PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : »» برترین ده اثر برگزیده ی ادبی از نظر من ««



nafas
20-01-2010, 00:46
سلام با یه تاپیک متفاوت و جدید توی ادبیات در خدمتون هستیم

این دفعه قرار تاپ تن ادبی راه بندازیم یا به عبارتی برترین ده اثر برگزیده ی ادبی از نظر من(من= شرکت کننده )

فکر کنم با این نوع تاپیک آشنا هستین چون نمونش توی انجمن موسیقی هست خب اینجا یکم فرق داره که توضیح میدم براتون که چطوریه و چرا این تاپیک را باز کردیم !


.::: قوانین :::.




قطعه ادبی = شعر ، داستان مینیمال ، نثر ادبی و ...... (یعنی میتونین هر چیزی که ادبی باشه توی تاپ تن خودتون بزارین سعی کنین قبلش با من یا با مدیرا ها هماهنگ کنین اگه چیز جدیدی دارین )
فقط 10 قطعه ادبی در لیست خود قرار ندهید.(کمتر یا بیش تر قرار ندید )
قطعه های ادبی باید در ابتدای هفته (شنبه یا یکشنبه) در تاپیک گذاشته شوند.
مشخصات قطعه ادبی شامل : نام شاعر / نام نویسنده / کتاب نوشته شود .
قبل از نوشتن خود قطعه ادبی ابتدا درموردش کمی توضیح بدین و سعی کنین دلیل علاقتون بهش رو برای دیگران بیان کنید .
سعی کنید آخر سر یه فایل ورد از تاپ تن خود قرار بدید .(برای کسایی که وقت ندارن یه جا همشو بخونن بد نیست )



»»»دلایل ایجاد تاپیک «««







فکر کنم هر کسی تو ذاتش به شعر و ادبیات علاقه داره ولی شاید شعر مورد علاقه اش رو پیدا نکنه یا وقتش رو نداشته باشه که بخواد شعر مورد علاقه اش رو پیدا کنه و هم چنین توی انجمن ادبیات خیلی تاپیک شعر هست که خیلی سخته بخوای بینشون شعر های تاپش رو جدا کنین برا همین این تاپیک رو زدیم تا هر هفته 10 قطعه زیبای ادبی از طریق یک کابر اعلام بشه
جمع آوری گنجینه ای فوق العاده از ادبیات ( هیچ جا گیرت نمیاد !! )



با تشکر از کمک Marichka , karin

nafas
20-01-2010, 00:48
نحوه شرکت :


از طریق پیغام خصوصی حضورتون رو karin و یا خودم اعلام میکنید و من شما رو توی لیست قرار خواهم داد و خبرتون میدم
شاید تا تاپیک راه بیوفته طول بکشه پس شکیبا باشید

forum.p30world.com/member.php?u=64475

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
»»» نمونه «««

1- شعر کرک از کتاب زمستان از مهدی اخوان ثالث :40:
توضیح : شعری فوق العادس
چون یکم باید شعرو با احساس بخونی یکی 2 بار بخونین شعرو خودتون میدونین باید چجورین بخونینش
من اکثر کارهای اخوان رو دوست دارم همشون فوق العادس اینم یکی از اون اجتماعی هاشه و گلایه توش میکنه

»»» شعر :

بُده... بُدبُد ... چه اميدي؟
چه ايماني ؟
كرك جان!
خوب مي خواني
من اين آواز پاكت را درين غمگين خراب آباد
چو بوي بالهاي سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولكن دل به غم مسپار
كرك جان ! بنده ي دم باش
بُده... بُد بُد راه هر پيك و پيغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
كرك جان ! راست گفتي ، خوب خواندي ، ناز آوازت
من اين آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغين بود هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنه ي پيوند
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بُده ... بُدبُد ... چه پيوندي ؟ چه پيماني ؟
كرك جان! خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن، نرم نرمك اشكي افشاندن
زدن پيمانه‌اي - دور از گرانان - هر شبي كنج شبستاني







[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


سعی میکنم توی این پست لیست افراد شکرت کننده رو به ترتیب بزارم
لینک پست های هر نفر رو رنگ آبی زیرش قرار میدم

هفته اول :
Nafas
forum.p30world.com/showpost.php?p=4597744&postcount=3
هفته دوم :
sadaf00
forum.p30world.com/showpost.php?p=4645224&postcount=15
هفته سوم :
vahidgame
forum.p30world.com/showpost.php?p=4675469&postcount=33
هفته چهارم :
roz_kareN
forum.p30world.com/showpost.php?p=4694439&postcount=39
هفته پنجم :
vahidgame 2
forum.p30world.com/showpost.php?p=4791730&postcount=54
هفته ششم :
sepid12ir
forum.p30world.com/showpost.php?p=4856791&postcount=56
هفته هفتم :
Ar@m
forum.p30world.com/showpost.php?p=5166922&postcount=61
هفته هشتم :
amir 69
forum.p30world.com/showpost.php?p=5332901&postcount=67
هفته نهم :
Rude Boy
forum.p30world.com/showpost.php?p=5395755&postcount=68
هفته دهم :
Ghorbat22
forum.p30world.com/showpost.php?p=5421578&postcount=70
هفته یازدهم :
Miss Artemis

nafas
22-01-2010, 11:12
تاپ تن ادبی nafas




1-اولین شعر رو از فریدون مشیری میزارم


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



توضیح :

واقعا شعری قشنگیه یادمه موقعی کمه این شعرو شنیدم سعی کردم حفظش کنم شاید بگم اولین شعریه که خیلی خوشم اومد ازش

»»»شعر :



از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد بود
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیایی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است


2- شعرو دوم اهم از اخوان ثالث هست !


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



توضیح :

شعر قشنگیه همیشه نصفش رو بلد هستم بقیش از یادم میره ! ولی نقطه اوج شعر بنظرم تیکه ی :(انتظار خبری نیست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري ) هست

شعر :


قاصدك! هان... ، چه خبر آوردي ؟
از كجا... وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي،
اما، ‌اما...
گرد بام و در من...
بي ثمر مي‌گردي.

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار از ين در وطن خويش غريب

قاصد تجربه‌هاي همه تلخ
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ
كه فريبي تو، فريب

قاصدك... هان،
ولي... آخر...
اي واي...
راستي آيا رفتي با باد؟
با تو ام،
آي!
كجا رفتي؟
آي!

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم...
خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي‌گريند


3-شعر از سهراب سپری


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



توضیح : خیلی تو فکر بودم کدوم شعر سهراب رو بزارم میخواستم اهل کاشانم رو بزام دیدم خیلی زیاد میشه یه 4 صفحه بیشتر بود ! برا همین اینو گذاشتم سال دوم تو ادبیات داشتیمش قشنگه




قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .


4-شعر بعدی از کارو !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




توضیح : شعراش بعضیاش خیلی فوق العادس بعضیاشم خیلی چرته ولی این خیلی قشنگه





خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
و لباس فقر بپوشی
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟
خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
تن خسته خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!



خداوندا اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
بسوی خانه باز آییزمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت راتو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت راتو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا می لغزدخدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را تو خود سلطان تبعیضی
تو خود فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی....!!! خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را



5-خداییش زور داشت اگه نخوام از استاد ادبیات ایران شعر نزارم

باه شعر ماله کسی نیست به جز شفیعی کدکنی فکر نکنم نیازی به توضیح داشته باشه !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید :
ـ دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
زغبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم ....
ـ به کجا چنین شتابان ؟
ـ به هر آن کجا که باشد به جز این سراسرایم .
ـ سفرت بخیر ! اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ،
برسان سلام ما را .
"شفیعی کدکنی"




6-کوچه از فریدون مشیری !


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



توضیح : شعر قشنگیه




بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
***
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد
*****
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت
****
آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ
****
يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
******
با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
***
اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم
************
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!





7-شعر هفتم : بازم میخوام از کارو بزارم
توضیح : شعر های کارو لحنش یه طوریه مثله وقتیه از همه چی خسته بشی بخوای فریاد بزنی شعراش بخونی خودش فریاد ماننده

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




نه من دیگر بروی نکسان هرگز نمی خندم
گر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،‌در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نیم خندم




8-شعر هشتم بازم از اخوانه
شعر کوتاه ولی فوق العاده قشنگه

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




لحظه ی دیدار نزدیک است/
باز من دیوانه ام مستم/
باز می لرزد دلم دستم/
باز گویی در جهان دیگری هستم/
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ/
های نپریشی صفای زلفکم را دست/
و آبرویم را نریزی دل/ ای نخورده مست/
لحظه ی دیدار نزدیک است...

ثالث




9-شعر مهدی سهیلی برای فرزند تختی
توضیح : از زبان تختی برای پسر تختی گفته




پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
اميدم، همدمم، اي تکچراغ تيره شبهايم
در اين ساعت که راه مرگ مي پويم
به حرفم گوش کن بابا، برايت قصه مي گويم:
زماني بود، روزي بود، خرم روزگاري بود
در اقليم بزرگي، پهلوان نامداري بود
دلير شير گيرما-
به ميدان نبرد پهلوانان تکسواري بود
به فرمان سلحشوري به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دريا بود
نهنگ بحر پيما بود
به دنبال هماوردان به شرق و غرب مرکب تاخت
همه گردنکشان و پهلوانان را به خاک انداخت
ز پيروزي به ميدانهاي گيتي پرچمي افراخت
***
پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
به بابا گوش آن پهلوان شهر-
و آن يکتا دلير نامدار دهر-
نشان مهر، تنديس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ي مردانه اش موج نجابت بود
هميشه با خداي خويشتن رازو نيازي داشت
به اميدي که با پروردگار خود سخن گويد-
به سر شوق نمازي داشت
***
پسر جان "بابکم" اي کودک تنهاي تنهايم
بدان- آن پهلوان شهر-
زتقوا و شرف يک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زور مندي نازنين مردي فروتن بود
حيا و مهر و عفت مهره اي در دست او بودند
به يمن اين صفت هاي خداوندي
تمام مردم آن شهر از پير و جوان پابست او بودند
***
پسر جان، پهلوان ما يکي دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهري با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتواني، بيکس، تنها کس و تنها توانش بود
***
پسر جان! بابکم يک روز تاريک آن يل نامي-
سمند خويش را زين کرد و با عزمي گران چون کوه
به سوي مرگ، مرکب تاخت
غم و دردي نهاني داشت
کسي درد ورا نشناخت
***
به مرگ پهلوان رامرد ما-
خروش و ناله از هر گوشه ي آن سرزمين برخاست
ز سوک جانگداز خود-
صداي واي واي خلق را در کشوري انگيخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزاي خويشتن آراست
يگانه پهلوان در سينه ي گوري بحسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولي اندوه مرگش در دل پير و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهرزاست
***
پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سينه ام يک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهايي به جان بودم
مرا بي همزباني کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهايي خود گريه ها کردم
تو را در هايهاي گريه هاي خود دعا کردم
***
پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
هميشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
اميد من، نميداني
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم
***
پسر جان "بابکم" افسانه ي بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ي عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پيش چشم گريه آلودم-
همه تصوير "بابک" بود
اميد جان، خداحافظ!




10- این شعر رو خیلی سخت انتخاب کردم سخت بود برام شعر انتخاب کنم برای گزینه آخر و آخر سر هم شعر نیما رو گذاشتم !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!



یکنفردر آب دارد می سپارد جان.



یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند



روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.



آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،



آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید



که گرفتستید دست ناتوانی را



تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،



آن زمان که تنگ میبندید



برکمرهاتان کمربند،



در چه هنگامی بگویم من؟



یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!



آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!



نان به سفره،جامه تان بر تن؛



یک نفر در آب می‌خواند شما را.



موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد



باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده



سایه‌هاتان را ز راه دور دیده



آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون



می‌کند زین آبها بیرون



گاه سر، گه پا.



آی آدمها!



او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،



می زند فریاد و امّید کمک دارد



آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!



موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش



پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش



می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:



-"آی آدمها"...




و صدای باد هر دم دلگزاتر،



در صدای باد بانگ او رهاتر



از میان آبهای دور و نزدیک



باز در گوش این نداها:



-"آی آدمها"...





نیما یوشیج


توضیح : ممنون میشم نظراتتون رو بگین !
جاییش خراب هم بود بهم بگید
درضمن نترسین شما هم بیاین تاپ تن رو بزارین
من اگه میبینین شعر از سعدی و حافظ اینا نزاشتم چون میخواستم تاپ تن اولیم شعر های نو باشه

یا علی

karin
24-01-2010, 10:34
سلام


ممنون برای تاپیک و نیز تاپ تن

خب یک سوال پیش میاد که چرا فقط شعر؟ کاش تنوع بیشتری در انتخاب هات داشتی که بچه ها بیشتر با روال تاپیک آشنا بشن : )

جدای اون قضیه شعرای قشنگ و البته بسیار معروفی بودن. جز دو موردش که برام آشنا نبود، یعنی نخونده بودم

امیدوارم بقیه ی دوستان هم شرکت کنن و تاپیک پرباری بشه و بتونیم با علاقه مندی های هم آشنا بشیم و به دانسته های ادبی مون افزوده بشه : )

nafas
25-01-2010, 00:16
سلام


ممنون برای تاپیک و نیز تاپ تن

خب یک سوال پیش میاد که چرا فقط شعر؟ کاش تنوع بیشتری در انتخاب هات داشتی که بچه ها بیشتر با روال تاپیک آشنا بشن : )

جدای اون قضیه شعرای قشنگ و البته بسیار معروفی بودن. جز دو موردش که برام آشنا نبود، یعنی نخونده بودم

امیدوارم بقیه ی دوستان هم شرکت کنن و تاپیک پرباری بشه و بتونیم با علاقه مندی های هم آشنا بشیم و به دانسته های ادبی مون افزوده بشه : )
سلام کارین :31:


اولش خب من به جز شعر چیزه دیگه زیاد نمیخونم منظورم داستان کوتاه و نثر هست به چند نفر گفتم نیومدن من مجبور شدم خودم بزارم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من همون اول گفتن زیاد شعر بلد نیستم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ولی این که شعرات برات آَشناس 2 دلیل داره یکی این که شما خودت همکاری این همه شعر اینا بلدی و خوندی باید برات آشنا باشه :27::31: و هم چنین دومینش هم این که من گفتم که قراره شعر های قشنگ و معروف رو بیشتر بزاریم دیگه تاپ تن از اسمش پیداس :31:

مرسی نظر دادی


بقیه هم نظر بدن خوشحال میشم :11:

amir 69
30-01-2010, 19:05
تاپیک بسیار خوبی می باشد :دي

ولی انتظار میره عزیزان چیزهای جدید رو کنند. :21:

در مورد اسم ِ تاپیک هم مثلا انجمن ادبیاتیم(:دي) اسمشو ادبی تر کن. مثل این تاپ تن میوزیک نشه;-)

ولی خب، منو بذار ته ِ لیست.. بذار بقیه بذارن که دستام بسته باشه : دی

vahidgame
30-01-2010, 20:26
این تاپیک خوبی میشه ولی این جوری که شما گذاشتید انگار بهترین آثار ادبی در قرن معاصر پدید اومده که واقعا اگر این جوری فکر کنید خیلی بده.
اگر حتی بهترین شعر ها رو بخواید انتخاب کنید مطمئنا بهترین آثار از بزرگان و عارفانی مثل مولانا-حافظ-سعدی-فردوسی و نظامی هستش و کلا ادبیات معاصر اصلا قابل مقایسه با ادبیات قدیم نیستش.فکر کنم این چیزای که گفتم همه دیگه بدونن.
به نظر من اگر این جوری باشه بهتر است اسم تاپیکو برترین ده اثر برگزیده ی شعر معاصر از نظر من بذارید.

nafas
30-01-2010, 23:52
تاپیک بسیار خوبی می باشد :دي

ولی انتظار میره عزیزان چیزهای جدید رو کنند. :21:

در مورد اسم ِ تاپیک هم مثلا انجمن ادبیاتیم(:دي) اسمشو ادبی تر کن. مثل این تاپ تن میوزیک نشه;-)

ولی خب، منو بذار ته ِ لیست.. بذار بقیه بذارن که دستام بسته باشه : دی

سلام امیر

والله عنوانو خیلی فکر کردیم سخت بود انتحابش خداییش همین حالا هم میگم کسی عنوان خوبی داره بگه تا تغییرش بدیم
:11:

باشه پس هر موقع خواستی پی خ بدی حله

فعلا شنبه هفته دیگه sadaf00 میزاره بعدیش هم ایشالله گیر میاد :31:

مرسی نظر دادی مطمئن بودم گرفتاریت حل شه میای :11:

nafas
30-01-2010, 23:56
این تاپیک خوبی میشه ولی این جوری که شما گذاشتید انگار بهترین آثار ادبی در قرن معاصر پدید اومده که واقعا اگر این جوری فکر کنید خیلی بده.
اگر حتی بهترین شعر ها رو بخواید انتخاب کنید مطمئنا بهترین آثار از بزرگان و عارفانی مثل مولانا-حافظ-سعدی-فردوسی و نظامی هستش و کلا ادبیات معاصر اصلا قابل مقایسه با ادبیات قدیم نیستش.فکر کنم این چیزای که گفتم همه دیگه بدونن.
به نظر من اگر این جوری باشه بهتر است اسم تاپیکو برترین ده اثر برگزیده ی شعر معاصر از نظر من بذارید.


نه عزیزم من شعر معاصر گذاشتم تو پستم هم ضمیمه کردم که میشد حافظ سعدی و .... بزارم ولی دانش ادبی خیلی زیاد نبود

گفتم اینا رو بزارم تا دفعه بعدی ایشالله از بزرگان دیگه هم بزارم وگرنه که نمیشه حافظ سعدی مولانا و ... رو چشم پوشی کرد

دوباره هم میگم هر کسی میتونه هر چیزی بزاره چه شعر نو چه شعر قدیمی چه داستان مینیمال چه هر چیز ادبیه دیگه

تاپ تن ادبیه نه تاپ تن شعر معاصر که :11:

من ادبیاتم خوب نیست بنا به دلایلی مجبور شدم بنده ناچیز تاپ تن اولو بزارم

دیگه شرمنده همه :11:


دوستان دیگه هم سوال کنن اشکالاتی که دارن رو بپرسن

امید وارم منو درک کرده باشین

vahidgame
31-01-2010, 20:35
نه عزیزم من شعر معاصر گذاشتم تو پستم هم ضمیمه کردم که میشد حافظ سعدی و .... بزارم ولی دانش ادبی خیلی زیاد نبود

گفتم اینا رو بزارم تا دفعه بعدی ایشالله از بزرگان دیگه هم بزارم وگرنه که نمیشه حافظ سعدی مولانا و ... رو چشم پوشی کرد

دوباره هم میگم هر کسی میتونه هر چیزی بزاره چه شعر نو چه شعر قدیمی چه داستان مینیمال چه هر چیز ادبیه دیگه

تاپ تن ادبیه نه تاپ تن شعر معاصر که :11:

من ادبیاتم خوب نیست بنا به دلایلی مجبور شدم بنده ناچیز تاپ تن اولو بزارم

دیگه شرمنده همه :11:


دوستان دیگه هم سوال کنن اشکالاتی که دارن رو بپرسن

امید وارم منو درک کرده باشین
خواهش می کنم دوست عزیز این چه حرفیه.منو ببخشید اگر حرف بدی زدم:11:
حالا چند تا سوال دارم.یکی اینکه کسی که میخواد هر هفته انتخاب کنید رو شما انتخاب می کنید یا خود اون فرد باید بگه؟بعد حتما باید شنبه و یکشنبه یه نفر بذاره؟حتما باید 10 اثر باشه؟
دوست عزیز مثلا من خودم در مورد مولانا اطالاعات نسبتا بالای دارم و خیلی از داستانهای مثنوی میتونم بذارم ولی مثلا شاید یه داستان نسبتا طولانی باشه.میشه تاپیک رو یه جوری کنید که مثلا حتما نباید 10 اثر گذاشت به جاش هر هفته یک نفر یک اثر خیلی خوب یا چند تا اثر بذاره و به دلخواه فرد باشه و مثلا اگر خواست یه اثر بذاره نسبتا طولانی باشه.بعد دوست عزیز نمیشه مثلا یک بخش از یک نمایشنامه رو گذاشت؟اگر این جوری باشه خیلی جذابتر و بهتر میشه.
همچنین یه پیشنهاد داشتم اینکه هر هفته بیشتر از یه صفحه نشه یعنی یه نفر مثلا خواست صفحات قدیمی تر رو بخونه مثلا بفهمه که مثلا صفحه 5 مربوط به هفته 5 هستش.البته میدونم این سخته چون ممکنه هر کسی یه پستی کنه ولی میتونید به دوستان اطلاع بدین که مثلا در هرهفته بیشتر از 10 پست نشه.

