدیده ای مانده در تاریخ و پویایی از دست داده – خود اگر داشته بوده است می سازد و همین است که نقادان را به نفی « دینامیسم » از شعر پروین سوق داده است . ( براهنی : پیشین )
طراحی مناظرات پروین مبتنی بر پندگویی و پندشنوی است و راه سومی هم در کار نیست ، گویا آغاز گران که همه در آغاز خطاکار یا معترض اند ، با مقداری پند ، ناگهان همه به پند شنوانی سر به راه تبدیل می شوند ؛ و آیا از همان نوع که مادران می پسندیده اند ؟
پروین خود دلیل این طراحی را به خوبی بیان کرده است : « ز تو سعی و عمل باید زمن پند » ( پیشین : 72 )
اگر تعریف جرجانی از مناظره درست باشد ، مناظره ی درست چنین باید باشد که – از روی مسامحه می گوییم – نظری مطرح شود ، آن گاه نظری دیگر در تقابل نسبی با این نظر واقع شود و این تقابل نظری سوم پدید آورد ؛ نخستین نظر ، نهاد است و دومین ، برابر نهاد و سومین هم نهاد . اما البته مناظره یا بهتر بگوییم ، گفتگو همیشه با این الگوی جزمی صورت نمی گیرد ، چه می توان به این الگو در ظاهر بسیطش ایرادها گرفت ، اقل آن اینکه اگر نظر دوم مطابق نظر اول باشد چه خواهد شد ؟ دیگر اینکه اگر هم نهاد ، رأی غالب و مقبول یکی از طرفین باشد چطور ؟ و از اینها بالاتر ، اگر هم نهاد ، بیرون متن واقع شود ، تکلیف ما با تقریر دیالکتیک متن چه می شود ؟ اگر این اشکال سوم درست باشد آن وقت بین هر متنی با ذهن خواننده اش مناظره اتفاق خواهد افتاد ، مناظره ای که هم نهادش در ذهن یا عمل خواننده متقرّر می شود .
اما می توان از این اشکالها گذشت زیرا مورد سوم بدیهی است و معتنابه بحث ما نیست که ما از متن سخن می گوییم ، از نوشتار . دیگر اینکه امر دایر بر وقوع خلاف در طرفین مناظره است و گرچه نه خلافی از نوع تقابل تام. و بالاخره اگر هم نهاد همان نهاد یا برابر نهاد باشد . اصلاً گفتگویی اتفاق نیفتاده یعنی اصلاً هم نهادی در کار نیست بلکه همان نهاد یا بر نهاد است که مکرر شده است . پس فرض بر تقابل است و رد و بدل کردن آرا از طریق گفتگو برای رسیدن به نظری / امری سوم که جامع دو نظر مولّد خویش باشد . ولی می توان پرسید که آیا اصلاً چنین چیزی در نوشتار سنتی وجود دارد؟
نتیجه این می شود که در آثار پروین گفتگو اتفاق نمی افتد و متنی مثل « طوطی و شکر» ( 180-179 )
در دیوان او چون استثنایی شگفت انگیز رخ می نماید . در این تمثیل ، تاجری در هندوستان طوطی ای می خرد و به او خو می گیرد :

تا شـــد آن طوطی برای سودگـــر هم رفیق خـانه هـــم یار سفر
تا اینکه شبی ، خواجه که رای خواب دارد و کس به خانه نیست به طوطی می گوید :
چون که امشب خانه از مردم تهی است خفتن ما هر دو شرط عقل نیست ...
... پاسبانی کن یک امشب خانه را

طوطی که به نگهبانی می ایستد دزدی به خانه فرو می آید و هر چه می بیند برمی دارد جز انبان شکر ( خوراک طوطی ) که آن را خود نمی بیند . دزد در سکوت طوطی خانه را ترک می کند وطوطی فردا بی دغدغه ، بازرگان را « صبحت خیر » می گوید ، گویی چیزی رخ نداده است و چون بازرگان غمگین شگفت زده از کاله و سرمایه، می پرسد پاسخ می دهد :

... خامش کیسه ی شکّر به جاست
گفت دیشب در سـرای ما که بود گفت شخـصی آمد امـــا رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشـــت گفت من دیدم که شـــکّر برنداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که بـرد گفت کس یک ذرّه زین شکّر نخورد
زانچه گفتی نکته ها آمــــوختم چشم روشن بین به هـــر سو دوختم
هر کجا کردم نـگاه از پیش و پس کاله این ابنان شــــکّر بــود و بس
پیش ما ای خواجه شـکّر پربهاست تا چــه چیز ارزنده در نزد شمــاست

در این تمثیل ، طرفین هر کدام به راستی دنیای خود را دارند و هر چند آن سبک و نگاه سنتی پروین حتی در اینجا هم با دو بیت پایانی خود را نشان داده و به حفظ دید نسبی اشخاص متن لطمه زده است ، باز به مرز گفتگو نزدیک می شویم و در آن از حق مقصّر هم حرفی می شنویم .
مناظرات پروین – و سنت ادبی ما - « اشکال و جواب » است و فقط پوششی است برای همان « وعظ » با این تفاوت که واعظ لااقل با مخاطبان خود رویارو و چشم در چشم است . این مناظرات کشف حقیقتی برای – دست کم – خود نویسنده نیستند ، اخلاقیات نویسنده – که سخت عزیز و پاک و مقدس نیز هستند – برای او مقرر و مستقراند ، « یافته شده » اند و جستجو برای یافتن آنها بی معنی است .
او همه چیز را از پیش می داند اما باید گفت که فقط چیزهایی را هم می داند که مانعی برای رسیدن او به پند از پیش اندیشیده اش نشوند و این است که توضیحات او دیگر نمی توانند دقیق باشند ، زیرا گزینشی اند .
اگر بخواهیم مناظرات پروین را به محکمه ای تشبیه کنیم ، این محکمه برپا نشده است تا با پی گیری سیر گفتگو ، حق و باطل را معلوم کند بلکه پرونده هایی از پیش ساخته و بر مذاق قاضی پرداخته ، بر سیر گفتگوها چیره اند و اصلاً گفتگوها جز بازخوانی این پرونده ها نیستند : قاضی حکمش را از پیش صادر کرده است .
اگر گفتگوی اصیلی در مناظرات پروین بود، شاید گرگ در « گله ی بیجا » ( 8-227) مجال می یافت که از گرسنگی خود – که آن هم از حقایق است – بیش تر سخن گوید. اما او موجودی شریر و بدخواه و فریبکار است ، و اگر هم به او مجال داده می شود که از رنجهای خود سخنی به میان آورد با این فرض است که او دارد خدعه ای در کار می کند : هیچ یک از این رنج شماری ها دل خواننده را به سوی او نمی کند ، و حقش است که در گرسنگی بمیرد . چرا ؟ چون در این تمثیلات طبیعتی در کار نیست ، یعنی اصلاً گرگی در کار نیست : مفاهیم و نقاب هایشان .
اگر گفتگویی اصیل در میان بود « جسم سیاه مومیایی » ( 7-256 ) اجازه می یافت که پاسخی دهد و شگفتا که در آن صناعت شعری ای که بنیاد ادبیّت متن است ، به سادگی در قناعت آمیزترین وضع ممکن فرو می ماند:
ای جــــسم سیاه مومیایی کو آن همه عجب و خودنمایی
با حال سکوت و بهت چونی در عالــــــم انزوا چــرایی ...

این خطاب از مقوله‌ی ‌استعاره است ( استعاره ی مکنیه ی تخییلیه از نوع جاندار پنداری ) و اگر چنین باشد ، مرده در متن ، موجودی جاندار ، پس شنوا فرض شده است و طبعاً دارای شعور که 60 بیت پروینی را می تواند بنیوشد . اما استعاره در همین جا فرو می ماند ، در امر شنیدن ؛ و به پاسخ دادن پیشروی نمی کند : او حق شنیدن ندارد بلکه مجبور است بشنود اما در عوض مجبور است که هرگز هیچ پاسخی ندهد . آیا صناعت این متن استعاره نیست ؟ و حکم « ایاک اعنی و اسمعی یا جاره » بر آن جاری است ؟ یعنی پروین دارد با ما سخن می گوید ؟ مسلّم است که آری ، اما این به بیرون متن مربوط می شود ، متن خود بر استعاره ای استوار است ، میخ زرینی که اگر بیرون کشیده شود ، متن فرو می ریزد . اگر با مرده حرف می توان زد – که عرفاً نمی توان و غرض چیز دیگری است – مرده هم می تواند جواب بدهد ، چرا ؟ چون این استعاره می تواند دو سویه باشد .آیا این گسست استعاره ، آن را تا حد مجازی دیگر فرو نمی کاهد ؟ و آیا اصلاً استعاره در ذات خود صناعتی گزینش گر نیست ( شباهت از سویی و اختلاف از سویی هایی ) ؟
آری مرده نمی تواند حرف بزند ( چون مرده است ) اما نویسنده می تواند با او حرف بزند ( چون اوکه نمرده است . )


نتیجه:
پروین شاعری کاملاً سنتی است ، استاد اخلاق و عرفان است ( عرفانی جذب کرده، نه بر بسته ) اما مناظره ساز هم که باشد گفتگو پرداز نیست . حَکَم است ولی حکمی جانبدار و خود، شخصی است در تمثیلاتش ، او همه جا حضور دارد و حتی حضوری مکرر : با نقاب و بی نقاب ، دوشادوش هم. در مناظرات او حقی معلوم و از پیش یافته ، همیشه غالب است ، ممهّد تقریباً همه جا مغلوب است و معترض پیروز .
در طرح متن های او تعادل گفتمانی در کار نیست . اشخاص تمثیلات او نقاب هایی اند بر چهره‌ی مفاهیم و این است که این همه روی کرد به نقابهای طبیعی ، از خود طبیعت بی بهره است . سراسر مناظرات پروین ، واگویی های مکرری است از آنچه خودِ او بوده است و گفته اند که او « مادر » است پس جز نصیحت گویی کاری دیگر نمی تواند ، اما می توان گفت که او اگر « زن » هم باشد، نه گمانم که « مادر » باشد با انعطاف مادرانه در برابر فرزند ؛ شاید او « پدر » باشد ، پدر در جامعه ای که آرمانهایش را در تاریخ جا گذاشته است.


