Facon_Archi
29-09-2010, 21:23
3داستان از قلم زرین زمانه
سلام
اول از همه برای دوستانی که اطلاعی از مسابقه ای که چندی پیش قسمت ادبی رادیوزمانه برگزار کردن ندارند این لینک رو میزارم تا آشنا بشین با قضیه
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
داستان اول به اسم مانوئل هست که پنجم شد توی این مسابقه(توی لینک بالا هم اسم نویسنده ی مانوئل هم هست اگه کسی میخواست بدونه کی هست؛2داستان دیگه هم کار همین نویسنده هست که میزارم)
مانوئل
مانوئل من را دوست دارد ، پلیور آبی ام را ، سیگار کشیدنم را ، مانوئل کنت را ترجیح می دهد ، من بهمن می کشم از آن باریک و بلند هایش،مانوئل به من می گوید بی استعداد کاربن ، اشکالی ندارد ، مانوئل شاعر است ، خانة من بزرگ است ، خالی به نظر می رسد ، البته یک چیزهایی دارم ، تلویزیون رنگی ، یک دست فنجان با گلهای آبی ، زیر سیگاری گلی سبز ،میز دارم که پایم را رویش بگذارم ، یک دست مبل درب و داغون کرم رنگ هم دارم که نسترن آن ها را چیده روبروی تلویزیون ، بعضی جاهای دیوار و بعضی جاهای سقف نم داده ، مانوئل به این جا می گوید بیمارستان یک تختخوابه، مانوئل بامزه است ، همیشه چیزی برای پراندن دارد ، وقتی هست خیالم راحت است ، مانوئل سیاسی است ، نسترن برایش می میرد ، نویسنده هم هست ، این را قبلا" گفته بودم ؟ من توی خانه میز تحریر هم دارم ، میز تحریرم کشو دارد ، توی کشو اسلحه دارم ، امروز جمعه است ، من ساعت دارم ، چهار و بیست دقیقه است ، روی کاناپه نشسته ام ، یک سیگار روشن کرده ام ، نسترن باید حوالی چهار و نیم برسد ، امروز صبح خودش این طور گفت ، بعد گفت : "نمیری تا من بیام" بعد هم خندید ، قرار است قبل از رسیدن زنگ بزند ، در می زنند ، مانوئل نگران است ، در را باز نمی کنم ، مانوئل شب با چند نفر قرار دارد نباید این را می گفتم ، من بزدلم ، امروز صبح توی صف نانوایی به همسایه واحد بغلی گفتم :" خواهش می کنم ، من عجله ای ندارم آقای جدیدی " خانة من طبقة سوم است ، پنجره اش به خیابان باز می شود ، پرده های پنجره قهوه ای اند، کلفت هم هستند ، باید به فکر یک جای دیگر باشم ، سیگارم را توی زیر سیگاریِ گرد کنار تلفن خاموش می کنم ، ساعت چهار و نیم است ، نسترن نیامده، در می زنند ، مانوئل اخم می کند ، تلفن زنگ می زند ، روی میز عسلی کنار زیر سیگاری است ، شماره موبایل نسترن افتاده روی صفحة دیجیتال آبی اش ، دستم را دراز می کنم که گوشی را بردارم ، ساعدم می خورد به لیوان چای کنار تلفن ، من لاغرم ، دستهایم می لرزند ، مانوئل می گوید : "قرار گذاشتنت دیگه چی بود تو این وضعیت " چای سرد پخش شده است روی شیشة دودی میز عسلی ، حالا دارد شره می کند ، می ریزد روی حاشیة فرش ، روی ردیف پرنده ها ی کرم رنگ ، گوشی را بر می دارم می گویم :" الو " نسترن می گوید :" سلام چرا گوشی را بر نمی داری ؟" می گویم : "مگه قرار نبود از موبایلت زنگ نزنی ؟ "نسترن می گوید:" خب حالا خودکار را بر می دارم ، باید داستان مانوئل را پاک نویس کنم که شب توی جلسه بخواند ، نباید این را می گفتم ، مانوئل مهم است ، تا حالا چند تا اسم عوض کرده ، داستانش شانزده صفحه است ، مرتبش می کنم ، یک مدت با قیافة مبدل توی فرانسه شورشی بوده ، حالا اینجاست، تازگی ها کم حرف می زند ، می گفت : مجبور بودم ، نباید این ها را بگویم ، حتی چند سال مجبور شده توی جنگل های چین به عنوان خرس پاندا زندگی کند ، می گفت : "یکی نیست یه چایی دست آدم بده" در می زنند ، سیگارم را نصفه خاموش می کنم ، سرم را از روی میز بلند می کنم ، نگاه می کنم ، در آبی نفتی است ، دستگیره دارد ، چشمی هم دارد ، بلند می شوم می روم سمت کاناپه ، می نشینم رویش ، کنترل تلویزیون کناررانم است ، برش می دارم ، تلویزیون را نشانه می گیرم و دکمة شمارة1 را می زنم ، مانوئل اخبار دوست دارد ، توی تلویزیون چند تا سگ سفید و قهوه ای نشسته اند روی زمین، شبیه همند ، به من نگاه می کنند ، بعد همه شان برایم دست تکان می دهند ، در می زنند ، پشت سرم را نگاه می کنم ، تلفن زنگ می زند ، تلفن را نگاه می کنم ، شماره را نمی شناسم ، دستم را دراز می کنم ، دست راستم است ، گوشی را برمی دارم می گویم :" بفرمائید " مردی می گوید :" آقای سپنتا؟" می گویم :" خودم هستم" هیولا می گوید : "واو واو واو " قطع می شود ، گوشی را روی کاناپه ول می کنم ، تلویزیون را نگاه می کنم ، سگ ها دیگر نیستند ، برنامه شان تمام شده ، اخبار است ، گوش می کنم ، زیر نویس را هم می خوانم،انگلیسی است، آقایی که اخبار گو است می گوید:به گزارش واحد مرکزی خبر از عراق هوای امروز تهران cancer cause May و سپس نیروهای، در می زنند ، بلند می شوم ، کنترل توی دستم است ، تلویزیون را خاموش می کنم ، کنترل را می اندازم روی کاناپه ، می افتد روی گوشی تلفن ، تق صدا می کند ، گوشی دارد بوق می زند ، می روم سمت در ، از چشمی نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ، احتمالا" روی چشمی را چسب چسبانده اند یا آدامس ، مانوئل می گوید :" شاید هم دستشونو گذاشتن روش" چشمم را بر می دارم ، راست می ایستم ، دستهایم را به کمرم می زنم ، خم می شوم دوباره نگاه می کنم، زنی پشتش را کرده به در ، یک کولة سفید از شانه اش آویزان است ،لامپ مهتابی راهرو روشن است ، دیوار راهرو تا نصفه سنگ است ، زن پا به پا می کند بعد آقای جدیدی می آید روبروی زن می ایستد چیزی می گوید ، پیژامه تنش است ، پیژامه اش آبی است ، دستهایش پرمو است ، بعد با دستش پله ها را نشان می دهد ، زن شانه هایش را می اندازد بالا ، یک مرد از پله ها می آید بالا ، یک مرد دیگر پشت سرش است ، هر دوتاشان کت و شلوار تنشان است ، می آیند کنار آن ها ، آقای جدیدی دو دستی با مرد اولی دست می دهد ، چیزی می گوید ، مرد انگشتر دارد ، نگین انگشترش نمی دانم چه رنگی است ، قرمز ، مانوئل می گوید:" اخرائی" چشمم را از چشمی بر می دارم ، می خواهم در را باز کنم ، مانوئل می گوید:" بی خیال" بعد راه می افتد می رود سمت میز تحریر ، می رسد ، روی صندلی می نشیند ، سرش را می اندازد پایین، چانه اش می خورد به استخوان سینه اش ، می گوید :" می شه یه لیوان چای به من بدین ؟" مردی از توی آشپزخانه می آید بیرون ، کت و شلوار تنش است ، یک لیوان چای توی دستش است ، می رود سمت مانوئل ، جلویش می ایستد ، لیوان چای را می کوبد توی سر مانوئل ، مانوئل ازروی صندلی می افتد روی فرش ، می خواهم بروم سمت میز تحریر ، باید از لای مبل ها رد شوم ، درست نگاه می کنم بین دو تا مبل یک راه باریک است که به میز تحریر می رسد ، راه می افتم ،یک ، دو ، سه ، چهار ، یک، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو یک مبل پریده است جلویم ، می خورم زمین ، چانه ام روی فرش است ، یک ردیف پرندة کرم رنگ دارند از جلویم رد می شوند ، کف دو دستم را می گذارم رویشان ، جیغ می کشند، بلند می شوم ، یک ، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو ، سه ، رسیدم ، می نشینم روی صندلی ، جا خالی می دهد ، می افتم روی موکت ، کنار مانوئل ، مانوئل خوابش برده، بلند می شوم ، صدای چرخیدن کلید توی درمی آید ، بر می گردم نگاه می کنم ، در باز می شود چند تا مرد می آیند تو، آقای جدیدی هم هست ، نسترن از پشت آقای جدیدی بیرون می آید می گوید :" پس هنوز نمردی " می آیند طرفم ، آستین های آبی پلیورم می روند سمت کشو ، انگشتهایم از توی آستین بیرون می آیند ، کشو را باز می کنند ، دست راستم اسلحه را از توی کشو بر می دارد ، گوش هایم می شنوند :" می گی یا نه مادر قحبه" مانوئل توی خواب می گوید : "خیابون ولیعصر ، زرتشت شرقی پلاکش پلاکش یادم نیست " آستین آبی راستم اسلحه را می آورد بالا ، یکی از مردها را نشانه می گیرد ، بقیه نگاه می کنند .
