ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بخوان به نام مهر ( وجیهه علی اکبری سامانی )



Alice in Wonderlan
21-10-2010, 10:33
آسمان گرفته بود و سراسر پوشیده از ابرهای سیاه و خاکستری، هوا غبارآلود بود و سنگین. بوی باران می‌آمد و سوز هوای سرد آبان ماه، تا مغز استخوان را می‌سوزاند. زمستان سختی در راه بود. هما با قدم‌هایی لرزان، حاشیه پیاده‌رو را گرفته بود و بی‌توجه به اطراف تقریباً می‌دوید. با انگشت‌های سرخ و یخ زده‌اش کلاسور چرمی سیاهرنگ را به تخت سینه چسبانده بود و گاه و بی‌گاه از شدت دلشوره،‌ آن را چنگ می‌زد. دهانش خشک و بد طعم بود و نفس، به سختی از سینه خشکیده‌اش بالا می‌آمد، پاهایش ضعف می‌رفت و تقریباً از زانو به پایین کاملاً بی‌حس شده بود. می‌دانست اگر بایستد، زانوهایش خم می‌‌شود و دیگر نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. اما جای همان یک دم ایستادن و نفس گرفتن هم نبود. از سان صبح که آفتاب نزده از خانه بیرون زد، دلشوره عجیبی هم به جانش افتاد. دلشوره‌ای که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، آن قدر که نگذاشت سر اولین کلاسش طاقت بیاورد و هنوز استاد از گرد راه نرسیده و موضوع درس آن روز را روی تخته ننوشته، بدون آن که اجازه بگیرد، از کلاس بیرون دوید. در دلش قیامتی برپا بود. احساس پشیمانی رهایش نمی‌کرد. نگرانی و اضطراب، ضعف و گرسنگی را پس زده بود. شانزده ساعت بود که چیزی نخورده بود. آن هم بعد از کتک مفصل دیشب که چند ساعت بیهوش روی زمین افتاده بود. برای چندمین بار خودش را سرزنش کرد که چرا صبح از خانه بیرون زد و مادرش را در آن حال و روز تنها رها کرد.

می‌دانست که حالا در خانه خبرهایی است. دعا می‌کرد که مثل هربار، فقط فحش و کتک کاری باشد و قصه تکراری آن کمربند چرمی پوسیده که زوزه کشان فضا را دو شقه می‌کرد و با مهارت، دور دست‌ها و بازوهای استخوانی مادر می‌پیچید و رد سیاهی از خود به جا می‌گذاشت تکرار نشود. کاش غائله به همین جا ختم می‌شد!

با صدای بوق و ممتد و نخراشیده خودرویی، خود را وسط خیابان دید. راننده با چشمانی از حدقه درآمد، بر سرش فریاد می‌کشید. وحشت زده مسافت مانده را دوید و خود را داخل پیاده رو انداخت. مرد هنوز نعره می‌کشید و بوق ماشین‌های پشت سرش، به هوار بلند شده بود. قلب هما داشت از جا در می‌آید. عرق از سر و رویش جاری بود. چند عابر ایستاده بودند و نگاه پرسش آمیزشان روی خراشیدگی گونه و کبودی زیر چشم او مانده بود.

دوید و در آن حال، حس کرد که جای تاخن‌های مادر روی پوست گونه‌اش، بیشتر از قبل می‌سوزد، انگار که زیر پوستش آتشی شعله‌ور بود. امیر هم که خراشیدگی گونه و کبودی زیر چشمش را دید، با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهش کرد؛ مات و متحیر. با این که هنوز او دلخور بود، اما نتوانست حرفی نزند: "دعوا کردی هما؟ چه بلایی سرت آمده؟" یادش نمی‌آمد چه دلیلی برای امیر تراشید، اما لبخند معنی‌دار و نگاه سرزنش بار او هنوز در خاطرش بود که می‌گفت دروغش را باور نکرده است. کاش به مادر حرفی نزده بود. او که مادرش را خوب می‌شناخت. او که می‌دانست این زن درد کشیده زندگی به باد داده، تمام امید و دلخوشی‌اش را در وجود او خلاصه کرده است. هست و نیستش را به پای او ریخته، گرسنگی‌ها کشیده‌، تلخی‌ها چشیده، تحقیرها دیده، اما همه را به امید روزی که همایش پر باز کند و از آن آشیانه سوخته رها شود، تحمل کرده است. او که خوب می‌دانست با گفتن این راز، چه بر سر او خواهد آمد...

زن بیچاره چه شادی‌هایی کرد، وقتی خبر قبولی هما را در دانشگاه شنید. چقدر از شوق گریه کرد. با چه لذت و شادی‌ای هما را در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد. چه روز خوشی بود. اما هما هم چاره دیگری نداشت؛ باید از کسی کمک می‌گرفت. تنهایی نمی‌توانست از چنگ آن مواد لعنتی رها شود. یک بار سعی کرده بود، اما فقط بیست و چهار ساعت دوام آورده بود. وقتی شکسته و بسته، موضوع را به او گفت، با دیدن چهره مادر که رنگ به رنگ می‌‌شد، در جا پشیمان شد. اما دیگر دیر شده بود. لب‌های سیاه و کلفت زن می‌لرزید و دندان‌‌هایش با صدا به هم می‌خورد. برای چند دقیقه مثل مجسمه‌ای سنگی، در جا خشکید و مات به او زل زد. با چشمانی گشاد و از حدقه در آمده و بعد ... ناگهان به سرش زد. دیوانه شد. به سمت‌ هما حمله کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای فریادهای جانسوزش هنوز در گوش هما زنگ می‌زد. نور کبود برق، امتداد خیابان را روشن‌ کرد. چند لحظه بعد، نعره رعد، همه جا را برداشت. داخل کوچه‌‌ای پیچید و بر سرعت قدم‌هایش افزود. حتی فکر از دست‌دادن امیر هم برایش محال بود. نمی‌توانست تصور کند دنیای بدون محبت‌های امیر و بدون نگاه‌های گرم و عاشقانه‌اش، چه قدر خالی و سیاه و نفرت‌انگیز است. آن هم بعد از‌ آن همه تنهایی.

امیر مانند خالقی، در بدترین‌ شرایط روحی و روانی، به دادش رسید. تکه‌های شکسته قلبش را جمع کرد و به هم بند زد. هما را از نو ساخت. یادش داد که در این دنیای هزار رنگ، به چیزهایی غیر از نفرت و گریز و تنهایی هم فکر کند. به عشق، به امید، به فردایی روشن، امیر معنایی جدید زندگی هما بود و هما، حتی نمی‌توانست فکر کند روزی بدون او، چه برسرش خواهد آمد! بار چندمی بود که امیر به پر و پایش می‌پیچید: "می‌خواهم با مادرم بیایم خونه‌تون. دیگر از این بلاتکلیفی خسته شده‌ام!"

امیر کلافه به موهایش چنگ زد: "آخه من نمی‌فهم تو چه مشکلی داری که هر بار بهانه می‌آوری؟"

ـ حالا موقعیت مناسبی برای این کار نیست.

امیر ملتمسانه نگاهش کرد: "آخه موقعیت مناسب یعنی چه؟ من تو را همین طوری که هستی و می‌خواهم. مادرم هم تو را دیده. پس دیگر مشکلی نیست. چرا بهانه می‌آوری؟"
اگر دیروز امیر این‌قدر اصرار نمی‌کرد و سر آخر هم با دلخوری و قهر از او جدا نمی‌شد، او هم نمی‌رفت سر وقت مادرش. اما امیر که گذاشت و رفت، یک باره سراسر وجودش لرزید. حس کرد دنیا دور سرش می‌چرخد. همه جا تیره و تار شد. مگر می‌توانست بدون امیر زنده بماند؟ فکرش هم محال بود. اما کوتاهی هم از خودش بود. باید زودتر از این‌ها فکری به حال بدبختی‌اش می‌کرد و همه چیز را نمی‌گذاشت برای لحظه‌‌های آخر. یک قطره باران روی بینی یخ‌زده‌اش چکید. به انتهای کوچه نگاه کرد و آرزو کرد این دیوارهای سیمانی و کوچه‌های تنگ و باریک هر چه زودتر تمام شودو به خانه برسد. صدای گرومب گرومب قلبش را می‌شنید که هر لحظه بیشتر می‌شد. کاش به مادر حرفی نمی‌زد! کاش لال می‌شد و نمی‌گفت بعد از آن سر دردهای لعنتی که امانش را بریده بود، پدر چه بر سرش آورده بود! چه طور یادش داده بود لحظه‌هایش را در خماری دود کند تا غصه‌هایش را برای ساعتی هم که شده فراموش کند! اما اگر هم نمی‌گفت، با امیر چه می‌کرد؛ با آن همه سماجت، اصرار و دلخوری‌اش ! هما به همین اندازه از لطف و محبت امیر هم قانع بود. همین دیدار هر روزه، احوالپرسی‌ها و نگاه های محبت‌آمیز. همین حسی که کسی دوستش دارد و بی‌قرار اوست، و برایش کافی بود. سهم قشنگی بود از زندگی. از سرش هم زیادی بود! اما امیر دیگر خسته شده بود. به ستوه آمده بود. یک سال صبر کرده بود و هما، هر بار چه بهانه‌ها و عذرهای بی‌دلیل و ابلهانه تراشیده بود. تا دیروز که دیگر کاسه صبر امیر سرریز شد: " دیگه خسته شدم هما... خسته..."
پاهایش دیگر مال او نبودند. به سختی آن ها را همراه خود کرده بود. ضعف و سستی و رخوت ، ‌دیگر رمقی برایش باقی نگذاشته بود. اما هر طوری که بود، باید خود را به خانه می‌رساند. زیر بارش بی‌وقفه مشت و لگذ مادر، ناله و نفرین‌هایش را هم می‌ شند که به آسمان بلند بود. به همه کس و همه چیز نفرین می‌کرد. به بخت سیاهش، به زندگی سراسر نکبتش، به مرد بی سیرت و بی‌غیرتش... و وقتی هما زار و بی‌جان، روی قالی رنگ و رو رفته شان افتاد، آن وقت رهایش کرد و دیوانه وار، با پای برهنه به حیاط دوید. هما با ته مانده رمقی که در جایش مانده بود، تصویر مات و درهم مادر را می‌دید که ناسزاگویان فاصله میان حوض و پله‌های سنگی زیر زمین کنج حیا‌ط‌ شان را می‌رفت و می‌آمد و هر بار چیزی از خرت و پرت‌ها و وسایل پدرش را که اگر چپ به آن‌ها نگاه می‌کردند، دمار از روزگارشان درمی‌آورد. کنار پاشو یه حوض می‌ریخت. منقل و زغال، قلیان و بسته‌های سرنگ، شیشه‌های کوچک و بزرگ الکل و زهر مارهای دیگر...هما چند بار سعی کرد از جا بلند شود و جلوی ما در را بگیرد. حتی تصور چهره پدر در مواجهه با چنین صحنه‌ای، خون را در بدنش منجمد می‌کرد و تنش را به لرزه می‌انداخت. می‌دانست که مادر همه این‌ها را بهتر از او می‌داند و با اخلاق نحس وحشی مردش آشناتر است. اما نمی‌فهمید چرا ترس مادرش ریخته و حساب چند ساعت بعد را نمی‌کند. شاید هم واقعاً دیوانه شده بود و عقلش را از دست داده بود. فقط یک دیوانه می‌توانست نسبت به خشم مردی چون پدرش، چنین بی‌تفاوت باشد. شعی و تلاشش بی‌فایده بود. سرش چنان سنگین و منگ شده بود که قدرت کوچک‌ترین حرکتی را نداشت. درد از فرق سر تا نوک انگشت‌های پایش در نوسان بود. و در و دیوار اتاق، مقابل چشمانش به رقص درآمده بود. سعی کرد مادر را صدا کند. التماس کند. به دست و پایش بیفتد و نگذارد وضع از این که هست بدتر و پیچید‌ه تر شود. اما ناله‌های ضعیف و بی‌رمقش، در متن ضجه‌های بلند مادر گم شد:" ای لعنت به من ... سال‌ها پیش باید این کار را می‌کردم ... کوتاهی کردم ... حماقت کردم ... خودم خاک بدبختی را به سر دخترم ریختم... خودم‌ آتیش به زندگی اش زدم... ای لعنت به نامردی اون پدر... لعنت به غیرت اون مرد..."

آبی آسمان در تاریکی محوی فرو می‌رفت که شعله‌های پرپیچ و تاب آتش در هوا به رقص در آمد و هما، دیگر از هوش رفت... صبح که آفتاب نزده از خانه بیرون زد، پدر هنوز برنگشته بود. از مادرش هم خبری نبود. نمی‌دانست کدام گوشه آن خراب شده، از حال رفته است. روی دیدنش را نداشت. فقط می‌خواست هر چه زودتر از خانه بزند بیرون. کورمال کیف و کتابش را پیدا کرد. صورتش ورم کرده بود و درد شدیدی داشت. اما در سیاهی اتاق نتوانست مقابل آینه خوب خودش را ورانداز کند. بی‌صدا، کفش‌هایش را پوشید. از کنار حوض که می‌گذشت، نفس در سینه‌اش حبس شد. انبوهی از خاکستر روی هم تلنبار شده کنار حوض به چشم می‌خورد و لکه سیاه و بزرگی روی موزاییک‌ها نفش بسته بود. مانند عقرب‌ سیاهی که زیر پا له شده باشد. معجونی از بوی خاکستر و آتش و دود در میان بوهای زننده دیگر در فضا متراکم بود. دل و روده‌های هما به هم پیچید و می‌خواست از حلقش بالا بیاید. دستش را محکم جلوی دهانش گرفت و افتان و خیزان، خود را به دالان تنگ و و تاریک گوشه حیاط رساند و قدم به کوچة گذاشت. حالا برای هزارمین بار خود را سرزنش می‌کرد که چرا مادر را در آن وضعیت تنها رها کرده است...

از خم کوچه که پیچید، ناگهان پاهایش مثل دو تکه سنگ از حرکت ماند. رعشه‌ای سراسر بدنش را فرا گرفت. سردش بود، بدنش می‌لرزید و با این حال، عرق از سر و رویش می‌بارید. با چشمانی گشاد و از حدقه درآمده به جمعیتی که مقابل خانه‌شان حلقه زده بود، خیره ماند. هوا را به سختی فرو می‌داد و احساس خفگی می‌کرد. دستش را به دیوار گرفت و قدم های سنگینش را به سختی از زمین جدا کرد. هرچه جلوتر می‌رفت، همهمه کنگ جمعیت بیشتر در سرش طنین می‌انداخت.

ـ زن بیچارة!

ـ‌همه‌شون مایه شر بودند... گند و کثافتشون محله را برداشته بود.

ـ همه آتیش‌ها از گور مرده در آمد ... زن بی‌نوا چه گناهی داشت؟!

- صدای ضجه‌های زن هنوز توی گوشم است ... زن بیچاره!

ناگهان همهمه، جمع فروکش کرد و نگاه‌ها به سوی هما برگشت. هما همان طور که با دهان باز، نفس نفس می‌زد، به چهره تک‌تک‌ آن‌ها خیره شد. حس کرد در میان آن تصاویر مات و درهم، هیچ کس را نمی‌شناسد. همه برایش غریبه بودند؛ با چشمانی خیره و نگاه‌های نفرت‌انگیز. از میان جمع راهی باز کرد و افتان و خیزان، قدم به دالان تنگ و تاریک ورودی گذاشت. صداها بار دیگر اوج گرفت و در سرش بانگ برداشت. مثل فریادی که در دل کوهستان پیچید و انعکاس صدایش همه جا طنین انداز شود. "زن بیچاره ... زن بیچاره. ... زن ... " پایش لغزید و نزدیک بود با سرزمین بخورد. انگار خواب می‌دید. انگار تمام آن صحنه‌ها و لحظه‌های تلخ و نفس گیر را قبلاً دیده بود، کی؟ شاید دیشب در خواب. وقتی بیهوش روی زمین افتاده بود. یادش آمد که این صحنه دقیقاً برایش تکرار شده بود. از دالان تنگ و بی‌انتها، این همهمه و سرو صدا. حتی می‌دانست چند قدم جلوتر، کنار حوض کوچک حیاط، چه صحنه ای در انتظار است: جسد سوخته و جزغاله شد‌ه‌ای زیر یک ملحه سفید...نه!


ادامه دارد

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 01:00
حقیقت نداشت. همه این‌ها را در خواب دیده بود. یک کابوس زشت و هولناک. نمی‌توانست حقیقت داشته باشد. در آستانه حیاط، دست به دیوار قد راست کرد. سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت و هوا را می‌بلعید. وجودش یک پارچه غرق‌ آتش، گر گرفته بود و می‌سوخت. نگاه وحشت زده و ناباورش از صورت آدم های ناشناسی که با ترحم نگاهش می‌کردند،‌ لغزید و روی زمین ثابت ماند. همان جایی که صبح تل خاکستر و نقش سیاه عقربی روی موزاییک‌ها به جا مانده بود، کسی زیر یک ملحفه سفید، درازکش بود. بند بند وجودش به رعشه افتاد. صدای به هم خوردن دندان هایش در سرش پیچید. دست‌هایش از بیخ سر شانه سست شد و روی زانوهای بی‌رمقش نشست. دهانش را باز کرد و با تمام وجود فریاد کشید. فریادی از سر بهت و حیرت بود و وحشت. فریادی که روزها و ماه‌ها بود روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و آزارش می‌داد. کمی بعد، روی موزاییک‌ های نمناک حیاط فرو افتاد. چند نفر به طرفش دویدند و هما در هاله ای محو و غبار آلود و مه سیاهی که آرا‌م‌آرام اطرافش را در برمی‌گرفت، چهره ناباور و وحشت زده امیر را دید.


***

دستبند سرد و آهنی،‌ روی مچ‌های ظریف و شکننده هما سنگینی می‌کرد. اما سنگین تر و آزاردهند‌ه تر از آن، تندی نگاه تلخ و گله‌مند امیر بود که‌ آتش به جانش می‌زد. تمام تنش در التهاب و اضطراب و نگرانی می‌سوخت و ذوب می‌شد. هوا سنگین بود و سینه‌اش سنگین تر. لب های خشکیده و عطشناکش روی هم چفت شده بود و نگاهش روی زمین ثابت مانده بود. امیر درست رو به روی نیمکت آهنی که هما کنجش کز کرده و در خود مچاله شده بود،‌ مثل مجسمه‌ای سنگی به دیوار تکیه داده بود و حتی برای یک لحظه از او چشم برنمی‌داشت. شاید اگر امیر حرفی می‌زد، فریادی می کشید و آتشفشان خشمش را بر سر او خالی می‌کرد، یا حتی اگر دستی به رویش بلند می‌کرد، از مهر سکوتی که به لب زده بود، قابل تحمل‌تر بود. در اتاق کنار دست امیر باز شد و ستوان با پرونده ای زیر بغل از آن خارج شد به هما اشاره کرد که بلند شود. هما به سنگینی از جا کنده شد. تمام سعی و تلاشش را می کرد که نگاهش با نگاه امیر تلاقی نکند. صدای ستوان در سرش پیچید: "از بستگان این خانم هستید؟"

نگاه ملتمس و سرشار از تمنای هما، بی‌اراده و اختیار، پر کشید و روی چهره سرد و بی‌تفاوت امیر ثابت ماند. برای یک لحظه کوتاه، نگاهشان درهم آمیخت و هما از سردی آن نگاه بی‌روح به خود لرزید، نه!‌ این نگاه و این‌چشم‌ها را نمی‌شناخت. آن‌ها را هرگز ندیده بود. این‌ها همان چشمان پرمهر و سرشار از عشقی نبودند که ساعت‌ها برای دیدارشان لحظه شماری می‌کرد. صدای تیز و برنده امیر،‌ خشک و خالی از هر حسی بود: "امری بود؟" ستوان کلاهش را روی سر جا به جا کرد: "این خانم را فرستادند مرکز بازپروری. اما برای دستگیری پدرشان، به همکاری آشنایان و اهل محل نیاز داریم. اگر مایل باشید، فرمی هست که..."

امیر از دیوار کنده شد و به تندی جواب داد: "متأسفانه هیچ کمکی از دست من برنمی آید، چون آشنایی چندانی با این خانواده ندارم."

ستوان شانه‌ ای بالا انداخت و به هما اشاره کرد که راه بیفتد. نگاه حسرت‌بار هما برای آخرین بار به چشمان امیر آویخت. امیر چشم در چشمش پوزخندی بر لب آورد: "برای خودم و احساساتم که یک سال تمام به بازی‌اش گرفتی، متأسفم!"

بغضی سنگین راه نفس هما را بند آورده بود. فقط نگاه می‌کرد. تصاویر جلوی چشمانش موج برداشته بود. سراسر وجودش لاله گوشی شده بود که حرف‌های امیر را یک جا می‌بلعید:
- شاید می‌توانستم با وضعیت خانواده‌ات، اعتیاد مادرت، بدنامی و خلا‌ف کاری‌های پدرت یک طوری کنار بیایم، اما با اعتیاد و این نقش‌بازی کردن‌های تو...

مکثی کرد تا مانع لرزش صدایش شود: "تو مرا فریب دادی. و من فقط برای سادگی و حماقت خودم متأسفم. نمی‌دانم چطور بازیچه دستت شدم... هیچ وقت نمی‌بخشمت... هیچ وقت.."
جمله آخر در گلویش شکست و لرزید. دیگر نایستاد. چرخید و با گام‌هایی کشیده و بلند، به طرف پله‌ها رفت. هما خواست که صدایش کند، لب‌های خشکیده‌اش را به سختی از هم جدا کرد. همه تلاشش را به کار برد،‌ اما جز ناله‌ای خفه و نامفهوم، چیزی شنیده نشد. درست مثل آهی که از اعماق دل بجوشد و کسی آن را نشنود. اشک به هما مجال دیدن نمی‌داد و قامت کشیده و مردانه امیر، پشت حریر لغزانی که روی چشمانش پرده انداخته بود، موج برمی‌داشت. دستش بی‌اراده در فضای خالی به طرف امیر دراز شد. خواست فریاد بزند. التماس کند. به دست و پایش بیفتد و بگوید که بدون او، حتی یک لحظه نمی تواند زنده بماند. اما نتوانست. امیر دور و دورتر می‌شد و با هر گامی که برمی‌داشت، به سرابی دور و دست نیافتنی تبدیل می‌شد. انگار که هرگز نبوده و وجود خارجی نداشته است. و وقتی در خم راهرو، از قاب چشمان مستأصل و ناامید هما خارج شد، هما با تمام وجود حس کرد روح و روان و همه هستی‌اش را یک جا از کف داده است. حالا او مرده متحرکی بود که با دستنبد آهنی به دست، قامتی شکسته و روحی خسته و زخمی، به سوی سرنوشت تیره و نامعلوم خود برده می شد.


