مشاهده نسخه کامل
: بادبادک ها (وجیهه علی اکبری سامانی)
Hate Of Love
19-10-2010, 00:00
(قسمت اول)
نیم ساعتی می شود که کتاب تاریخ روی صفحه تمدن سلسله هخامنشیان، همین طور جلوی رویم بازمانده و من خیره به عکس یکی از ستون های تخت جمشید، به سرو صداهای طبقه پایین گوش می کنم.
صدای داد و فریاد بابا و مامان نامفهوم است. فقط معلوم است که آن پایین دارند دعوا می کنند و اصلاً هم خیالشان نیست که ساعت از ده شب گذشته و بچه هایشان این بالا، ممکن است هنوز بیدار باشند. من را که مطمئنند بیدارم، اما از بیداری پارسا هم ترسی ندارند.
دلم می خواهد بلند شوم و توی اتاق پارسا سرکی بکشم و ببینم که خوابیده یا او هم مثل من بیدار است و روی صندلی، یا روی تخت ویا حتی پشت در اتاق، در خود مچاله شده و گوش تیز می کند تا بلکه از دل این سرو صداهای در هم پیچیده و گنگ، جمله ای سر در بیاورد. اما نمی دانم چرا پاهایم هم مثل چشمانم میخکوب شده و توان هر حرکتی را از من گرفته است. باید خوشبین باشم. اگر پارسا بیدار بود، حتماً تا الان آمده بود توی اتاق من و با چشمانی وحشتزده و بُغضی نیمه خورده، می پرسید که باز چه خبر شده که این دو تا، این طوری افتاده اند به جان هم.
صدای به هم کوبیده شدن دری بلند می شود و به دنبالش، فریاد ها ناگهان قطع می شود. سکوت مثل مهی سنگین می پیچد توی خانه. حالا بابا حتماً رفته به اتاق کارش و نشسته پشت میز چوبی منبت کاری اش. سیگارش را روشن کرده و پشت دود غلیظ آن، به زمین و زمان فحش می دهد. مامان هم توی اتاق خودش، کنار شومینه، روی صندلی ننویی، با شتاب عقب و جلو می رود و در حالی که حرص می خورد، دسته ای از موهایش را دور انگشتش، هِی لوله می کند و باز می کند.
پاورچین پاورچین می روم توی راهرو. دستم را که به نرده های سفید و مرمری می گیرم، سرما به سرعت می دود زیر پوستم. خم می شوم و پایین را دید می زنم. هیچکس توی هال نیست. در اتاقهای هر دویشان هم محکم چفت شده است. بر می گردم و به طرف اتاق پارسا می روم. لای در باز است. سرک می کشم. زیرنور آباژور، حجم بدن کوچک پیچیده در پتوی اسپایدرمناش را می بینیم که سرش به طرف پنجره است و پُشتش به در اتاق. روی نوک پا به طرفش می روم. خم می شوم تا بوسه ای روی گونه اش بنشانم. لبهایم خیس می شود. وحشتزده عقب می کشم. زیر نور ضعیف آباژور، می بینم که رد باریک اشک، از کنج چشمها، تا روی گونه های رنگ پریده اش جا انداخته است.
*
مادر لیوان آب پرتقال را کنار دست پارسا روی میز می گذارد. پارسا تخم مرغ نصفه و نیمه خورده اش را رها می کند و لیوان را سر می کشد. رو به من که مدتی است در حال مالیدن کره بادام زمینی روی نان هستم، می کند : بدو دیر شد... هر دویمان سخت تلاش می کنیم تا نگاهمان در نگاه مادر گره نخورد تا مثل همه صبح های بعد از دعوا، صورت در هم و ابروهای گره خورده اش را نبینیم.
نان را با چاقوی کره ای می گذارم توی بشقاب و از جا بلند می شوم. پارسا با چشم و ابرو، به نانِ دست نخورده ام اشاره می کند. بی توجه به اشاره اش، کوله ام را بر می دارم و بلند خداحافظی می کنم.
پارسا به دنبالم می دود و در راه، صدای خداحافظی اش به در و دیوار می خورد. هیچکداممان جوابی نمی گیریم.
آقا پرویز مثل همیشه با پرشیای مشکی رنگش منتظرمان است. پارسا مثل همة صبح هایی که دمغ است، جلو نمی نشیند و می¬آید عقب، کنار من. تا به مدرسه پارسا برسیم، هیچکدام حرفی نمی¬زنیم و هر کدام از پنجره بغل دستمان، خیره به ردیف کاج های کنار خیابان می مانیم. ماشین که می پیچد توی کوچه مدرسه، پارسا بر می گردد و بی مقدمه می گوید : دیشب مامان و بابا باز دعوا کردن.
خودم را به آن راه می زنم : کِی ؟ نفهمیدم. آخه زود خوابیدم.
همین طور خیره به چشمانم می ماند. چشمهایش مثل هر باری که ناراحت است و گرفته، از قهوه ای به عسلی می زند. یکجور به خصوصی که انگار خیس است و همه چیز در آن موج می زند. ماشین می ایستد. کوله اش را که بینمان روی صندلی ماشین گذاشته بود، بر می¬دارد و دستگیره در را می کشد. قبل از آن که پیاده شود، بر می¬گردد و بلند می-گوید: اگه چوبی بودی الان دماغت دراز می شد !
در ماشین را محکم به هم می کوبد. سردم می شود. پلیورم را دور بدنم محکم می کنم. نگاهم در آینه جلوی ماشین، با نگاه متعجب آقا پرویز گره می خورد. سرم را پایین می اندازم. خوب است که من چوبی نیستم !
*
مامان مثل اغلب وقت ها خانه نیست. روی در یخچال یادداشت زده که وقت آرایشگاه دارد و تا شب نمی آید. پارسا که زودتر از من رسیده، شیر و کیکش را خورده و به جای اتاقش، روی کاناپه وسط هال، جلوی تلوزیون خوابیده. تلوزیون روشن است و یکی از کانال های ماهواره، در حال پخش مسابقه شادی برای بچه هاست. دکمه آف کنترل را می زنم و یکی از پتوهای مسافرتی را از کمد دیواری در می آورم و می کشم رویش.
چراغ پیغامگیر تلفن روی سنگ اپن، چشمک می زند. دکمه اش را فشار می دهم. صدای خاله سوری بلند می شود : سلام پوران جون. امروز وقت آرایشگاه داشتی. گفتم یادآوری کنم، مثل اون دفعه یادت نره... همراهت هم که قربونش برم مثل همیشه در دسترس نیست... می بینمت، بای !
پیغام امروز همین بود. همین طور از سر بی حوصلگی، دکمه تکرار را می زنم و پیغام روزهای قبل را مرور می کنم. همه با مامان کار دارند. انگار مامان، رئیس جمهوری، چیزی است که همه عالم در به در دنبال او می¬گردند و هیچ وقت خدا هم پیدایش نمی کنند. همه از خاله سوری گرفته تا خاله نازی، اشرف خانم، بدری جان و البته از آن سوی دنیا، خان دایی منصور. صدای خان دایی مثل همیشه بم و خش دارد و عصبانی است : سلام پوران. چی شد بالاخره ؟ وکیله را دیدی ؟ می تونه کاری واسه بچه ها بکنه یا نه ؟ باهام تماس بگیر... منتظرم.
پس این طور... پس دوباره خان دایی منصور زنگ زده که اوضاع زندگی مان این طوری ریخته به هم. دیدم دعوای دیشب مامان و بابا، خیلی طولانی تر و پر سر و صدای تر از همیشه بود. پس دوباره پای خان دایی منصور و کانادا رفتن ما آمده وسط...