فرومون
مشب ، ایران ، تهران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس
ویشکا دستهایش را بالا گرفته ،عقب عقب می رود . می گوید : نه! سینه اش را نشانه گرفته ام ، می گویم : متأسفم ، ویشکا می ایستد ، دستهایش را می اندازد کنارش ، شکمش را نشانه می گیرم ، بعد شش راستش را ، بعد شش چپش را .
امروز ظهر ، همانجا ، تخت یکنفرۀ من ، 7 شب به وقت پاریس
قرص گرد است و بنفش ، در هر صورت خطرناک به نظر نمی رسد ، آقای موسوی پور گفت :" ضرری نداره فقط جلوی بعضی رفتارهای بی موردت رو می گیره " گفتم :" مامانم دق می کنه " به ویشکا نگاه می کنم ، ملکه است ، به گفتۀ آقای موسوی پور من کارگرم ، کلمۀ درستش حمال است ، کارگرها بعد از هر بار جفت گیری می میرند ، این صحت دارد ، ویشکا حالا کنارم خوابیده ، پتو را تا روی نافش کشیده بالا . روی سوتینش خرس دارد ، موهای های-لایتش ریخته روی ستاره های روبالشی ، نق نق می کند ، دستم را می برم لای موهایش ، دو ساعت دیگر باید سر کلاس باشد ، فیزیولوژی عمومی 2 دارد با آقای موسوی پور، نمی شود نرفت ، قرص را می گذارم روی زبانم .
امروز ظهر ، دقیقأ همانجا ، 8 شب به وقت پاریس
من دارم می میرم ، ویشکا می گوید : تندتر، تندتر، تندتر
دیروز ، همانجا ، هال خانۀ من ، 8 شب به وقت تهران ، کار ما سوختن و ساختن است نیککالا
ویشکا تکیه داده به دیوار کنار میز تلویزیون ، سینه هایش زیر بلوز زردش است ، این سینه ها را هر کسی ندارد ، گرد ، قرینه ، به اندازه ، آقای موسوی پور گفت :" بهشت زیر پای مادران است " مینو یک محصول جدید به بازار عرضه کرده ، شوکوکارامل مینو ، ویشکا می گوید : "حالا می خوای چی کار کنی ؟" پاشنه های پاهای کوچکش را چسبانده به هم و یک زاویۀ حاده درست کرده ، فروش پاییزۀ هاکوپیان شروع شده است . می گویم : جینت داغون شده ویشکا ، شلوارش را نگاه می کند ، این شلوار جین را از پاساژ ونک خریدیم ، فقط مشکیش مانده بود ، قیمتش مقطوع بود ، گفتم : "به جاش بهت می آد " موسسۀ قوامین امین مردم ایران است ، تحت نظارت بانک مرکزی فعالیت می کند ، می گویم : "موسسۀ قوامین وام می ده ، شنیدی ؟" ویشکا می گوید : "می دونی تقصیر خودته ، منم هر غلطی تو می کنی می کنم منتها تو تابلو می کنی " می گویم :" اینا همش زر مفته " به ساعت دیواری بالای سرش نگاه می کنم ،Fantic است ، از یک دستفروش خریدیمش توی انقلاب روبروی دانشگاه ، می گفت پانزده هزار تومان ، گرفتیمش چهار و نیم ، شنبه بود ، ویشکا گفت : "بریم دیگه ، من از اینجا بدم می آد " گفتم : "آقا اسلحه سراغ ندارین ؟" امروز دوشنبه است ، البته اتاق خواب سه شنبه است ، آنجا ساعت از دوازده گذشته ، ویشکا می گوید :" می خوای من با آقای موسوی پور صحبت کنم ؟ اون می تونه یه کاری برات بکنه ها " می گویم : تو لازم نکرده هیچ غلطی بکنی ، بغض می کند ، خوشگل است ، سفید و بور ، بلند می شوم می روم سمتش ، خم می شوم ساعد چپم را می گذارم زیر لگن خاصره اش ، دست راستم را می برم روی مهره های گردنش ، ساکت است ، بلندش می کنم ، سقف را نگاه می کند ، اسکلت ظریفش را می برم سمت اتاق خواب ، مثل عربی که توی تلویزیون LG فلترون احسان دختر مرده اش را روی دست گرفته بود و به ما نزدیک می شد ، گفتم : "خاورمیانه عشقش هم بوی نفت می دهد " احسان پرسید :" بهزاد خواجات؟" ویشکا گفت : "بچه ها این رژلب منو ندیدین ؟ کلاسم دیر شد " در را با شانه ام هل می دهم، می روم تو ، موسیو Black foot را که از پلاستیک فشرده تهیه شده با نوک پا هل می دهم زیر در که باز بماند ، ساعت 3 نصفه شب است به وقت پاریس ، هوا بارانی است ، من به زودی می میرم .
امروز عصر،پیاده روی بارانی خیابان ولیعصر،ساعت مچی و کیف پولم را داده ام به ویشکا سنگفرش ها پنج ضلعی اند و خیس ، به سمت بالا می روم یعنی میدان تجریش ، آنجا دم ایستگاه اتوبوس های آزادی علی سوخته فلافل جنوب می فروشد با سس مخصوص ، تا دوازده شب آنجاست ، بعد نمی دانم کجا می رود . ویشکا گفت :" خودت چی ؟" گفتم :" من امروز بیرون نمی رم " معده ام خالی است ، فلافل پروتئین دارد ، بدمزه است، دانه ای سیصد تومان ، گفتم :" بابا علی آقا شما هم که گرون فروش شدین " گفت :" نه به جون مستر ، به امام حسین از این ارزون تر نمی صرفه " خانۀ احسان همین نزدیکی هاست ، مطمئنم که آنجا نمی روم
امروز عصر ، سه راه زعفرانیه کوچۀ اول سمت چپ پلاک 32 ، بیرون خانۀ احسان
آقایی که اسم سگش فیدل است می آید طرفم ، ته سیگارم را می اندازم کنار ته سیگار قبلی ، بلند می شوم ، زانوهایم صدا می کنند ، صاحب فیدل می گوید :" اینجا کاری داری ؟ "احسان گفت : "ریده با اون سگ تربیت کردنش " می گویم: "ببخشین یه سکه دارین به من بدین ؟" فیدل چند خانه آن طرف تر پارس می کند.
امشب ، میدان تجریش ، ایستگاه اتوبوس هایی که تا آزادی می روند
احسان سفارش کرده مراقب خودم باشم ، هستم ، امشب علی سوخته نیست ، لابد ساعت از دوازده گذشته ، هوا سرد است ، شاید هم کار داشته زود جمع کرده ، ممکن است مرده باشد خدای نکرده ، شاید وضعش خوب شده برگشته جنوب پیش زن و بچه اش ، هنوز خیلی مانده به دوازده ، آدمهای زیادی توی صف اتوبوس هستند ، من توی صف نیستم ، پشت ردیفِ آدمها کنار جوی آبی که جدول ندارد ایستاده ام ، یک سوسک را روی آسفالت با پوتین هایم اذیت می کنم ، شهرداری باید فکری به حال بوی بد این جوب ها بکند ، به گفتۀ آقای موسوی پور سوسک ها زندگی گروهی ندارند بر خلاف زنبورها یا مورچه ها ، ویشکا در قسمتی از تحقیق حشره شناسی اش نوشته بود : دستۀ خاصی از سوسک ها وجود دارند که گروهی زندگی می کنند البته به نظر نگارنده شاید "جمعی" واژۀ بهتری برای نوع زندگی آنها باشد ، آقای موسوی پور گفت : "عالی بود دخترم " من گفتم :" دیگه این شلوارو توی دانشگاه نپوش " سوسک را با نوک پوتینم شوت می کنم ، پاهایش به آسفالت کشیده می شود ، نمی تواند خودش را نگه دارد ، می افتد توی جوی آب ، اتوبوس نیامده ، ایستگاه تاکسی های آزادی اینجا نیست ، یک جای دیگر است ، به قیافۀ هیچکدام از آدم های توی صف نمی آید که بدانند کجا ، به جز این زنی که مجله دستش است و یک کیف زشت خاکستری دارد ، احتمالأ 55 ساله است ، شکمش چروک شده ، سینه هایش بزرگ و آویزانند ، کیفش زشت نیست فقط دِمُده است ، تویش قرص معده باید داشته باشد ، ناخنگیر هم شاید ، اصلأ کیفش خوشگل هم هست فقط از مد افتاده ، مادرم یکی از همین ها دارد ، می روم سمتش ، حق با آدمهای توی صف است که اینطوری نگاهم می کنند ، زن اول صف است ، می روم کنارش می ایستم می گویم:" ببخشین،" زن نگاهم می کند، می گویم:" خیلی ببخشین ها، به نظر من اگر قهوه ای شو می خریدین بهتر بود "زن رویش را برمی گرداند ، می خواهم بروم خانه ، شاید اتوبوس نخواهدبیاید ، این که صف اتوبوس نیست ، نفت می دهند به نظرم ، می خواهد باران ببارد ، آقای موسوی پور گفت :" این ها همه تبلیغات سوء است " احسان گفت : "سیگار می کشی؟" خیلی وقت است جنگ تمام شده ، این صف ، صف کمک به بیماران کلیوی است ، آقای موسوی پور گفت : "این حق مسلم ماست " همه سر تکان دادند ، من و احسان توی سالن سیگار روشن کردیم ، یکی دارد داد می زند : "دربست! دربست!" آن طرف خیابان است ، صدای موتورهای هواپیما می تواند به پردۀ صماخ انسان آسیب جدی برساند ، به زن می گویم : "مراقب خودتون باشین خانوم " می دوم وسط خیابان ، ماشین ها دورند ، برمی گردم رو به صف داد می زنم : زودتر برین خونه هاتون !