***

شب چادر سیاه و مرطوبش را بر سر شهر کشیده بود. آسمان مخملی سیاه بود و ستاره‌ها، گرداگرد قرص کامل ماه می‌درخشیدند. هوا پر بود از بوی شمعدانی و عطر سبک و دل انگیز یاس. نسیم ملایم و خنک بهاری، شاخه‌های ترد و نورسته درختان باغچه را به بازی گرفته بود. "حسام" مثل هر شب نشسته بود روی ایوان. دور و برش پر بود از برگه‌های نوشته شده و کاغذهای سپید. تکیه به پشتی، جرعه جرعه چای می‌نوشید و همان طور که به صدای ممتد جیرجیرک‌ها و قل قل ریز فواره گردان حوض حیاطشان گوش می داد، در ذهنش آسمان خیالی را ترسیم می کرد که همیشه پر بود از شهاب های نورانی. بهار همیشه برایش سرشار از اعجاز و طراوت و با نوعی خلسه شاعرانه همراه بود. چایش را آرام سر کشید و طرح متن جدیدش را برای چندمین بار مرود کرد. حاج خانم هم که تازه ظرف ها را شسته بود، برق آشپزخانه را خاموش کرد و به طرف ایوان رفت. پشت پنجره ایوان مکثی کرد و حسام را نگاه کرد. حال خوش و لبخند ملایمی که روی لب های حسام نشسته بود، آرامش خوبی به او داد. هنوز قدم به ایوان نگذاشته بود که صدای بلند برخورد جسمی به در آهنی حیاط، سکوت شبانه را شکست، حسام دستپاچه از جا پرید و حاج خانم سراسیمه به ایوان دوید.

- چی بود مادر؟

حاج خانم با شتاب چادر نمازش را از روی نرده ایوان برداشت و در حالی که روی سر می گرفت،

گفت :"چه می دونم، هرچه بود توی کوچه بود."

حسام دست به نرده از پله ها سرازیر شد و حاج خانم هم به دنبالش : "تو صبر کن مادر. بگذار ببینم..."

و از حسام جلو افتاد و زودتر از او به در بزرگ و آهنی حیاط رسید. بی معطلی قفل در را کشید و زبانه را باز کرد. در زوزه خشکی کشید و پرشتاب تر از همیشه روی پاشنه چرخید. زیر نور مات و کم جان چراغ برق کوچه، پیکر بی جان دختر جوانی که به حالت تشسته، به در آن ها تکیه داده بود، روی سنگ فرش حیاط رها شد. حاج خانم بی اختیار جیغ خفیفی کشید.حسام وحشت زده صدایش کرد و کورمال سعی کرد خود را به او برساند. حاج خانم قدمی به عقب برداشت و به لنگه بسته در تکیه داد. زبانش از ترس و هیجان بند آمده بود و مثل چوب خشکیده ای به کام دهانش چسبیده بود. حسام نزدیک تر شد، دستش را به در آهنی نیمه باز کوچه که غژاعژ صدا می کرد، گرفت و دوباره مادر را صدا کرد. حاج خانم همه توانش را جمع کرد تا به خود مسلط شود. به زحمت جواب حسام را داد. حسام صدای مادر را که شنید، قدری آرام شد: "مادر...چی شد؟"

حاج خانم با چشمانی گشاده به صورت دختر نگاه کرد که در قاب شال سیاهرنگی که دور سر پیچیده بود، به رنگ گچ دیوار در آمده بود. بریده گفت: "یک .... دختر دیوانه ...بیهوشه .... اینجا .... روی زمین .... افتاده...."

حسام تکرار کرد: "یک دختر جوان؟"

ترس در چشمان حاج خانم سایه انداخت. سرش را جلوتر برد و چشم ریز کرد. به نظرش سینه دختر تکان می خورد. خواست حرفی بزند که نگاهش روی رد باریکی از خون که از مچ دست دختر چکیده، خیره ماند. خون سرخ و غلیظ موزاییک های حیاط را نقش زده بود و هر لحظه بیشتر می شد. فریاد زد: "حسام! رگ دستش را زده!"

لب های حسام تکان خورد: "یا امام زمان (عج)..."

و بلندتر گفت: "مادر... باید به اورژانس خبر بدهی..."

حاج خانم به سنگینی از جا کنده شد. هنوز فکر می کرد خواب می بیند. باورش برایش سخت و ناممکن بود.

صدای حسام او را به خود آورد: "تا اورژانس برسه خیلی دیره ... مادر بدو سراغ همسایه ها ... هر کی که ماشین داره... فقط عجله کن مادر ..."

حاج خانم چادرش را روی سر کشید و افتان و خیزان به کوچه دوید.

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 01:00
پلک هایش سنگین بود. آن قدر سنگین که نمی توانست از هم جدایشان کند. سرش گیج بود و پر از صدا و همه. صدای ممتد زوزه مانندی در گوش هایش پیچیده بود؛ مثل هوره باد. گلویش خشک بود و می سوخت. بدنش بی حس و بی وزن بود. انگار که میان زمین و هوا معلق باشد. بوی تندی در بینی اش پیچید و دلش را به هم زد. دلش می خواست بخوابد. صدایی پشت پلک های بسته اش بلند شد: "خدا را شکر! بالاخره به هوش آمد!"

گرمای دستی را روی پیشانی اش حس کرد. آرامش زلالی زیر پوست صورتش دوید. داغ شد. صدا جلوتر آمد و هرم گرم نفس های زنی روی صورتش دوید: "خدا را شکر هزار مرتبه شکر! چقدر نذر و نیاز کرد."

سوزش عجیبی در مچ دستش پیچید. مثل این که هزاران سوزن را یک باره درون رگ دستش فرو کرده باشند. ناله خفیفی کرد و لب به دندان گرفت. انگشت هایش بی حس شده بود. به ذهنش فشار آورد. کم کم همه چیز در ذهنش جان گرفت. آه تلخی از عمق داغی اشک به چشمانش دوید و چانه اش لرزش خفیی گرفت.

- گریه می کنی دخترم؟

صدا این را گفت و با سر انگشت، قطره های اشکی را که از میان مژگان بلندش روی گونه می دوید، پاک کرد: "خدا خیلی مهربونی کرد. اگر بلایی سرت اومده بود، چه جوابی داشتی بدهی؟ نترسیدی از خدا؟"

چیزی درونش لرزید. مثل لرزیدن برگی در باد یا چکیدن از سر شاخه ای نورس. سردش شد. لرزش گرفت، اما حرفی نزد. هیچ نگفت. فقط لب به دندان گرفت تا جلوی لرزش چانه اش را بگیرد. سرش را برگرداند و پشت پلک های بسته، به خدایی فکر کرد که بیست و دو سال بود او را در این آشفته بازار ، به حال خود رها کرده بود.

حاج خانم ناز بالش مخملی را پشت هما گذاشت و کمکش کرد تا در جا نیم خیز شود. پشت دری ها و پرده توری هر دو پنجره قدی اتاق را جمع کرده بود و با بند بافته شده ای به گل میخ های دیوار زده بود. پنجره ها را هم باز کرده بود تا هوای اتاق عوض شود. عطر سبک و دل انگیز گل های زرد و سپید خرمن یاس که روی دیوار حیاط خوابیده بود، همه جا موج می زد، نگاه هما به دیوار رو به رو مانده بود که برگ های درشت و سبز مو چسب، تمام سطحش را پوشانده بود. حیاط پرگل و درسخت بود و کف آن با آجرهای چهارگوش فرش شده بود و از لای درز آجرها، چمن های خودرو بیرون بود. حسام وسط حوض نقلی حیاط ایستاده بود و سطل سطل، آب را به پاشویه می ریخت تا به باغچه برود و خاک تشنه را پر آب کند. بوی خاک نمناک و اطلسی آمیخته در عطر گل های یاس، تا عمق جان هما فرو می رفت و احساس آرامش به او می داد. از صبح آن روز سرمش را باز کرده بودند و دکتر اجازه داده بود مایعات و غذاهای سبک بخورد. حاج خانم هم سوپ مرغ و سبزیجاتش را روی گاز گذاشته بود تا جا بیفتد و یک لیوان شیر داغ برایش آورده بود که ساعتی بود همان طور لب نخورده، روی پیشدستی مانده بود. کنار هما نشست و به رویش لبخند شیرین و مهربانی زد: "شیرت را نخوردی؟" و ادامه داد: "غریبی نکن، راحت باش."

هما فقط نگاهش کرد. نگاهش سرد و بی روح و خالی از احساس بود. نمی دانست باید چه حسی نسبت به این زن و پسرش داشته باشد، حالا که از یک قدمی مرگ نجاتش داده بودند. آن ها زندگی دوباره را به او هدیه کرده بودند. او را از دل مرگ به آغوش زندگی برگردانده بودند. مرگی که او را درون یک چهار دیواری تنگ و بسته به اسارت می کشید و مشتی خاک او را از دنیای زندگان جدان می کرد. مرگی که حالا در نظرش به مراتب هولناک تر و وحشتناک تر از قبل بود. حتی تصورش هم برایش لزره انداز بود. اما زندگی دوباره هم برایش لذت و شیرینی نداشت. وقتی تنها می شد، وقتی در آن اتاق آفتاب گیر رو به حیاط، تنهایش می گذاشتند، وقتی در هجوم خاطره های نفرت انگیز و عذاب آور گذشته قرار می گرفت، وقتی به آینده مبهم و نامعلومش فکر می کرد، آن وقت بود که از این میزبانان خونگرم و مهربان بیزار می شد و نفرت در دلش می جوشید. نگاهش به تندی از حلقه نگاه مادرانه حاج خانم لغزید و روی حسام ماند که حالا وسط حیاط ایستاده بود و بی آنکه جایی را ببیند، همه جا را آبپاشی می کرد.

حاج خانم همان طور در جا نشسته بود و به هما نگاه می کرد. دختر جوانی که نیمه شب، پشت در خانه شان، رگ دستش را زده بود تا به استقبال مرگ برود. نسبت به او حس غریبی داشت. می دانست هر که جای او بود، با شک و بدبینی به ماجرا نگاه می کرد. اما نمی دانست چه حسی بود که به او می گفت، این دختر از آن دسته ای که فکرش را می کنی نیست! در عمق نگاه سرد و بی روح هما، مظلومیت و دردی جانکاه فریاد می کشید. در چشمانش چیزی بود که می گفت ظاهر و باطن این دختر یکی است، نقابی به چهره ندارد، مظلوم نهایی نمی کند. هر چه هست و نیست، همانی است که می بینی، دختری زجر کشید، تنها، مستاصل، خام ...، اما نجیب و پاک. از همان شبی که همسایه ها او را در آن حال و روز دیدند، حرف و حدیث های ناتمامشان از در و دیوار به گوش می رسید. تقریباً همه محله حرف او را می زدند، و بعد از این که فهمیدند حاج خانم می خواهد او را از بیمارستان به خانه خودش بیاورد، حرف ها رنگ دیگری به خود گرفت.

- درست نیست حاج خانم! شما خانواده آبروداری هستید. دور از شأن شما و آقا حسامه!

- معلوم نیست این دختره کیه و از کجا آمده! می دونید تو این شهر خراب شده چقدر از این دخترهای فراری هست؟ شما همیشه دستتان به خیر بوده، اما کمک کردن به امثال این آدم ها، ثواب که نداره هیچ، باعث شر و گرفتاری هم هست!

- این دخترها به هیچ صراطی مستقیم نیستند. بگذارید برود دنبال کار خودش. این طوری هم برای شما بده، هم برای محله گرفتاری داره. ما جوان توی خانه داریم حاج خانم!

- ...

حرف های مردم تمامی نداشت. حاج خانم همه را صبورانه می شنید و با بردباری تحمل می کرد. به آن ها هم حق می داد. می دانست آن ها از دریچه نگاه خودشان به قضیه نگاه می کنند. اما قضاوت عجولانه انصاف نبود و او نمی توانست این را به همسایه ها تفهیم کند. حسی که حاج خانم نسبت به هما پیدا کرده بود، همان حس حسام بود. او در نگاه این دختر چیزی دیده بود که حسام ندیده، آن را با تمام وجود حس کرده بود. حاج خانم مثل همیشه به حسام پناه برد تا بهترین تصمیم را بگیرد – حسام جان! نمی دانی چه نگاه مظلوم و درد کشیده ای دارد. انگار نگاه یک بره آهو! نمی دانم چه طور برایت بگویم. حس عجیبی دارم، دلم رضا نمی دهد او را با این حال و روز، رها کنیم به امان خدا. اما اگر تو راضی نباشی، اینجا نمی آورمش. بالاخره مسئولیت دار. حرف و حدیت دارد. شاید پشیمانی هم داشته باشد.
جواب حسام، مثل آبی بود بر آتش دل بی قرار مادر:

- هرچه دلت می گوید، همان را بکن مادر. ولی دل من هم روشنه. این دختر جوانی که در این شهر شلوغ از میان این همه کوچه و خیابان و در و دیوار سنگی و سیمانی، به در خانه ما پناه آورده، به مادر یک شهید پناه آورده. نمی تواند ناپاک باشد!

سنگینی نگاه تیز هما، حاج خانم را به خود آورد. روی دو پا جا به جا شد و سعی کرد لبخند بزند. اما سردی نگاه هما، خنده را روی لب هایش خشکاند. حسام شیر آب را بسته بود و به آرامی از پله های ایوان بالا می آمد. حاج خانم خیره به حسام، در ذهنش به دنبال جمله مناسبی می گشت تا سکوت تلخ و آزاردهنده میانشان را بکشند، حسام آمد و روی هرَه کوتاه پنجره رو به حیاط نشست. حاج خانم که لب باز کرد، گوش تیز کرد.

- نمی خواهی حرفی بزنی دخترم؟ از خودت برایم بگویی، یا لااقل اسمت را بگویی که بدانم چی صدایت کنم.

نگاه هما چنان گله مند و تلخ بود که زبان حاج خانم بند آمد. لحظه ای خیره در نگاه هم ماندند. هر یک سعی می کرد از نگاه دیگری، جواب پرسش های بی شمارش را بگیرد. در عمق نگاه هما، در زیر لایه های آشکار خشم و اعتراض، یک نوع برق تمنا، نیاز و دردمندی دیده می شد که دل حاج خانم را می لرزاند. حال هما، حال گنجشک زخمی سرمازده ای بود که به کنج دیواری پناه آورده باشد و حاج خانم دلش می خواست سایبان و جان پناه این دختر باشد.
- چرا ... چرا نگذاشتید راحت شوم؟

گوش های حسام سرخ شد. سرش در جهت صدا چرخید. نگاه حاج خانم سرگردان و مبهوت روی حسام نشست. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت، جر این یکی را ...

سکوت اتاق آزاردهنده بود. چند گنجشک پر سر و صدا و جیک جیک کشان از روی شاخه های سبز و پر جوانه انار پر زدند. نگاه حاج خانم درفضا چرخید و دوباره در حلقه نگاه آتشین هما گرفتار شد. نگاه هما، حالا رنگ تمنا و التماس به خود گرفته بود و قطره اشکی در عمق سیاهی آن ها می درخشید.

صدایش لرزان و بریده، کلمات را تکرار کرد: "چرا؟ چرا؟"

حسام به داد مادر رسید و او را از بلاتکلیفی درآورد:

- برای این که به خانه ما پناه آوردید. شاید اگر جای دیگری رفته بودید، سرنوشت دیگری در انتظارتان بود!

هما با بغض گفت: «این هم از بخت سیاه منه!»

بغضش را فرو داد و به سختی ادامه داد: "فکر کردم دیگر راحت می شوم." و اشک از چشمانش سرریز شد. حسام قاطع پرسید: "فکر نمی کردید اگر موفق می شدید، تازه اول حساب پس دادنتان بود؟"

هما به تندی سر بلند کرد و خیره به حسام جواب داد: "چون اینجا قدر حساب پس داده ام که فکر نمی کنم چیزی هم برای آن دنیا مانده باشد! البته اگر خدا، همان قدر که می گویند عادل و منصف باشد!"

در دل حاج خانم قیامتی به پا بود. اشک چشمان هما، دلش را آتش می زد. هیچ وقت دختری نداشت، اما طاقت دیدن چشمان بارانی و اشک بار دخترها هم برایش سخت و غیرقابل تحمل بود. بی اختیار دست پیش برد و خواست با نوک انگشتان لرزانش، قطرات نمناک اشک را از گونه های استخوانی هما بگیرد. هما به سرعت صورتش را پس کشید و عقب برد. انگشتان حاج خانم در فضا معلق ماند. نگاهشان در هم پیچید و حاج خانم خشم و درماندگی را در نگاه هما دید. سکوت سرد و سنگین اتاق، حسام را که مردد و منتظر گوش تیز کرده بود تا چیزی بشنود، به ستوه آورد. صورتش را به سمت اتاق چرخاند و در جهت هما گرفت: "قرار نیست زندگی همیشه همان طوری باشد که مطابق میل ما است خدا همیشه بنده هایش را امتحان می کند. یک روز با نعمت و خوشی، یک روز هم با بلا و مصیبت. مهم این است که ما چه طور از هر دو امتحان بیرون بیاییم."

صدای هما به سختی بلند شد، گرفته، بغض آلود و لرزان: "اگر جای من بودید... اگر به جای یک روز و دو روز ... بیست و دو سال حساب پس می دانید ...زجر می کشیدید... روزی هزار بار می مردید و زنده می شدید... آن هم برای تقدیری که هیچ نقشی در به وجود آوردن و انتخابش نداشتید ... این طور راحت لبه پنجره اتاقتان لم نمی دادید و موعظه نمی کردید!"

دیگر نتوانست ادامه بدهد، صورتش را با کف دو دست پوشاند و بلند گفت: "ای کاش هیچ وقت نجاتم نمی دادید ... حالا هم تنهایم بگذارید... بگذارید به درد خودم بمیرم..."

صدای هق هق گریه اش مثل سوهانی بود که بر روح و جان حاج خانم می کشیدند. بلاتکلیف و آشفته به حسام نگاه کرد که به آرامی از پشت پنجره کنار می رفت. مردد از جا کنده شد. دلش نمی آمد هما را در آن حال و روز تنها بگذارد. اما ماندنش هم به صلاح نبود. باید می گذاشت تا اشک، اندکی از سوز دل دختر را کم کند. چاره ای جز صبر نداشت. پاکشان خود را به بیرون اتاق رساند. تکیه بر در، روی زمین وارفت و آرام و بی صدا بغضش را شکست.


***

نسیم خنک خرداد ماه، عطر خرمن یاس لمیده روی دیوار آجری حیاط را در فضا پراکنده بود. آسمان مخملی سیاه بود. یک ستاره روشن از لابه لای برگ های انار چشمک می زد. جیرجیرکی در دل تاریکی می خواند و آواز ممتد و زنجیره اش را بر سکوت خانه تحمیل می کرد. ایوان با نور کم رمق و مات لامپ زردرنگی روشن شده بود. ساعتی بود که هما آرام شده بود. دیگر صدای هق هق گریه اش شنیده نمی شد. سکوت سرد و سنگینی در همه جای خانه خیمه زده بود. حسام کنار نرده های ایوان، تکیه داده بود. به پشتی و استکان چایش را جرعه جرعه می نوشید. حاج خانم هم کنار بساط سماور نشسته بود. بدون هیچ حرف و کوچک ترین حرکتی مثل مجسمه ای سنگی، به جایی در دل تاریکی حیاط زل زده بود و فقط صدای نفس کشیدنش به گوش حسام می رسید. سکوت حاج خانم، حسام را نگران می کرد. دوست داشت با او حرف بزند تا سبک شود. این همه اضطراب و فشار برای مادرش خوب نبود. استکان را درون نعلبکی گذاشت. لبخند کمرنگی روی لب آورد و گفت: "امشب خیلی ساکتی مادر؟" نگاه حاج خانم در فضا پر کشید و روی چهره حسام نشست. به سختی جواب داد: "دلواپسم " مکثی کرد و ادامه داد: "می ترسم حسام. اگر خدای نکرده این دختر باز بلایی سر خودش بیاورد؟ با این روحیه خرابی که دارد..."

صدایش لرزید؛ چانه اش هم. بغضش را فرو داد و با صدایی خفه ادامه داد: "دلم می خواهم بدانم چه دردی دارد؟ چه بر سرش آمده که این طور از همه چیز و همه کس بریده..."

حسام سر تکان داد. حاج خانم آه بلند و پرسوزی کشید و لب به دندان گرفت.

_ مسئولیت سختی را قبول کردیم مادر.

نگاه نگران حاج خانم روی صورت آرام و مصمم حسام دوید. حسام هم حرف دل او را زده بود.
- از همین می ترسیدم حسام!

- که به خوبی از عهده اش بر نیاییم؟

قطرات اشک روی شیارهای صورت حاج خانم سرریز شد. حسام خود را به طرف مادر کشید. دست دور شانه اش انداخت و مهربان گفت : "نترس مادر. توکلت به خدا باشد."

- هست، هست حسام جان! اگر نبود که او را به خانه نمی آوردم. با این همه حرف و حدیثی که پشت سرمان است! اما حرف های امروزش آتش به جانم زد. مرا ترساند. نمی دانم با دختر مصیبت دیده ای که حتی از خدای خودش هم بریده، چه باید کرد؟

- هیچ کس نمی تواند از خدایش ببرد مادر. آدم ها فقط گاهی او را فراموش می کنند. همین!

نگاه آشفته حاج خانم در فضا معلق ماند.

