PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان بانوي جنگل ( فهيمه رحيمي )



Ramana
25-07-2010, 13:57
فصل اول

بحث و جدل در خانواده آرين نژاد تا پاسي از شب ادامه داشت.

عاطفه كه ذاتا زني خوش فلب و پاك سرشت است از اين كه براي نخستين بار در برابر خواسته همسرش ايستادگي ميكرد ناخشنود بود اما براي اقدامي كه قصد انجام آن را داشت خود را متقاعد ميساخت كه حق مقاومت دارد. لذا در حاليكه از جاي برميخواست تصصميم نهايي و قطعي اش را گرفت و آن را به عنوان برگ برنده رو كرد. مقابل همسرش ايستاد و اظهار داشت:(شما هر طور كه ميخواهيد عمل كنيد اما من فردا براي تشييع جنازه خواهم رفت)
و بعد بدون آنكه منتظر پاسخ بماند از اتاق خارج شد.
آرين نژاد چند لحظه اي از اين برخورد همسرش بهن زده بر جاي ماند و به فكر فرو رفت.
آرين نژاد مردي كه به طبقه خود يعني اشرافيت پشت كرده بود و به عنوان وفاداري به اصول انساني كوشيده بود خويشتن را از يوغ عقايذ پوشالي پدر و بستگان نزديكش رهايي بخشد بر اين باور بود كه ميتواند با پايداري و بردباري بر آنها چيره شود و باري اثبات اين باور نخستين حركت را در ضديت با آنها شروع كرده بود دختري از طقه متوسط شهري را به همسري برگزيده بود و طرد شدن از خانه پدري و محروميت از يك زندگي اشرافي را به جان خريده بود.
او سالهاي تلخ دوري از خانه پدري را با زتدگي سعادتمند در كنار همسر و يگانه دخترش گذرانده بود و ابنك احساس ميكرد طوفاني در حال وزيدن است.با از دست دادن پدر مادر وقوع اين طوفان را پيش بيني نكرده بود اكنون اما با مرگ داماد خانواده كه مهره اصلي گرداننده صحنه بود رابطه خود را با همسرش حتي بيش از زمان حيات در معرض خطر ميديد.لذا در نظر داشت علاج واقعه را پيش از وقوع بكند.تصميم گرفت در مراسم تدفين داماد خانواده شركت نكند.
پس از آنكه مدتي در اتاق قدم زد در برار قاب عكسي كه به ديوار آويخته بود ايستاد و بر آن چشم دوخت.عكسي بود خانوادگي كه آرين نژاد را در سن 5 سالگي در آغوش مادر و تنها خواهرش را در سن 15 سالگي در كنار پدر نشان ميداد.
آرين نژاد احساس ميكرد كه پدرش حتي از درون قاب عكس نيز ميخواهد او را زير سلطه در آورد.لبخندي حاكي از پيروزي بر لبهايش نقش بست و ديده از عكس بر گرفت.آنچنان خوشحال به نظر ميرسيد كه گويي در نبرد با نيرويي ناشناخته پيروز شده .با خود زمزمه كرد:(من هيچگاه شكست نخوردم و پس از اين نيز شكست نخواهم خورد.حق با عاطفه است ما نبايد نگران آينده باشيم مسلما براي مشكلات آينده نيز ميتوانيم راه حل مناسبي بيابيم)
با اين تصميم اتاق را ترك كرد هنگامي كه خود را براي رفنت به بستر آماده ميكرد عاطفه در ميان بستر نشسته بود و ظاهرا مجله اي را ورق ميزد اما به خوبي هويدا بود كه افكارش پيرامون مسئله اي ديگر دور ميزند.عاطفه زير چشمي نگاهي به همسرش انداخت و با لحني كه ميكوشيد اثري از خشونت در آن نباشد آرام پرسيد:بالاخره چه ميكنيد آيا من تنها بروم؟
آرين نژاد با نگاهي مضطرب او را نگريست و به جاي پاسخ به پرسش او با لحني غمگين گفت:هنوز نرفته آنها باعث شدند ميان من و تو اختلاف به وجود آيد.آيا هيچ متوجه شده اي كه از سر شب با الان لحن كلامت خصمانه است؟
لحن غمگين آرين نژاد عاطفه را شرمسار كرد مجله را كنار گذاشت و با پشيماني گفت:من هيچگاه حاضر نيستم به خاطر ديگران تو را افسرده و غمگين كنم . ميداني كه دلتنگي تو تا چه حد مرا پريشان ميكند.اميدئار بودم بتوانم بعد از 20 سال جدايي ميان خواهر و برادر رابطه بر قرار كنم.اما مثله اينكه اشتباه كردم .اگر تو را رنجاندم مرا ببخش.
آرين نژاد سر عاطفه را در آغوش كشيد و موهاي همچون ابريشم ار را نوازش كرد و گفت:تو زن خوش قلب و مهرباني هستياما آيا فراموش كردي كه ما به خاطر مبارزه با منشهاي آنها چه رنجي را تحمل كرديم؟و آيا باز هم فراموش كردي كه همين شخصي كه از من ميخواهي در مراسم تدفينش شركت كنم براي به زانو در آوردنم تنها خواهرم را از من دور ساخت؟چطور ميتوانم اعمالش را ناديده بگرم و در مراسم خاك سپاريش شركت كنم؟ تو مرا ميشناسي و ميداني مردي نيستم كه بتوانم نقش بازي كنم.اگر چه انسانيت حكم ميكد در اندوه از دست رفت انساني غمگين باشماما او انسان نبود فرعوني بود باري بند كشيدن انسانها .

عاطفه كه جايگاهي گرم و مطمئن در آغوش همسرش يافته بود سر را بر سينه او فشرد و گفت:ميدانم عزيزم!من هيچ چيز را فراموش نكردم اما معتقدم كه دنيا ارزش نداره.بدي را نبايد با بدي تلافي كرد در اين ميانه مقصر واقعي از بين رفته است.آيا تو ميخواهي به جاي شوهر خواهر از خور او انتقام بگيري؟او در اين دنيا تنها تو را دارد كاش مي شنيدي وقتي از پشت تلفن حرف ميزد چطور ميگريست.

سپس در حالي كه چشمهاي سرشار از مهر خود را به چشمهاي آرين نژاد دوخته بود ادامه داد؟ما بايد به خاطر خواهرت هم كه شده كينه ها را فراموش كنيمتا فرنگيس يقين كند كه دوستش داريم و در اين دنيا تنها نيست.اگر دوستم داري و اگر من هنوز همان عاطفه اي هستم كهروزي به خاطرم همه را ترك كردي خواهشم را قبول كن و فردا با من بيا.
قطره اشكي گرم از گوشه چشمش سرازير شد و بر صورتش غلطيد.او در خانواده اي ساده و پرمحبت بزرگ شده بود خانواده اي كه به آساني چشم بر بديها مي بست و دل را به نور خوبيها روشن ميكرد.او نميتوانست در برابر درخواست فرنگيس و التماس او كه خواسته بود كينه ها را فراموش كنند و ار را در مراسم تدفين شوهرش تنها نگذارند بيتفاوت باشد.
عاطفه هم زمان با قطع تلفن تصميم كرفته بود فرصتي به فرنگيس بدهد.
خود را متقاعد ميساخت كه فرنگيس بازي خورده اي بيش نيست و حق دارد بخواهد فرصتي ديگر به او داده شود تا جبران گذشته را بنمايد.حالا كه او از چنگال مردي ديو سيرت رهايي يافته بايد كه زندگي كند و بايد از محبت ديگران برخوردار شود.پس سر بلند كرد و مستقيم ديده بر چشم آرين نژاد دوخت.آرين نژاد در مقابل نگاه عاطفه به ترديد افتاد.آه بلندي كشيد و گفت:بسيار خوب همراه تو خواهم آمد اما فقط براي خاكسپاري در مراسم بعده آن شركت نخواهم كرد.

عاطفه لبخند رضايتي بر لب آورد و براي آنكه يقين حاصل كند پرسيد:آيا اجازه ميدهي دخترمان نيز همراهمان بيايد؟فكر ميكنم كه هنگام آن رسيده كه هديه با عمه اش آشنا شود.
هنگامي كه آرين نژاد موافقت خود را اعلام كرد عاطفه نفس راحتي كشيد و به ملاقاتي كه در پيش داشتند انديشيد.

---------- Post added at 03:57 PM ---------- Previous post was at 03:56 PM ----------

آيا اميدي هست كه با ديدار خواهر و برادر رشته هاي از هم گسسته محبت دوباره پيوند زده شود؟فرنگيس براي اين ديدار چه خواهد كرد؟آيا آنها را با آغوش باز خواهد پذيرفت؟آيا پس از ملاقات فردا اعضا فاميل آنها را به جمع خود راه خواهند داد؟و يا چون گذشته به ديده انكار در آنها خواهند نگريست؟براي پرسش خود جوابي نميافت.خواب از چشمانش رخت بر بسته بود.نيم خيز شد و به همسرش كه در خواب عميقي فرو رفته بود نگريست.صورت آرام او به عاطفه قدرت بخشيد.با خود گفت:خدا با ماست تا اين مرد در كنارم هست از هيج چيز و هيچ كس نمي هراسم.ار حامي من و هديه است.مگر نه آنكه پشتيباني خود را از ما ثابت كرده پس موردي براي نگراني وجود ندارد.
تقلاي زيادي كرد تا بخوابد اما موفق نشد.ناچار بلند شد و به آشپزخانه رفت ليواني شير براي خود ريخت و به جاي اتق خواب به كتابخانه پناه برد.چراغ مطالعه را روشن كرد و از قفسه كتابها دفتري برداشت.پيش از گشودن دفتر چشم بر هم نهاد گويي ميخواست حوادث گذشته را پيش چشم مجسم كند.

Ramana
25-07-2010, 14:08
فصل 2
اولين ملاقات عاطفه با آرين نژاد زماني انجام گرفته بود كه او بيش از 18 سال نداشت.به خاطر اختلافاتي كه در رقم ماليات سرانه آنها پيش آمده بود با مادرش عازم وزارت دارايي شد.هنگامي كه آنها قدم در راهروي بزرگ و طويل دارايي گذاشته بودند مادر از مامور اطلاعات سراغ اتاق آرين نژاد را گرفته بود و مامور طبقه دوم را نشانشان داده بود.
در طبقه دوم مادر پشت در اتاق چادرش را مرتب كرد و بعد هر 2 وارد شدند اتاقي بود بزرگ كه چندين ميز با فاصله از يكديگر قرار داشتند و تعدادي خانم و آفا مشغول بودند.مادر به ميز خانمي كه در حال تايپ نامه اي بود نزديك شد و سراغ آقاي آرين نژاد را گرفت.خانم تايپيست با انگشت به در ديگري اشاره كرد.تشكر كردند و به اتاقي كه مورد نظر بود نزديك شدند اين بار نيز مادر چادرش را مرتب كرد و سپس چند ضربه به در زد.صداي گرمي آنها را دعوت كرد.در پشت ميز بزرگي مرد جواني نشسته بود كه از ظاهرش بخوبي نمايان بود كه از طبقه مرفه جامعه است پيپي بر گوشه لب داشت و مشغول قرائت پرونده اي بود با ورود آنها سر بلند كرد و در پاسخ به سلام مادر پرسيد:فرمايشي داريد؟
مادر به ميز نزديك شد و از داخل كيف برگه اي بيرون آورد و در مقابل او قرار داد.مرد با دست مبلي تعارفشان كرد و گفت:لطفا بنشينيد.
آنگاه تا آخر برگه را خواند و سپس رو به مادر كرد و پرسيد:مبلغ مورد اشتباه ذكر نشده.
مادر با شرمسارس گفت:20 هزار تومن است.
مرد خنده خنده بلندي سر داد و با تمسخر گفت:فقط20 هزار تومن؟؟ شما براي چنين مبلغي خود را به زحمت انداخته ايد؟
مادر در حاليكه سرخ شده بود و عرق روي پيشانيش نشسته بود گفت:اما همين مبلغم براي ما زياد است چون ما نه تاجر هستيم نه ملاك.
مرد در حاليكه هنوز پوزخند بر لب داشت گفت:خانم همه اين حرف را ميزنند ولي وقتي پاي محاسبه به ميان ميايد خيلي بيشتر از آنچه ادعا ميكنند ثروت دارند.
در اين هنگام عاطفه كه از لبخند تمسخر آميز او به خشم آمده بود دخالت كرد و گفت:پس لطف كنيد در آمار و ارقام آنها اشتباه كنيد نه ما!وقتي مادرم ميگويد ما نه تاجر هستيم نه ملاك دروغ نميگويد و شما هم بهتر است روي سخن افراد بيشتر دقت كنيد زيرا سخن راست و دروغ را حتي ميتوان از صورت افراد تشخيص داد.شما بدون دليل به مادرم تهمت دروغ گويي ميزنيد .اگر ما قشر ثروتمند جامعه بوديم اولا چون شما بر مبلغ مورد اشتباه ميخنديديم ثانيا لزومي نداشت كه خود را به زحمت بيندازيم.اگر ميبينيد اينجا آمده ايم و در مقابل شما ايستاده ايم فقط براي احقاق حقمان است.
عاطفه عصبي بود و تند حرف ميزد حتي نگاه مادر نيز او را از كلام باز نداشت.زماني از سخن باز ايستاد كه مرد پيپ خاموش شده اش را دوباره روشن كرد.بوي عطر توتون سر غاطفه را به درد آورد.آرين نژاد كه سكوت اختيار كرده بود اين بار با لحن ملايمتري ادامه داد و گفت:من منظور خاصي نداشتم و قصدم تهمت زدن به مادر شما نبود.اگر از كلامم چنين برداشتي كرديد عذر ميخواهم اجازه دهيد تحقيق كنم بعد نتيجه را به اطلاعتان برسانم.
آنگاه رو به مادر كرد و گفت لطف كنيد دو سه روزه ديگر تماس بگيريد قول ميدهم تا آنموقع رفع اشتباه شده باشد.
مادر تشكر كرد و او از پشت ميز بلند شد تا آنها را بدرقه كند.
عاطفه در خانه مورد شماتت پدر و مادر قرار گرفت مادر ميكفت:اين چه كاري بود كه كردي؟آرين نژاد را به خشم آوردي و ما مجبور ميشويم 20 هزار تومن را بپردازيم.
و پدر در حاليكه گفته هاي او را تاييد ميكرد افزود:اگر مبلغ را 2 برابر نكنند باز جاي شكرش باقيه.
آنها با گفته هايشان روح ار را مي آزردند و باعث ميشدند احساس گناه و پشيماني كند.
آرين نژاد اگر چه به ظاهر خشك و متكبر به نظر ميرسيد اما باطنا مردي نوع دوست بود كه محيط خانواده اش و اعمال و حركات آنها در وجود او به گونه اي معكوس تاثير گذاشته بودو او خود را از طبقه اشراف به حساب نمي آورد خود را از مردمش جدا نميدانست او اگر چه با بيان خود موجب آزردگي خاطر آنها شده بود اما زود به اشتباه خود واقف گشت و سعي كرد خطايش را جبران كند.
احساس مسئوليت نسبت به شخصي كه داشت و احساسي كه از برخورد با آن دختر جوان برايش پيش آمده بود لحظه اي آرين نژاد را به فكر وا داشت چه او تا آن لحظه با دختري بدينگونه جسور و شجاع برخورد نكرده بود دختراني كه در پيرامون او وجود داشتند دختراني لوس و خودخواه بودند كه راه مبارزه با مشكلات را نميدانستند.طرز تفكر انها غالبا پيرامون مسائلي دور ميزد كه احتياج به تفكر و انديشه نداشتند آن چه را ارده ميكردند توسط پول به دست مي آوردند پولهايي كه نميدانستند از كجا مي آيد فقط زحمت انتخاب را به خود هموار ميكردند و ديگر هيچ مسلما آنچه كه آسان به دست آيد آسان نيز از دست ميرود اما عاطفه دري را در مقابل چشمان آرين نژاد گشود كه او تا آن رزو نديده بود.بعد ار خارج شدن مادر و دختر آرين نژزاد انديشيد كه واقعا آن است دختري مصمم و با اراده كه ميتواند به تنهايي مشكلات زنده گي اش را حل كند من در زندگي به چنين دختري نياز دارم كه بتواند مرا در مبارزه اي كه با خانواده ام در پيش گرفته ام ياري كند من بايد او را از خانواده اش خواستگاري كنم.
و با اين تصميم فرداي آنروز آرين نژاد شخصا به خانه آنها رفت و با استقبال پدر خانواده روربرو شد.بر خلاف روزه گذشته كه مغرور و متكبر به نضر ميآمد اكنون صورتش خندان و كلامش دلنشين بود.
او ساعتي با پدر عاطفه به گفتگو نشست سپس برگ رفع اشتباه را داد و خداحافظي كرد.
از واقعه دارايي مدتي نگذشته بود ...
كه يك روز وقتي پدر از اداره به خانه بازگشت مادر را به گوشه اي برد تا چيزي به او بگويد.عاطفه از نگاه معني دار آنها حدس زد كه موضوع گفتگويشان درباره اوست.اما نميتوانست بفهمد كه چه چيز سبب شده تا آنها بدين گونه خلوت كنند.
وقتي عاطفه با مادر تنها شد مادر گفت:عاطفه!امشب مهمان داريم حدس بزن مهمانان مه چه كساني هستند؟
عاطفه گفت:اگر مسابقه 20 سوالي است متاسفانه فرصت فكر كردن ندارم.
مادر با نشاطي كودكانه جزوه را از عاطفه گرفت و گفت:فكر نميكنم فرصت بيابي در كنكور شركت كني حالا كه حاضر نيستي حدس بزني خودم ميگويم مهمانان امسب ما افراد خانواده آرين نژاد هستندروشنتر بگويم امشب برايت خواستگار ميايد.
عاطفه مثله همه دختران از كلمه خواستگار وحشت كرد.زيرا راضي به ترك پدر و مادر نبود او خود را در كنار پدر و مادر خوشبخت ميديد و احساس كمبود نميكرد.وقتي مادر مخالفت عاطفه را ديد لب به نصيحت گشود و از خوبي زندگي زناشويي گفت.
شب هنگام كه به اتفاق خانواده اش وارد شد در اولين برخورد عاطفه از پدر و شوهر خواهر آرين نژاد ترسيد.زيرا از نگاه معني داري كه آنها به اتاق و اثاث درون آن افكندند پي برد كه زندگي آنها را مطابق توقع خود نيافته اند.حتي نوع شربتي كه به آنها تعارف شد مطابق سليقه هيچكس نبود به جز آرش كه تا آخرين جرعه شربت را نوشيد.
رفتار خشك و بيروح آنها در مادر عاطفه نوعي آشفتگي بوجود آورد كه در نحوه پذيراييش كاملا مشهود بود.
مجلس خاستگاري بيشباهت به بازپرسي نبودو تا اندازه اي هم مضحك و خنده دار بود.بر خلاف تمام خواستگاريها كه در مورد مرد سوالاتي ميشود در اينجا خوانواده عاطفه بودند كه بايد به پرسشهاي آنها پاسخ ميدادند زيرا آنها بقدري از خود راضي بودند كه لزومي نميديدند در مورد پسرشان صحبتي بميان آيد.هنگامي كه دريافتند پدر عاطفه يك كارمند ساده استو عروس هم فقط مدرك ديپلم دارد نگاهي ميانشان رد و بدل شد كه گوياي نارضايتي آنها بود.
عاطفه ميديد كه آرش از جو حاكم بر مراسم ناخشنود است تقلا ميكند حال و هواي سرد و خشن اتاق را به محيطي گرم و صميمي تبديل كند ولي تلاشش بيهوده بود.هنگامي كه سوال و جوابها به آخر رسيد فرنگيس خواهر آرين نژادبه ساعتش نگاه كرد و به همسرش زل زد.

اقاي فهيمي مفهوم نگاه او را دريافت و بلند شد.ديگران نيز برخاستند و پس از خداحافظي كوتاه و سدي خانه آنها را ترك كردند.مادر عاطفه نفس عميقي كشيد و گفت:راحت شديم.
پدر در حاليكه دست دخترش را در دست خود گرفته بود افزود:آنها انگار به خواستگاري من و مادرت آمده بودند نه تو.
عاطفه به شوخي گفت:و متاسفانه يا خوشبختانه مورد توجه خواستكارن قرار نگرفتيد اگر شما هم مثل آنها كارخانه دار بوديد مسلما برخوردشان با ما طورديگري ميشد .
پدر گفت:خوشحالم كه خدا به جاي كارخانه تو را به ما داد كه از هر ثروتي با ارزشتري گرچه پولدار نيستيم و قلب و احساس داريم.مهر و محبتي كه در دل ماست با هيچ گوهري قابل خريد نيست.من از آشنايي با آنها خوشحالم اما نه از بابت خودم بلكه از اين جهت كه تو با آنها آشنا شدي.حالا ميتواني درك كني كه ثروت كلان چگونه بر روي روابط انسانها روابط منفي ميگذارد.اختلافي كه ميان 2قشر مرفه و متوسط وجود دارد به اقتضاي آفرينش نيست زيرا تمامي انسانها از يك گوهرند با غرائزي همگون همه در تلاش براي رسيدت به خانه مقصودند.حالا اين مقصود چيست راه رسيدن به آن كدام است اينجاست گه راه انسانها از هم جدا ميشود دخترم !آنها چون مهمان ما بودند احترامشان بر ما واجب بود اما همين افراد در خارج از خانه برايم كوچكترين ارزشي ندارند.آنها رفتنتد و فكر نميكنم ديگر بازگردند اما اگر روزي به همسري مرد متمولي در آمدي يك نكته را فراموش نكن و ان اينكه مال و ثروت تو را بنده خود نسازد و اسير نكند چه هستند كساني كه آسايش روح را فداي حفظ و نگهداري مال كردند آكر از آنچه در اختيارت قرار ميگيرد نتواني به نحو احسن و در راه خير و به نفع عامه مردم استفاده كني بدان كه خود را به زر فروخته اي.

---------- Post added at 04:08 PM ---------- Previous post was at 04:04 PM ----------

فصل4
صداي افتادن شيئي عاطفه را به خود آورد ديده گشود دفتر از ميان دستش به روي زمين افتاده بود.دفتر را برداشت و به جاي اولش بازگرداند .نگاهي به ساعت ديواري انداخت.شب از نيمه گذشته بود .با خود گفت:خداوند ما را ياري خواهد داد نبايد نگران باشم.
چراغ را خاموش كرد و به بستر رفت.صبح با صداي هديه بيدار شد.دخترش را در لباس كامل عزا ديد.
هديه گفت:صبح به خير مامان ديرمان ميشود.
عاطفه به علت بيخوابي شب گذشته احساس كسالت ميكرد اما از بستر بلند شد و پرسيد:آيا پدرت آماده است؟
نه كاملا
خوب تا او حاضر شود منم آماده ميشوم.اضطراب و التهاب در وجود عاطفه ريشه دوانده بود.نگراني اش بيشتر از اين جهت بود كه مبادا در مراسم تشييع باز هم مورد بي مهري اقوام شوهر قرار گيرد.اين بار با وجود هديه نميتوانست تحقير فاميل را تحمل كند.از اينكه قول شركت در مراسم را به فرنگيس داده بود پشيمان بود ولي كار از كار گذشته بود.
وقتي در اتومبيل در كنار همسرش قرار گرفت آرش نگاهي به صورت رنگ پريده ار انداخت و پرسيد:عاطفه!حالت خوش نيست ؟چرا رنگت پريده؟
حالم خوب است نگران نباش فقط كمي دچار هيجان شده ام.
هديه نيز هيجان زده به نظر ميرسيد و دلش ميخواست هر چه زودتر عمه خود را ملاقات كند.هر كدام ار آنها به نوعي با افكار خود خلوت كرده بودند.نسيمي كه بوي خوش كاكائو را به داخل اتومبيل آورد سرنشينان را متوجه كارخانه شكلات سازي كرد.هديه پرسيد:پدر! آيا فهيمي فهيمي در اين كارخانه سهمي دارد؟پدر به جاي پاسخ گفت:دخترم من سعي كرده ام تو را به دور از تمام اين ظواهر نگهدارم كنجكاوي در مورد ثروت ديگران تو را به حسرت وا ميدارد و بدنبال آن چراها مي آيد كه در پاسخ به هر يك بايد جوابي منطقي دريافت كني و متاسفانه ريشه يابي تضادها تو را به هيچ جا نميرساند.اما يك چيز ميتوانم بگويم و آن اينكه:امثال فهيمي ها جزو باند سرمايه گذاران بزرگي به حساب مي آيند كه كل ثروت اين مملكت را در اختيار دارند.ولي تو بجاي فكر كردن به اين مسائل بايد به برخوردي كه با اين طبقه خواهي داشت فكر كني و بخاطر داشته باشي كه همه چيز در دنيا به ثروت و عنوان محدود نميشود.
عاطفه گفت:قدر مسلم اينست كه ثروت خوشبختي كاذبي بوجود مي آورد و قربانيهاي با ارزشي از انسان ميگيرد مثل وجدان عطوفت انسان دوستي.
هديه گفت:فراموش نكنيد كه پدر هم خودش سرمايه دار به حساب مي آيد .پدر!آيا شما خود را متمايز از ديگران ميدانيد؟
تنها من نيستم كه خود را خارج ار باند ميدانم بلكه فرهاد پسر بزرگ فهيمي خارج از اين باند است.با آنكه سالهاست او را نديده ام اما دورادور باخبرم كه خود را آلوده اين باند نكرده بر خلاف پدرش به دنبال بورس سهام و خريد كارخانه بر نيامده است.شايد من واو بتوانيم سيستم جديدي را در امر سرمايه گذاري پايه ريزي كنيم تا حاصل عمر و تلاش مردم تباه نگردد.
عاطفه با ناباوري سري تكان داد و گفت:اين سخن تو فقط در مرحله حرف باقي ميماند چون خودت بهتر ميداني كه شما و فرهاد البته اگر بتوانيد با او روابط حسنه برقرار كنيدو هر 2 يك نقطه نظر داشته باشيد در اقليت هستيد و دستتان كوتاه شايد اين فكر شما روزي به مرحله عمل در آيد ولي نه به اين زوديها.
از بلوار بسيار سرسبزي گذشتند و راه يكي از شهركهاي كرج را در پيش گرفتند.خانه هاي ويلايي در ميان باغهاي بزرگ بنا شده بود.اتومبيل آنها در كنار ويلاي بسيار مجللي توقف كرد.دربان در را براي ورود آنها گشود و اتومبيل آرين نژراد در پاركينگ ايستاد.دربان كه لباس عزا بر تن داشت به اتومبيل نزديك شد و در را باز كرد و آنها پياده شدند.
ورود اين خانواده به سالن توسط فرد ديگري اعلام شد.براي هديه پا گذاشتن به چنين مكاني و با چنين تشريفاتي جالب و هيجان انگيز بود.در ميان مدعويني كه براي مراسم تشييع آمده بودند هديه كسي را نميشناخت.تمام آنها لباس مشكي فاخر بر تن داشتند و هذيه در سيماي آنها اندوه ساختگي را مشاهده ميكرد.تابوت سر بسته اي در وسط سالن قرار داشت و پارچه زربفتي روي آن كشيده شده بود و مهمانان دور آن حلقه زده بودند. از ميان مدعوين يك خانم باوقار در مقابل نگاه كنجكاو ديگران به آنها نزديك شد.چند لحظه اي مقابل آرين نژاد ايستاد و به او نگريست.آنگاه خود را به آغوش آرين نژاد انداخت و در حالي كه قطرات اشك صورتش را مرطوب ميساخت سر بر شانه او نهاد.آرش او را تنگ در آغوش فشرد و رد گوش او چيزي زمزمه كرد كه زن خود را از او جدا كرد و يك قدم به عقب برداشت.در حاليكه قطرات اشك را از روي گونه اش مي زدود نگاه از صورت برادر نميگرفت.آرش همس و دخترش را به او معرفي كرد و فرنگيس آنها را صميمانه در آغوش گرفت.
سكوتي كه بر محيط حاكم بود با زمزمه اي كه از طرف مهمانان سر گرفته شد در هم شكست.فرنگيس رو به حاضران كرد و گفت:مايلم چند دقيقه اي با براديم تنها باشم.
سپس رو به پيشخدمتي كه در كنار سالن ايستاده بود كرد و گفت:براي مهمانان قهوه بياوريد تا آنها قهوه شان را بنوشند ما بازگشته ايم.
آنگاه بازويش را در اختيار برادر گذاشت و هر دو به طرف كتابخانه به راه افتادند.هنگام داخل شدن آرش به پشت سر نگريست عاطفه با تكان سر كار او را تاييد كرد.وقتي در كتابخانه پشت سر آنها بسته شد عاطفه فرزندش را به روي مبلي نشاند پيشخدمتي قهوه تعارفشان كرد نوشيدن قهوه خوش عطر خستگي راه را از تنشان زدود.
مرد نسبتا جواني به آنها نزديك شد و گفت:من فرهاد هستم مادرم فراموش كرد مرا به شما معرفي كند.عاطفه گفت:وقتي به ما نزديك شديد از شباهتتان به خانم فهيمي حدس زدم كه بايد پسر ايشان باشيد اين دخترم هديه است ما را در غم خود شريك بدانيد.دستهايي كه براي اولين بار در هم فشرده شد نور اميدي در دل عاطفه تاباند زيرا اين جوان بر خالف پدرش دستش را به گرمي و صميميت فشرده بود.
فرهاد گفت:هر چند كه نبايد تو اين شرايط اظهار شادماني كنم ولي از اينكه دعوتمان را پذيرفتيد سپاسگذارم.سپس لبخندي بر لب آورد.رو به هديه كرد و ادامه داد:همچنين شما دختر دايي عزيز از اينكه با شما آشنا شدم مفتخرم.
هديه سرش را با فروتني فرود آورد و تشكر كرد.با ورود جمعي ديگر از مهمانان فرهاد از ايشان عذر خواست و به تازه واردين پيوست.با اعلام اينكه همه مدعوين حاضر هستند فرنگيس و آرش از كتابخانه خارج شدند.
بعد از دقايقي با اجازه فرنگيس تابوت به آمبولانس منتقل شد و فاميل نيز هر كدام در اتومبيلهاي خود قرار گرفتند.آرش مايل بود كه همسر و دخترش در ويلا بمانند ولي عاطفه بعد از متقاعد ساختن اودوشادوش وي از در خارج شد و به دنبال اتومبيل فرنگيس حركت كردند.
وقتي مسافت كرج تا شهر ري را طي كردند هديه احساس ضعف نمود در گورستان فهيمي را در آرامگاه خانوادگيدر كنار پدر و مادرش به خاك سپردند.بعد از مراسو تدفين مهمانان آهنگ بازگشت كردند.آرين نژاد نفس راحتي كشيد و قصد مراجعت به خانه كرد ولي فرنگيس كه در كنار عاطفه قرار گرفته بود گفت:مطمئنا هيچ كدامتان راضي نخواهيد شد كه من در اين شرايط تنها بمانم.
عاطفه با تكان دادن سر گفته هاي او را تاييد كرد و فرنگيس ادامه داد:پس خواهش ميكنم من را تنها مگذاريد و با ما به كرج بازگرديد.آنگاه رو به برادر كرد و افزود:من جز شما كسي را ندارم هر چند كه فهيمي را دوست نميداشتيد ولي براي جبران سالهاي جدايي نزدم بمانيد و بر كارها نظارت كنيد.من هنوز هديه را خوب نديده ام و مايلم كه او چند روزي در كنارم باشد.
آرين نژاد مردد مانده بود و نميدانست كه چه تصميمي بايد اتخاذ كند.آيا دست دختر و همسرش را بگيرد و به خانه بازگردد و يا اينكه به خواسته خواهرش بعد از سالها دوري تن در دهد.
عاطفه او را از اين دو راهي نجات داد و گفت:مطمئن باشيد كه شما را همراهي خواهيم كرد و تنهايتان نخواهيم گذاشت بهتر است حركت كنيد مهمانان منتظر شما هستند.
فرنگيس اين بار نيز دوشادوش برادر و فرهاد آرامگاه را ترك كرد.هنگام بازگشت مهمانان در هتل بسيار مجللي ناهار را صرف كردند و تعدادي از همانجا از فهيمي ها جدا شدند.هديه بيشتر راه را در خواب بود و وقتي چشم گشود خود را در همان بلوار سرسبز ديد و يقين كرد تا مقصد راه زيادي نمانده است.
هنگامي كه اتومبيلشان در پاركينگ توقف كرد او هنوز خواب بود فضاي سالن آكنده از بوي گلهاي مختلف بود هديه بر شانه پدرش تكيه داد تا بر زمين سقوط نكند.آرش دخترش را براي استراحت به اتاقي كه يكي از مستخدمين در اختيارشان گذاشته بود راهنمايي كرد و گفت:كاملا استراحت كن به وقت شام بيدارت ميكنم.
آنگاه خود به جمع مهمانان پيوست.هديه وارد اتاق بسيار زيبايي شد كه پنجره اي رو به باغ داشت.لوازم اتاق كاملا هماهنگ و زيبا بود براي دقايقي خواب را فراموش كرد و به تماشاي اتاق پرداخت آنگاه به پنجره نزديك شد و صف طويلي از سروهاي نقره اي كه به رديف در حاشيه خيابان باغ كاشته بودند نگريست.خواب آلودگي و خميازه هاي پي در پي وي را بر آن داشت تا به بستر پناه ببردبه هنگام صرف شام هديه نيروي خود را كاملا باز يافته بود و با اشتهاي كامل مشغول خوردن شد.لحظه اي گذرا چشمش به فرهاد افتاد كه با غذايش بازي ميكرد و نگاهي هر چند دقيه يك بار به ساعت مي انداخت.هديه با خود انديشيد كه فرهاد به انتظار كسي نشسته است.گردش دايره وار مستخدمين و پذيرايي اتوماتيك وار آنها براي هديه تماشايي و جالب توجه بود.نوع پذيرايي اشرافي را در فيلمهاي سينمايي آنهم به سبك اروپايي ديده بود ولي برايش هنوز باور كردني نبود كه خودش واقعا در چنين مراسمي شركت دارد و آنچه ميبيند فيلم و رويا نيست.لباسهاي متحدالشكل مهماندارن . تعظيم و تكريم آنها ميتوانست ساعتها هديه را به خودش مشغول دارد.هنگامي كه نيمي از مهمانان ويلا را ترك كردند ساعت از نيمه شب گذشته بود آخرين دسته مهمانان با بدرقه فرهاد آنجا را ترك كردندزيرا فرنگيس به علت ناراحتي ناشي از خستگي از مهمانان عذر خواسته و به بستر رفته بود.
دايي و خواهرزاده خود را روي مبل رها كرده و هر دو نفس عميقي كشيدند فرهاد پرسيد:دايي جان نوشيدني ميل داريد؟
اگر دستور بدهي برايم يك فنجان چاي بياورند متشكر ميشوم.
به دستور فرهاد فنحاني چاي براي آرين نژاد آورده شد.آرين نژاد در حاليكه چايش را شيرين ميكرد از فرهاد پرسيد:خواهر زاده عزيز ميتوانم بپرسم شما به چه كاري مشغول هستيد؟مسلما كاخانه دار نيستيد زيرا نام شما را در ليست كارخانه داران نديدم.فرهاد لبخندي بر لب آورد و سخن دايي خود را تاييد كرد و گفت:درست است دايي جان من همانطور كه فرموديد كارخانه دار نيستم هر چند كه عنوان پسر بزرگ خانواده را دارا هستم ولي با تجارت و سرمايه سر و كار ندارم.من بر خلاف عقيده پدي كه مايل بود راه او را دنبال كنم به دنبال روح رفتم و وقت خود را صرف علوم ماوراء طبيعه كردم و متخصص در متافيزيك هستم.
آرين نژاد با ناباوري به صورت فرهاد نگريست و پرسيد:ممكن است كه كمي بيشتر در مورد حرفه ات توضيح بدهي؟
فرهاد همانگونه كه لبخندي بر لب داشت گفت:البته من متوانم با نگريستن به چشمان شما شما را تحت تاثير خود قرار دهم و مطيع اراده خود سازم و يا اينكه شما را به خواب مغناطيسي فرو ببرم.
آرين نژاد كمي خود را جمع و جور كرد و گفت:شما كه داراي چنين قدرتي هستيد پس چرا اجازه داديد كه در محيط زندگيتان يك نفر قدرتش را بر شما تحميل كند؟قصد ندارم به كسي اهانتي روا درام ولي اينگونه كه ميفرماييد قردت ديگري و نفوذ او بر ارده شما به مراتب قوي تر بوده است والا چگونه ممكن است كسي داراي چنين نيروي خارق العاده اي باشد و نسبت به كارهاي غير انساني ديگران ساكت بماند؟
فرهاد گفت منظورتان را درك ميكنم دايي جان ولي آيا اينكه من به راه پدر نرفته ام و هدف خود را دنبال كرده ام نشانه برتري قدرت من نبوده؟ولي در مورد اينكه چرا از نيروي خود در تحت تاثير قرار دادن كسي كه شما از آن نام ميبريد و ميدانم كه منظورتان پدر مرحومم است استفاده نكرده ام بايد خاطر نشان كنم كه يك مانيه تيزور هم در عين حال يك انسان است و نميتواند كل جامعه را زير نفوذ خود ببرد. انسانها حق حيات دارند از كجا معلوم چيزي را كه من بخواهم به ديگران تلقين نمايم درست و بي نقص باشد. و مگر تا كي ميتوان ارده ديگران را كنترل كرد.انسانها براي نوع حيات خود معياري دارند و چيزي را كه شما از من ميخواهيد سلب نوع حيات آدمي است و اين....

شايد من نتوانستم منظورم را خوب بيان كنم اگر اشتباه نگرده باشم چندي پيش مقاله اي خواندم كه از طريق هيپنوتيزم ميتوان معتادين را مداوا كرد بطوري كه از شنيدن نام مواد مخدر بيزار گردند آيا شما فكر نميكنيد كه امثال پدر مرحومتان نيز معتاد بوده و هستند و بايد فكري هم براي درمان اين طبقه كرد بطوري كه از شنيدن نام سود و سرمايه منقلب شده و از آن بگريزند؟
فرهاد دست بر شانه دايي اش گذاشت و گفت:شما خيلي بهتر از من ميدانيد كه همه چيز موقتي است حتي به اختيار در آوردن اراده ديگران!شخص تا زماني كه تحت تاثير نيروي شما به خواب رفته در اختيار شماست اما هنگامي كه ديده گشوداراده اش ديگر به اختيار شما نيستو او قادر است كارهايي انجام دهد كه اراده ميكند دايي جان!روانكاو در يك نشستنميتواند مطمئن باشد كه بيمارش را بهبودي بخشيده است.فقط با تكرار ملاقاتش با بيمار و آماده كردن ذهن او در طي اين دوران ميتواند اميدوار باشد اما نه يكباره و نه با يك ديدار!براي درمان وضع موجود بايد تلاش كرد و اميدوار بود كه روزي اين سيستو دگرگون شود اما نه يك شبه و نه يك تنه!حالا اگر اجازه ميفرماييد ميروم استراحت كنم تا صبح ديگر چيزي نمانده است.
آرين نژاد دست فرهاد را فشرد.

---------- Post added at 04:08 PM ---------- Previous post was at 04:08 PM ----------

فصل4
صداي افتادن شيئي عاطفه را به خود آورد ديده گشود دفتر از ميان دستش به روي زمين افتاده بود.دفتر را برداشت و به جاي اولش بازگرداند .نگاهي به ساعت ديواري انداخت.شب از نيمه گذشته بود .با خود گفت:خداوند ما را ياري خواهد داد نبايد نگران باشم.
چراغ را خاموش كرد و به بستر رفت.صبح با صداي هديه بيدار شد.دخترش را در لباس كامل عزا ديد.
هديه گفت:صبح به خير مامان ديرمان ميشود.
عاطفه به علت بيخوابي شب گذشته احساس كسالت ميكرد اما از بستر بلند شد و پرسيد:آيا پدرت آماده است؟
نه كاملا
خوب تا او حاضر شود منم آماده ميشوم.اضطراب و التهاب در وجود عاطفه ريشه دوانده بود.نگراني اش بيشتر از اين جهت بود كه مبادا در مراسم تشييع باز هم مورد بي مهري اقوام شوهر قرار گيرد.اين بار با وجود هديه نميتوانست تحقير فاميل را تحمل كند.از اينكه قول شركت در مراسم را به فرنگيس داده بود پشيمان بود ولي كار از كار گذشته بود.
وقتي در اتومبيل در كنار همسرش قرار گرفت آرش نگاهي به صورت رنگ پريده ار انداخت و پرسيد:عاطفه!حالت خوش نيست ؟چرا رنگت پريده؟
حالم خوب است نگران نباش فقط كمي دچار هيجان شده ام.
هديه نيز هيجان زده به نظر ميرسيد و دلش ميخواست هر چه زودتر عمه خود را ملاقات كند.هر كدام ار آنها به نوعي با افكار خود خلوت كرده بودند.نسيمي كه بوي خوش كاكائو را به داخل اتومبيل آورد سرنشينان را متوجه كارخانه شكلات سازي كرد.هديه پرسيد:پدر! آيا فهيمي فهيمي در اين كارخانه سهمي دارد؟پدر به جاي پاسخ گفت:دخترم من سعي كرده ام تو را به دور از تمام اين ظواهر نگهدارم كنجكاوي در مورد ثروت ديگران تو را به حسرت وا ميدارد و بدنبال آن چراها مي آيد كه در پاسخ به هر يك بايد جوابي منطقي دريافت كني و متاسفانه ريشه يابي تضادها تو را به هيچ جا نميرساند.اما يك چيز ميتوانم بگويم و آن اينكه:امثال فهيمي ها جزو باند سرمايه گذاران بزرگي به حساب مي آيند كه كل ثروت اين مملكت را در اختيار دارند.ولي تو بجاي فكر كردن به اين مسائل بايد به برخوردي كه با اين طبقه خواهي داشت فكر كني و بخاطر داشته باشي كه همه چيز در دنيا به ثروت و عنوان محدود نميشود.
عاطفه گفت:قدر مسلم اينست كه ثروت خوشبختي كاذبي بوجود مي آورد و قربانيهاي با ارزشي از انسان ميگيرد مثل وجدان عطوفت انسان دوستي.
هديه گفت:فراموش نكنيد كه پدر هم خودش سرمايه دار به حساب مي آيد .پدر!آيا شما خود را متمايز از ديگران ميدانيد؟
تنها من نيستم كه خود را خارج ار باند ميدانم بلكه فرهاد پسر بزرگ فهيمي خارج از اين باند است.با آنكه سالهاست او را نديده ام اما دورادور باخبرم كه خود را آلوده اين باند نكرده بر خلاف پدرش به دنبال بورس سهام و خريد كارخانه بر نيامده است.شايد من واو بتوانيم سيستم جديدي را در امر سرمايه گذاري پايه ريزي كنيم تا حاصل عمر و تلاش مردم تباه نگردد.
عاطفه با ناباوري سري تكان داد و گفت:اين سخن تو فقط در مرحله حرف باقي ميماند چون خودت بهتر ميداني كه شما و فرهاد البته اگر بتوانيد با او روابط حسنه برقرار كنيدو هر 2 يك نقطه نظر داشته باشيد در اقليت هستيد و دستتان كوتاه شايد اين فكر شما روزي به مرحله عمل در آيد ولي نه به اين زوديها.
از بلوار بسيار سرسبزي گذشتند و راه يكي از شهركهاي كرج را در پيش گرفتند.خانه هاي ويلايي در ميان باغهاي بزرگ بنا شده بود.اتومبيل آنها در كنار ويلاي بسيار مجللي توقف كرد.دربان در را براي ورود آنها گشود و اتومبيل آرين نژراد در پاركينگ ايستاد.دربان كه لباس عزا بر تن داشت به اتومبيل نزديك شد و در را باز كرد و آنها پياده شدند.
ورود اين خانواده به سالن توسط فرد ديگري اعلام شد.براي هديه پا گذاشتن به چنين مكاني و با چنين تشريفاتي جالب و هيجان انگيز بود.در ميان مدعويني كه براي مراسم تشييع آمده بودند هديه كسي را نميشناخت.تمام آنها لباس مشكي فاخر بر تن داشتند و هذيه در سيماي آنها اندوه ساختگي را مشاهده ميكرد.تابوت سر بسته اي در وسط سالن قرار داشت و پارچه زربفتي روي آن كشيده شده بود و مهمانان دور آن حلقه زده بودند. از ميان مدعوين يك خانم باوقار در مقابل نگاه كنجكاو ديگران به آنها نزديك شد.چند لحظه اي مقابل آرين نژاد ايستاد و به او نگريست.آنگاه خود را به آغوش آرين نژاد انداخت و در حالي كه قطرات اشك صورتش را مرطوب ميساخت سر بر شانه او نهاد.آرش او را تنگ در آغوش فشرد و رد گوش او چيزي زمزمه كرد كه زن خود را از او جدا كرد و يك قدم به عقب برداشت.در حاليكه قطرات اشك را از روي گونه اش مي زدود نگاه از صورت برادر نميگرفت.آرش همس و دخترش را به او معرفي كرد و فرنگيس آنها را صميمانه در آغوش گرفت.
سكوتي كه بر محيط حاكم بود با زمزمه اي كه از طرف مهمانان سر گرفته شد در هم شكست.فرنگيس رو به حاضران كرد و گفت:مايلم چند دقيقه اي با براديم تنها باشم.
سپس رو به پيشخدمتي كه در كنار سالن ايستاده بود كرد و گفت:براي مهمانان قهوه بياوريد تا آنها قهوه شان را بنوشند ما بازگشته ايم.
آنگاه بازويش را در اختيار برادر گذاشت و هر دو به طرف كتابخانه به راه افتادند.هنگام داخل شدن آرش به پشت سر نگريست عاطفه با تكان سر كار او را تاييد كرد.وقتي در كتابخانه پشت سر آنها بسته شد عاطفه فرزندش را به روي مبلي نشاند پيشخدمتي قهوه تعارفشان كرد نوشيدن قهوه خوش عطر خستگي راه را از تنشان زدود.
مرد نسبتا جواني به آنها نزديك شد و گفت:من فرهاد هستم مادرم فراموش كرد مرا به شما معرفي كند.عاطفه گفت:وقتي به ما نزديك شديد از شباهتتان به خانم فهيمي حدس زدم كه بايد پسر ايشان باشيد اين دخترم هديه است ما را در غم خود شريك بدانيد.دستهايي كه براي اولين بار در هم فشرده شد نور اميدي در دل عاطفه تاباند زيرا اين جوان بر خالف پدرش دستش را به گرمي و صميميت فشرده بود.
فرهاد گفت:هر چند كه نبايد تو اين شرايط اظهار شادماني كنم ولي از اينكه دعوتمان را پذيرفتيد سپاسگذارم.سپس لبخندي بر لب آورد.رو به هديه كرد و ادامه داد:همچنين شما دختر دايي عزيز از اينكه با شما آشنا شدم مفتخرم.
هديه سرش را با فروتني فرود آورد و تشكر كرد.با ورود جمعي ديگر از مهمانان فرهاد از ايشان عذر خواست و به تازه واردين پيوست.با اعلام اينكه همه مدعوين حاضر هستند فرنگيس و آرش از كتابخانه خارج شدند.
بعد از دقايقي با اجازه فرنگيس تابوت به آمبولانس منتقل شد و فاميل نيز هر كدام در اتومبيلهاي خود قرار گرفتند.آرش مايل بود كه همسر و دخترش در ويلا بمانند ولي عاطفه بعد از متقاعد ساختن اودوشادوش وي از در خارج شد و به دنبال اتومبيل فرنگيس حركت كردند.
وقتي مسافت كرج تا شهر ري را طي كردند هديه احساس ضعف نمود در گورستان فهيمي را در آرامگاه خانوادگيدر كنار پدر و مادرش به خاك سپردند.بعد از مراسو تدفين مهمانان آهنگ بازگشت كردند.آرين نژاد نفس راحتي كشيد و قصد مراجعت به خانه كرد ولي فرنگيس كه در كنار عاطفه قرار گرفته بود گفت:مطمئنا هيچ كدامتان راضي نخواهيد شد كه من در اين شرايط تنها بمانم.
عاطفه با تكان دادن سر گفته هاي او را تاييد كرد و فرنگيس ادامه داد:پس خواهش ميكنم من را تنها مگذاريد و با ما به كرج بازگرديد.آنگاه رو به برادر كرد و افزود:من جز شما كسي را ندارم هر چند كه فهيمي را دوست نميداشتيد ولي براي جبران سالهاي جدايي نزدم بمانيد و بر كارها نظارت كنيد.من هنوز هديه را خوب نديده ام و مايلم كه او چند روزي در كنارم باشد.
آرين نژاد مردد مانده بود و نميدانست كه چه تصميمي بايد اتخاذ كند.آيا دست دختر و همسرش را بگيرد و به خانه بازگردد و يا اينكه به خواسته خواهرش بعد از سالها دوري تن در دهد.
عاطفه او را از اين دو راهي نجات داد و گفت:مطمئن باشيد كه شما را همراهي خواهيم كرد و تنهايتان نخواهيم گذاشت بهتر است حركت كنيد مهمانان منتظر شما هستند.
فرنگيس اين بار نيز دوشادوش برادر و فرهاد آرامگاه را ترك كرد.هنگام بازگشت مهمانان در هتل بسيار مجللي ناهار را صرف كردند و تعدادي از همانجا از فهيمي ها جدا شدند.هديه بيشتر راه را در خواب بود و وقتي چشم گشود خود را در همان بلوار سرسبز ديد و يقين كرد تا مقصد راه زيادي نمانده است.
هنگامي كه اتومبيلشان در پاركينگ توقف كرد او هنوز خواب بود فضاي سالن آكنده از بوي گلهاي مختلف بود هديه بر شانه پدرش تكيه داد تا بر زمين سقوط نكند.آرش دخترش را براي استراحت به اتاقي كه يكي از مستخدمين در اختيارشان گذاشته بود راهنمايي كرد و گفت:كاملا استراحت كن به وقت شام بيدارت ميكنم.
آنگاه خود به جمع مهمانان پيوست.هديه وارد اتاق بسيار زيبايي شد كه پنجره اي رو به باغ داشت.لوازم اتاق كاملا هماهنگ و زيبا بود براي دقايقي خواب را فراموش كرد و به تماشاي اتاق پرداخت آنگاه به پنجره نزديك شد و صف طويلي از سروهاي نقره اي كه به رديف در حاشيه خيابان باغ كاشته بودند نگريست.خواب آلودگي و خميازه هاي پي در پي وي را بر آن داشت تا به بستر پناه ببردبه هنگام صرف شام هديه نيروي خود را كاملا باز يافته بود و با اشتهاي كامل مشغول خوردن شد.لحظه اي گذرا چشمش به فرهاد افتاد كه با غذايش بازي ميكرد و نگاهي هر چند دقيه يك بار به ساعت مي انداخت.هديه با خود انديشيد كه فرهاد به انتظار كسي نشسته است.گردش دايره وار مستخدمين و پذيرايي اتوماتيك وار آنها براي هديه تماشايي و جالب توجه بود.نوع پذيرايي اشرافي را در فيلمهاي سينمايي آنهم به سبك اروپايي ديده بود ولي برايش هنوز باور كردني نبود كه خودش واقعا در چنين مراسمي شركت دارد و آنچه ميبيند فيلم و رويا نيست.لباسهاي متحدالشكل مهماندارن . تعظيم و تكريم آنها ميتوانست ساعتها هديه را به خودش مشغول دارد.هنگامي كه نيمي از مهمانان ويلا را ترك كردند ساعت از نيمه شب گذشته بود آخرين دسته مهمانان با بدرقه فرهاد آنجا را ترك كردندزيرا فرنگيس به علت ناراحتي ناشي از خستگي از مهمانان عذر خواسته و به بستر رفته بود.
دايي و خواهرزاده خود را روي مبل رها كرده و هر دو نفس عميقي كشيدند فرهاد پرسيد:دايي جان نوشيدني ميل داريد؟
اگر دستور بدهي برايم يك فنجان چاي بياورند متشكر ميشوم.
به دستور فرهاد فنحاني چاي براي آرين نژاد آورده شد.آرين نژاد در حاليكه چايش را شيرين ميكرد از فرهاد پرسيد:خواهر زاده عزيز ميتوانم بپرسم شما به چه كاري مشغول هستيد؟مسلما كاخانه دار نيستيد زيرا نام شما را در ليست كارخانه داران نديدم.فرهاد لبخندي بر لب آورد و سخن دايي خود را تاييد كرد و گفت:درست است دايي جان من همانطور كه فرموديد كارخانه دار نيستم هر چند كه عنوان پسر بزرگ خانواده را دارا هستم ولي با تجارت و سرمايه سر و كار ندارم.من بر خلاف عقيده پدي كه مايل بود راه او را دنبال كنم به دنبال روح رفتم و وقت خود را صرف علوم ماوراء طبيعه كردم و متخصص در متافيزيك هستم.
آرين نژاد با ناباوري به صورت فرهاد نگريست و پرسيد:ممكن است كه كمي بيشتر در مورد حرفه ات توضيح بدهي؟
فرهاد همانگونه كه لبخندي بر لب داشت گفت:البته من متوانم با نگريستن به چشمان شما شما را تحت تاثير خود قرار دهم و مطيع اراده خود سازم و يا اينكه شما را به خواب مغناطيسي فرو ببرم.
آرين نژاد كمي خود را جمع و جور كرد و گفت:شما كه داراي چنين قدرتي هستيد پس چرا اجازه داديد كه در محيط زندگيتان يك نفر قدرتش را بر شما تحميل كند؟قصد ندارم به كسي اهانتي روا درام ولي اينگونه كه ميفرماييد قردت ديگري و نفوذ او بر ارده شما به مراتب قوي تر بوده است والا چگونه ممكن است كسي داراي چنين نيروي خارق العاده اي باشد و نسبت به كارهاي غير انساني ديگران ساكت بماند؟
فرهاد گفت منظورتان را درك ميكنم دايي جان ولي آيا اينكه من به راه پدر نرفته ام و هدف خود را دنبال كرده ام نشانه برتري قدرت من نبوده؟ولي در مورد اينكه چرا از نيروي خود در تحت تاثير قرار دادن كسي كه شما از آن نام ميبريد و ميدانم كه منظورتان پدر مرحومم است استفاده نكرده ام بايد خاطر نشان كنم كه يك مانيه تيزور هم در عين حال يك انسان است و نميتواند كل جامعه را زير نفوذ خود ببرد. انسانها حق حيات دارند از كجا معلوم چيزي را كه من بخواهم به ديگران تلقين نمايم درست و بي نقص باشد. و مگر تا كي ميتوان ارده ديگران را كنترل كرد.انسانها براي نوع حيات خود معياري دارند و چيزي را كه شما از من ميخواهيد سلب نوع حيات آدمي است و اين....

