ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان یاغی ( لیلین پیک )



nika_radi
15-09-2009, 20:12
رمان یاغی ...................

nika_radi
15-09-2009, 20:14
فصل اول

دختر جوان چنان واضح و صادقانه و احساسی صحبت میکرد که تحسین حضار را بر انگیخت. او پیش از آن هم از حمایت و طرفداری آنان برخوردار بود. آنان صورت گرد و چهره صدیق او را دوست داشتند دهانش را که به هنگام لبخند زدن دندانهای سفید و یکدستش را نمایان می ساخت تحسین میکردند و به مو های قرمز براقش که دور صورتش ریخته بود و تا شانه هایش میرسید حسادت میکردند.زنان که بسیاری از آنان بزرگتر از او بودند از بلوز سبز آبی او که با رنگ موهایش همخوانی داشت خوششان می آمد. و مردان که پدران جوان و شوهرانی در کنار همسرانشان بودند همخوانی لباس او را تحسین می کردند.
بیشتر آنان از آنچه او میگفت خوششان می آمد . او در حالی که صدایش مملو از مبارزه طلبی بود گفت " چه بارون از آسمون بباره چه سنگ ما این مبارزه رو پیروز خواهیم شد مسئولان محلی میتونن هر کاری دلشون میخواد بکنن. اونا میتونن بیان و اگه دلشون خواست ساختمون مدرسه رو با بلدوزر صاف کنن اما من به شما قول میدم که من وراب باوز به درس دادن به بچه های شما حتی در میان خرابه ها و پاره های آجرهایی که اونا باقی گذاشتن ادامه خواهیم داد

دختر جوان مکثی کرد تا تشویق و کف زدنهای حضار تمام شود بعد با گفتن " ما با هم به این جنگ و مبارزه ادامه خواهیم داد و با هم مدرسمون رو نجات خواهیم داد" سخنرانیش را به پایان رساند.

او نشست و سپس با تشویق دوباره حضار ایستاد. مردی که جثه ای کوچک و مو هایی سفید داشت و در آخر ریف جلو نشسته بود رضایت و تایید خود را با لبخندی ابراز کرد . او طوری به حضار نگاه میمکرد که انگار میخواست بگوید"آیا نوه من دختر فوق العاده ای نیست؟ شما نمیتونین حس مبارزه طلبی اون رو تحسین نکنین

او به مردی که در کنارش بود گفت" اون پیروز خواهد شد نگران نباش کاترین به اونا اجازه نخواهد داد مدرسمون رو ببندن

کاترین تعظیمی کرد . امیدوار بود کسی حدس نزده باشد او چقدر عصبی است. نگاهش را روی حضار چرخاند اوبا خود عهد بسته بود با کمک راب باوز تا آخر مبارزه کند و مردم را مایوس نکند. آنان والدین و بعضی شان پدر بزرگها یا مادربزرگهای بچه های تحت مراقبت او و راب بودند. بی شک این افراد مسن زمانی خود به عنوان خردسال در مدرسه حاضر میشدند به خاطر می آوردند و احتمالا مصمم بودند که فرزندان و نوه هایشان همچون آنان در مدرسه قدیمی آنان درس بخوانند
مردی که کاترین حدس میزد در اواسط سی سالگی است به تنهایی در عقب جمعیت نشسته بود . چیزی در ان مرد وجود داشت که باعث میشد او را از دیگران متمایز کند نوعی حالت دور از دسترس بودن انزوا و بی اعتنایی

کاترین اخم کرد. مرد نه تنها به همراه دیگران او را تشویق نکرده بود بلکه تا حدودی با دیگران متفاوت بود.صندلی خالی زیادی در اطراف او وجود داشت و به نظر می رسید او عمدا خودش را از مردم عامی جدا نگه میداشت

او یک وری روی صندلی اش نشسته بود به نظر میرسید قدش به قدری بلند است که مجبور است تحت فشار به سختی پشت ردیف صندلیهای بهم پیوسته بنشیند. آرنجهایش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشته و چانه اش را به دستانش تکیه داده بود. با وجود اینکه طول سالن بین آنان فاصله ایجاد کرده بود کاترین میتوانست نگاه سخت و خشن دهان مصمم و سازش ناپذیر و چانه چهار گوش و سرسخت او را تشخیص دهد.

کاترین تعجب زده متوجه شد در لحظاتی که در حال بررسی بوده صدای هلهله و هیاهو ی حضار فرکش کرده است. انگار فقط آن دو نفر خودش و مرد مومشکی در آنجا حضور داشتند. وقتی کاترین پی برد نه تنها مرد متوجه نگاه مو شکافانه او بوده بلکه از این کار سرگرم هم شده و خود نیز به او نگاه می کرده است سرخ شد.

کاترین برای اینکه این فکر را از ذهن بیرون کند که او برایش اهمیتی دارد بسرعت و با تندی رویش را برگرداند و در حالی که سرش را بالا نگه داشته بود با قدمهای محکم و مصمم به طرف راب رفت. راب در حال جمع کردن یادداشتهایش بود چرا که او هم برای حضار سخنرانی کرده بود. همین که کاترین به او نزدیک شد راب به گرمی به رویش لبخند زد و گفت" کارت خیلی خوب بود تو از حمایت همه اونا برخورداری


"تو هم همین طور راب"

گرما و صمیمیت لبخند او بیشتر شد" اوه اما من امتیازات تو رو ندارم یعنی شیرینی و ملاحت زنانه ت رو. تازه اگه مو های قرمز آتشینت رو در نظر نگیریم"

کاترین خندید و یاد داشتهایش را در دستهایش جابجا کرد

پدر بزرگ او به چابکی به بالای سکو آمد دستش را روی بازوی کاترین قرار داد و گفت"کاترین عزیزم تو دختر فوق العاده ای هستی. تو پیروز خواهی شد. حالا ببین اگه نشدی
بعد در حالی که به حضار در حال متفرق شدن اشاره کرد گفت" ممکن نیست شکست بخوری

کاترین نگاه پدر بزرگش را تعقیب کرد و بار دیگر چشمانش با مردی که در عقب سالن بود تلاقی کرد. کاترین درست حدس زده بود او از همه مردان حاضر در سالن بلند قد تر بود. لباسهایش خوشدوخت تر از همه و نسبت به دیگر مردان حاضر در سالن از اقتدار بیشتری برخوردار بود. در حقیقت و بی اغراق یک سرو گردن از تمام همجنسانش در سالن بلند قد تر بود

کاترین در گوش پدر بزرگش زمزمه کرد" پدر بزرگ تا به حال مردی رو که نزدیک در خروجی ایستاده رو ندیده بودم. به نظر میزسه تاحدودی با این محیط و اینجا جور نیستو متوجه شدم اون همراه بقیه دست نمیزنه

پدر بزرگ سرش را برگرداند تا به حضار که در حال متفرق شدن بودند نگاه کند. بعد از یک نگاه سرش را برگرداند و گفت" نبایدم انتظار داشته باشی موافق حرفات باشه عزیزم اون مورانه.یه


راب با نگرانی حرف او را قطع کرد و گقت" یه دشمن یه دشمن بزرگ. پس برگشته


پدربزگ کاترین توضیح داد" ریئس کمیته آموزشی"

راب بیشتر توضیح داد:" به عبارت دیگه مردی که عملا تمام تصمیمات رو میگیره چون تمام کمیته های این دوروبر از اون پیروی میکنن


کاترین از سر حیرت و شکفتی پرسیده:"اما چرا من قبلا اونو ندیده بودم؟


پدربزرگش نجواکنان گفت:"چون برای کارهای شخصیش در خارج از کشور بوده. اون در حرفه خودش مرد بزرگیه.مالک چند کارخونه س و یه رولزرویس هم داره. بنابراین مجبور نیست مواظب دخل و خرجش باشه

راب ادامه داد"تا به حال ما با معاون اون طرف بودیم

کاترین گفت"اوه حالا می فهمم چرا هیچ کس خودشو درگیر کار مدرسه نمیکرد. اونا منتظر بازگشت مرد با نفوذ بودن


راب پاسخ داد:"درسته"پس همش به اون بستگی داره که آیا مدرسه باز بمونه یا نه؟ و این یعنی اونه که تصمیم گیرنده اصلی و همه کاره س...."

پدربزرگش اخطار کرد هیس
اما دیگر دیر شده بود

"بله دوشیزه هیوم همین طوره"

مرد از کجا نام اورا میدانست؟ سپس کاترین به خاطر آورد. نامش بر روی پوستری که جلسه عمومی را تبلیغ میکرد نوشته شده بود. پس آن مرد متنفذ و قدرتمند همان تماشاچی بی احساس که پس از پایان سخنرانی او از تشویق کردن خودداری کرده بود به سراغ آنان آمده بود.او چنان آرام از سکو بالا آمده بود که انان متوجه حضورش نشده بودند

تازه وارد دستش را دراز کرد"حالت چطوره توماس؟

توماس دست کوچک و نحیفش را دردست او قرار داد و آن را طوری فشرد که انگر واقعا خشنود است"خوبم.ممنون.خوشحالم که میبینم برگشتین میون ما

کاترین خیره نگاهشان میکرد. پدر بزرگش دوستانه با دشمن برخورد میکرد؟او چطور میتوانست دست مردی را که ابزار بستن درهای مدرسه دهکده را برای همیشه در دست دارد بفشارد؟

مرد در حالی که مو شکافانه و کمی طعنه آمیز کاترین را نگاه میکرد گفت" می بینم از زمانی که من خارج از کشور بودم دهکده حداقل صاحب یه ساکن جدید شده"
توماس بلافاصله به درخواست غیر مستقیم و کنایه آمیز او برای معارفه پاسخ داد:" با نوه من کاترین آشنا بشین آقای موران"
بعد مغرورانه افزود"اون معلم جدید مدرسه اس"
لکس موران گفت:"از سخنرانیش متوجه شدم"
او دستش را دراز کرد."آیا باید باهم رسمی باشیم دوشیزه هیوم؟"
یعنی آن مرد میخواست او را وادار کند وانمود به صمیمیت و گرمی کند؟ خوب اوهم دست جناب موران را می فشرد اما صرفا برای اینکه عرف این طور ایجاب میکرد. او این کار را کرد بی آنکه حتی لبخندی بزند.
به هر حال لکس موران لبخند زد گرچه ساختگی و خشک بود. او با نگاهی خیره و کنجکاو به چهره گلگون کاترین گفت:"بابت نوه ات بهت تبریک میگم. به نظر می رسه همون قدر که بی پرده و صادقه جذاب هم هست."
سرخی گونه های کاترین با تملق دو پهلوی مرد بیشتر شد اما پدربزرگش خندید و گفت:" من در این مورد با شما بحث نمیکنم آقای موران.من به نوه ام افتخار میکنم و از اینکه برای مدتی با من زندگی میکنه خوشحالم. پسرم و همسرش در شمال کشور زندگی می کنن. کاترین از نظر ظاهروقیافه به مادر رفته اما حداقل در یه مورد شبیه پسرم ادی شده و اونن صراحت و رک بودنشه"
او دوباره خندید و ادامه داد:" میتونم به شما اطمینان بدن اون سر حرفش میمونه و از اونا برنمیگرده"
لکس موران لبخندی زد"پس باید هردوی این خصوصیات رو از تو به ارث برده باشه توماس. تو خودتم به همون اندازه رک گو و صریح هستی"
او دوباره نگاهش را به دختری دوخت که مقابلش ایستاده و سرش را بالا گرفته بود" به نظر میرسه ما با یه هیوم دیگه و یه آدم مبارز سرسخت دیگه طرفیم"
حس سرپیچی ونافرمانی کاترین باعث شد لبخند بر لبانش خشک شود و گفت" شاید در حقیقت میبایست می گفتین یه دردسرساز و اشوبگر دیگه آقای موران"
موران ابروهای خوش فرم وتیره اش را بالا داد و گفت"دوشیزه هیوم دارین منو به مبارزه می طلبین؟ منم مثل شما رک و بی پرده هستم. بله اگه شما کلمه ی دردسرساز و آشوبگر رو ترجیح میدین منم موافقم. من از زمانی که عضو شورای استان شده ام با بسیاری از این افراد مواجهم"
"من حتی از تصور بر خورد شما با آشوبگران میلرزم آقای موران"
لبخند تحریک آمیز او با مفهوم سخنانش مغایرت داشت و سراپا شعف و شادمانی متوجه فشردگی لبهای مخاطبش شد.
راب باوز در حالی که یادداشهایش را جابجا میکرد برای اولین بار بعد از پیوستن لکس موران شروع به صحبت کرد"بله خوب من کاملا مطمئنم که اقای موران در موقعیتشون به عنوان رئیس کمیته آموزشی در جهت منافع دهکده عمل خواهد کرد کاترین. این طور نیست آقای موران"
"چه باور کنید یا نه من همیشه این کار رو کردم اقای باوز. با توجه به اینکه دوشیزه هیوم توی این منطقه تازه وارد محسوب میشن احتمالا اینو نمیدونن"
توماس خندید و گفت" خوب بله اما همون طور که می دونین ما هیچ وقت از نظر فکری با هم توافق نداشتیم این طور نیست آقای موران؟"
لکس موران خندید و گفت"مفهومش اینه که تو هر چی درباره من بگی ممکنه مغرضانه و متعصبانه باشه؟"
سپس موشکافانه به دختری که در حال صحبت در باره اش بودند نگاه کرد و گفت"با توجه به حالت چهره ایشون من شک دارم هر چیزی که تو در باره من بگی احتمالا بتونه نوه ات رو بیش از اونچه هست علیه من بشورونه"
او به پوستر هایی که بالا سر صندلیهای روی سکو نصب شده بود نگاه کرد و با صدای بلند خواند" مدرسه ما را نجات دهیم" "از آینده فرزندانمان دفاع کنیم" " هر دهکده ای برای خودش یک مدرسه دارد"
کاترین که از تمسخر موجود در صدای او عصبانی شده بود به تندی گفت" چطور می تونین چیزی رو که انقدر مهم مسخره کنین؟ معلومه که شما از خودتون بچه ای ندارید آقای موران"
او چنان عصبانی بود که توجهی به حرکات سراسیمه راب و اخم همراه با نگرانی پدربزرگش نشد و ادامه داد" اگه داشتین با اونچه این پوسترها میگن موافقت میکردین و در پایان جلسه مثل بقیه دست می زدین"
پدر بزرگش با نگرانی گفت" کاترین من واقعا فکر میکنم تو باید کمی بیشتر...."
و به نظر میرسید در باره به پایان رساندن جمله اش ناراحت و معذب است.
-موران جمله او را تمام کرد" ملاحظه کارتر کلمه ایه که پدربزرگ شما می خواست ازش استفاده کنه دوشیزه هیوم"
بعد او رو به توماس گفت :"نگران نباش. بذار نوه ات حرفش رو بزنه. من کاملا به سخنرانی ازاد عقیده دارم و تو قبلا به من هشدار داده بودی که نوه ات حرفاشو نمیخوره و زیر حرفاش نمیزنه. من میتونم ایشون رو بابت بی پروایی و صراحتش تحسین کنم نه چیزی دیگه"
رنگ چهره کاترین با آن اهانت ضمنی سرخ شد.عصبانیتش بابت بدبینی موران داشت جایش را به چیزی شبیه پشیمانی میداد.
آیا او با اظهار نظر در مورد اینکه او هیچ خانواده ای ندارد زیاده روی کرده بود؟ تنها چیزی که او می دانست این بود که تمام مردان منطقه ممکن بود همسر و شش فرزند داشته باشند.
برای اینکه صادق و بی ریا جلوه کند گفت:" متاسفم. من هیچ حقی نداشتم که..."
لکس موران به تندی گفت:" زحمت نکشین دوشیزه هیوم.اتفاقا درست حدس زدین که من خانواده ای ندارم. من حتی ازدواج هم نکرده م. به هر حال من نه اون پوستر ها رو مسخره کردم نه با اونچه روش نوشته مخالفم. من فقط داشتم فکر میکردم شماها دارین وقتتون رو هدر میدین"
کاترین چانه اش را بالا تر گرفت و گفت" ما داریم مبارزه ای رو شروع میکنیم که قصد داریم در اون برنده بشیم آقای موران"
" برای مبارزه در جنگ لازمه که یه دشمن داشته باشین. ممکنه بپرسم اون دشمن کی میتونه باشه؟
کاترین حتی بدون اشاره های سراسیمه راب هم می دانست که باید به دقت صحبت کند و گفت" مسئول مجلس"
" نمی بایست جواب میدادین کمیته آموزشی؟بخصوص که خودم رئیس اون هستم"
لبخند او همراه غرض ورزی بود. ادمه داد :" پس اون رک گویی و صراحت لهجه تون کجا رفته؟"
او به ساعتش نگاه کرد و گفت:"من دیگه باید برم"
و با لبخندی دیگر اضافه نمود:"ما بی شک همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد دوشیزه هیوم ومن چشم به راهشم. من واقعا از مبارزه هوشمندانه خوشم میاد. نه از مبارزه برای علایق و خواسته ها. بخصوص زمانی که طرفم یه زن جوون کله شق و آتشین مزاج باشه. و راستی زمانی که در حال تیز کردن سلاحتون برای حمله و ضربه استراتژیک به مسئولان هستین به خاطر داشته باشین که من بنا به گفته خودتون همه کاره و تصمیم گیرنده ی اصلی هستم دوشیزه هیوم. این گفته های خودتونه دوشیزه هیوم نه من.
سپس لبخندی زد و با ادای احترامی کوتاه آنان را ترک کرد.
بمحض اینکه لکس موران سالن را ترک کرد کاترین گفت:" باشه من اشتباه کردم. من عجولانه و تندخویانه و بی ملاحظه و نسنجیده رفتار کردم."
گونه های او سرخ شده بود. اونگاهش را از پدر بزرگش برگرفت و به راب باوز نگاه کرد"اما من همه این حرفا رو واسه خاطر شما زدم . یه نفر می بایست اون مرد رو سر جاش می نشوند"
راب به طرف سقف اشاره کرد"که الان جاش بالاست و حرفش سندیت داره . تو نه تنها برای خودت بلکه برای همه ی گروه یه دشمن تراشیدی کاترین"
چشمان کاترین پر از اشک شد . او می دانست حق با راب است اما نمیتوانست احساس ترحم به خودی را که درونش را پر کرده بود مهار کند. گفت:" باشه.قبول من میبایست تنها برای خاطر اونچه سعی داریم به اش دست پیدا کنیم معقولانه تر رفتار می کردم. اما لعنت به من اگه تملق کسی رو بگم حتی اگه اون شخص خیلی مهم و پر قدرت باشه."
راب اعتراض کرد:" اما کاترین اوقاتی وجود داره که تو مجبوری از خواسته های شخصی ات بگذری و این یکی از اوناس. چیزی که همه ما میخوایم به اش برسیم اینه که مانع از بسته شدن مدرسمون بشیم و برای اینکه موفق بشیم چه اهمیتی داره خودمونو کمی کوچیک کنیم و همون طور که تو گفتی چاپلوسی کنیم؟ بمحض اینکه برنده بشیم همه چی میتونه به حالت عادی و سابق برگرده...."
کاترین به شدت سرش را به علامت نفی تکان داد " وقتی تو عزت نفست رو از دست بدی اونو برای تمام عمر از دست داده ای. توهیچ وقت نه زمانی را که اون اتفاق افتاد فراموش میکنی نه شخصی رو که باعث شد عزت نفست رو از دست بدی"
راب در حالی که کاغذ هایش را در کیف سامسونتش می گذاشت گفت:" از طرف خودت صحبت کن کاترین. من یکی که مخالف این حرفم و مطمئنم که در مورد موضوعی مثل این بسیاری از مردم..."
توماس هیوم که علائم اخطار دهنده را در چهره نوه اش مشاهده کرده بود گفت:" فایده ای نداره راب تونمیتونی اونو بر خلاف خواسته و اراده اش متقاعد کنی. اون درست مثل پدرش آدمیه که تنها از طریق تجربه درس میگیره حتی اگه تجربه تلخ باشد."
چشمان کاترین در اثر خیانت و عهد شکنی آشکار پدر بزرگش نمناک شد:" پدر بزرگ آیا مَن اِمروز بعد از ظهراینجا نایستادم و حداکثر توانم رو برای مبارزه به کار نگرفتم و تلاش نکردم تا تمام والدین رو به عمل و تحرک وادارم؟
پدربزرگش او را آرام کرد و گفت:"باشه عزیزم.همه چی رو که به دل نمیگیرن.من از تو انتقاد نمی کردم.داشتم حقیقت رو می گفتم . چیزایی وجود داره که همه ما مجبوریم اونا رو در زندگی یاد بگیریم هر چقدر هم نامطبوع و تلخ باشه."
"و من خیال می کنم یکی از اون موارد اینه که اگر در برابر موجودات نفرت انگیز و ناخوشایندی مثل لکس موران چاپلوسانه ونوکرصفتانه عمل کنیم صرفا برای اینکه اون تمام تک خاله رو تو دست ...."
راب سرش را به علامت تایید تکان داد:" به همین دلیل تو باید نوکر صفتانه و چاپلوسانه عمل کنی. حق با پدر بزرگته, کاترین."
کاترین در حالی که چهره اش بر افروخته بود گفت:"نظرم راجع به تو بهتر از اینا بود راب. می دونم تو مدیر مدرسه هستی اما نمی دونستم روحت رو هم میفروشی تا فقط شغلت رو حفظ کنی"
سپس از آنان دور شد و از سکو پایین رفت. می دانست غیر منصفانه بود که با راب آن طور با بد خلقی صحبت کرده بود اما دیگر کاری از دستش بر نمی آمد. انگار همه بر علیه او شوریده بودند,حتی دوستانش.
او صدای زمزمه پدر بزرگش را شنید که گفت :"راب , اون سر عقل میاد. بنا به دلایلی آقای موران اونو ناراحت میکنه. به نظر می رسه نسبت به اون مرد نوعی حالت نفرت و تدافعی داره و نمیدونم علتش چیه"

nika_radi
15-09-2009, 20:16
فصل دوم
صبح روز بعد همين که کاترين وارد مدرسه شد يکي از شاگردان کلاس بالا به دنبال او دويد. دخترک گفت:"دوشيزه هيوم,آقاي باوز می خوان شما رو ببينن. گفتن يه کار ضروري و فوريه."وهمان طور که کاترين از او تشکر ميکرد دويد و رفت.
کاترين وارد اتاق کارکنان شد و ژاکتش را از چوب لباسي آويزان کرد. اتاقي بود کوچک,کمي بزرگتر از گنجه لباس,که فقط يک پنجره داشت. مدرسه بيش از يکصد سال قدمت داشت وبه راحتي مي شد به قدمت آن پي برد.زماني مدرس مملو از بچه هاي شاد و پرشور بود اما حالا تنها مي توانست به دو کلاس خود ببالد و فقط دو کارمند داشت.کاترين و راب باوز که هم مدير بود هم تدريس ميکرد. کاترين با حالت تدافعي پيش خود اعتراف کرد که مدرسه کوچک است اما تا زماني که بچه هايي در دهکده هستند که احتياج به درس خواندن دارند آنجا بايد داير باشد و بچه هاي محل حق دارند در آن حاضر شوند.
کاترين در دفتر کوچک راب باوز را که خود او آن را اتاق مطالعه مي ناميد ,باز کرد.همين که کاترين وارد اتاق شد راب ايستاد و سپس او را نيز دعوت به نشستن کرد. راب در حاليکه موهاي قهوه اي روشنش را به عقب ميزد ,کمي نگران و مضطرب به نظر ميرسيد. او لاغر اندام و نسبتا بلند قد بود ولي حتي با وجود اين کاترين به خاطر مي آورد که او مجبور شده بود سرش را بالا بگيرد و به لکس موران نگاه کند.
راب رک و بي پرده گفت:"من از دفتر آموزش يه تلفن داشتم.قراره امروز صبح يه بازرس بياد مدرسه" کاترين با شنيدن اين خبر دگرگون شد."با اين فرصت کوتاه ؟اين منصفانه نيست"از راهرو صداي پاي بچه ها که مي دويدند و با صداهاي بچگانه شان سر و صدا به راه انداخته بودند,شنيده مي شد.
کاترين پرسيد:"کي ميخواد بياد؟"
"نمي توني حدس بزني؟"
دهان کاترين خشک شد "نه..... منظورت که رئيس کميته آموزشي نيست؟ دقيقا خودشه.آقاي لکس موران. پيغام اين بود که امروز صبح اون براي بازديد دبستان دهکده به اينجا مياد. زمان خاصي رو معين نکرده"
رنگ کاترين پريد و ايستاد. با شنيدن اين خبر نميتوانست ساکت بنشيند."چرا داره مياد؟ شايد براي اينکه به ما بفهمونه آينده ما و مدرسه توي دستاي اونه. انگار خودمون اينو نميدونيم"
راب شانه اي بالا انداخت"کسي چه ميدونه؟ شايد فقط از کنجکاويه و ميخواد ببينه اين همه هياهو براي چيه؟"
کاترين شروع به صحبت کرد,اما با شنيدن صداي هياهو خارج از اتاق که اوج ميگرفت,مکث کرد.غريزه اش به او ميگفت به راهرو برود و سر و صدا ها را بخواباند. اما علاقه به بحث درباره موقعيت موجود او را در جايي که بود ,نگه داشت.
او بالحني نيش دار گفت:"اون چي ميخواد؟ ميخواد به افتخار ورودش فرش قرمز پهن کنيم؟"
راب خنديد و گفت:"اگه يه حصير پيدا کنه که بتونه پاش رو روي اون پاک کنه شانس آورده ما مدتهاس مجبوريم صرفه جويي کنيم و همين يه پا دري هم که داريم نخ نما شده"
کاترين سراپا خشم گفت:"اي کاش اون به کار خودش مي پرداخت و ما رو راحت ميذاشت.ما معلم هستيم ,معلم حرفه اي. شايد اون در صنعت تجارت واسه خودش اسم در کرده باشه اما تا جايي که به آموزش مربوط ميشه بيشتر از يه مبتدي نيست"صداي او به طور موقت فريادها و هياهوي بچه هاي بي انضباط را تحت الشعاع قرار داده بود.
کاترين متوجه شد راب تمام توجه اش به او نيست,اما مصرانه اضافه کرد:"اون از اداره مدرسه چي ميدونه؟ اين کار تخصصيه. چرا اون بايد بهتر و بالا تر از ما باشه؟ما ميدونيم داريم چي کار مي کنيم,با اين حال اون خيال ميکنه مي تونه دستور بده که چطوري کارمون رو انجام بديم."
هر چه او بيشتر حرف ميزد گونه هايش گرم تر و سرخ تر ميشد و صدايش عصباني تر. آرزو مي کرد راب به جاي نگاه کردن به کتابش به او مي نگريست.
کاترين در حالي که اميدوار بود بتواند دوباره توجه او را به خود جلب کند با همان لحن عصباني گفت:"يه عضو شورا چي در مورد آموزش و تدريس ميدونه؟فقط در نظر بگير قبل از اينکه اونا به عنوان عضو شورا بشن چي کاره بودن و حالا چي کارن.قصاب نانوا..."صدايي خونسرد از طرف در ورودي همچون ضربه اي دردناک از زمين عبور کرد و بر تن سست و بي حال کاترين فرود آمد:"شايدم شمعدون ساز؟ يا حتي پايين تر و پست تر از همشون,کارخونه دارها....؟"
حالا کاترين دليل نگراني و سراسيمگي عجيب راب را هنگامي که داشت با او حرف ميزد ,درک ميکرد.پشت کاترين به در بود,ولي راب ميدانست که انان يک مهمان دارند.
او متوجه نشده بود بنا بر اين به حرفهاي انتقاد اميز و بي پروايانه درباره مردم محلي و مردي که بدون اعلام قبلي وارد اتاق مدير شده بود و عميقا مورد احترام ساکنان دهکده بود,ادامه داد.
راب باوز از جا بلند شده دستش را دراز کرده بود. چهره صاف و صادق او نمي توانست شرمساري و خجالتي را که در اثر بي ملاحظگي تنها کارمندش به او دست داده بود پنهان کند."اقاي موران ما منتظر شما بوديم. لطفا بنشينين
."
اتاق مدير تنها يک صندلي براي ملاقات کننده داشت, و از آنجا که کاترين همچنان در حيرت و هراس آن را اشغال کرده بود,ملاقات کننده چانه اش را ماليد و به بررسي اين موضوع پرداخت به نظر ميرسيد در اين فکر است که ايا بگذارد زن جواني که صندلي را اشغال کرده بود همانجا بماند يا از حق خود به عنوان ادمي خيلي مهم استفاده کند و از او بخواهد که از روي صندلي بلند شود.ونگاهي که به چشمان خاکستري رنگش هجوم آورد مشخص کرد که او عاقبت تصميم خود را گرفت.
"دوشيزه هيوم؟ ميشه لطف کنين و صندلي مهمون رو خالي کنين و اجازه بدين من ...."راب گلويش را صاف کرد و گفت :"کاترين؟ميشه لطفا..."کاترين از گفته ي غير مستقيم و کنايه آميز تازه وارد درباره بي ادبي اش عصباني و به شدت سرخ شده بود چنان سريع و بي محابا از روي صندلي چوبي بلند شد که صندلي واژگون شد.
لکس موران بي آنکه اصلا سعي براي گرفتن و بلند کردن صندلي کند,همان طور ايستاد و لبخند به لب به تماشاي کاترين ايستاد که خم شد و صندلي را بلند کرد.کاترين از سر اکراه به او اشاره کرد که صندلي براي نشستن او آماده است. موران فقط مختصر سري تکان داد و قامت بلند و قابل ملاحظه اش را روي صندلي انداخت و پاهايش را روي صندلي انداخت و پاهايش را روي هم قرار داد.
همان طور که بازديد کننده رويش را به راب مي کرد کاترين به خود گفت که او حتي يک تشکر خشک و خالي هم نکرد.
"تصور ميکنم کارمند کميته از دفتر آموزش با شما تماس گرفت"
"بله اقاي موران. من...."
راب حرفش را نيمه کاره گذاشت و با چشمانش به کاترين اشاره کرد که بايد آنجا را ترک کند.با اين حال لکس موران بدون اينکه رعايت حال او را بکند,گفت:"دوشيزه هيوم,منو ببخشين که با اون صراحت و روراستي که به نظر ميرسه شما در اون شهره هستين,صحبت ميکنم,اما وقتش نسبت به کاري بپردازين که بابتش حقوق ميگيرين؟ با توجه به سر و صدايي که از بيرون مياد ظاهرا حضور شما ضروريه."
کاترين خشمگين شد :"من کاملا از وظايفم آگاهم ...."او خودداري اش را حفظ کرد و نفس عميقي کشيد.نه,او نمي توانست. براي خاطر راب و براي آينده ي مدرسه نميتوانست آن طور که دوست داشت به اين مرد پاسخ بدهد.او نفس عميقي کشيد و دهانش را باز کرد تا معذرت خواهي کند,اما با ديدن درخشش برق تمسخر در چشمان مهمان,دهانش را محکم بست.
او در اين مورد پيروز شده بود و موران به خوبي اين را ميدانست,اما با اين حال,لحظاتي بعد در حالي که پشتش به دري بود که محکم آنرا بسته بود,سعي در يافتن آرامش از دست رفته اش بود
درست قبل از زنگ تفريح, زماني که انرژي باقي مانده ي بچه ها به نقطه اوج رسيده بود,در کلاس باز شد و کاترين بي آنکه سرش را برگرداند و مرد مو سياه را ببيند که وارد کلاس مي شد,ميدانست تازه وارد چه کسي است.

