PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )



F l o w e r
30-11-2010, 21:06
از اول تا صفحه 9


عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده می ماند.اصلا نمی فهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و باعث دگرگونی در زندگی ات شد.

پرده را که کنار زدم و پنجره را گشوم،آفتاب خودش را در آغوشم جا کرد.تا یک ستعت پیش باران بی وقفه می بارید و صدای رعد و برقش پنجره ی اتاق را می لرزلند و دلهره می آفرید،اما تکنون فقط حاک مرطوب باغچه ها عطر افشان بود و قطرات شبنم بر روی گلبرگها و شکوفه های بهاری،چون قطارت اشک به جا مانده بر روی گونه ها به نظر می رسید.
نفسم را از هوای تازه انباشتم و کشو قوسی به بدنم دادم.باز هم روز بی کاری بود و تنبلی.مادرم با همان لحن کشدار همیشگی وجمله تکراری صدایم زد:
-روشا کجایی؟هنوز خوابی؟
هنوز سر مست از عطر گلها بودم و دلم نمی خواست از جلوی پنجره کنار بروم.می دانستم که اگر دیر جوابش را بدهم،دلخور می شود و تمام روز باید غرولند و اخو و تخم هایش را تحمل کنم.
پا برهنه به طرف در اتاق دویدم،سرم را از لای در بیرون بردم و گفتم:
نه من خواب نیستم خانم جان،بیدارم.
صدا را در گلو پیچاند و گفت:
-واه!سلامت کو دختر!پس دوازده کلاس درس خوندی،چی یاد گرفتی؟
-این را که قربان خانم جان خوشگلم بروم و سلام و ماچ آبدارم را روی اپ های خوشگلش بچسبانم.
روی آخرین پله دست به کمر ایستاد و گفت:
-خبه خبه،نمک نریز،بیا صبحانه ات را بخور که دارد دیر می شود.
به چهره ام حالت تعجب دادم،ابروهایم را تا روی پل هایم پایین آ.ردم و پرسیدم:
-یعنی چه که دیر می شود!حالا که دیگر من شاگرد مدرسه نیستم که دیرم بشود.
گوشه لب های قلوه ای اش لبخندی نشاند و گفت:
خدم می دانم البته که تو شاگرد مدرسه نیستی،فارغ التحصیلی.برو یک شانه به آن موهای وز کرده ات بکش،یک آبی هم به سر و صورتت بزن که شکل آدمیزاد شوی.مرا بگو که از صبح کله سحر پا شدم خودم را خسته کردم که کوفته برنجی برای تو دختر لوس و ننر درست کنم که برای خودش خواب جا می کند.
-ای بابا خانم جان،مگر روز را از دستتان گرفته اند که صبح کله سحر پا شدید به کوفته پزان.
با لحن رنجیده ای گفت:
-همین است دیگر،این هم دستمزدم.عوض دست درد نکنی ست.خیال می کردم تا بفهمی آب دهانت راه می افتد.
همه محبتم را با غنچه لبانم بر روی گونه اش چسباندم و گفتم:
-الهی قربان شکل ماهتان بروم.دستتان درد نکند.معلوم است که آب دهانم راه افتاده.حالا چقدر تا ظهر مانده تا نوش جانش کنیم.
صورتش را کنار کشید و با ناز گفت:
-خودت را لوس نکن که خوشم نمی آید.
موهای حنا بسته خیسش را زیر چارقد مخفی ساخته بود.گونه های گل انداخته اش نشان از آن داشت که حسابی با سفیداب به جانش افتاده تا حکایت بکش و خوشگلم کن را زنده کند.
بوسه ی دیگری از گونه اش که هنوز التهاب داشت برداشتم و پرسیدم:
-رفته بودید حمام؟
چهره اش شکفت و با خنده گفت:
-ای بلا گرفته از کجا فهمیدی؟
خب معلوم است از لپ های گل انداخته و از چارقد سرتان.
-حمام که نه.وقت نمی شد.همین جا توی زیرزمین یک دیگ آب داغ کردم،سرم را شستم.
-و یک سفیدابی هم به صورتم زدم.درست است؟
-تو شیطنت را از کی به ارث بردی؟نه من،نه پدرت،بچگی هایمان اینقدر شیطان نبودیم.
شانه بالا انداختم و با لب های متبسم پاسخ دادم:
-من چه می دانم،بالاخره لابد از یک کدامتان به ارث برده ام.
با بی حوصلگی گفت:
-این حرف ها فقط وقت تلف کردن است.بجنب دختر.الهی شکر که هوا باز شد،وگرنه کاسه کوزه هایمان را به م می ریخت.
با تعجب پرسیدم:
-هوا چه ربطی به کاسه ی کوفته برنجی و کوزه آب دارد؟
-ربطش را بعدا می فهمی!نان و چایی ات را که خوردی،بپر سر و صورتی صفا بده،آن دامن کلوش سبز را که خودم برایت دوختم،با آن بلوز سبز کاهویی بپوش که قرار اس تناهارمان را برداریم برویم آب کرج،زیر درخت بید و کنار نهر آبش،هوایی تازه کنیم.
شیطنتم گل کرد و گفتم:
-اولا که پایین دامن کلوش کج شده،یک وری می ایستد،دوما چرا همین جا لب باغچه خودمان ناهار نمی خوریم و هوایی عوض نمی کنیم؟
-چون خودمان تنها نیستیم،آذر دختر نیره خانم همسایه روبه رویی مان که پسرش از فرنگ برگشته،از ما دعوت کرده دسته جمعی برویم آب کرج.من هم گفتم خوبیت ندارد ناهار سربارشان باشیم،خودم هم کوفته برنجی درست کردم.
با بی میلی گفتم:
-ای وای خانم جان،من حوصله اش را ندارم،شما با آنها بروید،من می مانم.
به حالت اخم چشم تنگ کرد و گفت:
-یعنی چه؟مگر می شود.پدرت که رفته زنجان.من و تو هم که تنهاییم،درست نیست من بروم،تو بمانی.آخر روشا مگر تو جغدی که چپیدی توی خانه.من سن تو بودم،یک دقیقه هم در خانه بند نمی شدم.یک دختر هیجده ساله که وقت شوهرش شده،باید خودش را توی جمع نشان بدهد که برایش خواستگار پیدا شود،وگرنه توی خانه می مانی و باید ترشی بارت بگذاریم.
یک وری خندیدم و گفتم:
-اتفاقا من می میرم برای ترشی،آن هم از نوع لیته اش.
چشم غره ای به من رفت و گفت:
-زیادی حرف نزن برو حاضر شو،لنگ ظهر است.الان است که پیدایشان شود.دردم این بود که مادرم سر پیری آن هم بعد از چهار فرزند که هر کدام در همان چند سال اول تولد دچار حادثه ای شدند و از دنیا رفتند،صاحب یک دختر شده بود و از ترس از دست دادنم به من فرصت نفس کشیدن را هم نمی داد.
روی فرشی در ایوان،درست رو به روی گل های باران خورده و شبنم زده برایم صبحانه مفصلی تدارک دیده بود.سینی را که در مقابلم نهاد،ماتم برد.هرگز سابقه نداشت این شکلی از من پذیرایی کند.
با چشمان گشاده از حیرت به محتویاتش خیره شدم و گفتم:
-وای خانم جان،چه خبر است!بترکی را خبر کنید.شیر،خامه،مربای آلبالو،نیمرو،پنیر،کره،نمی فهمم،اصلا سر در نمی اورم!چی شده که اینقدر،عزیز بی جهت شده ام.من که نمی توانم همه اینها را بخورم.
شانه بالا انداخت و با خونسردی گفت:
-همین است که هست.باید همه اش را بخوری.یک پوچ هم نباید ته ظرف ها بماند.
-وای نه،مگر می شود!من نمی خواهم شکمم را با صبحانه سیر کنم.
با صدای بلند خندید و گفت:
-صبحانه که چه عرض کنم،بگو ظهرانه!ساعت ده صبح است.
-خب اگر همه اینها را بخورم،پس ناهار چی.آن هم کوفته برنجی خوشمزه خانم جانم.
بالاخره حرف دلش را زد و گفت:
-آن یکی را باید خیلی کم بخوری،به اندازه یک گنجشک.دوست ندارم

Dreamland
30-11-2010, 21:33
پشت سرت بگویند دختر شکمو و پر خوری هستی.
منظورشو نفهمیدم معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده و چه خیالی به سر دارد دو پهلو حرف میزد و مقصودش رو صریح بیان نمیکرد به حالت اعتراض گفتم:
-وا...که چه بشود!به کسی چه ربطی داره من به اندازه ی شکمم میخورم
با لحن مرموزانه ای امیخته به شعفی گفت:
-همیشه اره ولی امروز نه وقتی صحبت پسندیدن و خواستگاریست حواس طرف به همه چیز هست زود باش بخور چرا این دست اون دست میکنی.
با ناز یه تکه ی نان سنگگ خشخاشی برشته ی کوچیک برداشتم و در حالی که خامه و عسل بر رویش میمالیدم گفتم :
-چه خوابی برایم دیده اید!منظورتان از خواستگاری و پسندیدن چیست؟
-بعدا میفهمی
-اگر منظورتان از ان خوابهاست،من اصلا حوصلشو ندارم.
-خدا از دلت بپرسد.همه اولش از این حرفها میزنند.اذر و نیر خانوم که کشته مرده ی تو هستند.فقط مانده عرضه خودت که چطور پسره را هم کشته مرده ی خودت کنی
با حرص گفتم:
-اصلا حرفشو نزنید من نه از این کارها بلدم،نه اگر هم بلد بودم حاضر میشدم خودم را برای کسی کوچک کنم ککه خیال کنند دهانم برایش افتاده.
-پس تا اخر عمر وبال گردن من هستی.باید رو هوا بقاپیش،وگرنه زرنگترها یهنی انهایی که مثل تو دماغ سر بالا و از خود راضی نیستند،میایند و رو هوا می زنندش
-ای بابا چه حرفها میزنید انگار تحفه ی نطنز است.نیر خانم و دخترش صد تا کور کچل هم داشته باشند،با ان زبان چرب و نرمشان ش.هرشان میدهند انها گفتند تحفه است،شما چرا باور کردید.
-وقتی که دیدیش،خودت میفهمی که تحفه ی نطنز است یا نه.این لقمه ها چیست که بر میداری.مگر میخواهی در دهان گنجشک بگذاری
با بی میلی دندانهایم را بر روی تکه نانی که در دهان داشتم فشردم و گفتم:
-اخر شما با این حرهایتان اشتهایم را کور کردید
-حالا نمیخواد اشتهایت را کور کنی.الان اینقدر بخور که سر ناهار اشتهایت کور شود.
سینی را پس زدم و گفتم:
-اصلا امروز من با شما نمی ایم.میمانم خانه استراحت کنم.جوان از فرنگ برگشته مفت چنگ انهایی که حسرتش را دارند
چشمهای شکلاتی رنگش را که من هم رنگش را از او به ارث برده بوده ام و هم درشتی اش را تنگ کرد و گفت:
-از این حرف ها نزن که خوشم نمی اید.خب نمیخواهیش به جهنم موقع ناهار هم اگر دلت میخواهد قد یک گاو بخوری،بخور،ولی دیگر ادا اصول نمیام،نمیخوام را هم در نیار.
پدرم از ملاکین استخوان دار و به نلم زنجان بود،با افکاری به قول کهنه و پوسیده اما حالا که فکر میکنم،میبینم باید گفته هایش را با حروف طلا نوشت و بر لوحی حک کرد.در زمانی که هنوز مدرسه رفتن و درس خواندن چندان رواجی نداشت،باسواد بود.مثنوی مولوی و دیوان شمس تبریزی را میخواند و با حافظ برایمان فال میگرفت
معتمد نه تنها محل بلکه یک شهر بود.هر کس قصد نوشتن نامه و یا مرقومه ای رسمی و یا خواندن نامه ی عزیزی را داشت،به او رجوع میکرد.
مکه رفته بود و به غیر از لقب حاجی،به دلیل با سواد بودن،حاج میرزا ابراهیم گوهری خطابش میکردند.
کودکی ام در همان شهری و در خانه بزرگی گذشت که سه طرفش پر از اتاق های تو در تو بود و از در ورودی وارد دالانی میشدیم که در طرف راستش اشپزخانه وتنور مخصوص پخت نان قرار داشت و در طرف چپش اتق صندوق خانه که با چند پله به زیر زمین و سردابی و اب انبار راه می یافت.
وسط حیاط حوض بزرگی به اندازه استخرهای کنونی قرار داشت که تقریبا تمام حیاط را به خود اختصاص داده بود،که خواهر پنج ساله و برادر سه ساله ام در همان حوض افتادند و غرق شدند.برادر هفت ساله ام،در همان موقع برف بازی در کنار باغچه ،پایش لیز خورد و سرش،در برخورد با لبه ی حوض شکاف برداشت و به قول مادر بزرگم بی بی ورپرید
مادرم بعد فوت فرزندانش،تاب تحمل را از دست داد و در بستر بیماری افتاد و چند سال طول کشید تا بالا خره توانست بر رنج و اندوهش غلبه کند و به زندگی عادی اش بر گردد.
چهل ساله بود که من متولد شدم از ان زمان به بعد ،دست . دلش میلرزید و چها چشمی مرا میپایید که مبادا من هم به سرنوشتی چون خواهر و برادر هایم دچار شوم
خانه موروثی پدرم را بد یمن میدانست و یک بند زیر گوش همسرش،زمزمه سر میداد که تا دباره اتفاقی نیفتاده،از ان خانه و ان شهر کوچ کنیم،از نظر او تغیی مکان ،در تغییر سرنوشت یگانه فرزندش تاثیر بسزایی داشت.
به همین جهت به هر ترفندی متوسل شد تا بلکه بتواند اقاجان را وادار کند تا از شهر و دیار،شهرت و اعتبار و از تمام خاطرات خوش و ناخوشی که در زادگاهش داشت،دل بکند و راهی تهران شود،اما این کشمکش تنا دوازده سالگی ام ادامه یافت.
در سال 1320،در زمان جنگ بین الملل دوم و اغال اذربایجان توسط روس ها،احتمال پیشروی انها تا زنجان،خانم جان را دچار دلهره و هراس در مورد سرنوشت من ساخت و او را به تکاپو واداشت که این بار هر طور شده به هدف برسد
پدرم کم کم تحت تاثیر شایعاتی که در مورد برخورد احتمالی قوای روسیه با افراد با نفوذ شهر و ملاکین سرمایه داران بر سر زبان ها افتاده بود قرار گرفت و با مادرم هماهنگ شد،بیبی با ما نیامد و حاضر نشد زادگاهش را ترک کند.برای او خاک ان شهر،خاکی ک همسر و هم بالینش را در زیر خروارهایش موفون ساخته بود و حتی اگر سقف ان خانه هم بر سرش خراب میشد،اواری از خاطرات بهترین سالهای جوانی و شیرینی سالها زیستن در کنار مردی را که تنها مرد زندگی اش بود،بر روی سینه فرود می اورد
خانم جان برخلاف اقاجان که در موقع سفر به پایتخت غمگین بود،احساس ارامش میکرد و خود را فارغ از غم های زندگی میدانست.
این اولین سفرم به خارج از زنجان بود .سوار قطار که شدیم،انگار بال دراوردم و داشتم پرواز میکردم و در یک جا ارام و قرار نداتم .پشت پنجره ایستادم و در حالی که کوه و دشت ها را پشت سر می نهادیم،همراه با حرکت یکنواخت و پرسروصدای قطار،چون برق و باد از باغ های سرسبز و خرم و درختان پر بار میوه میگذشتیم.انچه پشت سر میماند،حسرت روزهایی بود که درگر هرگز برنمیگشت.
ان موقع معنی این حسرت را نمیفهمیدم،اما هرچه بزرگتر میشدم و بیشتر از ان خاظره ها فاصله میگرفتم،یاداوریش بیشتر به واژهی حسرت معنا و مفهوم میبخشید.
در تهران غریب بودیم و اشنایی نداشتیم خانوم جان به دنبال همزبان میگشت و من به دنبال هم بازی و اقاجان به دنبال کسب و کاری که اعتبار گذشته اش را خدشه دار نکند.
زیر بار هر کاری نمیرفت و ان ها را کسر شان خود میدانست هرچند وقت یک بار گریز میزد و به بهانه ی سر کشی به املاک به زنجان میرفت و این خود فرصتی بود تا با مادر دور افتاده و تنهایشش در شهری که قوای روسیه در اشغال خود داشتند دیداری تازه کند.
عادت به محیطی جدید چندان اسان نبود چند سالی طول کشید تا خانوم جان توانست خود را با ان وفق دهد و زمانی که بالاخره توانست تا حدودی با زبان فارسی اشنا شود شروع به برقراریه ارتباط با همسایه ی دیوار به دیوارمان نیره خانوم کرد.ان موقع تازه اذر دختر نیره خانوم از همسرش جدا شده بود و خانوم جان سنگ صبور ان زنه دلشکسته و مادرش بود
از همان اول اشنایی جلوی در حیاط نشستن و یا در ایوانه خانه ی یک کدام از انها بساط سبزی پاک کردن گستردن و پختن رب گوجه فرنگی ،مربا یا ترشی کار هر روزشان بود
خانوم جان با نیره خانوم بیشتر میجوشید چون از هر نظر سنی بیشتر به هم میخوردند و هم اینکه اذر بیتاب از دوری فرزندانش به همراه پدرشان در کشور ترکیه به سر میبردند بی حوصله و گوشه نشین شده بود.از ان گذشته از جلوی در حیاط نشست و غیبت های همسایه های دیگر را کردن چندان دل خوشی نداشت .
مادرم خیلی زود در تهارن جا افتاد به طوری که انگار از همان اوان تولد در این شهر زندگی کرده و در همیشن شهر هم زاده شده است.
روحیه ی شاد و با نشاطش،زمین تااسمان با زن افسرده ای که هرچند سال یکبار یکی از فرزندانش را به خاک سپرده و اکنون در پایتخت دور از نزدیکان و همه ی تعلقاتش غریب افتاده تفاوت داشت
تابستان که میشد بزرگترین دلخوشی ام این بود که بتوانم پدرم را تحت تاثیر التماس هایم قرار دهم و راضی اش کنم در سفر هایش به زنجان مرا هم با خود ببرد.
خانوم جان که خاطره هایش از زیستن در زادگاهش چرکین بود همیشه ساز،

F l o w e r
01-12-2010, 11:48
مخالف کوک میکرد و وحشت از آن داشت که در یکی از این سفر ها در آنجا اتفاقی برای من بیفتد اما اقاجان به افکار خرافی او میخندید و اکثر اوقات مرا با خود می برد.
کوچه پس کوچه های شهرمان باغ و بوستان هایش با آن بوهای گیج کندده و سکر آور ،دشت و دمن ها که طراوت و شادابی را به همراه داشت سرمستم مس کرد.
کجارا می شد یافت که خاطره ای در گوشه کنارش لانه نکرده باشد حتی به نظرم می رسید کبوتر های پسر کفترباز همسایه همان کبوتر هایی هستند که آن موقع ها بر بام خانه ی ما پرواز می کردند و اکنون فقط کمی پیر تر شده اند.
هر بار به محض ورود به خانه به دالان خودمان از چهار طرف در میان خانه ها محصور می شدم:
صندوق خانه ی بی بی که ادعا داشت صندوق های آهنی اش پر از پارچه های ندوخته،ملحفه و روتختی و هزاران خرت و پرت دیگر است که برای جهیزیه من کنار گذاشته و البته هیچوقت هم حاضر نمی شد در یکی از آن ها را بگشاید و آنچه را که ادعایش را داشت نشانم بدهد و سردابی خوف آور با آن جانوران ریز و درشتش که هرگز جرات نمی کردم تنها از پله هایش پایین بروم،تنور نانوایی که آخر هفته ها بی بی سکینه در آن به پخت نان می پرداخت و من عاشق آن بودم که کنارش چمباتمه بزنم و بی اعتنا به داد و هوار های مادرم که می ترسید این یکی بچه اش هم در تنور برشته شود و بمیرد،چشم به دست های بی بی سکینه بدوزم که چطور خمیر را گلوله و بعد با وردنه صاف می کند .سپس سر به داخل تنور فرو ببرم و ببینم که چگونه خمیر آماده را به دیواره هایش می چسباند.
چه لذتی داشت خوردن نان لواش داغ تازه از تنور در آمده!
بی بی هر وقت مارایدید با آن چشم های سیاه یک زمان درشتش که حالا ریز و کم سو شده بود و همیشه دو گوشه اش اشک در کمین بود مهربانانه نگاهم می کرد و آه پرسوزی از سینه بیرون می کشید.
میدانستم چقدر برایش سخت است تنهایی در آن خانه درندشت زیستن.عمه انسیه گرفتار دو پسر شیطان وو شرور و دخترهایش بود و کمتر فرصت سر زدن به مادرش را می یافت.
چه لذتی داشت پنج شنبه ها بر روی تخت های چوبی زوار در رفته پریدن که در اتاق بغل صندوق خانه کنار هم چیده شده بودند و در تابستان از آنها برای خواب در حیاط استفاده می کردند.
بعد ازظهر پنج شنبه هارا دوست داشتم،چون میدانستم فردایش جمعه است و به مدرسه نخواهم رفت.درحالی که با حرکاتی موزون بدنم را پیچ و تاب می دادم زمزمه کنان به آن اتاق می رفتم و بر روی تخت ها می پریدم،هلهله شادی سر میدادم و خطاب به خانم جان و بی بی می گفتم:"هورا،فردا تعطیل است."
خانم جان با بهت و حیرت نگاهم می کرد و درحالی که با تاسف سر تکان میداد می گفت:"میبینی بی بی این دختر عوض اینکه در مدرسه هار کلام سواد یادبگیرد رقاص و آواز خوان از آب در آمده."
و حالا در سفرهایم به زنجان به همان اتاق می رفتم،دست نوازش بر روی یک یک آن تخت ها می کشیدم و به یاد شب هایی می افتادم که هروقت در حیاط بر رویش می خوابیدم از گزند پشه و مگس ها بی خوابی به سرم می زد و این پهلو آن پهلو می شدم،از صدای جیر جیرش،خوای از سرم می پرید و تا صبح چشم به آسمان می دوختم و به دنبال ستاره بختم می گشتم.
نه حوصله نیر خانم را داشتم و نه حوصله ی نوه اش را.زن فضولی که دوست داشت در زندگی همه همسایه ها سرک بکشد و از جیک و پیکشان با خبر شود.
پست بام خانه شان جولانگاهش بود و هیچ چیز از چشمش پنهان نمی ماند.بار ها به بهانه های مختلف خانم جان را که سرش توی زندگی خودش بود به جلوی در حیاط می کشاند تا از زیر زبانش حرف بیرون بکشد و بر معلومات فضولی هایش بیفزاید.
جرات نداشتم روی حرف مادرم حرفی بزنم.در انتخاب لباس مناسب مردد بر جا ماندم نه قصد جلب تو جه را داشتم نه قصد خودنماییرا.همیشه وقتی میلم به رفتن جایی نبود بی تفاوت می شدم و هر چه دم دستم می آمد همان را می پوشیدم.با خود گفتم:"فرقی نمی کند چشم بسته انتخاب می کنم."
کورما کورمال دستم را بر روی چوب لباسی های داخل کمد می کشیدم که صدای خانم جان از پشت سرم به گوش رسید:
_ معطل چی هستی؟همان را که من گفتم بپوش.خیلی بهت می آید.
با خنده گفتم:
_ باور کنید راست می گویم.پایین دامنش کج شده.
آه کوتاهی ار سینه بیرون داد و گفت:
_ ای...ای،بشکند این دست که نمک ندارد.بی خود و بی جهت با این چشم ضعیفم هی نشستم به پای این دامن سوزن زدم که حالا تو بگویی یک وری کج شده.
لب هایم را غنچه کردم و گفتم:
_ باور کنید راست می گویم.
_ قصیر خودت نیست.دوره زمانه بد شده.فیس و افاده ای بار آمدی.دیگر هنر دست مادر پیرت را نمی پسندی.می میری برای لباس فرنگی های بنجل که صنار نمی ارزد.در دل گفتم:"برای من که فرقی نمی کند چی بپوشم پس چرا دارم مادرم را که عاشقانه دوستش دارم از خودم می رنجانم؟"
با چشم باز بلوز و دامن کلوشم را از کمد بیرون کشیدم و برای به دست آوردن دلش دست به دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
_ شوخی کردم خانم جان.شما چرا باورتان شد.همین هنر دست شمارا می پوشم که حتی اگر کج هم باشد از صدتا لباس فرنگی بیشتر برایم ارزش دارد و خیلی هم قشنگ است.
ناباورانه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ هیچوقت نه تورا شناختم نه آن مادربزرگ اب زیرکاهت را.حرف دلتان با زبانتان یکی نیست.خیال می کنی باورم شد که راست می گویی.
از قضاوتش در مورد بی بی دلم گرفتونیش زبان هایش پایانی نداشت.هیچوقت ندیدم در میانشان صلح و صفا برقرار باشد.در واقع هیچ کدام تحمل آن دیگری را نداشت و هر وقت به هم می رسیدند همدیگر را می آزردند.
به علامت رنجیدگی ابرو در هم کشیدم و گفتم:
_ خانم جان شما که زدید به صحرای کربلا.این موضوع چه ربطی به

Dreamland
01-12-2010, 12:09
بی بی دارد.
با لحن تندی پاسخ داد:
_ ربطش این است که زبان درازی را از او به ارث بردی .یادت داده به جای دستت درد نکنی یک عیبی روی پیراهن هایی که من برا می دوزم بگذاری . تازه خبر نداری همین بی بی جانت بود که وقتی طفلک های من هر کدام در اثر حادثه ای ور پریدند، رفته بود توی ک.ک پدرت که این زن لابد مرضی دارد که بچه هایش زنده نمی مانند. صد بار به گوش خودم شنیدم که دختر این و آن را نشان می کرد و می خواست برایش زن بگیرد .اگر آقا جانت یک کمی وا می داد چه بسا همان موقع هوو سرم آورده بود .
حرفهایش حوصله ام را سر می برد .کم کم داشتم از کوره در می رفتم .نور آفتاب خط کجش را بر روی گل قالی گسترد .مقابل آینه ایستادم و در حال بر انداز کردن سر تا پایم نگاه گذرایی به پایین دامن کلوشم انداختم ،واقعا کج و بی فواره بود .
با صدای آهسته ای نجوا کنان زیر لب گفتم :به جهنم که کج است من که قصد دلبری از کسی را ندارم ،همان بهتر که سر و وضعم تو ذوق آقای از فرنگ بر گشته بزند و نیر خانم . مادرم دست از سرم بر دارند .
شانه به شانه ام ایستاد ،گوش هایش را تیز کرد تا بلکه بشنود چه با خود می گویم و چون چیزی دستگیرش نشد ،با لحن تندی پرسید :
_ چی داری زیر لب می گویی : بلند تر بکو من هم بشنوم .
شانه را لابلای موهای بلند خرمایی ام لغزاندم و گفتم:
_ ای بابا من که حرفی نزدم .
_ کفش پاشنه تخت بپوش ،به اندازه کافی لنگ دراز هستی .
به طعنه گفتم :
_ وای خانم جان شما امروز چقدر از من تعریف کردید .از خوشحالی قند توی دلم آب می شود .
لحن صدایش مهربان شد و گفت:
_ تعریفی هم هستی .مگر دروغ می گویم.
_آخر لنگ دراز هم شد تعریف.
مژه های چشم راستش را به علامت چشمک چند بار بر هم زد و گفت :
_ خوب اخم نکن خوش قد و بالا .لب قلوه ای . بینی قلمی سر بالا.پوست عین هلو .خوب شد؟وای انگار در می زنند .لابد یا نیر است یا آذر .این قدر مرا به حرف گرفتی که دیر شد .
تند و شتابزده از پله ها پایین رفت .به ئنبال راه گریزی می گشتم که همراهشان نروم ،اما نه راه گریزی یافتم و نه بهانه ی قابل قبولی.
موهای سرم را به شکل گیس پشت سرم بافتم و انتهایش را با گل سر مهار کردم که باز نشود .آخرین نگاه را در آیینه به سر تا پایم افکندم و زیر لب گفتم :
_ عین دختر دهاتی ها شده ام .فقط اگر یک کمی گونه هایم را با سرخاب قرمز کنم شکی نخواهند داشت که تازه از ده به شهر آمده ام .قربان مادر جانم بروم با این هنر دستش .چی دوخته !
برای اینکه کاملا مطابق میل او رفتار کرده باشم ،کفش راحتی پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها پایین رفتم .بقچه ی حاوی قابلمه کوفته برنجی در یک دست و نان و سبزی خوردن در دست دیگرش ،پایین پله ها انتظارم را می کشید .مرا که دید گفت:
_ بدو برو شیشه ترشی و پاکت میوه را بردار یا که جلوی در منتظرمان هستند .
این دیگر آخر خط آبروریزی بود .چنگ به صورت زدم و گفتم :

_ وای خانم جان ! این طوری که آبروریزی می شود . همه را می گذاشتید توی یک سبد یا ساک.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من فرنگی بازی بلد نیستم . یک عمر همین جوری رفتیم گشت و گذار .نمی خواهد تو به من یاد بدهی .نترس کثر شأنت نمی شود .
با خود گفتم:" مادرم چه دل خوشی دارد . با این دک . پز ،با این بقچه و قابلمه زیر بغل خودش و شیشه ترشی و پاکت میوه ی زیر بغل من ،جون می دهیم برای دست انداختن نه خواستگاری ".
برگ درختان با نوازش نسیم حرکتی به خود می دادند و گل های بنفشه سر مست از عطر اطلسی ها ،در عالم خلسه به سر می بردند.
یک ماشین کادیلاک مشکی جلوی در خانه مان پارک شده بود و در کنارش پسر جوان قد بلندی لبخند بر لب چشم به من داشت. مفهوم لبخندش را نفهمیدم ،خوش آمد بود یا استهزاء .
ابروهای پیوسته سایبان چشمان سیاهش بود و بینی عقابی شکلش خط فاصله ای میان لب برجسته و دیدگان جذابش می افکند.
پیراهن شلوار اسپرتی به تن داشت و کفش کتانی به پا.مکث نگاهش بر روی چهره ام طولانی شد.هنوز شیشه ترشی در یک دستم بود و پاکت میوه در دست دیگرم .
بالاخره به خود آمد ، سلام کرد و چند قدمی به طرفم بر داشت و گفت:
_ آنچه را که دستتان است به من بدهید بگذارم صندوق عقب ماشین .قرار نبود شما زحمت بکشید ،به گمانم همه ی ما مهمان بی بی هستیم .
با لحن سردی گفتم :
_ من از قول و قرار های خانم جان با مادر و مادر بزرگ شما خبر ندارم و مامورم و معذور.
شیشه ترشی را زیر بینی اش گرفت و گفت:
_ به به ،عجب بویی .من یکی که عاشق ترشی هستم .
خانم جان که پشت سرم ایستاده بود به شنیدن این جمله قهقهه ای سر داد و با لحنی حاکی از رضایت گفت:
_ پس یادم باشد ،چند شیشه برایت کنار بگذارم .
با احترام سر خم کرد و گفت:
_ سلام خانم گوهری مرا ببخشید که متوجه شما نشدم و دیر عرض ادب کردم .
_ حق داری پسرم .کدام آدم عاقلی متوجه من پیر زن در پشت سر یک دختر خوش بر و روی رعنا می شود.پس بقیه کجا هستند؟
نیره خانم مجال پاسخ ذا به او نداد و در حال جا دادن بسته ای که در دست داشت ،در صندوق عقب ماشین گفت :
_ سلام نعیمه خانم ، وا خدا مرگم بدهد آن قابلمه چیشت که در دستت گرفته ای ! من که گفتم مهمان ما هستید.
_ سلام به روی ماهت .چند تا کوفته برنجی که قابل شما را ندارد .من عادتم است نمی توانم دست خالی بیایم.
_ اصلا توقع نداشتم این کار را بکنی .نکند ترسیدی یک لقمه نان و پنیر پیدا نشود دور هم بخوریم.خوب سوار شو برویم.الان عطیه هم می اید.
می دانستم که آذر دختر نیره خانم ،در زمان طفولیت بچه هایش ،عطیه و علی ، از همسرش جدا شده و با مادرش زندگی می کند .زن تنهایی که دوری از فرزندانش که همراه پدرشان در خارج از کشور به سر می بردند بر چهره اش خطوط زود رس رنج را
شیار زده و حالا تازه داشتم می فهمیدم که منظور خانم جان از نوه نیره خانم همان علی است .من و مادرم و نیره خانم روی صندلی عقب نشستیم و عطیه در صندلی جلو در کنار برادرش .
اگر بینی عقابی را از وسط چهره ی علی بر می داشتیم و به جای آن بینی گوشتی اما متناسب عطیه را می گذاشتیم ،شباهت او و خواهرش به هم کاملا محسوس می شد .به غیر از مادرم و نیره خانم که بی وقفه و بدون مکث با هم پچ پچ می کردند ،در فاصله خانه ما که در خیابان عین الدوله (خ ایران فعلی)قرار داشت تا رسیدن به آب کرج یا آب منگل پهلوی که بعد ها تبدبل به بولوار الیزابت شد و اکنون بلوار کشاورز نامیده می شود ،هیچ کدام از ما کلامی بر زبان نیاوردیم ،حتب عطیه و علی هم که ئر کنار هم نشسته بودند ،سکوت اختیار کردند .
بعید می دانستم که روز خوبی را در پیش داشته باشیم و صمیمیتی بین ما ایجاد شود .
خیابان شاهرضا(خ انقلاب فعلی) را پشت سر نهادیم ،وارد خیابان پهلوی(خ ولیعصر فعلی) که شدیم علی سکوت را شکست و پرسید :
_ چیزی نمانده که برسیم ،خسته که نشدید؟
معلوم نبود مخاطبش کیست اما طبق معمول خانم جان به خودش گرفت و پاسخ داد:
_ برای چی خسته !سفر قندهار که نمی رویم.
در آب کرج تفریحگاهی که مادرم با آب و تاب مرا به آنجا کشانده بود ؛آب رودخانه کرج جریان داشت و در دو طرف خیابانش ،درختان کهنسال بید سر بر افراشته بودند و در انتهای آن میدان اسب دوانی جلالیه که بعد ها تبدیل به پارک لاله شد قرار داشت.
بوته های یاس بنفش تقریبا به شکل همان گل اقاقیا از خانه های اطراف به طرف پیاده رو سر به بیرون خم کرده بودند.زیر درختان بید ،در کنار نهر آب در هر گوشه کنارش ،خانواده هایی را می شد دید که گلیم یا پتویی پهن کرده و بر روی آتش منقل بساط کباب ا به راه انداخته اند و یا بر روی چراغ پریموس سرگرم پخت غذای ظهرشان هستند .
علی و عطیه قدم هایشان را با من همراه ساختند .بوی کباب که به مشاممان خورد ،علی گفت:
_چه بوی اشتها آوری خیلی وقت است کباب ایرانی نخوردم .
عطیه آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ من هم همینطور .از صبح هر چی از بی بی پرسیدم ،نگفت امروز چه غذایی برایمان تدارک دیده.
سپس رو به من کرد و پرسید :
_ شما هم مثل ما بی خبرید؟
خندیدم و پاسخ دادم :
_ من فقط می دانم که خانم جان کوفته برنجی درست کرده ؛ دست پختش حرف ندارد .
علی گفت :
_ من یکی که می میرم برای هرچی غذای ایرانیه .تا حالا کوفته برنجی نخوردم . ولی مطمئنم که خوشمزه است.نگاه کن عطیه این دایی احمد است که بادبزن به دست بوی کباب راه انداخته .
_ راست می گویی ! کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودیم.
آذر خانم به استقبالمان آمد .بعد از روبوسی با مادرم ،مرا در آغوش کشید و

F l o w e r
01-12-2010, 19:08
گفت:
- مثل همیشه خوشگل و ناز.چطوری عزیزم؟
-من خوبم.شما چطور؟
آهی کشید وگفت:
- مادری که بعد از هشت سال بچه هایش را می بیند، معلوم است که باید از خوشحالی پر در بیاورد. عطیه چه دختر نازی شده.مرا یاد جوانی هایم می اندازد.
عطیه گفت:
- مامان عزیزم، تو هنوز جوانی و هنوز هم مثل آن موقع ها خوشگل و دلفریب.
علی به طرف منقل کباب رفت و بادبزن را از دست دایی اش گرفت و سرگرم بادزدن شد.
عطیه خطاب به من گفت:
- جای چندان باصفایی نیست انتظار داشتم باغ پردرختی باشد. اینجا مردم دلشان را به چه چیزهایی خوش کرده اند، تو زیاد به آب کرج می آیی؟
- نه اولین بار است. ما جاهای باصفاتر از اینجا زیاد داریم. همان خیابان خودمان و خیابان امیریه، با آبهای جاری زلال و درختهای سرسبزش صفای بیشتری دارد.اینجا حسنش ایناست که جایی برای پتو انداختن دارد.
علی به ماپیوست و با لحن گرمی گفت:
- مهم دور هم بودن است. فکر نمی کنم بد بگذرد. من که احساس خوبی دارم. ما در استانبول جاهای باصفا زیاد داشتیم، ولی جمع صمیمی نداشتیم. چطور است برویم یک دوری در این اطراف بزنیم.وقتی غذا حاضر شد برگردیم.در دل گفتم:"معنی فرنگ را هم فهمیدیم. پس علی آقا از ترکیه آمده نه از ناف اروپا"
مادرم که انگار تمام حواسش به گفتگوی ما بود، وسط حرفش پرسید وگفت:
- خٌبه خٌبه. قرار نبود فرنگستان را به رخ ما بکشید. تهران خودمان دست کمی از آنجا ندارد. معلوم است شما نه باغ های اطراف شمیران رادیده اید و نه دربند و سرپل تجریش را.اوین درکه و منظریه را که دیگر نگو، بهشت است، اگر آنجاها را ،همین طور باغ باصفای کافه شهرداری و بوت کلاب را هم ببینید، می فهمید که تهران و شمیران خودمان چه صفایی دارد.
عطیه با حسرت گفت:
- تقصیر ما نیست خانم گوهری. من وقتی ازایران رفتم 12سال داشتم و علی 15سال. قبل ازآن هم موقعیت زندگی مان طوری بود که مدام عزیز و بابا سرگرم مشکلات داخل زندگی خودشان بودند و ما به غیر از راه مدرسه که آن هم نزدیک منزلمان بود، جایی را نمی دیدیم.
- حالا که آمدید فرصت دارید همه ی دیدنیهایش را ببینیدتا بفهمید بهشت اینجاست یا آنجا.
- چطور است برویم یک دوری در اطراف بزنیم . غذا که حاضر شد، برگردیم.
آذرخانم شنید و گفت:
- تو و روشا بروید، اما عطیه جان تو بمان سالاد و ماست خیار درست کن ،بعد سفره را بینداز.
منظورش را فهمیدم، اما دیگر به دنبال راه گریزی از جمعشان نمی گشتم. به نظر می رسید برخلاف تصورم هم علی و هم عطیه خونگرم و صمیمی هستند و خیلی راحت می شود با آنها احساس نزدیکی کرد. علی خطاب به من گفت:
- موافقید تا میدان اسب دوانی برویم ، برگردیم.
حرف دلم را زدم و پاسخ دادم:
- راستش من لباس مناسبی به تن ندارم.از شما چه پنهان برای اینکه دل خانم جان را نشکنم، مجبور شدم به اصراراودامنی را که خودش برایم دوخته بود و از شانس بد، پایینش کج از آب در آمده بپوشم و حالا زیاد در آن احساس راحتی نمی کنم.
با نگاهی تیز و موشکاف، نظری به سر تا پایم افکند و با لحنی صادق و صمیمی گفت:
- من که عیبی در آن نمی بینم. به نظرم خیلی هم بهتان میآید. هم رنگ و هم طرحش. دست مادرتان درد نکنه. خیلی هم زحمت کشیده اند.
کمی از جمع فاصله گرفتیم ، پرسید:
- پس آقای گوهری کجا تشریف دارند؟
- چند روزی ست که آقا جان برای دیدن بی بی رفته زنجان. خانم جان چون زیاد دل خوشی از مادر شوهرش ندارد، همراهش نرفته. وگرنه کمتر حاضر می شد بگذارد شوهرش تنها جایی برود.
- باز هم جای شکرش باقی ست که تا حدودی با هم تفاهم دارند، من و عطیه از زمان کودکی درگیر و دار اختلافات پدر و مادرمان بزرگ شدیم ،محیطی پر تنش و پرتشنج.حتی یک روز هم آب خوش از گلویمان پیایین نرفت. همیشه قبل از آمدن بابا به خانه اضطراب داشتیم ،چون میدانستیم به محض رسیدنش دوباره درگیری بین آن دو شروع میشود، جدایی از آنها هم باعث جدایی ما ازمادرمان شد. ضربه ای که از این جدایی خوردیم، هنوز اثرش در جسم و روحمان باقی ست. طفلکی عطیه تا مدتها دچار شوک بود.
پرسیدم:
- بعد چطور شد که به ترکیه رفتید؟
- ایران که بودیم خیلی بهانه مامان را می گرفتیم. عمه ام از دستمان عاصی شده بود و از عهده مان بر نمی آمد. نه غذای درست می خوردیم و نه دل به درس می دادیم. بالاخره با زور و فشار بابا را وادار کرد که فکری به حالمان کند و او برای اینکه امید دیدن عزیز را برای همیشه ازما بگیرد ،دار و ندارش را فروخت و ما را به استانبول برد.اولش سخت بود، ولی کم کم به محیط خو گرفتیم. و تحمل دوری عزیز آسان تر شد.
پرسیدم:
- پس چطور شد که برگشتید؟
- مسخره است، نه؟فکرش را بکنید، بابا خودش را کشت تا برای لجبازی با زن سابقش هم شده ما را از اودور کند و حالا برای اینکه بتواند با یک دختر ترک به نام گوزل عروسی کند ،به راحتی مقدمات سفرمان به ایران را فراهم ساخت. در اصل من و عطیه همیشه بازیچه امیال و خواسته های او بودیم ،مرا ببخشید، انگار حسابی سرتان را درد آوردم، اصلا نمی دانم چطور شد که این حرف ها را به شما زدم.
- وقتی کاسه درد و رنج انسان لبریز شود،مهم خالی کردن آن است، نه محل تخلیه اش.
- ممنون که تحملم کردید. من و عطیه به اجبار رفتیم و زمانی که دیگر میل به بازگشت در قلبمان مرده بود باز هم به اجبار ناچار به مراجعت شدیم و حالا خوشحالم که برگشتیم.
- اگر نمی خواستید ، میتوانستید برنگردید و جدا از پدرتان زندگی کنید.
- ما شدیدا با ازدواج بابا مخالف بودیم و برایمان سخت بود که زن دیگری را در جایگاهی که متعلق به مادرمان بود ببینیم. به همین دلیل چشم دیدن گوزل را نداشتیم و آشکارا مخالفت مان را با این وصلت اعلام می کردیم.

**************

دوستــان عزیز؛

لطفا بین رمان پستی ارسال نکنید و فقط از دکمه ی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] استفاده کنید

ممنون:11:

Dreamland
01-12-2010, 20:39
بخصوص عطیه که دوباره شدیدا تحت فشار عصبی قرار داشت و به هیچوجه حاضر نمی شد گوزل را به خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم راه بدهد و این نفرت چندین بار باعث برخورد شدیدی میان آن دو شد. دیگر هرگز دلم نمی خواهد دوباره به استانبول برگردم. من همش از خودم حرف زدم، شما هم از خودتان چیزی بگویید.
- چیزی برای گفتن ندارم. سال گذشته دیپلم گرفتم، فکر می کنم تا همین جا که خواندم کافی ست. اصلا حوصله ی ادامه تحصیل را ندارم. مادر و پدرم را می پرستم. گرچه خانم جان همیشه اراده اش را به من تحمیل می کند، مثل امروز که باعث شده این لباس بدقواره تنم باشد، اما آنقدر عاشقش هستم که با جان و دل زورگویی هایش را می پذیرم و حاضر نیستم دلش را بشکنم و شاهد رنجیدگی خاطرش از خودم باشم.
- احساستان قابل تقدیر است. از وقتی برگشتم، در خانه ی ما همش تعریف از شما و مادرتان است. حالا می بینم که آنها غلو نکردند و حتی چه بسا در این تعریف قصور هم داشته اند.
باورم نمی شد که منظورش من باشم. قلبم که تا آن لحظه در سینه به آرامی می تپید، با شور و شوق به جنب و جوش افتاد. زبانم بند آمد و قدرت تکلم را از دست داد. هر دو در سکوت راه بازگشت را در پیش گرفتیم. بادی که می وزید، در لابلای درختان می پیچید و شاخه و برگ هایشان را به پیچ و تاب می افکند.
عطیه داشت به طرفمان می آمد. به نزدیکمان که رسید، گفت:
- غذا آماده است، زودتر بیایید که تا کباب سرد نشده و باد بساطمان را به هم نریخته، ناهارمان را بخوریم.
سر سقره رنگین کنار مادرم نشستم. علی روبرویم کنار دایی اش احمدآقا نشسته بود و با نگاه گیرایش مرا زیر نظر داشت. خانم جان مواظب غذا خوردنم بود و لقمه هایم را می شمرد تا مبادا برخلاف خواسته اش پرخوری کنم. به ناچار قبل از سیر شدن دست از خوردن کشیدم، اما نیره خانم امان نداد و یک کفگیر برنج با سیخ کبابی در بشقابم نهاد و در مقابل اعتراض من گفت:
- یعنی چه که سیر شدم. اگر نخوری می فهمم که از غذای ما خوشت نیامده. بخور عزیزم. دختر جوانی مثل تو نباید کم خوراک باشد.
از خدا خواسته با اشتها چنگال را به جان کباب انداختم. بشقابم که خالی شد، آذر خانم گفت:
- از کوفته برنجی دست پخت خانم بزرگ هم بخور، وگرنه ازت می رنجد.
خانم جان سلقمه ای به پهلویم زد و کنار گوشم گفت:
- من غلط بکنم ازت برنجم. بس کن دیگر کم آبرویم را ببر. شکم وامانده ات را تا شب نگه دار. برای شامت کوفته کنار گذاشتم.
سفره را جمع کردیم، باد شدت گرفت، آن چنان که چیزی نمانده بود درختان را از جا بکند.
هما خانم همسر احمد آقا گفت:
- وای این هم از شانس ما، مثلا آمدیم یک روز خوش بگذرانیم.
احمد آقا برخاست و گفت:
- الان است که باران بگیرد. زودتر وسایل را بگذارید داخل ماشین ها که غافلگیر نشویم. حیف آن چایی تازه دم که قسمت مان نشد.
علی به من و عطیه اشاره کرد و گفت:
- تا خیس نشدیم سوار شوید برویم. روز خوبی بود. حیف که زود تمام شد.
نیره خانم گفت:
- هنوز وسط روز است. خیلی مانده که تمام شود. غصه نخور پسرم. همگی می رویم منزل ما.
- قلبم نه سواد خواندن مفهوم عشق را داشت، نه سواد خواندن مفهوم زندگي را. دلم نمي خواست دلبسته کسي شوم، نه هنوز زود بود. دوست داشتم آزاد و رها باشم، بدون هيچ قيد و بندي. هنوز در شور و حال شيطنت هاي دوران کودکي و نوجواني به به سر مي بردم. با خود گفتم: "مادرم بي خود برايم خواب ديده، من اصلا در حال و هوايش نيستم."
علي از آيينه جلو چشم به من داشت که پشت سرش نشسته بودم. باران تندي شروع به باريدن کرد و شيشه اتومبيل را هدف رگبار قرار داد. خانم جان و نيره خانم کنار گوش هم نجوا مي کردند و ريزريز مي خنديدند. حدس زدم موضوع صحبت شان من و علي هستيم.
احمد آقا پشت فرمان ماشين بيوک ويراژ مي داد و هر وقت به کنار اتومبيل علي مي رسيدند، همسرش هما لبخندي معني داري بر لب مي آورد.
بالاخره هر دو خودرو پشت سر هم وارد خيابان عين الدوله شدند و روبروي خانه ي ما توقف کردند.
قبل از همه نيره خانم هيکل گوشتي اش را از صندلي عقب بيرون کشيد و خطاب به مادرم گفت:
- قدم رنجه بفرماييد در خدمت باشيم.
سپس زير رگبار باران پياده شد. خانم جان بدون تعارف پشت سرش به راه افتاد و به من هم اشاره کرد همراهش بروم.
نيره خانم دسته کليدش را به دستِ هوشنگ پسر دوازده ساله ي احمد آقا داد و گفت:
- بدو برو در را باز کن که خيس شديم.
علي خطاب به من و عطيه گفت:
- حالا نه، بگذاريد در را باز کنند، بعد پياده شويد.
اولين بار بود که به خانه ي آنها مي رفتم. هر سال عيد نوروز که مي شد، مادرم امان مرا مي بريد تا بلکه بتواند راضي ام کند همراهش براي عيد ديدني به آنجا بروم، اما من هر بار با زيرکي به بهانه ي درس و مشق شانه خالي مي کردم و دليلي براي اين ديدار نمي ديدم.
ساختمان منزلشان درست مانند خانه ي ما دو طبقه بود و هر طبقه دو اتاق تودرتو به عنوان مهمانخانه و ناهار خوري در يک هال و دو اتاق تک در طرف ديگر آن داشت. گلکاري باغچه ها در دو سمت حوض بي شباهت به باغچه هاي پر گل و گياه خانه ي ما نبود.
من و عطيه از ترس خيس شدن، طول حياط را به سرخت دويديم. پا که به ايوان نهاديم، دست به موهايم کشيدم، کاملا خيس يود. عطيه گفت برويم طبقه بالا موهايمان را خشک کنيم.
با هم از پله هاي مارپيچ بالا رفتيم. وارد اتاقش که شديم، به طرف کمد ديواري اش رفت و افزود:
- بلوزت هم حسابي خيس شده. عوضش کن يکي از بلوزهاي مرا بپوش.
به اعتراض سر تکان دادم و گفتم:
- نه ممنون. اگر لازم باشه مي روم منزل خودمان، عوضش مي کنم.
لباس راحتي از کمد بيرون آورد و در حال پوشيدن گفت:
- هر طور ميل توست.
موهايم را به سوي شانه هايم افشان کردم و سرگرم شانه زدنش شدم.
عطيه پشت سرم روبروي آيينه ايستاد و با زيرکي پرسيد:
- علي را چطور ديدي؟
خودم را متعجب نشان دادم و به جاي جواب پرسيدم:
از چه نظر!؟
شانه بالا افکند و همراه با لبخندي پاسخ داد:
- خُب از هر نظر.
ترجيح دادم جوابم دوپهلو باشد:
- راستش عطيه جان من عادت ندارم اين قدر زود در مورد کسي که چنر ساعت بيشتر نيست باهاش آشنا شدم، قضاوت کنم. شما هر دو خوب و مهربانيد و به من لطف داريد.
- علي خيلي احساسي ست، يعني من هم همين طور. ما هیچوقت پدرمان را دوست نداشتیم، چون از بچگی شاهد خیانت ها و آزارهایش نسبت به مادرمان بودیم. بعد هم که رفتیم استامبول، همین روش ادامه داد و هر چند صباحی سرش یک جایی گرم بود و از این شاخه به آ ن شاخه می پرید. نمی دانم علی برایت تعریف کرده یا نه؟
- ای یک چیزهایی گفته.
- پس لازم نیست من دوباره سرت را درد بیاورم.
- نه خواهش می کنم.
- می تونم روشا صدایت کنم؟
- البته این جوری راحت تر است.
- تو چه هدفی در زندگی داری، روشا جان؟
شانه در لابه لای موهایم متوقف ماند. از آینه روی برگرداندم و نگاهش کردم.
- جوابش آسان نیست. اگر بگویم اصلا در این مورد فکر نکردم شاید تعجب کنی. قید درس خواندن را که زدم، چون اصلا حوصله ی این را که دوباره لای متاب های درسی را باز کنمف ندارم. به قول خانم جان بیشتر خواب جا می کنم.
- خب این که نشد هدف! منظورم این است که هیچوقت به ایده آلت در زندگی فکر کردی؟
- تا حالا نه، چون هنوز نتوانستم در ذهنم به آن شکل بدهم. تو چی، تو این کار را کردی؟
آهی کشید و گفت:
- مرد ایده آل من باید شخصیتی کاملا متفاوت با شخصیت پدرم داشته باشد. دوست دارم درونش را همان طور که هست ببینم، نه آن طور که تظاهر می کند. دلم می خواهد مکنونات قلبی اش، از پشت شیشه ی شفافی پیش رویم قرار داشته باشد و من بتوانم خودم آن را بخوانم و از احساس واقعی اش آگاه شوم، نه از طریق زبان چرب و نرم و فریبنده اش. منظورم را می فهمی؟
در حال بافتن گیسوانم گفتم:
- دلیل این احساست کاملا روشن است. تو بدبینی، چون می ترسیهمان بلا سرت بیاید که سر مادرت آمده و مثل او در زندگی شکست بخوری و سرخورده و ناامید تن به جدایی بدهی. این طرز فکر، هم انتحاب را برایت سخت می کند و هم زندگی مشترک را. بهتر است در مقام مقایسه برنیایی همه را به یک چوب نرانی.
- خیلی سعی می کنم، ولی نمی توانم. خاطرات تلخ گذشته، چون طناب دار به دور قلبم پیچیده و هر لحظه بر فشارش می افزاید. رهایی از این فشار ممکن نیست. موهایت را نباف، بریز روی شانه هایت. این جوری بهت می آید. اگر یک کمی بیشتر به خودت برسی، محشری.
- از تعریفت ممنون. من سادگی را بیشتر دوست دارم. وقتی موهایم جمع باشد، بیشتر احساس راحتی می کنم.
دوباره برگشت سر حرف اولش و پرسید:
- در مورد هدف جوابم را ندادی؟
- بهت که گفتم. هر وقت توانستم در ذهن خود به آن شکل بدهم، جوابت را می دهم. خب من آماده ام ، اگر تو هم حاضری، می توانیم برویم پایین.
از طفره رفتنم دلخور شد، اما به روی خودش نیاورد، با تِل سر، گیسوان بلند صافش را عقب کشید و گفت:
من حاضرم، برویم.
با خود گفتم: "به نصایح مادرم عمل کردم . در هیچ شرایطی نباید دیتم را پیش کسی و سفره دلم را در مقابلش بتکانم. لابد فکر کرده در در همان جلسه اول باید واله و شیدای برادرش شوم و چشم بسته بله را بگویم. تقصیر مادرم است که راحت واداده تا نیره هانم و دخترش خیال کنند دهانم برای یکی یکدانه شان آبا افتاده."
علی بلوز آستین کوتاه کرم با سلوار قهواه ای به تن کرده بود و سرحال و با نشاط به نظر می رسید. کاش من هم می توانستم لباسم را عوض کنم و خودم را از شر این دامن بی قواره خلاص کنم.
آهسته کنار گوش مادرم گفتم:
- لباسم خیس شده. کلید را بدهید بروم عوضش کنم.
در حال برانداز کردنم گفت»
- که چی بشود! مگر اینجا سالن مد است. زیر این شُرشُر باران بروی، برگردی دوباره خیس می شود. هیچم خیس نشده. همین خیلی خوب است. از خودت ادا اصول در نیاور که بهت بخندند.
صدایش بلند بود. شکی نداشتم که علی هم شنیده. خانم جان همیشه همین طور بود و اصلا رعایت هیچ چیز را نمی کرد.
آرام در کنارش نشستم و یه مخده پشت سرم تکیه داد. نیره خانم با لحن گرمی گفت:
- عزیزم اگر روی زمین راحت نیستی، بلند شو برو آن طرف روی صندلی بنشین، از وقتی عطیه و علی برگشتند، مدام به من و آذر فشار می اوردند که قدیمی بازی را کنار بگذاریم و میز و مبل بخریم، ولی من از این فرنگی بازی ها خوشم نمی آید و این طوری راحت ترم. این چند تا صندلی را هم آذر به اصرار بچه هایش خریدهف وگرنه مرا چه به این کارها.
خانم جان گفت:
خوب کاری می کنی نیره خانمف من هم مثل تو زیر بار حرف روشا نرفتم.
بهش گفتم، هر وقت شوهر مردی در خانه ی خودت صاحب اختیاری، به من چه کار داری. مگر بابا ننه هایمان روی مبل و صندلی می نشستند که ما بنشینیم. قربا ن همین مخده های خودمان.
عطیه مقابلم ایستاد و گفت:
- چرا روی زمین نشستی، بلند شو بیا برویم آن طرف روی صندلی بنشینم. من روی زمین پاهایم خواب می رود.
ا ز خدا خواسته برخاستم و همراهش رفتم. علی هم به ما پیوست، روبرویم

mavesta
02-12-2010, 13:59
جالب بود. ببینم نسخه PDF ازش دارین؟؟؟

F l o w e r
02-12-2010, 17:51
نشست و گفت :
- انگار هوا خیال باز شدن را ندارد. باران بی موقعی بود و برنامه هایمان را بهم زد.
عطیه گفت :
- به هم که نزد. اینجا ادامه اش دادیم. چه فرقی می کند. مهم دور هم بودن اشت. مگر نه روشا جان؟
پاسخ دادم:
- باعث شد مزاحم مادرتان و نیره خانم شویم و به زحمتشان بیندازیم.
علی گفت :
- چه زحمتی؟ می بینید که بی بی،راحت و بی خیال کنار نعیمه خانم نشسته و پذیرایی را به عهده ی عزیز و زن دایی هما
گذاشته. دایی احمد هم که با بچه هایش روح انگیز و هوشنگ برایمان پالوده بخرند.
بی اختیار گفتم :
- من میمیرم برای پالوده.
مادرم که انگار به جای گوش دادن به پرچانگی های میزبانش،حواسش به حرف های ما بود،از دور چشم غره ای به من رفت.
برخلاف خواسته ی او دلم نمی خواست برای کسی نقش بازی کنم و دوست داشتم خودم باشم،بی شیله پیله و بی رنگ و
روغن های اضافی.
آذرخانم،عطیه را صدا زد و گفت :
- بیا چایی بریز.
عطیه که رفت ، علی گفت:
- شانس آوردم،چون تا ---- ایران،شرکت یکی از دوستان دایی احمد استخدام شدم. فکر نمی کردم به این زودی کار پیدا کنم.
رشته تحصیلی من حسابداری ست.
- پس شما با اعداد و ارقام سر و کار دارید. چیزی که مغز من اصلا آمادگی قبولش را ندارد و تا ضرب و تقسیم عدد بالای یک
رقمی را می بینم،سرم گیج می رود. به نظر شما عجیب نیست؟
- نه،اصلا،انتخاب رشته سلیقه ای و بسته به ذوق و استعداد هرکسی ست. بالاخره هرکس در زندگی هدفی دارد،شما چی؟
- فکرش را نکرده ام، تا چی پیش بیاید. آقا جانم تلنگری به من می زند و می گوید حالا دوره زمانه فرق کرده،نباید به کم قانع
باشی،همت کن و ادامه ی تحصیل بده. ولی کو گوش شنوا. من یکی دیگر بریدم. اسم درس که می آید،سرم گیج می رود.
به سؤالش رنگ شوخی داد، اما شکی نداشتم که جدی ست.
- ببینم نکند هر سال با هفت، هشت تا تجدید، ناپلئونی قبول می شدید؟
خندیدم و پاسخ دادم:
- ای بابا، از قضا رس تاریخم بد نبود و خوب می دانم که فتوحات ناپلئون بناپارت از چند صدتا هم گذشت، اما من یکی از شانس
بد حتی یک درس را هم فتح نکردم.
خانم جان از آن طرف اتاق صدایش را بلند کرد و گفت :
- باور نکن علی آقا، شوخی می کند، حتی از یک درس هم تجدیدی نیاورده.
علی تبسمی بر لب نشاند و با صدای آهسته ای گفت :
- معلوم می شود حواس خانم گوهری به ماست و بنده خدا بی بی بیخود دارد گلویش را پاره می کند تا سر مهمانش را گرم کند
که به او بد نگذرد.
عطیه گفت :
- در هر صورت دورانی بود که گذشت، حالا چه با تجدیدی چه بی تجدیدی.
- درست است عطیه جان، هرچه بود گذشت. شاید یکی از خوش ترین و شیرین ترین خاطرات دوران زندگی همان خاطرات دوران
تحصیل باشد.
آهی کشید و گفت :
- برای من که بی تفاوت گذشت. در دیار غربت با آن همه غم و اندوهِ تلنبار شده در قلبم،مزه ی شیرینی اش را نچشیدم.
راستش را بخواهی اصلا نمی دانم چه مزه ای دارد.
علی از جا برخواست و گفت:
- کافی ست. قرار نبود دوباره از نو شروع کنی عطیه. باران بند آمده است چطور است برویم توی حیاط، در هوای تازه نفس
بکشیم.
- پنجره را که باز کنی همین جا هم می شود با هوای تازه نفس کشید. در ضمن دایی احمد و بچه ها هم با یخدان پر از پالوده و
آلاسکا وارد شدند.
پس سر جایت بنشین تا سهمیه ات برسد، وگرنه ممکن است سرت بی کلاه بماند.

Dreamland
02-12-2010, 18:43
در ظرف همین چند ساعت به کلی عوض شده بودم. دیگر اصلا احساس بی خیالی و بی هدفی نمی کردم.موقع خداحافظی٬ علی به طوری که فقط من بشنوم گفت:
_ روز خوبی بود٬ نمی دانم چه طور می شود تجدیدش کرد.
ابرو تاباندم و گفتم:
_نمیدانم . ما که امروز به اندازه ی کافی زحمت دادیم.
_چه زحمتی ای کاش دوباره همین کار را بکنید.
خانم جان که به نظر می رسید جمله اش را شنیده٬ نیره خانم را مورد خطاب قرار داد و گفت:
_این بار دیگر نوبت ماست. قرار است فرداشب گوهری از زنجان برگردد٬ وقتی که آمد قرار می گذاریم یک شب شام تشریف بیاورید منزل ما.
قلب آسمان دوباره گرفته بود٬ انگار از باریدن سیر نمی شد. بی حوصله بودم و احساس غم می کردم. وارد حیاط خانه ی خودمان که شدیم٬ برای اینکه به مادر فرصت سوال را ندهم٬ قدم هایم را تند کردم و از پله های ایوان بالا رفتم.
صدای پایش را که پرشتاب قدم بر می داشت تا به من برسد شنیدم٬ به نزدیکم که رسید٬ با لحن نیشداری پرسید:
_ببینم بالاخره علف به دهن بزی شیرین آمد؟
بی آنکه به عقب برگردم گفتم:
_وای خانم جان باز که شما شروع کردید.
_چی چی رو شروع کردم نه به اینکه نمی خواستی امروز با من بیای٬ نه به آنکه اصلا نمی توانستی از آنجا دل بکنی٬ من تو را نشناسم برای لای جرز خوبم.
روی ایوان ایستادم٬ سر به عقب برگرداندم٬ درست رو به رویش قرار گرفتم و با بی حوصلگی گفتم:
_خواهش می کنم سر به سرم نگذارید وگرنه دیگر هیچ جا با شما نمی آیم.
چشم راستش را به حالت چشمک چندین بار باز و بسته کرد و سپس با لحن پر طعنه ای گفت:
_حتی اگر بخواهم به منزل نیره خانم بروم باز هم با من نمی آیی؟ ای وروجک٬ حالا مجبور بودی به پسر آذر بگویی هر سال با تجدیدی قبول میشدی؟
_برای چه باید دروغ میگفتم. من که نمی خواستم خودم را برایش شیرین کنم.
با محبت نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت:
_چه بخواهی چه نخواهی خودت را برایش شیرین کردی شرط می بندم حسابی دلش را برده ای. جلوی در شنیدم که چی بهت گفت:
_ای بابا خانم جان شما کار دیگری نداشتید به غیر از اینکه به حرف های ما گوش کنید.
چشم تنگ کرد و لب به دندان گزید و با دلخوری گفت:
_یعنی چه !کر که نبودم. خب شنیدم دیگر . به خاطر همین هم خیال دارم آقا جانت که آمد یک شب شام دعوتشان کنم. مگر من بهت نگفته بودم جلوی شکت را بگیر٬ پر خوری نکن. پس چرا گوش به حرفم ندادی؟
شانه بالا افکندم و گفتم:
_وقتی گرسنه باشم هم گوش هایم نمی شنود و هم همه ی شنیده ها یادم می رود. مخصوصا که غذا هم خوشمزه باشد. هوا دوباره بغض کرده . الآن است که باران بگیرد. بگذار بروم بالا٬ لباسم را عوض کنم. یک چیز راحت بپوشم.
_برو کسی جلویت را نگرفته. یادم باشد فردا صبح بروم بزازی یک پارچه خوش نقش و نگار بخرم و یک پیراهن خوشگلی برایت بدوزم که وقتی آن شب بپوشی همه حظ کنند.
به التماس گفتم:
_ نه خانم جان. تو رو به خدا این کار را نکنید من به اندازه ی کافی لباس دارم.
دوباره چشم تنگ کرد و گفت:
_چیه باز هم فرنگ مآبی ات گل کرد. نمی خواهی نخواه چه بهتر. هم پولش توی جیبم می ماند و هم بی جهت زحمت نمی کشم و خودم را خسته نمی کنم. خب حالا برو بالا هر کاری دوست داری بکن. من هم می روم کوفته ها را گرم کنم که نیم ساعت دیگر شکمت به قار و قور می افتد. تو که سیرمونی نداری.
هنوز داشت با خودش حرف می زد ولی من دیگر نمی شنیدم. پله ها را دو تا یکی پیمودم و خومدم را به طبقه بالا رساندم. در اتاق را که پشت سرم بستم٬ نفس راحتی کشیدم. پنجره اتاقم باز بود. ظهر قبل از رفتن به آب کرج یادم رفته بود آن را ببندم. باد پرده ی توری را می لرزاند و آن را به این سو و آن سو می کشید.
به طرف پنجره ی اتاقم رفتم تا آن را ببندم٬ اما قبل از بستنش٬ بی اختیار نگاهم به سمت حیاط همسایه ی رو به رویی پرکشید.
علی را دیدم که با شتاب و بی تاب در حاشیه کنار باغچه قدم می زند.
نه حواسش به من بود و نه به هیچ جای دیگر. آن قدر در خود فرو رفته بود که توجه ای به اطرافش نداشت.می توانستم سیر نگاهش کنم بی آنکه متوجه من شود. با خود کلنجار رفتم.او چه نقشی در زندگی من می توانست بازی کند.
چند ساعتی بیشتر نبود که می شناختمش. چهره اش برایم نا آشنا بود. خیلی راحت می شد این نقش را از صفحه دلم زدود. نباید می گذاشتم نقشش در قلبم حک شود.آن موقع دیگر کاریش نمیشد کرد.
صدایش گرم و گیرا بود و راحت به دل می نشست. درست مانند سمفونی آرامی که آهسته٬ آهسته اوج می گرفت و دوباره فرود می آمد دلنواز بود و روحبخش.کلماتش در گوشم صدا می کرد. درست مثل اینکه دوباره داشت تکرار می شد.
ناگهان سر برداشت و نگاهش به پنجره رو به رو افتاد.در حزن چهره اش تبسمی شکفت. تبسمی آمیخته با مهر و محبت.
چه اتفاقی داشت می افتاد؟نه نباید. من آمادگی اش را نداشتم دستی به طرفم تکان داد. دستم را بالا بردم و با تانی تکان دادم. حالت نگاهش یک دنیا حرف داشت. چرا همان جا ایستاده بودم؟ چرا پنجره را نمی بستم؟ من که قصد نظر بازی نداشتم. حالا در مورد من چه فکری می کند.
باد نم باران را آورد و بر گونه ام نشاند.
لب های علی تکان خورد صدایش را نشنیدم٬ ولی شکی نداشتم که داشت می گفت:
_اه باز هم باران.
مقاومت می کرد قصد رفتن به داخل ساختمان را نداشت. باران تند تر شد. در زیر رگبارش دوش گرفت. اما از رو نرفت و باز هم نگاهش را از من برنتافت.
نه پنجره ی اتاق من بسته شد و نه پنجره ی نگاهش. هر دو بر جا خشکمان زده بود و حرکتی نداشتیم.
صدای عطیه را شنیدم که از توی ایوان نامش را بر زبان می راند و می گفت:
_پسر مگر دیوانه ای؟ حسابی خیس شدی٬ پس چرا نمی آیی تو؟
به خود آمدم سرم را دزدیدم و از جلوی پنجره کنار رفتم. نباید مسیر نگاه علی را تعقیب می کرد و مرا می دید.
روی تخت نشستم و در مسیر باد نظاره رقص پرده ها٬ همراه با موسیقی برخورد قطرات باران بر روی شیروانی ساختمان پرداختم.
این یک اتفاق بود٬ اتفاقی ناخواسته که دیگر نمیشد جلویش را گرفت. نه برخورد لحظه ای بود و نه گذری می خواست ماندنی شود.
عشق نقطه تسلیم است٬ نقطه ای که دست هایت را بالا می بری و در مقابل تپش های تند قلبت تسلیم می شوی.
آیا من به این نقطه رسیده بودم؟.........
صدای رعد مرا از جا پراند و برق آن از پنجره ی باز گذشت و تا وسط اتاقم را روشن ساخت.
هوا تاریک شده بود و من هنوز چراغ را روشن نکرده بودم. صدای پای مادرم را در موقع بالا آمدن از پله ها نشنیدم٬ میان دو لنگه ی در ظاهر شد و با تعجب نظری به اطراف افکند٬ سپس کلید برق را زد و با تعجب پرسید:

F l o w e r
03-12-2010, 14:00
پس چرا چراغ رو روشن نکردی؟نکند امشب بخیر گرفتی.
سپس بطرف پنجره رفت و در حال بستن آن گفت:پنجره چرا باز است!این پرده ی مادر مرده خودش را کشت بس که هی خودش را به در و پنجره زد تا بلکه تو بفهمی از بس باران خورده عین موش اب کشیده شده و من بیچاره فردا صبح باید آنرا پایین بیاورم و بشویم.چت شده روشا!چرا ماتت برده؟انگار نه انگار که من دارم با تو حرف میزنم.مگر نیامده بودی بالا لباس عوض کنی پس چی شد.نکند زبانت را خانه نیره خانم جا گذاشتی که صدایت در نمی آید.هر چه فکر میکنم میبینم تو آن روشای امروز صبح نیستی که یک لحظه زبان بدهان نمیگرفت و مرتب حاضر جوابی میکرد.
یک بند حرف میزد و مجال جواب نمیداد .صدایم را از گلو بیرون فرستادم و گفتم:میخواستم عوض کنم ولی یکدفعه سرم درد گرفت و همین جا روی تخت نشستم.اصلا نمیدانم چرا یکدفعه اینجوری شدم البته حالا یک کمی بهترم.
نگاه تیز و موشکافش را به چشمانم دوخت.بنظر نمیرسید که حرفم را باور کرده باشد.با وجود این پوزخندی زد و گفت:از پرخوریست.نترس هیچ درد دیگری نداری.حالا هم لابد به این خیالی که کوفته برنجی ها را نوشجان کنی.
خب آره خودتان گفتید که برای شامم نگه داشتید.
دیدی گفتم از هر چی بگذری از شکمت نمیگذری بجای اینکه تو تاریکی بنشینی قنبرک بسازی بلند شو برویم سر سفره که شام حاضر است.
بی میل بودم و احساس گرسنگی نمیکردم.از جایم تکان نخوردم.کم کم داشت حوصله اش از بی تفاوتی ام سر میرفت.با بی صبری پرسید:مگر نشینیدی چی گفتم؟بلند شو برویم سر سفره.
بهمین زودی؟
خب اره مگر یک غذا گرم کردن و یک سفره انداختن چقدر طول میکشد تو که تجدیدی هایت برای علی سخن پراکنی کردی پس چرا از هنر دستت نگفتی که حتی یک نیمرو هم بلد نیستی درست کنی.
خندیدم و گفتم:همه ی هنرها که یکدفعه نمیشود رو کرد.صبر کنید خانم جان یکی یکی.

فصل 6

صبح که برخاستم بی خیال بودم انگار حوادث روز گذشته از ذهنم پاک شده بود.تصویر عشق بر روی بوم نقاشی قلبم رنگ و جلایی نداشت.چه بهتر که قلم در دستم برای پر رنگ ساختنش میلرزید.
مدتی در رختخواب ماندم تا خواب از سرم بپرد.انتظار داشتم مادرم مثل هر روز غرولند کنان صدایم بزند اما فقط صدای دیگ و قابلمه بهم زدنش در اشپزخانه ی زیر پله های طبقه اول حاکی از حضورش در خانه بود.بوی پیاز سرخ کرده که به مشامم رسید دانستم که دارد تهیه و تدارک شام آن شب را میبیند که قرار بود اقاجان از سفر برگردد.
چشمم به پنجره ی بسته اتاقم افتاد ولی میلی به گشودنش د رخودش نیافتم .لباس پوشیدم و به طبقه پایین رفتم.
خانم جان سر از آشپزخانه بیرون اورد صدایم زد:ببینم افتاب از کدوم طرف در آمده خیلی عجب است که امروز صبح سحر خیز شدی!
خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:مگر الان ساعت چند است؟
به گمانم حدود 9 صبح ولی برای تو که همیشه تا لنگ ظهر میخوابی هنوز سحر است.برو صبحانه ات را بخور که کلی کار داریم.
با تعجب پرسیدم:مثلا چکاری؟
دست به کمر زد و پاسخ داد:انگار یادت رفته که آقاجانت امشب از راه میرسد اول نظافت خانه که عین بازار شام شده بعدش خرید و پخت و پز.
خریدش با من پخت و پز و نظافتش با خودتان.
به طعنه گفت:خسته نباشی خانم خانما لااقل دستی به سر و گوش اتاق خودت بکش که همیشه بهم ریخته است.
ای بابا خانم جان آقاجان که قرار نیست بیاید بازدید همه اتاقهای خانه باشد هر وقت حوصله اش را داشتم تمیزش میکنم.
که هیچوقت نه حوصله داری نه وقت.وصله اگر خریدنی بود یک کمی برایت میخریدم.
جوابش را ندادم.به حیاط رفتم لب حوض نشستم هر دو دستم را زیر آب فواره که عین فرفره بدور خودش میچرخید گرفتم و چندین بار مشتم را پر کردم و به صورتم زدم.آب خنک حالم را جا آورد و خواب را از سرم پراند.
همینکه برخاستم بی هوا چشمم به اتاق طبقه بالای منزل نیره خانم که پرده ی توری اش تکن میخورد شکی نداشتم که علی پشت آن ایستاده و چشم به حیاط ما دارد.
با بی اعتنایی نگاهم را دزدیدم و خودم را به ایوان رساندم سپس کنار سماور جوشان و بساط صبحانه ای که مادرم برایم تدارک دیده بود نشستم و با خود گفتم یعنی چه!مگر این پسر کار دیگه ای غیر از دید زدن خانه ی ما ندارد؟
دیری نگذشت که خانم جان با کاغذ و قلم پیدایش شد و گفت:بیا بگیر.حالا که خرید با توست.پس هر چه را میگویم روی این کاغذ بنویس.
لیست بلند بالایی بود که تمامی نداست.از نوشتن که فارغ شدم با تعجب گفتم:وای خدای من مگر من چند تا دست دارم .اینهمه چیز را چطور با خود بیاورم.
با خونسردی پاسخ داد:کاری ندارد اول میروی بقالی خریدهایت را میکنی با خودت می آوری خانه دوباره برمیگردی میروی سبزی فروشی مگر خودت نگفتی خرید با من خب پس دیگر غر غر نکن قراریست که گذاشته شده.
سر تسلیم فرود آوردم برخاستم و گفتم:باشد چاره ای نیست قبول.
پس برو آماده شو.پول را هم گذاشتم سر تاقچه ی اتاق نشینمن.وقتی خواستی بروی برو بردار.
باید یک چیز میپوشیدم که مثل دیروز آبروریزی نشود چون یقین داشتم که نوه ی بقول مادرم از فرنگ برگشته ی نیره خانم سر پستش استوار ایستاده و چشم به حیاط ما دارد.
خانم جان امانم نمیداد هر جا میرفتم پشت سرم روان میشد تا مرا از خانه بیرون نفرستاد آرام نگرفت.
هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که صدای بوق اتومبیلی را از پشت سر شنیدم خبردار شدم که علی در تعقیبم است اعتنایی نکردم بی آنکه به عقب برگردم براهم ادامه دادم.
جلوی پایم ترمز کرد سرش را از شیشه ماشین بیرون اورد و گفت:سلام روشا خانم سوار شوید برسانمتان.
طنین صدایش آرامش خاصی داشت و بی اختیار بدل مینشست.به ناچار سرم را بطرفش برگرداندم و گفتم:سلام علی آقا ممنون زحمت نمیدهم راه دوری نمیروم از سر همین کوچه میخواهم برای خانم جان خرید کنم.
خب پس من کمکتان میکنم.
نه لازم نیست زحمت نکشید.
ماشین را پارک کرد پیاده شد و شانه به شانه ام قرار گرفت و گفت:طوری رفتار میکنید که انگار با هم غریبه یم .بی بی و عزیز سالهاست که با خانواده شما رفت و آمد دارند.این از بدشانسی من بود که در تمام این مدت از این نعمت محروم بودم.
البته که غریبه نیستید ولی خب همه ی کسبه محل خانواده ی مرا میشناسند.فکر نمیکنم کار درستی باشد که ما را با هم ببینند.دوست ندارم پشت سرم حرف در بیاورند.شاید در آن محیطی که شما بزرگ شدید این چیزها اصلا اهمیت نداشته باشد ولی اینجا ما به حفظ آبرو خیلی اهمیت میدهیم.
با لحنی گله آمیز گفت:من هر جا بزرگ شده باشم ریشه ام از این اب و خاک است و آنچه برای شما اهمیت دارد برای منهم دارد.
خب پس لابد منظورم رادرک میکنید.
بله می فهمم منظور شما این است که بروم پی کارم و مزاحم نشوم .نه منظورم این نیست.چرا همین با لحنی مودبانه تر .شاید برایتان عجیب باشد پسری که به قول شما در محیطی بزرگ شده این قدر زود گرفتار شود و کارش به جای برسد که در همان دیدار اول اختیار از دست بدهد وقتی مادرم به من گفت که هدف از برنامه آب کرج این است که من دختری را که برایم در نظرگرفته اند ببینم و اگر پسندیدم آنها قدم پیش بگذارند زیاد جدی نگرفتم چون اصلا برایم غیر قابل تصور بود که با یکبار دیدن بشود برای یک عمر زندگی در کنار هم تصمیم گرفت ولی این اتفاق افتاد و من همان دیروز تصمیم را گرفتم حالا فقط مانده شما نظر خودتان را اعلام کنید.تیر نگاهش نگاهم را هدف قرار داده بود نافذ و پر تمنا قلبم داشت درون سینه ام بشدت میتپید با صدا و پر طنین عشق نقطه تسلیم بود اما من دلم نمیخواست به همین زودی دستهایم را بالا ببرمو در مقابلش سر تسلیم فرودبیاورم.تنها پاشخم سکوت بود منتظر جواب نگاهم میکرد سکوتم که ادامه یافت به زبان امد و گفت :نمیخواهید نظرتان را به من بگویید ؟؟
دستم را بی هدف در هوا چرخاندم وپاسخ دادم راستش سوالتان خیلی غیر منتظره بود .اصلا انتظارش رو نداشتم از ان گذشته من تصمیم گیرنده نیستم .نقش لبخند بر روی لبانش کم رنگ بود پس از مکث کوتاهی گفت دیروز مادرم جسته گریخته اشاره ای به موضوع کرده و استنباطش این است که خانم گوهری مخالفتی ندارند.
موضوع این نیست .
-پس موضوع چیست ؟؟؟
-در این مورد پدرم باید تصمیم بگیرد.
-یعنی اصلا نظر شما شرط نیست؟!؟!؟!
- چرا ولی بعد از اینکه ورد پسند خودش واقع شد نظر مرا میپرسد.اگرخودش نپسندیدباشدموضوع منتفی است.
-تبسمی بر لب نشاند و پرسید:
- فرض کنیم نظر آقای گوهری مساعد بودآن وقت شما چه جوابی می دهید؟من می خواهم درمورد خودتان به جواب برسم .
به نظر می رسید تا به مقصودنرسد دست بردار نخواهد بود .کوتاه نیامدم و پاسخ دادم:
- آن وقت از آقا جان فرصت فکر کردن می خواهم همان فرصتی که شما به من نمی دهید .
- اکثر رهگذران آشنا بودند و موقع عبور از کنارمان پوزخندی میزدند و سری میجنباندند
- عصبی شدم و گفتم :
- فکر آبروی من هم باشید علی آقا.نمیبینید در و همسایه چه جوری نگاهمان میکنند.از فرداست که هزار و یک حرف و حدیث بارم کنند .خانم جان یه لیست بلند بالا دسم داده باید زودتر خریدم را بکنم برگردم خانه که دلش شور نزند امشب قرار آقا جانم ازسفر برگرددو مادرم سر از پا نمی شناسد فقط ماند خانه را چراغانی کند.
- عجب عشقی خوش به حال آقا جانتان.معلوم میشود زیاد سفر نمیکند که خانم گوهری عادت به دوری شان ندارد

Dreamland
03-12-2010, 14:45
- اتفاقاً چرا. پدرم اهل زنجان است و در آن شهر براي خودش ملك و املاكي دارد. به خاطر همين زياد به آنجا مي رود. البته ديدار بي بي بهانه ي ديگرش است. مرا ببخشيد اگر بك كم ديگر هم معطل كنم، خانم جان فكر مي كند مرا دزديده اند.

با خنده گفت:
- دزديدني هم هستيد. چطور است ليست را بدهيد به من، خودتان برگرديد خانه، من خريدها را مي كنم، برايتان مي آورم.


با لحني مصممي گفتم:
- نه ممنون. ترجيح مي دهم خودم اين كار را بكنم.
- هر طور ميل شماست. پس لااقل اجازه بدهيد همين جا سر كوچه منتظرتان بشوم كه در بردنش بتوانم كمكتان كنم.


نور خورشيد چشمم را ميزد، زير درخت پناه گرفتم و گفتم:
- من به اميد شما نيامده ام خريد. مطمئن باشيد خودم از عهده اش بر مي آيم. با وجود اينكه يكي يكدانه ام، نازك نارنجي بار نيامدم. آقا جان هميشه مي گويد، دوست دارم پوست كلفت باشي، وگرنه با اولين باد مخالف زمين مي خوري.
- و بعضي زمين خوردن ها برخاستن ندارد و اگر طوفان زندگي چون آواري بر سرت هوار شود، نه خودت مي تواني برخيزي و نه كسي به دادت خواهد رسيد.
- من در محيط آرامي بزرگ شدم. پدر و مادرم هميشه با هم تفاهم داشتنند، به غير از دخالت هاي گاه و بي گاه بي بي و حساسيتهاي خانم جان نسبت به مادر شوهرش كه البته به ندرت آسمان زندگي شان را تيره مي ساخت، بقيه اوقات آرامش در زندگي شان برقرار بود. تنها مشكل من تفاوت سني زيادي است كه با مادر و پدر دارم و نميتوانم آن نزديكي را كه دلم مي خواهد با آنها داشته باشم. البته از شما چه پنهان با آقا جان بيشتر اين نزديكي را حس مي كنم تا با خانم جان، چون او تا حدودي افكار روشني دارد و مرا درك مي كند.
- مهم فقط افكار نيست كه تعيين كننده راه و روش زندگي ست، بلكه جنس قلب هم در آن نقش مهمي به عهده دارد. خوني كه در رگ ها جاري ست رنگ قلب را قرمز مي كند، ولي در پس اين قرمزي گاه سياهي پنهان است و گاه سپيدي.
- و من به دنبال قلبي هستم كه پس از آن قرمزي، رنگ سپيدش را آشكار كند. ديشب مادرم داشت ملامتم مي كرد كه چرا صاف و پوست كنده در همان جلسه ي اول برخورد يكي از هنرهايم را رو كردم و به شما گفتم كه هميشه با تجديدي قبول مي شدم و امروز صبح هم وقتي حاضر نشدم در نظافت خانه كمكش كنم به طعنه گفت، پس چرا هنر ديگرت را رو نكردي و نگفتي حتي يك نيمرو هم بلد نيستي درست كني.


به قهقهه خنديد و گفت:
- خب ديگر چه؟
- ديگر اينكه از خريد كردن هم خوشم نمي آيد. اين يكي هم به زور به من تحميل شد. حالا ديگر وقت خداحافظي ست، چون واقعاً دارد ديرم مي شود.


فصل 7

مي دانستم كا درستي نكردم، مي دانستم نبايد آنجا مي ايستادم و با علي حرف مي زدم، اما سماجتش قدرت مقاومت را از من گرفت. به خانه كه برگشتم به اتاقم رفتم و ماتم گرفتم.


مادرم سرش به كار گرم بود و فرصت نداشت پاپيچم شود و پي به دگرگونيم ببرد. دلم مي خواست من هم مي توانستم سرم را به طريقي مشغول به كاري كنم و فرصت فكر كردن را نيابم، ولي حوصله ي هيچ كاري را نداشتم. يك نوع حس سردرگمي و كلافگي وجودم را در بر گرفته بود. شايد هم مي شد نامش را ترس و واهمه نهاد، واهمه از احساسي كه چون جرأت ابرازش را نداشتم، مي خواستم به نحوي براي پس زدنش، به مبارزه با خواسته ام برخيزم.


تازه نهار خورده بوديم كه در زدند، خانم جان با اين تصور كه آقا جان از سفر برگشته، به من مجال برخاستن نداد. با شتابي كه از سنش بعيد به نظر مي رسيد، براي گشودن آن رفت.


گوش به زنگ در ايوان ايستادم و بعد صداي عطيه را شنيدم كه مي گفت:
- سلام نعيمه خانم. ببخشيد، مزاحم شدم.


مادرم با خوشرويي و لحن گرمي گفت:
- سلام به روي ماهت عزيزم، بيا تو.
- نه ممنون، آمدم اول از شما اجازه بگيرم و بعد به روشا جان بگويم من و علي خيال داريم امشب برويم سينما ماياك كه فيلم " دختر لر" را نمايش مي دهد. اگر وقت داشته باشد، خوشحال مي شويمكه با هم باشيم. تركيه بوديم، سينما زياد مي رفتيم، ولي ما هنوز فيلم ايراني نديده ايم.


خانم جان مكث ك.تاهي كرد و سپس گفت:
- طفلكي روشا از صبح تا حالا دستش به كار است. امشب قرار است آقا جانش از سفر برگردد. دارد به من كمك مي كند شب هم وقتي پدرش از راه برسد، اگر روشا خانه نباشد، اوقاتش تلخ مي شود. شما برويد، خوش باشيد.


مردد بودم كه آيا خودم را آفتابي كنم، يا اينكه به رويم نياورم كه مي دانم او جلوي در است. بعد با خودم فكر كردم شايد علي حواسش به ايوان خانهي ماست و مي داند من آنجا ايستاده ام.


به ناچار از پله ها پايين آمدم، اما قبل از اينكه به جلوي در برسم، عطيه خداحافظي كرد و رفت.


خانم جان در را بست، سپس سر به عقب برگرداند و همراه با پوزخندي گفت:
- زحمت كشيدي، مي خواستي صبر كني تا ه خانه اش برسد، بعد بيايي. نه اينكه امروز خيلي كار كرده بودي، تازه مي خواستند امشب تو را ببرند سينما. من هم نامردي نكردم، براي حفظ آبرويت گفتم، از صبح تا حالا اين قدر زحمت كشيدي كه خسته شدي.


خودم رابرايش لوس كردم و گفتم:
- خب خانم جان شما كه كار كردن مرا نمي پسنديد، پس براي چه دست و پا گيرتان مي شدم.

Dreamland
03-12-2010, 15:10
دوستــان عزیز؛

لطفا بین رمان پستی ارسال نکنید و فقط از دکمه ی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] استفاده کنید ...

ممنون[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

F l o w e r
04-12-2010, 10:41
خوب بهانه ای پیدا کردی . نه اتفاقا خیلی هم میپسندم . بیا همت کن هنرت را نشانم بده . لااقل دو تا دیگ و قابلمه را سر جایشان بگذار .
سرم را یک وری کج کردم و گفتم :
حالا ! حالا که همه کارها ردیف شده و همه چیز مرتب است و مادر نازنینم کاری را نکرده باقی نگذاشته .
ای آتشپاره ، خوب بلدی هندوانه زیر بغلم بگذاری . اگر میگذاشتم با آن دو تا بروی سینما ، گوهری پوست از سرم میکند . اگر بردمت آب کرج ، برای این بود که ببینند چه دختر دسته گلی دارم ، نه اینکه دو دستی تو را تقدیمشان کنم با خودشان ببرند یللی تللی .
سپس انگار تازه دوباره یادش افتاد که منتظر چه حادثه ی خوشایندی ست ، لبهای قلوه ای اش را غنچه کرد و گفت :
نمیدانم آقا جانت از زنجان راه افتاده یا نه .
پلک چشم راستم را به حالت چشمک به هم زدم و با لحن شیطنت آمیزی گفتم :
شاید هم امشب اصلا نیاید . آن وقت تکلیف این همه سور و سات چه میشود .
به طرفم توپید و گفت :
نفوس بد نزن آتشپاره . حالا برو سفره را جمع کن که لااقل یک کاری کرده باشی و حرف دروغ من راست شود . تو فکرم که تو کدام خانه را میخواهی خراب کنی . اگر زیادی تعریفت را بکنم ، پس فردا همین آذر و نیره تف و لعنتم میکنند و میگویند ، عروس تعریفی این بود .
وای خانم جان ، چه حرفها میزنید . حالا کی گفته قرار است من عروس آنها بشوم ! تازه همینم که هستم ، دنبالشان که نفرستادیم . اصلا روزی که قرار شد شوهر کنم ، خودم هنرهایم را یکی یکی رو میکنم . از تجدیدی شدنم تا حتی یک نیمرو درست کردن بلد نبودنم .
با خودت لج میکنی دختر نه با من .
لب برچیدم و گفتم :
به نظر شما روراست بودن لجبازی است ؟ تازه اصلا من میروم سفره را جمع کنم که نگویید هیچ کاری از دستم بر نمی آید .
برو ببینم چه کار میکنی . فقط بپا بشقاب ها از دستت نیفتد ، بشکند .
غروب بود که آقا جان از راه رسید ، خسته بود و بی حوصله . همین که قسمت صدر نشین اتاق ، روی پتوی ملحفه شده نشست و به مخده تکیه داد ، با صدای نالانی گفت :
باور کن نعیمه ، دیگر قدرت سفر راه دور را ندارم . با وجود اینکه تمام طول راه را توی قطار خوابیدم ، اما حالا نه حس و حالی دارم و نه قدرتی در پاهایم .
به مادرم فرصت حرف زدن را ندادم و گفتم :
خوب آقا جان شما که پولش را دارید ، چرا خودتان یک ماشین نمیخرید که مجبور نشوید با قطار و اتوبوس رفت و آمد کنید .
چهره گرفته اش را لبخندی روشن کرد و با لحن پر مهری گفت :
ای بابا روشا جان حواست کجاست . من میگویم تمام طول راه را خوابیدم ، تازه باز هم خسته ام ، آن وقت تو میگویی ماشین بخرم و پشت فرمان بنشینم . انگار یادت رفته پدرت پیر شده و در شصت و هشت سالگی نه قدرت رانندگی را دارد و نه اصلا بلد است فرمان ماشین را به دست بگیرد و گاز بدهد . حالا دیگر از من گذشته که به فکر یاد گرفتنش باشم .
خانم جان گفت :
بیخود نیست که این دختر هوس ماشین کرده ، علی پسر آذر با خواهرش از ترکیه برگشته و اینجا یک ماشین بزرگ که نمیدانم اسمش چیست خریده . دیروز هم دعوتمان کرده بودند آب کرج . جای تو خالی بود ، خیلی خوش گذشت .
چین به پیشانی افکند و گفت :
آب کرج ! چه لزومی داشت بی من به آنجا بروید . کار خوبی نکردی نعیمه . کسی که دختر جوان دارد راه نمی اندازد با خودش ببرد این طرف ، آن طرف که فکر کنند قصد و نظری در کار است .
خانم جان به دروغ یا شاید هم راست ، گفت :
راستش من نمیخواستم قبول کنم ، ولی نیره و آذر دوره ام کردند و زبانم را بستند .
آقا جان به حالت اخم رو ترش کرد و گفت :
از این کارت اصلا خوشم نیامد . کاش نمیرفتید .
زبان درازی کردم و گفتم :
اتفاقا من اصلا دلم نمیخواست برم ، حتی به خانم جان گفتم شما بروید ، من میمانم ، اما حریفش نشدم .
بالحن پر نوازشی گفت :
قربان دختر فهمیده و عاقلم . من دخترم را از سر راه نیاوردم که بخواهم به هر که از ره رسید بدهم ، بردارد با خودش ببرد که حالا آنها خیال کنند تو با خودت برده بودی نمایشش بدهی .
خانم جان اخم کرد و با لحن رنجیده ای گفت :
وای گوهری ، چه حرفها میزنی . یک هفته ما را گذاشتی رفتی ، دلمان توی این خانه پوسید . حالا یک روز هم که یک نفر پیدا شد به فکرمان باشد بگوید کم بنشینید توی خانه ، به در و دیوار نگاه کنید و بعد ما را با خودشان ببرند تا هوایی تازه کنیم ، دلخوری ؟ ! غریبه که نیستند ، چند سال است که همدیگر را میشناسیم و همسایه دیوار به دیواریم . نیره از همه ی جیک و پیک ما خبر دارد . خودش میداند که این دختر دسته گل روی دست ما نمیماند که بخواهیم از سرمان بازش کنیم و جان من و پدرش به جان او بسته است . تازه بهشان قول دادم ، بعد از اینکه تو از سفر برگشتی ، یک شب شام دعوتشان کنم که بیایند منزل ما .
آقا جان از کوره در رفت و با لحنی که میشد رگه هایی از تندی را در آن دید ، گفت :
نباید قول میدادی . تو دختر جوان در خانه داری . چرا نمیفهمی این کار چه معنایی دارد .
خب داشته باشد چه عیبی دارد ؟ این دلیل نمیشود در را به روی خودم ببندم و کسی را به خانه ام راه ندهم . این بچه را تو خراب کردی . آن قدر عزیزدردانه بارش آوردی که نمیشود بهش گفت بالای چشمت ابروست . تازه دست به سیاه و سفید هم نمیزند . ماندم خواستگار که برایش بیاید ، بهش بگویم چه هنری دارد .
به وقتش یاد میگیرد ، نگران نباش . این دختر همه ی زندگی من است . حاضر نیستم خاری به پایش فرو برود . هر قطره اشکش یک دریا خون به دلم میریزد . به خاطر همین تا وقتی مطمئن نشوم جایی که میفرستمش ، خوشبخت میشود ، شوهرش نمیدهم .
پس باید تا آخر عمر ور دل خوت نگهش داری ، چون آدمها هزار رو دارند . تو فقط ظاهر آرام آن را میبینی و چرب زبانیها را ، از کجا میدانی پشت آن ظاهر آرام و آن زبان چرب و نرم ، چه گرگی آماده دریدن کمین کرده . تو

Dreamland
04-12-2010, 12:37
نمیتوانی ماسک چهره ها را پس بزنی و واقعیتها را ببینی ، پس بی جهت به خودت امید نده که انتخاب درستی خواهی کرد . لااقل جایی بفرستش که از خانواده ی طرف شناخت داشته باشی .



سرم را روی زانوی پدر گذاشتم و با ناز گفتم :



اصلا اگر من دلم نخواهد شوهر کنم و دوست داشته باشم پیش شما و خانم جانم بمانم چی ؟ آن وقت باز هم دلتان میلرزد ؟



در حال نوازش گیسوانم گفت :



عزیز دلم ، آفتاب عمر من لب بام است . آرزو دارم تا زنده ام تو را در لباس عروسی ببینم و به سرانجامت برسانم . گاهی که قلبم درد میگیرد ، دست یه دعا برمیدارم و میگویم خدایا تا مرا به آرزویم نرساندی ، نگذار قلبم از حرکت بماند .



خدا نکند من حتی یک روز بی شما و خانم جان زنده بمانم .



اینکه تعارف است . تو سالهای زیادی را پیش رو داری و من شاید روزها و ماهها را .



خانم جان گفت :



ای بابا ، ابراهیم . از راه نرسیده ، چرا ته دل ما را خالی میکنی . خدا نکند ، این چه حرفی ست میزنی . بی وجود تو این خانه دیگر رنگ آفتاب را نمیبیند . از بی بی بگو . حالش چطور است ؟



چه عجب یادت افتاد حال مادر شوهرت را بپرسی . زثیاد خوب نیست . قدرت ندارد از جایش تکان بخورد . بیچاره انیسه کار و زندگی اش را رها کرده ، بیست و چهار ساعت آنجاست . هر کاری میکند برش دارد ببرد خانه خودش زیر بار نمیرود .



خب زندگی همین است دیگر . فکر کردی در هشتاد و هشت سالگی باید آن قدر قبراق باشد که برود کوهنوردی . من و تو اگر به سن او رسیدیم ، باید خدا را شکر کنیم . حالا از این حرفها بگذریم . بالاخره نگفتی چه شبی بگویم نیره و دختر و نوه هایش بیایند منزل ما .



آقا جان در حالی که نارضایتی در چهره اش نمایان بود و کاملا میشد فهمید که از این دعوت دلخوش نیست ، گفت :



راستش را بخواهی اگر با من بود میگفتم هیچوقت ، ولی حالا که قول داده ای و نمیتوانی حرفت را پس بگیری ، خودت هماهنگش کن . من نظر خاصی ندارم . فقط یادت باشد اصلا خوشم نمی آید برخوردمان طوری باشد که فکرهایی به سرشان بزند .



در دل گفتم : « شانس آوردم مادرم اخلاق آقا جان دستش آمده و اجازه نداد ، من با علی و عطیه به سینما بروم ، وگرنه امشب خون به پا میشد . »





فصل 8





بالاخره خانم جان موفق به تحمیل خواسته اش شد و دو روز بعد از مراجعت پدرم از زنجان ، ترتیب مهمانی شام را داد .



هوا بهاری بود و باغچه ها در دو طرف حوض کاشی ، غرق گل . فواره سر به زیر داشت و عین فرفره وسط حوض به دور خود میچرخید و آب زلال میساخت .



روی حوض مملو از انواع و اقسام میوه های فصل خریداری شده برای مهمانی آن شب بود و من یکی یکی آنها را میشستم و در سبدی که کنار دستم قرار داشت ، جا میدادم .



قرار بود هندوانه و خربزه تا شب درون حوض خنک بماند و قبل از آمدن مهمانها بریده شوند .



نیره خانم با شرمندگی خبر آورد که از طرف ما خانواده ی پسرش احمد آقا را هم دعوت کرده است . پس از رفتن او ، مادرم با چهره ای گشاده و لب خندان ، زبان در دهان چرخاند و با صدای شوق آمیزی گفت :



به گمانم که خبرهایی هست که میخواهند احمد آقا و هما را هم با خودشان بیاورند . فقط خدا کند گوهری حفظ آبرو کند و حرفی نزند که آنها را برنجاند .



به احساسم بال و پر ندادم که صدایش در بیاید . دو طرف دیوار حیاط را پیچکهای تر و تازه و شاداب پوشانده بود و گلهای بنفش و ارغوانی اقاقیا بر روی دیوار رو به کوچه ، چون طاق نصرتی ، در ورودی را محصور ساخته بودند .



خانم جان ترجیح میداد از مهمانها در ایوان خانه پذیرایی کند ، اما آقا جان نپذیرفت و قرار شد فقط سفره شام در ایوان گسترده شود .



کمد لباسم را زیر و رو کردم تا پیراهن مناسبی بیابم که دست کم از لباسهای خارجی عطیه نداشته باشد و بالاخره آنچه را که میخواستم ، یافتم . پیراهن وال خوش نقش و نگار با زمینه ی آبی آسمانی .



خانم جان یک بند غرولند میکرد که من قدمی برای کمک به او بر نمیدارم و اصلا عین خیالم نیست که شب مهمان داریم و میگفت :



لااقل تو هم یک کاری بکن که دروغ نباشد اگر بگویم این غذا دست پخت دخترم است و یا این سفره رنگین را روشا چیده .



در حالیکه آقا جان به من چشمک میزد و میخندید ، گفتم :



خب مگر من میوه ها را نشستم . میتوانید به آنها بگویید این سیب و گلابی ها را روشا برق انداخته .



آقا جان با صدای بلند خندید و گفت :



راست میگوید . تا همین اندازه را هم هنر کرده . از آن گذشته آنها فقط برای صرف شام به اینجا دعوت شده اند ، نه برای حرف و حدیثی و قرار نیست شاهد هنرنمایی روشا باشند . پس بگذار این دختر به حال خودش باشد و سر به سرش نگذار .



در که زدند ، نمیدانم چرا ضربان قلبم تند شد و حرارت بدنم تند شد و حرارت بدنم بالا رفت . پدرم زیرک تر از آن بود که متوجه دگرگونیم نشود ، اما به رویش نیاورد و برای گشودن در از پله های ایوان پایین رفت .

خانم جان دستپاچه بود و هی میترسید چیزی کم و کسر باشد . بی هدف دور

c30tehran
04-12-2010, 13:05
رمان سهم من از زلال باران
نویسنده:فریده رهنما
ناشر:فروغ قلم
راستی 63 فصله[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
557 صفحه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نوشته پشت جلد:
این یک اتفاق بود، اتفاقی ناخواسته که دیگر نمی شد جلویش را گرفت
نه برخورد لحظه ای بود و نه گذری.می خواست ماندنی شود.
عشق نقطه ی تسلیم است ،نقطه ای که دستهایت را بالا می بری
و در مقابل طپش های تند قلبت تسلیم می شوی.
آیا من به این نقطه رسیده بودم...؟

F l o w e r
04-12-2010, 22:17
خودش می چرخید و همه چیز و همه جا را از نظر می گذراند.
صدای آرام بخش علی را در حال احوالپرسی با پدرم که شنیدم، آرام گرفتم. انگار قرص مسکنی بود برای بی تابی هایم.
سبد گلی که در دستش بود، حکایت از آن داشت که حدس مادرم در مورد هدفشان درست است.
اصرار داشتند همان جا در ایوان روی فرشی که همیشه در آنجا گسترده بود، احمد اقا گفت:
_ حاج اقا ما که غریبه نیستیم. اجازه بدید همین جا در ایوان بنشینیم و روحمان را با آب زلال حوض و بوی عطر گل ها تازه کنیم. خداوند این نعمت را در هر فصلی نصیبمان نمی کند. دو ماه دیگر پاییز می آید و این شاخ و برگ های سرسبز را عریان می کند و گلی بر بوته ها نمی ماند که عطر افشانی کنند. من که عاشق آن گلدان های شمعدانی هستم که دور حوض چیده اند.
اقا جان با لحن محترمانه ای گفت:
_ ماشاا... به شما احمد آقا، چه طبع شاعرانه ای دارید. باشد هر طور که شما راحتید، من حرفی ندارم. فقط خانم بساط پذیرایی را در اتاق مهمتن چیده. البته تقصیر من بود، وگرنه او هم از اول همین عقیده ی شما را داشت، اما من نپذیرفتم.
_ منظور دیدن شماست، نه پذیرایی.
عطیه گفت:
_ من و روشا به کمک هم همه چیز رت به اینجا منتقل می کنیم.
خدا را شکر که از قبل خانم جان فکر اینجایش را هم کرده وپشتی های فرش بافت را به ردیف در ایوان و بر روی پتوهای ملحفه شده، چیده بود، وگرنه بارکشی آنها کار من و عطیه نبود.
علی هر ئقت چشم آقا جان را دور می دید، زیز زیرکی نگاهش را متوجه ی من می ساخت.
احساس می کردم رنگ صورتم گلگون ششده، موقعی که برای آوردن شربت به آشپزخانه رفتم، دستم را با آب کوزه تر کردم و آن را به صورتم زدم تا از حرارتش بکاهد.
دلم شور می زد. می ترسیدم اگر آنها حرف خواستگاری را پیش بکشند، خون آقاجان به جوش بیاید و بلوا به پا کند.
کاش می توانستم ببه طریقی به علی بفهمانم که فعلا حرفش را نزنند. چند بار خواستم به عطیه گوشزد کنم که بداند هوا پس است و موضوع را مطرح نکنند، ولی بعد به خودم نهیب زدم: "مواظب باش خودت را آلت دست قرار نده. اصلاً از کجا معلوم است که آنها چنین قصدی را داشته باشند. کاری نکن که به افکار پوچت بخندند و مسخره ات کنند."
عادت به پذیرایی نداشتم و سینی شربت در دستانم می لرزید. اگر از دستم می افتاد می شکست، آبروریزی می شد.
تقصیر خانم جان بود که به زور و به فول خودش سنت این کار را به عهده ی من نهاده بود. طبق سنت؟! کدام سنت! اگر پدرم، می شنید و می فهمید که در سر همسرش چه می گذرد، واویلا بود.
وارد ایوان که شدم، اقا جان به محض دیدن من، با آن سینی کذایی در دستم، چنان اخم کرد که دلم لرزید. دلم می خواست دست به دور گردنش بیندازم و بگویم: "مرا ببخشید، خود من هم از این کار خوشم نمی آید."
بالاخره طاقت نیاورد، رشته ی کلامش را برید، و سینی را از دستم گرفت و گفت:
_ بده به من، سنگین است، از دستت می افتد. تو برو بنشین.
نفس راحتی کشیدم و نشستم. عطیه با عجله به طرفش آمد، سینی را از دست او گرفت و گفت:
_ ای وای حاج آقا شرمنده، شما چرا زحمت می کشید، بدهیدش به من.
بی چون و چرا و بی تعارف آن را به عطیه داد و برگشت، سرجایش نشست. دلم نمی خواست هیچ وقت نگاه نوازشگر و کلام پر مهرش را از من دریغ کند. آرزو می کردم هرگز آن روز را نبینم که از من رنجیده خاطر باشد می دانستم که از این مهمانی تحمیلی هیچ لذتی نمی برد و از همان ابتدا منتظر پایانش است.
علی بی تاب بود و به نظر می رسید با بی صبری منتظر پایان صحبت های متفرقه است تا موضوع اصلی مطرح شود.
احمد آقا حراف بود و ترجیح می داد متکلم وحده باشد و از هر دری سخن بگوید. اشارات علی را نادیده می گرفت و کار خودش را می کرد. آقا جان هم برای وقت گذرانی و رسیدن به انتهای شب به او میدان سخنوری می داد، ولی بالاخره هما خانم که اخلاق همسرش دستش آمده بود و می دانست که او کوتاه بیا نیست، به میان کلامش پرید و گفت:
_ کافی ست. فرصت بده بقیه هم حرف بزنند.
احمد آقا لب از سخن فرو نبست و گفت:
_ به گمانم قرارمان این بود که همه چیز را به عهده ی من بگذارید و بیشتر من حرف بزنم.
_ درست است، اما نه از این حرف ها.
به علامت خنده به لب هایش کش و قوسی داد و گفت:
_ به انجایش هم می رسیم خانم، یکی کمی صبر داشته باش. هنوز اول شب است.
آقا جان منظورشان را فهمید. اخم کرد و چشم غره ای به همسرش رفت. قلبم حرکتی به خود داد و در سینه فرو ریخت. از خود پرسیدم: "حالا چی می شود؟"
علی که معلوم می شد عادت به زمین نشستن ندارد، حرکتی به پاهای خواب رفته اش داد، سپس سر به زیر افکند و منتظر ماند. نیره خانم رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:
_ راستش حاج آقا، نوه ی من هم پدر دارد و هم ندارد. در اصل می شود گفت اینجا نیست تا بیاید دستبوس و از شما اجازه بگیرد روشا جان را که مثل دختر خودم می ماند، برای پسرش خواستگاری کند. ما سال هاست که با هم همسایه ایم و همدیگر را خوب می شناسیم. درست است آن موقع علی لینجا نبوده، ولی خدا شاهد است این پسر هیچ عیب و ایرادی ندارد. درس خوانده و دانشگاه دیده است. اخلاق و رفتارش زمین تا اسمان با پدرش فرق دارد و اگر حمل بر تعریف نباشد، پاکی و نجابتش را بیشتر از مادرش به ارث برده.
احمد آقا رشته ی سخنش را برید و آن را خود به دست گرفت و ادامه داد:
_ در اصل می شود گفت که اختلاف پدر و مادر سرمشقی برایش بود تا به زندگی از دریچه ی دیگری نگاه کند و با سبک سنگین کردن اختلافاتشان به حلاجی ریشه اش بپردازد و در موقع سنجیدنش، وزنه ی اشتباهات را به طرف پدرش منحرف کند. بچه های خواهرم از همان سنین نوجوانی از تجربه هایی که کسب کردند، چون فولادی آبدیده شدند و به مفهوم واقعی زندگی پی بردند. شکی ندارم که هیچ کدام، هیچ وقت اشتباهات پدرشان را تکرار نخواهند کرد.
آقا جان با چهره ی گرفته و ناراضی، به دقت گوش به سخنانش داشت، اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
علی انگشتان دو دستش را در هم زنجیر کرده بود و در هم می فشرد.
چشم به گل های شمعدانی که در گلدان هایشان جا خوش کرده بودند، دوختم که در شب های تابستان و در موقع خوابیدن در ایوان خانه، همدم ساعت ها و دقایق بی خوابی ام بودند، تا شاید با شادابی و شکفتگی و عطر دلاویزشان لبخند بر لب های پدرم بیاورند و او را وادار به موافقت کنند.
خانم جان ساکت بود، ولی از این که پیش بینی اش به حقیقت پیوسته، رتضی به نظر می رسید و احساس غرور می کرد.
احمد آقاق صحبت را به اصل و نسب خانواده کشاند و کلی حواشی به آن افزود. سپس در مورد درآمد علی که عقیده داشت برای شروع زندگی مشترک کافی می باشد، مطالبی به آن افزود و در نهایت نظر پدرم را جویا شد.
آقا جان میلی به پاسخ نداشت. تسبیح می گرداند، لب هایش را می جوید و شاید هم از شدت خشم دندان بر رویشان می فشرد.
همه ساکت بودند و به غیر از صدای ریزش آب از فواره ی گردان به داخل حئض از هیچ کجا و هیچ کس صدایی به گوش نمی رسید.
گل های شمعدانی برای هم دردی با من پژمرده به نظر می رسیدند و گل های یاس و اصلسی بی عطر و بی بو.
بالاخره مادرم طاقت نیاورد و همسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
_ پس چرا حرفی نمی زنی گوهری؟ همه منتظر جواب تو هستند.
انگار پرده ای از نارضایتی گوش های پدرم را پوشانده بود و آنچه را که او گفت نشنید. این بار مادرم سؤالش را تکرار کرد و گفت:
_ حواست کجاست؟ مگر نشنیدی چی گفتم؟
این بار سر برداشت، نگاه سرد و خاموشش را به همسرش دوخت و گفت:
_ باید فکر کنم. این دختر همه ی زندگی ماست. به این سادگی ها نمی توانم چنین تصمیم مهمی را که به آینده ی او مربوط می شود بگیرم. به من فرصت بدهید جوانب را بسنجم، بعد نظرم را به شما بگویم. خدا می داند تا حالا حتی بدون این که بگذارم روشا بفهمد چه خواستگارهایی را جواب کرده ام. راستش را بخواهید من شوکه شدم. چون اصلاً فکر نمی کردم مهمانی امشب برای خواستگاری از روشاست. خانم هم چیزی به من نگفته بود.
آذر خانم گفت:
_ نعیمه خانم چیزی در این مورد نمی دانست. از شما چه پنهان، علی خیلی عجله داشت، به خاطر همین بی مقدمه مطرحش کردیم.
آقاق جان با لحن زیرکانه ای پرسید:
_ علی آقا که یک بار بیشتر دختر مرا ندیده بود، پس چرا این قدر عجله داشت؟
جرات نکردم خودم را لو بدهم و بگویم یکبار نه، دو بار. آذر خانم پاسخ داد:
_ با تعریف هایی که من و بی بی از روشا جان کرده بودیم، همان یک بار کافی بود. شما هر شرطی داشته باشید ما می پذیریم. گرچه هوشمند محبتش را نثار بچه هایش نکرده، اما ثروتش را به پایشان ریخته. علی چیزی در زندگی کم و کسر ندارد.
آقاق جان در حالی که نگاهش به من بود که بی تاب به نظر می رسیدم، گفت:
_ چیزی که اصلاً برایم اهمیت ندارد ثروتش است. من هر چه در زندگی دارم متعلق به یگانه فرزندم است. در موقع انتخاب شریک زندگی برای دخترم، اول باید مطمئن شوم که با پاکی و صداقت و مهر و محبتش می تواند خوشبختش کندو من و نعیمه کم داغ ندیدیم، چهار فرزند دلبندم جلوی چشم هایمان پرپر زدند و حسرت به دلمان گذاشتند. فقط این یکی برایمان مانده. پس نمی توانم در تصمیم گیری عجله کنم. باید سر فرصت فکر بکنم و جوابتان را بدهم.
سپس رو به مادرم کرد و افزود:
_ بهتر است قبل از این که برنج بوی دود بگیرد، یا همه اش ته دیگ شود، یا خوراک های دیگرت بسوزد و همه ی زحمت هایت به هدر برود، غذا را بکشی.

