مشاهده نسخه کامل
: مصطفی مستور
Amir_oscar
18-08-2010, 20:03
در این تاپیک به بحث در مورد آثار مصطفی مستور و سبک نگارندگی او خواهیم پرداخت.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگی نامه:
مصطفی مستور در 1343 در اهواز به دنیا آمد. وی در سال 1367 در رشته مهندسی عمران از دانشگاه صنعتي اصفهان فارغالتحصیل شد و دوره كارشناسي ارشد را در رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه شهيد چمران اهواز گذراند.وي هم اکنون ساکن اهواز میباشد.
مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان دو چشمخانه خیس در سال 1369 نوشته و در همان سال در مجلهٔ کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال 1377 با عنوان عشق روی پیاده رو شامل ۱۲ داستان کوتاه به چاپ رساند.
کارهای داستانی:
روی ماه خدا را ببوس
چند روایت معتبر
استخوان خوک و دست های جذامی
حکایتی عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه
عشق روی پیاده رو
من دانای کل هستم
من گنجشک نیستم
تهران در بعدازظهر
پژوهش:
مبانی داستان کوتاه
ترجمه:
فاصله و داستان های دیگر
سرشت و سرنوشت
پاکت ها و چند داستان دیگر
نمایش نامه:
دویدن در میدان تاریک
☚
بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
به ارتفاع ابدیت (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7118411&viewfull=1#post7118411)
همه ی فلسفه های پیچیده ی زیستن و معنا (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7126280&viewfull=1#post7126280)
دست خودشان نیست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می بویم گیسوانت را (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7148982&viewfull=1#post7148982)
هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب! (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7246823&viewfull=1#post7246823)
پرهیز از نگاه کردن به (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7360547&viewfull=1#post7360547)
وقتی که دل دستهایم (forum.p30world.com/showthread.php?t=432332&p=7372017&viewfull=1#post7372017)
در این هستی غم انگیز ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به روز رسانی تا 17#
با تشکر مهران...
MaaRyaaMi
18-08-2010, 20:10
میخواهم از آدم بودن استعفا بدهم
مصطفی مستور با «من گنجشک نیستم» دوباره سراغ طرفدارانش آمده است. مصطفی مستور نویسنده خوشخوانی است که چند سال قبل با «روی ماه خداوند را ببوس» سر زبانها افتاد. بعد از آن منتقدان ادبی حسابی جناب نویسنده را تحویل گرفتند و هر کتابش اتفاقی برای دنیای ادبیات بود. حالا جناب نویسنده خوانندگان خاص خودش را پیدا کرده بود و هر از گاهی با یک کتاب جدید آنها را غافلگیر میکرد. البته نباید اسمهای عجیب و غریب کتابهای آقای نویسنده را هم در جلب مخاطب بیشتر نادیده گرفت. «استخوان خوک و دستهای جذامی...»، «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بی نقطه» و ... حالا جناب مستور با وجود این که تصمیمی برای چاپ کتاب جدید نداشت، بالأخره به درخواست خوانندگانش پاسخ داد و داستان جمع و جور «من گنجشک نیستم» را روانه کتاب فروشیها کرد. مصطفی مستور جایی گفته است: «من تا بخشی از تجربه داستان را حس نکنم، داستانی نمینویسم. در واقع هیچ داستانی ندارم که صرفا ً به قصد نوشتن یک قصه، پشت کامپیوتر نشسته باشم. همیشه باید انرژی کافی برای نوشتن داستانی فراهم شود. این انرژی را دقیقا ً نمیشود تعریف کرد اما بخش مهمی از آن حتما ً محصول غواصی روح است» و حالا محصول دیگری از این «غواصی روحی» به دست ما رسیده، «من گنجشک نیستم». امروز خیلی راحت میشود نوشت که رابطه دوسویه «مخاطب و نویسنده» برای مصطفی مستور و خوانندگان ادبیات داستانی، رابطه صفر و صد است؛ به این معنی که یا آثار مستور را میپسندند و علاوه بر آن، با سطرها همذاتپنداریهای عجیب غریب میکنند یا این که کتابهای مستور را خیلی راحت در دسته آثار سانتی مانتالیزم عشقی و رمانتیک جای میدهند و آنها را پس میزنند. پس تا اینجا تکلیف مخاطب مشخص شد. از آن طرف هم نویسنده. پا از دنیا و جهان ساخته ذهنش، بیرون نمیگذارد و این پافشاری، از انتخاب قطع و شکل تا نامگذاری کتاب پیش میرود؛ چرا که رمان جدید مستور، باز هم حجیم نیست، باز هم در صفحه سفید ابتدایی با جمله ای مخاطب را مهمان کرده و باز هم به سبک وسیاق آثار پیشین، عنوان کتاب «چند واژهای» است و مانند «روی ماه خداوند را ببوس» دیالوگی از کتاب «من گنجشک نیستم»؛ کتابی که برخاسته _ از همان جهان بینیای است که در آثار دیگر نویسنده جاری و ساری است؛ جهان بینی ای که «با شکل نگاه نویسنده به پیرامونش»، «فرم چیدمان جملات» و «شخصیت پردازی» کدگذاری میشود.
مستورهای آشنا
«من گنجشک نیستم» داستان روزمرگیهای مردی است که خواهرش برای معالجه، او را به مجتمع درمانی سپرده و در حال حاضر او ساکن طبقه نهم و واحد 902 از این تیمارستان است. راوی به خاطر مرگ همسرش افسانه (وقت وضع حمل) و فرزندش، سردردهای عجیبی دارد و گاهی وقتها کلهاش داغ میشود؛ «انگار چیزها بر محیط دایرهای به مرکز من، شروع میکنند به چرخیدن» (صفحه 15) مانند دیگر آثار مستور، «من گنجشک نیستم» شروع ناپایدار و لغزندهای دارد، انگار که پاراگراف را از وسط برش داده باشند و تو از همه جا بیخبر، وسط سطرها پرتاب شده باشی؛ «چشمهایم بستهاند. از جلوی صورتم که میگذرد، من تنها صدایش را میشنوم؛ صدا مثل وزوز مگس است. دور میشود یعنی لابد دور شده چون صدا محو و محوتر شده است. بعد کمی سکوت است. بعد صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره» و در همین چند سطر آغازین، میشود پی عناصر مشترک و تکرار شونده دیگری هم بود؛ مثل جملههای کوتاه، ضرباهنگ درونی بالا و استفاده از جمله چهار کلمهای و سه کلمهای و گاهی در هم ریختگی واژهها به تناسب آنچه در ذهن راوی میگذرد. در صفحات انتهایی کتاب هم، مانند دیگر آثار مستور، شاهد استفاده از جملات انگلیسی در لابهلای متن هستیم؛ صفحات (75/76). اما از دیگر موتیفهای آشنا، همچنین میتوان به مونولوگ طولانی اشاره کرد، مثل آنجایی که دانیال «استخوان خوک و ... .» حالا در «من گنجشک نیستم» حالا در «من گنجشک نیستم» قرار است گله و شکایت از دار دنیا را بین دو گیومه بریزد؛ «... . دیگر من نیستم. یعنی نمیخواهم باشم. میخوام استعفا بدم. از آدم بودن. ازاین که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو گوش دارم. از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمیخاک باغچه. کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضیهای دوپای بوگندو ...» (صفحه 40). اصلا ً تمام کتاب را میتوان مونولوگ و کلنجار بیانتهای راوی با خود دانست، انگار که نویسند برای خودش پلان و پیرنگی طراحی کرده تا دیدگاهش را در جان سطرها بدمد.
زن و کمی عشق
در این خوددرگیری راوی، سه نقطه پررنگ به چشم میخورد که در بقیه آثار مستور هم، پیش از این حضور داشتند، مرگ، زن، آفرینش، کمی عشق و البته بسیاری اندوه. پس نویسنده که حالا در پوست راوی پنهان شده، سؤالی فلسفی نه ذهناش یا به قول کوهی (مدیر تیمارستان) «چاههای ذهن»اش را با مخاطب تقسیم میکند. «همین دانیال نازی افتاده تو چاه ویلی به اسم سؤال. سؤالهای بی ربط و پوچ ... یا مثلا ً یاقوت آسیابان، افتاده تو چاه عمیقی به اسم زن ... این نسناسی که تازه اومده اسمش چیه؟ نوری؟ آره. نوری.افتاده توی یه چاه دیگه ... او رفیق دیگهتون، امیر ماهان، افتاده توی چاهی به اسم تاریکی. تو افتادهای تو چاه مرگ» (صفحه 43) و مصطفی مستور در لابهلای سطرها، خواسته یا ناخواسته، تصمیم گرفته که این حفرهها را پر کند و فلسفهاش را از دریچه نگاه راوی به خورد مخاطب بدهد. در جایی از کتاب میان گفت و گوهای راوی و امیر نوری (یکی دیگر از ساکنان تیمارستان) این دیالوگ از طرف امیر صادر میشود که «به نظر من کیف دستی همه زنها مقدسه. شرط میبندم محاله تو کیف دستی زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفنهای وحشتناک و چیزهای کثیف دیگه پیدا کنی» (صفحه 68). آیا این یک مانیفست کوتاه نیست که نویسنده در حال صادر کردنش است؟ آیا این همان جملهای نیست که مستور در صفحه سفید ابتدایی مجموعه داستان «حکایت عشق، بیشین، بیقاف، بینقطه» آورده بود؛ «... زنها این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی»؟ یا در جای دیگری، وقتی راوی در کلنجارهای ذهنیاش و دلتنگیاش برای زن و فرزند، باز به مرگ میرسد؛ «جاهایی را سراغ دارم که مرگ در آنها لانه کرده. اسمشان را گذاشته خانههای مرگ. انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری. باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانههایی پا بگذاری که در تیررس اسبی، فیلی یا وزیری هستند ... . وقتی قرص سیناوری را توی دست میگیری، میتوانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که خودش را جمع و جور کرده و کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا او را ببلعی و تمام. جایی که اکسیژن نیست، یکی از خانههای دائمی اوست. دخترم در آن خانه مُرد» (صفحه 19).
این تیمارستان کجاست؟
درباره فضاسازی کتاب و ظرفی که شخصیتها در آن ریخته شدهاند باید گفت که کمی نچسب، بیروح و دور از ذهن از کار درآمده، از نامگذاری شخصیتها تا ترسیم توصیف و محیط. جهان داستانی هر نویسنده، جهانی است یکتا و بنا شده توسط ذهن و فکر نویسنده که اگر با نویسندهای واقع گرا رو به رو باشیم، جهانی است که احتمالا ً باید و نبایدهایی مانند جهان واقع و پیرامون ما در آن لحاظ میشود و از الگوهای از پیش ساخته و پرداخته پیروی میکند اما انگار رنگآمیزیاش را به دست نقاش دیگری سپرده باشند، متفاوت و از جنسی دیگر است و شاید همین شباهتها و اختلافهای میان این دو جهان باشد که جهان داستانی نویسنده را گیرا، جذاب و خوشخوان جلوه میدهد. «من گنجشک نیستم » حتی با احتساب شخصیتهای فرعی و حاشیه ای اثر، کاراکترهای محدودی دارد که تقریبا ً همه در یک المان، نقطه اشتراک دارند؛ آن هم عجیب بودن اسمشان است؛ دانیا نازی/ یاقوت آسیابان/ کوهی/ مخمل/ تاجی خوشگله و ... و تنها شاید امیر ماهان و امیر نوری هستند که از این دایره جدا افتاده اند. البته کوهی و دانیال و مخمل و حتی ماهان و یاقوت، همگی از «دویدن در میدان تاریک مین» و «استخوان خوک و ...» به «من گنجشک نیستم» پرتاب شدهاند. درباره فضاسازی محیطی هم با دو لوکیشن محدود رو به رو هستیم؛ یک مجتمع مسکونی برای درمان بیماران روانی یا همان تیمارستان، که 17 فصل از 20 فصل کتاب در آن میگذرد و یک کافه (تریا)، که راوی با خارج شدن از تیمارستان به آنجا میرود. «در من گنجشک نیستم» فضای تیمارستان بسیار اروپایی و فانتزی ترسیم شده است. با این که از آن به عنوان همسایه پادگان گلابدره یاد میشود و سخت است باور کردن وجود چنین فضای درمانی در ایران؛ «ساعت چهار بعد از ظهر است. بطری آب را از توی یخچال میآورم و مینشینم روی کاناپه. تلویزیون را روشن میکنم ... . نود و سه نفر هستیم و هر چهار نفر توی یک طبقه زندگی میکنیم. هر کس توی یک آپارتمان جداگانه ... . اینجا که تلفن دارید. تلویزیون دارید. کامپیوتر دارید. روزنامه و مجله دارید. کتاب دارید. حمام و هوای پاکیزه دارید. غذای خوب دارید. پس چه مرگتونه؟» صفحات 18،23،24. یا این که در سه فصل انتهایی کتاب، کافه «تریا»یی ترسیم و فضاسازی میشود که نه شبیه کافی شاپهای بالای شهری است، نه از جنس کافههای پر از دود پایین شهری و در عین حال از هر کدام نشانههایی را همراه دارد؛ مثل مرد دائمالخمری که با راوی همکلام میشود یا زنی که تنها در گوشه این کافه دود گرفته، روی صندلیای سرخ و پشت میز نشسته است. به همه اینها میتوان به کتاب «زایمان بدون درد» که جا به جا در دست راوی است، اشاره کرد که نشانه ای است از آفرینش و در تناقض با «مرگ انگاری» راوی و نکته آخر این که وقتی پای وسایل ارتباط جمعی به کارهای مستور باز میشود، از آنها نخواهیم شنید، مگر این که قرار باشد پلشتی و زشتیهای دنیای پیرامونمان را به ما گوشزد کنند: «کنترل تلویزیون را بر میدارم و بی هدف کانالها را تغییر میدهم. حوصله نگاه کردن هیچ کدامشان را ندارم؛ اخبار هواپیماربایی در فیلیپین/ تصویر درشتی از رادیوگرافی ریشههای دندانی که فاسد شده است/ اتومبیلی در پیچ تندی از مسیر مسابقه، تعادلش را از دست میدهد و واژگون میشود/ انفجار و دود و کشتار زنان و کودکان/ ... .» (صفحه 20) آیا همه این تصاویر، اتفاقی پشت سر هم چفت شده اند؟!
دنیای خوب ِ خوب
اگر در جهان داستانی هر نویسنده، ما با روابطی از جنس جهان واقع اما کاملا ً متمایز از آن طرف هستیم، سؤالی که مطرح میشود این است که سهم واقعیتهای اجتماعی، کژیهای آن و دردهای نادیده و پنهان در جهان داستانی نویسنده چقدر است و این که آیا نویسنده وظیفهای در برابر تطهیر دنیای پیرامونش دارد یا این که نویسنده در جامعهای مشخص با واقعیاتی انکارناپذیر زندگی میکند اما ردای خالق که به تن میکند، غرق جهان خودساخته اش میشود و از واقعیتهای اجتماعی منفک، منظورم رسیدن به تعابیر پر طمطراقی مثل «هنر برای آرمان» یا «تعهد اجتماعی نویسنده» نیست؛ نه، بلکه پرداختن به این موضوع است که چطور میشود که ذهن نویسنده در جهان واقع، این همه مورد هجمه تلخیها و ناملایمات جامعه خویش باشد اما در جهان داستانی خودساخته، این همه پاستوریزه و بی نیش و زهر. با کنکاش محتوایی در آثار مصطفی مستور اولین المانی که خودنمایی میکند، حضور پر رنگ کشمکشهای درونی (ذهنی . عاطفی/ اخلاقی) و نبود کشمکشهای بیرونی (فرد با فرد/ فرد با جامعه) است. به عنوان مثال در آثار مستور کمتر میبینیم که شخصیتها درگیر فقر باشند و حتی اگر قرار باشد محیط فقیرانه ترسیم شود (مثل کله کدو) آن قدر نوستالژیک و زیر سیطره کشمکشهای درونی به تصویر کشیده میشود که اصلا ً حضورش حس نمیشود. نکته دیگر این که در آثار مستور یا حرفی از شغل و حرفه شخصیتها به میان نمیآید یا اگر شخصیتی استاد دانشگاه، روزنامه نگار، عکاس و ... معرفی میشود، بیشتر حالت تزئین به خودش میگیرد تا این که نشان دهنده جلوه ای از درگیریهای روزمره آن شخصیت باشد.
زایمان بدون درد
«من گنجشک نیستم» روایتی از موقعیت بغرنج انسانهای معمولی در دنیایی است که نوشدارویی برای دردشان موجود نیست و فقط و فقط باید صبر کنند. رمان با حضور راوی در یک مرکز بازپروری روانی کلید میخورد. همسر و نوزاد او هنگام زایمان مردهاند و او نمیتواند مرگ آنها را هضم کند و به زندگی عادی باز گردد. در عین حال به مرور با درک مشکلات بزرگ تر اطرافیانش، به آرامشی نسبی میرسد. ماجرای این رمان مانند آثار قبلی مصطفی مستور عمدتا ً در فضای آپارتمانی میگذرد. هر چند مستور در کار جدیدش سعی کرده است در فرم محتوا از تکرار خودش بپرهیزد. توجه و نگاه ویژه به جزئیات هم چنان کارش را خواندنی میکند. مانیفست رمان در صفحه ابتدایی آن آمده است؛ «سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضی همه خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند من نمیتوانم» به همین دلیل شخصیت اول داستان تا انتها با خودش و دیگران درگیر است. کتاب در نقد انسانهایی است که زندگی برایشان فقط میگذرد و کسانی را روایت میکند که در جریان زندگی قدری تأمل کرده اند و به نظر دیوانه میآیند. مصطفی مستور مصمم بود به این زودیها کار جدیدی عرضه نکند ولی به احترام خوانندگانی که او را به عنوان نویسنده محبوب خود انتخاب کردند تصمیمش را عوض کرد.
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 220/ احسان اوسیوند
نظرتون راجه به تکرار شدن اسامی(و شخصیت اون اسم) و تکیه کلام ها و مکان ها توی کتاب های مختلفش چیه؟! یه ذره باعث یکنواختی نمی شه؟!
Amir_oscar
18-08-2010, 20:10
نظرتون راجه به تکرار شدن اسامی(و شخصیت اون اسم) و تکیه کلام ها و مکان ها توی کتاب های مختلفش چیه؟! یه ذره باعث یکنواختی نمی شه؟!
Ghorbat22
26-08-2010, 17:21
- کتاب «استخوان خوک و دست های جذامی»، برنده جایزه ادبی اصفهان به عنوان بهترین رمان در سال 1383 برای هجدهمین بار تجدید چاپ شد.
به گزارش خبرآنلاین، کتاب «استخوان خوک و دست های جذامی» نوشته مصطفی مستور از سوی نشر چشمه به چاپ هجدهم رسید. داستان این کتاب از این قرار است که دانیال پسری کتابخوان که بقیه فکر می کنند روانی است، همیشه در خانه است. کله اش مثل منگل ها کج و کوله و از حد طبیعی بزرگتر است. حرفهای کتابها را حفظ است و از بر می خواند. با مادرش زندگی می کند. پدرش مرده و مادرش مستمری پدر را می گیرد. بسیاری از حرفهای زیبای این کتاب متعلق به دانیال است. او در طبقه چهاردهم برج خاوران زندگی می کند. آبجی طوبی خواهر دانیال بچه اش را سقط کرده. دانیال از خدا می پرسد چرا مرا این طور کج و کوله آفریدی؟ از طرف دیگر دکتر محسن سپهر که با مادر و دخترش دُرنا زندگی می کند. زنش سیمین چند ماهی است که از خانه رفته و تقاضای طلاق کرده و قرار است از هم جدا شوند ولی ناگهان متوجه می شود که حامله است و به سر خانه زندگی اش بر می گردد. او ساکن طبقه نهم است.
حامد عکاس است و با مادرش زندگی می کند. نامزدش مهناز به آمستردام رفته تا مهندس شود. او عاشق مهناز است. دختری به نام نگار که در داروخانه کار می کند به آتلیه او می آید، حامد به خاطر شباهت این دختر به مهناز، عاشق او هم می شود. حامد در طبقه هشتم برج خاوران زندگی می کند. سوسن زن بد نامی است که در طبقه پنجم برج خاوران زندگی می کند. کیانوش معروف به کیا به دیدنش می آید و عاشق سوسن می شود ولی عشق او به سوسن پاک است. او قصد لذت جنسی ندارد. سوسن هم عاشق کیا می شود. کیا شاعر است. سوسن دوست دارد با کیا ازدواج کند ولی کیا عشق پاکش را بدون ارتباط جنسی می خواهد.
نوذر در طبقه چهارم برج خاوران زندگی می کند. او از ملول و بندر، دوستانش می خواهد که مردی را سر به نیست کنند تا مال او را بالا بکشد. آنها همین کار را می کنند ولی نهایتا خود نوذر را هم می کشند تا مال او را نیز بالا بکشند. شهرام که پدر و مادرش در کالیفرنیای آمریکا هستند گاهگاهی با دوستانش در طبقه هفتم دور هم جمع می شوند . اسی و پریسا از دوستان پریسا، با هم خیلی جور می شوند. پریسا حامله می شود و بچه اش را سقط می کند. منوچهر هم با ماندانا دوست است. شهره با سیاوش دوست شده است. دکتر محمد مفید، استاد نجوم دانشگاه با همسرش افسانه در طبقه هفدهم این برج زندگی می کنند. الیاس پسرشان سرطان مغز و استخوان گرفته و در حال مرگ است. افسانه به معجزه اعتقاد دارد. افسانه دکتر زنان است.
در طبقه پانزدهم این ساختمان ، شرکت صادرات کالاهای پزشکی است که کار سقط جنین هم انجام می دهند. پریسا در آنجا بچه اش را سقط می کند. سیمین هم به آنجا می رود ولی منصرف می شود. وجه مشترک آدم های این کتاب رفت و آمد در برج خاوران است. آنها یا ساکن این برج هستند یا به این برج می آیند و می روند. آنها به طرق مختلف در آسانسور، آرایشگاه، پارک و غیره به هم برخورد می کنند. همه درگیر زندگی هستند. تنها دانیال است که می فهمد دنیا دست کی است. بقیه یا عاشق می شوند یا در عشق شکست می خورند، یا دنبال مال دنیا هستند یا از مال دنیا دست شسته اند، یا آرزومند طلاق هستند یا آرزومند ازدواج.
در بخش هایی از این کتاب که نامزد جایزه بهترین رمان انجمن منتقدان مطبوعات در سال 1384 شده است، می خوانیم: «شب پنجره ی رو به روی خیابان آپارتمانی در طبقه چهاردهم برج مسکونی خاوران ناگهان باز شد و مردی - اسمش دانیال - انگار کله اش را آتش زده باشند، رو به خیابان جیغ کشید: «اون پایین دارید چی کار می کنید؟ با شما هستم! با شما عوضی ها که عینهو کرم دارید توی هم می لولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وکیل و وزیر گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش می شید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید، فاصله دو عددتون می شه صد. صدام رو می شنفید؟ می شید یه پیرمرد آب زیپوی عوضی بوگندو. کافیه دور تند نیگاش کنید. همین که دور تند نیگاش کردید می فهمید چه گندی زده ید. می فهمید چه چیز هجو و مزخرفی درست کرده ید. حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکرده ند؟ واسه چی سر یه مستطیل یا مربع خاکی دخل همه رو در می آرید؟ بدبخت ها! شما به خودی خود بدبخت هستید، دیگه واسه چی اوضاع رو بدتر می کنید؟»
به نقل از khabaronline
Lady Negar
27-08-2010, 05:28
من از ایشون کتاب "روی ماه خدارو ببوس" و حکایتی عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه""من گنجشک نیستم "رو خوندم
باید بگم در مورد کتاب اول خیلی خیلی خوب شروع کرد ولی نهایتا پابان داستان به مزاق من یکی که خوش نیومد!یه مشت سوال منطقی رو نهایتا با احساسات و عواطف خودش جواب داد...وقتی که کتاب تموم شد احساس میکردم منو تشنه کرده ...خیلی هم تشنه کرده..ولی تادم چشمه برده و سیرابم نکرده....احساس میکردم ارضا نشدم....میگن هر نویسنده ای مخاطب خواص خودشو داره!
مطمنا من مخاطب این نویسنده نیستم
Amir_oscar
23-09-2010, 15:39
من از ایشون کتاب "روی ماه خدارو ببوس" و حکایتی عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه""من گنجشک نیستم "رو خوندم
باید بگم در مورد کتاب اول خیلی خیلی خوب شروع کرد ولی نهایتا پابان داستان به مزاق من یکی که خوش نیومد!یه مشت سوال منطقی رو نهایتا با احساسات و عواطف خودش جواب داد...وقتی که کتاب تموم شد احساس میکردم منو تشنه کرده ...خیلی هم تشنه کرده..ولی تادم چشمه برده و سیرابم نکرده....احساس میکردم ارضا نشدم....میگن هر نویسنده ای مخاطب خواص خودشو داره!
مطمنا من مخاطب این نویسنده نیستم
ولی به نظر من آخر این کتابش خیلی محشر بود! دیالوگ های اون منشی و اون دکتر خیلی جالب بودن و تامل برانگیز و پرمغز!
فصل 17 هم یکی از بهترین بخش های این کتاب بود به نظرم.(حرف هایی که راننده تاکسیه می زد...)
Amir_oscar
01-01-2011, 22:25
کریم درازه!
رسول گربه!
اصغر چاخان!
منصور تیغی!
اصغر کوتوله!
یاقوت گلاب!
و ده ها نمونه از اسم های اینچنینی رو می تونیم توی داستان های مستور پیدا بکنیم!
من فکر می کنم به اربردن چنین صفت هایی بعد از اسم ها، برای این هستش که کاراکتر، بهتر توی ذهن خواننده بمونه و این که با شنیدن اسمش بهتر بتونیم شخصیتش رو حدس بزنیم و پس زمینه ی ذهنیمون رو با اون چیزی که نویسنده منظورش هست هماهنگ بکنیم...
Amir_oscar
01-06-2011, 22:23
کتاب جدید مستور چند هفته ای می شه که اومده. این کتاب، شعر هستش و توی نمایشگاه کتاب هم عرضه شد. اسم کتاب "و دست هایت بوی نور می دهند" هستش. بعضی از اشعار این کتاب، قبلا توی داستان های کتاب های قبلیش استفاده شده و بعضی ها هم جدید هستن و به قول خودش، حرف هایی هستن که نمی تونسته به صورت داستان کوتاه بیانشون بکنه و در قالب شعر گفته اون ها رو. شعر ها هم "سپید" هستن...
شعرهای مستور هم مثل داستان هاش، خوراک عاشق هاست و به شدت رنگ غم دارن...
part gah
24-07-2012, 05:20
بــه ارتفــاع ابــدیــت،
دوستـــــــ:40:ــــــت مــیدارم!
حتــی اگــر
بــه رســم پــرهیــزکــاریهــای صــوفیــانــه،
از لــذت گفتنــش،
امتنــاع کنــم . . .
part gah
28-07-2012, 06:19
همه ی فلسفه های پیچیده ی زیستن و معنا
از سکه افتادند،
دیروز وقتی در حاشیه ی بعد از ظهر خسته ی یک شنبه
با انبوهی از تارهای طراوت
و سادگی و عشق دکمه ی پیراهنم را گره می زدی.
Mehran-King
09-08-2012, 15:08
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق
روح های ولگرد بعد از ظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می کنند
چشم هایت.
part gah
10-08-2012, 03:15
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند.
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند.
شاهزاده خانوم
02-10-2012, 00:09
هرچه می نوشمت تشنه ترم ای عطش آورترین آب!
ای تلخ ترین شیرینی! ای سبک ترین سنگینی!
تو غم ناک ترین شادی زندگی ام هستی. تو شادی بخش ترین اندوه هستی ام هستی.
ای اتفاق ساده ی پیچیده!
چرا مرا نمی سوزانی ای سردترین شعله ی هستی!
ای پر سنگین رها شده از گم نام ترین پرنده ی مهاجر هستی!
شهر پرنده ها کجاست؟
شاهزاده خانوم
09-12-2012, 19:55
پرهیز از نگاه کردن به
کسی که شوق دیدنش کلافه ات می کند،
تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند:
عاشق شده ای...
شاهزاده خانوم
15-12-2012, 19:01
وقتی که دل دستهایم
تنگ میشود برای انگشتان کوچکت
آنها را میگذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری ات را معنا کنم!
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی «دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر – نازنین من-
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
- این حرف آخر نیست -
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
.
باز دیروز
شهرِ
دوازده ملیون و هفتصد و نود شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران
خالی بود؛
بس که در سفری.
.
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.