کاترين فرصت نداشت احساساتش را نسبت به ورود او تجزيه و تحليل کند.تنها چيزي که ميدانست اين بود که ضربان قلبش شدت گرفت,نفس کشيدنش تند شد و گونه هايش سرخ. ولي با اينکه اين مساله او را بسيار ناراحت و عصبي مي کرد,مجبور بود در جايش جلوي کلاس باقي بماند و با دشمن به خصوصش,مودبانه و نوکرمآبانه رفتار کند همان گونه که شايسته هر بازديد کننده اي است.
لکس موران در را بست و با خونسردي سرش را به علامت سلام براي کاترين تکان داد ولي کاترين هر چه سعي کرد نتوانست به او لبخند بزند.لکس موران دستانش را در جيب شلوار خوش دوختش کرد و منتظر ايستاد.کاترين با ياد آوري وظيفه اش به عنوان معلم رويش را به نه-ده تا شاگرد روبرويش برگرداند.اگرچه اين مساله باعث اذيت و ناراحتي اش ميشد مي دانست قدم بعدي اش چه خواهد بود.
او با شمرده ترين صدايي که از آموزگاري بر ميايد گفت:"بايستيد بچه ها ."
شاگردان به آرامي و با سر و صدا اطاعت کردند.بعد او در حالي که لبخندش به گونه غير طبيعي درخشان بود گفت:"شخص بسيار مهمي به ديدن ما اومدن"
سپس رويش را به تازه وارد کرد.اما انگار انتظار داشت در برابر تاکيد تمسخراميزش با ناراحتي و عصبانيت او مواجه شود مايوس و دلسرد شد. لبخند تمسخر آميز کمرنگي لبان مرد را پوشانده بود.
کاترين به بچه ها گفت:" حالا صبح به خير بگين"
بچه ها با اهنگي يکنواخت گفتند:" صبح بخير اقاي موران"
همان طور که کاترين به صداي بچه ها گوش ميکرد به ياد اورد که فراموش کرده بود نام او را به آنان بگويد.پس از کجا نام او را مي دانستند؟بعضي از آنان به موران لبخند ميزدند و مشخص بود که او برايشان غريبه نيست. همان طور که بچه ها بر روي نيمکت ها مي نشستند, کاترين با کنايه و تمسخر فکر کرد:لکس موران حتما آدم خيلي مهميه که حتي بچه هاي دهکده هم مي شناسنش.
بچه ها به گونه اي شگفت آور به راحتي آرام شدند و به نظر مي رسيد بي هيچ سوالي ورود او را پذيرفته اند. کاترين فکر کرد:شايد صرفا به اين دليل که اونو ميشناسن.
و اين مساله طوري باعث ناراحتي اش شد که حالتش هنگام تدريس ونوشتن جمع و تفريق بر روي تخته در تندي لحن کلامش مشخص بود. دو بار مرتکب اشتباهي شد که يکي دو تا از بچه هاي بزرگتر فورا متذکر شدند و دستشان را پيروزمندانه بالا بردند.
تا زماني که زنگ تفريح زده شود,گونه هاي کاترين سرخ بود و قلبش به شدت مي تپيد. مهمان او همان طور ايستاده بو ودر حالي که بچه ها همگي سعي داشتند اولين نفري باشند که کلاس را ترک مي کنند ,از جايش نزديک در تکان نخورد. کاترين هم به اندازه بچه ها هيجان زده بود تا از حضور مرد بسيار مهم فرار کند اما برخلاف آنان, او مجبور بود بي صبري اش را تا زمان خارج شدن آخرين دانش آموز پنهان کند.
وقتي کاترين به بازديد کننده گفت "ببخشين". خواست از کلاس خارج شود او دستش را بر بازوي عريان کاترين قرار داد و مانع از رفتن او شد. تماس دست او باعث سوختن پوست کاترين شد و نااميدانه تلاش کرد دستش را از دست او بيرن بکشد. در آن لحظه تنها براي خاطر مبارزه اش و راب بود که تماس دست موران را تحمل مي کرد.
" يه لحظه صبر کنيد دوشيزه هيوم"
چشمان او سرد و بي اعتنا بود اما دست کاترين را رها نکرد. آيا او متوجه نفرت کاترين از تماس دستش شده بود و براي اينکه او را ازار دهد همچنان دست او را گرفته بود؟
"معمولا توي کلاس شما نه تا شاگرد هست يا بقيه شون غايب بودن؟"
"نه,همشون حاضر بودن"
اگر پاسخ هاي مختصر و مفيد مي داد آيا او سريع رهايش مي کرد؟
اما اين تنها کلاس من نيست من و راب...آقاي باوز با همديگه توي دو کلاس شريکيم و به بچه ها درس هاي مختلف ميديم."
موران لبخند زد"و درس حساب يکي از نقاط قوت شما نيست؟"
پس کاتري درست حدس زده بود که او خطايش را بر عليه اش به کار خواهد گرفت. او به تندي گفت" من معمولا در جمع و تفريق مرتکب اشتباه نميشم. توانايي منو براي تدريس با اونچه امروز ديدين و شنيدين مورد قضاوت قرار ندين. دليلش فقط ..."
کاترين سرش را بالا گرفت,به او نگاه کرد و براي اولين بار جزئيات چهره او را ديد, که ناراحتش کرد.
اما نگاه تمسخر آميز و تا حدي خشن او باعث تپيدن دردناک قلبش شد.
موران لبخند زد :"لطفا ادامه بدين"
و اين لبخندي بود که کاترين به طور غريزي و بي اراده نسبت به آن بد گمان بود. او بي آنکه بتواند رک گويي هميشگي اش را مهار کند گفت:" فقط به دليل حضور شما بود. شما با ايستادنتون در انجا و تماشاي هر کاري که انجام ميدادم و با گوش دادن به هر چي مي گفتم باعث دستپاچگي من شدين."
موران عاقبت دست کاترين را رها کرد و گفت:" متشکرم که اينو گفتين دوشيزه هيوم. حالا من ميدونم فقط لازمه خودمو نشون بدم تا شما دستپاچه بشين.اين دانشيه که ممکنه يه روزي به دردم بخوره"
سپس او به راهرو اشاره کرد و گفت"نذارين وجود من باعث تاخيرتون بشه. با فرياد هايي که به گوش مي رسه تاثير آرامشبخش و آروم کننده شما روي بچه ها اشکارا مورد نيازه."
برای سومين بار در آن روز موران اشاره ميکرد که او به طور کامل کارش را به عنوان معلم انجام نميدهد. کاترين رويش را از او برگرداند و به طرف زمين بازي رفت.
اواسط ماه ژئن بود اما هوا ابري و سرد بود و کاترين مي لرزيد. بچه ها به آرامي در حال بازي بودند. آيا او مي توانست به اتاق کارکنان برود,سريع ژاکتش را بردارد و برگردد؟ در يک لحظه تصميم گرفت و عمل کرد. ژاکتش روي صندلي بود ان را برداشت و همان طور که راه مي رفت پوشيد.
همين که پايش را بيرون گذاشت صداي داد و فرياد و دعوا شنيد. و هراسان مشاهده کرد نه تنها آرامش از بين رفته مردي بلند قامت با چشماني پر از خشم به طرف پسر بچه ها ميرود. کت او علي رغم سرماي هوا باز شده بود وکرواتش با وزش نسيم تکان ميخورد.
او کاترين را ديد و گفت:" دوشيزه هيوم, شما نه تنها در مرتکب شدن اشتباهات رياضي استادين,در انجام وظيفه تون در زمين بازي هم سهل انگارين.
يا شما اون دو تا بچه رو با کارداني و تدبير زنونه تون از هم جدا کنين يا من از نيروي مردونم استفاده ميکنم و اين کارو براتون انجام ميدم. اگه عجله نکنين اونا مو به سر هم باقي نمي ذارن."
کاترين زماني براي اعتراض و توضيح درباره اينکه او تنها براي چند دقيقه غيبت داشته و به کجا رفته بوده است نداشت و با عجله به طرف دو پسر بچه رفت که يکديگر را به شدت کتک مي زدند.
او به ميان انان پريد و دستان هر يک را گرفت و کشيد تا متوجه حضور او شدند. يکي از پسر بچه ها عينک داشت که به گونه اي معجزه آسا هنوز سر جايش قرار داشت و نيفتاده بود.
پسر ها يکديگر را رها کردند. بشدت نفس نفس مي زدند و چهره شان سرخ شده بود. پسري که عينک زده بود,از محروم ماندن از پيروزي که تصور مي کرد به آن نزديک شده بود چنان خشمگين شد که به شخص سوم و مزاحم رو کرد و او را زير مشت و لگد گرفت.
کاترين تا جايي که توانست از خود دفاع کرد اما در مقابل باران مشت و لگد و دردي که با هر ضربه بيشتر ميشد,هر لحظه درمانده تر ميشد.غريزه حکم ميکرد از خود دفاع کند,اما کودکي که زير نظر و تحت مراقبت او بود احتمالا از شدت عصبانيت حتي نمي دانست چه مي کند. کاترين دندانهايش را به هم فشرد و به اميد آرام کردن کردن او به جاي دستانش از صدايش استفاده کرد.
وناگهان باران مشت ولگد قطع شد,اما نه به دليل اعتراض و صحبتهاي او و نه به واسطه طبيعت خوب کودک,بلکه کسي کودک را از او دور کرده بود. لکس موران که زير بغل بچه را گرفته بود او را تحويل راب باوز داد که تا جلوي در آمده بود تا ببيند سر و صدا براي چيست.
سپس لکس موران به طرف کاترين برگشت که لرزان و با موهاي پريشان ايستاده بود و بيهوده تلاش ميکرد دردش را تسکين دهد. کاترين سر گيجه داشت,اما نمي خواست به آن اقرار کند, و به طرف ساختمان مدرسه به راه افتاد. سپس پاهايش سست شد,احساس کرد بدنش خم ميشود,سرش پايين افتاد و از حال رفت. لکس موران کنار او خم شد سر او را پايين تر قرار داد و گفت:"شوکه شدي."
و لحظه اي صبر کرد و بعد پرسيد:"بهتر شدي؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد در حالي که آرزو ميکرد دست او را کنار بزند. براي دومين بار در روز,تماس دست او باعث لرزيدنش شده بود. چرا آن مرد از زندگي اش خارج نميشد؟ و اورا به حال خود رها نميکرد؟ لکس ايستاد,دستش را زير بغل او قرار داد و از زمين بلندش کرد. قبل از اينکه کاترين قصد موران را بفهمد,روي دستان او بود و از زمين بازي به طرف ساختمان مدرسه ميرفت. کاترين مي دانست بايد از او تشکر و قدرداني کند اما تنها چيزي که توانست خود را وادار به گفتنش کند اين بود"آقاي موران ,شما کارتونو خوب انجام داديد. حالا لطفا منو بذارين پايين. ديگه حالم خوبه."
حتي از نظر خودش هم قدر داني و تشکرش تلخ و زننده بود ,اما لکس موران حرفهاي او را ناديده گرفت,و از سر بي حوصلگي به اطراف نگاهي کرد"يه اتاق استراحت تو اين آلونک کهنه و قديمي و کهنه پيدا نميشه؟ جايي وجود نداره که شما رو ببرم اونجا تا کمي استراحت کنين؟"
اگر تنها ميتوانست سرش را صاف نگه دارد به جاي اينکه بر روي شانه او بيفتد اگر تنها پشت او آن قدر محکم و قوي و قابل اتکا نبود.
کاترين زمزمه کرد:" منو بذارين زمين"
به هر جان کندني بود سرش را صاف نگه داشت و ادامه داد:" اون وقت هرچي دلتون بخواد مي تونين تحقيرم کنين"
و دوباره سرش روي شانه او افتاد. کاتري صداي زمزمه او را شنيد " اينجا يه صندلي پيدا نميشه؟"
و در حالي که دستش هنوز دور کمر کاترين بود,پاهاي او را روي زمين قرار داد. صدايي همچون فرياد به گوش کاترين رسيد, سرش را بالا کرد و چشمانش به چشمان مبهوت و گيج مردي که کنارش بود خيره ماند.
" اين صداي اندي براونه. راب داره اون رو تنبيه مي کنه"
" اون کاملا مستحق هر تنبيهي هست. اون نيم وجبي ..."
کاترين خود را از ميان بازواني که او را نگه داشته بود,بيرون کشيد و به طرف در رفت.
" کجا دارين ميرين, دوشيزه هيوم؟"
لحن سرد او مانع از رفتن کاترين نشد. او گفت:"راب نبايد اين کارو بکنه. به هيچ وجه."
" مطمئنا شما مي تونين اين کارو به عهده مدير بذارين؟"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد."شما وضعيت زندگي اون بچه رو نمي دونين. پدر و مادرش از هم جدا شدن و هيچ کدوم اونو نميخوان. اون با خاله اي که اونم اونو نميخواد زندگي ميکنه."
کاترين بدون توجه به حراحاتش بسرعت از راهرو گذشت و به اتاق راب باوز رفت. اندي دستانش را روي چشمانش گذاشته بود و به شدت مي گريست. راب هم پشت ميز کارش ايستاده بود. کاترين فرياد زد:"تو به اون دست زدي؟"
راب دستانش را بالا برد."با اينا؟ نه. اما اميدوارم که موفق شده باشم کاري کنم که اون احساس کنه بيشتر از يه حشره نيست. اين بچه کاملا کنترلش رو از دست داده, و با اون کاري که با تو کرد..."
صدايي خشن از سمت در به گوش رسيد :" از دوشيزه هيوم معذرت بخواه ,اندي براون. يا بگو متاسفي يا خودم شخصا..."
کاترين رويش را برگرداند و از چشمانش آتش مي باريد. گفت:"شما هيچ کاري نمي کنين"
او اهميتي نمي داد چنين غير محترمانه با عضو سرشناس و محترم کميته آموزشي صحبت کند
لکس موران به طرف پسرک رفت دستانش را روي کمرش گذاشت و به سمت او خم شد.:"از ايشون معذرت بخواه وگر نه..."
گريه پسرک دوباره شروع شد. کاترين به سرعت به طرف او رفت,خود را ميان موران و پسرک قرار داد و دستانش را روي سينه موران گذاشت. او شراره خشمي را که در آن چشمان سرد خاکستري وجود داشت ناديده گرفت. سپس خم شد و بازوانش را دور کودک گريان حلقه کرد,او را به خود فشرد و اشکهاي او را بر شانه اش احساس کرد.
پسرک گريان گفت:"متا...سفم,دو...شيزه هيوم.من...من متاسفم که شما رو زدم."
"باشه باشه,اشکالي نداره."
کاترين او را آرام کرد و موهايش را نوازش کرد. بعد او را از خود جدا کرد و اشکهايش را با دستمال خشک کرد. عينک او روي زمين افتاده بود.کاترين آن را برداشت و روي بيني کودک قرار داد:"حالا بهتري؟"
پسرک آهسته سرش را به نشانه تاييد تکان داد و کاترين گفت: حالا مي توني بري"
کودک با شک و ترديد از يک نفر به نفر ديگر نگاه کرد. عاقبت به طرف در به راه افتاد و در حالي که به طرف زمين بازي مي رفت ناپديد شد.
صداي خنده و فرياد بچه ها که هنوز در حال بازي بودند سکوت اتاق را در هم ميشکست. حالا کاترين که احساس ترس و ترديد مي کرد,سرش را بالا برد و ابتدا به راب و سپس به مهمان مدرسه نگاه کرد طوري که انگار مي گفت اگر جرئت دارند او را به خاطر آن عمل انساني توبيخ کنند.
حالت چهره لکس موران ناخوانا بود و کاترين جسارتش در کنار زدن او و حتي لمس او بر خود لرزيد. اگر معذرت خواهي مي کرد آيا او را هم همان طور که اندي براون را تهديد کرده بود تهديد مي کرد؟
اما در کمال تعجب ديد که او لبخند ميزندو خيالش را حت شد. لبخندش تمسخرآميز و کنايه آميز بود.اما به هر حال لبخند بود."اگه من شما رو مي زدم و بهتون حمله ميکردم,مثل اندي براون, بي توجه به اينکه دارم به شما صدمه ميزنم,منو بغل ميکردين تا آرومم کنين دوشيزه هيوم؟
کاترين مجبور بود لبخند بزند,اما تصور اينکه لکس موران او را در ميان بازوانش بگيرد,او را بسيار ناراحت ومضطرب مي کرد,به طوري که تا آن زمان چنين احساسي پيدا نکرده بود حالت ضعف او را فرا گرفت. دستش را روي سرش قرار داد و چشمانش را بست.
راب گفت:" بشين کاترين,اين قضيه بيشتر از اونچه خودت متوجه باشي شوکت کرده
او از پشت ميزش بيرون آمد صندلي را براي کاترين کشيد و به او کمک کرد تا روي آن بنشيند. بعد از لحظاتي لکس موران پرسيد:"ميتونين دوشيزه هيوم رو براي بقيه روز مرخص کنين آقاي باوز؟"
کاترين دستش را از روي سرش برداشت ." من مدرسه رو ترک نميکنم. من خوبم و مشکلي ندارم .نميتونم راب رو تنها بذارم تا بتنهايي...."
"تا بتنهايي 28تا بچه رو اداره کنم کاترين؟بعضي از معلم ها مجبورن کلاسهاي 40-50 نفري رو اداره کنن.من ميتونم همين تعداد رو اداره کنم بدون اينکه...."
"راب"
راب سعي داشت به او کمک کند اما هر کلمه اش به ميهمانشان,به دشمن,سلاحي براي استفاده بر عليه آنان مي داد. اگرچه به نظر مي رسيد لکس موران بدون دخالت کاترين و قطع حرفهاي راب, به هر حال آنچه را مي خواست شنيده بود.
لکس موران گفت" بياين دوشيزه هيوم"
او به در اشاره کرد:"از اين طرف"
"من به خونه نميرم,آقاي موران. نمي خوام پدر بزرگم رو بابت موضوع به اين کوچکي و بي اهميتي و براي چند کبودي و کوفتگي سطحي نگران کنم."
لايه نازکي از يخ چهره ي موران را پوشاند.گفت" در اين صورت دوشيزه هيوم پيشنهاد ميکنم شما سر کارتون بر گرديد. اگه جراحات شما خيلي سطحي و پيش پا افتاده س,همون طور که خودتون ميگين,پس مانع اداره دو کلاس نخواهد شد. در اين حين منم به گفتگو با مدير ادامه ميدم."
کاترين با ناراحتي به او خيره شد . موران بايد مي دانست اگرچه آسيبي که اندي براون به او زده بود,جدي نبود درد آن هنوز باقي بود. تصور ايستادن در جلوي کلاس بدتر از آن از اين کلاس به آن کلاس رفتن و ساکت نگه داشتن هر دو کلاس او را به هراس مي انداخت.
" اما آقاي موران ,من...."
او مي خواست بگويد کبوديها و کوفتگي هاي بدنش دردناک است ,اما اين به معني تکذيب حرفهاي قبلي اش بود.
او دندانهايش را بهم فشرد و لنگ لنگان به طرف در رفت.
" کاترين..."
صداي نامطمئن و در عين حال نگران راب, او را از خروجي مغرورانه باز نداشت.

بعد از نيم ساعت براي تدريس دوکلاس در يک زمان,کاترين به هر دو کلاس موضوعاتي براي نقاشي داد و لنگ لنگان به طرف دست شويي رفت. درد کبوديها احتمالا در اثر قدم زدن افزايش يافته بود. کاترين نتيجه گرفت کمترين کاري که ميتواند بکند اين است که آنها را بشويد.
در کنار دستشويي دستمالي در آورد و با استفاده از آب سرد,خون لخته شده را پاک کرد.
"اين چيه؟ مرکز معالجه سرپايي؟"
لحن نيش دار او باعث شد کاترين صاف بايستد "فقط دارم براي خودم کاري رو ميکنم که اغلب براي بسياري از بچه ها انجام ميدم."
لحن او تدافعي بود,که اين باعث آزارش ميشد,چون هرگاه اين مرد به خصوص پيدايش ميشد او بيشتر ترجيح مي داد حالت حمله داشته باشد.
لکس موران به گونه اي تحقير آميز به شيوه اي که کاترين دستمالش را مرطوب ميکرد و با آن زخمهايش را پاک ميکرد,نگاه ميکرد."شما اين طور بريدگيها و کبوديها ي بچه ها رو درمان ميکنيد؟ عجيبه که اونا از مسموميت خون نمردن. اگه شما همين طور ادامه بدين احتمالا خودتون به اون بيماري مبتلا ميشين."
"من مبتلا به مسموميت خون بشم؟چه طوري؟"
موران به طرف قفسه ي کمک هاي اوليه رفت"با استفاده از يه دستماله نه چندان تميز براي تميز کردن زخمها و جراحاتتون به جاي استفاده از محتويات اين..."
او در جعبه را که علامت صليب سرخ رويش بود باز کرد و نفس عميقي کشيد و گفت:"خاليه."
سپس رويش را برگرداند"نه نوار زخم بندي,نه يه قوطي پماد,. هيچي اين تو نيست.کي مسئول اينه که اين قفسه پر باشه؟مسئول اون فقط شما ميتونين باشين..... به ندرت ممکنه وظيفه مدير مدرسه باشه."
کاترين دستمالش را آب کشيد و در حالي که پشتش به او بود گفت:" بسيار خوب, مسئوليتش با منه,اما...."
بعد رويش را به او کرد و ادامه داد:" اما تقصير من نيست که به دليل شرايط اقتصادي که مسئولان محلي به ما تحميل ميکنن,پول کافي براي پر کردن قفسه کمکهاي اوليه نداريم."
"پس شما دارين منو سرزنش ميکنين؟"
کاترين مکثي کرد و سپس بدون توجه و بدون ملاحظه گفت:"شما عضو شورا و ريئس کميته آموزشي هستين. بنابراين بله.تصور ميکنم به طريقي دارم شما رو سرزنش ميکنم."
سکوتي کوتاه ايجاد شد و کاترين سرش را جسورانه و بي پروا بالا کرد و متوجه شد لبان او منقبض شد.
" سرزنش شما به جا نيست دوشيزه هيوم. وظيفه من به عنوان رئيس کميته آموزشي اينه که مراقب باشم مدارس استان ازبودجه ي موجود سهم عادلانه ببرن. وظيفه من نيست که قفسه کمکهاي اوليه شما رو پر نگه دارم. اين وظيفه شماس."
لبخندي طعنه آميز لبان او را از هم گشود." بوسه و نوازشي تسلا دهنده,از همونايي که نثار مهاجم کوچولوتون اندي براون کردين نميتونه حراحات و زخم ها رو درمان کنه يا ميکروب ها رو نابود کنه.اگه من همون روش درماني رو که شما در مورد اون به کار بردين در مورد شما به کار مي بردم, تاثير مي کرد؟"
لبخند او عميق تر شد و کاترين سرخ شد.
"ايا اين باعث بهبوديهاي پاهاتون کمتر بشه و اون خراشها و زخمها بهبود پيدا کنه؟ پس تا من ميرم از راب باوز بخوام کار شما رو انجام بده وسايلتون رو جمع کنين و ...."
او دستش را بالا برد تا مانع بحثي شود که کاترين ميخواست شروعش کند:"واگه شما دوباره بدقلقي کني, من جلوي همه ي بچه ها شما رو بغل ميکنم و تا توي ماشينم ميبرم. مطمئنا اين کار باعث ميشه مردم دهکده حرفي براي گفتن داشته باشن درسته؟ چرا که وقتي بچه ها برن خونه ,همه چي رو براي خونوادشون ميگن"
با آن ضربه آخر,او کاترين را ترک کرد. کاترين لنگ لنگان به اتاق کارکنان رفت و کيف دستي و ژاکتش را برداشت و به طرف در رفت. همان طور که لکس موران به دنبال او ميامد,کاترين دندانهايش را روي هم مي فشرد و تلاش زيادي ميکرد تا به طور طبيعي قدم بردارد. در اين فکر بود که تحمل هر دردي بهتر از اين است که براي دومين بار در ان روز در آغوش آن مرد قرار بکيرد .
اتومبيل لکس موران همچون سگ برزوي سفيد و براقي در کنار جدول خيابان منتظر بازگشت صاحبش بود.
لکس موران پرسيد:" تا به حال سوار رولزرويس شدين دوشيزه هيوم؟نشدين؟ خوب , حالا داري یه اولين بار ديگه رو به تجربيات زندگي تون اضافه ميکنين." او در جلويي خود را باز کرد و به کاترين کمک کرد تا سوار شود. کاترين در اين فکر بود که آن مرد او را به کجا ميبرد,اما جرئت نکرد سوالش را بپرسد.
طول مسير در اتومبيل شيک و راحت موران خيلي کوتاه به نظر ميرسيد.او در مقابل داروخانه توقف کرد و گفت:"از اونجا که بي شک دکتر الان بيرونه و رفته سر مريض,من شما رو به بهترين مکان آوردم. "
"داروخونه؟اما اينجا که زخم رو پانسمان نميکنن. اينجا فقط چسب زخم و باندو از اين جور چيزا مي فروشن,اما..."
همراه او به نرمي گفت:" اينجا هر کاري براي من انجام ميدن,دوشيزه هيوم"
کاترين که هنوز گيج و منگ بود,از اتومبيل خارج شد. ,وقتي لکس موران در را باز کرد صداي زنگ بالاي در ورودي به صدا در آمد.او در حالي که عقب مي رفت تا کاترين از کنارش رد شود دستور داد:"پشت پيشخوان منتظر نمونين. برين تو."
"اما اين غير معمو ...."
" ميشه براي يه بار هم شده ,کاري رو که من ميگم انجام بدين."
او بازوي کاترين را گرفت و او را به پشت فروشگاه برد. دو زن جوان آنجا بودند.يکي عينکي بود و مو قهوه اي داشت و ديگري بلند قد و خوش اندام با مژه هايي بلند و مو هاي بلوند بود.کاترين از دختر اولي خوشش مي آمد و دومي را تحمل ميکرد, زيرا چاره اي نداشت.
دختر مو قهوه اي گفت:"صبح بخير آقاي موران"
لکس موران در جواب سري تکان داد.دختر با لحني دلسوزانه پرسيد:"دوشيزه هيوم صدمه ديدين؟توي مدرسه زمين خوردين؟"
کاترين شروع کرد:"خب,بله پت..."
اما لکس موران حرف او را قطع کرد."نه,يه پسر بچه با مشت و لگد افتاده به جون خانم"
کاترين رو به او کرد:" مي شه..." لکس موران لبخندي زد."و اون پسر بچه بايد بي هويت باقي بمونه..."
پت به قسمت داروخانه بازگشت.دختر مو بلوند کارش را رها نکرد اما تمام مدت لبخند به لب داشت. کاترين مي دانست او لارا هالند ,يک داروساز با هوش و ذکاوت کافي براي بالا رفتن از پله هاي ترقي است.
لکس موران به کاترين کمک کرد تا روي يک صندلي بنشيند,سپس رفت و کنار لارا هالند ايستاد. کاترين شاهد بود که بدن لارا آشکارا منقبض شد و با لبخندي همراه با صميميت به لکس موران سلام کرد:"سلام لکس"
لکس هم لبخندي تحويل او داد.
لارا ادامه داد:"دنبال چي هستي؟ انگار من ..."
او حرفش را قطع کرد انگار به ياد اورد تنها نيستند.حالا کاترين مي فهميد وقتي او ميگويد در آنجا هر کاري برايش انجام خواهند داد,منظورش چيست.
کاترين نمي توانست دردي را که قلبش را مي فشرد درک کند. او به خود گفت:پس اونا دوتا دوست خوب هستن. اونا با هم رابطه دارن حتي شايد با هم ....
" دوشيزه هيوم اينجاس..."
صداي لکس موران عمدا بلند بود تا توجه او را جلب کند. يعني متوجه افکارش شده بود؟
"اون توسط يکي از دانش آموزاش صدمه ديده. با توجه به لطافت لمس تو ,بدون ذکر تواناييت براي زخمها و جراحا...."
آنان لبخندي رد و بدل کردند و لکس ادامه داد:"تو اين فکر بودم برات امکان داره که اونو معالجه کني؟"
دختر جلوي دستشويي ايستاد,دستانش را با صابون شست و گفت:"هر چي تو بگي لکس"
در حالي که او زخمها و جراحات کاترين را تميز مي کرد با لکس موران حرف ميزد. هر وقت مجبور ميشد کاترين را مورد خطاب قرار دهد اين کار را با لحني تند و چهره اي بي حالت انجام ميداد.وقتي لارا هالند کارش را تمام کرد,هردو پاي کاترين که از ضربه هاي اندي براون آسيب ديده بود از قوزک تا زانو پر از چسب زخم شده بود.
لارا بسردي گفت:"پاهاتونو يکي دو روز خشک نگه دارين.بعد حتما به اندازه کافي خوب شدن که بتونين چسب زخم ها رو بردارين و اجازه بدين طبيعت بقيه اش رو انجام بده. کوفتگي ها خودشون خوب ميشن."
کاترين گفت:"نهايت لطف شماس.من مي دونم کار شما واقعا اين نيست که..."
لارا در حالي که به لکس لبخند ميزد گفت:"من اين کار رو براي خاطر آقاي موران انجام دادم."
و کاترين متوجه شد که لکس موران لبخند او را با لبخند پاسخ داد.
کاترين به تندي گفت:"بله, وقتي آقاي موران منو اينجا آورد,گفت شما هر کاري براش انجام ميدين."
وقتي کاترين درخشش فولادين چشمان لکس را ديد با لبخندي شيرين ادامه داد:"امامن واقعا ممنون شما هستم."
کاترين متوجه شد دارد به دومين چشمان سرد و بي احسان مينگرد,اما آن چشمها فورا نگاهش را از کاترين بر گرفت و به دنبال چشمان خاکستري بالا سر او گشت."من امشب گرفتارم,لکس اما فردا شب...."
لکس سرش را به نشانه نفي تکان داد" تا خرخره تو کار غرقم,لارا.من مدت زيادي از اينجا دور بودم."
چهره دختر در هم رفت و به پايين نگاه کرد"اما لکس من...."
صداي او کم کم ضعيف وبعد قطع شد.
کاترين براي او احساس تاسف کرد.البته تا حدودي. براي زني که گرفتار عشق اين مرد شود که مشخص بود لارا هالند بد جوري گرفتارش شده است اوج حماقت بود. به هر حال کاترين مدتها قبل تصميم گرفته بود هيچ مرديي زندگي کاري اش را ,حرفه اش را به عنوان معلم تحت الشعاع قرار ندهد. و اين بدين معني بود که مرداني همچون لکس موران هرگز قادر نخواهند بود به او آسيب برسانند.
- کجا زندگي مي کنين دوشيزه هيوم؟
کاترين بلند شد و ايستاد"من نميرم خونه آقاي موران.ممنون خواهم شد اگر منو به مدرسه برگردونين."
"لارا دوشيزه هيوم کجا زندگي مي کنه؟ حتما تو براي خودش يا پدر بزرگش در چند ماهي که ايشون اينجا بودن نسخه پيچيدي."
لارا با لبخند مغرضانه و کينه توزانه اي نشاني خانه کاترين را به او گفت.
لکس تشکر کرد و به طرف کاترين رفت,او را براي دومين بار در آنروز در آغوش گرفت و همراه او وارد فروشگاه شد. فروشگاه مملو از مشتري بود و همه شگفت زده به آن دو خيره شدند.
کاترين در اوج ناراحتي متوجه شد که لکس متوقف شد. به نظر مي رسيد انگار او مي خواهد تا جايي که مي تواند توجه مردم را به اين وضعيت جلب کند. با اين حال وقتي شروع به صحبت کرد ترسهاي کاترين از بين رفت. او رو به جمعيت گرد آمده گفت:"قهرمان زخمي.معلم جوون و زيباي ما در حين کار به خودش صدمه زده. اگه من مراقب نباشم,پدر بزرگش با ادعاي آسيب زدن به نوه اش منو سرزنش ميکنه"
مشتريان خنديدند و به نشانه درک موضوع سري تکان دادند .اما آخرين چيزي که کاترين قبل از بيرون رفتن از فروشگاه ديد,چهره دختري بود که به دستور لکس موران بر جراحات او مرهم گذاشته بود."

nika_radi
15-09-2009, 21:42
. فصل سوم
رولزرويس از کنار حاشيه پياده رو به اطراف خيابان اصلي حرکت کرد.بعد از لحظه اي تفکر,کاترين همراهش را مطلع کرد که در خانه پدربزرگش هيچ کس نيست.
" پس شما بايد منو به مدرسه برگردونين."
او نمي توانست لبخند ناشي از احساس پيروزي اش را پنهان کند.
"باشه."
اتومبيل به سمت چپ پيچيد و کاترين خوشحال فکر کرد:داره منو به مدرسه بر مي گردونه.
اما لحظاتي بعد خوشحالي اش تبديل به خشم شد و با لحني کاملا جدي گفت:"من مي خوام برگردم مدرسه"
حالا مرد کنار او لبخند مي زد:"من شاگرد شما نيستم,دوشيزه هيوم.شما نمي تونين به من دستور بدين."
" کجا..." کاترين گلويش را صاف کرد. لرزش صدايش آزارش مي داد:"منو کجا دارين مي برين؟"
او به نرمي پاسخ داد:"خونه,دوشيزه هيوم.خونه خودم.در اين وضعيت هر خونه اي مناسبه.بخصوص که بالاخره يه نفر تو خونه ي من هست."
"شما نمي تونين من و علي رغم ميلم به اونجا ببرين.من مي خوام..."
"خودتو خسته نکن.تا دو دقيقه ديگه مي رسيم."
در جاده اي پيش مي رفتند که سرتاسر دو سوي آن رديفي درخت بود."اما اين راه به خونه چارتن منتهي ميشه"
"دقيقا خانم معلم."
کاترين که از لبخند هاي تمسخر آميز و ناشي از سرگرمي او ناراحت شده بود:"شايد قديمي ترين و بهترين خونه منطقه رو خريده باشين اما نميتونين ادعا کنين جزو ساکنان اينجا هستين و به اينجا تعلق دارين."
کاترين به نيمرخ او نگاه کرد و خشنود و راضي متوجه به هم فشرده شدن لبان او شد و ادامه داد:"منظورم اينه که اجداد شما نبودن که اون خونه رو سيصد سال قبل ساختن و نامشون رو روي اين دهکده گذاشتن."
او به آرامي گفت:"نه اين که شما ساکن ايجا هستين و به اينجا تعلق دارين,دوشيزهيوم.حداقل من هشت سال اينجا زندگي کردم.جنابعالي چند وقته اينجايين؟پنج ماه؟"
کاترين براي لحظه اي ساکت شد. به جاده ي ورودي خانه پيچيده بودند و بالاخره اتومبيل مقابل ساختمان توقف کرد.ابهت و عظمت نماي بيروني خانه خيره کننده بود. کاترين فکرش را با صداي بلند به زبان آورد:" من هرگز داخل چنين خونه اي نبودم."
بعد چشمان درشت و صادقش را رو به او چرخاند و ادامه داد:"همين طور داخل چنين ماشيني"
لکس موران با لحني تمسخر آميز گفت:"و به نظرم تا به حال يه پسر بچه هم به عنوان کيسه بوکس ازتون استفاده نکرده بود. امروز يه عالمه اتفاق جديد براتون افتاد که براي اولين بار بوده دوشيزه هيوم"
بعد در حالي که به مقصدشان رسيده بودند گفت:" اجازه بدين کمکتون کنم تا پياده بشين.
کاترين از ترس اينکه بار ديگر در آن بازوان پر توان قرار گيرد سراسيمه به دنبال دستگيره در گشت, اما قبل از اينکه بتواند آن را پيدا کند در باز شد و به او کمک شد تا پياده شود.
لکس همان طور که بازوي او را گرفته بود و به طرف سالن ورودي راهنمايي اش ميکرد گفت:" اين ساختمون اصلي نيست. متاسفانه حريق اصل کاريه رو نابود کرده.اين ساختمون جايگزين اون شده. حدود دويست سال قبل توسط خانواده چارتن ساخته شده و داراي استحکام زياديه. اينجا يه خونه کوچيک بي تکلف و ساده اس."
کاترين در حالي که خانه پدر برگش را با دو خواب و يک اتاق نشيمن . آشپز خانه در نظر مي آورد گفت:"اينجا کوچيکه؟"
لکس سرش را دولا کرد,به کاترين نگاه کرد و در حالي که لبخند ميزد گفت:"به نظرم دوباره موانع بين مون بيشتر ميشه.يعني خيلي مهمه که آدم کجا زندگي مي کنه؟"
کاترين در حالي که به سقف تذهيب شده و تابلو هاي قيمتي و تجملات و امکانات اطرافش نگاه ميکرد فکر کرد که او تمام اين چيز ها را بي تکلف و ساده مي نامد.بعد گفت:"وقتي نشون دهنده ي رفاه مالي اون و سطح زندگي بالاش باشه,بله ,مهمه."
لکس لبخند زنان گفت :"همون قدر که رک و بي پرده اين ,تيز بين هم هستين.لطفا دنبال من بياين."
وقتي به اتاق نشيمن رسيدند,کاترين با مشاهده سادگي آنجا شگفت زده شد.به هر حال اين صرفا تصور او بود,چرا که با بررسي و نگاهي دقيق تر, کيفيت بالاي مبلمان و کاناپه و تزيينات و لوسر ها غير قابل ترديد بود.
لکس با لحني تمسخر آميز گفت:" روي هم رفته گمان کنم از روش زندگي من خوشتون آومده,دوشيزه هيوم؟"
او به صندلي اشاره کرد و افزود :" صندليهاي من آغوش خودشون رو به روي شما مي گشايند,چرا دعوت اونا رو نمي پذيرين؟"
کاترين لنگ لنگان از روي فرشهاي گران قيمت عبور کرد و به طرف يکي از صندلي ها رفت و روي آن نشست.
"نوشيدني؟"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد.
"پس با يه قهوه چطورين؟"
"نه ممنونم."
لکس به طرف قفسه رفت در آن را باز کرد و با يک نوشيدني از خودش پذيرايي کرد"پس مهمون نوازي منو رد مي کنين؟"
"بله"
"مثل هميشه صادق و صريح,نه؟"
لکس روي صندلي نشست,نوشيدني اش را نوشيد و ليوانش را روي ميز قرار دادوبعد در حالي که روي صندلي اش لم داده و پاهايش را کاملا دراز کرده بود,مهمانش را از نوک پا تا نوک سر برانداز کرد.کاترين با خود گفت:اگه منظورش اينه که منو معذب کنه کور خونده.
اما علي رغم ميلش بشدت معذب و ناراحت بود. نگاه فکورانه و خيره لکس که آشکارا علاقمند و مردانه بود ابتدا روي موهاي کاترين و سپس به لبان او که بر هم فشرده شده بود متمرکز شد.بعد او در کمال وقاحت به بررسي اندام کاترين که کاملا با ژاکت پوشانده بود,پرداخت.
به نظر مي رسيد چيزي باعث تفريح و سر گرمي اش شده است.کاترين معذب و ناراحت فکرکرد شايد معذب بودنش باعث سرگرمي او شده است.
بعد لکس لبخندي زد و پرسيد:"کبوديها و حراحاتتون بهتر شده؟"
"بله,کمي بهتر.ممنون"
"هيچ احساس نفرت و رنجشي از بچه اي که باعث ايجاد اونا شده ندارين؟"
"اصلا.اون احساس مي کرد بايد چيزي يا کسي رو بزنه و به نظرم نزديکترين و قابل دسترس ترين چيز من بودم. زندگي با اون خوب تا نکرده.هنوز شش سالش هم نشده."
"پس وقتي صاحب فرزند شدين,اگه بچه خودتونم کنترلش رو از دست بده و بهتون حمله کنه,دستتون رو دورش ميندازين و در ؛آغوشش مي گيرين؟"
"ازدواج جزو برنامه هاي زندگي من نيست."
لکس موران انگاربه موضوع بسيار علاقه مند شده است,به جلو خم شد و گفت:"واقعا؟ پس مي خواين بدون ازدواج با يه مرد زندگي کنين؟اگه اين طوره "
او دستش را در جيب ژاکتش فرو برد"بذارين کارتم رو بهتون بدم.حساب بانکي من نشون ميده قادرم هر چي دلتون بخواد در اختيارتون بذارم.اقوام و دوستان من اينو که من مجرد و آزادم,البته نه فارغ البال و بدون رابطه,تاييد خواهند کرد"
کاترين بنا به دلايلي که نمي توانست آن را درک کند,احساس نوميدي و ياس کرد.پس او فارغ البال و بي هيچ رابطه اي نبود؟ آن زن چه کسي بود؟لارا هالند داروساز؟
لکس ايستاد و همان طور که دستانش داخل جيب هايش بود,به طرف کاترين رفت و ايستاد. کاترين براي ديدن او مجبور شد سرش را به عقب خم کند. احساس مي کرد قلبش به شدت ميزند.
لکس دستانش را روي دسته صندلي کاترين قرار داد ,خم شد و گفت:" نه فارغ البال و آزاد,چون....مي دونين چيه,من از شما خوشم اومده دوشيزه هيوم .از رک بودنتون,بي پرواييتون,روحيه بالاتون مشاجره هاتون . آتشين مزاج بودنتون. پس کارت منو بگيرين و هر ساعت از شبانه روز که نياز به همراهي يه مرد داشتين ,فقط با اين شماره تماس بگيرين.چشم به هم بذارين,من اونجام.
و در حالي که چشمانش مي درخشيد,کارت را به طرف کاترين دراز کرد.ولي کاترين به حالت رد پيشنهاد سرش را کج کرد. در يک لحظه, لکس يقه لباس کاترين را جلو کشيد و کارت را زير آن انداخت.وقتي کاترين تماس انگشتان او را روي پوستش احساس کرد ,مچ او را گرفت و بازوي او را کنار زد.
او صاف ايستاد,انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است,با تفريح و سرگرمي کاترين را که با انگشتان لرزان کارت را برداشت و تکه تکه کرد و بعد آن را روي فرش انداخت تماشا کرد.خشم و عصبانيت کاترين صرفا موجب تفريح بيشتر او شد.
او ليوانش را بر داشت,جرعه اي سرکشيد و گفت:"حالا که دقيقا مي دونيم در کجاي رابطمون قرار داريم,مي خواين چي کار کنين ؟ مي رين خونه يا بر مي گردين مدرسه؟"
او طوري رفتار ميکرد که انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است و آنان يک گفتگوي عادي و روزمره را انجام داده اند. اگر او با زني رابطه برقرار ميکرد که کاترين مطمئن بود او بارها اين کار را کرده است,زماني که رابطه شان پايان مي يافت,آيا او به همين سادگي آن را همچون اتفاق چند دقيقه قبل به فراموشي مي سپرد؟
کاترين خشمگين از لرزش صدايش پاسخ داد:" بر مي گردم مدرسه لطفا"
"مدرسه عزيزتون.شما علي رغم تظاهرات و جلسات تون خوب ميدونين سر مدرسه تون چي مياد,نمي دونين؟"
کاترين فرياد زد:"نه,نمي دونم.ما تسليم نمي شيم. چطوري اينو به شما بفهمونم؟ظاهرا هرگز نمي تونم.ميتونم؟ خيلي از مر حله پرتين
. " کاترين در حالي که به اطراف اتاق نگاه مي کرد ادامه داد:"شما با مردم معمولي و ساده دل اينجا خيلي فرق دارين..."
لکس با لحني خشک گفت:"از اين بابت ممنونم,ولي به خاطر داشته باشين که مردم معمولي و ساده دل انقدر به قضاوت من احترام ميذارن که منو به عنوان عضو شورا ي استان انتخاب کردن."
کاترين از سر اکراه معذرت خواهي کرد.ولي بعد در حالي که موهاي قرمز و براقش دور صورتش ريخته بود و چشمانش برق مي زد,مصرانه گفت:"ولي شما نمي فهمين که مدرسه دهکده فقط يه مدرسه نيست؟ اون محل براي افراد محلي مرکز ثقل جامه و اجتماعه. اگه اون مدرسه رو نابود کنين,براي اونا مثل اينه که بچشونو ازشون بگيرين."
لکس در حالي که دستانش را در داخل جيبهايش تکان مي داد,ايستاد.کاترين که احساس مي کرد هنوز در متقاعد کردن او موفق نشده است دوباره سعي کرد.
" مردم ديگه براي زندگي به اينجا نخواهند اومد آقاي موران. اين چيزيه که مردم ازش مي ترسن,متوجه نيستين؟ اينجا تبديل به دهکده ارواح ميشه.وقتي بچه ها بزرگ بشن چون اينجا به مدرسه نرفتن,احساس تعلق خاطر و وفاداري به اينجا نخواهند کرد و از اينجا ميرن و فقط افراد پير و سالخورده باقي مي مون."
لکس آهي کشيد و گفت:"دهکده ها نميميرن و از بين نميرن,دوشيزه هيوم.اونا وجود دارن.باقي مي مونن و به کارهايي که در گذشته انجام مي دادن ادامه مي دن."
"نه بدون داشتن يه مرکز,نه بدون داشتن يه مدرسه,نه بدون جايي که مادرها بتونن هر روز بچه هاشونو به اونجا ببرن و احساس کنن که فرزندانشون در نزديکي شون هستن و امنيت دارن و زير نظر افرادي که اونا رو مي شناسن و بهشون اعتماد دارن مراقبت و رسيدگي ميشن."
او سرش را به علامت نفي تکان داد و کاترين داشت کم کم نااميد مي شد. کاترين براي اينکه او را متقاعد کند هيجان زده ايستاد.
"نمي دونين که اين دهکده محکوم به فناس؟"
لکس ناباورانه و محض سر گرمي ابروانش را بالا داد.