امشب ، خیلی دورتر از میدان تجریش ، ماشین زردی که مرا می برد خانه
احسان خسیس نیست ، ما با هم دوستیم ، گفتم :" یکی دو روز میدیش دست من باشه؟" ، گفت : "آره " راننده می گوید :" چی حال می کنی برات بذارم داش ؟ "می گویم : "جیم موریسون خوانندۀ سبک راک علت مرگ زیاده روی در مصرف الکل و مواد مخدر " چیزی نمی گوید ، پشت گردنش یک خال گوشتی دارد به اندازۀ عدس ، من هم دارم ، روی دماغم است ، راننده جای برادر بزرگتر من است ، خیر و صلاحم را می خواهد ، این لکنته هم مال خودش نیست ، پدرش سال شصت و چند عمرش را داده است به من ، گفتم : " احسان نصفی من ، نصفی تو " احسان گفت :" یکی من یکی تو قطار بازی که دولا دولا نمی شه" مردِ تویِ ضبط اگر عاشق نباشد از خودش دور است ، زود می میرد ، احسان گفت : "بی خود کردی ، فشنگ بی فشنگ " گفتم : "یعنی چی " گفت : "یعنی هیچی " باید پشت چراغ قرمز باشیم ، حرکت نمی کنیم ، ماشین کناریمان زرد نیست ، به جایش آلبالویی است ، دو تا توپ بسکتبال مونث نشسته اند جلو ، یکی شان مونث تر است ، زن توی ضبط آنها دیگر باور نمی کند ، برادر بزرگترم سرش را می برد بیرون داد می زند :" نارنجی از مد افتاده تپلی ها می دونستین ؟" بر می گردد تو ، توپ ها شیشه هایشان را می کشند بالا ، ماشینشان امن می شود ، من امشب به خانه نمی رسم ، ویشکا کلیدم را دارد ، می رود تو ، مانتوی خیسش را در می آورد می اندازد روی شوفاژ ، بلوز زردش را هم در می آورد ، در نمی آورد ، تلویزیون نگاه می کند ، چای می خورد ، سیگار می کشد تا من برسم ، احسان گفت : " اسید کلمبیا ، مخصوص عشاق جوان ، برا تو و ویشکا گرفتم " گفتم :" هِرهِرهِر "راه نیافتاده ایم ، دود سیگارم از پنجره بر می گردد تو ، در را باز می کنم ، می خورد به ماشین آلبالویی بغلی ، برادر بزرگترم بلند چیزی می گوید ، احسان گفت :" فشنگاشو بهت نمی دم ها "
امشب ، تهران ، ایران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس
اسلحه را می آورم پایین ، ویشکا پاهای سیاهش را می چسباند به هم ، دستهای زردش را می گذارد روی سینۀ نرمش ، سرش را می گیرد بالا ، می گوید :" مَمبورِ کارگرِ لالی که از راننده ای کتک خورده بود به کندو برگشت و ملکه اش را به قتل رساند " می خندد ، بعد می گوید : "بدو دیگه تنبل بی ذوق " با دست دیگرم پاکت پودر را از جیبم در می آورم ، ویشکا لیوان آب را از بالای تخت بر می دارد می آید روبرویم می ایستد می گوید : "بده من بریزم ، بده من بریزم " پاکت را از دستم می گیرد ، نگاهش می کند می گوید : "این که کلمبیایی نیست خره ، روش روسی نوشته،احسان چه می فهمه "گوشۀ پاکت را با دندان می کند ، کجش می کند سمت لیوان ، دانه های پودر توی هوا معلق می شوند ، چترهای نجاتشان باز نمی شود ، سقوط می کنند روی سطح دایره ای آب ، آب قرمز می شود ، ویشکا لیوان را می برد بالا می گوید : مسافرین محترم هر کثافت کاری ای دارین الان بکنین ، قطار تا اورانوس توقف نداره ، لیوان آب را تا نصفه سر می کشد ، چشمهایش تعجب می کنند ، لیوان را می دهد دست من ، اسلحه را می گذارم توی جیبم که سردش نشود ، بعد آب قرمز توی لیوان را تا ته سر می کشم ،بی مزه است ، ویشکا می گوید :" ای آسمان بزرگ در زیر بالهایم چقدر کوچک بودی " می خندد بعد بالهای شیشه ایش را باز می کند ، می پرد روی لبۀ پنجره ، بازش می کند ، می رود بیرون ، روی لبۀ بیرونی می ایستد ، بالهایش را جمع می کند پشت کمرش ، دستهای بلندش را از دو طرف باز می کند و ادای بال زدن در می آورد ، به پاهایم فرمان حرکت می دهم ، گوش نمی کنند ، ازشان خواهش می کنم ، چسبیده اند به زمین ، می گویم :" د ِ کنده شین دیوثا " می روم سمت پنجره ، خودم را می کشم بالا، می روم بیرون روی لبۀ سیمانی می نشینم ، پاهایم را توی هوا آویزان می کنم ، زیر پایمان خیابان است ، مطمئنم ، اسلحه را در می آورم می گذارم کنارم ، ویشکا می نشیند پهلویم ، توی گوشم می گوید : " می دونی الان چی دلم می خواد ؟" پایین را نگاه می کنم می گویم : ا َ، اون پایینو نیگا ، پر از مورچه است
آدرنالین های رنگی مورد دار
قای متأسف از پله های سفید پل هوایی تقاطع شادمان بالا رفت ، یک کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن داشت پایین می آمد ، آقای متأسف فکر کرد ، ایستاد تا کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن رد شد بعد رفت بالا ، رسید به تونل فلزی ای که توش باد می آمد ، ایستاد کنار میله های محافظ ، دستهایش را از جیب های کاپشن مشکی بلندش در آورد ،با پشت یکی شان آب دماغش را پاک کرد با آن یکی کاری نکرد ، دوباره گذاشتشان سر جای اول ، مکث کرد ، این دفعه یکی از دستهایش را در آورد ساعت مچی اش را نگاه کرد ، هفت و چند دقیقه بود ، ویتنام هنوز نرسیده بود اما می رسید ،آقای متأسف آن یکی دستش را از جیب کاپشن در آورد و کردش توی جیب بغلش ، یک مکعب کاغذی بنفش کمرنگ در آورد و یک خودکار قرمز ، یک مربع از روی مکعب کند ، بقیه اش را گذاشت همانجا که بود ، مربع را گذاشت کف آن یکی دستش ، رویش نوشت:نه، نوک خودکار مربع را سوراخ کرد ، مربع سوراخ را گذاشت توی جیب عقب شلوار جین آبی پررنگش ، به خودکار نگاه کرد ، بعد دوباره مکعب را در آورد و یک مربع دیگر از روش برداشت ، باقی اش را گذاشت سر جاش ، روی مربع نوشت :با میترا میاد؟ ، مکث کرد بعد مربع را برگرداند ، پشتش نوشت : نه ، بعد مچاله اش کرد و انداختش کف تونل، صدا نداد ، باد مربع مچاله را از زمین برداشت و دوباره گذاشتش زمین ، مربع مچاله شروع کرد چرخیدن دور خودش ، آقای متأسف می دانست که دوشنبه است از این بابت متأسف بود .