شايد من نتوانستم منظورم را خوب بيان كنم اگر اشتباه نگرده باشم چندي پيش مقاله اي خواندم كه از طريق هيپنوتيزم ميتوان معتادين را مداوا كرد بطوري كه از شنيدن نام مواد مخدر بيزار گردند آيا شما فكر نميكنيد كه امثال پدر مرحومتان نيز معتاد بوده و هستند و بايد فكري هم براي درمان اين طبقه كرد بطوري كه از شنيدن نام سود و سرمايه منقلب شده و از آن بگريزند؟
فرهاد دست بر شانه دايي اش گذاشت و گفت:شما خيلي بهتر از من ميدانيد كه همه چيز موقتي است حتي به اختيار در آوردن اراده ديگران!شخص تا زماني كه تحت تاثير نيروي شما به خواب رفته در اختيار شماست اما هنگامي كه ديده گشوداراده اش ديگر به اختيار شما نيستو او قادر است كارهايي انجام دهد كه اراده ميكند دايي جان!روانكاو در يك نشستنميتواند مطمئن باشد كه بيمارش را بهبودي بخشيده است.فقط با تكرار ملاقاتش با بيمار و آماده كردن ذهن او در طي اين دوران ميتواند اميدوار باشد اما نه يكباره و نه با يك ديدار!براي درمان وضع موجود بايد تلاش كرد و اميدوار بود كه روزي اين سيستو دگرگون شود اما نه يك شبه و نه يك تنه!حالا اگر اجازه ميفرماييد ميروم استراحت كنم تا صبح ديگر چيزي نمانده است.
آرين نژاد دست فرهاد را فشرد.

Ramana
25-07-2010, 14:16
فصل 5
ساعت 6 صبح هديه با نغمه پرنده خوش الحاني بيدار شد.نسيم صبحگاهي كه از پنجره نيمه باز داخل شده بود روحش را نوازش ميكرد از بستر بلند شد و در كنار پنجره ايستاد و نفس عميقي كشيد .نميدانست در آن وقت صبح آيا كسي از خواب برخاسته است يا نه. لباس پوشيد و به سالن وارد شد .مستخدمين به آرامي در حال آمد و شد بودند .پيشخدمت با ديدن هديه جلو آمد و پس از تعظيم كوتاهي صبح به خير گفت و سپس پرسيد :دوشيزه خانم به چيزي احتياج داريد؟<xml><o></o>
نه متشكرم مثله اينكه من زود بيدار شده ام.<o></o>
همينطور است معمولا صبحانه در ساعت 9 صرف ميشود ولي اگر شما گرسنه هستيد برايتان شير گرم بياورم؟<o></o>
نه باز هم متشكرم آيا ميتوانم در باغ قدم بزنم؟<o></o>
اگر مايل به قدم زدن هستيد هيچ چيز مانع شما نيست جسارتم را ببخشيد ميخواستم پيشنهاد كنم لباس مناسبتري بر تن كنيد در اين هنگام صبح هوا نسبتا سرد است.<o></o>
بله حق با شماست از دلسوزي و راهنماييتان متشكرم.هديه به اتاق بازگشت و در كمد لباس شنل زيبايي يافت.آن را به دوش افكتد و خارج شد.به محض ورود به باغ در طول خياباني كه بوته هاي گل رز در دو طرف آن صف كشيده بود شروع به قدم زدن كرد.عطر گلها و بوي چمن تازه سيراب شده او را به نشاط آورد.خم شد و چند شاخه گل را بوييد همين كه به انتهاي خيابان رسيد در مقابلش آلاچيقي سبز شد كه پيچكها احاطه اش كرده بودند.روي نيمكت در زير آلاچيق نشست و به مناظر اطراف دقيق شد.تا چشم كار ميكرد درخت بود و گل.انگار باغ انتهايي نداشت حس كنجكاوي وي را بر آن داشت تا برود انتهاي باغ را ببيند.بلند شد و به راه افتاد.در مسيرش گاهي مجبور ميشد از ميان ساقه هاي در هم پيچيده درختان عبور كند .از جوي آب نسبتابزرگي پريد و متوجه شد كه اين جوي به باغ همسايه راه دارد.به انتها رسيده بود اما با حد ومرز باغ را سيمهاي خاردار معين كرده بودند.به همين دليل بيننده فكر ميكرد كه باغ انتهايي ندارد.هديه به مسير آسفالته بازگشت و تقريبا ويلا را دور زده بود.در مقابل درب ورودي نگاهي به ظاهر خود انداخت.كفشهايش كثيف و گلي شده بود.با آنها نميتوانست داخل ساختمان شود.از بي مبالاتي خود شرمنده شد و تصميم گرفت به كنار جوي آب بازگردد كفشهاي خود را پاكيزه كند.به خيابان آسفالته بازگشت و روي چمنها شروع به قدم زدن كرد.چمنهاي خيس گل كفش او را پاك كردند . چند گام كه راه رفت ديگر اثري از گل نديد ولي فرم كفش از حالت اوليه خارج شده بود.نفس راحتي كشيد و به خيابان اصلي بازگشت.در همان لحظه صداي پايي توجه او را به خود جلب كرد.قلبش به سرعت شروع به تپيدن كرد.دوت نداشت كسي او را در آن حالت و قيافه ببيتد.ميخواست خود را در لابه لاي شاخه هاي درختان پنهان كند كه صداي گرمي به او صبح بخير گفت.هديه به پشت سر نظر افكند از آنچه ميترسيد به سرش آمد.پسر عمه خود را به او رساند و پرسيد:آيا شما هميشه سحر خيز هستيد؟<o></o>
ما هميشه راس ساعت 7 صبحانه ميخوريم پس بايد صبح زور از خواب بيدار شويم.<o></o>
فرهاد گفت:با اين حساب شما پيرو آن ضرب المثل هستيد كه سحر خيز باش تا كامروا باشي ولي بر خلاف خوانواده شما در اينجا ساعت 9 زنگ صبحانه به صدا در ميايد بياييد با هم تا آخر خيابان برويم. هديه دل نگران از ظاهر خود بود به همين جهت پوزش خواست و اضافه كرد:فكر ميكنم زنگ صبحانه به صدا در آمده باشد من راه پيمايي صبحگاهي را انجام داده ام و تقريبا باغ را دور زده ام و حالا احساس گرسنگي ميكنم.<o></o>
فرهاد 2 تا دستش را در در جيب شلوارش كرد و كمي سر فرود آورد و گفت:هر طور كه ميل شماست شما را در ويلا ميبينم.سپس از آن دور شد.هديه به سرعن خود را به اتاقش رساند تا بتواند خود را از شر كفشهاي مزاحم نجات دهد.در همان هنگام خانم راد مستخدمه مخصوص عمه وارد شد و گفت:خانم هديه !خانم فهيمي مايلند شما را در اتاق خوابشان ملاقات كنند.<o></o>
آن دو به طرف اتاق خانم فهيمي به راه افتادند.خانم راد ضربه اي به در نواخت و در را براي ورود هديه گشود.عمه لباس خواب مشكي رنگي بر تن داشت كه او را جذاب كرده بود.با ورود هديه خانم فهيمي به استقبالش آمد و در پاسخ صبح بخير هديه او را در آغوش كشيد و گفت:صبح تو هم بخير عزيزم.در حاليكه موهاي وي را نوازش ميكرد گفت:تو درست مانند مادرت هستي اما زيباتر و جذابتر از اينكه سالها از ديدار تو محروم مانده ام افسوس ميخورم اما اميدوارم ديگر عاملي باعث جدايي ما نگردد و من بتوتنم هر وقت خواستم تو را ملاقات كنم.حالا بگو بدانم خوب استراحت كردي؟<o></o>
بله عمه جان متشكرم شما ويلاي زيبايي داريد مخصوصا سكوتي كه بر آن حاكم است به انسان آرامش ميبخشد.فرنگيس دست هديه را گرفت و هر دو روي لبه تخت نشستند .آنگاه دست زير چانه هديه برد و سر او را بالا گرفت و گفت:به من نگاه كن آيا ميتوتني مرا دوست بداري؟هديه لحظه اي بر سيماي او نگريست و يقين كرد كه او را مانند پدرش دوست ميدارد.پس لبخندي زد و گفت:عمه جان!فكر ميكنم همانقدر شما را دوست دارمكه پدر مادرم را دوست دارم شما و پدر نگاه گرم و مهرباني داريد.




.از اين كلام هديه اشك شوق روي گونه هاي فرنگيس فرو غلطيدو بار ديگر برادرزاده اش را در آغوش گرفت و گفت:آه!عزيزم متشكرم.تو اميدي تازه به قلبم دادي.ميدانم تو خوب و بامحبت بودن را در دامان مادرت فرا گرفته اي از تو جز اين رفتار انتظار ديگري نداشتم.افسوس كه من از شما غافل شده بودم.فهيمي من را اسير خود كرده بود و چنان زير سلطه او قرار داشتم كه نميتوانستم و قادر نبودم بر خلاف ميل و اراده اش كاري انجام دهم تو بايد منظور مرا درك كني.نميخواهم از خود دفاع كنم فقط مايلم بداني كه هيچ چيز در اختيار و حيطه من نبود.<o></o>
هديه گفت:ميفهمم عمه جان خوتان را ناراحت نكنيد.گذشته ها گذشته و همانطور كه فرموديد اميدوارم حادثه اي بوجود نيايد كه باعث جدايي ما گردد.<o></o>
فرنگسي بلند شد و مقابل آينه نشست و گفت:من 3 پسر دارم كه تو فقط با بزرگترين آنها اشنا شدي دو پسر ديگرم در اروپا زندگي ميكنند و امرزو يا فردا وارد ميشوند و تو با آنها نيز آشنا ميشوي آن دو از لحاظ تربيت نسبت به فرهاد فرق دارند چون سالهاي متمادي در خارج از ايران زندگي كرده اند و با خوي و فرهنگ اروپايي بزرگ شده اند از آنها نميتوانم توقع داشته باشم كه غمخوارم باشند و ياريم كنند فرهاد هم كه با علم ماوراء طبيعه خود سرگرم است من هستم و من و اداره كارخانه و املاكي كه از فهيمي بر جاي مانده نميدانم كه آيا ميتوانم به پدرت اتكا كنم و با اينكه او هم حمايتش را از من دريغ خواهد كرد.

Ramana
25-07-2010, 14:36
هديه گفت :عمه جان پيش داوري نكنيد پسران شما و همينطور پدرم مسلما شما را تنها نخواهند گذاشت و ياريتان خواهند داد.براي قضاوت كردن در مورد آنها الان كمي زود استبه جاي فكر و خيال همه چيز را به آينده واگذار كنيد مسائل و مشكلات حل خواهند شد.فرنگيس آه بلندي كشيد و گفت:بله بايد به انتظار آينده نشست.هنگامي كه قصد خروج از اتاق را داشتند عمه متوجه كفشهاي هديه شد و با تعجب پرسيد:هديه!چه به روز كفشهايت آورده اي؟هديه به طور اجمال آنچه گذشته بود را تعريف كرد.فرنگيس خنده اي كرد و گفت:و حتما كفشهاي ديگري با خودت نياورده اي؟نه عمه جان اما خيال دارم هنگامي كه پدر از خواب برخاست با هم به خانه بازگرديم...<xml><o></o>
فرنگيس دست بر شانه هديه گذاشت و گفت:فكر رفتن را از سرت بيرون كن ميدانم اگر برادرم از اين خانه خارج شود ديگر باز نميگردد.مسئله كفش و بلاس را به من واگذار كن من بايت تهيه ميكنم آيا قول ميدهي كه اين موضع بين من و تو باشد؟هديه نميدانست كه به چه دليل عمه خواستار مخفي نگه داشتن كفش است و چون آن را بي اهميت تلقي ميكرد قول داد كه با پدر راجع به بازگشت به خانه صحبتي نكند.پس از صبحانه مهماناني كه در ويلا مانده بودند هر كدام به نوعي خود را سرگرم كردند .فرنگيس به اتفتق فرهاد و آرش به كتابخانه رفته بود.عاطفه و هديه هم بهتر ديدند تا قدري از باغ خارج شده و در اطراف گردش كنند.عاطفه دست زير بازوي دخترش انداخته و گامهايش را با او تنظيم كرده بود مسافت كوتاهي كه از باغ دور شدند عاطفه پرسيد:خب هديه!عمه ات را چگونه زني يافتي؟<o></o>
نميتوانم بطور قاطع در مورد عمه اظهار عقيده كنم ولي تا انيجا او را زني خونگرم و مهرباني ديده ام و خيلي خوب احساسش را درك ميكنم او زچر بسيار كشيده است و احتياج به محبت دارد مادر! فكر ميكنم زجر روحي خيلي سختتر از زجز جسمي است.او در واقع زن ايثارگري است كه به خاطر رضايت شوهر دست از تمام كساني كه دوستشان داشت كشيد و حالا بايد با محبت كردن به او گذشته را جبران كند.<o></o>
آيا تو عمل فرنگيس را تاييد ميكني؟
بله چون او همان كاري را انجام داد كه شما و پدر كرديد مگر شما و پدر بخاطر يكديگر دست از فاميل نكشيديد ؟ميان شما و عمه يك فرق وجود داشت و آن اينكه شما و پدر خوشبخت بوديد و احساس سعادت ميكرديد اما عمه در عين خوشبختي ظاهري زني غمگين و افسرده بود ما بايد تا آنجا كه در توان داريم او را خوشحال سازيم.عاطفه با خنده پرسيد:آيا تو حاضري با او زندگي كني؟اگر بدانم كه باعث خوشحاليش ميشوم بله حاضرم.عاطفه با ناباوري به او نگريست و از حركت باز ايستاد و پرسيد:يعني تو حاضري ما را ترك كني؟در اين دو روز عمه ات عزيزتر از من و پدرت شده است؟
آه مادر اشتباه نكنيدمنظورم چند روزي بعنوان مهمان بود تا عمه غم از دست دادن همسرش را كمتر احساس كند مطمئن باشيد من هيچگاه شما و پدر را ترك نخواهم كرد.عاطفه پوزخندي زد و گفت:تمام دختران همين جمله را ميگويند ولي پدر و مادر را ترك ميكنند و اين عمل جبر زمانه است و روزي هم براي تو اتفاق خواهد افتاد اما تا آن زمان حتي حاضر نيستم يك روز بدون تو زندگي كنم بهتر است حرف آن روز را نزنيم و به ويلا بازگرديم.حتما مهمانان تازه اي وارد شدند بايد خود را براي روبرو شدن با آنها آماده كنيم.<o></o>
آنگاه هر 2 راه ويلا را در پيش گرفتند...<o></o>
در فرصتي كه پيش آمد آرين نژاد هديه و عاطفه را به كتابخانه برد و گفت:فردا مراسم ختم را در مسجد اعظم برگزار ميكنند و ما از آنجا به خانه خود ميرويمدر مراسم فردا چند تن از رجال مملكت نيز حضور دارند.<o></o>
عاطفه گفت:اگر اين رجال با بانوانشان در ختم شركتكنند مسجد به سالن مد تبديل ميشود.هديه گفت:من را هم با خود ببريد دلم ميخواهد آنها را ببينم .آرين نژاد گفت:نام تو در ليست مهمانان است پس خواهي آمد ولي بگو بدانم آيا اين نحوه زندگي را دوست داري ؟آيا تو هم دلت ميخواهد كه نديمه و پرستار داشته باشي؟<o></o>
نميدانم پدرجون تا به حال به آ» فكر نكرده ام ولي از زندگي پرهيجان لذت ميبرم دوست دارم مثل رودخانه جاري باشم آب راكد گنداب ميشود زندگي بي ترحك كسل كننده است آه پدر! من را ببخشيد راستش نميدانم چه بگويم حرفهايم را جدي تلقي نكنيد.<o></o>
ميفهمم دخترم تو دچار هيجان شده اي شايد مقصر من و مادرت باشيم كه تو را دور از هر هيجان و هياهويي بزرگ كرده ايم اين رفت و آ مدها و اين ريخت و پاشها برايت تازگي دارد

---------- Post added at 04:23 PM ---------- Previous post was at 04:22 PM ----------

فصل 5 (3)

من مطمئنم كه اگر ادامه پيدا كند نه تنها عادي ميشود بلكه كسل كننده نيز ميگردد پس تا فرصتي كه داري خوب تماشا كن و در ضمن تجربه نيز بيندوز چون وقتي كه به خانه برگشتيم فرصت كافي خواهي داشت تا مورد ديدنيهايت فكر كني و بعي نتيجه گيري كني كه كدام زندگي واقعا حقيقي و با سعادت توام است ما اگر بيش از در كتابخانه بمانيم شايد ديگران فكر كنند كه ما در صدد طوتئه بر عليه آنها هستيم.هنوز آنها كتابخانه را ترك نكرده بودند كه فرنگيس وارد شد و در حاليكه برق شادي در چشمش ميدرخشيد گفت:فرزدا و فرزين هم عصر امروز وارد ميشوند .بعد هديه را مخاطب قرار داد و گفت:حق با تو بود مثله اينكه در مورد پسرانم زود قضاوت كردم.هديه گفت :خوشحالم از اينكه پسر عمه هاي گرامم وارد ميشوند و با آنها آشنا ميشوم اميدوارم برنامه ها مطابق ميلتان پيش برود و باعث آرامش خيالتان گردد.<xml><o></o>
فرنگيس دست او را گرفت و گفت:من هم اميوارم با آنكه آنها همسران خور را نمي آورند ولي حضورشان در مراسم به من آرامش ميدهد.سپس رو به آرش كرد و گفت:در ميان مهمانان تازه وارد چند تن از وزراء نيز حضور دارند كه مايلم با آنها آشنا شوي.آ»گاه همگي كتابخانه را ترك كردند جشم هديه در ميان مهمانان تازه وارد به دو دختر بسيار زيبا افتاد كه در كنار فرهاد ايستاده بودند و با او گفتگو ميكردند.خانم فهيمي بعد از معرفي خانواده برادرش به مهمانان با همسر يكي از وزراء به صحبت نشست و هديه كه فكر ميكرد آن دو دختر دختران يكي از وزراء هستند دريافت كه اشتباه كرده و آن دو دختر عموهاي فرهاد هستند كه به تازگي از مسافرت اروپا باز گشته اند .هديه بعد از شناخت آنها دانست كه فهيمي برادري نيز داشته كه چند سال زودتر از او فوت كرده.دوشيزه هاي زيبا آنچنان سرگرم گفت و شنود با فرهاد بودند كه حتي نزاكت را فراموش كرده و با صداي بلند ميخنديدند .براي هديه قبول اين رفتار دشوار بود و عمل آنها را نوعي توهين به ميت به شمار مي آورد .نميتوانست بپذيرد كه كسي در غم نزديكترين عشو فاميلش نه تنها به سوگ ننشيند بلكه به طور آشكارا نيز شادماني كند .بهمين خاطر نسبت به آنها رنجشي در قلب خود احساس كرد و تمايل پيدا كرد تا خطاي آنان را به نوعي گوشزد كند.پس زماني كه فرهاد به اتفتق دختر عموهايش كنار هديه نشستند وز در مقابل سوال خواهر بزرگتر كه پرسيد از اينكه شما و خانوادتان وارد جمع فاملي شده و از حصار خارج شده ايد چه احساسي داريد؟هديه گفت:چون در مراسم عزاداري هستم نميتوانم ابراز كنم كه خوشحالم يا غمگين در يك زمان با دو احساس برخورد داشتن كمي مشكل است اما براي اينكه سوال شما را بي جواب نگذاشته باشم بايد بگويم كه احساس خوشحالي نميكنم چون با پاره شدن حصار من پاي به محيطي گذاشتم كه برايم ناما نوس است و رفتار انسانهايش بر خلاف آن چيزي است كه بايد باشد!در حصار ما پسر بعد از فوت پدر به شادماني نمينشيند و ديگران نيز رعايت اينكه در مجلس سوگواري نبايد شادي بكنند را ميكنند اما متاسفانه اين گونه نكات در اين مراسم رعايت نميشود.فرهاد در مقابل كنايه هديه سر به زير انداخت و سكوت كرد.خواهر كوچكتر در صدد دفاع بر آمد و گفت:اين ديگر قديمي شده كه در مراسم عزاداري گريه و شيون كنند مخصوصا براي آقايان كه كاملا دور از ادب و نزاكت است.هديه گفت:شايد شما درست ميفرمائيد و من از غافله تمدن عقل افتاده ام!ولي آيا ممكن است خواهش كنم بفرمائيد كه آيا اين امر در مورد خانمها هم مصداق پيدا ميكند؟يعني اگر دختر خانمي در سوك عموي خود بشيند كاري بر خلاف نزاكت كرده است و امل به حساب مي آيد؟<o></o>
دختر عمو چيني بر پيشاني انداخت و گفت:همين كه آن دختر خانم لطف كرده و در مراسم شركت كرده است كافي ميباشد وقت گرانبهاست و اينكه كسي از وقت خود بگذرد و ساعتي در اينگونه مجالس شركت كند خيلي ارزش دارد.هديه گفت كه من منكر نيستم كه وقت گرانبهاست اما معتقدم كسي كه به قول شما وقت گرانبهايش را صرف مجلس سوكواري ميكند بهتر است آداب چنين مجلسي را رعايت كند.<o></o>
دختران كه حوصله شان از حرفهاي هديه سر آمده بود بلند شدند و در حاليكه هر كدام آنها در يك طرف فرهاد قرار ميگرفتند هديه را ترك كرده و به انتهاي سالن رفتند.عاطفه كه متوجه بحث آنها شده بود و سكوت اختيار كرده بود پس از دور شدن آنها رو به هديه كرد و گفت:عزيزم!خودت را ناراحن مكن قرار شد كه تو فقط نظاره كني اگر رفتارشان را شايسته نميداني به آن عمل مكن اما فراموش نكن كه تو نيز در اينجا مهمان هستي و بايد دعايت حال ديگران را بكني.فشار سنگيني بر سينه هديه وارد ميشد و نفس كشيدن را برايش دشوار ميساخت نفس عميقي كشيد تا مگر راحتتر تنفس كند اما بر خلاف انتظار دانست كه اگر اندكي ديگر در آنجا توقف كند حتي قادر نخواهد بود كه از ريختن اشكهايش جلوگيري كند.لحظاتي بعد سر ميز غذا قرار گرفتند.<o></o>
صحبت بر سر ارثي بود كه مرحوم فهيمي براي خانواده اش بر جاي گذاشته بود.يكي از وزراء رو به خانم فهيمي كرد و گفت:شما مسئوليت خطيري در قبال حفظ و حراست اموال مرحوم فهيمي بعهده داريد اميدوارم با كمك فرزندانتان ثروت شوهر مرحومتان را جند برابر سازيد.عده اي متملق با گفتن انشاءا.... به خوردن ادامه دادند.خانم فهيمي نكاهي گذرا به برادرش انداخت و در مقابل سخنان آقاي وزير سكوت نمود.وقتي مهمانان براي استراحت به اتاقهايي كه برايشان در نظر گرفته بودند به راه افتادند خانم فهيمي به برادر اشاره كرد تا بنشيند.

---------- Post added at 04:24 PM ---------- Previous post was at 04:23 PM ----------


همين كه سالن غذا خوري زا خالي از غير ديد گفت:شنيديد برادر؟هنوز خاك آن مرحوم خشك نشده از من ميخواهند فكري به حال ثروت او بكنم !من چه ميتوانم بكنم؟فرهاد از ابتدا با اداره كردن كارخانه مخالف بود.كساني در اطرافم هستند كه نميدانم كدامشان واقعا دشسوز هستند و كدامشان براي نفع خود كار ميكنند.شما بايد با وكيلمان صحبت كنيد .من بعد از اتمام مراسم شب هفت جلسه اي در خانه ام تشكيل ميدهم و از تمام مشاوران دعوت ميكنم تا به اينجا بيايند.شما بايد در مورد شروع مجدد امور كارخانه و نحوه اداره اش با آ»ها صحبت كنيد.بنابر موقعيت تان در دارايي ميتوانيد به من و پسرانم كمك كنيد.<xml><o></o>
آرين نژاد گفت:ولي خواهر عزيزم!من فكر نميكنم كه بتوانم براي شما كاري انجام دهم .تو خود ميگويي كه وكيل و مباشريني داري كه ميتوانند كمكت كنند.فرهاد هم در سني نيست كه بتوانند اغفالش كنند.همهناطور كه ميداني من از فهيمي دلخوشي نداشتم و حالا هم نميتوانم در حفظ اموال او دخالت كنم.لطفا مرا معذور كن.من حتي اين 2 روز هم بر خلاف ميل باطني ام اينجا ماندم و اگر خواهش تو نبود هرگز پاي در اين مكان نميگذاشتم.فردا بعد از مراسم مستقيما از مسجد به خانه ميروم البته در خانه ما هميشه به رويتان باز است و هر وقت كه اراده كرديد ميتوانيد به ديدارمان بياييد.ما مقدمتان را گرامي ميداريم ولي از من نخواه كه در امور مالي شوهر مرحومت دخالت كنم.خانم فهيمي با دستمال حرير كوچكي اشك گوشه چشمش را پاك كرد و از ريختن اشك بر روي گونه اش جلوگيري كرد و گفت:در اين لحظات بحراني شما هم من را تنها ميگذاريد؟آرين نژاد كنارش نشست و دستهاي ار را در دست گرفت و گفت:خواهر عزيز!من تو را تنها نميگذارم. تو سالها با فهيمي زندگي كرده اي و هر دو كارخانه را اداره كرده ايد و تو بهتر از هر كس ديگري ميداني كه او چگونه با ثروت خود كار ميكرد.تو راه و رسم كارخانه داري را از او آموخته اي.ممكن است با دخالت من ثروت شوهرت را از دست بدهي.تو بايد چون گذشته محكم و پا بر جا باشي و بر كارها نظارت كني.هنوز براي تصميم گرفتن زود است.اجازه بده وقتي فرزاد و فرزين هم آمدند آنوقت بنشينيد و تصميم بگيريد.شايد پسرانت حاضر شدند تا در امور اداره كارخانه كمكت كنند.حالا بلند شو و برو استراحت كن.راستي! آنها چه ساعتي وارد ميشوند؟<o></o>
فرنگيس از پشت ميز بلند شد و در حاليكه برادر زير بازويش را گرفته بود گفت:شش بعد از ظهر.<o></o>
خب تا آن زمان ميتواني استراحت كني.خودت را ناراحت مكن.من ميدانم كه تو به خوبي از عهده همه كارها برخواهي آمد.آرين نژاد فرنگيس را تا اتاق خوابش بدرقه كرد و با افكاري آشفته به اتاق همسرش وارد شد.عاطفه پرسيد:چرا رنگت پريده؟آرين نژاد در عرض اتاق شروع به قدم زدن كرد و چند لحظه اي به مناظر باغ نگاه كرد و گفت:فرنگيس ميخواهد كه من به امور مالي شوهرش رسيدگي كنم.<o></o>
خب تو چه گفتي؟<o></o>
قبول نكردم.چگونه ميتوانم بر اموال مردي نظارت كنم كه ميدانم از چه راهي اين ثروت را به دست آورده است.خنده دار است!من بايد با مشاورينش به گفتگو بنشينم و براي زياد كردن ثروت او تبادل نظر كنم نه!همانطوركه به فرنگيس گفتم.قادر نيستم دست به چنين كاري بزنم.او3پسر و همچنين وكيل و مباشر كارخانه هم هستند.پس لزومي ندارد كه من دخالت كنم.از اين گذشته حاضر نيستم حيثيت خود را به بازي بگيرم.ميدانم كه اقوامم به هم خواهند گفت (آرش چشم طمع به اموال خواهر دوخته است.او تا فهيمي زنده بود جرات دخالت نداشت ولي حالا ميدان برايش باز است و در همه كارها دخالت ميكند)نه!من تحت هيچ شرايطي حاضر نيستم در كارشان دخالت كنم عاصفه! اگر اصرار شما نبود من هرگز پاي در اين خانه نميگذاشتم.عاطفه نميدانست چگونه همسرش را آرام سازد و افكار او را از پريشاني برهاند.اگر او اصرار نكرده بود اكنون همسرش را چنين پريشان نميديد.پس براي آنكه حرفي زده باشد گفت:هر تصميمي كه ميدانيد عاقلانه است اتخاذ كنيدو مطمئنم بهترين راه را انتخاب ميكنيد و مسلم بدانيد من وهديه آن را تائيد ميكنيم ولي عزيزم!با اين حالت تو من را دچار عذاب وجدان ميكني.<o></o>

آرين نژاد لحظه اي ايستاد و به صورت عاطفه نگاه كرد و بعد با لبخندي او را در آغوش گرفت و گفت:معذرت ميخواهم من نبايد تو را متهم ميكردمتو مقصر نيستي ولي از اينكه به من اعتماد داري متشكرم.فكر ميكنم تصميمي كه گرفته ام عاقلانه بوده است!من در امور آنها دخالت نخواهم كرد حالا تو هم استراحت كن.فردا همه چيز تمام ميشود و ما در خانه خود آرامش خواهيم داشت .سپس از اتاق خارج شد.ميهمانا براي خوردن عصرانه گرد آمدند و عده اي نيز براي استقبال از دو پسر ديگر آقاي فهيمي به طرف فرودگاه حركت كرده بودند.


---------- Post added at 04:25 PM ---------- Previous post was at 04:24 PM ----------


هديه احساس كرد كه اگر دقايقي ديگر بماند از ريختن اشكهايش نميتواند جلوگيري كند.با عجله از فرهاد دور شد و به اتاقش پناه برد و در را پشت سر خود بست از خشم بر خود ميپيچيد و زير لب با خود زمزمه ميكرد آيا آنها فكر كردند ما براي معاشقه به باغ رفته بوديم ؟خود را روي تخت انداخت و گريست.خود را سرزنش ميكرد كه چرا در اين 2 روز نتوانسته بود آنطور كه پدر و مادر از او انتظار داشتند رفتار كند.آيا او نام آنها را لكه دار ساخته بود؟چه خوب بود كه هر چه زودتر به خانه برميگشت و ديگر مجبور نبود به صورت كنجكاو ديگران نگاه كند.وقتي مادر وارد اتاق هديه شد هديه در حاليكه ميگريست خود را در آغوش مادر افكند و گفت:مامان!متاسفم واقعا متاسفم من اصلا متوجه گذشت زمان نبودم ما فقط با هم صحبت كرديم و من ميخواستم قانعش كنم كه ميتواند به عمه كمك كند.
مادر موهاي نرم او را نوازش كرد و گفت:من حرفهايت را باور ميكنم ولي آيا فراموش كردي كه پدرت در مورد خانواده اش به تو هشدار داده بود؟آنهايي كه در بيرون هستند به كمين ما نشسته اند تا از كوچكترين اشتباه ما بر عليه مان استفاده كنند و تو با رفتار امشبت بهترين بهانه را دستشان دادي.
هديه جشمان اشكبارش را بر مادر دوخت و گفت:ولي او متاهل است من چگونه ميتوانم...
عاطفه حرف او را قطع كرد و گفت:و اين بدتر!ميدانم آنها با خود خواهند گفت كه دختر آرين نژاد با پسر عمه متاهل خود روابط نامشروع برقرار كرده است.
اما خدا ميداند كه چنين نيست.
عاطفه گفت:بهر حال كاري است كه شده بلند شو و صورتت را بشوي هنگامي كه به سالن بازگشتي به فرزاد كوچكترين توجهي مكن.بگذار شك مهمانان از بين برود خيلي خونسرد و آرام باش و با متانت رفتار كن!
عاطفه از اتاق هديه خارج شد و او را ميان امواج متلاطم افكارش تنها گذاشت.ساعتي بعد وقتي هديه به ميان مهمانان وارد شد مستقيما به كنار پدر رفت و نزد او نشست.پدر سر در گوش او فرو برد و چيزي گفت كه هديه خنديد.آرش در مقابل دخترش ميوه گذاشت و گفت:قيافه آدمهاي شكست خورده را به خود گرفته اي مصمم باش و لبخند بزن!بار ديگر لبهاي دختر با لبخندي شكوفا شد و نفس راحتي كشيد.سپس سرش را بلند كرد و به آرامي به اطراف نظر انداخت.فرهاد در گوشه اي از سالن ايستاده و به بيرون مينگريست.دختر عموهاي او فرزين را به ميان خود گرفته و با او مشغول گفتگو بودند.خانم فهيمي به برادرش نزديك شد و كنار او نشست و گفت:به راستي تو ما را فردا ترك ميكني؟
بعد از مراسم فردا ديگر لزومي ندارد كه ما باز هم دور هم جمع شويم من هم كارهايي دارم كه بايد به آنها سر و سامان دهم.
آيا تو با پسرانم در مورد اقامتشان در ايران گفتگو ميكني؟
خواهر باز كه تو شروع كردي آنها كه بچه نيستند كه احتياج به نصيحت داشته باشند اگر صلاح بدانند ميمانند در غير اينصورت برميگردند.
ولي من ميل دارم كه آنها در كنارم باشند من براي هر كدامشان بهترين زندگي را فراهم ميكنم اما بدون آنها بي سرپرست باقي ميمانم.
تو بايد خودت با آنها صحبت كني بعنوان يك مادر از آنها بخواه تا در كارها ياريت دهند اما اگر من دخالت كنم ممكن است با دخالت آنها روبرو شوم و اين درست نيست.
و اگر آنها به من هم جواب منفي بدهدند چه بايد بكنم؟
آرين نژاد لحظه اي سكوت كرد و گفت:آن وقت بايد از آنها بخواهي تا تصميمشان را در مورد ثروت پدرشان بگيرند.اگر توافق كردند كه بمانند چه بهتر در غير اينصورت تو بايد ثروت را ميانشان تقسيم كني تا هر طور كه مايلند با اموال خود بكنند.
يعتي تو ميگويي كاخانه را بفروشم؟
خواهر اشتباه مكن.من نميگويم كه تو بايد چه بكنيبلكه اين راهيست كه بايد بالاجبار در آن قدم بگذاري.اگر پسرانت ارث خود را مطالبه كنند تو مجبور به فروش كارخانه و ديگر املاك فهيمي ميشوي ولي من اميدوارم كه چنين نشود و پسرانت مثل پدرشان در حفظ كارخانه بكوشند.
خانم فهيمي به نقطه اي خيره شده بود و زير لب گفت:حق با توست اگر آنها اموال پدرشان را بخواهند مجبورم كاارخانه و تمام املاك او را بين آنها تقسيم كنم. ولي برادر...
ميخواست حرفي ديگر بگويد اما پشيمان شد و سكوت كرد.چند لحظه اي به سكوت ادامه داد و بعد بار ديگر پرسيد:آيا اجازه ميدهي هديه چند روز ديگر مهمان من باشد ؟ با بودن هديه در كنارم احساس آرامش ميكنم.من دختر ندارم تا بتوانم با او درد و دل كنم ولي هديه به خوبي حرف مرا ميفهمد و باعث آرامش روحم ميگردد.
آرين نژاد گفت:ولي حضور هديه در كنارم ضروري است من و عاطفه بدون او نميتوانيم زندگي كنيم بهتر است يكي از آن دو دختر جوان را براي ومصاحبت برگزيني اينطور كه از رفتارشان نشان ميدهد بي ميل هم نيستند در اينجا بمانند. فرنگيس دست روي دست برادر گذاشت و گفت:من به وجود آنها احتياجي ندارم فقط هديه را ميخواهم و بعد از سالها جدايي به عنوان عمه او حق دارم كه چند هفته اي برادرزاده خود را در كنارم نگه دارم.پس خواهش ميكنم اين لطف را از من دريغ مكن. ميدانم كه دوري او برايتان ناراحت كننده است ولي تا چه زمان ميخواهيد اين دختر را در حصار خود بگيريد ؟به او اجازه زندگي كردن بدهيد و بگذاريد با ديگران معاشرت كند.او دختر بسيار متين و باوقاري است مطمئن باشيد كاري نميكنند كه موجب شرمساريتان گردد.در ضمن به تو قول ميدهم تا آنجا كه در توان دارم از او محافظت و مراقبت نمايم.
من بايد با عاطفه در اين مورد صحبت كنم.
عمه در حاليكه از جاي خود برميخواست گفت:تمام خواهشهاي من را رد كردي اين يكي را ديگر مخالفت مكن.
آرين نژاد و عاطفه در اتاق هديه جلسه مشاوره اي تشكيل دادند و نسبت به درخواست فرنگيس به گفتگو نشستند.هديه مايل بود كه هر چه زودتر به خانه برگردد ولي وقتي از پدر شنيد كه عمه براي ماندنش چه قدر پافشاري ميكند سكوت كرد و خود را به تصميم پدر و مادر وا گذاشت.آنگاه كه ديد آنها مصمم شده اند كه در مقابل اصرار خانم فهيمي مقاومت كنند نفس راحتي كشيد.عاطفه به آرش اين اطمينان را داد كه هيچكس نميتواند هديه را از آنها جدا كند حتي براي 24 ساعت.آن شب اگر چه هديه با خاطري آسوده ديده بر هم نهاد اما آرش نگران بود و خود را نميتوانست از دست افكار پريشاني كه بر او غلبه كرده بود رهايي بخشد.سكوت وهم انگيزي بر ويلا حاكم بود .آرش مدتي به سكوت گوش فرا داد از احساس اينكه 2 روز گذشته را در خانه مردي بسر آورده كه بهترين عزيزانش توسط او از وي رو گردان شدند و او نتوانست مكنونات قلبي اش را با آنها در ميان بگذارد از خشم بر افروخته گشت و اگر به خاطر جلب رضايت خواهرش نبود همان شبانه همسر و دخترش را از آن خانه ميبرد.او 19 سال تمام مبارزه كرده بود به ياد مي آورد كه چگونه آن مرد با زندگي اش بازي كرده بود .او براي تصاحب اموال پدر زن خود از هيچ دسيسه و نيرنگي فروگذاري نكرده بود بطوريكه وقتي توانست آرش را از چشم پدر و مادر و فاميل بيندازد خود را آنچنان به پدر زنش نزديك كرد كه علاوه بر دامادي جاي آرش را نيز گرفت و از آن زمان ثروت فهيمي فزونتر شد بطوريكه توانست يك كارخانه به دو كارخانه و تعداد املاك را چند برابر كند.و اعمال نفوذ پدر زن و داماد بقدري بود كه به راحتي ميتوانستند با پول وزراء و وكلا را براي خود خريداري كنند.آنچه تصويب ميشد به نفع آنها بود و با كمي دقت ميشد ردپاي آرين نژاد و فهيمي را در تصويب آن قانون مشاهده كرد آن چه آرش ميديد و درك ميكرد او را در عقيده اش مبني بر مبارزه با آنها مصممتر ميساخت.او كه توانسته بود خود را از يوغ آنها برهاند با ترديد به آينده مينگريست و نميتوانست خود را متقاعد بسازد كه از دام كاملا رسته است .درخواست فرنگيس از او فشاري سنگين بر وجدانش وارد آورده بود در عين حال كه نميخواست خود را درگير اموال مرد ديو سيرتي چون فهيمي كند در همان حال نيز نميتوانست يگانه خواهرش را زير بار مسوليتي خطير تنها بگذارد . او از آينده بيمناك بود از سرنوشتي كه در پيش روي داشت ميهراسيد با خود ميگفت:آيا من به راستي از اين طبقه جدا گشته ام ؟اگر چنين است اكنون اينجا چه ميكنم ؟و اگر هنوز به طبقه ام وابسته ام پس در مبارزه 19 ساله شكست خورده ام.
اگر كوچكترين حركت يا حرفي براي بهبودي اوضاع كارخانه فهيمي بر زبان آورم به خود و به افكارم خيانت كرده ام و اگر بيتفاوت كناري به ايستم چگونه ميتوانم نسبت به سرنوشت تنها بازمانده ام بيتفاوت باشم .من كه هميشه سعي كرده ام در مقام يك پدر حس انساندوستي را در دخترم بارور سازم و روابط بين انسانها را از دريچه عقل و عاطفه به او تفهيم نمايم حال چگونه ميتوانم در مقابل چشمان او عملي غير از آنجه به او آموخته ام انجام دهم و او چگونه در مورد پدرش قضاوت و داوري خواهد كرد؟اين فكر كه كارش از روز اول اشتباه بوده و نميبايست با خانواده به مخالفت برخيزد بلكه بايد اجازه ميداد تا همه چيز سير طبيعي خود را دنبال كند براي ساعتي افكارش را تحت الشعاع قرار داد بي آنكه اراده كرده باشد نوعي آرامش بر وجودش غلبه كرد گويي جوان بيست و پنج ساله ايست كه با پدرش عزم رسيدگي به املاك است و در مورد يكي از دختران وكلا با پدرش به توافق رسيده است .او ميتوانست با اختيار كردن آن دختر ثروت پدر را چند برابر كند بدون آنكه كوششي در جهن ازدياد آن كرده باشد.تجسم نمود كه هر كجا پاي مينهد با تكريم و احترام ديگران روبرو ميشود و عمري را در رفاه و خوشي سپري مينمايد.نه تنها خود را درگير مشكلات نمينمود بلكه ميتوانست با پشتيباني و حمايت از طرف پدر و فهيمي عمري را به راحتي بگذراند و در آن صورت عزيز پدر و مادر و نور چشمي اقوامش بود .از چه زمان تصميم گرفته بود بر عليه آنها مبارزه كند ؟دقيقا بخاطر نمي آورد اما آرامش ساعتي پيش را فراموش كرده بود با خود گفت نميتوانم خودم را گول بزنم من براي آن زندگي ساخته نشده بودم نميتوانستم تحمل كنم و بدون اينكه عكس العمل نشان بدهم فقط تماشاچي باشم.نه من بهترين راه را انتخاب كردم و اينك مرد خوشبختي هستم.همسري دارم كه دوستش دارم و دختري كه چون مادرش با عطوفت و انسان دوست است.ديگر چه ميخواهم؟اگر چه ثروتي مانند فهيمي ندارم و افراد فاميل مرا سركش و ياغي ناميدند اما خوشحالم كه مثل آنها نيستم من با مردم هستم مردمي كه هر روز با آنها زندگي ميكنم من متعلق به اين طبقه هستم و ميدانم كه آنها مرا از خودشان ميدانند .از بيان اين واقعيت وجودش را گرماي مطبوعي احاطه كرد و باعث شد افكار گذشته از بين بروند نفس عميقي كشيد و با اميدواري به بستر رفت و ديده بر هم نهاد.
هنگاميكه هديه براي صرف صبحانه پاي به سالن غذاخوري گذاشت دختر عموهاي فرهاد صبحانه را باتمام رسانده بودند.هديه با گفتن صبح بخير پشت ميز نشست دختر عموها براي فرار از هديه به بهانه اينكه خياط لباسشان را آورده عذرخواهي كوتاهي نمودند و ضمن اينكه سالن را ترك ميكردند با آواي نسبتا بلندي كه هديه به خوبي آنرا ميشنيد گفتند:خوشحال باشيد هديه خانم پسر عموي عزيز ما شما را تنها نميگذارد.هديه سر را به جانب در سالن برگرداند با بفهمد موضوع از چه قرار است كه ديد فرزاد خوشحال و خندان وارد شد و با گفتن صبح بخير مقابل هديه نشست و پرسيد:آيا ديشب خوب استراحت كرديد؟
هديه بدون آنكه به صورت مخاطبش نگاه كند گفت:بله خيلي خوب خوابيدم متشكرم.فرزاد خنديد و ادامه داد:از اين بهتر هم خواهي خوابيد من به سهم خودم خوشحالم كه ميبينم شما چند روزي را مهمان ما خواهيد بود اميدوارم اين اولين گامي در برقراري روابط خانوادگيمان باشد من به شما قول ميدهم آنجه در توان دارم براي جلب راحتي شما به كار ببندم بعد از اتمام اين مراسم فرصت كافي خواهيم داشت تا برنامه جامعي تهيه كنيم.
هديه در دل به فرزاد و نقشه هايش خنديد ولي وقتي ديد كه او با اشتهاي فراوان مشغول خوردن صبحانه گشته است دلش تيامد تا حقيقت را با او در ميان بگذارد پس به لبخندي قناعت كرد و به خوردن سرگرم شد.

---------- Post added at 04:27 PM ---------- Previous post was at 04:25 PM ----------

تا پايان صبحانه هر كدام از آنها با انديشه هاي خود سرگرم بودند و تا زماني كه فرهاد فرزاد را براي گفتگو به كتابخانه فرا خواند سكوت ميانشان حاكم بود. فرزاد دستمال سفره را روي ميز گذاشت و با تبسمي كه بر لب داشت پوزش خواست و به كتابخانه رفت.هديه نيز بعد از رفتن او سالن غذا خوري را به قصد اتاقش ترك كرد.گفته هاي فرزاد ذهن دختر جوان را به خود مشغول داشته بود بطوريكه متوجه صبح بخير گفتن يكي از مستخدمين نشد و بيتفاوت از كنار او گذشت.هديه در نبردي كه ميان عقل و احساسش در گرفته بود خود را درمانده يافت و نتوانست درك كند كداميك از آنها به حقيقت نزديكتر است.از ابراز محبتهاي فرزاد احساس شعف مينمود و از فكر اينكه او نميتواند مرد ايده آلي براي زندگي اش باشد دچار ضعف در تصميمگيري ميشد و اين حالت نوعي بيتفاوتي در وي به وجود آورد كه در نتيجه خود را به دست سرنوشت سپرد و براي فرار از دست افكارش فكر خود را به وقايعي كه در پيرامونش ميگذشتند معطوف داشت.آن روز جنب و جوشي در ميان مهمانان بوجود آمده بود .لباسهاي فاخري بود كه توسط مستخدمين وازد ميشد و در بين خانمها بحث در مورد تور سر ادامه داشت.هديه خود را به اتاق مادر رساند و پرسيد:مادر ما چه خواهيم كرد؟عاطفه كه از سخن هديه چيزي درك نكرده بود گفت:منظورت چيست؟فكري كه هديه در سر داشت و ميخواست ابراز كند حالتي ناخشنود به صورت او بخشيده بود با چيني كه بر ابرو داشت و با نگراني كه در چشمش خوانده ميشد عاطفه را واداشت تا با نگاهي موشكافانه بر وي بنگرد و بار ديگر سوال خود را تكرار كند.هديه با لحني محزون پرسيد:آيا ما با اين لباسها در ختم شركت ميكنيم؟اين پرسش ساده عاطفه را تكان داد و گوئي او را از خوابي گران بيدار كرد.او دريافت كه دخترش تحت تاثير محيط قرار گرفته و ميخواهد خود را همگام با آنها بداند.از درك اين مطلب لحظه اي به خشم آمد اما زود بر خود مسلط گشت و با كلامي مادرانه جواب داد:بله مگر چه اشكالي دارد ما كه به مجلس رقص دعوت نشده ايم.<xml><o></o>
هديه با بي حوصلگي سري تكان داد و گفت:ميدانم مادر ولي ميگويند نمايندگاني نيز از دربار شركت ميكنند آيا براي خانواده ما صحيح است كه در مقابل آنها نامناسب ظاهر شويم؟من ميدانم خواهي گفت كه شخصيت فرد به لباس او بستگي ندارد اما نميشود براي يك بار هم كه شده مطابق ميل من رفتار كنيد من دلم نميخواهد دختر عموهاي فرهاد بر لباسم خرده بگيرند آه مادر خواهش ميكنم فقط همين يك بار شما از پدر بخواهيد تا لباس مطابق ديگران برايم فراهم كند خواهش ميكنم.التماسهاي هديه عاطفه را متاثر ساخت و خود را تسليم ميل دخترش كرد و گفت:بسيار خوب حالا كه تا اين اندازه به لباس اهميت ميدهي از پدرت خواهش ميكنم تا آن را برايت تهيه كند اما دخترم...هديه نگذاشت تا عاطفه سخن خود را تمام كند در حاليكه از خوشحالي اشك بر ديده آورده بود عاطفه را در آغوش كشيد و صورت او را غرق بوسه ساخت و پشت هم تكرار ميكرد متشكرم مادر تو بهترين مادر دنيا هستي.هديه وقتي با خوشحالي اتاق مادر را ترك كرد عاطفه روي تخت نشست و براي لحظه اي از اينكه تسليم خواهشهاي دخترش گشته بود پشيمان شد ولي بعد خود را متقاعد نمود كه اين خواهش هديه هوسي آني و زود گذر است كه با رفتن آنها از آن محيط به پايان ميرسد.عاطفه آرش را در كنار فرنگيس يافت و درخواست هديه را مطرح نمود .بر خلاف انتظار عاطفه كه گمان ميبرد همسرش به خشم خواهد آمد آرش لبخندي بر لب آورد و گفت:بسيار خوب به هديه بگو آماده باش تا با هم برويم.آرش خوب دريافته بود كه دخترش نميخواهد در ميان همسالان خود تحقير شود و خواسته او را منطقي ميافت.گر جه خودش راضي نبود كه دخترش در ميان آن جمع ظاهر بين كوچك شمرده شود از صبح زود رفت و آمد پيشخدمتها و لباسهاي گوناگون را روي دستهاي آنها ديده بود و بخوبي دريافته بود كه ميبايست براي همسرش و دخترش لباسي تهيه نمايد.هنوز عاطفه ازآرش دور نشده بود كه فرهاد جمع آنها پيوست و در حاليكه لبخند مرموزي بر لب داشت رو به دايي اش نمود و گفت:دايي جان فكر ميكنم گرفتار مسئله اي شده اي؟به لبخند او پاسخ داد و گفت:بله اما مسئله مهمي نيست كه جاي نگراني باشد من و خانواده ام فكر ميكرديم كه بعد از مراسم خاكسپاري به خانه مان برميگرديم اما همانطور كه ديدي با شما به كرج آمديم حالا هم با شما به مجلس ختم برويم و همسر و دخترم لباسي كه مناسب آن جا باشد با خود به همراه نياورده اند اين است كه ما به تهران برميگرديم و آنجا به ختم مي آئيم.فرهاد دست روي شانه آرش گذاشت و گفت:من هم به اين مسئله واقف بودم و با اجازه تان مشكل شما را حل كردم من براي خانمها سفارش لباس داده ام و فكر ميكنم تا دقايقي ديگر برسد.آرش مبهوت به عاطفه نكريست و عاطفه هم كه دچاز همان حالت بود هر دو به فرهاد نگاه كردند.فرهاد دست آرش را گرفت و هر دو روي مبل نشستند.فرهاد آرام زمزمه كرد :دايي جان فراموش كرديد كه من دراي حس ششم هستم من صبح وقتي به هديه نگريستم دريافتم كه او از چيزي رنج ميبرد و با كمي دقت دريافتم كه او از نداشتن لباس مناسب ناراحت است اين بود كه به خود اجازه دادم تا با فراهم كردن لباس براي همسر و دختر دايي خود نگراني را لااقل از وجود دختر جوان شما دور كنم و حالا اميدوارم اين عمل خودسرانه مرا ببخشيد.ميدانم كه نميبايست خودسرانه اقدام به چنين كاري كنم اما... آرش حرف او را قطع نمود و گفت:اين حرف را نزن در واقع تو لطف بزرگي به من كردي من بايد از تو تشكر كنم با اينكه معتقدم ارزش انسان به لباس نيست اما همانطور كه گفتي دخترم منوز جوان است و بالطبع پيرو احساس است باز هم از اينكه به فكر همسر و دختيم بودي متشكرم.<o></o>
برق شادي در چشم فرهاد درخشيد و در همين هنگام نيز پيشخدمتي با جعبه لباس به آنها نزديك شد و روبروي فرهادايستاد .فرنگيس و عاطفه لبخندي به روي هم زدند و فرهاد جعبه لباس را تقديم عاطفه نمود و كفت:اميدوارم سليقه ام را بپسنديد.عاطفه تشكر كرد و به طرف اتاق هديه به راه افتاد.دختر جوان وقتي مادر را جعبه به دست ديد با ناباوري پرسيد:مادر اين چيست؟و عاطفه در مقابل چشمان حيرت زده هديه در جعبه را گشود و گفت:لباس است دخترم ببين آن را ميپسندي؟بهت و حيرت هديه تا زماني كه مادر لباس را از درون جعبه خارج ساخت باقي بود.وقتي لباس بسيار زيبايي را در مقابل چشم خود ديد فريادي از تعجب كشيد و گفت:واي مادر چقدر زيباست اما شما چطور در مدت چند دقيقه توانستيد آن را فراهم كنيد ؟نكند پدر قبلا آن را خريده ولي به ما نگفته بود؟عاطفه گفت:نه دخترم پدرت اينها را فراهم نكرده بلكه كار فرهادخان است او صبح متوجه شده كه تو از چيزي ناراحتي و وقتي دقت ميكند ميفهمد كه ناراحتي تو بخاطر لباس است .پس با سليقه خودش سفارش لباس ميدهد و بايد اقرار كنم كه سليقه بسيار خوبي هم دارد.حالا لباس را پرو كن ببين اندازه است او در ضمن مرا هم فراموش نكرده و براي من نيز لباسي سفارش داده است.بعد لباس ديگري خارج كرد و هر دو به تماشاي آن پرداختند.بعد از پوشيدن لباسها هر دو كنار آينه ايستادند و به هم نگريستند.لباس هر دوي آنها كاملا متناسب با اندام آنها بود و هر دوي آنها به قدري زيبا شده بودند كه لب به تحسين يكديگر گشودند.هديه نفس بلندي كشيد و گفت:بايد از فرهاد تشكر كنم.من نميدانستم كه او اينقدر با محبت است.عاطفه پوزخندي زد و كفت:و من هم فكر نميكردم كه دخترم تا اين حد طالب تجمل و زرق و برق باشد.من خوشحالم كه تو را راضي ميبينم ولي باطنا از اين خوشحالي زاضي نيستم.هديه خود را به آغوش مادر افكند و گفت:مادر!مادر!من طالب تجمل و زرق و برق نيستم.باور كن اما طالب اين هم نيستم كه مورد تحقير قرار بگيرم.مگر بارها با شما و پدر در مجالس گوناگون شركت نكرده ام آيا هيچ شده بود كه تقاضاي غير معقول بكنم.اما در اينجا همانطور كه ميبينيد تمام فكرشان پيرامون ظواهر دور ميزند چطور ميتوانم نشان دهم كه چيزي از آنها كم ندارم؟عاطفه گفت:موضوع هم اينجاست تو نه تنها چيزي از آنها كم نداري بلكه از آنها خيلي هم بيشتر داري تو متانت و سادگي داري كه آنها ندارند بگمانم وقتي به غالب آنها در آئي و مثل آنها گردي آن وقت است كه چيزي كم مي آوري زيرا سادگي خود را از دست ميدهي.حالا ميل خود توست.حرفهاي عاطفه بار ديگر هديه را در مقابل دو راهي قرار داد و باعث شد كه جنگ و گريزي با ميل و خواسته اش آغاز كند يك يحظه تصميم گرفت لباس را ازتن خارج كرده و با همان لباس گذشته در مراسم شركت كند و لحظه اي بعد از ياد آوريپوزخندهاي دختران منصرف شد رو به مادر كرد و گفت:فقط همين يك بار قول ميدهم كه ديگر تكرار نكنم عاطفه لباس را از تن خارج نمود ه بود در جعبه گذاشت و گفت:بسيار خوب تو هر طور كه دوست داري عمل كن اما من با لباس خودم در ختم شركت ميكنم و خواهي ديد كه كوچك و حقير نميشوم.