منابع:
- اعتصامی ، پروین ( 1355 ) دیوان قصاید و مثنویات و ... ، تهران ، ابوالفتح اعتصامی
- براهنی ، رضا ( 1380 ) طلا در مس ، جلد اول ، تهران ، زریاب
- به آذین . م. ا ( 1362 ) «درباره ی شعر و شخصیت پروین اعتصامی» ، ر.ک : نمیمی
- بهار ، محمدتقی ( 1355 )« مقدمه ی دیوان پروین» ، ر.ک : اعتصامی
- تفضلی ، احمد ( 1378 ) تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام ، تهران ، سخن
- جرجانی ، میرسیدشریف ( 1377 ) تعریفات ، ترجمه ی حسن سید عرب و سیما نوربخش ، تهران ، فرزان روز
- چاووش اکبری ، رحیم ( 1380 ) حکیم بانوی شعر فارسی ، تهران ، ثالث
- حق جو ، سیاوش ( 1381 ) «حکمت سیاسی سعدی ... »، پژوهشنامه ی علوم انسانی دانشگاه مازندران ( 7 و 6 )
- داد ، سیما ( 1383 ) فرهنگ اصطلاحات ادبی ، تهران ، مروارید
- رضایی ، عربعلی ( 1382 ) واژگان توصیفی ادبیات ، تهران ، فرهنگ معاصر
- زرقانی ، سیدمهدی ( 1383 ) چشم انداز شعر معاصر ایران ، تهران ، ثالث
- شمیسا ، سیروس ( 1369 ) انواع ادبی ، تهران ، فردوسی
- طوسی ، خواجه نصیرالدین ( 1361 ) ، اساس الاقتباس ، تصحیح مدرس رضوی ، تهران ، دانشگاه تهران
- نفیسی ، سعید ( 1362 ) «پروین اعتصامی» ، ر.ک : نمیمی
- نمیمی ، حسین ( 1362 ) ] مجموعه ی مقالات و گفتارها درباره ی پروین اعتصامی با عنوان [ جاودانه‌ی پروین اعتصامی ، تهران ، فرزان
- لندن ، جک ( 1346 ) سپیددندان ، ترجمه ی محمد قاضی ، تهران ، امیرکبیر .

سیاوش حق جو

ghazal_ak
03-01-2011, 12:19
رخشنده اعتصامي متخلص به پروين دختر يوسف اعتصامي در 25 اسفند 1285 ماه خورشيدي در شهر تبريز به دنيا امد( درست مقارن با دوران پهلوي از نظر تاریخی نادرست است) ودر 16فروردين1320در تهران از دنيا رفت ودر شهر قم به خاك سپرده شد.


قطعه مست و هشيار توضیح بدهید که مطلب حاضر و این تیتر با مقدمه ای که گفته اید چه ربطی دارد.


محتسب مستي به ره ديدو گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست اين پيراهنست افسار نيست


گفت مستي زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت جرم راه رفتن نيست ره هموار نيست


گفت مي بايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت رو صبح اي قاضي نيمه شب بيدار نيست


گفت نزديكست والي را سراي انجا شويم
گفت والي از كجا در خانه خمار نيست

گفت تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست


گفت ديناري بده پنهان و خود را وا رهان
گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست


گفت از بهر غرامت جامعه ات بيرون كنم
گفت پوسيده ست جز نقشي ز پمد و تار نيست


گفت اگه نيستي كز سر در افتادت كلاه
گفت در سر عقل بايد بي كلاهي عار نيست


گفت ديناري بده پنهان و خود را وا رهان
گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست


گفت از بهر غرامت جامعه ات بيرون كنم
گفت پوسيده ست جز نقشي ز پمد و تارنيست


گفت اگه نيستي كز سر در افتادت كلاه
گفت در سر عقل بايد بي كلاهي عار نيست


گفت مي بسيار خوردي زان چنين بي خود شدي
گفت اي بيهوده گو حرف كم و بسيار نيست


گفت بايد حد زند هشيار مردم مست را
گفت هشياري بيار اينجا كسي هشيار نيست


پروين بر خلاف ساير شاعران اشعار عاشقانه نمي سرود و عشقي راحقيقي مي خواند كه حقيقي و قلبي باشدمثل عشق به انسانيت- ‍‍ازادي - ازادگي -عدالت اجتماعي- عشق به قشر هاي محروم و درد مند وستم كشيده اجتماع.

اشعار پروين گوياي اشاراتي است واضح و روشن كه وي در انها هم به رسيم محرومان و رنجهايي كه انها ميكشند وهم به فساد و تزوير زور گويان اجتماع زمان خود مي پردازد .انديشه و افكار پروين متضمن نكات اجتماعي واخلاقي و انتقادي هستند.و به نوعي ميتوان گفت ديوان پروين زندگي كثريت ملت محروم و مظلوم ايران است چه در دوران حيات شاعر و چه پيش و پس از ان دوران.يكي از دلايلي كه به پروين و اشعارش بها مي دهد کی؟ اين مي باشد كه وي در روزگاري مي زيست كه اختناق سياسي و مشكلات اجتماعي زيادي مشهود بوده است ولي با همه اين احوالات از ابراز و بيان انها هيچ باكي نداشت.

از ويزگي هاي شعر پروين و يا به عبارتي حسن كار پروين اين بوده است كه اوموضوعات حكمتي و اخلاقي و اجتماعيو نابساماني هاي اجتماعي راچنان با زبان ساده و شيوايي بيان ميكند كه خواننده را از هر طبقه تحت تاثير قرار ميدهد- به خصوص نسل جوان- و يكي ديگر از ويزگي هاي شعر او فروتني و تواضعي مي باشد كه پروين در اشعار خود داشته است. به طوريكه مردم استقبال فراواني از اشعار او مي كردند ديوان او در مدتي كوتاه پش از چاپ دست به دست ميان مردم مي چرخيد و بسياري باور نمي كردند كه انها را يك زن سروده است. رفرنس بدهید

شاعر در قطعه مست و هشيار ياد اور ناامني هاي اجتماعي و فسق و فجور سران دولت مي باشد كه خود غرق فساد و بي بندوباري مي باشند ولي باهمه اين احوالات به عنوان منجي مردم در راس حكومت حكم فرماني مي كنند.

به عنوان مثال در بيت مي بايد تورا تا خانه قاضي برم .... اشاره به غفلت سران دولت دارد. ويا در بيت نزديكست والي را سراي... اشاره به فساداخلاقي سران دولت دارد.ويا در بيت گفت ديناري بده پنهان و ... اشاره به رشوه خواري و فساد اخلاقي سران دارد

mahdistar
03-01-2011, 12:19
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
او در پایان از برخی روحیات منفی زنانه انتقاد كرده و آن را باعث پستی و عدم پیشرفت آنها دانسته است. عدم میل به كسب دانش و هنر، در بند كفش و كلاه و زینت بودن، خودنمایی و تن‌آرایی...


زن در شعر پروین اعتصامی
یكی از موضوعات عام در شعر مشروطه توجه به زنان و مسائل مرتبط با حقوق زن و جایگاه آنان در جامعه‏ی ایرانی بود. اغلب شاعران متجدد دوران مشروطه و پس از آن این موضوع را به طور گسترده‏ای در اشعار خود مطرح كرده اند. پروین اعتصامی ‌نیز در چنین فضای فكری و فرهنگی به سر می‌برد و علاوه بر آن از امتیاز زن بودن برخوردار بود. پس هیچ عجیب نبود اگر پروین به مسائل زنان توجه خاصی مبذول داشته باشد. اما تعجب در این است كه بر خلاف تصور اولیه در شعر پروین از حال و هوای عوالم و احساسات زنانه چندان خبری نیست. در دیوان او تنها سه شعر مستقل درباره‏ی مسائل زنان در ایران وجود دارد: «نهال آرزو»، «فرشته‏ی انس» و «زن در ایران».


تصویری آرمانی كه پروین در خلال این شعرها از زن ایرانی ارایه می‏كند چندان از چارچوب‏ها ی فرهنگ مرد سالار حاكم فاصله ندارد. او «نقش» زن را مطابق با فرهنگ و سنت و عرف و ادب مردانه می‌ستاید و تنها می‌خواهد اهمیت و عظمت مقام و جایگاه زن را در همین مناسبات و با حفظ همین روابط مرد مدارانه‏ی جامعه نشان دهد... ناخشنودی شاعر تنها از آن روست كه جایگاه زن را در آن مناسبات، آن چنان كه به واقع آرزومند است، پاس نمی‏دارند. 1

پروین در شعر فرشته‏ی انس با رد دیدگاهی كه معتقد به نقصان زن است، زن را «ركن خانه‏ی هستی» و «فرشته‏ی عشق» می‌خو‏اند كه بدون وجود او نظام عالم ناتمام خواهد بود. او سپس با تجلیل از مقام زن- مادر و تاكید بر نقش مادری او دامان مادر را نخستین پرورشگاه همه‌ی بزرگان عالم می‌داند:
اگر فلاطن و سقراط بوده‏اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
دیوان،‌ص 210

سپس به تشریح وظایف زن به عنوان یك همسر و كدبانوی خانه می‌پردازد و برای زن نقشی همسان و برابر با مرد قائل می‏شود هر چند این تساوی به هیچ وجه به تساوی حقوق و امتیازات منجر نمی‌شود. او زن و مرد را مانند كشتی و كشتی‏بان می‏داند كه هر دو لازم و ملزوم همدیگرند و باید با تدبیر و سعی و تلاش در دریای حوادث روزگار خانواده را به سلامت به ساحل امن برسانند.
وظیفه ی زن و مرد ای حكیم دانی چیست
یكی است كشتی و آن دیگری است كشتی‏بان
چو ناخداست خردمند و كشتی‏اش محكم
دگر چه باك ز امواج ورطه‏ی طوفان
به روز حادثه اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عمل هاست هم از این هم از آن
سمند عمر، چو آغاز بد عنانی كرد
گهیش مرد وز ما نیش زن گرفت عنان
دیوان، ص 21


او در پایان از برخی روحیات منفی زنانه انتقاد كرده و آن را باعث پستی و عدم پیشرفت آنها دانسته است. عدم میل به كسب دانش و هنر، در بند كفش و كلاه و زینت بودن، خودنمایی و تن آرایی از جمله مسائلی است كه پروین به عنوان موانع رشد شخصیت زن و عوامل تنزل شأن و جایگاه او معرفی می‌كند.
نه بانوست كه خود را بزرگ می‌شمرد
به گو شواره و طوق و به یاره و مرجان
چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چو سود
زرنگ جامه‏ی زر بفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نكو پروین
سزاست گوهر دانش نه گوهر الوان
دیوان، ص27