4MaRyAm
31-01-2010, 20:40
اینجا تنها شرکت کننده فقط خودتی؟
چرا هیشکی دیگه هیچی نمیذاره؟

vahidgame
01-02-2010, 12:38
دوستان من می خواستم برای هفته بعد باشم کسی که قبلا انتخاب نشده؟
راستی به این پست قبلی من هم یه نگاهی بیندازین:


خواهش می کنم دوست عزیز این چه حرفیه.منو ببخشید اگر حرف بدی زدم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حالا چند تا سوال دارم.یکی اینکه کسی که میخواد هر هفته انتخاب کنید رو شما انتخاب می کنید یا خود اون فرد باید بگه؟بعد حتما باید شنبه و یکشنبه یه نفر بذاره؟حتما باید 10 اثر باشه؟
دوست عزیز مثلا من خودم در مورد مولانا اطالاعات نسبتا بالای دارم و خیلی از داستانهای مثنوی میتونم بذارم ولی مثلا شاید یه داستان نسبتا طولانی باشه.میشه تاپیک رو یه جوری کنید که مثلا حتما نباید 10 اثر گذاشت به جاش هر هفته یک نفر یک اثر خیلی خوب یا چند تا اثر بذاره و به دلخواه فرد باشه و مثلا اگر خواست یه اثر بذاره نسبتا طولانی باشه.بعد دوست عزیز نمیشه مثلا یک بخش از یک نمایشنامه رو گذاشت؟اگر این جوری باشه خیلی جذابتر و بهتر میشه.
همچنین یه پیشنهاد داشتم اینکه هر هفته بیشتر از یه صفحه نشه یعنی یه نفر مثلا خواست صفحات قدیمی تر رو بخونه مثلا بفهمه که مثلا صفحه 5 مربوط به هفته 5 هستش.البته میدونم این سخته چون ممکنه هر کسی یه پستی کنه ولی میتونید به دوستان اطلاع بدین که مثلا در هرهفته بیشتر از 10 پست نشه.

karin
02-02-2010, 16:28
دوستان من می خواستم برای هفته بعد باشم کسی که قبلا انتخاب نشده؟

حالا چند تا سوال دارم.یکی اینکه کسی که میخواد هر هفته انتخاب کنید رو شما انتخاب می کنید یا خود اون فرد باید بگه؟یک مقدار با دقت پست های اولی رو مطالعه کنید کاملا توضیح داده شده:


نحوه شرکت :


از طریق پیغام خصوصی حضورتون رو karin اعلام میکنید و من شما رو توی لیست قرار خواهم داد و خبرتون میدم
به بنده پیغام خصوصی بدید اسمتون در لیست قرار میگیره
در پست اول هم نوشته شده به ترتیب چه کسانی پست دادن و چه کسانی قرار هست پست بدن



بعد حتما باید شنبه و یکشنبه یه نفر بذاره؟حتما باید 10 اثر باشه؟حتما باید اول هفته پست بدید . حتما باید 10 تا باشه.
جزو قوانین تاپیک در پست اول هست برای حفظ نظم



دوست عزیز مثلا من خودم در مورد مولانا اطالاعات نسبتا بالای دارم و خیلی از داستانهای مثنوی میتونم بذارم ولی مثلا شاید یه داستان نسبتا طولانی باشه.میشه تاپیک رو یه جوری کنید که مثلا حتما نباید 10 اثر گذاشت به جاش هر هفته یک نفر یک اثر خیلی خوب یا چند تا اثر بذاره و به دلخواه فرد باشه و مثلا اگر خواست یه اثر بذاره نسبتا طولانی باشه.حرف شما درسته ولی این طوری روال تاپیک به هم میریزه. قرار بر این هست که 10 تا عنوان قرار داده بشه


بعد دوست عزیز نمیشه مثلا یک بخش از یک نمایشنامه رو گذاشت؟اگر این جوری باشه خیلی جذابتر و بهتر میشه.چرا نشه؟
هر اثر ادبی ای می تونه به شکل کامل و یا بخشی از اون در این تاپیک قرار داده بشه


همچنین یه پیشنهاد داشتم اینکه هر هفته بیشتر از یه صفحه نشه یعنی یه نفر مثلا خواست صفحات قدیمی تر رو بخونه مثلا بفهمه که مثلا صفحه 5 مربوط به هفته 5 هستش.البته میدونم این سخته چون ممکنه هر کسی یه پستی کنه ولی میتونید به دوستان اطلاع بدین که مثلا در هرهفته بیشتر از 10 پست نشه.در ابتدای کار برای اینکه نظرات و پیشنهادات زیاد هست نمیشه کاریش کرد ولی شاید در آینده تغییراتی ایجاد بشه
+
لینک پست شرکت کنندگان به ترتیب در مقابل اسمشون قرار داده میشه که دسترسی سریع تر بشه

karin
02-02-2010, 16:30
اینجا تنها شرکت کننده فقط خودتی؟
چرا هیشکی دیگه هیچی نمیذاره؟

اول کار تاپیک هست و تا دوستان آشنا بشن و بخوان 10 اثر ادبی مورد نظرشون رو انتخاب کنن و در تاپیک شرکت کنند یه کمی طول می کشه :46:

sadaf00
06-02-2010, 16:18
خب اول با سهراب شروع میکنم که عشق منه


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






ریشه ی روشنی پوسید وفروریخت



و صدا در جاده ی بی طرح فضا می رفت



از مرزی گذشته بود



در پی مرز گمشده می گشت



کوهی سنگین نگاهش را برید



صدا از خود تهی شد



و به دامن کوه آویخت



پناهم بده.تنها مرز آشنا!پناهم بده



و کوه از خوابی سنگین پر بود



خوابش طرحی رها شده داشت



صدا زمزمه ی بیگانی را بوسید



برگشت



فضا را از خود گذر داد



ودر کرانه ی نادیدنی شب بر زمین افتاد



کوه از خواب سنگین پر بود



دیری گذشت



خوابش بخار شد



طنین گمشده ای به رگهایش وزید



پناهم بده.تنها مرز آشنا!پناهم بده



سوزش تلخی به تارو پودش فرستاد



خواب خطا کارش را نفرین فرستاد



و نگاهش را روانه کرد



انتظار نوسان داشت



نگاهی در راه مانده بود



و صدایی در تنهایی می گریست.




خب وقتی اولیش سهراب باشه دومیشم حتما نیماس دیگه!




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




در درون تنگنا .با کوره اش.آهنگر



فرتوت



دست او بر پتک



و به فرمان عروقش دست



دائما فریاد او این است



و این است فریاد تلاش او:



"کی به دست من



آهن من گرم خواهد شد



و من او را نرم خواهم دید؟



آهن سرسخت!



قد برآور.باز شو.از م دو تا شو.با خیال من یکی تر زندگانی کن!"



زندگانی چه هوسناک است.چه شیرین



چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن



خواستن بی ترس.حرف از خواستن بی ترس گفتن.شاد بودن!



او به هنگامی که تا دشمن ازاو



در بیم باشد



(آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)



و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد



ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تغییر...



برسد آن ساخته که او راست در دست



می گذارد او(آن آهنگر)



دست مردم را به جای دستهای خود



او



به آنان.دست.با این شیوه خواهد داد



ساخته.نا ساخته یا ساخته ی کوچک



او به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد



او جهان زندگی را می دهد پرداخت!




خب حالا بزنیم تو خط بهایی



وای من عاشق این شعرشم خیلی عاشقانس



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



ساقیا بده جامی زان شراب روحانی



تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی




طره ی پریشانش دیدم وبه دل گفتم



این همه پریشانی بر سر پریشانی




بی وفا نگار من . می کند به کار من



خنده های زیر لب.عشوه های پنهانی




دین و دل به یک دیدن باختیم وخرسندیم



در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟




خانه ی دل ما را از کرم عمارت کن



پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی




ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید



بر دل بهایی نه.هر بلا که بتوانی




مگه میشه بین این همه عاشق جای حافظ که سلطان عشقه خالی بمونه




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند



واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند




بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند



باده از جام تجلی به صفاتم دادند




چه مبارک سحری بود وچه فرخنده شبی



آن شب قدر که این تازه براتم دادند




بعد از این روی من وآینه وصف جمال



که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند




من اگر کامروا گشتم وخوشدل چه عجب



مستحق بودم واینها به زکاتم دادند




هاتف آن روز به من مژده این دولت داد



که بدان جورو جفا صبرو ثباتم دادند




این همه شهدو شکر کز سخنم می ریزد



اجر صبری است کزان شاخه نباتم دادند




همت حافظ وانفاس سحرخیزان بود



که زبند غم ایام نجاتم دادند




اینم شاعر مورد علاقه ی من شهریار که به نظر من یکدونس




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟



بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟




نوش دارویی وبعد از مرگ سهراب آمدی



سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟




عمر ما را مهلت امروز وفردای تو نیست



من که یک امروز میهمان توام فردا چرا؟




نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم



دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟




وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار



این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟




آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند



در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا؟




شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر



راه عشق است این یکی مونس و تنها چرا؟




بی مونس و تنها چرا؟



تنها چرا؟حالا چرا؟



یه شعر عاشقانه ی زیبا از نظامی که حیف بود نذارم




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




فلک جز عشق محرابی ندارد



جهان بی خاک عشق آبی ندارد




غلام عشق شو که اندیشه این است



همه صاحبدلان را پیشه این است




جهان عشق است ودیگر زرق سازی



همه بازی ست الا عشق بازی




اگر بی عشق بودی جان عالم



که بودی زنده در دوران عالم




کسی کز عشق خالی شد فسرده است



گرش صد جان بود بی عشق مرده است




نروید تخم کسی بی دانه عشق



کسی ایمن نیست جز در خانه عشق




ز سوز عشق خودش تر در جهان نیست



که بی او گل نخندید ابر نگریست




گه اندیشه کنی از راه بینش



به عشق است ایستاده آفرینش




چو من بی عشق خود را جان ندیدم



دلی بفروختم جانی خریدم




ز عشق آفاق را پر دود کردم



خرد را دیده خواب آلود کردم




اینم یه شعر خوشگل از مولوی




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




یار مرا غار مرا عشق جگر خوار



یار تویی غار تویی خواجه نگهدار تویی




نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی



سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا




نور تویی سور تویی دولت منصور تویی



مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا




قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی



قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا




حجره ی خورشید تویی خانه ی ناهید تویی



روضه ی اومید تویی راه ده ای یار مرا




روز تویی روزه تویی حاصل در یوزه تویی



آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا




دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی



پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا




این تن اگر کم تندیراه دام کم زندی



راه شدی تا بندی این همه گفتار مرا




خب شکسپیر که جای خود داره خداییش همه شعرا ومتناش خوشگله




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




همانند امواج که به شنزار راه میجویند



دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش میشتابند



دقیقه ها به یکدیگر جای میسپارند



و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی میجویند



ولادت که روزگاری از گوهر نور بود



به سوی بلوغ میخزد وآن گاه که تاج بر سرش نهادند



خسوفهای کژخیم شکوهش را به ستیز برمیخیزند



زمان که بخشنده بود موهبت های خویش را تباه میسازد



آری زمان فره جوانی را می پژمرد



بر ابروان زیبا شیارهای موازی درمی افکند



و گوهرهای نادر طبیعت را در کام می کشد



از گزند داس دروگر وقت هیچ روینده را زنهار نیست



مگر ترانه من که در روزگار نامده برجای می ماند



تا به ناخواست دست جفا پیشه ی دهر.شکوه و را بستاید


اینم یه شعر خوشگل از مهدی سهیلی که واقعا شعراش قشنگه




نیمشب همدم من دیده ی گریان منست





ناله ی مرغ شب از حال پریشان منست






در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود





گریه انگیزتر از مهر من آبان منست






خنده ها بر لب من بود وکس آگاه نشد





زین همه درد خموشانه که بر جان منست






به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر





که به مویم اثر از برف زمستان منست






غافل از حق شدم وقافله ی عمر گذشت





ناله ام زمزمه ی روح پریشان منست






گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم





ورنه هر لحظه ی من نقطه پایان منست






در بر عشق سی دم زدم از رتبت عقل





گفت خاموش که او طفل دبستان منست










یه شعر قشنگ که متاسفانه اسم شاعرشو نمیدونم!










پای عبادتم بر ریگ.دست عبادتم بر سنگ





قلب نیاز من کوبان.آسیمه اینچنین دلتنگ






بر زیر نم نم باران.در این طلوع زرین فام





با پای شوق می آیم.بر این حریم زرین بام






چشم امید من پویا.پس قطره قطره بودن را





لب های تشنه ام پرسان.پس جرعه جرعه گفتن را






در می گشایدم یک زن.رو می گشایدم یک مرد





دستم به کوبه ماسیده.پایم مردد و دلسرد






اما شکوفه ی صحبت.بر باغ لحظه می رود





گل واژه های یکرنگی.راه ترانه می رود






اکنون من و تو ما هستیم.هرگز نبوده دیروز





بیگانگی چه بیگانه است.با این صفای امروز






شیرابه های فهمیدن.نوشیدن شراب یکرنگی





با دست مهر می شویند.گردو غبار دلتنگی






امشب خیال من در ابر.پای امید من بر موج





مرغان خنده می خوانند.وقت رسیدن بر اوج






این گفتمان چه شیرین است.این گفتگو چه بی پروا





الفاظ عشق می پیچد.در آسمان الفت ها

vahidgame
06-02-2010, 16:44
از صدف خانوم تشکر می کنم که نسبتا آثار متنوعی گذاشت.فقط اگر درباره هر کدوم از اون آثار یکمی توضیح میداد بهتر میشد.همچنین مثلا اگه بگید اون شعر نظامی و یا شکسپیر از کدوم کتاب این بزرگان هست خیلی بهتر میشه.هفته بعد فکر کنم نوبت من هستش.سعی می کنم فقط شعر نذارم و آثار دیگه ادبی هم بذارم.

sadaf00
06-02-2010, 21:06
از صدف خانوم تشکر می کنم که نسبتا آثار متنوعی گذاشت.فقط اگر درباره هر کدوم از اون آثار یکمی توضیح میداد بهتر میشد.همچنین مثلا اگه بگید اون شعر نظامی و یا شکسپیر از کدوم کتاب این بزرگان هست خیلی بهتر میشه.هفته بعد فکر کنم نوبت من هستش.سعی می کنم فقط شعر نذارم و آثار دیگه ادبی هم بذارم.


مرسی ممنون:31:
باور کنین خودمم نمیدونم از کدوم کتابشون بود :31:فقط شکسپیر از سروده های کوتاش بود که به غزلواره معروف اند

nafas
06-02-2010, 23:49
مرسی

خیلی خوب گذاشتی:10:

فقط بین بعضی خطهات خیلی فاصله افتاده یکم ناجوور شده

درمورد شعر ها هم بعدا میام میگم

:11:

vahidgame
07-02-2010, 11:09
دوستان میشه یه نفر توضیح بده که چه جوری شعر رو این جا جوری بنویسیم که مثل شعرهایی که در کتاب ها هست نظم داشته باشه و مثلا همه بیت ها از نظر اندازه با هم مساوی بشند.

sadaf00
07-02-2010, 15:16
مرسی

خیلی خوب گذاشتی:10:

فقط بین بعضی خطهات خیلی فاصله افتاده یکم ناجوور شده

درمورد شعر ها هم بعدا میام میگم

:11:

خواهش

موقعی که من تایپ کردم درست بود فاصله نداشت اما وقتی ارسال کردم اینجوری شد تو ویرایشم درس نشد کلا مشکل از من نیس از پی سیه که این روزا مثل خطای موبایل قاط زده:31:

---------- Post added at 03:16 PM ---------- Previous post was at 03:14 PM ----------


دوستان میشه یه نفر توضیح بده که چه جوری شعر رو این جا جوری بنویسیم که مثل شعرهایی که در کتاب ها هست نظم داشته باشه و مثلا همه بیت ها از نظر اندازه با هم مساوی بشند.


تو اصلا اینجا نمیخواد تایپ کنی با ورد تایپش کن بعد کپیش کن اینجا اگه بخوای اینجا تایپ کنی پدرتو در مییاره این پی سی :31:

vahidgame
07-02-2010, 16:03
تو اصلا اینجا نمیخواد تایپ کنی با ورد تایپش کن بعد کپیش کن اینجا اگه بخوای اینجا تایپ کنی پدرتو در مییاره این پی سی :31:
توی ورد هم آخه درست نمیشه بنویسی.من می خوام هر بیت توی یه خط باشه و زیر هم نباشه.فکر کنم نشه.
راستی شما نمی خوای یکمی بیشتر درباره این آثار ادبی که گذاشتی توضیح بدی.این کار رو نکنی خیلی بد میشه :37::37: :20: :20:

sadaf00
07-02-2010, 22:57
توی ورد هم آخه درست نمیشه بنویسی.من می خوام هر بیت توی یه خط باشه و زیر هم نباشه.فکر کنم نشه.
راستی شما نمی خوای یکمی بیشتر درباره این آثار ادبی که گذاشتی توضیح بدی.این کار رو نکنی خیلی بد میشه :37::37: :20: :20:

چرا میشه یه کم تلاش کن میشه:27:

حالا چرا گریه میکنی خب چی بگم ازشون؟

vahidgame
07-02-2010, 23:18
چرا میشه یه کم تلاش کن میشه:27:

حالا چرا گریه میکنی خب چی بگم ازشون؟
ولی جدی منو مظلوم گیر اوردین:20: حداقل یه توضیح بده تا بتونم درست شعر بذارم.
در مورد گریه همین جوری دیدم شکلک قشنگی گفتم ازش استفاده کنم:31: میتونی حداقل دو خط در مورد هر اثر توضیح بدی و احساس خودتو راجع بهش بگی.

sadaf00
08-02-2010, 20:24
ولی جدی منو مظلوم گیر اوردین:20: حداقل یه توضیح بده تا بتونم درست شعر بذارم.
در مورد گریه همین جوری دیدم شکلک قشنگی گفتم ازش استفاده کنم:31: میتونی حداقل دو خط در مورد هر اثر توضیح بدی و احساس خودتو راجع بهش بگی.