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 16:50
حرف های حسام مثل همیشه آرامشی ناب را در وجودش جاری کرد. مثل آبی که روی آتش بریزند. به چشمان بسته اش نگاه کرد. دلش می خواست بداند پشت آن پلک های همیشه بسته و تاریک، چه منبع پرنوری است که نگاهش را به زندگی، این قدر شفاف و روشن کرده است. تعابیر حسام از زندگی و آدم های اطرافش، همشیه حاج خانم را به شگفتی وا می داشت. دستش را روی دست جوان حسام که دور شانه اش حلقه شده بود، گذاشت. حسام دست مادر را به گرمی فشرد.

- ما باید پرده فراموشی را از جلوی چشمان این دختر کنار بزنیم. همین! آن وقت می بینی که خودش چه طو به آغوش پر مهر خالقش بر می گردد. صبر داشته باش مادر. همه چیز درست می شود. البته اگر خدا بخواهد! فقط مراقب باش که فکر نکند می خواهیم از او بازپرسی کنیم. باید قدم به قدم همراهش شوی، تا به تو اطمینان کند و سفره دلش را برایت پهن کند.
شب از نیمه شب گذشته بود که حسام روی ایوان، زیر پتوی بهاره اش خزید و با صدای آواز جیرجیرک ها به خواب رفت. حاج خانم اما تا اذان صبح بیدار بود. هر چه کرد خواب به چشمانش نرفت. مهمان بی نام و نشانشان همه فکر و ذهنش را پر کرده بود. به هر طرف که می چرخید، چهره وحشت زده و چشمان هراسان دختر را می دید که به او زل زده بود. دیگر پا به سن گذاشته بود. خسته و تکیده بود. بعد از شهادت حامدش یک باره شکسته بود؛ نه این که انتظارش را نداشته باشد. اما حامد برایش چیز دیگری بود. بعد از فوت خدابیامرز حاج عطا، پدر حامد و حسام، خودش چادر به کمر بسته بود و بچه های کوچکش را به دندان گرفته بود. با بد و خوب روزگار ساخته بود و با ناملایماتش جنگیده بود تا هر دو را به بار نشانده بود. حامد پسر بزرگش بود و مرد خانه اش. چشم و چراغش. خانه با ورود او روشن و گرم می شد. جان حسام هم بسته به جان برادرش بود. تا قبل از رفتن حامد به جبهه، به خاطر نمی آورد بی عطر نفس های او خانه به خواب رفته باشد. حامد جای خالی حاج عطا را پر کرده بود. ستون محکم و مطمئنی شده بود برای مادر و برادر کوچکش و حسام که تنها هفت سال از او کوچکتر بود، یاد گرفته بود که به حامد، به چشم پدر نگاه کند. وقتی حامد عازم جبهه شد، هر دو به سختی توانستند با این مسأله کنار بیایند. حاج خانم به ظاهر با غم دوری حامد کنار آمده بود، اما اوضاع برای حسام قابل تحمل نبود. مثل کسی که چیز با ارزشی گم کرده باشد، دائم سرگردان و مضطرب بود. نه در خانه آرام می گرفت و نه در مدرسه. شب ها با کوچک ترین صدایی از جا می پرید و به بهانه شنیدن صدای گام های آشنای حامد، به کوچه سرک می کشید. کم حرف و کم غذا شده بود. کم طاقت شده بود و حاج خانم درمانده بود که با نبود حامدش کنار بیاید یا با حال و روز به هم ریخته حسامش . وقتی خبر شهادت حامد آمد، اوضاع پیچیده تر و بغرنج تر از قبل شد. کسی جرأت نداشت قضیه را به حسام بگوید و حاج خانم یک شبانه روز در خلوت و تنهایی، به دور از چشمان حسام، غریبانه اشک ریخت. مدت ها قبل از حامدش دل کنده بود. از همان شبی که او بار سفر می بست و در خلوت، از مادرش خواسته بود خود را برای شنیدن هر خبری آماده کند. همان شب بود که به حامد قول داد با دلش یک طوری کنار بیاید و او را دیگر برای خودش نخواهد؛ او را برای آرمان و عقیده اش بخواهد. چهلمین روز شهادت حامد که برگزار شد، حسام هم بار سفر بست. با اوضاع و احوال روحی که داشت، کسی دلش نیامد از او بپرسد مادرت را به چه امیدی تنها می گذاری و می روی. حاج خانم هم حرفی نزد. می دید که اگر مانع رفتنش شود او دیگر آن حسام قبلی نخواهد بود. در آن چهل روز، به چشم مادرانه اش دیده بود دلتنگی ها و خلوت های غریبانه حسام، به بی قراری های حامدش می ماند؛ وقتی که هفت ساله بود و تازه پدر را از دست داده بود.
حسام تمام طول دو سال پایانی جنگ را در جبهه ها سپری کرد. هر بار که به مرخصی می آمد، حاج خانم می دید که تحول شگرفی در او رخ داده. آن شر و شور و خامی نوجوانی، کم کم به وقاری مردانه تبدیل می شد. رفتار و گفتارش حاج خانم را عجیب به یاد حامد می انداخت. چند ماه مانده به برقراری آتش بس بود که در یک عملیات، چشمانش را به آسمان هدیه کرد و به ناچار از جبهه ها دل کند. حالا که حاج خانم خاطرات آن سال ها را مرور می کرد، می دید که در تمام طول این سال ها، حسام توانسته به خوبی و شایستگی جای خالی حاج عطا و حامد را برایش پر کند. در تمام طول مدت حضورش در جبهه و سال های بعد از آن، بهتر و واضح تر از همه کسانی که بینا بودند، وجودش همیشه سرشار از شور و امید بود. انگار که به منبع لایتناهی پرفیض و رحمتی متصل شده بود که هرگز تمامی نداشت. حالا دیگر حسام شده بود چشم و چراغ خانه. حاصل یک عمر زندگی حاج خانم در خانه حاج عطا، تنها حسام بود و بس. مثل آخرین تیر ترکش برای روز مبادا.

حاج خانم هر شب که سر به بالین می گذاشت، خدا را برای داشتن چنین فرزندی شکر می کرد. فرزندی که نه تنها چشم و چراغ آن خانه، که نور چشم همه اهل محل بود. از برکت حضور او، آن خانه سال ها بود به مکانی برای رفع اختلاف ها و حل مشکلات و بازشدن گره ها تبدل شده بود. حرف حسام برای همه محترم بود. دوستش داشتند و او را در غم و شادی شان شریک می کردند . اما این دختر ... حکایت این دختر ناشناس برای همه عجیب بود. همه به نوعی مخالفتشان را از حضور او نشان می دادند و از او خواسته بودند هر چه زودتر دختر را به مأموران انتظامی تحویل بدهد؛ اما تصمیم حاج خانم برای حسام محترم بود. از طرفی بارها به مادر گفته بود مردم در مورد این دختر به اشتباه قضاوت می کنند و همین حرف، بالاترین پشت گرمی و اطمینان برای حاج خانم بود تا در مورد تصمیمی که گرفته بود، کوچک ترین تردیدی به خود راه ندهد. اما حرف های آن روزها، حاج خانم را سخت نگران کرده بود.

پلک های حاج خانم تازه می رفت به خواب سنگین شود که فریاد بلندی در سکوت شبانگاهی خانه جاری شد. به سرعت و با وحشت در جا نیم خیز شد. گوش تیز کرد. صدای ناله از اتاق هما می آمد. هنوز از جا بلند شده بود که حسام پرده ایوان را کنار زد و سراسیمه وارد شد: "چی شده مادر؟" حاج خانم کلید برق را زد و به طرف اتاق دوید. در زوزه خفیفی کشید و روی پاشنه چرخید. به موازات بازشدن در، باریکه ای از نور زرد رنگ لامپ به داخل اتاق پاشید. هما در جا نشسته بود. دست هایش را دور پاها قفل کرده بود و می لرزید. عرق از سر و رویش جاری بود و دندان هایش با ضرب شدیدی به هم می خورد.

حاج خانم بی معطلی برق اتاق را روشن کرد و کنار هما نشست:

"آرام باش عزیزم... خواب بدی دیدی؟" هما در حال خود نبود و فقط می لرزید. حاج خانم دست پیش برد و شانه های لاغرش را گرفت تا در آغوش بگیرد. اما از حرارت بدن هما، وحشت کرد. دستش را روی گونه ی هما لغزاند. بی اختیار ناله کوتاهی کشید. هما در آتش تب می سوخت. صدای حسام از پشت سرشان بلند شد: "مادر..."

حاج خانم در حالی که سر هما را به سینه می چسباند، با بغض گفت: "چه تبی داره حسام... داره می سوزه..."

حسام جلوتر آمد: "کابوس دیده ..."

هما به نفس نفس افتاد. لرزه کم کم به حالتی از تشنج تبدیل می شد. قطرات درشت عرق از سر و رویش فرو می ریخت. در میان نفس های نصفه و نیمه اش، بریده بریده گفت: "داشت می سوخت... دیدم که می سوخت... داد می کشید... قهقهه می زد... می سوخت و قهقهه می زد..." نفسی گرفت و فریاد زنان ادامه داد: "موهای بلندش آتش گرفته بود... دود می کرد... مرا صدا می کرد تا آتش را خاموش کنم... گوش کن..."

حاج خانم مستأصل به طرف حسام چرخید: "تبش خیلی بالاست. هذیان می گوید."

حسام دست به دیوار، به طرف تاقچه رفت. سبد داروهای هما را برداشت و به طرف مادر گفت: "از قرص های آرام بخش دو تا بهش بده، از آن قرص های ریز سبز می روم آب بیاورم."
حسام که با لیوان آب برگشت، هما دست به گردن حاج خانم انداخته بود و از ته دل گریه می کرد: "تا حالا دیدی مادرت جلوی رویت بسوزد؟ من دیدم. آن روز خانه نبودم. اما امشب دیدم. جلوی چشم هایم جزغاله شد. شد یک مشت خاکستر. اما هنوز می خندید. مادرم بود... می فهمی... مادرم..."

حاج خانم لب به دندان گرفت و با دستی لرزان لیوان آب را بالا برد. به زحمت قرص ها را داخل دهان هما انداخت و آب را به خوردش داد. هما آب لیوان را یکسره بالا کشید. نفس عمیقی کشید و با صدایی خفه گفت: "امیر هم رفت ، تقصیر من نبود ... تقصیر هیچ کس نبود... همه می روند. همه آدم را تنها می گذارند. هیچ کس نمی ماند... ولی مادرم هنوز هست... صدایش را می شنوم... باید خاکسترش را جمع کنم ... یک وقت باد می بردش مثل امیر... می رود و دیگر برنمی گردد ..."

دقایقی بعد، هما بیهوش شد. قرص ها تأثیر خودشان را گذاشتند. حاج خانم به آرامی او را روی رختخواب درازکش کرد. با دستمالی عرق سر و صورتش را پاک کرد. هنوز داغ بود، اما دیگر نمی لرزید. آرام گرفته بود. حسام به طرف پنجره اتاق رفت. یک لنگه اش را باز کرد. نسیم خنک سحر گاهی داخل اتاق پیچید. عطر شب بوها و گل های یاس در هوا موج می زد. حاج خانم به سنگینی یک کوه از جا کنده شد. کلید برق را خاموش کرد و هر دو از اتاق خارج شدند. پشت در بسته، حاج خانم روی زمین آوار شد. بغضش را به سختی فرو داد و لرزان گفت: "می شنیدی چی می گفت حسام؟"

حسام مقابلش روی زمین زانو زد. آه کشان، سری تکان داد: "آره مادر."

حاج خانم لرزید. "مادرش سوخته. چی به سر این دختر آمده؟ چی کشیده؟"

حسام دست مادر را گرفت: "بهتره شما هم استراحت کنی. شاید فردا موقعیت مناسبی پیدا کنی و با او حرف بزنی..."

بغض حاج خانم شکست :"دیگه خوابم نمی برد..."

حسام مهربان او را به سمت رختخوابش برد: "می دانم. ولی استراحت کن."

حاج خانم سرش را که روی بالش گذاشت، قطره اشکی از کنج چشمانش پایین لغزید. زیر لب گفت: "دختر بیچاره!" حسام بوسه نرمی روی سر مادر زد و به ایوان رفت. تکیه به نرده ایوان ، صورتش را به جانب آسمان گرفت. باد آرام و معطری می وزید و صورتش را نوزاش می کرد. در خیالش ماه را دید که روشن و تابان روی صفحه سیاه شب سنجاق شده است. دلش بی تاب بود و آرام نمی گرفت. فریاد زاری دختر، هنوز در سرش بانگ می زد. از پله های ایوان سرازیر شد. باید وضو می گرفت.

آفتاب پاک و زلال می تابید. تکه ای از آسمان آبی در زلال آب حوض و زیر ریزش فواره ی کوچک آن موج برداشته بود. ماهی های سرخ و سیاه کف حوض آرام گرفته بودند و گهگاه دم می جنباندند . بخار آب از روی آجرهای دیوار و کف حیاط بلند بود. خانه در سکوت رخوت انگیز بعد از ظهر بهاری به خواب رفته بود. یک نوع آرامش سکرآور و ناب از عمق خانه می جوشید. هما درون رختخواب تمیز و مرتبش دراز کشیده بود و دست ها را زیر سر حلقه کرده بود و نگاهش به سقف بود. دلش می خواست دنیا همان طور ساکن و آرام بماند. زمان نگذرد و آفتاب غروب نکند. دلش می خواست تا ابد در همان حال بماند. در همان خانه پر مهر و صمیمی، در آن اتاق آفتاب گیر رو به حیاط، درون همان رختخواب و کنار پنجره ای که هر روز بلور آسمان آبی بهاری را در آن تماشا می کرد. بدون آن که به چیزی یا کسی از گذشته فکر کند. آرزو می کرد یک بار که از خواب بلند می شود، تمام خاطرات تلخ گذشته از صفحه ذهنش پاک شده باشد. ذهنش خالی خالی باشد؛ درست مثل دفتر سپیدی که بخواهند در آن بنویسند. اما این آرزوی محالی بود. گذشته و کابوس تلخ آن، دیگر جزیی از وجود او شده بود. همیشه با او بود و با تک تک نفس هایش در آمیخته بود. گذشته تنها دیروزی نبود که رفته باشد و در غبار فراموشی محو و ناپدید شده باشد. گذشته مثل آینه ای که تصویر آینده را در خود منعکس کند، همه جا مقابل رویش بود؛ نمی توانست از آن فرار کند. نمی توانست آن قسمت از سرنوشتش را ببرد و دور بریزد و به جریان سیال و بی دغدغه زندگی بپوندد. گذشته ، مادر او بود که دلش عجیب هوای او را کرده بود. مادری که حالا جایی سینه کش قبرستان زیر خروارها خاک آرام گرفته بود و او حتی نمی دانست آرامگاهش کجاست. دلش آغوش گرم و پر مهر او را می خواست. دلش می خواست سرش را درون سینه مادر مخفی کند و عطر شیرین کودکی هایش را در وجود خسته او بجوید. مادری که دیگر به یک خیال دور و دست نیافتنی تبدیل شده بود... و امیر ... خیال امیر مثل ابری در اعماق خاطرش در نوسان بود و هر چه می کرد تا فکرش را پس بزند، حضورش را پررنگ تر از قبل احساس می کرد. آخرین نگاه امیر مقابل چشمانش بود؛ همان قدر سرد و خالی از احساس: "هیچ وقت نمی بخشمت... هیچ وقت..."
کاش او هم می توانست مثل امیر، عشق توفنده اش را به نفرت تبدیل کند. دل بکند و فراموش کند. اگر امیر توانسته بود، او هم می توانست؛ باید می توانست! راهی جز این برایش نمانده بود. اما هر چه می کرد، کمتر موفق می شد. خیال امیر خواب و بیداری او را پر کرده بود. همه وجودش را احاطه کرده بود و مثل پیچکی در روح و روانش جوانه زده بود. می دانست که دیگر نباید به امیر فکر کند. او را برای همیشه از دست داده بود. در تمام مدت شش ماهی که در بازپروری سپری کرده بود، با خود جنگیده بود که یاد او را برای همیشه از ذهنش پاک کند. شاید اگر موفق می شد با احساس مهار نایذیری که از عمق وجودش شعله می کشید و مهر و علاقه ای که هر روز در قلبش رو به فزونی بود، کنار بیاید، هرگز تن به خودکشی نمی داد. برای هزارمین بار در دل نالید: "کاش آن شب پشت در این خانه نیامده بودم! ای کاش هرگز نجاتم نمی دادند! کاش ..."

چهره مهربان و پر مهر حاج خانم با خطوط مورب و کمرنگی که حکایت از گذر زمان داشت و آن لبخند پرفروغ همیشگی، روی پرده نگاهش جان گرفت. حالا دیگر حاج خانم را دوست داشت. مهربانی های بی ریا و صادقانه او که رنگ و روی مادرانه ای داشت، کار خود را کرده بود. مثل پروانه دور او می گشت و پرستاری می کرد. او را مثل دختر خودش می خواست و دوست داشت. این را بارها به زبان آورده بود، مثل دختر نداشته ای که همیشه آرزویش را داشت. برخوردش با حسام هم اگرچه کم و به ندرت، اما راحت و گرم بود. می دانست او مجری و نویسنده رادیو است. صبح ها قبل از این که او از خواب بلند شود، حسام سر کار می رفت و عصرها برمی گشت، روی ایوان می نشست چای می خورد، رادیو گوش می کرد و متن هایش را می نوشت. به باغچه ها رسیدگی می کرد و حیاط را آبپاشی می کرد. آب حوض را عوض می کرد و همیشه خرمنی از گل های یاس می چید و درون گلدان بلور، روی تاقچه اتاق هما می گذاشت، برایش مجله و کتاب می خرید. تنها تلویزیون خانه را در به اتاق او منتقل کرده بود تا سرگرم شود. هما می دید و حس می کرد که هم حسام و هم حاج خانم به شدت نگران حال و روزش هستند. این را از صحبت های شبانه آن ها وقتی روی ایوان می نشستند و از مکالمات تلفنی مداوم و پیگیر حسام با دکترش، فهمیده بود. حالا بی آن که بخواهد محبت این میزبانان ساده و بی ریا، در جان و دلش رخنه کرده بود و هر روز عمیق تر و ریشه دارتر از قبل می شد و همین، وحشت زده اش می کرد. می دانست که حاج خانم و آن خانه اگرچه برایش راحت ترین مکان دنیا بود، اما همیشگی نبود. هما خود را مهمان ناخوانده ای می دید که دیر یا زود باید آن جا را ترک می کرد و به دنبال بخت سیاه و سرنوشت نامعلومش می رفت. هر روز با خود کلنجار می رفت که بیش از این مایه دردسر آن ها نباشد. می خواست به کسی تکیه کند. نمی دانست پشت دیوارهای آن خانه چه سرانجامی در انتظارش است. کسی را نداشت که به او پناه ببرد. هیچ کس منتظر او یا نگران وضعیتش نبود. پس چه باید می کرد؟ برمی گشت به آن خانه نفرین شده؟ حتی اندیشه این تصمیم، خون را در رگ هایش منجمد می کرد. یاد آن خانه به تصویر هولناک جسد سوخته و مچاله شده مادرش کنار حوض عجین شده بود. نه! محال بود که دیگر به آن جا قدم بگذارد. اما کجا باید می رفت؟ تنها و بی کس ... بی هیچ پول و سرمایه و سرپناهی ...کاش مرده بود! کاش نجاتش نداده بودند! کاش می گذاشتند تسلیم سرنوشت سیاه و شومش شود. چه تلاش عبثی کرده بودند برای نجاتش. او که عاقبت باید به دامان مرگ پناه می برد. چاره دیگری برایش نمانده بود.

Alice in Wonderlan
22-10-2010, 16:51
مرگ ... واژه نفرت آوری که برای هما بوی رهایی می داد. بوی نجابت، بوی آزادی از قید و بند این دنیای هزار نقش. صدای حسام پیچیده در غمی گنگ و طنینی سرزنش بار در سرش پیچید: "نترسیدی از خدا؟" سرش را به شتاب گرداند و روی پهلو چرخید. موج درد از مچ دست تا تک تک سلول های بدنش نفوذ کرد. لب به دندان گرفت. نگاهش از قاب پنجره روی شاخ و برگ انبوه درختان باغچه لغزید. چند گنجشک قهوه ای سر به سر هم می گذاشتند و پر سر و صدا، به شکوفه های آتشی انار نوک می زدند. با تمام توان سعی کرد ذهنش را خالی کند و به هیچ چیز فکر نکند. چشمانش را بست و پلک هایش را محکم روی هم فشرد. اما این حالت بیشتر از چند ثانیه طول نکشید. صدای قاطع و رسای حسام از جایی در اعماق ناخودآگاه ذهنش بلند شد. بلند بلند، آن قدر بلند که انعکاسش در تمام وجود هما پیچید: "فکر نمی کردی اگر موفق می شدی، تازه اول حساب پس دادنت بود؟" همان لحظه که این جمله را از زبان حسام شنید، چیزی در عمق وجودش شکست و هزار تکه شد. چه تلنگری زده بود حسام به احساسات فراموش شده اش. احساساتی که سال ها بود روی آن سرپوش گذاشته بود. سالها بود که حساب زندگی و بدبختی ها و مصیبت هایش را از حساب خدا جدا کرده بود. درست این بود که خدا را فراموش کرده بود. خدایی که به نظر او، هرچه بدبختی و تلخی و سیاهی بود، همه را یک جا در قرعه سرنوشت و تقدیر او قرار داده بود. هما در یک اسارت روحی و ستیزی لجوجانه و ناتمام با احساساتش، به این نتیجه رسیده بود که خدا هرگز او را دوست نداشته و نخواهد داشت. پس او را از تمام محاسبات خود کنار گذاشته بود تا در گرداب زندگی سیاهش فرو بریزد.ت ا هر کجا که دست سرنوشت او را می برد. اما تلنگر آگاهانه و زیرکانه حسام، حقیقت را با تمام تلخی، در برابر چشمانش علم کرده بود. حقیقتی که همیشه آشکار بود؛ مثل روشنی روز، اما او با تلاش ابلهانه ای از آن می گریخت: "زندگی تو هر چه می خواهد باشد. از دست خدا و حساب و کتاب او نمی توانی بگریزی. هر جا که بروی، بر سرت هر چه که بیاید، باز هم تو بنده ای و او آفریدگار و خالق و صاحب اختیار. مگر مخلوق می تواند از خالقش بگریزد؟"

موجی از خون در چهره اش دوید و داغ شد. گونه هایش گر گرفت و سرش مثل آونگی به دوران افتاد. حس بدی داشت. حس تنهایی و بی کسی ... حس یأس و اندوه ...
حس معلق بودن در میان زمین و آسمان، بی آنکه به چیزی با کسی وابسته باشد. حس می کرد روی قله کوهی تنها مانده، نه راه پیش دارد و نه راه پس. در جایی که نه جای ماندن است و نه رفتن. از گذشته جز مشتی خاطرات غبارآلود و عذاب آور، چیزی برایش نمانده بود.