از وقتی یادم می آید، مامان و بابا با هم دعوا داشته اند. سر همه چیز و همه کس و هر موضوعی. کوچکترین مسأله و بهانه ای کافی بود تا آنها را بیندازد به جان هم. فکر می کنم آنها حتی یک نقطه اشتراک هم با هم ندارند. چون همیشه سازشان ناموافق است. البته ما هم به این جر و بحث ها و دعواهای همیشگی و یک شب در میان عادت کرده ایم. اما این اواخر، دعواهایشان رنگ و بوی جدی تر به خود گرفته. درست نمی دانم اختلافشان از تصمیم مامان برای رفتن به کانادا شروع شد یا از چیز دیگر. اما می دانم که این تصمیم، بهانه خوبی برای شروع جنگ ناتمامشان بود. مامان می خواست به کانادا برود. بابا نمی خواست. مامان می خواست ما را هم با خود ببرد. بابا می گفت پشت گوشت را دیدی، بچه های من را هم با خودت خواهی برد ! من و پارسا این وسط شده بودیم گوشت قربانی. از هر طرف می کشیدنمان و هیچکدامشان هم به درستی نمی دانستند ما را برای چه می خواهند. می ترسیدند از دستمان بدهند و مثل توی فیلم ها، یک عمر خودشان یک گوشه دنیا باشند و پاره های تنشان یک گوشه دیگر دنیا. یا ما را می خواستند فقط برای آزار و اذیت دیگری و داشتن برگ برنده و البته هیچکدامشان، یکبار هم برای رضای خدا، از هیچکدام ما نپرسیده اند که دلمان می خواهد با کدامشان بمانیم یا برویم !
از همان کنار سنگ اُپن، نگاهم می افتد به پلی استیشن پارسا که جلوی تلوزیون، روی زمین است و دسته ها و تعداد زیادی سی دی بازی، کنارش پخش و پلاست.
دسته سی دی ها را بر می دارم و می نشینم روی نزدیکترین کاناپه. تندی همه شان را نگاه می کنم. پس که این طور ! آقا پارسا دوباره پول دستش آمده... پس دوباره همه پولهایش را خرج خریدن فیلمهای پلی استیشن کرده... پس دوباره اطلاعات بازی های روز و تازه به بازار آمده را از هومن گرفته...
روی جلد همه سی دی ها، تصاویر رنگارنگ و اکشنی از بازیهای جنگی و بزن و بکش است. توی همه شان یا یکنفر در حال زدن است یا مردن.
آن پایین، سمت راست جلدها هم کادر زرد رنگی است که تو همه شان بدون استثناء، با رنگ قرمز علامت مثبت هجده درج شده است. روی آخری اش هم که نوشته مثبت بیست و پنج.
می دانم که مامان دوباره دست به جیب شده و همین طور بی حساب و کتاب، پول داده به پارسا تا برود سی دی بازی بخرد و خوش باشد و دور و بر او که حوصله ندارد و حالش از این زندگی نکبتی به هم می خورد، نپلکد.
به صورت پارسا نگاه می کنم که در خواب، پف کرده و سایه مژه های سیاه و بلندش، روی لپهای صورتی رنگش افتاده و لبهای گوشت آلودش مثل همیشه بازمانده است. دلم برایش می سوزد. دلم برای خودم هم می سوزد. دوباره یک سیب بزرگ راه گلویم را می بندد. چشمانم خیس می شود و یک قطره اشک، لیز می خورد روی شیب گونه ام و آرام می افتد روی یکی از سی دی ها که رویش نوشته شده : مرگ خونبار !
*
درِ اتاق پارسا باز است و از خودش خبری نیست. دفتر مشقش روی میز تحریر باز مانده و مداد سر جویده اش که همیشه لای دندان هایش می چرخاند، روی قالیچه پلنگ صورتی، کنار پایه صندلی اش افتاده است. از بالای نرده ها سرک می کشم. پایین سوت و کور است. این یعنی که پارسا خانه نیست و مثل همیشه، رفته خانه دوستش هومن که سه سال از خودش بزرگتر است و دو تا خانه پایین تر از ما زندگی می کنند و یک سگ پشمالو، جلوی در ورودی خانه شان بسته اند و پارسا عاشق آن سگ است.
از این بالا، مامان را می بینم با موهای پوش داده شده و جمع شده ای که سرش را مثل یک توپ بزرگ بسکتبال و البته سفید کرده است. باز مامان تمام موهایش را یکدست بلوند روشن کرده. رنگی که بابا از آن متنفر است. بوی مواد دکلره و رنگ و آرایشگاه، همراه مامان این طرف و آن طرف می رود و درهوا پخش می شود.
نرده ها را می گیرم و پایین می روم. روی پله آخری می نشینم و همان طور که کتاب دستم را لوله می کنم، به مامان که مشغول باز کردن دکمه های پالتو پوستش است، می گویم : مبارکه... باز پیرزن کردی خودتو !
مامان نگاهم می کند و لبخند کم جانی به لب می آورد : پارسا کجاست ؟ به ساعت دیواری پاندولی هال نگاه می کنم. از هفت هم گذشته و پارسا هنوز نیامده: من خواب بودم. فکر کنم رفته خونه هومن اینا.
مامان پالتواش را آویزان می کند و شروع می کند به باز کردن گوشواره های آویز نگین دارش. از این کارهایش هیچ وقت سر در نیاوردم. وقتی پایش می رسد خانه، مثل سیندرلایی که از مهمانی شاهزاده ها، به اتاقک کوچک زیر شیروانی خود برگشته باشد، به سرعت تمام آویزها و النگ و دلنگ هایی که به خود آویزان کرده یا به موهایش بسته، باز می کند، بلوز و شلوارک اسپرت خانگی اش را می پوشد و موهای انبوهش را با یک کلیپس، بالای سر جمع می کند و وقتی از تمام این کارها فارغ شد، نفس راحتی می کشد و روی کاناپه ولو می شود.
برای همین ما هیچ وقت او را آن طوری که بیرون از،خانه، درمهمانی ها و دوره های دوستانه اش دیده می شود، در خانه نمی بینیم.
می پرسم : دوباره به پارسا پول دادی برای سی دی ؟
بی آنکه نگاهم کند، مکث کوتاهی می کند و دوباره با قفل گوشواره اش ور می رود. ادامه می دهم: مگه اون دفعه قرار نشد هر وقت بهش پول دادی برای سی دی، شرط کنی با من بره خرید ؟
بر می گردد و زل می زند به چشمانم. انگار که هرگز چنین جمله شرطی را نشنیده است.کمی می گذرد، خطوط صورتش در هم می رود و باز می شود و لبهایش بالاخره تکان می خورد : چرا...
به سی دی های روی میز اشاره می کنم : نگاه... ببین بدون من چقدر سی دی خریده !
مامان بالاخره موفق می شود گوشواره ها را باز کند. در کمدش را باز می کند و همان طور که کفش های پاشنه بلندش را توی جعبه ای می گذارد و دمپایی های تخت روفرشی اش را می پوشد، می گوید: می گی چیکارش کنم ؟ می دونی که چقدر بد پیله است. وقتی بهانه می گیره، من دیگه یادم می ره چه شرط و شروطی گذاشته بودی...
از جا می پرم. نباید عصبانی شوم. باید خودم را کنترل کنم : من ؟ فقط من شرط و شروط گذاشتم؟ یعنی فقط باید برای من مهم باشه که پارسا چه بازی هایی بخره یا نه ؟ یعنی واقعاً برای شما مهم نیست ؟
مامان کلافه در کمد را می کوبد: اَه... بس کن سارا. آخه چه فرقی می کنه ؟ تو هم مثل پارسا بد پیله ای ها !
سی دی ها را بر می دارم و جلوی روی مامان می گیرم : ببین. نگاه کن. همه شون برای سن بالای هجده ساله. اما پارسا تازه یازده سالشه. می فهمی این یعنی چی ؟ یعنی دلسوزی ما واسه بچه مون، از دلسوزی سازنده ها و طراحهای خارجی این بازی ها هم کمتره...
سی دی ها از لای انگشتانم لیز می خورند و یکی یکی می افتند روی زمین، جلوی پای مامان. خم می شود و یکی شان را بر می دارد. همانی که رویش نوشته : فرار آتشین و عکس زنی رویش است که مسلسلی دو برابر قد و قامتش روی شانه گذاشته و رو به نقطه ای که معلوم نیست کدام جهنم دره ای است، می خندد و انگشت شصتش را به نشانه پیروزی بالا آورده است.
- حالا از کجا می فهمی اینها برای چه سن و سالیه ؟
با انگشت روی کادر زرد رنگ پایین سی دی می زنم. مامان زل می زند به کادر و من خیره می شوم به سی دی ها. چند دقیقه ای در سکوت می گذرد. فکر می کنم مامان از ناراحتی، حرفی برای گفتن ندارد. هنوز نگاهش نکرده ام که ببینم در چه حالی است. اما بالاخره صدایش در می آید که آرام زیر لب می گوید : دقت کردی سارا ! رنگ موهای این زنه، چقدر شبیه رنگ موهای منه!
