PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )



nika_radi
26-05-2010, 15:43
رمان رویای آبی
نسرین سیفی
284صفحه

مقدمه
هوای سرد زمستان هم نتوانسته است تکاپوی شلوغ شهر را آرام کند .زندگی جاری است ،بوی برف می آید ،بوی آدم برفی ،بوی زندگی!
دوباره قصه ها ،قصه هایی از زندگی،آدمها،بودنها،قصه هایی که انسان را به خلسه رویا و واقعیت می برند.زندگی جریان دارد،قصه ها جریان دارند و زندگی همان فصه ای است که جریان دارد....
رویای آبی،قصه زندگی آدمهایی است که خودرا به دست جریانهای سرگردان بودنها سپرده اند و اجازه می دهند قصه ها،آنها را تعریف کنند.
قصه کسانی که در هیاهوی این روزگار،سعی می کنند عشق و تنفر را از نو تجربه کنند،آنهایی که بودن در کنار یکدیگر را انکار می کنند،در حالی که تنها همین بودن است که به زندگی تلخ و گذشته پر تنششان آرامش می بخشد.
آدمهای قصه زندگی،در رویای آبی،رویاهای خود را باور ندارند اما در پایان قصه،آنها نیز در آبی بیکران رویاهای خود غرق می شوند.
رویای آبی،قصه رویاهای آبی است،قصه آدمها و عشق و یگانگی....

nika_radi
26-05-2010, 18:05
فصل اول
قسمت اول
ناباورانه به کاغذهایم که روی زمین خیس از باران شب پیش پخش شده بود،خیره شده بودم و مغزم را به دنبال جوابی برای آقای سحری،رییس شرکت می کاویدم.آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز شوکه بودم و منتظر ایستاده بودم تا یک نفر بگوید ((معذرت می خواهم)) و خم شود و کاغذها را از روی زمین جمع کند.آن وقت حتما به خودم می آمدم و جواب می دادم ((تقصیر خودم بود)) می خواستم از روی گودال کوچک پر آبی بپرم،سرم را پایین انداخته و حواسم به گودال بود که پایم به آن فرو نرود و حالا با چشمانی متعجب و نگاهی مبهوت،ایستاده بودم وسط پیاده رو و به کاغذهایم خیره شده بودم.صدایی پرسید:
- حالتون خوبه خانم؟
به مش کریم نگهبان شرکت نگاه کردم و خیره شدم به او که پشت به من، بی توجه از پله های شرکت بالا می رفت.حتی به خودش زحمت عذر خواهی هم نداده بود.به کاغذها نگاه کردم و تازه یادم افتاد،اینها حاصل یک هفته تلاش،بی خوابی کشیدن و غذا نخوردن بوده اند.
دستهایم یخ کرد و سرم داغ شد و پشت سرش،تقریبا فریاد کشیدم:
- ببخشید که بهتون خوردم و کاغذام ریخت زمین.
در مسیر دید من ،تنها پاهایی دیده می شد که می رفت تا از پاگرد پله ها بپیچد.انگار صدایم را نشنیده و اگر هم شنیده،به روی خودش نیاورده بود. حتما با خود گفته بود((تقصیر خودت بود!))
مش کریم گفت:
- خدا رو شکر خودتون چیزیتون نشد.
حتی برنگشت نگاهم کند و من دلم می خواست بدوم،کتش را بگیرم و وادارش کنم،از من عذر خواهی کند.مش کریم ،کاغذها را به طرفم گرفت و گفت:
- فقط یه کم گِلی شدن.
به کاغذها نگاه کردم و غریدم:
- دیگه به درد سطل آشغال می خورن.لعنتی!باید از نو بکشمش.جواب آقای سحری رو چی بدم؟امروز نقشه ها رو می خواست.
- درست می شه خانم.
نگاه تندی به مش کریم کردم.خودش را جمع و جور کرد و خجالت زده گفت:
- گِلی شدن دیگه.
غریدم:
- پیداش می کنم.واسه این نقشه ها کلی زحمت کشیدم.
مش کریم،دستهای گِلی اش را به هم مالید.به راه افتادم و کاغذهایم ،مثل یک دسته کاغذ باطله بین زمین و هوا معلق مانده بودند و با هر قدم من ،تاب می خوردند.مش کریم پشت سرم گفت:
- خانم قضا بلا بوده.
نگاه تندی به مش کریم انداختم.دستپاچه سر به زیر انداخت.مثل آدمهای گناهکار روبه روی من ایستاده بود.دنبال مقصر می گشتم.باید یک نفر را پیدا می کردم و سرش فریاد می کشیدم،اما سربرگرداندم و به راه افتادم.
***

- خانم حمیدی اتفاقی افتاده؟
منشی شرکت بود که مثل همیشه دنبال چیزی می گشت تا یکنواختی کارش را برطرف کند.جواب دادم:
- نه،چیز مهمی نیست.
و صدایم از عصبانیت می لرزید.گفت:
- گِلی شدین.وای!اینا چرا این جوری شدن؟
بی توجه به او و نگاه کنجکاوش گفتم:
- می تونم مهندس رو ببینم؟فورا.باهاشون کار واجب دارم.
- ایشون مهمون دارن.
روی صندلی نشستم و گفتم:
- منتظر می شم ،البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
- فکر میکنم طول بکشه.مهمونشون...یعنی....
- منتظر می شم.ایرادی که نداره؟
کنارم نشست و گفت:
- نه!طول می کشه ولی....اینا چی شده؟چرا نقشه ها گِلی شدن؟اینا کدوم نقشه هاست؟اوناست که مهندس می گفت؟
- یه لطفی به من می کنید خانم پورمند؟
- البته!خواهش می کنم.
- برید پشت میزتون،بشینید و به کارتون برسید.
عصبانی بودم و حوصله هیچ کس را نداشتم.نتیجه یک هفته تلاشم از بین رفته بود و مردی که حتی فرصت نشد،او را ببینم،بی توجه به من،از پله ها بالا رفته بود و نگاه من در آخرین لحظه،فقط فرصت دیدن یک جفت پا را داشت.
دلخور پشت میزش نشست و شروع به تایپ مطلبی کرد.مطلبی که حتما برای اظهار همدردی با من،نیمه کاره رهایش کرده بود.صدای ضربات یکنواخت دکمه های کیبورد،سکوت اضطراب آور اتاق را می شکست. اتاقی که تنها تفاوت آن با اتاق انتظار پزشکان،عدم وجود تابلوی سکوت بود.چهره درهم کشیده بودم و کلمات را در ذهنم مرور می کردم تا یادم بماند،چه چیزهایی به مهندس می خواهم بگویم و چگونه می خواهم بگویم. اما رشته افکارم مدام پاره می شد و من مصرانه،کلمات را از نو به نخ می کشیدم.
خودم را از خلسه کلمات بیرون کشیدم و گفتم:
- ممکنه به ایشون اطلاع بدید بنده منتظرم؟
منشی لحظه ای دست از کار کشید،نگاهم کرد و دوباره مشغول کار خود شد و جواب داد:
- عرض کردم خانم حمیدی،ایشون مهمون دارن.
صدایش بی خیال ولی عصبی بود.پوزخند زدم و بلند شدم و پیش از اینکه او بتواند،عکس العملی نشان بدهد،چند ضربه ای به در زدم و در را باز کردم.به مهمان مهندس نگاه کردم.کنار پنجره پشت به من ایستاده و از پنجره طبقه هشتم یک ساختمان دوازده طبقه به شهری که با ساختمان های کج و معوج روبرویش زانو زده بود،می نگریست.مهندس سحری پرسید:
- خبریه خانم حمیدی،اتفاقی افتاده؟
- معذرت می خوام آقای مهندس.متاسفم،فکر نمی کردم...
منشی با صورتی نگران و نگاهی ملتمس گفت:
- من گفتم شما مهمون دارید.بفرمایید خانم حمیدی.گفتم که ایشون مهمون دارن.
- مهم نیست.بفرمایید خانم حمیدی،چیزی شده؟
- می خواید بعدا می آم پیشتون.الان...متاسفم آقای مهندس...
- نه خانم مهندس!غریبه نیستن.بیا تو،بیا ببینم چی شده که تو رو این قدر عصبی کرده!
در را پشت سرم بستم.با سر به نقشه های گِلی شده اشاره کردم و گفتم:
- داشتم نقشه ها رو می آوردم خدمتتون که دم در،با یه آقایی برخورد کردم و ....
زیر چشمی نگاهی به مهمان مهندس کردم.با آن کت و شلوار مشکی و موهای مرتب،مثل عصا قورت داده ها ایستاده بود.ادامه دادم:
- نقشه ها از بین رفت.همه شون گِلی شدن،باید از نو روشون کار کنم.
مهندس سحری با تعجبی آمیخته به تحکم پرسید:
- چطور این اتفاق افتاد؟!
خجالت زده سر به زیر انداختم.نگاهم به پاهای مرد پشت پنجره افتاد. خودش بود.همانی که باعث از بین رفتن زحماتم شده بود. متعجب نگاهش کردم او هم حتما صدای آقای سحری رو شنیده بود و منتظر بودم بشنوم (( متاسفم خانم،شما بودید که بهتون خوردم؟عجب تصادف بدی!)) و او هیچ حرفی در حمایت از من نزد.مهندس سحری،سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- من که به شما تذکر داده بودم خانم،این نقشه ها باید امروز آماده باشن.
- منم سعی ام رو کردم و آماده هم شدن،اما.....
با خشم به او نگاه کردم به شدت از بی تفاوتی او عصبانی شده بودم. دلم می خواست بدوم و روبرویش بایستم و وادارش کنم در مورد آنچه اتفاق افتاده بود،توضیح بدهد و در حضور آقای سحری ،از من عذر خواهی کند.آقای سحری پرسید:
- تا دو روز دیگه می تونید آماده شون کنید؟
چهره ام درهم شده بود.جواب دادم:
- بله ،سعی ام رو می کنم.
- پس بهتره زودتر شروع کنید.
نگاه غضب آلودی به او که پشت به ما داشت انداختم و گفتم:
- خیلی زود آماده شون می کنم.
صدایم عصبی بود و رنگ اعتراض داشت که به طرفم برگشت و من پیش از آن که نگاهم را از او بدزدم،فرصت کردم،فقط طرح کلی صورتش را ببینم.مهندس سحری گفت:
- منتظر دیدن کاراتون هستم.من انتظارم از شما خیلی بیشتر از اینهاست خانم مهندس.
به طرف در رفتم.دستگیره را گرفتم و پیش از آن که بچرخانم،نگاهش کردم.دوباره پشت به اتاق داشت و از پنجره به بیرون نگاه می کرد.از در بیرون رفتم،منشی نگاه خشمگینی به من کرد و با بی تفاوتی به صفحه مانیتور چشم دوخت پوزخندی زدم و از مقابلش گذشتم.
در اتاقم را محکم به هم کوبیدم و نقشه ها را روی میز پرت کردم.روی صندلی گردانم نشستم،تابی خوردم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم که اسبی سرکش را در میان سبزه زار به نمایش گذاشته بود. همیشه دلم می خواست،به داخل تابلو بروم و اسب را رام کنم و در چمنزار وسیع داخل تابلو ،با آن اسب سواری کنم.
چشمهایم را بستم و تصور کردم در تابلو هستم.با خیال رام کردن اسب، فکرم را از حوادث دقایقی پیش و صورتی که از آن چیزی به خاطر نداشتم،دور کردم.
***

nika_radi
26-05-2010, 18:23
فصل اول
قسمت دوم
سیب سرخی را از روی میز برداشتم و همانطور که آن را به طرف دهانم می بردم،روی مبل لم دادم و گفتم:
- ما غریبه بودیم که ساکت شدین؟
مادرم دستپاچه جواب داد:
- خوب نیست دختر فضول باشه و بخواد سر از هر کاری دربیاره.
سیب را گاز زدمو فکری مثل برق از ذهنم گذشت.به مادرم خیره شدم. صورتش حالت زمانی را داشت که مخصوصا می خواست،چیزی را از من پنهان کند.ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
- موضوع چیه؟امشب مشکوک شدین؟زن و شوهر تو فکر چه توطئه ای هستین که من نباید ازش خبر داشته باشم؟!
مادرم به سرعت مشغول جمع کردن فنجانهای خالی از روی میز شد و من پرسشگرانه به حرکات سریع دستانش که انگار افکار مرا تند و تند از این طرف و آن طرف جمع می کرد،خیره شده بودم.دستپاچگی مادر و رفتار سرد پدر که برای طفره رفتن از جواب ترفند خوبی بود،سوالات زیادی را به مغزم می آورد .و باعث می شد علت آن رفتارها را درک نکنم.چشمهایم را ریز کردم و به دنبال جواب،اطراف را کاویدم.پدر تک سرفه ای کرد و پرسید:
- امروز شرکت چه خبر بود؟اوضاع و احوال سرکارت خوب بود؟
در عمق صدایش چیزی بود که پشتم را لرزاند.جواب دادم:
- مثل هر روز!قرار بود خبری باشه؟
- اتفاق خاصی که نیفتاد؟
اندیشیدم شاید خبر برخوردم و خراب شدن نقشه ها را از جایی و کسی شنیده است.خندیدم و گفتم:
- منظورتون اون برخورد احمقانه بود؟آخ آخ نگین که دوباره یادش افتادم.
مادرم پرسشگرانه نگاهم کرد.گفتم:
- البته چیز خاصی هم نبود.
لحنم تغییر کرد و با ناراحتی ادامه دادم:
- فقط نقشه ها از بین رفت.این چند هفته کار دود شد رفت آسمون. آهان،نه گِل شد رفت تو زمین!
- به من چیزی نگفتی؟
- مسئله خاصی نبود مامان.شما از کجا فهمیدین؟
پدرم جواب داد:
- خودت الان بهمون گفتی.
- ولی شما....مگه خبر نداشتین؟!
- از کجا باید می دونستیم؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم و گفتم:
- بله،از کجا باید می دونستین.تو اون شرکتم که نه دوربین هست،نه مامور مخفی.پس منظورتون از خبر خاص و اتفاق....
نگاهم از روی صورت مادر سر خورد و به صورت بی تفاوت پدرم خیره شد.گفت:
- من پرسیدم چه خبر؟تو توضیح دادی.
سیب گاز زده را در بشقاب رها کردم.مادر غرولند کرد:
- صد دفعه گفتم،این جوری میوه نخور.
- مامان جان،شما هم که حتما بی خبر بودین،به بابا هم که نگفتین!
مادر چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
رو به پدر کردم و پرسیدم:
- منتظر خبر خاصی بودین؟کلاغه خبر رو کامل بهتون نداده؟!
حالت صورت پدرم تغییر کرد.انگار مچش را در حین رفتار زشتی گرفته باشند،غافلگیر شده بود و این غافلگیری،حس کنجکاوی مرا بیش از پیش تحریک می کرد.مادرم به کمکش رفت و گفت:
- بدو چند تا چایی بیار،این قدر حرفهای بی خود نزن.
و من به پدرم خیره شدم.لبخندی تصنعی زد و جواب داد:
- نه،چه خبر خاصی؟در ضمن حق با مادرته.منظورت از کلاغه چیه؟
- ولی،انگار....
مادرم به میان حرفم دوید و تشر زد:
- ثنا!!!
پدرم روزنامه را جلوی صورتش گرفت و این کار یعنی،دیگر حرفی برای گفتن نمانده است.
سینی را از مادرم گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم.همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود.سینی را روی میز گذاشتم و هرچه فکر کردم،به یاد نیاوردم برای چه کاری به آشپزخانه آمده ام.انگار مادرم از من چیزی خواسته بود.شاید به غذا سر بزنم و شاید هم میوه بشورم.ظرفها را باید آماده می کردم و یا سالاد درست می کردم.
یادم افتاد،نقشه ها خراب شده بودند و من از نو باید آنها را می کشیدم.از آشپز خانه بیرون آمدم،بدون آن که به یاد بیاورم چه کاری باید انجام می دادم.
مادرم حرفش را نیمه کاره رها کرد.چهره درهم کشیدم تا ناراحتی ام را نشان بدهم.بعد به اتاقم رفتم.در را که می بستم تصور این که،چه حرفی باعث شده تا با دیدن من سکوت کنند،مثل خوره به جانم افتاد.
پشت میز نشستم و به صفحه مانیتور که عکس یک غروب سرخ روی یک دشت وسیع را به رخ می کشید ،زل زدم.
***
با صدای مادرم به خود آمد:
- غذا آماده است.
ناباورانه به او که بین در و دیوار ایستاده بود،نگاه کردم و گفتم:
- صدام می کردین واسه کمک.
حتما در صدایم چیزی بود که در را بست و گفت:
- اگر چیزی بود که باید به تو می گفتیم،حتما در موردش باهات صحبت می کردیم.
- دارم نقشه ها رو از نو سامون میدم.زحماتم حسابی هدر رفت.
- ثنا تو دیگه بزرگ شدی!چیزی نیست که بخوای بدونی.
دست از کار کشیدم.به تندی نگاهش کردم و گفتم:
- چیزی نمی پرسم،چیزی هم نمی خوام بدونم.نمی فهمم اصرار شما واسه این که به من بگین خبری نیست برای چیه؟دیگه چیزی هم نمی پرسم،خوبه؟
و مادرم قاطعانه گفت:
- و بهش فکر هم نمی کنی.
از برخوردش یکه خوردم.احساس کردم،بیشتر دلم می خواهد بدانم چه خبر شده است.باید می گفتم((فکر هم نمی کنم)) ولی جواب دادم:
- مغز واسه فکر کردنه.جلوی این یکی رو نمی تونم که بگیرم.جریانات مغزی و این جور چرت و پرتا.....می دونید که؟!!
در نگاهش می خواندم که به زودی بارانی از نصایح به سرم خواهد بارید.بلند شدم و او ناراضی به دنبالم راه افتاد.پشت سرم گفت:
- پدرت رو از خودت نرنجون.بهتره همه چیز رو فراموش کنی.
و من با خود اندیشیدم ((حداقل بهم بگین چه چیزی رو باید فراموش کنم!))
روبه روی پدرم نشسته بودم و کاملا مراقب بودم که نگاهش نکنم.وقتی پرسید:
- نقشه ها رو دوباره می کشی؟
احساس کردم احتیاطم بیش از اندازه واضح بوده.به ظرف غذا خیره شدم و جواب دادم:
- بله،دوباره کاری شد.خدا باعث و بانی اش رو ...چی بگم.
- برات سخته؟
- بله،تازه تموم شده بود.این برام سخته که دوباره باید همه رو بکشم.
- تو که از عهده اش برمیای؟
- بله.
- تو جواب دادن اجباری داری؟
نگاهش کردم به اندازه چند ثانیه.چشمهایمان،کاسه چشم دیگری را کاوید و دوباره هر کدام به سویی چرخید تا از نگاه دیگری گریخته باشد.گفتم:
- چطور مگه؟
زیر چشمی نگاهش کردم.متفکرانه به نقطه ای روی میز خیره شده بود.سرش را تکان داد و گفت:
- از شرکت بگو.
مادرم دیس برنج را روی میز گذاشت و با تحکم گفت:
- سر میز شام ،حرف از کار نباشه.
به رفتار عجول مادرم و حالت متفکر پدرم که فکر می کردم،نمی توانستم بر حس کنجکاویم غلبه کنم.ذهنم به هر طرفی کشیده میشد . هزاران آیا،در مغزم رژه می رفت.
چیزی در ذهنم درخشید و متعجبانه به مادر که مشغول کشیدن غذا بود نگاه کردم.حساب دودوتا چهارتایی کردم و مصمم به خودم جواب دادم،((نه)) مادرم دیس را به طرفم گرفت.نگاهش کردم.گفت:
- چیه؟
- باید به کارم برسم.
پدر سربلند کرد و نگاهی غریب به من انداخت.غذا کشیدم و می دانستم برای هر پیش آمدی،آمادگی دارم.
***

nika_radi
26-05-2010, 18:39
فصل اول
قسمت آخر
مش کریم طوری نگاهم می کرد که مجبور شدم،خم شوم . خودم را از پایین تا بالا برانداز کنم. دستی به دکمه هایم کشیدم که اشتباه نبسته باشمشان و گفتم:
- سلام.
جواب سلامم را داد.از کنارش رد شدم و زیر چشمی نگاهش کردم.نگران بود و به انتهای خیابان خیره شده بود.به خودم جرات دادم و پرسیدم:
- چیزی شده مش کریم؟
مهندس امیری به سرعت از پله هاپایین می آمد.صدای پایش در راه پله ها طنین انداخته بود.پیش از آن که مش کریم دهان باز کند،به من رسیده بود. چشمانش از خوشی می درخشید.سلام کردم.خندید و گفت:
- سلام خانم حمیدی.برگردید منزل،بالا خبری نیست.
و با گفتن با اجازه،با صورتی خندان از مقابلم گذشت و به طرف اتومبیلش رفت.نگاه کنجکاوم را به مش کریم دوختم.شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- این اولین باره که آقا نیومده سرکار.
با تعجب گفتم:
- مهندس سحری؟!
- من نزدیک ده ساله اینجا کار می کنم،ندیده بودم آقا یه روز نیاد.مگر وقتی که سفر باشه.
سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم.چند ماهی بودکه در این شرکت مشغول به کار شده بودم.مهندس سحری از دوستان پدرم بود.همکلاسی های قدیمی بودند.پدرم هر وقت که از آن روزها تعریف می کرد،جملاتی واحد را طوطی وار میگفت.من همیشه با خودم فکر می کردم در سر پدرم،یک ضبط صوت است که نوار روزهای دبیرستانش را در آن ضبط کرده و هر وقت می خواهد دوباره روزهای خوش مدرسه اش صحبت کند،آن نوار را در ضبط صوت می گذارد.آن قدر کلمات تکراری دوران دبیرستان و دوستی اش با مهندس سحری را شنیده بودم که کلمه به کلمه شان را از حفظ بودم.نوار کاست توی سرپدرم ،همیشه با این کلمات شروع می شد(( رفتن من به اون مدرسه بیشتر شبیه یک معجزه بود. ما وضع خوبی نداشتیم،یعنی اصلا وضعی نداشتیم که بخواد خوب باشه.پدرم، توی خونه یکی از اون پولدارا کار می کرد و هفته ای یکبار به باغچه هاشون می رسید.ازشون خواهش کرده بود،سفارش من رو بکنن که برم مدرسه خوب.روز اولی که رفتم،مدرسه.....))
نگاهی به مش کریم انداختم و گفتم:
- شاید بیان.
- بعید می دونم .منشی هم گفت نمی آد.
نگاه خیره ام را به دکمه یقه اش دوختم وپرسیدم:
- چرا؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- به هر حال هیچ کس بالا نیست.
با تعجب تکرار کردم:
- هیچ کس؟!
لبخندی زد و گفت:
- یک هیچ کس به اندازه مهندس سحری.
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- از تاکیدتون ممنونم.
- به هر حال خودتون می دونید.
نگاهی به مش کریم انداختم.چشم دوخته بود به آخر خیابان و منتظر بود ماشین قرمز رنگ آقای سحری،از سر پیچ بپیچد.
آرام آرام از پله ها بالا رفتم.هرچه به دفتر نزدیک می شد،صداها بلندتر می شد.پشت در دفتر ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.چشمهایم را برای لحظاتی بستم و سعی کردم،همه چیز را در ذهنم مرتب کنم.به خودم نهیب زدم((حالا با آرامش)) و در را باز کردم و داخل شدم.برای چند لحظه صداها قطع شد.در آستانه در ایستاده بودم و سنگینی نگاه آنها را احساس می کردم.به آرامی سر بلند کردم،ده جفت چشم به من که دسته کیفم را محکم چسبیده بودم،دوخته شده بود.مهندس مسعودی اولین کسی بود که سلام کرد.به سنگینی جواب سلامش را دادم و یک سلام دیگر به سلام آولم اضافه کردم و به طرف اتاقم به راه افتادم.خانم پورمند،گفت:
- آقای سحری تشریف نیاوردن.
ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم،جوابدادم:
- مش کریم بهم گفت.
مهندس مسعودی پرسید:
- شما نمی دونید واسه چی نیومدن؟
به طرفش برگشتم و با چهره ای درهم کشیده و به تلخی جواب دادم:
- یادم نمی آد تو قراردادمون نوشته شده باشه که ایشون باید برای غیبتهاشون از من اجازه بگیرن!
سر به زیر انداخت و گفت:
- منظوری نداشتم.
به طرف اتاقم رفتم و پشت سرم،پچ پچ شروع شد.در اتاقم را که بستم،غریدم:
- باید روز احمقانه ای باشه،شروعش که وحشتناک بود.
به تابلوی بالای میز کارم نگاه کردم،اسب سپید داخل تابلو،آزادانه در میان چمنزار می دوید.در زیبایی چمنزار و آزادی اسب غرق شده بودم که چند ضربه به در اتاقم خورد و مرا از آن فضا بیرون کشید.به سرعت به طرف میزم رفتم و در حالی که وانمود می کردم مشغول جابه جا کردن وسایلم هستم ،گفتم:
- بفرمایید.
در با صدای نرمی روی پاشنه چرخید.چرخی زدم و به مهندس مسعودی که سرش را از لای در به داخل آورده بود،نگاه کردم.گفت:
- اجازه می دین خانم مهندس؟
وپیش از آن که حرفی بزنم در را باز کرد و وارد شد.چهره درهم کشیدم و با ناراحتی گفتم:
- چشم رییسشونو دور دیدن!
صدایم را شنید اما به روی خودش نیاورد وپرسید:
- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
پشت میزم نشستم و گفتم:
- لطفا سریعتر.
با ابرو به صندلی اشاره کرد و گفت:
- میشه بشینم؟
چهره درهم کشیده و عصبی بودم.با بی حوصلگی به سمت صندلی اشاره کردم و گفتم:
- فقط سریعترلطفا.
روی صندلی نشست و لبخند به لب گفت:
- آدم تو اتاق شما احساس آرامش میکنه .
نگاه تندی به او کردم.دلم می خواست بگویم ((آدم باید خیلی احمق باشه که درحضور من ،احساس آرامش کنه،مخصوصا اگر اون آدم تو باشی.)) بی توجه به نگاه من و حالت صورتم گفت:
- تنها اتاق شرکته که به جای عکس ساختمونای جورواجور و نقشه های الکی،رو دیوارش یه تابلوی دلباز هست.
روی صندلی ام جا به جا شدم و گفتم:
- ظاهرا می خواستین چیزی به من بگین.
لبخند روی لبهایش ماسید.سر به زیر انداخت وگفت:
- با پدرتون صحبت کردین؟
- من که بهتون گفتم آقای.....
به میان حرفم دوید و گفت:
- منم بهتون گفتم،اجازه بدین خدمت برسیم و رسما جواب بگیریم.
ازروی عصبانیت لبخندی زدم و گفتم:
- من متاسفم.
نگاهم کرد .در عمق چشمانش چیزی بود که مرا می ترساند.چشم چرخاندم و به وسایل روی میزم خیره شدم.گفت:
- من اصراردارم خانم حمیدی.
بی آن که نگاهش کنم گفتم:
- از عدم حضور آقای سحری.....
برای دومین بار به میان حرفم دوید و گفت:
- اگه ایشون هم تشریف داشتن،خدمت می رسیدم.
نگاهش کردم.چشمانش از فرط عصبانیت،گشاد شده بود و مشت گره کرده اش را با دست دیگر،محکم چسبیده بود.لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من جواب خودم را قبلا دادم.
ایستاد و گفت:
- من منتظر جوابتون هستم.
صدایش تلخ و گرفته بود.سرم را در پوشه ای که رو به رویم بود فرو کردم تا از جواب دادن فرار کرده باشم.مثل پدرم شده بودم که همیشه برای فرار از حرف زدن و جواب دادن،سرش را لای روزنامه فرو می برد. دوباره به صدا درآمد، همان مهندس مسعودی همیشگی شده بود،گرم ومهربان.
- امیدوارم بالاخره جواب مثبت رو از دهن شما بشنوم.
سرم را بالا آوردم و خیره نگاهش کردم.یاد چندماه قبل افتادم،اولین بار که دیدمش یک بغل پوشه دردستانش سنگینی می کرد.به سرعت از راهرو می گذشت.کی خواست پرونده ها را به اتاقی که جلسه بود ببرد.مهندس سحری در حین عبور او گفت:
- مهندس مسعودی،خانم مهندس حمیدی.
و من نگاهی گذرا به مردی که یک طرف لباسش از شلوارش بیرون زده بود انداختم و گفتم:
- خوشوقتم.
او ایستاد و آن قدر با من تعارف کرد که از اتاق صدایش زدند.
به صندلی تکیه دادم و به جای خالی او زل زدم و از خودم پرسیدم ((مهندس سحری کجا می تونه باشه؟)) حوصله کار کردن نداشتم.می دانستم با اتفاقی که دیروز افتاد،زمان به سرعت برای من از دست می رود.فقط دو روز فرصت داشتم که پیش ازآمدن کارفرما،نقشه ها را دوباره آماده کنم.به خودم نهیب می زدم که برخیزم و به نقشه ها سروسامانی بدهم،اما در افکار به هم ریخته خود غرق شده بودم.چیزی شبیه یک رویا.چشمهایم همه چیز را به وضوح می دید و مغزم هیچ چیزی را تمیز نمی داد.میز،صندلی،تابلوی روی دیوار،همگی واضح بودند، اما انگار روی آنها را ابری سفیدرنگ پوشانده بود که نمی توانستم دقیقا تشخیصشان بدهم.
در ذهنم مبارزه سختی برپا بود.داشتم به خودم فشار می آوردم که از این خلسه بیرون بیایم.مهندس سحری غیبت داشت.دیگر صدایی از بیرون نمی آمد شاید همه رفته بودند.مثل مهندس امیری که خندان به طرف اتومبیلش می رفت.
حتی با صدای کوچک ضربات در هم نتوانستم خودم را جمع و جورکنم.تا به خود آمدم،منشی شرکت کنار میزم ایستاده بود و دستورات مهندس سحری را برایم دیکته می کرد.
- آقا فرمودن یه نگاهی به این نقشه ها بکنید.راستی تا یادم نرفته،گفتن بهتون بگم اون نقشه ها هم زودتر آماده بشن.گفتن بهتون بگم،ایشون شخصا دراین مورد عجله دارن.اون.....
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- مهندس تماس گرفته بود؟
بی آن که نگاهم کند جواب داد:
- صبح زود.
به زحمت جلوی خودم را گرفتم که نپرسم ((و دلیل غیبتشون؟)) و منشی از حالت چشمانش مشخص بود که دلیل غیبتش رانخواهد گفت.با خود فکر کردم رفتار او می تواند دو دلیل داشته باشد،یا او هم چیزی نمی داند و یا می داند و سعی در حفظ اسرار رییس شرکت دارد که این از وظایفش بود.گفت:
- در ضمن فراموش نکنید،ساعت یازده باید برید جلسه.
با تعجب پرسیدم:
- جلسه؟
- از طرف شرکت می رین.به جای آقای سحری.
صورتش را باکراهت جمع کرد.روی صندی ام صاف نشستم و گفتم:
- حرفی به من زده نشده بود.
- امروز صبح این تصمیم رو گرفتن.
- ولی مهندس....
به منشی نگاه کردم و باقاطعیت گفتم:
- می رم.فقط قبلش حتما دوباره به من یادآوری کنید.
ادای مدیرعامل ها را درمی آوردم و یا دعوت به یک جلسه باعث شده بود لحن گفتارم عوض شود.منشی از گوشه چشم نگاهم کرد.آن قدر خونسرد بود که از حالت صورتش یکه خوردم.انگار می گفت((خواهش می کنم تو دیگه ادا درنیار.من از این مدیرعاملا که اومدنو رفتن زیاد دیدم.))به طرف در راه افتاد.پرسیدم:
- نگفتین جلسه کجا هست؟
- شرکت زمان!
با تعجب گفتم:
- شرکت زمان!
نیشخندی زد و من انگار که حضوراورا فراموش کرده بودم،نالیدم:
- باورم نمیشه.
منشی با بدجنسی خاصی اضافه کرد:
- مهندس مسعودی هم شمارو همراهی می کنند.
به منشی نگاه کردم.چشمانش حالت خاصی داشت.می درخشید و می خندید. ابروهایم را بالا کشیدم و با لبخند گفتم:
- ازاین که یادآوری کردید ممنونم.
لبخندش برای لحظاتی محو شد.حدس می زدم دارد درذهنش به دنبال کلماتی می گردد.لبخند که دوباره روی لبش نشست،خودم را برای هر حرفی آماده کرده بودم.گفت:
- براتون آرزوی موفقیت می کنم.
- متشکرم.
خونسردی ام اذیتش می کرد.چهره درهم کشید و به طرف در رفت.به پشت سرش خیره شدم به جایی که مغزشدر آنجا ضربان داشت و اندیشیدم((آیا او مغزی هم دارد؟))
گفتم:
- فراموش نکنید دوباره بهم یادآوری کنید.
و صدایم مثل صدای مدیرعاملها شده بود.دورگه وخودخواه.برگشت و نگاهم کرد.طوری که انگار به یک غریبه نگاه می کند.اصلا انگار از من می پرسید(( تو فکر میکنی کی هستی؟)) ابروهایم را بالا کشیدم و یادم افتاد قبلا همین کار را کرده ام.آنها را رها کردم تا به جای اولشان برگردند و پرسیدم:
- چیزی روفراموش کردید؟
صدایم بدجنس بود،مثل نگاه منشی ، و او جواب داد:
- نه.
داشتم لحن صدایش را در سرم حلاجی می کردم که او در را باز کردو از در بیرون رفت.نگاهم روی در بسته خیره ماند و از خود پرسیدم((آیا در سر من مغزی هست؟))
ناگهان از خودم چندشم شد.بدجنس شده بودم.جملات آخرم را دقیقا از روی غرض گفته بودم.می خواستم برتری ام را به او ثابت کنم.
روز اولی که پا به این شرکت گذاشتم،او تصور کرده بود من منشی جدید شرکت هستم،لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت((دمت و بذار رو کولت و برو)) من نتوانسته بودم او را ببخشم،به خاطر حرف آن روزش،حتی بعد از معذرت خواهی اش.
به رفتار منشی شرکت فکر می کردم و به این که چرا بعد از گذشت این همه مدت از آن سوتفاهم،هنوز هم نتوانسته ایم با هم کنار بیاییم،که چند ضربه به در خورد و بی آن که چیزی بگویم،در باز شد و مهندس مسعودی با یک بغل کاغذ وارد شد.پیش از آن که عکس العملی نشان بدهم،کاغذها را روی میزم ریخت و با لبخند گفت:
- با خودم فکر کردمحالا که قراره بریم پیش آقای ملازمانی،بهتره شما هم آماده باشین.
چرخی زد و یکی از نقشه ها را برداشت.آن را در مقابل من ،روی میز پهن کرد و شروع به توضیح دادن کرد.به حرکات سریع او خیره شده بودم و به لبخند منشی فکر می کردم.مهندس مسعودی بی توجه به من توضیح می داد و من هاج و واج مانده بودم که چه باید بکنم.
- حواستون که یه جای دیگه است!
نگاهش کردم.روی صندلی ام نشستم و گفتم:
- من سرم شلوغه.
- ولی مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم.
نگاهش کردم.به نقشه های روی میزخیره شده بود و حرف تلخ و گزنده مرا نادیده گرفته بود.به تندی گفتم:
- می تونیم تحمل نکنیم.
سرش را بیشتر روی نقشه ها خم کرد و گفت:
- از من ساخته نیست.
چرخی زدم و پشت به او ایستادم.نگاهم را به تابلوی روی دیوار دوختم و اسب سرکش دورن آن و یالهایی که به دست باد سپرده شده بود.دلم می خواست این اسب را رام کنم.گفتم:
- من باید روی نقشه هایی که خراب شده کار کنم.
صدای جمع کردن کاغذهایش را می شنیدم.با صدایی آرام که اثری از لحن تند دقایق پیش در آن نبود،گفت:
- ساعت ده آماده باشین،نمی خوام معطل بشم.
به طرفش چرخیدم.کاغذهایش رادر آغوش کشیده و انگار که اتفاقی نیفتاده،لبخند به لب ایستاده بود.گفتم:
- معطل نمی شید.
جواب داد:
- می دونم.
و به راه افتاد.در که پشت سرش بسته شد،چشمهایم را به روی هم گذاشتم.باید افکارم را مرتب می کردم.صدای زنگ تلفن مثل آوار روی سرم خراب شد.
- بله؟
- رسیدی؟
- سلام،بله رسیدم.
- چه خبرا؟
با لحنی متعجب گفتم:
- باید خبری باشه؟
مادرم دستپاچه جوابداد:
- نه همین جوری پرسیدم.
- امروز حال همه خوبه؟
- حال تو چی؟
- بدنیست.به جز نقشه هایی که باید آماده بشن و جلسه ای که باید با مهندس مسعودی برم.
- با مهندس؟خوبه،فرصت مناسبیه تا رسیدن به جلسه حرفاتون رو بزنید.
- مامان خواهش می کنم شما دیگه نه.
- به نظر من که مهندس پسر خوبیه،با توجه به وضع به وجود آمده هم که به صلاحت نیست بیشتر از این مجرد بمونی.
- وضع به وجوداومده؟کدوم وضع؟
حرفی زده بود که نمی باید می گفت و حالا باید جوری حرف را عوض می کرد که من پیگیرش نشوم،خودش هم می دانست نمی تواند فرار کند.گفت:
- بابات صدام می کنه،کاری نداری فعلا؟
- فکر کنم بابا الان سر کار باشه.
- خداحافظ.
پیش از آن که بتوانم حرفی بزنم،تماس را قطع کرده بود.
همه مشکوک رفتار می کردند..چیزی در جریان بود که من سر درنمی آوردم یا شاید اصلا نباید میفهمیدم که در جریان است.برخورد دیروزم ،خراب شدن نقشه ها و مردی که از او چیزی جزیک جفت پا و طرحی مبهم از صورتی که هر لحظه کمرنگ تر و کمرنگ تر می شد.
باید روی نقشه هایی که خراب شده بودند،متمرکز می شدم.یعنی خرابش کرده بودند و حتی به خودشان زحمت عذرخواهی هم نداده بودند به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت زمان داشتم تا کنار دست مهندس مسعودی بنشینم و به اراجیف او درباره آینده مشترک و بچه ها و کارهایی که میتوانستیم بکنیم،گوش بدهم و این که اگر من رضایت بدهم همه چیز حل می شود و او خوشبختترین مرد روی زمین خواهد بود.
بی دلیل دلم می خواست با او لجبازی کنم.بلند شدم وهنوز پشت میزی کارم ننشسته بودم که دوباره تلفن زنگ خورد.گوشی را برداشتم:
- بله؟
منشی شرکت بود که گفت:
- آقای مهندس تماس گرفتن،گفتن به پدرتون بگین باایشون تماس بگیرن.
- بله،الان.
گوشی را قطع کردم و غریدم:
- مثل اینکه قسمت نیست این نقشه ها درست بشن.عزمش رو جزم کرده دو شب منو بی خواب کنه.
شماره پدر را گرفتم.چند بوق خورد،دیگر ناامید شده بودم که جواب داد:
- بله؟
- سلام بابایی،خسته نباشید.
- سلام،تو هم خسته نباشی.
- خوبی؟
- تو چی؟خوبی؟
- نه،اصلا.
- چرا؟
- از صبح تا حالا می خوام روی نقشه ها کار کنم ،نمیشه.
- آروم باشی میشه،امتحان کن.
صدای بلندگو در گوشی پیچید:
- دکتر حمیدی به بخش پنج.
- دارن صداتون می کنن،زیاد مزاحم نمی شم.فقط آقای مهندس گفتن یه تماسی باهاشون بگیری.
- مهندس؟
- بله.
- چه کارم داشت؟
دوباره صدا شنیده شد:
((دکتر حمیدی به بخش پنج))
- نمی دونم.منشی شرکت بهم گفت آقای مهندس زنگ زده گفته به من بگن،به شما بگم یه زنگی به ایشون بزنید.
- باشه،ممنون که گفتی.
- بابا مگه مهندس خودش شماره شما رو نداره؟
- بعدا میبینمت.خداحافظ.
گوشی قطع شد.به گوشی ای که در دستم بود نگاه کردم و گفتم:
- خداحافظ.
و گوشی را قطع کردم.زیر لب گفتم((خوب بابا گفت باید چه کار کنم؟بایدآروم باشم،باید آروم باشم.فقط باید آروم باشم.))به طرف میز کارم رفتم.فقط بایدآرامشم را حفظ می کردم و خودم می دانستم این کار آن قدر ها هم که به نظر می آمد، ساده نبود.
پایان فصل اول

nika_radi
26-05-2010, 18:57
فصل دوم
قسمت اول
مشغول کشیدن نقشه ها بودم که مهندس مسعودی در اتاقم را زد و وارد شد:
- خانم،جلسه!آماده اید که؟
و من ازپشت عینکم که فقط موقع کار به چشم می زدم،نگاهش کردم. لحظاتی بعد با او همراه شدم.مثل همیشه در را برایم باز کرد،روی صندلی عقب جا گرفتم و او آیینه اتومبیل راطوری تنظیم کرد که مرا ببیند.از همان ابتدا منتظر بودم سر حرف را باز کند و مثل همیشه از محبت مادرش نسبت به من و انتظار پاسخ مثبت به من بگوید و مثل همیشه آماده بودم که تمام حرفهایش را نشنیده بگیرم.
- شما فکر نمی کنید یه اتفاقایی داره میافته؟
از گوشه چشم نگاهش کردم.از آیینه نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- فقط بهم نگین فضولم،همه چیز رو اتفاقی شنیدم.
- پس فضولین!
- مرسی از لطف شما.
آن قدر صمیمانه این جمله را گفت که نفهمیدم برای حاضر جوابی بود یا نشان ازدلخوری.سکوت کرد.گفتم:
- نمی خواین ادامه بدین؟
- می بینم که شما هم فضولین.
- اصلا برام مهم نیست،می تونین ادامه ندین.
خندید و گفت:
- به خدامامانم....
- آقای مهندس لطفا.....!
- بله،چشم،چیزی نمی گم.
- خب؟
- خب؟
- چی شنیدین آقای مهندس؟
- وای درصدشم که بالاست.فکر می کردم فقط من این مشکلو دارم اما می بینم شما هم با من همدردید!
با عصبانیت و با لحنی دلخورگفتم:
- اصلا نمی خوام بشنوم.
- تسلیم،تسلیم.چشم می گم.دیروز اونی که اومد تواتاق آقای سحری رو دیدین؟
- حالتون خوبه؟
از آیینه به عقب نگاه کرد وپرسید:
- خوبم،شما چطورین؟
- روزی هزار نفر میان تو اتاق ایشون و میرن.کدومشون رو می گین؟
- اشتباهتون همین جاست دیگه.این یکی فرق داشت.
- متاسفانه من مثل شما بیکار نیستم که تمام مدت حواسم به رفت و آمدهای این و اونباشه.
- این از سر بیکاری نیست.من نمی خوام جایی باشم که ندونم دور و برم چه خبره.
- به این کار می گن سرک کشیدن تو کارای مردم.
- من گن حواست جمع کارای خودت بودن.
- توجیه قابل قبولی بود.
- می دونید خانم مهندس،من تازگی ها به این نتیجه رسیدم که شما فقط می خواید با من لجبازی کنید.
پوزخندی زدم وگفتم:
- مضحکه.
- نه،اصلا،خیلی هم درسته.
- نمی خوام درموردش بحث کنم.حوصله اش رو ندارم.
- باشه،هر جور میل شماست.
پایش را روی پدال گازفشرد.از پنجره به بیرون نگاه کردم.به شهری که به سرعت از مقابل چشمانم گریخت و به آدمهایی که با سرعتی سرسام آور به دنبال زندگی می دویدند.
- نمی تونم از فکرش بیرون بیام.
لبخندم را به زحمت فرو خوردم.متوجه شد و گفت:
- مهم نیست،مسخره ام کنید.
- متاسفم،قصد مسخره کردن نداشتم.
- پس به چی می خندین؟
- به اینکه شما نمی تونید چیزی رو از دیگرون پنهان کنید.
- اولا من تا به حال اینهارو به کسی نگفتم،دوما شما دیگران نیستید.
چهره درهم کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.بی توجه به من ادامه داد:
- دیروز رفتم اتاق آقای مهندس.منشی گفت مهمون داره و گفته کسی مزاحمشون نشه.بعد از رفتن شما رفتم.
گوشهایم را تیز کردم.داشت درمورد او حرف می زد.ادامه داد:
- مهندس سعی می کرد آرومش کنه،اما اون مدام میگفت،نگین نه همش تقصیر شما بود.منشی بهم گفت بهتره برم تو اتاقم منتظر بشم،سر مهندس که خلوت شد بهم زنگ می زنه.منم دیگه نتونستم بفهمم موضوع چی بود.
- خدای من،بهتره مواظب کشف خودتون باشین!
از آیینه نگاهم کرد.به صندلی تکیه دادم و ازپنجره به بیرون خیره شدم.گفت:
- مهندس تقریبا داشت بهش التماس می کرد آروم باشه.
- حتما سر خراب شدن یکی از پروژه ها بوده.
- پروژه ای که مدیرش اولین باره می آد شرکت.تو رو خدا خانم مهندس،حرفایی می زنید که از شما بعیده.
چهره درهم کشیدم و گفتم:
- بهتره مراقب باشین با کی دارین حرف می زنین.
نگاه بی توجهی از آیینه به من انداخت و در سکوت به رانندگی اش ادامه داد.
- شما هر چی میخواین بگین،من مطمئنم یه اتفاقاتی داره می افته.
- آقای مهندس می شه لطفا ازجلسه امروز بگین؟
- نچ،خودتون باید نقشه هارو مطالعه می کردین.
- مهم نیست،من شنونده خوبی هستم.
- اینم پیشنهاد خوبیه.بدم نمی آد جلوی مدیرعامل شرکت خودی نشون بدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- وای چه شخصیت مهمی!
- این بستگی به آینده نگری آدمها داره.
- نگین از ترس میمیرم.
- خدایا،من عاشق همین لجبازی های بچگانه اشم،خودت می دونی ها!
با اکراه صورتم را برگرداندم.سنگینی نگاه گاه وبیگاهش را از آیینه احساس می کردم و دلم می خواست در خودم باشم.اگر اصرارهای مادرم برای پذیرفتن قرار خواستگاری نبود،هیچ گاه راضی به این کار نمی شدم.روزی که به همراه خانواده اش به خانه ما آمد،آن قدر سریع با پدرم گرم صحبت شد که پدر و مادرم شیفته اش شدند و شاید علت فاصله گرفتن من از او همین سرعت برقراری ارتباط بود.هیچ اصراری نبود که جواب مثبت بدهم و من به قول خودش سر همین لجبازی های بچگانه جواب منفی دادم.مادرم دوستش داشت و او از این فرصت استفاده می کرد و گه گاهی حال مادرم رامی پرسید.این به قول مادرم((مودب بودنش))باعث شده بود مادرم هنوز اصرار داشته باشد بیشتر فکر کنم.
- کافیه ازم بخواین،می تونم مطلب واسه گفتن در اختیارتون بذارم.
- ترجیح می دم نخوام.
- فقط یه اشاره کوچولو.
- سکوت!اینم چیز بدی نیست.شما هم دیگه عقده ای نمی شین.
- خوشحالم که به فکر من هستید.
- وای نگین تورو خدا!
به قهقهه خندید و دستش را روی فرمان کوبید:
- عصبانیت کردم،عصبانیت کردم.
- خوشحال نباشین،عصبانی نیستم.
پیچید و گفت:
- حیف که رسیدیم.تازه داشت کار به جاهای باریک . بزن بزن می رسید.یه دعوای باحالی رو از دست دادم.
- مثل اینکه خیلی عجله دارین یه کتک مفصل از من بخورین.
به عقب برگشت و گفت:
- تو این مورد شک نداشته باشین.
- براتون متاسفم،چون دارین می خورین به جدول.
به سرعت به طرف جلو چرخید و فرمان را چرخاند و گفت:
- نزدیک بود!
زیر لب گفتم:
- حقت بود!
- هی،حرف زیر لبی نداریما،تازه شنیدم که گفتین حقم بود.
- چرا زیر لبی؟بلند می گم،حقتون بود.
- اینم نظر لطف شماست!
مقابل در شرکت زمانی توقف کرد و با لحنی جدی گفت:
- فقط کافیه نظرات منو تایید کنید و هر چیز مفیدی هم که به ذهنتون رسید بگین.
شده بود مهندس مسعودی داخل شرکت،جدی،کاری و قاطع.پرسید:
- آماده این؟
- بله.
- خوبه،با آرزوی موفقیت.
لبخند کوچکی روی لبهایم نقش بست.هر وقت که مثل تام و جری در کشمکش نبودیم،دوستش داشتم.مثل یک همکار و دلم می خواست همیشه همکارباشیم . به همان چشم ببینمش نه مردی که به خواستگاری ام آمده بود.گفتم:
- با آرزوی موفقیت.
و ازاتومبیل پیاده شدیم.نگاهش کردم،درهای اتومبیل را قفل می کرد آن قدر جدی بود که به سختی می شد تصور کرد،او همان پسر شلوغ و بازیگوش لحظاتی پیش است.
نگاهم کرد و با لبخند پرسید:
- به چی زل زدین؟
- مگه چیز دیدنی هم هست که بهش زل زد.
- نمی دونم،تا نظر شما چی باشه.
به سرعت از کنارش رد شدم و گفتم:
- بهتره عجله کنید،من باید هر چه زودتر برگردم شرکت.
***

nika_radi
26-05-2010, 19:15
فصل دوم
قسمت دوم
کاسه آجیل را از روی میزبرداشتم و همانطور که در مبل فرو می رفتم ،پرسیدم:
- بابا دیر نکرده؟
مادرم که معلوم بود علت تاخیر پدرم را می داند،با خونسردی پاسخ داد:
- می آد.
- ساعت نزدیک دهه.
- اگه گشنته شامت رو بکشم؟
- خودشیرین،که بعد به شوهرت بگی دختره طاقت نیاورد؟
لبخندی زد و گفت:
- با وجود تو باید یه جوری تو دل بابات جا باز کنم دیگه.
- الهی قربون اون جا باز کردنتون بشم!
- زبون نریز،من بابات نیستم.
خندیدم و گفتم:
- ولی من به اندازه بابا دوستون دارم.
خندید و خنده به سرعت روی لبهایش ماسید.با نگرانی گفت:
- ثنا دلم شور می زنه.
ظرف آجیل راروی میز گذاشتم و گفتم:
- شما که گفتین خبر دارین بابا کجاست.
- واسه بابات نه،واسه تو.
- جون مامان دوباره شروع نکن.
- می دونی که حرف الکی نمیزنم.
- مامان جان،هیچ اتفاقی قرار نیست واسه من بیفته.
- دوباره اون دلشوره ها اومده سراغم.از همونا که هر وقت میاد سراغم بعدش یه اتفاق بدی می افته.
- ازبس که به دلتون بد راه می دین.
- ثنا به خاطر مامان یه چیزی بگم به حرفم گوش میکنی؟
به پشتی مبل تکیه دادم و چهره درهم کشیدم،گفت:
- به مهندس مسعودی جواب مثبت بده.
- دوباره امروز بهتون زنگ زده بود؟
- دلم خیلی شور می زنه.
- یه زنگ به بابا بزنین.
- واسه تو.اگه زن مهندس بشی خیالم راحت می شه.
- دلشوره رو مهندس انداخته بود تو دلتون که از آب گل آلود ماهی بگیره.
- اون بنده خدا روحشم از این موضوع خبر نداره.
- اون مارمولک.....
به میان حرفم دوید وگفت:
- ثنا!در مورد دیگران مودب باش.
ایستادم و گفتم:
- یه مقدار کاردارم،بابا که اومد واسه شام صدام کنید.
- مثل همیشه فرار.
- فرار نمیکنم،نقشه ها مونده،باید تا فردا تمومشون کنم.
- ثنا ازت خواهش می کنم.
- مامان!مهندس مسعودی....من نمی تونم،اصلا می دونید چیه،ازش خوشم نمیاد.نمی تونم که به خودم زور بگم.حالا چرا شما فکر میکنید اگر به این آقا گره بخورم دلشوره شما تموم می شه نمی دونم!
به سرعت به طرف اتاقم رفتم.حق با مادرم بود.داشتم فرار میکردم،از آن چه مادرم می گفت،از خودم،حتی از دلشوره های مادر که در طول این سالها فهمیده بودم بی خود نیستند و خبر از اتفاقی نحس دارند و مثل آن زمان که برای پدربزرگ بی قرار بود و چند روز بعد،خبر فوت او را شنیدیم.بعد از آن ماجرا،تا مدتها ازمادرم و افکارش می ترسیدم.حالا مشابه آن نگرانی ها را برای من داشت و من از آنها فرار می کردم.
در اتاقم را بستم و به در تکیه دادم.مهندس مسعوی نه!نمی توانستم یک عمر در زندگی ام قصه تام و جری را به تجربه بنشینم.من بگویم و او بگوید و هرکداممان سری باشیم،نه همسری.روز اول که او را دیدم ابروهایش رابالا کشید و گفت ((فارق التحصیلایی که هیچی بلد نیستن!))
و مهندس به حرف او خندید وگفت:
((خانم حمیدی مهندس قابلی هستن.پدرشون از دوستای خوب منن.))
و او جوابداد:
((نمی گفتین هم می شد حدس زد ایشون با پارتی بازی اومدن تو این شرکت!))
و مهندس به قهقهه خندید و خطاب به من گفت:
(( به دل نگیر،اینم یه نوع خوش آمد گوییه که تو این شرکت مرسومه!))
از همان روز،از همان برخورد منشی ومهندس ارشد شرکت، از همان قهقهه های مهندس بود که تصمیم گرفتم ،موفق باشم.تلاشم ازهمه بیشتر باشد و ثابت کنم دلیل آمدنم پدرم نبوده و هدفم شکستن مهندس مسعودی بود،کسی که باید می شکست ،من باید او را می شکستم.
کتابی را از قفسه کتابهایم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم.
نقشه ها را در دو روز تکمیل کرده بودم که برای خودم رکورد قابل توجهی بود. مهندس صباحی گفته بود(( زدی روی دست هرچی فوق دکترای اینکاره)) و مادر برای سرنوشتم دل نگران بود،هر دو نفرمان می دانستیم دلشوره اش حرفی را در خود پنهان دارد.کتاب را باز کردم و نیم غلتی زدم.سرم را روی بالش رها کردم و از گوشه چشم زل زدم به کتاب،می دانستم اگر مادر در را باز کند مثل همیشه فریاد خواهد کشید((ثنا،این چه وضع کتاب خوندنه؟))
سعی کردم افکارم را روی کلماتی که به سختی می توانستم بخوانمشان متمرکز کنم.
***
- ثنا،ثنا خانم،پاشوعزیزم.
به سختی چشمهایم را باز کردم و صورت مادر را تار دیدم.دوباره چشم بر هم گذاشتم و صدایش را شنیدم که گفت:
- پاشو یه چیزی بخور،با شکم گرسنه نخواب.
گفتم:
- بابا اومده؟
- آره،اومده.
- ساعت چنده؟
- نزدیک دوازده.
- امشب چقدر دیر اومد.
- پاشو ثنا،گرسنه نخواب.
- نه،می خوام بخوابم.
- خواهش می کنم ثنا،یه چیزی بخور بعد بخواب.یه لقمه کوچولو.
دستم روگرفت و کشید.به سختی لبه تخت نشستم و گفتم:
- خواب از سرم می پره.
- نترس دوباره خوابت می گیره.پاشو تنبلی نکن.
با بدخلقی ای که بیشتر حالت لوس کردن داشت بلند شدم و گفتم:
- بهتره بیشتر مواظب شوهرت باشی تا مجبور نشیم اول بخوابیم بعدشام بخوریم.
- بابات کار داشت.
از اتاقم بیرون رفتم.پدرم متفکر روی مبل لم داده بود.سلام کردم،اما او غرق در افکارش بود.بلندتر از قبل سلام کردم.این بارمتوجه شد و گفت:
- سلام.
- غرق نشین یه وقت،زیاد بهشون فکر نکن،خدابزرگه.
- به کیا؟
- اون زن و بچه تون،شاید هم بچه هاتون.
- زن و بچه!ای بابا من کجام و تو کجایی؟
روی مبل نشستم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
آهی کشید وجواب داد:
- نه!
- آخی،بمیرم،از آه کشیدنتون معلومه اصلا خبری نیست!
- یه کم خسته ام.
مادرم از آشپزخانه صدایم زد و گفت:
- ثنا،شام.
گفتم:
- بفرمایید شام.
- من یه چیزی خوردم.
چشمهایم را با تعجبی آمیخته به تمسخر گرد کردم و گفتم:
- به حق چیزای نشنیده!
- بالاخره برات لازمه بعضی چیزهارو تجربه کنی.
- خوبه،پس زیادم حالتون بد نیست.هنوزم حاضر جوابین.
- روزی که به دنیا اومدی با خودم عهد بستم پیش تو کم نیارم.
- بیچاره من.
- بیچاره من!
- چرا؟
- چون از روز اولم شیطون بودی و در حق بابات بدجنس.
- خاطرات بد رو به یادم نیارید.
- فکر کنم خاطره بدی برای من بوده باشه،شما که کلی حال کردین.
- اینا همه اش تقصیر مامان بوده که از همون اول بهم یاد نداده جیش دَر.
- پس دیدی بیچاره منم؟
صورتم را به حالت مسخره ای جمع کردم و گفتم:
- وقتی آدم دلش بچه می خواد باید منتظر عواقب بدش هم باشه.
مادرم دوباره صدایم زد:
- ثنا،حالاخوبه خوابت می اومد.
- مطمئنید نمی خواید شام بخورید؟
- آره .
- پس دست پختشم خوبه!
- فکر کنم مامانت داره صدات می کنه.
ایستادم و در حالی که لبخندمی زدم گفتم:
- حالا داداش کوچولو،یا آبجی کوچولو؟
- برو پدر سوخته.
مادرمدوباره صدایم زد:
- ثنا.
با صدای بلند جواب دادم:
- الان دست و صورتم رامی شورم،می آم.
چشمکی به پدرم زدم و گفتم:
- دفعه بعد باید منم ببرین.
به سختی خندید و گفت:
- به شرطی که چیزی به مامانت نگی.
و دوباره صورتش در هاله ای از غم فرو رفت.متفکرانه از او دور شدم.
در حالی که می دانستم چند روزی است اتفاقی افتاده ،چیزی شبیه یک جریان تند و وهم انگیز.چیزی که پدر را تا نیمه شب بیرون نگاه داشته بود طوری که حتی غذا را بیرون خورده بود.
دست و صورتم را شستم ونگاهی در آیینه به خودم انداختم.دستی به موهایم کشیدم و به من درون آیینه نهیب زدم((چیه فضول خانم،داری خفه می شی؟قبول دارم یه خبرایی هست،اما به من و تو چه مربوطه!تازه، آخرش می فهمم چه خبره و چی شده،مگه نه؟پس دختر خوبی باش. میدونی که اونا نگرانن،آره آره،ما هم نگرانیم، اما ما می تونیم مواظب خودمون باشیم،حتی باید یه جورایی مواظب اونها هم باشیم. حالا برو بیرون و قول بده به هیچ چیز فکر نمیکنی.توجیه نکن. می خوام واقعا به چیزی فکرنکنی.همه چیز خوبه،برو دیگه،الان مامان دوباره دادش در میاد.)) از دستشویی بیرون آمدم.پدر در پذیرایی نبود.به طرف اتاق خوابشان سرک کشیدم.روی تخت دراز کشیده بود و دستش را بر روی چشمهایش حایل کرده بود.به آشپزخانه رفتم.مادرم غذا را برایم کشیده بود.پشت میز نشستم و گفتم:
- بابا حالش خوبه؟
- آره خوبه.
- مطمئنید؟
مادرم نگاهم کرد و گفت:
- فکرمی کنم گفتی خیلی خوابم میاد.
- نه دیگه خواب از سرم پرید.
- شامتوبخور.
- شام نه،نصف شبی تو بخور.
- ثنا بابا خسته است،با سرو صدا اذیتش نکن.
- فکر میکنم گفتین حالش خوبه.
نفسش را از سینه بیرون داد و گفت:
- روزبدی داشته.
- چرا؟
نگاهم کرد بی آنکه جوابم را بدهد و این یعنی((ثنا سوال کردن بسه)) . گفتم:
- باشه لازم نیست عصبانی بشین.
و دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم.غذایم را در سکوت خوردم و از پشت میز بلند شدم.از کنار اتاق پدر که رد میشدم از گوشه چشم نگاهش کردم.بیشتر از آن که خسته باشد،ناراحت و متفکر بود.ایستادم وچند ضربه کوچک به در زدم.به طرفم نگاه کرد،پرسیدم:
- کمکی از دست من ساخته است؟
- اگه مشکلی باشه بهت می گم.
- امیدوارم.
- شب بخیر.
- قول می دم تا خود صبح نخود سیاه تو خواب ببینم.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
- منظورم این نبود.
- ولی من منظورم دقیقا همونی بود که گفتم.شب بخیر.
- شب بخیر.
به اتاقم رفتم .تا فردا راه درازی در پیش بود.
****

nika_radi
26-05-2010, 19:32
فصل دوم
قسمت آخر
- خانم حمیدی!
- وای....خانم لطف کنید قبل از وارد شدن به اتاق یه دری بزنید که وقتی اینجوری هوارمی کشید آدم زهره ترک نشه.
دستم را از روی قفسه سینه ام برداشتم.با اکراه چهره درهم کشید و با لحنی که ناراحتی اش را به خوبی آشکار می کرد ،گفت:
- آقای سحری می خوان شمارو ببینن.
- الان می آم.
روی کاغذهایم خم شدم .منشی ایستاده و به من خیره شده بود.سر بلند کردم، ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
- شما بفرمایید،خودم میام.
سرخ شده بود از عصبانیت و به تندی گفت:
- بهتره ایشون رومنتظر نذارین.
- حتما.
از در که بیرون می رفت لبخند موذیانه ای روی لبهایم نشسته بود.به طرفم برگشت و من فرصت نکردم لبخندم رو بخورم.بی تفاوت،انگار که پوزخند مرا ندیده گفت:
- ایشون می خوان از شرکت برن بیرون،زودتر بیاین.
- بله،می آم.
در را به شدت به هم کوبید.به صندلی ام تکیه داد و چرخی زدم و پشت به دراتاق،به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم.یالهای سفید اسب داخل تابلو در باد می رقصید وبا خود گفتم:
((پاشو خانم خانما که داره از اتاق آقای سحری بوهای مشکوک می آد))
بلند شدم و چند ضربه به در خورد و پیش از آن که حرفی بزنم،مهندس مسعودی سرش را تا گردن از لای در داخل کرد و گفت:
- حالا که دارین می رین تو اتاقش ته وتوش رو دربیارین.چرا دیروز نیومده بود؟
نگاهش کردم و گفتم:
- اون که معلوم بود چرا نیومده؟
وارد اتاق شد و هیجان زده پرسید:
- چرا؟
کاغذهایم را روی میز مرتب کردم و گفتم:
- می خواست فضول بگیره.
صورتش خنده دار شده بودگفت:
- بی مزه بود.
از کنارش رد شدم و گفتم:
- از لطفتون ممنون.
در راباز کردم و کنار ایستادم.رو به رویم ایستاد و گفت:
- داشتم با مادرتون حرف می زدم.
یکه خوردم اما به سرعت بر خودم مسلط شدم.فهمیده بود و با لبخندی موذیانه گفت:
- اگه شما هم اجازه بدین ،این پنج شنبه یه بار دیگه...
به میان حرفش پریدم و گفتم:
- آقای سحری عجله داشتن،لطفا.....
و با دست به بیرون اشاره کردم.خندید و بی آن که چیزی بگوید،از اتاق بیرون رفت.نگاهش کردم.صدای خنده اش هنوزدر اتاق طنین انداز بود.با خود گفتم ((مامان!)) و از اتاق بیرون رفتم.پیش از آن که وارد اتاقش بشود به طرفم برگشت .غمگین به نظر می رسید.نگاهم را از صورتش دزدیدم وبا قدمهای بلند،به طرف اتاق آقای سحری رفتم.پشت میز منشی ایستادم و گفتم:
- میتونم برم تو؟
بی آن که حرفی بزند،گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت و گفت:
- خانم حمیدی اینجا هستن...بله.
گوشی را گذاشت و خطاب به من گفت:
- منتظرتون هستن.
لبخندی زدم و به طرف اتاق آقای سحری رفتم.چند ضربه به در زدم، صدایش را ازداخل اتاق شنیدم که گفت:
- بفرمایید.
به منشی نگاه کردم.بق کرده،نشسته بود.دررا باز کردم و وارد اتاق شدم. آقای سحری،سرش را از روی روزنامه ای که روی میزش پهن کرده بود ،برداشت. عینکش را کمی پایین کشید و از بالای آن نگاهم کرد.
- سلام.
- سلام،خوبی؟
- ممنون.
در را بستم با دست به مبل اشاره کرد وگفت:
- بابا چطوره؟مامان خوبه؟
روی مبل نشستم و جواب دادم:
- سلام دارن خدمتتون.
عینکش را برداشت و گفت:
- با زحمتای ما؟
- خواهش می کنم،چه زحمتی؟
- بابا که دیشب زیاد اذیت نشده بود؟
- نه آقا ،خواهش می کنم.
- چیزی نگفت؟
پس مرا برای بازجویی خواسته بود و این که دیشب در خانه ما چه اتفاقی افتاده ،جواب دادم:
- نه ،چیزی نگفتن.
سرش را تکان داد و گفت:
- حسابی دیشب تو زحمت افتاده بود.
انگشتانم را محکم می فشردم.گفتم:
- امر دیگه ای بامن ندارین؟
به صندلی اش تکیه داد و گفت:
- با شرکت زمان چیکار کردین؟
- خوب بود،همه چیز اون جوری که ما می خواستیم پیش رفت.گفتن می خوان رو طرح ما فکر کنن،اما مشخص بود نظرشون مساعده.
- می دونستم مسعودی از پسشون برمیاد.
سر به زیرانداختم و گفتم:
- منم بودم.
به قهقهه خندید و گفت:
- البته عموجان.مسعودی و شما!بهترین زوج شرکت.
نگاهش کردم.می دانستم که نظر مهندس مسعودی رانسبت به من می داند.پدرم از او درباره مهندس پرسیده بود و آقای سحری خانواده ام را به سر گرفتن این وصلت،ترغیب کرده بود.معتقد بود،مهندس مسعودی مهره مار دارد و برای همین بود که هرجا احتمال موفقیت را در حد صفر می دانست،او را می فرستاد.مهندس مسعودی هم همیشه با دست پر برمی گشت.کم کم من هم داشتم به این باور می رسیدم که مهندس مسعودی مهره مار دارد.دوباره به قهقهه خندید و گفت:
- منطورم زوج کاری هخانم مهندس!
و روی کلمه ((خانم مهندس)) چنان تاکید کرد که انگار بیشتر منظورش ((خانم مهندس مسعودی)) بود تا خانم مهندس حمیدی.به قهقهه خندید و گفت:
- از طرف من از پدر تشکر کن.نه،اصلا خودم باهاش تماس می گیرم. باید دعوتش کنم....
لحظه ایاندیشید و پرسید:
- امروز چند شنبه است؟
- سه شنبه!
- خوبه،خوبه،برای شب جمعه که جایی دعوت نیستید؟
- نمی دونم،مامان بهتر می دونن.
گوشی را برداشت وبه منشی گفت:
- شماره آقای دکتر حمیدی.
گوشی را گذاشت و رو به من ادامهداد:
- شب جمعه شام میاید خونه ما.این جوری بهتر می تونم از بابات تشکرکنم.
- تشکر بابت چی؟
سرش را تکان داد.انگارنشنیده بود چه گفتم یا شاید نمی خواست به روی خودش بیاورد.با خودش حرف می زد و می گفت:
- آره این جوری بهتره،اینجوری....
تلفن زنگ خورد و جمله اش نیمه کاره ماند.گوشی را برداشت و گفت:
- سلام دکتر جان.
- ....
- چطوری؟
- .....
- منم خوبم.
- ....
- اون خوبه.
- ....
- آره خوبه دکتر جان من اومدم خواب بود.
- .....
- نه سپردم به همه.مدام زنگ می زنم.
- ....
- جوونن دیگه دکتر جان ،مخصوصا با وضعیت محمد سام.
- ....
- دختر گل شمام اینجان.
- ....
- نه بابا،واسه خودش خانمیه.
- ....
- خواهش می کنم.غرض از مزاحمت دکتر جان.....
- ......
- شب جمعه با عهد و عیال شام تشریف بیارین خونه ما.
- ....
- دیگه ساز ناسازگاری نزن جناب حمیدی.
- ...
- من قرارمو گذاشتم،نیایی از دستت ناراحت می شم.
- ....
- همین شب جمعه ،منتظرت هستم.
- ....
- ای بابا،نه و نو نیار دیگه،منتظرتم،با عهد و عیال.بالاخره باید به محمد سام سر میزدی.
- ....
- حالا با خانم بچه ها میای.دیدارا هم تازه می شه.میدونی که پورانم وضعیت درستی نداره،براش خوبه دور و برش شلوغ باشه.
- .....
- ای باباتو مثلا کتری،نه من.
- ...
- پس شب جمعه.
- .....
- قربانت.
گوشی راگذاشت و گفت:
- شب جمعه با مامان،شام خونه ما.
- اسباب زحمت میشیم آقای مهندس.
- شما خانوادگی تعارفی هستین.
خندیدم.گوشی را برداشت و گفت:
- خونه!
خندید و گفت:
- الان یادمه بهشون نگم،دیگه یادم نمی مونه.
بلند شدم و گفتم:
- با من امر دیگه ای ندارین؟
- حتما بیاین ها.
- چشم.
تلفن زنگ خورد،گوشی را برداشت.خداحافظی کردم.جوابم را داد و بعد خطاب به شخص پشت خط گفت:
- پوران خانم رو صدا کن.
از اتاق بیرون آمدم.منشی از جایش تکان نخورد.کلمه ((محمدسام)) در مغزم تکرار می شد. نمی شناختمش.از مقابل منشی گذشتم و ازاتاق بیرون آمدم.مهندس مسعودی در راهرو ایستاده بود.((محمدسام)) تا به حال ندیده بودمش.شاید مهمانشان بود یا از دوستان قدیمی و مشترک او و پدر. این منطقی تربود.حتما از دوستان مشترکشان بوده و پدر دیشب را تا دیر وقت در کنار او و آقای سحری گذرانده بود.
به کنار مهندس مسعودی رسیدم،سلام کرد،جواب سلامش را دادم.گرفته به نظر می رسید.پرسیدم:
- حالتون خوبه؟
- حس بدی دارم.
ابروهایم را بالاکشیدم و با پوزخند گفتم:
- نفرمایید آقای مهندس!
- نمی گین فضولم اگه بپرسم مهندس چه کارتون داشت؟
- چرا می گم!
- مهم نیست،بگین.چه کارتون داشت؟
- واقعا فضولین!
- آره فضولم،فضولم.
هیچ وقت ندیده بودم این قدر آشفته باشد.بانگرانی پرسیدم:
- حالتون خوبه؟
خیره شد به من و هیچ حرفی نزد.خجالت زده سر به زیر انداختم.صدایش را شنیدم که گفت:
- نمی خوام از دستت بدم..
صدایش گرفته بود.طعم ترس را در کلامش احساس کردم.بدون نگاه به او و با قدمهایی بلند دور شدم تا از نگاه وحشت زده اش فرار کنم،برای اولین بار در مقابلش دلم لرزیده بود!
پایان فصل دوم

nika_radi
26-05-2010, 20:28
فصل سوم
قسمت اول
یکی از همان مهمانی های لوس و خشک همیشگی!مادرم با کلی غرولند آمده و تا رسیدن به خانه آقای سحری اخمهایش درهم بود. برای اولین بار اصرار کرده بود که همراهشان به مهمانی نروم،اما پدرم هم برای اولین بار ،پایش را در یک کفش کرده بود که مهندس شخصا از من دعوت کرده و من باید حتما همراهیشان کنم. و من که حسابی به خاطر این کشاکش معکوس و سردر نیاوردن از این ماجرای به نظر خودم خیلی خیلی عجیب ، گیج شده بودم زودتر از هر دوی آنها آماده شده و نشسته بودم روی مبل. حق با مادرم بود وقتی گفت:
- چرا این قدر عجله داری؟تو که هیچ وقت دلت نمی خواست بیای خونه مهندس سحری!
و من فقط لبخند زدم.شاید به خاطرغرولندهای مادر بود که از وقتی رسیدیم اینجا حال عجیبی داشتم و دلم می خواست زودتربه خانه برگردیم. چند باری هم به خودم لعنت فرستادم که اصلا دلیل آمدنم چه بود! به ساعت نگاه کردم.ده دقیقه بود رسیده بودیم.خانم سحری رنگ پریده به نظر می رسید و به آرامی با مادر صحبت می کرد.اولین بار بود که آرام به نظر می رسید و موقع حرف زدن فریاد نمی کشید.پدرم از مسایل کاری می گفت . به مبل تکیه دادم.این خانه را هیچ وقت دوست نداشتم چون اینجا کسی نبود که با من صحبت کند.آنها فرزندی نداشتند.عکسهایی ازیک بچه در قاب دیده بودم ولی هیچ کس حرفی درباره آن بچه نزده بود و من هم نپرسیده بودم.
آقای سحری با خنده گفت:
- بازم که تو فکری!
صاف نشستم و گفتم:
- این قدر معلوم بود؟
مادرم لب به دندان گزید،خانم سحری آهی کشید و به مبل تکیه داد.پدرم خندید و گفت:
- یه کم زبون درازه!
مادرم تشر زد:
- آقای حمیدی!
و اخم کوچکی کرد.گفتم:
- متاسفم.
- می تونی بری کتابخونه.
چشمکی زد و ادامه داد:
- کامپیوترمم روشنه.
مادرم به جای من جواب داد:
- ازلطفتون ممنونم،همین جا هستن.
به پدر نگاه کردم.گفت:
- اگه خیلی کسل کننده است،می تونی.
و مادرم دوباره تشر زد:
- آقای حمیدی!
پدر بی توجه ادامه داد:
- ما هم یه سری بزنیم به محمد سام عزیز،ببینم امروز چطوره؟
با هیجان گفتم:
- میشه به جای کتابخونه منم با شما بیام؟
همه سرها به طرف من چرخید ونگاهها روی صورتم خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:
- فقط میخوام با دوستتون آشنا بشم.
سنگینی نگاهها را احساس می کردم.آقای سحری سکوت طولانی جمع را شکست وگفت:
- اگر تمایل داشته باشی.
و خطاب به پدرم گفت:
- از نظر شما ایرادی نداره که؟
پدرم من من کنان گفت:
- والله....چی بگم...از دکتر.....از دکترامیریان بپرس.اون بهتر می دونه.
خانم سحری با نگرانی،به دهان پدر زل زده بود ومن از پیشنهادم پشیمان شدم.مادرم گفت:
- من فکر می کنم،کار با کامپیوتر شما توکتابخونه بهتر باشه.
و رو به خانم سحری کرد و گفت:
- البته به خاطر محمد سام می گم.
و جمله آخرش را طوری ادا کرد که هرکس می شنید می فهمید جمله اش بیشتر به خاطر من بود تا آقای محمد سام!!
پدرم گفت:
- منم فکر می کنم محمد الان تووضعیتی نیست که .....
خانم سحری گفت:
- محمد سام!
و پدرم جمله اش را ادامهداد:
- بله،محمد سام،الان تو....البته بد فکری ام نیست.
مادرم تقریبا فریاد زد:
- حمیدی!!!!
و پدرم به سرعت اضافه کرد:
- بهتره نظر امیریان رو هم بپرسیم.
من که تا آن لحظه سکوت کرده بودم گفتم:
- متاسفم،من......
آقای سحری به میان حرفم دوید و همان طور که می ایستاد گفت:
- پیشنهاد خوبی بود.مطمئنم محمد سام هم خوشحال می شه.
و پیش از آن که کسی حرفی بزند،گفت:
- پاشو ثناجان،پاشو.
مردد بودم و نگاهم مدام از صورت پدر روی صورت مادر و بالعکس می چرخید.خانم سحری نگران بود و ترس در چشمان مادر نشسته بود.به سختی ایستادم.مادرم سرتکان داد و پدرم ایستاد و گفت:
- بریم.
و من از مقابل چشمان نگران مادر وخانم سحری گذشتم.از پله ها که بالا می رفتیم پدر نگاهم کرد.در چشمانش چیزی بود که نمی توانستم بفهمم. آقای سحری گفت:
- از اون روز تا حالا خیلی بهتر شده.امیریان هر روز بهش سر می زنه.
- اون روز گفتم شما که وضعیت محمد سام رو می دونید،نباید موقعیتی پیش بیارین که از این اتفاقا براش بیفته.
- می گی چی کارش کنم؟بچه که نیست.نمی دونم شاید دوباره برش گردونم سوئیس.
- اگه قرار بود اونجا بهتر بشه که شده بود.
- به وکیلم زنگ زدم و گفتم از کلینیکش شکایت کنه.من پدرشون رو درمیارم.
از کنار کتابخانه رد شدیم.سومین در!در همیشه بسته خانه آقای سحری.
- که چی بشه؟همیشه کارات بچه گونه است سیروس.
آقای سحری چند ضربه کوچک به درزد.صدای ضعیفی از داخل اتاق گفت:
- بفرمایید.
آقای سحری در را باز کرد.سرک کشیدم.در تاریک و روشن اتاقی که پرده هایش را کشیده بودند،چیزی مشخص نبود.آقای سحری به پدرم تعارف کرد.برای یک لحظه نگاه من و پدر در هم گره خورد.سر به زیر انداختم وپدر وارد اتاق شد.آقای سحری بی آن که به من تعارف کند،به دنبال پدر وارد اتاق شد.لحظه ای ایستادم.به خودم جرات دادم و قدم به اتاق گذاشتم.
پرده ها کاملاکشیده شده بود و نور ضعیفی از کنار پرده ها داخل اتاق را کمی روشن کرده بود.صدای ضعیفی سلام کرد و پدرم جواب سلامش را داد.چشمهایم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد و .... دیدمش. وسط اتاق،روی تخت خوابیده بود.حتی در تاریک و روشن اتاق هم می شد اورا شناخت.موهایش آشفته،روی صورتش پخش شده،دستهایش را در دو طرفش رها کرده و چشمهایش بسته بود.هنوز هم مثل برخورد روز اول، طرح کلی از صورتش را به نمایش گذاشته بود. پدرم پرسید:
- می تونم پرده ها رو کنار بزنم؟
- اگه فکر می کنید لازمه،بله.
- لازمه.
و به من اشاره کرد که پرده ها رو کنار بزنم.تمام سعی ام را کردم که آهسته قدم بردارم،اما در سکوت تاریک اتاق،حتی صدای لباسهایم به هنگام راه رفتن شنیده می شد.اولین پرده را کنار کشیدم.نور ملایم غروب داخل اتاق پخش شد.نگاهش کردم،صورتش را جمع کرد و سرش را به طرف دیگر چرخاند.پرده دوم را کنارکشیدم.دستش را بلند کرد و در مقابل چشمانش گذاشت.دور مچ دستش بانداژ بود.پدرم اشاره کرد:
- کافیه.
به کنار تخت آمدم و در گوشه ای ایستادم.آقای سحری گفت:
- بلند نمی شی بابا جان؟مهمون داریم.
چشمانم از تعجب گرد شد.((باباجان!)) عکسهای پسر بچه در قاب روی شومینه پذیرایی،روی میز کتابخونه،روی..... ((باباجان!)) جواب داد:
- الان.
دستش را از روی صورتش برداشت و بی آن که چشم باز کند،خودش راروی تخت بالا کشید.
پدرم صندلی کنار تخت را جلو کشید و نشست.آقای سحری کمک کرد تا بالش را پشت کمر پسرش بگذارد،پسری که در تمام این سالها همراه خانواده ندیده بودم و هیچ کس هم درباره او حرفی نزده بود.
پدرم گفت:
- امروزچطوری؟
جوابی نداد،همان طور که چشمهایش بسته بود دستهایش را بالا آورد و درمقابل پدر نشست.
مچ هر دو دستش باند پیچی شده بود.متعجب به پشت پدر و اقای سحری که حواسش به من نبود نگاه کردم و به دستهای باند پیچی شده او. دستهایش می لرزید.پدرم دستهایش را گرفت و گفت:
- یخ کردی!
آقای سحری به جای او جواب داد:
- ازهمون روز دستاش یخه.
- باید قبول می کردی تو بیمارستان بمونی.
- نمی خوام دراون مورد بحث کنم.
- البته،ما هم بحثی در اون مورد نداریم.
چشم باز کرد ونگاهش به آرامی از روی پدر سرخورد و روی صورت من خیره ماند.دستهایش را از دست پدر بیرون کشید.چهره اش درهم فرو رفت.آقای سحری برگشت و نگاهم کرد.دستپاچه شده بود وگفت:
- معرفی می کنم،ثنا خانم،دختر آقای دکتر حمیدی.همون ثنا کوچولو، یادت میاد؟
گفتم:
- خوشوقتم.
سربرگرداند.لحظه ای متحیر برجا ماندم.اقای سحری گفت:
- ماشاالله الان دیگه برای خودش خانمی شده.از مهندسای شرکت خودمونه.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- الحق هم که کارش خیلی خوبه.
محمدسام چهره در هم کشیده بود و سر به زیر داشت،لحظاتی این پا و آن پا کردم وگفتم:
- اگه اجازه بدین ،من می رم پیش مامان .....
پدرم گفت:
- ما هم زود می آییم.
خطاب به محمد سام گفتم:
- خداحافظ.
منتظر جواب نشدم و جوابی هم نشنیدم.به سرعت از اتاق بیرون رفتم.از پدرم و آقای سحری شرمنده شده بودم به خاطر آن همه اصرار برای آشنایی با این مرد.دهانم تلخ شده بود،تخ مثل مردی که روی تخت درازکشیده و دور هر دو مچ دستش بانداژ بود.مردی که در اولین برخوردش مرا دریک دردسر دوروزه گرفتار کرده و حتی زحمت عذر خواهی هم به خود نداده بود.
سلانه سلانه از پله ها پایین می رفتم.انگار به چیزی فکر نمی کردم و شاید از هجوم افکار بود که حس می کردم سرم تهی است.مادرم با نگرانی به بالای پله ها نگاه کرد.خودم را جمع و جور کردم و نگاهم روی صورت رنگ پریده خانم سحری سر خورد.لبخند زدم و از همان بالا پرسیدم:
- خانم مهندس....
دوست داشت به او بگویند خانم مهندس و من موذیانه هرگاه چیزی می خواستم او را این گونه خطاب می کردم.
- می تونم برم کتابخونه....
به مادرم نگاه کردم و ادامه دادم:
- تا موقع شام؟
هاج و واج بود.از نگاهش می خواندم.((بالا چه خبر بوده؟)) و همین طور از نگاه مادرم که ((چی شد ثنا؟)) گفت:
- البته عزیزم.
لبخندی زدم و تشکر کردم.به طرف عقب چرخیدم.خنده به سرعت از روی لبهایم محو شد.به زحمت خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم.نمی خواستم در مدت باقی مانده از این مهمانی سرم را به خاطر قرمزی چشمهایم،پایین بگیرم.نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم.
****
هیچ کس از من سوالی نپرسید.هیچ کس در مورد آن چه در اتاق محمد سام اتفاق افتاده بود حرفی نزد.حتی مادر، که بعد ازخداحافظی منتظر بودم مرا سوال پیچ کند.شام در فضایی معمولی صرف شد وهیچ کس نپرسید(( محمد سام شام می خوره؟)) و من مجبور بودم علی رغم بی اشتهایی شدید، با کمال میل غذابخورم.
به خانه که رسیدیم،با تردید شب بخیر گفتم.منتظر بودم پدر بخواهد صحبت کنیم و یا مادر بپرسد ((خب ثنا تعریف کن ببینم چی شد؟))ولی بر خلاف تصورم،هر دو باگفتن ((شب بخیر)) تنهایم گذاشتند.
***

nika_radi
26-05-2010, 20:57
فصل سوم
قسمت آخر
چند ضربه به در اتاقم خورد و پیش از آن که حرفی بزنم،آقای مهندس مسعودی سرش را از لای در داخل آورد وگفت:
- مهمونی خوش گذشت؟
- فضولی شما تا مهمونی ما هم رسیده؟
- هر چی می خواین بگین.مهم نیست،مادرتون گفت.
چهره در هم کشیدم و گفتم:
- اصلا مودبانه نیست زیر زبون یه خانم رو بکشین.
رو به روی میزم ایستاد و گفت:
- دلم شور می زد،دست خودم نبود.
- دلشورتون بی مورد بود.
- مطمئنید؟
- آره.
پروندهای را روی میزم گذاشت و گفت:
- نظر مادرتون که غیر از این بود!
نگاهش کردم.ادامه داد:
- ایشونم نظر منو داشتن.
نگاه پرسشگرم را که دید ،ادامه داد:
- درمورد دلشوره!!
- بله،متاسفانه.
- اتفاقی افتاده؟
- دلشوره های مامان غیر عادیه.
- ولی من این جور فکر نمی کنم.
- منظورم اینه که هر وقت دلش شور می زنه باید منتظر یه چیزی بود.
و روی کلمه باید تاکید کردم.گفت:
- خب یه کاری کنید که دلش شور نزنه.
ابروهایم را بالا کشیدم و به مهندس مسعودی نگاه کردم.خندید و گفت:
- جدی می گم.
- اتفاقا می ترسم دلشوره اش به خاطر همین باشه.
- چی؟
- این که بخوام دلشوره اش رو برطرف کنم...
- شما نگران اون قسمتش نباشید،من...
- این پرونده چیه؟
و او هم ادامه نداد،جدی شد و با لحنی قاطع گفت:
- پرونده شرکت زمان.برای مطالعه و نظر نهایی.به هر حال شما هم تو اون جلسه بودین.
- عجله دارین براش؟
- اگه ممکنه.شما که شیوه کار منو می دونید.برای کارهای مهم عجله دارم.
- باشه ،تا آخر وقت امروز نظرم رو می گم.
- خوبه....
به طرف در رفت،ولی قبل از خروج ایستاد و گفت:
- به دلشوره مادرتون بیشتر فکر کنید.
- می تونم مواظب خودم باشم.
- موضوع اینجاست که منم دلشوره دارم.
- بی مورده آقای مهندس.
- من هیچ وقت بی مورد نگران چیزی نمی شم.بیشتربهش فکر کنید.
سر به زیر انداختم.گفت:
- باید بیشتر مواظب خودتون باشید.
از اتاق بیرون رفت.به صندلی ام تکیه دادم.جریانی در حال پیشروی بود. اتفاقی در شرف وقوع بود که من نمی توانستم آن را پیش بینی کنم. دلشوره مادر،حرفهای مهندس مسعودی و ....
چرخی زدم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم و با خود گفتم((چی شد؟ چرا اینا یهویی هر دوتاشون دلشوره گرفتن؟))
حرفهای مادر و مهندس مسعودی را به یاد آوردم ((بیا جواب مثبت به همین پسره بده...)) ((بهتره به فکر برطرف کردن دلشوره مادرتون باشین .)) ((من نگرانتم ثنا،هر روز که می خوای از در بری بیرون ....)) (( مادرتون حق داره نگران شما باشه،هر روز که می خواین از در بیاین بیرون....)) ((خانم حمیدی مادرتون....)) بلند شدم و با عصبانیت به طرف اتاق آقای مسعودی رفتم.پشت میزش نشسته بود و پرونده مقابلش را مطالعه می کرد.با صورتی که از شدت عصبانیت حتما سرخ شده بود ، پشت میزش ایستادم و گفتم:
- واقعا که آدم ...کثیفی هستین!
هاج و واج مانده بود و متعجب نگاهم می کرد.گفتم:
- بازی احمقانه ای بود،نترسیدین مچتون رو بگیرم؟
- مچم رو؟
- براتون متاسفم مهندس،واقعا متاسفم.حتی فکرشم نمی کردم،یک همچین آدمی باشین.
- متوجه منظورتون نمی شم.
- از آدمای دروغگو و ریا کار متنفرم.
می خواستم برگردم که با عصبانیت گفت:
- اومدین،بریدین،دوختین و ناقص ناقص تن ما کردین،حالام دارین میرین؟
نگاهش کردم.ایستاده بود،قطرات عرق روی شقیقه هایش برق می زد. گفتم:
- لطفا قیافه حق به جانب به خودتون نگیرید که اصلا بهتون نمی آد!!
- واضحتر حرف بزنید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منم اگه به نفعم نبود،خودم رو به نفهمیدن میزدم.فقط تعجبم از اینه که چطور مادرم راضی شده با شما وارد این بازی بشه!
- به خاطر خدا واضح تر حرف بزن.
رو به رویش ایستادم و گفتم:
- به بهونه کذایی واحمقانه دلشوره،می خواید...متاسفم مهندس،واقعا براتون متاسفم.
- شما اشتباه می کنید.
به راه افتادم.تقریبا فریاد کشید:
- اشتباه می کنید خانم حمیدی.
بی آن که نگاهش کنم ،دستم را در هوا تکان دادم و از اتاقش بیرون آمدم.منشی و چند نفراز همکاران از اتاقها بیرون آمده بودند.با چهره ای در هم فرو رفته نگاهشان کردم.همه به اتاقهایشان برگشتند،به جز منشی که تا آخرین لحظه ورودم به اتاق،ایستاده بود ونگاهم می کرد.
روی صندلی ام نشستم و نیم چرخی زدم.در اتاقم به شدت باز شد ومهندس مسعودی بود.با صدای بلند گفت:
- تو فکر می کنی کی هستی که به خودت اجازه می دی با دیگرون این جوری رفتار کنی؟
چشمهایم را بستم.صندلی ام تابی خورد.مهندس مسعودی با صورتی برافروخته رو به رویم ایستاده بود.خم شد و دستهایش را در دو طرف دسته های صندلی گذاشت و گفت:
- اونقدرا که فکر می کنی برام مهم نیستی که به خاطر بدست آوردنت هر کاری بکنم.
پوزخندی زدم .ایستاد و گفت:
- برات متاسفم.واقعا برات متاسفم.
- بهتره برای خودتون متاسف باشین.
- مطمئن باشید برای خودم بیشترمتاسفم که از شما خوشم او.....
سر به زیر انداخت و گفت:
- هنوز بچه ای،خیلی مونده بزرگ بشی.
در باز شد و آقای سحری با آن هیکل بزرگ در آستانه در ظاهر شد. مهندس مسعودی سرش را با نخوت بالا گرفت.آقای سحری پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
منشی از پشت مهندس سرک کشید.مهندس مسعودی به جای هر نفرمان جواب داد:
- نه،مشکلی نیست.
نگاهم کرد و ادامه داد:
- مشکل حل شد!
مهندس سحری سرش را تکان داد و گفت:
- بهتره به کاراتون برسید.
و خودش را کنار کشید تا مهندس مسعودی از کنارش بگذرد.مهندس مسعودی پیش از آن که از اتاقم بیرون برود،نگاهم کرد ،پوزخندی زد و در حالی که سرش را به نشانه تاسف تکان می داد،از اتاق بیرون رفت. مهندس سحری پرسید:
- مشکلی نیست؟
- نه،مشکل حل شد.
- خوبه.
به منشی نگاه کردم.خودش را عقب کشید که نبینمش.آقای سحری در را بست.نیم چرخی زدم و چشمهایم را بستم.به سکوت و زمان نیاز داشتم تا افکارم را مرتب کنم.پوزخند مهندس مسعودی از مقابل چشمهایم محو نمی شد.
پایان فصل سوم

nika_radi
26-05-2010, 21:21
فصل چهارم
قسمت اول
زمان در جریان بود.روزها با تکراری مسخره و تلخ می گذشتند.همه چیز سرجایش بود،جز من و مهندس مسعودی که سرجایمان نبودیم یا حداقل این نظر من بود.از کنار هم رد می شدیم،چهره درهم می کشیدم تا عصبانیتم را به او نشان بدهم.هر روز منتظر بودم مادر حرفی از او بزند،ولی این اتفاق نمی افتاد.حتی حالش را هم نمی پرسید و همین شک مرا به یقین تبدیل کرد که نقشه هایشان نقش برآب شده.مادر هنوز هم صبحها نگران نگاهم می کرد و جسته و گریخته می گفت دلشوره اش همچنان پابرجاست.اما دیگر در مورد چیزی اصرار نمی کرد.
تلفنم زنگ خورد.منشی شرکت بود که گفت:
- آقای مهندس باهاتون کار دارن.
با بی میلی گفتم:
- الان میام.
گوشی را قطع کردم و بلند شدم.دستی به سر و صورتم کشیدم وبعد از مرتب کردن لباسم،راه افتادم.از اتاقم که بیرون آمدم مهندس مسعودی در راهرو ایستاده بود.مرا که دید چهره در هم کشید.از مقابلش گذشتم.
صدای نفسهایش می آمد.وقتی وارد دفتر آقای سحری شدم،هنوز در راهرو ایستاده بود.منشی چپ چپ نگاهم کرد.با دست به اتاق مهندس سحری اشاره کرد و گفت:
- آقای مهندس منتظرتون هستن.
سر تکان دادم و به طرف اتاق رفتم.چند ضربه به در زدم و صدایش را که شنیدم در را باز کردم.از روی مبل بلند شد و با مهربانی ای که در محل کار از او بعید بود،گفت:
- به به ،به به ،اینم ثنا خانم.
یک نفر پشت به من،روی مبل نشسته بود.سلام کردم و منتظر بودم او هم بایستد.آقای سحری جواب سلامم را داد و گفت:
- بیا عمو جان.
نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که آقای سحری این طور با من صحبت می کند.مغزم شروع به آنالیز کرد.این یک جلسه کاری نبود.مردی هم رو به رویم قرارداشت،دوست خانوادگی نبود،چون هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد.به جایی که آقای سحری اشاره کرد رفتم.محمد سام روی مبل نشسته بود.سر به زیر انداختم و دوباره سلام کردم.بی آن که جواب سلامم را بدهد،سربرگرداند.آقای سحری لبخندی از روی استیصال زد وگفت:
- با ثنا که قبلا آشنا شدی،دختر آقای حمیدی،اون وقتا خیلی کوچیک بود، ماشاالله واسه خودش خانمی شده،از مهندسای....
رو به روی مرد جوانی که سی وپنج ساله به نظر می رسید و لباس رسمی اش آدم را به یاد مجلس عروسی یا عزا می انداخت،با آن نگاه بی تفاوت و حواس پرت که انگار اصلا در این اتاق نبود،نشسته بودم.آقای سحری یک ریز حرف می زد.محمد سام حتی نگاهم نکرد.حتی به حرفهای پدرش گوش نمی داد.مثل من که نمی شنیدم چه می گوید و نمی خواستم بدانم چه می گوید.
زیرچشمی نگاهش کردم.چشمهای قهوه ای روشن،بینی قلمی،لبهای صورتی رنگ که در زمینه صورت بی رنگش کمرنگ تر هم به نظر می رسید ، موهایی که از دو طرف شقیقه ها جوگندمی شده بود،به زیبایی بر اندام متناسبش جلوه می کرد.به دستهایش نگاه کردم آستینهای کتش روی مچش را پوشانده بود و معلوم نبود آیا بانداژ دستش را باز کرده با نه.
آقا سحری گفت:
- ثناجان هم رشته خودته.
از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد.مهندس سحری دستپاچه لبخندی زد و خطاب به من گفت:
- محمدسام عزیز منو که می شناسید؟
پرتونور آفتاب،او را در هاله ای از نور فرو برده بود.آقای سحری هنوز حرف می زد:
- ثنا از بهترین طراحان ماست.
برگشت و نگاهم کرد.گفتم:
- آقای سحری اغراق می کنند.
بی آن که چیزی بگوید،دوباره نگاهش را به شهر خسته تهران دوخت. آقای سحری ادامه داد:
- مهندسم از بهترین طراحان شرکت بو.....
جمله اش را نیمه کاره رهاکرد.به محمد سام نگاه کردم که حواسش انگار اصلا اینجا نبود و به مهندس سحری که لب به دندان گرفته بود.متوجه نگاهم که شد،لبخندی زد و گفت:
- مهندس از فردا دوباره تو شرکت ما کار می کنن.
((دوباره؟))
با تعجب به او که پشت به ما ایستاده و ازپنجره ای در طبقه هشتم یک آپارتمان دوازده طبقه، به شهر زیر پایش چشم دوخته بود،نگاه کردم. مهندس سحری قهقهه ای زد و گفت:
- فکر کردم با شما کار کنن بهتره.
ناباورانه گفتم:
- شوخی می کنید!؟؟
نگاهم کرد.به سرعت بر خودم مسلط شدم و خجالت زده گفتم:
- فکر نمی کنید اگه با مهندس مسـ....امیری کار کنن بهترباشه؟
محمدسام دست در جیب کتش برد و پاکت سیگاری را بیرون کشید.به حرفهایمان گوش نمی داد،یا برایش مهم نبود که دخالتی نمی کرد.آقای سحری با قاطعیت گفت:
- ایشون با شما کار می کنن!
و بلند شد و پشت میز خودش نشست.دیگر مهربان نبود.حالا چهره اصلی مدیرعامل شرکت را به خود گرفته بود،مهندس سحری!و من حتما دیگر ثنا جان نبودم.عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و گفت:
- مسئله دیگه ای نیست؟
ایستادم و گفتم:
- متشکرم.
- براتون آرزوی موفقیت می کنم.
سرم را تکان دادم و عزم رفتن کردم.اقای سحری روی کاغذهای روی میزش خم شده بود . گفتم:
- با اجازه.
اما صدای محمد سام مرا برجا نگه داشت.
- من با خانمها کار نمی کنم!
نگاهش کردم.رو به رویم ایستاده و به صورتم خیره شده بود.چشمهای عسلی اش درصورت رنگ پریده اش می درخشید،اما از نگاهش نمی شد فهمید حواسش به اینجا هست یانه.اصلا نمی شد فهمید نگاهت می کند یا نه.نگاهش انگار به نقطه نامعلومی خیره شده ولی روی صورت من مانده بود.خیره شده به من و انگارحواسش به من نبود.آقای سحری خندید.خنده ای از روی ناچاری و نگاهم کرد.بریده بریده گفت:
- خانم حمیدی ازبهترین مهندسای شرکت ان.
- برام مهم نیست.من با خانما کار نمی کنم.
برجا خشکم زده بود.حتما بدجوری خیره شده بودم به او که گفت:
- مخصوصا با ایشون که این جوری زل زدن به من!
شرمنده و به سرعت سر به زیر انداختم.آقای سحری با خنده ای تصنعی گفت:
- محمد سام شوخی می کنه خانم حمیدی.
- نه اتفاقا خیلی هم جدی ام.
روبرگرداند و دوباره به منظره شهر خیره شد.
آقای سحری با لحنی قاطع گفت:
- ما تو خونه در این مورد صحبت کردیم.
غبغبش می لرزید و معلوم بود عصبانی شده.محمدسام بی تفاوت گفت:
- ما صحبت نکردیم،شما صحبت کردین.
سرم پر بود ازچرا.اندیشیدم((این پسره حتما واسه خاطر خودبزرگ بینی هاش بوده که چند وقتی ازش خبری نبوده،احتمالا جایی تحت درمان بوده و چون زیادی باد کرده بوده،نمی خواستن به کسی نشونش بدن!))
آقای سحری تشر زد:
- سام!
و من دنباله افکارم را گرفتم((فکرمی کنه کیه؟من با خانما کار نمی کنم.این یکی رو اشتباه اومدی دیگه.این منم که با توکار نمی کنم.با اون هیکل اوتو کشیده.))
نگاهش کردم.همان طور پشت به ما داشت،سیگاری روشن کرد.مغزم ادامه داد((به درد راه رفتن جلوی ماشینهای نعش کش میخوره، مخصوصا اگه موهاشو مثل اون روز ،کف سرش بخوابونه!))
گفت:
- ما در موردکار صحبت کردیم،یادتون هست؟
- ومن گفتم که همکار شما خانم حمیدی هستن.
گفتم:
- اقای سحری اگه ایشون تمایلی به همکاری با من ندارن،اصرار نکنید . به نظر من....
به میان حرفم دوید و گفت:
- محمد سام فقط با شما کار میکنه.
چشمهایم را ریز کردم و نگاهش کردم.دلیل این همه اصرار چی بود؟ محمد سام باخونسردی گفت:
- من کار نمی کنم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- با ایشون که اصلا کار نمی کنم.
چیزی در من منفجر شد،سرم داغ کرده بود و از تمام تنم بخارداغی بلند می شد.گفتم((این منم که با شما کار نمی کنم.))
اما هیچ کس صدایم رانشنید.زبانم سنگین شده بود و هزاران کلمه در سرم به ردیف ایستاده بودند.خاطره نقشه هایی که خراب شده و مرا مجبور کرده بود،دو شبانه روز بی وقفه تلاش کنم،دوباره زنده شده بود و حالا رفتار او بیش از پیش عصبی ام می کرد.
سیگارش را در زیر سیگاری روی میز پدرش له کرد و گفت:
- من در شرایطی نیستم که بتونم با یه خانم کارکنم.
مودب شده بود.برای اولین بار با مودبانه ترین لحنی که از او شنیده بودم حرفزد.
روی مبل مقابلم نشست.سر به زیر انداختم .از او و هرم نگاه سنگینش خجالت می کشیدم.خودم را سرزنش می کردم که چرا این همه به او بد وبی راه گفته ام.مظلوم شده بود.آن قدر مظلومانه و مودبانه جمله آخرش را گفته بود که حتی دلم براش سوخت.گفت:
- تحملتونو ندارم،هیچ کدومتونو.
با چشمهایی گرد شده از تعجب وناباوری نگاهش کردم.لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
- شماهارو نمی شه تحمل کرد!
باید چیزی می گفتم.هر چیزی،فقط باید دهان باز می کردم و حرفی می زدم.آقای سحری با لحنی قاطع گفت:
- محمد سام!
با بی تفاوتی جواب داد:
- من فقط نظرمو گفتم.
به خودم آمدم.تمام انرژی باقی مانده ام را به کار گرفتم و خیره درچشمهایش گفتم:
- نظر لطف شماست!
و لبخند ملیحی برایش زدم.یکه خورد،اما خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد.طوری که شک کردم و اندیشیدم شاید فقط تصور کرده ام که یکه خورده است.گفت:
- من به هیچ خانمی لطف ندارم،به شما که اصلا.
افتاده بودم روی دنده ((بچرخ تا بچرخیم)) و چه کیفی داشت این دنده. با خود گفتم((من با اونایی که باهام خوبم بدم،وای به حال تو آقا پسر که از همون روز اول شمشیرتو از رو بستی!)) و گفتم:
- منم در مورد بعضی از آقایون همین نظر رو دارم.غیر قابل تحمل!
اقای سحری مدام تشر می زد :
- محمد سام...خانم حمیدی.
در چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.مطمئنم اگر نقاشی می خواست از ما دونفر تابلویی بکشد،یک صحنه نبرد را پشت تصویرمان ترسیم می کرد. گفتم:
- کاملا درکتون می کنم.
چهره اش در هم رفت.نگاهش غمگین شد و چشم به زمین دوخت.آرام گفت:
- هیچ کس نمی تونه منو درک کنه.
پدرم یادم داده بود((از نقطه ضعف های دشمنت به نفع خودت استفاده کن)) تمام بدجنسی ام را جمع کردم و گفتم:
- بهتره به یه روانشناس مراجعه کنید.
نگاهم کرد.چشمهایش به خون نشسته بود.حتی می توانستم حرارتی را که از پره های بینی اش بیرون می آمد ببینم.آقای سحری تقریبا فریاد زد:
- خانم حمیدی!بفرمایید تواتاقتون.ایشون خودشون بعدا می آن.
احساس کردم اوضاع خراب است.حداقل کمی از حس ششم مادرم به من ارث رسیده بود آن قدر که وقتی در موقعیتی وخیم گیر می افتادم بدانم الان جای ایستادن نیست.بلند شدم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- اشتباه کردی.
به طرفش چرخیدم اما قبل از آن که دهان باز کنم آقای سحری گفت:
- بفرمایید خانم حمیدی.
لبخندی ملیح زدم.ابروهایم را بالا کشیدم و با طنازی گفتم:
- فعلا آقای مهندس!
و به سرعت از اتاق خارج شدم.منشی نگاهم کرد.باعصبانیت پریدم:
- چیزی شده؟
دستپاچه جواب داد:
- نه .
- خوبه.
هنوزچند قدمی نرفته بودم که در باز شد و آقای سحری صدایم زد:
- خانم حمیدی.
به طرفش چرخیدم.از لای در باز به داخل اتاق نگاه کردم.محمدسام سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چنگ در موهایش داشت.گفتم:
- بله.
در را بست و صدایش را پایین آورد و گفت:
- می شه به بابا در مورد اتفاقات امروز چیزی نگی؟
اخم کوچکی کردم وگفتم:
- این چه حرفیه؟!
خنده ای تصنعی کرد و گفت:
- البته خودم بهش میگم.منتهی تو یه فرصت مناسب.
- متوجه هستم.
برای رفع و رجوع حرفش گفت:
- البته این به این خاطره که من دوست ندارم حرفای شرکت بیرون از این جا گفته بشه....
- آقای سحری،من که تازه به این شرکت نیومدم.
- می دونستم که می شه بهت اعتماد کرد.
و صدایش را بلند کرد و گفت:
- حالا می تونید برید سرکارتون.
ایستاده بودم و با تعجب به چشمهایش زل زده بودم که ابروهایش را بالاکشید و گفت:
- می تونی بری خانم حمیدی.
دست پاچه گفتم:
- بله...بله.
به منشی که با تظاهر به بی تفاوتی مصنوعی اش پشت میزش نشسته بود ،نگاه کردم.صدای بسته شدن در را پشت سرم شنیدم.حتما آقای سحری به اتاقش رفته،یا محمدسام از اتاق بیرون آمده بود.((به پدرت در این مورد چیزی نگو؟)) جمله ای که توی سرم تکرار می شد.برای منشی سر تکان دادم،او هم سر تکان داد.از اتاق بیرون رفتم.سرم مثل یک کوه سنگین شده بود.مهندس مسعودی وسط سالن ایستاده و نگاه نگرانش را به در اتاق آقای سحری دوخته بود.مرا که در آستانه در دید سربرگرداند و وانمود کرد که حواسش به من نیست.آرام آرام به طرف اتاقم رفتم،به نزدیکش که رسیدم ، گفت:
- خانم حمیدی.
صدایش ازغمی تلخ سنگین بود.ایستادم،سر به زیر داشتم تا نگاهم با نگاهش گره نخورد.از افکارم شرمنده بودم.بعد از ماجرای امروز و حرفهای آقای سحری،دلشوره مادر و او برایم تجسم یافته و مطمئن بودم در مورد او سریع قضاوت کرده ام.گفت:
- می دونم منو دروغگو می دونید.ولی.....
سکوت کرد و من منتظر شنیدن بقیه جمله اش بودم.سربلند کردم، نگاه نگرانش در چشمانم نشست. ادامه داد:
- من نگرانم.یه اتفاقی داره می افته.
سربه زیر انداخت.جواب دادم:
- بله،گمونم حق با شماست.یه اتفاقی داره می افته.
- یه مرخصی طولانی بدون حقوق بگیرین تا اوضاع آروم بشه.
نگاهش کردم.دستهایش رابالا آورد و گفت:
- متاسفم...متاسفم،من حق فضولی نداشتم.
- شاید حق با شما باشه....در مورد مرخصی.
- پس بهش فکر می کنید؟
متفکرانه جواب دادم:
- نمی دونم،فعلا قصد ندارم هیچ تصمیمی بگیرم.
- مهندس بهم گفت چه تصمیمی داره.
نگاهش کردم.گفت:
- ازتون خواهش می کنم قبول نکنید.
- می شه یکی به من بگه این جا چه خبره؟
- که شما قبول نکنید.
به تندی نگاهش کردم.گفت:
- شایدم مهم نباشه شما بدونید چه خبره،فقط قبول نکنید.
- شایدم خواستم قبول کنم.
دوباره رگ لجبازیم جنبیده بود و سر لج افتاده بودم.مهندس مسعودی که دیگرمرا به خوبی می شناخت،به سرعت متوجه شد و با لحنی ملایم گفت:
- البته تصمیم گیرنده نهایی تو هستی.
با تعجب نگاهش کردم.از معدود دفعاتی بود که برای آرام کردنم ،لج نمی کرد.
گفتم:
- پس واقعا یه خبرایی هست!
- خانم حمیدی...من ...مادر...من ....شما چی از محمدسام سحری می دونید؟
و سرش را تکانداد.گفتم:
- شما ایشون رو می شناسید؟
نگاهم کرد و گفت:
- محمدسام...
مهندس سرابی از اتاق بیرون آمد و گفت:
- مسعودی جان.آقای سحری کارت داره.
- باشه،الان می آم.
- گفت فوریه.
گفتم:
- از راهنمائیتون ممنون.
مهندس سرابی به اتاق برگشت.مهندس مسعودی گفت:
- محمد سام.....
دستم را بلند کردم و گفتم:
- مهم نیست،نمی خوام چیزی درباره اش بدونم.
- ولی.....
- خواهش می کنم مهم نیست.
سرابی دوباره از اتاق بیرون آمد وگفت:
- مسعودی جان،مهندس سحری!
بی توجه به او گفت:
- بهتره مواظب خودتباشی.
- هستم.
به اتاقم رفتم و در را بستم.حس غریبی در من جریان داشت.کشمکشی برای شناخت انسانی که همه در موردش به گونه ای مرموز حرف می زدند و رفتار میکردند.انسانی که خودش را حتی مرموزتر از گفته های دیگران جلوه می داد.می خواستم اورا بیشتر بشناسم.با دیگران فرق داشت.
روی صندلی ام نشستم و از پنجره اتاقم به یک تکه از آسمان که همیشه پشت پنجره ام نشسته بود خیره شدم.((محمد سام!)) دلم می خواست می توانستم همه عقده های این چند روزه و دقایقی پیش را یک جا بر سرش خالی کنم.مادرم معتقد بود که من به خاطر تک فرزند بودن،خودسر و لجباز بار آمده ام و پدرم همیشه میخندید و می گفت((لجبازیش که به خودت کشیده،ارثیه،ربطی به تک فرزند بودن نداره!))
می خواستم او را بشناسم.هزاران سوال در مغزم بود که باید به آنها جواب می دادم وگرنه روحم را مثل خوره می خوردند و همیشه در تمام لحظه هایم باقی می ماندند.به خودم گفتم((خب خانم خانما،وقتشه که یه فصل تازه رو شروع کنی،واسه همه چیزآماده باش،نمی خوام دلشوره های مامان و مهندس مسعودی کار بده دستت.و این پسره...)) به طرف پنجره رفتم و پشت به اتاق ایستادم.تهران زیر پایم بود.کف دستهایم را به شیشه گذاشتم و به خودم نهیب زدم ((هی ثنا،یه وقت خر ِ این پسره نشی ها!)) و به خودم جواب دادم((سگ کی باشه پسره خودخواه؟))و به عکس خودم در شیشه لبخند زدم .

nika_radi
26-05-2010, 21:36
فصل چهارم
قسمت دوم
مادرم روی مبل نشست و گفت:
- پدرت دیرنکرده؟
نگاهم را از روی صفحه تلویزیون،به ساعت روی دیوار چرخوندم و گفتم:
- می آد.
- ثنا.....
نگاهش کردم.پرسید:
- امروز سر کارت خبری نبود؟
ادای آدمهایی که عمیقا در فکر فرو رفته اند،در آوردم و گفتم:
- خبر...که زیاد بود.یه سری طرح جدید داشتیم.بررسی راهکارای ارتباط با چند تا شرکت،آها...مهندس سلیم پورداره می ره،می خواد با خانمش بره شهرستان پیش مادر خانمش.منشی هم مثل همیشه....
- ثنا منظورم اینا نبود.
- جز اینا....خبری نبود.
و دوباره به تلویزیون خیره شدم. مادرم گفت:
- ولی من حس می کنم بود.
- چیه،آقا کلاغه بهتون خبرای بد داده؟
- یه جورایی....آره.
- می بینی مامان کلاغا چقدر خبرچین شدن!
- کلاغا همیشه خبرچین بودند.
- حالا فکرشو بکن که ادای روشنفکرا روهم در می آرن.اسم خودشونم عوض می کنن می ذارن مهندس مسـ...
- ثنا،خجالت بکش.
- یعنی می خواین بگین کلاغ شما مهندس نیست؟آخی چه بد!
- ثنا من بهت یاد دادم به دیگران تهمت بزنی؟
- مامان عزیز من،چرا فکر می کنی من بچه ام؟
- برای این که رفتارات بچگونه است.
- آخی،دلم براش سوخت.
- ثنا،بسه دیگه.
- یعنی می خواین بگین ایشون هیچ نقشی ندارن؟
- مگه واقعا امروز اونجا خبری بوده؟
- نه،معلومه که نبوده.خبری که بخواد شمارو نگران کنه نبوده.
- پس چرا هول کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- سعی نکنید دست پیش بگیرید که پس نیفتید.
- ثنا دیگه دارم واقعا ازت نا امید می شم.
- از اولم معلوم بود شما مهندس مسعودی رو بیشتر از من دوست دارید.
تشر زد:
- ثنا!
- من نمی دونم این مهندس مسعودی فضول از جون من چی می خواد!
- بد شدی ثنا،خیلی بد.
- می بینید؟حتی نظرشما رو نسبت به من تغییر داده.
- کار اون نیست.
- پس چی؟
- حس خودم بود.
- البته با یه کمک کوچولو از مهندس مسعودی.
- دیگه شکم داره به یقین تبدیل می شه که خبری هست.
- هیچ خبری نیست.
- پس تو چرا این قدر جبهه گرفتی؟
- مامان من نمی خوام زیر ذره بین این پسره احمق باشم.
- بحث کردن باتو بی فایده است.می گم ایرج هیچ چیزی به من نگفته. اصلا خیلی وقته دیگه حتی زنگ نمیزنه حالم رو بپرسه،از وقتی تو اون حرفا رو ....
جمله اش را نیمه کاره رها کرد.لبخندی تمسخر آمیز روی لبهایم نشست. گفتم:
- که اون هیچ خبری به شما نمیگه!
- تو بهش توهین کرده بودی.
- حقش بود.
- اما حقیقت نداشت.
- شما طرفدار اونید.
- ثنا،تو دختر منی.
- متاسفم مامان ولی مهندس مسعودی....
کلید در قفل چرخید و در باز شد.پدرم خسته وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.
مادر بلند شد و به استقبال او رفت.به پدر سلام کردم و به تلویزیون خیره شدم.مادرم گفت:
- تا تو دست و صورتت رو بشوری شام رو کشیدم.
وبه آشپزخانه رفت.پدر که از کنارم رد می شد،گفت:
- بازم که اخمات تو همه!
- خسته نباشین.
- اگه تو اخماتو باز نکنی خستگی از تنم بیرون نمی ره.
لبخندی زدم و گفتم:
- اخم نکردم.
- البته کاملا مشخصه....
لبخندم را بزرگتر کردم و گفتم:
- حالا خوبه؟
- قابل تحمله.
- لطف دارین قربان.
خندید وگفت:
- اگه دلت بخواد بعد از شام در موردش حرف بزنیم.
- نه چیزی نیست که بخوایم در موردش حرف بزنیم.
- خوبه،اگه احساس نیاز کردی،من هستم.
چشمکی زد وبه اتاقشان رفت.مادرم از آشپز خانه صدا زد:
- ثنا،شام آماده است ،بیا.
- اومدم.
و انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده،به طرف آشپزخانه رفتم. هر دو سعیمی کردیم در چشمان یکدیگر نگاه نکنیم.من نمی خواستم مادرم از ،نگاهم به اتفاق هایامروز پی ببرد و او حتما نمی خواست در حضور پدر جنجال به پا شود.پدر که پشت میزنشست شدیم یک خانواده خوب سه نفره و همین برای من و مادر کافی بود.
***

nika_radi
26-05-2010, 21:52
فصل چهارم
قسمت آخر
وارد شرکت که شدم ،نگاهها به طرفم چرخید.در عمق چشمان کسانی که به سرعت نگاهشان را از من می دزدیدند،حس غریبی نشسته بود.منشی با دیدن من،پشت میزش ایستاد و سلام کرد.با تعجب جواب سلامش را دادم. نگاهم به هر کس که می افتاد،به سرعت خود را مشغول انجام کاری نشان می داد.پشت در اتاقم ایستادم،اما سنگینی نگاه ها را از پشت سرم حس می کردم.
در را که بازکردم،بر جا خشکم زد.به طرف اتاق مدیر عامل نگاه کردم. منشی شرکت با دیدنم سرش را دزدید و خود را پشت دیوار پنهان کرد. سر چرخاندم و به اتاق نگاه کردم.این جا اتاق من بود و اتاق من نبود و من مانده بودم در آستانه جایی که فقط دستگیره و درش سرجای خود قرار داشت،گیج و متحیر مانده بودم.در را بستم و به آن تکیه دادم.اتاق به دو قسمت تقریبا مساوی تقسیم شده بود.میز،رایانه و وسایل من در یک طرف و میز و رایانه وکتابخانه ای هفت طبقه در طرف دیگر. دو ردیف پایین کتابخانه پر از مجله بود و پنج ردیف بالا،کتابهای جور واجور کنار هم نشسته بودند،روی یکی از دیوار ها،سه تابلوی بزرگ از سه برج بلند،در مقابل تابلوی کوچک من،خودنمایی می کرد.
در که به صدا درآمد از جا پریدم.خودم را به سرعت به صندلی ام رساندم و گفتم:
- بله!
ومشغول جابه جا کردن وسایل روی میزم شدم.آقای عمادی،آبدارچی شرکت سینی به دست وارد اتاق شد.نگاهش نکردم حتی تشکرهم نکردم و اون بی آن که چیزی بگوید فنجان چای را روی میز گذاشت و از در بیرون رفت.صدای بسته شدن در را که شنیدم،سر بلند کردم و به دربسته خیره شدم.سرم را به صندلی تکیه دادم و به یالهای سپید اسبِ تابلو خیره شدم.یالهایش در هوا پخش شده بود،حتما باد می وزید.
اینجا اتاق من بود و اتاق من نبود.مهندس سحری کار خودش را کرده بود. شاید تا دقایقی دیگر سر و کله محمدسام هم پیدا می شد.تابی خوردم و به میزش نگاه کردم.می آمد و پشت آن میز می نشست،درست رو به روی من.به خود گفتم ((خب ثنا،راند اوله،تو که نمی خوای ببازی؟)) و قاطعانه به خودم جواب دادم((نه)) بلند شدم و به طرف تابلوهای روی دیوار رفتم، عکس هایی زیبا از برج هایی زیباتر.طراحی خوبی داشتند و با هنرمندی عکاس ،بهتر هم به نظر می رسیدند.بعد ازدیدن تابلوها به سراغ کتابخانه رفتم و کتاب ها را با نگاهی سریع از نظر گذراندم.دلم نمی خواست وقتی او در را باز کرد،ایستاده باشم رو به روی کتابخانه اش. پشت میزم نشستم و منتظر شدم.دلشوره داشتم،دلشوره ای شیرین.قلبم به شدت می زد.هر لحظه که می گذشت عطشم برای ورود محمد سام بیشتر می شد.دلم می خواست حالت صورتش را بعد از دیدن خودم و میزی که رو به روی میزش بود،ببینم.بدجنسی ام گل کرده بود.می خواستم بدانم اگر بفهمد هر روز،هر وقت سرش را بلند می کند،مجبور است مرا ببیند چه احساسی خواهد داشت.از افکاری که در سرم بود خنده ام گرفت.سعی می کردم عکس العملش را تصور کنم،باآن همه ادعا! ((من با هیچ خانمی کار نمی کنم.)) حتی تصورش هم قند توی دلم آب می کرد،تصور این که مجبور است با یک خانم کار کند.در همین افکار غوطه ور بودم که چندضربه به در اتاق خورد.تکانی خوردم و خودم را با کاغذهای روی میز مشغول نشان دادم.مهندس مسعودی وارد اتاق شد و گفت:
- بهتون تبریک می گم
سر بلندکردم،خسته و غمگین بود.جواب دادم:
- ممنون.
مشغول وارسی اتاق شد و گفت:
- می دونید کجاش جالبه؟
به پشتی صندلی ام تکیه دادم و گفتم:
- کجاش؟
- تواین شرکت دوتا خانم دیگه غیر از شما هستن....
دست از وارسی وسایل کشید ،به طرفم چرخید و گفت:
- اون وقت آقای سحری باید به حضور شما شرفیاب بشن!
- آخه میدونید چیه؟هیچ دومشون توانایی های من ندارن!
- تو این یکی شک نداشتم.
- خوشحالم که این رو می شنوم.
- بچه ای ثنا.
- نمی خوام بزرگ بشم.
- من فقط....
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- نمی خوام کسی نگرانم باشه.
لحظه ای متفکر بر جا ایستاد.سرتکان داد و گفت:
- باشه،باشه.حتما از پسش برمیاید یگه.
- ممنون!
- فقط یه چیز....
نگاهش کردم.ادامه داد:
- اگه یه روزی،یه جایی،به یه طریقی نیاز به کمک داشتی،می تونی روی من حساب کنی.
- سعی می کنم یادم نره.
- دلم نمی خواد این طور بشه،ولی می شه.
- اگه فکر می کنی اینطوری می شه خیلی خوش خیالی.
- منظورم اون نیست.منظورم اینه که یه روز چوب لجبازیات و می خوری.
- آخی،دردم اومد!مهم نیست.اونم یه تجربه است.
- ثنا به کجا می خوای برسی؟
- خدای من،من نمی فهم دلیل این همه دلشوره و اضطراب چیه؟
- نمی خوام از دستت بدم.
لحظه ای برجای ماندم.مهندس مسعودی سر به زیر انداخت وگفت:
- تو چرا نمی خوای بفهمی من دوستت دارم؟
- این جا محل کاره.
نگاهم کرد.خجالت زده نگاهم را به زیر انداختم.به آرامی تکرار کرد:
- محل کار....محل کار!
نگاهش کردم.با خودش حرف می زد.سرش را بلند کرد و در یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد.گفت:
- نمی خوام از دستت بدم ثنا،واقعا نمی خوام.
سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم.
- بهم قول بده،محمد سام سحری نمی تونه.....نمی تونه ...نمی تونه ...دل تورو ببره.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اون پسره خودخواه...مسخره است!
- قول بده.
نگاهش کردم.دستهایش را بلند کرد و گفت:
- آره ،آره،مگه من چیکاره ام؟(خوبه خودش می دونه ....)
نتوانستم مانع خندیدنم بشوم.مهندس مسعودی هم خندید.گفتم:
- باشه،سعی ام رو می کنم.
- سعی نه ،قول...!باشه ،خوبه،اینم خوبه.
سر تکان داد و بی آن که حرفی بزند از اتاق بیرون رفت.به جای خالی محمد سام پشت میز مقابلم نگاه کرم و به خودم قول دادم،اجازه ندهم این مرد دل مرا ببرد.
پایان فصل چهارم

nika_radi
26-05-2010, 22:07
فصل پنجم
قسمت اول
زودتر از من آمده و پشت میزش نشسته بود.مشغول کار با رایانه اش بود.نگاه نگران منشی را که این روزها،بدجوری مادرانه شده بود،دیده بودم و فهمیده بودم دوباره اتفاقی افتاده است.نگاه منشی می گفت خبری شده!و من می دانستم،دقایقی بعد آقای عمادی با سینی چای خواهد آمد تا مطمئن شود حالم بد نشده و نیازی به آب قند ندارم.
با ورود من،هیچ واکنشی نشان نداد،حتی سرش را بلند نکرد ببیند چه کسی وارد اتاق شد.سلام کردم و بی آن که منتظر جواب باشم پشت رایانه ام پنهان شدم.تمام دیروز هر بار که در باز شد،منتظر بودم،او را پشت درببینم و چهره درهم بکشم.و امروز بدون آن که منتظر ورودم باشد ،مرا پشت در اتاق می دید.با آن که از قبل خودم را برای رویارویی با او آماده کرده بودم،اما باز هم دستهایم می لرزید.قلبم به شدت می تپید و حتی احساس می کردم رنگم پریده.آقای عمادی چند ضربه به در اتاق زد و قبل از آن که جواب بشنود،در را باز کرد و داخل شد.با صدای بلند سلام کرد و در حالی که زیر چشمی مرا می پایید به طرف میز آقای سحری رفت. پرونده ای را از کیفم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. محمد سام لحظه ای دست از کارکشید و دوباره مشغول شد.آقای عمادی فنجان چای را روی میزش گذاشت و به طرف من آمد.فنجان را که روی میزم می گذاشت ، طوری نگاهم می کرد انگار می خواست،مطمئن شوداتفاق بدی برایم نیفتاده است.ابروهایم را بالا کشیدم و با نگاه به او فهماندم که ((من سالمم،چیزیم نشده،می تونی به بقیه هم همین حرف رو بزنی.)) دستپاچه چشم چرخاندو برای فرار از نگاه من،سینی را زیر بغلش گذاشت و به طرف در رفت.صدایش زدم،ایستاد.با صدای بلندی گفتم:
- بذارین در باز باشه.
از زیر چشم به محمدسام،که بی تفاوت پشت میزش نشسته بود و با رایانه اش ور می رفت،نگاه کردم.آقای عمادی همان طور که چپ چپ به محمد سام نگاه می کرد،از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش باز گذاشت.
او را زیر نظر داشتم،مغناطیس وجود مغرور و مرموزش و جاذبه ای که در صورت زیبا اما بی تفاوتش با آن موهای جوگندمی وجود داشت،هر انسانی را به خود جذب می کرد.مثل یک تابلوی نقاشی بود.خشک و بی روح و جدا از دنیای اطراف،مشغول کار خود بود.مثل اسب سرکش تابلوی پشت سر من،مغرور،بی تفاوت و جذاب.
با صدای زنگ تلفن،به خود آمدم و از جا پریدم. در او محو شده بودم و با اخم و تشر به خودم نهیب شدم ((ثنا!)) و خجالت زده از خودم که جذب مغناطیس او شده بودم،گوشی را برداشتم.زیر چشمی نگاهش کردم تا مطمئن شوم از جا پریدنم را ندیده.سیگاری از پاکت سیگار روی میزش برداشت.حواسش اصلا به من نبود.گفتم:
- بله؟
- سلام.
- سلام.
- حالت خوبه؟
- باید بد باشم؟
- حانم حمیدی!
نگاهی به محمد سام کردم وپرسیدم:
- خبریه؟
- خبرا که پیش شماست.
- قبلا به ما سری می زدین،حالا....
به میان حرفم دوید و گفت:
- قبلا تو اتاقتون تنها بودین اما حالا...
- پس مشکل اینه!
- نه مشکل اینه که ...
سکوت او را که دیدم گفتم:
- منتظرم ،ادامه بدین.
- نمی خوام جلوی یه جوجه مهندس تازه از راه رسیده،با هم کل کل کنیم.
- اوه!یادم نبود شما در مورد تمام....
جمله ام را خوردم.محمد سام پک های عمیقی به سیگارش می زد،دود آن را لحظاتی در دهان نگاه می داشت و بعد رها می کرد.
- می دونم باور نمی کنی ولی ...
- نگران نباش.
به محمد سام نگاه کردم.در یک لحظه نگاهمان در هم خیره ماند و هر دو به سرعت نگاه از هم دزدیدیم.بند دلم پاره شد.انگار چیزی در من فرو ریخت. مهندس مسعودی گفت:
- نمی شه نگران نباشم.
با لکنت و به آرامی گفتم:
- معذرت می خوام مهندس یه کم کاردارم.
- اتفاقی افتاد؟
- خداحافظ.
پیش از آن که حرف بزند ،گوشی را گذاشتم.زیر چشمی به محمد سام نگاه کردم.با بی تفاوتی و خونسردی،مشغول کار خودش بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی کارم متمرکز شوم.سعی کردم به محمد سام فکر نکنم وخودم را تا حد ممکن از مغناطیس وجود او که عجیب جاذب بود، دور نگاه دارم.تازه مشغول کار شده بودم که چند ضربه به در خورد و مهندس مسعودی پرونده به دست ،قدم به داخل اتاق گذاشت.بی اختیار به محمد سام نگاه کردم.حتی سرش را بلند نکرد ببیند کیست.مهندس مسعودی سلام کرد و بی آن که منتظر جواب باشد گفت:
- یه مشکلی تو این پرونده پیش اومده خانم حمیدی.
خود را به میز من رساند و پشت به محمد سام ایستاد. پرونده را روی میز گذاشت و به به آرامی پرسید:
- حالت خوبه؟
با حرکت چشم جواب دادم((آره)) .چرخی زد و رو به محمد سام گفت:
- خوشحالم که با هم همکار شدیم.
محمد سام به تلخی جواب داد:
- متشکرم.
مهندس مسعودی نگاهی به من انداخت و با خونسردی گفت:
- امیدوارم بتونیم پروژه های مشترک زیادی رو با هم کار کنیم.
محمد سام،سیگار دیگری را گوشه لبش گذاشت تا از جواب دادن طفره رفته باشد . مهندس مسعودی با خنده دنباله حرفش را گرفت و گفت:
- البته کار کردن با خان محمیدی....
محمد سام به میان حرفش دوید و گفت:
- مزخرفه!
از پشت میزش بلندشد و به طرف پنجره رفت.پشت به من ایستاد.مهندس مسعودی پرسید:
- بله؟
ومحمد سام جواب داد:
- کار کردن با خانمها مزخرفه،اونا.....
- منم اصراری واسه این همکاری نداشتم!
مهندس مسعودی با حالت دلداری دهنده ای نگاهم کرد.از حس ترحمی که در عمق چشمانش بود ،چندشم شد.گفتم:
- می دونید آقای مهندس،نظر منم کاملا مثل ایشونه.به نظر منم کار کردن با بعضی آقایون مزخرفه.
عمدا روی کلمه ((بعضی)) تاکید کردم و ادامه دادم:
- من اصرار داشتم اگه ممکنه....
مهندس مسعودی به میان حرفم دوید و گفت:
- کوتاه بیاین خانم مهندس.
و با چشم و ابرو به محمدسام اشاره کرد که بی خیال باشم.پشت پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید. نگاه تندی به مهندس مسعودی که او را مسبب شروع این بحث می دانستم انداختم و گفتم:
- کجای پرونده مشکل داشت؟
پوشه روی میز را برداشت و گفت:
- بمونه واسه بعد.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- حالت خوبه؟
به تلخی جواب دادم:
- بله.
گفت:
- خانم حمیدی می شه خواهش کنم بیاین تو اتاق من ،نقشه برج اطلس رو ببینین و نظرتونو بگین؟
و با سر اشاره کرد به دنبالش بروم.ایستاد و گفتم:
- بله،می آم یه نگاهی بهش بکنم.
مهندس مسعودی رو به محمد سام گفت:
- بااجازه مهندس جان.
محمد سام بی آن که سر برگرداند دستش را در هوا تکان داد،یعنی ((مهم نیست)).چهره در هم کشیدم و زیر لب غریدم:
- خودخواه!
و به دنبال مهندس مسعودی از اتاقم خارج شدم.وارد راهرو که شدیم، مهندس گفت:
- خوشت می آد سر به سرش بذاری؟
- دلم می خواد گردنـ....باید برم با مهندس سحری حرف بزنم.
در را برایم باز کرد و عقب ایستاد تا داخل اتاقش شوم.گفتم:
- اول می رم با مهندس حرف بزنم.
- خانم حمیدی شما هزار ماشاالله یه مهندس تحصیل کرده اید.
و طوری نگاهم کرد که تسلیم شدم و وارد اتاقش شدم.روی صندلی نشستم و گفتم:
- اگه مجبور باشم با اون کار کنم دیوونه می شم.
پشت میزش نشست و گفت:
- بهش اهمیت نده.
مهندس ناصری بی آن که در بزند،در را باز کرد و وارد شد.مهندس مسعودی گفت:
- چیزی شده؟
ناصری رو به من گفت:
- خبری شده؟
- در مورد؟
- پسر مهندس،مهندس سحری دیگه.
- باید خبری بشه؟
بی تفاوت روی صندلی نشست و گفت:
- ناراحت نشیدها خانم حمیدی ولی این پسره عصا قورت داده....
مهندس مسعودی تشر زد:
- ناصری....
و مهندس ناصری بی توجه به او ادامه داد:
- به درد کار تو این شرکت نمی خوره.ما پیش از این که همکار باشیم ،دوستیم.
خندیدم و گفتم:
- درست میشه.
و بی اختیار ادامه دادم:
- من درستش می کنم.
از حرفی که از دهانم پریده بود،یکه خوردم.مهندس ناصری متوجه آن چه که گفته بودم نشد،اما مهندس مسعودی طوری نگاهم کرد که انگار می پرسید((ثنا،تو این حرف رو زدی؟)) مهندس ناصری گفت:
- من که می گم آخرم دووم نمی آره و می ره.
خجالت زده گفتم:
- فکر می کنم بهتره برگردم تو اتاقم.
مهندس ناصری گفت:
- تازه دعواتون شده،برمی گردین یه چیزی میگه براتون بد می شه.
- ما دعوامو نشده.
مهندس مسعودی همان طور خیره به من نگاه می کرد و من برای فرار از نگاهی که سرزنش،التماس و نگرانی را با هم داشت،ترجح میدادم به همان مرد سرد و یخی پناه ببرم.مهندس مسعودی گفت:
- اگه بخوای من بامهندس سحری حرف می زنم.
- ممنون،از پسش برمی آم...با اجازه.
به سرعت از اتاق بیرون رفتم.منشی جلوی در دفتر ایستاده بود.گفتم:
- حالم خوبه.
به سرعت به داخل برگشت.به طرف اتاقم رفتم.محمد سام هنوز پشت پنجره ایستاده بود.بی آن که حرفی بزنم ،پشت میزم نشستم و به خودم نهیب زدم،((از پسش بر می آم.))
***

nika_radi
27-05-2010, 10:59
فصل پنجم
قسمت دوم
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.نگاهش کردم تا مطمئن شوم از جا پریدنم را ندیده و او آن قدر در خود غرق بود که فهمیدم اصلا حواسش به من نیست.گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله؟
مهندس سحری بود که گفت:
- لطفا با مهندس بیاین اتاق من.
و تماس را قطع کرد.متعجب و هاج و و اج مانده بودم.معمولا اگر جلسه ای بود یا ضرورتی ایجاب می کرد که به دیدنش بروم،منشی شرکت تماس می گرفت و می گفت به اتاق مهندس برویم.به محمد سام نگاه کردم،مثل هر روز،تمام این یک هفته ای که با او در یک اتاق و زیر یک سقف بودم، مثل هر صبح که بعد از باز کردن در، دیده بودمش،ایستاده پشت پنجره یا نشسته پشت میزش،پشت کامپیوتر پنهان شده،همان طور در خود فرو رفته،آرام وبی صدا بود.
هر روز که در را باز می کردم،او حتی زحمت بلند کردن سرش را هم به خود نمی داد.دو روز اول و دوم،سلامم را بی پاسخ گذاشته بود و از روز سوم،دیگر حتی سلام هم نمی کردم.
گفتم:
- پدرتون بودند.
خیره شده بودم به او که قسمت کوچکی ازصورت و بدنش از پشت صفحه مانیتور پیدا بود.تکان نخورد،انگار حتی صدایم را نمی شنید.بلند تر از پیش گفتم:
- پدرتون بودند.
بدون آن که نگاهم کند یا حرفی بزند،کتش را از روی جا لباسی برداشت و به طرف در رفت.به سرعت بلند شدم و مشغول مرتب کردن میز شدم.پیش از آن که بتوانم قدم از قدم بردارم،از اتاق بیرون رفت.به کاغذهای روی میزم نگاه کردم و اندیشیدم(( بعدا بهشون می رسم)) و به سرعت به دنبال او که نزدیک اتاق پدرش بود،روانه شدم.با قدمهایی بلند به طرف دفتر مهندس سحری رفتم و وارددفتر شدم.منشی ایستاده بود و محمد سام دست به دستگیره داشت تا در را باز کند.خودم را به او رساندم و با هم وارد اتاق شدیم.
مهندس مسعودی سربرگرداند و من برجاخشکم زد.مهندس سحری گفت:
- خب اینم همکاران پروژه جدید!
با دست به مبلها اشاره کرد و گفت:
- بنشینید که خیلی کار داریم.
به مهندس مسعودی سلام کردم ونشستم.محمد سام با اکراه روی مبل نشست . به پوشه ای که مقابل مهندس مسعودی،روی میزبود،نگاه کردم. محمد سام دستهایش را در هم گره کرد و چهره درهم کشید.مهندس مسعودی آرام پرسید:
- حالتون خوبه؟
با چشم جواب مثبت دادم.مهندس سحری گفت:
- پیشاز اومدن شما دو نفر با مهندس صحبت کردم.این قرار داد یه پروژه جدیده که البته زحمتش رو مهندس مسعودی کشیده.
- خواهش می کنم.
- می مونه نقشه و اجرای پروژه
محمدسام نفس عمیقی کشید.زیر چشمی نگاهش کردم.حالت آدمهایی را داشت که ازبحثی لذت نمی بردند و کسالتشان را به روشنی آشکار می کنند.نگاهم روی صورت مهندس مسعودی،که چشم به من دوخته بود چرخید.خجالت زده سر به زیر انداختم،او هم روبرگرداند.مهندس سحری ادامه داد:
- مهندس خودش بیشتر در جریانه که چه کار باید کرد.ما به یه تیم احتیاج داشتیم که من اصرار دارم این تیم،تیم سه نفره شماباشه.
پرسیدم:
- و نقش هر کدوم از ما تو این تیم؟
مهندس سحری به مهندس مسعودی اشاره کرد و گفت:
- توضیح بدین.
مهندس مسعودی گفت:
- این قرار دادیه مجتمع توریستی،تفریحی تو شمال ایرانه،کنار دریای خزر. می شه گفت از بزرگترین پروژه هاییه که شرکت شانس اجراش و به دست آورده.
محمد سام ایستاد.مهندس مسعودی نگاهش کرد.مهندس سحری هم با نگرانی به او خیره شده بود.به طرف پنجره رفت و همان طورکه پشت آن می ایستاد،سیگارش را بیرون کشید و روشن کرد.مهندس مسعودی ادامه داد:
- زمین شناسایی شده.من یه سری عکس و نقشه از اون زمین تهیه کردم که در اختیارتون میذارم.می مونه نقشه اصل مجتمع و اجراش که مهندس سحری گفتن......
مهندس سحری به میان حرف او دوید و گفت:
- من و مهندس به این نتیجه رسیدیم که هر یک از مهندسای برتر ِ این شرکت،نقشه های جداگانه ای بکشن و از بین اونا بهترین رو برای کار انتخاب کنیم.
مهندس مسعودی اضافه کرد:
- و یا تلفیقی از سه تا نقشه!
محمد سام گفت:
- دوباره کاری و سه باره کاری و....همین جوری می شه ادامه دادش!
مهندس مسعودی پرسید:
- شما پیشنهاد بهتری دارید؟
- پروژه رو پس بدیم و روش کارنکنیم.
من با لحنی مسخره گفتم:
- البته....واقعا که پیشنهاد معقولانه ایه!
برگشت و نگاهم کرد.خیره!به مهندس مسعودی نگاه کردم تا از من دفاع کند، اما او خود،متعجب به محمد سام می نگریست.ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
- اگر پیشنهاد بهتری ندارید،بحث رو ادامه بدیم؟!
بی آن که حرفی بزند،چرخید و دوباره ازپنجره به بیرون خیره شد.مهندس مسعودی گفت:
- اگر مهندس پیشنهاد بهتری داشته باشند،با کمال میل قبول می کنیم.
سرد و بی تفاوت گفت:
- نه!
مهندس سحری ایستاد و گفت:
- براتون آرزوی موفقیت می کنم.
و انگشتان شستش را در جیب جلیقه اش فرو برد.نگاهی به مهندس مسعودی کردم.
محمد سام،از پنجره فاصله گرفت.سیگارش رادر زیر سیگاری روی میز له کرد.من و مهندس مسعودی هم ایستادیم.مهندس سحری گفت:
- هر وقت هم که نیاز به کمک من داشتین من هستم.
محمد سام،پوشه را از روی میز برداشت و با چهره ای که معلوم نبود بی تفاوت است یا ناراحت،به راه افتاد.مهندس سحری با صدایی بلند که بیشتر نشانه تاکید بود ،گفت:
- مثل یه تیم خوب عمل کنید.
محمد سام پوزخندی زد و در را باز کرد.مهندس مسعودی به آرامی گفت:
- من بازم در مورد اون مسئله ای که بهتون گفتم،اصرار دارم.
مهندس سحری به طرف میزش رفت .به جای خالی محمد سام پشت در نگاه کردم و نگاهم روی صورت سرخ مهندس مسعودی چرخید.عصبانی بود و رگ گردنش بیرون زده بود.مهندس سحری پشت میزش نشست و گفت:
- ما قبلا حرفامون رو زدیم مهندس جان.
- ولی.....
غضب آلود نگاهش کرد وگفت:
- تصمیم گیرنده نهایی من هستم.
مهندس مسعودی سر به زیر انداخت وگفت:
- بله،نیاز به تاکید نبود.
و به سرعت از اتاق بیرون رفت.به آن چه اتفاق افتاده بود و آن چه در پیش بود فکر میکردم و هزاران سوال بی جواب در ذهنم می گذشت.حتما نگاهم به نقطه ای دور خیره شده و نفسهایم نامنظم بود که مهندس سحری پرسید:
- سوالی دارید؟
نگاهش کردم.خودش را با وسایل روی میز سرگرم نشان می داد.انگار می گفت((به چی زل زدی؟برو دیگه.)) پرسیدم:
- می شه بنده رو معاف کنید؟
سربلند کرد و ناباورانه نگاهم کرد.نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
- نمی خوام تو این گروه باشم.
- گروه نه،تیم!
- تیم!
- متاسفم خانم شما ازبهترین مهندسای شرکت من هستید.امکان نداره.
- من نمی تونم.....
- با من یکی به دو نکنید خانم حمیدی.
- موضوع اینجاست که ....
- شما کارمند این شرکتید،درسته؟
سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.ادامه داد:
- باید بتونید باهر شرایطی کار کنید.
حتما انتظار داشت مثل همه زنها که در چنین شرایطی دست وپایشان را گم می کنند،گریه کنم.گفت:
- به جای این حرفا تشریف ببرید و مشغول کارتون بشید.این پروژه برای من و مجموعه شرکت اهمیت حیاتی داره.
سربلند کردم وقاطعانه گفتم:
- مجبورم استعفا بدم آقای مهندس.
ترفند بدی نبود و همیشه جواب می داد.حداقل این تهدید در مورد مادرم همیشه جواب می داد.خندید.خنده ای عصبی و ازروی استیصال.نگاهش کردم.مستقیم به چشمانش خیره شدم تا مطمئن بشم این بار تهدیدم کارگر شده بود.با لحنی محبت آمیز گفت:
- خواهش می کنم عمو جان،برای شما اعتبارشرکتمون مهم نیست؟
- حاضرم تنهایی روی این پروژه کار کنم ولی...
- می دونم ...می دونم .کار کردن با محمد سام کار چندان ساده ای نیست.
خجالت زده گفتم:
- موضوع اصلا این نیست.
بی توجه به حرف من ادامه داد:
- واسه همین از مهندس مسعودی خواستم تو این پروژه کنارتون باشه.
به تندی گفتم:
- نیازی به ایشون نبود.
با ملایمت گفت:
- یه کم تحمل داشته باش.
- شما مطمئنید با یه کم حل می شه؟
جدی شد و گفت:
- به هر حال برای من منافع شرکت مهمتره.
- آقای مهندس.....
اجازه نداد جمله ام را کامل کنم و گفت:
- بهتره مهندس سحری رو با نحوه کار شرکت آشنا کنید.هر جا هم که نیاز بود،می تونید از مهندس مسعودی یا من کمک بگیرید.
- من....
- دوست ندارم هیچ بهونه ای رو بشنوم.
سر به زیر انداختمو از روی ناچاری و با لحنی که ناراحتی ام را از وضعیت پیش آمده نشان بده دگفتم:
- بله.
- در ضمن،تو این پروژه سفرهای زیادی رو باید برین،پس بهتره آمادگی هر اتفاقی رو داشته باشین.
ناباورانه گفتم:
- نه!!
پرونده ای را مقابل خود باز کرد و گفت:
- همه چیز توی پرونده هست....
به طرف میز سرک کشید و ادامه داد:
- فکر میکنم محمد سام،خودش پرونده رو برده،می تونید ازش بگیرید ودقیق و کامل مطالعه اش کنید.
- بله، چشم.
خیره شده بودم به او که روی کاغذهایش خم شده و طوری خود را مشغول مطالعه آن ها نشان می دادکه چاره ای جز رفتن برایم نمی ماند.گفتم:
- خداحافظ.
سرش را تکان داد.از اتاق بیرون آمدم.منشی ایستاد.لحظه ای نگاهش کردم و بی آن که حرفی بزنم از در بیرون رفتم.از مقابل در اتاق مهندس مسعودی که رد می شدم،صدایم زد:
- خانم حمیدی!
دو قدم به عقب برگشتم ودر آستانه در اتاقش ایستادم.گفت:
- متاسفم.
- مهم نیست.
- من سعی خودم روکردم.
- مطمئنم که این کارو کردین.
- نمی آین تو؟
سربرگرداندم و به در بازاتاقم نگاه کردم و گفتم:
- ممنون...با اجازه.
- خانم حمیدی....
نگاهش کردم.
- به پدرتون بگید با مهندس صحبت کنه.من صلاح نمی بینم شما تو این پروژه باشید.
- من بچه نیستم.
- قصد توهین نداشتم.
- از عهده اش برمیام.
- همیشه همین حرف رو می زنین.
با لحن آرامتری گفت:
- به خاطر خودت می گم.
- بهتره مراقب خودتون باشید.
- همیشه لجباز!
- من این طوری ام،این طوری به دنیا اومدم.
ایستاد و گفت:
- می دونید چند ماه باید تو سفر باشیم؟اونم با این...
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- اگه خیلی از سفر بدتون میاد،چرا از این پروژه کنار نمی کشید؟
لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد با پوزخند گفت:
- براتون آرزوی موفقیت می کنم.
لحن کنایه آمیزش،پوزخندش و نگاهی که می گفت ((برات متاسفم ثنا،چون بچه ای.)) همه و همه عذابم می داد.
- منم همین طور.
و به طرف اتاق حالا دیگر مشترکم رفتم.وارد اتاق که شدم محمد سام، فشاری به صندلی اش وارد کرد وتابی خورد و پشت به میز کار من،رو به دیوار کرد.
پوزخندی زدم و به طرف میز کارم رفتم.روی صندلی ام نشستم و تابی خوردم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم.
نگاهم به تابلو بود و فکرم به پروژه،اتفاقات،نقشه ها،همکاری،سفر،تیم..تیم سه نفره.چه تیمی بودیم ما!هر سه لجباز.اهل مَن مَن کردن و خودخواه. مخصوصا این سومی که پشت به من نشسته بود.پشت به هم نشسته بودیم و قرار بود همکاری تیمی داشته باشیم.
صدای صندلی اش آمد و بعد ،صدای خودش که گفت:
- مهندس سحری تصمیم خودشون روگرفتن.
به طرفش برگشتم.پوشه را روی میز هل داد و گفت:
- من حوصله این بچه بازی ها رو ندارم.
و با تمسخر اضافه کرد:
- تیم...یه تیم خوب!
بی آن که نگاهم کند،ادامه داد:
- شما کار خودتون رو می کنید،من کار خودم رو.این طوری خیلی بهتره.
- غیر از اینم فکر نمی کردم.
- خوبه،خوشحالم که هم نظریم.
- بله،گاهی وقتا پیش میاد،باز جای شکرش باقیه.
- به هر حال فعلا که مجبورم با شما کار کنم.
- اجباری در کار نیست.منم خوشحال می شم زودتر از همکاری با شما معاف بشم آقای مهندس!
نگاهم کرد.نگاهش تا مغز استخوانم نشست.چشم به زیر انداختم.پشت به میز من چرخید و گفت:
- حوصله جر و بحث ندارم.
به صندلی چسبیده بودم،انگارپاهایم سنگین شده بود.نمی دانم از نگاهش بود یا آخرین جمله ای که بر زبان آورد:
- بهتره سعی کنیم همدیگرو فقط تحمل کینم.
- پیشنهاد خوبیه!
به طرفم چرخید.روی میز خم شد و گفت:
- می دونم تحمل آدمی مثل من چندان هم آسون نیست.
نتوانستم بگویم ((نه)) یعنی اصلا تعارف کردن در این مورد به خصوص را مسخره می دانستم سر به زیر انداختم و گفتم:
- بله،آسون نیست.
خندید و گفت:
- خوبه،از آدمهایی که رک حرفشون رو می زنن خوشم میاد.
سر بلند کردم و نگاهش کردم.سرخ شده بود و لبهایش می لرزید.نگاهش وحشی شده بود.با حالتی عصبی به صندلی تکیه داد،به سرعت برگشت و دستهایش را در موهایش فرو برد.آخرین جمله اش در مغزم تکرار می شد و یادآوری خنده عصبی و نگاه وحشی اش،وجودم را می سوزاند.
بلند شد،بی آن که نگاهم کند کتش را از روی صندلی برداشت و با حالتی عصبی گفت:
- نظرتون روبعدا بهم بگین.
پرونده را کمی به طرف من هل داد و به سرعت اضافه کرد:
- مهم نیست،نمی خوام نظرتون رو بدونم.
متعجب به حرکات آشفته اش نگاه کردم،توان حرکت نداشتم.در مقابل حرکات و رفتارهای عجیب و غریبش ماتم برده بود.به سرعت از اتاق بیرون رفت.به جای خالی اش خیره شدم و زیر لب گفتم:
- همکار؟مسخره است!
***

nika_radi
27-05-2010, 11:14
فصل پنجم
قسمت سوم
مادرم با عصبانیت گفت:
- باید بهمون می گفتی.
سر به زیر انداختم و گفتم:
- من هیچ وقت در مورد همکارام تو خونه حرف نمی زدم این دفعه اولم نیست.
- ولی این یکی فرق داره.این همکار تومحمد سام سحریه!
- من نمی دونم چرا همه می خوان سعی کنن به من القاء کنن محمدسام با همه عالم و آدم فرق داره.
به مادرم نگاه کردم و در عمق چشمانش خواندم که منظورم را فهمیده است.گفت:
- ثنا واقعا بچه ای.تو هنوز داری با یه سری افکار پوچ کلنجار می ری و ...واقعا نمی دونم چی باید به تو بگم.
مثل مهندس مسعودی حرف میزد.با همان لحن،همان کلمات و حتی همان نگاه.و من چقدر از این نگاه و این لحن بیزار بودم.گفتم:
- متاسفم مامان،چون ما کارمون رو شروع کردیم.
- هنوزم می شه کاری کرد.ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
و به پدر که تا آن لحظه ساکت بودنگاه کرد.پدر نگاهمان کرد و گفت:
- حق با ثناست.کار از کار گذشته.
لبخندی روی لبهایم نشست و مادر با عصبانیت گفت:
- فقط کافیه اراده کنی.سحری از دوستان نزدیکته.مطمئنم اگه براش توضیح بدی،راضی می شه.
- من که نمی تونم تو کارهای خصوصی شرکت اون دخالت کنم.
- ولی....
- فقط یه راه حل هست.
چشمان مادر درخشید و من چهره در هم کشیدم.پدرم ادامه داد:
- ثنا استعفا بده.
مادرم باخوشحالی گفت:
- منم موافقم .
- ولی من موافق نیستم.
هر دو نگاهم کردند.صاف روی مبل نشستم و گفتم:
- من بیست و سه سالمه.اون قدر بزرگ شدم که بتونم واسه آینده ام تصمیم بگیرم.از کارم راضی هستم،از وضعیتم راضی هستم.به مهندس سام هم به چشم یه همکار بدعنق نگاه می کنم.ما کاری به کار هم نداریم.
- موضوع اینه که من نمی خوام تو حتی نزدیک اون آدم باشی.
- خدای من!می شه یکی به من بگه این جا چه خبره؟مامان عزیز من!خوب به من نگاه کنین.نه،نگام کن من شبیه بچه کوچولوهایی هستم که تو شلوارشون خرابکاری می کنن؟من بزرگ شدم مامان.سعی کنید این رو ببینید.
پدرم گفت:
- بسه دیگه خانم،اوضاع اون جوری هم که شما فکر می کنید نیست. اون کاملا خوب شده.در ضمن حق با ثناست.ثنا که دیگه بچه نیست. هم من هم شما می دونیم که امکان نداره ثنا...یعنی محمد سام تو این خیالها نیست.من وضعیت اونو می دونم.مطمئنا ثنا هم تا حالا خودش فهمیده تو اطرافش چی می گذره و می تونه مسایل اطرافش رو به خوبی مدیریت کنه.این طور نیست؟
- خواهش می کنم یکی به من بگه موضوع چیه؟!
- محمدسام روزای بدی داشته.لحظه های سخت.اما حالا همه چیز عوض شده.
- روزای سخت یعنی چی؟
مادرم گفت:
- اون یه...
پدر به میان حرفش دوید و گفت:
- افسردگی داشت.افسردگی شدید.برای معالجه رفت سوئیس،الانم خوب و سر حال برگشته ایران.می بینی که حتی مشغول به کار هم شده.اونم رو یه پروژه مهم.مگه نه ثنا؟؟
- نمی دونم.
- تو نمی دونی اون رو یه پروژه مهم با شما همکاره؟
- آهان.اینو که می دونم .نمی دونستم افسرده بوده.
مادرم گفت:
- برای من اینا مهم نیست.من فقط می خوام ثنا از اون دور بشه.من نگرانم.می دونم ثنا عاقله،اما با دلم چیکار کنم؟
- کافیه باورکنید قرار نیست اتفاقی برای من بیفته.مطمئن باشید اگرم قرار باشه در مورد چیزی تصمیم بگیرم،از عهده اش برمی آم و می تونم به راحتی تصمیم بگیرم.
- نه تصمیم های اشتباه.
- من مثل شما فکر نمی کنم.
- معلومه که مثل من فکر نمی کنی.چون داری اشتباه فکر می کنی.
- مطمئنید شما تحت نفوذ هیچ کس نیستید؟!
مادرم با عصبانیت بلند شد و گفت:
- اگه منظورت مهندس مسعودیه آره،تحت نفوذ اونم.چون یه تار موی سفید مهندس مسعودی رو با تمام ثروت این پسره عوض نمی کنم.
و به طرف اتاق خوابشان رفت و من و پدر را تنها گذاشت.صدای کوبیده شدن در اتاق خواب آمد.پدر گفت:
- نباید اذیتش کنی ثنا.
- مامان داره منو اذیت می کنه.
- نگرانته،مادره،دست خودش نیست.
- با این کارا فقط منو آشفته میکنید،همه تون.بابا به خدا من بزرگ شدم، چرا کسی نمی خواد متوجه بشه؟
- من متوجه می شم.
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و گفتم:
- الهی من قربونتون برم.
- تو هم سعی کن مثل آدم بزرگا رفتارکنی که باورت کنن.
- من و محمد سام سحری هیچ کاری به کار هم نداریم.
- بهتره که همین جور هم ادامه بدین.
پدرم کمی به جلو خم شد و ادامه داد:
- با این که می دونم دخترم حسابی عاقله و می دونه چی کار کنه،اما دلم نمی خواد شما دو نفر زیاد به هم نزدیک بشین.
و دوباره به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- نمی خوام آسیب ببینی.
- بابا افسرده بوده،آدمکش که نبوده.
پدرم نگاه معنی داری به من انداخت و گفت:
- اون پسر زخم خورده است.قابل اعتماد نیست.
- ماجرای عشقی؟!
طوری نگاهم کرد که خجالت زده سر به زیر انداختم.پدرم پرسید:
- اوضاع و احوال کارچطوره؟
و این جمله،یعنی عوض کردن موضوع بحث.جواب دادم:
- خوبه،بد نیست.
- چند وقته با هم کار می کنین؟
- از دو هفته کمتره.
- بد که نیست؟
- بد؟...نه خیلی هم خوبه.
و یادم آمد در این تقریبا دو هفته ای که از همکاریمان می گذشت،او هر روز پشت پنجره می ایستاد و همان طور که از طبقه هشتم یک برج دوازده طبقه به شهر خفته زیر پاهایش خیره می شد،سیگار می کشید و من پشت میزم نقشه می کشیدم.
مهندس مسعودی بیشتر مواقع در اتاق ما بود و درباره نقشه ها و برنامه های پروژه جدیدمان حرف می زد،اما محمد سام حتی به خود زحمت شرکت در این جلسات را هم نمی داد.زمان به سرعت سپری می شد و فقط من و مهندس مسعودی بر روی نقشه هایمان کار می کردیم.
- مهندس گفت برای شروع کار باید برین شمال.
- بله،باید بریم شمال.
- خب؟
- فکر نمی کنم من برم.
- چرا؟این پروژه توئه،مگه این طورنیست؟
- من تنها نیستم.مهندس سحری و مهندس مسعودی هم هستن.
- ببین ثنا،اون چیزی که من یادت دادم؛این جوری نبود.همیشه باید فکر کنی تنهایی،بنابراین بهترین کاررو از خودت ارائه می دی.
- نمی دونم.
- مسئولیتی که قبول کردی به آخر می رسونی.
- پس مامان چی؟
- بهش ثابت کن حق داشتی و بزرگ شدی.
- رفتار محمد....
جمله ام را نیمه کاره رها کردم.پدرم گفت:
- می دونم،رفتارش زننده است.اما دختر من پیش هیچ کس کم نمی آره، مگه نه؟
خندیدم و جواب دادم:
- معلومه که نمی آرم.
- یه قولی بهم می دی ثنا؟
- البته!
- اجازه نده هیچ کس بهت آسیب برسونه.
سر به زیر انداختم و گفتم:
- قول می دم.
- مطمئنم.
روزنامه اش را از روی میز برداشت و گفت:
- اما باید قبول کنی که حق با مادرته.
- در مورد چی؟
- تو باید به ما می گفتی که مدتیه با پسر مهندس سحری تو یه اتاق کار می کنی.
- به خدا بیشتر اصرار خود مهندس سحری بود که چیزی به شما نگم.
- می تونم احساس مهندس رو درک کنم،اما حق نداشته به تو این سفارش رو بکنه.
- متاسفم بابا.معذرت می خوام.
- بهتره از مادرت عذر خواهی کنی.می دونی تو این مدت چی کشید؟ واقعا نگران تو بود.
به پدرم جواب دادم:
- چشم،حتما.
- باید با مهندس هم در این مورد حرف بزنم.
- بابا!؟
- نگران نباش،چیزی نمی گم که برای تو بد بشه.فقط می خوام در مورد نگرانی مادرت بهش توضیح بدم.
به یاد آوردم که چند روز پیش مادرم،وسایلم را می گشت.مرا که دید،دست و پایش را گم کرد.فقط نگاهش کردم و او که خود را بازیافته بود،گفت:
- تو،توی اون شرکت چه کار می کنی؟
پرسیدم:
- وسایل من رو می گشتین؟
مادرم که کاملا بر رفتارش مسلط شده بود،گفت:
- چند وقته بوی سیگار می دی ثنا،داری با خودت چیکارمی کنی؟
- یعنی شما توی وسایل من ....باورم نمی شه مامان؟
چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
- اگه پدرت بفهمه سکته می کنه.
- واقعا براتون متاسفم مامان،اگه فکر می کنید....
- من فکر نمی کنم،مطمئنم.
- چرا از جاسوستون نمی پرسید،من توی اون شرکت چیکار می کنم؟
- درمورد مهندس مسعودی این جوری قضاوت نکن.
- خواهش می کنم مامان!
صدای پدر،مرا به خود آورد:
- پاشو دیگه!
نگاهش کردم.ادامه داد:
- برو از دل مادرت در بیار.
همان طور که به پدرم خیره شده بودم ،در ذهنم جملات را سبک سنگین می کردم که چه بگویم و چه نگویم.
- به چی زل زدی؟پاشو دیگه ثنا!
جواب دادم:
- چشم.
و بلند شدم و به راه افتادم.پشت در اتاق خواب مادر که رسیدم به پدر نگاه کردم،مشغول خواندن روزنامه بود.در زدم و منتظر شدم و چون جوابی نیامد،در را باز کردم.مادرم لبه تخت نشسته و سرش را با دو دست چسبیده بود. پرسیدم:
- بیام تو؟
با سر جواب مثبت داد.وارد اتاق شدم،در را بستم و به آن تکیه دادم.مادرم صاف نشست و بی آنکه نگاهم کند،گفت:
- بله؟
- معذرت می خوام مامان.
چهره در هم داشت.ادامه دادم:
- حق با شماست.من باید بهتون می گفتم.
نگاهم کرد.آرام تر به نظر می رسید.
- مهم نیست.به هر حال اتفاقیه که افتاده.
- متاسفم مامان.
- مهم نیست.ببین ثنا جان اگه می بینی من حرف می زنم به خاطر خودته . خیلی چیزها هست که تو نمی دونی.نه این که ما فکر کنیم تو ....تو.... محمد سام سحری،یعنی اون...تو دختر منی ثنا،تنها دخترم . من نمی خوام به تو آسیبی برسه،نه روحی نه ...
- نگران من نباشید.نمی ذارم کار به اون جا برسه.حالا فقط می خوام که شما منو ببخشید.
مادرم لبخند زد و گفت:
- معلومه که می بخشم.
- پس پاشین بیاین بیرون.بابا نگرانه.
- تو برو می آم.
- نه،باید با من بیاین.
- برو،می آم.
- پس هنوز من رو نبخشیدین!
بلند شد و گفت:
- بریم.
لبخند پیروزمندانه ای زدم.در را باز کردم و گوشه ای ایستادم تا مادر بگذرد.از کنارم که رد می شد،لبخند بزرگی روی لبهایش نشسته بود.پدرم با دیدن ما روزنامه را روی میز رها کرد و لبخند زد.مادر روی مبل نشست از بالای سر او ،چشمکی به پدر زدم.گفت:
- پس آشتی حاصل شد!؟
- ما با هم قهر نبودیم.
کنار مادر نشستم و گفتم:
- مادر و دختر که با هم قهر نمی کنن.
- ما هم که بخیل نیستیم.خدا کنه همیشه همین جور خوش باشین.
مادرم گفت:
- به هر حال ثنا کار خوبی نکرد که چیزی به ما نگفت.
- متاسفم مامان.من که براتون توضیح دادم چرا چیزی نگفتم.
خطاب به پدرم گفت:
- شما باید در این مورد با مهندس سحری حرف بزنی.
- فردا صبح این کارو می کنم.
- من واقعا نمی دونستم مهندس می خواد خودش،اونم بعد این همه مدت واین جوری بهتون بگه.
مادرم با غرولند گفت:
- مهندس سحری همین جوریه،خوشش می آد آدم رو تو عمل انجام شده قرار بده.
پدر گفت:
- باهاش حرف می زنم.
مادربا نگرانی پرسید:
- حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمی رم شمال.
پدرمگفت:
- می ری شمال.شمال و هر جای دیگه ای که شرکت برات تعیین کنه.
مادرم با دلخوری گفت:
- یعنی چی؟مگه می شه تنها بره شمال؟
- خانم ایشون خودشون قبول مسئولیت کردن.
- خودشون یه اشتباهی کردن.شما هم دارین به این اشتباه دامن می زنین.
با خود گفتم ((نمی رم شمال،چون حالم از این پسره به هم می خوره.)) وقتی مهندس سحری برای بازدید از طرح های اولیه به اتاق آمد،محمد سام مثل همیشه پشت پنجره ایستاده بود و من مشغول کار بودم.
چشمهای مهندس از خوشحالی می درخشید.دستهایش رابه هم کوبید و گفت:
- خوشحالم که شما دو نفر روی یه نقشه کار می کنین.به نظر منم این جوری بهتره.
و پیش از آن که من حرفی بزنم،ادامه داد:
- محمد سام مهندس قابلیه،البته تو هم همین طور عمو جان.
به محمد سام نگاه کردم،شاید چیزی بگوید.بی خیال روی صندلی اش لمید.مهندس سحری با خوشحالی گفت:
- کار تیمی یعنی این،عجب نقشه ای شده!
نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.در تمام این مدت محمد سام زحمت نگاه کردن به نقشه ام را به خود نداده بود،حتی در بحث ها و جلسه ها نیز شرکت نمی کرد و حالا تمام تعریف ها و تمجید ها سهم او بود.
مادرم گفت:
- باشه،منم باهاش می رم.
به خود آمدم و نگاهشان کردم.پدرم روزنامه را مقابل صورتش گرفت وگفت:
- مگه بچه است که نیاز به مراقبت داشته باشه؟
و این یعنی پایان همه بحثها.ایستادم و پیش از آن که به طرف اتاقم بروم گفتم:
- من نمی رم شمال.فکر نکنم بتونم...
مادرم به من خیره شده و منتظر بود تا جمله ام را کامل کنم.و من در مغزم جواب دادم((...محمد سام رو تحمل کنم.)) و بی آن که فکرم را به زبان بیاورم ،به راه افتادم،اما صدای پدرم مرا برجا میخکوب کرد:
- ثنا!
به طرفش برگشتم روزنامه را پایین گرفته بود.پرسید:
- خبر داری برای برگشتن و خوب شدن محمد سام مهمونی گرفتن؟
- خوب شدنش؟
مادرم غرولند کرد:
- او کی سالم بود؟!
پدرم تشرزد:
- خانم!
و ادامه داد:
- خبر داری؟
- نه،کی؟
- این هفته،پنجشنبه.
- نه خبر ندارم.
- باشه.
و دوباره روزنامه را بالا گرفت.پرسشگرانه به مادرم نگاه کردم.گفت:
- یه مهمونی پر زرق و برق واسه برگشتن عزیز دردونه شون!
پدرم از پشت روزنامه گفت:
- خانم حمیدی،لطفا با این لحن در مورد دیگران صحبت نکنید.
پرسیدم:
- شما رو هم دعوت کردن؟
- ما رو هم دعوت کردن؟البته تو که می دونی اونها واسه پز دادن هم شده باشه،همه رو دعوت می کنن.
- من حوصله ندارم.روی من یک نفر حساب نکنید ها!
- تا پنج شنبه پیدا میکنی.
- ولی....
به مادرم نگاه کردم تا حمایتم کند.متوجه نگاه من شد،اما با بی تفاوتی گفت:
- ما می خوایم تو هم باشی،حتما هم باشی.
یکه خوردم و گفتم:
- خبریه؟!
- البته که نه،فقط می خوایم باشی.
- اگه اجباره....
پدرم گفت:
- اجباری در کار نیست.
و مادرم به سرعت اضافه کرد:
- ولی باید بیای وهیچ عذر و بهونه ای هم پذیرفتنی نیست.در ضمن بعداز ظهر وقت بذار بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه مهمونی،می خوام تو اون مهمونی بدرخشی.
- پس نمایشه!گفتم که اجباریه.
حتما حرف بدی زده بودم که مثل برق گرفته ها نگاهم می کردند.گفتم:
- ببخشید.
و به سرعت به اتاقم رفتم.مهندس سحری برای بازگشت محمدسام به ایران، یک مهمانی ترتیب داده بود.متوجه رفتار مادرم و این دوگانگی در رفتارش نمی شدم.از یک طرف به خاطر همکاری ام با محمد سام غرولند می کرد و از طرفی دیگر،مصر بود که حتما به مهمانی بازگشت و سلامت او بروم و بدرخشم.روی تخت افتادم و چشم برهم گذاشتم.محمد سام پشت پلکهای بسته ام،مثل همیشه پشت پنجره ایستاده بود و من مثل همیشه دزدانه نگاهش می کردم.
****

nika_radi
28-05-2010, 13:31
فصل پنجم
قسمت چهارم
جلوی در شرکت پیاده شدم.دربان شرکت از همان دور با اشاره سر سلام کرد.با لبخند و تکان دادن سر جواب سلامش را دادم،سرم را بالا گرفتم و نگاهی گذرا به ساختمان شرکت انداختم.به یاد آن روز بارانی افتادم؛نقشه هایی که در گودال کوچک پر آبی افتاد و آدمی که حتی زحمت عذرخواهی به خود نداد و به سرعت از پله ها بالا رفت.سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم وبه دربان شرکت صبح بخیر گفتم.مثل همیشه با مهربانی جواب را داد و من زیر لب زمزمه کردم ((خب خانم حمیدی،یه روز بد دیگه با مهندس...محمد سام شروع شده.)) و وارد شرکت شدم.
در را که باز کردم از دیدنش یکه خوردم.پشت میز من ایستاده و به نقشه ها خیره شده بود.هیچ وقت او را با عینک ندیده بودم.درست شبیه مهندس های دقیق و مسئولیت شناس شده بود.منتظر بودم بگوید((تنهایی کارتون عالی بوده!)) سلام نمی کردم و انگاراو از این وضع راضی بود.کیفم را روی میز گذاشتم،دستهایش را درهم گره کرد وگفت:
- این آشغاله!
خون به صورتم دوید،مغزم داغ کرد و احساس کردم بخار از سرم بلند می شود.گفت:
- شما واقعا بهترین مهندس شرکت هستین؟!
و آن قدر بی تفاوت جمله اش را ادا کرد که من نفهمیدم پرسش بود،یا اظهار تعجب.
پشت میزش نشست وگفت:
- باید از اول روش کار بشه.
زمان کافی داشتم تا خودم را جمع و جور کنم واین کار را کردم و گفتم:
- کار تیمی همیشه هم خوب از آب در نمی آد.
نفهمیدم متوجه کنایه ام شد یا نه.بی تفاوت گفت:
- باید دوباره شروع کرد.پیشنهاد می کنم این رو بندازید تو سطل آشغال و از نو و این بار دقیق تر و بهتر کارکنید.
نتوانستم خودم را کنترل کنم.دستهایم را مشت کردم وگفتم:
- چرا خودتون زحمتش رو نمی کشید؟
- این که نقشه شما رو بندازم تو سطل آشغال؟
داغ کرده بودم و احساس می کردم راه نفسم داره بند می آید.دلم نمی خواست این طور دست و پا بسته بایستم و او هرچه دلش می خواهد بگوید. در حالی که به سختی سعی می کردم بر خودم مسلط باشم با صدایی که عصبانیتم را کاملا نشان می داد گفتم:
- کشیدن یه نقشه دقیق ترو بهتر.شما که ظاهرا،خدا رو شکر نگاه تیز بینی دارید.
- تو فکرش بودم.
- عالیه!به فکرش بودین.من یک هفته است دارم روش کار می کنم خوبه که حداقل شما به فکرش بودین.اینم حتما کلی زحمت براتون داشته.
سربلند کرد،نگاهمان به سرعت برق،از روی صورت یکدیگر رد شد. گفت:
- به این آشغال می گین نقشه؟به درد اصطبل هم نمی خوره!من اجازه نمی دم حتی لونه سگم این مدلی باشه.
- خب اگه توی اونجا که شما بودین،ویلاهاشون رو شبیه قصر می سازن ، نقشه اش رو روی کاغذ پیاده کنید،ما هم استفاده می کنیم آقای مهندس!
سیگاری آتش زد و به پشتی صندلی تکیه داد.باید کاری می کردم.به زحمت می توانستم خودم را کنترل کنم تا بغضی که در گلویم جمع بود نشکند.تند و تند پلک می زدم تا اشکهایم سرازیر نشود و او خونسرد و بی تفاوت پشت میزش نشسته بود.انگار می دانست که چه کرده.می دانست چه دارد می کند.پک عمیقی به سیگارش زد و با لبخندی استهزاء آمیز به من نگاه کرد یک جرقه کافی بود تا منفجر شوم و او گفت:
- شاید بشه از این نقشه برای اصطبل استفاده کرد که اونم توی ویلای شمال کاربرد نداره.
دیگر نمی توانستم تحمل کنم،به سرعت از پشت میزم بیرون آمدم وگفتم:
- متاسفم مهندس.ما نمی تونیم با هم کار کنیم.
روی صندلی اش صاف نشست وخیلی جدی گفت:
- منم همین طور فکر می کنم.
اگر چیزی نمی گفتم،حتما دیوانه می شدم.سعی کردم تا آن جا که ممکن است خونسرد باشم،اما صدایم از شدت عصبانیت می لرزید و بغضی که در گلویم نشسته بود می رفت تا بشکند.گفتم:
- شما بهتره به یه روانشناس مراجعه کنید آقای مهندس.این جور که ظواهر امر نشون می ده عقده های نهفته خیلی زیادی دارین.فکر می کنم تو گذشته زیاد به کاراتون ایراد گرفتن که شما....
به سرعت ایستاد.چشمهایش به حالت غیر عادی ای به من خیره شده بود، رگ گردنش می زد و لبهایش می لرزید.دستهایش را به سختی به هم می فشرد و من عضلات منقبض شده اش را می دیدم.فریاد کشید:
- برو گمشو بیرون!
ترسیده بودم.از نگاهش،از صورتش،ازفریادش.به طرف در رفتم و او دندانهایش را روی هم می فشرد.چسبیده بودم به در و اوتلاش می کرد از جایش حرکت نکند.در به شدت باز شد و من محکم وسط اتاق به زمین افتادم. محمد سام فریاد کشید:
- بیرون،گم شو بیرون.
مهندس سحری به سرعت به طرفم دوید و با نگرانی پرسید:
- خوبی؟!
منشی هم زیر بازویم را چسبید.مرا بلند کرد و گفت:
- خانم حمیدی،چیزیتون که نشد.داشت کتکتون می زد؟
محمد سام فریاد کشید:
- از این جا برو بیرون.تو....تو.....فکر می کنی کی هستی که... بیرون.... کسی به کار من ...ایراد...کسی.....نمی تونه تو کار من .... دخالت کنه ..... یادت باشه.کسی نمی تونه ....تو کارای من دخالت کنه.
آقای سحری گفت:
- ببرینش بیرون.خانم حمیدی....!
همه کارمند ها جلوی در اتاق جمع شده بودند.بهت زده به اومی نگریستم که دستهایش رو روی چشمهایش گذاشته و معلوم بود نگاه دیگران و همین طورنور اتاق آزارش می دهد.شاید هم بیش از هر چیز،وجود من باعث آزارش می شد.مهندس سحری به طرفش رفت.منشی مرا از در بیرون می برد که محمد سام فریاد زد:
- برگرده تو این اتاق می کشمش،این دفعه می کشمش!
حال همه به من خیره شده بودند.آقای سحری در اتاق را پشت سر ما بست و فریاد کشید:
- این جا چه خبره؟بفرمایید سرکاراتون.
و به منشی گفت:
- خانم حمیدی رو ببرید تو اتاق من.
از داخل اتاق ،صدای شکستن وسایل می آمد.بازویم را از دست منشی بیرون کشیدم و گفتم:
- اتاقم رو به هم ریخت.ولم کنید ببینم خانم.
در را باز کردم و پیش از آن که کسی بتواند مانعم بشود،واردشدم،مانیتور را از روی میز برداشته و بالای سرش گرفته بود.گفتم:
- اگه بندازیش پایین...
مانیتور را محکم روی زمین کوبید و لبخند زد.این اولین باری بود که لبخندش را می دیدم.
مهندس سحری رو به منشی گفت:
- به دکتر امیریان زنگ بزن.همین الان .عجله کنید خانم.
و بازوی مرا چسبید و گفت:
- خانم حمیدی.....
با حرکتی سریع،بازویم را خلاص کردم و گفتم:
- شما فکر می کنید کی هستید؟
- هر کی هستم شکستمش،حالا می خواید چیکار کنید؟
- گفتم که بهتره خودتونو به یک روانشناس معرفی کنید.کار شما از بیخ ایراد داره.مطمئنم تو گذشته تون چیزای خیلی بهتری از یک عقده پنهان پیدا می کنه.شما فکر کردید کی هستید که دیگرون رو تهدید می کنید؟
- من اینو می کشم.من ....
- هیچ کاری نمی تونید بکنید.
مهندس سحری ،تقریبا فریاد زد:
- خانم حمیدی،بیرون. از اینجا برید بیرون.
- می رم ولی قبلش یه نفر باید تکلیف منو با این آقا مشخص کنه.
- تکلیف شما مشخصه خانم.
کیفم را از روی میز برداشتم و گفتم:
- باشه،من استعفا میدم.چون نمی تونم با یه آدم سادیسمی تو یه اتاق کار کنم.
منشی در را باز کرد ودهها نگاه ،به اتاق سرازیر شد.منشی گفت:
- گفتن تا نیم ساعت دیگه می رسن.
آقای سحری،دستش را در هوا تکان داد ودر دوباره بسته شد.با دقت از روی وسایلی که وسط اتاق ریخته شده بود،گذشتم.
- واقعا براتون متاسفم مهندس سحری جوان!
و در حالی که با خودم غرولند می کردم گفتم:
- ببین چه وضعی درست کرده.
محمد سام ایستاده و به من خیره شده بود.از نگاهش نمی شد چیزی فهمید. نه حرف می زد و نه فریاد.مهندس سحری داست تلاش می کرد مرا راضی کند از اتاق بیرون بروم و من هنوز در حال غرولند بودم. هنوز هم از اینکه نقشه ای را شبیه نقشه اصطبل خوانده بود ،عصبانی بودم.
- نگاه کن اتاقم را به چه وضعی انداخته.
آقای سحری تشرزد:
- خانم حمیدی لطفا دیگه تمومش کنید.
- به من می گه دیوونه ام.
آقای سحری پرسشگرانه نگاهم کرد.دندانهایم را به هم فشردم و گفتم:
- من نگفـ.....اصلاآره،دیوونه ای،بهتره بری تیمارستان خودتو معرفی کنی.مطمئنم خیلی زود می تونی پذیرش بگیری.اصلا می دونید چیه؟ شما از اول باید به جای یه شرکت مهندسی می رفتید تو یه آسایشگاه بیماران روانی!
به طرفم هجوم آورد و اگر مهندس سحری مانع او نشده بود،دستهایش را دور گردنم حلقه می کرد.فریادی کشیدم و در به شدت باز شد و چند نفر خودشان را داخل انداختند.محمد سام فریاد می کشید،صدایش کلفت شده بود و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون می آمد.مهندس مسعودی خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:
- حالت خوبه؟
سرخ شده بودم.ازعصبانیت لبهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی می رفت. غریدم:
- این پسره دیوونه است!رسما دیوونه است!
- بیا بریم اتاق من .
آقای سحری فریاد کشید:
- برید بیرون خانم حمیدی.
مهندس مسعودی گفت:
- بهتره زودتر بیای بریم.
محمد سام،انگار دیوانه شده بود.مهندس سحری،به کمک چند نفر دیگر به زحمت او را نگاه داشته بودند.چشمهایش قرمز و صدایش کلفت شده بود ، چیزهایی می گفت که کم و بیش متوجه می شدم.مهندس مسعودی گفت:
- عجله کن.
چهره در هم کشیدم.مهندس سحری گفت:
- مهندس،خانم حمیدی رو ببرید بیرون.
مهندس مسعودی گفت:
- بیاید خانم حمیدی.
همراه او به راه افتادم.محمد سام هنوز داشت فریاد می کشید.در مقابل چشمان حیرت زده و گاها نگاه سرزنش بار همکارانم از اتاق بیرون رفتم. منشی شرکت به آهستگی گفت:
- باید رعایت حال ایشونو می کردید.
چپ چپ نگاهش کردم.مهندس مسعودی زیر گوشم گفت:
- بریم اتاق من.
و خودش جلوتر ازمن به راه افتاد.سرم را کج کردم و غریدم :
- بره گم شه.
روی مبل افتادم و سعی کردم،عصبانیتم را پشت چهره ای از بی تفاوتی پنهان کنم.مهندس مسعودی،پشت میزش نشست وگفت:
- از شما بعیده خانم حمیدی،البته من منتظر چنین اتفاقی بودم.
- ندونسته قضاوت نکنید.
- من به مهندس سحری تذکر داده بودم مراقب باشه .
- دیگه هیچ چیزمهم نیست.
- مهمه.کاملا هم مهمه.
نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
- فکر می کنم بهتره برم سرکارم.
نگاه خیره اش را به من دوخت.شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
- منظورتون اینه که نباید روی پروژه کار کنم؟
- حالت خوبه؟
- خیلی خوبم.شما چطورین؟
- صداهارو می شنوی؟
- مهندس محمد سام سحری هستن.دارن هوارمی کشن.
- خوبه،هنوز قوه شنواییت رو داری!
- و همین جورم بقیه حواسامو.بایدبرم.
- خانم حمیدی!با کی داری لج می کنی؟
- با خودم.
ایستادم.مهندس مسعودی با تحکم گفت:
- بشین.
و من بی اختیار روی مبل نشستم. چند تن از مهندسین وکارمندان شرکت به دفتر مهندس مسعودی آمدند و در حالی که کنجکاوانه مراقب همه چیز بودند،شروع به سوال پرسیدن از من کردند:
- موضوع چی بود خانم حمیدی؟
- زخمی هم شدین؟
- اول کی شروع کرد؟
- شنیدم قبلا تو یه آسایشگاه تحت نظر بوده؟
- شما که ....
مهندس مسعودی تشر زد:
- بهتره برید سرکاراتون.
صدای محمد سام کم کم آرام و به کلی قطع شد.مهندس سحری،آشفته و پریشان در آستانه در اتاق مهندس مسعودی ایستاد و گفت:
- بعد از رفتن سام می خوام ببینمت.
مهندس مسعودی از پشت میزش بلند شد .سرم را کج گرفتم وجواب دادم:
- بله،حتما می آم.
مهندس مسعودی چپ چپ نگاهم کرد و به سرعت به دنبال مهندس سحری که به طرف اتاقش می رفت به راه افتاد.صدایش را از راهرو شنیدم که مهندس سحری را صدا می زد.بیشتر در مبل فرورفتم.تا آن لحظه سعی کرده بودم بی تفاوت باشم،اما در اعماق قلبم از کاری که کرده بودم و آن چه روی داده بود پشیمان بودم.حتی یک لحظه به عواقب حرفهایم نیندیشیده بودم و حال از آن چه اتفاق افتاده بود به شدت واهمه داشتم.همه جا آرام بود.در یک سکوت تلخ که چون نیشتر بر جانم فرو می رفت.شاید بهتر بود به خانه می رفتم. سعی میکردم حرکت کنم.پاهایم سنگین شده بود.سکوت به شدت عذاب آور شده بود،تلخ تلخ!
***

nika_radi
30-05-2010, 19:17
فصل پنجم
قسمت آخر
نمی دانم چقدر طول کشید.حساب زمان از دستم در رفته بود که دکتر امیریان آمد.از جایم تکان نخوردم.دچارنوعی عذاب وجدان شده بودم. تنها چیزی که کمی آرامم می کرد،این بود که محمد سام حق نداشت با من به آن نحو صحبت کند.
از اتاق مهندس مسعودی بیرون نرفتم و فقط صدای دکتر امیریان را شنیدم که به مهندس سحری می گفت:
- من که به شما توصیه کرده بودم این کار به صلاح نیست.
مهندس مسعودی پشت میز نشست و گفت:
- دکترش اومده دنبالش.
سر به زیر انداختم وبه موزاییک های کف اتاق خیره شدم.
نمی دانم چقدرطول کشید تا صدای پای محمد سام که به سنگینی روی زمین کشیده می شد،به گوشم رسید.مهندس مسعودی قبلا به من تذکر داده بود که مراقب رفتارم باشم تا لجبازی هایم کار دستم ندهد.اما به حرفش گوش نداده و حالا دردسری بزرگ به وجود آورده بودم.وقتی مهندس سحری مرا احضار کرد،منتظر حکم اخراجم بودم،اما در کمال ناباوری شنیدم که گفت:
- باید تنهایی روی نقشه کار کنید.
مهندس مسعودی گفت:
- ما هنوز هم تیم هستیم.
مهندس سحری که خسته و آشفته به نظر می رسید گفت:
- امیدوار بودم محمد سام هم با شما قاطی بشه.مطمئن بودم این کار به بهبودی سریع ترش کمک می کنه.
خجالت زده پرسیدم:
- ایشون بیماری خاصی دارن؟!
سیگاری گوشه لبش گذاشت و متفکرانه جواب داد:
- چیز مهمی نیست.
مهندس مسعودی چپ چپ نگاهم می کرد.شانه هایم را بالا انداختم.چهره در هم کشید و رو برگرداند.مهندس سحری پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
- اصلا موضوع چی بود؟
سر به زیر انداختم.خجالت می کشیدم بگویم محمدسام نقشه مرا،نقشه اصطبل می دانست.به مهندس مسعودی هم که پرسیده بود ((دعوا سر چی بود؟)) جواب داده بودم((حرف مفت می زنه!))
مهندس سحری گفت:
- سر نقشه بود؟
بیشتر سر خم کردم.ادامه داد:
- حدس می زنم چی گفته.
- متاسفانه دیگه نمی تونم روی اون نقشه و این ...
زیر چشمی نگاهی به مهندس مسعودی انداختم وادامه دادم:
- پروژه کار کنم.
ته سیگارش را در جا سیگاری روی میز فشرد وگفت:
- فعلا تو اتاق مهندس باشین،تا اتاقتون مرتب بشه.
مهندس مسعودی ایستاده بود و من پرسیدم:
- می تونم مرخصی بگیرم؟
- نمی توانم موافقت کنم.
- باید برم خونه.
- می رید ولی بعد از ساعت کاریتون.بهتره برید سر کارتون،همین حالا هم خیلی از پروژه عقبیم.
ایستادم وبا کنایه گفتم:
- متشکرم.
بی توجه به لحن من گفت:
- مهندس بهتره عجله کنید،می دونید که کارامون زیاده.
- مصالح رو که خالی کردن.
- بله،فقط منتظر نقشه ان.
- تا آخر هفته آماده می شه.
به من نگاه کرد.سر به زیر انداختم.حداقل اگه قرار بود اصطبلی هم برای ویلا ساخته شود،من نقشه اش را آماده داشتم.
مهندس سحری گفت:
- امیدوارم از شنبه تو محل مستقربشین.
- امیدوارم.
مهندس مسعودی به راه افتاد.ایستاده بودم ودر ذهنم دنبال جمله ای مناسب می گشتم.
- متاسفم عمو جان.
سر بلند کرد.نگاهش غمگین بود.جواب داد:
- مهم نیست.
- من....
سر به زیرانداختم.گفت:
- مقصر من بودم.
مهندس مسعودی گفت:
- بفرمایید خانم حمیدی.
و در را برایم بازکرد.نگاهی به مهندس سحری که خسته و متفکر پشت میزش نشسته بود انداختم.رفتار محمدسام ،باعث شده بود در مقابل کارمندان شرکتش خجالت زده شود.دوباره برای همدردی با او گفتم:
- متاسفم.
و به سرعت از در اتاق بیرون آمدم،با قدم های بلند خودم را به اتاق مهندس مسعودی رساندم و روی مبل افتادم.مهندس مسعودی پشت سرم وارد اتاق شد وپرسید:
- حالت خوبه؟
- می خوام استعفا بدم.
- بچه شدی؟
پشت میزش نشست.گفتم:
- همین امشب با پدرم حرف می زدنم.
- بسه دیگه.مثل دختر کوچولوهای نازنازی رفتار نکن.
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را بستم.به شدت خسته بودم.
پایان فصل پنجم

nika_radi
30-05-2010, 19:42
فصل ششم
قسمت اول
حوصله هیچ کس را نداشتم،حتی خودم را.هر صبح به اتاقم می رفتم و هر عصر،بعد از اتمام ساعت کاری،از شرکت خارج می شدم.حتی مهندس مسعودی هم که گاه به گاه برای بحث و تبادل نظر در خصوص نقشه ویلا به اتاقم می آمد،متوجه کسالتم شده بود و کمتر به اتاقم می آمد.مثل بچه ها شده بودم.رفتارم احمقانه شده بود.ساعت ها پشت پنجره می ایستادم و بی هدف،از آن بالا به شهر زیر پایم نگاه می کردم.
همه چیز سر جای خودش بود جز من و محمد سام.از حالش بی خبر بودم. پدرم گفته بود((محمد سام دوباره مریض شده)) و مادرم اعتقاد داشت ((اون خوب بشو نیست)) دیگر چیزی در باره او نشنیده بودم.مهندس سحری هنوز به گرمی جواب سلامم را می داد.اخلاق منشی عوض نشده بودو همه،همان طور که قبلا رفتار می کردند بودند،اما من عوض شده بودم،کلافه بودم.انگار چیزی گم کرده بودم و نمی توانستم پیداش کنم.
چند شب پیش مادرم پرسیده بود:
- تو داری با خودت چه کار می کنی ثنا؟
سر به زیر انداخته بودم.نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم.
رو به پدرم گفتم:
- ما نقشه بیمارستان کشیدیم،حالا آبروی شرکتمون بسته به یه ویلای فکسنی تو شماله؟ مهندس سحری همه رو گرفتار کرده.
پدرم متفکرانه به صفحه تلویزیون خیره شده بود.فکر کنم،صدایم بیش از حد عصبی بود که مادرم آخر شب به اتاقم آمد وگفت:
- با پدرت صحبت کردم که چند روز مرخصی برات بگیره.
جواب دادم:
- کارام زیاده.باید نقشه هارو آماده کنم.پروژه مهمیه.
- فکر نمی کنم چندان هم مهم باشه.تو که مهندس رو می شناسی،عادت داره کارهاش رو مهم و بزرگ جلوه بده.
نیاز به مرخصی داشتم؛به یک استراحت طولانی.ساعتها در اتاقم بی هدف بالا و پایین می رفتم.جای خالی محمد سام،بدجوری عذابم می داد و صحنه های برخورد آخرمان با صدای شکستن و فریاد کشیدن های او مدام در ذهنم تکرار می شد.مهندس مسعودی می دانست آشفته ام،نگرانی در نگاهش موج می زد.گفتم:
- می خوام این کارو تموم کنم.
با صدای زنگ تلفن،انگاراز طبقه هشتم یک ساختمان دوازده طبقه به وسط یک میز پر از نقشه ویلاهایی شبیه اصطبل افتادم.گوشی را برداشتم و منشی گفت:
- مهندس می خوان تو اتاقشون شماروببینن.
بی آن که چیزی بگویم،گوشی را روی دستگاه گذاشتم و نگاهم از روی میز ونقشه ها و تابلوی اسب سرکش رد شد و به جای خالی محمد سام، پشت پنجره سُر خورد.نفس عمیقی کشیدم.هوا هنوز هم بوی سیگار می داد، بویی که حالا دیگر باعث سرفه ام نمی شد. اصلا انگار بوی محمد سام بود.عمیق تر نفس کشیدم و ریه هایم را پر کردم.انگار محمدسام این جا بود،مثل همیشه ته سیگارش را در جاسیگاری له می کرد و برمی گشت پشت پنجره تا سیگار بعدی را روشن کند.به این بو عادت کرده بودم و به آن شبح پشت پنجره.به نگاه بی تفاوتی که همیشه پشت مانیتور رایانه اش پنهان بود.
مادرم پرسیده بود:
- توبا خودت چی کار می کنی ثنا؟
و پاکت سیگار ته کیفم،روی دوشم سنگینی کرده بود.جواب داده بودم:
- همکارم سیگار می کشه.
و آخر شب ،پاکت مچاله شده را در چاه توالت انداخته و سیفون را کشیده بودم. آن شب فکر می کردم برای همیشه از تاثیر بوی سیگارخلاص می شوم.نفسی عمیق تر از پیش کشیدم.حوادث چند روز گذشته دوباره در مغزم تکرار می شد.
رو به روی مهندس سحری که مثل همیشه سرش را در پوشه ای فرو برده بود و تندو تند آن را می خواند،نشسته بودم.پرسید:
- در چه مرحله ای هستید؟
سر به زیرانداختم و در حالی که محمد سام با آن اندام ورزیده و موهای روغن زده ،از پله های ذهنم بالا می رفت،جواب دادم:
- نمی دونم.
نشنید یا نمی خواست بشنود.بی توجه به حرفم گفت:
- پنج شنبه یه مهمونی داریم.
- بابا بهم گفتن.
- شما تا پنجشنبه می تونید از مرخصی استفاده کنید.
- ترجیح می دم سرکار باشم.
نگاهم کرد ومن خجالت زده،نگاه از او دزدیدم.گفت:
- بابا از من خواسته ،گفت نمی خواد تومهمونی خسته باشی.
- خودم با بابا صحبت می کنم.
به صندلی اش تکیه داد و درحالی که به دو طرف نیم چرخ می خورد ،گفت:
- منم با نظر بابات موافقم.
ایستادم و گفتم:
- با اجازه.
- فقط چهارشنبه و پنج شنبه.
- اجازه می دین مهندس؟
می خواستم سر کار باشم.نمی توانستم در چشمان محمد سام خیره بشوم وبازگشتش را به او تبریک بگویم.حتی نمی توانستم ، او را از دور ببینم،با او زیر یک سقف نفس بکشم و بعد،بعد حتی یادم نیاید با او چه روز بدی را داشته ام.
حتی حالا فکر می کردم؛اگر مرا ببیند حتما دوباره فریاد خواهد کشید.نمی خواستم دوباره لبخند تلخ او را احساس کنم.
مهندس سحری گفت:
- برگه مرخصی ات پیش خانم منشیه.ازش بگیر و برو.
- بله مهندس.
قاطعانه جوابش را دادم و از گوشه چشم به من که دستهایم را در هم گره کرده بودم و به طرف در اتاق می رفتم،نگاه می کرد.صدا زد:
- خانم حمیدی!
نگاهم را به موزاییک های کف اتاق دوختم و از زیر چشم پایه های میزش را دیدم،میزی که برای او ریاست را به همراه داشت.گفت:
- امیدوارم شما رو حتما ببینم.تو شب مهمونی.
سر بلند کردم و نگاهم،در کمتر از چند هزارم ثانیه،با نگاه او گره خورد و از روی چشمهای بی تفاوتش که رنگی از احساس محمد سام را در خود پنهان کرده بود،گذشت. سر تکان دادم،اما خودم هم نمی دانستم جوابم مثبت بود یا منفی.
دراتاق را که پشت سرم بستم،منشی پاکتی را به طرفم گرفت و گفت:
- برگه مرخصی تون خانم حمیدی.
چپ چپ نگاهش کردم و بی آن که دستم را برای گرفتن پاکت دراز کنم،به طرف اتاقم رفتم.
***

nika_radi
30-05-2010, 19:58
فصل ششم
قسمت دوم
چشمهایم از سلقمه ای که به پهلویم خورد ،گرد شد.به مادرم که با چهره ای در هم کشیده ،نگاهم می کرد خیره شدم.نگاه پرسشگرم را که دید،به پایم اشاره کرد.توی مبل فرو رفته بودم،پایم را روی پای دیگرم انداخته بودم و با حرکاتی عصبی،مچ آن را تکان می دادم.خودم را جمع و جورکردم.در این لباس تنگ و بلند،با دامنی که کمی روی زمین کشیده می شد و تا حدودی گشادتر از بقیه قسمتهای لباس بود،احساس راحتی نمی کردم.پدرم با کت و شلوار وکروات،با آن نگاه نافذ که هر کس را تحت تاثیر قرار می داد،بیشتر شبیه یک دامپزشک شده بود تا یکی از مهمانها.مادرم،مدام غرولند می کرد:
- آقای حمیدی!
و من وپدرم،ریز می خندیدیم.پدرم سر در گوشم برد و آرام گفت:
- مامانتم دارکوبه!
زیر چشمی به مادرم نگاه کردم و گفتم:
- متاسفم بابا،نمی تونم فضولی نکنم.
- ثنا،اگه چیزی بگی.!!!
- شما که می دونستید من حرف تو دلم نمی مونه.
مادرم تشرزد:
- بسه دیگه.
و ایستاد تا با خانمی که نمی شناختم احوال پرسی کند.حتما باید می ایستادم و مثل دختر خانمهای مودب دستم را به طرفش دراز می کردم و اجازه میدادم او به سرعت،نوک انگشتانم را بگیرد و رها کند.غرولند کردم:
- حوصله ام سر میره.
دوباره در مبل فرو رفتم و با دو دست،محکم دو طرف مبل را چسبیدم. پاهایم درآن کفشهای پاشنه بلند ذوق ذوق می کرد.مهندس سحری به طرفمان آمد.آن خانم،چپ چپ نگاهم کرد،چیزی به مادر گفت و رفت. مهندس پرسید:
- خوش می گذره؟
پدرم هم ایستاد.شستش را در جیب جلیقه اش فرو برد و پرسید:
- سام عزیز ما نمی خواد بیاد؟
به ساعت بزرگ داخل سالن که پاندولش بازیگوشانه،این طرف و آن طرف می رفت نگاه کردم.دخترها وپسرهای جوان این مهمانی،که بیشتر به مراسم تدفین شباهت داشت،انگشت شمار بودند که آنها هم یا فامیل بودند و نمی خواستند غریبه ها را وارد جمع خود کنند و یا غریبه هایی بودند که نمی خواستند با دیگران آشنا بشوند.
مثل زیگیلی که روی صورت عروس خانم آراسته ای باشد،بداخلاق؛بین آدمهایی نشسته بودم که یا نمی شناختمشان و یاحوصله شان را نداشتم.آقای سحری،به ساعت طلایی اش نگاه کرد وگفت:
- می آد،الان دیگه پیداش می شه.
ساعت نزدیک ده بود.نگاهم کرد و پرسید:
- خوبی؟
مثل آقای سحری شرکت صحبت نمی کرد.مهربان بود،مثل عمو سحری که چند ماهی یک دفعه دعوتمان میکرد،یا دعوتمان را می پذیرفت و کنار تخته نرد می نشست و متفکرانه تاس می ریخت.چشم به پایه مبل کناری دوختم و گفتم:
- می تونم برم کتابخونه؟
مادرم تشر زد:
- ثنا!
و خطاب به آقای سحری ادامه داد:
- من از طرف ثنا معذرت می خوام.
بی توجه به مادرم گفت:
- درک می کنم.مهمونی کسل کننده ای شده.
پدم خندید وگفت:
- البته برای جوونها.
- کتابخونه رو که بلدی؟
نگاهش کردم وگفتم:
- و اجازه دارم از کامپیوتر شما استفاده کنم؟
مادرم غرولند کرد:
- ثنا،ما اومدیم مهمونی.
به چشمهای آقای سحری خیره شدم وگفتم:
- سی دی هارو از شرکت با خودم آوردم.تو ماشینه،تا وقتی که .....
لب به دندان گرفتم و باقی حرفم راخوردم.پدرم گفت:
- به خودم کشیده.از زیر کار فرار نمی کنه.
مادرم با کنایه گفت:
- ولی از زیر مسئولیت های اجتماعیش،چرا!
آقای سحری خندید و گفت:
- خوبه خودتم می دونی چه اعجوبه ای تربیت کردی!
شرمزده سر به زیر انداختم.صدای خانم سحری به گوشم خورد،با خودم گفتم((حالا خلاص شدن با خداست!))برای چندمین بارخوش آمد گفت، دست مرا گرفت و باز هم تکرار کرد:
- واقعا خوشگل شدی!
لبخندی تصنعی زدم.مادرم به جای من تشکر کرد. به آقای سحری گفتم:
- ممکنه عموجان؟
خانم سحری،به جای او جواب داد:
- البته عزیزم.
مادرم چپ چپ نگاهش کرد.با آن لباس حریر سفید رنگ،با سر آستین های گشاد که آدم را به یاد لباس خواب های زنان روم باستان می انداخت،به هر طرف می رفت.ترکیب خانم و آقای سحری،درست شبیه ترکیب کردن شکر و نمک بود که حتما معجون وحشتناکی می شد.من همیشه فکر می کردم؛این دو نفر چگونه توانسته اند سالهای سال یکدیگر را تحمل کنند؟ یکی رسمی و خشک و دیگربی قید و تا حدودی لوس!
- می شه بگی یه موزیک خوب بذارن؟
مجلس واقعا کسل کننده شده بود.
- پیشنهاد قشنگی دادی عزیزم.
منتظر شنیدن توضیح ما نشد و به طرف میز کناری رفت.آقای سحری با لحنی مهربان گفت:
- برای شام صدات می کنم.
ابروهایم را به نشانه تشکر بالا دادم و به طرف در به راه افتادم.مادرم صدازد :
- ثنا....
اما حتما پدرم مانعش شده بود که جمله اش را ادامه نداد.به سرعت از در سفید سالن بیرون رفتم.خنکای هوا که به صورتم خورد،احساس آرامش کردم.دیگراز نگاه هایی که سر تا پایم را برای شناختنم و یا تعیین نوع پارچه و دوخت لباسم یاحتی زشتی و زیبایی صورتم می کاویدند،خبری نبود.چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم،در حالی که پشت سرم ،پشت دو لنگه در سفید رنگ،آدمهایی اتو کشیده و رنگ و روغن زده،با هم در مورد سیاست،هنر ،اجتماع،شیمی،آخرین وضعیت بازار و بورس صحبت می کردند.جوان هایی که به کنار دستی شان طوری نگاه می کردند که انگار به اعماق یک چاه فاضلاب خیره شده اند و از در کنار آنها بودن، کراهت دارند و زنهایی که با خنده های ریز،شئونات خوانوادگی شان را به رخ می کشیدند.
چشمهایم را که باز کردم،قدمی به عقب رفتم،به در چسبیدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای فریادم بلند نشود.مردی که رو به رویم ایستاده بود،با نگرانی پرسید:
- حالتون خوبه؟
به در چنگ زدم.گفت:
- چند تا نفس عمیق بکشید.متاسفم،نمی خواستم بترسونمتون.
سرم را به زحمت به دو طرف تکان دادم و به سختی گفتم:
- چیزی نیست.
دستش را پیش آورد.خودم را محکم به در چسباندم.دستش را عقب کشید و گفت:
- بازم معذرت می خوام.
چند نفس کوتاه و پی در پی کشیدم تا تنفسم را تنظیم کنم.گفت:
- براتون یه لیوان آب بیارم؟
رنگم پریده بود،شاید از چشمهایم می ترسید که نگاه نگرانش ازصورتم برداشته نمی شد و دستش را برای گرفتن بازویم ،عقب و جلو می شد و دنبال بهانه ای بود تا بازویم را بچسبد.جواب دادم:
- خوبم.ممنون.
به سختی از در کنده شدم و از کنارش گذشتم،اما سنگینی دو چشم نگران را روی پشتم احساس می کردم.
به زحمت قدم برمی داشتم و زیر نور چراغهای مهتابی رنگ،روی راه باریک شنی وسط شمشاد ها پیش می رفتم.مرد غریبه انگار هنوز روی ایوان ایستاده بود که نمی توانستم درست قدم بردارم.روی اولین نیمکت کنار راه نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.به خودم جرات دادم وبه طرف ایوان نگاه کردم.از در سالن گذشت و در سفید رنگ سالن،پشت سرش بسته شد.سربلند کردم.آسمان،انگار که هیچ ستاره ای نداشت.
***

nika_radi
30-05-2010, 20:29
فصل ششم
قسمت سوم
روی صندلی تابی خوردم.دور تادور اتاق،از کف تا سقف پراز کتاب بود. نمی توانستم داخل این اتاق باشم و لبخند نزنم،از بسیاری کتابها که من بعضی هایشان را حتی تا به حال ندیده بودم.رایانه روشن شد و من سی دی ام را داخل آن گذاشتم.
به صندلی تکیه دادم و به آخرین ردیف کتابهای رو به رویم خیره شدم.زیر پای من ،آدمهای زیادی،یک مهمانی کسالت آور به راه انداخته بودند،در حالی که بهانه اصلی این مهمانی،در میان آنان نبود.پلکهایم رابستم.چقدر از دیدن غریبه ای که ناگهان در مقابلم ظاهر شده بود،ترسیده بودم. نگاه نگرانش هنوز جلوی چشمم بود.به خودم خندیدم،به ترسم و به رفتارم که برای او تعجب انگیز بود.چشم باز کردم و خطاب به خودم گفتم:
((ثنا تو دیوونهای،دیوونه!))
حالا که به آن اتفاق فکر می کردم،برایم نشاط آور می نمود.باید برای دوستانم تعریفش می کردم.می توانست باعث تفریحمان شود.
اولین پوشه را باز کردم وبه صفحه مانیتور خیره شدم.روز شنبه باید نقشه هایمان را تحویل می دادیم و من تنهاچیزی که کشیده بودم، نقشه ویلایی بود که بیشتر شبیه اصطبل بود!در تمام این چند روزنتوانسته بودم حتی یک خط بکشم.وانمود می کردم مشغول کارم،ولی نبودم. و حالا در مهمانی،به جای آن که مثل یک دختر خانم مبادی آداب بایستم و با مهمانهای جورواجور احوالپرسی کنم،می خواستم نقشه ام را تکمیل کنم.
شروع به کار کردم و آرام آرام یادم رفت کجا هستم و لباسم چقدر سخت مرا در هم می فشرد.خط ها را می کشیدم و طرح ها را از نو و دوباره رقم می زدم. نمی دانم چه مدت گذشت که در کتابخانه به شدت باز شد و محمد سام وارد کتاب خانه شد.عصبانی بود و تقریبا فریاد می کشید:
- نمی خوام بیام.حوصله هیچ کدومشون رو ندارم.
و صدایی از بیرون در گفت:
- فقط چند دقیقه.این قدر که همه ببیننت.قول می دم.
به طرف قفسه کتابها رفت،با بی حوصلگی کتابی را از قفسه کتابها برداشت و گفت:
- برام مهم نیست اونا چه فکر می کنن.من پایین نمی آم
مردی که بیرون ایستاده بود،وارد کتابخانه شد.برجا خشکم زد.همان غریبه ای بود که پشت در سالن با او برخورد کرده بودم.با مهربانی گفت:
- چند لحظه بیشتر طول نمی کشه.
محمد سام کتاب را سر جایش قرار داد و گفت:
- از این نمایش حالم به هم می خوره.
- پدر و مادرت به فکر تواند.
کتاب دیگری را از قفسه بیرون آورد و گفت:
- از تو بعیده دکتر جان!
آرام از پشت مانیتور سرک کشیدم.نمی دانستم چه باید بکنم.همان طور بنشینم و به حرفهای آنها گوش کنم یا بایستم و اعلام کنم که در آنجا هستم؟
مردی که محمد سام،دکتر صدایش زده بود،گفت:
- اگه نمی خوای بیای اصراری نیست.فقط یادت باشه این مهمونی به افتخار توئه.
- برام مهم نیست.همه شون برن به جهنم.
ایستادم و گفتم:
- سلام.
نگاه آنها به طرف من چرخید.هر دو هاج و واج مانده بودند.دکتر زودتر جواب سلامم را داد و محمد سام گفت:
- تو این جا چه کار می کنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم. داشتم کار می کردم.
محمد سام خطاب به دکتر گفت:
- یعنی اینم دعوت کردن؟!
از خجالت سرخ شدم و احساس کردم بخار داغی از سرم بلند می شود. دکترگفت:
- به خاطر این که ترسوندمتون معذرت می خوام.
- نه ،مهم نیست.خواهش می کنم.
محمد سام روی صندلی نشست و گفت:
- بیا و درستش کن!اگه همه مهمونای پایین مثل خانم باشن که دیگه هیچی، اصلا نمی آم.
دکتر بی توجه به او گفت:
- امیریان هستم.
اسمش را قبلا شنیده بودم.دکتر امیریان،پزشک مخصوص محمد سام.
جوانتر ازیک پزشک مجرب به نظر می رسید.تقریبا هم سن و سال محمد سام،شاید چند سالی بزرگتر.تقریبا چهل ساله با صورتی جذاب و مردانه.
گفتم:
- خوشوقتم.حمیدی هستم.
لبخند روی لبهایش نشست و گفت:
- خانم حمیدی...همون خانم حمیدی معروف!
محمد سام روی مبل جا به جا شد و در حالی که سرش را با دو دست می چسبید گفت:
- می خوام برم بیرون.
دکتر امیریان نگاهش کرد و گفت:
- واقعا متاسفم که اون جوری ترسوندمتون.
و کنار محمد سام نشست.گفتم:
- گفتم که،مهم نیست.
- سام،حالت خوبه؟
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- حوصله اینو ندارم،بگو از این جا بره بیرون.
کسی دکتر امیریان را صدا می زد.من خجالت زده ایستاده بودم و محمد سام با چشمهای بسته،سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود.مدام اسم دکتر امیریان تکرار می شد.یک نفر به دنبالش می گشت.گفت:
- معذرت می خوام،الان برمی گردم.
به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.به محمد سام خیره شدم.دلم برایش تنگ شده بود؛برای صورت همیشه درهمش، نگاه غمزده اش،شقیقه های جوگندمی اش،حتی برای لحن تلخ و گزنده اش.
چشم باز کرد،خجالت زده سر به زیرانداختم.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.سر بلند کردم.به من خیره شده بود.دوباره چشم به زیر انداختم. چند باری چشم چرخاندم و او همان طور به من خیره مانده بود. پرسید:
- تو چند سالته؟
نگاهش کردم.در چشمهایش چیزی نبود که بشود به ضمیرش پی برد.جواب دادم:
- بیست و چهار،البته هنوز نشده.
- تو این لباس بزرگتر به نظر میای.
تکانی خوردم،لباسم تنگ بود و نمی خواستم این طور سخاوتمندانه خودم را به تماشا بگذارم.
جواب دادم:
- خودمم از این مدل لباسا خوشم نمی آد.
- یه حُسن داره،حداقل زبون درازت رو کوتاه کرده!
نگاهش کردم،نگاهم عصبانی بود،لبخندی زد.گفتم:
- هیچ لباسی نمی تونه زبون دراز منو کوتاه کنه،همین جورم هیچ آدمی!
به قهقهه خندید.برای اولین بار صدای خنده اش را شنیدم.گفت:
- تو این چند روزه حسابی فرصت داشتم به ماجرای اون روز فکر کنم.
- به خاطر اون روزمتاسفم.
ایستاد و گفت:
- منم متاسفم.
با تعجب نگاهش کردم.لبخندی زد وگفت:
- اگه اون نقشه این قدر شبیه اصطبل نبود،این اتفاقا نمی افتاد.
خون به صورتم دوید،اما خودم را کنترل کردم وگفتم:
- متاسفانه نتیجه کار گروهی همیشه هم خوب از کار در نمی آد.
به کنایه ای که در اعماق صدایم بود،توجهی نکرد.چرخی زد وگفت:
- واسه همینم بود که من تنها کار کردم.
روی صندلی نشستم وگفتم:
- پس شنبه بادست پر می آیید!
کتابی را از قفسه کتابها برداشت و گفت:
- تا شنبه خیلی مونده.
در اتاق باز شد و دکتر امیریان وارد اتاق شد.نگران بود.گفت:
- محمد سام آماده ای؟
- نه!
دکتر نگاهی به من کرد و گفت:
- فقط چند دقیقه.
لبخندی زد وگفت:
- دیگه می شناسمت دکتر،متاسفم.
دکتر هم خندید وگفت:
- بهتره حداقل پیش خانم حمیدی آبرو داری کنی.
محمد سام به من خیره شد وپرسید:
- پایین شلوغه؟
بی اختیار به جای دکتر امیریان جواب دادم:
- یه مهمونی کسل کننده احمقانه!
محمد سام به قهقهه خندید وگفت:
- عالیه!فکر کنم بتونم چند دقیقه رو تحمل کنم.
شرمزده گفتم:
- متاسفم.
دکتر امیریان هم به خنده افتاده بود.محمد سام از روی مبل بلند شد وگفت:
- مادر من عاشق مهمونی های کسل کننده است.
دکتر امیریان پرسید:
- افتخار می دید؟
نگاهش کردم.ادامه داد:
- همراهیمون کنید؟
به محمد سام نگاه کردم.بی آن که چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.دکتر امیریان به آرامی گفت:
- اهمیت ندید ،خواهش می کنم .
و به دراشاره کرد.به مانیتور نگاه کردم وگفتم:
- دیگه عادت کردم.
همراه دکترامیریان از در کتابخانه بیرون رفتم.از پله ها که سرازیر شدیم، سر ها به طرف ماچرخید.موسیقی ملایمی در سالن پخش می شد. از این که این همه چشم به من خیره شده اند،کلافه و عصبی بودم.نمی توانستم خونسرد باشم.احساس می کردم،روی ابرها قدم برمیدارم.دکتر امیریان آهسته زیر گوشم گفت:
- خونسرد باشید.
محمد سام گفت:
- از همه شون بدم می آد.
از گوشه چشم نگاهش کردم.چهره در هم داشت.صدای کف زدن بلند شد.
سربلند کردم ودر میان جمعیت ،صورت مادرم را دیدم که هاج و واج نگاهم می کرد و من در حالی که دکتر امیریان در یک طرفم و محمد سام در طرف دیگرم قدم بر می داشتند،از پله ها پایین می آمدم. صورتها جز صورت نگران مادرم،درهم وبرهم می نمودند.قدم به سالن گذاشتیم و جمعیت به کف زدن ادامه دادند و محمد سام شروع به احوالپرسی کرد. از آنها فاصله گرفتم و به طرف مادرم که روی مبل افتاده بود،رفتم وکنارش نشستم.به آرامی گفتم:
- متاسفم.
پدرم کنارم نشست وگفت:
- تو چقدرامشب خوشگل شدی!
خندیدم.مادرم غرید:
- آقای حمیدی!
پدرم بی تفاوت جواب داد:
- من فقط نظرم رو گفتم:
- ممنون بابا.
- تو که گفتی می ری کتابخونه؟
- کتابخونه هم بودم.
- پس چطور شد که....
پدرم دخالت کرد وگفت:
- خب با هم از پله ها پایین اومدن.
خانم سحری شگفت زده به طرفمان آمد وگفت:
- وای عزیزم،ممنون که راضیش کردی بیاد پایین.
- من کاری....
اجازه نداد جمله ام را کامل کنم.گفت:
- امیدوارم بتونم جبران کنم.واقعا نگران بودم.
- ولی من....
خطاب به مادرم ادامه داد:
- دیدین چقدر به هم می اومدن؟!!!
ناباورانه نگاهش کردم و نگاهم به طرف مادرم چرخید که درمانده به نظرمی رسید.پیش از آن که بتوانم عکس العملی نشان بدهم ،از ما دور شد. مادرم به من خیره شده بود،انگار می گفت ((خب....اینو می خواستی؟))
گفتم:
- نمی دونم چرا اینجوری شد.
پدرم گفت:
- مهم نیست.همه می دونن خانم سحری یه کم....
و با انگشت به سرش اشاره کرد.خندید و مادرم غرید:
- دکتر!
و من نخودی خندیدم.دکترامیریان گفت:
- حالتون خوبه؟
سربلند کردم.پدرم تشکر کرد.مادرم،نگاهش کرد.پدرگفت:
- دکتر امیریان.همسرم...با دخترم هم که قبلا آشنا شدین.
با مادر احوالپرسی کرد وگفت:
- این دختر خانم زیبا دختر شما هستن دکتر؟
چشمهای مادرم از تعریفی که از دخترش شده بود درخشید.پدرم خندید و گفت:
- بله،دخترم ثنا!
- البته قبلا تعریف خانم مهندس رو شنیده بودم،اما خب......
خندید و ادامه داد:
- اون قدر بد شنیده بودم که نمی دونستم.....
پدر هم به خنده افتاد و من چهره درهم کشیدم.دکتر ادامه داد:
- خانم حمیدی معروف...وای وای چه اعجوبه ای هم هستن!
مادرم هم خندید.خطاب به مادرم گفت:
- به خاطر داشتن دختری به این زیبایی....
نگاهم کرد.چهره درهم کشیده بودم.ادامه داد:
- و با این جسارت تبریک می گم.اینا همه اش به خاطر تربیت درست شماست.
مادرم خوشحال بود.دکتردوباره گفت:
- هر کسی نمی تونه اون طوری تو روی محمد سام وایسته.
مادرم با افتخار نگاهم کرد.پدرم اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در حالی که به سختی می کوشید مانع خنده اش بشود گفت:
- وقتی سحری واسم تعریف کرد چه اتفاقی افتاده،داشتم منفجر می شدم.
دکتر امیریان،نگاه خیره اش را به من دوخت و گفت:
- نمی دونم محمد سام چطور دلش اومده با خانمی به این زیبایی این قدر بی ادبانه رفتارکنه.
لبخندی که به تازگی روی لبهایم نشسته بود،محو شد.به پدر ومادرم نگاه کردم.می خندیدند و حواسشان به او که مرا خیره نگاه می کرد،نبود. چهره در هم کشیدم وبا گفتن جمله((معذرت می خوام)) روی مبل نشستم.محمد سام به طرفمان آمد،با پدرم دستداد و با مادرم احوالپرسی کرد.پدرم پرسید:
- اوضاع چطوره؟
سر تکان داد وگفت:
- همه چیز رو به راهه!
اما زیاد سرحال نبود.پدرم مشغول صحبت با اوشد.چند دقیقه بعد خانم سحری کنار محمد سام ایستاد وگفت:
- شما جوونا چرا اینجا نشستین؟برید پیش بقیه بچه ها!
محمد سام با غیظ نگاهش کرد و به صحبت با پدرم ادامه داد.
مادرم روی مبل نشست.من هم به موزیک ملایمی که پخش می شد گوش سپردم.دکتر امیریان به من نگاه می کرد.
خانم سحری دوباره به طرف محمد سام آمد.خودم را کنار کشیدم تا چشم خانم سحری به من نیفتد،حوصله پرچانگی اش رانداشتم.
دکتر امیریان یک قدم به طرف من آمد.سربرگرداندم تا از زیر هم صحبتی بااو نیز فرار کنم.صدایی گفت:
- تشریف نمی آرین؟!
قلبم لرزید.این صدا را میشناختم.بارها و بارها آن را شنیده بودم،از پشت پنجره و وقتی که صاحبش به شهر زیرپایش خیره می شد.سربلند کردم، محمد سام رو به رویم ایستاده بود و به من خیره شده بود.بلند شدم،دکتر امیریان عرق پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و به تلخی لبخند زد.به مادر نگاه کردم.نگران به نظر می رسید و خانم سحری متعجب به ما چشم دوخته بود.
بی اختیار کنارش ایستادم،یک سرو گردن از من بلندتر بود.از میان جمعیت رد شد.با تعجب به دنبال او کشیده می شدم.از کنار هر کسی که می گذشتیم،با لبخند سری برایش تکان می دادند و انگار که هیچ کس را نمی دید.در آن سوی سالن،روی مبلی نشست،درحالی که ناباورانه نگاهش می کردم ،مردد ایستاده بودم.گفت:
- بشین . چراوایستادی؟
با تردید و با کمی فاصله در کنار او نشستم.نگاه به زیر داشتم.وقتی سربلند کردم،گفت:
- متشکرم.
- واسه چی؟
- اون روز حقم بود،حسابی شما رو اذیت کردم.
خجالت زده نگاه به زیر انداختم وگفتم:
- متاسفم،به خاطر اون روز معذرت می خوام.
- نه واقعا حقم بود.بعدا که به اون روز فکر کردم به این نتیجه رسیدم که عکس العمل تو طبیعی بود.
((تو))! نگاهش کردم.نگاهش بی تفاوت بود و صورتش خونسرد.گفت:
- به قول خودت کار گروهی همیشه هم خوب از آب درنمی آد.
خندیدم،اوهم خندید و گفت:
- الانم فقط می خوام بدونید از دستتون ناراحت نیستم.
دوباره رسمی شده بود.نگاهش کردم،بوی ادکلنش بینی ام را پر کرده و آن قدر به من نزدیک بود که می توانستم هرم نفس هایش را احساس کنم. هیچ گاه نتوانسته بودم این طورببینمش،این قدر نزدیک.بی آن که نگاهم کند، پرسید:
- حتما فکر می کنی من دیگه چه جور جونوری هستم!
خجالت زده سر به زیر انداختم وگفتم:
- ببخشید.
خندید وگفت:
- ازت درخواست کردم با من بیای تا فقط مادرم خیال کنه،حالم خوبه. امیدوارم به چیزی بیشتر از این فکر نکنی.
چیزی در من فرو ریخت.نگاهش کردم.دیگر آن محمدسام مهربان دقایقی پیش نبود.دوباره سرد و سنگی شده بود.بی آن که حرفی بزند،بلند شد و به سرعت خودش را به اولین مبل دور از من رساند و نشست.هاج و واج روی مبل نشسته بودم.سیگاری روشن کرد و این یعنی دیگر نمی خواهد با کسی هم صحبت شود.صدای دکترامیریان را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- حواستون کجاست؟
نگاهش کردم.لبخند زد.سر به زیر انداختم وگفتم:
- متاسفم.
- شنیدم قراره با محمد سام روی یه پروژه مشترک کار کنین.
- بله.
- امیدوارم سفر خوبی داشته باشین.
- بعید می دونم.
- ناامیدی؟!!بهتون نمی آد.حداقل با اون چیزایی که من شنیدم.
خندیدم . او هم خندید.چرخی زد ودر کنارم نشست.خودم را جمع و جور کردم وچهره ام در هم رفت.گفت:
- با این که عصبانیش کردین،خوب داره مقاومت می کنه.
گفتم:
- اون روز دیوونه شده بودم.
- محمد سام بهم گفت که چه جوری تونسته دیوونه تون کنه.
خجالت زده سر به زیر انداختم.خندید و گفت:
- زیاد اهمیت ندین،اون اخلاقش این جوریه.
به محمد سام نگاه کردم،نگاهش به من بود و حلقه های دود سیگار را ازدهانش بیرون می داد.دختران زیادی در اطرافش ایستاده بودند و بلند بلند می خندیدند.
دکتر امیریان آهسته گفت:
- شاید منم باهاتون اومدم.
با تعجب نگاهش کردم.گفت:
- نمی تونم بذارم تنها برین.
- بله؟
به خودش آمد.خندید وگفت:
- خسته تون کردم،بهتره برم پیش محمد سام.
به محمد سام که به سرعت از پله ها بالا می رفت ،نگاه کردم و جواب دادم:
- بله،حتما.
بلند شدم و آرام از میان سالن گذشتم،به سرعت به طرف پدر و مادرم رفتم.از نگاه های دکتر اصلا خوشم نمی آمد.مادرم به رویم لبخند زد. پرسیدم:
- کی میریم خونه؟
***

nika_radi
31-05-2010, 09:25
فصل ششم
قسمت آخر
- اجازه هست کنار شما بشینم؟
به آخر میز نگاه کردم.محمد سام را به زحمت سر میز شام آورده بودند. آخرین بار که دیدمش به سرعت از پله ها بالا می رفت.حتی یک بار مادرش از من خواست به دنبالش بروم که مادرم مخالفت کرد.پدرم جواب داد:
- خواهش می کنم جناب امیریان.
و دکتر امیریان رو به روی مادرم نشست.
- امیدوارم یک جمع خانوادگی را خراب نکرده باشم.
- نه،خواهش می کنم.
گفتم:
- جای مهندس مسعودی واقعا خالیه.
مادرم متعجب نگاهم کرد.می دانستم مهندس مسعودی را دوست دارد و او را مناسب ترین فرد برای من می داند.حتی می دانستم دلیل تمام نگرانی هایش و این که این قدر زیاد می خواست مرا از محمد سام دور کند تنها مهندس مسعودی است.حتی گاهی مواقع فکر می کردم او مادرم را ترغیب می کند تا مرا وادار به کناره گیری از مسئولیت هایم در این پروژه کند تا هر چه بیشتر از محمد سام دور باشم.بی توجه به نگاه ناباور او ادامه دادم:
- اگه بود حسابی خوش می گذشت.
دکتر امیریان گفت:
- همون آقایی که قراره مشترکا رو پروژه شمال با ایشون همکاری داشته باشین؟
- البته مهندس از بهترین هاست.
- بله،تعریف ایشون رو زیاد شنیده بودم.
متوجه نیش کلامم نشده بود،یا می خواست وانمود کند برایش مهم نیست. پدر و مادرم هم که سنگینی جو موجود را احساس می کردند،تقریبا ساکت شدند تا دکتر را از من دور کنند.دکتر امیریان گفت:
- هنوزم تو همون بیمارستان سابق هستید؟
پدرم جواب داد:
- بله.
- من ممکنه برای ادامه تحصیل برم اروپا.
مادرم گفت:
- تو همین رشته خودتون؟
- بله،ممکنه.خب بستگی به شرایط داره.نمی دونم....
- چطور دکتر جان؟
- چی چطور؟
- منظورم اینه که می گین ممکنه.
- آ...بله.ممکنه،از طرف دانشگاه بورسیه شدم،اما هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
- این که عالیه.نباید یه همچین موقعیت خوبی رو به سادگی از دست بدین.
- مادرم اینجا تنها می مونه و....
پدرم خندید و گفت:
- خودت اون طرف!
- حق با شماست،خودم هم اون طرف.
- بیشتر نگران کدوم طرفی؟
- نکته اصلی همین جاست.
سنگینی نگاهش را احساس می کردم.سر بلند کردم.به من خیره شده بود.
مادرم گفت:
- طفلکی مادرتون،می تونم احساسش رو کاملا درک کنم.
محمد سام از پشت میز بلند شد.خانم سحری نگران نگاهش می کرد،دکتر گفت:
- بله ،منم به خاطر مادرمه که نمی تونم درست تصمیم بگیرم.
به محمد سام نگاه کردم،به طرف پله ها می رفت.آقای سحری،به دکتر امیریان اشاره کرد.دکتر که حواسش به صحبت با پدر ومادرم بود،متوجه او نشد.گفتم:
- معذرت می خوام.
- جانم!
- فکر کنم آقای سحری با شما کار دارن.
به طرف او برگشت.آقای سحری با چشم و ابرو اشاراتی کرد و دکتر همان طور جوابش را داد.آقای سحری آرام شد.دکتر با صدایی ارام گفت:
- من به آقای سحری گفته بودم هنوز برای برگشتنش به ایران زوده.
پدر متفکرانه گفت:
- با منم که صحبت کرد،با شما هم عقیده بودم.
مادر چهره در هم کشید وگفت:
- آقای حمیدی،سر ِ شام بحث کاری نکنید.
امیریان گفت:
- طبع نازک خانمها رو مکدر نکنیم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- معذرت می خوام.
پدر نگاهم کرد. گفتم:
- اگه اجازه بدین،برم وسایلم رو از کتابخونه بیارم،کم کم واسه رفتن آماده بشیم.
دکتر امیریان گفت:
- خانم مهندس برای رفتن عجله دارن؟
- یه کم خسته ام.فقط همین.
- البته مهمونی کسالت باریه،اما با وجود دوستان می شه تحملش کرد.
من کارهای مهمتری دارم.
مادرم هم حرف مرا تایید کرد وگفت:
- تا راه بیفتیم و برسیم خونه ساعت می شه دوازده.حق با ثناست.
پدر رو به من گفت:
- برو عزیزم.
دکتر امیریان گفت:
- می خواهید همراهیتون کنم؟
- نه ،متشکرم.
به طرف کتابخانه در طبقه دوم ساختمان به راه افتادم.از پله ها که بالا می رفتم،به پشت سرم نگاه کردم،هیچ کس حواسش به من نبود.به سرعت خودم را به طبقه دوم رساندم.دلم می خواست زودتر به خانه برگردم.در میان این آدمها غریبه بودم و می خواستم گوشه ای پیدا کنم که به خودم و حوادث این چند روزه بیندیشم.حتی شاید بیشتر به این چند ساعت،البته منهای دکتر امیریان و....به محمد سام و صحبت هایم با او.احساسم تغییر می کرد و قلبم با شدت بیشتری می تپید.نگاه های بی تفاوت اما گیج،لحن پرشور،اما تلخ و گزنده و قلبی مهربان اما یخ زده.دلم می خواست این مرد نگاهم کند،بالاتر از آن ،دلم می خواست دوستم داشته باشد و من خیالم راحت شود که توانسته ام مرد رویاهایم را به دست آورم؛ مردی که دست یافتن به او بسیار دشوار و دور از ذهن به نظر می رسید.
وارد کتابخانه شدم.محمد سام پشت میز رایانه نشسته بود.با دیدنش به سختی یکه خوردم،صدای باز شدن در باعث شد سرش را بلند کند.گفتم:
- اومدم سی دی هارو ببرم.
- قصد فضولی نداشتم.
- خواهش می کنم.
- نقشه های جدیده؟
- نقشه های مهندس مسعودیه.
- بله،یادم نبود ،نقشه شمارو قبلا دیدم.
از پشت میز بلند شد و گفت:
- می تونید بیاید برشون دارید.
- اوه...بله،ممنون.
پشت میز رفتم،رو به روی قفسه ای از کتابها ایستاد و گفت:
- شنبه آخرین فرصته؟
- امیدوارم با دست پر بیاید!
- نمی دونم،شاید اومدم.
سی دی هایم را برداشتم.گفت:
- منم امیدوارم شما هم با دست پر بیاید.
به طرفم برگشت.نگاهش کردم،لبخندی گوشه لبش نشسته بود که بیشتر به نیشخند می مانست.گفت:
- حوصله ندارم.
سی دی هارا محکم در دست فشردم وگفتم:
- با اجازتون.
لبخند از روی لبهایش محو شده بود.پشت به من کرد و بی تفاوت گفت:
- مرخصید!
نمی شد سر از کار این مرد در آورد!یک لحظه مهربان و دقایقی بعد،تلخ. به سرعت از اتاق بیرون آمدم.از پله ها که پایین می رفتم،دلم می خواست از این خانه و از مردی که پشت به دنیا و روبه روی کتابها ایستاده بود فرار کنم. دکتر امیریان با پدر و مادرم گرم گرفته بود.بلندبلند حرف می زد و عده ای در اطرافشان جمع شده بودند و می خندیدند. نگاهش که به من افتاد،سرش را تکان داد.من هم سر تکان دادم.پدرم نگاهم کرد.سی دی هارا در هوا تکان دادم و اشاره کردم که برویم.دکتر امیریان با صدای بلند گفت:
- خانم مهندس عجله دارن؟
سرها به طرف من چرخید.با بی تفاوتی گفتم:
- متاسفانه،بله.
و اضافه کردم:
- بریم؟
خانم سحری گفت:
- چقدر عجله داری عزیزم؟
مادرم پادرمیانی کرد وگفت:
- دیگه باید مرخص بشیم.
دکتر امیریان گفت:
- خانم مهندس از سر شب واسه رفتن عجله دارن.
مادرم خواست چیزی بگوید که من جواب دادم:
- کارام زیاده.
- منظورتون اینه که این جا وقتتون هدر می شه،درسته؟
سرخ شدم وجواب دادم:
- نه...منظورم....این نبود.
دکتر امیریان خندید وگفت:
- از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم مهندس.
از دیدن این مرد،احساس بدی به من دست می داد.گفتم:
- خداحافظ.
و بی آن که لحظه ای درنگ کنم،به سرعت از سالن پذیرایی بیرون آمدم.
بیشتر از نیم ساعت در اتومبیل پدرم نشستم و تمام مسیر بازگشت به خانه را حرف نزدم.دکتر امیریان پدر و مادرم را تا کنار اتومبیل مشایعت کرده ومن خودم را به خواب زده بودم تا مجبور نباشم با او خداحافظی کنم.
پایان فصل ششم

nika_radi
31-05-2010, 09:40
فصل هفتم
قسمت اول
- مهمونی خوش گذشت؟
- جای شما خالی بود.
- واقعا؟خب اونجا جای از ما بهترونه!
روی صندلی ام جابه جاشدم و گفتم:
- لطفا با من با این لحن صحبت نکنید.
- متاسفم،نمی خواستم شما رو ....
در باز شد و مهندس سحری متفکر وارد اتاق شد.ایستادم و سلام کردم. مهندس مسعودی هم ایستاد.مهندس سحری گفت:
- بفرمایید.
و خودش پشت میزش نشست.رفتارش با شب مهمانی متفاوت بود. دوباره همان مهندس سحری مدیر شرکت شده بود.داشتم افکارم را دنبال می کردم که مهندس پرسید:
- نقشه ها آماده اس؟
مهندس مسعودی پرسید:
- منتظر مهندس نمی شید؟
- بعید می دونم بیاد.
من شرمزده گفتم:
- ولی به من گفتن می آن.
مهندس سحری انگار که نشنیده بود چه گفته ام،پرسید:
- خب از پروژه چه خبر؟
مهندس مسعودی زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- من وخانم.....
چند ضربه به در خورد و در باز شد.محمد سام در آستانه در ایستاده بود.به دستهایش نگاه کردم،کاغذهای لوله شده ای را در مشت می فشرد.لبخند کمرنگی راکه روی لبهایم دویده بود،به سرعت فرو خوردم.سر بلند کردم و خوب نگاهش کردم.گفت:
- متاسفم که دیر شد.حساب ترافیک صبح رو نکرده بودم.
از خودم پرسیدم((آیا من از این مرد خوشم آمده؟)) روی صندلی نشست.
چشمهای مهندس سحری ازخوشی می درخشید.پرسید:
- آماده اید؟
محمد سام گفت:
- بازم عذر می خوام .بهتره شروع کنید.
مهندس مسعودی گفت:
- ما سه نفر،به طور مجزا روی سه نقشهکار کردیم،البته توی این مدت با هم در ارتباط بودیم.
محمد سام گفت:
- متاسفم،من اهل حاشیه رفتن نیستم.بهتره نقشه هامون رو مقایسه کنیم. و بهترینش رو ،یاحتی تلفیقی از بهترینها رو جدا کنیم،بعد وظایف رو تقسیم و زمان شروع و اتمام پروژه رو اعلام کنیم.
مهندس سحری که آثار خوشحالی ،کلا در صورتش نمایان بود،گفت:
- مدیریت تیم رو به تو می سپرم.
مهندس مسعودی متعجب نگاهش کرد.محمد سام گفت:
- من حوصله ندارم.
مهندس سحری که بور شده بود ،گفت:
- باشه،هر جور شما مایل باشید.
مهندس مسعودی نقشه اش روی میز باز کرد و گفت:
- من سعی کردم....
محمد سام با دقت به نقشه نگاه می کرد.تمام مدتی که مهندس مسعودی مشغول شرح نقشه بود،من زیر چشمی به محمد سام نگاه می کردم و منتظر بودم هر لحظه چیزی بگوید.مهندس سحری گفت:
- عالیه،خیلی عالیه!
محمد سام به من نگاه کرد وگفت:
- شما خانم حمیدی؟
بیشتر داخل مبل فرو رفتم و جواب دادم:
- من چیزی آماده نکردم.
مهندس سحری با تعجب پرسید:
- آماده نکردین؟!
- نه متاسفانه،نقشه ای آماده نکردم.
مهندس مسعودی گفت:
- شما که داشتید روش کار میکردید؟
- از ادامه اش منصرف شدم.
محمد سام با بی تفاوتی گفت:
- خوبه.
ونقشه اش را روی میز پهن کرد وگفت:
- اینم کار من،البته زمان زیادی نداشتم.ولی درمقایسه با کار....
نگاهم کرد.نقشه من حتما باید به عنوان نقشه اصطبل برای ویلای او قرار می گرفت.ادامه داد:
- به هر حال به دل خودم که نمی شینه.
محو شدم درنقشه ای که کشیده بود.سیگاری آتش زد و گفت:
- فکر نکنم نیاز به توضیح داشته باشه.
مهندس سحری مغرورانه سرش را بالا گرفت و چشمانش از خوشی می درخشید.به مهندس مسعودی نگاه کردم،با نگاهی تحسین آمیز به نقشه خیره شده بود.نگاهی به من کردو دوباره روی نقشه خم شد.مهندس سحری گفت:
- از کی شروع می کنید؟
محمد سام روی مبل نشست و گفت:
- از فردا.
من هم روی مبل نشستم.مهندس سحری،به مهندس مسعودی که هنوز ایستاده بود و به نقشه نگاه می کرد،گفت:
- نظر شما چیه مهندس؟
- عالیه.
- پس از فردا شروع می کنید؟
مهندس مسعودی که تازه متوجه سوال مهندس سحری شده بود،دستپاچه گفت:
- فردا نه.
محمد سام پک محکمی به سیگارش زد وگفت:
- نظر شما چیه؟
به او نگاه کردم و به جمع سه نفره ای که نگاه هایشان به من خیره شده بود. آن قدر بی تفاوت و مغرور بود که نمی شد فهمید منظورش پرسیدن نظرم بوده،یا می خواهد با تایید من حرف خودش را به کرسی بنشاند.گفتم:
- پنج شنبه بریم.جمعه محل رو ببینیم و از شنبه شروع کنیم .
ایستاد وگفت:
- موافقم.
وبی آن که منتظر بقیه باشد،از در بیرون رفت.مهندس سحری گفت:
- برنامه ریزی باشما.
ایستادم وگفتم:
- متاسفم،نمی تونم قبول کنم.
مهندس مسعودی هم کنارنقشه ها ایستاده بود و همچنان به آنها نگاه می کرد.گفتم:
- مهندس از عهده همه کارها برمی آن.
و بی آن که منتظر جوابی باشم،از اتاق خارج شدم.منشی نگاهم کرد. چهره درهم کشیدم و به طرف اتاقم رفتم.چه اتفاقی افتاده بود؟خودم هم نمی دانستم. حال درستی نداشتم.یک لحظه سر خوش و دمی بعد عصبی،بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که بایک نگاه ساده به نقشه محمد سام فهمیده بودم در تمام این سالها که تصور می کردم مهندس خلاق و با استعدادی هستم،اشتباه کرده بودم.
وارد اتاق شدم.پشت میزش نشسته بود و با رایانه اش کار می کرد.اتاقمان مرتب و به دو قسمت مجزا تقسیم شده بود.انگاراز وقتی که او به اتاقم آمد، اتاق به دو قسمت تقسیم شد و به جز آن روز که او آن گونه وارد حریم من شد،حریم هر کس برای دیگری محترم بود.
پشت پنجره ایستادم،جایی که او همیشه می ایستاد و خیره شدم به شهری که آن پایین آرام خمیازه می کشید.صدای کار کردن با کلیدهای کیبورد قطع شد.کف داغ دستم را روی شیشه گذاشتم و چشمهایم رابستم. خنکی شیشه تا مغز استخوانم اثر کرد.صدای بسته شدن در آمد،چشم باز کردم و به عقب برگشتم.صندلی محمد سام خالی بود.
***

nika_radi
31-05-2010, 09:56
فصل هفتم
قسمت دوم
راننده چمدانم را در صندوق عقب گذاشت و در آن را بست.مادرم چشمهای خیسش را به من دوخت و گفت:
- مهندس،جون تو و جون ثنا.
مهندس مسعودی،با لحن دلداری دهنده ای گفت:
- نگران نباشید.
در آغوش پدر جای گرفتم وگفتم:
- سفر قندهار که نیست.
پدر مرا محکم در دستهایش فشرد و گفت:
- اخلاق مادرت همین جوریه.خانم،درست نیست این دختره رو وقت رفن این جوری اذیت کنی.
- دست خودم نیست.دلم شور می زنه.
در آغوش مادرم جای گرفتم و گفتم:
- نگران نباش مامان گلم.
به گریه افتاد.پدرم زیر لب گفت:
- استغفرا....،خانم زشته.
و لب به دندان گرفت.راننده بوق زد.مهندس مسعودی گفت:
- نگران نباشین خانم حمیدی،من مراقب همه چیز هستم.
با حالتی خاص گفتم:
- من نیاز به مراقبت ندارم!
صورت مادرم را بوسیدم و در اتومبیل را باز کردم و سوار شدم.محمد سام روی صندلی عقب در خودش فرو رفته بود.گفت:
- دوباره بوق بزن.
و راننده چند بوق دیگر زد.مهندس مسعودی در جلو را باز کرد و در کنار راننده جای گرفت وگفت:
- معذرت می خوام.
محمد سام گفت:
- حرکت کن.
پدرم خم شده بود،شیشه را پایین کشیدم.گفت:
- محمد سام،مراقب ثنا خانم ما باشی ها.
با بی تفاوتی جواب داد:
- چشم.
به پدر نگاه کردم.لبخندی زد و قد راست کرد.به پشت سر مهندس مسعودی نگاه کردم و غریدم:
- من نیاز به مراقبت ندارم.
شیشه را بالا کشیدم. محمد سام گفت:
- منم نمی تونم پرستار بچه خوبی باشم.
مهندس مسعودی به عقب برگشت.محمد سام گفت:
- حرکت کن.
و اتومبیل از جا کنده شد.به عقب برگشتم،مادرم به پدر تکیه کرده بود و گریه می کرد.
مهندس مسعودی گفت:
- نگران نباش تا چند ساعت دیگه حالش بهتر می شه.
-امیدوارم.
به محمد سام که از پنجره به خیابان خیره شده بود،نگاه کردم.مهندس مسعودی آیینه را تنظیم کرد.چهره درهم کشیده بود.پرسید:
- خانم مهندس حالشون خوبه؟
سرم را بیشتر به طرف پنجره گرفتم و گفتم:
- خوبم.چیزیم نیست....تا چند ساعت دیگه بهترم می شم.
محمد سام گفت:
- به نظر من که شما نباید می اومدین.
- می تونم بپرسم چرا؟
با بی تفاوتی گفت:
- طاقت کار کردن تو محیط های سخت رو ندارید.
پرسیدم:
- شما قبلا امتحان کردین که می دونین؟
- نیاز به امتحان کردن نیست.
مهندس مسعودی که فکر می کرد ممکن است دوباره شروع به لجبازی کنم میانجی گری کرد وگفت:
- آقای سحری،خانم حمیدی،خواهش می کنم.
دستهایم را محکم بغل کردم.محمد سام با بی تفاوتی همیشگی اش گفت:
- اگه تمایل دارید،بهتره تا دیر نشده برگردید.
پیش از آن که دهان باز کنم،مهندس مسعودی گفت:
- ما قراره همکار باشیم.خواهش می کنم در این چند روزه که با هم هستیم سعی کنیم رعایت حال هم رو بکنیم.
غریدم:
- من مشکلی ندارم.شما مشکلی دارین؟
- نه.
دلم می خواست با بلند ترین صدا بر سرش فریاد بکشم.سنگینی نگاه مهندس مسعودی را از آیینه احساس می کردم.نگاهش کردم در چشمهایش التماسی خاموش موج می زد.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.سکوت سنگینی داخل اتومبیل حاکم شده بود.مهندس مسعودی پخش را روشن کرد.همایون شجریان می خواند و من آرام آرام در خلسه فرو رفتم.
یک جور بی وزنی،یک جور بی خیالی،یک جور بودن انگار که نیستی. انگار در سرت چیزی نیست،در قلبت کسی نیست.تنهایی،وسط یک بیابان خشک وسوزان و سرابی که از دور پیداست و اتومبیل مانند گهواره ای تکانت می دهد تا خوابت ببرد و صدای آرام موتور و چرخها و موزیکی ملایم که در مغزت می نشیند.
سکوت بود و انگار همه از آن راضی بودیم.سه نفر،سه همکار،سه انسان که یک مثلث کاری را تشکیل می دادند.مثلثی از کار،عشق،تنفر و لجبازی. آرام آرام هوای خو و مرطوب،جای هوای دودآلود را می گرفت. چشم باز کردم محمد سام از پنجره به بیرون خیره شده بود. تازه کرج را پشت سر گذاشته بودیم.مهندس مسعودی پرسید:
- خواب بودی؟
- بیدار بودم.
زیر چشمی به محمد سام نگاه کردم.غمگین بود و در تفکری عمیق.کاش راهی بود تا بیشتر به او نزدیک شوم.کاش با من حرف می زد، از آن همه غم،آن چه پشت آن چشمهای غمگین در سرش و در مغزش جاری بود. کاش می توانستم اعتماد او را جلب کنم و او برایم از رازهایی بگوید که انگار جز من همه از آن ها خبر داشتند.
در صورتش محو شده بودم و در شقیقه های جوگندمی اش و نگاهی که در عین غمگینی نافذ بود و مغرور.هوای مرطوب جاده زیبای چالوس،آدم را به خلسه خیال می برد و من آرام آرام در این خلسه رویایی فرو می رفتم.صدای زنگ تلفنم،مرا از این خلسه بیرون کشید:
- بله؟
- سلام.
- سلام مامان جان.
- خوبی؟
- آره شما خوبین؟بابا چطوره؟
- خوبیم.تو چطوری؟
صدایم را پایین آوردم و گفتم:
- مامان عزیزم،نگران من نباشین.
- دست خودم نیست.
پدرم از آن سوی خط گفت:
- کجایی که مادرت منو کشته؟
نخودی خندیدم و گفتم:
- نکـُش این بابای منو.
مهندس مسعودی گفت:
- سلام برسونید.
مادرم گفت:
- ثنا جان...
بغضش را به زحمت فرو خورد.به آرامی گفتم:
- خواهش می کنم.
- باشه،باشه.مواظب خودت باش.
- شما هم مواظب خودتون باشید.خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس را قطع کردم.مهندس مسعودی پرسید:
- نگرانتون شده بودن؟
شیشه را پایین کشیدم.هوای خنک جاده روی صورتم نشست.جواب دادم:
- بله،نگرانن.
محمد سام،روی صندلی جا به جا شد و چشم برهم گذاشت.چشم هایم را بستم و صورتم را در مسیر مستقیم باد گرفتم.سرم پر از فکر بود و تصورات موهومی که نمی دانستم چیست،از کجا آمده و اصلا چرا آمده؟
محمد سام پرسید:
- کاری که می کنید لذت بخشه؟
چشم باز کردم و به طرفش چرخیدم.نگاهش را به صورتم دوخته بود. مهندس مسعودی هم از آیینه نگاهمان می کرد.جواب دادم:
- بله،خیلی زیاد.
مهرابن بود،حداقل نگاهش که مهربان بود و لحن کلامش بوی تنفر نمی داد.
پرسید:
- اگه منم شیشه رو پایین بکشم،شما ناراحت نمی شید؟
غافلگیر شده بودم.این مرد انگار که با همه چیز درگیر بود و بیشتر از هر چیز با خودش.مهندس مسعودی با نگرانی به ما نگاه می کرد.جواب دادم:
- نخیر.
شیشه را پایین کشید،باد موهایش را به هم ریخت.چشمهایش را بست و صورتش را در مسیر مستقیم باد قرار داد.آرام بود و باد خنک جنگلهای شمال،روی پوستش کشیده می شد.مهندس مسعودی با اشاره چشم و ابرو پرسید:
- حالش خوبه؟
شانه هایم را به نشانه ندانستن بالا انداختم و مثل محمد سام،صورتم را در مقابل باد جنگلهای شمال قرار دادم.
***

nika_radi
31-05-2010, 11:40
فصل هفتم
قسمت سوم
مهندس مسعودی چمدانم را برداشت وگفت:
- خب،مهندس واسمون سنگ تموم گذاشته!
به ویلای زیبایی که رو به رویمان بود نگاه کردم و به دریا و موجهایی که آرام خودشان را روی ساحل می کشیدند و صدایشان انسان را به رویا می برد. محمد سام ،بی توجه به ما،به طرف ساحل به راه افتاد. سرایدار پیر ویلا،در حالی که مدام حرف می زد،چمدان محمد سام را برداشت.به مهندس مسعودی که از پله ها بالا می رفت نگاه کردم و بعد به محمد سام که کنار دریا ایستاده و مشغول تماشا بود،چشم دوختم.سرایدار پیر گفت:
- شما هم می رید کنار آب؟
به خودم آمدم و آرام جواب دادم:
- نه!
و به دنبال او به راه افتادم.وارد ویلا که شدم،مهندس مسعودی روی مبل ولو شد وگفت:
- نفسم گرفت.خانم مهندس،یه جسد تو چمدونتون نبود؟
سرایدار به قهقهه خندید و گفت:
- جوونم،جوونای قدیم!
پیرزنی ریز نقش از آشپزخانه بیرون آمد و سلام کرد.مهندس مسعودی از روی مبل بلند شد و هر دو به او سلام کردیم.پیرزن جواب سلاممان را داد و سرایدار گفت:
- زنمه.آشپز خوبیه.
- خوش اومدین.
- ممنون.
- بفرمایین،تازه از راه رسیدین و یه چایی داغ می چسبه.
مهندس مسعودی دوباره روی مبل افتاد وگفت:
- این دیگه حرف حق بود!
پیرزن پرسید:
- همین دو نفر بودن؟
انگار که از قبل می دانست باید سه نفر باشیم.پیرمرد جواب داد:
- یکیشون رفته کنار دریا.
پیرزن لبخندی از سر رضایت زد و دوباره به داخل آشپزخانه برگشت.
پیرمرد گفت:
- من چمدوناتون رو می برم تو اتاقاتون.
من به تندی جواب دادم:
- نه،خودمون می بریم.
بی توجه به من شروع کرد به حرف زدن.
- اتاقاتونو از قبل آماده کردیم.کار خانم خونه بود.گفته بودن دوتا آقا می آن و یه خانم.زن من از بس که مهمون می آد این جا و می ره سلیقه همه آدما رو می شناسه.
چمدان محمد سام را برداشت و به راه افتاد.روی مبل نشستم.مهندس مسعودی به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
- مردم از خستگی.شما هم مثل من عجله دارین زودتر برگردیم؟
خندیدم وجواب دادم:
- از شما هم بیشتر.
- شما برای چی؟
نگاهش کردم.به صورتم خیره شده بود.پرسیدم:
- متوجه نشدم.
نفس عمیقی کشید و با صدایی غمگین گفت:
- مهم نیست.
پیرزن سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پیرمرد برای بردن چمدان بعدی از پله ها سرازیر شد.پیرزن سینی را روی میز گذاشت و گفت:
- ناهار رو ساعت چند بیارم؟
به ساعتم نگاه کردم و مهندس مسعودی زودتر از من جواب داد:
- ساعت یک لطفا.
محمد سام وارد ویلا شد.پیرزن سلام کرد.پیرمرد چمدان مهندس مسعودی را به دست گرفت.محمد سام از پله ها بالا رفت.پیرمرد با صدای بلند گفت:
- اتاق دوم،دست راست.اونی که رو به دریاست.
مهندس مسعودی جرعه ای چای نوشید و آهسته گفت:
- خدا بهمون رحم کنه!
دستم را دور لیوان داغ چای حلقه کردم و به فکر فرو رفتم.صدای بسته شدن در اتاق محمد سام،در ویلا پیچید.مهندس مسعودی گفت:
- چائیت رو که خوردی،یه زنگ به خونه بزن.
لیوان را روی میز رها کردم و گفتم:
- ممنون که یادم انداختین.الان زنگ می زنم.
به خانه که زنگ زدم.مادرم مثل همیشه نگران بود و مدام سفارش می کرد، مواظب خودم باشم.پدرم خانه نبود و مادرم به قول خودش،داشت توی تنهایی دق می کرد.تماس را قطع کردم و مهندس مسعودی با مهربانی تشر زد:
- اخماتو باز کن.
دیگر به خودمانی حرف زدنش عادت کرده بودم.روزهای اول جبهه می گرفتم ، اخم می کردم و حتی چند باری تذکر داده بودم که دوست ندارم این قدر با من خودمانی باشد،ولی بعد برایم عادی شده بود.به قول مهندس مسعودی ،این هم یک نوع لجبازی بین ما دو نفر بود.به مبل تکیه دادم و گفتم:
- دلم براشون تنگ شده.
خندید و گفت:
- بذار برسیم.
پیرمرد برای بردن چمدان من از پله ها سرازیر شد و خطاب به مهندس مسعودی گفت:
- اتاق اول،دست چپ رو به کوه و جنگل.
دسته چمدان مرا در دست گرفت و ادامه داد:
- اتاق شما هم،اتاق اول دست راست.رو به دریا.
- ممنون.
مهندس مسعودی گفت:
- این یکی رو من می برم.
- می برمش آقا.
- پدرجان به خودت رحم نمی کنی به ما رحم کن که این جا نابلدیم.این یکی دیگه واقعا مردافکنه!
پیرمرد تکانی به چمدان داد و مهندس مسعودی گفت:
- من می برمش.
دسته چمدان را رها کرد وگفت:
- باشه آقا.
و از ویلا بیرون رفت.مهندس مسعودی لبخند زنان گفت:
- یه تکونش داد،دید کار اون نیست،ولش کرد.
- مطمئنم متوجه شد شما بهترید واسه شما گذاشتش.
- از لطف شما مستفیض شدم.
- قابل شما رو نداشت!
به قهقهه خندید.بلند شدم و گفتم:
- لطفا،چمدون!
ایستاد و گفت:
- البته سرکار خانم.
از پله ها بالا رفتم،مهندس مسعودی هم چمدان به دست به دنبالم به راه افتاد. زیر چشمی به در بسته اتاق محمد سام نگاه کردم.نفس عمیقی کشیدم و در اتاقم را باز کردم.یک تخت فلزی،یک میز تحریر و پنجره ای بزرگ رو به دریا،اولین چیزهایی بودند که جلب توجه می کردند.روتختی گلبهی رنگ که همرنگ پرده اتاق بود و قاب عکسی از غروب دریا.
مهندس مسعودی گفت:
- کجا بذارمش؟
- روی تخت،لطفا.
چمدان را به سختی روی تخت گذاشت و گفت:
- خدای من،این چمدون چقدر سنگینه!
- عمدا پرش کردم،چون می دونستم شما اونو برام می آرید.
- من اعتراض دارم!خوش منظره هاش رو دادن به شما.
- حسودی خیلی بده.
- باشه،اگه شما موافقید اتاقامون رو عوض کنیم.
- فراموشش کنید.
- حسودی که خوب نبود!
- البته برای شما.
- ممنون از تجویزتون.
ابروهایم را بالا کشیدم .به طرف پنجره رفت و بی توجه به حالت چهره من گفت:
- نگاه کن،بعد می گن حسودی خوب نیست.چرا خوب نیست؟در این شرایط که به نظر من عالی می آد.
به طرف من چرخید و پرسید:
- مگه نه؟
حالت صورت مرا که دید،گفت:
- خب،حق با شماست،اصلا خوب نیست.
لبخندی از روی تسلیم زد.سرفه کوتاهی کردم.پرسید:
- چیزی شده؟
- بله...اگه اجازه بدین می خوام استراحت کنم.
- اوه،بله،بله،معذرت می خوام.
به سرعت به طرف در رفت و مرا با لبی خندان در اتاق تنها گذاشت . در که بسته شد،سری به اطراف اتاق چرخاندم و از خود پرسیدم(( من این جا چه کار می کنم؟خدای من!باید برمی گشتم تهران،از همون اول نباید می اومدم.)) در چمدانم را باز کردم.سرم پر از حرفهایی بود که در خود تکرار می شدند،حرفهایی بی مفهوم که بیشتر جنبه سرزنش و ترس داشت.مثل مادرم شده بودم، با آن وحشت خیالی و نگاه همیشه نگرانش. چند تکه از لباسهایم را روی تخت انداختم.حوصله جا به جا کردنشان را نداشتم. بلند شدم و با بی حوصلگی پشت پنجره ایستادم.دریا مواج،اما آرام روبه روی من نشسته بود.کاش در آبی بیکرانش که افق آسمان را سخاوتمندانه در آغوش کشیده بود،غرق می شدم.صدای باز شدن در اتاق بغلی آمد.قلبم هـُری ریخت.دستم را روی سینه ام گذاشتم و از آن چه از مخیله ام گذشت وحشت کردم.امکان نداشت.دستم را روی شیشه گذاشتم و درحالیکه با دست دیگرم،سینه ام را به سختی می فشردم،چشمهایم را محکم بر هم فشردم.باید آن چه را که در ذهنم جرقه زده بود،خاموش می کردم،پیش از آن که تمام هستی ام را به آتش بکشد.اما آن چه که در سرم بود،انگار که می خواست زبانه بکشد.خودم را روی تخت انداختم و سرم را محکم در بالش فرو بردم.نمی خواستم به آن چه در ذهنم جریان داشت فکر کنم.محمد سام از پله ها پایین می رفت.سرم را بیشتر در بالش فرو بردم.نمی خواستم صدای پای او را که محکم و مردانه بر پله های چوبی کوبیده می شد بشنوم.
***

nika_radi
31-05-2010, 12:01
فصل هفتم
قسمت آخر
نمی دانم چقدر طول کشید تا مهندس مسعودی برای ناهار صدایم زد و من خسته و کسل از پله ها پایین رفتم.پشت میز نشسته بود؛مغرور و بی تفاوت . پیرزن میز را چیده بود و مهندس مسعودی،سبزی خوردن های تازه را با اشتها می خورد.محمد سام متفکر بود.چشم به زیر انداختم. نمی خواستم نگاهش کنم.نباید نگاهش می کردم باید با خودم مبارزه می کردم و احساسی را که به آرامی در قلبم ریشه می دواند،خاموش می کردم.مهندس مسعودی پرسید:
- خوابیده بودین؟
به آرامی جواب دادم:
- نه.
- پس برای بعد از ظهر شما هم می آیین؟
تیز نگاهش کردم وپرسیدم:
- کجا؟
من و مهندس تصمیم گرفتیم بریم سر زمین و بررسی کنیم،البته بررسی نهایی. دو سه روز دیگه باید کار رو شروع کنیم.می آین که؟
پیش از آن که دهان باز کنم،محمد سام گفت:
- اگه خسته این،اصراری نیست.
- خسته نیستم.
مهندس مسعودی با نگرانی گفت:
- به نظرمنم که خسته این.می خواین شما استراحت کنید.به هر حال مسئله اون قدر مهم نیست که وجود شما ضروری باشه.
محمد سام دوباره پیش از من گفت:
- اگه مایل باشید می تونید برگردید تهران.
دلم می خواست به او بگویم که کوچکترین ارتباطی به او ندارد و گفتم:
- می شه به جای من تصمیم نگیرید؟هر دو نفرتون!لطفا.
مهندس مسعودی یکه خورد و محمد سام لبخند تلخی زد. مهندس مسعودی گفت:
- متاسفم.
کمی غذا کشیدم و گفتم:
- این چند روزی که اینجا هستیم بهتره مواظب رفتارمون باشیم،هر سه نفرمون.
محمد سام از پشت میز بلند شد وگفت:
- کاملا موافقم.
غذایش نیمه خورده مانده بود.سیگاری روشن کرد وگفت:
- بیرون منتظرتون می شم.
مهندس مسعودی به من که خیره و غمزده به بشقاب غذایم نگاه می کردم ، لبخند زد و گفت:
- می شه خواهش کنم تا اینجاییم سخت نگیری؟
لبخند تلخی زدم وجواب دادم:
- حتی بهش فکر هم نمی کنم.
- پس....
و با ابرو به بشقاب غذایم اشاره کرد.با بی میلی مشغول خوردن شدم.
****
خسته و بی حوصله ،داخل اتومبیل نشسته بودم و خودم را لعنت می کردم که چرا پیشنهاد مهندس مسعودی را قبول نکردم و داخل ویلا نماندم. چه چیزی را می خواستم ثابت کنم؟لجبازی کودکانه ام را؟ داخل اتومبیل نشسته بودم و سایه آنها را می دیدم که حرف می زدند و نقشه ها را زیر و رو می کردند.محمد سام تمام طول راه سیگار کشیده بود.زیاد از ویلا دور نبود،با اتومبیل ده دقیقه و شاید کمتر.حوصله نداشتم .داخل اتومبیل کز کرده و در خود فرو رفته بودم.نقشه ها را بالا و پایین می کردند. دریا مواج بود و انعکاس اشعه خورشید،زیباترش کرده بود.با دست اشاراتی می کردند.وقتی به سر زمین رسیدیم،پرسیدم:
- می شه همین جا منتظرتون بشم؟
و آنها بی آن که حرفی بزنند،رفتند.پیاده شدم. تا ویلا راه زیادی نبود. نگاهشان کردم،غرق درکار بودند،به خصوص مهندس مسعودی که مثل همیشه کار را بسیار جدی و مهم می دانست.سلانه سلانه به طرف ویلا به راه افتادم.خاطرات گذشته در ذهنم جان می گرفت و با هر قدمی که برمی داشتم،گوشه ای از گذشته را زیر و رو می کردم.مردی که از او طرح کلی و محو صورتی بی تفاوت در ذهنم مانده بود....و بعد جلوتر رفتم؛ آرام آرام و آهسته مردی را دیدم که روی تخت خوابیده و هر دو دستش در بانداژی سفید پیچیده شده بود و بعد......
صدای بوق اتومبیل می آمد.مرد جوانی سرش را از شیشه بیرون آورد وگفت:
- برسونیمتون.
و صدای قهقهه خنده در فضا پیچید.بر سرعتم افزودم.قدمهای بلند برمی داشتم.اتومبیل پژو206 به آرامی در کنارم می آمد و مرد جوان چیزهایی می گفت که نمی شنیدم،نمی خواستم بشنوم.اتومبیلها بوق می زدند و من به سرعت در کنار جاده قدم می زدم.هوای شرجی شمال،نفسم را بند آورده بود و قلبم از تند راه رفتن،به شدت می تپید.
به ویلا نزدیک شدم.اتومبیل توقف کرد.قوت قلب گرفتم.مرد جوان پیاده شد و من آماده دویدن شدم.خودش را به نزدیکم رساند وگفت:
- خانم..خانم...
غریدم:
- خفه شو!
- مودب باشید.من مودبانه اومدم ازتون خواهش کنم،برسونیمتون.
صدای دوستانش از داخل اتومبیل می آمد.
- گفتم که خفه شو.
- چقدرم بداخلاقه،خدا به دور!
بر سرعتم افزودم.مچ دستم را گرفت وگفت:
- حالا چرا می دوید؟
فریاد کشیدم:
- ولم کن.
صدای کشیده شدن لاستیکهای اتومبیلی را روی آسفالت شنیدم و صدای فریاد محمد سام که هوار می کشید:
- ولش کن.
مرد جوان دستم را رها کرد.محمد سام یقه اش را چسبید وگفت:
- با خانم کاری داشتین؟
دوستانش از اتومبیل پیاده شدند.مهندس مسعودی هم پیاده شد.مرد جوان رنگ پریده گفت:
- به شما چه مربوط؟خواهرمه،از خونه فرار کرده می خوام ببرمش خونه.
- از کی تا حالا خواهر،من خواهر شما شده؟
و رو به من غرید :
- برو تو ویلا.
هاج و واج مانده بودم.مهندس مسعودی فریاد کشید:
- خانم مهندس شما برید تو ویلا،الان به پلیس زنگ می زنم.
محمد سام گفت:
- زنگ بزن.
مرد جوان ملتمسانه گفت:
- نه آقا،غلط کردم،به خدا غلط کردیم.
محمد سام یقه اش را محکم تر چسبید و گفت:
- از خانم عذر خواهی کن،ببخشه کاریت نداریم.
مرد جوان نگاه ملتمسش را به من دوخت.غریدم:
- برو،امیدوارم که دیگه نبینمت.
محمد سام یقه اش را رها کرد.مرد جوان به سرعت به طرف اتومبیلش دوید و همراه دوستانش به سرعت از ما دور شد.محمد سام رو به رویم ایستاد.
سر به زیر انداختم.گفت:
- بچه ای!
و پیاده به طرف ویلا به راه افتاد.مهندس مسعودی به طرفم آمد و پرسید:
- حالت خوبه؟
به سختی بغضم را فرو خوردم وسرم را به علامت مثبت تکان دادم.گفت:
- چرا بی خبر رفتی؟ما نگرانت شدیم.
- متاسفم.
- مهم نیست.الان که بهتری؟
آره.
- بیا سوار شو بریم.
بی آن که چیزی بگویم سوار ماشین شدم.مهندس مسعودی گفت:
- باید بهمون می گفتی داری می ری.نگفتی اگه بلایی سرت بیاد،من جواب پدرو مادرتو چی بدم؟
- حوصله ام سر رفت.
- می گفتی خودم می آوردم می رسوندمت.
به کنار محمد سام که با چهره ای در هم به طرف ویلا می رفت،رسیدیم. مهندس مسعودی برایش بوق زد.سوار شد.سر به زیر انداختم.سیگاری روشن کرد و بی آن که چیزی بگوید از پنجره به بیرون خیره شد.
پایان فصل

****

nika_radi
31-05-2010, 12:24
فصل هشتم
قسمت اول
از پنجره اتاقم به آسمان ابری نگاه کردم. صدای باز و بسته شدن در اتاقهای ویلا به گوش می رسید.بعد از آن اتفاق،از وقتی که محمد سام داخل پذیرایی داد و فریاد راه انداخته و گفته بود که به تهران برمی گردد چون نمی خواهد با آدم خودسری مثل من کار کند،خودم را داخل اتاق زندانی کرده و حتی برای شام هم پایین نرفته بودم.پیرزن سرایدار هاج و واج مانده و حسابی ترسیده بود،حتی مهندس سحری که تماس گرفته بود تا حالمان را بپرسد،نتوانسته بود محمد سام را آرام کند و مرا از اتاق بیرون بکشد.پیرزن که گفته بود ((مادرجان)) صدایش کنیم،چون هیچ گاه فرزندی نداشته که او را مادر صدا کند،شامم را برایم به داخل اتاق آورده و آن قدر مانده بود تا چند قاشقی بخورم.
از تخت پایین آمدم.صدای مهندس مسعودی می آمد که غرغرکنان به طرف اتاقش می رفت و می گفت:
- عجب گیری افتادم ها!با یه عده دیوونه اومدم سیزده به در.خیر سرمون شمال کار گرفتیم از آب و هواشم لذت ببریم.
لبخندی گوشه لبم نشست و پشت پنجره ایستادم.ساعت نزدیک یازده بود. صدای بسته شدن در اتاق مهندس را شنیدم.پنجره را باز کردم؛ هوای خنک روی صورتم پخش شد.لذت عمیقی که برجانم نشسته بود،لبخند را به لبهایم آورد.
تنم از خنکی هوا مور مور شد.خودم را محکم بغل کردم.حوادث گذشته از ذهنم گریخت.دلم می خواست فریاد بکشم.احساس سبکی می کردم.صدای دریا می آمد و انسان را عاشقانه به طرف خود می خواند.به سرعت کتم را روی دوشم انداختم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم.ویلا در سکوت شبانگاهی فرو رفته بود.در را آهسته باز کردم.مهتاب،جاده رو به ساحل را روشن کرده،ولی دریا سیاه و تاریک بود.و صدای موجها!
در را بستم،کت را محکم دور خود پیچیدم و به طرف ساحل به راه افتادم. هرچه به دریا نزدیکتر می شدم،خنکی بیشتری را که کم کم به سرما تبدیل می شد،احساس می کردم و صدای موج هایی که به ساحل می خوردند، نزدیک و نزدیک تر می شد.ماه به آرامی به زیر ابر می رفت و همه جا تاریک شد.ترس برم داشت،اما به خودم جرات دادم و به عقب نگاه کردم. یکی دو تا از چراغهای ویلا روشن بود.کنار ساحل ایستادم و فریاد زدم:
- من اینجام!
تمام بعد از ظهر را به محمد سام و رفتارهایش فکر کرده بودم.حق را به مادرم داده و تصمیم آخرم را گرفته بودم.نمی خواستم اجازه بدهم این احساس که نمی دانستم چه نامی باید بر روی آن بگذارم،بیشتر از این در وجودم ریشه بدواند.
ابرها به آرامی از روی ماه کنار رفتند و مهتاب دوباره خودش را روی دریا پهن کرد.شادمانه گفتم:
- وای،چه سرده!
و فریاد کشیدم:
- گور بابای هر چی عشقه!
یک نفر گفت:
- گور بابای هر چی عشقه!
وحشت زده به طرف صدا چرخیدم.محمد سام کنار ساحل چمباتمه زده بود.دستم را روی دهانم گذاشتم که صدای فریادم بلند نشود.فریاد کشید:
- گور بابای هر چی عشقه!
- سلام.
- ترسوندمتون؟
خجالت زده گفتم:
- نمی دونستم شما هم کنار ساحلید؟
- من عاشق دریام.
سربه زیر انداختم.صورتش آن قدر بی تفاوت بود که آدم نمی دانست باید چه کار کند.
نگاهم کرد وگفت:
- اگه دلت می خواد بشین.
با فاصله کمی از او نشستم و کتم را محکم دور خودم پیچیدم.گفت:
- دریا یه چیز دیگه اس.دوست داشتنیه.حداقلش اینه که بهت دروغ نمی گه.
- به خاطر امروز بعداز ظهر....
به میان حرفم دوید و گفت:
- فراموشش کردم.
- من باید ....
- خانم محترم،گفتم فراموشش کردم.
- ولی من باید عذر خواهی کنم.
خندید وگفت:
- ازت خوشم می آد.
یکه خوردم.ادامه داد:
- بالاخره حرف خودت رو به کرسی می نشونی.
قلبم آرام گرفت.خندیدم و گفتم:
- این اخلاقم به پدرم رفته.
- دکتر مرد خوبیه.
- متشکرم.
- گفتم دکتر مرد خوبیه نه شما.
به سختی خودم را کنترل کردم وگفتم:
- منم از طرف پدرم از شما تشکر کردم.در ضمن،اخلاق من و پدرم کاملا به هم شباهت داره.
- برعکس من و پدرم!
- مهندس مرد خوبیه.
نگاهم کرد،پوزخندی زدو با کنایه گفت:
- بله،همون قدر که زنها آدمهای خوبی هستن!
- ناراحت نمی شین اگه یه سوال خصوصی بپرسم؟
- من سالهاست که هیچ مسئله خصوصی ای ندارم.
- شما با خانمها مشکل دارین؟
نگاهش کردم.همان طوری که خیره شده بود به دریا،گفت:
- بله،مشکل دارم.
- می تونم بپرسم.....
- نه ،نمی تونید.
- متاسفم.
ساکت شدیم،انگار هر دو نفرمان به این سکوت راضی بودیم و صدای موجهای دریا،تنها صدایی بود که سکوت تلخ ما را می شکست. از گوشه چشم نگاهش کردم،غمگین بود مثل همیشه و نگاهش به دریا خیره مانده بود. احساس سرما کردم و در خودم مچاله شدم.پرسید:
- سردته؟
- یه کم.هوا اینجا خنکه،مخصوصا کنار دریا و روی این ماسه ها.
- بهتره بری تو ویلا.
- اگه وجودم آرامش شما رو به هم می زنه....
- نه،کاری به من نداری.من خیلی وقته عادت کردم حضور کسی رو احساس نکنم.
یکه خوردم اما حرفی نزدم.او هم سکوت کرد.دوباره او بود که سکوت را شکست و پرسید:
- چرا کار به این مشکلی را قبول کردی؟
- کدوم کار؟
- سفر،کار توی شهرستان.دوری از خانواده.همین پروژه رو دیگه؟
- منم مثل شما مهندسم....فرقی هم نمی کنه نقشه اصطبل بکشم یا ویلا.
خندید و گفت:
- پس خودتم قبول داری طرحت افتضاح بود!
- و گفتن شما افتضاح تر.
- من واقعیت رو ساده می گم.
- اون جوری دیگه زیادی ساده بود.یه خرده هم به فکر این ور ماجرا باشین.به یه خانم که این جوری تذکر نمی دن.خدا خانمها رو خلق کرده که مردها مودب بودن رو یاد بگیرن.
- خدا زنها رو فقط واسه شکستن دل مردا ساخته نه چیز دیگه.
نگاهش کردم.سر به زیر انداخت.گفتم:
- متاسفم.
به چشمهایم خیره شد و پرسید:
- واسه چی؟
آن قدر قاطع بود که هول شدم و دستپاچه گفتم:
- نمی دونم.
سربرگرداند و دوباره به دریا خیره شد.ابر روی ماه را پوشاند و هر دو نفرمان در تاریکی فرو رفتیم .گفت:
- شما زنا رو نمی شه شناخت.
جرات پیدا کرده بودم.حالا که صورتش در تاریکی فرو رفته بود و نمی دیدمش،آزادانه تر می توانستم حرف بزنم،گفتم:
- اگه یک نفر با شما بد کرد،همه که بد نمی شن.
و بی اختیار ادامه دادم:
- مثلا خود شما این قدر بی ادبین،اما این دلیل نمی شه که من فکـ...
جمله ام را نیمه کاره رها کردم.ابر کنار رفت.خجالت زده سر به زیر انداختم و محمد سام به قهقهه افتاد.گفتم:
- معذرت می خوام.
- چرا بهم ثابت نمی کنی همه دخترا بی معرفت نیستن؟
- چه جوری؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- تو دختری،راهش رو خودت پیدا کن.
- ولی...من....
- دیدی نمی تونی؟موضوع فقط اینه.من که دیگه هیچ وقت عاشق هیچ زنی نمی شم.
دست روی حساس ترین نقطه گذاشته بود و من بی اختیار جبهه گرفتم.
- می دونین که همه شون بی معرفت نیستن.پسرا هم بی معرفتن.شما هم دوباره یه روزی عاشق می شین.
- بهم ثابت کن،چون من باور ندارم زنا خالصانه عاشق بشن.می دونی خانم کوچولو،شما دخترا همه تون یه قیمتی واسه عشقتون دارین. بعضی هاتون هم پول می خواین،بعضی هاتون شوهر،بعضی هاتون عاشق بچه اید، بعضی هاتونم.....،عشق!خنده ام می گیره.حالم از هر چی عشقه به هم می خوره.
- اصلا این طور نیست.
- خودتم می دونی که همین طوره!
- شما مردا از عشق چی می خواین؟واسه شما موضوع عشق نیست، زنه. زن!
- اوه،اوه. حتما همین طوره.
- محبت و عشق زنا همیشه بیشتر بوده.
- البته در قبال پول بیشتر و موقعیت بهتر.
- من بهت ثابت می کنم که این طور نیست و بهت ثابت میکنم که تو دوباره عاشق می شی.
با خونسردی گفت:
- سعی ات رو بکن.
جمله ای که نباید،از دهانم بیرون پریده بود.
- تا آخر این سفر،اگه بهم ثابت کردی دخترا با معرفتن که هیچ،اگه من ثابت کردم،دخترا پول پرستن باید جلوی همه پاهای منو ببوسی.
- اگه تونستم بهتون ثابت کنم عشق واسه من چیز مقدسیه،اون وقت تو باید در حضور همه دست من رو ببوسی.
- معامله خوبیه.
ابرها از روی هم کنار رفتند.به جای خالی محمد سام نگاه کردم و به عقب برگشتم.به طرف ویلا می رفت.کتم را محکم تر دور خودم یپچیدم و غریدم:
- نمی شد دهنتو ببندی؟حالا چه خاکی تو سرم کنم؟چه جوری ثابت کنم،عشق واسه من مقدسه؟اصلا از کجا عشق بیارم؟بدبخت شدم رفت!
انگار فقط امیدوار بودم بتوانم به این وسیله هم که شده ،او را به دست بیاورم.بله. همین بود.چیزی که باعث شده بود تن به این بازی مسخره بدهم.چیزی که باعث شده بود نسنجیده و فقط از روی هوسی خام که در یک لحظه در ذهنم منفجر شده بود،در موردش قول بدهم.
سردم بود.بلند شدم و با قدمهایی آرام به طرف ویلا به راه افتادم.
***

nika_radi
31-05-2010, 12:53
فصل هشتم
قسمت دوم
مهندس مسعودی با صدای بلند گفت:
- صبح بخیر.
تمام شب گذشته را به اتفاقاتی که کنار ساحل افتاده بود،فکرکرده بودم.به حرفهایی که گفته شده و نگاه مصمم محمد سام.از همان لحظه هم می دانستم که نمی توانم چیزی را به او ثابت کنم و به قول مهندس مسعودی که از چشمهای درخشانش معلوم بود شب خوبی را گذرانده است،لجبازی هایم بالاخره کار دستم داده بود.پشت میز نشستم،مهندس مسعودی پرسید:
- خوب خوابیدید؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- آقای مهندس رو بیدار نمی کنید؟
چایش را نوشید و گفت:
- مهندس رفته بیرون.
- بیرون؟!
- ما از فردا صبح باید کار رو شروع کنیم.
چشمکی زد و با خنده گفت:
- مهندس رفته که خودشو واسه فردا آماده کنه!
در باز شد و محمد سام وارد ویلا شد.(دوستان عزیز آماده باشین که الان شگفت زده می شین.....)
صورتش از خوشی می درخشید و نگاهش سرشار از زندگی بود.من و مهندس مسعودی نگاهی از روی تعجب به یکدیگر کردیم.با صدای بلند سلام کرد و صبح بخیر گفت و ما ناباورانه جواب سلام و صبح بخیر او را دادیم.کنار میز ایستاد و در حالی که هنوز ما در بهت و ناباوری بودیم رو به من گفت:
- صبح عالی،پرتقالی!
یکه خوردم،بی اختیار به مهندس مسعودی نگاه کردم.چهره اش در هم رفت.جواب دادم:
- ممنون .....صبح شما هم بخیر.
صندلی کنار مرا عقب کشید و همان طور که می نشست گفت:
- جاتون خالی بعد از مدتها یه ورزش حسابی کردم.خیلی عالی بود.ثنا از فردا بیدارت می کنم،تو هم باید با من بیای.نمی دونی دویدن کنار ساحل چه حالی داره،مخصوصا اگه تو هم کنار آدم باشی!
نمی دانستم چه باید بکنم.انگار مغزم هنوز خواب بود.شاید هم هنوز خواب بودم.نگاهم گیج بود و خودم گیج تر.داشتم آن چه اتفاق می افتاد را برای خودم حلاجی می کردم تا بتوانم هضمش کنم.
- تو چرا معطلی،مگه صبحونه نمی خوری؟
خم شد و ظرف پنیر را جلو کشید،مربا را در مقابلم گذاشت و پرسید:
- برات لقمه بگیرم؟...آره....الان یه لقمه خوشمزه برات می گیرم.می دونی که کره و مربا با هم چقدر خوشمزه می شن،مخصوصا....
مهندس مسعودی با چهره ای درهم داشت صبحانه می خورد.محمد سام لقمه کوچکی را به طرفم گرفت و گفت:
- بفرمایید،اینم لقمه نون و کره و مربا.بخور ببین محمد چه کار کرده!
لقمه را از دست او گرفتم.هنوز هم بهت زده بودم.نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و چطور شده که محمد سام این قدر مهربان شده.نگاهش کردم، لبخندی زد.چنان مشتاقانه به من خیره شده بود که قلبم لرزید.گفت:
- بخور عزیزم.می خوایم بریم بیرون.یه جای خوبی رو می شناسم که حتما از دیدنش خوشت می آد.
و رو به مهندس مسعودی اضافه کرد:
- شما هم اگه دلتون بخواد می تونید با ما بیاید.
مهندس مسعودی با چهره ای در هم فر رفته جواب داد:
- از لطفتون ممنون.متاسفانه نمی تونم پیشنهادتون رو قبول کنم.بهتون خوش بگذره.
محمد سام لقمه دیگری در مقابلم گرفت و گفت:
- به هر حال اگه می اومدین خوش می گذشت.بخور عزیزم.نگاهش کن....هنوز لقمه اولت رو نخوردی.
لقمه را از دست او گرفتم و گفتم:
- مرسی!خودتونم بخورید.
دوباره به رویم لبخند زد.لبخندی مهربان.بی اختیار لبخند روی لبهایم نشست.سنگینی نگاه مهندس مسعودی را احساس کردم و خجالت زده سر به زیر انداختم.داشتم با خودم کلنجار می رفتم.تصور این که شاید بعد از حرفهای دیشب،محمد سام تغییر کرده است،به روحم آرامش می داد.سعی کردم حرفهای دیشب را به یاد بیاورم،اما آن قدر رفتار این دقایقش مهربان شده بود که نمی توانستم جز الان به چیز دیگری فکر کنم.
نگاهش پر از عشق بود و رفتارش پر از حرارت.احساس خوشایندی داشتم انگار قلبم آرام آرام به ضربان در آمده بود.دلم می خواست مهندس مسعودی اینجا نبود و من با فراغ بال می توانستم به محمد سام عزیز و حالا دیگه مهربانم خیره بشوم.
مدام به رویم لبخند می زد و در حالی که با مهندس مسعودی که چهره درهم داشت و خیلی کوتاه جواب او را می داد حرف می زد،برایم لقمه می گرفت.مهندس مسعودی ایستاد.
- کجا مهندس؟!سیر شدی؟
- معذرت می خوام باید برای فردا آماده بشم.
و با کنایه اضافه کرد:
- تنهاتون می ذارم.بهتون خوش بگذره!
و به سرعت از پله ها بالا رفت.محمد سام گفت:
- حالا شد یه صبحونه عاشقانه دو نفره!
احساس آرامش بیشتری کردم.حضور مهندس مسعودی باعث می شد خودم نباشم.راستش از نگاههای او خجالت می کشیدم.
- اتفاقی افتاده؟
- باید اتفاقی افتاده باشه؟
- یهویی....یعنی .....شما ...خیلی مهربون شدید!
- بله !اتفاق که افتاده.مگه می شه با پری کوچولویی مثل شما مهربون نبود؟
سرخ شدم و گفتم:
- اینکه تعریفه.واقعیت رو برام بگید.چیزی شده که من ازش بی خبرم؟
- خب،ظاهرا نمی شه چیزی رو از تو پنهون کرد.بعد از حرفای دیشب ،من خیلی فکر کردم؛به تو،به حرفامون،به همه چیز!
خندید.منتظر بودم جمله اش را تکمیل کند.سر بلند کرد و همان طور که در چشمهایم خیره شده بود گفت:
- عشق چیز مقدسیه.آدم نمی تونه حضور و وجود اون رو تو زندگیش کتمان کنه.هیچ کس نمی تونه جلوی اونو بگیره.خواهی نخواهی اون اتفاق می افته.فکر می کنم این اتفاق برای من هم افتاده.فقط یه تلنگر لازم بود که اونم،کنار ساحل بهم زده شد.دیشب وقتی بهت نگاه می کردم،احساس می کردم ازت خوشم می آد،فقط دارم با خودم لجبازی می کنم.بعد از این که با هم حرف زدیم و من به ویلا برگشتم با خودم گفتم اگه تو هم احساسی شبیه احساس من داشته باشی،چرا باید خودمون رو از داشتن خیلی چیزهای خوب محروم کنیم؟این بود که تصمیم گرفتم امروز رو خوب شروع کنم و اگه تو بخوای که ادامه بدیم،همین جوری خوب بمونم.حالا همه چیز بستگی به نظر تو داره.
نگاهش کردم.در عمق چشمهایش چیزی بود که قلبم را می لرزاند.لبخند زد،خجالت زده سر به زیر انداختم وگفتم:
- شما منو غافلگیر کردید و من....نمی دونم چی باید بگم.
- بهم بگو تو هم منو دوست داری و تموم!گفتن این جمله خیلی سخته؟
سر بلند کردم.حالا در چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.احساس کردم ((بله،من صاحب این نگاه را دوست دارم.)) لبخندی زدم ودر حالی که خجالت زده سر به زیر می انداختم گفتم:
- خب...راستش...
صدای پای مهندس مسعودی که داشت از پله ها پایین می آمد باعث شد جمله ام نیمه تمام بماند.محمد سام گفت:
- راستش چی؟داشتی می گفتی.
سر به زیر انداختم وگفتم:
- هر چی شما بگین،منم قبول دارم.
- حتی اگه دروغ باشه؟
با تعجب نگاهش کردم.لبخند تلخی گوشه لبش نشسته بود.مهندس مسعودی داشت به طرف در ویلا می رفت.محمد سام لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:
- حتی اگه دروغکی بهتون بگم دوستتون دارم،ما قبول می کنید؟ خب...دوست داشتن شما هم دروغکی می شه دیگه.می بینی؟ موضوع فقط همینجاست.عشق پوچ و مسخره است،یه سری مزخرفات که آدما واسه خر کردن همدیگه می گن و همه شون هم می دونن که دروغ می گن.
توان حرکت نداشتم.محمد سام به من دروغ گفته بود.مرا به بازی گرفته بود.چرخید و در حالی که چشمهایش از خوشی می درخشید مشغول خوردن صبحانه اش شد.چایش را سر کشید و گفت:
- وقتی بهتون گفتم حالم از هر چی عشقه به هم می خوره واسه همین بود.چون همه اش دروغه،فیلم بازی کردنه.حالا دیدین حق با من بود؟
صدای باز شدن در ویلا را شنیدم.نمی توانستم آنجا بشینم و اجازه بدهم او شاهد فرو ریختنم باشد.به سختی از جایم بلند شدم ،تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم مهندس مسعودی را صدا بزنم.محمد سام لبخندی از سر استهزاء بر لب نشاند.
- بله خانم مهندس؟
- لطفا چند لحظه صبر کنید.اگه ایرادی نداره می تونم با شما بیام کنار دریا؟
مهندس مسعودی با تعجب نگاهم کرد وگفت:
- خواهش می کنم.
می خواستم با رفتن با مهندس مسعودی به محمد سام بگویم،اگر تو نیستی دیگری هست.می خواستم به او بگویم،آن قدر ها هم که فکر می کنی برایم مهم نیستی.اما بیشتر می خواستم به خودم بگویم((چیزی نشده.)) اما می دانستم که چیزی اتفاق افتاده،می دانستم غرورم زیر پاهای این مرد لگدمال شده است.
محمد سام به آرامی گفت:
- بهتون که گفتم،هر کسی یه قیمتی داره.حتی خانم مهندس ثنا حمیدی!
مردد بین رفتن و نرفتن مانده بودم.چیزی در من فرو ریخته بود،مثل شکستن یک حس.مهندس مسعودی ایستاده بود وبا تعجب به من و محمد سام نگاه می کرد.محمد سام با خونسردی خاص خودش،مشغول خوردن صبحانه بود و من عمیقا به اتفاقات پیش آمده می اندیشیدم.مهندس مسعودی صدا زد:
- تشریف نمی آرین؟
به سختی کلمه ((آره)) از بین لبهای رنگ پریده ام بیرون آمد و پاهایم روی زمین کشیده شد.لبخند پیروزمندانه محمد سام و درخشش چشمهایش، رفتن را برایم مشکل کرد.مهندس مسعودی در را برایم باز کرد و قدم به خارج ویلا گذاشتم.صدای دریا،مثل آبی روی آتش آرامم کرد . تمام آن چه که در مغزم بالا و پایین می رفت را از ذهنم دور کرد.
چشمهایم را بستم و صورت خندان و پیروز محمد سام پشت سیاهی چشمهایم نشست.مهندس مسعودی با صدایی گرفته گفت:
- بفرمایید.
چشم باز کردم،چهره درهم داشت و غمگین بود. شانه به شانه اش راه افتادم.سعی کردم افکارم را متمرکز کنم.انگار همه چیز در سرم به هم ریخته بود.به کنار دریا رسیده بودیم اما هیچ کداممان تا آن لحظه حرفی نزده بودیم.مهندس مسعودی به دریا خیره شد و من یک قدم عقب تر ایستادم و از پشت سر به او خیره شدم.گفت:
- می شه اون جوری به من زل نزنی؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم.
- دلیلی واسه تاسف خوردن شما نمی بینم.
لحن تلخش مرا آزرد.گفتم:
- می تونم ازتون یه خواهشی بکنم؟
- من خبر چین نیستم.
- متاسفم،منظورم این نبود.
به طرفم چرخید و گفت:
- ناراحت نمی شی اگه بپرسم اینجا چه خبره؟
- نمی دونم.
- دروغگو که نبودی!
- هنوزم نیستم.
- پس بهم بگو این جا چه خبره؟
توان ایستادن نداشتم.بغض تلخی گلویم را می فشرد و نمی خواستم مهندس مسعودی بیش از آن به آشفتگی درونم پی ببرد.گفتم:
- من واقعا نمی دونم.
به طرف تخته سنگی که نزدیکمان بود،رفتم و رو به رویش نشستم.مهندس مسعودی با صدای بلند گفت:
- اتفاقی را که سر میز صبحانه افتاد رو چه جوری توجیه می کنید؟
- خودتون دارین می گین اتفاق.
- من احمق نیستم ثنا.
به چشمهایش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:
- شما به چه حقی منو سین جین می کنید؟فکر می کنید کی هستید که به خودتون اجازه می دید با من این جوری حرف بزنید؟
سربرگرداند،اما خیلی زود رو به رویم زانو زد و گفت:
- من نگرانم.
آرام تر شده بود و لحن مهربانش مرا نیز آرام کرد.گفتم:
- جای نگرانی نیست.
- می ترسم،مادرتون...
قلبم از جا کنده شد.التماس خاموشی در چشمهایم نشست و گفتم:
- خواهش می کنم مادرم چیزی نفهمه،نمی خوام بیشتر از این نگرانش کنم.
- من بچه نیستم.
- می دونم!اما نمی خوام...یعنی....
- فقط بهم بگو اینجا چه خبره؟
- نمی دونم.انگار دیوونه شدیم.انگار همه مون یه جورایی داریم دیوونه می شیم.
پوزخندی زد وگفت:
- ثنا و دیوونگی؟!
- محمد سام....
سر به زیر انداختم.پرسید:
- محمد سام چی؟
- دلم می خواد برگردم خونه مون!
بلند شدم و به سرعت به طرف ویلا دویدم و مهندس مسعودی را هاج و واج برجا گذاشتم.
وارد ویلا که شدم همه چیز آرام بود.محمد سام رو به روی تلویزیون نشسته بود و سیگار می کشید.از آشپزخانه صدای شرشر آب می آمد و مشهدی،از در پشت ویلا بیرون رفت.به طرف پله ها رفتم که صدای محمد سام مرا برجا نگه داشت.
- خانم حمیدی!
به طرفش برگشتم.سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و گفت:
- گردش خوبی داشتید؟
به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کردم،نزدیک نه بود.گفتم:
- بله،خوب بود.
به پشتی مبل تکیه داد و پرسید:
- چرا رنگتون پریده؟
نیشخندی زد.لبخند بزرگی روی لبهایم نشست و گفتم:
- من هروقت که بهم خوش می گذره این جوری می شم.
- خوبه،خوشحالم که با یه آدم استثنایی اومدم سفر.
- خوشحال ترم می شید اگه بفهمید....
صدای ترمز اتومبیل از بیرون شنیده شد.حتی محمد سام هم به طرف در ویلا نگاه کرد.پرسیدم:
- قرار بود کسی بیاد اینجا؟
در باز شد و دکتر امیریان در حالی که با صدای بلند سلام می کرد،وارد ویلا شد.برجا خشکم زد. اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که ،((این اینجا چه کار می کنه؟))محمد سام متعجب از جا بلند شد.دکتر او را در آغوش کشید و گفت:
- مهمون ناخونده نمی خواین؟
مهندس مسعودی هم پشت سر او وارد ویلا شد.دکتر به طرف من آمد و درحالی که لبخند می زد گفت:
- مادموازل،از دیدار دوباره شما مشعوفم.
- حالتون خوبه؟
- به لطف شما،بله.
مهندس مسعودی سرفه ای کرد و دکتر به طرفش چرخید.مهندس سلام کرد و در حالی که نگاه پرسشگرش را به محمد سام دوخته بود به طرف مهندس رفت.محمد سام گفت:
- معرفی می کنم...مهندس ایرج مسعودی.
دکتر دست راستش را به سختی فشرد وگفت:
- از آشنایی با شما خوشوقتم.
- منم همین طور.
مادر جان در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود.دکتر گفت:
- من صبحانه نخوردم.
و با خنده ادامه داد:
- صبح زود راه افتادم تا زودتر برسم.
به طرف من برگشت و گفت:
- برای دیدنتون بی تاب بودم.خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
- شما همیشه این قدر زود برای دیگرون احساس دلتنگی می کنید؟
- برای همه دیگرونم که نه،اما اگه مورد استثنایی ای مثل شما پیدا بشه، بله.از اینم زوتر!
به محمد سام نگاه کردم.بی تفاوت ایستاده بود و انگار نمی شنید که دکتر امیریان چه حرفهایی می زند.از دیدن بی تفاوتی تلخ او و رفتار امروزش خونم به جوش آمد و گفتم:
- شما به بنده لطف دارید!
- این لطف به شما نیست،حرف دل خودمه.
از نگاه های این مرد،لحن صحبتش و از هر آنچه مربوط به او بود بیزار بودم.حسی نامریی باعث می شد او را سراسر تلخی ببینم.به محمد سام نگاه کردم.شاید الان بهترین موقعیت بود تا او را عذاب بدهم.می توانستم جواب صحبت های دکتر را بدهم،اما او آنقدر سرد و بی تفاوت ایستاده بود که از فکرم پشیمان شدم.اندیشیدم ((سر لجبازی با محمد سام،می خوام خودم رو بدبخت کنم.من اگرم بخوام لج این پسره رو دربیارم،نباید سعی کنم با گرم گرفتن با دکتر امیریان این کار رو انجام بدم.))
- احوال محمد سام چطوره؟
- بدنیستم،ممنون.
مهندس مسعودی که متوجه نگاههای دکتر به من شده بود گفت:
- منتظر حضور شما تو جمع خودمون نبودیم آقای دکتر!
- گاهی وقتا چیزایی هست که آدم رو به طرف خودش جذب می کنه.من با پای خودم نیومدم.همون نیروی نامرئی که گفتم منو به طرف خودش جذب کرد و به اینجا کشوند!
سرم را با حالت بیزاری کج کردم.دلم به حال مهندس مسعودی می سوخت. می توانستم احساس او را درک کنم.مطمئنا تحمل دو ضربه در یک روز برای او کار ساده ای نبود.
- می دونید آقای دکتر!مردم عادت دارن همه امور رو به مذاق و میل خودشون تعبیر کنن واسه همینم هست که نیروی رانش رو ،ربایش تصور می کنن.
- سرکار خانم همیشه به بنده لطف داشتن.ببینم کسی نمی خواد یه تعارف به ما بزنه؟ناسلامتی تازه از راه رسیدم،خسته ام ها!
محمد سام گفت:
- مادرجان ممکنه لطفا برای آقای دکتر صبحانه آماده کنید.
- بله آقا!
دکتر روی مبل نشست و گفت:
- کارتون از فردا شروع می شه،درسته؟
محمد سام گفت:
- ممکنه تنها با هم حرف بزنیم؟
- می شه،اما باشه برای بعد از صبحانه؟من واقعا گشنه ام.
- اگه می شه الان.
- محمد،بعد صبحانه.من تازه اومدم.ما یه عالمه فرصت داریم که با هم حرف بزنیم.
به من نگاه کرد و گفت:
- حالا حالا هم پیش شما هستم.قصد ندارم به این زودی ها از این جا برم . یعنی نمی تونم برم.
چهره درهم کشیدم.حوصله این مهمان ناخوانده را اصلا نداشتم.خودم را جمع و جور کردم تا از تیررس نگاه او در امان باشم.
مهندس مسعودی هم روی مبل نشست و گفت:
- تهران چه خبر؟
- از دیروز تا حالا خبری نبوده.
محمد سام پرسید:
- پدر ازتون خواسته بیاید؟
دکتر خیره شد به من که هنوز کنار پله ها ایستاده بودم و گفت:
- نه،چیز دیگه ای منو به این سفر کشوند.
به سرعت از پله ها بالا رفتم درحالی که نگاههای سنگین سه مرد را برپشتم احساس می کردم.
***

nika_radi
31-05-2010, 13:19
فصل هشتم
قسمت سوم
تا وقت نماز که مادر جان صدایم زد،در اتاقم بودم.راه می رفتم،دراز می کشیدم،پشت پنجره می ایستادم و به دریا خیره می شدم،اما نمی دانستم چه باید بکنم.همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود و قدرت فکر کردن نداشتم. گفتم:
- می شه غذام رو تو اتاقم بخورم؟
مادرجان بی آن که حرفی بزند آرام بود و من با حسرت به آرامش او و تسلیم بودن محضش نگاه می کردم.
روی تخت دراز کشیدم.آرامش نداشتم،احساس می کردم دستهایی دور گردنم حلقه شده اند تا مرا خفه کنند.نیم غلتی زدم و چشمهایم را بستم.چند ضربه به در اتاقم خورد .تعجب کردم که مادرجان چقدر زود برگشته است.بی آن که چشم باز کنم گفتم:
- بفرمایید.
در باز شد.چشمهایم را به هم فشردم و گفتم:
- لطفا بذاریدش روی میز.
- چی رو؟
صدای دکتر را شناختم،به سرعت نشستم.در بسته شد و دکتر گفت:
- حالتون خوبه؟
از تخت بیرون آمدم و همان طور که سر به زیر داشتم،جواب دادم:
- بله خوبم.
- پس چرا می خواید ناهارتون رو تو اتاقتون بخورید؟
- دوست دارم تنها باشم.
صندلی را عقب کشید و بدون تعارف روی آن نشست.تنها چیزی که از آن مطمئن بودم این بود که من این مرد را دوست ندارم و از نگاههای پر از نیشخند و برق چشمهایش می ترسم.وقتی به من خیره می شد،عمیقا خجالت می کشیدم.گفت:
- دوست دارین در موردش حرف بزنیم؟
- من حالم خوبه.
- مطمئنم که این جوره،اما دوست دارم یکم در موردش حرف بزنیم.
- ببینید آقای دکتر.....
- کامیار.
- بله؟
- اسم من کامیاره.ما قراره یک هفته،شاید هم بیشتر،اینجا با هم زندگی کنیم،دوست دارم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.
لبه تخت نشستم.توان ایستادن نداشتم.تلفن همراهم روی تخت بود.کامیار با لبخند گفت:
- راستش من اهل حاشیه رفتن نیستم.
می دانستم چه می خواهد بگوید.گوشی ام را برداشتم و محکم فشردم.ادامه داد:
- اگر اومدم اینجا....
- من منتظر ناهارم هستم.
- فکر می کنم اون رو که قراره پشت میز و با هم بخوریم.
- دوست دارم تنها باشم.اگه امکان داشته باشه.
متوجه نیش کلامم شد اما به روی خودش نیاورد.
شماره هایم را چک کردم تا وانمود کنم مشغول انجام کاری هستم.دلم می خواست فرار کنم،دکتر را از اتاقم بیرون کنم.دلم می خواست تنها باشم. گفت:
- من بدون شما از این اتاق بیرون نمی رم.
نگاهش کردم.نیشخندی در عمق چشمهایش جا خوش کرده بود.ایستادم و گفتم:
- پس بهتره زودتر بریم.
لبخندی از روی اطمینان زد و گفت:
- و تا پیش از این که شما به حرفام گوش بدید،از این اتاق بیرون نمی رم.
به صفحه گوشیم نگاه کردم.اسم محمد سام سحری بود.انگشتم را روی دکمه سبز فشردم و ....روی تخت نشستم.کامیار گفت:
- گفتم که من اهل حاشیه رفتن نیستم.
ارتباط برقرار شد،قطع کردم.کامیار ادامه داد:
- از اون روز که شما رو توی اون مراسم دیدم.جلوی در،یادتون هست،شما رو چه جوری ترسوندم....
مستاصل شده بودم.چند ضربه به در اتاقم خورد و محمد سام بی آن که منتظر اجازه باشد،در را باز کرد.نفس راحتی کشیدم.محمد سام گفت:
- ناهار سرد شد،تشریف نمی آرید؟
از جا پریدم و در حالی که با نگاه از او تشکر می کردم،از کنار کامیار رد شدم.محمد سام گفت:
- دکتر جان تشریف نمی آرین؟
کامیار از جا بلند شد و گفت:
- البته.
آهسته و شرمزده به محمد سام گفتم:
- ممنون!
- مهندس مسعودی گفت بیام دنبالتون.
به سرعت از پله ها سرازیر شد.کامیار پشت سرم گفت:
- تلاش برای نزدیک شدن به محمد سام،احمقانه است.
به طرفش برگشتم وگفتم:
- مطمئن باشید قصد این کارو هم ندارم.
از کنارم که می گذشت،گفت:
- امیدوارم.
از پله ها سرازیر شد و من هم،که دیگر فکرم کار نمی کرد و به شدت خسته بودم،از پله ها پایین رفتم.مهندس مسعودی با چهره ای درهم نشسته بود.او تنها کسی بود که در میان این غریبه ها می شناختم.با دیدنش،حتی با آن صورت درهم کشیده،احساس آرامش کردم.همان طور که از پله ها پایین می رفتم،تصمیم گرفتم،حوداث گذشته را از روزی که کاغذهایم را در هوا تکان می دادم تا همین چند ثانیه پیش،فراموش کنم.دوباره با مهندس مسعودی یکی به دو کنم و هر دونفرمان ازلجبازی های کودکانه غرق شادی شویم.برای اولین بار احساس کردم به او نیاز دارم و دلم می خواهد با او حرف بزنم.به طرفش رفتم.محمد سام در خود فرو رفته بود و کامیار به من نگاه می کرد.با چشم و ابرو به صندلی کناری اش اشاره کرد،اما صندلی کنار مهندس مسعودی را عقب کشیدم و نشستم.مادر جان میز را چیده بود.به آرامی گفتم:
- مهندس!
از گوشه چشم نگاهم کرد.بشقابم را به او دادم وگفتم:
- می شه برام غذا بکشید؟لطفا.
بشقاب را گرفت و برایم غذا کشید.محمد سام مشغول خوردن شده بود.کاش من هم می توانستم مثل او خونسرد باشم.مهندس مسعودی گفت:
- حالت خوبه؟
سر به زیر انداختم و جواب دادم.
- نه،خوب نیستم.
نگران نگاهم کرد.با بی میلی مشغول خوردن غذایم شدم.
***

nika_radi
31-05-2010, 13:48
فصل هشتم
قسمت چهارم
مادر جان میز را جمع کرد.محمد سام سیگارش را روشن کرده و بین انگشتانش گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.کنار مهندس مسعودی نشسته بودم و او درباره نقشه ها،زمین و این که از کجا شروع کنیم صحبت می کرد.کامیار رو به روی تلویزیون نشسته بود و مدام کانالها را بالا و پایین می کرد.محمد سام رو به او گفت:
- می شه با هم حرف بزنیم؟
- البته،چرا که نه!
تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد.محمد سام هم از روی مبل بلند شد و سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد.مهندس مسعودی پرسید:
- بعداز ظهر می شه بریم سر زمین؟
کامیار به جای محمد سام جواب داد:
- بعد از ظهر جمعه بی ادبانه است خانمها رو ببریم جایی که مجبور باشن به کار فکر کنن.
- منم دوست دارم برم سر زمین،می خوام ببینم همه چیز برای فردا آماده است یا نه؟
- به اونجا هم سری می زنیم.
- مگه شما هم از مهندسی ساختمان چیزی سر در می آرین؟
کنایه ام را نشنیده گرفت و گفت:
- خانم محترم لطفا شام درست نکنید،این گروه مهندس به افتخار شروع کارشون امشب رو مهمون من هستن.
- ولی...
- بی ادبانه اس دعوت شام رو رد کنین.
به محمد سام نگاه کردم.گفت:
- دکتر،باید باهات حرف بزنم.
- بریم.
به مهندس مسعودی نگاه کردم.با چشم اشاره کرد حرفی نزنم.از پله ها بالا رفتند.مهندس مسعودی پرسید:
- می خوای با مهندس سحری صحبت کنم برگردی تهران؟
- نه همه چیز خوبه.
- راستش...نمی دونم ....ولی...
- دلشوره دارین!
ابروهایم را بالا کشیدم.لبخندی زد وگفت:
- نه،چیز دیگه ای بود.
- خب؟
- می دونم می خوای بگی به من کوچکترین ارتباطی نداره،اما....
- اما؟
- از این دکتره خوشم نمی آد.
- خب...فکر کنم برای اولین بار،ما یه حس مشترک داریم.
- واقعا؟!
- دلیلش رو نمی دونم ....اما..
- درباره امروز صبح....
نگاهش کردم.همان طور که با دستهایش بازی می کرد گفت:
- از فکرم بیرون نمی ره.
- مجبور نیستم به خاطر کارام به کسی توضیح بدم.
بلند شدم.به شدت عصبانی بودم.گفت:
- متاسفم.
به طرف پله ها راه افتادم.گفت:
- ثنا.
بی توجه به او از پله ها بالا رفتم،وارد اتاقم شدم و روی تخت افتادم.صدای محمد سام از اتاق کناری می آمد:
- من هیچ علاقه ای به ثنا ندارم.
گوشهایم بی اختیار تیز شد.کامیار گفت:
- تو عوض شدی!
- ببین کامیار،تو حق نداری تو کارای من دخالت کنی.
- من باید تو کارای تو دخالت کنم.
- کی این حق رو به تو داده؟
- تو،تو به کمک احتیاج داری.
- خدای من،من خوبم،خوب خوب.
- کاری که با خودت کردی چی؟یادت که نرفته.محمد تو به کمک احتیاج داری.به زمان نیاز داری تا کاملا خوب بشی.
محمد سام سکوت کرد.لحظاتی بعد،کامیار دوباره به حرف آمد و گفت:
- دیدی هنوز هم نیاز به مراقبت داری.اقدام به خودکشی کار درستی نبود.ببین محمد من برعکس پدرت معتقدم تو رو باید از همه زن ها دور نگه داشت.تو هنوز به زمان نیاز داری تا خاطرات زیبـ....
- اسم اونو نیار.
- باشه،باشه.می بینی.تو هنوز به زمان نیاز داری.
- من می تونم مشکلاتم رو خودم حل کنم.
- بله،البته.اما نه در این مورد.
بی اختیار سرم را روی دیوار گذاشته بودم نمی خواستم چیزی را از دست بدهم.محمد سام گفت:
- کامیار،چرا متوجه نیستی من کوچکترین علاقه ای به هیچ کس ندارم.هر کی ندونه تو که خوب می دونی من از همه زنهای دنیا متنفرم.ثنا هم استثنا نیست.
پشت دیوار روی زمین نشستم.فکرم کار نمی کرد.کامیار گفت:
- به هر حال من باید به تو هشدار می دادم.
- نیاز به یاد آوری شما نبود.
چند ضربه به در اتاقم خورد.نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.به شکل مضحک اما ترحم انگیزی روی زمین نشسته بودم.دوباره چند ضربه به در اتاقم خورد.صدایی از ته گلویم بیرون نمی آمد.دهانم خشک و تلخ بود.درباز شد.طرح گنگی را می دیدم و صدایی دور که نزدیک می شد.
- حالت خوبه؟
به زحمت گفتم:
- آب.
پیش از آن که برای آب آوردن برخیزد،مچ دستش را چسبیدم وگفتم:
- در اتاق رو ببندید لطفا...نمی خوام کسی من رو تو این وضعیت ببینه.
سرم را به دیوار اتاق تکیه دادم و صدای بسته شدن در را شنیدم.صداهای آن طرف دیوار خاموش شده بود.زمانی که نمی دانم چقدر طول کشید گذشت تا در اتاقم باز شد.مهندس مسعودی لیوان آب را به طرفم گرفت. جرعه ای نوشیدم.پرسید:
- تو چت شده؟
- خسته ام.
- ثنا!
سربرگرداندم وگفتم:
- دیشب خوب نخوابیدم.
- اگه مادرت...
به میان حرفش دویدم وگفتم:
- امیدوارم چیزی نفهمه.
نفس عمیقی کشید.سعی کردم از روی زمین بلند شوم،دستش را برای کمک کردن به من پیش آورد.دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم.گفت:
- می خوای بریم دکتر؟
لبه تخت نشستم وگفتم:
- خوبم...خیلی خوب.
روی تخت دراز کشیدم.پتو را رویم کشید و گفت:
- می خوای پیشت بمونم تا خوابت ببره؟
- ممکنه؟
- البته،با کمال میل.
غلتی زدم و پشت به او کردم.پتو را روی سرم کشیدم.شدیدا احساس ضعف می کردم.کاش زودتر خوابم می برد.
****

nika_radi
31-05-2010, 20:07
فصل هشتم
قسمت پنجم
چشمهایم را باز کردم.مادر جان لبخندی زد و گفت:
- پاشو دختر جان.
- سلام.
- سلام مادر جان.
دوباره چشمهایم را بستم.مادر جان به آرامی گفت:
- پاشو،می خواید شام برید بیرون ها.
دوباره چشم باز کردم.خندید وگفت:
- آقای دکتر گفت بیدارت کنم.گفت بگم تا یک ساعت دیگه می خواید برید بیرون و اونا نمی خوان شما کسل و خواب آلود باشید.
- ساعت چنده؟
- پنج بعد از ظهر.
- خیلی خوابیدم.
- حتما خسته بودی.
روی تخت نشستم وگفتم:
- شام!
- بیداری دیگه دختر جان؟
- بیدار بیدار.
- پس من برم پایین؟
- بله،ممنون که بیدارم کردین.
مادر جان رفت.دوباره روی تخت دراز کشیدم.تلفنم را برداشتم وشماره خانه را گرفتم.مادرم گوشی را برداشت و گفت:
- سلام عزیزم.
- سلام منم،بابا نیست!اشتباه گرفتی خانم جان.
- ثنا!
خندیدم.پرسید:
- حالت خوبه؟
صدایش نگران بود.سعی کردم لحن آرامش بخشی داشته باشم.گفتم:
- بله خوبم.شما خوبید؟
- از صبح منتظر تلفنت هستم.
- متاسفم که دیر شد.
- خوب....خوب....باباتم سلام می رسونه.از صبح نذاشته بهت زنگ بزنم.
خندیدم و گفتم:
- استقلال!
- تو و پدرت همیشه فقط خواستین منو اذیت کنین.
پدرم گوشی را گرفت وگفت:
- چی گفتی که داد مامان خانمت رو در آوردی؟
- سلام.
- سلام بابا جان.خوبی؟
- خوبم.شما خوبید؟
- بله،اگه مامانت بذاره.
- مادر منو اذیت نکنید.
- بله،حتما.لطفا این رو به مادرتون هم بگید،البته در مورد من .
خندیدم و گفتم:
- سعی کنید از تنهایی تون استفاده کنید.به یاد روزهای اول ازدواجتون.
- یه بار دیگه بگو،می خوام بزنم رو آیفون مادرت هم بشنوه.
خندیدم.پدرم پرسید:
- اوضاع و احوال خوبه؟
- بله!خیلی خوب،فقط جای شما ومامان خالیه.
- مطمئنی؟
- باباجان من خوبم.همه چیز هم خوبه.باور کنید.
- باور می کنم.از فردا شروع می شه.آره؟
- از فردا.
- پس حسابی درگیر می شی.
صدای مادرم را شنیدم که گفت:
- شما دو نفر از پشت تلفن هم باید راجع به کار حرف بزنید؟
- می تونم با مامان حرف بزنم؟
مادرم گوشی را گرفت و گفت:
- بهت که بد نمی گذره؟
- مامان من خوبم.
- نگرانتم.
- مهندس مسعودی مراقب منه.
مادرم نفس عمیقی کشید.گفتم:
- فقط نگرانم نباشید.
- قول بده مواظب خودت باشی.
- هستم.قول می دم.کاری ندارید با من؟
- مواظب خودت باش.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم.از پنجره به آسمان آبی شمال خیره شدم.بعد از خواب شیرین بعد از ظهر،قوای تحلیل رفته ام باز گشته بود.سعی کردم به حرفهایی که امروز بعداز ظهر شنیده بودم فکر نکنم.لبخندی زدم و گفتم:
((پاشو دختر و فراموش کن دیشب به محمد سام چی گفتی و امروز چی شنیدی.گاهی وقتها برای اثبات بعضی حرفها که ارزشی هم ندارند،باید غرورت رو زیر پا بذاری و به هیچ چیز هم نرسی.محمدسام...زیبـ....حتما اسمش زیبا بوده.حتما!حالا هر کی محمد سام از اون یه بت ساخته و من دوست ندارم،پدرم،مادرم و حتی خودم و زندگی پیش از این آرومم رو فدای مردی کنم که دوستم نداره.هر کس یه قیمتی داره.اما قیمت ثنا اون قدر بالاست که هیچ کس نمی تونه بخرتش.))
بلند شدم.باید برای امروز عصر آماده می شدم.
****

nika_radi
01-06-2010, 14:52
فصل هشتم
قسمت آخر
از پله ها که پایین می آمدم،نگاه محمد سام به طرف من چرخید.دوش گرفته بودم و آرایش ملایمی داشتم.روسری آبی رنگی به سر داشتم که می دانستم و بارها و بارها شنیده بودم زیبایی تحسن کننده ای به من می دهد. مهندس مسعودی نگاه او را تعقیب کرد.لبخند زدم و گفتم:
- معذرت می خوام دیر کردم.
و از آخرین پله پایین آمدم.کامیار آخرین نفری بود که متوجه من شد. لبخندی زد و گفت:
- خدای من!امشب شما می خواید کل این شهر رو به آتیش بکشید.
محمد سام سیگاری روشن کرد و گفت:
- بهتره عجله کنید.دلم نمی خواد دیر وقت برگردیم خونه.
گفتم:
- من آماده ام.ببخشید که دیر شد.
مادرجان که در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود ،گفت:
- ماشاا....،ماشاا....بذارید قبل از رفتنتون یه اسپندی واسه این خانم جان خوشگل دود کنم.چشم می خوره والله.
محمد سام گفت:
- بیرون منتظرتون می شم.
کامیار روی مبل نشست و گفت:
- لطفا عجله کنید خانم.می بینید که یه شهر و یه خانم خانمای تهرانی!
مادرجان برای دود کردن اسپند به آشپزخانه رفت.خجالت زده گفتم:
- نیازی به این کار نیست.
مهندس مسعودی به آرامی گفت:
- منم معتقدم که هست.
خندیدم.کامیار گفت:
- حیفه که شما از فردا باید برید توی اون خاک و خل و مشغول کار بشید.
- خب موضوع اینجاست که من آجر چین نیستم.
مهندس مسعودی خندید.کامیار که بور شده بود،گفت:
- منم منظورم آجر چینی نبود.
- من کارم رو دوست دارم.
مهندس مسعودی گفت:
- می دونید آقای دکتر،من گاهی وقتا حتی خانم مهندس رو در حال درست کردن سیمان دیدم.
و لبخند تمسخر آمیزی برلبهایش نقش بست.کامیار با تعجب به من نگاه کرد.اخم کوچکی کردم و گفتم:
- درست نیست شما اسرار کار منو فاش کنید آقای مهندس.
مادرجان اسپند را دور سرم چرخاند و دودش را توی صورتم فوت کرد. سرم را عقب کشیدم و تشکر کردم.کامیار بلند شد و گفت:
- خب،حالا اجازه هست بریم؟
مادرجان در حالی که قربان صدقه ام می رفت گفت:
- خدا به همراهتون.
و خطاب به من ادامه داد:
- مراقب خودت باش مادر جان.
- چشم.
ازاو خداحافظی کردم.کامیار در را برایم باز کرد و از ویلا خارج شدم. محمد سام به اتومبیل تکیه داده بود و سیگار می کشید.کامیار گفت:
- همه آماده ان؟
محمد سام سیگارش را زیر پا له کرد.در اتومبیل را باز کرد و روی صندلی عقب نشست.به مهندس مسعودی نگاه کردم.لبخند زد.لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست که به سرعت محو شد.کامیار در اتومبیل را برایم باز کرد و من نشستم.محمد سام گفت:
- تشریفات غریبی برای بیرون اومدن از خونه دارین!
- آدمای زیادی هستن که دوستم دارن.
پوزخندی زد.سرم را کج کردم و وانمود کردم،پوزخندش برایم اهمیت ندارد.کامیار پشت فرمان نشست.مهندس مسعودی هم در کنار او جای گرفت.کامیار آیینه را روی صورت من تنظیم کرد و گفت:
- خب،من اینجا یه رستوران خوب می شناسم.اگر همه موافقین بریم اونجا.
هیچ کس حرفی نزد.کامیار گفت:
- ظاهرا همه موافقن.پس می ریم همون جا.
و به راه افتاد.پیرمرد سرایدار در را برایمان باز کرد و وارد خیابان شدیم.
کامیار پرسید:
- خب حال همه خوبه؟
محمد سام غرید:
- می شه ادای دکترها رو درنیاری؟
کامیار وانمود کرد کنایه او را نشنیده و با خنده گفت:
- خب من دکترم.
مهندس مسعودی هم خندید.روسری ام را روی سرم جا به جا کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.مهندس مسعودی گفت:
- شما متخصص هستین؟
- بله.
- عذر می خوام می تونم بپرسم چه رشته ای؟
- راونپزشک.
- بله،موفق باشید.
- شما هم مثل خانم مهندس از رشته تون خوشتون می آد؟
- خیلی زیاد.
- عذر می خوام که این جمله رو می گم،رشته بی خودیه.
نگاهش کردم.گفت:
- امیدوارم نظر من رو بی ادبانه ندونید.
محمد سام گفت:
- از رشته شما مزخرف تر نیست.
لبخندی گوشه لبم نشست.کامیار گفت:
- هر کس آزاده نظرش رو بگه.
پرسیدم:
- خیلی مونده برسیم؟
- شما گرسنه اید مادموازل؟
- واسه برگشتن عجله دارم
- شوخی می کنید؟!
- ابدا.
محمد سام گفت:
- منم دلم می خواد زودتر برگردیم.
مهندس مسعودی خندید و گفت:
- ظاهرا من و دکتر تنها موندیم.
- مهم نیست.چون من برای شام برنامه های زیادی دارم.
- شوخی می کنید؟
خندید و جواب داد:
- ابدا.
محمد سام گفت:
- بهتره شلوغش نکنی دکتر.
- می دونید من چند هفته ای تو اروپا با محمد سام بودم.یادت که هست؟
چند لحظه ای سکوت کرد و چون جوابی نشنید ادامه داد:
- محمد سام می دونه برنامه های من چه جوریه.
مهندس مسعودی پرسید:
- عجیب غریب؟
- برعکس،آرامش بخش.
از آیینه به من نگاه کرد وگفت:
- فکر می کنم شما بهش احتیاج داشته باشین.
- بعید می دونم،من همین جوری هم آروم هستم.
- مطمئنید؟
غافلگیر شده بودم.گفتم:
- کاملا.
سنگینی نگاه محمد سام رو احساس کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.کامیار پخش را روشن کرد و همه ما در سکوت فرو رفتیم.رو به روی رستوران توقف کرد و گفت:
- منظره اش که بد نیست.غذاهاشم که عالیه،فقط امیدوارم نظر شما رو هم جلب کنه.
و به من خیره شد.بی آن که حرفی بزنم پیاده شدم.
پشت سه مرد که جلوتر از من و دوشادوش هم در حرکت بودند به را افتادم.هر سه قد بلند،شیک پوش و به نسبت زیبا و مردانه اما با افکاری متفاوت.مهندس مسعودی به عقب برگشت و لبخندی زد.سربه زیر انداختم. وارد رستوران شدیم.پشت میزی کنار پنجره ای بزرگ رو به دریا ، نشستیم. سرها به طرف ما چرخید.در خودم فرو رفتم و محمد سام غرید:
- دلیل مهمونی امشب چیه؟
- محمد جان می شه این قدر غر نزنی؟
پیشخدمت آمد و خوش آمد گفت و منوها را به دستمان داد.موزیک آرامی در سالن پخش می شد.غذاهایمان را سفارش دادیم.کامیار گفت:
- من عاشق این فضام.
- زیاد اینجا می آیین؟
- کم و بیش،هر وقت گذرم بیفته این طرف.
- دلیل خاصی واسه اومدن این جا دارین.
خندید و گفت:
- شما مطمئنید مهندسید؟مثل روانپزشکا صحبت می کنید.
- متاسفم قصد فضولی نداشتم.
با لبخند و تمسخر گفتم:
- خیاط هم تو کوزه افتاد!
مهندس مسعودی لبخند زد.کامیار گفت:
- گاهی وقتا افتادن تو کوزه چندانم بد نیست.
غذاها روی میز چیده شد.پرسیدم:
- آقای مهندس حالشون خوب نیست؟
بشقاب غذایش را پیش کشید و به سردی جواب داد:
- خوبم،متشکرم.
مهندس مسعودی گفت:
- می دونم الان جای این جور بحث ها نیست،اما،می خوام پیشنهاد کنم فردا صبح زود،بریم سر پروژه ،ساعت هفت.
دکتر گفت:
- سرشام بحث کار ممنوع!
خندیدم.دکتر پرسید:
- چیزی شده؟
- یاد مادرم افتادم.اونم معتقده سر میز شام نباید بحث های کاری کرد.
محمد سام گفت:
- منم موافقم.
هر سه نگاهش کردیم،ادامه داد:
- فردا ساعت هفت صبح می ریم سرپروژه .اگه روز اول دیر بریم، کارگرها رو از دست دادیم و تا آخر پروژه نمی شه جمع و جورشون کرد.
گفتم:
- اون روز که رفتیم،از دور انگار یه کارایی شده بود.
مهندس مسعودی گفت:
- فقط مصالحی که لیست داده بودیم،دیگه هیچ کاری.
دکتر گفت:
- ظاهرا نمی شه بحث کاری نکنید.
و ما همان طور که شاممان را می خوردیم در مورد مراحل اجرای پروژه صحبت می کردیم .حالا سه همکار بودیم که تمام قوایمان را بر روی کارمان متمرکز کرده بودیم.
ساعت نزدیک نه بود که از رستوران بیرون آمدیم.و هر سه نفرمان پیشنهاد کامیار را برای گشتن در خیابانها شهر رد کردیم.من به خاطر نگاههای خیره او نمی خواستم همراهش باشم و مهندس مسعودی از آن چه که در نگاههای او دیده بود.اما محمد سام مثل همیشه ساکت و در خود فرو رفته بود،شاید به خاطر این که او را جاسوس پدرش می دانست،یک مراقب که برای مواظبت از او به شمال آمده است.کامیار که تنها مانده بود ،تسلیم شد و بازگشتیم.وارد ویلا که شدیم،مادرجان به استقبالمان آمد.
- خوش اومدین.
محمد سام گفت:
- ممکنه قهوه آماده کنید؟
گفتم:
- من این کارو می کنم.بعد از تعویض لباسم.
مادرجان گفت:
- خودم بلدم.
- می دونم،اما می خوام یه ذره تحرک داشته باشم.
کامیار گفت:
- نیروتون رو واسه فردا ذخیره کنید.
- به اندازه کافی قوی هستم.
و خطاب به مادرجان ادامه دادم:
- زود برمی گردم.
به سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم که شدم،اتفاقات افتاده را تحلیل کردم؛از دست خودم عصبانی نبودم و این یعنی همه چیز خوب و آرام است.
لباسهایم را تعویض کردم و به سالن پایین برگشتم.مادرجان نبود و مردها همان طور که حلقه های دود سیگار را بیرون می دادند،درباره سیاست صحبت می کردند.پرسیدم:
- مادرجان...
محمد سام گفت:
- مرخصش کردم.
- بله!
به آشپزخانه رفتم.قهوه و قوری روی میز بود.لبخندی از سر رضایت زدم و مشغول آماده کردن قهوه شدم.
شیر و شکر را در سینی گذاشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم.کامیار گفت:
- این قهوه باید حسابی خوشمزه باشه!
سینی را روی میز گذاشتم و با دقت مشغول ریختن قهوه شدم.محمد سام فنجان قهوه را برداشت و آن را تلخ سرکشید.گفتم:
- مهندس رفتن بخوابن؟
مهندس مسعودی در حالی که گیتاری در دست داشت از پله ها پایین آمد و گفت :
- نه
دکتر گفت:
- عالیه!من عاشق صدای گیتارم،اونم کنار دریا.
و از من پرسید:
- نظر شما چیه؟
قهوه ام را کمی مزه مزه کردم و گفتم:
- نمی دونم.
کامیار قهوه اش را سر کشید و گفت:
- بهتره بریم کنار دریا.من بعداز ظهر چوب جمع کردم.گیتار کنار دریا و آتیش می چسبه.
پیش از آن که کسی حرف بزند،دست مهندس مسعودی را گرفت و او را به طرف بیرون کشید.مهندس مسعودی نگاهم کرد و همراه دکتر به طرف بیرون کشیده شد.
پرسیدم:
- بازم میل دارید؟
محمد سام فنجانش را به طرفم گرفت.برایش قهوه ریختم و گفتم:
- ممکنه بی خوابتون کنه.
- من بدون قهوه هم بی خوابم.
- شما ناراحتین؟
به تندی نگاهم کرد.خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
- متاسفم.
می خواستم بلند شوم که گفت:
- به خاطر امروز صبح متاسفم.کارم بچه گارنه بود.
نشستم و گفتم:
- من متاسفم.نباید این جوری می شد.
- یه عکس العمل ناخواسته بود.حرفهای دیشب...فکر کنم بهتره هردوتامون هم فراموشش کنیم.
- بله،منم موافقم.
- می دونم که موافقی.به هر حال نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی.
خندیدم و گفتم:
- اگر بخوام می تونم.
به مبل تکیه داد و همان طور که به فنجان قهوه اش خیره شده بود،گفت:
- حتی اگر بخوای هم نمی تونی،چون من نمی خوام.
- شما آدم عجیبی هستین!
نگاهم کرد.لب به دندان گزیدم.خندید و گفت:
- فقط خسته ام.نیاز به آرامش دارم.
- تو اروپا...
به میان حرفم دوید و گفت:
- نمی خوام چیزی در اون مورد بشنوم.
- معذرت می خوام.
به من خیره شد و گفت:
- می خوام بدونی که من.....
زیر سنگینی نگاهش سر به زیر انداختم و منتظر شنیدن بقیه جمله اش شدم.ساکت شده بود.سر بلند کردم و نگاهش کردم.فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
- فراموشش کن.
برخاست و به سرعت از ویلا خارج شد.لحظاتی برجای خود نشستم.از دور دست صدای گیتار می آمد.بلند شدم و فنجان ها را جمع کردم.باد صدای گیتار را با خود می برد.
از ویلا بیرون آمدم.کنار ساحل آتشی برپا بود و سه مرد گرد آن نشسته بودند.
مهندس مسعودی به نرمی گیتار می زد.با نزدیک شدنم،دست از نواختن برداشت.جایی برایم باز کردند و من در آن سوی آتش رو به روی محمد سام نشستم.کامیار گفت:
- بزن ایرج جان،بزن.
مهندس نگاهم کرد.چشم به آتش دوختم و او به آرامی شروع به نواختن کرد.
زانوهایم را محکم بغل کرده و به رقص آتش چشم دوخته بودم.صدای گیتار با صدای امواج در هم آمیخته بود و حالتی اساطیری ایجاد می کرد. سنگینی نگاهی را احساس کردم،چشم بلند کردم.محمد سام از آن سوی شعله ها به من خیره شده بود.سر به زیر انداختم.صدای گیتار انسان را به خلسه می برد. هنوز هم سنگینی نگاه محمد سام را احساس می کردم و علی رغم تمام تلاشم برای نگاه نکردن با او،بی اختیار گاه گاهی سر بلند می کردم و نگاهش را میدم.انگار حرفهای امروز بعد از ظهرش را فراموش کرده بودم که گفته بود از من متنفر است.و حالا نگاه های خیره اش به من.همه چیز تغییر کرده بود حتی من که با دیدن این نگاهها،هر لحظه قلبم فرو می ریخت.می دانستم اسیر جادوی چشمان او شده ام. عاشقش شده بودم حتی اگر او از من متنفر بود.چه اهمیتی داشت که دوستم بدارد یا نه؟من او را دوست داشتم.
از دیروز،از خیلی وقتها پیشتر بارها و بارها تصمیم گرفته بودم او را از ذهن خود؛قلب خود و زندگی خود بیرون کنم.هر بار به خودم گفته بودم، دیگر برایم مهم نیست و هر بار او برایم مهمتر می شد.
حالا دیگر به چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.در دو سوی آتشی که گاه زبانه اش ما را از هم دور می کرد،نشسته بودیم و صدای گیتار هر دو نفرمان را به خلسه ای عمیق برده بود.صدای دکتر مرا به خود آورد:
- عالیه!شما این طور فکر نمی کنید؟
نگاهش کردم،در چشمانش خشمی خاموش نشسته بود.محمد سام بلند شد و بی آن که حرفی بزند به طرف ویلا به راه افتاد.مهندس مسعودی دست از نواختن گیتار برداشت و با نگاهی به دور شدن محمد سام،پرسید:
- مهندس از چیزی ناراحت شد؟
- فکر کنم بعضی خاطرات رو براش زنده کردین.
- من قصد نداشتم....
- بهتر می شه.
پرسیدم:
- شما نمی خواید برید کمکش؟
- من معتقدم اون خودش باید به خودش کمک کنه.
مهندس مسعودی پرسید:
- تو اروپا....ما فکر می کردیم....
به من نگاه کرد و ادامه داد:
- بهتر شده باشن.
- اون خودش نمی خواد بهتر بشه.
و خطاب به من ادامه داد:
- پیشنهاد می کنم سعی نکنید بهش نزدیک بشید.اون هنوز در شرایطی نیست که ...
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- لطفا مواظب حرف زدنتون باشید!این دومین باره که ....
دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
- منظور بدی نداشتم.
مهندس مسعودی روی گیتارش نواخت.کامیار ادامه داد:
- فقط یه تذکر ساده بود.
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:
- از لطفتون ممنون.
و با ناراحتی به طرف ویلا باز گشتم.باد صدای گیتار مهندس مسعودی را با خود به این طرف و آن طرف می برد.
در ویلا را باز کردم و وارد ساختمان شدم.محمد سام روی کاناپه دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به آرامی به طرف پله ها رفتم که گفت:
- زحمتی براتون نیست اگه برایم یه فنجان قهوه آماده کنید؟
به طرفش چرخیدم.چشمهایش را بسته و دستش ا روی پیشانی اش حایل کرده بود.جواب دادم:
- الان آماده می کنم.
و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
- ممنون.
قهوه را برایش آماده کردم و بدون شیر و شکر روی میز گذاشتم.غمگین به نظر می رسید.حالا که چشمهایش بسته بود،می توانستم خوب نگاهش کنم. صورت مردانه،مژه های بلند و بغل گوشهای جوگندمی اش مرا محو تماشا کرده بود.دلم نمی خواست این وضعیت پایان یابد،اما گفتم:
- قهوه آماده اس.
به سختی گفت:
- ممنون.
عزم رفتن کردم.گفت:
- براتون زحمتی نیست اینجا بشینید؟
تعجب کرده بودم و بی آن که حرفی بزنم نشستم.گفت:
- از تنهایی می ترسم.
- پیشتون می مونم.
به گریه افتاد و دستهایش را روی چشمهایش گذاشت.درمانده شده بودم.نمی توانستم حرفی بزنم یا چیزی بگویم.بهت زده نشسته بودم و او گریه می کرد.
تمام قوایم را جمع کردم وگفتم:
- متاسفم،ناراحتتون کردم.
همان طور به گریه اش ادامه داد.روی زمین،کنار کاناپه چمباتمه زدم،دستم مدام به طرف سرش می رفت و جرات این که روی سرش قرار بگیرد نداشت.به خودم جرات دادم و گفتم:
- آروم باشین.خواهش می کنم آروم باشین.
و به سختی دستم را کنار کاناپه گذاشتم.سربرگرداند انگار نمی خواست شاهد گریه کردنش باشم.پاکت سیگارش را از روی میز برداشتم.سیگاری روشن کردم و به طرفش گرفتم.گریه اش آرام شده بود.گفتم:
- بهتره یه کم قهوه بخورین ،حالتون بهتر می شه.
روی مبل نشست.سر بلند نمی کرد،نمی خواست نگاهم کند.سیگار را از دستم گرفت و پک عمیقی به آن زد.روی مبل نشستم.گفت:
- معذرت می خوام.
سربه زیر انداختم.قهوه اش را مزه مزه کرد و گفت:
- حالم خوب نبود.
- فراموشش کنید.
سر بلند کرد و نگاهم کرد.گفتم:
- ببخشید.
پک دیگری به سیگارش زد.گفت:
- می شه در این مورد با کسی حرف نزنید؟
لب به دندان گرفتم و گفتم:
- این چه حرفیه؟!
قهوه اش را سر کشید.گفتم:
- اگه می خواید...حرف بزنید....
سر به زیر انداختم.بلند شد و گفت:
- نه مشکلی نیست.
و به سرعت از پله ها بالا رفت و مرا با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت.
پایان فصل

nika_radi
01-06-2010, 18:21
فصل نهم
قسمت اول
از صبح شنبه کار را شروع کرده بودیم.محمد سام انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،سر میز صبحانه حاضر شده بود و دکتر که اصرار داشت برای روز اول همراهی مان کند،آماده بود.مادر جان وپیرمرد سرایدار محیط دلچسبی را برایمان به وجود آورده بودند.مهندس مسعودی مثل همیشه جدی و منظم بود و مثل همیشه موقع کار،عشق و عاشقی را فراموش می کرد.
یک هفته گذشته بود؛ساعت هفت صبح می رفتیم و پنج بعد از ظهر برمی گشتیم و دکتر هر روز همراهمان بود.شبها بعد از شام مردها می رفتند کنار ساحل و من در تمام این مدت،خودم را در اتاقم حبس کرده بودم و بر روی نقشه ویلایی که بعد از آن شب -آن شب رویایی- که محمد سام در حضورم گریه کرده بود،توی سرم افتاده بود،کار می کردم.
هیچ کس از دکتر نمی پرسید ((آیا نمی خواهی به تهران بازگردی؟)) و او با محبتهای گاه و بیگاه و نگاه های خیره اش،مرا بیشتر از دیگران آزار می داد.محمد سام آرام شده بود،خیلی آرام.گاهی وقتها که از پنجره اتاقم به آنها که دور آتش نشسته بودند و به صدای گیتار مهندس مسعودی گوش می دادند نگاه می کردم،دلم می خواست کنارشان باشم و مثل آن شب،از آن سوی شعله های آتش به محمد سام خیره شوم.
جسته و گریخته شنیده بودم که مهندس سحری اصرار دارد یکی از ما سه نفر به تهران برگردد.پدرم در آخرین تماسی که با آنها داشتیم،گفته بود از مهندس بخواهم مرا بازگرداند.
سرم را از روی نقشه بلند کردم.صدای ساز می آمد،به کنار پنجره رفتم و از دور به تماشای آتش ایستادم.تلفن همراهم زنگ می زد.روی تختم دراز کشیدم و گوشی را برداشتم:
- سلام
- سلام ثنا جان خوبی مادر؟
- بله خوبم مامان.شما خوبید؟
- عالی ام.
- خبریه؟خوشحالی!
- ما فردا داریم می آیم اونجا.
- جدی می گین؟!
- البته.
- با بابا؟
- و مهندس سحری و خانم مهندس.
- اوه،که این طور!مهندس برای بازدید از پروژه می آن؟
- و دیدن شما.
- خوبه!
- همه حالشون خوبه؟
- بله،همه خوبن.
- بهشون بگو که ما می آیم.
- البته.
- من خداحافظی می کنم،بابا می خواد باهات حرف بزنه.
- خداحافظ.
- سلام بابایی.
- سلام باباجان.
- خوبی؟
- بله،شما خوبین؟
- ما هم خوبیم.
- خبرا رو که شنیدی؟
- خیلی هم خوشحال شدم.
- من که دوست نداشتم بهت خبر بدیم.می خواستم سورپرایزت کنم اما این مامانت...دلش از دل یه گنجشک هم کوچولو تره.
- مامان می دونست با شنیدن این خبر چقدر خوشحال می شم،می خواست من رو خوشحال کنه.
- پس فردا می بینمت.
- می بینمتون.
- کاری نداری؟
- قربون هردوتاتون برم خداحافظ.
- خداحافظ.
تماس را قطع کردم.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.با یک جست از تخت پایین پریدم،مردها هنوز کنار ساحل بودند.روسری ام را سر کردم و به سرعت به طرف ساحل رفتم.می خواستم به آنها بگویم فردا میهمان داریم.
نزدیکشان که شدم،مهندس مسعودی دست از نواختن کشید.در حالی که صورتم از خوشی برق می زد،کنار آتش نشستم.دکتر پرسید:
- خبری شده خانم مهندس؟
روز اولی که ما را همراهی می کرد،تمام مدت درکنار من بود و چند باری ثنا صدایم زد.به او تذکر دادم((ترجیح می دم،خانم مهندس صدام کنید.)) و از آن روز به بعد مرا با این عنوان خطاب کرد.جواب دادم:
- یه خبر خوب!
محمد سام پک عمیقی به سیگارش زد.با خنده گفتم:
- فردا....
محمد سام جمله ام را کامل کردو گفت:
- مهمون داریم.
جا خوردم.گفتم:
- شما خبر داشتین؟
- امروز عصر با پدرم صحبت کردم.
کامیار گفت:
- چیزی به ما نگفتی.
- مسئله خاصی نبود.
دمغ شدم.مهندس مسعودی با خوشحالی گفت:
- مهندس اگه ببینه چقدر پیشرفت کردیم خوشحال می شه.
با دلخوری گفتم:
- پدر و مادر منم می آن.
مهندس مسعودی با خوشحالی گفت:
- پس خانم و آقای حمیدی هم می آن!
دکتر با کنایه گفت:
- آقای مهندس بیشتر از شما ذوق زده شدن!
با خونسردی گفتم:
- مهندس از دوستای خوب خانوادگی ما هستن.مادرم ایشون رو مثل پسرشون دوست دارن.
- یقینا همین طوره.
محمد سام ته سیگارش را داخل آتش پرتاب کرد و بلند شد.مهندس مسعودی گفت:
- به افتخار خانم و آقای حمیدی.
و روی گیتار شروع به ضرب گرفتن کرد.من هم بلند شدم.کامیار گفت:
- این قطعه به افتخار خانواده شماست.
- از طرف خودم و خانواده ام تشکر می کنم.
محمد سام راه افتاد.گفتم:
- متشکرم مهندس.
و به دنبال محمد سام به طرف ویلا راه افتادم.سعی کردم قدمهای بلندی بردارم تا به او برسم و درست پشت در به او رسیدم.بی آن که تعارفم کند وارد سالن شد و من پشت سر او وارد شدم.با لحن گلایه آمیزی گفتم:
- باید بهمون می گفتین خانواده هامون دارن می آن.
روی مبل افتاد و جواب داد:
- چیز خاصی نبود که نیاز به گفتن داشته باشه.
رو به رویش نشستم :
- ولی من برعکس شما فکر می کنم.
با این که از آن شب به بعد، جز در موارد کاری ، آن هم به ندرت، با هم هم صحبت نشده بودیم،اما خودم را به محمد سام نزدیکتر احساس می کردم . چیزی نبود که این نزدیک شدن را برایم اثبات کند،نه جمله ای،نه حرکتی نه حتی نگاه ساده ای،اما من احساس می کردم،ما به هم نزدیک تر شده ایم و من به احساسم ایمان داشتم.
گفت:
- افکار شما برایم مهم نیست.
به سختی یکه خوردم و بعد سعی کردم وانمود کنم چیز مهمی نبوده است. پرسیدم:
- شما حالتون خوبه؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:
- به شما ارتباطی داره؟
لبخندی از روی استیصال زدم و جواب دادم:
- فکر نمی کنم.
روی کاناپه دراز کشید و دستش را در مقابل چشمانش حایل کرد و گفت:
- خوبه.
لحظاتی نگاهش کردم.بیشتر از آن جای نشستن نبود.هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدایم زد:
- ثنا!
به طرفش چرخیدم.روی مبل نشسته بود.رنگ پریده به نظر می رسید.با عصبانیت گفت:
- می شه دست از سرم برداری؟
- بله؟
- از زندگی من برو بیرون.نمی خوام ببینمت.دیدن تو باعث عذابم می شه.
احساس کردم بخار داغی از سرم بلند می شود.گفت:
- من ازت متنفرم.
به سختی گفتم:
- می دونم.
- پس گورتو گم کن.
- سعی نکردم واسه زندگیت مزاحمت ایجاد کنم.
به طرفم آمد.ترسیده بودم.رو به رویم ایستاد.چشمهایش قرمز شده بود.گفت:
- می خوام فقط نباشی.
- ولی من.....
ناگهان در باز شد و دکتر در آستانه در نمایان شد.محمد سام دستپاچه شده بود و من بی آن که بدانم چرا،به طرف پله ها دویدم و به سرعت خودم را به اتاقم رساندم.روی تخت افتادم و سرم را در بالشم فرو بردم.گریه ام گرفته بود.نگاه های تلخ و لحن زهر آلود محمد سام،احساسات و غرورم را جریحه دار کرده بود.نمی دانستم بیشتر از رفتار و حرفهای او ناراحت بودم یا حضور ناگهانی کامیار و تصور این که شاید صدایمان را شنیده باشد.اهمیت چندانی نداشت چرا که او از قبل هم می دانست محمد سام از من متنفر است،بیشتر دلخوریم از این بود که نمی خواستم در حضور او ،به احساسات و شخصیتم توهین شود.در تمام این یک هفته سعی کرده بودم،فاصله ام را با محمد سام حفظ کنم و بیش از حد به او نزدیک نشوم، حتی تما سعی ام را کرده بودم تا از او دوری کنم.حالا اتفاقی که از آن می ترسیدم افتاده بود و من و محمد سام دوباره از هم دور شده بودیم، آنقدر دور که دیگر حتی نمی توانستم ببینمش.
چند ضربه به در اتاقم خورد.سرم را بیشتر در بالش فرو بردم.در باز و بعد بسته شد.امیدوار بودم کسی داخل اتاق نشده باشد.کامیار گفت:
- حالت خوبه؟
باید خودم را جمع و جور می کردم.به سختی روی تخت نشستم و گفتم:
- بله،خوبم.
و سر به زیر انداختم.
- می تونم بشینم؟
جوابی ندادم،صندلی را پیش کشید و نشست.گفتم:
- متاسفم،می خوام استراحت کنم.
- زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
- من خسته ام.
با قاطعیت گفت:
- مهم نیست.
به تندی نگاهش کردم.بلند شد و پشت پنجره ایستاد.دلم می خواست از اتاقم بیرونش کنم.گفت:
- من قبلا هم در مورد مهندس سحری جوان به شما هشدار داده بودم.
- شما اشتبا....
- اشتباه نمی کنم.
- چیزی ندارم بگم
- اما من دارم.
- گفتم که شما اشتباه می کنید.
به طرفم چرخید و گفت:
- چطوره شمارو از اشتباه در بیاریم؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
- دلم نمی خواد چیزی بشنوم.
- متاسفم خانم کوچولو،مجبوری گوش بدی.
- مجبور نیـ...
- چرا مجبوری!
- پس بهتره زودتر تمومش کنید.
دوباره به طرف پنجره چرخید و گفت:
- شما چقدر محمد سام رو می شناسین؟
- ببینید آقای دکتر،من هیچ رابطه ای با ایشون ندارم.
- چطوره بگیم اون نمی خواد رابطه ای به وجود بیاد؟
با عصبانیت گفتم:
- برام مهم نیست چه جوری فکر می کنین.
- محمد سام آدمی نیست که بشه بهش تکیه کرد.
- من به چه زبونی به شما بگم که ....
- خانم مهندس می شه با دقت به حرفام گوش کنید؟
- ظاهرا که به اجبار دارم این کارو می کنم.
- خوبه.محمد سام مدت نسبتا طولانی ای رو توی یک بیمارستان روانی تو سوئیس گذرونده.
سعی کردم وانمود کنم برایم مهم نیست و به سختی گفتم:
- برام مهم نیست.
- حتی دلیلش برات مهم نیست؟
- نه!
- اما من می گم.
- گفتم که ...
بی توجه به من گفت:
- سالها پیش محمد سام یکی از بهترین طراحها و مهندسین شرکت پدرش بود.اون تو کار خودش نابغه بود.تنها پسر مهندس سحری بزرگ و وارث همه اون افتخاراتی که از اجداد و پدرش برایش مونده بود.خوش تیپ و خوش قیافه هم بود و همه اینا باعث می شد،خانواده های زیادی آرزوشون این باشه که اون از دخترشون خواستگاری کنه.مادرای زیادی بودن که با تمام فیس و افاده خانم مهندس،عمدا حرف رو به پسر عزیز دردونه اونا می کشوندن و یه جور که مثلا هیچ کس نفهمیده دخترشون رو به عنوان یکی از کاندیداها معرفی می کردن،اما این مهندس جوان و سر به هوا دلش رو یه جای دیگه جا گذاشته بود.هیچ کس نفهمید سر و کله زیبا از کجا تو زندگی محمد سام پیدا شد.حتی خیلی ها اون رو زائیده توهمات محمد سام می دونستن و هنوزم می دونن، اما زیبا توهم نبود.من خودم چند باری با اون ملاقات کردم و الحق که اسمش برازنده اش بود.
به طرفم چرخید و گفت:
- تو زیبایی،تنها شما هستین که از زیبا هم زیبا ترید.
چهره درهم کشیدم و سر به زیر انداختم.ادامه داد:
- محمد سام عاشقش شده بود،واسه اش می مرد.مثل یه بنده زرخرید. اگه زیبا بهش می گفت از جاش تکون نخوره تا یک هفته از جاش تکون نمی خورد.اصلا بدون زیبا،زندگی نداشت.
- زیبا چی؟
به طرفم چرخید و با لبخند گفت:
- می بینم که علاقه مند شدید؟
چهره درهم کشیدم وگفتم:
- برام مهم نیست.
خندید و گفت:
- شوخی کردم.چقدر زودرنجی!
سر به زیر انداختم و وانمود کردم از حضور او بسیار عصبی هستم.کامیار ادامه داد:
- زیبا تو دنیای خودش بود.هیچ چیز واسه اش اهمیت نداشت.اون عاشق محمد سام نبود،فقط عاشق پولش بود.من در موردش تحقیق کردم. وقتی محمد سام گفت می خواد باهاش ازدواج کنه،مهندس سحری از من خواست در موردش تحقیق کنم.وضعیت جالبی نداشت ، اما محمد سام این حرفا حالیش نبود.اگه بگم انگار جادو شده بود، بهم می خندی،اما اون واقعا جادو شده بود!
خندید و گفت:
- اما تجربه مهندس سحری به کار اومد.راه حلش ساده بود یک چک براش کشید.زیبا همون جوری که اومده بود،رفت.بی صدا و بی خبر.اما محمد سام....خب بقیه اش معلوم بود.وقتی فهمید چی شده داغون شد. تازه فهمید چه خبر بوده.زیبا به قولش عمل کرد و واسه همیشه گم شد.اگر هم با مهندس در ارتباط باشه...نمی دونم.اما محمد سام دیگه ندیدش.کار محمد سام تموم شد.همه چیز به هم ریخت. مهندس سحری حساب این جا رو نکرده بود و محمد سام همه حساباشو به هم ریخت.واسه این که آبروریزی نشه،به پیشنهاد من فرستادش اروپا.
به طرفم چرخید و گفت:
- محمد سام از همه زنای دنیا متنفره.
- اما در مورد من قضیه فرق می کنه.
یکه خورد.پوزخندی زد و گفت:
- اما دستش به تو نمی رسه.
لبخندی زدم و گفتم:
- دست شما هم به من نمی رسه.
رنگش پرید.با تحکم گفتم:
- از اتاق من برید بیرون.
خندید و گفت:
- حتما.
پیش از آن که از در بیرون برود نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- از آدمای سرسخت خوشم می آد.به دست آوردنشون،لذت بخش تره.
از اتاق بیرون رفت و در را بست.روی تخت دراز کشیدم.اتفاقات این یک ساعت،تمام قوایم را تحلیل برده بود.نمی توانستم فکر کنم.چشمهایم را بستم ، باید کمی می خوابیدم.
****

S@nti@go_s&k
01-06-2010, 18:31
خدا به دور بهار تو هم ربان میگی؟

همشو خوندم خیلی قشنگ بود کی نقدش کنیم؟

nika_radi
01-06-2010, 18:42
فصل نهم
قسمت دوم
برای این که به کامیار ثابت کنم حالم خوب است باید سرکار می رفتم.مادر جان چند باری صدایم کرد تا توانستم به زحمت از رختخواب کنده شوم.نه محمد سام و نه کامیار سر میز صبحانه نبودند.مهندس مسعودی متفکرانه مشغول خوردن صبحانه بود.پشت میز که نشستم گفت:
- فکر کردم تو هم نمی خوای بیای.
- نه،می آم.
صبحانه را در محیطی کاملا سرد خوردیم و بی آن که چیزی بگوییم سوار اتومبیل شدیم و به طرف محل کار به راه افتادیم.در افکارم غرق بودم؛ حرفهای دیشب محمد سام و کامیار در مغزم بالا و پایین می رفتند.به خود آمدم و گفتم:
- کجا دارین می رین؟
روی پدال گاز فشرد و گفت:
- باید باهات حرف بزنم.
- امروز حوصله ندارم.
- ولی من حوصله دارم.
- روز بدی رو انتخاب کردین مهندس.
به جاده ای ساحلی پیچید.نزدیک دریا توقف کرد و به طرف من چرخید و گفت:
- اینجا چه خبره؟
از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- خبری نیست.
- همین؟
- انتظار شنیدن چیز دیگه ای رو داشتین؟
- ببین ثنا...
- خانم حمیدی!
- ثنا تو می دونی که من دوستت دارم.
- نمی خوام چیز بشنوم.
- نمی خوام از دستت بدم.
- خدایا،من باید چه کار کنم که هیچ کس نگران من نباشه؟
- یک هفته است که دارم تحمل می کنم.ثنا من احمق نیستم.
- نمی فهمم چی می گی!
- رفتار محمد سام،نگاه های دکتر،اخلاق تو.ثنا من بچه نیستم،احمق نیستم، خنگ نیستم.
- هیچ حرفی ندارم که بگم.
- تو عوض شدی!
سر به زیر انداختم.گفت:
- مدام به خودم می گم به تو مربوط نیست ایرج،هیچ جای نگرانی نیست، چیزی پیش نیومده،اما هم تو،هم من می دونیم که یه اتفاقی افتاده،یا داره می افته.
- من فردا برمی گردم تهران.
نگاهم کرد و گفت:
- فکر می کنم فکر خوبی باشه.
- نه به خاطر تو و ترسِت.
- می دونم.
دور زد و به راه افتاد.سر به زیر داشتم و سعی می کردم،آرام باشم.
***

nika_radi
01-06-2010, 18:57
فصل نهم
قسمت سوم
در آغوش مادرم جای گرفتم و گفتم:
- شما کی رسیدید؟
- نزدیک یک ساعت می شه.
از آغوش مادرم بیرون آمدم و همان طور که در آغوش پدرم جای می گرفتم،گفتم:
- دلم واستون یه ذره شده بود.
- ما هم همین طور.
با مهندس و همسرش هم احوالپرسی کردم.دکتر پشت میز نشسته بود و با مهندس سحری تخته نرد بازی می کرد.محمد سام در مبل فرو رفته بود و سیگار می کشید.مادرم با مهندس مسعودی خوش و بش می کرد و پدر به من،که در کنار مادر نشسته بودم،خیره شده بود.ابروهایم را بالا کشیدم. خندید .گفتم:
- خانمتون اینجاست.زل زدین به من؟
- از دخترای خوشگل نمی شه گذشت.
هر دو خندیدیم.کامیار گفت:
- مخصوصا اگر صراحت شما رو هم داشته باشند!
همه ساکت شدند.مادرم چشم غره ای به او رفت.مهندس مسعودی دوباره مادر را به حرف گرفت.به محمد سام که متفکر در مبل فرو رفته بود نگاه کردم.مهندس سحری شادی کنان گفت:
- خب دکتر جان،کی ما رو می بری شام؟
دکتر دستهایش را به نشانه تسلیم بالا آورد و گفت:
- همین امشب،چطوره؟
- خیال کردی!تهران آقاجان.
پدر با اشاره چشم و ابرو پرسید:
- چطوری؟
لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- خوب!
بلند شد وگفت:
- حاضران محترم ناراحت نمی شن اگه پدر و دختر برای هوا خوری برن بیرون؟
مادر جان از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- ناهار آماده است آقا.
مهندس سحری همان طور که می ایستاد گفت:
- شرمنده دکتر جان.مثل این که قسمت نیست قاپ این خانم خوشگله رو بدزدی!
همه خندیدند.محمد سام بلند شد و گفت:
- معذرت می خوام.
و به طرف پله ها رفت.خانم مهندس پرسید:
- ناهار؟
- میل ندارم.
به سرعت از پله ها بالا رفت.نگاه ها به طرف کامیار چرخید که بی خیال روی صندلی نشسته بود و با بی تفاوتی گفت:
- بهتره سر به سرش نذارین.
ناهار در فضایی نه چندان ساکت خورده شد.کامیار سعی می کرد با شوخی و صحبت،بقیه را سرگرم کند،اما چهره در هم فرو رفته خانم مهندس برای هر بیننده اش خبر از این داشت که ناهار چندان دلپذیری هم نیست.بین پدر و مادرم نشسته بودم و بعد از تقریبا یک هفته با آسودگی غذا می خوردم.دلم می خواست زودتر به تهران برگردیم و من بتوانم به همه چیز سر و سامان بدهم.عمیقا دلم می خواست تمام این اتفاقات را فراموش کنم و به شب قبل از حادثه برخورد جلوی در شرکت برگردم، شبی که با خوشحالی نقشه های تمام شده را به پدرم نشان داده بودم و او تحسینم کرده بود.احتمالا چند هفته ای را مرخصی می گرفتم تا بتوانم به خود و اطرافم مسلط شوم و توان ادامه دادن داشته باشم.حالا که در کنار خانواده ام بودم،عمیقا احساس آرامش می کردم.
صدای کامیار مرا به خود آورد که پرسید:
- این طور نیست خانم مهندس؟
به خود آمدم و گفتم:
- بله؟
- ظاهرا حواس شما جای دیگه ایه!
- متاسفم،حق با شماست.
همه خندیدند.دکتر گفت:
- مهم نیست.گفتم که....
پدرم آهسته زیر گوشم گفت:
- اوضاع خوبه؟
- مطمئنا از این بهتر نمی شه.
خندید.مهندس سحری گفت:
- پس اگه همه موافق باشن بعداز ظهر بریم سر پروژه .
همه موافقت کردند.جز من که ساکت بودم.حوصله بیرون رفتن با این جمع را نداشتم و در چند صدم ثانیه تصمیم گرفتم که برای نرفتن بهانه ای بیاورم. دوست داشتم از آخرن فرصتم برای تکمیل نقشه ای که مشغول کشیدنش بودم ،استفاده کنم.
بعد از غذا،هر کس مشغول کاری بود.مهندس مسعودی کنارم نشست و گفت:
- شما برمی گردین؟
- بله.
- ظاهرا مهندس می خواد محمد سام رو هم ببره.
قلبم فرو ریخت.گفتم:
- در جریان نبودم.
خنده تلخی کرد و گفت:
- اگه شما هم برین حسابی تنها می شم.
- می خوام چند هفته ای مرخصی بگیرم.
- فکر خوبیه.
کامیار گفت:
- همکارای محترم حسابی خلوت کردن.
مهندس مسعودی خندید و گفت:
- ما از حق آب و گلی که داریم استفاده می کنیم دکتر جان.
زیر لب غریدم:
- حالم از این مرد به هم می خوره.
مهندس مسعودی خندید و گفت:
- خدا به دادش برسه!
لبخند تلخی زدم و بلند شدم.مادرم با نگرانی پرسید:
- کجا؟
- چایی بیارم.
خانم مهندس گفت:
- مادرجان اینکارو میکنه.
- ایشون خسته شدن.خودم میارم.
و برای فرار به آشپزخانه پناه بردم.
***

nika_radi
01-06-2010, 19:14
فصل نهم
قسمت آخر
چشمهایم را محکم بستم و پتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم.در اتاقم به آرامی باز شد.صدای قدمهای مادرم را می شناختم.بالای سرم ایستاد.پدرم پرسید:
- خوابیده؟
- آره.
- بیدارش نکن.مسلما دیدن جایی که هر روز داره می بینه چندانم براش لذتبخش نیست.
- آره.بذار بخوابه.
به همان آهستگی که وارد اتاق شده بودند،از اتاق بیرون رفتند.چشم باز کردم و به در بسته اتاق خیره شدم.تا وقتی مطمئن نشدم رفته اند، از جایم تکان نخوردم.حدود یک ربع بعد،با شنیدن صدای اتومبیل ها و اطمینان از رفتنشان،از تخت بیرون آمدم.خوشحال بودم و تصمیم گرفتم تا آمدن آن ها، از تنهایی ام استفاده کنم.به نقشه چشم دوخته بودم و سعی می کردم خودم را راضی کنم پشت میز بایستم و آن را تمام کنم،اما موفق نمی شدم. اندیشیدم ((بهتره یه لیوان قهوه درست کنم و بعد ادامه بدم.))و با این فکر از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها که پایین آمدم، یکه خوردم.محمد سام داخل مبل فرو رفته بود و دو دستی لیوان سفالی ای را چسبیده بود.با دیدنم صاف نشست . روی سومین پله ایستادم و گفتم:
- نمی دونستم شما نرفتین.
سرش را تکان داد.بین رفتن و نرفتن مردد بودم و توان حرکت نداشتم. مادر جان از آشپز خانه بیرون آمد وگفت:
- بیدار شدی دختر جان؟رفتن که.
- سلام.
- سلام.دیر بیدار شدی،رفتن.
از پله ها پایین آمدم و گفتم:
- مهم نیست.نمی خواستم برم.
- بشین واسه ات یه لیوان چای بیارم که بعد از خواب می چسبه.
- خودم می ریزم.
- برات می آرم.
به سرعت به آشپزخانه برگشت.محمد سام گفت:
- بشین.
روی مبل نشستم.لیوانش را روی میز گذاشت و گفت:
- دکتر می گفت داری روی یه نقشه جدید کار می کنی.می گفت کار خوبیه.
- نمی دونستم دکتر از نقشه کشی هم سر در می آره.
- دکتر...خب اون خودشو تو همه چیز صاحب نظر می دونه.
- آقای سحری بی جهت این قدر به این آدم اعتماد دارن.
پوزخندی زد وگفت:
- پدرم مثل شما فکر نمی کنه.
- شما چی؟
- من؟!....اهمیتی نداره.
- من فردا بر می گردم تهران.
- اینجا بهت سخت گذشته؟
- فکر می کنم یه مدتی مرخصی بگیرم.
- منم احتمالا همین کار رو می کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- مهندس می خواد شرکت هنوز پابرجا بمونه.
محمد سام هم خندید و گفت:
- بابا خودش باید شروع کنه....دکتر حمیدی بهت گفته اون بهترین شاگرد دانشگاهشون بوده؟
- نه،فقط یک بار من رو برد گالری یکی از دوستاشون و گفت نقشه این جا کار مهندس سحریه.
- آره،می دونم کجا رو می گی.اون یکی از بهترین کاراش بوده.می دونستی اون موقع دانشجوی سال اول بوده؟
- خدای من!اون کار واقعا عالی بود.
محمد سام لبخندی از سر غرور زد و گفت:
- واسه همین هم بود که منم تصمیم گرفتم مثل اون باشم.
ناگهان چهره اش در هم رفت و گفت:
- اما خوشحالم که این طور نشد.
- ولی شما نقشه های خیلی بهتری از ....
- نمی خوام ادامه بدم.
سر به زیر انداختم و گفتم:
- بله،معذرت می خوام.
- دکتر دیروز اومده بود تو اتاقت؟
یکه خوردم.سرم را بیشتر به زیر انداختم و گفتم:
- بله،اومده بود تو اتاقم تا...
- زیادی حرف می زنه.
- من که اهمیت نمی دم اون چی می گه.
با لحنی که کمی عصبی می نمود،گفت:
- زیبا هم همین حرف رو می زد،اما آخرش....
نگاهم کرد و گفت:
- مطمئنم واسه ات از زیبا گفته.
- بله،در موردش حرف زد.
- می دونم چه چیزهایی بهت گفته.حق با اونه.زیبا منو به یه پول سیاه فروخت.غرورم رو فروخت.منو پیش همه سر افکنده و خجالت زده کرد.می دونم همه فکر می کنن من به یاد اونم،اما موضوع اینجاست که من به خاطر رفتن زیبا ناراحت نیستم،به خاطر شکستم جلوی پدرم ناراحتم.
به مبل تکیه داد وگفت:
- ازش متنفرم،به خاطر کاری که با من کرد.کاش اگر پول می خواست یا هر چیزی،به خودم می گفت.
- متاسفم نمی خواستم فضولی کنم،اما شاید این جوری بهتر هم شده باشه.حداقل تونستی بشناسیش.شما باید خدا رو هم شکر کنید که اون خیلی زود ماهیت اصلیش رو نشون داد.
- خودمم گاهی وقتا به این فکر می کنم.رفتن زیبا درد بزرگی نبود.خب دوستش داشتم،اما تا وقتی که اونم دوستم داشت.هر وقت به دکتر امیریان نگاه می کنم احساس می کنم داره بهم نیشخند می زنه.من سر زیبا تو روی خیلی ها وایستاده بودم چون فکر می کردم راست می گه که بهم علاقه داره و بی من نمی تونه زندگی کنه.مخصوصا پدرم. اما اون منو درست به همون کسی فروخت که من داشتم سر زیبا با اون می جنگیدم.
به من خیره شده بود.احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید.لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
- مادر جان رفت چایی بیاره،فکر کنم یادش رفت.
بلند شدم و پرسیدم:
- واسه شما هم بیارم؟
- اگه ممکنه قهوه درست کنید.قهوه تون واقعا خوشمزه اس.
- حتما،خوشحال می شم.
نگاهم کرد.دستپاچه و خجالت زده لیوانش را از روی میز برداشتم و به آشپز خانه رفتم.
مادر جان با دیدنم گفت:
- خاک بر سرم اومدم چایی بیارم.
- خدا نکنه.مهم نیست.
- الان می ریزم.
- نه،می خوام قهوه درست کنم.
- من درست می کنم.
- مادرجان خودم درست می کنم.
قاطعیتم را که دید گفت:
- باشه خانم جان.شرمنده ام مادر.
همان طور که وسایل درست کردن قهوه را آماده می کردم،گفتم:
- فراموشش کنید.چیز مهمی نبود که.
- چیزی می خواین آقا؟
محمد سام دست به سینه در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و به حرکات من نگاه می کرد.
جواب داد:
- نه،می خوام تماشا کنم.
قهوه را در فنجان ریختم و سینی به دست ایستادم.مادرجان هم دست از کار کشیده بود و به من نگاه می کرد.سر به زیر انداختم و گفتم:
- آماده است.
محمد سام بی آن که چیزی بگوید،دور شد.مادرجان به آرامی گفت:
- کارت خوب بود.
- کلی کثیف کاری کردم.
- اگه یکی به منم زل می زد بهتر از این نمی تونستم کار کنم.
- خیلی خراب کاری کردم؟
خندید و گفت:
- اصلا،خیلی هم خوب بود.
لبخندی زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم.محمد سام روی مبل نشسته بود.خم شد و فنجان قهوه را برداشت.نشستم و مشغول خوردن قهوه شدیم.پرسید:
- می تونم نقشه ای رو که دارین روش کار می کنین ببینم؟
مهربان شده بود!باید نامش را می گذاشتم پسر بهاری؛لحظه ای آفتابی و دقایقی بعد بارانی.جواب دادم:
- حتما.
قهوه اش را لاجرعه سر کشید و ایستاد.خندیدم .قهوه ام را به سرعت خوردم و بلندشدم.
لبخند زد.گفتم:
- بفرمایید.
به راه افتاد،در حالی که در مورد نقشه صحبت می کردیم از پله ها بالا رفتیم.پشت در ایستاد،در را باز کردم و گفتم:
- بفرمایید.
مستقیما به طرف میز رفت و رو به روی نقشه ایستاد.آماده شنیدن هر چیزی بودم،دقایقی خاموش ایستاد و نگاه کرد.بعد به طرفم چرخید و گفت:
- بد نیست.
خندیدم و گفتم:
- فکر کنم الان باید بگم ممنون.
خندید و پرسید:
- اجازه می دی بشینم؟
- خواهش می کنم،بفرمایید.
نشست و گفت:
- ببین برای کشیدن نقشه یه ساختمون خیلی عوامل رو باید در نظر گرفت، وگرنه....
و برایم حرف زد.نظراتش را راجع به معماریها و سبکهای مختلف و عواملی را که در پدید آمدن هر کار مهم می دانست،یک به یک باز گو کرد.
دکتر را که در آستانه در اتاقم دیدم،برجا خشکم زد و لبخند روی لبهایم ماسید.محمد سام به طرف در چرخید.کامیار که به شدت عصبانی می نمود، بی آن که حرفی بزند،از پله ها به طرف پایین سرازیر شد.محمد سام چهره در هم کشید و گفت:
- به هر حال نقشه تون بد نیست.
و پیش از آن که من بتوانم عکس العملی نشان بدهم،به سرعت از اتاق بیرون رفت.صدای بسته شدن در اتاقش را که شنیدم،هزاران بار کامیار را لعنت کردم که بی موقع جلوی در اتاق ظاهر شد.
مادرم در چهارچوب در ایستاد وگفت:
- بیدار شدی خواب آلو؟
- سلام.
- سلام.
- خوش گذشت؟
- جای شما خالی.
روی صندلی نشست و گفت:
- دلمون نیومد بیدارت کنیم.
- ممنون،بابا کجاست؟
- نمی دونم.دکتر بهش گفت برن کنار ساحل قدم بزنن.کارتون عالی بود.عجب عمارتی بشه!
متعجب پرسیدم:
- دکتر؟
- آره.دستتون درد نکنه.حسابی تو این چند روزه زحمت کشیدیدها.
حواسم به حرفهای مادرم نبود.پرسیدم:
- چه کارش داشت؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم،به پدرت پیشنهاد داد.باباتم که می شناسی،قبول کردن و رفتن.
مهندس مسعودی چند ضربه به در اتاق زد و گفت:
- اجازه هست تو خلوت مادر و دختر فضولی کنم؟
مادر به من نگاه کرد.در حالی که حواسم کاملا متوجه پدر و کامیار بود،گفتم:
- بفرمایید آقای مهندس.
مهندس مسعودی رو به روی مادرم،لبه تخت نشست.مادرم پرسید:
- کارتون کی تموم می شه؟
- خوب ما تازه اولشیم،هنوز خیلی کار داره.
- ولی کار خیلی خوبی می شه.
- البته،سه تا از بهترین مهندسا روش کار کردن.
متفکرانه به آن چه که ممکن بود،کامیار به پدر بگوید فکر می کردم.کاش می دانستم چه می خواهد بگوید.مادرم پرسید:
- خوبی؟هی ثنا!معلومه حواست کجاست؟
- بله؟
مهندس مسعودی خندید و گفت:
- نترسین خانم حمیدی.ما دیگه عادت کردیم.
اخمی ساختگی کردم و گفتم:
- حواسم اینجاست.
- معلومه.
- مامان یه چیزی به این عزیز دردونه تون بگید!
- حسود هرگز نیاسود!
- معلومه که حسودیم می شه.مامان دزد!
مادرم خندید و گفت:
- بسه،مثل بچه کوچولوها به جون هم افتادین.
مهندس مسعودی به آرامی گفت:
- حسود هرگز نیاسود.
فکرم آنجا نبود وجواب دادم:
- مامان دزد.
و اندیشیدم ((کاش می دونستم اون جا چه خبره!))
پایان فصل

S@nti@go_s&k
01-06-2010, 19:22
و اندیشیدم ((کاش می دونستم اون جا چه خبره!))

ببین یارو نویسندشم خودش نفهمیده چی نوشته

خوب به سلامتی تموم شد فصل چهارمش کی شروع میشه ؟

nika_radi
01-06-2010, 19:32
فصل دهم
قسمت اول
پدرم چهره درهم کشیده بود.زیر چشمی مراقبش بودم.از وقتی که از کنار ساحل بازگشته بود،متفکر بود و البته کمی هم دلخور به نظر می رسید. اندیشیدم((من دارم زیادی سخت می گیرم.)) کامیار پیروزمندانه پشت میز نشسته بود و مثل تمام این یک هفته اخیر،شاد و سرزنده بود.و من فکر می کردم،او امشب بسیار شادتر است و باز هم سعی می کردم به خودم دلداری بدهم که من این طور فکر می کنم.
محمد سام شامش را نیمه کاره رها کرد و با عذر خواهی کوتاهی به اتاقش رفت.کامیار گفت:
- چون امشب آخرین شبیه که ما اینجا هستیم،امیدوارم ایرج عزیزمون بعد از شام واسه مون گیتار بزنه.
مهندس مسعودی سرخ شد وگفت:
- بله،باعث افتخار منه که در حضور مهندس و همسرشون البته آقای دکتر و خانمشون گیتار بزنم.
مهندس سحری گفت:
- نگفته بودی گیتارم می زنی!
کامیار گفت:
- نمی دونید چی می زنه!
- ایشون اغراق می کنن،من هنوز در سطح یک مبتدی هستم.
- از خانم حمیدی بپرسین.نه ثنا؟
چهره در هم کشیدم و گفتم:
- بله،عالی می زنن،منم روز اول که شنیدم تعجب کردم.
- لطف دارین،اینقدرام که شما تعریف می کنید خوب نیست.
مادرم با لخند گفت:
- ماشاا....مهندس به انواع صفات و فضایل آراسته هستن.
کامیار گفت:
- پس بعد از شام برامون گیتار می زنید؟
- گوشاتون رو می برم.
خانم مهندس که هیجان زده شده بود گفت:
- مثل اجرای کنسرت می مونه،من عاشق اجراهای زنده هستم.
مهندس سحری پرسید:
- نظر شما چیه دکتر حمیدی؟
- بله،خوبه.
مادرم آهسته پرسید:
- چیزی شده؟
- نه،امروز بعد از ظهر یه کم خسته ام کرده.
قلبم هری ریخت.پس درست حدس زده بودم.بقیه غذایمان را با بحث پیرامون موسیقی و گیتار و کنسرت و....خوردیم.غذا که تمام شد،پدرم با صدایی آرام گفت:
- می خوام تو اتاقت باهات حرف بزنم.
رنگم پرید.گفتم:
- بله.
و از پشت میز بلند شدم.زیر لبی گفت:
- به این سرعت نه.بشین،بعد از شام می ریم.
- بالا منتظرتون می مونم.
به طرف پله ها راه افتادم.صدای مهندس سحری را شنیدم که پرسید:
- چته دکتر جان؟
و کامیار که به جای پدرم جواب داد:
- چیز مهمی نیست.
مهندس سحری گفت:
- اما دکتر ناراحته.
به سرعت به اتاقم رفتم.باید خودم را برای هر پیش آمدی آماده می کردم و به پدر توضیح می دادم که تمام امروز بعد از ظهر با محمد سام درباره هنر و معماری حرف زده ایم و این که در اتاق من بودیم دلیلی برای متهم کردنم به هر چیزی وجود ندارد.باید به او توضیح می دادم که در تمام این مدت،در ِ اتاقم باز بوده و مادرجان در خانه بوده است.
لبه تخت نشستم و چشمهایم را بستم،جملاتی را که می خواستم به پدر بگویم در ذهنم مرتب می کردم،سعی می کردم لیستی از سوالاتی را که ممکن بود از من بپرسد، در ذهنم آماده کنم و برای هر یک جوابی بیابم. چند ضربه به در اتاقم خورد و پدرم وارد شد.ایستادم.صندلی را جلو کشید و نشست و گفت:
- بشین.
نشستم.دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
- ما خانواده خوشبختی هستیم،نه؟
- بله،خیلی خوشبخت.
- و همدیگه رو هم خیلی دوست داریم ،نه؟
به خاطر نوع کارش و این که گاهی مواقع مجبور بوده خبر مرگ عزیزترین اشخاص برای خانواده هایشان را به آنها بدهد،صراحت خاصی داشت و من عاشق این صراحت بودم.جواب دادم:
- بله،دوست داریم.
- حاشیه نمی رم ثنا...
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- کامیار اشتباه فکر کرده.
- در مورد چی؟
- ببینید بابا،من طوری تربیت شدم که می تونم از پس مسائل مربوط به خودم بربیام.
- بله،همین طوره.
- اجازه دخالت هم به کسی نمی دم.
- کسی هم قصد دخالت نداره.
- به این آقای امیریان مربوط نیست که من کجا و با چه کسانی ملاقات می کنم و در مورد چه مسائلی صحبت می کنم.
- با این حرفت مخالفم!
- یعنی شما می گین اون حق داره...
- نه،من می گم اون حق داره نگران باشه.این با دخالت کردن فرق داره.
- نگران چی؟
- اول به حرفهای من گوش کن و بعد تصمیم بگیر و قضاوت کن.
- بله،گوش می دم.
- خوبه،قضیه تو و محمد سام...
- هیچ قضیه ای نیست.
- قرار شد،گوش کنی بعد حرف بزنی.
- چشم.
- خودم هم متوجه یه چیزایی شده بودم.حتی متوجه کاری که مهندس سحری می خواست بکنه و مثل همیشه ماهرانه موفق شد این کارو بکنه.
- متوجه نمی شم.
- هیس!گوش کن.
سر به زیر انداختم و ساکت شدم.پدرم ادامه داد:
- گذشته محمد سام...
- در موردش می دونم.
- ظاهرا نمی خوای ساکت بشینی .اجازه داری حرف بزنی.
- معذرت می خوام
- خب اونو که می دونی.ببین محمد سام یه آدم عادی نیست.اون تعادل شخصیتی نداره.خودتم تا حالا متوجه این موضوع شدی.نه؟
- غیر عادی نمی بینمش.
- برای این که خوب نگاه نکردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- پس اون آقای محترم نظر شما رو هم نسبت به من و عقایدم تغییر دادن!
- من دختر خودم رو می شناسم.موضوع اون نیست.
- بله ،می بینم.
- نیومدم در مورد محمد سام حرف بزنم.اون جذابه و...خب هر چی که پیش بیاد طبیعیه.
سرخ شدم و سر به زیر انداختم.پدرم ادامه داد:
- اومدم در مورد موضوع دیگه ای با هم حرف بزنیم.
نگاهش کردم.با قاطعیت گفت:
- تو دیگه بزرگ شدی وقتشه که جدی تر در مورد زندگی و آینده ات فکر کنی.مخصوصا که من کم کم دارم نگران تو و آینده ات می شم.
- من ...
- گوش کن.
سر به زیر انداختم.پدرم ادامه داد:
- امروز عصر دکتر تو رو از من خواستگاری کرد و من بهش اجازه دادم،پنج شنبه آینده با خانواده اش بیان خونه.
رنگم پرید.گفتم:
- باید قبلش نظر من رو می پرسیدین.
- با دکتر حرف زدم و به این نتیجه رسیدم که این جوری برای تو هم بهتره.
- دوستش ندارم.
- ببین ثنا،تو با هر کی اومد خواستگاریت مخالفت کردی،حتی با مهندس مسعودی که پسر واقعا لایقیه و خودتم می دونستی که ما باهاش موافقیم.من دکتر رو خوب می شناسم.با خانواده اش هم آشنایی کوچکی دارم.وقتش شده که یک بارم تو به خواسته های ما احترام بذاری.تا پنج شنبه وقت داری که فکر کنی و می خوام روز پنج شنبه یه جواب خوب ازت بشنوم. حق انتخاب هنوز با توئه.فکر نمی کنم مهندس مسعودی از پیشنهادش پشیمون شده باشه.تصمیم خودت رو بگیر؛یا این یا اون!
اشک در چشمهایم حلقه زد.پدرم بلند شد و گفت:
- حالا هم پاشو بیا پایین.
زیر لب گفتم:
- دوستش ندارم.هیچکدومشون رو دوست ندارم.
- چیزی گفتی؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.گفت:
- پاشو.
- شما برید،الان می آم.
پدرم بی آن که حرفی بزند از در بیرون رفت.توان حرکت کردن نداشتم.به سختی نفس می کشیدم و سعی می کردم بغضم را فرو بخورم.لحظاتی چند برجا نشستم.هر طور بود نمی گذاشتم این اتفاق بیفتد.بلند شدم و با ناراحتی از در اتاق بیرون رفتم.همزمان با من،محمد سام هم از در اتاقش بیرون آمد. لحظه ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد.تصور این که صحبت های من و پدرم را شنیده باشد،باعث شد گرما از سرم بلند شود.لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت.همزمان در اتاقهایمان را بستیم و دوشادوش هم از پله ها پایین رفتیم.حاضران به جز مهندس مسعودی که به شدت غمگین بود، شروع به کف زدن کردند و یک صدا خواندند:
بادا بادا مبارک بادا...
با تعجب به محمد سام نگاه کردم.از کنارم رد و شد و من هنوز بی حرکت روی پله ها ایستاده بودم.محمد سام به طرف کامیار رفت و گفت:
- تبریک می گم.
و کامیار سرمستانه او را در آغوش کشید.نمی توانستم مانع ریختن اشکهایم بشوم،به سرعت به اتاقم برگشتم،روی تخت افتادم و سرم را در بالش فرو بردم و اجازه داد بغض سنگینم بشکند.
مدتی در همان حال بودم.از دور صدای محزون گیتاری به گوش می رسید.
*

nika_radi
01-06-2010, 19:47
**
فصل دهم
قسمت آخر
چقدر طول کشیده بود؟چه حرفهایی شنیده بودم؟چه اتفاقی داشت می افتاد؟ هیچ کس هیچ حرفی نمی زد.رفتار همه آن قدر عادی بود که عصبی ام می کرد.بعد از ظهر شده بود و من از صبح در جایی بین زمین و هوا معلق مانده بودم.محمد سام مدام سیگار می کشید.مهندس مسعودی چهره درهم کشیده و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود.کامیار سر به سر همه می گذاشت و بسیار شاد به نظر می رسید.تا بعد از ظهر انگار در مکانی نا شناخته به سر می بردم؛در فضایی بین زمین و هوا.
مادرجان را که برای خداحافظی در آغوش کشیدم،تازه فهمیدم وقت رفتن رسیده است.
رو به روی مهندس مسعودی ایستادم و گفتم:
- خداحافظ.
سربلند نکرد،فقط زیر لب جواب داد:
- خدا حافظ.
مهندس سحری او را در آغوش کشید و گفت:
- مهندس امیری که اومد،یه دقیقه هم معطل نکن.روش کار رو بهش بگو و بیا تهران.
- بله مهندس.
کامیار که به طرفش رفت،از در ویلا بیرون آمدم.محمد سام پشت فرمان اتومبیل پدرش نشسته بود.مردد ایستاده بودم.پنجره را پایین کشید و پرسید:
- سوار نمی شی؟
- جا می شم؟
- این ماشین که خالیه،منم و ...اگه سوار شی،تو!
نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- خب،فکر نکنم بد باشه که با شما بیام.پدر و مادرتون چی؟
- اون ماشینم خالیه.
لبخندی از سر شیطنت زدم.هیچ کاری نمی توانست کامیار را بیشتر ازاین عصبانی کند.
محمد سام افکارم را خوانده بود.چشمکی زد و گفت:
- به اون چیزی فکر می کنی که من دارم بهش فکر می کنم.خدا جون حرف نداره!
خجالت زده سر به زیر انداختم.گفت:
- بدو الان می آن.
به سرعت روی صندلی جلو نشستم.محمد سام گفت:
- تو نگران آقای حمیدی نیستی؟حساب همه چیز رو کردی دیگه.وسط راه نگی برگردیم.
لحظه ای مردد ماندم و بعد از تصور قیافه مبهوت کامیار،آن قدر خوشحال شدم که جواب دادم:
- از پسش بر می آم!نگران چیزی نباشین.
- آماده ای؟
- البته.
محمد سام دنده عقب رفت.پیرمرد سرایدار در ویلا را باز کرد و ما به سرعت از ویلا خارج شدیم.محمد سام فریاد کشید:
- یوهو....
چشمهایم از خوشی می درخشید.نگاهش کردم،خوشحال بود.برای اولین بار او را پر از شیطنت دیدم.با خوشحالی کودکانه ای گفت:
- الان قیافه کامیار دیدنیه!
خندیدم.تلفن همراهم زنگ خورد.نگاهی به صفحه آن کردم وگفتم:
- باباست.
- می خوای برگردیم؟
- نه...سلام بابا.
- سلام.شما کجا رفتین؟
- تهران.مگه قرار نبود بریم تهران؟
- با محمد سام؟
- بله.ما داریم می ریم .زود حرکت کنید شاید پشت در خونه به هم برسیم.
- ما قرار بود...
- من با کسایی که اومدم برمی گردم.مهندس مسعودی مجبور شد بمونه با محمد سام برمی گردم.
صدای کامیار را شنیدم که می گفت:
- گوشی رو بدین به من بهش بگم برگرده.
پدرم گفت:
- خب حق با توئه.مواظب خودتون باشین.ثنا فقط...نه باشه.تهران همدیگه رو می بینیم.
- باشه.کاری ندارین؟
- خداحافظ.
- خداحافظ.
دکمه قطع تماس را فشردم وگفتم:
- اینم از بابا!
- دکتر حمیدی از بهترین ها هستن.روزهای زیادی رو مدیون کمک دکترم. از طرز فکرش خوشم می آد.یه جورایی به استقلال آدما احترام می ذاره. خیلی کمکم کرده!
- نباید زیاد سخت بگیرین.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- وقتی تمام لحظات بهش فکر کنی از سرت بیرون نمی ره.
سر به زیر انداختم وگفتم:
- خب به چیز دیگه ای فکر کنید.یه عالمه چیزای خوب هست که می شه بهتون فکر کرد.
لبخند تلخی زد و گفت:
- تو تا حالا عاشق شدی؟
خجالت زده گفتم:
- تا چند...نه،نشدم.
- تا حالا غرورت زیر پا له شده؟یه نفر جلوی همه خردت کرده؟سنگ یه نفر رو به سینه زدی که اون دنبال تو نبوده و دنبال چیز دیگه ای بوده؟
- نه.تا حالا هیچ کدوم ازاین اتفاقا برام نیفتاده.
- همونه که نمی تونی حال و روز من رو درک کنی!
- اما می تونم بفهمم که گذشته ها گذشته و روزهای خوب،اگه خود آدم بخواد،جلوی روشه.
با عصبانیت فریاد کشید:
- هیچ چیزی نگذشته.شما زنا همتون یه قیمتی دارین.هیچ کدومتون قابل اعتماد نیستین.دروغی عاشق می شین،ساده هم دل می کنین!
- می شه خواهش کنم ادامه ندیم؟
سر به زیر انداختم.گفت:
- متاسفم.معذرت می خوام.دلم نمی خواد همه رو با یه چوب بزنم،اما... دست خودم نیست.یادش که می افتم...
- فراموشش کنید.
- می دونم غیر قابل تحملم.گاهی وقتا خودمم نمی تونم خودم رو تحمل کنم.
- اصلا این طور نیست.
- من فقط خسته ام.احمقانه است اگه اعتراض کنم گاهی وقتا احساس می کنم واقعا به کمک نیاز دارم.
- گفتم که فراموشش کنیم.
- رفتارم با شما وحشتناکه.دلم نمی خواد باهات این جوری حرف بزنم، اما....
- آقای سحری،خواهش می کنم فراموشش کنید.
تلفنم دوباره زنگ خورد.نگاهی به صفحه نمایش آن کردم و با تردید گوشی را برداشتم.
- سلام.
با صدای غمگینی جواب داد:
- سلام.
- اتفاقی افتاده؟چیزی شده؟انگار حال ندارین!
- بله،حالم خوب نیست.
- چی شده؟آهان!از این که تنها موندین ناراحتین.کی بود می گفت حسود هرگز نیاسود؟!
- خودت رو به اون راه نزن.
محمد سام نگاهم کرد.گفتم:
- اگه منظور شما اون...ببین حداقل تو یک نفر می دونی نظر من در مورد اون چیه.خدا رو شکر من و شما در این مورد هم عقیده هستیم.
- نه،نمی دونم.من هیچ چیز در مورد هیچ کس نمی دونم.حتی حالا دیگه چیزی در مورد خودمم نمی دونم.
- حالم ازش به هم می خوره.این خیال تو رو راحت می کنه.
- نظر پدرت که چیز دیگه ای بود.
- نظر پدرم،نظر پدرمه،نظر من ،نظر ثنا.این دوتا با هم فرق دارن.اگر هم پدرم حرفی زد فقط به قول خودش می خواد از من محافظت کنه.
- در مقابل چی از تو محافظت کنه؟
- من الان تو وضعیتی نیستم که ...
- می دونم پیش محمد سامی.
- خب که چی؟هستم که هستم.نکنه منتظر بودی قبلش نظر تو رو بپرسم؟
- تو فقط تمام این مدت من رو بازی دادی.(چه پرو...این دختره که از اول گفته بود نه!!!)
- من هیچ وقت به شما ابراز علاقه نکردم.تمام این مدت،جواب من به شما نه بوده.شما خودتون،خودتون رو بازی دادین.
- اما...
- هیچ امایی هم نبود.شما بدون دلیل به خودتون امید واهی دادین.
- آره،امید واهی دادم.تو لیاقت عشق منو نداشتی.تو باید با امثال کامیار و محمد سام آشنا بشی تا قدر منو بدونی.
- در مورد دکتر می دونی که همون قدر که نسبت به تو بی تفاوتم،نسبت به اونم بی تفاوتم.
- اما محمدسام واسه ات فرق داره.
عصبانی شدم وگفتم:
- آره برام فرق داره.اگه خیالت رو راحت می کنه دوستش دارم.خیلی هم زیاد. اصلا خدا رو چه دیدی!شاید همین الان هم خواستم با من ازدواج کنه تا از شر تو اون دکتر عوضی راحت بشم.حالا مشکل شما چیه؟
- ثنا....
با عصبانیت تماس را قطع کردم.محمد سام گفت:
- خب...ظاهرا خاطرخواه های خانم مهندس دست بردار نیستن!
تازه متوجه او شدم.خجالت کشیدم.خندید و گفت:
- از کی می خواین باهاتون ازدواج کنه؟
لب به دندان گزیدم.قهقهه زد و گفت:
- خدایا،ببین کار من به کجا کشیده!
- معذرت می خوام،عصبی شده بودم.می بینید تنها شما نیستید که خسته اید.همه خسته ان.اگر حرفی زدم که باعث رنجش شما شد ببخشید.
- یعنی شوخی بود؟
سرخ شدم.جدی شد و پرسید:
- جدا حاضری با آدمی مثل من ازدواج کنی؟
بیشتر سر خم کردم.با تحکم گفت:
- لطفا جواب بده.آره یا نه؟با یه آدم قاطی ای مثل من ؟
- اگه بخوام راستش رو بگم...
- لطفا راستش رو بگو.
- اره،فکر می کنم...راضی...اما خب این بستگی به شرایط داره.در مجموع...
- آره؟!
سکوت کردم .دوباره پرسید:
- آره؟
- آره،این کارو می کنم.
به قهقهه خندید .با دلخوری گفتم:
- خنده داره؟
چهره درهم کشیدم.از عکس العملش ناراحت شده بودم.جدی شد و جواب داد:
- نه،اصلا.
- پس به چی می خندین؟
- به هیچ چی.شاید به خودم.
اتومبیل را کنار کشید و توقف کرد.به طرف من چرخید و گفت:
- تو جدی گفتی که حاضری با من ازدواج کنی؟
قاطعانه جواب دادم:
- کجای این موضوع این قدرعجیب و غریبه که شما هی دارید روش تاکید می کنید؟ گفتم که بله،حاضرم.
- با توجه به این که از گذشته من خبر داری؟
- چیز بدی تو گذشته شما ندیدم.
- و با این که خانوده ات،به خصوص پدرت مخالفن؟
- برعکس مادرم بیشتر مخالفه.می دونید که راضی کردن پدرم کار چندان سختی هم نیست.
- تو نظر من رو نسبت به زنا می دونی.می دونی که نمی تونم متعادل باشم و اگه چیزی عصبی ام کنه...
- من با همه فرق دارم.می دونم که با من اون جوری رفتار نمی کنین.
صاف نشست و با دو دست فرمان را گرفت و گفت:
- من از همه زنا...
- متنفر نیستی.
نگاهم کرد.گفت:
- متنفر...
- نیستی!
خندید وگفت:
- حالا فرض کنیم نیستم.که چی؟فکر می کنی این دردی رو از من و فکر خرابم دوا می کنه؟
- این برای شروع خوبه.
- حالا یه سوال جدی می خوام ازت بپرسم.
- اوهوم.
- تو واقعا حاضری با من ازدواج کنی؟
- اگه این خواست شما باشه...
سر به زیر انداختم.لحظاتی سکوت بین ما حکمفرما شد.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.گفت:
- می دونی چه راه سختی رو انتخاب کردی؟
- می دونم.
- می دونی چقدر باید مبارزه کنی؟
- تنها؟
خندید و گفت:
- مبارزه کنیم.
- اگه کمکم کنید...می تونم.
خندید و گفت:
- حالا باید چه کار کنم؟
- منم می تونم از شما یه سوالی بپرسم؟
نگاهم کرد.شرمگین پرسیدم:
- شما نظرتون راجع به من..چیه؟
لبخند زد وگفت:
- ازت خوشم می آد....آره فکر می کنم ازت خوشم می آد.یه جورایی با همه فرق داری.از همون روزی که با هم دعوامون شد اومدی توی فکرم و اون روز که تو کتابخونه دیدمت مبارزه با خورم شروع شد، اما....
خندید و گفت:
- گاهی وقتا آدم نمی تونه کاری کنه.یعنی نمی دونی،نمی شه که جلوی خودت وایستی و به خودت دروغ بگی.اما وضعیت من طوری نیست که به خودم اجازه بدم حرفی بزنم...مخصوصا به توکه ...واسم ... عزیزی.ببین من الا اصلا ادعا نمی کنم عاشقت هستم،اما فکر هم نمی کنم که یه روزی عاشقت نشم.همه اینا بستگی به خواست تو داره و این که احساس تو نسبت یه من چیه.می دونم که تو خیلی چیزا در مورد من شنیدی و همه هم سعی کردن که منو پیش تو خراب کنن.
لبخندی زدم وگفتم:
- حرفای دیگران واسم مهم نیست.همه چیز درست می شه.زمان می بره،اما اگه بخوایم درست می شه.
- اما...
- هیس!یه چیزای خوب فکر کن.به دور و اطرافت نگاه کن.به من نگاه کن.فقط فکرت رو آزاد بذار،بذار همه چیزای خوب بیان توی سرت.
- راه سختی رو انتخاب کردی.
- اگه تو باهام باشی....اصلا سخت نیست.
خندید و گفت:
- پس....
دنده را جا زد،روی پدال گاز فشرد.اتومبیل از جا کنده شد و محمد سام ادامه داد:
- پیش به سوی آینده!
نگاهم کرد وپرسید:
- تو که آماده ای؟
خندیدم و گفتم:
- بله.
اتومبیل روی جاده،به طرف آینده می رفت.چشمهایم از خوشی می درخشید و قلبم آرام بود.نگاهش کردم،متوجه نگاهم شد.خندید و گفت:
- به چی نگاه می کنی؟
- دلم می خواد بتونم همه چیز رو تغییر بدم.همین جوری که می ریم به طرف آینده،گذشته ها رو....
ناگهان چهره اش در هم رفت.دستپاچه شدم و گفتم:
- ناراحتت کردم؟متاسفم،نمی خواستم ناراحت بشی.
لبخند تلخی زد وگفت:
- نه ،باید سعی کنم خودم رو به شرایط جدید عادت بدم.
نگاهم کرد و نگرانی را در عمق چشمهایم دید.لبخندی نوید بخش زد وگفت:
- ترسوندمت؟چیه...به همین زودی پشیمون شدی و جا زدی؟
صاف نشستم وگفتم:
- سنار بده آش،به همین خیال باش!مگر اینکه...تو پشیمون بشی.
- نه به این زودی ها...حالا شاید...
نگاهش کردم.از حالت نگاهم خنده اش گرفت و گفت:
- هزار سال دیگه،در مورد اون موقع نمی تونم قولی بدم.
تلفنم دوباره زنگ خورد.محمد سام گفت:
- تو چقدر زنگ خور داری دختر؟
با تعجب گفتم:
- این شماره کیه؟!...بله؟
صدای دکتر امیریان در گوشم پیچید:
- خانم مهندس...حالتون خوبه؟
با محمد سام نگاه کردم و به سردی جواب دادم:
- بله،خوبم.متشکرم.
- کار احمقانه ای کردین با محمد سام رفتین.با خودتون فکر نکردید ممکنه بهتون آسیب برسونه؟
- حرفای احمقانه نزنید دکتر.تنها کسی که من نگرانم بهم آسیب برسونه شما هستید.
- تو متوجه موقعیتی که در اون گیر افتادی نیستی.فکر نمی کنم شرایط تو طوری باشه که خودت بتونی تنهایی برای زندگیت تصمیم بگیری.
- با شما موافقم.واسه همین تصمیم گرفتم از محمد سام بخوام در این مورد کمکم کنه.
- تو چه کار کردی؟!
محمد سام گوشی را گرفت و گفت:
- سلام دکتر جان،خوش می گذره؟
- ....
- سخت نگیر دکتر!من تنها کسی هستم که واقعا و به خاطر خودش نگرانشم.
- ....
- نه گوشی رو بهش نمی دم.ازاین به بعد هر کسی هر کاری با ثنا داره، می تونه با من هماهنگ کنه.دیگه من و اون نداریم!
به من نگاه کرد و لبخند زد.دلم می خواست فریاد بکشم،دلم می خواست با تمام توان فریاد بکشم و به همه بگویم ((من خوشبختم!))مهم نبود دیگران چه خواهند گفت،مهم نبود چقدر تصمیم مرا احمقانه فرض کنند.من این مرد را دوست داشتم و می خواستم آینده ام را با او تجربه کنم.می دانستم سخت است،اما مطمئن بودم از عهده اش برمی آیم.
لبخندی به رویش زدم.گفت:
- جوش نزن دکتر.گوشی...
گوشی را به طرف من گرفت.شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
- حرفی ندارم بهش بزنم.
چشمهایش از خوشی پیروزی می درخشید.می توانستم بفهمم که چه احساس خوبی دارد.
- ببین چی می گه؟داغ کرده.باهاش حرف نزنی می ترسم بیفته تو دره ای چیزی.
گوشی را گرفتم.همان طور که گوشی در دستم بود.پرسیدم:
- محمد...تو...یعنی....من و تو...
نگاهم کرد و به نشانه پرسش سرش را تکان داد،نگاهی به گوشی کردم و پرسیدم:
- آینده دیگه؟یه آینده مشترک!
- یه آینده مشترک...چیه؟نکنه دلت می خواد بهت قول بدم؟
نگاهش کردم.گفت:
- به شرط این که تو هم کمکم کنی.هستی؟تا آخرش؟
دستم را روی شستی فشار دادم،گوشی خاموش شد.آن را روی داشبور انداختم.محمد سام لحظه ای با تعجب نگاهم کرد و بعد خندید و گفت:
- تا آخرش باهاتم،تا آخر آخرش!
قلبم لبریز از شادی شد.لبخندی زدم و سربرگرداندم.آینده در انتظار ما بود؛من و سام!
پایان

ssaraa
03-06-2010, 09:44
بهار خیلی جذاب و خوب بود عزیزم...................اما یک پیشنهاد برات دارم............
دوست دارم.......ادامه این داستان رو با فکر و خلاقیت خودت جلو ببری...........من فکر میکنم میتونه ادامه قشنگی داشته باشه.............روش فکر کن