امروزش گرفتار یأس و تردید و آینده اش مبهم و نامعلوم بود. در این میان، تنها کسی را که باید برای روز مبادایش نگه می داشت تا مثل امروز به دامان پرمهر و رأفتش پناه ببرد، با سرکشی و لجاجت ابلهانه از کف داده بود. سردش شد. دست ها را دور بدن حلقه کرد. لب ها و پلک ها را محکم روی هم چفت کرد. آهی بلند و پرسوز، تمام بدنش را لرزاند. برای هزارمین بار در دل نالید: "کاش مرده بودم! کاش هرگز نجاتم نداده بودند...کاش.


***

حسام در پناه سایه مطبوع دیوارهای آجری و از زیر خرمن گل های یاس و شا خ و برگ درختانی که از سر دیوارها به فضای کوچه سرک کشیده بودند، می گذشت. عصای سفیدش هر چند لحظه یک بار به آسفالت سرد برخورد می کرد و راه بی مانع را نشانش می داد. ذهنش عمیقاً درگیر بود. فکر مهمان جوانشان، حتی برای یک لحظه رهایش نمی کرد. در تمام طول مدت شبانه روز، مدام این سؤال بی جواب در ذهنش چرخ می خورد: "چه باید کرد؟ از دختر جوان هیچ نمی دانستند. چه کسی است و از کجا آمده، کس و کارش کجا هستند، چرا خودکشی کرده و هزاران سؤال ریز و درشت دیگر، وضعیت سختی بود. تن به مسئولیتی داده بودند، که بالاجبار بر عهده شان گذاشته شده بود و نمی توانستند از آن شانه خالی کنند. نه این که هراس و دلهره ای داشته باشد و هما را خطری جدی برای زندگی آرام و بی دغدغه در نفره شان بداند. اما به هرحال وضعیت هما، وضعیت خاصی بود که بازار شایعات دیگران، آن را حادتر می کرد. هرچند حسام ندیده و تنها از همان اندک جملات کوتاه و مختصری که به ندرت از مهمانشان شنیده بود. از طرز برخورد، لحن کلام و روحیه حساس و آسیب پذیرش دریافته بود که هما، برخلاف تصور مردم، از قماش دختران فراری و بی کس و کاری نیست که حضورشان در هر مکان، آرامش و سلامت اخلاقی آن جا را تهدید می کند. اما به هر حال او دختر جوانی بود که یک نیمه شب، پشت در خانه آن ها تن به حقیرترین کارها داده بود و بعد از آن هم در طول مدت کوتاه اقامتش در آن جا، زیر نقاب سرد و سنگین سکوتش – که با هیچ ترفندی شکسته نمی شد – انبوهی از نگرانی های مختلف را برایشان به ارمغان آورده بود. به حاج خانم حق می داد که دلنگران باشد. اگر آن دختر باز هم تن به خودکشی می داد، آن هم در خانه آن ها... حرف و حدیث دیگران مهم نبود، اما پذیرش او در خانه، آن هم بعد کلی بالا و پایین رفتن در اداره آگاهی و امضا کردن برگه های تعهد، با مسئولیت سخت و ناگریزی همراه بود که عمیقاً نگران و مضطربش می کرد. ناگهان پای راستش در چاله کم عمقی رفت و تعادلش به هم خورد. در آخرین لحظه، دستش را به دیوار گرفت و مانع افتادنش شد. عصا با سر و صدا روی زمین غلتید:" این چاله قبلاً اینجا نبود!" روی زمین زانو زد و دستش برای یافتن عصا، روی آسفالت لغزید. چند ساعت قبل هم، مدیر تولید برنامه به او گفته بود:" چند روزه حواست به جا نیست حسام. اینجا نیستی. کجاها سیر می کنی؟" و گفته بود که باید دوباره از نو ضبط کند. در طول سال ها فعالیتش در اداره رادیو، چنین وضعیتی را تجربه نکرده بود. آن قدر مضطرب و نامتعادل که ضبط برنامه را چهار مرتبه تکرار کردند. مدیر تولید دیگر چیزی بیش از آن نگفته بود. اما حسام می فهمید که او چه تلاش سختی برای فروخوردن رنجش خود می کند. حق داشت . اما خوب بود که حال و روز حسام را درک می کرد. چهارمین ضبط برنامه، خوب و نسبتاً رضایت بخش بود. همه نفس راحتی کشیدند . اما او در حالی که در اتاق ضبط نشسته بود و انبوه برگه های خط بریل، مقابلش روی میز تلنبار شده بود، بی هیچ حرف و حرکتی در جا مانده بود و تنها یک جمله بود که در اعماق ذهنش پیچ و تاب می خورد: "چه باید کرد؟!" انگشتانش که دسته عصا را لمس کرد، آرام از زمین کنده شد. دوباره فکر کرد:"این چاله قبلاً در مسیرش نبود." پیچ کوچه را پشت سر گذاشت رو به جلو، از مقابل تک تک درها گذشت تا مقابل در خانه شان متوقف شد. کلید را در قفل چرخاند. به موازات باز شدن در، صدای بگومگوی خفیفی از آن سوی حیاط به گوشش رسید. در را پشت سر خود بست. صدای مادرش را شنید: "اگر می خواهی به خانه ات برگردی" حرفی نیست. تو این جا مهمان مایی. اگه دلت می خواهد برگردی به سلامت! ولی باید آدرس خانواده ات را بدهی تا همراهی ات کنم. این طور ی خیالم را حت تره..."

صدای هما بلندتر از حاج خانم بد و لرزش خفیفی داشت :"چند بار بگم... من هیچ کس را تو این دنیا ندارم!" حاج خانم بی درنگ پرسید:" پس کجا می خواهی بروی؟"

حسام به طرف پله ها رفت و دست به نرده، خود را به ایون رساند. "اگر گذاشته بودید، حالا توی قبرستان یک متر جا برای خودم داشتم."

صدای هما به التماس بلند شد:"تو را به خدا ... بگذار بروم!"

حاج خانم قاطعانه جواب داد:"اگر راست می گویی و جایی را نداری ، حق نداری پایت را از در این خانه بیرون بگذاری."

برای لحظاتی کوتاه، سکوت بود و بعد، هق هق آرام هما، حسام لرزش کلام مادرش را هم حس کرد :"چرا نمی خواهی با هم حرف بزنیم ، شاید بتوانم کمکت کنم."
- دیگر از دست هیچ کس... کاری ساخته نیست.

- این حرف را نزد. همیشه خدایی هست.

حالا حسام پشت پرده توری آویخته به چهارچوب در ایون ایستاده بود و دررفتن و ماندن مردد بود.

- شما می توانید مادرم را زنده کنید؟ می توانید این ننگ و نکبت را از سرنوشتم پاک کنید؟ می توانید این همه تلخی و سیاهی را از گذشته زندگی ام ببرید و دور بریزید؟ می توانید یک بار دیگر مرا متولد کنید؟ می توانید" این همه تلخی و سیاهی را از گذشته زندگی ام ببرید و دور بریزید؟ می توانید یک بار دیگر مرا متولد کنید؟ می توانید؟!

آخرش را تقریباً فریاد کشید. حسام حس می کرد که مادرش لای منگنه سنگینی از بلاتکلیفی و سردرگمی مانده است. صدایی از او نمی شنید. حال و روزش را درک می کرد. شرایط سختی بود.

- دیگر هیچ کس نمی تواند هیچ کاری برای من بکند. حتی خدا هم نمی تواند زندگی ام را از نو بسازد. زندگی من، سرنوشت من، بخت سیاه من، همین بوده و هست . جز مرگ راهی برای من وجود نداره... آره همیشه خدایی هست... اما برای دیگران ، نه برای من!
نفس هما گرفت. سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت. صدای نفس کشیدن های نصفه و نیمه اش، فضار ا انباشته بود. به سختی ادامه داد:"خدای من سال هاست که فراموشم کرده. اصلاً یادش رفته که بنده ای به اسم هما داره. همیشه بدترین ها برای من بوده. بدون اراده و انتخابم، بدون این که کوچک ترین نقشی در تقدیر سیاهم داشته باشم. فقط نمی فهمم ... نمی فهمم وقتی از اول سهمی تو این دنیای بی درو پیکر نداشتم، اصلاً چرا به وجودم آورد... نمی دانم... شاید هم دنیا به وجود آدم های بدبخت و بیچاره ای مثل من نیاز دارد. ماها باید باشیم تا خوشبختی دیگران معنا پیدا کند...

حسام صدای نزدیک شدن قدم های هما را می شنید. پرده را کنار زد تا حضورش را اعلام کند. هما در چهارچوب در، سینه به سینه حسام ماند. سرش گیج می رفت و نامتعادل بود اتاق دور سرش دوران می کرد. صدای ناموزون و گنگی در اعماق ذهنش و از درون تک تک سلول های سرش بلند بود. مثل سوت ممتد و بی وقفه قطار که در صحرای بِی انتهایی پیچید. صدا لحظه به لحظه بلند و بلندتر می شد و هما، در عمق آن صدا، فریاد جانسوز و ناله دلخراش زنی را می شنید. دست هایش را بالا آورد و سرش را درحصار دست ها محکم فشرد. بی اختیار فریاد زد:" نه نه ..."

حاج خانم دستپاچه به طرفش دوید اما قبل از آن که به او برسد، هما نقش بر زمین شد.


***

حاج خانم به آرامی کلید برق آشپزخانه را خاموش کرد. نگاهش روی در بسته اتاق هما دوید. سایه ای از غم در چشمانش موج می زد. زیر لب نجوا کرد: "هما!"

از این که بالاخره بعد از دو هفته سکوت و انتظاری یأس آور، حداقل نام مهمانش را می دانست، خشنود بود. اسم قشنگی بود و به دلش می نشست. در تمام طول مدت اقامت کوتاه دو هفته ای، لب های هما با اراده ای آهنی روی هم قفل شده بود. حاج خانم بارها و بارها سعی کرده بود با ترفندی مادرانه، از زندگی اش سر در بیاورد، اما حاصلش تنها نگاهی سرد و تلخ و خالی از هر نوع احساس بود که سرزنش بار به او دوخته می شد. اما همان نگاه خاموش، افشاگر تمام رنج ها و دلتنگی های او بود. سکوت... سکوت باشد. می تواند مقدمه توفانی سهمگین باشد. توفانی توفنده و مهارناپذیر.

هما روزها و ساعت ها دقایق را در خاموشی مطلق سپری می کرد، اما هیاهوی درون و قیامتی که در وجودش برپا بود، از برق نگاه و رنگ پریدگی چهره و از لرزش دست ها و هرم تنش که ذره ذره می سوخت و آب می شد، پیدا می کرد. تمام وجود حاج خانم برای در آغوش کشیدن هما پر کشید. می خواست او را مثل دختر نداشته اش در آغوش بگیرد و نوازش کند. دلش می خواست هما سر بر سینه اش بفشارد و دردها و رنج هایش را به او بگوید. اما سکوت سرد و سنگین هما که با هیچ چیز و هیچ انگیزه ای شکسته نمی شد، او را در موج توفنده تردید و دودلی گرفتار کرده بود:"چه رازی در گذشته این دختر وجود دارد که چنین در خود فرو رفته و لب از لب برنمی دارد؟" دوباره و بی اختیار زیر لب تکرار کرد: "هما ..." طرح لبخندی روی لب هایش سایه زد. قدم به ایوان گذاشت. حسام پشت به او، روی اولین پله ایوان نشسته بود و متن فردایش را مرور می کرد. سرش به سوی آسمان بود، انگشتان هر دو دستش روی برگه ها می لغزید و لبش در جنبشی بی صدا به هم می خورد. نگاه حاج خانم به سمت آسمان دوید که صاف و صیقلی بود و ستاره های نقره ای درخشان از همیشه به زمین نزدیک تر بودند. مخمل سفید ماه کنج این تابلوی بی نظیر می درخشید. عطر شکوفه های شب بو و خرمن یاس لمیده بر سر دیوار، فضا را انباشته بود. نفس عمیقی کشید و ریه هایش را عطر آگین کرد. بعد کنار بساط سماور نشست. نمی خواست خلوت حسام را بشکند، اما شکست. چون حسام برگه ها را روی زانو مرتب کرد و به طرفش چرخید. استکان چای را لبالب پر کرد و مقابل حسام گذاشت "مزاحمت شدم؟ کارت را بکن..."

حسام سری جنباند: "بگو مادر."

نگاه حاج خانم روی موهای خوش حالت و درهم پسرش لغزید: "چی را؟ "حسام تکیه به نرده های ایوان، پله ها را در بغل جمع کرد: "چه اتفاقی افتاد که مهمان قصد رفتن کرد؟"

آهی خفیف و پرسوز، سینه حاج خانم را لرزاند: "عصر یکی از همسایه ها آمده بود دم در، مثلاً برای احوالپرسی، اما به قصد سرکشی. بعد از کلی حاشیه رفتن، گفت همسایه ها از این که هنوز اقدامی نکرده ایم و هما را تحویل نداده ایم دلخورند و این جور دخترها مایع شر و گرفتاری هستند و ... از این حرف ها ... هما هم ظاهراً حرف های او را شنیده بود. به خانه که برگشتم دیدم آماده رفتن است. بقیه اش را هم که خودت بودی."

حسام استکان را بالا برد:" حالا حالش بهتره؟"

- فعلاً که خوابیده ... اما خیلی ضعیفه، هنوز رنگ و رویش برنگشته ...

حسام جرعه ای چای نوشید و مردد در بیان حرفش به سکوت تن داد. استکان را که زمین گذاشت، سرش را به طرف مادر گرفت و با احتیاط گفت: "خب خون زیادی ازش رفته ... از طرفی دکتر هم می گفت... می گفت که معتاده بوده ... به هروئین. مصرف بالایی هم داشته، فقط پنج – شش ماهه که ترکش داده اند. به مراقبت زیادی نیاز داره."

حاج خانم با چشمانی گشاد و دهانی نیمه باز به حسام خیره مانده بود. به سختی گفت: "معتاد بود؟"

حسام سری تکان داد و به میله ها تکیه کرد. نسیم خنک بهاری صورتش را به نوازش گرفت.
برای دقایقی، صدای ممتد و هم آوای جیرجیرکها ها، تنها صدایی بود که سکوت سنگین خانه را می شکست. نسیم آرام و سبک در میان شاخه های سبز و پر برگ درختان باغچه می وزید. چند ماهی در سطح آب حوض، دم می جنباندند و حباب هوا می ساختند. حباب ها به آرامی می چرخیدند و وقتی می ترکیدند، موج های ریزی را در سطح آب روی هم می لغزاندند. نگاه حاج خانم زیر گرد سپید و نقره ای ماه، به حوض بود.

- چه کار باید بکنیم حسام؟

صدای ملایم حاج خانم، لرزش خفیف و محسوسی داشت. حسام پرسید:

"نگرانی؟"

- خیلی ... خیلی زیاد.

حسام زیر لب گفت:"حق داری!"

آهی کش دار از سینه اش پر کشید و ادامه داد: "این دختر حتی از خدای خودش هم بریده و این، خیلی خطرناکه. آدم ها در زندگی وقتی از همه کس و همه جا ناامید و رانده می شوند، تنها رشته ای که آن ها را به زندگی پیوند می دهد، ایمان و عشق به خداست. ولی این دختر، اعتقاداتش را از دست داده و در ناامیدی کامل، دست و پا می زند."
حاج خانم اندوهبار گفت: "اگر امروز رفته بود... اگر خدای نکرده بلایی سرش آمده بود... آن وقت..."

حسام بی درنگ گفت: "مادر من! گیرم امروز هم بودی و مانعش شدی. همیشه که نمی توانی مراقبش باشی. او اگر بخواهد برود، راهش را پیدا می کند. حالا امروز نه... فردا ... پس فردا..."

بند دل حاج خانم پاره شد. حسام راست می گفت و او نمی توانست چنین چیزی را پیش بینی کند: "بس کاش... از اول این مسئولیت را قبول نمی کردیم! این فکرها تنم را می لرزاند."
لبخند نرمی روی لب های حسام لغزید: این مسئولیت را ما انتخاب نکردیم که حالا پشیمان شویم. این خواست خدا بوده و حتماً حکمتی در آن است. باید فکر راه چاره باشیم. باید او را از برزخی که گرفتارش شده نجات بدهیم."

حاج خانم مستأصل پرسید: "آخه چه طوری؟ من که از هر راهی می توانستم، رفتم اما راه به جایی نبردم."

حسام متفکرانه چانه اش را دست گرفت: "سخته، اما نشدنی نیست. فکر می کنم باید از راه خودش وارد شویم. سر سختی و لجاجت!"

ادامه

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 15:41
حاج خانم فقط نگاهش کرد. حسام نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای معطر و مرطوب بهاری انباشت:" گاهی محبت زیاد، موجب سرکشی می شود. فکر کنم باید در برخوردمان تجدید نظر کنیم."

صدای حاج خانم گرفته بود:" هر کاری می کنی فقط زودتر. فکر و خیال این دختر، شب و روزم را گرفته. نکنه خدای نکرده دیر شود و کار از کار بگذرد."

حسام سرش را به نرده های ایوان تکیه داد و صورتش را به جانب آسمان گرفت. در خیالش آسمان بهاری را ترسیم کرد که یک شهاب سفید و درخشان، در زمینه سرمه ای رنگ آن پیش می رفت و همه جا را غرق نور می کرد.

***

نور مهتاب مثل حریری شفاف و زلال بر سر و روی شهر می ریخت. آسمان نیمه شب خرداد، غرق در ستاره بود. نسیم خنکی میان شاخ و برگ یاس و انار به هم می پیچید و موج های ریز سطح آب حوض را روی هم می غلتاند. چند تکه ابر پنبه ای، در سطح آسمان شناور بودند و و به نوبت از مقابل ماه می گذشتند. بجز صدای وزش نسیم و آوای بلند جیرجیرک ها، صدایی به گوش نمی رسید. حسام ساعتی بود که از خواب پریده بود و همان طور در جا طاقباز مانده بود. هرچه می کرد خواب به چشمانش نمی آمد. پتوی بهاره را تا زیر چانه اش بالا کشیده بود و رخوت و سستی و گرمای رختخواب نمی گذاشت تا برای گرفتن وضو از جا برخیزد. در گیر و دار بلندشدن بود که صدای خفیفی به گوشش رسید. گوش تیز کرد. هوای کنارش جریان تندی یافت و به صورتش خورد. مثل این که کسی از کنارش می گذشت. در جا نیم خیز شد:" کیه؟" جریان هوا ساکن شد. صدای مبهم نفس کشیدن هایی، در سکوت مرموز خانه جاری شد، مطمئن و بی تردید گفت: "هما خانم! کجا این وقت شب؟"

هما جا خورد. وحشت کرد. فکرش را هم نمی کرد حسام آن وقت شب بیدار باشد. دستپاچه آب دهانش را فرو داد. صدای نفس هایش تند شد. حاج خانم به صدای حسام از جا پرید. کلید برق ایوان را روشن کرد و خواب آلود پرده را کنار زد. با دیدن هما که پوشیده در مانتو و روسری، کنجی کز کرده بود، جا خورد. خواب از سرش پرید. با چشمانی خواب آلود که از فرط تعجب گشاد شده بود، نگاهش کرد:"کجا؟"

هما حرفی نزد. دست هایش از بیخ سر شانه سست شد. سرش را به زیر انداخت و با یأس ، به دیوار سرد و آجری ایوان چسبید. حاج خانم که خواب به کلی از سرش پریده بود، دلگیر پرسید:" کجا را داری که می خواهی بروی، آن هم این وقت شب؟" و با تندی ادامه داد:" این شهر پر از گرگ های گرسنه است. نمی گویی گرفتار می شوی؟"

انگشتان دست هما بی اختیار روی بریدگی تازه التیام یافته مچ دستش لغزید. جای زخم و بخیه ها هنوز می سوخت.

- از ما خسته شدی؟ اینجا بهت بد می گذرد؟ چی شده که می خواهی بروی؟ نگفتی صبح که بلند شوم و جای خالی ات را ببینم، چه حالی می شوم؟

هما در تلاش بود که چشم در چشم حاج خانم نشود. بدنش گر گرفته بود و در آتش می سوخت. پوست صورتش ملتهب و برافروخته شده بود. انگار تب داشت. نگاهش درمانده و بی هدف، روی در و دیوار ایوان می چرخید:" تو را به خدا بگذارید بروم. دلم نمی خواهد در این خانه بلایی سر خودم بیاورم و باعث دردسر شما بشوم!"

قبل از حاج خانم، حسام از جا پرید و به سوی هما براق شد:" بفرمایید! کسی جلوی شما را نگرفته که ما را به خدایمان قسم می دهید!"

حاج خانم به اعتراض درآمد:"حسام!"

حسام بی توجه به مادر، ادامه داد:"مگر این جا زندانی هستید که از ما اجازه می گیرید خودتان با پای خودتان آمدید، حالا هم بفرمایید!"

حسام به طرف مادر چرخید:"چیه مادرجان؟ چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟ این خانم می خواهد برود. خب بگذار برود. اگر بخواهی به زور نگهش داری که فایده ای ندارد. خب بگذار برود. اگر بخواهی به زور نگهش داری که فایده ای ندارد. امشب نه، یک شب دیگر ، یک روز دیگر... اگر بخواهد، می رود. یا یک بلایی سر خودش می آورد. بالاخره در این خانه هم چیزی برای سر زیر آب کردن پیدا می شود. تیغی، سیخی، چاقویی، پریز برقی... این خانم که این قدر راحت از مرگ و خودکشی حرف می زند، مطمئن باش اگر بیرون این خانه این کار را نکند، اینجا می کند. آن وقت شرش دامن ما را هم می گیرد. باید به هزار جور آدم جواب پس بدهیم. آن وقت چه کار می کنی؟"

حاج خانم ناگهان سکوت کرد. دریافت که حسام منظوری دارد. او را خوب می شناخت. آدمی نبود که به این زودی از کوره در برود. یادش آمد که سرشب گفته بود، محبت زیاد، سرکشی می آورد. دیگر اعتراضی نکرد. گذاشت تا حسام کارش را بکند.