ادامه دارد
Hate Of Love
20-10-2010, 14:29
شام را با پارسا توی آشپزخانه و در سکوت می خوریم. بدون اینکه یک کلمه با هم حرف بزنیم.مثلاً با پارسا قهر کرده ام. چند باری که نگاهمان به هم می افتد، می بینمش که با چشمان گرد و سیاهش، طوری نگاهم می کند که انگار من خطای بزرگی مرتکب شده ام که با برادر کوچکم قهر کرده ام.
مامان رژیم دارد و طبق معمول نمی آید سر میز تا وسوسه نشود و همان جا توی هال، جلوی تلوزیون، در حالی که شوی لباس نگاه می کند، سالاد کاهو و خیارش را با آبلیمو و روغن زیتون می خورد. ساعت از نه گذشته و هنوز بابا نیامده و هیچکداممان از مامان نمی پرسیم چرا بابا نیامده یا چرا صبر نمی کنیم تا با او غذا بخوریم. چون در مورد ساعات رفت و آمد بابا و قرارهای کاری اش، اطلاعات مامان تقریباً چیزی در حد صفر است. بعد از غذا می روم بالا و گوشی را بر می دارم و شماره همراه بابا را می گیرم. طبق معمول خطش را دایورت کرده روی شماره شرکت. چون منشی اش با آن صدای نازک و تو دماغی اش جوابم را می دهد که جناب مهندس با تعدادی از مهمانهای خارجی جلسه داشته اند و شام هم رفته اند رستوران اژدهای طلایی توی پارک وی که یک رستوران چینی است و احتمالاً شب هم نمی آیند منزل. بعد حال پارسا را هم می پرسد و من که می دانم اگر به او رو بدهم، تا خود صبح می نشیند به ورّاجی، یک طوری دست به سرش ی کنم.
می نشینم پشت کامپیوتر و از صدقه سر adsl مان، سریع وصل می شوم به شبکه اینترنت و می روم توی وبلاگم که چند ماهی می شود راهش انداخته ام و اسمش را هم گذاشته ام: باران و هر وقت فرصت کنم، مطالب و یادداشتهایش را به روز می کنم.
چند نفر از خواننده های وبلاگم، برایم نظر گذاشته اند. بیشترشان را می شناسم. متین و افسون و یکی¬یه¬دونه و یک نفر دیگر که خودش را خوابگرد معرفی می کند و من مطمئنم برخلاف بیشتر مخاطبان وبلاگم که دخترند، این یکی پسر است، یعنی از روی جمله ها و حرفهایی که می نویسد و پیشنهادهایی که می دهد، فهمیده ام که طرف باید مذکر باشد و دست کم یه سه، چهار سالی هم از من بزرگتر و عاقلتر !
توی وبلاگم خودم را با اسم مستعار معرفی کرده ام. چون دلم نمی خواهد کسی مرا بشناسد. آنجا را راه انداخته ام برای حرف زدن و درد دل کردن و گفتن حرفهایی که یا گوشی برای شنیدنشان پیدا نمی کنم یا اصولاً نمی توانم به کسی بگویمشان. متین نوشته که قهر بابا و مامان ها و دعواهایشان، چیز تازه ای نیست که من اینقدر نسبت به آن حساسم و نمونه اش هم بابا و مامان خودش که تعداد روزها و ساعتهای خوب وخوش بودنشان در ماه به عدد انگشت های دست هم نمی رسد ! و گفته بی خیال باشم و از این آب گل آلود، برای گرفتن ماهی های بیشتر که منظورش همان پول و امکانات بیشتر است ؛ استفاده کنم. چون بابا و مامان ها در این جور مواقع، سعی می کنند یک جورهایی دل بچه هایشان را به دست بیاورند و آنها را به جناح خود بکشند.
یکی¬یه¬دونه نوشته که خیلی تحت تاثیر نوشته ام قرار گرفته و چند ساعتی برای من و تنهایی هایم گریه کرده.
افسون فقط نوشته هِی روزگار ! همین. اما طوری نوشته که آدم با خواندنش حس می کند همین حالا، صدای آه پرسوز و گدازش را می شنود و فقط نمی فهمد که این آه را به حال خودش کشیده یا به حال و روز من یا کس دیگر....
از خوابگرد خبری نیست. خیلی دلم می خواست مثل همیشه نظرات متفاوت و خواندنی اش را بخوانم.
انگشت هایم روی صفحه کلید می لغزد و نگاهم به دنبال حروف و کلمات، روی صفحه مانیتور می دود: « سلام بچه ها ! دلم خیلی بیشتر از دفعه قبل گرفته. آخه داداش کوچیکم که قبلاً درباره اش براتون نوشتم، باز رفته یه مشت بازی پلی استیشن بزن و بکش خریده که اصلاً مناسب سن و سالش نیست و توش پُرِ بد آموزیه.
دلم براش می سوزه، اما نمی دونم باید چی کار کنم. داداش من دیگه داره بزرگ می شه و حتی اگه الان به ضرب زور و دعوا، سی دی ها را ازش بگیرم و نذارم که ساعتها تو تنهایی اتاقش بشینه پای پلی استیشن، دو، سه سال دیگه از پس اش بر نمیام. آخه هر چی باشه من آبجی اش هستم و یه پسر نوجوون، هیچوقت حسابی را که ممکنه از بابا و مامانش ببره، از آبجی بزرگش نمی بره. بیشتر دلم از این گرفته که مامان اصلاً گوشش به این حرفها بدهکار نیست و اگه صد بار دیگه هم این اتفاق بیفته، باز می گه داداشت بد پیله است و با همین یه جمله، خیال خودش و وجدان مادری اش را راحت می کنه و سر هر دو تا را یه جا، شیره می ماله!
شاید خیلی از شماها باشید که الآن آرزو می کنید ای کاش بابا و مامان هاتون این قدر بهتون گیر ندن و مدام به پروپاتون نپیچن و تو کارهاتون سرک نکشن. اما از من که تو زندگی ام هیچ محدودیت و نظارت و گیری ندارم و آزادی تو چهار دیواری خونه مون، مثل دی اکسید کربن هوا، مُفت و فراوونه، بهتون نصیحت که قدر بابا و مامانهای همیشه نگران و دلواپستون را بدونید. چون اصلاً حس خوبی نیست که آدم مثل یه بادبادک، همین طور تو آسمون زندگی بابا و مامانش سرگردون باشه و با هر نسیم و باد و توفانی که میاد، این طرف و اون طرف کشیده بشه و کسی هم نگران نباشه که یه وقت گره نخش باز بشه و دیگه بره که بره...
نه ! فکر نمی¬کنم هیچکدومتون از حرفهای من سر درآورده باشید. راستش خودم هم امشب از حرفهای خودم سر در نمی آورم، چون حسابی قاتی کردم. پس بریم همگی بخوابیم، شاید فردا روز دیگه ای باشه... »
یک قطره اشک، نرم و سبک از گوشه چشم لیز می خوره روی گونه ام و سُر می خوره پایین. دکمه خاموش کامپیوتر را می زنم و تا لامپ مانیتور خاموش شود، به نقطه های نورانی اسکرین سیور که با سرعت از کنار هم می گذرند و هر کدامشان انگار ستاره یا سیاره ای از فضای لامتناهی کهکشان راه شیری هستند، خیره می شوم.
کامپیوتر با صدای آرامی، خاموش می شود. از همان جا به تکه ای از آسمان سرمه ای شب نگاه می کنم که از قاب پنجره اتاقم پیداست و حتی یک ستاره در آن دیده نمی شود.
*
امروز سه شنبه است و روز آمدن عزیز. عزیز نه مامان باباست و نه مامانِ مامان. هر چند اگه در مسابقه دوست داشتنی ترین مادر بزرگ دنیا شرکت کند، حتماً برنده می شود. عزیز از وقتی که پیری، درست و حسابی عوارض خود را به او نشان داده و پادرد و کمردرد، امانش را گرفته است ؛ هفته ای دو روز بیشتر به خانه ما نمی آید. اما سالها قبل، وقتی من و پارسا کوچک بودیم، همیشه در خانه ما بود. اصلاً من و پارسا را او بزرگ کرد و از آب و گل درآورد. همان طور که سالهای سال قبل، بابا را. عزیز یک عمر در خانه پدر بزرگم خدمت کرده بود و همه عموها و عمه هایم را تر و خشک کرده بود. بعدها با فوت پدر بزرگ و مادربزرگ و ازدواج بابا که ته تغاری خانه شان بود و وابستگی زیادی به عزیز داشت، همراه بابا قدم به خانه ما گذاشت. با این که مامان از همان اول، چندان از او خوشش نمی آمد و روی خوش نشانش نداده بود، اما درایت و مدیریت و کدبانوگری اش، کم کم یخ مامان را که از همان ابتدا اهل اینجور کارها و اصولا خانه داری نبود، آب کرد.