تئوری نمیتونم توضیح بدم یکم دردسر داره

به شعرا احساسی ندارم به شاعراشم که گفتم بالای هر شعر دیگه

vahidgame
13-02-2010, 12:06
دوستان امروز منتظر من نشید احتمالش کم هست که امروز بذارم.احتمالا فردا آخر شب بذارم.ولی انتخاب 10 اثر ادبی خیلی سخته تازه با اینکه رمان ها رو باید ازش گذشت. من سعی می کنم اثرهای متنوعی بذارم.

vahidgame
13-02-2010, 17:17
دوستان یه نفر میتونه به من کمک کنه من الان واقعا قاطی کردم.هر کاری می کنم با ورد اون جوری که می خوام نمی تونم شعر بنویسم.با شعر نو مشکلی ندارم چون راحت میشه نوشت ولی مثلا یه غزل می خوام بنویسم نمی تونم درست بنویسم.من می خوام به این صورت و زیر هم بنویسم به طوری که اندازه همه بیتها مساوی باشه:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت***********آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

یه آموزش برای نوشتن شعر از همین سایت خودمون گرفتم ولی اصلا به کار من نمیومد و برای شعرهای دیگه کاربرد داشت.می تونه کسی به من کمک کنه که چه جوری اینجوری بنویسم.با هر نرم افزاری هم باشه عیبی نداره و فقط زودتر اگه میشه کمک کنید:11:
راستی چرا توی سایت وقتی مثلا چند تا فاصله میذاریم وقتی پستو ارسال می کنیم اون فاصله گذاشته نمیشه؟

vahidgame
13-02-2010, 23:20
دوستان کسی جواب نمیده.فکر کنم اگه اینجوری باشه نتونم من بذارم:13:

nafas
13-02-2010, 23:52
دوست عزیز سخت نگیر

مهم شعریه که میخوای بزاری

خب باید یکم وقت بزاری پاش
میتونی بین هر شعر مثلا 4 تا ستاره بزاری

چه اصراری دارید که هم اندازه باشه ؟

خب میخوای هم بگرد تو نت شاید گیرت بیاد



پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت..................آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد


بینش نقظه بعد رنگ نقطه ها سفید کن

vahidgame
14-02-2010, 13:43
از nafas عزیز ممنونم.من تا آخر شب سعی می کنم دیگه بذارم.

vahidgame
14-02-2010, 23:39
دوستان من به خاطر یه سری مشکلات شاید دیگه امشب هم نتونم ده اثر برگزیده خودم رو بذارم.
از همه دوستان معذرت می خوام:11: من نهایت تلاشم رو کردم تا دیگه امروز اونو بذارم ولی تکمیل نشد تا بذارم ولی فردا صبح حتما دیگه تکمیل میشه.

nafas
15-02-2010, 00:03
ببخشید اگه تا فردا ظهر نزاشتین لطفا دیگه نزارید تا ببینم باز کی نوبت گیرت بیاد ! شرمنده نظر من نیست قانون تاپیکه

ببخشید ولی یک هفته کامل وقت داشتین من خودم تاپ تن جمع جور کردنم یک ساعت هم نشد چون فقط شما میخواد یک شعر رو بلد باشه بگردی تو نت پیدا و کپی پیست کنید
و اصلا وقت نمیگره


خوشحال میشم از این بعد همه سر وقت بزارن


طرفم وحید خان نیست برا همه گفتم چون هم به ضرر خودتون هست هم دقیه

حالا ما فردا منتظریم


ایشالله که مشکلت از نظر تنظیم کردن اندازه مصراع باهم نبوده باشه :13:

vahidgame
15-02-2010, 00:10
ببخشید اگه تا فردا ظهر نزاشتین لطفا دیگه نزارید تا ببینم باز کی نوبت گیرت بیاد ! شرمنده نظر من نیست قانون تاپیکه

ببخشید ولی یک هفته کامل وقت داشتین من خودم تاپ تن جمع جور کردنم یک ساعت هم نشد چون فقط شما میخواد یک شعر رو بلد باشه بگردی تو نت پیدا و کپی پیست کنید
و اصلا وقت نمیگره


خوشحال میشم از این بعد همه سر وقت بزارن


طرفم وحید خان نیست برا همه گفتم چون هم به ضرر خودتون هست هم دقیه

حالا ما فردا منتظریم


ایشالله که مشکلت از نظر تنظیم کردن اندازه مصراع باهم نبوده باشه :13:
باشه حتما فردا میذارم.مشکل تنظیم کردن مصرع ها هم حل شده کلا بی خیالش شدم:20: ولی من اگه یه سری مشکل نداشتم حتما زودتر میذاشتم.بعد خیلی سخت بود که 10 تا اثر بذارم و سعی کردم که متنوع باشه.فقط حیف که چیزهایی مثل رمان سخت هست که بذاریش و من منصرف شدم.
ولی من هم به قانون داشتن صد در صد اعتقاد دارم. شرمنده که دیر شد:11:

vahidgame
15-02-2010, 10:39
1-غزلی از مولانا
توضیح:مولانا غزل های زیبای خیلی زیادی داره که همه آنها در کتابی که به دیوان شمس معروف هست جمع آوری شده.برای من سخت هست که یک غزل از مولانا انتخاب کنم ولی این غزل رو خیلی دوست دارم و واقعا زیباست.

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا


2-غزلی از حافظ
توضیح:یه غزل بسیار زیبا و عاشقانه

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


3-شعری از سهراب سپهری
توضیح:این شعر که شعر معروفی هستش واقعا زیباست. فقط خیلی طولانی هستش.ولی واقعا فکر کنم کسی نباشه این شعر رو یکبار خونده باشه و از اون لذت نبرده باشه.

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي
مادري دارم بهتراز برگ درخت
دوستاني بهتر از آب روان
و خدايي كه دراين نزديكي است
لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب روي قانون گياه
من مسلمانم
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه
جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست
كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشني باغچه است
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
چه خيالي چه خيالي ... مي دانم
پرده ام بي جان است
خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند به سفالينه اي از خاك سيلك
نسبم شايد به زني فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد :‌ چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد
تار هم مي
ساخت تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم
توت
بي دانش مي چيدم
تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي
در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود
طفل پاورچين پاورچين دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به
باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو مي كرد
قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پرپر مي زد
نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم
در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
بره اي را ديدم بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ينجه را مي فهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما
من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد كوزه اي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارفي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي مي برد
من قطاري ديدم
فقه مي بردو چه سنگين مي رفت
من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
كاكل پوپك
خال هاي پر پروانه
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از
كوچه تنهايي
خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد
و بلوغ خورشيد
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت
پله هاي كه به سردابه الكل مي رفت
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات
پله هايي كه به
بام اشراق
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست
پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد
كودكي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد
بنددرختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي
مردگاريچي در حسرت مرگ
عشق پيدا بود
موج پيدا بود
برف پيدابود دوستي پيدا بود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حيات
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ولگردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود
سفره دانه به گل
سفر پيچك اين خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاك
ريزش تاك جوان ازديوار
بارش شبنم روي پل خواب
پرش شادي از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام
جنگ يك روزنه با خواهش نور
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد
جنگ تنهايي
بايك آواز
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل
جنگ خونين انار و دندان
جنگ نازي ها با ساقه ناز
جنگ طوطي و فصاحت با هم
جنگ پيشاني با سردي مهر
حمله كاشي مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشكر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته
سنجاقك به صف كارگر لوله كشي
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي
حمله واژه به فك شاعر
فتح يك قرن به دست يك شعر
فتح يك باغ به دست يك سار
فتح يك كوچه به دست دو سلام
فتح يك شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبي
فتح يك عيد به دست دو عروسك يك توپ
قتل يك جغجغه روي
تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست دولت
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ
همه ي روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در باغ معلق مي خواند
باد در گردنه خيبر بافه اي
از خس تاريخ به خاور مي راند
روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
مردمان را ديدم
شهر ها را ديدم
دشت ها را كوهها را ديدم
آب را ديدم خاك راديدم
نور و ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور و گياهان را در ظلمت
ديدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام
من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم
من صداي نفس
باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه روشني از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ي سنگ
چك چك چلچله از سقف بهار
و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي
و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و
ترك خوردن خودداري روح
من صداي قدم خواهش را مي شونم
و صداي پاي قانوني خون را در رگ
ضربان سحر چاه كبوترها
تپش قلب شب آدينه
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي
باران را روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي اواز انارستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشيا جاري است
روح من كم سال است
روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد
روح من بيكاراست
قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد
روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي سايه اش را
بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ
هر كجا برگي هست شور من مي شكفد
بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم
مثل يك
ميكده در مرز كسالت هستم
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي
تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد
و
نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف مي كند
من صداي پر بلدرچين را مي شناسم
رنگ هاي شكم هوبره را اثر پاي بز كوهي را
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد
سار كي مي آيد كبك كي مي خواند باز كي مي ميرد
ماه در خواب بيابان چيست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت زير دندان هم
آغوشي
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي
تجربه شب پره در تاريكي است
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشك به فضا
لمس تنهايي ماه
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر
زندگي شستن يك بشقاب است
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فكر هوا عشق زيمن مال من است
چه اهميت دارد
گاه
اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود
باران باشد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد برد
عشق را زير باران بايد جست
زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز
نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است
رخت ها را بكنيم
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره
ذايقه را باز كنيم
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد
و نگوييم كه شب چيز بدي است
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام
و بپاشيم ميان دو هجا تخم
سكوت
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
مي خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت
و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد
و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها
و نپرسيم كجاييم
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست
و
نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي چه شبي داشته اند
پشت سرنيست فضايي زنده
پشت سر مرغ نمي خواند
پشت سر باد نمي آيد
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
پشت سر خستگي تاريخ است
پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم
تور در آب بيندازيم
وبگيريم طراوت را از آب
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف
ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
گاه در بستر بيماري من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم
پرده را برداريم
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم
غريزه پي بازي برود
كفش ها رابكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند
چيز بنويسد
به خيابان برود
ساده باشيم
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در
افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي
آواز حقيقت بدويم


4-شعری از نیما یوشیج
توضیح:اینم شعری زیبا از نیما هستش.
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دست ها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مي گويد با خود:
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند.

5-حکایتی از گلستان سعدی
توضیح: از گلستان سعدی که پر از گل هست واقعا سخت هستش که یک حکایت انتخاب کرد چون انواع و اقسام حکایات اخلاقی در این کتاب وجود داره که هر کدومشون یه درسی برای همه هستن.این حکایت که انتخاب کردم نسبتا کوتاه هستش ولی من بیشتر به خاطر بیت دوم شعری که در این حکایت اورده میشه ازش خوشم میاد چون در اصل امید میده به کسانی که مظلوم هستن و نتیجه اون این هست که ظالم در اصل به خودش ظلم می کنه نه بر شخص دیگر. واقعا یه دلگرمی برای کسانی هست که در جهان فعلی ما بر اونا ظلم شده...

پادشاهي به کشتن بي‌گناهي فرمان داد. گفت(بی گناه) : اي ملک بموجب خشمي که تو را بر من است آزار خود مجوي که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت

پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.

6-داستانی از لئو تولستوی
توضیح:واقعا سخت هستش بین این همه داستان کوتاه ازنویسندگان معروفی مثل هانس کریستین اندرسن و ارنست همینگوی و ... یه داستان کوتاه بذارم. شاید این داستان داستان خیلی عالی نباشه و خود تولستوی شاید داستانهای کوتاه زیبای دیگه هم صد در صد داره ولی این داستان به نظر من داستان خیلی زیبایی است که بهترین شکل درباره خوشبختی توضیح میده که واقعا تاثیر گذار هست.

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

7-داستانی از نظامی
توضیح:نظامی از بزرگان شعر هست و واقعا از این همه کتاب شعر که داره خیلی سخت هست یک داستان انتخاب کرد چون معمولا کتابهای او پر از داستانهای پر معنا و زیبا هست. این داستان اگر اشتباه نکنم از کتاب خسرو و شیرین هستش.نظامی نشون میده در این داستان که کسی که از منیت رها شود از چه درجه ای به چه درجه ای میتوند برسد.واقعا خواندن چند بار این داستان نه تنها خسته کننده نیست بلکه واقعا زیبا و دلنشین هست.

مگر سنگ و کلوخی بود در راه
به دریایی در افتادند ناگاه

به زاری سنگ گفتا: غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرنوشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آواز او هر کو خبر داشت:

که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می توان دید
همه دریاست، روشن می توان دید

8-داستان کوتاهی ازآنتوان چخوف
توضیح:آنتوان چخوف داستانهای کوتاه زیاد و زیبایی داره. این داستان به نظر من یکی از بهترین داستانهای این نویسنده هستش. بیشترین چیزی که این داستان رو زیبا می کنه به نظر من جمله آخر و در اصل نتیجه داستان هستش. واقعا داستان تاثیر گذاری هستش و یه جورایی دنیا امروز ما رو نشون میده...

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»!می‌‌‌‌دان م كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان
نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.
شما دو ماه برای من كار كردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب «كولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. «كولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «كولیا » از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ۱۰ تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های «وانیا » فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید.. طفلك بیچاره !
- من فقط مقدار كمی گرفتم .
در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟
- به خاطر پول. - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.
ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود

9-داستانی از مثنوی معنوی
توضیح: از مولانا نمی خواستم خیلی زیاد آثار بذارم ولی از مثنوی معنوی که من خیلی اونو مطالعه کردم و باهاش در اصل زندگی کردم دوست داشتم یه شعری بذارم.البته داستانهای بلند مولانا خیلی پرمعنا و زیباست ولی گذاشتن اون خیلی سخت هست چون فضای خیلی زیادی می گرفت . به خاطر همین یه داستان نسبتا کوتاه گذاشتم. داستان خیلی جالبی هست

عيسى مريم به كوهى مى‏گريخت
شير گويى خون او مى‏خواست ريخت‏

آن يكى در پى دويد و گفت خير
در پي‌ات كس نيست چه گريزى چو طير؟

با شتاب او آنچنان مى‏تاخت جفت
كز شتاب خود جواب او نگفت‏

يك دو ميدان در پى عيسى براند
پس به جد جد عيسى را بخواند

كز پى مرضات حق يك لحظه بايست
كه مرا اندر گريزت مشكلى است‏

از كه اين سو مى‏گريزى اى كريم؟
نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم‏

گفت از احمق گريزانم برو
مى‏رهانم خويش را بندم مشو

گفت آخر آن مسيحا نى توى
كه شود كور و كر از تو مستوى؟‏

گفت آرى، گفت آن شه نيستى
كه فسون غيب را ماويستى؟‏

چون بخوانى آن فسون بر مرده‏اى
بر جهد چون شير صيد آورده‏اى‏

گفت آرى آن منم، گفتا كه تو
نى ز گل مرغان كنى اى خوبرو؟

گفت آرى گفت پس اى روح پاك
هر چه خواهى مى‏كنى، از كيست باك؟‏

با چنين برهان كه باشد در جهان
كه نباشد مر ترا از بندگان‏

گفت عيسى كه به ذات پاك حق
مبدع تن خالق جان در سبق‏

حرمت ذات و صفات پاك او
كه بود گردون گريبان چاك او

كان فسون و اسم اعظم را كه من
بر كر و بر كور خواندم شد حسن‏

بر كه سنگين بخواندم شد شكاف
خرقه را بدريد بر خود تا بناف‏

بر تن مرده بخواندم گشت حى
بر سر لا شى بخواندم گشت شى‏

خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانى نشد

سنگ خارا گشت و ز آن خو بر نگشت
ريگ شد كز وى نرويد هيچ كشت‏

ز احمقان بگريز چون عيسى گريخت
صحبت احمق بسى خونها بريخت‏

اندك اندك آب را دزدد هوا
عقل را احمق بدزدد از شما

آن گريز عيسى نه از بيم بود
ايمن است او آن پى تعليم بود

زمهرير ار پر كند آفاق را
چه غم آن خورشيد با اشراق را

10-گزیده ای از کتاب فیه ما فیه مولانا
توضیح:از کتاب فیه ما فیه مولانا که به نثر هست یک گزیده دلم نیومد نذارم.این گزیده درباره فطرت انسان هست و بهترین شکل اونو مولانا توضیح میده.نثری که مولانا نوشته با اینکه برای چند قرن پیش هست ولی تقریبا روان هست و هرکسی با خوندن اون میتونه بفهمه منظور او چیه.

تو را طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع می کند و می پذیرد.و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود. سبک بودی؟گران بودی؟خوابت چون بود؟از آنچه طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون حکم کند. پس اصل آن طبیب اندرون است و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعفها چیزها به ضعف بیند و نشانهای کژ دهد:شکر را تلخ دهد و سرکه را شیرین. پس محتاج شد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید.بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و ازو فتوا می ستاند.همچنین مزاجی هست آدمی را از روی معنی. چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هر چه بیند و هر چه گوید همه بر خلاف باشد. پس اولیا طبیبانند. او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوت گیرد.
آدمی عظیم چیز است.در وی همه چیز مکتوب است.حجب ظلمات نمی گذارد که او آن علم را در خود بخواند. حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون.با این همه که در ظلمات است و محجوب پرده هاست هم چیز می خواند و از آن واقف است. بنگر چون این ظلمات و حجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند.

nafas
16-02-2010, 14:02
شعر اول مولانا خیلی قشنگ بود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

داستان لئو تولستوی و انتوان چخف هم بسیار زیبا بودن


متشکر ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

اینم یه توضیح در مورد شعر نیما :


" می تراود مهتاب" از سروده هاى سال 1327 است و از يادگارهاى دوران اوج شكفتگى و بالندگى نيمايوشيج. نيما تا اين سال اغلب قله هاى شعر خود را درنورديده و فتح كرده و آثار گرانقدرى چون سريويلى، مانلى، ناقوس، پادشاه فتح، قوقولىقو، ققنوس، كار شب پا، كه مىخندد- كه گريان است؟ ، بخوان اى همسفر با من، خواب زمستانى، را سروده و پس از عبور از قله هاى مرتفع شعر خود به شعر هاى كوتاه و مينياتورى روى آورده بود. می تراود مهتاب يكى از زيباترين سروده هاى كوتاه نيما در اين دوران است.
انديشه اصلى اين شعر بيدارى انسان هشيار و آگاه به هنگام خواب مدهوشانه همگانيست، و تنهايى درد پرورد اين انسان آگاه و رنجى كه از غفلت خموشانهً ديگران می برد،و اميد هايش را به بيدار ساختن غافل خفتگان، آرام آرام از دست می دهد، و در می يابد كه درخشش كورسوى گذراى شبتاب براى روشن ساختن شب سياهدل بی خبرى كافى نيست!

vahidgame
17-02-2010, 02:41
شعر اول مولانا خیلی قشنگ بود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

داستان لئو تولستوی و انتوان چخف هم بسیار زیبا بودن


متشکر ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خواهش می کنم.به نظر اول باید از اون استادان به تمام معنا که این آثارها رو نوشتند تشکر کرد :20: من خودم مثلا این دو تا داستان کوتاه که گذاشتم خیلی دوست دارم چون در حین سادگی داستانهای خیلی معنادار و زبیایی هستن .
من سعی کردم آثار متنوعی بذارم و فکر کنم نسبتا آثار خوبی گذاشتم.فکر کنم این تاپیک کم کم داره به صورت خوبی پیش میره.به نظر من اگه یه نفر یه راه حلی پیدا کنه که بشه رمان ها رو در ده اثر برگزیده گذاشت خیلی خوب میشه چون رمان به دلیل اینکه طولانی هست سخت میشه اونو گذاشت و اگر مثلا یه قسمت هم بخوایم جدا کنیم خیلی سخت هستش.واقعا سخت هست از نویسندگانی مثل داستایوفسکی و تولستوی و ... هیچ اثری انتخاب نکرد واقعا این دو نویسنده رمانهای شاهکاری رو نوشتند که به هیچ وجه فراموش نمی شند و به هیچ وجه نمیشه اون وصف کرد.اگه این مشکل حل بشه به نظر من تاپیک خیلی عالی میشه.

nafas
17-02-2010, 12:28
خواهش می کنم.به نظر اول باید از اون استادان به تمام معنا که این آثارها رو نوشتند تشکر کرد :20: من خودم مثلا این دو تا داستان کوتاه که گذاشتم خیلی دوست دارم چون در حین سادگی داستانهای خیلی معنادار و زبیایی هستن .
من سعی کردم آثار متنوعی بذارم و فکر کنم نسبتا آثار خوبی گذاشتم.فکر کنم این تاپیک کم کم داره به صورت خوبی پیش میره.به نظر من اگه یه نفر یه راه حلی پیدا کنه که بشه رمان ها رو در ده اثر برگزیده گذاشت خیلی خوب میشه چون رمان به دلیل اینکه طولانی هست سخت میشه اونو گذاشت و اگر مثلا یه قسمت هم بخوایم جدا کنیم خیلی سخت هستش.واقعا سخت هست از نویسندگانی مثل داستایوفسکی و تولستوی و ... هیچ اثری انتخاب نکرد واقعا این دو نویسنده رمانهای شاهکاری رو نوشتند که به هیچ وجه فراموش نمی شند و به هیچ وجه نمیشه اون وصف کرد.اگه این مشکل حل بشه به نظر من تاپیک خیلی عالی میشه.

