مشاهده نسخه کامل
: رمان شهر بی گناه ( نوارا رابرتز )
babelirani
11-11-2009, 15:16
رمان شهر بی گناه
نویسنده : نوارا رابرتز
قسمت اول :
صبح یکی از روزهای ماه فوریه هنگامی که بابی لی فولر نخستین جسد را کشف کرد هوا بسیار سرد و نمناک بود.کسانی که از این قضیه باخبر می شدند احتمال داشت که کشف این جسد را به او نسبت دهند حال انکه در عمل تنها کاری که او کرده بود ان بود که بر حسب تصادف پایش به بقایای پیکر ارنت گانتری گیر کرده و چیزی نمانده بود که بر زمین بیفتد. البته در هر دو صورت پایان کار یکسان بود و بابی لی خواه ناخواه ناگذیر بود که تا مدتهای مدید با مشاهده ان چهره پهن و پریده رنگ که بطور مکرر در عالم خواب در مقابل دیدگانش ظاهر می شد به زندگی خود ادامه دهد.
شب گذشته اگر او یک بار دیگر رابطه خود را با مارولا تروسدیل به هم نزده بود اکنون به جای پرسه زدن در انجا روی میز کار خود خم شده و غرق در مطالعه اثار ادبی انگلیسی بود و سعی می کرد مغز خود را وادار به تعمق در نمایشنامه مکبث اثر شکسپیر نماید نه اینکه قلاب ماهیگیری خود را به داخل نهر گوسنک پرتاب کرده کنار نهر در انتظار صید ماهی باقی بماند. لیکن این اخرین مشاجره او با مارولا طی هجده ماه روابط متزلزل شان با یکدیگر وی را بکلی ازپای دراورده بود. بابی لی تصمیم گرفته بود که لااقل یک روز به خود مرخصی بدهد و به استراحت و تفکر بپردازد. او قصد داشت به ان مارولای بد دهن درس خوبی بدهد وثابت کند که او ان ادم ضعیف نازپروده و بزدلی که وی می پندارد نیست بلکه یک مرد است. یک مرد قوی. خانواده بابی لی همیشه مرد سالار بودند یا وانمود میکردند که چنین هستند. او قصد نداشت این سنت خانوادگی خود را زیرپا بگذارد.
بابی لی در نوزده سالگی علیرغم همسالان خود پختگی و سرد و گرم چشییدگی را مدتها پیش پشت سر نهاده بود. او صدو هفتادو شش سانتی متر قد داشت و حرکات و رفتار وی نسبت به طول قامتش زمخت و ناشیانه بود و هنوز باید چند سالی سپری می شد تا او از این نظر نیز به کمال وپختگی برسد. دستهای او همانند دستهای پدرش بزرگ و پینه بسته بود و در انتهای دو ساعد بلند و استخوانی واقع شده بودند. او موهای سیاه و پرپشت ومزه های بلند خود را از مادر به ارث برده بود و دوست داشت موهای خود را به شیوه هنرمند محبوبش جیمز دین به عقب شانه کند.
بابی لی جیمز دین را مرد مردان می پنداشت مردی که بیش از بابی لی اموختن از طریق کتاب را به هیچوجه بر نمی تافت. اگر اختیار با خود او بود در ان مقطع مسلما بطور تمام وقت در یک تعمیرگاه اتومبیل به کار مشغول می شد نه ان که کلاس دوازدهم را با سختی ومشقت ادامه دهد. اما مادر او هپی فولر عقاید دیگری داشت و هیچکس در شهر اینوسنس واقع در ایالت می.سی.سی.پی حتی اگر قدرتش را داشت تمایلی به مخالفت با او از خود نشان نمی داد.
هپی که نام دوران کودکی او به شمار می رفت بعدها نیز اسم کاملا مناسبی از اب در امد زیرا هنگامی که او کسی را ازرده خاطر می ساخت به جبران سوفتار خود می توانست تبسم ملیحی تحویل ان شخص ازرده دل بدهد. او پسر ارشد خود را به خاطر انکه دو بار در امتحانات مردود شده بود هیچگاه نبخشیده بود. بابی لی اگر تا این اندازه دلمرده نبود به هیچوجه حاضر نمیشد با فرار از مدرسه موقعیت تحصیلی خود را به خطر اندازد ان هم زمانیکه نمراتش تا این اندازه پایین بود. اما مارولا از ان دخترهایی بود که یک مرد را به دست زدن به کارهای شتاب زده و نسنجیده وادار می کنند.
بابی لی قلاب ماهیگیری خود را به داخل ابهای قهوه ای رنگ و گل الود نهر گوسنک انداخت و برای در امان ماندن از هوای سرد و نمناک دکمه های کت کتانی راه راه خود را محکم بست و در گوشه ای کز کرد. پدر او همیشه می گفت وقتی که یک مرد اندیشه های بزرگ و نیرومندی در سر داشته باشد بهترین راه ان است که با در افکندن خود به عمق واقعات عینی دریابد که با چه چالش هایی روبرو می شود.
مهم نبود که صیاد چه چیز صید می کند. صرفا حضور صیاد در مکان حائز اهمیت بود.
بابی لی زیر لب گفت: "لعنت بر زنها" و لبهایش را به حالتی در اورد که تبسمی تحقیرامیز را تداعی می کرد. او این تبسم را بارها در اینه حمام خانه شان تمرین کرده بود."بارها و بارها لعنت بر زنان". او به ان تاسفی که مارولا بی دریغ به او اظهار کرده بود نیازی نداشت. از وقتی که ان دو با یکدیگر اشنا شده بودند مارولا کوشیده بود با اعمال نفوذ بر او وی را مطابق میل خود به راه اورد حال انکه چنین رفتاری به هیچ وجه با روحیه بابی لی فولر سازگاری نداشت نه در هنگام مغازله که مارولا ساغر وجود او را از باده عشق لبریز می ساخت و نه در ان لحظه که ان دو در تالارهای پر ازدحام جفرسون دیویس های از کنار یکدیگر می گذشتند و چشمان درشت و ابی رنگ مارولا گویی رازهایی را فقط و فقط برای او فاش میکرد. نه هیچیک از اینها نمی توانست روح سرکش و لجام گسیخته بابی لی فولر را مطیع و رام گرداند.
به هرحال بعید نبود که بابی او را دوست می داشت و شاید هم مارولا با هوشتر از او بود اما مگر او می خواست بابی را مانند خوکی که ریسمانی به گردنش اویخته اند به هر سو که دلش می خواست بکشاند بابی اسم خود را عوض می کرد. بابی لی در میان نیزار به موازات نهری کم اب که از رودخانه پرقدرت می.سی.سی.پی نشات می گرفت به عقب تکیه داد. او می توانست صدای سوت تنها قطاری را که به سمت گرینویل پیش می رفت و نیز نجوای نسیم مرطوب زمستانی را که از میان نیزار می وزید بشنود. ریسمان قلاب ماهیگیری او همچنان سست و بدون کشش و بی حرکت به درون اب اویخته باقی مانده بود.
تنها چیزی که ان روز صبح او را ازار می داد خلق و خوی او بود. شاید او قصد داشت گرد وغبار شهر اینوسنس را از روی کفش هایش بزداید و با گامهای مصمم و استوار راهی شهر جکسون گردد. او موفق به اخذ دیپلم نشده بود اما مکانیک زبردستی بود یک مکانیک واقعا کارکشته و ماهر. از نظر او نیازی نبود که انسان درباره یک ماجرای طولانی ملال اور و کسل کننده به نام "مکبث" یا مثلثات و امثال ان اطلاعاتی داشته باشد تا بتواند یک کاربوراتور کوچک را تعمیر کند. او با رفتن به شهر جکسون می توانست شغلی برای خود در یک گاراز دست و پا کند و پس از مدتی سر مکانیک شود. چه خوب! او می توانست پس از مدتی چندان طولانی کل گاراز را تحت مالکیت خود در اورد و بعدا هم وقتی که او مشغول انجام دادن این کارها برای رسیدن به ارمانهایش در زندگی بود مارولا تروسدیل در اینوسنس به سر می برد در حالیکه چشمهای درشت ابی رنگش از شدت گریه سرخ شده بود.
انگاه او به اینوسنس باز می گشت. تبسم بابی لی چهره پر ابهت گیرا و باوقارش را نورانی کرد و به چشمهای قهوه ای رنگش گرما بخشید. او لحظه ای را در نظر مجسم کرد که مارولا شاهد بازگشت او بود و از تصور ان لحظه قلبش به تپش در می امد. بله او برگشته بود در حالیکه اسکناس های بیست دلاری جیب های او را برامده نشان می داد. حالا وقت ان بود که او با کادیلاک کلاسیک مدل قدیمی خود در شهر جولان بدهد. این کادیلاک تنها یکی از اتومبیل های متعلق به او بود. او در ان هنگام کت و شلوار ایتالیایی بسیار شیکی به تن داشت و از خانواده لانگ استریت نیز ثروتمندتر بود.
واما در سوی دیگر مارولا قرار داشت که بر اثر غصه خوردنهای فراوان از دوری بابی لاغر و تکیده و پریده رنگ شده بود. او در گوشه ای در برابر فروشگاه لارسون می ایستاد در حالیکه دستهایش را به روی سینه قلاب کرده و اشک از دیدگانش جاری بود.
وقتی که مارولا با اه و ناله و هق هق و زاری خود را به روی پاهای بابی می افکند و به او می گفت از اینکه تا این اندازه با او بدرفتاری کرده و او را از خود رانده پشیمان است شاید و فقط شاید بابی او را می بخشید.
این افکار شیرین تاثیر لالائی را داشت و باعث می شد که بابی به خواب برود هنگامی که خورشید اندکی نورانی تر شد و سرمای گزنده هوا را از بین برد و به چابکی روی اب های نهر به رقص درامد بابی تفکر در مورد جنبه های جسمانی وصال مجدد خود و مارولا را اغاز کرد.
بابی مارولا را به مزرعه سوئیت واتر خواهد برد در حالیکه ان مزرعه قدیمی و دوست داشتنی را از خانواده لانگ استریت زمانیکه انان دچار فقر و مسکنت شده اند خریداری کرده است. مارولا با مشاهده نیک بختی و نیک فرجامی بابی از شگفتی اه خواهد کشید و رعشه بر اندامش خواهد افتاد. بابی که یک نجیب زاده و مردی رومانتیک است مارولا را روی بازوهای خود از پلکان طویل و مارپیچ بالا خواهد برد.
از انجایی که بابی لی تا ان زمان به بالاتر از اولین طبقه کاخ مزرعه سوئیت واتر نرفته بود قوه تخیل وی مهار خود را گسست. اتاق خوبی که بابی لی پیکر لرزان مارولا را به داخل ان می برد شبیه سوئیت یک هتل در وگاس بود. تلقی کنونی بابی لی در مورد فاصله طبقات اجتماعی در همین حد بود.
در انجا پرده ها تودوزیها و انواع پوشش های پارچه ای از مخمل قرمز و تختخواب ان به شکل قلب و به بزرگی یک دریاچه بود. قالی کف اتاق انچنان ضخیم بود که او هنگام عبور از روی ان گویی از میان نهری کم عمق یا از میان برفها عبور می کند. نوای موسیقی به گوش میرسید. او با خود می اندیشید که ان نغمه یک قطعه موسیقی کلاسیک از بروس اسپرینگزتین یا از فیل کالینز است.
زیرا مارولا به کارهای فیل کالینز علاقه بسیار داشت. سپس او مارولا را روی تختخواب می خواباند و اشک در چشمهای مارولا جمع می شود.
او بارها و بارها به بابی می گوید که چقدر احمق بوده است و چقدر او را دوست دارد و می خواهد بقیه عمر خود را صرف خوشبخت کردن او نماید. او می گوید که می خواهد بابی را شاه خود کند.
نخ ماهیگیری او کشیده شد بابی در حالیکه مرتبا پلک می زد از جا برخاست و از اینکه شلوار جین او در ناحیه میان پاهایش چروک خورده بود قیافه ناراحتی به خود گرفت. رشته افکار او بر اثر کشیده شدن نخ ماهیگیره قطع شده بود او ماهی بزرگ و چاقی را که به قلاب ماهیگیری اش افتاده بود بیرون کشید. ماهی بیرون از اب در زیر نور نقره فام افتاب بالا و پایین می پرید. بابی در حالیکه دستهایش از شدت هیجان دچار حرکات ناشیانه ای گردیده و ماهی در دستهایش سر می خورد صید خود را به میان نیزارها پرتاب کرد.
تجسم اینکه او چگونه با مارولا روبرو شده و به او چه خواهد گفت باعث شد که نخ ماهیگیری اش در نیزار گیر کند. او به خاطر این بی ملاحظگی و سهل انگاری اندکی به خود دشنام داد. از انجایی که یک نخ ماهیگیری خوب به اندازه همان ماهی صید شده ارزش داشت بابی لی به درون نیزارها رفت و سعی کرد که گره کور نخ ماهیگیری را باز کند.
ماهی هنوز در حال جست و خیز کردن و بالا و پایین پریدن بود. او می توانست صدای تقلاهای ان ماهی را با گوش بشنود و در حالیکه تبسم پیروزمندانه ای بر لب داشت نخ ماهیگیری را با یک حرکت و به سرعت به طرف خود کشید. نخ مقاومت کرد و بابی زیر لب دشنامی بر زبان راند.
او یک قوطی زنگ زده با برچسب میلر را با لگد به کناری افکند و گام دیگری به درون علفهای بلند برداشت و در ان هنگام پایش سرخورده و به روی یک جسم مرطوب لغزید. بابی روی زانوهای خود نشست و در ان هنگام بود که خود را با ارنت گانتری رودررو دید.
چهره و نگاه حاکی از تعجب و غافلگیرشدگی ارنت همچون اینه ای بود که حالت تعجب چهره بابی را منعکس می کرد: چشمهایی کاملا گشوده دهانی باز و گونه هایی بسیار رنگ پریده. ماهی در زیر پستانهای برهنه و بریده شده ارنت افتاده بود و با پیکری مرتعش اخرین نفس هایش را می کشید.
بابی متوجه شد که ارنت مرده است. او مثل یک تکه سنگ بیجان و بی حرکت بود و همین مسئله به حد کافی ناگوار جلوه می کرد. خون در زمین نمناک فرورفته بود و گیسوان نرم و روشن او در حوضچه های نیمه یخ بسته مملو از خون به یک شئ ضخیم و تیره رنگ و چسبیده به هم مبدل شده بود. همچنین در اطراف دهها سوراخ و حفره که در بدنش ایجاد شده بود لخته های خون به حالت زشت و کریهی منعقد گردیده و نقش گردنبندی را گرداگرد گلویش ایجاد کرده بود. مشاهده این صحنه باعث شد اصواتی گوشخراش شبیه صدای جانوران از حلقوم بابی خارج شود و موجب گردد که او چهار دست و پا راهی را که امده بود با تلاش و تقلا باز گردد. او متوجه نبود که این اصوات از دهانش خارج می شود ولی فهمید که لحظاتی قبل در خون جاری شده از جسد زانو زده است.
بابی لی با تلاش و تقلای بسیار روی پاهای خود ایستاد و در همان هنگام صبحانه ای را که خورده بود به روی لباس تازه سیاهرنگ خود استفراغ کرد.
او که ماهی صید کرده قلاب و نخ ماهیگیری و همچنین بخش معتنابهی از جوانی خود را در میان نیزار خونین از دست داده بود به سوی شهر اینوسنس شروع به دویدن کرد.
babelirani
11-11-2009, 15:17
فصل یکم-1
تابستان ان ماده سگ رذل سبز رنگ با منقبض کردن عضلات عرق کرده اش به قدرت نمایی با شهر اینوسنس واقع در ایالت می سی سی پی پرداخت و در این نبرد بر ان شهر فائق امد. لیکن ان فصل چندان به طول نینجامید.
حتی قبل از جنگ میان ایالتها اینوسنس چیزی جز نقطه ای کوچک و پرگرد و غبار در روی نقشه جغرافیا به حساب نمی امد. گرچه خاک اینوسنس برای کشاورزی مساعد بود( مشروط بر انکه کسی بتواند در برابر گرمای شرجی سیلابها و خشکسایهای نامنظم و غیرقابل پیش بینی در انجا دوام اورد) اما سرنوشتی که برای این شهر رقم خورده بود رونق و ابادانی نبود.
ریلهای راه اهن پس از نصب بدان حد در شمال و غرب امتداد یافتند که انعکاس سوتهای طولانی و پر طنین عبور قطارها که حاکی از پیشرفت و ترقی بودند بی انکه شهر اینوسنس نصیبی از ان پیشرفت داشته باشد به زبان حال این شهر را مورد ریشخند و استهزا قرار می دادند. شبکه بزرگراههای سرتاسری امریکا که حدود یک قرن پس از نصب ریلهای راه اهن احداث گردیده و از میان دلتای واقع در منطقه عبور می کرد قبل از رسیدن به شهر اینوسنس منحرف می شد تا شهر"ممفیس" را به شهر جکسون متصل نماید و در نتیجه شهر اینوسنس در زیر گردو غبار برخاسته از جاده های خاکی همچنان به بقای خود ادامه می داد.
اینوسنس فاقد شگفتی های طبیعی بود و بنابراین جهانگردان و گردشگران دوربین به دست و با جیب های پر از پول را به سوی خود جلب نمی کرد. در انجا از هتلی که جهانگردان را در خود جای دهد خبری نبود و تنها خانه ای کوچک دارای چندین اتاق نه چندان ابرومند به این منظور وجود داشت که توسط خانواده کونز اداره می شد. سوئیت واتر تنها مزرعه ای که قبل از اغاز جنگهای امریکا موجودیت یافته بود تحت مالکیت خانواده لانگ استریت قرار داشت و این مالکیت به حدود دویست سال قبل باز می گشت. دروازه های ان مزرعه به روی عموم مردم گشوده نبود و البته عامه مردم نیز علاقه چندانی به ان نداشتند.
یکبار در روزنامه ساترن هومز مطلبی درباره مزرعه سوئیت واتر درج گردیده بود اما در دهه 80 که مادلین لانگ استریت هنوز زنده بود. اکنون که او و شوهر دائم الخمرو خسیسش هر دو از دنیا رفته بودند ان خانه تحت مالکیت و سکونت سه فرزند انان قرار گرفته بود. البته چیزی نمانده بود که انها با همدستی یکدیگر تمام شهر را تحت تملک خود دراورند اما اقدامی موثر در این مورد به انجام نرساندند.
گفته می شد و در حقیقت چنین نیز بود که این سه وارث لانگ استریت تمامی زیباییها و جلوه های مثبت ظاهری خانان خود را به ارث برده بودند اما از جاه طلبی انها هیچ نصیبی نداشتند. خشمگین بودن و نفرت داشتن از انها کاری سهل بود مشروط بر انکه ساکنان ان شهر خواب الوده واقع در دلتا نیرو و انرزی لازم را برای خشم و نفرت به کار می بردند. سه وارث خاندان لانگ استریت به لحاظ موهای تیره چشمهای عسلی و استخوان بندی محکم و درشت می توانستند در یک چشم بر هم زدن راسویی را با سحر و افسون از بالای یک درخت پایین بکشند.
هیچکس دوین لانگ استریت را برای پیروی از پدرش در باده گساری بیش از اندازه سرزنش نمی کرد او اگر در عالم مستی وقت و بی وقت با اتومبیل خود تصادف می کرد یا چند میز را در میخانه مک گریدی می شکست در اوقات هوشیاری همیشه این اخلالگریهای خود را با ملایمت جبران می نمود. با گذشت سالیان اوقات هوشیاری او کمتر و کمتر می شد و همه می گفتند که اگر او از مدرسه ای که به انجا فرستاده شده اخراج نشده بود وضع او بهتر از این میشد یا انکه اگر او از حسن سلیقه پدر خود نصیبی برده بود باز هم امکان داشت شرایط او بهتر از این بشود.
عده ای دیگر که به اندازه دسته اول مهربان نبودند ادعا می کردهد که او به کمک پول می تواند خود را برای همیشه از خانه قصر مانند و اتومبیل های بسیار گران قیمت بهره مند سازد اما نمی تواند برای خود لیاقت و جربزه بخرد.
دوین وقتی که سی سی کونز را در سال 1984 به دردسر انداخت بدون هیچگونه غرولند و گله و شکایتی با او ازدواج کرد. پس از انکه انها صاحب دو فرزند شدند سی سی درخواست طلاق کرد. دوین نیز کاملا دوستانه زندگی زناشویی خود را با او به پایان رسانید. هیچگونه احساسی به وجود نیامد و سی سی به همراه فرزندانش راهی شهر نشویل شد تا در انجا با یک فروشنده کفش که می خواست ویولن جنینگز ثانی باشد زندگی کند.
جوزی لانگ استریت یگانه دختر و جوانترین فرزند خاندان لانگ استریت تا سن سی و یک سالگی دوبار ازدواج کرده بود. هر دو پیوند زناشویی اش عمر کوتاهی داشتند لیکن جویبار بی پایانی از اب به اسیاب اهالی اینوسنس ریختند تا چرخ شایعه سازی از حرکت باز نایستد. جوزی به همان اندازه ای که یک زن ممکن است با دیدن نخستین تارهای سفید موی خود دچار تاسف و اندوه شود از دو تجربه ازدواج خود احساس ناراحتی می کرد. بر اثر این دو شکست خشم تلخکامی و تا حدودی نیز بیم و هراس در وجود او پدید امده بود. اما پس از گذشت چندی همه چیز به حالت عادی خود برگشت و به دست فراموشی سپرده شد. یک زن انتظار ندارد موهایش خاکستری شود و به همان اندازه نیز یک زن قصد طلاق گرفتن ندارد ان هم زنی که زمانی به هنگام جاری شدن صیغه عقد این جمله را بر زبان رانده بود: "ما در کنار هم خواهیم بود مگر زمانی که مرگ ما را از یکدیگر جدا کند." اما متعاقب ان اتفاقاتی رخ داده بود و از این رو جوزی شیفته ان بود که با لحنی فیلسوفانه به کریستال دوست بسیار صمیمی خود و مالک شرکت لوازم ارایش استایل رایت بیوتی امپریوم بگوید که او قصد دارد این دو اشتباه خود در قضاوت را از طریق سنجش تمامی مردان از شهر انوسنس گرفته تا مرز تنسی جبران کند.
جوزی می دانست که عده ای از شایعه سازان کهنه کار که در حضور وی دهانشان کاملا بسته است دوست دارند در غیابش در گوش یکدیگر نجوا کنند که جوزی لانگ استریت از انچه که بود بهتر نشده است. اما کسانی نیز وجود داشتند که این حرف را قبول نداشتند و می دانستند که او به مراتب بهتر از این حرفهاست.
تاکر لانگ استریت دیگر برادر خانواده از مصاحبت با زنان بهره مند بود البته نه به اندازه خواهر کوچکش که او نیز در هر حال به سهم خود چنین تمایلی را نسبت به مردان داشت و مشهور بود که گه گاه دمی به خمره می زند هر چند نه با عطش سیری ناپذیری که برادر بزرگتر او در چنین مواردی احساس می کرد.
از نظر تاکر زندگی جاده طویلی بود که پیمودن ان به زحمت و با اهستگی صورت می گرفت. برای او مهم نبود که چنین جاده ای را گام زنان بپیماید مشروط بر انکه با سرعتی که باب طبع خود او بود پیش برود. او از پیمودن جاده های انحرافی ناراحت و خشمگین نمی شد به شرط انکه امکان بازگشت به مقصد برگزیده اش از طریق گفتگو و مجاب کردن سایرین وجود داشته باشد. او تا ان زمان تن به ازدواج نداده بود.تجارب تلخ برادر و خواهر او را از ازدواج اندکی متنفر ساخته بود. او بیشتر ترجیح می داد که راه خود را بدون مزاحمت شخصی دیگر بپیماید.
او مردی بدون تکلف و درویش مسلک بود و اکثر مردم نسبت به او نظر مساعدی داشتند و حضور وی برای انان دلنشین بود. این واقعیت که او ثروتمند به دنیا امده است امکان داشت شعله کینه و نفرت را در دل برخی برافروزد. اما او در مورد ثروتمند بودن خود فخرفروشی نمی کرد. او از سخاوت بیکرانی بهرهمند بود که وی را در چشم سایرین عزیز و گرامی جلوه می داد. اگر کسی به یک وام نیاز داشت کافی بود که با تاکر تماس بگیرد تا پول مورد نیازش را بی درنگ دریافت نماید بی انکه سیمایی بزرگوارانه و قیم مابانه به خود بگیرد و در نتیجه دریافت وام را برای وام گیرنده با اکراه توام سازد. البته همواره کسی وجود داشت که زیر لب می گفت برای مردی که بیش از حد کفایت ثروت دارد اعطای وام کار اسانی است.
تاکر بر خلاف پدرش"بو" نه هر روز بر سر بهره وامها با وام گیرندگان جرو بحث می کرد و نه برای اعطای وام اقدام به عقد قراردادهای رسمی می نمود. او حتی اعتقادی نداشت به اینکه اسامی بدهکاران را هماند پدرش در دفتر کوچکی با جلد چرمی ثبت نموده ان را در کشوی میز تحریر قرار داده و در ان را قفل نماید در نتیجه بدهکاران نیز انقدر به بدهکار بودن خود ادامه نمی دادند که به جای شخم زدن مزارع خود زندگانی خود را شخم بزنند. تاکر میزان بهره وام های خود را در حد معقول ده درصد ثابت نگاه داشته بود و اسامی بدهکاران و ارقام مربوط به بدهی انان را درون ذهن زیرک و هوشیار خود که غالب اوقات وجود ان را کم اهمیت می پنداشتند ثبت می کرد.
در هر صورت او اعطای وام را به خاطر کسب پول انجام نمی داد. کلا تاکر به ندرت کاری را به خاطر پول انجام می داد. او در درجه اول بدان دلیل وام می داد که اعطای وام به کوشش چندانی نیاز نداشت و در درجه دوم به سبب ان که در درون قامت لاغر و کشیده وی با ان دستها و پاهای بلند که در عین حال به نحوی خوشایند تنبل ماب جلوه می کرد قلبی سخاوتمند و گه گاه گناه الود می تپید.
او برای کشب ثروت خود هیچ تلاشی نکرده بود و همین امر هدر دادن و تلف کردن ان ثروت را به ساده ترین کار دنیا مبدل ساخته بود. تاکر در مورد این قضیه احساس واحدی نداشت بلکه احساساتی گوناگون داشت که از حقانیت مطلق خود گرفته تا گه گاه عذاب وجدان در زندگی اجتماعی را شامل می شد.
هرگاه که کشش ندای وجدان بیش از اندازه سخت و طاقت فرسا می شد او در ننوی اویخته از طناب در سایه درخت پر شاخ و برگ بلوط دراز می کشید کلاه خود را تا روی چشمها پایین می اورد و نوشابه ای سرد را جرعه جرعه می اشامید تا ان که سرانجام عدم اسایش خیال و ناراحتی وجدان او رفع گردد.
چنین چیزی دقیقا همان کاری بود که او در ان لحظه مورد نظر در این روایت در حال انجام دادنش بود. در این هنگام دلا دانکن مستخدم سی و چند ساله خانواده لانگ استریت سر مدور خود را از پنجره طبقه دوم خانه بیرون اورده و صدا زد:
"تاکر لانگ استریت!"
تاکر که امید بهتر از اینها را داشت چشمان خود را همچنان بسته نگاه داشت و ننو را به تاب خوردن دراورد. او یک بطر نوشیرنی را روی شکم مسطح و عریان خود به حالت تعادل قرار داده و در یکی از دستهایش نیز لیوانی را نه چنان محکم نگاه داشته بود.
"تاکر لانگ استریت!" صدای انفجارامیز دلا باعث شد که پرندگان از روی شاخه های درخت پراکنده شوند. تاکر چنین چیزی را مایه شرمساری تلقی می کرد زیرا او همیشه از خوابیدن توام با شنیدن نغمه سرایی پرندگان و وزوز زنبورهای عسل که محبت خود را به گلها ابراز می نمودند لذت برده بود."با تو هستم پسر."
تاکر در حالیکه اه می کشید دیدگان خود را گشود. از میان تارو پود کلاه وی خورشید سفید فام و سوزان بر چهره وی می تافت. این حقیقت داشت که او به دلا مقرری ماهانه می پردازد اما وقتی که یک زن پوشک تو را در طفولیت تعویض کرده باشد تو دیگراقتدار و سلطه ای بر او نداری. تاکر با اکراه کلاه خود را از روی صورتش بالا کشید و با چشمان نیمه باز در مسیری که صدای ان زن به گوش می رسید نگریست دلا بخش عمده بدن خود را از پنجره بیرون اورده و به پایین خم شده بود. گیسوان سرخ رنگش از زیر روسری که گرداگرد سرش پیچیده شده بود نمایان بود. بر چهره پهن و به شدت سرخ او خطوطی حاکی از تحکم امیز بودن سخنان وی نقش بسته بود حالتی که تاکر اطاعت و احترام گذاشتن به ان را از دیرباز اموخته بود. سه رشته مهره تابناک گردنبند او از لبه پنجره اویزان شده و مدام با ان برخورد می کرد.
تاکر لبخند زد. لبخند او همانند لبخند محسورانه و در عین حال زیرکانه پسربچه ای بود که به هنگام فرو رفتن دستش به درون شیشه مربا غافلگیر شده باشد "بله بفرمایید؟"
"تو گفتی که با اتومبیل به شهر خواهی رفت در وقت برگشتن یک گونی برنج و یک جعبه کوکاکولا به همراه خواهی اورد؟"
"راستش حالا...". تاکر بطری نوشابه را که هنوز خنک بود قبل از ان که برای اشامیدن یک جرعه بزرگ به لبهایش نزدیک کند به روی سینه اش مالید. "فکرمی کنم همین کار را خواهم کرد دلا. فقط بهتر است کمی صبر کنم تا هوا خنک تر شود."
"لاشه تنبل خود را تکان بده و همین الان اینها را برایم بیاور. در غیر این صورت امشب به جای شام یک بشقاب خالی روی میزت قرار خواهم داد."
"غذاهای که از بس تند است یک لقمه اش را هم نمی توان خورد." اما دلا گوشهایش مانند گوشهای یک خرگوش تیز بود.
"چه گفتی بچه؟"
"گفتم که دارم می روم." او با ظرافت و چالاکی یک رقصنده از روی ننو خود به پایین سرخورد و در همان حال که راه می رفت نوشیدنی خود را نیز می خورد. وقتی که او به دلا تبسم دندان نمایی کرد کلاه وی به روی موهایش که بر اثر عرق کردن مجعد شده بود سر خورد و فروغ شیطانی ان چشمهای عسلی موجب شد که دلا از خود نرمش نشان دهد. دلا مجبور بود که لبهای خود را به حالت منقبض و امرانه نگاه دارد.
"روزی از همین روزها بدن تو به ان ننو خواهد چسبید. اگر چنین نشد. اگر کسی تو را ببیند که به جای انکه روی پاهای خود ایستاده باشی روی ننوی درازکش هستی گمان می کند که بیماری."
"یک مرد کارهای بیشتری را می تواند در حال درازکش انجام دهد تا در حال خوابیدن برای مدتی کوتاه! دلا"
دلا نتوانست خود را کنترل کند و با صدای بلند قاه قاه خندید.
"فقط محض احتیاط کاری کن که مجبور نشوی در نهایت با کسی مانند ان دختر شلخته نازک نارنجی که به دوین من گیرداد ازدواج کنی." تاکر بار دیگر تبسمی دندان نما کرد و گفت: "نه چنین کاری نخواهم کرد خانم عزیز"
"ادکلن مورد علاقه مرا نیز هنگام برگشتن بخرو با خود بیاور. ان ادکلنی که در فروشگاه لارسون به فروش می رسد."
"پس کیف بغلی و سوئیچ اتومبیل را از ان بالا پایین بینداز"
دلا سر خود را از پنجره عقب کشید و سپس یک لحظه بعد به یکباره سر خود را بیرود اورد و هر دو شئ مورد نظر را به سوی وی انداخت. تاکر روی هوا انها را با مهارت و چرخش ظریف مچ دست خود گرفت و این عمل او دلا را به این فکر انداخت که این پسرک انقدرها که وانمود می کند تنبل نیست.
دلا گفت: "پیراهنت را بپوش و لبه های پیراهنت را در شلوارت بگذار." او این دستور را به گونه ای صادر کرد که گویی سن ان پسرک از ده سال تجاوز نمی کند.
تاکر پیراهنش را از روی ننو برداشت و در حالیکه به طرف پشت ساختمان می پیچید پیراهنش را به تن کرد. در ایوان خانه دوازده ستون وجود داشت که از ایوان سرپوشیده تا اهنکاری زینتی تراس طبقه دوم ارتفاع داشتند. قبل از اینکه او به اتومبیل خود برسد پوست بدنش به پارچه نخی پیراهنش چسبیده بود.
او با خم کردن بدنش به داخل اتومبیل پورشه خویش جای داد. این اتومبیل را او شش ماه قبل تحت یک انگیزه انی خریداری کرده و هنوز از داشتن ان دلزده نشده بود. او خنکی و اسودگی ناشی از کولر هوا را برابر با هیجان ناشی از باد گرمی که به صورتش سیلی می زد سنجید و تصمیم گرفت که سقف اتومبیل را پایین بکشد.
یکی از معدود کارهای که تاکر به سرعت انجام می داد رانندگی بود. هنگامی که او به سرعت دنده یک را گرفت ریگهای روی زمین در زیر فشار لاستیک های اتومبیل خرد می شدند. او سپس از مسیر طولانی و مارپیچ داخل خانه با سرعتی سرسام اور به حرکت درامد و از مسیری که مادرش به خود اختصاص داده و گلهای دلخواه خود را کاشته بود دور زد.
درختان کهنسال ماگنولیا دو طرف میسر را احاطه کرده بودند و رایحه انها شدید و خوشایند بود. او از کنار سنگ سفیدی از جنس گرنیت عبور کرد. در انجا بزرگ ترین عموی تاکر موسوم به تایرون از روی یک اسب چموش بر زمین افتاده و گردنش شکسته بود و هنگام وقوع این حادثه شانزده سال بیشتر نداشت.
این علامت سنگی توسط پدر و مادر داغدار تایرون در انجا نصب شده بود تا بدین وسیله وفات او را گرامی بدارند. این علامت همچنین یاداور ان بود که اگر تایرون تصمیم نگرفته بود جسارت و شهامت و چالاکی خود را روی ان مادیان چموش بدخلق بیازماید گردن لجوج او نشکسته بود و برادر کوچکترش یعنی پدربزرگ تاکر مزرعه سوئیت واتر را به ارث نبرده و ان را از خود به میراث نگذاشته بود.
در ان صورت تاکر اکنون در یک کلبه واقع در شهر جکسون زندگی می کرد.
او هیچگاه مطمئن نبود که وقتی از کنار ان قطعه سنگ قدیمی محزون عبور می کند متاسف است یا سپاسگزار. هنگامی که او از دروازه های بلند و وسیع مزرعه عبور کرد و وارد جاده اسفالته شد رایحه قیر در زیر تابش افتاب به مشام می رسید و همچنین رایحه اب راکد که از مرداب پشت حصار درختان استشمام می شد. رایحه بلند و سبز خود درختان نیز با وجود انکه مطابق با تقویم هنوز یک هفته به شروع تابستان مانده بود به زبان حال به وی می گفت که دلتا بهتر می داند.
او نخست به جستجوی عینک افتابی خود پرداخت و پس از انکه ان را پیدا کرد از بالای پیشانی به روی چشمان خود سر داد و سپس یک نوار کاست را بطور تصادفی از جا نواری برداشت و ان را به داخل شکاف فرو برد. تاکر از دوستداران پروپا قرص موسیقی دهه پنجاه بود بنابراین هیچ نواری در اتومبیل وی یافت نمی شد که پس از سال 1962 ضبط شده باشد. جری لی لوئیز ناگهان به اواز خواندن با صدای تیز و عجیب و غریب خود پرداخت. صدای خواننده مورد علاقه او که گویی در یک نوشابه خیس خورده بود به همراه صدای پرالتهاب پیانو به گوش می رسید. این اصوات یاداور ان بود که جنب و جوش فراوانی در جریان بوده است.
هنگامی که عقربه سرعت سنج اتومبیل به سوی هشتاد متمایل شد تاکر صدای تنور خود را که از کیفیتی عالی برخوردار بود به اصوات دیگر موسیقی افزود انگشت های او روی فرمان اتومبیل ضرب می گرفتند و فرمان دندانه دندانه اتومبیل او به کلیدهای پیانو شباهت داشتند. هنگامی که اتومبیل به یک دست انداز رسید او ناگزیر شد که فرمان اتومبیل را به صورتی جهش اسا به سمت چپ بچرخاند تا از تصادف با قسمت عقب بدنه یک بی.ام.و پرهیز کند. او بوق اتومبیل را به صدا دراورد البته نه به عنوان هشدار بلکه به منزله سلام دادن و ان در حالی بود که او از کنار گلگیر قهوه ای رنگ ان اتومبیل شیک عبور کرد او از سرعت خود نکاست بلکه نگاه کوتاهی به داخل اینه بالای سر خود افکند و در اینه اتومبیل"بی ام و" را مشاهده کرد که همان لحظه ایستاد نیمی از ان بیرون از جاده و نیمی دیگر در داخل جاده بود. اتومبیل مزبور در جهت معکوس و در مسیر منتهی به خانه ادیت مک نر پیش می رفت.
در این حال خواننده صدای خود را تغییر داده و با حالتی گرفته که گویی صاحب ان ذخیره نفس را در شش هایش به پایان رسانده است به اواز خود ادامه داد و در این هنگام تاکر لحظه ای گذرا به ان اتومبیل و راننده اش اندیشید. خانم ادیت حدود دو ماه قبل تقریبا زمانی که دومین جسد مثله شده شناور در روی اب در حوالی اسپوک هالو کشف گردید از دنیا رفته بود. حدودا یکی از روزهای ماه اوریل بود و یک گروه جستجوگر برای یافتن فرانسی الیس لوگان که دو روز از مفقود شدنش می گذشت اعزام شده بود. وقتی که تاکر ان ماجرا را به یاد اورد و چگونگی منظره ان در ذهنش نقش بست ارواره ها و دندانهایش به روی هم کلید شد.
زمانی که ان جسد کشف شد او به همراه برک تروسدیل بود. اندیشیدن درباره انیکه اب و ماهیها چه بر سر فرانسی نازک نارنجی اورده بودند اسان نبود. فرانسی همان کسی بود که سر قشنگ و کوچکی با گیسوان سرخ رنگ داشت و تاکر یکی دوبار با وی قرار ملاقات گذاشته و در مورد هم بستر شدن با وی به جر و بحث پرداخته بود.
معده او منقبض گردید و صدای نوار جری لوئیز را به طور ناگهانی بلندتر کرد. او به فرانسی نمی اندیشید. او اصلا نمی توانست به وی بیندیشد او به خانم ادیت فکر می کرد و این کار بهتری بود. او تقریبا 90 سال عمر کرده بود و بی سروصدا در خواب جان سپرده بود.
تاکر به خاطر اورد که خانم ادیت خانه خود را که یک ساختمان دو طبقه شکیل بود و در دوران "بازسازی" احداث شده بود برای یکی از خویشاوندان یانکی خود به ارث گذاشته بود.
تاکر از انجایی که می دانست هیچکس در شعاع هشتاد کیلومتری شهر اینوسنس صاحب اتومبیل بی.ام.و نیست به این نتیجه رسید که که ان یانکی تصمیم گرفته است به اینجا بیاید و به میراث خود نظری بیفکند.
تاکر سیگاری برداشت و پس از انکه تکه ای از نوک ان را به طول یک بند انگشت جدا کرد روشنش کرد. حدود یک کیلومتر ان طرفتر کارولین ویورلی فرمان اتومبیل خود را محکم در دست گرفته و منتظر بود تا تپش قلبش که بر اثر ترس و وحشت ایجاد شده بود ارام بگیرد.
babelirani
11-11-2009, 15:18
فصل یکم-2
"احمق! حرامزاده دیوانه! ادم بی ملاحظه!"
کارولین خود را وادار کرد که پای لرزانش را از روی ترمز بردارد و پدال گاز را فشار دهد تا اتومبیل مجددا وارد ان جاده باریک گردد.
او با خود می اندیشید که فاصله اتومبیل وی با ان اتومبیل از پنج شش سانتی متر تجاوز نمی کرد.
اگر ایستاده بود در ان صورت می توانست عقده خود را خالی مند. از زمانی که دکتر پالامو به او گفته بود که زخم معده و سردردهای گوناگون نتیجه مستقیم واپس زنی احساساتش می باشد او در تخلیه احساسات و عواطف خود مهارت یافته بود. البته کار بیش از اندازه نیز بروز اینگونه عوارض را در وجود وی مزمن کرده بود. او در مورد سردردها و زخم معده اش در حال چاره اندیشی بود. کارولین دستهای عرق کرده خود را از روی فرمان اتومبیل برداشت و رطوبت کف دستهای خود را با مالیدن انها به روی شلوارش پاک کرد. او قصد داشت در اینجا یعنی شهر بیگانه ای واقع در ایالت می سی سی پی که نامش روی نقشه جغرافیا به چشم نمی خورد دوران خوش و ارامی را سپری کند. پس از چند ماه اگر از این گرمای طاقت فرسا جان بدر ببرد اماده خواهد بود تا سفر بهاره خود را تدارک ببیند.
واما در مورد سرکوب و واپس زنی احساساتش باید گفت که او از این بابت جانش به لب رسیده بود.
قطع ارتباط نهایی و کراهت بار او با لوئیس انچنان رهایی بخش و به طرز شکوهمندی عاری از هرگونه محدودیتی بود که چیزی نمانده بود وی ارزو کند که بتواند به بالتیمور باز گردد و ان مشاجره و درگیری نهایی را مجددا انجام دهد.
البته تنها باید گفت که "چیزی نمانده بود."
لوئیس و زبان چرب و نرم و استعداد درخشان و دیدگان پر جنب و جوشش به طور قطع به گذشته تعلق داشت. اری دوران گذشته واقعا به گذشته ها پیوسته بود و او و کارولین ان را به طور کامل پشت سر نهاده بودند. اینده دست کم تا وقتی که او ارامش اعصاب و تندرستی خود را باز نیافته بود چندان برای وی جالب توجه نبود. کارولین ویورلی این کودک اعجوبه این موسیقیدان شیفته از خود گذشته و این عصاره عواطف برای نخستین بار در عمر خود قصد داشت تنها برای زمان بسیار شیرین حال زندگی کند.
او سرانجام تصمیم گرفت در اینجا برای خود خانه و کاشانه ای ترتیب دهد اما به شیوه خاص خود. دیگر زمان عقب نشینی در برابر مشکلات نبود. او دیگر ناگزیر نبود که با اکراه به تقاضا ها و توقعات مادر خود ترتیب اثر بدهد. دیگر هیچگونه ملاحظه ای در بین نبود که بازتاب تمایلات اشخاص دیگر باشد.
او در استانه ورود به زندگی تازه و تسلط یافتن بر امور مربوط به زندگی خود بود. در پایان تابستان او قصد داشت دقیقا دریابد کارولین ویورلی کیست و چه می خواهد؟
او که حالش اندکی بهتر شده بود دستهایش را دوباره روی فرمان گذاشت و اتومبیل را به داخل جاده به حرکت دراورد. او خاطره ای مبهم در مورد جستن از روی یک دست انداز را که مدتها قبل هنگام دیدار از پدربزرگ و مادربزرگ خود برایش اتفاق افتاده بود در ذهن داشت. البته ان دیدار کوتاه و مختصر بود. مادر کارولین هر کاری که از دستش برمی امد به انجام رسانده بود تا ریشه های خود را در روستا قطع کند. اما کارولین پدربزرگ خود را به یاد داشت: مردی تنومند دارای چهره ای سرخ که یک روز صبح که جریان اب و هوا ارام بود وی را به ماهیگیری برده بود.
اکراه دخترانه او از قرار دادن یک طعمه روی قلاب ماهیگیری نیز از مواردی بود که وی از یاد نبرده بود. او به امتناع خود از این عمل ادامه داد تا ان که پدربزرگش به او گفته بود ان کرم پیر منتظر است تا در زیر اب یک ماهی بزرگ چاق و چله را برای خود شکار کند.
از دیگر موارد به یادماندنی رعشه بدن او بود به هنگام تکان خوردن ناگهانی نخ ماهیگیری و احساس بهت و شکوه و نیز حس موفقیت زمانی که انها سه ماهی عظیم الجثه را به همراه خود به خانه میبردند.
مادربزرگ او که زنی لاغر و استخوانی با موهای خاکستری براق بود ماهی های صید شده را در یک تابه سنگین سیاهرنگ سرخ کرده بود. با وجود انکه مادر کارولین از برداشتن یک لقمه و چشیدن غذای اماده شده امتناع کرده بود خود کارولین با اشتهای تمام ان ماهیهای سرخ شده را خورده بود. او در ان هنگام یک دختر بچه 6 ساله ظریف و شکننده با انگشت های بلند و باریک وچشمهای درشت سبزرنگ بود.
زمانی که منظره خانه از دور پدیدار شد کارولین لبخندی بر لب اورد. ان خانه تغییر چندانی نکرده بود. رنگ روی درها و دیوارها پوسته پوسته شده بود و ساقه علفها که رشد کرده بود تا قوزک پای او می رسید اما در عین حال ساختمان هنوز یک خانه دو طبقه تعمیر شده ای بود دارای ایوانی سرپوشیده جهت نشستن افراد خانواده و نیز یک دودکش سنگی که از بام خانه سربراورده و اندکی به سمت چپ متمایل شده بود.
او در چشمان خود سوزشی احساس کرد و با سرازیر شدن اشک از چشمهایش چندین بار پلک زد. احساس اندوه کردن در ان لحظه کار احمقانه ای بود. پدربزرگ و مادربزرگ او عمر درازی کرده بودند و از زندگی خود راضی و خشنود بودند. احساس گناه نیز کار خوشایندی نبود دو سال قبل از ان هنگامی که پدربزرگ کارولین فوت کرد کارولین در بحبوحه یکی از سفرهای خود جهت اجرای کنسرت در "مادرید" به سر می برد و وظایف هنری وی او را انچنان در قید و بند قرار داده بود که امکان بازگشت از سفر برای شرکت در تشییع جنازه پدربزرگ به کلی از وی سلب شده بود.
او سعی کرده بود واقعا هم سعی کرده بود تا مادربزرگ خود را به امدن به شهر ترغیب کند. در انجا کارولین به اسانی می توانست در روزهای تعیین شده به دیدار او بیاید.
اما ادیت از جای خود تکان نخورده بود. او به ایده ترک خانه ای که او هفتاد سال قبل از ان به عنوان نو عروس به انجا امده بود می خندید خانه ای که در ان فرزندان او بدنیا امده و پرورش یافته بودند خانه ای که او تمام عمر خود را در ان گذرانده بود.
هنگامی هم که او مرد کارولین در بیمارستانی واقع در تورنتو بستری بود و دوران نقاهت خود را بر اثر بیماری خستگی مفرط ضعف شدید و بی رمقی سپری می کرد. او یک هفته پس از برگزاری مراسم تشییع جنازه از فوت مادربزرگ خود باخبر شده بود. بنابراین احساس گناه کردن کار احمقانه ای بود.
اما در حالیکه در اتومبیل خود نشسته بود و نسیم ملایم کولر اتومبیل چهره او را نوازش می داد غرق احساسات و عواطف گوناگون گردید. او با صدای بلندی خطاب به اشباح و ارواح ناپیدا گفت: "متاسفم خیلی متاسفم از اینکه اینجا نبودم متاسفم از اینکه هرگز اینجا نبودم."
او در حالیکه اه می کشید با انگشت های خود گیسوان نرم و پرپشت و بلوند عسلی خود را شانه زد. نشستن در اتومبیل و غرق شدن در افکار و خاطرات کاری عبث بود. او ناگزیر بود که متعلقات خود رابه داخل خانه ببرد و در انجا بیتوته نماید. ان مکان اکنون متعلق به او بود و او نیز قصد داشت که ان را برای خود نگاه دارد.
هنگانی که او در اتومبیل را باز کرد گرمای هوا اکسیزن را از درون شش های او ربود. او در حالیکه در مقابل نیروی گرما با دم زدنهای عمیق ایستادگی می کرد جعبه ویولن خود را از روی صندلی عقب اتومبیل برداشت. و از همین حالا که این الت موسیقی و جعبه سنگین حاوی اوراق نت موسیقی را به سوی ایوان خانه حمل می کرد به نفس نفس افتاده بود.
سه بار دیگر او به سراغ اتومبیل رفت وبه داخل ساختمان برگشت و در این رفت و امدها چمدان های خود را به داخل خانه منتقل کرد و علاوه بر ان دو کیسه حاوی خواروبار را نیز که در یک بازار کوچک به فاصله چهل و پنج کیلومتر ان طرفتر به سوی شمال با متوقف کردن اتومبیل خود خریداری کرده بود به داخل خانه برد و سرانجام ضبط صوت دو کاسته خود را نیز از انجا برداشت و پس از رسیدن به خانه از فرط خستگی دیگر نتوانست به کار خود ادامه دهد. او هنگامی که همه بارها و متعلقات خود را در گوشه ای چید کلیدهای خانه را از داخل کیف خود بیرون اورد هر یک از کلیدها برچسبی داشت که به وسیله نخ به ان متصل شده بود: کلید در جلو ساختمان کلید در پشت ساختمان کلید در زیرزمین کلید جعبه جواهرات و اشیا نفیس کلید صندوق عقب اتومبیل فورد و غیره. هنگامی که کارولین کلید در جلوی ساختمان را جستجو و انتخاب می کرد از برخورد کلیدهای گوناگون با یکدیگر صدایی شبیه نغمه موسیقی به گوش می رسید.
در با صدای ناله ای که معمولا از باز شدن درهای قدیمی و کهنه به گوش می رسد روی پاشنه خود که در زیر غبار تیره بلا استفاده ماندن پنهان شده بود چرخید. او نخست ویولن را به داخل خانه اورد. ویولن مسلما مهمتر از موادغذایی و خواروبار بود. او در حالیکه اندکی احساس سرگشتگی می کرد برای نخستین بار به تنهایی به درون خانه قدم نهاد.
راهروی مقابل در مستقیما به انتهای ساختمان که تا انجا که او به خاطر می اورد اشپزخانه در انجا قرار داشت منتهی می شد. در سمت چپ پلکانی وجود داشت و نرده ان از جنس چوب محکم و تیره بلوط بود که در ان هنگام لایه ای نازک از گردوغبار ان را پوشانده بود.
میزی درست در زیر پلکان قرار داشت. روی ان میز یک تلفن سیاهرنگ و سنگین قدیمی در کنار یک گلدان خالی به چشم می خورد. کارولین جعبه ویولن خود را روی ان قرار داد و به انجام سایر کارها مشغول شد.
او خواربار را به داخل اشپزخانه برد. دیوارهای اشپزخانه زرد رنگ بود و کابینت های ان سفید رنگ و در قسمت جلوی انها درهای شیشه ای تعبیه شده بود. از انجایی که خانه همانند یک چراغ خوراک پزی داغ و ملتهب بود او نخست موادغذایی را در داخل یخچال قرار داد. وی از مشاهده اینکه یخچال از پاکیزگی برق می زد اسوده خاطر شد.
به او گفته شده بود که چند تن از زنان همسایه پس از خاتمه مراسم تشییع جنازه به درون خانه امده و درودیوار خانه بخصوص اشپزخانه را شسته و به وسیله برس ان را جلا داده اند.
کارولین می توانست ببیند که ان ادب و احترام روستایی واقعا مصداق دارد. صرف نظر از گردوغبار دو ماهه ای که همه سطوح را پوشانده بود و علیرغم انکه عنکبوت های صنعتگر و هنرمند در گوشه ها و زوایا از روی سلیقه و به شیوه ای تزئینی تارهای خود را تنیده بودند رایحه بسیار ملایم مواد ضدعفونی کننده به مشام می رسید.
او به اهستگی به راهروی جلوی ساختمان بازگشت و در ان حال صدای برخورد پاشنه کفش او بر کف چوبی اتاق طنین افکن بود. او نگاهی به داخل اتاق نشیمن افکند. در انجا کوسن های برودری دوزی شده و یک تلویزیون پایه دار بزرگ که بی شباهت به برخی از صنایع دستی باستانی نبود وجود داشت. کاغذ دیواری اتاق نشیمن نقش گلهای سرخ پریده رنگ را داشت و لوازم و مبلمان جملگی همچون اشباحی در زیر لایه های غبار مشهود بودند انگاه نوبت به اتاق پدربزرگ او رسید که در ان یک قفسه مملو از تفنگ و سلاح های کمری و یک صندلی بزرگ و نرم و راحت که دسته های ان سائیده کهنه و رنگ و رو رفته بود وجود داشت.
او ضمن سبک و سنگین کردن چمدان های خود و ایجاد تعادل و موازنه میان انها که دسته های انها را در دست خود گرفته بود برای انتخاب اتاق مخصوص خود رهسپار طبقه فوقانی گردید.
هم احساسات رقیق و هم قابلیت استفاده عملی باعث شد که او اتاق خواب پدربزرگ و مادربزرگ خویش را به عنوان اتاق مخصوص خود انتخاب کند. تختخواب سنگین مجهز به چهار میله جهت اویختن پرده و یک لحاف سبک ظاهرا موجب اسایش خاطر بود. عسلی ساخته شده از چوب سرو که در پای تختخواب قرار گرفته بود چه بسا رازهایی را در درون خود داشت و طرح بنفشه و گلهای سرخ کوچک بر روی دیوارها موجب ارامش خاطر او بود.
کارولین چمدانهای خود را کنار گذاشت و به سمت در شیشه ای باریکی که به ایوان بلند و غیر مسقف خانه منتهی می شد رفت. او از انجا می توانست گلهای سرخ و سایر گلها و گیاهان مادربزرگ خود را که با علفهای خود رو دست و پنجه نرم می کردند ببیند. او می توانست صدای برخورد امواج با صخره ها یا با الوارهای قرار گرفته در ان سوی انبوه درختان زنده بلوط را بشنود. او در دور دست از میان مه ناشی از گرما اب قهوه ای رنگی را مشاهده کرد که رودخانه مقتدر و سهمگین می سی سی پی را تشکیل می داد.
در انجا پرندگان ندا سر می دادند و از خلال هوای بسیار گرم گنجشکها زاغها کلاغها و چکاوکها یکدیگر را صدا زده و نغمه سرایی می کردند و در کل یک سمفونی از ترکیب اصوات خود بوجود اورده بودند. در ان میان چه بسا که ناله منقطع و قل قل مانند بوقلمون وحشی نیز شنیده می شد. او در انجا مدت یک لحظه به عالم رویا فرو رفت. او زنی بود با اندامی متناسب اندکی لاغر اندام و باریک با دستهایی بهره مند از ظرافت هنرمندانه و چشمهایی سایه زده.
مدت یک لحظه چشم اندازها و دورنمای طبیعت عطرها و روایح و صداها محو شدند. او در ان لحظه در اتاق نشیمن مادرش به سر می برد و صدای تک تک نجوا مانند ساعت و عطر شانل فضا را پر کرده بود. قرار بود که انان به زودی برای نخستین رسیتال ویولن وی به سفر بروند.
"ما بهترین اجرا را از تو توقع داریم کارولین." صدای مادر او نرم و صاف و اهسته به گوش می رسید و دیگر جای هیچگونه تعبیر و تفسیری باقی نمی گذاشت. "ما از تو انتظار داریم که بهترین اجرا را داشته باشی هیچ چیز دیگر ارزش ان را ندارد که هدف تو قرار گیرد می فهمی؟"
انگشت های پاهای کارولین در کفش های ظریفش در حالتی عصبی انحنا یافته بود. در ان زمان بیش از پنج سال از عمر او نمی گذشت." بله مامان."
اینک در ان تالار بازوهای او پس از دو ساعت تمرین درد گرفته بود. خورشید در بیرون از خانه بسیار درخشان و طلایی رنگ بود. او می توانست سینه سرخی را که روی درخت نشسته بود ببیند. مشاهده ان پرنده باعث شد که او از خنده ریسه برود و مکث کند.
"کارولین!" صدای مادرش از فراز پلکان به پایین سرازیر شد. " تو هنوز یک ساعت دیگر برای تمرین وقت داری. تو چطور انتظار داری که بدون داشتن انضباط بتوانی خود را برای این سفر اماده کنی؟ حالا دوباره شروع کن."
"متاسفم" کارولین در حالیکه اه می کشید ویولن را برداشت ویولنی که حتی در سن دوازده سالگی وزن ان را روی کتف های خود به سنگینی یک شئ سربی احساس می کرد.
در پشت صحنه در شب افتتاحیه کنسرت مساله مبارزه با اعصاب خسته و ناراحت جریان داشت. او از تمرینات بی پایان عملیات تدارکاتی و سفر کردن های متعدد بسیار خسته شده بود. تا کی او مجبور است به این فعالیت یکنواخت و روزمره توام با رنج و مشقت ادامه دهد؟ اکندن او هجده ساله بود و تا بیست سالگی نیز وضع به همین منوال ادامه داشت.
"کارولین محض رضای خدا. مقداری سرخاب به صورتت بمال مثل مرده رنگ پریده هستی." ان صدای ناشکیبا که مانند چکش بر سر او فرود می امد انگشت های کشیده ای که چانه او را بالا می کشید همه وهمه در ذهن او حضور داشت. "چرا لااقل کمی ذوق و شوق از خود نشان نمی دهی؟ ایا می دانی من و پدرت برای رسانیدن تو به جایی که اکنون به ان رسیده ای چقدر کوشش کرده و رنج برده ایم؟ ایا میدانی که ما چقدر فداکاری کرده ایم؟ حالا ده دقیقه قبل از اینکه پرده بالا برود تو در اینجا نشسته ای و در اینه به خودت خیره شده ای؟"
"متاسفم"
او همیشه متاسف بود.
او در بیمارستانی واقع در تورنتو بیمار بی رمق و شرمسار روی یک تخت دراز کشیده است. " منظورت از اینکه بقیه برنامه سفر خود را لغو کرده ای چیست؟" چهره منقبض و خشمناک مادرش روی تخت بر فراز سر او به حالت تهدیدامیزی مشاهده میشد.
"نمی توانم این برنامه را به پایان برسانم متاسفم"
"متاسف! متاسف بودن چه دردی را دوا می کند؟ تو شغل و حرفه خود را به بازی گرفته و همه چیز را به هم ریخته ای. تو برنامه لوئیس را مختل کرده و او را بلاتکلیف گذاشته ای و این کار تو به هیچوجه قابل بخشش نیست. اگر او نامزدی خود را با تو به هم بزند و تو را از حرفه ات ساقط کند من تعجبی نخواهم کرد."
کارولین با صدای ضعیفی گفت: "او با کسی دیگری رابطه داشت. درست قبل از ان که پرده بالا برود او را در رختکن دیدم. او همراه شخص دیگری بود."
"مزخرف می گویی. اگر هم مزخرف نباشد تقصیر از توست نه کسی دیگر شیوه رفتار و کردار تو در این اواخر که مثل یک شبح به همه جا سر می زدی و به این سو و ان سو می رفتی لغو برنامه مصاحبه ها و عدم حضور در ضیافتها همه و همه دست به دست هم داد تا قضیه به اینجا کشیده شود. پس از این همه تلاشی که برای تو کردم تو اینگونه پاداش مرا می دهی؟ از من انتظار داری که در مقابل مطبوعات در مقابل حدس و گمان ها و در برابر این همه در هم ریختگی ها و اشفتگی هایی که مرا درگیر انها ساخته ای چه کنم و چه رفتاری داشته باشم؟"
"نمی دانم" این جمله به او کمک کرد که چشمان خود را ببندد و با بستن انها دیگر چیزی را نبیند." متاسفم من دیگر بیش از این نمی توانم به کار خود ادامه بدهم."
کارولین در حالیکه چشمهای خود را دوباره باز می کرد با خود اندیشید که بیش از این نمی تواند به کارش ادامه دهد. او دیگر نمی تواند انچه را که اشخاص دیگر از او انتظار دارند انام دهد. لااقل در حال حاضر امکان پذیر نبود. اصلا هیچوقت دیگر هم امکان پذیر نبود. ایا او خودخواه حق ناشناس و لوس بود؟ یعنی همه ان وازه های نفرت انگیزی که مادرش به او نسبت می داد واقعا در مورد او صدق می کرد؟ حالا دیگر اهمیتی نداشت. انچه اکنون اهمیت داشت این بود که او در اینجا بود.
babelirani
13-11-2009, 12:42
فصل یکم-3
ده مایل دورتر تاکر لانگ استریت به سرعت وارد مرکز شهر اینوسنس شد و با این حرکت سریع خود گردوخاکی به هوا بلند کرد و سگ پاکوتاه متعلق به جد لارسون را که نیوسنس نام داشت و روی زمین در زیر سایه بان راه راه مغازه خشکباری در حال استراحت بود سراسیمه و متوحش کرد.
اگر کارولین ویورلی در انجا حضور داشت امکان داشت متوجه افسردگی سگ گردد. سگ یکی از چشمان خود را گشوده بود تا ان اتومبیل قرمز براقی را که یکراست و به سرعت به سوی او می امد ببیند. ان اتومبیل در فاصله نیم متری از مکان استراحت او به شدت ترمز کرده و با کشیده شدن چرخهایش به روی زمین متوقف شده بود.
سگ با یکبار پارس کردن از جا برخاست و به سراغ جای امن تری رفت. تاکر پوزخندی و با سوت زدن نیوسنس را خطاب قرار داد اما سگ به رفتن خود ادامه داد. نیوسنس بشدت از ان اتومبیل قرمز رنگ نفرت داشت. نفرتی انچنان زیاد که باعث می شد او هیچگاه حتی برای ادرار کردن به روی لاستیک های ان اتومبیل نیز جرات نزدیک شدن به ان را به خود ندهد.
تاکر کلیدهای داخل جیب خود را بیرون ریخت. او قصد داشت برنج و نوشابه های گازدار و نیز ادکلن مورد نظر دلا را خریداری کند و سپس به خانه بازگردد و بار دیگر روی ننو دراز بکشد. از نظر او یک مردباهوش در یک بعدازظهر بسیار گرم و هوای بدون اکسیزن جایش روی ان ننو است. در این اثنا او متوجه اتومبیل خواهرش شد که محل پارک دو اتومبیل را در مقابل رستوران چت ان چیو اشغال کرده بود.
او بر اثر راندن اتومبیل در هوای گرم احساس تشنگی میکرد و می توانست با یک لیوان بزرگ لیموناد تشنگی خود را فرو بنشاند. شاید هم یک تکه پای زغال اخته می توانست همین کار را انجام دهد.
اجرای این تصمیم ها موجب ان شد که او تا مدت های مدید از بابت این انحراف مسیر احساس پشیمانی کند.
خانواده لانگ استریت صاحب رستوران چت ان چیو بودند همانگونه که خشک شویی واش اند درای لاندرومات پانسیون اینوسنس فروشگاه فید ان گرین اسحله فروشی هانترز فرند و حدود ده دوازده باب خانه و ملک استیجاری نیز متعلق به انان بود. خانواده لانگ استریت انقدرها عاقل یا بهتر بگوییم انقدرها تنبل بودند که برای اداره امور تجاری خود مدیرانی را به کار برگمارند. دوین به خانه های اجاره ای تا حدی علاقه داشت و در نخستین روز هر ماه برای جمع اوری چک های اجاره بها و یا شنیدن بهانه های مستاجرینی که اجاره بهای خود را نمی پرداختند با اتومبیل به سراغ تک تک خانه ها و فروشگاههای مزبور می رفت و فهرست تعمیرات لازم برای اماکن مزبور را یادداشت می کرد.
تاکر کتاب را چه می خواست و چه نمی خواست نگاه می داشت. یک بار هنگامی که او مدتی طولانی از وقت خود را صرف مرتب کردن کتابهایش نموده بود جوزی تعدادی از انها را برای خود برداشته و انچنان نظم و ترتیب ایجاد شده را بر هم زده بود که روزها طول کشید تا تاکر توانست انها را دوباره منظم کند.
انجام اینگونه امور برای او اهمیت چندانی نداشت. نگاهداری کتاب کاری بود که انسان می توانست در هوای خنک ساعات اولیه شب در حالیکه نوشابه سردی نیزدر کنار دست اوست انجام دهد. برای تاکر این کار یک عمل کسل کننده و ملال اور بود تا یک کار دشوار.
رستوران چت ان چیو یکی از اماکن مورد علاقه تاکر بود. سالن غذاخوری ان دارای یکی از ان پنچره های بسیار بزرگ و عریضی بود که همیشه پوسترهایی روی ان نصب شده بود و بر روی این پوسترها تبلیغاتی درباره فروش نان و شیرینی اسباب بازی و حراج های گوناگون انجام گرفته بود.
در داخل رستوران کف زمین با پارکت فرش شده بود که بر اثر گذشت زمان رنگ ان به زردی گراییده و لکه های قهوه ای رنگی نیز روی ان به چشم می خورد که شبیه مگس بود. دیوارهای حجره ها و غرفه های بزرگ و کوچک این رستوران مضرس و سرخ رنگ بود و این رنگ نوعی بهبود در رنگ قهوه ای پوسته پوسته ای محسوب می شد که تاکر شش ماه قبل انها را تعویض کرده بود. البته این رنگ قرمز نیز از همان ابتدا در حال محو شدن بود.
طی سالیان دراز مردم پیامهایی را به عنوان یادگاری روی سطح فوقانی میزها کنده بودند که به نوعی سنت در رستوران چت ان چیو مبدل شده بود. کندن حروف اول اسامی اشخاص سرگریم مطلوبی بود که به همرای انها تصاویری از قلب های تیرخورده نیز نقش شده بود اما گاه و بیگاه شخصی نیز با گرفتن الهامات هنری وازه یا عبارتی از قبیل "هی!" یا "خودتی" را در کنار سایر یادگاریها نقش می کرد.
یکبار در ارتباط با یک فرد چاق و پر خور نوشته شده بود: "گه بخور و بمیر."
ارلین رنفرو که مدیریت ان رستوران را به عهده داشت از مشاهده ان رهنمود اخلاقی و بهداشتی انچنان براشفته بود که تاکر ناگزیر شد لوازم و مواد شیمیائی مورد نیاز را جهت پاک کردن ان وازه های اهانت امیز از روی ان میز فراهم اورد.
هر یک از غرفه ها دستگاه پخش موسیقی مخصوص به خود را داشت که در ان غرفه ها مشتری می توانست دکمه ای را بچرخاند و ترانه های مورد علاقه خود را انتخاب کند. از انجایی که ارلین به موسیقی محلی علاقه فراوانی داشت متصدیان دستگاههای پخش موسیقی در انجا نیز به پخش چنین ترانه هایی تمایل نشان می دادند لیکن تاکر موفق شده بود که پنهانی چند نوار موسیقی را که روی انها ترانه های دهه پنجاه ضبط شده بود در دستگاه بگنجاند.
در کنار پیشخوان بزرگ فروشگاه ده دوازده چهارپایه قرار داشت که سطح فوقانی همه انها به رنگ سرخ در حال محو شدن بود. یک غرفه چند ضلعی عرضه خوراکیها و شیرینی جات مورد علاقه تاکر را در ان روز به عهده داشت. نگاه خیره تاکر با لذت و علاقه فراوان روی پای زغال اخته دوخته شده بود. او با ردوبدل کردن سلامها احوال پرسیها و دست تکان دادنها با برخی از مشتریان با عبور از میان هوای پر دود و دم به نقطه ای از پیشخوان رستوران که خواهرش در انجا نشسته بود رفت. جوزی که در حال گفتگو با ارلین بود یک ضربه ملایم و محبت امیز و لیکن از روی عادت و نه از روی توجه به بازوی برادرش زد و گفتگوی خود را بدون وقفه ادامه داد.
"بنابراین من به او گفتم جاستین اگر تو قصد داری با مردی مانند ویل شیور ازدواج کنی تنها کاری که مجبوری انجام دهی تا خوشبخت و سعادتمند بمانی ان است که خودت یک قفل برای قفس او خریداری کنی تا مطمئن شوی که کلید انجا را در دست داری او ممکن است وقت و بی وقت خود را خیس کند ولی باید بدانی این تنها کاری است که از عهده ان بر می اید."
ارلین قهقهه ای تحسین امیز سرداد و چند لکه خیس حلقه مانند را از روی پیشخوان پاک کرد و گفت: "اینکه چرا می خواهد با ادم بی سروپایی مثل ویل ازدواج کند از دایره فهم من بیرون است."
جوزی در حالیکه چشمک می زد گفت: "عزیز من او در رختخواب همیشه مثل یک ببر به حریف خود حمله می کند. البته اینطور می گویند. هی تاکر". جوزی روی خود را به سمت برادر خود چرخاند و بوسه پر سروصدایی از گونه وی گرفت. سپس در حالیکه انگشت های خود را در مقابل چهره او پیچ و تاب می داد گفت:
"من همین الان ناخن هایم را مانیکور کردم. لاک قرمز زده ام نظرت چیست؟
تاکر از روی وظیفه ناخن های بلند و سرخ رنگ او را برانداز کرد و گفت: "اینطور به نظر می رسد که تو لحظه ای پیش با ناخن هایت چشمهای یک نفر را از حدقه بیرون اورده ای. یک لیموناد و مقداری از ان پای زغال اخته به من بده و مقداری وانیل فرانسوی نیز روی ان بریز ارلین." جوزی که از توصیف تاکر در مورد ناخن هایش کم و بیش خشنود بود ناخن های بلندش را از میان گیسوان سیاهرنگ خود که از روی سلیقه ارایش شده بود عبور داد و گفت: "جاستین ارزو دارد که چشمهای مرا از حدقه بیرون اورد." جوزی با تبسمی که دندانهایش را نمایان می کرد نوشابه سودای خود را برداشت و جرعه ای از داخل بطری به وسیله نی نوشید و ادامه داد: "جاستین هم در ارایشگاه بود و داده بود کله اش را برایش درست کنند. او در انجا دستش را مرتبا به این طرف و ان طرف حرکت می داد تا همه ان شیشه براقی را که خود او اسمش را الماس گذاشته بود ببینند. او احیانا ان تکه شیشه را در بازی تیراندازی در نمایشگاه و انداختن بطریهایی که هدف محسوب می شوند برنده شده است."
چشمان عسلی تاکر چندبار پشت سر هم بازوبسته شد."حسودیت می شود جوزی؟"
جوزی راست نشست لب بالای خود را جلو داد و سپس در حالیکه سر خود را به عقب می برد صدایی حاکی از تحقیر و استهزا از حلقوم خود بیرون اورد و بلافاصله چهره اش حالت عادی به خود گرفت. "اگر من ویل را برای خود خواسته بودم مسلما او را بدست می اوردم گذشته از تواناییهای او در بستر حضورش برای من بسیار ملال اور و خسته کننده بود."
او بقیه سودای خود را با نی به هم زد و نگاهی سریع و عشوه گرانه به دو پسری که پشت یک میز لمیده بورند انداخت. ان دو پسر بطور ناگهانی و بی اختیار به خود مغرور شدند و در ان حال با دستپاچگی به نوشیدن ابجو ان هم در جرعه های بزرگ ادامه دادند. "تاک من و تو یک مشکل در زندگی خود داریم و ان این است که در جنس مخالف کششی ایجاد می کنیم که او کم و بیش نمی تواند در برابر ان مقاومت کند."
تاک پس از انکه به ارلین تبسم کرد شروع به خوردن پای زغال اخته خود نمود"درست است. ما هم مشکلمان این است و مجبوریم رنج و عذاب ان را تا به اخر تحمل کنیم."
جوزی با ناخن های تازه لاک زده اش روی پیشخوان به ضرب گرفتن پرداخت. او از صدای برخورد ناخنهایش به روی میز لذت می برد. ان بی تابی و ناارامی که وی را به دوبار ازدواج وطلاق طی پنج سال سوق داده بود هفته ها بود که دوباره در وجودش زنده شده بود. او با خود اندیشید که تقریبا وقت ان رسیده است که بار دیگر در این مسیر گام بردارد. بازگشت به شهر اینوسنس و چند ماه اقامت در ان شهر او را وسوسه کرده بود که به دنبال هیجانات ناشی از اقامت در شهرها و نقاط دیگر باشد و اما چند ماه اقامت کردن در نقطه ای دیگر نیز باعث میشد که او دلش برای بی هدفی ارام و بی سروصدا در شهر زادگاه خویش تنگ شود.
شخصی یک سکه بیست و پنج سنتی را در دستگاه موسیقی انداخت و رندی تریویس (خواننده) با لحنی سوزناک درباره هجر یار و رنج و اندوه و عشق ناله و فغان سر داد. جوزی انگشت های خود را متناسب با ریتم اهنگ به روی میز می زد و به تاکر که سرگرم لنباندن پای زغال اخته و بستنی بود خشم الود و تهدیدامیز نگاهی افکند.
"نمی توانم بفهمم که تو چطور می توانی این وقت روز اینقدر غذا بخوری."
تاکر مقدار بیشتری پای را در دهان خود گذاشت. "چگونه می توانم بخورم؟ کاری ندارد. دهانم را باز می کنم و اینها را به این شکل که می بینی می بلعم."
"هیچوقت هم یک سنت پول بدست نمی اوری. من مجبورم در مورد هر چیزی که می خورم دقت داشته باشم و گرنه دور کمرم به اندازه دور کمر مامی گنتری خواهد شد." او انگشتی در بستنی تاکر فرو برد یک تکه از بستنی او را برداشته و روی زبانش قرار داد. "به غیر از پر کردن خمره بدنت در این شهر مشغول چه کاری هستی؟"
"خرده فرمایش های دلا را انجام می دهم. راستی هنگام پیچیدن به داخل ناحیه مک نر از کنار اتومبیلی رد شدم."
"اوم." جوزی امکان داشت توجه بیشتری به این خبر مبذول کند اما در ان لحظه برک تروسدیل قدم زنان وارد رستوران شد. جوزی بدن خود را روی صندلی پیچ و تاب داد و راست تر نشست و در ان حال یک پای خود را روی پای دیگر افکند و تبسمی که از ان انگبین می چکید نثار وی کرد."سلام برک."
"جوزی". برک نزدیک انها امد و دستی به پشت تاکر زد. "تاک شما دو نفر سرگرم چه کاری هستید؟"
جوزی گفت: "مشغول وقت گذرانی." بلندی قامت برک به یک متر و هشتاد سانت می رسید و همه بدنش از عضله تشکیل شده بود. شانه هایی فوق العاده پهن داشت و چانه ای زاویه دار که به همراه صورتش یک مربع مستطیل را تشکیل می داد. چشمهایش که شبیه چشمهای یک توله سگ بود به ان چهره خشن ملایمت بخشیده بود. او با انکه هم سن و سال دوین بود از نظر دوستی و رفاقت به تاکر نزدیکتر بود و یکی از چند مردی به شمار می رفت که جوزی به او تمایل داشت ولی از وصال او محروم مانده بود.
برک نیمی از لگن خاصره خود را روی یک چهارپایه قرار داد و در ان حال حلقه سنگین کلیدهای او به صدا درامد. علامت کلانتر محل در زیر نور به رنگ تیره و مشخص به چشم می خورد."هوا انقدر گرم است که کار دیگری نمی شود کرد." وقتی که ارلین یک لیوان چای با یخ مقابل او قرار داد وی زیر لب از او تشکر کرد. برک چای با یخ را یک نفس تا به اخر خورد.
جوزی هنگام تماشای سیب ادم برک که با نوشیدن چای بالا و پایین می رفت لب فوقانی خود را لیسید. برک هنگام که لیوان را کنار می گذاشت گفت: "نوه خانم ادیت در حال اسباب کشی و نقل مکان به داخل خانه اوست او دوشیزه کارولین ویورلی است که یکی از موسیقیدانان سطح بالای فیلادلفیاست." ارلین لیوان او را دوباره پر کرده بود و این بار برک محتوای لیوان را به اهستگی در جرعه های کوچک خورد."او درخواست کرد که تلفن و برق خانه وصل شود."
"خیال دارد چه مدت در انجا بماند؟" ارلین همیشه چشمها و گوش هایش برای کسب خبرهای جدید باز بود البته این حق"ارلین" بود که به عنوان مدیر رستوران چت ان چیو این مطلب رابداند.
"در این باره خودش چیزی نگفته است. خانم اریت از ان زنانی نبود که درباره اعضای خانواده خود زیاد حرف بزند اما بخاطر دارم که یک روزی شنیدم او دارای یک نوه دختر است که به همراه یک دکتر یا چیزی از این قبیل مدام به شهرهای گوناگون سفر می کند."
تاکر به فکر فرو رفت و گفت: "حتما پول زیادی به این منظور می پردازد. من یک ربع پیش اتومبیل او را هنگام پیچیدن به یک مسیر فرعی دیدم. او داشت یک بی.ام.و صفر کیلومتر را می راند."
برک منتظر ماند تا ارلین از نزد انان دور شود. "تاک من باید درباره دوین با تو حرف بزنم."
با وجود ان که چهره تاکر همچنان دوستانه بود روی صندلی جابه جا شد و پرسید: "موضوع چیست؟"
"دیشب بار دیگر به سرش زده و گردوخاک به راه انداخته و در رستوران مک گریدی برای سایرین شاخ و شانه کشیده است. من او را بازداشت کردم." در ان لحظه تحولی پدید امده بود چشمهای مخاطب تیره شد و حالت عبوس مانندی گرداگرد دهان او را فرا گرفت. "تو او را به چه چیزی متهم می کنی؟"
"دست بردار تاک" برک اندکی ازرده خاطر شد پاهای خود را جابجا کرد و گفت: "او جهنمی بپا کرده و انقدر مست بوده که نمی توانسته رانندگی کند. من پیش خود حساب کردم که او می تواند از انجا به عنوان مکانی موقتی برای خوابیدن استفاده کند چون اخرین باری که نیمه شب او را با اتومبیل به خانه رساندم خانم دلا بسیار هول شده و ترسیده بود."
"بله" تاکر اسوده خاطر شد. دوستانی وجود داشتند خانواده ای در بین بود و برک نیز جای خود را داشت. او امیزه ای از هر دو بود."او حالا کجاست؟"
"در زندان است و ساعات خماری و سردرد پس از میخوارگی را سپری می کند. با خودم فکر کردم حالا که تو اینجا هستی می توانی او را با خود به خانه ببری ما می توانیم بعدا اتومبیل او را به خانه ببریم."
"با کمال میل" صدای ارام او ناامیدی تازه ای را که در وجودش سربرافراشته بود پنهان نگاه می داشت. دوین دو هفته قبل در همین روز و در همین ساعت مشغول کار بود. تاکر می دانست که وقتی او از پا بیفتد بازگشت او به حال طبیعی نوعی صعود از شیب تند است که براثر لغزش ها و سرخوردن های پیاپی در مدت زمانی طولانی به انجام می رسد. تاکر ایستاد و کیف پول خود را از جیبش بیرون اورد. هنگامی که در پشت سر او با صدایی بلند باز شد و لیوان های روی پیشخوان مرتعش شده و به صدا درامدند او نگاهی به اطراف خود انداخت و ادالو هیتینگر را دید و فهمید که دچار دردسر شده است.
ادالو در حالیکه اب دهان خود رابه بیرون پرتاب می کرد گفت: "حرامزاده کثافت" و خود را به سوی تاکر پرتاب کرد. اگر برک همان واکنش های پیشین خود را که باعث شده بود در مدرسه به یک ستاره در مسابقات ورزشی مبدل شود حفظ نکرده بود امکان داشت پوست صورت تاکر کنده شود.
برک با حالتی درمانده گفت: "هی هی" و ان در حالی بود که ادالو مانند یک گربه وحشی به جان تاکر افتاده بود.
"خیال کردی که می توانی مرا به ان صورت دور بیندازی؟"
"ادالو" تاکر از روی تجربه ای که اندوخته بود صدای خود را بم و ارام حفظ کرده بود. "ارام باش. تو با این کار به خودت اسیب خواهی رساند."
دندانهای کوچک ادا در حالیکه دهان خود را همچون درنده ای باز کرده بود اشکار شد. "قصد دارم به تو اسیب برسانم. تو حیوان بی سروپا."
برک با اکراه به درون قالب حرفه خود به عنوان کلانتر لغزید رفتار خود را به عنوان کلانتر تغییر داد و گفت: "دختر یا خودت را کنترل می کنی یا مجبورم می شوم که تو را به زندان بیندازم. در این صورت پدرت نیز از این قضیه خوشحال نخواهد شد."
ادا در میان دندان هایش نفس های صداداری می کشید. "من به ان حرامزده دست نخواهم زد." هنگامی که پنجه برک روی بدن ادا سست شد او خود را از چنگال برک خلاص کرد و گردوخاک لباس خود را تکاند.
تاکر حرفهای خود را اینگونه اغاز کرد: "اگر می خواهی راجع به این موضوع صبحت کنیم...."
"بله راجع به این موضوع صحبت می کنیم همین جا و همین الان." ادا دور خود چرخی زد و در ان حال مشتریان یا به او خیره شده بودند و یا وانمود می کردند که به او خیره نشده اند. النگوهای رنگارنگ پلاستیکی در دست هایش بر اثر برخورد به هم به صدا درامدند. صورت و گردن او از قطرات عرق برق میزد. "همه گوش کنید می شنوید چه می گویم؟ من باید حرفی را به اقای بیگ شات لانگ استریت بزنم."
تاکر گفت: "ادالو...." و از فرصت استفاده کرد و بازوی او را گرفت. ادا دست خود را در هوا تاب داد و با پشت دست به صورت تاکر کوبید و در این حال خود نیز از شدت عصبانیت دندان قروچه می کرد.
"نه" تاکر در حالیکه خون جاری شده از دهان خود راپاک می کرد با اشاره دست به برک فهماند که دخالتی نکند "بگذار خودش چیزی را که می خواهد بدست بیاورد."
"بدست خواهم اورد خیلی هم خوب تو گفتی که مرا دوست داری."
"من هیچوقت چنین چیزی نگفتم." تاکر در این مورد از خود مطمئن بود او حتی در اوج عواطف شهوانی نیز در کاربرد وازه ها دقت داشت مخصوصا در بحبوحه احساسات شدید خود در این مورد احتیاط به خرج می داد.
ادا خطاب به او فریاد زد: "تو به نحوی رفتار کردی که من فکر کنم تو مرا دوست داری." کرم پودری که او به صورتش مالیده بود بر اثر قطرات عرق ناشی از التهاب درون تا حدود زیادی پاک شده بود و عطر تندی که از او به مشام می رسید تاکر را به یاد موجودی انداخت که به تازگی جان داده باشد. "تو ارام ارام مرا به بستر کشاندی تو گفتی من زنی هستم که تو انتظارش را می کشیدی. تو گفتی که ...." اشک و قطرات عرق روی چهره او با هم مخلوط شده و سبب شده بود خط چشم او در زیر چشمانش پخش شود. "تو گفتی که ما قصد داریم با هم ازدواج کنیم."
"اه نه" تعادل روحی تاکر که همواره ترجیح می داد ان را بر هم نزند از حالت طبیعی خارج شد. "این برداشت تو بود عزیزم من صاف و پوست کنده به تو گفته بودم که هرگز قصد ازدواج با تو را ندارم."
"وقتی که سوت زنان به نزد یک دختر می ایی وبرای او دسته های گل می اوری و نوشیدنیهای فانتزی خریداری می کنی انتظار داری که او چه فکری بکند؟ تو به من گفتی که برای من بیشتر از هر کس دیگری اهمیت قائلی."
"واقعا هم اهمیت قائل بودم." واقعیت نیز از همین قرار بود. او همهیشه چنین اهمیتی را قائل بود.
"اما تو برای هیچ چیز یا هیچکس جز برای تاکر لانگ استریت اهمیت قائل نیستی." و در این هنگام ادا اب دهان خود را به روی صورت تاکر انداخت. تاکر با مشاهده این رفتار او و دریافتن اینکه دیگر اثری از ان همه شیرینی و ملاحت و شور و التهاب محبت امیز باقی نمانده است از خود پرسید که چگونه ممکن است او روزی برای چنین شخصی اهمیتی قائل شده باشد و برخی از پسرهایی که در انجا با اسودگی خیال در حال خوردن نوشابه بودند با ارنج به پهلوی یکدیگر زده و پوزخند می زدند. تاکر از مشاهده این صحنه ها مشمئز گردید.
"در این صورت تو بدون من زندگی بهتر داری اینطور نیست؟" تاکر دو اسکناس بابت صورت حسابش روی پیشخوان انداخت.
"تو خیال می کنی که به همین سادگی می توانی از این قضیه فرار کنی؟" دست ادا مانند یک گیره اهنی بازوی تاکر را فشرد. تاکر می توانست احساس کند که عضلات ادا در حال لرزیدن است. "تو خیال می کنی که می توانی مرا هم مثل سایرین دور بیندازی؟" ادالو گفت که اگر تاکر بتواند او را هم مانند سایرین به دور افکند او اسم خود را عوض خواهد کرد. زیرا او به همه دوستانش گفته است که بزودی ازدواج خواهد کرد: و او زمانی راه درازی را تا گرینویل پیموده است تا در انجا لباس عروسی مناسبی برای خود انتخاب نماید. او می دانست اری او می دانست که نیمی از مردم شهر به این ماجرا به عنوان یک قضیه سرگرم کننده نگریسته و به نحو کنایه امیزی به یکدیگر لبخند می زنند. "تو نسبت به من تکلیفی داری. تو وعده هایی به من دادی."
"یکی از انها را نام ببر." تاکر در حالیکه تعال روحی خود را باز می یافت دست ادا را که به بازویش چنگ زده بود با زور و فشار از بازوی خود جدا کرد.
"من حامله ام" این عبارت بر اثر فوران ناامیدی از دهانش بیرون جست. اکنون در اوج نا امیدی انچه می توانست رضایت خاطر او را فراهم اورد دهان به دهان گشتن یک خبر ناگوار در مورد تاکر و همچنان مشاهده پریدگی رنگ رخسار او بود.
"چه گفتی؟"
در ان لحظه لبهای ادا انحنا یافت و تبسمی سخت و خشونت بار و بیرحمانه بر ان نقش بست. "شنیدی که چه گفتم تاک حالا بهتر است تصمیم بگیری که می خواهی در این مورد چه کنی." او در حالیکه سر خود را بالا می گرفت در جای خود چرخی زد و فریادی غرش اسا از دل براورد. تاکر منتظر ماند تا احساس تهوعی که به او دست داده بود فرو بنشیند.
جوزی گفت: " این یک حقه است" و دست خود را پایین برد تا دست برادر خود را بگیرد. "دروغه" تاکر که هنوز از شدت ناراحتی به خود می پیچید خیره به او نگریست. "چه گفتی؟"
"من می گویم که اگر تو حامله ای او هم حامله است. این حقه زنانه قدیمی ترین حقه ای است که تنها در کتابهای تاریخ می توان به ان برخورد کرد. تاکر به هیچوجه در دام این نیرنگ گرفتار نشو."
تاکر نیاز به ان داشت که فکر کند و می خواست تنها باشد. انگاه رو به جوزی کرد و گفت: "دوین را از زندان بیرون بیاور. اجناس و خواربار دلا را هم اماده کن و به من بده."
"پس چرا ما...."
اما تاکر در ان لحظه در حال خروج از رستوران بود جوزی اهی کشید و با خود اندیشید که این ماجرا دهان به دهان خواهد گشت و رسوایی ببار خواهد اورد.
تاکر فراموش کرد که بگویید دلا چه می خواهد.
babelirani
14-11-2009, 13:03
فصل دوم-1
دوین لانگ استریت روی تخت یکی از سلول های انفرادی شهر نشسته بود و مانند یک سگ زخمی زوزه می کشید و ناله می کرد. سه قرص اسپرینی که بلعیده بود هنوز اثر خود را نگذاشته بود و لحظه به لحظه بر شدت صدای اره برقی در داخل سرش افزوده می شد. او چند لحظه ای سر خود را از میان دو دستش رها کرد تا بتواند مقدار بیشتری از قهوه ای رائکه برک برای او اورده بود بخورد و سپس دوباره سر خود را میان دستهایش گرفت. گویی وحشت از ان داشت که مبادا سرش از بدن جدا شود و بر زمین بیفتد. شاید او تا حدی نیز امیدوار بود که این چنین اتفاقی بیفتد.
در نخستین ساعت پس از بیدار شدن دوین این بار هم طبق معمول احساس پشیمانی کرده و به خود لعنت می فرستاد. او از دانستن اینکه تفریح کنان و لبخند زنان باز هم در دام همان تله زشت و کریه گرفتار شده است احساس نفرت می کرد. پشیمانی او ناشی از خوردن مشروب نبود. دوین نوشیدن را دوست می داشت. او طعم تند ویسکی را هنگامی که با زبانش تماس می گرفت دوست داشت و پایین رفتن ان از گلو و مستقر شدنش در معده را همانند بوسه ای طولانی و اهسته از جانب زنی زیبا تلقی می کرد. او حالت خوشایندی را که پس از نوشیدن دومین گیلاس در سر وی ایجاد می شد دوست داشت.
او حتی به مست کردن هم اهمیتی نمی داد. انچه برای او اهمیت داشت ان لحظه خاصی بود که پس از اشامیدن پنجمین یا ششمین لیوان فرا می رسید لحظه ای که او خود را همچون پرنده ای سبکبار رها از همه علائق و دغدغه ها حس می کرد لحظه ای که همه چیز خوب و خوش و مضحک به نظر می رسید لحظه ای که انسان فراموش می کرد که زندگی چهره کریه خود را به وی نشان داده است. از یاد می برد که همسر و بچه هایش را که از همان اغاز نیز اروزی داشتنشان را نداشت به فروشنده بی سروپای یک مغازه کفش فروشی باخته است لحظه ای که فراموش می کرد در راه فاضلاب یک شهر کوچک گیر کرده است زیرا جای دیگری سراغ ندارد که به انجا برود.
با خود تکرار کرد:
تو به انچه که پس از نوشیدن مشروب اتفاق می افتد خصوصا اهمیتی نمی دهی. دست تو مدام به سوی بطری دراز می شود بی ان که به خود هشدار دهی که چه چیز در راه است. تو از چشیدن طعم محتوای بطری روی بر نمی تابی و به بلعیدن ان ادامه می دهی صرفا به این خاطر که ان نوشیدنی در مقابل توست و تو نیز انجا حضور داری.
او این واقعیت را که گه گاه نوشیدن او را به سوی رذالت سوق می دهد دوست ندارد چرا که در ان صورت مایل است بهانه ای بدست اورده و زد و خوردی را با کسی اغاز کند. هر گونه زد و خوردی که باشد خدا می داند که او مرد خشن و بیرحمی نیست اما گه گاه فقط گه گاه نوشیدن مشروب وی را به یک حیوان وحشی تبدیل می کند و او از این بابت همواره نادم و پشیمان است.
انچه او را می ترساند این است که در مواقعی خاص که چنین اتفاقی می افتد او نمی تواند به خاطر اورد که ایا در ان هنگام به شخصیتی رذل و خبیث مبدل شده است یا این که ان حالت را ارام و بدون دردسر پشت سر نهاده است. هر وقت چنین حالتی اتفاق می افتاد از به احتمال قوی در درون سلول انفرادی با سردرد و حالتی ناخوشایند از خواب بر می خیزد حالتی که به موجب ان او احساس می کرد که می خواهد کسی را بکشد.
او با احتیاط و با علم به این که حرکت کردن ممکن است صدای اره برقی را در سر او به صدای هجوم یک دسته زنبور خشمگین تبدیل کند از جا برخاست و ایستاد. نور افتاب از میان میله های پنجره به درون سلول تابیده و چشم او را ازار می داد. دوین با کف دست جلوی تابش نور افتاب را گرفت و در ان حال کورمال کورمال راه خود را به بیرون از سلول پیمود. برک هیچگاه در سلول را به روی او قفل نمی کرد.
دوین با حالتی ناشیانه و نامتعادل وارد دستشویی شد و در انحا سموم بدن خود را که از طریق کلیه هایش وارد مثانه شده بود خالی کرد. او که در ان لحظه سخت در طلب تختخواب خود بود مقداری اب سرد به صورتش پاشید تا این که سوزش چشمهایش متوقف شد.
هنگامی که صدای بسته شدن در مجاور به گوش رسید او نفس خود را با صدا از میان دندانهایش بیرون داد و هنگامی که جوزی با خوشحالی او را صدا زد صدایی همانند زوزه ضعیف از دهان وی خارج شد. "دوین تو اینجایی؟ خواهر مهربانت به اینجا امده تا تو را از اینجا ببرد."
هنگامی که دوین قدم به استانه در نهاد تا در انجا تکیه بدهد جوزی ابروان خود را که با دقت انها را برداشته بود بالا برد"ای وای ای وای" او یک قدم نزدیکتر شد و یکی از ناخن های سرخ و براق خود را به روی لب تحتانی خود زد. "عزیزم تو چطور می توانی با این دو چشم خون افتاده ات اطراف خود را ببینی؟"
"مگر من...." او سرفه کرد تا صدایش را صاف کند. " ایا من باز هم یک اتومبیل را لت و پار کردم؟"
"تا انجا که می دانم نه. حالا به همراه جوزی بیرون بیا." جوزی به سوی او رفت تا بازوی وی را در دست بگیرد. وقتی که او سر خود را به سمت جوزی برگرداند جوزی به سرعت قدمی به عقب برداشت. "یا حضرت مسیح با این بویی که از دهانت می اید احتمالا چند نفر را کشته ای؟" جوزی در حالیکه زیر لب او را سرزنش می کرد دست خود را در کیفش کرد و یک جعبه ادامس نعنا بیرون اورد.
"بیا عزیزم دو تا از اینها را بردار و در دهانت بینداز و خوب انها را بجو." جوزی با دست خود انها را در دهان وی قرار داد." در غیر این صورت اگر هنگام حرف زدن نفست به دماغ من بخورد من ضعف خواهم کرد و بر زمین خواهم افتاد."
دوین اجازه داد که جوزی او را تا نزدیک در همراهی و هدایت کند و در ان حال زیر لب گفت: "دلا حسابی کفرش در خواهد امد."
"من هم همین را پیش بینی می کنم. اما او وقتی که به ماجرای تاکر پی ببرد قضیه تو را تماما فراموش خواهد کرد."
"قضیه تاکر؟ اه چه مزخرفاتی." دوین در حالیکه تعادل خود را از دست داه بود هنگامی که نور افتاب به چشمانش تابید بی اختیار قدمی به عقب برداشت.
جوزی در حالیکه سر خود را به علامت منفی تکان میداد عینک افتابی خود را که قاب ان از جنس عاج فیل بود به دوین داد. "تاکر به دردسر افتاده است یا بهتر بگویم ادالو ادعا کرده است که تاکر او را به دردسر انداخته است ولی ما به این قضیه رسیدگی خواهیم کرد."
"یا حضرت مسیح" برای یک لحظه کوتاه مشکلات خود دوین محو شد."تاک ادالو را حامله کرده است؟"
جوزی در عقب اتومبیل خود را باز کرد تا دوین بتواند به راحتی سوار شود." ادالو در چت ان چیو رسوایی به راه انداخت و به همین خاطر همه اهالی شهر منتظرند که ببینند ایا شکم او برامده می شود یا نه."
"یا حضرت مسیح."
"من هم انتظار همین را می کشم." جوزی اتومبیل را روشن کرد و از روی دلسوزی رادیو را خاموش کرد. "اینکه ایا او حامله شده است یا نه مهم نیست تاکر قبل از انکه ان عفریته زوزه کش را وارد خانه نماید باید اندکی فکر کند."
دوین مسلما از صمیم قلب با نظر جوزی موافق بود اما در ان لحظه او گرفتار نگاه داشتن سر خود بود. تاکر بهتر از انها می دانست که نباید به خانه بازگردد چون در ان صورت دلا قشقرق راه می انداخت. او نیاز به ان داشت که مدتی تنها بماند و با خود خلوت کند. اگر او با اتومبیل خود وارد مزرعه سوئیت واتر میشد دیگر محال بود وقت ازادی را برای تنها ماندن بدست اورد. او بی اختیار از مسیر خود منحرف شد و به کنار جاده امد و اثر لاستیک اتومبیل روی جاده خیس و مرطوب که پوشیده از قلوه سنگ بود باقی ماند. در حالیکه تا رسیدن به خانه هنوز کمتر از دو کیلومتر فاصله داشت اتومبیل خود را در حاشیه جاده که روی ان علف سبز شده بود پارک کرد و قدم زنان به میان درختان انبوه رفت.
هنگامی که او به زیر پناهگاهی که سقف ان پوشیده از برگهای سبز و خزه های اب چکان بود قرار گرفت اندکی از شدت گزندگی و گرمای فلج کننده هوا کاسته شد. البته او قصد نداشت در انجا بدن خود را خنک کند بلکه می خواست التهاب ذهن خود را فرو بنشاند. برای یک لحظه مبهم هنگامی که او هنوز در ان رستوران به سر می برد دوست داشت گلوی ادالو را در دست بگیرد و انقدر ان رابفشارد که اخرین نفس افترا زننده او را قطع کند.
او به انگیزه انی اهمیتی نمی داد شاید به این دلیل که او از تجسم چنان منظره ای صرفا به مدت یک لحظه احساس لذت محض می کرد. نیمی از انچه ادا گفته بود دروغ بود و این واقعیت به ان معنا بود که نیمه دیگر انچه او گفته بود حقیقت داشت.
او یکی از شاخه هایی را که پایین تر از شاخه های دیگر اویخته شده بود کنار زد و با تنه زدن به ساقه ها و گیاهان از میان گیاهان روئیده شده تابستانی پیش رفت تا به اب برسد.
درنایی که از حضور بی موقغ یک بیگانه متوحش شده بود پاهای دراز و ظریف خود را برچید و بیش از بیش در اعماق تالاب کنار رودخانه غوطه ور شد. تاکر هنگامی که روی یک تنه درخت افتاده بر زمین می نشست با احتیاط به اطراف خود نگاه کرد تا مبادا مارهایی در انجا باشند و به وی اسیب برسانند.
او با استفاده از لحظات فراغتی که برایش فراهم امده بود سیگاری از پاکت بیرون کشید تکه کوچکی از نوک ان را جدا کرد و سپس ان را اتش زد.
او همیشه از اب خوشش می امد. به تلاطم و جوش و خروش اقیانوس علاقه چندانی نداشت لیکن دوستدار ابدانها و حوضچه های واقع در زیر سایه درختان و ارامش توام با تیرگی انها بود. او به زمزمه جویباران و تپش مستمر جریان رودخانه ها عشق می ورزید. او حتی زمانیکه پسر بچه ای بیش نبود جذب اینگونه رودخانه ها و جویبارها می گردید و برای انکه بنشیند و به فکر فرو رود یا بنشیند و اندکی چرت بزند و به صدای شیرجه رفتن قورباغه ها و وزوز یکنواخت حشرات گوش فرا دهد ماهیگیری را بهانه می کرد.
در ان زمان او تنها با مشکلات کودکانه دست به گریبان بود مثلا به خاطر اوردن نمره پایین در درس جغرافیا سایرین قصد داشتند پوست از تن وی بکنند یا این که چگونه او می توانست با اجرای برنامه ای زیرکانه پدر و مادر خود را به خرید یک دوچرخه جدید برای ایام کریسمس ترغیب کند.
بعدها یکی از مشکلات او مثلا ان بود که ایا ارنت یا کارولان را برای رقص در عید سن والنتین دعوت کند یا نه.
وقتی که انسان پیرتر می شود مشکلات او نیز بیشتر می شود. او به خاطر اورد هنگامی که پدر پیر او در راه سفر به شهر جکسون خود را به کشتن داد برای او چقدر ماتم گرفت و اشک ریخت.اما ان ماجرا در مقایسه با تیره روزی جانفرسا و تکان دهنده ای که زمانی به سراغ او امده بود هیچ بود هیچ. و ان واقعه جانگزا این بود که وی مادر خود را در باغ در حالیکه از هوش رفته و بر زمین افتاده بود یافت. ان زن در ان لحظه انقدر به مرگ نزدیک شده بود که دیگر هیچ پزشکی نمی توانست قلب در هم فشرده و از کار افتاده او را دوباره به جنبش و تپش وادار کند.
او در ان زمان غالب اوقات به این مکان می امد تا به خود دلداری دهد و مصیبت خود را فراموش کند و سرانجام همانند همه چیز ان مصیبت نیز رنگ باخت و محو و ناپدید شد. به جز در لحظاتی استثنایی که وقتی او به خارج از پنجره نظر می افکند چهره ای را می دید که کلاه حصیری بزرگ به همراه روسری بلند شیفون برسرداشت و گلهای سرخ پرپر شده را از شاخه جدا می کرد.
مادلین لانگ ستریت اگر در قید حیات بود ازدواج تاکر با ادالو را جایز نمی دانست. او طبعا ادا را زنی خشن کم مایه و نیرنگ باز تشخیص می داد. تاکر در حالیکه دود سیگار را ابتدا فرو وسپس بیرون می داد با خود اندیشید که مادرش در صورتی که اکنون زنده بود با ادب و احترام مفرط و گزنده ای مخالفت خود را با این ازدواج اعلام می نمود ادبی که هر بانوی اصیل جنوبی می توانست از ان سلاحی بسیار تیز و برا بسازد.
مادر او یک بانوی اصیل جنوبی بود و از سوی دیگر ادالو یک افریده ظریف و هنرمندانه. البته این توصیف از نظر جسمانی در مورد او صادق بود و پوست بدن خود را هر صبح و شب با مالیدن لوسیون مخصوصی برای مراقبت های ویزه شاداب و با طراوت نگاه می داشت. او دهانی پراشتیاق و دستهایی طلب کننده داشت و اگر انصاف را زیرپا نگذاریم تاکر از وجود او لذت و بهره برده بود.
تاکر عاشق او نبود و چنین ازادعایی نیز نکرده بود تاکر وعده های عاشقانه را ابزاری کم مایه برای اغوا و ترغیب یک زن و به دام انداختن او تلقی می کرد. او برای ادا اوقات خوشی را فراهم اورده بود. او مردی نبود که روند ابراز محبت را زمانی که یک زن خود را به او تسلیم می کرد متوقف سازد. اما از لحظه ای که ادا بطور غیر مستقیم موضوع ازدواج را پیش کشید تاکر گامی بلند به عقب برداشت. نخست او فرصتی را برای فرونشستن شور و التهاب در اختیار ادا قرار داد. برینگونه که هر دو هفته یک بار او را به گردش می برد و مغازله با وی را به طور کامل قطع کرد او به ادا صریح و بی پرده گفته بود که قصد ازدواج ندارد اما نگاه پر تمنایی که در چشمهای ادا دیده می شد حاکی از ان بود که حرفش را باور نکرده است. از این رو تاکر روابط خود را کلا و تماما با او قطع کرد و ادا از این بابت اشک ریخت اما به حکم ادب و احترام خود را کنترل نمود. تاکر اکنون می دید که ادا اعتقاد داشته است که می تواند او را به سوی خویش باز گرداند.
تاکر اکنون شکی نیز نداشت که ادا خبر دیده شدن او با دختری دیگری را شنیده است.
اینها همه نکته های مهمی بودند و در عین حال هیچکدام از انها اهمیتی نداشتند. اگر ادالو حامله بود تاکر کاملا اطمینان داشت که علیرغم احتیاطی که او به خرج داده است جز او شخص دیگری نمی تواند این تحول را در وجود او پدید اورده باشد. اکنون او ناگزیر بود که در مورد این مساله چاره ای بیندیشد.
او از اینکه استین هیتینگر تا ان زمان به همراه یک تپانچه پر از گلوله به جستجوی او نپرداخته و سراغ او را نگرفته متعجب بود. استین در زمره فهمیده ترین مردان نبود و هرگز نیز در شمار شیفتگان خاندان لانگ استریت محسوب نمی شد. واقعیت این بود که او از این خاندان نفرت داشت و از زمانی که مادلن لارو بولانگ استریت را برای ازدواج انتخاب کرده و رویای کور کورانه استین را دایر بر ازدواج خودش با مادلن نقش بر اب کرده بود این نفرت در او پدید امده بود. از ان پس استین به ادم پست فطرتی که این و ان را به شدت مورد ازار و اذیت قرار می دهد وهمسر خود را به باد کتک می گیرد و به صورت او سیلی می زند. او همواره همین تنبیه بدنی را در مورد هر یک از پنج فرزندش بکار می برده است. فرزند ارشد او "ای.جی" در ان زمان به جرم سرقت بزرگ اتومبیل دوران محکومیت خود را در شهر جکسون سپری می کرد.
خود استین نیز چند شبی را پشت میله های زندان سپری کرده بود. جرم او معمولا حمله و تهاجم فیزیکی و رفتار خارج از نظم و قانون بود. او هنگانی که مرتکب اینگونه جرائم می شد متن کتاب مقدس را با صدای بلند می خواند و با خداوند راز و نیاز می کرد. تاکر می پنداشت که سرانجام زمانی فرا خواهد رسید که استین با تپانچه یا با مشت های گره کرده اش به سراغ او بیاید.
او ناگزیر بود با چنین برخوردی مقابله کند.
به همین نحو وی مجبور بود در مورد مسوولیت خود در قبال ادالو نیز چاره اندیشی کند. تنها مشکلی که در حال حاضر برای او وجود داشت چیزی به جز همین مسوولیت نبود و اگر او به خاطر این مسوولیت ناگزیر از ازدواج می شد اسم خود را عوض می کرد یا دنیا دیگر برای او ان مفهوم همیشگی را نداشت. ادالو امکان داشت که در بستر ماهر و مجرب بوده باشد اما او نمی توانست تداوم گفت و شنود خود را حفظ کند بی انکه عصبانی بشود و امکان داشت که با یک جک هیدرولیک به طرف مقابل حمله ور شود. بطوری که باکر کشف کرده بود ادالو تنها در حد یک روباه ماده از زیرکی برخوردار بود و مغز او نیز به اندازه مغز همان حیوان کوچک بود.به همین دلیل تاکر قصد نداشت بقیه عمر خود را در مواجهه با او سپری کند.
او انچه را که از دستش بر می امد و انچه را که مصلحت بود در وقت مقتضی انجام می داد. او هم پول در اختیار داشت و هم وقت و فرصت. او می توانست با صرف این دو چیز مساله خود را حل کند. شاید هم زمانی که از شدت خشم او کاسته شد او برای فرزندش اگر نه برای مادر او احساس دلسوزی و عطوفت نماید. او امیدوار بود که به جای این احساس عصیان و اشمئزاز حس رحم و شفقت در دلش خانه نماید.
تاکر دستهای خود را به روی صورتش مالید و در دل ارزو کرد که ای کاش ادالو از این پس دیگر وجود نداشته باشد. او با خود اندیشید که ادا تاوان صحنه زشت و کریهی را که در رستوران پدید اورده بود خواهد پرداخت. او کاری کرده بود که تاکر بدتر از انچه که به نظر می رسد جلوه نماید. تاکر اگر می توانست به راه چاره ای دست یابد او......
در ان لحظه او صدای خش خشی در میان برگها شنید و به سرعت به طرف صدا رفت. اگر ادالو او را تعقیب کرده بود در ان لحظه نه تنها او را اماده نبرد می دید بلکه مشتاق این کار می یافت.
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.