PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ما آدم نمی شیم



babelirani
04-01-2010, 09:55
کتاب : ما آدم نمی شیم

نویسنده : عزیز نسین

حجم : 15.51 MB

دانلود »


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

صداي يک پيرمرد لاغر مردني از ميان انبوه جمعيت، همهمة داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمي‌شم!» بلافاصله ديگران نيز به حالت تصديق «البته کاملا صحيح است، درسته، نمي‌شيم.» سرشان را تکان دادند. اما در اين ميان يکي دراومد و گفت:
«اين چه جور حرف زدنيه آقا...شما همه را با خودتون قياس مي‌کنين! چه خوب گفته‌اند که: «کافر همه را به کيش خود پندارد» خواهش مي‌کنم حرف‌تونو پس بگيرين.»
من که اون وقت‌ها جواني بيست و پنج ساله بودم با اين يکي هم‌صدا شدم و در حالي که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
- آخه حيا هم واسة ادميزاد خوب چيزيه!
پيرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانيت ديک ديک مي‌لرزيد دوباره داد زد:
- ما آدم نمي‌شيم.
مسافرين داخل قطار نيز تصديق کرده سرشون را تکان دادند.
خون دويد تو سرم. از عصبانيت رو پا بند نبودم داد زدم:
- مرتيکة الدنگ دبوري! مرد ناحسابي! مگه مخ از اون کلة وامونده‌ت مرخصي گرفته، نه، آخه مي‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمي‌شيم. خيلي خوب هم آدم مي‌شيم...اينقدر انسانيم که همه مات‌شان برده...مسافرين تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند که:
- نخير ما آدم نمي‌شيم...انسانيت و معرفت خيلي با ما فاصله داره...
هم صدايي جماعت داخل قطار و داد و بيداد آن‌ها آتش پيرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت:
- ببين پسرجان، مي‌فهمي، ما همه‌مون «آدم نمي‌شيم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «مي‌شه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهيم شد.»
گفتم:
- زور که نيست، ما آدم مي‌شيم...
پيرمرد تبسمي کرد و گفت:
- ما آدم مي‌شيم، ولي حالا آدم نيستيم، اينطور نيست؟
صدامو در نياوردم، اما از آن روز به اين‌ور سال‌ها است که از خودم مي‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمي‌شيم؟...
زندان رفتن من در اين سال‌هاي اخير برام شانس بزرگي بود، که معما و مشکل چندين ساله‌ام را حل کرد و از روي اين راز پرده برداشت. توي سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زنداني سياسي کشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصيت‌هاي مشهور و معروف از قبيل: حکام، روساي دواير دولتي، وکلاي معزول، مردان سياسي کابينه‌اي سابق، مامورين عالي رتبه، مهندسين و دکترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصيل کرده‌هاي اروپا و آمريکا بودند، اغلب کشورهاي متمدن و ممالک توسعه يافته و توسعه نيافته و حتا عقب مانده را نيز از نزديک ديده بودند. هر يک چندين زبان خارجي بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پيش مي‌آمد و با اين‌که با آن‌ها تناسب فکري نداشتم، خيلي چيزها ازشان ياد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به کشف راز و معماي قديمي خود شدم. روزهاي ملاقات زنداني‌ها که خانواده‌ام به ديدارم مي‌آمدند خوب مي‌دانستم که خبر خوشي برايم ندارند، کراية منزل را پرداخت نکرده‌ايم، طلب بقال سرکوچه روز به روز زيادتر مي‌شود و از اين قبيل حرف‌ها، خبرهاي ناخوش و کسل کننده...نمي‌دانستم چيکار کنم. سردرگم بودم، اميدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستاني مي‌نويسم. شايد يکي از مجلات خريدارش باشد، با اين تصميم کاغذ و قلم به دست گرفتم، روي تختخواب زندان نشستم. اصلا مايل نبودم با پرحرفي وقت‌گذراني کنم، با ياوه‌گويي وقتم را تلف کنم. هنوز چند سطري ننوشته بودم که، يکي از رفقاي زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولين حرفي که زد:
- ما آدم نمي‌شيم، آدم نمي‌شيم...
من با سابقه‌يي که داشتم چون مي‌خواستم داستان بنويسم از او نپرسيدم چرا؟ اما او مثل کسي که موظف است براي من توضيحي بدهد گفت:
- خوب دقت کنين، مي‌دانيد چرا آدم نمي‌شيم؟
و بعد بدون آن‌که باز سوالي کرده باشم با عصبانيت شروع کرد:
- من تحصيل کردة کشور سوئيسم، شش سال آزگار در بلژيک جون کندم.
هم زنجير من شروع کرد به گفتن ماجراها و جريانات دوران تحصيل و کار خود را در سوئيس و بلژيک با شرح و بسط تمام تعريف کردن. من خيلي دلواپس بودم، ولي چاره‌اي نبود، نمي‌توانستم حرفي بزنم...در خلال صحبت‌هايش خود را با کاغذ‌ها سرگرم کردم. قلم را روي کاغذ گذاشتم، مي‌خواستم به او بفهمانم که کار فوري و فوتي دارم، شايد داستانش را در چند جمله خلاصه کند و من از شرش خلاص شوم. اما به هيچ وجه نه متوجه مي‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهميده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، کسي رو نمي‌بيني که تو دستش کتاب نباشه، اگه دو دقيقه هم بيکار باشن کتابشونو وا مي‌کنن و شروع به خوندن مي‌کنن. توي اتوبوس، توي ترن، همه جا کتاب مي‌خونن. حالا فکرشو بکنين تو خونه‌شون چه مي‌کنن! اگه ببينين از تعجب شاخ در ميارين؛ هر کس بسته به معلومات خودش کتابي دستش گرفته و مي‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفي و ياوه‌گويي گريزان هستن.


عَزیز نَسین (۲۰ دسامبر ۱۹۱۵- ۶ ژوئیه ۱۹۹۵) نویسنده و طنزنویس ترکیه است. نام او به هنگام تولد مَحمَت نُصرَت بوده‌است. پس از خدمت افسری حرفه‌ای، نسین سردبیری شماری گاهنامه‌ طنز را عهده‌دار شد. دیدگاه‌های سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. بسیاری از آثار نسین به هجو دیوان‌سالاری و نابرابری‌های اقتصادی در جامعهٔ وقت ترکیه اختصاص دارند. آثار او به افزون از ۳۰ زبان گوناگون ترجمه شده‌اند. بسیاری از داستان‌های کوتاه او را ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه کرده‌اند. در سال‌های پایانی زندگی، عزیز نسین به مبارزهٔ روزافزون با آن‌چه نادانی و افراطی‌گری دینی می‌خواند پرداخت. او به آزادی بیان و حق انتقاد بدون چشم‌پوشی از اسلام معتقد بود