جان خودت رمان دیگه نمیشه
اصلا امکانش هم نیست

باور کن خیلی این شعر سهراب هم نخوندن رمان که جای خود داره
تازه کتاب یا همون رمان شما تاپیک داره اونجا برو بگو


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید



:11:

vahidgame
17-02-2010, 12:59
جان خودت رمان دیگه نمیشه
اصلا امکانش هم نیست

باور کن خیلی این شعر سهراب هم نخوندن رمان که جای خود داره
تازه کتاب یا همون رمان شما تاپیک داره اونجا برو بگو


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


:11:
راست میگی نمیشه گذاشت. راستی من می تونم یه دفعه دیگه ده اثر برگزیده بذارم؟البته منظورم الان نیست یه چند ماه دیگه:20: ولی جدا من مثلا برای پیدا کردن این آثار مجبور شدم دوباره یه سری کتابها رو بخونم مثلا اون حکایت گلستان توی ذهنم بود ولی نمی دونستم دقیقا کجای گلستان هست به خاطر همین مجبور شدم کتابو بگردم و در عین حال یه چند تا حکایت دیگه هم خوندم. کلا تاپیک مفید هستش فقط اگه تاپیک مهم بشه خیلی خوب میشه:11:

nafas
17-02-2010, 13:17
آره میتونین فقط باید یکم صبر کنین تا یه دوره کامل شه بعد تو تاپیک خودم اعلام میکنم کسایی که بخوان دوباره بزارن

roz_kareN
20-02-2010, 23:12
1.سعدی ، حکایت درویش با روباه
اگه اشتباه نکنم این شعر توی کتاب پنجم دبستان بود، ولی از این خاطره‌ای دارم که معلم ریاضی سر کلاس به عنوان حرفای آخر خونده بود، همون روز حفظ کردم. محتوای این شعر، تامل برانگیزه. این شعر از بوستان سعدی، باب دوم در احسان هست. این سبک شعرهای سعدی رو دوست دارم که با نمادها مفهوم‌های خودش رو می‌رسونه.

یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای

که چـــون زندگانی بسر می‌برد؟
بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد ، شغالی به چنگ

شغال نگون‌بخت را شیر خورد
بماند آن‌چه ، روباه از آن سیر خورد

دگر روز ، باز اتفاقی فتاد
که روزی‌رسان قوت روزش بداد

یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد

کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور

ز نخدان فرو برد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد زغیب

نه بیگانه تیمار خوردش ، نه دوست
چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش

برو شیر درنده باش ای دغل
مینداز خود را چو روباه شل

چنان سعی کن، کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه ، به وامانده سیر؟

چو شیر آنکه را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه ، سگ از وی به است

به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله‌ی دیگران گوش کن

بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیت بود در ترازوی خویش

چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مُخنث خورَد دست‌رنج کسان

بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفگن که دستم بگیر

خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است

کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای

2.سهراب سپهری ، غمی غمناک
این شعر از سهراب، از مجموعه‌ی مرگ رنگ هست. و این یک قسمتی کوتاه از تحلیلی دربارش، که یک جائی خوانده بودم؛ ̏ اين سايه که از روی ديوار می گذرد٬ سهراب است، که از آدم‌ها دور مانده است، و چرا غمی بر غم‌هايش افزوده می شود؟ جواب ساده است. سهراب ساﻳﮥ خود را بر ديوار می بيند و با ديدن ساﻳﮥ تنهای خود "يک سايه" به ياد تنهاييش می افتد و غمگين تر می شود. پس می بینیم که خود سهراب در جوانی "غمی غمناک رو گویی حدود ۲۲ سالگی سروده" این یک سایه رفتن و تنهایی رو تجربه کرده.̋

شب سردی‌ست و من افسرده

راه دوری‌ست و پائی خسته
تيرگی هست و چراغی مرده


می‌كنم، تنها، از جاده عبور؛

دور ماندند ز من آدم‌ها
سايه‌ای از سر ديوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم‌ها


فكر تاريكی و اين ويرانی
بی‌خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز كند پنهانی


نيست رنگی كه بگويد با من
اندكی صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل،
وای، اين شب چقدر تاريك است!


خنده‌ای كو كه به دل انگيزم؟
قطره‌ای كو كه به دريا ريزم؟
صخره‌ای كو كه بدان آويزم؟


مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من، ليك، غمی غمناك است.


3.پروین اعتصامی ، مادر موسی
این شعر با این که خیلی بلند هست، اما نتونستم چشم‌پوشی کنم چون در عین زیبائی، از این هم خاطره دارم، خوب وقتی قراره برگزیده باشه، خوبه که شعرهای ماندگار، اگرچه بلند، گذاشته بشه تا به یادگار بمونه. این شعر مانند دیگر شعرهای پروین، در نهایت پندی اخلاقی را برای خواننده‌اش بیان می‌کند. بانو پروین اعتصامی، با اینکه هیچ‌گاه صاحب فرزند نشد، ولی با کمک روح لطیف خود،در این شعر، عواطف مادری و احساسات زیبای یک مادر با طفل کوچکش را، که سرانجام بایستی برحسب تقدیر الهی از او جدا شود، به زیبایی حکایت می‌کند.

مادر موسی، چو موسی را به نیل ـ ـ ـ در فکند، از گفته‌ی ربّ جلیل
خود ز ساحلکرد با حسرت نگاه ـ ـ ـ گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای ـ ـ ـ چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به‌ یاد ـ ـ ـ آب خاکت رادهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است ـ ـ ـ رهرو ما اینک اندر منزلاست
پرده‌ی شک را برانداز از میان ـ ـ ـ تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی ـ ـ ـ دست حق را دیدی و نشناختی
در تو،تنها عشق و مهر مادری است ـ ـ ـ شیوه‌ی ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازیکار حق، خود را مباز ـ ـ ـ آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارشخوش‌تر است ـ ـ ـ دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان می‌کنند ـ ـ ـ آنچه می‌گوئیم ما، آن می‌کنند
ما، به دریا حکم طوفان می‌دهیم ـ ـ ـ ما به‌ سیل وموج فرمان می‌دهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده ـ ـ ـ بار کفر است این، بدوش خودمنه
به که برگردی، به ما بسپاریش ـ ـ ـ کِی تو از ما دوست‌تر می‌داریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست ـ ـ ـ خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری می‌رود ـ ـ ـ از پی انجام کاری می‌رود
ما بسی گمگشته، باز آورده‌ایم ـ ـ ـ ما بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کسبینواست ـ ـ ـ آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند ـ ـ ـ عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت ـ ـ ـ زاتشما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتی‌ای ز آسیب موجی هولناک ـ ـ ـ رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تندبادی، کرد سیرش را تباه ـ ـ ـ روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر سکان نماند ـ ـ ـ قوّتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاسَت اندکی‌ست ـ ـ ـ ناخدای کشتیِ امکان، یکی‌ست
بندها را تار و پود از هم گسیخت ـ ـ ـ موج از هرجا که راهی یافت، ریخت
هرچه بود از مال و مردم، آب برد ـ ـ ـ زان گروهِ رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت ـ ـ ـ بحر را چون دامنِ مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد ـ ـ ـ تندباد اندیشه‌ی پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن ـ ـ ـ این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست ـ ـ ـ این غریقِ خرد، بهرِ غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز ـ ـ ـ قطره را گفتم، به آن جانب مریز
امر کردم باد را، کان شیرخوار ـ ـ ـ گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو ـ ـ ـ برف را گفتم که آب ِ گرم شو
صبح را گفتم، به رویش خنده کن ـ ـ ـ نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بـروی ـ ـ ـ ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکَـن ـ ـ ـ مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است ـ ـ ـ اشک را گفتم، مَکاهش، کودک است
گرگ را گفتم، تنِ خردش مدر ـ ـ ـ دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهانداریش ده ـ ـ ـ هوش را گفتم، که هوشیاریش ده
تیر‌گی‌ها را نمودم روشنی ـ ـ ـ ترس‌ها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند ـ ـ ـ دوستی کردم مرا دشمن شدند
کارها کردند، امّـا پست و زشت ـ ـ ـ ساختند آئینه‌ها اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه ـ ـ ـ چاه‌ها کندند مردم را به راه
روشنی‌ها ساختند، اما ز دود ـ ـ ـ قصرها افراشتند اما به رود
قصه‌ها گفتند بی اصل و اساس ـ ـ ـ دزدها بگماشتند از بهرِ پاس
جام‌ها لبریز کردند از فساد ـ ـ ـ رشته‌ ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند اما درس عـار ـ ـ ـ اسب‌ها راندند اما بی فسار
دیوها کردند دربان و وکیل ـ ـ ـ در چه محضر، محضر حیّ جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک ـ ـ ـ در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال ـ ـ ـ توشه ها بردند از ورز و وبال
از تنور خودپسندی شد بلند ـ ـ ـ شعله‌ی کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی نوا ـ ـ ـ تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر ، آن نور تجلی دود شد ـ ـ ـ آن یتیم بی گنه ، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی ـ ـ ـ خواست یاری از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانی‌ها بزرگ ـ ـ ـ شد بزرگ و تیره‌دل‌تر شد ز گرگ
برق عُجب آتش بسی افروخته ـ ـ ـ وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند ـ ـ ـ برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای ـ ـ ـ سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشّه‌ای را حکم فرمودم، که خیز ـ ـ ـ خاکش اندر دیده‌ی خودبین بریز
تا نماند باد عُجبش در دماغ ـ ـ ـ تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین می‌پروریم ـ ـ ـ دوستان را از نظر، چـــوون می‌بریم؟
آنکه با نمرود، این احسان کند ـ ـ ـ ظلم، کِی با موسی عمران کند؟
این سخن، پروین، نه از روی هواست ـ ـ ـ هرکجا نوری‌ست، ز انوار خداست
توضیح. معنی عُجب ، خویشتن بینی هست.


4.حافظ ، الا ای آهـوی وحـشی
شعری که زیاد از پدر بزرگم شنیدم و از مثنویات حافظ شیرازی هست.

الا ای آهوی وحشی کجایی ـ ـ ـ مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس ـ ـ ـ دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم ـ ـ ـ مراد هم بجوییم ار توانیم
که می‌بینم که این دشت مشوش ـ ـ ـ چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان ـ ـ ـ رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک‌پی درآید ـ ـ ـ ز یُمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد ـ ـ ـ که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا ـ ـ ـ فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی ـ ـ ـ به لطفش گفت رندی ره‌نشینی
که ای سالک چه در انبانه داری ـ ـ ـ بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم ـ ـ ـ ولی سیمرغ می‌باید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش ـ ـ ـ که از ما بی‌نشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی ـ ـ ـ چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی
مده جام می و پای گل از دست ـ ـ ـ ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمه‌ای و طرف جویی ـ ـ ـ نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز ـ ـ ـ که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران ـ ـ ـ موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی ـ ـ ـ که گویی خود نبوده‌ست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش ـ ـ ـ مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا ـ ـ ـ مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارک‌پی تواند ـ ـ ـ که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خرمهره بگذر ـ ـ ـ ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر ـ ـ ـ تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم ـ ـ ـ وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست ـ ـ ـ که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید ـ ـ ـ مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است ـ ـ ـ نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید ـ ـ ـ چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است ـ ـ ـ که سنگ‌انداز هجران در کمین است
توضیح. دد و دام، یعنی حیوانات درنده و اهلی.


5.نیما یوشیج ، اجاق سرد
مدت‌ ها پیش، این رو یک جائی نوشته بودم. بیشتر شعرهای نیما، تاثیرگذار هستند. عناطر طوری بکار رفته‌اند که پیوندی بین گذشته و حال و تازگی اون رو بیان می‌کنند.

مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگ‌چینی از اجاقی خرد،
اندرو خاکستر سردی.

هم‌چنان کاندر غبار اندوده‌ی اندیشه‌های من، ملال‌انگیز
طرح تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی.

روز شیرینم که با من آتشی داشت؛
نقش ناهم‌رنگ گردیده
سرد گشته،سنگ گردیده؛
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی.

هم‌چنان‌که مانده از شب‌های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگ‌چینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی.

6.فروغی بسطامی ، کی رفته‌ای ز دل...
بیت اول این شعر رو بارها شنیده ایم، آشنائی با اشعار فروغی ندارم، ولی این شعر، زیباست.

كی رفته‌ای ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كی بوده‌ای نهفته كه پيدا كنم تورا؟

غيبت نكرده‌ای كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالای خود در آينـه‌ی چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تورا

طوبی و سدره گر به قيامت به من دهند
يك‌جا فدای قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تورا

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را

با خیل غمزه گر به واثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

7.مهرداد اوستا ، وفا نکردی و کردم...
این شعر هم خاطره بود. این شعر در کتاب پیش دانشگاهی داشتیم و دبیر ما، موضوع این شعر رو برای ما گفته بود، مثل بقیه شعرهای دیگه، که همه رو برای ما تعریف می‌کرد. برای اینکه طولانی نشه، کوتاه فقط میگم، که اوستا عاشق زنی شده بود و می‌خواستند ازدواج کنند، و آن دختر از ملازمان دربار شاه بوده. شاه به او علاقه‌مند می‌شود و تصمیم ازدواج با او را دارد. اوستا نامزد خود رو در روز عروسی می‌بیند و بعد از آن گوشه‌گیر و افسرده می‌شود. سالها بعد، با از دنیا رفتن شاه، نامزد اوستا به یاد گذشته افتاده و برای او نامه‌ای می‌نویسد تا او را ببخشد و اوستا در جواب، این شعر را سروده است.

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی‌ام، شکوفه‌ی اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی‌ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

8.فریدون مشیری ، بهار را باور کن
بیشتر شعرهای فریدون مشیری رو می‌پسندم، این شاعر آزاد اندیش، از جمله‌ی شاعرانی هست که مستقیما با عواطف آدمی سروکار دارند، و شعرهای او اندیشه‌های انسان دوستانه را منتقل می‌کنند. این شعر، از کتاب بهار را باور کن هست و تعبیرهای زیبائی به همراه دارد.

باز كن پنجره‌ها را، كه نسيم
روز ميلاد اقاقی ‌ها را
جشن می‌گيرد،
و بهار،
روی هر شاخه، كنار هر برگ،
شمع روشن كرده است.

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند،
و طراوت را فرياد زدند.
كوچه يك پارچه آواز شده است،
و درخت گيلاس،
هدیه جشن اقاقی‌ها را،
گل به دامن كرده است.

باز كن پنجره ها را ای دوست!
هيچ يادت هست،
كه زمين را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاك چه كرد؟

هيچ يادت هست،
توی تاريكی شب‌های بلند،
سيلی سرما با خاك چه كرد؟
با سر و سينه‌ی گل‌های سپيد،
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟

حاليا معجزه باران را باور كن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم،
كه در اين كوچه‌ی تنگ،
با همين دست تهی،
روز ميلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گيرد.

خاك، جان يافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدی؟
باز كن پنجره‌ها را ...
و بهاران را باور كن!

9.هوشنگ ابتهاج ، مرجان

شعر زیبائی از ه.ا.سایه ، که اشعار او در میان اشعار نو، جایگاهی متفاوت دارند.

سنگی است زیر آب

در گود شب گرفته‌ی دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش

از یاد رفته‌ای‌ست در آن دخمه‌ی سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شام‌گاه
بسیار شب، که ناله برآورد وکس نبود
کان ناله بشنود.
بسیار شب، که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود آن کبود.


سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زنده‌ست می‌تپد، به امیدی در آن نهفت


دل بود اگر، به سینه‌ی دلدار می‌نشست
گل بود اگر، به سایه‌ی خورشید می‌شکفت...




10.احمد شاملو ، افق روشن
برای شعر آخر، این شعر از شاملو رو می‌گذارم که از مجموعه‌ی هوای تازه هست. وصف اشعار شاملو در سخن گنجیدنی نیست و من هم چنین قصدی ندارم، تنها می‌دونم، که این هم، شعری با محتوای بشری و سرشار از عاطفه هست و گوئی هرکس، نقد حال خویش را در آن می‌بیند.


روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد

و مهربانی، دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی که کمترين سرود، بوسه است.
و هر انسان، برای هر انسان، برادری‌ست.
روزی که ديگر، درهای خانه شان را نمی‌بندند.

قفل افسانه‌ای‌ست،
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است،
تا تو بخاطر آخرين حرف، دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف؛ زندگيست،

تا من بخاطر آخرين شعر، رنج جستجوی قافيه نبرم...
روزی که تو بيايی؛ برای هميشه بيايی

و مهربانی با زيبايی يکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوتر هايمان دانه بريزيم...

و من آن روز را انتظار می کشم،
حتی روزی،
که ديگر نباشم.

vahidgame
22-02-2010, 14:09
به نظر من آثار خوبی گذاشتی و توضیحات خوبی هم در مورد اونا دادی. مخصوصا دو تای اول که خیلی خوب بودش . فقط اگر به جز شعر اثر ادبی دیگه ای میذاشتی یکمی بهتر میشد:20:
راستی چرا کاربران فعال این انجمن به جز نفس هیچ کدوم هنوز اینجا شرکت نکردن.برای من خیلی جالب و جذاب هست که آثار برگزیده اون دوستان عزیز رو ببینم:46:

nafas
26-02-2010, 12:34
خیلی تاپ تنتون عالی بود به از 10 بهت 9 خورده ای میدم

بعضی شعراش خیلی خشنگ بودن شعر 7 و 6 که آخرش بود



راستی خیلی توضیحات خوبی داشتی خیلی عالی بودن

مرسی

roz_kareN
26-02-2010, 14:49
به نظر من آثار خوبی گذاشتی و توضیحات خوبی هم در مورد اونا دادی. مخصوصا دو تای اول که خیلی خوب بودش . فقط اگر به جز شعر اثر ادبی دیگه ای میذاشتی یکمی بهتر میشد:20:


آخه دوست داشتم یک سری شعر که از همون اول که این جا خواستم شرکت کنم به ذهنم رسیده بود، بذارم.