---------- Post added at 04:27 PM ---------- Previous post was at 04:27 PM ----------

عاطفه جعبه لباس را در اتاق هديه باقي گذاشت و از در خارج شد.هديه نيز لباس در آورد و آن را آويزان كرد تمايل به زيبايي و زيبا شدن بر قواي عقلا ني او غالب گشت و وقتي از در خارج شد از احساس اينكه چيزي از ديگران كم ندارد خوشحال و خوشنود بود.هديه وقتي وارد سالن شد پدرش و فرهاد را در گوشه اي سرگرم گفتگو يافت براي ابراز تشكر به آنها نزديك شد و با شرمي دخترانه منظور خود را ابراز داشت.هديه متوجه نگاه اسرار آميز فرهاد نشد اما در مقابل جواب تشكر هديه گفت:من كاري انجام نداده ام بلكه خواسته كوچك دختر دايي ام را بر آورده كرد.بگوييد ببينم آيا مايل هستيد در باغ قدم بزنيدچون اكثر مهمانان به باغ رفته اند و فكر ميكنم براي شما قدم زدن خالي از لطف نباشد چرا مه ميتوانيد در ميان آنها مصاحب خوبي هم بيابيد.هديه متوجه گوشه و كنايه هاي فرهاد شد اما خود را به ناداني زد و گفت:اگار مزاحم گفتگوهاي شما هستم رفع زحمت ميكنم و در غير اينصورت من فكر نميكنم كه در ميان مهمانان شما مصاحبي كه مطابق ميلم باشد پيدا كنم.آرش دخالت نومد و گفت:اين چه حرفي اشت دخترم!چه كسي گفت كه تو مزاحم ما هستي منظور فرهاد خان اينست كه تا هنگام ظهر ميتواني از هواي مطبوع و مصاحبت دختران فاميل برخوردار شوي.حالا اگر مايل به قدم زدن نيستي كنارم بنشين و بگذار پدرت از مصاحبت با تو لذت ببرد.آنگاه آرش دست هديه را در دست گرفت و او را كنار خود نشاند و پرسيد:آيا لباس اندازه بود؟هديه به روي پدر لبخندي زد و گفت:بله كاملا اندازه بود.هديه ميخواست بگويد كه مادرش حاضر نيست لباس جديد را بپوشد كه فرنگيس به آنها نزديك شد و گفت:دستور دادم تا غذا را يك ساعت زودتر سرو كنند تا مهمانان فرصت كافي داشته باشند تا خود را آماده كنند.بعد با لحني نگران ادامه داد خدا كند مراسم امروز نيز بخوبي برگزار شود فرهاد گفت:نگران نباشيد من به شما قول ميدهم كه همه چيز مطابق ميل شما برگزار شود حالا بهتر است با عاطفه خانم در باغ قدم بزنيد من فكر ميكنم ايشن به دنبال مصاحبي ميگردند.فرنگيش به اطراف نظري انداخت ولي عاطفه را نديد بهمين دليل پرسيد عاطفه كجاست من كه او را نميبينم؟فرهاد همان لبخند اسرار آميز را بر لب آورد و گفت:عاطفه خانم در سالن پذيرايي است و فكر ميكنم همسر دايي عزيزم بر خلاف هديه خانم هنوز نتوانسته است تصميم بگيرد كه چگونه در مجلس ختم شركت كند و من اميدوارم شما بتوانيد ايشان را متقاعد كنيد كه لباسي كه برايشان تهيه شده به هيچ وجه لطمه اي به شخصيتشان وارد نميكند حالا با اجازه همگي ميروم تا به كارها رسيدگي كنم.فرهاد در ميان بهت و حيرت آرش و هديه آنها را ترك كرد و بطرف ديگر سالن رفت.فرنگيس خنده كوتاهي كرد و گفت:زياد تعجب نكن برادر !فرهاد با يك نگاه افكار ديگران را ميخواند .او حتما متوجه شده كه عاطفه نميتواند تصميم بگيرد حالا من ميروم شايد متقاعدش كنم.آرش به هديه نگريست و گفت:فرهاد مرد عجيبي است در عين اينكه دوستش دارم اما بايد اقرار كنم كه كمي هم از او ميترسم.هديه كه خودش نيز حالتي مانند پدر داشت اما براي آنكه قوت قلبي به پدرش بدهد خود را كمي خونسرد نشان داد و گفت:اينطورها هم كه شما ميگوئيد نيست او ممكن هست كمي باهوشتر از ديگران باشد اما جيزي كه نشان بدهد او از ديگران متمايز است در او وجود ندارد.او اگر قدرت داشت ميتوانست از مرگ پدرش جلوگيري كند در صورتيكه چنين نشد .پس جاي ترس و نگراني وجود ندارد .فاميل قدرت تخيل او را بيش از حد بزرگ كرده اند.آرش بعنوان تصديق گفته هاي او چند بار سر تكان داد و در حاليكه هنوز در چشمانش شك و ترديد از قدرت فرهاد داشت به اتفاق هديه تالار را ترك كردند.<xml><o></o>
آن دو عاطفه و فرنگيس را در سالن پذيرايي يافتند و وقتي به آنها نزديك شدند فرنگيس لبخندي برويشان زد و گفت:خوشحالم كه عاطفه قبول كرد تا لباس جديد را بر تن كند و اگر اين مطلب را فرهاد هم بشنود خوشحال خواهد شد.هديه ناخودآگاه گفت:اما فرهاد خان با نيروئي كه دارد مسلما تاكنون به اين موضوع پي برده.فرنگيس با كمي نگراني گفت:شايد چنين باشد ولي فرهاد اگر بخواهد تمام هم و غم خود را روي افكار ديگران بگذارد مسلما نميتواند به كارهاي ديگرش برسد در صورتي كه ميبيني ما خيلي گرفتار هستيم.اما عزيزم بهتر است به جاي بحث بر سر اين موضوع به چيزهاي ديگر فكر كنيم.من كه تا اين مراسم تمام نشود نميتوانم خوب فكر كنم.عاطفه گفت:نگراني شما بيهوده است.امروز همه چيز بخوبي انجام ميپذيرد.با ورود فرزاد سخنان آنها قطع شد او ضمن اينكه دايي خود را مخاطب قرار ميداد اما روي سخنش با هديه بود گفت:دايي جان چرا از من كنارگيري ميكنيد در عين حال كه ميدانيد من تا چه حد طالب مصاحبت شما هستم.آرش دست روي شانه او گذاشت و گفت:اما خواهر زاده عزيزم شما بيش از حد سرتان شلوغ است و من به خود اجازه نميدهم تا از تو بخواهم كه وقت گرانبهايت را كه ميتواني مصروف خانمهاي جوان كني در كنار من پيرمرد بگذراني.خانم فهيمي در حاليكه زير بازوي آرش را ميگرفت گفت:برادر خواهش ميكنم شكسته نفسي نكن تو جواني و هنوز هم زيباترين مرد فاميل به حساب مي آيي فراموش كردي كه دختران فاميل به وسيله كه ميشد خود را به تو نزديك ميساختند اما آرش مغرور ما از كنار آنها بيتفاوت ميگذشت.فرزاد لبخند محزوني زد و رو به مادر نمود و گفت:پس غرور و تكبر از دايي جان به هديه خانم رسيده است با اين تفاوت كه بجاي دختران اينك پسران بايد در حسرت معاشرت با هديه خانم بسوزند.هديه براي آنكه صحبت را كوتاه كند رو به پدر نمود و با لحن طنزي پرسيد:پدرجان آيا شما بوي سوختگي ميشنويد؟پدر نيز با همان شيوه پاسخ داد نه دخترم من كه چيزي نميشنوم اما زياد فكر نكن در اينجا كپسول اطفا حريق وحود دارد.از كلام آرش همه خنديدند فرنگيس نگاهي به ساعت انداخت و گفت:بهتر است خورا براي صرف غذا آماده كنيم طبق دستور خانم فهيمي در ساعتي زودتر غذا صرف كردند و براي آنكه آماده شوند سالن غذاخوري را ترك كردند.هديه خود را روي تخت انداخت و گفت:مادر ميخواهم بدانم كه مهمانان محترمي كه عمه از آنها نام ميبرد چه كساني هستند من در اينجا با خانم چند وزير آشنا شدم ولي آنطور كه عمه اظهار ميكند مهمانان ناشناس مقامشان خيلي بالاست.هاطفه گفت:اگر تامل داشته باشي با آنها نيز آشنا ميشوي .هديه كه سوالي تازه به خاطرش آمده بود پرسيد:راستي مادر چرا يه عمه نگفتيد كه من اينجا نخواهم ماند؟عاطفه لبخندي زد و گفت:راستش را بخواهي من قدرت بيان اين موضوع را ندارم بهتر است پدرت اين مطلب را بيان كند.من وقتي به صورت عمه ات نگاه ميكنم تحت تاثير قرار ميگيرم و قدرت تصميمگيري را از دست ميدهم.حالا بهنر است خود را آماده رفتن كنيم.صداي همهمه اي كه از سالن به گوش ميرسيد نشانگر آن بود كه مهمانان آهنگ بازگشت كرده اند.آن دو آخرين نگاه را در آينه بر لباس خود افكندند و شانه به شانه يكديگر از اتاق خارج شدند با ورود آنها به تالار همهمه ها خاموش گشت و سكوتي حكمفرما شد.آرش با تعجب و در حاليكه در دل زيبايي همسر و دخترش را ميستود به آنها مينگريست.وقتي مهمانان سوار بر ماشينهاي خود شدندهديه براي آخرين بار نگاهي به پيرامون خود انداخت ميخواست تمام زواياي آنجا را به خاطر بسپرد و در آن ميان تنها كسي كه با دقت اعمال هديه را زير نظر داشت فرهاد بود.

---------- Post added at 04:28 PM ---------- Previous post was at 04:27 PM ----------


او بخوبي دريافته بود كه دختر جوان از محيط ساكت و سرسبز ويلا خوشش آمده و نيز درك كرده بود كه در نگاه هديه اميد به آمدن به آنجا وجود ندارد ميخواست كاري كند كه هديه تنواند از ويلا خارج گردد ولي وقتي به ياد آورد كه چگونه براي شركت در مراسم خود را آماده كرده منصرف شد و لبخند مرموزي بر لب آورد .فرهاد از اوان كودكي داراي هوشي سرشار و از استعدادي مافوق ديگران برخوردار بود بطوريكه يكي از استادان دانشگاه اظهار داشت كه فرهاد پسري استثنايي است و داراي قدرتي است كه بندرت در ميان انسانها ديده ميشود او از پدر فرهاد درخواست كرد تا تعليم و تربيت فرهاد را بعهده بگيرد و او را زير نظر خود پرورش دهد اما فهيمي وقتي فهميد كه پسرش داراي چه قدرتي است نه تنها خوشحال نشد بلكه به هراس افتاد و گمان برد كه اگر حكومت بفهمد فرهاد را نابود كرده و موقعيت خودش را بعنوان پدر فرهاد از دست خواهد داد.اين بود كه حرفهاي استاد را به منزله شوخي تلقي نمود و جلوي هر گونه شايعه سازي را گرفت.از آن روز فرهاد در خانه محبوس گشت و فهيمي براي تعليم و تربيت وي معلميني سر خانه استخدام نمود و در مهماني ها و ضيافتهايي كه بر پا ميشد وي را مخفي ميساخت.اما روزي كه فرهاد پاي به سن 11 سالگي گذاشت و در روز تولدش بدون آنكه بداند معلمش را در حضور جمع كثيري از مهمانان خواب كرد راز از پرده بيرون افتاد و مهمانان به قدرت وي پي بردند اگر چه عمل او باعث تفريح مهمانان گشت اما بعد از آن روز روزنامه ها به نقل ماجرا پرداختند و آن را با آب و تاب فراوان نوشتند در آ» ميان تنها كاري كه فهيمي توانست انجام دهد اين بود كه اجازه ندهد نام پسرش بر زبانها جاري گردد اما وقتي شايعه ها به اوج رسيدند او فرهاد را از ايران خارج ساخت و در يكي از پانسيونها منزلش داد.آنچه مردم در مورد كودك 11 ساله ميدانستند اين بود كه او ميتواند با اشاره انگشتي خانه اي را خراب كند و يا كسي را براي هميشه خواب كند.حتي ميگفتند كه او ميتواند دختر زشتي را زيبا و يا بلعكس دختر زيبايي را زشت كند.مردم به نيروي او قدرتي شيطاني لقب داده بودند و ميگفتند كه او يكي از پسران شيطان است .هر چه كه آتش شايعات بالا ميگرفت فهيمي خود را بيشتر در معرض خطر ميديد و روزي كه يكي از وزراء بطور شوخي گفت:فرهاد ميتواند حتي حكومت را سرنگون كند فهيمي را واداشت تا فرهاد را از ايران خارج كند.
با رفتن فرهاد كم كم آتش شايعات فروكش كردو چند سال بعد بكلي از يادها فراموش شد فرهاد با وجود استعداد عجيبي كه داشت اما غالبا تنها بود و خود را جدا از ديگران ميدانست كساني كه از نزديك به قدرت وي آگاهي داشتند از وي كيگريختند و افراد ديگر نيز نميتوانستند با وي رابطه فكري برقرار سازند.او غالبا در جلسات مانيه تيزورها شركت مينمود و فقط زماني كه با آنها بود خود را خوشحال ميافت او تا سن 25 سالگي به اكثر كشورها مسافرت نموده بود و در رشته مورد علاقه اش يعني علوم متافيزيك كسب علم نموده بود .اما در فرصتهاي گوناگون به ايران مسافرت مينمود چرا كه هيچ كجاي دنيا را هم چون كشورش دوست نميداشت .آخرين بار كه به ايران بازگشت بطور صريح به پدرش گفت كه هرگز ايران را ترك نخواهد كرد فهيمي كوشيد تا او را منصرف سازد و چون موفق نشد چاره در آن ديد كه او را يكي از مقربان دربار سازد و در اين راه موفق شد و فرهاد يكي از كرسيهاي دانشگاه در علوم متافيزيك را به خود اختصاص داد.عاملي كه باعث ميشد فرهادچندان محبوبيتي در فاميل نداشته باشد بخاطر آن بود كه او به آساني افكار ديگران را ميخواند و چون آن را بازگو ميكرد ديگران از وي ميرنجيدند و از او كناره ميگرفتند.صراحت لهجه وي حتي باعث ميشد پدرش از وي برنجد و هيچگاه آن دو نتوانستند رابطه اي ميان خود برقرار سازند.فرهاد ميخواست او را همانگونه كه هست بپذيرند و طالب دوستي اش باشند اما متاسفانه كساني كه در پيرامونش بودند ميخواستند از قدرت وي به نفع خود استفاده كننداو از اين گونه افراد متنفر بود و در محافل و مجالس آنها شركت ميكرد اما هرگز خود را خوشحال و خوشبخت احساس نميكرد.دختران فاميل در قدم اول بگمان اينكه ميتوانند از قدرت وي به نفع خود سود برند با او معاشرت مينمودند و حتي خود را عاشق وي نيز ميدانستند اما وقتي فرهاد ماهيت اصلي آنها را بازگو ميكرد از وي دوري ميكردند و از ترس كه اينكه مبادا از طرف فرهاد گزندي ببينند وجودش را ميان خود تحمل ميكردند.در چند روز گذشته او به دختري برخورد نموده بود كه ميديد احساسش پاك و دست نخورده است آنچه وي را وا ميداشت تا در حركات و رفتار هديه دقيق شود زيبايي صورت او نبود بلكه معصوميت چهره او بود كه ميديد هنوز عواطف و احساسات او بكر و دست نخورده باقي مانده اند.حالات و روحيات هديه برايش جالب بود ضمن اينكه ميخواست او را از گزند محافظت كند در همان حال طالب شد كه او را بيازمايد .ميخواست دريابد تا كي هديه ميتواند خودداري و خويشتن داريش را در مقابل تملق و تجمل حفظ نمايد.او تصميم گرفت آن چه را كه هديه آرزو ميكند در اختيارش قرار دهد تا به نتيجه اي كه مورد نظرش بود برسد . وقتي برق شادي را به هنگام پوشيدن لباس زيبا در صورت هديه ديد يقين نمود كه اولين گام را در حصول هدف خود برداشته است او براي ادامه تحقيقاتش لازم ميديد كه هديه را در كنار خود داشته باشد و نگاه مشتاقانه اي كه هديه به ويلا و مناظر اطراف انداخته بود اميد فرهاد را در نگه داشتن او بيشتر ساخت او تصميم گرفت بعد از مجلس ختم هديه را با خود به ويلا بازگرداند و با اين قصد به طرف تهران حركت كرد.
ماشين خانم فهيمي جلوتر از ديگران در حركت بود و ديگر ماشينها وي را اسكورت ميكردند.همهنگونه كه هديه انتظار داشت مجلس ختم باشكوهي بود.خانمها خود را آراسته بودند و زيباترين جواهرات بر روي لباسهاي مشكي آنها ميدرخشيد.در ميان خانمهاي وزرا زن جواني بود كه زيبايي او مجلس را تحت الشعاع قرار داده بود.هديه توسط عمه اش به خانم نخست وزير معرفي شد و افتخار آن را يافت كه دقايقي در كنار آن خانم بنشيند.اما او خيلي زود مجلس را ترك نمود با اسكورت پلس از آنجا دور شد.هديه بر صورت عمه نظر انداخت و گونه هاي او را گلگون يافت در نظر اول تصور نمود كه او گريسته اما وقتي خوب دقت كرد متوجه شد كه گونه هاي عمه در اثر هيجان گلگون گشته است مادر به آرامي سر در گوش هديه فرو برد و گفت:از فردا خانمها موهاي خود را به همانگونه كه همسر تخست وزير آرايش نموده بود درست خواهند ميد و سرويس الماس به جاي برليان و ياقوت خواهد نشست.

---------- Post added at 04:29 PM ---------- Previous post was at 04:28 PM ----------

لحظات كوتاهي كه هديه در كنار همسر نخست وزير نشست به او چنان مقام منزلتي بخشيد كه برايش باور كردني نبود خانمهايي كه تا جند ساعت پيش از مصاحبت با وي روي گردان بودنداينك در كنار خديخ نشستن را مايه افتخار ميدانستند و مرتبا او وي سوا ل ميكردند كه خانم نخست وزير از شما چه پرسيدند؟و هديه جواب ميداد:پرسيدند شما چند سال داريد و من ميگفتم19سال بعد پرسيدند چرا تابحال به ايشان معرفي نشدم ؟و من حقايق را گفتم.بعد آن خانم اظهار تمايل كردند كه مرا در ضيافتي كه برپاخواهند كرد ببينند فقط همين.آنچه هديه صادقانه بيان ميكرد موجب تعجب و حيرت ديگران ميشد و نماتوانستند درك كنند گه چه چيز هديه موجب گشته تا نظر خمسر نخست وزير را جلب نمايد؟وقتي با مجلس ختم را ترك ميكرد بغض و حسد را در صورت آنها ميديد اما آنها براي اينكه خود را به هديه نرديك سازند از گفتن تملق و چاپلوسي از يكديگر پيشي ميگرفتند.يكي اندامش را مستود و ديگري صورت زيبايش را آن ديگري ابراز ميداشت كه در جميع عمرش دختري باوقارتر از وي نديده است ولي كلام تملق آميز آنها موجب سردرد هديه گشت و به ارامي زمزمه كرد خدا را شكر كه ختم تمام شد و به خانه برميگردم.عمه به شانه هديه تكيه داده بود با آنكه آثار رضايت از برگذاري مجلس در صورتش هويدا بود اما احساس خستگي ميكرد و از هديه خواست تا زير بازويش را بگيرد .بنابر دعوت خانم فهيمي كليه مهمانان براي صرف عصرانه و شام به هتل بزرگ تهران دعوت شدند.هديه نميدانست تصميم خانواده اش در اين مورد چيست و چون بازوي عمه اش را در اختيار داشت نميتوانست به ايستد و سوال كند ناچار با خانم فهيمي همگام شد و در كنار او در اومبيل نشست وقتي مقابل هتل ايستادند او نگاهي به ساير اتومبيلها انداخت و پس از اينگه اتومبيل خودشان را در ميان آنها ديد نفس راحتي كشيد هر3 برادر مهمانان را استقبال كردند و سالن با پيوستن مهمانان يه يكديگر به جنب و جوش افتاد.عاطفه خود را به هديه رساند و پرسيد :از اينكه به همسر نخست وزير معرفي شدي چه احساسي داري?هديه خود را در مبل جا به جا كرد و گفت:شايد باور نكنيد اما احساس خاصي ندارم خيلي خسته ام و دلم ميخواهد هر چه زودتر به خانه مان برگردم.عاطفه دست او را گرفت و گفت:من هم خسته ام امشب در خانه خود خواب خوبي خواهيم كرد اما نميدانم آيا پدر به عمه ات گفته كه تو با آنها به كرج باز نميگردي يا نه ؟عمه در اين مورد با تو صحبتي نكرد؟هديه ميخواست بگويد نه!كه خانم راد به آنها نزديك شد و گفت:خانم فهيمي ميفرماين اگر در تهران به چيزي احتياج داريد بگوييد تا حركت نكرده ايم آماده شود چون بعد از شام بلافاصله حركت ميكنيم .هديه درميانده شده بود كه چه جوابي بدهد نگاهي به مادر كرد و ديد كه او هم مردد است بناچار گفت:بسيار خوب.با دور شدن خانم راد عاطفه از كنار هديه برخاست و بجستجوي آرش پرداخت.هديه چند لحظه ديده بر هم نهاد صحنه اي كه ساعتي پيش ديده بود در مقابلش مجسم ميشد او در حالتي بود كه گمان ميكرد هز چه بر وي گذشته خواب و خيالي بيش نبوده است اما وقتي چشم گشود متوجه شد كه تمام آنها حقيقي است و او در آن جمع براي خود كسي گشته است از صداي فرزاد روي برگرداند . فرزاد كنارش نشست و گفت:شنيده ام كه شما امروز ستاره مهمانان بوده ايد ؟هديه فقط به لبخندي اكتفا نمود اما فرزاد ادامه داد هيچ ميدانيد كه از امروز مسير زندگيتان تغيير يافته است ؟هديه با ناباوري پرسيد:چه تغييري در زندگي ام رخ داده است كه خودم از آن بيخبرم؟فرزاد خنديد و گفت:از امروز نام شما در ليست مهمانان نخست وزير ثبت خواهد شد و شما افتخار آن را خواهيد داشت كه در ضيافتهاي آنها شركت كنيد.هديه پوزخندي زد و اين عمل باعث تعجب فرزاد شد گمان كرد كه هديه از موقعيتي كه بدستش آمده بيخبر است پس با حرارت بيشتري شروع به صحبت كرد و ادامه داد آرزوي تمام زنان و دختران متشخص است كه حتي براي يك بار به ضيافت آنها دعوت شوند و شما از اينكه عضو ثابت دعن شوندگان شده ايد خوشحال نيستيد؟هديه گفت:لطفا شايعه سازي نفرمائيد چه كسي به شما گفت كه من عضو ثابت دعوت شوندگان شده ام و بفرض هم كه چنين باشد من هيچوقت آرزوي چنان محفل و مجلسي را نداشته و نخواهم داشت.<xml><o></o>
فرزاد بي اختيار دست هديه را در دست گرفت و گفت:عزيزم آيا بانوي نخست وزير به تو نگفت كه مايل است تو را در ضيافتي كه بر پا خواهند كرد ببيند آره يا نه؟هديه گفت بله چنين حرفي زده شد.فرزاد با خنده گفت:منظور من هم همين است وقتي بانوي نخست وزير خواهان ديدن تو باشد معني اش اين است كه تو عضو ثابت دعوت شوندگان شده اي.سعادتي كه به هر كس روي نميكند.تو فقط كافي است پاي به محفل آنها بگذاري آن وقت با سفرا و بزرگان اشنا ميگردي و مسلما زندگي درخشاني در انتظارت خواهد بود تو ميتواني تمام فاميل را خوشبخت كني.ما به تو و نفوذي كه در قبال آنها بدست خواهي آورد نيازمنديم حالا خواهش ميكنم خودت را به ناداني نزن كاري مكن كه ديگران خيال كنند تو دختر كوته فكري هستي!

---------- Post added at 04:29 PM ---------- Previous post was at 04:29 PM ----------

هديه از كلام آخر او متعجب و آزرده خاطر شد و با خود گفت:اگر كسي خواهان معاشرت با وزرا و سفرا نباشد كوته فكر و نادان است؟چطور فرزاد بخود اجازه ميدهد او را اينگونه خطاب كند.پس در حاليكه دستش را از دست او خارج ميكرد با لحني خشمگين گفت:من خواهان آنچه كه شما گفتيد نيستم و اگر مرا كوته فكر و نادان ميدانيد لطفا ديگر با من صحبت نكنيد.فرزاد با لحني پوزش خواهانه گفت:دختر دايي عزيزم قصد اهانت نداشتم مرا ببخش تو ميداني كه وجودت چقدر برايم عزيز است من ميخواستم اولين كسي باشم كه تو را با موقعيتي كه هيتس آشنا كنم.خواهش ميكنم مرا ببخش.اگر مرا عفو نكني با صداي بلند گريه خواهم كرد .لحن بچه كانه فرزاد هديه را به خنده انداخت و گفت:اگر چه هنوز از شما رنجشي در دل دارم اما با اينحالپوزشتان را ميپذيرم حالا از شما خواهش ميكنم كه تنهايم بگذاريد.فرزاد از كنار او برخاست و گفت:امر شما را اطاعت ميكنم اما چشمان من همه جا بدنبال شما خواهد بود.<xml><o></o>
وقتي فرزاد از هديه دور شد او نفس راحتس كشيد و به تماشاي ديگران مشغول شد فرهاد با يكي از مهمانان مشغول صحبت بودهديه ديدي كه پدر و مادرش با هم گفتگو ميكنند دلش ميخواست آخرين شام تشريفاتي نيز خورده شود و او بازگردد اما نميدانست كه فرهاد اراده كرده تا او به كرج بازگردانده شود.گفتگوي عاطفه و آرش نيز پيرامون برگرداندن هديه به خانه بود آرش گمان ميكرد كه عاطفه به فرنگيش گفته است كه مايل نيستند كه دخترشان در نزد او بماند اما وقتي كه از موضوع مطلع گشت گفت:جاي نكراني وجود ندارد هنگام ترك هتل فرنگيس را با خبر خواهم كرد.بگو بدانم عاطفه آيا حقيقت دارد كه خانم نخست وزير هديه را به ضيافت خود دعوت كرده است؟عاطفه تاييد كرد .آرش در حاليكه ميخنديد ادامه داد خوب هديه نظرش چيست آيا دعوت او را پذيرفت؟عاطفه گفت:نميدانم اما هديه خوشحال بنظر نميرسد و مايل است كه هر چه زودتر بخانه بازگردد.آرش در حاليكه به جانب هديه مينگريست گفت:فرهاد در كنار هديه نشسته است حتما او هم ميخواهد بداند كه آيا هديه دعوت خانم نخست وزير را پذيرفته است يا نه.بعد كمي جدي شد و گفت:هر چند كه فرهاد احتياج به پرسش ندارد و خودش همه چيز را ميداند دلم ميخواهد در فرصتي بنشينم و با فرهاد مفصلا صحبت كنم.عاطفه گفت:ولي تو كه نميخواهي ديگر با آنها معاشرت كني؟آرش كلام او را قطع نمود و گفت:من ديگر نميخواهم پاي در خانه آنها بگذارم اما دلم ميخواهد از مصاحبت خواهرم مخصوصا فرهاد برخوردار شوم.آنها اگر مايل به معاشرت با ما باشند بايد به خانه ما بيايند اگر قبول كردند كه روابط خود را با آنها ادامه خواهيم داد در غير اينصورت جدايي را آنها باعث شدند نه ما.با نزديك شدن فرنگيس به آنها صحبتشان مسير ديگري يافت.فرنگيس گفت:هيچ چيز در زندگي جاي خيال راحت را نميگيرد!عاطفه حرف او را تصديق كرد و اضافه نمود وقتي خيال انسان ناراخت باشد اگر در بهترين هتلها هم باشد برايش حكم زندان خواهد داشت بعد نگاه معتي داري به آرش كرد كه او رمز نگاه همسرش را دريافت و با خود گفت:عاطفه بي اندازه نگران است چه خوب ميشد اين چند ساعت هم بتندي ميگذشت.او خانمها را با خود به كنار پنجره برد تا از هواي تازه استنشاق كنند. فرهاد آنها را با انگشت نشان هديه داد و گفت:آنها را ببينيد چقدر از اينكه كنار هم هستند لذت ميبرند هديه افزور بايد سالها پيش به اين فكر مي افتادند و روابط خود را بهم نزديك ميكردند فرهاد حرف او را تصديق كرد و گفت:اما متاسفانه من در ايران سكونت نداشتم و گرنه نميگذاشتم چنين شود.وقتي هم كه باز آمدم انقدر گرفتار كار و حرفه ام شدم كه ديگر مجالي براي حل و فصل مشكلات خانواده نداشتم اما خوشحالم كه ميبينم خود به خود مشكلات و موانع از سر راه برداشته شده اند و خواهر و برادر در كنار هم قرار گرفته اند.اما در اينجا يك موضوع نگرانم ميسازد مادرم فكر ميكند برادرزاده اش را مهمان خود ميكند و از تنهايي خود را ميرهاند در حاليكه نميداند برادرزاده اش قصد ترك كردن او را دارد آيا براستي مايل نيستيد با ما به كرج بازگرديد؟<o></o>
هديه از اينكه ميديد فرهاد به مكنونات قلبي او پي برده است احساس نكراني ميكرد و در حاليكه ميكوشيد در كلامش اضطراب وحود نداشته باشد گفت:شما كه بهتر ميدانيد وقتي بخوبي احساس و فكر ديگران را ميخوانيد پس بايد اين را هم بدانيد كه چرا مايل نيستم به كرج بازگردم.فرهاد از زير چشم به صورت رنگ پريده او نگريست و دريافت كه هديه دچار اضطراب و ژريشاني فكري گشته است اما بدنبال سوال خود گفت:وقتي از كرج حركت ميكرديم شما با شوق خاصي به اطراف نگاه ميكرديد گويي آخرين ديدار را با محبوب انجام ميدهيد در صورتيكه ديگر عاملي نميتواند مانع از رفت و آمد شما به كرج گردد.<o></o>
هديه به صورت او نگريست و گفت:اما بزرگترين مانع براي من شما هستيد.فرهاد خنده اي كرد و خيلي خونسرد جواب داد اما شما كه مهمان من نيستيد!شما بدعوت مادرم خواهيد آمد.مسلم بدانيد كه در آنجا با وجود فرزاد به شما خوش خواهد گذشت.كلام طعنه آميز او هديه را خشمگين ساخت اما براي آنكه سخن فرهاد را بيجواب نگذاشته باشد گفت:و من براي جلوگيري از هر گونه شايعه به هيچ وجه قصد بازگشت ندارم.فرهاد لبخندي زد و در صورت گلگون هديه صداقت كلامش را دريافت اما دختر دايي عزيزم اكنون كه من و شما با هم گفتگو ميكنيم يكي از بهترين اتاقها در كرج براي ورود شما حاضر گشته و مستخدمين خود را براي استقبال از شما آماده ميكنند آيا ميخواهيد آنها را چشم براه بگذاريد؟آه اين بي انصافي است چطور دلتان ميايد دل نازك عمه داغدارت را بشكني پسر عمه پر احساست را از ديدارت محروم كني من و فرزين هيچ!اما كمي به كساني كه دوستت دارند و دوستشان داري فكر كن و بعد با قاطعيت بگو كه نميايي هديه گفت:از دلسوزي و راهنماييتان متشكرم من براي آرامش عمه و پسر عمه ام از آمدن منصرف شده ام چون نميخواهم كه در آنجا مسئله اي پيش آيد كه موجب آزردگي خاطر آنها گردد و فكر ميكنم دلائلم عمه را قانع كند.هديه با دستمال حريري كه در دست داشت آنقدر بازي كرده بود كه دستمال پاره گشته و شكل خود را از دست داده بود.فرهاد كه از هيجانات دروني هديه مطلع بود به آرامي گفت:دستمال زيبايتان را پاره كرديد حالا بدون دستمال چه ميكنيد؟لحن جدي فرهاد اينك بشوخي تغيير يافته يود و اين حالت براي هديه باور كردني نبود وقتي بصورت فرهاد نگريست لبخند زيبايي را بر لبهاي فرهاد ديد و ناخودآگاه احساس آرامش كرد بدنبال صحبتهاي فرهاد افزود كاري نميكنم چون ميدانم پسر عمه اي دارم كه نيازم را بر آورده ميكند اينطور نيست؟<o></o>
هر دو به روي يكديگر خنديدند و فرهاد در حاليكه از كنار هديه برميخاست گفت:اما بايد تا كرج صبر كنيد و در اينجا با همين دستمال پاره بسازيد .پس از صرف شام مهمانان در همانجا از يكديگر جدا شدند خانواده فهيمي و آرين نژاد آخرين كساني بودند كه از هتل خارج شدند .هديه ميان پدر و مادر قرار گرفته بود و به سخنان ديگران گوش ميكرد.هنگام خداحافظي فرنگيس دست زير بازوي هديه انداخت و او را بطرف خود كشيد در حاليكه روي سخنش با برادر و عاطفه بود گفت:متشكرم از اينكه حاضر شديد چند هفته اي دختر عزيزتان مونس عمه اش گردد من اين لطف شنا را هرگز فراموش نميكنم و قول ميدهم كه از او به نحو احسن نكهداري كنم من براي هديه برنامه هايي در نظر دارم كه اميدووارم فرصت آن را بيابم و به آنها عمل كنم.خب هديه جان اگر آماده اي حركت كنيم؟هديه با بهت و ناباوري به پدر و مادرش نگريست و چون عكس العملي از آنها نديد همچنان بر جاي ايستاد.عاطفه با خوشرويي صورتش را بوسيد و آرام زمزمه كرد دختر خوبي باش و براي عمه ان دردسر و گرفتاري درست مكن هر وقت اظهار دلتنگي كردي بگو تا تو را به خانه بازكردانيم يك مطلب ديگر را هم بايد بگويم زياد با دختر عموهاي فرهاد مشاجره مكن سعي كن بيشتر تماشاچي باشي فهميدي دخترم؟هديه فقط توانست با سر تاييد كند .وقتي در اتومبيل كنار عمه اش قرار گرفت ديد كه پدر و مادر براي او دست تكان ميدهدن آنقدر مسخ شده بود كه بزحمت دستش را بالا آورد و به تكان دست آنها جواب داد.

---------- Post added at 04:29 PM ---------- Previous post was at 04:29 PM ----------

هديه از كلام آخر او متعجب و آزرده خاطر شد و با خود گفت:اگر كسي خواهان معاشرت با وزرا و سفرا نباشد كوته فكر و نادان است؟چطور فرزاد بخود اجازه ميدهد او را اينگونه خطاب كند.پس در حاليكه دستش را از دست او خارج ميكرد با لحني خشمگين گفت:من خواهان آنچه كه شما گفتيد نيستم و اگر مرا كوته فكر و نادان ميدانيد لطفا ديگر با من صحبت نكنيد.فرزاد با لحني پوزش خواهانه گفت:دختر دايي عزيزم قصد اهانت نداشتم مرا ببخش تو ميداني كه وجودت چقدر برايم عزيز است من ميخواستم اولين كسي باشم كه تو را با موقعيتي كه هيتس آشنا كنم.خواهش ميكنم مرا ببخش.اگر مرا عفو نكني با صداي بلند گريه خواهم كرد .لحن بچه كانه فرزاد هديه را به خنده انداخت و گفت:اگر چه هنوز از شما رنجشي در دل دارم اما با اينحالپوزشتان را ميپذيرم حالا از شما خواهش ميكنم كه تنهايم بگذاريد.فرزاد از كنار او برخاست و گفت:امر شما را اطاعت ميكنم اما چشمان من همه جا بدنبال شما خواهد بود.<xml><o></o>
وقتي فرزاد از هديه دور شد او نفس راحتس كشيد و به تماشاي ديگران مشغول شد فرهاد با يكي از مهمانان مشغول صحبت بودهديه ديدي كه پدر و مادرش با هم گفتگو ميكنند دلش ميخواست آخرين شام تشريفاتي نيز خورده شود و او بازگردد اما نميدانست كه فرهاد اراده كرده تا او به كرج بازگردانده شود.گفتگوي عاطفه و آرش نيز پيرامون برگرداندن هديه به خانه بود آرش گمان ميكرد كه عاطفه به فرنگيش گفته است كه مايل نيستند كه دخترشان در نزد او بماند اما وقتي كه از موضوع مطلع گشت گفت:جاي نكراني وجود ندارد هنگام ترك هتل فرنگيس را با خبر خواهم كرد.بگو بدانم عاطفه آيا حقيقت دارد كه خانم نخست وزير هديه را به ضيافت خود دعوت كرده است؟عاطفه تاييد كرد .آرش در حاليكه ميخنديد ادامه داد خوب هديه نظرش چيست آيا دعوت او را پذيرفت؟عاطفه گفت:نميدانم اما هديه خوشحال بنظر نميرسد و مايل است كه هر چه زودتر بخانه بازگردد.آرش در حاليكه به جانب هديه مينگريست گفت:فرهاد در كنار هديه نشسته است حتما او هم ميخواهد بداند كه آيا هديه دعوت خانم نخست وزير را پذيرفته است يا نه.بعد كمي جدي شد و گفت:هر چند كه فرهاد احتياج به پرسش ندارد و خودش همه چيز را ميداند دلم ميخواهد در فرصتي بنشينم و با فرهاد مفصلا صحبت كنم.عاطفه گفت:ولي تو كه نميخواهي ديگر با آنها معاشرت كني؟آرش كلام او را قطع نمود و گفت:من ديگر نميخواهم پاي در خانه آنها بگذارم اما دلم ميخواهد از مصاحبت خواهرم مخصوصا فرهاد برخوردار شوم.آنها اگر مايل به معاشرت با ما باشند بايد به خانه ما بيايند اگر قبول كردند كه روابط خود را با آنها ادامه خواهيم داد در غير اينصورت جدايي را آنها باعث شدند نه ما.با نزديك شدن فرنگيس به آنها صحبتشان مسير ديگري يافت.فرنگيس گفت:هيچ چيز در زندگي جاي خيال راحت را نميگيرد!عاطفه حرف او را تصديق كرد و اضافه نمود وقتي خيال انسان ناراخت باشد اگر در بهترين هتلها هم باشد برايش حكم زندان خواهد داشت بعد نگاه معتي داري به آرش كرد كه او رمز نگاه همسرش را دريافت و با خود گفت:عاطفه بي اندازه نگران است چه خوب ميشد اين چند ساعت هم بتندي ميگذشت.او خانمها را با خود به كنار پنجره برد تا از هواي تازه استنشاق كنند. فرهاد آنها را با انگشت نشان هديه داد و گفت:آنها را ببينيد چقدر از اينكه كنار هم هستند لذت ميبرند هديه افزور بايد سالها پيش به اين فكر مي افتادند و روابط خود را بهم نزديك ميكردند فرهاد حرف او را تصديق كرد و گفت:اما متاسفانه من در ايران سكونت نداشتم و گرنه نميگذاشتم چنين شود.وقتي هم كه باز آمدم انقدر گرفتار كار و حرفه ام شدم كه ديگر مجالي براي حل و فصل مشكلات خانواده نداشتم اما خوشحالم كه ميبينم خود به خود مشكلات و موانع از سر راه برداشته شده اند و خواهر و برادر در كنار هم قرار گرفته اند.اما در اينجا يك موضوع نگرانم ميسازد مادرم فكر ميكند برادرزاده اش را مهمان خود ميكند و از تنهايي خود را ميرهاند در حاليكه نميداند برادرزاده اش قصد ترك كردن او را دارد آيا براستي مايل نيستيد با ما به كرج بازگرديد؟<o></o>
هديه از اينكه ميديد فرهاد به مكنونات قلبي او پي برده است احساس نكراني ميكرد و در حاليكه ميكوشيد در كلامش اضطراب وحود نداشته باشد گفت:شما كه بهتر ميدانيد وقتي بخوبي احساس و فكر ديگران را ميخوانيد پس بايد اين را هم بدانيد كه چرا مايل نيستم به كرج بازگردم.فرهاد از زير چشم به صورت رنگ پريده او نگريست و دريافت كه هديه دچار اضطراب و ژريشاني فكري گشته است اما بدنبال سوال خود گفت:وقتي از كرج حركت ميكرديم شما با شوق خاصي به اطراف نگاه ميكرديد گويي آخرين ديدار را با محبوب انجام ميدهيد در صورتيكه ديگر عاملي نميتواند مانع از رفت و آمد شما به كرج گردد.<o></o>
هديه به صورت او نگريست و گفت:اما بزرگترين مانع براي من شما هستيد.فرهاد خنده اي كرد و خيلي خونسرد جواب داد اما شما كه مهمان من نيستيد!شما بدعوت مادرم خواهيد آمد.مسلم بدانيد كه در آنجا با وجود فرزاد به شما خوش خواهد گذشت.كلام طعنه آميز او هديه را خشمگين ساخت اما براي آنكه سخن فرهاد را بيجواب نگذاشته باشد گفت:و من براي جلوگيري از هر گونه شايعه به هيچ وجه قصد بازگشت ندارم.فرهاد لبخندي زد و در صورت گلگون هديه صداقت كلامش را دريافت اما دختر دايي عزيزم اكنون كه من و شما با هم گفتگو ميكنيم يكي از بهترين اتاقها در كرج براي ورود شما حاضر گشته و مستخدمين خود را براي استقبال از شما آماده ميكنند آيا ميخواهيد آنها را چشم براه بگذاريد؟آه اين بي انصافي است چطور دلتان ميايد دل نازك عمه داغدارت را بشكني پسر عمه پر احساست را از ديدارت محروم كني من و فرزين هيچ!اما كمي به كساني كه دوستت دارند و دوستشان داري فكر كن و بعد با قاطعيت بگو كه نميايي هديه گفت:از دلسوزي و راهنماييتان متشكرم من براي آرامش عمه و پسر عمه ام از آمدن منصرف شده ام چون نميخواهم كه در آنجا مسئله اي پيش آيد كه موجب آزردگي خاطر آنها گردد و فكر ميكنم دلائلم عمه را قانع كند.هديه با دستمال حريري كه در دست داشت آنقدر بازي كرده بود كه دستمال پاره گشته و شكل خود را از دست داده بود.فرهاد كه از هيجانات دروني هديه مطلع بود به آرامي گفت:دستمال زيبايتان را پاره كرديد حالا بدون دستمال چه ميكنيد؟لحن جدي فرهاد اينك بشوخي تغيير يافته يود و اين حالت براي هديه باور كردني نبود وقتي بصورت فرهاد نگريست لبخند زيبايي را بر لبهاي فرهاد ديد و ناخودآگاه احساس آرامش كرد بدنبال صحبتهاي فرهاد افزود كاري نميكنم چون ميدانم پسر عمه اي دارم كه نيازم را بر آورده ميكند اينطور نيست؟<o></o>
هر دو به روي يكديگر خنديدند و فرهاد در حاليكه از كنار هديه برميخاست گفت:اما بايد تا كرج صبر كنيد و در اينجا با همين دستمال پاره بسازيد .پس از صرف شام مهمانان در همانجا از يكديگر جدا شدند خانواده فهيمي و آرين نژاد آخرين كساني بودند كه از هتل خارج شدند .هديه ميان پدر و مادر قرار گرفته بود و به سخنان ديگران گوش ميكرد.هنگام خداحافظي فرنگيس دست زير بازوي هديه انداخت و او را بطرف خود كشيد در حاليكه روي سخنش با برادر و عاطفه بود گفت:متشكرم از اينكه حاضر شديد چند هفته اي دختر عزيزتان مونس عمه اش گردد من اين لطف شنا را هرگز فراموش نميكنم و قول ميدهم كه از او به نحو احسن نكهداري كنم من براي هديه برنامه هايي در نظر دارم كه اميدووارم فرصت آن را بيابم و به آنها عمل كنم.خب هديه جان اگر آماده اي حركت كنيم؟هديه با بهت و ناباوري به پدر و مادرش نگريست و چون عكس العملي از آنها نديد همچنان بر جاي ايستاد.عاطفه با خوشرويي صورتش را بوسيد و آرام زمزمه كرد دختر خوبي باش و براي عمه ان دردسر و گرفتاري درست مكن هر وقت اظهار دلتنگي كردي بگو تا تو را به خانه بازكردانيم يك مطلب ديگر را هم بايد بگويم زياد با دختر عموهاي فرهاد مشاجره مكن سعي كن بيشتر تماشاچي باشي فهميدي دخترم؟هديه فقط توانست با سر تاييد كند .وقتي در اتومبيل كنار عمه اش قرار گرفت ديد كه پدر و مادر براي او دست تكان ميدهدن آنقدر مسخ شده بود كه بزحمت دستش را بالا آورد و به تكان دست آنها جواب داد.

---------- Post added at 04:32 PM ---------- Previous post was at 04:29 PM ----------

وقتي وارد بزرگراه شدند عمه نفس عميقي كشيد و گفت:فردا تو لباس سياه را از تن خارج كن تا لباسهاي تو به كرج برسداز لباسهايي كه برات تهيه كرديم استفاده كن نميدانم آنها را ميپسندي يا نه چون من هرگز دختر نداشته ام نميدانم سليقه دختران چيست به همين منظور از فرهاد خواستم تا اين كار را بعهده بگيرد اگر ايرادي در فرم و رنگ لباسها ديدي گناه از من نيست.هديه لبخندي زد و گفت:متشكرم عمه جان و متاسفم از اينكه شما را بزحمت انداختم.فرنگيس دست او را در دست گرفت و در سايه روشن اتومبيل به چهره هديه نگريست و او را دختري فوق العاده زيبا يافت و از اينكه ميديد چند روزي از مصاحبت دختر برادر خود بهره ميگيرد احساس خوشحالي و خوشنودي ميكرد.پس از سالها انتظار اين اولين باري بود كه يكي از نزديكانش به او مهمان ميشد و دلش ميخواست تا آنجا كه ممكن است وسائل راحتي او را فراهم كند.فرنگيس از انديشه اينكه برادرش دوستش ميدارد و او ديگر تنها نميماند دچار احساس شد و اشكهايش به روي گونه روان شدند.هديه متوجه تغيير حالت او شد و با ناراحتي پرسيد:عمه جان گريه ميكنيد؟عمه بر انگشتهاي هديه وارد كرد و گفت:نه عزيزم اشكهايي كه ميبيني اشك شادي است دلم ميخواهد درك كني كه چقدر از بودن تو در كنارم خوشحالم پس از سالها زندگي زناشويي اين اولين بار است كه يكي از عزيزانم مهمانم ميگردد و دلم ميخواهد تو را شاد و خوشحال ببينم حالا متوجه شدي چرا ميگ.يم لباس سياه را از تن خارج كن !هديه دست ديگرش را روي دست عمه گذاشت و گفت:من هم خوشحالم از اينكه در كنار شما هستم با اينكه چندان مايل نبودم به كرج بازگردم اما گفته هاي شما نظرم را عوض كرد و اميدوارم تا روزي كه در كنارتان هستم از مصاحبتم خسته و ملول نگرديد.هر دو بروي يكديگر لبخند زدند عمه پس از آهي كوتاه گفت:من و خانم راد بهم عادت كرده ايم با اينكه او بعنوان پرستار در خانه ما استخدام شد ولي همانطور كه ميداني من چون خواهري نداشتم او را بچشم خواهر نگريستم .او رازدار من است و در خيلي از مشكلاتم ياري ام ميكند و تو با آمدنت كمبودم را جبران كردي حالا فكر ميكنم كه دختري نياز دارم كه با او درد و دل كنم .تو در كنار من مشكلي نخواهي داشت هر چه اراده كني سعي ميكنم آن را برايت فراهم كنم قول ميدهم.هديه دست بر گردن او انداخت و صورت عمه اش را بوسيد و گفت:ميدانم عمه جان اما خواهش ميكنم خود را بزحمت نيندازيد اگر گفتم كه مايل نبودم با شما به كرج بازگردمنه به اين علت كه احساس كمبود ميكنم بلكه بيشتر بخاطر حرفهاي مرحوم فهيمي است دلم نميخواهد آنها فكر كنند كه من بخاطر نزديك شدن به پسران شما خود را مهمان شما كرده ام آن شب كه من و فرزاد دير به سر ميز شام حاضر شديم را بخاطر مي آوريد؟نميدانم متوجه نگاههاي آنها شديد؟بقدري از آن نگاهها ترسيدم كه اشتهام را از دست دادم و حالا با آمدنم ميترسم...<xml><o></o>
آه عزيزم تا زماني كه من در كنار تو هستم هيچ كس جرات نخواهد كرد تا در مورد تو فكر بد به خود راه دهد.ما خيال داريم روابط خود را مستحكم سازيم و اين ملاقتها و مهمان شدنها بايد تداوم داشته باشد پس نبايد به حرفهاي ديگران اهميت بدهيم .من همانطور كه گفتم براي تو نقشه هاي بزرگ در سر دارم و ميخواهم تو را با افراد بزرگ و سرشناس آشنا كنم و تو بايد ياد بگيري كه چگونه با آنها برخورد كني اما در مورد پسرانم بايد بگويم كه فرزاد و فرزين ماندگار نيستند و برميگردند هر چند كه آرزو دارم آنها بمانند ولي ميدان آرزويش محال است و اما ميماند فرهاد كه بايد بگويم او سليقه خاصي نسبت به دختران دارد و آنطور كه من او را شناخته ام از دختران جوان و كم تجربه خوشش نميايد او بيشتر وقت خود را در دانشگاه ميگذراند و زماني هم كه در خانه است خود را به مطالعه مشغول ميسازد.بعد از اين صحبنها اجازه بده حقيقت را با تو در ميان بگذارم در اين دو روز گذشته تو با رفتار موقر و متين ات پسران را دچار نوعي سر در گمي كردي مخصوصا فرزاد را من از اين بابت نه تنها ناراحت نيستم بلكه بسيار هم خوشحالم آنها نبايد فكر كنند كه تو طعمه قابل دسترسي هستي من به تئ اطمينان دارم و تو بايد به آنها درس خوبي بدهي و نشان بدهي كه از دختران ديگر فاميل متين تر و با وقارتري بعد در حاليكه ميخنديد اضافه كرد هر چه باشد تو برادرزاده من هستي ميفهمي دخترم؟<o></o>
بله عمه جان و از اعتماتان متشكرم.<o></o>
وقتي به ويلا وارد شدند عمه از خانم راد پرسيد:آيا همه چيز براي هديه فراهم است؟بعد از پاسخ مثبت خانم راد عمه رو به هديه نمود و گفت:عزيزم برو حمام كن و خوب استراحت كن اگر به چيزي احتياج داشتي فورا زنگ بزن بعد صورت هديه را بوسيد و به او شب بخير گفت.خانم راد او را به اتاقي كه قبلا نديده بود راهنمايي كرد .اتاقي بود بمراتب زيباتر از پيش هديه در گنجه را گشود و از مشاهده تعداد زيبايي لباس كه آويزان بود با خود گفت:مگر عمه خيال دارد مرا چند سال نزد خود نگه دارد .سپس حمام كرد و به بستر رفت و خيلي زود خوابش برد.خوابهاي طلايي و رويايي به سراغش آمده بودند.صبح وقتي چشم گشود از ياد آوري خوابهايش خود را با نشاط و سر حال يافت.از ساعت صبحانه گذشته بود با عجله لباس پوشيد و خود را به سالن رساند.خانم راد با خوشرويي از او استقبال كرد و با گفتن صبح بخير هديه را با خود به قسمت پشت ساختمان راهنمايي كرد.هديه تا آن روز نميدانست كه پشت ساختمان نيز بنايي وجود دارد .وقتي با خانم راد وارد قسمت عقب ساختمان شدند هديه با تعجب به عمارت ديگري كه با فاصله كمي از ساختمان واقع شده بود اشاره كرد و پرسيد:آيا اين خانه هم متعلق به همين ويلاست؟خانم راد با خوشرويي جواب داد بله آن عمارت متعلق به فرهاد خان است او در آنجا اقامت دارد و جون به سكوت بسيار علاقه دارد لذا آنجا را برگزيده است .<o></o>
آيا فرهاد خان هميشه تنهاست ؟بله بيشتر او قات.هميشه هم تنها نيستند مثل اين چند روز كه با فرزاد و فرزين هم خانه شده اند.شما اگر به راهروي سمت راست بپيچيد وارد كتابخانه بزرگي ميشويد كه متعلق به فرهاد خان است او دوستانش را در آنجا ملاقات ميكند.اين راهروي سمت چپ كه اكنون من و شما وارد آن ميشويم محل سكونت مستخدمين اشت.آيا ميل داريد آشپزخانه را ببينيد؟با اظهار تمايل از جانب هديه خانم راد دري را گشود و هديه در مقابل خود آشپزخانه بسيار بزرگ و مجهزي را ديد.3تن آشپز با كلاههاي مخصوص به هنگام داخل شدن آنها به حالت احترام ايستادند و خانم راد با همان خوشرويي هر يك از آنها را به هديه معرفي نمود آنها در مقابل هديه سر خم نمودند و در همين هنگام چند خانم جوان با پيشبندهاي سپيد در حاليكه به دست هر كدام از آنها سيني خالي از صبحانه قرار داشت داخل شدند آنها نيز به هديه معرفي شدند و هديه دريافت كه هر كدام از آنها مسئوليتي بعهده دارند هديه به اتفاق خانم راد آشپزخانه را ترك كردپس از آن خانم راد در اتاق ديگري را گشود و گفت:اين اتاق من است.اتاق زيبايي بود كه پنجره نسبتا بزرگش به باغ باز ميشد اتاق كاملا روشن بود و بوي عطر گل سرخ فضا را آكنده بود.خانم راد در مقابل تحسين و تعريف هديه در حاليكه برق شادماني در چشمهايش ميدرخشيد گفت:شما دختر با احساسي هستيد و من هم مينند عمه تان متقاعد شدم كه وجودتان ميتواند به اين خانه گرمي ببخشد.حالا اگر اجازه بفرماييد سالن ناهارخوري را نشانتان بدهم.در انتهاي راهرو باز همه سمت راست پيچيدند و هديه با شگفتي دريافت كه سالن زيبا اما كوچكتر از آنچه در قسمت جلوي ويلا ديده بود در پشت ساختمان وجود دارد.با خانم راد داخل شد خانم راد گفت:اين سالن غذا خوري خانواده استوقتي مهماني در ويلا نيست خانواده راغب است در اينجا صرف غذا كنند فرهاد خان خيلي اين سالن را دوست دارند.هديه گفت با آينكه كوچكتر از آن ديگري است اما دلنشينتر است .سالن غذا خوري با ميزي مرمرين پايه كوتاه و سكوهايي كه به جاي صندلي بود و همينطور شومينه بسيار زيبايي كه در آن فصل خاموش بود بر زيبايي سالن مي افزور ديوار شيشه اي آنچنان آنجا را روشني بخشيده بود كه هديه روشنايي اتاق خانم راد را فراموش كرد و با خوشحالي گفت:اينجا خيلي زيباست بهر زرف كه بنشيني منظره باغ را ميتواني ببيني اين واقعا عاليست!خانم راد با خوشحالي گفت:خوشحالم كه شما هم از اينجا خوشتان آمده حالا اگر اجازه بفرماييد زنگ بزنم تا صبحانه تان را بياورند؟هديه به قدري خوشحال بود با خود گفت:ميتوانم به قدر چند نفر صبحانه بخورم خداي من اينجا گلستان است!