- مادر! من از روز اول گفتم که این دختر، با این که خودکشی کرده، اما از آن قماشی نیست که می گویند. دختر سر به راهی است. بله، اشتباهی نکرده بودم. او یک دختر بدنام و فراری نیست. اما حالا می بینم که خیلی خطرناک تر از آن هاست! برای این که در گمراه ترین و منحرف ترین انسان ها هم امید رهایی و نجات هست. این که روزی به سوی خالقش برگردد و تو به کند. اما کسی که در مورد خدای خود این طور قضاوت می کند که استغفرا... دیگر از دست او هم کاری برنمی آید. وقتی می گوید که خدا فراموشش کرده و دیگر خدایی ندارد، از چنین فردی چه توقعی داری مادر؟ کسی که از خدای خودش بریده، اگر هزار مرتبه هم نجاتش بدهی، باز برمی گردد سر خانه اولش، چون به جایی بند نیست. تعلق خاطر ندارد. میان زمین و هوا معلق است. زندگی برایش بی معنا و مفهوم و پوچ است. پوچ پوچ. آن وقت به راحتی آب خوردن، خدا را از از زندگی فاکتور می گیرد و تن به هر خفتی می دهد. آن وقت مادر، شما چه طور می توانید به چنین آدمی کمک کنید؟ بگذارید برود. مهر مادرانه تان را برای کسی خرج کنید که امید نجات دارد. از این خانم دیگر گذشته. چاره او تنها مرگ است.

حسام نفس عمیقی کشید و هوا را با تمام وجود بلعید. برای اولین بار آرزو کرد، ای کاش چشم هایش قدرت دیدن داشت تا واکنش هما را ببیند. در دل دعا می کرد نتیجه همانی شود که باید. تلنگری را که لازم بود زده بود و از آن به بعدش دیگر دست خدا بود. چشمان ناآرام و نگاه مضطرب حاج خانم روی هما ثابت مانده بود. در دلش غوغایی بود:"اگر برود. .. اگر نماند... اگر..."

در تاریک روشن هوا، قامت کشیده هما تکیه به دیوار می لرزید. چانه اش به شدت تکان می خورد و صدای خفیف به هم خوردن دندان هایش به گوش می رسد. بغض تلخ و نفس گیری راه نفسش را بند آورده بود. دیگر قدرت ایستادن نداشت. زانوهایش سست شد. خم شد و کف ایوان وا رفت. حاج خانم به طرفش دوید. کنارش زانو زد و دستش را دور شانه اش حلقه کرد. قبل از آن که حرفی بزند، هما خود را در آغوش او انداخت و بغضش را رها کرد. صدای گریه اش که بلند شد، حسام نفس راحتی کشید و از برزخ رهایی یافت. فهمید که تیرش به هدف خورده؛ مستقیم وسط قلب هما! هما روی شانه حاج خانم آن قدر گریه کرد که سر شانه پیراهن، خیس اشک شد:

- کسی که مثلاً پدر من و مرد زندگی مادرم بود، آدم درستی نبود. معتاد بود و قاچاقچی. خلاف کار و فاسد و نامردی که به هر زشتی و خلاقی آلوده بود. زیر زمین خانه مان شده بود پاتوق او و رفقای بدتر از خودش. ساعت ها دور هم می نشستند و لحظه هایشان را پای دود می کردند، یا هست و نیست شان را پای قمار می باختند. آن وقت هار می شدند. به سر و روی هم می پریدند. عربده می کشیدند و تن من و مادرم را می لرزاندند! مادرم بچه روستا بود. سال 35 در اوج فشار و ظلمی که نظام ارباب سالاری به رعیت های بیچاره وارد کرده بود، در خانواده شلوغ و پرجمعیت دهقان زاده ای به دنیا آمد. پدرش از مال دنیا چیزی نداشت، جز شکم های همیشه گرسنه دوجین بچه قد ونیم قد! فقر و تنگدستی طبقه رعیت بیداد می کرد. برای همین مادرم چند روز بعد از تولدش، در برابر چند کیسه گندم که حکم طلا را داشت، به فروشنده دوره گری فروخته شد که سالی یک بار گذارش به آن روستا می افتاد. آن مرد هم مادرم را برداشت و رفت و دیگر هرگز پا به آن روستا نگذاشت. بعدها حتی نام و نشانی آن جا را هم فراموش کرد. مادرم چهارده سال در خانه دوره گرد و زنش زندگی کرد. اما در یک سال و به فاصله کمی، دوره گرد و زنش در اثر بیماری وبا مردند و مادرم بی کس و تنها، روی دست اهالی روستا ماند. آن زمان، جوان شروری بود که همه از دستش عاصی بودند. بعد از ازدواج، پدرم دست مادرم را گرفت و برای همیشه به تهران آمدند. از این جا بود که روزگار تلخ و مصیبت بار زندگی مادرم شروع شد. در خانه مردی که بویی از شرف و انسانیت نبرده بود، یک بی رحم به تمام معنا، مردی که زن برایش حکم کلفت بی جیره و مواجبی را داشت که فقط باید می پخت و می شست و کتک می خورد. مادرم 32 سال در بدترین شرایط ممکن زندگی کرد، اما هرگز نتوانست به طلاق و جدایی و حتی فرار فکر کند. برای زن بی کس و بی پناهی مثل او، آن هم در شهر خراب شده ای مثل تهران، طلاق بدترین گزینه بود. برای همین 32سال تمام، لحظه به لحظه عذاب کشید و دندان روی جگر گذاشت. سیلی خورد، تحقیر شد، خون دل خورد و از همه بدتر، زیر نگاه سرزنش بار و سرشار از نفرت مردم آب شد. سوخت و ساخت و دم نزد. سوخت...

آخر سر واقعاً هم سوخت... سوخت و خاکستر شد... خدا مرا بعد از ده سال به آن ها داد که ای کاش هرگز نمی داد! بعد از تولدم دیگر من شده بودم تنها دلخوشی مادرم. انیس و مونس غم ها و امید زندگی اش. روزها مرا پشت خودش می بست و می رفت شمال شهر، برای شستن لباس و فرش و نظافت خانه ها. در سرمای استخوان سوز زمستان ها، زیر آب سرد فشاری ها و لب پاشویه ی حوض های یخ بسته، ساعت ها می نشست و لباس ها را چنگ می زد. انگشتان دستش از شدت سرما، کبود می شد، می سوخت و تاول می زد. همه وجودش می لرزید. اما این همه را به عشق وجود دخترش تحمل می کرد. جان می کند تا لقمه نان حلالی در بیاورد و شکم مرا سیر کند. تازه باید پول هایش را از دست پدرم در هفت سوراخ قایم می کرد. همیشه هم وحشت این را داشت که مبادا پدرم، بلایی سر من بیاورد و یا مرا بفروشد! برای همین حتی برای یک لحظه تنهایم نمی گذاشت. روزگار سیاهمان به سختی گذشت و من به سن مدرسه رسیدم. بدبختی ها کشیدیم برای این که خرج مدرسه را فراهم کنیم و کیف و کتاب هایم را از چشم پدرم پنهام کنیم. نمی دانم، شاید از دعاهای خیر مادرم بود که سال های مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشتم. درسم خوب بود و همیشه تشویق می شدم. اما در کنکور نتوانستم رتبه خوبی بیاورم و رشته حسابداری دانشگاه آزاد قبول شدم. طفلک مادرم چه ذوق و شوقی کرد! وقتی خبر قبولی ام را شنید، سر و رویم را غرق بوسه کرد. از شدت هیجان به گریه افتاد. فکر می کرد ورودم به دانشگاه، تضمین کننده سعادت و خوشبختی آینده ام خواهد بود. دیگر در نظرش، از آن خانه نفرین شده غرق سیاهی و تباهی، نجات پیدا کرده بودم. مثل کبوتر بچه ای که بال درآورده باشد، پرم داده بود و حالا نفس راحتی می کشید. اما خرج دانشگاه برای ما کمرشکن بود. مادر هم دیگر از پا افتاده بود و نمی توانست زیاد کار کند. برای همین، هم زمان با شروع درس، در یک مطب به عنوان منشی مشغول به کار شدم. هنوز لذت قبولی و شهد شیرین روزگار دانشجویی را نچشیده بودم که شادی ام مثل رنگین کمان بهاری محو شد. درد کمر و دست و پا و بیماری قلبی مادر، دیگر امانش را بریده بود. خسته بود. تکیده شده بود. یک عمر به تنهایی بار زندگی را کشیده بود و هزار جور درد و مرض گرفته بود. درس و کلاس و دانشگاه و کار هم زمان، بینمان جدایی انداخت. از هم دور شدیم. دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم.

صبح ها آفتاب نزده، وقتی مادر خواب بود از خانه بیرون می زدم و آخر شب، خسته و گرسنه برمی گشتم و سر سفره شام، بیهوش می شدم. بالاخره این جدایی، برای هر دویمان گران تمام شد. پدرم از فرصت سوء استفاده کرد و به بهانه تسکین دردهای طاقت فرسا، مادرم را به مواد آلوده کرد. سال ها بود که تلاش می کرد ما را هم گرفتار کند. از این که با او از یک جنس و قماش نبودیم، ناراضی بود. برایش وصله ناجوری بودیم که در کنار ما، پلیدی ها و زشت کاری هایش بیشتر به چشم می آمد. هنوز هم نمی دانم پدر با چه ترفندی مادرم را آلوده کرد. وقتی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود. مادرم حسابی گرفتار شده بود و به خاطر رهایی از دردهایش، حتی حاضر نبود به ترک کردن فکر کند. نیمه شب ها از صدای ناله هایش بلند می شدم. گریه می کرد. اشک می ریخت. پدر را نفرین می کرد. آرزوی مرگ می کرد. می خواستم کمکش کنم، اما همکاری نمی کرد. ضعف و رخوت و سستی امانش را بریده بود. مقابل چشمانم ذره ذره آب می شد و تکیده می شد. مدام در ذهنم نقشه می کشیدم تا اتاقی اجاره کنم، دست مادرم را بگیرم و از آن خراب شده ببرم اما با حقوقی که می گرفتم، حتی نمی توانستم از پس کرایه یک اتاق بربیایم، دیگ خرج خورد و خوراک و تحصیلم بماند! تنها تکیه گاه زندگی و سنگ صبورم گرفتار اعتیاد شده بود. دیگر تنها شده بودم، تنهای تنها ... خرج زندگی و تحصیل، درس های سنگین و فشرده دانشگاه، فشارهای روحی و روانی، تنهایی، وحشت از آینده نامعلوم، همه و همه مرا تحت فشار گذاشته بود. داشتم خرد می شدم. ترم سوم را با بدترین شرایط روحی شروع کردم. اوایل ترم بود که با امیر آشنا شدم. پسر خوب و درس خوانی بود. خیلی خوب. آن قدر که حتی در خواب هم نمی دیدم به من علاقه مند شود. تجربه چنین حس و علاقه و عشق پرشوری را نداشتم. دست و پایم را گم کردم. مثل دیوانه ها شده بودم. انگار روی ابرها پرواز می کردم. باورش برایم ناممکن بود، اما حقیقت داشت: کسی مرا دوست داشت! نیازی که سال ها در وجودم سرکوب شده بود ناگهان طغیان کرده بود و لایه های یخ زده، تنهایی و نفرت، کم کم از قلب و روحم آب می شد. دیگر دنیا را از دریچه دیگری می دیدم. سرسبز و رؤیایی و باشکوه! اما پا به پای این عشق شورانگیز، وحشت و هراسی گنگ و مبهم در دلم ریشه می کرد. ترس از دست دادن این محبت گرانبها، کابوس شب و روزم شد. حاضر بودم بمیریم، ولی امیر را از دست ندهم، با تک تک سلول های بدنم به امیر علاقه مند شده بودم. دل کندن از او، برایم حکم مرگ داشت. ترس و اضطراب و نگرانی، کم کم با طپش قلب و سردردهای شدیدی همراه شد. سردردهایی که گاه از شدت آن ها سرم را به دیوار می کوبیدم. وقتی در دانشگاه و سرکلاس، حضور امیر را حس می کردم، احساس امنیت و راحتی می کردم اما دور از او، همه جا برایم زندان تنگ و تاریک بود که تحملش را نداشتم. از خواب و خوراک افتاده بودم. دوران بدی را می گذراندم که ... یک روز از شدت سردرد، کارم را نیمه رها کردم و به خانه پناه بردم. مادر نبود. زار و بی حال، روی قالی افتادم و سرم را میان دست هایم گرفتم. شقیقه هایم به شدت می زد. حالت تهوع رهایم نمی کرد. در حالت نیمه بیهوشی بودم و چشمانم سیاهی می رفت که ... پدر را در هاله محوی از غبار دیدم که به طرفم می آمد. لحظه ای بعد سوزش خفیفی در دستم حس کردم و دیگر هیچ... همه جا آرام شد. آرام گرفتم. پلک هایم فرو افتاد و به خواب سنگین و مطبوعی فرو رفتم. تا چند ساعت بعد حس خوبی داشتم. یک نوع حالت سبکی و خلسه انگار میان هوا معلق بودم. سستی و رخوت دلپذیری در تنم رسوب کرده بود. سرخوش بودم. آرامشی که هرگز نظیرش را نچشیده بودم. کم کم آن حال و هوا از سرم پرید، اما لذت و شیرینی آن حس نوظهور در دلم ماند و وسوسه تکرارش به جانم افتاد! پدر کارش را برایم توجیه کرد:"داشتی از درد می مردی. به دادت نرسیده بودم، از دست می رفتی! " و من، با این که پدرم را بهتر از هر کسی می شناختم و می دانستم او مردی نیست که دلش به حال دخترش بسوزد، دیگر اعتراض نکردم. تسلیم شدم. تسلیم آرامشی که محتاجش بودم. هر بار که سردرد امانم را می گرفت، به پدر و سرنگ های مرگ بارش پناه می بردم. هر بار هم با خودم می گفتم که این بار آخر است. دیگر تکرار نمی کنم. دفعه بعد حتماً یک فکر اساسی می کنم. می روم دکتر. دفعه بعد ... دفعه بعد... اما این دفعه بعد هرگز نیامد! وقتی خوب گرفتار شدم، پدرم در کمال بی رحمی گفت که از آن به بعد یا باید خرج مواد را بدهم یا در کارهایش با او همکاری کنم.

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 15:41
«... پیشنهاد دوم، خیلی برایم سنگین و ناممکن بود. پس سعی کردم از خرج های روزانه ام کم کنم و هزینه سنگین آن مواد لعنتی را دو دستی به پدرم تقدیم کنم! سه ماه گذشت، بدون این که مادرم بویی از قضیه ببرد. من تقریباً چنان گرفتار و پابند شده بودم که حتی یک روز را نمی توانستم بدوم مواد، شب کنم. این وضعیت کم کم داشت روی کار و تحصیلم تأثیر منفی می گذاشت. تا این که یک روز امیر گفت که می خواهد همراه مادرش به خواستگاری من بیاید.

دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. در جا مخالفت کردم. اما او اصرار کرد. این بار دومی بود که چنین تصمیمی می گرفت و من بهانه می آوردم. اما این بار در تصمیم خود مصمم بود. تنها راه چاره ام ترک کردن بود. تلاش کردم، اما نتوانستم. شرایط خوبی نداشتم. در آن خانه با وجود پدرم که مانند کفتار مراقبم بود. با مادرم که از قضیه بی خبربود و اگر می فهمید، قیامت به پا می کرد، با شرایط بد روحی و جسمی ام، هرچه کردم به در بسته خوردم. امیر خواسته اش را تکرار کرد. داشتم دیوانه می شدم. می دانستم کوتاه نمی آید. بهانه هایم همه ابلهانه و ناشیانه بود و او دلیل منطقی می خواست. وحشت رو به رویی امیر با حقیقت تلخ زندگی ام، وضعیت پدر و مادرم، بدنامی مان در کوچه و محله، از همه بدتر اعتیاد لعنتی ام، هر روز بیشتر از قبل در جانم ریشه می دواند. شب ها تا دیروقت خواب به چشمانم نمی آمد و اگر هم برای لحظه ای پلک هایم سنگین می شد، کابوس های وحشتناکی به سراغم می آمد. آخرین باری که امیر با دلخوری و به قهر از کنارم رفت، دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. نفسم بالا نمی آمد، انگار داشتند جانم را از تک تک یاخته های بدنم بیرون می کشیدند. زندگی بی امیر، برایم ناممکن بود.

تصمیم گرفتم دلم را به دریا بزنم و همه چیز را به مادر بگویم. می دانستم که برای خاطر من، هر کاری که بتواند می کند. اولین قدم برای دادن پاسخ مثبت به امیر، ترک اعتیاد بود که بدون کمک مادر، غیرممکن بود. اما ... ای کاش لال شده بود... ای کاش هرگز به مادر نمی گفتم... که دختر یکی یک دانه اش، کسی که همه دار و ندار و دلخوشی آن زن تنها و درد کشیده بود، گرفتار افیون سیاه اعتیاد شده ... اگر کمی عاقلانه فکر می کردم، می فهمیدم که چاره ام، گفتن حقیقت به مادر نیست و این، تنها وضعم را خراب و آشفته تر می کند. اما فکرم دیگر کار نمی کرد. قهر امیر، عقلم را از کار انداخته بود. گفتم و در جا پشیمان شدم. گفتم و غلطی کردم که تا آخر عمر باید جورش را بکشم! مادرم وقتی شنید، دیوانه شد. واقعاً دیوانه شد. به جانم افتاد و تا توانست مرا زیر مشت و لگد گرفت. بعد هم رفت سر وقت وسایل پدرم. اگر دیوانه نشده بود، هرگز جرأت نزدیک شدن به زیر زمین را هم نداشت، اما دیوانه شده بود که تمام خرت و پرت ها و همه آن گند و کثافت ها را، تمام دار و ندار پدرم را از زیر زمین درآورد و کنار حوض، آتش زد. صبح که به هوش آمدم، نمی دانم چرا از خانه فرار کردم. شاید ترسیدم. سکوت مرگباری همه جا خیمه زده بود. بوی دود و خاکستر در فضا پراکنده بود. تمام بدنم از شدت ضعف و درد می لرزید، اما هر طور که بود، خودم را به دانشگاه رساندم. اما آن جا هم طاقت نیاوردم، فکر مادر، نگرانی عجیبی به جانم انداخته بود. دعا می کردم که پدر هنوز برنگشته باشد. باید کاری می کردم. پدرم یک دیوانه تمام عیار بود. اگر می فهمید کسی به وسایلش چپ نگاه کرده، روزگارش را سیاه می کرد. کلاسم را نیمه رها کردم و برگشتم اما ... کاش هرگز از خانه بیرون نرفته بودم! کاش مادر را تنها نگذاشته بودم... وقتی برگشتم دیگر مادر نبود! سوخته بود، جزغاله شده بود. جسدش کنار حوض، زیر ملحفه سفیدی آرام گرفته بود. آرام آرام ... صدای عربده کشی های پدر و ضجه های مادرم را همسایه ها شنیده بودند، اما کسی برای کمک نرفته بود. تا وقتی که شعله های آتش به هوا زبانه کشیده بود و ... پدرم هم فرار کرده بود.

آن شب که مرا پشت در خانه تان پیدا کردید، تازه چند ساعت بود از بازپروری آزاد شده بودم. آزادیی که هرگز در انتظارش نبودم. دیگر چیزی برایم نمانده بود. جز مشتی خاطرات تلخ و کابوس سیاه مرگ مادر و تصویر جسدی سوخته که حتی برای یک لحظه، از مقابل چشمانم دور نمی شد. و یاد امیر ... که آتش به جانم می زد. امیری که گفته بود دیگر هرگز نامش را بر زبان نیاورم. امیری که اولین و آخرین امید من بود و با رفتنش، انگیزه زندگی را هم از من گرفت. تنها مرگ می توانست مرا از این همه عذاب نجات دهد که ...

آن هم جوابم کرد. این قصه تلخ زندگی ام بود که این قدر اصرار به دانستن آن داشتید. نمی دانم هر کس دیگری جای من بود، چه می کرد، اما من به اندازه توانم، شاید هم خیلی بیشتر مبارزه کردم. هیچ وقت اجازه ندادم مشکلات و سختی ها مرا از مسیر پاکی و درستی منحرف کند. با چنگ و دندان ایستادگی کردم. اما خب! هرکس ظرفیتی دارد. وقتی دیدم در این دنیای بی در و پیکر حتی به اندازه یک کف دست هم سهمی از زندگی ندارم، وقتی دیدم زنده بودنم بی معناست وحتی خدا هم فراموشم کرده و همه درها به رویم بسته شده، چاره ای غیر از پناه بردن به مرگ نداشتم!"

هما به سختی بر لرزش صدا و دست هایش مسلط شد. آهی عمیق، تمام بدنش را به لرزده واداشت. بغضش را فرو خورد و پلک هایش را روی هم فشرد تا مانع ریزش اشک هایش شود. حاج خانم مات و مبهوت، به نقطه نامعلومی از فضا خیره مانده بود. در دلش آشوبی به پا بود. تصویر چند سوخته زنی، روی دیوار ذهنش حک شده بود. هرچه می کرد، نمی توانست مردی به قساوت پدر هما را در ذهنش بگنجاند. سکوت سنگینی در اتاق خیمه زده بود. نگاه هما بی اراده به سوی حسام دوید که مثل همیشه روی لبه کوتاه پنجره نشسته بود. پایش را روی درگاهی جمع کرده بود و آرنجش را روی آن ستون کرده بود. حس کرد که حسام حرفی برای گفتن دارد. در انتظار شنیدن کلامی از او ، ماند انتظارش زیاد طول نکشید، حسام در جهت اتاق چرخید و با صدایی نرم و مهربان گفت :" چقدر به حال شما غبطه می خورم!"

چین کوتاهی روی پیشانی هما نقش زد:"به حال من؟ با دلخوری به حسام نگاه کرد. اما چهره او مصمم و جدی بود

پرسید:"منظورتان را نمی فهمم."

حسام با قاطعیت گفت: "شما از خدایتان بریده بودید. او را فراموش کرده بودید. از او دور شده بودید. اما او چقدر دوستتان داشته و به شما نزدیک بوده. نزدیک تر از هوای اطرافتان. این همه لطف و توجه خاص خدا به شما، جای غبطه ندارد؟"

هما زهرخندی بر لب آورد. با لحنی عصبی گفت: "نمی فهمم! کجای این قصه، جای پای لطف خدا بود که من ندیدیم؟ وضعیت خانواده ام؟ اعتیادم؟ از دست دادن کسی که هم زندگی ام بود، یا جزغاله شدن مادرم؟" لبخند ملایمی کنج لب های حسام خانه کرد:"همه این ها!" هما کلافه گفت:"واضح تر حرف بزنید."

- ببینید، این همه فشار، این همه رنج و عذاب، پدری گمراه، خانواده ای متلاشی، بی هیچ پشتوانه ای، کوه را خرد می کند و از جا درمی آورد. خیلی ها بودند که وضعیت مشابه شما را داشتند، اما نتوانستند پاک و سالم بمانند. نتوانستند روی جادهن پاکی قدم بردارند. لغزیدند و به همان مردابی که در آن رشد کرده بودند، فرو رفتند . اما شما ...

- یک دختر خام و کم تجربه ... چه طور توانستید زیر فشار این همه ناملایمات و ناهنجاری، سلامت بمانید؟ تنها لغزش شما اعتیادتان بود. آن هم بعد از 22 سال زندگی منیان دودو دم، و تازه نه به اختیار آگاهانه خودتان! بعدهم خودکشی تان که به لطف خدا از هر دوی آن به سلامت رها شدید . فکرش را بکنید. اگر مرده بودید، حالا در چه عذابی دست و پا می زدید. خدا چه قدر دوستتان داشته که هنوز زنده اید و نفس می کشید و می توانید بندگی خدا را بکنید!"

حاج خانم خیره به حسام، محو حرف های دلنشین پسرش شده بود، هما، اما بی قرار و ناشکیب بود:" نمی فهمم! این چه دوست داشتنی بود که حتی از یک زندگی معمولی که حق طبیعی ام بود، محرومم کرد"

حسام سری تکان داد و سعی کرد به وضوح، موضوع را برای هما بشکافند:"قضاوت در مورد حکمت و مصلحت خدا کار ما نیست. اما اگر انسان دور از ناملایمات و پستی و بلندی های روزگار، سالم و سر به راه بماند که هنری نکرده . هنر این است که عوامل انحراف و سقوط دم دست آدم باشد، محیط مستعد گناه و آلودگی باشد. آن وقت انسان پاک و سالم بماند. یعنی درست کاری که شما کردید. در محیطی که هر گناهی در آن سهل الوصول بود، خودتان را حفظ کردید. کاری که در توان هرکسی نیست. اما مگر می شود انسان بدون کمک و یاری خدا، از توفان ها به سلامت بگذرد؟ تن به دریا بسپارد غرق نشود؟ اگر خدا دوستتان نداشت و فراموشتان کرده بود، تا به امروز هزاران بار سقوط کرده بودید. دیگر این دختر پراحساس و فهیمی نبودید که به خاطر آبروی میزبانتان ، بخواهید این جا را ترک کنید. چنان در سراشیبی انحراف می لغزیدید که دیگر نجاتتان محال بود. مثل هزاران زن و دختر خلاف کار و فاسدی که شهر از آن ها پر شده! می شدید یکی مثل آن ها. می بیینید؟ در تمام لحظاتی که فکرمی کردید خدا فراموششتان کرده، او چقدر به شما نزدیک بوده است؟"

سکوت برای دقایقی میان اتاق خیمه زد. چشمان هما به نم نشسته بود و بلور اشک در نگاهش می درخشید. صدای آمیخته با بغض گلویش ، آشکارا می لغزید:"اما این زندگی، چیزی نبود که من می خواستم. 22 سال زندگی من دود شد و رفت به هوا. بدون آن که کسی از من پرسیده باشد، دلت می خواهد متفاوت از دیگران زندگی کنی؟ می خواهی زیر بار این همه بلا و مصیبت باشی، این همه تحقیر و توهین شوی؟ حسرت بکشی و احساسات و عواطفت را نادیده بگیری؟ اصلاً آیا می توانی تحمل کنی و جا نزنی و نلغزی؟"

حسام تأیید کرد:"بله . کسی نپرسید. اما تاب و تحملش را به شما داد. شما به حال خود رها نشدید. خدا قدم به قدم با شما بود. همراهتان بود. در هر لحظه و هر صحنه ای که می توانستید بلغزید و به دامان گناه فرو بروید، مراقبتان بود. این جای فخر و مباهات دارد."

آهی پرحسرت از سینه حسام پر کشید. مکثی کرد و با لحنی ملایم تر ادامه داد:" بالای کوچه های بی کسی و تنهایی و غربت شما خدا نشسته است؛ خدایی که می توانی به لطف و توجهش تکیه کنید و مطمئن باشید در بیراهه شما را جا نمی گذارد و تنها به حال خودتان ، رها نمی کند. چرا از او فرار می کنید؟ تا امروز صدایش نکرده اید، اما او این همه مراقب و نگران شما بود... ببین اگر او را بخواهید، چه ها که برایتان نمی کند!"

هما ساکت و بی حرکت، در جا نشسته بود. موجی از حش ناشناخته و مبهم در سراسر بدنش به جریان افتاده بود. در یک آن ، پاسخ تمام سوالات گنگ و درهمی که سال ها بود رنجش داده بود و روحش را آزرده بود، به روشنی و وضوح پیش رویش قرار گرفته بود. ته دلش را که خوب زیر و رو کرد، می دید در تمام آن سال های پر رنج و عذاب، شعله ای ناشناخته در اعماق وجودش پرتو افشانی می کرد. شعله ای که همیشه در بدترین شرایط و بحرانی ترین لحظات، سراپاش را غرق نور و روشنی می کرد و مانع لغزیدنش می شد. سال ها بود که دیگر خدا را صدا نمی کرد. با او قهر کرده بود. از او دلگیر بود. رنجیده خاطر بود. وقتی در دایره بسته شک و تردیدی که مثل خورده به جانش می افتاد، غم ها و غصه هایش را مرور می کرد، خدا را علت و معلول همه آن ها می دید. اما حالا می دید که بدون شک، در تمام این سال ها، حضور پرشکوه خداوند در لحظه لحظه زندگی اش جاری و سیال بوده است. مثل شعله ای که در عمق ظلمات پرتوافاشنی کند، مثل هوی اطرافش ، هماق قدر نزدیک و دست یافتنی. حرف های ناب حسام، به بلور شکننده احساسات فراموش شده هما که سال ها بود زیر غبار غم و تنهایی و تردید، مدفون شده بود،چنان تلنگری زده بود که روح و روانش را به تلاطم واداشته بود.

آسمان بلوری صاف و شکننده بود. روشنایی درخشان بعد از ظهر بهاری، مثل موجی لغزان از شیشه می گذشت به داخل اتاق می دوید. چند کبوتر سفید بال در بال هم در دل لاجوردی آسمان می چرخیدند. حیاط خیس و مرطوب بود. قطرات درشت آب از نوک شاخه های ترد و برگ های سرسبز درختان می چکید. بوی خاک کهنه و خیس خورده ، با عطر دل انگیز شکوفه های سپید یاس همه جا را برداشته بود. عطر چای تازه دم از ایوا بلند بود. هما روی لبه پنجره اتاقش نشسته بود . شال آبی رنگش را دور سر پیچیده بود و به آرامی کم نظیری به حیاط نگاه می کرد. حسام را می دید که بعد از سیراب کردن باغچه ها، مشغول عوض کردن آب حوض بود. دیدش نسبت به او تغییر کرده بود. دیگر در نظرش آن مرد عبوس و خشک و عصا قورت داده ای نبود که دلش می خواست همه، دنیا را آن طوری که او می خواهد و می بیند، بپذیرند. می دانست دنیایی از فهم و درک، پشت آن چشم های بسته نهفته است. در اتاق صدایی کرد و باز شد. هما به طرف اتاق برگشت . حاج خانم بود، با بقچه ای زیر بغل . از جا بنلد شد و پرده را مرتب کرد. حاج خانم به طرفش آمد هر دو بر زمین نشستند. هما پرسید:" کاری ندارید، انجام بدم؟"

حاج خانم لبخند معناداری زد:"چرا!"

هما با رضایت سر تکان داد:"خب ! چه کاری؟"

هما چادر را گرفت و از جا بلند شد. بال های چادر را که از هم باز کرد ، عطر دل انگیز و کهنه ای در فضا پیچید. آن را که روی سر انداخت ، نگاه خریدانه ای حاج خانم سراپایش را برانداز کرد:" ماه شدی! "بعد سجاده ترمه دوزی شده ای را درآورد و روی زمین پهن کرد. عطر گلبرگ های سپید یاس که میان مهر و تسبیح جانماز به چشم می خورد، فضا را آکنده کرد. هما خیره به ترمه دوزی های نقره ای سجاده، خم شد و بو کشید:" چه عطری!" حاج خانم نگاهش کرد :"این گل ها را حسام چیده." هما خیره به جانماز پرسید:" باید نماز بخوانم؟"

حاج خانم خیره اش ماند:" نمی خواهی؟ " هما سر به زیر انداخت :"بلد نیستم!"

نگاه حاج خانم لبریز حیرت شد:" راست می گویی؟"

هما انگشت سبابه اش را روی مهر کشید:" ابتدایی که بودم، توی مدرسه یادمان دادند. گفتند با پدر و مادرتان تمرین کنید تا خوب یاد بگیرید. هیچ وقت یادم نمی رود، وقتی به مادرم گفتم، برای چند دقیقه طولانی ، همان طور بی حرف مثل مجسمه ای منگ در جا نشست و زل زد به جانماز کوچکم. مهر را برداشت و بو کشید. بعد روی چشم هایش کشید . مهر خیس اشک شد. با شرمندگی گفت: هیج وقت کسی نبود نماز خواندن را یادم بدهد... اما تو سعی کن یاد بگیری..."

ادامه داد:" نمره خوبی از معلممم گرفتم، اما بعد از آن دیگر هرگز نماز نخواندم." مشتش را به آرامی توی سجاده باز کرد. گلبرگ های سپید از میان انگشتان باریک و کشیده اش لغزید و روی سجاده پخش شد. حاج خانم دست هما را گرفت و به گرمی فشرد:"این جانماز سوغات مکه است . نگهش داشته بودم تا یک روزبدهم به دخترم. حالا مال تو..."

انگشتان هما نرمی چادر سفید را چنگ زد. حاج خانم با شادی گفت:"خودم یادت می دهم."
و مهر را بالا آورد و مقابل لب های هما گرفت چشم درچشمان هما دوخت که به مهر خیره مانده بد. هما چشم فرو بست. عطرخاک را با تمام وجود به درون کشید و مهر را بوسید. حاج خانم لرزان گفت: لحظه باشکوهیه. بازگشت بنده به سوی خالق. انگار یکبار دیگر متولد می شوی. قدر این لحظه ها را بدان."

چشمان هما به قطره اشک شفافی که روی شیار گونه حاج خانم دویده بود، باز شد آسمان یکسره از غرش ابرهای بهاری می لزید. قطرات باران دایره های ریز و درشتی را روی سطح حوض ترسیم می کرد. ماهی ها به زیر آب فراری شده بودند و در انتظار قطع شدن باران، دم می جنباندند. "باران بهاری دوام ندارد."

هما این را دردل گفت و پرده توری را کنار زد. از پشت پنجره موج گرفته از باران، به حیاط چشم دوخت. انارهای کوچک نارس در میان برگ های سبز و خیس مو، سرخ می درخشیدند. پیشانی اش را به شیشه چسباند. سرمای دلچسب و مطبوعی زیر پوستش دوید. قطرات درشت باران، یکریز و بی وقفه زیر نگاهش می دویدند و رو به پایین می لغزیدند. چند روزی بود که حاج خانم خواندن نماز را یادش می داد. با حوصله و دقت، الفاظ و عبارات را برایش می خواند و او تکرار می کرد. خیلی سریع و با یکی دوبار گفتن ، ذکرها را یاد می گرفت. تمام آن کلمات و عبارات با این که سال ها بود هرگز بر زبانش جاری نشده بود، اما انگار جایی در ناخودآگاه ذهنش حفظ شده بود. حاج خانم معنای فارسی آیات را هم برایش می خواند و همین، آموختن را برایش دلنشین تر می کرد. از میان پرده زلال بلورین باران به آسمان نیمه روشن رو به غروب چشم دوخت. صدای حسام از جایی نزدیک در گوشش طنین انداخت:"مگر می شود خدایی که برای بنده هایش از مادر مهربان تر و دلسوزتر است، مخلوق ضعیف و نیازمندش را رها کند تا هر بلایی سرش بیاید؟

فکر کرد:" راست می گوید حسام . خیلی جاها بود که باید می لغزیدیم . اوج دوران نوجوانی و خامی ام را در خانه ای گذراندم که هر بی سر و پایی قدم به آنجا می گذاشت. پدر هم که از خدا می خواست همرنگشان شوم. خیلی مواقع بود که می توانست از من سوء استفاده کند. چقدر سعی می کرد فریبم دهد. از هر راهی وارد شد. چرب زبانی و وعده خرید چیزهایی که آرزویشان را داشتم ، تهدیم ، کتک ... اما نتوانست. راستی، چه نیرویی مرا هر روز از حلقه پلید پدردورتر و بیزارتر می کرد؟ چطور توانستم در برابر وسوسه ها تاب بیاورم و نلغزم؟ هیچ وقت فرصت نکردم به این مسائل فکر کنم. اگر تن به خواسته های بی شرمانه پدر داده بودم ، امروز از کجا سر درمی آوردم؟ چه سرنوشتی داشتم؟ حال و روزم چه بود... آه!"

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 15:42
سردش شد. بند بند وجودش را لرزشی خفیف دربرگرفت. دست ها را دور سینه حلقه کرد و پیشانی اش را از شیشه جدا کرد. تکیه به دیوار روی زمین نشست. روشنایی کبود برق تا میانه اتاق را روشن کرد. لحظه ای بعد آسان قرنیه ای در هوا ترکید و شیشه ها را لرزاند. به دنبال آن بارش باران تندتر شد و قطرات درشت تری با آهنگی موزون و یکنواخت به شیشه کوبید. هما برای چند لحظه به این موسیقی زیبا و آرام بخش گوش سپرد. بعد در حالی که نگاهش روی گل های قالی می دوید، باخود فکر کرد:" امروز اگر چه همه دلخوشی هایم را از دست دادم .. اما هنوز شرف و پاکی ام را دارم. هنوز می توانم باعزت و غرور سرم را بالا بگیرم. نه معتادم، نه قاچاقچی، نه خلافکار و نه یک زن بدنام و هرزه ... هنوز آدمم! اما دیگران هم حق دارند که قضاوت درستی در موردم نمی کنند. کم می شود گلی در شوره زار بروید و با طراوات بماند. حسام راست می گوید. من چه احمق بودم که هیچ وقت نفهمیدم همیشه یک نیروی الهی، همه جا محافظ من بود. راستی! این چه حس ابلهانه ای بود که فکر می کردم خدا،همیشه چیزی به من بدهکار است؟"

داغی اشک به چشمانش دوید:"مگر می شود خدا به کسی بدهکار باشد؟"

حس بدی داشت. حس آدمی که بعد از ارتکاب جرمی سنگین، خودش را متهم کند. هیچ گاه تا این اندازه از خود شرمنده نشده بود. شرمنده برای روزها و ماه ها و سال های زیادی که از خدا دوری کرده بود، اما درعوض او با تمام لطف و مهرش در تمام آن لحظات، با او و در کنار او بوده است! وقتی زیر شلاق های استخوان سوز مردی که پدرش بود، سیاه می شد. وقتی که در برابر فرمان ها و خواسته های نابه جای او مقاومت می کرد و شب تا صبح، در سرمای یخبندان زمستان و زیر بارش بی وقفه برف کنج حیاط کز می کردو از سرما به خود می پیچید. روزهایی که انگشتان کبود وبی حس اش را در آب حوض فرو می کرد پا به پای مادرلباس چنگ می زد و فرش می شست. وقتی سرگرسنه زمین می گذاشت. یا از همه دردناک تر، وقتی زیر نگاه تحقیر آمیز و کنایه های توهین آمیز اهالی محله خرد می شد و فرو می ریخت... در تمام این لحظات تلخ و نفس گیر خدا همراه او و شاهد و ناظر خویشتن داری و بردباری او بوده است... حسام می گفت: "اگر خدا سرنوشت مخلوقاتش را هر طور که می خواهد رقم بزندو بعد، آنها را به حال خودشان رها کند، پس مهربانی خدا که می گویند چه می شود؟ عدالت خدا کجا می رود؟" چیزی در وجودش به تلاطم افتاد و مثل توفانی سهمگین، احساساتش را زیر و رو کرد:"اما ... پس سهم من از زندگی چه می شود؟ حق من کجا می رود؟ راستی من هیچ نصیبی از این زندگی ندارم؟"

حال عجیبی داشت. حس غریبی که تا آن لحظه تجربه اش نکرده بود. تا آن روز همیشه در تنهایی و خلوت، تنها برای دل خودش دردل دل کرده بود و اشک ریخته بود. هیچ گاه حضور شخص دیگری را حس نکرده بود. هرگز سنگ صبوری برای شنیدن گلایه هایش نیافته بود. اما حالا با تک تک سلول های بدنش حضور خدا را حس می کرد. انگار خدا در قطره قطره های بارانی بود که از دل ابرها می چکید. حسام می گفت:" خدا قدم به قدم با تو بوده ... نزدیک تر از هرم نفس هایت..."

چرا قبلاً به این حقیقت نرسیده بود؟ چرا به خود اجازه داده بود طلبکارانه از خدای خود ببرد؟"
حسام می گفت:"ما به گردن خداحقی نداریم که اگر چیزی محروممان کرد، طلبکارش شویم، هرچه به ما عطا کند از روی لطف است و اگر دریغ کند از روی مصلحت."

زیر لب نالید" درسته... اما خب... من هم دلم می خواست که زندگی ام مثل دیگران باشد... یک زندگی معمولی و طبیعی ... یعنی ... این حق را هم نداشتم؟"

سوالات یکی پس از دیگری از اعماق ناخودآگاه ذهنش بیرون می آمد و سرگردانش می کرد. شک و تردید به جانش افتاده بود و نمی توانست خوب فکر کند. ذهنش در دایره بسته احساسات و خواسته هایش اسیر شده بود و راه به جایی نمی برد. هوای اتاق سنگین و گرفته بود. بغض تلخی روی سینه اش سنگینی می کرد. به طرف پنجره چرخید. هوا رو به تاریکی بود و بارش باران، کندتر از قبل شده بود. دو لنگه پنجره را از هم گشود. موجی از هوای خنک و معطر به همراه قطرات ریز باران به سر و رویش پاشید. حالش کمی جا آمد. عطر دل انگیز آب و خاک و تن شسته شده درختان در مشامش جاری شد. چشمانش را بست و سرش را از پنجره بیرون برد. صورتش را به جانب آسمان گرفت. قطرات باران با اشک های فرو غلتیده بر گونه هایش ، درهم آمیخت. به زمزمه گفت:"نمی خواهی از این تردید نجاتم بدهی؟"

بلندتر گفت:"حسام می گفت، صدایت نکرده، با من و همراهم بودی. اگر صدایت کنم، چه ها ک برایم نمی کنی. راست می گفت؟"

صدایش لرزی:"پس بگذار صدایت کنم. بگذار در عوض همه سال هایی که از تو فرار می کردم، به طرفت بیایم. اگر بخواهی به زندگی برگردم، به یک تکیه گاه نیاز دارم. به یک دلخوشی . اگر تو تکیه گاهم شوی، اگر دلخوشی کنی به این زندگی سرد ویخ زده، می توانم روی خرابه های ویران گذشته، آینده بهتری بسازم. اعتراف می کنم که حقی برگردنت نداشتم، اما حالا ... اگر صدایت کنم و از تو کمک بخواهم و تو در عوض رهایم کنی و اجابت نکنی ... طلبکار تو هستم..."

اشک همچنان از زیر پلک های بسته اش می جوشید. دست هایش را که زیر بارش باران رو به آسمان دراز کرده بود ، مشت کرد. تا آن لحظه ، هیچ گاه خدا را این قدر نزدیک و سدت نیافتنی حس نکرده بود. هنوز دلگیر و دلس شکسته بود. اما آرامش ناب و بی نظیری دردلش خانه کرده بود. می خواست زنده بماند. زندگی کند. به جریان پیوسته و جاری زندگی بپیوندد. جز خدا، چیز دیگری نداشت که به آن دلخوش باشد. خدای الرحمن و الرحیمی که تازه شناخته بودش. آسمان در تاریکی غروب، همچنان می بارید و همه جا را می شست و پاک می کرد. صدای خوش اذان از مناره های فیروزه ای مسجد به آسمان بلند شد.

آوای آسمانی و روح نواز اذان، در میان موسیقی دل انگیز باران پیچید و درجان و دل هما جاری شد: "اشهد ان لا اله الا الله" امامزاده صالح شلوغ بود. حاج خانم دست هما را از زیر چادر گرفته بود و به سختی از میان جمعیت راه باز می کرد. نگاه هما مشتاقانه اطرافش را می کاوید. اولین باری بود که قدم به یک زیارتگاه می گذاشت. حس تازه ای داشت. نوعی هیجان خاص که تا به آن روز تجربه اش نکرده بود. عطر گلاب فضا را انباشته بود. صدای نرم و دلنشین روضه خوانی از جایی نزدیک شنیده می شد. زن ها این جا و آن جا به ردیف و فشرده کنار هم نشسته بودند و همه مشغول دعا و نیایش . عده زیادی هم گرداگرد حرم در تلاش بودند تا دست های نیازمندشان را به آن پنجره طلایی مشبک حلقه کنند. این ها همه برای هما جذاب و باشکوه بود. میل رویایی خیال انگیز که آرزو داشت هرگز تمام نشود. حاج خانم همان طور که سعی می کرد جمعیت را برای جلو رفتن و زیارت کردن هما بشکافد، زیر چشمی او را پایید. رنگ و روی هما نشان از آرامش و رضایت او داشت و همین، حاج خانم را هیجان زده می کرد. مدتی بود که هما سرحال آمده بود. دیگر آن دختر پژمرده بی روح و افسرده نبود که نسبت به همه چیز سرد و بی تفاوت بود. اگر چه هنوز کم حرف می زد و بیشتر در خودش غرق بود وگهگاه چشمانش به نم می نشست، اما تغییراتش فوق العاده ومحسوس بود. یاد تغییر قشنگ حسام افتاد. وقتی گفته بود:" این دختر حکایت آهوی وحشتزده و مصیبت دیده ای را دارد که از زندگی رمیده. هرچه بیشتر به دنبالش بدوی، بیشتر از تو می گریزد و فاصله می گیرد. باید کاری کنی خودش با پای خودش برگدد. دلش را باید نشانه بروی. دستش را اگر بگیری و درد ست خدا بگذاری، دلش را اگر به لطف و مهر خدا گرم کنی، خودش اهلی و پایبند می شود..."

و حالا که حاج خانم گرمای دست هما را در دست خود حس می کرد و نگاه مشتاق او را به آن فضای مشترک و روحانی می دید، با خود فکر می کرد که حسام چه زیرکانه توانسته آهوی رمیده را با پای خودش برگرداند! عاقبت بعد از تلاش بسیار، انگشتان حاج خانم، ضریح را چنگ زد. بی معطلی خود را کنار کشید و و جایی برای جلو آمدن هما باز کرد. هما به سختی جلو آمد و شانه به شانه حاج خانم ایستاد. حاج خانم دست هما را رها کرد و پیشانی روی ضریح گذاشت. لب هایش به نجوایی مبهم از هم باز شد. هما همچنان در جا ایستاده بود و نگاهش از میان شبکه های طلایی ضریح، به سنگی که پارچه سبزرنگی روی آن کشیده شده بود و رح لو قرآنی رویش قرار داشت، خیره مانده بود. حاج خانم گفته بود هرکس برای اولین بار قدم به امامزاده ای بگذارد، حاجت نگرفته، برنمی گردد. حالا او مانده بود که چه آرزویی بکند، در دلش غوغایی بود. بی آنکه بخواهد، صورت تکیده و پرچین و چروم مادرش، مقابل نگاهش جان گرفت. اشکی که در چشمان مادرش لب پرمی زد و نگاه آکنده از درد و حسرتش، آتش به جان همان زد. آهی عمیق و پرسوز، از اعماق سینه اش پر کشید و و بدنش را لرزاند. آه که چقدر هوای او را کرده بود! هوای آغوش گرم و نوازش های مادرانه اش را. دلش می خواست حالا مادرش آنجا بود تا سر به شانه اش بگذارد و یک دل سیر گریه کند. دست های زیر و کار کرده اش را در دست بگیرد و روی سر و صورت بکشد. اما مادرش مرده بود و این آرزویی محال بود. باید با این واقعیت کنار می آمد. نمی توانست انتظار معجره داشته باشد. خاک سرد بود و خاک های انباشته شده روی مزار، مصیبت دیده را دل گیر می کرد. اما هما هنوز مزاری ندیده بود که خاکش او را سرد کند بلور اشک در نگاه غم زده اش درخشید. ضریح پشت پرده لغزان اشک موج برداشت. دست ها را پیش برد و پنجره مشبک را چنگ زد. چشمانش را بست و در دل گفت:" نیت کن هما ..."

این بار چهره امیر، پشت سیاهی پلک هایش بست. ناگهان دلش فرو ریخت. سردش شد. خود را به ضریح چسباند. می لرزید. اشک مانند چشمه ای داغ و جوشان، دو سوی صورتش را شیار می زد. دلش نمی خواست دیگر به امیر فکر کند. او هم برای همیشه رفته بود. رفتن او اگر چه با رفتن مادرش متفاوت بود، اما به نوعی او هم از دست رفته بود. با خود فکر کرد که شاید تا به حال او زندگی جدیدی را آغاز کرده باشد. با لب هایی لرزان زیر لب زمزمه کرد:"او دیگر حتی به من فکر هم نمی کند، پس چرا من نمی توانم فراموشش کنم؟"

می دانست که نباید اجازه بدهد حسرت روزهای تکرار ناپذیر گذشته، تا ابد دامن گیرش شود. امیر حالا خیال دوری بود که دست یافتن به آن ناممکن بود. باید او را از فکر و ذهنش پاک می کرد. باید از خدا می خواست به او نیرویی بدهد تا از پس این کار دشوار بربیاید. پیشانی داغ و ملتهبش راکه روی ضریح گذاشت، ناگهان بغض سنگینش شکست و هق هق گریه اش اوج گرفت. بی توجه به دیگران از ته دل زار می زد. خلوت خوشی بود. احساس رهایی می کرد. اضطراب و ناآرامی از وجودش رخت بربسته بود وکم کم جای آن را آرامشی کم نظیر فرا می گرفت . یادش رفت که چه آرزویی داشت. همه چیز از خاطرش پاک شده بود. گذشته ، امروز، فردا ... به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کرد. فقط دلش می خواست آن قدر اشک بریزد تا در قطره قطره آن ذوب شود. آن قدر ناله کند تا دلش آرام بگیرد. سبک شود. صیقل بخورد. مثل آینه جلا بگیرد. صاف شود. صاف صاف ...

دلش می خواست این حال خوب و فضای روحانی تا همیشه ادامه داشته باشد. و او رها از کابوس گذشته و اضطراب فردا و فرداها، فقط به آن ضریح نورانی چنگ بزندو با خدای خودش نجوان کند. کمی دورتر از ضریح، حاج خانم تکیه به دیوار مرمری داده بود و از میان خیل مشتاق جمعیت، نگاهش به هما و زیباترین و باشکوه ترین صحنه عمرش ، خیره مانده بود.

حاج خانم چاقو بادمجان به دست وارد اتاق شد. هما داشت گل های یاسی را که از درخت چیده بود، داخل گلدان بلوری می گذاشت.حاج خانم عطر گل های را به درون کشید و گفت:"برنامه حسام داره شروع می شود. اگر دوست داری بشنوی، بیا."

هما بقیه شاخه ها را داخل گلدان گذاشت و بی معطلی به دنبال حاج خانم قدم به آشپزخانه گذاشت. موسیقی ملایمی از رادیو به گوش می رسید. حاج خانم پیچ صدا را چرخاند. صدا اوج گرفت. هما صندلی را از زیر میز وسط آشپزخانه بیرون کشید و رویش نشست. حاج خانم در حالی که پوست بادمجان را می گرفت، به هما لبخندی زد و گفت: " این برنام جدیدشه که برای قبل از اذان مغرب پخش می شود. خودش هم نویسندگی کرده و هم اجرا می کنه."

موسیقی قطع شد و صدای آشنای حسام، با کمی تغییر از بلندگوی رادیو در فضا طنین انداخت:" راستی! چه خدای خوبی داریم ما! خدایی که در ازای یک قدم ما، صدها قدم به ما نزدیک می شود. خدایی که مثل امید، مثل سلام، مثل لبخند، مثل همه حرف های قشنگ دنیا، جاری و زیبا و نورانی است. خدایی که هیچ وقت به بندگانش ستم نمی کند وجز خوبی و نیکی برایمان نمی خواهد. خدایی که غفلت وجهلمان را تلافی نمی کند و اگر از او دور شویم، باز نگران لحظه های غفلت ماست." صدای موسیقی متن اوج گرفت. همان به چشمان حاج خانم نگاه کرد که برق شادی و غرور در آنها درخشید. حاج خانم آرام گفت:"هیچ وقت از شنیدن صدایش سیر نمی شوم." صدای حسام باز به گوش رسید: " چه خدای خوبی داریم و قدرش را نمی دانیم. چه خدای خوبی داریم و به بهای یک لحظه لذت، فراموشش می کنیم. قبول که انسانیم و خطا و اشتباه در ذهنمان است. اما خوش به حال آنهایی که بعد از هر گناه ، دلشان ترک بخورد. بشکند و ا زهم بپاشد و هزار تکه تکه شود آن وقت در تکه تکه های شکسه قلبشان، آغوش باز خدا را می بیند و در باز توبه را .."

صدای حسام در موسیقی متن آرم گرفت . هما محو جملات حسام مانده بود. صدای حسام مثل وقت هایی که برایش حرف می زد، گرم و گیرا بود:" قرآن را باز می کنیم و می خوانیم:ربنا ظلمن انفسن و ان لم تغفرلنا و ترجمنا، فتکونن من الخاسرین. بارالها! ما به خود ستم کردیم که نافرمانی تو را کردیم. اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نکنی، از زیانکاران خواهیم بود. راست می گوید خدا. ما هم خطاکاریم و هم زیانکار. اما خوشا به اقبال بلند آنهایی که تا قدمی از این صراط مستقیم بیرون می گذارند، با قلبی شکسته و چشمی گریان باز می گردند. آن وقت است که مهربانی خدا سر ریز می شود: آی بنده من! دل شکسته ات را خریدم به بهای پذیرفتن توبه ات که من تو را به خلیفه خود قرار داده ام بر روی زمین، و اینک، تو ای خلیفه بر حق خدا، این صدای آوای الهی است که تو را می خواند. لحظه، لحظه اجابت است. بشتاب که او مشتاق است به ما."

آوای خوش قرآن در فضا طنین انداز شد. حاج خانم بادمجان ها را به ردیف، کف ماهی تابه و روی روغن داغ چید و شعله گاز را پائین کشید. رو به هما گفت:" چطور بود؟"

هما لبخند ملایمی بر لب آوردو سر تکان داد. خواست بگوید حرف های حسام همیشه عالی و دلنشین است؛ اما فقط گفت:" خوب بود!" حاج خانم در حالی که آستین هایش را بالا می
زد، لبخند روشنی بر لب آورد:"بیشتر متن برنامه ها را خودش می نویسد. من همیشه لذت می برم وقتی می بینم حاصل آن خلوت کردن های شبانه روی ایوان، این دل نوشته های زیباست، سعی می کنم زیاد مزاحمش نشوم و خلوت شاعرانه اش را به هم نزنم."

مکثی کرد و میان آشپزخانه مردد ماند. به طرف هما چرخید. نگاهش برق عجیبی داشت:"

حاج عطا خدا بیامرزد هم خوش صحبت بود. همیشه تعبیرهای بلند و پرمایه ای در کلامش به کار می برد. شعر هم می گفت .شاعر هم بود. حسام این طبع لطیف را از پدرش به ارث برده. صدایش هم با لحن صدای حاج عطا مو نمی زند. هر وقت حرف می زند یاد گذشته ها می افتم. یاد پدر خدابیامرزش که همین طور آرام و و باوقار، اما قاطع و دلنشین حرف می زد."

هما درخشش قطره اشکی را کنج چشمان چروکیده حاج خانم دید. قبل از
آن که حرفی بزند، حاج خانم از آشپزخانه بیرون رفت. هما برای چند لحظه، همان طور درجا نشست. حالا صدای ملکوتی اذان، از رادیوی کوچک شنیده می شد. نمی دانست چرا، اما دلش ناآرام و گرفته بود. صورتش را در میان دست ها گرفت و به نوای اذان گوش سپرد. دقایقی بعد حاج خانم سجاده به دست، قدم به اتاق هما گذاشت. اتاق تاریک بود. از همان چهارچوب در، هما را دید که زیر پنجره، روی سجاده اش به سجده افتاده بود. در تاریکی چشم ریز کرد. شانه های هما زیر چادر سفید نماز، لرزش خفیفی داشت. دقت که کرد، زمزمه مبهم پرسوزی در فضا شنیده می شد. مردد و بلاتکلیف، در جا ماند. نمی خواست خلوتش را به هم بزند. اما نگرانی رهایش نمی کرد. از صبح، متوجه گرفتگی هما شده بود. خنده هایش رنگ غم داشت و سایه ای از اندوه در چشمانش پرده کشیده بود. تا آن لحظه صبر کرده بود تا خود هما لب باز کند. دیگر طاقت نیاورد. جلو رفت و کنار سجاده هما روی زمین زانو زد. شانه های لاغر هما درمیان گرفت و صدایش کرد. هما به سنگینی سر از مهر برداشت. دانه های درشت اشک ریو صورتش می لغزید. مهرش خیس و مرطوب شده بود. حاج خانم چشم در چشم بارانی اش پرسید:" چرا به من نمی گویی چه دردی داری؟"

هما از حلقه نگاه مادرانه حاج خانم گریخت. سر به زیر انداخت و لب به دندان گرفت . حاج خانم چانه اش را گرفت و به طرف خود بالا کشید:"بگو." لب های لرزان هما به سختی از هم باز شد:"دلم ... بدجوری هوای ... هوای مادرم را ک رده."

حاج خانم لرزید دست هما را در دست گرفت:" تا حالا سر خاکش نرفتی؟"

هما با بغض جواب داد:" حتی نمی دانم کجا دفنش کرده اند! حاج خانم با کف دست، خیسی صورت هما را گرفت:"غصه نخور، به حسام می گویم پرس و جو کند. همه با هم می رویم سر خاکش."

آه تلخی تمام بدن هما را لرزاند. حس می کرد از درون تکه تکه می شود. چیزی روی دستش سنگینی می کرد. عاقبت تاب نیاورد و بریده گت:" زن بیچاره ... نه در زندگی اش شانس آورد ... نه مرگش! الان ... ماه هاست که رفته زیرخاک ... اما ... هیچ کس نرفته سراغش آن جا هم ... تنها و غریبه! بغضش شکست و خود را در آغوش حاج خانم رها کرد.

ادامه

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 17:32
هما در آشپزخانه سرگرم زیر و رو کردن کتلت ها بود که صدای حرف زدن حاج خانم با کسی را شنید. از آشپزخانه سرک کشید. حسام و حاج خانم را روی ایوان دید. تعجب کرد. سابقه نداشت حسام آن موقع روز به خانه بیاید. به آشپزخانه و پای اجاق گاز برگشت،ا ما کنجکاوی رهایش نمی کرد. حتماً اتفاقی افتاده بود که حسام سرزده در آن وقت از روز، کارش را رها کرده بود و به خانه برگشته بود. حس درونی به او می گفت که هر چه هست، به او هم مربوط می شود. شعله گاز را کم کرد و قبل از آن که از َآشپزخانه بیرون برود حاج خانم صدایش کرد. روسری ابریشمی اش را که حاج خانم تازه برایش خریده بود، از روی دسته صندلی کشید و روی سرانداخت. در ایوان، حسام به نرده ها تکیه داده بود و حاج خانم انتظارش را می کشید. هما پرده را کنار زد و سلام کرد. حسام جوابش را داد و پیش از او، حاج خانم به حرف آمد: هماجان! شما این جا فک و فامیل دارید؟

هما به علامت علامت منفی سرش را تکان داد: نه! چه طور مگه؟ )

حاج خانم رو به حسام کرد : دیدی، من که گفتم .

حسام قدمی به جلو برداشت : دوستی، آشنایی هم ندارید؟

ابروهای هما به حالت تعجب دو قوس کشیده در پیشانی اش انداخت: نه! هیچ کس. چیزی نشده؟ اتفاقی افتاده؟

حسام سر تکان داد. رفتم آگاهی تا نشانی محل دفن مادرتان را بگیریم گفتند همان موقع جنازه را برای دفن تحویل شخصی داده اند. ... چمشان هما ا زتعجب گرد شد. چه .... کسی؟ حسام جواب داد: معلوم نیست . فردا باید بروم پزشکی قانونی. حتماً نشانی و مشخصات طرف را دارند.

حاج خانم هما را که مات و مبهوت و غرق اندیشه در جا خشکش زده بود، صدا کرد. ممکنه.... کار پدرت باشد....

ابری از وحشت در چشمان هما سایه انداخت. به سختی گفت: پدرم؟ ... نه! ممکن نیست.. نه. کار او نمی تواند باشد.

کسی دیگر حرفی برای گفتن نداشت. هما ذهنش را زیرو رو کرد. بی فایده بود . کسی را نداشت که برای جنازه مادرش دل بسوزاند. ناگهان از این اندیشه که جنازه مادرش را دستانی غریبه در گور جای داده، تنش لرزید. داغی اشک به چشمانش دوید و قبل از آن که قطرات اشک صورتش را بارانی کند ، نگاه از حاج خانم گرفت و به سرعت به آشپزخانه پناه برد. لبخند ملایمی لب های حاج خانم را از هم باز کرد. از همان جایی که ایستاده بود و ا زپشت پرده توری، هما را دید که پای گاز ایستاده است. به طرف حسام چرخید تا چیزی بگوید. اما حسام نبود. به حیاط نگاه کرد. حسام لب باغچه نشسته بود. از پله ها سرازیر شد و کنار حسام ایستاد. صدایش کرد. لحظه ای مکث کردو بعد گفت : نظرت .... در مورد هما چیه؟ دختر خوبیه نه؟

لبخند کوتاهی روی لب های حسام نشست و محو شد:" من که نظرم را همان اول گفتم. بله، دختر خوبیه."

حاج خانم میان حرفش پرید:" نه ! منظورم این است که ..."

حسام دستش را بالا آورد:" نه مادر! حالا نه ... بگذار برای یک وقت دیگر... " حاج خانم اعتراض کرد و با دلخوری گفت:"الان چند وقته تا می آیم دو کلمه با تو حرف بزنم، همین را می گویی. آخر من نفهمیدم این وقت دیگر کی می رسد؟"

حسام سر تکان داد و چیزی نگفت. حاج خانم هم دیگر قضیه را کش نداد. حال حسام اصلاً خوب نبود و این را حاج خانم به فراست دریافت. آستین هایش را بالا زد و سر حض رفت. مشتی آب به صورتش پاشید. چشمانش را که باز کرد، از قاب پنجره اتاق، همان را دید که خیره به آسمان مانده بود.

شام در سکوت سردی خورده شد. حسام بی حال وحوصله بود و فقط با غذایش بازی کرد. آن شب دیرتر از معمول به خانه آمده بود و برخلاف همیشه نه روزنامه ای و مجله ای زیر بغل داشت و نه خنده ای بر لب. گرفتگی چهره و بی حوصلگی حسام مسأله کم سابقه ای بود و هما وحاج خان ، هر دو از همان دقایق اول ورود حسام، این را به وضوح دریافتند. هما با این که تمام روز را در انتظار لحظه شماری کرده بود، تا حسام خبری از محل دفن مادرش بیاورد، اما نه حرفی زد و نه سؤالی پرسید. خوردن غذا که تمام شد، ظرف ها را جمع کرد و به آشپزخانه پناه برد. در طول مدتی که ظرف ها را می شست، سعی کرد به چیزی فکر نکند. ذهنش درهم و آشفته بود و او هم به سختی تلاش می کرد خونسرد باشد. آشپزخانه را مرتب کرد. روی کابنت ها را دستمال کشید. بلاتکلیف وسط آشپزخانه ایستاد. دست های نمناکش را با پیراهنی خشک کرد و خیره به گل های یاس روی میز ماند که دیگر پژمرده و زرد شده بودند. از ایوان صدایی به گوش نمی رسید. رادیو خاموش بود و حاج خانم و حسام حرفی نمی زدند. مردد بود که به ایوان برگردد یا به اتاقش برود. فکر کرد ممکن است حسام حرفی داشته باشد که نخواهد او بشنود. به آرامی قدم به اتاقش گذاشت. در را پشت سرش بست و بدون آن که کلید برق را بزند، همان جا تکیه به در، روی زمین نشست. زانوها را در بغل گرفت و چانه اش را روی آن ها گذاشت. نور لامپ ایوان از پشت پرده توری اتاق را نیمه روشن کرده بود. به نقش پرده که روی گل های قالی با وزش نسیم می لغزید، خیره ماند. رفتار حسام خیلی عجیب و بی سابقه بود. تا آن شب که تقریباً سه ماه از آمدنش به آن جا می گذشت، این اولین شبی بود که حسام این قدر گرفته و در خود بود. او حسام را همیشه سرحال و سرزنده دیده بود؛ مهربان و پرجنب و جوش از همان لحظه ای که قدم به خانه می گذاشت، همه جا را پر از شور و نشاط می کرد. با ورودش انگار روح تازه ای درسرتاسر خانه دمیده می شد. همیشه کتاب و رزونامه یا مجله ای زیر بغل داشت که برای هما خریده بود. رادیو را روشن می کرد و به سراغ باغچه ها می رفت. معمولاً هر شب چیزی برای تعریف کردن از ضبط برنامه آن روزش داشت. حاج خانم هم در مورد برنامه هایش اظهار نظر می کرد و حسام با دقت و لبخندی بر لب به آن ها گوش می داد. حاج خانم یک بار گفته بود:" حسام چشم و چراغ این خانه است!"

و هما دید که آن شب، کسالت و گرفتگی حسام، چقدر رنگ و جلای خانه را گرفته و همه جا گرد اندوه پاشیده است. با خود فکر کرد چرا گرفتگی حسام باید این قدر برایش اهمیت داشته باشد؟ چرا از همان ابتدا که چهره درهم او را دید، دل در سینه اش فرو ریخت و غم وجودش را گرفت؟ چرا بی حوصلگی حسام، او را هم دلگیر کرده بود؟ شاید به این خاطر که آن شب خانه سوت و کور و بی روح بود. اما نمی توانست این تنها دلیلش باشد. نگاهش در تاریکی روشن هوا، روی در و دیوار که به سنگینی چپ و راست می شد، ثابت ماند. دیگر نباید به خودش دروغ می گفت. چند وقتی بود که حس تازه ای در قلبش جوانه زده بود؛ محبتی توأم با احترام. اگر تا قبل از این حسام را تنها به چشم یک برادر دلسوز که راه را از چاه نشانش داده بود و دستش را در سخت ترین شرایط گرفته بود و به زندگی باز گردانده بود. می دید، حالا از دریچه دیگری نگاهش می کرد. اگر چه در نظرش کوچک ترین شباهتی به امیر نداشت. اما به طرزی باورنکردنی و به آرامی، داشت جای خالی او را در قلبش پر می کرد. از خدا خواسته بود که یاد و خاطره امیر را از روح و جانش جدا کند و حالا می دید به موازات دورشدن خیال امیر، حضور حسام هر روز پررنگ تر و پررونق تر از قبل در زندگی اش جلوه می کرد. نمی دانست نظر حاج خانم و حسام، غیر از حس محبت توأم با دلسوزی نسبت به او چیست. هرچه محبت حسام در دلش بیشتر وحشت زده می شد. حاج خانم به او گفته بود تا هر وقت بخواهد می تواند آن جا بماند. ین حرف چه معنایی می توانست داشته باشد؟ می دانست حضورش در آن خانه، به همان نحوی که تا به حال بود، در دراز مدت ممکن پذیر نبود. اما نمی خواست نمک خور نمکدان شکسته شود. حفظ حرمت و آبروی آن ها برایش از هر چیز مهم تر بود و به خود اجازه نمی داد پایش را از گلیمش درازتر کند. او کجا و حسام کجا؟! باید تن به تقدیر می سپرد تا ببیند رشته سرنوشت او را به کجا می کشد.

حاج خانم استکان را از چای معطر تازه دلم لبریز کرد و جلوی حسام گذاشت. نگاهی به هال انداخت. پنجره اتاق هما تاریک بود. به طرف حسام برگشت که تکیه داده بود به پشتی و سرش را به جانب آسمان به نرده تکیه داده بود. درحالی که نگاهش مراقب پنجره اتاق هما در آن سوی ایوان بود، آهسته پرسید:" چیزی شده حسام جان؟ اتفاقی افتاده؟"

لبخند تلخی لب های حسا م را از هم جدا کرد:" نه... چه طور؟ حاج خانم گله مند نگاهش کرد:" حتی این دختر بی نوا هم فهمید امشب حالت به جا نیست. جرأت نکرد بپرسید، آیا توانستی محل دفن مادرش را پیدا کنی یا نه. از صبح مثل مرغ پر کنده در خانه بالا و پایین می رفت و منتظر آمدنت بود."

حسام آرام پرسید:"کجاست؟" "حاج خانم دوباره به پنجره خاموش اتاق نگاه کرد: "فکر کنم خوابیده."

رو به حسام ادامه د اداد:" چی شد؟ رفتی پزشکی قانونی؟ پیدا کردی؟"

حسام سر تکان داد :"آره." حاج خانم ذوق زده و دستپاچه گفت، "خب، خدا را شکر! فردا می توانیم بویم سر خاک.دختر بیچاره تازه بعد از ده ماه می خواهد برودسر خاک مادرش..."

استکان داخل نعلبکی سر ریز کرد. حسام نفس عمیقی کشید :" فردا نه، مادر ...."

ستکان در دست حاج خانم خشکید چنینی عمیق میان پیشانی اش خط انداخت.نگران پرسید:"چرا؟" حسام سر تکان داد:" چیزی نیست، فقط فردا کاری هست که باید انجام بدهم. باید جایی بروم. ان شاء الله ... یکی – دو روز دیگر می رویم."

حاج خانم به صورت ملتهب و گرفته پسرش چشم دوخت :" واجب تر از کار هماست؟"

لبخند پرمعنی کنج لب های حسام نشست. :آره... مهم تر و واجب تر ..."

حاج خانم تسلیم شد. دیگر حرفی نزد و چایش را آرم سر کشید. با تمام وجودحس می کرد پسرش عمیقاً اندوهگین است . اما می دانست اگر دلش می خواست، تا آن موقع حماً حرفی می زد و درد دلش را می گفت.وقتی حسام این قدر در خود فرو می رفت، نباید زیاد پیگیر قضیه می شد. پسرش را خوب می شناخت. سعی کرد مسیر حرف را عوض کند:" جواب سؤال دیروزم را ندادی." حسام مکث کوتاهی کرد:" کدام سؤال؟"

- در مورد هما. دختر خوب و نازنینی ست! مهرش عجیب به دلم نشسته . دلم می خواهد بدانم واقعاً نظر تو چیه؟"

حسام بی هیچ حرفی از زمین کنده شد. حاج خانم مات و متحیر ، نگاهش کرد:"حسام!"

حسام از پله ها پایین رفت و لب حوض نشست. حاج خانم دلگیز، چادرش را به کمر گرفت و به دنبالش رفت. آن سوی حوض ایستاد و مدتی به حسام خیره ماند. عاقبت لب گشود:" از پیشنهادم ... ناراحت شدی؟" حسام سر بلند کرد. لبخند پرمعنایی روی لب هایش نشست:" نه! اصلاً!"

حاج خانم هم لب حوض نشست:" اگر به خاطر حرف و حدیث مردم می گویی... می توانیم خانه را عوض کنیم مهم خودمانیم که می دانیم هما ..."

حسام با رنجشی آشکار، کلام مادر را برید:" واقعاً فکر می کنید من آدمی هستم که حر بی اساس مردم، برایم تعیین تکلیف کند؟"

حاج خانم در جواب ماند. سکوت سنگینی میانشان نشست. نگاه حاج خانم به انگشت حسام بود که در آب حوض می چرخید. موج های ریز و دوارو دور انگشتش حلقه زده بود و ماهی های کوچک و قرمز و سیاه، محتاطانه گرد انگشتش دم می جنباندند و لب می زدند.
- پس اگر از نظر تو مشکلی نیست، بگذار با خودش هم حرف بزنیم."

- ماهی سیاه کوچکی به انگشت حسام لب زد. حسام به آرامی آن را در آب لغزاند و سر تکان داد:" فعلاً صبر کن مادر... بگذار ببینم قسمت چه می شود!"

ابروهای حاج خانم بالا رفت؟! قسمت از این بهتر که خودش با پای خودش آمد در خانه و نشست وسط دل های ما؟حسام ... مهر این دختر عجیب به دل من نشسته ... من مطمئنم، تو را خوشبخت می کند. مطمئنم!"

حسام مشتش را از آب پر کرد و به سطح حوض پاشید:"کمی صبر کن مادر . فردا باید کسی را ببینم . فکر کنم تکلیف همه چیز روشن می شود. فقط تا فردا شب صبر کن."

حاج خانم زیر لب و به حیرت تکرار کرد:"فردا ..."

حسام مشت پرآبش را به صورت پاشید. نگاه حاج خانم خیره ماند به قطرات زلال آبی که از سر و روی حسام می چکید.

Alice in Wonderlan
23-10-2010, 17:36
وسط هفته بود و سکوت حزن انگیزی در بهشت زهرا حاکم بود. خورشید تیرماه پاک و زلاب می درخشید و روشنایی درخشان و مواجش مثل حریزی همه جا پهن بود. حسام با عصای سفیدش جلو می رفت و گهگاه شماره قطعه ها و جهت تابلوها را از هما می پرسید. حاج خانم چادر سیاهش را به کمر گرفته بود و بی توجه به درد کمرش، با دسته گل و شیشه گلابی در دست، پشت سر حسام می رفت. هما چند قدم عقب تر از آن ها، به سختی و سنگینی قدم برمی داشت، حالش خوب نبود. سرش گیج می رفت و نامتعادل قدم می زد. دست هایش یخ کرده بود و می لرزید. نگاهش آشفته و بی قرار روی سنگ نوشته قبرها می لغزید. قیامتی در درونش به پا بود. دلش می خواست هر چه زودتر به مزار مادرش برسد، قامت لرزانش را روی آن بیندازد و یک دل سیر گریه کند. دلش می خواست غم و درد ماه ها دوری و فراق را یک جا خالی کند و آن قدر اشک بریزد که سینه سنگینش در قطره قطره اشک ها ذوب شود. دلش پر از گلایه از مادری که زود ترکش کرده بود و او را با یک دنیا حسرت و تنهایی و عذاب، رها کرده بود...

صدای حسا در سرش طنین انداخت:«همین قطعه است.»

دل در سینه هما فرو ریخت. دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد. پاهایش مثل دو تکه سنگ به زمین چسبیده بود. از همان جا چشم دوخت به حاج خانم که به دقت شماره ردیف قبرها را می خواند و حسام که به دنبالش می رفت. تمام وجودش یک پارچه غرق آتش می سوخت. چهره استخوانی و رنجور مادر، حتی برای یک لحظه از مقابل چشمانش دور نمی شد. صدای حاج خانم را انگار از دورها شنید: "هما جان ... بیا ... این جاست..."

افتان و خیزان خود را به آن ها رساند. با چشمانی مات و بهت زده به قبر نگاه کرد. اسم مادرش روی سنک مرمری سیاه و شفاف به چشم می خورد. برای چند دقیقه همان طور خیره به قبر ماند. حقیقت با تمام تلخی خود، در برابر چشمانش خودنمایی می کرد. حقیقتی که ماه ها بود تلاش می کرد آن را در باورش بنشاند: مادرش مرده بود. برای همیشه رفته بود.
رفتی که دیگر بازگشتی نداشت. این واقعیت انکار ناپذیر زندگی اش بود که حالا به وضوح و روشنی، در قاب نگاهش نشسته بود. پاهایش سست شد، قامتش خمید و روی خاک زانو زد. دست ها را به دو طرف از هم گشود و سنگ قبر را چون عزیزترینی در آغوش کشید. صدای هق هق و ناله اش که بلند شد، حاج خانم هم چادرش را روی صورت کشید و بغضش را رها کرد. دست های لرزان هما سنگ قبر را چنگ می زد و در میان می گرفت. قطرات درشت اشک مثل باران بهاری روی سنگ نوشته مزار می چکید. مثل کودکی که از آغوش گرم مادر جدایش کرده باشند، گرمای پر مهر آغوش او را از سنگ سرد و سخت و سیاه طلب می کرد. آن جا آرامگاه ابدی مادر درد کشیده اش بود. مادری که درغربت و بی کسی به خاک سپرده شده بود. دستانی غریبه او را در گور گذاشته بود، بدون آن که دخترش باشد و برایش قطره اشکی بریزد. مثل تمام سال های زندگی پررنج و عذابش، تنها ... غریب... بی کس.

حاج خانم گذاشت تا هما خود را سبک کند. بعد جلو رفت و شانه های استخوانی و لرزان هما را در آغوش گرفت و از سنگ قبر جدا کرد. با کف دو دست اشک های داغ و سوزانی که بر چهره اش شیار زده بود، پاک کرد و خاک ها را از سر و صورتش گرفت. نگاه دردمند و اشک بار هما به گلدان شمعدانی که بالای قبر بود، خیره ماند. یادش آمد که امیر عاشق گل های ریز و رنگارنگ شمعدانی که بالای قبر بود. دلش لرزید. یاد امیر، دوباره توفانی در وجودش به پا کرد. چشمه اشک هایش جوشید. در میان هق هق گریه گفت:" من باعث مرگ مادرم شدم . بعد به خاطر ترس و وحشت از دست دادن امیر، بر آن مواد لعنتی پناه بردم. مقصر من بودم که به خاطر دلم، به خاطر عشقم، مادری را که همه هستی اش را به پای من خرج کرده بود، رنجاندم . کاری کردم که او دیوانه شد و به سرش زد.

... این بلا را من بر سر مادرم آوردم ... من آتش به جانش زدم ... من مادرم را سوزاندم. .. آخ ..."

و دوباره خود را روی سنگ قبر انداخت. حاج خانم با محبت بر سرش کشید: "بس کن هما. این حرف ها مال گذشته است. تو با خدای خودت عهد کردی که زندگی ات را از نو بسازی. بلند شو."

و او را بلند کرد. هما مثل برگ پاییر در حلقه دست های حاج خانم لرزید:" با این آتشی که به جانم افتاده چه کار کنم حاج خانم؟ عذاب وجدان رهایم نمی کند..."
حاج خانم او را تنگ تر درآغوش کشید:" خدا... فقط خدا هما جان ... به خدا توکل کن. از او کمک بخواه."

دقایقی بعد، هما قدری آرام گرفته بود. حاج خانم دسته گل را باز کرد و شاخه های گل را روی سنگ قبر پخش کرد. بعد شمع ها را روی سنگ روشن کرد نیم نگاهی به هما انداخت که مثل مجسمه ای سنگی، با چشمانی سرخ و نگاهی مات، در جا خشکیده بود. دست هما را که مثل تکه یخی سرد شده بود، در دست گرفت و پرسید:"راستی هما جان. .. این سنگ گران قیمت را چه کسی برای قبر مادرت سفارش داده؟"

نگاه خسته هما ناگهان رنگ حیرت به خود گرفت. دوباره به سنگ نگاه کرد. فکرش آشفته بود و کار نمی کرد. با صدایی گرفته جواب داد:"نمی دانم! ناگهان چیزی از ذهنش گذشت. به حاج خانم نگاه کر و پرسید:" معلوم شدجنازه مادرم را چه کسی از پزشکی قانونی تحویل گرفته؟"
حاج خانم حرفی نزد و نگاهش را از نگاه هما گرفت. هما بی حال، صورتش را روی سنگ سرد گذاشت:" این جا بوی مادرم را می دهد."

و دست هایش سنگ را به نوازش گرفت:"آخ مادر، چه راحت این جا خوابیدی و خبر از دل دخترت نداری!"

حاج خانم به شنیدن صدایی به عقب و به جانب حسام برگشت، ناگهان از جا کنده شد. چادر را روی سرش مرتب کرد با آویزهای روسری، اشک ها را از صورت پاک کرد. دست پاچه گفت:" هما ... بلند شو ... مهمان داری." هما همان طور که صورت روی قبر گذاشته بود، چشمانش را بست:" بعد از این همه ماه آمدم به مهمانی مادرم..."

صدای نزدیک شدن قدم هایی در فضا پیچید. نزدیک و نزدیک تر شد و کنار قبر از حرکت ایستاد. هما در همان حال، به حسام فکر می کرد و در دل با مادرش نجوا می کرد. کمی که گذشت، کنجکاوی او را به خود آورد. شاید حسام حرفی برای گفتن داشت که این طوری بی صدا و آرام به سراغش آمده بود. پلک های متورم و ملتهبش به آرامی بالا رفت. تلالو نور خورشید، چشمانش را آزار داد. پلک زد و دقیق شد. این قامت متعلق به حسام نبود. از جا پرید. سرش را بالا آورد و خیره نگاه کرد. با چشمانی کاملاً باز ، مات و حیرت زده . فکر کرد خواب می بیند. بی اختیار خودش در قالب نگاه ناباورش نشسته بود. راست ایستاد و سعی کرد تا بر لرزش دست ها و چانه اش مسلط شود. وحشت زده قدمی به عقب برداشت:" نه..." حاج خانم به موقع جلو رفت و از پشت هما را که نزدیک بود نقش بر زمین شود، گرفت امیر جلوتر آمد. چشم های درشت و سیاهش پر از حس نوازش به هما دوخته شده بود و لبخند روشن و تابناکی صورتش را باز کرده بود:" هما ! نمی دانی چقدر دنبالت گشتم."

هما هنوز گیج بود. فکر می کرد خواب می بیند. خوابی که آرزو می کرد هرگز از آن بیدار نشود.نگاه گرم و توفنده امیر، یخ و سرمای وجودش ار ذره ذره آب می کرد. نامطمئن در حلقه دست های حاج خانم چرخید و چشم در چشم او دوخت. ملتمسانه گفت:" بگو که خواب نمی بینم!"

حاج خانم دست را روی گونه داغ هما گذاشت:" تو بیداری عزیزم! " هما دوباره به طرف امیر چرخید:" باور نمی کنم ... باور نمی کنم."

اشک درعمق چشمان امیر می درخشید. با شرم گفت:" نمی دانی در تمام این مدت که تو را گم کرده بودم ، چه عذابی کشیدم. چه قدر خودم را نفرین کردم که چرا آن روز، درکلانتری، آن قدر سرسختانه و با شدت با تو رفتار کردم. اما هما! به من حق بده. هر که بود نمی توانست به این راحتی با این قضیه کنار بیاید. مخصوصاً با اعتیادت. من هم که شوکه شدم. از دستت رنجیدم. عصبانی شدم. آن قدر که دیگر خشم جایی برای گذشت باقی نگذاشت. اما پایم را که از کلانتری بیرون گذاشتم ، پشیمان شدم. دلتنگ شدم. دیدم نمی توانم به این سادگی از تو دل بکنم. دیدم که دیگر هرگز نمی توانم کسی را در فکرو ذهنم جای تو بگذارم. خواستم برگردم. گفتم انصاف نیست با دختری که تازه چند ساعت از مرگ مادرش گذشته، این طور برخورد کنم. اما به سختی جلوی خودم را گرفتم. تا صبح در خیابان دم زدم و فکر کردم. گفتم بگذار تنبیه شود. بگذار واقعاً پشیمان شود. اراده اش را قوی کند و با انگیزه ترک کند. بگذار آن قدر این لحظات برایش سخت بگذرد که دیگر تا آخر عمر هوس آن مواد لعنتی به سرش بزند. پاک شود، پاک پاک! هما را از نو بسازد. آن وقت به سراغش می روم و می گویم که بخشیدمت. می گویم که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تو را از من بگیرد. شش ماه مدت بازپروری ات را با رنج و عذاب گذراندم. از درس و کار و زندگی افتادم، اما همه را به امید دیدن دوباره ات تحمل می کردم. از دانشگاه برایت مرخصی تحصیلی گرفتم. مادرت را این جا دفن کردم. خودم را با یادت مشغول نگه داشتم. اما ... تو یک ماه زودتر از چیزی که به من گفته بودند ، آزاد شدی. وقتی فهمیدم دیوانه شدم. دلم می خواست فریاد بکشم .. دستم به هیچ جا بند نبود. جایی را به جز خانه تان نمی شناختم که آن هم قفل و موم شده بود. من ماندم و یک شهر شلوغ و پرهیاهو و یک عشق گمشده..."

هما در آغوش حاج خانم می لرزید. چشمانش خشک بود و دیگر چشمی برای ریختن اشک نداشت. فقط می لرزید و سراپایش لاله گوشی شده بود که حرف های امیر را یک جا می بلعید:" تنها جایی که فکر می کردم بالاخره می آیی، همین جا بود. سه ماهه که وقت و بی وقت می آیم سر مزار مادرت، به امید این که تو را ببینم. اما دیگر داشتم ناامید می شدم. تا این که ... دیروز آقا حسام آمد سراغم، وقتی فهمیدم از تو خبری داره، دلم می خواست از شادی فریاد بزنم..."

صدای امیر می لرزید. آهی عمیق تمام وجودش ار لرزاند. لب گزید و به حسرت سری تکان داد. هما دیگر نتوانست روی پا بند شود. از آغوش حاج خانم لغزید. روی خاک ها نشست. حاج خانم سراسیمه کنارش زانو زد شانه هایش را در دست گرفت:"هما"

هما بی هیچ حرف و حرکتی، در جا نشسته بود. نگاهش مات و ثابت به نقطه نامعلومی از فضای مقابلش خیره مانده بود. امیر نم چشمانش را با انگشت گرفت و به هما خیره شد. فشردگی دور لب ها و رنگ پریدگی چهره هما، او را ترساند. رو به رویش نشست و خیره در نگاه او گفت:" هما ، چرا حرف نمی زنی؟"

هما بی حرکت بود. حتی پلک هم نمی زد. امیر وحشت زده رو به حاج خانم کرد:" چرا این طوری شده؟"

حاج خانم شانه های هما را مالش داد و او را به سینه اش چسباند:" گریه کن هما جان ... گریه کن تا راحت شوی..."

بی فایده بود. بطری آب را از کیفش درآورد و مشتی آب به صورت هما پاشید. هما ناگهان تکانی خودر و به خود آمد. قطرات درشت آب از سرو رویش می چکید. نگاه پردردش را به چشمان امیر دوخت و بریده گفت:" امیر..."

بعد بغض درگلو مانده اش شکست و هق هق گریه اش در فضا طنین انداخت. حسام که نگران اوضاع بود. با شنیدن صدای هما آرام گرفت . با دست دانه های درشت عرق را از پیشانی پاک کرد و نفس عمیقی کشید . امیر از زمین کنده شد با قدم هایی لرزان از آن ها دور شد. نگاه حاج خانم از پس پرده اشک به شانه های امیر خیره مانده بود که مردانه می لرزید. نگاهش روی حسام لغزید که حال کنار قبر زانو زده بود و لب هایش به نجوا به هم می خورد. هما را بیشتر از قبل به سینه چسباند و گونه اش را نوازش کرد:" دیدی هما جان ... مهربانی خدا را دیدی؟ یادته می گفتی خدا فراموشت کرده دیدی که تو او را فراموش کرده بودی؟ دیدی وقتی به طرفش برگشتی ،چطور مهر و لطفش را بر سرت عطا کرد؟"

هما در میان گریه رو به حسام کرد:"آقا حسام! من همه زندگی ام را مدیون شما هستم. نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم."

حسام در حالی که عصای سفیدش را تا می کرد، لبخند گرم و مهربانی بر لب آورد:" از خدا تشکر کنید، ما که کاری نکردیم! فقط دیگر هیچ وقت دستتان را از دست پر مهر و عطوفتش بزندارید."

هما آه بلندی کشید. بوسه نرمی بر گونه حاج خانم زد و از جا کنده شد. بعد به سبکی نسیمی که در گندم زار بوزد، به طرف امیر دوید، سرخوش و سبک بال. حاج خانم همان طور که با چشمانی خیس به آن ها نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد:" قسمت ما نشد!"

حسام همان طور که گلبرگ های گلی را روی سنگ قبر پرپر می کرد، لبخند تلخی بر لب آورد. حاج خانم جلو آمد و شیشه گلاب را روی سنگ سرریز کرد. عطر دل انگیز گلاب در فضا پخش شد. باد آرام می ورزید و موهای حسام را در فضا تاب می داد. از دورها آوای خوس تلاوت قرآن به گوش می رسید. نگاه حاج خانم هم چنان محو هما و امیر مانده بود که زمزمه آرام حسام در گوشش طنین انداخت.


"در دایره قسمت ، ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی!"