خیلی تاپ تنتون عالی بود به از 10 بهت 9 خورده ای میدم

بعضی شعراش خیلی خشنگ بودن شعر 7 و 6 که آخرش بود



راستی خیلی توضیحات خوبی داشتی خیلی عالی بودن

مرسی

قابـلی نداشت، ممنون!
فکر نمی کردم که عــالی باشه. مرســـی

sadaf00
02-03-2010, 21:23
چرااااااااااااااااااا نفر بعدی نمیذاره آخه؟

amir 69
03-03-2010, 13:37
گذاشتن تاپ تن ربطی به کاربر فعال بودن ِ بخش ادبیات نداره. اگه داره من ربطش رو نمی دونم !
ادبیات برای من از هر چیزی نسبی تره.
هر روز با روز بعدش فرق داره..
من نمیتونم یه اثر رو به طور مطلق انتخاب کنم.
تاپ تن امروز من شاید
سه بخش از تهوع سارتر باشه..
یه شعر از سهراب
یه بخش از سقوط آلبر کامو
فال حافظ دیشبم
شاید یه شعری از دوستام
حتی تابلوی بتی
اما یقینا فردا حس ِ امروزم رو به هیچ کدوم از این ها ندارم.
نمی خوام حس ِ امروزم رو ثبت کنم..
؛
گل.

vahidgame
03-03-2010, 18:22
گذاشتن تاپ تن ربطی به کاربر فعال بودن ِ بخش ادبیات نداره. اگه داره من ربطش رو نمی دونم !
ادبیات برای من از هر چیزی نسبی تره.
هر روز با روز بعدش فرق داره..
من نمیتونم یه اثر رو به طور مطلق انتخاب کنم.
تاپ تن امروز من شاید
سه بخش از تهوع سارتر باشه..
یه شعر از سهراب
یه بخش از سقوط آلبر کامو
فال حافظ دیشبم
شاید یه شعری از دوستام
حتی تابلوی بتی
اما یقینا فردا حس ِ امروزم رو به هیچ کدوم از این ها ندارم.
نمی خوام حس ِ امروزم رو ثبت کنم..
؛
گل.
دوست عزیز درسته که انتخاب 10 اثر ادبی سخت هستش و از بین این همه شعر و رمان و نمایشنامه و ... انتخاب کردن سخته ولی نمیشه گفت که ادبیات نسبی هستش.یعنی مثلا یه چیزی که خوب هستش نمیشه گفت مثلا شما دوست داری من دوست ندارم. اگه اثری خوب باشه و کسی که میخواد اونو بخونه درکش کنه و در زمینه ادبیات اطلاعات و علاقه داشته باشه حتما از اون اثر لذت میبره. مثلا میشه یه نفر کتابهایی مثل جنایات و مکافات - کمدی الهی-مثنوی معنوی-جنگ و صلح-دیوان غزلیات حافظ-بوستان و گلستان سعدی و... رو بخونه بعد ازش خوشش نیاد؟؟!! اگر به این صورت باشه پس معلومه که اصلا اون شخص ادبیات رو نمی شناسه یا اینکه خیلی کم اونو می شناسه:20: همون طور که ادبیات به این صورت هست مثلا شما نمیتونی بگی یه جای دنیا میگن دروغ خوب نیست ولی یه جای دنیا میگن دروغ خوب هست! حتی کسی که دروغ میگه هم هیچ وقت نمیگه که دروغ گفته چون که قبول داره دروغ بد هستش. خلاصه نمیشه گفت ادبیات نسبی هستش.

amir 69
03-03-2010, 20:03
دوست عزیز درسته که انتخاب 10 اثر ادبی سخت هستش و از بین این همه شعر و رمان و نمایشنامه و ... انتخاب کردن سخته ولی نمیشه گفت که ادبیات نسبی هستش.یعنی مثلا یه چیزی که خوب هستش نمیشه گفت مثلا شما دوست داری من دوست ندارم. اگه اثری خوب باشه و کسی که میخواد اونو بخونه درکش کنه و در زمینه ادبیات اطلاعات و علاقه داشته باشه حتما از اون اثر لذت میبره. مثلا میشه یه نفر کتابهایی مثل جنایات و مکافات - کمدی الهی-مثنوی معنوی-جنگ و صلح-دیوان غزلیات حافظ-بوستان و گلستان سعدی و... رو بخونه بعد ازش خوشش نیاد؟؟!! اگر به این صورت باشه پس معلومه که اصلا اون شخص ادبیات رو نمی شناسه یا اینکه خیلی کم اونو می شناسه:20: همون طور که ادبیات به این صورت هست مثلا شما نمیتونی بگی یه جای دنیا میگن دروغ خوب نیست ولی یه جای دنیا میگن دروغ خوب هست! حتی کسی که دروغ میگه هم هیچ وقت نمیگه که دروغ گفته چون که قبول داره دروغ بد هستش. خلاصه نمیشه گفت ادبیات نسبی هستش.

" زمان " مد نظرم بود. از ادامه اش مشخص بود: امروز یه حسی دارم .. اما فردا نه .
من مرید دانته بودم :دي.. اما الان می بینم دانته خیلی زور می گفت.. تمام عقایدش رو دیکته می کرد.
عاشق حافظ و دوست دار مولوی. از سعدی زیاد خوشم نمیاد.. یعنی بوستان منو نمی کشه که بخونمش. و شاهنامه هیچ وقت من رو به چیزی که می خواستم نرسوند. در مورد دروغی هم که مثال اوردی همه جا میگن دروغ بده.. اما دروغ همه جا دروغ نیست. اینجا جای بحث نیست.
خلاصه که من هیچ وقت به دنبال حرفه ای بودن تو ادبیات نبودم.. فقط واسه خودم خوندم و می خونم..

nafas
05-03-2010, 00:20
نه دوستان نگاه کنید ما میخوایم اینجا هر دفعه یکی بیاد 10 اثر خوب رو معرفی کنه(نه ده اثر مورد علاقه و حتما ده اثری رو که دوست دارین ده ثر که ارزشو دارن بقیه هم بشناسنشون )


حالا ممکنه این 10 اثر برای یکی جالب باشه برا کسی نباشه

آدمایی هم که انتخاب های زیادی دارن دور بعد هم میتونن پست بدن

بحث اینه که ما میخوایم آثار ادبی خوب رو جمع کنیم و هر دفعه یه نفر نماینده بقیه میشه و میزاره
فکر نکنم کار خاصی باشی که اینقدر بخواین شلوغ کنین ها بگید من نمیتونم یا نه نمیشه


من گله هام رو هم نکردم جاشم اینجا نیست که بگم

من واقعا به ادبیات علاقه داشتم میخواستم این تاپیک رو بزنم تا شعر های قشنگ رو آشنا شم و یاد بگیرم الانم خیلی خوشحالم که اینو زدم چون خیلی شعر های خوبی یاد گرفتم همشو هم جمع کردم خوشحالم میشم بقیه بهم کمک کنن تا شعر های دیگه رو یاد بگیرم

vahidgame
10-03-2010, 01:48
چرا دو هفته هستش که کسی نمیذاره؟
اگر اینجوری پیش بره تاپیک می خوابه و نفر بعدی دیگه در کار نخواهد بود:13: اگر nafas بخواد من می تونم هفته بعد بذارم. بازم شاید از هیچی بهتر باشه.

nafas
10-03-2010, 12:52
فعلا تا عید صبر میکنم وحید

من انتظار همکاری داشتم که هیچ کس همکاری باهام نکرد حتی ...........

البته هیمنجام اعلام میکنم تا من مسئولم دیگه alireza- sabz حق نداره شرکت کنه

2 هفته وقت داشت اعلام هم کردم بهشون بزارین

متاسفانه توجه نکردن

منم مجبورم اینکارو کنم

کسی که میاد باید خودش حواسش باشه بزاره

karin
10-03-2010, 17:00
سلام

والا تا اونجا که من یادمه ایشون یه زمانی بن بودن!
در هر حال، اگر دوستان دیگه علاقه مند شرکت هستند، شدیدا خوشحال میشیم

در مورد تاپ تن به طور کلی هم، به نظرم انتخاب 10 تا به عنوان 10 اثر ادبی به طور مطلق اصلا امکان پذیر نیست
همون طوری که نفس گفت انتخاب ده اثر خوب، محبوب، یا هر چی ...

پ.ن: شرمنده ، من یه مدت مشکل دسترسی به نت داشتم نبودم. ایشالا از این به بعد تاپیک با نظم بهتری پیش بره
موفق باشید:11:

sepid12ir
16-03-2010, 22:36
wow... خیلی خیلی عالی است....

من موندم چرا تا امروز این تاپیک را ندیده بودم...

جدا تکمه ی تشکر کافی نبود برای تاپ 10 دوستان....

کلکسیونی از بهترینها....

بازم ممنون از این تاپیک

و ببخشید اگه یک spam شد... امیدوارم بتونم نظرم را برای تک تک تاپ 10 دوستان بدم

بازم ممنون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

nafas
22-03-2010, 22:58
wow... خیلی خیلی عالی است....

من موندم چرا تا امروز این تاپیک را ندیده بودم...

جدا تکمه ی تشکر کافی نبود برای تاپ 10 دوستان....

کلکسیونی از بهترینها....

بازم ممنون از این تاپیک

و ببخشید اگه یک spam شد... امیدوارم بتونم نظرم را برای تک تک تاپ 10 دوستان بدم

بازم ممنون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نه عزیز اسپم چیه
منم خوشحالم شما خوشتون اومده

شما هم به این تاپیک بپیوندین

:11:



-------------------------------------------

کسی خواست دوباره بزاره میتونه
مثل جناب vahidgame

vahidgame
23-03-2010, 00:47
با سلام و تبریک سال نو خدمت همه دوستان عزیز.
با هماهنگی که انجام شدش هفته بعد من دوباره میذارم.

vahidgame
28-03-2010, 21:26
توضیحات: سعی کردم این دفعه فقط آثار ادبی قدیمی بذارم که بیشترش هم شعر هستش. چون می خواستم این سری فقط آثار قدیمی بذارم دیگه آثار معاصر نذاشتم. سری بعدی اگه به من دوباره رسید سعی می کنم فقط آثار معاصر میذارم.
از شاعرهای قدیمی سعی کردم از اونایی که مشهورتر هستن بذارم. چون محدودیت وجود داره در بین این اثرهایی که از شاعرهای مختلف گذاشتم از بزرگانی مثل نظامی و فردوسی و عطار و... نذاشتم. ولی سعی کردم آثاریی که انتخاب می کنم آثار خیلی خوبی باشه.
پیشنهاد می کنم هر 10 اثرو بخونید.همه این 10 اثرو من خودم خیلی دوست دارم مخصوصا حکایات سعدی و همین طور 2 تا اثر آخری که گذاشتم.


1-غزلی از سعدی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفته​ست بر وی به سرانجامی

فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی

روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمی​باشد الا به هر ایامی

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی

گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر می​طلبی کامی


2-غزلی از مولانا

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

3-غزلی از حافظ

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه می از دست تواند دادن
دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

شاه ترکان سخن مدعیان می​شنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد

گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد

نرگس مست نوازش کن مردم دارش
خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد


4-حکایتی از گلستان سعدی

غافلی شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه به سلطان آباد کند. بی خبر از قول حکیمان که گفته اند: هر که خدای را٬ عز و جل٬ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد٬ خداوند تعالی همان خلق بر او گمارد٬ تا دمار از روزگارش برآرد.
سرجمله حیوانات که شیر است و اذل جانوران خر ٬ و به اتفاق ٬ خر باریر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگرچه بی تمیزست
چون بار همی برد٬ عزیزست

گاوان و خران باربردار
به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد٬ در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت.

حاصل نشود رضای سلطان
تا خاطران بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد
با خلق خدای کن نکویی

آورده اند یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:

نه هر که قوت بازیوی منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرود بردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار


5-گزیده ای از فیه ما فیه مولانا

بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالم صرف می کنم٬ علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل می کنم. آخر٬ این همه برای توست. اگر فقه است٬ برای آن است تا کسی از دست تو نان نرباید و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی. و اگر نجوم است٬ احوال فلک و تاثیر آن در زمین از ارزانی و گرانی٬ امن و خوف- همه تعلق به احوال تو دارد٬ همه برای توست. و اگر ستاره است - از سعد و نحس - به طالع تو تعلق دارد٬ همه برای توست. چون تامل کنی٬ اصل تو باشی و اینها همه فرع تو. چون فرع تو را چندین تفاصیل و عجایبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بینهایت باشد٬ بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد.


6-حکایتی از گلستان سعدی

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ.گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سوم برآمدن موی پیش. اما در حقیقت یک نشان دارد بس: آن که در بند رضای حق٬ جل و علا ٬ بیش از آن باشی که در بند حظ نفس خویش و هر آن که در او این صفت موجود نیست٬ به نظد محققان بالغ نشمارندش.

به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند

و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند

***
جوان مردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولایی مپندار

هنر باید که صورت می توان کرد
به ایوان ها٬ از شنگرف و زنگار

چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟

به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر


7- یک رباعی از خیام

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گوئی ز لب فرشته خوئی رسته است

پا بر سر سبزه نا بخواری نهی
کان سبزه به خاک ماهروئی رسته است


8-شعری از شیخ محمود شبستری

نگردد علم جمع هرگز با آز
ملک خواهی سگ از خود دور انداز

علوم دین ز اخلاق فرشته است
نباشد در دلی کاو سگ سرشت است

حدیث مصطفی آخر همین است
نکو شنو که البته چنین است

درون خانه ای چون هست صورت
فرشته ناید اندر وی ضرورت

برو بزدای اول تخته ی دل
که تا سازد ملک پیش تو منزل

از او تحصیل کن علم وراثت
ز بهر آخرت می کن جراثت

کتاب حق بخوان از نفس و آفاق
مزین شو به اصل جمله اخلاق


9-غزلی از حافظ

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می​دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی


10-غزلی از مولانا

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پرزر کنم

ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی​کسان ای بی​کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم

ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم

ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم

ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم

ای سردهان ای سردهان بگشاده​ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان​هات را من جفت نیلوفر کنم

ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم

ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

nafas
11-04-2010, 23:22
سلام وحید جان مرسی از تاپ تنت

شرمنده وقت نکردم بیام نظر بدم

+

نفر بعدی یعنی sepid12ir هفته دیکه میرازه
+

اگه بشه با کمک چند تا از بچه ها میخوام از بین هر 10 تاپ تن شعرای قشنگشونو در بیاریم بزاریم تو یک فایل ورد یا پی دی اف بیرون کنیم

حالا بیشتر خبر های تکمیلی میدم

کسی خاص کمک کنه خبرم بده تا ببینم چی میشه سعی میکنم از بچه های فعال تاپیک که اکثرا تو تاپیک دیدم انتخاب کنم احتمالا یه گروه 5 نفره شیم

sepid12ir
17-04-2010, 20:08
سلام

مثل اینکه نوبت منه !!

همچین تاپیکی انقدر غنی و پربار هست که به شخصه خودم را در جایی نمیدیدم که بخوام در این تاپ 10 شرکت کنم....از طرفی هم فکر میکنم باید کسانی باشند که این تاپیک را بالا نگه دارند...

به هرحال همین ابتدا از جسارتی که کردم و در این تاپ 10 شرکت کردم عذرخواهی میکنم:11:
ادبیات، بخصوص ادبیات پارسی انقدر غنی و وسیع هست که شاید تا آخر عمر مجال مطالعه ی تک تک آثار بزرگان و مشاهیر ایرانی را نداشته باشیم...
البته ما به همین فرصت کم قانعیم : )

به هر حال قرعه به نام ما افتاده و سعی میکنم از اندک مطالعه ای که داشتم و برخی آثار برگزیده را به مرور زمان در دفترم یادداشت کردم، 10 تا را انتخاب کنم...

اگرچه کیفیت آثار بزرگانی چون مولانا، حافظ، سعدی و نظامی و ... انقدر بالاست که انتخاب 10 آثار جدا دشوار هست و جسارت میخواد ...

10 اثری که انتخاب کردم لزوما ده اثر برگزیده نیست، بیشتر به دلیل رابطه ای است که با این آثار برقرار کردم... و هر کدامشون یادآور موقعیت مکانی و زمانی خاص هست که بیشتر مربوط به چهار سال اخیر زندگی من میشه

معمولا با توجه به حال و هوای خاصی که دارم قطعه ی ادبی حتی یک جمله را در دفتری یادداشت میکنم... انتخاب من هم محدود به دفترم میشه که هر برگش یادآور خاطره ای است ...

ببخشید سرتون را درد آوردم... بریم سر اصل مطلب

.........................

با کدوم اثر شروع کنم ؟

حضرت مولانا...

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود...

برا کسانی که من را میشناسن انتخاب این اثر از بین آثار و اشعار غنی مولانا چندان عجیب نیست ... چرا که تک تک مصرع های این شعر دغدغه ی زندگی من و شاید تنها یار زندگی من شده.

اگرچه سخن حضرت علی وصف کننده ی تمام ابیات این اثر هست:

«خدا رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجا قرار گرفته است و به سوی کجا می رود»

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟

از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علویست یقین میدانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او میشنود آوازم

یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده مستانه بهم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم

آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر بخود می گویم

تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
//

خواجه خافظ شیرازی...

سپردم به خودش... گفتم هم یه فالی گرفته باشم هم به عنوان اثر برگزیده اینجا قرار بدم...


روزگاریست که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

//


بابا طاهر....
محبوب من... شاید بخاطر کوتاهی و سادگی اشعارش...

سادگی در درد و دلی که با خداوند داره، برام خیلی شیرین و دوست داشتنی است...

مصرع اول این دو بیتی را که میخوانم ، فریاد پیرمردی در گوشم میپیچه که از ته دل خداوند را صدا میزنه...

و در مصراع های بعد، تصویر تنهای پیرمرد که یار و یاوری جز خداوند نداره...

خداوندا بفریاد دلم رس

تو یار بیکسان مو مانده بیکس


همه گویند طاهر کس نداره

خدا یار مو چه حاجت کس

//

صائب تبریزی....

حس پژمردگی، حس پوچی و بیهودگی، حسی که چندین ماه و شاید چند سالی است در پیله تنهاییم جا خوش کرده... !!

ای کاش عاشق میشدم...


روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام

چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده‌ام



دست رغبت کس نمی‌سازد به سوی من دراز

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده‌ام



اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی

نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده‌



عقده‌ای هرگز نکردم باز از کار کسی

در چمن بیکار چون دست چنار افتاده‌ام



نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست

گوییا آیینه‌ام در زنگبار افتاده‌ام



همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست

دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌ام



من که صائب کار یکرو کرده‌ام با کاینات

در میان مردم عالم چه کار افتاده‌ام؟

//

حکایتهای گلستان سعدی...

هرچند کوتاه ولی آموزنده اند ..

با خواندن این حکایت همیشه لبخندی به لبم میاد که خواندن این حکایت را برام دلنشین تر هم میکنه...

چقدر ساده و راحت سعدی از غیبت میگه:

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار

//

وااای ... به ششمین انتخابم رسیدم...

نوبتی هم باشه نوبت استاد شهریار هست...

گهگداری به این نتیجه میرسم که شکست عاطفی و احساسی در زندگی یک پیروزی است، یک فرصته...