---------- Post added at 04:32 PM ---------- Previous post was at 04:32 PM ----------

وقتي وارد بزرگراه شدند عمه نفس عميقي كشيد و گفت:فردا تو لباس سياه را از تن خارج كن تا لباسهاي تو به كرج برسداز لباسهايي كه برات تهيه كرديم استفاده كن نميدانم آنها را ميپسندي يا نه چون من هرگز دختر نداشته ام نميدانم سليقه دختران چيست به همين منظور از فرهاد خواستم تا اين كار را بعهده بگيرد اگر ايرادي در فرم و رنگ لباسها ديدي گناه از من نيست.هديه لبخندي زد و گفت:متشكرم عمه جان و متاسفم از اينكه شما را بزحمت انداختم.فرنگيس دست او را در دست گرفت و در سايه روشن اتومبيل به چهره هديه نگريست و او را دختري فوق العاده زيبا يافت و از اينكه ميديد چند روزي از مصاحبت دختر برادر خود بهره ميگيرد احساس خوشحالي و خوشنودي ميكرد.پس از سالها انتظار اين اولين باري بود كه يكي از نزديكانش به او مهمان ميشد و دلش ميخواست تا آنجا كه ممكن است وسائل راحتي او را فراهم كند.فرنگيس از انديشه اينكه برادرش دوستش ميدارد و او ديگر تنها نميماند دچار احساس شد و اشكهايش به روي گونه روان شدند.هديه متوجه تغيير حالت او شد و با ناراحتي پرسيد:عمه جان گريه ميكنيد؟عمه بر انگشتهاي هديه وارد كرد و گفت:نه عزيزم اشكهايي كه ميبيني اشك شادي است دلم ميخواهد درك كني كه چقدر از بودن تو در كنارم خوشحالم پس از سالها زندگي زناشويي اين اولين بار است كه يكي از عزيزانم مهمانم ميگردد و دلم ميخواهد تو را شاد و خوشحال ببينم حالا متوجه شدي چرا ميگ.يم لباس سياه را از تن خارج كن !هديه دست ديگرش را روي دست عمه گذاشت و گفت:من هم خوشحالم از اينكه در كنار شما هستم با اينكه چندان مايل نبودم به كرج بازگردم اما گفته هاي شما نظرم را عوض كرد و اميدوارم تا روزي كه در كنارتان هستم از مصاحبتم خسته و ملول نگرديد.هر دو بروي يكديگر لبخند زدند عمه پس از آهي كوتاه گفت:من و خانم راد بهم عادت كرده ايم با اينكه او بعنوان پرستار در خانه ما استخدام شد ولي همانطور كه ميداني من چون خواهري نداشتم او را بچشم خواهر نگريستم .او رازدار من است و در خيلي از مشكلاتم ياري ام ميكند و تو با آمدنت كمبودم را جبران كردي حالا فكر ميكنم كه دختري نياز دارم كه با او درد و دل كنم .تو در كنار من مشكلي نخواهي داشت هر چه اراده كني سعي ميكنم آن را برايت فراهم كنم قول ميدهم.هديه دست بر گردن او انداخت و صورت عمه اش را بوسيد و گفت:ميدانم عمه جان اما خواهش ميكنم خود را بزحمت نيندازيد اگر گفتم كه مايل نبودم با شما به كرج بازگردمنه به اين علت كه احساس كمبود ميكنم بلكه بيشتر بخاطر حرفهاي مرحوم فهيمي است دلم نميخواهد آنها فكر كنند كه من بخاطر نزديك شدن به پسران شما خود را مهمان شما كرده ام آن شب كه من و فرزاد دير به سر ميز شام حاضر شديم را بخاطر مي آوريد؟نميدانم متوجه نگاههاي آنها شديد؟بقدري از آن نگاهها ترسيدم كه اشتهام را از دست دادم و حالا با آمدنم ميترسم...<xml><o></o>
آه عزيزم تا زماني كه من در كنار تو هستم هيچ كس جرات نخواهد كرد تا در مورد تو فكر بد به خود راه دهد.ما خيال داريم روابط خود را مستحكم سازيم و اين ملاقتها و مهمان شدنها بايد تداوم داشته باشد پس نبايد به حرفهاي ديگران اهميت بدهيم .من همانطور كه گفتم براي تو نقشه هاي بزرگ در سر دارم و ميخواهم تو را با افراد بزرگ و سرشناس آشنا كنم و تو بايد ياد بگيري كه چگونه با آنها برخورد كني اما در مورد پسرانم بايد بگويم كه فرزاد و فرزين ماندگار نيستند و برميگردند هر چند كه آرزو دارم آنها بمانند ولي ميدان آرزويش محال است و اما ميماند فرهاد كه بايد بگويم او سليقه خاصي نسبت به دختران دارد و آنطور كه من او را شناخته ام از دختران جوان و كم تجربه خوشش نميايد او بيشتر وقت خود را در دانشگاه ميگذراند و زماني هم كه در خانه است خود را به مطالعه مشغول ميسازد.بعد از اين صحبنها اجازه بده حقيقت را با تو در ميان بگذارم در اين دو روز گذشته تو با رفتار موقر و متين ات پسران را دچار نوعي سر در گمي كردي مخصوصا فرزاد را من از اين بابت نه تنها ناراحت نيستم بلكه بسيار هم خوشحالم آنها نبايد فكر كنند كه تو طعمه قابل دسترسي هستي من به تئ اطمينان دارم و تو بايد به آنها درس خوبي بدهي و نشان بدهي كه از دختران ديگر فاميل متين تر و با وقارتري بعد در حاليكه ميخنديد اضافه كرد هر چه باشد تو برادرزاده من هستي ميفهمي دخترم؟<o></o>
بله عمه جان و از اعتماتان متشكرم.<o></o>
وقتي به ويلا وارد شدند عمه از خانم راد پرسيد:آيا همه چيز براي هديه فراهم است؟بعد از پاسخ مثبت خانم راد عمه رو به هديه نمود و گفت:عزيزم برو حمام كن و خوب استراحت كن اگر به چيزي احتياج داشتي فورا زنگ بزن بعد صورت هديه را بوسيد و به او شب بخير گفت.خانم راد او را به اتاقي كه قبلا نديده بود راهنمايي كرد .اتاقي بود بمراتب زيباتر از پيش هديه در گنجه را گشود و از مشاهده تعداد زيبايي لباس كه آويزان بود با خود گفت:مگر عمه خيال دارد مرا چند سال نزد خود نگه دارد .سپس حمام كرد و به بستر رفت و خيلي زود خوابش برد.خوابهاي طلايي و رويايي به سراغش آمده بودند.صبح وقتي چشم گشود از ياد آوري خوابهايش خود را با نشاط و سر حال يافت.از ساعت صبحانه گذشته بود با عجله لباس پوشيد و خود را به سالن رساند.خانم راد با خوشرويي از او استقبال كرد و با گفتن صبح بخير هديه را با خود به قسمت پشت ساختمان راهنمايي كرد.هديه تا آن روز نميدانست كه پشت ساختمان نيز بنايي وجود دارد .وقتي با خانم راد وارد قسمت عقب ساختمان شدند هديه با تعجب به عمارت ديگري كه با فاصله كمي از ساختمان واقع شده بود اشاره كرد و پرسيد:آيا اين خانه هم متعلق به همين ويلاست؟خانم راد با خوشرويي جواب داد بله آن عمارت متعلق به فرهاد خان است او در آنجا اقامت دارد و جون به سكوت بسيار علاقه دارد لذا آنجا را برگزيده است .<o></o>
آيا فرهاد خان هميشه تنهاست ؟بله بيشتر او قات.هميشه هم تنها نيستند مثل اين چند روز كه با فرزاد و فرزين هم خانه شده اند.شما اگر به راهروي سمت راست بپيچيد وارد كتابخانه بزرگي ميشويد كه متعلق به فرهاد خان است او دوستانش را در آنجا ملاقات ميكند.اين راهروي سمت چپ كه اكنون من و شما وارد آن ميشويم محل سكونت مستخدمين اشت.آيا ميل داريد آشپزخانه را ببينيد؟با اظهار تمايل از جانب هديه خانم راد دري را گشود و هديه در مقابل خود آشپزخانه بسيار بزرگ و مجهزي را ديد.3تن آشپز با كلاههاي مخصوص به هنگام داخل شدن آنها به حالت احترام ايستادند و خانم راد با همان خوشرويي هر يك از آنها را به هديه معرفي نمود آنها در مقابل هديه سر خم نمودند و در همين هنگام چند خانم جوان با پيشبندهاي سپيد در حاليكه به دست هر كدام از آنها سيني خالي از صبحانه قرار داشت داخل شدند آنها نيز به هديه معرفي شدند و هديه دريافت كه هر كدام از آنها مسئوليتي بعهده دارند هديه به اتفاق خانم راد آشپزخانه را ترك كردپس از آن خانم راد در اتاق ديگري را گشود و گفت:اين اتاق من است.اتاق زيبايي بود كه پنجره نسبتا بزرگش به باغ باز ميشد اتاق كاملا روشن بود و بوي عطر گل سرخ فضا را آكنده بود.خانم راد در مقابل تحسين و تعريف هديه در حاليكه برق شادماني در چشمهايش ميدرخشيد گفت:شما دختر با احساسي هستيد و من هم مينند عمه تان متقاعد شدم كه وجودتان ميتواند به اين خانه گرمي ببخشد.حالا اگر اجازه بفرماييد سالن ناهارخوري را نشانتان بدهم.در انتهاي راهرو باز همه سمت راست پيچيدند و هديه با شگفتي دريافت كه سالن زيبا اما كوچكتر از آنچه در قسمت جلوي ويلا ديده بود در پشت ساختمان وجود دارد.با خانم راد داخل شد خانم راد گفت:اين سالن غذا خوري خانواده استوقتي مهماني در ويلا نيست خانواده راغب است در اينجا صرف غذا كنند فرهاد خان خيلي اين سالن را دوست دارند.هديه گفت با آينكه كوچكتر از آن ديگري است اما دلنشينتر است .سالن غذا خوري با ميزي مرمرين پايه كوتاه و سكوهايي كه به جاي صندلي بود و همينطور شومينه بسيار زيبايي كه در آن فصل خاموش بود بر زيبايي سالن مي افزور ديوار شيشه اي آنچنان آنجا را روشني بخشيده بود كه هديه روشنايي اتاق خانم راد را فراموش كرد و با خوشحالي گفت:اينجا خيلي زيباست بهر زرف كه بنشيني منظره باغ را ميتواني ببيني اين واقعا عاليست!خانم راد با خوشحالي گفت:خوشحالم كه شما هم از اينجا خوشتان آمده حالا اگر اجازه بفرماييد زنگ بزنم تا صبحانه تان را بياورند؟هديه به قدري خوشحال بود با خود گفت:ميتوانم به قدر چند نفر صبحانه بخورم خداي من اينجا گلستان است!

---------- Post added at 04:36 PM ---------- Previous post was at 04:32 PM ----------

صداي مرغ خوش الحاني از ميان شاخه ها به گوش ميرسيد هديه خود را كنار ديوار شيشه اي رساند و پرسيد اين صدا ار كجا مي آيد؟آيا بلبلي در قفس داريد ؟خانم راد كنارش استاد و گفت:نه عزيزم اينجا بلبلي در قفس نيست اما با وجود اين گلها اينجا چون بهشت است گلها را ببين!بلبل به عشق اين گلها به اينجا مي آيد.هديه روي اولين سكو نشست و در حاليكه دستهايش را به زير چانه زده بود محو تماشاي منظره بيرون گشت.خانم راد زنگي را بصدا در آورد و چند دقيقه بعد يكي از خانمها با سيني صبحانه وارد گشت و آن را روبروي هديه گذاشت.هديه هنوز به خوردن مشغول نشده بود كه فرزاد ديوار شيشه اي را گشود و با گفتن صبح بخير دختر دايي عزيز وارد شد.هديه خيلي آرام جواب گفت.خانم راد و پيشخدمت سالن را ترك كردند .فرزاد روبروي او نشست و گفت:به من گفته بودند كه هديه خانم دختر سحرخيزي است من هم ميخواستم از شما تبعيت كنم به همين دليل صبح زود بيدار شدم و به باغ رفتم اما هر چه انتظار كشيدم بيهوده بود باور ميكنيد اگر بگويم تمام محوطه ويلا را دور زدم.هديه نگاه بيتفاوتي بر او افكند و گفت چرا ميخواستيد مرا ببينيد آيا كار واجبي بود كه به خود زحمت جستجو داديد؟فرزاد خنديد و گفت:كار واجب كه نه اما مايل بودم در راهپيمايي صبحگاهي شما را همراهي كنم.هديه پوزحندي بر لب آورد.<xml><o></o>
اما من صبح دير از خواب برخاستم و همينطور كه ميبينيد متاسفانه براي خوردن صبحانه از ديگران عقب ماندم.فرزاد بلند شد و بسمت باغ ايستاد بطوريكه هم ميتوانست بيرون را ببيند و هم هديه را كه مشغوي خوردن بود.دست دراز كرد و گلبرگ گلي را چيد و گفت:متاسف نباشيد بعد از صبحانه هم ميشود در باغ قدم زد و از هواي خوب لذت برد.هديه منظور او را خوب درك ميكرد با اينحال خود را به ناداني زد و گفت:بله حق با شماست اما باز هم بايد ابراز تاسف كنم چون بايد فوري خود را به عمه برسانم عمع خانم برنامه مفصلي برايم تدارك ديده اند كه فكر نميكنم جايي براي قدم زيدن و اتلاف وقت داشته باشد حالا با اجازه تان ميروم تا عمه ام را بيابم.<o></o>
هديه با گفتن كلام آخر بلند شد وبطرف در سالن براه افتادفرزاد نيز او را همراهي كرد و با لحن اعتراض آميزي گفت:فكر نميكنم مادرم آنقدر خوشحال باشد كه تمام ساعات شما را به خود اختصاص دهد من هم براي شما برنامه هايي تدارك ديده ام خيال داشتم شما را براي قايقراني روي سد كرج ببرم دلتان ميايد از اين تفريح خوب و نشاط چشم پوشي كنيد؟هديه مقابل در كتابخانه توقف كرد و گفت:از دعوتتان ممنونم اما همانطور كه گفتم من مهمان عمه ام هستم و بايد پيرو ميزبان خود باشم آنگاه براي گريز از فرزاد وارد كتابخانه شد و در را پشت سر خود بست.هديه در محيط ناآشناي كتابخانه چند لحظه اي بي حرگت بر جاي ماند و با چشم اطراف را كتويد سالن كتابخانه با كتابهاي فراوانش ميتوانست محلي آرام و دنج براي او باشد به قفسه ها نزديك شد و به فهرست كتابها نظر انداخت از ميان ديوان اشعار شاعران چشمش به غزليات حافظ افتاد آن را برداشت هنوز آن را نگشوده بود كه صداي صبح بخيد گفتن فرهاد را شنيد.بطرف صدا برگشت فرهاد در ميان مبلي چرمي فرو رفته بود و كتابي در دست داشت او به صبح بخير فرهاد پاسخ گفت.فرهاد گفت:براي فرار خوب مكاني را انتخاب كرده ايد .هديه براي گريز از نگاه فرهاد به تماشاي تصاوير كتاب پرداخت و پرسيد فرار؟براي چه بايد فرار كنم و از چه كسي؟از سوالي كه مطرح نموده بود پشيمان شد ولي در آن لحظه هيچ حرفي بخاطرش خطور نكرد.فرهاد بلند شد كتاب را بجاي اوليه اش بازگرداند و گفت:من نگفتم شما از كسي ميگريزيد گريز ميتواند به دلائل مختلف صورت بگيرد گريز از دست يك مزاحم سمج گريز از افراد مختلف و حتي گريز از خود و چيزهاي ديگر كه شما حوصله شنيدنش را نداريد اما كاري كه شما كرديد ميتواند بيانگر يك چيز باشد ميخواهيد بگرويم كه آن يك چيز چيست؟هديه گفت:چه بخواهم و چه نخواهم شما آن را ميدانيد و ابراز ميكنيد پس خواستن يا نخواستن من مطرح نيست.فرهاد روبرويش قرار گرفت و گفت:من با عقيده شما مخالفم چرا كه انسان تا نخواهد بدست نمي آوردواراده كردن اولين اولين شرط حصول موفقيت اشت شما اراده كرديد و بدست آورديد.هديه با ناباوري به او نكريست و پرسيد چه چيز بدست آوردم؟فرهاد پوزخندي زد و گفت:آرامش را پس از گريزي كه داشتيد اين مكان آرامش را به شما باز گرداند.هديه پوزخندي زد و گفت:زياد هم مطمئن نباشيد چرا كه شما با حضورتان بار ديگر آرامش فكر را از من سلب نموديد.فرهاد روي مبلي كنار پنجره نشست و همچنانكه هديه را زير نظر داشت كفت اراده كنيد تا رفع زحمت كنم.هديه گفت:چه فايده به هر كجاي اين خانه قدم بگذارم آرامش نخواهم داشت و به قول شما بايد فقط در حال گريز باشم.از كتابخانه به سالن غذا خوري از آنجا به باغ از باغ ديگر نميدان بايد به كجا بگريزم اما دلم ميخواست چنين نبود يعتي ميتوانستم با شما و ديگران راحت نشست و برخاست كنم بدون آنكه ترسي در ميان باشد.فرهاد خنده بلندي سر داد و گفت وقتي ميگويم اراده اولين قدر در راه حصول موفقيت است اشتباه نگفته ام شما مشتوانيد با اراده خود بر ترستان فائق آييد در آن صورت از هيچيك ار ما نميهراسيد ترس نشانه صعف است و ضعف اراده انسان را تضعيف ميكند شجاع باشيد و به خود اطمينان داشته باشيد خواهيد ديد كه هيچ نميتواند به شما گزندي برساند .حالا دختر دايي جوان و بي تجربه تنهايت ميگذارم تا بدون ترس و گريز با ديوان غزليات حافظ سرگرم گرديد.فرهاد آرام كتابخانه را ترك كرد و در را پشت سر خود بست.هديه به جاي كتاب روبروي پنجره ايستاد و به فكر فرو رفت.حرفهاي فرهاد را باور داشت و خود را شجاع و با اراده ميدانست اما ناخودآگاه از آن دو ميترسيد و از فرهاد بيش از فرزاد.او فرزين را قابل اعتمادتر از آن دو ميديد زيرا از روزي كه با آنها آشنا شده بود فرزين تناه كسي ود كه نخواسته بود خود را به او نزديك كند و در برخوردهايي كه با هم داشتند هديه او را مردي جنتلمن يافته بود گرچه او با شيدا دختر عموي بزرگ خود روابطي كاملا صميمانه داشت اما هرگز سعي نكرده بود با هديه نيز رابطه برقرار كند و اين عمل را هديه به فال نيك گرفته بود.با حضور خانم راد در كتابخانه هديه به خود آمد و فهميد كه عمه اش با او كار دارد.آن دو به دفتري وارد شدند كه عمه پشت ميز نشسته بود و پسرانش مبلهاي ديگر را اشغال نموده بودند با ورود هديه عمه با خوشرويي او را كنار خود فراخواند و گفت:بيا عزيزم بيا اينجا در كنار خودم بنشين .وقتي هديه كنار او نشست عمه ادامه داد:بگو ببينم احساس راحتي ميكني؟هديه ناخودآگاهبه فرهاد نگريست و گفت:بله متشكرم.فرنگيس دستش را گرفت و ادامه داد بگو بدانم بعد از كتاب از چه چيز ديگري لذت ميبري آيا به موسيقي علاقه داري؟بله عمه جان من به نواختن ارگ علاقه اي وافر دارم و با آنكه استادم از كارم راضي است اما كار خود را عالي نميدانم من در زمينه نقاشي نيز بي تجربه نيستم و پارسال يكي از تابلوهايم برنده جايزه اي شد اما در اين رشته هم هنوز به كمال مطلوب نرسيده ام.فرزين ميان حرفش آمد و گفت:پس ما دختر دايي هنرمندي داشتيم و از آن بيخبر بوديم!هديه با تبسمي به او نگريست و گفت:از تعارفتان ممنونم اما من خود را هنرمند نميدانم زيرا اول راه هستم و تا هنرمندي فاصله زيادي است .فرهاد چشمكي زد و گفت:براي رسيدن به كملا مطلوب اراده و كوشش لازم است و من مطمئنم شما بدان درجه خواهيد رسيد.عمه رشته كلام را بدست گرفت و گفت:تا پيش از مراسم شب هفت تو ميتواني با چيزهاي مورد علاقه ات خود را سرگرم سازي و در ضمن به من اجازه دهي تا چيزهاي ديگري به علائق تو اضافه كنم.همانطور كه ديدي همسر آقاي نخست وزير تو را به ضيافتي كه يك هفته بعد از مراسم شب هفت برپا ميشود دعوت كرده است تو را در اين ضيافت همراهي ميكنيم دلم ميخواهد تو ستاره مهمانان باشي و براي اين كار دستور داده ام تا مادام ليديا به اينجا بيايد او استاد باله است و به آداب و نزاكت اشرافي كاملا واقف.از او خواسته ام تا تو را براي آن ضيافت كاملا آماده كند.روزي دو ساعت تو تحت نظر او تعليم ميگيري و اميدوارم استعدادت را در اين راه نيز نشان دهي.سكوت هديه باعث شد تا عمه به سخن خود ادامه دهد او دريافت كه برادرزاده اش مردد است براي آنكه او را از حالت ترديد خارج كند گفت:من اگز ميدانستم تو از عهده اين كار بر نمي آيي هرگز او را به اينجا دعوت نميكردم اما اطمينان دارم كه اشتباه نكرده ام و تو در آن شب مرا روي سپيد ميكني.عصر همان روز مادام ليديا وارد شد او زني ميانسال بود كه اندام خود چون دختران متناسب نگه داشته بود.موهاي جو گندمي اش را پشت سر جمع كرده بود و با حركاتي بسيار موزون قدم بر ميداشت در لحظه اشنايي با تبسم زيبايي كه بر لب آورد هديه را مجذوب خود ساخت و دختر جوان اطمينان يافت كه ميتواند درسهاي او را فرا بگيرد.هديه در اولين تمرين آنچنان استعدادي از خودش نشان داد كه مادام را به تحير واداشت او گرچه به روي هديه نياورد اما مطمئن شد كه هديه قبلا زير نظر استادي ماهر تمام فوت و فنها را آموخته است.فرهاد بدون آنكه چيزي به هديه بگويد او را تحت نفوذ خود قرار داده بود و به دختر جوان تلقين نموده بود كه ميتواند به هر چه اراده كند دست يابد.براي خود هديه نيز جاي شگفتي بود كه چگونه ميتواند به آساني تمرينات مادام ليديا را انجام دهد.وقتي 3 روز از كلاس تعليم گذشت و مادام ليديا به خانم فهيمي اطلاع داد كه هديه كاملا براي ضيافت آماده است عمه باورش نشد اما وقتي در سالن حاضر شد و خود از نزديك مشاهده كرد به هوش و استعداد هديه آفرين گفت و در حاليكه گونه هايش از شادي گلگون شده بود هديه را در آغوش كشيد و گفت:ديدي دخترم ديدي كه موفق شدي و من اشتباه نكرده بودم خوشحالم خيلي خوشحال.حالا برايت لباسي سفارش ميدهم كه چون ستارگان در اندامت بدرخشد.هديه پس از اخرين تمرين احساس ضعف مينمود بهمين خاطر حرفهاي عمه نتوانست در او تاثير مطلوب بگذارد و با گفتن عمه جان خيلي خسته ام به اتاقش پناه برد.در چند شب گذشته هز وقت خوابيده بود خوابهاي زيبا و رويايي به سراغش آمده بودند خواب ميديد گه از دختران ديگر زيباتر و دلفريبتر گشته و دختر عموهاي فرهاد با حسرت به او نگاه ميكنند.خواب ميديد كه مردان جوان در مقابلش زانو ميزنند و او بيتوجه از كنار آنان ميگذرد و آن شب نيز خواب ديد كه در مهماني آقاي نخست وزير با چنان مهارتي ارگ نواخته كه همگان را مات و مبهوت ساخته و او دعوت به رقص پسر نخست وزير را پاسخ گفته ولباسي آبي كه ستارگان بيشمار روي آن ميدرخشيدند شروع به رقص نموده است.او در ميان حضار شيده و شيدا را ديد كه با بغض و حسرت به رقص او و پسر آقاي نخست وزير نگاه ميكنند و خودش را از اينكه تنها ستاره مجلس ميديد مغرور و خوشحال بود.صبح وقتي چشم گشود از يادآوري خواب شيريني كه ديده بود دچار رخوت گشت و دلش خواست تا بار ديگر ديده بر هم بگذارد در رختخواب غلتي زد كه صداي در اتاق به گوشش رسيد.خانم راد داخل شد و گفت:صبح بخير از اينكه بيدارتان كردم مرا ببخشيد اما مادر عزيزتان پاي تلفن است اين دومين باري است كه تلفن ميكنند.هديه با عجله رختخواب را ترك كرد و گفت پس جرا بار اول نگفتيد؟خانم راد ربدوشامبر او را گرفت و در حاليكه كمك ميكرد تا هديه بر تن كند گفت:خواستم بيدارتان كنم اما مادتان اجازه ندادند و گفنتد باز هم تلفن ميكنند.هديه خود را به تلفن رساند و در حاليكه موهاي پريشانش را به عقب ميزد گوشي را برداشت.صداي گرم و با محبت مادر خوني تازه در رگهاي هديه دواند و او با شوق شروع به صحبت كرد هر چه در آن جند روز بر وي گذشته بود باز گفت و در آخر با لحني حزن آ لود پرسيد آيا شما و پدر دلتان براي من تنگ نشده است؟صداي حزن آلود او مادر را محزون ساخت و گفت:چرا دخترم خيلي هم دلمان براي تو تنگ شده است اما اميدوار بوديم خودت تماس بگيري و بگويي كه مايلي ما را ببيني اما اينطور كه تعريف ميكني فرصت نداشته اي ما تو را ميبخشيم و تو هم ما را ببخش فردا در مراسم تو را خواهيم ديد.هديه گفت خيلي دلم ميخواهد هر چه زودتر شما را ببينم خيلي حرفها دارم كه برايتان تعريف كنم امروز خيال داريم همگي براي قايقراني برويم چقدر خوب بود اگر شما و پدر هم مي آمديد.عاطفه تشكر كرد و گفت:همينكه تو ميروي و به تو خوش ميگذرد براي نا كافي است اما خواهش ميكنم مواظب خودت باش.بعد از قطع تلفن هديه احساس كرد كه چقدر دلش براي خانه و پدر و مادر تنگ شده است .ديگر خوابهاي رويايي را دوست نداشت و مايل بود به خانه برگردد.سر ميز صبحانه همه جمع بودند فرنگيس به صورت هديه گريست و پرسيد:هديه حالت خوش نيست چرا رنگت پريده؟هديه گفت :چيز مهمي نيست كمي احساس ضعف ميكنم.فرزاد گفت:بعلت فعاليت فراوان است شما در اين چند روز كاملا خود را خسته كرديد تمرينات مادام ليديا باعث شدند...فرهاد دخالت نمود و گفتكاما هديه خانم بخوبي از عهده آن بر آمدندو اگر كمي گردش كنند حالشان خوب ميشود و ضعف از بين ميرود.عمه رو به هديه كرد و گفت:ببين فرهاد حساب همه چيز را كرده است و امروز طبق نقشه او همگي به قايقراني ميرويد.هديه پرسيد مگر شما نميآييد؟

نه عزيزم امروز وكيل خانواده به اينجا مي ايد و من ميخواهم در مورد پاره اي از مسائل با او گفتگو كنم اما ناراحت نباش شيدا وشيده هم تو را همراهي ميكنند...از نام آنها هديه دريافت كه قايقراني روي سد نقشه فرزاد و فرزين بوده و در آن ميان فرهاد دخالتي نداشته.با ورود دو خواهر همگي به جز عمه خود را آماده رفتن ساختند.از هنگام حركت آن دو خواهر سر صحبت را با فرزاد و فرزين باز كردند و از هر دري سخن گفتند در آن ميان هديه و فرهاد سكوت كرده و به گفتگوي آنها گوش ميدادند.هديه شيدا را منطقي تر از شيده يافت

---------- Post added at 04:36 PM ---------- Previous post was at 04:36 PM ----------

صداي مرغ خوش الحاني از ميان شاخه ها به گوش ميرسيد هديه خود را كنار ديوار شيشه اي رساند و پرسيد اين صدا ار كجا مي آيد؟آيا بلبلي در قفس داريد ؟خانم راد كنارش استاد و گفت:نه عزيزم اينجا بلبلي در قفس نيست اما با وجود اين گلها اينجا چون بهشت است گلها را ببين!بلبل به عشق اين گلها به اينجا مي آيد.هديه روي اولين سكو نشست و در حاليكه دستهايش را به زير چانه زده بود محو تماشاي منظره بيرون گشت.خانم راد زنگي را بصدا در آورد و چند دقيقه بعد يكي از خانمها با سيني صبحانه وارد گشت و آن را روبروي هديه گذاشت.هديه هنوز به خوردن مشغول نشده بود كه فرزاد ديوار شيشه اي را گشود و با گفتن صبح بخير دختر دايي عزيز وارد شد.هديه خيلي آرام جواب گفت.خانم راد و پيشخدمت سالن را ترك كردند .فرزاد روبروي او نشست و گفت:به من گفته بودند كه هديه خانم دختر سحرخيزي است من هم ميخواستم از شما تبعيت كنم به همين دليل صبح زود بيدار شدم و به باغ رفتم اما هر چه انتظار كشيدم بيهوده بود باور ميكنيد اگر بگويم تمام محوطه ويلا را دور زدم.هديه نگاه بيتفاوتي بر او افكند و گفت چرا ميخواستيد مرا ببينيد آيا كار واجبي بود كه به خود زحمت جستجو داديد؟فرزاد خنديد و گفت:كار واجب كه نه اما مايل بودم در راهپيمايي صبحگاهي شما را همراهي كنم.هديه پوزحندي بر لب آورد.<xml><o></o>
اما من صبح دير از خواب برخاستم و همينطور كه ميبينيد متاسفانه براي خوردن صبحانه از ديگران عقب ماندم.فرزاد بلند شد و بسمت باغ ايستاد بطوريكه هم ميتوانست بيرون را ببيند و هم هديه را كه مشغوي خوردن بود.دست دراز كرد و گلبرگ گلي را چيد و گفت:متاسف نباشيد بعد از صبحانه هم ميشود در باغ قدم زد و از هواي خوب لذت برد.هديه منظور او را خوب درك ميكرد با اينحال خود را به ناداني زد و گفت:بله حق با شماست اما باز هم بايد ابراز تاسف كنم چون بايد فوري خود را به عمه برسانم عمع خانم برنامه مفصلي برايم تدارك ديده اند كه فكر نميكنم جايي براي قدم زيدن و اتلاف وقت داشته باشد حالا با اجازه تان ميروم تا عمه ام را بيابم.<o></o>
هديه با گفتن كلام آخر بلند شد وبطرف در سالن براه افتادفرزاد نيز او را همراهي كرد و با لحن اعتراض آميزي گفت:فكر نميكنم مادرم آنقدر خوشحال باشد كه تمام ساعات شما را به خود اختصاص دهد من هم براي شما برنامه هايي تدارك ديده ام خيال داشتم شما را براي قايقراني روي سد كرج ببرم دلتان ميايد از اين تفريح خوب و نشاط چشم پوشي كنيد؟هديه مقابل در كتابخانه توقف كرد و گفت:از دعوتتان ممنونم اما همانطور كه گفتم من مهمان عمه ام هستم و بايد پيرو ميزبان خود باشم آنگاه براي گريز از فرزاد وارد كتابخانه شد و در را پشت سر خود بست.هديه در محيط ناآشناي كتابخانه چند لحظه اي بي حرگت بر جاي ماند و با چشم اطراف را كتويد سالن كتابخانه با كتابهاي فراوانش ميتوانست محلي آرام و دنج براي او باشد به قفسه ها نزديك شد و به فهرست كتابها نظر انداخت از ميان ديوان اشعار شاعران چشمش به غزليات حافظ افتاد آن را برداشت هنوز آن را نگشوده بود كه صداي صبح بخيد گفتن فرهاد را شنيد.بطرف صدا برگشت فرهاد در ميان مبلي چرمي فرو رفته بود و كتابي در دست داشت او به صبح بخير فرهاد پاسخ گفت.فرهاد گفت:براي فرار خوب مكاني را انتخاب كرده ايد .هديه براي گريز از نگاه فرهاد به تماشاي تصاوير كتاب پرداخت و پرسيد فرار؟براي چه بايد فرار كنم و از چه كسي؟از سوالي كه مطرح نموده بود پشيمان شد ولي در آن لحظه هيچ حرفي بخاطرش خطور نكرد.فرهاد بلند شد كتاب را بجاي اوليه اش بازگرداند و گفت:من نگفتم شما از كسي ميگريزيد گريز ميتواند به دلائل مختلف صورت بگيرد گريز از دست يك مزاحم سمج گريز از افراد مختلف و حتي گريز از خود و چيزهاي ديگر كه شما حوصله شنيدنش را نداريد اما كاري كه شما كرديد ميتواند بيانگر يك چيز باشد ميخواهيد بگرويم كه آن يك چيز چيست؟هديه گفت:چه بخواهم و چه نخواهم شما آن را ميدانيد و ابراز ميكنيد پس خواستن يا نخواستن من مطرح نيست.فرهاد روبرويش قرار گرفت و گفت:من با عقيده شما مخالفم چرا كه انسان تا نخواهد بدست نمي آوردواراده كردن اولين اولين شرط حصول موفقيت اشت شما اراده كرديد و بدست آورديد.هديه با ناباوري به او نكريست و پرسيد چه چيز بدست آوردم؟فرهاد پوزخندي زد و گفت:آرامش را پس از گريزي كه داشتيد اين مكان آرامش را به شما باز گرداند.هديه پوزخندي زد و گفت:زياد هم مطمئن نباشيد چرا كه شما با حضورتان بار ديگر آرامش فكر را از من سلب نموديد.فرهاد روي مبلي كنار پنجره نشست و همچنانكه هديه را زير نظر داشت كفت اراده كنيد تا رفع زحمت كنم.هديه گفت:چه فايده به هر كجاي اين خانه قدم بگذارم آرامش نخواهم داشت و به قول شما بايد فقط در حال گريز باشم.از كتابخانه به سالن غذا خوري از آنجا به باغ از باغ ديگر نميدان بايد به كجا بگريزم اما دلم ميخواست چنين نبود يعتي ميتوانستم با شما و ديگران راحت نشست و برخاست كنم بدون آنكه ترسي در ميان باشد.فرهاد خنده بلندي سر داد و گفت وقتي ميگويم اراده اولين قدر در راه حصول موفقيت است اشتباه نگفته ام شما مشتوانيد با اراده خود بر ترستان فائق آييد در آن صورت از هيچيك ار ما نميهراسيد ترس نشانه صعف است و ضعف اراده انسان را تضعيف ميكند شجاع باشيد و به خود اطمينان داشته باشيد خواهيد ديد كه هيچ نميتواند به شما گزندي برساند .حالا دختر دايي جوان و بي تجربه تنهايت ميگذارم تا بدون ترس و گريز با ديوان غزليات حافظ سرگرم گرديد.فرهاد آرام كتابخانه را ترك كرد و در را پشت سر خود بست.هديه به جاي كتاب روبروي پنجره ايستاد و به فكر فرو رفت.حرفهاي فرهاد را باور داشت و خود را شجاع و با اراده ميدانست اما ناخودآگاه از آن دو ميترسيد و از فرهاد بيش از فرزاد.او فرزين را قابل اعتمادتر از آن دو ميديد زيرا از روزي كه با آنها آشنا شده بود فرزين تناه كسي ود كه نخواسته بود خود را به او نزديك كند و در برخوردهايي كه با هم داشتند هديه او را مردي جنتلمن يافته بود گرچه او با شيدا دختر عموي بزرگ خود روابطي كاملا صميمانه داشت اما هرگز سعي نكرده بود با هديه نيز رابطه برقرار كند و اين عمل را هديه به فال نيك گرفته بود.با حضور خانم راد در كتابخانه هديه به خود آمد و فهميد كه عمه اش با او كار دارد.آن دو به دفتري وارد شدند كه عمه پشت ميز نشسته بود و پسرانش مبلهاي ديگر را اشغال نموده بودند با ورود هديه عمه با خوشرويي او را كنار خود فراخواند و گفت:بيا عزيزم بيا اينجا در كنار خودم بنشين .وقتي هديه كنار او نشست عمه ادامه داد:بگو ببينم احساس راحتي ميكني؟هديه ناخودآگاهبه فرهاد نگريست و گفت:بله متشكرم.فرنگيس دستش را گرفت و ادامه داد بگو بدانم بعد از كتاب از چه چيز ديگري لذت ميبري آيا به موسيقي علاقه داري؟بله عمه جان من به نواختن ارگ علاقه اي وافر دارم و با آنكه استادم از كارم راضي است اما كار خود را عالي نميدانم من در زمينه نقاشي نيز بي تجربه نيستم و پارسال يكي از تابلوهايم برنده جايزه اي شد اما در اين رشته هم هنوز به كمال مطلوب نرسيده ام.فرزين ميان حرفش آمد و گفت:پس ما دختر دايي هنرمندي داشتيم و از آن بيخبر بوديم!هديه با تبسمي به او نگريست و گفت:از تعارفتان ممنونم اما من خود را هنرمند نميدانم زيرا اول راه هستم و تا هنرمندي فاصله زيادي است .فرهاد چشمكي زد و گفت:براي رسيدن به كملا مطلوب اراده و كوشش لازم است و من مطمئنم شما بدان درجه خواهيد رسيد.عمه رشته كلام را بدست گرفت و گفت:تا پيش از مراسم شب هفت تو ميتواني با چيزهاي مورد علاقه ات خود را سرگرم سازي و در ضمن به من اجازه دهي تا چيزهاي ديگري به علائق تو اضافه كنم.همانطور كه ديدي همسر آقاي نخست وزير تو را به ضيافتي كه يك هفته بعد از مراسم شب هفت برپا ميشود دعوت كرده است تو را در اين ضيافت همراهي ميكنيم دلم ميخواهد تو ستاره مهمانان باشي و براي اين كار دستور داده ام تا مادام ليديا به اينجا بيايد او استاد باله است و به آداب و نزاكت اشرافي كاملا واقف.از او خواسته ام تا تو را براي آن ضيافت كاملا آماده كند.روزي دو ساعت تو تحت نظر او تعليم ميگيري و اميدوارم استعدادت را در اين راه نيز نشان دهي.سكوت هديه باعث شد تا عمه به سخن خود ادامه دهد او دريافت كه برادرزاده اش مردد است براي آنكه او را از حالت ترديد خارج كند گفت:من اگز ميدانستم تو از عهده اين كار بر نمي آيي هرگز او را به اينجا دعوت نميكردم اما اطمينان دارم كه اشتباه نكرده ام و تو در آن شب مرا روي سپيد ميكني.عصر همان روز مادام ليديا وارد شد او زني ميانسال بود كه اندام خود چون دختران متناسب نگه داشته بود.موهاي جو گندمي اش را پشت سر جمع كرده بود و با حركاتي بسيار موزون قدم بر ميداشت در لحظه اشنايي با تبسم زيبايي كه بر لب آورد هديه را مجذوب خود ساخت و دختر جوان اطمينان يافت كه ميتواند درسهاي او را فرا بگيرد.هديه در اولين تمرين آنچنان استعدادي از خودش نشان داد كه مادام را به تحير واداشت او گرچه به روي هديه نياورد اما مطمئن شد كه هديه قبلا زير نظر استادي ماهر تمام فوت و فنها را آموخته است.فرهاد بدون آنكه چيزي به هديه بگويد او را تحت نفوذ خود قرار داده بود و به دختر جوان تلقين نموده بود كه ميتواند به هر چه اراده كند دست يابد.براي خود هديه نيز جاي شگفتي بود كه چگونه ميتواند به آساني تمرينات مادام ليديا را انجام دهد.وقتي 3 روز از كلاس تعليم گذشت و مادام ليديا به خانم فهيمي اطلاع داد كه هديه كاملا براي ضيافت آماده است عمه باورش نشد اما وقتي در سالن حاضر شد و خود از نزديك مشاهده كرد به هوش و استعداد هديه آفرين گفت و در حاليكه گونه هايش از شادي گلگون شده بود هديه را در آغوش كشيد و گفت:ديدي دخترم ديدي كه موفق شدي و من اشتباه نكرده بودم خوشحالم خيلي خوشحال.حالا برايت لباسي سفارش ميدهم كه چون ستارگان در اندامت بدرخشد.هديه پس از اخرين تمرين احساس ضعف مينمود بهمين خاطر حرفهاي عمه نتوانست در او تاثير مطلوب بگذارد و با گفتن عمه جان خيلي خسته ام به اتاقش پناه برد.در چند شب گذشته هز وقت خوابيده بود خوابهاي زيبا و رويايي به سراغش آمده بودند خواب ميديد گه از دختران ديگر زيباتر و دلفريبتر گشته و دختر عموهاي فرهاد با حسرت به او نگاه ميكنند.خواب ميديد كه مردان جوان در مقابلش زانو ميزنند و او بيتوجه از كنار آنان ميگذرد و آن شب نيز خواب ديد كه در مهماني آقاي نخست وزير با چنان مهارتي ارگ نواخته كه همگان را مات و مبهوت ساخته و او دعوت به رقص پسر نخست وزير را پاسخ گفته ولباسي آبي كه ستارگان بيشمار روي آن ميدرخشيدند شروع به رقص نموده است.او در ميان حضار شيده و شيدا را ديد كه با بغض و حسرت به رقص او و پسر آقاي نخست وزير نگاه ميكنند و خودش را از اينكه تنها ستاره مجلس ميديد مغرور و خوشحال بود.صبح وقتي چشم گشود از يادآوري خواب شيريني كه ديده بود دچار رخوت گشت و دلش خواست تا بار ديگر ديده بر هم بگذارد در رختخواب غلتي زد كه صداي در اتاق به گوشش رسيد.خانم راد داخل شد و گفت:صبح بخير از اينكه بيدارتان كردم مرا ببخشيد اما مادر عزيزتان پاي تلفن است اين دومين باري است كه تلفن ميكنند.هديه با عجله رختخواب را ترك كرد و گفت پس جرا بار اول نگفتيد؟خانم راد ربدوشامبر او را گرفت و در حاليكه كمك ميكرد تا هديه بر تن كند گفت:خواستم بيدارتان كنم اما مادتان اجازه ندادند و گفنتد باز هم تلفن ميكنند.هديه خود را به تلفن رساند و در حاليكه موهاي پريشانش را به عقب ميزد گوشي را برداشت.صداي گرم و با محبت مادر خوني تازه در رگهاي هديه دواند و او با شوق شروع به صحبت كرد هر چه در آن جند روز بر وي گذشته بود باز گفت و در آخر با لحني حزن آ لود پرسيد آيا شما و پدر دلتان براي من تنگ نشده است؟صداي حزن آلود او مادر را محزون ساخت و گفت:چرا دخترم خيلي هم دلمان براي تو تنگ شده است اما اميدوار بوديم خودت تماس بگيري و بگويي كه مايلي ما را ببيني اما اينطور كه تعريف ميكني فرصت نداشته اي ما تو را ميبخشيم و تو هم ما را ببخش فردا در مراسم تو را خواهيم ديد.هديه گفت خيلي دلم ميخواهد هر چه زودتر شما را ببينم خيلي حرفها دارم كه برايتان تعريف كنم امروز خيال داريم همگي براي قايقراني برويم چقدر خوب بود اگر شما و پدر هم مي آمديد.عاطفه تشكر كرد و گفت:همينكه تو ميروي و به تو خوش ميگذرد براي نا كافي است اما خواهش ميكنم مواظب خودت باش.بعد از قطع تلفن هديه احساس كرد كه چقدر دلش براي خانه و پدر و مادر تنگ شده است .ديگر خوابهاي رويايي را دوست نداشت و مايل بود به خانه برگردد.سر ميز صبحانه همه جمع بودند فرنگيس به صورت هديه گريست و پرسيد:هديه حالت خوش نيست چرا رنگت پريده؟هديه گفت :چيز مهمي نيست كمي احساس ضعف ميكنم.فرزاد گفت:بعلت فعاليت فراوان است شما در اين چند روز كاملا خود را خسته كرديد تمرينات مادام ليديا باعث شدند...فرهاد دخالت نمود و گفتكاما هديه خانم بخوبي از عهده آن بر آمدندو اگر كمي گردش كنند حالشان خوب ميشود و ضعف از بين ميرود.عمه رو به هديه كرد و گفت:ببين فرهاد حساب همه چيز را كرده است و امروز طبق نقشه او همگي به قايقراني ميرويد.هديه پرسيد مگر شما نميآييد؟

نه عزيزم امروز وكيل خانواده به اينجا مي ايد و من ميخواهم در مورد پاره اي از مسائل با او گفتگو كنم اما ناراحت نباش شيدا وشيده هم تو را همراهي ميكنند...از نام آنها هديه دريافت كه قايقراني روي سد نقشه فرزاد و فرزين بوده و در آن ميان فرهاد دخالتي نداشته.با ورود دو خواهر همگي به جز عمه خود را آماده رفتن ساختند.از هنگام حركت آن دو خواهر سر صحبت را با فرزاد و فرزين باز كردند و از هر دري سخن گفتند در آن ميان هديه و فرهاد سكوت كرده و به گفتگوي آنها گوش ميدادند.هديه شيدا را منطقي تر از شيده يافت