ماجرای تأسف دوشنبه ها
سه ماه است دوشنبه ها میترا می رود خانه ی ویتنام لباس هایش را در می آورد یا در نمی آورد،در هر صورت با فاصله ی مناسب از ویتنام می ایستد و فیگورهای چی چی ایستی می گیرد ، ویتنام میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ، خیلی میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ،چند ساعت طول می کشد،تمام که می شود ویتنام می گوید:" تنها یی نمی شه تو هم که نمی تونی " میترا می گوید: "می تونم، کاسکت می ذارم اون کاپشن پُفالو رو هم میپوشم معلوم نمی شه" بعد می رود جلوی آینه ی مثلثی دم در روسری اش را مرتب می کند ، روسری اش منظور خاصی ندارد ، همین طوری سبز است ، همین طوری هم توی مترو از سرش می افتد ،در هر صورت به کسی ربطی ندارد، خود میترا معنی چیدمان را می داند ، حرف هم می زند ، دایره را به مستطیل ترجیح می دهد ، اطلاعات مهمی هم در مورد کوروش کبیر ، ویزای پناهندگی و انواع قهوه دارد ، به علاوه کله خورهای زیادی را می شناسد که می توانند به آقای متأسف کمک کنند ، همه ی این ها آقای متأسف را متأسف تر می کند ،میترا موهایش را کوتاه کوتاه کرده،این ربطی به علاقه ی ویتنام به موی کوتاه ندارد ، آقای متأسف و میترا توی مهمانی فارغ التحصیلی یکی از دوستانشان که لیسانس گرافیک اش را گرفته با هم آشنا نشده اند ، دوشنبه 17 آبان 1379 هر دوتاشان خیلی سرد است اما ما به راهمان ادامه می دهیم توی خیابان راه می رفته اند ، رسیده اند به هم ، رفته اند کافه گودو خیابان انقلاب که مسیر گذار از چی به چی را هموار کنند ، حالا آقای متأسف و میترا نمی دانم،خیلی خسته ام همدیگر را خیلی دوست دارند ، آن ها با ویتنام یک مثلث زرد جوان ساخته اند که اضلاعش به طرز مشکوکی به هم وصلند . آقای متأسف و ویتنام با هم بزرگ نشده اند ، در واقع بچه که بوده اند بعد از برنامه ی کودک و نوجوان مدت 93 دقیقه بچه ها از پای تلویزیون تکان نخورید نمی رفته اند توی کوچه با هم جنگ بازی کنند ، اصلأ ویتنام هیچ وقت بچه نبوده ، از اول همین طوری با موهای دم اسبی ، صورت سبزه ، ته ریش و عینک کائوچویی ، اورکت آمریکایی اش را می پوشیده یقه اش را می داده بالا ، زیر باران می رفته پشت بام ، موشک های کاغذی خطرناک درست می کرده می فرستاده هوا ، موشک ها خیس می شده اند بر می گشته اند زمین ، هوا که آفتابی بوده از آن بالا روی سر آدمها تف می انداخته ، بعضی وقت ها هم آدرنالین های رنگی مورد دارش را در قالب چیدمان برای عموم به نمایش می گذاشته ، دیگر نمی گذارد .
ماجرای دیگر برای عموم به نمایش نگذاشتن آدرنالین های رنگی بو دار
آقای متاسف از جلوی در استادسرا رد شد و رفت سمت کانکس آلومینیومی سه در سه، در بسته بود،روش با گچ نوشته بود اتاق فکر،دستخط میترا بود،آقای متا سف در را باز کرد و رفت تو، دیوار ها و سقف را روزنامه زده بودند ، کف صفحه ی شطرنج بود،یک طرف کنار پای آقای متاسف دو تا صندلی لهستانی بود،یکی توی سفید یکی توی سیاه،میترا و ویتنام نشسته بودند روشان،ویتنام سیگار می کشید، روبروش طرف دیگر صفحه یک کُپه پوتین بود، میترا گفت:"نظرت چیه؟" آقای متاسف نگفت شبیهشو یه جایی دیدم،کف پاش را زد زمین،پرسید:"کارتن پلاسته؟" ویتنام گفت:"کونمون پاره شد تا پیدا کردیم"،میترا گفت:"جر خوردیم"،آقای متاسف گفت:" سر مَتریال اصولا کون آدم همیشه پاره میشه" بعد یکی بغل گوشش سرفه کرد،ویتنام گفت:کی بود؟آقای متاسف و میترا شانه هاشان را انداختند بالا.
ویتنام ، ماری جوانا ، باید اینارو کشت جاکشای خایه مال، ساعت 7 و چند دقیقه طرف دیگر پل دیده شد ، یقه ی اورکت آمریکایی اش را داده بود بالا و همین طور که به آقای متأسف نزدیک می شد از پشت عینکش به او نگاه نمی کرد ، آنها با هم دست ندادند ، ویتنام گفت :" خب ؟هستی؟" آقای متأسف از جیب عقب شلوارش مربع بنفش را بیرون آورد و به ویتنام نشان داد ، ویتنام گفت:" می ترسی ؟ نه ؟" آقای متأسف دوباره مربع را به ویتنام نشان داد . آقای متأسف نمی ترسد ، حرف نمی زند ، دلیل هم دارد.
دلیل حرف نزدن آقای متأسف
صبح یک روز سرد زمستانی که زمین هنوز از سرمای شب قبل و از این حرفها آقای متأسف از خواب بیدار شد ، به ورم سرش دست نزد ، فکر نکرد چه روز خوبی ، بلند شد رفت خودش را توی آینه ی دستشویی نگاه کرد،برگشت و روی کاناپه نشست بعد چای تازه دم با عطر مزرعه های سیلان نخورد و سیگار کشید ، بعدش هم رفت جایی که حتمأ باید می رفت ، آن جا آقای آشفته گفت : اینو امضإ کن ، آقای سفیدی گفت : اینو امضإ کن ، آقای گوهری گفت : اینو امضإ کن ، آقای نیرومند گفت : آخیش دلم خنک شد حقش بود ، همه را امضإ کرد و بیرون آمد ، دیگر حرف نزد و میتراهم رفت مو هاش را از ته زد.
آقای متأسف مربع توی دستش را مچاله کرد و انداخت زمین ، بعد یکی دیگر بیرون آورد رویش نوشت :ببین قضیه مالِ سه ماه پیشه بعدش هم خب که چی؟ ویتنام گفت : تو هم عین اونی بزدلِ خایه مال ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد انداخت زمین ، یکی دیگر بیرون آورد، مکث کرد، رویش نوشت:باشه ، ویتنام گفت : "بزن به چاک تا اون صورت مهربونتو نیاوردم پایین" ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد و انداخت زمین، یکی دیگر بیرون آورد و روش نوشت:پس من رفتم ، دادش به ویتنام بعد پشتش را کرد و از پله ها پایین رفت ، پله ها را شمرد ، روی هفتمی موبایلش زنگ زد ، درش آورد ، نگاه کرد ، روی صفحه ی آبیش نوشته بود : IR-TCI میترا 19:32 . دوشنبه روی پله ی هفتم ساعت هفت و نیم آقای متأسف موبایلش را جواب نداد ، گذاشتش سر جایش و از پله ی هفتم پایین تر رفت تا رسید به خیابان ، دو تا کله خورِ آقا اجازه داشتند با هم دعوا می کردند یکی شان زد زیر گریه زانویش زخمی شده بود ، آقای متأسف دست از سرم بر دارید من یک جفت کفش نو می خواهم راه رفت تا رسید به سوپرمارکت آفتاب ، ایستاد ، آقای متأسف وابستگی شدیدی به بیسکویت ، روزنامه و سوپ قارچ دارد ،از طرفی به نظرش میترا بوی تمیزی می دهد و حق دارد زندگیش را بکند ، از در سوپر مارکت رفت تو ، سه ردیف قفسه آنجا بود با یک کله خورِ حق با مشتری است و یک ترازوی دیجیتال ، رفت لای ردیف اول و دوم ، از ردیف اول سمت راست طبقه ی چهارم دو بسته بیسکویت پتی بور برداشت و یک صابون داو ، از ردیف دوم سمت چپ طبقه ی سوم یک بسته پودر سوپ قارچ مهرام برداشت ، رفت سمت ترازوی دیجیتال ، آن جا می شد روزنامه هم برداشت ، ایران ، کیهان ، عصر آزادگان ، همشهری ، یکی برداشت، مطلع شد که نفت گران شده و شوهر بدبین زنش را به قتل رسانده است ، متأسف شد ، روزنامه را لوله کرد و گذاشت توی جیب کاپشن ، پول داد ، کله خورِ حق با مشتری است مودبانه باقی پولش را داد ، بیست و پنج تومان کم بود ، آقای متأسف مکث کرد ، از سوپر مارکت آمد بیرون ، من دوبسته بیسکویت ، یک سوپ قارچ یک روزنامه و یک صابون داو دارم کنار خیابان راه رفت تا رسید به یک نیمکت سفید ، آنجا نشست و تا کله خورهای مامور جمع آوری زباله برسند موبایلش را جواب نداد ، صابون بو کرد و بیسکوییت جوید .
سلام
اول از همه برای دوستانی که اطلاعی از مسابقه ای که چندی پیش قسمت ادبی رادیوزمانه برگزار کردن ندارند این لینک رو میزارم تا آشنا بشین با قضیه
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
داستان اول به اسم مانوئل هست که پنجم شد توی این مسابقه(توی لینک بالا هم اسم نویسنده ی مانوئل هم هست اگه کسی میخواست بدونه کی هست؛2داستان دیگه هم کار همین نویسنده هست که میزارم)
مانوئل
مانوئل من را دوست دارد ، پلیور آبی ام را ، سیگار کشیدنم را ، مانوئل کنت را ترجیح می دهد ، من بهمن می کشم از آن باریک و بلند هایش،مانوئل به من می گوید بی استعداد کاربن ، اشکالی ندارد ، مانوئل شاعر است ، خانة من بزرگ است ، خالی به نظر می رسد ، البته یک چیزهایی دارم ، تلویزیون رنگی ، یک دست فنجان با گلهای آبی ، زیر سیگاری گلی سبز ،میز دارم که پایم را رویش بگذارم ، یک دست مبل درب و داغون کرم رنگ هم دارم که نسترن آن ها را چیده روبروی تلویزیون ، بعضی جاهای دیوار و بعضی جاهای سقف نم داده ، مانوئل به این جا می گوید بیمارستان یک تختخوابه، مانوئل بامزه است ، همیشه چیزی برای پراندن دارد ، وقتی هست خیالم راحت است ، مانوئل سیاسی است ، نسترن برایش می میرد ، نویسنده هم هست ، این را قبلا" گفته بودم ؟ من توی خانه میز تحریر هم دارم ، میز تحریرم کشو دارد ، توی کشو اسلحه دارم ، امروز جمعه است ، من ساعت دارم ، چهار و بیست دقیقه است ، روی کاناپه نشسته ام ، یک سیگار روشن کرده ام ، نسترن باید حوالی چهار و نیم برسد ، امروز صبح خودش این طور گفت ، بعد گفت : "نمیری تا من بیام" بعد هم خندید ، قرار است قبل از رسیدن زنگ بزند ، در می زنند ، مانوئل نگران است ، در را باز نمی کنم ، مانوئل شب با چند نفر قرار دارد نباید این را می گفتم ، من بزدلم ، امروز صبح توی صف نانوایی به همسایه واحد بغلی گفتم :" خواهش می کنم ، من عجله ای ندارم آقای جدیدی " خانة من طبقة سوم است ، پنجره اش به خیابان باز می شود ، پرده های پنجره قهوه ای اند، کلفت هم هستند ، باید به فکر یک جای دیگر باشم ، سیگارم را توی زیر سیگاریِ گرد کنار تلفن خاموش می کنم ، ساعت چهار و نیم است ، نسترن نیامده، در می زنند ، مانوئل اخم می کند ، تلفن زنگ می زند ، روی میز عسلی کنار زیر سیگاری است ، شماره موبایل نسترن افتاده روی صفحة دیجیتال آبی اش ، دستم را دراز می کنم که گوشی را بردارم ، ساعدم می خورد به لیوان چای کنار تلفن ، من لاغرم ، دستهایم می لرزند ، مانوئل می گوید : "قرار گذاشتنت دیگه چی بود تو این وضعیت " چای سرد پخش شده است روی شیشة دودی میز عسلی ، حالا دارد شره می کند ، می ریزد روی حاشیة فرش ، روی ردیف پرنده ها ی کرم رنگ ، گوشی را بر می دارم می گویم :" الو " نسترن می گوید :" سلام چرا گوشی را بر نمی داری ؟" می گویم : "مگه قرار نبود از موبایلت زنگ نزنی ؟ "نسترن می گوید:" خب حالا خودکار را بر می دارم ، باید داستان مانوئل را پاک نویس کنم که شب توی جلسه بخواند ، نباید این را می گفتم ، مانوئل مهم است ، تا حالا چند تا اسم عوض کرده ، داستانش شانزده صفحه است ، مرتبش می کنم ، یک مدت با قیافة مبدل توی فرانسه شورشی بوده ، حالا اینجاست، تازگی ها کم حرف می زند ، می گفت : مجبور بودم ، نباید این ها را بگویم ، حتی چند سال مجبور شده توی جنگل های چین به عنوان خرس پاندا زندگی کند ، می گفت : "یکی نیست یه چایی دست آدم بده" در می زنند ، سیگارم را نصفه خاموش می کنم ، سرم را از روی میز بلند می کنم ، نگاه می کنم ، در آبی نفتی است ، دستگیره دارد ، چشمی هم دارد ، بلند می شوم می روم سمت کاناپه ، می نشینم رویش ، کنترل تلویزیون کناررانم است ، برش می دارم ، تلویزیون را نشانه می گیرم و دکمة شمارة1 را می زنم ، مانوئل اخبار دوست دارد ، توی تلویزیون چند تا سگ سفید و قهوه ای نشسته اند روی زمین، شبیه همند ، به من نگاه می کنند ، بعد همه شان برایم دست تکان می دهند ، در می زنند ، پشت سرم را نگاه می کنم ، تلفن زنگ می زند ، تلفن را نگاه می کنم ، شماره را نمی شناسم ، دستم را دراز می کنم ، دست راستم است ، گوشی را برمی دارم می گویم :" بفرمائید " مردی می گوید :" آقای سپنتا؟" می گویم :" خودم هستم" هیولا می گوید : "واو واو واو " قطع می شود ، گوشی را روی کاناپه ول می کنم ، تلویزیون را نگاه می کنم ، سگ ها دیگر نیستند ، برنامه شان تمام شده ، اخبار است ، گوش می کنم ، زیر نویس را هم می خوانم،انگلیسی است، آقایی که اخبار گو است می گوید:به گزارش واحد مرکزی خبر از عراق هوای امروز تهران cancer cause May و سپس نیروهای، در می زنند ، بلند می شوم ، کنترل توی دستم است ، تلویزیون را خاموش می کنم ، کنترل را می اندازم روی کاناپه ، می افتد روی گوشی تلفن ، تق صدا می کند ، گوشی دارد بوق می زند ، می روم سمت در ، از چشمی نگاه می کنم ، چیزی نمی بینم ، احتمالا" روی چشمی را چسب چسبانده اند یا آدامس ، مانوئل می گوید :" شاید هم دستشونو گذاشتن روش" چشمم را بر می دارم ، راست می ایستم ، دستهایم را به کمرم می زنم ، خم می شوم دوباره نگاه می کنم، زنی پشتش را کرده به در ، یک کولة سفید از شانه اش آویزان است ،لامپ مهتابی راهرو روشن است ، دیوار راهرو تا نصفه سنگ است ، زن پا به پا می کند بعد آقای جدیدی می آید روبروی زن می ایستد چیزی می گوید ، پیژامه تنش است ، پیژامه اش آبی است ، دستهایش پرمو است ، بعد با دستش پله ها را نشان می دهد ، زن شانه هایش را می اندازد بالا ، یک مرد از پله ها می آید بالا ، یک مرد دیگر پشت سرش است ، هر دوتاشان کت و شلوار تنشان است ، می آیند کنار آن ها ، آقای جدیدی دو دستی با مرد اولی دست می دهد ، چیزی می گوید ، مرد انگشتر دارد ، نگین انگشترش نمی دانم چه رنگی است ، قرمز ، مانوئل می گوید:" اخرائی" چشمم را از چشمی بر می دارم ، می خواهم در را باز کنم ، مانوئل می گوید:" بی خیال" بعد راه می افتد می رود سمت میز تحریر ، می رسد ، روی صندلی می نشیند ، سرش را می اندازد پایین، چانه اش می خورد به استخوان سینه اش ، می گوید :" می شه یه لیوان چای به من بدین ؟" مردی از توی آشپزخانه می آید بیرون ، کت و شلوار تنش است ، یک لیوان چای توی دستش است ، می رود سمت مانوئل ، جلویش می ایستد ، لیوان چای را می کوبد توی سر مانوئل ، مانوئل ازروی صندلی می افتد روی فرش ، می خواهم بروم سمت میز تحریر ، باید از لای مبل ها رد شوم ، درست نگاه می کنم بین دو تا مبل یک راه باریک است که به میز تحریر می رسد ، راه می افتم ،یک ، دو ، سه ، چهار ، یک، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو یک مبل پریده است جلویم ، می خورم زمین ، چانه ام روی فرش است ، یک ردیف پرندة کرم رنگ دارند از جلویم رد می شوند ، کف دو دستم را می گذارم رویشان ، جیغ می کشند، بلند می شوم ، یک ، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو ، سه ، رسیدم ، می نشینم روی صندلی ، جا خالی می دهد ، می افتم روی موکت ، کنار مانوئل ، مانوئل خوابش برده، بلند می شوم ، صدای چرخیدن کلید توی درمی آید ، بر می گردم نگاه می کنم ، در باز می شود چند تا مرد می آیند تو، آقای جدیدی هم هست ، نسترن از پشت آقای جدیدی بیرون می آید می گوید :" پس هنوز نمردی " می آیند طرفم ، آستین های آبی پلیورم می روند سمت کشو ، انگشتهایم از توی آستین بیرون می آیند ، کشو را باز می کنند ، دست راستم اسلحه را از توی کشو بر می دارد ، گوش هایم می شنوند :" می گی یا نه مادر قحبه" مانوئل توی خواب می گوید : "خیابون ولیعصر ، زرتشت شرقی پلاکش پلاکش یادم نیست " آستین آبی راستم اسلحه را می آورد بالا ، یکی از مردها را نشانه می گیرد ، بقیه نگاه می کنند .
