PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : حکایت هایی از بهلول



mahdistar
17-09-2009, 23:03
حتما شما در طول زندگی خود اسم این عاقل مجنون را شنیده اید.در این تاپیک سعی می کنیم،ابتدا پس از معرفی این شخصیت معروف،به حکایت های پندآموز او که با زبانی شیرین برای پرداختن به واقعیتها و حقایق تلخ بیان شده،بپردازیم.



بهلول دانا


بهول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی،‌ یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود.سال806 میلادی درکوفه به دنیا آمد وی در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر؛ ازاو موعظه می طلبیدند.وی دارای کلام شیرین است که در بیان واقعیت ها و حقایق تلخ به کار گرفته و سخنانش از نوادر خوانده شده است.
در ابتدا کسی را به خنده وامیدارد و آنگاه در اوج خنده، سر در گوشش می نهد و می گوید: دقت کن! شاید نه بر دیگری، که بر خود می خندی! و چون او این را دریافت بر حال خود که چنین مضحک است می گرید!!نوشته های زیر گوشه هایی است از سخنان آن حکیم در لباس یک دیوانه. تا آنان که خود دیوانه اند، پندارند که او نیز دیوانه است!!!

می گويند بهلول عالم بود و ديوانه نبود و جنون در واقع نقاب بود و گريزگاه بود از آن مهلکه. می گويند در روزگار هارون مخالفان سه راه در پيش داشتند: جلای وطن. جمل (در مفهوم کوه و سر به کوه و بيابان گذاشتن) و جنون. بهلول جنون را به جلای وطن و آوارگی ترجيح داد و در کوفه ماند و چون ديوانه بود يا خود را به ديوانگی زده بود و به ديوانگی شهرت داشت آزار نديد. پيش از آن اما بهلول از متنفذان و متمولان کوفه به شمار می آمد.
اما ديری نپاييد که از آن همه ثروت و نفوذ اجتماعی چيزی باقی نماند و فقير شد و حتی روايت می کنند که با لباسی ژنده و پاره مانند گدايان در محله های کوفه سرگردان بود.

هر چه بود، اين را می دانيم که مردی بود خوش سخن و طناز و در پاسخ درنمی ماند. همه به طنز از حاضرجوابی او حکايت ها روايت می کنند. می بينيم ابووهاب در کانون استبداد و انشقاق و دوگانگی زيست و چون زندگی در آن شرايط برای او ممکن نبود پس مجبور بود انتخاب کند، جنون را برگزيد و با طنز و زبانی گزنده، سختی زندگی را برای خود آسان کرد و توانست بار هستی را بر دوش کشد و راهی که او رفت، همچنان رهروان بسيار دارد.

نا گفته نماند که بهلول را از شاگردان امام جعفر صادق(ع)دانسته‌اند. زمانی که از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می‌داد.
گور بهلول در بغداد قرار دارد. لقب او را «سلطان مجذوب» نامیده اند. واژهٔ بهلول در عربی به معنای «شاد و شنگول» است.

mahdistar
17-09-2009, 23:11
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟



ـ برو، تمباکو بخر!



مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:



ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟



ـ برو، پیاز بخر!



مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.



مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:



ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟



بهلول در جوابش گفت:



ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!

mahdistar
17-09-2009, 23:17
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار.

قاضی بمسخره گفت : واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!


بهلول جواب داد:مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی.!! با احکامیکه به این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی.



حال تو بگو این قلم است یا کلنگ؟!!!

Gam3r
17-09-2009, 23:19
خیلی زیبا هستند
هر 2 تارو خوندم
لطفا اونایی رو بزار که از همه قشنگ ترن

mahdistar
17-09-2009, 23:24
می گویند روزی بهلول _عاقل دیوانه نما_نزد هارون الرشید رفت و بر تخت او بنشست .



غلامانِ خلیفه او را از تخت هارون پایین کشیدند و چنان کتک مفصلی به او زدند که از تن او خون جاری شد.



پس از چندی بهلول رو به هارون الرشید کرد و گفت:من یک لحظه بر تخت تو نشستم،ببین که عاقبتم چه شد؛ تو که عمری بر روی این تخت نشسته ای بند بندت را از هم جدا خواهند کرد.!!!

mahdistar
17-09-2009, 23:30
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد...
بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.!!!

mahdistar
17-09-2009, 23:40
روزي بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: اي بهلول مرا پندي ده. بهلول گفت: اگر در بياباني هيچ آبي نباشد تشنگي بر تو غلبه کند و مي خواهي به هلاکت برسي چه مي دهي تا تو را جرئه اي آب دهند که خود را سيراب کني؟ گفت: صد دينار طلا.


بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضايت ندهد چه مي دهي؟ گفت: نصف پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشاميدي، اگر به مرض حيس اليوم مبتلا گردي و نتواني آن را رفع کني، باز چه مي دهي تا کسي آن مريضي را از بين ببرد؟


هارون گفت: نصف ديگر پادشاهي خود را مي دهم. بهلول گفت: پس مغرور به اين پادشاهي نباش که قيمت آن يک جرعه آب بيش نيست. آيا سزاوار نيست که با خلق خداي عزوجل نيکوئي کني؟!

mahdistar
17-09-2009, 23:50
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است،که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!!

mahdistar
18-09-2009, 12:57
داروغه بغداد در بين جمعي ادعا مي كرد تا به حال كسي نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در ميان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو كار آساني است ، ولي به زحمتش نمي ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمي آئي ، اين حرف را ميزني .
بهلول گفت :
افسوس كه الساعه كار خيلي واجبي دارم ، والا همين الساعه تو را گول مي زدم .
داروغه گفت :
حاضري بروي و فوري كارت را انجام دهي و برگردي ؟
بهلول گفت :
بلي .
همين جا منتظر من باش ، فوري مي آيم .
بهلول رفت و ديگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلي ، شروع كرد به فرياد كردن و گفت :
اولين دفعه است كه اين ديوانه مرا اين طور گول زد و و چندين ساعت بيجهت من را معطل كرد و از كار انداخت!!

mahdistar
18-09-2009, 13:01
روزي خليفه هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت .
خليفه از روي شوخي از بهلول سئوال كرد :
به نظر تو، من چند ارزش دارم ؟
بهلول جواب داد :
پنجاه دينار .
خليفه غضبناك شده و گفت :
ديوانه ، فقط لنگي كه بخود بسته ام پنجاه دينار ارزش دارد .
بهلول جواب داد :
من هم فقط لنگ را قيمت كردم ، وگرنه خليفه ارزشي ندارد !!

mahdistar
18-09-2009, 13:09
بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنائي نداشت ، براي مدت كوتاهي اتاق اجاره كرد .
اتاق از بس كهنه ساز و مخروبه بود ، با مختصر وزش باد يا باراني تيرهاي طاقش صدا مي كرد.
بهلول پيش صاحب خانه رفته و گفت :
اتاقي كه به من اجاره داده ايد بي اندازه خطرناك است ، زيرا به محض وزش مختصر بادي؛ صدا از سقف وديوارش شنيده مي شود .
صاحب خانه كه مردي شوخ بود در جواب بهلول گفت :
عيبي ندارد ، شما مي دانيد كه تمام موجودات به موقع؛ حمد وتسبيحِ خدا را مي گويند و اين صداي حمد و تسبيح اتاق است .
بهلول گفت :
صحيح است ، ولي چون تسبيح و تهليل موجودات به سجده منجر مي شود ، من از ترس سجده ی اتاق خواستم زود تر فكري بكنم .!!!

mahdistar
18-09-2009, 13:14
شخصي نزد خليفه هارون الرشيد آمد و ادعاي دانستن علم نجوم كرد .
بهلول نیز در آن مجلس حاضر بود و اتفاقا آن منجم در كنار بهلول قرار گرفت .
بهلول از او سئوال كرد :
آيا مي تواني بگوئي در همسايگي تو چه كسي نشسته؟
آن مرد گفت :
نمي دانم .
بهلول گفت :
تو كه همسايه ات را نمي شناسي ، چطور از ستاره هاي آسمان خبر مي دهي ؟
آن مرد از حرف بهلول جا خورده و مجلس را ترك كرد.!

mahdistar
18-09-2009, 13:19
روزي بهلول كفش نو پوشيده و وارد مسجدي شد تا نماز بگذارد .
در آن محل مردي را ديد كه به كفشهاي او نگاه مي كند . فهميد كه آن مرد طمع به كفش او دارد . ناچار با كفش به نماز ايستاد .
آن دزد گفت :
با كفش نماز نباشد .
بهلول گفت :
اگر نماز نباشد ، كفش باشد .!

mahdistar
18-09-2009, 13:24
بهلول بيشتر وقتها در قبرستان مي نشست . روزي طبق عادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شكار از آن محل عبور مي كرد ، چون به بهلول رسيد، پرسيد :
بهلول چه مي كني ؟
بهلول جواب داد :
به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند و نه از من توقعي دارند و نه مرا اذيت و آزار مي دهند .
هارون گفت :
آيا مي تواني از قيامت و صراط و سئوال و جواب آن دنيا، مرا آگاهي دهي ؟
بهلول جواب داد :
به خادمين خود بگو تا در اين محل آتش نمايند و تابه ای برآن آتش نهند تا سرخ و داغ شود .هارون امر نمود تا آتشي افروختند و تابه برآن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
اي هارون ، من با پاي برهنه روي اين تابه مي ايستم و خودم را معرفي مي نمايم و آنچه خورده ام و هرچه پوشيده ام را ذكر مي نمايم و سپس تو هم بايد پاي خود را مانند من برهنه نمائي و خود را معرفي كني و آنچه خورده و پوشيده اي ذكر نمائي!
هارون قبول كرد .
آنگاه بهلول روي تابه داغ بايستاد و فوري گفت :
بهلول و خرقه - نان جو و سركه .
فوري پايين آمد و ابداً پايش نسوخت و چون نوبت به هارون رسيد ، به محض اينكه خواست خود را معرفي كند نتوانست ، پايش سوخته و پايين افتاد .
پس بهلول گفت : اي هارون ، سئوال و جواب قيامت به همين طريق است ، آنها كه درويش بودند و از تجملات دنيايي بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها كه پاي بند تجملات دنيا باشند ، به مشكلات گرفتار آيند .

mahdistar
18-09-2009, 15:06
می گویند روزی بهلول را به مهمانی دعوت کردند. بهلول با لباس کهنه و مندرس به آن مهمانی رفت و در صدر مجلس نشست. مهمانها یکی پس از دیگری وارد مجلس شدند و آنقدر به بهلول گفنتند : "یک خرده پایین تر، یک خورده پایین تر" تا بهلول دم در نشست و روی کفشهای مهمانها غذا خورد.


بعد از چند روز دوباره بهلول به همان مجلس دعوت شد . این دفعه لباس نو و تازه ای عاریت گرفت و به تن کرد و به مهمانی رفت. از همان اول خودش دم در نشست. اما هر کس از در وارد می شد نگاهی به او می کرد و می گفت: " آقا بهلول چرا اینجا نشسته ای؟ یک خرده بفرمایید بالاتر. " آنقدر بفرمایید بالا، بفرمایید بالا " تکرار شد تا موقع شام خوردن، بهلول در صدر مجلس قرار گرفت.


وقتی شام آوردند و غذاهای الوان را چیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند، بهلول آستینِ لباسش را در بشقاب پلو کرد و مرتب می گفت: " آستین نو؛ بخور پلو " حاضرین مجلس تعجب کردند و از او پرسیدند : " این چه کاری است که می کنی؟ آخر مگر آستین هم غذا می خورد؟ " بهلول در جواب گفت: " من همان شخصی هستم که فلان شب اینجا مهمان بودم و کسی به من اعتنایی نکرد و ناچار دمِ در غذا خوردم . حالا هم این تشریفات مال من نیست بلکه مال لباس من است و جا دارد که بگویم : " آستین نو؛ بخور پلو " عاقلان مجلس از کرده خود شرمنده شدند و بر شیرین کاریهای بهلول آفرین گفتند.

mahdistar
19-09-2009, 13:37
روزی بهلول نزدیک رودخانه،لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گل چند باغچه کوچک ساخته بود.در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود.چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود چه می کنی؟
بهلول گفت:بهشت می سازم!!
زن هارون گفت:از این بهشت ها که ساخته ای میفروشی؟؟
بهلول گفت:می فروشم.
زبیده گفت:چند دینار؟
بهلول جواب داد صد دینار!
زبیده می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد؛فوری به خادم گفت:صد دینار به بهلول بده.خادم نیز پول را به بهلول داد.
بهلول گفت:قباله نمی خواهد؟
زبیده گفت:بنویس و بیاور!این را گفت و به راه خود رفت.زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند ان در بیداری ندیده بود و تمام عمارات قصور آن با جواهرات هفت رنگ و بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درختهای زیبا و با کنیزهای ماه رو همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله ی تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی!!
زبیده چون از خواب بیدار شد،خوشحال شد و خواب خود را به هارون گفت. فردای آن روز هارون بهلول را خواست.چون بهلول آمد،به او گفت: از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی...
بهلول قهقه ای سر داد .گفت:زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری؛ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت!!!

mahdistar
21-09-2009, 09:40
آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود.بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش میداد.ابوحنیفه در بین درس دادن،گفت که امام جعفر صادق(ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است.:اول آن که می گوید:شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید! دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید، حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود؛پس خدا را با چشم می توان دید!سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد؛حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است.(یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد)!


در همان حال بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابو حنیفه پرتاب نمود که ازقضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت عصبانی نمود!.سپس بهلول فرار کرد و شاگردان ابوحنیفه دنبال او دویده و او را گرفتند وچون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم!!چون ابو حنیفه حاضر شد بهلول به او گفت:از من چه ستمی به تو رسیده؟
ابوحنیفه گفت:کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت:درد را میتوانی به من نشان دهی؟!
ابوحنیفه گفت:مگر میشود درد را نشان داد؟!
بهلول جواب داد:تو خود میگفتی چیزی که وجود دارد را می توان دید و برامام صادق(ع)اعتراض نمودی و می گفتی چه معنی دارد،خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید!!دوم اینکه تو در این دعوا،خود دروغگویی که میگویی کلوخ سر تو را به درد آورد، زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای؛پس چگونه از جنس خود متاذی(ناراحت یا همان معذب)میشوی؟!ومطلب سوم اینکه خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست؛پس چگونه میتوانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادّعای قصاص می نمایی!!ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید،شرمنده و خجالت زده شد و از مجلس خلیفه بیرون رفت.!!!!

mahdistar
22-09-2009, 18:22
روزی بهلول به حمام رفت،ولی خدمۀ حمام به او بی اعتنایی نمودند و آنطور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.با این حال وقت خروج ازحمام، بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.


بهلول باز هفتۀ دیگر به حمام رفت ولی این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده بسیار مواظبت نمودند،ولی با این همه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام،بهلول فقط یک دینار به آنها داد،حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند:سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟!

بهلول گفت:مزد امروز حمام را،هفتۀ قبل که حمام آمدم پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.!!

mahdistar
25-09-2009, 09:46
بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي كرد
در همان حال مرد شيادي كه شنيده بود بهلول ديوانه است ، جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهي ، در عوض ده سكه كه به همين رنگ است را به تو مي دهم!
بهلول چون سكه هاي او را ديد ، دانست كه سكه هاي او مسي است و ارزشي ندارد.
بهلول گفت :
به يك شرط قبول مي كنم .
به شرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني .
مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد!!
بهلول به او گفت:
تو كه خر هستي فهميدي سكه هاي من طلاست و مال تو از مس ! چگونه مي خواهي ، من كه انسان هستم ، اين مطلب را ندانم ؟!!!!
مرد شياد،که موضوع را فهمید، پا به فرار گذاشت.

BLACK-BLACK
25-09-2009, 10:25
دوست عزیز حکایتهای بسیار اموزنده ای گذاشتی اگه همینطوری ادامه بدی عالیه

mahdistar
26-09-2009, 19:27
شيخ جنيد بغدادي بعزم سفر از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او مي رفتند .
شيخ از احوال بهلول پرسيد .
مريدان گفتند :
او مرد ديوانه اي است ، او را براي چه مي خواهي ؟
گفت :
او را طلب كنيد و بياوريد كه مرا با او كاري است .
جستجو كردند و او را در صحرائي يافتند و شيخ را پيش بهلول بردند .
چون شيخ پيش او رفت ، بهلول را ديد كه خشتي بر زير سر نهاده و در مقام حيرت مانده .
شيخ سلام كرده و بهلول جواب سلام او را داد و
گفت:
تو آن شيخ بغدادي هستي كه مردم را ارشاد مي كني ؟
گفت :
آري .
بهلول گفت :
بگو ببينم ، غذا خوردن خود را مي داني ؟
شيخ گفت :
اول (بسم الله) مي گويم و از جلوي خود مي خورم ولقمه را كوچك برمي دارم و بطرف راست دهان گذاشته و آهسته مي جوم .
به لقمه ديگران نگاه نمي كنم و در موقع خوردن از ياد خدا غافل نمي شوم .
هر لقمه اي كه مي خورم (الحمد الله) مي گويم و در اول و آخر غذا دست مي شويم .
بهلول بر خواست و دامن بر شيخ افشاند و فرمود تو مي خواهي مرشد خلق باشي ؟ در صورتيكه هنوز غذا خوردن خود را نمي داني .
اين مطلب را گفت و به راه افتاد .
مريدان شيخ گفتند :
يا شيخ ،اين مرد ديوانه است !
جنيد گفت :
ديوانه اي است كه به كار خويشتن هشيار است و سخن راست را از او بايد شنيد!!!
بدنبال او روان شد و گفت :
مرا با او كاري است .
چون بهلول به ويرانه اي رسيد ، نشست .
جنيد به او رسيد و از بهلول پرسيد :
چه كسي گفت شيخ بغدادي غذا خوردن خود را نمي داند ؟
بهلول فرمود :
تو كه غذا خوردن خود را نمي داني ، آيا سخن گفتن خود را مي داني ؟
پاسخ داد :
آري .
بهلول پرسيد :
چگونه سخن ميگوئي؟
شيخ گفت :
سخن بقدر اندازه مي گويم و بي موقع و بي حساب نمي گويم ، بقدر فهم مستمعان مي گويم ، خلق را به خدا و رسول دعوت مي كنم ، چندان سخن نمي گويم كه مردم از من ملول بشوند و دقايق علوم ظاهرو باطن را رعايت مي كنم ، پس از آن هرچه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد .
بهلول گفت :
غذا خوردن كه نمي داني ، هيچ! سخن گفتن هم نمي داني .
پس برخواست و دامن بر شيخ افشاند و برفت .
مريدان بگفتند :
يا شيخ ، ديدي اين مرد ديوانه است ، تو از ديوانه چه توقع داري ؟
شيخ جنيد گفت :
مرا با او كار است ، شما نمي دانيد .
باز به دنبال او رفت و به او رسيد .
بهلول گفت :
تو از من چه مي خواهي ؟
تو كه آداب غذا خوردن و سخن گفتن خود را نمي داني ، حتما آداب خوابيدن خود را مي داني ؟
گفت :
آري ، مي دانم .
بهلول گفت :
بگو ببينم چگونه مي خوابي ؟
شيخ گفت :
چون از نماز عشا و تعقيبات آن فارغ مي شوم ، داخل رخت خواب مي شوم .
پس از آن هرچه آداب خوابيدن بود كه از بزرگان دين رسيده بيان كرد .
بهلول گفت :
فهميدم كه آداب خوابيدن هم نمي داني !
بهلول خواست بر خيزد ، جنيد دامنش را گرفت و گفت :
اي بهلول من نمي دانم ، تو (قربه الي الله ) مرا بياموز .
بهلول گفت :
اگر تو ادعای دانائي مي كردي و مي گفتي مي دانم ،لذا از تو كناره مي كردم ، اكنون که به ناداني خود اعتراف كردي ، تو را مي آموزم .
بدان : اينها كه تو گفتي همه فرع است ، و اصل شام خوردن آن است كه :
لقمه حلال بايد باشد و اگر حرام شد ، صد مرتبه از اين آداب بجاي بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود .
جنيد گفت :
(جزاك الله خيرا).
و اما سخن گفتن :
بايد اول دل پاك باشد و نيت درست باشد و سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيائي باشد يا سخن بيهوده و هرزه باشد ، هر طور كه بگوئي ، آن سخن وبال گردن تو باشد ، لذاسكوت و خاموشي بهتر و نيكو تر است .
اصل اينست كه در وقت خوابيدن ، در دل تو بغض و كينه و حسد مسلمانان در دل تو نباشد ، حب دنيا و مال در دل تو نباشد و در ذكر حق باشي تا بخواب روي!!!
جنيد دست بهلول را بوسيد و او را دعا كرد ، مريدان كه حال او را ديدند و بهلول را ديوانه مي دانستند ، خود را و عمل خود را فراموش كردند و عمل بهلول را كه گفته بود ، براي خود از سر گرفتند