Ramana
25-07-2010, 14:51
شيده دختري بود جاه طلب كه هيچ چيز نميتوانست قانعش كند آنچنان بلند پروازي مينمود كه هديه را متعجب ميساخت.معيارهايي كه او براي خوشبخت شدن بكار ميبرد با عقل و منطق سازگار نبود او هر چيز را در نهايت ميخواست و آرزوهايي كه از آنها نام ميبرد كاملا غير منطقي بود او مرد زندگي اش را موجودي تسليم شده ميخواست كه در مورد خواسته هاي همسرش كوچكترين اعتراضي نكند او دلش ميخواست صبحانه را در توكيو نهار را در ايتاليا و شام را در هاوايي بخورد.با كشتي تفريحي اقيانوسها را درنوردد و با هليكوپتر بر قله هيماليا بنشيند.وقتي با اعتراض شيدا روبرو ميشد لبهايش را جمع ميكرد و ميگفت:تو نميغهمي من چه ميگويم.خنده هاي فرزاد و فرزين نيز ائ را متقاعد نميساخت و در حاليكه دستش را زير بغل فرزاد حلقه كرده بود تكرار ميكرد خواهيد ديد كه به آنچه گفتم عمل خواهم كرد.شيدا با لحني طنز آلود گفت:وقتي روي قله نشستي حتما ما را بخاطر بياور.اگر مداخله فرهاد نبود شايد كار آنها به مجادله ميكشيد اما فرهاد با طرح سوالي مسير گفتگوي آنها را تغيير داد.<xml><o></o>
قايقراني روي آبهاي سد براي همه مفرح و سرگرم كننده بود.با قايقي كه اجاره كردند توانستند چندين بار سد را دور بزنند در دور آخر هديه احساس خستگي كرد و به ناگاه ايستاد سرعت قايق تعادل او را بر هم زد و اگر دستهاي قدرتمند فرهاد نبود او به داخل آب پرتاب ميشد.از اتفاقي كه در حال وقوع بود دخترها جيغ كشيدند و همين بيشتر باعث بر هم خوردن تعادل هديه گشت.فرهاد او را بسرعت نشاند و در حاليكه خشمي آشكار صورتش را برافروخته بود گفت:كار بچه گانه اي كرديد.دخترها نفس راحتي كشيدند و هر كدام در سكوت به اتفاقي كه ممكن روي دهد انديشيدند.هديه زبانش از ترش بند آمده بود و در خود ياراي عذر خواهي نميديد.وقتي قايق ايستاد او بكمك فرزاد از قايق پياده شد رنگ از صورت همگي آنها پريده بود فرزين سكوت جمع را در هم شكست و گفت:بخير گذشت.شيده نگاهي شيدا انداخت و بدون كلامي خود را به جاده رساندند.فرزاد از جو موج.د حوصله اش سر آمد و در حاليكه بازوي هديه را در دست داشت بطوريكه ديگران بشنوند گفت:حالا كه چيزي نشده و به خواست خدا هديه صحيح و سالم است اينطور نيست دختر دايي عزيز؟هديه با علامت سر حرف او را تاييد كرد.فرهاد گفت بهتر است برويم غذا بخوريم.همگي به پيروي از او وارد رستوراني شدند .دختران حال عادي خود را بدست آورده بودند اما هديه بيشتر بخاطر آنكه روز خوب آنها را خراب كرده بود حالش عادي نبود ضعفي كه از صبح با آن دست به گريبان بود بيشتر بر وي غالب شد و او ياراي راه رفتن را در خود نديد به همين جهت وقتي آنها براي شستن دست و صورت به دستشويي رفتند هديه نشست و نگاهشان كرد.بعد از خوردن غذا تصميم گرفتند راه پيمائي كنند اما هديه از آنها عذر خواست و در اتومبيل به استراحت پرداخت.خديه دور شدن آنها را ديد و با خود گفت چند لحظه اي استراحت ميكنم اما وقتي از صداي در اتومبيل ديده گشود خورشيد در حال غروب كردن بود.از سخنان آنها دريافت كه آنان بار ديگر قايقراني كرده ااند.فرزاد گفت:آمدم تا شما را هم ببرم ولي ديدم خواب هستيد راستش دلم نيامد بيدارتان كنم خوب استراحت كرديد؟هديه تبسمي نمود و تشكر كرد.<o></o>
وقتي به ويلا بازگشتند در سر ميز غذا شيدا اتفاقي را كه افتاده بود با آب و تاب براي خانم فهيمي تعريف كرد.خانم فهيمي از وحشت دهانش باز مانده بود وقتي كلام شيدا به انتها رسيد هديه با لحني پوزشخواهانه از ديگران پوزش خواست و از اينكه باعث نگراني شده بود اظهار تاسف نمود.عمع با نگراني نگاهش كرد و گفت:خوشحالم كه بخير گذشت از فكر اينكه چه حادثه اي ممكن بود برايت رخ دهد مو بر اندامم راست ميشود بگو بدانم حالا حالت خوب است؟بله عمه جان خوبم.فرنگيس نفس راحتي كشيد و گفت:بهتر است امشب زود بخوابي تا فردا كه پدر و مادرت مي آيند كاملا سر حال باشي.هديه با خوشحالس پيشنهاد عمه اش را پذيرفت دلش ميخواست هر چه زودتر خود را از نگاههاي آنها براهند بهمين دليل از پيشنهاد عمه استقبال كرد و با گفتن شب بخير آنها ترك گفت.وقتي به بستر رفت هر چه كوشيد خوابش نبرد در بستر نشست و به بيرون نگاه كرد.نور چراغهاي فلورسنت ديدگاه او را روشن ساخته بودند .تصميم گرفت وارد باغ شود.با ضعفي كه در بدن داشت بسختي از بستر بلند شد ربدوشامبرش را پوشيد و خيلي آهسته و آرام اتاق را ترك كرد.دري كه به باغ باز ميشد قفل بود و او ميبايست از در پشت ساختمان وارد باغ گردد.از كنار تمام درها گذشت و خود را به محوطه خارج از ساختمان رساند.صداي خنده شاد شيده و حرفهاي نامفهوم ديگران را ميشنيد.ساختمان فرهاد در خاموشي فرو رفته بود يك لحظه تصميم گرفت به جاي باغ به كتابخانه برود اما شوق مطالعه را در خود نيافت پس ساختمان را دور زد .چراغ سالن غذا خوري ميسوخت و او ميتنوانست دخترها و فرزاد و فرزين را ببيند براي آنكه ديده نشود خود را در پناه درختي نهان ساخت و پاورچين پاورچين از ديدگاه سالن دور شد بوي عطر گلهاي شب بو با بوي چمنهاي مرطوب در آميخته بودند.هديه نفس عميقي كشيد و روي اولين نيمكت نشست.نسيم خنكي ميوزيد و نور مهتاب با نور چراغهاي باغ منظره اي جادويي داده بودند.او ميتوانست ساعتها بدون حركت بنشيند و بدون آنكه خسته گردد به باغ بنگرد.او مدت زماني با خود خلوت نمود اما هنگامي كه چراغهاي سالن خاموش گشتند ترسي مبهم سراپايش را گرفت در آن هواي مطبوع احساس سرما كرد.ربدوشامبر را بر خود پيچيد و فكر كرد چند دقيقه ديگر صبر كند تا ديگران بخواب روند آن وقت با خيال راحت به اتاقش بازگردد ديده بر هم نهاد و ياد آخرين ديدار دزيره و ناپلئون افتاد به آن هنگام كه ناپلئون شمشيرش را تقديم دزيره نمود هديه با خود گفت آيا عشقي با شكوهتر از عشق آن دو وجود داشته است ؟بعد به سرنوشت فكر كرد كه چطور دست تقدير آن دو را از يكديگر جدا ساخت.بعد براي نتيجه گيري از انديشه اش زمزمه كرد هميشه همينطور بوده و هيچكس به آرزوي خود نميرسد .آنگاه فكر خود را به روز آينده و ديدار پدر و مادر منحرف ساخت و از انديشه ديدار آنها گرماي مطبوعي در خود احساس كرد.نفس عميق ديگري كشيد و از روي نيمكت بلند شد هنوز چند گام پيش نرفته بود كه سايه اي در ميان درختان ديد.متوحش شد و خواست بر سرعت قدمهايش بيفزايد كه فرهاد را روبروي خود يافت.هديه از لباس سرتاپا سفيد او ترسيد و يك گام به عقب برداشت اما صداي گرم و مهربان فرهاد ترس را از دل او بيرون برد و هديه بر جاي خود ايستاد.<o></o>
فرهاد پرسيد هديه اينجا چه ميكني چرا نخوابيدي؟<o></o>
آمدم هوا بخورم با اينكه احساس ضعف ميكنم اما نميدانم چرا خوابم نمي آيد؟<o></o>
بياييد اينجا كمي با هم بنشينيم انسان وقتي ناراحتي فكري داشته باشد دچار بيخوابي ميشود.حادثه امروز روي اعصابتان اثر گذاشته است فكر ميكنم ميتوانم مصاحب خوبي برايتان باشم چند دقيقه اي اينجا مينشينيم آنوقت براي استراحت ميرويم.خواهيد ديد كه راحت خواهيد خوابيد.آن دو بطرف نيمكت براه افتادند وبر روي آن نشستند .فرهاد دستهايش را در هم حلقه كرده بود چند لحظه اي كوتاه ميانشان سكوت برقرار شد.آنگاه فرهاد پرسيد:دوست داري درباره چه موضوعي با هم صحبت كنيم؟هديه شانه هايش را با بيتفاوتي بالا انداخت و گفت:نميدانم.<o></o>
فرهاد ادامه داد حالا كه موضوع صحبت را به من واگذار كردي دلم ميخواهد از آرزوهايت برايم حرف بزني موافقي؟<o></o>
هديه تبسمي بر لب آورد و گفت:اما من آرزوهاي زيادي ندارم يك دختر معمولي بالطبع آرزوهايش نيز معمولي است.فرهاد پرسيد:يعني تو هيچ آرزوي بزرگي نداري؟<o></o>
نميدانم ولي در حال حاضر فقط دلم ميخواست در خانه مان بودم.<o></o>
آيا دلت براي پدر و مادرت تنگ شده؟<o></o>
نميخواهم فكر كنيد كه چون بچه ها بهانه گير شده ام اما حقيقت اينست كه بله دلم تنگ شده.<o></o>
هيچ وقت تنهايي جايي نبوده اي ؟منظورم اينست كه هيچ وقت بتنهايي مسافرت نرفته اي؟<o></o>
نه هيچ وقت!هميشه هر كجا رفته ام پدر و مادرم نيز همراهم بوده اند و اين اولين باريست كه دور از آنها بوده ام.بعد آهي كشيد و ادامه داد اما فردا تمام ميشود و من آنها را ميبينم اين خيلي خوب است حتي فكرش خوشحالم ميكند.فرهاد حتي در نور مهتاب نيز ميتوانست شادي گذرا را در چشم هديه ببيند.گفت:آيا در اينجا بشما سخت گذشت؟<o></o>
نه ابدا من از مهمان نوازي تك تك شما برخوردار شدم .اما...<o></o>
بله ميدان اما هيچيك از ما باب سليقه شما نبوده ايم.هر كدام از ما بنوعي شما را رنجانده ايم .مادرم آرزوهاي دوران جوانيش را ميخواهد در شما پياده كند.فرزاد با ابراز علاقه هاي ظاهريش تو را كلافه ميكند و فرزين با بيتفاوتيها و سرگرميهايش باعث كسالت شما ميشودو من با نيش زبانم شما را ميرنجانم.حق با شماست كه ميخواهيد هر چه زودتر ما را ترك كنيد.هديه حرفش را قطع نمود و گفت:اما من از هيچ كس رنجشي بدل ندارم خواهش ميكنم فكر نكنيد كه دختر ناسپاسي هستم فقط چون از خانواده ام دور مانده ام احساس دلتنگي ميكنم فقط همين.فرهاد فكري ديگر در سر داشت به همين منظور گفت:حرفتان را باور ميكنم بگذاريد سوالم را بگونه اي ديگر تكرار كنم فرض كنيد كه در خانه خودتان هستيد و چون سابق از محبت پدر و مادر برخورداريد آيا درآن شرايط باز هم آرزوئي نداشتيد؟<o></o>
انسان نميتواند بدون آرزو باشد من هم براي خود اميدها و آرزوهائي دارم ولي آرزوهاي من زياد نيستند و فكر نميكنم براي شما جالب توجه باشند.<o></o>
فرهاد گفت:بگوييد هر چه در دل داريد بگوييد من ميخواهم بدانم شما چه آرزوهايي در سر ميپرورانيد به اين فكر نباشيد كه ايا براي من جالب است يا نه؟من فقط گوش ميكنم.<o></o>
هديه گفت آرزو دارم كه فرد با ارزشي گردم و خانواده و اجتماعم بوجودم افتخار كنند.بعد گويي كه با خود حرف ميزند ادامه داد دلم ميخواهد هنرمند لايق و مشهوري گردم تابلوهاي نقاشي ام را در موزه هاي بزرگ ببينم اما نه...اگر در همين ايران هم مشهور گردم كافي است دلم ميخواهد دوست بدارم و دوستم بدارند وقتي مشهور شدم غرور و تكبر بسراغم نيايد با مردم همانطور باشم كه هم اينك هستم.<o></o>
فرهاد آرام پرسيد:آيا مردم را دوست داري؟<o></o>
من عاشق مردم هستم وقتي با آنها هستم تنهايي را حس نميكنم فكر ميكنم نيمي از وجودم متعلق به آنهاست.مردم طبقه من خوب و باصفا هستند و اين خيلي مهم است راستش دلم ميخواهد براي خاطر آنها كسي شوم آنوقت جشن ميگيرم.<o></o>
چه موقع جشن ميگيري؟<o></o>
وقتي كسي شدم وقتي توانستم براي مردمم افتخار آفرين شوم آن وقت جشن ميگيرم.<o></o>
اگر كسي غير از خودت به آن افتخاري كه نام ميبري برسد آيا باز هم احساس خوشحالي ميكني؟<o></o>
بله!چرا كه نه ما همه عضو يك خانواده ايم.هديه خنديد و گفت:مثل اينست كه من شعار ميدهم اينطور نيست؟ولي واقعا دلم ميخواهد مثمر ثمر باشم.<o></o>
خب ديگر چي؟ديگر چه آرزويي داري ؟دلت ميخواهد مرد زندگيت چگونه باشد؟دلت ميخواهد چه نوع خانه و زندگي داشته باشي؟<o></o>
نميدانم هنوز به اين موضوع فكر نكرده ام.<o></o>
آيا اگر مردي بالاتر از طبقه خودت به خواستگاريت آمد به او جواب مثبت ميدهي؟<o></o>
نميدانم.چون همانطور كه گفتم به اين موضوع فكر نكرده ام اما اگر مثل پدرك باشد او را قبول ميكنم.<o></o>
چرا آيا پدرت را كامل ميداني؟<o></o>
بله پدرم مرد كاملي است او بسيار خوب و فردي انسان دوست است.او يك عاشق حقيقي است.<o></o>
منظورت از عاشق حقيقي چيست؟<o></o>
او وقتي به مادرم دل بست علي رغم ميل خانواده اش با او ازدواج نمود و تمام سختيها را تحمل كرد پدر شما خيلي به آنها ستم كرد اما آن دو با عشق و محبت به زندگي با يكديگر ادامه دادند آنها را ميپرستم.<o></o>
آيا از پدرم بيزار هستيد؟<o></o>
بايد باشم اما نيستم.<o></o>
چرا؟آيا او را بخشيده ايد؟<o></o>
من نبايد كسي را ببخشم او اگر گناهي كرده در حق پدر و مادرم كرده و آنها هستند كه بايد او را ببخشند.<o></o>
آيا تو هيچ يك از پسران فهيمي را دوست نميداري؟هديه بصورت فرهاد نگريست اما او نگاهش را بر زمين دوخته بود .هديه جواب داد من همه را دوست دارم و پسران عمه ام از ديگران جدا نيستند.<o></o>
منظور من از دوست داشتن عشق است.آيا تو عاشق فرزاد نيستي؟<o></o>
هرگز!من او را دوست دارم اما عاشقش نيستم محبتي كه من نسبت به او دارم محبتي است كه 2 فاميل ميتوانند بهم داشته باشند.<o></o>
فرهاد نفس بلندي كشيد و گفت:اين را ميدانستم اما ميخواستم خودت بگويي.<o></o>
هديه بلند شد و به اطراف نگاه كرد و گفت:خيلي خوابم مي آيد بهتر است برگرديم.<o></o>
آن دو ساختمان را دور زدند فرهاد به خانه اش اشاره كرد و گفت:غالبا من در آنجا تنها هستم و مطالعه ميكنم اگر كاري داشتي ميتواني مرا در آنجا بيابي.اما اگر اجازه بدهي تو را تانزديك اتاقت همراهي كنم.آن دو آرام آرام راهروها را پشت سر گذاشتند فرهاد در مقابل در اتاق هديه ايستاد و گفت:شب بخير اميدوارم خوب بخوابي و خوابهاي طلايي ببيني.هديه همچنان كه فرهاد خواسته بود او روياييترين شب را گذراند.<o></o>
از تابيدن انوار طلايي خورشيد برصورتش بيدار شد و خانم راد اولين كسي بود كه خبر ورود عده اي مهمان را داد.خانم و آقاي مجد باتفاق دخترشان بهاره صبح زود از تهران حركت كرده بودند و آنها اولين دسته از مهمانان بشمار مي آمدند.آنها بتازگي از مسافرت بازگشته بودند و در اولين فرصت بديدار خانم فهيمي آمده بودند.آقاي مجد مردي بود نسبتا كوتاه با صورتي سرخ كه با موهاي روشنش هماهنگي داشت.دستان كوچك و چاقي كه حلقه ازدواج زيبايي در انگشت كوتاهش ميدرخشيد هر چند يك بار شيشه عينك خود را پاك ميكرد و مجددا بر چشم ميگذاشت اما بر خلاف او همسرش زني باريك اندام و نسبتا قد بلند كه موهايش بطرز زيبايي آرايش داده بود و زيبايي آن از زير تور سياهرنگش بخوبي نمايان بود.هديه بهنگام معارفه بهاره را نديد اما با وجود چتر و كيفي كه بر روي يكي از صندليها بود دريافت كه دختر آقاي مجد نيز با آنهاست.گفتگوهاي آنها پيرامون فوت آقاي فهيمي و مسئوليت اداره كارخانه و املاك آن بود و اين گفتگوها براي هديه تكراري و يكنواخت مينمود باعث شد كه دختر جوان احساس بيحوصلگي و كسالت كند.با نزديك شدن فرهاد و بهاره جاني تازه گرفت هنگامي كه آنها كاملا به او نزديك شدند تبسم زيبايي بر لبهايش نقش بست.صورت شاد و خندان بهاره حكايت از يك راهپيمايي مفرح ميكرد بطوريكه بعد از آشنا شدن يا يكديگر هديه نيز در خود احساس نشاط و شادماني نمود.چشمان آبي رنگ او انسان را به ياد دريا مي انداخت و پوست صاف و روشن همراه با موهاي بور و شفافش زيبايي او را دو چندان ميكرد.هنگامي كه ميخنديد دو رشته دندان سپيد او ميدرخشيدند هديه در كلا او سادگي و صداقت را دريافت و تمايل يافت تا با او بيشتر تماس برقرار كند.بنابر پيشنهاد بهاره آن دو وارد ساختمان شدند و بهاره مستقيما بطرف پيانوي كنار سالن رفت و با انگشتان ظريفش شروع به نواختن جند نت موسيقي كرد در آن حال رو به هديه نمود و پرسيد:آيا شما به موزيك علاقه داريد؟جواب مثبت هديه برق شادي را در چشمان او درخشاند و وقتي پي برد كه هديه ارگ مينوازد از او خواهش كرد تا قطعه اي را با هم بنوازند.هديه اظهار تاسف نمود و گفت كه آمادگي ندارد اما اظهار تمايل نمود كه بهاره براي او آهنگي بنوازد بهاره پشت پيانو نشست و با مهارت شروع به نواختن كرد.هديه چنان محو نواختن بهاره شده بود كه متوجه ورود آقايان نشد.بعد از اتمام موزيك با صداي كف زدن روي برگرداند و ديد كه برادرها به آنها پيوسته اند.فرهاد تقاضا نمود كه بهاره قطعه ديگري بنوازد و او نيز با خوشحالي پذيرفت.آنها گذشت زمان را فراموش كرده بودند .وقتي خانم راد اطلاع داد كه غذا آماده است بهاره هنوز پشت پيانو قرار داشت.بعد از صرف غذا بهاره رو به هديه نمود و گفت:آيا شما عادت به خواب نيمروز داريد؟هديه پي برد كه بهاره ميخواهد با او باشد و چون خودش چنين تمايلي داشت تبسمي نمود و گفت:نه من بعد از ظهرها نميخوابم اگر مايلي به اطاقي كه عمه ام در اختيارم گذاشته ميرويم و با هم صحبت ميكنيم.<o></o>
خانم فهيمي از اينكه برادر زاده اش هم صحبت مناسبي يافته با خوشنودي اظهار داشت شما دو نفر دوستان خوبي براي هم خواهيد بود.برويد از مصاحبت با يكديگر لذت ببريد.

---------- Post added at 04:46 PM ---------- Previous post was at 04:43 PM ----------


كنار در ويلا ايستاد و به گلهاي سرخي كه توسط باغبان آب ميخوردند نگاه كرد.با ورود فرزاد و فرزين آرامش او بر هم زده شد زيرا فرزاد مستقيم به طرفش رفت و به جعبه اي كه در دست داشت اشاره كرد و گفت:هديه حدس بزن درون اين چيست؟هديه لبخندي زد و گفت:حدس نميخواهد مطمئنا درون آن لباس است.
خب اين درست ولي بگو لباس چه كسي؟هديه گفت:مسلما براي من نيست جون من سفارش لباس نداده بودم.فرزاد گفت:ديدي اشتباه كردي اين لباس مخصوص دوشيزه خانم هديه است كه مادر گرامي بنده براي شب جشن سفارش داده بودند تقديم به شما!لحن طنز آلود و شوخ فرزاد باعث خنده هديه گشتت و او در حاليكه جعبه لباس را از فرزاد ميگرفت تخت تاثير حركات فرزاد به همان شيوه زانو خم نمود و گفت از لطف سركار و مادر گراميتان متشكرم.بعد هر دو به صداي بلند خنديدند.خانم راد كه ناظر حركات آنها بود نيز خنديد و به كمك هديه آمد و جعبه لباس را به داخل اتاق هديه برد.خبر وارد شدن لباس به عمه نيز رسيد و او در حاليكه صورتش را شادي كوركانه اي احاطه كرده بود از هديه خواست تا آن را بر تن كند.همانطور كه عمه خواسته بود لباسي بود آبي به رنگ آسمان با ستاره هايي از پولك و مرواريد.لباسي بود بسار زيبا و مجلل كه با نيم تاجي بصورت ماه زيبايي آن چند برابر ميشد.هديه در آن لباس بقدري زيبا گشته بود كه عمه چراغ اتاق را خاموش كرد و گفت تلالو اين لباس اتاق را روشن خواهد كرد با آنكه هديه آرايشي نداشت اما سادگي صورت و گيسوانش نتوانستند از جلوه لباس او كم كنند.او در حاليكه خود را در آينه تماشا ميكرد گفت:عمه جان اين لباس واقعا زيباست من نميدانم چطور و چگونه از شما تشكر كنم.فرنگيس او را در آغوش كشيد و در حاليكه موهاي او را نوازش ميكرد گفت:تشكر لازم نيست عزيزم همانطور كه قبلا به تو گفتم تو بايد زيباترين مهمان جشن باشي.
هديه آن تا پاسي از شب گذشته در فكر لباس و مهماني بود و ديگر خيال بهاره را فراموش كرده بود.صبح يك بار ديگر بر آن نگاه كرد و شادي مطبوعي وجودش را فرا گرفت.2 روز ديگر به برگزاري جشن بيشتر نمانده بود و او فكر نميكرد كه بتواند اين 2 روز را تحمل كند تصميم گرفت تمرينات مادام ليديا را تكرار كند.وقتي مطمئن شد كه آنها را فراموش نكرده است با خوشحالي براي صرف صبحانه رفت بر سر ميز صبحانه بين او و پسر عمه هايش بر سر لباس زيباي او گفتگو بود كه خانم راد وارد شد و به فرزاد خبر داد كه تلفن از راه دور با وي كار دارد .
فرزاد با عجله سالن را ترك كرد .ميان فرهاد و فرزين نگاهي رد و بدل شد و به ناگاه سكوتي بر سالن حكم فرما شد وقتي بعد از دقايقي فرزاد به سالن بازگشت رنگ از صورتش پريده بود و آشكارا دستهايش ميلرزيد خود را روي نيمكت رها كرد و با صداي لرزاني رو به فرهاد نمود و گفت:من هر چه زودتر بايد بازگردم همسرم در خطر است.فرهاد و فرزين با تعجب و حيرت به او نگاه ميكردند فرهاد پرسيد:منظورت را نميفهمم واضحتر صحبت كن.فرزاد سيگاري روشن نمود و گفت چند سارق مسلح به خانه ام حمله كردند و با تهديد نمودن كاترين دست به سرقت زده اند خوشبختانه خود او سالم است اما بي اندازه ترسيده و فكر ميكند كه سارقين فهميده اند او تنهاست و دوباره باز ميگردند.او از من خواست هر چه زودتر بازگردم .ببينم فرهاد آيا ميتواني ترتيب كار را بدهي؟من هم فكر ميكنم كه سارقين دوباره بازگردند!فرهاد از جايش بلند شد و دست روي شانه فرزاد گذاشت و گفت نگران مباش من بر خلاف تو فكر ميكنم كه آنها ديگر بازنميگردند ولي هر طور ميل توست ميخواهي هم اكنون ترتيب بازگشتت را بدهم؟با جواب مثبت فرزاد فرهاد به طرف تلفن رفت.فرنگيس كه توسط خانم راد از ماجرا با خبر شده بود نگران و سر آسيمه داخل شد و فرزاد را در آغوش كشيد و گفت عزيزم بگو بدانم چه اتفاقي افتاده آيا كاترين حالش خوب است؟

فرزاد او را نشانيد و گفت بله مادر حالش خوب است و جاي نگراني نيست فقط او بسيار ترسيده.متاسفم كه نميتوانم بيش از اين نزد شما بمانم فكر ميكنم اگر نروم كاترين دچار بيماري روحي ميشود.فرنگيس گفت نه عزيزم هيچ وقت راضي نيستم كه بخاطر من همسرت دچار پريشاني و نگراني شود .من هم معتقدم بايد هر چه زودتر برگردي اميدوارم بار ديگر كه همديگر را ديديم كاترين را هم بهمراه آورده باشي.فرزاد نگاهش به هديه افتاد كه ساكت و خاموش به آنها مينگريست نزديك او شد و گفت:تو هم بايد مرا ببخشي خيلي دلم ميخواست ميبودم و تو را در لباس زيبايت ميديدم و در آن جشن بر خود ميباليدم كه زيباترين دختر جشن دختر دايي من است اما افسوس كه بايد باز گردم.هديه تبسمي نمود و گفت:اما من خوشحالم خيلي خوشحال چون ميبينم كه پسر عمه خوبم همسرش را تنها رها نكرده و بسوي او باز ميگردد اميدوارم هميشه زندگيتان قرين سعادت و نيكبختي باشد و همانطور كه عمه جان گفتند من هم اميدوارم بار ديگري كه شما را ميبينم همسرتان نيز در كنارتان باشد.فرزاد دست او را بگرمي فشرد و باتفاق فرهاد و فرزين ويلا را ترك كرد.خبر ناگهاتي سرقت فرنگيس را دچار سردردي سخت ساخت بطوريكه به بستر رفت و آنروز تا به هنگام شب نتوانست بستر را ترك كند.خانم راد دكتر مخصوص عمه را خبر كرد و دكتر پس از معاينه دستور داد كه فرنگيس بايد كاملا استراحت كند و او گفت كه فرنگيس دچار شوك شده و با مراقبت كامل سلامتي اش را بدست مي آورد.
شب وقتي همه پشت ميز نشستند جاي فرنگيس خالي بود فرزاد بر خلاف هميشه ساكت بود و با غذايش بازي ميكرد فرهاد و فرزين هم سكوت اختيار كرده بودند هديه در ميان حرفهاي گاه به گاه آنها دريافت كه صبح زود فرزاد پرواز ميكند و ميرود دلش گرف رو به فرزاد كرد و گفت:اگر اجازه بدهي چمدانت را ميبندم.فرزاد تبسمي كرد و گفت ار لطفت متشكرم تو را به زحمت نمي اندازم با گفتن اين حرف بلند شد و بطرف در سالن به راه افتاد اما پشيمان شد و به طرف هديه برگشت و گفت:براستي ميخواهي كمك كني؟هديه بلند شد و گفت بله البته اگر مانعي ندارد.فرزاد با خوشرويي در را گشود و گفت اين لطف تو را ميرساند.هديه براي اولين بار پاي به اتاق فرزاد گذاشت اتاق در ساختمان فرهاد بود و او در حقيقت قدم به خانه فرهاد گذاشته بود پيش از آنكه به فكر بستن چمدان باشد مبهوت ساختمان گشت به نظرش آمد كه آنجا كمي اسرار آميز و خوفناك است پله هاي مارپيچ كه تا 3 طبقه ساختمان امتداد داشت و تابلوهاي نقاشي كه تجسم روح در حالات مختلف بود لرزه بر اندام هديه انداخت و ناخودآگاه بازوي فرزاد را گرفت.فرزاد متوجه وحشت هديه شد و پرسيد:ميترسي؟هديه با تكان سر تاييد كرد.فرزاد گفت اما علتي براي ترس نيست برخلاف تابلوهايي كه ميبيني روحي در اين خانه زندگي نميكند.كمي اسرار آميز بنظر ميرسد فقط همين.هديه بر ترس خود غالب شد و نفس راحتي كشيد.وقتي به طبقه سوم رسيدند صداي پايي توجهشان را جلب كرد .هديه از نرده به پايين نگريست و فرهاد را در حال بالا آمدن از پله ها ديد فرزاد نيز متوجه او گشت و با همان لحن شوخ هميشگي گفت حالا ديگر اصلا نبايد بترسي چون مالك و فرمانرواي روح ها دارد مي آيد و با وجود او هيچي جرات نميكند به ما آسيبي برساند.آناه در اتاقش را گشود و هديه اتاق خواب بزرگ و مجللي را پيش روي ديد در اتاق نيمه باز بود و هديه بگونه اي قرار گرفت كه بتواند ولرد شدن فرهاد را ببيند.فرزاد از داخل كمد ديواري چمدانها و لباسهايش را خارج كرد و روي تخت گذاشت.هديه همزمان با قرار دادن لباسها در داخل ساكي متوجه در اتاق نيز بود ولي فرهاد بدان داخل نشد.هديه پرسيد پس چرا فرهاد نيامد؟فرزاد به طرف در نگريست و گفت:او به اتاق خودش رفته تو بقدري متوحش بودي كه متوجه نشدي اتاق ديگري روبروي اين اتاق وجود دارد.بعد از اتمام كارمان پسش ميرويم.بعد با لحن محزوني ادامه دلم ميخواهد باور كني كه مايل نيستم اينجا را ترك كنم.دوري از تو برايم مشكل است من عادت كرده بودم كه كه صبحها از پشت اين پنجره قدم زدنت را نگاه كنم.هديه با شگفتي به پنجره نزديك شد و گفت آيا از اينجا ميتوان باغ را ديد؟فرزاد كت سياهرنگش را روي تخت باقي گذاشت و كنار پنجره رفت و گفت خودت ببين هديه پشت پنجره ايستاد و با تعجب ديد كه خياباني كه او هر روز صبح در آن قدم ميزد بخوبي از پنجره هويداست.با خود گفت بناي اين ساختمان چگونه است كه از هر طرف نگاه كني باغ را ميشود ديد؟رو به طرف فرزاد كرد و گفت اما چرا من متوجه اين موضوع نشدم.وقتي در خيابان باغ هستي فقط چشم اندازت گلها و درختهاست و ساختمان دور بنظر ميرسد ولي از اينجا خيلي راحت ميشود خيابان باغ را ديد.فرزاد خنده بلندي سر داد و گفت بناي اين ساختمان يكي از پيشرفته ترين بناهاست و يكي از معروفترين آرشيتكتهاي ايتاليايي نقشه آن را كشيده است اگر به اتاق فرهاد وارد شوي عجايب ديگري نيز ميبيني اما همين اتاق هم شگفتي زياد دارد به اينجا نگاه كن.فرزاد دكمه اي را فشرد و قسمتي از كتابخانه اتاق كنار رفت و تلويزيوني نمايان شد بعد رو به هديه كرد و گفت:دلت ميخواهد اتاقت را ببيني؟بعد بدون آنكه منتظر پاسخي از طرف هديه بشود دكمه ديگري را فشرد و هديه اتاقش را ديد و فرزاد گفت از اين تلويزيونهاي مدار بسته در تمام اتاقها هست.رنگ از صورت هديه پريد و گفت:يعني شما ميتوانستيد هر لحظه كه بخواهيد اتاق مرا زير نظر بگيريد؟اي واي.فرزاد دكمه را فشرد و كتابخانه به جاي اولش بازگشت و گفت بله ميتوانستم ولي باور كنيد كه هيچ وقت چنين نكردم راستش اگر هم ميخواستم با وجود فرهاد امكان نداشت او مردي پايبند به اصولي است و در مورد مهمان و راحتي آنها بسيار دقيق اگر حرفم را باور نداريد ميتوانم برايتان قسم بخورم كه هرگز دزدانه به اتاقتان نگاه نكرده ايم.هديه نفس راحتي كشيد و گفت متشكرم از اينكه اين موضوع را بمن گفتيد خب چه چيز عجيب ديگري وجود دارد ؟فرزاد ميخواست لب به سخن باز كند كه فرهاد وارد شد و گفت شما كه هنوز كارتان را تمام نكرده ايد.فرزاد كفشش را برداشت و در عيني كه آنرا در داخل ساك قرار ميداد گفت:داشتم براي هديه از شگفتيهاي تين ساختمان و اين اتاق صحبت ميكردم.فرهاد چيني بر ابرو افكند و گفت:هديه خانم فرصت كافي براي اين كار خواهند داشت.بعد رو به هديه كرد و گفت:مادرم سراغ شما را ميگيرد فكر ميكنم ميخواهد بشما شب بخير بگويد.هديه درك كرد كه فرهاد ميخواهد او از آنجا خارج كند.سپس بدون آنكه چيزي بگويد از اتاق خارج شد.

بلندي چلچراغ كه از سقف طبقه سوم آويزان بود تا طبقه همكف ميرسيد و نور آن تمام محوطه را روشن كرده بود اما با اينحال هديه خيلي آرام از پله ها پايين رفت و سعي كرد نگاهش به تابلوهاي روي ديوار نيفتد.وقتي در خروجي ساختمان را گشود بي اراده شروع به دويدن كرد و خود را به قسمت ساختمان مستخدمين رساند.وقتي خانم راد را روبروي خود ديد آنچنان نفسش به شماره افتاده بود كه نتوانست به شب بخير او پاسخ دهد.با گامهاي شتابان از كنار او نيز گذشت و خود را به سالن غذاخوري رساند هيچكس در آنجا نبود هديه خود را به نيمكت رساند و نشست.قلبش به شدت ميزد چند نفس عميق كشيد تا ضربان قلبش آرام گشت ترسي كه بر وجودش دست يافته بود نميگذاشت تا او خوب فكر كند.چند لحظه اي ايستاد و بعد بخاطر آورد كه عمه اش منتظر اوست دستي به موهايش كشيد و سعي كرد بر خود مسلط باشد.آنگاه با قدمهاي استوار بطرف اتاق خواب عمه اش حركت كرد و به آرامي در اتاق را گشود.نور ضعيف آباژور اتاق را سايه روشن كرده بود به آرامي به فرنگيس نرديك شد و چون او را در خواب ديد به نرمي بوسه اي بر پيشاني وي زد و همانطور كه آمده بود پاورچين پاورچين اتاق را ترك كرد.احساس تشنگي ميكرد اما راه اتاقش را در پيش گرفت و وقتي خود را روي تخت انداخت سينه اش از هيجان بالا و پايين ميرفت.او هيچ چيز وحشتناكي نديده بودولي نيرويي كه بر آن ساختمان حاكم بود هديه را به وحشت انداخته بود حس ميكرد كه تمام نگاه تابلوها بر وي دوخته شده و حركات او را زير نظر گرفته اند خواست تا لباس خواب را تن كند ولي از يادآوري اينكه ممكن است اتاقش زير نظر باشد پشيمان شد و در همان لباس ديده بر هم گذاشت.تا پيش از آنشب در آن خانه احساس آرامش ميكرد مخصوصا شبها به ياد خوابهاي رويايي كه در اين خانه ديده بود افتاد و آه حسرتي كشيد و با خود گفت:چرا ميترسم من كه چيز وحشتناكي نديدم مگر فرزاد نگفت كه فرهاد فرمانرواي روح هاست مسلما او نخواهد گذاشت گزندي بمن برسد بايد فكرهاي بچه گانه را كنار بگذارم و به راحتي بخوابم صبح كه برسد به ترسم خواهم خنددي.بعد بلند شد مقابل پنجرا ايستاد و بگونه اي كه صداي خودش را ميشنيد گفت اين باغ هيچ تغييري نكرده همه چيز همانطور است كه بود بيجهت به خود ترس راه داده ام بايد بخوابم!لباسش را تغيير داد و بعد به بستر رفت و ديده بر هم گذاشت هنوز كاملا به خواب نرفته بود كه از صداي پاهايي كه با عجله در رفت و آمد بودند بر جاي نشست و گوش فرا داد نخست فكر كرد دچار توهم شده است ولي وقتي صداي پا تكرار شد ربدوشامبرش را پوشيد و از اتاق خارج شد خان راد و دو مستخدمه ديگر را ديد.

---------- Post added at 04:46 PM ---------- Previous post was at 04:46 PM ----------


كنار در ويلا ايستاد و به گلهاي سرخي كه توسط باغبان آب ميخوردند نگاه كرد.با ورود فرزاد و فرزين آرامش او بر هم زده شد زيرا فرزاد مستقيم به طرفش رفت و به جعبه اي كه در دست داشت اشاره كرد و گفت:هديه حدس بزن درون اين چيست؟هديه لبخندي زد و گفت:حدس نميخواهد مطمئنا درون آن لباس است.
خب اين درست ولي بگو لباس چه كسي؟هديه گفت:مسلما براي من نيست جون من سفارش لباس نداده بودم.فرزاد گفت:ديدي اشتباه كردي اين لباس مخصوص دوشيزه خانم هديه است كه مادر گرامي بنده براي شب جشن سفارش داده بودند تقديم به شما!لحن طنز آلود و شوخ فرزاد باعث خنده هديه گشتت و او در حاليكه جعبه لباس را از فرزاد ميگرفت تخت تاثير حركات فرزاد به همان شيوه زانو خم نمود و گفت از لطف سركار و مادر گراميتان متشكرم.بعد هر دو به صداي بلند خنديدند.خانم راد كه ناظر حركات آنها بود نيز خنديد و به كمك هديه آمد و جعبه لباس را به داخل اتاق هديه برد.خبر وارد شدن لباس به عمه نيز رسيد و او در حاليكه صورتش را شادي كوركانه اي احاطه كرده بود از هديه خواست تا آن را بر تن كند.همانطور كه عمه خواسته بود لباسي بود آبي به رنگ آسمان با ستاره هايي از پولك و مرواريد.لباسي بود بسار زيبا و مجلل كه با نيم تاجي بصورت ماه زيبايي آن چند برابر ميشد.هديه در آن لباس بقدري زيبا گشته بود كه عمه چراغ اتاق را خاموش كرد و گفت تلالو اين لباس اتاق را روشن خواهد كرد با آنكه هديه آرايشي نداشت اما سادگي صورت و گيسوانش نتوانستند از جلوه لباس او كم كنند.او در حاليكه خود را در آينه تماشا ميكرد گفت:عمه جان اين لباس واقعا زيباست من نميدانم چطور و چگونه از شما تشكر كنم.فرنگيس او را در آغوش كشيد و در حاليكه موهاي او را نوازش ميكرد گفت:تشكر لازم نيست عزيزم همانطور كه قبلا به تو گفتم تو بايد زيباترين مهمان جشن باشي.
هديه آن تا پاسي از شب گذشته در فكر لباس و مهماني بود و ديگر خيال بهاره را فراموش كرده بود.صبح يك بار ديگر بر آن نگاه كرد و شادي مطبوعي وجودش را فرا گرفت.2 روز ديگر به برگزاري جشن بيشتر نمانده بود و او فكر نميكرد كه بتواند اين 2 روز را تحمل كند تصميم گرفت تمرينات مادام ليديا را تكرار كند.وقتي مطمئن شد كه آنها را فراموش نكرده است با خوشحالي براي صرف صبحانه رفت بر سر ميز صبحانه بين او و پسر عمه هايش بر سر لباس زيباي او گفتگو بود كه خانم راد وارد شد و به فرزاد خبر داد كه تلفن از راه دور با وي كار دارد .
فرزاد با عجله سالن را ترك كرد .ميان فرهاد و فرزين نگاهي رد و بدل شد و به ناگاه سكوتي بر سالن حكم فرما شد وقتي بعد از دقايقي فرزاد به سالن بازگشت رنگ از صورتش پريده بود و آشكارا دستهايش ميلرزيد خود را روي نيمكت رها كرد و با صداي لرزاني رو به فرهاد نمود و گفت:من هر چه زودتر بايد بازگردم همسرم در خطر است.فرهاد و فرزين با تعجب و حيرت به او نگاه ميكردند فرهاد پرسيد:منظورت را نميفهمم واضحتر صحبت كن.فرزاد سيگاري روشن نمود و گفت چند سارق مسلح به خانه ام حمله كردند و با تهديد نمودن كاترين دست به سرقت زده اند خوشبختانه خود او سالم است اما بي اندازه ترسيده و فكر ميكند كه سارقين فهميده اند او تنهاست و دوباره باز ميگردند.او از من خواست هر چه زودتر بازگردم .ببينم فرهاد آيا ميتواني ترتيب كار را بدهي؟من هم فكر ميكنم كه سارقين دوباره بازگردند!فرهاد از جايش بلند شد و دست روي شانه فرزاد گذاشت و گفت نگران مباش من بر خلاف تو فكر ميكنم كه آنها ديگر بازنميگردند ولي هر طور ميل توست ميخواهي هم اكنون ترتيب بازگشتت را بدهم؟با جواب مثبت فرزاد فرهاد به طرف تلفن رفت.فرنگيس كه توسط خانم راد از ماجرا با خبر شده بود نگران و سر آسيمه داخل شد و فرزاد را در آغوش كشيد و گفت عزيزم بگو بدانم چه اتفاقي افتاده آيا كاترين حالش خوب است؟

فرزاد او را نشانيد و گفت بله مادر حالش خوب است و جاي نگراني نيست فقط او بسيار ترسيده.متاسفم كه نميتوانم بيش از اين نزد شما بمانم فكر ميكنم اگر نروم كاترين دچار بيماري روحي ميشود.فرنگيس گفت نه عزيزم هيچ وقت راضي نيستم كه بخاطر من همسرت دچار پريشاني و نگراني شود .من هم معتقدم بايد هر چه زودتر برگردي اميدوارم بار ديگر كه همديگر را ديديم كاترين را هم بهمراه آورده باشي.فرزاد نگاهش به هديه افتاد كه ساكت و خاموش به آنها مينگريست نزديك او شد و گفت:تو هم بايد مرا ببخشي خيلي دلم ميخواست ميبودم و تو را در لباس زيبايت ميديدم و در آن جشن بر خود ميباليدم كه زيباترين دختر جشن دختر دايي من است اما افسوس كه بايد باز گردم.هديه تبسمي نمود و گفت:اما من خوشحالم خيلي خوشحال چون ميبينم كه پسر عمه خوبم همسرش را تنها رها نكرده و بسوي او باز ميگردد اميدوارم هميشه زندگيتان قرين سعادت و نيكبختي باشد و همانطور كه عمه جان گفتند من هم اميدوارم بار ديگري كه شما را ميبينم همسرتان نيز در كنارتان باشد.فرزاد دست او را بگرمي فشرد و باتفاق فرهاد و فرزين ويلا را ترك كرد.خبر ناگهاتي سرقت فرنگيس را دچار سردردي سخت ساخت بطوريكه به بستر رفت و آنروز تا به هنگام شب نتوانست بستر را ترك كند.خانم راد دكتر مخصوص عمه را خبر كرد و دكتر پس از معاينه دستور داد كه فرنگيس بايد كاملا استراحت كند و او گفت كه فرنگيس دچار شوك شده و با مراقبت كامل سلامتي اش را بدست مي آورد.
شب وقتي همه پشت ميز نشستند جاي فرنگيس خالي بود فرزاد بر خلاف هميشه ساكت بود و با غذايش بازي ميكرد فرهاد و فرزين هم سكوت اختيار كرده بودند هديه در ميان حرفهاي گاه به گاه آنها دريافت كه صبح زود فرزاد پرواز ميكند و ميرود دلش گرف رو به فرزاد كرد و گفت:اگر اجازه بدهي چمدانت را ميبندم.فرزاد تبسمي كرد و گفت ار لطفت متشكرم تو را به زحمت نمي اندازم با گفتن اين حرف بلند شد و بطرف در سالن به راه افتاد اما پشيمان شد و به طرف هديه برگشت و گفت:براستي ميخواهي كمك كني؟هديه بلند شد و گفت بله البته اگر مانعي ندارد.فرزاد با خوشرويي در را گشود و گفت اين لطف تو را ميرساند.هديه براي اولين بار پاي به اتاق فرزاد گذاشت اتاق در ساختمان فرهاد بود و او در حقيقت قدم به خانه فرهاد گذاشته بود پيش از آنكه به فكر بستن چمدان باشد مبهوت ساختمان گشت به نظرش آمد كه آنجا كمي اسرار آميز و خوفناك است پله هاي مارپيچ كه تا 3 طبقه ساختمان امتداد داشت و تابلوهاي نقاشي كه تجسم روح در حالات مختلف بود لرزه بر اندام هديه انداخت و ناخودآگاه بازوي فرزاد را گرفت.فرزاد متوجه وحشت هديه شد و پرسيد:ميترسي؟هديه با تكان سر تاييد كرد.فرزاد گفت اما علتي براي ترس نيست برخلاف تابلوهايي كه ميبيني روحي در اين خانه زندگي نميكند.كمي اسرار آميز بنظر ميرسد فقط همين.هديه بر ترس خود غالب شد و نفس راحتي كشيد.وقتي به طبقه سوم رسيدند صداي پايي توجهشان را جلب كرد .هديه از نرده به پايين نگريست و فرهاد را در حال بالا آمدن از پله ها ديد فرزاد نيز متوجه او گشت و با همان لحن شوخ هميشگي گفت حالا ديگر اصلا نبايد بترسي چون مالك و فرمانرواي روح ها دارد مي آيد و با وجود او هيچي جرات نميكند به ما آسيبي برساند.آناه در اتاقش را گشود و هديه اتاق خواب بزرگ و مجللي را پيش روي ديد در اتاق نيمه باز بود و هديه بگونه اي قرار گرفت كه بتواند ولرد شدن فرهاد را ببيند.فرزاد از داخل كمد ديواري چمدانها و لباسهايش را خارج كرد و روي تخت گذاشت.هديه همزمان با قرار دادن لباسها در داخل ساكي متوجه در اتاق نيز بود ولي فرهاد بدان داخل نشد.هديه پرسيد پس چرا فرهاد نيامد؟فرزاد به طرف در نگريست و گفت:او به اتاق خودش رفته تو بقدري متوحش بودي كه متوجه نشدي اتاق ديگري روبروي اين اتاق وجود دارد.بعد از اتمام كارمان پسش ميرويم.بعد با لحن محزوني ادامه دلم ميخواهد باور كني كه مايل نيستم اينجا را ترك كنم.دوري از تو برايم مشكل است من عادت كرده بودم كه كه صبحها از پشت اين پنجره قدم زدنت را نگاه كنم.هديه با شگفتي به پنجره نزديك شد و گفت آيا از اينجا ميتوان باغ را ديد؟فرزاد كت سياهرنگش را روي تخت باقي گذاشت و كنار پنجره رفت و گفت خودت ببين هديه پشت پنجره ايستاد و با تعجب ديد كه خياباني كه او هر روز صبح در آن قدم ميزد بخوبي از پنجره هويداست.با خود گفت بناي اين ساختمان چگونه است كه از هر طرف نگاه كني باغ را ميشود ديد؟رو به طرف فرزاد كرد و گفت اما چرا من متوجه اين موضوع نشدم.وقتي در خيابان باغ هستي فقط چشم اندازت گلها و درختهاست و ساختمان دور بنظر ميرسد ولي از اينجا خيلي راحت ميشود خيابان باغ را ديد.فرزاد خنده بلندي سر داد و گفت بناي اين ساختمان يكي از پيشرفته ترين بناهاست و يكي از معروفترين آرشيتكتهاي ايتاليايي نقشه آن را كشيده است اگر به اتاق فرهاد وارد شوي عجايب ديگري نيز ميبيني اما همين اتاق هم شگفتي زياد دارد به اينجا نگاه كن.فرزاد دكمه اي را فشرد و قسمتي از كتابخانه اتاق كنار رفت و تلويزيوني نمايان شد بعد رو به هديه كرد و گفت:دلت ميخواهد اتاقت را ببيني؟بعد بدون آنكه منتظر پاسخي از طرف هديه بشود دكمه ديگري را فشرد و هديه اتاقش را ديد و فرزاد گفت از اين تلويزيونهاي مدار بسته در تمام اتاقها هست.رنگ از صورت هديه پريد و گفت:يعني شما ميتوانستيد هر لحظه كه بخواهيد اتاق مرا زير نظر بگيريد؟اي واي.فرزاد دكمه را فشرد و كتابخانه به جاي اولش بازگشت و گفت بله ميتوانستم ولي باور كنيد كه هيچ وقت چنين نكردم راستش اگر هم ميخواستم با وجود فرهاد امكان نداشت او مردي پايبند به اصولي است و در مورد مهمان و راحتي آنها بسيار دقيق اگر حرفم را باور نداريد ميتوانم برايتان قسم بخورم كه هرگز دزدانه به اتاقتان نگاه نكرده ايم.هديه نفس راحتي كشيد و گفت متشكرم از اينكه اين موضوع را بمن گفتيد خب چه چيز عجيب ديگري وجود دارد ؟فرزاد ميخواست لب به سخن باز كند كه فرهاد وارد شد و گفت شما كه هنوز كارتان را تمام نكرده ايد.فرزاد كفشش را برداشت و در عيني كه آنرا در داخل ساك قرار ميداد گفت:داشتم براي هديه از شگفتيهاي تين ساختمان و اين اتاق صحبت ميكردم.فرهاد چيني بر ابرو افكند و گفت:هديه خانم فرصت كافي براي اين كار خواهند داشت.بعد رو به هديه كرد و گفت:مادرم سراغ شما را ميگيرد فكر ميكنم ميخواهد بشما شب بخير بگويد.هديه درك كرد كه فرهاد ميخواهد او از آنجا خارج كند.سپس بدون آنكه چيزي بگويد از اتاق خارج شد.

بلندي چلچراغ كه از سقف طبقه سوم آويزان بود تا طبقه همكف ميرسيد و نور آن تمام محوطه را روشن كرده بود اما با اينحال هديه خيلي آرام از پله ها پايين رفت و سعي كرد نگاهش به تابلوهاي روي ديوار نيفتد.وقتي در خروجي ساختمان را گشود بي اراده شروع به دويدن كرد و خود را به قسمت ساختمان مستخدمين رساند.وقتي خانم راد را روبروي خود ديد آنچنان نفسش به شماره افتاده بود كه نتوانست به شب بخير او پاسخ دهد.با گامهاي شتابان از كنار او نيز گذشت و خود را به سالن غذاخوري رساند هيچكس در آنجا نبود هديه خود را به نيمكت رساند و نشست.قلبش به شدت ميزد چند نفس عميق كشيد تا ضربان قلبش آرام گشت ترسي كه بر وجودش دست يافته بود نميگذاشت تا او خوب فكر كند.چند لحظه اي ايستاد و بعد بخاطر آورد كه عمه اش منتظر اوست دستي به موهايش كشيد و سعي كرد بر خود مسلط باشد.آنگاه با قدمهاي استوار بطرف اتاق خواب عمه اش حركت كرد و به آرامي در اتاق را گشود.نور ضعيف آباژور اتاق را سايه روشن كرده بود به آرامي به فرنگيس نرديك شد و چون او را در خواب ديد به نرمي بوسه اي بر پيشاني وي زد و همانطور كه آمده بود پاورچين پاورچين اتاق را ترك كرد.احساس تشنگي ميكرد اما راه اتاقش را در پيش گرفت و وقتي خود را روي تخت انداخت سينه اش از هيجان بالا و پايين ميرفت.او هيچ چيز وحشتناكي نديده بودولي نيرويي كه بر آن ساختمان حاكم بود هديه را به وحشت انداخته بود حس ميكرد كه تمام نگاه تابلوها بر وي دوخته شده و حركات او را زير نظر گرفته اند خواست تا لباس خواب را تن كند ولي از يادآوري اينكه ممكن است اتاقش زير نظر باشد پشيمان شد و در همان لباس ديده بر هم گذاشت.تا پيش از آنشب در آن خانه احساس آرامش ميكرد مخصوصا شبها به ياد خوابهاي رويايي كه در اين خانه ديده بود افتاد و آه حسرتي كشيد و با خود گفت:چرا ميترسم من كه چيز وحشتناكي نديدم مگر فرزاد نگفت كه فرهاد فرمانرواي روح هاست مسلما او نخواهد گذاشت گزندي بمن برسد بايد فكرهاي بچه گانه را كنار بگذارم و به راحتي بخوابم صبح كه برسد به ترسم خواهم خنددي.بعد بلند شد مقابل پنجرا ايستاد و بگونه اي كه صداي خودش را ميشنيد گفت اين باغ هيچ تغييري نكرده همه چيز همانطور است كه بود بيجهت به خود ترس راه داده ام بايد بخوابم!لباسش را تغيير داد و بعد به بستر رفت و ديده بر هم گذاشت هنوز كاملا به خواب نرفته بود كه از صداي پاهايي كه با عجله در رفت و آمد بودند بر جاي نشست و گوش فرا داد نخست فكر كرد دچار توهم شده است ولي وقتي صداي پا تكرار شد ربدوشامبرش را پوشيد و از اتاق خارج شد خان راد و دو مستخدمه ديگر را ديد.