پروین در شعر نهال آرزو مجددا از تصور عامه در باره زن و جایگاه نازلی كه به او بخشیده‌اند شكایت می‌كند اما این پستی و بی‌قدری را به دلیل بی‌دانشی و بی‌هنری زنان می‌داند و از آنان می‌خواهد در كسب دانش و هنر بكوشند تا در آینده وضعیت آنان بهتر شود.
پستی نسوان ایران جمله از بی دانشی است
مرد یا زن برتری و رتبت از دانستن است
به كه هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید كس پسر هشیار و دختر كودن است
زن ز تحصیل هنرشد شهره در هر كشوری
بر نكرد از ما كسی زین درد بی دردی سری
....با چنین در ماندگی از ماه و پروین بگذریم
گر كه ما را با شد از فضل و ادب بال و پری
دیوان، ص 201


با اجباری شدن قانون كشف حجاب توسط رضا خان و شعارهای متجددانه‏ی او در باب آزادی زنان، بحث حقوق زن و جایگاه او درجامعه، مورد توجه و علاقه‌ی نویسندگان و شاعران شده بود. «پروین در شعر «زن در ایران» آشكارا خشنودی خود را نسبت به برخی از دگرگونی‏هایی كه در زندگی زن ایرانی در دوره معاصر رخ داده نشان می‏دهد. او این تغییرات را غائی و مطلوب می‏بیند و تصور می‌كند زن از كنج غربت در آمده و از سیاهی و سكوت قرنها رها شده و در «عدالتخانه‏ی انصاف» دیگر «شاهد» دارد. همین گونه نگاه نشان می‌دهد كه پروین ژرفای تناخر نظام مرد سالارانه را نسبت به هستی مستقل آزاد و برابرانه‏ی زنان در نیافته است و می‌اندیشد با ایجاد امكانات آموزشی برای زنان تا سطح عالی، تغییر پوشش زنان و رفع حجاب كار اسارت و سكوت و تباهی زن در جامعه‏ی مرد سالار یكسره شده است.»2.

منابع:
۱- اعتصامی‌، پروین، دیوان اشعار، به کوشش ولی الله درودی، نشر نی، ۱۳۷۵
۲- مهری بهفر، عشق در گذرگاه های شب زده،ص15

molaali
03-01-2011, 12:19
شعر مست و هشیارش یکی از بهترین اشعاریه که تا بحال خوندم.
ممنون از تاپیک.

kocholoyeashegh
16-01-2011, 18:58
آتش دل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])



به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر


که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژده‌ی نوروز میدهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم

همان بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت


که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد

صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را مینماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسیکه در طلب نام نیک رنج کشید


اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

hasibi01
25-01-2011, 22:48
بی روی دوست,دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند, چهره ز خاور نمینمود
ماه از حصار چرخ, سر باختر نداشت
امد طبیب بر سر بیمار خویش, لیک
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانی که نوش داروی سهراب کی رسید
انگه که او ز کالبدی بیش نداشت
دی, بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
بال پری نزد چو بدام اندر اوفتاد
این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز بشوق در اتش نمیگداخت
میدید شعله در سر و پروای سر نداشت
بشنو ز من, ناخلف افتاد ان پسر
کز جهل و عجب, گوش به پند پدر نداشت
خرمن نکرده توده کسی موسم درو
در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت
من اشک خویش را چو گهر پرورانده ام
دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت

amatraso
30-01-2011, 17:15
نیکی دل
ای دل اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان ، ساختن است
صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن این جا ، همه را باختن است
اهرمن را به هوس ، دست مبوس
کاندر اندیشه ی تیخ آختن است
عجب از گمشدگان نیست عجب
دیو را دیدن و نشناختن است
تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو ، در تاختن است
دل ویرانه عمارت کردن
خوش تر از کاخ برافراختن است

amatraso
30-01-2011, 17:31
نکوهش نکوهیده
جعل پیر گفت با انگشت
که سر و روی ما سیام مکن
گفت در خویش هم دمی بنگر
همه را سوی ما نگاه مکن
با تو ، رنگ تو هست تا هستی
زین مکان ، خیره عزم راه مکن
سیه ، ای بی خبر ، سپید نشد
وقت شیرین خود تباه مکن

amatraso
31-01-2011, 09:37
ای گل تو به جمعیت گلزار چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار ، چه دیدی
ای لعل دل افروز ، تو با این همه پرتو
جز مشتری سفله ، به بازار چه دیدی
رفتی به چمن ، لیک قفس گشت نصیب
غیر از قفس ، ای مرغ گرفتار ، چه دیدی

Mehrnaz1368
20-02-2011, 18:01
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد
صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند
خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود
باید این پرسید ز بیداری چند
گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم
چه کند راحله و مرکب رهواری چند
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داوری درد نهفتیم ز بیماری چند
سودمان عجب و طمع,دکه و سرمایه فساد
اه از ان لحظه که ایند خریداری چند
چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا
چه بود بهره ات از کیسه طراری چند
جامه عقل ز بس در گرو حرص بماند
پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند
پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس
بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند
از تن گر که نمیبود, بزندان هوی
هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند
حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند
چه روی از پی نان بر در ناهاری چند
دیده چون خامی ما,اهرمن خام فریب
ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند
چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم
بنمودند بما خانه خماری چند
دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست
وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند
دفع موشان کن از ان پیش که اذوقه برند,
نه در ان لحظه که خالی شود انباری چند
تو گرانسنگی و پاکیزگی اموز,چه باک
گر نپویند براه تو سبکساری چند
به که از خنده ابلیس ترش داری روی
تا نخندند بکار تو نکوکاری چند
چو گشودند بروی تو در طاعت و علم
چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند
دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن
تا نیفتاده بر این اینه زنگاری چند
دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق
کرم نخل چه دانند سپیداری چند
هیچکس تکیه به کار اگهی ما نکند
مستی ما چو بگویند به هشیاری چند
تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد
سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند
روز روشن نسپردیم ره معنی را
چه توان یافت در این ره بشب تاری چند
بسکه در مزرع جان دانه از افکندیم
عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند
شوره زار تن خاکی گل تحقیق نداشت
خرد این تخم پراکند به گلزاری چند
تو بدین کارگه اندر, چو یکی کارگری
هنر و علم بدست تو چو افزاری چند
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند
افسرت گر دهد اهریمن بدخواه,مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
دیبه معرفت و علم چنان باید بافت
که توانیم فرستاد ببازاری چند
گفته از چه یک حرف,چه هفتاد کتاب
حاصل عجب,چه یک خوشه ,چه خرواری چند
اگرت موعظه عقل بماند در گوش
نبرندت ز ره راست بگفتاری چند
چه کنی پرسش تاریخ حوادث,پروین
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

amatraso
28-03-2011, 18:12
در تعزیت پدر
پدر ان تیشه که بر خاک تو زد دست اجل تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک زندان تو گشت ای مه زندانی من
از ندانستن من دزد قضا اگه بود
چو تو را برد بخندید به نادانی من
انکه در زیر زمین داد سر و سامانت
کاش می خورد غم بی سر و سامانی من
به سر خاک تو رفتم خط پاکش خواندم
اه ازین خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیده نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من
صفحه روی ز انظار نهان می دارم
تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من
دهر بسیار چو من سر به گریبان دیده است
چه تفاوت کندش سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو می دانستم
ز چه مفقود شدی ای گهر کانی من
من که اب تو ز سر چشمه ی جان می دادم
اب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی من
من یکی مرغ غزل خوان تو بودم چه فتاد
که دگر گوش نداری به نواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من

حنّانه
12-06-2011, 16:00
کـــبـــوتـــر بــچــه‌ای بــا شــوق پــرواز / بــجــرئــت کــرد روزی بــال و پــر بــاز
پــریــد از شــاخـکـی بـر شـاخـسـاری / گــذشــت از بــامــکـی بـر جـو کـنـاری
نــمـودش بـسـکـه دور آن راه نـزدیـک / شـدش گـیـتـی بـه پـیش چشم تاریک
ز وحـشـت سـسـت شـد بـر جای ناگاه / ز رنــج خــســتــگــی درمــانــد در راه
گــه از انـدیـشـه بـر هـر سـو نـظـر کـرد / گــه از تـشـویـش سـر در زیـر پـر کـرد
نــه فــکـرش بـا قـضـا دمـسـاز گـشـتـن / نــه‌اش نــیــروی زان ره بــازگــشــتــن
نـه گـفـتـی کـان حـوادث را چه نامست / نــه راه لــانــه دانــســتــی کــدامـسـت
نـه چـون هـر شـب حـدیـث آب و دانی / نــه از خــواب خـوشـی نـام و نـشـانـی
فــتــاد از پـای و کـرد از عـجـز فـریـاد / ز شـــــاخـــــی مــــادرش آواز در داد
کـزیـنـسـان اسـت رسـم خـودپسندی / چــنــیــن افــتـنـد مـسـتـان از بـلـنـدی
بـــدن خــردی نــیــایــد از تــو کــاری / بــه پــشــت عــقــل بــایــد بــردبــاری
تـــرا پــرواز بــس زودســت و دشــوار / ز نــو کــاران کـه خـواهـد کـار بـسـیـار
بــیـامـوزنـدت ایـن جـرئـت مـه و سـال / هــمــت نــیـرو فـزایـنـد، هـم پـر و بـال
هـنـوزت دل ضعیف و جثه خرد است / هـنـوز از چـرخ، بـیـم دسـتـبـرد اسـت
هــنــوزت نــیــســت پـای بـرزن و بـام / هــنــوزت نــوبـت خـواب اسـت و آرام
هــنــوزت انــده بـنـد و قـفـس نـیـسـت / بـجـز بـازیـچـه، طـفـلان را هوس نیست
نــگــردد پـخـتـه کـس بـا فـکـر خـامـی / نـــپــویــد راه هــســتــی را بــه گــامــی
تــرا تــوش هــنــر مــیـبـایـد انـدوخـت / حــدیــث زنــدگــی مـیـبـایـد آمـوخـت
بــبــایــد هــر دو پــا مــحــکـم نـهـادن / از آن پــس، فــکـر بـر پـای ایـسـتـادن
پــریـدن بـی پـر تـدبـیـر، مـسـتـی اسـت / جـهـان را گـه بـلـنـدی، گاه پستی است
بــه پــســتــی در، دچـار گـیـر و داریـم / بــبــالـا، چـنـگ شـاهـیـن را شـکـاریـم
من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج / تـــرا آســـودگـــی بـــایـــد، مـــرا رنـــج
تـو هـم روزی روی زیـن خـانـه بیرون / بــبــیــنــی ســحــربــازیــهــای گــردون
از ایـــن آرامــگــه وقــتــی کــنــی یــاد / کــه آبــش بــرده خــاک و بــاد بــنـیـاد
نـــه‌ای تــا زاشــیــان امــن دلــتــنــگ / نـه از چـوبـت گـزنـد آیـد، نـه از سـنگ
مـــرا در دامــهــا بــســیــار بــســتــنــد / ز بــالــم کــودکــان پـرهـا شـکـسـتـنـد
گــه از دیــوار ســنــگ آمــد گـه از در / گـهـم سـرپـنـجـه خـونـین شد گهی سر
نـگـشـت آسـایـشـم یـک لحظه دمساز / گــهـی از گـربـه تـرسـیـدم، گـه از بـاز
هـــجـــوم فـــتـــنـــه‌هـــای آســمــانــی / مـــرا آمـــوخـــت عـــلـــم زنــدگــانــی
نــگــردد شــاخــک بــی بــن بـرومـنـد / ز تـو سـعـی و عـمـل بـایـد، ز مـن پند

حنّانه
16-06-2011, 17:16
بنفشه

بــنــفــشــه صــبــحــدم افــســرد و بــاغـبـان گـفـتـش // کـــه بـــیـــگـــه از چـــمــن آزرد و زود روی نــهــفــت
جــــواب داد کــــه مــــا زود رفــــتــــنــــی بــــودیــــم // چــرا کــه زود فــســرد آن گــلــی کــه زود شــکـفـت
کــنــون شــکــســتــه و هــنـگـام شـام، خـاک رهـم // تــو خــود مــرا ســحــر از طــرف بــاغ خــواهـی رفـت
غــم شــکــســتــگــیــم نـیـسـت، زانـکـه دایـهٔ دهـر // بــــروز طــــفــــلــــیـــم از روزگـــار پـــیـــری گـــفـــت
ز نــرد زنــدگــی ایــمــن مــشــو کــه طــاســک بــخــت // هــــزار طــــاق پــــدیــــد آرد از پــــی یـــک جـــفـــت
بــه جــرم یــک دو صــبــاحــی نــشــسـتـن انـدر بـاغ // هــــزار قــــرن در آغــــوش خـــاک بـــایـــد خـــفـــت
خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر // نــخــفــت و شــبــرو ایــام هــر چــه گــفــت، شــنــفـت

حنّانه
01-07-2011, 03:20
آرزوها (۱)

ای خـوشـا مـسـتـانـه سـر در پـای دلبر داشتن /// دل تـهـی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نــزد شــاهــیــن مــحــبــت بـی پـر و بـال آمـدن /// پــیــش بــاز عــشــق آئــیــن کــبــوتـر داشـتـن
سـوخـتن بگداختن چون شمع و بزم افروختن /// تــن بــیــاد روی جــانــان انــدر آذر داشــتـن
اشـک را چـون لـعـل پـروردن بـخـوناب جگر /// دیــده را ســوداگــر یــاقــوت احــمــر داشـتـن
هـر کـجـا نور است چون پروانه خود را باختن /// هـر کـجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حــیــوان یــافــتـن بـیـرنـج در ظـلـمـات دل /// زان هـمـی نـوشـیـدن و یـاد سـکـنـدر داشـتن
از بــرای ســود، در دریــای بــی پـایـان عـلـم /// عــقــل را مــانـنـد غـواصـان، شـنـاور داشـتـن
گـوشـوار حـکـمـت انـدر گـوش جـان آویـخـتن /// چــشـم دل را بـا چـراغ جـان مـنـور داشـتـن
در گــلــسـتـان هـنـر چـون نـخـل بـودن بـارور /// عــار از نــاچــیــزی ســرو و صــنــوبـر داشـتـن
از مـس دل سـاخـتـن بـا دسـت دانـش زر ناب /// عـلـم و جـان را کـیـمـیـا و کـیـمـیـاگـر داشتن
هــمـچـو مـور انـدر ره هـمـت هـمـی پـا کـوفـتـن /// چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

M O B I N
03-07-2011, 09:07
یکی از شعرهای زیبای پروین


بهای جوانی


خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم
چو دید جلوهٔ گلهای بوستانی را
فکند بر گل خودروی دیدهٔ امید
نهفته گفت بدو این غم نهانی را
که بر نکرده سر از خاک، در بسیط زمین
شدم نشانه بلاهای آسمانی را
مرا به سفرهٔ خالی زمانه مهمان کرد
ندیده چشم کس اینگونه میهمانی را
طبیب باد صبا را بگوی از ره مهر
که تا دوا کند این درد ناگهانی را
ز کاردانی دیروز من چه سود امروز
چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را
به چشم خیرهٔ ایام هر چه خیره شدم
ندید دیدهٔ من روی مهربانی را
من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم
زمانه در دلم افکند بدگمانی را
چنان خوشند گل و ارغوان که پنداری
خریده‌اند همه ملک شادمانی را
شکستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانی را
بمن جوانی خود را بسیم و زر بفروش
که زر و سیم کلید است کامرانی را
جواب داد که آئین روزگار اینست
بسی بلند و پستی است زندگانی را
بکس نداد توانائی این سپهر بلند
که از پیش نفرستاد ناتوانی را
هنوز تازه رسیدی و اوستاد فلک
نگفته بهر تو اسرار باستانی را
در آن مکان که جوانی دمی و عمر شبی است
بخیره میطلبی عمر جاودانی را
نهان هر گل و بهر سبزه‌ای دو صد معنی است
بجز زمانه نداند کس این معانی را
ز گنج وقت، نوائی ببر که شبرو دهر
برایگان برد این گنج رایگانی را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سیه کند آن روی ارغوانی را
گرانبهاست گل اندر چمن ولی مشتاب
بدل کنند به ارزانی این گرانی را
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده قباهای پرنیانی را
من و تو را ببرد دزد چرخ پیر، از آنک
ز دزد خواسته بودیم پاسبانی را
چمن چگونه رهد ز آفت دی و بهمن
صبا چه چاره کند باد مهرگانی را
تو زر و سیم نگهدار کاندرین بازار
بسیم و زر نخریده است کس جوانی را

M O B I N
04-07-2011, 14:32
تو بلند آوازه بودی، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی
بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی
جای افسون کردن مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی
آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی
با همه کار آگهی و زیر کی
اندرین سوداگری مغبون شدی
درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی
نور نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی
گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی
ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی
هر چه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی
زورقی بودی بدریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی
ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی
زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی
کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی
بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی

part gah
05-07-2011, 15:34
بلبل آهسته به گل گفت شبی

که مرا از تو تمنائی هست

من به پیوند تو یک رای شدم

گر ترا نیز چنین رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی

تا ببینی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زیبائی ماست

هر طرف چهره‌ی زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است

همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بیدارند

چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس

همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است

نه به گلشن اثر پائی هست

هیچکس را سر بدخوئی نیست

همه را میل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببین

اگرت دیده‌ی بینائی هست

هم از امروز سخن باید گفت

که خبر داشت که فردائی هست

raha khomshele
05-07-2011, 16:57
اي دل عبث مخور غم دنيا را


ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانه‌ی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخره‌ی صما را آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصه‌ی پیدا را دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

part gah
06-07-2011, 10:25
رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندی
که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می‌بینم این پاسبانرا
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنانرا
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیانرا
یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکرانرا
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمانرا
فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را
توانا کن این خاطر ناتوانرا
تو ای سالیان خفته، بگشای
چشمی تو ای گمشده، بازجو کاروانرا
مفرسای با تیره‌رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هر که را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا

part gah
09-07-2011, 16:54
با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

طرف گلشن را منظم کرده‌اند

از برای جلوه، گلهای چمن

رنگ را با بوی توام کرده‌اند

اندرین بزم طرب، گوئی ترا

غرق در دریای ماتم کرده‌اند

از چه معنی، در شکستی بی سبب

چون به خاکت ریشه محکم کرده‌اند

از چه، رویت در هم و پشتت خم است

از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

از چه، خود را پشت سر می‌افکنی

چون به یارانت مقدم کرده‌اند

در زیان این قبای نیلگون

در تو زشتی را مسلم کرده‌اند

گفت، بهر بردن بار قضا

عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

عارفان، از بهر افزودن بجان

از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند

کار ابراهیم ادهم کرده‌اند

رهروان این گذرگاه، آگه اند

توش راه خود فراهم کرده‌اند

گله‌های معنی، از فرسنگها

گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

چون در آخر، جمله شادیها غم است

هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

تو نمیدانی که از بهر خزان

باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان

در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

هر کسی را با چراغ بینشی

راهی این راه مظلم کرده‌اند

از صبا گوئی تو و ما از سموم

بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

تو، خوشی بینی و ما پژمردگی

هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

ما بخود، چیزی نکردیم اختیار

کارفرمایان عالم کرده‌اند

کرده‌اند ار پرسشی در کار ما

خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

درزی و جولاهه‌ی ما، صنع خویش

در پس این سبز طارم کرده‌اند

part gah
10-07-2011, 13:35
به زندان تاریک، در بند سخت

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

که شب گشت و راه نظر بسته شد

برویم دگر باره، در بسته شد

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

سرانجام کردار بد، نیک نیست

جز این سهمگین جای تاریک نیست

چنین است فرجام خون ریختن

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

پشیمانم از کرده، اما چه سود

چو آتش برافروختم، داد دود

اگر دیده لختی گراید بخواب

گهی دار بینم، زمانی طناب

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

چرا خیرگی با جهان میکنم

حدیث عیان را نهان میکنم

نخستین دم، از کرده‌ی پست من

خبر داد، خونین شده دست من

مرا بازگشت، اول کار مشت

همی گفت هر قطره‌ی خون، که کشت

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

پدیدار کردش خداوند پاک

نهفتم من و ایزدش باز یافت

چو من بافتم دام، او نیز بافت

همانا که ما را در آن تنگنای

در آن لحظه میدید چشم خدای

نه بر خیره، گردون تباهی کند

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

کسانی که بر ما گواهی دهند

سزای تباهی، تباهی دهند

پی کیفر روزگارم برند

بدین پای، تا پای دارم برند

ببندند این چشم بی‌باک را

که آلوده کرد این دل پاک را

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

بنزدیکی دست خویشم کشد

بدست از قفا، دست بندم زنند

کشند و بجائی بلندم زنند

بدانم، در آن جایگاه بلند

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

کسی را چنین سربلندی مباد

بد من که اکنون شریک من است

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

ز دنبالم آهسته آید همی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

عیان بود آن زخم بر گردنش

نشستم بهر سوی، با من نشست

اشارت همی کرد با چشم و دست

چو راه اوفتادم، براه افتاد

چو باز ایستادم، بجای ایستاد

در بسته را از کجا کرد باز

چو رفت، از کجا باز گردید باز

سرانجام این کار دشوار چیست

درین تیرگی، با منش کار چیست

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

شبی گفت آهسته در گوش من

که چو من، ترا نیز باید کفن

چنین است فرجام بد کارها

چو خاری بکاری، دمد خارها

چنین است مرد سیاه اندرون

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

که جز در بدی، با تو همدست نیست

چنین است مزدوری نفس دون

بریزند خونت، بریزی چو خون

مرو زین ره سخت با پای سست

مکش چونکه خونرا بجز خون نشست

part gah
11-07-2011, 17:45
غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست

نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود

صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ

باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر

چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم

آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

همه کس، باده ازین ساغر خورد

part gah
12-07-2011, 09:12
برزگری پند به فرزند داد

کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

این هنر دایهٔ باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی

حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست

از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی

کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو فروش

هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه

گر که تو را بازوی زور آزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید

سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار

صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک رای

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه

گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم

روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است

هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند

زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل

قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ

خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان

آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام

باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقهٔ درویش، ز درماندگی

گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی موزه است

در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل

آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن

زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است

خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد

رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب

چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون

آینهٔ خاطر ما بی صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین

قصهٔ زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست

زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال

بر صفت غله که در آسیاست

هیچکسی پاس نگهدار نیست

این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

انجمن آنجا که مجازی بود

گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی دست نگیرد طبیب

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون میکشد

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند

دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین

اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی

پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

خون بسی پیرزنان خورده‌است

آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است

کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی بگدائی دهد

در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را، چه خبر از خداست

F l o w e r
13-07-2011, 20:45
گفت با صيد قفس، مرغ چمن
كه گل و ميوه، خوش و تازه رس است
بگشاي اين قفس و بيرون آي
كه نه در باغ و نه در سبزه، كس است
گفت، با شبرو گيتي چه كنم
كه سحر دزد و شبانگه عسس است
اي بسا گوشه. كه ميدان بلاست
اي بسا دام. كه در پيش و پس است
در گلستان جهان. يك گل نيست
هر كجا مي نگرم، خار و خـــس است
همچو من، غافل وسرمست مپر
قفس، آخر نه همين يك قفس است
چرخ پست است،‌ بلندش مشمار
اين كه ديديش چو عنقا،‌ مگس است
كاروان است گل و لاله به باغ
سبزه اش اسب و صبايش جرس است
ز گرفتاري من، عبرت گير
كه سرانجام هوي و هوس است
حاصل هستي بيهوده ما
آه سردي است كه نامش نفس است
چشم ديد اين همه و گوش شنيد

آچه ديديم و شنيديم بس است

part gah
14-07-2011, 15:07
پیرمردی مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر , هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این, دوا می خواست, آن یک شوربا

این, لحافش پاره بود آن یک قبا

روزها می رفت بر بازار و کوی

نان طلب می کرد و می برد آبروی

شب به سوی خانه می آمد زبون

قالب از نیرو تهی, دل پر ز خون

روز, سایل بود و شب بیمار دار

روز از مردم, شب از خود شرمسار

صبحگاهی, رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

نا شمرده, برزن و کویی نماند

دیگرش پای تکاپویی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید, دهقان, یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم, فقیر

شد روان و گفت : «کای حی قدیر

گر تو پیش آری به فضل خویش, دست

برگشایی هر گره, کایام بست

چون کنم یا رب, در این فصل شتا ؟

من علیل و کودکانم ناشتا ؟

می خرید این گندم ار یک جای کس

آن عسل, زان می خریدم, هم عدس

آن عدس در شوربا می ریختم

وان عسل با آب می آمیختم

بس گره بگشوده ای از هر قبیل

این گره را نیز بگشا ای جلیل...»

این دعا می کرد و می پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره, بگشوده, گندم ریخته

بانگ برزد : « کای خدای دادگر

چون تو دانایی, نمی دانی مگر ؟

این چه کار است ای خدای شهروده ؟

فرقها بود این گره را زان گره !

چون نمی بیند چو تو بیننده ای

کاین گره را برگشاید, بنده ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هرچه در غربال دیدی, بیختی

هم عسل, هم شوربا را ریختی

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کای گره را بگشای و کندم را بریز ؟

ابلهی کردم که گفتم ای خدا

گر توانی این گره را برگشای !

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره را بگشودی و آن هم غلط !»

الغرض, برگشت مسکین, دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت :« کای رب ودود

من چه دانستم تو را حکمت چه بود ؟

هر بلایی کز تو آید, رحمتی است

هرکه را فقری دهی,آن دولتی است

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم سرانجامش تو گردیدی طبیب

زان, به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه شب و روز, درِ حق بود باز

گندمی را ریختی, تا زر دهی

رشته ام بردی که تا گوهر دهی»

part gah
15-07-2011, 10:59
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ............................... دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

در راه راست، کج چه روی چندین............................ رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

رخسار خویش را نکنی روشن................................. ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ

چون گلشنی است دل که در آن روید........................از گلبنی هزار گل خوش رنگ

در هر رهی فتاده و گمراهی ..............................ووو. تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

چشم تو خفته است، از آن هر کس.......................... زین باغ سیب میبرد و نارنگ

این روبهک به نیت طاوسی............................ووووو.. . افکنده دم خویش به خم رنگ

بازیچه‌هاست گنبد گردان را.................................... نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

در دام بسته شبرو چرخت سخت............................ در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

انجام کار در فکند ما را............................................ سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ

خار جهان چه میشکنی در چشم............................... بر چهره چند میفکنی آژنک

سالک بهر قدم نفتد از پا......................................... عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

تو آدمی نگر که بدین رتبت..................................... بیخود ز باده است و خراب از بنگ

گوهر فروش کان قضا، پروین................................. یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ

F l o w e r
19-07-2011, 19:54
ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت


ایام عمر، فرصتـــ برق جهان نداشتـــ
روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

قسمتــ همای وار بجز استخــوان نداشتـــ
سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

مرغی که آشیانه درین خاکـــدان نداشتــ
هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

بیدار آنکه دیده بملکــ جهان نداشت
کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

کو سالکی که زحمتـــ این هفتخوان نداشتـــ
گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشتـــ
آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

وانکس که کام یافتـــ، دل کامران نداشت
کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود

کس بهره از زمانه بجز یکـــ زمان نداشت
زین کوچگاه، دولتــ جاوید هر که خواست

الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت
دام فریب و کید دریــن دشت گر نبود

این قصر کهنه، سقفـــ جواهر نشان نداشت
صاحب نظر کسیکه درین پستـــ خاکدان

دستـــ از سر نیاز، سوی این و آن نداشت
صیدی کزین شکسته قفس رختـــ برنبست

یا بود بال بسته و یا آشیان نداشتـــ
روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد

پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشتــ
آگه چگونه گشتــ ز سود و زیان خویش

سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت
روگوهر هنر طلب از کان معرفت

کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشتـــ
غواص عقل، چون صدفــ عمر برگشود

دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت
آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

اندر تنور روشن پرهیــز نان نداشت
گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

دیو هوی برهگذر ما دکان نداشتــ
هر جا کــ ه گسترانده شد این سفره‌ی فساد

جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمــان نداشتـــ
کاش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

کاش این سموم راه سوی بوستان نداشتـــ

saman_bv
19-07-2011, 21:26
کار مده نفس تبه کار را

در صف گل جا مده این خار را


کشته نکودار که موش هوی

خورده بسی خوشه و خروار را


چرخ و زمین بندهٔ تدبیر تست

بنده مشو درهم و دینار را


همسر پرهیز نگردد طمع

با هنر انباز مکن عار را


ای که شدی تاجر بازار وقت

بنگر و بشناس خریدار را


چرخ بدانست که کار تو چیست

دید چو در دست تو افزار را


بار وبال است تن بی تمیز

روح چرا می*کشد این بار را


کم دهدت گیتی بسیاردان

به که بسنجی کم و بسیار را


تا نزند راهروی را بپای

به که بکوبند سر مار را


خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن

پاره کن این دفتر و طومار را


هیچ خردمند نپرسد ز مست

مصلحت مردم هشیار را


روح گرفتار و بفکر فرار

فکر همین است گرفتار را


آینهٔ تست دل تابناک

بستر از این آینه زنگار را


دزد بر این خانه از آنرو گذشت

تا بشناسد در و دیوار را


چرخ یکی دفتر کردارهاست

پیشه مکن بیهده کردار را


دست هنر چید، نه دست هوس

میوهٔ این شاخ نگونسار را


رو گهری جوی که وقت فروش

خیره کند مردم بازار را


در همه جا راه تو هموار نیست

مست مپوی این ره هموار را

M O B I N
20-07-2011, 11:41
همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را میستائی
گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی
کمین گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهائی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درختست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی
ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی
بترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی روشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی

M O B I N
21-07-2011, 11:57
قــطعه

آرزوها


..............ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن

.................................................. ..................مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن
در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن
دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن
رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

F l o w e r
21-07-2011, 12:23
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد

بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری


لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی

افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری


از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی

از دستبرد حادثه‌ای، بسته شد دری


از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی

نابود گشت نام و نشانی ز دفتری


فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست

و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری


ناچیز گشت آرزوی چند ساله‌ای

دور اوفتاد کودک خردی ز مادری

M O B I N
23-07-2011, 18:20
آئین آینه

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

F l o w e r
04-08-2011, 23:02
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچه‌ی اوراق هستی ساختن

علم را سرمایه‌ی بازارگانی داشتن


کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن


دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن


ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن


در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن


صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

گفتگو با طائران بوستانی داشتن

Lady parisa
08-08-2011, 11:03
گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري
کآخر تو هم برون کن از اين آ‌شيان، سري
آفاق، روشن است چه خسبى به تيرگي؟
روزى بپر، ببين چمن و جويى و جري
بنگر من از خوشي، چه نکو روى و فربهم
ننگ است چون تو مرغک مسکين لاغري
گفتا حديث مهر بياموزدت جهان
روزى تو هم شوى چو من اى دوست، مادري
گرد تو چون که پر شود از کودکان
جز کار مادران نکنى کار ديگري
روزى که رسم و راه پرستاريم نبود
مى‌دوختم بسان تو، چشمى به منظري
خوشبخت،‌طايرى که نگهبان مرغکى است
سرسبز، شاخکى که بچينند از آن بري
شيرين نشد چو زمحنت مادر، وظيفه‌اي
فرخنده‌تر نديدم از اين، هيچ دفتري

M O B I N
12-08-2011, 14:47
هرچه باداباد

گفت با خاک، صبحگاهی باد
چون تو، کس تیره‌روزگار مباد
تو، پریشان ما و ما ایمن
تو، گرفتار ما و ما آزاد
همگی کودکان مهد منند
تیر و اسفند و بهمن و مراد
گه روم، آسیا بگردانم
گه بخرمن و زم، زمان حصاد
پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق
کوتوال سپهر نفرستاد
برگها را ز چهره شویم گرد
غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد
من فرستم بباغ، در نوروز
مژده شادی و نوید مراد
گاه باشد که بیخ و بن بکنم
از چنار و صنوبر و شمشاد
شد ز نیروی من غبار و برفت
خاک جمشید و استخوان قباد
گه بباغم، گهی بدامن راغ
گاه در بلخ و گاه در بغداد
تو بدینگونه بد سرشت و زبون
من چنین سرفراز و نیک نهاد
گفت، افتادگی است خصلت من
اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد
اندر آنجا که تیرزن گیتی است
ای خوش آنکس که تا رسید افتاد
همه، سیاح وادی عدمیم
منعم و بینوا و سفله و راد
سیل سخت است و پرتگاه مخوف
پایه سست است و خانه بی بنیاد
هر چه شاگردی زمانه کنی
نشوی آخر، ای حکیم استاد
رهروی را که دیو راهنماست
اندر انبان، چه توشه ماند و زاد
چند دل خوش کنی به هفته و ماه
چند گوئی ز آذر و خورداد
که، درین بحر فتنه غرق نگشت
که، درین چاه ژرف پا ننهاد
این معما، بفکر گفته نشد
قفل این راز را، کسی نگشاد
من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است
تو و ما را هر آنچه داد، او داد
هر چه معمار معرفت کوشید
نشد آباد، این خراب آباد
چون سپید و سیه، تبه شدنی است
چه تفاوت میان اصل و نژاد
چه توان خواست از مکاید دهر
چه توان کرد، هر چه باداباد
پتک ایام، نرم سازدمان
من اگر آهنم، تو گر پولاد
نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد

Maryam j0on
13-08-2011, 22:02
زن در ايران، پيش از اين گويي كه ايراني نبود
پيشه اش، جز تيره روزي و پريشاني نبود


زندگي و مرگش اندر كنج عزلت مي گذشت
زن چه بود آنروزها، گر ز آن كه زنداني نبود


كس چو زن، اندر سياهي قرن ها منزل نكرد
كس چو زن، در معبد سالوس، قرباني نبود


در عدالتخانه انصاف، زن شاهد نداشت
در دبستان فضيلت، زن دبستاني نبود


دادخواهي هاي زن مي ماند عمري بي جواب
آشكارا بود اين بيداد، پنهاني نبود


بس كسان را جامه و چوب شباني بود، ليك
در نهاد جمله گرگي بود، چوپاني نبود


از براي زن، به ميدان فراخ زندگي
سرنوشت و قسمتي، جز تنگ ميداني نبود


نور دانش را ز چشم زن نهان مي داشتند
اين ندانستن، ز پستي و گرانجاني نبود


زن كجا بافنده مي شد، بي نخ و دوك هنر
خرمن و حاصل نبود، آن جا كه دهقاني نبود


ميوه هاي دكه دانش فراوان بود، ليك
بهر زن هرگز نصيبي زين فراواني نبود


در قفس مي آرميد و در قفس مي داد جان
در گلستان، نام ازين مرغ گلستاني نبود


بهر زن، تقليد تيه فتنه و چاه بلاست
زيرك آنزن، كاو رهش اين راه ظلماني نبود


آب و رنگ از علم مي بايست، شرط برتري
با زمرد ياره و لعل بدخشاني نبود


ارزش پوشنده، كفش و جامه را ارزنده كرد
قدر و پستي، با گراني و به ارزاني نبود


سادگي و پاكي و پرهيز، يك يك گوهرند
گوهر تابنده، تنها گوهر كاني نبود


از زر و زيور چه سود آن جا كه نادان است زن
زيور و زر، پرده پوش عيب ناداني نبود


عيب ها را جامه پرهيز پوشانده است و بس
جامه عجب و هوي بهتر ز عرياني نبود


زن، سبكباري نبيند تا گراسنگ است و پاك
پاك را آسيبي از آلوده داماني نبود


زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز، دزد
واي اگر آگه ز آيين نگهباني نبود


اهرمن بر سفره تقوا نمی شد مهمان
زان که می دانست آنجا جای مهمانی نبود


كوش، پروين، تا به تاريكي نباشي رهسپار
توشه اي و رهنوردي، جز پشيماني نبود

saeed_perennial
13-08-2011, 22:09
بغاری تیره، درویشی دمی خفت

دران خفتن، باو گنجی چنین گفت


که من گنجم، چو خاکم پست مشمار

مرا زین خاکدان تیره بردار


بس است این انزوا و خاکساری

کشیدن رنج و کردن بردباری


شکستن خاطری در سینه‌ای تنگ

نهادن گوهر و برداشتن سنگ


فشردن در تنی، پاکیزه جانی

همائی را فکندن استخوانی


بنام زندگی هر لحظه مردن

بجای آب و نان، خونابه خوردن


بخشت آسودن و بر خاک خفتن

شدن خاکستر و آتش نهفتن


ترا زین پس نخواهد بود رنجی

که دادت آسمان، بیرنج گنجی


ببر زین گوهر و زر، دامنی چند

بخر پاتابه و پیراهنی چند


برای خود مهیا کن سرائی

چراغی، موزه‌ای، فرشی، قبائی


بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج

نخواهد بود غیر از محنت و رنج


چو میباید فکند این پشته از پشت

زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت


ترا بهتر که جوید نام جوئی

که ما را نیست در دل آرزوئی


مرا افتادگی آزادگی داد

نیفتاد آنکه مانند من افتاد


چو ما بستیم دیو آز را دست

چه غم گر دیو گردون دست ما بست


چو شد هر گنج را ماری نگهدار

نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار


نهان در خانهٔ دل، رهزنانند

که دائم در کمین عقل و جانند


چو زر گردید اندر خانه بسیار

گهی دزد از در آید، گه ز دیوار


سبکباران سبک رفتند ازین کوی

نکردند این گل پر خار را بوی


ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم

چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم


فسون دیو، بی تاثیر خوشتر

عدوی نفس، در زنجیر خوشتر


هراس راه و بیم رهزنم نیست

که دیناری بدست و دامنم نیست

M O B I N
20-08-2011, 14:11
ای گربه
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه
رفتی و نیامدی دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد که چون شد این کار
جای تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهیست بسیار
در راه تو کند آسمان چاه
کار تو زمانه کرد دشوار
پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام
ای گمشدهٔ عزیز، دانی
کز یاد نمیشوی فراموش
برد آنکه ترا بمیهمانی
دستیت کشید بر سر و گوش
بنواخت تو را بمهربانی
بنشاند تو را دمی در آغوش
میگویمت این سخن نهانی
در خانهٔ ما ز آفت موش
نه پخته بجای ماند و نه خام
آن پنجهٔ تیز در شب تار
کردست گهی شکار ماهی
گشته است بحیله‌ای گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهی
افتد گذرت بسوی انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهی
در دیگ طمع، سرت دگر بار
آلود بروغن و سیاهی
چونی به زمان خواب و آرام
آنروز تو داشتی سه فرزند
از خندهٔ صبحگاه خوشتر
خفتند نژند روزکی چند
در دامن گربه‌های دیگر
فرزند ز مادرست خرسند
بیگانه کجا و مهر مادر
چون عهد شد و شکست پیوند
گشتند بسان دوک لاغر
مردند و برون شدند زین دام
از بازی خویش یاد داری
بر بام، شبی که بود مهتاب
گشتی چو ز دست من فراری
افتاد و شکست کوزهٔ آب
ژولید، چو آب گشت جاری
آن موی به از سمور و سنجاب
زان آشتی و ستیزه کاری
ماندی تو ز شبروی، من از خواب
با آن همه توسنی شدی رام
آنجا که طبیب شد بداندیش
افزوده شود به دردمندی
این مار همیشه میزند نیش
زنهار به زخم کس نخندی
هشدار، بسیست در پس و پیش
بیغوله و پستی و بلندی
با حمله قضا نرانی از خویش
با حیله ره فلک نبندی
یغما گر زندگی است ایام

M O B I N
23-08-2011, 15:49
قصیده

گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری
از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری
بس بی بصری، اگر چه بینائی
بس بیخبری، اگر چه هشیاری
تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری
تو گندم آسیای گردونی
گر یکمن و گر هزار خرواری
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
سوداگر در شاهوارستی
خر مهره چرا کنی خریداری
زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله بکس نداد زنهاری
پرگار زمانه بر تو میگردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری
یکچند شوی بخواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری
آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری
رفتند بچابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری
کردار بد تو گشت ز نگارش
آیینه دل نبود زنگاری
از لقمهٔ تن بکاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری
بشناس زیان ز سود، تا وقتی
سرمایه بدست دزد نسپاری

टीડીમીડીજ
29-08-2011, 10:53
برف و بوستان



به ماه دی، گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زین پس نباری
بسی گلبن، کفن پوشید از تو
بسی کردی بخوبان سوگواری
شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری
هزاران غنچه نشکفته بردی
نوید برگ سبزی هم نیاری
چو گستردی بساط دشمنی را
هزاران دوست را کردی فراری
بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
ز ما ناید بجز تیمارخواری
هزاران راز بود اندر دل خاک
چه کردستیم ما جز رازداری
بهر بی توشه ساز و برگ دادم
نکردم هیچگه ناسازگاری
بهار از دکه ی من حله گیرد
شکوفه باشد از من یادگاری
من آموزم درختان کهن را
گهی سرسبزی و گه میوه‌داری
مرا هر سال، گردون میفرستد
به گلزار از پی آموزگاری
چمن یکسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مینگاری
به گل گفتم رموز دلفریبی
به بلبل، داستان دوستاری
ز من، گلهای نوروزی شب و روز
فرا گیرند درس کامکاری
چو من گنجور باغ و بوستانم
درین گنجینه داری هر چه داری
مرا با خود ودیعتهاست پنهان
ز دوران بدین بی اعتباری
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدین بی پائی و ناپایداری
دل و دامن نیالودم به پستی
بری بودم ز ننگ بد شعاری
سپیدم زان سبب کردن در بر
که باشد جامه ی پرهیزکاری
قضا بس کار بشمرد و بمن داد
هزاران کار کردم گر شماری
برای خواب سرو و لاله و گل
چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری
به خیری گفتم اندر وقت سرما
که میل خواب داری؟ گفت آری
به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
که ایمن باشی از باز شکاری
چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
که باید صبر کرد و بردباری
شکستم لاله را ساغر، که دیگر
ننوشد می بوقت هوشیاری
فشردم نرگس مخمور را گوش
که تا بیرون کند از سر خماری
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
بگفت ار راست باید گفت، یاری
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائی رسد زین ناگواری
بهار از سردی من یافت گرمی
منش دادم کلاه شهریاری
نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
نمیکردیم گر ما پرده‌داری
اگر یکسال گردد خشک‌سالی
زبونی باشد و بد روزگاری
از این پس، باغبان آید به گلشن
مرا بگذشت وقت آبیاری
روان آید به جسم، این مردگانرا
ز باران و ز باد نو بهاری
درختان، برگ و گل آرند یکسر
بدل بر فربهی گردد نزاری
بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
نه بیهوده است این چشم انتظاری
نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره‌آورد مرا هرگز نیاری
عروس هستی از من یافت زیور
تو اکنون از منش کن خواستگاری
خبر ده بر خداوندان نعمت
که ما کردیم این خدمتگذاری

part gah
03-09-2011, 13:40
دانی که را سزد صفت پاکی: ..................... آنکو وجود پاک نیالاید

در تنگنای پست تن مسکین ..................... جان بلند خویش نفرساید

دزدند خود پرستی و خودکامی ..................... با این دو فرقه راه نپیماید

تا خلق ازو رسند بسایش ..................... هرگز بعمر خویش نیاساید

آنروز کآسمانش برافرازد ..................... از توسن غرور بزیر آید

تا دیگران گرسنه و مسکینند ..................... بر مال و جاه خویش نیفزاید

در محضری که مفتی و حاکم شد ..................... زر بیند و خلاف نفرماید

تا بر برهنه جامه نپوشاند ..................... از بهر خویش بام نیفراید

تا کودکی یتیم همی بیند ..................... اندام طفل خویش نیاراید

مردم بدین صفات اگر یابی ..................... گر نام او فرشته نهی، شاید

part gah
04-09-2011, 15:03
سر و عقل گر خدمت جان کنند...................... بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز ..................... بسا نرخها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب ..................... چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند ..................... رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنهٔ جان بگوی ..................... که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند ..................... به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ای ..................... چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی ..................... ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود ..................... کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن ..................... که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند ..................... ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند ..................... ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق ..................... همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه ..................... بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده ..................... که تا خانهٔ جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب ..................... که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه ..................... کاز آغاز تدبیر پایان کنند

part gah
05-09-2011, 16:54
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است.................. آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود.................. بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را .................. این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید .................. آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس .................. روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست.................. در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام .................. خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای.................. در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست .................. پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش: .................. زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت.................. آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت.................. سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی .................. تا بر درخت بارور زندگی بر است

part gah
06-09-2011, 10:38
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت....................... وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان ....................... شد پایبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی ....................... مقصود ز آفرینش و ایجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم ....................... گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ویران شد....................... ویرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل بزیر گنبد فیروزه ....................... بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پیروزی....................... با تیرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پیش آمد ....................... بر پیشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پیش و همی بینم ....................... بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بینی ....................... بیگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ ....................... هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کور دل عجوزهٔ بی شفقت ....................... چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن....................... گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره امید که بربستت....................... ای بس در فریب که بگشادت

هستی تو چون کبوتر کی مسکین ....................... بازی چنین قوی شده صیادت

پروین، نهفته دیویت آموزد ....................... دیو زمانه، گر شود استادت

part gah
19-09-2011, 09:45
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
اگر زين خاکدان پست روزي بر پري بيني
که گردونها و گيتي‌هاست ملک آن جهاني را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپيچ اندر ميان خرقه، اين ياقوت کاني را
مخسب آسوده اي برنا که اندر نوبت پيري
به حسرت ياد خواهي کرد ايام جواني را
به چشم معرفت در راه بين آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان يافت عمر جاوداني را
ز بس مدهوش افتادي تو در ويرانه گيتي
بحيلت ديو برد اين گنجهاي رايگاني را
دلت هرگز نميگشت اين چنين آلوده و تيره
اگر چشم تو ميدانست شرط پاسباني را
متاع راستي پيش آر و کالاي نکوکاري
من از هر کار بهتر ديدم اين بازارگاني را
بهل صباغ گيتي را که در يک خم زند آخر
سپيد و زرد و مشکين و کبود و ارغواني را
حقيقت را نخواهي ديد جز با ديده‌ي معني
نخواهي يافتن در دفتر ديو اين معاني را
بزرگاني که بر شالوده‌ي جان ساختند ايوان
خريداري نکردند اين سراي استخواني را
اگر صد قرن شاگردي کني در مکتب گيتي
نياموزي ازين بي مهر درس مهرباني را
بمهمانخانه‌ي آز و هوي جز لاشه چيزي نيست
براي لاشخواران واگذار اين ميهماني را
بسي پوسيده و ارزان گران بفروخت اهريمن
دليل بهتري نتوان شمردن هر گراني را
ز شيطان بدگمان بودن نويد نيک فرجاميست
چو خون در هر رگي بايد دواند اين بدگماني را
نهفته نفس سوي مخزن هستي رهي دارد
نهاني شحنه‌اي ميبايد اين دزد نهاني را
چو ديوان هر نشان و نام ميپرسند و ميجويند
همان بهتر که بگزينيم بي نام و نشاني را
تمام کارهاي ما نميبودند بيهوده
اگر در کار مي‌بستيم روزي کارداني را
هزاران دانه افشانديم و يک گل زانميان نشکفت
بشورستان تبه کرديم رنج باغباني را
بگردانديم روي از نور و بنشستيم با ظلمت
رها کرديم باقي را و بگرفتيم فاني را
شبان آز را با گله‌ي پرهيز انسي نيست
بگرگي ناگهان خواهد بدل کردن شباني را
همه باد بروت است اندرين طبع نکوهيده
بسيلي سرخ کردستيم روي زعفراني را
بجاي پرده تقوي که عيب جان بپوشاند
ز جسم آويختيم اين پرده‌هاي پرنياني را
چراغ آسماني بود عقل اندر سر خاکي
ز باد عجب کشتيم اين چراغ آسماني را
بيفشانديم جان! اما به قربانگاه خودبيني
چه حاصل بود جز ننگ و فساد اين جانفشاني را
چرا بايست در هر پرتگه مرکب دوانيدن
چه فرجامي است غير از اوفتادن بدعناني را
شراب گمرهي را ميشکستيم ار خم و ساغر
بپايان ميرسانديم اين خمار و سرگراني را
نشان پاي روباه است اندر قلعه‌ي امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکياني را
تو گه سرگشته‌ي جهلي و گه گم گشته‌ي غفلت
سر و سامان که خواهد داد اين بي خانماني را
ز تيغ حرص، جان هر لحظه‌اي صد بار ميميرد
تو علت گشته‌اي اين مرگهاي ناگهاني را
رحيل کاروان وقت مي‌بينند بيداران
براي خفتگان ميزن دراي کارواني را
در آن ديوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چيره‌زباني را
نبايد تاخت بر بيچارگان روز توانائي
بخاطر داشت بايد روزگار ناتواني را
تو نيز از قصه‌هاي روزگار باستان گردي
بخوان از بهر عبرت قصه‌هاي باستاني را
پرند عمر يک ابريشم و صد ريسمان دارد
ز انده تار بايد کرد پود شادماني را
يکي زين سفره نان خشک برد آن ديگري حلوا
قضا گوئي نميدانست رسم ميزباني را
معايب را نميشوئي، مکارم را نميجوئي
فضيلت ميشماري سرخوشي و کامراني را
مکن روشن‌روان را خيره انباز سيه‌رائي
که نسبت نيست باتيره‌دلي روشن رواني را
درافتادي چو با شمشير نفس و در نيفتادي
بميدانها تواني کار بست اين پهلواني را
ببايد کاشتن در باغ جان از هر گلي، پروين
بر اين گلزار راهي نيست باد مهرگاني را

Lady parisa
19-09-2011, 14:26
مرا با روشنائی نیست کاری
که ماندم در سیاهی روزگاری
نه یکسانند نومیدی و امید
جهان بگریست بر من، بر تو خندید
در آن مدت که من امید بودم
بکردار تو خود را می‌ستودم
مرا هم بود شادیها، هوسها
چمنها، مرغها، گلها، قفسها
مرا دلسردی ایام بگداخت
همان ناسازگاری، کار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد
سیاهی های محنت جلوه‌ام برد
درشتی دیدم و گشتم چنین خرد
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشید برق امید
به نومیدی، سحرگه گفت امید
که کس ناسازگاری چون تو نشنید
بهر سو دست شوقی بود بستی
بهر جا خاطری دیدی شکستی
کشیدی بر در هر دل سپاهی
ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی
زبونی هر چه هست و بود از تست
بساط دیده اشک آلود از تست
بس است این کار بی تدبیر کردن
جوانان را بحسرت پیر کردن
بدین تلخی ندیدم زندگانی
بدین بی مایگی بازارگانی
نهی بر پای هر آزاده بندی
رسانی هر وجودی را گزندی
باندوهی بسوزی خرمنی را
کشی از دست مهری دامنی را
غبارت چشم را تاریکی آموخت
شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه کردی
هزاران آرزو را آه کردی
ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست
ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست
مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست
بسوی هر ره تاریک راهیست
دهم آزردگانرا مومیائی
شوم در تیرگیها روشنائی
دلی را شاد دارم با پیامی
نشانم پرتوی را با ظلامی
عروس وقت را آرایش از ماست
بنای عشق را پیدایش از ماست
غمی را ره ببندم با سروری
سلیمانی پدید آرم ز موری
بهر آتش، گلستانی فرستم
بهر سر گشته، سامانی فرستم
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است
خوش آن دل کاندران نور امید است
بگفت ایدوست، گردشهای دوران
شما را هم کند چون ما پریشان

F l o w e r
20-09-2011, 15:57
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن

همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک

گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن


پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین

خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن


عقل را بازارگان کردن ببازار وجود

نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن


بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن

بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن


گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز

هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن


عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن

جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن


چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان

شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن


هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن

هر کجا مار است، آنجا حکم افسون دا

part gah
11-10-2011, 18:36
ای دل، فلک سفله کجمدار است

صد بیم خزانش بهر بهار است


باغی که در آن آشیانه کردی

منزلگه صیاد جانشکار است


از بدسری روزگار بی باک

غمگین مشو ایدوست، روزگار است


یغماگر افلاک، سخت بازوست

دردی کش ایام، هوشیار است


افسانهٔ نوشیروان و دارا

ورد سحر قمری و هزار است


ز ایوان مدائن هنوز پیدا

بس قصهٔ پنهان و آشکار است


اورنگ شهی بین که پاسبانش

زاغ و زغن و گور و سوسمار است


بیغولهٔ غولان چرا بدینسان

آن کاخ همایون زرنگار است


از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر

بس نکته در آن ناله‌های زار است


در موسم گل، ابر نوبهاری

بر سرو و گل و لاله اشکبار است


آورده ز فصل بهار پیغام

این سبزه که بر طرف جویبار است


در رهگذر سیل، خانه کردن

بیرون شدن از خط اعتبار است


تعویذ بجوی از درستکاری

اهریمن ایام نابکار است


آشفته و مستیم و بر گذرگاه

سنگ و چه و دریا و کوهسار است




دل گرسنه ماندست و روح ناهار

تن را غم تدبیر احتکار است


آن شحنه که کالا ربود دزد است

آن نور که کاشانه سوخت نار است


خوش آنکه ز حصن جهان برونست

شاد آنکه بچشم زمانه خوار است


از قلهٔ این بیمناک کهسار

خونابه روان همچو آبشار است


بار جسد از دوش جان فرو نه

آزاده روان تو زیر بار است


این گوهر یکتای عالم افروز

در خاک بدینگونه خاکسار است


فردا ز تو ناید توان امروز

رو کار کن اکنون که وقت کار است


همت گهر وقت را ترازوست

طاعت شتر نفس را مهار است


در دوک امل ریسمان نگردد

آن پنبه که همسایهٔ شرار است


کالا مبر ای سودگر بهمراه

کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است


ای روح سبک بر سپهر برپر

کاین جسم گران عاقبت غبار است


بس کن به فراز و نشیب جستن

این رسم و ره اسب بی فسار است


طوطی نکند میل سوی مردار

این عادت مرغان لاشخوار است


هرچند که ماهر بود فسونگر

فرجام هلاکش ز نیش مار است


عمر گذران را تبه مگردان

بعد از تو مه و هفته بیشمار است


زندانی وقت عزیز، ای دل

همواره در اندیشهٔ فرار است


از جهل مسوزش بروز روشن

ای بیخبر، این شمع شام تار است


کفتار گرسنه چه میشناسد

کهو بره پروار یا نزار است


بیهوده مکوش ای طبیب دیگر

بیمار تو در حال احتضار است


باید که چراغی بدست گیرد

در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است


امسال چنان کن که سود یابی

اندوهت اگر از زیان پار است


آسایش صد سال زندگانی

خوشنودی روزی سه و چهار است


بار و بنهٔ مردمی هنر شد

بار تو گهی عیب و گاه عار است


اندیشه کن از فقر و تنگدستی

ای آنکه فقیریت در جوار است


گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ

یک غنچه جلیس هزار خار است


بیچاره در افتد، زبون دهد جان

صیدی که در این دامگه دچار است


بیش از همه با خویشتن کند بد

آنکس که بدخلق خواستار است


ای راهنورد ره حقیقت

هشدار که دیوت رکابدار است


ای دوست، مجازات مستی شب

هنگام سحر، سستی خمار است


آنکس که از این چاه ژرف تیره

با سعی و عمل رست، رستگار است


یک گوهر معنی ز کان حکمت

در گوش، چو فرخنده گوشوار است


هرجا که هنرمند رفت گو رو

گر کابل و گر چین و قندهار است


فضل است که سرمایهٔ بزرگی است

علم است که بنیاد افتخار است


کس را نرساند چرا بمنزل

گر توسن افلاک راهوار است


یکدل نشود ای فقیه با کس

آنرا که دل و دیده صد هزار است


چون با دگران نیست سازگاریش

با تو مشو ایمن که سازگار است


از ساحل تن گر کناره گیری

سود تو درین بحر بی کنار است


از بنده جز آلودگی چه خیزد

پاکی صفت آفریدگار است


از خون جگر، نافه پروراندن

تنها هنر آهوی تتار است


ز ابلیس ره خود مپرس گرچه

در بادیهٔ کعبه رهسپار است


پیراهن یوسف چرا نیارند

یعقوب بکنعان در انتظار است


بیدار شو ای گوهری که انکشت

در جایگاه در شاهوار است


گفتار تو همواره از تو، پروین

در صفحهٔ ایام یادگار است

part gah
14-10-2011, 14:57
اي عجب! اين راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمني رهنماست
قافله بس رفت از اين راه، ليک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهرواني که درين معبرند
فکرتشان يکسره آز و هواست
اي رمه، اين دره چراگاه نيست
اي بره، اين گرگ بسي ناشتاست
تا تو ز بيغوله گذر ميکني
رهزن طرار تو را در قفاست
ديده ببندي و درافتي بچاه
اين گنه تست، نه حکم قضاست
لقمه‌ي سالوس کرا سير کرد
چند بر اين لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسي وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بينواست
خانه‌ي جان هرچه تواني بساز
هرچه توان ساخت درين يک بناست
کعبه‌ي دل مسکن شيطان مکن
پاک کن اين خانه که جاي خداست
پيرو ديوانه شدن ز ابلهي است
موعظت ديو شنيدن خطاست
تا بودت شمع حقيقت بدست
راه تو هرجا که روي روشناست
تا تو قفس سازي و شکر خري
طوطيک وقت ز دامت رهاست
حمله نيارد بتو ثعبان دهر
تا چو کليمي تو و دينت عصاست
اي گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جانرا چه کني لاشخوار
نزد کلاغش چه نشاني؟ هماست
کاهليت خسته و رنجور کرد
درد تو درديست که کارش دواست
چاره کن آزردگي آز را
تا که بدکان عمل مومياست
روي و ريا را مکن آئين خويش
هرچه فساد است ز روي و رياست
شوخ‌تن و جامه چه شوئي همي
اين دل آلوده به کارت گواست
پاي تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقيق، ليک
گوش تو بر بيهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکنده‌اي
پشت تو از پشته‌ي شيطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوي نانواست
ورطه و سيلاب نداري به پيش
تا خردت کشتي و جان ناخداست
قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبه‌ي تن را چه ثبات و بقاست
جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست
روغن قنديل تو آبست و بس
تيرگي بزم تو بيش از ضياست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ايشان جداست
جهل بلندي نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذيرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد يکدليست
آنچه که ايام ندارد وفاست
دزد شد اين شحنه‌ي بي نام و ننگ
دزد کي از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمايه و عمر عزيز
طعمه‌ي سال و مه و صبح و مساست
از چه همي کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسياست
گر که يمي هست، در آخر نمي‌است
گر که بنائي است، در آخر هباست
ما بره آز و هوي سائليم
مورچه در خانه‌ي خود پادشاست
خيمه ز دستيم و گه رفتن است
غرق شدستيم و زمان شناست
گلبن معني نتواني نشاند
تا که درين باغچه خار و گياست
کشور جان تو چو ويرانه‌ايست
ملک دلت چون ده بي روستاست
شعر من آينه‌ي کردار تست
نايد از آئينه بجز حرف راست
روشني اندوز که دلرا خوشي است
معرفت آموز که جانرا غذاست
پايه‌ي قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پرده‌ي الوان هوي را بدر
تا بپس پرده ببيني چهاست
به که بجوي و جر دانش چرد
آهوي جانست که اندر چراست
خيره ز هر پويه ز ميدان مرو
با فلک پير ترا کارهاست
اطلس نساج هوي و هوس
چون گه تحقيق رسد بورياست
بيهده، پروين در دانش مزن
با تو درين خانه چه کس آشناست

part gah
23-06-2012, 13:21
گويند عارفان هنر و علم کيمياست

وان مس که گشت همسر اين کيميا طلاست

فرخنده طائري که بدين بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و هم عرصه‌ي هماست

وقت گذشته را نتواني خريد باز

مفروش خيره، کاين گهر پاک بي بهاست

گر زنده‌اي و مرده نه‌اي، کار جان گزين

تن پروري چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمي و دولت مردم فضيلت است

تنها وظيفه‌ي تو همي نيست خواب و خاست

زان راه باز گرد که از رهروان تهي است

زان آدمي بترس که با ديو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبري

عاقل نکرده است ز ديوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پيوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوي بفضل زلعلي که در زمي است

برتر پري به علم ز مرغي که در هواست

گر لاغري تو، جرم شبان تو نيست هيچ

زيرا که وقت خواب تو در موسم چراست

داني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديد

تا گرم جست و خيز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که اين است برتري

پستي نه از زمين و بلندي نه از سماست

اندر سموم طيبت باد بهار نيست

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که ديبه‌ي هنر و علم در بر است

فرش سراي او چه غم ارزانکه بورياست

آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت

گاهي اسير آز و گهي بسته‌ي هواست

مزدور ديو و هيمه‌کش او شديم از آن

کاين سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو ديو بين که پيش رو راه آدمي است

تو آدمي نگر که چو دستيش رهنماست

بيگانه دزد را بکمين ميتوان گرفت

نتوان رهيد ز آفت دزدي که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست

جمشيد ساخت جام جهان‌بين از آن سبب

ک آگه نبود ازين که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

اي دل، غرور و حرص زبوني و سفلگي است

اي ديده، راه ديو ز راه خدا جداست

Ahmad
04-04-2016, 21:55
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی / فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم / کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست / پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت / این اشک دیده‌ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است / این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است / آن پادشا که مال ز رعیت خورد گداست
بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن / تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود / کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست




یادی از پروین اعتصامی با این شعر معروف و در سالروز درگذشت وی.