فرومون
مشب ، ایران ، تهران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس
ویشکا دستهایش را بالا گرفته ،عقب عقب می رود . می گوید : نه! سینه اش را نشانه گرفته ام ، می گویم : متأسفم ، ویشکا می ایستد ، دستهایش را می اندازد کنارش ، شکمش را نشانه می گیرم ، بعد شش راستش را ، بعد شش چپش را .
امروز ظهر ، همانجا ، تخت یکنفرۀ من ، 7 شب به وقت پاریس
قرص گرد است و بنفش ، در هر صورت خطرناک به نظر نمی رسد ، آقای موسوی پور گفت :" ضرری نداره فقط جلوی بعضی رفتارهای بی موردت رو می گیره " گفتم :" مامانم دق می کنه " به ویشکا نگاه می کنم ، ملکه است ، به گفتۀ آقای موسوی پور من کارگرم ، کلمۀ درستش حمال است ، کارگرها بعد از هر بار جفت گیری می میرند ، این صحت دارد ، ویشکا حالا کنارم خوابیده ، پتو را تا روی نافش کشیده بالا . روی سوتینش خرس دارد ، موهای های-لایتش ریخته روی ستاره های روبالشی ، نق نق می کند ، دستم را می برم لای موهایش ، دو ساعت دیگر باید سر کلاس باشد ، فیزیولوژی عمومی 2 دارد با آقای موسوی پور، نمی شود نرفت ، قرص را می گذارم روی زبانم .
امروز ظهر ، دقیقأ همانجا ، 8 شب به وقت پاریس
من دارم می میرم ، ویشکا می گوید : تندتر، تندتر، تندتر
دیروز ، همانجا ، هال خانۀ من ، 8 شب به وقت تهران ، کار ما سوختن و ساختن است نیککالا
ویشکا تکیه داده به دیوار کنار میز تلویزیون ، سینه هایش زیر بلوز زردش است ، این سینه ها را هر کسی ندارد ، گرد ، قرینه ، به اندازه ، آقای موسوی پور گفت :" بهشت زیر پای مادران است " مینو یک محصول جدید به بازار عرضه کرده ، شوکوکارامل مینو ، ویشکا می گوید : "حالا می خوای چی کار کنی ؟" پاشنه های پاهای کوچکش را چسبانده به هم و یک زاویۀ حاده درست کرده ، فروش پاییزۀ هاکوپیان شروع شده است . می گویم : جینت داغون شده ویشکا ، شلوارش را نگاه می کند ، این شلوار جین را از پاساژ ونک خریدیم ، فقط مشکیش مانده بود ، قیمتش مقطوع بود ، گفتم : "به جاش بهت می آد " موسسۀ قوامین امین مردم ایران است ، تحت نظارت بانک مرکزی فعالیت می کند ، می گویم : "موسسۀ قوامین وام می ده ، شنیدی ؟" ویشکا می گوید : "می دونی تقصیر خودته ، منم هر غلطی تو می کنی می کنم منتها تو تابلو می کنی " می گویم :" اینا همش زر مفته " به ساعت دیواری بالای سرش نگاه می کنم ،Fantic است ، از یک دستفروش خریدیمش توی انقلاب روبروی دانشگاه ، می گفت پانزده هزار تومان ، گرفتیمش چهار و نیم ، شنبه بود ، ویشکا گفت : "بریم دیگه ، من از اینجا بدم می آد " گفتم : "آقا اسلحه سراغ ندارین ؟" امروز دوشنبه است ، البته اتاق خواب سه شنبه است ، آنجا ساعت از دوازده گذشته ، ویشکا می گوید :" می خوای من با آقای موسوی پور صحبت کنم ؟ اون می تونه یه کاری برات بکنه ها " می گویم : تو لازم نکرده هیچ غلطی بکنی ، بغض می کند ، خوشگل است ، سفید و بور ، بلند می شوم می روم سمتش ، خم می شوم ساعد چپم را می گذارم زیر لگن خاصره اش ، دست راستم را می برم روی مهره های گردنش ، ساکت است ، بلندش می کنم ، سقف را نگاه می کند ، اسکلت ظریفش را می برم سمت اتاق خواب ، مثل عربی که توی تلویزیون LG فلترون احسان دختر مرده اش را روی دست گرفته بود و به ما نزدیک می شد ، گفتم : "خاورمیانه عشقش هم بوی نفت می دهد " احسان پرسید :" بهزاد خواجات؟" ویشکا گفت : "بچه ها این رژلب منو ندیدین ؟ کلاسم دیر شد " در را با شانه ام هل می دهم، می روم تو ، موسیو Black foot را که از پلاستیک فشرده تهیه شده با نوک پا هل می دهم زیر در که باز بماند ، ساعت 3 نصفه شب است به وقت پاریس ، هوا بارانی است ، من به زودی می میرم .
امروز عصر،پیاده روی بارانی خیابان ولیعصر،ساعت مچی و کیف پولم را داده ام به ویشکا سنگفرش ها پنج ضلعی اند و خیس ، به سمت بالا می روم یعنی میدان تجریش ، آنجا دم ایستگاه اتوبوس های آزادی علی سوخته فلافل جنوب می فروشد با سس مخصوص ، تا دوازده شب آنجاست ، بعد نمی دانم کجا می رود . ویشکا گفت :" خودت چی ؟" گفتم :" من امروز بیرون نمی رم " معده ام خالی است ، فلافل پروتئین دارد ، بدمزه است، دانه ای سیصد تومان ، گفتم :" بابا علی آقا شما هم که گرون فروش شدین " گفت :" نه به جون مستر ، به امام حسین از این ارزون تر نمی صرفه " خانۀ احسان همین نزدیکی هاست ، مطمئنم که آنجا نمی روم
امروز عصر ، سه راه زعفرانیه کوچۀ اول سمت چپ پلاک 32 ، بیرون خانۀ احسان
آقایی که اسم سگش فیدل است می آید طرفم ، ته سیگارم را می اندازم کنار ته سیگار قبلی ، بلند می شوم ، زانوهایم صدا می کنند ، صاحب فیدل می گوید :" اینجا کاری داری ؟ "احسان گفت : "ریده با اون سگ تربیت کردنش " می گویم: "ببخشین یه سکه دارین به من بدین ؟" فیدل چند خانه آن طرف تر پارس می کند.
امشب ، میدان تجریش ، ایستگاه اتوبوس هایی که تا آزادی می روند
احسان سفارش کرده مراقب خودم باشم ، هستم ، امشب علی سوخته نیست ، لابد ساعت از دوازده گذشته ، هوا سرد است ، شاید هم کار داشته زود جمع کرده ، ممکن است مرده باشد خدای نکرده ، شاید وضعش خوب شده برگشته جنوب پیش زن و بچه اش ، هنوز خیلی مانده به دوازده ، آدمهای زیادی توی صف اتوبوس هستند ، من توی صف نیستم ، پشت ردیفِ آدمها کنار جوی آبی که جدول ندارد ایستاده ام ، یک سوسک را روی آسفالت با پوتین هایم اذیت می کنم ، شهرداری باید فکری به حال بوی بد این جوب ها بکند ، به گفتۀ آقای موسوی پور سوسک ها زندگی گروهی ندارند بر خلاف زنبورها یا مورچه ها ، ویشکا در قسمتی از تحقیق حشره شناسی اش نوشته بود : دستۀ خاصی از سوسک ها وجود دارند که گروهی زندگی می کنند البته به نظر نگارنده شاید "جمعی" واژۀ بهتری برای نوع زندگی آنها باشد ، آقای موسوی پور گفت : "عالی بود دخترم " من گفتم :" دیگه این شلوارو توی دانشگاه نپوش " سوسک را با نوک پوتینم شوت می کنم ، پاهایش به آسفالت کشیده می شود ، نمی تواند خودش را نگه دارد ، می افتد توی جوی آب ، اتوبوس نیامده ، ایستگاه تاکسی های آزادی اینجا نیست ، یک جای دیگر است ، به قیافۀ هیچکدام از آدم های توی صف نمی آید که بدانند کجا ، به جز این زنی که مجله دستش است و یک کیف زشت خاکستری دارد ، احتمالأ 55 ساله است ، شکمش چروک شده ، سینه هایش بزرگ و آویزانند ، کیفش زشت نیست فقط دِمُده است ، تویش قرص معده باید داشته باشد ، ناخنگیر هم شاید ، اصلأ کیفش خوشگل هم هست فقط از مد افتاده ، مادرم یکی از همین ها دارد ، می روم سمتش ، حق با آدمهای توی صف است که اینطوری نگاهم می کنند ، زن اول صف است ، می روم کنارش می ایستم می گویم:" ببخشین،" زن نگاهم می کند، می گویم:" خیلی ببخشین ها، به نظر من اگر قهوه ای شو می خریدین بهتر بود "زن رویش را برمی گرداند ، می خواهم بروم خانه ، شاید اتوبوس نخواهدبیاید ، این که صف اتوبوس نیست ، نفت می دهند به نظرم ، می خواهد باران ببارد ، آقای موسوی پور گفت :" این ها همه تبلیغات سوء است " احسان گفت : "سیگار می کشی؟" خیلی وقت است جنگ تمام شده ، این صف ، صف کمک به بیماران کلیوی است ، آقای موسوی پور گفت : "این حق مسلم ماست " همه سر تکان دادند ، من و احسان توی سالن سیگار روشن کردیم ، یکی دارد داد می زند : "دربست! دربست!" آن طرف خیابان است ، صدای موتورهای هواپیما می تواند به پردۀ صماخ انسان آسیب جدی برساند ، به زن می گویم : "مراقب خودتون باشین خانوم " می دوم وسط خیابان ، ماشین ها دورند ، برمی گردم رو به صف داد می زنم : زودتر برین خونه هاتون !