---------- Post added at 04:51 PM ---------- Previous post was at 04:46 PM ----------


خانم راد وقتي ديد هديه بيدار شده با نگراني گفت بهتر است به اتاق عمه تان برويد .هديه آنچنان دويد كه بقيه صحبتهاي خانم راد را نشنيد .وقتي داخل شد عمه اش را رنگ پريده و در بستر يافت او با ديدن هديه تبسمي كرد و بسخني گفت تو چرا بيدار شدي عزيزم؟هديه كنارش نشست و دستهاي او را در دست گرفت و پرسيد عمه جان چه شده وقتي من آمدم بشما شب بخير بگويم شما راحت خوابيده بوديد پس چطور شد كه يكباره...فرنگيس حرف او را قطع كرد و گفت خودم هم نميدانم در خواب بودم كه يكباره حام منقلب شد چيز مهمي نيست بزودي خوب ميشوم چند سال پيش نيز چنين شدم .قلب من طاقت فشار عصبي را ندارد خودم ميدانم كه زود برطرف ميشود نگران مباش.هديه گفت آيا بهتر نيست دكتر را خبر كنيم؟فرنگيس فشاري به انگشتان دست او آورد و گفت نه لازم نيست قرصي را كه مربوط به قلبم است خورده ام ميدانم اگر استراحت كنم خوب ميشوم به خانم راد سپرده ام در اين مورد به فرزندانم چيزي نگويد نميخواهم فرزاد با خيالي نگران ايران را ترك گويد و ار تو هم خواهش ميكنم در اينمورد سكوت كني و به كسي چيزي نگويي.هديه صورا عمه اش را نوازش كرد و در حاليكه او را ميبوسيد گفت هر طور ميل شماست.بغضي شديد راه نفس هديه را گرفت.او وقتي دريافت عمه اش بخاطر اينكه فرزندش نگران نشود بيماري خود را مخفي ميسازد دچار افسردگي شد و بسختي از ريزش اشكهايش جلوگيري كرد.همچنانكه دستهاي او را در دست داشت گفت عمه جان راحت بخوابيد من در كنارتان هستم اما فرنگيس مخالفت كرد و ار هديه خواست برود استراحت كند.هديه بناچار براي آنكه خيال عمه اش را راحت نمايد قبول كرد كه به اتاقش برگردد.وقتي اتاق را ترك كرد طاقت نياورد و در سالن بر روي كاناپه دراز كشيد و طولي نكشيد كه بخواب رفت.در خواب بود كه احساس كرد چيزي برويش كشيده ميشود ديده گشود خانم راد را بالاي سر خود يافت.خانم راد ملحفه اي بر رويش ميكشيد.هديه پرسيد:عمه ام چطور است؟خانم راد با صدايي آهسته گفت:الان آنجا بودم بحمدالله حالشان خوب است و راحت خوابيده اند شما هم بهتر است برويد و استراحت كنيد من در كنارشان هستم مطمئن باشيد.سپس هديه را تا اتاقش بدرقه كرد.<xml><o></o>
تا صبح فرا رسيد هديه دو بار ديگر بيدار شد و از خانم راد جوياي حال بيمار گشت.صبح در كنار تختش نامه اي يافت.نامه متعلق به فرزاد بود نوشته بود صبح بخير من و فرزين آمديم تا از تو خداحافظي كنيم اما توآنقدر راحت خوابيده بودي كه دلمان نيامد بيدارت كنيم شايد اينطور بهتر باشد زيرا من هيچوقت نتوانستم از كساني كه دوستشان دارم خداحافظي كنم پس ميگويم به اميد ديدار.خوب از خودت محافظت كن و مراقب سلامتي ات باش اين را نيز بدان كه من به انتظار پيشرفت تو در زمينه نقاشي هستم به خوبي ميداني كه وجودت برايم خيلي عزيز است ميتوانم تصور كنم كه وقتي اين جمله را ميخواني چه قيافه اي پيدا ميكني چينهاي پيشاني ات را از هم باز كن.من تو را همانطور دوست خواهم داشت كه تو ميخواهي يعني مثل دو دوست خيلي صميمي بانضمام محبت فاميلي حالا راضي شدي؟اگر چنين است آرزو ميكنم كه تو هم مرا دوست بداري و گهگاهي به ياد من باشي.خيلي حرفها دارم كه بايد بگويم ولي زودتر بايد حركت كنم.از اينكه حرفهايم روي يك مسير مشخص نيست مرا ببخش اميدوارم در مهماني به تو خوش بگذرد.برايم بنويس كه در آنجا چه گذشت و چگونه برگزار شد.دوستدار تو فرزاد.<o></o>
هديه يك بار ديگر نامه را خواند و با خود گفت روز خوشي را شروع نكردم جاي او در اين خانه خالي است.تنها فرد شاد اين خانواده اكنون رفته است دلم براي شوخيها و نكته پراني هايش تنگ ميشود ولي از ياد آوري اينكه او به نزد همسرش باز ميگردد خود را متقاعد نمود كه با وضع موجود سازگار خواهد شد.آن روز را نيز عمه در شهر ماند . استراحت كرد.فرهاد برادران خود را تا فرودگاه بدرقه نمود .وقتي به ويلا بازگشت آثار خستگي بخوبي در چهره اش هوردا بود.آن روز ميبايست روز بزرگي در زندگي هديه ميشد زيرا براي فرا رسيدن اين روز مدتها انتظار كشيده بود اما ميدانست كه مهماني بدون حضور آنها برگزار ميگردد.در كمد لباسش را گشود و نگاهي حسرت با بر آن افكند تا پيش ار بيمار شدن عمه بدنبال بهانه اي بود كه از رفتن به مهماني سر باز زند حال كه چيني بهانه اي پيش آمده بود افسوس ميخورد كه چرا نميتواند در آن شركت كند با خود گفت ديگر هرگز به چنين ضيافتي دعوت نخواهم شد شانس آشنا شدن با پسر نخست وزير را از دست دادم.خانم حيدري با چند گل تازه وارد شد و در حاليكه گلهاي گلدان را مرتب ميكرد در جواب سوال هديه كه از حال عمه اش جويا شده بود گفت:حالشان بهتر است اما ترجيح دادند صبحانه را در بستر ميل كنند.هديه پرسيد آيا ميتوانم عمه ام را ملاقات كنم؟خانم حيدري تبسمي نمود و گفت:البته فكر ميكنم ملاقات شما در بهبودي خانم فهيمي بسيار موثر است.<o></o>
هديه با تشكر از خانم حيدري خود را به فرنگيس رساند و همانطور كه خانم حيدري پيشبيني كرده بود ملاقات آن دو تاثير مطلوبي بر روحيه فرنگيس بر جاي گذاشت بطوريكه خانم فهيمي ار هديه خواست تا پرده ها را كناري زيند و پنجره هاي اتاق را باز كند.نسيم فرح بخش صبحگاهي نشاطي در آنها بوجود آورد.هر دو چند دقيقه اي در سكوت به طبيعت سرسبز نگريستند و به آواز قناري گوش فرا دادند.<o></o>
با ورود فرهاد سكوت شكسته شد .فرهاد آمده بود تا گزارش پرواز برادرانش را باطلاع مادر برساند.لبخند محزوني بر لبهاي خانم فهيمي نقش بست و در حاليكه ترديد و دو دلي در نگاهش ديده ميشد ار فرهاد پرسيد:آيا آنها نگفتند كه به ايران باز ميگردند يا نه؟<o></o>
فرهاد مقداري توتون را داخل پيپش ريخت و آن را كنار لب گذاشت بعد نگاهش را بصورت هديه دوخت و گفت:آنها باز نميگردند مادر!اگر از من نميرنجيد بايد بگويم هر دوي آنها خيلي راحت طلب هستند .با وكيل نمودن شما و من از زير بار مسوليت شانه خالي كردند.فندگ را به توتون نزديك نمود و پس از چند پك پي در پي دودش را از دهان خارج نمود و ادامه داد اين كمال خودخواهي است كه كسي مسوليت خود را بر دوش ديگري بگذارد با آنكه به آنها گفتم من تا چه حد گرفتار هستم اما باز هم متقاعد نشدند و خواستند تا كمكشان كنم.دليل فرزاد براي رفتن از ايران قانع كننده بود اما فرزين چرا رفت؟آيا رفتن او دليل بر فرار از مسوليت نبود؟او كه ميداند شما كه به تنهايي قادر بخ اداره كردن امور املاك و كارخانه نيستيد بهتر نبود ميماند و شما را ياري ميداد؟<o></o>
بجاي فرنگيس هديه گفت:فرهاد خان حال عمه چندان مساعد نيست اگر ممكن است اين حرفها را بگذاريد بعد از بهبودي كامل عمه.فرهاد با نگراني در صورت مادر خيره شد و گفت متاسفم نيمدانستم كه بيماريد.<o></o>
خانم فهيمي لبخندي زد و گفت:چيز مهمي نيست همهن ناراحتي قلبي ديشب بسراغم آمد اما امروز حالم بهتر است اما در مورد فرزين من هم با تو همعقيده ام آنها به زندگي راحت و بيدردسر عادت كرده اند تا پدرت زنده بود همه ماهه برايشان ارز فرستاده ميشد و حالا هم..فرهاد حرفش را قطع نمود و گفت:فكر خود را ناراحت نكنيد و استراحت كنيد من سعي ميكنم برنامه ها چون گذشته باشد و نميگذارم شما دچار مشكلي گرديد

Ramana
25-07-2010, 15:27
از اين جهت بشما قول ميدهم و شما هم بايد بمن قول بدهيد كه هيچ فكر و خيالي بخود راه ندهيد سلامتي شما در درجه اول اهميت قرار دارد من اگر ببينم شما سلامتيد همه مسوليتها را بتنهايي بر دوش خواهم كشيد فرنگيس دست فرهاد را ميان دستانش فشرد و گفت ميدانم كه چنين ميكني تو با برادرانت فرق داري متشكرم كه ياريم ميكني در صورتي كه ميدانم اين قبيل كارها هيچ وقت باب طبع تو نبوده است ولي همينطور كه ميبيني چاره ندارم ما مدتي هر 2 اداره امار را بدست ميگيريم اگر موفق شديم كه هيچ در غير آنصورت كارخانه و املاك را بفروش ميرسانيم و سهام را تقسيم ميكنيم فرزاد و فرزين هم هر طور كه مايل بودند از ارث خود بهربرداري ميكنند فرهاد پيپ خاموشش را روشن نمود و گفت:بايد تا گرفتن بيلان آخر سال صبر كنيم و آنوقت تصميم بگيريم .خانم حيدري با ليواني آبميوه وارد شد ميان فرهاد و او نگاه معني داري رد و بدل شد كه هديه مفهوم آنرا در نيافت اما وقتي آندو اتاق را ترك كردند هديه دچار ترديد شد فكر كرد ميان آندو رابطه اي هست كه ديگران از آن بيخبرند براي اولين بار خانم حيدري را با ديد ديگري نگريست او بيوه زن جوان و زيبايي است كه براحتي ميتواند مورد توجه مردان قرار بگيرد از انديشه اي كه كرده بود احساس گناه نمود اما كشف راز نگاه آندو نوعي حساسيت در او بوجود آورد با خود گفت:چه چيز در آن نگاه بود و چه چيز را بيان ميكرد شك او زماني قدرت گرفت كه آندو دوشادوش يكديگر راه پشت ساختمان را در پيش گرفتند او به فرهاد فكر كرد و كلمات عمه را بخاطر آورد كه در مورد فرهاد گفته بود او از دختران بيترجبه خوشش نميايد آيا خانم حيدري زوج مطلوب او بود آيا فرهاد عاشق بيوه زن جواني گشته كه در خانه اش حكم مستخدمه را دارد تا هنگام ظهر هديه آندو را نديد وقتي بهنگام صرف ناهار فرهاد وارد سالن غذاخوري شد هديه در سيماي او حالتي غير عادي در نيافت خانم فهيمي با سوپ ساده اي كه روبرويش گذاشته شد مشغول خوردن گرديد و فرهاد با اشتها مرغ بريان شده را درون بشقاب خود قرار داد .هديه با چاقو تكه گوشتي را بريد و بدون آنكه اشتهايي به خوردن داشته باشد خود را با آن سرگرم كرد خانم فهيمي متوجه شد و پرسيد هديه چرا غذا نميخوري ؟براي يه لحظه گذرا نگاه هديه و فرهاد در هم گره خورد بجاي هديه فرهاد گفت برادرزاده عزيز شما از چيزي نگران است شايد التهاب مهماني امشب را دارد خانم فهيمي آه بلندي كشيد و گفت آه بله نميدانم چرا مهماني امشب را فراموش كردم.هديه عزيزم نگران نباش تو حتما در جشن شركت ميكني و من بتو قول ميدهم كه در آنجا بتو خوش خواهد گذشت اگر چه من نميتوانم تو را همراهي كنم ولي مطمئنا فرهاد تو را همراهي خواهد كرد.اينطور نيست؟فرهاد با تكان سر حرف مادر را تاييد نمود و خانم فهيمي ادامه داد بعد از غذا تلفن ميكنم تا آرايشگرم به اينجا بيايد و تو را براي مهماني امشب آرايش كند.من تا بازگشت شما بيدار ميمانم وقتي بازگشتيد به اتاقم بياييد حالا بي نگراني غذايت را بخور.حرفهاي آندو باعث گشتند كه هديه به راستي احساس نگراني كند او كه صبح از نرفتن به مهماني غمگين بود اينكه ميديد بايد برود پريشان شد و آرزو كرد كه اي كاش همان تصورات صبح بحقيقت ميپيوست و مهماني كنسل ميشد تكه گوشتي را كه در دهان داشت بزور فرو داد و از پشت ميز بلند شد.و گفت:با اينكه نگران نيستم اما احساس گرسنگي نميكنم اگر اجازه بفرماييد باتاقم بروم عمه با خوشرويي لبخندي برويش زد و گفت برو دخترم استراحت كن و سعي كن بخوابي تا خانم آرايشگر برسد.ميتواني ساعتي استراحت كني اين به نفع توست چون در مهماني احساس خستگي نميكني .هديه وقتي وارد اتاقش گشت.با تعجب ديد كه خانم حيدري منتظر اوست او كه تعجب هديه را ديد لبخندي زد و گفت:ميبخشيد كه بدون اجازه وارد اتاقتان شدم اما موضوع مهمي پيش آمده ميخواستم آنرا با شما در ميان بگذارم .هديه روبرويش نشست و بدون آنكه سخني بگويد خود را آماده شنيدن نشان داد خانم حيدري نگاه نافذش را به چشمان او دوخت و گفت پيش از آنكه موضوع اصلي را مطرح سازم اگر اجازه بدهيد كمي از خودم برايتان بگويم.نميدانم آيا شما اطلاع داريد كه من بيوه زن هستم .هديه با سر تاييد كرد.خانم حيدري ادامه داد و آيا ميدانيد كه فرهاد خان يك مانيه تيزور است ؟هديه اين بار نيز تاييد كرد.اما ميان بيوه بودن او و مانيه تيزور بودن فرهاد وجه اشتراكي نيافت اما خانم حيدري به دنبال سخن خود گفت:علت طلاق من از همسرم همان نيرويي است كه در فرهاد خان وجود دارد منظورم را ميفهميد؟نگذاشت هديه تاييد يا تكذيب كند و ادامه داد من وقتي با همسرم پيمان زناشويي بستم به او نگفتم كه داراي چه قدرتي هستم زيرا ميانستم كه آرامش زندگي ام مختل ميگردد به همين جهت هيچ نگفتم و چون او صادقانه دوستم داشت نخاستم سعادتم دستخوش انقلاب شود ما زندگي آرام خود را شروع كرديم اما پس از چندي او بمن مظنون شد و كار بجايي رسيد كه كه مجبور شدم حقيقت را به او بگويم و از آنروز بود كه حس كردم شوهرم از من ميهراسد اين خيلي سخت است كه بفهمي و بداني با مردي همكلام و هم غذا ميشوي كه از تو ميترسد اين بود كه بناچار از يكديگر جدا شديم .و من همان كاري را كردم كه مرحوم فهيمي انجام داد يعني از ايران رفتم در خارج از كشور با فرهاد خان در جلسه مانيه تيزورها آشنا شدم و دوستي عميقي ميان ما بوجود آمد.ما هر دو مثل هم بوديم و در كنار يكديگر براحتي زندگي ميكرديم منظور من از زندگي زندگي زناشويي نيست چون عليرغم محبتي كه من نسبت به فرهاد پيدا كرده بودم او به من علاقه اي نشان نميداد اما اين را ميدانستم كه فرهاد بمن وابستگي پيدا كرده و دليل اسن وابستگي وجود من در اين خانه است زيرا وقتي قصد كرد به ايران باز گردد از من خواست همراه او بيايم و من آمدم.من و فرهاد نميتوانيم زندگي معمولي داشته باشيم و نميتوانيم فردي را كه فاقد نيروي ماست خوشبخت كنيم.اگر او دختري را به عقد خود در آورد كه مثل خودش نباشذد مثلما نميتواند او را خوشبخت كند همچنان كه من نتوانستم با حاشيه اي كه رفتم اجازه بدهيد اصل مطلب را بيان كنم حضور شما در اين خانه به فرهاد لطمه ميزند و من درك ميكنم كه او به شما علاقه پيدا كرده است.از شما ميخواهم تا دير نشده و تا از طرف شما به او صدمه اي وارد نشده از اينجا برويد من صادقانه ميگويم پيش ار آنكه بفكر شما باشم به فرهاد فكر ميكنم . نميخواهم او را از دست بدهم.منظورم را ميفهميد .هديه با تكان سر حرف او را تاييد كرد.

Ramana
25-07-2010, 15:37
خانم حيدري نفس بلندي كشيد و از جايش بلند شد و گفت بهتر است مهماني امشب را فراموش كنيد و به تهران برگرديد من چمدان شما را بستم.هديه گفت اما چه بهانه اي ميتوانم براي عمم بياورم.رنگ از صورت خانم حيدري پريد و با خشمي آشكار گفت:شما كه بچه نيستيد ميتوانيد به راحتي بگوييد كه مايل به شركت در جشن نيستيد و به بهانه دلتنگي و ديدار پدر و مادر اينجا را ترك كنيد مگر در سر ميز غذا آرزو نميكرديد كه اين مهماني كنسل شود حال فكرتان را عملي سازيد
اين را گفت و اتاق هديه را ترك كرد

هديه از صورت رنگ پريده و نگاه خانم حيدري وحشت كرده بود سرش منگ شده سود و قدرت تصميمگيري را از دست داده بود توان ايستادن نداشت و به سختي تنفس ميكرد حرفهاي خانم حيدري زنگ خطر را برايش بصدا در آورده بود او با صراحت خواسته بود آنجا را ترك كند با خود گفت آيا صحبتهاي او حقيقت دارد ؟آيا فرهاد براستي به او علاقه مند شده است ؟چرا بايد همين امروز اين خانه را ترك كند اگر امشب نرود چه اتفاقي خواهد افتاد؟آنچنان در افكار خود غرق بود كه صداي ضربه اي را كه به در خود نشنيد وقتي لاي در گشوده گشت هديه هراسان روي پا ايستاد و مات و مبهوت نگاهش به در خيره ماند.خانم راد وقتي وارد گشت و هديه را در آن حالت ديد با پريشاني بسويش دويد و در حاليكه او را در آغوش ميگرفت پرسيد:چه شده عزيزم؟چه اتفاقي افتاده؟چرا رنگت پريده؟هديه در آغوش خانم راد از هوش رفت.وقتي چشم گشود هنوز آفتاب غروب نكرده بود همه كنار تختش حلقه زده بوند و با نگراني به او مينگريستند.دستهاي گرم و مهربان عمه روي پيشانيش بود سعي كرد از بستر بلند شود اما عمه اش مانع گشت و گفت :نه عزيزم استراحت كن.هديه پرسيد چه اتفاقي افتاده؟فرنگيس گفت:چيز مهمي نيست تو دچار ضعف شدي و در بغل خانم راد از هوش رفتي.دكتر اطمينان داد كه در صحت كامل هستي و هيچ جاي نگراني نيست قول ميدهم تا يك ساعت ديگر كاملا سرحال و شاداب از بستر بلند شوي .اينطور كه خانم راد ميگويد تو ديشب به خاطر من تا صبح بيدار بودي و كمبود خواب و نخوردن غذا موجب موجب ضعف تو گشتند خب حالا حالت چطور است؟هديه زمزمه كرد خوبم متشكرم.حلقه مستخدمين با آمدن فرهاد در ميانشان از هم گشوده شد.فرهاد وقتي هديه را در بستر ديد با رنگي پريده و صدايي لرزان گفت:بايد ميفهميدم چنين ميشود.مادر دست روي دستش گذاشت و گفت:هديه حساس است و كم بنيه.بي خوابي ديشب باعث ضعف او گشته است ولي...فرهاد دنبال گلام او را گرفت و گفت بله حق با شماست او خيلي حساس است اجازه بدهيد استراحت كند.همزمان با اين كلام خود را به هديه نزديك كرد و گفت:من اينجا هستم چند دقيقه چشمانت را ببند و بعد كه باز كني ديگر از ضعف و سستي در وجودت اثري نمي بيني فراموش كردي كه بايد به مهماني برويم؟با صداي آرام و گوش نواز او هديه ديده بر هم گذاشت و وقتي چشم گشود همانطور كه فرهاد گفته بود نشاني از ضعف در خود نيافت.اتاقش اين بار خالي بود و تنها فرهاد بود كه روبروي پنجره ايستاده بود و به باغ مينگريست.فرهاد متوجه بيدار شدن هديه گشت با خوشرويي بطرفش رفت و دستش را براي بلند كردن او دراز نمود و گفت:به به ميبينم كه گونه هايت شادابي خود را بدست آورده اند بلند شو و بيا كنار پنجره هواي تازه رخوت و سستي را از ميان ميبرد.با كمك او هديه بلند شد و با هم به كنار پنحره رفتند.نسيمي كه ميوزيد هديه را سر حال آورد.فرهاد در گنجه را گشود و لباس هديه را خارج ساخت و گفت:اگر ميخواهي به مهماني سر وقت برسيم بهتر است آماده شوي آرايشگر مادر مدتي است كه منتظر است پس عجله كن.
هديه ميخواست بگويد كه اگر امكان دارد از رفتن به آنجا منصرف شوند كه نگاه نافذ فرهاد با ديده اش تلاقي نمود و پيش از آنكه او لب به سخن باز كند فرهاد گفت:من و تو امشب به مهماني ميرويم پس بهانه نيار و خود را آماده كن.فرهاد وقتي اتاق را ترك كرد آرايشگر خانم فهيمي وارد شد و با خوشرويي بوسه اي بر گونه هديه نواخت و گفت:بهتر است صورتتان را كمپرس آب سرد كنم.هديه زير انگشتان ماهر ارايشگر چون مجسمه اي متحرك نشسته بود و او با مهارت و چالاكي كارها را يكي پس از ديگري انجام داد.وقتي دست از كار كشيد و نيم تاج ماه را بر روي گيسوان هديه قرار داد با گفتن واي...چه زيبا شديد قدمي به عقب برداشت و به شاهكاري كه خلق كرده بود نگاه كرد.بعد زير بازوي هديه را گرفت و گفت ميخواهم در پوشيدن لباس كمكتان كنم.هديه با لبخندي از او تشكر كرد.
وقتي آندو را ترك كردند مستخدمين با ديدن آنها بر جاي ايستادند و با تحسين و شگفتي به او نگريستند.كيف كوچك پولك دوزي شده و كفشهايي كه ستاره هاي كوچك روي آن ميدرخشيدند و از او فرشته اي زيبا ساخته بود.فرهاد در لباس فراگ مشكي رنگش به او نزديك شد و گفت شما ستاره مهمانان خواهيد بود و همانطور كه مادر آرزو دارد در مهماني خواهيد درخشيد.خانم فهيمي كنار گوشش را بوسيد و اشك شوق را در ديده پنهان ساخت و زمزمه كرد ت. ملكه مهمانان هستي اميدوارم مهماني خوش بگذرد.هديه گفت:با نبودن شما من چيزي كم دارم چه خوب ميشد اگر شما هم مي آمديد.خانم فهيمي با او همگام شد و گفت:فرهاد با توست او از تو مراقبت ميكند.برويد تا ديرتان نشده اما فراموش نكن وقتي بازگشتيد مستقيما به اتاقم بياييد.ورود به آنها به ضيافت با صداي بلند اعلام شد و آندو دوشادوش يكديگر قدم به تالار بسيار وسيع و مجللي گذاشتند كه مهمانان زيادي در آن تجمع كرده بودند خانمي از مهمانان جدا شد و چند قدم به طرف آنها گام برداشت .هديه در نگاه اول خانم نخست وزير را شناخت و در هامنحال فرامين مادام ليديا را بخاطر آورد و دستورالعملهاي او را مو به مو اجرا نمود بطوريكه بانوي نخست وزير با تعجب پرسيد آيا قبلا به چنين ضيافتهايي دعوت شده بوديد؟هديه خيلي آرام و خونسرد جواب داد خير.اين اولين بار است.خانم نخست وزير در حاليكه آثار شگفتي در چهره اش هويدا بود تبسمي كرد و افزود اما بسيار خوب تعليم گرفته ايد بگونه اي كه هيچ كس نميفهمد.خوشحالم كه آمديدبياييد با مهمانان آشنايتان كنم.هديه به هر يك از مهمانان كه معرفي ميشد زيباييش مورد تحسين و تمجيد قرار ميگرفت وقار و متانتي كه او از خود نشان ميداد باعث گشتند كه طرف توجه اگثر مهمانان گردد.با وارد شدن خانواده آقاي امجد هديه دلگرم شد و وقتي دو دوست در كنار يكديگر قرار گرفتند چند دقيقه اي زيبايي يكديگر را ستودند.هديه در آن شب افتخار آشنايي با آقاي نخست وزير را و پسرشان را يافت و در اولين دور رقصي كه انجام گرفت فرهاد و بهاره با يكديگر رقصيدند و هديه با پسر آقاي نخست وزير يكبار رقص براي هديه كافي بود تا دريابد كه او لياقت همسري بهاره را ندارد.از اغاز رقص هديه بقردي سخنان عاشقانه توسط پسر نخست وزير شنيد كه آرزو كرد هر چه زودتر آهنگ به اتمام برسد.گروه اركستر روي سن گرداني نشسته بودند كه با چرخش آرام سن جاي نوازندگان تغيير ميافت.وقتي اركستر از نواختن باز ايستاد او نفس راحتي كشيد اما راحتي اش چندان نپاييد و پسر آقاي نخست وزير در حاليكه به پيشخدمتي كه سيني نوشابه در دست داشت اشاره ميكرد گفت:آسمان پرستاره در انتظار ملكه ستاره هاست .اجازه بدهيد شما را در اين راه همراهي كنم.از ميان گيلاسها دو تا برداشت اما منصرف شد و آنرا به سيني بازگرداند و گفت بهتر است نوشابه را در زير آسمان پرستاره بنوشيم.هديه نميدانست كه چه بايد بكند با چشم نگاهي به ميان مهمانان انداخت و فرهاد را ديد كه او را مينگرد چنان نگاه التكاس آلودي به فرهاد كيد كه او از حلقه مهماناني كه خود را براي شروع رقص مجدد آماده ميكردند گذشت و خود را به هديه رساند و گفت:افتخاراين رقص را به من ميدهيد؟هديه با خوشحالي پذيرفت و خود را از كمند پسر نخست وزير رهانيد.
فرهاد با كلام كنايه آميز پرسيد:چرا دل عاشق خود را شكستيد او اگر چاره داشت سر من را با شمشير از تن جدا ميكرد .من با دعوت از شما به رقص نفرين ابدي را براي خود خريدم.هديه گفت:اين ضرب المثل را شنيده ايد كه تب تند زود عرق ميكند؟فرهاد با تكان سر تاييد كرد.عشق داغ اين آقا هم زود سرد ميشود كافي است در همين امشب مهمان ديگري برسد خواهيد ديد كه دست از من ميشويد و به او رو ميكند.بعد خنده كوتاهي كرد و افزود بنظر آن آقا من ملكه ستاره ها هستم و ميگفت ستاره هاي آسمان در انتظار ديدار من بسر ميبرند آيا ممكن است از شما بخواهم مرا در ديدن اين سان همراهي كنيد. فرهاد منظور او را درك كرد و خيلي آرام بگونه اي كه رقص ديگران را خراب نكنند از ميان آنها جدا شدند و از سالن بيرون رفتند باغ زير نور چراغهاي الوان ميدرخشيد آنها روي صندليهاي راحتي نشستند و به اشاره فرهاد پيشخدمتدو نوشابه خنك مقابلشان قرار داد .فرهاد با نگاهي تحسين آميز به او نگريست و گفت ميخواهم بگويم كه واقعا زيبا شده ايد تمت ميترسم كلامم شما را برنجاند و فكر كنيد كه...هديه حرفش را قطع نمود و گفت:ميخواهيد بگويد؟مگر نگفتيد؟من ابراز محبت شما را ميپذذيرم و خوشحالم چرا كه ميدانم ابراز محبت از جانب شما بخاطر رشته فاميلي است كه ما را به هم پيوند ميدهد و غير از آن نيمتواند باشد.درست درك كردم؟فرهاد در مقابل سادگي كلام او سكوت نمود و فقط با تكان سر حرف او را تاييد كرد.وقتي هر دو به سالن بازگشتند بهاره خود را به آنها رساند و گفت شما كجا غيبتان زد؟
هديه گفت رفتيم تا كمي هواي تازه استنشاق كنيم.بهاره دست او را گرفت و گفت :ميخواهم با تو صحبت كنم.فرهاد آنها را تنها گذاشت.بهاره هديه را به گوشه اي از سالن برد و روي مبلي كنار خود نشاند و پرسيد:قول . قرارمان را كه فراموش نكرده اي؟هديه گفت نه فراموش نكردم.برق شادي در چشمان بهاره درخشيد و گفت:خوب بگو كيومرث را چگونه ديدي آيا او زيبا و دوست داشتني نيست؟هديه بگونه اي نشسته بود كه ميتوانست تمام مهمانان را بنگرد براي آنكه جواب قانع كننده اي به هديه بدهد بدنبال كلماتي ميگشت.جامهاي پيا پي كه كيومرث خالي مينمود و نگاههاي هوس آلود او در هديه نوعي انزجار بوجود آورده بود اما براي آنكه قلب دوستش را نشكند گفت:او در اونيفورم نيروي دريايي بسيار زيباست اما عشق مفرطي كه در نوشيدن نشان ميدهد او را در تصميم گيري مردد ميسازد.اگار حقيقتش را بخواهي من اگر بجاي تو بودم او را انتخاب نميكردم بلند شو و در كنارم بنشين و تماس لبهايش را بر روي گردن آن خانم نگاه كن!بهاره بلند نشد اما به گونه اي چرخيد كه توانست آندو را ببيند .لحظه اي كوتاه آنان را نگريست و وقتي بجانب هديه برگشت هديه قطره اشكي را در حال سرازير شدن در صورت بهاره ديد.دلش سوخت و دستهاي او را در دست گرفت و گفت:منو ببخش نميخواستم تو را ناراحت كنم ولي اسن حقيقت را بايد درك كني كه او مرد ايده آلي نخواهد بود.با روحيه حساسي كه تو داري اينگونه زندگي نميتواند سعادتي براي تو بدنبال داشته باشد.چون دوستت دارم و چون به دوستي با تو مباهات ميكنم نيمتوانم نسبت به سرنوشت و خوشبختي ات بيتفاوت باشم.بهاره گفت:تو دوست خوبي هستي و متشكرم از اينكه بفكر سعادت مني حرفهاي تو را قبول دارم و خودم نيز به اين نتيجه رسيده ام كه او بعد از ازدواج به من وفادار نخواهد ماند اما در مقابل نگاه كيومرث همه چيز را فراموش ميكنم.من دختر بي اراده اي هستم و ميدانم كه نميتوانم مقاومت كنم دوستش دارم و اين چيزي است كه ميدانم.

Ramana
25-07-2010, 15:47
هديه متوجه نزديك شدن كيومرث به آنها شد و به بهاره گفت:خودت را كنترل كن كيومرث بطرف ما ميايد .جوان عاشق پيشه وقتي مقابل آنها رسيد چشمان سرخش را به هديه دوخت و گفت:آهنگ زيبايي است بلند شويد و به همه نشان دهيد كه هيچكس چون شما نميرقصد .هديه تبسمي كرد و گفت:متشكرم من امشب زياد رقصيده ام و چون كمي كسالت دارم عذر مرا بپذيريد.جوان مست كنار هديه نشست و در حاليكه به بهاره نگاه ميكرد گفت:شما هر چقدر دلتان ميخواهد برايم ناز كنيد من به ناز كردن خانمها عادت دارم.بعد به بهاره اشاره كرد و گفت همين دختر زيبا را كه ميبينيد روزي چون شما بود اما كم كم رام شد و حالا چون سگ وفاداري مراقب من است حتي اگر او را بزنم و از خانه بيرون كنم مطمئنم كه تا صبح پشت اين در خواهد نشست.كلمات توهين آميز او هديه را منقلب ساخت و بي آنكه بداند چه ميگويد گفت مرد گرگ صفتي چون شما بايد هم اينگونه بينديشد و دختري را كه از جان و دل دوستش دارد سگ خطاب كند اما من دوستم را فرشته معصومي ميدانم كه در دان شيطاني اسير شده است و بعد رو به بهاره كرد و گفت:اميدوارن با حرفهايي كه از عاشق دروغينت شنيدي از خواب بيدار شوي و تا دير نشده خود را از دام او برهاني.كيومرث قهقهه بلندي سر داد و در مقابل چشمان حيرت زده هديه دست بهاره را گرفت و در حاليكه او را در آغوش ميكشيد گفت:سگ با وفاي من از حرفهاي اربابش نميرنجد اينطور نيست عزيزم؟نگاه دو دوست با هم تلاقي كرد و هديه عجز را در چشمان دوستش ديد.وقتي آندو در صف رقصندگان ايستادند هديه خود را شكست خورده يافت بغض و خشمي كه وجودش را فرا گرفته بود تنفس را برايش دشوار ساخت با شتاب سالن را ترك كرد و خود را به بالكن رساند.بي اختيار اشكهاي گرمش به روي گونه روان شدند و او براي مهار آنها هيچ كوششي نكرد.با گذاشته شدن دستي به روي شانه اش به عقب نگريست و فرهاد را ديدي خود را در آغوش او افكند و سرش را روي شانه فرهاد گذاشت و با صداي بلند گريست.خوشبختانه در آن هنگام كسي روي بالكن نبود تا گريه او را ببيند .وقتي عقده اش خالي شد فرهاد دستمال ابريشمي زيبايي را از داخل كيف هديه خارج كرد و پرسيد:آرام شدي؟
هديه سرش را تكان داد و دستمال را گرفت.فرهاد گفت:بهاره با انتخاب كيومرث غرورش را شكست ولي در حقيقت او خود را كوچك و خوار كرد تو نبايد از او رنجشي بدل راه دهي عشق چشم او را بروي حقايق بسته است و نميگذارد او عاقلانه فكر كند .من هم با تو هم عقيده ام و كيومرث را مرد خوبي نميدانم آيا حرفهايي را كه در كتابخانه به تو زدم به ياد داري؟بهاره ايده آلش را يافته است او دختر عاشقي است كه بديها و رزالتهاي مرد مورد علاقه اش را نميبيند و اگر هم ببيند فكر ميكند كه ميتواند او را اصلاح سازد .نصايح تو و ديگران نيمتواند او را قانع كند پس بايد گذاشت تا خودش تجربه كند.
هديه كه آرام گرفته بود گفت:اما اين تحربه براي او گران تمام ميشود.
بله!تجربه سختي است اما كاري از دست تو ساخته نيست تو آنچه را كه ميدانستي گفتي و از خطر بر حذرش داشتي اما متاسفانه دوست تو طالب ريسك است و به خودش ميگويد با برنده ميشوم يا بازنده و ما تنها كاري كه ميتوانيم انجام دهيم اينست كه دعا كنيم تا در اين راه موفق شود.هديه به آسمان نگريست لكه ابري ميرفت تا روي ماه را بپوشاند قلبش گواهي داد كه بهاره در راهي كه پيش گرفته است شكست خواهد خورد.شام بصورت سواره انجام گرفت و فرهاد براي صرف غذا مكان ساكت و دنجي را انتخاب كرد و شام را آندو در آرامش صرف كردند.هواي مطبوع و محيط شاعرانه باعث گشت كه آندو ديگران را فراموش كنند و از مسائلي صحبت كنند كه هر دو طالب شنيدنش بودند.وقتي مهماني به پايان رسيد هديه احساس خوشحالي و رضايت مينمود بطوريكه وقتي راه بازگشت را پيش گرفتند در حاليكه ديده بر هم ميگذاشت گفت:مهماني خيلي خوبي بود.فرهاد نيم نگاهي بهصورت او افكند و گفت خوشحالم ار اينكه به تو خوش گذشت اما دلم براي پسر آقاي نخست وزير ميسوزد.هديه با تعجب پرسيد چه گفتي؟براي كيومرث دلت ميسوزد ؟فرهاد خنديد و گفت بله دلم به حالش ميسوزد ميخواهي بداني چرا؟هديه گفت بهر دليل كه باشد دلسوزي براي او بي جهت است.فرهاد گفت:وقتي من و تو وارد سالن شديم من بخوبي او را ميديدم تا چشمش به تو افتاد دستش را بهم سائيد و مثل يك گرسنه كه بدنبال غذا باشد بطرف ما آمد اما اطلاع نداشت كه روي اين غذاي مطبوع را فلفل تند هندي پوشانيده اند تا خواست لقمه را بدهان بگذارد بوي تند فلفل شامه اش را آزرد و او را به عطسه انداخت .هديه قاه قاه خنديد و گفت:چرا از ميان تمام تشبيهات غذاي فلفل زده را انتخاب كردي ؟فرهاد گفت:چون خودم امشب غذاي هندي خوردم و از تندي آن هنوز زبانم ميسوزد.
-هان حالا فهميدم چرا مرا به فلفل تشبيه كردي .اما اگر نميرنجي بايد بگويم تشبيه زيبايي نيست.
-بله حق با توست در مقابل ملكه ستاره ها تشبيه فلفل بي مسماست .بعد با لحني طنز و پوزش خواهانه اضافه كرد مرا عفو كنيد بانوي من.هديه از كلام او به ياد فرزاد افتاد و با خود فكر كرد كه فرهاد نيز مانند برادرش طبع شوخي دارد.لحظه اي سكوت ميانشان بوجود آمد .فرهاد گفت:آيا دلت ميخواست به جاي من فرزاد تو را همراهي ميكرد؟سئوالش هديه را بفكر فرو برد و جوابي حاضر ندانست.فرهاد اين مطلب را درك كرد و گفت:خودم جوابش را ميدانم.هديه گفت چگونه است كه تو جواب را ميداني و من نميدانم؟فرهاد خنديد و گفت مثل من نيستي.اشاره فرهاد به نيرويش كلمات خانم حيدري را به ياد هديه آورد و ترسي نامحسوس وجودش را گرفت با صداي آرام لرزاني گفت:من از نيرو ميترسم.فرهاد خشمگين شد و با پرخاش گفت:چرا بايد بترسي.؟مگر من با تو چه كرده ام و چه آسيبي به تو رسانده ام؟بخدا سوگند در اين مدتي كه تو در كنار مايي هميشه سي كرده ام تو را از خطرات دور نگهدارم مگر من ميتوانم به كسي كه بيشتر از جانم....كلامش را ناتمام گذاشت و آه بلندي كشيد با خستگي گفت مطمئن باش تا روزي كه زنده ام نخاهم گذاشت گزندي به تو برسد و از تو ميخواهم و بايد به من قول بدهي كه اين ترس و وحشت را از خودت دور كني.هديه آرامش خود را به دست آورد گفت قول ميدهم.فرهاد مسير صحبت را به نقاشي كردن هديه تغيير داد و تا رسيدن به ويلا روي اين مطلب سخن گفتند.ويلا در سكوت فرو رفته بو.پاسي از شب ميگذشت و همه در خواب بودند.هديه پرسيد:يعني عمه تا اين ساعت بيدار مانده است؟فرهاد در پاركينگ را به آرامي گشود و گفت:نه همه خوابيده اند.صبح گزارش مهماني را ميدهيم.آنها اتومبيل را پارك كردند و فرهاد هديه را تا اتاقش بدرقه نمود و با گفتن شب بخير از يكديگر جدا شدند.
صبح هديه هنوز در بستر بود كه خانم حيدري با چند شاخه گل تازه وارد شد. به سلام و صبح بخيري كه از طرف هديه بيان شد به سردي پاسخ گفت و در حاليكه پشت خود را به هديه نموده بود و گلي را در گلدان كريستال ميگذاشت با لحني تحكم آميز پرسيد امروز اينجا را ترك ميكنيد؟به انتظار پاسخ هديه نماند و ادامه داد يا خودتان اينجا را ترك ميكنيد يا كاري ميكنم كه از آمدنتان به اينجا پشيمان شويد.بعد صورت رنگ پريده و چشمان خيره خود را به صورت هديه دوخت و ادامه داد انتخاب راه با خود شماست فقط اين را ميگويم كه اگر بمانيد هم به خود و هم به فرهاد آسيب ميرسانيد .پيش از آمدن شما او مرد خوشبختي بود به كارش علاقه داشت و ميدانست وقتي به خانه بازگردد كسي هست كه حرفش زا بفهمد منظورم را ميفهميد؟اما شما آرامش را از او سلب كرده ايد و با حضورتان در اين خانه به او آسيب وارد ميكنيد اگر او دوست شماست و اگر حقيقتا به پسر عمه تان علاقه داريد ار اينجا برويد و بگذاريد ما چون گذشته به زندگي خود ادامه دهيم.
هديه گفت:از كجا بدانم كه وقتي رفتم او آسيب نميبيند؟مگر شما نگفتيد كه او بمن علاقه پيدا كرده است شايد اگر بروم...خانم حيدري خود را نزديك تخت رساند و بر لب آن نشست و اين بار با لحني دلسوزانه گفت:خاطرت جمع باشد من بخوبي از او مراقبت ميكنم علاقه او هنوز تا بدان حد نرسيده كه موجب بيماريش گردد اما شما هر چه بيشتر اينجا بمانيد براي او زيانبار تر است .هديه بستر را ترك كرد و در حاليكه ربدوشامبرش را ميپوشيد گفت:من به حرفهاي شما اطمينان ندارم ولي از اينجا ميروم اما اين را بدانيد كه اگر بفهمم او به وجودم احتياج دارد علي رغم تمام حرفها برميگردم.خانم حيدري لبخند مرموزي بر لب آورد و گفت:بسيار من خودم اين قول را بشما ميدهم كه اگر ديدم فرهاد به وجودتان نياز پيدا كرد خبرتان كنم حالا راضي شديد؟
بله اما نميدانم چكونه و به چه بهانه اي اينجا را تر كنم؟خانم حيدري گفت:قبلا نيز بشما گفتم كه ميتوانيد دلتنگي را بهانه سازيد و يا كلاس نقاشي را عنوان كنيد من كمكتان ميكنم اما به شما هشدار ميدهم كه هيچكس نبايد از توافق ما آگاه شود من همانقدر كه رام و سر به راه هستم به همان اندازه نيز ميتوانم وحشي و خطرناك شوم اين را بخاطر داشته باشيد.بر روي نيمكت در زير آلاچيق زيبا هديه و عمه اش نشسته بودند و فرنگيس به حرفاي هديه گوش ميكرد .اوو قايع مهماني را باز گفت.وقتي به انتهاي كلامش رسيد در حاليكه سرش را به زير انداخته بود و از نگاه بر صورت فرنگيس حذر ميكرد افزود عمه جان با اجازه تان ميخواهم امروز به خانه برگردم بي اندازه احساس دلتنگي ميكنم و در ضمن بايد در كلاس هم حاضر گردم.در اين مدت از محبتهاي تك تك شما برخوردار شدم و روزهاي خوشي را در كنار شما سپري كردم ولي....
فرنگيس حرفش را قطع كرد اما هديه تو نبايد بروي ميدانم كه دلت براي آرش و عاطفه تنگ شده اما اگر تنها بهانه ات ديدار آنان است هم اكنون تلفن ميكنم و دعوتشان ميكنم كه به اينجا بيايند خوب چه ميگويي؟
از لطفتان متشكرم اما اجازه بدهيد بروم غيبت طولاني من و حاضر نشدن در كلاس موجب ميشود كه اخراج شوم.آيا شما به اين امر راضي هستيد؟
از چه زماني كلاست آغاز ميگردد؟
به درستي نميدانم شايد تا بحال داير شده باشد.
اگر نشده بود چي؟
هديه ميدانست كه عمه اش ميخواهد بهر طريق كه شده او را نكه دارد اما چيزي كه عمه نميدانست اين بود كه بايد او از آن خانه برود.فرنگيس وقتي سكوت هديه را ديد تكرار كرد اگر رفتي و ديدي كه كلاس هنوز داير نشده باز ميگردي؟
نميدانم عمه ان نميتوانم قول بدهم.بازگشت مجدد من به عواملي بستگي دارد كه نميدانم و نميتوانم عنوان كنم.اجازه بدهيد به زمان واگذار كينم اينطور بهتر است با قاطعيت در مورد آينده سخن گفتن اشتباه است .اما دلم ميخواهد اين را باور كنيد كه من در اينجا خيلي راحت بودم و از همصحبتي با شما لذت ميبردم.
فرنگيس دست هديه را گرفت و گفت:خوشحالم كردي دلم نميخواهد برنامه ات را بر هم بريزم هر طور كه مايلي عمل كن و اين را بدان كه در اين خانه هميشه بروي تو و پدر و مادرت باز است من هم از همنشيني و هم صحبتي بت تو احساس راحتي ميكردم و بي اندازه به بودنت در اينجا عادت كرده ام دلم ميخواهد در اولين فرصتي كه بدست آوردي باز گردي.هديه نگاهي از مهر و سپاس بر او افكند .و آنگاه قدم زنان به سالن بازگشتند.اگر چه بازگشت هديه به خانه باعث مسرت آرش و عاطفه گشت اما آندو پس از گذشت چند روز دريافتند كه دخترشان آن دختر شاد گذشته نيست.در جمع حضور دارد اما گويي تنهاست .بيشتر دوست دارد در اتاقش باشد و نقاشي را بهانه ميسازد.آنها نميدانستند كه در ويلا چه اتفاقي بوقوع پيوسته است كه هديه را گوشه نشين كرده .تلاشهاي عاطفه هم براي آنكه خود را به هديه نزديك سازد و بتواند علت ناراحتي و انزواي او را دريابد به نتيجه نرسيد و پدر و مادر تصميم گرفتند هديه را آزاد بگذارند تا هر وقت كه مايل بود خودش لب به سخن باز كند.روزها از پس يكديگر ميگذشتند و هديه روز به روز منزوي تز ميگشت تنها زماني كه فرنگيس براي ديدار آنها ميامد هديه از لاك خود بيرون ميامد و با خوشرويي يكديگر را ملاقات ميكردند اما وقتي او ميرفت همه چيز پايان ميگرفت.
عاطفه حس كرده بود كه رابطه اي ميان آمدن فرنگيس به خانه آنها و رفتار هديه وجود دارد.او ميديد كه دخترش چه سان مشتاق شنيدن اخباري است كه فرنگيس بيان ميكند .وقتي آنچه را كه دريافته بود با همسرش در ميان گذاشت دريافت كه آرش نيز به همان نتيجه رسيده زن و شوهر ميدانستند كه دخترشان عاشق شده اما علت اندوه و اخم او را نميدانستند.تا اينكه عاطفه مصمم شد با دخترش صحبت كند.هنگامي كه هديه از آتليه بازگشت تابلوي بزرگي بهمراه داشت وقتي با كمك يكديگر آنرا به ديوار سالن نصب كردندعاطفه تابلوي بسيار آشنايي را ديد با تعجب پرسيد اين باغ عمه ات نيست؟بعد از سادي دو ددست را بر هم كوبيد و اضافه كرد خداي من اين تويي و اين هم فرهاد است چقدر اين تابلو زنده است درست مثل اينكه هم اكنون در باغ هستيم.صورت هديه از شادي گلگون شد و گفت:استاد هم همين عقيده را دارد ميگيد تابلوي زنده اي است خوشحالم كه مورد توجه قرار گرفته.
عاطفه هديه را در آغوش كشيد و گفت :ما بوجود تو افتخار ميكنيم هديه گريست دلش ميخواست فرهاد هم در اين شادي با او شريك ميشد اما عاطفه اشك او را اشك شادي تلقي نمود و در حاليكه موهاي دخترش را نوازش ميكرد گفت:اين تابلو از ساير كارهايت باارزشتر است شايد دليل ان وجود مردي است كه در تابلو حضور دارد و يا آنكه تمرين و دقت باعث پيدايش خلق اين شاهكار شده اند.
هديه در ميان گريه خنديد و گفت:مادر غلو نكنيد اين تابلو زيباست اما شاهكار نيست.
عاطفه لبخند معتي داري زد و پرسيد:چه چيز در اين تابلو زيباست؟آيا منظورت اينست و با انگشت به فرهاد اشاره كرد.هديه سرخ شد و سر بزير انداخت و در آنجا عاطفه يقين نمود كه حدسش در مورد عاشق بودن دخترش صحيح بوده است.هديه را كنار خود نشاند و گفت:دخترم آيا من و پدرت هميشه با تو دوست نبوده ايم؟آيا روابط ما فقط در حد پدر و فرزندي است؟اگر غير از اينست پس چرا ما را محرم خود نميداني و چرا از مكنونات قلبي ات برايمان حرف نيمزني ؟من و پدرت بخوبي ميتوانيم احساس تو را درك كنيم پس چه عاملي باعث ميشود تا تو از ما كنارگيري كني.از روزي كه بازگشته اي تغيير كرده اي تو ديگر آن هديه گذشته نيستي ما ميفهميم كه در تو تحولي بوجود آمده است اگر اين تحول احساسي است بايد با عقل و منطق با ان برخورد كني و اگر محيط اشرافي توانسته چنين تغيراتي در تو بوجود آورد به ما بگو تا بدانيم و براي مشكل تو راه حلي بيابيم.من فكر ميكنم حدس اولمان درست است اينطور نيست؟
هديه آهي كشيد و گفت نميدانم فقط بي اندازه نگرانم.
آيا نگرانيت علت خاصي دارد؟
باور كنيد نميدانم اما احساس ميكنم كسي در خطر است و هر آن منتظر پيام ناگواري هستم وقتي كار ميكنم دلشوره ام كمتر است ولي بوقت بيكاري اضطراب به سراغم ميايد فكر ميكنم....آه مادر خواهش ميكنم موضوع ديگري را مطرح كنيد و مطمئن باشيد كه دخترتان هر چه در دل داشته باشد صادقانه به خانواده اش ميگويد اما براي اينكه خيالتان را راحت كنم و ميگويم كه من تحت تاثير محيط اشرافي قرار نگرفته ام زيرا تجمل و بي بند و باريهاي آنها را نميتوانم تحمل كنم و خوشبختانه عمه ام چون آنها نيست به اين دليل است كه دوستش دارم و از مصاحبت او لذت ميبرم.عمه ام بلند پرواز است اما پاي بند اصول انساني نيز هست و اين امتياز بزرگي است با موقعيتي كه عمه در جامعه دارد اگر چون ديگر زنان اشرافي بود نميتوانست عفت و پاكدامني اش را حفظ كند.اما او در عين حال كه زن است و يك زن پر احساس و پر عاطفه اما اقتدار يك مرد را هم داراست و همين باعث ميشود تا مردان جرات نيابند به او نزديك شوند منظورم را درك ميكنيد؟
عاطفه سر تكان داد و گفت:بله درك ميكنم او بيوه زني نجيب و پاكدامن است من خوشحالم كه روابطمان ادامه پيدا كرده است اما تو بمن نگفتي كه به چه علت نگراني و اين پريشاني و اضطراب از كجا سرچشمه ميگيرد آيا ميان تو و فرهاد اتفاقي روي داده؟آيا او به تو هشداري داده؟منظورم اينست كه آيا او تو را از چيزي ترسانده؟
نه مادر هرگز او مرا از هيچ چيز نترسانده و اتفاقا بر عكش او از من خواسته تا ترس و وحشت را از خود دور كنم.او بمن گفت تا زماني كه زنده است هرگز نميگذارد آسيبي بمن برسد.اما من براي خود اوست كه ميترسم قطرات درشت اشك از ديده اش فرو ريختند.

Ramana
26-07-2010, 10:14
عاطفه با تعجب پرسيد براي چه بايد بترسي آيا كسي او را تهديد به مرگ كرده است؟
نه مادر كسي او را تهديد به مرگ نكرده اما ميدانم با احساسي كه نسبت بمن پيدا كرده نابود ميشود.
عاطفه از حرفهاي هديه چيزي نفهميد با نگراني گفت:من نميفهمم تو چه ميگويي اگر ممكنه كمي واضحتر صحبت كن.هديه گفت:بيش از اين نميتوانم چيزي بگويم خواهش ميكنم اصرار نكنيد و اين را نيز بدانيد كه اگر گفتگوي ما به خارج از منزل رخنه كند مصيبت به سراغمان ميايد شايد حالا هم آمده باشد من نميدانم.عاطفه مات و مبهوت و سر در گم از گفته هاي بصورت او خيره شده بود با صداي درد آلودي گفت:من از كلام تو هيچ تفهميدم اما مطمئن باش اين سخنان فط مابين من و تو زده شد و حتي اگر بخواهي پدرت را هم در جريان نميگذارم.هديه دست او را گرفت و با قدرداني فشرد و گفت:بله اينطور بهتر است همه چيز با گذشت زمان درست ميشود اين را بشما قول ميدهم.تابستان فرا رسيده بود و هديه بيشتر وقت خود را در اتاقش به كشيدن تابلو ميگذرانيد .استاد به او قول داده بود كه در مهرماه نمايشگاهي از كارهاي او ترتيب دهد و هديه خود را براي آنروز آماده ميكرد.
يك روز صبح وقتي از اتاقش خارج شد در ميان پله ها صداي عمه اش را شناخت با عجله پايين آمد و مادر و عمه اش را در سالن پذيرايي ديد.پدر رفته بود و آن دو زن با هم مشغول صحبت بودند.فرنگيس با ديدن هديه سعي كرد قطره اشك را از گوشه چشمش پاك كند و در حاليكه خود را خندان نشان ميداد برادرزاده اش را در آغوش كشيد و صورت او را بوسيد.آندو از ديدار يكديگر بقدري شادمان شدند كه اندوه را فراموش كردند.وقتي آندو با هم به گفتگو نشستند عاطفه فرصتي يافت تا براي پذيرايي سالن را ترك كند.موفقيت هديه در زمينه نقاشي بگوش عمه اش رسيده بود و او با سربلندي از آن نام ميبرد و به هديه گفت براي فرزاد و فرزين هم نوشته ام كه در مهرماه نمايشگاهي از آثارت بر پا ميشود.هديه با تعجب گفت:عمه جان شما از كجا ميدانستيد كه نمايشگاه مهرماه برپا ميشود چون همين ديشب بود كه استاد اين خبر را بمن داد.فرنگيس نيز تعجب كرد و گفت:اما 3 روز پيش فرهاد اين خبر را اعلام كرد و در همان زمان من هم مشغول نوشتن نامه به فرزاد بودم او از من خواست تا اين مطلب را براي فرزاد بنويسم.فرنگيس نفس بلندي كشيد و گفت:خب چون اين موضوع از جانب فرهاد ابراز شده جاي تعجبي باقي نميمان منظورم را كه ميفهمي؟
بله عمه جان ميفهمم و خوشحالم از اينگه ميبينم پيش از آنكه من خوشحال شوم شما خوشحال شده ايد.حالا بگوييد ببينم حال پسر عمه پيشگوي من چطور است؟ابري از اندوه صورت فرنگيس را پوشاند و زير لب زمزمه كرد خوب است.
زنگهاي خطر براي هديه بصدا در آمدند با نگراني پرسيد:عمه اتفاقي افتاده؟در همين زمان عاطفه با سيني چاي وارد شد و سوال هديه را شنيد بجاي فرنگيس عاطفه گفت:چيز مهمي نيست عمه ات خيالاتي شده فكر ميكند فرهاد خدايي نكرده دچار جنون شده است.هديه با صداي بلند تكرار كرد جنون؟يعني چي عمه جان چرا فكر ميكنيد فرهاد خان دچار جنون شده؟
فرنگيس به تابلو نگاه كرد و ديده اش را روي فرهاد ثابت گرداند و گفت در اين تابلو فرهاد چقدر شاداب است آيا براستي چنين برخوردي در باغ داشتيد؟هديه فهميد عمه اش طفره ميرود و مايل نيست صحبت كند اما او ميخواست بداند كه چه اتفاقي در ويلا روي داده است از اين رو خيلي مختصر گفت:بله عمه جان اين تابلو مربوط به زماني است كه ما تازه به خانه شما آمده بوديم همان روز كه مرا با كفشهاي از شكل افتاده غافلگير كرديد يادتان است؟عمه لبخندي زد و گفت بله يادم ميايد و در همان روز بود كه از تو خواستم تا مسئله كفش را بمن واگذار كني دلم نميخواست يك كفش بي اهميت باعث شود تا شما به تهران باز گرديد من تازه شمارا يافته بودم و حاضر نبودم به هيچ قيمتي شما را از دست بدهم.هديه فنجان چاي و يك قطعه كيك را مقابل عمه اش گذاشت و گفت چايتان سرد ميشود ميل كنيد.
فرنگيس حبه قندي در فنجان انداخت و همانطور كه مشغول هم زدن بود بي مقدمه گفت:شما بايد با من به كرج بياييد من ديگر نميتوانم تحمل كنم رو به عاطفه نمود و ادامه داد خواهش ميكنم با من بياييد حاضرم هر چه دارم بدهم اما در عوض فرهاد را داشته باشم.عاطفه گفت:ميفهمم چه ميگويي تو مادري و هر مادري حاضر است هستي خود را بخاطر فرزندش فنا كند اما تو خيلي مسئله را بزرگ ميكني.اتفاقي براي فرهاد نيفتاده كه تو اينطور نگران شده اي خارج نشدن فرهاد از خانه و نديدن دوستانش نميتواند عامل بيماري باشد شايد خسته است و ميخواهد استراحت كند.فرنگيس با پريشاني گفت:پس چرا شبها گريه ميكند چرا وقتي مرا ميبيند بجاي اينكه مرا ببوسد مرا بو ميكند چرا اجازه نميدهد در خيابان پشت ساختمان كسي رفت و آمد كند؟چرا ميخواهد كارخانه و املاك را بفروشد؟در صورتي كه به من قول داد آنها را اداره ميكند؟چرا گاهي ميخندد و يكباره ميزند زير گريه اين نشانه ها چيست؟من ميدانم بيمار است به خود او هم گفته ام اما به حرفم ميخندد و ميگويد مادر بيمار نيستم هيچ چيز نميتواند بمن آسيب برساند.اما عاطفه بخدا سوگند او بيمار است!خانم حيدري خيلي تلاش ميكند تا او را آرام سازد اما ميدانم كه بيفايده است خانم حيدري قول امروز و فردا را ميدهد اما از دست او هم كاري ساخته نيست.من روزهاي اول فكر ميكردم كه تنها كسي كه ميتواند به فرهاد كمك كند اوست .چون هميشه آنها با هم بودند و چون دو دوست صيمي از اسرار يكديگر واقفند.اما متاسفانه او هم نتوانست كمكي كند.عاطفه از تو ميخواهم كه با آرش صحبت كني و متقاعدش كني كه به كرج بياييد آن دو از نظر اخلاقي بهم شبيه هستند شايد برادرم بتواند بفهمد كه فرهاد چش شده.دست فرنگيس ميلرزيد و فنجان چاي را بزحمت در ميان انگشتانش نگه داشته بود.
عاطفه گفت بسيار خوب ما هر دو با او صحبت ميكنيم ولي خواهش ميكنم خودت را كنترل كن اينطور كه هديه ميگويد تو قلبت ضعيف است بخاطر فرهاد هم كه شده خودت را زجر مده.سخنان عمه تمام حقايق را براي هديه بازگو كرد.فرهاد صدمه ديده بود آنهم از طرف او چگونه ميتوانست بصورت عمه اش نگاه كند چطور ميتوانست بكسي كه چون مادر دوستش داشت بگويد كه عامل بيماري فرزندت روبرويت نشسته اگر پدر موافقت كند و انها به كرج بروند با خانم حيدري چگونه بايد كنار بييايد؟مگر او قول نداده بود كه اگر تغييراتي در فرهاد ديد به او خبر دهد پس چرا اين كار را نكرد؟در يك لحظه تصميم گرفت با او مبارزه كند با خود گفت:هر اتفاقي روي دهد نخواهم گذاشت خانم حيدري موفق گردد ما يكديگر را دوست داريم و او بايد بداند كه منهم دوستش دارم و وجودش برايم عزيز است.
وقتي آرش به منزل آمد و از جريان اطلاع پيدا كرد ودش پيشنهاد نمود كه بهتر است با فرهاد گفتگو كند.شب بود كه حركت كردند و زماني به ويلا رسيدند كه همه در خواب بودند خانم فهيمي زنگ خبر را فشرد و بلافاصله خانم راد وارد شد.او با ديدن مهمانان با خوشرويي خير مقدم گفت و براي بيدار كردن مستخدمين رفت وقتي باز آمد تا ببيند بانويش به چيز ديگري احتياج دارد يا خير.خانم فهيمي پرسيد آيا امشب فرهاد را ديدي؟خانم راد جواب داد من نديدم اما خانم حيدري نزد ايشان بود و خود خانم حيدري هم برايشان غذا برد.




