babelirani
04-01-2010, 09:33
کتاب : خواب هاروی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسنده : استیون کینگ
مترجم : مژده دقیقی
حجم : 243 KB
دانلود »
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
جنت پاي سينک ظرفشويي ميچرخد و يک دفعه چشمش ميافتد به شوهرش که حدود سي سال است با هم زندگي ميکنند. با تيشرت سفيد و شلوارک بيگداگ نشسته پشت ميز آشپزخانه و او را تماشا ميکند.
تازگيها اين مدير روزهاي هفتة والاستريت را بيشتر شنبه صبحها درست همينجا با همين شکل و شمايل ميبيند: شانههاي آويزان و چشمهاي مات، شورة سفيدي روي گونهها، موهاي سينه که از يقة تيشرتش بيرون زده، و موهاي شاخ ايستادة پشت سر مثل آلفاآلفاي1 شيطانهاي کوچک که پير و خرفت شده باشد. جنت و داستش هانا اين اواخر براي هم داستانهاي آلزايمري تعريف ميکردند وهمديگر را ميترساندند ( مثل دختربچههايي که شب خانة هم ميخوابند و براي همديگر داستان ارواح تعريف ميکنند): فلاني ديگر زنش را نميشناسد، آن يکي ديگر اسم بچههايش يادش نميآيد.
ولي حقيقتاَ باورش نميشود که اين حضورهاي خاموش صبح شنبه ربطي به آلزايمر زودرس داشته باشد. هاروي استيونس همة روزهاي کاري هفته يک ربع به هفت حاضر و آماده است و براي رفتن لحظهشماري ميکند، مرد شصت سالهاي که پنجاه ساله نشان ميدهد( خب، بگوييم پنجاه و چهار ساله)، با يکي از آن کت و شلوارهاي برازندهاش، مردي که هنوز هم ميتواند معاملهاي را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، يا پيشفروش کند.
جنت با خودش ميگويد نه، اين فقط تمرين پيري است، و از پيري بيزار است. ميترسد وقتي او بازنشسته شود، هر روز صبح همين آش باشد و همين کاسه، دستکم تا وقتي يک ليوان آب پرتقال بدهد دستش و ( روز به روز بيحوصلهتر، دست خودش هم نيست) بپرسد برشتوک ميخواهد يا فقط نان برشته. ميترسد مشغول هر کاري باشد، رويش را که برگرداند، او را ببيند که در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهي نشسته آنجا. هاروي اول صبح ، هاروي با تيشرت و شلوارک، با پاهاي باز طوري که ميتواند( اگر علاقه داشته باشد) برآمدگي ناچيز توي بساطش را ببيند، و پينههاي زرد شست پاهايش، که هميشه والاس استيونس و« امپراطور بستني»2 را به يادش ميآورد. ساکت نشسته باشد آنجا، گيج و منگ توي فکر، عوض آنکه آماده باشد و براي رفتن لحظهشماري کند. خدايا، کاش اشتباه باشد. اين فکر باعث ميشود زندگي به نظرش خيلي بيارزش و سطحي بيايد، يک جورهايي خيلي ابلهانه. بياختيار از خودش ميپرسد يعني اين همان چيزي است که اين همه سال به خاطرش مبارزه کردهاند، سه تا دخترشان را بزرگ کردهاند و شوهر دادهاند، شيطنت اجتنابناپذير ميانسالي او را پشت سر گذاشتهاند، به خاطرش جان کندهاند و گاهي ( بياييد روراست باشيم) دو دستي به آن چسبيدهاند. جنت فکر ميکند اگر آدمها بعد از آن جنگل تيرة انبوه به اينجا ميرسند، به اين... به اين توقفگاه... اصلا چرا خودشان را به زحمت مياندازند؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسنده : استیون کینگ
مترجم : مژده دقیقی
حجم : 243 KB
دانلود »
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
جنت پاي سينک ظرفشويي ميچرخد و يک دفعه چشمش ميافتد به شوهرش که حدود سي سال است با هم زندگي ميکنند. با تيشرت سفيد و شلوارک بيگداگ نشسته پشت ميز آشپزخانه و او را تماشا ميکند.
تازگيها اين مدير روزهاي هفتة والاستريت را بيشتر شنبه صبحها درست همينجا با همين شکل و شمايل ميبيند: شانههاي آويزان و چشمهاي مات، شورة سفيدي روي گونهها، موهاي سينه که از يقة تيشرتش بيرون زده، و موهاي شاخ ايستادة پشت سر مثل آلفاآلفاي1 شيطانهاي کوچک که پير و خرفت شده باشد. جنت و داستش هانا اين اواخر براي هم داستانهاي آلزايمري تعريف ميکردند وهمديگر را ميترساندند ( مثل دختربچههايي که شب خانة هم ميخوابند و براي همديگر داستان ارواح تعريف ميکنند): فلاني ديگر زنش را نميشناسد، آن يکي ديگر اسم بچههايش يادش نميآيد.
ولي حقيقتاَ باورش نميشود که اين حضورهاي خاموش صبح شنبه ربطي به آلزايمر زودرس داشته باشد. هاروي استيونس همة روزهاي کاري هفته يک ربع به هفت حاضر و آماده است و براي رفتن لحظهشماري ميکند، مرد شصت سالهاي که پنجاه ساله نشان ميدهد( خب، بگوييم پنجاه و چهار ساله)، با يکي از آن کت و شلوارهاي برازندهاش، مردي که هنوز هم ميتواند معاملهاي را به نحو احسن جوش بدهد، به موقع بخرد، يا پيشفروش کند.
جنت با خودش ميگويد نه، اين فقط تمرين پيري است، و از پيري بيزار است. ميترسد وقتي او بازنشسته شود، هر روز صبح همين آش باشد و همين کاسه، دستکم تا وقتي يک ليوان آب پرتقال بدهد دستش و ( روز به روز بيحوصلهتر، دست خودش هم نيست) بپرسد برشتوک ميخواهد يا فقط نان برشته. ميترسد مشغول هر کاري باشد، رويش را که برگرداند، او را ببيند که در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهي نشسته آنجا. هاروي اول صبح ، هاروي با تيشرت و شلوارک، با پاهاي باز طوري که ميتواند( اگر علاقه داشته باشد) برآمدگي ناچيز توي بساطش را ببيند، و پينههاي زرد شست پاهايش، که هميشه والاس استيونس و« امپراطور بستني»2 را به يادش ميآورد. ساکت نشسته باشد آنجا، گيج و منگ توي فکر، عوض آنکه آماده باشد و براي رفتن لحظهشماري کند. خدايا، کاش اشتباه باشد. اين فکر باعث ميشود زندگي به نظرش خيلي بيارزش و سطحي بيايد، يک جورهايي خيلي ابلهانه. بياختيار از خودش ميپرسد يعني اين همان چيزي است که اين همه سال به خاطرش مبارزه کردهاند، سه تا دخترشان را بزرگ کردهاند و شوهر دادهاند، شيطنت اجتنابناپذير ميانسالي او را پشت سر گذاشتهاند، به خاطرش جان کندهاند و گاهي ( بياييد روراست باشيم) دو دستي به آن چسبيدهاند. جنت فکر ميکند اگر آدمها بعد از آن جنگل تيرة انبوه به اينجا ميرسند، به اين... به اين توقفگاه... اصلا چرا خودشان را به زحمت مياندازند؟