فرصتی برای تکامل...

فرصتی برای عاشق شدن...

عاشقی، عاشقه که همواره game over بشه ...

و چه خوب که در تجریه ی عشق زمینی (دوست داشتن) تجربه ی بازنده شدن را داشته باشیم...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

//

از سهراب سپهری در شعر نو نمیتونم به راحتی بگذرم...

اهل کاشانم من، روزگارم بد نیست...

جدا شاهکاری است در شعر نو.... شاید چندصد بار این شعر را خواندم و هر زمان که میخوانم برام تازه است...

ولی انتخاب امروزماز کوچ و هجرت است به ناکجا...

حس غریبی هم به همراه داره

هرچند اکثر اشعار سهراب ، حس غریبی داره که با دلتنگی آغشته شده ...



کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است

و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد

بوی هجرت می اید

بالش من پر آواز پر چلچله ها ست

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

دختر بالغ همسایه

پای کمیابترین نارون روی زمین

فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج

مثلا شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت

و شبی از شب ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد : سهراب

کفش هایم کو؟

//
فریدون مشیری...

حرف دل همگی ماست...


مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
ای
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
منهموارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟

//

و اما دو اثر اخر که انتخاب کردم...

دو اثر نه چندان شناخته شده ... و در ظاهر کمی سطحی و ساده...

ولی عمیق ...

شعری که هفته ی پیش در پروفایل یکی از دوستان خواندم...

شعر از مهین رضوانی فرد

اگرچه شاعری نام آشنا نیست ولی حرفهاهی است که همگی ما بهش نیاز داریم...

ما گم شدیم ، ناامیدیم...

زندگیم پر شده از غصه

شاید با خواندن این شعر، امید از دست رفته را حتی اندک بتونیم برگردونیم...



ماه من، غصه چرا

آسمان را بنگر ،که هنوز ،بعد صدها شب و روز

مثل ان روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر ،به ما می خندد!

یا زمینی را که دلش از سردی شب های خزان

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید

و در آغاز بهار ،دشتی از یاس سپید

زیر پاهامان ریخت،

تا بگوید که هنوز ،پر امنیت احساس خداست!

ماه من،غصه چرا؟!

تو مرا داری و من هر شب و روز،

آرزویم ،همه خوشبختی توست!

ماه من !دل به غم دادن و از یاس سخن هاگفتن

کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند…

ماه من !غم و اندوه ،اگر هم روزی ،مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ،از لب پنجره عشق ،زمین خورد و شکست،

با نگاهت به خدا ،چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود ،که خدا هست،خدا هست!

او همانی است که در تارترین لحظه شب،راه نورانی امید

نشانم میداد…

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،همه زندگی ام ،غرق شادی باشد…

ماه من! غصه اگر هست، بگو تا باشد !

معنی خوشبختی ،

بودن اندوه است…!

این همه غصه و غم ،این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه !میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچیین

ولی از یاد مبر:

پشت هر کوه بلند ،سبزه زاری است پر یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند

که خدا هست،خدا هست

وچرا غصه؟!چرا؟

//

و در اخر داستانی کوتاه از نویسنده ای ناشناس...

من به دلیل رشته ی تحصیلیم داستانهای کوتاه زیادی خواندم...بیشتر به انگلیسی البته...

اگر بخوام بهترینهام را انتخاب کنم شاید داستانهای چخوف و همینگوی باشه

چخوف داستانی داره به اسمMisery که در صدر داستان کوتاه هایی است که خواندم ولی کمی طولانی است و در این پست نمیگنجه...



بنابراین یک داستان کوتاه انتخاب کردم که بعد از خواندنش شاید برای لحظه ای شما را به تامل وادار کنه...

اگه اینطور بشه که در انتخابش موفق بودم، اگر هم نه،خب حتما باید در انتخاب دقت بیشتری میکردم :46:


داستان کوتاه سنگتراش

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

//

در تاپ 10 خودم، جای آثار مشاهیری چون عطار نیشابوری، نظامی، فردوسی، بهار، نیما یوشیج و ... از بزرگان ایرانی خالی است...
در کنارش جای خالی بعضی آثار غیرپارسی، چون شکسپیر، ویلیام بلیک و بزرگان و اساطیر سایر سرزمین ها حس میشه...
و همینطور داستانهای کوتاهی چون Misery, I'm a fool, everyday use, the bet و و و ...

چقدر ادبیات گستره است و شیرین ...

اگرچه به شخصه با مطالعه ی اندکی که در ادبیات انگلیسی داشتم، ادبیات سرزمین های دیگر را همپای ادبیات پارسی نمیبینم و ادبیات فارسی را چندین و چند پله بالاتر از ادبیات انگلیسی میدونم.... شاید به دلیل چاشنی عارفانه ی آثار فارسی است...

//

ممنون از nafas عزیز بابت اجازه ای که بهم داد تا در این تاپیک شرکت کنم ...

امیدوارم خیلی بد سلقیه نباشم و باز هم جسارت من را بپذیرید در انتخاب ده اثر برگزیده ی ادبی...

خوش باشید

سپیده :11:

Kurosh
18-04-2010, 13:11
من با وجود علاقه ام به ادبیات مطالعه ام چندان زیاد نیست ، و خب به طبع در حدی نیستم که در مورد این شاهکار ها نظری بدم...



اما اون آثاری که ارتباط بیش تری باهاشون برقرار کردم رو می نویسم:

از کجا آمده ام از حضرت مولانا...
من چون دیوان شمس رو کمتر خوندم ، به مثنوی های مولوی بیش تر عادت دارم تا غزلیاتش...
اما به طور کلی حس خاصی داره اشعار رومی که آدم رو مجذوب می کنه...به جرات می تونم بگم تاثیر گذاری مولانا در بیان عقایدش (اقلاً برای من) چند برابر دیگر شعرا بوده...

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم :40:



بابا طاهر....
مهم ترین ویژگی بابا طاهر دوست داشتنی ، یعنی گویش خاصش ، سادگی ، بی آلایشی و لطافت بی نظیری به دو بیتی هاش میده که شیرینی بیانش رو چند برابر می کنه...
کم تر کسی به مختصری و موجزی او می تونه چنین گیرا و دلنشین ابراز احساس کنه...


تو یار بیکسان مو مانده بیکس :40:


سهراب سپهری ، کفش هایم کو...
حس خوب!

سهراب نماد یک حس خوبه...لطافت و ظرافتی بی مانند رو در قالبی جذاب ، با آهنگ ساخته ی خودش و زبان خاصه ی کوچه باغ دلش ، طوری در گوش زمزمه می کنه که تا اعماق وجود آدمی رسوخ میابه...
به طور قطع او نه تنها شاعر و نقاش بزرگی است ، بلکه موسیقی دانی است خبره...کسی است که طبیعت و محیط پیرامونش را خوب ، و با احساس ، می بیند و با کلمات موسیقی می نویسد...
جهان مثل او نخواهد دید...


باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند :40:



مهین رضوانی فرد - ماه من
در پروفایل سپیده این اثر رو خونده بودم...شعر شیوا و روان ، اما اثر بخش و زیبایی داره...


امید...
چیزی که این روز ها کمیاب شده...


تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم ،همه خوشبختی توست! :40:



//


اون داستان کوتاه هم تاثیر گذار و زیبا بود ، البته من داستان رو از قول مورچه ای شنیده بودم که چرخه ی قدرت رو طی می کنه و می فهمه که خودش قوی ترینه...




تاپ تن زیبایی بود...
چند تا از آثار رو برای اولین بار می خوندم ... 
ممنون سپیدی که قطعات برگزیده ات بهانه ای شد برای چند دقیقه لذت...

vahidgame
18-04-2010, 14:28
به نظر من این تاپ تن خیلی عالی بود. واقعا ممنون:11:
8 تا اثر اول که تقریبا همه اونا جزو آثار خیلی معروف بود و واقعا جزو آثار به یاد ماندنی هستن.
دو تا اثر آخرم خیلی خوب بودن. مخصوصا داستان کوتاه سنگتراش که فوق العاده زیبا و پر معنا بودش.


یک داستان کوتاه انتخاب کردم که بعد از خواندنش شاید برای لحظه ای شما را به تامل وادار کنه...

اگه اینطور بشه که در انتخابش موفق بودم، اگر هم نه،خب حتما باید در انتخاب دقت بیشتری میکردم
در انتخابش موفق بودین. واقعا داستان خیلی زیبایی بودش. خیلی هم تامل برانگیزه.


امیدوارم خیلی بد سلقیه نباشم و باز هم جسارت من را بپذیرید در انتخاب ده اثر برگزیده ی ادبی...
فکر کنم یکمی تعارف می کنید:31: آثاری که گذاشتین خیلی عالی هستش.امیدوارم دوباره نوبت شما برسه و ما استفاده کنیم:46:
در ضمن به نظرم هر کسی میتونه اینجا ده اثر بگزیده بذاره. یه چیزی که مشخصه اینه که انتخاب ده اثر خیلی سخته اونم از ادبیات که خیلی خیلی وسیع هست. مهم اینکه هر کسی با سلیقه خودش اینجا ده اثر بگزیده رو بذاره و دیگران هم از اون استفاده کنن.
به نظرم ادبیات جوری هست که نمیشه گفت که مثل فیلم و بازی های کامپیوتری و ... مثلا چند تا منتقد حرفه ای تصمیم بگیرن که 10 تا اثر برتر تاریخ رو انتخاب کنن.الان ادبیات فوق العاده غنی خودمون رو در نظر بگیرید حتی نمیشه انتخاب کرد که کدوم شاعر مثلا در مکان اول هستش. این قدر هر کدوم از این شاعرا اثرهای زیبا دارن که انتخاب اینکه کدوم شاعر برتر هستش غیر ممکنه.
در کل همه دوستان 10 اثر برگزیده خودشون رو بذارن تا ما استفاده کنیم. فقط امیدوارم دیگه هر هفته یه نفر باشه که آثار برگزیده خودشو بذاره و مثل چند دفعه که دوستان عزیز بد قولی کردن نشه...

nafas
18-04-2010, 23:10
حضرت مولانا...

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود...

مرسی
همیشه چند بیتش حفظ بودم ولی بقیش بلد نبودم

شعرش خیلی قشنگیه


«خدا رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجا قرار گرفته است و به سوی کجا می رود»
تلمیح بسیار خوبی اشاره کردی دمت گرم نکته کنکوری بود



خداوندا بفریاد دلم رس

تو یار بیکسان مو مانده بیکس


همه گویند طاهر کس نداره

خدا یار مو چه حاجت کس


من عاشق این لهجه بابا طاهرم

اگه رفته باشین تو آرامگاهش یه پیر مردی نشسته و نی لبک میزنه و اشعار باباطاهر میخونه

البته شاید الان نباشش ولی قبلا بودش

خیلی جالب بود



نوبتی هم باشه نوبت استاد شهریار هست...

خوشگل بود
مثله شهر مهرداد اوستا که توی تاپ تن roz_karen بود
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟ :40:


از سهراب سپهری در شعر نو نمیتونم به راحتی بگذرم...

نظری ندارم از بس شعراش سخته نه سخته ها فقط خودش مفهمیه چی چی گفته برای اکثر مردم ملموس نیست


فریدون مشیری...

خوشگل بود خوبه آدم بره تو دشت بره فریاد بزنه شعره رو




بقیش هم باید بخونم

مرسی از بچه ها که باز تاپیک رو رونق دادین

ایشالله بقیه رو هم ببینیم


:40:مرس از سپیده :11:

مرسی از همتون که تنها نزاشتینمون

nafas
06-07-2010, 16:26
سلام

خب من فعلا سرم خلوت شد
شرمنده دیگه من نبودم کسی هم کمکم نکرد که تاپیک باز بمونه
باز اومدم این تاپیک رو راه بندازم

کسی خواست شرکت کنه خبر بده


این هفته هم شنبه کسی میزاره تاپ تن رو


فعلا :11:

Ar@m
09-07-2010, 11:44
آخه آدم با اين آواتار لعنتي دلش مياد پست ادبي بده؟ :دي


ده اثر برگزيده من شايد اونقدرها كه لازم باشه برگزيده و غني نباشن چون مهمترين علت انتخابشون حسي بوده كه بهشون داشتم. خيلي هاشون هم كامل نيستن چون اولن تو نوشتن تنبلم :27: دومن خودمم وقتي يه چيزي خيلي طولاني بشه زورم مياد بخونمش پس اگه مورد نصفه نيمه اي بود كه خوشتون اومد خودتون برين دنبالش :دي
اگه تكراري داره شرمنده چون وقت نكردم پستاي جديد بچه ها رو بخونم.



1

آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولك
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچك ها به يكديگر
آن بام هاي بادبادك هاي بازيگوش
آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها...

فروغ فرخ زاد



2

يك آسمان پرنده

يك آسمان پرنده، رها، روي شاخه ها،
در باغ بامداد،
يك آسمان پرنده، سرگرم شستشو،
در چشمه سار باد
يك آسمان پرنده، در بستر چمن،
آزاد، مست، شاد
از پشت ميله ها
بعضي به هاي هاي شكستم:
قفس مباد!

فريدون مشيري



3

بدرود ...

...
آن سوي ستاره من انساني مي خواهم :
انساني كه مرا بگزيند ، انساني كه من او را بگزينم ،
انساني كه به دست هاي من نگاه كند
انساني كه به دست هايش نگاه كنم ،
انساني در كنار من
تا به دست هاي انسان ها نگاه كنیم
انساني در كنارم ، آينه ئي در كنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگريم ...

شاملو




4

حکایت نی

...
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
...

مولانا




5

آتش و دريا

من با عشق آشنا شدم
و چه کسي اين چنين آشنا شده است ؟
هنگامي دستم را دراز کردم
که دستي نبود.
هنگامي لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبي نداشتم.
و هنگامي تشنه ي آتش شدم ،
که در برابرم دريا بود و دريا و دريا.....!

......

گل، شمع، آفتاب

گل من پرپر نشوي !
كه بلبلي در باز شدن غنچه ي لبخند تو،
زبان به سرود باز كرده است.
شمع من خاموش نگردي !
كه چشمي در پرتو پيوند تو،
به ديدن آمده است.
ساقه گلبن بهار من نشكني !
كه دلي در رويش اميدوار تو،
دل بسته است.
آفتاب من غروب نكني !
كه شاخه ي آفتاب گرداني به جست و جوي تو،
سر بر داشته است...

علي شريعتي




6

خنده ی تو

...
بخند بر شب
بر روز، بر ماه،
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره،
بر این پسر بچه ی کمرو
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم،
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند،
نان را، هوا را
روشني را، بهار را
از من بگير
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم.

پابلو نرودا




7

نه شكوفه، نه پرنده

اي بينوا درخت
كز ياد آسمان و زمين هردو رفته اي
آيا در انتظار بهاري مگر هنوز؟
مرغان برگ هاي تو ،‌ يك يك پريده اند
آيا خبر ز خويش نداري مگر هنوز ؟
اين عنكبوت زرد كه خورشيد نام اوست
ديگر ميان زاويه ي برگ هاي تو
تاري ز روزهاي طلايي نمي تند
ديگر نگين ماه بر انگشت شاخه هات
سوسو نمي كند
چشمك نمي زند
...
اي بينوا درخت
آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟
از ياد آسمان و زمين هر دو رفته ا ي
آيا در انتظار بهاري هنوز هم ؟

نادرپور




8

آواز بلند

وقت است كه بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شبهاي جدايي
بزم تو مرا مي طلبد آمدم اي جان
من عودم و از سوختنم نيست رهايي
تا در قفس بال و پر خويش اسير است
بيگانه پرواز بود مرغ هوايي
با شوق سرانگشت تو لبريز نواهاست
تا خود به كنارت چه كند چنگ نوايي
عمری ست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
...

هوشنگ ابتهاج




9

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چقدر ساده‌ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام

قيصر امين پور




10

روزگاري به زبان گل ها سخن مي گفتم.
حرف هاي كرم پروانه را مي فهميدم.
به وراجي سارها در دل لبخند مي زدم.
و در رختخواب با پروانه اي درد دل مي كردم.
روزگاري سوال جيرجيرك را مي شنيدم و پاسخ مي دادم.
با هر دانه برفي كه بر خاكي مي افتاد و جان مي داد، گريه مي كردم.
روزگاري به زبان گل ها سخن مي گفتم.
ديدي چگونه آن روزها رفتند؟
چگونه آن روزها رفتند...؟

شل سیلور استاین

nafas
15-07-2010, 10:57
سلام مرسی


حکایت نی


...
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
...
این ادامه داشته دیگه ؟


گل، شمع، آفتاب

گل من پرپر نشوي !
كه بلبلي در باز شدن غنچه ي لبخند تو،
زبان به سرود باز كرده است.
شمع من خاموش نگردي !
كه چشمي در پرتو پيوند تو،
به ديدن آمده است.
ساقه گلبن بهار من نشكني !
كه دلي در رويش اميدوار تو،
دل بسته است.
آفتاب من غروب نكني !
كه شاخه ي آفتاب گرداني به جست و جوي تو،
سر بر داشته است...
خوشگل بود :40:

+
در کل تاپ تنت با بقیه فرق داشت با همه در واقع


خب چرا سرچ نکردی نشستی خودت نوشتی ؟

vahidgame
15-08-2010, 14:58
کاش دوستان همکاری می کردن تا تاپیک اینجوری نمیشد:13:

شاهزاده خانوم
15-08-2010, 15:21
همکاری میکنیم
من امشب یا فردا میزارم

گرافيكار
18-08-2010, 14:44
از نظر من اولين اثر غزليست با رديفي شگف آور از بيدل دهلوي

زندگاني در جگر خار است و در پا سوزن است
تا نفس باقيست در پيراهن ما سوزن است

سر به صد كسوت فرو برديم و عرياني به جاست
وضع رسوايي كه ما داريم گويا سوزن است

و الا آخر....

اثر دوم باز هم غزليست با رديفي شگف آور از زرين تاج بانوي بزرگ پارسي سراينده غزل بسيار معروف گر به تو افتدم نظر چهره به چره رو به رو....
اما غزل

خال به كنج لب يكي طره مشك فام دو
واي به حال مرغ دل دانه يكي و دام دو

محتسب است و شيخ و من صحبت عشق در ميان
از چه كنم مجابشا پخته يكي و خام دو

وعده وصل ميدهي ليك وفا نميكني
من به جهان نديده ام مرد يكي كلام دو

و الا آخر....

شرمنده اينا رو حفظي زدم ادامشون رو به طور دقيق يادم نيست
آخه الان پيش كتابام نيستم

nafas
19-08-2010, 12:38
دوستان من واالله زوور خودمو زدم به خیلیا هم گفتم کسی محل نزاشت !

حالا هر کسی میخواد بزاره یه پی ام بهم بده بعد شنبه بعدیش بیاد بزاره

amir 69
28-08-2010, 15:33
و بالاخره من: دی
سلام؛
از اونجا که چند شعر بلند هستند، بخشی از آنها را که بیشتر دوست می دارم را می گذارم؛

1
استاد شاملو / در آستانه ؛
.
.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.


2
نصرت رحمانی / میان دیدن و بودن؛

سواد وحشت و کشتارگاه و سایه تیغ
و بیم رستن فواره های خون
نگاه را بردار
سوی دریچه بگردان
ولی چرا ؟
چرای ، بره نوباوه را نظاره کنیم
به واهمه های علف
چرا ؟
عزیزمن آرام
به پشت سکه نگاهی کن
به پاسخ عطش ساطور
جواب باید داد
در این سترگ بیابان
عجیب گیتی هموار است
کوچک و خوشبخت
میان دیدن و بودن هزار فرسنگ است.


3
هوشنگ ابتهاج ( ه. ا .سایه) / زندگی؛

...
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست

كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش.


4
نادر ابراهیمی / بار دیگر شهری که دوست می داشتم؛

خواب.
تنها خواب، هلیا !
دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند.
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بینند.
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.. نمی دانم..

و این جایش ؛

هر آشنایی تازه ،
اندوهی تازه است ..
مگذارید که نام شما را بدانند و
به نام بخوانندتان.
هر سلام ،
سرآغاز دردناک یک خداحافظی است ..


5
قیصر عزیز / روز ِ مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها..

مثل همیشه اخر حرفم
...و حرف آخرم را با بغض می می خورم
عمری ست لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا
اما
در صغحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما چه کسی می داند؟
شاید

امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها..

هر روز بی تو
روز مباداست !


6
دانته / کمدی الهی ، جلد اول : دوزخ ؛

جملاتی که روی در دوزخ نوشته شده :
از من داخل شهر آلام می شوند
از من به سوی رنج ابد می روند
از من ، پا به جرگه ی گمگشتگان می گذارند.
عدالت، صانع والای مرا به ساختنم بر انگیخت:
پدید ارنده ام قدرت الهی بود،
و عقل کل، و عشق نخستین.
پیش از من چیزی آفریده نشده بود
که جاوید نباشد، و من خود عمر جاودان دارم.
ای آنکه داخل می شوی ، دست از هر امیدی بشوی


7
حمید مصدق/ قصیده ی آبی خاکستری سیاه؛
..
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

و البته اینجایش ؛
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری


8
فروغ فرخزاد / پرنده مردنی ست؛

دلم گرفته است دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.


9
سید علی صالحی/ آخرین عاشقانه های ری را: دفتر چهارم؛


حواست به من هست؟! چرا تا ترانه ای به خاطرمان می آید می رویم پنجره ها را می بندیم؟

یکی از همین روزها
هر وقت دیدی
مادرت رفته کمی دورتر، آنجا
مشغول ِ گردگیری ِ کتابخانه ی من است،
باور نکن!
او رفته دارد گریه می کند.


تو باید صدای ضبط را
تا انتهای فراموشی ِ جهان
از ترانه لبریز کنی...!


حواست به من هست... بابا؟


من به همین دلیل
دلم می خواهد آن قدر ببوسمت
که مرگ یادش برود
پی ِ کدام کبوتر ِ خسته آمده بود،
یا آمده بود اصلا از کلمات ِ روشن ِ این بی چراغ
چه بخواهد...!؟
ارثِ علاقه یا میراثِ ماه؟
من که فقط یک شاعرِ گمنامِ اهلِ شوخی ام!


10
حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد

زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد.


پ.ن : حالا که نگاه کردم دیدم چقدر جا گذاشتم؛ سهراب، شمس، نیما، فریدون، فرخ، .. قدیمی هایش بماند حالا.

Rude Boy
11-09-2010, 00:21
سلام دوستان !
با هماهنگی هایی که با nafas عزیز شد ، قرار بر این شد که این هفته من ده اثر برگزیده را ارایه بدم .
بسیار خوب در اولین ساعات شنبه ، خدمت شما ....

اول . [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اثری جاودان از مولانا (از دیوان کبیر – شمس تبریزی -)
· در مورد این اثر چیزی نمی گم چون در اندازه ای نیستم که در مورد آثار مولانا صحبت کنم .
مرا گویی که رایی من چه دانم / چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی / به عشقم چون برآیی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت / مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان‌ها / نمی‌ترسی که آیی من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی / چه داری از خدایی من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو / ورای روشنایی من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست / اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد / ار آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا / به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز / ز من یکتا دو تایی من چه دانم
پ.ن : چند سال پیش استاد ناظری این غزل را به شکل تصنیفی در آوردند و در آلبوم «مولویه» منتشر کردند . به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم که این تصنیف را گوش بدند.


دوم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بخشی از کتاب شازده کوچولو (اثر آنتوان دوسنت اگزوپری با ترجمه ی احمد شاملو)
· شاید بارها این را خونده باشیم و تحسینش کرده باشیم ، اما من پیشنهاد می کنم یکبار دیگه بخونیدش . خودتونو رها کنید توی این متن ! شما را نمی دونم ولی من با همه ی وجودم عاشق اینم .
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا.
همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -
آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون
تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد.
گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. ...


سوم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعر مهتاب (اثر نیما)
· به نظر من این شعر به طور کلی بیانگر روزگار نیما هست . در مورد شعر توضیح زیادی نمی دم و شما را ارجاع می دم به نقدی که آقای « اصلان غزللو » در مورد این شعر نوشتند .
مي تراود مهتاب،
مي درخشد شبتاب،
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك،
غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.
نگران با من استاده سحر .
صبح مي خواهد از من ،
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر.
در جگر ليكن خاري ، از ره اين سفرم مي شكند.
نازك آراي تن ساق گلي،
كه به جانش كشتم،
و به جان دادمش آب؛
اي دريغا به برم مي شكند.
دست ها مي سايم ؛ تا دري بگشايم؛
بر عبث مي پايم؛ كه به در كس آيد.
در و ديوار به هم ريخته شان ،
بر سرم مي شكند.
مي تراود مهتاب .
مي درخشد شبتاب.
مانده پاي آبله از راه دراز؛
بر دم دهكده مردي تنها؛
كوله بارش بر دوش،
دست او بر در مي گويد با خود : غم اين خفته ي چند، خواب در چشم ترم مي شكند.


چهارم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعری از رهی معیری
· من به شخصه اعتقاد دارم رهی معیری را آنطور که باید نشناختیم . حتی من کسانی را دیدم که ادعا دارند در ادبیات و شعر سررشته دارند و حتی مدعی شاعری هم هستند ولی حتی اسم رهی معیری را هم تا حالا نشنیدند . این شعر را اینجا می ذارم چون واقعا به نظرم بی نظیره و از یادمون نمی ره .
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم / در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار / پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود / عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی / چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود / در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقي زجانم برده طاقت ورنه من / داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش / نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم


پنجم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شعر فریاد (اثر مهدی اخوان ثالث)
· در مورد اخوان و شعر اون حرف نمی زنم چون بنده به شکل افراطی عاشق ایشون و اشعارشون هستم و اگه چیزی بگم شاید به گمان دوستان بزرگنمایی کرده باشم .
خانه ام آتش گرفته ست
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد
خانه ام آتش گرفتست
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من
وای بر من
سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم
به دشواری در دهان گود گلدان ها
روز های سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم گریان
از این بیداد می کنم فریاد ، ای فریاد
وای بر من همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان که میداند
که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر»
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم ازپی امداد
سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریــــــــــــــاد ، فریــــــــــــــــــــاد


ششم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قطعه ی ادبی (اثر دکتر علی شریعتی)
· من دکتر شریعتی را یه روشنفکرِ آگاهِ فیلسوفِ ادیب می دونم . تقریبا تمام آثار ایشونو مطالعه کردم و به دوستان پیشنهاد می کنم حتما کویر را بخونند . در مورد این قطعه ای که آوردم بگم : کاملا واضحه که شریعتی با این قطعه داره از وضع نا بسامان جامعه ی خودش حرف می زنه ، اما نکته ی جالب اینه که می شه اینو بسطش داد ، چه توی زمان و چه توی مکان . این خصوصیت یک اثر جاودانه !
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاك
اندامم چه خواهد ساخت ،
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را برگلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد ،
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگبارم را...


هفتم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من درد مشترکم ... (اثر احمد شاملو)
· هیچ !
قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني…
من درد مشتركم
مرا فرياد كن


هشتم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کوتاه و زیبا از دکتر شفیعی کدکنی
· آثار دکتر شفیعی کدکنی در عین ایجاز بسیار مبسوط هستند . شما به همین اثری که آوردم دقت کنید .می شه اینو خوند و مدت ها بهش فکر نکرد ؟
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است :
که زمین چرکین است .


نهم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خانه دوست کجاست ؟ (شعری از سهراب سپهری)
· بی تردید شما هم با من موافق هستین که اشعار سهراب را نمی شه هر وقت و با هر حال و هوایی خوند . شعر سهراب سرشار از روح شاعرانه و احساسات لطیف هستش . من خیلی زیاد با این شعر ارتباط برقرار می کنم و واقعا هر بار که می خونمش لذت می برم .
درفلق بود که پرسيد سوار
اسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاريکی شن ها بخشيد.
وبه انگشت نشان داد سپيداری وگفت.
نرسيده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
ودر ان عشق به اندازه پرهای صداقت ابی است.
ميروی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می ارد،
پس به سمت گل تنهائی می پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاويد اسا طير زمين می مانی
وتو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صميمیت سيال فضا، خش خشی می شنوی.
کودکی می بينی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
وازاو می پرسی
خانه دوست کجاست ؟
باغی سبز کجاست؟


دهم .[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بودن یا نبودن . (پرده ی سوم ، صحنه ی اول از نمایشنامه ی هاملت اثر ویلیام شکسپیر ترجمه ی دکتر علاءالدین پازارگادی)
· بی شک این مونولوگ تاثیر برانگیز ترین متنی هست که از شکسپیر خوندم . بین همه ی غزلواره هایی که از اون خوندم و میون سطر به سطر تمام نمایشنامه های اون هیچ متنی با ارزش تر از این پیدا نمی شه !
بودن یا نبودن : معما همین است . آیا شرافتمندانه تر است که ضمیر انسان تیر طالع شوم را تحمل کند یا در برابر توفان بلا قد برافرازد و سلاح برگیرد و آن را پایان دهد ؟ مردن و به خواب فرو رفتن ، و دیگر هیچ ! آیا از طریق چنین خوابی می توان گفت که رنج درونی و هزاران فشاری که طبیعت در وجود ما به ودیعت نهاده است پایان داد ؟ این غایت کمال و منتهای درجه ی آرزو است . ولی مردن و به خواب فرو رفتن ، خوابیدن و احتمالا خواب دیدن ، اشکال در همین است ؛ چون در آن خواب مرگ آسا وقتی از تلاطم زندگی برکنار شده ایم رویاهایی که به سراغ ما می آیند ما را به تفکر وا می دارند . آن فکری که چنین زندگی طولانی را فاجعه می شمارد مستوجب احترام است ؛ چون چه کسی مایل است تازیانه و تحقیر زمانه و بی عدالتی یک ستمگر ، و اهانت مردی مغرور ، و رنج عشقی که مردود شده ، و تاخیر قانون ، و جسارت صاحبان مقام ، و خفتی را که از طرف نالایقان نصیب شخص شایسته می شود تحمل کند در حالی که خنجری برهنه می تواند او را از قید زندگی برهاند ؟ چه کسی می خواست بار زندگی را تحمل کند و زیر فشار طاقت فرسای آن عرق بریزد و ناله کند اگر ترس از چیزی که پس از مرگ می آید وجود نداشت ؛ ترس از آن سرزمین مجهولی که از مرزهای آن هیچ مسافری باز نمی گردد و اراده را مبهوت و وادارمان می کند که آن همه بدبختی را تحمل کنیم تا به سوی بدبختیهای دیگری که از آن بی خبریم بشتابیم ؟
پس وجدانمان بر حذرمان می دارد و « جسارت طبیعی » با « فکر آخرت » سست و بی حال می شود و کارهای خطیر و بزرگ از مسیر خود منحرف می گردد و نام عمل را از کف می دهد .

nafas
14-09-2010, 13:34
واقعا مرسی از rude boy /عزیز بابت تاپ تن زیباش

و همچنین از amir69


شعر فریاد (اثر مهدی اخوان ثالث)

صوتیش رو شنیدی ؟

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

از اینجا دانلود کن خیلی خشنگه



بقیه شعر ها و متن ها خیلی فوق العاده هستن

حالا منتظر هستیم ببینیم نفر بعدی کی میخواد بزاره

Ghorbat22
17-09-2010, 15:29
با سلام به دوستان گرامی و همراهان همیشگی انجمن ادبیات
نوبت به ما هم رسید
امیدوارم که از این تاپ تن خوشتون بیاد[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با تشکر ویژه از nafas

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است ـ
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد
پس به هیات گنجی درآمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را…


مرثیه از احمد شاملو (به مناسبت درگذشت فروغ فرخزاد)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها ، تا فراتر می رفت.
دره مهتاب اندود ، و چنان روشن کوه ، که خدا پیدا بود.
در بلندی ها ، ما.
دورها گم ، سطح ها شسته ، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت ، ساقه ی سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه ی انس ، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین ، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب ، روی رفتارت.
تو شگرف ، تورها ، و برازنده ی خاک
فرصت سبز حیات ، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها بر می گشت.
و هنوز ، در سر راه نسیم ،
پونه هایی که تکان می خورد ،
جذبه هایی که به هم می ریخت.


از روی پلک شب از سهراب سپهری


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



من اکنون احساس می کنم ،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
تنها مانده ام .
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی ؟
امروز به خودم گفتم :
من احساس می کنم ،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین .


احساس از دکتر علی شریعتی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

شاهی طلبی برو گدای همه باش
بیگانه ز خویش و آشنای همه باش
خواهی که تو را چو تاج بر سر دارند
دست همه گیر و خاک پای همه باش


ابوسعید ابوالخیر

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


گفت حتما می آیم
منتظر باش
منتظر پای دیوار
جیب هایم پر از آه و ای کاش
باز هم بی خداحافظی رفت
مثل هر بار
کوچه و خلوت و باد
و کاسه اشکم از دست افتاد
یک دل ِ پر
زیر باران شر شر
یک نفر رد شد و گفت :
بادها بی خداحافظی میروند
ابرها هم همینطور ...


عرفان نظر آهاری

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من


خیـــــــــام


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

حجاب چهره جان میشود غبار تنم

خوش آن دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا بودم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم

اگر زخون دلم بوی مشک می آید

عجب مدار که هم درد آهوی ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم



خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که میخورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته هایغیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره کهشد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت



روجا چمنکار


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم شبیه نیمی شیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها ناپدید ماند


حسین پناهی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

در کنار رودخانه می پلکد
سنگ پشت پیر.
روز، روز آفتابی است
صحنه ی آییش گرم است.
سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار
رودخانه.
در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا،
چشم در راه آفتابم را.
چشم من اما
لحظه ای او را نمی یابد.
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من،
یا شتاب من،
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کنار رودخانه


علی اسفندیاری(نیما یوشیج )

nafas
01-01-2011, 22:46
سلام بعد 100 روز خوابیدن این تاپیک اومدم بگم دوباره راه میوفته !
فهته دیگه هیوا ( Miss Artemis ) میزاره
هفته بعدش هم ایشالله کسی پیدا میشه بزاره اگه نشد شاید خودم گذاشتم باز !
نمیدونم هر کس خواست بهم پیغام بده بزارم تو لیست

Miss Artemis
11-01-2011, 23:43
سلام




ببخشید که دیر شد.....حسابی شرمنده [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



من متن کامل شعرهایی که طولانی هستن رو در محتوای مخفی میذارم که خوندنش راحت تر بشه



+ راستش توضیح بعضی حس ها کمی سخته ....نتونستم برای بعضی اشعار توضیحی بذارم....


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]










1




اولین قطعه ای که میخوام بذارم شعری ست بسیار زیبا از سید علی صالحی...



با حال و هوایی ساده و بسیار ملموس ....



شاید این شعر رو با صدای فراموش نشدنی مرحوم خسرو شکیبایی شنیده باشین











سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار ... هی بخند !
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرف از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوبست
اما تو باور مکن !






سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار ... هی بخند !
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرف از ابهام و آینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوبست
اما تو باور مکن !
...
بیا برویم روبه روی باد شمال
آن سوی پرچین گریه ها
سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
که بی راهه دریا نیست
دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام
بیا برویم !
آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست
همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است
می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم
می توانیم دمی در برابر جهان
به یک واژه ساده قناعت کنیم
من حدس می زنم از آواز آن همه سال و ماه
هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را بیاد آورم
من خودم هستم
بی خود این آینه را روبه روی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم .
....
دارم هی پابه پای نرفتن صبوری می کنم
صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می کنم تا طلوع تبسم ، تا سهم سایه ، تا سراغ همسایه
صبوری می کنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ...
تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم
آهسته زیر لب ... چیزی ، حرفی ، سخنی بگو ید
مثلا ً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت !
هه ! مرا نمی شناسد مرگ
یا کودک است هنوز ، و یا شاعران ساکتند !
حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بیم ساده آشنا
تا تو دوباره باز آیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد !
...
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گم شده می گرفت
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم .
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم !
هی همین دل بی قرار من ، ری را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
ری را ! ری را !
تنها تکرار نام توست که می گویدم
دیدگانت خواهرانه بارانند .
سر انجام باورت می کنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانند
که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است
گریه نکن ری را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم
خبر تازه ای ندارم
فقط چند صباح پیشتر
دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند
روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دهل می زدند
اما کسی مرا نمی شناخت
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده ای ری را !
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم
حیرت آور است ری را ،
حالا هر که از روبرو بیاید
بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد
...
قبول نیست ری را
بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم
هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید
پریچه بی جفت آبها را ببوسد ،
برود تا پشت بال پروانه
هی خواب خدا و سینه ریز و ستاره ببیند
قبول نیست ری را !
بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
مشقهامان نوشته
تقویم تمام مدارس در باد
و عید یعنی همیشه همین فردا
نه دوش و نه امروز ،
تنها باریکه راهی است که می رود
می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی
تا سهم گریه از بغض آه
ها ... ها ری را !
حالا جامه هایت را
تا به هفت آب تمام خواهم شست
صبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد
می رویم اما نه دورتر از نرگس و رویای بی گذر
باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او
باران اگر آمد
چشمهامان برای او
تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید
من از حدیث دیو ودوری از تو می ترسم ... ری را !
درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام
درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام
درست است که طاقت تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید !
از جنوب که آمدم
لهجه ام شبیه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوب جهان را نمی دانستم
هر کو که پیاله آبی می دادم
گمان ساده می بردم که از اولیای باران است
سرآغاز تمام پهنه ها
فقط میدان توپخانه و کوچه های سرچشمه بود
اصلا می ترسیدم از کسی بپرسم این همه پنجره برای چیست ؟
یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی دهند ...!؟
از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزاد سه روزه می داد
و آسانترین اسامی آدمیان
واژگانی شبیه باران و بوسه بود ،
زیرآن همه باران بی واهمه
هیچ کبوتری خیس و خسته به خانه باز نمی آمد
روسپیان خواهران پشیمان آب و آینه بودند
اما با این همه کسی از من خیس ، از من خسته نپرسید
که از نگاه نادرست و طعنه تاریک می ترسم یا نه ؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه می ترسم یا نه ؟
که اصلاً هی ساده ، تو اهل کجایی ؟
اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی پایی ؟
باز می رفتم
می رفتم میدان توپخانه را دور می زدم
و باز می آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه ارزان می فروخت
دل و دست بیدی در باد ، دل و دست بیدی کنار فواره ها می لرزید .
و من خودم بودم
شناسنامه ای کهنه و پیراهنی پر از بوی پونه و پروانه های بنفش !
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می روم
می دانم تمام آن پروانه ها مرده اند
حالا پیراهن چرک آن سالها را به در می آورم
می گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می گریم و می گریم و می گریم
چندان بلند بلند که باران بیاید
و بدانم که همسایه ام باز مهمان و موسیقی دارد .
حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گیرد
حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاریک نمی ترسم
حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی ترسم
حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه کتاب
غصه بسیار نمی خورم
حالا به هر زنجیری که می نگرم بوی نسیم و ستاره می آید
حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کلید و اشاره می بارد
شاعر که می شوی ، خیال تو یعنی حکومت دوست
باور کنید ! هی من ساده ، ساده به این ستاره رسیده ام ؟
من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگی های حیرت دوباره رسیده ام
درست است
من هم دعاتان می کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
از هر طعنه تاریک نترسید
از پسین و پرده خوانی غروب
یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
دوستتان دارم
ای سادگان صبور ، سادگان صبور !
...
به گمانم باید
برای آرامش مادرم
دعای گریه و گیسو بران باران را به یاد آورم
دلم می خواست بهتر از اینی که هست سخن می گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست
آسوده باش ، حالم خوبست
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی قرار را پی آن پرنده می خواند
به خدا من کاری نکرده ام
فقط لای نامه هایی به ری را
گلبرگ تازه ای کنار می بوسمت جا نهاده و بسیار گریسته ام
چرا از اینکه به رویایی آن پرنده خاموش
خبر از باغات آینه آورده ام ، سرزنشم می کنید !؟
خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت
باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا
پر از سایه سار حرف و حدیث کنید !؟
یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی فهمم !؟
خسته ام ، خسته ، ری را
نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام
از شب که گذشتیم
حرفی بزن سلامنوش لیموی گس
نه من سراغ شعر میروم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانه من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور !
حالا از همه اینها گذشته ، بگو
راستی در آن دور دست گمشده آیا
هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می نگرد !؟
می توانم کنار تو باشم و
باز بی آواز از راز این همه همهمه بگذرم
من از پی زبان پوسیدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب این همه زمستان لنگر نشین
هی بهار بهار برای باغ بابونه آرزو می کنم
حالا همین شوق بی قیمت و قاعده
همین حدود رویا و رفتن از پی نور ، ما را بس
تا بر اقلیم شقایق و خیال پروانه پادشاهی کنیم .
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما !
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم !
از خانه که می آئی
یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است !
در ارتباط مخفی با خواب گریه ها
حرفهای عجیبی شنیده ام .
هی ساده ، ساده !
از پس آستین گریه گمان می کنند :
آسمان فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی است .
حالا تو هم بلند شو ، بگو (( ها )) و برو !
اصلا چه کارشان داری ؟
اینان که مونس دو سه روز گلند و گلبرگند
و این درخت هم که از خودشان است
یک هفته ای می آیند همین حدود ما و
هی هوای خوش و
بعد هم می روند جائی دور ، آن دور ها
چقدر قشنگند
می شنوی ری را ؟
به خدا پروانه ها قبل از آنکه پیر شوند ، می میرند
حالا بیا برویم از رگبار واژه ها ویران شویم
عیبی ندارد یک بودن دیوار باغ و صدای همسایه
باران که باز بیاید
می ماند آسمان و خواب و خاطره ای
یا حرفی میان گفت و لطف آدمی با سکوت
....
من راه خانه ام را گم کرده ام ری را
ميان راه فقط صدای تو نشانی ستاره بود
که راه را بی دليل راه جسته بوديم
بی راه و بی شمال
بی راه و بی جنوب
بی راه و بی رويا
من راه خانه ام را گم کرده ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دريا و رنگ روسری تو را ، ری را
ديگر چيزی به ذهنم نمی رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافران مرده بودند !
من راه خانه ام را گم کرده ام آقايان
چرا می پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده ايد
شما كيستيد؟
از کجا آمده ايد
کی از راه رسيده ايد
چرا بی چراغ سخن می گوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم می کنيد
من که کاری نکرده ام
فقط از ميان تمام نامها
نمی دانم از چه (( ری را )) را فراموش نکرده ام
آيا قناعت به سهم ستاره از نشانی راه
چيزی از جرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد ؟
من راه خانه ام را گم کرده ام بانو
شما ، بانو که آشنای همه آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب ، نی لبکی شکسته نديديد
می گويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده ، از سنگ ، ناله و
از ستاره ، هق هق گريه شنيده است
چه حوصله ای ری را !
بگو رهايم کنند ، بگو راه خانه ام را به ياد خواهم آورد
می خواهم به جائی دور خيره شوم
می خواهم سيگاری بگيرانم
می خواهم يک لحظه به اين لحظه بينديشم ...
- آيا ميان آن همه اتفاق
من از سر اتفاق زنده ام هنوز !
بی قرارم
بی قرارم
می خواهم بروم
می خواهم بمانم
دارم در ترانه ای مبهم زاده می شوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفت سالگی چيده ام
گونه هايم گر گرفته است
تشنه نيستم
می خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن ها
بازگشت به زاد رود شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می آيد
بوی حنا ، هفت سالگی ، سوال ، سفر ، ستاره ...
می خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان ، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگ پونه و پسين کوه
می خواهم به باران ، به بوی خاک
به اشکال کنار جاده بيندیشم
به سنگچين دود اندود اجاق ترنج
ترانه ، لچک ، کودری ، چلواری سپيد ،
بخار نفس های استکان
طعم غليظ قند ، رنگ عقيق چای
نی ، نافله ، نای ،
و دق الباب باد بر چارچوب رسواترين روياها
نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن ؟
می خواهم به رواج رويا و عدالت آدمی بينديشم
می خواهم در کوچه های کهنسال آواز و بغض بلوغ
به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايه های خسيس
به خواب يخ ، پرده توری ، طعم آب و حرمت علف .
چرا زبان خاموش مرا
کسی در لهجه های اين همه جنوب در نمی يابد ؟
نه ، ديگر از آن پرنده خيس
از آن پرنده خسته ... خبری نيست
روی ديوار آن سوی پنجره
کسی با شتاب چيزی می نويسد و می رود .
امروز هم کسی اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
بگو رفته است شمال
می خواهم به جنوب بينديشم
می خواهم به آن پرنده خيس ، به آن پرنده خسته
به خودم بينديشم
گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه های بی وقفه ام پنهان کنم
همين خوب است
همين خوب است
...
می ترسم ، مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا هستم
می آيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار می کنم
و آهسته زير لب می گويم
برايت آب آورده ام ، تشنه نيستی ؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد .
تو پيش بينی کرده بودی که باد نمی آيد
با اين همه ديروز
پی صدايی ساده که گفته بود بيا ، رفتم !
تمام راز سفر فقط خواب يک ستاره بود
خسته ام ری را .
می آيی همسفرم شوی ؟
گفتگويی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می گوييم
توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ئی دور تعريف می کنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خنده های دور از آدمی ، می خنديم ،
بعد هم به راهی می رويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمی آيد
کاری به کار ما ندارند ری را ،
نه کرم شبتاب و نه کژدم زرد .
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی بر آن بلندی بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
می نشينيم برای خودمان قصه می گوئيم
تا کبوتران کوهی از دامنه روياها به لانه برگردند
غروب است
با آن که می ترسم
با آن که سخت مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد
خدا حافظ ...
خدا حافظ پرده نشين محفوظ گريه ها
خدا حافظ عزيز بوسه های معصوم هفت سالگی
خدا حافظ گلم ، خوبم ، خواهرم
خلاصه هر چه همين هوای هميشه عصمت !
خدا حافظ ! خواهر بی دليل رفتن ها
خدا حافظ !
حالا ديدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده اند
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ
از اندوه اوقات ما با خبر شوند !
قرار ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
قرار ما به سينه سپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
پس بی جهت بهانه مياور
که راه دور و
خانه ما يکی مانده به آخر دنياست
نه
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد
بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و روياهامان شاعر شويم
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده اند
ديدار ما به همان ساعت معلوم دلنشين
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست !
حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای هميشه عصمت خواهی رساند.
يادت نرود گلم
به جای من از صميم همين زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس !
ديگر سفارشی نيست
تنها ، جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ايوان
خانه می آيند
خدا حافظ !

















[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


2



وابگذارید مرا....

علی اطهری کرمانی



عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا



لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا



من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران



ببُرید از من و تنها بگذارید مرا



سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود



به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا






عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا



لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا



من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران



ببُرید از من و تنها بگذارید مرا



سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود



به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا



عاقلان ، راه سلامت به شما ارزانی



من که مجنونم و رسوا ، بگذارید مرا



خسته و کوفته از شور و شر زندگیم



یک دم آسوده ز غوغا بگذارید مرا



تلخ کامم که به غمخواری من بنشینید



شاد از آنم که به غمها بگذارید مرا



دل دیوانۀ عاشق ، نشود پند پذیر



بهتر آنست به خود وا بگذارید مرا



نیست کاری به شما مردم فرزانه مرا



وا گذارید دمی با دل دیوانه مرا



خودپرستی زشما دوست پرستی ازمن



غم جان است شما راغم جانانه مرا



کاش دراتش حسرت نگذارد چون شمع



انکه دراتش غم سوخت چو پروانه مرا



گرنگشتی به مراد دلم ای چرخ مگرد



بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا



عاقلان عیب من ازباده پرستی نکنید



عالمی هست دراین گوشه میخانه مرا



هستم ای رهرو هشیار خدا را مددی



یا به میخانه رسان یا به درخانه مرا



یاد از ان شب که به دیوانگیم قهقهه زد



ریخت این سلسله زلف چو بر شانه مرا



اطهری نالم از ان چشم فسونگر حاشا



دل من کرد به دیوانگی افسانه مرا





علی اطهری کرمانی




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





3




خوان هشتم ....تخیل مهدی اخوان ثالث در باره ی هفت خوان رستم....



و شاید بشه گفت پشت صحنه ی شخصیت رستم




حتی وزن اشعار فردوسی حماسی ست .....سبک مهدی اخوان ثالث کاملا متفاوته با سبک فردوسی



ولی باز هم یه جورایی حماسیه ....ولی از یه جنس دیگه



,...یادم آمد , هان
داشتم می گفتم , آن شب نیز
.سورت سرمای دی بیدادها می کرد



!و چه سرمایی , چه سرمایی



باد برف و سوز و وحشتناک
لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
,گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس



...قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم



.همگنان را خون گرمی بود



قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
.راستی کانون گرمی بود
,مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم



آن سکوتش ساکت و گیرا
-و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم
.راه می رفت و سخن می گفت
,چوب دستی منتشا مانند در دستش



مست شور و گرم گفتن بود
صحنه ی میدانک خود را
.تند و گاه آرام می پیمود
,همگنان خاموش
,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید
پای تاسر گوش
,-"هفت خوان را زاد سرومرد



یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد
;آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد
خوان هشتم را
,...,من روایت می کنم اکنون
"من که نامم ماث








,...یادم آمد , هان
داشتم می گفتم , آن شب نیز
.سورت سرمای دی بیدادها می کرد



!و چه سرمایی , چه سرمایی



باد برف و سوز و وحشتناک
لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
,گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس



...قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم



.همگنان را خون گرمی بود



قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
.راستی کانون گرمی بود
,مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم



آن سکوتش ساکت و گیرا
-و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم
.راه می رفت و سخن می گفت
,چوب دستی منتشا مانند در دستش



مست شور و گرم گفتن بود
صحنه ی میدانک خود را
.تند و گاه آرام می پیمود
,همگنان خاموش
,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید
پای تاسر گوش
,-"هفت خوان را زاد سرومرد



یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد
;آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد
خوان هشتم را
,...,من روایت می کنم اکنون
"من که نامم ماث
.هم چنان می رفت و می آمد



هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است "
.شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
,خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها



"...روکش تابوت تختی هاست ..."
اندکی استاد و خامش ماند
،پس هماوای خروش خشم
،با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود
،خواند : آه



،دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر



،شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول



،پور زال زر , جهان پهلو
،آن خداوند و سوار رخش بی مانند



-آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید



،گم نمی شد از لبش لبخند



،خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان



خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایران شهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان , مرد مردستان
،رستم دستان
،در تگ تاریک ژرف چاه پهناور



،کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر



چاه غدر ناجوان مردان
،چاه پستان ,چاه بی دردان ,
چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور
،و غم انگیز و شگفت آور ,
،آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود
پهلوان هفت خوان , اکنون
طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید , هیچ
.بس که بی شرمانه و پست است این تزویر



...چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ



بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
،بس که خونش رفته بود از تن



بس که زهر زخم ها کاریش
.گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید



-او از تن خود - بس بتر از رخش




.بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش



.رخش را می دید و می پایید



رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتا
رخش رخشنده
...با هزاران یادهای روشن و زنده
!گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش



!"آه
این نخستین بار شاید بود
.کان کلید گنج مروارید او گم شد ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای را دید
او شغاد , آن نابرادر بود
که درون چه نگه می کرد و می خندید
...و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید
!باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای



دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند
،رخش بی مانند



با هزارش یادبود خوب , خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
....آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است
،بعد از آن تا مدتی , تا دیر



یال و رویش را
،هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید



...رو به یال و چشم او مالید



مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
:و نگاهش مثل خنجر بود



،"و نشست آرام , یال رخش در دستش
باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم
جنگ بود این یا شکار ؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر ؟
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
-که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت
با کمان و تیر
،بر درختی که به زیرش ایستاده بود
و بر آن بر تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
،هم چنان که می توانست او , اگر می خواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست , گویم راست
.قصه بی شک راست می گوید
.می توانست او , اگر می خواست



..."لیک






مهدی اخوان ثالث






[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





4



رویارویی خسرو و فرهاد....پاسخ های فرهاد خیلی دلنشین و جالبه





نظامی

نخستین بار گفتش کز کجایی



بگفت از دار ملک آشنایی



بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟



بگفت انُده خرند و جان فروشند



بگفتا جان فروشی در ادب نیست



گفت از عشقبازان این عجب نیست



بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟



بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟



بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟

بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب؟






نخستین بار گفتش کز کجایی



بگفت از دار ملک آشنایی



بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟



بگفت انُده خرند و جان فروشند



بگفتا جان فروشی در ادب نیست



گفت از عشقبازان این عجب نیست



بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟



بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟



بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟



بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟



بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش؟



بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟



بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟



بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه؟



بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور



بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟



بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود؟



بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار



بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خام است



بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد



بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست



بگفت این دل تواند کرد، دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است



بگفت از عاشقی خوشتر چه کاراست؟
بگفتا جان مده، بس دل که با اوست



بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش می‌ترسی از کس؟



بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید؟



بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش؟



بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین



بگفتا چون زیم بی جان شیرین؟
بگفت او آن من شد، زو مکن یاد



بگفت این کی کند بیچاره فرهاد؟
بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟



بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش



نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی



ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم



چو زرش نیز بر سنگ آزمایم





نظامی





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]










5




بدون شرح !





هر بار که مرا میدید، ساعتها گریه میکرد!



آخرین بارکه بسراغم آمد،دیوانه وار میخندید ،



وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید، با طعنه گفت :




تعجب مکن که چرا می خندم، من دیگر آن زن سابق نیستم




بس بود هر چه تو قاه قاه خندیدی،و من های های گریستم !...



تازه حرفش را تمام کرده بود که یکباره قطره اشکی سرگردان، در گوشه ی چشمش لنگر انداخت ؟



با طعنه گفتم بنا بود گریه نکنی . پس این قطره اشک چیست؟!




اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت این قطره اشک نیست نقطه است میفهمی؟نقطه ،این آخرین نقطه ای ست که با آخرین فصل کتاب ایمانم به عشق مردان گذاشتم.



من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم ، جز .....



به یکپارچگی شان .......در .....نامردی ......






کارو



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]










6




این شعر هم از مهدی فرجی





دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟



تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟



مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟



مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟



خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟



شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]







7



یکی از زیباترین اشعار مولانا از نظر من






رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن



ترک من خراب شب گرد مبتلا کن



ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها



خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن



از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی



بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن



ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده



بر آب دیده ما صد جای آسیا کن



خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا



بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن



بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد



ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن



دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد



پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن



در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم



با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن



گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد



از برق این زمرد هی دفع اژدها کن



بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی



تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن






مولانا


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]










8



سهراب همیشه همسفر دلتنگی های من بوده و هست





مسافر






دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص کسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی



دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص کسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمنکی
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت پکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پک پک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می ایم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می ایم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خک افتادم
و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر سفر راهبان پک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط لوح حمورابی
نگاه می کردند



و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق سکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می ایم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می اید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می اید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می اید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های کسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادرک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در ترکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می اید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]








9








شاید بشه گفت دیدگاهم نسبت به زندگی مثل این شعره ....



البته متاسفانه شاعرش رو نمیدونم ....اگر کسی میدونه ممنون میشم بهم بگه






میدانم نمی شود معنا کرد ...


زندگی زیباست اگرچه سخت است


جاده ای است هموار اگرچه پرپیچ و خم است


دفتری است کوچک اگرچه پر معناست


آسمانی است آبی اگرچه گاهی بارانی


خاطراتش زیباست اگرچه پر معماست


و در آخر ...


دریایی است طوفانی که ساحلش آرام و قرار ندارد.


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]







10




آخرین اثر حال و هوایی متفاوت با 9 تای قبلی داره



مربوط به کتاب یادداشت های یک استعداد درک نشده اثر علی زراندوز



در واقع مطالب کتاب بخشی از ستون دنباله داری به همین نام (یادداشت های یک استعداد درک نشده ) است که از سال 81 تا 86 در ماهنامه ی گل آقا چاپ میشد.



فضای داستان در محیط یه تیمارستان هست و اشخاصی مثل سزار، سقراط ، دکارت ، مارکس ، ژان والژان ، داش آکل ،چرچیل ، صادق هدایت و ....رو در این تیمارستان میبینیم....کمی عجیب و بسیار جالبه






نود و چهارشنبه





امروز خیلی ساکت بود تا این که ارشمیدس از توی حمام داد زد : یافتم!یافتم!سزار پرسید: چی چی را یافتی اَرَشی ؟ارشمیدس گفت : سنگ پا را های ....لاکردار یک ساعت است دارم دنبالش می گردم.



نیوتن گفت : خب شد من نیروی جاذبه را کشف کردم وگرنه این ارشمیدس چه جوری می توانست داد بزند؟!





.....





نود و یک شنبه





این افلاطون عجب مغزی دارد.به طرز وحشتناکی باهوش است.فکرش را بکنید در تمام این مدتی که من او را می شناسم حتی یک بار هم ندیده ام کسی بتواند او را در بازی شطرنج شکست بدهد.امروز هم همه ی بچه ها را برد!انیشتین معتقد است که این جریان ربطی به هوش و استعداد افلاطون ندارد، بلکه تنها دلیل برنده شدن او این است که او همیشه با مهره های سیاه بازی می کند که 2 تا رخ و 7 تا وزیر بیشتر از مهره های سفید دارد! این انیشتین واقعا حسود است.هر کسی می تواند بفهمد که او این دلایل احمقانه را از روی حسادتش می تراشد.به قول اعلیحضرت لویی هفتاد و پنجم : حسود را بردند جهنم گفت نخیر آقا ، امروز وقت ندارم چون بعد از ظهر با سِر دوک نیم سوز قرار ملاقات دارم !

ali mire madakto
25-05-2015, 00:07
سلام خحسته نباشید منم خیلی دوست دارم شرکت کنم اگه مقدور باشه