نه متاسفانه غذا دست نخورده به آشپزخانه برگشت.خام رادبدنبال سخن خودافزود:چراغ ساختمان هنوز روشن است و فكر نميكنم آقاي فهيمي خوابيده باشد.
فرنگيس آه عميقي كشيد و با خود زمزمه كرد خواب بر او حرام شده فرزند بيچاره ام شبها تا به صبح راهپيمايي ميكند.بعد سر برداشت و به خانم راد نگريست و ادامه داد دستور بده اتاق مهمانان را آماده كنند ديگر با توكاري ندارم ميتواني بروي استراحت كني خاانم راد تعظيم كوتاهي كرد و از در خارج شد.

Ramana
26-07-2010, 10:21
مهمانان پس از نوشيدن شربتي خنك هر كدام براي استراحت به اتاقي كه در اختيارشان قرار گرفته بود رفتند.هديه نيز به همان اتاق سابق پاي گذاشت كنار پنجره ايستاد هيچ چيز تغيير نكده بود دلش ميخواست فرهاد را ببيند اما از خانم حيدري وحشت داشت ناخود آگاه به ياد اتاق فرزاد و تلويزيون مدار بسته افتاد لرزه اي وجودش را فرا گرفت و با خود گفت خانم حيدري سالهاست كه در اين خانه است و به خوبي به اسرار اين خانه واقف است شايد اكنون كه من اينجا ايستاده ام او اتاقم را زير نظر گرفته است چه بايد بكنم بهتر است بروم و در كنار مادرم بخوابم در آنجا نميتواند بمن آسيبي برساند.ناگهان پشيمان شد و با خود گفت نه بهتر است در همين اتاق بمانم اگر خطري مرا تهديد كند بهتر است خودم اسيب ببينم مادرم بايد دور از خطر باشد.با اين فكر به بستر رفت اما نتوانست ديده بر هم بگذارد.با خود گفت شايد از اين اتاق هم بشود ساختمان و اتاق فرهاد را كنترل كرد بايد بگردم شايد دكمه اي بيابم چراغ آباژور اتاق را تا حدي روشن كرده بود هديه ار فكر روشن كردن لوستر منصرف شد و در همان نور شروع به جستجو نمود .يادش آمد كه فرزاد دكمه كنار كتابخانه را فشرده بود و در اطراف كتابخانه شروع به جستجو نمود.اما دكمه اي نيافت .با خود گفت شايد پشت كتابها دكمه را پنهان كرده اند ؟خوشبختانه كتابخانه كوچك بود و او بسرعت كتابها را جابجا كرد .در قفسه دوم كتابها دكمه را يافت.فرياد خوشحالي اش را در گلو خفه نمود بدون درنگ دكمه را فشرد نيمي ار طبقه كتابخانه در حول محور چرخيد و تلويزيوني نمايان شد.در كنار تلويزيون چندين دكمه به چشم ميخورد چشمش را بست و يكي از دكمه ها را فشار داد.اتاقي پيش رويش نمايان شد اتاقي كه بنظرش ناآشنا ميامد تخت دست نخورده بود و هديه حدس زد اتاق رزرو مهمانان است.اين بار دكمه ديگري را فشرد و اتاق فرزاد را شناخت.اتاق تميز و مرتب بود با خود گفت بايد دكمه كنار اتاق فرزاد را فشار دهم مسلما اين يكي به اتاق فرهاد مربوط ميشود .دست برد و آنرا فشرد اما از وحشت جيغي كشيد .صورت خانم حيدري با چشماني زل زده كه به او مينگريست در تصوير ظاهر شد و همزمان با آن صداي خانم حيدري را شنيد كه گفت بالاخره طاقت نياوردي و آمدي اما من نميگذارم حاصل زحماتم را بر باد دهي از امشب هر چه ديدي بدان كه تقصير با خود توست من داشتم موفق ميشدم اما تو با حضورت آن را خراب كردي تصوير ناپديد شد و هديه از وحشت بيهوش بر زمين افتاد.وقتي بهوش آمد نزديك سپيده صبح بود در تمام عضلات بدنش احساس كوفتگي ميكرد.به سختي بلند شد و كنار پنجره ايستاد چند نفس عميق كشيد وقتي روي برگرداند نگاهش به تلويزيون افتاد دكمه را فشرد و كتابخانه را به حالت اولش برگرداند.ديگر تاب ماندن در اتاق را نياورد شنلي نازك روي شانه اش انداخت و از ويلا خارج شد عطر گلها و نسيم خنك را بجان خريد و در طول خياباني كه هميشه در آن قدم ميزد شروع به قدم زدن كرد.هنوز به خيابان نرسيده بود كه صداي پايي توجهش را جلب كرد.خود را در پناه بوته هاي گل كشيد و از ترس آنكه مبادا خانم حيدري است كه به او نزديك ميشود نفس را در سينه حبس نمود .چشم بر هم گذاشت صداي پا در نزديكش توقف كرد و او با ترس و وحشت ديدگانش را آرام آرام گشود.از ديدن فرهاد كه مات و مبهوت به او مينگريست نفس راحتي كشيد .آندو بدون آنكه كلامي بر زبان آورند لحظاتي به يكديگر نگاه كردند.نگاه آندو گوياي همه چيز بود.در آن لحظه آنها فكر يكديگر را ميخواندند و با زبان بيزباني با يكديگر گفتگو ميكردند.هديه از ميان بوته ها خارج شد و هر دو دوشادوش يكديگر تا آخر خيابان رفتند صداي گامهاي انها سكوت پگاه را در هم ميشكست هديه روي نيمكتي نشست اما فرهاد چنين نكرد و به تنه دختي تكيه داد و در حاليكه دستهايش را زير بغل پنهان ساخته بود به هديه نگريست و با صدايي كه هنوز از هيجان ميلرزيد گفت اين بار هم شما را ترساندم اينطور نيست؟هديه گفت بله ترسيدم اما اگر ميدانستم تعقيب كننده شماييد هرگز خود را مخفي نميكردم.
بله حرفتان را باور ميكنم چون شما عادت داريد فرار كنيد آنهم در روز روشن و بدون خبر.
اما من فرار نكردم و بدون خبر هم نرفتم عمه ام اطلاع داشت.فرهاد سر تكان داد و گفت:بله همه ميدانستند جز آن كسي كه بايد بداند خب عيبي ندارد بگوييد كي وارد شديد؟
شما كه بايد بدانيد وقتي از پيش همه چيز را ميدانيد پس اين را هم بايد بدانيد كه ما كي وارد شديم.
فرهاد بار ديگر سر تكان داد و گفت:همه چيز را نميدانم آنچه را كه به خوشبختي تو مربوط ميشود پيگيري ميكنم م متاسفانه در اين خانه براي تو خوشبختي وجود نداشت چون تركش كردي!
بايد ميرفتم و گمان كنم علت آنرا بداني
فرهاد فرياد كشيد از كجا بايد بدانم من كه پيش گو نيستم رفتن تو تنها يك دليل ميتوانست داشته باشد و آن اينكه افراد اين خانواده ديگر برايت قابل تحمل نبوده و از محيط اينجا خسته شده بودي.
هديه گفت قانع كردن شما دشوار است اما ميگويم كه اشتباه ميكنيد اگر افراد اين خانواده قابل تحمل نبودند اكنون اينجا نبودم و نميگذاشتم اين صبح دلپذير با شروعي كسل كننده آغاز شود.صداي مرغ خوش الحاني بگوش رسيد و هر دو در سكوت به آواز پرنده گوش فرا دادند.هديه سنگيني نگاه فرهاد را حس كرد وقتي به او نگريست هر دو بروي يكديگر لبخند زدند و با يك لبخند رنجشها را فراموش كردند.در كنار يكديگر شروع به قدم زيدن نمودند و از زيبايي طبيعت لذت بردند هيچكدام تمايلي به درون خانه رفتن از خود نشان ندادند .فرهاد در پاركينگ را بزا نمود و از ويلا خارج شدند.هر يك از آندو منتظر بود كه ديگري سخن بگويد شايد ميترسيدند كه اگر لب به سخن باز كند راز درونش ار پرده بيرون مي افتد و در نزد ديگري رسوا ميگردد و شايد هم هنوز از درجه عشق ديگري مطمئن نبود اين بود كه دلشان را به گوشه كنايه هي محبت آميز خوش ميكردند و به آينده اميد داشتند.راه نسبتا طولاني را پيموده بودند خورشيد كاملا طلوع كرده بود و گرما آزارشان ميداد در سايه درختي ايستادند و نفس تازه كردند.فرهاد گفت:فكر ميكنم از آن شب مهماني قرني گذشته است چه شب خاطره انگيزي بود!با آن كه در اواسط مهماني شما كسل و افسرده شده بوديد اما خوشبختانه با خوشي به پايان رسيد .از دوستتان چه خبر؟آيا ميدانيد چه ميكند و سرانجام عشقش به كجا رسيد؟
متاسفانه نه چون آنقدر سرگرم كارم بودم كه فرصت پيگيري نيافتم.
آه بله فاموش كيدم كه هديه عزيز ما هنرمند نقاشي است كه تمام وقتش صرف هنر ميشود و فرصت نميابد تا به دوستانش فكر كند.
لحن كنايه آميز فرهاد هديه را افسرده كرد و با خود فكر كرد اگر بداند كه من چرا تركش كردم و اگر بداند در اين مدت دوري چي كشيدم اينگونه سخن نميگويد.نگاهي به آسمان كرد و چند لكه ابر سپيد را ديد كه در حال حركت بودند.رو به فرهاد كرد و گفت بهتر است برگرديم ديگران از غيبت ما نگران ميشوند.فرهاد بدون كلام راه افتاد و از همان مسير قبلي آهنگ بازگشت نمودند هديه گفت:همانطور كه ميدانيد نمايشگاه در اول ماه مهر افتتاح ميشود ميتوانم اميدوار باشم كه شما از آن ديدن ميكنيد و يا آنكه بايد اول از خانم حيدري دعوت كنم تا شما بخار او هم كه شده بياييد ؟هديه ميدانست كه فرهاد عاشق خانم حيدري نيشت اما ميخواست كنايه او را بگونه اي تلافي كند و در اين راه موفق شد چون صورت فرهاد از خشم گلگون شد و با تندي گفت:خانم حيدري هيچ نقشي نميتواند در تصميم من مبني بر آمدن يا نيامدن داشته باشد من اراده ام را به دست زن نميدهم!
پس شما مرد خودخواهي هستيد دلم از هم اكنون براي همسر آينده شما ميسوزد بيچاره هر قدر سعي كند تا به شما نزديك شود شما او را از خود ميرانيد.
فرهاد ايستاد و رو به هديه نمود و گفت:واقعا مرا مرد خودخواهي ميداني؟هيچ فكر نكردي كه اگر من خودخواه باشم كاري ميكنم كه دختر مورد علاقه ام حجب و حياي دخترانه را كناري نهد و به عشقش اعتراف كند؟آيا فكر نكردي كه در مدتي كه از من دور بوده است ميتوانستم به آساني وادارش كنم كه برگردد و از عمل خود پوزش بخواهد؟هيچ فكر كردي كه اگر مرد خودخواهي بودم ميتوانم اكنون كاري كنم كه براي هميشه چون بره اي مطيع و سر براه گردد اما من به خود قول داده ام كه هرگز كاري را بدون تمايل وي انجام ندهم حالا خواهش ميكنم تند حركت كنيد و زودتر بخانه برگرديم ميترسم اگر كمي ديگر در اين آفتاب قدم بزنيد نسبتهاي نارواي ديگري بمن بدهيد.
هديه تقريبا بدنبال او ميدويد وقتي خسته شد قدري ايستاد اما فرهاد به رفتن ادامه داد .هديه راه را بدرستي نميشناخت و ميترسيد كه فرهاد را گم كند به ناچار صدايش كرد و گفت:من ديگر نميتوانم راه بيايم كمي صبر كنيد فرهاد ايستاد هديه خود را به او رساند و همچنانكه قلبش به شدت ميزد دست روي قلبش گذاشت و ادامه داد شما خيلي تند راه ميرويد و من تقريبا بي جان شده ام .فرهاد لبخندي زد و گفت:اين براي تنبيه شما بود كمي صبر ميكنيم تا نفستان ارام شود.
هديه گفت:اگر راه را ميشناختم اجازه نميدادم مرا چون بره اي بدنبال خود بكشيد.
اما من خوشحالم چون صورت گلگون شما بر زيباييتان افزوده است سعي كنيد صبحها مسافتي را بدويد.
هديه گفت:از اندرز پزشكيتان ممنونم اما به راستي پايم درد گرفته است تا ويلا خيلي راه مانده؟
نه اين پيچ را رد كنيم ميتوانيد ويلا را ببينيد ميخواهيد كمكتان كنم؟
نه متشكرم برويم!اين بار حركت آنها به كندي انجام گرفت و فرهاد سعي نمود تا آهنگ گامهايش را با هديه ميزان كند وقتي پيچ را پشت سر نهادند هديه توانست ديوار سنگي ويلا را ببيند.كنار در كمي تامل نمودند و هديه نفسي تازه كرد . گفت:هيچ متوجه نبودم كه چقدر از خانه دور شده ام.فرهاد گفت:درست مثل حركت در جنگل وقتي وارد جنگل ميشوي مانند آن است كه زمان متوقف ميشود پيش ميرويو نميداني چقدر راه رفته اي .هديه گفت :خيلي دلم ميخواهد از نزديك جنگل را ببينم بارها شمال رفتم اما از نزديك جنگل را نديده ام.فرهاد گفت:دلت ميخواهد امروز تو را به شمال ببرم ما در شمال ويلايي داريم كه كاملا نزديك جنگل است و كوچه باغي كه در انتهاي آن ميتواني دريا را تماشا كني.هديه فريادي از خوشحالي كشيد و گفت:به به چقدر زيبا هم جنگل هم دريا از اين بهتر نميشود.اما اگر پدرم موافقت كند خوب است.فرهاد در ويلا را گشود و گفت:متقاعد كردن آنها با من.
بر سر ميز صبحانه آرش چيز مشكوكي در حركات فرهاد مشاهده نكرد او را چون گذشته مرد منطقي و سر حالي يافت كه به پرسشهايي كه ميشد جواب منطقي ميداد.براي فرنگيس نيز رفتار فرهاد قابل تصور نبود او از اينكه فرزندش را چون گذشته ميديد شادي محسوسي در خود احساس ميكرد و نميتوانست دريابد كه چه عاملي باعث اين دگرگوني گشته است.اما عاطفه بخوبي درك كرد كه حضور دخترش باعث اين تحول شده است و از نگاهي كه به صورت آن دو جوان افكند كاملا حقيقت را دريافت اگر چه فرهاد كوشش داشت تا با هديه چون گذشته رفتاري رسمي و خشك داشته باشد اما نگاهش با بيان يكي نبود و با كمي كنجكاوي و دقت اين تناقض نمودار ميگشت.آرش در سيماي فرهاد دقيق شد و در صورت خندان او آثار و بقاياي خستگي و افسردگي را مشاهده كرد.وقتي دو مرد براي كشيدن پيپ سالن غذا خوري را به قصد قدم زدن در باغ ترك كردند دستي به شانه فرهاد زد و گفت:خواهرزاده عزيز بي اندازه كار ميكني از صورتت هويداست كه مدتهاست يك خواب خوب و راحت نكرده اي؟
فرهاد سر تكان داد و گفت:بله دايي جان درست ميفرماييد من و خواب از يكديگر گريزان شده ايم.آرش گفت:بهر دليل كه باشد نبايد بگذاري سلامتت به خطر بيفتد اگر عقيده مرا بخواهي پيشنهاد ميكنم چند روز به مسافرت بروي و به قول معروف آب و هوايي تازه كني.بعد روي نيمكتي نشست و در حالي كه پيپش را روشن ميكرد اضافه نمود متوانم درك كنم كه بعد از فوت پدر مرحومت بار مسئوليت سنگيني روي شانه ات افتاده اما سعي كن كارها را يكي يكي پيش ببري اگر بخواهي همزمان با هم به كارها سر و صورت بدهي زود خسته و افسرده ميشوي من وقتي از خانواده ام رانده شدم يكباره خودم را تنها يافتم هيچ كس نبود تا حمايتم كند تنها اميد به خدا بستم و به فعاليت خود ادامه دادم سدهايي كه در پيش پايم بسته ميشد فقط به نيرو و تكيه بر خداوند بود كه آنها را مشكستم و پيش مرفتم چون هدف داشتم و مسئوليت خانواده اي بر دوشم بود.ايمان بخدا داشتن را فراموش نكن و به زندگي اميدوار باش چون ايمان بخداست كه به وجود گرمي ميبخشد و وادارت ميكند تا تلاش كني.
فرهاد تبسم مرموزي كرد و گفت:دايي جان انگيزه حركت را فراموش نكنيد!آرش خنديد و گفت بله انگيزه حركت عشق است و همين عشق است كه انسان را بيچاره ميكند.لحن طنز آلود او دو مرد را به خنده انداخت.آرش ادامه داد اين كه گفتم عشق انسان را بيچاره ميكند شوخي بيش نبود اما براستي عشق موهبتي است الهي تا عاشق نباشي فعاليتت ثمري نخواهد داشت عشق به خانواده است كه مرد را وا ميدارد تا سختي ها را تحمل كند حال كه صحبت به اينجا كشيد ميخواهم بپرسم چرا ازدواج نميكني؟برارزاده عزيز بگذار با صراحت بگويم مه اري پير ميشوي چند سال داري؟
28 سال
ديدي اشتباه نكردم تا هنوز وقت داري دست به كار شو.
فرهاد صورتش سرخ گرديد و گفت:بفكر ازدواج افتاده ام اما كمي زمان لازم دايم.
آرش بار ديگر دست روي شانه او گذاشت و گفت:اما مواظب باش زمانش نگذرد چون براي هر كاري وقتي است اگر از آن بگذرد ديگر لطف خود را از دست ميدهد!
فرهاد با تكان سر حرف او را تاييد كرد و بي مقدمه گفت:شما پيشنهاد مسافرت داديد آيا مايليد همگي سفري به شمال داشته باشيم ؟نميدانم اطلاع داريد يا نه ما در محمود آباد ويلايي داريم كه هم به جنگل نزديك است هم به دريا ميتوانيم گردشي در جنگل داشته باشيم و هم در دريا شنا كنيم!چطور است آيا موافقيد؟آرش پيپش را خالي نمود و گفت:من حرفي ندارم اگر خانمها موافقت كننند من تا جمعه در اختيار شما هستم اما روز شنبه معامله اي دارم كه بايد باز گردم فرهاد گفت امروز يكشنبه است و تا جمعه همگي باز ميگرديم.
وقتي بسالن پذيرايي بازگشتند فرهاد با صداي بلند خبر مسافرتشان را اعلام نمود.وسايل سفر خيلي زود حاضر شد و فرهاد با آقاي شعباني كه ويلاي آنها را در شمال نگهداري ميكرد تماس گرفت و گفت ويلا راب راي ورود مهمانان آماده كند.
هديه ذوق زده شده بود با اينكه بارها به شمال سفر كرده بود اما اين سفر برايش هيجان انگيز بود.عمه وجود يكي از مستخدمين را ضروري ميدانست .او فكر ميكرد اگر خانم حيدري را همراه ببرند به نفعشان ايت.او بفكر فرهاد بود مي انديشيد كه وجود خانم حيدري به نفع فرهاد خواهد بود اين بود كه دستور داد تا خانم حيدري نيز خود را براي مسافرت آماده كند.قلب هديه از شنيدن اين مطلب فرو ريخت ميخواست بگونه اي از آمدن خانم حيدري جلوگيري كند كه نگاه نافذ خانم حيدري او را منصرف كرد.هديه اميدوار بود تا فرهاد اين مطلب را درك كند اما او هم مخالفتي از خود نشان نداد.هنگام حركت عاطفه و آرش و فرهاد جلو نشستند.فرهاد پشت فرمان قرار گرفت و هديه و عمه و خانم حيدري در عقب نشستند.تا مسافتي از راه را همه در سكوت سپري كردند.عمه كه از سكوت حوصله اش سر آمده بود گفت:چرا ساكتيد؟راه زيادي در پيش داريم اگر همينطور ادامه بدهيم بزودي كسل ميشويم.هديه نگاهش را از جاده برگرفت و گفت طبيعت بقدري زيباست كه انسان مجذوب ميشود.فرهاد آينه مقابلش را تنظيم كرد و گفت:مادر راست ميگويد در مسافتهاي طولاني انسان بايد هم صحبت داشته باشد مادر چطور است مشاعره كنيم و شرط ميبندم كه من و دايي جان شما را مغلوب ميكنيم.
عاطفه گفت چندان هم خوشبين نباشيد هر چه باشد ما خانمها 4 نفريم و شما 2نفر.
فرهاد گفت:با اينحال شرط ميبندم پيشنهاد ميكنم بازندگان اوامر برندگان را اجرا نمايند و در ضمن صورت حساب رستوران را بپردازند چطور است موافقيد؟
همگي موافقت خود را اعلام نمودند و آرين نژاد اولين بيت را قرائت كرد پس از او به ترتيب عاطفه و فرهاد به ترتيب شروع به خواندن كردند آرين نژاد عاطفه را شكست داد و با فرنگيس مشاعره نمود و چون او را نيز شكست داد با خانم حيدري مشاعره نمود.مشاعره آندو نسبتا طولاني شد ولي اين بار نيز آرين نژاد برنده شد و نوبت به هديه رسيد.دختر خود را در مقابل حريفي سخت يافته بود اما پس از چند دور پدر از رده خارج شد و مشاعره بين فرهاد و هديه ادامه پيدا كرد.صداي هر دوي آنها ميلرزيد و اشعاري كه فرهاد ميخواند پر سوز و عاشقانه بود هديه تحمل ادامه مشاعره در خود نيافت و بازنده شد.فرهاد بلند خنديد و گفت:ديديد زندايي عزيز بالاخره ما برنده شديم خب دايي حان حق تقدم با شماست لطفا دستور بدهيد.آرش سينه صاف كرد و در حاليكه صدايش را كلفت مينمود گفت دستور ميدهم خانمهايي كه در پشت نشسته اند من و تو را باد بزنند و خانمي كه در كنار من است با دست خود پسته مغز نموده به دهانمان بگذارد.
صداي اعتراض خانمها بلند شد اما زود تسليم شدند و هر كدام از آنها باد بزني از كيف خارج نموده و شروع به بادزدن گردند.فرهاد گفت:باور كنيد دايي جان اين پيشنهاد هرگز به فكر من نميرسيد.
عاطفه گفت:فكر خوبي هم نيست چون با وجود كولري كه روشن است اين كار ما ثمري نخواهد داشت.فرهاد گفت:بانوي گرامي كم لطفي نفرماييد 3 خانم جوان تلاش ميكنند تا ما خنك شويم باد كولر هر چقدر هم موثر باشد به پاي كار خانمها نميرسد.من كه راضي ام شما چطور دايي جان؟
آرش با دهان نيمه پر گفت از اين بهتر نيمشود صبر كن تا پسته هم بخوري آنوقت دو چندان لذت ميبري.
عاطفه چند مغز پسته را به فرهاد تعارف نمود و او در حاليكه پسته ها را بدهان ميگذاشت گفت ولينعمت عزيز خواهش ميكنم اجازه بفرماييد خانمها هم از اين پسته ها ميل كنند.آرش گفت اشكالي ندارد لطفا شما هم ميل كيند صداي شليك خنده آن دو مرد به هوا برخاست.فرهاد از اينه نگاهي به هديه انداخت و گفت اگر خسته شدي ادامه نده همزمان با بسته شدن بادبزن هديه خانم حيدري نيز دست از باد زدن كشيد و تنها فرنگيس بود كه گاهي برادرش را و گاهي پسرش را باد ميزد اما او هم خسته شد و از باد زدن باز ايستاد.فرهاد مقابل رستوران زيبا و سرسبزي پارك كرد و گفت:كمي استراحت ميكنيم وقتي پياده شد در سمت هديه را باز نمود و اتومبيل را دور زد تا عاطفه را براي پياده شدن كمك نمايد.پس به كمك مادر شتافت و بقيه نيز خود پياده شدند.آرش دستها را بطرفين باز كرد و قامت خود را راست نمود تا بدين وسيله خستگي راه را ازتن بيرون كند.آرش در ميان عاطفه و فرنگيس فرار گرفت و فرهاد در ميان هديه و خانم حيدري.رستوران نسبتا شلوغ بود آنها جاي آرامي يافتند و نشستند.هديه براي شستن دستش بلند شد و فرهاد نيز از او تبعيت كرد وقتي از ميز فاصله گرفتند فرهاد گفت:خوشحال بنظر نميرسي آيا اتفاقي افتاده و از چيزي ناراحتي؟
هديه ميخواست نگراني اش را پنهان سازد تبسمي كرد و گفت:نه بر عكس خيلي هم خوشحالم اما خواهش ميكنم در مقابل ديگران بمن زياد توجه نكن و ابراز محبت نشان نده نميخواهم كه ديگران فكر كنند كه ما...
بله منظورت را درك ميكنم اگر علت ناراحتي تو همين است بسيار خوب چنين ميكنم.هديه با آنكه تجربه اي در زمينه عاشقي نداشت اما بخوبي درك ميكرد كه محبت كردن فرهاد به او باعث خشم خانم حيدري ميشود او از حسادت زنانه با خير بود و از خطرات آن ميترسيد وقتي فرهاد قبول كرد كه ابراز محبت نكند هديه نفس راحتي كشيد دستهايش را شست و چند مشت آببر صورتش ريخت در دستشويي باز شد و هر 3 زن با هم وارد شدند.هديه از نگاه كردن به چشمان خانم حيدري حذر ميكرد و از ترس اينكه مبادا با او تنها شود به انتظار ديگران نماند و از دستشويي خارج شد.خورشيد غروب كرده بود و باد خنكي ميوزيد فرهاد در كنار آرش نشسته بود و با خواندن منوي روي ميز خود را سرگرم ساخته بود.وقتي نشست او منو را روي ميز گذاشت و پرسيد پس بقيه كجا هستند؟هديه ميخواست بگويد كه متظر آنها نشده كه آرش در حاليكه بلند ميشد گفت:خانمها تجديد آرايش ميكنند تا آنها برگردند منهم آمده ام.هر دوي آنها تنها ماندند.هديه گفت اگر ميدانستم به اين سفر ميايم 3پايه نقاشي و وسايل كارم را همراه مياوردم دلم ميخواهد چند پرتره از جنگل بكشم.
فرهاد گفت:بمحض آنكه رسيديم برايت وسائل لازم را تهيه مينك.هديه نگاه حق شناسانه بر او كرد و گفت متشكرم خود را بزحمت نيندازيد.
فرهاد خنديد و گفت اما من چند ماهي است كه بزحمت افتاده ام اينهم روي همه بگو ديگر دلت چه ميخواهد؟
ديگر هيچ.
آيا دوست داري وقتي رسيديم تو را با روح جنگل آشنا كنم؟
هديه حالت تعجبي به خود گرفت و گفت:روح جنگل؟مگر جنگل روح دارد اينها خرافات است.
فرهاد گفت ولي دختر زيبا خيليها بيش از شما اينگونه فكر كرده اند و وقتي بتنهايي داخل جنگل رفتند ديگر باز نگشتند.افسانه اي است كه ميگويد جنگل مردي است كه از ميان دختراني كه به ديدارش ميايند آنكه زيباتر است را انتخاب ميكند و در نزد خود نگه ميدارد.
هديه گفت:من اين افسانه ها را باور ندارم شما ميگوييد افسانه پس نميتواند حقيقت داشته باشد.
فرهاد گفت:اما فراموش نكن در ميان هر افسانه حقيقتي نهفته است كه بر مبناي آن افسانه شكل گرفته نميخواهم تو را بترسانم ولي از تنهايي به جنگل رفتن بر حذرت ميكنم.
هديه خنديد و گفت مطمئن باشيد روح جنگل بسراغ من نميايد چون اطمينان دارم كه زيبايي ام چندان نيست كه روح جنگل عاشقم گردد و در ضمن مگر بمن قول نداده ايد كه از گزندها مصونم نگه ميداريد؟
بله چيني قولي داده ام و بدان پابندم اما نيروي من در مقابل قدرت جنگل هيچ است.با نزديك شدن خانمها حرف آنها ناتمام ماند .چهره خانم حيدري بقدري آرام بود كه هديه را بشك انداخت و با خود فكر كرد آيا اين چهره معصوم ميتواند دشمن باشد؟آيا اين آرامش قبل از طوفان نيست؟رفتار متين و باوقار او عاطفه را تحت تاثير قرار داده بود و او در هنگام صرف غذا سعي ميكرد از او پذيرايي نمايد.وقتي رستوران را ترك كردند و حركت نمودند آرش خيلي زود خوابش برد كار و فعاليت چند روز اخير او را خسته نموده بود.حركت ماشين و باد خنكي كه ميوزيد او را به خوا فرو برد.گفتگوها بصورت كوتاه رد و بدل ميشد و كم كم مسافرين سكوت كردند و به نواي ملايمي كه از ضبط صوت پخش ميشد گوش فرا دادند.تاريكي شب زيبايي طبيعت را بخود گرفته بود و تنها قسمتي از جاده كه توسط چراغ ماشين روشن ميشد مشخص ميگرديد.عاطفه و فرنگيس نيز بخواب رفتند و خانم حيدري ديده بر هم گذاشت.هديه خود را به در اتومبيل چسباند تا او جاي راحت تري داشته باشد.فرهاد كه از اينه متوجه اين حركت اوشد يكباره ترمز كرد و فرياد كشيد مواظب باش.

Ramana
26-07-2010, 10:29
خانواده هديه را روي ماسه ها بيهوش يافتند و به ويلا بازش گردانيدند اما تلاش دكتر و ديگران براي بهوش آوردن او بيفايده بود به دستور دكتر هديه به بيمارستان منتقل شد و تحت نظر پزشكان قرار گرفت.اما او از حالت بيهوشي خارج نميگرديد و اين امر باعث نگراني پزشكان گرديد .تمام آزمايشات نتيجه اش خوب و رضايتبخش بود اما هديه همچنان در بيهوشي بسر ميبرد.آرش پس از مشورت با پزشكان تصميم گرفت او را به تهران منتقل كند .هنگامي كه جسم بيحركت هديه را در آمبولانس قرار دادند همگي آنها ميگريستند .در مدت 3 روز بيهوشي رفتار عاطفه چون ديوانگان شده بود او فقط ميگريست و نام دخترش را بر زبان ميراند. تلاشهاي فرهاد و فرنگيس براي آرام ساختن او بينتيجه بود او از كنار تخت دخترش يك لحظه جدا نميشدو از دكترها با التماس ميخواست دخترش را نجات دهند.هيچ كس نميدانست كه در كنار ساحل چه اتفاقي افتاده .آنها لوازم نقاشي او را پراكنده روي ساحل يافته بودند.به هديه تجاوز نشده بود و اين ميرساند كه مورد حمله انساني قرار نگرفته.آنچه آنها تصور ميكردند آن بود كه ممكن بود سگي او را دنبال كرده باشد و هديه از ترس حمله سگ بيهوش گشته.تا او بهوش نميامد و خودش حقايق را بازگو نميكرد نميتوانستند به حقيقت دست يابند.4 روز از بيهوشي ميگذشت و پزشكان تهراني نتوانستند عاملي براي آن بيابند.عكس و نوارهاي مغزي خمگي سالم بود اما او همچنان خواب بود.عاطفه از شدت خستگي بيمار شد و در منزل بستري گرديد.مشاعر هيچ يك خوب كار نميكرد.آرش نميدانست چه بايد بكند ار رئيس بيمارستان خواست تا جلسه مشاوره اي تشكيل بدهد.ميخواست در جلسه عنوان كند كه اگر امكان بهبودي هديه در خارج از ايران ميسر است او را به بيمارستاني خارج از ايران انتقال دهند.عصر همان روز جلسه تشكيل شد و پزشكان به شور پرداختند.دكتر معالج هديه از يك موضوع متعجب بود و در حاليكه آرش را مخاطب قرار ميداد گفت:دختر شما به مرضي مبتلاست كه بسيار نادر است.من فكر ميكنم نيرويي او را تحت كنترل قرار داده كه نميگذارد بهوش آيد من ميخواهم پيشنهاد كنم كه رواكاوان ما دست بكار شوند آنچه را كه مربوط به جسم بيمار است ما انجام داده ايم اينك نوبت آنهاست.رئيس بيمارستان نگاهي به همكارش كرد و گفت:اين پيشنهاد خوبي است و من موافقت ميكنم.سپس رو به آرش كرد و ادامه داد يك روز ديگر به ما فرصت بدهيد اگر نتيجه اي حاصل نشد آنگاه اقدام به خروج بيمار از بيمارستان كنيد.ارش با اندوه و ترديد از كار معالجه جلسه را ترك نمود.در اتاق هديه تمام دستگاهها مرتب و منظم كار ميكردند .ضربان قبل كند بود اما ميزد.و هديه زير چادر اكسژن به آرامي نفس ميكشيد .آرش هر بار كه دخترش را ميديد با اختيار ميگريست كنار پنجره ايستاده بود و به محوطه بيمارستان نگاه ميكرد پيرمردي در لباس بيماران در صندلي چرخ داري نشسته بود و پرستاران او را براي گردش در باغ راه ميبردند.دخترش را با پيرمرد سنجيد و آهي از سينه كشيد دختر نوجوانش در عنفوان جواني ميان و مرگ و زندگي دست و پا ميزد و هيچ كس نميتوانست براي او كاري انجام دهد.با باز شدن در روي برگرداند و فرهاد را ديد.ديدن او تسلاي خاطرش بود.دو مرد در حاليكه سعي داشتند اندور خويش را پنهان سازند به روي يكديگر تبسمي كردند و دست يكديگر را فشردند.آرش آنچه را دكترها اظهار داشته بودند براي فرهاد باز گفت و بعد از آن ابراز داشت من كه اميدي ندارم.فرهاد بلند شد و پشت پنجره ايستاد طوري قرار گرفته بود كه پشتپ به آرش بود با صداي لزاني گفت دايي جان اجازه بفرماييد من هديه را معالجه كنم.
آرش با ترديد پرسيد:چگونه تو چطور ميخواهي او را معالجه كني؟
فرهاد رو برگرداند و گفت:مگر دكترها ابراز نميكنند كه بيماري هديه جسمي نيست اگر روح او بيمار است كه به اعتقاد من نيز چنين است ميخواهم اجازه دهيد من او را مداوا كنم.آرش گفت بسيار خوب موافقت ميكنم.رئيس بيمارستان از كشوي ميزش برگه اي در آورد و در اختيار آرش گذاشت آرش بدون آنكه مفاد آن را بخواند امضا نمود فرهاد نفس راحتي كشيد و گفت از هم اكنون مداواي بيمار را بعهده ميگيرم خواهش ميكنم تا زماني كه من در اتاق بيمار هستم هيچ كس مزاحم نشود حتي شما دايي جان اگر به چيزي احتياج داشتم خودم خبرتان ميكنم.رئيس بيمارستان گفت:حتي به پرستاران نيز حق داخل شدن و تعويض سرم را نميدهيد؟

فرهاد گفت اگر احتياج شد خودم آنرا تعويض ميكنم تا احضارشان نكردم لطفا هيچ كس مزاحم نشود.بدنبال اين سخنان رو به آرش نمود و گفت دايي جان بمن اطمينان كنيد و به منزل برويد آنگاه بطرف اتاق هديه حركت كرد.
به دستور رئيس بيمارستان تابلوي ورود اكيدا ممنوع به در اتاق هديه نصب شد.فرهاد در را از داخل قفل نمود تا با اطمينان بيشتري به كار خويش بپردازد.نگاهي به دستگاه ضربان قلب انداخت نمايش ضربان كند بود صندليش را كنار تخت كشيد و درست روبروي هديه نشست .با ديدن هديه در آن حالت اندوهي قلبش را فشرد او ميددي كه اميد زندگيش ميان مرگ و زندگي بسر ميبرد سر به آسمان بلند كرد و گفت خدواندا كمك كن از تو ميخواهم به هر دوي ما كمك كني.بعد نگاهش را بر هديه دوخت و گفت نميگذارم تو بميري نجاتت ميدهم.چند قدم در اتاق راه رفت براي مداواي بيمارش بايد بر احساسات خود فائق مي آمد درنگ جايز نبود وقتي مجددا روي صندلي نشست آرامش خود را بازيافته بود.به هديه نگريست اما اين نگاه نگاه عاشق به معشوق نبود او ميخواست تا به روح هديه رخنه كند لحظاتي در آن حالت بود با شناختي كه به روحيه هديه داشت توانست ارتباط را برقرار كند.با روياي دختر جوان در آميخت او را در قايقي نشسته بر روي موجهاي آرام يافت.تا چشم كار ميكرد آب آبي پيش چشمانشان گسترده شده بود موهاي بلند و خرمايي رنگ هديهبه دست باد در هم ريخته شده بودند و او خود را ديد كه فرمان قايق را در دست دارد.و دختر جوان را با خود به همراه ميبرد .فرهاد فرمان بازگشت داد اما قايق همچنان پيش ميرفت فهميد تنها هديه است كه ميتواند به او فرمان بازگشت دهد نيرويش را بكار برد و آرام گفت:هديه خيلي خسته ام بيا برگرديم اين كار موثر افتاد نگاه معصوم هديه جانب فرهاد بازگشت و گفت:بهتر است برگرديم!فرهاد درون قايق فرمان را اطاعت كرد و قايق دور زد.آنها به ساحل نزديك شدند و فرهاد فرمان داد از قايق خارج گردند.در ساحل دو اسب زين كزده آماده حركت بود.فرهاد مشاهده كرد كه آندو چون دو پرنده آزاد روي اسبها نشسته و حركت كردند و پيش روي آنها چمنزاري سرسبز دامن گسترده بود.آندو خوشحال به دنبال يكديگر اسب ميتاختند از چمنزار خارج گشتند و به سوي جنگل پيش رفتند صداي خنده شان در جنگل ميپيچيد.نزديك درختي از اسب پياده شدند و روي برگها شروع به قدم زدن كردند.مه رقيقي آنها را احاطه كرده بود .براي فرهاد آن مكان آشنا بود .آندو نزديك باتلاقي ايستادند و فرهاد احساس نمود هديه خود را بدرون آن پرتاب خواهد كرد.به هديه تلقين نمود كه باتلاق براي عبور مناسب نيست و بايد از آن حذر كند.چشمان هديه عاشقانه فرهاد رويايي را مينگريست دست دراز نموده بود و به انتظار گرفت دست فرهاد بود.فرهاد دستش را گرفت و خواست تا او را از باتلاق بگذراند .فرهاد آندو را از آن عمل بازداشت و آندو چون دو رهگذر خسته بدرختي تكيه دادند.در نگاه آندو ميل و نياز بيكديگر موج ميزد.دستهايشان در هم گره خورد و لبهايشان با يكديگر تماس پيدا كرد.بوسه اي طولاني كه امكان داشت تا ابد ادامه داشته باشد.فرهاد ميدانست كه اگر آندو در آن حالت بمانند هرگز براي هديه بيداري بدنبال نخواهد داشت.باران شديدي بر رويشان باراند و آندو براي فرار از باران به كلبه اي پا گذاشتند كه تور ماهيگيري در خارج ار كلبه آويزان بود.فرهاد با آندو بدرون كلبه رفت.كلبه اي بود متروك كه عنكبوت بر پنجره آن تار بسته بود روي تخت چوبي كلبه پتويي پهن بود كه براي آندو دلداده كافي بود .اما فرهاد ميدانست آميزش آندو مساوي است با مرگ هديه.آ»چنان دچار هيجان گشته بود كه ففرياد زد نه!بخود باز آمد و به هديه كه همچنان در خواببود نگريست سرخي كمرنگي روي گونه هاي او ديده شد .فرهاد سعي كرد ارتباط از هم گسسته را دوباره پيوند دهد وقتي موفق شد عاطفه را پيش روي داشت مادر سر دختر را بدامان گرفته بود و موهاي او را نوازش ميكرد و آنها به راه افتادند و در مقابل ساختمان سپيد رنگي ايستادند كه روبروي جنگل بنا شده بود هديه لباسي از برگهاي جنگل بر تن داشت و شاخه گلي در ميان گيسوانش ديده ميشد.فرهاد بر روي نيمكتي نشسته بود و بدرون جنگل چشم دوخته بود.فرهاد دانست كه مهر مادر و فرزند مانع از سقوط هديه گشته است.
از ميان مهي كه در اطراف آنها بوجود آمد زني خارج شد كه چشمانش چون دو گوي آتشين ميدرخشيدند در دست او خنجري بود آلوده به سم كه آنرا به دست فرهاد داد فرهاد از روي نيمكت بلند شد و در حاليكه خنجر را در دست ميفشرد بطرف هديه حركت كرد.هديه خنجر را بدست او ميديد اما براي فرار اقدامي نميكرد و در حاليكه دستهايش را براي در آغوش كشيدن او باز نموده بود به استقبال مرگ ميرفت.مرد هر چه كرد نتوانست فرهاد را از حركت بازدارد..دختر جوان آنچنان به روي مرد آغوش گشوده بود كه گويي هرگز نميترسد از جانب او گزندي ببيند اما خنده هاي وحشتناك زن موجب شدند ن=تا دختر جوان بهراسد و پا به فرار بگذارد.آندو هديه را دنبال كرده بودند و او براي نجات خويش به هر طرف ميدويد.ناگهان پايش به كنده درختي كه در مسير فرار قرار داشت برخورد كرد و بر زمين غلطيد فرهاد بار ديگر به خود آمد.آنچه را كه بايد بداند دانست نفس راحتي كشيد بلند شد و كنار پنجره ايستاد و به ساعتش نگريست پاسي از شب گذشته بود.
دستگاهها را خاموش نمود و چادر اكسژن را كنار زد صندليش را اينبار كنار هديه گذاشت .با آنكه گرسنگي رنجش ميداد اما درنگ نكرد دست هديه رادر دست گرفت و با او ارتباط بر قرار كرد او را بازگردادند به زماني كه هر 2 در مهماني حضور داشتند و به او گفت ميبيني هديه چه شب زيبايي است تنها تويي و من هيچ كس مزاحم ما نيست.من و تو آنقدر احساس خوشبختي ميكنيم كه دلمان نيمايد كسي مزاحمان شود.دنيا در ما خلاصه شده هيچكس نميتواند مانع اين سعادت و خوشبختي شود.من تو را دوست دارم و با تمام وجود ميپرستم من تو را با خود به شهر روياها ميبرم و هر دو در آنجا به خوشي رندگي ميكنيم اگر مايلي در اين سفر همسفرم باشي دست مرا بفشار!فرهاد اندكي تامل نمود و احساس كرد كه انگشتان هديه در دستش به حركت در آمده اند.بفشار آنقدر بفشار تا گرماي وجودم را احساس كني.بايد حس كني كه من و تو يكي هستيم فشار انگشتان قوي تر گشت فرهاد ادامه داد خوب است عزيزم همينطور ادامه بده حالابراي اثبات عشقمان مرا ببوسي بلند شو مرا در آغوش بگير ميداني كه آغوش من فقط تو را ميخواهد نترس من به تو گزندي نميرسانم بلند شو من ميخواهم كه گرماي لبهايت را احساس كنم.سر هديه از روي بستر بلند شد فرهاد گفت كافي نيست ميبيني كه هنوز لبهايت از من دور است بلند شو دستهايم تو را حمايت ميكنند !هديه روي تخت ايستاد اما همچنان چشمانش بسته بود فرهاد كمكش كرد تا از تخت پايي بيايد.آنگاه در آغوشش گرفت و لبهاي او را بوسيد.اگر چه در آن لحظه بوسه اش طعم عشق نميداد اما گونه هاي هديه سرخ شده و خون در رگهايش سرعت يافتند.فرهاد گفت حالا چشمانت را باز كن آيا دلت نميخواهد كسي را كه با دل و جان دوستت دارد را ببيني؟بيدار شو عزيزم.بيدار شو و ببين كه در دنياي حقيقي هم فرهاد دوستت دارد و نميگذارد كسي به تو آسيب برساند.عشق ما جاودانه است تو را به جاودانگي عشقمان قسم كه بيدار شو و ببين اينكه تو را اينگونه گرم در آغوش ميفشارد فرهاد حقيقي است نه آنكه در رويا ميديدي وقتي چشم گشودي همه خاطرات بد را فراموش كرده اي و همهان هستي كه قبلا بوده اي حالا با 3 شماره من ديده ات را باز كن.