فصل نهم
سر سفره بی اشتها بودم. علی هم دست کمی از من نداشت و با تانی و بی میلی غذا می خورد. چه خوب شد که خانم جان به این فکر نیفتاد که قبل از آمدن خواستگارها شکمم را سیر کند تا جلوی آنها کم خوراک به نظر برسم، وگرنه همین چند قاشق را هم نمی خوردم.
پس از صرف شام، آقا جان فرصت نداد که آنها دوباره موضوع خواستگاری را پیش بکشند و به صحبت های متفرقه پرداخت.
بعد از رفتن مهمان ها، پدرم با محبت دستی به شانه ام زد و گفت:
_ چی شده؟ انگار پکری!
لبخند، به سردی آهی که فرصت نمی دادم از سینه ام خارج شود، بر لبانم نقش بست و با لحن بی تفاوتی گفتم:
_ نه آقا جان، برای چه پکر. اتفاقاً حالم خیلی هم خوب است.
دوباره چند ضربه ی پی در پی بر شانه ام نواخت و گفت:
_ آفرین دخترم. من هم می خواستم همین را بدانم. دوست ندارم تصمیم عجولانه ای بگیرم که بعداً پشیمان شویم.
خانم جان دخالت کرد و گفت:
_ چرا پشیمان شویم. کی از علی بهتر. نمی دانی چه پسر نازنینی ست.
_ این قدر عجولانه قضاوت نکن نعیمه. تو مو بینی و من پیچش مو، تو ابرو بینی و من تاب ابرو. این پسر پدر درست و حسابی ندارد. یادت رفته تا همین چند هفته پیش چقدر تف و لعنتش می کردی و برای آذر خانم دل می سوزاندی. مگر خودت نگفتی خون زنش را به شیشه کرد و آن قدر عذابش داد تا آن بیچاره مجبور شد ازش طلاق بگیرد. یادت رفته می گفتی، وقتی هوشمند آمده بود خواستگاری اش چقدر در باغ سبز نشانشان داده و بعد که خرش از پل گذشته، چه بلاهایی سر او آورده؟ نمی دانستم این قدر فراموشکاری.
_ نه گوهری یادم نرفته، اما این چه ربطی به پسرش دارد. به قول معروف عیسی به دین خود، موسی به دین خود. بالاخر یک روز هوشمند چوب ظلم و ستم به زن و بچه هایش ا می خورد و علی هم روسفید می شود. حالا می بینی.
_ برعکس تو، من می گویم علی پسر همان پدر است، پس دلیلی ندارد که فکر کنم تافته ی جدا بافته است. حالا دیگر بحث در این مورد کافی ست. فعلاً همگی خسته شده ایم. سر فرصت من و تو درباره ی پیشنهاد آنها مفصلاً صحبت خواهیم کرد. فعلاً بهتر است همه چیز را جمع و جور کنیم، بعد بگیریم بخوابیم.
_ اُوَه... حالا کو تا خواب. من تا همه ی ظرف ها را نشویم و سر جایشان نگذارم، خوابم نمی برد. تو دل گنده ای و با من فرق داری. همین که بروی توی رختخواب، هفت پادشاه را هم به خواب می بینی. تو برو بگیر بخواب روشا. خسته شدی بس که امشب به من کمک کردی. همان چهار تا شربت را هم که زحمت کشیدی بردی، آقا جانت روا ندید، از دستت گرفت.
از حرف های پدرم، معلوم بود که جوابش منفی ست. به اتاقم رفتم و سعی کردم بخوابم. اما از یک طرف ذهن مشغولم و از طرف دیگر سر و صدای ظرف شستن مادرم، مجالی برای خواب نمی گذاشت.
صبح کسل بودم و بی حوصله و نا آرام، ولی دلم نیامد در رختخواب بمانم. برخلاف همیشه اول صبح، به طبقه ی پایین رفتم. مادرم کنار سماور جوشان داشت چایی دم می کرد و پدرم تکیه داده بر مخده منتظر آماده شدن بساط صبحانه بود.
مرا که دیدند، هر دو با تعجب نگاهم کردند. خانم جان در جواب سلامم گفت:
_ نفهمیدم آفتاب از کدام طرف درآمده که تو سحرخیز شدی! نکند این از معجزات خواستگاری دیشب است.
آقا جان به میان کلامش پرید و گفت:
_ بس کن نعیمه، این حرف ها چیست که می زنی؟ برو روشا جان، برو دست و صورتت را بشوی، بیا کنار خودم بشین تا لالقل یک روز صبح هم که شده لذت با هم صبحانه خوردن را بچشم.
لب حوض نشستم. دست هایم را داخل آب زلال فرو بردم، با عجله دست و صورتم را شستم و برخاستم. حتی نیم نگاهی هم به پنجره ی اتاق علی نینداختم. چون بعید می دانستم در آن موقع صبح امید به دیدارم، او را به پشت پنجره کشانده باشد.
از پله های ایوان که بالا می رفتم، از اتاق نشیمن صدای پدرم را شنیدم که داشت می گفت:
_ آن موضوع را فراموش کن نعیمه. اصلاً دیگر حرفش را هم نزن. مخصوصاً جلوی روشا. اگر نیره یا آذر هم جواب ازت خواستند بگو، فعلاً خیال شوهر دادنش را نداریم.
همان جا روی ایوان خشکم زد. با وجود این که انتظار همین پاسخ را داشتم، باز هم ته دلم امید ضعیفی کورسو می زد.
قدم هایم سست شدند و پاهایم قدرت حرکت را از دست دادند. لحظه ای همانجا مکث کردم تا ادامه ی گفتگویشان را بشنوم، اما به نظر می رسید آنها صدای پایم را شنیده اند و دیگر قصد ادامه ی بحث را ندارند.
سر سفره که نشستم، آقا جان با دقت به چهره ی گرفته و دمغ من خیره شد و پرسید:
_ چیه؟ انگار از دیروز تا حالا اصلاً کوک نیستی.
خودم را متعجب نشان دادم و گفتم:
_ نه این حرف ها نیت. چرا این طور فکر می کنید؟!
_ ظاهرت که این طور نشان می دهد.
شانه بالا افکندم و گفتم:
_ نمی دانم شاید هم این طور باشد.
سپس تکه نان برشته ای برداشتم و در حال مالیدن کره بر رویش در اندیشه فرو رفتم. باید یک کاری می کردم. نباید می گذاشتم آقاق جان به آنها جواب منفی بدهد. پس از صرف صبحانه، خانم جان به من اشاره کرد و گفت:
_ بلند شو کمک کن سفره را جمع کنیم. استکان ها رو بگذار توی سینی بردار بیاور تو آشپزخانه. تقصیر خودم است که نگذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی. حالا چهار تا مهمان که می آیند، دست و پایت را گم می کنی. بلد نیستی یک سینی چایی یا شربت برداری بیاوری.
نیم خیز شدم، سینی را برداشتم و در حال گذاشتن استکانها در آن، گفتم:
_ چرا بلد نیستم. این که کاری ندارد.
آقا جان خندید و گفت:

Dreamland
05-12-2010, 10:03
دخترم را جایی میفرستم که چند تا کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشد ، جایی که لازم نباشد مرتب دولا راست شود و خودش را خسته کند .



مادرم با پوزخند گفت :



پس لابد من عقب مانده بودم که باید یک بند خودم دولا راست میشدم و خدمت آقا و مادرش را میکردم .



ناشکری نکن . تو تاج سر من بودی . مگر در ولایت خودمان کم نوکر و کلفت دست به سینه داشتی . اول از همه خودم ، بعد هم زبیده ، لیلان و فرج .



اینجا چی ؟ اینجا همه ی کارها به عهده ی خودم است .



خودت نخواستی یکی از آنها را همراهمان به تهران بیاوریم ، وگرنه من که حرفی نداشتم .



سینی دستم میلرزید ، استکان نعلبکی ها به هم میخورد و صدا میداد . خانم جان گفت :



میبینی گوهری . انگار لغوه گرفته . دیشب اگر تو سینی شربت را از دستش نمیگرفتی ، آبرویمان میرفت .



فهمیدم دلش از جای دیگری پر است و جواب رد پدرم عصبی اش کرده . پشت سرم وارد آشپزخانه شد ، سرش را کنار گوشم آورد و گفت :



آقا جانت خیال دارد به خواستگاری آنها جواب رد بدهد . راستش را به من بگو ، از علی خوشت می آید یا نه ؟ من که حیفم می آید جوابشان کنیم . هم خودش پسر خوبیست و هم خانواده اش محترم هستند . به نظر من که خیلی بهتر از خواستگاران دیگرت هستند ، مخصوصا از آن یکی که بی بی برایت نشان کرده .



فهمیدم در این قضیه پای مبارزه با مادر شوهرش هم در میان است و بیشتر هدفش برنده شدن در این مبارزه است . با تعجب پرسیدم :



بی بی ! ...



آره بی بی . هر بار گوهری میرود زنجان ، یک بند توی گوشش میخواند تا بلکه بتواند راضی اش کند اجازه بدهد نوه عمویش مظفر بیاید خواستگاری ات .



با بیزاری گفتم :



نه ، من اصلا ازش خوشم نمی آید .



چشم راستش را چند بار باز و بسته کرد و چشمکی به من زد ، سپس پرسید :



علی چی ؟ شیطون بلا . خیال میکنی من نفهمیدم گلویت پیش او گیر کرده .



وای خانم جان نه ، چه حرفها میزنید !
خدا ار ته دلت بپرسد . هر کس را گول بزنی ، من یکی را نمیتوانی گول بزنی . همان شب که آمدم توی اتاقت ، دیدم یک گوشه ماتم گرفته ای و در عالم دیگری سیر میکنی ، فهمیدم چه خبر است . فقط تو میتوانی با آن زبان چرب و نرمت که مار را از سوراخ بیرون میکشد ، در دل آقا جانت نفوذ کنی ، از همان راهی که خودت بلدی ، بله را از زیر زبانش بیرون بکش . برو ببینم چه کار میکنی .



به من من افتادم و در نهایت درماندگی گفتم :



ولی خانم جان ، من چطور میتوانم در این مورد با آقا جان حرف بزنم . این کار از من بر نمی آید ، خجالت میکشم .



تو و خجالت ! به من یکی دروغ نگو ، چون خوب تو را میشناسم و میدانم وقتی چشمت چیزی را گرفت ، برای به دست آوردنش چه ادا و اصولی از خودت در می آوری و چه جوری از سر و کول پدرت بالا میروی . آن پیرمرد هم که دهانش باز مانده تا دردانه اش یک چیزی ازش بخواهد ، فوری چشم را بگوید . پس برو معطلش نکن . مبادا بهش بگویی که من شیرت کرده ام .



معلوم است که نمیگویم ؛ ولی آخه ...



از پشت کمرم را گرفت و مرا به طرف در آشپزخانه هل داد و گفت :



آخه ندارد . زودتر برو ، چرا معطلی .



هر چه فکر میکردم ، میدیدم جراتش را ندارم ، اما در هر حال این آخرین تلاش بود . پیش خودم به حلاجی پرداختم تا ببینم تا چه اندازه رسیدن به علی برایم ارزش دارد .



وارد اتاق که شدم ، پدرم را دیدم که مقابل تاقچه جلوی آینه شمعدان عقد کنانشان ایستاده و قیچی به دست با نگاه به آینه ای که وسط قاب نقره ملیله جا خوش کرده ، ریش هایش را کوتاه میکند .



با قدمهای سست و لرزان به طرفش رفتم و به زحمت کوشیدم تا بر لکنت زبانم که کم جراتی الکنش ساخته بود ، غلبه کنم . مدتی طول کشید تا بالاخره آرامش اعصابم را به دست آوردم و گفتم :



آقا جان .



طرز بیان این جمله توجه اش را جلب کرد و فهمید که منظور خاصی در پس آن نهفته است . همانطور که قیچی به دست به طرفم بر گشت گفت :



جان آقا جان .



سر به زیر افکندم و ساکت ماندم ، جلوتر آمد و پرسید :



چیزی میخواستی بگویی ؟ پس چرا ساکت ماندی ، بگو .



راستش ... راستش ...



راستش چی ؟ ! خوشم نمی آید برای بیان آنچه در دل داری دست و پایت را گم کنی . من قبل از اینکه پدرت باشم ، دوستت هستم ، یک دوست پیر که افکارش بر خلاف سن و سالش قدیمی نیست . حالا بگو چی شده .



سپس قیچی را روی تاقچه گذاشت و گفت :



بیا برویم یک گوشه ای بنشینیم و حرفهایمان را بزنیم . از اصلاح صورت واجبتر گوش دادن به درد دل عزیز دلم است .



دستم را کشید و با خود برد . نزدیک پنجره ی رو به ایوان کنار هم نشستیم و به پشتی تکیه دادیم . سپس دست روی شانه ام نهاد و گفت :



حالا بی هیچ ترس و واهمه ای حرفت را بزن . تا حدودی میدانم چه میخواهی بگویی ، ولی دوست دارم از زبان خودت بشنوم .



جرات یافتم و گفتم :



فکر میکنم شما در مورد علی اشتباه میکنید . او پسر خوبی است و با پدرش خیلی فرق دارد .



جمله ام به مذاقش خوش نیامد . برای یک لحظه چهره در هم کشید و سپس کوشید تا آرامشش را حفظ کند و با تعجب پرسید :



تو از کجا میدانی ؟ ! تو که یک بار بیشتر او را ندیده ای .



همان یک بار بهم گفت که چقدر او و خواهرش در موقع اختلاف پدر و مادرشان صدمه دیده اند و چقدر مخالف رفتار و اعمال پدرشان هستند .



مگر شما دوتا با هم حرف هم زدید ؟ !



دوباره زبانم به لکنت افتاد و کلمات را بریده بریده ادا کردم و گفتم :



خب آب کرج که رفته بودیم ، آنجا من و علی آقا و عطیه یک کمی با هم حرف زدیم .

F l o w e r
06-12-2010, 14:55
_تقصیر مادرت است که تو را برداشت برد آنجا . بعد هم اجازه داد پای درددلشان بنشینی . تقصیر من است که شما را می گذارم اینجا و خودم تنها می روم زنجان که این اتفاق بیفتد. تو از پستی بلندی های زندگی چه می دانی. تو فقط ظاهر را می بینی و از آنچه در دل انسان ها می گذرد، بی خبری. شاید اپر جواهر اصل و بدل را در مقابلت بگذارند، بدلی را که تلالو بیشتری دارد و ظاهرش بیشتر جلب توجه می کند، اصل بپنداری و انتخابش کنی. یعنی در اصل به ظاهرش بیشتر توجه داری تا قدر و قیمت. به همین دلیل هم ترجیح می دادم تا کسی را مناسب زندگی با تو ندانم، نگذارم از وجود خواستگاران بی شمارت با خبر شوی، و حالا بر خلاف من، هنوز هیچی نشده، مادرت دار، دار، بوق و کرنا به دست گرفته و به گوشت رسانده، که نوه ی همدم و مونسش نیره خانم، خواهان توست. من همیشه تسلیم خواسته هایت شدم، ولی در این مورد نمی توانم بگذارم احساسم بر عقلم غلبه کند. می ترسم انتخابت درست نباشد. وای به روزی کخ من چشم های تو را پر اشک ببینم . دلت را شکسته و قلبت را مجروح. چه بسا تو راست بگویی و من علی را خوب نشناخته باشم، اما احساسم به من می گوید که لیاقتت بیشتر از اینهاست و او در حد آرزوهای طلایی من برای تنها دخترم نیست.
_چرا آقا جان مگر علی چه عیبی دارد!؟
_با وجود اینکه در ظاهر پدرش را نفی می کند. نباید فراموش کنی در اصل و ریشه اش از همان پدر است، به اضافه ی کلی غقده و کمبود محبت. چه بسا الان هدفش این باشد که درست بر خلاف راه و روش او در زندگی قدم بردارد و آن اشتباهات را تکرار نکند، ولی شاید وقتی در جایگاه پدر نشست، یعنی خودش سر و سامان گرفت، کپی برابر اصل نبود و درست همان راه را در پیش بگیرد و همان بلاها را سر زنش بیاورد که آقای هوشمند سر همسرش آذر آورده. با وجود این حالا که آن پسر در همان یک جلسه توانسته نظرت را جلب کند، من انتخاب را به عهده ی خودت می گذارم و فعلاً به آنها جواب رد نمی دهم. فقط ازت می خواهم با چشم باز تصمیم بگیری، نه از روی احساس.
هر چه فکر می کنم نمی فهمم چطور ممکن است تو در همان جلسه اول در موقع دیدن جوانی که اصلاً از قبل او را نمی شناختی، چنین تصمیم مهمی را بگیری و دست به قمار با زندگی ات بزنی، قماری که نود درصد احتمال باخت در آن می رود، باختی که جبرانش ممکن نیست. مطمئنی روشا جان که تحت تاثیر حرف های مادرت قرار نگرفتی؟
_نه آقا جان نه، این تصمیم خودم است و خانم جان در آن نقشی ندارد.
_گرچه می دانم حتی اگر چند سال هم با او معاشرت داشته باشی، تا در زیر یک سقف با هم زندگی نکنید نمی توانی به اخلاق و روحیاتش پی ببری، ترتیبی می دهم زیر نظر من مادرت چند جلسه ای بیشتر همدیگر را ببینید بعد در مورد بقیه قضایا تصمیم بگیریم، موافقی؟
_هر چه شما بگویید.
_نگو هر چه شما بگویید، چون این آن چیزی نیست که من می خواستم بگویم. تو داری با آن مروارید اشک هایت که گوشه چشم های خوشگلت کمین کرده، مرا وادار به تسلیم می کنی. فقط امیدوارم در آینده این مرواریدهای غلتان تبدیل به سیلاب نشود و زندگی آینده ات را که برای رسیدن به آن داری خودت را به آب و اتش می زنی، در خود غرق نکند.

**********************************

فصل 10

از اتاق که بیرون آمدم، مادرم را دیم که کنار حوض نشسته و سرگرم شستن ظرف های صبحانه است. شکی نداشتم که تا کنون گوش ایستاده و تازه فرصت شستن آنها را یافته است. مرا که دید چشمکی زد و لبخند رضایت آمیزی بر لب نشاند. از پله ها پایین رفتم و پرسیدم:
_کمک نمی خواهید؟
دستش را سایبان چشمهایش ساخت که نور خورشید مستقیم بر رویشان می تابید. سپس خندید و کلامش را با طعنه در آمیخت، گفت:
_آفتاب از کدام طرف در آمده. تو که می گفتی اهل کار خانه نیستی.
_خب یک کمی یاد بگیرم، بد نیست.
چرخید پشت به آفتاب کرد و گفت:
_آهان فهمیدم، می خواهی تمرین کنی. باشه دفعه بعد، فعلاً که همه شان را چوبک مالی(در قدیم به جای مایع ظرفشویی استفاده می کردند.) کردم. فقط مانده آبکش شان. خالا به حرف من رسیدی. دیدی گفتم برو سراغ پدرت؟ می دانستم به تو نه نمی گوید.
بالحن شیطنت آمیزی گفتم:
_پس شما گوش ایستاده بودید خانم جان؟
_خب آره. می خواستم ببینم چطور از عهده اش بر می آیی.
_هنوز که معلوم نیست. فعلاً که کلی شرط و شروط گذاشته.
_تا همین جایش را هم باید خدا را شکر کنی. از سد آقا جانت گذشتن کار حضرت فیل است. همیشه مرغش یک پا دارد. به خصوص وقتی موضوعی به تو مربوط می شود. فکر می کنی من خودم کم دلشوره دارم. هر وقت صحبت شوهر دادنت می شود، ماتم می گیرم و به این فکر می کنم مباده جایی بفرستمت کخ در آنجا آسایش و راحتی خانه ی خودمان را نداشته باشی و خوشبخت نشوی. نمی دانم چرا به دلم افتاده، علی می تواند خوشبختت کند. امیدوارم اشتباه نکرده باشم.
کنارش زانو زدم، استکان ها را یکی یکی از دستش گرفتم و در حال آبکشی شان پرسیدم:
_حالا چه می شود؟
با تعجب پرسید:
_از چی حرف می زنی!؟
_از شرطی که آقا جان گذاشته.
_آهان فهمیدم. منظورت چند بار حرف زدن تو و علی با هم است. کاری ندارد. خودم ترتیبش را می دهم. با نیره و آذر قرار می گذارم. امروز بعدازظهر یا فردا عصری آش رشته ای چیزی درست کنیم، شاممان را برداریم برویم آب کرج یا ائین درکه ای جایی دور هم باشیم. آن وقت تو وعلی می توانید با خیال راحت حرف هایتان را بزنید. البته حواستان باشد که آقا جانت چهار چشمی شما را می پاید. خب حالا اگر حرف دیگری نداری آن استکان ها را بده به من

Dreamland
06-12-2010, 16:00
دوباره آبکشی کنم که حسابی گربه شورشان کردی.همه ی چوبک ها چسبیده به رویشان.
برخاستم و با دلخوری گفتم:
-شما نمی گذارید من کار یاد بگیرم.هر کاری می کنم ایرادی می گیرید.
-مهم نیست.مگر نشنیدی آقا جانت گفت خیال دارد جایی بفرستدت که کلی کلفت نوکر دست به سینه داشته باشی.فقط امیدوارم این روزها بی بی در تهران پیدایش نشود وگرنه همه ی کاسه کوزه هایمان را به هم خواهد ریخت و مخ پدرت را به کار خواهد گرفت.
-وای نه ، خدا نکند.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:"
-چیه دلت برای مادربزرگت تنگ نشده.تو که همین دو هفته پیش داشتی می گفتی آقاجان تو را به خدا مرا هم با خودت ببر زنجان که دلم برای دیدن بی بی جونم لک زده.
-آره خب دلم برایش خیلی تنگ شده ولی حالا نه.
-ای بلا گرفته خوب بلدی همه را روی انگشتت بچرخانی.امیدوارم این آتشها را برای علی هم بسوزانی که بفهمد با کی طرف است.
آقا جان پشت پنجره ایستاده بود و چشم به ما داشت.در چهره ی گرفته اش اثری از شور و نشاط سابق دیده نمیشد.وارد اتاق که شدیم گفت:
-چه خبر شده؟مادر و دختر معرکه گرفته بودید.
خانم جان گفت:"
-خبر خیر.مثلاً دخترت آمده بود کمک من.هر چه ظرف بود گربه شور کرد داد دست من.البته مهم نیست چون شوهر ک کند قرار است جهیزیه اش لشگری از غلام و کنیز دست به سینه باشد.
در چهره ی گرفته اش خنده رنگی نداشت اما نگاهش دلگرم کننده بود.سر تکان داد و گفت:
-چرا که نه ، لیاقتش همین است.
بهتر دیدم تنهایشان بگذارم تا حرفهایشان را بزنند و مادرم ترتیب دیدار دوباره من و علی را بهد.به همین جهت پرسیدم:
-اگر کاری با من ندارید بروم بالا کتابم را بخوانم.
-نه کاری ندارم تو برو کتابت را بخوان تا ببینم بالاخره مثل پدرت فیلسوف میشوی یا نه.
بالای پله های طبقه بالا ایستادم و گوشهایم را تیز کردم تا شاید بشنوم چه می گویند اما آنقدر آهسته حرف میزدند که پچ پچ هایشان نامفهوم بود و اصلاً نمیشد فهمید چه می گویند.
نیم ساعت بعد آقاجان از خانه بیرون رفت تا سری باه بازار بزند.با وجود اینکه از وقتی بهتهارن امدیم تمایلی به شروع کار دیگری نداشت در جواهرفروشی یکی از دوستانش در بازار سرمایه گذاری کرده بود و بی انکه خودش در آنجا حضور فعالی داشته باشد از درآمد قابل توجه اش بهره می برد.
از ایستادن در راه پله ها خسته شده بودم ، صدای پای مادرم را در حال بالا آمدن از پله ها که شنیدم بلافاصله خودم را به اتاقم رساندم و کتاب "پر"اثر ماتیسن را در دست گرفتم و وانمود کردم که در حال خواندنش هستم.
چهره اش گشاده بود و لب هایش خندان.دست به کمر روبرویم ایستاد و گفت:
-همه چیز درست شد.کوه کندن آسانتر از حرف از دهانش بیرون کشیدن است.کلی این پا آن پا کرد تا بالاخره بهم گفت که رضایت داده بیشتر با علی و خانواده اش معاشرت کنیم ، بعد جوابشان را بدهد.حالا باید منتظر بمانیم هر وقت سر و کله ی نیره یا آذر پیدا شد و جواب خواستند به آنها بگویم نظر گوهری چیست.دیشب بیچاره علی خیلی دمغ و نامید شده بود.
قبل از اینکه جمله اش را به پایان برساند در زدند.با شتاب از جا برخاست و گفت:
به گمانم یکی از آنها آمده سراغمان.تو همین جا باش لازم نیست بیایی پایین.
پشت پنجره ایستادم و چشم به در حیاط دوختم.خانم جان سرگرم گفتگو با نیره خانم بود.سپس خط عبور نگاهم تا حیاط خانه ی آنها کشیده شد و بر روی چهره ی نگران علی در کنار باغچه ی منزلشان متوقف ماند.
بی صبری و ناآرامی اش برای دانستن جواب پدرم به او این مجال را نمی داد تا نظری به پنجره ی اتاق من بیفکند.
نیره خانم پیشنهاد مادرم را برای رفتن به پیک نیک نپذیرفت و قرار شد غروب همان روز برای صرف شام به منزلشان برویم.
نگاهی به آسمان افکندم و خیالم راحت شد که ابر سیاهی قصدر از راه به در کردن آفتاب درخشانش را ندارد.
آقاجان با بی میلی فقط برای اینکه بتواند علی را زیر نظر بگیرد و پی به خصوصیات اخلاقی اش ببرد حاضر به همراهی مان شد.قبل از رفتن زبان به نصیحتم گشود و گفت:
-دوست دارم شخصیتت را حفظ کنی و اسیر احساسات نشوی.به جای اینکه چشم عقلت را کور کنی با دیده بصیرت همه ی حرکات و رفتارش را زیر نظر بگیر.قرار نیست این رفت و امدها مجالی برای خوشگذرانی و تفریح باشد.علی باید در بوته ی امتحان من و تو گداخته شود.صحبت یک لحظه یا یک آن نیست ، بلکه صحبت یک عمر زندگیست و اگر در اولین قدم پایت بلغزد بقیه راه را باید لنگ لنگان و افتان و خیزان قدم برداری.دل به رویاهایت نسپار چون زندگی نه رویاست نه خواب و خیال.واقعیتیست که در موقع لمسش هم می تواند داغی اش دست و دلت را بسوزاند و هم لطافتش روحبخش و نوازشگر باشد.سعی کن آنقدر شیفته اش نشوی که همه ی عیب ها و خطاهایش در نظرت حسن جلوه کند.اصلاً حواست به من هست روشا؟اصلا میفهمی چه می گویم؟
سر به روی شانه اش نهادم و گفتم:
-البته آقاجان.معلوم است که حواسم به شماست.
-خیلی خب پس حالا برو آماده شود که کم کم باید برویم.اگر میبینی به هر سازت می رقصم و در مقابلت تسلیمم برای این است که دلم نمی خواهد یک روز با خودت بگویی پدرم پیر و امل و قدیمیست و مرا نمی فهمد.چه کنم دیگر وقتی ادم سر پیری صاحب اولاد میشود این فکرها هم به سرش میزند.
دستش را بر لب بردم ، بوسیدم و گفتم:
-من غلط کنم یک روز در مورد شما چنین فکری به سرم بزند ، حتی اگر پدری داشتم که بیست سال از شما جوانتر بود هرگز نمی توانستم به این اندازه که با شما احساس نزدیکی میکنم به او نزدیک باشم و اینقدر راحت حرفهایم را بهش بزنم و اینقدر دوستش داشته باشم.
-من نمی خواهم خودخواه باشم و به خاطر خودم تو را از زندگی که خواهانش هستی محروم کنم ، وگرنه راستش را بخواهی بوی نفس هایت در این خانه بوی زندگیست.بدون تو چطور میشود در این خانه نفس کشید.
خانم جان که معلوم نبود چه موقع وارد اتاق شده و تا چه حد از صحبتهای ما را شنیده به میان کلامش پرید و گفت:
-بس کن گوهری ، این حرفها چیست که میزنی.هنوز هیچی نشده داری ته دل این دختر را خالی کنی و اشکهای مرا هم در می آوری.من و تو که معلوم نیست چقدر عمرمان به این دنیا باشد پس لااقل بگذار به آرزویمان برسیم و دخترمان را در لباس عروسی ببینیم.
-اما من برخلاف تو فقط این آرزو را ندارم که روشا را در لباس عروسی ببینم بلکه دلم میخواهد آنقدر زنده بمانم که شاهد خوشبختی اش باشم و بعد وقتی مطمئن شدم به انچه که میخواسته رسیده و در انتخاب راه زندگی اش مرتبک اشتباه نشده با خیال راحت سرم را زمین بگذارم.
-آرزوهای ما آن قدر وسعت دارد که اگر به خودمان باشد دلمان می خواهد نوه که سهل است نتیجه و نبیره خودمان را هم ببینیم.حالا روشا به جای اینکه اینجا بنشینی و شاهد جوشش احساس پدرت و من باشی برو زودتر حاضر شو.

فصل 11

در که زدیم علی به استقبالمان آمد.انگار پشت در انتظارمان را می کشید ، چند قدم دورتر عطیه ایستاده بود و روی ایوان بالای پله ها نیره خانم و آذر.
علی می خواست دست پدرم را ببوسد اما او دستش را عقب کشید و پیشانی اش را بوسید.بوسه اش رنگی از محبت نداشت و در چهره اش اثری از رضایت نمی دیدم.می دانستم که فقط به خاطر من تحمل می کند و دم نمی زند.هر چه فکر می کردم نه دلیل رفتارش را می فهمیدم و نه علت حزن و اندوهش را.
مادرم می گفت از شدت عشق و علاقه اش به من است که جبهه گرفته ، چون حتی در تصورش هم نمی گنجد که یک روز مجبور شود مرا از خودش دور کند ، ولی من این تصور را نداشتم و می ترسیدم دلیل دیگری علت بی میلی اش به این وصلت باشد.
باغچه ها و ایوان را آبپاشی کرده بودند تا خاک بوی عطر گل ها را بی بها جلوه دهد.در یک طرف ایوان مخده ها به ردیف چیده شده بود و در طرف دیگرش چند صندلی و یک میز قرار داشت.
علی تعارفمان کرد که روی صندلی بنشینیم ، اما آقاجان گفت:
-نه ممنون علی جان ما روی زمین راحت تریم.
نیره خانم گفت:
-پس اجازه بدهید بچه ها آن طرف روی صندلی بنشینند.
-بچه ها مختارند.فعلاً دور دور انهاست و زمانه زمانه ی آنها.فقط امیدوارم دنیا هم به کامشان باشد.
من و علی نشستیم و عطیه رفت که شربت بیاورد.آن طرف شلوغ بود و نیره خانم و مادرم با صدای بلند صحبت میکردند و می خندیدند.انگار می خواستند طنین صدای ما را تحت الشعاع قرار دهند تا سخنانمان به گوش کسی نرسد.علی بی مقدمه گفت:
-نمی دانید چقدر ناامید بودم و می ترسیدم جواب رد بشنوم.وقتی فهمیدم که پدرتان قبول کرده اند که برای آشنایی بیشتر چند جلسه ای با هم معاشرت کنیم انگار دنیا را به من دادند.کاش می دانستم به چه طریقی می توانم در دلشان راه بیابم.
-آقا جان فقط نگران است و می ترسد من خوشبخت نشوم.
-اگر خوشبختی دست خودمان باشد می توانید روی قلو من حساب کنید.مطمئن باشید از همه ی توانم کمک می گیرم تا نگذارم هیچوقت غمی به دل راه بدهید.
می دانستم که ششدانگ حواس آقاجان به طرف ما نشانه رفته و دقیقاً بر روی دهان علی دوخته شده و کلماتش را در هوا می قاپد و هضم میکند.علی هم این را می دانست و به همین جهت در انتخاب جملات وسواس داشت.هر دو معذب بودیم و نمی توانستیم راحت صحبت کنیم.درست مثل اینکه سر جلسه امتحان در مقابل آموزگار ایستاده ایم و ترس از مردود شدن زبانمان را بند آورده است.
یک لحظه هر دو سکوت کردیم.آمدن عطیه با سینی شربت سکوت را شکست.لیوان را مقابل من نهاد و گفت:
-اول دهانتان را با شربت شیرین کنید بعد با حرفهایتان ، کاش زندگی هم مانند این شربت فقط شیرینی داشت و هیچوقت آمیخته با تلخی نمیشد و با حسرت کلمه ی ای کاشها را به دنبال نداشت.
علی گفت:
-این شربت دست ساز بی بی ست و به کمک شکر فراوان شیرین شده.پس تلخی و شیرینی هر چیزی دست خود ماست.حالا چه مزه اش را در غذاها بچشیم چه در زندگی.
-خیلی با اطمینان حرف میزنی علی انگار نقش پیش آمدها را از یاد برده ای.
-من سد محکمی در مقابلشان می بندم و نمی گذارم هیچکدام مانعی در راه خوشبختی مان به وجود بیاورند.
عطیه پچ پچ کنان کنار گوشم گفت:
-به حرفهایش گوش نده.رویایی فکر میکنند.
با تبسم پاسخ دادم:
-این طبیعی ست که ما بخواهیم به رویاهایمان شکل واقعیت بدهیم.به قول معروف آرزو بر جوانان عیب نیست.
علی با دلخوری گفت:
-منظورتان این است که یک رویاست و عملی نیست؟
-باید دید چه پیش می آید.نگاه به آینده ما را از حال غافل میکند.حالی که یک پایش برای گذر از گذشته و رسیدن به زمان حال می لنگد و پای دیگرش برای عبور از حال و رسیدن به اینده بی تاب است و همین باعث میشود که لذت بودن در لحظه ها را درک نکنیم و وقتی حسرتش را بخوریم که به گذشته پیوسته.پس بهتر است نه به فرصتهای از دست رفته ی گذشته بیندیشیم و نه زیاد فکرمان را مشغول به آینده کنیم.
علی به علامت تأیید سر تکان داد و گفت:
-نظر من هم همین است.معلوم است شما زیاد کتاب می خوانید.
-فعلاً تنها کار مثبتی که انجام میدهم همان کتاب خواندن است.نوشته های صادق هدایت در عیت اینکه عاشقش هستم غمگینم میکند.مخصوصاً"زنده به گورش."
-من هم کتاب "بوف کور"هدایت را خواندم و هم کتاب "مسخ"کافکا نوسینده اهل چکسلواکی را و بعد از خواندنشان متوجه شدم که چقدر قلم و افکار این دو نویسنده به هم نزدیک است.
خانم جان که انگار تمام مدت حواسش به ما بود از آن طرف ایوان گفت:
-ای بابا آخر زنده به گور کردن و کور چشمی بوف کور و مسخ هم شد حرف؟نمی فهمم مگر شما حرف دیگری ندارید بزنید.به جای این چرند پرندها چهار کلام حرف درست حسابی در مورد زندگی آینده بزنید.
همه خندیدند حتی آقاجان که بیشتر به سادگی همسرش می خندید.
سپس علی گفت:
-در هر صورت این هم حرفی است خانم گوهری.تبادل نظرها و اظهار عقیده ها نقش مهمی در بنای زندگی مشترک دارند.بعضی وقتها اختلاف سلیقه ها دردسر ساز میشوند و مشکلاتی را به وجود می اورند.خوشحالم که روشا خانم هم مثل من اهل مطالعه است
خانم جان گفت:
-کتاب که نان و آب نمیشود.چه اهلش باشی چه نباشی وقتی گرسنه شوی شکمت را سیر نمیکند.
آقاجان گفت:"
-عوضش غذای روح است.
خانم جان با دلخوری گفت:
-چه میشود کرد دختر توست دیگر خیلی چیزهایش به خودت رفته.مثلاً همین کتاب خواندنش که هر وقت میروم توی اتاقش و صدایش میزنم چنان در بحر آن فرو رفته که اصلاً صدای مرا نمیشنود.
-برای اینکه گوشش پر از رمز و راز نوشته هایش است.
-همین دیگر ، وقتی گوشش پر از این رمز و رازها باشد چلو خورشتش هم که بسوزد غمی نیست.وقتی غذای روح هست چه نیازی به سیر کردن شکم خودش و شوهرش دارد.
علی میلی به ادامه ی بحث نداشت.از اینکه می دید طرف توجه بقیه هستیم.نمی توانست احساسش را آنطور که میخواست بیان کند.به همین جهت برخاست و گفت:
-چطور است ما هم به بقیه ملحق شویم؟
منظورش را فهمیدم.در واقع این اعتراضی بود به عکس العمل دیگران.خانم جان هم بلافاصله متوجه رنجیدگی اش شد و گفت:
-نه بابا.شما همانجا بنشینید.راحت حرف هایتان را بزنید.ما کاری به کارتان نداریم.
آذر خانم خطاب به پدرم گفت:
-اگر حاج خانم اجازه بدهند بچه ها می توانند به طبقه بالا بروند و در اتاق عطیه راحت و در آرامش با هم صحبت کنند.
آقا جان بی رودربایستی گفت:
-مگر اینجا چه عیبی دارد؟ما مزاحم صحبت هایشان نیستیم و سرمان با

F l o w e r
07-12-2010, 12:02
صحبت های خودمان گرم است. انها هم می توانند هر چه دل تنگشان می خواهد بگویند.
به این ترتیب مخالفتش را با رفتن ما به طبقه بالا اعلام کرد و نشان داد که معاشرت من و علی با هم، باید زیر نظر خودش باشد، نه دور از چشم او.
علی با صدای اهسته ای گفت:
با خودم تمرین کرده بودم که همه ی ان چیزهایی را که لازمه ی شروع یک زندگی ست با شما مطرح کنم. در مورد افکار و ایده هایمان، عقیده شما در مورد محل زندگی مان و خیلی چیزهایی دیگر ، ولی الان انگار همه اش از یادم رفته.
تصمیم گرفتم رک و خیلی راحت خواسته هایم را بر زبان بیاورم. به همین جهت گفتم:
من نمی توانم دور از پدر و مادرم زندگی کنم. هم انها به من خیلی وابسته اند هم من به انها. پس بعد از ازدواج هم نباید خانه ی ما زیاد با انها فاصله داشته باشد.
با نظر شما موافقم اتفاقا فکرش را هم کرده ام. از این بابت نگران نباشید. از نظر من یک دل و هم زبان بودن، روراستی و وفاداری مهم ترین اصل در زندگی مشترک است. حقیقت هرچقدر تلخ باشد، بیانش بهتر از پرده پوشی و فریب است.
صدایش ارام شد و زمزمه وار به گوشم رسید:
دوست دارم عشق ما یک ایثار و دو قلب که از خون هم تغذیه می کنند و هر کدام برای بقای ان دیگری زنده است. منظورم به مفهوم واقعی عاشق بودن است. به من قول می دهی روشا؟
سرم را به علامت تاکید تکان دادم و گفتم:
فکر کنم از اولش ثابت کردم که می توانم. دلیلش هم این است که توانستم در دل سخت و نفوذناپذیر پردم نفوذ کنم، کاری که بعید می دانستم هیچ وقت بتوانم از عهده اش بر بیایم. انچه به منقدرت این مبارزه را می داد احساسم بود.
پس قول بده این احساس همیشگی باشد و هر اتفاقی که در اینده برایمان بیفتد تغییری در ماهیتش به وجود نیاورد.
من قول میدهم تو هم قول بده.
در مورد من شک نکن چون ثابت قدم هستم و تا اخر راه کنارت می مانم. با همین احساس و با همین قلب عاشق که از خون قلب تو تغذیه می کند.
در راه مراجعت به خانه اقاجان در خود فرو رفته بود و کلامی به زبان نمی اورد. وضو گرفت، نمازش را خواند، سپس به اتاقش رفت. لباس عوض کردم و به او پیوستم. دلم میخواست به طریقی از زبانش بیرون بکشم که چه به سر دارد و به چه می اندیشد. چهار زانو نشسته بود و کتاب حافظ را در دست داشت و با حزنی در دیدگانش ، خطوط ابیاتش را می کاوید.
کنارش نشستم و گفتم:
اقا جان بلند بخوانید من هم بشنوم
سر برداشت و نگاهم کرد. نگاهی که تا عمق وجودم را لرزاند. سپس گفت: واقعا دلت می خواهد بشنوی؟
البته اقا جان من هم مثل شما عاشق خواجه ی شیرازم
اهی کشید و گفت:
همیشه با خودم می گفتم دختری تربیت می کنم که هیچ وقت مغلوب احساس نشود، اما حالا می بینم که تلاشم بی ثمر بوده. می ترسم به خاطر این احساس رقیق و جوشش ناگهانی اش صدمه ببینی. از تو چه پنهان دیشب من سر نماز استخاره کردم، بد امد، الان در نهایت نا امیدی به خواجه شیراز پناه بردم، و نیت کردم و تفال زدم و این غزل امد. حالا دوست داری ان را برایت بخوانم ؟
با اطمینان جواب دادم:
بله اقا جان بلند بخوانید،من هم بشنوم.
پس گوش کن.
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و اتش ب همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین اتش شد از این غیرت و بر ادم زد
عشق می خواست کز ان شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که بیاید به تماشاگه راز
دست غیب امد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه ان زلف خم اندر م زد
حافظ ان روز طرب نامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
بی انکه به دلم بد بیاورم گفتم:
خوب اقا جان اینکه خیلی زیباست، پس چرا شما اینقدر غمگین هستید.
صدایش را بلند کرد و گفت:
یعنی تو نمی فهمی روشا؟ انجا که می گوید، دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد ،تفسیرش این است که ما از ازل طالب تو بودیم و لاجرم سرنوشت ما با غم رقم خورده است و شاه بیت ان
حافظ ان روز طرب نامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
تفسیرش این است:
حافظ از روزی به نوشتن شادی نامه عشق تو پرداخت که اسباب خرمی و شادی دل خود را نادیده گرفت و غم عشق تو را برگزید.
اگر تو نمی فهمی من می فهمم، من نگرانم روشا. این نگرانی حتی قبل از اینکه استخاره کنم و با حافظ تفال بزنم بر وجودم رخنه کرده. به حرفم گوش کن. حسی در قلبم به من می گوید که تو اشتباه می کنی و یک روز پشیمان می شوی. پس بیا از خیرش بگذر.
با صدای فریاد مانندی گفتم:
نه اقاجان، نه......من قلبم روشن است می دانم که اشتباه نمی کنم. شما نمی توانید سرنوشت اینده مرا با فال حافظ تفسیر کنید. هیچکس از اینده خبر ندارد.من اصلا نمی فهمم برای چه اینقدر نگرانید.
صدایش اوج گرفت و در فضا طنین انداز شد:
تو دیوانه ای دختر. عقلت نمی رسد. عشق چشم عقلت را کور کرده. حالا نمی فهمی یک روز سر عقل می ایی که کار از کار گذشته می ترسم ان روز من و مادرت نباشیم که به دادت برسیم و تنها بمانی.
ان روز هرگز نخواهد امد. پس بی خود نه خودتان را ناراحت کنید، نه مرا.

معاشرت ما ادامه یافت. دل نگرانی های پدرم و تلاشش برای منصرف ساختن من به جایی نرسید. ان قدر دوستم داشت که قادر نبود در مقابل خواسته ام سر تسلیم فرو نیاورد. اخر هفته پاتوقمان اوین و درکه بود. پدرم واحمد اقا بساطشان راددر مقابل درختان البالو و تمشک می گستردند که شاخه های پربارشان سر به پایین خم کرده بودند. من و علی و عطیه و روح انگیز سرگرم خوردن میوه های تر و تازه شان بودیم و هوشنگ بالای درخت به دستور مادربزرگش مشغول چیدنشان برای پختن مربا و شربت.
اقا جان در ظاهر گوش به صحبت های احمد اقا می سپرد و در باطن خون دل می خورد و من و علی روز به روز بیشتر به هم وابسته می شدیم.
در اوایل شهریور، داغی گرمای غیرقابل تحمل مرداد ماه کم کم جای خود را به خنکی مطبوعی داد. دیگر افتاب ظهر تابستان در تهران،داغ و سوزان نبود و نیازی به پنکه و بادبزن نداشتیم و نه نیازی به پناه بردن به اتقا های زیر زمین.
بارانی که که گاه وقت و بی وقت در روز یا نیمه های شب می بارید، بساط پشه بند را از حیاط جمع کرد و تخت ها به زیر زمین منتقل شدند.
بی طاقت بودم و گوش به زنگ تا ببینم بالاخره پدرم، بعد از دو ماه رفت و امد و زیر ذره بین قرار دادن علی، چه موقع خیال دارد تصمیم نهایی اش را اعلام کند.
گاه در میان صحبت هایش با مادرم می شنیدم که اقرار می کرد،در ظاهر علی هیچ ایرادی نمی بیند، اما خودش هم نمی داند چرا ته دلش راضی به این وصلت نیست.
اواخر شهریور بود که با فشار نیره خانم و اذر، خانم جان زبان به اعتراض گشود و خطاب به پدرم گفت:
گوهری بیا دست از این موش و گربه بازی و خواجه ی شیرازت بردار. کم دخترت را سر زبان ها بینداز. دو ماه تمام است که هر کجا که می رویم، هی چمباته می زنی و قنبرک می سازی و روبروی این دو تا جوان می نشینی و تو بحرعلی فرو می روی تا بلکه بتوانی عیبی، ایرادی ازش بگیری و کاسه کوزه ها را به هم بریزی . دیگر کافی ست. تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ انها منتظر جوابند و حوصله من و روشا هم از این کارهای تو سر رفته.
با درماندگی گفت:
تو می گویی چه کار کنم نعیمه. هر چی فکر می کنم دلم رضا نمی دهد، نمی دانم چرا، ولی احساسم به من می گوید یک جای کار عیب دارد.
می دانم کجای کار عیب داردو تو مالیخولیایی شده ای. بی خود و بی جهت می خواهی عیبی روی پسر مردم بگذاری. دست بردار. با سرنوشت دخترت بازی نکن. این درست نیست. اگر می خواستی این ادا اطوارها را در بیاوری، پس چرا گذاشتی به هم وابسته شوند؟
من نمی خواستم این طور بشود. اصرار تو وروشا وادارم کرد که رضایت بدهم.
ای.... ای... بی خود پای مرا وسط نکش. این خودت هستی که نمی توانی

Dreamland
07-12-2010, 13:25
به روشا نه بگويي. پس به جاي اين دست آن دست کردن، بگذار بيايند بنشينيم، حرف هايمان را بزنيم. خودت هر شرط و شروطي داري بهشان بگو. هر سنگي مي خواهي جلوي پايشان بينداز، يک دفعه يا اين وري يا اون وري.
آقاجان با صداي گرفته گفت:
- تو فقط به اين وري اش فکر مي کني، نه آن وري اش. نمي خواهد خودت را گول بزني، يا اينکه خيال کني مي تواني مرا فريب بدهي. از اول تو اين تخم لق را در دهن روشا انداختي. همان روز که برش داشتي با خودت بردي آبا کرج، بايد اين فکر را مي کردي.
خانم جان با لحن تند و آزرده اي گفت:!
- آي... آي... تند نرو گوهري. از کدام تخم لق حرف مي زني! حالا ما غلط کرديم يک روز با همسايه ي ديوار به ديوارمان رفتيم مثلا گشت و گذار، لابد تا عمر دارم مي خواهي سرکوفتش را به من بزني و سرزنشم کني.
- کاش تو مي فهميدي در دل من چه مي گذرد. افسوس که نمي فهمي و به خيالت، من ماليخوليايي شده ام. بايد يک بار ديگر با روشا حرف بزنم تا شايد بتوانم قانعش کنم.
- باشد حرف بزن. اگر مي تواني از عهده اش بر بيايي، هر کاري از دستت بر مي آيد بکن.
- خب پس تنهايم بگذار تا يک بار ديگر استخاره کنم، بعد صدايش بزنم.
نمي فهميدم چرا پدرم به دلش بد مي آورد. نيم ساعت بعد آقاجان صدايم زد. در طنين صدايش ناآرامي آشکار بود. انگار مي خواست مرا به قربانگاه بفرستد.
دلشوره داشتم، ولي مصمم بودم به جلوي در گشوده ي اتاق نشيمن که رسيدم، او را ديدم که غمگين و افسرده سر در گريبان فرو برده. رو به رويش نشستم و پرسيدم:
- باز چي شده آقاجان، چرا اوقاتتان تلخ است؟
سر برداشت و نگاهم کرد، نگاهي که تا عمق وجودم را سوزاند. از نگاهش آتش بر مي خاست، آتشي که در درونش زبانه مي کشيد، آرزوهايش را در کام خويش فرو مي برد و از راه ديده شعله ور مي شد، شعله هايي که فقط با آب ديده فروکش مي کرد، آما از چشم هايش اشکي فرو نمي ريخت، تا آن شعله ها را رو به خاموشي بَرد.
تُن صدايش شکسته بود و آرامش هميشگي را نداشت.
- لابد مي داني براي چي صدايت زدم.
خودم را به بي خبري زدم و گفتم:
- نه آقاجان از کجا بدانم.
- قرآن را برداشتم تا دوباره استخاره کنم، ولي دستم لرزيد. مي ترسيدم دوباره بد بياييد و حالم را ار اين که هست بدتر کند، چون مي دانم تو دست بردار نيستي و به بد و خوبش کاري نداري. من جوابم را با استخاره قبلي گرفتم. پس آزموده را دوباره آزمودن خطاست. رک و راست بهت بگويم. با وجود اينکه هيچ عيبي در علي نمي بينم، موافق اين وصلت نيستم. ظاهرا که پسر خوبي ست. محبتش نسبت به تو بي غل و غش است. احترام من و مادرت را هم دارد. صفا و پاکي از وجناتش آشکار است. از نظر تحصيل و و ضعيت مالي هم که مشکلي نمي بينم. خب پي دردم چيست؟ خودم هم نمي دانم. شايد اگر جواب استخاره ام بد نمي آمد، اين قدر گرفتار ترديد نمي شدم. لابد در دلت به من مي خندي و با خودت مي گويي خيالاتي شده ام.
سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
- مگر نشنيديد که گفتند در کار خير حاجت استخاره نيست.
لبخند تلخي که بر روي لبانش نشست، قادر به زدودن موج اندوهي که چهره اش را پوشانده، نبود.
- تو سعي مي کني مرا از گرداب غمي که دارد در خود غرقم مي کند، برهاني. مي دانم که گرفتارش شده اي، حق با مادرت است. تقصير خودم بود، نبايد اجازه ي معاشرت با علي را بهت مي دادم. حالا ديگر تو داري هر لحظه بيشتر احساست را به جلو مي راني و من نمي توانم با حرف ها و نصايحم آن را به عقب برانم و از قلبت بيرون کنم، چون حالا ديگر آن احساس ريشه دوانده، حتي اگر من بتوانم با حرف ها و نصايحم، شاخ و برگش را قطع کنم، ريشه اش باقي مي ماند و دوباره رشد مي کند. مرا ببخش، اما ناچارم آن قدر سنگ جلوي پايشان بيندازم و محکم کاري کنم که اکر يک روز زندگي ات به بن بست رسيد، حق طلاق با خودت باشد.
با لحن رنجيده اي گفتم:
- فکر نمي کنم اين کارها لازم باشد. هر چند چه از نظر مالي و چه از نظر تحصيل، مشکلي ندارد.
- از نظر من لازم است. اين را ديگر بگذار به عهده خودم و سعي نکن فکرم را از آن منحرف کني. من هر کاري مي کنم به خاطر آينده توست و خودم نفعي از ان بابت ندارم. درستش اين است که يک مشورتي هم با بي بي بکنم که بعدا ازم نرنجد. لابد مي داني که چه مادر فداکاري برايمان بودخ. وقتي پدرم مُرد، هيچکدام از ما هنوز آن قدر بزرگ نشده بوديم که دستمان به دهانمان برسد. نمي داني چقدر برايش سخت بود هم به من و انسيه و امجد برسد و هم هواي ملک و املاک موروثي مان را داشته باشد که از دستش ندهيم. در عوض من برايش چه کار کردم؟ آنجا در خانه ي درندشت تنهايش گذاشتم و به اصرار مادرت بلند شدم آمدم تهران. آن وقت آن زن فداکار حتي يک بار هم لب به شکايت باز نکرد و گفت: "هر جا مي خواهي برو و خوش باش"
- من بي بي را خيلي دوست دارم، ولي اگر مخالفت کند، چي؟
- من مادرم را مي شناسم. هرگر اين کار رت نمي کند، اما اين توقع را دارد که در يک چنين امر مهمي ازش اجازه بگيرم و نظرش را بپرسم.
- او که علي را نديده، پس چطور مي خواهيد ازش بپرسيد.
- خودت مي داني که آن قدر رنجور شده که قدرت آمدن به تهران را ندارد. پس اگر در مورد شرايط عروسي به توافق رسيديم و قرار شد اين وصلت سر بگيرد، قبل از هر اقدامي با علي و خانواده اش به ديدن بي بي مي رويم. من اين را به مادرم مديونم روشا. البته شرط عروسي شما اين است که آنها شرايط مرا بپذيرند، وگرنه ديگر هيچ اميد جواب از من نداشته باش. مي فهمي چه مي گويم.
- من مطمئنم که علي چشم بسته شرايط شما را قبول مي کند، اما آقاجان فروشي نيستم.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- من هم فروشنده نيستم. چه خيال کردي دختر زبان دراز. تو که مي داني دار و ندارم متعلق به توست و يقين دارم که هيچوقت از لحاظ مالي در زندگي در نمي ماني، هر چند از نظر من پوا اساس خوشبختي نيست، ولي در بوته امتحان گداختن و پيروز پيروز بيرون آمدن شرط قبولي ست. همين روزها به مادرت مي گويم دعوتشان کند بيايند اينجا که حرف آخرمان را با هم برنيم. ديگر چه مي خواهي؟
رقص طرب انگيزي را که در قلبم بر پا شده بود، از ديدش پنهان ساختم.
بوسه اي بر گونه اش نشاندم و گفتم:
- چيزي نمي خواهم به غير از اينکه خيلي دوستتان دارم.
- اي پدر سوخته.

فصل 13

پدر مصمم بود تا با شرايط سنگينش، علي و خانواده اش را از ميدان به در کند، اما آنها بي چون و چرا شرايطش را پذيرفتند و حتي خيلي بيشتر از آنچه او در نظر داشت، بر آن افزودند.
مهريه ي پيشنهادي اش يکصدهزار تومان بود که در آن زمان غير قابل باور و گيج کننده به نظر مي رسيد، با وجود اين، علي و سايرين از شنيدنش شوکه نشدند و نيره خانم بي انکه خم به ابرو بياورد گفت:
- ارزش روشا جان بيش از اينهاست.
و علي در تاييد جمله ي خانه اي که با سليقه خود روشا خانم قصد خريدش را دارم. آن را هم به نامشان مي کنم.
آقاجان انتظار اين يکي را نداشت، حتي در خيال خودش گمان مي برد که همان شرط اول، براي جا زدنشان کافي خواهد بود. از آنجايي که او در اين قضيه اصلا به منافع مالي نمي انديشيد. در خطوط چهره اش، به جاي رضايت، نارضايتي آشکارا به چشم مي خورد. سپس پس از لحظه اي مکث، آخرين شرطش را که گرفتن حق طلاق بود، به عنوان برگ برنده اي رو کرد.
اين بار علي يکه خورد. در حقيقت آن را توهين به خود مي دانست. تا آن موقع، سابقه ي چنين شرطي در هيچ خانواده اي وجود نداشت. نيره خانم، آذر و احمد آقا رنجيده خاطر به نظر مي رسيدند.
خانم جان کم کم داشت از کوره در مي رفت و به مرحله ي انفجار نزديک مي شد. دقايقي نه چندان طولاني، سالن پذيرايي در سکوت فرو رفت. چيزي نمانده بود لبخند کشداري بر لبان آقا جان به طرب در آيد و رقص پيروزي را آغاز کند، که ناگهان علي لب به سخن گشود و گفت:
- معلوم مي شود شما به من اعتماد نداريد حاج آقا. حالا چه مساله اي ذهنتان را مشغول کرده و اين تصور را به وجود آورده، خدا مي دانم. گرچه هضم چنين پيشنهادي ثيقل است، اما براي اطمينان خاطر شما مي پذيرم.
ابتدا زمزمه و پچ پج ميان احمد آقا و مادر و خواهرش آغاز شد و سپس احمد آقا با لحن رنجيده اي گفت:
- فکر کنم مساله آقاي هوشمند و بلايي که سر خواهرم آورده، ذهن شما را نسبت به پسر او خراب کرده، اميدوار بودم در اين مدت با شناختتان از علي، به تفاوت فاحشي که ميان پدر و پسر هست، پي برده باشيد. ما چشم بسته هر چه شما بفرماييد مي پذيريم، چون علي فقط به ارزش آن کسي که آرزو دارد شريک زندگي اش شود مي انديشد و حاضر نيست حتي يک تار مويش را با دنيايي از ثروت عوض کند. از جان و دل و با رضايت دار و ندارش را به پايش مي ريزد، ولي اي کاش در اين قضيه حيثيت اش را مورد معامله قرار نمي داديد و به طرز ديگري صداقتش را در بوته آزمايش مي گذاشتيد. با وجود اين وقتي خودش بي چون و چرا آن را پذيرفته، ما هم حرفي نداريم.
لحن کلام آقاجان نرم تر بود، اما هنوز زاضي به نظر نمي رسيد.
- ببينيد احمد آقا، بعد از فوت سه فرزندمان، تنها اميد من و خانمم روشاست. شما داغ نديديد تا بفهميد ما چه مي کشيم. از زمان تولد اين دختر

F l o w e r
08-12-2010, 13:39
تاکنون همیشه دست و دلمان برایش لرزیده ، وگرنه من در همین مدت کوتاه فهمیده ام علی جان پسر پاک و بی ریایی ست . اگر غیر از این بود ، هیچ دلیلی نداشت به این زودی شوهرش بدهیم . شاید گفتنش درست نباشد ، روشا کم خواستگار نداشت . فقط من ترجیح میدادم کمی پخته تر شود ، بعد بفرستمش خانه ی بخت ، اما خب هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و همیشه کار دل آب پاکی را روی همه ی کارها و خواسته های ما میریزد . لابد شنیده اید که میگویند کار از محکم کاری عیب نمیکند . خب آخرین شرطم هم فقط برای محکم کاری و آسودگی خاطر است و هیچ قصد دیگری در بین نیست .
خانم جان باب مزاح گفت :
این حاج آقای ما کارش شده سرکتاب باز کردن . یک خواجه ای دارد که سالهاست زیر خروارها خاک خفته ، ولی گوهری صبح تا شب برای هر چیزی و هر کاری لای کتاب شعر او را باز میکند و ازش کمک طلب میکند . به گمانم اگر همین کوره سواد را نداشت ، خیال من و روشا راحت تر بود .
همه خندیدند ، برعکس آقا جان اخم کرد و با ترشرویی به همسرش گفت :
همه چیز را شوخی نگیر خانم . احمد آقا و علی جان و بقیه ماشاءا... تحصیل کرده اند و میدانند دیوان حافظ شوخی بردار نیست .
احمد آقا به علامت تایید سخنانش ، سر تکان داد و گفت :
بر منکرش لعنت ، البته من مطمئنم که خواجه حافظ این شرایط را پیش پای علی نگذاشته است .
البته که نه ، جواب تفالم این شرایط را گذاشت . بگذریم . ذهن من مشغول چیزهایی ست که دوست ندارم بیانش کنم . شاید به خاطر علاقه بیش از اندازه ام به روشا ، ذهنم دچار پریشانی شده است . من دیگر حرفی ندارم .
ما هم همینطور . فقط منتظریم شما تاریخ عقد و عروسی را معلوم کنید .
اگر مورد خواسته شده مورد موافقتمان قرار گرفته ، فقط مانده یک شرط . مادرم بی بی که برایم خیلی عزیز و محترم است ، به خاطر ضعف و ناتوانی قادر به سفر به تهران نیست . میخواستم از شما خواهش کنم قبل از اعلام تاریخ عقد و عروسی چند روزی دسته جمعی به زنجان برویم ، تا دلش خوش باشد که او را کنار نگذاشته ایم و نظرش محترم است . البته ناگفته نماند که در این فصل هوای زنجان دلپذیر است و باغ و بوستانهایش جان میدهد برای گشت و گذار . موافقید ؟
احمد آقا با رضایت پاسخ داد :
از نظر من که مشکلی نیست . از دعوتتان ممنون . فکر نمیکنم بقیه هم اعتراضی داشته باشند . البته اگر مزاحم نباشیم .
تنها چهره ناراضی در میان جمع ، حالت چهره مادرم بود که نشان میداد رغبتی به این سفر ندارد .
قرارها برای آخر هفته گذاشته شد . مهمانها که رفتند ، خانم جان زبان به شکوه گشود و گفت :
اصلا معلوم هست تو چت شده گوهری . آن از شراط و شروط هایت و این هم از لشکر کشی ات به زنجان . حالا اگر بی بی علی را نمیدید ، نمیشد . چه کسی میتواند از این همه جمعیت پذیرایی کند . اگر مادرت گفت نه ، چه کار میکنی . او که از قبل مظفر را برایش تیکه گرفته بود .
بی خود شلوغش نکن نعیمه . اولا بی بی هیچ تیکه ای برای روشا نگرفته ، بلکه فقط پیغام مظفر را به من رساند و جوابش را هم گرفت و اصلا هیچ اعتراضی به رد پیشنهادش نکرد . برای دختر ، آن هم دختری مثل روشا هزار تا خواستگار می آید . دلیل نمیشود که روی همه اش حساب باز کنی . دوما قرار نیست بی بی از آنها پذیرایی کند . من خودم همین فردا میروم زنجان و به مباشرم میگویم ، یکی دو نفر آدم کاری و زرنگ از ده برایمان بفرستند . انسیه هم که هست ، با هم کمک میکنیم تا خانه آماده پذیرایی از میمانها شود . لابد خبر داری که لیلان دایه روشا از ده آمده و پرستاری بی بی را به عهده گرفته .
نه نمیدانستم . از کی تا حالا ؟ پس چرا زودتر به من نگفتی ؟
این مدت آن قدر حواسم به جریان علی و روشا بود که فرصت نشد . همین یک ماه پیش ، انسیه برایم پیغام فرستاد که خیالت راحت باشد بی بی دیگر تنها نیست . من نمیفهمم نعیمه ، یعنی تو بعد از این همه سال ، نه دلت برای بی بی و اقوامت تنگ شده و نه برای شهر و دیارت .
خانم جان آهی کشید و پاسخ داد :
من نمیخواهم به پشت سر نگاه کنم گوهری . آنجا پر از خاطرات تلخ است . خاطراتی که تا عمر دارم فراموششان نمیکنم . دوست ندارم وقتی قرار است دخترم عروس شود ، دوباره گذشته را ردیف کنم و برایشان مرثیه بخوانم .
بلور اشک از گوشه چشمانش درخشید ، بلوری به شفافیت و روشنی گوهری درخشان . کاش نه گذشته حال را در خود غرق میکرد و نه بیم از آینده جرقه ای میشد برای مشتعل ساختن و سوزاندن لحظاتی که در آن بسر میبریم .
صبح روز بعد ، آقا جان عازم زنجان شد و من و علی فرصت یافتیم تا دور از چشم او با هم به درد و دل بنشینیم . بعد از ظهر ، به دنبالم آمد و با هم به آب کرج رفتیم ، به جایی که برای اولین بار در آنجا با هم آشنا شده بودیم . درست در همان نقطه قبلی پتو پهن کردیم و بر رویش نشستیم .
با وجود اینکه مادرم به اتفاق نیره خانم و عطیه و آذر همراهمان بودند ، ولی بر خاف افکار قدیمی اش در این یک مورد روشنفکر شده بود و کاری به کارمان نداشت . آنها دورتر از ما نشستند تا به قول خانم جان ، هر چه دل تگمان میخواهد بگوییم و حتی اگر خواستیم پشت سر پدرم هم صفحه بگذاریم . کاری که من هرگز به خودم اجازه انجام آن را نمیدادم که در موردش بیندیشم . تنها که شدیم علی گفت :
شاید این اولین باری باشد که فرصت یافته ام اقرار کنم چقدر دوستت دارم . به غیر از آن یک بار که سر کوچه مقابل دکان خواروبار فروشی همدیگر را دیدیم . دیگر هیچوقت با هم تنها نبودیم . دلم پر از حرفهای ناگفته است و قلبم دربست در اختیار توست و حتی حاضر نیستم یک ذره اش را به کس دیگری اختصاص دهم . خدا میداند اگر به غیر از تو کس دیگری مورد نظرم بود ، هرگز نمیتوانستم توهین پدرت را تحمل کنم . آقای گوهری با شرط آخرش به من فهماند که میلی به این وصلت ندارد و تو داری نظرت را بهش تحمیل میکنی . عشق من هوس نیست که بشود آبی بر آتشش ریخت و خاموشش کرد . من تو را برای یک عمر زندگی میخواهم ، نه برای هوسی زودگذر .
کوشیدم تا آرامش کنم :
ببین علی . این را باور کن که پدرم قصد بدی نداشت . او هم واقعا تو را پسندیده ، فقط مشکل اینجاست که به خاطر اعتقادی که به استخاره دارد ، دل چرکین شده راستش را بخواهی من هم وقتی فهمیدم استخاره اش بد آمده ، دلم لرزید ، نه لرزشی بیشتر از آنکه عشق تو دلم را لرزانده .
با نگرانی پرسید :
مگر استخاره اش بد آمده .
نمیخواهم ته دلت را خالی کنم و باعث نگرانی ات شوم ، ولی خب این حقیقتی است که نمیشود آن را نادیده گرفت .
نگرانم کردی روشا . من آنقدر تو را دوست دارم که هرگز و هرگز حتی یک لحظه هم به خاطرم خطور نمیکند که بخواهم باعث آزارت شوم . پس از این لحاظ مطمئن باش ، اما پس چرا استخاره بد آمده !
بهتر است موضوع را عوض کنیم،نباید به دلمان بد بیاوریم.عشق ما برای غلبه بر مشکلات کافی ست.منن ازتو فقط صداقت و وفاداری میخواهم.نه خانه ای که به ناممم خواهی کرد، برایم اهمییت دارد ونه مهریه سنگینی که به خاطر خواسته پدرم ناچار به تعهد دادنش را بر عهده بگیری.هرچه داریم و خواهیم داشت متعلق به هردوی ماست و هیچکدام نباید نسبت به آنها احساس مالکیت کنیم، مگر نه علی؟
شاخه گل یاس بنفشی را که از شاخه های آویزان برروی دیوار خانه ی روبرو چیده بود به دستم داد و گفت:
-همین صفا و یکرنگی ات است که مرا وادار به تسلیم در مقابل شرایط پدرت کرد.من هم فقط از تو صداقت و وفاداری میخواهم.بیا قول بدهیم که همیشه نسبت به هم وفادار باشیم.قول میدهی روشا.
-قول میدهم و قسم میخورم در هیچ شرایطی، حتی در سخت ترین لحظات زندگیمان یک لحظه هم به فکر ترکت نباشم و عشقم به تو مثل احساسی که الان بهت دارم ، ثابت و غیر قابل تغییر باشد.
صدای خانم جان به گوش رسید که داشت میگفت:
-مگر خانه قولنامه کردید که درباره ی کلید یدکی اش حرف میزنید؟
با تعجب سر به عقب برگرداندم و گفتم:
-شما از کجا سررسیدید خانم جان!؟
-نترس همین الان رسیدم و فقط همین جمله را شنیدم.

فصل 14
با خانواده ی علی و احمد آقا بار سفر بستیم .خانم جان با میلی وسایلش را جمع میکرد و میلی به این سفر نداشت.دلداری اش دادم و گفتم :
-شما از آن خانه خاطرات خوشی هم دارید،پس چرا فقط به تلخی هایش فکر میکنید.
آهی کشید و گفت:
-یک چکه زهر کافی ست ، تا من عسل را تلخ و زهر آلود کند.قلتگاه هر سه فرزندم آنجاست.آنحوض، آن پله ها وآن اتاقی که براددرت نفس اخر کشید.
از پشت سر ، گردنش را بوسیدم و در حال مالش شانه هایش گفتم :
-آن خشتی که به قول خودتان ،من رویش افتادم چی؟ این یکی را فراموش کردید.آن اتاقی که حجله گاه شما و آقاجان بود و آن روزهای خوشی که در هر گوشه کنارش به سر بردید چی؟ یعنی به نظر شما خاطرات شیرین زندگی ارزش یادآوری ندارد؟
دوباره آه پر حسرتی کشید و پاسخ داد:
-همه اش را به یاد دارم ، اما همه ی آنها آلوده به خونی شد که از جای نیشتری ه مرگ بچه هایم بر قلب و روحم زد چکید.ذوزی که از زنجان بیرون آمدم، قسم خوردم که هرگز دوباره به آنجا برنگردم و حالا گوهری بی فکر باعث شده قسمم را بشکنم.با دعوت از نیره و خانواده اش زبان اعتراضم را بسته.من مثل بی بی نیستم که راحت در جایی که بستر مرگ شوهر و قتلگاه نوه هایش بود، سر آسوده به زمین بزارم.
-بی بی زن صبوریست وخیلی از درد و رنج های زندگی اش را تحمل کرده ،حتی بی مهری پسر و عروسش را ،من دوست دارم مثل او صبور و تحمل پذیر باشم و چون کوهی در مقابل مشکلات بایستم.راستش را بخواهید من عاشق آن موهای سفید و صورت نورانی مادربزگ نازنینم که میپرستمش هستم.
چپ چپ نگاهم کرد و با دلخوری گفت:
-به من طعنه میزنی ، خوب مزدم را کف دستم گذاشتی .
بغلش کردم و تمام سنگینی اش را در آغوشم جا دادم و گفتم :
-قربان خانم جان خوشگل خودم که عاشقش هستم هیچ ، بلکه میپرستمش ،ولی دوست دارم کمی هم دلش با مادرشوهرش صاف باشد و درکش کند.صبوری در این نیست که حس دردمندی در وجود انسان مرده باشد.خیلی دلم میخواست بی بی مثل آن زمان ها که بچه بودم با ما زندگی کند.
-خودش نخواست با ما بیاد وگرنه من که حرفی نداشتم .از وقتی زن پدرت شدم با ما بود.با وجود اینکه من هم دلم میخواست زندگی مستقلی داشته باشم.دم نمیزدم.از حق نباید گذشت او هم دخالتی در زندگی من نمیکرد.در واقع کاری به کار هم نداشتیم.پخت و پز با آشپز بود ،نظافت با خدمتکار.بچه ها هم همیشه دایه داشتند.میدانی چرا نگذاشتم اینجا برایم خدمتکارو آشپز بیاورد ،چون به این نتیجه رسیدم که شاید اگر بچه هایم را به دست خدمتکار دایه نمیسپردم و خودم ازشان مراقبت میکردم ، حالا زنده بودند و داغشان به دلم نمیماند.
رشته ی مروارید اشک برروی گونه هایش قطار شدند و به پایین غلتیدند.نوک انگشتان دستم را نوازش کنان برروی خیسی صورتش کشیدم و گفتم :
-چرا با زنجیر گذشته دست و پایتان را بستید و هرجا میروید آن را با خود یدک میکشید.حالا دیگر شما باید به فکر من که هستم باشید، نه فکر آنهایی که سالهاست درزیر خروارها خاک خفته اند.
سینه اش پرسوز بود و پر از آه و گلویش پر بغض و دیدگانش پر اشک.
-ولی خاک دلم را سرد نکرد.آنها هرروز و هر شب جلوی چشمم زنده اند و حتی یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونشان کنم.وقتی که مادر شدی میفهمی من چه میگویم روشا.
موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم :
-بگذریم ،حالا که فقط این حرفها نیست .یکدست لباس خوشگل هم با خودتان بردارید،چون که زنجان رفتیم ،حتما باید ترتیب یک مهمانی مفصل را بدهید و همه ی فامیل را دعوت کنید تا با داماد آینده اتان و خانواده اش آشنا شوند.
خنده اش در عین تلخی شیرین بود:
-میخواهی چشم خواستگارهای سابقت را کورکنی،بلا نگرفته ، مخصوصا آن مظفر که بی بی برایت زیر سر گذاشته بود.
-قربان بی بی بروم ولی خواستگارش به دلم ننشست.
-خب الهی شکر که در این یک مورد با من هم عقیده ای.
بالاخره چمدانهارا بستیم و منتظر شدیم علی به دنبالمان بیاید.این بار عطیه خانم کنار خانم جان صندلی عقب نشست و من کنار علی.
احمد آقا و خانواده اش به همراه آذر ،پشت سر ما به راه افتادند.بین راه توقف نکردیم.چون بی بی تدارک مفصلی دیده بود و ناهار منتظرمان بودند.
هرچه به زنجان نزدیکتر میشدیم، صفای دشت و دمن و باغ و بوستان هایش بیشتر نظر آنها را جلب میکرد.
به جلوی در خانه که رسیدیم ،گوسفندی آماده ی قربانی شدن بود.قبل از همه لیلان دایه ام آغوش به رویم گشودو برای یادآوری گذشته لالایی های گذشته را در کنار گوشم زمزمه میکرد.
حق با خانم جان بود.گذشته جان داشت و فقط یک تلنگر برای یادآوری نیاز داشت.استقبال گرم بی بی از مهمانها نشان میداد مخالفتی با خواسته ام ندارد.مرا کنار خود نشاند و نجواکنان گفت:
-اولش وقتی جریان را از ابراهیم شنیدم ، خیلی جا خوردم.دوست داشتم شوهر آینده ات را خودم انتخاب کنم.اما بعد که فهمیدم کار دل است و انتخاب خودت زبانم بسته شد.از ظاهرش این طور به نظر میرسد که پسر بدی نیست.ولس باید آویزه ی گوشش کند که این گرانقیمت ترین گوهر ماست که به دستش میسپاریم و باید خیلی مواظبش باشد.
بعد از صرف ناهار ، مسافرین برای رفع خستگی راه، در اتاق مهمان به استراحت پرداختند.
همه خوابیدند غیر از من و خانم جان که ناپدید شده بود ،وقتی دنبالش گشتم کنار حوض پیداش کردم و غافلگیرش کردمو پرسیدم :
-پس چرا اینجا نشسته ایی؟
با صدای گرفته ای گفت:
-عکس بچه ها توی حوض افتاده.انگار همین دیروز بود که داشتند اینجا به هم آب می پاشیدند.
-من فقط انعکاس تصویر خودم و شما را در آب میبینم و همین طور آن ماهی قرمز را که گاه سر از آب بیرون میآورد و گاه در آن غوطه ور میشوند.به غیر از اینها چیزی نمیبینم.
آهی کشیدو گفت:
-آنچه را من میبینم تو نمیتوانی ببینی .این گذشته تلخ من است که سر از آب بیرون نمیآورد و در آن غوطه ور میشود.تو هیچکدام از خواهر و برادرهایت را ندیده ای.پس نمیتوانی به یادشان بیاوری.اما در نظر من آنها اینجا درتمام گوشه کنار این خانه جان دارند.نباید به حرف گوهری گوش میکردم و زنجان می آمدم .اشتباه بود.اشتباه محض.
-شما با آمدن به تهران چاه عمیقی حفر کردید و خاطرات تلخ را در عمق آن فرو کردید.غافل از اینکه بیرون آوردن آنها گرچه سخت ولی غیر ممکن نیست.من بارها در تهران شاهد تلاششان برای بیرون کشیدنش بودم.این فقط فضای آشنای دیرین نیست که پریشانشان کرده ،بلکه میل شما به یادآوری اش ،باعث پریشانی ذهنتان میشود.حق با آقاجان بود.باید بهانه ای یکبار دیگر شما را به اینجا میکشاند.تا بالمس آنچه که از آن گریزانید.به واقعیت زندگی برسید و با نگاه به آشیانه ای که خاطرات گذشته در آن لانه کرده ، تلخ و شیرین با هم در می آمیزد.زندگی درست مانند این خانه چهار گوشه دارد.یک گوشه اش غم است و یک گوشه اش شادی ،یک گوشه اش حسرت های تلنبار شده ی گذشته و گوشه ی دیگر آن امید و آرزو به آینده .کاش خانم جان عزیزمن هم راه را کج مند .میان بر بزند و با پشت سر گذاشتن غم ها و حسرت ها،دل به شادی بسپارد و با امید به تحقق

Dreamland
08-12-2010, 14:00
آرزوهایش دل خوش کند . منظورم را میفهمید ؟

فهمیدنش سخت است . تو و آقا جانت عادت کردید لقمه را با دست چپ در دهان بگذارید . گاهی وقتها اصلا نمیفهمم چه میگویید . نمیدانم علی بیچاره زبان تو را میفهمد یا مثل من سر در گم است .

اگر زبانم را نمیفهمید ، الان اینجا نبود . یادم می آید خودتان به من گفتید که جشن عروسی و عقدتان در همین خانه برپا شد . اینجا جان میدهد بریا مراسم جشن و سرور ، مثلا عروسی من .

لبهای در هم فشرده اش به نشانه ی لبخند از هم گشوده شد ، اما هنوز در کلامش آه بود .

اگر قرار بود زن مظفر شوی ، شاید جشن عقد کنانتان در این خانه برپا میشد ، ولی کس و کار علی در تهران هستند و این ممکن نیست .

خب در عوض کس و کار من در زنجانند . مثلا بی بی ، عمه انسیه و بقیه ی ایل و طایفه . من این غیر ممکن را ممکن میکنم . حالا میبینید .

تو تا حالا هر کاری دلت خواسته کردی ، اما بی خیال این یکی شو ، چون من هم موافق نیستم .

رضایت شما با من . آن گوشه دیوار را میبینید ، دیواری که نور آفتاب را تا اینجایی که ما نشسته ایم تابانده و روشنایی اش ، در میان سایه های اطرافش درخشان است . آن درخشش امید و آرزوهای من است . نه بی بی میتواند به تهران بیاید و نه دایه خانم که همیشه آرزوی عروسی مرا داشت و نه ایل و تبار شما و آقا جان . آنها که من دوستشان دارم اینجا هستند ، نه در تهران . من خاطرات کودکی ام را دست چین کرده ام و میخواهم همه آنها را با خود به خانه بخت ببرم . دوست دارم جشن عقدم در همان اتاقی باشد که سفره عقد شما در آن پهن بود و همان قندی بر سرم ساییده شود که از همان زمان تا کنون به عنوان قند سر عقدتان در صندوقی که همین جا در صندوقخانه ای که درش قفل است ، نگه اش داشته اید . حتی دلم میخواهد همان پیراهن عروسی شما را هم در آن شب تنم کنم .

آن پیراهن را بیدزده و به درد تو نمیخورد . آن قند هم چون من زن خوشبختی نبودم ، دلم نمیخواهد بر سرت ساییده شود و به سرنوشت من دچار شوی .

اشتباهتان در همینجاست که مفهوم خوشبختی را درک نمیکنید . شما یک عمر با عشق با پدرم زندگی کردید . او هنوز هم عاشقانه دوستتان دارد و شما بی او سرگردان و سردرگم هستید . وقتی که به سفر میرود ، انگار یک چیزی گم کرده اید . من آرزو دارم عشق من و علی هم مثل شما و پدرم باشد ، پابرجا و همیشگی باشد . پس با وارونه جلوه دادن مفهوم خوشبختی در زندگی مشترک ، سوهان به روحش نزنید .

آقاجان به ما پیوست و زبان به ملامتمان گشود و گفت :

شما دوتا ، مادر و دختر چه حرفی دارید که تمام شدنی نیست . مثلا بعد از مدتی آمدی دیدن مادر شوهرت . تا مهمانها بلند نشدند ، پاشو بیا با بی بی و انسیه یک مشورتی برای برگزاری یک مهمانی مفصل بکنیم .

دست به دور گردنش انداختم و گفتم :

آقا جان عزیزم . من یک خواهش هم از شما دارم . قول میدهید قبول کنید ؟

دستم را از دورگردنش باز کرد و آن را فشرد و گفت :

باز چه در سر داری دختر ؟

یک خواهش خصوصی و یک قار بین خودمان .

دیگر چه میخواهی ؟

یک شرط دیگر که باید خانواده علی را وادار به قبولش کنید . قول میدهید ؟

قول ندهم ، همین تو به من تحمیلش خواهی کرد . کاری نکن که دو پا دارند ، دو پای دیگر هم قرض کنند و پا به فرار بگذارند .

شما که از خدا میخواهید فرصت دیگری برای گداختنشان در بوته ی امتحان بیابید .

به حالت اخم چشم تنگ کرد و بالحن رنجیده ای پرسید :

مسخره ام میکنی روشا ؟

نه به خدا آقا جان ، راست میگویم . من دلم میخواهد جشن عقدکنانم در همین خانه و در همان اتاقی که شما و مادرم عقد کردید بر پا شود تا بی بی عزیزم و سایر ایل و تبار گوهری و طایفه ی خانم جان هم ، در آن حضور داشته باشند . حتی قند عروسی شما را بر سرم بسابند و اگر پیراهن عروسی خانم جان را بید نزده بود ، همان را تنم کنم . شما و مادرم با هم خیلی خوشبخت بودید و عشقتان هنوز پابرجاست . به همین خاطر دوست دارم خورده های همان قند از لابلای همان تور به سرم پاشیده شود . فکر میکنید برآورده کردن این آرزویم سخت باشد ؟

چروکهای عمیق که به نشانه ی فرسودگی عضلات صورت بر چهره اش نشسته بود محو شد و یکبار دیگر جوانی ، رخسارش را در اختیار خود گرفت . لبخند زد ، چهره اش جوان بود ، به جوانی شبی که در کنار زن محبوبش بر سر سفره عقد نشسته بود ، حتی صدایش هم در موقع بیان این جمله صاف و بی خش و پر شور و حال به نظر میرسید .

اگر قرار باشد در تجزیه و ترکیب روزهای عمر ، حساب لحظات شادی و سرور را از رنج و هرمان و شکستهای زندگیمان جدا نکنیم و به فکر ترکیبشان باشیم ، بازنده ایم . ما روزهای خوشی هم در این خانه داشتیم نعیمه ، یادت می آید ؟ به قول خواجه شیراز :

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

چون یاد روی تو کردم جوان شدم

با استفاده از مکث و سکوتش در حالیکه غرق گذشته بود ، بیت دوم را من ادامه دادم .

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامروا شدم

خانم جان پوزخندی زد و گفت :

پدر و دختر به هم می آیید .

آقاجان چشمهای بسته اش را گشود ، از عالم خیال بیرون آمد و به زمان حال بازگشت و گفت :

من از خدا میخواهم روشا جان که جشن عقدکنان تو در همین جا باشد . اینطوری بی بی هم به آرزویش میرسد و این خانه هم یکبار دیگر رنگ شادی به خود میگیرد ، اما آیا فکر این را هم کرده اید که چطور میخواهی خواسته ات را به خانواده علی تحمیل کنی ؟ بالاخره آنها هم دلشان میخواهد کس و کارشان هم در این مراسم حاضر باشند .

خب دعوتشان میکنیم . فقط شما باید یک کمی سرکیسه را شل کنید و حیاط و اندرونی را که سال هاست متروک افتاده رنگ و جلا بدهید تا برای پذیرایی از اقوامشان آماده باشد . علی که با خانواده پدرش معاشرت چندانی ندارد ، چون نیره خانم و آذر چشم دیدن ایل و تبار آقای هوشمند را ندارند . پس فقط میماند اقوام خودشان که بعید میدانم تعدادشان زیاد باشد و مشکلی پیش بیاید . از آن گذشته ، اگر آنها اصرار به گرفتن جشنی هم در تهران داشته باشند, می توانیم جشن عقد کنان را اینجا بگیریم و عروسی را در تهران.
به قهقه خندید. این اولین خنده از ته دلش بودکه بعد از مطرح شدن موضوع خواستگاری علی بر لبش نشست. صدایش پر اوج و جوان بود:
-تو بلا گرفته خوب بلدی سر همه شیره بمالی.

فصل 15

به دنبال فرصتی میگشتم تا موضوع را علی مطرح کنم. میدانستم که از شنیدنش تعجب خواهد کرد.سفره شام که در سرتاسر تالار پذیرایی پهن شد, خاطرات بی خیالی دوران خوش کودکی, همراه با سوروساتی که بی بی و عمه انسیه دستور تدارکش را به خدمه و آشپز داده بودند, در کنار تنگ های کمر باریک و شکم برجسته روسی پر دوغ که ذرات کاکوتی و گل سرخ پودر شده بر رویش شناور بودند, جان گرفتند و بر سر سفره نشستند.
اصلا نفهمیدم چه موقع عمو و عمو زاده ها, دایی و خاله زاده هایم و همینطور مظفر و خانواده اش سر رسیدند.
بی بی در صدر سفره نشسته بود و خانم جان و آقا جان هرکدبم یک طرفش.در کنار علی نشستم تا مطفر تکلیف خودش را بداند.
هر وقت همراه پدرم به زنجان میرفتم, مظفر می آمد و خودی نشان می داد. قد بلند بود و چهارشانه, با ابروان پیوسته و چشمان درشت و سیاه.هیچ وقت نتوانستم عیبی رویش بگذارم, به غیر تفاوت سنیمان که حدود ده سال بود.
کلام گرم و مجلس آرایی اش حرف نداشت. هر وقت مرا می دید به قصد جلب توجه ام, دور وبرم میپلکید و بی اعتنایی ام باعث دل سردی اش نمیشد.
خاله سعیده کنار گوش خانم جان پچ پچ میکرد و کنجکاو پی بردن به هویت مهمانان خواهرش و دلیل آمدنشان به زنجان بود. از در گوشی حرف زدنشان, شکی نداشتم به آنچه مشتاق شنیدنش بود, دست یافته و مادرم برخلاف قول و قرارش با پرم بند را آب داده.
بعد از صرف شام, بی بی با همان صدای خسته و نالانش که به زحمت کلمات را کنار هم می چید, در حالی کخ میکوشید قدرت و صلابتی را که یک عنر به خاطر داشتنش می بالید حفظ کند و نشان دهد که و نشان دهد که هنوز قدرت مطلق خانواده گوهری ست, گفت:
-جمع شدن امشب ما اینجا بی حکمت نیست. اول اینکه دوست داشتم حالا که عروس نازنینم بعد سالها یادی از مادر شوهر بیمارش می کند, به افتخار خودش و مهمانان محترمش, جشنی برپا کرده باشم, دوم اینکه فرصتی باشد تا نزدیکان و اقوام ما, با خانواده داماد آینده پسرم اشنا شوند.
بی بی مکثی کرد, تا اثر سخنانش را بر روی حاضرین بسنجد. نگاهم بی اختیار لغزید و بر چهره مظفر نشست.عرق سردی روی پیشانی و صورت رنگ پریده اش نشسته بود. انگشتان دست های لرزانش در هم قفل شد و حرکت نا آرام سینه ای حاکی از تپش تند قلب و نفس تنگی اش بود.
بی بی افزود:
-روشا نوه ته تغاری و عزیز دردانه من است وخدا می داند چه قدر آرزو داشتم عروسی این یکی را هم ببینم, بعد بمیرم, ولی اگر قرار باشد جشن عقد کنانشان در تهران برگزار شود, پاهای ناتوان و بدن بی قدرتم به من اجازه شرکت در آن را نخواهم داد و حسرت به دل این آرزو را به گور خواهم برد. ما در این خانه همه جور امکان پذیرایی از خانواده داماد و مهمانانش را داریم.
نیره خانم و آذر ناراضی به نظر می رسیدند. احمد آقا پای چپش را از زیر پای راست بیرون کشید و در حالی که طرز نشستنش را تغییر میداد, زیچشمی نگاهی با مادرش رد و بدل کرد. از چهره علی چیزی نمیشد خواند.نگاهش با آرامش بر روی چهره ی تک تک اعضای خانواده اش به گردش در آمد و در نهایت در برخورد با نگاه من در همانجا متوقف ماند.انگار می خواست به من بفهماند که این قرارمان نبود. شانه هایم را به علامت بی اطلاعی بالا افکندم. با وجود اینکه این خواسته خود من بود, اما به درستی نمی دانستم که ایا این ایده خود بی بی ست, یا با تبانی با پدرم, به این شکل مطرحش کرده.
همه ساکت بودند, هیچ کس قصد اظهار نظر را نداشت بالاخره سکوت در امواج صدای آقاجان به حد انفجار رسید.
-احمد آقا همانطور که در تهران خدمتتان عرض کردم, برای من نظر مادرم محترم است و حتی نمی توانم تصورش را بکنم که در جشن عروسی دخترم حضور نداشته باشند. از آن گذشته ما به این آب و خاک تعلق داریم.تمام اقوام و خویشاوندان دور و نزدیکمان ساکن این شهرند. اگر از بد حادثه به تهران پناه آوردیم, معنی اش این نیست که در غبارش گم شدیم. اتفاقا این نظر خود روشا هم هست که در همان اتاق عقد من و مادرش عقد شود.از شما چه پنهان من از نظر بی بی و طرح آن در میان این جمع اطلاعی نداشتم, البته خود روشا در نظر داشت خواسته اسش را با علی جان مطرح کند, ولی حالا که بی بی زحتش را کشیدند, به عرضتان می رسانم که اگر شما تاکیید به گرفتن جشن در تهران داشته باشید, می توانیم جشن عقد را در زنجان و عروسی را در تهران برگزار کنیم.
احمد آقا با لحنی حاکی از تردید گفت:
-راستش حاج آقا من یکی که از شنیدنش شوکه شدم. از حال مادر و خواهر و همین طور علی بی خبرم. البته فکر می کنم آنها هم انتطار شنیدن چنین

F l o w e r
09-12-2010, 00:32
پیشنهادی را نداشتند، با وجود این ، حق را به شما میدهم. وقتی دل به راه دور میرود و بی توجه به فاصله ها در جایی لانه میسازد که برای رسیدن به یار میبایستی موانع را از سر راه بردارد، بعید میدانم علی به خودش جرأت مخالفت با این پیشنهاد که سهل است با هر پیشنهاد یا شرایط دیگر را بدهد. بخصوص که لحترام خانم بزرگ واجب است و بدون حضورشان مجلس عقد و عروسی، نه رنگ و جلایی خواهد داشت و نه رونقی.
سپس خطاب به مادرش افزوذ:
- مگر نه بی بی؟
نیره خانم با چهره ای نه چندان شکفته پاسخ داد:
- هر طور خانم بزرگ بفرمایند، ما تسلیم نظرشان هستیم. مهم این است که بچه ها خوشبخت شوند و خاطره خوشی از جشن عروسیشان داشته باشند. نظر آذر هم همین است. علی هم که تکلیفش روشن است.
نگاهم با نگاه شیفته علی تلاقی کرد و به غیر از عشق و محبت چیز دیگری در آن ندیدم. آن شب فرصتی نشد تا با او تنهاباشم. روز بعد ناهار مهمان عمه انسیه در باغ شوهذ عمه ام آقای ابوالفتحی در اطراف شهر بودیم، باغ باصفایی که بعد از گذشت چند سال هنوز مزه ی خیارهای جالیزی و سیب های درختی اش زیر زبانم بود.
در هوای خنک و مطبوع نیمروز، نسیم ملایمی، با تأنی و نوازش کنان، لابلای شاخ و برگ درختان می لولید و آنها را به حرکت وا می داشت.
همین که وسایلمان را داخل عمارت گذاشتیم و بر روی رو فرشی که زیر سایه درختان گسترده بودند، نشستیم، دخترعمه ام مهتاب پیشنهاد داد:
- خیاز خوردن سر جالیز خیلی مزه میدهد، مگر نه روشا؟ چطور است تا همه سرشان گرم است، ما هم دلگی های خودمان را بکنیم.
خطاب به علی و عطیه گفتم:
- اگر موافقید برویم.
هیچکس اعتراضی نکرد.گروه جوانها شامل من و عطیه و علی، مهتاب و مهدخت دخترعمه هایم و برادرهایشان محمد و مهدی و همینطور عموزاده و خاله و دایی زاده هایم، به اتفاق روح انگیز و هوشنگ به راه افتادیم.
همین که پشت درختها از نظر ناپدید شدیم، من و علی قدم آهسته کردیم و از جمع فاصله گرفتیم. مسافتی را در سکوت طی کردیم و سپس علی گفت:
- جای باصفا و قشنگی است. من طبیعت را دوست دارم، مخصوصاً اگر گل روی تو در کنارم، بر صفایش بیفزاید. هنوز باورم نمیشه که دارم به آرزویم میرسم. رسیدن به تو آسان نیست، ولی من آماده ام تمام مشکلات را از سر راهم بردارم.شاید برای بی بی نیره و عزیز هضم برگزاری جشن عقد در زنجان ثقیل باشد، چون طبیعی است که دلشان میخواهد همه اقوام و دوستانشان بتوانند در آن شرکت کنند که به این ترتیب امکانش ضعیف است، اما برای من آنچه اهمیت دارد این است که در انتهای راهی که طی می کنم، حتی اگر سخت و صعب العبور باشد، تو منتظرم ایستاده باشی. شاید باورت نشود که اصلاً برایم مهم نیست کجا با هم زندگی کنیم. زنجان، تهران یا هر شهر و دیاری دیگر، چون هر جا که باشیم، عشق و محبتمان به هم، فضایش را عطرآگین خواهد ساخت. پس از قول من به پدرت بگو برای شنیدن بقیه ی شرایطش آماده ام.
- فکر نکنم شرط ذیری در بین باشد. راستش من و بی بی بدون اینکه افکار هم را بخوانیم، هر دو جداگانه این پیشنهاد را دادیم. من دلم می خواهد زندگی پدر و مادرم و عشق و احساسی که هنوز هم بعد از گذشت سالها در قلبشان به همان شفافی روزهای اول است، الگویی باشد برای پایه ریزی زندگی آینده ی ما. به خاطر همین هم دلم می خواهد در همان اتاقی که آنها عقد شدند، ما هم عقد شویم. البته شاید من در این مورد احساسی برخورد می کنم و ایده ام با خواسته ی بی بی و پدرم یکی نباشد، ولی در هر صورت به غیر از آن، برایم خیلی مهم است که مادربزرگم که خیلی دوستش دارم در این مراسم حضور داشته باشد و ببین علی، اقوام ما در تهران انگشت شمارند و در زنجان بی شمار. به هر طرف که نگاه می کنم می بینم جای همه شان در مراسم تهران خیلی خالی خواهد بود.
دوباره نگاه شیفته اش بر روی نگاهم نشست و گفت:
- به قول دایی احمد، دلی به راه دور میرود، می بایستی برای رسیدن به یار پیه همه چیز را به تن مالید. زمانش که معلوم شد، اقوام و دوستان را دعوت می کنیم و از نیامدن هیچکس هم نمی رنجیم. خب راه دور است و مشکلات بسیار، غیر از این است روشا؟
- یعنی تو از پیشنهادم ناراحت شدی؟
- نه، اصلاً. حق با توست. شما اینجا امکان پذیرایی از همه ی اقوام و دوستان ما را ندارید، اما در تهران، چنین امکانی برای پذیرایی از فامیل بزرگ شما نیست. درست می گویم؟
- همین طور است.
یک لحظه مکث کرد و در اندیشه فرو رفت. به نظر می رسید در بیان آنچه که می خواهد بگوید، تردید دارد. سپس سیب قرمزی را که از درخت کنده بود به دست من داد و گفت:
- می خواهم یک چیزی ازت بپرسم، البته مختاری جوابم را بدهی یا نه؟ آقای مظفر که به گمانم نوه ی عموی مادربزرگت است، دیشب نگاهش به من خیلی خصمانه و به تو خیلی عاشقانه بود، درست می گویم.
چپ چپ نگاهش کردیم و گفتم:
- از الان بهت بگویم، دوست ندارم شوهرم حسود و بدبین باشد. او مدتها قبل از برخورد من و تو با هم،خواستگار من بود در واقع خواستگار مورد تأیید بی بی، ولی می بینی که هیچ اتفاقی نیفتاد و نه جوابی از من شنید و نه از آقاجان، پس نگران چی هستی.
- من نگران نیستم روشا، نه نگران، نه حسود و بدبین خواهش می کنم حرفهایم را بد تعبیر نکن. فقط می خواستم مطمئن شوم که حدسم درست است، به گمانم بنده خدا بدجوری گلویش پیش تو گیر کرده،چون وقتی شنید، داشت پس می افتاد.
- فراموش کن. بگذار مظفر به حال خودش باشد و ما به حال خودمان. وقتی وجود او در زندگی من فقط سایه ی محو فامیلی است، چه دلیلی دارد که تو بخواهی سایه اش را پررنگ کنی. زمانی که طفلی بیش نبودم، آرزوهایم نه وسعتی داشت و نه ثباتی، هر چه بزرگتر میشدم بر وسعت و رشدش افزوده میشد. در واقع آرزوهایمان با ما قد می کشند و رشد می کنند. آن موقع شاید محدود به داشتن یک پیراهن قرمز پرچین یا کفش ورنی قرمز و چیزهای دیگری در همین حدود بود و اکثراً هم عملی میشد، اما حالا بیشتر خواسته هایمان غیر عملی است و گاه تحقق نیافتنشان حسرتی ست که به دل می ماند.
- مطمئن باش روشا، هیچ وقت نمی گذارم حسرت به دل بمانی. قول میدهم تو را به تمام آرزوهایت، درست به سادگی داشتن یک کفش ورنی قرمز و پیراهنی به همان رنگ برسانم.

Dreamland
09-12-2010, 12:00
فصل 16

مادرم خاک از روی قفل صندوقخانه اش زدود و مرا با خود به سر صندوقش بود و به محض گشودن در آن، حسرتهایش، اشک بر چشمش نشاندند.
تور سر و پیراهن عروسی بیدزده اش را که بیرون آورد، قصه های تکراری اش دوباره تکرار شدند.
برای صدمین بار با حوصله گوش به واگویه هایش کردم. سبک که شد، به آرامی دست پیش برد و کله قند دو تکه شده ی سر عقدش را از لای توری که به دورش پیچیده بود بیرون کشید و گفت:
- هی، یادش به خیر، خدا بیامرزد ماردم را، خواسش بود که مبادا زن دو بخته یا سیاه بخت سر سفره عقد بالای سرم ایستاده باشند و یا قند به سرم بسابند. گرچه با همه دوراندیشی هایش، من سپید بخت نشدم. بیا بگیر روشا، تنها این یکی سالم مونده، بقیه چیزها به دردت نمی خورد. فقط این را بدان، علی هر چه قدر هم خوب و قابل اعتماد باشد، سرنوشت کار خودش را می کند. مگر خود گوهری چه عیبی داشت که تقدیر بر گلیم بختم رنگ سیاه پاشید و بچه هایم را ازم گرفت.
برای دلداری اش گفتم:
- خانم جان، چرا با حرفهایتان می خواهید مرا بترسانید. در زندگی شما و آقا جان، همیشه عشق حرف اول را زده و اصلش همین است که بعد از سالها زندگی در کنار هم، هنوز رنگ عشق به شفافی همان روز اولش باشد.
با سادگی پرسید:
- تو از کجا رنگش را دیدی!؟
با شیطنت پاسخ دادم:
- با دیده ی بصیرت.
ساعتی بعد بی بی صدایم زد و کلید صندوقخانه اش را به من سپرد و گفت:
- بیا بگیر این کلید صندوقخانه ام، واردش که شدی، آن صندوقی که گوشه سمت چپ قرار دارد، مال توست. از دیگ و کماجدان گرفته تا ترمه و لاله های شاه عباسی، سینی و انگاره های نقره و شربت خوری های روسی و خرت و پرت های دیگر، همه اش را برای جهیزیه ی تو کنار گذاشتم. این ها را یادگاری از من داشته باش و هر وقت نگاهت به یک کدامشان افتاد، یادی از من کن.
سفر به انتها رسید و با خاطره ای خوش به تهران بازگشتیم تا مقدمات خرید عروسی را فراهم کنیم. آقا جان در زنجان ماند تا ساختمان اندرونی را برای پذیرایی از مهمانان خانواده علی آماده سازد.
همه چیز به سرعت پیش می رفت، که قبل از شروع فصل سرما، جشن عقد و عروسی برگزار شود.
روزی که برای خرید حلقه و سرویس طلا به جواهر فروشی شریک پدرم در بازار می رفتیم، به نظرم رسید که علی زیاد سرحال نیست. خنده بر روی لبانش حالت تصنعی داشت. ساکت بود و فقط به سوالهایم پاسخ می داد. وقتی علت دلگیری و گرفتگی اش را پرسیدم، گفت:
- باورت می شود روشا، درست است که هیچ وقت آنطور که باید و شاید، پدرم محبتی به ما نداشت، اما انتظلر داشتم لااقل برای عروسی ام زحمت سفر به تهران را به خودش بدهد. گوزل، عقلش را دزدیده. کاری کرده که فراموش کند فرزندانی هم دارد. خیلی راحت در جواب نامه ی دعوتم نوشته: " چه نیازی به آمدن من است. ایل و قبیله مادرت که آنجاست، خوش بگذرد و خوشبخت باشی. از نظر مالی هم که مشکلی نداری. همه چیز در اختیارت گذاشته ام. در اولین فرصت هم یک مقدار پول به عنوان چشم روشنی برایت حواله می کنم. " دلم از این می سوزد که فکر می کند، پول همه نیازها را برطرف می کند. البته عزیز و بی بی خیلی خوشحالند که او نمی آید، چون عزا گرفته بودند که اگر بیاید، چه جوری وجودش را تحمل کنند.
برای آرام ساختنش گفتم:
- خب، شاید پدرت هم به همین دلیل نیامده که برخوردی بینشان اتفاق نیفتد. زیاد به دل نگیر.
- هر کس باید از حق خودش دفاع کند. اگر بابا محبتی به من داشت، هرگز از حق خودش برای شرکت در جشن عروسی پسرش نمی گذشت.
- ببین علی، تو قبلا محبتش را آزموده ای و حد و اندازه اش را می دانی. پس به دنبال چی هستی؟ آن موقع که به طور جدی پای زنی در زندگی اش نبود، تو و عطیه چه خیری ازش دیدید که بعد از زن گرفتنش می خواهی یک جو محبتش را تبدیل به خروارها کنی.
- نمی خواستم ناراحتت کنم روشا، ولی دوست دارم همیشه در زندگی با تو رو راست باشم و چیزی را ازت پنهان نکنم.
- نباید هم بین ما راز پنهانی وجود داشته باشد. این قولی ست که باید به هم بدهیم.
- من که دلم گنجایش پنهان کاری را ندارد، مخصوصا در مقابل تو که همه چیزم هستی. بابا در آخرین نامه ای که برایم فرستاده، نوشته که اگر دلمان بخواهد می توانیم در خانه ی تهران او که هنوز حفظش کرده، زندگی کنیم. اما راستش من دوست ندارم جایی بنای خوشبختی مان را بگذاریم که من و عطیه در آنجا رنگ خوشبختی را ندیدیم.
- یک چیزی را فراموش نکن علی، مشکل از پدرت بود نه خشت و گل خانه. در پی ریزی هیچ بنایی، نه سحر و جادوی عشق و محبت، یا بی مهری و جفا بکار می برند و نه بر در و دیوارش مرکب سیاه بختی می پاشند، بلکه قلم را در دست خریدارش می نهند تا بسته به احساس و خواسته اش، با سلیقه خودش این کار را انجام دهد.
- منظورت از این حرفها این است که برایت فرقی نمی کند که کجا زندگی کنیم؟
- مگر خودت قبلا نمی گفتی که مهم نیست کجا، مهم این است که با هم باشیم. روی این موضوع فکر کن و نظر مادرت را هم بپرس. اگر عزیز موافق باشد، من هم حرفی ندارم.
- عزیز در جریان است و مخالفتی ندارد. گرچه اصلا دلش نمی خواهد دوباره قدم در خانه سیاه بختی اش بگذارد، ولی همان نظر تو را دارد. و می گوید عیب از پدرت بود، نه خانه. اگر مایل باشی قرار می گذارم همین امروز یک سری به آنجا بزنیم.
- مگر کلیدش دست توست؟
- تا دیروز دست عمه ام بود، که همراه با نامه ی پدرم آورد و به من داد.
- امیدوارم زیاد از منزل خانم جان فاصله نداشته باشد. قولی را که به آنها دادی فراموش نکن.

F l o w e r
10-12-2010, 14:49
البته که فراموش نمی کنم.نگران نباش،فاصله اش فقط چند کوچه است..
خانه غم گرفته بود و بوی کهنگی می داد و معلوم می شد که سالهاست کسی در آن را نگشوده و متروک مانده است.زندگی در آن خانه،چون دل صاحبان قبلی اش مرده بود.بوته خشکیده گلها سر به یک سو خم کرده و سر در گریبان فرو برده بودند و حوض لجن گرفته بوی تعفن می داد.
کاشی های حوض گردی که وسط حیاط قرار داشت رنگ خاک به خود گرفته بود و رنگ اصلی اش را نمی شد تشخیص داد.نیمی از برگ های خشکیده آلاچیق را باد به یغما برده و بر روی کف حیاط و میز گرد و صندلی های زیر آن پراکنده ساخته بود.
دلم گرفت،ترجیح می دادم قدم به داخل ساختمانش نگذارم.قلبم فریاد می زد که اینجا نمی تواند آشیانه خوشبختی ام باشد.
علی پی به اندوهم برد.انگار می دانست چه در دلم می گذرد.قدم آهسته کرد،ایستاد و گفت:
-فکر نمی کنم مایل باشی داخل ساختمان را هم ببینی.شاید بهتر بود اول خودم می امدم اینجا را می دیدم،بعد تو را می اوردم.تاسف آور است،نه؟انگار بعد از رفتن ما اینجا به حال خودش رها شده و حتی عمه ملاحت هم به خودش زحمت سر زدن به این خانه را نداده.موافقم که از خیر زندگی در اینجا بگذریم.
بی انکه بیاندیشم گفتم:
-نظر من این نیست علی.درست است که اینجا ویرانه یک سعادت است،اما برخلاف ویرانه سیاه بختی مادرت که نوسازی اش ممکن نیست،می شود همه چیز را از نو ساخت،فقط نیاز به رسیدگی و تعمیر دارد.ما می توانیم زنده و شادابش کنیم.خب بهتر است حالا به داخل ساختمان برویم و همه جایش را ببینم.
-شاید دیدنش خاطره های تلخ زندگی عزیز و من و عطیه را برایم زنده کند.ما اینجا کودکی شیرینی نداشتیم.
-آن خاطره ها را به فراموشخانه ذهنت بسپار و بگذار در گل و لای جویباری که زندگیت در ان جاریست فرو بروند و همانجا باقی بمانند.می توانی امروز با خاطره های تلخی که از این خانه داری وداع کنی،پس برای آخرین وداع داخل شو.
با دستی لرزان،کلید را در قفل ورودی چرخاند و آن را گشود،بوی نا وکهنگی مشامم را ازرد.هوای محبوس شده ای که سالها راهی برای گریز نیافته بود،چون بوی گاز متصاعد شده،نفس را بند می اورد.
ساختمان یک طبقه ای بود.با چهار اتاق خواب و یک تالار پذیرایی.
هر دو به سرفه افتادیم.علی دستم را گرفت و گفت:
-بیا از اینجا برویم روشا.
با وجود اینکه احساس خفگی می کردم گفتم:
-نه علی نه،تحمل کن.گفتم که این آخرین وداع است.ای کاش که عطیه هم با ما بود.
علی گفت:
-همه چیز به همان شکلی که روز اخر ترکش کردیم باقیست.رنگ فرش ها پریده،دیوارها ترک برداشته.می بینی کتاب و دفترهای من و عطیه هنوز روی زمین باز است.شب آخر،قبل از رفتن،داشتیم مشق هایمان را می نوشتیم و اصلا از نقشه پدرمان برای بردنمان به ترکیه خبر نداشتیم.رختخوابهایمان هم همان طور پهن است.نصفه شب بود که بابا بیدارمان کرد و گفت:
-لباس بپوشید،داریم می رویم ترکیه.کودکی ما در همان نقطه تمام شد و بر روی آن خط پایان کشیدیم.
در کمد اتاقش را گشود و گفت:
-خیلی از وسایلمان را نبردیم.حتی لباس های شب عیدمان را که با عشق به پوشیدن برای عید دیدنی خریده بودیم.نگاه کن روشا،حالا دیگر به دردمان نمی خورد.
آلبوم عکس را از طاقچه یکی از اتاق ها برداشت و در حال ورق زدنش گفت:
-بیا نگاه کن.این منم و این عطیه و عزیز و آن هم پدرم.به گمانم این آخرین عکس دسته جمعی بود که انداختیم.هر صحفه این آلبوم،یک ورق از زندگی سوخته عزیز است.زندگی که حتی یک جرقه هم درمیانش برای دوباره جان گرفتن و شعله ور شدن وجود نداشت.
در حال تماشای تک تک عکس ها گفتم:
-این آلبوم برای من خیلی با ارزش است.شاید یک روز وقتی بچه خودمان متولد شد،با مقایسه اش با عکس های کودکی تو،دنبال شباهت هایتان بگردیم.من این را با خودم می برم.
-عزیز از گذشته گریزان است،حتی حاضر نشد یک کدام از عکس های دسته جمعی با پدرمان را حفظ کند.
-لزومی ندارد نشانش بدهیم.راستی علی تو خیلی شبیه پدرت هستی.البته منظورم از نظر چهره و اندام است،نه از نظر خصوصیات اخلاقی.
-منظورت این است که در مورد آن یکی قضاوت هنوز زود است.
-من این را نگفتم.شک نداشته باش،چون اگر بهت اطمینان نداشتم،هرگز برای رسیدن به تو در مقابل پدرم نمی ایستادم.از همین امروز ترتیب تخلیه وسایل اضافی را بده و هر چه را که قصد حفظشان را داری،به انبار منتقل کن.
با تعجب پرسید:
-یعنی هنوز هم موافقی که اینجا زندگی کنیم؟
-چرا که نه.خانه فقط نیاز به نقاشی و رنگ امیزی دارد و حیاط نیاز به گلکاری و باغبانی.فکر نمی کنم زیاد وقت بگیرد.
نگاه محزونش ارام بر روی نگاهم لغزید و گفت:
-تو تعبیر خواب های طلایی منی،هرگز باورم نمی شد که رسیدن به خوشبختی اینقدر آسان باشد.همیشه در موقع اندیشیدن به آن،به عبور از راه های پر پیچ و خم و سختش می اندیشیدم،اما تو هموارش کردی.با وجود اینکه مدت کوتاهی ست که همدیگر را می شناسیم،ولی انگار سال هاست که در اندیشه هایم جا داری و به قول شاعر:
در دل من از ازل نام تو را بنوشتند..
حکم تقدیر است و کس را رخصت تغییر نیست.

Dreamland
10-12-2010, 15:00
فصل 17

آقا جان در زنجان سر گرم تدارک مراسم عقد و عروسی بود و علی در تهران با جدییت مشغول اماده سازی خانه جهت سکونتمان و خانوم جان و خاله سعیده مشغول تهیه ی جهیزیه.
سعی میکردم فکرم را مشغول خانه ی متروکه ای که دیده بودم نکنم و به خودم امید میدادم که پس از تعمیر و نقاشی رنگ دیگری به خود خواهد گرفت.
زمان میبرد تا الاچیق و درخت تنومنده گیلاس و گلابی اش جان تازه ای بگیرند و سر زنده و شاداب شوند...
دلم نمیخواست پر وبال ارزوهایم را بشکنم و زخمی بر دل همای سعادتم بگذارم به خودم امید میدادم که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و نه استخاره ی اقا جان و نه فال حافظش و نه خانه ای که سیاه بختی اذر در ان رقم خورده سد راه خوشبختی ام خواهد شد.با خودم گفتم:"خواستن توانستن است."من علی را میخواستم و برای به دست اوردن و حفظش،با چنگ و دندان اماده ی مبارزه با هر مشکلی که سد راه ما ایجاد میشد بودم
دو هفته بعد زمانی که برای پرو پیراهن عروسی ام که اذر ان را با دستان هنرمندش میدوخت،به منزل انها رفته بودیم،علی با خوشحالی و چهره ای که از شادی میدرخشید مژده داد و گفت:
-باور کن روشا اگه خانه را ببینی نمیشناسی،انگار نه انگار انجا همان مکان متروکه ایست که وقتی دیدمش دلمان گرفت و چیزی نمانده بود که از خیرش بگذریم.
با تعجبی امیخته با رضایت پرسیدم:
-به همین زودی؟!
با غرور پاسخ داد:
-خب اره.از تو چه پنهان،یه لشکر نقاش و کارگر بسیج کردم که به موقع تحویلش بدهند.باورت نمیشود
-چرا،ولی انتظارش را نداشتم
-چطور است همگی با هم برویم انجا
سپس خطاب به مادرش افزود:
-شما موافقید عزیز جان؟>
اذر اهی کشید و پاسخ داد:
-من که هنوز دلم نمی اید قدم به انجا بگذارم.حتی تصورش اذیتم میکند تو و روشا با عطیه بروید قید منو بیبی رو بزنید.
علی چین به پیشانی افکند و با دلخوری گفت:
-یعنی چی عزیز!اگه امروز نیاید،معنی اش اینه که هیچ وقت دلتون نمیخواد بیایید انجا خونه ی ماست.خانه ی پسر و عروستان از حالا رک و پوست کنده بگویید اگر میخواهید تنهایمان بگذارید از خیرش بگذریم و فکر دیگه ای بکنیم
در تایید سخنانش گفتم:
-حق با علیست اگر شما دل چرکین باشید از خیرش میگذریم.
حزن نگاه اذر حاکی از رنجی بود که چون زالویی در وجودش میلولید و ذره ذره ریشه ی شادی را در قلبش میمکید و غم و اندوه به جای میگذاشت.
کنارش زانو زدم،دست به دوره گردنش افکندم و گفتم:
-عزیز جان ،هیچ جای دنیا از بذر درد و رنج پاشیدن در امان نیست فرقی نمیکند کجا این دست مایت که امادگی بذر افشانی اش را دارد پس چرا به جای درد و رنج در ان بذر شادی نپاشیم؟
علی دنباله ی حرفم را گرفت و افزود
-من گلهای خشکیده ی باغچه ها را از ریشه بیرون اوردم و به جایش غنچه های تازه شکفته ی تر و تازه و شاداب نشاندم با تغییراتی که در خانه دادم حتی شاید وقتی ببنید نشناسید که این همان است تصمیم با شماست
نیره خانوم خطاب به دخترش گفت:
-اگه خوب نمیشناختمت ،میگفتم که داری با بچه ها لج میکنی اما نه ،عمریست که داری با خودت لج میکنی و جوانی ات را به پای سالهلای تلف شده ی عمرت هدر میدهی ان مرد ککش هم نمیگزد و روز به روز بیشتر در منجلاب هوس رانی هایش غرق میشود او غریقی است که گمان میکند شناگر قابلی است مطمن باش دیر یا زود در گرداب طوفان زندگی غرق خواهد شد و راه نجاتی نخاهد یافت.تو منتظر چه هستی ؟منتظر دست نجات بخشی که از ورطه ی غم و اندوه به ساحت نجاتت برساند به خودت بیا اذر تا وقتی دستت را دراز نکنی یاری نطلبی کسی دستت را نخاهد گرفت
با صدای بغض کرده ای گفت:
-خواهش میکنم بی بی دست رو دلم نذار من همه روی زندگی را دیده ام گرچه عمر شادیم کوتاه بود اما مزه ی اونو چشیدم شادی ها چون حباب نیومده میروند.ولی درد و رنج های بی شمار زندگی به قصد اطراق میروند و چه بخواهی و نخواهی ماندگار میشوند.
- با همین تصور گور شادی و خوشبختی ات را کندی و رنج و دردهایت را ماندنی کردی ولی از لاک خودت بیرون بیا حتی ل اک پشت هم گاه سر از لاکش بیرون میکند ولی تو تمام وجودت را در زیرش پنهان ساخت ای بلند شو دسته جمعی برویم خانه ی امید پسر و عروست را ببینیم و دلچرکینشون نکنیم یالله بلند شو چرا معطلی؟
با بی میلی برخاست پلک هایش را به هم زد تا اشک هایش را مهار کند خنده ای که میخواست به زور بر لبانش بنشاند بین راه دچار سرگردانی شد و خطی اریب بر روی لبهایش کیشد
علی گفت :
-ممنون عزیز جان مطمئن باشید اگه نپسندید و هنوز دلچرکین باشید من و روشا تابع نظر شما هستیم.
-نمیخواهی نعیمه خانوم و خواهرش را هم خبر کنی؟
به جای علی نیره خانوم جواب داد:
-فعلا نه باشه برای دفعه ی بعد میترسم بیای اونجا جلوی اونها ننه من غریبم بازی در بیاری ابرو ریزی کنی که انها هم به دلشون بد بیاورند
عطیه ساکت بود و حرفی نمیزد به نظر میرسید تمایلی برای امدن ندارد.با خود گفتم:"نکند واقعا منو علی اشتباه کردیم که پیشنهاد پدرش را برای سکونت در ان خانه پذیرفتیم؟شاید تلنگر زدن بر خاطره ها اذر و عطیه را ازار دهد حتی علی هم تمایلی نداشت و به اصرار من حاضر به....

F l o w e r
12-12-2010, 10:36
قبولش شد.مسیر راه را که چند کوچه بیشتر نبود در سکوت طی کردیم .قدم ها سست و لرزان بود و هر کس به دلایل خودش میل به گریز داشت من و علی از عکس العملبقیه میترسیدیم .
در حیاط را که گشودیم اینگار بهشت را مقابلمان دیدیم باغچه ها رنگ و بوی تازه ای به خود گرفته بودند گلدان های شمعدانی و یاس دور تا دور حوض ا خوش کرده بودند و در معرض فوران اب فواره ی سر به هوایش رنگ و جلای تازه ای میافتند حتی برگهای ابیاری شده ی الاچیق شاداب و سر سبز به نظر میرسیدند.
بوی خاک تشنه ی اب خورده ی باغچه ها بوی شادابی میداد و شیشه های رنگی سبز و قرمز پنجره های تالار پذیرایی از تمیزی برق میزدند دفعه ی قبل انقدر خاک بر رویشان نشته بود که تشخیص رنگشان امکان نداشت هنوز عطیه و اذر مهر خاموشی بر لب داشتند وارد ساختمان که شدیم،یکه خوردیم. انگار نه اینگار این همان خانه ی متروکه است که توی ذوق میزد دیوار ها با رنگی متفاوت با قبل،گچ بری های سقف و حاشیه ی چهار طرف دیوار با گلهای صورتی در میانشان دو اتاق تو در تو با دیواری که بینشان کشیده شده و اشپزخانه ،با کابینت هایی به رنگ چوب جلا خورده .
با رضایت لبخند زدم و خطاب به اذر گفتم :
-عزیز جان میبینی ، عالی است حرف ندارد راستش ان بار که به اینجا امدیم یکمی هول برم داشت میترسیدم امیدی به بازسازی اش نباشد با وجود این علی را تشویق کردم که سعی در نو سازی اش کند حالا میبینم که محشر کرده مگر نه بی بی؟
نیر خانوم پاسخ داد:
-دستش درد نکنه معلوم میشه خیلی زحمت کشیده انگار نه اینگار بچه ی ان مرد لا ابالی است تو چه میگویی عطیه؟
عطیه که هنوز حزن نگاهش سعی در تسخیرش داشت گفت :
-علی به این خانه روح دمیده اما هنوز نتوانسته مگس مزاحم خاطره های تلخ را از ان براند در واقع رنگامیزی نتوانسته نقشا امشی را بازی کند
علی به اعتراض گفت:
-عطیه واقع بین باش یکمی به خودت بیا هیچ چیز جاودانه نیست حتی خاطره ها این خوده ماییم که در حفظ اش سماجت به خرج میدهیم تو میتوانی ولی نمیخواهی تا وقتی خودت نخواهی عذابش باقیست و جاودانه اش خواهی کرد همینطور شما عزیز جان در استانبول نبودید تا ببینید بابا چه دنیایی برای خودش ساخته و چطور خودش را غرق در لذت های انی اش میسازد پس کاری نکنید تا تاری را که به دور خودتان تنیده اید به باد تمسخر بگیرد و به ریش ما بخندد اینجا الان خالیس شکی نداشته باشید وقتی با وسایل نو و متفاوت با قبل پر شود دیگر هیچ چیز اشنایی در ان نخواهید یافت
حسرت کلامش غم پنهان در نهان خانه ی سینه اش را اشکار ساخت.
-مبارکتان باشد امیدوارم بر خلاف ان موقع ها که ما ساکنین خانه ی غم بودیم شما ساکنین خانه ی شادی باشین و در و دیوارهایش فقط طنین قهقهه های شاید خودتان و بچه هایتان بشوند.
فصل 18
اب روان زندگی بر روی سفره ی عقدمان مکث کرد تا خاطره اش را جاودانه کنیم حیاط و سرسرای خانه و سر درش با ریسه هایی از لامپ های رنگی چراغانی شده بودند جهیزیه ام انجا نبود تا طبق کشان زحمت اوردنش را بکشند
کوچه و محله پر از شور و شادی وبد صدای دایره و تنبک همراه با اوای خوش گلچهره ی دایره زن و اوازه خانه معروفه شهر تا ان سوی کوچه به گوش میرسید
دور تا دوره حیاط و ایوان و سر تاسر تالار پذریرایی حیاط بیرونی میز و صندلی چیده بودند و در حیاط و ایوان اندرونی میزهای شام را
دایه ام لیلان با منقل کوچک مخصوص اسفند از در خانه تا اتاق پنجدری که سفره ی عقدمان گسترده بود بدرقه مان کرد
خانوم جان و اذر اشک شادی در چشم و خنده بر لب در حال مرور خاطره ی شبی عروسی خودشان شانه به شانه ما قدم بر میداشتند
پشت سرمان عطیه و روح انگیز به همراه مهدخت و مهتاب دنباله ی لباسم را گرفته بودند
ارزوهایم از شور و شوق تحققشان در قلبم رقص شادی سر میدادن و هم اهنگ با اوای کل کشیدن و هلهله ی حاضرین پای کوبی میکردند بچه ها برای جمع کردن پولهایی که اقاجان و نیره خانوم بر سرمان میریختند زیر دست و پا میلولیدند و با فشار جمعیت را به عقب میراندند
اقوام نزدیک مادریه علی و همینطور خانواده ی عمه و عمویش نیز رنج سفره را بر خود هموار ساخته بودن گرچه اذر از حضورشان دلخوش نبود اما علی و عطیه از امدن انها کاملاا راضی و خرسند به نظر میرسیدند
از میان اقوام و خویشاوندان دور و نزدیکمان فقط خانوادهی مظفر غایب بودن که از همان شب مهمانی بی بی به بعد دیگر سراغی از ما نگرفتند
همه چیز همان طور بود که دلم میخواست عمع انسیه و خاله سعیده اتاق عقد را به همان حالت سنتی زمان عقد مادرم اراسته بودند پیراهن ساتن عروسی ام با الگوبرداری از پیراهن بیدزده ی خانم جان با سنگدوزی روی بالا تنه و پایین دامن بلند و شنل تور دنباله دار چند متری اش جلوه ی خاصی داشت
گل های سرخ و محمدی سطح اب حوض را در بر گرفته بود اسب سفید خوشبختی میتازاند بی انکه بدانم چه موقع و کجا خسته میشود و از توان میافتد
کاش کوچهی خوشبختی بن بست بود و بر روی لحظه های سرنوش ساز زندگی متوقف میماند نگاه پدر و مادرم در عین شادی حسرت را فریاد میزد انگار علی داشت عزیز ترین تکه ی تنشان را میبرید و با خود میبرد میدانستم که تا چه حد به من وابسته اند
بعضی از وابستگی ها وبال گردندد و چون سدی در مقابلت می ایستند ،اما آنها در عین وابستگی به خوشی و سعادتم می اندیشیدند.نگرانی پدرم بیشتر از این جهت بود که مبادا در نتهای راهی که در پیش دارم خوشبختی قد علم نکرده باشد .
پای سفره عقد نشسیتیم انعکاس تصویر من و علی در لباس عروس و دامادی در آیینه روبریی مان بر باور رسیدن به آرزویمان تحقق می بخشد.
آذر از سر سفره عقد ی عقد فاصله می گرفت تا مباداسیاه بختی اش دامن پسرو عروسش را بگیرد.
علی حتی یک لحظه هم چشم از من بر نمیداشت راه عبور نگاهش هموار بودو مستقیم در نگاهم می نشست.
همه چیز چون خواب و رویای شیرینی بودکه آرزو می کنی بیداری در پی نداشته باشد و مابقی عمرت نیزبا همین رویای شیرین عجین شود.
زمانی که بایک کلمه بله زندگی ام با زندگی علی در هم آمیخت و رنگ دیگری به خود گرفت از ته دل آرزو کردم که این خوشبختی مداوم و همیشگی باشد و هیچ وقت خش وخدشه ای به آن وارد نشود.
حلقه و انگشتری که علی به انگشتم کرد گرانبها ترین هدیه ای بود که در عمرم و یادگاری که همیشه برایم عزیزو یاداور لحظات شیرین و تکرارنشدنی زندگیم است.
آقا جان گردنبندبرلیان را که بر گردنم اویخت کنار گوشم به نجوا گفت :
-خدای من روشا امشب چقدر شبیهه مادرت شده ای انگار الان نعیمه در لباس عروسی روبرویم ایستاده .تو خاطرات جوانی های من و او را در دلم زند ه کردی آرزو میکنم علی همان قدر تو را دوست داشته باشد که من مادرت را دوستدارم و عشقش به همان تروتازگی و شادابی روزهای اول باقی بماند.
سپس در موقع ساعت جواهر نشان به مچ دست علی در حالی که زلالی دیدگانش خبر از در خشش اشکی که سعی در پنهان ساختنش داشت می داد.خطاب به او گفت:
علی جان گوهری را که بدستت می سپارم عزیزش دارمبادا,مبادایک روز بشنوم که اشک به چشمش آوردی.تا حالااز ما از گل نازکترهم نشنیده امیدوارم که ازتو هم نشنود.
علی با اطمینان گفت:
- خیالتان راحت باشد آقا جان ارزش روشا از تمام ثروتهای دنیا برای من بیشتر است ومن هرگز به هیچکس اجازه نمی دهم با ارزشترین چیزی را که در زندگی به دست آورد ه ام ازم بگیرد.در وفاداریم شک نداشته باشید .
- خانم جان به کلام جدی اش رنگ شوخی داد و گفت:
- مرا پیش گوهری روسیاه نکن علی جان وگرنه یک عمر به من سر کوفت خواهدزد که این انتخاب تو بود.
علی با خنده گفت:
- خدانکند شما روسیاه شوید خانم جان کاری می کنم که هر گز ازانتخابتان پشیمان نباشید.
گونه هایم از بوسه هایی که برآن می زدند گلگون بودودستها و گردنم ازسنگینی جواهرات اهدایی نزدیکان.
بی بی از توان افتاده بودوخسته و رنگپریده به نظر میرسیدبا وجود این خود راسر پا نگه داشت وتاپاسی از شب گذشته دیدگان خواب آلودش باز ماند وحاضرنشد به بستر برود.دربرابراصرار بیش از حد عمه انسیه مقاومت

Dreamland
12-12-2010, 16:08
کرد و با تشر گفت:
- چت شده؟ برای چه اینقدر اصرار می کنی. تو که میدانی من چقدر آرزو داشتم آنقدر زنده بمانم تا روشا را در لباس عروسی ببینم. حالا هم تا عروس و داماد را دست به دست ندهم، حتی اگر این شب زنده داری باعث مرگم شود، از جایم تکان نمی خورم. پس برو پی کارت و هی دور و بر من نپلک و به خیال خودت برایم دلسوزی نکن که اصلاً حوصله ات را ندارم.
دلم برایش ضعف میرفت. هر وقت نگاهش می کردم، از شدت علاقه، تارهای محبت در وجودم به لرزه می افتاد.
هر وقت چشمهایم را می بستم، به سالهای تنهایی عمرش می اندیشیدم که در عنفوان جوانی، بعد از فوت همسرش برای وفادار ماندن به عهد بسته بر سر سفره عقد، فقط در به ثمر رساندن فرزندانشان و دوست داشتن آنها و نوه هایش گذاشته بود.
آخر شب بی بی در حالی که کم کم داشت قدرت ایستادن را از دست میداد و به زحمت تعادل خود را حفظ می کرد، دست مرا در دست علی گذاشت و گفت:
- من فقط می گویم آنقدر عاشق باشید که حاضر شوید به خاطر هم جان فدا کنید. قدر همدیگر را بدانید و با هم یکرنگ باشید که اولین سرمشق زندگی یکرنگی ست و دومین آن وفاداری و سومین گذشت و فداکاری. امشب شب شماست، شب دو مرغ عشق، بروید و خوشبخت باشید. شبی که من مادرت را با ابراهیم دست به دست دادم، فرستادمشان اتاق گوشه که از قبل برایشان آماده ساخته بودم. امشب هم نعیمه و انسیه همان را برایتان گلباران کرده اند.
سپس سفره عقد را بر سر عطیه و سایر دختران دم بخت حاضر تکاندند، با این آرزو که زودتر بختشان باز شود.
آذر با بغض در گلو، گونه ام را بوسید و گفت:
- نه بی وفایی مسری است و نه سیاه بختی، پس نترس، چون این بیماری از هوشمند نه به پسرش سرایت کرده و نه به ارث رسیده. خیالت راحت باشد خوشبختی تو و علی آرزوی من است. دعا می کنم که مستحاب شود.
گل دستم را که پرت کردم، عطیه در هوا گرفت و با شوری که در نگاهش بود، دستش را با دسته گل به طرفم تکان داد و گفت:
عروس خانم، آقاداماد، شب دراز است، اما با سرعت باد می گذرد. تا سپیده سحر ندمیده و گل ها نپلاسیده، بجنبید و به خلوتگاهتان بروید. شب به خیر.
علی دستم را کشید و با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
- بیا برویم روشا. به غیر از من و تو، بقیه همه خسته اند و می خواهند زودتر ما را دک کنند و بگیرند بخوابند.
با لب های متبسم گفتم:
- خب حق دارند، چیزی به سحر نمانده.

فصل 19

سه روز بعد همه به تهران برشتند و فقط من و علی ماندیم. ترجیح می دادم ماه عسلمان را در زنجان بگذرانیم و چند روزی بیشتر نزد بی بی باشیم.
دلم می خواست به جبران سالهایی که باید با او می ماندیم و نماندیم، وقت بیشتری را در کنار شمع نیم سوز زندگی اش به نظاره بنشینم و شاهد قطره قطره چکیدن و آب شدنش باشم. از به انتها رسیدنش می ترسیدم و طاقت و تحملش را نداشتم.
شوهر عمه ام آقای ابوالفتحی، به علی اسب سواری آموخت تا پا به پای من در باغ به تاخت و تاز بپردازد.
در هوای خنک اواخر شهریور که نسیم بر تارهای چنگ زندگی آوای وداع با تابستان را می نواخت و آن را برای نواختن نوای حزن انگیز شروع فصل زرد پاییز کوک می کرد، من و علی فارغ از دنیای اطرافمان، فارغ از گذر از فصلی و رسیدن به فصلی دیگر، بی خیال ابرهایی که رنگ آسمان را آبی تیره می ساختند، در آغاز خزان به بهار زندگی مان می اندیشیدیم که تازه شکوفه هایش به بار نشسته بودند و غنچه های گلش می شکفتند.
بعدازظهر روزی که قرار بود فردایش بار سفر به تهران ببندیم، موقعی که داشتم از حمام به خانه باز می گشتم، از شنیدن صدای آشنایی که نامم را بر زبان می آورد میخکوب شدم.
بی اختیار سر به عقب برگرداندم و از دیدن مظفر که اصلاً انتظار برخورد با وی را نداشتم، یکه خوردم، دیداری اجتناب ناپذیر که گریز از آن امکان نداشت. او آرام و خونسرد و من ملتهب و پریشان. با صدای آرامی گفت:
- سلام روشا. انگار اصلاض انتظار دیدنم را نداشتی. نترس غریبه که نیستم، آشناییم و از آن نزدیکتر فامیل، من هنوز بهت تبریک نگفتم. به من حق بده که نتوانستم در جشن عروسی ات شرکت کنم. طاقت نداشتم ببینم کسی که او را متعلق به خود می دانستم، مال کس دیگری می شود.
به میان کلامش پریدم و با خشمی آشکار گفتم:
- یادم نمی آید که ما با هم چنین قراری گذاشته باشیم.
- شما نگذاشتید، اما بی بی قولش را به من داده بود و حاج آقا ابراهیم هم تقریباً مخالفتی نداشت. من و پدر و مادرم، کار را تمام شدهمی دانستیم. حتی دفعه قبل که به زنجان آمدید، آن سفر را فرصت مناسبی می دانستیم برای علنی کردنش.
با لحن سردی گفتم:
- یک طرفه به قاضی نروید. آقاجان هیچ فولی به شما نداده بود، مطمئنم. چون اگر می داد، مرا در جریان می گذاشت.
- معمولاً در این جور موارد این پدر و مادر هستند که تصمیم می یرند و عروس آخرین نفری ست که در جریان قرار می گیرد.
- اشتباه شما در همین جاست که هنوز همان افکار پوسیده قدیمی را دارید. آقاجان روشنفکرتر از این است که با دخترش درست مثل متاعی قابل عرضه برای فروش رفتار کند. بدون شک دلیل مطرح نکردنش این بود که نظر مساعدی نسبت به پیشنهادتان نداشته. او به من حق انتخاب داد و علی

F l o w e r
13-12-2010, 13:15
انتخاب خود من بود و حالا من یک زن شوهر دار بودم و درست نیست که اینجا وسط خیابان در شهری که همه ما را میشناسند بایستم و با شما صحبت کنم.اگر حرفی داشتید و به قول خودتان با هم نسبت فامیلی داریم،میتوانستید بیایید منزل بی بی ،با من و علی صحبت کنید.
-من با علی حرفی ندارم که بزنم.طرف خطاب من تویی،نه علی.من او را غاصب دختری میدانم که دوست داشتم.الان نمی فهمی،حالا زود است،اما مطمنم که یک روز خواهی فهمید که انتخابت اشتباه بوده.علی خیلی جوان و نا پخته است..تو به مردی احتاج داری که که شانه هایش تکیه گاه مطمنی برایت باشد ،نه انقدر سست و لرزان که با تکیه بر ان فرو ریزد
-شما فقط یک بار علی را دیده اید،پس چطور میتوانید چنین قضاوتی در موردش داشته باشید
-همان یک بار برای قضاوت کافی بود .او نمیتواند احتیاجات تو را بر اورده کند تو که میدانی من تنها وارث پدرم هستم.میخواستم تمام ثروتم را به پایت بریزم
-که چی بشود!تنها چیزی که اصلا برایم اهمیت ندارد،همان مال و ثروتی است که شما ان اساس خوشبختی میدانید.خوب است که فامیلیم و بی خبر نیستید که دارای اقا جانم دست کمی از مال پدر شما ندارد .زندگی مشترک بر پایه ی ارزش سنجش هاست،نه مال و منال.علی هم انقدر دارد که برای من زندگی مرفهی فراهم کند.گرچه حتی اگر نصف هم کمتر داشت برای من فرقی نمیکرد
با تاسف سر تکان داد و گفت:
-تو حالا گرم احساسات جوانی هستی و متوجه نیستی که چه اشتباهی کردی،هر وقت به اشتباهت پی بردی و پشیمان شدی،روی من حساب کن.
پوز خندی زدم و گفتم:
-ان روز را هرگز نخواهد امد.پس بی جهت وقتتان را تلف نکنید .بهتر است تا قبل از اینکه تارهای سفید لا به لای موهایتان به شما یاد اوری کند که جوانی تان در حال گذر است،به فکر یافتن زن زندگیتان باشید و بی خهت به امیدی واهی نشینید.خداحافظ.
بی انکه منتظر جواب بمانم،رئی برگرداندم و با قدمهای پر شتاب به راهم ادامه دادم.نفس نفس زنان به جلووی در حاط بی بی رسیدم و کوبه در به صدا در اوردم.
علی اینگار پشت در انتظار امدنم را میکشید بلافاصله در را باز کرد. و با دیدن رنگ و روی پریده و پریشانی ام با نگرانی پرسید:
-چی شده روشا!چرا اینقدر پریشانی؟برای چی نفس نفس میزنی؟ انگار تمام راه را دویده ای
دست رئ سینه ام گذاستم نفسی تازه کردم و پاسخ دادم :
-نگران نباش،چیزه مهمی نیست.بیا برویم توی اتاق تا برایت تعریف کنم.
-راست بگو اتفاقی افتاده؟
دستش را گرفتم و گفتم:
-چیزی که باعث نگرانی بشه نه
-مطمنی چیزی را ازمن پنهان نمیکنی؟
-البته که مطمنم،مگر قرارمان این نبود
وارد اتاق که شدیم،پشت در را بستم و با لحنی به ارامی گفتم:
-اول باید قول بدی که از کوره در نری و عصبانی نشی،قول میدهی؟
هر دو دستش را روی سینه نهاد و گفت:
-من در مقابل تو تسلیمم،حالا بگو چی شده؟
بیلنش سخت بود اما چاره ای به غیر بیانش نداشتم.با وجود اینکه خون خونش را می خورد،کوشید تا کنترلش را از دست ندهدو همان طور که قول داده بود از کوره در نرود.تا به اخر گوش به سخنانم سپرد.همین که ساکت شدم،خشمش را فرو خورد و گفت:
-چیز سختی از من خواستی روشا.چطور ظفر به خودش اجازه داده سر راه تو را بگیرد و این مزخرفات را به خوردت بدهد.فقط دلم میخواست بهم اجازه می دادی حداقل چند مشت حوالش میکردم و یک دندان سالم در دهانش نمی گذاشتم
چشم تنگ کردم و با لحنی امیخته با دلخوری گفتم:
-قرارمان این بود که ارام باشی و خودت را کنترل کنی.مظفر غریبه نیست فامیل است.
-هر که میخواهد باشد.مگر خودت نگفتیشما در زنجان سر شناسید.نصف بیشتر مردم این شهر یک هفته پیش یا در جشن عروسیمان شرکت داشتند و یا صدای بوق یا کرنایش را شنیده اید،بنابراین دهان به دهان به گوش بقیه اهالی هم رسیده که تو حالا یک زن شوهر داری.پس به نظرت کار درستی است که وسط خیابان جلویت را بگیرد و ان حرفها را بزند.
-البته که درست نیست.من هم همنین حرفهای تو را بهش زدم،اما اون دلشکسته تر از این بود که بفهمد دارد چه کار میکند.
-تو وظیفه نداری به داد همه ی دل شکستگان برسی.باید این را هم بهش میفهماندی.
با لحن تندی گفتم:
-فهماندم به همین خاطر هم سخن کوتاه کرد و رفت پی کارش.حالا دیگر بس کن علی.خودم به اندازه ی کافی عصبی هستم.
ارام گرفت و با لحن ملایمی گفت:
-معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم،ولی اخر همان طور که گفتی ان مرد قصد داشت به تو بفهماند که ازدواجت اشتباه بود.
-مظفر از سوز دلس حرف میزد.غرور شکسته اش بود که فریاد میزد هر انتخابی به غیر از خودش میکردم از نظر او اشتباه بود،وگرنه روی تو شناختی نداشت که بتواند قضاوت کند. من با چشم باز در مقابل احساس قلبی ام سر فرود اوردم و از انتخابم نه حالا، و نه هیچ وقت دیگه پشیمان نخواهم شد پس ارام باش و بذار با خاطره ی خوش زادگاهم را ترک کنم.
-نمی خواهی در این مورد به بی بی بگویی؟
-نه،چه دلیلی داره باعث ناراحتی اش بشویم.مظفر مورد علاقه ی بی بی ست.حتی تا حودودی روی او تعصب فامیلی داره، به خاطر همین هم خیلی دلش میخواست نوه ی عزیز کرده اش را بهش بدهد. من میدانم که چقدر روی این موضوع اصرار و حساسیت داشت، با وجود این به خاطر خواسته ی من تسلیم شد و از خواسته ی خودش گذشت،ولی این دلیل نمیشود که دلش بر پس زدنش نسوزد،بخصوص که جریان عروسی ما باعث شده میانه اش با خانواده عموزاده هایش شکراب شود و البته در این سن.قطع اتباطش با انهایی که دوست دارد،چندان راحت نیست و احساساتش را جریحه دار میکند. ما امده ایم و داریم میرویم. امدنمان دلپسند بود و رفتنمان بار گرانی است که بر دوشش نهادیم،تیشه بر ریشه ی دل بستگی هایش زدیم و رشته ای از ارتباطاتش را گسستیم،همین کافی است،دیگر بیش از این ازارش نده.حالا بیا با هم به اتاق برویم.دوست دارم اخرین شب اقامتمان در این شهر را با او بگذرانیم.

Dreamland
13-12-2010, 17:00
فصل 20

جدایی از بی بی سخت بود، می ترسیدم دیگر هرگز نبینمش. دلم می خواست چون پر کاهی سبک بود و می توانستم در آغوشش بگیرم و حتی اگر شده به زور با خودم به تهران بیاورم، اما او سخت و مقاوم، با دلبستگی هایش به صدرنشین خانه میخکوب شده بود و از جایش تکان نمی خورد.
در آغوشم که گرفت، مروارید اشکهایش کنج دیدگانش کمین کردند و غرورش اجازه فرو ریختنشان را نداد. لبهایش در موقع بوسیدنم می لرزید و دستانش در موقع لمس دستانم.
به علی اجازه نداد دستش را ببوسد، پیشانی اش را بوسید و گفت:
- علی جان مواظب روشا باش و قول بده هیچ وقت دلش را نشکنی.
- از من خیالتان راحت باشد. از روشا قول بگیرید که دل مرا نشکند.
- از او خیالم راحت است. آنقدر دل نازک است که دل شکستن در ذاتش نیست. وقتی تو را به همه آنهایی که خواستگارش بودند ترجیح داده، پس بدان که عشقش ابدی است. حالا بروید به امان خدا، سفرتان به خیر باشد.
عمه انسیه در کنارش ماند تا درد وداع را برایش تحمل پذیر سازد. دایه ام لیلان تا جلوی در بدرقه مان کرد.
در موقع خداحافظی با او، با بغضی که در گلویم خوش نشین بود، گفتم:
- دایه جان مواظبش باش، تنهایش نگذار.
با اطمینان گقت:
- البته که تنهایش نمی گذارم. من برای همین اینجا هستم.
سوار ماشین که شدیم، علی گفت:
- خودت را ناراحت نکن. هر وقت فرصتی شد، می آییم بهش سر می زنیم.

***

این آخرین دیدار بود و آخرین وداع. یک هفته بعد عمو امجد در تلگرافی که فرستاد، خبر مرگ بی بی را در اثر سکته ی قلبی به ما داد. دوباره به زنجان بازگشتیم و در همان خانه ای که شاهد جشن و سرور شب عروسی مان بود، در مراسم سوگواری اش شرکت کردیم و با خاطره تلخ فقدانش به تهران بازگشتیم.
آقا جان شکست. چند برابر آنچه که من شکستم. رنجی که بر چهره اش شیار می زد و بر قلبش نیشتر، بر سالهای رفته عمرش می افزود و از باقی مانده اش می کاست.
رشته امیدی که باعث سفرهای پی در پی اش به زنجان می شد گسست و حالا مختار بود آن خانه را که سالها پیش سهم برادر و خواهرش را از آن خریده، بفروشد یا نگه دارد، اما آنجا برایش گنجینه ای از خاطرات و میراثی بود که می خواست برای همیشه حفظش کند و به من هم سفارش کرد و گفت:
- بعد از مرگ من هرگز به فکر فروش خانه ی بی بی نباش و بگذار به همین شکل باقی بماند.
مدتی طول کشید تا به زندگی عادی ام برگشتم و طعم شیرین خوشبختی را که هنوز نچشیده، آمیخته با تلخی شده بود، چشیدم.
علی با مهر و محبتش می کوشید تا خنده بر لبهایم بیاورد. در طول مدت بارداری ام پروانه وار به دورم می گشت و اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم. عشقش به من نیرو می بخشید و دلشوره و هراسی را که از استخاره آقا جان و تفالش داشتم، از قلبم بیرون می راند.
علی به کمک پدرم، به هر ترفندی که بود دایه ام لیلان را از زنجان به تهران کشاند تا هم در انجام امور منزل مرا یاری کند و هم پرستاری از فرزندمان را به عهده بگیرد.
لحظات دیرگذر بود. روزها با بی صبری انتظار می کشیدم که غروب شود و علی به خانه بازگردد.
به جبران ساعتهایی که در خانه نبود، به محض بازگشت از دفتر کار، امانم نمی داد و می گفت:
- زود باش روشا، آماده شو برویم. زندگی من از غروب شروع می شود و به صبح روز بعد خاتمه می یابد. ساعت هایی که با هم هستیم، غنیمت است. حتی یک لحظه اش را هم حاضر نیستم هدر بدهم. دوست داری امروز کجا برویم؟
پیشنهاد من همیشه یک دیدار کوتاه از پدر و مادر من و خانواده ی علی بود و بقیه اش را به خودش می سپردم تا برنامه ریزی کند و او بود که انتخاب می کرد، هر روز یک کدام.
سینما، شام در یکی از رستوران های تهران یا حوالی شمیران. گردش و وقت گذرانی در آب کرج، کافه شهرداری، سر پل تجریش، دربند، منظریه و هر جای خوش آب و هوا و با صفای دیگری که بتوانیم ساعتی در سایه درختانش به پیاده روی بپردازیم که وزنم زیاد نشود و زایمانم راحت باشد.
تولد اولین فرزندم مصادف با سالگرد ازدواجمان بود.. علی سر از پا نمی شناخت. از لحظه ای که به خانه می آمد، کنار گهواره دخترمان آیرین، جا خوش می کرد. صدها بوسه بر دستهای سفید گوشتالود و گونه های برجسته اش می زد و در میان قربان صدقه هایش او را روشا کوچولوی چشم شکلاتی می نامید.
پدر و مادرم عاشقش بودند و حتی یک روز طاقت دوری اش را نداشتند.
اولین باری که خانم جان آیرین را در آغوش گرفت، گفت:
- آن قدر شبیه بچگی های تو و خواهر خدا بیامرزت است که وقتی او را می بینم، انگار شما دو تا جلوی چشمم هستید. مواظبش باش روشا. حتی یک لحظه هم ازش غافل نشو. زندگی بی رحم است و هدفش از شادی هایی که به ما ارزانی داده این است که در موقع ریشه کن کردنشان، حسرت از دست دادنشان، سخت تر دلمان را بسوزاند.
علی در حالی که شیفتگی در نگاهش موج می زد، گفت:
- جان من و روشا، بسته به جان آیرین است. من خودم سر و جان فدایش می کنم و نمی گذارم حتی یک مو از سرش کم شود.
- به جای اینکه سر و جان فدایش کنید، حسابی مواظبش باشید. به لیلان هم زیاد اطمینان نکنید، سر به هواست. اگر از بچه های من خوب مراقبت می کرد که آن بلاها سرشان نمی آمد.
آقا جان با دلخوری گفت:
- بس کن نعیمه، چرا نفوس بد می زنی و ته دل این دو تا را خالی می کنی. اجل که بیاید، انگار داروی بیهوشی در فضا پراکنده می شود تا همه را خواب ببرد و عزراییل کار خودش را انجام بدهد. لیلان هم کارش را خوب بلد است و

F l o w e r
14-12-2010, 23:19
نمی گذارد به نوه ما آسیبی برسد.
اکنون دیگر لحظات برایم دیرگذرنبود و آنقدر سرگرم رسیدگی به آیرین می شدم که اصلا نمی فهمیدم چه موقع غروب شد و چه موقع علی به خانه بازگشت و او مشتاق تر ازمن می شتافت تا دخترش را در آغوش بگیرد لب برگونه های گلگونش بگذاردوعطر خوش تنش را که آمیخته با بوی خوش شیر مادر است ببوید .
روی خوب زندگی به ما بود و می پنداشتیم در گردش روزگار قصد چرخیدن وروی برگرداندن را ندارد .
عطیه قصد ازدواج نداشت و هر کدام از خواستگارانش را به بهانه ای رد میکرد ودر جواب اعتراض مادرش و علی می گفت:
- از همه مردها متنفرم .دلیلی ندارد دست به امتحانی بزنم که می دانم برنده ای ندارد .
اما علی زیر بار این منطق خواهرش نمی رفت و می خواست هر طور شده اورا راضی به ازدواج با یکی از همکارنش به نام بهزاد کند که یکبار عطیه را در مهمانی منزل ما دیده و پسندیده بود و قصد خواستگاری از وی را داشت .
زمانی که موضوع را با اودر میان گذاشت گفت:
- بهزاد پسر قابل اعتمادی ست .در این چند سالی که با هم همکاریم هیچ وقت رفتار ناشایستی ازش ندیدم.اگر عطیه قبول نکند دیوانه است.کمکم کن روشا؟ خیال دارم همین پنج شنبه ترتیب یک مهمانی شام را بدهم و از بهزاد هم دعوت به شرکت در آن کنم.من قبلا در مورد اخلاقهای خاص خواهرم و دیدگاهش توضیحات لازم را بهش داد ه ام.حتی نظرش راهم در مورد جنس مخالف می داند حالا نوبت توست که راضی اش کنی یک ساعتی گوش به حرف های بهزاد بدهد و اگر خودش هم حرفی دارد بزند .
- فکر می کنی زیر بار میرود؟؟
- این دیگر بستگی به تو دارد.زن ها زبان همدیگررا بهتر می فهمند.
- نظر من برعکس تو ست با شناختی که از عطیه دارم مطمئنم اگر بداند شب جمعه بهزاد هم مهمان ماست قید مهمانی را می زند و نمی آید. پس بهتراست اصلا چیزی بهش نگوییم وبگذاریم همه چیز بدون هماهنگی قبلی پیش بیاید .این جوری دیگر فرصت گریز نیست .بقیه اش را هم بسپار دست بهزاد که برای خودش بازار گرمی کند .حالا که به خصوصیات اخلاقی عطیه آشنا شده .شاید بتواند از راه درست وارد شودونظرش را جلب کند.
- بانظرت موافقم .فقط برای اینکه مهمانی زیاد خانوادگی نباشد که بهزاد احساس غریبی کند بد نیست به غیر از پدر و مادر تو و خانواده من همکار دیگرم حمیدی وخانمش را هم دعوت کنم چطور است ؟
- این جور جمع اضداد می شود من جای تو بودم از خانوادهایمان فاکتور می گرفتم و فقط بهزاد و خواهرش و آقای حمیدی و خواهرش را دعوت می کردم . در تایید سخنانم سر تکان داد وگفت حق با توست.
- پس ترتیبش را بده
- عطیه زیر بار شرکت در مهمانی نمی رفت و مرتب بهانه می آورد و می گفت:هیچ کدامشان را زیاد نمی شناسم دلیلی برای آمدنم نمی بینم
- ومن در مقابل با لحن رنجیده ای گفتم :
- مرا که میشناسی .نکند دلت نمی خواهد کمکم کنی.؟.لیلان خیلی هنر داشته باشد بتواند به آیرین برسد.آن وقت من دست تنها می مانم. اگر نیایی،حسابی می رنجم.
با بی میلی گفت:
_خیلی خوب قهر نکن، به خاطر تو می آیم.
در دل اولین پیروزی ام را جشن گرفتم. همین که حاظر شد بیاید، جای شکرش باقی بود.
از صبح امد و کمکم کرد، تا غذای شام را اماده کنیم. مثل همیشه صمیمی بود و خونگرم. گاه ایرین را که در ان زمان چهار سال داشت و زیر دست و پایمان می لولید و هر کجا می رفتیم دنبالمان می امد، در اغوش می گرفت و قربان صدقه اش می رفت.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_کی می شود بچه خودت را بغل کنی و این جوری قربان صدقه اش بروی.
شانه بالا افکند و گفت:
_هیچوقت.عشق من ایرین است. حتما که نباید بچه از گوشت و خون خود ادم باشد. من قید شوهر کردن را زده ام. حال و روز مادرم را که میبینم از هرچی مرد است بیزار می شوم.
_چرا همه ی مردهارا با پدرت قیاس می کنی. یک نگاهی هم به دوروبرت بینداز. اقا جان من دایی خودت و همین طور برادرت را ببین و همه را به یک چوب نران.
_مشت نمونه خروار است روشا جان.
سپس ایرین را که داشت دامن لباس او را میکشید دوباره در اغوش گرفت و درحال بوسیدنش گفت:
_مگرنه ایلین جان؟
ایرین دست کوچکش را مشت کرد و با ملایمت ان را بر گونه ی عمه اش فرود اورد و با زبان شیرینش پرسید:
_به کی میخوای مشت بزنی عمه اتی؟
با خنده پاسخ داد:
_به هرکی کار بد کند.
سخن کوتاه کردم می دانستم بحث بی فایده است این دیگر بسته به همت بهزاد بود که چطور بتواند ذهن مغشوش عطیه را از افکار واهی پاک کند.

فصل 21
از اول شب دلشوره داشتم. می ترسیدم عطیه بدقلقی کند و با نشان دادن عکس العمل بدی تمام زحماتم را هدر دهد.
علی کمی زودتر از همیشه به خانه امد و به محض رسیدنش ایلین به اندازه ی فهم خودش گزارش گفتگوی من و عطیه را به او داد و افزود که یک مشت به لپ عمه اتی زده است.علی با ایما و اشاره از من پرسید که جریان چیست و من برای اینکه عطیه کنجکاو نشود به طور خلاصه در یک جمله گفتم:
_صحبت مشت نمونه خروار است، در مورد جنس مردها بود. البته حواست باشد که خواهرت حساب شما را جدا دارد.
_دستش درد نکند که لااقل جنس من یکی را خراب ندانست.
سپس ساعتی بعد دور از خشم عطیه با لحنی امیخته با یاس گفتم:
_چشمم اب نمی خورد. توپش خیلی پر است. مگر اینکه معجزه کند.
مهمانان همه با هم رسیدند. اقای حمیدی و همسرش سرور که چند ماه بیشتر از ازدواجشان نمی گذشت و بهزاد و خواهرش بهنوش. نقل مجلس ایلین بود و بیشتر او شیرین زبانی میکرد و به ما مجال صحبت را نمی داد.
این بار با نظر خریدارانه به بهزاد نگریستم. حدودا سی ساله به نظر می رسید با موهای سیاه و چشم های قهوه ای تیره. لب و بینی اش متناسب بود و قدش متوسط . روی هم رفته با عطیه هم که دختر ظریفی بود تناسب داشت.
من سرگرم صحبت با بهنوش و سرور شدم و علی هم مشغول گفتوگو با حمیدی، اما زیر چشمی عطیه را می پائیدم. با کمال تعجب دیدم که بهزاد جایش را عوض کرد و نزدیک او نشست و عطیه هم بدون این که اعتراضی کند به سوال هایش پاسخ می داد.
ایرین را روی زانویم نشاندمتا مزاحم صحبت ان دو نشود ولی او دقیقا حواسش به عمه اش و ان مرد غریبه بود و شدیدا کنجکاو که بداند انها در مورد چه موضوعی با هم صحبت می کنندو بالاخره طاقت نیاورد و اهسته کنار گوشم نجواکنان پرسید:
_مامان این همون اقاییه که عمه اتی می خواست یه مشت بهش بزنه؟
نیشگونی از گونه اش گرفتم و گفتم:
_نه عزیزم. مبادا این حرف را به ان اقا بزنی. تو اشتباه فهمیدی اصا صحبت مشت زدن در کار نبود.
با کنجکاوی پرسید:
_پس چی بود؟
_بعد از این که مهمان ها رفتند بهت می گویم.حالا دختر خوبی باش و دیگر چیزی نپرس.
ساکت شد و ارام گرفت. ولی هنوز تمام حواسش متمرکز به ان دو بودکه معلوم می شد صحبتشان گل انداخته.
تازه شام خورده بودیم که در زدند. من و علی با تعجب نگاهی با هم رد و

Dreamland
15-12-2010, 10:00
بدل کردیم و من پرسیدم:
- منتظر کسی هستی؟
- نه هیچ کس. تو چی؟
- من هم همین طور.
از پنجره چشم به حیاط دوختم و لیلان را دیدم که داشت به طرف در می رفت. از دیدن عمه ملاحت و همسرش آقای فلاح در آن موقع شب، دلشوره به جانم افتاد. شکی نداشتم بی خبر آمدنشان بی علت نیست. هر دو پریشان به نطر می رسیدند، به خصوص ملاحت که وقتی با هم رو در رو قرار گرفتیم، احساس کردم چشمانش از شدت گریه سرخ شده.
داخل اتاق پذیرایی نشدند، آقای فلاح گفت:
- مزاحم نمی شویم. من یک کار کوچک با علی دارم. به خاطر همین هم این وقت شب دیر وقت آمدیم سراغتان.
علی در اتاق نشیمن را گشود و گفت
- پس بفرمایید این اتاق.
سپس خطاب به من افزود:
- به لیلان بگو چای و شیرینی برایمان بیاورد.
عطیه هراسان به آنها پیوست و با نگرانی پرسید:
- چی شده عمه جان، اتفاقی افتاده؟
ترجیح دادم تنهایشان بگذارم تا اگر موضوعی هست که من نباید بدانم، مزاحمشان نباشم.
جو مجلس به هم ریخت. من مانده بودم با ظاهری آرام و درونی آشفته. از آنها عذر خواهی کردم و گفتم:
- ببخشید، ظاهرا موضوع مهمی پیش آمده که عمه ی علی و همسرشان لازم دانسته اند همین امشب با علی در میان بگذارند. تا شما دسرتان را میل کنید، آنها هم به ما ملحق می شوند.
آیرین را که روی مبل خوابش برده بود، به اتاقش بردم و روی تخنش خواباندم و سپس به اتاق پذیرایی برگشتم.
احساس بدی داشتم. بعید می دانستم آنها حامل خبر خوشی باشند. قلبم درون سینه جوشان بود و ناآرام. روی مبل انگار روی سیم خاردار نشسته بودم. دلم می خواست بدانم پشت آن در بسته چه می گذرد.
فقط یک ربع طول کشید و بعد در اتاق را گشودند. ابتدا عمه ملاحت و آقای فلاح بیرون آمدند و پشت سرشان عطیه و علی.
نه علی رنگ به چهره داشت و نه عطیه. خودم را به آنها رساندم و پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
به جای آنها ملاحت پاسخ داد:
نه عزیزم نگران نشو، چیز مهمی نیست. ببخش که بی موقع مزاحم شدیم. ما می رویم که شما به مهمانانتان برسید. خداحافظ.
لبهای عطیه می لرزید و دیدگانش میل به گریه داشت. بعد از بدرقه آنها به سالن پذیرایی برگشتیم.
لبخند بر لبان علی زار می زد. همین که نشست، گفت:
- نمی دانم چطور از شما عذر خواهی کنم. مهمانان ناخوانده بودند و من اصلا انتظار آمدنشان را نداشتم. موضوع مهمی پیش آمده بود که هر طور شده باید فردا خودم را با اولین پرواز به استانبول برسانم. فقط خدا کند که بلیط گیرم بیاید.
شوکه شدم. زبانم بند آمد. مات و مبهوت فقط نگاهش می کردم، اما زبان در دهانم نمی چرخید. بی اختیار دست پیش بردم و دست عطیه را گرفتم. دستهایش سرد بود. انگار خون در آنها جریان نداشت.
بهزاد پرسید:
- اگر کمکی از دست من برمی آید، بگو.
- نه ممنون، چیز مهمی نیست. باید بروم سری به پدرم بزنم. حالش خوب نیست و در بیمارستان بستری است.
عطیه در وضعیت روحی بدی به سر می برد و من می دانستم که قضیه به این سادگی ها نیست و باید اتفاق بدی افتاده باشد.
کم کم مهمانان به این نتیجه رسیدند که باید تنهایمان بگذارند. بهزاد در موقع رفتن گفت:
- نگران کار شرکت نباش. نمی گذارم لنگ بماند. وقتی برگردی، هیچ کار عقب مانده نخواهی داشت.
حمیدی در تایید گفته ی او افزود:
- من هم کمکش می کنم. ما را بی خبر نگذار.
بهزاد پس از تشکر از من رو به عطیه کرد و گفت:
- حیف که صحبت مان نیمه کاره ماند. امیدوارم بعد از مراجعت علی آقا ادامه اش بدهیم.
عطیه پاسخش را نداد. بی حوصله تر از آن بود که ذهنش را مشغول او کند. در که پشت سرشان بسته شد، با نگرانی پرسیدم:
- چی شده علی، به من بگو؟
- گفتم که بابام بیمارستان است. باید بروم ببینم چه اتفاقی برایش افتاده.
- فقط همین. قرارمان که یادت نرفته. ما نباید چیزی را از هم پنهان کنیم. درست می گویم یا نه؟
به خودش فشار آورد تا آرامشش را حفظ کند و پاسخ داد:
- نه یادم نرفته. هنوز هیچ چیز معلوم نیست. باید بروم ببینم چه خبر است. وقتی برگشتم، همه چیز را برایت تعریف می کنم.
با سماجت پرسیدم:
- چرا الان نمی گویی؟
- گفتم که الان چیزی معلوم نیست. سعی می کنم زود برگردم. عطیه تنهایت نمی گذارد و تا زمان مراجعت من، همین جا پیش تو می ماند.
به التماس گفتم:
- خواهش می کنم علی نرو بمان. من می ترسم، می ترسم اتفاق بدی بیفتد. اگر تو بروی برنگردی تکلیف من چه می شود؟
- بچه نشو روشا. چه دلیلی دارد بروم برنگردم. شاید این سفر یکی دو روز بیشتر طول نکشد و شاید هم یکی دو هفته. اگر مجبور نبودم، نمی رفتم.
خودت می دانی که طاقت دوری از تو و آیرین را ندارم.
- خب پس نرو.
- نمی شود. مجبورم. وگرنه رفتن و جدایی از تو و دخترمان برایم عذاب آور است. به بهزاد سپردم گاهی سری به شما بزند. اگر به چیزی نیاز داشتید، به او بگویید. من خودم هم باهات تماس می گیرم.
با صدای بغض آلود و گرفته ای گفتم:
- طوری حرف می زنی که انگار سفرت خیلی طولانی ست.
- البته که نه، فقط احتیاط شرط است.
عطیه که ساکت و افسرده بود، به زبان آمد و گفت:
- مطمئن باش روشا جان، این سفر به علی تحمیل شده، وگرنه اگر مجبور نبود، نمی رفت. من خسته ام، می روم اتاق آیرین بخوابم. شما هم بهتر است

F l o w e r
16-12-2010, 18:35
زودتر بخوابید و جمع و جورها رو بگذارید به عهده لیلان.
علی گفت:
- حق با عطیه است.درضمن باید وسایلم را جمع کنم و پاسپورت ومدارک لازم را بردارم .صبح اول وقت می روم بانک هم برای خودم هم برای توپول میگیرم .بعدش هم باید بروم دنبال تهیه بلیت هواپیما قرارمان برای سفر اروپاسرجایش است فقط شاید یکی دوهفته ای عقب بیفتد.سپس دستم را گرفت و افزود:
- بیا برویم روشا مواظب مروارید اشکهایت باش که گرانبهاست نگذاربی خودی فرو بریزد.

فصل22
آن شب تا صبح نه من خوابیدم ه علی.چشمان بسته اش فریبم نمی داد.
شکی نداشتم که تظاهر به خواب می کند.تا من پی ناآرامیش نبرم وخاطرم آسوده باشد.
اصرارم برای آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده بی نتیجه ماند.جوابهای ضدونقیضش بیشتر برشک من دامن می زد.
صبح زود برخواست وچمدانی را که قرار بوددوهفته دیگربرای سفرمان به اروپا ببندیم برداشت و به جمع آوری وسایل وگذاشتن لباسهایش در آن پرداخت.
کنارش نشسم وگفتم :
- می دانم که مجبوری بروی اما فقط دلم می خواهد بدانم چرا ؟؟
سربرداشت ونگاهم کردنگاهی که تا عمق وجودم رالرزاند.مهرومحبتش پیچیده در لایه ای ازجبری که باعث ایجادفاصله می شدمجال ابراز را نمی یافت.
برخلاف قول و قرارهایمان نمی توانست با من روراست باشد.هرچه فکرمی کردم چرا ؟به نتیجه ای نمی رسیدم.
درچمدان رابست وگفت: به من اعتماد کن. نه رفتنم را دلیلی بر بی وفایی ام بدان و نه سکوتم را دلیلی بر عهد شکنی. علت این سفر مربوط به اتفاقی است که برای پدرم افتاده. بیشتر از این از من توضیح نخواه وقتی برگشتم حرفی را ناگفته باقی نمی گذارم . شاید سفرمان به اروپا یک کمی عقب بیفتد ولی به محض این که برگردم ترتیبش را می دهم.
چه روئاهایی برای این سفر داشتم.روز شماری میکردم که زودتر موعدش برسد و حالا که فقط دو هفته به زمانش باقی مانده بود ا. داشت تنها به سفر می رفت و مرا با درد فراقش به جا می نهاد.
زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:
_به چه فکر میکنی؟
اهی کشیدم و پاسخ دادم:
_به فاصله ای که دارد بین ما می افتد.
_ این جسم ماست که از هم دور می شود روشا ولی قلب هایمان در کنار هم می ماند. شاید تو شب ها جای خالی مرا در کنار خودت حس کنی و غروب ها صدای دق البابی را که خبر از بازگشتم به خانه می دهد نشنوی اما این را بدان که قلبم دور از تو و ایلین به یاد شما می تپد و هر کجا باشم یادتان با من است. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که مجبور شوم بدون تو و ایرین به سفر بروم. مواظب دخترمان باش.
با صدای بغض الودی گفتم:
_ چه جوابی می توانم به بی تابی هایش بدهم. تو که می دانی او عادت دارد هر غروب پشت پنجره به انتظار امدنت بنشیند. حتی اگر یک دقیقه هم دیر کنی امانم را می برد.
_ می دانم به همه ی اینها فکر کرده ام خود من هم غروب ها به عشق دیدن تو و ایرین به خانه بر میگشتم. دلم خیلی برایتان تنگ می شود. تحملش خیلی سخت است. یک چیزی را فراموش نکن تو همیشه در قلب منی چه اینجا باشم چه ان سر دنیا. فقط قول بده جریان سفرم را طوری به پدر و مادرت بگویی که انها فکر بد نکنند.
_از این نظر خیالت راحت باشد خودم حواسم هست.
_همیشه ممنون بی بی هستم که باعث اشنایی من با تو شد.
_من هم ممنون خانم جان هستم که ان روز مرا به زور وادار کرد همراهش به اب کرج بیایم.
_با همان اولین نگاه به دلم نشستی و در دل خودم را مورد خطاب قرار دادم" حواست را جمع کن علی روشا دختری است که راحت گرفتارش می شوی اما راحت نمی توانی به دستش بیاوری" من اسان به دستت نیاوردم که اسان از دستت بدهم. پس عشقم را باور داشته باش چه حالا چه در سخت ترین شرایط زندگیمان.
سخنانش بر نگرانیم افزود با تعجب پرسیدم:
_منظورت از سخت ترین شرایط چیست؟ مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟
خنده اش بوی غم میدادو بر لب هایش گل حسرت را شکوفا میکرد.
_حرفهایم را بد تعبیر نکن. من فقط از احساسم گفتم و منظور دیگری ندارم. تو نگران چه هستی؟
_نگران اشک های عمه ملاحت. پریشانی تو و عطیه. موضوع به این سادگی ها نیست علی. فکر نمی کردم روزی برسد که در زندگی ات نقش یک غریبه را بازی کنم.
_تو از همه کس به من نزدیک تری ولی بعضی وقت ها مسائلی پیش می اید که نگفتنش بهتر است. بابا بیمارستان است هنوز نمی دانم چرا. خبرش از طریق یکی از اقوام دورمان اقای ابراهیمی که مقیم استانبول است به عمه ملاحت رسیده. هنوز دلیل بستری شدنش معلوم نیست. وقتی فهمیدم جریان چیست تو را هم در جریان می گذارم. بعد از صرف صبحانه عطیه را می رسانم منزل بی بی که وسایل مورد نیازش را بردارد. اگر امروز رفتنی شدم بر می گردد پیش تو می ماند. لازم است خودم هم از انها خداحافظی کنم که بعدا عزیز ازم گله نکند بعد می روم بانک که برای خودم و تو یک مقدار پول بگیرم و مقداری هم به حسابت بریزم که کم نیاوری. احتیاط شرط است.دوست ندارم اگر سفرم طولانی شد مجبور شوی از پدرت قرض بگیری. دعا کن برای امروز بلیط گیر بیاورم.قبل از سفر یک سر میروم منزل اقا جانت موافق؟
_فعلا که ریش و قیچی دست توست و من نمی توانم اظهار نظری بکنم.
_این یک بار مرا ببخش. این سفر خارج از برنامه ی زندگی و در حاشیه ی خواسته هایمان قرار دارد.
عطیه در حالی که ایرین را در اغوش داشت به ما پیوست و گفت:
_درددل هایتان تمام شد؟ این بچه مرا کشته که می خواهم بروم ببینم مامان بابا یواشکی چه می گویند.
علی اغوش گشود و ایرین را محکم به سینه فشرد. دستهایش ان چنان به دور بدن دخترش قفل شده بود که انگار می خواست تا ابد او را در اغوش حفظ کند.
حلقه ی دستان ایرین به دور گردن پدرش تنگ شد و با طنازی گفت:
_بابا امشب منو می بری بوت کلات قایق سواری؟
دستانش را از روی کمرش باز کرد و او را روی زانویش نشاند و در حال نوازش گیسوانش گفت:
_ بابا مجبور است چند روزی برود سفر. تو باید مواظب مامان باشی تا تنها نماند. قول میدهی؟
لب ورچید و در حالی که با پاهایش به پایه صندلی فشار وارد می اورد گفت:
_نه بابا نرو من دلم نمی خواهد تو بروی.
_زیاد طول نمی کشد زود برمی گردم.
_خوب پس من و مامان هم باهات می اییم.
_ راه دور است خسته می شوید. عوضش عمه اتی هم می اید پیش شما می ماند و شب ها برایت از ان قصه های خوبی که بلد است می گوید.
ایرین رو به عطیه کرد و پرسید:
_اره عمه اتی؟
_اره عزیزم. تا بابا برگردد من پیش شما هستم و هر جا دوست داشته باشی باهم می رویم. فقط الان باید بروم خانه ی خودمان چند دست لباس بردارم که لنگ نمانم.
علی گفت:
_من هم باهات می ایم. می دانی که اگر با عزیز خداحافظی نکنم و بهش نگویم که چرا باید بروم زمین و زمان را به هم می ریزد. او دلش نمی خواست هیچوقت دوباره من و تو به ترکیه بر گردیم.اگر امروز رفتنی شدم خودم می ایم دنبالت که کمک کنم ساک یا چمدانت را بیاوری. پیش روشا بمانی. اعتراضی که نداری؟
_نه چه اعتراضی. کجا بروم بهتر از اینجا. به خصوص که خیال دارم فردا ایرین را با خودم ببرم بوت کلاب قایق سواری.
_هی دختر حواست را جمع کن. این عزیزی که می خواهی با خودت ببری سوار قایقش کنی شیشه ی عمر بابایش است. اگر یک مو از سرش کم شود یک مو به سرت باقی نمی گذارم.
سپس خطاب به من افزود:
_اگر خواستید بروید بوت کلاب با بهزاد تماس بگیر با ماشینش بیاید شما را ببرد تنها نروید بهتر است.
عطیه به میان کلامش پریدو گفت:
_هی جنس خراب. وسط دعوا نرخ تعیین نکن. این وسط بهزاد چه کاره است که داری سر خود او را به ریش ما می بندی. مگر خودمان دست پا چلفتی هستیم.
علی با تاسف سر تکان داد و گفت:
_تو با این اخلاقی که داری می ترسم تا اخر عمر بیخ ریش ما بسته باشی.
ایرین که هنوز در اغوش پدرش جا خوش کرده بود دستی به چانه ی پدرش کشید و گفت:
_بابا تو که ریش نداری که عمه اتی را بهش ببندی.
خنده از روی لب هایمان گذر کوتاهی کرد و دوباره غم را به جایش نشاند.


----------------------
می دانستم که اقا جان با سابقه ی ذهنی که دارد راحت با سفر ناگهانی علی برخورد نخواهد کرد. همین طور هم شد. از شنیدنش جا خورد. چین عمیقی بر پیشانی پرچینش افزود و زبان به اعتراض گشود:
_یعنی چه؟ شما که قرار بود با هم بروید اروپا. پس چطور شد که یک دفعه حوس سفر مجردی کردی؟تو که می گفتی قصد برگشت به استانبول را نداری. من که سر در نمی اورم تو چی روشا؟
به خاطر قولی که به علی داده بودم به او مجال پاسخ ندادم و خودم گفتم:
_حادثه خبر نمی کند اقا جان. اقای هوشمند بیمارستان بستری است. علی و عطیه نگرانند. دیشب تا صبح هیچکدام نخوابیدیم. نمی تواند که اینجا بشیند دست روی دست بگذارد و اقدامی نکند. من خودم تشویقش کردم که حتما برو و اصلا اشکالی در رفتنش نمی بینم.
بی انکه قانع شود کوتاه امد و بحث را ادامه نداد و گفت:
_خیلی خب حالا که در جبهه ی شوهرت می جنگی. من حرفی برای گفتن ندارم. برو به امان خدا. روشا هم میتواند چند روزی را که تو انجایی بیاید پیش ما بماند.
دستم را به علامت اعتراض تکان دادم و گفتم:
_نه ممنون اقا جان. من خانه ی خودمان راحت ترم. ایرین عادت کرده روی تخت خودش بخوابد. عطیه پیش من می ماندذ.
_باشد هرجور راحتی من حرفی ندارم.
خانم جان گفت:
_به گمانم گوهری یادت رفته که خودت چقدر بند بی بی بودی و هر بار یک بهانه ای می تراشیدی که بروی او را ببینی. اصلا عین خیالت نبود که زن و بچه ات تنها می مانند. من تسلیم بودم چون می دانستم اعتراض فایده ای ندارد. تو چه من بخواهم چه نخواهم کار خودت را می کنی. روشا از بچگی شاهرد این سفرها بود و عادت کرده که مثل من تسلیم باشد زیرا میداند در هر صورت چه راضی باشد چه نباشدعلی کار خودش را خواهد کرد. مگر نه علی جان؟

Dreamland
16-12-2010, 23:10
علی حالت مظلومانه ای به چهره اش داد و گفت :

اختیار دارید خانم جان ، هیچ جا بدون زن و بچه ام به من خوش نمیگذرد . این سفر به خاطر بیماری پدرم اجباری است ، وگرنه تحمل دوری از آیرین و روشا رو ندارم . قول میدهم این اولین و آخرین سفری باشد که بدون آنها میروم . این را همین جا جلوی شما بهش قول میدهم .

خانم جان با لحن پر طعنه ای گفت :

گوهری هم همیشه همین را میگفت : این سفر اجباری است . اگر به خاطر تنهایی بی بی و سر زدن به ملک و املاکم نبود ، بدون تو حاضر نیستم هیچ جا بروم . مگر نه ابراهیم ؟

خب خودت با من نمی آمدی . از خدا میخواستم همه جا همراه من باشی . وجودت باعث دلگرمی ام میشد و هیچ جا بدون تو بهم خوش نمیگذشت .

خانم جان به یاد خاطرات خوش و ناخوش گذشته آه حسرتی از سینه بیرون کشید و گفت :

با همین حرفها دلخوشم کردی تا همیشه تسلیم باشم . ما به پای هم پیر شدیم ، بی آنکه از هم گله ای داشته باشیم .

آقا جان لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد و گفت :

و هنوز هم عاشق هم هستیم . روشا هم باید حواسش را جمع کند تا در فرازهای زندگی اش نشیبی نداشته باشد و مثل ما هر چهار فصلش بهار باشد .

فصل 23


این اولین جدایی ما از هم بود ، آن هم برای مدتی نامعلوم و با هزاران گره که میترسیدم در این سفر باشد .

بیقراری و پریشانی عطیه ، چشمان سرخ از گریه عمه ملاحت ، حالت متفکر علی و حزنی که در نگاه و کلامش بود ، بیشتر باعث نگرانی و اندوهم از غم جدایی اش میشد .

در موقع خداحافظی طوری نگاهم میکرد که انگار به این زودیها امیدی به دیدارم ندارد . آیرین را که به سینه فشرد ، جوشش اشک را در دیدگانش عیان دیدم . هر چه کردم نتواستم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم . به گریه که افتادم ، عطیه هم به همراهم گریست ، احمدآقا که به قصد رساندن او به فرودگاه ، به خانه ما آمده بود ، با لحن پرملامتی گفت :

یعنی چه ؟ این کارها چه معنی دارد ؟ مگر کجا میخواهد برود . چشم به هم بزنید ، برمیگردد .

سپس خطاب به عطیه افزود :

تو دیگه چرا عطیه ؟ این عوض دلداری دادن به زن برادرت است !

علی با صدای گرفته و خش داری مرا مورد خطاب قرار داد :

حق با دایی احمد است . من خیلی زود برمیگردم و در اولین فرصت باهات تماس میگیرم .

بغض گلو چون سدی مانع بیرون راندن کلماتی که قصد بر زبان آوردنشان را داشتم ، بود .

نگاه حسرت زده ام را بدرقه راهش ساختم که سوار بر اتومبیل دایی اش داشت در خم کوچه ناپدید میشد . آیرین در بلغل عمه اش بیتابی میکرد و با صدای گوش خراش و فریاد مانندی پدرش را صدا میزد و با فشار پاهایش بر روی شکم او قصد رهایی و در پی آنها دویدن را داشت .

عطیه در همان حال کلنجار رفتن با آیرین گفت :

بیا برویم تو روشا . آنها رفتند . اینجا ایستادن صورت خوشی ندارد . این بچه هم بیشتر بیتابی میکند .

با وجود هزاران سوال بر لبانم ، سکوت کردم و به همراهش داخل خانه شدم ، خانه ای که اکنون دیگر ، در غروبهایش ، پشت پنجره ایستادن و انتظار بازگشتنش را کشیدن بی ثمر بود .

از پله های ایوان که بالا میرفتم ، سرم گیج رفت و به عطیه تکیه دادم که زمین نخورم . درحالیکه شانه هایش تکیه گاهم بود ، با تعجب پرسید :
چی شده ! حالت خوب نیست ؟
با بی حالی پاسخ دادم :
چشمانم سیاهی میرود . نمیدانم چرا یکدفعه این طوری شدم .
آیرین را زمین گذاشت و گفت :
مامان حالش خوب نیست . بیا کمکش کنیم ببریمش توی تخت بخوابانیم .
آیرین دستم را گرفت ، مرا به دنبال خود کشید و گفت :
من میدونم . به خاطر بابا حالت بد شده . مگه نگفت زود برمیگرده .
با صدای نالانی گفتم :
نه عزیزم . به خاطر او نیست . یک کم بخوابم حالم خوب میشود .
کنارم روی تخت دراز کشید و گفت :
پس منم تو بغلت بخوابم .
سرش روی سینه ام بود و دستش نوازش کنان لابه لای موهایم میلغزید .
عطیه گفت :
حواست به این بچه باشد . حساس است و موشکاف .
آیرین سر برداشت ، لب غنچه کرد و با دلخوری گفت :
من که موهاشو نشکافتم عمه جون . فقط خواستم نازش کنم .
لبخند زود گذری چهره گرفته ی ما را از هم گشود . چشمهایم را بستم و تظاهر به خواب کردم تا شاید آیرین هم که خمیازه میکشید ، به خواب رود . موقعی که اطمینان یافتم خوابیده ، برخاستم ، اما به محض برخاستن دوباره سرم گیج رفت .
دستم را به دیوار گرفتم و به دنبال عطیه گشتم که در سالن پذیرایی پشت پنجره نشسته بود و چشم به بیرون داشت . آن قدر غرق تفکر بود که متوجه ی حضورم در نزدیکی اش نشد . شانه به شانه اش ایستادم و پرسیدم :
به چی فکر میکنی ؟
بی آنکه نگاهم کند ، پاسخ داد :
هیچی . داشتم به گلهای باغچه نگاه میکردم . حالت چطور است ، بهتر شدی ؟
نه هنوز سر گیجه دارم . یک مقدار هم ضعف و بیحالی .
اگر تا فردا خوب نشدی . باید برویم دکتر ، وگرنه علی پوستم را میکند اگر مواظب زن و بچه اش نباشم .

راستش را بگو عطیه ، جریان چیست ؟ علی برای چی به ترکیه رفته ؟
خودش که دلیش را بهت گفت .
چشم تنگ کردم و به حالت رنجش گفتم :
تو و علی یک چیزی را از من پنهان میکنید . انگار هنوز بین شما غریبه ام .
اینطور نیست که تو فکر میکنی . بابا هر چقدر هم که بد باشد ، پدر ماست . نمیتوانیم در مورد مشکلاتش بیتفاوت بمانیم .
دلیل سوالم کنجکاوی نیست . فقط نگران علی هستم .
حالت تعجب به چهره اش داد و پرسید :
نگران علی ! برای چی ؟ آنجا خطری او را تهدید نمیکند . کارش که تمام شد ، بر میگردد .
امیدوارم همین طور باشد . من از همین الان دلتنگش هستم .
در کلامش حسرت بود و در نگاه بی فروغش غم ، لبخند بر روی لبانش ، نه با حسرتهایش هماهنگ بود و نه با غم نهانش .
خوشحالم که تو و علی این قدر به هم وابسته اید . گمان نمیکنم ، من هرگز بتوانم این طور به مردی وابسته شوم و عاشقش باشم .
عشق یک نوع غافلگیری است و درست مثل مهمان ناخوانده میماند . اصلا نمیفهمی چه موقع آمد و چقدر راحت خودش را در دلت جا کرد و با عث دگرگونی در زندگی ات شد . پس بی جهت به خودت تلقین نکن که همیشه میتوانی اینقدر سرد و این طور بیتفاوت باقی بمانی . کاش ما هم با دایی احود رفته بودیم فرودگاه . اینجوری اصلا نمیفهمیم پرواز علی به موقع انجام شده یا نه .
دایی احمد همراهش هست و مشکلی نیست . رنگت بدجوری پریده روشا . کم کم داری نگرانم میکنی .
چیز مهمی نیست . خوب میشوم . شب بیا پیش من بخواب .
فعلا که آیرین تکلیف ما را روشن کرده و جای پدرش خوابیده .
مهم نیست ، برای هر سه نفر ما جا به اندازه کافی هست . با هم که باشیم ، بیشتر احساس امنیت میکنم و جای خالی علی کمتر عذابم میدهد .
با خنده گفت :
پس تا علی برگردد ، من باید شاهد آه و ناله های زن برادر عاشق پیشه ام باشم . هواپیمایش از زمین برنخاسته ، رنگ و رویت زرد شده ، وای به اینکه چند روزی بگذرد .
زیادی داری شلوغش میکنی عطیه .
تو در خانه ای بزرگ شدی که در آن چشمه ی محبت میجوشید ، به خاطر همین هم ، اینطوری احساساتی بار آمده ای . بر عکس تو ، من سنگم ، سنگ صیقل نیافته ای که به هیچوجه نمیتوان به آن شکل داد .
تو داری سعی میکنی سنگ باشی ، اما من درون سینه ات به جای سنگ ، یک قلب شیشه ای میبینم که خیلی آسان میشکند . تو سراپا مهر و عاطفه ای و از بی مهری دیگران در رنجی . از اینکه قبول کردی در غیاب برادرت تحملم کنی و همدمم باشی ، ممنون .
نیازی به تشکر نیست . این خواست خود من بود که با شما باشم .
فکر میکنی دایی احمد وقتی از فرودگاه برمیگردد ، به ما زنگ میزند ؟
نه ، بعید میدانم ، چون تا از فرودگاه برگردد ، دیروقت است . فردا صبح ازش خبر میگیریم . حالا تو هم خسته ای . بهتر است زودتر بخوابیم و آیرین را از سر و صدای پچ پچ هایمان بیدار نکنیم .
مخصوصا که اگر بد خواب شود ، تا صبح با نق نق هایش مزاحم استراحتمان میشود . عطیه ...
جانم .
فکر میکنی علی چه موقع با ما تماس بگیرد ؟
شانه بالا افکند و سرش را گهواره وار تکان داد و گفت :
نمیدانم . خب لابد در اولین فرصت . هنوز نرفته دلت برایش تنگ شده و لابد میخواهی مدام بهانه اش را بگیری ، دلداه ی بیقرار .
نه فقط یک کمی نگرانم .
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
باز شروع کردی ؟ آخر نگرانی برای چی ؟ آن علی که من میشناسم ، به محض رسیدن به استامبول ، اولین نامه ی عاشقانه اش را برایت پست میکند . نترس او هم به اندازه تو بی قرار است . خب حالا پاشو برویم بخوابیم ، چرا معطلی ؟
همین که برخاستم ، دوباره سرم گیج رفت و صدایم نالان شد :
وای عطیه ، اصلا حالم خوب نیست ، بازم سرم گیج میرود .
خندید و گفت :
درد هجران به طبیبان بنمودم گفتند *** درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد
حوصله نداشتم سر به سرم بگذارد . با حرص گفتم :
شوخی نکن . واقعا حالم خوش نیست .
این بار با نگرانی پرسید :
میخواهی برویم دکتر ؟
نه ، حالا که دیر وقت است . تا فردا صبح ببینم چه میشود . میدانی عطیه ، من در تمام دوران تحصیل چه در زنجان و چه در تهران ، هیچوقت برای خودم دوست صمیمی و نزدیکی انتخاب نکردم . نمیدانم چرا ، شاید دلیلش این بود که بین همکلاسهایم نتوانستم کسی را بیابم که همدل و همرازم باشد و از نظر فکر و خصوصیات اخلاقی به هم نزدیک باشیم ، اما از وقتی با تو آشنا شدم ، این احساس را دارم که تو درست همان کسی هستی که سالها دنبالش میگشتم .
با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
اشتباه نکن . تو آن کسی را که سالها دنبالش میگشتی یافتی و من هم که سر جهازش هستم .
حساب تو از علی جداست . هر کدام سر جای خودتان برایم عزیز هستید و موجودیت هیچکدامتان ربطی به هم ندارد . فقط دلم میخواست با من روراست تر بودی و چیزی را ازم پنهان نمیکردی .
این بار با صدای بلند خندید و گفت :
پس این صغری کبری چیدنها برای این بود که حرف آخرت را بزنی و اینکه قبلا دوست صمیمی نداشتی و حالا پیدا کردی ، همش کشک بود . مرا بگو که کم کم داشتم به خودم امیدوار میشدم .
نه عطیه جان باور کن که همه ی آنچه بهت گفتم از ته دل بود و این آخری هم یک تقاضا .
دستش را به حالت تهدید به طرفم تکان داد و گفت :
پس دوست عزیز و صمیمی من ، تو هم بدان و آگاه باش که من هیچ چیز بیشتر از آنچه علی بهت گفته نمیدانم . حالا هم شبت بخیر ، چون من حسابی خمار خوابم .

Prince_ of _Persia
22-12-2010, 13:33
ما همچنان منتظر ادامه داستان هستیم. دوستان خسته نباشید.

F l o w e r
26-12-2010, 13:11
فصل 24


شب بدی بود که با ناآرامی و کابوس گذشت .صبح باصدای سرگیجه وحالت تهوع از خواب برخاستم .آیرین نیم باقی مانده تخت را به تنهایی اشغال کرده ,به پهنا خوابیده بودوپاهایش بر روی شکم من فشار می آورد.
به آرامی بدنم را از زیر پاهایش بیرون کشیدم و آهسته بیرون خزیدم.به دنبال عطیه گشتم واورادر حال دم کردن چایی در آشپزخانه یافتم و گفتم:
- صبح بخیرسحر خیز شدی.
به طرفم برگشت وبا لبخند گفت:
-صبح تو هم بخیر .از دست لگد پرانی دخترت خوابم نبرد.ناچار شدم جل و پلاسم را جمع کنم و همانجا کنارتخت تو دراز بکشم..حالت چطوراست بهتری؟
-زیاد نه.نمی دانم این چه دردی ست که به جانم افتاده.سرم گیج می رودوحالت تهوع دارم.
-شاید از گرسنگی ست.تو دیروز تقریبا چیزی نخوردی.الان یک صبحانه مفصل برات تدارک میبینم.که تلافی دیروز در بیاید.اگر نخوری به زور به حلقت میریزم.
- اِ اِ..از این کارها هم بلدی !!!!!
-مجبور باشم بله.
- پس لیلان کجاست؟؟
- رفته نان تازه بخرد.خیلی وقت است الان دیگه باید برسدچنتا تخم مرغ برایت نیمرو کنم ؟؟
با بیزاری گفتم::
-اصلا حرفش رانزن حتی از شنیدن اسمش حالم به هم می خورد
چشم تنگ کرد ولبهایش راغنچه سپس با تعجب !!گفت:
- حق با تو است ولی الان میلی به خوردنش ندارم فکر می کنی چه موقع بتوانی با دایی احمد صحبت کنی؟؟
- دای احمد وهما سحر خیزند.همین الان زنگ میزنم میپرسم.به شرطی که تو هم رحمی به شکم گرسنه ات بکنی.
- نگران شکم من نباش.این تنها چیزی ست که در موردش دلرحم هستم و نمی گذارم بهش بد بگذرد.
صحبت عطیه ودایی اش طولانی شد بیشتر احمد آقا حرف میزد وعطیه در سکوت گوش به سخنانش داشت.
گوشی را که گذاشت گفت:
- خیالت راحت .هواپیماش به موقع پرواز کرده و حتما تا حالا رسیده در ضمن اگه قرار باشدهرشب بدن نازنین من در معرض لگد پرانی های دردانه تو علی باشد لطفا به من اجازه مرخصی بده که برگردم منزل خودمان.
چشم غره ای به طرفش رفتم و گفتم:
_ به همین زودی جا زدی خواهر شوهر نا مهربان .انگار یادت رفته به برادرت قول دادی تنهایمان نگذاری .مگر آن پاهای کوچولو چه زوری دارد که تو را از پا انداخته .اصلا از امشب تخت اتاق مهمان را می آورم که تو راحت طلب آسوده رویش بخوابی.
_ این شد یک چیزی .حالا دیگر من تسلیمم.خب بگذریم ،برو آبی به سر و صورتت بزن.بیا که نیمرو سرد می شود.
سر میز صبحانه ،بوی نیمرو بر شدت دل به هم خوردگیم افزود .بینی ام را گرفتم و گفتم :
_ خواهش می کنم لیلا جان ،این را از سر میز بردار که دلم را به هم می زند.
_پس حدسم درست است .وای اگر علی خبر دار شود ،از شدت شوق بال در می آورد و قید همه چیز را می زند ،بر می گردد ایران.
با بی حالی گفتم:
_ شایعه پراکنی موقوف .امیدوارم که اینطور نباشد ،چون تا علی برنگردد ،اصلا آمادگی اش را ندارم .
صدای گریه ی آیرین که پدرش را صدا می زد ،رشته ی سخن عطیه را که زبان گشوده بود تا پاسخم را بدهد ،گسست.
آرام کردنش از توانم خارج بود و پاسخی برای بی قراری هایش نداشتم .عطیه در آغوشش گرفت و در حال دلداری دادنش گفت:
¬_ خودت که می دانی بابا رفته سفر .یکی دو روز دیگر با یک بغل سوغاتی و کلی عروسک خوشگل برای یکی یک دانه اش بر می گردد.گریه نکن،دختر خوبی باش
،چون عوضش همان طور که بهت قول دادم ،امشب می برمت بوت کلاب ،قایق سواری.
آرام گرفت.سرش را یک وری کج کرد و پرسید:
_ پس مامان چی ،اونم با خودمان می بریم ؟
_ البته چرا که نبریم ،سه تایی با هم میرویم.
_آخه نه تو بلدی رانندگی کنی نه مامان،پس چه جوری تا اونجا می رویم؟
در پاسخ پیش قدم شدم و گفتم:
_ زنگ می زنیم به عمو بهزاد که بیاید و شما را ببرد .

عطیه اخم کرد و خطاب به من گفت:

_ نه لازم نکرده ،مگر خودمان چلاقیم ،یا دست و پایمان شکسته .
آیرین ب برچید و پرسید:
_ با مامانم دعوا کردی عمه جون ؟
_ نه عزیزم کی جرات دارد با مامانت دعوا کند .من که هیچی ،بابایت هم از ین جرات ها ندارد.
با بی حالی به مبل تکیه دادم و گفتم:
_این بچه دست تو سپرده .من اصلا حال تکان خوردن را ند رم .
_ ادا در نیاور روشا . فکر نکن با این کارها می توانی از آمدن با ما شانه خالی کنی. چه بخواهی و چه نخواهی ،امشب با مایی.
بی آنکه پاسخش را بدهم ،چشم بر هم نهادم و در دل نالیدم : کمکم کن خدایا . اگر من از پا بیفتم ،تکلیف عطیه با آیرین چیست.این انصاف نیست که همه ی بارها بر روی دوش آن دختر بیچاره باشد .فقط ای کاش بهزاد تماس بگیرد و امب به دادمان برسد.

عطیه با بان بازی داشت آیرین را رام می کرد.به زحمت تکانی به خود

Dreamland
27-12-2010, 00:00
دادم،با قدم های اهسته و ارام به کنار پنجره رفتم و چشم به پنجره دوختم.در هوای دلپذیر یک روز افتابی،خورشید انوار درخشانش را بر روی شاخ و برگ درختان گسترده بود که حرارتش به انها گرمی بخشد تا همراه با نسیم به جست و خیز برخیزند.
اتومبیل تنها و منزوی به دور از مالکش،در زیر الاچیق،چون طفلی یتیم،مغموم و افسرده چمباتمه زده بود.
بغض گلویم را فشار فرو دادم و اشکهایم را در استانه ی جاری شدن به سرچشمه اش بازگرداندم.
دلم میخواست از واقعیت فاصله بگیرم و در عالم رویا سیر کنم،رویاهای شیرینی که تا به دیروز،به زندگی ام رنگ و جلا میداد،هر روز را بهتر از دیروز جلوه گر می ساخت و اسودگی خاطرم با هر گونه دگرگونی در ان به مبارزه بر می خواست.دلم هوای زندگی ارام و بی دغدغه ای را که داشتم میکرد.عطیه صدایم زد:
-کجایی روشا،خوابی یا بیدار؟
در اشپزخانه به ان دو ملحق شدم و با لذت به دخترم چشم دوختم که داشت با زبان عسل چکیده از لقمه اش را از دور لبانش می لیسید.مرا که دید با طنازی و تکان سر گیسوان خرمایی تابدارش را پیچ و تاب داد و گفت:
-عمه اتی بهم گفت میتونم تو بوت کلاب سوار چرخ فلک واسب چوبی بشم و بعدش هم شام برامون کباب و دل و جیگر می خره.اگه با ما نیایی،باهات قهر میکنم و دیگه دوست ندارم.
با خودم گفتم:"عطیه مادر خوبی میشود.خوب بلد است چطور دل بچه ها را به دست اورد و با انها راه بیاید. ای کاش من و علی بتوانیمکاری بکنیم که راضی به ازدواج با بهزاد شود."
پشت میز اشپزخانه کنار ایرین نشستم،دست به دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
-مامان فدایت عزیز دلم.به خاطر تو تا قله ی قاف هم می ایم.
عطیه با خنده گفت:
-لازم نیست تا قله ی قاف بیایی.تا همون بوت کلاب بیایی کافی ست.
ایرین با کنجکاوی پرسید:
-مگه اون قله خیلی دوره؟
-اره عزیزم خیلی دور است.
سینی چای را ازدست عطیه گرفتم و گفتم:
-تو زحمت نکش،بده به من.قرار شد فقط مونس تنهایی مان باشی،نه بیشتر از ان.کارهای خانه را بگذار به عهده ی من و لیلان.
دستم را پس زد و گفت:
-لیلان رفته ایوان را جارو بزند.تو کار نکرده داری از حال می روی.به جای اینکه اینکه دست و پا گیر ما شوی،به دخترت برس و نگذار احساس دلتنگی کند.البته به شرطی که دلتنگی های خودت را هم بر بار مال او نیفزایی.
ایرین با کنجکلوی نگاهم کرد.به زور لبخندی بر لب نشاندم.سپس اغوش گشودم و او را به سینه فشردم.
هر بار زنگ تلفن مرا از میپراند.ابتدا خانوم جان و پس از ان عزیز،حالم را پرسیدند و هر کدام با اصرار از من خواستند که تنها نمانیم و به منزلشان برویم،اما من ترجیح میدادم در انتظار رسیدن خبری از در خانه بمانیم
نزدیک ظهر بود که علی از طریق مخابرات استانبول تماس گرفت و خبر از رسیدنش را داد.صدایش را که شنیدم،بغض شادی گلویم را فشرد .ان قدر دلتنگش بودم که زبانم برای بیانش در دهان نمیچرخید.
به دلداری ام پرداخت و گفت:
-من خیلی زود بر میگردم.اگر تو بی تابی کنی نمیتونی جواب بیتابی های ایرین را بدهی.مواظب گوهر گرانبهایمان باش.به همین زودی دلم برایتان خیلی تنگ شده.
-من هم همینطور.پدرت چطور است؟
-زیاد خوب نیست.فعلا چند روزی باید حسابی مواظبش باشم.اینجا به غیر من کسی رو نداره.
با حرص پرسیدم:
-پس زنش چی؟مگر گوزل پیش او نیست؟
-ای بابا،چقدر دلت خوشه روشا.فکر کردی زنهای ان دیار مهر و وفای دختر های ایرانی خودمان را دارند.ان قدر سرد و خشک است که اینگار نه اینگار این مرد همسر اوست.دیشب تا صبح اصلا خوابم نبرد.اولین شبی بود که دور از تو در بستری بیگانه خوابیدم.
-من هم تنونستم بخوابم.زودتر بیا علی.من و ایرین بیشتر از پدرت بهت نیاز داریم.
-سعی خودم را میکنم. اگر بهزاد زنگ زد. دست رد به سینه اش نزن.بگذار دور و برتان بپلکد و تنهایتان نگذارد.برای عطیه دلبستگی به او لازم است.بهزاد مردی است که خواهرم میتواند بهش تکیه کند.دوستت دارم به امید دیدار.حالا اول را بده به ایرین ،بعد هم به عطیه خداحافظ.
ایرین صدای پدرش را که شنید،فریادی از شوق کشید و به شیرین زبانی پرداخت و چند دقیقه بعد با لب و لوچه ی اویزان و خم به ابرو،گوشی را به عمه اش داد.
هر چه گوشهایم را تیز کردم،نتوانستم بفهمم با هم چه میگویند.صدای گفت و گوی هایشان اهسته بود و طولانی.از چهره گرفته و رنگ پریده اش می شد فهمید که شنیدن سخنان برادرش ،وحشت زده و پریشان است.
دست لرزانش گوشی تلفن را در کنار گوشش می لرزاند و لبهایش در موقع سخن لرزان بود.
دلم گواهی میداد که واقعیت ان چیزی نیست که به من انتقال یافته. از پنهان کاری همسرم کلافه شدم.هر چه فکر کردم،نمیفهمیدم برای چی مرا از خود بیگانه میدانند و نمی خواهند در جریان باشم
قبل از اینکه عطیه گوشی را بگذارد،به سرعت ان را از دستش قاپیدم و فریاد زنان خطاب به علی گفتم:
-چی شده علی؟به من هم راستش را بگو.
با لحن ارامی گفت:
-یعنی چه!این کارها چیست که میکنی روشا؟حال بابا وخیم است و چندان امیدی به بهبودیش نیست.حرفهایی بود که باید به عطیه میزدم تا بهد از من گله نکنه که چرا نگفتم.ارام باش عزیزم.صدای گریه ایرین را میشنوم با این کار باعث بی تابی و بی قراری هایش نشو.
با وجود اینکه یقین داشتم د ر گفتارش صادق نیست،ارام گرفتم.ابر سیاهی که هر لحظه بیشتر بر وسعتش افزوده میشد،رنگ شفاف خوشبختی ام را تیره میساخت.
ایرین داشت گریه میکرد و عطیه پریشان تر از ان بود که قدمی بر دارد.به پاهای نات=وان و لرزانم قدرت دادم تا بتواند سر پا ایستد و با نوازش هایم،جو سنگین خانه را برای دخترم دلپذیر سازم.

F l o w e r
28-12-2010, 17:20
فصل بیست و پنجم

میدانستم که عطیه چیزی بروز نخواهد داد، بنابراین ترجیح دادم تحت فشار قرارش ندهم که ناچار شود یک مشت دروغ مصلحتی تحویلم بدهد.
لیلان در آشپرخانه سرگرم تدارک ناهار بود و عطر خورشت قرمه سبزی غذای مورد علاقه علی، بیشتر بر دلتنگی ام دامن میزد.
آیرین دور و بر عمه اش می پلکید و از سر و کولش بالا میرفت و من میخکوب بر روی مبل راحتی هال، به مرور خاطرات شب مهمانی و آمدن عمه ملاحت تا لحظه رفتن علی به ترکیه پرداختم تا شاید با یادآوریشان نقطه عطفی بیابم و موفق به گشودن گره ی کور سفر علی به استانبول شوم. زنگ تلفن که برخاست، یکه خوردم و بدون معطلی گوشی را برداشتم. از شنیدن صدای بهنوش، خواهر بهزاد، لبخند محوی بر روی لبانم نشست و آرامش خاصی وجودم را فرا گرفت.
با لحنی گرم و صمیمی گفت:
- سلام روشا خانم، من بهنوش هستم، خواهر بهزاد. جای آقای هوشمند خالی نباشد.
- ممنون، جایش که خیلی خالی ست. البته ازش بی خبر نیستیم. امروز صبح تماس گرفت.
- زنگ زدم اگر امشب برنامه ای نداشته باشید، شام دور هر باشیم. پیشنهاد بهزاد گردش در سرپل تجریش و صرف شام در رستورانی در همان حوالی ست. موافقید؟
پس از مکث کوتاهی پاسخ دادم:
- راستش عطیه به آیرین قول داده امشب او را به بوت کلاب ببرد.
- اتفاقاً نزدیک رستورانی که قرار است برویم، یک فضای بازی و تفریح برای بچه ها هست که چرخ فلک و سرسره هم دارد. شاید آیرین جان به همان قانع باشد. اگر راضی نشد، می توانیم اول برویم بوت کلاب، بعد سر پل تجریش.
- از دعوتتان ممنون. اجازه بدهید اول با عطیه مشورت کنم، بعد خبر بدهم.
- پس من نیم ساعت دیگر، خودم تماس می گیرم. اشکالی که ندارد؟
- زحمت می شود.
- نه چه زخمتی.
گوشی را که گذاشتم، عطیه با کنجکاوی گفت:
- کی بود؟
- بهنوش، خواهر بهزاد از ما دعوت کرد که امشب برای گردش و صرف شام برویم سر پل تجریش. وقتی گفتم تو برنامه ی رفتن به بوت کلاب را داری، جواب داد همان جا سر پل تجریش، نزدیک رستوران یک فضای بازی برای بچه ها هست که چرخ فلک و سرسره هم دارد.
با لحن سردی پرسید:
- خب تو چی جواب دادی؟
- گفتم باید با تو مشورت کنم.
لب برچید و گفت:
- چه لزومی داره هوار آنها شویم، بچه که نیستیم. خودمان بلدیم چه جوری سرمان را گرم کنیم.
- البته که می توانیم، ولی علی به دوستش سپرده که تنهایمان نگذارند. بخصوص که من و تو هیچکدام رانندگی بلد نیستیم که راحتاین طرف آن طرف برویم. حالا یک شب که هزار شب نمی شود. جواب رد دادن به بهنوش بی ادبی است. هرچه باشد پریشب مهمان ما بودند و حالا می خواهند تلافی کنند.
- خب تو و دخترت بروید. من هم میروم سری به عزیز و بی بی میزنم.
به حالت اخم و دلخوری چشم تنگ کردم و گفتم:
- اگر می خواستی رفیق نیمه راه شوی، بی جهت به برادرت قول نمی دادی که تنهایمان نگذاری. تا زمان مراجعت علی هر جا برویم، باید با هم باشیم، وگرنه من هم از جایم تکان نمی خورم.
- راستش، چون می دانم علی برایم نقشه کشیده، حاضر به آمدن نیستم.
- دست و پایت را که زنجیر نکردند دختر. تا خودت نخواهی، کسی نمی تواند مجبورت کند. یک شب دور هم شام خوردن که این ادا اطوارها را ندارد، خانم تارک دنیا. تو مختاری یک عمر درون همان تاری که به دور خودت تنیده ای خوش باشی، به عشقی که باعث پیوستگی دو تن به هم می شود بخندی و تعلقات را به باد تمسخر بگیری. یک شب هزار شب نمی شود.
- اما من به آیرین قول داده ام امشب ببرمش بوت کلاب.
- دختر من زیاده طلب نیست. با همان چرخ فلک و سرسره سرگرم می شود.
آیرین دامنم را گرفت و پرسید:
- می خواهی الان منو ببری سوار چرخ فلک کنی؟
- نه عزیزم. اگه عمه عطیه رضایت بدهد، امشب با عمو بهزاد می رویم یک جای خوب هم شام می خوریم، هم تو می توانی سوار چرخ فلک بشوی.
- پس قایق سواری چی؟
- قایق سواری باشد برای فردا شب.
این بار به دامن عمه اش چسبید و با التماس گفت:
- پس چرا می گی نه. خب بریم.
عطیه چشم غره ای به من رفت و گفت:
- حالا این بچه را به جان من می اندازی. خوب بلدی مرا وادار به تسلیم کنی. خودت میدانی که در مقابل دخترت بی اختیارم.
به زحمت لبخند پیروزی را از روی لبانم به عقب راندم و گفتم:
- می بینی که من چندان حال خوشی ندارم و بیشتر دلم می خواهد در رختخواب بمانم و استراحت کنم. اگر به خاطر سفارش علی نبود، دعوتش را قبول نمی کردم.
به طعنه گفت:
- میدانم. این نقشه ایست که برادرم کشیده. آن هم در چنین اوضاع و احوالی که حال و حوصله درست حسابی ندارم، چون فکرم پیش مریضی باباست و سخت نگرانش هستم. در هر صورت فعلاً که تسلیمم.
به آشپرخانه رفتم و به لیلان گفتم:
- فکر شام برای ما نباش، چون امشب میهمانیم.
از فرصت استفاده کرد و گفت:
- پس اجازه بدین منم ناهارتونو که دادم، یه سر برم خونه ی خانوم بزرگ

Dreamland
29-12-2010, 13:33
رختاشونو بشورم و لباسشونو اتو کنم .
هر وقت فرصت میافت،برای نظافت و شستن لباسهایشان،سری به مادرم میزد با خوش رویی گفتم:
-برو به امان خدا از قول من هخم به خانمم جان و اقا جان سلام برسان
سر میز غذا بی میل بودم و اشتهایی برای خوردن خوراک مورد علاقه ام نداشتم.
عطیه زیر چشمی نظری به سویم افکند و پرسید:
-پس چرا به این زودی کنار کشیدی؟تو که هنوز چند قاشق بیشتر نخوردی.به گمانم تا وقتی علی برگردد،فقط سایه ای از تو باقی مانده باشد و باید خیلی چشم بیندازد تا پیدایت کند.
دلم به شور افتاد و با نگرانی پرسیدم:
-طوری حرف میزنی که انگار قرار نیست به این زودی ها برگردد
-ای بابا تو هم که همش حرفهای مرا تفسیر میکنی.شوخی هم سرت نمیشود؟راستی بعد از غذا من یک سر میروم خانه ی خودمان که یکی دو دست لباس درست حسابی مناسب مهمانی برای خودم بیاورم.بالاخره هر چه باشد قرار است با خاستگار انتخابی برادرم بیرون برویم،پس نباید چیزی از خواهر خوشپوشش کم بیاورم
منتظر بودم تعارفم کند که با هم برویم اما او چیزی نگفت و همین مساله با عث شد که اطمینان یابم هدفش از رفتن به انجا شرح و تفسیر گفت و گوی تلفنیش با علی در مورد اسراریس که من از انها بیخبرم
با دلخوری گفتم:
-بگمانم قرار است امروز بعدازظهر منو ایرین تنها بمانیم ،چون لیلان هم خیال درد یک سر برود منزل خانوم جان
باز هم از تعارف خبری نشد با خونسردی گفت:
-خب بد نیست تو و ایرین هم یه سری به انها بزنید حتما خوشحال میشوند.
با حرص گفتم:
-ترجیح میدهم در منزل بمانم و استراحت کنم که لااقل بتوانم در برنامه های امشب پا به پای شما دوام بیاورم
احساس میکردم درون عطیه غوغایی برپاست و به زحمت دارد تظاهر به بیخیالی میکند ارام و با تانی غذا میخورد و غرق اندیشه بود.
از سر میز که برخاستم گفت:
-من میروم که زود برگردم
سپس خطاب به لیلان افزود:
-تا تو ظرفهایت را بشویی و جمع و جورهایت را بکنی ،شاید من برکگشته باشم.
به میان کلامش پریدم و گفتم:
-عجله نکن فکر ما هم نباش .استراحت بعدازظهر میچسبد و من به اون خیلی نیاز دارم ایرین هم که همین الانش خمار خواب است.
انگار منتظر شنیدن همین جمله بود چون بالافاصله کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
لیلان که قبل از امدن به تهران به زبان فارسی اشنایی چندانی نداشت و در ظرف چهار سال اقامتش در منزل ما تا حدودی این زمان را اموخته بود،چون هنوز به درستی نمیتوانست کلمات را تکلم کند به زبان ترکی خطاب به من گفت:
-خب شما هم باهاش میرفتی؟
-عطیه رفته لباسهاشو بیاورد زود هم برمیگردد تو هم ظرفها را که شستی برو،اگر دلت خواست،شب هم پیش خانم جان بمان،فردا صبح بیا چون فکر میکنم ما دیر وقت برگردیم.
ایرین خیلی زود خوابش برد،اما فکر خیال به من فرصت استراحت را نمیداد .چشم به سقف اتاق دوختم و در اندیشه فرو رفتم
لیلان لای در را گشو و با صدای اهسته و ارام گفت:
-کاری ندارین من دارم میروم؟
-برو به امان خدا قبل از امدن تماس بگیر شاید من خودم هم یک سر به خانم جان و اقاجان زدم
صدای بسته شدن در را شنیدم و دانستم که رفته.چشم بر هم نهادم تا شاید خواب دیدگانم را غرق خود کند،ولی ساحل نجات نزدیک بود پهلو گرفتن،رهایی از خواب
انتظارم برای مراجعت عطیه چند ساعتی به طول انجامید اهسته و پاورچین امد تا به خیال خودش باعث بیداریمان نشود از اتقا بیرون امدم و در حال به او پیوستم از دیدنم یکه خورد و پرسید:
-مگر نخوابید؟
-چرا ،اما خب حالا دیگه بیدار شدم
نگاهش را از من دزدید تا متوجه چشمان سرخ از گریه اش نشوم.انگار فقط به انجا رفته بود تا عقده ی دلش را خالی کند و بغضی را که تمام روز گلویش را میفشرد بشکند.
ترجیح دادم به رویم نیاورم که متوجه سرخی دیدگانش شده ام،چون از پاسخ دروغ شنیدن خسته شده بودم فقط پرسیدم:
-عزیز و بیبی چطور بودند؟
-خوب و سرحال،از اینکه تو با من نیامدی دلخور شدند
پوزخندی زدم و گفتم:
-کسی تعارفم نکرد
-انجا خانه ی خودت هست نیازی به تعارف است فردا نهار دعوت شدیم بی بی گفت تلفن میزند خانوم بزرگ و اقای گهری هم دعوت میکند که دور هم باشیم دایی احمد و هما خانوم هم می ایند من از طرف تو قول دادم حالت چطور است بهتری؟
-نه انقدر که بشود گفت خوبم ،بعضی از درد ها برای درماتن نیاز به دارو ندارند و فقط درمانگرش را میخواهد
-میدانی روشا ،احساس تو علی به هم برای من عجیب و غیر قابل باوره.از اینکه میبینم هنوز به همان اندازه ی 5 سال پیش و اوایل ازدواجتان به هم وابسته اید حیرانم.من همیشه به انهایی که ادای عاشقی را در می اورند،میخندیدم و مورد تمسخر قرارشان میدادم .میدانی چرا،چون عزیز و پدرم هم با عشق زندگیشان را اغاز کردند و خیلی زود به بن بست رسیدند.بیزاری که در فاصله ی نزدیک عاشقی ایستاده فزهر جدایی را در کامشان ریختا،خط قرمزی بر روی عشق ناپایدارشان کشید و مرا بر این باور رساند که عشق قبل از طوفان دریاست که در گردابهایش به انتظار عشق ناکام نشسته تو غیر از این فکر میکنی؟
-عشق من به وسعت دریاست و به صافی و شفافی امواجش .برای اینکه راحت بتونی برای ایندت تصمیم بگیری ،به پاکی و صفای برادرت فکر کن نه به بیوفایی و جفای پدرت.حالا هم بهتر است تا ایرین بیدار نشده،من و تو به خودمان برسیم و اماده شویم،چون قرار است بهنوش و بهزاد ساعت 6 بعد از ظهر به دنبالمانم بیایند که قبل از شام،ایرین فرصت تفریح داشته باشد .

F l o w e r
30-12-2010, 12:43
فصل26

عطیه با وسواس و دقت لباس پوشید و در آراساتن چهره اش سنگ تمام گذاشت. از اتاق که بیرون آمد سوت تحسین آمیزی کشیدم و گفتم:
- چقدر خوشگل شدی. من یکی عاشقت شدم. وای به بهزاد که قبلا دین و دل از دست داده.
ابرو تاباند و گفت:
- هیچ بقالی نمی گوید که ماست من ترش است. تو به چشم خویشاوندی با تحسین نگاهم می کنی که دلم خوش باشد،وگرنه من همانم که بودم و هیچ تغییری نکردم.
سپس دستش را به علامت تهدید به طرفم تکان داد و افزود:
- در ضمن حرف زیادی موقوف. بی خود سعی نکن وصله ی بهزاد را به من بچسبانی.
در عین غم به قهقهه خندیدم و گفتم:
- بهزاد وصله نیست،بلکه حاضر یراق و شیک و آلامد است و اگر یک کمی به احساست مجال جولان بدهی، می توانی در قلبت جای کوچکی برایش باز کنی. وابسته بودن دشمن بیهودگیست و درست مانند رنگ و روغن جلازدن به دیوار ترک خورده ای ست که بوی کهنگی می دهد.
- بعید می دانم در این چند ساعت غیبت من،اصلا خوابیده باشی. لابد بیدار بودی و داشتی دنبال کلمات قصار میگشتی که قالبم کنی،درست می گویم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
- تو همه چیز را به شوخی می گیری عطیه.
آیرین با لباس رکابی قرمز رنگش که جلوی سینه اش با گل های مصنوعی سفید زینت داده شده بود،روی زانویم نشست و با دلخوری از بی توجهی من و عمه اش به خود،دستم را کشید و گفت:
- مگه قرار نبود موهام رو برام خرگوشی کنی؟
گل های سر را که همرنگ و هم جنس پیراهنش بود،از دستش گرفتم و گفتم:
- به شرطی که آرام بشینی ، الآن درستش می کنم.
عطیه چشم بر هم نهاد،در مبل راحتی فرو رفت و در افکار خود قوطه ور شد. حزنی که در چهره ی در هم کشیده اش به چشم می خورد، حکایت از آن داشت که آنچه فکرش را به خود مشغول ساخته، باعث دل نگرانی و پریشانی اش است،نه دلخوشی و خوشایندش.
ای کاش می توانستم در ذهنش نفوذ کنم و بدانم به چه می اندیشد.
بهنوش و بهزاد،طبق قرار سر وقت به دنبالمان آمدند. آیرین هیجان زده بود و دیگر بهانه ی پدرش را نمی گرفت.
سوار اتوموبیل بهزاد که شدیم، به یاد اولین دیدارم با علی افتادم و لحظه ای را به یاد آوردم که با خانم جان سوار ماشین شدیم تا به همراهشان به آب کرج برویم.آن روز حتی به خاطرم هم خطور نمی کرد که به زودی سرنوشتم با او گره خواهد خورد و یک عمر پایبندش خواهم شد. آهی کشیدم و گفتم : " ای کاش موچه ی زندگی بن بست بود و بر روی لحظه های خوشش متوقف می ماند."
عطیه دعوت بهنوش را برای نشستن در کنار بهزاد نپذیرفت و با من آیرین در صدلی عقب ماشین نشست.
آیرین کنار گوشم به نجوا گفت:
- مامان این همان آقاست که...
فهمیدم چه می خواهد بگوید،دستم را جلوی دهانش گرفتم و با تشر گفتم :
- خیلی خب کافی ست. مگر نگفتم دیگر از این حرف ها نزن.
مطیعانه سر بزیر افکند و ساکت ماند.
عطیه چهار انگشت دست راستش را مماس با لب هایش قرار داد و انگشت شست را زیر چانه اش نهاد و در سکوت به مسیر راه خیره ماند. من هم نیاز به سکوت و آرامش داشتم، اما از یک طرف آیرین این مجال را به من نمی داد و از طرف دیگر بهنوش و بهزاد که به خیال خودشان می خواستند با حرف هایشان سرگرممان کنند.
به سر پل تجریش که رسیدیم،بهزاد به سمت خیابان سعدآباد پیچید و در مقابل فضای بازی که بچه ها در آن مشغول تاب و سرسره سواری بودند ایستاد و خطاب به آیرین پرسید:
- چطور است آیرین جان،دوست داری سوار چرخ و فلک شوی؟
با هیجان دست ها را به هم کوفت و گفت:
- آره،خیلی. ولی تنهایی می ترسم. عمه آتی هم باید با من سوار بشه.
بهنوش گفت:
- من خودم باهات سوار می شوم.
سپس پیاده شد و او را بغل کرد و افزود:
- بیا برویم عزیزم.
درختان تن به نوازش نسیم می دادند و برگ های سبزشان را با طنازی می جنباندند. هر گوشه بساطی پهن بود. طنین صدای دست فروش ها ، برای عرضه ی فال گردو ، بلال کبابی و عکس بازیگران ایرانی و خارجی و خوانندگان مطرح،رساتر از همهمه و گفت و گوی جمعیتی که برای وقت گذرانی و تفریح به آنجا آمده بودند،به گوش می رسید.
پیاده که شدیم بهزاد پرسید:
- با قدم زدن موافقید یا اینکه برویم جایی بنشینیم بستنی یا قهوه بخوریم؟
پیشدستی کردم و پاسخ دادم:
- من ترجیح می دهم نزدیک آیرین باشم. ممکن است صدایم بزند .
عطیه به ماشین تکیه داد و گفت:
- تکلیف معلوم شد پس من هم با تو می مانم.
- تو که می دانی من امروز حال چندان مساعدی ندارم . همین جا نزدیک آیرین روی نیمکت می شینم،ولی دلیلی ندارد که شما هم به آتش من بسوزید.
با غیظ گفت:
- داری دست به سرمان می کنی روشا.
- چند قدم پیاده روی و یک فنجان قهوه خوردن که اسمش دست به سر کردن نمی شود.
و بعد با خنده افزدم:
- فقط هرچه می خورید برای ما هم بیاورید، بخصوص اگر بستنی باشد که

Dreamland
01-01-2011, 10:32
ایرین عاشقش است.
سپس با اشاره ی چشم و ابرو عطیه را تشویق به رفتن کردم و او در حالی که با حرکت دست برایم خط و نشان میکشید همراه بهزاد به راه افتاد
به بهنوش که در هنگام تاب سواری ایرین مواظب او بود ملحق شدم و گفتم:
-باعث زحمتتان شدیم بهنوش جان
-نه چه زحمتی هوا خوب است نسیم ملایمی هم که میوزد ارامش بخش است به گمانم نفوذ در دل عطیه خانوم چندان راحت نباشد .البته اقای هوشمند قبلا به بهزاد هشدار داده و گفته اگر دل شیر داری و میتوانی تحمل بدقلقی هایش را بکنی پاپیش بگذار وگرنه قیدش را بزن
-پس معلوم میشود اقا بهزاد دل شیر دارد که حاضر شده پا پیش بگذارد .عطیه دل مهربان و با صفایی دارد.به خاطره شکست مادرش در زندگی مشترک با پدرش ،از ازدواج گریزان است و میترسد در مورد خودش هم همان ماجرا تکرار شود.
-هرکس خصوصیات خاص خودش را دارد و نباید در مقام مقایسه بر امد بهزاد ،شما و اقای هوشمند را نمونه ای یک زوج خوشبخت میداند.فک میکنم همین باید الگویی خوبی برای عطیه خانوم باشد
-من هم همین را بهش گفتم ولی کو گوش شنوا.البته همین که راضی شد امشب به اینجا بیاید و پیشنهاد اقای بهزاد را برای قدم زدن رد نکرد،پیش درامد خوبیست،چون تا همین جایش هم من امیدوار نبودم
ایرین صدایم زد و گفت:
-میخوام از تاب بیام پایین سوار سرسره بشم کمکم میکنی؟
به یاری اش شتافتم.از اینکه میدیدم شاد و سرحال است و بهانه نمیگیرد احساس ارامش میکردم.
لحظه ها بدون مکث ،شتاب زده و به سرعت گذشتند به یک ساعت که رسید من و بهنوش امیدوار شدیم که اوضاع رو به راه است .
شبنم عرق که بر پیشانی ایرین نشست،خسته از تقلا دست از بازی کشید و بهانه گیری اش اغاز شد و گفت:
-مامان پس این عمه عاطی کجا رفت؟مگه قرار نیست شام بخوریم بهم قول داده بود امشب برام هم بستنی بخره،هم کباب دل و جگر.
بهنوش دستش را گرفت و گفت:
-بستنی اش با من همین الان با هم میرویم میخریم شام هم با عمو بهزاد
همین که دهان گشودم تا بگویم "زحمت نکش قرار است عمه اش برایش بخرد"عطیه و بهزاد از راه رسیدند
نگاهم بر روی چهره ی عطیه به گردش در اوردم ،تا شاید از ظاهرش از انچه که درونش میگذشت اگاهی یابم اما ارام بود و بیتفاوت.از داخل پاکتی که در دست داشت 3 بستنیه لیوانی بیرون اورد ابتدا سهم ایرین را داد و بعد سهم من و بهنوش را سپس بهزاد خطاب به من گفت:
-ببخشید اگر یکمی پیاده روی ما طول کشید من معمولا زیاد راه میروم،ولی فک نمیکردم عطیه خانوم هم همپایم باشد اگر ایرین جان از بازی خسته شده میتوانیم برویم دربند شام را در سربند بخوریم البته انتخاب با شماست کباب همین رستوران روبه رویی هم بد نیست.
میدانستم قدرت ان را نخواهم داشت که برای رسیدن به سربند از سر بالایی دربند بالا بروم به همین جهت گفتم:
-انجا پیاده روی زاد دارد ایرین هم به اندازه ی کافی بازی کرده و حسابی خسته شده.من ترجیح میذهم راه زیاذی نرویم و همین جا غذا بخوریم.
عطیه ساکت بود و حرفی نمی زد.فرصت را برای پرس و جو مناسب نمیدیدم. گرچه تودار تر از ان بود که نم پس بدهد.
در رستوران میان من و بهنوش نشست و از بهزاد فاصله گزفت.با خود گفتم"برای امشب به اندازه کافی حرفهایشان را زده اند.فعلا دیگر چیزی برای گفتن ندارند"
در راه بازگشت به خانه،باز هم کنار من روی صندلی عقب نشست و حاضر نشد کنار بهزاد بنشیند .
ایرین در اغوشش به خواب رفته بود.هنگام پیاده شدن،بهزاد او را از دستش گرفت و گفت:
-اجازه بدهید من خودم میبرم میگذارم روی تختش.فقط شما راهنمایی ام کنید.
عطیه گفت:
-فعلا تا مراجعت علی ،مهمان مامانش است و جای پدرش میخوابد.
با وجود اینکه نیاز به استراحت داشتم و چشم هایم را به زحمت باز نگه میداشتم،پس از بدرقه بهنوش و بهزاد ،بی طاقت پرسیدم:
-خب تعریف کن.
ابرو افکند و پرسید:
-از کجا؟
انگشت اشاره ام را به طرفش تکان تکان دادم و گفتم:
-خودت خوب میدانی از کجا ،وای به حالت اگر یک جمله را از قلم بیندازی.
غبار اندوه چهره اش را بپوشاند.اهی کشید و گفت:
ظاهرا که مرد خوب و نجیبی به نظر میرسد.شاید برای دخترهای دیگر همسر خوب و ایده الی باشد،ولی نه برای من.
با تظاهر به خشم گفتم :
-دیوانه ای عطیه،اخه چرا؟!چراغی که خانه رواست به مسجد حرام است.بعد از ان همه تعریف که علی ازش کرده و انچه خودت به عین میبینی،پس برای چه دای به این راحتی به دخترای دیگر پاسش میدهی؟
با تاسف سر تکان داد:
-من نمیخواهم بی گدار به اب بزنمن.مارگزیده ای هستم که از ریسمتن سیاه سفید میرتسم
با ناامیدی پرسیدم:
-منظورت این است که به پیشنهادش جواب رد دادی؟
-پیشنهادی در کار نبود که پاسخی لازم باشد
-پس این مدت که با هم بودید چی به هم گفتید؟
با شیطنت خنیدید و پاسخ داد:
-پس بگو دردت درد کنجکاویست.بگذار خیالت را راحت کنم روشا جان.فقط اسمان و ریسمان به هم بافتیم.در واقع میشد گفت به سوالات هم پاسخ میدادیم..چه گلی ر ا دوست داری؟از چه رنگی حوشت می اید و غیره.
با دلخوری گفتم:
-داری مسخره ام میکنی عطیه.مرا بگو که از وقت خواب شیرینم زدم و پای صحبت تو نشستم.شب بخیر.من رفتم لباسم را عوض کنم بخوابم.
برای دلجوییم گفت:
-دلخور نشو روشا.راستش بهزاد دارد با تحمل بدقلقی هایم سعی خودش را میکند.حدس میزنم علی بهش گفته که من چه اخلاق نحسی دارم.با وجود این نمیدانم از کجا به این نتیجه رسیده که بالاخره راهی برای نفوذ در قلبم خواهد یافت،اما من در مقابل لرزیدن دلم مقاومم و تسلیم نخواهم شد.
-چرا؟!برای چی؟!با خودت لج میکنی یا با هوش رانی های پدرت؟چرا میخوای یه عمر با کینه و نفرت زندگی کنی و تقاص بی وفایی و بی مهری هایی را که او در برابر مادرت مرتکب شده،با تباه کردن اینده خودت پس بدهی.سر میز شام حواسم به تو بود.دیدم چطوری جلوی احساست را میگیری تا بی تفاوت و سرد و خشک باقی بمانی.تو چارچنگولی به خاطرات دوران کودکی ات چسبیده ای و نمیخواهی از انها جوا شوی.
با حسرت گفت:
-ان خاطرات هنوز و همیشه با من است.انها رنگ نمیبازند،بلکه روز به روز پرنگتر میشوند و سختتر خود را به دیواره های قلبم میچسبانند.تو چه میدانی روشا.
پس از مکث کوتاهی افزود:
-نه،ندانی بهتر است.کافی ست سرم دارد از درد میترکد.تو برو بخواب.من هم در همان اتاق مهمان میخوابم.امشب نیاز به تنهایی دارم.انجا بهتر میتوانم عقده دلم را خالی کنم.شب بخیر.

فصل 27

صبح روز بعد از چشمان پف کرده و سرخ از گریه اش دانستم که تمام شب بیدار بوده و گریسته.ترجیح دادم بحث را ادامه ندهم و بگذارم به حال خودش باشد.میترسیدم اصرار من باعث گریزش از بهزاد شود.
نزدیک ظهر زمانی که اماده رفتن به منزل بی بی شدیم،به لیلان سپردم که اگر علی تماس گرفت به او بگوید که به منزل مادرش زنگ بزند
در منزل بی بی هیچکس حال خوشی نداشت،حتی برخلاف گذشته از شوخی و بذله گویی های احمد اقا هم خبری نبود
تظاهرشان به ارامش ان قدر تصنعی بود که به راحتی میشد فهمید درونشان طوفانی برپاست
چه ان روز چه روزهای بعد انتظارم برای ایمکه علی تماس بگیرد،بینتیجه ماند.هر کدام به نوعی درگیر با اضطراب و دلشوره های درونی مان،در لاک خودمان فرو رفته بودیم.
اشک و زاری و بیتابی های ایرین از دوری پدرش،بر غم و اندوهم می افزود.اکنون دیگر عطیه هم سعی در دلداری اش نمیکرد،چون خود نیز نیاز به دلداری داشت.با وجود این هر وقت زبان به شکوه میگشودم،میگفت:
-لابد حطها مشکل دارد و نمیتواند تماس بگیرد.
زمانی که پی به بارداری ام برد،بیشتر کوشید تا هوایم را داشته باشد و با دروغ ها و کلمات فریبنده اش ارامم کند
پس از اینکه چندین بار به تماس ها و دعوت های مکرر بهنوش و بهزاد جواب رد داد،بالاخره به زود وادارش کردم به خاطر بی تابی و بی قراری ایرین هم شده،با انها بیرون برود و خود به بهانه کسالت،به امید تماس علی در منزل ماندم.
پس از مراجعتشان،ایرین با اب و تاب به تعریف ماجرای گردششان پرداخت و گفت:"خاله بهنوش منو سوار تاب و سرسره کرد و عمه اتی و عمو بهزاد با هم رفتند برام بستنی خریدن"
بی حوصله تر از ان بودم که از عطیه در مورد انچه بینشان گذشته،سوال کنم.در ان موقعیت هیچ چیز به غیر از نگرانی هایم برای علی و رسیدن خبری از جانبش نمیتواسنت نظرم را بسوی خود جلب کند.
فردای ان روز بهزاد تماس گرفت و گفت:
-از عطیه خانم شنیدم از وقتی علی رفته فقط یه بار ان هم به محض رسیدن تماس گرفته،درست است؟
-پاسخ دادم:
-بله همین طور است.خیلی نگرانم.شکی ندارم اتفاقی افتاده.هرچی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیدهد.از علی بعید است سلامت باشد و تماس نگیرد.
-اینجا هم اقدامی برای تمدید مرخصی اش نکرده.البته مشکلی نیست.من هوایش را دارم،اما به نظر عجیب میرسد.اگر کاری از دست من بر میاد،دریغ ندارم.
-ممنون ،از اوضاع چه خبر؟منظورم جریان شما و عطیه است.
مکثی کرد و پرسید:
-الان انجا نیستند؟
-نه رفته سری به منزل خودشان بزند،درضمن ایرین را بگذارید پیش مادربزرگش که انجا با دختر همسایه بازی کند
-الان اوضاع چندان مساعد نیست.به خاطره برادرش،اشفته تر از ان است که تلاشم نتیجه ای بدهد،اما من ناامید نیستم.راستش روشا خانم من چند سالی ست که به فکر ازدواجم،ولی هیچ دختری نتوانسته بود نظرم را به سوی خود جلب کند.عطیه خانم تنها کسی ست که ارزش ان را دارد که به خاطر به دست اوردنش،هر سنگی را که جلوی پایم بیندازد،هرچقدرم سنگین باشد،برای از سر راه برداشتنش تمام تلاش خودم را بکنم.
-ارزوی من این است که موفق باشید.عطیه پاک و صادق است.تنها عیبش دلشکستگی و سرخوردگی از جنس مخالف است.البته لابد دلیلش را میدانید.
-بله.علی همه چیز را برایم گفته.من صبورم،،بخصوص این روزها که میدانم نگران برادرش است.نمیخواهم روی موضوع خودمان بهش فشار بیاورم.برایم دعا کنید.چون واقعا به او علاقه مند شده ام.
-شما هم دعا کنید خبری از علی برسد.عطیه در مورد دلیل نگرانی اش چیزی به شما نگفت:
-نخواستم کنجکاوی کنم و باعث گریزش شوم
-معلوم میشود شما بهتر از من او را شناختید،چون از کنجکاوی و کند و کاو اصلا خوشش نمی اید.
-روی کمک من حساب کنید.اگر به پولی چیزی نیاز داشتید.علی پیش من بیشتر از اینها اعتبار دارد
-ممنون به اندازه کافی حساب بانکی ام را پر کرده.
-اگر صلاح بدانید،با اجازه ی شما من فردا دوباره تماس میگیرم که اگر موافق باشید برای اینکه ایرین جان زیاد بی تابی نکند،باز هم برنامه ای بگذاریم
-باعث زحمتتان میشود.البته من کسالت دارم و عذر خواهم خواست.ولی امیدوارم عطیه قبول کند.فکر کنم امد.چون زنگ میزنند.یه لحظه گوشی دستتان باشد.لیلان رفته در را باز کند.
پس از لحظه ای مکث افزودم:
-خودش است امده،خودتان موضوع دعوات را مطرح کنید
عطیه از دیدن گوشی تلفن در دستم به امید اینکه برادرش باشد با اشتیاق پرسید:
-علی ست؟
-نه اقا بهزاد است.میخواهد با تو صحبت کند.
اشتیاقی برای صحبت نشان ندادوهنوز نمیخواست به خود بقبولاند که مبارزه برای کشتن احساس و عواطفی که حق هر انسانی ست،ضربه زدن به خود است،نه به دیگران.فرصت دادم تا با تردیدهایش کنار بیاید،سپس گوشی را از دستم بگیرد
دلم میخواست روزی برسد که نشانه هایی از شکوفایی عشق در قلبش را ،در نگاهش بخوانم و شور و شیدایی اش را ،با طنین اوای دلدادگی در لرزش اهنگین صدایش،به گوش جان بشنوم.
ترجیح دادم به جای استراق سمع به اتاقم بروم و راحتش بگذارم.
مکالمه طولانی شد گوشی را که گذاشت به نزدم امد و گفت:
-برای فردا شب دعوتمان کرد.انگار دست بردار نیسا.در ظاهر بهانه اش ایرین است.من هم به خاطره همین که ان طفلکی خیلی بی تابی میکند حاضر به قبولش شدم.البته به شرطی که تو هم بیایی
به رویم نیاوردم چقدر از اینکه دعوتش را پذیرفته ،خوشحالم.با لحن ارامی گفتم:
-حال مرا که میبینی.هیچ چیز توی دلم بند نمیشوددرضمن ترجیح میدهم از خانه تکان نخورم.چون میترسم علی تماس بگیرد و هیچکدام منزل نباشیم.تو برو ایرین را هم ببر.من خیلی نگرانم عطیه،بالاخره باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده که هیچ خبری ازش نیست.قرار بود سفرش چند روزه باشد در ضمن هرروز هم تلفن بزند،اما حالا سه هفته است که رفته ،نه از امدنش خبری ست ،نه از خودش.خدا رو شکر که پاسپورتم اماده هست.اگر تا چند روز دیگر هم برنگردد،خودم میروم دنبالش.
از تصمیم یکه خورد و با لحن تحکم امیزی گفت:
-دیوانه شده ای روشا.با این حال و روزی که تو داری،سفر برایت خطرناک است.اصلا سلاح نیست بروی.تازه کجا میخوای دنبالش بگردی؟
-ادرس خانه پدرت را که داری،همان را به من بدهی،کافی ست،پیدایش میکنم
-بچه نشو.چه بسا رفتنت مصادف با برگشت او بشود.ان وقت چه جوابی داری به شوهرت بدهی؟نمیگوید چرا خود سر بلند شدی رفتی به مملکتی غریب که هیچ شناختی از انجا نداری.پس ایرین چی؟هیچ به این بچه فکر کردی؟به اندازه کافی دلتنگ پدرش است.انموقع دلتنگی اش برای تو به ان اضافه میشود.

F l o w e r
02-01-2011, 17:08
-من نمی تونم دست روی دست بگذارم اینجا بنشینم. به من حق بده عطیه. بخصوص که دلیل واقعی سفرش هم برایم نامعلوم است. یعنی همان حقایقی که هیچکدام از شما نمی خواهید من بدانم. آخر چرا؟...چرا؟ کم کم دارم دیوانه می شوم. این وضع نمی تواند ادامه پیدا کند.
از پشت پرده اشک به نم اشکی که در دیدگانش می درخشید، خیره شدم. طاقت نیاورد و به همراهم گریست. آرامتر که شد، صدای خفه اش را از لابلای بغض شکسته اش بیرون کشید و گفت:
-خب من هم نگرانم روشاجان. اگر صدایم در نمی آید، دلیلش این نیست که خونسرد و بی تفاوتم. دایی احمد دارد آماده سفر به ترکیه می شود تا برود ببیند آنجا چه خبر است. اگر لازم باشد خودم هم می رودم. بالاخره من سالها در آن کشور زندگی کرده ام و راه و چاه را می دانم.
-پس با هم می رویم. من و تو و آیرین.
-تو نیایی بهتر است. باید فکر ان طفل بی گناه هم که در شکم داری باشی.
-الان به تنها کسی که فکر می کنم علی ست. فقط همین. وقتی که او نباشد، هیچ چیز دیگر برایم اهمیت ندارد.
نگاه پر ملامتش را به نگاهم دوخت و با لحن آرامی گفت:
-این حرفها چیست که می زنی. فکرهای بد به مغزت راه نده. مطمئن باش اتفاقی برای علی نیفتاده. حدس من بیشتر وخامت حال باباست که به او فرصت تماس را نمی دهد. لابد حسابی گرفتارش شده.
با غیظ گفتم:
-باز هم حرفهای همیشگی. با بچه که طرف نیستی عطیه تا بتونی با یک آب نبات چوبی یا الاسکا آرامش کنی. شکی ندارم تو خودت از من هم آشفته تری و هزار و یک خیال بد ذهنت را به خود مشغول کرده. چه بسا حدس هایی هم می زنی. فقط نمی خواهی من بدانم. حالا به چه دلیل، معلوم نیست. خواهش می کنم بگو جریان چیبست و چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد. دیگر تحملش را ندارم. کم مانده دیوانه شودم.
دریای دیدگانم طوفانی شد و امواج پر تلاطم و خروشانش، قطرات اشک را بر روی گونه هایم جاری ساخت. هق هق کنان ادامه دادم:
-فقط سعی نکن برای ارام کردنم، یک مشت دروغ دیگر تحویلم بدهی. واقعیت را بگو. علی برای چه به انجا رفته؟ ممکن است چه اتفاقی برایش افتاده باشد؟ شاید اگر حقیقت را بدانم، آرامتر شوم. ندانستن اش بیشتر عذابم می دهد.
آغوش به رویم گشود و سرم را به سینه اش فشرد. بغض سمج را در گلویش شکست و با صدای پرخشی که از سینه ی پرخراشش بر می خاست، گفت:
-آرام باش عزیز دلم. باور کن من هم نمی دانم آنجا چه اتفاقی افتاده. از یک طرف دایی احمد دارد تلاش می کند خبری به دست بیاورد و از طرف دیگر آقای فلاح شوهر عمه ملاحت. فکر نکن فقط تو پریشانی. اگر عزیز را می دیدی چه می گفتی از غصه مریض شده. دلت را بگذار پیش دل او که از شدت نگرانی برای علی شب و روز ندارد.
با نا ارامی با صدای ناله مانند و لرزانی گفتم:
-پس منتظر چه هستید؟ نباید دست روی دست گذاشت و به انتظار خبری نشست. بس که به اقا جان و خانم جان به دروغ گفتم علی مرتب تماس می گیرد و آنجا گرفتار بیماری پدرش است، با شک و تردید نگاهم می کنند. دیگر نمی توانم فریبشان بدهم، چون رنگ رخسارم خبر از آنچه که درونم را متلاطم ساخته می دهد. چرا گذاشتید علی برود، چرا؟دیواری کوتاه تر از دیوار برادرت پیدا نکردید که راحت ویرانش کنید. مگر ندیدی روزی که رفت من چه حالی بودم. انگار دلم گواهی می داد راهی که می رود پر خطر است. انگار حسی به من می گفت که این رفتن بازگشتی نخواهد داشت. همان موقع صدای شکستن و دو تکه شدن وجودم را شنیدم. او رفت و نیمی از وجودم را با خود برد و نیمه ای که باقی مانده، تا کامل نشود، انگار اصلا وجود ندارد.
-علی بر می گردد و همه چیز درست می شود. صبر داشته باش. سعی نکن با این افکار سوهان به روحت بزنی و خودت را آزار بدهی. شاید رفتن دایی احمد به ترکیه گره از مشکلمان باز کند و بفهمد آنجا چه خبر است.
-پس زود تر راهی اش کنید.

فصل 28

احمد آقا رفت و قول داد به محض رسیدن از علی خبر بگیرد و ما را در جریان بگذارد، اما هر چه انتظار کشیدم، خبری از تماسش نشد. در واقع رفتنش، نه تنها دردی از مرا دوا نکرد، بلکه بر دل نگرانی هایم افزود. شکی نداشتم که عزیز و عطیه را در جریان قرار داده و فقط این من بودم که نمی بایستی بدانم آنجا چه خبر است.
اکنون دیگر عطیه بیشتر اوقات روز را در منزل خودشان می گذراند و هر بار، وقتی از آنجا بازگشت، او را پریشانتر از زمان رفتنش می دیدم.
انگار دیگر برایش اهمیتی نداشت که من و آیرین در چه حالی هستیم. نجوا و پچ پچ های تلفنی اش با عزیز و بی بی کلافه ام می کرد.خودم را در میان آنها بیگانه می دیدم، بیگانه ای که به محض آگاهی از حضورم، لب فرو می بستند و ساکت می شدند.
پرسش هایم بی پاسخ می ماند و اشک و زاری هایم در دل پر دردشان راهی برای نفوذ نمی یافت.
افکارم برای گشودن گره ی کور این معما، مرا یاری نمی کردند. هرگز نمی توانستم باور کنم که علی هم مانند پدرش بی مهر و وفا و بی عاطفه است و آنجا سرش گرم شده و زن و بچه اش را به دست فراموشی سپرده. نه این

امکان نداشت.
روزبه روزپریشانتروبی صبروتحمل ترمی شدم وحتی دیگرنمی توانستم درمقابل پدرومادرم تظاهربه بی خیالی وبی غمی کنم.
چهره ی زارونزاروزردم که چون گلی ازریشه جدا،پژمرده بود.آنچه راکه جرأت بیانش رانداشتم،فریاد می کشید.
کم کم آقاجان وخانم جان به شک افتادند وزبان به اعتراض گشودند.آقاجان عصبی وخشمگین برسرم فریاد کشید وگفت:
- یادت می آید چی بهت گفتم؟من می دانستم،می دانستم پسرآن پدرهم باید مثل خودش لاابالی وبی بند وبار،باشد،اماتو ومادرت باورتان نشد.سه ماه است به بهانه ی بیماری پدرش رفته دنبال هوی وهوس هایش،هنوزبرنگشته هیچ،حتی یک خبری هم ازخودش نداده.یعنی توخوش خیال هنوزم باورت نشده که به خاطراین اشتباهت،یک عمرباید بسوزی وبسازی.
خانم جان درحال براندازکردنم،باتاسف سری تکان داد وگفت:
- ببین چی به روزخودت آوردی.نه رنگ به صورت داری،نه گوشت به تن،شدی پوشت واستخوان.مگردستم به این پسره حقه بازنرسد.
باورهایم رابه شهادت گرفتم وگفتم:
- قضاوت ناحق نکنید.علی زمین تاآسمان باپدرش فرق دارد.این وصله ها بهش نمی چسبد.من مطمئنم اتفاقی برایش افتاده،وگرنه اوآدمی نیست که به من ناروبزند.جانش برای من وآیرین درمی رود.
خانم جان لب برچید ودرحالی که سرش رامانند پاندول ساعت تکان می داد بالحن تمسخرآلودی گفت:
- به همین خیال باش.عیب تواین است که ساده ای وزودباور.آخردختراگربه قول تواین وصله ها بهش نمی چسبد،مگرمرده باشد که نتواند خبری ازخودش بدهد،وگرنه درهرشرایطی،هرچقدرهم سخت،حتی اگرشده خودش رابه آب وآتش بزند،لب خبرت نمی گذاشت.پس یقین بدان که ریگی به کفشش است.بالاخره آینده ثابت خواهدکرد که من وپدرت حق داریم یاتو.
بحث باآنهابی فایده بود.امکان نداشت بگذارم باورهایم خش بردارد واعتقادم نسبت به وفاداری اش سست شود.
چهارماه تحمل دوری اش دل نازکم ساخته بود واشک هایم به دنبال بهانه ای برای باریدن می گشتند.به زحمت بغضم رافروخوردم تادرمقابلشان نگریم.
به خانه که رسیدم،درخلوت اتاقم سیل اشک رارهاکردم.لیلان که می دانست بهانه ی گریه ام چیست،آیرین رادرآغوش گرفت وباخود به آشپزخانه برد تاشاهد بی قراری ام نباشد.
دلم می خواست هواربکشم وفریاد بزنم که دیگرتحملم تمام شده وطاقت ندارم.نه صدای بازشدن دراتاق راشنیدم ونه صدای پایی راکه داشت به من نزدیک می شد.زمانی که دست نوازشگرعطیه برروی شانه ام قرارگرفت،به خود آمدم وسرم رابر روی شانه اش گذاشتم وهق هق کنان گفتم:
- خواهش می کنم عطیه،به من بگو علی کجاست.دانستن حقیقت وپذیرفتنش،راحت ترازعذابی است که الان می کشم.هراتفاقی برایش افتاده باشد،نباید ازمن پنهانش کنی.این حق من است که بدانم شوهرم کجاست وچه کارمی کند.
روی تخت نشست ومرادرکنارخود نشاند.سپس بالحن آرامی گفت:
- وقتی که داشت ازایران می رفت،دلش نمی خواست توبدانی چه اتفاقی برای پدرمان دراستانبول افتاده وازم قول گرفت که چیزی بهت نگویم.به خاطرهمین هم من درمقابل اصرارهایت سکوت کردم ودم نزدم.البته آن موقع به خیال خودش می رفت که چند روز دیگربرگردد.درواقع همه ی ماهمین تصورراداشتیم وحتی به خاطرمان هم خطورنمی کرد که سفرش طولانی خواهد شد.ای کاش نمی گذاشتیم علی وارد این ماجراشود.ای کاش جلوی رفتنش رامی گرفتیم.حقش بود فقط آنهایی که این بلوارابه پاکرده اند درآتشش بسوزند وبرادربی گناهم صدمه نبیند.
درحالی که قلبم ازشدت وحشت درتلاطم بود،به میان کلامش پریدم وباصدای لرزانی پرسیدم:
- مگرعلی صدمه دیده!؟
- نه آن طورکه توفکرمی کنی.
- پس چطور؟!بهم بگوعطیه،دارم دیوانه می شوم.
- اگرفرصت بدهی می گویم.آن شب که عمه ملاحت وآقای فلاح آمدند منزلتان،یادت می آید من وعلی چقدرپریشان بودیم؟همه ی ماجراها ازهمان شب شروع شد.راستش نمی دانم چه بگویم.ازتوچه پنهان هم شرمم می آید وهم تکرارش برایم آزاردهنده است.روزی که ازترکیه دل کندیم وبه تهران آمدیم،فکرمی کردیم برای همیشه گذشته ی تلخ راپشت سرگذاشتیم وازقیدش رهاشدیم.گرچه برای من همیشه آن خاطرات دل آزارزنده بود وچون صندوقچه ی بی چفت وبستی بایک تلنگربه درآن،بی محابااسرارنهفته دردرونش رابه رخ می کشید تامبادافراموش شوند.علی پس ازآشنایی باتوجان تازه ای گرفت وعشق دروجودش روح بانشاطی دمیم که زمین تاآسمان بامردافسرده ای که می شناختم تفاوت داشت،اما من زن دل مرده ویکه وتنهایی بودم که تلخی های گذشته درخود غرقش کرده است.
به همین خاطرتمام تلاش برادرنازنینم این بود که به وسیله ی بهزاد مرابازندگی آشتی دهد.البته ناگفته نماند که شاید اگرآن اتفاق نمی افتاد، بهزادنمی توانست نقش خود رادرزندگی ام پررنگ کند.
- چقدرحاشیه می روی عطیه.اصل مطلب رابگو.چه بلایی سرعلی آمده،چه اتفاقی برایش افتاده؟
آهی کشید وباصدای پربغضی گفت:
- عجول نباش،فقط گوش کن.همان شب وقتی آنهاآمدند،بی اختیاردلم به شورافتاد وحدس زدم که اتفاقی افتاده،چون سابقه نداشت آنهابی خبربه سراغمان بیایند.توخیلی چیزهارادرمورد زندگی مامی دانی،ولی بیان این یکی سخت بود وعلی ترجیح می داد درجریان قرارنگیری ونفهمی که دست های پدرمان به خون جوانی که سروسری بازنش داشته،آلوده شده.باورت می شود روشا،یک روزوقتی بابا بی خبربه خانه برگشته ومرد غریبه ای رابه گوزل دیده،دراوج خشم ازخود بی خود شده وبه جای اینکه حق آن زن هرزه راکف دستش بگذارد،گلدان برنز رازروی میز عسلی برداشته وچندین بارمحکم برفرق سرآن مرد کوبیده وناخواسته اورابه قتل رسانده.این خبری بود که آن شب عمه ملاحت به ما داد وعلی راواداشت که برای کمک به پدرمان که درزندان به سرمی برد،راهی استانبول شود.خب حالادلیل آن راکه چراهمسرت،مردی که حتی یک لحظه هم تحمل دوری زن وبچه اش رانداشت،آن طورعجولانه تصمیم به این سفرگرفت،فهمیدی. برادر نازنینم رفت،درحالی که دلش پیش شما بود وبعد روز رسیدنش که تلفن زد،مرادرجریان آن واقعه گذاشت وگفت:«برای رهایی پدرمان اززندان فعلاًهیچ کاری نمی شود کرد وتاروز دادگاهش بلاتکلیف است،امامن تصمیم دارم بمانم وحق آن زن کثیف راکف دستش بگذارم.»هرچه با التماس ازش خواستم پایش راازماجرابیرون بکشد وبرگردد،زیربارنرفت وجواب داد:«امکان نداردريالتامن باگوزل تسویه حساب نکنم،برنمی گردم.»

Dreamland
03-01-2011, 19:45
این اولین و آخرین تماسش بود و بعد از آن از هیچکدامشان خبری نداشتیم.نمی دانی آن روزها چه بر من و عزیز گذشت.بیشتر از این می ترسیدیم که بلایی سر گوزل آورده و خود نیز گرفتار شده باشد.چه شب ها که تا صبح کابوس می دیدم و وحشت زده از خواب می پریدم.تو فقط درد خودت را می دیدی و از درد بی درمان ما بی خبر بودی.آقای فلاح به هر دری زد نتوانست از علی خبری به دست بیاورد،تا اینکه دایی احمد در مقابل اصرار من و عزیز و بی بی ،حاضر شد به ترکیه برود.چطور بهت بگویم روشا،نمی دانم این خبر را چطور بهت بدهم که وقتی دایی احمد تماس گرفت،چه گفت.می دانم تحملش سخت است،می دانم با وضعیتی که داری،دانستنش چه ضربه ای بهت می زند ،اما در هر صورت بی آنکه واقعیت را بدانی،تصور بدتر از اینش هم کم اذیتت نمی کند.علی روی تصمیمش برای تسویه حساب و گرفتن انتقام از گوزل ایستاد و به سراغش رفت،به سراخ زن هرزه ای که حرفه اش شکار مردان ثروتمند و به دام انداختنشان بود و حتی به خاطر مرگ انسانی که قربانی هوسبازی های او شده و زندانی شدن همسر قانونی اش ،ککش هم نمی گزید.متأسفانه علی جوینده ی یابنده ای بود که خیلی زود توانست با او روبرو شود.از دیدنش یکه خورد.باورش نمی شد پدرمان با آن همه زرنگی در دام زنی گرفتار شده باشد که چهره و حرکات و طرز لباس پوشیدنش ماهیت واقعی اش را آشکار می ساخت.
صورت رنگ و روغن زده ای که پس مانده زیبایی هایش در پشت زشتی های نهفته اش ،گم بود.به محض دیدن مرد جوانی که به سراغش آمده ،با این خیال که شکار تازه ای ست به دلربایی پرداخت،اما علی خیلی زود هدفش را از این ملاقات چون هشداری بر فرق سرش کوبید و آگاهش ساخت که دلیل آمدنش چیست.خشمگین در مقابلش ایستاد و بر سرش فریاد کشید و گفت:«تو آوار زندگی را بر سر من و خواهرم فرو ریختی.من نمی گویم پدرم پاک و بی عیب بود ،عیب هایش غیرقابل شمارش است و فرصتش نیست تا آنها را یکی یکی برایت بشمارم.چه بسا الان درد انتقام بلاهایی را که سر ما و مادرم آورده پس می دهد.ولی تو زن هرزه تا کی می توانی به این رویه ادامه بدهی.شوهرت را پشت میله های زندان فرستادی و آن مرد از خودت کثیف تر را به دیار باقی،برایت کافی نبود؟افسوس می خورم که چرا وقتی پدرم تصمیم گرفت دستش را به خون آلوده کند ،تو را به درک واصل نکرد و به سراغ یکی از بی شمارهایی که گذری در زندگی ات می آمدند،رفت و گذاشت تو زنده بمانی و به هرزه گی ات ادامه بدهی،اما من نمی گذارم.تو مستحق مرگی و من باید کاری را که او شروع کرده تمام کنم»
پوزخندی که گوزل در جوابش زد ،بر خشم و غضبش افزود.در آن حال،خون جلوی چشم هایش را گرفته بود.اصلا نمی فهمید دارد چه کار می کند.تصویر تو و آیرین ،من و عزیز در مقابل دیدگانش محو بود و فقط زنی را می دید که باعث و بانی بدبختی هایمان است.به همین جهت در حالی که به طرفش حمله می برد فریاد کشید:«می کشمت پست فطرت.تو لایق مرگی.»
در آن لحظه گوزل فقط به حالت تمسخر می خندید و باورش نمی شد که او قصد کشتنش را داشته باشد.زمانی که قهقهه زنان پاسخ داد:«جرأتش را نداری.تو سگ کی باشی که بتوانی دست روی من بلند کنی.بی جهت لاف نزن.بابای بی غیرتت نتوانست،چه برسد به تو جوجه.برو گمشو غربتی ،بعد از این هم دیگر جلوی چشم من آفتابی نشو،وگرنه با یک اشاره ام ،چند مرد گردن کلفت می ریزند سرت و تو را به همان جایی می فرستند که پدرت آن بیچاره ی از همه جا بی خبر را فرستاده»
علی مجالش نداد که جمله اش را کامل کند و با دست های پر قدرتش گلویش را گرفت و فشرد.گوزل برای دفاع از خود بی کار نشست و با فشار دندانهایش بر روی دست علی، او را به عقب راند، اما در یک آن تعادلش را از دست داد، سرش به دیوار خورد و نقش زمین شد و از هوش رفت.
آن موقع علی تازه به خود آمد و فهمید چه کار کرده و از ترس اینکه گوزل را کشته باشد، پا به فرار گذاشت، ولی همین که پا به اولین پله نهاد، چند نفر از همسایه های آپارتمان مجاور که صدای جر و بحث و فریادهایشان را شنیده بود، مانع فرارش شدندو اقدام به دستگیری اش کردند.
با وحشت فریاد کشیدم:
- می خواهی بگویی علی مرتکب قتل شده و حالا زندانی ست. وای خدای من، چه مصیبتی! نه باورم نمی شود، آخر چرا..................چرا باید زندانی اش کنند، او که گناهی ندارد.
شانه هایم از شدت گریه تکان میخورد وکلمات از لابلای بغض گلویم همراه با هق هق خفه و گرفته به بیرون پرتاب می شد.
عطیه دست به دور گردنم حلقه کرد و مرا به سینه فشرد.سپس در حالی که به سختی می گریست،گفت:
- آرام باش عزیزدلم،نه به خودت صدمه بزن، نه به آن طفل بی گناه. اتفاقی ست که ناخواسته افتاده، خوشبختانه گوزل نمرده، فقط مغزش صدمه دیده و حدود دو ماه در بیهوشی مطلق به سر می برده وبعد هم که به هوش آمده، هنوز به درستی گذشته را بیاد نمی آورد. علی بی گناه است و در زمین زدنش نقشی نداشته، چون گوزل تعادلش را از دست داده،افتاده، اما تا وقتی بتواند مشاعرش را باز یابد و رضایت بدهد، برای علی نمی شود کاری کرد.
در حالی که به شدت میگریستم، گفتم:
- یعنی اگر هیچ وقت نتواند گذشته اش را بیاد بیاورد و رضایت بدهد، علی باید در زندان بماند چرا باید چنین بلایی سرش بیاید؟ چرا گذاشتید در این ماجرا دخالت کند؟ ما داشتیم زندگی مان را می کردیم و خوشبخت بودیم. چرا باید به خاطر آنهایی که از ابتدا پایه های زندگی شان را کج بنا نهاده اند قربانی اش شویم. تو که در جریان دلیل رفتنش بودی، چرا گذاشتی برود؟
- تصمیم خودش بود. هیچکس نمی توانست جلویش را بگیرد. درست است پدرم همسر خوبی برای مادرم نبود، ولی به غر از محروم کردن ما از محبت عزیز در به ثمر رساندنمان چیزی کم نگذاشت.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و هق هق کنان گفتم:
- من نمی توانم ساکت بنشینم عطیه. می خواهم پیش علی باشم. ما نباید آنجا تنها رهایش کنیم.
در حال نوازش گیسوانم گفت:
- این شدنی نیست عزیزم، باید تحمل کنیم تا ببینیم چه پیش می آید.
با سماجت سر تکان دادم و گفتم:
-من تحمل ندارم، فکر همه چیز را کرده بودم، به غیر از این یکی. تو که می دانی در این مدت من از دوری اش چه چه کشیده ام. علی آرام جان من است، پس چطور می توانم وقتی در بند است، آرام بگیرم. باید بروم آنجا، همین الان ،حتی یک لحظه هم نمی توانم اینجا بمانم.
- دیوانه شده ای. همه چیز را این قدر سهل و ساده نگیر. قبلا علی نمی خواست تو بدانی گرفتار چه مخمصه ای ست، اما الان بی طاقت شده و یک بند بهانه تو و آیرین را میگیرد. هنوز خبر ندارد که تو بارداری. اگر بداند که واویلا، چون بیشتر بی قرارت خواهد شد.
- من هم بی قرارش هستم. هر طور شده باید بروم استانبول. تا نبینمش، دلم آرام نمی گیرد.
- با این وضعیتی که داری، این سفر به صلاحت نیست. ممکن است به بچه صدمه بزنی.
با لحن مصممی گفتم:
- الان به هیچ چیز دیگری به غیر از دیدن علی فکر نمی کنم. به اندازه کافی ازش دور بودم. دیگر کافی ست،می خواهم بعد از این نزدیکش باشم، آن قدر نزدیک که هروقت اراده کنم بتوانم ببینمش.دایی احمد خیال برگشت ندارد؟
- چرا، البته بعد از اینکه یک کدام از ما آنجا باشیم. راستش من خیال دارم بروم، بهزاد هم در جریان است و دارد تدارک سفرم را می بیند.
با تعجبی آمیخته به رنجش گفتم:
- بهزاد! یعنی او می داند و این وسط فقط من بیگانه بودم؟ دستت درد نکند عطیه، از تو توقع نداشتم.
- تقصیر من نیست. علی این طور خواسته بود. در ضمن هفته گذشته بهزاد رسما از من خواستگاری کرد و عزیز قبل از جواب از سیر تا پیاز زندگی مان را برایش زندگی مان را برایش روی دایره ریخت. می گفت بهتر است حرفی نا گفته باقی نگذاریم که بعدا باعث سرکوفت شود.
- پس تو که گفتی هنوز تصمیم نگرفتی و نقشش در زندگی ات کمرنگ شده. هر لحظه بیشتر می فهمم که چقدر از من دوری و تا چه حد بینمان فاصله افتاده. مرا بگو که فکر می کردم آن قدر به هم نزدیکیم که در این مورد قبل از همه اول من در جریان قرار می گیرم.
- خب همین طور هم هست. تو اولین کسی بودی که پی به روابطمان بردی. من هنوز جوابش رو نداده ام روشا جان. به قدری فکرم درگیر جریان بابا و علی ست که اصلا نمی توانم به فکر خودم و احساسم باشم. اما عزیز و بی بی با شناختی که از من دارند می خواهند از فرصت استفاده کنند و از آب گل آلود ماهی بگیرند. حتی چون بهزاد می خواهد در این سفر همراهم باشد. اصرار دارند که قبل از رفتن عقد کنیم. عزیز می گوید این خواست برادرت بوده و حتما از شنیدنش خوشحال می شود. بعد که علی برگشت، می توانیم جشن بگیریم، ولی من هنوز در مورد اصل قضیه دودل هستم.
- نباید دودل باشی.بهزاد پسر خوبی ست و تا حدودی خصوصیات اخلاقی اش شبیه علی ست و می تواند درگیر و دار حوادثی که اتفاق افتاده و
خواهد افتاد، پشت و پناهت باشد. همراه بودن بهزاد با ما در سفر ترکیه، پشتیبان خوبی ست و باعث دلگرمی مان می شود.
با تردید پرسید:
- واقعا تو می خواهی با ما بیایی روشا!لابد میدونی که در ماه مهر هوای ترکیه حسابی سرد است و سوز بدی دارد.
- مهم نیست. لباس گرم برمی داریم. چرا نباید بیایم؟این حق من است که به دیدن شوهرم بروم. همین طور حق آیرین که لابد دل علی برای دیدنش لک زده . تو هم تا عقد نکردی، حق نداری همراه ما بیایی.
چشم تنگ کرد و گفت:
بدجنسی را بگذار کنار. این چه ربطی به موضوع دارد. تو یکی دیگر دست از سرم بردار، چون عزیز و بی بی به اندازه کافی کلافه ام کرده اند.
باید آن قدر کلافه شوی تا تصمیمت را بگیری. همین الان با بهزاد تماس می گیرم و می گویم برای من و آیرین هم مقدمات سفر را فراهم کند. البته به گمانم باید چند روزی صبر کنیم تا مساله عقدکنان شما هم انجام شود.
- بس کن روشا.
- خدا از ته دلت بپرسد. چشم هایت برخلاف زبانت راستگوست و دلت را می زند.

فصل29

از وقتی شنیدم علی در بند است، دیگر نمی توانستم در یک جا آرام بگیرم و دلم به سویش پر می کشید. شکر خدا را به جای آوردم که در وفاداری اش شک نکردم و به او ایمان داشتم.
خانم جان و آقاجان از شنیدن خبر سفر قریب الوقوعم به ترکیه، بهت زده شدند. برایشان عجیب بود که چطور این طور ناگهانی تصمیم به این سفر گرفته ام. عزیز که به قصد دعوت از آنهابرای شرکت در مراسم عقد عطیه و بهزاد، همراهم بود، به جای من توضیح داد و گفت:
- علی آنجا بدجوری گرفتار بیماری پدرش شده و از دوری زن و بچه اش بی قرار است و اصرار دارد حالا که خودش به این زودی ها نمی تواند به ایران برگردد،لااقل روشا و آیرین به استانبول بروند. با هم که باشند،خیال هر دویشان راحت است. به نظر من باید روشا زودتر از اینها می رفت پیش شوهرش.
خانم جان قانع شد و گفت:
- حق با توست آذر جان. مرد را نباید زیادتنها گذاشت و تصور کرد که دست از پا خطا نمی کند. خودت که می دانی بشر جایزالخطاست. چه بسا اگر زیاد آنجا تنها بماند،فیلش یاد هندوستان کند و یادش برود که زن و بچه ای هم دارد. به نظر تو دروغ می گویم؟
- اختیار دارید نعیمه خانم. من چنین جسارتی نمی کنم، ولی علی فکر و ذکرش روشا و آیرین است و مرد هوسبازی نیست که دنبال هوی و هوس برود. از این نظر خیالتان راحت باشد.
لب های خانم جان به حالت خنده کش آمد و با اطمینان گفت:
- اگر از علی خاطر جمع نبودم، یکی یکدانه ام را به دستش نمی سپردم. حالا کی قرار است عازم شوند؟
- بعد از عقد کنان بهزاد و عطیه.لابد خبر دارید که بهزاد دوست علی از دخترم خواستگاری کرده و او هم با هزار استخاره و مشورت با این و آن، بالاخره زبان در دهانش چرخانده و جواب موافق داده. نمی دانید چقدر خوشحالم که عاقبت این طلسم شکست. آمدم از شما و حاج آقا هم دعوت کنم در مراسم ساده عقدشان که فقط نزدیکان دو خانواده حضور خواهند داشت شرکت کنید. هدفمان این است که این دو تا جوان به هم محرم شوند و بتوانند همراه روشا به ترکیه بروند. البته پس از مراجعت از آنجا، جشن عروسی شان را برگزار می کنیم، بد نیست خسرو هم که هنوز بیمار است داماد و عروسش را ببیند. بالاخره پدرشان است، من نمی توانم نه بگویم.
- خوب کاری می کنی آذر جان، تو زن عاقل و فهمیده ای هستی و تصمیم درستی گرفتی. این طوری هم دختر مشکل پسندت سر و سامان می گیرد و هم دلش شاد می شود که از پدر بیمارش عیادت می کند. من و گوهری هم از بابت اینکه روشا می رود پیش شوهرش خوشحالیم، چون همش دلمان شور می زد که مبادا بینشان اتفاقی افتاده، خب بالاخره بدروزگاری ست و هر چیزی ممکن است.
عزیز با حسرت گفت:
- قبول دارم که بد روزگاری ست و هر چیزی ممکن است. خسرو سر خودم کم بلا نیاورد، اما علی فرق می کند، همه ی زندگی اش فدای یه تار موی روشاست. حالا هم دارد چوب ندانم کاری پدرش را می خورد و به خاطر بیماری لاعلاج او، گرفتارش شده، وگرنه دلش اینجا پیش زن و بچه اش است.
آقاجان سکوت اختیار کرده بود و هیچ نمی گفت. به نظر می رسید که هنوز نتوانسته سفر چندروزه علی به ترکیه را که چندماه طول کشیده هضم کند و توضیحات عزیز برایش قابل قبول نیست و توجیه سفر من هم به نظرش مشکوک است.
رنگ رخسارم که گواه بر پریشانی ام می داد به او می فهماند که موضوع به این سادگی ها نیست. با وجود این، تن به قضا داده بود و دم نمی زد. هرچند در دل به این حقیقت واقف بود که پیش بینی اش در مورد تلخکامی ام به حقیقت پیوسته است.
دو روز بعد مراسم عقد کنان عطیه و بهزاد با حضور نزدیکان دو خانواده و پدر و مادر من برگزار شد. با وجود تظاهر عروس به شادی، در چهره ی غم گرفته اش اندوهی که حاکی از نگرانی های او برای برادر در بندش بود به وضوح خود رانشان میداد.
عزیز اشک شوق را بهانه ساخت و اشک غم را بر روی گونه هایش جاری ساخت. دل پر درد من هم به همان بهانه بغضی را که در مسیر راه برای شکستن، راه گلویم را بسته بود، شکست و همراه عطیه که سر بر شانه ام داشت گریستم.
در مورد علی هر فکری می کردم به غیر از اینکه به جرم اقدام به قتل در زندان باشد.
آن شب همه در منزل بی بی ماندیم تا صبح روز بعد از همانجا یکراست به فرودگاه برویم.
مهمانها که رفتند، رنگ شادی پرید و نگرانی و اضطراب جایش را گرفت.سیل اشک گونه های عطیه را شست و تمام زحمات آرایشگرش را بر باد داد.
صبح زود عزیز در حالی که هر دوی ما را در آغوش گرفته بود،با صدای لرزانی گفت:
- تا شما بروید و برگردید من از شدت دلشوره و نگرانی دیوانه می شوم. می ترسم یک وقت اختیار از کف بدهید و مثل علی دست به اقدامی بزنید که گرفتارتان کند. همین غصه ی آن پسر برای من بس است. دیگر تحمل بدتر از اینش را ندارم.
سپس خطاب به بهزاد افزود:
- امید من به توست. قول بده مواظبشان باشی و نگذاری کاری بکنند که جبرانش آسان نیست. علی بچگی کرد. چه دلیلی داشت خودش را قاطی آن ماجرا کند. اگر خسرو خطا کرده، چرا باید چوبش را پسرش بخورد.چشمش کور، از اول باید می فهمید زنی که دارد در جایگاهی که حقش نیست،می نشاند، هرزه است. گرچه لیاقتش همان بود.
- شما نگران نباشید عزیز جان، من نمی گذارم اتفاقی بیفتد. قصد ما کمک به علی ست، تا شاید بتوانیم راهی برای رهایی اش پیدا کنیم و هیچکدام خیال نداریم مشکلی بر مشکلات پیش آمده بیفزاییم.
عزیز با صدای خفه و گرفته ای گفت:
- من از زندگی با خسرو خیری ندیدم. تا می توانست آزارم داد. وقتی از قیدش رها شدم، علی وعطیه را ازم گرفت و زندگی ام را تیره و تار کرد. خدا می داند در آن سالها چه بر من گذشت و چه روزگاری داشتم. باورکن در حسرت یک لحظه دیدنشان می سوختم و التماسهایم به خودش و خواهرش ملاحت هیچ اثری نداشت. شاید اگر مساله ی ازدواجش با همین گوزل پیش نمی آمد، هنوز هم در فراقشان یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. حالا هم که تازه چهارسال است به آرزویم رسیدم و بچه هایم را دور و برم میبینم، باز هم دود خطای او به چشم این دو تا جوان می رود. رویاها و آرزوهایشان را برای یک زندگی راحت و بی دردسر، چون کلاف سردرگمی در هم پیچیده و آن قدر گره بر رویشان انداخته که باز کردنش به این سادگی ها ممکن نیست.انگار به من نیامده یک نفس راحت از سینه بیرون بکشم.
بهزاد برای دلجویی اش گفت:
- این مشکل حل شدنی ست. می دانید که علی بی گناه است و دیر یا زود آزاد خواهد شد.
- من نمی توانم خوش خیال باشم بهزاد جان. بر فرض گوزل، حافظه اش را بدست بیاورد. او از خسرو و علی کینه به دل دارد و غیر ممکن است رضایت به آزادیش بدهد. مطمئن باش آب و روغن جدالشان را داغتر خواهد کرد تا پسر بی گناهم بیشتر در بند بماند.
چنگ به صورت زدم و نالیدم:
- وای خدای من، یعنی ممکن است علی حالا حالاها از زندان خلاص نشود. آخر چرا....... چرا........ باید این اتفاق بیفتد. من طاقتش را ندارم، نه، نمی توانم.
بی بی چشم غره ای به دخترش رفت و با لحن ملامت آمیزی گفت:
- چرا نفوس بد میزنی آذر؟ با این حرفها ته دل این دختر را هم خالی می کنی و ریشه امیدش را از بیخ و بن بیرون میکشی. به جای این کارها دعای خیرت را بدرقه راهشان کن. شما هم بجنبید که دارد دیر میشود. بروید به امان خدا . فقط یادتان باشد ما را بی خبر نگذارید و فراموش نکنید که چقدر دل نگرانیم.
چه پیش می آمد، خدا می داند. بهزاد زیر بازوی عطیه را گرفت و من دست آیرین را. قبلا چمدانها را در ماشین آقای فلاح جا داده بودیم. هما در موقع خداحافظی گونه ام را بوسید و گفت:
- با رفتن شما، فکر نکنم دیگر احمد کاری آنجا داشته باشد. حالا که پست دارد عوض می شود او را بفرستید بیاید که بچه ها دلتنگش هستند.
لبهایم را بر گونه هایش فشردم و گفتم:
- چشم هما جان. ما شرمنده دایی احمد و همین طور شما هستیم. فقط دعا کنید رفتن ما کارساز شود و نتیجه بگیریم.
عزیز برای احتراز از روبرو شدن با خواهرشوهر سابقش گفت:
- من همین جا از شما خداحافظی میکنم و جلوتر نمی آیم، چون نمی خواهم با آن دمامه ی همه چی تمام که یک پا شریک همه ی خیانت ها و هوسرانی های برادرش بود. روبرو شوم.همان دیشب تحملش کردم کافیست. مواظب آیرین باش روشا جان و همین طور مواظب امانتی کوچولوی علی که توی شکمت ول می خورد. این شال را بگیر بینداز دور گردن آیرین. هوای ترکیه سرد است، می ترسم سرما بخورد. سفرتان بخیر باشد.
غم به سنگینی یک کوه سینه ام را می فشرد. هم از وحشت آنچه پشت سر نهاده بودیم بر خود میلرزیدم و هم از وحشت آنچه پیش رویمان بود.آقای فلاح از دور اشاره کرد که عجله کنیم. سوار که شدیم، عمه ملاحت که در کنار اونشسته بود سر به عقب برگرداند و گفت:
- من بیشتر از شما دلم شور میزند. فقط خدا کند به موقع به فرودگاه برسیم. پس چرا این قدر طولش دادید.
عطیه گفت:
- نترسید عمه جان، به موقع می رسیم. هنوز تا زمان پرواز به اندازه کافی فرصت داریم.
به طعنه گفت:
- انگار آذر ول کن معامله نبود. از دور دیدم که یک بند داشت توی گوشتان ورد می خواند.
این بار عطیه از کوره در رفت و با لحن تندی گفت:
- بس کنید عمه ملاحت. حالا که عزیز سالهاست پایش را از زندگی بابا و شما بیرون کشیده و به اندازه کافی شکسته و خورد شده، لااقل شما یکی راحتش بگذارید که به درد خودش بسوزد و بسازد. اصلا حالا چه وقت این حرفهاست. ما به اندازه کافی گرفتاری داریم و تا خرخره غرق در مشکلاتمان هستیم.
دیگر هیچ کدام حصله ی جر و بحث و گفتگو را نداشتیم. دلم برای عطیه و بهزاد سوخت که کامشان در سفر ماه عسل تلخ بود.

فصل 30

آیرین در هواپیما، ابتدا بهت زده بود وحیران و بعد سر به روی شانه ام نهاد و به خواب رفت. به فرودگاه استانبول که رسیدیم، سوز سردی به استقبالمان آمد. شال بافتنی ره به دور گردن آیرین پیچیدم و در حالی که دست او را محکم در دستم می فشردم، قدم به خاکی گذاشتم که خوشبختی را از چنگم بیرون کشیده بود.
دایی احمد را که دیدم، جا خوردم. دیگر اثری از آن مرد خوش مشرب بذله گو و با نشاط در چهره ی خسته و گونه های فرو رفته و حزن نگاهش جای نمانده بود.
به زور لبخندی بر لب نشاند. فرصت سئوال جوابی را به کسی ندادم و با بی صبری پرسیدم:
- علی چطور است؟
نگاهش تیره شد و لب هایش افتاده تر، در امواج صدایش غم بود:
- فکر میکنی چطور باید باشد.
با بغض نالیدم:
- می خواهم ببینمش، همین الان.
- همین طوری که نمی شود روشا جان. باید با هماهنگ کنم. اول میرویم هتل تا شما یک کمی استراحت کنید، من ترتیبش را می دهم. از وقتی علی فهمیده قرار است تو و آیرین به اینجا بیایید روی پایش بند نمی شود. نمی دانم بردن این دختر به آنجا صلاح است یا نه،می ترسم بچه از دیدن پدرش در پشت میله های زندان، شوکه شود. البته من توسط وکیلش آقای ابراهیمی که نسبت دوری با هوشمند دارد و سالهاست که در اینجا به کار وکالت مشغول است و آدم با نفوذی ست، ترتیبش را داده ام که دیدارهای علی با خانواده اش،در یکی از اتاقهای زندان صورت بگیرد، نه پشت میله های آهنی.
به شوق آمدم و گفتم:
- نمی دانم چطور از شما تشکر کنم. راستش من هم از همین می ترسیدم که آیرین ازدیدن پدرش در حالی که میله های آهنی مانع از در آغوش کشیدنش است، شوکه شود. حالا خیالم راحت شد که این اتفاق نخواهد افتاد.
سوار تاکسی که شدیم، خطاب به عطیه و بهزاد گفت:
-راستی یادم رفت به شما تبریک بگویم. نمی دانی چقدر خوشحال شدم بهزاد جان که توانستی قاپ این دختر سمج و یکدنده را بدزدی. آن قدر مشکل پسند و سخت گیر بود که می ترسیدم یک عمر بیخ ریش خواهرم بسته باشد، معلوم نیست از چه ترفندی استفاده کردی که رضایت داد زنت بشود.
بهزاد در حالی که با شیفتگی چشم به عطیه داشت، گفت:
- البته خیلی آسان نبود، از شما چه پنهان، از هر راهی وارد می شدم، به بن بست می رسیدم. کم کم داشتم نا امید می شدم، اما بالاخره دم به تله داد.
دایی احمد با خنده گفت:
- امیدوارم جلوی تله ات مرگ موش نگذاشته باشی، چون خواهرزاده هایم برای من خیلی عزیز هستند.
- برای من هم همینطور. هم علی و هم عطیه. ظرف این چند سال که من و علی با هم همکاریم، آن قدر با هم صمیمی شدیم که از وقتی فهمیدم چه مشکلی برایش پیش آمده، اگر بگویم به اندازه خودش عذاب میکشم اغراق نگفته ام.
- نمی دانی چقدر از شنیدن خبر عروسیتان خوشحال شد،می گفت این آرزوی من بود که عطیه زن بهزاد شود، چون می دانم تنها کسی که می تواند خوشبختش کند، اوست.
- چشم هایم را بر روی زیبایی های شهر بستم. برایم مهم نبود که در آن دنیای پهناور در کدام نقطه اش ایستاده ام.آنچه برایم اهمیت داشت این بود که به زودی علی را خواهم دید.
به هتل که رسیدیم، دایی احمد گفت:
- خوب حالا هر کدام به اتاق خودتان بروید، یه چرتی بزنید تا من برگردم.
زیر بار نرفتم و گفتم:
- من نه خسته ام نه خوابم میاد،برای استراحت که به اینجا نیامده ایم، می خواهم برم پیش علی.
با لحن آرامی گفت:
- درکت می کنم روشا جان، ولی من تا ابراهیمی را نبینم و نفهمم چه کار کرده نمی توانم شما را به آنجا ببرم و علافتان کنم. تو که این همه مدت صبر کردی
چند ساعت دیگه هم روی آن. نگذار علی پیش دخترش خجالت بکشد ودیدار او با آن وضعیت، اثر بدی روی روحیه ی آیرین بگذارد. تو یک چیزی بگو عطیه.
عطیه با صدای خفه و گرفته ای گفت:
- من کمتر از تو بی تاب نیستم روشا جان، اما حق با دایی احمد است.
چاره ایی به غیر از تسلیم نیافتم. آنقدر بی تاب بودم که انتظار کشیدن برایم حکم مرگ را داشت.
آیرین وارد اتاق که شد، با ناامیدی نظری به اطراف افکند و با لحن بغض آلودی گفت:
- پس بابا کو؟ تو که گفتی میریم پیش بابا.
مژه هایم را برهم زدم تا سدی شود در مقابل باران سیل آسایی که آماده باریدن بود و پاسخ دادم:
- چرا گفتم، ولی حالا نه، یکی دو ساعت دیگر. دایی احمد که برگردد، قرار است ما را ببرد پیش او، حالا برو یک کمی روی تخت دراز بکش.
با لجاجت پا روی زمین کوبید و گفت:
- نمی خوام، خوابم نمیاد. می خوام برم پیش بابا جونم.
به زحمت آرامش کردم و با نوید دادن پدرش او را روی تخت در کنار خودم خواباندم. همین که به خواب رفت، برخاستم، پشت پنجره ایستادم و چشم به نم نم باران دوختم که قطراتش آرام و بی صدا بر روی شاخ و برگ درختان می نشست. صدای قهقهه خنده از اتاق های مجاور به گوش می رسید. با خود گفتم: انگار به غیر از دل من و عطیه، دل بقیه ی مسافرین شاد است و همه به قصد خوش گذرانی به این شهر آمده اند، نه مثل ما برای دیدن عزیزی که در بند است.
در میان آن خنده ها، صدای گریه ی خفه ی عطیه گوشم را آزرد و بغض گلویم را شکست و با خود گفتم: چطور می توانم علی را در آن حال ببینم و طاقت بیاورم.
سرم را که داشت از درد می ترکید به شیشه پنجره چسباندم و دستم را بر روی قلبم فشردم که در تلاطم بود و در فغان.
ساعت زمان پای لنگش را به زحمت بر روی صفحه ی پهناورش می کشید و به کندی به حرکتش ادامه می داد.
از پشت پنجره تکان نمی خوردم و چشم به محوطه ی جلوی هتل داشتم تا ببینم دایی احمد چه موقع پیدایش می شود.همین که از دور دیدمش، نفسی به راحتی از سینه بیرون کشیدم و به طرفش دست تکان دادم.
دستش را به علامت پیروزی بالا آورد و لبخند کمرنگی بر روی لب نشاند. بی طاقت به استقبالش رفتم و در راهرو به او رسیدم. سپس با بی تابی پرسیدم:
- چی شد؟
- همه چیز هماهنگ است. آماده شوید برویم. آیرین بیدار است یا نه؟
- بیدارش میکنم.
- گناه دارد. طفلکی نحس میشود. میخواهی یک کمی صبر کنیم تا خودش بیدار شود؟
- نه من طاقت ندارم.
عطیه که صدایمان را شنیده بود از اتاق بیرون آمد و گفت:
- لزومی به بیدار کردنش نیست. همین طوری بهزاد بغلش می کند و می بریمش داخل ماشین. تاکسی گرفتید، دایی جان؟
- جلوی در منتظر است.
به محض اینکه بهزاد دست پیش برد تا بغلش کند، آیرین چشم هایش را گشود و با شوق گفت:
- باباجون تویی؟
بهزادآغوش به رویش گشود و گفت:
- نه عزیزم، من هستم عمو بهزاد. بپر توی بغلم، داریم میرویم پیش بابایت.
جستی زد و خود را در آغوش او جای داد و با شور و هیجان گفت:
- دروغ نگی عمو بهزاد.

F l o w e r
06-01-2011, 11:14
البته که دورغ نمی گویم.
از یک طرف دلم از نزدیک شدن لحظه ی دیدارش از شوق می لرزید و از طرف دیگر طاقت دیدن خواری اش را نداشتم. خاطره هارا به روی بند دلم کشیدم و با تکان دادنش تلنگری به ان زدم و به لحظه ی اخرین دیدارمان رسیدم.
وقتی که می رفت نوید بازگشت را می داد و ان سفر را کوتاه و چند روزه می دانست. حتی به خاطرش هم خطور نمی کرد که در این سفر حادثه ی دردناکی انتظارش را می کشد.
علی می رفت تا پدرش را از بند نجات دهد و حالا خودش هم در بند بود.
ایرین بی قرارو نا ارام یک بند می پرسید که چرا نمی رسیم. غژغژ برف پاکن بر روی شیشه ی اتومبیل سوهان روحمان بود و سیلاب باران همدرد اشک هایمان.
هیچ کس قصد شکستن سکوتی را که گوشخراش تر و ازردهنده تر از هر فریادی بود نداشت و هرکس با غوغایی درون وجودش زجر می کشید.
با صدای دایی احمد به خود امدم:
_روشا جان رسیدیم پیاده شو.
چشم های بسته ام را گشودم و به اطراف نگریستم. باران هنوز به شدت می بارید و برگ های درختان که هنوز سرسبز بودند از تمیزی برق میزدند. نگاهم به ساختمان زندان میخکوب شد و زلزله درد قلبم را در سینه لرزاند. لرزشی که به قصد ویرانی همه ی وجودم تمامی نداشت.
سرم گیج می رفت و در استانه ی سقوط بودم که دایی احمد زیر بازویم را گرفت و گفت:
_خودت را کنترل کن. باید در مقابل علی ارام باشی و دلداری اش بدهی.او از درون ویران است و اگر تو را با این حال ببیند قدرت تحملش را از دست خواهد داد. در ضمن حواست به ایرین هم باشد که این ملاقات اثر بدی در روحیه اش نگذارد. همین الان هم شش دانگ حواسش به توست که این تور بی قراری.
در حالی که تمام وجودم در استانه ی از هم پاشیدن بود چطور می توانستم ارام باشم.
در اتاق سرد و نمناکی که یک میز در وسط و چند صندلی ئر اطرافش قرار داشت نشستیم و منتظر امدن علی شدیم.
با وجود مقاومتم پلک چشماهم می لرزیدند و مژه هایم سماجت می کردند تا اشک را از دیدگانم بیرون برانند.
عطیه به زحت می کوشید تا خوددار باشد و امواج پرتلاطم درد را در گرداب سینه اش غرق کند.
صدای پایی که نزدیک می شد مژده ی رسیدن به لحظه ی دیدار علی را می داد. قلبم جست و خیز کنان به پایکوبی پرداخت. دستم را بر روی سینه ام فشردم و اه حسرتی از سینه بیرون کشیدم. سپس نگاه مشتاقم را به استقبالش فرستادم به استقبال مردی که عاشقانه دوستش داشتم و در تمام مدت دوری اش حتی یک لحظه هم تصویرش از مقابل دیدگانم دور نمی شد.
ان قدر زارو نزار بود که نشناختمش از ان هیکل درشت و متناسب فقط پوست و استخوانی باقی مانده بود . در چهره ی زردو گونه های فرورفته اش چشمان سیاهش دیگر جذابیتی نداشت. ما را که دید بر قدم های سستش کمی شتاب داد و در مقابل تک تک ما سرفرود اورد و اغوش به رویمان گشود.
در لبخند بی رنگش درد بود دردی که از درون وجودش را می خورد و در ظاهر در مقابل دیدگان ما سرافکنده اش می ساخت.
ایرین بهت زده به پدرش می نگریست و بعید به نظر می رسید که شناخته باشدش اما زمانی که علی مشتاقانه اغوش به رویش گشود و با صدایی لرزان از شوق گفت:
_ایرین، عزیز دلم، بیا بغل بابا.
او را شناخت و در اغوشش جا گرفت. اشکهایم فرصت را از دست ندادند و بر گونه هایم باریدند.
ایرین سر از روی سینه ی پدرش برداشت و با کنجکاوی امیخته با تاثر پرسید:
_پس چرا این ریختی شدی بابا جون!
در حال نوازش گیسوانش پاسخ داد:
_مریض شده بودم عزیزم ولی حالا دیگر حالم خوب است.
_خوب پس بیا بریم خونه.
_حالا نه عزیزم بعدا می ایم اینجا خیلی کار دارم.
سپس رو به من کرد و افزود:
_تو خوبی روشا جان. یک کم لاغر شدی.چرا؟
صدایم را با فشار از لابلای بغض گلویم بیرون فرستادم:
_تو هم همینطور. اینجا خیلی بهت سخت میگذرد؟
_مهم نیست تحمل می کنم. فقط دوری از تو و ایرین اذیتم می کند. خودت می دانی که من حتی تحمل یک لحظه دوریتان را نداشتم پس بفهم چه میکشم. چشم هایم گیج شده سرگردان مانده اصلا نمی فهمد کدامیک از عزیزانم را با نگاهش ببلعد. تو و ایرین یا عطیه و بهزاد. وقتی دیدمتان یک لحظه فراموشم شد در چه مخمصه ای گرفتارم. انگار دوباره در جمع خانواده ام باورت می شود روشا؟
_تو مرا از خودت بیگانه دانستی. چرا از همان روز اول در اغاز این ماجرا پشت پا به عهدو پیمانمان زدی و حقایق را ازم پنهان کردی؟ درست است که من حتی یک لحظه هم در وفاداری ات شک نکردم اما حق من این نبود علی ، داشتم از فکر و خیال دیوانه می شدم.
_مرا ببخش. باور کن برایم خیلی سخت بود که تو بدانی پدرم ادم کشته و بعدش هم خودم در اثر خشم و غضب و نفرت از ان هرزه چیزی نمانده بود همان کار را بکنم. عشق واقعی را نه می شود کشت نه ریشه اش را کشید تا خشک و بی بر شود و من در این مدت با اشک هایم ریشه اش را ابیاری کردم تا روزبه روز شکوفاتر شود. تو همیشه و در همه حال در خیال و رویاهایم جا داری و فکر و قلب و جسم و روحم انباشته از یادت است. حالا که دوباره دیدمت دوریت سخت تر می شود.
_تا وقتی تو اینجایی من و بچه هایمان هم همین جا در استانبول می مانیم. نگو نه چون امکان ندارد از تصمیمم برگردم.
بهت زده به من خیره شد و با تعجب پرسید:
_منظورت از بچه هایمان چیست؟
سرم را یک وری کج کردم ابرو تاباندم و گفتم:
_حدس بزن
به شوق امد و گفت:
_وای خدای من. نکند منظورت این است که بارداری!
_چند روز بعد از اینکه تو رفتی فهمیدم عشقمان دوباره ثمر داده.
دستم را میان دستهایش گرفت و در حال بوسیدنش گفت:
_نمی دانی چقدر خوشحالم. باید بیشتر مواظب خودت باشی. تو حالا دیگر فقط خودت نیستی اگر غصه بخوری به بچه مان هم صدمه خواهی زد.
نمی گذارم اینجا بمانی برگرد ایرانم
با سماجت سرتکان دادم و گفتم :
- نه برنمی گردم.به اندازه کافی ازت دور بودم,حالا دیگرمی خواهیم
نزدیکت باشم.
- من نمی توانم خودخواه باشم روشا. با وجود اینکه قلبم بی طاقت شده و شب و روز صدایت میزند امکان ندارد بگذارم بمانی.
- هیچ قدرتی نمی تواند مانع ماندنم شود خواهی دید.
خنده تلخی کرد و گفت:
- حالا که می بینی ضعیف و بی قدرتم و توانی دروجودم باقی نمانده در مقابلم می ایستی وسرکشی می کنی .چه آرزوها در دل داشتم , افسوس.
لحظه ای که تحت تاثیر یک خشم آنی گلوی ,گلوی گوزل رافشردمواوتعادلش را از دست دادوسرشبه دیوار خورد.وقتی فهمیدمچه سرنوشتی ممکن است در انتظارم باشد,مشت آرزوهایم را باز کردم و بر پوچی شان خندیدم.
- تو مرتکب گناهی نشده ای علی.هم خودت این را می دانی وهم آن زن هرزه.وقتی گونل مشاعرش رابازیابد,می تواند بر بی گناهی ات گواهی دهد.
- اوتشنه خون من وباباست.غیر ممکن است رضایت بدهد.
- من سراغش می روم ووادارش می کنم که این کار را بکند.
باترشرویی گفت:
- نه تو حق این کار رانداری .همین من خودم را گرفتار کردم کافی ست .
- نمی توانی جلویم را بگیری .من برای نجاتت تا پای جان می ایستم ,چون بدون تو جانی برایم باقی نمی ماند.مایا باهم از این کشور می رویم,یاباهم می مانیم.
نگاهش رامتوجه عطیه و بهزاد ساخت که درسکوت گوش به سخنانمان داشتند وگفت:
-مراببخشید دیدن همه ی شما ذوق زده ام کرده دلم می خواهد ساعتها با تک تک عزیزانم حرف بزنم .مخصوصا با تو بهزاد جان که حالا از دوجهت برایم عزیزی, هم به خاطر دوستی دیرینه مان که بهترینی و هم بخاطر اینکه حالا دیگر داماد این خانواده ای .نمی دانی وقتی دایی احمد بهم خبرداد که قرار عقدکنیدوبه اینجا بیایید,چقدر خوشحال شدم.این بزرگترین آرزوی من بود,البته دلم می خواست در فرصتی مناسبی خودم برایتان جشن می گرفتم ودست به دستتان می دادم.قول بده عطیه را خوشبخت کنی.او لیاقت خوشبختی را دارد چیزی که یک عمر از آن محروم بوده.
بهزاد دست علی را حکم در دست فشرد با لحن اطمینان بخشی گفت :
- مطمئن باش علی جان تمام تلاشم را برای خوشبختی ات می کنم .برای بدست آوردنش کم تلاش نکردم .صدبار ازش جواب نه شنیدم و از رو نرفتم .خوشبختانه سماجتم نتیجه داد .
خنده ی ره گم کرده ای,راه لبهایش را بازیافت وبر روی ان نشست وگفت:
- می دانستم که فقط تو می توانی عطیه را از رو ببری و حریفش شوی .بپا حال که ازش بله گرفتی,تلافی نه گفتنهایش را در نیاوری که ان موقع با من طرفی.درست که حالا ضعیف و ناتوان شده ام اما بای دفاع از خوشبختی خواهریکی یکدانه ام همیشه شیرم .این پرنده بال و پر شکسته ,وقتی پای منافع عزیزانش به میان بیاید,عقاب تیز پرواز است.
- چه شیر باشی یا روباه چه پرنده بال و پر شکسته یا عقاب تیز پرواز,همیشه تاج سرمایی و گوش به فرمانت دارم.
عطیه گفت:

Dreamland
07-01-2011, 12:22
-ته دلش را خالی نکن علی جان.من خودم حریفش میشوم.نگران نباش .البته هنوز اول راهیم،ولی در همین مدت کوتاه اشناییمان ثابت کرده که مرد همراهی ست و در سختی یار و غمخوارم است
-شکی ندارم که همین طور است در شناختنش راه خطا نرفته ای .عزیز و بیبی چطورند؟نمیدانی چقدر دلتنگشان هستم
-شب و روز در فراغت اشک میریزم و ارام و قرار ندارند تو نباید خودت رو قاطی اون ماجرا میکردی.شیرازه ی زندگی ما به هم ریخته هر بلایی سر بابا اومد حقش بود اما تو چرا ،تو که بیرون از گود بودی و تازه داشتی رنگ خوشبختی را میچشیدی
-گفتن این حرفاها شماتت هایت چه ثمری داره من خودم شب و روز با حسرت هایم هم اغوشم و افسوس میخورم در گرم ترین لحظای زندگیم سو زو سرمایم وجودم را لرزاندوخواهش میکنم عطیه هر وقت خواستی به ایران برگردی ،حتی شده به زور روشا و ایرین را با خودت ببر و نزار اینجا بمونن
-من نمیتونم حریف این زن سرسخت شوم.اگر بدانی در این چند ماه چه کشیده انقدر بی تاب و پریشان بود که حتی صدای ضجه های درون وجودش را میشنیدم.
-و ان وقت من ،من که حاضر نمیشدم خاری به پاش فرو رود باعث رنج و عذابش شدم.ماندنش نگرانم میکند.دائم باید فکرم پیش او و ایرین باشد مخصوصا با این وضعی که حالا دارد صلاح نمیدانم اینجا بماند نمیخوایه سری به بابا بزین؟
-چرا هر وقت دایی احمد صلاح بداند قرار میگذاریم میرویم دیدنش گرچه با رسوایی که بار اورده خیلی ازش دل چرکینم
-این از همان اشتباهاتیس که قابل جبران نیست و یک عمر گرفتارش خواهد کرد ان طور که دایی احمد تحقیق کرده به این زودی ها روی ارامش رانخواهد دید تازه وضع من هم نامعلوم است خدا میداند چه موقع خلاص خواهم شد
سپس با خنده رو به بهزاد کرد و افزود:
-راستی بهزاد تو هم که ناقلا نیستی خوب توانستی تیر خلاص را از کمان بیرون بکشی نشانه گیری ات حرف ندارد
بهزاد با زرنگی پاسخ داد:
-من در مکتب تو درس خواندم علی و نشانه گیری را از تو اموختم یادم نرفته در مورد روشا خانوم چقدر سماجت بیه خرج دادی تا توانستی به هدف برسی
-هدیه ی عروسیتان محفوظ است دعا کنی زودتر از اینجا خلاص شوم و به وظیفه ام عمل کنم
عطیه گفت:
-ممنون روشا به جای تو زحمتش رو کشیده .فعلا ما عقد کردیم و تا تو از اینجا خلاص نشوی قصد عروسی را نداریم
-مگر میشود.نکند میخوایه با موی سفید به خونه ی بخت بروی شاید من حالا حالا ها اینجا مهمان باشم
سپس خطاب به دایی احمد افزود:
-زحمتش با شماست دایی جان .زودتر اینها را بفرستید سر خانه زندگیشان و گوش به حرفهای عطیه هم ندهید.در مورد روشا هم ترجیح میدهد چند روز دیگر برگردد ایران
-فعلا که تازه امده اند یک مدت بمانند بد نیست من فردا بر میکردم.ایران.هما حسابی کلافه است و شکی ندارم به محض رسیدن پوست از کله ام خواهد کند.به ابراهیمی سپرده ام تا وقتی روشا و عطیه اینجا هستند،در همین سالن ترتیب ملاقاتتان را بدهند.متاسفانه در مورد پدرت نمیتوانم این کار را بکنم،چون به خاطره جرمی که مرتکب شده ،ساعت ملاقاتش محدود است و نمیتوانند استثنایی برایش قایل شوند.ابراهیمی وکیل ورزیده ست و با جدیت پیگیر کارای تو ازادی ات است.خوش که امیدوار است بتواند باری رهایی ات به نتیجه برسد
علی با تا سف سر تکان داد و گفت:
-بعید میدانمم به نتیجه برسدومن دندان طمع ازادی را کشیده ام و ترجیح میدهم بی جهت امیدوار نباشم،چون ان موقع تحمل ناامیدی و سختتر خواهد بود.در مورد ملاقات کوتا عطیه با بابا،فکر میکنم همان اندازه اش کافیست.با وضعی که روشا دارد و همین طور به خاطر اینکه صلاح نمیدانم ایرین پدربزرگش را در ان وضعیت ببیند،به نظرم بهتر است فقط عطیه و بهزار به دیدنش بروند
-اتفاقا من هم نظر تو را دارم.فعلا فقط یه ربع از ساعت ملاقات باقی مانده،اگر عطیه و بهزاد مایل باشند،ما میرویم سراغ خسرو هوشمند
عطیه دست به دور گردن برادرش انداخت و در حال بوسیدنش گفت:
-پس فعلا ما از تو خدافظی میکنیم و میرویم سراغ بابا .باز هم به دیدنت می اییم علی جان.مواظب خودت باش
-خداحافظ عطیه جان.بهتر است بابا نداند که روشا هم اینجاست.فعلا چیزی بهش نگو.

فصل 31

تنها که شدیم،علی در حالی که ایرین را که تمام مدت در اغوشش بود،محکم به سینه میفشرد ،با شیفتگی نگاهم کرد و گفت:
-خیلی دلم برایت تنگ شده بود عزیزم.نمیدانی چقدر بیقرارت بودم
-من هم همینطور.همش میترسیدم بلایی سرت امده باشد و تو را از دست داده باشم
به تلخی خندید و گفت:
-بلا که سرم امده ،ولی هنوز از دستم نداده ای.ان زن هرزده مستحق مرگ بود فقط از این تعحب میکنم که چرا بابا به حای کشتن ان مرد،زن خیانتکارش را نکشت.اگر او گوزل را به سزای اعمالش میرساند،الان من اینجا نبودم.خانم جان و اقا جانت در مرد من چه فکری میکنند؟
-انها چیزی نمیدانند.وقتی که سفرت طولانی شد ،اقاجان خیلی عصبانی بود و مدام به من میگفت،دیدی حدسم درست بود،علی هم مثل پدرش زنش را به امان خدا رها کرده و دنبال هوسرانیهایش رفته ،اما من شک نداشام که اشتباه میکند و سر حرفم می ایستادم. تا اینکه چند روز پیش وقتی فهمیدند که قرار است من و ایرین بیاییم پیش تو،خیالشان راحت شد
-امدنت به من روحیه داد روشا.فقط اینکه نمیتوانم در کنارت باشم،عذابم میدهد.وقت دیدارمان دارد به سر میرسد.آنقدر به سرعت که انگار بر بال پرنده ی تیز پروازی در حال گذر است.تو میروی و من باز هم میمانم و کنج زندان نموری که سرد و تاریک است و نه پنجره ای به بیرون دارد و نه وسیله ای برای سرگرمی.
در صدایش غم بود بود،غمی که از عمق قلب دردمندش بر میخواست و چون پیچک خودرویی تمام وجودش را فرا میگرفت.ساکت که شد گفتم:
-چند تا کتاب جدید از نویسندگان مورد علاقه ات آوردم که بخونی.حالا که اینجا هستم،هر روز برایت غذای گرم میآورم که جان بگیری.خیلی ضعیف شودی.
-شما را که دیدم جان گرفتم،و حالا این احساس را دارم که انگار دوباره در جمع خانواده ام.شاید دفعه ی دیگر به دیدنم بیای مرا سر حال ببینی.
آهی کشیدم و با بغض گفتم:
-امیدوارم که هر چه زودتر این کابوس تمام شود و تو به خانه برگردی.عزیز برایت دلمه فرستاده و خانم جان کوفته برنجی.می گفت ببر برای شوهرت،شاید غذاهای آنجا را دوست نداشته باشد.
یادآوری خاطرات گذشته لبخند بر لبانش نشاند و در حال نوازش گیسوان آیرین گفت:
-مزه ی کوفته اش،اولین روز آشنایی مان را در آب کرج به خاطرم خواهد آورد.خاطره ای که نصف بیشتر قلبم را در انحصار خود دارد و انقدر ذهنم انباشته از آن است که جایی برای اندیشههای دیگر باقی نگذاشته.
آیرین آستین پیرهنش را کشید و با دلخوری گفت:
-باز که همش با مامان حرف میزنی پس من چی؟
علی در حال بوسیدنش گفت:
-عوضش بوسهها و آغوشم مال توست و حرارت بدنت بدنم را گرم میکند.
-ا مگه من بخاری ام،بابا جون.پاشو با هم بریم خونه.اگه نیای،منم همینجا پیش تو میمونم.
-نه عزیزم تو باید پیش مامانت باشی که تنها نماند.
با بی صبری گفتم:
-وقت دارد تمام میشود.میترسم هر لحظه بیایند تو را ببرند.دیگر تحمل بی تو بودن را ندارم.
-پس من چه بگویم که پشت دیوار سکوت،با غوغا درونم دست به گریبانم.نه سکوت میشکند و نه قلب من آرام میگیرد.چند لحظه دیگر شما میروید،و باز هم من میمانم و تنهایی.
-حتی در میان جمع هم میشود تنها بود.این حس از وقتی که تو رفتی،همیشه با من است و در تمام این مدت یک لحظه هم از خیالت فارغ نبودام.
با حسرت نگاهم کرد و گفت:
-زمانی که خطبه ی عقدمان خوانده شد،از شادی روی پایم بند نبودام و یک بند با خودم میگفتم(حالا دیگر دختری که میپرستمش،متعلق به من است و بعد از این همیشه با هم خواهیم بود،در غم و شادی،سختی و رنج و خوشی و لذات زندگی و در ظرف این چند سال،و در ظرف این چند سال چنان با هم در امیختیم که انگار جانهایمان در یک قالب بود و جدایی برایمان مفهومی نداشت.هرگز باورم نمیشد که روزی فرا خواهد رسید که جان شیفتهام دور از تو نفس خواهد کشید و با اندوه دوریت دست به گریبان خواهم بود.من باید بروم،می بینی که زندانبانم جلوی در ایستاده و با دست اشاره میکند که دیگر کافی است.نمی دانی با چه رنج و مرارتی خودم را به دوریت ادت داده بودم،اما حالا که دوباره دیدمت،چطور میتوانم بی تو سر به بالین بگذارم.خداحافظ روشا جان.مواظب خودت و بچههایمان باش.
سپس آیرین را به سینه فشرد و گفت:
-دختر خوبی باش و به حرف مادرت گوش کن.
آیرین قصد جدا شدن از او را نداشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:
-میخواهم همینجا پیش تو باشم.
در حالی که با لگدهایش شکمم را هدف قرار داده بود،به زور او را از آغوش علی جدا کردم و گفتم:
-فردا دوباره میائیم،الان دیگر باید برویم.بیا عزیزم،وگرنه دیگر نمیاورمت اینجا.
عطیه سراسیمه خود را به ما رساند و با مهربانی دستهایش را به سوی آیرین دراز کرد و گفت:
-بیا بغل خودم عزیز دلم ببینم چه میگویی.تو شیطان کوچولو با سر و صداهایت اینجا رو به هم ریختی،اگر دختر خوبی نباشی،دیگر نمیگذارند به دیدن پدرت بیایم.بیا تا کسی نفهمیده این تو بودی که سر و صدا میکردی و هوار میکشیدی.از در بیرون برویم که لااقل فردا دوباره ما را راه بدهند.
سر بر روی شانه ی عمهاش گذاشت و آرام گرفت.روی برگرداندم و یک بار دیگر با حسرت به علی چشم سوختم که داشت مظلوم وار به ما نگاه میکرد.
قدمهایم سست شدند و از حرکت باز ایستادند.
عطیه دست به پشتم نهاد و با لحن آرام و آهسته ای گفت:
-تا دوباره صدای این بچه در نیامده،عجله کن از اینجا برویم.در ضمن صبر آنهایی که جلوی در استاده اند به سر آماده و منتظرند زودتر علی را ببرند سر جاش.
بر ناباوری هام خط باور کشیدم و کوشیدم خودم را با وضعیت موجود تطبیق دهم و به همان سهم اندکی که از دیدارش داشتم قانع باشم تا مبادا آن را هم از دستم بگیرند و حسرت زده بر جایم بگذارند.
قدم به خیابان که نهادیم،اشکهایم را به باران سپردم تا همراهش فرو ریزند.
سوار تاکسی که شدیم،آیرین با صدای بلند میگریست و من در سکوت،آرام و بی صدا.
به نزدیک هتل که رسیدیم،آیرین آرام گرفت و در آغوش عمهاش به خواب رفت.
بعد از اینکه در اتاقمان عطیه او را بر روی تختش خواباند،از او پرسیدم:
-پدرت را دیدی؟
بغضی را که در تمام مدت در گلویش برای شکستن بی تاب بود شکست و هق هق کنان گفت:
-دیدمش اما ای کاش نمیدیدمش.از وقتی که شنیدن چه بر سرش آمده همیشه با خودم میگفتم حقش است.ولی وقتی که از نزدیک باهاش رو به رو شدم،دلم برایش سخت.
آنقدر مظلوم و در مانده بود و آنقدر پیر و شکسته که انگار سالهای عمرش در این چند ماه اخیر به یکباره با دور تند،به سرعت گذشته و به انتها رسیده.صدایش ضعیف و نالان و ملتمسانه بود.می گفت:
(هرگز باورم نمیشد چنین عاقبتی داشته باشم.حالا دیگر هیچ آرزویی جز مرگ ندارم.بخصوص باعث شدم که پسرم هم گرفتار شود.من حقم بود،ولی علی دیگر چرا.)
در مورد تو و آیرین هم پرسید.
-چه جوابی بهش دادی؟نگفتی که ما هم اینجاییم؟
-نه نگفتم،چه خوب شد که نیامدی.در مقابل بهزاد شرمنده بود.چه

F l o w e r
08-01-2011, 14:11
برسد به تو. اصرار داشت ما در استانبود بمانیم و بهزاد و علی به شرکتش سر و سامان بدهند.میگفت:"در غیابم شرکت بی صاحب مانده و همه دارایی مان دارد بر باد میرود،من دیگر چشم طمعی به اموالم ندارم،حالا انها حق تو و علی ست،پس نگذارید نابود شوند.چه خوب شد که به موقع قبل از اینکه گوزل به فکر تصاحبش بیفتد،انها را به نام بچه هایم کردم،وگرنه الان دیگر صاحب هیچ چیز نبودیم"جواب دادم:"حالا چه وقت این حرفاست.فعلا انچه اهمیت ندارد،پول و سرمایه است"اهی کشید و گفت:"برای من اهمیتی ندارد اما برای بچه هایم چرا.من میخواهم شما از انها بی نصیب بمانید.تمام مدت دارم افسوس گذشته را میخورم.انگار تازه از خواب غفلت بیدار شدم و فهمیدم چه بر سر اذر و زندگی ام اورده ام.اعمال گذشته ام چون پتکی س که هر لحظه بر سرم میخورد.ضرباتش دردناک است و تحملش مشکل،ولی در پشت میله ها،به غیز از اندیشیدن به انها و حسرت خوردن،چه کار دیگری از دستم بر می اید. من از اینجا خلاصی ندارم.خون در مقابل خون.دلم میخواهد زودتر راحتم کنند به احمد اقا گفتم که از اذر بخواهد مرا ببخشد که راحت بمیرم.فقط نگران علی هستم."نمیدانی الان چه حالی دارم روشا،با همه ی ظلم هایی که به عزیز کرده،هرگز دلم نمیخواست چنین وضعیتی ،ببینمش
-علی خیلی ضعیف و رنجور شده.وقتی در ان حا دیدمش،جا خوردم،ایرین بدتر از من.اولش اصلا پدرش را نشناخت.
-خیلی درداور است.اصلا نمیشود باور کرد ،علی،برادر نازنین و بی گناه من جایش انحا نیست
دستی نامرئی،گلویم را در میان پنجه اهنینش فشرد و راه نفسم را بست.فشار درد بر روی سینه ام،نیمه جانی را که هنوز در وجودم باقی مانده بود به لب میرساند.
عطیه با نگرانی به چهره ی رنگ پریده ام خیره ماند و با نگرانی گفت:
-حالت خوب نیست روشا؟
نفسم ازاد شد و صدا از گلویم با هق هق بیرون جست
-من تحملش را ندارم.دلم میخواهد بمیرم
-بباید تحمل کنی.این روزها گذران است.تو باید به علی روحیه بدهی نه اینکه خودت هم روحیه ات راببازی.فکر میکنی من کمتر از تو علی را دوست دارم و کمتر از تو عذاب میکشم،اما با اشک و زاری و ارزوی مرگ کردن،هیچ چیزی درست نمیشود.
-من تصمیم گرفته ام تا علی اینجاست،غیر ممکن است به ایران برگردم.
-از تو چه پنهان،برای منم بازگشت به ایران در چنین موقعیتی،سخت است.بودن ما در اینجا به علی رووحیه میدهد،اما باید ببینم بهزاد چه میگوید
دایی احمد به ما پیوست و گفت:
-هیچکس به فکر ناهار نیست.انگار خیال دارید امروز روزه بگیرید.ساعت از چهار هم گذشته.یعنی هیچ کدام از شما گرسنه نیستید؟طفلکی ایرین که گرسنه خوابید
پاسخ دادم:
-گرسنه نخوابید.قبل از رفتن به زندان،از کوفته برنجی که خانم جان برای علی فرستاده بود،دادم خورد.من اشتها ندارم،ولی اگه بقیه گرسنه اند میتونیم به رستوران هتل برویم
-بوی غذا که به مشامت برسد،گرسنه میشوی،درضمن بعد از غذا وسایلتان را جمع کنین میرویم منزل خسرو
عطیه با تعجب پرسید:
-منزل بابا!مگر شما کلیدش را دارید؟
-این پیشنهاد خسرو بود.کلیدش را از میان وسایل علی در دفتر زندادن برداشتم.وقتی که خودتان اینجا خانه دارید ماندن د رهتل بی معناست
-مگر گوزل انجا زندگی نمیکند؟
-ان خانه به نام تو علی ست.تنها کار مثبتی که خسرو در طول عمرش کرده ،این است که وقتی فهمیده گوزل زن سر به راهی نیست و به خاطر مال و ثروت زنش شده،کلیه ی اموالش را به بچه هایش بخشیده.این موضوع را همان روز اولی که علی به دیدنش رفته بهش گفته.کلید خانه را هم به او داده بود که در مدت اقامت در استانبول در انجا بماند،ولی با اتفاقی که همان رو زافتاد،قسمت ان طفلکی نشد،همین الان با ابراهیمی تماس گرفتم،گفت خیال دارد فردا صبح برود سراغ گوزل و سعی کند ازش رضایت بگیرد
عطیه با تعجب پرسید:
-اما او که گذشته را به یاد نمی اورد
دایی احمد با لحنی امیخته با نفرت گفت:
-انگار مشاعرش به ان کله بی مخ و تهی اش بازگشته و همه چیز را به یاد اورده،من شماره تلفن و ادرس ابراهیمی رو دادم به بهزاد که بتوانید با او تماس داشته باشید
اه پر سوزی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
-بعید میدانم گوزل رضایت دهد که علی ازاد شود
عطیه در تایید گفته ام افزود:
-من هم بعید میدانم،بخصوص حالا که بابا دارو ندارش را به نام من و علی کرد و دیگر چیزی برای ان زن هرزه باقی نگذاشته
-ان هرزه زن طماعی ست بوی پول که به مشامش برسد،رضایت میدهدخیلی راحت میتوانید او را بخرید
-این تنها روزنه ی امیدیست که در تاریکی و سیاهی ناامیدی هایمان کورسور میزندقلم سرنوشت بر روي مشق شب آرزوهايم خط بطلان مي كشيد.اميدهايم هر لحظه بيشتر در باتلاق نااميدي فرو مي رفت ودر آستانه ي نابودي بود.هر وقت چشم هايم را مي بستم و به صحنه ي ديدارم با علي،در زندان،جان مي بخشيدم از تصور رنجوري و درماندگي اش تمام وجودم فرياد دادخواهي مي شد و از عجز و ناتواني ام در كمك به رهايي اش،خشم و نفرت از آنهايي كه اين حادثه را آفريده اند،وجودم را مي انباشت.
آپارتمان لوكس سه خوابه اي كه هم محل خيانت گوزل بود و هم صحنه جنايت خسرو و از تجسمش بوي مرگ فضا را مي انباشت،در طبقه دوم يك مجتمع چهار طبقه قرار داشت.عطيه به محض ورود به داخل خانه ،اشك به چشم آورد و با بغض گفت:
-بدترين سالهاي عمرم را در اين خانه گذرانده ام.بالش زير سرم،هميشه از اشك چشمم از دوري عزيز خيس بود.هر وقت اسمش را بر زبان مي آوردم بابا بر سرم فرياد مي كشيد و گونه ام را با سيلي سرخ مي كرد.الان هم با همان سيلي ها به جاي سرخي گونه ام،تمام وجودم را به آتش كشيده است.تا كي بايد به خاطر هوسبازي ها و ندانم كاري هايش زجر بكشم.حالا ديگر بدنامي هم به آن اضافه شده.طفلكي علي كه بي گناه دارد به جاي او تقاص پس مي دهد.
بهزاد براي دلجويي اش گفت:
-اتفاقي ست كه افتاده.به جاي اينكه روحيه ات را ببازي و دائم اشك بريزي و خاطرات تلخ گذشته ات را زنده كني،بايد به فكر چاره باشيم.من امشب همه اطلاعات را از احمد آقا مي گيرم و از فردا صبح با كمك آقاي ابراهيمي به دنبال كار علي مي روم و اميدوارم ك بتوانم به نتيجه برسم.
دايي احمد گفت:
-ابراهيمي خيلي اميدوار است كه بتواند رضايت گوزل را بگيرد.شما هم كه از خرج دريغ نداريد و حاضريد هر چقدر كه بخواهد به او بدهيد،پس ديگر چه غمي داريد.راستش من اينجا در منزل مردي كه هيچوقت دل خوشي ازش نداشتم،كسي كه مي دانم باعث و باني بدبختي خواهرم است،راحت نيستم و ترجيح مي دهم امشب را هم در هتل سر كنم و صبح زود ازآنجا به فرود گاه بروم.
سپس خطاب به بهزاد افزود:
-مي بيني بهزاد جان،پدر زنت اينجا چه دم و دستگاهي براي خودش راه انداخته و بعد با خودخواهي بچه هايش را به خاطر آن زن هرزه كه عاقبت بلاي جان خودش و پسر نازنينش شد،از خودش رانده و به ايران فرستاده.طفلكي آذر خيري از زندگي اش با اين مرد نديد.چه بهتر كه به موقع سند رهايي اش را امضا كرد و از شرش راحت شد.
عطيه گفت:
-خواهش مي كنم دايي جان،تنهايمان نگذاريد و به خاطر ما يك امشب را اينجا بد بگذرانيد و فراموش كنيد كه در خانه چه كسي هستيد.وجودتان به ما آرامش مي دهد.اگر برويد از شما مي رنجم.
اگر به خاطر تو وعلي نبود،حتي يك لحظه هم بدون خانواده در اين كشور بند نمي شدم.وقي كه آمدم فكر مي كردم سفرم چند روز بيشتر طول نمي كشد اما مشكلات علي،پاي رفتنم را سست كرد و ماندم.در عوض در همان يكي دو باري كه به ناچار به خاطر خواهرزاده ام به ديدن پدرتان رفتم،همه ي عقده هاي دلم را از بي مسئوليتي و هرزگي اش بيرون ريختم و حرفي را ناگفته باقي نگذاشتم.در تمام مدتي كه مي ديدمش،آذر و بچه هايش جلوي چشمم بودند و هر لحظه كينه و نفرتم نسبت به آن مرد افزايش مي يافت.بگذريم عطيه جان،تو از همان بچگي،با آن نگاههاي مظلومانه ات به راحتي مي توانستي خواسته ات را به من تحميل كني.حالا هم من با وجود اينكه اينجا راحت نيستم در مقابلت تسليمم و مي مانم.
عطيه اشك شوق را به جاي اشك غم نشاند و دست به دور گردن دايي اش افكند و در حال بوسيدنش گفت:
-ممنون دايي جان،محبت شما هميشه جاي خالي محبت بابا را در زندگي ما پر كرده.قول بدهيد وقتي به ايران برگشتيد در مورد علي فقط آنچه را كه لازم مي دانيد به عزيز بگوييد،نه تمام واقعيت دلخراشي را كه دانستنش باعث عذاب اوست.
-خيالت راحت باشد.خودم هم همين قصد را داشتم.لزومي نمي بينم آذر بداند كه پسرش در چه وضيتي ست و بيشتر غصه بخورد.مطمئن باشيد مشكل علي حل مي شود ولي آن يكي اميدوارم به سزاي عملش برسد.اين را از ته دل مي گويم و آرزويي ست كه هميشه داشته ام.از من نرنج عطيه جان و چپ چپ نگاهم نكن.اگر چشمت را به روي واقعيت ها نبندي با من هم عقيده مي شوي.
-با همه ي اينها،من نمي توانم نگران سرنوشتش نباشم.اگر مي توانستيم بي گذشت و سخت دل باشيم كه علي براي كمك به بابا در چنين مخمصه اي نمي افتاد.من با احساس پدري اش كنار آمده ام وبا همه ي بدي ها و ستم هايش نمي توانم قلبم را خالي از محبتش كنم.
-ولي من به غير از كينه و نفرت هيچ احساس ديگري به او ندارم.بگذريم،بهتر است موضوع را عوض كنيم.اين حرف هاي تكراري سرسام آور است و حوصله همه را سر مي برد.
سپس رو به بهزاد كرد و ادامه داد:
-بهزاد جان به خاطر آيرين هم شده،براي اينكه سرش گرم شود و كمتر بي قراري كند،نگذار اينها زانوي غم بغل كنند و ماتم بگيرند.امشب كه خسته اند،براي فردا شب برنامه بگذار يا برويد باغ وحش يا با با كشتي دوري در بُغازبسفر بزنيد.گوش به مخالفت هايشان هم نده.اين بچه گناه نكرده كه به خاطر غم و غصه ي بزرگترهايش به آتش آنها بسوزد.
بهزاد با لحن آرام و مطيعانه اي گفت:
_چشم دايي جان.بالاخره عطيه سال ها در اين مملكت زندگي كرده و راه و چاه را مي داند و ما را به هر جا كه اراده كند،مي كشاند.
فكر علي نمي گذاشت به چيز ديگري بينديشم.وقتي مجسم مي كردم كه الان در زندان تنگ و تاريك چه روزگاري دارد،موريانه اندوه جسم و روحم را مي خورد و سوز سينه ام با شعله هاي سركشش،قلبم را به آتش مي كشيد.
امواج پرتلاطم اشك در جزيره ي ديدگانم،خواب را فراري مي دادند.آيرين هم ناآرام بود و از اين دنده به آن دنده مي غلطيد و گاه در خواب ناله مي كرد،گاه لب بر مي چيد و به حالت اخم چين به پيشاني مي افكند.
به نظر مي رسيد افكار بچه هم شبيه افكار من است و همان دل نگراني هاي مرا در مورد پدرش دارد.چه بسا با مغز كوچكش همان مسايلي را كه من گمان مي كردم نمي فهمد،مي فهميد و مي دانست پدرش اسير بندي ست كه رهايي از آن آسان نيست.
صبح زود احمد آقا داشت آماده رفتن به فرودگاه مي شد كه برخاستم و به سراغش رفتم.از ديدنم تعجب كرد و پرسيد:
-چرا بيدار شدي؟
-نخوابيده بودم كه بيدار شوم.دلم خيلي شور مي زند،كلافه ام.نمي دانيد چقدر مي ترسم.اگر نتوانم كاري براي علي بكنم چي؟با لحن پرمهري گفت:
-نترس.خواستن،توانستن است.اگر روحيه ات را ببازي،خودت هم نيازمند كمك مي شوي.ابراهيمي كار خودش را مي كند.فقط با او در تماس باشيد.من دلم روشن است.حالا كه گوزل به هوش آمده و خطري متوجه اش نيست،رهايي علي چندان كار مشكلي نيست.تاكسي خبر كرده ام،جلوي در است.دارد دير مي شود.من بايد بروم.پيغامي براي پدر و مادرت نداري؟
-نه ممنون.فقط سلام برسانيد و بگوييد كه حال ما خوب است.اول بايد خودم را پيدا كنم،بعد به آنها زنگ بزنم،چون مي ترسم از لحن صدايم متوجه شوند كه چه حالي دارم.
بهزاد و عطيه هم بيدار شدند و به ما پيوستند.پس از بدرقه دايي احمد،بهزاد گفت:
-هوا هنوز روشن نشده.بهتر است به رختخواب برگرديد و بخوابيد،وگرنه تمام روز كسل خواهيد بود.
نخواستم دوباره سر شكوه و ناله و زاري را باز كنم و بگويم:«كدام خواب،من كه تمام شب بيدار بودم.»چون مي دانستم در آن صورت عطيه هم با من هم عقيده خواهد شد.
به همين جهت به اتاق خواب برگشتم و به رختخواب خزيدم،پلك چشم هايم را به هم فشردم تا شايد از رو بروند و چند ساعتي بسته بمانند.
از زيستن در خانه اي كه از آن بوي مرگ به مشام مي رسيد،نفرت داشم.دلم آرامش خانه ام را مي خواست،آرامش روزهايي را كه فضايش انباشته از بوي عطر خوشبختي مان بود.
آقاي ابراهيمي برنامه ي ديدارهايمان با علي را رديف مي كرد.دومين باري كه به ديدنش رفتيم،سرحال تر از دفعه قبل به نظر مي رسيد و رنگ چهره اش بازتر شده بود.
نگاه تشنه اش بر روي چهره هايمان،مكثي طولاني داشت.زماني كه بهزاد موضوع گوزل را مطرح ساخت و گفت:
-آقاي ابراهيمي مژده داده كه گوزل گذشته را به ياد آورده،خيال دارد امروز به ديدنش برود و ار او رضايت بگيرد.
پوزخندي زد و در جواب گفت:
-عجب مژده جانبخشي.من شفايش را نمي خواستم و ترجيح مي دادم با زجر و شكنجه بميرد.هيچكدامتان حق نداريد به ديدنش برويد و التماسش كنيد به آزادي ام رضايت بدهد.آن زن كينه توز غير ممكن است حاضر شود اقرار كند كه من در زمين خوردنش مقصر نبودم.مخصوصا تو روشا،مبادا،مبادا به اين فكر بيفتي كه با التماس و خواهش آزادي ام را از او بخري.اگر راهيي باشد،ابراهيمي كارش را بلد است و مي داند از چه راهي وارد شود.اگر گوزل با حيله و نيرنگ خودش را قاطي زندگي پدرم نمي كرد،الان نه من اينجا بودم،نه بابا.
بهزاد گفت:
-خودت را ناراحت نكن علي.هيچكدام از ما خيال نداريم سراغ گوزل

F l o w e r
16-01-2011, 14:11
برویم و التماسش کنیم .حالا که سلامتی اش را به دست آورده ، دیگر دلیلی برای ماندن تو در زندان وجود ندارد.
علی با تاسف سر تکان داد و با لحن پر اندوهی گفت :
_ دلیلش را پیدا خواهد کرد ،خواهی دید .
سپس خطاب به من افزود :
_ با وجود اینکه از خدا می خواهم اینجا باشی و هر روز ببینمت ؛ اما تا وقتی تو و عطیه اینجا هستید ،دلم شور می زند و نگرانتان هستم .اگر برگردید ایران، خیالم راحت می شود که در امانید.
عطیه با لحنی آمیخته با رنجش گفت:
_ از چی نگرانی ؟نه من ،نه روشا ،خیال برگشت نداریم و همینجا میمانیم تا تکلیف تو روشن شود . تازه بابا پیشنهاد کرده که تو و بهزاد شرکتش را اداره کنید .
حسرتهایش را با پوزخندی در آمیخت و گفت :
_ نوشدارو ، بعد از مرگ سهراب . نه به آن موقع که به زور مارا از سرش باز کرد ، نه به حالا که دارد برنامه ماندنمان را میچیند . حالا که سرش به سنگ خورده ، دار و ندارش را به اسم من و تو کذده . چون میداند خودش باید مادام العمر در گوشه زندان بماند و بپوسد .
سپس نگاهش را متوجه بهزاد ساخت و افزود :
_ میخواد شرکت را به من و تو بسپارد . نظرت چیست ، موافقی ؟
_ من تابع نظر تو و عطیه هستم . زمانی که تمام زندگی ام را در گروی محبت خواهرت گذاشتم خودش را خواستم نه ثروتش را تو مرا میشناسی علی و میدانی که در زندگی پایبند چه اصولی هستم و ارزش عشق و محبت را بالا تر از تمام ثروتهای دنیا میدانم . درست است زندگی مشترکمان با تلخ کامی شروع شد و از همان لحظه آغازش تا کنون ، حتی یک لبخند هم برروی لبهای زنم که از اشک چشم تر است ، ندیده ام . اما قرارمان این نیست که فقط شریک شادیهای هم باشیم ، غم او غم من هم هست .
_ اگر توران نمیشناختم آنقدر مشتاق نبودم که دامادمان باشی . فعلاً من اینجا هستم و نمیتوانم هیچ تصمیمی برای آینده مان بگیرم. البته اگر آزاد هم بودم . آنچه برایم اهمیت دارد ، نظر روشاست . ولی ازت میخواهم تا مدتی که اینجا هستی سر و سامانی به شرکت بدهی و به حسابهایش رسیرگی کنی تا کارمندها هم بدانند که اینجا بی صاحب نیست . جا و مکانش را عطیه میداند .
_حتماً این کار را میکنم .
آیرین انگشتان دستش را بر روی لبهای پدرش گذاشت و گفت :
_پس چرا با من حرف نمیزنی بابا .
انگشتان کوچک و ظریف او را بوسید و گفت :
_بابا فدایت عزیز دلم. حالا نوبت توست .
خب تعریف کن دیشب چه کار کردی ؟
آیرین سرش را یک وری کج کرد و با طنازی پاسخ داد :
_دیشب خیلی زود خوابم برد و هیچ جا نرفتیم ، اما عمو بهزاد قول داده امشب مارا ببره سوار کشتی بشیم . تا حالا سوار کشتی شدی ؟
_ آره عزیزم . نمیدانی چه کیفی میدهد دفعه بعد که آمدب پیش من برایم تعریف کن بگو خوشت آمد یا نه.
بغض گره خورده در گلویم داشت مرا به مرز خفگی میرساند . کاش قلبم به کوچکی قلب آیرین بود که فقط شادی ها در آن جا میگرفت ، نه به بزرگی و وسعتی که غم و غصه های بیشمارم جای شادی ها را تنگ میکرد و آنها را به بیرون میراند .گوزل لج کرده بود وحاضر نمیشد رضایت بدهد.تلاش اقای ابراهیمی به نتیجه نرسید و نتوانست برای ازادی علی کاری از پیش ببرد.انچه او میخواست نیم بیشتر ثروت و دارایی همسرش بود که ان را حق خود میدانست.ثروتی که اکنون پشیزی از ان به نام خسرو نبود و دار و ندارش به فرزندانش تعلق داشت و نه علی و نه پدرش رضایت نمیدادند که گوزل به خواسته اش برسد
من علی را میخواستم،نه چیز دیگری را،اما از نظر انها تسلیم خواسته ی ان زن حیله گر شده باشد و بال و پر دادن به کسی که باعث و بانی تمام ان اتفاقات ناگوار به شمار میرفت،نشاندن لبخند پیروزی بر لبهایی بود که ارزو میکردیم هرگز به خنده از هم باز نشود
روزها سیلی ناملایمات با باد مخالفش گونه هایمان را سرخ میکرد و شب ها در اسارت روزها باقی میماند خواب را از دیدگانمان میربود.
علی روز به روز کلافه تر و بی صبر تر میشد.وعده وعیدهای ابراهیمی جملات امیدوار کننده بهزاد راه به جایی نمیبرد و ثمری نداشت
یک ماه از امدنمان به استانبول میگذشت.دیگر نمیتوانستم ساکت بنشینم و اقدامی نکنم.
بالاخره تصمیم گرفتم با وجود مخالفت علی به دیدن گوزل بروم و به هر ترتیبی شده وادارش کنم که رضایت بدهد
از میان مدارک بهزاد که روی میز هال پراکنده بود ادرسش را یافتم و یک روز صبح به بهانه ی پیاده روی در پارک نزدیک کنزلمان،ایرین را که هنوز خواب بود به عطیه سپردم و از خانه بیرون رفتم.
به ترس و دلهره ام نهیب زدم که این اخرین راه و چاره و اخرین تلاش است،بیم و امید در کشمکش با هم برای پیروزی،هرکدام قلبم را به سوی خود میکشاندند و ان را به تلاطم میافکندند
میدانستم با ترکی اذری ارتباط برقرار کردن با وی سخت است و حتی شاید بیان مقصود اسان نباشد،با وجود این مصمم به راهم ادامه دادم و با تاکسی خود را به کقصد رساندم
پشت در اپارتمانش مکث کردم و ایستادم.دست لرزانم را که بالا بردم،برای زنگ زدم،حرکتی از خود نشان نداد و در هوا معلق ماند.این اولین بار بود که برخلاف میل همسرم دست به انجام کاری میزدم و میدانستم بعدا میبایستی به خاطر اقدامم در مقابلش پاسخگو باشم
از ان گذشته با تعریف هایی که در مورد گوزل شنیده بودم،از روبه رو شدن با او وحشت داشتم
چند لحظه طول کشید تا توانستم بر اعصابم مسلط شوم و زنگ در اپارتمانش را به صدا در اورم
بی انکه بپرسد کیست،ان را به رویم گشود،به محض دیدنم یکه خورد و با تعجب پرسید :
-شما؟!
به جستو جوی اثاری از زیبایی هایش پرداختم که پشت ارایش غلیظ پنهان بود به سختی میشد ردی از ان یافت.
زبان در دهانم به زحمت چرخید و با صدای ناارامی پاسسخ دادم:
-من روشا زن علی هوشمند،پسر خسرو هوشمند هستم
در حالی که طره ای از گیسوان طلایی اش را به دور انگشت میچرخاند به قهقهه خندید و گفت:
-پس این بار تو را به سراغم فرستاده اند.ترکی هم که بلدی.
-ترکی اذری.البته در یه ماه یک چیزایی هم از زبان شما به ان اضافه کردم.درضمن کسی مرا سراغ شما نفرستاده.حتی هیچ کس هم نمیدند که من الان اینجا هستم
چشم تنگ کرد و با ترشرویی پرسید:
-پس خودسر پا شدی امدی اینجا که چی؟از من چه میخواهی؟
-ازادی علی را
طنین خنده اش گوشهایم را ازرد و گفت:
-بگذار یه مدت ابخنک بخورد و حالش جا بیاید.ان پدر و پسر هر دو مستحق همان زندادن تنگ و تاریکند.و از هردویشان متنفرم،خصوصا از خسرو که امیدوارم هرچه زودتر دارش بزنند.فک میکنی برای چه در سن 25 سالگی ،حاضر شدم زن به مرد 50 ساله بشوم،خب معلوم است بخاطره ثروتش،ولی من نیاز های دیگری هم داشتم.پس غلط کرد غیرتی شد و ان بلا را سر جوانی که مثلا عاشقم بود،اورد
از شدت خشم و نفرت دندانهایم را بر هم فشردم،دلم میخواست این قدرت را داشتم و میتوانستم دستم را بالا ببرم و با سیلی جانانه ای گونه هایش را سرخ کنم
منتظر جوابم نشد و افزود:
-تو چی؟تو به خاطره چی زن پسرش شدی؟
ترجیح دادم جوابش را ندهم،ولی وقتی به خاطر اوردم با چه هدفی رنج امدن بهانجا و ان ملاقات عذاب اور را بر خود هموار کرده ام،پاسخ دادم:
-چون عاشقش بودم و هستم.علی همه ی زندگی من است و تحمل بی او بودن برایم سخت و کشنده است
با صدای بلند خندید و در میان قهقهه هایش گفت:
-عشق!عجب واژه ی مضحکی.من باورش ندارم و به تمام کسانی که ادای عاشقی را در می اورند میخندم.چقدر گرفتی که بیایی اینجا و دل سنگ مرا نرم کنی.
در ان لحظه حق را به علی دادم که میخواست گلوی ان زن نفرت انگیز را بفشارد و خفه اش ککند.به زحمت فریاد خشمم را که برای بیرون جستن از سینه بی تاب بود مهار کردم وبا لحنی نه چندان اروم گفتم:
-عشق نه خریدنیست،نه فروختنی و با احساس سر و کار دارد،نه با معامله و تجارتوشاید اقای هوشمند حقش باشد که یه عمر دز زندان بماند اما علی نه.او مرتکب گناهی نشده،شما که اسیبی ندید و دارم میبینم که حتی از من سالم ترین.پس برای چه رضایت به ازادیش نمیدهید؟
-برای اینکه قصد کشتنم را داشت.درست است که شانس اوردم و زنده ماندم،ولی اگر ازاد شود،باز هم ممکن است قصد جانم را بکند
از کوره در رفتم و گفتم:
-دروغ میگویی.خودت خوب میدانی که چنین قصدی را نداشت و تو خودت تعادلت را از دست دادی و دفتادی
-این حرفیست که خودش میزند،تو چرا باورش کردی.اگر علی ازاد شود،من امنیت جانی نخواهم داشت

F l o w e r
17-01-2011, 11:58
بغض گلويم را فشرد.از اينكه مي ديدم به مرد آرام و مهرباني كه تمام و جودش پاكي و صداقت بود چنين تهمتي مي زند،اختيار از كف دادم و با صداي بغض آلودي گفتم:
-اين حرف ها را مي زني چون او را نشناخته اي.علي هرگز آزارش به يك مورچه هم نرسيده.پدر و پسر را به يك چوب نران چون بينشان تفاوت زياد است.قبل از اينكه آن فاجعه كه زندگي مان را زير و رو كرد اتفاق بيفتد،ما خيلي خوشبخت بوديم.سقوط از قله ي خوشبختي و از اوج آن و در يك چشم به هم زدن بدون اينكه انتظارش را داشته باشي،غلتيدن در ويرانه هايش،دردي ست كه هيچ مسكني تسكينش نمي دهد.باور كن از غصه، شب و روز ندارم.نمي داني علي چقدر ضعيف و ناتوان شده.مردي كه دوستش دارم و با تمام وجود عاشقش هستم،دارد از دست مي رود.به دادش برس و از بند نجاتش بده.قول مي دهم به محض رهايي اش از اين كشور برويم و ديگر برنگرديم.تو با آقاي هوشمند طرفي،پس هر بلايي مي خواهي سرش بياور،فقط علي را به من برگردان.
سد ديدگانم شكست و قطرات اشك را از كمين گاهشان بيرون راند مي دانستم كه نفوذ در دل سنگ گوزل سخت است،اما خيال نداشتم دست خالي و بدون نتيجه از آن در بيرون بروم.
نقش پوزخند بر لبانش كم رنگ شد.در حالي كه با ناباوري رد اشك را بر گونه هايم تعقيب مي كرد گفت:
-تو آمدي كه بر روي باورهايم خط بطلان بكشي و به من بفهماني كه واژه عشق،نه مضحك است،نه دروغ و فريب،كه اين احساس مي تواند رگ و پي يك زن را بلرزاند و تمام وجودش را در اختيار خود بگيرد.تو هم خيلي جواني و هم خيلي زيبا و خواستني.اگر اراده كني مردهاي زيادي،حاضر خواهند شد به پايت بيفتند و دار و ندارشان را نثارت كنند،پس چرا داري به خاطر مردي اشك مي ريزي كه شايد لياقت اين همه عشق و محبت را نداشته باشد.
-چون مي دانم كه او هم مثل من به همين اندازه و شايد هم بيشتر عاشق است و همه ي زندگي اش زن و دخترش است.چه بسا اگر بفهمد به ديدنت آمده ام و التماست كرده ام،هرگز مرا نبخشد،ولي برايم مهم نيست كه چه عكس العملي نشان خواهد داد،مهم اين است كه دست خالي از اين در بيرون نروم و موفق به جلب رضايت تو شوم.حتي شايد به خاطر اين خطا طردم كند و ديگر مرا نخواهد.آن موقع فقط دلم به اين خوش خواهد بود كه حداقل خودش آزاد است و بندي به دست و پايش نيست.در زبان ما مفهوم عشق،از خود گذشتگي و فداكاري ست.
در انديشه فرو رفت و پس از مكث كوتاهي گفت:
-تو آمدي اينجا كه چي؟كه به من درس عشق و فداكاري بدهي.كه به من بفهماني بدون اينها زندگي پوچ و تو خالي ست،كه من چون جواني و طراوتم را با پول معاوضه مي كنم ،راه خطا رفته ام و ازدواجم با مردي هم سن پدرم،اشتباه بوده،كه مرگ آن جوان از همه جا بي خبر و اتفاقات ناگوار بعدي،از همان اشتباه سرچشمه گرفته،كه اگر من هم راه درستي را مي رفتم،مي توانستم مثل تو زندگي آرام و بي دغدغه اي داشته باشم و مزه ي خوشبختي را بچشم؟من نمي دانم مفهوم خوشبختي چيست،تو مي داني؟
-خوشبختي حسي دروني ست كه ما خودمان به وجودش مي آوريم و درست متضاد با زياده خواهي ست.بسته به اين است كه از زندگي چه مي خواهي.خوشبختي من در وجود علي و دخترم آيرين و طفلي كه در شكم دارم خلاصه مي شود و بدون آنها سياه بختم.من چهار ماه از بلايي كه سرش آمده بي خبر بودم،با وجود اين آن قدر بهش ايمان داشتم كه حتي يك لحظه هم به فكرم نرسيد كه شايد سرش جاي ديگري گرم شده و به من خيانت كرده باشد.در آن مدت تمام تلاش خانواده اش اين بود كه حقيقت را از من پنهان كنند و نگذارند پي به دليل واقعي سفرش به تركيه ببرم.
با انگشتانش بر روي دسته ي صندلي كه بر رويش نشسته بود ضرب گرفت و با لحن متفكرانه اي گفت:
-با وجود اين بهش وفادار ماندي،چون به قول خودت دوستش داشتي.منظورت اين است كه علي بر خلاف پدرش مرد همراه و صادقي ست؟خسرو چنين صفتي را نداشت و چون پرنده اي بود كه هر لحظه بر شاخساري مي نشست.در تمام طول زندگي مان،شكي نداشتم كه به زودي از من هم سير مي شود و رهايم مي كند.به خاطر همين هم حرص مي زدم تا لااقل مقداري از ثروتش را از چنگش بيرون بياورم و در نمانم.اين آپارتمان را كه مي بيني با هزار حيله و نيرنگ وادارش كردم تا به نامم كند.درست است در مقابل خانه اي كه حالا به اضافه تمام دارايي اش به بچه هايش بخشيده،محقر است،اما براي من كه هميشه سقف كوتاهي بالاي سرم بوده،مثل يك قصر مي ماند.خسرو مرد زرنگ و حيله گري است،دست مرا خوانده و پشيزي برايم باقي نگذاشته.حالا كه به گذشته نگاه مي كنم،مي بينم كه هميشه بازنده بوده ام،چه در دوران نوجواني و زندگي در خانه ي پدر كارگرم كه به زحمت زندگي من و مادرم را تامين مي كرد و چه در زندگي با خسرو.بعيد مي
دانم آينده ام روشن تر از گذشته باشد،چون اصل،اساس و پايه و بنيان است كه از ابتدا كج نهاده شده.گفتي اسمت روشاست؟
در پاسخ فقط سر را به علامت تاييد تكان دادم و گوزل افزود:
-همان طور كه خودت متوجه شدي روشا،ابتدا برخوردم با تو خصمانه بود و حتي تعارفت نكردم كه بنشيني،اما حالا ديگر اين احساس را ندارم.تو زني هستي كه براي دفاع از خوشبختي ات كه برايت باارزش ترين گوهر است،به اينجا آمده اي و به قول خودت خيال نداري دست خالي از اين در بيرون بروي.تو با سادگي و صفايت چشم هاي مرا به روي واقعيت ها گشودي.حالا كه خوب فكر مي كنم،مي بينم حق با توست و علي پسر فداكار و از خود گذشته اي است كه به خاطر پدر نامهربانش خودش را در چنين مخمصه اي انداخته،پدري كه به او و مادر و خواهرش ظلم كرده.تو گفتي كه خوشبختي حسي دروني ست كه ما خودمان به وجودش مي آوريم،درست است؟
باز هم به علامت تاييد فقط سر تكان دادم.
-و گفتي كه درست متضاد با زياده خواهي ست.من مي خواهم كم كم اين حس را در درونم به وجود بياورم.مي خواهم بعد از اين ديگر زياده طلب نباشم.امتحانش ضرري ندارد.شايد يك روز موفق شوم طعمش را بچشم و از اين سرگرداني و از شاخه اي به شاخه اي پريدن نجات يابم.قهوه مي خوري؟
-نه ممنون.من به قصد پياده روي از خانه بيرون آمد.حتما الان عطيه و شوهرش نگرانم شده اند.
با تعجب پرسيد:
-مگر عطيه شوهر كرده!؟
-بله،بالاخره او هم با وجود نفرتش از جنس مرد،كه همه ي آنها را با پدرش مقايسه مي كرد،توانست جفتش را پيدا كند.مرد همراهي كه عاشقانه دوستش دارد.
آهي كشيد و گفت:
-خوش به حالش.راستش از حرف هاي خسرو اين طور مي شد نتيجه گرفت كه وجود عطيه و علي پر از عقده هاي دوران كودكي ست و حالا مي بينم كه خواهر و برادر توانسته اند خود را از آن كابوس برهانند.تازه با وجود آن همه ظلم و ستم پدرشان،در حق خودشان و آذر،باز هم به كمكش آمده اند و اين براي من عجيب و غيرقابل باور است و اصلا نمي توانم آنها را درك كنم.من اگر جاي آن بچه ها بودم،چنين پدري را يك عمر لعن و نفرين مي كردم.
-با كينه و نفرت زندگي كردن،هم خود انسان را عذاب مي دهد و هم اطرافيانش را.
چشم هايش را بست و به پشتي صندلي راحتي تكيه داد و پس از مكثي نه چندان طولاني گفت:
-با وجود اينكه تصميم گيري برايم سخت است،نمي توانم تو را دست خالي از اين در بيرون بفرستم.
لحظه اي در انديشه فرو رفت و سپس افزود:
-همين فردا با وكيل علي تماس مي گيرم و بهش مي گويم كه حاضرم رضايت به آزادي موكلش بدهم.آن موقع تو از من راضي مي شوي يا نه؟چون فقط به خاطر تو اين كار را مي كنم.
سخنانش برايم قابل هضم نبود.آنچه را كه مي شنيدم نمي توانستم باور كنم.انگار داشتم خواب مي ديدم و روياهايم به شكل واقعيت خود را نشان مي دادند.بهت زده نگاهش كردم.متوجه ي ناباوري ام شد و گفت:
-چيه!شوكه شدي؟فكر مي كني سر به سرت مي گذارم و چنين قصدي را ندارم؟راستش خودش هم شوكه شده ام.انگار كسي كه اين تصميم را گرفته،من نيستم،بلكه زن ديگري ست كه قلبش خالي از كينه و نفرت و انباشته از مهر و محبت است.تو خيلي چيزها به من ياد دادي كه از دانستنش بي بهره بودم.همين الان دارم درخش نور خوشبختي را در چشمانت مي بينم.ديگر آن زن افسرده اي كه با نااميدي زنگ ر خانه ام را به صدا درآورد نيستي.اصلا همين الان در حضور خودت به ابراهيمي زنگ مي زنم تا خيالت راحت شود.نترس به او نمي گويم تو اينجايي،لزومي ندارد شوهرت بداند آزادي اش را مديون توست كه ازت دلخور شود و ملامتت كند كه چرا به سراغم آمدي.اين راز براي هميشه بين من و تو مي ماند.قول مي دهم بروزش ندهم تا مبادا مشكلي برايت پيش بيايد.فقط قول بده كه براي هميشه دوست خوبي برايم باشي و تا مدتي كه در استانبول هستي و يا هر وقت به تركيه سر زدي،سراغي از من بگيري.قول مي دهي؟من به جاي آن ثروتي كه در ازاي آزادي علي ،ازش طلب مي كردم،حالا فقط دوستي تو را طلب مي كنم كه برايم با ارزشش ترين است.
در حالي كه اشك شوق،در آميخته با اشك تاثر از سرنوشت آن زن تنها،گونه هايم را تر مي كرد،دستش را به گرمي فشردم و گفتم:
-هرگز اين محبتت را فراموش نمي كنم گوزل.مي تواني هميشه روي دوستي من حساب كني،حتي اگر در تركيه هم نباشم،حتما مرتب باهات تماس خواهم گرفت.
-يادت باشد چه قولي دادي.
-نه يادم نمي رود،مطمئن باش.
-در ضمن اين را هم بدان آن جوان عاشقي كه بي گناه كشته شد،هيچ رابطه ي نامشروعي با من نداشت و فقط آمده بود تا با التماس ازم بخواهد كه از خسرو جدا شوم و قيد مال دنيا را بزنم و با او كه عاشقانه دوستم دارد عروسي كنم.

F l o w e r
18-01-2011, 12:52
فصل 34
به اصرار از من مي خواست كه بمانم تا فنجان چاي يا قهوه با هم بنوشيم ، اما ديگر معطلي جايز نبود . مي دانستم كه الان عطيه زمين وزمان را به هم ريخته و بهزاد را وادار كرده كه براي يافتنم ، حوالي خانه و پارك مجاورش را زير پا بگذارد .
چه جوابي بايد به آنها مي دادم و دليل غيبتم را چطور مي توانستم توجيه كنم ؟
گوزل با آقاي ابراهيمي تماس گرفت و براي صبح روز بعد ، قرار گذاشت تا به همراه او براي امضا رضايت نامه ي آزادي علي برود .
شكي نداشتم كه آقاي ابراهيمي از تصميم آني گوزل شوكه شده و باور آن برايش آسان نيست . در واقع چه كسي باورش مي شد كه بعد از آن همه هاي وهوي و ادعاهاي بي شمار ، به ناگهان تغيير روش بدهد و بي چون وچرا تسليم شود . در لبخندش غم بود ، غمي كه حكايت از ستم روزگار داشت و مقابله به مثل بي نتيجه اي در برابر سرنوشتش .
در موقع خداحافظي دستش را كه فشردم ، همراه با آه سردي كه از سينه بيرون داد ، گفت :
- بايد اقرار كنم كه بهت حسودي ام مي شود ، چون مي بينم كه با تمام وجود عاشقي و براي دفاع از خوشبختي ات ، با چنگ و دندان آماده ي مبارزه اي . اميدوارم علي قدر تو را بداند .
در پاسخش تبسمي بر لب آوردم و گفتم :
- تو هم مي تواني ريه هايت را پر از هواي روحبخش زندگي كني و در لابلاي عطر جانبخشش عشق را بيابي . باز هم ممنون .
دستش را در پهلو رها ساخت و گفت :
- شايد اگر خسرو يوسف را نمي كشت وحالا او زنده بود ، مي توانست نفس عشق را در وجودم بدمد ، اما حالا ديگر يافتن كسي كه به آن شدت عاشقم باشد ، آسان نيست .
سپس با حسرت به بدرقه ام پرداخت .
راه رفتن آميخته با نااميدي بود و راه بازگشت به خانه ، پر از اميد ، با وجود اين هنوز از درون مي لرزيدم و اضطراب داشتم ، اضطراب از واكنش علي در مقابل عملي كه بر خلاف ميلش از من سرزده بود و از آشكار شدنش مي ترسيدم هر چند تصميم داشتم در مورد اين اقدامم مهر سكوت بر لب بزنم . با كسي در مورد آن صحبت نكنم .
هوا آرام بود ، ولي ابر سياهي خبر از بارش باران مي داد . به خانه كه رسيدم ، اوضاع را دگرگون يافتم ، از پشت در صداي گريه آيرين را مي شنيدم .
عطيه سراسيمه و پريشان در را به رويم گشود و به محض ديدنم ، براي اولين بار با لحن تندي پرسيد :
- هيچ معلوم است تو كجايي ؟ جان به لب مان رساندي . داشتم از نگراني ديوانه مي شدم . بيچاره بهزاد سه بار رفته ، همه جا را زير ورو كرده برگشته . الان دوباره فرستادمش دنبالت . اين بچه هم كه امانم را بريد .
آيرين را كه با ديدنم آرام گرفته بود ، به سينه فشردم وگفتم :
- واي عطيه ، اگر بداني ، اگر بداني چه كار كردم .
دستم را گرفت و با التهاب چندين بار تكان تكان داد و پرسيد :
- چه كار كردي ، زود باش بگو ؟
به علامت نفي سر تكان دادم و در حالي كه به آيرين اشاره مي كردم گفتم :
- نه ، الان نمي توانم بگويم . باشد وقتي تنها شديم .
- تا آن موقع من از اضطراب ديوانه مي شوم . آخر اين همه مدت كجا رفته بودي ؟
آيرين گفت :
- حتماً يواشكي رفته بود پيش بابا .
در حال نوازش گيسوانش گفتم :
- نه عزيزم ، رفتم گشتي در پارك زدم .
لب برچيد و با دلخوري پرسيد :
- پس چرا منو نبردي ؟
- تو خواب بودي ، نخواستم بيدارت كنم . عمو بهزاد كه برگشت ، اگر دلت خواست مي تواني با او بروي پارك .
عطيه منظورم را فهميد و گفت :
- بهش مي گويم برايت شكلات هم بخرد .
بالاخره بهزاد نا اميد از يافتنم بازگشت و همين كه مرا ديد . نفس راحتي از سينه بيرون داد و گفت :
- خدا رو شكر كه آمديد . فكرم به هزار راه رفت . مي ترسيدم راه را گم كرده باشيد و يا اتفاقي برايتان افتاده باشد .
عطيه گفت :
- فعلاً به جاي اين حرف ها آيرين را ببر يك دوري در پارك بزند . برايش شكلات هم بخر . بس كه گريه كرده ، صدايش گرفته .
تنها كه شديم با بي تابي پرسيد :
- زود باش بگو چه كار كردي كه اين قدر پريشاني ؟ ديگر هيچ بهانه اي نداري كه از زير تعريفش در بروي .
- كاري كردم كه از عاقبتش مي ترسم . اگر بداني ، واي خداي من نمي دانم به علي چه بايد بگويم . اين اولين بار است كه بر خلاف قول و قرارهايمان دست به اقدامي زده ام . خيلي مي ترسم عطيه . نمي دانم چطور توي چشم هايش نگاه كنم .
به ميان كلامم پريد وبا بي صبري گفت :
- جان به لبم كردي . چرا اين قدر حاشيه مي روي ؟ زودتر بگو ببينم جريان چيست كه داري از ترس قالب تهي مي كني .
- همين طوري نمي شود . بايد به جان عزيز قسم بخوري كه از اين جريان چيزي به علي وبهزاد نمي گويي . هيچكس ، مي فهمي هيچكس ديگر هم نبايد بفهمد كه من كجا رفته بودم .
دست هايش را به علامت تسليم بالا برد و گفت :
- به جان عزيز قسم به لبهايم مُهر سكوت مي زنم و يك كلام از آنچه الان مي شنوم به كسي چيزي نمي گويم .
با صداي لرزاني پرسيدم :
- مي داني تا حالا كجا بودم ؟
- نه ، از كجا بدانم ، خودت بگو .
- رفته بودم منزل گوزل .
از جا پريد و با ديدگاني گشاده از حيرت به من خيره شد وپرسيد :
- چي گفتي ! منزل گوزل ! ديوانه مگر عقل از سرت پريده بود . مگر نشنيدي علي چه گفت . براي چه پاشدي رفتي آنجا ؟
- چون به نظرم رسيد اين آخرين راه چاره است و آخرين راه چاره هم بود . گوزل به هيچ وجه زير بار نمي رفت رضايت بدهد . بالاخره يك نفر بايد به او مي فهماند كه اشتباه مي كند .
با تأسف سر تكان داد و گفت :
- وآن يك نفر تو بودي . خدا رو شكر كه سلامت برگشتي . اگر علي مي فهميد تو آنجا رفته اي ، از شدت دلواپسي ديوتنه مي شد . همان طور كه من وبهزاد بي آنكه بدانيم تو كجا رفته اي ، از نگراني به مرز ديوانگي رسيديم . آن زن شيطان را درس مي دهد .
- اين طور نيست كه تو مي گويي . وقتي كه مي رفتم مصمم بودم كه هر طور شده رضايتش را بگيرم و دست خالي و بدون نتيجه بر نگردم و حالا خوشحالم كه دست خالي برنگشتم .
روي صندلي جا به جا شد و با هيجان پرسيد :
- منظورت چيست كه دست خالي برنگشتي ، واضح تر بگو .
- اگر فرصت بدهي همه چيز را برايت تعريف مي كنم .
چشم تنگ كرد ، گيج وكلافه چشم به من دوخت و گوش به سخنانم داد .
ساكت كه شدم با شور و شوق گفت :
- باورم نمي شود . آخر چطور توانستي در دل آن زن ديو صفت نفوذ كني و ازش رضايت بگيري . تو شاهكار كردي روشا . علي بايد ازت ممنون باشد . البته اگر تا فردا صبح نظر گوزل عوض نشود و رضايت نامه را امضا كند .
- از اين نظر خيالت راحت باشد . مطمئنم كه تغيير عقيده نمي دهد .
- يعني تو فكر مي كني فردا پس فردا علي آزاد مي شود ؟
- فكر نمي كنم ، بلكه يقين دارم . زن نفرت انگيزي كه در بدو ورودم به خانه اش ، خشم ونفرتم را نسبت به خود برانگيخت ، در آخرين ديدارمان ، زن قابل ترحمي به نظر مي رسيد كه براي رسيدن به آمالش ، ناخواسته در سراشيبي زندگي غلتيده و در امواج پر طلاتم رودخانه اش ، بر خلاف جهت آنچه مي خواسته ، ره پر فراز ونشيبي را طي كرده و در نقطه ي كورش خسته و از پا افتاده متوقف مانده . من دلم خيلي برايش سوخت عطيه . به خصوص زماني كه فهميدم چه راحت مي شد وجدان خفته اش را بيدار كرد و روي احساس وعواطفش اثر گذاشت . سايه هايي كه در زندگي اش مي آمدند و مي رفتند ، فقط به فكر بهره برداري از او بودند . دليل اينكه به راحتي پذيرفت زن مردي كه حكم پدرش را داشت شود ، اين بود كه حداقل توانست زندگي راحت و آرامش نسبي را تجربه كند . گوزل از مدتها پيش ريشه ي احساسش را از بيخ وبُن كنده و سوزانده بود و غرق در ظواهر زندگي ، از لذايذ آني اش لذت مي برد . تصميم دارم تا وقتي تركيه هستيم ، گاهي بهش سر بزنم .
با حيرتي آميخته با رنجش به من خيره شد و گفت :
- ولي اين زن به ما خيلي بدي كرده روشا .
- بد ديده كه بد كرده . استخوان بندي بدنش از همان ظلم وستم ها شكل گرفته . چون طفل نوزادي كه ابتدا فقط حركات اطرافيانش را تقليد مي كند و زماني كه زبان مي گشايد به تكرار شنيده هايش مي پردازد . تو نمي تواني گناه پدرت را به پاي گوزل بنويسي . آن جوان عاشقي كه به دست آقاي هوشمند كشته شد ، هيچ رابطه نامشروعي با زن پدرت نداشته ، فقط سعي مي كرده با تحريك احساسات زن مورد علاقه اش ، وادارش كند كه حرص مال را كنار بگذارد و حاضر به جدايي از مرد مسني كه هيچ تناسبي با او ندارد شود و مزه ي زندگي در كنار جواني را كه حاضر است تمام مهر و محبتش را نثارش كند ، بچشد . تو خودت خوب مي داني عطيه جان كه خانه از پاي بست ويران بود و پدرت از سالها قبل از اينكه گوزل وارد زندگي اش شود به مادرت خيانت مي كرد . پس در آن قضيه فقط آن زن درمانده را مقصر ندان .
با دلخوري آشكاري گفت:
- فكر نمي كردم تا اين حد تحت تأثيرش قرار بگيري كه همه را به غير از او محكوم كني .
- من اين قصد را ندارم . بيان واقعيت هميشه تلخ است . شايد اگر تو پاي درد دل صد زن مثل گوزل بنشيني ، پس از شنيدن سخنانشان ، فقط ده درصدشان را محكوم كني و حق را به بقيه بدهي .
- تو امروز حسابي فيلسوف شدي روشا . نمي خواهم تصوراتت را بهم بريزم . آينده ثابت خواهد كرد كه حق با كدام يكي از ماست . من آنقدر در زندگي بدي ديه ام كه تشخيص خوبي از ميانشان برايم سخت و غير قابل هضم است . الان فقط دارم به اين فكر مي كنم كه آيا اين بار هم آن زنِ از نظر من هرزه كلكي در كارش است و حقه ي تازه اي به كار برده تا تو را به فريبي دلخوش كند ، بر باورهايت از ته دل بخندد و از زود باوري ات لذت ببرد ، يا اينكه در تصميمش صادق است و به آنچه گفته ، عمل خواهد كرد .
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
- اگر منظورت اين است كه من ساده وزود باورم ، حرفي نيست . فقط كافي ست صبر كنيم تا ببينيم چه پيش خواهد آمد . فقط يادت باشد قول داده اي اين راز براي هميشه در دلت حفظ كني و به هيچ كس در اين مورد حرفي نزني .
- من سر قولم هستم ، ولي اگر ئاقعاً گوزل رضايت به آزادي علي بدهد ، چه عيبي دارد كه او بداند در اصل اين آزادي را مديون توست ، نه كس ديگري .
به ميان كلامش پريدم وگفتم :
- نه عطيه ، نه . آن موقع ديگر هيچ وقت مرا نخواهد بخشيد .
صداي صداي رعد وبرق كه برخاست از جا پريدم و گفتم:
- واي ، آيرين از رعدو برق مي ترسد . مي دانم الان در چه حالي ست.
- نترس ، تنها كه نيست . بهزاد مي داند چطور آرامش كند . تو خسته اي چشمانت دو دو مي زند . بايد يك چيزي بخوري ، بعد استراحت كني . آن زن كه سنگش را به سينه مي زني ، نه يك فنجان چاي جلويت گذاشته و نه تعارف كرده كه بنشيني . پاشو يك كم به خودت برس كه اگر فردا ، پس فردا علي به خانه برگشت ، زن شاداب و سرحالي را منتظر خود ببيند ،نه زن رنگ پريده و زار و نزاري را...

F l o w e r
19-01-2011, 10:22
فصل 35

تصمیم گرفتم در مقابل علی مهر سکوت بر لب بزنم و کلامی از آنچه گذشته بود،بر لب نیاورم.
با وجود مخالفت عطیه که این پنهان کاری را صلاح نمی دانست،وادارش کردم که قول بدهد چه گوزل به عدش وفا کند یا نکند ، این راز برای همیشه بین من و او پنهان بماند.
بعد از ظهر آن روز ، موقع روبه رو شدن با علی ، از نگریستن به چشم هایش پروا داشتم و نگاهم را از او می دزدیدم.
متوجه اضطرابم شد و با نگرانی پرسید:
- راست بگو روشا ، چی شده ، اتفاقی افتاده؟ برای چه این قدر پریشانی؟
به زحمت صدای لرزان را از زیر آوار قلبم بیرون کشیدم و پاسخ دادم:
- برای چه این فکر را می کنی ، من حالم خوب است.
زیر بار نرفت و گفت :
- تو روشای همیشگی نیستی. هیچ وقت این قدر پریشان ندیده بودمت.
اگر چیزی شده ، به من بگو. تحمل درد و رنج خودم برایم آسان است.اما در مورد تو و آیرین و عطیه بی اختیارم و تحمل ناراحتی تان را ندارم.
- ما همه خوبیم ، مطمئن باش.
قانع نشد و گفت :
- نگاهت با زبانت یکی نیست عزیزم.
- چرا هست. تو زیاده از حد حساس شده ای.
- زندگی من رؤیای شیرین ناتمامی ست که در اوج شیرینی هایش ، به ناگهان تبدیل به کابوس وجشتناکی شده، به خاطر همین است که به قول تو زیاده از حد حساس شده ام و از هر واکنش و رویدادی وحشت دارم.
از اینکه نمی توانستم قدمی برای دلداری دادن به مرد رؤیاهایم ، مردی که تمام وجودم ، عشق به او بود ، بردارم و تسلایش دهم ، از درون می سوختم. در ظاهر لبخند بر لب آورد و گفتم:
- دلم روشن است که همه چیز درست می شود و نباید نا امید باشی.
- امید زندگی من تو و آیرین هستید. همین طور آن طفلی که هنوز شکل نگرفته. یعنی ممکن است یک روز دوباره همه با هم زیر سقف خانه ی خوشبختی مان جمع شویم و لذت با هم بودن را بچشیم. می ترسم این آرزو به دلم بماند.
- بر عکس تو من فکر می کنم آن روز خیلی دور نیست و با امید به چنین روزی خودم را سرپا نگه داشته ام. بدون تو زندگی ما خیلی خالی و بی مفهوم است. در واقع من فقط لحظاتی را که اینجا در کنارت هستم ، در شمار عمرم به حساب می آورم.
به تلخی خندید و همراه با آه سردی گفت :
- این بود آن خوشبختی ای که وعده اش را به تو داده بودم! پدرت حق داشت با ازدواج ما مخالفت کند. من آینده تو را تباه کرده ام.
با سماجت سر تکان دادم و با اطمینان پاسخ دادم:
- اصلا این طور نیست. تو به من عشق و زندگی دادی. هرگز نمی توانم تصور کنم که اگر تو وارد زندگی ام نمی شدی، می توانستم تصویر رؤیاهایم را به هم بریزم و مرد دیگری را دوست داشته باشم.
عشق به رویاها شکل می دهد. وقتی که قلب تپید ، رؤیاها شکل دلخواه را به خود می گیرند. تو الان حدود یک ماه است که اینجا اسیر من هستی. همین طور عطیه و بهزاد.
بهزاد به میان کلامش پرید و گفت :
- این اسارت نیست علی. ما به هم وابسته ایم. از همان آغاز دوستی مان و حالا وجود عطیه این وابستگی را محکم تر کرده. تا زمانی که تو اینجا هستی،ما هم همینجا می مانیم. بخصوص حالا که همه چیز در شرکت پدرت به هم ریخته و سر و سامان دادن به آن زمان می برد. الان که دارم به حساب کتاب ها رسیدگی می کنم می بینم که خیلی ها از این آشفته بازار سود برده اند.
- طبیعی ست. آدم فرصت طلب همیشه فراوان است. ببخش که زحمات ما گردن تو افتاده. البته حالا خودت هم آنجا ذینفعی. از ابراهیمی چه خبر؟ این روزها با او تماس نداشتی؟
بهزاد پس از لحظه ای مکث پاسخ داد:
- بی خبر نیستم. راستش نمی خواستم تا قطعی نشده چیزی بهت بگویم، اما حالا که پرسیدی ، ناچارم. همین نیم ساعت پیش وقتی رفتم دفتر زندان، ملاقات با تو را هماهنگ کنم، آنجا دیدمش. حرفی زد ه چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در بیاورم.
فشار قلبم بر روی سینه ام نفس گیر بود. نگاه عطیه در نگاهم گره خورد و هر دو سرخ شدیم.
علی با نگرانی چشم به دهان بهزاد دوخت و با بی صبری پرسید:
- خب مگر چه گفته که تو داشتی شاخ در می آوردی؟!
- آخر خیلی عجیب و باور نکردنی ست. از گوزل بعید است که بی مقدمه به ابراهیمی زنگ بزند و بگوید که خیال دارد همین فردا رضایت نامه ی آزادی تو را امضاء کند.
علی بهت زده در جایش نیم خیز شد و بی اختیار نگاهش را متوجه من کرد و گفت:
- مزخرف گفته. او اهل این حرف ها نیست و غیر ممکن است گوش به ندای وجدانش بدهد. در واقع اصلا وجدانی ندارد که عذابش بدهد. مگر اینکه یک کدام از شما به سراغش رفته باشد. تو چه می گویی روشا؟ تو دلیل این کارش را می دانی؟
زبانم به لکنت افتاد. در حالی که پوست دستم در فشار ناخن انگشتان در هم حلقه شده ام قرار داشت، با یک کلمه پاسخش را دادم.
- نه.
پس از لختی تفکر ، گفت:
- باید دید هدفش چیست و چه نقشه ای کشیده. او هر روز ساز تازه ای برای اجرای رقص مرگ کوک می کند. باورش نکنید و انتظار معجزه ای را از جانبش نداشته باشید. برای آخرین بار می گویم هیچ کس حق ندارد به خاطر من به این زن التماس کند و هر کدام از شما دست به چنین اقدامی بزنید ، هرگز نمی بخشمش.
از درون لرزیدم. علی آیرین را که در آغوشش جای داشت ، محکم به سینه فشرد و با کنایه به من ، خطاب به وی گفت :
- مواظب مامانت باش که شیطنت نکند.
عطیه انگشت تهدید به طرفش تکان داد و گفت :
- بهتر است سفارش بچه را به مادرش بکنی ، نه مادر را به بچه

F l o w e r
20-01-2011, 13:14
علی نگاهش را متوجه من ساخت و گفت:
-تو هم مواظب بچه هایمان باش.در ضمن یادت نرود،درست است که من طالب آزادی هستم،اما نه به هر قیمتی.
نیش کلامش را به جان خریدم،ولی من به هر قیمتی طالب آزادیش بودم و بیش از آن نمیتوانستم شاهد زبونی و درماندگی و قطره قطره آب شدنش باشم.
تمام شهامتم را طلبیدم و گفتم:
من و بچه ها به تو نیاز داریم،مهم این است که در کنارمان باشی.پس برای آزادیت حدی تعیین نکن.چه بسا گوزل سر عقل آمده و قصد حیله و نیرنگ را نداشته باشد.
-آینده ثابت خواهد کرد که آن شیطان چه نیرنگی در آستین دارد.
سپس رو به بهزاد افزود:
-به ابراهیمی بگو،من هیچ شرطی را نمی پذیرم و حاضر نیستم در مقابل آزادیم،دیناری باج به آن لعنتی بدهم.مبادا،مبادا قولی از جانب من به او بدهد.
-خیالت راحت باشد،ابراهیمی وظیفه اش را می داند و بدون مشورت با تو تصمیمی نخواهد گرفت.
از زندان که بیرون آمدیم،با دست لرزانم،دست عطیه را فشردم و کنار گوشش زمزمه کردم:
-من می ترسم عطیه،نمی دانی چه قدر نگرانم.می ترسم آزادی علی به قیمت جدایی مان تمام شود.شنیدی که چه نیش و کنایه هایی می زد،انگار بو برده که من به دیدن گوزل رفته ام.
-این حدسی ست که میزند،البته در صورت آزادی اش مبدل به یقین خواهد شد.از حالا بهت بگویم روشا،مخفی کردن حقیقت کار دستت خواهد داد.
با بغض گفتم:
-فرقی نمی کند،بیانش هم همین نتیجه را خواهد داشت.علی مرا نخواهد بخشید،می دانم،اما از این نظر خوشحالم که در این میان فقط من فدا می شوم و او آزاد و آسوده خواهد شد.
بهزاد با لحنی آغشته به شوخی گفت:
-شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنید؟
عطیه کوتاه نیامد و گفت:
-اگر می خواستیم تو هم بدانی که لازم به پچ پچ نبود.
-راستش من ماتم عطیه.به نظر تو گوزل واقعا خیال دارد رضایت بدهد؟آخر بعد از آن همه هارت و پورت و محال و غیرممکن است،حالا چه شده که خودش داوطلبانه قصد انجام این کار را دارد!؟
عطیه برای اینکه به این بحث خاتمه بدهد،گفت:
-با حدس و گمان راه به جایی نمی بریم بهزاد جان.بهتر است منتظر بمانیم ببینیم تا فردا چه پیش می آید.
نیاز به تنهایی داشتم،خستگی را بهانه کرده و با آیرین که چشمانش خمار خواب بود،به اتاقم رفتم.
همین که آیرین را روی تخت قرار دادم،هجوم لشگر خواب،پلک دیدگانش را به هم آورد.
دستانم را زیر سرم،در هم قلاب کردم و در اندیشه فرو رفتم.در اوایل هفتمین ماه بارداری،طفلی که در شکم داشتم،با لگدهایش،موجودیتش را به من یادآوری میکرد.چه پیش می آمد و چه سرنوشتی در انتظارمان بود؟
زنگ تلفن خواب را از سرم پراند،در جایم نیم خیز شدم،اما با این تصور که عزیز یا دایی احمد پشت خط هستند،گوشی را برنداشتم.صدای عطیه را در حال صحبت با خانم جان که شنیدم،از جا پریدم و به حالت دو به طرف در اتاق رفتم.
یک هفته ای میشد که از آنها بی خبر بودم و دلم به هوایشان پر می کشید.
عطیه پس از احوال پرسی گوشی را به دستم داد و گفت:
-بیا خانم جانت است.
صدایش آرام بخش بود و نوازشگر:
-هیچ معلوم هست تو کجایی،دختر ورپریده.من و آقاجانت را نصف عمر کردی.گفتم دختر به غربت نمی دهیم،رفتی و غربتی شدی.انگار نه انگار که مادر و پدرت چشم انتظارت هستند.
با صدایی لرزان از شوق گقتم:
-خودم فدایتان خانم جان.دلم برایتان یه ذره شده.چه کنم که علی گرفتار است.از یک طرف باید به شرکت پدرش که حالا به نام او و عطیه شده سر و سامان بدهد و از طرف دیگر حال آقا هوشمند روز به روز وخیم تر می شود.
-پس بگو کنگر خوردید،لنگر انداختید و حالا حالاها باید آنجا بمانید.این داماد بی معرفت ما کجاست که پنج ماه است گذاشته رفته،یک زنگ هم به ما نمی زند.انگار نه انگار که ما اصلا وجود خارجی داریم.
-از صبح سحر با بهزاد می روند سراغ آقای هوشمند و بعد به شرکت،آخر شب برمی گردند.شاید باورتان نشود،حتی فرصت نمی کند به مادر خودش هم زنگ بزند.
-همین است دیگر.بچه بزرگ کن که عصای دستت شود،عصای شکسته هم دستت نمی دهد.بیچاره آذر چه خیری از زندگیش دیده.باز دوباره آن هوشمند بی همه چیز،هم مهر بچه ها را از او دزدیده و هم دختر نازنین ما را از دستمان گرفته.
با لحن سرزنش آمیزی گفتم:
-خانم جان این چه حرفی است که می زنید.ما که نیامده ایم این جا بمانیم.از آن گذشته آن بیچاره اصلا به حال خودش نیست.تازه داروندارش را هم به اسم بچه هایش کرده.
-زحمت کشیده.مال و منال که جای محبت نکرده اش را نمی گیرد.آقاجانت دارد گوشی را از دستم می گیرد.زودتر برگردید،بی طاقتم.
صدای آقاجان آرام بود و پر از مهر و عطوفت:
-روشا جان،چطوری عزیزدلم؟
-سلام آقاجان خوبم.خدا می داند که دلم چقدر برایتان تنگ شده.
-از دل من نپرس که بی تاب و توان است.تو چراغ خانه ی ما بودی.از وقتی رفتی،هیچ نوری روشن بخش این خانه نیست.آیرین چطور است؟
-خیلی خوب،روزی نیست که یادتان نکند.
-خیال داری تا کی آنجا بمانی؟
-نمی دانم آقاجان.اگر سفرمان طولانی شد،خودم می آیم سری به شما می زنم.البته فعلا اوضاعم مساعد سفر نیست.
-پس بگو به این زودی ها آمدنی نیستی.
-اگر دکتر اجازه بدهد می آیم.
-به شوهرت بگو یک تماس با ما یگیرد که لااقل صدایش را بشنویم و بدانیم که هنوز وجود دارد.
لحن کلامش پر از نیش و کنایه بود.لب به دندان گزیدم و گفتم:

F l o w e r
21-01-2011, 12:49
_ چشم آقا جان .بهش می گویم در اولین فرصت با شما تماس بگیرد .
_ برو به امان خدا .یادت باشد که چشم به راهتان هستیم .
گوشی را که گذاشتم ،خودم را در آغوش عطیه رها کردم و هق هق کنان گفتم:
_ آنها از علی گلایه دارند ،بی آنکه بدانند او گرفتار چه مخمصه ای است .از نقش بازی کردن خسته شدم .دیگر تحملش را ندارم.
در حال نوازش گیسوانم گفت :
_ اگر می خواهی فرزند سالمی به دنیا بیاوری ،این قدر به خودت فشار نیاور .آن طفل نازنین گناه نکرده که در چنین وضعیتی باید پا به این دنیا بگذارد .

فصل 36
از خواب که بر خواستم ،اولین برف زمستانی در اواخر پاییز ،به زمین نشسته بود.از پشت شیشه پنجره رو به خیابان اتاقم
به بیرون خیره شدم و درختان تا دیروز سر سبز را سپید پوش دیدم .نه اوای پرندگان خوش الحان به گوش می رسید و نه صدای بال و پر زدن و جست و خیزشان بر روی شاخ و برگها.
از کمد اتاق پتوی دیگری بر داشتم و بر روی آیرین کشیدم که از سرما مچاله شده بود .
در همان حال از فکر اینکه در ان هوای سرد ،علی بالاپوش گرمی در اختیار نداشته باشد ،سرما را با تمام وجود حس کردم و بر خود لرزیدم .
گره ی لحظه ها به سختی باز می شد و حرکت کندش جانم را به لب می رساند.چشم به عقربه ی ساعت دیواری دوختم که عجله ای برای گدشتن از خود نشان نمی داد.
تمام وجودم انتظار بود،انتظار رسیدن به لحظه ی آزادی علی که نگرانی و تشویش از پوچی و بیهودگی این انتظار ،امید و آرزوهایم را سست و لرزان می ساخت .
صدای پای عطیه را که شنیدم ،از اتاق بیرون امدم و به او پیوستم .با تعجب به من خیره شد و گفت:
_ صبح بخیر .زود بیدار شدی.
_ صبح بخیر .از شدت دلشوره نتوانستم بخوابم .
_ تو چی ؟تو هم سحر خیز شدی .
_ من هم مثل تو .فکر می کنم امروز برای ما روز سرنوشت سازی ست.
_و روز نگهداری و تشویش .تا خبر برسد ،نصف عمر می شویم .هوا خیلی سرد شده .می ترسم اتاق علی در انجا گرم نباشد و سرما بخورد .
با لحنی آمیخته با تاثر گفت :
_علی جوان است و مقاوم و تحملش را دارد ،اما بابا چی ؟برای او تحمل سرما سخت است .وقتی فکر این چیزها را می کنم ،بیشتر از گوزل متنفر می شوم .تو هم هیچوقت نباید گوزل را ببخشی روشا .آن زن به ما خیلی ظلم کرده .
_ آنچه من دیدم یک زن زبون و درمانده بود که در ابتدای ورودم قصد قدرت نمایی را داشت ،ولی خیلی زود پرده از درون اشفته اش برداشت و زخم هایی را که از زندگی خورده بود را آشکار کرد .الان برای من فقط مهم این است که به گفته اش عمل کند و اصلا دلم نمی خواهد به چیزی غیر از این فکر کنم.بیا واقع بین باشیم عطیه ،جاده زندگی هموار نیست و یک لغزش کوچک بر روی آن ،لغزش های بزرگ بعدی را به دنبال دارد .
پوزخندی زد و گفت:
_اگر محکم و استوار قدم برداری می توانی به راحتی از روی پستی و بلندی هایش، بگذری و به هدف برسی .
_ گوزل بد دیده که بد کرده .
_ تو قصد تبرئه اش را داری و همین آتشم می زند .این همان زنی ست که باعث شده شوهرت چند ماه اسیر زندان باشد .پس بی جهت ازش دفاع نکن.
با لحن آرامی گفتم :
_ بیا موضوع صحبت را عوض کنیم .من نه قصد تبرئه اش را دارم و نه قصد تایید اعمالش را .فقط هدفم ریشه یابی رفتار های ناپسندش است.
دستم را گرفت و مرا با خود به طرف آشپزخانه کشاند و گفت:
_بیا برویم صبحانه را آماده کنیم که با این ریشه یابی هیچ چیز عوض نمی شود .بهزاد صبح زود رفته قدم بزند.الان پیدایش می شود.
_من خیلی بی طاقتم عطیه .دلم می خواست لحظه ها شکستنی بودند و خرد کردنی و در یک آن می شد همه ی آنها را از بین برد و به لحطه ی موعود رسید .
لبهایش را به حالت خنده کش دا د و گفت:
_ آن وقت تکلیفت با لحظات دلخواه و خواستنی که دلت می خواست ماندنی شوند چه می شد،چون آنها هم شکستنی و خورد کردنی بودند؟
به صدای باز و بسته شدن در سر به ان سو بر گرداندیم .بهزاد دانه های برف را از روی شانه هایش تکاند و گفت :
_ صبح بخیر .هوا خیلی سرد شده ف با وجود این جان می دهد برای پیاده روی .هرچه به عطیه گفتم حاظر نشد از خواب شیرینش بگذرد و با من بیاید .چایی داغ خیلی می چسبد.
عطیه گفت:
_ تا تو لباست را عوض کنی صبحانه اماده می شود.
در حال باز کردن دکمه ی بارانی اش گفت:
_ فکرم پیش حرف های ابراهیمی ست.منتظرم ببینم معجزه رخ می دهد یا نه،من که چشمم اب نمی خورد .
_ باید منتظر ماند و دید .بالاخره هر کس یکبار در عمرش ضربه مغزی می شود و کاری را که نمی خواسته انجام دهد ،انجام می دهد.

F l o w e r
23-01-2011, 19:33
-چه بسا در عالم مستی جمله ای از دهانش پریده که حالم در عالم هشیاری از غلط کردنش پشیمان شده.
عطیه شانه بالا افکند و با خونسردی گفت:
-چه بسا حق با تو باشد.در این صورت باز روز از نو روزی از نو،که امیدوارم اینطور نشود.
با درماندگی گفتم:
-من دیگر تحملش را ندارم.
-مرا ببخشید روشا خانم.قصدم این نبود که ته دلتان را خالی کنم،ولی بهتر است زیاد به حرفهای آن زن شیطان صفت دل نبندید.
-برای من هر کورسی نور امیدی،به اندازه ی یک چلچراغ نور افشان است.
سر میز صبحانه هر کس غرق در افکار خود بود،افکاری که هول و هوش یک موضوع دور میزد و توام با انتظاری میشد که گذر لحظهها را کش میداد.
تا بعد از ظهر آن روز،نه زنگ تلفن به صدا در آمد و نه از ابراهیمی خبری رسید.
بهزاد که شاهد شور و التهابمان بود،برای اینکه خیالمان را راحت کند،از جا برخاست و گفت:
-چطور است خودم یک زنگ به ابراهیمی بزنم ببینم چه خبر است.هیچ کدام پاسخش را ندادیم.انگار هر دو از رسیدن به نقطه ی کور ناامیدی وحشت داشتیم.عطیه دست لرزانم را در دست گرفت و فشرد.هر دو با نگرانی چشم به بهزاد دوختیم و کلماتی را که از دهان او بیرون میآمد میبلیعدیم.
-ابراهیمی در دفتر نبود و کسی نمیدانست کجا رفته.
بهزاد شال بافتنی را دور گردن پیچید و در حال پوشیدن بارانیاش گفت:
-من میروم دفتر زندان ببینم چه خبر است.
برخاستم و گفتم:
-من هم میام.
به اعتراض گفت:
-نه بردن آیرین به آنجا در چنین وضعیت صلاح است نه آمدن شما در این هوای سرد و یخبندان.ممکن است زمین بخورید و بچه صدمه ببیند.به محض اینکه خبر بگیرم،تلفن میزنم.
عطیه گفت:
-پس لااقل بگذار من با تو بیام.
-نه تو هم پیش روشا خانم بمان.
-پس فوری تماس بگیر.میبینی که ما هر دو چقدر نگرانیم.
غرولند کنان زیر لب گفت:
-جنگ روانی، همان چیزی که هدف گزول بود.شک ندارم الان علی هم التهاب دارد.تقصیر من است.نباید دیروز موضوع را با او مطرح میکردم.
سپس در را به هم زد و رفت.
بغض گلویم شکست و اشکهایم راه گونههایم را در پیش گرفتند.آیرین با کنجکاوی به من خیره شد و با نگرانی پرسید:
-مامان،بابا طوریش شده؟برای چی گریه میکنی؟
به خودم آمدم.شروع اشک را بر روی لبانم مکیدم،به زحمت لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
-نه عزیزم،دلم برای خانم جان و آقا جان تنگ شده.
خودش را در آغوشم جای داد و در حال بوسیدن گونه ی مرطوبم گفت:
-خوب منم دلم براشون تنگ شده.به بابا بگو زودتر بیاد که زودتر با هم بریم پیششون.اگه بابا اینجا بود،الان باهاش میرفتم برف بازی.خوب پس چرا نمیاد؟
عطیه گفت:
-آماده شو هر وقت عمو بهزاد برگشت،با اون برو بیرون آدم برفی درست کن.
-اگه بابا میاومد بهتر بود.
-کارش که تمام شود حتما میآید.
پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم،تا آیرین متوجه ریزش اشکهای بی امانم نشود.انگار برف خیال بند آمدن نداشت.تند و یکریز میبارید.هوا هماهنگ با دل تنگم خفه و گرفته بود.صدای عطیه را شنیدن که خطاب به آیرین گفت:
-اصلا همین الان من و تو با هم میرویم بیرون ،گوله برف بازی میکنیم.
آیرین با شور و شوق گفت:
-جانمی جان،عمه ی خوشگلم،خیلی دوستت دارم.
با خود گفتم:(اگر عطیه با من نبود،چه میکردم؟او زن همراهی است که در همه حال به راحتی میتواند ماسک بی غمی به چهره بزند و به رنگ آیرین در آید،اما من هرگز قادر به تظاهر نبودم، و خیلی زود مشتم را باز میکردم.)
آنها رفتند.و من نزدیک میز تلفن به انتظار نشستم.ساعتی طول کشید تا بالاخره زنگ آن به صدا در آمد.
با حرکتی عجولانه گوشی را برداشتم و صدای بهزاد را شنیدم:
-روشا خانم مژده.همه چیز دارد درست میشود.الان تازه از دفتر زندان بیرون آماده ام.گزول و آقای ابراهیمی تا دو ساعت پیش اینجا بودند.از صبح تا حالا کلیه ی تشریفات انجام شده و به احتمال زیاد تا فردا صبح علی آزاد میشود.
هنوز بهت زده ام.باورم نمیشود.انگار این یک خواب و رویاست و واقعیت ندارد.الان میخواهم بروم یک سر به علی بزنم.عطیه کجاست؟
-با آیرین رفتند برف بازی.
-زودتر بهش مژده بده.حتما خیلی خوشحال میشود.هنوز دارم فکر میکنم که چطور این اتفاق افتاده و گزول در مقبل این آزادی چه از ما میخواهد.
با خودم گفتم(هیچ چیز،هیچ چیز از ما نمیخواهد بغیر از یک زندگی آرام و بی دغدغه،آرزوی دیگری ندارد.گزول در طلب عشق است،عشقی که وجودش را گرم کند،و معنای واقعی زندگی را به او بفهماند.)
در پاسخ بهزاد گفتم:
-اگر شرط و شروطی داشت،قبل از امضای رضایت نامه اعلام میکرد،نه بعد از آن.شما بروید علی را ببینید،من میروم به عطیه مژده بدهم.
سپس گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم.آیرین و عطیه در محوطه ی جلوی ساختمان مشغول برف بازی بودند.پنجره را گشودم و سرم را به بیرون خم کردم و با صدای بلند گفتم:
-همه چیز درست شده،فردا صبح علی پیش ماست.
عطیه آیرین را روی دستهایش بلند کرد و تنگ در آغوش خود فشرد و با شوق گفت:
-بابا علی فردا صبح میآید و دیگر از پیش ما نمیرود.زنده باد مامان روشا.
انگشت بر لب نهادم تا به او بفهمانم ساکت باشد و در این مورد توضیح بیشتری به آیرین ندهد.و بعد با خودم گفتم:
-(چطور میتوانم با علی رو به رو شوم؟چطور میتوانم این راز را ازش پنهان کنم؟شاکی ندارم که خواهد فهمید و عکس العمل نشان خواهد داد.خدایا کمک کن همه چیز بخیر بگذرد.نگذار بر روی شادیهایم غباری بنشیند و عمرش را کوتاه کند).

فصل ۳۷

علی در موقع آزادی،شور و شوق یک زندانی آزاد شده را نداشت،مغموم و افسرده،در حالی که یقه ی بارانیاش را بالا کشیده بود،و با شال گردنی پشمی نیمی از صورتش را پوشانده بود،آغوش به روی آیرین که به سویش میدوید گشود و او را به سینه فشرد.
من و عطیه همانجا،کمی دور تر از درب خروجی زندان ایستاد ایم و به او فرصت دادیم تا ریههایش را انباشته از هوای آزاد کند.هوا صاف و آرام بود و خورشید میدرخشید و با نور درخشانش به درختان سرما زده و سپید پوش از بارش برف روز گذشته گرما میبخشید.
به نزدیکمان که رسید،نگاه موشکاف و شیفتهاش را که در آن شک و تردید موج میزد،در نگاه پر اشتیاق من قلاب کرد.
در سکوت حایل در میانمان هزاران حرف ناگفته و هزاران تمنا نهفته بود.بعد از چهار ماه دوری و دیدارهای کوتاه یک ماهه،از پشت دیوار شکسته ی زندان،اکنون میرفتیم تا دوباره ویرانه ی عشق زندگی مشترکمان را از نو بنا سازیم و پیوستگی یمان را محکم کنیم،اما آیا تحقق این آرزو امکان داشت؟
می ترسیدم ملاقاتم با گزول سدی شود حایل در میانمان.
دستش در موقع لمس دستم،سرد بود و لرزان.
لب به سخن گشود و گفت:
-حالت چطور است؟چرا انقدر رنگ پریده ای ؟
-شاید بخاطر این است دیشب از شوق دیدارت،حتی یک لحظه هم خوابم نبرد.
عطیه دنبال ی سخنم را گرفت و گفت:
-تازه صبح زود رفت سراغ چمدان لباسهایی که از ایران آورده بودی و همه ی آنها را اتو زد و توسط بهزاد برایت لباس گرم و بارانی فرستاد.قدرش را بدان.انگار روزهای فراق،در شمار عمرش نبود و از آن بهره ای نمیبرد.تازه جان گرفته و میخواهد زندگی کند.
علی دستم را فشرد و با لحن پر مهری گفت:
-من شرمنده ات هستم،ولی راسش هنوز بهت زدهام و نمیدانم این آزادی را مدیون چه کسی باید باشم.از گزول بعید میدانم که خودسر چنین تصمیمی گرفته باشد.او پست تر از این است که وجدان خفتهاش بیدار شود.
زبان در دهانم نمیچرخید،نه میتوانستم گفتهاش را تأیید کنم،نه تکذیب.
عطیه متوجه سردرگمی و پریشانیام شد و با نگاهش به من اطمینان بخشید و به جای من پاسخ داد:
-چه فرقی به حال تو دارد،مهم این است که حالا آزادی و دیگر هیچ قید و بندی به دست و پاهایت نیست.
-اتفاقا دلیلش برایم خیلی مهم است و تا نفهمم از کجا آب میخورد،راحت نخواهم نشست.بخصوص که قرارمان این بود به هیچوجه به این زن باج ندهیم.مبادا یک کدام از شما این کار را کرده باشید.

F l o w e r
24-01-2011, 13:25
این بار زبانم باز شد و گفتم:
البته که نه. مبلغ درخواستی او چیزی نبود که از عهده ی هیچکدام از ما بربییاد.
بهزاد میانه را گرفت و گفت: حالا چرا توی سرما ایستاده اید؟ بیایید برویم سوار ماشین بشویم. می توانی بعدا در این مورد از ابراهیمی تخقیق کنی.
از ابراهیمی پرسیدم. دلیلش را نمی داند. گوزل بدون هیچ مقدمه چینی و درخواست نامعقئلی، تلفنی تماس گرفته و موافقتش را اعلام کرده و همین برای من خیلی تعجب اور است.
ایرین با بی خوصلگس گفت:
بابا من سردمه بریم، چقدر حرف می زنی.
حرف دخترش حجت بود. دستش را گرفت و با هم به طرف ماشین رفتند. زنگ خطر به صدا در امده بود. بعید می دانستم به این سادگی ها کوتاه بیاید ودست از پافشاری برای پی بردن به حقیقت بردارد.
علی در حالی که ایرین را در اغوش داشت کنار من نشست و گفت: بودن در جمع خانواده چقدر لذت بخش است ، لذتی که من پنج ماه بی گناه و به خاطر هیچ و پوچ ، محکوم به محرومیت از ان شدم. سفرم له ترکیه برای کمک به ازادی بابا بود که نه تنها نتوانستم کوچکترین قدمی برایش بردارم بلکه خودم را هم گرفتار کردم. در این مدت به همه ی ما سخت گذشت و شیرازه ی زندگی مان از هم پاشید.
سپس خطاب به من پرسید:
اقاجان و خانم جان چطورند؟
همین دیشب تماس گرفتند و کلی گله از تو که پنج ماه است رفتی و حتی یک بار هم تماس نگرفتی.
با شرمندگی و تاسف سر تکان داد و گفت:
حق با انهاست. تو دلیلش را می دانی ، انها که نمی دانند. لابد کلی بد و بیراه نثارم کردند. همین امروز تماس می گیرم و عذر خطایم را می خواهم. دلم برای صحبت با عزیز و بی بی پر میزند.
عطیه گفت:
برای تماس عجله نداشته باش. اول باید دوش بگیری، بعد یک استراحت حسابی و یک عذای لذیذ. سرحال که شدی، هر کاری دلت می خواهد بکن. بابا از ازادی ات خبر دارد؟
با یاداوریوضعیت پدرش ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
ابراهیمی بهش گفته، اما او باورش نشده. با شناختی که از گوزل دارد، معلوم است که نباید باور کند. اینجا به شما خیلی بد گذشته. مگر نه؟
سپس اهی کشید و با صدای خش دار و حزن الودی ادامه داد:
تصمیم داشتم زن و بچه ام را به سفر اروپا ببرم و کاری کنم که حسابی به انها خوش بگذرد. داشتم مقدماتش را هم فراهم می کردم، ولی ار قضای روزگار از اینجا سر دراوردیم. اول من و بعد شما. عطیه و بهزاد هم حقشان نبود که اول زندگی مشترکشان، ماه عسلی به تلخی حنضل داشته باشند. باید در اولین فرصت برگردیم ایران و جشن مفصلی بگیریم که جبران شود.
بهزاد به اعتراض گفت:
من و عطیه چنین خیالی نداریم. همان عقدکنان مختصر برای شروع زندگی مان کافی بود.
علی چین به پیشانی افکند و با ناباوری پرسید:
یعنی چه! مگر می شود، تو چه می گویی عطیه؟
عطیه حالت تاثر به چهره اش داد و گفت:
وضعیت بابا بحرانی ست علی. چند روز پیش که به دیدنش رفتم، ان قدر رنجور شده بود که نشناختمش. هم ناراحتی قلبی درد هم هزار و یک مرض دیگر. مرد خوشگذرانی که در طول عمرش تمام خوشی ها را تجربه کرده و از زندگی اش لذت برده، کم تحمل تر از ان است که در چنین شرایطی دوام بیاورد.هر چند برای او راه نجاتی نیست اما من یکی حاضر نیستم رهایش کنم و بروم.از ان گذشته، روشا هم قبل از تولد بچه از پزشک معالجش اجازه سفر ندارد.
کنظورت این است که حالا حالاها اینجا ماندنی هستیم. همین فردا می روم و یک سری به بابا می زنم. شاید لازم باشد بستری شود. باید راهی برای رهایی اش پیدا کنم.
هر کاری از دستت بر میاید، بکن، ولی مبادا دوباره جوشی شوی و بروی سراغ گوزل. پای او را وسط بکشی، گرفتار خواهی شد.
به اندازه کافی باعث اوارگی و اذیت و ازار عزیزانم شده ام ، دیگر کافی است. اصلا به فکر ماجراجویی و انتقام از باعث و بانی بدبختی هایمان نیستم.
به خانه که رسیدیم، همین که علی رفت دوش بگیرد، با صدای اهسته ای کنار گوش عطیه زمزمه کردم:
من خیلی می ترسم. به گمانم علی بو برده که موضوع از کجا اب می خورد. می ترسم ان قدر کنجکاوی و پیگیری کند که بالاخره متوجه اصل قضیه شود. ندیدی چه نیش و کنایه به من میزد.
لب به دندان گزید و با تاسف سر تکان داد و گفت:
تقصیر خودت ایت . بهت گفتم که این پنهان کاری عاقبت خوبی نخواهد داشت. درست است که تو بر خلاف میلش قدم برداشتی، اما شهامتی که از خودت نشان دادی، باعث رهایی اش شد وگرنه خدا می داند چه بلایی به سرش می امد و تا کی میبایستی اسیر بند می ماند. ای کاش از اول باهاش روراست بودی.
تو که برادرت را می شناسی اگر میفهمید به دیدن گوزل رفتم دمار از روزگارم در میاورد.
چشم در چشمم دوخت و با کلام تیز و برنده اش قلبم را به لرزه افکند:
حالا چی؟ فکر می کنی اگر حالا بفهمد ، عکس العمل بهتری نشان خواهد داد؟ تو که میدانی، من و علی به خون گوزل تشنه ایم و هرگونه ارتباط با او را خطا می دانیم.
پس تو هم از من دلخوری! بالاخره حرف دلت را زدی عطیه.
من از تو دلخور نیستم روشا. برعکس تحسینت می کنم که به خاطر عشقی که به شوهرت داری دست به چنین کار پرمخاطره ای زدی و خوشحالم که باعث ازادی اش شدی. فقط این موش و گربه بازی را که باعث اضطراب من وتوست ، نمی پسندم. البته حالا دیگر کار از کار گذشته و باید منتظر بمانیم ببینیم چه پیش می اید. فعلا بیا برویم به فکر ناهار باشیم که امروز باید حسابی از شوهر گرسنه ات پذیرایی کنیم.
زمانی که علی سرحال از حمام بیرون امد، در حالی که شانه را میان موهایش میلغزاند ، گفت:
وای انگار تازه متولد شده ام و ان کسی که ان روزهای سخت را پشت سر گذاشته ، کس دیگری ست. بعد از چندماه یک دوش حسابی گرفتم.
ایرین به اغوش پدرش پرید و با شور و هیجان گفت:
وای باباجون چه تمیز و خوشبو شدی.
با خودم گفتم کاری که کردم اشتباه نبود، چون باعث ارامش و اسایش همسرم و شادی و دلخوشی دخترم شدم. پس اماده ی هر سرزنش و مجازاتی هستم و از اقدامم پشیمان نیستم.
علی به من خیره شد و با تعجب پرسید:
به چه فکر می کنی؟ انگار اصلا حواست به من نیست.
به خودم امدم و پاسخ دادم:
به اینکه باید قدر خوشبختی مان را بدانیم و نگذاریم دوباره نابود شود.
خندید و گفت:
چنگ و دندانت را به کار بگیر و محکم نگهش دار، چون خوشبختی فرار است و یک لحظه ازش غافل شوی از دستت می گریزد. خب ، حالا من سرحال و قبراق اماده تماس با عزیز و بی بی و خانم جان واقا جان هستم. یک کدام از شما ، شماره ها را به اپراتور بدهید، تا تماس را برقرار کنند.
عطیه پیش قدم شد و نیم اعت بعد، پس از برقراری تماس ، خانم جان گوشی رابرداشت و به محض شنیدن صدای علی با طعنه گفت:
به به علی اقا! چه عجب یادی از ما کردی! باید برایت پیغام پسغام بفرستیم و ساز بی وفایی کوک کنیم تا به یادمان بیفتی!
اختیار دارید خانم جان. باور کنید گرفتاری اجازه نمی داد تماس بگیرم، وگرنه من همیشه به یادتان هستم.
حالا کی خیال داری دست زن و بچه ات را بگیری برگردی ایران؟
وقتی که بتوانم نوه ی کوچواویتان را هم با خودم بیاورم.
ای بابا بزک نمیر بهار می اد . حالا کو تا ان کوچولو دنیا بیاید. من یکی که دیگر طاقت ندارم.
دست من نیست ، از دکترش باید اجازه بگیرد.
این قرتی بازی ها مال دکترهای انجاست، وگرنه یم ساعت سفر با هواپیما که این ادا اطوارها را ندارد. حالا گوشی را میدهم به ابراهیم که منتظر نوبت است.
اقاجان پس از احوالپرسی ، تنها حرفی که زد این بود:
زیاد چشک انتظارمان نگذار ما به دوری روشا عادت نداریم.
علی، پس از پایان مکالمه گوشی را گذاشت ف با حسرت گفت:
افسوس که زندگی قاتل خونخواری ست که خنجر به دست اماده کشتن لحظاتی ست که جان بخشیدن به انها ارزوی ماست. کاش می شد حلقه ی فیلن زمان را به عقب برگرداند و در لحظه ی دلخواه متوقف ساخت.

فصل 38
زندگی با کوچ لحظه ها همراه می شد و توقف نداشت.
علی به فکر جبران بود، جبران سختی های ماه اول سفرمان به ترکیه. با وجود سردی هوا سفر با کشتی به بغازبسفز که ایرین خاشق ان بود، مزه می داد. برای گردش به همه جاهای دیدنی رفتیم و برای خرید به گرانترین فروشگاه ها ی مرکز خرید بای اوغلی. خرجمان را از عطیه و بهزاد جدا کردیم و در سفر ماه عسلشان ان دو را به حال خود گذاشتیم که خوش بگذرانند و از تمام لحظاتش لذت ببرند.
راز پنهانی را که بر روی سینه ام سنگینی می کرد، چون هسته تلخی بود در میان میوه شیرین خوشبختی باریافته ام.
نه جرات بیانش را داشتم و نه تحمل حفظ ان را. بارها زبان در دهانم چرخید تا انچه را که بین من و گوزل گذشته بود بر زبان بیاورم، اما هر بار از ترس عکس العمل علی باز هم سکوت اختیار کردم و سینه ام را نهانخانه اش ساختم.
حال اقای هوشمند، روز به روز بیشتر رو به وخامت می نهاد. زمانی که در بیمارستان بستری شد، علی موقعیت را مناسب دید تا من و ایرین را به دیدنش ببرد و گفت:
بابا خیلی دلش می خواهد عروس و نوه اش راببیند. زمامی که در زندان به سر می برد نه من صلاح می دانستم ،نه خودش مایل بود تو و ایرین او را در ان وضعیت ببینید، اما حالا که در بیمارستان زندان بستری است، فرصت خوبی ست که دسته جمعی به ملاقاتش برویم. موافقی یا نه؟
به علامت تایید سر تکان دادم و گفتم:
البته که موافقم. من دلم می خواست همان اوایل امدنمان به استانبول به ملاقاتش بروم، ولی عطیه نگذاشت و گفت خودش مایل نیست در چنین وضعیتی او را ببینیم.
خب ان موقع حق داشت . حالا وضع فرق کرده. پس بلند شو تا فرصت از دست نرفته ایرین را اماده کن برویم. وضع بابا وخیم است. می ترسم اگر عجله نکنی ، دیگر موفق به دیدنش نشوید.
با تعجبی امیخته به نگرانی پرسیدم:
منظورت چیست؟
حزنی که در کلامش بود دلم را لرزاند:
ببین روشا، من نمی خواهم احساسی برخورد کنم. دوست دارم واقع بین باشم. بابا دیر یا زود محکوم به اعدام می شود. اگر خیلی بهش تخفیف بدهند ، حبس ابد است. نه ابراهیمی نه حتی وکیلی زبر دست تر از او نمی تواند از این مخمصه نجاتش دهد. خودش هم این را میداند. به خاطر همین است که قدرت تحمل را از دست داده و سلامتی اش به خطر افتاده . پس از دوبار سکته مغزی و اسیب های وارده ، ممکن است به زودی قدرت تحرک و شناسایی را هم از دست بدهد.
متاسفم علی، ریسمانی که ما را به زندگی می بندد، باریم و گسستنی یت و با همه پیوستگی و تعلقاتمان، قادر نخواهیم بود، در زمان موعود در مقابلش قد علم کنیم و مانع گسستن اش شویم. ای کاش می شد در موقعیت بهتری با پدرت رو به رو شوم، اما حالا که به نظر توامکان دارد فرصت از دست برود، می روم تا ایرین را اماده کنم.
در طول راه علی ساکت بود و غرق تفکر. کوشیدم تا به ایرین بفهمانم که داریم پدربزرگش که بیمارست می رویم. پس ار ان ، سوال پشت سوال. علت بیماری و اینکه تا حالا کجا بوده؟ پس چرا پیش ما نمی امده؟
مثل همیشه عطیه پیشدستی کرد و پاسخش را داد.
علی ارام و تانی بر روی سطح یخ رده سنگفرش خیابان اتومبیل پدرش را که حالا در اختیار ما بود می راند و دست هایش در موقع حرکت دادن اتومبیل می لرزید. به بیمارستان که رسیدیم ، ابتدا علی و عطیه و بهزاد به دیدنش رفتند تا او را اماده ملاقات با ما کنند. در لحظات انتظار به مرور سخنانی که در دیدارم با گوزل میانمان رد و بدل شده بود پرداختم و سپس دردل های عطیه را به خاطر اوردم و از خودم پرسیدم: ایا این مرد حقش نیست چنین یرانجامی داشته باشد؟
بالاخره علی با اشاره دست از من حواست که به انها بپیوندیم.
ایریم هیجان زده بود و جلوتر از من به طرف پدرش دوید و همراهش داخل اتاق شد. مرد ناتوانی که فقط پوست استخوانی از وجودش باقی مانده بود، شباهتی به عکس هایی که در البوم خانوادگی از او دیده بودم نداشت.
دست لرزانش را برای در اغوش کشیدن نوه اش از دو طرف گشود . ایرین بهت زده بر جا ایستاد و حرکتی برای جلو رفتن از خود نشان نداد.
علی دستش را گرفت و گفت:
برو جلو بابابزرگ را ببوس.
با اکراه چند قدمی به جلو برداشت و در میان دستان استخوانی پدربزرگش جا گرفت. به کنارش رسیدم و سلام کردم. در حال نوازش نوه اش، پاسخم را داد و حالم را پرسید. صدایش بریده، بریده و به زحمت از کلو بیرون می امد. به اخر خط رسیده بود، به اخر خطی که بر خطا ها و ظلم و جورش نقطه پایانی می گذاشت. عطیه اشک به چشم داشت، اشکی که بارها در مقابل بی مهری و بی وفایی هایش ، بغض گلویش را شکسته بود. چه بسا در ان لحظه هم ،رژه اشباح خاطره ها ازارش می داند و داشت ناخواسته از انها سان می دید. از اتاق که بیرون امدیم خود رت در اغوشم افکند و در حالی که سخت می گریست گفت:
دلم برایش می سوزد . خیلی زجر می کشدروشا.
به دلداری اش پرداختم و با خودم گفتم: هر کس سرنوشتی دارد، اما این اشتباهات ماست که مسیر ان را تغییر می دهد و به راهی می کشاند که بازگشت از ان ممکن نیست.
ایرین بهت زده و مغوم به نظر میرسید. چین به پیشانی داشت، غنچه لبهایش را به حالت بغض جمع کرده بود و اشک هایش اماده فروریختن می شد.
عطیه نجوا کنان کنار گوشم گفت:
بعید میدانم ایرین هیچوقت اولین و اخرین دیدار با پدربزرگش را فراموش کند. به نظرم اوردنش به اینجا اشتباه بود. این خاطره ی تلخ برای همیشه در ذهنش می ماند. من خودم هم هیچوقت خاطرات دوران کودکی ام را نتوانستم فراموش کنم. تا انجا که به یاد دارم عزیز همیشه بابا را نفرین می کرد. چه بسا حالا همان نفرین ها باعث عذابی ست که می کشد.
پس به اشک و اه یک لحظه هم شده خودت را جای ان کسانی...

F l o w e r
25-01-2011, 13:30
بگذار که از او صدمه دیده اند.
بر شدت گریه اش افزود و با هق هق گفت:
- با وجود آن همه ستم که در حق عزیز روا داشته، مادر نازنینم از شنیدن وخامت حالش متأثر شد و گفت:«درست است به من خیلی ظلم کرده، ولی دلم نمی خواست پدر بچه هایم چنین عاقبتی داشته باشد.»
این آخرین دیدار خسرو با فرزندانش بود و فردای آن روز خبر فوتش از بیمارستان زندان رسید. در مراسم خاکسپاری اش، آیرین و من به خاطر وضع جسمانی ام شرکت نداشتیم.
هوای بیرون مه آلود و گرفته بود و ابرهای سیاه آماده ی باریدن می شدند. آیرین را که خواباندم، همانجا در کنارش دراز کشیدم و در اندیشه فرو رفتم. حالا که دلیل ماندنمان در ترکیه از بین رفته بود، آرزو می کردم هر چه زودتر کابوس این سفر تمام شود و به ایران برگردیم.
از شنیدن صدای زنگ در یکه خوردم. انتظار نداشتم به این زودی برگردند. بی جهت دلم به شور افتاد و اضطراب و نگرانی قلبم را در چنگ فشرد. در گشودنش تردید داشتم. چه کسی می توانست باشد؟
با قدمهای لرزان به طرف در رفتم و به محض باز کردنش، گوزل را دی مقابلم دیدم. بهت زده بر جا ماندم. هرگز فکر نمی کردم این جرأت را به خود بدهد که به در خانه ما بیاید. از من چه می خواست و برای چه آنجا بود؟
قلبم از وحشت سر رسیدن علی، داشت از سینه بیرون می جهید. کلمات تا میان لبهایم می رسید و همانجا در زیر فشار دندانهایم متوقف می ماند.
انتظارش برای شنیدن جمله خوش آمد گویی بیهوده ماند. حتی تعارفش نکردم که داخل شود. همراه با آه سردی گفت:
- فکر می کردم از دیدنم خوشحال می شوی. تو به من قول داده بودی که تنهایم نگذاری. یک ماه و نیم پیش این قول را به من دادی. یادت که نرفته؟
بالاخره مهر خاموشی شکست و زبان در دهانم چرخید:
- نه، یادم نرفته، اما هیچوقت نتوانستم این فرصت را بدست بیاورم. علی مشکوک شده بود و تا حدودی یقین داشت که من در جریان آزادی اش سهمی داشته ام. می دانستم که اگر یک روز شکش مبدل به یقین شود، روزگارم را سیاه خواهد کرد. الان هم که وقتی دیدمت زبانم بند آمد، دلیلش این است که میترسم. میترسم یکدفعه ناغافل سر برسد و بفهمد جریان چه بوده.
- مطمئن باش به این زودی نخواهد آمد. تا بروند پدر نامهربانش را به خاک بسپارند، طول می کشد. فکر می کردم او را برای خاکسپاری به ایران خواهید برد.
- وصیت خودش بود که همینجا آرام بگیرد.
پوزخندی زد و گفت:
- لابد چون میدانست کسی آنجا منتظرش نیست و برای شرکت در مراسمش نخواهد آمد. خسرو پل های پشت سرش را خراب کرده بود. تعجب می کنم که می بینم بچه هایش هنوز سنگ نامهربانی هایش را به سینه میزنند و برایش دل می سوزانند.
- این صفت ما ایرانی هاست که همیشه محبت بر سایر احساسهایمان غالب می شود و خشم و کینه ها را نابود می کند.
- پس چرا خسرو بویی از محبت نبرده بود و هوس غالب بر سایر عواطفش بود؟
- من زیاد نمی شناختمش و فقط یکبار در آخرین روز حیاتش او را دیدم.
- من که خوب می شناختمش. میدانم چه جانوری بود. به همین دلیل هم از مرگش اصلاً متأسف نیستم.
- چطور میتوانی بعد از چند سال زندگی در کنارش، اینطور بی تفاوت با مرگش برخورد کنی؟
- مهم شمارش سالها نیست، آنچه به احساسات و عواطف شکل میدهد، محبتی است که نثارت می شود، نه هوس و لذات زودگذر و آنی. لابد شنیده ای که محبت، محبت می آورد. چیزی که خسرو اصلاً مفهوم آن را نمی دانست. من در مقابل آزادی علی، طالب دوستی ات بودم و تو آن را از من دریغ کردی. حتی حالا هم که به دیدنت آمده ام تعارفم نمی کنی که بیایم تو.
قبل از اینکه پاسخش را بدهم، از پشت سرش صدای علی را شنیدم که با لحن تند و آمیخته به خشم و غضب، می گفت:
- چطور به خودت جرأت دادی اینجا بیایی؟ چطور به خیالت رسید که روشا می تواند دست دوستی به زنی بدهد که باعث و بانی بدبختی های ماست؟ هیچ میدانی من الان از کجا می آیم؟ از سر خاک مردی که قربانی هوس های تو شد. من از زنم خواسته بودم، هرگز، در هیچ شرایطی برای آزادی ام از زندان به تو متوسل نشود. به خاطر اشتباهی که مرتکب شده هرگز او را نخواهم بخشید.
سپس حالت تجاهم به خود گرفت و به طرف گوزل حمله برد و بر سرش فریاد کشید:
- و تو زن کثیف زودتر گمشو از اینجا برو، وگرنه...
خودم را سپر بلایش کردم و ملتمسانه به علی گفتم:
- نه علی نه، به گوزل کاری نداشته باش، تو با من طرفی. من خطا کردم، پس خودم باید تاوانش را پس بدهم.
از خشونتش کاسته نشد. در حالیکه برایم خط و نشان می کشید، گفت:
- حسابم با تو، از او جداست. من آمده بودم پاسپورت و مدارک بابا را که صبح فراموش کردم با خودم ببرم، بردارم. شانس آوردم که به موقع رسیدم تا پرده از خیانت زنم که ادعای وفاداری داشت، بردارم. تو به گوزل اجازه دادی که به جای عزاداری برای همسر از دست رفته اش، به اینجا بیاید و با مزخرفاتش گوش تو را بر علیه پدرم پر کند و به جای اعتراف به گناهانش او را مقصر بداند. تو کی هستی روشا، طرف مایی یا طرق دشمنانمان؟
گلوله بغض در گلویم، نفس کشیدن را مشکل می کرد و فرصت نمی داد تا کلامی برای تبرئه ام بر زبان برانم. در مقابل اتهاماتش ساکت ماندم، ولی از جایم تکان نخوردم و خودم را از سدی که در مقابل گوزل بسته بودم، کنار نکشیدم تا مبادا به علی فرصت حمله را بدهم و باعث گرفتاری مجددش بشود.
علی دوباره با صدای فریاد مانندی گفت:
- چرا ساکتی، چرا حرف نمیزنی؟
گوزل با تأسف سر تکان داد و گفت:
- برای روشا متأسفم که به خاطر آزادی تو، از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. و حتی حاضر شد به زنی که به تو و عطیه از او دیواری ساخته بودید متوسل شود. در وهله اول و در ابتدای آشنایی، در برابرش سرد و سرسخت بودم، اما در مقابل احساس پاک و بی شائبه و عشق و شیفتگی اش به تو، حیران ماندم. در واقع به خاطر عشقی که به تو داشت، عشق را شناختم و دانستم برخلاف تصورم، این احساس افسانه ای نیست و واقعیت دارد. اگر می بینی الان تو آزادی و هیچ بندی به دست و پایت نیست، به خاطر وجود زنی ست که الهه مهر و محبت

F l o w e r
26-01-2011, 10:47
است، وگرنه امکان داشت که من بدون هیچ قید و بندی، به آزادی ات رضایت بدهم و از ثروتی که حقم بود، بگذرم. ای کاش آنقدر قوه ی درک داشتی و می دانستی که چه جواهری نسیبت شده. مثل پدرت خودخواه و بی انصاف نباش و قدر محبت ها را بشناس.

- تو حق نداری در مورد پدرم قضاوت کنی، یعنی در حدش نیستی. از اینجا برو. قبل از اینکه دستم به خونت آلوده شود و دوباره به جایی برگردم که به قول خودت روشا مرا از آنجا بیرون آورده. از اینجا برو و دیگر هرگز گرد این خانه نچرخ. اینجا جای زن های هرزه نیست.
- من به خاطر روشا که برایش ارزش قائلم، جواب بی احترامی و خشونت هایت را نمی دهم. چون می بینم که چطور رنگ از رویش پریده و چیزی نمانده که از حال برود. اگر تو به فکر زن پا به ماهت نیستی، من هستم.
- نمی خواهد برایش دل بسوزانی. به خاطر کار اشتباهی که کرده، باید به من توضیح بدهد. قرارمان این بود که هیچ وقت به هم دروغ نگوییم. حالا باید زودتر برگردم گورستان، چون در آنجا منتظر مدارک بابا هستند. پس زودتر گم شو برو و راحتم بگذار.
گوزل که فاصله چندانی با در خروجی نداشت، در حال رفتن به آن سو، گفت:
- من می روم، اما وای به حالت اگر به روشا صدمه ای بزنی.
علی مشت گره کرده اش را برای ضربه زدن به او بالا برد که ناغافل بر روی شکم من که سپر بلای گوزل بودم فرود آمد.
در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم، صدای فریادش را شنیدم:
- تو لعنتی برای من تعیین و تکلیف می کنی. دایه مهربانتر از مادر شده ای. در کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. گمشو.
آیرین که از سر و صدای ما بیدار شده بود و داشت گریه می کرد، به دامنم آویخت. با وجود درد شدیدی که می کشیدم، کوشیدم خودم را کنترل کنم و فریاد نزنم، ولی درد امانم نداد و ناله کنان بر زمین غلتیدم و گفتم:
- به دادم برس علی.
آیرین کنارم زانو زد و دستش را حلقه گردنم کرد و گفت:
- چی شده مامان، بابا دعوات کرده؟
علی سراسیمه خم شد و مرا از روی زمین بلند کرد، سپس زیر بغلم را گرفت و به همراه آیرین از پله ها پایین برد. سوار اتومبیل که شدیم، بی آنکه به من نگاه کند، با لحن سردی گفت:
- من تو را می رسانم بیمارستان که آنجا مراقبت باشند. خودم با آیرین می روم گورستان، پس از دفن بابا با عطیه بر می گردم.
از من دلخور بود، دیگر مرا نمی خواست. احساس می کردم که برای همیشه او را از دست داده ام.
در لابلای ناله هایی که از گلویم خارج می شد، با لحن ملتمسانه ای گفتم:
- تو در زندان خیلی عذاب می کشیدی. تحمل رنج و درماندگی ات برایم آسان نبود. از آن گذشته من و آیرین به تو نیاز داشتیم. می داتم به خاطر قولی که بهت داده ام نباید این کا را می کردم، اما راه دیگری برای آزادی ات وجود نداشت. نمی دانی با چه ترس و لرزی به سراغ گوزل رفتم.
به میان کلامم دوید و با خشونت گفت:
- چیزی نگو. نمی خواهم بشنوم. تو حق نداشتی با این زن هرزه روبرو شوی و دوستی ات را پیشکش اش کنی.
- در وجود همه انسان ها که از نظر فیزیکی با هم تفاوت دارند، یک قلب هست، قلبی که در گیر و دار حوادث زندگی شکل می گیرد و گاه سنگی می شود، گاه شیشه ای. حتی قلب سنگی گوزل هم شکستنی بود و خیلی زود تحت تاثیر سخنان من قرار گرفت و شکست.
- او هنر پیشه ی ماهری است و آن قدر حرفه ای است که به راحتی توانسته نقش یک زن مظلوم ستمدیده را بازی کند. تو ساده ای که خام شدی. از آن گذشته به من دروغ گفتی و برخلاف میل و خواسته ام عمل کردی و این چیزی ست که هرگز نمی توانم ببخشم و بار دیگر بهت اعتماد کنم.
- اگر این کار را نمی کردم، تو الان در کنار ما نبودی.
مشت محکمش را بر روی فرمان اتومبیل کوفت و با حرص گفت:
- من آزادی ام را به این قیمت نمی خواستم. ترجیح می دادم بمیرم، ولی نگذارم دست به دامن چنین موجود منفوری شوی. تو که می دانستی من حتی حاضر نشدم به خاطر رها شدن از زندان به این زن هرزه باج بدهم. آن وقت تو رفتی و التماسش کردی و با گریه و زاری هایت دلش را سوزاندی. وای بر من، وای بر من. خدا می داند اگر می فهمیدم آزادی ام به چه قیمتی به دست آمده، حاضر می شدم در همان هلفدانی بمانم و مدیون او نشوم. چرا جلویم را گرفتی و گذاشتی مشتی را که حواله اش کرده بودم به شکم تو بخورد و به طفل بی گناهمان صدمه بزند؟
- چون می ترسیدم دوبا ره به گوزل صدمه بزنی و گرفتار شوی. باورم کن علی.
با حسرت گفت:
- من همیشه باورت داشتم، اما حالا دیگر نه. عشقی که زلال و جاودانی اش می پنداشتم و به وسعت یک دریا بود،حالا تبدیل به یک جویبار باریکی شده که در گل و لایش اثری از آن نمی توان یافت. افسوس، چه آسان همه آرزوها و رویاهایم را بر باد دادی. پس آن یک دلی و یک رنگی کجا رفت؟ با وجود اینکه شاهد ذره ذره و قطره قطره چکیدن آب زلال جام خوشبختی مان بودی، فقط ایستادی و نظاره کردی تا خالی و تهی شود و جلوی ریزش آن را نگرفتی. حالا که تهی شده با قطره قطره چکیدن اشک هایت به دنبال پر و لبریز شدنش هستی. فکر کردی جبرانش به همین سادگی ست.
در حالی که از شدت درد نفسم به زخمت بالا می آمد، گفتم:
- به این هم فکر نمی کردم که بعد از شش سال عشق و دلدادگی، به همین سادگی محکوم به بی وفایی و خیانتم کنی، در حالی که گناه من فقط عشقی ست که بند بند وجودم را به هم پیوسته. افسوس که درد امانم نمی دهد تا سر گله و شکایت را باز کنم و به خاطر رفتاری که با من داشتی، زبان به ملامتت بگشایم.
زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:
- خیلی درد می کشی؟
ناله کنان پاسخ دادم:
- خیلی، فکر می کنم بچه دارد دنیا می آید.
- غیر ممکن است. هنوز دو هفته به وقتی که دکترت معین کرده، مانده. خب رسیدیم تا یک مسکن بهت بزنند و کمی استراحت کنی، من برمی گردم.
سپس آیرین را که در صندلی عقب به خواب رفته بود، در آغوش گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
هم لحن کلامش سرد بود هم نگاهش. در جویبار باریک پر گل و لای محبتش به دنبال زلالی و وسعت دریایش گشتم و اثری از آن نیافتم. باورم نمی شد به همین سادگی از من دل بریده باشد. باید فرصت می دادم تا با خشم و غضبش کنار بیاید و دوباره به نگاهش رنگ محبت دهد.

F l o w e r
27-01-2011, 11:02
فصل 39

بعد از ظهر همان روز پسرم آبتین، دو هفته قبل از موعد مقرر متولد شد. زمانی که از ترس نارس بودنش اشک می ریختم و به دلداری علی نیاز داشتم، او را بر بالینم ندیدم. عطیه در کنارم بود و می کوشید تا آرامم کند، ولی نیاز من به همسرم بود، نه کس دیگر.
با وجود اینکه می دانستم پس از پی بردن به ارتباطم با گوزل، در مقابلم جبهه خواهد گرفت، یادآوری نیش کلام و سخنان بی رحمانه اش و تهمت خیانت و بی وفایی زدن به من، آتش به خرمن وجودم می زد و دلم را می سوزاند.
عطیه برای دلجویی ام گفت:
- برای چه گریه می کنی؟ پسرت سلام کرد و هیچ مشکلی ندارد.
هق هق کنان پاسخ دادم:
- اما او دو هفته زودتر به دنیا آمده، می ترسم زنده نماند.
- دیر و زودش مشکلی نیست، مهم این است که کامل شده باشد. خیالت راحت، دکتر کودکان بیمارستان سلامتی اش را تایید کرده.
- آیرین کجاست؟ طفلکی خیلی ترسیده بود. انتظار چنین خشم و خروشی را از پدرش نداشت.
- نگران نباش. بهزاد مواظبش است. با هم رفته اند ناهار بخورند و دوری در شهر بزنند.
- علی چه، او چرا اینجا نیست؟
- توی راهرو قدم می زند و وجب به وجبش را متر می کند.
- پس چرا نمی آید داخل؟
- از دستت عصبانی ست. کارد بزنی خونش در نمی آید. چه کار کردی روشا؟ چرا به آن زن احمق اجازه دادی به دیدنت بیاید؟
آهی کشیدم و پاسخ دادم:
- من ازش نخواسته بودم که بیاید. وقتی دیدمش داشتم از ترس قالب تهی می کردم. لابد علی بهت گفته که چه اتفاق افتاده.
- ای، تا حدودی. آن قدر هر دو نگرانت بودیم که زیاد در موردش صحبت نکردیم.
با لحن ملتمسانه ای گفتم:
- کمکم کن عطیه. علی به من فرصت توضیح را نداد. چیزی نمانده بود دوباره با گوزل گلاویز شود. وقتی می خواستم جلوی حمله اش را بگیرم، مشتی که می خواست به سینه گوزل بکوبد، به شکم من خورد و این وضع را پیش آورد. اصلا نفهمیدم چطور شد که سر و کله ی آن زن در خانه پیدا شد.
به ملامت گفت:
- روزی که پنهان از چشم شوهرت به دیدنش رفتی، باید این روزها را پیش بینی می کردی. اگر یادت باشد من بهت هشدار دادم که ماه پشت ابر پنهان نمی ماند.
- کافی ست، دیگر ملامتم نکن. فقط بگو حالا باید چه کار کنم؟
- نمی دانم. فعلا که اصلا گوشش بدهکار حرف هیچکس نیست، حتی تولد پسری که آرزویش را داشت، باعث تسکین اش نشد. آخر آن زن بی چشم و رو برای چه پا شد آمد اونجا؟
- نمی دانم، نمی دانم، سرم از درد دارد می ترکد. شاید تقصیر من بود که آن روز بهش قول دادم گاهی سری به او بزنم، ولی این کار را نکردم.
- تو که می دانستی نمی توانی به قولت عمل کنی، نباید احساساتی می شدی و بهش قول می دادی.
دستانم را حائل صورتم کردم و گفتم:
- تو که دلیل رفتنم به آنجا را می دانی، بیش از این ملامتم نکن. گوزل زن بدبختی ست. من دلم برایش می سوزد. نمی دانی چقدر در مقابل تهاجم علی مظلوم و تسلیم بود. من از کاری که کردم، پشیمان نیستم.
چشم تنگ کرد و با لحن تلخ و گزنده ای گفت:
- باز شروع کردی! هنوز هم دست بردار نیستی و طرفداری اش را می کنی. از تو بعید است روشا. احساسات را کنار بگذار. یک کمی واقع بین باش. من و علی تازه از سر خاک پدرمان آمده ایم، پدری که قربانی هوس های همین زن که سنگش را به سینه می زنی شده. اگر از او خیانت نمی دید، چه دلیلی داشت دست به جنایت بزند. بگذریم حالا چه وقت این حرفهاست.
- دلم شکسته عطیه. من به خاطر علی حاضر به هر کاری بودم. تمام هدفم این بود که او آزاد و سلامت در کنارمان باشد. دیگر نمی توانستم آن طور زار و نزار و درمانده ببینمش. تو بهش بفهمان که من در این مدت چه کشیده ام و به چه دلیل به دیدن گوزل رفتم.
- من سعی خودم را می کنم. بگذار یک کمی آرام بگیرد. الان هیچ کدام از ما حال خوشی نداریم. حوادث پیش آمده و مرگ بابا داغانمان کرده. تا تو یک کمی استراحت کنی، من می روم پیش علی ببینم چکار می توانم بکنم.
حتی یک لحظه هم چشم بر هم ننهادم. چشمم به در خشک شد، اما هر چه انتظار کشیدم علی به دیدنم نیامد. از فکر از دست دادنش آرام و قرار نداشتم. فقط محبت او تسکین دردهایم بود. عطیه که برگشت، با بی صبری پرسیدم:
- چی شد؟ پس چرا نیامد؟
سر به زیر انداخت و با شرمندگی پاسخ داد:
- هر چه کردم زیر بار نرفت.
نیم خیز شدم و کوشیدم تا از تخت پایین بیایم. عطیه مانعم شد و گفت:
- چه کار داری می کنی؟ تو هنوز اجازه نداری بلند شوی.
- می خواهم بروم پیش علی. من تحمل بی مهری اش را ندارم.
- دیوانه شده ای. تو زایمان سختی داشتی و باید استراحت کنی.
بغض سمج گلویم را فرو دادم و گفتم:
- من باید ببینمش. خیلی حرفها دارم که بهش بزنم. من نمی توانم شاهد کوچ خوشبختی بازیافته ام به دور دستها باشم. تو که خوب می دانی چقدر به برادرت وابسته ام و از دوری اش چه رنجها کشیده ام.
دستم را در دست گرفت، به کلامش رنگ محبت داد و گفت:
- شما هر دو به یک اندازه به هم وابسته اید. علی به خاطر عشق و وابستگی شدیدش به تو، انتظار و توقعش زیاد است و به غیر از صداقت و یکرنگی چیز دیگری ازت نمی خواهد. تو که اینقدر بی صبر نبودی روشا. بهتر است منتطر بمانی خودش بیاید.
پرستار در حالی که پسرم را در آغوش داشت، آمد و او را در آغوشم جا داد و گفت:

F l o w e r
27-01-2011, 11:35
_ببین می توانی شیرش بدهی.
هر دو محو تماشای نوزاد شدیم.رنگ صورتش کبود بود و چشمانش نیمه باز ترکیب لب های برجسته اش با علی مو نمی زد.
عطیه با هیجان دست کوچکش را بوسید و گفت:
_وای خدای من چقدر ناز است. به نظر من که خیلی شبیه علی است. تو چه میگویی؟
_نمی دانم الان که چیزیش معلوم نیست. طفلکی هنوز دنیا نیومده اولین مشت را از بابایش خورده.
_ هدف بابایش دشمن بود نه عزیزدلش. تقصیر توست که سد راهش شدی. علی ان قدر نگرانت بود که تمام طول راه را از سرخاک تا بیمارستان را با سرعتی دیوانه وار رانندگی می کرد. شانس اوردیم که سالم رسیدیم. در تمام مدتی که در اتاق عمل بودی یک لحظه هم ارام نگرفت. عین مجنون ها دور خودش می چرخید. ان قدر طول و عرض راهرو را پیمود که سر گیجه گرفتم. عشقش به تو چیزی نیست که بتواند به این سادگی ها ازت دل بکند. زندگی اش در وجود زن و بچه هایش خلاصه می شود. پس ناامید نباش. اتش خشمش که فرو نشست برمی گردد. فعلا بگذار به حال خودش باشد.
_نمی توانم عطیه نمی توانم. در این لحظه من بیشتر از همه به او نیاز دارم و می خواهم در کنارم باشد. حالا که نمی گذاری خودم به سراغش بروم پس لااقل برو صدایش بزن. از طرف من التماسش کن که تنهایم نگذارد در ان چند ماه ما به اندازه کافی درد و دوری از هم را تحمل کردیم. حالا که بعد از ان مدت تازه داشتیم طعم خوشبختی بازیافته را می چشیدیم این انصاف نیست که به قهر از من روبرگرداند.
_الان اینجا نیست رفته پایین سری به ایرین بزند چون ان بچه هم شاهد جنگ و جدل و درگیری اش با تو و گوزل بوده و هنوز بهت زده و پریشان است. فکر کنم او بیشتر نیاز به دلداری دارد به خصوص حالا که تو در کنارش نیستی و می ترسد بلایی سرت امده باشد.
_ طفلکی ایرین از صدای فریاد های گوش خراش پدرش از خواب پرید. اصلا انتظارش را نداشت که او با من تندخویی کند. در طول زندگی اش همیشه شاهد عشق و محبت ما به هم بوده پس حق دارد که شوکه شده باشد.
بچه را که زیر سینه ام به خواب رفته بود از دستم گرفت و کنارم خواباند و گفت:
_برایش اسمی در نظر گرفته ای؟
_قرار من و علی این بود که اگر پسر باشد اسمش را ابتین بگذاریم و اگر دختر بود ایدا. حالا باید ببینم الان نظرش چیست.
_ابتین اسم قشنگی است و بهش می اید.
سپس نوزاد را تحویل پرستاری که برای بردنش امده بود داد و افزود:
_دوباره هوا ابریست. فکر کنم باز هم میخواهد ببارد. به علی گفتم یک دست لباس گرم برای ابتین کوچولو بیاورد که وقتی خواستیم ببریمش منزل سرما نخورد.
_هنوز اسمش تصویب نشده عمه جان.
پس از تزریق امپول ارام بخش به خواب رفتم و با شنیدن صدای علی چشم گشودم که پشت در اتاق داشت با عطیه صحبت می کرد:
_تو مطمئنی حالش خوب است؟من خیلی نگرانش هستم. از فکر این که ناخواسته و از روی خشم به عزیزترین موجود زندگی ام صدمه زدم دارم دیوانه می شوم. تو که می دانی روشا برای من از جان عزیز تر است. اما نمی توانم ببخشمش. او حق نداشت به خاطر من به دیدن ان زن هرزه برود. از فکر اینکه پا به ان خانه ی الوده گذاشته و به خاطر من به ان موجود کثیف التماس کرده چنان از کوره در می روم که دلم میخواهد دوباره به سراغش بروم و با دست های خودم خفه اش کنم. دوست ندارم زنم مدیونش باشد.
عطیه با لحن ارام و گرم همیشگی اش گفت:
_هیس اولا کمی یواش تر انقدر بی تابی کرد تا عاقبت با امپول ارام بخش به خواب رفت. بگذار یک کمی بخوابد دوما باید توجه داشته باشی که روشابه خاطر تو این کار را کرده. بهت که گفتم چقدر تحت تاثیر قرارش داده بود. به طوری که گوزل صدوهشتاد درجه تغییر شخصیت داده. تو زنت را دست کم گرفتی.
_به خاطر شهامتش تحسین اش می کنم. اما به خاطر شکست عهد و پیمانمام حاضر به گذشت نیستم. روشا زن من است و مادر بچه هایم ولی از من توقع نداشته باش که چون گذشته دلم با او صاف و خالی از کدورت باشد. نباید نباید دست به چنین کاری می زد. حتی اگر قرار می شد اعدامم کنند حق نداشت برای خلاصی ام ازش کمک بخواهد.
_عشق پابرهنه می تازد و برای رسیدن به هدف نه کفش اهنی می خواهد و نه اسب تازی حتی درد قلب تاول زده اش را هم حس نمی کند. چون انچه برایش اهمیت دارد این است که کمال مقصود را در اغوش بگیرد. به قول شاعر:

دردی ست درد عشق که هیچش کناره نیست



انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست




روشا برای این که دوباره تو را در کنار داشته باشد از هیچ خطری نمی هراسید. تو او را از رفتن به خانه ی گوزل برحذر داشتی چون می ترسیدی ان زن بهش صدمه بزند اما او خطر را به جان خرید. حتی اگر قرار می شد از میان شعله های سرکش و سوزان عبور کند تا به تو برسد این کار را می کرد. در حریم عشق وقتی هدف از سوختن و گداختن به مقصود رسیدن باشد همان هم لذت بخش است.
_تو امروز خیلی شاعرانه صحبت می کنی عطیه. از تو بعید می دانستم که این قدر احساسی با این قضیه برخورد کنی.
_چون من در مکتب زن تو عشق را اموختم و لذت عاسق بودن را درک کردم و تا انجا که می دانم گوزل هم مفهوم واقعی عشق را از او اموخت و تحت تاثیرش قرار گرفت. روشا زن قابل تحسینی است. قدرش را بدان. الان نیاز به یک مسکن قوی دارد تا دردی را که میکشد تسکین دهد و فقط تو مسکن دردش هستی. پس این قدر این پا ان پا نکن. به جای این که اینجا پشت در بایستی و خودت را از دیدارش محروم کنی برو داخل اتاق.
_دست خالی! من که هنوز هدیه ای برایش نخریده ام.
_تو بزرگترین هدیه برایش هستی پس چرا معطلی برو.
_ پس بگذار اول جواب بیت عاشقانه ات را بدهم بعد بروم.

در حریم عشق خار از پا کشیدن مشکل است


ریشه در دل میکند خاری که از پا می رود




بی انکه چشم بگشایم گوش به پایکوبی قلبم دادم که با شورو شعف اماده ی استقبال از معبود زندگی ام می شد.
ابتدا صدای باز و بسته شدن در اتاق را شنیدم و سپس صدای قدم هایش را که داشت به من نزدیک می شد. می ترسیدم چشم بگشایم و اتاق را خالی از وجودش بیابم و این فقط یک خواب و رویا باشد.
بوی عطر اشنایش که به مشامم رسید به یین دانستم که بیدارم. دستم را که در نیان دستش گرفت تمام وجود چشم شدو خیره نگاهش کردم.

F l o w e r
27-01-2011, 16:46
در نگاه گرم و چشمان متبسمش عشقی را که هرگز نمی مرد، عیان دیدم. صدایش را که شنیدم، آرام گرفتم.
- حالت چطور است ؟
- حالا که تو در کنارم هستی، خوبم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- مرا ببخش. نمی خواستم به تو و پسرم صدمه بزنم. کار خوبی نکردی که سپر بلای آن زن هرزه شدی.
لب برچیدم و با دلخوری گفتم:
- دوست ندارم در موردش این طور حرف بزنی علی. درست است که خطا کرده، ولی حالا پشیمان است و پی به اشتباهش برده. در فراز و نشیب های زندگی فقط یک لغزش کافی است تا به زمین بخوری. گوزل با یک لغزش با سر به زمین خورده و حالا که برخاسته، به فکر جبران است. کسی که برای آزادی ات نیمی از ثروت پدری ات را می خواست، بدون دریافت پشیزی، رضایت به آزادی ات داد، چون در مقابل عشق من به تو، به عظمت عشق پی برد و خواهانش شد. او گدای محبت است، محبتی که در طول زندگی اش، از آن بهره ای نبرده.
با شک و تردید پرسید:
- تو باورش داری عزیزم؟
به علامت تآیید سر تکان دادم و گفتم:
- بله من باورش دارم و به خاطر همین هم بهش وعده دوستی ام را دادم.
- ولی تو نباید به دیدنش می رفتی، چون من دوست نداشتم با آن زن روبرو شوی.
- من به دیدنش رفتم و از کاری که کردم پشیمان نیستم، چون نتیجه اش آزادی تو بود. حتی اگر مرا نمی بخشیدی، باز هم پشیمان نبودم.
- تو زن سرسختی هستی، سرسخت و لجباز و یک دنده. اگر دوستت نداشتم خدا می داند که به خاطر این سرکشی چه بلایی سرت می آوردم، ولی افسوس که بی تو زندگی کردن برایم جهنم است و در کنارت بهشت موعود و این را همان روز اولی که تو را شیشه ترشی در دست در آن لباس دوخت خانم جان که به قول خودت دامنش یک وری کج بود دیدم، فهمیدم.
با یادآوری خاطرات شیرین اولین دیدارمان، تبسمی بر لب نشاندم و با لحن پر حسرتی گفتم:
- وقتی خانم جان به زور ئادارم کرد که آن دامن را بپوشم، با خود گفتم ((مهم نیست چه بپوشم، من که قصد خودنمایی و بردن دل پسر همسایه راندارم، پس چه بهتر که پایین دامنم کج باشد.)) اما وقتی تو را دیدم و دلم لرزید، باران را بهانه کردم تا شاید مادرم را راضی کنم بگذارد به خانه برگردم و لباسم را عوض کنم تا بلکه با ظاهری آراسته، خودم را در دلت جا کنم.
در حال نوازش گیسوانم گفت:
- تو در همان نگاه اول در دلم جا گرفته بودی، دیگر نیازی به دلربایی نبود. دوست داری اسم پسرمان را همان آبتین بگذاریم یا اسم دیگری را در نظر داری؟
- پسرمان شکل توست و اصلآ شباهتی به من ندارد. هر اسمی تو انتخاب کنی، من تسلیمم.
- پس همان آبتین که انتخاب هر دوی ماست، خوبست. مرا ببخش که دست خالی آمدم. آبتین با سرزده آمدنش مرا غافلگیر کرد. هنوز فرصت نکردم هدیه ای برایت بخرم.
- بزرگترین هدیه ی من تویی که الان در کنارم هستی. فقط یه قول به من بده علی. قول می دهی؟
- با وجود اینکه نمی دانم چه ازم می خواهی، قول می دهم، چون تمام زندگی و وجودم در اختیار توست.
- قول بده گوزل را از سهم ارث پدرت بی نصیب نگذاری. درست است که آقای هوشمند قبل از آن اتفاق تمام دارایی اش را به نام تو و عطیه کرده، ولی در هر صورت گوزل هنوز همسرش بوده و در این یک مورد مظلوم واقع شده، بخصوص که می خواهد بعد از این سالم زندگی کند و برای اینکه مبادا دوباره دچار لغزش شود، بهتر است از نظر مالی در مضیقه نباشد.
چین به پیشانی افکند و با تأثر گفت:
- برای من خیلی سخت است که بر خلاف وصیت پدرم که نمی خواست پشیزی به این زن بدهد، عمل کنم، اما همه ی دارایی ام فدای یک تار موی توست و به خاطر قولی که بهت داده ام، از سهم خودمان هر چقدر که می خواهی به او بده.
دست هایم را به دور گردنم آویختم و تمام محبتم را در کلامم نشاندم و گفتم:
- دوستت دارم علی، الان و همیشه.

فصل 40
ثروت به جامانده آقای هوشمند برای فرزندانش، کم نبود و شامل، شرکت صادرات و واردات، کارخانه ی چرم، فروشگاه کیف و کفش و لوازم چرمی در مرکز خرید بای اوغلی و فروشگاه دیگری در همی زمینه در مرکز خرید آکسارا، می شد به اضافه موجودی بانک که خود به تنهایی ثروت عظیمی به شمار می آمد و همان طور آپارتمانی که در حال حاظر در آن زندگی می کردیم.
با توجه به اینکه ما قصد اقامت دائم در ترکیه را نداشتیم، به راحتی نمی توانستیم در مورد اداره آنها تصمیم بگیریم.
هدف من گریز بود، گریز از کشوری که تلخ ترین روزهای زندگی ام را در آنجا گذرانده بودم.
علی هم چون من میل به ماندن نداشت، اما به نظر می رسید عطیه و بهزاد ترجیح می دهند آنجا بمانند و شخصآ رسیدگی به امور اموالشان را به عهده بگیرند.
بحث و گفت و گویشان هیچ وقت نتیجه ای نداشت و همیشه توأم با یک اما و اگر بود. بالاخره قرار بر این شد به محض اینکه آبتین کمی جان بگیرد و وضع جسمی من کمی بهتر شود، همگی عازم ایران شویم و موقتآ نظارت بر کار شرکت و کارخانه را به آقای ابراهیمی بسپاریم. تا پس از مراجعت به ایران و مشورت با خانواده هایمان، در مورد اقامت در ترکیه، یه فروش اموال موجود در آن کشور تصمیم نهایی گرفته شود.
هر چه انتظار کشیدم تا علی به قولش در مورد گزل عمل کند تا او هم نصیبی از این ارثیه ببرد، خبری نشد. می دانستم برخلاف میلش این قول را به من داده و انجامش برایش سخت است.
انتظارم تا چند روز قبل از سفرمان به درازا کشید. بعید می دانستم حتی در خاطرش مانده باشد که چنین قولی را به من داده است. بالاخره به زبان آمدم و زمانی که مشغول بستن چمدان هایمان بودیم، دل به دریا زدم و گفتم:
- مثلی است معروف که می گویند مرد است و قولش.
تبسمی زینت لب هایش شد. انگار از مدت ها پیش منتظر شنیدن این جمله بود، اما با وجود اینکه شکی نداشتم که منظورم را فهمیده، خود را به نفهمیدن زد و با لحنی آمیخته با تعجب گفت:
- خوب که چی؟!
- که اینکه انگار یادت رفته چه قولی به من داده بودی.
در چمدان را محکم بست، ارام و با تأنی به طرف من آمد، درست روبرویم قرار گرفت و در حالی که نگاه موشکافش حالت تغییر چهره ام را زیرر داشت، پاسخ داد:
- نه عزیزم، به قول خودت، مرد است و قولش، ولی باورم نمی شد که گوزل خبرش را به گوش تو نرسانده باشد که من نه تنها زیر قولم نزدم، بلکه حتی خیلی قبل از اینکه تو به زبان بیایی، با ابراهیمی قرار گذاشتم که هر ماهه از سهم سود من از کارخانه مبلغی را که تعیین کرده ام به حساب گوزل حواله کند و او را در جریان بگذارد. بهش هم بگوید که این خواست تو بوده، نه من. ناگفته نماند که ظرف دو ماه گذشته این مقرری به حسابش حواله شده. فکر می کردم گوزل خبرش را به گوشت رسانده و تو در جریانی.
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:
- پس چرا چیزی به من نگفتی و گذاشتی تا به این خیال باشم که زیر قولت زده ای؟ نکند به این خیال بودی که ما با هم ارتباط داریم و با این ترفند می خواستی بدانی درست حدس زده ای یه نه؟
- بر عکس حدس تو درست نیست و من چنین فکری نمی کردم. قرار است ما با هم رو راست باشیم، مگر نه؟ پس بدان دلیلش فقط این بود که دوست نداشتم دیگر در مورد آن زن با هم حرف بزنیم.
- ولی علی من باید در جریان قرار می گرفتم و در مورد تو گمان بد به ذهنم راه نمی دادم که برای خواسته ام ارزش قائل نشدی.
دست به روی شانه ام نهاد و با مهربانی گفت:
- خوب حالا که بالاخره در جریان قرار گرفتی و دانستی تا چه حد برایم عزیزی و مرا برخلاف خواسته ام وادار به چنین کاری کردی، می خواهی چه کار کنی؟
دستش را که بر روی شانه ام قرا داشت به گرمی فشردم و گفتم:
- ازت ممنونم. تو آنقدر خوب و مهربانی که همیشه مرا شرمنده می کنی. می دانم انجام قولی که به من دادی، چقدر برایت سخت و دردناک بوده و از اینکه بر خلاف میل خودت و وصیت پدرت مجبور به انجامش شدی، چقدر احساس گناه می کنی.
سر به زیر افکند و گفت:
- راستش من حتی جرأت نکردم در این مورد چیزی به عطیه بگویم، چون می دانستم عکس العمل تندی نشان خواهد داد و از من و تو دلگیر خواهد شد. بهتر است این موضوع بین خودمان بماند، به ابراهیمی هم گفتم چیزی به او و

F l o w e r
28-01-2011, 14:42
بهزاد نگويد .
- تو بهتريني. بي خود نيست كه براي آزادي ات حاضر بودم تن به هر خواري و خفتي بدهم . با وجود اينكه زن با دل وجرأتي نيستم ، نزد گوزل كه سهل است . حتي اگر لازم مي شد ، هر خطر ديگري را هم به جان مي خريدم و تا كمين گاه شير وحشي هم جلو مي رفتم .
به قهقهه خنديد وگفت :
- پيش گوزل رفتن دست كمي از رفتن به كمينگاه شير وحشي ندارد . به خاطر همين تو را از رفتن به آنجا منع مي كردم و نگرانت بودم .
از عكس العمل تندي كه ممكن بود در مقابل برداشتم نشان بدهد ، نترسيدم و با لحن آرامي گفتم :
- ولي برداشت تو وعطيه از گوزل اشتباه است . او آن طورها كه شما فكر مي كنيد ، بد نيست ، بلكه نقشي كه در بازي سرنوشت به عهده اش گذاشته اند ، بد جلوه اش داده .
كمي مكث كردم و سپس سر به زير افكندم تا متوجه ي شراره هاي خشمي كه در مقابل خواسته ام در ديدگانش نمايان مي شد ، نشوم وگفتم :
- يك خواهش ديگر هم ازت دارم . قول مي دهي نه نگويي ؟
چشم تنگ كرد و با لحني خاكي از نارضايتي گفت :
- تا نگويي چه مي خواهي ، هيچ قولي بهت نمي دهم . مخصوصاً اگر در مورد گوزل باشد .
با نرمي كلامم كوشيدم تا دلش را به دست بياورم :
- ببين علي جان ، ما داريم به ايران بر مي گرديم ، البته تو مختاري ، اما من يكي ديگر حاضر نيستم هرگز دوباره به اينجا بيايم ، چون خاطرات تلخي كه دارم با خود يدك مي كشم ، زهري در جامم ريخته كه براي يك عمر كامم را زهرذ آگين كرده ، پس بگذار براي آخرين بار براي خداحافظي به ديدن گوزل بروم . نمي خواهم فكر كند وعده و وعيدهايم در مورد قول وقرارهايمان براي فريبش بوده .
شراره هاي خشم در وجودش زبانه كشيد . دستش را مشت كرد ، مشتي كه هدفي نداشت و بلا فاصله در پهلو رها شد . دندانهايش را گاه بر روي لب بالا مي ساييد و گاه بر روي لب پايين .
با وجود اينكه مي دانستم خشمگين است ، از رو نرفتم . دست لرزانش را در ميان دستانم گرفتم و درحال نوازشش گرمي محبتم را به جانش مي ريختم و گفتم :
- خواهش مي كنم علي جان مرا درك كن . نمي خواهم با وجدان ناراحت اين كشور را ترك كنم ، چون آن موقع يك عمر معذب خواهم بود . تو را به عظمت عشقمان قسم ، به من نه نگو . خودت مرا به آنجا ببر . مي تواني همانجا نزديك خانه اش منتظرم بماني . قول مي دهم خيلي زود برگردم .
لحن صدايش آرام تر شد ، اما هنوز رگه هخايي از خشم در آن نمايان بود :
- چرا متوجه نيستي روشا . من دلم نمي خواهد تو با آن زن كه در اصل من وعطيه او را قاتل پدرم مي دانيم رفت وآمد داشته باشي .
- كدام رفت وآمد . ما داريم از اينجا مي رويم . ممكن است تو برگردي ، ولي من نه ، پس نگذار خاطره ي تلخي از من در ذهنش باقي بماند .
- تو با همان مقرري كه باعث شدي بر خلاف ميلم برايش تعيين كنم ، بزرگترين لطف را در حقش كردي ، ديگر كافي ست .
- - اشتباه تو در همين جاست . همه چيز را نمي شود با پول خريد . لطف او به من از روي محبت بود و هيچ تقاضاي ديگري نداشت ، اگر بي خبر و بدون خداحافظي بگذارم بروم ، در اصل با به وجود آوردن اين تصور كه لطفش خريدني بود ، بهش توهين كرده ام . مي فهمي چه مي گويم ؟
دوباره صدايش اوج گرفت و خشمش طوفاني شد :
- تو خيال مي كني با چه كسي طرفي . گوزل اين چيزها سرش نمي شود .
از رو نرفتم و گفتم :
- خيلي خب هم سرش مي شود . اگر رهگذران زندگي اش باعث بدبيني و ويراني وجودش شده اند و قلب و احساسش را به بازي گرفته اند ، دليل نمي شود كه توانسته باشند عواطف انساني اش را به نابودي بكشانند و قلبش را با انباشتي از سنگ وكلوخ سنگ كنند . من دليل نفرتت را مي دانم . حق هم داري .
با يادآوري گذشته گونه هايش از خشم گلگون شد و با لحن تندي گفت :
- پس نگذار گناهانش را بشمارم . اگر پاي اين زن در ميان نبود ، اين همه بلا سر من وپدر نمي آمد و چه بسا بابا هنوز زنده بود . پس بيشتر از اين اصرار نكن روشا .
لب برچيدم . بغضي را كه راه گلويم را بسته بود ، فرو دادم وگفتم :
- با آب زلال گذشت رد پاي نفرتي را كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته ، بشوي و ريشه خشم را بسوزان .
- كه چي ؟ كه گ.زل را ببخشم ! من هنوز تشنه خونش هستم و حرف هايت كوچكترين تغييري در عقيده ام نسبت به او نمي دهد . با وجود اين حالا كه تو اين قدر اصرار داري بر خلاف ميل وخواسته ام به ديدنش بروي ، خودم تو را به آنجا مي برم . فقط خيلي كوتاه وفوري ازش خداحافظي كن ، برگرد . متوجه شدي ؟ فقط خيلي كوتاه .
دست هايم را به دور گردنش آويختم و در حالي كه تمام فضاي اطراف انباشته از عطر عشقش بود ، سرم را بر شانه اش تكيه دادم . سپس قلبم را به شهادت طلبيدم و گفتم :
- دوستت دارم علي . هرگز فكر نمي كردم يك روز تا به اين حد به كسي وابسته شوم .
در حال رهاندن گردنش از قيد دست هايم گفت :
- نمي خواهد پيش از اين برايم زبان درازي كني . فقط قول بده بعد از اين هيچوقت مرا تحت فشار قرار ندهي كه بر خلاف ميلم كاري انجام بدهم . بگذار زندگي مان در آرامش بگذرد و سرمان به كار خودمان باشد .
سرم را يك وري كج كردم وگفتم :
- اين آخرين تقاضاي من از توست ، مطمئن باش . حالا اگر موافقي آيرين و آبتين را به عطيه بسپاريم و برويم آنجا .
با بي ميلي گفت :
- هر كاري دلت مي خواهد بكن .
زمستان رو به پايان بود و آخرين نفس هايش را مي كشيد و بهار داشت از راه مي رسيد ، اما هنوز هوا سوز داشت و بر روي شاخه هاي نيمه عريان ، بقاياي بارش برف روز قبل ديده مي شد .
در طول راه علي غرق در انديشه هايش ، سكوت اختيار كرده بود و به آرامي اتومبيل را مي راند . چه بسا در آن لحظه رژه خاطرات تلخ درگيري اش با گوزل و روزهاي اسارتش در زندان ، آزارش مي دادند و از اينكه بر خلاف ميلش داشتم او را به خانه ي زني مي بردم كه به يقين مي دانست باعث و باني همه ي مشكلاتمان و مرگ پدرش است ، از من دلگير بود .
به سر كوچه كه رسيديم ، پا به روي ترمز نهاد و با لحن سردي گفت :
- من همين جا منتظرت مي مانم . برو و خيلي زود برگرد .
در حال پياده شدن گفتم :
- سعي مي كنم زياد طول نكشد .
با وجود اينكه سرماي هوا گزنده بود ، بيشتر از درون مي لرزيدم تا از سرما .
دستم را كه براي زنگ زدن بالا بردم ، به ياد دلهره و اضطرابم در وهله ي اول ملاقات قبلي مان افتادم .
اين بار گوزل در لباسي ساده و چهره اي بدون آرايش به استقبالم شتافت و به محض ديدنم ، با روي باز ، آغوش به رويم گشود و با شور وشعفي آشكار گفت :
- خوش آمدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ديگر جرأت نمي كردم به در خانه ات بيايم و باعث گرفتاري ات شوم . همش به خودم مي گفتم ، يعني ممكن است يكي از همين روزها مثل آن دفعه زنگ در آپارتمانم را بزند و به ديدنم بيايد . تو همين جا بنشين تا من بروم برايت قهوه درست كنم .
- نه ممنون ، ميل ندارم . باور كن گوزل من هم هميشه به يادت بودم ، اما تو كه مشكلات مرا مي داني . امروز با هزار مكافات علي را راضي كردم كه بگذارد بيايم اينجا .
- شوهرت خيلي سخت و يك دنده است . آن روز وقتي برخوردش را با تو ديدم ، خيلي نگرانت شدم . مخصوصاً كه بعد از آقاي ابراهيمي شنيدم كه همان روز پسرت زودتر از موعد به ئنيا آمد . خيلي اذيتت كرد ؟
- نه فقط از من انتظار نداشت قدمي بر خلاف ميلش برداشته باشم . خشم و خروش هايش را به جان خريدم . مشتي كه مي خواست حواله تو كند و به شكم من خورد ، باعث زايمان زودرس شد . يكي دو روزي هم علي با من سرسنگين بود و در بيمارستان به ديدنم نمي آمد ، ولي خب عشق وعلاقه ما به هم بيشتر از آن است كه بتوانيم دوري هم را تحمل كنيم .
- تو وادارش كردي برايم مقرري ماهيانه تعيين كند ؟
- وقتي بالاخره در بيمارستان به ديدنم آمد و به خاطر تند خويي اش معذرت خواست ، ازش قول گرفتم كه تو را از ارث آقاي هوشمند بي نصيب نگذارد و تا امروز نمي دانستم كه به قولش عمل كرده .
- معلوم مي شود خيلي دوستت دارد كه به اين كار رضايت داده . ازت ممنونم روشا جان . هيچوقت اين لطف تو را فراموش نمي كنم . راستش اين روزها سعي مي كنم زندگي آرام وبي دغدغه اي داشته باشم ، خيلي به اين پول نياز داشتم .
- خيال نداري يك جوري سر خودت را گرم كني ؟
- هنوز نتوانسته ام خودم را پيدا كنم و تصميمي براي آينده ام بگيرم . نياز به زمان است تا اطمينان يابم راهي كه مي روم خطا نيست . تو باعث ايجاد تحول در زندگي ام شدي و من خودم را مديونت مي دانم . كاش مي توانستي بيشتر به من سر بزني . بگذار بروم قهوه درست كنم با كيك برايت بياورم .
- نه ممنون گوزل جان .علي سر كوچه منتظرم است . قول دادم زود برگردم . ما پس فردا عازم ايران هستيم .
با حسرت پرسيد :
- چه حيف . براي هميشه مي روي ؟
- نمي دانم ، از تو چه پنهان ، ترجيح مي دهم ديگر هرگز به اين كشور برنگردم . خاطرات اين سفر خيلي تلخ و رنج آور است .
آهي كشيد و گفت :
- پس تو هم مي خواهي تنهايم بگذاري . دلم خوش بود كه لااقل تو را دارم . هر روز از خواب بيدار مي شدم با خود مي گفتم شايد امروز روشا به ديدنم بيايد يا حداقل تماس بگيرد . تو چون چراغي بودي كه به زندگي تاريكم نور افشاندي و حالا با رفتنت دوباره تاريكي محض را به جا مي گذاري .
- من مي روم ، اما آن چراغ هنوز روشن است و اين تويي كه نبايد بگذاري فتيله اش رو به خاموشي بگذارد . اگر دوباره بر نگردم ، حتماً باهات تماس مي گيرم و اگر قسمت شد ، دوباره به اينجا آمدم ، باز هم مي بينمت . نمي خواهم باعث خشم علي شوم ، وگرنه دلم مي خواست مي توانستم بيشتر پيش تو بمانم .
در موقع وداع اشك به چشم داشت . همين كه سر از روي شانه ام برداشت گفت :
- تو اولين كسي هستي كه با محبت واقعي مرا در آغوش گرفتي . هرگز فراموشت نمي كنم و هر وقت زنگ در خانه و يا تلفنم به صدا در آيد ، آرزو خواهم كرد كه تو باشي .
- حوادث آينده قابل پيش بيني نيست . شايد يك روز دوباره در اينجا ، يا هر نقطه اي ديگر دنيا همديگر را ببينيم . تو ناخواسته علي را از من گرفتي و باعث شدي پنج ماه در زندان بماند ، اما در مقابل اشك وزاري هايم تسليم شدي و او را به من پس دادي . درست است كه در آن مدت خيلي سختي كشيدم ، ولي وقتي پاي درد دلت نشستم و دليل كينه ورزي ات را به خانواده هوشمند درك كردم ، به خاطر خوشبختي بازيافته ام تو را بخشيدم . برايت آرزوي خوشبختي مي كنم و به محض اينكه بتوانم باهات تماس مي گيرم . خداحافظ گوزل جان .
ـهي كشيد وگفت :
- تو فقط يك هزارم رنج و سختي هايي را كه من در زندگي با خسرو كشيدم ، مي داني و از خيانت ها و بي وفايي هايش بي خبري . من حتي يك لحظه هم از مرگش متأثر نشدم و حتي يك قطره هم برايش اشك نريختم . خوشحالم كه به سزاي اعمالش رسيد . سفر بخير روشا جان ، به اميد ديدار .


فصل 41

قلبم هزاران چشم بود و هزاران نگاه . پشت سرم خاطرات سوخته بود و پيش رويم روشنايي هايي كه از دور كورسو مي زد و مرا به سوي خود مي خواند . دلم نمي خواست هرگز به عقب برگردم و به آن سو بنگرم .
اي كاش آن خاطره ها چون جسد بي جاني بودند و هرگز سر از خاك بر نمي داشتند و زنده نمي شدند . شوار هواپيما كه شديم ، آيرين هيجان زده و ناآرام در انتظار ديدار خانم جان ، آقاجان و عزيز ، لحظه ها را مي شمرد و هر چند دقيقه يك بار مي پرسيد « » پس چرا نمي رسيم ؟ »
علي چشم بر هم نهاد وتظاهر به خواب مي كرد ، اما شكي نداشتم كه بيدار است و در حال كلنجار رفتن با خاطرات تلخش ، به دنبال سلاحي براي كشتن و يا زنده به گور كردنشان مي گردد .
آبتين غرق در خواب شيريني كه مي ديد ، گاه لب هايش را به حالت تبسم باز وبسته مي كرد .
عطيه وبهزاد زمزمه وار گرم گفتگو بودند . از شوق نزديك شدن ديدار عزيزانم ، در پوست خود نمي گنجيدم و گاه از خود مي پرسيدم : آيا دوباره آرامش به زندگي مان برگشته ، يا باز هم حوادث ناخوشايند ديگري در كمين است ؟
به فرودگاه كه رسيديم ، چشم انداختم تا ببينم چه كسي به استقبالمان آمده . ابتدا دايي احمد را ديدم و بعد بهنوش و پدرش آقاي محمدي را كه داشتند به طرفمان دست تكان مي دادند .
ديدن چهره هاي آشنا دلم را گرم كرد و لبخند بر لبم نشاند . آيرين با شور و هيجان با اشاره دست ، بهنوش را نشان داد و گفت :
- نگاه كن مامان خاله بهنوش اونجاست ! من مي خوام برم پيش اون .
- الان نمي شود عزيزم . هر وقت كارمان اينجا تمام شد مي رويم .
لب برچيد و پرسيد :
- خيلي طول مي كشه ؟
- نه زياد .
- آخه مي خوام زودتر داداش كوچولومو نشونش بدم . بهش بگم كه چه بچه ي بدي س كه هميشه گريه مي كنه .
علي با شيفتگي نگاهم كرد و گفت :
- دوباره همه چيز دارد به حالت اولش بر مي گردد . اينجا بوي زندگي به مشام مي رسد ، چيزي كه آنجا نمي شد حس كرد . كاش مي توانستيم خاطرات نه ماه گذشته را از صفحه زندگي مان پاك كنيم . كاش آن دوران در شمار عمرمان به حساب نمي آمد . هر چه سعي مي كنم كابوس آن روزها را از ذهنم برانم ، نمي توانم .
دستش را فشردم وگفتم :
- آن روزها ديگر بر نمي گردد علي ، ما سختي ها را پشت سر گذاشتيم . بعد از اين بايد قدر خوشبختي بازيافته مان را بدانيم . مي بيني آيرين چه ذوق و شوقي دارد .
- آره مي بينم . به خاطر همين هم دارم به روزهايي فكر مي كنم كه اين شور ونشاط را از او گرفته بوديم .
- جبر زمان بود ، نه خواست ما .
احمد آقا به پيشوازمان آمد و پس از خوشامدگويي خطاب به علي گفت :
- خوشحالم كه مي بينم همه چيز به خير گذشت و تو آزادي . مي دانم تحمل مرگ پدر چقدر سخت است ، اما در هر صورت دوران محكوميتش پايان خوشي نداشت و چه بهتر كه زياد زجر نكشيد .
با نزديك شدن بهنوش و آقاي محمدي ، علي فرصت پاسخ را نيافت . با آنها به احوالپرسي پرداخت ، حال بهجت خانم همسر آقاي محمدي را از او پرسيد و پاسخ شنيد :
- ممنون ، حالش خوب است . به زحمت راضي اش كردم از آمدن فرودگاه منصرف شود . با بي صبري منتظر عطيه جان و بهزاد است .
احمد آقا گفت :
- اتفاقاً من هم به زحمت آذر و خانم و آقاي گوهري را راضي كردم به جاي آمدن به فرودگاه در منزل علي جمع شوند و همانجا بمانند تا من با سفر كرده هاي عزيزشان برگردم . حالا هم بهتر است بيشتر از اين آنها را در انتظار نگذاريم .
بهزاد خطاب به عطيه گفت :
- پس من با آقاجان و بهنوش مي روم منزل خودمان ، فردا صبح براي ديدن بي بي جان و عزيز جان به آنجا مي آيم .
- باشد تو برو ، به مادر جون هم سلام مرا برسان . فعلاً كه ما بي خانه ايم . بايد سر فرصت همان دور و برهاي منزل بي بي يك جايي براي خودمان پيدا كنيم .
علي گفت :
- فعلاً لازم نيست دنبال جا بگرديد . همان طور كه در استانبول هم خانه

F l o w e r
29-01-2011, 21:35
بودیم، اینجا هم تا مدتی می توانیم همان کار را بکنیم. در هر صورت نصف خانه ای که ما در آن زندگی می کنیم، به تو تعلق دارد.
- وای چه حرفها می زنی علی جان! فعلا که ما خیال تقسیم ارثیه را نداریم.
- در این مورد فردا صحبت می کنیم. اینجا جایش نیست. خب فعلا برویم که به اندازه کافی به دایی احمد زخمت داده ایم.
پس از خداحافظی از بهزاد و خانواده اش، به سمت محل پارک اتومبیل به راه افتادیم. هوای بیرون خنک و مطبوع بود. نسیم در موقع عبور از لابلای شاخه های درختان، دست نوازشگرش را بر روی برگهای سرسبزشان می کشید و صدای آرام حرکتش، چون آهنگ والس دلنوازی، آنها را به رقص وا می داشت.
سرمست از بوی عطر گلها و تماشای شکوفه های تازه شکفته ی میوه ها، غمزه ی نسیم که از پنجره نیمه باز اتومبیل، گیسوانم را به بازی می گرفت، گرمای مطبوعی را به وجودم رخنه داد و شور و هیجان خاصی در قلبم حس کردم.
پس از صحبت های متفرقه، علی از احمد آقا پرسید:
- فکر می کنید خانم جان و آقا جان بویی از قضیه برده اند؟
- اصلا و ابدا . خیالتان راحت باشد. اوضاع رو به راه است. آنها فقط دلتنگ شما هستند. البته باید مواظب این بچه باشید که بند را آب ندهد.
- او که از اصل قضیه چیزی نمی داند.
- خب، پس باکی نیست. حالا که همه چیز به خیر گذشته، دیگر فکرش را نکن. با کارخانه پدرتان چه کار کردید؟
- کاش فقط همان یک کارخانه بود. حساب دارایی هایش از شمارش بیرون است و فکر اداره اش کلافه مان کرده. بعد از آن ماجراها، من اصلا دلم نمی خواهد دوباره به ترکیه برگردم، ولی سر و سامان دادن به آنها زمان می برد.
- با گوزل چه کار کردید، چه قدر گرفت تا راضی شد رضایت بدهد؟
- داستانش مفصل است. سر فرصت برایتان تعریف می کنم.
آقا جان و خانم جان، به همراه بی بی و عزیز در خانه ی ما منتظرمان بودند. لیلان که در رو به رویمان گشود، عطر گل یاس و محبوبه شب را به استقبالمان فرستاد. آیرین با ذوق یه طرف سه چرخه اش که گوشه ی حیاط پارک شده بود دوید و من سر بر شانه ی دایه ی مهربانم که بوی کودکی هایم را می داد نهادم تا خاطرات خوش آن زمانها را به جای تلخی های سفرمان به ترکیه بنشانم.
خانم جان به محض دیدنم به گریه افتاد و آن قدر مرا تنگ در آغوش فشرد که از حلقه دستانش رهایی نداشتم.
در ظرف همین پنج ماه دوری از هم به اندازه پنج سال شکسته شده بود. اشک شوقمان در هم آمیخت. از زیر چشم آقا جان را نظاره می کردم که سر آیرین را بر روی سینه داشت و در حال نوازش گیسوان پرچین و شکن نوه اش مروارید اشک در لابلای خطوط شکسته ی چهره اش می غلتید و تا زیر گردنش ادامه می یافت. علی در آغوش عزیز ماوا گرفته بود و عطیه در آغوش بی بی. اشک شوق این دیدار، خاطرات تلخ را می شست و با خود می برد.
بالاخره آقا جان طاقت نیاورد و خانم جان را مورد خطاب قرار داد:
- نعیمه جان، نوبتی هم باشد، نوبت من است. به اندازه کافی دخترت را بوسیدی و بوییدی. حالا فرصت بده تا من هم از عطر گیسویش مست شوم.
سپس دست های لرزانش را به سویم گشود و من به پرواز درآمدم تا نفس هایم را انباشته از بوی آشنای تنباکویش سازم که از کودکی با آن انس گرفته بودم، پس از این که سر و گردن و دست هایش را بوسیدم، گفتم:
- خدا می داند آقا جان ، دلم برای شما و خانم جان تنگ شده بود.
با صدای گرفته ای گفت:
- پس دل ما چی عزیز دلم که می ترسیدیم آرزوی دیدارت را به گور ببریم.
- خدا نکند. این چه حرفی ست می زنید. امید ما به شماست.
علی دست آقا جان و خانم جان را بوسید و گفت:
- مرا ببخشید که برخلاف قولم، چند ماهی روشا را از شما دور کردم، ولی چه کنم. حال بابا اصلا تعریفی نداشت.وضع شرکت و کارخانه اش هم به هم ریخته بود. خدا را شکر که بهزاد به دادم رسید، وگرنه تنهایی از عهده ام برنمی آمد.
آیرین سر از سینه عزیز برداشت و گفت:
- آخه اولش بابا یه جای دیگه ای بود، یه جایی که هر وقت پیشش می رفتیم، یه آقایی که تفنگم داشت، جلوی در اتاقش ایستاده یود.
آقا جان از شنیدن این جمله یکه خورد و نگاه حیرت زده اش به نگاه علی که به زحمت می کوشید خونسردی اش را حفظ کند و لبخند بزند، دوخته شد و با تعجب پرسید:
- این دختر چه می گوید علی جان؟ مگر تو کجا بودی که نیاز به نگهبان داشتی؟
احمد آقا به موقع به دادمان رسید و قبل از اینکه علی که بهت زده بود، پاسخی بدهد، او گفت:
- راستش حاج آقا، اوضاع کارخانه آقای هوشمند، بعد از بیماری اش حسابی به هم ریخته بود و قبل از رفتن علی به آنجا، کارگران به خاطر نگرفتن حقوق سر به شورش برداشته بودند. بنده خدا علی بعد از اینکه به استانبول رفت شب و روزش در کارخانه می گذشت تا بلکه بتواند به اوضاع سر و سامانی بدهد و از ترس اینکه مبادا قبل از رسیدگی به وضعیت مالی و بدهی کارگران، از طرف آنها آسیبی به او برسد. ماموری مقابل در اتاقش نگهبانی می داد. بهزاد جان که آمد، به کمک هم توانستند هم به شرکت و هم به کارخانه سر و سامانی بدهند. در تمام آن مدت علی کمتر فرصت می کرد به خانه بیاید و اکثر اوقات روشا جان و عطیه و آیرین برای دیدنش به آنجا می رفتند.
آقا جان قانع شد و گفت:
- پس بنده خدا خیلی گرفتار بوده. از یک طرف بیماری پدرش و از طرف دیگر اوضاع به هم ریخته کارخانه. خدا رحمت کند آقای هوشمند را. اگر از اول دل به کار می داد و وقتش را صرف اداره دفتر و کارخانه می کرد، بچه هایش گرفتار این مشکلات نمی شدند.
خانم جان سرش را به علامت تاسف تکان تکان داد و گفت:
- ای بابا. بار کج به منزل نمی رسد. به قولی خانه از بیخ و بن وبران بوده.
عطیه گفت:
- ولی حاج آقا از حق نباید بگذریم، بابا اگر مریض نمی شد خودش به تنهایی از عهده همه ی آنها برمی آمد. فکرش را بکنید، اداره یک شرکت صادرات واردات و کارخانه چرم، به اضافه دو فروشگاه کیف و کفش کار آسانی نیست.
علی دنبال حرف خواهرش را گرفت و گفت:
- باور کنید اگر به خاطر شما و خانم جان و عزیز و بی بی نبود، ما نباید برمی گشتیم، چون ناچار شدیم همه چیز را به امان خدا رها کنیم و بیاییم.
آقا جان با نگرانی آشکاری گفت:
- نکند منظورتان این است که قصد دارید دوباره به ترکیه برگردید. تو قول دای روشا را بعد از عروسی از ما دور نکنی، ولی انگار حالا خیال های دیگری داری.
- نه آقا جان، نه من راضی به ماندن در آنجا هستم، نه روشا. البته شاید تا قبل از اقدام به فروششان، لازم باشد گاهی من، گاهی بهراد و عطیه سری به

F l o w e r
30-01-2011, 13:33
ترکیه بزنیم.
به شنیدن این جمله عزیز چین به پیشانی افکند و با نگرانی آشکاری گفت:وای نه عطیه،دیگر کافی ست. من ترجیح می دهم کبریت بردارید همه دارایی آن خسرو خدا نیامرز را آتش بزنید،ولی نروید آنجا بمانید. به اندازه کافی در فراقتان آه کشیده ام. وقتش شده که در جش عروسی تان را بر پا کنیم تا تو و بهزاد سر و سامان بگیرید و سر زندگی تان بروید.
عطیه دست به دور گردن مادرش انداخت و گفت:اولاً قرار نیست برویم آنجا بمانیم. هر وقت لازم باشد سری می زنیم،بر می گردیم.دوماً ما عزاداریم عزیز جان،حالا چه وقت جشن عروسی گرفتن است. اصلا لزومی به این کار نیست. همین که عقد کردیم کافی ست. ما پنج ماه است که داریم با هم زندگی می کنیم.
آذر چشم تنگ کرد و با دلخوری گفت: واه،من آرزو دارم جشن عروسی مفصلی برایتان بگیرم. آن عقد کنان هول هولکی که لباس عروسی روشا تنت کردی که آبروریزی بود.
- از نظر من که این طور نبود. همه ینزدیکان من و بهزاد در آن شرکت داشتند و مراسم تمام کمال انجام شد. دیگر چه می خواهید. تازه شاید خیلی زود من و بهزاد مجبور شویم دوباره به ترکیه برویم و یکی و دو هفته ای آنجا بمانیم و بعد برگردیم.
آیرین شانه بالا افکند و با یادآوری خاطره ی تلخی که در ذهنش باقی مانده بود،لب برچید و گفت:من که باهات نمی آیم.
سپس خطاب به پدرش افزود:یادت می آد بابا،یه بار اون خانومه اومده بود خونه مون،می خواستی اونو بزنی و بعد چه جوری سر مامان داد زدی که چرا گذاشتی بیاد اونجا؟
خانم جان خطاب به من پرسید:منظورش کدام خانم است؟چه کسی آمده بود سراغت که نباید می آمد؟این بچه چه می گوید روشا؟آنجا چه خبر بود؟
احمد آقا در حالی که نگاهش به علی بود سر تکان داد تا به او یادآوری کند که از قبل پیش بینی میکرد،این بچه نخواهد توانست زبانش را نگه دارد.
این بار من به کسی فرصت جواب ندادم و گفتم:منظورش گوزل خانم زن آقای هوشمند است که به دیدن من آمده بود و علی وقتی از سر خاک پدرش برگشت و دید او آنجاست،عصبانی شد و فریاد زد،مگر بهت نگفتم این زن هرزه را به این خانه راه نده.
- خب اگر زن خوبی نیست،حق با شوهرت است. نباید بهش رو می دادی آنجا بیاید.
عزیز برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:ای بابا خانم بزرگ زنها همیشه قربانی اند. گوزل گناهی ندارد،گناه از آن کسی ست که احساساتش را به بازی گرفته بود. بالاخره او هم حق و حقوقی داشته،لابد برای گرفتنش آمده بود،مگر نه علی جان؟
- حقش را قبلا گرفته بود. یک خانه با کلیه وسایل،دیگر چه می خواست؟
- پس چرا سر زنت داد زدی؟
- هدف من گوزل بود نه روشا،تمام زندگی من روشا و بچه هایم هستند و بدون آنها انگار زنده نیستم.
آقا جان آبتین را که تازه بیدار شده بود بغل کرد و گفت:قربان پسر خوشگل خودم بروم. انگار سیبی ست که با پدرش نصف کرده اند. پاشو نعیمه،پاشو بیا نوه ی نازنینت را تماشا کن که آمده جای پسر نداشته مان را بگیرد. ما دلمان می خواهد نوه هایمان دور و برمان باشند،نه در دیار غربت. مگر چقدر از عمرمان باقی ست که در فراقشان آه بکشیم و اشک بریزیم.لابد خودت می دانی علی جان،که وقتی راضی شدم دخترم را بهت بدم،اصلا ازت نپرسیدم چی داری،چی نداری،چون روشا از این بابت در زندگی کمبودی نداشته و دار و ندار من مال اوست. فقط ازت صداقت و وفاداری خواستم. حالا هم دلم نمی خواهد به خحاطر مال اندوزی تنهایش بگذاری و به ترکیه برگردی. آسودگی خیال و آرامش و راحتی در زندگی خوشبختی را تضمین می کند نه مال و ثروت.
- می دانم آقاجان . من هم به دنبال آرامش در زندگی هستم و خیال ندارم زیاد خودم را درگیر مسائل کارخانه و شرکت در ترکیه کنم.
بی بی برخاست و گفت:دیر وقت است. مسافرها خسته اند.بقیه صحبتها را بگذارید برای فردا،بگذارید بچه ها استراحت کنند.
احمد آقا برخاست و خطاب به علی گفت:بلند شو برویماز ماشین چمدان هایتان را بیاوریم.
من هم برخاستم و گفتم:من هم با شما می آیم که چمدانهایتان با مال عطیه اشتباه نشود.
به جلوی در خانه که رسیدیم احمد آقا گفت:یادتان می آید بهتان گفتم مواظب این بچه باشید که بند را آب ندهد. اگر به موقع به دادتان نمی رسیدم کار خراب می شد.
علی نیشگونی از گونه ی آیرین که همراه من آمده بود گرفت و گفت:چه کنیم که دخترمان فضول است و حرف در دهانش بند نمی شود.

فصل 42:
یک هفته پس از مراجعت به ایران،در اثر اصرار من و علی،عطیه و بهزاد به خانه ی ما نقل مکان کردند.در آغاز فصل بهار،بهار زندگی مان شکوفه باران شد و رنگ اندوه را از خاطرمان زدود و ساتقه های خشکیده و پژمرده اش را از قلبهایمان ریشه کن کرد و به بیرون راند.
خانه محل امنی برای بال و پر دادن و به بار نشاندن آرزوهایم و سایه بر سر عشقی گستردن ،که هرگز نمی مرد.
علی و بهزاد با انتقال نیمی از موجودی حساب بانکی آقای هوشمند به تهران،قصد تاسیس شرکت واردات و صادرات را داشتند که از طریق آن،لوازم چرمی تولیدی در کارخانه خودشان در استانبول را در ایران برای فروش عرضه کنند.
در ایام نوروز با آمدن عمه انسیه و خانواده اش به تهران، سر خانم جان شلوغ بود و اوقاتش به مهمان داری می گذشت.
با دیدن عمه ام،یاد بی بی و خاطراتش زنده شد و یادآوری مهربانی هایش،دوران خوش کودکی را در ذهنم به تصویر کشید.
عمه انسیه،به محض دیدنم،در حال برانداز کردنم گفت:

F l o w e r
30-01-2011, 14:42
-قربان شکل ماهت بروم که روز به روز خوشگل تر میشوی.بی خود نیست که خواستگار قدیمیت هنوز به پات نشسته.چشم تنگ کردم و گفتم:-وا همه جان چه حرفها میزنید.خواستگار قدیمی دیگر چه صیغه ای است؟
چشمکی به من زد و با خند پاسخ داد:
-منظورم همان پیر پسر مظفر است که هنوز به یادت اه میکشد و حاضر نیست زن بگیرد.
در حالی که زیر چشمی علی را میپأیدم که اخم به آبرو داشت و چین به پیشانی،گفتم:
-مشکل خودش است من که ازش نخواستم که به پایم بنشیند.از همان روز اول،حتی قبل از اینکه علی وارد زندگیام شود،من و آقا جان آب پاکی را روی دستش ریختیم.او آنقدر بی حیاست که بعد از عروسیام سر راه همام جولویم را گرفت تا دلدادگیاش را به من یادآوری کند و سر پیری ادای جوانهای عاشق را در بیاورد.
حیرت زده نگاهی با آقا جان ردّ و بدل کرد و با تعجب گفت:
-ا این یکی را من نمیدانستم،....عجب دیوانه ای است.زده به سرش،انگار یادش رفته بود که ما در آن شهر آبرو داریم.خوب تو چه جوابی دادی؟
-خوب معلوم است بهش فهماندم،مسخره است که به امیدی واهی دل خوش کند،چون علی انتخاب خودم است و من عاشقش هستم.در ضمن بهتر است به فکر آبروی خانواده هم باشد.
آقای ابوالفتحی به قهقهه خندید و گفت:
-لابد هنوز دلدادگی تو و شوهرت ادامه دارد.
سپس رو به علی کرد و افزود:
-آره علی جان؟
علی که هنوز گره ابروانش باز نشده بود،با لحن آرامی پاسخ داد:
-هنوز و همیشه.گره ی رشته ای که ما را به هم پیوسته کور است و هرگز باز نمیشود.آقای مظفر هم لابد مشکلی دارد که هنوز مجرد است،چون به امید یک زن شوهر دار نشستن مسخره است.
خانم جان شانه بالا افکند و به طعنه گفت:
-بگذار آنقدر به پایش بنشیند که زیر پایش علف سبز شود.یادم میاید زمان خواستگاری از روشا سی سال سنّ داشت،چند سال دیگر که به مرز چهل سادگی رسید،حسرت میخورد که چرا به وقتش زن نگرفته و دنبال نخود سیاه رفته.
عمه انیسه در حال بوسیدن آیرین گفت:
--چه دختر خوشگل و نازی داری روشا.با بچگیهایت مو نمیزند.یادت میآید برای تولد شیش سالگی ات یک پیراهن سفید گل قرمز چین دار دوخته بودم که وقتی آن را پوشیدی،حاضر نمیشودی از تنت بیرون بیاوری و میگفتی میخواهم با همین لباس بخوابم.
با یادآوری گذشته لبخندی بر لبان خانم جان نشست و گفت:
-خبر نداری با همان لباس گرفت خوابید.حالا دیگر لباس دوخت من و تو را قبول ندارد.یک دامن کلش براش دوخته بودم که حاضر نمیشد بپوشد و میگفت پای دامنش یک وری کج است.
نگاه شیفته ی علی به نگاهم دوخته شد و با یادآوری خاطره ی اولین دیدارمان،لبخند عشق،لبهایمان را به بازی گرفت.
آقا جان گفت:
-خوب نعیمه جان،لابد کج بوده.
دست به کمر زد و با حرص گفت:
-خوبه خوبه،تا حالا شده روشا حرفی بزنه و تو طرفش را نگیری.آن دامن هیچ عیب و ایرادی نداشت و دخترت با همان لباس که ادعا میکرد یک وری کج است دل علی رو برد،مگر نه علی جان؟
علی به زحمت کوشید تا خندهاش را مهار کند و زیر لب گفت:
-از نظر من که هیچ ایردی نداشت و برازنده ی روشا بود.هنوز هم به یاد اولین روز اشنایمان،یادگاری نگهش داشته.
-باید هم نگهش دارد،چون خوش یمن بود.
عمه انیسه خطاب به دخترش مهتاب گفت:
-میبینی مهتاب،هنوز بعد از شیش سال سر دلدادگی دارند.تو و کاظم باید بیایید رسم زندگی را از دختر دایی ات و شوهرش یاد بگیری.راستی روشا جان،برای تابستان که عروسی مهتاب است،حتما باید بیایید زنجان.
-راست میگویید عمه جان،خیلی خوشحالم، تبریک میگویم مهتاب جان.از کجا با هم آشنا شدید؟چقدر میشناسی اش؟دوستش داری یا نه؟
مهتاب سر به زیر افکند و پاسخ داد:
-پسر دوست باباست،از بچگی میشناختمش.
-چه خوب پس همدیگر را خوب میشناسید.حتما میآیم.دلم برای زیر پا گذاشتن تمام کوچه پس کوچههایش لک زده و از همه مهم تر برای نفس کشیدن در هوای آن خانه که لابد هنوز عطر نفسهای بی بی،در هوایش باقی است.خیلی خوشحالم که آقا جان آنجا را نگاه داشته و حاضر به فروشش نشده.
عمه انسیه گفت:
-اتفاقا قرار است عروسی را همانجا بگیریم.خود مهتاب این پیشنهاد را داد،.آنجا همیشه خانه ی امید ما بود و هنوز هم هست.
خانم جان آهی کشید و رشته مروارید اشک را گسست تا آرام و با تأنی بر گونههایش رها شود.سپس با صدای خفه ای گفت:
-خانه ی امیدی که ارمغانش برای من و ابراهیم نا امیدی بود و داغی به دلمان گذاشت که هنوز اثرش باقی است.
-با تقدیر نمیشه جنگید نعیمه جان،آنها عمرشان به دنیا باقی نبود.خدا برایتان زنده نگاه دارد روشا جان و بچههای دسته گلش را.
-هر گلی بویی دارد،انیسه جان.اگر من نیامدم،ازم نرنج.
-نیای دیگر،نه من نه تو.محال است دیگر قدم به خانه ات بگذارم.تو هم خودت در آن خانه عروسی کردی،هم دخترت.روزهای خوشی زندگی ات آنجا بود.پس حالا نوبت بچههای من شده،ادا در نیاور.
سپس رو به عطیه کرد و گفت:
-عطیه جان،تو و آقا بهزاد و نیر خانم و مادرت و همینطور خانواده ی آقا احمد هم دعوت هستید.از حالا بهشان بگو خودم به وقتش با آنها تماس میگیرم.
-مبارک باشد حتما خدمت میرسیم.
علی برخاف همیشه گرفته بود و ساکت و سر سفره با بی میلی شامش را میخورد.به نظر میرسید موضوعی ذهنش را به خود مشغول کرده.موقعی که برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم،مهتاب دنبالم آمد و پرسید:
-چی شد یک دفعه قیافه ی علی آقا رفت تو هم؟اول که آمدید خیلی سرحال و خندان بود.
-نمی دانم مهتاب جان،فکر کنم وقتی عمه انسیه حرف مظفر را پیش کشید،دلخور شد.
-ای بابا مادرم که منظوری نداشت.هزار تا خواستگار برای یک دختر میآید تا یک کدام مورد پسند واقع شود.
-خوب مظفر فرق میکرد،چون آن بار هم موقع برگشتن از حمام سر راهم را گرفت،وقتی علی شنید،خیلی عصبانی شد.حتی به من گفت اگر بخاطر بی بی نبود،خدمتش میرسیدم.
-معلوم میشود خیلی دوستت دارد،تو چی؟تو هم هنوز مثل روزهای اول بهش علاقه مندی؟
-شاید هم خیلی بیشتر از آن موقع.راستش آنقدر به او وابستهام که وقتی کنارم نیست،حس زندگی در وجودم میمیرد.
با ناباوری پرسید:-کلک نزن،باورم نمیشود.اگر راست میگویی پس چطور چند ماه دوریاش را تحمل کردی؟
با تجسم دوران فراغ آهی کشیدم و گفتم:
-تحمل نمیکردم داشتم جان میدادم،انگار اصلا زنده نبودم.
-من دوست ندارم هیچوقت تا به این حدً به شوهرم وابسته باشم
.-اشتباه میکنی.لذت زندگی به دوست داشتن است.وقتی انقدر عاشق باشی،این پیوستگی برایت معنی و مفهوم پیدا میکند و به ارزش لحظات با هم بودن پی میبری.
-یعنی تو بچههایت را بیشتر از شوهرت دوست نداری؟
-این دو احساس باهم قابل مقایسه نیستند و هر کدام به نوعی برایم عزیز هستند.مگر تو آقا کاظم را دوست نداری؟
چشمان سیاهش را تنگ کرد و گیسوان لخت و صافش را روی صورتش کنار زد و گفت:
-چرا ولی نه آنطور که تو علی آقا را دوست داری.فکر کنم در همین حدش کافی است.دلم نمیخواهد زیاد از حدً وابستهاش شوم و خودم را اذیت کنم،چون بخودم بیشتر از او علاقه دارم.
-خودخواهی بین عشق و دوست داشتم و قلب فاصله میاندازد.
خانم جان دیس برنج به دست وارد آشپزخانه شد و پرسید:
-شما دو تا چی پچ پچ میکنید؟
مهتاب با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
-خوب زن دایی اگر میخواستیم همه بشنوند که اسمش پچ پچ نبود..
-ای بلا گرفته ی زبان دراز،خدا به داد آن کاظم بیچاره برسد که بعید میدانم حریف تو شود.
-خوب چه بهتر.شما که فامیل عروس هستید باید خوشحال باشید که نتواند حریف من شود.
-واه واه واه،تف به حیای تو دختر.گمان کنم تو مادر شوهرت رو درسته قورت بدهی.
حالا دیگر آشپزخانه ی مادرم لوله کشی داشت و مجبور نبودیم ظرفها را کنار حوض یا پاشیر انبار بشوییم.
خانم جان دست به دور کمر مهتاب حلقه کرد و او را از جلوی ظرف شویی کنار کشید و گفت:
-هر دوتأیتان بروید کنار.لازم نیست ظرفها را گربه شور کنید.لیلان که آبتین را خواباند،خودش میاید همه را میشوید.
مهتاب پیچ و تابی به کمرش داد و گفت:
-چه بهتر پس من میروم پیش عطیه خانم که اینبار با او مصاحبه کنم. ببینم از شوهرش راضی هست یا نه.

F l o w e r
30-01-2011, 22:41
- خجالت بکش دختر.به زندگی مردم چه کارداری.تازه به خیالت رسیده که عطیه یاهرکس دیگری، سفره ی دلش رابازمی کند وهمه چیزراروی دایره می ریزد.
عطیه که به همراه عمه انسیه وارد آشپزخانه شده بود،باخنده گفت:

- سفره ی دل من بازاست.چی می خواهی ازم بپرسی مهتاب جان؟

مهتاب خود راازتک وتانینداخت وگفت:

- راستش عطیه خانم،این دختردایی من آن قدرادعای شیفتگی به شوهرش رامی کند که برایم باورکردنی نیست.فقط می خواستم ببینم اصلاًچنین چیزی امکان دارد وآیابرای شماهم قابل باوراست یانه؟

عطیه چشمکی به من زد وپاسخ داد:

- دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی کنارش نباشد،پاهایش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.من هم بهزادرادوست دارم،اما درحداعتدال،نه دیوانه وار،اماعشق علی وروشا،افسانه ای است.

مهتاب روبه من کرد وگفت:

- حالابه حرف من رسیدی روشا.برعکس تصورت من خودخواه نیستم،فقط طرفدارعدالتم ومیانه رو.

بالحن طعنه آمیزی گفتم:

- برایت آرزوی خوشبختی می کنم خانم میانه رو،ولی این رابدان که دراین مورد قلب حرف اول رامی زند واوست که درمورد حد دوست داشتن تصمیم گیرنده است ومرز آن راتعیین می کند.

- پس انگاریادش رفته درموردتو،برایش مرزی تعیین کند.به خاطرهمین است که توبه بی نهایت رسیده ای.فعلاًبروبه شوهرت برس وکاری کن که اخم هایش رابازکند.

عطیه گفت:

- زحمت نکش روشا.من اخم هایش رابازکردم.رفتم کنارش نشستم وگفتم،کسی که همه ی رقباروپس زده وتوانسته زن شیفته ای مثل روشا راتصاحب کند که نباید به رقیب بیچاره وامانده ی کنارزده شده حسودی کند.

بااشتیاق پرسید:

- خب اوچی گفت؟

- هیچی،فقط جوابداد،من حسودی نکردم،فقط دوست ندارم هیچوقت اسم این مرد رابشنوم.اصلاًچه دلیلی دارد هنوزبه پای روشانشسته باشد.

به طرف دررفتم وگفتم:

- همین الان خودم می روم ازدلش درمی آورم.رگ خواب علی دست من است.

خانم جان سرتکان داد وگفت:

- امان ازدست این جوانهاکه این قدردنگ وفنگ دارند ودلشان به نازکی شیشه است وزود می شکند.

کنارعلی نشستم،سرم راکنارگوشش بردم وپرسیدم:

- چی شده علی جان؟انگاردلخوری.

بی آنکه نگاهم کند،پاسخ داد:

- چطورمگر!؟

- همه متوجه شدند.لابد به خاطرحرفی است که عمه انسیه زد.خب دیوانه تو که می دانی همه ی زندگی من تویی. پس نگران چی هستی.تازه به قول خانم جان بگذارآن قدربه پای توبنشیند که علف زیرپایش سبزشود.

- قربان خانم جان که حرف حساب رامی زند.

باترشرویی نگاهش کردم وبادلخوری گفتم:

- پس من چی!من حرف حساب نمی زنم؟اگراین طورفکرمی کنی،انگاراصلاًمرانشناخته ای وحسابی ازت دلخورمی شودم.مرابگو که داشتم به مهتاب درس عشق ودلدادگی می دادم.توکه جلوی او آبروی مرابردی.

اخم های پیشانی اش بازشد.تبسمی برلب هایش زینت داد وپرسید:

- چی بهش گفتی؟

- بهش گفتم،وقتی تودرکنارم نیستی،روح زندگی دروجودم می میرد وانگاراصلاًزنده نیستم وخیلی حرفهای دیگر که مفهومش همین بود.می دانی وقتی مهتاب به خواهرت گفت،این دختردایی من آن قدرشیفته شوهرش است که باورکردنی نیست،عطیه چه جوابی بهش داد؟

- نه چه جوابی؟

- گفت،دختردایی توعاشق نیست،مجنون است.وقتی علی درکنارش نباشد،پاهایش عین قلبش لرزان می شود،حس راه رفتن راازدست می دهد وچارچنگولی می ماند.

درحالی که زیرچشمی آقاجون رامی پایید که سرگرم گفتگو باآقای ابوالفتحی وبهزادبود،دستم راگرفت وگفت:

- دوستت دارم روشا.آن قدرکه بدون تو زندگی برایم جهنم است.به خاطرهمین هم دائم درنگرانی وتشویش به سرمی برم که مبادا دوباره دست تقدیر بین ماجدایی بیندازد،یاکسی پیداشود وتوراازمن بگیرد.

- دیوانه ای که چنین فکری رایم کنی.درست است که آیرین وآبتین پیوند مارامحکم ترمی کنند،امادلیل پیوستگی مان به هم وجود بچه هانیست،بلکه زنجیرعشق ومحبتی ست که مارابه هم پیوند داده.


فصل 43


پس ازروشن شدن وضعیت اموال آقای هوشمند درتهران،عطیه سهم خود راازخانه ی محل سکونت مان،به برادرش فروخت وخود ساختمان نوسازیک طبقه ای درنزدیکی منزل عزیزخرید.

برای تهیه وسایل خانه ومبلمانش،بچه هارابه لیلان می سپردم وبه کمکش می رفتم.اکثراوقات بهزاد وعلی هم با ما همراه می شدند.آن روزهازمزمه رفتن به ترکیه گاه وبی گاه به گوشم می خورد.آمادگی این سفرراردرخود نمی دیدم،اما آقای ابراخیمی دست بردارنبود.وقت وبی وقت زنگ می زد ولزوم سفریکی ازآن دونفررابه استانبول یادآوری می کرد.

علی با آشنایی که به روحیات من داشت،بی آنکه حرفی بزنم نظرم رامی دانست وخود نیزبه دلیل اتفاقاتی که درآن کشوربرایش افتاده بود،تمایلی به رفتن به آنجانداشت.

به همین جهت به خواهرش پیشنهاد داد که فعلاًاو وبهزاد به استانبول بروند وکار رسیدگی به حسابهاواداره شرکت رابه عهده بگیرند.

می دانستم که آن دومیل به اقامت درترکیه دارند وفقط به خاطر مخالفت وبی تابی عزیزاست که انجام آ« رابه تعویق می اندازند.هنوزیک هفته بیشترازسکونتشان درمنزل جدید نمی گذشت که عازم سفرشدند

F l o w e r
31-01-2011, 21:35
آن قدر من و عطیه به هم عادت کرده بودیم که جای خالی اش باعث دلتنگی ام می شد، بخصوص که آن روزها، بیشتر اوقات علی به فعالیت در دفتر صادرات و وارداتی که قصد تاسیس آن را داشتند، می گذشت.
توجه من به آبتین، باعث تحریک حس حسادت آیرین می شد. به همین جهت نه خودم، نه لیلان جرات نمی کردیم حتی یک لحظه هم از او غافل شویم، چون می ترسیدیم بلایی سر برادرش بیاورد.
روزهای خوش زندگی مان، بر بال پرنده تیز پرواز به سرعت می گذشت. شرکت علی کم کم رونق می گرفت و اکثر اوقات به شدت مشغول بود.
گرمای خشک و بی باران مرداد را پشت سر گذاشتیم و به ماه پرباران شهریور رسیدیم. هوا کم کم داشت خنک می شد و از حرارت آتشی که از زمین برمی خاست، می کاست.
اواسط شهریور آقا جان عازم زنجان شد تا در آماده سازی خانه ی بی بی برای برگزاری مراسم جشن عروسی مهتاب به خواهرش کمک کند.
علی اصرار داشت که از رفتن به زنجان منصرف شویم. در ظاهر کار و مشغله ی زیاد را بهانه می کرد، اما در واقع دلیل اصلی اش حضور مظفر چه در جشن و چه در آن شهر بود. با وجود این در مقابل بداخمی ها و رنجش من تسلیم شد و دست از مخالفت برداشت. تصمیم گرفتیم یک روز قبل از جشن حنابندان به اتفاق عطیه و بهزاد که دو هفته پیش به ایران بازگشته بودند، به همراه سایر مهمانان با ماشین علی، احمد آقا و بهزاد عازم زنجان شویم.
علی داشت با بی میلی خود را آماده سفر می کرد که آقای ابراهیمی تماس می گرفت. مکالمه ای طولانی که در تمام مدت گفتگویشان، با نگرانی چشم به علی داشتم که به حالت عصبی دستهایش را تکان تکان می داد و لحن کلامش تند بود.
گوشی را که گذاشت، خود را به روی مبل راحتی هال انداخت و هر دو دست را حائل سر کرد. سپس با صدایی که از شدت خشم می لرزید، گفت:
- یعنی چه! من که اصلا آمادگی اش را ندارم. نه اصلا محال است زیر بار بروم.
کنارش بر روی دسته مبل نشستم و با نگرانی پرسیدم:
- چی شده علی جان؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا این قدر پریشانی!؟
با صدای فریاد مانندی خروشید:
- کاش به حرف عطیه و بهزاد گوش نمی کردیم. کاش همه چیز را می فروختیم و شرش را می کندیم. من یکی که اصلا آمادگی سفر را ندارم، مگر اینکه تو و بچه ها همراهم بیایید.
با بهت و حیرت پرسیدم:
- سفر!؟ کجا؟ ما که قرار است به زنجان برویم. باز دوباره ابراهیمی چه خوابی برایمان دیده. زیر بار نرو علی، خواهش می کنم. وقتی که زنت شدم، هیچ چیز ازت نخواستم به غیر از آسودگی و آرامش در زندگی مان. نگذار دوباره سردرگم و آواره شویم.
- من هم به غیر از این آرزویی ندارم، ولی تا وقتی فکری برای فروششان نکردیم، گرفتارش هستیم. موردی پیش آمده که ابراهیمی اصرار دارد فوری به استانبول بروم، چون حل مشکل از عهده او خارج است. تو حاضری با من بیایی؟
با حرص دستم را بر روی دسته مبل فشردم و گفتم:
- وای نه علی، الان نه. بگذار بعد از عروسی مهتاب. من به عمه انسیه قول دادم، زشت است. مهتاب ازم می رنجد. از آن گذشته قرار ما این بود که هرگز دوباره به آن کشور برنگردیم.
- خودت می دانی که بعد از آن اتفاق و آن روزهای سخت که پشت سر گذاشتیم، چقدر محیط آن شهر برایم غیر قابل تحمل است، اما آن کارخانه ی لعنتی و آن فروشگاه ها و لفت و لیس بعضی کارمندان فرصت طلب شرکت وبال گردنمان شده. ابراهیمی فقط تا حدودی اختیاردار است، حل و فصلش با ماست. خواهش می کنم روشا، تنهایم نگذار.
پس از لحظه ای مکث با درماندگی گفتم:
- از همان اول ازت خواستم که پل های پشت سرت را خراب کنی. دلم یک زندگی آرام و بی دردسر می خواست. نه پای آن را دارم که همراهی ات کنم و نه دل آن را که تنهایت بگذارم. من زیاده طلب نیستم علی. از خیر آن کارخانه و شرکت بگذر. سهم خودت را یا به عطیه یا به هر کس دیگر که خواهانش است بفروش. بگذار آرامش زندگی مان را داشته باشیم.
- به من فرصت بده. خودم هم در همین فکر هستم و اصلا دلم نمی خواهد بر خلاف میلت تو را دنبال خودم بکشانم. فقط این یک بار بیا برویم. عطیه و بهزاد تازه دو هفته است که برگشته اند. نمی توانم وادارشان کنم که هنوز عرق تنشان خشک نشده، دوباره راهی شوند.
- مرا درک کن. اگر الان موضوع را مطرح کنم، خانم جان و آقا جان، پوست از سرم خواهند کرد.
- می دانم. من شرمنده شان هستم، ولی چه کنم، راه دیگری به نظرم نمی رسد.
پس از مکث کوتاهی، پیه دوری اش را گرچه سخت و غیر قابل تحمل بود، به تن مالیدم و به ناچار گفتم:
- خب، حالا که راه دیگری نیست، تو برو. اگر کارت زیاد طول کشید، بعد از مراجعت از زنجان، من و بچه ها به تو ملحق می شویم. چطور است؟ این طوری راضی می شوی؟
- مگر قرارمان این نبود که همیشه و همه جا باهم باشیم؟
- من تنهایت نمی گذارم. تحمل دوری ات نه در توان من است، نه در توان بچه هایت.
- فکر می کنی در توان من است؟
آهی کشیدم و گفتم:
- وقتی پای اجبار در میان است. باید به آن تن داد.
دستم را گرفت و گفت:
- به شرطی که قول بدهی در زنجان فقط به من فکر کنی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- باز می خواهی مرا حرص بدهی. این تویی که باید قول بدهی در آنجا فقط به من فکر کنی.
لبخند محوی از روی لبانش چون موج آرامی گذشت و گفت:
- خب خواستگاران من که در ترکیه صف نکشیده اند تا بخواهند فکرم را از تو منحرف کنند.
دستم را مشت کردم و در حال در هوا تکان دادنش، با حرص گفتم:
- این مشت حواله ی همان خواستگاری که شده آیینه دق تو.
صدای گریه آبتین که برخاست، دستم را پایین آوردم و افزودم:
- با این حرفهایت فرصت نمی دهی به بچه هایم برسم.
برخاست و گفت:
- من می روم دنبال تهیه بلیت هواپیما. خودت یک جوری به مادرت توضیح بده.
- خدا به دادم برسد. اول خانم جان، بعد آقا جان، بعد عمه انسیه و ایل و

F l o w e r
01-02-2011, 11:25
تبارش. حمله از چهار طرف و من آن وسط حیران.
علی که رفت ، آبتین را زیر سینه ام خواباندم و در حال شیر دادنش ، اشکهایم بی محابا راه گونه هایم را در پیش گرفتند.
از سفر قبل او ، خاطرات تلخی داشتم و این بار هم دلشوره و نگرانی لحظه ای راحتم نمی گذاشت. چندین بار تصمیم گرفتم قید زنجان را بزنم و همراهش بروم. اما از یک طرف شماتت های پدر و مادرم و از طرف دیگر دلخوری عمه ام مانع از این کار شد.
ساعتی بعد علی در حالی که عطیه و بهزاد همراهش بودند به خانه بازگشت و گفت :
- خواهرم و شوهرش را آوردم که مدافعم باشند. من امشب عازمم روشا جان. تو را به خدا آن قیافه را به خودت نگیر که تحمل دلخوری ات را ندارم. حساب بانکی ات پر است. اگر اتفاقی برایت بیفتد تو در نمی مانی.
بغض کردم و نالیدم :
- باز که تو این حرف ها را می زنی. بس کن دیگر.
عطیه گفت :
- باور کن خیلی اصرار کردم که بگذارد این بار هم ما برویم، اما انگار مشکلی پیش آمده که آقای ابراهیمی صلاح دیده خود علی آنجا باشد. در هر صورت اگر کارش طول کشید ، بهتر است تو و بچه ها هم به او ملحق شوید.
- با وجود اینکه دیگر هرگز دلم نمی خواست به استانبول برگردم ، اگر سفرش طولانی شود ، حتما این کار را می کنم. فقط نمی دانم چرا دلم این قدر شور می زند.
- وای روشا باز که هنوز نرفته دوباره شروع کردی. آن ماجراها تمام شده و دیگر خطری متوجه اش نیست. ما هم می رویم عروسی خوش میگذرانیم.
قرار نیست آنجا هم اشک و زاری و آه و ناله راه بیندازی و آبروریزی کنی.
مهتاب را که می شناسی ، جان می دهد برای سر به سر گذاشتن و لغز خوانی.
شاید تا ما از زنجان برگردیم ، شوهرت هم برگشته باشد مگر نه علی؟
- من که از خدا می خواهم سفرم یکی دو روز بیشتر طول نکشد.
نوازش صدایش باعث آرامشم نشد:
- آن بار فرق می کرد عزیزم. این بار که قرار نیست بروم با کسی بجنگم.
- من که نمی دانم ابراهیمی چه نقشه ای کشیده. چه بسا این بار پای کارگران ناراضی در میان باشد.
هر سه با هم به قهقهه خندیدند ، سپس عطیه با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
- نکند روشا اطلاعاتی دارد که هیچکدام از ما از آن با خبر نیستیم. آن موقع که ما در آنجا بودیم ، اصلا خبری از نارضایتی کارگران نبود.
علی گفت :
- حالا هم نیست.
با اطمینان گفتم:
- مطمئنم که هست ، وگرنه پس چرا ابراهیمی ضرب العجل تعیین کرده و گفته زود خودت را برسان.
- من که همچین جمله ای ازش نشنیدم. موضوع سفارشات فوری ست که به تنهایی نمی تواند در موردشان تصمیم بگیرد و نیازی به بررسی یکی از ما دارد. در ضمن بهزاد جان ، اگر من به تنهایی نتوانستم تصمیم بگیرم و وجود تو و عطیه لازم شد ، بعد از مراجعت از زنجان با روشا و بچه ها بیایید آنجا.
- اگر لازم شد خبرمان کن. دفتر تهران را می سپارم دست دایی احمد و پسرش هوشنگ که حالا دیگر دیپلمش را گرفته و برای خودش مردی شده.
خب حالا ما می رویم که شما دو تا دل بدهید و قلوه بگیرید و خداحافظی هایتان را بکنید.
عطیه در حال بوسیدنم گفت :
- چقدر اشکت شور است. انگار لب هایم را بر روی دریاچه ی نمک گذاشتم. من و بهزاد شب میاییم پیش تو که تنها نمانید. فردا بعدازظهر هم که عازم زنجان هستیم. تو و مادرت و عزیز با ما میایید و بی بی با دایی احمد و خانواده اش.
لیلان هم که قرار است فردا صبح زود از خانه ی پدرت با اتوبوس راهی شود.
بهزاد گفت :
- علی جان شب خودم می آیم می برمت فرودگاه. فعلا خداحافظ.
بعد از رفتن آنها ، کنار علی که داشت وسایلش را داخل چمدان جا می داد نشستم و گفتم :
- انگار دیگر آسایش حق ما نیست.
سر برداشت و گفت :
- چرا این طور فکر می کنی. یک سفر چند روزه که بهانه ی برهم زدن آسایش ما نمی شود.
- البته به شرطی که هر جای دنیا به غیر از ترکیه می رفتی.
نگاه پرملامتش مستقیم در نگاهم نشست.
- چرا از این کشور لولویی برای ترساندن خودت ساخته ای و ایجاد رعب و و حشت برای هر دویمان؟
- چون ظرف این شش ماهی که برگشته ایم دور از آنجا خیلی احساس خوشبختی می کردم و حالا . . .
- چرا ساکت شدی؟ و حالا چی؟ چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ تو داری ته دل مرا هم خالی می کنی.
آیرین که تازه بیدار شده بود ، بی صدا وارد اتاق شد و از پشت سر دست به دور گردن پدرش حلقه کرد و با طنازی پرسید:
- بابا جون مگه کجا می خواهیم بریم که داری لباسهاتو می ذاری تو چمدون؟ خب پس چرا مامان لباس های منو جمع نکرده؟
علی دست های کوچک او را گرفت و در حال بوسیدن تک تک انگشتانش ، پاسخ داد:
- چون قرار است فقط من بروم استانبول و سه روز دیگر برگردم. در عوض شما همگی می روید زنجان عروسی مهتاب جون.
- تو داری میری همونجا که اون دفعه رفته بودیم! برای چی؟ نکنه بازم می خوای به اونجا که آقاهه تفنگ دستش داشت بری یا می ری تا اون خانومه رو که اومده بود دیدن مامان دعوا کنی.
- نه عزیزم فقط می خواهم بروم از آنجا برای تو عروسک های خوشگل بخرم.
در چشمانش برقی از خوشحالی درخشید و با ذوق پرسید:
- راست می گی بابا! چند تا؟
- هر چند تا که دلت بخواهد.
- پس زود برگرد.
چه راحت می شد دلش را خوش کرد. کاش من هم به همین سادگی به فریبی دلخوش می شدم

F l o w e r
01-02-2011, 16:09
فصل44

ازغرولند هاوتوپ وتشرهای خانم جان داشتم سرسام می گرفتم.وقتی شنید علی باآن عجله راهی ترکیه شده،خونش به جوش آمد ودیگرکسی جلودارفریاد وفغان هایش نبود.بیش ازآنکه اوراملامت کند،مراملامت می کرد که چراقادرنیستم شوهرسربه هوایم راپای بند خانه زندگی کنم ویک بند تکرارمی کرد:
- حق باابراهیم بود که می گفت پسرآن پدرسربه راه بشونیست،حالامی فهمم که حق داشت.
ازقضاوت ناحقش به خشم آمدم وبالحن تندی گفتم:
- این وصله هابه علی نمی چسبد.کوتاهی ازمن است که به خاطرعروسی کهتاب حاضرنشدم همراهش بروم.
- خب آسمان به زمین نمی آمد،اگرچهار روزدیرترمی رفت تاتو وبچه هاهم همراهش باشیدآن مال ومنالی که آن نکبتی برای دختر،پسرش به ارث گذاشت،اخلاق خودش راخراب کرد، هیچ،حالانوبت شوهرتوست که ازراه به درشود.مرد هرچه مالش کمتر،چشم ودلش سیرتر،ازقدیم گفته اند...
به میان کلامش پریدم وگفتم:
- می دانم،صددفعه بهم گفته اید.
- آره می دانی.مردنباید شلوارش دوتاشود،وگرنه...
- بس است دیگرنمی خواهد بقیه اش رابگویید.من به علی اطمینان دارم.
- خداکند اشتباه نکرده باشی.
به زنجان که رسیدیم،همین که آقاجان فهمید علی همراهمان نیامده،همان حرفهاوهمان نیش وکنایه هانکرارشد.بابردباری تحمل کردم ودم نزدم.
مهتاب باشوروشوق به استقبالمان آمد.ازدیدنش یکه خوردم.ابروان پیوسته اش که زیبایی چشمان سیاهش رادوبرابر جلوه می داد،تبدیل به دوابروی نازک کمانی شده بود وجذابیت دیدگانش رازیر سؤال می برد.
ازقرمزی پوست صورت وجوشهای ریزش دانستم که تازه صورتش رابند انداخته اند.دست به دورکمرم حلقه کرد وپرسید:
- پس دلداده ات کو؟کجاقایمش کردی؟
- نتوانست بیاید.ناچارشد برود ترکیه.
چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
- یکی طلب من.معلوم می شود حریفش نیستی وطفل گریزپارانمی توانی مهارکنی.
- تویکی دیگربس کن مهتاب.به اندازه کافی به مادروپدرم حساب پس داده ام.
- خیلی خب من خفه خون می گیرم.فکرمی کنی تافردااین جش های موذی ازبین بروند؟ازصبح تاحالاصورتم عین لبوسرخ شده.
- موقتی است.مطمئن باش برای حنابندانت خوشگل می شوی.
آهی کشیدم وافزودم:
- کاش بی بی هنوز زنده بود.جای خالی اش خیلی نمایان است.این خانه بدون اوصفایی ندارد.شب عروسی من چه شوروشوقی داشت.
- خب تونوه ی سوگلی اش بودی وجای نوه های دیگررادرقلبش تنگ می کردی.
- پس آقاکاظم کو؟
- بامحمد ومهدی رفته سلمانی تابه افتخارآمدن شماخودش راخوشگل کند.مرابگو که آن قدرتعریف علی آقاراکردم که حسودی اش شد.
باخنده پرسیدم:
- تعریف خوش تیپی اش را؟
دستش راروی سینه ام گذاشت ومرابه عقب هل داد وگفت:
- نه باباتوهم.تعریف شیفتگی وعشقش به توراوحالاگندش درآمد.
چشم تنگ کردم وباغیظ گفتم:
- حرف زیادی نزن مهتاب.تقصیرمن است که به خاطرجشن عروسی توحاضرنشدم همراهش بروم ودرواقع کوتاهی ازمن است.
انگشتش رابه حالت تهدید به طرفم تکان داد وگفت:
- اگرنمی آمدی که پوست سرت رامی کندم.
هندوانه هاروی آب حوض غلت می زدند وآرام ازکنارهم می گذشتند.دست خانم جان با نرمی آب راکنارمی زد وبانگاه خیره اش به سایه هایی که درمقابل دیدگانش برروی آب غوطه وربودند،جان می داد.
آقاجان زیربازویش راگرفت وبامهربانی گفت:
- بلند شونعیمه جان.اینجانشستی که چه؟به جای این کارهابروبه مهمان هایت برس.
خانم جان برخاست،امارنگ به چهره نداشت.آمدن به این شهرواین خانه شکنجه ای بود که وارداربه تسلیمش کرده وتنهادلخوشی اش دراین سفر که به قلب زخم خورده اش التیام می بخشید،رفتن به سرخاک غنچه های نوشکفته ی زود پژمرده شده اش بود.
به اتاق بی بی رفتم،به اتاقی که هیچکس جرأت نداشت دست به ترکیبش بزند.متکاورختخوابی که درآن می خوابید،مخده ای که به آن تکیه می داد.صندوقچه ی آهنی کوچکی که سجاده وچادرنمازش برروی آن قرارداشت ولاله های طرح ناصرالدین شاهی که دردوطرف آیینه ای باهمان طرح برروی تاقچه دیده می شد.
چادر نمازش رابرداشتم وبوی عطرتنش رابه مشامم کشیدم وبا اشکچشم آبیاری اش کردم.
مهتاب به دنبالم آمد وبادلخوری گفت:
- انگارفردا،شب حنابندان من است.تو وزن دایی نعیمه به جشن عروسی ام آمده اید یاعزاداری؟پاشودختر،کم مراحرص بده.
درحال نوازش چادر بی بی بابغض گفتم:
- آخرتونمی دانی جای خالی بی بی چقدردلم رامی سوزاند.
- حق داری.تونوه ی عزیز کرده ودردانه اش بودی.توراکه می دید انگارنه انگار که بقیه ی نوه هایش اصلاًوجود دارند.خداشانس بدهد.البته توهم کم زبان بازنبودی وخیلی راحت می توانستی قاپش رابدزدی.
- خیلی بدجنسی مهتاب.باورکن من ازته دل قربان صدقه اش می رفتم.حالاهم که نیست تمام وجودم مالامال ازعشق ومحبت به اوست.امروزهم وقتی وارد اتاقش شدم،یک لحظه به نظرم رسید همان جای همیشگی اش نشسته،به پشتی اش تکیه داد ودارد تسبیح می گرداند.چه می شد اگراین رؤیا حقیقت داشت.
باشیطنت خندید وگفت:
- اگرحقیقت داشت که ازترس دیدن روح مادربزرگت،زهرترک می شدی.من اگرجای توبودم آرزومی کردم رؤیای بودن شوهرم دراینجاحقیقت داشته باشه،نه حضورمرده ای که دیگرزنده نمی شود.
- آرزو ورؤیادوواژه ی مترادف هستند.رؤیاهای مادقیقاًهمان چیزهایی هستند که آرزوی تحققشان راداریم.
- خیلی خوب کافی ست.صدای کاظم ازتوی حیاط می آید.بیابرویم پایین،ببین کدام یک ازماخوش سلیقه تریم،تویامن.
- خب علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.ازنظرتواوبهترین است وازنظرمن علی.
پشت پنجره ایستادم وچشم به مرد جوان سبزه رویی دوختم که قدی متوسط داشت ومردمک چشمان سیاهش مایل به دودی بود.ماراکه دید به طرفمان دست تکان داد.
مهتاب دستم راکشید وپرسید:
- به نظرت چطوراست؟
- خوب است.حسابی به هم می آیید.
سپس دردل گفتم:"هیچکس علی نمی شود.اوبهترین است."
درحالی که ازپله های ایوان پایین می رفتیم،کاظم پسرعمه هایم به طرف ما آمدند ومهدی ومحمد هردوباهم گفتند:
- سلام دختردایی .خوش آمدی.
به شنیدن این جمله،کاظم باتبسمی که لبهای قیطانی اش راکش داد،گفت:
- پس شماروشاخانم دختردایی معروف مهتاب هستید.همان ژولیت ایرانی.پس رمئو کجاست؟
درحالی که چپ چپ به مهتاب نگاه می کردم،پاسخ دادم:
- مهتاب همیشه غلو می کند.علی ناچارشد برود ترکیه،به دلیل مشکلاتی که درکارخانه پیش آمده،چاره ای به غیرازرفتن نداشت.من ازطرف اوازشما ومهتاب عذرمی خواهم.
- عجب!پس رمئو جاخالی داد.
باخودگفتم:"درلودگی وطعنه زدن،دست کمی ازمهتاب ندارد.پس واقعاًبه هم می آیند."
درشلوغی ساختمان اندرونی وبیرونی،برای تدارک جشن حنابندان وعروسی،احساس تنهایی وغربت آزارم می داد.خودم راازجمع جدامی دانستم وشریک هلهله وشادی هایشان نبودم.
مهتاب درپوست خود نمی گنجید.مهدخت که باسرانجام گرفتن خواهربزرگتر،میدان رابرای جولان خود خالی می دید،با ابن امید که به زودی نوبت به اوخواهد رسید،به فکریافتن جفت مناسبی برای خود بود.
آقاجان پی به بی حوصلگی ام بردوسؤال پیچم کرد.به راحتی قانع نمی شد که دلیلش فقط دلتنگی برای همسرم باشد ومدام می پرسید:
- مشکلی برایت پیش آمده؟راست بگو.بازعلی برای چی درچنین موقعیتی توراگذاشته ورفته سفر.آخردردت چیست دختر؟
کوشیدم تاقانعش کنم:
- هیچ بابا،تقصیرخودم است که همراهش نرفتم وترسیدم عمه انسیه ومهتاب دلخور شوند.
- معلوم است که دلخورمی شدند.حالاهم نه تنها آنها،بلکه من هم ازعلی دلخورم.توقع داشتم چند روزی سفرش راعقب می انداخت وبه زنجان

F l o w e r
02-02-2011, 10:55
می امد بعد از مراجعت به تهران ، دست زن و بچه هایش را میگرفت ،به هر جای دنیا که دلش میخواست میرفت . درست است که من دخترم را به غربت شوهر ندادم ، ولی حالا که کار به اینجا کشیده ،هر جا که برود باید همراهش باشی .
خانم جان دنباله سخن همسرش را گرفت و گفت :
-جلوی نیر و اذر کم قیافه ماتم زده ها را به خودت بگیر که خیال نکنند کشته مرده جوانشان هستی و از دوری اش بی طاقتی
آقا جان با خنده گفت :
-چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . از دور داد می زند که چه دردی دارد . تیکه ای است که تو برایش گرفته ای. از وقتی یادم می اید یک چشمش اشک است و یک چشمش خون . این ترکیه . ان ارثیه نفرین شده ی هوشمند هم برای ما شده بلای جان .
- من از کجا کی دانستم کار به اینجا می کشد . وقتی که خواستگارش شدند ، این خبرها نبود . خیال داشتند یک گوشه ای بنشینند و زندگی شان را بکنند . حالا هم بس کن ابراهیم .مگر نمی بینی حواس آذر و نیر به ماست و آن همای آتش به جان گرفته هم دارد زیر چشمی ما را میپاید .
صدای گریه ی آبتین مرا از جا پراند . برخاستم و به سراغش رفتم که در آغوش لیلان بیتابی میکرد . همین که او را در آغوش گرفتم ؛ عطیه آمد کنارم نشست و پرسید :
-از چیزی ناراحتی روشا ؟ عزیز و بی بی نگران شده اند و مدام می پرسند تو میدانی روشا چرا انقدر گرفته است .
با خود گفتم : پس خانم جان حق داشت که می گفت حواس عزیز و بی بی به حرفهای ماست.
به علامت نفی سر تکان دادم و گفتم :
-من مشکلی ندارم . تو که میدانی وقتی علی نیست ،من حال خودم را نمی فهمم .آقا جان و خانم جان هم هزار جور تعبیرش میکنند.
-تقصیر خودت است که نمی توانی ظاهرت را حفظ کنی .شنیدم که داشتند چه می گفتند . انصاف نیست که بگذاری علی بیچاره را محکوم کنند . این سفر با سفر قبلی فرق میکند . تا چشم به هم بزنی بر می گردد . پس این جشن و سرور را نه به خودت زهر کن و نه به دیگران .
حق با عطیه بود کوشیدم تا آرامشم را حفظ کنم و درظاهر هم شده ؛همرنگ جماعت شوم.
من و ایرین هر دو بهانه علی را میگرفتیم و آبتین با نگاه چشمان قهوه ای سوخته ی تیزش ، در میان جمع به دنبال چهره ی آشنای پدرش میگشت و چون او را نمی یافت ،لب بر میچید و گاه مردمک دیدگانش را در دریای اشک غوطه ور می ساخت .
صبح روز بعد علی تماس گرفت و نوید داد که کارها خوب پیش میرود و سعی می کند خیلی زود برگردد .سپس گزارش پیشرفت کار را به بهزاد داد .
با این امید که سفرش طولانی نیست، کوشیدم تا خنده بر لب بیاورم و همراه دیگران شادی کنم ،اما دلم آرام نمی گرفت و بی جهت شور می زد.
شب حنا بندان ،مادر مظفر مرا که دید،با چهره ی عبوس،پاسخ سلامم را به سردی داد .سپس رو به سوی دیگر گرداند تا نگاهش متوجه من نشود .
تعجب می کردم که چطوربعد از گذشت بیش از شش سال هنوز از من دلخور است . با بیتفاوتی شانه بالا انداختم و با خود گفتم :به جهنم .تقصیر من است که اصلا سلام کردم . وقتی نه قول و قراری بود و نه وعده و وعیدی،این ادا اطوارها معنی ندارد.
عطیه که در کنارم نشسته بود با تعجب پرسید :
- این خانم کیست ؟انگار خیلی ازت دلخور است که جواب سلامت را به زور داد .
پوزخندی زدم و گفتم :
- مادر خواستگار سابقم مظفر است .یک آدم خوش خیال ،همان که علی طاقت شنیدن نامش را هم ندارد.
شب عروسی مهتاب ،آیرین ساقدوش عروس بود . لباس ارگانزای سفیدی به تن داشت که مادرم در مقابل التماس و خواهش من و چندین بار پاسخ دادنش « میترسم پای دامنش ،مثل همان دامن بخت گشای تو ،یک وری کج شود و هی به من سرکوفت بزنی.»بالاخره پس از هزار بار غلط کردم گفتن هایم ، حاظر به دوختش شده بود .
زمانی که آیرین ان پیراهن را پوشید و تور و تاج جواهر نشان بدلی را به سر گذاشت ،دلم برایش ضعف رفت و حسرت خوردم که چرا علی آنجا نیست تا از دیدن دخترش در آن لباس حظ ببرد و غرق لذت شود .خانم جان در حال بر انداز کردنش آهی کشید و گفت :
- یادش بخیر .شب عروسی انسیه ، تو سه سال داشتی و ساقدوش عروس بودی . الان که دارم به آیرین نگاه میکنم ،انگار تو را میبینم با لباس ارگانزای سفید و توری به همین شکل که خودم برایت دوخته بودم .گذشت زمان همه چیز را میشوید و با خود می برد . به غیر از خاطره ها که نه شستنی ست و نه پاک کردنی .
عطیه گفت :
- این لباس را یادگاری نگه دار روشا . شاید یک روز به درد دختر من یا دختر آیرین بخورد.
-انباشتن خاطره های خوش لذت بخش تر است ،فقط وای از تلخی هایش.
مهتاب در موقع عبور از کنارمان ،با کاظم روبرویمان ایستاد و گفت :
- دخترت خیلی خوشگل شده روشا و همه ،مخصوصا تو و زندایی به جای اینکه به عروس توجه داشته باشید ، نظرتان متوجه ساقدوش است .
خانم جان به من مجال پاسخ نداد و گفت :
- خب مهتاب جان ،جیگر جیگر است . دیگر دیگر .
ابرو تاباند و با دلخوری گفت :
نفهمیدم زندایی ،حالا من دیگر شدم !
- نه قربانت بروم . تو جیگری و آیرین مغز شیرین بادام من .
کاظم با مهربانی به آرامی او را به جلو راند و گفت :
-حسودی نکن مهتاب جان .تو عروس خوشگل خودم هستی . بیا برویم بقیه مهمانها منتظرمان هستند .
از دور نگاه پر تمنای مظفر را روی خود دیدم و نگاهم را از او دزدیدم . این مرد از جان من چه می خواست ؟ و چرا دست از سرم بر نمیداشت ؟؟
آخر شب ،پس از دست به دست دادن عروس داماد ،در موقع خداحافظی مهمانان ،دور و برم که خلوت شد ،همین که روی برگرداندم ،مظفر رو در رویم قرار گرفت و گفت :
- از ظاهرت به نظر نمیرسد که خوشبخت باشی .
در حالی که به زحمت می کوشیدم تا از کوره در نروم ، با خونسردی پاسخ دادم :
-این تفسیر توست ،وگرنه من بر عکس تصورت ،کاملا از زندگی ام راضی ام و احساس خوشبختی میکنم .
- نمی دانم می خواهی خودت را گول بزنی یا مرا .چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است .
اختیار از کف دادم و با لحن تندی گفتم :
- از این حرف ها به چه نتیجه ای می خواهی برسی . کنجکاوی در مورد زندگی من به چه درد تو می خورد ؟
- انگار یادت رفته که ما با هم نسبت فامیلی داریم .خب طبیعی است وقتی میبینم این قدر رنگ پریده و نزاری ،دلم به حالت بسوزد
-دلت به حال خودت بسوزد که هنوز اندر خم یک کوچه ای.
- من نمی خواهم بی گدار به آب بزنم . ترجیح میدهم از روی عقل برای آینده ام تصمیم بگیرم و مثل تو راهی را نروم که عاقبت اش پشیمانی باشد .
از کجا به این نتیجه رسیده ای که من پشیمانم ؟
- می خواهی بدانی از کجا ؟راستش را بخواهی از همان روز اولی که فهمیدم قصد ازدواج با علی را داری ،نگرانت بودم و نمی دانم چرا اطمینان داشتم که او مردی نیست که بتواند تو را خوشبخت کند .
- و حالا به این خیال دلخوشی که درست حدس زده بودی و من به بن بست رسیده ام .بگذار خیالت را راحت کنم .من با علی خوشبختم و در زندگی با او تازه به مفهوم خوشبختی پی برده ام و اصلا نمی فهمم برای چه می خواهی احساس مرا نسبت به همسرم محک بزنی ؟
بی توجه به خشمم با خونسردی پاسخ داد :
- برای اینکه در جریان همه ی خبرها هستم و می دانم چند ماهی تو را بی خبر گذاشته و دنبال هوسهایش به ترکیه رفته بود. خبر دارم که پدرش هم همین بلا را سر زن بیچاره اش آورده و بی گناه طلاقش داده .خبر دارم که حالا دوباره باز هم ...
حرفش را قطع کردم و گفتم :
-نمی دانم جاسوس ات کیست ،اما هر که هست دلیل سفرهای علی را همان طور که تو دلت می خواهد تفسیر می کند .برایت متاسفم ،چون با این جاسوس بازی ها فقط خودت را علاف کرده ای .پس تا دیر نشده برو دنبال زندگی ات و سر و سامان بگیر ،وگرنه مجبور می شوی با موی یک دست سفید سر سفره عقد بنشینی.
همین که دهان گشود تا پاسخم را بدهد ؛ مهدخت صدایم زد و گفت :
- روشا جان بیا ؛ علی آقا پشت خط است و می خواهد با تو صحبت کند.
با چنان شتابی به طرف مهتابی که تلفن در آنجا به دیورا نصب بود ،دویدم که چیزی نمانده بود در راه رسیدن به آنجا پایم به لبه حوض گیر کند و زمین بخورم .آن زمان دستگاه های تلفن در شهرستانها شماره گیر نداشتند و می بایستی پس از تماس با مرکز ،ارتباط با محل مورد نظر برقرار میشد.
همین که دست دراز کردم تا گوشی را از مهدخت بگیرم ،با نا امیدی گفت :
-متاسفم روشا جان قطع شد .
-چی گفتی! قطع شد !چرا ؟
- نمی دانم .به نظرم علی آقا گوشی را گذاشت.
-یعنی چه !مگر میشود !وقتی خودش تماس گرفته چه دلیلی دارد گوشی را بگذارد تو چیزی بهش گفتی؟
سر به زیر افکند و پاسخ داد :
-وقتی پرسید روشا کجاست ،جواب دادم توی حیاط دارد با آقا مظفر صحبت میکند .
-اه ،چه لزومی داشت این حرف را بزنی مهدخت ،او از آقا مظفر اصلا خوشش نمی اید .حالا فکر می کند من چی داشتم به این سریش می گفتم که حاضر نیست دست از سرم بردارد .
با درماندگی گفت :
-من که این موضوع را نمی انستم . یعنی خیلی بد شد ؟
-از بد هم بدتر .فقط خدا کند دوباره تماس بگیرد .
-اتفاقا نیم ساعت پیش هم زنگ زد هم به مهتاب و کاظم تبریک گفت وهم ب آقا بهزاد و عطیه خانم صحبت کرد .ان موقع تو داشتی به آبتین غذا میدادی.
-من می روم پیش عطیه ببینم چی بهش گفته .اگر دوباره تماس گرفت ،زود خبرم کن یادت نرود .
-باشد ،باز هم مرا ببخش روشا جان .
-مهم نیست .تو که در جریان حساسیتش نبودی.
عطیه به محض دیدنم متوجه پریشانی ام شد و با نگرانی پرسید :
-چه اتفاقی افتاده ؟چرا اینقدر پریشانی.مگر علی چی بهت گفت :نکند اتفاقی برای او افتاده !
با بغض گفتم :
-برای علی نه ،اما برای من چرا .
-یعنی چه !نمی فهمم ،واضح حرف بزن ببینم منظورت چیست .
- وقتی زنگ زد این مهدخت دیوانه بهش گفته که من دارم توی حیاط با مظفر حرف می زنم .آن وقت او عصبانی شده و گوشی را گذاشته .
- ای بابا علی هم زده به سرش .تو که گناهی نکردی و حسابی از پسش بر آمدی.خیلی عجیب است ،چون قبلا آدم حسودی نبود .لابد به خاطر اینکه زیادی دوستت دارد ،حساسیت نشان میدهد .
- به نظرتو باید چکار کنم ؟
- اگر دوباره تماس نگرفت ،خودت بهش زنگ بزن .الان دیر وقت است .باشد برای فردا صبح .
- از اینجا نمی شود . باید بریم تلفنخانه . با تو که صحبت کرد چی بهت گفت :
- از پیشرفت کار راضی بود . احتمالا تا دو سه روز دیگر برمی گردد .خودت را ناراحت نکن.همه چیز درست می شود. حتی اگر قهر هم کرده باشد ،موقتی است .
-آخر برای چه ؟من که کاری نکردم .
-به جای این حرفها برو به مهدخت بگو در این مورد چیزی به پدر مادرت نگوید و دوباره بهانه دستشان ندهد که پشت سر برادر بیچاره ام صفحه بگذارند .
دستپاچه برخاستم و گفتم :
-راست می گویی . این دختر امشب با یک حرف نسنجیده شر درست کرده کافی ست . وای به این که خانم و آقاجان را در جریان بگذارد .
مهدخت که هنوز احساس شرمندگی می کرد ،قول داد موضوع را مسکوت بگذارد . نه آن شب علی تماس گرفت و نه روز بعد ،شکی نداشتم که از من رنجیده و به سادگی کوتاه نخواهد آمد.
نزدیک ظهر به بهانه ی خرید ،آیرین و آبتین را به مادرم و لیلان سپردم و همراه عطیه و بهزاد به تلفنخانه رفتم .
ساعتی طول کشید تا ارتباط با ترکیه برقرار شد ،اما نه تلفن منزل جواب می داد و نه آن روز علی به شرکت رفته بود و نه سر قرارش به آقای ابراهیمی.
نه تنها دل من شور افتاده بود ،بلکه بهزاد و عطیه هم هاج و واج ماندند که چطور ممکن است در چنین موقعیتی که می بایستی کارها فشرده انجام شود ،از رفتن به دفتر آقای ابراهیمی که جلسه حساس و مهمی با هم داشتند ،سر باز بزند .به زحمت خودم را کنترل کردم تا در مقابل حاضرین در مخابرات که اکثر آنها خانواده ما را می شناختند ،خونسردیم را حفظ کنم . با مهار اشکهایم ،بغض گلو ،گلوله ای شد و راه نفس کشیدنم را بست .
سورا ماشین بهزاد که شدیم ،عطیه گفت :
- با این حال اگر برگردیم خانه ،هم عزیز و بی بی ،هم پدر و مادر تو را نگران میکنیم .می دانم چه حالی هستی .وضع من هم بهتر از تو نیست .باید سعی کنیم ظاهرمان را حفظ کنیم ،بعد برگردیم خانه ،به مهدخت و بقیه هم بگو دیشب تماس تلفنی علی قطع شده و حالا خودمان رفتیم تلفنخانه باهاش تماس گرفتیم .
بهزاد گفت :
- یک کمی عاقل باشید .چه بسا او دلیلی برای نرفتن به شرکت و حضور در جسه با آقای ابراهیمی داشته شاید هم الان منزل بود و چون از روشا رنجیده ،نخواسته جواب تلفنش را بدهد .
عطیه به علامت تایید سر تکان داد گفت :
- حق با توست . به گمانم فعلا سر لج افتاده .لعنت به آن مجنون دیوانه که این شر را به پا کرده . دلم می خواهد خودم حقش را کف دستش بگذارم .
- ای بابا ،زیاد تند نرو .عاشقی که گناه نیست ،آن هم عاشق پاک باخته نا امید .
چپ چپ نگاهش کرد و گفت :
- تو یکی دیگر بس کن بهزاد . اگر علی بفهمد طرف مظفر را گرفته ای ؛ تو

F l o w e r
03-02-2011, 20:50
هم میروی توی لیست سیاهش.
_من نمی فهمم دعوا سر چیست. به گمانم علی زده به سرش. من که بعید میدانم او به خاطر این موضوع کوچک الم شنگه به پا گند و بازی در بیاورد. اصلا عاقلانه نیست.
با نگرانی پرسیدم:
_پس موضوع چیست؟
_ یک کم صبر کنید معلوم می شود. اگر موافق باشید همین امروز بعد از ظهر برمیگردیم تهران.
_باید ببینم خانم جان چه می گوید. اگر برای مراسم پاتختی نمانیم بد می شود.
_پس چاره ای نداریم که امروز را بمانیم و فردا صبح زود حرکت کنیم. خوب روشا خانم اگر اماده اید برگردیم خانه.
_من اماده ام برویم.

فصل46
اقا جان ماند و صبح روز بعد ما همه به تهران برگشتیم. در طول راه باران یکریز می بارید و لغزندگی جاده از سرعت اتومبیل می کاست.
ریزش قطرات باران بر روی شیشه ی جلو و غژغژ یکنواخت و عذاب اور برف پاکن سوهان روحم بود و بر اظطراب و نگرانیم دامن می زد. ارزو می کردم زودتر برسیم تا بتوانم از علی خبر بگیرم.
قرار بود لیلان پیش خانم جان بماند و عطیه و بهزاد پیش من. به خانه که رسیدیم همین که چمدانم را زمین گذاشتم بلافاصله به طرف دستگاه تلفن دویدم و برای برقراری ارتباط با علی شماره تلفن های منزل و دفتر را به مخابرات دادم و به انتظار نشستم.
چه ان روز و چه روزهای بعد تماس مکررمان بی نتیجه ماند. کسی از او خبر نداشت. یقین حاصل کردم که دوباره اتفاقی برایش افتاده. وگرنه بعید به نظر می رسید وجود مظفر و حرف زدنش با من بهانه ی این غیبت باشد. نگرانی من به عطیه و بهزاد هم سرایت کرد و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بهتر است برای این که دیگران در جریان قرار نگیرند وانمود کنیم که علی از ما خواسته در انجا به او ملحق شویم.
بهزاد برای تهیه بلیط هواپیما رفت عطیه به منزل بی بی و من و بچه هابه منزل ملدرم تا انها در جریان سفرمان قرار دهیم.
اقا جان که تازه از زنجان رسیده بود شروع به ملالتم کرد و در نهایت گفت:
-به شوهرت بگو تکلیف را روشن کنه.این درست نیست که تو و بچه بغل،مدام راه تهران استامبول را متر کنی.
دندان بر جگرم فشردم ،و به ظاهر خندیدم و گفتم:
-ای بابا اقا جان،این دومین سفرم به ترکیه است و قرار نیست دائم در رفت و امد باشم.تنها هم که نیستم با عطیه میروم و با علی بر میگردم.
از هواپیما که پیاده شدیم،باد خنکی به استقبالمان امد.ایرین که از شوق نزدیک شدن به دیدار پدر هیجان زده بود،وقتی او را در انتظارمان ندید،لب برچید و با دلخوری پرسید:
-پس بابا کو؟
این سوالی بود که ظرف چند روز گذشته،مدام از خودم میپرسیدم،به این امید که شاید فقط به دلیل دلخوری اش از من حاضر به تماس با ما نیست،پاسخ دادم:
-لابد کار داشته و نتوانسته به استقبالمان بیاد.
عطیه دستم را فشرد تا هم به من دلگرمی دهد و هم خود دلگرم شود.
در دمدمه های صبح،شهر ارام بود و رفت و امد چندانی در خیابانها به چشم نمی خورد.
از تاکسی که پیاده شدیم،بهزاد درب پارکینگ خانه را گشود و گفت:
-بهتر از اینجا برویم داخل ساختمان،تا ببینیم ماشین علی در پارکینگ هست یا نه.
از دیدن اتوموبیل علی که در جای همیشگی پارک بود،نفس راحتی کشیدم و با شوق گفتم:
-خدا رو شکر
بهزاد با حرص گفت:
ان دیوانه راحت گرفته خوابیده و ما را به هول و هراس انداخته.لازم نیست شما چیزی بگویید من خودم به حسابش میرسم.
بی اعتنا به ابتین که در اغوش عطیه گریه میکرد،به پاهام قدرت دادم و پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاستم تا زودتر از عطیه به طبقه دوم برسم.
ایرین با پتاب پشت سرم از پله هل بالا امد و صدایم زد:
-صبر کن مامان جون اول من میخوام بابا رو بوس کنم بعد تو
بعد از یک هفته ماتم گرفتن خنده بر لبانم شکفت.پشت در که رسیدم استادم مشتاق تر از ان بودم که منتظر رسیدن بقیه شوم.دستم بر رئی دکمه ی زنگ قرارگرفت و طنینش در فضا پیچید،اما از داخل صدایی به گوش نرسید.عطیه نفس نفس زنان پشت سرم ایستاد و پرسید:
-چی شد،جواب نمی دهد؟
-نه،لابد خواب است.
-یعنی چی!حتی اگر خواب هم باشد از صدای زنگ از خواب بیدار میشود.صبر کن بهزاد کلید داره.الان میاد در را باز میکند.
سپس سر به عقب برگرداند و گفت:
-زودباش بهزاد زودتر بیا بالا علی جواب نمیدهد.
از رو به رو شدن با واقعیت وحشت داشتم،چه اتفاقی برای علی افتاده.اخر چطور امکان دارد وقتی ماشینش در پارکینگ است،خودش نباشد!در که باز شد،من و عطیه سراسیمه در حالی که همدیگر را در پیشی کرفتن از هم در ورود به عقب میراندیم،به درون رفتیم.
هر دو بلند و با فریاد،علی را صدا میزدیم.ایرین به گریه افتاد و ابتین با خواهرش هم صدا شد.
هراسان و دیوانه وار به دور خود میچرخیدیم. به تمام اتاقها سرک میکشیدیم،اما اثری از او نیافتیم.تختخوابش مرتب بود و کلیه وسایل و لبایهایش سر جای همیشگی شان بود.
پاسپورت و شناسنامه اش در کشوی میز تحریرش یافتم،معلوم میشد هنوز در ترکیه است و هنوز از محدوده ی استانبول بیرون نرفته.
بهزاد در مقابل نا ارامی و بی قراریهایمان گفت:
-چه خبر شده چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟لابد رفته پیاده روی،صبر میکنیم تا بر گردد.
با وجود ارامش صدایش نگرانی در نگاهش موج میزد.شکی نداشتم که او هم چون ما سر در گم و کلافه است.
عطیه گفت:
-ولی بهزاد ،از هوای سنگین خانه و خاک روی میز ها،شکی ندارم که چند روزی است کسی وارد این اپارتمان نشده.موضوع به این سادگی هم نیست پس نه خودت را گول بزن نه ما راو
-خب شاید بی خبر برگشته ایران.
اینبار من گفتم:
-غیر ممکن است،پاسپورت و شناسنامه اش را در کشوی میز تحریرش است.پس نباید جای دوری رفته باشد.
-شما تا به ابتین شیر دهید و او را بخابانید.عطیه هم ایرین را ارم کند،من هم بروم از همسایه ها بپرسم کسی علی را اینجا دیده یا نه.
با تعجب گفتم:
-این موقع!تازه ساعت هفت صبح است شاید همه خواب باشند.
-چاره ای نیست.پشت در اپاتمان ها گوش میایستم.اگر صدایی از داخل امد زنگ میزنم.در ضمن هر دوی شما باید حواستان باشد که در هر موقعیتی جلوی بچه ها خونسردی یتان را حفظ کنید و از خود بی قراری نشان ندهید.
با دسن=تانی لرزان ،ابتین را زیر سینه ام گرفتم و شیری دادم.سپس انقدر صبر کردم تا مطمئن شدم به خواب رفته.بعد از خواباندن به روی تخت سراغ عطیه رفتم که هنوز داشت با ایرین که ارام نمی گرفت ،کلنجار میرفت.
صدای باز و بسته شدن در اپارتمان،خبر بازگشت بهزاد را میدادواز چهره ی گرفته اش جدس زدم که حامل خبر خوشی نیست.دستهای در پهلو رها شده اش میلرزید و بهت زده به نظر میرسید
هر دو از یاد بردیم که نباید جلوی ایرین بیتابی نشان دهیم و یک صدا پرسیدیم:
-چی شده؟چه اتفاقی براش افتاده؟
-با دست اشاره کرد که ارام باشید پاسخ داد:
-اتفاقی نیفتاده چرا شلوغش میکنید.همسایه طبقه اول ،ساعت دوازده همان شبی که علی به زنجان زنگ زده،در موقع بازگست از مهمانیفهم خودش هم خانمش او را دیده اند که داسته بدون ماشین از ساختمان بیرون میرفته،میگفت بعید میدنم بعد از ان شب دیگر به خانه برگشته،چون در تمام مدتاتومبیلش همانجای قبلی پارک بوده و کسی حرکتش نداده و از ان موقع تا حالا هم صدای رفت و امد از طبقه ی بالا به گوششان نخورده.
چنگ به صورتم زدم و نالیدم:
-وای خدای من،حالا باید چه کار کنم؟
عطیه که حالی بهتر از من نداشت،بی اعتنا به ایرین که داشت زار میزد؛

F l o w e r
04-02-2011, 16:21
دست همسرش را محکم گرفت و در حال تکان دادنش گفت:
_من نمي توانم ارام بگيرم.من برادرم را از تو مي خواهم.سوييچ ماشين را بردار،با هم بريم دنبالش بگرديم.حتما بلايي سرش اورده اند،وگرنه ديوانه نيست که به خاطر يک مسئله ساده با زنش قهر کند و سر به بيابان بگذارد.
_خيلي خب ارام باش.لزومي ندارد تو با من بيايي.اول بايد بروم سراغ ابراهيمي.بعدا اگر از طريق او نتوانستم کاري بکنم،ناچارم براي يافتنش از پليس استانبول کمک بگيرم.
من و عطيه همديگر را بغل کرديم و اشکهايمان را درهم اميختيم.هر دو يک انديشه در سر داشتيم.يا علي دوباره گرفتار شده يا اينکه کوقع بيرون رفتن از خانه تصادف کرده،اما ان موقع شب بدون ماشين کجا مي رفته؟
بهزاد سوييچ اتومبيل را برداشت و رفت.ولي بعد از چند دقيقه برگشت و گفت:
_ماشين خراب است.هر چه استارت زدم روشن نشد.احتمالا ان شب هم به همين دليل علي ان را با خودش نبرده.
عطيه پرسيد:
_پس مي خواهي چکار کني؟
_با تاکسي مي روم سراغ ابراهيمي،بعد مکانيک کارخانه را مي فرستم اينجا تا هر طور شده روشنش کند و ببرد تعميرگاه.اميدوارم بتوانم ردي از علي پيدا کنم.
زير لب ناليدم:
_فقط ردي!پس خودش چي؟
ايرين گونه مرطوبش را به گونه ام چسباند و هق هق کنان پرسيد:
_بابا چي شده؟مرده؟
ضربه اي به پشت دستش زدم و گفتم:
_زبانت را گاز بگير،خدا نکند.
_خب پس چرا تو و عمه اتي همش گريه مي کنين و جيغ جيغ راه انداختين.
_چون اولش ترسيديم.بعد که فهميديم ماشين خراب است،خيالمان راحت شده که به خاطر خرابي ماشين مجبور شده با هواپيما برود مسافرت.
_خب مي تونس به ما خبر بده مگه نه؟
_لابد چون ما توي راه بوديم نتوانسته خبر بدهد.
يک ساعت بعد بهزاد تماس گرفت و گفت:
_علي از همان روزي که از خانه بيرون رفته،غيبش زده و هيچکس ازش خبر ندارد.حالا ديگر چاره اي به جز مراجعه به پليس نداريم.
خوشبختي ام فقط در ايستگاه نا اميدي توقف داشت و در همان جا به بن بست رسيد.به ياد استخاره اقاجان و تفالش به فال حافظ افتادم و نگراني و دلشوره اش از دادن جواب مثبت به خواستگاري علي.ايا او حق داشت و ازدواج ما محکوم به ناکامي و شکست بود؟
اگر واقعيت اين است،پس چرا چند سالي به من مزه خوشبخت بودن را چشاند تا حسرت از دادنش تا به اين حد پرشکنجه و زجر اور باشد.
پيچک عشق،من و علي را در ميان گرفت و شاخ و برگهايش،ثمره خوشبختي مان را به بار نشاند.پس حالا چطور مي توانستم شاهد خشک و پژمرده شدن گلزارش باشم.

فصل 47
نه خود باور ميکردم نه قلبم باور داشت که علي را از دست داده ام.جستجو براي يافتنش به نتيجه نرسيد.پاسپورت و تمام مدارکش در خانه بود و چيزي به همراه نداشت که به وسيله ان از کشور خارج شده باشد.
اقامتمان در ترکيه به درازا کشيد.اکنون ديگر گوش به شماتت و بهانه گيري هاي پدر و مادرم نميدادم و اصلا برايم مهم نبود که انها چه فکري در اين مورد مي کنند.
پاييز اخرين نفسهايش را کشيد و با بارش برفي سنگين جاي خود را به زمستان داد.ناگهان به ياد گوزل افتادم،وجودي که ظرف اين سه ماه از ياد برده بودم و تصميم گرفتم بي انکه عطيه را در جريان قرار دهم،به ديدن او بروم.
ابتين را که ان روزها پس از چند بار سکندري خوردن،دستش را به ديوار مي گرفت،چند قدمي بر ميداشت،به همراه ايرين که از غم دوري پدر رنگ به چهره نداشت و ساعتها در سکوت گوشه ي اتاق چمباتمه ميزد مي نشست،با کلي قربان صدقه به عطيه سپردم و بدون هيچ توضيحي از خانه بيرون رفتم.
با وجود لباس گرمي که به تن داشتم،دست و پايم از سرما منجمد شده بود.در يخبندان کوچه که هر لحظه احتمال لغزيدن و زمين خوردن مي رفت، يقه ي پالتويم را بالا کشيدم و با شال بافتني دور گردن و نيمي از صورتم را پوشاندم.
از انجا تا خانه گوزل راه زيادي نبود.ترديد داشتم پياده بروم يا با تاکسي.کمتر پيش مي امد که تنها در خيابانها پرسه بزنم.در طول اقامتم در استانبول فقط يکي دو بار بدون همراهي علي يا عطيه و بهزاد رنگ اسمان شهر را ديده يودم.بالخره تصميم گرفتم پياده اين مسير را طي کنم.
نه ماه از اخرين ديدارمان مي گذشت.به درستي نميدانستم هنوز در ان خانه زندگي مي کند يا نه،چون بعد از مراجعت به ايران هيچ تماسي با هم نداشتيم.خودم را سرزنش کردم که چرا فقط در مواقع سختي و نياز به يادش مي افتم.روز يکشنبه بود و مردم در تکاپوي رفتن به تفريحگاههاي زمستاني.
از پله هاي ساختمان محل سکونتش بالا رفتم،در طبقه سوم پشت در اپارتمانش ايستادم و پس از اينکه نفسي تازه کردم دستم را بر روي دکمه زنگ فشردم.لحظاتي در بيم و اميد گذشت.کم کم داشت سايه سکوت سنگين و غير قابل تحمل مي شد تا بالاخره ابتدا صداي پا و سپس صداي اشنايش به گوش رسيد که مي پرسيد:
_کيست؟
شوق ديدن چهره اشنا در ان ديار غربت دلم را لرزاند و پاسخ دادم:
_من هستم گوزل جان،روشا.
بالافاصله در به رويم گشوده شد.موهاي سرش خيس بود و به نظر مي رسيد تازه از حمام بيرون امده.در چشمهاي ابي نيلگونش برق شادي مي درخشيد.
دستهاي مشتاقش را به دور گردنم حلقه کرد و در حال بوسيدنم گفت:
_خوش امدي،اما چرا اين قدر دير.هميشه قول و قرارهايت را زود از ياد مي بري.من هر روز و هر هفته منتظر تماست بودم.
_اول تعارفم کن بيايم تو کنار بخاري بنشينم که دارم از سرما منجمد مي شوم.بعد شروع به گله کن.مزاحمت که نيستم.
_نه اتفاقا به موقع امدي سراغم،چون من فقط يکشنبه ها خانه ام و بقيه روزها در سالن ارايشي که با يکي از اشنايانم شراکتي اداره اش مي کنيم،مشغول کار هستم.
همان طور که دستش حلقه کمرم بود،مرا با خود به داخل برد و کنار بخاري نشاند.سپس پرسيد:
_با يک قهوه داغ چطوري؟
_ممنون.در اين هواي سرد حسابي مي چسبد.
پس از اينکه حرارت اتش وجودم را گرم کرد،در حال نوشيدن قهوه گفتم:
_اول از خودت بگو.ظاهرا که سرحال ميرسي.
_اي.شکوه کردن از زندگي گذرانش را سخت تر مي کند.من هنوز شانسم را در بوته ازمايش قرار نداده ام،چون از شکست مي ترسم.ديشب جشن تولد سي و دو سالگي ام بود.تنها بدون اينکه کسي برايم هديه يا شاخه گلي بياورد،کنار همين اتش نشستم و بر سالهاي بيهوده عمرم که در پوچي گذشته افسوس خوردم.دارم پير مي شوم روشا جان.
_تازه اول جواني ات است.تو فقط 5 سال از من بزرگتري.افسوس بر گذشته و حسرت خوردن بر اشتباهاتي که قابل جبران نيست،اينده را هم پر از افسوس و حسرت مي کند.
با نگاه موشکافانه اش به برانداز کردنم پرداخت و با نگراني پرسيد:
_تو چرا اين قدر لاغر شده اي؟چشم هاي شکلاتي خوشگلت تيره شده و پوست صورتي ات بي رنگ.از چيزي ناراحتي.نکند باز مشکلي برايت پيش امده.اميدوارم که اين طور نباشد.
با زلال اشک تيرگي را از چشمانم زدودم و گفتم:
_من خيلي بدبختم گوزل.در ظرف دو سال گذشته گاه خوشبختي چون چراغ چشمک زني به زندگي تاريکم نوري تابانده و بعد به سرعت گذشته.
بهت زده نگاهم کرد و پرسيد:
_يعني چه!تو ديگر چرا؟وقتي که ديگر با من تماس نگرفتي،دلم را به اين خوش کردم که خوشبختي و سياه بختان را از ياد برده اي.
_من تو را از ياد نبردم.زندگي مرا از ياد برد و چون جسد بي جاني روح زنده بودن و زيستن را از بدنم بيرون راند.الان درست سه ماه است که به استانبول برگشته ام.
به ميان کلامم پريد و در حاليکه چپ چپ نگاهم مي کرد با لحني اميخته با رنجش گفت:
_بعد از سه ماه حالا تازه به سراغم امده اي!از تو بيش از اين توقع داشتم. پس علي کجاست؟
بر شدت گريه ام افزوده شد و با هق هق پاسخ دادم:
_کاش مي دانستم کجاست و اين قدر عذاب نمي کشيدم.حتي نميدانم هنوز زنده است يا نه.
_نمي فهمم،واضح تر بگو.مگر چه اتفاقي افتاده.تو حسابي مرا گيج کرده اي.هر چه کلمات را در کنار هم مي چينم،مفهومش را درک نمي کنم.
به سياهي ته فنجان خالي قهوه ام خيره شدم و گفتم:

F l o w e r
07-02-2011, 13:54
آه گوزل بیان خاطرات شیرین و تجسم روزهای خوش زندگی چقدر لذت بخش است ولی به تلخی هایش که میرسی انگار جام زهر را لاجرعه سرکشیده ای و منتظری تا اثرش را بکند هرچه در بیانش پیشتر میروی اثرش سریعتر است و زهر هلاهل را درکامت سرازیر میکند طوفان زندگی درخت آرزوهایم را از ریشه کند و شاخ و برگهای سرسبزش را شکست تا خشک و پژمرده شوند درست است که عشق به زندگی جلا می دهد اما از پشت شیشه تار نامرادی ها سوخته دلان در نگاه به آن فقط دود برخاسته از حسرتهایشان را نمایان می بینند که از سوز دلشان برمی خیزد بهتر است دیگر حاشیه نروم و بیش از این تو را گیج و سردرگم نکنم باورهای زندگی در ناباوری های پنهان است پس گوش کن
با دقت چشم به دهانم داشت از شنیدن خاطرات شیرینم لذت می برد به تلخی هایش که رسیدم دریای آبی چشمان جذابش طوفانی شد و در حالی که رشته ای از موهای بلوند مواجش را به دور انگشت می چرخاند گفت
حرفهایت بیشتر شبیه قصه است تا واقعیت اینجا نه پای عشق در میان است نه جراحتی که عشق را چرکین کرده من یکی اصلا نمی توانم باور کنم که علی به خاطر یک رنجش مسخره تو را ترک کرده باشد نمی خواهم بترسانمت روشا جان ولی برداشت من تصورات تو را نفی میکند
با وحشت پرسیدم
یعنی به نظر تو ممکن است بلایی سرش آورده باشند
هر احتمالی ممکن است از یک طرف اینکه هیچ تماسی نگرفته مرا میترساند و از طرف دیگه اینکه در این مورد هیچ تصادف و جنایتی گزارش نشده تا حدودی امیدوار کننده است تو ناغافل در یک روز دلگیر پاییز وارد زندگی ام شدی و بعد طوری خودت را در دلم جا کردی که حالا از هر کس به من نزدیکتری هرچند علی و عطیه هیچوقت چشم دیدنم را نداشتند و حالا هم به من به چشم قاتل پدرشان نگاه میکنند اما من حساب تو را از آنها جدا کرده ام و بهت قول میدهم برای حل مشکلت و رسیدن به واقعیت ناپدید شدن همسرت از هیچ کمکی دریغ نکنم مرا از خودت جدا ندان
ازت ممنونم گوزل حرف زدن حرف زدن با تو آرامم میکند انگار بار غمهایم سبک شده و راحت میتوانم به زمینش بگذارم
عطیه میداند تا الان پیش من هستی
نه بهش چیزی نگفتم این روزها حالش زیاد مساعد نیست حرف زدن در مورد تو که نقش مهمی در حوادث گذشته زندگی شان داشتی عصبی اش میکند بخصوص که حالا با شوکی که ناپدید شدن علی بهش وارد کرده اصلا موقعیت مناسبی برای تجدید آن خاطرات تلخ نیست
من هرکاری بکنم به خاطر توست عطیه و علی و برداشت آنها اصلا برایم اهمیتی ندارد من در زندگی با خسرو کم عذاب نکشیدم وقتی به اشتباه خودم را گرفتارش کردم بر روی گذشته ام خاک فراموشی پاشیدم بی آنکه دو قدم فراتر از امروز را ببینم و به فردا بیندیشم در حال حل شدم حالا که به فردا رسیده ام تازه می فهمم چه زمانی را از دست داده ام بگذریم لکه های سیاه گذشته نه شستنی ست و نه پاک کردنی سفره دل را میشود تکاند اما خرده ریزه هایش باقی میماند و آزارت میدهد ناهار پیش من بمان دلمه ی مخصوص درست کرده ام دست پختم بد نیست نترس گرسنه نمی مانی
ممنون به اندازه کافی دیر کرده ام بچه ها را به عطیه سپرده ام لابد تا حالا کلافه اش کرده اند آیرین خیلی بهانه پدرش را میگیرد از من و عطیه هم کاری برای دلداری اش بر نمی آید چون خودمان نیاز به دلداری داریم وضعیت خانه ی ما خیلی به هم ریخته هنوز پدر و مادرم از حال و روزمان خبر ندارند
آذر چی او می داند
خیلی سعی کردیم در جریان قرار نگیرد اما آنقدر سوال پیچ مان کرد که چرا علی تماس نمیگیرد تا بالاخره عطیه ناچار شد در جریان قرارش دهد این روزها در کوچه باغ های زندگی ما فقط جغد آوازه خوان است و از نغمه سرایی بلبل در آن خبری نیست خب من دیگه باید بروم
کاش بیشتر می ماندی
اگر میشد می ماندم
با من در تماس باش یکشنبه ها تمام وقت خانه هستم روزهای دیگر میتوانی با سالن آرایش تماس بگیری یا در آنجا به دیدنم بیایی از در که بیرون بروی تابلویش را می بینی درست روبروی خانه ام است شماره تلفنش را هم برایت یادداشت کرده ام تو از من خبر بگیر چون دلم نمی خواهد با آمدن به خانه ات دوباره باعث دردسر شوم با چه وسیله ای آمدی
پیاده حالا هم میخواهم پیاده برگردم
پس صبر کن لباسم را بپوشم مقداری از مسیر راه همراهت باشم
خوشحال میشوم من به غیر از عطیه هیچوقت دوست نزدیک دیگری نداشتم ولی حالا احساس میکنم درددل با تو تسلایم میدهد و باعث آرامشم میشود
این احساسی است که من هم دارم
قدم هایمان با هم همراه شد دستم را گرفت و گفت
زمین حسابی لغزنده است مواظب باش لیز نخوری
تو هم مواظب باش
آهی کشید و گفت
من زمین خورده ام روشا زمین خوردنی که برخاستنش مشکل بود اما برخاستم با وجود اینکه التیام زخم هایش نیاز به زمان دارد تمام تلاشم را برای درمانش به کار میبرم عطیه ازت نمی پرسد کجا رفته بودی
چرا حتما می پرسد و چون می داند من به غیر از تو کسی را در اینجا نمی شناسم بدون شک قبل از اینکه بپرسد خودش میداند که کجا رفته بودم
سر تکان داد و با حسرت گفت
کاش کینه و نفرت ها مشق شبی بود که میشد خط زد و لباسی بود که میشد شست و لکه هایش را زدود به امید دیدار روشا جان با من در تماس باش از همین امروز به سبک خودم شروع به جستجو میکنم مواظب خودت باش
چشم به قدمهایش دوختم که با احتیاط بر روی سطح لغزنده قدم بر می داشت و زیر لب زمزمه کردم
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

F l o w e r
08-02-2011, 15:01
فصل 48

رنگ آسمان تیره بود و ابرهای متراکم آماده باریدن می شدند. انگشت های یخ زده پاهایم درون چکمه مور مور می شد و دنداهایم از سرما به هم می خورد. نگاهم به جلوی پایم بود و با احتیاط قدم برمی داشتم که گلوله برفی به پشت گردنم خورد.
همین که با خشم سر به عقب برگرداندم و آماده ی دشنام گویی شدم، آیرین را با لبهای خندان و چهره ای بانشاط رو در روی خود دیدم که داشت گلوله برفی بعدی را درست می کرد. برای جلوگیری از طغیان خشمم، با طنازی سر به یک سو خم کرد، با شیطنت خندید و با لحن شیرینی پرسید:
- دردت آمد مامان جون؟
مشتی برف از کنار دیوار برداشتم و در حال گلوله کردنش پاسخ دادم:
- البته که دردم آمد، الان تلافی می کنم.
پشت بهزاد پنهان شد و گفت:
- اگه بزنی می خوره به عمو بهزاد، اونوقت عمه اتی دعوات می کنه.
دستم را پایین آوردم و گفتم:
- خیلی خب تسلیمم، بیا بیرون.
تا به خود بجنبم گلوله برفی بعدی به روی شکمم فرود آمد و صدای قهقهه خنده ی آیرین در خلوت خیابان پیچید.
- بازم دردت اومد؟ تقصیر خودته که منو با خودت نبردی.
- خیلی خب کافی ست. مامامن را اذیت نکن. بیا برویم تو سرما می خوری.
به نزدیکم که رسید، دستم را دور کمرش حلقه کردم، لبهای سردم را بر روی گونه سرخ از سرمایش چسباندم و گفتم:
- دوتا طلب من. صبر کن، به وقتش تلافی می کنم.
- منم صبر می کنم تا بابا بیاد. اونوقت دو تایی گلوله برف بارونت می کنیم.
با یادآوری درد فراق علی، خنده از لبهایم گریخت. آه پرسوز را در سینه کشتم تا آیرین نه صدای ناله های دلم را بشنود و نه سوزش، دل او را بسوزاند.
بهزاد روی پله ی اول پرسید:
- کجا رفته بودید؟ خیلی طول کشید. من و عطیه حسابی نگران شده بودیم.
آیرین به دادم رسید و گفت:
- حتما رفته بودی دنبال بابا بگردی. پس چرا پیدایش نکردی؟
خم شدم و در حال بوسیدنش، پاسخ دادم:
- آره عزیزم، ولی هنوز پیدایش نکردم.
لب برچید و با درماندگی گفت:
- آخه مگه کجا گم شده که نمی تونی پیدایش کنی؟ اگه منو با خودت ببری اینقدر جیغ می زنم و با فریاد صداش می کنم که جوابمو بده.
عطیه که صدای گفتگویمان را شنیده بود، در حالی که آبتین را در آغوش داشت، در را به رویمان گشود و با لحنی پرملامت و اخمی در پیشانی پرسید:
- رفته بودی سراغ گوزل؟
- چطور مگر؟!
- خب تو غیر از او کسی را در اینجا نمی شناسی که یک صبح تا ظهرت را در خانه اش بگذرانی. در این هوای سرد هم که وقت پارک رفتن و تفریح نیست. نگو که اشتباه می کنم، چون یقین دارم که همانجا بودی.
ناچار به اقرار شدم:
- آن بار که رفتم سراغش نتیجه گرفتم. شاید این بار هم بی نتیجه نباشد.
با تاسف سر تکان داد و گفت:
- این دفعه فرق می کند روشا، چرا نمی فهمی.
- انداختن تیری در تاریکی به کسی ضرر نمی رساند.
با نفرت و خشمی آشکار گفت:
- ای کاش این تیر مستفیم به قلبش می خورد. به قلب کسی که تمام بدبختی هایمان زیر سر اوست.
- این یکی را دیگر نمی توانی گردن گوزل بیندازی، چون اصلا روحش از این قضیه خبر نداشت. از شنیدنش تعجب کرد و بهم قول داد هر طور شده ردی ازش پیدا کند. از من دلگیر نشو عطیه جان. من برای یافتن علی به هر تخته پاره ای چنگ می اندازم، وگرنه اینجا ماندنمان چه ثمری دارد.
بغض راه گلویم را بست و نفسم را برید. آیرین پاهایم را در آغوش گرفت و با گریه و لحن ملتمسانه ای گفت:
- منم با خودت ببر که به اون تخته پاره چنگ بزنم.
خم شدم، از زیر پایم بلندش کردم، سرش را به سینه فشردم و سپس خطاب به عطیه گفتم:
- قرار بود احساساتمان را کنترل کنیم و اختیار از کف ندهیم، اما انگار هر دوی ما گاهی وقتها یادمان می رود که بعضی حرفها را چه موقع نباید زد. ببخ که باعث زحمتت شدم. لابد بچه ها خیلی اذیتت کردند.
با لحن سردی گفت:
- چه زحمتی. آبتین خیلی زود گرفت خوابید. الان هم تازه بیدار شده. آیرین هم تمام مدت با بهزاد بود و کاری به کار من نداشت.
سپس به کلامش رنگ محبت داد و افزود:
- نوک بینی ات قرمز شده، مگر پیاده برگشتی؟
- پیاده رفتم، پیاده هم برگشتم. کاش غم های لبریز دلم، با دانه های برف فرو می ریخت و به همان سرعت آب می شد. خیلی نیاز به تخلیه روحی داشتم عطیه جان.
- پیش گوزل موفق به تخلیه اش شدی؟
- تا حدودی، اما هیچ کس به اندازه تو نمی تواند مرا درک کند.
دستم را گرفت و گفت:
چقدر دستهایت سرد است. بیا برویم کنار بخاری بنشینیم تا تن و بدنت گرم شود.
سپس در حالی که اشاره اش به آیرین بود، افزود:
- در ضمن هوای دور و بری هایت را داشته باش که آن یکی خیلی حساس است و همه چیز را درک می کند.
- می دانم، ولی چه کنم که بعضی وقتها اختیارم دست خودم نیست و به راحتی از کف می رود.
آبتین را که دستهایش را به سویم گشوده بود، از آغوش عطیه گرفتم و در حال نوازش موهای نرم کم پشتش گفتم:
- این یکی هنوز نمی فهمد، ولی ترسم از آن یکی ست که دارد داغان می شود.
نزدیک بخاری کنارم نشست و به نجوا گفت:
- امروز خیلی کلافه ام. هنوز ناهار هم درست نکردم. تو که رفتی، عزیز زنگ

F l o w e r
08-02-2011, 20:35
زد. آنقدر پای تلفن گریه کرد که حالم گرفته شد و پا به پایش اشک ریختم.
- به بی بی چیزی نگفته؟
- نه، چه دلیلی دارد تن آن پیرزن را بلرزاند.
- از خانم جان و آقا جان خبری نداشتند؟
- چرا، از دلتنگی و شماتت هایشان بر ضد علی گفت. آن طفلکی همیشه بی گناه در محکمه ی آنها محکوم شده.
آهی کشیدم و گفتم:
- چاره چیست. باید تحمل کرد. من می روم آشپزخانه چیزی برای ناهار درست کنم. تو امروز به اندازه ی کافی زحمت کشیدی.
بهزاد گفت:
- زحمت نکشید. من با آیرین می روم کباب می گیرم می آورم. یا اگر مایلید حاضر شوید برویم رستوران. بالاخره یکشنبه است و همه بیرون از خانه اند. بد نیست شما هم یک هوایی بخورید.
عطیه گفت:
- من حوصله اش را ندارم، روشا هم از صبح بیرون بوده. به اندازه کافی خسته شده. شما بروید یک چیزی بگیرید بیاورید.
آیرین با دلخوری لب برچید و گفت:
- ولی من دوست دارم همونجا از همون کبابی که همش دور خودش می چرخه بخورم.
- خب، تو و عمو بهزاد بخورید، بعد برای ما بیاورید.
تنها که شدیم، عطیه با لحن آرامی گفت:
- ببین روشا جان، شاید صلاح نباشد تو به خانه ی آن زن هرزه بروی. انگار یادت رفته آن بار وقتی علی شنید، چه قیامتی به پا کرد.
به زحمت کوشیدم تا خشمی را که در وجودم آماده طغیان بود، مهار کنم:
- گوزل هرزه نیست و سرش به زندگی خودش است. مدتهاست که رفتار و اعمال گذشته را کنار گذاشته و سالم زندگی می کند. من حاضرم قسم بخورم که حتی یکبار هم دست از پا خطا نکرده.
با ناباوری به من خیره شد و با تعجب پرسید:
- از کجا می دانی که آنقدر با اطمینان حاضری پشت سرش قسم بخوری عزیزم؟ گوزل ظاهر افراد را نخور. مخصوصا گول آن مارمولک را .
- آنقدرها هم که تو فکر می کنی ساده نیستم. البته اولین بار که دیدمش، دقیقا همان بود که تو می گویی، ولی حالا آدم دیگری شده.
- باورش آسان نیست. انسانها رنگ عوض می کنند، اما بیشترشان بدتر می شوند، نه بهتر. در هر صورت سعی کن کمتر باهاش تماس داشته باشی.
- ببین عطیه جان، تو از دید دیگر نگاهش می کنی. برداشت ما در مورد او با هم متفاوت است. گوزل با یکی از آشنایانش در اداره ی یک سالن آرایش و زیبایی شریک است و زندگی اش از این راه می گذرد.
پوزخندی زد و گفت:
- فقط از این راه نیست. من که می دانم هر ماه آقای ابراهیمی مبلغ قابل توجهی از حساب بانکی علی برایش حواله می کند. تو شوهرت را وادار به این کار کردی؟ نگو نه. چون می دانم امکان ندارد به میل خودش حاضر به انجامش شده باشد. درست می گویم؟
یکه خوردم و زبانم از جواب واماند. پس از لحظه ای مکث، من من کنان پرسیدم:
- از کجا فهمیدی؟! قرار نیود آقای ابراهیمی در این مورد به کسی چیزی بگوید.
- درست است قرار نبود، اما حالا که حساب کتاب سهم علی که فعلا سهم تو و بچه هاست، دست بهزاد است، موقع رسیدگی به آن، آقای ابراهیمی ناچار شده به بهزاد توضیح بدهد که کسری اش طبق درخواست خود علی ماهیانه به حساب گوزل حواله می شود.
- خیلی وقت است این موضوع را می دانی؟
- تقریبا دو ماه پیش بهزاد بهم گفت و ازم خواست پیش تو مطرحش نکنم. این پنهان کاری چه دلیلی داشت؟ نه از تو توقع داشتم و نه از برادرم که آنقدر ادعای نفرت از این زن را داشت.
- بانی اش من بودم، نه او. زمان زایمانم در بیمارستان، یعنی همان روز که مرا بخشید و به دیدنم آمد، ازش قول گرفتم که این کار را بکند. خودت خوب می دانی که گوزل بدون هیچ خواسته و چشم داشتی به دارایی آقای هوشمند، رضایت به آزادی علی داد. در مقابل این گذشت، انصاف نمی دانستم که از ارث همسرش محرومش کنیم.
سوز سینه اش را با آهی از سینه بیرون راند و گفت:
- خیلی چیزها انصاف نبود. روزی که به این موضوع پی بردم، داشتم دیوانه می شدم. وقتی بهزاد موضوع را با من در میان گذاشت آنقدر مشت به دیوار کوبیدم و فریاد زدم که طفلکی از گفته اش پشیمان شد. ما همه زخم خورده گوزل هستیم و از همه بیشتر علی و حالا او هر ماه دارد مزد نیش خنجرهایی را که بی محابا در قلبهایمان فرو کرده می گیرد و به ریشمان می خندد. چه بسا با خود می گوید ( عجب آدم های احمقی هستند.)
- آقا بهزاد نباید این حرف را بهت می زد. چون تو تحمل شنیدنش را نداری.
نگاه شرربارش را در نگاهم دوخت و گفت:
- حیف که خیلی دوستت دارم روشا، وگرنه هر کس دیگری به غیر از تو، بانی این کار بود، برای همیشه قیدش را می زدم و هرگز نامش را بر زبان نمی آوردم. افسوس که خیلی عزیزی و آن قدر قلبت پاک و مهربان است که ظلم و ستم و بدی ها را با خوبی و محبت تلافی می کنی. قلب من به دو نیمه است. در یک سمتش مهر و محبت ها را جا داده ام و در سمت دیگرش کینه و نفرت هایم را و حسابشان از هم جداست. اگر بلایی سر علی آمده باشد، آن را از چشم وابسته های گوزل می بینم، نه کس دیگری و اگر این طور باشد، وای به حالش، دیگر تحملم تمام شده. تو که می دانی من و برادرم چقدر به هم وابسته ایم.
شانه هایش از شدت گریه می لرزید. دست لرزانش را در دست گرفتم و با بغض گفتم:
- پس من چی عطیه، من که به امید خوشبختی در کنار مرد محبوبم قدم به خانه اش گذاشتم، چی نصیبم شد. تا کی باید در فراقش اشک بریزم و فریاد بزنم. به آیرین چه بگویم که هر روز سراغش را از من می گیرد و با هر تلنگری به در، به این امید است که پدرش برگشته باشد. به سراغ گوزل رفتم، جون می دانم او آنقدر به من مدیون است که هر کاری از دستش بر بیاید برایم انجم می دهد.
پوزخندی زد و گفت:
- تو چقدر ساده ای! فکر می کنی او این چیزها سرش می شود. زنی که بویی از عاطفه و محبت نبرده که نمی داند مدیون بودن یعنی چه. تو در محیط گرم خانواده بزرگ شده ای و همیشه اطرافت را هاله ای از نور عشق و محبت احاطه کرده بود. به همین جهت نه بدی ها را شناختی و نه افراد خبیثی را که برای رسیدن به اهدافشان قلبها را می شکنند و جانها را می گیرند. حالا دارم به عظمت عشق علی به تو پی می برم که با همه نفرتش به آن زن هرزه،

F l o w e r
10-02-2011, 10:24
حاضر به پذیرفتن درخواست تو شده. قدرش را بدان، نازنین بی نظیر است.
آه پرسوزی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
ـ به خاطر همین است که از درد فراقش شب و روز ندارم. به خاطر همین است که به هر دری می زنم تا شاید نشانی از گمشده ام بیابم. آه عطیه ملامتم نکن. نگو که چرا این کا را کردی و چرا فرق بین دوغ و دوشاب را نمی دانی که تو ساده ای و چیزی نمی فهمی، البته شاید هم حق با تو باشد، چون تنها چیزی که الان می فهمم این است که بی علی زندگی برایم جهنم است.
ـ من درکت می کنم روشا جان، اما چه کنم که کینه و نفرت هایم گاه آن چنان از خود بی خود و دگرگونم می کند که اختیارم را از کف می دهم. می دانی چرا با وجود اینکه بیش از یک سال از ازدواجمان می گذرد، هنوز حاضر نیستم بچه دار شوم؟ چون روزهای سخت بارداری تو از یادم نرفته. آن روزها وقتی تو را آن طور پریشان می دیدم، همش می ترسیدم با بحرانی که به خاطر گرفتاری علی گریبانت را گرفته، فرزند ناقصی به دنیا بیاوری. بحرانی که هم آن موقع و هم حالا من هم درگیرش هستم. تا علی را سالم نبینم یک موجود نصفه نیمه ام که نیمی از وجودم را گم کرده ام. پس چطور می توانم به این خیال باشم که با چنین وضعیت روحی و پریشان احوالی بتوانم فرزند سالمی به دنیا بیاورم. آخر چرا... چرا باید این طور بشود و چرا همه ی گرفتاری ها باید برای علی پیش بیاید؟
سرش را به سینه گرفتم تا با ضجه و زاری هایمان ملودی غم را ساز کنیم و با هم همنوا شویم.

فصل 49
دو ماه گذشت. بی آنکه گوزل توانسته باشد خبری از علی به دست بیاورد. اواخر بهمن تلفن بهجت خانم مادر بهزاد بر آشفتگی اوضاع و گرفتاری هایمان دامن زد و مشکلی بر مشکلاتمان افزود.
بهزاد پس از مکالمه با او، همین که گوشی را گذاشت با لحنی که به زحمت می شد فهمید شاد است یا غمگین، گفت:
ـ دو هفته دیگر عروسی بهنوش است. داماد غریبه نیست، پسرخاله ام جمشید است. مادر جان از ما خواسته به موقع آنجا باشیم.
شوکی که از شنیدن این خبر به من وارد شد، زبانم را بند آورد. عطیه با رنگ پریده خیره نگاهم کرد و گفت:
ـ خدا به دادمان برسد. در این اوضاع آشفته چه کسی حوصله شرکت در جشن عروسی بهنوش را دارد. آن هم با این ضرب العجل. من یکی که حاضر به رفتن نیستم.
بهزاد با لحن آرامی گفت:
ـ من هم مثل تو، اما چاره چیست. عروسی خواهرم است. هم خودش از ما توقع دارد، هم پدر مادرم. بدتر از آن، جمشید و خاله ام. آنها که نمی دانند ما چه روزگاری داریم. کار و گرفتاری بهانه قانع کننده ای نیست. عروسی بی سروصدای من و تو دلشان را شکسته، می خواهند تلافی اش را با جشن مفصلی که قرار است برای بهنوش بگیرند، در بیاورند.
ـ تو برو، من نمی آیم.
ـ مگر می شود. همه با هم می رویم. قول می دهم سفرمان یک هفته بیشتر طول نکشد. بود و نبود ما در اینجا هیچ چیز را عوض نمی کند.
به زبان آمدم و گفتم:
ـ من با بچه ها می مانم و اگر خبری از علی شد، تماس می گیرم، شما بروید، من از اینجا تکان نمی خورم.
بهزاد مستاصل رو به من آورد و با التماس گفت:
ـ تا شما نیایید، عطیه هم راضی به آمدن نمی شود.
ـ گمان نکنم آمدن من بدون علی صورت خوشی داشته باشد. باز حرف و حدیث شروع خواهد شد و من با پریشان حالی ام، قدرت مقابله با آن را نخواهم داشت. بزرگترین مشکل آیرین است که نمی توانم وادارش کنم دروغ بگوید و او مثل همیشه صاف و بی ریا پته ی همه را روی آب خواهد ریخت و به آنها خواهد فهماند که پدرش ناپدید شده. آمدن ما صلاح نیست. شما بروید.
بهزاد گفت:
ـ آیرین با من. خودم بهش می فهمانم که به آنها چیزی نگوید.
ـ شدنی نیست می دانم. بخصوص که خانم جان و آقا جان دوباره شاکی شده اند که چرا علی به آنها زنگ نمی زند. وقتی همراه من نباشد، بیشتر شاکی خواهند شد و اگر جریان ناپدید شدنش را بفهمند به این نتیجه خوهند رسید که لابد ما را ترک کرده و دنبال هوی و هوس هایش رفته. باور کنید اصلا حوصله جر و بحث و حساب پس دادن را ندارم. از آن گذشته اینجا که هستم، خودم را به علی نزدیک حس می کنم.
بغضم ترکید. عطیه با من همنوا شد. بهزاد کلافه دور خودش کی چرخید و تکلیفش را نمی دانستو از ابتدای آشنایی با عطیه، درگیر مشکلات خانواده او شده بود و بی آنکه زبان به اعتراض بگشاید، این درگیری هنوز هم ادامه داشت.
از سر و صدای ما، آیرین بیدار شد و در حالی که چشمان خواب آلوده اش را می مالید، به جمع پیوست. به این ترتیب دیگر ادامه ی این بحث امکان نداشت. بیرون هوا آفتابی بود و درختان لخت و عریان، تن به نوازش گرمایش می دادند تا به جوانه ی برگ ها سرسبزی بخشد.
آیرین روی زانویم نشست و گفت:
ـ من گرسنمه، یه چیزی بده بخورم.
بهزاد دستش را گرفت و گفت:
ـ بلند شو برویم بیرون یک ساندویچ خوشمزه بخوریم.
آن روزها، بهزاد جای خالی پدرش را پر می کرد. همین که برخاست، تگاهش را به قطرات اشکی که از نوک مژگانم به پایین می غلتید و بر روی گونه هایم سرازیر می شد، دوخت و با تردید پرسید:
ـ چرا گریه می کنی مامان جون؟ باز دلت برای بابا تنگ شده. می خوای یک ساندویچ هم برای تو بخرم؟
در میان گریه خندیدم و پاسخ دادم:
ـ نه عزیزم، من گرسنه ام نیست.
همین که آنها از در بیرون رفتند، عطیه گفت:

F l o w e r
12-02-2011, 20:01
- می بینی چقدر بچه دوست دارد و من بخاطر خودخواهی خودم از این نعمت محرومش کردم.
- و از خیلی نعمتهای دیگر. تو باید همراهش به ایران بروی. این حق اوست که در عروسی خواهرش شرکت داشته باشد. بنده خدا از وقتی وارد زندگی تو شده،دائم درگیر مشکلات کا بوده،یک کمی انصاف داشته باش.
- می فهمم چه می گویی،اما نه خودم حوصله اش را دارم،نه می توانم تو را با دو تا بچه اینجا تنها بگذارم بروم.فکرش را بکن.اگر اتفاقی برای یک کدامتان بیفتد،چی؟این عملی نیست،مگر اینکه شما هم بیایید. قول می دهم چند روز بیشتر نمانیم و زود برگردیم.ها چه می گویی؟اگر نیایی،من هم نمی روم.
قلبم به اعتراض سینه ام را هدف تپش های تندش قرار داد. با تردید گفتم:تصمیم گرفتن برایم آسان نیست. هم از لو رفتن جریان علی می ترسم و هم از اینکه علی برگردد و هیچکدام از ما اینجا نباشیم.
با حسرت سر تکان داد و گفت:احتمالش خیلی ضعیف است. واقعیتی ست که باید پذیرفت.
از جا پریدم و به طرفش توپیدم:یعنی چه!این چه حرفی ست می زنی؟منظورت چیست؟تو داری مرا می ترسانی. کدام واقعیت را باید قبول کنم؟این را که علی دیگر زنده نیست؟
به نرمی گفت:خدا نکند. منظورم این نبود. چرا بد برداشت می کنی روشا.
در نهایت خشم فریاد زدم:پس منظورت چیست؟
- آرام باش و قبول کن که او با پای خودش برنخواهد گشت . من مطمئنم که زنده است. این را یقین بدان. چون هیچ اثر و نشانه ای از جنایت و تصادف در آن شب بدست نیامده. حدس من این است که جایی گرفتار شده. فقط چرایش عجیب و غیرقابل باور است. در هر صورت ما یا با هم می رویم یا اصلا نمی رویم،تصمیم بگیر.
- من دلم نی خواست هیچ وقت دوباره به استانبول برگردم. آن موقع پای برگشتنم سس بود و لرزان و حالا پای رفتنم از این شهر سست و لرزان و از جا کنده نمی شود،اما چه کنم که دیون لطف و محبت بهزاد هستم که در این مدت برای من و بچه هایم سنگ تمام گذاشته و در حقم برادری کرده. اگر به خاطر نیامدنم برنامه ی سفرتان بهم بخورد ،هرگز خودم را نمی بخشم. هر چه باداباد.بالاخره تن به قضا می دهم و می آیم.
شادی زودگذری در حزن نگاهش برق کوتاهی زد و ناپدید شد.
- ممنون،قول می دهم سفرمان کوتاه باشد. به بهزاد می گویم برای آخر هفته آینده،یکی دو روز مانده به تاریخ عروسی،بلیت رزرو کند.موافقی؟
سکوت قلب ناراضی ام بی صدا بود. به قهر خون به جگرم می کرد و تلاطمی نداشت. نه رفتن به اختیار بود ،نه ماندن،عطیه در انتظار پاسخ نگاهش را متوجه من ساخت و چون جوابی نشنید،دوباره پرسید:نگفتی موافقی یا نه؟
- مگر به غیر از این چاره دیگری هم دارم.
لبخندش تلخ بود و بوی غم می داد .بوی تندی که هم مشام را می آزرد و هم دل را به درد می آورد. دلم برایش سوخت،چون نه از کودکی اش خبری دیده بود،نه از جوانی اش.
بهزاد که برگشت،نگاه استفهام آمیزش بر روی چهره ی هر دوی ما دوری زد و در نهایت در نگاه عطیه مکث کرد و گفت:آیرین برایتان ساندویچ خریده.
با بی اشتهایی گفتم:ساندویچی که دخترم خریده،خوردن دارد.
عطیه به تأسی از من افزود:من هم می خورم،صبر کن بروم بشقاب و نوشابه بیاورم.
همین که برخاست ،بهزاد هم به دنبالش رفت تا از نتیجه گفتگو و تصمیم نهایی مان آگاه شود.
کاش در تصمیم گیری هایمان اجباری وجود نداشت و همیشه همه چیز همان طور که دلمان می خواست پیش می رفت.
فردای آن روز خانم جان تماس گرفت و در حالی که شور و شعف صدایش را صاف و ب یخش کرده بود،گفت:امروز صبح بهجت خانم به دیدنمان آمد و من و آقاجانت را به جشن عروسی بهنوش دعوت کرد. عروسی پنجشنبه آینده است. مژده داد که قرار است شما هم بیایید. راست می گوید؟تو و علی و بچه ها هم می آیید؟
با خود گفتم:خدا به داد برسد. استنطاق شروع شد.
- من و بچه ها می آییم. ولی علی نه. بالاخره یک نفر باید اینجا بماند و مراقب اوضاع باشد. بهزاد ناچار است بیاید. پس طبیعی است قرعه به نام علی افتاده.
نیش کلامش را با زهر در آمیخت و گفت:بی خیال علی. مردی که به خودش زحمت یک احوالپرسی ساده از پدر و مادرت را ندهد،همانجا بماند بهتر است.
- شما را به خدا بس کنید خانم جان،باز شروع کردید.
- درو که نگفتم. عین واقعیت است،چشمم کور،تیکه ای ست که خودم برایت گرفتم.
- من که ازش راضی ام.
مثل همیشه شروع که می کرد ،دست بردار نبود:
- مجبوری ردوغ بگویی. به قول معروف آش خاله اس،چه بخوری چه نخوری پاته. کاش آن روز پایم می شکست و تو را به آب کرج نمی بردم.
کوشیدم تا خونسردی ام را حفظ کنم و آرام باشم. به کلامم رنگ شوخی دادم و گفتم:اتفاقا قربان پاهایتان و همین طور هنر دست پربرکتتان که آن دامن سپید بختی را برایم دوختید.
- ای پدر سوخته. تو آن زبان را نداشتی چه کار می کردی؟خب حالا چه موقع می آیید؟
- بهزاد رفته بلیت بخرد. تا قبل از عروسی خودمان را می رسانیم. آقاجان چطور است؟
- دلخور و کلافه. خب وقتی دختر و نوه هایمان دور و برمان نباشند،زندگی چه فایده ای دارد. حالا دیگر زیاد حوصله بازار رفتن و کاسبی را ندارد. کم قوت شده ،صبح تا شب روی پتویش می نشیند،به پشتی تکیه می دهد،یا فال حافظ می گیرد و تفسیرش می کند یا دود قلیان را به هوا می فرستند. مدام هم آه می کشد و می گوید"دارم به آخر خط می رسم نعیمه. پس عصای دستم کجاست؟"عصای دست و قدرت پاهایش تویی روشا.
سوزی که در صدایش بود،دلم را سوزاند. آنها که نمی دانستند من در چه جهنمی دست و پا می زنم و می پنداشتند در خوشی هایم از یاد برده ام که پدر و مادرم چشم به راهم هستند. به دل تنگم نوید دیدارشان را دادم. بوی آغوش گرمشان وجودم را انباشت و تسکین آلامم شد.

F l o w e r
12-02-2011, 22:10
فصل 50

فرق روزها و شبها در روشنایی و تاریکی بود و تفاوت دیگری نداشت،یکنواخت و بدون هیچ تغییری می گذشت.
گاه ابری تیره ، غروبها را دلگیر می کرد و گاه ضرب آهنگ ریزش قطرات باران بر روی شیشه های پنجره ی اتاقم ، ملودی آرام و حزن انگیزی بود بر دلتنگی هایم دامن می زد.
تاریخ سفرمان به ایران نزدیک می شد و هنوز هیچ کس نتوانسته بود خبری از علی به دست بیاورد.
من و عطیه برای خرید سوغاتی ، با اشک چشم ، فرودگاه ها را زیر پا نهادیم و زمانی که با دست پر به خانه برگشتیم و آنها را در چمدانها جا دادیم،با دودلی هایم به مبارزه پرداختم و بالاخره تصمیم را گرفتم و گفتم:
- بدم نمی آید یه سری به گوزل بزنم. نمی دانم چرا به دلم افتاده که گره ی کور این ماجرا به دست او باز می شود.
به تلخی خندید و گفت :
- شاید دلیلش این است که می دانی اولین گره ی گور را همین زن به سرنوشت ما زد ، پس فقط خودش می تواند آن را بازش کند.
نخواستم دوباره بحث را به خوبی یا بدی اش بکشانم. هر کدام از ما عقیده ی خودمان را داشتیم و گفتگو در این مورد نتیجه ای نداشت.
در چمدان را بستم و گفتم :
- فردا صبح قبل از اینکه آیرین بیدار شود ، می روم سراغش. بهم گفته یک شنبه ها همیشه خانه است. مرا ببخش باز هم زحمت آبتین با تو است.
- آبتین برای من زحمتی ندارد. فقط نمی دانم چرا هر وقت اسم این زن به میان می آید ، حالم دگرگون می شود.
- چون او در مرکز دایره ای است که گردش پرگار روزگارمان ، ابتدا از آنجا شروع شده.
با رضایت لبخند زد و گفت :
- خدا را شکر که لا اقل در این مورد با من هم عقیده ای.
- من در بیشتر موارد با تو هم عقیده ام و درکت می کنم. پدرت و گوزل با اشتباهاتشان ماجرایی را آفریدند که هنوز که هنوز است اثراتش تیشه به ریشه ی زندگی مان می زند. کاش رویین تن می شدم. کاش زره بی خیالی به تن می کردم،زره ای که هیچ غم و غصه ای قدرت عبور از آن را نداشت تا با نفوذ به قلبم آن را تکه پاره کند. چرا باید وقتی چمدان را برای سفر به دیار عزیزانم می بندم ، شوقی به رفتن نداشته باشم. می دانم که تو هم همین احساس مرا داری.
آه پر سوزی از سینه بیرون کشید و گفت :
می روم و ز حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که به زمین می سپرم
درد ما این است مگر نه؟
- کاش درد ما درد بی دردی بود. بگذریم، آیرین بیدار شده. الان است که بیاید سراغمان و سؤال پیچمان کند. هنوز نمی دانم آقا بهزاد چطور می تواند زبان این زبان دراز را بدوزد که آنجا بند را آب ندهد. من که چشمم آب نمی خورد.
- لابد فکرش را کرده که قول داده. حالا واقعا خیال داری فردا صبح بروی سراغ گوزل؟
- رفتنش بی ضرر است شاید هم منفعت داشته باشد.
صبح روز بعد پس از صرف صبحانه همین که برخواستم بهزاد گفت:
- انگار قرار است شما جایی بروید. هروقت آماده شدید خودم می رسانمتان و هر ساعتی خواستید می آیم دنبالتان.
- ممنون، زحمت می شود . هوا خوب است پیاده می روم.
- این حرف ها چیست، چه زحمتی، من منتظرم تا آماده شوید.
هوا آفتابی بود و نور خورشید چشم را می زد. در خلوت صبح زود روز یکشنبه در خیابان ها پرنده پر نمی زد. سوار ماشین که شدیم گفتم:
- آقا بهزاد یادتان نرود ، چفت و بست زبان آیرین دست شما سپرده فراموش نکنید چه قولی دادید.
- سعی خودم را می کنم. فقط امیدوارم در مدت اقامتمان در آنجا بحث به جایی کشیده نشود که او را تشویق به رو کردن دانستنی هایش کند.
- من دخترم را می شناسم. مطمئنم که نمی تواند زبانش را نگه دارد. پدرم و مادرم در سنی نیستند که قدرت تحمل رویارویی با چنین مشکلی را داشته باشند من بیشتر نگران خودشان هستم، نه نگران شماتت هایشان.
- به دلتان بد نیاورید. بعید می دانم مشکلی پیش بیاید.
جلوی خانه ی گوزل که رسیدیم گفتم:
- همین جاست نگه دارید. ممنون که مرا رساندید. می بینید که راه نزدیک است. ترجیح می دهم پیاده برگردم، چون نمی دانم چقدر طول می کشد.
- عطیه سپرده ، صبر کنم تا برگردید.
- عطیه زیادی حساسیت نشان می دهد جوابش با من.
گوزل با چشمان پف کرده و خواب آلود در را به رویم گشود و با تعجب از دیدنم در آن موقع صبح گفت :
- چه کار خوبی کردی آمدی. دلم برایت حسابی تنگ شده بود. فقط امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشد.
- چطور؟! لابد منظورت این است که بی موقع آمدم. انگار هنوز خواب بودی و باعث بیداریت شدم.
- نه اتفاقا تازه بیدار شدم و داشتم صبحانه را آماده می کردم. عوضش صبحانه را با هم می خوریم.
- نه ممنون. قبل از آمدن خورده ام. الان در ایران هوا کم کم دارد رنگ بهار را به خود می گیرد، اما اینجا هنوز سوز سرد بهت هشدار می دهد که حالا حالاها به امید شکفتن گل های بهاری نباشی.
- به وقتش خواهد شکفت. حالت چطور است؟
- بد. روز به روز هم بدتر می شود. نتوانستی از علی خبری به دست بیاوری؟
- ترجیح می دهم تا به نتیجه ی قطعی نرسیده ام خبری بهت ندهم.
آستین روبدوشامبرش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:
- خواهش می کنم گوزل جان، اگر خبری داری بهم بگو.
- بگذار من کار خودم را بکنم روشا جان. قولی که بهت داده ام یادم نرفته.
- راست بگو علی زنده است؟
- مگر قرار بود مرده باشد.
- اذیتم نکن تو که می دانی من چه حالی دارم.
- اگر تا حالا باهات تماس نگرفتم ، به این دلیل است که هنوز نتیجه ای را که می خواستم نگرفته ام. الان هم اشتباه کردم که این حرف ها را زدم. قول بده در این موزد چیزی به عطیه نگویی، چون اگر بخواهد دست به اقدامی بزنند کار مرا خراب خواهند کرد.
دوباره گوشه ی روبدوشامبرش را کشیدم و پرسیدم:
- راست بگو تو علی را دیدی؟
- ای بابا من کجا دیدمش.
- پس چی؟
- فقط یه سرنخ هایی از قضیه پیدا کرده ام که اگر تو دست از کنجکاوی برداری ، شاید بتوانم به نتیجه برسم.
- چقدر طول می کشد، چون ما فردا صبح عازم ایران هستیم. با وجود اینکه اصلا دلم نمی خواهد بروم، ولی چون عروسی خواهر بهزاد است و عطیه حاضر نیست بدون من برود و تنهایم بگذارد ، به خاطر او مجبور به رفتن هستم. البته سفرمان بیشتر از یک هفته طول نمی کشد.
- چه بهتر. تو بروی خیال من راحت تر است و بهتر نتیجه می گیرم. شماره تماسم را که داری ، اگر سفرت طول کشید بهم زنگ بزن.
- حتما این کار را می کنم.
- باز که لاغر تر شدی. با خودت چکار می کنی دختر. پدر و مادرت تو را ببینند شوکه می شوند.
- دست خودم نیست. نه خواب دارم و نه خوراک.
- همین الان یک املت خوشمزه برایت درست می کنم و اگر نخوری ، دست به هیچ اقدامی نمی زنم.
- نه درست نکن ، اشتها ندارم.
- بوی عطرش که بلند شود اشتها خودش می آید. بچه هایت چطورند؟
- آیرین خیلی دلتنگ پدرش است. بیشتر از خودم دلم برای او می سوزد. اگر کمک بهزاد و عطیه نبود نمی دانستم با این دختر چه کنم. خیلی به دادم می رسد و هوایم را دارد. نمی دانی بهزاد چه مرد خوبی است.
- خوشحالم که عطیه لااقل از شوهر شانس آورده. گرچه می دان که چشم دیدن مرا ندارد.
- هنوز آثار رنج و درد کودکی در ذهنش باقی ست و یادآوری اش اذیتش می کند.
- خاطره ها جان سخت اند و نمی میرند. خب املت آماده شد.
با تعجب پرسیدم :
- به این زودی!
- قبلا آماده کردم ، گذاشتم توی فر که داغ بماند. ببین چه عطر و بویی دارد.
نیم بیشترش را در بشقاب من ریخت و افزود:
- باید همه اش را بخوری ، وگرنه نه من ، نه تو.
آن قدر گرم و صمیمی رفتار می کرد که انتظارش را نداشتم. با کنجکاوی پرسیدم:
- چرا ایقدر به من محبت می کنی گوزل؟
نگاه محبت آمیزش بر روی چهره ام نشست و لبخندی چهره ی ساده و بی آرایشش را گشاده ساخت و پاسخ داد:
- دلیلش را خودم هم نمی دانم، اما از همان اولین دیدار به دلم نشستی. تو زیادی پاک و صادقی.
- حرفی ست که عطیه می زند و ملامتم می کند که چرا تا به این حد صاف و ساده ام و به همه اعتماد می کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- لابد منظورش اعتماد به من است. حتما فهمیده که به دیدنم آمده ای و با من در تماسی.
- همان روز اول که آمدم فهمید و از من پرسید رفته بودی آنجا.
- خب گناه که نکردی. بچه که نیستی بپا لازم داشته باشی. درکش می کنم. او هم مثل من با خاطرات تلخ و جان سختش در نبرد است.
- اوضاع کار چطور است؟
- پیش می رود. راضی ام.
- گوزل.
در حال جویدن لقمه ای که در دهان داشت گفت:
- جانم.
- فکر می کنی می توانم امیدوار باشم که یک روز علی دوباره به خانه برگردد؟
- هیچوقت امیدت را از دست نده. بالاخره پرنده عاشق به آشیانه بر می گردد. ایران که رفتی فکرت را مشغول مسایل آنجا کن ، نه اینجا. و از لحظات بودن در کنار خانواده ات لذت ببر و با من در تماس باش..
- تو با تصویری که قبل از دیدنت ازت داشتم ، خیلی تفاوت داری.
زیر لب خندید و گفت:
- بسته به نقاشی ست که تصویر را از من کشیده. هرکس با تصورات خود در ذهنش باطن و ذات آدم های دور و برش شکل می دهد. شاید من انسان کاملی نباشم ، اما به آن بدی که آنها می گویند ، نیستم. نه هرزه ام نه شیطان مجسم. این القابی است که دور وبری های تو به من نسبت داده اند.
حرف نزن و يا نگو که نشنیده ای، چون دلم نمی خواهد دروغ بگویی. بالاخره آنها زخم خوردگان بارگاه پدرشان بودند، اما چون می دانستند زورشان به او نمی رسد ، تیر خشم شان را متوجه من کردند. وقتی سر خم کنی دست های زیادی آماده ی ضربه زدن به تو خواهند شد. وقتی زمین بخوری هیچ کس دستش را به سویت دراز نخواهد کرد تا بلندت کند. من چند برابر سنم تجربه آموختم ، ولی هنوز در پیچ و خم کوچه های تنگ زندگی سرگردانم.
- امیدورام این بار کسی را پیدا کنی که قدرت را بدانند.
سپس برخواستم و افزودم:
- املت دست پختت خیلی خوشمزه بود. از پذیرایی ات ممنون. خیلی مزه داد. همان طور که ازم قول گرفتی حتی یک سر سوزن هم در بشقابم باقی نماند.
- مگر به این زودی میخواهی بروی؟!
- مجبورم. مخصوصا صبح زود آمدم که بچه ها هنوز بیدار نشده باشند حالا دیگر حتما بیدار شده باشند و با بهانه گیری هایشان عطیه را کلافه می کنند.
- پس صبر کن آماده شوم همراهت بیایم.
- نیایی بهتر است. چون احتمال دارد بهزاد جلوی در منتظرم مانده باشد.
- پس آفتابی نمی شوم. خبری شد حتما تماس می گیرم.

فصل 51

بهزاد منتظرم مانده بود ، اما در طول راه سکوت اختیار کرد و حتی یک کلام هم در مورد ملاقاتم با گوزل از من نپرسید.
عطیه در را که به رویم گشود،نگاه خیره اش را به نگاهم دوخت و با لحنی پرتمسخر پرسید:
- بالاخره نتیجه جستجوهای کارگاه گوزل به پایان رسید؟
به رویم نیاوردم که متوجه نیش کلامش شده ام و پاسخ دادم:
- نه زیاد،ولی می گفت : یه سرنخ هایی به دست آورده.
دهانش را به حالا قهقهه باز و بسته کرد و ریز خندید تا صدایش باعث بیدار شدن بچه ها نشود و بعد گفت :
- انگار لقب خوبی بهش دادم. پس خانم سرنخ هایی به دست آورده، خب بگو ببینم چه سرنخ هایی؟
با بی حوصله گی جواب دادم:
- نمی دانم حرفی نزد.
- باور نکن روشا جان. فقط خواسته دلت را شاد کند.
- اما او با اطمینان می گفت که علی زنده است.
- که این طور. پس در این مورد اطلاعات کافی دارد. بدون شک کار خودش است.
- وا...این چه حرفی است می زنی عطیه! آخر از دزدین علی چه گیر گوزل می آید؟
- این را دیگر باید از خودش پرسید. حیف که عازم سفریم،وگرنه هرطور شده ته و توی ماجرا را در می آوردم.
بهزاد به ملامت گفت:
- ای بابا، عطیه جان بس کن. حالا آن خانم یه حرفی زده تو چرا ناراحت شدی؟ خب اگر واقعا خبر داشت رو می کرد. اینها همه برای جلب توجه روشا خانم است.
می دانم بهزاد بگذریم. نمی خواهم دوباره بحث گوزل را پیش بکشم.این قصه ی کهنه ایست که تکرارش دل آزار است.
پشمان شدم که اصلا چرا موضوع را مطرح کردم. بیچاره گوزل حق داشت که می گفت: بهتر است فعلا چیزی به آن ها نگویی.
به اصرار بهزاد ، بعدازظهر بچه ها را برای گردش با کشتی بر روی بغز بسفر به کنار دریا بردیم. آبتین هیجان زده بود و نگاه تیز و کنجکاوش مسیر حرکت کشتی را بر روی آب دنبال می کرد.
کوشیدم تا فکری را متوجه دیدار قریب الوقوع با عزیزانم کنم و افکار دیگر را از ذهنم برانم.
به رفتن می اندیشیدم و به بازگشت دوباره به ترکیه و قولی که گوزل در مورد به پایان رسیدن انتظارم داده.
آخر شب در موقع مراجعت به خانه ، نم نم باران، گونه هایم را نوازش داد. آیرین جلوی در حیاط ایستاد و کف هر دو دستش را رو به بالا گرفت تا قطرات باران بر روی دستش فرود آید و در مقابل اعتراضم گفت:
هر وقت باران تند شد می آیم تو.
عطیه گفت :
- بیا برویم عزیزم. باید زود بخوابی تا صبح به موقع بیدار شوی وگرنه از هواپیما جا می مانیم.
غمزده پرسید:
- عمه آتی ، پس بابا چی؟ یعنی باید اونو اینجا بزاریم بریم. اگه برگرده ما نباشیم خیلی بد میشه ها.
- نگران نباش، ما زود برمی گردیم. عمو بهزاد گفته که نباید به کسی بگویی پدرت رفته سفر و معلوم نیست چه موقع برگردد؟
- خب آره. منم به کسی چیزی نمی گم. فقط حیف، کاش با ما بود.
حرف هایش حرف دل من بود که آه و افسوس را به دنبال داشت.
قبل از خواب در عین نا امیدی یادداشتی به این مضنون برای علی نوشتم:


علی جان عروسی بهنوش خواهر بهزاد است. ما داریم
می رویم ایران و هفته ی دیگر برمی گردیم. به امید اینکه به
خانه برگردی و این یادداشت را بخوانی.
روشا
سپس زیر آن را تاریخ زدم و روی میز کنار تختش قرار دادم.
سوار هواپیما که شدیم، باز هم نگاهم به پشت سر بود و در میان خاطرات سوخته ام به دنبال جرقه ای می گشتم تا دوباره شعله ورش سازم.
با وجود اینکه دلم به هوای دیدن عزیزانم پر می کشید، شور و هیجان تحت الشعاع دلشوره و اضطرابم قرار می گرفت و قلبم را به تلاطم می افکند.
احمد آقا در فرودگاه منتظرمان بود. آیرین به محض دیدنش ، به آغوش او پرید و در حال بوسیدنش گفت:
- دایی جون حیف که بابا کار داشت و نتونس بیاد.
دلم قرص شد و اطمینان یافتم که فقط شنیده هایش از بهزاد را تکرار خواهد کرد.
احمد آقا با خشرویی خطاب به من گفت:
- به خودت این قدر سختی نده. خیلی لاغر شدی روشا جان.
- به من حق بدهید. تحملش خیلی سخت است. بعد از آن ماجرا هنوز خودمان را به درستی پیدا نکرده بودیم که این اتفاق افتاد.
- می فهمم وضع طفلکی آذر هم بهتر از تو و عطیه نیست. فقط مواظب باشید ، چون بی بی هنوز چیزی نمی داند. نه بی بی و نه آقا و خانم گوهری. انگار آیرین خوب تعلیم دیده.
- تا اینجایش بله،بعدش را خدا به خیر بگذراند. من و بچه ها می رویم منزل خانم جان. بهشان خبر داده ام منتظمان هستند.
بهزاد گفت:
- من هم می روم منزل مادرم که لااقل امروز و فردا یک کمی کمکشان کنم.تکلیف عطیه هم که معلوم است برای شما زحمت می شود؛ دایی جان.
- نه چه زحمتی. همه در یک مسیر قرار دارند و سر راهم هستند. وضع شرکت در تهران روبراه است و من و هوشنگ نهایت سعی خودمان را می کنیم که کارها خوب پیش برود آنجا چی؟
- ای آنجا هم اوضاع به همین منوال است.
شیشه را پایین کشیدم تا به لطافت هوای بعد از باران ، مشامم را نوازش دهم. بوی خاک باران زده ی وطن بهترین و گرانبها ترین عطر دنیا بود که گاه با سرخوشی ها در می آمیخت و گاه با حسرت ها.
آقا جان و خانم جان در ایوان خانه منتظرمان بودند. لیلان به محض گشودن در ، با یک دست آبتین را از من گرفت و با دست دیگر به بهزاد و احمدآقا کمک کرد تا چمدانها را به داخل خانه بیاورند.
آیرین جلوتر از من دوید و خود را در آغوش آقاجان انداخت. دست های مشتاق مادرم به سویم گشوده شد. بوی آغوشش بوی سرخوشی های کودکی ام را می داد.
آقاجان با سماجت من را از بغل او بیرون کشید و گفت:
- دخترم را بده به من. من زیادی تو صف نمی توانم منتظرش بمانم.
نفسش بوی تنباکو می داد و لب هایش بوی مهربانی و عطوفت. زندگی آنجا بود. لعنت به جدایی که بین جانها فاصله می افکند.
ماهی های قرمز ، در آب زلال حوض ، جست و خیز کنان خود را به دور فواره وارونه ای که عین فرفره می چرخید، می رساندند و در زیر آبش دوش می گرفتند. شمعدانی های شاداب و سرزنده در گلدان های حاشیه ی حوض ، یادآور شاداب و سرزندگی آغاز دوران جوانی ام بودند.
پنجره ی باز اتاق سابقم ، نظر بازی های من و علی را در روزهای اول آشنایی به یادم می آورد.
عشق چون شیری در کمین گاهش خفته بود تا با تلنگری بیدار شود و قلبم را هدف حملاتش قرار دهد و در نبرد با خاطره ها ، غرش کنان ، آه حسرت را از سینه ام بیرون کشد.
خانم جان عروسک پارچه ای را که برای ایرین دوخته بود به او داد و خرس پارچه ای دوخت خودش را به آبتین.
آبتین به محش اینکه آن را از دست مادربزرگش گرفت ، از ترس به گریه افتاد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد.
آیرین نظری به عروسک انداخت و گفت:
- من اینو نمی خوام خانوم جون. آخه خیلی بدترکیبه. مامانم یک عروسک موطلایی خوشگل برایم خریده که اسمشو طلا گذاشتم.
خانوم جون چشم غره ای به من رفت و گبا غیظ گفت:
- بچه هایت هم به خودت رفتند، ادااطواری و مشکل پسند و به کار دست من می گویند پیف پیف بو میده.
- خب خانم جان الان دیگر عروسک پارچه ای از مد افتاده. اگر سری به اسباب بازی فروشی ها می زدید می دیدید چه خبر است.
به آیرین که داشت داخل چمدانهایش به دنبال عروسکش می گشت تشر زدم و گفتم:
- چه کار داری می کنی؟ چرا همه چیز را به هم ریختی؟
- دارم دنبال طلا می گردم. می خوام اونو نشون خانوم جون بدم تا بدونه تو اسباب بازی فروشی ها چه خبره.
آقا جان به قهقهه خندید و گفت:
- قربان نوه ی خوشگلم برم که طوطی وار حرف های مادرش را تکرار می کند. انگار دوباره جوان شدم روشا. تو و بچه هایت اکسیر جوانی را برایم آوردید و قدرت پاهایم را به من برگرداندید.
ایرین در حالی که طلا را در آغوشش داشت ، روی زانوی مادرم نشست و گفت:
- ببین چه خوشگله. رنگ چشماش آبیه. لپهاش قرمزه و موهاش رنگه اسمش.
خانم جون نیشگونی از گونه ی نوه اش گرفت و گفت:
- حیف که قند عسلی نازنین من ، وگرنه پوست از سرت می کندم.
جان گرفتم انگار غم و غصه هایم آتش بس داده بودند. آقا جان دستی از نوازش بر سرم کشید و گفت:
- علی چطور است ، از وقتی رفتید حتی یک بار هم تماس نگرفته. یعنی واقها اینقدر سرش شلوغ است یا اهمیتی به ما نمی دهد.
در واقع حق را به آنها دادم که از دامادشان گله مند باشند ولی طفلکی در این میان علی گناهی نداشت. به دفاع از او پرداختم و گفتم:
- این چه حرفی ست می زنید آقاجان. ورد زبان علی شما و خانوم جون هستید همیشه آن قدر دیر وقت به خانه بر میگردد که شما خواب هستید.
صبح زود هم یا باید برود شرکت یا کارخانه.
- برای چه انقدر کار می کند مگر قصد خودکشی دارد؟ تو چرا انقدر لاغر و نحیف شدی؟ مگر آنجا بهت بد میگذرد یا غم و غصه ای داری؟
به زحمت خودم را کنترل کردم تا بغضم نترکد و دردهای دلم بیرون نریزد و با تزریق آرامش به صدایم پاسخ دادم:
- رنج دوری شما کم دردی نیست. دارم به علی فشار می آورم دار و ندارمان را در استانبول بفروشد که دیگر مجبور به سفر به ترکیه نباشیم.
- حتما این کار را بکنید. آن ثروت برای هوشمند نکبت آورد ، پس برای شما هم خوشبختی نخواهد آورد. حتی اگر موفق به فروشش نشدید، از خیرش بگذرید و برگردید.
خانم جان گفت:
- به همین سادگی! برای چه از خیرش بگذرند. چه حرفها می زنی ابراهیم!
ناهار خورش قورمه سبزی و دلمه داریم. آن موقه ها تو عاشق دلمه و قورمه سبزی بودی،نکند حالا خوراک های خودمان هم مثل عروسک پارچه ای از مد افتاده و تو برایمان نمونه غذاهای استانبولی سئغاتی آوردی؟
آیرین گفت:
- من کباب ترکی دوست دارم ، اما نمی شد با خودمون بیاریم چون تو راه خراب می شد.
خان جان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- نگفتم . حالا دیدی ابراهیم. اگر اینها یکی دو سال دیگر آنجا بمانند ، دیگر اصلا ما را نخواهند شناخت.
به اعتراض گفتم:
- اصلا این طور نیست. من و عطیه آنجا هم اکثرا غذای ایرانی درست می کردیم. من یکی هنوز عاشق دست پخت خانم جانم هستم، مخصوصا میمیرم برای کوفته برنجی اش.
قبل از اینکه دهان بگشاید تا پاسخ دهد ، صدای زنگ تلفن باعث شد که برای برداشتن گوشی از خیر جواب دادن به من بگذرد و به آن سو برود.
پس از مکالمه ی کوتاهی رو به آقاجان کرد و گفت:
- آذر بود. اصرار داشت برای نهار به منزل آنها برویم. اما من گفتم غذایمان حاضر است یا آنها غذایشان را بردارند بیایند اینجا، یا ما این کار را بکنیم. خب چه می گویی؟ ما برویم یا آنها بیایند؟
- آنها بیایند بهتر است، چون من خانه ی خودمان راحت تر هستم.

فصل 52
اصرارم برای اینکه خانم جان اجازه دهد شب ها به خانه ی خودمان برویم بی نتیجه ماند. بیشتر از آن می ترسیدم که تماس نگرفتن علی با من ، باعث تحریک حس کنجکاوی شان شود.
فردای آن روز سوغاتی های بی بی و عزیز و خانواده ی احمآقا را برداشتم و به سراغ خانم جانم رفتم و گفتم:
- تا بچه ها خواب هستند من می روم پیش عزیز سوغاتی هایشان را بدهم. فردا جشن حنابندان است . شاید بخواهند از آنها استفاده کنند.
شانس آوردم که اصرار نکرد همراهم بیاید.
عزیز از دیدنم خوشحال شد و گفت:
- چه کار خوبی کردی آمدی. عطیه نیست، رفته منزل مادرشوهرش. بی بی هم رفته حمام و من در خانه تنها هستم. دلم را می گذارم پیش دل تو عزیزم. چون دردهایمان یکی ست و به یک اندازه آزارمان می دهد. همه ی بدبختی هایمان زیر سر آن هوشمند خدابیامرز است که بذر سیاه بختی من و بچه هایم را پاشید و آتش به خرمنمان زد.
- و من و بچه هایم هم در همان آتش سوختیم. همش به این فکر می کنم که اگر علی پیدا نشود چه کار باید بکنم.
- امیدت را از دست نده روسا جان. تو آن بار با ایستادگی و شهامتت توانستی علی را از دخمه بیرون بیاوری. من همه چیز را می دانم. عطیه برایم تعریف کرده که از چه راهی وارد شدی. در ضمن می دانم که باز چه نقشه ای در سر داری. گرچه از آن زن متنفرم. اما بر خلاف تصور عطیه با تو هم عقیده ام و نمی دانم چرا به دلم برات شده که از این راه به نتیجه می رسی.
پس کار خودت را بکن. با دست روی دست گذاشتن و به امید اقدام مأمورین نشستن راه به جایی نمی بریم. بالاخره وقتی نفع ما در همدستی با دشمن است باید انعطاف پذیر شویم.
- خوشحالم که لااقل شما یکی نظر مرا دارید. عطیه که پاک نا امیدم کرده.
در ضمن من ناچارم به خانم جان بگویم که از اینجا با علی تماس گرفتیم و هر دو باهاش صحبت کردیم. چون الان تنها مشکل من در خانه ی پدرم این است که نمی توانم بهانه ای برای تماس نگرفتن علی ، بتراشم. هرچه اصرار می کنم که بگذارند من و بچه ها به منزل خودمان برویم ، نمی گذارند.
- منظرت را می فهمم. فکر خوبی ست ، نباید بهانه به دستشان بدهی که شک کنند.
سپس گوش هایش را تیز کرد و افزود:
- صدای در می آید . به گمانم بی بی ست که برگشته. مبادا جلوی او حرفی راجع به علی بزنی. اگر بفهمد دق می کند.
- نه حواسم هست.
با دقت به صداهایی که از حیاط می آمد گوش فراداد و سپس با تعجب گفت:
- انگار تنها نیست،دارد با یکی حرف می زند.
برخاستم،از پشت پنجره چشم به بیرون دوختم و با دیدن مادرم که داشت
به همراه بی بی از پله های ایوان بالا می آمد گفتم:
- با خانم جان است. دوتایی دارند از پله ها بالا می آیند. پس بچه ها را چه کار کرده؟ لیلان که نیست رفته به بهجت خانم کمک کند.
- لابد سپرده به حاج آقا. قدمش روی چشم. ما همیشه از دیدن مادرت خوشحال می شویم.
بی بی بقچه ی حمامش را پشت در گذاشت و گفت:
- کجایی آذر، مهمان داریم.
- من و روشا داخل سالن هستیم. بفرمایید داخل. خوش آمدید.
سپس تا جلوی در به پیشوازشان رفت و گفت:
- قدم روی چشم ما گذاشتید نعیمه خانم.
خانم جان که زیر چشمی حواسش به من بود گفت:
- دیدم بچه ها هنوز خواب هستند ، گفتم بیایم ببینم عروس و مادرشوهر پشت سر کدام بیچاره ای غیبت می کنند.
- غیبت چرا! اتفاقا پیش پای شما به علی زنگ زدیم، به همه ی شما سلام رساند. انگار طفلکی خیلی گرفتار است.
به طعنه گفت :
- می خواستی بگویی ، ای پدرسوخته ، هرچه قدر گرفتار باشی یک احوالپرسی از پدر زن و مادرزنت چیزی از درآمدت کم نمی کند.
- شرمنده ی شما هستیم. راستش به ما هم زنگ نمی زند. هروقت هم من تماس می گیرم زود قطع میکند.
بی بی گفت:
- راستش از شما چه پنهان نعیمه خانم، از وقتی رفته یک بار هم حال مرا نپرسیده. جوانهای این دور و زمانه اند دیگر، چه می شود کرد.
بی بی و حاج خانم گرم صحبت شدند. می ترسیدم بچه ها بیدار شوند و آقاجان را کلافه کنند.
برخاستم و گفتم:
- من بروم بهتر است ، چون اگر آبتین بیدار شود، آقاجان حریفش نخواهد شد.
خانم جان چشم تنگ کرد و گفت:
- وا...انگار قدمم شور بود. چی شد تا آمدم بلند شدی؟
- خب من به امید شما بچه ها را گذاشتم آمدم.
بی بی را مورد خطاب قرار داد :
- می بینی نیر خانم. منظورش این است که من چرا آمدم. این دختر از اولش زبان دراز بود، از وقتی شوهر کرده بدتر هم شده.
به شوخی گفتم:
- ای بابا خانم جان. آدم که جلوی مادرشوهر دخترش ازش بدگویی نمی کند. شما باید هوای مرا داشته باشید نه آنها را.
- لازم نیست من هوایت را داشته باشم. تو آتشپاره خودت خوب می دانی چه کار کنی. بلند شو برویم . فعلا که اختیار ما دست توست. جیک بزنی می گویی امل و قدیمی هستیم و از مدهای جدید چیزی سرمان نمی شود.
به خانه که برگشتیم بچه ها هنوز خواب بودند. و آقاجان هم دیوان حافظ در دست داشت چرت می زد.
مادرم با صدای آهسته کنار گوشم گفت:
- دیدی که هنوز خواب هستند و بی خود عجله کردی و مرا نیامده کشاندی اینجا.
از پله ها بالا رفتم تا سری به بچه ها بزنم. آیرین کنار چمدان نشسته بود

F l o w e r
13-02-2011, 21:34
مرا که دید در حال زیر و رو کردن محتویات آن ، پرسید:
-مامان پس آن لباس عروسی من کجاست؟ میخوام شب عروسی بهنوش جون تنم کنم.
-اینجا نیست عزیزم.منزل خودمان است.
-خب بیاریمش .
بهانه ی خوبی بود تا هم سری به خانه بزنم و هم از آنجا با گوزل تماس بگیرم ببینم خبری از علی دارد یا نه.
گوزل معمولا ساعت هفت شب به خانه برمیگشت.منتظر ماندم تا زمان بازگشتش برسد بعد بروم.
به طبقه ی پایین که برگشتم، آقاجان بیدار شده بود و داشت غلیان میکشید .به محض دیدنم پرسید:
-با علی تماس گرفتی؟
-من نه،عزیز تماس گرفت.من هم صحبت کردم.به همه سلام رساند.
با لحن سردی گفت:
-سلامت باشد.
رو به خانم جان کردم و گفتم:
-باید یک سر به خانه بروم .آیرین میخواهد لباسی که شما برایش دوخته بودید، را شب عروسی مهتاب پوشید پس فردا شب هم به تن کند و ساقدوش بهنوش شود. بد نیست به این بهانه به آنجا بروم .یک سری لباسهایی که احتیاج دارم را بردارم.من این بار اصلا در استانبول خرید نکردم.
-میخواهی من هم همراهت بیایم؟
-نه ، برای چی؟ من خودم تنهایی میروم و زود برمیگردم. آبتین و آیرین دست شما سپرده.
در دل گفتم : البته به شرطی که باز انها را نگذارید اینجا و خودتان دنبال من راه بیفتید بیایید آنجا.
به خانه رسیدم دلم گرفت.در آجا جای خالی علی بیشتر خودش را نشان میداد.ماسک تظاهر را از چهره برداشتم و در سکوت اتاق با اشک چشم بسترمان را تر کردم.
آرام که گرفتم ، قبل از هر چیز شماره گوزل را به مخابرات دادم و در انتظار برقراری ارتباط ، به جمع آوری وسایل مورد نیاز پرداختم.
گوزل صدایم را که شنید ، گفت:
-میدانستم طاقت نمی آری و خیلی زود تماس میگیری.چه خبر؟ خوش میگذرد؟
-مهم نیست کجا باشی ، مهم این است که دلت خوش باشد.دیدن عزیزان آرامم میکند اما از غم دلم نمی کاهد.خب چه خبر؟
-خیلی زود ازم خبر گزفتی.تازه دوروزه که رفته ای.قرار شد به من فرصت بدهی ، تا در آرامش کامل کار خودم را بکنم.
با نا امیدی پرسیدم :
-منظورت این است که هنوز اثری ازش پیدا نکردی؟
-من دنبال اثرش نیستم ، دنبال خودش هستم.
-واضح تر حرف بزن.منظورتو نمیفهمم.
-به وقتش همه چیز را میفهمی.عروسی خوش بگذرد.جای مرا هم خالی کن.گرچه جایی که آذر و عطیه باشد جای من اصلا خالی نیست.
-موضوع را عوض نکن گوزل.
لحن صدایش آرام بود.
-خواهش میکنم روشا.اگر میخواهی از کارم نتیجه بگیری کمی صبر داشته باش.شاید تا برگردی استانبول خبرهایی بشود.
-حتی اگر همین فردا برگردم.
لحن صدایش تهدید آمیز شد:
-نه، به این زودی، اگر این کار را بکنی دیگر از من توقع هیچ اقدامی نداشته باش.برنامه سفر خودت و همراهانت را به هم نزن وگرنه از گفته پشیمانم میکنی.شنیدی که چه گفتم ؟
از صدای در خانه یکه خوردم و دستپاچه گفتم :
-زنگ در خانه را میزنند ، مجبورم قطع کنم.
-شب بخیر ، برو به کارت برس و برای آمدن عجله ای نداشته باش.
با دستی لرزان گوشی را گذاشتم ، اما جرات رفتن به حیاط و گشودن در را نداشتم ، چه کسی ممکن بود باشد؟
دوباره زنگ به صدا درآمد ، اینبار ممتد و طولانی.هرکس بود ، خیال نداشت دستش را از روی شاسی زنگ بردارد.با قدم های لرزان از پله های ایوان پایین رفتم.به حیاط که رسیدم از همانجا با صدای بلند پرسیدم :
-کیه؟
صدای خانم جان و آیرین را که شنیدم آرام گرفتم .با خیال راحت در را گشودم و گفتم :
-وای شمایید، از ترس داشتم سکته میکردم اینجا چه کار میکنید؟
خانم جان با خنده پاسخ داد :
-آمدیم که از ترس سکته نکنی.ساعت 9 شب است ،تو که اینقدر شجاعی اگر نمیآمدیم چطوری میخواستی تنها برگردی؟
آیرین گفت:
-من اومدم چند تا از عروسکهامو بردارم.
-برو توی اتاقت از داخل کمدت بردار.
سپس خطاب به مادر گفتم :
-آبتین کجاست؟
-بغل آقاجانت.
-پس زودتر برگردیم که کلافه اش نکند.
-باز همین که چشمت به من افتاد ساز رفتن کوک کردی ؟! بگذار لااقل عرق تنم خشک شود.حیف این خانه و زندگی نیست که گذاشتید رفتید غربت.هنوز بهار نیومده ببین چه گلستانی شده ، من و آقاجانت مرتب می آییم اینجا به خانه و باغچه هایت میرسیم.لیلان بیچاره هم درد دیوارش را میساید ، به این امید که پرنده های مهاجر به آشیانه خودشان برگردند.
با خودم گفتم :"دعا کنید پرنده مهاجر من هم به آشیانه اش برگردد تا باغ دل من هم گلستان شود."

فصل 53
در شب عروسی بهنوش ، نه من ، نه عطیه و عزیز هیچکدام قادر به تظاهر به شادی نبودیم، حتی در چهره ی بهزاد هم اثری از شادی دیده نمیشد.
لحظات دیر پا در نظر ما سمج بودند و جان سخت و در نظر بهنوش و جمشید زود گذرو تیز.آیرین حتی لحظه ای دامن عروس را رها نمیکرد و در نقش ساقدوش شاد و سرخوش به دنبالش روان میشد.
دلم به این خوش بود که حداقل برای چند ساعتی غم دوری از پدرش را از یاد برده است.در راه مراجعت به خانه آنقدر خسته بود که به محض سوار شدن در ماشین بهزاد ،سر بر شانه خانم جان نهاد و به خواب رفت.
در بین راه با این تصور که آیرین خواب است طاقا نیاوردم و خطاب به بهزاد گفتم :
-باید کم کم به فکر رفتن باشیم.علی به تنهایی در آنجا از عهده کارها برنمی آید .پریروز که از منزل عزیز باهاش تماس گرفتم .اصرار داشت که ما زود برگزدیم.
آیرین چشمان گشاده از حیرتش را از هم گشود و با تردید پرسید:
-مگه بابا پیدا شده مامان! پس چرا به من نگفتی؟ نمیدونی چقدر می ترسیدم مرده باشه.
ضربان قلبم تند شدو زبانم به لکنت افتاد.انگار تمام خونی که در رگهایم جریان داشت به یکباره جوشان شد و به طرف شصورتم هجوم آورد ، رنگ چهره ام را گلگون ساخت و از حرارتش گونه ام گر گرفت.
آقاجان سر به عقب برگرداند و نگاه خیره اش را به صوت داغ و سوزانم دوخت و با تحکم گفت:
-جریان چیست؟ این دختر چه میگوید روشا؟ هردم از این باغ بری میرسد.موضوع گم شدن امیر دیگر چه صیغه ای ست؟ به گمانم در ترکیه خیلی خبراست که ما از آن غافل مانده ایم.انگار شوهد توهم تو زد از آب درآمده و رهایت کرده و رفته .
صدایم ضعیف و لرزان بود :
-نه آقاجان این حرفا نیست ، شما اشتباه میکنید.
با فریاد پرسید:
-پس چی !بچه نیست که گم شود.حرف راست باید از بچه شنید. تو بگو آیرین جان پدرت کجاست؟
با لب و لوچه ی آویزان، در حالی که نگاهش را از من و بهزاد میدزدید پاسخ داد:
-آخه عمو بهزاد گفته چیزی به شما نگم .
آقاجان چشم غره ای به بهزاد رفت و با غیظ گفت:
-عمو بهزاد این حرف را زده !چرا؟ چرا نباید به ما چیزی بگی؟ مگر پدرت چکار کرده که میترسند من و خانم جانت بدانیم ؟
آیرین با بغض پاسخ داد :
-من نمیدونم چکار کرده .خیلی وقته که نیومده خونه.اولش

F l o w e r
14-02-2011, 10:55
می ترسیدم مرده باشه، ولی مامان و عمه آتی که همه اشگریه می کنن و غصه می خورن، بهم گفتن، نه اون نمرده، فقط گم شده.
بهزاد قدرت کنترل اتومبیل را از دست داد،آن را در حاشیه خیابان پارک کرد و گفت:
- ما فقط نمی خواستیم شما ناراحت شوید و پنهان کاری مان هیچ دلیل دیگری نداشت.
آقاجان در نهایت خشم گفت:
- هر دلیلی داشته باشد، کار درستی نبود. پنهان کردن مشکلات زندگی و رنج و دردهایت از پدر و مادرت کار درستی نیست روشا. ما از هر کسی به تو نزدیکتریم. از همان روز اول که آمدی،فهمیدم که دردی داری، اما تو با لجاجت حاشا کردی و با تظاهر به خوشبختی و هزار و یک دروغ شاخدار،گرفتاری و کار علی را بهانه غیبت و تماس نگرفتنش قرار دادی. راه بیفت آقا بهزاد، زودتر ما را به خانه برسان. امشب تا روشا، سیر تا پیاز زندگی اش را از اول تا آخر برایمان تعریف نکند، خواب به چشمان من و نعیمه حرام است.
عطیه دستم را محکم در میان دستش گرفته بود و می فشرد. زیرچشمی که نگاهش کردم، رنگ به چهره نداشت.
صدایش آهسته و نجواگونه بود:
- مبادا، مبادا، همه چیز را به آنها بگویی. حالا که مجبوری، پس لااقل از گم شدنش بگو.
سر را به علامت تایید تکان دادم. اشکهایم راه خود را تا زیر گردنم ادامه دادند. آقاجان سکوت اختیار کرد و میدان را برای مادرم خالی گذاشت تا این بار او باران ملامت را بر سرم ببارد.
- خوب بلدی دروغ سرهم کنی. به بهانه ی سوغاتی دادن می روی منزل نیره، بعد هم که می آیم سراغت، با کمال پررویی می گویی به علی زنگ زدیم، سلام رساند. الان هم برای اینکه برای برگشتنت به ترکیه بهانه ای بتراشی، از قول علی که معلوم نیست چه کلکی در کارش است ادعا می کنی که به تنهایی از عهده کارها برنمی آید و باید زودتر خودتان را برسانید آنجا.می خواهی بروی استانبول که چی؟ که یک گوشه بنشینی و از بیمهر و وفایی مردی آه بکشی که تو و بچه هایت ا به امان خدا رها کرده به دنبال هوای دلش رفته. کاش زبانم لال می شد، دستم می شکست، پاهایم قدرت راه رفتن از دست می داد، تو را برنمی داشتم ببرم آب کرج که امروز کار به اینجا بکشد.
آقاجان با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
- تو بس کن نعیمه، من خودم می دانم چکار کنم. مگر دوباره استانبول را به خواب ببیند.
آیرین به گریه افتاد و گفت:
- نه آقا جون، نه، ما باید بریم اونجا. آخه باباجونم اگه برگرده ببینه ما اونجا نیستیم، خیلی غصه می خوره.
سپس سرش را در دامن من پنهان کرد و به التماس گفت:
- مامان جون ببخشین، تقصیر من شد اون حرفها رو زدم.
خانم جان گفت:
- خوب کردی عزیز دلم، تازه باید زودتر از اینها هم می گفتی.
- آخه اون دفعه که گفتم بابا یه جایی بود که جلو در اتاقش یه پلیس تفنگ به دست ایستاده بود، مامانم دعوام کرد.
آقاجان تهدیدکنان دستش را به طرفم تکان داد و گفت:
- این دفعه جریان چی بود روشا؟ آن چهار ماه غیبت و آن دختر میت من که انگار روح در بدن نداشت و بعد رفتن ناگهانی تان به ترکیه و اینکه آن بار هم علی اصلا تماس نمی گرفت! کم کم دارد همه چیز روشن می شود.چرا ساکتی؟ چرا حرف نمی زنی مگر نشنیدی چی گفتم، من منتظر جوابم.
دستهایم را حائل صورتم کردم و به جای جواب فقط گریستم.
به جلوی در خانه که رسیدیم، بهزاد در حال پارک کردن ماشین گفت:
- اجازه بدهید من و عطیه هم بیایم داخل.شما الان خیلی عصبانی هستید ما اگر برویم نگران می شویم.
با خشونت پاسخ داد:
- اگر دلتان می خواهد بیایید، ولی ممکن است حرفهایی بشنوید که شنیدنش برایتان خوشایند نباشد.
عطیه گفت:
- مهم نیست. ما بدتر از آن را هم بشنویم، تحمل داریم.چون تحمل نگرانی سخت تر است.
سپس دستم را گرفت و کمکم کرد پیاده شوم.
خانم جان در حالی که آبتین را در آغوش داشت پا به کوچه نهاد. بهزاد به موقع دست پدرم را که تعادلش را از دست داده بود گرفت و مانع افتادن او شد.
می دانستم که محاکمه سختی در پیش رو دارم، محاکمه ای که پایانش محکومیت من و جلوگیری از مراجعتم به ترکیه بود.
آیرین ملتمسانه چادر مادربزرگش را کشید و گفت:
- نذارید آقاجان مامانمو دعوا کنه، خواهش می کنم. من غلط کردم. حرفهایی که زدم دروغ بود. بابام گم نشده، رفته سفر، زود برمی گرده.
خانم جان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- چرا سعی می کنی این بچه را دروغگو بار بیاوریو باعث می شوی شخصیت دوگانه ای پیدا کند. ما همیشه حرف راست را از دهان او شنیده ایم.
جوابی برایش نداشتم.می دانستم که حق دارد و ما آیرین را در منگنه پنهان کاری هایمان قرار داده ایم و این روش درستی نمی توانست باشد، اما مگر به غیر از این چاره ی دیگری هم داشتیم.
دیروقت بود و چراغ های خاموش همسایگان نشان می داد که همه در خواب هستند. خدا را شکر که هوا هنوز خنک بود و پنجره ها بسته و صدای خشم و خروشهای پدرم به گوششان نمی رسید که باعث بیداری شان شود.
آقاجان که به کمک بهزاد نشست و به پشتی مخصوصش تکیه داد. گناهکارانه روبرویش قرار گرفتم. آیرین بغض کرد و خودش را به من چسباند.مادرم از پله ها بالا رفت تا آبتین را سر جایش بخواباند.
عطیه و بهزاد با شرمندگی سر به زیر افکندند و مقابلش ایستادند. پدرم با لحن سردی خطاب به آنها گفت:
- بفرمایید بنشینید. ترجیح می دادم شما شاهد خشم و عتابم نباشید.خب حالا که خودتان خواستید، حرفی نیست.
سپس خطاب به من افزود:
- خودت می دانی که من از اولش با این وصلت مخالف بودم و بعد از آن استخاره و تفأل، خوش یمنش نمی دانستم. ولی اصرار تو و پافشاری مادرت وادار به تسلیمم کرد. تا قبل از سفر علی به ترکیه احساسم این بود که همه چیز روبه راه است و تو خوشبختی، اما بعد از رفتنش شک برم داشت.می دیدمت که روز به روز پریشانتر می شوی. لاغر و رنگ پریده ای، گاه اصلا حواست به اطرافیانت نیست و غرق افکار درونی. صاف و پوست کنده به من بگو آن موقع چا اتفاقی افتاده بود و حالا چی؟
نگاه ملتمسانه عطیه را متوجه خود دیدم.می دانستم که حاشا بی فایده است و پدرم تا به هدف نرسد و همه ی ماجرا را از زبانم بیرون نکشد، راحتم نخواهد گذاشت. با خود گفتم" در هر صورت وضع از این که هست بدتر نخواهد شد. علی که در آن ماجرا گناهی نداشت. چه بسا دانستنش خشم پدرم را نسبت به او فرو نشاند و به قضاوت ناحق خود پی ببرد."
به نجوا گفتم:
- مرا ببخش عطیه جان. می بینی که چاره ای جز اقرار ندارم. فقط خواهش می کنم یک کدامتان آیرین را از اینجا بیرون ببرید.
با صدایی لرزان زیر لب گفت:
- می فهمم.
سپس خطاب به بهزاد افزود:
- آیرین را با خودت از خانه ببر بیرون.
آیرین شنید و هق هق کنان گفت:
- نه، نمی رم. می خوام پیش مامانم باشم. آخه آقاجون می خواد دعواش کنه. تقصیر منه. همش تقصیر منه.
پدرم خشمش را فرونشاند و با مهربانی گفت:
- من دعوایش نمی کنم عزیزم.پس برو بالا، سرجایت بخواب. اگر دیدی دعوایش کردم بیا پایین. برو عزیز دلم، قربان آن زبان شیرینت.
خانم جان غرولندکنان با بی حوصلگی برخاست و گفت:
- من خودم می برمش. چه کنم امشب راه قرض دارم.همش باید بالا پایین شوم.
آقاجان اعتراضی به سکوتم نکرد و منتظر ماند تا مادرم برگردد و بشنود. سپس گفت:
- خب حالا بدون کم و کاست از اول تا آخرش را برایمان تعریف کن.حتی اگر قرار باشد تا صبح طول بکشد، مهم نیست، ما بیدار می مانیم. عطیه خانم و آقا بهزاد هم اگر دلشان می خواهد می مانند.
بهزاد رو به عطیه کرد و پرسید:
- تو چه می گویی؟ من که فکر می کنم، بمانیم بهتر است.
- من هم همینطور. مکا از اول راه با روشا بودیم، تا آخرش هم هستیم. باور کنید حاج آقا، روشا به این دلیل شما رو در جریان قرار نداد که نمی خواست اذیت تان کند. راستش آنچه به برادر بیچاره ی من در سفر ترکیه گذشت، شنیدنش دل آزار است. فکر کنم الان اعصاب دخترتان سخت تحت فشار است، چون در این مدت رنج زیادی را تحمل کرده. اگر اجازه بدهید من خودم از ابتدا تا انتها همه چیز را برایتان تعریف کنم و قضاوت را به عهده ی خودتان بگذارم.
آقاجان با لحن بی تفاوتی پاسخ داد:
- برای من فرقی نمی کند، به شرطی که چیزی را از قلم نیندازید.
با بغض گفتم:
- به جان عزیز و خود علی که برایم از جان عزیزتر است، در مورد علی چیزی را از قلم نمی اندازم.من مجبورم بعضی از قسمتها را خیلی آهسته و فقط به طوری که شما بتوانید بشنوید، بیان کنم، چون می دانم آیرین نخوابیده و تمام حواسش به ماست.
کاش بغض گلویم می شکست و راه نفس کشیدنم را نمی بست. با وجود سختی هایی که ظرف دوسال گذشته کشیده بودم، آن لحظه سخت ترین

F l o w e r
14-02-2011, 22:07
لحظه ی زندگی ام بود .
عطیه به شرح ماجرا پرداخت و من به همراهش خاطرات تلخ و جان سخت گذشته را مرور کردم ، خاطرات گزنده ای که یاد اوری اش چون زالویی خون قلب رنجورم را می مکید.
عطیه همانطور که قسم خورده بود در مورد علی چیزی را از قلم نینداخت ، اما لزومی ندید جنایت و زندانی شدن اقای هوشنگ را اشکار کند و دلیل درگیری علی با گوزل را خیانت او به شوهر بیمارش عنوان کرد.
از هوشیاری اش در عجب ماندم و با نگاهم به وی فهماندم که با نظرش موافق هستم .
به محض اینکه عطیه سکوت کرد. خشم اقا جان به نهایت رسید و فریاد زنان گفت :
- دوسال تمام به من و مادرت دروغ گفتی و ما را فریب دادی. همین جا جلوی عطیه خانم و اقا بهزاد می گویم
که انها هم گوش کنند . تو دیگر حق نداری اسم ترکیه و علی را به زبان بیاوری بهت اجازه نمی دهم دوباره به ان کشور برگردی . شاید به قول تو و عطیه خانم علی بی گناه باشد ، اما از نظر من نیست . این وصلت از اول محکوم بود و من اشتباه کردم به ان رضایت دادم . حالا که از خواب غفلت بیدار شده ام ، از همین جا جلوی ضررهای بعدی و ضربه هایی را که ممکن است به قلب و روح دختر و نوه هایم وارد شود ، می گیرم . من نمیدانم چه بلایی سر علی امده . فقط حدس می زنم در دام ایادی ان زن هرزه گرفتار شده ، حالا یا او را کشته اند ، یا در دام شان اسیر است .
صدای فریاد جگر خراش ایرین به گوش رسید : نه بابامو نکشتن ، نه اون نمرده اقاجون .
عطیه سراسیمه برخاست و برای ارام کردن او از پله ها بالا رفت. نگاه پرملامتم در نگاه غضبناک پدرم نشست و بی محابا گفتم : من نمی خواستم ایرین این چیزها را بداند . به شما گفتم که حالا وقت بیانش نیست.
- نمی خواهد تو به من درس بدهی . به اندازه کافی ازت دلگیرم . دیگر نشنوم اسم علی را بر زبان بیاوری.
از رو نرفتم و حرف دلم را زدم :
- این امکان ندارد. اسم علی ، یاد علی شب و روز با من است . حتی اگر قلبم را بشکافید ، در موقع جان دادن ، ضجه ها و ناله هایم توام با نام اوست . شما نمی توانید بی گناه محکومش کنید . من همین فردا برمی گردم استانبول ، چون یک نفر خبرهایی از او به دست اورده و به من اطمینان داده که زنده است .
با تحکم گفت : هر کس این حرفها را بهت زده ، غلط کرده . مرده یا زنده اش یکسان است. دیگر نمی خواهم اسمش را بشنوم .ساکت شو . تو هیچ جا نمی روی . اگر ان موقع در مقابل تمنای ان چشمان افسونگرت تسلیم نمی شدم و رضایت نمی دادم زن پسر هوشمند هوسباز شوی ، الان اینطور با پررویی روبرویم نمی ایستادی و زبان درازی نمی کردی . کاری را که باید هفت سال پیش انجام می دادم ، حالا انجام می دهم . در اتاقت را قفل می کنم و نمی گذارم از انجا بیرون بیایی. پاسپورتت را تکه پاره می کنم .
فریاد زنان گفتم : شما نمی توانید این کار را بکیند . علی شوهر من است و پدر بچه هایم . ما به او نیاز داریم . ایرین از فراقش افسرده شده . فقط محبتهای اقا بهزاد است که تا حدودی جای خالی پدر رابرایش پر می کند. من دیگر بچه نیستم اقاجان ، بلکه یک زن بیست و شش ساله ی ناامیدم که نیمی از وجودم را گم کرده ام و تا پیدایش نکنم ، انگار دیگر زنده نیستم .
- من این حرفها سرم نمی شود ، تو جایی نمیروی .
با سرسختی گفتم : می روم ، حالا می بینید .
- تو نمی روی ...
جمله اش نا تمام ماند. دست به روی قلبش گذاشت ، سرش را به پشتی تکیه داد و از حال رفت .
صدای گوشخراش فریادم ، عطیه و ایرین را به طبقه ی پایین کشاند. مادرم چنگ به صورت زد و با ناله گفت :

- پدرت را کشتی ، خیالت راحت شد .
بهزاد گوش به ضربان قلبش داد و گفت : نگران نباشید . چیز مهمی نیست و فقط دچار شوک شده اند . حرکتش ندهید بگذارید به همین حالت سرجایشان بمانند. من میروم دنبال دکتر .
عطیه نمی دانست مرا ارام کند که فریاد می کشیدم و زار می زدم یا خانم جان را که همراه با شیون هایش ، مشت به سینه میزد.
ایرین با غیظ نگاهم کردو با گریه گفت : تقصیر تو بود ، چرا اقا جونو اذیت کردی ؟

فصل 54
شوک وارد شده باعث شد پدرم سکته کند و همان شب در بخش مراقبتهای ویژه ی بیمارستان بستری گردید.
عطیه ، ایرین و ابتین را به خانه ی خوشان برد. مادرم در راهروی بیمارستان مغموم و افسرده روی صندلی نشست و من بلاتکلیف و ناارام به قدم زدن در طول و عرض ان پرداختم . اشک های مادرم را می دیم ، اما جرات دلداری دادنش را نداشتم . از من رنجیده بود و حتی نگاهم نمی کرد.
در اتفاقی که افتاده بود خودم را مقصر میدانستم . نباید به جدال با پدرم می پرداختم . در ان لحظه ی بحرانی او نیاز به ارامش داشت و من بر خشم و غضبش دامن زدم .
سپیده که دمید ، مادرم از بیمارستان بیرون رفت تا به عمه انسیه تلفن بزند. فردای ان روز اقای ابوالفتحی و عمه ام سراسیمه خود را به تهران
رساندند و قبل از عیادت پدرم ، با کنجکاوی به کندو کاو پرداختند تا از دلیل سکته ی او اگاه شوند.
خانم جان در مقابل اصرارشان ، بی محابا جریان مفقود شدن علی را منهای زندانی بودنش برای انها شرح داد و افزود: ابراهیم نتوانست حریف این دختر چشم سفید شود که از رو نرفته و باز هم می خواهد برگردد انجا تا دنبال شوهرش که از همان شب عروسی مهتاب ، غیبش زده بگردد. اخر تو بگو انسیه یک همچین مردی ارزش به پایش نشستن را دارد؟ برادر بیچاره ات ان قدر گفت و گفت و فریاد زد تا اخرش دهانش کف کردو پس افتاد .
درد دلهایش را می شنیدم و دم نمی زدم . پدر و مادرم عزیزترین کسانم در زندگی بودن ، ولی وقتی نمی توانستند احساس مرا درک کنند ، کلنجار رفتن با انها چه سودی داشت .
عزیز که امد ، خانم جان به او روی خوش نشان نداد و با برخورد سردش دل ان زن رنجدیده را شکست ، اما من سر بر شانه اش نهادم و ارام و بی صدا گریستم . در حال نوازشم گفت :
- گریه نکن عزیزم . الهی شکر که بخیر گذشت . عطیه بهم گفت که چه اتفاقی افتاده . باید حدس می زدیم که ایرین نمی تواند زبانش را نگه دارد. بچه است غیر از این نمی توان ازش انتظار داشت .
سر تکان دادم و گفتم : من این را می دانستم . به خاطر همین هم نمی خواستم به ایران بیایم . حالا دیگر نه راه پس دارم و نه راه پیش . با اتفاقی که برای اقاجان افتاده ، قدرت مخالفت با او را نخواهم داشت. من پدرم را می شناسم . مرغش یک پا دارد . وقتی گفت نه ، امکان ندارد از حرفش برگردد.
- ان بار هم بهت نه گفته بود و خیال نداشت تو را به علی بدهد . دیدی که اخرش تسلیم شد و رضایت داد. پش بی جهت دلسرد نشو ، اما فعلا به هیچ چیز دیگری به غیر از بهبودی حالش فکر نکن . چرا نمی روی پیش مادرت ؟ برای چه این قدر با فاصله از هم نشسته اید ؟
- قبل از امدن شما داشت شکایت مرا به عمه ام می کرد ، با کلی طول و تفصیل در مورد علی که گفتنش لزومی نداشت .
با تعجبی امیخته با نگرانی گفت : یعنی همه چیز را بهش گفت ؟!
- نه همه چیز را . فعلا فقط گم شدنش را رو کرده ، ولی بعید نیست کم کم به زندانی شدنش هم برسد .
- ابروی علی ، ابروی انها هم هست . افسوس که مرا تحویل نگرفت . وگرنه یک جوری بهش می فهماندم که مسایل مربوط به دختر و نوه هایش را نباید با بوق و کرنا جار بزند.
- الان عصبانی تر از ان است که به نصایح تان گوش بدهد .
وقتی پرستارامد و اطلاع داد که اقا جان به هوش امده و هر کدام از ما می توانیم به مدت پنج دقیقه او را ببینیم، انگار دنیا را به من دادند.
باشتاب برخاستم . همین که خواستم به طرف در اتاقش بروم ، دست مادرم محکم سینه ام را هدف قرار داد. سپس مقابلم ایستاد و گفت : تو نه، برو بنشین سرجایت تو راببیند ، دوباره سکته می کند .
به التماس گفتم : ولی من باید ببینمش . باید ازش عذر خواهی کنم . باید بهش بگویم چقدر دوستش دارم .
با اخمی که کرد، چین و چروک صورت و پیشانی اش عمیق تر شد و با لحن تندی گفت :
- لازم نکرده . به اندازه کافی با زبان درازی هایت بهش ثابت کردی که چقدر دوستش داری . دیگر کافی ست .
سپس خطاب به عمه ام افزود :
- مواظبش باش نیاید تو ، تا من بروم ببینمش ، بعد تو برو .
عمه انسیه زیر بازویم را گرفت و گفت : میبینی که هوا پس است روشا جان . ابراهیم جانش برای تو در میرود . اگر صبر کنی ، خودش صدایت می زند.
در حالی که شانه هایم از شدت گریه تکان می خورد ، با هق هق گفتم :
- نه نمی زند عمه جان . شما قضاوت کنید.وقتی نمی دانم چه بلایی سر شوهرم امده ، چطور می توانم ساکت بنشینم . حرف انها این است که علی دنبال هوی هوسهایش رفته . اخر چطور ممکن است بدون اینکه پاسپورت و شناسنامه اش را بردارد و دست به حساب بانکی اش بزند ، با دست خالی این کار را بکند ؟ پای پیاده ، بدون ماشین از خانه بیرون رفته و دیگر برنگشته . شما جای من بودید چه فکری می کردید ؟من علی را دوست دارم . پس چطور توقع دارند دست روی دست بگذرام و تن به خواسته ی اقاجان بدهم و دنبالش نروم ؟
- با همه این حرفها مقصری روشا جان . اخر مگر لازم بود همه ی این حرفها را همان دیشب به ابراهیم بزنی . باید صبر می کردی تا بر اعصابش مسلط شود بعد خواسته ی دلت را مطرح کنی ، دروغ می گویم اذر خانم ؟
عزیز پاسخ داد : حق باشماست . من هم همین را بهش گفتم . شما نمی دانید که علی چقدر به زن و بچه هایش وابسته است . هیچکس نمی تواند جای روشا را در قلبش بگیرد. نعیمه خانم و اقای گوهری قضاوتشان در این مورد اشتباه است .
خانم جان از بخش بیرون امد و به عمه ام گفت :
- حالا نوبت توست . برو برادرت را ببین .
با بی صبری پرسیدم :
- اقا جان مرا نخواست ؟
نیش کلامش اتش به جانم زد :
تو را بخواهد که چی ؟ مگر اینکه هوس سکته بعدی را کرده باشد . می خواهی بروی بالای سرش ، دوباره خون به جگرش کنی ؟
با گریه گفتم :
- شما را به خدا خانم جان ، این حرف را نزنید. من به عشق دیدن شما امدم ایران ، و گرنه در ان موقعیت بحرانی ، اصلا نمی امدم .
- دیدم چطور به عشق دیدن ما امده بودی ، اما سنگ ان یکی را به سینه می زدی . به خاطر دروغ های شاخداری که به ما گفتی ، هر گز نمی بخشمت . بعید می دانم ابراهیم هم راضی به بخشیدنت شود .
- شما فقط بگذارید ببینمش . قول می دهم از دلش در بیاورم .
با تحکم گفت : گفتم نه ، برو بنشین سرجایت . این قدر هم سرو صدا نکن. اینجا بیمارستان است . کاروان سرا که نیست.
عزیز با مهربانی صدایم زد :
- بیا این جا روشا جان .
خانم جان انگار تازه او را دیده باشد ، جلوتر از من راه افتاد و به نزدیکش که رسید روبرویش ایستاد و با لحن ازار دهنده ای گفت :
- از تو توقع نداشتم با این دختر همدست شوی و ان دروغ های شاخدار را تحویلم بدهی . من و ابراهیم حق داریم بدانیم دخترمان در دیار غربت چه خاکی بر سرش می ریزد. از وقتی به انجا رفته ، حتی یک روز هم اب خوش از گلویش پایین نرفته دل من و ابراهیم از این می سوزد که باز هم می خواهد برود و خاک عالم را به سر خودش و بچه هایش بریزد. تو جای ما بودی ، می گذاشتی برود ؟
عزیز با لحن ارامی پاسخ داد :
- بدتان نیاید نعیمه خانم ، ولی اگر من جای شما بودم می گذاشتم برود ، چون خوب می دانم چه انس و الفت و چه عشقی علی و روشا را به هم وابسته کرده . عیب شما این است که پسر و پدر را با هم مقایسه می کنید و به یک چوب می رانید . در حالی که بین این دو نفر زمین تا اسمان فاصله است . خسرو از اول ذاتش خراب بود ، اما علی پاک و بی گناه است و از برکت سر پدر نامردش است که ان بلاها سرش امده .
مادرم خود را از تک و تا نینداخت و گفت :
- وقتی که رفته و برنگشته ، تو چون مادرش هستی ، احساساتت حاکم بر عقلت شده و نمی توانی قضاوت درستی از نیامدنش داشته باشی و طبیعی ست که فقط دلت شور میزند که مبادا بلایی سرش امده باشد. همان طور که ما هم نگران روشا هستیم که نکند علی زن و بچه هایش را گذاشته و رفته دنبال دلش .
- این اخرین احتمال و در اصل محال است. من پسرم را می شناسم و حاضرم پشت سرش قسم بخورم . بی مهری شما دل پردرد روشا را دردمندتر می کند. الان او بیشتر از هر زمان دیگر نیاز به تسلا دارد . کدام اغوش گرم تر و پر مهر تر از اغوش مادر است .
- حالا رسیدی به حرف من . اگر این طور است که تو می گویی . پس چرا غم دلش را از من پنهان کرده بود ؟
- چون از عکس العمل شما می ترسید. دقیقا از همان چیزی که الان با ان روبرو شده . دلداری اش بدهید . نگذارید بیش از این عذاب بکشد.
به اشاره ی عزیز ، دستانم را دور گردن مادرم انداختم ، سر بر روی سینه اش نهادم و هق هق کنان گفتم :
- مرا ببخشید خانم جان . به خدا اگر به شما چیزی نگفتم ، فقط به خاطر این بود که نمی خواستم غصه بخورید . می دانم که الان چه رنجی را تحمل می کنید . فقط شما می توانید از اقاجان بخواهید که مرا ببخشد .
سورز سینه اش اه شد و همراه با این جمله از گلویش بیرون امد :
- تو اتش به جگرمان زدی و زخمی که به دلمان گذاشتی ، تا زنده ایم، درمان نمی شود . فقط دعا کن پدرت زنده از بیمارستان بیرون برود .
-الان به هیچ چیز دیگری به غیر از سلامتی او فکر نمی کنم . فقط بگذارید بروم ببینمش .
- این را از من نخواه ، چون تا خودش صدایت نزند ، امکان ندارد بگذارم وارد اتاقش شوی . به سلامتی اش فکر کن . نه به احساست. هنوز خطر رفع نشده و هر تلنگری به قلب اسیب دیده اش ممکن است باعث سکته بعدی اش شود.
اقای ابوالفتخی به داخل بخش رفت ، عمه انسیه به ما پیوست و خطاب به مادرم گفت :
حاج داداش را خبر نکردم ، چون ناراحتی قلبی دارد و ترسیدم از شنیدنش دچار شک شود . اگر تو صلاح می دانی ، خبرش کنم ؟
- حالا که خطر رفع شده ، دلیلی ندارد نگرانش کنی .
خانم جان رو به عزیز پرسید :
پس نیره کجاست ؟
- بهش چیزی نگفتم . راستش بی بی در جریان گم شدن علی نیست.
- خوب کردی نگفتی ، وگرنه او همین جا ، روی تخت بغلی ابراهیم خوابیده بود . برای ما در این سن تحمل این دردها اسان نیست خودت در این مورد قضاوت کن اذر جان ، با این وضعی که پیش امده ، من و ابراهیم چطور

F l o w e r
15-02-2011, 20:49
می توانیم رضایت بدهیم روشا و بچه هایش دوباره به ترکیه بر گردند.تو اگر جای ما بودی ، هر لحظه و هر دقیقه ات با این فکر نمی گذشت که هر آن ممکن است اتفاقی برایشان بیفتد و دچار مشکل شوند؟
عزیز آهی کشید و پاسخ داد:
_ خب حالا هم هر لحظه و هر دقیقه ی زندگی ام با این فکر می گذرد که چه بر سر علی آمده است و زن و بچه هایش در چه حالی هستند.چه می شود کرد نغمه خانم ،طفلکی پسر من کم بلا سرش نیامده .
باز و بسته شدن در بخش ،نظرم را به آن سو جلب کرد .آقای ابوالفتحی ،به طرف ما امد و خطاب به من گفت:
_ حاج ابراهیم می خواهد تو را ببیند روشا جان .برو تو، منتظرت است.
شور و هیجان دیدنش ،شیارهای رنج را از چهره ام زدود و لبخند بر لبم نشاند.با نا باوری پرسیدم :
_ راست می گویید!یعنی الان می توانم بروم ببینمش ؟
خانم جان سد راهم شد و گفت:
_ خوب حواست را جمع کن .مبادا ، مبادا یک کلام راجع به برگشتنت به ترکیه چیزی بهش بگی و در خواستی داشته باشی .فهمیدی چی گفتم:الان وقتش نیست .
_ چشم خانم جان.
رنگ چهره اش به سفیدی برف بود و نگاهش بی حالت و محزون.به کنارش که رسیدم ،سرم را روی صورتش خم کردم و پیشانی اش را بوسیدم .سپس با بغض گفتم:
_مرا ببخشید آقا جان ،من غلط کنم بدون اجازه شما قدمی بردارم .خدا مرا بکشد که باعث شدم حالتان بد شود.
دستان لرزانش را بالا آورد و آنها را در دو طرف صورتم قرار داد، سپس آرام ارام سرم را به سمت خود کشید ،لبهایش را بر روی گونه ام فشرد و با صدای نا ارامی که به زحمت از گلویش خارج می شد گفت:
_ هیچوقت به من دروغ نگو روشا فتو همه ی زندگی ام هستی .
_ به خاطر خودتان بود ،چون نمی خواستم مشکلات من باعث رنج و عذابتان بشود .
_ بعد از این من و مادرت هیچوقت روی آرامش را نخواهیم دید ،چون همیشه این فکر آزارمان خواهد داد که تو خوشبخت نیستی و در مقابل ما تظاهر به خوشبختی می کنی .
دستش را بوسیدم و گفتم:
_ قول می دهم دیگر پیش نیاید که مجبور شوم به شما دروغ بگویم .خیلی دوستتان دارم آقا جان .
_سرت را بگذار روی سینه ام
.نفس های تو به من قدرت می دهد تا به تپیدن ادامه دهد.
رم را بر روی سینه اش گذاشتم و از اینکه عشق مانند داروی بیهوشی توانسته بود احساسات و عواطف دیگرم را خواب کند و قلب و احساسم را دربست در اختیار خود بگیرد ،شرمنده ی پدر و مادرم شدم .
فرادی ان روز من و خانوم جان به اتفاق عمه انسیه به دیدن اقا جان رفتیم،از دیدن مظفر در ارهروی مقابل بخش مراقبتهای ویزه یکه خوردم.از میان ان همه اقوام نزدیک در زنجان که هیچ کدام از جریان سکته ی پدرم اطلاعی نداشتند،در جریان قرار گرفتن و امدن او به تهران،برایم عجیب و باور نکردنی بود.
تعجب خانم جان هم دسته کمی از من نداشت.چینی به پیشانی افکند،چشم تنگ کرد و با لحنی امیخته به ملالت از عمه ام پرسید:
-مظفر اینجا چه کار میکنه؟تو خبرش کردی؟
-عمه انسیه که به نظر میرسید چندان از این بر خورد راضی نیست،پاسخ داد:
-نه به جان تو من اصلا روحم خبر نداشت که او در جریان قرار گرفته،اما حدس مسزنم ابوالفتحی که دیشب برگشته زنجان،بهش خبر داده.
-لابد با طول و تفصیل همه اتفاقاتی که افتاده و بعد ان ابنالوقت به بهانه ی عیدت از ابراهیم بلند شده اومده اینجا تا از فرصت گم شدن علی استفاده کنه و ورد های تکراری شو در گوشه روشا بخونه.کار خوبی نکرده انسیه من شما را محرم دانستم.
-در این مورد من بی تقصیرم نعیمه.
خانم جان با تاسف سر تکان داد و گفت:
-تقصیر من است که یادم رفته بود،مظفر به غیر از نسبت دور فامیلی با تو ابراهیم،خواهر زادهی ابوالفتحی هم هست.
با حرص خطاب به مادرم گفتم:
-من یکی حوصله ی رو به رو شدن با او را ندارم.بهتر است بر گردیم منزل.
-یعنی چه زشت است.تو را که نمیخورد بالا خره هر چه که باشد ظاهرا به خاطر عیادت پدرت امده.
به خاطر اقا جان نه به خایر چزاندن من و دوباره ورد خواندناش که دیدی گفتم علی مرد زندگی نیست
--بس کن حالا وقت این حرف ها نیست.دارد می اید طرف ما.
سر به زیر افکندم تا بداند میلی به دیدنش ندارم.به یاد اخرین تماس علی با زنجان در زمانی که من بر خلاف میلم و از روی اجبار داشتم گوش به اراجیف علی میدادم،و اینکه چقدر از شنیدن جملات مهدخت و دانستن این موضوع که من دارم با مظفر صحبت میکنم،عصبی شده،تلفن را قطع کرده و حالا باز داشت همان ماجرا تکرار میشد.نیش کلامش در موقع پرسیدن پرسیدن حال پدر از خانوم جان،بیشتر بر نفرتم ار او افزود:
-سلام نعیمه خانوم.خدا بد ندهد.امروز صبح وقتی جریان را از دایی فتحی شنیدم و دانستم چه اتفاقی افتاده،بلافاصله سوار ماشینم شدم امدم تا اگر کمکی از دستم بر میاید انجام دهم.خواهش میکنم مرا غریبه ندانید.فکر کنید پسرتان هستم.حالا که معلوم نیست دامادتان کجاست.بالاخره یک مرد باید اینجا باشد که هر کاری داشته باشید،دست به سینه انجام دهد.
خانوم جان که متوجه خشم و غضب من شبود،پاسخ داد:
-نه ممنون،زحمت نکشید.درست است دامادم اینجا نیست،اما خانواده اش

F l o w e r
16-02-2011, 18:29
جای خالی را پر کرده اند.شوهر خواهر علی عین خودش مثل پروانه دور ابراهیم میگردد و از هیچ کمکی دریغ ندارد.شما چرا زحمت کشیدید،امدید.
-وظیفه ام بود.همین الان پیش حاج ابراهیم بودم.خداروشکر حالشان بد نبود.منتظر اند شما رو ببینند.
پیشدستی کردم و برای خلاصی از مظفر گفتم:
-اول من میرم خانم جان.
-برو عزیزم.
محبت بیش از حدش به خاطر این بود که که به مظفر بفهماند بر خلاف شنیده هایش،بین ما کدورتی نیست.
پدرم بی حال چشم بر هم نهاده بود.با قدمهای اهسته به طرفش رفتم تا اگر خواب باشد،بیدارش نکنم.به نزدیکش که رسیدم چشم گشود و گفت:
-تویی روشا جان.
-سلام اقا جان به گمانم امروز خیلی بهترید.
-تو را که دیدم حیلم بهتر شد.دلم میخواهد زودتر برگردم خانه.بچه ها چطورند؟
-بد نیستند عطیه مواظبشان است.ایرین خیلی بی قراری میکند.نگران شماست،دائم به من چشم غره میرود و میگوید تو اقا جان مرا مریض کردی.
همین که خندید،فرو رفتگی گونه هایش اشکار تر شد.تازه فهمیدم ظرف همین 3 روز چقدر وزن کم کرده.
-پدر سوخته،قربان چشمهای شکلاتی که به تو چشم غره رفته.ایرین که را که میبینم،جوان میشوم.صورتش،حرکاتش و شیرین زبانی هایش،کودکی تو را به یادم می اورد و مرا با خود به زمانهای دور میبرد،به دورانی که قدرت بدن و پاهایم را داشتم.حالا دیگه خیلی ضعیف و نحیف شده ام و درست مانند برگ زرد خزان با کوچکترین بادی فرو می افتم.
دوباره دستش ر بوسیدم و گفتم:
-تقصیر من بود که این اتفاق افتاد،وگرنه شما هنوز قوی و سر پا هستید و برگ سبز و شاداب زندگی خانم جان و من و بچه هایم.
اهی کشیدم و گفت:
-ان شب انقدر زبانت تلخ بود که گمان کردم اصلا نمیشناسمت و این روشای من نیست.حالا دوباره خودت شدی .مهربان و خواستنی.مظفر برای چه امده اینجا؟
-تقصیر اقای ابوالفتحی ست که خبرش کرده.
-اصلا از این کار خوشم نیامد.
-من هم اصلا از ادمهای فرصت طلب خوشم نمی اید.خانم جان نباید سر درد دلش را جلوی عمه انسیه و شوهرش باز میکرد که کسانی مثل مظفر از ان سو استفاده کنند.
-خب مادرت هم،چون هنوز از دست تو عصبانی بوده،از دهانش پریده یک چیزی گفته،به دل نگیر.
-یک چیزی که هزار حرف حدیث به دنبال دارد.
-خودت را ناراحت نکن،برو عزیز دلم.فرصت بده تا وقت ملاقات تمام نشده مادرت هم بیاید مرا ببیند
صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:
-زودتر خوب شوید اقاجان.بچه ها منتظرتان هستند
خانم جان و عمه انسیه هر دو با هم به داخل اتاق امدند و من بیرون رفتم.
مظفر که هنوز در ارهرو ایستاده بود،فرصت را غنیمت شمرد و قبل از اینکه بجنبیم،رو در رویم قرار گرفت و گفت:

-تو چشم عقل ات را کور کردی و دنبال احساس ات رفتی و حاضر نشدی یه نگاهی به دور و برت بیندازی تا بفهمی چه کسی لایق است و چه کسی لایق نیست
با خشمی غیر قابل مهار پاسخ دادم:
-اتفاقا برعکس من با چشم باز انتخاب کردم نه کورکورانه و از روی احساس و از تو چه پنهان به یقین میدانستم چه کسی لایق است و چه کسی لایق نیست.از اینکه به فکرم هستی ممنون،ولی بهتر است به فکر زندگی نابسامان خودت باشی
-خودت خوب میدانی که دلیل نابسامانی زندگی ام تویی.من دوران نوجوانی ام را به این امید پشت سر گذاشتم که یک روز تو همسر و هم بالینم شوی و بعد درست در زمانی که داشتم به هدف نزدیک میشدم،تو علی را به من ترجیح دادی
-تو در رویاهایت خودت را مالک من میدانستی،وگرنه هیچوقت در خیال من جا نداشتی و نه در قلبم
-تو خیلی سرسخت و لجبازی،حتی حالا هم که شوهرت رهایت کرده رفته،نمیخواهی اعتراف کنی که باخته ای
-چه کسی بهت گفته که علی این کار را کرده!اصلا نمیتوانم باور کنم که خبار وارونه به گوش تو میرسد!چه بسا به میل خودت شاخ و برگش میدهیعلی ناپدید شده،حتی پاسپورت،شناسنامه و سایر مدارکش را هم با خودش نبره و حساب بانکی اش دست نخورده باقی مانده .از همان شب عروسی مهتاب از خانه بیرون رفته و دیگر برنگشته.حالا چه بلایی سرش اورده اند،خدا میداند،اما من ناامید نیستم و یقین دارم که زنده است.هرطور شده پیدایش میکنم،حتی اگر سالها انتظارم برای بازگشتنش طول بکشد،او تنها مرد زندگی ام است.بفهم مظفر و عمرو زندگی ات را تباه نکن.این حرف اخر من است و دیگر نمیخواهم هرگز دوباره سر راهم را بگیری و بخواهی حرفهای تکراری ات را در وجودم تزریق کنی.عشقه و علاقه تزریقی نیست،احساسی ست
به دیدن عطیه و بیبی که داشتند به طرفم میامدند،خودم را از دستش خلاص کردم و به طرف انها رفتم
بیبی دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشود و گقت:
-الهی فدایت شوم روشا جان،من تازه امروز فهمیدم اقا جانت سکته کرده.حالا حالش چطور است؟
-بهتر شده شما چرا زحمت کشیدید
-زحمتی نیست عزیزم
-پس باید زودتر بروید تو،چون وقت ملاقات دارد تمام میشود
پرستار را راضی کردم که اجازه دهد بیبی خیلی کوتاه پدرم را ببیند و بعد سر برگرداندم و از عطیه پرسیدم:
-به بیبی که جریان رو نگفتید؟
-نهٍ،اصلا تو هم حواست باشد.راستی مزاحم همیشگی چی از جانت میخواست؟
-خب معلوم است،خودم را.شوهر عمه ی فضولم رفته به اطلاع خواهر زاده اش رساتده که علی ما را قال گذاشته رفته،ایشان هم امده اند تا بلکه جای خالی اش را پر کنند
-عجب دیوانه ایست.چطور به خودش اجازه داده در چنین وضعیتی خواسته ی دلش را مطرح کند
-این هم از شانس من است.انقدر حرص خوردم که سرم دارد گیج میرود و چیزی نمانده که پس بیفتم

F l o w e r
17-02-2011, 10:39
- مي خواهي من بروم وحقش را كف دستش بگذارم ؟
- نه ولش كن . اينجا جايش نيست . آيرين و آبتين كجت هستند ؟
- پيش عزيز . بهزاد هم الان مي آيد بالا . رفته با دكتر پدرت صحبت كند .
- راستش عطيه دل من به دو نيم شده . همش به اين فكرم . با وضعي كه پيش آمده ، چطور مي توانم خانم جان و آقاجان را تنها بگذارم برگردم استانبول .
دستش را به پشتم نهاد و براي دلجويي ام گفت :
- فعلاً فكرش را نكن . تصميم گيري را بگذار براي وقتي كه حال پدرت بهتر شد . خيلي پشيمانم روشا كه چرا بعد از فوت بابا همه چيز را نفروختيم و برنگشتيم ايران . با خودم عهد كردم ، قسم خوردم ، به محض پيدا شدن علي اين كار را بكنيم .
- اين همان فكري ست كه من دارم و مي خواستم با تو در ميان بگذارم .
- اتفاقاً بهزاد هم نظر مرا دارد . فقط اصل موضوع اين است كه علي پيدا شود ، وگرنه تا قبل از چاره اي به غير از ماندن در آنجا نداريم .
- من بايد چكار كنم عطيه ؟ در بد وضعي گير كرده ام .
- بهت كه گفتم ، فعلاً فكرش را نكن ، تا ببينم چه پيش مي آيد .
به ياد آوردم كه مدتي ست از گوزل خبر ندارم و گفتم :
- من بايد سري به خانه ي خودمان بزنيم و از آنجا با گوزل تماس بگيرم . شايد ازخبري از علي داشته باشد .
پوزخندي زد وگفت :
- طوري حرف مي زني كه انگار گره ي مشكل ما به دست او حل مي شود .
با اطمينان گفتم :
- فكر نمي كنم ، يقين دارم . ترجيح مي دهم فردا كه يكشنبه است اين كار را بكنم كه گوزل خانه باشد .

فصل56
صبح روز بعد با گوزل تماس گرفتم و او را در جريان اتفاقي كه افتاده بود قرار دادم وگفتم با وضعي كه پيش آمده معلوم نيست چه موقع بتوانم به تركيه برگردم .
در پاسخ گفت :
- عجله نكن . هنوز به نتيجه اي كه مي خواهم نرسيده ام .
عطيه پس از شنيدن پاسخ گوزل ، به قهقهه خنديد وگفت :
- سرِكاري ست ، باور كن روشا .
امامن باور نكردم . اطمينان داشتم كه گره ي اين كار به دست گوزل باز مي شود .
دو روز بعد آقاجان را به خانه آورديم . رنگ و رويش باز شده بود و سرحال به نظر مي رسيد .
آيرين به محض ديدنش خود را در آغوش او انداخت و با شور و هيجان گفت :
- قربون آقاجون خودم برم . ديگه نمي ذارم مامانم شما رو اذيت كنه .
در حالي كه نوه اش را محكم به سينه مي فشرد گفت :
- تقصير مامانت نبود . من خودم يك دفعه حالم بد شد .
به جبران بي مهري ام ، حتي يك لحظه هم از او غافل نمي شدم ، پروانه وار به دورش مي چرخيدم و مي كوشيدم همه ي كارهايش را خودم انجام دهم .
در خفا مي گريستم . ظاهرم آرام بود ودلم پر غوغا . اين وضع تا كي مي توانست ادامه داشته باشد . لبخند تصنعي بر لبهايم ، چون بغضي بود در گلويم كه آماده شكستن مي شد .
احساس مي كردم آيرين هم چون من به خاطر پدر بزرگش ، رنج دوري و بي خبري از پدرش را پنهان مي كند و جرأت بر زبان آوردن و آشكار ساختنش را ندارد ، اما بالاخره طاقت نياورد و يك هفته پس از بازگشت آقاجان از بيمارستان ، سر سفره ي نهار ، ناگهان بغض كرد و دست از خوردن كشيد .
خانم جان كه مثل هميشه با شيفتگي چشم به او داشت و با لذت حركاتش را زير نظر مي گرفت ، متوجه ي بي ميلي و پريشاني اش شد وپرسيد :
- پس چرا غذايت را نمي خوري عزيز دلم ! اگر قورمه سبزي دوست نداري بگو يك چيز ديگر برايت درست كنم .
لب برچيد و در حالي كه بغض گلويش آماده ي شكستن مي شد ، پاسخ داد :
- چرا دوست دارم ، ولي دلم براي بابا خيلي تنگ شده . همش مي ترسم اگه برگرده خونه ، وقتي ببينه ما نيستيم ، دوباره بذاره بره .
سپس رو به من كرد و در حالي كه با لرزش مژگانش قطرات اشك آماده فرو ريختن بر روي گونه هايش مي شد پرسيد :
- پس مامان جون كي مي خواي بري پيدايش كني ؟
سدي در مقابل ديدگانم بستم تا اشكهايم را مهار كنم و مانع از سرازير شدنش شود و پاسخ دادم :
- اگر برگشته باشد ، حتماً با ما تماس مي گيرد . من برايش يادداشت گذاشته ام كه برگشتيم ايران . فعلاً قرار نيست برويم تركيه .
با هق هق گفت :
- چرا !؟
در مقابل چشم غره ام ، سكوت اختيار كرد و منظورم را فهميد . سپس طاقت نياورد و با اندوه افزود :
- باشه فهميدم . مي ترسي آقاجون ناراحت بشه و دوباره مجبور بشيم ببريمش بيمارستان . خب من ديگه هيچي نمي گم ، ولي آخه ...
به ميان كلامش پريدم و با تحكم گفتم :
- بس كن آيرين ، غذايت را بخور ، سرد مي شود .
با حرص چنگال را بر روي دانه هاي برنج فشرد و با غيظ گفت :
- ديگه نمي خورم ، سيرم .
خانم جان خطاب به من كه آماده اعتراض مي شدم گفت :
- سر به سرش نگذار . هر وقت گرسنه اش شد ، مي خورد .

F l o w e r
18-02-2011, 20:52
آقاجان صدايش زد :
- بيا عزيزم ، اينجا كنار خود من بنشين بگو ببينم چرا اوقاتت تلخ است ؟
احساس كردم اگر يك لحظه ديگر آنجا بمانم هوار خواهم زد و عقده ي دلم را بيرون خواهم ريخت . آبتين را از بغل ليلان گرفتم و به بهانه ي خواباندنش از پله ها بالا رفتم تا در سكوت اتاقم ، سد ديدگانم را بشكنم .
بيست روز از آمدنم به ايران مي گذشت ، مادرم بي حوصله و دمغ به كمك ليلان مشغول خانه تكاني سال نو بود . با وجود اينكه در ظاهر تظاهر به بي غمي مي كرد ، حزن نگاهش حكايت از اندوه درونش داشت .
ماه اسفند به نيمه نزديك مي شد . شكوفه هاي بهاري درختان ميوه و گلهاي بنفشه و اطلسي در حاشيه باغچه ها و شمعداني هاي دور حوض ،صفاي خاصي به حياط خانه مي بخشيد . پرندگان مهاجر به آشيانه باز مي گشتند و نواي بلبلان همراه با بال و پر زدن و جيك جيك گنجشك ها ، نويد فرا رسيدن بهار را مي داد .
كاش دلم شاد بود و از اين همه صفا و سرسبزي لذت مي بردم .
بهزاد به دنبال آقاجان آمد تا طبق قرار قبلي او را با خود براي معاينه به مطب پزشك معالجش ببرد .
من وعطيه با هم به خانه ي ما رفتيم ، تا به ليلان كه مشغول نظافت آنجا بود ، ملحق شويم .
با گوزل كه تماس گرفتم ، بي آنكه توضيح بيشتري بدهد فقط پرسيد :
- مگر خيال برگشت نداري ؟
به شوق آمدم وهيجان زده پرسيدم :
- چطور مگر ! نكند خبر تازه اي از علي داري ، راست بگو ؟
- تلفني نمي شود . بايد ببينمت . وقتي آمدي ، مي فهمي .
به التماس افتادم :
- خواهش مي كنم گوزل جان ، راستش را بگو . چيزي شده ؟ علي زنده است يا نه ؟
- البته كه زنده است . در اين مورد شكي نداشته باش . ماجرايش مفصل است ونياز به بودنت در اينجا دارد .
با حسرت گفتم :
- وضع من بحراني ست . وقتي حال آقاجانم خيلي بد بود ، بهش قول دادم كه به تركيه برنگردم . فعلاً كاري از دستم بر نمي آيد . مي ترسم اگر باز حرف رفتن را بزنم ، دوباره دچار سكته قلبي شود ، فكر مي كني آمدن عطيه و بهزاد كافي باشد ؟
- لازم است ، اما بدون حضور تو كافي نيست . گره ي كور ماجرا به دست تو باز مي شود . اين را بفهم روشا . من علي را پيدا كرده ام . با هزار حيله ونيرنگ و دروغ و دغل هايي كه انجامش برايم آسان نبوده . حالا كه داريم به نتيجه مي رسيم ، نيامدنت كار را خراب خواهد كرد . اگر مي خواهي دوباره شوهرت را تصاحب كني ، بايد به دنبال راهي براي همواركردن مسأله سفرت باشي . بعيد مي دانم كار خيلي سختي باشد . تو زن شوهر داري هستي . علي پدر بچه هايت است . بالاخره آنها بايد درك كنند كه در چنين موقعيتي نمي تواني دست روي دست بگذاري و كنارشان بماني .
- ببينم چه كار مي توانم بكنم . با حرفهايي كه تو زدي ، الان جسمم اينجاست و قلب و روحم آنجا . تو خودت علي را ديدي ؟
- توضيح بيشتر باشد براي وقتي كه آمدي اينجا .
طاقت صبوري را نداشتم . سماجت كردم و به اصرار گفتم :
- اين يكي سؤالم را بايد جواب بدهي . خواهش مي كنم .
- آره ديدمش . از نظر ظاهري سلامت است .
صداي فرو افتادن قلبم را درون سينه شنيدم و با ترس و وحشتي كه ناگهان تمام وجودم را فرا گرفته بود ، پرسيدم :
- منظورت چيست كه از نظر ظاهري !؟
- ديدي گفتم كه نبايد توضيح بيشتري بدهم . جريانش مفصل است . فقط سعي كنيد زودتر بياييد . فعلاً خداحافظ . منتظر تماست هستم . البته از استانبول ، نه از ايران .
تلفن قطع شد ، اما گوشي هنوز در دستان لرزانم قرار داشت و هاج وواج بر جا مانده بودم .
عطيه كه در تمام مدت همراه من گوش به سخنان گوزل داشت ، حيرت زده گفت :
- كم كم دارم باور مي كنم كه گوزل در گفتارش صادق است و حرفهايش بي ربط نيست . اگر اين طور باشد كه او مي گويد ، پس علي زنده است . واي روشا يعني ممكن است !
در يك آن هر دو آغوش گشوديم ، همديگر را بغل كرديم و در حالي كه اشك شوق به ديده داشتيم و در ميان گريه مي خنديديم ، يك بند مي گفتيم :
- علي نمرده ، علي زنده است . خدا را شكر .
ناگهان هر دو ساكت شديم ، دستهايمان را از گردن هم كنار زديم و بهت زده به هم خيره شديم . انگار هر دو يك فكر در سر داشتيم .
عطيه پيشدستي كرد و پرسيد :
- منظور گوزل از اينكه ظاهراً سالم است ، چيست ؟ تو چي فكر مي كني روشا ؟
- نمي دانم . من هم در همين فكر بودم .
مصمم گفت :
- ما بايد هر چه زودتر برگرديم استانبول . هر چه زودتر روشا ، حتي اگر بشود ، همين امروز .
بغض كردم و گفتم :
- شما مي توانيد ، اما من نه . پاسپورتم پيش آقاجان است . براي جلب اطمينانش خودم آن را بهش دادم . من نه جرأت پس گرفتنش را دارم و نه جرأت گفتن اين جمله كه مي خواهم به تركيه برگردم . خيال هم ندارم تا مطمئن نشوم چي به سر علي آمده ، جريان پيدا شدنش را به آنها بگويم .
- آخرش چي !؟ مگر نشنيدي گوزل گفت بدون حضور تو كافي نيست .
- چرا شنيدم ، اما مي ترسم . من به آقاجان قول دادم موضوع برگشتن به تركيه را براي هميشه فراموش كنم .
با لحني آميخته به ملامت گفت :
- براي چه اين قول را دادي !؟ به قول خودت آنچه كه در آنجا جا گذاشته اي ، با ارزشترين چيزي ست كه در زندگي داري . پس چطور مي خواهي ازش دل بكني .
- عشق علي چون داروي بيهوشي احساسات ديگرم را خواب كرده بود ، وقتي آقاجان سكته كرد ، انگار تازه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه چقدر وجود او و خانم جان برايم باارزش است و نبايد به احساسم به علي مجال بدهم كه قلب و روحم را فقط در اختيار خود داشته باشد .
- تمام قلبت را به يك كدامشان اختصاص نده . بگذار محبت هر كدام در گوشه اي از آن جاي بگيرد . در نظر داشته باش كه به غير خودت و ما ، آيرين وآبتين هم چشم انتظارش هستند . نكند مي خواهي آنها را از ديدن پدرشان محروم كني ؟
با درماندگي گفتم :
- تو موقعيت مرا درك نمي كني عطيه . آن قدر سردرگم و كلافه ام كه اصلاً نمي دانم بايد چه كار كنم .
صداي زنگ در باعث شد كه هر دو سكوت اختيار كنيم . ليلان كه مشغول نظافت حياط بود ، آن را گشود . عطيه كه از پنجره چشم به بيرون داشت ، گفت :
- بهزاد است ، به موقع آمد . بايد ببينيم نظر او چيست .
بهزاد به محض ورود متوجه دگرگوني حال ما شد و با نگراني پرسيد :
- چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
عطيه پيشدستي كرد و پاسخ داد :
- يك اتفاق خوب .
سپس به تكرار سخنان گوزل پرداخت و در نهايت گفت :
- تو چي فكر ميكني بهزاد؟ به نظرت چه اتفاقي برايش افتاده ؟
- من هم مثل شما سردرگم هستم . شايد منظورش اين بوده كه چون از دور اورا ديده ، ظاهراً سلامت به نظر مي رسيده . خب حالا تصميم داريد چه كنيد ، روشا خانم ؟
- به عطيه هم گفتم ، من به خاطر قولي كه داده ام تا آقاجان رضايت ندهد ، نمي توانم پايم را از ايران بيرون بگذارم .
- البته حالا وضع فرق مي كند .
- اما من حتي پاسپورتم هم دست پدرم است و كاملاًخلع سلاح هستم .
از داخل جيب كتش پاسپورتي را بيرون آورد و با خنده گفت :
- پاسپورت شما اينجاست ، همين جا ، پيش من .
با تعجب پرسيدم :
- پيش شما چه كار مي كند ! اين امكان ندارد . خودم آن را به اقاجان دادم .
با تبسمي لبهايش را كش داد وگفت :
- همين امروز حاج آقا آن را به من برگرداند و گفت : « هر وقت لازم دانستيد برگرديد تركيه ، روشا را هم با خود ببريد . هم بچه هايش دلتنگ هستند ، هم خودش . نمي خواهم فكر كند كه من با خودخواهي ام سد راهش شدم . بگذار آخرين تلاشش را هم بكند تا مبادا يك روز شاكي باشند كه من نگذاشتم دنبال علي برئند . شما را قسم به جان عطيه مرا از اتفاقاتي كه آنجا مي افتد ، بي خبر نگذاريد . ممكن است روشا رعايت حالمان را بكند و ترجيح بدهد واقعيت از چشم ما پنهان بماند . »
از شدت شوق زبانم بند آمد . با بهت و حيرت نگاهش كردم و پس از لحظه اي مكث با شوري كه در ثدايم بود ، پرسيدم :
- واقعاً آقاجان آن را به شما پس داد !؟ واقعاًخودش اين حرفها را زده !؟ واي آقابهزاد ، چه به موقع به دادم رسيديد . از شدت غصه وبلاتكليفي ، نمي دانستم چه كار بايد بكنم .
- هيچي . فقط بايد زودتر مقدمات سفر را فراهم كنيم . همين الان برمي گرديم خانه ي آقاي گوهري و موضوع را مطرح مي كنيم ، بعد با اجازه ايشان ، من مي روم دنبال تهيه بليت .
- كدام موضوع را !؟ من ترجيح مي دهم تا به چشم خودم علي را نديدم و نفهميدم چه اتفاقي برايش افتاده ، به آ»ها چيزي نگويم .
- پس بايد براي ضرب العجل سفر كه بلافاصله درست پس از گرفتن پاسپورت قصد انجامش را داريد ، دليلي بتراشيد . بهتر است به حاج آقا بگوييد با تركيه تماس داشتيد و از آنجا به شما اطلاع داده اند كه در مورد علي خبرهايي دارند و بايد زودتر خودمان را برسانيم استانبول . شايد باورشان نشود و فكر كنند اين يك بهانه براي رفتن به آنجاست و حقيقت ندارد ، اما در هر صورت تنها راهش اين است .
از جا برخواستم و گفتم :
- بايد زودتر به خانه برگرديم . نمي توانم حتي يك لحظه را از هم از دست بدهم . آقا بهزاد شما به فكر تهيه بليت براي اولين پرواز ممكن باشيد . حالا كه آقاجان رضايت داده ، بعيد مي دانم ديگر مشكلي پيش بيايد .

F l o w e r
21-02-2011, 16:38
فصل 57

زمانی که به خانه برگشتم، آن قدر هیجان زده بودم که نمی دانستم چطور موضوع را مطرح کنم. صدای مادرم و آیرین از آشپزخانه می آمد. پدرم سر جای همیشگی اش، به پشتی تکیه داده بود و با نفس هایش دود قلیان را از سینه بیرون می فرستاد.
کنارش نشستم و گفتم:
- سلام آقا جان. پس آبتین کجاست؟
- یک کمی گریه کرد، بعد گرفت خوابید. تو چه کار کردی؟
- با عطیه یه سری به خانه زدم. دکتر چی گفت؟
- جواب همیشگی. حالم خوب است. نباید عصبانی شوم و اصلا هم به مریضی ام فکر نکنم.
- خودتان چه احساسی دارید؟ به نظر می رسد که خیلی بهترید.
- وقتی زندگی را آسان بگیری، سلامتی ات را تضمین می کنی. فعلا که احساسم این است. بهزاد را ندیدی؟
دستش را گرفتم، آن را به لب بردم و پس از بوسیدنش گفتم:
- چرا دیدم. ممنون آقا جان. شما خیلی خوب و مهربانید. هرگز فکر نمی کردم اجازه بدهید دوباره به ترکیه برگردم، چطور شد که این تصمیم را گرفتید؟
- خب چون فکر می کردم نه تنها دل تو آنجاست، بلکه آیرین و حتی آبتین هم با بی تابی هایش همین احساس را دارد. من نمی تونم شاهد غصه خوردنت باشم. خودت می دانی که در مقابلت خلع سلاحم. نمی دانم این عیب من است یا نه. خانم جانت که همیشه این نقطه ضعف را به رخم می کشد. اگر تصمیم به رفتن داری، برو. لازم نیست به من هم توضیح بدهی که به چه دلیل می روی، چون من دلیلش را می دانم. این حق توست که بدانی آیا علی قصد خیانت به تو را داشته یا اینکه اتفاقی برایش افتاده. گرچه با وضعی که پیش آمده تحمل دوری تو و بچه ها برای من و مادرت سخت تر خواهد بود، ولی ناچار به تحملش هستیم. فقط سعی کنید روراست و بدون هیچ کم و کاستی ما را در جریان حوادث آنجا قرار بدهی. قبول؟
- چشم آقا جان.
- قول بده اگر شوهرت را پیدا کردی، وادارش کنی جل و پلاسش را جمع کند و برای همیشه برگردد ایران. ثروت نکبتی هوشمند چه سودی به غیر از بلا برایتان داشته.
- خودم هم همین تصمیم را دارم، فقط مهم این است که پیدایش کنم. ممکن است خانم جان مخالف رقتنم باشد.
- نگران نباش، در جریان است و مخالفتی ندارد. دلم می خواست عید امسال سر سفره هفت سین تو و بچه ها کنارمان بودید، اما با چشم گریان و خون دل چه ثمری دارد.
- آنجا هم که باشیم، دور از شما برایمان شادی مفهومی نخواهد داشت.
چشمکی به من زد و گفت:
- مگر این که علی در کنارتان باشد.
- بودن او هم جای خالی شما را پر نمی کند.
خانم جان در حالی که دست آیرین را در دست داشت وارد اتاق شد و گفت:
- چه خبر شده که باز پدر و دختر با هم خلوت کرده اید؟
پدرم با لحن آرامی پاسخ داد:
- این فرصتی ست که بعد از مدتها دست داده نعیمه. دلم می خواست به یاد آن زمانها و خلوتی که همیشه با روشا داشتم، دلم را به بودن در کنارش خوش کنم. دختر و نوه هایت به زودی مسافرند، می دانی که؟
آه پرسوزی از سینه بیرون کشید و گفت:
- هی، دست روی دل پرخونم نگذار ابراهیم. درد فراق شده کار هر سال و هر روزمان. تا می آییم از دیدنشان شاد شویم، دوباره درد دوری و جدایی به جانمان می افتد. مخصوصا حالا که دلم را به این خوش کرده بودم که عید نوروز امسال دور هم هستیم.
- ما که نمی توانیم آنها را تنگ دلمان بنشانیم. بگذار بروند دنبال زندگی شان. وقتی دلت به این خوش بود که دخترت را به جوان فرنگ رفته می دهی و در وصف و اوصافش داستانها می گفتی، باید فکر این روزها را می کردی.
چپ چپ نگاهش کرد و به ملامت گفت:
- باز می خواهی کاسه کوزه ها را سر من بشکنی؟
- نه، این خیال را ندارم. فقط یک یاد آوری بود و بس. تنهایی خوراک ماست. خوراکی که آب و روغنش ته کشیده و از دهن افتاده.
- منظورت این است که چراغ عمرمان رو به خاموشی ست.
- مگر غیر از این است نعیمه جان.
به میان کلام پدرم دویدم:
- از این حرفها نزنید که طاقت شنیدنش را ندارم. خدا نکند یک مو از سر یک کدامتان کم شود.
آقا جان از ته دل خندید و گفت:
- حالا که می بینی کم شده روشا جان و چند تا شوید بیشتر روی سر من یکی نمانده. البته منظورم فقط سر خودم است نعیمه جان. تو گیس گلابتون به دل نگیر.
خانم جان به حالت افسوس سر تکان داد:
- به دل بگیرم یا نگیرم واقعیت است. حالا کی خیال دارید بروید روشا جان؟
- به محض اینکه آقا بهزاد بتواند بلیت بگیرد.
آهی کشید و با حسرت گفت:
- امسال هم سفره هفت سین ما سوت و کور است ابراهیم. باز هم فقط خودم هستم و تو.
- وقتی که زنم شدی، سر سفره هفت سین فقط من بودم و تو و محبتی که زنجیروار ما را به هم پیوسته بود. حالا هم همان برایمان مانده، مگر نه؟
شیرینی خاطره اولین سال ازدواج شان چهره ی مادرم را گشاده ساخت. لبخند بر لبش نشاند و گفت:
- حق با توست. با همان دلمان را خوش می کنیم و در کنار هم قدم به سال نو می گذاریم.
از احساسشان که در کلام و رفتارشان بوی تازگی می داد، لذت می بردم و آرزو می کردم من و علی هم وقتی به آن سن می رسیم، احساسمان به همین شادابی و تر و تازگی باشد.
چند ساعت بعد بهزاد تلفن زد و خبر داد که برای فردا صبح بلیت گرفته و هر چه زودتر باید عازم سفر باشویم.
آیرین از شوق رفتن روی پا بند نمی شد و با شور و هیجان عروسکها و

F l o w e r
22-02-2011, 14:28
لباسهایش را تا نکرده داخل چمدانش روی هم می انباشت .
در مقابل اعتراض من گفت :
- همینجوری خوبه تو برو مال خودتو آبتین رو جمع کن زود باش دیر میشه .
- دیر نمی شود فردا صبح زود باید برویم نه الان . بگذار من خودم جمع می کنم.
- غروب برای خداحافظی به دیدن عزیز و بی بی رفتیم.عزیز با اشتیاق مرا به سینه فشرد و گفت
- دیدی بی خودی نگفتم دلم روشن است و می دانم اشتباه نکردی که به گوزل متوسل شدی .با بی صبری منتظر خبرت هستم عزیزم .علی باید قدرت را بداند تو بی نظیری.مهربان,باگذشت و فداکار.در صبوری نمونه ای .سفرتان بخیر موفق باشید.
طبق معمول احمد آقا داوطلب شد ما را به فرودگاه ببرد .چون زمان پرواز صبح زود بود شب قبل از خواب با پدرمو مادرم خداحافظی کردم که ان موقع صبح مزاحم خوابشان نشوم ,ولی همین که پاور چین و به آهستگی پا به روی اولین پله نهادیم ,آن دو را دیدم که پای پله ها قرآن و کاسه و اب بدست انتظارمان را می کشند به اعتراض گفتم :
- وای شما چرا بیدار شدید ؟؟!
آقا جان پاسخ داد :
- چرا نباید بیدار می شدیم نیم ساعت دیگر نماز است و زمان همیشگی بیداریمان .بگذار سیر نگاهت کنم روشا .گرچه چشمان من برای دیدن تو نوه هایم سیری ناپذیر است .اما حتی اگر نیم سیر شوم غنیمت است .آبتین را بده بغل من .
- خواب است آقا جان.
- نترس طوری میبوسمش که بیدار نشود .
- آیرین با دلخوری گفت پس من چی آقا جان؟
- تو فعلا سهم خانم جانت هسی نوبتی ست.
- از پله ها بالا رفتم تا چمدانها را بیاورم که بهزاد رسید و گفت :
- شما و بچه ها بروید توی ماشین دایی احمد بنشینید من خودم می آورم.
پدر و مادر جلوی در مغموم و افسرده ایستاده بودند .در لحظه خداحافظی آن قدر سیر نگاهشان کردم که چشمانم آب افتاد اشک به ارمغان آورد .
در طول سفر تجسم نگاه پر حسرتشان خاطرم را می آزرد ودلتنگی هایم را بر روی سینه ام می فشرد .به محض رسیدن به فرودگاه استانبول به بهزاد گفتم:
- زودتر تاکسی بگیرید یک راست برویم سراغ گوزل تا بتوانیم اورا قبل از رفتن به محل کارش ببینیم.
عطیه که بر خلاف همیشه از دیدنش بی زار بود از پیشنهادم استقبال کردو
گفت:
- فکر خوبی است بهزاد جان .من و روشارا جلوی در خانه ی گوزل پیاد کن بعد تو با بچه ها برو منزل ماشین را بردار برگرد آنجا.
ترس از آن داشتم که امیدهایم ساز مخالف کوک کنند و بر خیال باطلم
قهقهه خنده سر دهند.
در برگریزان برگهای خزان زده دلم,انتظار بهارش را می کشیدم.

F l o w e r
23-02-2011, 11:21
به مقصد که رسیدیم همین که خواستم پیاده شوم آیرین به گریه افتاد و پرسید:
-کجا دارین می رین؟منم با خودتون ببرین.
بهزاد گفت:
-ما اول باید سری به خانه بزنیم چمهدانها را آنجا بگذاریم و ببینیم بابایت برگشته یا نه.بعد دوباره با ماشین خودمان بر می گردیم اینجا.
امید به بازگشت پدرش کافی بود تا او را از ماندن با ما منصرف کند.
بهزاد خطاب به عطیه گفت:
-فقط مواظب باش کنترل اعصابت را از دست ندهی و برخورد تندی با گوزل نداشته باشی.فعلاً ما به کمکش نیاز داریم و باید آرامش خودمان را حفظ کنیم.
-حواسم هست.نگران نباش.الان تنها چیزی که برایم اهمیت دارد یافتن برادر نازنینم است که نمی دانم چه بلایی سرش آمده.
با شتاب از پله ها بالا میرفتیم.عطیه پا به پای من می امد و به اندازه من برای رسیدن شتاب داشت.
پشت در خانه اش که رسیدیم ایستادم و گفتم:
-اینجاست.
سپس بی آنکه نفسی تازه کنم زنگ در را به صدا در آوردم.طولی نکشید که در به رویمان گشود شد.گوزل لباس پوشیده آماده بیرون رفتن بود.ما را که دید با حیرت گفت:
-فکر نمیکردم به این زودی برگردید.خوش امدید ، بفرمایید.
سلام عطیه را به گرمی پاخس داد و گفت:
-من خیلی به شما بدهکارم عطیه جان.امیدوارم مرا بخشیده باشید.من از خطاهای گذشته ام پشیمانم و دارم برای جبرانش تلاش میکنم.گرچه می دانم پاک کردن آثارش کار چندان آسانی نیست اما امیدوارم با کمکی که برای رهایی علی از دامی که گرفتارش شده انجام میدهم تا حدودی از بار گناهم بکاهم.
من و عطیه هر دو با وحشتی غیر قابل توصیف پرسیدیم:
-کدام دام؟!
با حرکت دستش ما را دعوت بع آرامش کرد و گفت:
-نگران نباشید.انگار من بدجوری مطرحش کردم.شما تازه از راه رسیدید و حتماً خیلی خسته اید.فعلاً بفرمایید بنشینید.چایی آماده است.تازه زیر کتری را خاموش کردم.
عطیه نشست و گفت:
-نه ممنون.فعلاً برای ما فقط دانستن حقیقت ماجرا اهمیت دارد.پذیرایی باشد برای بعد.
گوزل روبرویمان نشست و گفت:
-روزی که روشا جریان ناپدید شدن ناگهانی علی را مطرح کرد.پس از رفتنش به فکر فرو رفتم و در ذهنم به بررسی احتمالات پرداختم.این نمی توانست یک تصادف ساده باشد ، بخصوص که پس از جستجوی پلیس آگاهی نه اثری از جسدش پیدا شده بود و نه مجروح شدنش.یکی دو روز با خودم کلنجار رفتم تا فکری را که ذهنم را به خود مشغول میکرد از خاطر برانم اما هر روز بیشتر این فکر در ذهنم قوت می گرفت که باید پای یکی از نزدیکان یوسف همان مرد جوانی که به دست خسرو به قتل رسید در این ماجرا در میان باشد که بیشتر احتمال می دادم این شخص باید یحی برادر یوسف باشد.تصمیم گرفتم بروم سراغش.با وجود اینکه پس از کشته شدن یوسف کوچکترین تماسی با نزدیکانش نداشتم و می ترسیدم در موقع روبرو شدن با من عکس العمل تندی نشان دهد طوری برنامه ریزی کردم دیدارمان تصادفی به نظر برسد.ابتدا رفت و امدش را در محل کار زیر نظر گرفتم و دانستم چه ساعتی از شرکت بیرون می آید و چه مسیری را پیاده طی میکند تا به محل پارک اتومبیلش برسد و روز بعد در همان مسیر در جهت مخالف روبرویش قرار گرفتم.از دیدنم یکه خورد.انتظار این برخورد را نداشت.من هم وانمود کردم که دیدنش برایم غیر مترقبه است.با تظاهر به خوشحالی و اظهار تأسف مجدد از حادثه قتل برادرش که تا حدودی خود را در آن مقصر می دانستم سر درددلش را باز کردم.با حسرت آهی کشید و گفت:
"یوس حیف شد.هنوز خیلی جوان بود و شدیداً عاشق تو.مرگش چون زلزله ای به جان زندگی مان افتاد و باعث از هم پاشیدنش شد.آنا ( به زبان ترکی یعنی مادر ) سکته مغزی کرد و زمین گیر شد و من تا مدتها دچار سرگردانی روحی بودم.هنوز نمی توانستم باور کنم که یوسف گل سرسبد خانواده دیگر در میان ما نیست."
اشک به چشم آوردم و گفتم:
"من هم هنوز نمی توانم باور کنم یحی."
به پیشنهاد او به یک کافی شاپ در همان نزدیکی محل کارش رفتیم.پشت میز که نشستیم برای رسیدن به هدف و وادار کردنش به اعتراف گفتم:
"با وجود اینکه خسرو به سزای عملش رسید هنوز هم فکر انتقام از اعضای خانواده اش چون آتشی در وجودم زبانه می کشد و هنوز هم نمی توانم شعله های سرکش این خواسته را که روز به روز شعله ورتر میشود مهار کنم.من مقصر نیستم یحی.بارها به یوسف گفتم فکر مرا از سرش بیرون کند.سعی کردم بهش بفهمانم نزدیکی به من بازی با آتش است و اگر خسرو بو ببرد روزگارم را سیاه خواهد کرد اما او دست بردار نبود و می گفت جان سپردن در راه تو آرزوی من است."
سر به زیر افکند و گفت:
"می دانم.زیاد با من درد دل می کرد و حرفی را ناگفته باقی نمی گذاشت."
مشت به میز کوبیدم و با غیظ گفتم:
"خدا نسل همه ی خانواده ی هوشمند را از زمین بردارد."
با رضایت سر تکان داد و گفت:
"این آرزوی من هم هست.به خاطر همین هم قدم اول را برداشتم."
چیزی نمانده بود به هدف برسم.خودم را متعجب نشان دادم و پرسیدم:
"منظورت چیست!مگر چه کار کردی؟"
قاشق را در فنجان قهوه اش گرداند و در حالیکه سر به زیر داشت پاسخ داد:
"مدتها کارم شده بود کشیک کشیدن در مقابل خانه ی پسر آن قاتل.یعنی همان خانه ای که قتلگاه یوسف بود.وقت و بی وقت.صبح ، بعد از ظهر نیمه شب.منتظر فرصتی می گشتم تا پیاده غافلگیرش کنم و کلکش را بکنم تا بالاخره یک شب ساعت دوازده موفق به رسیدن به هدفم شدم.انگار خدا با من بود تا بیش از این سرگردانی نکشم.ابتدا باورم نشد که این اوست که آن موقع شب پیاده از خانه بیرون امده.ماشین را روشن کردم و منتظر ماندم تا از عرض خیابان عبور کند و بعد با سرعتی سرسام آور به طرفش راندم.تا خواست به خود بجنبد غافلگیر شد.ضربه کاری بود و شکی نداشتم که کلکش را کنده.تنها کاری که باید می کردم این بود که هر چه سریعتر از محل جنایت بگریزم.با وجود خلوتی خیابان در آن ساعت شب از لو رفتم و شناخته شدن می ترسیدم.یکی دو خیابان دورتر ماشین را پارک کردم و پیاده به محل تصادف برگشتم.اما با کمال تعجب نه اثری از ازدحام در نقطه ی مورد نظر دیدم و نه اثری از جسد علی.اگار اب شده و در زمین فرو رفته بود.از آن روز تمام اخبار جنایی روزنامه ها را می خوانم تا شاید اشاره ای به قتل در اثر تصادف در آن محل شده باشد ولی موضوع مسکوت مانده.هر چه فکر میکنم نمی فهمم مرده یا کسی به دادش رسیده.نقطه ی ابهام این حادثه فکرم را مغشوش و سخت به خود مشغول کرده.می ترسم هنوز انتقامم کامل نشده باشد دارم دیوانه میشوم."
کوشیدم تا آرامش کم و گفتم:
"تو کار خودت را کردی.با ان سرعتی که داشتی بعید می دانم زنده مانده باشد.محل دقیق تصادف کجا بود؟"
"دقیقاً وسط خیابان روبروی منزل هوشمند."
پرسیدم:
"از همسایه های اطراف پرس و جو کردی؟"
چپ چپ نگاهم کرد و پاسخ داد:
"دیوانه شده ای!مگر از جانم سیر شده باشم که بخواهم این کار را بکنم."
گفتم:
"خب شاید آسیبی ندیده و زنده است.چه بسا حالا دارد شاد و خرم در همان خانه زندگی می کند."
سر تکان داد و گفت:
"نه از این نظر مطمئنم که در ان خانه نیست.خواهرم را فرستادم انجا از همسایه ها پرس و جو کرد و فهمید که علی از همان شب ناپدید شده و خانواده اش دنبالش می گردند.حتی موضوع را به اگاهی اطلاع داده اند اما انها هم کاری از پیش نبرده اند."
پرسیدم:"تو خودت چی فکر می کنی؟"
پاسخ داد:"احتمال میدهم کسی پیدایش کرده و با خود برده.پس لابد باید زنده باشد چون مرده اش به درد کسی نمی خورد."
احتمالی بود که من می دادم.پس از تخلیه اطلاعاتش از او جدا شدم و به فکر فرو رفتم.با خود گفتم:"کسی که در ان موقع شب از انجا عبور میکرده نبید محل اقامتش زیاد از آن خیابان دور باشد."
من به روشا قول داده بودم که کلید معما را بیابم و کشف کنم که چه به سر شوهرهش امده.به همین جهت به خاطر وفای به عهد و جبران محبت هایش از پا ننشستم.مدتی سالن آرایش را به شریکم سپردم و تمام وقم را صرف یافتنش کردم.
از همان روز مقداری لوازم آرایش خریدم و به عنوان ویزیتور زنگ تمام خانه های اطراف را زدم.تلاش بی ثمری که باعث ناامیدی ام نشد و مرا از آن محل به مکانهای دورتر از انجا کشاند.
یک هفته طول کشید تا بالاخره به هدف رسیدم.باور نکردنی ست ولی واقعیت دارد.زمانی که از پله های یک مجتمع مسکونی بالا می رفتم تا به خانه های طبقه دوم آن برسم ناگهان علی را دیدم که داشت لنگ لنگان از خانه ای در ان طبقه بیرون می آمد.با وجود اینکه مرا می شناخت از دیدنم هیچ عکس العملی نشان نداد.انگار مرا نمی شناخت.باورم نمیشد که به جا نیاورده باشد.آخر مگر امکان داشت.
برگشتم و دنبالش کدم تا به خیابان رسیدیم.سپس از پشت سر صدایش زدم:
"آقای هوشمند یک لحظه صبر کنید."
اما جوابی نشنیدم.نزدیکتر رفتم ، در کنارش قرار گرفتم و گفتم:
"آقای هوشمند من هستم گوزل."
با بهت و حیرت به طرفم برگشت و پرسید:
"با من بودید؟"
گفتم:"خب آره.مگر شما آقای علی شوهمند نیستید!"
به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
"نه ، اسم من عزیز است نه هوشمند."
با سماجت تکرار کردم:
"این امکان ندارد شما آقای علی هوشمند هستید پسر خسرو هوشمند."
چشم تنگ کرد و گفت:
-"نه ، نمی شناسم.خب از من چه می خواهید؟"
یک لحظه به این فکر افتادم که حافظه اش را از دست داده و پس از مکث روی این احتمال کم کم شک من مبدل به یقین شد.علی در آن حادثه هم از ناحیه پا آسیب دیده بود و هم مغز.
ترجیح دادم بیش از این کنجکاوی به خرج ندهم.گفتم:
-ببخشید انگار اشتباه گرفته ام."
فردای آن روز دوباره به انجا رفتم و از همسایه های خانه ی مورد نظر به تحقیق در مورد ساکنین محل زندگی علی پرداختم و دانستم زن جوان تنهایی در انجا زندگی میکند که چند ماهیست یکی از اقوامش که در تصادف آسیب دیده به او ملحق شده.
تاریخ دقیق ورود آن جوان به آن خانه با تاریخ تصادف علی مطابقت داشت.پس یقین حاصل کردم که این فقط یک شباهت ظاهری نیست و من در جستجویم به هدف رسیده ام.
اقدام بعدی ام طرح دوستی ریختن با ان زن بود که می بایستی دور از چشم علی انجام می شد ، چون حالا دیگر او مرا می شناخت و امکان داشت جریان برخوردمان را و اینکه علی هوشمند صدایش زده ام برملا کند.
به خاطر همین هم روشا جان وقتی ازم میخواستی بهت بگویم علی کجاست جواب سر بالا می دادم و می گفتم هنوز به نتیجه ای که می خوام نرسیده ام چون هنوز نمی دانستم که چطور به آن خانه راه یافته.بهتر است برای دانستن بقیه ماجرا عجله به خرج ندهید.دهانم خشک شده من میروم قهوه درست کنم.کیک هم اماده است.پس از یک پذیرایی مختصر می روم سر اصل ماجرا.
منتظر اعراض ما نشد و به آشپزخانه رفت.
نگاه بهتزده عطیه در نگاه حیران من نشست و گفت:
-باور نکردنی ست اما واقعیت دارد.حالا دیگر هیچ دلیلی برای ناباوری وجود ندارد.علی زنده اس ولی حافظه اش را از دست داده و اگر ما را ببیند نخواهد شناخت.خب همین که زنده است باعث خوشحالی ست.من که از شدت شوق روی پا بند نیستم ، تو چطور؟
با اندوهی که بر روی شادی ام رده می کشید گفتم:
-من هم خوشحالم فقط دلم از این می سوزد که این حادثه باعث شده هویت خودش و خانواده اش را فراموش کند.اگر این طور باشدنه تو را خواهد شناخت نه من و بچه هایش را.محبت آن زن جای محبت همه ی ما را در قلبش گرفته.این کم دردی نیست عطیه.اگر هیچوقت قادر به شناخت ما نشود چی؟در ان صورت برای همیشه او را از دست داده ایم.به طفلکی آیرین که آن قدر مشتاق دیدار پدرش است چه جوابی بدهم؟چطور بهش بگویم که پدرت اصلا یادش نیست که بچه ای هم دارد.از فکر اینکه سر بر بالین زن دیگری بگذارد ، زنی به غیر از من دست نوازش بر سرش بکشد و از مهر و محبتش بهره مند باشد دارم دیوانه میشوم.
-اینقدر عجول نباش روشا.صبر داشته باش.هنوز که همه ی ماجرا را نشنیده ای.
این صدای گوزل بود که با سینی قهوه و کی داشت به سمت ما می امد.
با بی صبری گفتم:
-پس زودتر بگو که من طاقت صبوری ندارم.
-فعلاً کیک و قهوه ات را بخور تا من هم تجدید قوا کنم.
عطیه پس از نوشیدن قهوه اش گفت:
-فکر کنم تا حالا بهزاد و بچه ها برگشته باشند من میروم سری به پایین بزنم و بهش بگویم برود نیم ساعت دیگر بیاید.
گوزل گفت:
-چرا برود؟بگو بیایند داهل.فکر کنم بد نیست این قسمتش را آقا بهزاد هم بشنود.
به اعتراض گفتم:
-نمی شود چون بچه ها با او هستند و من ترجیح میدهم فعلاً آیرین در جریان قرار نگیرد.
-تو اشتباه می کنی روشا.برای اینکه بتوانی گذشته را به یاد علی بیاوری وجود آیرین لازم است.پس بگذار در جریان قرار بگیرد.
رو به عطیه کردم و پرسیدم:
-تو چه می گویی؟!
-هدف ما رسیدن به مقصود است نه پنهان کاری.پس من میروم بهشان می گویم بیایند بالا.
گوزل در حالیکه با چنگال برشی از کیک را بر میداشت گفت:
-عطیه درختر مهربانی به نظر میرسد.حالا که خوب فکر میکنم میبینم حق داشت ازم متنفر باشد.عیب از من بود نه از بچه ها.آن طفلک هم به اندازه کافی از دست بوالهوسی های پدرش زجر کشیده.نمیدانم بهت گفته یا نه که این مسأله چقدر در روحیه ی او تأثیر منفی گذاشته و حتی تا مدتی دچار افسردگی شدید شده بود.
-نه این را نمی دانستم.گاه اشاره می کرد که خیلی چیزها هست که حتی مادرش هم در جریان نیست و فقط عمه اش می داند.
-خب برای اینکه ملاحت همیشه همدست و طرفدار برادر نابکارش بود.پس از اینکه به عقد خسرو در امدم خیلی سعی کردم محبت علی و عطیه را به سمت خود جلب کنم و دلشان را به دست بیاورم اما آنها مرا هم زنی از همان قماس آنهایی که قبلاً در زندگی پدرشان بود می دانستند و از من نفرت داشتند.از همان زمان بچه ها چشم دیدنم را نداشتند و رضایت نمی دادند که در خانه ی آنها با پدرشان زندگی کنم.به همین جهت خسرو ناچار شد آنها را به ایران بفرستد.من از خودم متنفرم روشا ، اما خب من هم خام ان مرد شده بودم و ایت تصور را داشتم که دارم وارد بهشت موعود میشوم ، بهشتی که در اصل جهنم سوزانی بود که هم خودش را سوزاند ، هم من و یوسف بی گناه را و حالا جرقه های خاکسترش شعله کشیده و دامن لی را گرفته.انها دیر کردند لابد عطیه دارد تا اینجای ماجرا را برای شوهرش تعریف میکند.من میروم برای بهزاد قهوه اماده کنم و برای بچه ها شیرینی و شکلات.دخترت هم مثل خودش خوشگل و خواستنی ست.آن بار که آمدم منزلتان یک نظر دیدمش و خیلی به دلم نشست.
در زدند.گوزل برای گشودنش رفت.آیرین به محض ورود با شور و شوق خود را در آغوشم افکند و گفت:

F l o w e r
23-02-2011, 20:19
-مامان عمه اتی میگوید بابا زنده است و این خانومه اونو دیده.پس چرا نمیریم پیشش؟
سپس زیر چشمی نظری به گزول افکند و گفت:
-این همون خانومه است که بابا دعواش کرد.
گزول خندید و گفت:
-اره عزیزم،من همون خانم هستم.آن موقع بابات از دستم عصبانی بود،ولی حالا دیگر نیست.
-پس شما بابا رو قائم کردین؟
-نه عزیزم،من فقط دارم تلاش میکنم که او را پیش شما برگردونم.حالا برو آنجا روی مبل بشین تا من برایت شیرینی و شکلات بیاورم.
سپس خطاب به بهزاد افزود:
-خوش آمدید،بفرمایید بنشینید.روشا از شما خیلی تعریف میکرد و میگوید خیلی به دادش رسیدید.
-روشا خانم خیلی لطف دارند.علی هم مثل برادر من است و هر کاری برای خانوادهاش بکنم،کم کردم.
سپس آبتین را که خواب بود از بغل بهزاد گرفت،او را به اتاق خوابش برد،و روی تخت خواباند،بعد برگشت قهوه و کیک را مقابل بهزاد گذاشت و پس از اینکه شیرینی و شکلات به آیرین داد،روبرویمان نشست و خطاب به بهزاد گفت:
-نمی دانم عطیه جان شما را در جریان قرار داده یا نه؟
-در جریان هستم.عطیه بهم گفت چه اتفاقی برای علی افتاده.
-خوب پس میرویم سر اصل مطلب،طرح دوستی ریختن با آن زن که بعدها فهمیدم اسمش آی ناز بود چندان آسان نبود.
چندین بار کشیک کشیدم و چند بار به دنبال او به سوپرمارکت و قصابی رفتم.این برخوردها در ظاهر اتفاقی جلو میکرد،تا این که یکبار شانس آوردم که آی ناز پس از خرید،به جای اینکه کیف پولش را درون کیف دستیاش قرار دهد،آن را به زمین انداخت،و به این ترتیب برای آشنایی فرصت خوبی دستم آمد.آن را برداشتم و صدایش زدم:
-ببخشید خانم این کیف پول مال شماست؟
برگشت و با تعجب پرسید:
-بله و دست شما چی کار میکند؟
گفتم:
-وقتی خواستید درون کیف جا دهید،روی زمین افتاد.
تشکر کرد و آن را از دستم گرفت و گفت:
-ممنون واقعاّ لطف کردید.
پرسیدم:
-شما هم در این محل زندگی میکنید؟
جواب داد:
-بله در همین خیابان،شما چی؟
گفتم:-محل کار و خانهام یکی دو خیابان بالا تر است.من سالن آرایش دارم.
با خوشحالی گفت:
-چه خوب،اتفاقا من دنبال یک آرایشگاه خوب میگردم.چون آرایشگر سابقم رفته اروپا.موهایم نیز به رنگ دارد.
همان روز با هم آمد تا سرش را رنگ کنم.ترجیح دادم رفتارم با او عادی باشد اشاره ای

به موضوع علی نکنم و فرصت دهم تا خودش مرا در جریان قرار دهد.
معاشرت ما ادامه داشت.حتی گاهی به دیدم میآمد،با هم قهوه میخوردیم و گپی میزدیم.
تا اینکه یک روز از خودم برایش گفتم.اینکه تنها هستم و هنوز نتوانستم کسی را که بهش علاقه مند شوم،پیدا کنم.آن موقع آی ناز هم سر درد دلش باز شد و گفت:
-من هم مثل تو تنها بودم،ولی حالا دیگر نیستم و بالاخره جفت خود را پیدا کردم.
آهی کشیدم و گفتم:
خوش بحالت.خیال دارید با هم ازدواج کنید؟
اندوه شور و نشاط را از کشانه ی دلش بیرون راند و خود به جایش نشست.پاسخ داد:
-نمی دانم،من از خدا میخواهم،اما مشکل من این است عزیز البته ناگفته نماند که من این اسم را رویش گذاشتم و نمیدانم نام واقعیاش چیستدر اثر تصادف گذشتهاش را از یاد برده و چیزی از آن به یاد ندارد.راستش شیش ماه پیش یک شب دیر وقت موقعی که داشتم با برادر به خانه بر میگشتم چند خیابان دور تر از خانه ام،به چشم خودم دیدم،اتومبیلی به قصد کشتنش،دیوانه وار به سمتش آمد و چنان ضربه ای به او وارد کرد که چند متری آن طرف تر پرتاب شد.به کمک برادرم از زمین بلندش کردیم و به داخل ماشین بردیم.
شانس آورد که برادرم قدرت پزشک است و به موقع به دادش رسید.یک هفته ای در کیلینیک بستری بود.پایش را عمل کردند،ولی هنوز میلنگد.
دست ضرب دیدهاش خیلی زود مداوا شد،اما هنوز نتوانسته بود گذشتهاش را به یاد بیاورد.نمی دانم اسمش چیست،اهل کجاست،آیا زن و بچه ای هم دارد یا نه.من و قدرت میترسیدیم اگر رهایش کنیم دوباره همان مردی که قصد جانش را داشت به سراغش بیاید.برای همین بعد از مرخص شدنش از بیمارستان او را به خانه ی خودمان آوردیم.پرستاریاش را به عهده گرفتم،کم کم بهش علاقه ماند شدم و حالا حاضر نیستم با هیچ کس تقسیمش کنم.
عزیز عمر دوبارهاش را مدیون من است،چون اگر همانجا وسط خیابان میماند،چه بسا،اتومبیلهای رهگذر بعدی،در تاریکی شب،ناخواسته،کار راننده ی نامرد قبلی را تمام میکردند،و در زیر چراغهای ماشین آنها،نیمه جان باقی ماندهاش را از دست میداد.
من دوستش دارم گزول و او را متعلق به خودم میدانم،به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم او را از دستش بدم.به هیچ کس هم اجازه نمیدهم مرد محبوبم را ازم بگیرد.

F l o w e r
23-02-2011, 20:32
با تردید پرسیدم:
حتی اگر زن و بچه داشته باشند؟
با اطمینان پاسخ داد:
-حتی اگر زن و بچه،چون حالا دیگر از نظر بستگان قبلیاش او مرده و دیگر وجود ندارد.
عزیز مرد تازه متولد شده ای است که به من تعلق دارد،به کسی که جانش را نجات داده و دل بستهاش است.به نظر تو من این حق را ندارم؟

پاسخ دادم:
-ولی او نمرده و زنده است.زمانی که گذشته را به یاد بیاورد،خودش باید تصمیم بگیرد،بماند یا برود.تو نمیتوانی با یک اسم یدکی هویتش را تغییر بدهی آی ناز.
اشک به چشم آورد و گفت:
-اتفاقا من از همان روز میترسم که گذشته را به یاد آورد.از تصور آن روز به مرز جنون میرسم.دعا کن چنین روزی هرگز نرسد.
گزول در حالی که چشم به دیده ی اشکبارم داشت افزود:
-این حرفها را پریروز آی ناز به من زد و فردایش که تو با من تماس گرفتی ازت خواستم که در اولین فرصت بر گردی.ماموریت من دیگر تمام شده روشا.
البته من نمیتوانم به یکباره رابطهام را با او قطع کنم چون شکش میبرد،اما پایم را از این قضیه بیرون میکشم.حالا نوبت شماست که قدم جلو بگذارید.
و به هر شکلی که صلاح میدونید هویتش را آشکار کنید.بیرون آوردن علی از آن خانه خیلی سخت است،چون آی ناز مانند شیری غران پاسدارش است،،فقط خواهش من از شما این است که پای یحی را به میان نکشید.زیرا اگر بداند من او لو دادم،انتقام سختی ازم خواهد گرفت و چه بسا سرنوشتی بدتر از سرنوشت علی در انتظارم باشد.این قول را به من بدهید تا من هم آدرس آی ناز را به شما بدهم.
خطابش به عطیه بود،نه من،پاسخ شنید:
-کاری که یحی با علی کرده قابل گذشت نیست،با وجود این به شما قول میدهم حتی اگر قرار شد روزی پایش به دادگاه کشانده شود، تا نتیجه ی عملش را ببیند،هرگز نامی از شما برده نشود.در مورد آی ناز هم طوری وارد عمل میشویم که اتفاقی به نظر آید.حالا که میدانیم علی گاهی تنها و بدون همراهی آن زن بیرون میرود،کشیک کشیدن و رو به رو شدن با او کار سختی نیست.
-من هم جای شما بودم،همین کار را میکردم.
عطیه برخاست و گفت:
-خوب فکر کنم به اندازه ی کافی مزاحم شدیم.
برای همه چیز ممنون،مرا ببخشید.من از شما تصویر خوبی در ذهن نداشتم و این برداشت بیشتر مربوط به روزهای اول ازدوجتان با پدرم میشود.خاطرات آن روزها همیشه عذابم میدادند.گرچه از زمان کودکی در زندگی پدرم از آن صحنهها زیاد دیده بودم،اما آن زنها گذری میآمدند و میرفتند،ولی شما ماندنی شدید.ماجراهای یوسف و اتفاقات بعدی هم که پیش آمد،باز سرچشمهاش به وجود شما بر میگشت،ذهن مرا نسبت به آن زنی که آن همه ماجرا را آفریده،بر آشفته میکرد.
گزول با حسرت گفت:
-من دختر بی پناهی بودم،که به اشتباه به خسرو روی آوردم.اگر بیشتر از مادرت نباشد،کمتر از او عذاب نکشیدم.پدرت با من هم خوب تا نکرد و آن صحنه ها که تو از کودکی شاهدش بودی،در زندگی اش با من تکرار میشد.و اکثر اوقات شاهد هوس بازیها و خیانتهایش بودم.یوسف دستاویزی بود برای رها شدن از آن جهنم سوزان.افسوس انگار هرگز نباید روی آرامش را به خود میدیدم،بگذریم.حتی تکرارش اذیتم میکند.در هر صورت دلت را از کینه و نفرت نسبت به من خالی کن عطیه جان،امیدوارم علی هر چه زودتر به سر زندگیاش برگردد و من هم از شنیدنش نفس راحتی بکشم.
-من سبک شدم گزول جان،چون بار سنگین کینه را از روی قلبم کنار زدم.حالا با لطفی که به ما کردی،با روشا هم عقیدهام و قول میدهم موردی پیش نیاید که بگذارم در این ماجرا آسیبی به شما برسد.از پذیریی تان ممنون،شما قدم بزرگی برای برگرداندن علی به سر زندگیاش برداشتید.زحمتی کشیدید که به این اسانیها قابل جبران نیست،به امید خدا پس از پایان این ماجرا که امیدوارم به خوشی و با موفقیت تمام شود،برای تشکر خدمت خواهیم رسید،باز هم ممنون.
دستش را برای خداحافظی برای گزول دراز کرد،و در موقع فشردنش،او را بطرف خود کشید و آغوش برویش گشود.
نوبت به من که رسید،تنگ در آغوش فشردمش و گفتم:
-ممنون گزول جان،میدانستم که گره این مشکل فقط به دست تو باز میشد.هرگز این لطف و محبتت را فراموش نمیکنم،و همینطور خودت را که سر تا پا مهر و عاطفه ای آنقدر بی ریا و بدون هیچ چشم داشتی به دادم رسیدی که انگار این مشکل برای عزیز خودت پیش آمده.
-در مقبل محبتهای تو نا چیز است.عزیز من تو هستی و نمیتوانستم چشمانت را گریان ببینم.بی خبرم نگذار.
-در اولین فرصت میآیم و بهت سر میزنم.برای همیشه مدیونت هستم.خداحافظ .اگر کمک تو نبود هرگز موفق نمیشدیم علی را پیدا کنیم.

F l o w e r
24-02-2011, 16:46
بیم و امید موازی با هم قلبم را در میان گرفته بود .چطور میتوانستم باور کنم علی من را ببیند اما نشناسد.هنوز خاطره ی نجوای عاشقانه اش گوشم را نوازش میداد و قلبم را میلرزاند.
عشقی که بند بند وجودم را را در احاطه ی خود داشت.به بند بند وجود او خورده بود و نمیشد ان راگسست.
حتی اگر مغزش صدمه دیده باشد،قلبش که سالم است و در رویاروییمان با هم ،به زبان خواهد امد و صدایم خواهد زد.سوار ماشین که شدیم،بهزاد نظری به ادرس افکند و گفت:
-عجیب است به قول شاعر :
اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
خانه ی ای ناز در حد فاصل خانه ی ما و ای ناز قرار دارد و یک خیابان ای طرف تر از ماست و در ظرف این مدت،هزار بار از جلوی ساختمانش رد شدیم،بی انکه بدانیم مطلوبمان انجاست و ما غافلیم.
عطیه با بی تابی گفت:
-من که دیگه صبر و تحملم تمام شده.باید هر چه زودتر برویم سراغش
با لحن ارامی گفت:
-چه حرفها میزنی عطیه جان.میخواهی مرغ از قفس بپرد.با تعریفی که گوزل از عشق و دلداگی ای ناز کرده همین که بوی خطر به مشامش برسد،به قول خودش عزیز را بر میدارد و میبرد جایی که دیگر دست ما به او نرسد.دیدید گوزل چطور ماهرانه و از روی نقشه عمل کرد،ما هم باید از همان رئش استفاده کنیم.فعلا بهتر است برگردیم خانه.همه خسته ایم و نیاز به استراحت داریم.
بی صبر تر از عطیه گفتم:
-من یکی که اصلا خسته نیستم و دلم نمی خواهد حتی یک لحظه هم فرصت از دست بدهم.
سپس دستم را به طرف بهزاد دراز کردم و گفتم:
-اصلا ادرس را بدهید به من خودم میدانم چه کار کنم.
ایرین با بیتابی گفت:
-عمو بهزاد،من ت بابامو نبینم،هیچ کار دیگه ای نمیکنم.اگه مامان بخواد بره منم باهاش میرم پیشش.
بهزاد با لحن پر ملالتی گفت:
-هیچ میدونید دارید چه کار میکنید؟ با این روش غلط به هیچ جایی نمیرسیم.شما که شش ماه صبر کردید،این یکی دو روزم روش.
من و عطیه باهم فریاد زدیم:
-یکی دو روز دیگه !!!!!!!!نه خیلی زیاد است
-خب یه روز،نصف روز.تا وقتی راهشو پیدا نکنم.از ادرس خبری نیست.این زن شش ماه است دارد با علی زندگی میکند و حسابی شیفته و

F l o w e r
24-02-2011, 17:03
بی قرارش شده . حتی به قیمت جانش هم حاضر نیست از او بگذرد . آن وقت شما می خواهید یک دفعه نا غافل ، با آنجا هجوم ببرید و توقع هم دارید که هرف برسد .
سپس با کف دست ضربه ی محکمی به پیشنانی اش زئ و گفت :
آه . چرا این فکر از اول به خاطرم نرسید . انگار با هم ما به کمک گوزل نیاز داریم .
پرسیدم :
با هم کمک گوزب !؟ چطوری ؟
ب هنظر من تنها راهش این است که او به آی ناز تلفن بزند و دعوتش کند که با هم بروند بیرون . آن وقت روشاخانم و آیرین ، با بهانه ای زنگ در خانه ی آنها را بزنند و اگر علی در را به رویشان باز کرد ، سعی کنند از عکس العملش بفهمند آنها را به جا می آورد یا نه . به نظر شما چط.ر است ؟
فکر خوبی ست . بعد از اینکه به خانه رسیدیم به سالن آرایش گوزل تلفن می زنم ، چون بعید می دانم الان دیگر در خانه باشد
به گوزل که تلفن زدم ، گفت :
احتیاجی به تلفن من نیست . آی ناز روزها از ساعت نه صبح تا دو بعدازظهر در شرکتی مشغول کار است و تا آن موقع شما فرصت دارید هرکاری دلتان می خواهد بکنید . البته با احتیاط و به طور ناشناس ، چون اگر شما را به جا نیاورد و بخواهید آشنایی بدهید . ممکن است به آی ناز گزارش بدهد که رفته بودید سراغش و او از ترس از دست دادنش به فکر چاره بیفتد . در ضمن برادرش قدرت هم معمولا" صبح زود به درمانگاه می رود و شب دیروقت بر می گردد .
حواسم هست . می فهمم چه می گویی . هدف ما آشنایی دادن نیست فقط می خوایهم بفهمیم . در موقع دیدن من و آیرین چه عکس العملی نشان می دهد .
بد فکری نیست . موفق باشید
گوشی را که گذاشتم ، گفتم :
کار ما آسان شد . آی ناز روها از ساعت نه تا دو بعدازظهر خانه نیست . فرصت خوبی ست . به نوبت اول من و آیرین می رویم سراغتش ، بعد آقابهزاد و تو . باید ببینیم چیزی به یاد می آورد یا نه .
بهزاد گفت :
اول باید با آیرین صحبت کنم و بهش بفهمانم که نباید آشنایی بدهد .
آیریم سر به یک سو خم کرد و با طنازی گفت :
عمو بهزاد ، نمی خواد شما یادم بدید . خودم می دونم . من فقط باید به بابام نگاه کنم و هیچ حرفی نزنم . درسته ؟
با بغض گفتم :
اره عزیزم ، درست است ، وگرنه آن خانم بابایت را برمی دارم و می برد جایی که دست ما بهش نرسد .
بی آنکه به فکر استراحت باشیم ، یا چمدانها را باز کنیم ، دوباره سوار اتومبیل شدیم و به راه افتادیم .
قلبم از شوق دیدارش در سینه آرام نمی گرفت . در تلاطل بود . بی تاب و بی قرار ، در عالم خیال به تجسم لحظه ی دیدار پرداختم و از تصور بی تفاوتی علی در رویارویی با خود ، قلب چنگ شده ام را سینه فشردم .
به مقصد که رسیدیم ، آیرین با شور و هیجان از اتومبیل پیاده شد و در حالی که از شوق روی پایش بند نمی شد گفت :
زود باش مامان . چرا معطل می کنی ، می خوام بابامو ببینم .
بهزاد با تاکید گفت :
فقط می بینی ، حرف نمی زنی ، شنیدی ؟
چشم عمو بهزاد ، فقط نگاش می کنم .
همین که پیاده شدم ، عطیه آبتین را در آغوشم نهاو و گفت :
باهاش فارس حرف بزن ، بلکه یادش بیاد اهل کجاست . خیلی مواظب باش روشا ، مبادا احساساتی شوی و بند را آب بدهی .
نه ، مطمئن باش ، کار را خراب تر از اینکه هسا نمی کنم . ما می خواهیم علی را به دست بیاویم ، نه اینکه از دستش بدهیم .
در موقع قدم نهادن بر روی پله ها ، پاهایم از شدت هیجان می لرزید . دکمه زنگ را که فشردم ، قلبم همراهش فشرده شد . مدتی طول کشید تا در را به رویمان گشود . از دیدنش قلبم به لرزه افتاد و تمام احساسم را در نگاهم متمرکز کردم .
خودش بود ، علی با نشاط و سر حال . انگار نه انگار که شش ماه از خانواده اش دور افتاده . در نگاهش برق آشنایی به چشم نمی خورد . درست مانند اینکه اولین بار است ما را می بیند ، بی تفاوت و بیگانه وار نگاهمان کرد و به زبات ترکی پرسید :
شما !؟
دلم گرفت . با وجود اینکه انتظار این بی اعتنایی را داشتم ، باورش برایم آسان نبود .
شوق آیرین توام با دلسردی شد . بغض کرد و دستم را فشرد . آبتین دستهایش را به سوی او گشود و در حالی که پهلو و شکمم را برای رهایی از آغوشم خدف لگدهایش قرار داده بود ، چندین بار پی در پی کلمه ی بابا را بر زبان آورد . به قلبم نهیب زدم که آرام باشد و رسوایم نکند .
امواج نگاهم را به سویش فرستادم تا شاید اثر کند و در مردمک دیدگانم تصویری از خاطرات روزهای خوش زندگی مان را عیان ببیند و به خود آید .
منتظر جواب ، با ترشرویی پاسخ نگاهم را داد و سرد و بی تفاوت دوباره گفت :
پرسیدم شما کی هستید .
به زبان فارسی گفتم :
دنبال منزل آقای گوهری می گردم . ابراهیم گوهری ، از ایران آمده اند . شما او را می شناسید . من دخترشان هستم ، روشا همسر علی هوشمند .
چین به پیشانی افکند و به زبان فارسی پاسخم را داد :
نه ، فکر نکنم در این ساختمان گوهری داشته باشیم .
ببخشید . پس لابد ساختمان را اشتباهی آمده ایم .
آیرین طاقت نیاورد و پرسید :
شما بابای منو نمی شناسین ؟
لب برچید و با اخم پاسخ داد :
نه ، نمی شناسم . اسم بابایت گوهری ست ؟
نه ، اسمش علی ست و من خیلی دوستش دارم .
بیش از این ماندن در آنجا جایر نبود . دست آیرین را کشیدم و گفتم :
بیا برویم آیرین جان . به گمانم اشتباهی آمده ایم . شاید باید می رفتیم ساختمان بغلی .
آیرین با سماجت تکرار کرد :
نه ، اشتباه نیومدیم ، همین جاست .
کنار گوشش زمزمه کردم :
قرار بود تو حرف نزنی .
تازه به یاد آورد که چه قولی داده و گفت :
خب باشه بریم .
آبتین دلگیر از بی مهری پدرش گریه می کرد و هنوز دستهایش به سوی او گشوده مانده بود . علی بی اعتنا به زاری های پسرش و چهره ی ماتم زده ی دخترش ، رد را پشت سرمان بست و به داخل رفت .
اشکهایم بی صدا و از ته دل فرو می ریخت . چه بیهوده می پنداشتم ، به خاطر عشقی که بندبند وجودم را در احاطه خود دارد و به بدبند وجود او پیوند خورده ، قلب سالمش ، به مغز فرمان خواهد داد که پیوستگی مان را به یاد بیاورد .
آیرین زاری کنان زیر لب تکرار می کرد :
بابا منو نشناخت . چرا ... چرا ؟ آخه مگه می شه . من می خوام برگردم پیشش . می خوام بهش بگم که چقدر دلم براش تنگ شده .
دستش را کشیدم و گفتم :
اگر این اداها رو در بیاوری ، دیگر نمی آورمت اینجا .
با صدای گره خورده در گلو گفت :
آخه من خیلی دلم می سوزه . پس چرا بابا این طوری شده . اگه آقاجون بفهمه اون ما رو نشناخت ، خیلی عصبانی می شه و حتما" بازم تو رو دعوا می کنه . اون بابای منه ، نه بابای بچه های اون خونه . هرچی آبتین صداش زد ، جواب نداد .
دستم را بر روی موهای مجعدش کشیدم و گفتم :
غصه نخور عزیزم . پدرت همان شبی که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته ، در موقع تصادف با یک ماشین سرش به سنگ فرش خیابان خورده و اسیب دیده . از آن موقع اصلا" یادش نمی آید که کیست . حتی اسم خودش را هم فراموش کرده . باید بهش فرصت بدهیم تا کم کم ما را به یاد بیاورد .
با بی صبری پرسید :
تا کی ؟
تا هر وقت لازم باشد .
عطیه با دیدن چشمان گریان و ظاهر پریشان ما ، هراسان پرسید :
چی شده !؟ چرا گریه می کنی ؟ علی را دیدی ؟
با بغض پاسخ دادم :
آره دیدم . سر حال ، با نشاط ، اما بیگانه و بی تفاوت . حتی آبتین را که با پایش به شکم من فشار می آورد ، بابا بابا می کرد و می خواست خود را به آغوش و پرتاب کند ، نشناخت و حرکتی برای در آغوش گرفتنش از خود نشان نداد . بهش گفتم دنبال منزل آقای گوهری می گردم . جواب داد ، نمی شناسم . ما که ناامید برگشتیم . حالا تو و آقابهزاد بروید . سعی کن علامتی بهش بدی که شاید گذشته را به یاد بیاورد .
قلم پای آرزوهایم شکسته بود و با پای لنگ راه به مقصود رسدنش دشوار بود .
ضجه های آیرین و شیون های آبتین ، اشکهایم را از روی می برد و به جای گریستن ، سعی در آرام ساختن آن دو داشتم .
عطیه که برگشت ، نا امید و درمانده نگاهم کرد و گفت :
بی فایده است . بهش گفتم من عطیه هوشمند هستم و این آقا هم همسرم بهزاد است . ما منزل آقای ابراهیم گوهری مهمانیم که آدرس این خانه را داده اند ، ولی انگار اینجا هیچ خبری نیست . قرار بود بی بی و عزیز هم

F l o w e r
25-02-2011, 14:49
به اینجا بیایند.
جواب داد:"ادرس را اشتباهی به شما داده اند.قبلا هم یک خانمی با دو تا بچه امده بود سراغ انها را میگرفت."با استفاده از فرصت گفتم:"لابد زن برادرم علی ،روشا بوده با بچه ههایش ایرین و ابتین.دو تا بچه داشت درسته؟"با بی حوصلگی جواب داد:"بله درست است.خوب حالا که اشتباهی امده اید دیگر چه میخواهید."وارفتم تلاش نتیجه ای نداشت.باید از راه دیگری وارد شویم.حتی اگرشده به زور او را از ان خانه بیرون بیاوریم و ببریم منزل خودمان،مداوایش کنیم.
بهزاد گفت:
-دیوانه شدی عطیه!این امکان ندارد.با سر و شدا همسایه ها را خبر خواهد کرد و ابروریزی راه خواهد انداخت.فعلا تا اینجایش کافی است.اینجا ماندن صلاح نیست.چه بسا ای ناز نا غافل سر برسد.پس بهتر است زودتر برگردیم خانه.

فصل 59
بی انکه بتوانم با غمهای دل نا ارام خودم کنار بیایم،میبایست جواب بی تابی های ایرین را هم میدادم که هوار میزد یک بند تکرار میکرد:"میخوام برم پیش بابا.بهش بفهمونم که بابای منه.باید بدونه که خونش لونجا نیست"
تلاش بهزاد برای ارام ساختنش به جایی نرسید.از اینکه گذاشتم در جریان قرار گیرد،پشیمان شدم.
گوزل شرح ماجرای ملاقاتمان را که شنید،گفت:
-معلوم میشود مشکل فراموشی اش خیلی حاد است و به این راحتی ها گذشته را به یاد نخواهد اورد.بعید میدانم از این راه به نتیجه برسید.شاید لازم شود شاید لازم شود به سراغ ای ناز بروید،حتی اگر شده تهدیدش کنید و بگویید پلیس در جریان گم شدنش است و انجا پرونده دارد و اگر لازم شود از طریق قانونی اقدام خواهیم کرد.البته این اخرین راه است.فقط مواظب باش پای من به میان کشیده نشود.شاید شما پس از رسیدن به هدف از این کشور بروید،اما من میخواهم یک عمر بدون ترس از مزاحمتهای یحیی و ای ناز در وطنم زندگی کنم.تو را به جان ایرین قسم انها را به جان من نیندازید.
حق را به دادم که نکران باشد،به خصوص در مورد مزاحمتهای یحیی

F l o w e r
26-02-2011, 22:50
که اگر متوجه افشاگری اش میشد زنده اش نمی گذاشت.با اطمینان گفتم:
نگران نباش گوزل جان.تو در امانی دلیلی نداره پایت وسط کشیده شود.من خودم خیلی بیشتر از تو از یحیی میترسم چون اگر بفهمد علی نمرده و زنده است دوباره قسد جانش را خواهد کرد.
برداشتن قدم بعدی دشوار بود و در این موارد راهی به نظرمان نمیرسید برای مراجعه ی مجدد به در خانه ای ناز هر بهانه ای میتراشیدیم تصنعی و غیر قابل باور جلوه می کرد و ثمری به غیر از بر انگیختن حس کنجکاوی نداشت و دلیلی برای ایجاد مزاحمت تلقی می شد
چه بسا بدین ترتیب ای ناز در جریان قرار می گرفت و به شک می افتاد که لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است
دوباره گوزل به دادمان رسید زمانی که به عجز ما در برقراری ارتباط با علی پی برد گفت:
تا آنجایی که من یادم می اید ای ناز می گفت معمولا صبح ها بعد از رفتن او به محل کار عزیز یک ساعتی برای هواخوری به پارک نزدیک منزلشان می رود.به نظر من این فرصت خوبیست که در پارک ایریت را وسیله ارتباط با علی قرار دهید
عطیه از پیشنهادش استقبال کرد و گفت:
انگار مغر گوزل خلی بهتر از ما کار می کند برنامه ریزی اش حرف ندارد.بجنب بهزار چییزی به ساعت نه نمانده باید حوالی خانه اش منتظر بمانیم تا هر وقت ای ناز بیرون رفت در حال تعقیب علی با فاصله از او به همان پارک برویم و در انجا ایرین را سرش هوار کنیم البته اول تو باید حسابی به این دختر حالی کنی که ح.اسش باشد و اشنایی ندهد.ایرین دست برادرش را گرفته بود و کمکش می کرد که راه برود به میان کلان عمه اش پرید و گفت:
فهمیدم چی گفتین عمه اتی من تو می رم بغل بابا می شینم اما بهش نمی گم تو بابای منی خوبه؟
بهزاد صداش زد و گفت ابتین را به مادر بسپار بیت اینجا بغل دست خودم بشین تا بهت بگویم که باید چه کار کنی
نمی دانستم که این موش و گربه بازی تا کی باید ادامه می یافت کلاف سردرگم افکارم تصمیم گیری را برایم دشوار می کردایرین را برای به دست اواردت دل پدرش و اشکار ساهتن هویت او بی قرارتز از این بود که بتواند کنترول خودش را حفظ کند و اختیار از دست ندهد با چنان شور و هیجانی از میان لباس هایش به دنبال بهترین می گشت تا ان را به تن کند و زیباتر جلوه نماید که من و هطیه هر دو تحت تاثیر احساسش قرار گرفتیم و اشک به چشم اوردیم
عطیه با تاثز گفت:
این بچه ایی که من میبینم اگه علی یکم بهش بی اعتنایی کند فریاد خواهد زد «تو بابای منی خوب نگاهم کن من هستم ایرین»
به فکر فرو رفتم و پسر از کمی تامل گفتم:
اصلا جطور است به طریقی اعتمادش را جلب کنیم و او را به خانه برگردانیم به نظر تو کار سختیست.
بهزاد مخالف است و می گوید ممکن است مخالفت کند و داد و بیداد راه بیندازد.تازه اگر موفق به ربودنش شویم چه بسا کینه ی ما را به دل بگیرد و هرگز روی خوش نشانمان ندهد این طور به نظر میرسد که فراموشی اش با دارو قابل درمان نیست و باید خودش به تدریج خافظه اش را به دست بیاورد
- شاید آیناز به خاطر ترس از، از دست دادنش این کار را نکرده. هرچند من دوست دارم خود علی به تدریج وجود ما را باور کند و احساس قلبی اش را به تک تک ما بخاطر بیاورد، نه با زور و خشونت.
سپس آه سردی از سینه بیرون کشیدم و با حسرت افزودم :
- آه عطیه، یعنی این موجود سرد و بی تفاوت علی من است؟ همان علی که عاشقانه به من عشق می ورزید. یعنی ممکن است دوباره همان موجود مهربان و با عاطفه شود؟
- با صبر و تحمل ممکن خواهد شد.
ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:
- عطیه جان اگر موافقی بهزاد را وادار کن قبل از برگرداندن علی به خانه، به فکر یافتن مشتری در مورد سهم او از ارثیه ی پدرش باشد، البته به غیر از سهم فروشگاه چرم در آسکارا، آن یکی را به حساب علی نگه دارید.
زیر لبی خندید و گفت:
- منظورت را فهمیدم، عجیب است روشا. من هم به همین فکر می کردم که همه چیز را بفروشیم و آن یکی را به همان دلیل که شکی ندارم منظور تو هم هست نگه داریم.
دست به دور گردنش انداختم و گفتم:
- ممنون عطیه، تو خیلی عوض شدی. احساس میکنم حالا دیگر قلبت به شفافی شیشه است و به غیر از مهر و محبت هیچ احساس دیگری در آن جا ندارد. ما به گوزل خیلی بدهکاریم. بخصوص که بعد از فروش اموال، مقرری ماهیانه اش از سود آنجا قطع خواهد شد. از این طریق، هم می توانیم قطع آن را جبران کنیم و هم پاداش زحماتی را که برای یافتن علی کشیده، به او بدهیم. در ضمن خوشحالم که تو هم تصمیم به فروش اموال گرفتی.
- بعد از اتفاقی که برای علی افتاد، دیگر میلی به ماندن در ترکیه ندارم. در مورد گوزل هم نظرم این است که خوبی را، با خوبی باید جواب داد و بدی را با بدی و هیچکدام آن دیگری را لوث نمی کند. این نتیجه ای است که من به آن رسیده ام. از حق نمی شود گذشت. اگر کمک گوزل نبود، هرگز موفق به یافتن علی نمی شدیم.
بهزاد به ما پیوست و با تعجب گفت:
- نمی فهمم با همه ی عجله ای که برای رفتن به پارک داشتید، پس چرا هنوز آماده نیستید و این دست و آن دست میکنید. زود باشید راه بیفتید که کم کم دارد دیر می شود. فقط یادتان نرود که این دیدار بایدئ کاملا اتفاقی باشد روشا خانوم.
- من درک می کنم. فقط نگران آیرین هستم، چون آن دفعه چیزی نمانده بود کنترل خود را از دست بدهد.
آیرین گفت :
- نه مامان جون. این دفعه دیگه قول میدم بهش نگم بابای منی.
دلم خیز برداشته بود و آماده جهش می شد و تحمل بیگانگی اش را نداشت. در طول راه به خود نهیب زدم که باید آرام باشم و دل به همان نگاه نا آشنایش خوش کنم.
آیناز را قبلا ندیده بودم و نمی شناختم، اما با توصیفی که گوزل از بلندی قد و موهای شرابی رنگ، پوست شیری، چشم های میشی، بینی سربالا و لبهای قیطانی اش کرده بود، حدس زدم باید همان کسی باشد که به محض رسیدن ما از ساختمان بیرون آمد و پیاده به طرف ایستگاه تراموا به راه افتاد.
حس حسادت، حسی که تا به آن روز تجربه نکرده بودم، تمام وجودم را فرا گرفت.علی چط.ر می توانست در مقابل زیبایی چنین زنی اختیار از کف ندهد و به من وفادار بماند .از فکر از دست دادنش رگ و پی وجودم به لرزه در امد و بی اختیار گفتم:
_ خودش است ،آی ناز.
بهزاد گفت:
_ بعید می دانم ، چون او باید ماشین داشته باشد .مگر نه اینکه در شب تصادف پشت سر یحیی بوده و به موقع به داد علی رسیده
_ اگر ان زن ای ناز باشد فپس علی هم باید به زودی پیدایش شود .
احساس خفگی می کردم .نفسم بالا نمی آمد .گونه های آیرین گل انداخته و برق چشمانش در موقع دیدن پدرش که داشت از ساختمان بیرون می آمد نگاهم را به آن سو کشید.قلبم جلو تر از من به استقبالش شتافت .
عطیه با صدایی لرزان از شوق گفت :
_ علی آمد .
طرز راه رفتن اشنایش که دست هایش را تکان تکان می داد و با پای لنگ به آرامی پیش می امد دلم را لرزاند .
چطور می شد باور کرد .چهره و حرکات ،تن صدا؛طرز نگاهش به اطراف و تبسمی که در موقع سخن گفتن بر لب داشت خودش باشد.اما مغزش در رویارویی با آنهایی که در گذشته جانش برایشان در می رفت ،ساکت بماند .با کمی فاصله دنبالش به راه افتادیم،به پارک که رسیدیم ، روی نیمکتی نشست ،سپس روزنامه ای را از داخل جیب کتش بیرون اورد و غرق مطالعه شد.
زمانی که ایرین همانطور که قبلا تعلیم دیده بود ، به عمد توپی را جلوی پای او به زمین انداخت و برای برداشتنش به آن سو رفت ،همان تبسم آشنا را بر لب آورد ،سپس دستش را با توپی که از روی پایش برداشته بود ،به طرف آیرین دراز کرد و گفت:
_ بیا بگیر کوچولو.
آیرین شیفته و بی قرار با شتاب به سمتش رفت و زبان نگاهش را به جانش افکند تا شاید پاسخ بی تابی هایش را بدهد و گفت:
_ ببخشین پاتون درد گرفت؟
_ نه زیاد ،خوب میشود.اسمت چیست ؟
_ آیرین.
انگار دو روز پیش تو با مادرت اشتباهی به در خانه ی ما آمدی ،درست است؟
به تکرار عادت های دیرین پرداخت،تا شاید نشانه ای برای بازگشت به گذشته باشد.
به همین جهت سرش را یک وری کج کرد و گفت:
_ بله من بودم .دنبال اقا جون و خانم جون می گشتسم .می شه بیاین با من توپ بازی کنین ؟ اگه بلدم نیستین یادتون می دم.
_ بلدم.فقط چون پایم درد می کند ،نمی توانم پا به پایت توپ بزنم .
لب برچید و گفت:
_ حیف شد .بابا جونم خیلی باهام بازی می کرد .یعنی شما با بچه های خودتونم نمی تونین بازی کنین !؟
_ من بچه ندارم .ببینم ان اقایی که آنجا پیش آن خانم ها نشسته بابای توست؟
_ نه ،او شوهر عمه آتی است .بابای من اینجا نیست .
_ پس کجاست؟
_ فکر کنم رفته پیش عزیز و بی بی .

F l o w e r
28-02-2011, 14:30
از جوابهای عاقلانه اش حیرت کردیم . تلاشش برای یاداوری گذشته ی پدرش حرف نداشت .
عطیه با تحسین گفت : دخترت شاهکار است روشا . دارد همه ی تلاشش را برای یاداوری گذشته ی پدرش می کند.
علی پرسید : بی بی و عزیز چه نسبتی با تو دارند ؟
- بی بی مادر عزیزه و عزیز ،مادر بابا .خونشون تو تهرانه ، می دونین تهران کجاست ؟
پس از کمی مکث پاسخ داد:
در ایران . درست است ؟
- شما فارسی خوب بلدین . تا حالا ایران رفتین ؟
با سرگردانی پاسخ داد:
- نمی دانم . حضور ذهن ندارم . شاید هم رفتم ، اما الان یادم نمی اید .
عطیه گفت :
- حالا نوبت توست . به هوای ایرین برو پیش او ، باهاش حرف بزن .
انگار منتظر همین جمله بودم . دست ابتین را گرفتم و همراهش ، پاهای لرزانم را به ان سو کشاندم :
- ببخشید ، دختر من یک مقدار فضول است . از اینکه مزاحمتان شده ، عذر می خواهم .
نگاهش بیگانه بود ، ولی لبهایش متبسم . تن صدای اشنایش با کلمات بیگانه وارش ، هماهنگی نداشت .
- اصلا مزاحم نیست . دخترتان خیلی شیرین و خواستنی ست ، خانم ...
- روشا هوشمند.
- بله خانم هوشمند. ایرین جان حسابی دل مرا برده .
دوباره ابتین دستهایش را به سمتش گشود و با شوق ، بابا را بر زبان راند. موج نگاه علی در پاسخ به بی تابی ابتین ، ارام و با تانی جذب کلامش شد :
- انگار کوچولویتان دور از پدرش دلتنگ است و بی تابی می کند . ایرین جان می گفت بابایش برای دیدن مادرش رفته ایران .
- درست است ما هم به زودی، بعد از فروش کارخانه ی چرم و شرکت و فروشگاههایمان خیال داریم به ایران برگردیم . انجا وطن ماست . بخصوص که در طول اقامتمان در استانبول ، حتی یک روز خوش هم ندیدیم ، شما اهل ترکیه هستید ؟
با سرگردانی پاسخ داد :
- نمی دانم ، ای ناز می گوید که هستم ، اما خودم شک دارم . قبل از اشانایی با شما اصلا نمی دانستم که فارسی هم بلدم ، ولی وقتی ان روز به در خانه ی ما امدید و با این زبان با من صحبت کردید ، از اینکه حرفهایتان را می فهمیدم ، دچار تعجب شدم .
با خودم گفتم : "پس اولین قدمی که برداشتیم ، مثبت بوده "
سپس با صدای بلند پرسیدم :
- چطور ممکن است کسی خودش نداند که اهل کجاست ؟! مگر اینکه گذشته را به یاد نداشته باشد. اتفاقی برایتان افتاده ؟
- ای ناز می گوید در تصادف اتومبیل مجروح شدم و یک پایم در ان حادثه اسیب دیده .
- فقط همین ؟
- دستم هم ضرب دیده ، اما زود خوب شد.
- خانمی که در موردش صحبت می کنید ، همسرتان است ؟
با اطمینان پاسخ داد :
- نه ، البته خودش خیلی اصرار دارد با من ازدواج کند ، ولی من با وجود همه ی محبتها و پرستاری هایش در دوران بستری بودنم . نمیدانم چرا هیچ احساسی به غیر از قدردانی به او ندارم و تصمیم گیری برایم نه تنها سخت ، بلکه غیر ممکن است .
باوجود هراس از پاسخش ، با صدای لرزانی پرسیدم :
- مگر دوستش ندارید ؟
- با وجود اینکه شاید در مقابل محبتهایش بی انصافی باشد ، ناچارم اقرار کنم و بگویم نه . انگار شما گفتید کارخانه چرم دارید، درست است ؟
- مال من نیست ، مال همسرم علی هوشمند و خواهرش عطیه است که با شوهرش بهزاد انجا روی نیمکت زیر ان درخت نشسته اند. من و علی عاشق هم شدیم ، بعد با وجود مخالفت شدید اقاجانم ، با هم ازدواج کردیم . اشنایی مان در اب کرج در یک پیک نیک اتفاق افتاد . شما تا حالا به اب کرج رفته اید ؟
کمی به مغزش فشار اورد و سپس پاسخ داد:
- یادم نمی اید . جای قشنگی ست ؟
- قشنگ بود . حالا شکل دیگری به خود گرفته و تازگی ها انجا بولواری ساخته اند به نام بولوار الیزابت * که پر از فروشگاه و کافه رستوران است . شاید انجا را دیده باشید.
- نه اصلا یادم نمی اید چه موقع ایران رفته ام .
ایرین با بی صبری گفت :
- مامان تو برو ، من می خوام خودم با این اقا حرف بزنم .
سپس بی تعارف روی زانوی علی نشست و به عادت همیشه که خود را برای پدرش لوس می کرد ، دست دور گردن او انداخت و گفت :
- بازم می ای اینجا ؟ شاید دفه دیگه پات خوب بشه ، بتونی باهام بازی کنی .
در حال نوازش گیسوان دخترش ، درست به همان ترتیب که عادتش بود، پاسخ داد :
- من هر روز همین موقع به اینجا می ایم ، اما بعید می دانم تا فردا پایم خوب شود و بتوانم پا به پایت توپ بزنم .
عطیه و بهزاد به ما پیوستند . علی در حالی که با کنجکاوی چشم به ان دو داشت ، گفت :
- انگار شما دو تا هم یک بار به در خانه ی ما امده بودید و دنبال کسی می گشتید .
عطیه پاسخ داد:
- بله . درست است . ببخشید که ان روز مزاحم شما شدیم . من دنبال عزیزمادرم و بی بی مادربزرگم می گشتم که قرار بود با دایی احمدم در کی از ساختمانهای ان حوالی به مهمانی بروند ، ولی انگار ادرس را اشتباه امدده بودیم . شما خیلی حافظه خوبی دارید که ما را به خاطر اوردید .
با تاسفی امیخته با تعجب سر تکان داد و گفت :
- نه اتفاقا وضع حافظه ام خراب است و اتفاقات گذشته را اصلا به یاد نمی اورم . هیچ می دانید اسم من هم عزیز است ؟
- نه ، نمی دانستم .البته اسم مادرم اذر است و ما عزیز صدایش می زنیم .
- از یک چیزی تعجب می کنم . انگار ایرین جان می گفت بی بی و عزیز تهران هستند و پدرش هم برای دیدن انها به ایران رفته .
عطیه برای جبران تناقصی که در گفته هایش با سخنان ایرین وجود داشت گفت :
- حق با شماست ، درست شنیدید ، اما همین دیشب علی همراه مادر و مادربزرگم به ایران رفت . البته به زودی برمی گردد. شما خیلی حواستان جمع است و غلط گیری تان حرف ندارد .
با حسرت گفت :
- چه فایده ، حتی یادم نمی اید پاسپورت ، شناسنامه و سایر مدارکم را کجا گذاشته ام که پیدایش نمی کنم . گاهی ان قدر به مغزم فشار می اورم که خسته می شوم .
شاید در تصادفی که کردید مغزتان اسیب دیده باشد . بدنیست تحت نظر پزشک باشید .
- ای ناز مخالف است من به دکتری غیر از برادرش مراجعه کنم . قدرت هم هر بار پس از معاینه می گوید ، از نظر حافظه مشکلی ندارم و خیلی زود همه چیرز را به یادم خواهم اورد .
شکی نداشتم که انها دلشان نمی خواهد علی گذشته اش را به یاد بیاورد و این نقشه ای ست که ای ناز کشیده تا برای همیشه او را دربست در اختیار خود داشته باشد .
ناگهان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
- باید زودتر برگردم خانه ، چون تا چند دقیقه دیگر قرار است ای ناز بهم زنگ بزند و اگر ببیند منزل نیستم ، نگران می شود . از اشنایی تان خوشحال شدم .
ایرین را که هنوز روی زانویش نشسته بود ، با احتیاط بغل کرد و زمین گذاشت و به او که دمغ سر به زیر داشت گفت :
- من فردا صبح همین موقع می ایم اینجا . خوشحال می شوم دوباره ببینمت ایرین جان .
سپس خطاب به ما افزود :
- از اشنایی تان خوشحال شدم . خداحافظ.
به محض دور شدنش بغض گلوی ایرین را شکست و با گریه گفت :
پس کی می خواد منو بشناسه و بدونه بابای منه . اخه مگه مغزش تکون خورده که یادش رفته ما کی هستیم ؟
نه من ، نه عطیه ، قادر به پاسخ دادن نبودیم ، چون هر دو بی صدا و ارام می گریستیم . بهزاد به طرفش خم شد و در حالی که او را در اغوش می گرفت ، گفت :
- اگر این کارها را بکنی ، فردا نمی اورمت اینجا . هر بار که ما را می بیند ، خاطره ای در ذهنش زنده می شود . الان چون می تواند فارسی حرف بزند ، کم کم فهمیده که اهل ایران است . این خودش قدم اول است . پس دیگر گریه نکن و ارام باش .

F l o w e r
28-02-2011, 15:54
فصل 60

رفت وآمد ما به پارك ادامه يافت، كارمان شده بود تكرار نام ها و مكان هاي آشنا ، اما باز هم عكس العملي نشان نمي داد. نه چشمانش از شنيدن نام هاي آشنا برق ميزد و نه اشاره به اتفاقات گذشته كه آنها را خاطرات خود و همسرم قلمداد مي كردم ، ذهنش را به جستجو براي يافتن نشانه از آنها وامي داشت.
كم كم به وجود ما عادت كرده بود و هر روز انتظارمان را مي كشيد. آبتين را كه با شوق دستهايش را به سويش مي گشود ، با محبت در آغوش مي فشرد و با وجود پاي لنگش مي كوشيد تا مطابق ميل آيرين به هر شكلي درآيد و پا به پايش به بازي هاي مورد علاقه ي او بپردازد.
از اين وابستگي لذت مي بردم و خودم را به هدف نزديك مي ديدم. به خصوص كه هر بار بيشتر از دفعات قبل تمايل به صحبت و درد دل با من داشت. هر وقت از بازي با بچه ها فارغ ميشد ، كنارم مي نشست و سر صحبت را باز مي كرد. عطيه و بهزاد از من فاصله مي گرفتند و به من فرصت مي دادند تا كم كم به كندوكاو عمق ريشه ي وابستگي و علاقه اش به خود بپردازم و آنها را از لايه هاي خاطرات فراموش شده در مغزش ، بيرون بكشم و به فعاليت وادارم.
بيگانه ي آشنايم را مي پرستيدم و شبها از خيالش خواب نداشتم. هر بار كه سر ساعت معين به هواي تماس تلفني آيناز تركمان مي كرد و به خانه بازمي گشت ، از شدت حسادت به حد انفجار مي رسيدم و از تصور اين كه آن زن موفق به تصاحبش شود ، تمام وجودم فرياد ميشد و با خود مي گفتم: "نمي گذارم او را از من بگيري آيناز"
براي پي بردن به اين موضوع كه آيناز تا چه حد در جريان ملاقات هايمان قرار دارد ، يك روز در لابه لاي گفتگوهايمان گفتم : "كاش يك بار با آيناز خانم مي آمديد اينجا تا با ايشان هم آشنا شويم."
به علامت نفي سر تكان داد و گفت: "نمي شود آيناز زن حسودي است و اگر بو ببرد كه من در پارك با خانواده ي شما آشنا شده ام از معاشرت با شما معاشرت لذت مي برم، هر طور شده جلوي اين برخورد ها را مي گيرد. او و برادرش كه به خاطر شغلش تمام روز در مطب و بيمارستان است و شبها براي خواب به خانه مي آيد ، شديدا روي معاشرت هاي من حساس هستند.
_ اين همه حساسيتش آزار دهنده است.
_ بله همين طور است ، اما در هر صورت من به او مديونم ،چون ادعا دارد از مرگ نجاتم داده و اگر به موقع به دادم نمي رسيد ، حالا زنده نبودم.
_ اين دليل نمي شود كه در مقابل ، هدفش تصاحب قلب و احساس شما باشد.
با فرياد گوش خراشي رشته ي سخنم از هم گسست. ساكت شدم و هراسان چشم به آيناز دوختم كه شراره هاي خشم در ديدگانش زبانه مي كشيد و دستش را براي سيلي زدن به من بالا برده بود.
علي دستش را در هوا گرفت و گفت :
_ دستت را بينداز پايين. تو حق نداري اين كار را بكني.
عطيه و بهزاد هراسان از روي نيمكت مقابل برخاستند و به طرف ما آمدند تا به او بفهمانند كه من تنها نيستم.
آيناز خروشان فرياد كشيد :
_ چه كسي اين حق را از من گرفته! تو يا اين زن كه معلوم نيست به چه دليل سر راهت را گرفته و زمزمه هاي عاشقانه در گوشت مي خواند. ديروز وقتي حرف بچّه ها را زدي ، شستم خبردار شد كه فقط موضوع بچّه ها نيست كه به اين گردش ها علاقمندي ، بلكه پاي زني هم در ميان است.
_ تو اشتباه مي كني اين خانم مادر آن بچه هاست و شوهر دارد.
_ تو گفتي من باور كردم. اگر شوهر داشت كه از قلب و احساس تو حرف نمي زد و مرا متهم به تصاحب نمي كرد. من به زبان فارسي آشنايي دارم و فهميدم چي مي گفت. اين يك دام است براي اسير كردنت. بيا برويم. ديگر حق نداري به اين پارك بيايي.
علي به خشم آمد و با لحني آميخته به غضب گفت:
_ چه كسي اين حق را از من گرفته؟ تو؟ با همه ي محبت هايت اين اجازه را بهت نمي دهم كه برايم تعيين تكليف كني. من اختيار زندگي ام را دارم .
آيناز از كوره در رفت و با صداي بلندي گفت:
_تو هيچ حقّي نداري. اختيار زندگي ات دست من است و مالك قلب و احساسات هم برخلاف ادعاي اين خانم من هستم. تو مرد بي هويتي هستي كه من بهت هويت داده ام .
در بد وضعيتي گير كرده بوديم. نه جرات دخالت داشتيم و نه ميل به ساكت ماندن و ناظر اين صحنه بودن را.
علي بلند تر او فرياد كشيد:
_ من در جستجوي هويتم هستم و بالاخره پيدايش مي كنم و مي فهمم كه هستم و اينجا چه كار دارم.
آيرين كه تا اين لحظه هاج واج برجا مانده بود ، ناگهان بدون ترس و واهمه از آيناز كه چون شيري غران آماده حمله به ما مي شد ، پاهاي پدرش را در آغوش گرفت و گفت :
_ من مي دونم تو كي هستي. تو باباي من و آبتيني . بيا بريم خونه ي خودمون باباجون.
آيناز به شنيدن اين جمله ، به طرف آيرين حمله برد و گفت :
_ حرف بي ربط نزن دختر . به چه حقي به خودت اجازه مي دهي اين حرف ها را بزني. برو گمشو .
سپس با تمام قوا از زمين بلندش كرد و درست در لحظه اي كه قصد به زمين انداختنش را داشت ، علي با خشونت دستش را گرفت و گفت:
_ بگذارش زمين . بهت ميگم بگذارش زمين.
آيرين هق هق كنان گفت :
_ بابا جون به خدا دروغ نمي گم ، تو باباي خودم هستي ، باباي خوب خودم. قسم مي خورم راست ميگم .
آيناز چنگ به موهاي پرچين و شكن آيرين زد و در حال كشيدنش گفت:
_ خفه شو حرف مفت نزن . عزيز باباي هيچ كس نيست.
آيرين بي اعتنا به دردي كه مي كشيد گفت :
_ چرا هست ، مگه نه مامان؟ چرا حرف نمي زني؟ چرا ساكتي ، بهش بگو كه هست.
دست لرزان عطيه بر روي دستم قرار گرفت و گفت:
_ تحمل كن . علي نمي گذارد بلايي سر آيرين بياورد.
در حالي كه اشك مي ريختم ساكت ماندم و گذاشتم تا خود علي از دخترش حمايت كند، چون به يقين مي دانستم اين كار را خواهد كرد. علي دندان هايش را بر روي دست آيناز فشرد و باعث شد از درد فرياد بكشد و گيس هاي او را رها كند ، اما قبل از فرود آوردن دستش ، مشت محكمي به سينه ي آيرين زد.
فرياد دردي كه از سينه بيرون داد ، باعث شد كه قدرت تحمل را از دست بدهم . بي اختيار گفتم:
_ جلويش را بگير علي . نگذار دخترت آسيب ببيند.
علي سر برگرداند و در حالي كه هاج واج به من مي نگريست ، برق آشنايي در نگاهش درخشيد. با اشتياق دست هايش را از هم گشود و فرياد زد :
_ روشا ! روشاي عزيزم .
با شوق و هيجاني كه مرا به سويش مي كشيد، بلند تر از او فرياد زدم :
_ جانم ، عزيزم.
برق نگاهش بوي آشنايي مي داد نه بيگانگي . ديگر لزومي نداشت به مغزش فشار بياورد تا هويتش را آشكار سازد. هويت علي خانواده اش بودند كه از هر طرف او را در احاطه ي خود داشتند.
با صداي لرزان از شوق گفت :
_ تو روشاي من هستي ، روشا زني كه مي پرستمش.
سپس امواج نگاهش را به سوي خواهرش فرستاد و گفت :
_ تو عطيه اي خواهر مهربان و عزيز تر از جانم و تو بهزاد دوست ديدين و شوهر خواهرم . حالا مي فهمم چرا اينقدر اصرار داشتيد خودتان را به من نزديك كنيد. روشا باورم نمي شود من دو بار عاشقت شدم ، يك بار در آب كرج تهران و اين بار در پاركي در استانبول . تو روشاي خودم هستي ، عزيز دلم . باورم نمي شود.
با بغض گفتم :
_ باور كن علي ، حالا تا دير نشده دخترت را از چنگ آن زن وحشي نجات بده .
ناگهان انگار بال درآورد و آيرين را چون پر قو در ميان بازوانش گرفت و در حال بوسيدنش گفت :
_ تو عزيز دل من هستي ، همه ي زندگيم عزيز نازنينم .
آيناز در ظاهر آرام گرفته بود و درمانده و مچاله چشم به اين صحنه داشت. آنچه را كه مي ديد ، نمي توانست باور كند. كاخ آرزوهايش سست شده بود و با يك تلنگر مي شكست و ويران مي شد.
ناگهان به خود آمد و درست در لحظه اي كه علي چند قدمي جلو آمد تا به من كه آبتين را در آغوش داشتم نزديك شود ، چون سدي در مقابلش ايستاد و مصمم گفت :
_ نه ، امكان ندارد ، اشتباه مي كني ، آنها هيچ نسبتي با تو ندارند. من نمي گذارم تو را از من بگيرند . شش ماه است كه زندگي خود و برادرم را در گروي سلامتي ات گذاشتم به اين اميد كه براي هميشه مال من باشي . من تو را از مرگ نجات دادم عزيز . اگر به دادت نمي رسيدم الان زنده نبودي .

F l o w e r
01-03-2011, 19:16
با صدای آرام و نرمی گفت:
- این جمله را بارها تکرار کرده ای آی ناز، من ازت ممنونم،اما حالا کم کم دارم همه چیز را به یاد می آورم. اسم من علی ست، علی هوشمند. روشا زن من است و آیرین و آبتین بچه هایم و آن یکی خانم، تنها خواهرم عطیه با شوهش بهزاد که صمیمی ترین دوستم است. چطور توانستم عزیزانم را فراموش کنم. من در خانه ی تو چکار داشتم؟ جای من در خانه ی خودم پیش خانواده ام است. چطور در این مدت نفهمیدم که دلیل کشش من به کسانی که در پارک احاطه ام کرده اند وابستگی ام به آنهاست! از سر راهم برو کنار آی ناز، تو نمی توانی این وابستگی را حاشا کنی، چون وجود دارد. با کمی تفکر، می فهمی دلیل اینکه با همه ی تلاش و با وجود همه ی محبت هایی که به من می کردی، موفق نشدی مالک قلبم شوی، این بود که هرچند مغزم از قلبم فرمان نمی برد و کمکی به یادآوری گذشته و علایق آن نمی کرد، اما احساسم به من می گفت تو فاتح قلبم نیستی و نمی توانی دریچه اش را به روی خود باز کنی، چون قبلا به وسیله ی کس دیگری فتح شده.
آی ناز با خشونت با هر دو دستش شانه های علی را گرفت و در حال تکان دادنش هوار زد:
- این حرفها را حالا می زنی! اگر این غاصبها پیدایشان نمی شد، هرگز به این فکر نمی افتادی که ترکم کنی. این حق من نیست عزیز.
علی با تحکم گفت:
- این اسم مسخره را از روی من بردار. اسم من علی ست، نه عزیز.خواهش می کنم روشاجان گریه نکن. می دانی که من طاقت اشکهایت را ندارم.
با لحن ملتمسانه ای گفتم:
- بیا زودتر از اینجا بروم علی. این مدت من و بچه ها خیلی عذاب کشیدیم، بخصوص آیرین که شب و روز کارش گریه بود.
آیرین را روی دست بلند کرد و به سینه فشرد و در حال بوسیدنش گفت:
- من فدای دختر خوشگلم، بعد از این یک لحظه هم ازت جدا نمی شوم عزیزم. مرا ببخش آی ناز، در این مدت تو به من خیلی محبت کردی، من زندگی دوباره ام را مدیون تو و قدرت هستم و این چیزی نیست که به این راحتی فراموشم شود. عیبش این بود که در مورد من و گذشته ام چیزی نمی دانستی. تو فقط توانستی اسم مرا عوض کنی، نه واقعیت غیرقابل انکاری را که هویت اصلی و تعلقاتم را آشکار می کرد. تو گذری پیدایم کردی و من گذری وارد زندگی ات شدم، نه همیشگی.
سپس دستهایش را از دو طرف به سوی من و عطیه و بهزاد گشود و گذاست تا ما او را در حلقه ی دستانمان در میان گیریم و گفت:
- چطور می توانستم در میان عزیزانم باشم، بی آنکه حس کنم آنها عزیزترین کسانم هستند.
از دو طرف احاطه اش کردیم و با لمس صورت و بدنش به تصویر خیال و رویاهایمان جان بخشیدیم که اکنون دیگر یک خیال و رویا نبود و واقعیت داشت.
آبتین را از آغوش عطیه گرفت و پاسخ بابا، بابا گفتن هایش را با کلمات مهرآمیز و قربان صدقه هایش داد و خطاب به من گفت:
- پسرم چقدر بزرگ شده روشا. عجیب است، با وجود اینکه شش ماه مرا ندیده، همان بار اولی که به خانه آی ناز آمدید،بابا صدایم زد.
- برای اینکه وقتی زبان باز کرد، دائم عکس تو را نشانش می دادیم و بهش می گفتیم، بگو بابا.
- هیچوقت به فکرت رسیده که شاید من مرده باشم؟
- هرگز. ما از طریق آگاهی اقدام به یافتنت کردیم و چون هیچ نشانه ای از کشف جسد و یا مجروح شدنت به دست نیامد، اطمینان یافتیم که زنده ای. شب عروسی مهتاب چرا زنگ زدی و قبل از صحبت با من، تلفن را قطع کردی؟
- من قطع نکردم، بلکه یک دفعه تلفن خانه خراب شد و من برای اینکه مبادا تو فکر کنی، چون داشتی با مظفر حرف می زدی مخصوصا گوشی را گذاشته ام، تصمیم گرفتم بروم از مخابرات زنگ بزنم، اما از شانس بد من ماشین روشن نشد و به ناچار پیاده راه افتادم که آن اتفاق افتاد.
با شوق، نفس راحتی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
- پس تو از دستم عصبانی نبودی؟
- از دست تو نه، ولی از دست آن نامرد چرا. بگذریم عزیزم، حالا چه وقت این حرفهاست. با وجود عهدی که من و تو بسته بودیم که هیچوقت از هم دور نباشیم،همیشه اتفاقاتی می افتد که بین ما فاصله می اندازد. راست بگو تو از من عصبانی نیستیکه شش ماه دور از تو در منزل یک زن غریبه و برادرش زندگی می کردم؟
در میان اشک شوق خندیدم و گفتم:
- نه، چون آن موقع تو علی من نبودی، بلکه عزیز بودی، مرد بی هویتی که گذشته را به یاد نمی آورد،اما از این لحظه به بعد وای بر تو اگر زن و بچه هایت را بگذاری بروی سراغ زنهای دیگر. آقاجان کلی برایت خط و نشان کشیده بو، حتی تصمیم جدی داشت که نگذارد دوباره به ترکیه برگردم. داستانش مفصل است، سر فرصت برایت تعریف می کنم. مثل همیشه دخترت دسته گل به آب داد و دانسته هایش را در مقابل آنها رو کرد.
سر آیرین را محکم به سینه فشرد و گفت:
- قربان خودش و دسته گلهایش.
سپس رو به عطیه کرد و پرسید:
- عزیز و بی بی چطورند همین طور دایی احمد و خانواده اش؟
- همه خوب هستند. البته نگذاشتیم بی بی بفهمد که چه اتفاقی برایت افتاده.
- لابد همه ی زحمات روشا و بچه ها به عهده ی تو بود بهزادجان؟
- زحمتی نبود. مگر ما از هم جدا هستیم علی جان.
وجود آی ناز را از یاد برده بودیم. ناگهان علی به سمتی که او ایستاده بود، برگشت و با تعجب گفت:
- آی ناز کجاست؟ انگار بی خبر گذاشته رفته. تو نفهمیدی چه موقع رفت عطیه جان؟
- نه، ما آن قدر به تو مشغول بودیم که اصلا یادمان رفت غیر از خودمان کس دیگری هم در این جمع حضور دارد.
به یاد سخنان گوزل و شرح وابستگی عاشقانه آی ناز افتادم و گفتم:
- باید برویم سراغش. لابد الان وضعیت روحی خوبی ندارد. این انصاف نیست که در این حالت رهایش کنیم.

فصل 6
در طول راه بازگشت به خانه، به شرح تمام اتفاقاتی که در غیابش رخ داده بود پرداختم. سپس او را در جریان تلاش گوزل برای پیدا کردنش قرار دادم و در نهایت گفتم:
- باید فکری هم برای تشکر از آی ناز کنیم. در این شش ماه حسابی تر و خشکت کرده و برای بهبودی ات زحمت زیادی کشیده. البته می دانم که در این مورد تابع احساسش نسبت به تو بوده، با وجود این نظر من این است که هدیه مناسبی برایش بخریم و دسته جمعی به دیدنش برویم.
- باشد سر فرصت در موردش فکر می کنیم.
- سرفرصت نه، همین حالا. آی ناز الان نیاز به دلجویی دارد.
عطیه گفت:
- پیشنهاد من یک چک با مبلغی مناسبی ست که جبران هزینه های درمانت را بکند.
قبل از اینکه علی نظرش را بگوید، من مخالفت کردم و گفتم:
- نه، این درست نیست، با این کار غرورش را می شکنیم و به احساسش لطمه می زنیم.او علی را دوست دارد و با قبول پول از مرد محبوبش خاطرش آزرده می شود. پیشنهاد من سرویس جواهری گرانقیمت است که می تواند یادگاری نگهش دارد. به نظر تو فکر خوبی نیست علی جان؟
دستش را با محبت روی شانه ام گذاشت و گفت:
- واقعا نظر تو این است؟ یعنی هیچ کینه ای ازش در دل نداری!؟
- برای چه کینه! آی ناز زندگی دوباره ای به تو بخشیده. کس دیگری مسئول این اتفاق است.من خودم را مدیونش می دانم و حتی دلم برایش می سوزد. چون در موقع درددل با گوزل، بهش گفته که چقدر به تو علاقه دارد و از این می ترسد که بعد از به دست آوردن حافظه ات ترکش کنی و حالا این اتفاق افتاده. پس اول بهتر است برویم جواهرفروشی، بعد دنبال خرید گل و شیرینی.
به خانه که برگشتیم،علی از نگریستن به فضای آشنایش سیر نمی شد. گردش نگاهش از نقطه ای به نقطه ی دیگر،وجودش را غرق لذت می کرد. همراه و هم قدم در کنارش بودم. دستم را بگرمی فشرد و گفت:
- عجیب است روشا، باورنکردنی ست. چطور توانستم همه چیز را از یاد ببرم و از همه مهم تر وجود تو را. خوشحالم که در کنار تو و در میان خانواده ام هستم.
نگاه شیفته ام را در نگاه پر اشتیاقش نشاندم و گفتم:
- من هم همین طور عزیزم، اما حالا وقت این حرفها نیست. من نگران آی ناز هستم. زودتر آبی به سر و صورتت بزن و لباست را عوض کن که باید برویم دنبال خرید و بعد به خانه ی آی ناز.
با عجله حاضر شدیم. دسته چک اش را برداشت و گفت:
- من آماده ام برویم.
پس از خرید سرویس برلیان آی ناز و انگشتر مردانه ی طلایی برای برادرش، سرویس گرانبهاتری را انتخاب کرد و گفت:
- این را می پسندی عزیزم؟

F l o w e r
02-03-2011, 12:43
-خیلی قشنگ است اما این یکی برای کیه؟
دستش را رو دستم گذاشت و پاسخ داد:
-هدیه برای کسی که همیشه در قلب من است.
عطیه به شوخی گفت:
-پس من چی علی جان؟
با خنده خطاب به بهزاد گفت:
-دستت رو تو جیبت کن وگرنه با من طرفی.
-اتفاقا قبل از اینکه تو بگویی به همین فکر بودم.فقط صبر کردم تا خرید شما تموم بشه.
با سلیقه ی خود عطیه برایش سینه ریز زمردی خرید و گفت:
-البته حالا بهت نمیدم.باشد برای مناسبتی که ارزویش را دارم.
پس از تهیه گل و شیرینی ایرین گفت:
-باباجون میذاری من گل رو به اون خانومه بدم و بهش بگم ممنون که نذاشتی بابای من بمیره؟
از ذکاوتش در عجب ماندیم،علی پاسخ داد:
-البته عزیزم،این بهترین کاری است که میتونی بکنی.
به پشت در خانه ی ای ناز که رسیدیم،صدای گوش خراش گریه اش،دلم را به درد اورد و با تاثر گفتم:
-وای علی ،دلم خیلی برایش میسوزد.خواهش میکنم دلش را به دست اور.من ناراحت نمیشوم.با مهربانی باهاش برخورد کن.او زن دل شکسته ای ست که حالا همه امیدش را از دست داده.
صدای زنگ در طنین افکند، پیاپی و بدون مکث.انتظارمان برای گشودنش بیهوده بود.از علی خواستم که صدایش بزند.
-ای ناز جان،من هستم علی.خواهش میکنم در ار باز کن.باید باهات حرف بزنم.
با هق هق گقت:
-چه حرفی؟تو همه انچه میدانستی گفتی.پس دیگر چه میخواهی؟
-من از یافتن خانوادم شوکه شده بودم.درکم کن.خیلی سخته بی هویت زندگی کردن.بگذار بیام تو.
-تو تنها نیستی صدای زن و دخترت را شنیدم.انها اینجا چه میخواهند.
-میخواهند تو را ببینند و ازت تشکر کنن.زن و بچه هایم خیلی سختی کشیده اند
-دلم نمیخواهد دیگر هیچ کدام شما را ببینم.بگذار به درد خودم بسوزم و بسازم
-درد تو درد ما هم هست.
این بار من با لحن ملتمسانه ای گفتم:
-ای ناز جان بذار بیام تو.میخواهم باهات حرف بزنم.مرا ببخش اما من بدون علی صد بار مردم و زنده شدم.ما با عشق با هم ازدواج کردیم.عشقی که با مخالفت خانواده ی من ،با هزار زحمت و التماس،به سر انجام رسید.از دست دانش برایم سخت تر از جان کندن بود.حالا در را باز کن خواهش میکنم.
در رو به رویمان گشوده شد.موهای پریشان،چشمهای سرخ از گریه و گونه های بر افروخته اش خبر از ساعتها زاری میداد.
ایرین دسته گل را به طرفش گرفت و گفت:
-ممنون که نذاشتی باباجونم بمیره.میذاری تو را ببسوم؟
در مقابل شیرین زبانی اش خلع سلاح شد.سر خم کرد و او را بوسید ایرین دست دور گردن اش انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم ای ناز جون.چرا گذاشتی چشمهای خوشگلت سرخ بشه.تو خیلی خوشگلی.
با وجود اینکه دلم از شیرین زبانی هایش ضعف میرفت،ترجیح دادم نگذارم بیش از این زباندرازی کند،چون میترسیدم بی اختیار نام گوزل را به زبان بیاورد و ان بیچاره گرفتار خشم ان زن شود
جعبه شیرینی را به طرفش گرفتم وگفتم:
-فکر کردم بهتر است دور هم بهبودی علی را از بیماری فراموشی لش جشن بگیریم.ما همه مدیونت هستیم.به خصوص علی که زندگی دوباره اش را از تو دارد.
جعبه شیرینی را گرفت و برای اینکه اشکهایش را از چشم ما پنان بماند گفت:
-من میروم قهوه درست کنم.
علی گفت:
-نه صبر کن ای نار جان.یک لحظه بشین،میخوام باهات حرف بزنم.تو همیشه در قلب جای داری و خاطراتت فراموش شدنی نیست.شاید اگر زن و بچه نداشتم،هرگز راضی به ترکت نمیشدم.تو در این شش ماه به من ثابت کردی که چقدر مهربان و با گذشتی.بدون هیچ توقعی،تمام فکر و ذکرت این بود که من راحت باشم.در مدت بستری بودنم،حتی یک لحظه هم تنهایم نذاشتی.موقعی که از درد فریاد میکشیدم،همراهم درد میکشیدی و به قدرت پرخاش میکردی که چرا نمیتواند کاری کند که درد نکشم.لطف و محبت تو و برادرت غیر قابل جبران است.تو جوانی و انقدر زیبا که به راحتی میتواند نظر هر مردی را به طرف خود جلب کنی و خیلی راحت خاطره ی مردی را که ناغافل قدم در زندگی ات گذاشت،به دست فراموشی بسپاری.
با بغض گفت:
-به همین راحتی!مگر میشود.من به تو دل بستم و به خودم نوید دادم که مرد محبوبم را یافته ام.هر چند که همیشه دل شوره داشتم که مبادا پس از بازگشت حافظه ی فراموش شده ات،ترکم کنی.من یک بار در زندگی شکست خورده ام.نامزدم که خیلی دوسش داشتم،چند روز قبل از عروسیمان در دریا غرق شد و بعد از ان مدتها از بیماری روحی و افسردگی رنج میبردم.تا اینکه تو دوباره روح زندگی را در من دمیدی. به همبن دلیل قدرت ان همی هوایت را داشت و برای بهبودی ات تمام تلاشش را به کار میبرد.حالا چه طور میتوانم شکست دوباره ام را تحمل کنم؟
علی با لحن ارامتری گفت:
-گناه من چیست ای ناز جان.میبینی که زن و بچه دارم و دلبسته شان هستم.خودت بگو ایا میتوانم عزیزانم را رها کنم و اینجا در کنارت بمانم؟به نظر تو این انصاف است؟!
-با هق هق پاسخ داد:
-نه این انصاف نیست و من چنین چیزی ازت نمیخواهم.در این ماجرا فقط یک قربانی کافی است.به همین خاطر وقتی در پارک دیدم در میان انها چقدر خوشحالی و احساس خوشبختی میکنی،گذاشتم رفتم.پس برای چه دوباره امدی اینجا.چرا نذاشتی با درد خودم بسوزم و بسازم.
-چون هیچ کدام از ما تحمل ناراحتی ات را نداریم امدیم تا بدانی که دلمان نمیخواهد تنهایت بگذاریم.

F l o w e r
04-03-2011, 19:02
این کار اجتناب ناپذیر است .چه بخواهی چه نخواهی ،بعد از این همیشه تنها می مانم .طفلکی قدرت به خاطر من هنوز نتوانسته تشکیل خانواده دهد ،ولی او که نمی تواند یک عمر اسیر تنهایی خواهرش باشد .وسایلت را آماده کردم ،می توانی برداری و بروید .
این بار من گفتم :
-ولی آی نازجان ما آمدیم تا دور هم شیرینی پیدا شدن علی را بخوریم .تو که دلت نمی خواست او یک عمر بی هویت زندگی کند .
برخاست و بی آنکه نگاهم کند ،گفت :
-الان میروم قهوه درست کنم .
از نگریستن بهم نپرهیز می کرد تا متوجه نفرتش از خودم نشوم .همین که رفت ،خطاب به عطیه گفتم :
-از من متنفر است .تحمل دیدنم را ندارد .وجودم آزارش می دهد .شاید نباید با شما به اینجا می آمدم .
صدایم را شنید ،به طرفم برگشت و گفت :
-نه روشا جان از تو متنفر نیستم ،از خودم متنفرم که بی جهت به امیدی عبث دل بستم .باید از اول می دانستم که همان طور که نام عزیز نامی واهی ست ،مرد محبوبم هم درست مانند خیال و رویا و سرابی دلربا گذراست و ماندنی نیست .
آیرین کنار گوشم نجوا کرد :
-مامان این خانمه دلش می خواد بابا رو از ما بگیره و به خاطر اینکه نمی تونه ،داره گریه می کنه ؟
دوباره شنید و گفت : (چه گوشی!!!!)
نه عزیزم .من این خیال را ندارم .حتی اگر خود بابایت هم می خواست حاضر نمیشدم او را از شما دور کنم .از اینکه هم خود واقعی اش را پیدا کرده ،هم خانواده اش را خوشحالم.
وقتی سینی قهوه به دست برگشت و کنارمان نشست ،عطیه گفت :
-مادرم از فراق علی مریض شده و از فکر اینکه او مرده باشد ،شب وروز ندارد . من و علی بچه بودیم که پدرمان به خاطر هوی و هوسهایش از عزیز جدا شد و ما را برداشت ،با خود ه ترکیه آورد .مادرم کم از دوری ما زجر نکشیده .حالا اگر بفهمد پسرش صحیح و سالم پیدا شده ،از خوشحالی در پوست خود نخواهد گنجید .شما دوباره او را به ما بازگرداندید .برای همشه ممنونتان هستیم .
-خوشحالم که می بینم باعث شادی جمع خانواده شما شدم و همین باعث تسکین غم و درد خودم است .
علی گفت :
-یک هدیه کوچک برایت خریده ام که یادگاری نگهش داری .گرچه این در مقابل مجبتهای تو خیلی ناچیز است .
سپس جعبه جواهر را مقابلش نهاد و گفت :
-امیدوارم آن را بپسندی.
-ممنون ،من از تو توقع جبران نداشتم .
جعبه را گشود و نگاهش همراه با تلالو نگین های سینه ریز و دستبند زمرد درخشید و با تعجب گفت :
-خیلی قشنگ اشت ، اما لزومی نداشت این کار را بکنی ،معلوم می شود خیلی ولخرجی کرده ای ،قبولش برایم سخت است .
-چرا ؟می ترسی بی پول شوم .نترس وضع مالی ام بد نیست و پدرم به اندازه کافی درهمین استانبول ،ثروت بی حسابی برای من و عطیه به ارث گذاشته .تازه می خواستم ازت اجازه بگیرم هزینه ای را که تو و قدرت جان برای درمان و نگه داری ام پرداخته اید ،برگردانم .ازت خواهش میکنم این اجازه را به من بده.
چپ چپ نگاهش کردو با غیض گفت :
دیگر نشنوم از این حرفها بزنی .کاری نکن که این یادگاری گرابهایت را هم پس بدهم . میدانم قیمتش خیلی بیشتر از خرجی است که برایت کرده ام .
-باشد عصبانی نشو .دیگر حرفش را نمی زنم . من همین بعد از ظهر برای تشکر از قدرت به درمانگاهش می روم .بهتر است قبلا او را در جریان بگذاری که بداند چه اتفاقی افتاده .
-حتما این کار را می کنم .
-حالا بگو که از من دلگیر نیستی آی نازجان .ما به زودی بر می گردیم ایران .من و خانواده ام و عطیه ،روزهای خیلی بدی را در این کشور پشت سر گذاشته ایم .آن تصادف عمدی و به قصد کشتنم برنامه ریزی شده بود و من داشتم تقاص گناه پدرم را پس می دادم .اشتباه من و خواهرم این بود که بعد از فوت پدرم ،آنچه را که از ارثیه اش به ما می رسید ،نفروختیم و دل از استانبول نکندیم .حالا هم دیر نشده در اولین فرصت این کار را خواهیم کرد . برا خداحافظی حتما به دیدنت می آییم.
-نه ،خواهش می کنم این کار را نکن . من از خداحافظی بیزارم .ترجیح می دهم بی خبر بروی .هر بار دیدنت رنجی بر رنجهایم می افزاید .تو حالا دیگر متعلق به روشا و بچه هایت هستی و من نقشی در زندگی ات ندارم .پس بگذار نقشی که حالا فقط در خیالم باقی مانده ،نقش عزیز باشد ن علی هوشمند .

F l o w e r
06-03-2011, 22:48
فصل 62
از خنه آی ناز که بیرون آمدیم ،شادی هایمان در احاطه هاله ای از اندوه قرار داشت .علی ساکت بود و حرفی نمی زد .می دانستم که تحت تاثیر رنجی که آی ناز میکشیدقرار دارد . شوار اتومبیل شدیم ،عطیه گفت :
- به خانه که رسیدیم ،اول باید به عزیز زنگ بزنیم بعد به نعیمه خانم و هر چه زودتر خبر پیدا شدن علی را بدهیم . کار خوبی نکردیم که تا حالا آنها را از اینکه رد علی را تا خانه آی ناز گرفتیم بی خبر گذاشتیم .
بهزاد گفت :
- عزیز که می دانست . در ضمن من هم به وظیفه ام عمل کردم و طبق قولی که به حاج آقا ابراهیم داده بودم مرتب با ایشان تماس تلفنی داشتم و چیزی را ناگفته باقی نگذاشتم .
با بهت و حیرت خیره نگاهش کردم و پرسیدم :
- یعنی واقعا شما به آقاجان خبر می دادید که ما هر روز برای دیدن علی به پارک می رویم ؟
-بله روشا خانم ،مرا ببخشید ولی به جان عطیه قسم خورده بودم که هر اتفاقی افتاد آنها را بی خبر نگذارم .
-آقاجان چه می گفت ؟ لابد وقتی شنید دامادش در منزل یک زن غریبه زندگی می کند خیلی عصبانی شد.
نه ،برعکس،وقتی شنید حافظه اش را از دست داده خیلی راحت با این موضوع کنار آمد،بخصوص که می دانست در واقع علی در منزل قدرت است نه آی ناز .
عطیه با لحنی آمیخته به رنجش گفت :
- و تو حتی به من هم در این مورد چیزی نگفتی.عجیب است باورم نمیشود (بشود مردا همینن !!! )
-این تنها موردی بود که در طول زندگی ام با تو پنهان کردم.مرا ببخش. ( این نباید باورت بشود !!!)
علی به قهقهه خندید و گفت :
-جاسوس بازی نداشتیم بهزاد جان .بعد از این باید حسابی حواسمان را جمع کنیم روشا جان،چون آقاجانت با قسمی که به بهزاد داده ،شوهر خواهر گرامی من تمام اعمال روزانه ما را به او گزارش خواهد داد.
بهزاد گفت :
-دست بردار علی . ماموریت من تا همین امروز بود و با پیدا شدن تو به اتمام رسید ،نگران بعدش نباش .خب حالا وقت نهار است.آی ناز که به غیر از اشک چشم پذایرایی دیگری از ما نکرد .حالا نوبت توست که ما را به صرف نهار در رستوران دعوت کنی .
آیرین دستهایش را از شادی به هم کوفت و گفت :
-آخ جون ،یک کباب خوشمزه .
پس از سفارش غذا از علی پرسیدم :
-خب برنامه ات چیست .پیشنهاد من این است که هر چه زودتر به ایران برگردیم .با حرفهایی که گوزل به من زده تو در استانبول در امان نیستی و اگر یحیی بویی ببرد که هنوز زنده ای ،نقشه دیگری برای نابودی ات خواهد کشید .
- من نمی توانم بگذارم مردی که قصد کشتنم را داشت از مجازات فرار کند باید حقش را کف دستش بگذارم .
- من این اجازه را به تو نمی دهم علی جان .اگر بخواهی در این مورد اقدامی کنی پای گوزل هم که تنها شاهد قضیه است وسط کشیده می شود . من و عطیه بهش قول دادیم که نگذاریم آسیبی بهش برسد ما به زودی از این کشور می رویم اما آن زن بیچاره باید یک عمر دراین کشور زندگی کند .اگر بخواهی دست به اقدامی بزنی من ازت می رنجم می دانی که در واقع گوزل تو را پیدا کرده نه ما .
با لحن آرام و مهربانی گفت :
- برای چه ناراحت شدی عزیزم .تا تو راضی نباشی امکان ندارد دست به کاری بزنم . من می دانم در واقع این گوزل بود که پیدایم کرد و اگر قدم پیش نمی گذاشت هنوز نامم عزیز بود ، نه علی و شاید برای همیشه از دیدن تو و بقیه عزیزانم محروم می ماندم . پس دستور دستور توست ،هر چه بگویی قبول می کنم .( چه حرف گوش کن !!! یاد بگیرین آقایون )
- من و عطیه با هم توافق کردیم که بعد از یافنتت ازت بخواهیم قبول کنی همه ی دارایی تان را به غیر از فروشگاه چرم در آکسارا بفروشید که البته بهتر است بدانی ،با تلاش آقای ابراهیمی و بهزاد مشتری خریدشان آماده محضر رفتن هستند .هدف ما این است که برای همیشه از استانبول دل بکنیم و به ایران برگردیم .هر چه زودتر بهتر.
-با نظرتان موافقم فکر کنم دلیل این را هم که چرا نمی خواهید فروشگاهمان را در آکسارا بفروشید ،میدانم ،لابد برایش نقشه ای کشیده اید ،درست است ؟ لازم نیست جوابم را بدهید ،چون دلیلش روشن است .با پیشنهادتان موافقم ،اما هنوز هم باور نمی کنم که گوزل برای رهایی ام آن همه به خودش زحمت داده .
عطیه گفت :
- راستش من هم اول باور نمی کردم .وقتی فهمیدم روشا به سراغش رفته کلی عصبانی شدم .حتی وقتی مدام باهاش تماس می گرفت تا در جریان فعالیتش باشد مسخره اش می کردم و اسمش را گذاشته بودم کاراگاه گوزل اما بعد فهمیدم که گره کور این ماجرا فقط به دست همان کاراگاه خصوصی روشا باز می شود نه مامورین آگاهی .
علی به قهقهه خندید و گفت :
- زن من بی نظیر است ، چه آن بار که در زندان بودم و چه این بار ،به سبک خودش اقدام کرده و هر دو بار موفق به رهایی ام شده همین فردا من و عطیه می رویم محضر و ترتیب انتقال سند آن فروشگاه را به گوزل می دهیم .
روزی که خواستید آن را تحویلش بدهید من هم برای تشکر همراهتان می آیم .وقتی عطیه توانسته کینه دیرینه اش را به زن پدرش فراموش کند ؛چرامن نتوانم .دلم برای کوفته برنجی خانم جان لک زده .به محض اینکه برسیم ایران ،باید ازش بخواهی برایمان درست کند .
-پس خبر نداری وقتی داشتند برایت خط و نشان می کشیدند خانم جان می گفت کاش دستم می شکست آن کوفته برنجی را درست نمی کردم و پایم می شکست تو را بر نمی داشتم ببرم آب کرج نشان نوه ی نیره بدهم که حالا بلای جانمان شود.
قهقهه خنده اش ،نظر تمام کسانی را که در رستوران حضور داشتند به طرف ما جلب کرد و در میان خنده گفت :
-پس وای بر من چون به جای کوفته برنجی زهر مار هم مهمانم نمی کند .
- به زهر مار چرا .دامادی که زن و بچه اش را بگذارد و برود سراغ زن به قول خانم جان فرنگی ،همان بهتر که خوراکش زهر مار باشد .
آیرین با نگرانی پرسید :
- راست می گی مامان جون ؟یعنی خانم جون دیگه بابامو دوست نداره و بهش می گه زهر مار؟
- نه عزیزم شوخی کردم . خیلی هم دوستش دارد و حتما برایش غذای مورد علاقه اش را درست می کند .
به خانه که بر گشتیم ،پس از تماس با ایران و در جریان قرار دادن عزیز و آقاجان مژده دادیم که برای عید نوروز در ایران خواهیم بود .
از شنیدن این خبر شادی پدر و مادرم حدی نداشت و صدایشان از شوق می لرزید .گوشی را که گذاشتم به علی گفتم :
-دیگر حاضر نیستم هیچوقت از آنها دور باشم .نمی دانی وقتی آقاجان از شدت ناراحتی دچار سکته شد چقدر خودم را ملامت کردم .آنها در سنی نیستند که بتوانند دوری ما را تحمل کنند .خودت که می دانی تنها امید زندگی شان من و بچه ها هستیم .
- حداقل اسم مرا هم وارد لیست کن که دلم به محبتشان خوش باشد .
- تو در لیست هستی . البته به شرطی که هوای آمدن به ترکیه به سرت نزند .حالا باید یک زنگ به گوزل بزنم و جریان امروز را برایش تعریف کنم .حتما خوشجال خواهد شد که بالاخره توانستیم به هدف برسیم .
سلام مرا هم بهش برسان و بگو ممنونش هستم .
گوزل با دقت گوش به سخنانم داد و در نهایت احساسش را در کلامش بیان کرد و گفت :
-خیلی خوشحالم روشا .این ارزوی من بود که تو را شاد وسر حال ببینم . تو دو بار علی را از دست دادی و با کوشش و تلاش دوباره به دستش اورد . این بار قدر خوشبختی تان را بدانید ،خوشبختی چون حبابی می ماند که وقتی رهایش کنید به سرعت ناپدید می شود و هیچ اثری از خود باقی نمی گذارد. راستش قبل از اینکه تو تلفن بزنی ،من در جریان قرار گرفتم . همین نیم ساعت پیش آی ناز بهم زنگ زد و آن قدر گریه کرد و اشک ریخت که دلم برایش کباب شد . درست است که من با هدف سر راهش را گرفتم و خودم را بهش نزدیک کردم ، اما عیب من این است که خیلی زود تحت تاثیر محبت طرف مقابلم قرار میگیرم .زن محبت ندیده ای مثل مرا راحت می شود با دو کلام گرم و پرمهرجذب کرد .از این که علی را به سر زندگی اش برگرداندم ،پشیمان نیستم فقط چون دل آی ناز را شکستم ،نمی توانم خودم را ببخشم . او هم مثل من زن محبت ندیده ای ستکه دو بار شکست را در زندگی اش تجربه کرده . حالا تصمیم گرفته مثل من برای همیشه تنها بماند .حتی خیال دارد از خانه ی برادرش بیرون بیاید و برای خودش آپارتمانی اجاره کند که حداقل آن جئان هم بتواند سر و سامان بگیرد .شاید بعد از این ما دو نفر بتوانیم گاهی تنهاییمان را با هم قسمت کنیم و دوستان خوبی برای هم باشیم .فقط خدا کند هیچ وقت نفهمد هدف از آشناییمان با هم چه بود .
- از ان نظر خیالت راحت باشد گوزل جان . راستش من هم ،از اینکه خوشبختی باز یافته ام باعث دل شکستگی آی ناز شد ،احساس خوبی ندارم و با چشم گریان از خانه اش بیرون امدم ،ولی علی شوهر من و پدر بچه هایم است و اینجا گذشت و فداکاری نقشی بازی نمی کند که بتوانم خودم را کنار بکشم وبه زن دیگری که از عشق همسرم بی تاب است واگذارش کنم
-البته که نمی توانی ،حتی اگر پای بچه هایت در میان نبود تو خودت مجنون تر از مجنونی و بدون علی حتی نفس کشیدن را هم از یاد می بری . فکر کنم من تو را از خودت بهتر می شناسم .
- علی در کنارم نشسته .آن قدر صدایت بلند است که همه ی حرفهایت را شنیده و دارد می خندد .خیلی هم بهت سلام می رساند و می گوید حتما قبل از مراجعت به ایران برای تشکر و خداحافظی به دیدنت خواهد امد .
- از قول من هم سلام برسان .نیازی به تشکر نیست . من هنوز هم در مقابل او و عطیه شرمنده ام .
گوشی را که گذاشتم گفتم :
- علی جان تو و عطیه که خیال ندارید این خانه را نگهدارید درست است ؟
-البته که نه . مگر آن را برای فروش نگذاشته اید؟
- نمی دانم باید از بهزاد بپرسیم .راستش الان فکری به خاطرم رسیده .البته مجبور نیستید قبولش کنید ،این نظر من است .لابد شنیدی که گوزل چه می گفت ،آی ناز خیال دارد از برادرش جدا شود و آپارتمانی برای خودش اجاره کند .
میان کلامم دوید و گفت :
-نمی خواهد بقیه اش را بگویی فهمیدم . تو تا من و عطیه را به خاک سیاه ننشانی دست بردار نیستی .خانه ی به این بزرگی به درد زن تنهایی مثل آی ناز نمی خورد . باید فکر دیگری برایش بکنیم .
بهزاد گفت :
-اتفاقا من فکرش را کرده ام . در غیاب تو ،موقع بررسی دارایی آقای هوشمند و رسیدگی به حسابها ابراهیمی سند آپارتمان یک خوابه ای را نشانم داد و گفت این آپارتمان هم متعلق به آقای هوشمند است و حالا جزیی از اموال

F l o w e r
07-03-2011, 10:18
عطیه و علی است که در حال حاضر خالی است.اگر مایلید آن را هم برای فروش بگذارم،ولی من جواب دادم،این یکی باشد بعد از پیدا شدن علی در موردش تصمیم میگیریم.عطیه جان در جریان است.رفتیم آنجا را دیدیم،آپارتمان نقلی و مبلهای است.مشتری خرید خانهای که الان در آن هستیم خود ابراهیمی است.اگر بخواهید میتوانید آن آپارتمان نقلی را به ای ناز واگذار کنید.
علی با تعجب گفت:
-هر دم از این باغ بری میرسد.معلوم نیست بابا آنجا را برای چی خریده بود.در هر صورت حالا که روشا تصمیم به هاتم بخشی گرفته،من هم با نظرش موافقم و سهم عطیه را هم میخرم و ترتیب انتقالش را به ای ناز میدهم.
عطیه گفت:
لازم نیست سهم مرا بخری،به ای ناز واگذارش کنی،میخواهم من هم برای تشکر از او سهمی داشته باشم.
به یاد سخنان گزول در مورد خیانتهای هوشمند افتادم،اما ترجیح دادم،ساکت بمانم و شنیدههایم را بر زبان نیاورم.اکنون دیگر هیچ چیز به غیر از اینکه علی در کنارم بود،برایم مهم نبود.دلم میخواست از هر لحظه ی در کنار هم بودن لذت ببریم و به قول گزول نگذاریم خوشبختی چون حبابی به سرعت از نظرماننا پدید شود.
یک هفته بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود و من عجله داشتم طبق قولی که به خانوادهام دادهام هر چه زودتر به ایران برگردم.علی و بهزاد با سعی و کوشش فراوان،به کمک آقای ابراهیمی سرگرم نقل و انتقال اموال فروخته شده ی خودشان بودند و من و عطیه سرگرم بسته بندی وسایل و خرید سوغاتی برای نزدیکانمان.
آپارتمانی که قرار بود به آی ناز بدهیم دیدم و پسندیدم.وقتی که به گزول گفتم چه خیالی داریم،تلفنی بوسه ای برایم فرستاد و گفت:
-تو محشری،حالا میفهمم بی خود نیست که اینقدر شیفته ات شده ام.
یکی دو بار با عطیه به سراغش رفتیم، و ساعتی را در خانهاش گذراندیم،اما به توصیه ی علی جریان واگذاری فروشگاه چرم را مسکوت گذشتیم، و در این مورد چیزی به او نگفتیم.
در این رفت و آمدها دانستیم که گزول سعی میکند که اکثر اوقات فراغتش را با آی ناز بگذراند و فرصت فکر کردن و غصه خوردن را به آن زن دل شکسته ندهد.
آن روزها عطیه رنگ پریده و بی اشتها شده بود و زمانی که به من گفت:
-وقتش شده بهزاد را به آرزویش برسانم.
دانستم که باردار است.با خوشحالی دست به گردنش انداختم و گفتم:
-تبریک میگویم عزیزم.خوشحالم که بالاخره تصمیم به باردار شدن گرفتی.
-راستش هنوز چیزی به بهزاد نگفتم،تو هم به علی نگو.خیال دارم،وقتی برگشتیم ایران،این کار را بکنم،چون میترسم وقتی بفهمد باردارم،مانع سفرم به ایران بشود.
-بهتر است با پزشک مشورت کنی،شاید خطر داشته باشد.
-بعید میدانم،چه لزومی دارد باعث نگرانی بهزاد شوم.
-هر طور میل توست،اما بنظر من وقتی میدانی شنیدن این خبر چقدر باعث خوشحالیاش میشود،سعی نکن دانستنش را به تاخیر بندازی،میدانی که آن طفلک مژدگانی بارداریت را هم خریده.
رازش را حفظ کردم،فقط به گزول گفتم تا او هم در شادی یمان شریک شود.
دو روز بعد علی و بهزاد در حالی که بلیط هواپیما را در دست داشتند به خانه بازگشتند و گفتند:
--آماده ی سفر شوید،پس فردا صبح عازم ایران هستیم.
آیرین با خوشحالی به آغوش پدرش پرید و گفت:
-آخ جون،میریم پیش آقا جون،خانم جون و عزیز.قول بده وقتی رفتیم اونجا دیگه گم نشی.
نیشگونی از گونه ی خواهرش گرفت و گفت:
-خیالت راحت باشد،در کشور خودمان اگر هم گم شوم،زود پیدایم میکنید.
سپس خطاب به من افزود:
-با گزول قرار بگذار همین امشب دسته جامی برای خداحافظی برویم سراغش.سند فروشگاه به نامش شده و میخواهم قبل از رفتن آن را بدهیم که از این نظر خیالش راحت شود که در عوض قطع مقرری،درامد بیشتری در اختیار خواهد گرفت.حتا میتواند خودش به تنهایی آنجا را اداره کند.
وقتی به گزول گفتم خیال داریم همان شب برای خداحافظی بریم سراغش،با تأثر گفت:
-آمدنتان خوشحالم میکند،ولی تحمل خداحافظی یتان را ندارم،چون حالا دیگر مطمئنم برگشتنی در کار نخواهد بود.
-همین طور است.حالا دیگر تو باید بیای سراغمان.
-ممکن است یک روز برای دیدن تو این کار را بکنم.
-با بی صبری منتظرت خواهم بود.فعلا خداحافظ.
گوشی را که گذاشتم،علی گفت:
-تو به من درس بزرگی دادی روشا.اینکه گذشت،قلب را صیقلی میدهد و کینه و نفرت،سیاه و سختش میکند.تو نه تنها از ما بلکه از گزول هم که قلبش پر از خشم و کینه نسبت به من و عطیه بود،موجودی ساختی سراپا پر از عاطفه و محبت که بخاطر تو،تمام تلاسش را برای یافتن من به کار برد و از هیچ حیله و نیرنگی برای رسیدن به هدف،دریغ نکرد.حالا من و عطیه هم به رنگ تو در آمدیم،و کینههای دیرین را در لایه ای از مهر و عطفت پیچیدیم و صیقلیاش دادیم.قربان خانم جان و کوفته برنجی اش که ما را به هم رساند.
با خنده گفتم:
-یک چیز را فراموش کردی.مهم آن دامن کلوش دوخت مادرم بود که هنوز به یادگار اولین روز آشنایی امان،داخل کمدم آویزان است.
-یادت باشد وقتی آیرین بزرگ شد آن را بهش بدهی تا در اولین برخورد با مرد مورد علاقهاش بپوشد.
عطیه آبرو تاباند و گفت:
-تجدید خاطرات تمام نشد.امشب شا م مهمان ما هستید.به بهزاد گفتم سر راه رفتن به منزل گزول از رستوران ایرانی کباب بخرد،میرویم آنجا و و دور هم جشن میگیریم،چون با خبری که الان میخواهم بدم ،شکی ندارم با سر میرود و کباب را هیچ،کلی مخلفات هم برایمان میگیرد.
علی و و بهزاد هر دو با بی صبری پرسیدند:
-چه خبری،زود باش بگو عطیه جان؟
شرطش این است کههای و هوی را نیندازید،و نه در کار رفتن مان به ایران نیاورید،قبول؟
بهزاد پیشدستی کرد و پاسخ داد:
-البته که قبول.هیچ چیز نمیتواند مانع برگشت ما به ایران شود.
-حتا اگر بدانی که داری پدر میشوی؟
بهزاد فریادی از شوق کشید و گفت:
-بر این مژده گر جانم فشانم رواست.ممنون عطیه جان،تو مرا به بزرگترین آرزویم رساندی،ولی آخر...
-ولی و اما در کار نیست،تو قبلا قول دادی.
-خوب من میترسم.
-نترس هیچ اتفاقی نمیافتاد.خودم مواظبش هستم.
علی با محبت دست روی شانه ی خواهرش گذشت و گفت:
-دایی جانش هم مواظبش است.
در حالی که ما سند را کادو پیچ میکردیم،بهزاد با شتاب به اتاق خوابشان رفت، و با جعبه جواهری که خریده بود برگشت و گفت:
-انگار به من الهام شده بود که خبرهایی است،به خاطره همین هم،از قبل در فکر تدارک هدیه ای مناسب با سلیقه ی خودت افتادم.عطیه در حالی که برق خوشحالی در دیدگانش میدرخشید گفت:
-راستش همان موقع هم میدانستم که تو به آرزویت رسیده ای اما صبر کردم تا بعد از فروش اموال و خرید بلیط این خبر را بدهم که راه برگستی نداشته باشید.
سند را کادوپیچ کردیم و با گل و شیرینی و کلی مخلفات راهی خانه ی گزول شدیم.
زیبا و آراسته تر از همیشه در را به رویمان گشود.برخورد علی با او گرم و صمیمی بود.دسته گل را آیرین به او داد و گفت:
-خاله گزول ما کباب گرفتیم که امشب جشن بگیریم.چون قراره عمو بهزاد بابا شه و بابای من دایی.
گزول به رویش نیاورد که قبلا میدانسته،با شور و هیجان عطیه را در آغوش گرفت و گفت:
-آیرین راست میگوید عطیه جان؟پس چرا به من نگفتی؟
-چون دوست داشتم در جشن کوچک امشبمان علنیاش کنم.
-خیلی خوشحالم.حیف که من نمیتوانم شاهد تولدش باشم.
-چرا میتوانی.از اینجا تا ایران راهی نیست.در اولین فرصت من و روشا جان دعوتت میکنیم که به دیدنمان بیای.حتا عزیز هم سفارش کرده که از طرف او بخاطر زحماتی که برای یافتن علی کشیدی،تشکر کنم و بهت بگویم که،از دیدنت در ایران خوشحال میشود.
-مطمئنم که نمیتوانم دوری یتان را تحمل کنم و حتما میایام.من برایتان دلمه درست کردم.این کباب دیگر چیست عطیه جان؟
-بهزاد بخاطر جشن امشب حسابی ولخرجی کرده.بابای آینده ذوق زده شده.
علی بسته ی کادو را به دستش داد و گفت:

F l o w e r
10-03-2011, 20:11
این هم از طرف من و روشا و عطیه و بهزاد به خاطر همه ی زحماتت.
با حیرت آن را گرفت و پرسید:
-این دیگر چیست؟
-باز کن می فهمی.
آیرین گفت:
-بده به من خاله من خودم بازش می کنم.
دستش را پس زدم و گفتم:
-نه نمی شود ممکن است پاره اش کنی.
گوزل با دقت مشغول باز کردن آن شد همین که چشمش به سند افتاد به ورق زدنش پرداخت و پس از خواندنش گفت:
-نه این خیلی برای من زیاد است آخر برای چی علی جان!نباید این کار را می کردید.
-در مقابل کاری که کردی ناچیز است من و عطیه با میل و رغبت آن فروشگاه را به نامت کردیم.می توانی یا خودت آن را اداره کنی یا به شخص مورد اعتمادت بسپاری.در ضمن خریدار کارخانه چرم آشنای ماست و قرار است هم اجناس مورد در خواست تو را تامین کند و هم اجناس مورد درخواست مارا در ایران.لابد می دانی که من و بهزاد هم در تهران دفتر واردات لوازم چرمی دایر کردیم و به احتمال زیاد به زودی فروشگاهی هم خواهیم داشت.
-باورم نمی شود اصلا انتظارش را نداشتم.از همه ی شما ممنون کاری را که پدرتان در حق من نکرد شما کردید خسرو بچه های به این خوبی داشت و من غافل بودم.
-ما هم آن موقع از خوبی تو غافل بودیم افسوس که دیر شناختیمت تو می دانستی که پدر ما یک آپارتمان کوچک هم داشت؟
-اولش نه وقتی فهمیدم که آنجا را برای خوشگذرانی هایش خریده بود علی جان من هم در زندگی با پدرتان کمتر از مادرتان زجر نکشیدم شنیده ام که حالا آن خانه را به آی ناز بخشیده اید.
-به پیشنهاد روشا این کار را کردیم.سندش آماده است پس فردا صبح ابراهیمی ان را برایش خواهد فرستاد وقتی به دستش می رسد که دیگر ما درترکیه نیستیم که بتواند آن را پس بدهد.دلم می خواست برای خداحافظی به سراغش بروم اما چون خودش ازم خواست که این کار را نکنم منصرف شدم البته دیروز رفتم پیش قدرت و ازش خداحافظی کردم می گفت آی ناز خیلی افسرده و دل مرده شده و بعید می داند به این زودی خودش را پیدا کند سعی کن تنهایش نگذاری گوزل.
-ما هر دو تنهاییم و همدرد نگران نباش هوایش را دارم در ضمن ممنون که به خاطر من تصمیم گرفتی دست از تعقیب یحیی برداری و گذاشتی تا خودش به سزای اعمالش برسد دیروز از یکی از آشنایان شنیدم که یحیی در اثر سرعت زیاد در جاده بیرون شهر تصادف کرده و سخت مجروح شده و الان در حالت کما به سر می برد.
-از مکافات عمل غافل نشو من راضی به مرگ کسی نیستم ولی کاری که او کرد سزاوارم نبود چون من در قتل برادرش نقشی نداشتم و بی گناه بودم.
عطیه گفت:
-قرار بود امشی جشن بگیریم نه اینکه داغ دلمان را تازه کنیم من و روشا می رویم میز شام را بچینیم تو هم گوزل جان تا کباب سرد نشده و از دهن نیفتاده دلمه ات را داغ کن.
گوزل برخاست و گفت:
-همه چیز آماده است تو زحمت نکش عطیه جان مگر نمی بینی بهزاد داره چشم غره می رود بعد از این تا تولد نوزاد کار کردن ممنوع من و روشا خودمان ترتیب همه چیز را می دهیم.
-پس بگو استراحت مطلق حالا فهمیدی روشا جان چرا نمی خواستم به این زودی بروزش بدهم.
-ای بابا عطیه جان عزیز دردانه شدن که غصه ندارد مگر بد است که همه هوایت را دارند؟
پس از صرف شام علی برخاست و به هوای کمک به گوزل به آشپزخانه رفت و گفت:
-گوزل جان لابد آی ناز بعد از رسیدن سند به دستش تو را در جریان قرار خواهد فقط ببین عکس العملش چیست و خبرش رو به روشا بده.
-نگران نباش با میل قبول خواهد کرد چون تصمیم قطعی دارد از خانه قدرت بیرون بیاید و تنها زندگی کند تا به برادرش فرصت بدهد که با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند.
-خودش چی؟خودش هم باید این کار را بکند.
-زمان می برد الان در وضیعیتی نیست که چنین انتظاری را بشود از او داشت تو عذاب وجدان نداشته باش چون مقصر نیستی و آی نزا بیهوده این وعده را به خودش داده بود در آب روان زندگی همه چیز در گذر است این موج هم می گذرد و زندگی ادامه خواهد داشت.
-قول بده اگر مشکلی برایت پیش آمد یا نیاز به پول یا چیزی داشتی من و روشا را درجریان بگذاری مبادا این را از ما دریغ کنی می دانی که از این ماه مقرری ماهیانه ات قطع خواهد شد البته در آند آن فروشگاه در ماه چندین برابر آن است و با کوشش تو بهتر خواهد شد.
-می دانم و باز هم ممنونم اتفاقا خیال داشتم کار در آرایشگاه را رها کنم چون زیاد با شریکم تفاهم ندارم ممنون که این فرصت را بهم دادید که زودتر این کار رو بکنم قدر روشا را بدان از جان و دل دوستت دارد چنین عشقی برایم عجیب و بارو نکردنی ست.
-این علاقه دو طرفه است و هر دوی ما به یک اندازه به هم وابسته ایم.
لحظه ی خداحافظی رسید و آماده رفتن شدیم دل کندن از استانبول آسان بود اما دل کندن از گوزل دشوار.گذاشتم ابتدا همه از او خداحافظی کنند بعد نوبت به من برسد.
بوسیدم بوییدمش عطر تنش را به مشام کشیدم و گفتم:
-همیشه به یادت هستم گوزل جان از استنبال فقط خاطره تو و مهر و محبت هایت را با خودم می برم و بقیه را همین جا باقی می گذارم.
لبخند از روی لبانش سر خورد و فرو افتاد به سرعت ناپدید شد و اشک راه گونه هایش را در پیش گرفت و به جایش نشست.
با پاهای زخمی قدم هایمان را از راه پر سنگ و کلوخ گذشته بیرون کشیدیم و قدم در راه هموار آینده نهادیم راهی که تا وقتی علی در کنارم بود هموار می پنداشتم.
بوی عید بوی شکوفه های گیلاس و عطر گل یاس و محبوبه ی شب به همراه خطر خاک باران خورده در مشامم پیچید بهار در راه بود تا فصل تازه ای از زندگی ام را ورق بزند فصلی به دور از هیاهو و حوادث تلخی که تابه آن روز درگیرش بودم.





__ پایان __ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]