در تمام خاطرات خوب و خوش کودکی من و پارسا، عزیز نقش مهم و پررنگی دارد و تقریباً به همان اندازه، در تربیت و آموزشمان. آن قدر که پارسا از عزیز حرف شنوی دارد، از بابا و مامان و من ندارد. من هم آن قدر که با عزیز راحتم، با مامان راحت نیستم. یعنی خیلی حرفها را می توانم بدون خجالت و مِن و مِن کردن به عزیز بگویم، اما برای حرف زدن با مامان، به کلی صغری و کبری نیاز دارم.
از وقتی که عزیز به خاطر دردهای جور واجوری که دارد و قرصهایی که مشت مشت می خورد، به گفته دکتر نباید زیاد سرپا باشد و کارهای سنگین کند، هفته ای دو روز، از آن سوی شهر، جایی تقریباً نزدیک حاشیه جنوبی تهران، سوار مترو می شود و به زحمت و سختی و تنها به عشق من و پارسا به خانه مان می آید. آن اوایل پارسا هر روز گریه می کرد و بهانه عزیز رامی گرفت. اما کم کم به نبودن و کم دیدنش عادت کرد. شاید از همان زمان بود که کم کم معتاد بازیهای کامپیوتری و پلی استیشن شد.
با این حال شنبه ها و سه شنبه ها که ما از مدرسه بر می گردیم، خانه رنگ و بوی دیگری دارد. رنگ و بوی یک خانه واقعی. عطر خوش غذا و چای تازه دم، بوی وانیل کیک درآمده در ماکروفر، بوی نرم کننده سافتلن که از لباسهای شسته شده و پهن شده، بلند است و خانه ای که از تمیزی برق می زند؛ ما را سرمست می کند. خانه، روزهای شنبه و سه شنبه، پر از نور و شادی می شود و من و پارسا، برای چند ساعتی هم که شده، دعواهای شب قبل مامان و بابا و تنهایی ها و غصه هایمان را فراموش می کنیم.
چند بار زنگ می زنم، اما نه پارسا که زودتر از من به خانه می رسد و نه عزیز، هیچکدام در را باز نمی کنند. کلیدم را از کوله ام در می آورم. در که روی پاشنه می چرخد، بو می کشم. ازعطر آشنای همیشگی خبری نیست. از عزیز هم. خانه غرق سکوت و تاریکی است. بلند صدایش می کنم. به جای عزیز، پارسا از بالای پله ها جواب می دهد : عزیز امروز نیومده...
نگاهش می کنم. با همان اونیفورم مدرسه، روی سنگهای سرد پاگرد ولو شده و کوله اش هم روی پله ها، کله پا افتاده است. انگار که از سر بی حوصلگی، آن را با پا شوت کرده باشد پایین.
گوشی را از روی اُپن بر می دارم. نگاهم به یادداشت مامان می افتد که چسبانده به در یخچال : عزیز مریضه، امروز نمی آید. زنگ بزنید از رویال براتون غذا بیارن. من تا غروب جایی کار دارم.
گوشی را به چانه ام فشار می دهم. آنتن اش می رود توی گونه ام و دردم می گیرد. حال هر دویمان عجیب گرفته شده. از مدرسه تا این جا چه حدسهایی در مورد نهار آن روزمان زده بودم : باقالی پلو با ماهیچه، لوبیا قرمز، خوراک میگو... یا شاید هم کوفته تبریزی !
چاره ای نیست. از نهار خبری نیست وهر دو سخت گرفته ایم. شماره فست فود رویال را می گیرم و رو به پارسا می گویم : پیتزا یا ژامبون تنوری ؟
صدای کوفته شدن پای پارسا، روی پله ها دور می شود : هیچکدوم. حالم از این غذاها دیگه به هم می خوره... مردی در گوشی می گوید : رویال بفرمایید.... دستپاچه دکمه آف گوشی را می زنم. صدای کوفته شدن در اتاق پارسا، از بالا بلند می شود. راست می گوید. خوب که فکرش را می کنم، حتی بردن نام این غذاها، حالم را به هم می زند. دلم یک غذای گرم خانگی می خواهد. روی نزدیکترین کاناپه وا می روم. دلم هوای عزیز را می کند. هوای آغوش گرم و همیشه باز و صورت هرچند چروکیده و شکسته، اما مهربانش را... یک سیب بزرگ دوباره گیر می کند وسط گلویم و مثل یک بادکنک، لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود...
*
صدای مامان از پشت در بستة اتاقش به سختی شنیده می شود. گوشم را روی در می چسبانم. قلبم چنان محکم می زند که انگار کسی در سینه ام، طبل می کوبد. مامان عصبانی است و با حرارت، توی گوشی با کسی که نمی دانم کیست، حرف می زند :
_ وکیله هم همینو گفت.... هیچ فرقی نداره که الآن اقدام کنیم یا صبر کنیم تا تابستان که سارا به سن قانونی می رسد... در هر حال برای خروج از کشور، به اجازة کتبی وحید نیاز داریم... دیگه چاره ای ندارم منصور... به وکیله گفتم که واسه طلاق اقدام کند. دادخواست هفتة دیگه می رسه دستش... ما برای بخشیدن مهریه، این پیشنهاد را بهش می کنیم... تیر آخره دیگه... اگه قبول نکرد... دیگه مجبورم به راهی که تو گفتی فکر کنم. فقط می ترسم منصور... می دونی خروج غیرقانونی چقدر خطرناکه...
سردم می شود. انگار یک پارچ آب یخ را از یقة پیراهنم ریخته باشند آن تو. لرزم می گیرد. می روم کنار شومینه و دستهایم را دور بدن حلقه می کنم. شعلة شومینه، زرد می سوزد و این یعنی که دارد به شدت مونوکسید کربن پخش می کند در هوا. اما مهم نیست. همه جای این خانه اکسیژن کم دارد.
کلید با صدا توی قفل در ورودی می چرخد. برمی گردم. بابا است. پوشیده در بارانی بلند یکدست کرم رنگش. چند قطره باران سرشانه هایش را هاشور زده. مرا که می بیند لبخند کم جانی روی لبهایش پهن می شود. سلام می کنم. اما بابا که همراهش را کنار گوشش گرفته و دارد به کسی آن طرف خط گوش می کند، تنها با تکان سر، جوابم را می دهد. نمی دانم چرا با دیدن ناگهانی بابا، یک آن حس کردم همة آن حرفها را در خواب دیده ام و برای یک لحظه، احساس آرامش کردم. اما همین که بابا رفت توی اتاقش و در را پشت سرش می بندد، دوباره همه چیز بر می گردد سر جای اولش.دوباره حالم بد می شود و احساس خفگی می کنم. نمی توانم بایستم. به طرف اتاق بابا، تقریباً می دوم. تقه ای به در می زنم و بدون آنکه منتظر جواب باشم، آن را باز می کنم.
بابا با چشمانی گرد نگاهم می کند و توی گوشی، با لحنی گرم و مهربان می گوید : باشه عزیزم... حتماً... خودم تماس می گیرم.
انگار که سیم های لخت برق روی دست هایم افتاده باشد، در جا خشکشان می زند. یکی روی دستگیرة در و دیگری معلق در هوا.
نمی دانم چرا تا آن روز و آن لحظه فکر می کردم عزیزان بابا فقط در این خانه و زیر این سقفند. گیرم که فقط من و پارسا، اما فقط ما و نه کس دیگر. اما حالا شنیدم که بابا توی گوشی به کسی که نمی دانم کیست، با لحنی گرم و گیرا، عزیزم گفت. عزیزمش هم از آن عزیزم های الکی و تعارفی نبود که معمولاً آدم ها برای همدیگر تکه پاره می کنند تا تملق هم را بگویند یا دل طرف را به دست بیاورند.یک عزیزم درست و حسابی و جانانه بود. از آنهایی که عجیب به دل آدم می نشیند. حس می کنم با تمام وجود، از آن عزیز ناشناخته، متنفرم.
بابا می پرسد : خبری شده سارا ؟ چرا رنگت پریده ؟
کلمه ها در ذهنم گم شده اند. دیگر نمی دانم آمده بودم آنجا چه بگویم. سری تکان می دهم و از اتاق می دوم بیرون. صدای بابا را تا بالای پله ها می شنوم که صدایم می کند. در اتاق پارسا بسته است. صدای شلیک گلوله ها و انفجارهای پی در پی، از اتاقش به گوش می رسد. باز صدای تلوزیونش را زیاده کرده است. انگار درست و حسابی و سط یک میدان جنگ واقعی است.
اتاقم تاریک است. بی آنکه کلید برق را بزنم، در را می بندم و همان جا تکیه به در، روی زمین، وا می رودم. بغض دارد خفه ام می کند. این دفعه انگار به جای سیب، یک هندوانه راه گلویم را بسته است. نمی دانم به چه چیزی فکر کنم. به مامان که دادخواست طلاقش را داده و این دفعه انگار، قضیه خیلی جدی است. به دایی منصور که می خواهد ما را غیرقانونی از مرز رد کند. به خودم و پارسا که نمی دانیم چه باید بکنیم و این وسط شده ایم گوشت قربانی... یا به بابا که امشب فهمیده ام یک عزیز تازه پیدا کرده است...
ادامه دارد
Hate Of Love
23-10-2010, 18:01
دو روز است که پارسا مدرسه نمی رود. حسابی سرما خورده و افتاده توی رختخواب. مامان او را بسته به آبمیوه و شربت آبلیمو و عسل و یک مشت قرص و کپسول. دستگاه بخوری که توی اتاقش روشن است، بوی آلوئه ورا را پخش می کند توی هوا و مرا یاد جنگل های شمال می اندازد. تابستان پارسال بود که با بابا و پارسا، سه تایی رفته بودیم نمک آبرود و بعد هم ارتفاعات سه هزار تنکابن. مامان رفته بود کانادا پیش برادرها و مادرش. خیلی به ما خوش گذشت. بابا و پارسا از حوضچه های پرورش ماهی، قزل آلا گرفتند. همان جا، توی جنگل، روی اجاق ذغالی، آنها را کباب کردیم و خوردیم. شب به جای رفتن به ویلایمان، به اصرار پارسا، همان جا چادر زدیم و تا صبح، از ترس حملة احتمالی خرسها و گرازهای وحشی که بعداً فهمیدیم اصلا ً در جنگل های مازندران وجود ندارند، خواب به چشمانمان نیامد.
بابا آن یکهفته در غیاب مامان، خیلی سرحال و خوش اخلاق بود و مراقب بود از هر نظر به ما خوش بگذرد. اما پای مامان که به خانه رسید، اختلافاتشان چند برابر شد و همة خوشی آن یک هفته را از دماغمان در آوردند.
دست می گذارم روی پیشانی پارسا. تبش آمده پایین. دستمال مرطوب را دوباره روی پیشانی اش می گذارم و بلند می شوم. در اتاق را آرام پشت سرم می بندم. صدای خفیف جر و بحث، از طبقه پایین شنیده می شود. روی پنجة پا می روم روی پاگرد و گوش تیز می کنم. صدا از اتاق بابا است. دارند دوباره با هم دعوا می کنند. اما این بار حتماً مراعات حال پارسا را کرده اند که رفته اند توی یک اتاقی و در را هم محکم بسته اند.
بر خلاف همیشه، دیگر برای سر در آوردن از حرفها و بحث های ناتمام و تکراری شان، کنجکاو نیستم. من که از این همه دعوا و ستیز بی پایان و بی نتیجه خسته شده ام. آنها را نمی دانم. چند سال است که دارند با هم می جنگند و به هیچ جا نمی رسند. تا کی می خواهند به این وضعیت ادامه بدهند، کی خسته می شوند و کی از رمق می افتند ؛ خدا می داند.
ظهر من و پستچی با هم به خانه رسیدیم. یک پاکت با آرم ترازو دستش بود و سراغ بابا را می گرفت. گفتم که تا شب نمی آید. مردد بود که نامه را به من بدهد یا نه و وقتی دید چارة دیگری ندارد، امضایی گرفت و نامه را داد.
پاکت را گذاشتم روی میز اتاق کار بابا، جایی جلوی چشم. آن قدر تابلو که لازم نبود برود پشت میز تا آن را ببیند. از همان چهارچوب در که وارد اتاق می شد، اگر خسته و خواب آلود و گیج و منگ نبود، می توانست پاکت را ببیند. آن هم با آن آرم بزرگ ترازوی رویش.
روی پنجه بر می گردم و به اتاقم می روم. کامپیوتر را روشن می کنم و می روم سراغ وبلاگم. اول از همه نظرات خوانندگان را چک می کنم. خوابگرد برایم نوشته :
« از مخالفت ها و سختی ها نترس. بادبادک فقط وقتی بالا می رود و اوج می گیرد که باد ناموافقی بوزد... »
فکر کنم این بابا فیلسوفی، چیزی باشد. همة حرفهایش، همیشه همین طوری است. جملاتی فلسفی، ادبی و حکیمانه. شاید اصلاً استاد دانشگاه باشد. حوصلة نوشتن مطلب جدید را ندارم. تازه گیها خیلی دیر به دیر یادداشت هایم را به روز می کنم. این طوری مخاطبانم را از دست می دهم. اما مهم نیست. دیگر برایم مهم نیست.
روی تخت دراز می کشم. به عزیز فکر می کنم. به این که شاید بتوانم از او کمک بگیرم. بابا خیلی از عزیز حرف شنوی دارد. یعنی زمانی داشت. حالا را نمی دانم. این اواخر آن قدر سرد و تلخ و عبوس شده که آدم جرأت نمی کند با او حرف بزند. فقط پارسا است که وقت و بی وقت سرش نمی شود و هر وقت دلش می خواهد می پرد توی اتاق بابا و همیشه هم برای گرفتن یا درخواست چیزی.
باید بروم سراغ عزیز. دلم برایش تنگ شده. پارسا هم همین طور. اصلاً بعد از آن روزی که کلی برای عزیز گریه کرد و بهانه اش را گرفت،بود که افتاد توی رختخواب و تب کرد.
آدرس خانه اش را از دفتر تلفن بابا کش رفته ام. ورقه را از کشوی میز در می آورم و نگاه می کنم. هیچکدام از آن کوچه ها و خیابانها برایم آشنا نیست. آن قسمت شهر را اصلاً نمی شناسم. فقط می دانم اگر اولین ایستگاه مترو سوار شوم، باید آخرین ایستگاه که جایی نزدیکی بهشت زهراست، پیاده شوم.
باید بروم. به خاطر پارسا و خودم و اتفاقاتی که دارد می افتد. حالا به عزیز، بیشتر از همیشه نیاز داریم. فردا باید قید مدرسه را بزنم.
*
پیدا کردن خانة عزیز، بر خلاف چیزی که فکر می کردم، چندان سخت نبود. از مترو که پیاده شدم، یک تاکسی گرفتم و اسم کوچه و خیابان را گفتم. پنج دقیقه بعد، جلوی در خانه اش بودم که البته کسی در را باز نکرد. طبیعی هم بود. چون مامان گفته بود خانة پسرش است و من می دانستم خانة پسرش، یک کوچه پایین تر از خانه عزیز است. به کمک زن های فضول و بیکار که جا به جا توی کوچه ایستاده بودند، خیلی سریع خانة پسرش را پیدا می کنم.
در را عروسش به رویم باز می کند. وقتی خودم را معرفی می کنم، با خوشرویی دعوتم می کند. خانه شان خیلی کوچک است. از آنها که بعضی وقت ها توی فیلم هانشان می دهند و من باور نمی کنم که آن همه آدم قد ونیم قد، بتوانند تویش زندگی بکنند. اتاق کوچکی گوشة حیاط شش متری شان دیده می شود و پلکانی فلزی، حیاط را به اتاق طبقه بالا وصل می کند. زیر راه پله، آشپزخانه کوچکی است که درو پیکر ندارد و بخار سماور از آن بلند است.
در آلومینیومی اتاق را که باز می کنم، عزیز را می بینم که توی رختخواب رنگارنگی نشسته و قرآن می خواند. عینک مطالعه اش را به چشمانش زده و حواسش به من نیست. سلام که می کنم، با ناباوری سرش را بالا می آورد. دیگر طاقت نمی آورم. می دوم و خودم را در آغوشش می اندازم. بغضم ناگهان می ترکد و بلند بلند گریه می کنم.
عزیز آرام به پشتم می زند و نوازشم می کند. دلم می خواهد تا ابد در همان حال و همان آغوش مهربان بمانم.
کمی بعد عروسش چای می آورد. چای ام را داغ داغ سر می کشم. گرم می شوم. همان جا کنار عزیز، به بالش لوله ای اش تکیه می دهم و دستش را در دست می گیرم. عزیز حال پارسا را می پرسد. وقتی می فهمد مریض شده، چین و چروکهای صورتش در هم می رود و چانه اش می لرزد. می پرسد که بابا و مامان می دانند که رفته ام آنجا. سر تکان می دهم. نگاهم می کند : چیزی شده سارا؟
با بغض می گویم : عزیز... این دفعه دیگه جدی جدی دارن از هم جدا می شن. مامان دادخواست طلاق داده!
دستم را فشار می دهد : غصه نخور... خدا بزرگه...
صدایم موج دارد : می دونم خدا بزرگه... اما اونها دارن از هم جدا می شن...
بدون آنکه نگاهم کند، می گوید : از اولش هم هیچ وقت با هم سازگار نبودن....
می پرسم: تو که از همون اول باهاشون بودی، فکر می کنی تقصیر کدومشونه؟الآن که من می بینم، هردوشون مقصرن. همش دارن با هم لجبازی می کنن. اما این قصه، یه اولی هم داشته. شروعش از کجا بود؟ تقصیر کدومشون بود؟
آه بلند و پرسوزی، سینة عزیز را می لرزاند. دست زبر و چروکیده اش را روی دستم می زند : درست مثل اینکه بپرسی اول مرغ بوده یا تخم مرغ! نمی دونم عزیز کم. مادر بابات خدابیامرز، تا زنده بود، کم تقصیر نداشت. اما خان دایی هاتم از همون اول چشم ندید باباتو داشتن و حرمت داماد شون را نگه نداشتن. مامانتم یه دونه دختر ناز پرورده ای بود که خیلی تحت تأثیر خانواده اش بود. وقتی حرمت ها شکسته بشه، وقتی عزت و احترام از بین بره، وقتی محبتی نباشه، دیگه مشکله بگی تقصیر از کدومشونه. فکر کنم بیشتر از خودشون، خانواده هاشون تیشه به ریشة این زندگی زدن. اما شاید مامانت به خاطر شماها، به خاطر زندگی اش، به خاطر عاطفة مادرانه و صبر زنانه اش، کمی بیشتر باید حوصله و سعة صدر به خرج می داد که... نداد!
خودم را به عزیز می چسبانم و بغضم را لقمه لقمه فرو می دهم : حالا چی می شه؟
عزیز با بال روسری اش، نم اشک چشمانش را می گیرد : این اولین باری نیست که مامانت دادخواست طلاق می ده... این اولین باریه که تو متوجه شدی.
با دهان نیمه باز به عزیز نگاه می کنم. باورم نمی شود. فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده و مامان به هیچ وجه از تصمیمش بر نمی گردد. اما اگر این اولین بارش نیست، می تواند، آخرین بارش هم نباشد.
عزیز ادامه می دهد : من مامانت را می شناسم. اون بدون تو و پارسا هیچ جا نمی ره. اونها هردو، شماها را دوست دارن. اگه زندگی شون تا حالا دووم آورده، فقط به خاطر شماهاست. این را هیچ وقت فراموش نکن سارا جان...
دلم نمی آید از عزیز جدا شوم. اما می ترسم دیر به خانه برسم و مامان نگران شود. عزیز خیلی سفارش پارسا را می کند. قول می دهد خوب که شد، خیلی زود بیاید. عروسش مرا تا دم مترو می رساند. زن دوست داشتنی و مهربانی است. مثل عزیز.
تا به خانه برسم، یکساعتی از وقت معمول هر روزم دیرتر شده. صبح به آقا پرویز گفته بودم که ظهر دنبالم نیاید دم مدرسه. طول خیابانمان را یک نفس می دوم. از جلوی خانة هومن اینا که رد می شوم، سگ پشمالویشان را می بینم که توی لانه اش خوابیده...
دستپاچه کلید را در قفل در می چرخانم. در روی پاشنه می گردد. خانه ساکت و آرام است. کسی منتظرم نیست. هیچکس نگران دیر آمدنم نشده... مامان دوباره خانه نیست و معلوم نیست کدام گوشة شهر، با کدام وکیلی قرار ملاقات دارد!
*
به پارسا در مورد دیدن عزیز، چیزی نگفتم. به هیچکس حرفی نزده ام. حس می کنم بعد از دیدن عزیز، حالم خیلی بهتر شده است. تا قبل از آن فکر می کردم دنیا به آخر رسیده، اما حالا حس می کنم هنوز امیدی هست. بعد از دو هفته، می نشینم پای وبلاگم و یادداشت تازه ای می نویسم :
« مامانم اونقدر در مورد اشتیاق من وداداشم واسه مهاجرت به کانادا مطمئنه که حتی یه بار هم درباره اش باهامون حرف نزده و داره تنهایی در موردش تصمیم می گیره. این بزرگترین اشتباه مامانه، چون داره تصمیم بزرگی می گیره. تصمیمی که ممکن دیگه راه برگشتی نداشته باشه. تا حالا این زندگی را تحمل کرده به خاطر ما. حالا فکر می کنه چون حتماً ما را با خودش می بره، می تونه رشته این زندگی را پاره کنه. فکر کنم قبل از اینکه اتفاق بدی بیفته و کار از کار بگذره، با ید باهاش حرف بزنم. تا اگه می خواد کاری بکنه، فقط و فقط به خاطر خودش انجام بده. مامان باید بدونه، ما هیچ وقت این خونه و زندگی و بابا و عزیز رو نمی ذاریم تا با اون به کانادا یا هر جای دیگه بریم. اونم پیش خان دایی هایی که سال تا سال زورشون میاد حالی از ما بپرسن! اگر مامان تا حالا چند بار دادخواست طلاق داده و چون نتونسته ما را از بابا بگیره، منصرف شده، این بار هم باید بدونه هر چقدر پول خرج کنه و وکیل بگیره و مهریه اش را که تصرف نصف ثروت و اموال باباست به اجرا بذاره و راههای قانونی و غیر قانونی را امتحان کنه، باز این بار هم باید بدون من وداداشم راهی کانادا بشه...»
صدای پایی در پله ها شنیده می شود. انگشتانم روی دکمه های صفحه کلید از حرکت می ماند. صدای پای مامان نیست. مامان فرز و سبک بالا می آید. این پاها سنگین قدم بر می دارند. بابا است! مطمئنم که خودش است.
آمده تا به پارسا سر بزند. از جا می پرم.
در اتاق پارسا نیمه باز است و زیر نور آباژور، بابا روی صورت پارسا خم شده است. از همان چهارچوب در می بینم که دست بابا، روی پیشانی پارسا می لغزد. پتوی اسپایدرمن را تا زیر چانه اش بالا می کشد. بعد خم می شود و بوسه ای روی گونه پارسا می نشاند. به طرف میز تحریرش بر می گردد و انبوه کتابها و دفتر ها و سی دی های پخش و پلا روی آن را از نظر می گذراند.
چراغ هال سایه ام را انداخته روی دیوار کنار میز تحریر. بابا متوجه ام می شود. به طرفم بر می گردد. نگاهش خسته است : بیداری سارا؟
جلو می روم و به پارسا اشاره می کنم : امروز حالش خیلی بهتر بود.
لبخند محوی روی لب های بابا می نشیند : پدر سوخته! این چند روز خبری از داد و فریادهاش نبود.
قلبم به شدت می تپد. بابا معمولاً کمتر از این حرفها می زند. اما حالا می فهمم که وقتی مارا کم می بیند، چقدر دلتنگ می شود. آرام از اتاق بیرون می آییم. می پرسم : از عزیز خبر دارید؟
طور عجیبی نگاهم می کند. انگار می خواهد بگوید تو که بیشتر خبر داری!
می دانم چقدر عزیز را دوست دارد. هر چه باشد عزیز برایش حکم مادری دارد. نمیدانم چرا، ولی مطمئنم که عزیز با او حرف زده است. به طرف پله ها می رود : نگران نباش. حالش بهتره. همین روزاست که سرو کله اش پیدا بشه!
همان جا می ایستم و از لای نرده های مرمری، نگاهش می کنم که آرام از پله ها پایین می رود. از این بالا به نظرم شانه هایش افتاده تر از همیشه است.
Hate Of Love
26-10-2010, 15:01
مشغول خواندن آرایه های ادبی هستم که صدای داد و فریاد پارسا از حیاط به گوش می رسد. اولش می ترسم و فکر می کنم اتفاقی افتاده. اما توی پله ها که به طرف پایین می روم، مطمئنم فریاد هایش از سر هیجان است. در را که باز می کنم، پار سا را می بینم که سر و گردنش را با کلاه و شال گردن پوشانده و مدام بالا و پایین می پرد و چیز هایی می گوید که از آنها سر در نمی آورم. می گو یم آرام باشد و شمرده حرف بزند . که البته کمی طول می کشد تا منظورم را بفهمد و طوری حرف بزند که من هم منظورش را بفهمم . می گوید که هومن اینا در حال اسباب کشی هستند . این برای من خبر خوبی است . اما نمی دانم چرا پارسا هم هیجان زده است ! ادامه می دهد سگ پشمالوی هومن، هفته قبل که پارسا مریض بوده ، دو تا توله به دنیا آورده و آنها در خانه جدیدشان ، برای هر سه آنها جا ندارند وفقط یکی از توله ها را می برند و آن یکی را می خواهند بفروشند .
دوزاری ام به سرعت می افتد . پارسا دوباره بالا و پایین می پرد و التماس می کند که بابا را راضی کنم. موقعیت خوبی است . توی حیاطمان برای نگهداری یک سگ کوچولوی پشمالو جا داریم. راضی کردن بابا هم کار چندان سختی نیست. من می توانم برای پارسا شرط وشروطی بگذارم که می گذارم . اول اینکه حق ندارد سگ را داخل خانه بیاورد . چون کثیف است و مریضی می آورد. اول لب و لوچه اش را آویزان می کند که پس چرا هومن می برده ! برایش توضیح می دهم که عزیز اگر بفهمد یک توله سگ وارد خانه شده ، دیگر حتی از صد متری خانه مان هم رد نمی شود. قبول می کند .
شرط دوم هم اینکه تمام سی دی های نا مناسبش را بریزد دور و از این به بعد ، فقط با من برای خرید سی دی برود. برای این یکی شرط ، قدری این پا وآن پا می کند و مثلاً فکر می کند . چاره دیگری ندارد . هومن هم که دیگر دارد می رود. می گوید قبول . می گویم باید جلوی بابا بنویسی و امضاء کنی . با لحن مردانه ای می گوید: ما نامرد نیستیم آبجی خانم . سرمون بره ، قولمون نمیره !
از ژستش خنده ام می گیرد . می دود جلو و دست های کوچکش را دور گردنم حلقه می کند و می بوسدم . بعد هورای بلندی می کشد و از روی هر سه پله ورودی ، پایین می پرد . جلوی در حیاط ، با مامان سینه به سینه می شود . مامان محکم شانه هایش را می گیرد و می پرسد : چه خبره پارسا ؟
پارسا خود را از حصار دستهای مامان رها می کند و همچنان که دور می شود می گوید : از سارا بپرس .
مامان با نگاه پرسش آمیزش جلو می آید . کنار می روم تا داخل شود . چکمه های پاشنه بلند زرشکی اش را که تا زانویش می رسد ، با سختی و با کمک دو دست در می آورد : چه خبر بود ؟
به ستون وسط هال تکیه می دهم : یه قول و قرار هایی با هم گذاشتیم .
مامان سر بلند می کند و با تعجب نگاهم می کند . پالتو اش را آویزان می کند. شالش را که بر می دارد ، موهای شرابی رنگش را با دست مرتب می کند : قشنگ شده ؟
باز رنگ موهایش را عوض کرده . حتماً دوباره مهمانی یا دوره ای دعوت است که نمی توانسته با همان موهای بلوند برود . موهایش را با کلیپس نقره ای رنگی بالای سر جمع می کند و می پرسد : چه خبر ؟ کسی زنگ نزده ؟
مکثی می کنم و نگاهش می کنم . دلم نمی آید خوشی اش را خراب کنم . اما چاره ای ندارم : چرا...خان دایی منصور .
هول و دستپاچه به طرف تلفن می رود : پیغام گذاشته ؟
با خونسردی می گویم : نه . با من حرف زد . گفت بهتون بگم که خوب فکراشو کرده و به این نتیجه رسیده که نمیشه ریسک کرد. خروج قاچاقی از مرز ، خیلی خطرناکه . مثل اون گروهی که تو کوههای ترکیه ، از سرما یخ زدن ، یا اونهایی که سال قبل ، تو رودخونه یونان غرق شدن .... یا اون گروهی که تو تانکر آب ، از تنگی جا و کمبود هوای کافی و اکسیژن ، خفه شدن .... .
چشم های مامان کمی مانده از حدقه بزند بیرون .شکسته و بریده می گوید : اینها را ....خان دایی ات ... به توگفت ؟!!
کم مانده پس بیفتد. دلم برایش می سوزد . همه نقشه های این چند ماهه اش ، در عرض چند ثانیه به باد رفته است .
می گویم : لازم نبود خان دایی بگه ! صفحه حوادث روزنامه ها و اخبار رادیو و تلویزیون ، همیشه پره از این اتفاقات تلخ و دردناک ...
نگاهش رنگ عوض می کند و از شک وتردید ، به خشم تبدیل می شود . عصبی می گوید : با من شوخی نکن سارا . اینها را واسه چی به من می گی ؟ کسی بهت چیزی گفته ؟
روبه رویش می ایستم . یک لحظه فکر می کنم مامان همان پینو کیوی بازیگوش و البته دروغگوی قصه ها است و من ، فرشته مهربانی که باید هر طوری شده ، با آن چوب جادویی ام ، او را سر عقل بیاورم تا بیشتر از این به خودش و دیگران آسیب نرساند . فقط انگار جایمان کمی با هم عوض شده است !
- مهم نیست کسی بهم چیزی گفته یا نه . مهم اینه که مامان خانمی ، شما بدونی ما دوست داریم هر چهار تایی مون با هم ، توی این خونه و کنار هم بمونیم . اگر یه وقت زبونم لال ، شما بخواهی بروی ، ما خیلی غصه می خوریم و شاید هم از غصه ات دق کنیم. اما موضوع اینه که ما ، هیچ وقت بابا رو این طوری رهانمی کنیم تا اون از غصه دق کنه ...
چانه مامان می لرزد : تو ...تو آخه چه می دونی دختر ...
می پرم وسط حرفش : آره ! من هیچی از مشکلات شما و بابا نمی دونم . نمی خوام هم که بدونم ! فقط اینو می دونم که اون بابای ماست ، شما هم مامان ما . ما هم هر دو تا تونو به یه اندازه دوست داریم و نمی تونیم فقط یکی تونو انتخاب کنیم .
صدای مامان موج بر میدارد : اما با نیومدنتون ، این کارو می کنید !
سر تکان می دهم : اشتباه نکن مامان . این شمایی که داری ما را ترک می کنی . شمایی که داری زندگی بدون ما را انتخاب می کنی ...
مامان روی نزدیک ترین کاناپه وا می رود : اما من مجبورم . دیگه نمی تونم ...
بغض دارد خفه ام می کند : برای همین سرزنشت نمی کنم مامان . اگه صلاح زندگی ات به رفتنته ... دیگه خودتو پاسوز ما نکن . اما ببین دلت هم همینو میگه ...
بطرف پله ها می روم . می بینم که مامان صورتش را در میان دستها می پوشاند . می بینم که شانه هایش می لرزد . صدای هق هق گریه اش بلند می شود . اما نمی توانم بایستم . باید بروم و بگذارم مامان ، در تنهایی و سکوت، کمی فکر کند....
*
امتحانات میان ترم شروع شده و ظهر ها زودتر تعطیل می شویم . خانه که رسیدم ، مامان نبود و پارسا توی حیاط با سگ پشمالوی کوچولو که اسمش را گذاشته جکی، بازی می کرد. حالا هم یک ساعتی می شود که دارم تاریخ می خوانم . نمی دانم چرا هر چه می کنم، نمی توانم با درس تاریخ کنار بیایم . مخصوصاً تاریخ امسال که پر است از سلسله های مختلف و تمدن های کوچک و بزرگ .
صدای زنگ تلفن ، رشته افکارم را پاره می کند و مرا از سلسله اشکانیان می کشد بیرون . تلفن طبقۀ بالا ، توی هال است . فکر می کنم مامان هنوز نیامده . از اتاق می دوم بیرون و گوشی را برمی دارم . همزمان با من ، مامان هم از پایین گوشی را بر می دارد . می خواهم گوشی را بگذارم زمین . اما صدای خان دایی منصور را که می شنوم ، گوشی میان زمین و هوا در دستم معلق می ماند . می دانم گوش ایستادن و فضولی کردن ، کار خوبی نیست . می دانم کار اشتباهی است . می دانم اگر مامان بو ببرد ، از دستم عصبانی می شود اما با خود می گویم : فقط همین یکبار !
گوشی را که دوباره بالا می آورم ، می شنوم که خان دایی با عصبانیت می گوید : غلط کرده گفته نمیاد . اصلاً مگه قرار نشده فعلاً چیزی به بچه ها نگی تا تو عمل انجام شده قرار شون بدی . زدی کارها را خراب کردی ؟
مامان تو دماغی حرف می زند : چرا متوجه نیستی داداش . من اشتباه فکر می کردم . سارا اصلاً دلش نمی خواد همراهم بیاد !
خان دایی تقریباً توی گوشی داد می زند : به درک ! حالا باید برنامه های خودتو بزنی به هم ؟ و وکیلت حکم اجرای مهریه را فرستاده دادگاه ....
مامان توی گوشی آه می کشد : باهاش تماس می گیرم . می گم فعلاً دست نگه داره...
خان دایی کلافه و عصبی است : بس کن پوران. تا کی می خوای خودتو حروم اون مرد و اون زندگی کنی . اصلاً بچه ها را می خوای چیکار ؟ هیجده سال به پاشون نشستی ، بس نیست ؟
سکوت می پیچد توی گوشی . قلبم به شدت می تپد و دانه های درشت عرق ، از سر ورویم جاری است . انگار زیر پوستم ، آتش شعله می کشد . دلم می خواهد تمام سیم های ارتباط مخابراتی بین تهران و اتاوا ، شهری که دایی در آن زندگی می کند ، قطع شود تا مامان خودش برای زندگی و آینده اش تصمیم بگیرد . تا دیگر کسی او را هوایی نکند . تا بتواند به زندگی اش دل بدهد .....
جواب مامان ، آبی است که روی آتش درونم می پاشد :
- من بدون بچه ها دووم نمیارم منصور . خودت هم اینو خوب می دونی. الان نمی تونم درست تصمیم بگیرم . به زمان احتیاج دارم . تا حالا فکر می کردم بچه ها همراهم میان . اما حالا تازه فهمیدم که اونا منو انتخاب نمی کنن. باید بشینم و ببینم کجای کارم اشتباه کردم. بعد به این فکر کنم که بدون بچه ها، طاقت میارم یا نه !
گوشی را می گذارم روی دستگاه تلفن . دلم می خواهد از شادی فریاد بزنم. چوب جادوی پری مهربان قصه ها ، بالاخره کار خودش را کرد ....
*
از خستگی دست وپاهایم ضعف می رود و کوله ام روی دوشم سنگینی میکند. درست همین امروز که من نا ندارم راه بروم ، آقا پرویز عجله داشت و مرا سر خیابان پیاده کرد و رفت . دیشب روی هم شاید چهار ساعت هم نخوابیده باشم . بس که تاریخ ظهورو انهدام سلسله های مختلف و نام و عنوان پادشاهان و دلایل ضعف و بی لیاقتی شان را خواندم و قاطی کردم!
جکی توی لانه چوبی کنار حیاط ، از سرما چمباتمه زده و گوشهای بلندش ، روی سر و صورتش را پوشانده .از این فاصله انگار یک توپ پشمالوی کوچولو است که شوت شده توی لانۀ یک سگ .
می دانم مامان خانه نیست و رفته باشگاه . فکر می کنم با تخم مرغ ، چه غذای سریعی بپزم که پارسا هم بدون نق ، آن را بخورد .
کلید را توی قفل در می چرخانم . اما قبل از کلید ، پارسا در را باز می کند . لبهایش خندان است و گونه هایش گل انداخته. بوی شامپوی جانسون می دهد . موهای لخت و سیاهش ، روی پیشانی تاب می خورد . بو می کشم : عافیت باشه آقا پارسا !
همراه بوی صابون و شامپو ، عطر خوش غذا هم در خانه پیچیده . ناباورانه سرک می کشم . پارسا کنار می رود : عزیز اومده .
کوله ام را همان جا کنار در پرت می کنم و می دوم طرف آشپزخانه . عزیز جلو می آید، دستها را از هم باز می کند و می گذارد تا در آغوشش فرو بروم : خدا را شکر که خوب شدی عزیز !
پارسا جلو می آید : واسه من ماکارونی پخته با نخود فرنگی و ذرت . واسه تو کوفته تبریزی .
عزیز مقنعه ام را از سرم می کشد و موهایم را نوازش می کند : چه خبر؟
سرم را از روی سینه اش بلند می کنم و به چشمانش خیره می شوم : فعلاً فرمان آتش بس اعلام شده ....
چشمان عزیز برق می زند : می دونستم !
آهی پر سوز از اعماق دلم بالا می آید : اما....
عزیز می زند روی شانه ام: اما بی اما .... فعلاً شکر خدا . تا بعد هم اوستا کریم ، بزرگه ...بدوکه نهار سرد می شه .....
پارسا از توی مشمای خرید عزیز که روی سنگ اپن است ، سس گوجه فرنگی موشکی اش را بر می دارد . اما قبل از آنکه پشت میز بنشیند ، عزیز با اشاره حالیش می کند که اول دست هایش را بشوید.
پارسا غرغر کنان بلند می شود : آخه همین یه ساعت پیش حموم بودم عزیز !
نگاه پرسشگرم را به پارسا می دوزم که عصبانی از کنارم رد می شود . می گوید: عزیز فکر می کنه من دم به ساعت دارم به جکی دست می زنم !
عزیز هاج وو اج نگاهمان می کند : جکی دیگه کیه ؟
می خندم و به طرف پله ها می روم : سگش رو میگه .
صدای عزیز از توی آشپزخانه بلند می شود : همش یه ماه این جا نبودم ها ! آخه این جونور چیه آوردین گذاشتین گوشه حیاط !
پارسا در حالی که به طرف دستشویی می رود ، رو به من چشمکی می زند : راست گفتی سارا . از این به بعد کارم دراومده . بعید می دونم عزیز بتونه با جکی کنار بیاد !
می گویم : من که بهت گفتم. و از پله ها می دوم بالا. همین طور که لباس هایم را عوض می کنم، کامپیوتر را روشن می کنم . می خواهم تا عزیز میز غذا را می چیند ، سری به وبلاگم بزنم . بیشتر به هوای اینکه ببینم کسی یادداشتم را خوانده و نظری گذاشته یا نه .
این اولین باراست که خوابگرد زودتر از بقیه، مطلبم را خوانده و برخلاف همیشه که مختصر و مفید می نویسد، قدری طولانی تر نوشته :
« در نبرد بین روزهای سخت و انسان های سر سخت، این انسانهای سرسخت هستند که می مانند، نه روزهای سخت ....
خانم باران! خواستم بگویم که منهم فرزند فقروطلاقم. روزگاری فکر می کردم که دنیا به پایان رسیده . اما وقتی دیدم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، با تمام قدرتم مبارزه کردم. آن وقت بود که فهمیدم وقتی خدا چیزهایی را از ما می گیرد، حتما چیزها ی بهتری را برایمان کنار می گذارد. حالا دانشجوی موفقی هستم که از هیچ، به همه چیز رسیدم. شما مثل من لازم نیست که از صفر شروع کنید. دور و برتان پر از آدمهای خوب و انرژیهای مثبت است. خدا هم که حواسش به شما هست. پس نترسید و محکم باشید. فردای زندگی تان حتما آفتابی است... »
نگاهم از پنجره اتاق به بادبادکی می افتد که آن دورها، در دل آسمان پاییزی شهر تاب می خورد. می دانم که امتداد نخ آن بادبادک، در دست کودکی است که حتی اگر آن را رها کند، بادبادک جایی جز در دل آسمان نخواهد رفت.
چرا که باد بادک وقتی اوج بگیرد و روی بال باد ناموافق سوار شود، دیگر هرگز بر زمین نمی افتد ....
پایان
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.