Ramana
26-07-2010, 10:43
هديه آرام آرام ديده گشود و خود را در آغوش فرهاد يافت فرهاد به او سلام گفت و هديه با تبسمي گرم پاسخش راداد فرهاد او را به بستر گرداند و گفت:گرسنه اي؟هديه نگاهي به اطرافش افكند.اتاق بيمارستان متعجبش ساخته بود فرهاد متوجه شد و گفت:اينجا بيمارستان است و من و تو تنها در اين اتاقيم از بودن با من كه نميترسي؟هديه نجوا كرد چرا بايد از تو بترسم؟فرهاد لبخندي زد و ادامه داد چون من از تنها بودن با يك دختر زيبا ميترسم فكر كردم شايد تو هم مثل من باشي .اجازه ميدهي دستور بدهم تا براي هر دوي ما غذايي بياورند؟هديه با تكان سر قبول كرد.فرهاد بلند شد و در اتاق هديه را گشود.آرش روي نيمكت سالن بخواب رفته بود فرهاد به او نزديك شد و در حاليكه دستش را روي شانه دائي ميگذاشت ارام او را بيدار كرد.<xml><o></o>
پدر با پريشاني ديده گشود اما لبخند حاكي از پيروزي فرهاد پريشاني را از او دور ساخت.بپا خاست و پرسيد فرهاد دخترم آيا دخترم بهوش اومد؟فرهاد گفت:بله دايي جان بهوش آمده و هم اكنون بانتظار غذاست دستور بدهيد براي همه ما غذا بياورند اما قبل از ديدن هديه ميخواستم خواهش كنم به گذشته و اتفاقاتي كه براي او رخ داده اشاره اي نكنيد نميخواهم فكرش به گذشته كشيده شود.شام ساده اي را هر 3 نفر خوردند و آن دو تا شپيده صبح دميد در اتاق هديه بودند.فرداي آنروز هديه بيمارستان را ترك كرد و به خانه بازگشت هديه علت بستري شدنش را در بيمارستان و بيهوش شدن در اثر برخورد پا به سنگي ميدانست.دختر جوان از اينكه مسافرتش بدينگونه به اتمام رسيده بود افسوس ميخورد و در حاليكه عمه اش را مخاطب قرار داده بود گفت:عمه جون خيلي حيف شد چوم من موفق به ديدن جنگل نشدم آنگاه رو به فرهاد ادامه داد روح جنگل نه تنها مرا انتخاب نكرد بلكه حتي نگذاشت پاي بدرونش نهم!فرهاد تبسمي نمود و گفت اشتباه ميكنيد او بمن گفت كه به زودي شما را ملاقات خواهد كرد.هديه با خوشحالي پرسيد كي يعني من ميتوانم اميدوار باشم كه بار ديگر به شمال سفر كنيم؟<o></o>
فرنگيس جواب داد:بله چرا نه هر وقت كه دوست داشتي حركت ميكنيم.اما آرش دخالت كرد و گفت بله اما هديه بايد خود را براي برپايي نمايشگاه آماده كند اين انصاف نيست كه استادش به تنهايي ترتيب كارها را بدهد.وقتي كه همه برنامه ها روبراه شد آنوقت براي رفع خستگي به شمال ميرويم.هديه سكوت نمود و ديگر اظهار نظري نكرد.در همان شب آرش از فرهاد خواهش نمود كه تا زماني كه هديه كاملا حالش خوب نشده صحبتي از مسافرت بميان نياورد چون ميترسد با رفتن به شمال هديه حادثه را به ياد بياورد و بار ديگر دچار بحران گردد.فرهاد احساس دائي اش رادرك ميكرد و اگر چه يقين داشت كه ديگر هديه به آن بحران دچار نميشود اما براي آسودگي او پيشنهادش را پذيرفت.و هنگام ترك خانه آنها آرام بطوريكه ديگران نشنوند رو به آرش نمود و گفت:دائي جان هر زمان كه صلاح دانستيد فقط كافي است اطلاع بدهيد .آرش دست او را بگرمي فشرد و گفت:متشكرم بخاطر همه چيز متشكرم.<o></o>
تا برپايي نمايشگاه دو فاميل فقط از طريق تلفن با يكديگر تماس داشتند و هديه هم سرگرم آماده نمودن تابلوخا براي نمايگشاه بود .شبي كه فرداي آنروز نمايشگاه افتتاح ميشد .هديه دچار هيجان و اضطراب بود.برپايي اولين نمايشگاه در عين حال كه شادي آفرين بود اما نگراني و اضطراب بدنبال داشت .آرش و عاطفه سعي بر آن داشتند تا روحيه دخترشان را تقويت كنند اما در اين راه موفق نبودند .عاطفه احساس ميكرد كه فرهاد ميتواند اعتماد لازم را به هديه بدهد.پس پيشنهاد نمود تا از آنها براي ديدن نمايشگاه دعوت بعمل آورد.آرش نيز اين پيشنهاد را پذيرفت و هديه گفت:اگر بدهيد خودم دعوتشان ميكنم بعد بپا خاست و تلفن كرد.صداي خانم راد را شناخت آندو با گرمي و صميميت خاصي از حال يكديگر جويا شدند و در مقابل سوال هديه كه آيا عمه اش در خاه است؟خانم راد اظهار داشت كه خانم فهيمي براي ديدار دوستش از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته است اما فرهاد خان در ساختمان خودشان هستند و اگر هديه مايل باشد ميتواند با ايشان گفتگو كند.هديه پذيرفت و پس از لحظاتي ارتباط برقرار گرديد.كلام آنها در ابتداي مكالمه حالتي رسمي داشت اما كم كم گفتگوي آنها خودماني گرديد.آندو چنان از مصاحبت يكديگر لذت ميبردند كه دلشان نمي آمد گفتگو را كوتاه كنند.شوق ديدار يكديگر را داشتند و انتظار اين ديدار برايشان بس طولاني مينمود.آرش به عاطفه نگريست و براي هر دو روزهاي خوش گذشته تكرار شد.وقتي مكالمه بپايان رسيد آرش آنها را تنها گذاشت عاطفه گفت:شب پر هيجاني را ميگذراني از يك طرف شوق و هيجان نمايشگاه را خواهي داشت و از سوي ديگر ديدن عزيزي كه مدتي است او را نديده اي!<o></o>
هديه رنگ صورتش سرخ شد و گفت:مادر!شما چه حرفهايي ميزنيد من ممكن است براي افتححاح گالري به هيجان آمده باشم اما براي ديدار...... عاطفه گفت بمن دروغ نگو! اگر چه زبانت انكار ميكنند اما برق نگاهت دروغ نميگويند ولي اگر تمايل داري عشقت را نسبت به فرهاد مخفي نگهداري من حرفي ندارم و سكوت مينم.هديه از ترس آنكه مبادا نتواند خويشتن داريش را حفظ كند در حاليكه با عجله اتاق را ترك ميكرد گفت:مادر اشتباه ميكنيد!عاطفه با صداي بلند خنديد و گفت:مادرها در اينگونه مسائل هيچوقت اشتباه نميكنند بالاخره روزي حقايق روشن ميشود.آنشب هديه بروي كاغذي نوشت فردا روزي بزرگ در زنگي من است روزي كه هرگز فراموش نخواهم كرد.من موجود خوشبختي هستم.خداوندا اين خوشبختي را از من مگير و بگذار تا زنده ام همين گونه خوشبخت زندگي كنم.من زندگي را دوست دارم من زندگي كردن با او را دوست دارم اگر چه ميدانم او يك مرد معمولي نيست اما براي من يك موجود ايده آل است.من ميدانم كه نبايد عاشق فردي از خانواده فهيمي ميشدم اما خودت ميداني كه او استثناست او مانند پدرش ظالم و ستمگر نيست او يك انسان خوب و با فضيلت است .من او را دوست دارم هر چند كه ميدان او با خانم حيدري رابطه اي نزديك و صميمي دارد.بگذار منهم مثل خيلي از عاشقان يك جانبه دوست بدارم من بدين امر راضي ام و براي خوشبختي او دعا ميكنم.<o></o>
روز گشايش نمايشگاه هديه لباس ساده پوشيد و باتفاق پدر و مادر وارد نمايشگاه شد.استاد كنارش ايستاد . پرسيد چه احساسي داري؟هديه نگاهي از قدر شناسي بر او انداخت و گفت:استاد اين نمايشگاه به همت و كوشش شكا برگزار شده و من خود را مديون شما ميدانم .احساس ميكنم اين يك رويا بيش نيست و تمام اينها را در خواب ميبينم خوابي كه اگز از آن بيدار شوم پشيمان ميشوم.استاد گفت:ولي تو خواب نيستي و دچار رويا هم نشده اي اين حقيقت است!خوب به اطرافت نگاه كن!ببين كساني كه براي بازديد آمده اند چگونه لب به تحسين گشوده اند و از كنار تابلوهايت به آساني نميگذرند.تابلوهاي تو روح دارند و با زبان بي زباني با بيننده گفتگو ميكنند.يادت مي آيد كه روزي گفتم سو‍‍‍‍ژه هايي را براي كشيدن تابلوهايت انتخاب كن كه با روح و جسم مردم سر و كار داشته باشند؟اين مردم با ديدن تابلوهاي تو زندگي خوشان را در ان مجسم ميبينند شادي ها و غمهاي خود را نگاه ميكنند و ميتواني با صراحت اقرار كني كه تابلوهاي تو مجس كننده زندگي مردم طبقه خودت است.و من بتو اطمينان ميدهم كه تو درقلب اين مردم جاي گرفته اي.كلمات استاد روح هديه را صيقل ميداد.قطره اشكي از خوشحالي روي گونه اش دورد.با ورود عمه و فرهاد او ديگر يك انسان معمولي نبود در آسمانها سير ميكرد وقتي به آندو نزديك شد فرهاد با لبخندي حاكي از رضايت دست او را فشرد و گفت:خوشحالم كه تو حرف را به عمل كشاندي تو دختر مصممي هستي.هديه گفت:خوشحالم از اينكه فرصت يافتيد و آمديد فرنگيس گفت:هيچ كاري مقدم تر از بازديد نمايشگاه نبود فرهاد بخاطر اينكار حتي به دانشگاه نرفت.نميداني چقدر خوشحاليم عزيزم و بخاطر اينكه دعوتمان كردي از تو سپاسگزاريم.آنگاه آنها نيزچون ديگر مدعوين به تماشاي تابلوها پرداختند.فرهاد روبروي يكي از تابلوها مدت زمان بيشتري توقف كرد و با دقتي خاصي او را نگريست.تابلو تجسم كننده مرگ و زندگي بود و تلاش انسان زا تا آخرين لحظه حيات براي غلبه كردن بر مرگ نشان ميداد.فرهاد تبسمي كرد و از آن گذشت.تابلوي شاگرد پا برهنه احساسات او را بر انگيخت.تابلو گوياي خيلي چيزها بود شاگرد مدرسه زندگي يك مدال افتخار شاگرد اول بودن بر سينه اش نصب ميشد در حاليكه پاهايش بدون كفش بودند در صورت كودك خوشحالي از شاگرد اول و دريافت نشان گرفتن ديده نميشد بلكه او سعي داشت پاهاي برهنه اش را مخفي كند عاطفه و فرنگيس در مقابل اين تابلو مدتي ايستادند و نگاه كردند.فرنگيس زير گوش عاطفه نجوا كرد براستي چنين اتفاقي رخ داده است؟عاطفه در حاليكه در صورت پسرك دقيق شده بود گفت:نميدانم اما غير ممكن هم نيست وقتي خيلي ها از سيري نميتوانند بخوابند خيلي ها هم هستند كه از گرسنگي خوابشان نميبرد.فرنگيس گفته او را تصديق كرد و به تماشاي تابلوهاي ديگر پرداختند.<o></o>
آخرين تابلو مربوط ميشد به طرحي كه هديه از تاريخ عمه اش كشيده بود براي فرنگيس كه براي جندمين بار آنرا مينگريست جذبه اوليه خود را از دست داده بود ولي براي فرهاد كه اولين بار بود آنرا مشاهده ميكرد بسيار جالب توجه بود گمان نميكرد كه تصويرش در تابلويي در مغرض ديد تماشاگران قرار گيرد از حالتي كه آندو در تصوير داشتند خنده اش گرفت رو به هديه نمود و گفت:اين تابلو خاطره اولين ملاقات صبحگاهي را زنده ميكند اما چرا در نگاهت اضطراب ديده ميشود ؟هديه گفت:به كفشهايم نگاه كن من در آن صبحگاه ندانسته پايم در گل و لاي فرو رفت و گفشهايم حالت اوليه خود را از دست داده اند وقتي شما رادر خيابان باغ ديدم دل نگران ان بودم.كه مبادا شما متوجه وخامت كفش گرديد و بهانه ي ديگري براي مسخره نمودن من بدست اوريد.فرهاد گفت ولي من اصلا متوجه كفش شما نشدم . هديه خنديد و گفت جاي شكر دارد ولي اقرار ميكنم مه ان روز صبح من ابدا از زيبايي باغ و هواي مطبوع ان لذت نبردم و دلم ميخواست هرچه زودتر به سالن بازگردم فرهاد گفت با ان حساب اين تابلو براي هردوي ما ذي قيمت است چه مبلغي براي فروش در نظر گرفته ايد؟ هديه گفت من از قيمت تابلوها اطلاعي ندارم براي خريد بايد از استاد بپرسيد ولي اگر اجازه بدهيد دلم ميخواد يكي از تابلوها را به شما و عمه ام هديه كنم .فرهاد گفت اينكار را نكنيد من مايلم ان تابلو را خريداري كنم <o></o>
اين تابلو را براي چه ميخواهيد ؟ايا در نظر داريد در فرصت هاي مناسب به من و كفش هاي من بخنديد؟ نه اين تابلو فروشي نيست! صورت فرهاد را خشم گلگون ساخت و گفت ارزش اين تابلو خيلي بيش از ان است كه فقط براي ياد اوري كفش هاي شما خريداري شود من به دلايل ديگري كه خود ميدانم طالب ان تابلو هستم اگر مايل نيستيد ان را به من بفروشيد لطفا بهانه اي ديگر بتراشيد.<o></o>
هديه گفت: نميخواستم شما را ناراحت و دلگير كنم لطفا مرا ببخشيد اين تابلو از هم اكنون مطعلق به شماست اما از من نخواهيد كه پولي در قبال اهداي ان به شما قبول كنم زيرا من بيش از اين ها به شما مديونم لبهاي فرهاد به تبسمي باز شد و گفتگو هم مرا ببخش با اينكه هميشه از جانب تو در معرض اتهام قرار ميگيرم اما نميدانم چرا اين بار نتوانستم خودداري خود را حفظ كنم باشد هر طور كه مايلي عمل كن ولي اين را اضافه ميكنم كه تو هيچ ديني به من نداري <o></o>
عاطفه و فرنگيس نگاه معني داري به هم نمودند و فرنگيس گفت بچه چقدر به يكديگر تعارف ميكنيد انكاه رو به فرهاد كرد و ادامه داد و تو هم عزيزم بايد تا پايان نمايشگاه صبر كني شايد خريدار خوبي براي اين تابلو پيدا شد!فكر نميكني اين خودخواهي ماست كه اگر بخواهيم هديه آنرا به ما تقديم كند؟تا خواست هديه دهان باز كند كه فرهاد پيشدستي نمود و گفت:بله حق لا شماست من مانع خريد هيچ خريداري نميشوم هر مبلغي كه پيشنهاد شد ما بيشتر ميپردازيم.در نايجه تابلو از آن ما خواهد شد هديه دخالت نمود و گفت ما برگشتيم به جاي اولمان خواهش ميكنم ديگر در مورد قيمت صحبت نكنيد با نزديك شدن استاد به آنها هديه رو به استاد نمود و گفت استاد لطفا كمكم كنيد لحن طنز و التماس گونه هديه استاد را متوجه ساخت كه بايد در يك مسئله خانوادگي شركت كند رو به هديه نمود و گفت عزيزم مرا از دخالت نمودن در يك امر خانوادگي معذور بداريد آرش دست روي شانه استاد قرار داد و گفت استاد ارجمند شاگرد شما آن تابلو را به كساني كه دوستشان ميدارد هديه ميكند اما آنها مايلند قيمت تابلو را بپردازند استاد خنديد و گفت:خوب اين كه مشكلي نيست من فكر ميكنم ميتوانم اين مشكل را حل كنم هديه خان تابلو را هديه ميدهد و دوستان من نيز با پرداختن قيكت تابلو به صندوق اين مشكل را برطرف ميكنند شاگرد جوان من بايد بداند كه براي برپايي نمايشگاه هاي ديگرشان احتياج به پول خواهند داشت تا هديه ميخواست لب به سخن باز كند استاد انگشتش را به نشانه سكوت بر لب برد و او به ناچار سكوت نمود .تعداد كثيري براي بازديد از نمايگشاه آمده بودند كه جالب توجه بود در پايان آنروز هديه با خبرنگاران به گفتگو نشست و از ايده هاي خود سخن گفت هنگام ترك گالري فرهاد آخرين فردي بود كه به اتفاق استاد آنجا را ترك كرد .آرش خانواده و استاد را براي صرف غذا به رستوراني دعوت نمود .استاد از سيماي شاگرد جوانش شادي محسوسي را ديد او پي برد كه الهام دهنده دختر جوان مردي است كه با ظاهر آرامش توفاي در دل دختر جوان بوجود آورده است .حالا ميتوانست در يابد كه چرا آن تابلو بيش از ديگر تابلوها مورد توجه مرد قرار گرفته است نگاه آندو در تصوير گوياي عشق و فرار از واقعيت دلباختگي آنها بود در فرصتي كه بدست آورد به هديه گفت من خوشحالم كه امشب با منبع الهام تو از نزديك آشنا شدم حالا ميتوانم بگويم كه تو دختر خوشبختي هستي !گونه هاي هديه از شرم سرخ شد و گفت استاد او پسر عمه من است و تنها علاقه من به او بخاطر داشتن محبت فاميلي است .استاد لبخندي زد و بخوبي دانست كه او مايل نيست عشقش از پرده بيرون بيفتد او غنچه عشقش را در حريم نرم و نازكي جا پوشاند بود تا از باد و طوفان مصونش كند .<o></o>
تا نيمه هاي شب هديه بيدار بود و به گذشته و آنچه كه در پيش روي داشت فكر كرد و آنچه ميان او و فرزاد گذشته بود گرچه شيرين و خاطره انگيز بود اما گفته هاي فرهاد اين را به ياد او آورد كه اگر او نبود شايد هديه در مسيري قرار ميگرفت كه با سرنوشت انساني ديگر بازي ميكرد او بدون آنكه كاترين را ديده باشد ميرفت تا شيرازه زندگي او را از هم بگسلد .<o></o>
از ياد آوري آنكه ممكن بود به خاطر عشقي زود گذر زندگي زني را تباه كند بر خود لرزيد و نقش فرهاد را در آگاه ساختن او به راهي كه در پيش گرفته بود دانست اگر نصايح به موفع فرهاد و هشدارهاي زيركانه او نبود معلوم نبود كه سرانجام كار آنها به كجا ميكشيد در بستر غلتي زد و شادمان ازدامي كه رهيده بود به آينده فكر كرد .قياس 2 مرد با يكديگر مدت زماني فكر او را مشغول ساخت و با اطمينان دريافت كه فرهاد را بيش از هر كس ديگر دوست دارد.نام او وجودش را گرم ميكرد و در زماني كه كنار او بود خود را خوشبخترين دخترها ميدانست .و با خود گفت آيا روزي فرا ميرسد كه او بدون پرده پوشي بگويد كه دوستم دارد.آه!<o></o>
اگر آنروز فرا برسد چه خواهم گفت و چه عكس العملي از خود نشان خواهم داد.تثاوير زيبايي براي خود ترسيم كرد حالات مختلف و گوناگوني از برخوردي كه ميانشان بوجود ميامد در ذهن خود منعكس نمود اما هيچ كدام از آنها را نپسنديد و با خود گفت بودن پرده عيان كردن عشق از اصالت آن ميكاهد وقتي چيزي عريان شد ديگر جلوه و درخشش نخواهد داشت اما استاد از كجا دريافت كه من فرهاد را دوست دارم.اگر ديگران به اين راحتي پي به راز من بردند چگونه ميشود كه فرهاد با آن هوش و ذكاوت درك نكرده باشد؟
آيا او همچون من عشق را در خفا دوست ميدارد اگز چنين باشد لبهاي ما هرگز براي بازگويي آنچه كه احساس ميكنيم باز نخواهد شد.

Ramana
26-07-2010, 10:52
يك هفته از بزپايي نمايشگاه گذشت و روز اختمام آن كه با فروش چندين تابلو همراه بود با موفقيت به پايان رسيد.طبق قولي كه آرش داده بود هديه خود را براي يك هفته استراحت آماده ميكرد اما هنوز تصميمي مبني بر اينكه تعطيلات را در كدام نقطه بگذرانند نگرفته بودند.سوز پاييزي ميل مناطق گرمسير را بر مي انگيخت اما هديه در درونش طالب آن بود كه به كرج برود و در آنجا استراحت كند وقتي عقيده اش را با خانواده در ميان گذاشت آرش آنرا پسنديد و گفت:پيشنهاد خوبي است هم نزديك تهران هستيم هم من به راحتي ميتوانم رفت و آمد كنم.اما در همان شب زن و شوهر تصميم گرفتند كه به جنوب مهاجرت كنند.هديه كه قبلا اندوهگين شده بود مخالفتي نكرد و خود را بدست آنها سپرد.ليكن صبح روز حركت با يك تتلفن از جانب فرهاد تمام نقشه هاي آنها دگرگون شد.فرهاد از آرش درخواست نمود تا او را در يك امر كاري ياري نمايد آرش نتوانست تقاضاي او را رد كند و آنها به جاي شفر به جنوب راه كرج را در پيش گرفتند.خزان فصل مود علاقه هديه بود.ريزش برگهاي رنگين و خش خش آنها را در زير پا دوشت داشت وقتي به محوطه ويلا قدم گذاشت از ديدن آنهمه برگهاي رنگين بر روي زمين مبهوت به زيبايي طبيعت نگريست گلهاي رز هنوز روي شاخه ها جلوه گري ميكردند اما درختان كم كم خود را عريان ميساختند او ميتوانست ساعتها بي حركت بنشيندو تماشا كند وقتي فرنگيس و فرهاد به استقبالشان آمدند او از داخل شدن به ويلا سر باز زد و گفت كه ميلدارد قدري قدم بزند ديگران داخل شدند و او در مسير خياباني كه هميشه قدم ميزد شروع به راه رفتن نمود تنها صداي گامهايش روي برگهاي خشك شنيده ميشد.او خود ار در خياباني بي انتها تصور ميكرد خياباني كه به ابديت ميپيوست .اندوه و حزني وجودش را فرا گرفت آفتاب رنگ باخته پاييزي در وجود او پيري و كهولت را زنده ساختند و او بي اراده گامهايش را سست و نا مطمئن بر ميداشت چيزي در وجودش به تحليل ميرفت گويي از سرعت خون در رگهايش كاسته ميشد.با خود گفت اگر روي زمين دراز بكشم برگها مرا در خود دفن خواهند كرد و من جنازه اي خواهم شد رنگين.خم شد و مشتي برگ از روي زمين برداشت و بدقت به آنها نگاه كرد و ادامه داد مردن در فصل خزان زيباست دوست دارم به جاي خاك گورم را پر از برگ كنند.مشتش را جمع كرد و برگها در دستش خرد شدند آنكاه دست باز نمود و خردهاي برگها را روي زمين ريخت و براي يقين نمودن به آنچه كه گفته بود زمزمه كرد به مردن در پاييز و زير برگها دفن شدن زيباست.عمارت را دور زده بود و ميتوانست ساختمان فرهاد را بوضوح ببيند .زني با يك سبد كوچك سپيد از آنجا بيرون آمد و راه ساختمان مستخدمين را در پيش گرفت او خانم حيدري را شناخت اما نتوانست دريابد كه چرا از ديدن او خوشحال نيست.هر چه در ضميرش كنكاش مرد عاملي براي آن نيافت با بي قيدي شانه اش را بالا انداخت.او هم راه ساختمان مستخدمين را در پيش گرفت.
از مقابل اتاق خانم راد گذشت و بسمت سالن غذا خوري پيش رفت و در آنجا هيچ كس نبود گرماي مطبوع و يكنواختي محوطه را احاطه كرده بود.شومينه روشن بود و چند چوب درون آن به آرامي ميسوختند.هديه روي صندلي راحتي مقابل شومينه نشست و پايش را دراز نمود براي رفع خستگي چند دقيقه اي ديده بر هم گذاشت روزي را بخاطر آورد كه فرزاد از درب شيشه اي وارد شه بود با هم گفتگو كرده بودند تمام كلمات را بخوبي به ياد مي آورد صورت بشاش و شاد فرزاد را فراموش نكرده بود از ياد آوري گفتگوي آنروزشان لبخندي بر لب آورد و ديده گشود و يك لحظه تصور نمود كه وقتي ديده ميگشايد او را در كنار ديوار شيشه اي خواهد يافت اما هيچ كس آنجا نبود با صداي ميز چرخدار به سالن هديه برگشت و 2 تن از مستخدمين را ديد كه براي چيدن ميز غذا آمده بودند .هديه گرم و صميمي با آنها برخورد نمود و براي انكه آنها راحت بتوانند بكارشان ادامه دهند سالن را ترك كرد.مادر و عمع را در تالار يافت آنها با ورود او سخنشان را قطع نمودندو فرنگيس او را در كنار خود نشانده و گفت:بيا عزيزم پياده روي خسته ات كرده است چي ميل داي تا بگويم برايت بياورند؟
هديه گفت:هيچي عمه جان احساس گرسنگي ميكنم اگر چيزي بخورم اشتهايم را از دست ميدهم.فرنگيس نگاهي به ساعتش كرد و گفت حق با توست.گفتگوي آقايان طولاني شده اگر خيلي گرسنه هستي دستور بدهم غذاي ما 3 نفر را بياورند و آرش و فرهاد هم پس از اتمام مذاكراتشان غذا بخورند؟هديه گفت:گرسنه هستم اما نه چندان كه نتوانم صبر كنم بهتر است همگي با هم غذا بخوريم.عمه بلند شد و از درون ظرفي شيريني آورد و گفت اين را بخور شيريني اش زياد نيست و اشتهايت را كور نميكند سخن او هنوز به پايان نرسيده بود كه آرش و فرهاد وارد شدند و فرهاد گففت:از اينكه منتظرتان گذاشتم مرا ببخشيد موضوع مهمي بود كه بايد آنرا با دايي جان مطرح ميكردم اگر آماده ايد برويم سر ميز. عاطفه نگاهي به آرش انداخت و همگي بسمت سالن غذاخوري براه افتادند.در سر ميز نگاه فرهاد و هديه در هم آميخت اما هديه چيزي را كه مايل بود در آن نگاه ببيند نديد نگاهي بود عاري از عشق و هيجان گويي در روبروي او مردي نشسته بود كه قلبش خالي از هر گونه عشق و محبتي است.هديه اميدوار بود در نگاه فرهاد آتش عشق را ببيند و بتواند از نگاه او بخواند كه از ديدار يكديگر خوشحالند او دلش ميخواست شور و اشتياق بهم رسيدن و با هم بودن را در نگاه او بخواند اما نگاه بي احساس فرهاد همچون ريختن آبي بر آتش وجود او را سرد كرد در يك لحظه تصميم گرفت يك بار ديگر به او بنگرد و با خود گفت شايد اشتباه كرده ام اما وقتي بار ديگر به او نگريست او را خيلي خونسرد مشغول خوردن ديد.از خودش بدش آمد با خود انديشيد ميداند من دوستش دارم و به همين دليل سعي دارد مرا بزانو در آورد اما اگر او تا اين حد خوددار است من چرا نتوانم خوددار باشم؟بايد كاري كنم كه نسبت به عشق من تريد پيدا كند.اما چكونه؟اگر رل بازي كنم او خيلي خوب ميتواند تشخيص بدهد كه نقش بازي ميكنم ايكاش به اينجا نمي آمدم!با آنكه گرسنه بود فقط با غذايش بازي كرد و گاه گاهي كمي از آن بر دهان ميگذاشت.سوالات گوناگون به مغزش هجوم آورده بوند.سوالي پشت سوال ديگركه براي هيچ كدامشان جوابي منطقي نميافت علت بي مهري فرهاد را همچون معادله اي مجهول در پيش روي داشت.زودتر از ديگران ميز را ترك كرد.به جاي دنج و آرام احتياج داشت تا دور از ديگران بتواند فكر كند به كتابخانه رفت و در جايي نشست كه فرهاد هميشه مينشست.اگر كسي وارد كتابخانه ميشد در نظر اول نميتوانست تشخيص دهد كه آيا كسي در كتابخانه حضور دارد يا خير هديه بدون آنكه كتابي را انتخاب كند نشست و نگاهش بر روي كتابها ثابت ماند.آخرين ديدارشان را بياد آورد هر چه در حافظه اش جستجو نمود علتي براي بي مهري فرهاد نيافت وقتي به نتيجه نرسيد آه بلندي كشيد و گفت:هميشه اينطور بوده است دخترها زود تحت تاثير احساس قرار ميگيرند و اين ضعف ماست من سرنوشتي چون بهاره خواهم داشت فرهاد نيز بر من تسلط خواهد يافت و بر من و عشقم خواهد خنديد.زهر خندي بر لبش شكوفه شد و ادامه داد چه ساده دل بودم كه فكر ميكردم چيزي به وسعت عشقمان وجود نخواهد داشت .من در كجا اشتباه كردم و چگونه ميتوانم اشتباهم را جبران كنم ايكاش ميتوانستم با كسي حرف بزنم .قطره اشكش را با پشت دست زدود و گفت من نخواهم گذاشت كه بازيچه دست او گردم من اشتباه بهاره را تكرار نخواهم كرد.من بايد تصميم بگيرم كه ديگر در صورت او نگاه نكنم زيرا در مقابل نگاه او ناتوانم حتي اگر با من گفتگو كند نبايد به چشمانش بنگرم من با او مبازه خواهم كرد.آنفدر تصميمات گوناگون گرفت كه وقتي از كتابخانه خارج شد حالت تدافعي داشت.
غيبت طولاني او باعث نگراني ديگران شده بود.همه جا را بدنبال او گشته بودند كتابخانه آخرين مكان بود كه هديه هنگام خروجش از كتابخانه با آنها برخورد نمود.عاطفه نفس راحتي كشيد و گفت تو ما را نگران كردي اين همه ساعت در اين كتابخانه چه ميكردي؟فرهاد با لحن شوخي گفت:حتما با ديوان حافظ مشغول گرفتن فال بودند!هديه خواست جوابي بدهد كه اولين تصميمش را بياد آورد در حاليكه روي سخن به مادر داشت گفت:فال نميگرفتم چون لزومي به گرفتن فال نبود مادرجان نميخواهيد حركت كنيد من در خانه خيلي كار دارم!عاطفه كه ار گفته هاي هديه گيج شده بود نميدانست كه چه بايد بگويد او ميدانست كه هديه قبلا گفته بود مايل است چند روزي رادر كرج بگذراند نميدانست به چه علت هديه از تصميم خود منصرف گشته چون هديه را انتظار جواب ديد گفت من كاري ندارم اگر پدرت حاضر باشد حركت ميكنيم.هديه از آندو پيشي گرفت و گفت لطفا آماده شويد تا به خانه برگرديم شب ميشود آندو در پشت سر هديه حركت كردند هديه مانتوي پاييزه اش را پوشيد و از كيفش آينه كوچكي در آورد و خود را در آن نگريست او براي رفتن آماده بود عاطفه رفت تا آرش را بيايد فرهاد به هديه نزديك شد و گفت:چرا ميخواهي با اين عجله اينجا را ترك كني آيا اتفاقي افتاده؟
نه چرا بايد اتفاقي افتاده باشد.كار پدر در اينجا تمام شده و بايد برگرديم فقط همين.بمن نگاه كن بعد بگو مايلي اينجا را ترك كني.اما هديه همچنان كه نگاهش به بيرون از سالن بود گفت:چرا نبايد اينجا را ترك كنم ما كه ديگر كاري نداريم ماندنمان بايد علتي داشته باشد نه نرفتمان.فرهاد خشمگين شد و گفت:چرا بمن نگاه نميكني از صبح كه وارد شدي يا به تنهاي قدم زدي و يا اينكه در كتابخانه خود را حبس نموده اي.حق با خانم حيدري است شناخت دختران جوان مشكل است آنها نميتوانند پايبند به چيزي باشند.من فكر ميكردم او اشتباه ميكند ولي تو ثابت كردي كه حق با اوست و من در اشتباهم اگر مايلي برگردي برگرد من نميخواهم بزور تو را نگهدارم اما اين را بدان تو نقشه هايم را نقش بر اب كردي.پاي هديه سست شد روي مبل نشست و گفت:دختران ساده دلند و پسران ستمگر.فرهاد گفت:آيا كسي بتو ستمي رسانده؟من كه فكر نميكنم چينين باشد بلكه معتقدم مردان بر خلاف ظاهرشان خيلي زود گول زنان را ميخورند و در اينگونه موارد مرد است كه ستم ميبيند نه زن!هديه بيتوجه چشم بصورت فرهاد دوخت و نگاهش با او در آميخت.در نگاه او تمناي ماندن موج ميزد رنگ صورتش پريده بود و حركاتش توازن خود را از دست داده بودند همان نگاه هديه را رام و آرام ساخت.تن صدايش نرم گشت و گفت:شايد هر 2 ستم ميبينند ولي نميتوانند بيان كنند فرهاد روبرويش نشست و گفت:بمن بگو چرا نميخواهي بماني در صورتيكه ميداني چقدر آرزو داريم تو در اينجا و در كنارمان باشي.هديه فقط به او نگريست و دقايقي آندو با كلام نگاه با هم گفتگو كردند .با ورود بقيه ديده از يكديگر برداشتند.فرهاد مجال صحبت به هيچكس نداد و گفت:هديه خانم منصرف شده اند انجام كاري كه قرار بود به خاطر آن بازگردند به تعويق افتاد.آنها از حركات آن دو چيزي نفهميدند فرنگيس با شادي اظهار داشت خوشحالم كه ميماني پدرت مايل است با هم مسافرتي به شمال داشته باشيم گر چه اين فصل زياد مناسب نيست اما بخاطر آنكه تو مايلي جنگل را ببيني خواهيم رفت خب راضي هستي؟تمام ناراحتيهاي هديه به يكباره تمام شدند و مسرتي وجودش را فرا گرفت.وقتي عصرانه را آوردند او با اشتهاي فراوان مشغول خوردن شد .در همين هنگام خانم راد وارد شد و كاغذي در مقابل خانم فهيمي گذاشت.فرنگيس بعد از خواندن نامه اظهار داشت اشمالي ندارد ميتواند برود.خانم راد كاغذ را برداشت و از در خارج شد.مردها به بازي شطرنج پرداختند و 2 خانم نيز به گفتگو مشغول شدند.هديه پشت پيانو قرار گرفت و شروع به نواختن كرد.مهارت كامل را براي نواختن نداشت اما همان اندازه نيز باعث نشاط گرديد.هديه مشغول نواختن بود كه صداي توقف اتومبيلي توجهشان را جلب كرد و دقايقي بعد دختر عموهاي فرهاد وارد شدند.دخترها با ورودشان سكوت و آرامش ويلا را در هم ريختند آندو بقدري سر حال و با نشاط بودند و از اتفاقاتي كه در چند ماه گذشته روي داده بود صحبت ميكردند كه مجال صحبت به هيچ كس نميدادند.شيدا آخرين اخبار را براي خانم فهيمي نقل ميكرد او در ميان صحبتش زيركانه به دست شيده اشره كرد و گفت:زن عمو جان به شيده تبريك بگوييد او چند شب پيش به طور خصوصي نامزد گشته است.دهان خانم فهيمي از تعجب باز مانده بود اين خبر از ديگر خبرها داغتر و تازه تر بود خانم فهيمي شيده را مقابل خود نشاند و گفت:مبارك است عزيزم آن مرد خوشبخت كيست كه دختر شلوغ و پرهيجام ما را اسير خود كرده؟بجاي شيده اين بار نيز شيدا گفت:حدس بزنيد زن عمو جان!
اما نه طاقت تحمل ندارم شيده چند شب پيش بطور خصوصي نامزد كيومرث پسر آقاي نخست وزير شده است و قرار است تا اوايل آيان ماه با هم ازدواج كنند.هديه احساس نمود اتاق بدور سرش ميچرخد همانطور كه به پيانو تكيه داده بود.دستش روي شاستي پيانو قرار گرفت و صداي بلندي از پيانو شنيد.او با عذر خواهي كوتاهي اتاق را ترك كرد و خود را به خارج رساند فرهاد بدنبالش روان شد و او را روي نيمكتي نشسته يافت.هديه ميگريست او براي مرگ آرزوهاي دوستش ميگريست .سوز پاييزي تمام وجودش را ميلرزاندند او نميدانست كه بهاره آيا اين خبر را شنيده است و اگر شنيده چه كرده است.فرهاد خاموش كنار او نشست و اجازه داد تا هديه عقده هايش را خالي كند. او حالا احساس بهاره را درك ميكرد به ياد آورد كه بهاره به او گفته بود تا عاشق نباشي نميتواني درك كني كه من چه ميگويم و او اينك درك ميكرد.نگاهي پر از التماس به فرهاد افكند و گفت دلك براي بهاره ميسوزد نميدانم چه بايد بكنم.اشكهاي گرمش روي گونه ها روان بودند فرهاد سر تكان داد و گفت:يك چنين روزي را پيشبيني ميكردم يادت هست گفتم او بايد شكست را تجربه كند تو براي او كاري نميتواني بكني فراموش كردي كه نصايح تو را نشنيد و كاري را كرد كه دل خودش ميخواست.اين تجربه براي او سخت و گران است اما مقصر خود اوست و تو نبايد براي او نگران باشي.هديه خشمگين شد و با صورتي بر افروخته گفت:مقصر خود اوست!اين چه حرفي است مقصر آن مرد پست و رزل استكه دل دختر جواني را ربود و بعد به او خيانت كرد نه اين را ميدانم كه مقصر بهاره نيست او عاشق است.عاشقي كه حتي حتضر است جانش را براي معضوق فدا كند تو چطور حاضر ميشوي بگويي كه او مقصر است مردان بي رحمند آنها احساس ندارند آنها گرگند آنها ديو صفتند انها... گريه مجالش نداد فرهاد بلند شد و گفت:بيا كمي قدم بزنيم تو احساساتي شده اي و نميتواني خوب فكر كني بلند شو!آنها قدم زنان راه پشت ساختمان رادر پيش گرفتند.هر كدان از آنها با افكار خود سرگرم بودند وقتي قدم به ساختمان فرهاد گذاشتند گرماي مطبوعي صورت سرخ هديه را نوازش داد فرهاد او را كنار شومينه نشاند و گفت:كمي اينجا استراحت كن تا بگويم برايت چاي داغ بياورند.

Ramana
26-07-2010, 13:54
با خوردن يك فنجان چاي عصبانيت آرام ميشود!فرهاد اين را گفت و از ساختمان خارج شد .دقايقي نگذشته بود كه خانم حيدري پريشان پا بدرون تاتق گذاشت و گفت لطفا بياييد كمك كنيد فرهاد خان حالشان بهم خورده هديه با نگراني بدنبال او روان شد.خانم حيدري تقريبا ميدويد و هديه نيز او را تعقيب ميكرد و در آن قسمت ساختمان روشنايي وجود نداشت و هديه بدرستي نميدانست كه كجا قدم ميگذارد كه ناگهان زمين در زير پايش دهان باز نمود و او را بلعيد از وحشت زبانش بند آمده بود همه جا تاريك بود و او نميدانست در چه موقعيتي قرار دارد گيج و منگ دستش رادر هوا به حركت در آورد چيزي را لمس كرد فرياد زد كمك.اما صدايش در ميان شر شر آب گم شد.هوا سرد بود و جود آب نيز سردي هوا را بيشتر ميكرد .دندانهايش در اثر سرما بر هم ميخورد ترسيد كه اگر حركت كند بميرد يك دستش چيزي را محكم گرفته بود زير دست سعي كرد آن را لمس كند كمي انگشتانش را به حركت در آورد شيئي فلزي بود مثل يك لوله يا شايد هم چيز ديگر .حالت نشسته داشت اما پاهايش آزاد بودند درست مثل نشستن روي يك صندلي .چشمش كه به تاريكي عادت كرد خود را در لبه يك رود خروشان يافت كه در زير پايش در حركت بودند و با كوچكترين حركتي در رودخانه مي افتاد معلوم نبود انتهاي آن به كجا ميرسد از ترس خود را عقب كشيد پشتش ديوار كوچكي بود.ترس و وحشت او را به گريه انداخت از ته دل گريست سرما به تمام وجودش رخنه كرده بود چند بار با صداي بلند فرساد كشيد اما هيچ كس به ياري اش نيامد.دست از جان شسته بود ميدانست كه اگر از سقوط در اب نميرد از سرماي ناشي از آن خواهد مرد.ديده بر هم گذاشت و دعا خواند نميتوانست درست فكر كند.سعي كرد بخود اميد دهد با خود گفت:من با خانم حيدري بودم حتما او ديده كه من سقوط كرده ام .او براي كمك خواهد آمد بله حتما خواهد آمد من نبايد مايوس شوم الان ديگران به فكر نجات من هستند.بايد قوي باشم.ولي اگر نيايند من چه بايد بكنم اگر خانم حيدري متوجه سقوط من نشده باشد چه ميشود.دستش در حال خواب رفتن بود ياس و حمان به سراغش آمد و با گريه و فرياد كمك خواست كمي بخود حركت داد خاكي كه روي آن نشسته بود ريزش كرد از ترس بيحركت ماند ساعتها گذشت و كسي براي نجات او نيامد با تابش نور ضعيفي بدرون هديه سرش را براي يافتن منبع نور به حركت در آورد نور از لاي سنگ ديواري ميتابيد كه به آن تكيه داده بود حالا ميتوانست كمي به موقعيت خود پي ببرد.لوله اي كه دستش آن را محكم گرفته بود لوله اي بود طويل مثل لوله آب اما قطورتر هديه نميتوانست ببيند كه لوله تا بكجا ادامه پيدا كرده اشت هيچ راه نجاتي نيافت.
مايوسانه از خدا كمك طلبيد براي زنده مادند در آن زمان حاضر بود هر كاري انجام دهد .ياد خدا نوري در قلبش روشن ساخت سعي كرد راه نجاتي بيابد با خود گفت اگر بتوانم اين لوله را تعقيب كنم شايد راهي براي خارج شدن بيابم !اما چگونه؟بايد روي ميله قرار بگيرم نه امكان سقوط زياد است پس چه كنم؟اگر ميتوانستم به وسيله اي خود را به ميله زنجير كنم ديگر در آب سقوط نميكردم.اما نه طنابي دارم و نه زنجيري!بياد كمربند پيراهنش افتاد با دستش كه آزاد بود اول آن را لمس كرد بعد كوشش كرد آنرا از دور كمرش باز كند وقفي موفق شد آرام آنرا از كمر خارج ساخت و به دور ميله انداخت براي محكم كردن آن بايد از هر دو دست كمك ميگرفت .كمي خود را راست نمود و پشت بدن خود را بديوار چسباند آنگاه آرام انگشتان دستش را از لوله جدا كرد وقتي توانست كمربند را چون حلقه اي متصل كند نفس راحتي كشيد.او بارها خزيدن سربازها را روي طناب ديده بود اما هرگز فكر نميكرد كه روزي مجبور شود چون آنها روي لوله اي بخزد.حلقه كمربند را محكم گرفت و بدن خود را روي لوله كشاند.آب خروشان به سرعت از زير پايش ميگذشتند او لحظه اي ديده بر هم نهاد و با خود گفت نبايد زير پايم را نگاه كنم فقط بايد به جلو نگاه كنم!آنوقت روي لوله شروع به پيشروي نمود.لوله سرد بود اما چاره اي نبود هديه آرام ارام روي آن ميخزيد و پيش ميرفت لوله را محكم در آغوش گرفته بود.راه طولاني بود و هديه خسته گاهي بدون حركت ميماند و نفس تازه ميكرد گاهي اميد به رهايي ميافت و زماني مايوس ميشد اما دست از تلاش بر نداشت وقتي به انتهاي لوله رسيد از وحشت جيغي كشيد چون لوله آب در ارتفاع نسبتا زيادي به روخانه ميريخت.آنجا پايان راه بود يا ميبايست روي لوله باقي ميماند و يا آنكه از آن ارتفاع خود را به رودخانه پرتاب ميكرد.هوا كاملا روشن بود هديه هيچ كس را در آن حدود نميديد .فكر كرد برگردد به همانجايي كه قبلا بود اما منصرف شد و با خود گفت ممكن است رهگذري از اين نقطه بگذرد مرا ببيند.آفتاب برويش ميتابيد و او را گرم ميكرد آنقدر خسته بود كه چشمانش را بزحمت باز نگه ميداشت.
فرهاد وقتي به ساختمان بازگشت و هديه را نديد متعجب شد و چند بار او را به نام خواند اما چون صدايي نشنيد به گتابخانه سر زد در تالار آنجا هم نبود آرش را از غيبت هديه آگاه نمود.دو مرد تمام ساختمان و محوطه اطراف را گشتند و چون او را نيافتند از مستخدمين پرس و جو كردند اما آنها هم اظهار بي اطلاعي نمودند غيبت ناگهاني هديه باعث پريشاني گرديد بطوريكه همگي براي يافتن او به راه افتادند چون نيمي از شب گذشت و از هديه خبر نشد پليس را در جريان گذاشتند.هيچ علامتي كه گوياي رفتن هديه از ويلا باشد وجود نداشت.كيف و مانتو اش بر جاي بود و هيچ كس خروج او را نديده بود تا به هنگام صبح همه جا را جستجو كردند به هر كجا كه امكان داشت هديه رفته باشد سر زدند اما تلاششان بيهوده بود ماموران پليس نيز از او نشاني نيافتند.وقتي هوا كاملا روشن شد پيگيري مجددا شروع شد.باغبان تمام باغ را وجب به وجب گشت هر يك از آنها منطقه اي را براي جستجو انتخاب كرده بود وقتي همگي در سالن جمع شدند خانم حيدري كه تازه از تهران بازگشته بود با لحن دلسوزانه اي گفت:دلم نميخواهد اين حرف را بزنم آيا رودخانه را هم جستجو كرديد؟عاطفه جيغي از وحشت كشيد و با تعجب پرسيد:رودخانه! اما در اين حوالي كه رودخانه وجود ندارد چطور ممكن است هديه در رودخانه...نه نه غير ممكن است.
اما نام رودخانه فرهاد را به فكر انداخت از ديگران عذر خواست و از سالن خارج شد با عجله خود را به اتاقش رساند و دكمه اي را فشرد راه آب زيرزميني نمودار گرديد هيچ نشاني از هديه نبود اما تصميم گرفت آنرا جستجو كند بدون آنكه به كسي حرفي بزند سوار ماشين شد و براه افتاد در منطقه اي كه لوله فاضلاب به رودخانه ميريخت چشمش به سياهي افتاد كه حركت ميكرد فاصله اش تا آن منطقه بعيد بود وقتي خوب دقت كرد توانست وجود كسي را روي لوله فاضلاب ببيند.فرياد زد هديه من اينجا هستم اما صدايش در باد و خروش آب گم شد.به اطراف نگاه كرد بدنبال وسيله اي بود تا بتواند خود را به او برساند اما در آن اطراف هيچ نبود فرهاد بسرعت به ويلا بازگشت و با تلفن از ماموران امداد كمك خواست تمام خانواده بدنبال فرهاد حركت كردند فرهاد كنار رودخانه ايستاد و با انگشت به نقطه اي اشاره كرد چشمان مضطرب ديگران به آن نقطه خيره شد در نگاه اول چيزي نديدند اما پس از كمي دقت عاطفه فرياد كشيد خودش است او هديه است خداي من او در آنجا چه ميكند اما گريه مجالش نداد و زانو بر زمين زد و با التماش به درگاه خداوند نالي و از او كمك طلبيد.آرش لباسهايش را از تن خارج نمود و ميخواست خود را به رودخانه بزند كه فرهاد مانع شد و گفت:دايي جان اين كار اشتباه است سرعت اين آب زياد است و مطمئن باشيد اگر ميشد با شنا هديه را نجات داد من زودتر اينكار را ميكردم كمي تامل داشته باشيد ماموران در راه هستند.شيده گفت بهتر است همگي با هم فرياد بزنيم و از بودنمان هديه را با خبر كنيم.آنگاه همه با هم شروع به فرياد زدن نمودند هديه توانش به آخر رسيده بود مرگ را در پيش روي داشت فقط تنها كلامي كه آرام آرم زمزمه ميكرد نام خدا بود پوست بدنش در اثر تماس با لوله سرد آب سرخ شده بود و خستگي نيروي او را تحليل برده وبد در آخرين دقايق كه دست از زندگي شسته بود صداهاي نامفهومي بگوشش رسيد.گمان كرد كه باد و صداي آب است اما وقتي نام خود را شنيد دلش گرم شد آخرين توانش را جمع كرد و كمي سرش را بلند نمود در روبرويش به فاصله اي دور لكه هاي سياهي ديد كه حركت ميكردند با خود گفت:آيا ممكن است مرا پيدا كرده باشند ؟طولي نكشيد كه صداي بلند آژيري را شنيد اين بار يقين كرد كه او را يافته اند صدايي بلند او را مخاطب قرار داد و گفت:هديه مقاومت كن ما هم اكنون براي نجات تو خواهيم آمد.اما هديه خسته تر از آن بود كه مقاومت كند دستهايش از لوله جدا شدند و او بدرون رودخانه سقوط كرد.
سراسر جنگل را مهي غليظ احاطه كرده بود .برگهاي سرخ و نارنجي با آهنگ باد ميرقصيدند .پيشباز نو عروسي ميرفتند كه بزودي بانوي جنگلشان ميشد.از ميان توده هاي مه مردي خارج شد كه لباسي از برگ درختان بر تن داشت رنگ صورتش مهتاب پريده رنگ بود و در عمق چشمانش پايان يك انتظار ديده ميشد.او خود را به ابتداي جنگل رساند و چشم براهي دوخت كه بانويش از آن وارد ميشد.در دوردست كالسكه اي زرين در حركت بود.4اسب سپيد كالسكه را با خود ميكشيدند چشمان مرد با اشتياق كالسكه را دنبال ميكرد هر چه كالسكه نزديكتر ميشد صداي رقص و پاكوبي شاخه ها و برگها بيشتر ميشد.اسبها در نزديك پاي مرد ايستادند و با شيهه اي ورودشان را اعلام كردند .مرد قدرت حركت نداشت دستهايش را از دو سوي باز نمود و آغوشش را براي در بر كشيدن بانويش گشود .نوعروس جنگل با لباسي به لطافت گل از كالسكه پياده شد و بطرف او حركت كرد .درختان شاخه هاي خود را در مقابل پايش خم نمودند و به او خير مقدم ميگفتند و نوعروس دست در دست مرد جنگل بسوي كاخ سپيدي كه در انتهاي آن قرار داشت براه افتاد.پرندگاه يكصدا آواز سر دادند كه جنگل عشق خود را يافته است و او را باز نميگرداند.هديه زمزمه كرد من جنگل را دوست دارم و ميخواهم در آن زندگي كنم!صداي ضعيف او براي عاطفه ترنمي دلنشين داشت روي بستر دخترش خم شد و گفت عزيزم چشمهايت را باز كن من در كنارت هستم.
خانم حيدري با عجله مشغول بستن چمدتنش بود كه فرهاد وارد شد.او بخوبي ميدانست كه فرهاد حقايق را در يافته است.روي آنرا نداشت تا بصورت فرهاد نگاه كند .فرهاد با صدايي كه در آن خشم موج ميزد پرسيد:چرا اينكار ار كردي؟زن مايوسانه به او نگريست و گفت:تو نميداني؟
چه چيزي را بايد بدانم؟اينكه تو از محبت من نسبت به خودت سوءاستفاده كردي و ميخواستي آينده مرا نابود سازي؟چطور راضي شدي با زندگي دختر جواني بازي كني و او را به كشتن بدهي؟تو يك انسان نيستي بلكه شيطاني هيتس در لباس آدمي !اشتباه از من كه تو را با خود به ايران آوردم بايد ميگذاشتم همانجا در لجنزار ميماندي با خود گفتم كه ميتوانم تو را معالجه كنم.اما هرگز فراموش نكردم كه تو با همسذت چه كردي و چه به روزش آوردي .فراموش نكردم گه چه بلايي سر آن مرد هلندي آوردي.تو هر چيزي را كه سر راهت باشد با نيروي شيطا ني ات تابود ميكني.تو ميخواستي مرا هم نابود كني اما خوشبختانه موفق نشدي يادت هست بارها گفتم بالاتر از نيروي ما نيرويي نيز هست.حالا به حرفم رسيدي؟تو ميخواستي هديه را به رودخانه بيندازي و او را نابود كني همين كار را هم كردي اما غافل از آن بودي كه حدا تمام نيروها و بر كارت نظارت ميكند و تا او نخواهد حتي برگي از درخت فرو نمي افتد.من هرگز تو را دوست نداشته ام و خودت بخوبي از اين موضوع با خبري.بار اولي كه حادثه ماشين براي هديه رخ داد حدس زدم كه بايد كار تو باشد چه به خودي خود در ماشين باز نميشود.اما خود را گول زدم و بخود قبولاندم كه تو نميتواني حق نشناس باشي.با خود گفتم حيدري ميداند كه من چقدر هديه را دوست دارم او كاري نميكند كه باعث آزار من و هديه گردد!اما بار دوم وقتي كوشش كردم هديه را از خوا مغناطيسي بيدار كنم يقين حاصل كيدم كه كار كار توست .اما يادت هست كه وقتي بتو گفتم چنان مظلومانه از خود دفاع كردي كه بر خود خشم گرفتم و پوزش خواستم.فرهاد آنقدر پريشان و عصبي بود كه پشت سر هم حرف ميزد نفسش به شماره افتاده بود.اما ادامه داد من آنقدر بتو اطمينان داشتم كه حتي به هديه هشدار ندادم.نامه شب پيش كه تو به بهانه بدرقه دوستي ويلار ا ترك كردي و آن حادثه بوجود آمد اگر نگفته بودي رودخانه را هم بگرديد ممكن نبود بتو شك كنم اما نام رودخانه مرا بيدار كرد.هيچ كس جز تو اطلاع نداشت مه در زير ساختمان رودخانه اي جاريست حرف تو رسوايت كرد و من يقين دايرم خداوند كاري كرد تا تو رسوا شدي.من ميتوانم تو را به جرم ارتكاب به قتل تحويل مقامات قضايي بدهم اما اين كار را نميكنم و ميگذارم كه از اين خانه خارج شوي ولي اين را بدان كه هرگز حق بازگشت نخواهي داشت حالا به هر كجا كه ميخواهي بروي برو!
زن چمدانش را برداشت و از در خارج شد فرهاد براي آخرين بار صدايش زد و گفت:اميدوارم از نيرويت بنفع انسانها استفاده كني نه براي نابود ساختن آنها.
هواي تالار گرم و مطبوع بود هديه پس از گذراندن بيماري چند روزه در كنار شومينه نشتسه بود و به صداي سوختن چوبي گوش ميداد .حرارت ملايم شومينه رخوتي در او بوجود آورده وبد .هنوز حادثه را فراموش نكرده بوداز ياد آوري وقايع گذشته لرزشي وجودش را فرا گرفت.شالش رادر خود پيچيد و ديده بر هم گذاشت فرهاد كنارش در مقابل آنش نشست و آرام پرسيد:خوابي؟هديه ديده گشود و گفت نه بيدارم اما هر چهميكنم نميتوانم حوادث را فراموش كنم.در تمام اتفاقاتي كه برايم رخ داد هميشه يك روياي طلايي نيز بدنبال آن بوده است رويايي كه در بيداري امكان وقوع آن نميرود.فرهاد گفت:اما بسياري از روياها هم به حقيقت پيوسته اند !هديه تبسمي كرد و گفت:مثل عشق جنگل؟يادم ميايد كه آنروز وقتي گفتم افسانه جنگل افسانه اي بيش نيست تو گفتي در پس هر افسانه اي حقيقتي نهفته است.آيا ميخواهي بگويي كه امكان دارد روزي هم روياهاي من به حقيقت بپيوندد.فرهاد لبخند مرموزي بر لب آورد و گفت تا روياهاي تو چه باشد؟
هديه گفت:روزي از من پرسيدي كه چه آرزويي دارم يادت هست؟حالا گمان ميكنم روياهايم صورت آرزو بخود گرفته اند.
اما تو به آرزويت رسيدي ؟مگر نميخواستي نقاش مشهوري گردي و نام و آوازه ات در كشور بپيچد؟خب به آن دست يافتي ديگر چه ميخواهي؟
نميدانم چيزي كه احساس ميكنم نميتوانم بر زبان آورم بنظر تو اين امكان وجود دارد كه من بانوي جنگل شوم؟
فرهاد خنده بلندي سر داد و گفت:اين است آرزوي تو ؟؟؟
فكر ميكردم به آرزويم بخندي از اينكه آن را بر زبان آوردم پشيمانم!
نه باور كن به آرزويت نخنديدم من باز هم دچار اشتباه شدم و به فكر خودم خنديدم خيال ميكردم كه آرزو داري كه من و تو با هم....
من و تو با هم چي چرا حرفت را تمام نميكني؟
فرهاد بلند شد و مقابل او ايستاد و گفت:يعني نميداني چه ميخواهم بگويم؟
نه نميدانم.
فرهاد گفت:جنگل معنايش زندگي است و مرد جنگل يعني مرد زندگي و بانوي جنگل يعني زني كه بايد با او زندگي كند حالا دلت ميخواهد بانوي جنگل باشي؟
من منظورت رادرك نميكنم.
فرهاد در مقابل پاي هديه نشست و گفت:وقتي جنگل زندگي باشد و منهم مرد جنگل باشم ايا تو حاضري به عنوان بانوي جنگل با مرد جنگل زندگي كني؟
گونه هاي هديه از شرم سرخ شدند و سرش را يه زير انداخت و گفت:معني اين حرف يعني خواستگاري.اگر مرد جنگل از من خواستگاري كند ميپذيرم كه همسرش باشم.
فرهاد دست او را به لبهايش نزديك ساخت و بوسه اي بر آن نواخت و گفت«مرد جنگل از بانويش سپاسگزار است قول ميدهد براي او كلبه اي از عشق و محبت بنا كند.


پايان

knight 07
06-08-2010, 19:15
میگم اگه فایل دانلود این کتابو میذاشتی بهتر نبود؟(هم این هم رمان شینا از ماندانا معینی)

Ramana
12-08-2010, 11:46
میگم اگه فایل دانلود این کتابو میذاشتی بهتر نبود؟(هم این هم رمان شینا از ماندانا معینی)


با سلام دوست عزيز

لينك دانلود رمان بانو جنگل در اينجا هست


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

knight 07
12-08-2010, 16:44
ممنونم:11: