PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد...



ertebatat
06-09-2010, 11:33
*گذری به 60 سال پیش:
60 سال پیش دانشمندان در آستانه ی یک موفقیت انقلابی در علم بودند. در دهه ی قبل از آن، محققان موفقیت هایی در پیوند اعضای حیوانات داشتند و حتی چند مورد شکست خورده ی پیوند اعضای انسان در کارنامه ی خود می دیدند. تحقیقات بی شماری نشان داد که پیوند اعضای انسان امکان پذیر است و خواهد توانست برای هزاران بیمار سودمند واقع شود اما هیچ کس نمی توانست چنین عمل جراحی مهمی انجام دهد.
اما اوایل دهه 1950 بالاخره موفقیت پدیدار شد. چرا که در عرض چند سال، چندین پیوند کلیه، زندگی تازه ای به بیماران بدحال هدیه کرد. در دهه ی های بعدی، پزشکان یاد گرفتند که چگونه دیگر اعضای بدن را پیوند بزنند و نرخ بهبودی را هم به طرز چشمگیری افزایش دادند. امروزه، بیشتر عمل های پیوند اعضا موفقیت آمیز است و پیوند اعضا از بهترین روش های درمان برای هزاران بیمار در هر سال به شمار می رود.
واقعیتش با تورق در برخی از روزنامه های فارسی زبان و البته وبلاگ های برخی از دوستان مطالب بیشتری دستگیرم شد.
* اینکه نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمیخواهم بدانم کوزه گر، از خاک اندامم چه خواهد ساخت، ولی بسیار مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد، به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش، و او یکریز و پی در پی، دم گرم خودش را، در گلویم سخت بفشارد، و خواب خفتگان خفته را، هر دم آشفته تر سازد، بدین سان بشکند دایم، سکوت مرگبارم را...
* یا حتی اینکه وقتی به جمله‌ی «مایلم اعضای بدنم را در زمان مرگم اهدا کنم، باشد که ادامه زندگی اجزای وجودم، نجات بخش زندگی دیگری باشد» روی کارت نگاه میکنم یه حس آرامشی پیدا می‌کنم. امیدونم اگه تمام عمرم رو بیهوده زندگی کردم شاید بتونم بعد از مرگم کمی مفید باشم. میدونم شاید خدا خواست ویکی از اعضای بدنم در این جهان فانی نقشی از من برجای بگذاره، سهمی از زندگی کسی باشه و یادی از زندگی گذشته ام.
* دل نوشته جالبی به دستم رسید از یک فرد گیرنده عضو که به نظرم خواندنش خالی از لطف نیست.
****
از کودکی به یاد دارم که سرفه میکردم و گمانم این بود که این سرفه ها همانند نفس کشیدن جزیی از زندگی انسان است و دیگران نیز برای زنده ماندن باید سرفه کنند! این فرض اشتباه من در دوران کودکی بود وخیلی زود به آن پی بردم.
اما در همین دوران خوش کودکی که البته برای من ناخوشی های آن بیشتر از روزهای خوشش بود سوالی همیشه ذهن مرا مشغول خود میکرد. اینکه چرا من باید دارو بخورم؟ وچرا حالم خوب نمی شود؟! کودکی من با تمام تلخی ها و شیرینی هایش به پایان رسید و لحظه های زندگی ام وارد مرحله ی نوجوانی شد که تلخ تراز کودکی ام بود. حالا دیگر همراه سرفه هایم تنگی نفس را نیز احساس میکردم. این گونه نفس کشیدن برایم ناآشنا بود و غیرقابل تحمل... با گذر زمان روزهای سختی را برای خودم پیش بینی میکردم. زیرا سخت نفس کشیدن را با تمام وجودم حس میکردم و اطرافیانم نیز به این مسئله پی برده بودند. در بهار81 دلیل همه ی رنج هایی را که درتمام این سالها کشیده بودم را فهمیدم وقتی که نام بیماری وچگونگی به وجودآمدنش به من گفته شد.
بیماری من از نوع سیستیک فیبروزیز (CF) که لاعلاج می باشد است که پا به زندگی من گذاشته بود. روزهای نوجوانی عمرم سپری می شد بی آنکه لذتی از این روزها ببرم. بیماری روزبه روز پیشرفت میکرد ومن روز به روز ضعیف تر می شدم. پدر و مادر مهربانم همه تلاششان این بود که من برابر بیماری مقاومت کنم واز روحیه ی خوبی برخوردار باشم.
... اما حالا
مرگ پایان قاصدک نیست.
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Bahar-via
14-09-2010, 17:14
دوست عزيز مطلبت جالب بود باتشكر از ارسال اين مطلب.........