امشب ، خیلی دورتر از میدان تجریش ، ماشین زردی که مرا می برد خانه
احسان خسیس نیست ، ما با هم دوستیم ، گفتم :" یکی دو روز میدیش دست من باشه؟" ، گفت : "آره " راننده می گوید :" چی حال می کنی برات بذارم داش ؟ "می گویم : "جیم موریسون خوانندۀ سبک راک علت مرگ زیاده روی در مصرف الکل و مواد مخدر " چیزی نمی گوید ، پشت گردنش یک خال گوشتی دارد به اندازۀ عدس ، من هم دارم ، روی دماغم است ، راننده جای برادر بزرگتر من است ، خیر و صلاحم را می خواهد ، این لکنته هم مال خودش نیست ، پدرش سال شصت و چند عمرش را داده است به من ، گفتم : " احسان نصفی من ، نصفی تو " احسان گفت :" یکی من یکی تو قطار بازی که دولا دولا نمی شه" مردِ تویِ ضبط اگر عاشق نباشد از خودش دور است ، زود می میرد ، احسان گفت : "بی خود کردی ، فشنگ بی فشنگ " گفتم : "یعنی چی " گفت : "یعنی هیچی " باید پشت چراغ قرمز باشیم ، حرکت نمی کنیم ، ماشین کناریمان زرد نیست ، به جایش آلبالویی است ، دو تا توپ بسکتبال مونث نشسته اند جلو ، یکی شان مونث تر است ، زن توی ضبط آنها دیگر باور نمی کند ، برادر بزرگترم سرش را می برد بیرون داد می زند :" نارنجی از مد افتاده تپلی ها می دونستین ؟" بر می گردد تو ، توپ ها شیشه هایشان را می کشند بالا ، ماشینشان امن می شود ، من امشب به خانه نمی رسم ، ویشکا کلیدم را دارد ، می رود تو ، مانتوی خیسش را در می آورد می اندازد روی شوفاژ ، بلوز زردش را هم در می آورد ، در نمی آورد ، تلویزیون نگاه می کند ، چای می خورد ، سیگار می کشد تا من برسم ، احسان گفت : " اسید کلمبیا ، مخصوص عشاق جوان ، برا تو و ویشکا گرفتم " گفتم :" هِرهِرهِر "راه نیافتاده ایم ، دود سیگارم از پنجره بر می گردد تو ، در را باز می کنم ، می خورد به ماشین آلبالویی بغلی ، برادر بزرگترم بلند چیزی می گوید ، احسان گفت :" فشنگاشو بهت نمی دم ها "
امشب ، تهران ، ایران ، یک جایی نزدیک میدان آزادی ، اتاق خواب من ، 5 صبح به وقت پاریس
اسلحه را می آورم پایین ، ویشکا پاهای سیاهش را می چسباند به هم ، دستهای زردش را می گذارد روی سینۀ نرمش ، سرش را می گیرد بالا ، می گوید :" مَمبورِ کارگرِ لالی که از راننده ای کتک خورده بود به کندو برگشت و ملکه اش را به قتل رساند " می خندد ، بعد می گوید : "بدو دیگه تنبل بی ذوق " با دست دیگرم پاکت پودر را از جیبم در می آورم ، ویشکا لیوان آب را از بالای تخت بر می دارد می آید روبرویم می ایستد می گوید : "بده من بریزم ، بده من بریزم " پاکت را از دستم می گیرد ، نگاهش می کند می گوید : "این که کلمبیایی نیست خره ، روش روسی نوشته،احسان چه می فهمه "گوشۀ پاکت را با دندان می کند ، کجش می کند سمت لیوان ، دانه های پودر توی هوا معلق می شوند ، چترهای نجاتشان باز نمی شود ، سقوط می کنند روی سطح دایره ای آب ، آب قرمز می شود ، ویشکا لیوان را می برد بالا می گوید : مسافرین محترم هر کثافت کاری ای دارین الان بکنین ، قطار تا اورانوس توقف نداره ، لیوان آب را تا نصفه سر می کشد ، چشمهایش تعجب می کنند ، لیوان را می دهد دست من ، اسلحه را می گذارم توی جیبم که سردش نشود ، بعد آب قرمز توی لیوان را تا ته سر می کشم ،بی مزه است ، ویشکا می گوید :" ای آسمان بزرگ در زیر بالهایم چقدر کوچک بودی " می خندد بعد بالهای شیشه ایش را باز می کند ، می پرد روی لبۀ پنجره ، بازش می کند ، می رود بیرون ، روی لبۀ بیرونی می ایستد ، بالهایش را جمع می کند پشت کمرش ، دستهای بلندش را از دو طرف باز می کند و ادای بال زدن در می آورد ، به پاهایم فرمان حرکت می دهم ، گوش نمی کنند ، ازشان خواهش می کنم ، چسبیده اند به زمین ، می گویم :" د ِ کنده شین دیوثا " می روم سمت پنجره ، خودم را می کشم بالا، می روم بیرون روی لبۀ سیمانی می نشینم ، پاهایم را توی هوا آویزان می کنم ، زیر پایمان خیابان است ، مطمئنم ، اسلحه را در می آورم می گذارم کنارم ، ویشکا می نشیند پهلویم ، توی گوشم می گوید : " می دونی الان چی دلم می خواد ؟" پایین را نگاه می کنم می گویم : ا َ، اون پایینو نیگا ، پر از مورچه است
آدرنالین های رنگی مورد دار
قای متأسف از پله های سفید پل هوایی تقاطع شادمان بالا رفت ، یک کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن داشت پایین می آمد ، آقای متأسف فکر کرد ، ایستاد تا کله خور موفرفری گندۀ غمگین با شال گردن رد شد بعد رفت بالا ، رسید به تونل فلزی ای که توش باد می آمد ، ایستاد کنار میله های محافظ ، دستهایش را از جیب های کاپشن مشکی بلندش در آورد ،با پشت یکی شان آب دماغش را پاک کرد با آن یکی کاری نکرد ، دوباره گذاشتشان سر جای اول ، مکث کرد ، این دفعه یکی از دستهایش را در آورد ساعت مچی اش را نگاه کرد ، هفت و چند دقیقه بود ، ویتنام هنوز نرسیده بود اما می رسید ،آقای متأسف آن یکی دستش را از جیب کاپشن در آورد و کردش توی جیب بغلش ، یک مکعب کاغذی بنفش کمرنگ در آورد و یک خودکار قرمز ، یک مربع از روی مکعب کند ، بقیه اش را گذاشت همانجا که بود ، مربع را گذاشت کف آن یکی دستش ، رویش نوشت:نه، نوک خودکار مربع را سوراخ کرد ، مربع سوراخ را گذاشت توی جیب عقب شلوار جین آبی پررنگش ، به خودکار نگاه کرد ، بعد دوباره مکعب را در آورد و یک مربع دیگر از روش برداشت ، باقی اش را گذاشت سر جاش ، روی مربع نوشت :با میترا میاد؟ ، مکث کرد بعد مربع را برگرداند ، پشتش نوشت : نه ، بعد مچاله اش کرد و انداختش کف تونل، صدا نداد ، باد مربع مچاله را از زمین برداشت و دوباره گذاشتش زمین ، مربع مچاله شروع کرد چرخیدن دور خودش ، آقای متأسف می دانست که دوشنبه است از این بابت متأسف بود .
