PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : Short English sentences and stories



subtittelmehdi
26-09-2010, 11:40
Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:'

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.

After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'

'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'

Then how do you live?' Mr Robinson asked.

Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money



آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد.
اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.

بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.

دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.

آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.

دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و بعد از وي پولم را مي‌خواهم

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but she has one son. He is twenty-one,
and his name is Geoff. He worked in the shop in the village and lived with his mother, but then he got work in a town and went and lived there. Its name was Greensea. It was quite a long way from his mother's village, and she was not happy about this, but Geoff said, 'There isn't any good work for me in the country, Mother, and I can get a lot of money in Greensea and send you some every week.'

Mrs Harris was very angry last Sunday. She got in a train and went to her son's house in Grcensea. Then she said to him, 'Geoff, why do you never phone me?'

Geoff laughed. 'But, Mother,' he said, 'you haven't got a phone.'

'No,' she answered, 'I haven't, but you've got one



خانم هريس در روستاي كوچكي زندگي مي‌كند. شوهرش مرده است، اما يك پسر دارد. او (پسرش) بيست و يك ساله است و نامش جف است. او در يك فروشگاه در داخل روستا كار و با مادرش زندگي مي‌كرد، اما پس از آن در شهر كاري به دست آورد و رفت و در آنجا زندگي مي‌كرد. نام آن (شهر) گرين‌سي بود. آنجا كاملا از روستاي مادرش دور بود. و او (مادرش) از اين وضع خوشحال نبود، اما جف مي‌گفت: مادر، در روستا كار خوبي براي من وجود ندارد، و من مي‌توانم پول خوبي در گرين‌سي به دست بياورم و مقداري از آن را هر هفته براي شما بفرستم.

يكشنبه‌ي قبل خانم هريس خيلي عصباني بود. او سوار قطار شد و به سمت خانه‌ي پسرش در گرين‌سي رفت. سپس به او گفت: جف، چرا تو هرگز به من زنگ نمي‌زني؟

جف خنديد و گفت: اما مادر، شما كه تلفن نداريد.

او (مادرش) پاسخ داد: نه، من ندارم، اما تو كه داري!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


The Peacock and the Tortoise

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl


طاووس و لاک پشت

روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن

subtittelmehdi
28-09-2010, 05:21
A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box



مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم

subtittelmehdi
28-09-2010, 05:36
If all my friends were
to jump off a bridge,
I wouldn't jump with them,
I'd be at the bottom to
catch them

اگر تمام دوستام بخوان از يه پل رد بشن،

من با اونا عبور نخواهم کرد،

بلکه اون طرف پل خواهم بود برای کمک به اونا

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Everyone hears
what you say.
Friends listen to
what you say.
Best friends
listen to what you don't
say

هر کسی چيزايی رو که شما می گين می شنوه.

ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن.

اما بهترين دوستان

حرفايی رو که شما هرگز نمی گين می شنون

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

Don't
walk in front of me,
I may not follow.
Don't walk behind me,
I may not lead.
Walk beside me and
be my friend

جلوی من قدم بر ندار،

شايد نتونم دنبالت بيام.

پشت سرم راه نرو،

شايد نتونم رهرو خوبی باشم.

کنارم راه بيا و دوستم باش

subtittelmehdi
28-09-2010, 19:19
Don't wait until it's too late to tell someone how much you love, how much you care. Because when they're gone, no matter how loud you shout and cry, they won't hear you anymore


برای اینکه به یه نفر بگی که چقدر دوسش داری و چقدر برات مهمه، اونقدر منتظر نمون تا اینکه بالاخره دیر بشه. چون وقتی که اون یه نفر بره دیگه مهم نیست که تو چقدر بلند فریاد میزنی و گریه میکنی چون دیگه نمیتونه صداتو بشنوه


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

To realize the value of a friend: Lose one

برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Toghere we stand ,Divided we fall

با یکدیگر ما ایستاده ایم از هم سقوط می کنیم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
What you spend years building,
someone could destroy overnight;
Build anyway.

آنچه را طی سال ها ایجاد کرده اید، ممکن است کسانی یک شبه نابود کنند، با این حال همچنان سازنده باشید.


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Love isn't a decision, it's a feeling. If we could decide who to love, then, life would be much simpler, but then less magical
عشق تصمیم نیست؛ بلکه یه احساسه. اگر ما میتونستیم تصمیم بگیریم که کیو دوست داشته باشیم اونوقت زندگی خیلی ساده تر میشد اما در عین حال جادوی خودش رو هم از دست میداد!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Wen things gowrong...
Wen sadness fills ur heart...
wen tears flow in ur eyes...
always remember 3 things
1) I'm with u...
2) Still with u...
3) Will ALWAYS b...
وقتی که هیچ چیز درست پیش نمیره
وقتی که غم قلبت رو پر میکنه
وقتی که اشک تو چشات حلقه میزنه
همیشه 3 چیز رو به یاد بیار:
1_ من با تو هستم
2_ باز هم با تو هستم
3_و همیشه با تو خواهم بود..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
To love someone means to see them as God intended them.
دوست داشتن یک نفر، یعنی دیدن او به همان صورتی که خدا خواسته است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
To love someone is to look into yhe face of God.
دوست داشتن یک نفر یعنی نگاه کردن به چهره خداوند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Live in such a way that those who know you but
don't know God will come to know God because they know you.
چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
God is not what you imagine or what you think you underestand.
If you underestand you have failed.
خدا آن چیزی نیست که تصور می کنید، یا فکر می کنید که می فهمید
اگر می فهمید در اشتباهید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
Kindness is the language which the deaf can hear and the blind can see.
Mark Twain

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
where love is God is also

هرکجامحبت باشد خدا هم هست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

God is in ur heart،yet u search for him in the wilderness

خدا در قلب توست و تو در بیابان ها به دنبالش می گردی

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

The nearer the soul is to God، the less its

Since the point nearest the circle is subject to le least motion..disturbance s

هرچه روح به خدا نزدیکتر باشد آشفتگی اش کمتر است

زیرا نزدیکترین نقطه به مرکز دایره ، کمترین تکان را دارد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

Every hapening ، greatand small

،is a parable whereby God speaks to us

and the art of life is to get the message

هر اتفاقی می افتد چه کوچک ، چه بزرگ وسیله ای است

برای انکه خدا با ما حرف بزند و هنر زندگی دریافت این پیام هاست. ........
مهربانی زبانی است که ناشنوا میتواند بشنود و کور میتواند ببیند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
همیشه شعله های بزرگ ناشی از جرقه های کوچک است. دانته
Always the huge blaze is from small spunkie.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مرد بزرگ کسی است که در سینه قلبی کودکانه داشته باشد. منسیوس
The big man is who has an infantine heart.
* * * * * * * * ** * * * * * * * * * * * * *
هرگاه بفهمی اهدافت را خودت تعیین می کنی، می فهمی زندگی ات را هم خودت شکل می دهی.ویندایر
When you understand that you specify your aims, you will know that you make your life yourself

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ما به وسیله اندیشه های خود ترقی می کنیم و از نردبان تصوری که از خویشتن داریم بالا میرویم.اوریسون سوئت ماردن
We upwell with our thoughts and rise from the stile of our imagination that we have from ourselves

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به خصلتهای خود بیش ازآبرو و حیثیت اهمیت دهید زیرا: خصلتها نشانه واقعیت وجودی شماست در حالی که آبرو وحیثیت نشانه طرز تفکری است که دیگران درباره شما دارند
Overrate to your behavior more that your prestige, because behaviors are the sign of your facts but prestige is what others thought about you.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انسانها نه به نسبت تجارب خود بلکه به نسبت ظرفیتی که برای تجربه کرد دارند عاقل هستند.جرجبرناردشاو
Human is wise because of the capacity that they have for new experience not for their experiences.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بادكنك ها همیشه با باد مخالف اوج میگیرند
The kites always rise with adverse winds.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای خود زندگی كنیم نه برای نمایش دادن آن به دیگران
Live for ourselves not for showing that to others..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آن‌چه را که در مزرعه ذهن خود کاشته‌اید درو خواهید کرد
You will reap what you plant in your minds farm.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد
If you won't be patient in the flow of river, every driftwood will be a huge problem for you.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

The beSst N the most BUTfull thingZz in the world...can not B seen or even touched!!!

They muSst B felt with the heart....!!!

helen keler....!!


زیبا ترین و گرامی ترین چیزها در دنیا نه دیده میشوند و نه حتی لمس میشوند....

آنها را باید در دل حس کرد...


هلن کلر...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less

بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم

raser
03-10-2010, 20:24
tHE SEA CHANGE

By Ernest Hemingway



"ALL right said the man. "What about it?"

"No," said the girl, "I can't."

"You mean you won't."

"I can't," said the girl. "That's all that I mean."

"You mean that you won't."

"All right," said the girl. "You have it your own way."

"I don't have it my own way. I wish to God I did."

"You did for a long time," the girl said.

It was early, and there was no one in the cafe except the barman and these two who sat together at a table in the corner. It was the end of the summer and they were both tanned, so that they looked out of place in Paris. The girl wore a tweed suit, her skin was a smooth golden brown, her blonde hair was cut short and grew beautifully away from her forehead. The man looked at her.

"I'll kill her," he said.

"Please don't," the girl said. She had very fine hands and the man looked at them. They were slim and brown and very beautiful.

"I will. I swear to God I will."

"It won't make you happy."

"Couldn't you have gotten into something else? Couldn't you have gotten into some other jam?"

"It seems not," the girl said. "What are you going to do about it?"

"I told you."

"No; I mean really."

"I don't know," he said. She looked at him and put out her hand. "Poor old Phil," she said. He looked at her hands, but he did not touch her hand with his.

"No, thanks," he said.

"It doesn't do any good to say I'm sorry?"

"No."

"Nor to tell you how it is?"

"I'd rather not hear."

"I love you very much."

"Yes, this proves it."

"I'm sorry," she said, "if you don't understand."

"I understand. That's the trouble. I understand."

"You do," she said. "That makes it worse, of course."

"Sure," he said, looking at her. "I'll understand all the time. All day and all night. Especially all night. I'll understand. You don't have to worry about that."

"I'm sorry," she said.

"If it was a man—"

"Don't say that. It wouldn't be a man. You know that. Don't you trust me?"

"That's funny," he said. "Trust you. That's really funny."

"I'm sorry," she said. "That's all I seem to say. But when we do understand each other, there's no use to pretend we don't."

"No," he said. "I suppose not."

"I'll come back if you want me."

"No. I don't want you."

Then they did not say anything for a while.

"You don't believe I love you, do you?" the girl asked.

"Let's not talk rot," the man said.

"Don't you really believe I love you?"

"Why don't you prove it?"

"You didn't use to be that way. You never asked me to prove anything. That isn't polite."

"You're a funny girl."

"You're not. You're a fine man and it breaks my heart to go off and leave you--"

"You have to, of course."

"Yes," she said. "I have to and you know it."

He did not say anything and she looked at him and put her hand out again. The barman was at the far end of the bar. His face was white and so was his jacket. He knew these two and thought them a handsome young couple. He had seen many handsome young couples break up and new couples form that were never so handsome long. He was not thinking about this, but about a horse. In half an hour he could send across the street to find if the horse had won.

"Couldn't you just be good to me and let me go?" the girl asked.

"What do you think I'm going to do?"

Two people came in the door and went up to the bar.

"Yes, sir," the barman took the orders.

"You can't forgive me? When you know about it?" the girl asked.

"No."

"You don't think things we've had and done should make any difference in understanding?"

"'Vice is a monster of such fearful mien, " the young man said bitterly, "that to be something or other needs but to be seen. Then we something, something, then embrace." He could not remember the words. "I can't quote," he said.

"Let's not say vice," she said. "That's not very polite."

"Perversion, " he said.

"James," one of the clients addressed the barman, "you're looking very well."

"You're looking very well yourself," the barman said.

"Old James, " the other client said. "You're fatter, James."

"It's terrible," the barman said, "the way I put it on."

"Don't neglect to insert the brandy, James," the first client said.

"No, sir," said the barman. "Trust me!"

The two at the bar looked over at the two at the table, then looked back at the barman again. Towards the barman was the comfortable direction.

"I'd like it better if you didn't use words like that," the girl said. "There's no necessity to use a word like that."

"What do you want me to call it?"

"You don't have to call it. You don't have to put any name to it."

"That's the name for it."

"No," she said. "We're made up of all sorts of things. You've known that. You've used it well enough."

"You don't have to say that again."

"Because that explains it to you."

"All right," he said. "All right."

"You mean all wrong. I know. It's all wrong. But I'll come back. I told you I'd come back. I'll come back right away."

"No, you won't."

"I'll come back."

"No, you won't. Not to me."

"You'll see."

"Yes," he said. "That's the hell of it. You probably will."

"Of course I will."

"Go on, then."

"Really?" She could not believe him, but her voice was happy.

"Go on," his voice sounded strange to him. He was looking at her, at the way her mouth went and the curve of her cheek bones, at her eyes and at the way her hair grew on her forehead and at the edge of her ear and at her neck.

"Not really. Oh, you're too sweet," she said. "You're too good to me."

"And when you come back tell me all about it." His voice sounded very strange. He did not recognize it. She looked at him quickly. He was settled into something.

"You want me to go?" she asked seriously.

"Yes," he said seriously. "Right away." His voice was not the same, and his mouth was very dry. "Now," he said.

She stood up and went out quickly. She did not look back at him. He watched her go. He was not the same looking man as he had been before he had told her to go. He got up from the table, picked up the two checks and went over to the bar with them.

"I'm a different man, James," he said to the barman. "You see in me quite a different man."

"Yes, sir?" said James.

"Vice," said the brown young man, "is a very strange thing, James." He looked out the door. He saw her going down the street. As he looked in the glass, he saw he was really quite a different looking man. The other two at the bar moved down to make room for him.

"You're right there, sir," James said.

The other two moved down a little more, so that he would be quite comfortable. The young man saw himself in the mirror behind the bar. "I said I was a different man, James," he said. Looking into the mirror he saw that this was quite true.

"You look very well, sir," James said. "You must have had a very good summer."


---------- Post added at 08:24 PM ---------- Previous post was at 08:23 PM ----------

دگرگونی دریا

ارنست همینگوی

ترجمه: احمد گلشیری



مرد گفت: «خب، یه چیزی بگو.»

دختر گفت: «نه، نمی تونم.»

«منظورت اینه که نمی خوای درباره ش حرف بزنی؟»

دختر گفت: «نمی تونم، منظورم همینه.»

« منظورت اینه که نمی خوای درباره ش حرف بزنی؟»

دختر گفت: «آره هر جور دوست داری برداشت کن.»

«نمی خوام هر جور دوست دارم برداشت کنم. کاش می خواستم.»

دختر گفت: «تو خیلی وقته برداشت تو کرده ای.»

اول وقت بود و به جز متصدی فروشگاه و آن دو نفر که با هم در گوشه‏ی کافه سر میز نشسته بودند کسی در کافه نبود. آخرهای تابستان بود و آن ها هر دو برنزه شده بودند، بنابراین ظاهرشان نشان نمی داد که پاریسی باشند. دختر کت و شلوار توئیدی پوشیده بود، پوستش قهوه ای مایل به طلایی یک دست بود، گیسوان بلوندش کوتاه بود و از توی پیشانی‏اش به زیبایی بالا زده بود. مرد نگاهش کرد.

گفت: «من این دختره رو می کشم.»

دختر گفت: «این کارو نکن.» دست های دختر زیبا بود و مرد چشم از آن ها برنمی‏داشت. دست های باریک و فهوه ای و بسیار زیبا بود.

«این کارو می کنم. به خدا قسم می کنم.»

این کار خوشحالت نمی کنه.»

«نمی شه رو یه چیز دیگه انگشت بذاری؟ نمی شه رو یه دردسر دیگه انگشت بذاری؟»

دختر گفت: «نه نمی شه. حالا چه نقشه ای تو کله ته؟»

«گفتم که به ت.»

«نه، جدی می گم.»

مرد گفت: «نمی دونم.» دختر به مرد نگاه کرد و دستش را پیش آورد روی میز گذاشت.

گفت: «فلیپ بیچاره!» مرد به دست های دختر نگاه کرد اما دستش را دراز نکرد روی آن ها بگذارد.

گفت: «نمی خواد دلت برای من بسوزه.»

«حالا اگه معذرت بخوام قضیه حل می شه؟»

«نه.»

«حتی اگه ماجرا رو تعریف کنم؟»

«ترجیح می دم نشنوم.»

«خیلی دوستت دارم.»

«آره، خیلی راست می گی.»

دختر گفت: «حالا که درک نمی کنی می گم معذرت می خوام.»

«من درک می کنم. بدبختی همینه. درک می کنم.»

دختر گفت: «آره، و این قضیه را خراب تر می کنه، البته.»

مرد گفت: «همین طوره. من همیشه درک می کنم. صبح تا شب و شب تا صبح. به خصوص شب تا صبح. من درک می کنم. تو لازم نکرده نگران باشی.»

دختر گفت: «معذرت می خوام.»

«حالا اگه این بابا مرد بود... .»

«این حرفو نزن. مردی در کار نیست. خودت هم می دونی. تو به من اعتماد نداری؟»

مرد گفت: «خنده داره. به تو اعتماد داشته باشم! راستی راستی خنده داره.»

دختر گفت: «معذرت می خوام. تموم حرفم همینه. وقتی هر دومون همدیگه را درک می کنیم نباید وانمود کنیم که درک نمی کنیم.»

مرد گفت: «نه. من این طور خیال نمی کنم.»

«اگه تو بخوای من برمی گردم.»

«نه، نمی خوام برگردی.»

آن وقت برای مدتی دیگر حرفی نزدند.

دختر پرسید: «تو باور نمی کنی که دوستت دارم، هان؟»

مرد گفت: «دیگه چرند تحویل هم ندیم.»

«راستی راستی باور نمی کنی دوستت دارم؟»

«چرا اینو ثابت نمی کنی؟»

«تو اینجوری نبودی. تو هیچ وقت از من نخواسته ای چیزی را ثابت کنم. از ادب به دوره.»

«دختر مسخره ای هستی.»

«اما تو نیستی. تو آدم ماهی هستی و اگه تو رو ول کنم برم دلم برات می سوزه... .»

«البته ناچاری.»

دختر گفت: «آره، ناچارم و تو خوب می دونی.»

مرد چیزی نگفت و دختر به او نگاه کرد و باز دستش را پیش آورد. متصدی نوشگاه در انتهای نوشگاه بود. چهره و همین طور کتش سفید بود. او این دو نفر را می‏شناخت و فکر می کرد زوج جوان ماهی هستند. زوج های جوان ماه زیادی دیده بود که از هم جدا شده بودند و زوج جوان تازه ای تشکیل داده بودند که دیگر به همان ماهی گذشته نبودند. مرد به این موضوع فکر نمی کرد بلکه در فکر یک اسب بود. نیم ساعت دیگر یک نفر را به آن طرف خیابان می فرستاد تا بفهمد که اسب برنده شده یا نه.

دختر پرسید: «چطوره منو خوشحال کنی و بعد بذاری برم؟»

«پس خیال می کنی چه کار می خوام بکنم؟»

دو نفر از در وارد شدند و به طرف پیشخوان رفتند.

متصدی نوشگاه سفارش را گرفت و گفت: «چشم قربان.»

دختر گرفت: «منو نمی بخشی؟ حالا که از جریان خبر داری؟»

«نه.»

«فکر نمی کنی روابطی که با هم داشته ایم و کارهایی که کرده ایم توی درک ما تأثیر گذاشته باشه؟»

مرد جوان با تلخی گفت: «فسق از نظر من قابل تحمل نیست. کافیه آدم ببینه تا بعد نظر بده. اولش چیز می کنن، این می کنن، بعد مشغول می شن.» عین جمله یادش نمی‏آمد. گفت: «نمی تونم به زبون بیارم.»

دختر گفت: «اسمش فسق نیست. از ادب به دوره.»

مرد گفت: «انحراف که هست.»

یکی از مشتری ها خطاب به متصدی نوشگاه گفت: «جیمز، خیلی سر حالی.»

متصدی نوشگاه گفت: «خودت هم سر حالی.»

مشتری دیگر گفت: «رفیق قدیمی، جیمز، داری چاق می شی.»

متصدی نوشگاه گفت: «این جور که دارم چاق می شم وای به حالمه.»

مشتری اول گفت: «برندی رو فراموش نکنی، جیمز.»

متصدی نوشگاه گفت: «نه، قربان، به من اعتماد داشته باشین.»

دو نفری که پشت پیشخوان بودند به دو نفری که سر میز نشسته بودند نگاه کردند سپس برگشتند دوباره به متصدی نوشگاه چشم دوختند. نگاه کردن به متصدی نوشگاه برای شان راحت تر بود.

دختر گفت: «بیش تر دوست دارم این کلمه ها از دهنت بیرون نیاد. لزومی نداره یه همچین کلمه ای رو ادا کنی.»

«دلت می خواد اسم شو چی بزارم؟»

«مجبور نیستی اسم شو بیاری. مجبور نیستی اسم روش بذاری.»

«آخه اسمش همینه.»

دختر گفت: «نه، ما از خیلی چیزها ساخته شده ایم. خودت هم می دونی. باهاش سر و کار داشته باشی.»

«لزومی نداه این جور حرفو بزنی.»

«می خوام جواب تو رو داده باشم.»

مرد گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب.»

«می خوای بگی اشتباه می کنم. می دونم. اشتباه می کنم. اما برمی گردم. به ت می‏گم بر می گردم. بلافاصله بر می گردم.»

«نه تو بر نمی گردی.»

«بر می گردم.»

«نه بر نمی گردی. یعنی پیش من بر نمی گردی»

«خواهیم دید.»

مرد گفت: «باشه، ببینم و تعریف کنم. این گوی و این میدون.»

«البته که بر می گردم.»

«خب، پس دست به کار شو.»

دختر که باور نمی کرد گفت: «راستی؟» صدایش شاد بود.

مرد گفت: «دست به کار شو.» لحن صدایش برای خودش عجیب بود. به دختر نگاه می‏کرد، به لب های او که تکان می خورد، به انحنای گونه اش، به لاله‏ی گوشش و به انحنای گردنش.

دختر گفت: «باور نمی کنم. تو خیلی مهربونی. با من خیلی مهربونی.»

مرد گفت: «وقتی برگشتی همه چیزو برام تعریف کن.» صدایش لحن عجیبی داشت. خودش به جا نمی آورد. دختر بی درنگ نگاهش می کرد. مرد در خود فرورفته بود.

دختر با لحنی جدی پرسید: «تو دلت می خواد من برم؟»

مرد با لحنی جدی گفت: «آره، همین الان.» لحن صدایش فرق کرده بود و دهنش خشک شده بود، اضافه کرد: «الان.»

دختر از جا بلند شد و به سرعت بیرون رفت. برنگشت به مرد نگاه کند. مرد او را تماشا می کرد. دیگر قیافه‏ی مردی را نداشت که به دختر گفته بود راهش را بکشد برود. از سر میز بلند شد، دو برگ صورت حساب را برداشت و به طرف پیشخوان رفت.

به متصدی نوشگاه گفت: «من آدم دیگه ای هستم، جیمز. من که جلو روی تو ایستاده‏ام یه آدم دیگه ای هستم.»

جیمز گفت: «بله، قربان.»

جوان برنزه گفت: «فسق چیز عجیب و غریبی یه، جیمز.» از در به بیرون نگاه کرد دختر را دید که راه پایین دست خیابان را در پیش گرفته. به آینه که نگاه کرد، دید که به راستی آدم دیگری است. دو مشتری دیگر پشت پیشخوان عقب رفتند تا برای او جا بازکنند.

جیمز گفت: «شما زده این تو خال، قربان.»

دو نفر باز هم کمی عقب رفتند تا مرد کاملاً راحت باشد. جوان خود را در آینه‏ی پشت نوشگاه دید. گفت: «گفتم که آدم دیگه ای شده ام، جیمز.» توی آینه نگاه کرد و پی برد که کاملاً درست می گوید.

جیمز گفت: «شما خیلی سر حالین، قربان. حتماً تابستون به تون خیلی خوش گذشته»