ماجرای تأسف دوشنبه ها
سه ماه است دوشنبه ها میترا می رود خانه ی ویتنام لباس هایش را در می آورد یا در نمی آورد،در هر صورت با فاصله ی مناسب از ویتنام می ایستد و فیگورهای چی چی ایستی می گیرد ، ویتنام میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ، خیلی میترا را با مداد روی کاغذ می کشد ،چند ساعت طول می کشد،تمام که می شود ویتنام می گوید:" تنها یی نمی شه تو هم که نمی تونی " میترا می گوید: "می تونم، کاسکت می ذارم اون کاپشن پُفالو رو هم میپوشم معلوم نمی شه" بعد می رود جلوی آینه ی مثلثی دم در روسری اش را مرتب می کند ، روسری اش منظور خاصی ندارد ، همین طوری سبز است ، همین طوری هم توی مترو از سرش می افتد ،در هر صورت به کسی ربطی ندارد، خود میترا معنی چیدمان را می داند ، حرف هم می زند ، دایره را به مستطیل ترجیح می دهد ، اطلاعات مهمی هم در مورد کوروش کبیر ، ویزای پناهندگی و انواع قهوه دارد ، به علاوه کله خورهای زیادی را می شناسد که می توانند به آقای متأسف کمک کنند ، همه ی این ها آقای متأسف را متأسف تر می کند ،میترا موهایش را کوتاه کوتاه کرده،این ربطی به علاقه ی ویتنام به موی کوتاه ندارد ، آقای متأسف و میترا توی مهمانی فارغ التحصیلی یکی از دوستانشان که لیسانس گرافیک اش را گرفته با هم آشنا نشده اند ، دوشنبه 17 آبان 1379 هر دوتاشان خیلی سرد است اما ما به راهمان ادامه می دهیم توی خیابان راه می رفته اند ، رسیده اند به هم ، رفته اند کافه گودو خیابان انقلاب که مسیر گذار از چی به چی را هموار کنند ، حالا آقای متأسف و میترا نمی دانم،خیلی خسته ام همدیگر را خیلی دوست دارند ، آن ها با ویتنام یک مثلث زرد جوان ساخته اند که اضلاعش به طرز مشکوکی به هم وصلند . آقای متأسف و ویتنام با هم بزرگ نشده اند ، در واقع بچه که بوده اند بعد از برنامه ی کودک و نوجوان مدت 93 دقیقه بچه ها از پای تلویزیون تکان نخورید نمی رفته اند توی کوچه با هم جنگ بازی کنند ، اصلأ ویتنام هیچ وقت بچه نبوده ، از اول همین طوری با موهای دم اسبی ، صورت سبزه ، ته ریش و عینک کائوچویی ، اورکت آمریکایی اش را می پوشیده یقه اش را می داده بالا ، زیر باران می رفته پشت بام ، موشک های کاغذی خطرناک درست می کرده می فرستاده هوا ، موشک ها خیس می شده اند بر می گشته اند زمین ، هوا که آفتابی بوده از آن بالا روی سر آدمها تف می انداخته ، بعضی وقت ها هم آدرنالین های رنگی مورد دارش را در قالب چیدمان برای عموم به نمایش می گذاشته ، دیگر نمی گذارد .
ماجرای دیگر برای عموم به نمایش نگذاشتن آدرنالین های رنگی بو دار
آقای متاسف از جلوی در استادسرا رد شد و رفت سمت کانکس آلومینیومی سه در سه، در بسته بود،روش با گچ نوشته بود اتاق فکر،دستخط میترا بود،آقای متا سف در را باز کرد و رفت تو، دیوار ها و سقف را روزنامه زده بودند ، کف صفحه ی شطرنج بود،یک طرف کنار پای آقای متاسف دو تا صندلی لهستانی بود،یکی توی سفید یکی توی سیاه،میترا و ویتنام نشسته بودند روشان،ویتنام سیگار می کشید، روبروش طرف دیگر صفحه یک کُپه پوتین بود، میترا گفت:"نظرت چیه؟" آقای متاسف نگفت شبیهشو یه جایی دیدم،کف پاش را زد زمین،پرسید:"کارتن پلاسته؟" ویتنام گفت:"کونمون پاره شد تا پیدا کردیم"،میترا گفت:"جر خوردیم"،آقای متاسف گفت:" سر مَتریال اصولا کون آدم همیشه پاره میشه" بعد یکی بغل گوشش سرفه کرد،ویتنام گفت:کی بود؟آقای متاسف و میترا شانه هاشان را انداختند بالا.
ویتنام ، ماری جوانا ، باید اینارو کشت جاکشای خایه مال، ساعت 7 و چند دقیقه طرف دیگر پل دیده شد ، یقه ی اورکت آمریکایی اش را داده بود بالا و همین طور که به آقای متأسف نزدیک می شد از پشت عینکش به او نگاه نمی کرد ، آنها با هم دست ندادند ، ویتنام گفت :" خب ؟هستی؟" آقای متأسف از جیب عقب شلوارش مربع بنفش را بیرون آورد و به ویتنام نشان داد ، ویتنام گفت:" می ترسی ؟ نه ؟" آقای متأسف دوباره مربع را به ویتنام نشان داد . آقای متأسف نمی ترسد ، حرف نمی زند ، دلیل هم دارد.
دلیل حرف نزدن آقای متأسف
صبح یک روز سرد زمستانی که زمین هنوز از سرمای شب قبل و از این حرفها آقای متأسف از خواب بیدار شد ، به ورم سرش دست نزد ، فکر نکرد چه روز خوبی ، بلند شد رفت خودش را توی آینه ی دستشویی نگاه کرد،برگشت و روی کاناپه نشست بعد چای تازه دم با عطر مزرعه های سیلان نخورد و سیگار کشید ، بعدش هم رفت جایی که حتمأ باید می رفت ، آن جا آقای آشفته گفت : اینو امضإ کن ، آقای سفیدی گفت : اینو امضإ کن ، آقای گوهری گفت : اینو امضإ کن ، آقای نیرومند گفت : آخیش دلم خنک شد حقش بود ، همه را امضإ کرد و بیرون آمد ، دیگر حرف نزد و میتراهم رفت مو هاش را از ته زد.
آقای متأسف مربع توی دستش را مچاله کرد و انداخت زمین ، بعد یکی دیگر بیرون آورد رویش نوشت :ببین قضیه مالِ سه ماه پیشه بعدش هم خب که چی؟ ویتنام گفت : تو هم عین اونی بزدلِ خایه مال ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد انداخت زمین ، یکی دیگر بیرون آورد، مکث کرد، رویش نوشت:باشه ، ویتنام گفت : "بزن به چاک تا اون صورت مهربونتو نیاوردم پایین" ، آقای متأسف مربع را مچاله کرد و انداخت زمین، یکی دیگر بیرون آورد و روش نوشت:پس من رفتم ، دادش به ویتنام بعد پشتش را کرد و از پله ها پایین رفت ، پله ها را شمرد ، روی هفتمی موبایلش زنگ زد ، درش آورد ، نگاه کرد ، روی صفحه ی آبیش نوشته بود : IR-TCI میترا 19:32 . دوشنبه روی پله ی هفتم ساعت هفت و نیم آقای متأسف موبایلش را جواب نداد ، گذاشتش سر جایش و از پله ی هفتم پایین تر رفت تا رسید به خیابان ، دو تا کله خورِ آقا اجازه داشتند با هم دعوا می کردند یکی شان زد زیر گریه زانویش زخمی شده بود ، آقای متأسف دست از سرم بر دارید من یک جفت کفش نو می خواهم راه رفت تا رسید به سوپرمارکت آفتاب ، ایستاد ، آقای متأسف وابستگی شدیدی به بیسکویت ، روزنامه و سوپ قارچ دارد ،از طرفی به نظرش میترا بوی تمیزی می دهد و حق دارد زندگیش را بکند ، از در سوپر مارکت رفت تو ، سه ردیف قفسه آنجا بود با یک کله خورِ حق با مشتری است و یک ترازوی دیجیتال ، رفت لای ردیف اول و دوم ، از ردیف اول سمت راست طبقه ی چهارم دو بسته بیسکویت پتی بور برداشت و یک صابون داو ، از ردیف دوم سمت چپ طبقه ی سوم یک بسته پودر سوپ قارچ مهرام برداشت ، رفت سمت ترازوی دیجیتال ، آن جا می شد روزنامه هم برداشت ، ایران ، کیهان ، عصر آزادگان ، همشهری ، یکی برداشت، مطلع شد که نفت گران شده و شوهر بدبین زنش را به قتل رسانده است ، متأسف شد ، روزنامه را لوله کرد و گذاشت توی جیب کاپشن ، پول داد ، کله خورِ حق با مشتری است مودبانه باقی پولش را داد ، بیست و پنج تومان کم بود ، آقای متأسف مکث کرد ، از سوپر مارکت آمد بیرون ، من دوبسته بیسکویت ، یک سوپ قارچ یک روزنامه و یک صابون داو دارم کنار خیابان راه رفت تا رسید به یک نیمکت سفید ، آنجا نشست و تا کله خورهای مامور جمع آوری زباله برسند موبایلش را جواب نداد ، صابون بو کرد و بیسکوییت جوید .