کاترين اصرار کرد: و من به شما ميگم که باعث و بانيش کيه. مسئولان محلي فوق العاده شما.اونا به يه سازنده محلي که مي خواست در شمال دهکده ده تا خونه جديد بسازه مجوز ندادن. اونا ميدونستن دارن چي کار مي کنن,آقاي موران.اونا مي خوان خاطر جمع باشن که هيچ خونواده اي با فرزندانش به اين دهکده نمياد,چراکه اين به معني ادامه فعاليت مدرسه س.
"طوري از اونا حرف مي زنين که انگار اونا داراي نياتي پليدانه هستن."
"چرا به جاي اونا نمي گين ما آقاي موران.شما يکي از اونا هستين."
موران سرش را با حالتي تمسخر آميز خم کرد"حتي اگه ما مدرسه دهکده رو ببنديم,بچه ها از مدرسه رفتن محروم نميشن. با اتوبوس به دهکده مجاور ميرن."
کاترين در حالي که قلبش به شدت مي تپيد گفت:" بچه ها سر بازان بازي شطرنج نيستن,اقاي موران. اگه شما پدر بودين و زن داشتين..."
چشمان موران باريک شدند:" مواظب باشين.دارين به طور خطرناکي به مسايل خصوصي مي پردازين."
"اگه اين طوره معذرت مي خوام.به هر حال بازم ميگم...اگه شما زن داشتين و نگراني و اضطرابش رو موقع بدرقه فرزندش و سوار شدن به اتوبوسي که اونو به مدرسه دهکده مجاور ميبره,مي ديدين,حالا کنار ما بودين و همراه ما مبارزه ميکردين,نه اينکه عليه ما مبارزه کنين."
"خيلي اميدوار و خوش بين هستين.کسي به شما نگفته مدرسه داره بسته ميشه؟"
خشم کاترين فروکش کرد و او را سست و بي حال بر جا گذاشت.
"اين فقط شايعه س.شما اينجا نبودين,بودين؟ همه اونا منتظر بازگشت شما بودن تا تصميم نهايي رو بگيرن."
کاترين دستانش را در جيب ژاکتش کرده بود و با نوک کفشش دايره هايي روي فرش قهوه اي مي کشيد. جرات نداشت سرش را بالاکند و به لکس موران نگاه کند. متوجه شده بود که زياده روي کرده است.چرا که هيچ کس مثل راب يا پدر بزرگش آنجا نبود تا به او اخطار دهد و ساکتش کند و احتمالا او با حرفهايش باعث شده بود مبارزه را ببازند.
وقتي لکس موران صحبت کرد صدايش آرام و ملايم بود"شما مجبورين مطابق ميل من رفتار کنين,دوشيزه هيوم اين طور نيست؟"
انگشتي چانه ي کاترين را بالا برد. اگر به دليل حرفهايي که در آن اتاق زده بود و براي مبارزه شان نبود دست او را کنار ميزد,اما جرات نداشت اوضاع را از آنچه هست بدتر کند. نگاهشان با هم تلاقي کرد. نگاه لکس ناخوانا و پرسشگر و چشمان کاترين نامطمئن بود و تا حدودي شعله هاي خشمش هنوز زبانه مي کشيد.
" شما بايد يه شب به من ترحم کنين و دعوت منو براي شام بپذيرين. اين کار رو مي کنين؟"
کاترين به آرامي چانه اش را از دست او کنار کشيد:"متاسفم,اقاي موران من اين کاره نيستم."
"يعني واقعا خيال مي کنين من فکر مي کنم شما اين کاره اين؟"
کاترين تعجب زده به او نگريست و در حالي که شانه هايش را بالا مي انداخت گفت:" من...من نميدونم شما چه خيالي کردين. من تا حالا...."
او به اطرافش نگاه کرد:"تا حالا به مردي با موقعيت شما برخورد نکرده بودم."
بعد درحالي که به فرش روي زمين مي نگريست,لبخند زد و ادامه داد:" حدس مي زنم صرفا نميدونم مردايي مثل شما از چي ساخته شدن که مثل ساعت تيک تاک مي کنن"
لکس با صداي بلند خنديد."امروز ديگه ساعتهاي خوب تيک تاک نمي کنن. اونا تقريبا بي صدا و پر از باتري و سحر و جادوهاي الکترونيکي و پيچ هايي هستن که خارج از فهم و درک يه معلم جوون و بي تجربه س."
"مي خواين بگين فهم و شناخت شما خارج از درک و توان منه؟"
لکس با لحني تمسخر آميز گفت:"بي برو برگرد. ما در دو دنياي متفاوت زندگي مي کنيم و نفس ميکشيم."
لکس داشت به کاترين و به اينکه نمي داند او دارد درباره چه صحبت مي کند مي خنديد و اين باعث عصبانيت کاترين مي شد.بنا براين رو به لکس گفت"ميشه منو به مدرسه برگر دونين؟ وقت ناهاره و ساندويچ من توي اتاق کارکنانه."
بعد با حالتي مبارزه طلبانه به او نگاه کرد و گفت:"آخرين باري که براي ناهار ساندويچ خوردين,کي بوده اقاي موران؟"
"خيلي سال قبل. انقدر ازش گذشته که به زحمت ياد آوريش نمي ارزه."
کاترين دوباره احساس پيروزي کرد و گفت:" حالا مي فهمين منظورم از اينکه گفتم شما با مردم عادي فرق دارين چي بود."
" بي پروايي. پدر بزرگت همينو گفت نه؟ رک و صريح؟ شما حرف دهنتون رو نمي فهمين. من به اش ميگم جسارت و گستاخي. به عبارت ديگه,وقاحت"
کاترين متوجه شد که بار ديگر اشتباه کرده و گفت:" متاسفم حالا ميشه لطفا منو به مدرسه برگردونين؟"
لکس به تندي گفت:"هر چه سريع تر بهتر"
او به حرفش عمل کرد و چند دقيقه بعد در حالي که اتومبيل او همچون نقطه سفيد در دور دست بود, کاترين از حياط مدرسه عبور کرد.
*****************
زماني که کاترين به پدر بزرگش گفت که لکس موران او را به خانه اش برده بود تا حالش بعد از حمله و ضربه هاي اندي موران بهتر شود توماس هيوم با شک و ترديد به او نگريست.
او در حالي که دمپايي اش را که طبق معمول در کنار شومينه قرار داشت به پا ميکرد پرسيد:" چرا خونه ش؟ سعي داشت کاري کنه که توهم در صف موافقان بسته شدن مدرسه قرار بکيري؟"
کاترين در حالي که مي خنديد گفت:"پدر بزرگ,شما بايد بهتر از اينا منو بشناسين."
او مکثي کرد. احساس گناه مي کرد. به تماشاي پدر بزرگش ايستاد او رد حال در آوردن ژاکتش و نشستن روي صندلي مورد علاقه اش بود و بعد ادامه داد:" متاسفانه من اونو با حر فهايي که زدم,کمي ناراحت کردم.آخر سر به ام گفت که معتقده من...."
کاترين کمي مکث کرد تا نفسي تاره کند:"که من وقيح و بي شرم هستم."
توماس با صداي بلند خنديد"نوش جونت دختر.تو خلق و خوي خونواده هيوم رو داري. اجازه نده کسي اونو در تو از بين ببره."
کاترين همين طور که ميز غذا را مي چيد گفت:" پدر بزرگ,آقاي موران کيه؟ منظورم اينه که شغلش چيه؟"
توماس چانه اش را ماليد و گفت:"خوب اون چيزيه که به اش ميگن خدا و غول صنعت.تا جايي که من شنيدم اون صاحب چندين کارخونه داخل کشور و يکي دو تا هم در خارج کشوره. اونا قطعات مهندسي تخصصي مي سازن و مشتريهاي خاص خودشونو دارن.اون پول و در آمد خوبي از اين کار به دست آورده.پولدار و خوش قيافه س و هيچ وابستگي و قيد و بندي هم در زندگي نداره..."
او در حالي که لبخند مي زد به نوه اش نگاه کرد.:"فکرشو که مي کنم ميبينم اون براي بعضي زنها لقمه ي خوب و چرب و نرمه. گفتي تو رو برد خونش؟"
کاترين مي دانست پدر بزرگش دارد سر به سرش مي گذارد با اين حال با لحني عصباني گفت:"پدر بزرگ اون فقط دلش به حال من سوخته بود."
تو ماس هيوم آهي کشيد و گفت:" باشه باشه قبول. فقط کافيه به اطرافت و به شيوه زندگي خودمون نگاهي بندازي و اونو با خونه ي بزرگ و حساب بانکي هنگفت موران مقايسه کني تا متوجه تفاوت زندگي ما با اون بشي."
کاترين آهي کشيد, سپس شانه هايش را از بي اعتنايي بالا انداخت و به آشپز خانه رفت تا شام را حاضر کند.

صبح روز بعد,کاترين قبل از رفتن به مدرسه خانه را تميز و مرتب مي کرد که تلفن زنگ زد. او خيال کرد که با پدر بزرگش کار دارند,اما اشتباه مي کرد.
"دوشيزه هيوم؟"
کاترين با شناختن صدا,ضربان نبضش شدت يافت.,بله آقاي موران؟"
اگر کاترين خيال مي کرد که لحن تندش تمسخر و استهزاي موجود در لحن موران را از بين خواهد برد,اشتباه مي کرد,چراکه هيچ تمسخر و استهزايي در لحن او وجود نداشت.لحن جدي و رسمي لکس موران تنها بر اين حقيقت تاکيد مي کرد که زنگ زدن به او,تنها يکي از وظايف روزانه اش است و برايش از اهميت ديگري برخوردار نيست.
"جراحاتتون چطوره؟"
"خوب کبوديها تيره تر شده,ورم کمي بيشتر ,خراشها هنوز مي سوزه. اما حالم خوبه.ممنونم."
سکوتي که ايجادشد,کاترين را در اين فکر فرو برد که آيا لکس موران حرفهايش را گستاخانه و مضحک تعبير کرده است يا به عنوان گزارشي صريح و واقعي؟
لکس با لحني تند پرسيد:" امروز قصد دارين برين سر کار؟"
کاترين براي اينکه بتواند عصبانيت و خشمش را مهار کند,نفسي عميق کشيد و عاقبت پاسخ داد:"بله,آقاي موران. اين يه نوع بررسي و کنترل براي آزمودن کارايي منه؟ يا آزمودن قابليت و شايستگي و ميزان تحمل من به عنوان معلم در برابر جنبه هاي مخرب و بد بچه هاي تحت کنترلم؟"
صداي کوبيده شدن گوشي تلفن روي دستگاه,تنها پاسخ او بود.او يک بار ديگر باعث نا خشنودي و نارضايتي مرد قدرتمند شده بود.کاترين برد بارانه فکر کرد که بايد به ناخشنودي او عادت کند.اگر اهالي دهکده قصد داشتند آن مبارزه را تا آخر ادامه بدهند و پيش ببرند,که در اين کار هم مصمم بودند,مطمئنا موقعيتها و شرايط بيشمار ديگري پيش مي آمد که او مجبور بود عقيده اش را صريحا به مردي که لکس موران ناميده مي شد,ابراز کند.
اما نداي دروني آزار دهنده اي او را سرزنش مي کرد که آيا لکس موران آن قدر با ملاحظه و با فکر نبود که به تلفن کند و جوياي احوالش شود؟ و ندايي ديگر در درونش پاسخ مي داد که لکس موران تنها به اين دليل به او زنگ زده بود تا مطمئن شود که او قصد ندارد بابت چند کوفتگي و ضرب ديدگي سطحي مرخصي بگيرد. و دوباره آن نداي ديگر پافشاري مي کرد که با اين حال لازم نبود او آنقدر گستاخ باشد.
کاترين براي اينکه از دست کشمکش دروني اش خلاص شود,تا جايي که پاهاي زخمي و صدمه ديده اش به او اجازه مي داد,با عجله از خانه خارج شد و به به طرف ايستگاه اتوبوس حرکت کرد و خيلي زودتر از آنچه انتظارش را داشت,به آنجا رسيد.اتومبيل سفيد رنگ براقي از انتهاي جاده باريک دهکده پديدار شد. کاترين با شناختن اتومبيل رويش را برگرداند و وانمود کرد که محو نگريستن به مراتع و چراگاههاي سريع الرشد شده است. با خود گفت: اگه من نفسم رو تو سينه حبس کنم و تا ده بشمارم, همون که در بچگي انجام مي دادم,اون ميره.مي دونم که ميره.
صدايي بم با لحني گستاخ به گوشش رسيد:" از اينکه مثل يکي از شاگرد کوچولوهاتون رفتار کنين دست بردارين و سوار شين."
کاترين رويش را برگرداند و پرخاش کنان گفت:"براي کسي با مقام و رتبه اجتماعي پايين من, وسيله نقليه ي عمومي به اندازه ي کافي خوب هست.ممنونم."
لکس موران در حالي که دندانهايش را بر هم مي فشرد,گفت:"گستاخي شما رو به جايي نمي رسونه.گفتم سوار شين و جدي گفتم."
کاترين همان جايي بود,باقي ماند وتکان نخورد.
لکس اصرار کرد:"ببين,من معمولا براي همراهي و مصاحبت يا سوار شدن به ماشينم, هيچ زن ناراضي و بي ميلي رو مجبور نمي کنم, اما در اين مورد خاص, من فقط به فکر پاهاي آسيب ديده ي شما و ساعتهايي هستم که بايد روي آنها وايسين.و...دليل ديگه ش هم اينه که نمي خوام اون قيافه جدي و اخمو,حالت لب هاي هوس انگيز و جذاب رو خراب کنه و .... و از طرف ديگه مي خوام مطمئن بشم پنجاه درصد از کارکنان مدرسه دهکده بي دليل از وظايفش غيبت نکنه. حالا سوار ميشين يا مجبورم پياده بشم و بيام اون طرف واز زور استفاده کنم؟"
کاترين با نگاهش جاده را بررسي کرد.هيچ اثري از آثار اتوبوس نبود او خود را بابت اينکه آن قدر زود آمده بود,لعنت کرد. در اتومبيل به رويش باز شد و کاترين در صندلي کنار راننده نشست و با لحني خشک گفت"ممنونم"
لکس موران با لبخندي تمسخر آميز پاسخ داد:"خواهش مي کنم. اصلا زحمتي نيست."
او هيچ حرکتي براي به راه انداختن اتومبيل نکرد و کاترين نگاه پرسشگرش را به او دوخت. لکس آهي کشيد انگار از حماقت و خنگي کاترين کفري شده باشد,به سمت کاترين خم شد و کمربند ايمني او را بست. همان طور که او کمربند را به صورت اريب روي بدن کاترين مي بست دستش به بدن کاترين برخورد کرد.کاترين نمي دانست اين عمل او عمدي بود يا تصادفي,اما به هر حال گونه هايش سرخ شد,به لکس نگاه کرد و متوجه شد که حالت استهزا و تمسخر از لبان او به چشمانش هم سرايت کرده است.
لکس در حالي که لبخندي لبان خوش فرمش را فرا گرفته بود,گفت:"دفعه ديگه خودتون اين کارو انجام ميدين نه؟"
پس تماس دست او تصادفي نبود.کاترين مي بايست هر طور بود تلافي ميکرد و اين کار فقط از طريق کلمات ميسر بود.
همان طور که لکس رانندگي مي کرد کاترين گفت:"مي دونين ما پيروز ميشيم."
ابروان پر پشت لکس بالا رفت نگاهي سريع به او انداخت و با لحني ظاهرا جدي گفت:"در چه چيزي پيروز ميشين؟"
"خوب مي دونين منظور من چيه. مبارزه عليه مسئولان.عليه شما."
لکس مدتي طول داد تا جوابي بدهد,که از نظر کاترين عذاب آور بود:"گمانم دارين درباره مدرسه حرف مي زنين."
بعد از سر بي اعتنايي شانه هاي پهن و برازنده اش را بالا انداخت."باشه,قبول.پس شما خيال مي کنين پيروز مي شين. من کي هستم که بخوام شما رو از راهي که بايد بگم غلط انتخاب کردين,منصرف کنم؟"
سکوتي خصمانه به وجود آمد. سپس موران گفت:"اگه بخواين مبارزه کنين نياز به پول و حمايت مالي دارين. خيال مي کنين از کجا مي تونين اونو به دست بيارين؟ اهالي دهکده ,والدين بچه هايي که نگرانشون هستين خيلي پولدار نيستن."
"فکر اونجا رو هم کرديم. ما اعانه جمع مي کنيم, حراج اشياي کهنه و دست دوم,مجالس رقص و از اين جور چيزها برگزار مي کنيم.مثلا آخر اين هفته توي تالار دهکده به منظور کمک به تنخواه يه مجلس رقص داريم."
"- تنخواه چي؟"
"- البته تنخواه مدرسه مان را نجات دهيم"
به نظر مي رسيد لکس موران سرگرم شده است."دلم ميخواد بدونم تا حالا چقدر جمع کردين؟ بي شک انقدر هست که اگه اين مدرسه که متعلق به دولته بسته بشه,بتونين يه مدرسه خصوصي بسازين."
به جلوي مدرسه رسيده بودند. بچه ها به صورت گروهي وارد مدرسه مي شدند,با علاقه اي آشکار به اتومبيل سفيد رنگ نگاه مي کردند.
استهزا و تمسخر موجود در سخنان موران باعث ناراحتي کاترين شده بود براي همين هم بايد نيش آخر را ميزد."من به مدارس خصوصي اعتقاد ندارم."
"چه ايرادي دارن؟"
"اونا مخصوص افراد نخبه و برگزيده هستن."
بعد کاترين در اتومبيل را باز کرد و ادامه داد:" و توي اين مدرسه هيچ فرد نخبه و برگزيده اي وجود نداره."
کاترين در حالي که پياده ميشد مکثي کرد و گفت:"به جز شما."
لکس موران از خنده منفجر شد و صداي خنده او تا زماني که کاترين لنگ لنگان و سريع و درد کشان به داخل مدرسه رفت و نا پديد شد ادامه داشت.
********************
در طول زنگ تفريح راب خبرها را به کاترين داد.آنها منتظر بودند قهوه شان که از روي آن بخار بلند ميشد ,خنک شود که راب گفت" جنگ شروع شد.من يه پيغام تلفني از اداره آموزش و پرورش استان دريافت کردم که از من خواستن تعداد دقيق دانش آموزاني رو که در مدرسه ثبت نام کردن و نشوني اونا و غيره رو براشون بفرستم."
او تکه کاغذي را که روي آن يادداشتهايي نوشته بود پيدا کرد::"در ضمن خواستن قدمت مدرسه و وضعيتش و نظر کارشناسانه منو در مورد اينکه مدرسه در مقايسه با مدارس جديدتر و مدرنتر منطقه به چه تعميراتي نياز داره تا به استاندارد هاي لازم برسه بدونن."
کاترين گفت:" پس اين طور."
راب کاغذ را کناري انداخت."بله و مطمئنا اين طوره. يه نفر اونجا در تصميم خودش راسخه و شوخي نداره."
کاترين در حالي که بغض گلويش را گرفته بود پرسيد:"لازمه جونمون بالا بياد تا حدس بزنيم اون کيه؟...اون...اون به من زنگ زد,راب.منظورم آقاي مورانه.البته زنگ زد که بپرسه کبوديها و جراحاتم چطوره.در ضمن منو با ماشينش رسوند.... اصلا دلم نمي خواست ولي ...گفت واسه جراحاتم."
راب غمگينانه لبخند زد و گفت:" خوب دست کم اون مرد انسانه."
"من... من گستاخانه با اون رفتار کردم"
راب فرياد زد:"اوه,بازم؟؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد و در حالي که به يادداشتهاي ناخوانا اشاره مي کرد گفت" که احتمالا اينا دليل کارش رو توضيح ميده"
"کي ميدونه؟ اما تو شانس پيروزي ما رو با بي ادبي و گستاخي با اون مردِ..."
کاترين حرف او را قطع کرد"... خيلي مهم و قدرتمند. و همون که خودش صراحتا گفت,مردِ همه کاره و صاحب نفوذ.باشه,قبول,مي دونم دارم مسائل رو مشکلتر ميکنم......وجدانم قبلا اينو به ام گوشزد کرده و متاسفم, راب, اما من نسبت به اين موضوع حساس هستم . ....نمي تونم جلوي خودمو بگيرم."
انان قهوه شان را در سکوت نوشيدند.سپس کاترين به ساعت قديمي و بزرگ روي ديوار نگاهي کرد. زنگ تفريح تقريبا به پايان رسيده بود.گفت:"اطلاعاتي که اونا ميخوان بهشون ميدي؟"
"مجبورم. ومهمتر از اون اينه که اطلاعات بايد کاملا درست و صحيح باشه چرا که فقط کافيه بيان اينجا و تعداد شاگرد ها رو بشمارن,بيست و هشت نفر بدون غيبت,تا با گفته هاي من تطبيق بدن."
کاترين حرف او را پذيرفت."و فقط لازمه بيان و نگاهي به اطراف دهکده بندازن و کلبه هاي خالي و توده هاي آجرهايي رو که براي ساختن خونه هاي جديد در اونجا ريخته شده ولي همون طور مونده چون کميته ي برنامه ريزي به اونا اجازه ساخت نداده ببينن."
سکوتي برقرار شد.
کاترين جسورانه ادامه داد:" حداقل ساختمون مدرسه مشکل نداره و به همون ضد آبيه بيش از صد سال پيشه يعني زماني که ساخته شده."
راب آهي کشيد:"درسته,اما وقتي تو بگي يکصد سال قدمت داره,اونا به مسائل ديگه ش توجه نمي کنن و فقط قدمت اينجا براشون مهم,اين طور نيست؟"
"تو که سعي نداري بگي مبارزه ما بي نتيجه س؟"
همان طور که کاترين بلند ميشد تا آماده رفتن شود,راب به او نگاه ميکرد و گفت:"سعي من اينه که اين طور نشه."
"ببين راب,ما تا آخرين نفسمون مبارزه مي کنيم.ما فقط براي خاطر مدرسه مبارزه نميکنيم.تو مي دوني که پاي شغلومن هم در بينه. ما نبايد تسليم بشيم. نه حالا, اين تنها شروع راهه."

nika_radi
17-09-2009, 10:27
فصل چهارم
آنان تمام تلاششان را کرده بودند تا ديوارهاي تالار دهکده که به رنگ زرد تيره در آمده بود ,تر و تميز و روشن شود. خورشيد عصرگاهي از پنجره هاي بلند وارد تالار ميشد و همچون نور افکن صحنه روي افرادي که مي رقصيدند مي تابيد. کاترين خشنود و سبکبار مي ديد که هر چند دقيقه زوجي ديگر وارد سالن مي شوند.والدين دانش آموزان بسياري از دوستان و اقوام خويش را آورده بودند که برخي از آنان در حال خريدن بليط ورودي بودند.قيمت بليت ناچيز بود,چون همان طور که لکس موران با صداقتي آزار دهنده گفته بود,بيشتر اهالي دهکده,حتي زوجهاي جوان متاهل پول زيادي نداشتند.
يک گروه محلي که شامل سه برادر نوجوان و يک خواهر بود و همگي جزو دانش آموزان مدرسه به شمار مي رفتند,اجراي موسيقي را به عهده داشتند.پيانوي قديمي نياز به کوک مجدد داشت و نوازندگان گيتار برقي نياز به تمرين بيشتر. صداي طبل کمي بيش از حد بلند بود,اما صداي دختر خواننده مطلوب و دلنشين بود. از آنجا که آنان کارشان را مجاني ارائه مي دادند,کاترين نمي توانست به آنان ايرادي بگيرد,مردم آمده بودند تا با هر آهنگي که آنان را با ريتمهاي جديد و ترانه هاي آشنا به حرکت وا مي داشت برقصند.
به اصرار راب,کاترين با او در صحنه ي رقص که مردم دورش حلقه زده بودند,رقصيد و چرخ زد. راب در حالي که صورتش را در مو هاي کاترين فرو مي برد زمزمه کرد"به نظر مي رسه مجبوري تا نيمه هاي شب با قدمهاي تند و سريع من برقصي."
کاترين خنديد:"من يکي از بانيان و سازمان دهندگان اين مجلس هستم.پس مجبورم وظيفه ام رو انجام بدم و مراقب باشم که به همه خوش بگذره و مهمتر از همه ,يه دليل خوب دارم."
"دليل منم بودن با تو و همراهيه توئه."
کاترين در حالي که پيشاني اش را روي شانه راب قرار مي داد,اخمي کرد وگفت:"اي کاش اينو نمي گفتي.مي دوني از تو خوشم مياد اما ازدواج...... خوب اين جزو برنامه هاي زندگي من نيست."
و بعد لبخندي جذاب و دلنشين تحويل راب داد و با نگاهي به اطراف گفت:" اون ميز تقريبا زير فشار بطريها داره مي شکنه."
راب شانه اش را با حالتي حاکي از تسليم و بردباري بالا انداخت و پذيرفت که موضوع صحبت را عوض کند."فکر تو بود که هر کسي نوشيدنيش رو همراه خودش بياره."
"اين طور که پيداس,همه اين کارو کردن."
کاترين نگاهي گذرا به اطراف سالن انداخت و نگاهش روي مردي که در آن لحظه جلوي در ورودي در حال خريد بليت بود ثابت ماند.
نفس اش بند آمد,و ادامه داد" بجز يه نفر,خودِ مغز متفکر."
راب با نگراني رويش را برگرداند."نه....منظورت که آقاي لکس موران نيست؟"
"خود خودشه"
راب توصيه کرد:"بهتره اخمهاتو واکني,چون باعث مي شي يارو فراري بشه."
"که اين مي تونه باعث شه اون عليه ما بشه."
کاترين نگاهش را از چشمان خاکستري همچون فولاد او برگرداند,به رو برويش خيره شد و ادامه داد:"که در نتيجه نه تنها تلاشهاي ما رو براي نجات مدرسه باد هوا ميکنه.بلکه ميره و ساختمون اونجارو هم با دستاي خودش خراب مي کنه."
"شايد اگه ما کمي دوستانه تر با اون رفتار کنيم, نظرش رو عوض کنه."
راب کاترين را از خودش جدا کرد و ادامه داد:" با لبخند مخصوص به خودت به چشمانش لبخند بزن تا شايد حتي اون دستاش رو تو حساب بانکي خودش فرو ببره و شخصا پول زياد و هنگفتي براي مبارزه مون بده."
کاترين با اينکه مي دانست راب آن حرف را جدي نزده است از او ناراحت شد ولي بعد خنديد. سپس با لحني آرام گفت:"اگه تو از من ميخواي به پاي اون مرد بيافتم و واسه خاطر پول..."
راب سراسيمه گفت:"هيس"
که البته خيلي دير شده بود.
" به نظرم مردي که دارين درباره ش صحبت مي کنين من هستم دو شيزه هيوم؟"
کاترين در کنار جمعيت تماشاچي با راب مي رقصيد و يکي از آن تماشاچيان لکس موران بود. اين بدين معنا بود که او باز هم مرتکب اشتباه شده و مردي را که سرنوشتشان در دستان او بود, به باد انتقاد گرفته بود.
راب گامهايش را آهسته کرد تا اينکه متوقف شد, و انگار خودش نسنجيده و بي ملاحظه حرفي زده باشد سرخ شد و گفت:"کاترين اين حرفها رو جدي نمي زد آقاي موران .اون هيچ وقت جدي جدي حرف نميزنه.اين طور نيست کاترين؟"
پس راب مناسب ديده بود که خطاي او را با التماس و خواهش لا پوشاني و جبران کند؟چشمان مضطرب راب که التماس مي کرد که همه ي آن کارها به خاطر مبارزه شان است,اما کاترين بر خلاف خواسته ي او,از اينکه غرورش را زير پا بگذارد و همچنين از اينکه براي خاطر او دروغ بگويد,خودداري کرد.
" راب تو بايد منو بهتر بشناسي. من هميشه هرچي ميگم جديه,مخصوصا زماني که چيزهاي زيادي در مخاطره س."
راب آه خود را فرو خورد و دستش را با حرکتي حاکي از اينکه با آن دختر چه کار مي توان کرد بالا برد.
به نظر مي رسيد لکس موران نياز به تحريک و دعوتي ديگر براي رام کردن آن ياغي ندارد. رو به راب گفت:"متشکرم"
و دختر متحير و حيرت زده ي مورد نظرشان را در ميان بازوانش گرفت.
شريک رقص کاترين در حالي که چشمانش مي درخشيد ,پرسيد:"پس دوست پسرتون مي خواد شما رو رام کنه وتحت نفوذ خودش در بياره؟ براي اين کار نمي تونست شما رو به شخص بهتر يا با تجربه تر بسپاره."
کاترين با تلاشي بيهوده سعي کرد خود را از آغوش او خارج کند."من شک ندارم.بسياري از زنها قبل از اينکه جزو حرمسراي شما باشن,اول در آغوش شما بودن ,آقاي موران.اما هيچ وقت منو جزو اونا نمي بينين."
اوبه آساني کاترين را ثابت نگه داشت و با لحني نرم و ملايم گفت:" توانايي منو براي به زانو در آوردن زني که خواهانشم, دست کم نگيرين.اما بذارين شما رو از اشتباهتون در بيارم..."
او مانع بر خورد کاترين با زوج رقصنده ي ديگري شد و ادامه داد:"من حرمسرايي ندارم.اين کار هزينه زيادي داره حتي براي مردي با ثروت من."
او مانع تند کاترين شد و اضافه کرد:" راستي پاهاتون چطوره؟"
"انقدر خوب که بتونن منو در رقصيدن با هر مردي که ازم تقاضاي رقص کنه,حمل کنن."
لکس هم همچون راب او را از خود دور کرد و به چهره اش نگريست."پس شما محدوديتي براي مرداني که آماده اين لطف و عنايت تون رو نثارشون کنين ,قايل نيستن؟"
"به نظرم شما مخصوصا دارين به يه جمله خالي از غرض و سالم,مفهومي غير اخلاقي ميدين."
"هيچ وقت نمي تونين زبونتون رو مهار کنين نه؟"
"پدر بزرگم که به شما گفت من صريح و بي پرده هستم."
"بعضي وقتا صراحت ممکنه به ضررآدم تموم بشه.هر چي بزرگتر بشين بيشتر اينو ياد ميگيرين."
او همچون راب سرش را روي مو هاي کاترين قرار داد. کاترين آن عمل راب را تحمل کرده بود, چرا که به سختي متوجه آن شده بود ,اما نوازشي هر چند جزيي و سطحي از جانب اين مرد واکنش شديد و خشمگينانه اي در او ايجاد مي کرد. کاترين سرش را به تندي کنار کشيد و با چشمان آتشين و خشمگين به او نگريست.
لکس لبخندي زد.آنها به حرکتشان ادامه دادند و لکس سرش را کنار کشيد اما ان عمل او موجي از اضطراب و نگراني را بر روي احساسات کاترين که تا به حال آرام و بي هيچ دغدغه اي زندگي مي کرد,باقي گذاشت.
لکس به کاترين که سرش را با حالتي پر شور و متمردانه بالا برده بود نگاهي کرد و گفت:" تا به حال به فکرتون رسيده به جاي دشمني و مخالفت ,راه صلح و صفا رو در پيش بگيرين؟ و از راه معامله دوستانه به جايي برسين؟"
"منظورتون معامله مشکوک با دشمن توي يکي از پس کوچه هاي خودمونه؟"
او کاترين را محکم به خود فشرد و حلقه بازوانش را در بدن کاترين تنگتر کرد. البته نه به دليل علاقه و محبت بلکه در اثر عصبايت و خشم."شما دختر عجيبي هستين ,نه؟ مصالحه و سازش سرتون نميشه. شما دليل و منطق کارداني رو از پنجره دور مي اندازين. من هموني هستم که سر نوشت افرادي که نگران بسته شدن مدرسه هستن توي دستامه و منم که تصميم گيرنده نهايي هستم. با اين حال شما طوري با من صحبت مي کنين که انگار من خودِ شيطونم."
همانطور که مي رقصيدند او دستانش را روي کمر کاترين قرار داد و فشار دستان و بدنش شان باعث شد ضربان قلب کاترين به گونه غريب و غير عادي شدت بگيرد.
" ببينم تو تن جذاب و خواستي شما يه سر سوزن هم شعور و منطق وجود نداره؟"
"نه جاييش که به شما مربوط مي شه؟"
کاترين بازدم شديد او را بر پيشاني اش احساس کرد و از خود پرسيد:چرا من اين قدر گستاخ و وقيح هستم؟ چرا نمي تونم مثل راب رفتار کنم و حداقل سعي کنم مطلوب و خوشايند باشم؟
موسيقي به پايان رسيد و لکس موران تقريبا با حرکتي حاکي از آسودگي خاطر او را رها کرد.همانطور که به طرف راب حرکت ميکردند نگاه لکس سرد و بي احساس بود. او کاترين را تا آن سوي سالن راهنمايي کرد,سپس از او بابت همراهي اش تشکر کرد و دور شد.
راب غرولند کنان گفت:"دوباره همون کارها رو کردي؟کاترين؟ تو نمي توني سعي کني..."
کاترين فرياد زد:"دوباره شروع نکن؟"
سپس در کمال تعجب متوجه شد که گريه ميکند و شتابان به طرف دستشويي بانوان دويد.
در سر راهش در حالي که اشک مانع از ديدش ميشد,خود را مقابل مردي يافت که به نظر مي رسيد مخصوصا سر راهش قرار گرفته است. دستان او بازوان کاترين را گرفتند و کاترين بي آنکه سرش را بالا کند, مي دانست آن شخص کيست.
" چي شده کاترين؟"
لکس موران ازاسم کوچک او استفاده کرده بود و کاترين هيچ اعتراضي نسبت به اين کار در خود احساس نمي کرد.
" حالت خوب نيست؟" کاترين در حالي که صورتش را با دستمال پوشانده بود, با لکنت گفت:"نه...نه...ب...بله. لطفا بذارين من رد بشم."
"جراحاتت اذيتت ميکنه؟ زيادي رو پاهات وايسادي؟"
کاترين به سرعت گفت":بله...نه من دارم ميرم خونه."
و به سرعت به طرف دستشويي رفت. آيينه چهره اي مملو از اشک را نشان مي داد. کاترين يک دستمال کاغذي پيدا کرد و گونه هايش را پاک کرد.
از آنجا که ممکن بود بعضي از والدين بيرون رفتن او را ببينند و مچ او را هنگام فرار بگيرند,سعي کرد ظاهري ارام به خود بگيرد و آرامش خود را به دست آورد.
بيشتر از چند قدم به طرف در ورودي کوچک سرسرا نرفته بود که مردي با شانه هاي پهن و فراخ راهش را سد کرد. کاترين با خود گفت" نه. دوباره لکس موران."
او آخرين نفري بود که کاترين همراهيش را خواهان بود. به سرعت از کنار او رد شد و صدا زد "راب لطفا منو به خونه ببر."
دستي روي شانه او قرار گرفت و او را به طرف در خروجي کشاند.
" من با راب باوز صحبت کردم. اون قبول کرد به جاي تو مسئوليت اداره مجلس رقص رو به عهده بگيره تا من جاي اونو در کنار تو بگيرم.معنيش اينه من کسي هستم که تو رو مي بره خونه. در اين مورد بحث هم نکن."
کاترين که تحت تاثير آن حوادث و خستگي روحي نرم تر شده بود,هيچ مقاومتي نکرد. همين طور که در صندلي کنار راننده مي نشست, لکس موران گفت:" راه خونه ت رو به ام نشون بده."
و کاترين همين کار را کرد.
لکس موران اتومبيل را در کنار جدول خيابان متوقف کرد . موتور را خاموش کرد. کاترين به اميد اينکه لکس موران متوجه منظورش شود و برود سريع گفت:" متشکرم که منو رسوندين."
لکس پرسيد:" پدر بزرگت خونه س؟"
کاترين سرش را به نشانه نفي تکان داد .
" رفته باشگاهي که مخصوص اهالي مسن تر دهکده س."
بعد سرش را بالا کرد به او نگاه کرد و گفت:" خواهش مي کنم.اين در چطوري باز ميشه؟"
لکس که گويي متوجه علاقه و اشتياق کاترين براي ترک او بدون رعايت آداب مرسوم و دعوتش به داخل خانه شده بود,لبخندي زد و گفت :"اين طوري."
و از اتومبيل پياده شد.
کاترين هم پياده شد.دست لکس موران روي آرنج او قرار داشت و کاترين تمام سعي خود را کرد که ناراحتي خود را از تماس دست او پنهان کند.
کاترين دوباره گفت:"متشکرم."
و همانطور که راب پيشنهاد کرده بود به او لبخندي زد و نا اميدانه فکر کرد که مطمئنا آن قدرداني و شکر مجدد بايد به او بفهماند که مي تواند برود.اما در کمال ناراحتي مشاهده کرد که لکس موران هيچ حرکتي دال بر رفتن از خود نشان نميدهد.
کاترين در حالي که در صدايش نااميدي موج ميزد گفت:
" ديگه خودم ميتونم برم."
لکس لبخندي زد وگفت:
" اصلا زحمتي نيست."
وحالت چهره اش چنان صادق و بي ريا بود که کاترين بد گمان شد.
موران در اتومبيل را قفل کرد و کنار کاترين منتظر ايستاد.
" فقط راه رو به من نشون بدين ,دوشيزه هيوم."
کاترين قلبش تير کشيد و فکر کرد : پس ما دو باره با هم رسمي شديم.
نه فقط اين بلکه به نظر ميرسيد که لکس موران کاملا مصمم است او را تا جلوي در خانه همراهي کند.
کاترين انگشتان لرزانش را در کيفش فرو برد کليد را از ته کيفش بيرون آورد وهمان طور که لکس موران اورا تماشا مي کرد در را باز کرد. کاترين با خود گفت: مطمئنا اون ميره . اما لکس با اطمينان به دنبال کاترين رفت و به همراه او وارد خانه شد.
او مي بايست با آن مرد چه ميکرد؟ از دست آن مرد از مجلس رقص فرار کرده بود و حالا او اينجا در خانه پدر بزرگش بود.
کاترين چنان بهت زده و گيج ايستاده بود که نميتوانست بفهمد اين اتفاق چگونه افتاد. او خانه بزرگ و مجلل لکس را به خاطرآورد.در مقايسه با محيطي که لکس به آن عادت کرده بود حتما آن خانه در نظر او همچون خانه اي در محله فقير نشين جلوه ميکرد.
نوعي درد و اندوه کاترين را فرا گرفت .
" بابت وضع زندگي مون معذرت مي خوام. مي بخشين که اينجا انقدر قديميه و اثاثيه مون کهنه و مندرسه و..."
لکس موران با لحني تند و عصبي گفت:
" براي خاطر خدا,هرگز بابت خونه زندگيت معذرت خواهي نکن. به اش افتخار کن و هرگز اونو با جايي ديگه مقايسه نکن. مهم اينه که چقدر توش خوشبختي, نه؟ مثل هميشه صادق و رک باش و اينو قبول کن . اگه تو جايي رو دوست داري و اونجا جنبه اي از شخصيت و خلق و خوي تو رو نشون ميده,, پس به اش افتخار کن و به همه دنيا نگو متاسفي."
اين جنبه از شخصيت آن مرد کاترين را مبهوت و شگفت زده کرد. او انتظار نگاهي حاکي از تکبر و تحقير و حتي ترحم را داشت ,نه دلسوزي و ادراک.
لکس موران عيب جويانه پرسيد:
" چرا اخم کردي؟ از اينکه کمي انسانيت نشون دادم تعجب کردي؟ بله. ميبينم که اين طوريه. از لحظه اي که منو بعد از پايان سخنرانيت در اون جلسه در انتهاي سالن ديدي به من انگ مال دوستي و سنگدلي زدي. حالا که ميبيني من به اون بدي و شرارتي که تصور مي کردي نيستم تا نوک انگشتهاي پاهات خجل و شرمنده اي, اين طور نيست؟
لبخند او استهزا آميز و همراه سو نيت بود..
" تو به اين دليل ناراحتي که متوجه شدي قضاوتت غلط از آب در اومده."
کاترين مي خواست بپرسد که آيا واقعا اين طور است؟ اما جلوي زبانش را گرفت. هر چه بود او مهمان او بود. به هر حال دلش نمي خواست هميشه در حال مشاجره و نزاع با آن مرد باشد. لکس به او نشان داده بود که او هم داراي فهم و شعور است. چرا همان طور که راب پيشنهاد کرده بود,با او کمي دوستانه تر رفتار نکند؟ راب گفته بود که ممکن است او نظرش را عوض کند.
"من نمي تونم به شما نوشيدني تعارف کنم,اقاي موران. پدر بزرگ من زياد اهل مشروبات الکلي نيست. اما.."
"قهوه چطوره؟"
کاترين سرش را به علامت تصديق تکان داد.
"آشپز خونه کجاست؟" کاترين با اشاره دست به او نشان داد دستان لکس شانه هاي کاترين را گرفتند و او را به آشپزخانه هل دادند.
"پس برو . ..."
کاتري جلوي در اتاق نشيمن رويش را برگرداند . لکس موران ادامه داد:
" قهوه غليظ مي خورم,با کمترين ميزان شير....و شيرين."
بعد صداي لکس به گونه نوازش کننده پايين آمد و او ادامه داد:
"مثل بوسه يه زن"
کاترين با همان لحن جواب داد:
انقدر توش شکر ميريزم که نشه اونو به هم زد."
" اين کارو بکن معلم کوچولوي من. تا من تو رو بندازم روي زانو هام و حسابي به خدمتت برسم."
کاترين از شدت عصبانيت و خشم چهره اش تا رستنگاه مو قرمز شد و لکس به او خنديد. سپس رويش را بر گرداند . دستنش را در جيبهايش قرار داد و درحالي که به دقت عکسهاي خانوادگي را نگاه ميکرد در اطراف اتاق قدم زد.
زماني که کاترين با سيني حاوي فنجانها و نعلبکي هايي که جزو بهترين ظروف پدربزرگش محسوب ميشد,از اشپزخانه بازگشت, لکس را ديد که انگار آنجا خانه خودش است روي صندلي مورد علاقه پدربزرگ او نشسته است.
به نظر مي رسيد او کاملا نسبت به تفاوت فاحش سبک زندگي شان بي توجه است. به نظر ميرسيد او همچون آفتاب پرست قادر است خود را با محيط ساده و و خودماني و هرچند کهنه و مندرسي که کاترين بعد از ساعات کاري اش در چهار ديواري خشک و ملال آور مدرسه دهکده در آن سپري مي کرد تطبيق دهد. وقتي کاترين وارد اتاق شد لکس خود را جمع و جور کرد و روي صندلي صاف نشست. بعد از بي ادبي و گستاخي دائمي اش نسبت به او ادب و نزاکتش موجب ناراحتي و شرم کاترين شد.
همان طور ميز کوتاه قرار ميداد نگاه دقيق لکس به آن بود. او طوري که انگار اين قضيه باعث تفريح و سرگرمي اش شده بود ابروانش را بالا داد و پرسيد:
" اينا بهترين فنجون نعلبکي هاي پدر بزرگته؟ من خيال مي کردم که قراره توي يه ليوان دسته دار و سفالي که پر از مايعي فوق العاده داغه ازم پذيرايي بشه."
کاترين سرش را بالا کرد و با شک و ترديد به او نگريست.
" ما معمولا از اينا استفاده ميکنيم. اما من خيال کردم ممکنه..... خوب شما خوشتون نياد."
" پس حالا من علاوه بر چيزاي ديگه افاده اي و فخر فروش هم هستم؟"
چشمان خندان او از زهر کلامش مي کاست.
کاترين شانه هايش را بالا انداخت. نمي دانست چه جوابي بدهد.
او از قوري چيني استخواني رنگ قهوه ريخت, فنجان او را به دستش داد و گفت:
" لطفا خودتون شکر بريزين."
لکس خنديد,از صندلي اش به جلو خم شد تا قاشقي را که در کنار ظروف کريستال قرار داشت,بردارد و گفت:
" احتياط مي کني,نه؟ پس به تهديدت بابت پر کردن فنجون با شکر عمل نکردي. حيف شد. پس از تنبيه هم خبري نيست."
کاترين در حالي که حواسش به قهوه بود گفت:
" شما جرات اين کارو پيدا نمي کردين؟"
" اين دعوت به مبارزه س؟"
خشونت موجود در صداي او باعث شد کاترين نگاهش را از روي فنجانش به اومعطوف کند.
"به ات هشدار ميدم که دعوت به مبارزه هميشه منو به عمل وا مي داره"
او کاترين را به عقب نشيني وادار کرد. کاترين تنها توانست سرش را به نشانه نفي تکان دهد و اميدوار باشد که اظهار شگفتي اش او را آرام کند. همان طور که آنان قهوه شان را مي نوشيدند براي مدتي سکوت حکم فرما شد.

لکس تعارف او را براي فنجاني قهوه ي ديگر رد کرد, يه پشتي صندلي اش تکيه داد:
" بگو ببينم پدر بزرگت در اين مبارزه ازت حمايت مي کنه؟"
"البته . همه اهالي دهکده اين کارو مي کنن."
لکس لبخند زنان پرسيد:
" بجز يه نفر؟"
کاترين اخم کرد.
"من؟"
"شما؟ چطور ممکنه شما از ما حمايت کنين؟ شما ريئس کميته اي هستين که قصد داره مارو نابود کنه. بنابراين شما الزاما بايد از اونا حمايت کنين. شما که جزو اهالي دهکده نيستین."
چشمان کاترين او را به مبارزه طلبيد . اين بار لکس اخم کرد.
"چطور مي تو نين چنين حرفي بزني؟من توي اين دهکده زندگي مي کنم, که باعث ميشه من يکي از اهالي اينجا باشم."
کاترين نمي توانست از اين موضوع بگذرد. با عصبانيت گفت:
" شما چطور جرات مي کنين خودتونو جزو اهالي اين دهکده بدونين؟ شما با اون خونه ي بزرگ و اموال ارزشمند و ثروت هنگفت تون از بقيه ما متمايز هستين."
ظاهرا سخنان او باعث عصبانيت لکس موران شد.:
" من تمام اموال و ثروتم رو با عرق جبين به دست آوردم,يا بهتره بگم با استفاده از مغزم دوشيزه هيوم."
دوباره لحن رسمي او باعث شد کاترين يکه بخورد.
"من هم در اينجا و هم در خارج از کشور چند تا کارخونه دارم,اما اونا همين طوري از زير زمين سبز نشدن بلکه کار سخت و مهارت و دانش فني و عزم و اراده محض بوده که باعث شده بتونم اونا رو تاسيس کنم و به شکل امروز درش بيارم. پس چرا نبايد هر وقت که دلم خواست طعم آسايش و آرامش و.."
صداي او همان طور که به کاترين نگاه ميکرد نرم شد و ادامه داد:
" و زيبايي رو زماني که خواهانش هستم بچشم؟"
کاترين آب دهانش را قورت داد. ميبايست پاسخ او را مي داد.
" شما....شما يه ماشين رولزرويس دارين که هيچ احتياجي به اون نيست. اون فقط وسيله ايه براي جلب توجه افرادي که به وضعيت شما علاقمند هستن و به تمام دنيا اعلام مي کنه که...."
او حرف کاترين را قطع کرد و گفت:
" چرا من نبايد بهترين ها رو بخرم؟ من استطاعتش رو دارم. به هر حال با توجه به نگرش و طرز تفکر کمي حق به جانب شما نسبت به کساني که کار سخت براشون پاداش مياره و طرز تلقي خود پسندانه و پرطمطراق شما نسبت به افرادي مثل من که قادرن همون طور که دوست دارن زندگي کنن, چند باري که شما به من افتخار دادين و سرم منت گذاشتين که سوار ماشينم بشين, دقيقا تجملي بودن اونو تکذيت نکردين."
کاترين که از انتقاد او نسب به اصول اخلاقي اش به خشم آمده بود فرياد زد :
" منم همون طور زندگي ميکنم که دوست دارم.. منم هر چي بدست آوردم با عرق جبين بوده, يا بهتره بگم به کمک مغزم."
لکس موران با لبخندي کوتاه و مغرضانه حرف او را قطع کرد و گفت:
"که ما رو با هم مساوي ميکنه."
کاترين گفت :
" نه نمي کنه, اما من شکايتي ندارم. من از هميني که هستم راضيم. پول زياد باعث فساد..."
" واقعا اين طوره؟ پس حالا من فاسد هم هستم؟"
کاترين سرخ شد. حالا اتهام ديگري به فهرست عيوب شخصيتي اش افزوده شده بود.
پاسخ داد:
" با اين وجود تنها چيزي که هست اينه که بايد بدونين اينه که من نمي تونم به روش شما زندگي کنم."
لکس گفت:
" کسي هم از شما نخواسته اون طوري زندگي کنين دوشيزه هيوم."
چشمان او خمار و تمسخر آميز بود.
سرخي گونه هاي کاترين بيشتر شد. لکس موران اين طور خواسته بود که او حرفهايش را پيشنهاد تلقي کند.......اما کاترين به خود اجازه نميداد که حدس بزند چه نوع پيشنهادي.
لکس سرش را به پشتي صندلي اش تکيه داد,پاهاي بلندش را دراز کرد و قوزکهايش را روي هم قرار داد. دستانش را روي دسته هاي صندلي قرار داده بود و با انگشتان کشيده و خوش ترکيبش ضرباهنگي آرام و در عين حال معني دار را مي نواخت. اگر آن حرکات انعکاسي از افکاري بود که در سر او مي گذشت, پس در حقيقت افکاري غريزي بود.
در لحظه اي خاص که کاترين احساس کرد ديگر نمي تواند آن وضعيت را تحمل کند لکس از جا بلند شد و به طرف قفسه رفت, به راديويي که روي آن قرار داشت اشاره کرد و پرسيد:
" اجازه هست؟"
بعد آن را روشن کرد. آهنگي دلنشين و خوش نوا فضاي اتاق را فرا گرفت, که عميقا شور و شوقي را که فقط ناشي از احساسات شديد لحظه اي بود بر مي انگيخت.
همان طور که کاترين حدس مي زد,لکس نتوانست نسبت به تاثير آن بي توجه بماند,زيرا به طرف او رفت و در حالي که دستانش داخل جيب هايش بود و پاهايش کمي از هم فاصله داشت , مقابل او ايستاد.
وقتي کاترين به چهره او نگريست و متوجه تبسم او شد , جريان خون در رگهايش شدت گرفت و نا اميدانه به خود گفت اين ناشي از خشم و عصبانيت است اما وقتي لکس موران دستش را دراز کرد و مچ دست او را گرفت و از جا بلندش کرد و در مقابل خود قرارش داد,کاترين دانست که به خود دروغ گفته بود.
او در حالي که به لبان کاترين مي نگريست زمزمه کرد:
"کاترين, من اشتياقي نا خواسته براي امتحان اون دهاني دارم که چندين بار کلماتي توهين آميز رو به من نسبت داده."
او مچ دست کاترين را رها کرد.
" دلم مي خواد بدونم ترشه,تلخه, نا خوشاينده يا ....."
دستانش را دور بدن کاترين حلقه کرد به ارامي اجتناب پذير او را به طرف خود کشيد.
"شيرينه, خوشمزه س و در حد اعلا ارضا کننده؟"
کاترين گفت:
" خواهش مي کنم....."
اما لکس مانع ادامه صحبت و اداي کلمات اعتراض اميز او شد.
کاترين کم کم مقاومتش را از دست داد و تمام موانعي را که بين خود و مردان قرار داده بود و حتي اينکه لکس دشمنش بود فراموش کرد. آن لحظات گرم و صميمي تمام افکار منطقي را از ذهنش پاک کرد.
بعد از مدتي طولاني,لکس کاترين را رها کرد. به چهره گلگون و چشمان درخشان و اندکي متعجب کاترين که ناشي از تسليم مقاومت ناپذيرش در برابر او بود نگريست و متوجه شد لبان کاترين کمي از هم باز است.انگار منتظر بوسه اي ديگر بود. لکس دستش را بالا برد و موهاي قرمز و اتشين و بلند او را از کنار گونه هاي برجسته اش کنار زد.
لکس گفت:
" براي دختري که ادعا ميکنه ازدواج جزو برنامه زندگيش نيست,تو زيادي اشتياق داري که خودتو عرضه کني,اونم مجاني. يا اينکه تقاضاي پرداخت دستمزد تو راهه؟"
اين درست مثل سقوط از بالاي پله ها در تاريکي بود. کاترين دستش را بالا برد تا يک سيلي نثار او کند, اما لکس مچ دست او را محکم گرفت.
نگاه کاترين با نگاه لکس تلاقي کرد و کاترين متوجه برق خشونت در ان شد.
بله او بي هيچ شکي خشن و سخت بود.همچنين ترديدي وجود نداشت که حتي ذره اي تحت تاثير عصبانيت خود جوش کاترين بابت کنايه اي که شنيده بود قرار نگرفته است.
کاترين فرياد زد:
" ادامه بده,بگو تو هنرپيشه خوبي هستي دوشيزه هيوم. من مي تونم ببينم که اين کلمات روي لبهات نقش بسته."
لکس گفت:
" چطور تو اينقدر با هوش شدي که مي توني افکار منو حدس بزني؟"
کاترين دست او را کنار زد و مقابلش ايستاد. بسختي نفس مي کشيد و همراه با اين تلاش,سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت. چطور مي توانست لکس موران را واردار به ترک انجا کند قبل از اينکه زبانش و بي فکري و نسنجيدگي اش زيان بيشتري به بار بياورد؟
"متشکرم که منو به خونه رسوندين,اقاي موران. اگرچه بيشتر ترجيح مي دادم راب منو مي رسوند."
او پاسخ کاترين را با کلمات نداد,بلکه با تحقيري حساب شده در حالت چهره اش قبل از اينکه به طرف در برود, باعث سرماي قلب کاترين شد.
روز بعد کاترين آرام تر شده بود,ام با اينکه راب باوز موقع صرف قهوه در زنگ تفريح در اتاق مطالعه گه گاه کنجکاوانه نگاهي به او مي انداخت,حرفي نمي زد.
آن شب راب او را بيرون برد. با ترديد از او خواسته بود براي شام با هم بيرون بروند و انتظار داشت کاترين جواب منفي دهد اما کاترين با پذيرفتن دعوت او را غافل گير کرده بود.آنان در بهترين هتل يکي از شهر هاي نزديک شام خوردند. در طول صرف غذا راب احساس کرده بود اگر سکوت را نشکند, شب شان به شکستي کامل تبديل خواهد شد.
او در حالي که دستش را روي دست بي روح کاترين قرار مي داد پرسيد:
" مشکل چيه کاترين؟"
کاترين چطور مي توانست به او بگويد که درباره خيلي چيزها نگران است؟؟ مثلا اينکه با مردي که همچون عروسک گردان زندگي آنان و اينده مدرسه دهکده در دستانش قرار دارد,چقدر بي ادبانه ,رفتار کرده است و اينکه چطور توهين و نا سزا نثار مردي کرده که توسط مردم منطقه انتخاب شده است تا نماينده مردم در شوراي استان باشد و بيشتر از همه از اينکه مدام ياد و خاطره ي آن لحظه بخصوص با لکس موران و پاسخ مثبت به خواسته او و تمايل به تداوم ان تا ابد دست از سرش بر نمي داشت.
او به دست راب که روي دستش قرار داشت نگاه کرد و اهي کشيد.
" من دارم کارها رو خراب مي کنم. نمي تونم جلوي زبونم رو بگيرم و خودمو کنترل کنم. اگه ما در مبارزه شکست بخوريم همه ش تقصير منه. من چطور مي تونم ياد بگيرم کمي سنجيده و مودبانه رفتار کنم؟"
" به نظرم تو داري درباره مشاجره ات با لکس موران اشاره مي کني؟"
کاترين از سر درماندگي سرش را تکان داد.
" خوب, اين کاملا قابل درکه. تو احساس مي کني که اون مقصره اصلي و تهديد بزرگ براي تمام اميد هاي ماس..."
او اخمي کرد و فشار دستش بر روي دست کاترين بيشتر شد.
" حتما ارزو داشتي اون اينجا باشه,چون همين الان وارد شد."
کاترين از بالاي شانه اش به در دو سويه نگاه کرد.همين که کاترين رويش را بر گرداند تا به لکس موران نگاه کند,لکس نگاهش را از او بر گرفت.لکس حتما متوجه شده بود که دست راب به گونه اي اطمينان بخش روي دست او قرار دارد. بي شک لکس اين حرکت راب را حرکتي عاشقانه تعبير مي کرد.
کاترين به تلخي گفت:
" با يه همراه زيبا و چسبيده به هم."
"اون لارا هالند نيست؟ دختري که توي داروخونه کار ميکنه؟"
کاترين گفت:
"خودشه"
سپس رويش را به طرف کاترين برگرداند, قاشق قهوه اش را برداشت و نام هتل را که روي ان حک شده بود بررسي کرد. بعد ادامه داد:
" دختر مو بور باهوش و شوخ و زيبايي که اسمش لاراس. و واضحه که دوست دختر رسمي لکس موران بايد به همون نسبت خودش باهوش و خوش قيافه و شوخ باشه"
کاترين ديد که راب به گونه اي معذب اخم کرد و خيال کرد دليلش اين است که دوباره بيش از حد گستاخي کرده و يا شايد هم راب تصور مي کرد او به لارا حسادت مي کند. و به تلخي جمله اش را به پايان رساند.
" اونا زوج مناسبي هستن,نه؟"
"البته که هستيم,دوشيزه هيوم,نيستيم؟"
کاترين چشمانش رابست و فکر کرد: اوه نه نه دوباره.
او بار ديگر هشدارهاي راب را ناديده گرفته بود و بدون توجه به صحبت ادامه داد.
کاترين چشمانش را به سمت بالا چرخاند و به چشمان خاکستري سرد بالاي سرش نگاه کرد.
بله واضح بود که لکس موران قصد داشت سر به سر او بگذارد و با او مثل سگي که بيسکويتي را در هوا مي گيرد و خرد مي کند تفريح کند.
- "من خوشحالم که شما معتقدين من جدا از خوش تيپي باهوش و شوخ هستم دوشيزه هيوم, اگه من لحن تمسخر اميز صداتون رو نشنيده بودم مي گفتم اينا اولين لغات خوشاينديه که تا به حال در باره خودم از زبون شما شنيده م."
لبخندي که لبان موران را پوشانده بود ظاهري بود. او رو به راب گفت:
" راب اميدوارم شب دل پذيري داشته باشي؟"
" خوبه ممنونم."
"خوشحالم که اينو مي شنوم.اگه تمام ثروت دنيا رو به من مي دادن تا جاي تو باشم قبول نمي کردم."
او تعظيمي سريع و تمسخر اميز تحويل کاترين داد و انان را ترک کرد تا به همراهش که در حال لبخند زدن بود بپيوندد.
راب نگاهي سرزنش اميز به کاترين انداخت و زمزمه کرد:
" واي,وقتي تو مي خواي زخم زبون بزني واقعا اين کار رو به نحو احسن انجام ميدي.نه؟"
کاترين گفت:
" تقصير منه که لکس موران عادت داره مثل جن ظاهر بشه و استراق سمع کنه؟"
"به سختي مي شد گفت اون استراق سمع مي کرد. صداي تو اونقدر بلند بود که به تمام سالن مي رسيد."
کاترين با ياد اوري بوسه لکس موران و سپس توهين او گفت:
" من خوشحالم. "
من خوشحالم خوشحال خوش حال.
راب به چشمان بي هدف و نگاه سرگردان کاترين نگريست و حدس زد چيزي نمانده که اشک کاترين سرازير شود.
گفت:
" وقتي امشب تو رو اوردم اينجا اميد وار بودم بتونيم مشکلاتمون رو براي مدتي فراموش کنيم"
کاترين لب زيرينش را محکم به دندان گزيد و گفت:
" متاسفم راب,من نمي دونم تو چطوري منو تحمل مي کني."
بعد لبخندي زد و دستش را روي دست راب گذاشت.
راب گفت:
" خودمم نميدونم."
و سرش را با لبخندي اندوه بار و در عين حال پاسخ گويانه تکان داد.
************************************************** *************************
دو روز بعد راب به دنبال کاترين و پدر بزرگش رفت تا انان را براي شرکت در جلسه عمومي به سالن دهکده ببرد.
سالن پر از جمعيت و همهمه بود,اما وقتي راب به عنوان ريئس جلسه از روي صندلي اش بر خاست و بالاي سکو رفت همهمه و هياهو قطع شد.. بعد از توضيح مختصري او کاترين را فرا خواند تا گزارش دهد.
کاترين با قامت جوان و خوش تراش مبارزه طلبش ايستاد و به حضار گفت که متاسفانه پيشرفت کمي براي گزارش وجود دارد.انان نامه هاي متعددي براي کميته اموزشي نوشته بودند ولي متاسفانه موضوع کم اهميت تلقي شده بود چرا که از نظر کميته دهکده چارتن به زودي از بين مي رفت.
زني از حضار پرسيد که ايا هيچ يک از مقامات طرف انان نيست؟
کاترين پاسخ داد
" تا جايي که من ميدونم هيچ کس. همون طور که تا به حال فهميدين ريئس کميته اموزشي از سفر خارجش برگشته. من...."
کاترين گلويش را صاف را براي اينکه صدايش نلرزد صاف کرد:
" من ايشون رو ملاقات کردم و با هم صحبت کرديم.متاسفم که بايد گزارش بدم نظر ايشون باز دارنده و انعطاف نا پذير و ...."
راب باوز که در کنار او نشسته بود به پهلوي او زد و باعث شد کاترين مواظب حرف زدنش باشد.
را ب با سر به يکي از حضار در انتهاي سالن اشاره مي کرد. لکس موران حتي در حالت نشسته هم پر ابهت و خوفناک به نظر وي رسيد.
او دست به سينه نشسته و پاهايش را روي هم قرار داده بود.سرش را بالا گرفته بود و چشمانش همان طور که خورشيد عصرگاه به ان مي تابيد تيره رنگ و خصمانه به نظر مي رسيد.
کاترين نفسي عميق کشيد و با صدايي لرزان ادامه داد:
" و....و من اميد چنداني به .... به کميته اموزشي ندارم. تنها راه ما اينه که مبارزه مون رو ادامه بديم."
کاترين نا خود اگاه به چشمان تيره خاکستري رنگي که هنوز در حال بررسي او بود نگاه کردو سپس با صدايي که طنين در سالن مي افکند گفت:
" ما بايد به مبارزه ادامه بديم ما نبايد تحت هيچ شرايطي عزم و اراده مون رو از دست بديم. ما بايد مدرسمون رو که چندين دهه به دهکده چارتن خدمت کرده حفظ کنيم."
تشويق و کف زدن حضار پاسخي بود به شور و نشاط و جذابيت کلمات مبارزه طلبانه دختري که چند لحظه قبل انان را مورد خطاب قرار داده بود.
را ب در حالي که بر مي خاست پرسيد:
" هيچ سوالي نيست؟"
چندين سوال مطرح شد که کاترين و او به نوبه خودشان به ان پاسخ دادند.
سپس مردي که در انتهاي سالن بود بر خاست, ضربان قلب کاترين با مشاهده لباس غير رسمي او که بر فراخي شانه هاي او و هيکل کشيده و خوش ترکيبش مي افزود,شدت يافت. پيراهن قهوه اي رنگ او استين کوتاه بود و ساعت مچي طلاي او زير نور خورشيد که از پنجره ها نفوذ مي کرد مي درخشيد
وقتي حضار مردي را که کاترين درباره اش صحبت کرده بود, شناختند,در ميان جمعيت زمزمه هايي در گرفت.
لکس موران با صدايي بم که در ان سالن سقف بلند منعکس ميشد گفت:
" من مايلم از خانم سخنران بپرسم چرا ايشون و دوستان معترضشون......"
کاترين بدون توجه به سعي و تلاش راب و پدر بزرگش براي ساکت کردن او, رو به حضار کرد و گفت:
" منظور ايشون شما هستين."
لکس موران انگار نه انگار که کاترين حرفي زده است به ارامي ادامه داد:
" انقدر مشتاقن مدرسه دهکده رو نگه دارن,در حالي که مدرسه ي نوساز و امروزي تر در دهکده همسايه هست که مي تونه به اسوني پذيراي بچه هاي
دهکده باشه,و مهمتر از اون...."
او در حالي که مي نشست مکثي کرد و بعد ادامه داد
:" اونجا داراي فضا و محيطي بهتر براي درس دادنه."
زمزمه اي در سالن پيچيد,اما چه در حمايت از لکس موران بود يا مخالفت با او, منتظر نماند تا بفهمد.
در يک چشم بر هم زدن , کاترين در حالي که خشم و عصبانيت باعث گلگون شدن چهره اش شده بود,روي پاهايش ايستاد و بار ديگر بدون توجه به خواهشهاي راب گفت:
" با توجه به قدمت خونه اي که سوال کننده در بيرون دهکده خريده و به اش افتخار مي کنه,حتما قدرش رو مي دونه,چرا که هر چيزي که کهنه و قديميه ,
الزاما به اين معنا نيست که به طور خود کار اشغال و به درد نخور در نظر گرفته بشه"
راب به جلو خم شد و زمزمه کرد:
" کاترين,تو واقعا بايد بس کني."
کاترين بدون توجه به خواهش و در خواست او,مصرانه ادامه داد:
" همچنين ايشون حتما مي دونن اگه نوعي حس شادي و خوشبختي بر ساختمون حاکم باشه,همئن طور که در مورد اين مدرسه هست,اون حس
خوشبختي تا حدودي به افرادي که چه در اون زندگي مي کنن يا قسمت عمده ي زندگي شون رو در اون سپري مي کنن, منتقل ميشه. نسلها ي متوالي
کودکان شاد و خوشبخت توي اين مدرسه درس خوندن و رضايت و لذت سالهايي رو که در اينجا سپري کردن,پشت سر باقي گذاشتن."
به محض اينکه لکس موران از جا بلند شد, راب سريع از او دعوت کرد صحبت کند.
مطمئنا راب در اين فکر بود که ممانعت از ادامه ي صحبت دختري که در کنارش قرار دارد,خوشايند و مفيد است.
"ممکنه خانم سخنران که روي سکو وايسادن واقع بينانه تر حرف بزنن و از احساساتي شدن دست بردارن و با حقايق دشوار اقتصادي مواجه بشن؟ نگه
داشتن اين مدرسه با تعداد اندک بچه هايي که توش درس مي خونن هدر دادن پول عامه ي مردمه."
کاترين فرياد زد:
" واقع بينانه؟ نه من نمي تونم به مشکلات بشر مثل اين مورد که يه مشت بچه رو به زور از دهکده خودشون به دهکد نا اشناي همسايه بفرستن, واقع بينانه
نگاه کنم. اگه سوال کننده به جاي داشتن ديدگاه ياس اور و غير بشري مال پرستي,با همدردي و دلسوزي به اي موضوع......"
لکس موران دوباره ايستاد:
" مي تونم چند حقيقت رو بيان کنم,اقاي مدير؟"
بعد با تعظيمي تمسخر اميز ادامه داد:
" البته اگه خانم سخنران اجازه بدن. اين مدرسه بيش از صد سال قدمت داره . کلاسهاش بادگيره و زمستونا خيلي سرد ميشه و چون پنجره هاش بالا قرار
دارن تابستونا هم نور خورشيد به داخل نمي تابه. اتاق کارکنان کمي بزرگتر از يه قفسه س. زماني که اين مدرسه ساخته شد, مثل امروز نه چيزي به نام
گروههاي فشار وجود داشت..."
او به اطراف نگاه کرد و ادامه داد:
" نه سخنرانان پر حرارت و جنجالي که براي شرايط کاري بهتر کارکنان يا دانش اموزان تلاش کنن."
کلمات انتقاد اميز او باعث شد هياهو و زمزمه هايي در بگيرد.
لکس موران به اطراف نگاه کرد و نگاهش بر روي دختري که به تندي نفس مي کشيد و به سختي براي به دست اوردن ارامش و خونسردي اش تلاش مي کرد
ثابت ماند:
" اجازه هست به اطلاع برسونم که علي رغم اونچه دوشيزه هيوم در باره احساس خوشبختي و خشنودي اين مدرسه...."
او به تقليد از کاترين به مسخره عينا لغات او را تکرار کرد.
" در روزهاي شکوه و جلالش, البته اگه اصلا چنين روزهايي وجود داشته, بيان داشتن , مدتها از اون زمان گذشته و به دست فراموشي سپرده شده؟"
در سکوتي که بر سالن حکم فرما شده بود,لکس سر جايش نشست.اگر هم کسي با سخنان او موافق بود, جرات نمي کرد موافقت خود را در کشاکش چنين
خصومتي با تشويق و کف زدن ابراز کند.
کاترين احساس کرد پاهايش سست شده است و روي صندلي اش افتاد. مشاجره خصوصي و انفرادي با ان مرد يک چيز بود و مشاجره و نزاع با او در انظار
عمومي و به عنوان رئيس کميته ي اموزشي به طور قطع چيزي ديگر. در ذهن کاترين هيچ شکي وجود نداشت که امروز او خصومت و دشمني لکس موران را
بيشتر از قبل بر انگيخته است.
زني دستش را بلند کرد و راب از او دعوت کرد تا صحبت کند. او گفت:
" من به اطلاع حضار مي رسونم که ما به مبارزه مون ادامه مي ديم."
با بالا بردن دستها و شمارش ارا مشخص شد که توافقي يکپارچه بين گروه وجود دارد و چشمان کاترين همان طور که به لکس موران که به تنهايي در انتهاي
سالن نشسته بود نگاه مي کرد, پيروز مندانه رقصيد.
مردي برخاست و گفت:
" مايلم بگم من از دهکده اي ميام که کيلومتر ها با اينجا فاصله داره اما منم از مبارزه حمايت مي کنم. بايد به شما بگم که ما هم مثل شما براي نجات
مدرسمون مبازره کرديم. ما بي هيچ خشونتي به طور قانوني و منطقي مبارزه کرديم و در نتيجه مبارزه رو باختيم. از اونچه امشب اينجا پيش اومد واضحه
که شما بايد اقدام محکمتر و موثرتري کنين, حتي اگه به معني زير پا گذاشتن قانون باشه."
همان طور که مرد مي نشست, صداي تشويق و کف زدن سالن را فرا گرفت. لکس موران ايستاد و ضربان نبض کاترين شدت گرفت. کاترين نا اميدانه فکر
کرد: حالا چي ميشد ؟اگه اون اونجا نبود. اگر فقط اونا مي تونستن ازادانه بين خودشون صحبت کنن, بدون حضور يک مزاحم........
لکس موران گفت:
" احساس مي کنم وظيفه دارم به افرادي که در اينجا جمع شده ان , ياد اوري کنم که اقدامات قاطعانه و موثري که توسط اخرين سخنگو پيشنهاد شد ,اجرا
بشه و همون طور که ايشون بيان کردن قوانين زير پا گذاشته بشه, هر کسي که مر تکب اين جرم بشه,در خطر اتهام شکستن قوانين قرار مي گيره و بايد
منتظر پيامدهاي قانوني و دادگاهي اون باشه."
کاترين بلا فاصله از جا بلند شد. چشمانش از شدت خشم مي درخشيد.
" مي شه از اقاي لکس موران بپرسم به چه علت ايشون در جلسه ي اهالي دهکده حاضر شده ن؟"
لکس موران فورا برخاست.
" مي شه به دوشيزه کاترين هيوم ياداوري کنم که منم يکي از اهالي اين دهکده هستم و به همي دليل هم اينجام؟ طبيعتا منافع منم به عنوان يکي از اهالي
اين دهکده در گرو منافع کسانيه که با اونا زندگي مي کنم."
"شما دروغ مي گين."
سخنان کاترين در سالن طنين انداخت و نفس حضار از بي پروايي او بند امد. اما کاترين از هدفش منصرف نشد.
" شما اينجا هستين,اقاي موران, تا به عنوان رئيس کميته اموزشي براي مسوولان محلي جاسوسي کنين. شما اينجايين تا به نقشه هاي ما گوش بدين و اگه
تونستين ما رو از هر اقدامي منصرف کنين و تشويق يا وادارمون بسته شدن مدرسه رو بپذيريم."
کاترين تصور کرد که عن قريب شدت ضربان قلبش باعث خفه شدنش خواهد شد. بعد لبانش را با زبانش مرطوب کرد گفت:
" مي شه لطف کنين و اين سالن رو ترک کنين و اجازه بدين در ازادي کامل و به دور از مراقبتهاي کنجکاوانه در مورد نقشه هامون بحث کنيم؟"
راب وزوزکنان گفت:
" کاترين,تو داري شورش رو در مياري."
از رديف جلو صداي نگران پدر بزرگش امد:
"اون مرد رو بيرون نکن,کاترين.اين کار عواقب خوبي نداره."
اما به نظر مي رسيد روحي شيطاني وجود کاترين را تسخير کرده است و او را وا مي دارد جماعت حاضر در سالن و خودش را از شر ان شخص ازار دهنده و
ديوانه کننده خلاص کند.
کاترين بي اراده و نا خود اگاه از پله هاي کنار سکو پايين رفت. لحظاتي بعد,او در مقابل لکس موران که در رديف اخر بود ايستاده بود.
او درباره لحني متکبر مستبدانه تکرار کرد:
" مي شه لطفا اين سالن رو ترک کنين؟ ما مسوول و ماموري براي انجام اين کار نداريم و ,و گرنه از اون مي خواستم شما رو بيرون کنه."
لبان لکس از هم گشوده شد و دندانهاي سفيد و به هم فشرده اش نمايان شد.
" من به عنوان شهروند داراي حقوقي هستم,دوشيزه هيوم, و يکي از اونا اينه که مي تونم در جلسات عمومي اين دهکده حاضر بشيم."
کاترين کاملا از اين موضوع اگاه بود,اما ميل و اشتياق او براي زهر چشم گرفتن از لکس موران چنان وجودش را فرا گرفته بود که عقل سليم او را تحت الشعاع
قرار مي داد.
گفت:
" منم که به عنوان يکي از سازمان دهندگان و بانيان اين مبارزه حقوقي دارم,و يکي از اونا اينه که از هر کسي که من...."
او به سرعت حرفش را اصلاح کرد و گفت:
"....که ما به حضورش اعتراض داريم, بخوايم اينجا رو ترک کنه و من از شما مي خوام اينجا رو ترک کنين."
توماس لرزان گفت:
" کاترين, اجازه بده اون بمونه."
کاترين دستانش را بالا برد,انها را روي روي سينه محکم و سخت لکس موران گذاشت و بعد با تمام قوا او را به عقب هل داد و فرياد زد:
" برو بيرون"
لکس پنجه هاي اهنينش را دور مچ دستان کاترين حلقه کرد و چنان انها را کنار زد که دستان کاترين هنگام پايين افتادن از روي سينه او ,به پشت رديف
صندليها برخورد کرد. فريادي تند و تيز از دهان کاترين خارج شد,اما به خود اجازه نداد اشکهايش ظاهر شود.
خون از اطراف دهان لکس موران رخت بر بست و آن نقطه را سفيد کرد.
چشمان او سخت و خشن شد و همچون شيشه در نور افتاب درخشيد.
نفس هايش عميق و کوتاه بود و سپس خشمگينانه گفت:
" تو تاوان اين کارت رو پس مي دي بانوي من."
وچنان اين حرف را زد که تنها کاترين توانست انرا بشنود. سپس برگشت و از سالن خارج شد

nika_radi
17-09-2009, 10:29
فصل پنجم
کاترين خود را روي يکي از صندلي ها انداخت و انگشتانش را محکم روي چشمانش فشار داد. او مرتکب اشتباه اجتماعي و تاکتيکي بزرگي شده بود که مجبور بود استعفا کند.
مردم دور او جمع شدند و با او ابراز همدردي کردند.
يک نفر گفت:
" حقش بود."
ديگري گفت:
"منم اگه جاي تو بودم, همين کارو مي کردم."
راب از ميان جمعيت گذشت,کنار او نشست و پرسيد:
" حالت خوبه , کاترين؟"
کاترين زير لب گفت:
" فقط کمي شوکه شده ام."
او مي بايست مي گفت: دنياي من کاملا زير و رو شده. من همين الان مردي رو که الان مي فهمم بيشتر از هر کس ديگه اي برام اهميت داره, کاملا بي ادبانه و به طرز ي ناشايست بيرون انداختم.
"يه فنجون قهوه مي خواي عزيزم؟"
اين صداي پدر بزرگش بود, و کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
راب گفت:
" من درست مي کنم. توي اتاق کارکنان يه قوري هست. البته فقط دو تا فنجون دارن .بايد از بقيه تون معذرت بخوام."
زمزمه هايي در گرفت:
" نگران نباش...... عيب نداره...... تا وقتي خونه برسيم صبر مي کنيم."
" به جلسه ادامه بدين. ما زود بر مي گرديم. بيا کاترين."
در اتاق کارکنان ,راب خودش را با درست کردن چاي مشغول کرد. او چيزي نمي گفت , ولي کاترين اصلا تعجب نمي کرد. مي توانست حدس بزند راب چه احساسي دارد.
کاترين همان طور که چاي داغ را مي نوشيد گفت:
" متاسفم راب."
راب روبرويش نشسته بود و از يک فنجان لب پريده چاي مي نوشيد, شانه هايش را بالا انداخت. کاترين ادامه داد:
" من از سمت منشي کميته مبارزاتي استعفا مي کنم. بعد از کاري که امروز کردم, چاره ديگه اي ندارم."
" احمق نشو."
کاترين فنجان خالي را پايين گذاشت و گفت:
" راب, مي شه به سالن بري و تصميم منو به اونا بگي. من ديگه بر نمي گردم. مجبورشون کن يه نفر ديگه رو انتخاب کنن."
راب اهي کشيد.
" اگه اين همون چيزيه که تو مي خواي,باشه."
سپس فنجانش را روي ميز قرار داد و کاترين را تنها گذاشت. براي لحظاتي سکوت همه جا را فرا گرفت. سپس کاترين صداي راب را شنيد که با صداي بلند و واضح با حضار صحبت مي کرد. کاترين بي توجه فکر کرد: اون مدير خوبيه و اينده خوبي داشت..... البته اگه به اش اجازه مي دادن. دستم درد نکنه. کاترين مشتش را در هم گره کرد.
احتمالا اونم ديگه کارش رو از دست داده.
راب بازگشت.
:" اونا ميگن مايل نيستن استعفاي تو رو بپذيرن. همه شون گفتن کاملا به تو اعتماد دارن."
کاترين موهايش را عقب زد و از جا بلند شد.
" اين نظر لطف اوناس. اما من ديگه به خودم اعتماد ندارم."
جلسه ادامه پيدا کرد و کاترين از بالاي سکو از حضار پرسيد که چه پيشنهادي براي اقدام بعدي شان دارند.
مادر جواني پيشنهاد کرد:
" ما مي تونيم مدرسه رو اشغال کنيم."
راب سرش را به علامت نفي تکان داد.
"ما با اين کار عملا مدرسه رو با دستاي خودمون مي بنديم. رئيس کميته اموزشي و دوستاي عضو شوراش بي هيچ ترديدي از اين کار ما خوشحال ميشن."
يک نفر گفت:
" اونا احتمالا حتي براي بيرون کردن ما از مدرسه به خودشون زحمت هم نخواهند داد."
و صداي خنده سالن را گرفت.
کاترين بلند شد و گفت:"
من فکر ي به ذهنم رسيد.
ما مي تونيم خونه چارتن رو تصرف کنيم."
توماس هيوم جواب نوه اش را داد
" اما اونجا محل زندگي اقاي مورانه. ما نمي تونيم اين کارو بکنيم."
مردي جوان که کاترين تصور کرد برادر يکي از دانش اموزان است پرسيد:
" چرا نکنيم؟ مگه نه اينکه کسي که ما واقعا باهاش مي جنگيم و طرف حساب ماس,اونه؟ اون به عنوان رئيس کميته مي تونه کميته رو به هر طرفي که مي خواد سوق بده. اعضاي کميته رو متقاعد کنه که بهترين راه حل بسته شدن مدرسه س. موافقت اونا رو به دست مياره و در نتيجه مدرسه بسته ميشه,اين طور نيست؟ پس اين پيشنهاد چه اشکالي داره؟"
توماس هيوم اعتراض کرد.
" ما هيچي درباره خونه اون نمي دونيم."
من ميدونم پدر بزرگ. يادتون نيست ....که وقتي پاهام اسيب ديده بود, اون منو برد اونجا؟ تنها مساله اينه که چطوري بفهميم کي اون خونه نيست, چون وقتي خودش خونه باشه, غير ممکنه بتونيم وارد اونجا بشيم."
توماس پرسيد:
" اگه اون مرد خونه نباشه,ما چطوري مي تونيم وارد بشيم؟"
حضار خنديدند و کاترين پاسخ داد:
" اينکه اسونه. ما به خدمتکارش مي گيم براي کار خيلي مهمي به ديدن اون اومديم و مايلم همونجا منتظر بمونيم تا برگرده."
مرد جوان گفت:
" من در روزنامه فروشي مجاور داروخونه کار ميکنم. اقاي موران اغلب اونجاس. لارا هالند دوست دختر فعلي اونه. من از پت که اونم توي داروخونه کار ميکنه مي خوام که به حرفاي اونا گوش کنه و به ما اطلاع بده ايا موران بروز ميده که مثلا قرار ملاقاتي جلسه اي چيزي داره."
بعد راب اعلام کرد که جلسه به پايان رسيده است و حضار متفرق شدند. وسط سالن زني جوان و مو بور و متکبي به نفس,لبخند زنان به طرف کاترين و راب به راه افتادو
او دستش را به طرف راب دراز کرد و گفت:
" من ان تالي هستم, مدير جديد مدرسه اي که اونا مي خوان بچه ها ي شمارو به اونجا بفرستن و من به هر طريقي که بتونم خوشحال مي شم که به شما کمک کنم. البته اين معنيش اين نيست که من شاگردان شما رو نمي خوام, اما من معتقدم حق با شماس"
کاترين بلا فاصله متوجه علاقه راب به تازه وارد شد چرا که او قبلا هر گز چشمان راب را ان قدر مشتاق و پر احساس نديده بود.
کاترين با شيطنت فکر کرد:
اين نشون ميده که من چقدر در تشويق راب به اينکه وقتش رو به اميد روزي که به اش علاقه مند بشم و باهاش ازدواج کنم, هدر نده,حق داشتم.
. او اين اواخر متوجه شده بود که رفتارش نسبت به لکس موران چقدر راب را نگران و گيج کرده است. اين باعث تعجب خودش هم شده بود
اما متوجه نشده بود که عکس العملهايش نسبت به لکس موران چطور به گونه اي موثر به راب فهمانده بود او ان دختري نيست که خواهان ازدواج با وي باشد.
کاترين به دستان آن تالي نگاهي انداخت. در انگشتش حلقه اي به چشم نمي خورد.
گفت:
" اين نظر لطف شماس,دوشيزه.....خانم تالي."
زن جوان گفت:
" دوشيزه تالي , اما لطفا منو آن صدا کنين. شما.....؟"
راب گفت:
" من راب هستم, راب باوز. ببينين نشوني تون رو به من بدين. نه,نه نشوني مدرسه رو مي خوام..... خودم اونو مي دونم. نشوني خونه تون رو بدين."
آن نشاني اش را گفت.
راب آن را يادداشت کرد و گفت:
" شماره تلفن؟"
کاترين در حالي که بشدت جلوي دهانش را گرفته بود تا نخندد,فکر کرد:راب واقعا علاقه مند شده. و اون طوري که آن به او نگاه مي کنه, به نظر مي رسه اونم از راب خوشش اومده. کاش مشکلات منم به همين راحتي حل مي شد.
آهي از دهان او خارج شد, اما راب و دوست جديدش آن تالي, حتي متوجه نشدند

شب بعد مرد جواني که در جلسه صحبت کرده بود و معلوم شد نامش جيم ري برن ايست,به سراغ کاترين در خانه ي پدربزرگش رفت.
او هيجان زده گفت:
" توي روزنامه محلي آگهي جلسه اعضاي کميته آموزشي رو ديدم. پس فردا در سالن کميته استان برگزار مي شه. شرکت در جلسه براي عموم ازاده. ساعت سه بعد از ظهر تشکيل ميشه. نظرتون درباره اينکه چند تا از والدين رو جمع کنيم ودر اونجا حاضر بشيم چيه؟"
کاترين مي دانست که راب مسئوليت کار او را در مدرسه به عهده خواهد گرفت و به جاي او درس خواهد داد. بنا براين فورا موافقت کرد.
" چطوري مي تونيم بريم اونجا؟ با ماشين حدود نيم ساعت طول مي کشه"
" بستگي به اين داره که چند نفر بيان. مي تونيم با چند تا ماشين بريم. من ميام دنبال شما,باشه؟"
"خوبه. اميدوارم بتوني مردم رو بسيج کني."
کاترين موضوع شرکت در جلسه کميته اموزشي را به راب اطلاع داد ولي در اين مورد چيزي به پدر بزرگش نگفت. مطمئنا پدر بزرگش تصور مي کرد که او در ان ساعت در مدرسه در حال تدريس است و بعد از زمان تعطيل شدن مدرسه هم تصور مي کرد همراه راب بيرون رفته است.
روز بعد کاترين در زمين بازي مدرسه مشغول بود که اندي براون دوان دوان به طرفش امد. از روزي که او به کاترين حمله کرده و کاترين به جاي سرزنش او, او را در اغوش گرفته بود او اغلب در زنگ تفريح به طرف کاترين مي دويد و لحظه اي دستش را در دست کاترين قرار مي داد. کاترين مي دانست که او در پي اطمينان خاطر و قوت قلب در دنياي غمگينانه اش است.
او دست کاترين را گرفت ان را فشرد و به او لبخندي زد. کاترين هم به او لبخند زد و بعد اندي براون به طرف دوستانش دويد.
کاترين در حالي که پيوستن او را به دوستانش مي نگريست با خود گفت:
روابط انساني و عاطفي بيشتر از هر چيزي توي دنيا اهميت داره.
و ناگهان به اين فکر افتاد که چرا خود چنين روشي را در زندگي و کارهايش اعمال نميکند؟ چرا او ديدش را نسبت به لکس موران ملايم تر نمي کند و سعي نمي کند با او شيوه اي بهتر و دوستانه تر رفتار کند؟ بعد در حالي که خودش را سرزنش مي کرد به خود گفت ديگر در مورد لکس موران فکر نخواهد کرد......
درست در همان لحظه اي که در فکر لکس موران بود,اتومبيل سفيد رنگ مجللي جلوي مدرسه توقف کرد. دو مرد از ان خارج شدند و به طرف در مدرسه که از سر احتياط قفل شده بود تا بچه ها به سمت خيابان ندوند,به راه افتادند.
از انجا که نوبت کاري کاترين بود مي دانست که او بايد قفل را باز کند و به خود گفت که اين بهترين فرصت است تا سعي کند رفتار اخيرش را نسبت به لکس موران جبران کند.
کاترين کليد را از جيبش در اورد و ان را در قفل چرخاند.
" صبح بخير دوشيزه هيوم"
صداي لکس موران سرد و بي اعتنا بود. انگار کاترين غريبه اي بيش نيست. انگار او هرگز کاترين را در ميان بازوان خود نگرفته و صميمانه با او به گفتگو ننشسته بود.
کاترين از صميم قلب لبخندي زد,و آن لبخند چنان جذاب و خيره کننده بود که مرد کوتاه قد و چاقي که کنار لکس ايستاده بود,فورا با لبخند بشاش به آن پاسخ داد.
" از ديدنتون خوشحالم,دوشيزه هيوم. آوازه شما به همه جا پيچيده."
کاترين سرخ شد و بعد با شنيدن بقيه حرفهاي او مات ومبهوت اخم کرد.
"اين همون دختر خانم اتشين مزاج و ..."
مرد گلويش را صاف کرد و ادامه داد
" اين همون خانم جوونيه که تو در باره ش با من صحبت کردي,لکس؟ من نميتونم باور کنم."
سپس نگاهي گذرا به موهاي قرمز اتشين و چشمان درخشان و لبان بي عيب کاترين کرد.
" ديدن ايشون فقط شکر و عسل و نور سوزنده خورشيد رو واسه من تداعي مي کنه نه يه......."
"آقاي باوز تشريف دارن, دوشيزه هيوم؟"
لحن تند لکس موران حرف همراهش را قطع کرد,گر چه کاترين براحتي مي توانست حدس بزند که لکس موران در موردش چه گفته بود.
کاترين در حالي که دوباره لبخند مي زد و چشمانش با حالتي خوشامد گويانه و به گونه اي خيره کننده مي درخشيد ,گفت:
" مي خواين شما رو تا اونجا راهنمايي کنم؟"
لکس به اطرافش نگاه کرد و گفت:
" من راه رو بلدم."
بعد رويش را به کاترين کرد و با نگاهي تمسخر آميز و کنايه اميز به او نگريست.
" " شما همين جا بمونين تا بتونين اندي براون رو در اغوش بگيرين. بيا ,استيو. از اين طرف."
کاترين لبخندش را تا زماني که ان دو مرد به ساختمان مدرسه رسيدند حفظ کرد . سپس لبخندش کاملا محو شد. تلاشهاي او براي بهبود رابطه ميان خودش و ريئس کميته اموزشي چقدر نتيجه بخش بود.
مشخص بود که مدت زمان زيادي طول مي کشد تا لکس موران بتواند او را بابت توهيني که به او کرده است ببخشد. اگر او......
وقت ناهار راب درباره ملاقات لکس موران و همراهش حرفي نزد و رفتارش مبهم بود.
کاترين پرسيد:
" حرفاتون درباره بسته شدن مدرسه بود؟"
"بله, اين يکي از مو ضوعاتي بود که ما راجع به اش صحبت کرديم."
کاترين منتظر ماند,اما راب پاسخ بيشتر نداد. البته راب به عنوان مدير مدرسه حق داشت درباره موضوعي که مايل به مطرح کردنش نبود,سکوت اختيار کند. کاترين علي رغم دوستي شان حق نداشت درمورد موضوعي که راب اشکارا مايل به صحبت کردن درباره اش نبود او را تحت فشار قرار دهد. کاترين مي دانست اگر خبري خوب يا هر اميدي براي باز ماندن مدرسه وجود داشت راب فورا به او مي گفت.
راب هيچ اعتراضي به اينکه کاترين مرخصي بگيرد و با ديگران در جلسه کميته اموزشي حاضر شود نکرد.
"من امشب به ات زنگ مي زنم و خبر مي دم که...."
راب حرف او را قطع کرد.:
" اِ......نه,من امشب با يه نفر قرار دارم. منظورم اينه که با يه ..."
کاترين لبخند زد و گفت:
" يه دوست؟ ممکنه اون آن تالي باشه؟"
راب سرخ شد.
" اميد وارم از نظر تو اشکالي نداشته باشه کاترين"
"من خوشحالم,و اينو جدي ميگم. من مدتهاس که به تو مي گم فکر منو از ذهنت بيرون کن . اون...اون دختر خيلي خوبيه,راب."
راب مدادي را که در دستش بود چرخاند و گفت:
" ممنونم.منم همين عقيده رو دارم."
کاترين همان طور که مي رفت تا به جيم ري برن که اتومبيلش را بيرون از مدرسه پارک کرده بود بپيوندد,فکر کرد که دو انسان در راه رفتن به سمت آينده روشن هستند. او با خود گفت, که خود نيز خوشبخت است,چرا که اگر مي خواست ديگران را متقاعد کند که کارش همه زندگي اوست و ازدواج برايش اهميتي ندارد,مي بايست ابتدا خودش اين را باور مي کرد.
جيم سر راهش سه نفر ديگر را سوار کرد. مادر يکي از دختران خردسال مدرسه و مادران دو بچه ديگر. خارج از ساختماني با شکوه و تحسين بر انگيز از بتون و شيشه که تالار استان محسوب مي شد, گروهي هيجان زده جمع شده بودند. کاترين به عنوان منشي مبارزه,رياست گروه را به عهده گرفت.
" اولش ما فقط گوش مي ديم. بعد...."
مردي که بن ناميده مي شد,گفت:
" همه فقط مي تونن گوش بدن. هيچ کي اجازه نداره صحبت کنه يا حرف اونا رو قطع کنه . اگه ما مقررات رو رعايت نکنيم اونا مي تونن از ما بخوان که جلسه رو ترک کنيم."
کاترين شانه هايش را بالا انداخت. از قبل اين را مي دانست. به آنان گفت:
" چند نفر از اعضاي کميته آموزشي, نمايده معلمان. دو تا از اونا مربوط به مدارس ابتدايي هستن. اگه اونا مشکلات ما رو بدونن, از ما حمايت مي کنن."
طولي نکشيد جمعيت کوچک وارد ساختمان شدند.
مامور امنيتي آنان را به طرف پله هايي پيچ در پيچ راهنمايي کرد و در تالار عمومي نيم دايره اي شکلي را گشود. محوطه ي مشرف به آن با عظمت و تحسين بر انگيز بود.
تالار نيم دايره اي شکل انجمن انجمن داراي صندليهايي بود که هر رديف آن بالا تر از رديف ي ديگر قرار داشت و از سطح زمين به طرف بالا مي رفت. در مرکز نيم دايره ميزي طويل با شش - هفت صندلي به دور آن قرار داشت. صندليها داراي پشتي بلند بود و ظاهرا براي افرادي مهم در نظر گرفته شده بود. صندليهاي مياني که با صلابت تر و پر نقش و نگارتر از بقيه صندليها بود کنده کاري شده و مخملين بود.
وقتي تمام اعضاي کميته آموزشي روي صندلي خود نشستند, تعدادشان بيش از آن بود که کاترين تصور کرده بود آنان بيش از چهل تن بودند و چشمان مشتاق کاترين بيهوده در جستجوي هيات مستبدانه و کمي ترسناک اما به شدت جذاب لکس موران مي گشت.
زماني که کاترين مايوس و ناميد به اين نتيجه رسيد که ان روز معاون لکس موران رياست جلسه را بر عهده خواهد گرفت,اودر حالي که پيشيش سه -چهار نفر ديگر حرکت مي کرد,وارد شد.

او کت و شلواري سياهرنگ و راه راه پوشيده و کراوات سياه و قرمز رنگش با سليقه اي بي عيب و نقص با پيراهن سفيدش هماهنگي داشت. رفتارش مغرورانه بود و موهاي سياهش بر روي پيشاني اش ريخته بود. بيني اش ترکيبي کلاسيک داشت و لبان خوش ترکيبش آدم را به ياد مردان يونان قديم مي انداخت.
کاترين چنان در بررسي چهره لکس موران غرق شده بود که متوجه نشد او ابتدا تالار عمومي را بررسي کرد و نگاهش بر روي چهره با نشاط و جذاب کاترين ثابت ماند و وقتي کاترين متوجه ابروان بالا رفته او شد, به خود امد و تا بنا گوش سرخ شد. به نظر ميرسيد هيچ گذشتي در ان مرد وجود ندارد. زماني که کاترين به او دستور داده بود سالن مدرسه را ترک کند,لکس گفته بود او تاوان اين کارش را پس خواهد داد.
لکس موران روي صندلي اشرافي نشست. در يک طرف او کارمند ارشد آموزش نشسته بود,مرد ميانسالي که کاترين قبلا او را ديده بود. در طرف ديگر او مردي نشسته بود که کاترين مي دانست دستيار آموزشي مدارس ابتدايي است. به نظر مي رسيد همگي آنان مصمم هستند که حمله شان را عليه مدرسه دهکده چارتن شروع کنند
يکي ديگر از کساني که پشت صندلي مرکزي نشسته بود,زني بود با مو هاي جو گندمي که به محض آغاز جلسه شروع به يادداشت برداري کرد. به نظر مي رسيد منشي کميته است.
جلسه به آرامي شروع شد. کاترين در رديف جلوي تالار عمومي نشسته بود و بدون توجه و با حواس پرتي گوش مي داد. دوازده نفر از حاميان و طرفدارانش در مبارزه"مدرسه مان را نجات دهيم",پشت سر و اطراف او نشسته بودند
زماني که عاقبت کارمند ارشد آموزش ايستاد و گفت:
" من مايلم در اين جلسه مسايلي مربوط به بسته شدن مدرسه ابتدايي چارتن رو به اطلاع برسونم"
کاترين صاف نشست و دستانش را که بر پاهايش قرار داشت,به هم فشرد.
مرد گفت:
" ابتدا و مهمتر از هر چيز ديگه اي, مساله ي مالي حائز اهميته.اگه مدرسه بسته بشه,به معني صرفه جويي در هزينه هاس"
کاترين در حالي که به خشم امده بود,فرياد زد:
" مگه اجاره اتوبوس و هزينه رفت و برگشت بچه ها هزينه نداره؟"
زني که کنار او نشسته بود,گفت:
" ما اجازه نداريم چيزي بگيم."
رئيس کميته بر خاست ,سرش را به عقب برد و مستقيم به کاترين نگاه کرد. عصبانيت باعث شده بود لبانش به هم فشرده شود و فرو رفتگي چانه اش بيشتر.
" اگه در سالن عمومي سکوت برقرار نباشه,مردم بايد جلسه رو ترک کنن."
و دوباره نشست.
کارمند انجمن ادامه داد:
" مساله بعد قدمت و موقعيت بد ساختمون اون مدرسه اس."
کاترين که ديگر نمي توانست سکوت کند و اجازه دهد آنان به اظهارات غلط و اشتباه شان ادامه دهند بي توجه به زمزمه هاي اطرافش و نگاه خشمناک ريئس جلسه برخاست و فرياد زد:
" شايد ساختمون اونجا کهنه و قديمي باشه,اما حسابي تعمير شده.با کمي رنگ......"
لکس موران رويش را به او کرد.
" اگه يکي از شما علي رغم هشدارهاي من دائم حرف سخنران رو قطع کنه و يه بار ديگه مقررات رو زير پا بذاره,مجبوره با عواقب اون مواجه بشه."
سکوتي نفس گير حکمفرما شد. کاترين نشست و فکر کرد خدا را شکر که هيچ کس نمي تواند صداي ضربان قلب او را بشنود و شدت جريان خوني را که در رگهايش مي جوشيد, ببينيد و ترسي را که وجودش را فرا گرفته بود,حس کند.
گوينده ادامه دادند:
" مساله بعدي کاهش ميزان ثبت نام شاگردانه. ما از طريق آمار گيري سر شماري خونه به خونه اي که در اون منطقه انجام داديم, تعداد دانش آموزاني رو که کمتر از سن مدرسه هستن و انتظار ميره در چند سال آينده در مدرسه ثبت نام کنن,تخمين زديم. تعداد حساب شده نشون ميده ادامه ي تامين بودجه ي مدرسه اي که تعداد دانش آموزانش روزبروز کمتر مي شه ,عاقلانه نيست."
کاترين ديگر نمي توانست ساکت بماند, مي بايست حرفش را مي زد. با ناراحتي فرياد زد:
"البته که جمعيت در حال افزايش نيست. کميته برنامه ريزي اجازه ساخت ده-دوازده خونه رو....."
رئيس کميته دستور داد:"
اون دختر رو بيرون کنين.نه,بهتره همه تالار عمومي رو ترک کنن."
جيم ري برن گفت:
" اين عادلانه نيست. ما که حرفي نزديم, چرا ما نمي تونيم بمونيم؟"
رئيس کميته اصرار کرد:
" تالار رو ترک کنين."
يکي ديگر از معترضان گفت:
" اين دموتراتيک نيست. ما کاملا حق داريم....."
لکس موران حرف او را قطع کرد و گفت:
" اگه من به عنوان رئيس جلسه دستور بدم تالار بايد خالي بشه, بايد خالي بشه. سر کرده تون رو سرزنش کنين. تقصير اونه. شما ها مي بايست اونو کنترل مي کردين."
منشي جلسه در حالي که مخصوصا صدايش را بالا مي برد, پرسيد:
" پليس رو خبر کنيم, قربان؟"
پاسخ تند اين بود:
" اگه لازم شد,دوشيزه وايت, اگه لازم شد."
سپس او سرش را بالا کرد و به گروه مبارز که به ارامي سالن را ترک مي کرد, نگاه کرد.
صدايي جسورانه در تالار کميته طنين افکند.
" من مي مونم"
و زمزمه هاي خشمگين اعضاي کميته آموزشي شنيده شد.
دست منشي جلسه به طرف تلفن رفت.
" پليس,قربان؟"
"پليس؟نه خودم از عهده ش برميام."
لکس موران کاغذهايي را که در دست داشت روي ميز انداخت,صندلي اش را عقب کشيد و به طرف پله هايي رفت که به تالار عمومي منتهي مي شد.
کاترين ديد که لکس موران به طرف او مي ايد. نمي دانست چه هدفي دارد و شروع به لرزيدن کرد. وقتي عاقبت مقابل يکديگر قرار گرفتند, کاترين مي توانست خشمي را که او احساس مي کرد, حس کند. اما عصبانيت و خشم خودش تبديل به ترسي مايوس کننده شده بود.
او دستانش را روي بازوان کاترين قرار داد و کاترين با وجود درد شديدي که از فشار انگشتان دست او احساس مي کرد, متوجه زمزمه ها و چهره هاي بهت زده ي حضار شد. بالاي سرش چانه اي خشن مي ديد و چشماني خشم اگين که همچون الماسي تراش خورده برق مي زد و ذره اي مهر يا گذشت و بخشش در آنها ديده نمي شد.
لکس از ميان دندانهاي به هم فشرده اش گفت:
" تو خودت اينو خواستي و به خدا که به اش مي رسي"
او شانه هاي کاترين را گرفت و روي او را برگرداند,به طوري که پشتش به لکس بود. سپس بازوانش را دور کمر کاترين حلقه کرد و اورا براحتي و به گونه اي تحقير اميز از سالن عمومي بيرون کرد
کاترين تا جايي که مي توانست تقلا کرد و پاها و بدنش را تگان داد,اما تقلا هايش فقط باعث محکم تر شدن و فشار خفه کننده ي آن بازوان قوي مي شد. کاترين فرياد مي زد:
" منو بذار زمين. ولم کن. اذيتم مي کني."
" وقتش رسيده يکي تو روسر عقل بياره. تو به يه دست قوي نياز داري که از قضا من صاحب دو تاي اون هستم. و قسم مي خورم که اگه لازم باشه,حسابي از اونا استفاده مي کنم."
وقتي انان به سرسرا و در ورودي شيشه اي رسيدند,لکس او را روي زمين گذاشت, کاترين از نفس افتاده بود و از شدت درد ناشي از فشار بازوان او به دور بدنش,دولا ماند.
اما کار لکس موران با تمام نشده بود.
او گفت:
" زود باش. بيرون . برو بيرون."
کاترين فرياد زد:
"نه"
تمام دوستان و همرزمانش شاهد شاهد تحقير نهايي لکس بودند.
"خواهش مي کنم. قول مي دم درست رفتار کنم."
لکس گفت:
" باور نمي کنم. وقتي گفتم برو بيرون بايد بري."
او يقه پيراهن کاترين را گرفت و او را به بيرون کشيد. اعضاي بدن کاترين, انگار عروسک خيمه شب بازي است, روي زمين کشيده مي شد و سرش همچون سر عروسکي شکسته خم شده بود.
در آن طرف در شيشه اي,کاترين دستانش را روي صورتش قرار داد. هر لحظه امکان داشت اشکهايش سرازير شود و از شدت شوک به لرزه بيفتد. سپس دستانش را از روي صورتش بر داشت و با لبان لرزان گفت:
" حالا انتقامت رو گرفتي,آقاي موران؟ با اين کارت عمل چند شب قبل منو توي سالن مدرسه تلافي کردي؟"
او به هق هق افتاد و ادامه داد:
" دست کم من به شما آسيب نرسوندم. جايي تونو کبود نکردم."
کاترين روي پله ي بالايي نشست و به تلخي گريست. براي لحظه اي او متوجه پاهاي لکس در کنارش شد, سپس فهميد که او رفته است.

دوستانش دورش جمع شدند و او را بابت شجاعتش در صحبت کردن تحسين کردند و ريئس کميته را براي رفتار خشونت آميزش با او محکوم کردند.
جيم ري برن روي پله کنار او نشست, بازويش را دور شانه او انداخت و گفت:
" اشکهاتو پاک کن کاترين. حداقل ما حرفمون رو زديم. اگه همگي همين طور ساکت مي نشستيم, اونا متوجه ديد گاه ما نمي شدن."
کاترين فکر کرد که جيم لطف دارد و مي خواهد اوضاع را در برابر ديگران براي او راحت تر کند. بي شک او هم در باطن با راب و پدر بزرگش هم عقيده بود , که اگر حرفهايش را مي شنيدند , مي گفتند که او کار درستي براي مبارزه شان نکرده است.
کاترين در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد گفت:
" من شکست نخورده م ,جيم."
صرفا تصور رفتار لکس موران خشمش را بر مي انگيخت. اگر لکس موران خيال مي کرد که بالا خره او را خرد کرده و شکست داده , بزودي مي فهميد که چقدر در مورد شخصيت او اشتباه کرده است.
عده اي از ساختمان پشت سر انان بيرون امدند و در جهات مختلف متفرق شدند.جيم ري برن که هنوز بازوانش روي شانه هاي کاترين بود گفت:
" اونا اعضاي کميته آموزشي هستن. آقاي موران هم هست."
جيم به سر خميده کاترين نگاه کرد و ادامه داد:
" اون تو رو ديده."
کاترين نيمي هراسان و نيمي اميدوار نجوا کرد:
" داره مياد اين طرف؟"
جيم دستي به پشت کاترين کشيد و گفت" نه. يه دقيقه صبر کن . الان ميرم ببينم کار به کجا کشيد."
او از کاترين دور شد و کاترين صداي او را شنيد که پرسيد:
" آقاي موران, ميشه به ما بگين بالا خره تصميمي گرفتين يا نه؟"
کاترين سرش را بالا کرد. چشمانش هشيار بود. لحن سرد ومقتدرانه لکس موران هر گونه اميدي را از بين برد.
" جلسه به ي روز ديگه موکول شد . جلسه آينده براي عموم آزاد نخواهد بود."
جيم اخم کرد.
" چرا, آقاي موران؟ اين يه مو ضوع عموميه. اگه امروز به ما اجازه داده مي شد..."
" رهبرتون رو بابت طغيان و شورش بي موقعش سر زنش کنين. ازش بخواين که شتاب زدگي نابالغ و بي تجربگي اش رو مهار کنه."
او بسردي کاترين را نگريست و کاترين خود را جمع و جور کرد.
" اون با کاري که کرد, احتمالا هر شکاف و اختلافي رو هم که که احتمالا بين اعضاي کميته وجود داشت, از بين برد و اونا رو کاملا در جهت تصميم نهايي سوق داد."
کاترين در حالي که سعي مي کرد لحن کلامش همچون او سرد و بي اعتنا باشد پرسيد:
" که اون چيه,آقاي موران؟"
اما بد بختانه موفق نشد.
لکس به آرامي به طرف او حرکت کرد و به چهره اشک آلودش خيره شد. کاترين آرزو مي کرد همچون کودکان روي پله ها ننشسته بود و لکس نمي توانست همچون زير دست از بالا سرش به او خيره شود.
" بسته شدن مدرسه ,دوشيزه هيوم."
بجز جيم ري برن, ديگران پايين پله ها ايستاده و آن دو را تنها گذاشته بودند . لکس موران با خشمي خاموش گفت:
" شما هرگز در س عبرت نمي گيرين؟ هر گز جلوي اون زبون نسنجيده و شتاب زده احمقانه تون رو نمي گي رين؟"
کاترين موهايش را از روي صورتش کنار زد و گفت:
" آقاي موران, دارين منو بابت گفتن حقيقت مواخذه مي کنين؟
"او براي لحظاتي کاترين را بررسي کرد سپس سري تکان داد,انگار به اين نتيجه رسيده بود که ديگر اميدي به او نيست. او به ساعتش نگاه کرد و گفت:
" لطفا منو ببخشين..... جلسه ديگه اي دارم که بايد در اون حاضر بشم. جلسه اي که به امور تجاري خودم مربوط مي شه."
او لبخند زد اما نه از بابت سرگرمي و تفريح,و ادامه داد:
" جلسه اي که هيچ جوون ياغي و عصيانگر قانون شکني در اون وجود نداره که با کساني که باهاش ملايم و آروم صحبت مي کنن,دوستانه برخورد مي کنه , ولي با کساني که باهاش جدي ومثل بزرگها بر خورد مي کنن, غضب کنه و تبديل به دشمن قسم خورده و سر سختشون مي شه."
و از پله ها پايين رفت و گفت:
" عصر بخير,دوشيه هيوم."
بعد سرش را بر گرداند :
" آقاي ري برن"
آنان همان جا ايستادند و او را تماشا کردند که پشت فرمان رولزرويس قرار گرفت. اتومبيل حرکت کرد و در ميان ترافيک نا پديد شد . کاترين همان طور که دور شدن اتومبيل لکس موران را تماشا مي کرد ,نفرت و انزجار وجودش را فرا گرفت. رفتار لکس نسبت به او نا بخشودني بود . لکس به حدي خشونت آميز و جابرانه با او رفتار کرده بود که کاترين احساس کرد طولي نمي کشد آثار کبودي ناشي از فشار انگشتان او بر بدنش پديدار خواهد شد. با اين حال او بدون کلامي دال بر عذر خواهي رفته بود
کاترين در حالي که همراه جيم ري برن از پله ها پايين مي رفت، فکر کرد درست است که او مقررات را زير پا گذاشته بود، اما لکس مي توانست او را از عواقب ترک نکردن داوطلبانه ي سالن شورا و اينکه قصد دارد چه کار کند،آگاه کند. والبته او چنين کاري نکرده بود.
لکس خواسته بود با دستان خودش او را بيرون بيندازد تا غرور جريحه دار شده اش را ارضا کند. رفتار او صرفا نشات گرفته از حس انتقام جويي بود. کاترين صداي بند آمدن نفس و تعجب ديگر اعضاي انجمن را شنيده بود. حتي آنها هم يکه خورده بودند. او به لکس اجازه نمي داد بي آنکه تاوان عملش را پس بدهد، قسر در برود.
گفت:
" همگي گوش کنين. ما قبلا يه نقشه کشيديم. بياين اونو عملي کنيم. ما تصميم گرفتيم اگه لازم شد خونه رئيس کميته ي آموزشي رو تصرف کنيم. حالا ما مي دونيم که اون به يه جلسه ي ديگه رفته، معنيش اينه که توي خونش نيست."
زني پرسيد:
" ما چطوري مي تونيم وارد اونجا بشيم؟"
ديگري گفت:
" مطمئنا ما نمي تونيم در خونه اونو بشکنيم."
کاترين گفت:
" اينو بذارين به عهده من. خودم يه فکري مي کنم."
انان در گروههاي مختلف سوار خودرو هايي شدند که با آن آمده بودند و به دهکده بازگشتند،از آن عبور کردند و از تپه به طرف خانه چارتن بالا رفتند.
خودرو ها را درست کنار جاده پارک کردند. از آنجا که آنان نقشه شان را عجولانه به مرحله اجرا در آورده بودند،اين موضوع را که چه مدت بايد در خانه لکس موران بمانند تا او را وادار به پذيرفتن قول حمايت از آنان کند، در نظر نگرفته بودند
خدمتکار در را به روي آنان گشود. او زني درشت هيکل با موهاي سفيد و چهره اي رنگ پريده بود و اخمي پيشاني اش را چين انداخته بود.
کاترين حدس زد اخم او ناشي از ناراحتي و خشم نيست،فبلکه به دليل ضعف جسماني و بيماري است.
کاترين با لحني با نشاط گفت:
"عصر بخير خانم مک برايد.نمي دونم شما منو مي شناسين يا نه،اما...."
خدمتکار در حالي که صدايش کمي مي لرزيد،پاسخ داد:
" شما دوشيزه هيوم هستين،نه؟ معلم دهکده؟"
کاترين سرش را بع نشانه تاييد تکان داد.
" من قبلا هم اينجا بوده م. البته نه خيلي وقت پيش.آقاي موران بعد از اينکه من توي مدرسه......صدمه ديدم،منو آوردن ااينجا."
خانم مک برايد سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
" به خاطر دارم. مي تونم کمک تون کنم،دوشيزه هيوم؟ امروز حالم زياد خوب نيست. من به دوشيزه هالند در داروخانه تلفن کردم و اون گفت که حتما بايد برم دکتر اما شايد خودش بتونه دارويي به من بده که احتمالا حالم رو بهتر کنه. اگه بازم تا فردا حالم بهتر نشد،بايد برم دکتر. همين حالا داشتم فکر مي کردم بهتر برم و استراحت کنم،اما....."
" خواهش مي کنم نذارين ما مانع شما بشيم،خانم مک برايد. ما فقط مي خواستيم بدونيم آقاي موران خونه هستن؟"
خدمتکار سرش را به نشانه نفي تکان داد:
" ايشون تا موقع شام بر مي گردن،شايدم زود تر. مايلين بهشون بگم که شما به ملاقاتشون اومدين؟"
کاترين بلا فاصله گفت:
" من......داشتم فکر مي کردم شما به ما اجازه ميدين بيايم تو و منتظر بمونيم؟"
خدمتکار مي خواست سرش را به نشانه نفي تکان دهد که کاترين گفت:
" مي دونين، بعضي از دوستاي من از فاصله هاي دور اومدن و رفتن و برگشتن دوباره براشون سخته."
کاترين در حالي که از دروغي که مي گفت ناراحت بود، به خود دلداري مي داد که حرفش تا حدي هم حقيقت دارد. يکي دو نفر از آنان از دهکده هاي دور دست آمده بودند, دهکده هايي که مبارزاتي مشابه داشتند و همگي نيز شکست خورده بودند
معلوم بود خانم مک برايد چنان احساس ضعف مي کند که قادر به جر و بحث نيست.
در باز شد و همگي به داخل رفتند. کاترين از سر آسودگي آهي کشيد.
اولين و مهمترين مانع رفع شده بود. و بارفتن خانم مک برايد به بستر در طبقه بالا،کار آنان از آنچه تصور کرده بود, آسانتر مي شد.
" من راه اتاق نشيمن آقاي موران رو بلدم،خانم مک برايد. لازم نيست شما راه رو به ما نشون بدين."
خدمتکار سري تکان داد و منتظر شد کاترين دوستانش را به اتاق نشيمن راهنمايي کند. سپس سپاسگزارانه به طرف پله ها رفت.
آنان در اتاق مستقر شدند و وقتي صندليها و کاناپه ها اشغال شد، بقيه روي زمين و فرش نشستند.
کاترين نيز همچون آنان روي زمين نشست و انتظار طولاني شروع شد

nika_radi
18-09-2009, 09:01
فصل ششـــــم
زمان سريع تر ار آنچه آنان پيش بيني مي کردند ،سپري شد. با هم حرف زدند و شوخي کردند و در مورد پيشرفت مبارزه بحث کردند. مادران با کساني که قبول کرده بودند از بچه هايشان بعد از بازگشت مدرسه مراقبت کنند، يادداشتهايي رد و بدل کردند.
از آنجا که آنان اصولا تصور مي کردند جلسه شورا براي مدت زماني طولاني طول خواهد کشيد،بسياري از مادران از قبل شام پسر ها و دخترهاي کوچک شان را آماده کرده بودند. خيال مي کردند با آمدن لکس موران به خانه،مدت زيادي طول نخواهد کشيد که او را وادار به پذيرش نظرياتشان خواهند کرد، چرا که اکنون لکس موران زير دست و تحت فرمانشان بود.
زماني که زنگ به صدا در آمد ، کاترين چنان يکه خورد که تقريبا غش کرد. آيا هر شب خدمتکار در را به روي اربابش باز مي کرد؟
کاترين از ترس اينکه مبادا به صدا در آمدن دوباره زنگ خانم مک برايد را اذيت کند، به طرف سرسرا دويد، از آن گذشت و در ورودي را باز کرد.
لکس موران روي پله ها ايستاده بود و به دنبال دسته کليدش مي گشت.
او سرش را بالا کرد و با ديدن دختر مو قرمزي که نگران و ترسان لبخند مي زد و به او براي ورود به خانه خودش خوش آمد مي گفت، تقريبا نزديک بود دسته کليد از دستش بيفتد.
" لعنت بر شيطون. تو اينجا چي کار مي کني؟ خانم مک برايد کجاس؟"
کاترين مودبانه گفت:
" لطفا بياين تو. همه چي رو به راهه. ما اون طور که شما با من با خشونت رفتار کردين ،با اون رفتار نکرديم."
چشمان لکس موران باريک شد. سر تا پاي کاترين را به دقت بر انداز کرد و گفت:
" به نظر من که شما در وضعيت جسماني خوبي هستين."
کاترين از نحوه نگاه کردن او به اندامش سرخ شد و گفت:
" خدمتکارتون حالش خوب نبود،رفته بخوابه."
" بنا بر اين شما تصميم گرفتين جاي اونو بگيرين؟"
لحن صريح و تمسخر آميز او گزنده تر از نيش عقرب بود،اما کاترين مي دانست نبايد به خود اجازه دهد عصباني شود. در آن شرايط حساس، آرامش و حفظ خونسردي و اعتماد به نفس ضروري بود.
" نه دقيقا. مي دونين ما....."
"ما؟"
لکس به دقت گوش کرد و با شنيدن زمزمه هاي آرامي که از اتاق نشيمن به گوش مي رسيد،پرسيد:
" اينجا چه خبره؟"
او از کنار کاترين گذشت،در اتق نشيمن را باز کرد،و به چهره هايي که خجالت زده به او لبخند مي زدند, خيره شد. هيچ يک از آنان معارض با تجربه نبود و همگي صرفا افرادي معمولي بودند که سعي داشتند با روش هاي امروزي به هدفشان برسند.
لکس موران کم کم خونسردي اش را به دست آورد و لبان بر هم فشرده اش به لبخندي گشوده شد.
" پس اين يه گروه فشاره. دست کم رو در رو يکي شونو ديدم."
همه گروه با توجه به اينکه لکس موران عملشان را آن قدر خوب پذيرفته بود،از سر آرامش خاطر خنديد. به نظر مي رسيد کاملا براي او مشخص نشده که آنان چرا آنجا هستند. به هيمين دليل کاترين گفت:
" ما خونه شما رو تصرف کرديم آقاي موران."
خشمي سريع چشمان لکس موران را تيره و لبخندش را محو کرد.
اگرچه لحظاتي بعد ،او دوباره کنترل خود را به دست آوردو گفت:
" خوب، حداقل من ديگه تنها نيستم. اميدوارم منو ببخشين که از شما پذيرايي نمي کنم و نمي تونم وسايل و امکانات خواب در اختيارتون بذارم. خونه بزرگه,اما هتل درجه يک پنج ستاره نيست."
او مخصوصا با آن لحن تمسخر آميز صحبت کرد تا مهمانان نا خوانده اش را خجالت زده ومعذب کند، و آنان نيز نگاه پرسشگر خود را به کاترين دوختند تا در مورد عمل بعدي شان کسب تکليف کنند.
به هر حال کاترين همچون آنان در هنر اعتراض و تحصن بي تجربه بود. بنا بر اين با موهايش ور رفت و بلوزش را صاف کرد. و اين کارش باعث شد توجه لکس به اندام او جلب شود.
اگر هدف لکس اين بود که او را همچون ديگران معذب کند و آرامشش را به هم بزند، روش خوبي را براي اين کار پيدا کرده بود. کاترين با حرکتي تدافعي دستانش را روي سينه اش قرار داد و اعصابش خرد شد وقتي ديد اين کار او باعث شد لکس لبخند بزند.
گفت:
"ما..."
بعد گلويش را صاف کرد و ادامه داد:
" ما هيچ دردسري ايجاد نخواهيم کرد،آقاي موران. ما فقط قصدداريم اينجا بنشينيم."
لکس کيف سامسونتش را روي زمين گذاشت،دستانش را در جيبهايش کرد و با لحني تند گفت:
" به چه منظوري؟"
کاترين با صراحت گفت:
"تا.... تا شما رو وادار کنيم نظر ما رو بپذيرين."
ظاهرا باز هم زيادي بي پرده حرف زده بود،چون باعث شد چشمان لکس دوباره تنگ شود.:
"منو وادار کنين؟"
جيم ري برن سريع وسط حرف آنان پريد و گفت:
" تا سعي کنيم شما رو هم براي مبارزه مون براي باز موندن مدرسه با خودمون همرا کنيم. ما فکر مي کرديم شما به عنوان يکي از اهالي دهکده..."
" اين حرف برام تازگي داره. رهبرتون درست همينجا...."
او بي اعتنا به طرف کاترين اشاره کرد.
" .... به خودش زحمت داد با لحني مطمئن و جملاتي کوبنده به من بگه جزو اهالي اين دهکده به شمار نميام. همون طور که خودتونم مي دونين,منو از جلسه ي عمومي دهکده هم که کاملا قانوني درش حاضر شده بودم،بيرون انداخت
لبخند لکس مي گفت:مات"
جيم دوباره سعي کرد.
" آقاي موران ،ما فکر کرديم شما به عنوان دوست و حامي مبارزمون...."
لکس به تندي پاسخ داد:
" کي گفت که من حامي مبارزه شما هستم؟ من هيچ وقت، هيچ حرفي از نظر شخصيم درباره اينکه مدرسه باز بمونه يا بسته بشه،نزده م."
يک مات ديگر؛که به دنبال آن سکوتي طولاني ايجاد شد. لکس موران در همين حين تک تک اعضاي گروه را دقيق و کنجکاوانه بررسي کرد. وقتي نگاه او به کاترين افتاد که همراه جيم ري برن و ديگران روي فرش نشسته بود, لبخندي نا محسوس بر لبانش نقش بست و خطوط چهره اش براي لحظه اي جمع شد

کاترين دلخور از اينکه باز باعث تفريح و سر گرمي او شده بود، با حالتي مبارزه جويانه گفت:
" حالا قصد دارين پليس رو خبر کنين ،آقاي موران؟ يا مي خواين به ما دستور بدين اينجا رو ترک کنيم؟ همون طور که قبلا اين کارو کردين."
" نظر به اينکه همگي شما غير قانوني وارد اينجا شدين، مي تونم اين کار رو بکنم."
" ما که غير قانوني وارد نشده بوديم، چون تو اون جلسه شرکت براي عموم آزاد بود ولي با اين حال شما مارو وادار کردين اونجا رو ترک کنيم."
" چون شما مقررات رو زير پا گذاشتين. اگه شما حرفي داشتين که به من بزنين،عاقلانه تر نبود که اونو مودبانه تر و مثل افراد بالغ به زبوني خوشايند بيان مي کردين؟ نه مثل بچه مدرسه ايها با تحصن و کارهاي غير قانوني و غيره؟"
چشمان او بر کاترين متمرکز شد.
" از اونجا که شما رهبر خود گمارده ي اين گروه هستين،تصور مي کنم سخنگوي اونا هم هستين. پس ادامه بدين،دوشيزه هيوم گوشم با شماس."
رفتار توام با تفريح و ريشخند و صبر و کنايه ي او کفرکاترين را در مي آورد.
گفت:
" شما بار ها حرفاي منو شنيدين،آقاي موران,هم در جلسات عمومي و هم اينجا توي خونه تون، و امروز در جلسه عمومي شورا. اگه هنوز در مورد صحت حرفام و دليل مبارزه ي ما متقاعد نشدين،پس...."
کاترين سري تکان داد و اضافه کرد:
" نمي دونم کي متقاعد مي شين."
لکس با دستش به جماعت نا خوانده اي که کمي با ترس و شرمندگي به او خيره شده بودند،اشاره کرد
" پس اين گروه.....،اهلي صادق و صميمي دهکده اما...."
او به کاترين خيره شد
"....... گمراه شده، چطوري مي خوان نظر منو عوض کنن؟"
کاترين پاسخي براي لکس نيافت.
لکس موران به آرامي و با لبخند پرسيد:
" پات،دوشيزه هيوم؟"
کاترين دندانهايش را بر هم فشرد، سرش را بالا کرد و به آرامي به او خيره شد. يک نفر آهي کشيد، وبه ساعت شيشه اي عتيقه روي شومينه نگاه کرد. ديگران هم از کار او پيروي کردند و به ساعت نگاه کردند. هر يک در فکر خانواده يا شوهرش بود که به خانه مي آمد و نه شامي داشت و نه کسي به استقبالش مي رفت
لکس در حالي که چانه اش را مي ماليد گفت:
" ببينين، اصلا بياين راحت باشين. بالا خره هر چي باشه منم آدمم،که البته مطمئنم دوشيزه هيوم در اين مورد شک داره."
بعد او با لبخندي ادامه داد:
" اگه حرف آقاي ري برن رو قبول کنيم و حرف دوشيزه هيوم رو ناديده بگيريم،منم مثل شما يکي از اهالي اين دهکده هستم. با يه نو شيدني چطورين؟"
او به طرف قفسه رفت و درش را باز کرد،بطريها و ليوانها را از آن بيرون آورد و گفت:
" بعدش اطراف باغ رو بهتون نشون ميدم. مطمئنا خونه چارتن واسه همتون آشناس."
او نوشيدني ها را ريخت.
" اما شک دارم هيچ کدوم از شما داخل اونو از نزديک ديده باشين."
همان طور که حرف ميزد،با کمک جيم ري برن نوشيدنيها را بين گروه تقسيم مي کرد. تنها کاترين از پذيرفتن آن امتناع کرد. لکس ليوان به دست مکثي کرد،بعد شانه هايش را بالا انداخت و آن ليوان را به دست زن جوان کنار کاترين داد
بعد از آن جو به گونه اي قابل ملاحظه آرام شد و بهبود يافت.
گفتگو عمومي شد و لکس در حالي که همچون ميزباني تمام عيار و کامل در بين گروه حرکت مي کرد،انگار تمام عمرش شخصا انان را مي شناخته است،با همه حرف زد.
کاترين در حالي که آرزومي کرد ان نوشيدني را پذيرفته بود به تلخي فکر کرد بي دليل نبوده که او تاجري موفق است و در تجارت و کارش پيشرفت داشته است.
لکس در بين افرادي که در هر صورت مخالفش بودند راحت و با اعتماد به نفسي فوق العاده از کنار يکي به کنار ديگري ميرفت و با او حرف مي زد.
کاترين با خود استدلال کرد که اگر او بخواهد و اراده کند براحتي مي تواند ان گروه را متقاعد کند که مبارزه شان نه تنها شکست خواهد خورد بلکه بي اساس است و چيزي جز شکست و بسته شدن مدرسه عايدشان نخواهد شد
بي شک چنين کاري هم مي کرد و احتمالا همگي آنان متقاعد مي شدند.
لکس بعد از اينکه دومين ليوان نوشيدني اش را نوشيد ليوانش را روي ميز گذاشت و گفت:
" متاسفانه من نمي تونم توي خونه رو به شما نشون بدم،چون ممکنه سر و صدا خدمتکارم رو اذيت کنه،اما اگه مايل باشين باغ رو به شما نشون مي دم."
سپس به طرف درهاي شيشه اي دو جداره اشاره کرد.
مهمانان اول با شک و ترديد به همديگر و سپس به کاترين نگريستند.
کاترين هم همچون آنان در مورد اقدام بعدي شان گيج و مبهوت بود و قادر به تصميم گيري و پاسخ نبود، شانه هايش را بالا انداخت و همرا بقيه از جا بر خاست
مطمئن بود اگر سرش را بالا کند و به چهره لکس موران نگاه کند لبخند پيروزي را در چهره اش خواهد ديد، و چون اين باعث عصبانيتش مي شد و نمي توانست جلوي زبانش را بگيرد سرش را پايين انداخت و همان طور که به طرف باغ مي رفتند تنها به پشت سر ديگران نگريست..
..به هر حال کلمه باغ براي آنجا کم بود. کاترين فکر کرد،ملک کلمه اي است که براي آن منطقه ي وسيعي که خانه قديمي هم در آن قرار دارد،مناسب تر است. محوطه سنگفرش شده از طريق پلکان به زمين چمن مسطح شکلي وصل مي شد.
آن سوي زمين چمن در سمت چپ باغ گل سرخ بود با نيمکت ها و گذر گاههاي طاقدار چوبي.
بيشه زاري نيز در آنجا بود که تا دور دست ها ادامه داشت.
همگي در آنجا گشتي زدند و از رنگها و بو هاي اطرافشان ابراز شگفتي کردند. در عين حال واضح بود که مالک فعلي توانايي مالي براي استخدام افرادي جهت نگهداري از ملک را دارد تا آنجا را به همان وضعيت عالي هنگام خريد حفظ کند
مادري جوان به طرف کاترين رفت و زمزمه کرد:
" دوشيزه هيوم،من بايد برگردم خونه. همسايه م ادم خوبيه و قبول کرده عصرونه ي بچه هام رو بده اما شوهرم....من نمي خوام جا بزنم،دوشيزه هيوم،فقط..."
کاترين سري به نشانه تاييد تکان داد و لبخند زد. سعي کرد تا جايي که مي تواند موقعيت او را درک کند و گفت:
" فقط جيم شو. برو توي خونه و بعد برو بيرون. وسيله رفتن چي؟"
"ممنونم،مسيرم دور نيست. تا دهکده پياده ميرم."
همان طور که آن زن انجا را ترک مي کرد کاترين فکر کرد که کسي متوجه غيبت يک نفر نمي شود. اما يکي ديگر از افراد گروه رفتن او را ديده بود و او نيز تصميم گرفت از نفر قبلي پيروي کند. او کاترين را صدا کرد و گفت:
" اميدوارم منو ببخشين،دوشيزه هيوم امامن واقعا بايد برم."
مطمئنا لکس موران صداي او را شنيده بود و کاترين چنان با خشم او را نگاه کرد تا اگر جرات دارد لبخند بزند اما چهره لکس موران هيچ حالت به خصوصي نداشت.
کاترين به اطرافش نگاه کرد و متوجه حالتهاي کمي عصبي و نگران دوستانش شد که با زبان بي زباني مي گفتند مايلند از مسئوليتي که بر دوش شان بود خلاص شوند.
آيا همگي مي خواستند او را تنها بگذارند؟ به نظر مي رسيد همي طور است.
چرا که حتي جيم ري برن ناراحت و معذب به نظر مي رسيد.
او به کاترين نزديک شد و زمزمه کرد:
" ما نمي خوايم نا اميدت کنيم و جا بزنيم کاترين به نظر مي رسه تصرف و تحصن ما تاثيري رو که اميدوار بوديم نداره پس...."
" تو مي توني بري. همگي مي تونين برين"
صداي کاترين جسورانه و متمردانه بود."
"اما من مي مونم. اگه آقاي موران بخواد از شرم خلاص شه بايد پليس خبر کنه."
کاترين با خود فکر کرد: همه چي غلط از آب در اومد. ما شکست خورديم و مدرسه بسته مي شه . و همش تقصير منه.
او بي اراده برگشت و دويد ،از ميان بيشه زار گذشت،از پله ها بالا رفت و وارد اتاق نشيمن شد. خود را روي فرش انداخت سر و بازوانش را روي صندلي قرار داد و زد زير گريه.
.

صداي هق هق گريه اش گوشهايش را پر کرده بود و جز صداي نفس زدن و ضربان تند قلبش هيچ صدايي نمي شنيد. مدتي بعد متوجه شد که ديگر تنها
نيست،با اين حال از سکوتي که حکم فرما شده بود،شگفت زده شد. انگار در خواب فرو رفته ومردي حياتي را از دست داده بود.
ساعت مچي اش به او مي گفت که زمان به سرعت گذشته است. حتما خوابش برده بود.
نا گهان همه چيز به را به خاطر آورد:
بالا گرفتن تنش،اعتراض در جلسه، مردي خشمگين که با او بد رفتاري کرده بود. تصرف خانه آن مرد بر سر خشم اوردن او رفتن همرامانش و تنها ماندن او
و بي شک همه ي اين اتفاق ها باعث شده بود چنان از لحاظ روحي و رواني خسته شود که تنها راه فرار را در به خواب فرو رفتن و تجديد قواي تحليل رفته اش
ديده بود
او تنها نبود.، چرا که لکس موران در حالي که پاهايش را کاملا دراز کرده و دستانش رادر هم فرو برده و سرش را عقب داده بود روي صندلي نشسته بود و او را
تماشا مي کرد. حالتي داشت که انگار در خانه خودش است، که در حقيقت هم همانطور بود. او با لحني کشدار گفت:
" عاقبت زيباي خفته بيدار شد"
کاترين سرش را بالا کرد و غضبناک به او خيره شد و مو هاي نمناکش را کنار داد.
لکس لبخندي زد و ادامه داد:
" البته زيباي خفته اي شک الود و متنبه ولي به هر حال زيبا."
کلمات عيب جويانه ي او کاترين را از حالت گيجي و بهتي که در اثر احساس شکست به او دست داده بود بيرون اورد.
کاترين گفت:
" متنبه؟ من متنبه شدم؟ اگر خيال مي کنين مي تونين منو با..."
او دستي به بازوان و شانه هايش کشيد:
" با رفتار خشونت اميز و وحشيانه و اون روش زيرکانه براي خلاص شدن از شر مهموناي نا خونده تون تحقير و کوچيک کنين، اشتباه مي کنين."
کاترين علي رغم کلمات جنگنده و لحن تندش، سرش را پايين انداخت. او مي دانست که تا کنون لکس موران تمام مبارزات را برده است و کم کم به اين
نتيجه رسيد که هر گونه تلاشي براي دستيابي به هدفشان بيهوده است.
اين مرد با ان همه ثروت و موقعيت و مقام بر جسته در جامعه و اجتماع محلي که عادلانه توسط راي افرادي انتخاب شده بود که بسياري از آنان از اهالي
دهکده بودند، بسيار پر قدرت و متنفذ بود و قادر بود هر موقع بخواهد آنان را در هر جهتي مايل باشند سوق دهد.
کاترين در حالي که به فرش نگاه مي کرد،ادامه داد:
" بقيه رفتن ، چون از شما مي ترسن. اونا مثل والدين و پدر بزرگها و مادر بزرگهاشون اينجا به دنيا اومدن و بزرگ شدن و هر کسي رو که در چارتن زندگي
مي کنه ارباب به حساب ميارن."
کاترين سرش را بالا کرد و با نگاهي سر کش و نا فرمان اضافه کرد:
" من صرفا ساکن موقت هستم، بنا بر اين يکي از اونا به شمار نمي رم. من شما رو به عنوان آدمي قدرتمند و داراي حقوقي خاص براي حکمراني در نظر نمي
گيرم. نگرش و تفکر ارباب رعيتي هنوز اينجا رواج داره. اما من فقط يه رهگذر مزاحمم. بنا بر اين يه ذره حس وفاداري هم نسبت به اربابهاي محلي در وجودم
نيست.".
به نظر مي رسيد حرفهاي او صرفا باعث سرگرمي لکس موران شده است، که اين کاترين را عصباني تر کرد و گفت:
" يا الله،منو بيرون کنين. يادتون نره که من متجاوز و متخلف هستم. دوباره دارم مقررات رو زير پا ميذارم. بنا براين از دستهاي بي رحم وحشي تون استفاده
کنين، به من صدمه بزنين اين بار پرتم کنين بيرون."
صداي او ضعيف شد. همان طور که کاترين حرف مي زد، لکس موران بلند شد و در حالي که چشمانش به گونه اي تهديد آميز باريک شده بود،به سمت او آمد.
و به آرامي گفت:
" پس تو مي خواي من روت دست بلند کنم؟"
وقتي کاترين به شدت سرش را به نشانه نفي تکان داد، او گفت:
"تو نمي توني اينو انکار کني. خودت ازم دعوت کردي."
او دستانش را روي باسنش گذاشت و به جلو خم شد. بعد دستانش را بالا برد و به انها نگاه کرد.
" به نظرم تو اينا رو بي رحم و وحشي تو صيف کردي. اين دستها همون طور که ياد گرفتن لطف کنن، مي تونن ظالمانه عمل کنن."
کاترين فرياد زد :
"نه"
" خيلي دير شده ، دوشيزه هيوم. تو به چيزي که دلت مي خواد مي رسي."
او دستانش را زیر بغل کاترین قرار داد و او را به طرف خود کشید. بازوان کاترین را گرفته بود در حالی که انگشتانش بر بازوان او فشار می آورد، او را روبروی
خود قرار داد.
آیا این روشی بود که لکس موران انتخاب کرده بود تا او را بیرون کند؟ کاترین در اثر در ناشی از فشار دستان او اخم کرد، اما آن درد در مقایسه با فشاری که بر
صورتش وارد آمد نا چیز بود.
سپس لکس موران سرش را کنار کشید و زیر لب زمزمه کرد:
" تنها راه برای بستن دهن دوشیزه هیوم تا دیگه برای پیشبرد اهدافش به هر کس و هر چیزی تهمت نزنه همینه،این طوری."
و دوباره به او نزدیک شد، این بار کاترین حتی نمی توانست تقلا کند، زیرا لکس طوری بازوانش را دور او حلقه کرده بود که کاترین بسختی می توانست نفس
بکشد.
کاترین کم کمک مقاومتش را از دست می داد. احساس می کرد لکس ملایمتر شده و خشونت قبلی را از دست داده است، و مشتاقانه به عمل لکس موران
پاسخ داد.
ترس وجود او را فرا گرفت.
او با خواسته های مردان آشنایی نداشت.
همیشه مردان مشتاقی را که خواهان ایجاد رابطه صمیمانه و نزدیک با او بودند از خود رانده بود و اکنون نمی دانست چگونه به او نه بگوید بی آنکه احساساتش را جریحه دار کند.
کاترین در همان حالتی که بود تعجب زده از خود پرسید که آیا واقعا دلش می خواهد به لکس بگوید بس کند؟
لکس سرش را بالا کرد و کاترین برای اولین بار شراره هوس در چشمان و ضربان قلبش شدت گرفت. لکس نجوا کنان گفت:
" کاترین،تو داری منو دیوونه می کنی ، دختر. قبلا یه بار به ات گفته م که چه تاثیری روی من می ذاری."
کاترین در حالی که سعی می کرد اوضاع را اسان تر جلوه دهد و او را از هدفش منحرف کند گفت:
" تو همیشه از من خوشت میومده."
لکس مصرانه گفت:
" می خوامت,عزیزم. انقدر می خوامت که...."
و نگاه شیفته اش را به او دوخت و کاترین به دلیل عشقی که به او داشت، مشتاقانه به نگاههای او پاسخ مثبت داد.
کاترین او را دوست داشت . عاشقانه دوستش داشت و می خواست همیشه با او باشد.
او را دوست داشت. این کلمات نا خواسته به ذهن او خطور کرد و هیچ انکاری نمی توانست آنها را پاک کند.
لکس کاترین را به خود فشرد، در عمق چشمان او خیره شد و نجواکنان گفت:
" کاترین از جنگ و دعوا با من دست بردار. از مخالفت با من دست بردار. این کار فقط به خودت آسیب می رسونه. به من به چشم دوست نگاه کن نه دشمن قسم خورده ت. من چی کار کردم که باعث شده تو خیال کنی دشمنت هستم؟"
کاترین منقبض شد. پس اشتیاق او ناشی از عشق و علاقه نبود. همه این کارها از انجا نشات می گرفت که لکس تصور می کرد توجه وا براز عشق به او باعث
خواهد شد از تلاشش برای ممانعت از بسته شدن مدرسه دست بر خواهد داشت و از مبارزه دست خواهد کشید.
اشک نا امیدی و یاس در چشمان کاترین حلقه زد اما او با خویشتن داری آن را فرو خورد و گفت:
" این روش تو برای متقاعد کردن منه که از مبارزه دست بر دارم؟"
" کاترین من دارم در باره خودمون صحبت می کنم،نه مبارزه."
صدای او ملایم بود ولی قدرت و اقتدار در آن به چشم می خورد.
کاترین از او فاصله گرفت، موهایش را عقب زد بلوزش را مرتب کرد و گفت:
" این حرفت رو باور نمی کنم"
شاید او توانسته بود مانع ریزش اشک هایش شود اما نمی توانست بغض صدایش را پنهان کند.
به هر حال او مجبور بود حرفش را قبل از اینکه خیلی دیر شود بزند:
" به نظر من تو داری غیر مستقیم به من میگی واسه خودم دردسر درست نکنم و بی هیچ اعتراضی دست تو رو برای بستن مدرسه باز بذارم."
لکس محکم شانه های کاترین را گرفت و او را به سوی خود کشید.
همان کاری که قبلا کرده بود را تکرار کرد و سپس گفت:
" همون طوری که قبلا هم گفتم ، این موثر ترین راه برای بستن دهن زیبا اما نا فرمان دوشیزه هیومه/"
زنگ تلفن به صدا در آمد
لکس زیر لب نا سزایی گفت و با توجه به اینکه خدمتکارش در حال استراحت بود و نمی خواست او از خواب بیدار شود به سر سرا رفت و گوشی را برداشت.
از میان در نیمه باز کاترین شنید که او می گفت:
" منزل موران، بفرمایین."
بعد از مکثی کوتاه دوباره صدا به گوش رسید:
" تو لطف داری لارا. اما نمی خواد زحمت بکشی و اونو بیاری. من خودم میام داروخونه اون می گیرم."
او دوباره گوش داد و بعد گفت:
" کی داروخونه بسته میشه؟ چرا؟"
کاترین که دست به سینه ایستاده بود و جسورانه لکس موران را که به دیوار کنار تلفن تکیه داده بود تاشا م یکرد، متوجه شد لکس موران لبخند میزند.
او به کاترین نگاه کرد و دوباره لبخند زد، بعد پشتش را به کاترین کرد. کاترین احساس کرد به او توهین شده است و از انجادور شد.
" ببرمت بیرون؟ اره. حدود یه هفته از اخرین باری که با هم شام خوردیم می گذره."
اومکثی کرد و گفت:
" من به همراهی یه زن نیاز دارم.... به خصوص زن سر برا و مطیع."
صدای خنده ان طرف خط آن قدر بلند بود که نشنیدن آن غیر ممکن بود.
" بعدش برگردیم اینجا؟ چه عیبی داره؟"
کاترین فکر کرد:
یعنی می تونم از اینجا برم؟ اگه برم با توجه به اینکه لارا هالند پشت خطه لکس نمی تونه جلوی منو بگیره.
کاترین مجبور بود که از کنار لکس موران عبور کند تا به در خروجی برسد و لکس حتما صدای پای او را شنیده بود ، زیرا کاترین در کمال نومیدی متوجه
شد که او رویش را بر گرداند..
با این حال کاترین به سرعت طول سرسرا را دوید.
امیدوار بود لکس چنان از عمل او غافلگیر شود که نتواند مانعش شود. اما واکنش و سرعت عمل لکس را دست کم گرفته بود. و در چشم بر هم زدنی مچ دست
کاترین با فشار دستانی که حالا به خوبی با انها اشنا بود گرفته شد و لکس از میان دندانهایش گفت:
" نرو دوشیزه هیوم. باهات کار دارم."
لکس به کسی که پشت خط بود گفت:
" من یه مهمون دارم. زنه , مو قرمز و یاغی . بله . برای اولین بار حرف درستی زدی. از دستش خلاص بشم؟"
چشمان او برقی زد:
" این کارو می کنم... وقتی کارم باهاش تموم شد."
او به ساعتش نگاه کرد." ساعت شش و نیم می بینمت." از بالای پله ها صدایی به گوش رسید. خانم مک براید آنجا بود. لکس به لارا گفت:
" اینم خود مریض"
او از خدمتکارش حالش را پرسید. بعد به تلفن کننده گفت:
" میگه بهتره. بله، به اش میگم که دواهاشو خودم براش میارم و لازم نیست امشب غذا بپزه. معنیش اینه که ما امشب با هم شام می خوریم."
او نگاهی به زندانی اش کرد که شروع به بی تابی کرده و از فشار وارد بر دستش کلافه شده بود.
" که این طور، بزودی پیش تو خواهم بود، لارا."
لکس کاترین ناراضی را به اتاق نشیمن برد و عاقبت او را رها کرد.
جلوی راه را سد کرده بود، انگار می خواست مانع هر تلاش دوباره ای برای فرار شود
کاترين آرزو مي کرد آن مرد آن قدر جذاب و چشمانش تا آن حد تيز بين، لبانش آن قدر کامل و بي نقص،چانه اش آن قدر لجوج و سر سخت نبود.
آرزو مي کرد حالت مستبدانه ي آن مرد باعث ايجاد ترس و هراس در او نمي شد و شانه هاي پهن اش باعث نمي شد او دلش بخواهد بر آنها تکيه دهد و احساس امنيت کند.
چرا ديدن دستان او آنقدر آزارش مي داد و انگشتر نقش دار دست راستش حسي غريب و نگران کننده در او بر مي انگيخت؟
چرا تصور اينکه لکس شب را با لارا هالند سپري خواهد کرد،باعث مي شد آن قدر احساس حسادت کند و دلش بخواهد به طرف او برود و کاري کند تا لبخند بر لبانش بخشکد؟
آيا اينها همه مشتقات عشق بود؟
يا اين صرفا شيفتگي و دلباختگي نسبت به کسي بود که دستيابي به او ناممکن و امکان اينکه روزي او را چيزي بيش از هوا و هوس زود گذر براي رفع نياز هاي مردانه اش در نظر بگيرد،نامتحمل مي نمود؟
پرسيد:
از من چي مي خواين؟"
" کمکت رو"
لکس هيات عصبي و نگران کاترين را بر انداز کرد. چشمانش متفکر و در عين حال متبسم بود،گويي لحظاتي پيش را به خاطر آورد.
کاترين معذب بود و مي لرزيد، ودستانش را دور خود حلقه کرد.
" قراره يه مهموني براي بچه هاي دهکده بدم. اگه هوا خوب باشه، اونو در فضاي باز در محوطه ي چمن برگزار خواهم کرد. در غير اين صورت توي خونه جمع مي شيم. خانم مک برايد غذا رو تهيه مي کنه، اما من براي اداره سي چهل تا فرشته کوچولو که رو سرم خراب مي شن، به کمک احتياج دارم. براي اينکه به تنهايي اونا رو کنترل کنم، تجربه کافي ندارم. با توجه به اينکه تو معلمي و در اين مورد تجربه و مهارت داري، کمکت ارزشمند خواهد بود."
کاترين پاسخي نداد.
" من از اين بابت ممنونت مي شم، کاترين"
چشمان و چهره ي لکس هيچ حالت خاصي نداشت. يعني انتظار داشت کاترين پاسخ مثبت بدهد؟ اما کور خوانده بود.
کاترين گفت:
" از دوست دخترت بخواه کمکت کنه. شايد تسلط و مهارت جادويي معلم ها رو نداشته باشه،اما دست کم وقتي اونا بخورن زمين يا با هم دعواشون بشه، مي تونه به زخمها و جراحاتشون رسيدگي کنه."
چشمان لکس باريک شد.
دست به سينه شد و گفت:
" اين جواب آخرته؟"
تنفس کاترين سريع شد:
" اين جواب آخرمه."
سپس بي پروا خنده اي کرد.
" مي بيني که منم وقتي دلم بخواد مي تونم به سرسختي تو باشم."
کاترين پاسخي را که انتظارش را داشت دريافت نکرد.
براي لحظه اي سکوت سنجيده و آگاهانه ي لکس باعث سردر گمي و بهت کاترين شد و سپس گفت:
" من که به شما گفته بودم عضوي از اهالي دهکده نيستم،نگفته بودم؟ بنابراين ارباب رعيتي رو به هر شکلي که باشه نمي پذيرم. ارباب منطقه دست ودلباز شده و براي اهالي محل يا بهتره بگم براي دهاتيهاي ساده ساکن اين دهکده قديمي پول خرج کنه."
" حالا که فکرشو مي کنم دوشيزه هيوم من کمک شما رو نمي خوام. شما مي تو نين برين به جهنم."
چشمان خمار او، دهان خشني که را کشف و تصاحب کرده بود، رفتار مبهم و تهديد آميزش، کلمات زننده اش، همگي باعث شد که اشک در چشمان کاترين حلقه بزند و بغض راه گلويش را ببندد.
خوب او خودش ااين طور خواسته بود،نه؟
او بار ديگر نتوانسته بود زبان تندش را مهار کند و آن حرفها را زده بود. و لکس موران مردي نبود که فراموش کند و ببخشد.
لکس با لحني سرد و مودبانه گفت:
" اجازه بدين شما رو تا دم در مشايعت کنم."
وهمين کار را کرد.
کاترين بدون اينکه به پشت سرش نگاهي کند، از خانه بيرون رفت.
سرش رابالا نگاه داشته بود و راه مي رفت.
همه اش براي اين بود که غرور جريحه دار شد ه اش را پنهان کند.
براي دومين بار در ان روز، لکس موران او را بيرون کرده بود. اين هم نوعي بيرون کردن بود ولي به شيوه مودبانه .
علاوه بر ان، او تصميمش را مبني بر اينکه آنجا را ترک نمي کند تا لکس موران را متقاعدمند و به پيروزي دست يابد، زير پا گذاشته بود، چرا که لکس موران تمام کساني را که خانه او را تصرف کرده بودند، بيرون کرده بود.
لکس حتي به قدر وقيح و بي شرم بود که از او مي خواست در برگزاري مهماني بچه هاي دهکده، همان افرادي که او قصدداشت مدرسه شان را ببندد، به او کمک کند
فصل ششم- قسمت پنجم
همين که کاترين وارد خانه پدر بزرگش شد،پدربزرگش که از پله ها پايين مي امد به کاترين نگاه کرد و لبخند زد. کاترين نيز در پاسخ لبخندي غمگينانه تحويل او داد و گفت:
" ما به جلسه کميته آموزشي رفتيم."
تو ماس کاترين را که خود را در آيينه راهرو تماشا مي کرد نگاهي کرد و گفت:
" رفتي ،عزيزم؟ خوب چي شد؟ کميته به نفع تون راي داد يا به ضررتون؟"
" کميته؟"
به نظر مي رسيد تمام ان اتفاق ها و جلسه ي کميته اموزشي مربوط به مدتها قبل بود. کاترين به سختي توانست انها را به خاطر اورد. او سرش را تکان داد و گفت:
" اونا ما رو بيرون انداختن. حداقل آقاي موران ما رو ... منظورم اينه که اون منو بيرون انداخت. ديگران همون کاري رو که بهشون گفته بود کردن."
" تو اين کارو نکردي و ريئس خودش از شيوه هاي زور مخصوص به خودش استفاده کرد."
توماس خنديد و ادامه داد:
" نمي تونم بگم اونو سرزنش مي کنم. وقتي تو روي دنده لج مي افتي و تغيير عقيده نمي دي، کارها ي احمقانه مي کني"
کاترين اخم کرد و گفت:
" ممنونم پدر بزرگ. اينم از نزديک ترين و عزيز ترين کسم."
پدر بزرگش براي تسلاي او دستي روي شانه اش زد، و کاترين چهره در هم کشيد. پدر بزرگش کوفتگي هاي بدنش را لمس کرده بود، اما به هر حال متوجه حالت کاترين نشد و ادامه داد:
" به نظر ميرسه روز بدي رو گذروندي"
"همه اش اين نيست"
کاترين در باره رفتن به خانه لکس، تصرف کوتاه مدت انجا، اينکه لکس چطور او و ديگران را فريب داده و انان را متقاعد کرده انجا را ترک کنند و چطور او از ترک انجا خودداري کرده بود تو ضيح داد.
از کاري که لکس با او کرده بود چيزي نگفت. حتي ياداوري انچه بين او و لکس موران رخ داده بود باعث سرخي گونه هايش مي شد.
کاترين خود را با اماده کردن شام سر گرم کرد. همان طور که توماس به او کمک مي کرد، کاترين گفت:
" آقاي موران شنبه مي خواد يه مهموني براي بجه هاي دهکده بده."
توماس سري تکان داد:
" اين مراسم ساليانه س"
" اون از من خواست به اش کمک کنم، ولي من قبول نکردم."
چرا،کاترين؟"
" چرا؟ به دليل رفتاري که با من کرد. چون اصلا نخواست گوش بده چرا ما مي گيم مدرسه بايد باز بمونه. اون دشمنه، پدر بزرگ نه دوست اهالي دهکده."
" بچه ها مهمونيهاي اونو دوست دارن، کاترين. اونجا وسايل بازي و يه خروار خوراکي و سر گرمي وجود داره."
صداي توماس مردد بود.
کاترين در قابلمه را روي ان کو بيد.
و صدايي گوشخراش ايجاد کرد.
" تصور نمي کنم مردم واقعا درک کنن که ما به چه دشمن سر سختي روبرو هستيم.پدر بزرگ. لکس موران لجوج و يه دنده و بي رحمه. اون اصلا حاضر نيست به حرفاي ما گوش بده، چه برسه به اينکه مشکلات ديگران رو درک کنه."
کاترين رويش را به طرف توماس برگرداند:
" پدر بزرگ من نمي تونم بر خلاف عقيده ام به اون کمک کنم."
سپس به طرف ظرفشويي رفت و شيرآب را با فشار زياد با زکرد.
" در حقيت من معتقدم اهالي اهالي دهکده بايد از من حمايت کنن و بچه هاشونو توي خونه نگه دارن."
" منظورت اينه که اونا رو به مهموني نفرستن؟ اما تا جايي که به بچه ها مربوط مي شه اين يکي از مهمترين رخدادهاي ساله."
توماس مبهوت به نظر مي رسيد.
" در هر حال من قصد دارم تمام سعي خودمو بکنم که جلوي اونا رو بگيرم."
" منظورت چيه بچه جون؟ چطور مي توني جلوي اونا رو بگيري؟"
کاترين همان طور که پشتش به پدر بزرگش بود گفت:
" حالا مي بيني ،پدر بزرگ
صبح روز بعد در مدرسه کاترين نقشه اش را براي راب باوز گفت و از او خواست که در آن کمکش کند.
راب اخمي کرد و براي مدتي طولاني فکر کرد.
سپس همانطور که کاترين مشتاقانه منتظر پاسخ او بود راب همانند پدر بزرگش سرش را به علامت نفي تکان داد و گفت:
" اين تاثيري نداره. در حقيقت به ضرر مبارزه تموم ميشه."
کاترين به شدت نا اميد و دلسرد شد،از کوره در رفت و گفت:
" شما همگي سر وته يه کرباسين. مي گين نمي خواين مدرسه بسته بشه،اما عملا هيچ کاري براي جلو گيري از اون نمي کنين . من علت نيومدنت رو به جلسه کميته اموزشي درک مي کنم اما نمي تونم بفهمم چرا تو از اين فرصت براي از بين بردن شانس اقاي موران که تو خونه ي بزرگش زندگي ميکنه و از اونجا روستاييها رو زير نظر داره و گه گاهي براشون مهموني ميده تا راضي نگهشون داره که بتونه بهشون مسلط باشه استفاده نمي کني؟"
کاترين مشتش را روي زمين کوبيد.
" ما ديگه دويست-سيصد سال پيش زندگي نمي کنيم راب. ما تو سالي زندگي مي کنيم که قرن بيست ويکم سايه اش رو انداخته روي اون. اگه بچه ها به اين مهموني نرن اونو به عنوان يکي از اهالي عادي دهکده که وانمود هم ميکنه دلش مي خواد اين طور تلقي بشه سر جاش مي شونن. در ضمن اين کار عدم رضايت و اعتراض اهالي دهکده رو نسبت به اقدام اون براي بسته شدن دير يا زود مدرسه نشون ميده."
راب اهي کشيد و به پشتي صندلي اش تکيه داد و در حالي که با مدادش بازي مي کرد گفت:
" تو نبايد به من اميد ببندي،کاترين،به هر حال من..... با يه نفر قرار قبلي دارم."
البته که ان شخص آن تالي بود. کاترين حدس زد که دوستي شان خيلي سريع وارد عمل شده است،و فکر کرد از اين بابت خوشحال است.
اما چرا در درونش دردي عجيب احساس مي کرد؟
مطمئنا دليلش حسادت نبود، چرا که او براي هر دوي انان ارزوي موفقيت و خوشبختي مي کرد. غبطه؟
ندايي دروني از او پرسيد که ايا اين غبطه نيست؟
همچنين اشتياق به برقراري دوستي با مردي که دوستش داشته باشد و بتواند اميدوار باشد که رابطه شان به چيزي بيش از رابطه دوستانه تبديل شود؟
در اين صورت چرا چهره اي بخصوص،چهره اي مقتدر و خوش ترکيب و مصمم،با فرو رفتگي در چانه و برقي خطرناک در چشمها به ذهنش خطور مي کرد؟ اين نشانه ي ضعف بود و کاترين بشدت سرش را تکان داد تا ان تصوير را از ذهن بيرون کند
دست اخر، جيم ري برن بود که او را همراهي کرد و با هم خانه به خانه و کلبه به کلبه دهکده را زير پا گذاشتند و از مادران خواستند که بچه هايشان را در روز مهماني در خانه نگه دارند و از والدين خواهش کردند تنها اين دفعه بچه هايشان را از لذت رفتن به خانه ي بزرگ براي شرکت در مهماني ساليانه منع کنند.
کاترين خشنود از نتيجه تلاشهايش به خانه بازگشت و به پدر بزرگش گفت که هيچ کودکي در مهماي لکس موران شرکت نخواهد کرد. توماس هيوم ناراضي به نظر مي رسيد اما چيزي نگفت.
آن شب تا صبح کاترين در رختخواب از اين دنده به آن دنده شد.
در اين فکر بود که پس فردا لکس براي اولين بار با نا رضايتي اهالي دهکده اي که به ارامي سعي در نابودي ان را داشت مواجه خواهد شد، چرا که اگر اوباعث مي شد مدرسه بسته شود، دهکده کم کم نابود مي شد.
او که ماموريتش را با موفقيت به پايان رسانده بود. پس چرا نمي توانست بخوابد؟
چرا جسمش ان قدر نا ارام بود و افکارش دچار دور تسلسل مي شد و قلبش با خستگي و ملال مي تپيد در حالي که مي بايست بابت پيروزي اش سبکبال مي بود؟

nika_radi
18-09-2009, 09:05
فصل هفتم
در روز مهماني، نوعي انتظار دلهره آور در خيابانهاي دهکده احساس مي شد. رفت و آمد طبق معمول در خيابانهاي اصلي جريان داشت. خودروها از شهرهاي دور دست مي آمدند و عبور مي کردند،و حتي شايد به شهرهاي دور دست تر مي رفتند.
کاترين فکر کرد چطور آنها متوجه چيزي نمي شوند؟ چطور آنها مي توانستند آنچنان بي توجه از ميان دهکده عبور کنن؟ آيا متوجه تنش موجود نمي شدند؟آيا متوجه طوفاني که آماده وزيدن بود، نبودند؟ همان طور که کاترين در کنار جدول خيابان ايستاده بود و تردد خودرو ها را تماشا مي کرد،فکر کرد آنها بايد متوجه باشند دختري که از کنارش عبور مي کنند،منبع و سر چشمه اغتشاشي است که تا يکي دو ساعت ديگر در دهکده اي که نقشه تنها به اندازه ي يک نقطه است، به وجود خواهد آمد. و چه بسا آن را نابود کند.
کاترين در حالي که دستش روي سرش قرار داشت،برگشت و به طرف خانه پدر بزرگش به راه افتاد. او با خود گفت:
همه ي اينا به دليل خستگي روحي،احساس گناه.... احساس گناه؟بله، احساس گناه بود که داشت خفه اش مي کرد.
به خانه رسيد و خود را روي صندلي انداخت. حالا زماني بود که اگر بچه ها مي خواستند به مهماني بروند، مي بايست خانه شان را ترک مي کردند. حالا مي بايست خودروها با مسافران و سرنشينهاي هيجان زده شان که بهترين لباسهاي مهماني شان را پوشيده بودند،حرکت مي کرد. حالا مي بايست هيجان رسيدن به خانه چارتن به نقطه اوج خود ميرسيد.
در عوض بچه ها در خانه هايشان بودند و احتمالا همچون او به ساعت نگاه مي کردند دختران کوچک به فکر پيراهن مهماني شان بودند که برايشان خريده يا دوخته شده بود و پسر بچه ها به فکر ميز هاي پر از اسباب بازي جايزه و .... بود.
حالا نيم ساعت از زماني که قرار بود مهماني آغاز شود،مي گذشت. کاترين هرگز در زندگي اش نيم ساعتي به ان بدي را سپري نکرده بود. وقتي به خود آمد و سعي کرد درباره يآنچه در پيش بود ،فکر نکند متوجه شد عضلاتش منقبض شده اند و دستانش از شدت نگراني و انتظار بي حس.
پدر بزرگش به شهر رفته بود. گفته بود موافق فعاليتهاي او در مبارزه است اما دلش نمي خواست سهمي در نقشه هاي او در از بين بردن لذت بچه ها داشته باشد. بنابراين کاترين با احساس گناه و پيامدهاي دردناک و عظيمي که عملش ممکن بود در آينده دهکده داشته باشد،تنها مانده بود.
صداي زنگ تلفن سکوت سنگين را در هم شکست و کاترين بهت زده از جا بلند شد و به راهرو رفت. فقط زماي که گوشي را بر مي داشت حدس زد ممکن است چه کسي پشت خط باشد. براي قطع ارتباط خيلي دير شده بود. کاترين جواب داد و وقتي سيل کلمات بر سرش فرود امد،چهره در هم کشيد و دستش را روي نرده ي پلکان کنار تلفن قرار داد.
لکس موران گفت:
" خيال مي کني داري چيکار مي کني؟ هدف تو واون دوست پسرت از تبليغ و مقدمه چيني واسه متقاعد کردن پدرو مادرها براي تحريم مهموني خونه چارتن چيه؟ تو خيال مي کني داري به من صدمه مي زني؟من؟ آره جون خودت. تو داري به بچه هاي دهکده که تمام سال چشم براه مهموني و هدايا و خوراکيها و سرگرميهايي هستن که براشون تهيه مي کنم صدمه ميزني."
مکثي کرد تا نفسي تازه کند،اما مدتش ان قدر نبود تا کاترين به اتهامات او پاسخ دهد.
" شانس آوردي که دم دستم نيستي،چون مينداختمت روي پاهام و انقدر مي زدمت تا بگي غلط کردم."
کاترين بعد از آن حمله بي امان نيروي خود را جمع کرد و با ريشخند گفت:
" حالا قصد دارين چي کار کنين اقاي موران؟ به همه کلبه ها و خونه ها سر بزنين و مثل اربابي که به رعيتهاش لطف مي کنه به اونا غذاي دست نخورده تعارف کنين؟"
" نه دوشيزه هيوم، من قصد دارم با ماشينم اطراف دهکده دوري بزنم. قصد دارم به هر خونه و کلبه اي که بچه توشه ،سر بزنم. قصد دارم به اونا بگم که تو دروغگوي کوچولو هستي. بعد قصد دارم تاجايي که ماشينم جا داره بچه سوار کنم و بي شک بچه هايي هم که جا نمي شن مادرشون اونا رو ميارن و بنابراين بچه ها عاقبت مهموني شون رو خواهند داشت"
کاترين به تندي گفت:
"پس شما مي خواين نقش ني زن رو بازي کنين و مثل اون بچه هارو به سمت سر نوشت شومشون راهنماي کنين. بعد که مدرسه رو ازشون گرفتين اميدوارين مادرها به بچه هاشون بگن هيچ اهميتي نداره بچه جون, عوضش تو مهموني آقاي موران بهت خوش گذشت."
" دوشيزه هيوم داري چرت و پرت مي گي و خودتم اينو خوب مي دوني. اگه لحن تند من تو رو مي رنجونه،پس بذار بهت اطمينان بدم که اگه واقعا جوش بیارم،کاري مي کنم که تو خوابم نديده باشي. پس اگه به فکر ايجاد دردسرهاي بيشتري هستي خوب در مردش فکر کن،چون دارم به ات اخطار مي کنم که اگه يه بار ديگه تو زندگي من دخالت کني،زندگي تو تبديل به جهنم ميکن."
سپس او به شدت گوشي را روي دستگاه کوبيد.
کاترين خودش را بر روي صندلي انداخت و صورتش را با هر دو دست پوشاند.
مدتي بعد تو ماس باز گشت. به نظر نمي رسيد از ديدن نوه اش که دمرو کف اتاق نشيمن ولو شده بود و به شدت مي گريست،تعجبي کرده باشد
" همه بچه ها به مهموني آقاي موران رفتن ،کاترين"
توماس اين را با کمي دودلي گفت، طوري که انگار مطمئن نبود آيا کاترين بلند خواهد شد و همچون يک ماده ببر به او حمله خواهد کرد يا سست بيحال همان جايي که بود ،همچون کودکي که از گريه و زاري بعد از تنبيهي که کاملا حقش بود خسته شده است، باقي خواهد ماند.
" مي دونم. خودم از پنجره ديدم که دارن ميرن"
صداي کاترين گرفته بود.
".....آقاي مورا....اون اومداينجا عزيزم؟"
کاترين سرش را به نشانه نفي تکان داد. پيشاني خيس از اشکش را روي فرش حرکت داد و گفت:
" تلفن کرد."
" چي گفت؟"
" هر چي دهنش بود به من گفت. به ام توهين کرد و گفت که مادرها رو متقاعد مي کنه که بذارن بچه ها برن"
کاترين نشست،موهايش را از روي کونه هاي نمناکش کنار زد و گفت:
" اون کارش رو خوب انجام داد و موفق شد،نه؟
و به تلخي ادامه داد::
" اونا به حرفش گوش دادن . اونا......اونا به مبارزه خيانت کردن."
" به نظر من ،قضاوت تو در مورد موقعيت غلطه کاترين"
کاترين نمي توانست تعادلش را حفظ کند و پدر بزرگش برايش يک صندلي آورد.
" اين طور نيست ، پدر بزرگ. به ام بگين ديگه چه دليلي داره که من واسه خاطر اونا مبارزه کنم؟"
لحن کاترين ملتمسانه بود،انگار مي خاست خودش را نسبت به درستي کاري که کرده قانع کرده و مانع رفتن بچه ها به مهماني شده بود،متقاعد کند.
گفت:
" من تو جلسات عمومي از طرف اونا صحبت مي کنم. من نامه پشت نامه به مسوولان مي نويسم. من از مردي که تصميم گيرنده س خواهش و تمنا کردم تا نظرش رو عوض کنه وبذاره مدرسه باز بمونه . من حتي با خشونت از سالن شورا ي استان توسط همون مرد بيرون انداخته شدم،فقط چون جرات داشتم حرفم رو بزنم و مثل تر سو ها تسليم نشدم."
توماس که بردبارانه به حرفهاي او گوش کرده بود،سري تکان داد و گفت:
" مي دونم خيلي از چيزايي که مي گي درسته عزيزم اما..."
"اما به نظر من برداشت تو اشتباهه، عزيزم. اونا خيلي به آقاي موران اهميت ميدن و براش احترام زيادي قايلن. به اش احترام ميذارن چون با تلاش خودش در کارش موفق شده. مي دوني ،اونا انقدر به اون اعتماد داشتن که به اش راي بدن و اونو نماينده خودشون در شورا استان کنن."
کاترين آهي کشيد.:
" که احتمالا به همين دليل هم هست که اون چند روز قبل به اونا گفت سالن عمومي رو ترک کننن و اونا هم همين کارو کردن، و به همين دليله که خونه ش رو تر ک کردن و مثل من سعي نکردن اونجا بمونن و ...."
او با آهي ديگر ادامه داد
" به همين دليله که امروز بعد از ظهر در مورد مهموني تسليم شدن."
کاترين دوابره در صندلي فرو رفت و سرش را تکان داد.
" بدون حمايت اونا مبارزه بي فايده س. من نمي تونم به مبارزه اي يه نفره در مقابل مسوولان محلي که همراهشون مردي قدرتمند و مصمم به نام لکس موران هم وجود داره ،ادامه بدم."
توماس انگار مي خاست کاترين را براي شوکي ديگر اماده کند به آرامي گفت:
" امشب همه اونا به مجلس رقص مي رن"
کاترين اخم کرد:
" کدوم مجلس رقص؟"
" مجلس رقص آقاي موران. در خونه چارتن. اون هميشه در شب مهموني بچه ها يه مجلس رقص برگزار مي کنه. مخصوص والدينه و هر کسي علاقه داشته باشه به اونجا ميره"
کاترين پرسيد:
" دعوتيه؟ منظورم اينه که رسمي..."
" کاملا غير رسمي . هيچ دعوتي در کار نيست. هر کسي دوست داشته باشه ميتونه بره،هر کسي توي دهکده زندگي مي کنه. من مي تونم تو هم ميتوني"
کاترين نفسش را در سينه حبس کرد
" من مي تونم؟ نه، متشکرم من.."
توماس گوشش را ماليد.
"ممکنه عقيده خوبي باشه که تو هم بري. اميدوارم خرخره منو نجوي خانم که دختر باباتي ."
کاترين لبخند زد و توماس ادامه داد:
" لازم نيست مصالحه کني و باهاش کنار بياي. فقط وانمود کن از اون خوشت مياد و کمي سنجيده تر و زيرکانه تر رفتار کن و ظرافت بيشتري به خرج بده."
اين حرف به کاترين گران آمد و خونش را به جوش آورد:
" کمي سنجيده تر و زيرکانه تر رفتار کنم پدر بزرگ؟ شما دارين منو به عدم فهم و سنجيدگي متهم مي کنين؟"
توماس شروع به تکان دادن سرش به نشانه ي تاييد حرکت داد و بعد فکر ديگري به ذهنش رسيد و گفت:
" من واقعا منظورم اين بود که بهتره تو از موقعيت ها بهتر استفاده کني"
اشک دوباره در چشمان کاترين حلقه زد:
" پس من حالا خشن و بدون ظرافت و درک هستم،نه؟"
توما شانه هايش را بالا انداخت."
" به هر حال از چند تا حقه و کلک غافلي"
توماس به پشتي صندلي اش تکيه داد، چشمانش را بست و ادامه داد:
" به هر حال من که خيال ندارم به اين مجلس برم. رقصيدن و معاشرت با جنس مخالف مناسب سن من نيست. من از يکي دو ليوان نوشيدني و ملاقات با دوستانم بيشتر خوشم مياد."
او سرش را بالا کرد.
" امشب همه ي دوستاي قديمي رو مي شه اونجا پيدا کرد. جوونا پدر ها مادرها دختر ها ودوست پسرشون،همه به مجلس رقص خونه چارتن ميرن. افراد هم سن تو ،نه من." او آهي کشيد و چشمانش را بست.
کاترين نگاهي به پدر بزرگش انداخت و با ديدن چين و چروکهايي که جاي پاي گذر عمر خنده دل نگراني کار و تلاش سالهاي زندگي شادمانه با مادر بزرگش بود و همچنين ناشي از غم و اندوه مرگ همسرش در دو سال قبل ، بلا فاصله نرم شد.
به آرامي اتاق را ترک کرد و پدر بزرگش را تنها گذاشت ،تا چرتي بزند و رويا ببيند. فکر کرد:
مطمئنا من گاهي براي پدر بزرگم مايه دردسر و گرفتاري هستم. اومي دانست که پدرش پسري چندان قابل کنترل و خوب براي پدر بزرگش نبوده است. پدرش حتي در ميانسالي ، با وجود داشتن همسر و خانواده اي که عاشقش بودند، شوهر و پدر چندان خوبي نبود. حالا پدر بزرگش بعد از بزرگ کردن پسري سرکش و نا فرمان و به عرصه رساندن او ، مي بايست دختر همان پسر را که بسياري از خصوصيات پدر را به ارث برده بود تحمل مي کرد.
کاترين در حالي که از پنجره آشپز خانه به بيرون نگاه مي کرد فکر کرد:
شايد من بايد از اينجا برم و جايي ديگه رو براي زندگي پيدا کنم. شايد دارم پدر بزرگ رو ذله مي کنم.
فصل هفتم - قسمت دوم
"تو فکري عزيزم؟ چي آزارت ميده، کاترين؟"
پدر بزرگش که در ميان در ايستاده بود ، او را شگفت زده کرد. پس او به خواب نرفته بود. کاترين به هيکل لاغر و کمي خميده پدر بزرگش نگاه کرد و در حالي که لبخند مي زد،گفت:
" داشتم فکر مي کردم شايد با نحوه رفتار و عملکردم ، باري روي دوش شما هستم..... اما چه کنم که نمي تونم جلوي خودمو بگيرم،بابا بزرگ"
اين نامي بود که او در کودکي پدر بزرگش را با آن صدا مي زد.
" فقط موضوع اينه که من دوست دارم براي اونچه معتقدم درسته، مبارزه کنم. اما من نمي خوام باعث نگراني شما بشم. شايد بدتون نياد من يه جايي يه اتاق پيدا کنم و شما رو در آرامش تنها بذارم."
" چي داري مي گي دختر؟ باري روي دوش من؟ منو در آرامش تنها بذاري؟ چرا؟ اگه پيشم نباشي،من يه لحظه هم آرامش نخواهم داشت. اون وقت چطوري بفهمم مي خواي چي کار کني و تو اون کله خوشگلت چه نقشه اي داري مي کشي؟"
کاترين بازوانش را دور او حلقه کرد
" مي دونين،من به اون بدي ،به اون بدي هم که..."
آن نام در گلويش گير کرد
".....آقاي موران خيال مي کنن نيستم."
" بد؟ چرا بد؟ تو يه دختر سرزنده و شاداب هستي، کاترين. تو هيچ عيبي نداري. من نوه اي بهتر از تو پيدا نمي کردم"
آنان دوباره خنديدند و تنش از بين رفت
زماني که سر و صداي شادمانانه کودکان خوشحال که از مهماني باز ميگشتند شنيده شد،کاترين به فکر تلفن کردن به راب باوز افتاد.
آيا او هم به مجلس رقص خانه چارتن ميرفت؟
او پشت تلفن گفت:
" راب؟ امشب تو هم ميري خونه ي لکس موران؟"
راب پاسخ داد:
" راستش ميرم."
کاترين از نگراني در صداي او تعجب کرد.
راب ادامه داد:
" آ« تالي هم مياد"
و او دليل نگراني و ناراحتي راب را درک ميکرد. به هرحال مجبور بود به نحوي به او اطمينان دهد:
" از شنيدنش خيلي خوشحالم راب. اينو از صميم قلب ميگم"
" ممنونم،کاترين."
" راب، درباره مجلس رقص... رفتن به اونجا درسته؟ منظورم اينه که ما با اون مرد در حال مبارزه هستيم..."
" به من بگو کاترين،اگه ما به اون مجلس نريم،چه فايده اي براي مبارزه مون خواهد داشت؟ هيچ کس جاي خالي ما رو احساس نخواهد کرد . اين جايي که همه ميرن و...."
کاترين به تندي حرف او را قطع کرد.
" درست مثل مهموني ساليانه خونه چارتن."
" متاسفم که سعي و تلاشت موثر نبود کاترين. والدين تمام سعي شون رو کردن،اما دست آخر مجبور شدن به بچه هاشون اجازه بدن که به خونه لکس موران برن. اگه اجازه نمي دادن ،بچه ها تا ابد به جونشون نق مي زدن و سرشونو مي بردن. ما معلم هستيم و ميدونيم بچه ها چطوري هستن. انقدر غر ميزنن و نق مي زنن تا به چيزي که مي خوان برسن..."
"باشه،راب حق با توئه. مندارم اشتباه ميکنم. من هميشه اشتباه مي کنم..."
" کاترين من که به ات گفتم بابت همه چي متاسفم. بيشتر از اين چي مي تونم بگم؟"
او آهي کشيد و چنان غضب آلود بود که کاترين را به ياد حرفهاي پدر بزرگش انداخت. نه او هيچ سنجيدگي و ظرافتي در رفتارش نداشت و به تلخي فکر کرد: هيچ چيز خوبي تو وجود من نيست.
" دوشنبه مي بينمت راب"
" تو مجلس رقص امشب نمي بينمت؟"
"نمي دونم. شک دارم. به هر حال اميدوارم تو و آن اوقات خوشي داشته باشين"
راب گفت:
" مطمئنا اين طور خواهد شد"
بعد گوشي را گذاشت.
پس از دو ساعت کشمکش روحي،کاترين به طبقه بالا به اتاق خوابش رفت تا لباس مناسب براي مجلس رقص خانه چارتن پيدا کند..
شايد، فقط رفتن به آنجا شيوه اي ديگر بود براي حل مشکل مدرسه و مشکل مردي که سر راه پيروزي ايستاده بود. صحبتهاي پدر بزرگش در آن روز او را مجبور کرده بود به درون خود و شخصيتش نگاه کند و به همان اندازه که رک و بي پرده بود، صادق هم باشد و بدون ترس با بد ترين نکات و معايب خود مواجه شود.
او درست مثل پدرش بود و پدرش هميشه مردي بود که به سختي مي شد در کنارش زندگي کرد و با او کنار آمد و ...با اينکه اقرار به آن آزار دهنده بود،گاهي حتي دوست داشتن او هم دشوار بود. يعني اگر او هم مثل پدرش بود،دوست داشتنش دشوار ميشد؟.
فصل هفتم-قسمت سوم
آیا پدر بزرگش به صرف احساس تعهد و الزام خانوادگی او را در خانه اش تحمل می کرد،نه از سر محبت و عشق؟ تصور اینکه شاید این طور باشد،باعث می
شد کاترین عمیقا احساس غم و اندوه کند، چرا که او عاشق پدربزرگش بود. پدربزرگش مرد سرسختی نبود. خونگرم و مهربان بود و قدرت درک داشت.
نه،پدرش اصلا شبیه پدربزرگش نشده بود وبه اونرفته بود.که این بدان معنی بود که او خودش هم شبیه پدربزرگش نبود وهچنین به این معنا بود که او
خونگرم و مهربان و دارای فهم ودرک نبود.
به اینجا که رسید،دستانش را روی گوشهایش گذاشت تا مانع شنیدن افکار خودش شود. او همیجا و همین حالا شخصیت خود را تغییر می داد و دیگر به
حالت قبل بر نمیگشت. اما مبارزه چه میشد؟ او نمی توانست آن را رها کند.
نه حالا،نه وقتی که خودش را عمیقا درگیر آن کرده بود. به علاوه این بر خلاف خمیره اش بود که از مبارزه برای آنچه تا بدان حد در موردش تعصب داشت دست بکشد.
برخلاف طبیعت او بود تا با اولین نشانه های شکست ازپا در بیاید و جا بزند.
ما از اشتباهاتمون درس می گیریم....آیا این چیزی نبود که او همیشه به بچه ها می گفت؟ همان طور که پدر بزرگش گفته بود، مرتکب اشتباهاتی شده و از
روشها و تدابیری غلط استفاده کرده بود. لازم نبود مبارزه رارها کند،تنها لازم بود شیوه و طریقه ی رسیدن به هدف را تغییر دهد.
کاترین در حالی که به تصویر خودش در آیینه نگاه می کرد،فکر کرد:این یکی از راهبردهای اقدام وپیشبرد اهدافه.
دامن او قهوه ای تیره بود و بلوز آستین بلند کرم رنگ ابریشمی او گلدوزی شده بود. کاترین چند ماه قبل اجازه این ولخرجی را به خودداده بود. گردنبندی
ضخیم از آب طلا بر دور گردنش خودنمایی می کرد. بعد از اینکه موهایش را حسابی شانه کرد،مو هایش برق میزد
کاترین نمی دانست لکس موران چگونه با او روبرو خواهد شد. بعد از نحوه ای که لکس از پشت تلفن با او صحبت کرده بود، تصور پا گذاشتن به خانه ی او
کاترین را عصبی و نگران می کرد. همان طور که کاترین کتش را می پوشید،مکثی کرد و از خودش پرسید که چرا دارد به آنجا می رود؟ می رفت تا بپذیرد
اشتباه کرده که می خواسته بچه ها را از لذت محروم کند؟ یا برای این می رفت که به لکس موران نشان دهد دارای جنبه ای خواستنی تر و حتی دوست
داشتنی است؟
همان طور که کاترین در جاده ای طولانی قدم بر می داشت،خانه ی لکس برایش همچون دژی جلوه کرد که می بایست به آن حمله می کرد.
درِ خانه ی او همچون مانعی ترسناک به نظرش رسید که ابتدا می بایست آن را از میان بر می داشت،ولکس همچون اژدهایی بود که نه تنها می بایست از
کنارش عبور کند و خود را از نفسهای آتشین او در امان نگه دارد،بلکه مجبور بود با او روبرو شود و رامش کند.
و او چه سلاحی داشت؟ یک لبخند،دو چشمان خاکستری مایل به سبز بی هیچ سر کشی و تمردی،اما خوشایند و مطیع و فرمانبردار؟
ولی در قبال چنان مردی اینها سلاحهایی ضعیف به شمار می رفت و احتمالا همچون سلاحی دست دوم بود یا کمانی بدون تیر و یا شمشیری که در غلاف
گیر کرده باشد.
وقتی کاترین زنگ در را به صدا در آورد ،نا امیدانه امیدوار بود که خانم مک براید در را به رویش بگشاید. به نظر می رسید که رقص شروع شده است،چرا که
صدای موسیقی از پنجره های باز به گوش میرسید.
ولی لارا هالند بود که در را به رویش گشود.
پیراهن بلند سبز رنگ و چسبانی به تن داشت و مو هایش را روی شانه هایش ریخته بود. او خونسرد به کاترین خیره شد و در حالی که همان طور کاترین را
بیرون نگه داشته بود،از سر کینه توزی لبخند مغرضانه ای زد و از روی شانه اش فریاد زد:
" اون معلم مدرسه س،لکس بذارم بیاد تو؟ تو گفته بودی اگه جرات کنه و پاش رو بذاره اینجا می ندازیش بیرون"
لکس موران در حالی که یک دستش در جیبش بود،قدم زنان کنار لارا آمد. چشمان تنگ شده و لبان بر هم فشرده اش او را تبدیل به اژدهایی کرد که کاترین
در تصورش نیز از آن ترسیده بود. آیا اکنون چنگال سه شاخه اش را بیرون می آورد و او را از لانه اش بیرون می انداخت؟
لکس با سر به لارا اشاره کرد که برود.
" خودم ترتیب اینو می دم."
کاترین با ناراحتی فکر کرد:
" این " نه "او". انگار او شی بود نه زن.
"می تونم بیام تو؟"
لکس جوابی نداد. به چار چوب در تکیه داده بود و حالا هر دو دستش در جیبهایش قرار داشت. بررسی دقیق کاترین تنها پاسخ او بود.
کاترین با صدایی لرزان گفت:
" شنیده م.... شنیده م همه می تونن به مجلس رقص سالیانه بیان"
لکس همچون سنگ به او نگاه کرد .
گفت:
" دلم می خواد بدونم کی اینو به توگفته؟"
کاترین پاسخی برای گفتن نداشت. لکس در حالی که مشخص بود مخصوصا می خواهد او را اذیت کند گفت:
" چرا اومدی اینجا؟ اومدی حال و هوای مهمونی رو به گند بکشی؟ اومدی تا به همه بگی چطور میزبانشون با روشهای شیطانی و پلیدانه اش بچه های
کوچیک دهکده رو از حقوقشون برای حضور در مدرسه دهکده ی خودشون محروم کرده؟"
اونگاهش را متوجه موهای کاترین کرد که زیر نور چراغ سر در ورودی می درخشید و ادامه داد:
" پلاکاردها و پرچمهای سوزناک مدرسه را نجات دهیم کو؟ پلاکارد مرگ بر لکس موران و ریئس کمیته آموزشی را نابود کنیم چی؟"
مردم نزدیک در ورودی سالن پشت سر لکس موران جمع شدند؛ افرادی که کاترین آنان را می شناخت . افرادی که آنان کاترین را می شناختند و کنجکاوانه
تماشا می کردند که میز بانشان آشکارا مانع وورود مهمان ناخوانده اش شده است.
لکس موران در حالی که دیگر لحن تمسخر آمیز نداشت گفت:
" بعد از اون کاری که کردی و مانع شدی بچه ها بیان مهمونی،خیلی پررویی که راه افتادی اومدی اینجا تا با خوراکیها و نوشیدنی های من دلی از عزا در
بیاری."
کاترین لبانش را به هم فشرد و زمزمه کرد:
" من اومده م که بگم.... متاسفم. حالا می فهمم اون کار چقدر احمقانه بود و هیچ فایده ای نداشت"
با این حال لکس از جایش تکان نخورد. سکوت طولانی همراه با عدم خوشامد گویی بی رحمانه و سرسختانه او باعث شد کاترین بر خود بلرزد. گفت:
" ببین،من که گفتم متاسفم"
" باشه قبول،تو متاسفی."
آیا لکس واقعا قصد داشت او را بدون دغدغه خاطر و عذاب و جدان بیرون کند؟ آیا او واقعا قصد داشت با نپذیرفتنش در خانه، در مقابل بسیاری از دوستان و
هم محلی هایش،او را خوار و حقیر کند؟ کاترین در اثر احساس حقارتی که می کرد،لبانش از هم گشوده شد و لرزید و لکس بسردی شاهد آن بود.
حلقه های اشک از چشمانش سرازیر شد و روی کیف شب پولک دوزی شده اش ریخت. سپس رویش را برگرداند و به سرعت از پله ها سرازیر شد.
اما حتما لکس تلاش او را برای فرار پیش بینی کرده بود،زیرا هنوز کاترین بیش از چند قدم نرفته بود که لکس به او رسید. مچ دست کاترین را گرفت،او را به
داخل خانه کشاند و در را پشت سرش بست.
سپس با لحنی خشن گفت:
" می تونی بیای تو، اما مواظب باش سر راه من قرار نگیری،حالیت شد؟"
و وقتی کاترین به آرامی سرش را تکان داد،او اضافه کرد:
" می تونی بری طبقه بالا و کتت رودر بیاری و اگرم خواستی،از دستشویی استفاده کنی"
او مچ دست کاترین را رها کرد و او را تنها گذاشت
پنج دقيقه بعد کاترين با دنبال کردن صداي موسيقي و همهمه، راهش را به قسمتي از خانه که در آنجا از مهمانان پذيرايي مي شد، يافت. اتاق بزرگ و وسيع و با شکوه بود. قسمتي که به صحنه ي رقص اختصاص داده شده بود،برق مي زد و درخشش لوستر هاي بلورين روي آن منعکس مي شد.
حتما دويست سال قبل آنجا اتاق غذا خوري بزرگ و رسمي بوده است. شايد هم اتاق پذيرايي يا حتي سالن ناميده ميشد.
به هر حال در گذشته هر چه بود،بي شک لکس موران از هيچ کوششي براي بازگرداندن شکوه و جلال آنجا فرو گزار نکرده بود. سقف هنوز به گونه اي استادانه منبت کاري شده بود. در بالاي شومينه ي مرمر هنوز آيينه اي بزرگ با قاب طلا قرار داشت. بر روي ديوارها و کنار عکسهاي اعضاي خانواده که مدتها قبل به تاريخ پيوسته بودند،فرشينه هايي وجود داشت.
تعجبي نداشت که مردم دهکده حداکثر سعيشان را براي حضور در مجلس رقص ساليانه خانه چارتن مي کردند.
تعجبي نداشت که در روز مهماني بچه ها و سپس مجلس رقصي که هر سال به عنوان سنت و عادت برگزار مي شد،منازعه و دعوايشان را با مالک آنجا فراموش مي کردند.
همان طور که کاترين مردد و نا مطمئن در آستانه در ايستاده بود، لکس موران نگاه بي حالتش را از گروهي که در حال گفتگو با انان بود،بر گرفت.
کاترين دلخور و ناراضي متوجه شد که لارا هالند نيز يکي از افرا گروه است.
با اينکه لکس مطمئنا حالت نگران و مردد کاترين را ديده بود،هيچ کاري براي کمک به او نکرد. در عوض وضعيت نا گوار او را نا ديده گرفت و به صحبت ادامه داد.
کاترين نفسي از سر آرامش خاطر کشيد،چرا که جيم ري برن به او نزديک مي شد.
بعد دستش را به طرف او دراز کرد و گفت:
" خيلي خوشگل شدي بيا به دوستان ما ملحق شو"
او دست کاترين را گرفت و با هم به راه افتادند. لکس موران آن دو را با نگاهش دنبال کرد. کاترين به شدت خشنود بود که ديگر تنها نيست و به خود گفت هيچ اهميتي نمي دهد که چشمان لکس از ديدن مرد جواني که هنوز دوران نو جواني را سپري نکرده و شجاعانه به نجات او آمده بود، تنگ شده است، طوري که انگار اين عمل او را تحقير مي کند.
جيم يک ليوان نوشيدني به دست کاترين داد و کاترين خود را ميان دوستانش يافت.
اما همان طور که او نوشيدني اش را مزه مزه مي کرد،در فکر فرو رفت.
آيا من واقعا در ميان دوستان هستم؟ ببين اونا چطوري واسه همديگه دست تکون ميدن و چهره هاي آشنا رو به هم نشون مي دن!
سالهاي زيادي مي بايست سپري مي شد تا آنان او را در آن جامعه و اجتماع متحدشان مي پذيرفتند و يکي از خودشان به حساب مي آوردند.
حتي پدر بزرگش را هم که که بيست سال بود در ان دهکده زندگي مي کرد،تازگيها داشتند به عنوان عضوي از خودشان مي پذيرفتند. بنا بر اين او واقعا چطور مي توانست از آنان انتظار داشته باشد در برابر خواهش فرزندان و اراده ي لکس موران تاب بياورند و مانع حضور فرزندانشان در مهماني شوند؟ چطور او از انان توقع داشت از حضور در مجلس رقص ساليانه در خانه زيباي چارتن خودداري کند؟
"با من مي رقص،کاترين؟"
راب باوز بود که طول سالن را پيموده و آن تالي متبسم را که صبورانه منتظر بازگشتش بود، ترک کرده بود.
کاترين فکر کرد هر چيزي که او را از آن حالت افسردگي و احساس تنهايي که در کمال تعجب به شدت او را گرفته بود، دور کند، مفيد است.
کاترين ليوانش را روي ميز گذاشت و همين طور که همراه راب به محل رقص مي رفت ،پرسيد:
" دلت به حالم سوخت؟"
" تو خيلي درمونده به نظر مي رسيدي. قراره خوش بگذروني."
کاترين فکر کرد: خوش بگذرونم؟ وقتي مردي که قلبش به او تعلق داشت از او دوري مي کرد و او را با نگاهي سرد و سرزنش آميز مي نگريست؟
نه آتشي سوزان،نه بازواني گرم،نه نوازشي و نه دستان تسکين دهنده اي که بگويد به خانه رسيده اي. اين پايان سفرت است.
راب نگاه کاترين را دنبال کرد و گفت:
" لارا هالند خوب با مصاحب مهربونش گرم گرفته. لارا و لکس حتي اسمشونم به هم مياد."
کترين خود را وا داشت تا بپرسد:
" رابطه شون جديه؟"
" کي مي دونه؟ اين روزها يه رابطه اي ايجاد ميشه و شب نشده فراموش ميشه"
آنان براي مدتي در سکوت رقصيدند. بعد راب گفت:
" شنيده م در گذشته زني در زندگي لکس موران بوده که براش ارزش و معناي خاصي داشته . اين بار هم به نظر مي رسه که هيچي قطعي نيست . تو که مي دوني مردم چطور شايعه پراکني مي کنن."
همان طور که به گروه نوازندگان حرکت مي کردند، موسيقي قطع شد و کاترين با لبخند گفت:
" ممنونم راب. از آن تشکر کن که شريک رقصش رو به من قرض داد"
سپس به آن تالي لبخندي زد و دستي تکان داد.
راب در حالي که کاترين را به طرف گروهي مي برد که قبلا در کنارشان بود،گفت:
" حداقل چهره ت شاد تره"
او آرنج کاترين را فشرد:
" خوشحال باش،کاترين. هنوز همه چي از دست نرفته."
آنان به کنار گروه رسيدند و راب رو به جيم ري برن گفت:
" جيم کاري کن که لبخند رو صورت اين دختر باقي بمونه. گمانم اون باور داره که مبارزه شکست خورده و مرد قدرتمند برنده شده."
راب آنان را ترک کرد و به کنار ان باز گشت.
جيم پرسيد:
" منتظر کسي هستي؟"
وقتي کاترين سرش را به علامت منفي تکان داد ، او کفت:
" منم نيستم. پس ما براي بقيه شب با هم خواهيم بود. به نظر تو که اشکالي نداره؟"
کاترين دوباره سرش را تکان داد.
جيم گفت:
" پس بيا برقصيم."
همان طور که در صحنه رقص مي چرخيدند،جيم زمزمه کرد:
" حق با رابه. مبارزه هنوز ادامه داره."
کاترين به اطراف سالن نگاهي انداخت:
" به نظر من که يه تسليم تمام عياره. انگار همه تسليم شده ن:"
بعد نگاهش را به سمت لکس موران بر گرداند:
" حالت از خود راضي و خود پسندانه ريئس کميته آموزشي رو نگاه کن."
جيم گفت:
" والله..... من به اش نميگم خود پسندي. به نظر من که از يه چيزي ناراحته. اما بيا اونو فراموش کنيم"
او نگاهش را به کاترين دوخت و گفت:
مي دوني امشب محشر شدي؟"
" جيم خجالتم نده! به هر حال تو جوون تر از اوني که متوجه بشي من چطور به نظر مي رسم. تو فقط هيجده سالته..."
جيم در حالي که ناراحت به نظر مي رسيد گفت:
" من نوزده سالمه و چيزي نمونده بيست سالم بشه. و براي اطلاع شما خيلي وقته که متوجه تفاوت ضروري و بسيار مهم بين دختر ها و پسر ها شده م."
کاترين به او خنديد:
" متاسفم. من قصد نداشتم به حس مردونگي ت توهين کنم."
جيم با لحني خشک پاسخ داد::
" متشکرم که اينو گفتي. اما حقيقت هنوز به قوت خودش باقيه که تو محشر و خيره کننده و فوق العاده زيبا به نظر مي رسي."
وقتي کاترين دوباره خنديد،او با اخمي تمسخر آميز گفت:
" تو حرف منو باور نمي کني،نه؟"
کاترين سرش را از يک طرف به طرف ديگر تکان داد و موجي در مو هاي قرمز آتشينش که تا شانه هايش مي رسيد،ايجاد شد.
" امروز بعد از ظهر پدر بزرگم درس خوبي به م داد. گفت که من کله شق و بي ملاحظه و .... اوه،آره غير قابل دوست داشتن هستم."
همان طور که مي رقصيدند،جيم کمي او را از خود دور کرد و گفت:
" پدر بزرگت همه اينا رو گفت؟ حتما شوخي کرده."
" اون کاملا جدي بود . و بد تر از همه اينه که حق با اونه"
جيم گفت:
" خوب که چي؟ مردها مي تونن تمام اين چيزها و خصوصيات رو در زن تحمل کنن به شرط اينکه زيبا باشه و تمام چيزاهاي معمولي رو در جاي درستش داشته باشه...."
موسيقي قطع شد، اما جيم همان طور او را نگه داشت، تا اينکه صدايي خشک و بي حالت گفت:
" اجازه مي دي،جيم؟"
جيم چنان حيرت زده و دستپاچه شد که چاره اي جز رها کردن شريک رقصش نداشت. قدمي به عقب برداشت و گفت:
" مي بينمت کاترين"
و دور شد.....

خشم و عصبانيت کاترين همچون شيري که بجوشد و سر برود،طغيان کرد:
" نه،ممنون آقاي موران. من به مجلس رقص شما اومدم تا خوش بگذرونم،نه اينکه از سر انجام وظيفه با ميزبان ناراضي برقصم."
صداي پدر بزرگش چنان در مغزش بلند بود که انگار در آنجا حضور داشت: از موقعيت ها درست استفاده کن. در بعضي شرايط بهتره از ظرافت و زيرکي استفاده کن. تو چند تا حقه و کلک رو فراموش ......
لکس به او نگاه کرد و کلمه اي بر زبان نياورد. لبان او با اينکه مصمم و جدي بودند، خوش ترکيب و بي عيب به نظر مي رسيدند، و چشمانش همچون فولاد سخت.
کاترين افکارش را در حين لباس پوشيدن و پذيرفتن اينکه مرتکب اشتباهاتي شده بود به خاطر آورد. او به خود گفته بود که لازم نيست مبارزه را رها کند،بلکه صرفا بايد روش رسيدن به آن را عوض کند.
،. وقتي موسيقي شروع شد،لکس هنوز تکان نخورده و در حالي که دستانش در کنارش بود بي حرکت ايستاده بود. او و لکس تنها کساني بودند که در ميان رقصندگان دور و برشان بي حرکت بودند. حتي حالا هم کاترين نمي توانست به خودش بقبولاند که از او بخواهد با هم برقصند،اما به هر حال مجبور بود کاري کند.
کاترين آهسته و مردد بازوانش را بالا برد. اين طور به نظر مي رسيد که انگار از لکس خواهش مي کرد او را در آغوش بگيرد. من آماده ام با تو در سالن بچرخم و به جهنم و يا به بهشت و يا هر جايي که تو انتخاب کني،برم.
کاترين لبخندي زد و لکس که به نظر مي رسيد از تسليم آشکار او خشنود شده است، به طرف او حرکت کرد. وقتي بازوان او دور کاترين حلقه شد، کاترين جاني تازه گرفت. شانه ي لکس زير تماس دست کاترين سخت و قابل اتکا بود. پشت او زير انگشتان کاترين پهن و محکم بودند. همان طور که آنها حرکت مي کردند،کاترين حرکت عضلات او را احساس مي کرد.
در چشمان مبهوت کاترين،نور چلچراغ روشن تر شد. غلظت رنگ لباس زنان ديگر شدت يافت. پرده هاي پنجره ها جلوه بيشتري پيدا کرد و تصويرشان در آينه اي که به آن نزديک و نزديکتر مي شدند،حتي دنيايي زيبا تر از واقعيت تصاوير خندان و جاندار را منعکس مي کرد. و اين لحظه ي جادوي محض بود؛ جادويي که با کلمات بي رحمانه و سنگدلانه لکس از بين رفت
" با گرفتار شدن راب باوز توي تور اون مدير جوون اما فوق العاده خوشگل، يه پسر بچه بهترين چيزي بود که تونستي جايگزين اون کني؟"
تمام نقشه ها ي او براي تغيير در روش و رفتار عزم و اراده اش براي تغيير ديدگاه و دوست داشتني بودن همگي بر باد رفت.
کاترين نفسي عميق کشيد و دهانش را باز کرد و.......دوباره آن را بست.
نمي توانست و نمي خواست دوباره با لکس موران دعوا کند
لکس با لبخندي که مشخص بود مصمم است کاترين را عصباني کند گفت:
" چي شده؟ ديگه زبون درازي نمي کني؟ نيش نمي زني؟"
" شما ميز بان من هستين . منم مهمون شما. مهمونا و ميزبانها بايد با هم خوب باشن،حتي اگه خوب بودنشون فقط تا زماني طول بکشه که مهمون مورد نظر زير سقف خونه ي ميزبانه"
لکس خنديد:
" حالا مي دونم چطوري تو رو تسليم و مطيع نگه دارم؛ با نگه داشتن تو زير سقف خونه م."
کاترين پاسخ طعنه ي او را اين طور داد:
" به هر حال، اگرم من با اون مي رقصيدم چه عيبي داشت؟ اون تقريبا بيست سالشه و منم بيست وچهار سالمه. فقط چهار سال تفاوت سني داريم و با وجود تنها مرد جذاب اين خونه که دور از دسترس منه، چرا که خودش گفته سر راهش قرار نگيرم، چه کار ديگه اي مي تونستم بکنم؟"
صداي خنده لکس موران در اتاق پيچيد و مهمانان ديگر در حالي که نمي توانستند باور کنند دودشمن خوني به نامهاي کاترين هيوم و لکس موران نه تنها با هم مي رقصند بلکه با هم مي خندند؛ به آنان خيره شدند.
" من بايد بيشتر از اينا به تو بگم سر راهم قرار نگيري و موي دماغم نشي. اين باعث مي شه بذله گو هم بشي"
کاترين از لاي دندانهايش زمزمه کرد:
" اگه يه بار ديگه به من بگي موي دماغت نشم،آقاي موران،اون وقت موهاي دماغت رو دونه دونه مي کشم بيرون."
لکس دوباره خنديد و کمي به او نزديک شد:
" پس تو ديگه ياد گرفتي چطور با مردت خوب باشي نه؟"
کاترين لبخند شيرين و مليح تحويل او داد و در حالي که در دل از بودن در آغوش او لذت مي برد گفت:
" نه،من ياد گرفتم چطور با دشمنم خوب باشم. اين طوري آدم مي تونه هر چي بخواد از اون بگيره"
برقي از سر خشم در چشمان لکس ظاهر شد ،اما چنان سريع محو شد که کاترين با خود گفت آن را تصور کرده است. او به کاترين گفت:
" روشهاي ديگه اي هم براي .... به دست آوردن هر چيزي که از يه مرد مي خواي وجود داره".
براي لحظه اي زبان کاترين ساکت شد، اما قلبش نه. قلب او تند تر از ضرب اهنگ موسيقيي که با آن مي رقصيدند، شروع به تپيدن کرد.
گاهي بدنشان مختصر تماسي با هم پيدا ميکرد. کاترين سرش را بالا کرد،به او نگاه کرد و با ديدن لبخندي اسرار آميز و مرموز بر چهره ي او، انگار او اوقاتي را به خاطر مي آورد که با کاترين گذرانده بود، شگفت زده شد.
موسيقي تغيير کرد و به آهنگي رمانتيک و و عاشقانه تبديل شد, که احساسات نهفته ي درون کاترين را تحت تاثير قرار اد.
احساس اشتياق و ميل به اينکه براي هميشه در بازوان آن مرد باقي بماند و با او يکي شود و تسليم خواسته هاي او شود،وجودش را فرا گرفت.
کاترين چشمانش را بست و همراه موسيقي شروع به زمزمه کرد.
"کاترين؟"
کاترين چشمانش را گشود و متوجه شد که نور چراغها کاسته شده است.
" تو شعر اين آهنگ رو بلدي؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
" اونو برام بخون"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد. اين شعر بسيار عاشقانه بود و مناسب احساسي که او نسبت به لکس داشت.
لکس زمزمه کرد:
" من اونو بلدم،اما مي خوام اونو از زبون تو بشنوم."
لحظاتي طول کشيد تا کاترين جرات اطاعت از در خواست او را پيدا کرد و وقتي عاقبت جراتش را يافت، کلمات همچون نوايي آهنگين از دهانش خارج شد.
او خواند
" مرا اينجا تنها نگذار تا آه بکشم. مرا اينجا تنها نگذار تا آه بکشم. مرا اينجا تنها نگذار تا بگريم. زندگي چه ارزشي خواهد داشت اگر تو بگويي خدا حافظ؟ قلب من خواهد شکست و خواهم مرد...."
لکس گونه اش را رو ي گونه کاترين قررا داد و رقص و خنده و دنياي اطرافشان محو شد. هيچ کس ديگري بجز آن دو که بر روي ابرها پرواز مي کردند، وجود نداشت. بوسه اي سريع گونه و سپس لبان کاترين را نوازش کرد.
کاترين در حالي که چشمانش در اتاق نيمه تاريک مي درخشيد، زمزمه کرد:
" لکس مردم ما رو مي بينن"
" تو اهميتي مي دي؟"
کاترين سرش را به نشانه نفي تکان داد.
" منم اهميتي نمي دم"
" لارا؟"
لبخندي محو بر لبان لکس نقش بست
" من يه عالمه بوسه از اون گرفته م. مال تو مثل شرابه و مال اون مثل آب. اين جواب برات کافيه؟"
آيا کافي بود؟ نه واقعا ،چون لکس به رابطه نزديکش با دختري که در واقعيت رقيب او بود اعتراف کرده بود. در واقعيت؟
چقدر مي توانست احمق باشد؟ در خيال نه در واقعيت. در واقعيت او هيچ رقيبي نداشت،چرا که وجودش براي اين مرد هيچ اهميتي نداشت.
کاترين به سوال او پاسخ داد:
" اجبارا بايد اين طور باشه؟"
لکس اخم کرد:
" منظورت رو تو ضيح بده"
کاترين در حالي که چشمانش به گونه اي شيطنت آميز برق ميزد گفت:
" تو مي خواي من به ات بگم که حسوديم شده؟ نه؟ خوب اين طور نيست."
لبخند لکس دوباره مرموز شد زمزمه کرد:
" دروغگوي کوچولو"
کاترين رنجيده خاطر پاسخ داد:
" من دروغگو نيستميعني تو واقعا انقدر خودتو مهم مي دوني که خيال مي کني هر زني بايد تحت تاثير طلسم و جادوي تو قرا بگيره؟"
برقي در چشمان لکس درخشيد:
" پس تو قبول داري که من داراي طلسم و جادو هستم؟"
"نه،من..."
دوباره او به همان شيوه قبلي دهان کاترين را بست و وقتي عقب رفت،کاترين تنها توانست با چشمان بهت زده به او خيره شود و به هر جايي که او را مي برد،برود و گامهايش را دقيقا با او هماهنگ کند.
لکس لبخند زد:
" چرا داري با من لاس مي زني، کاترين هيوم؟ اين طوري مي خواي دوست پسر بي وفات راب باوز رو اذيت کني؟"
او به آن طرف سالن نگاه کرد:
" اون با عشق تازه يافته ش کاملا سرگرم بحث و گفتگوس،نه؟ ببينم،تو متاسفي؟ هر شب سرت رو ميذاري رو بالش و واسه اينکه تو رو براي خاطر زني ديگه ترک کرده، بشدت اشک ميريزي؟"
گامهاي کاترين کند شد تا اينکه او کاملا از حرکت باز ايستاد.
" آقاي موران، نظر به اينکه شما اين مساله رو عنوان کردين بذارين مسئله رو روشن کنيم. اولا که من با شما لاس نمي زنم....."
لکس يکي از ابروانش را با لا برد:
" نمي زني؟"
آنان به رقص ادامه دادند.
" نه، دوم اينکه راب به من خيانت نکرده و بي وفا نيست. هيچ وقت رابطه ي جدي و نزديکي بين ما وجود نداشته. اون درست همون اول اول نظر منو درباره ازدواج مي دونسته."
لکس حرف او را قطع کرد:
" اوه،بله. من دارم با زني مي رقصم که آماده س با هر مردي بدون اينکه ازدواج کنن،زندگي کنه..."
" من هرگز اينو نگفتم سوم اينکه بله . آن تالي عشق راب باوزه و من متاسف و ناراحت که نيستم هيچ،خيلي هم خوشحالم. و بالا خره اينکه من هر شب واسه خاطر اون اشک نمي ريزم."
سکوتي طولاني حکمفرما شد.
کاترين آهسته به او نگريست و متوجه شد که لکس بدقت او را مي نگرد:
" معمولا پدر بزرگت يکشنبه ها چي کار مي کنه؟"
کاترين با بت اين سوال اخم کرد،اما پاسخ داد:
" صبح توي خونه و باغچه پرسه ميزنه. بعد از ظهر و شب هم ميره خونه دوستاش."
" پس تو تنها هستي. خوب فردا بعد از ظهر رو با من ميگذروني؟"
گونه هاي کاترين سرخ شد و او تعادلش را از دست داد. نزديک بود بيفتد که لکس او را محکم تر نگه داشت و مانع افتادنش شد.
کاترين حيرت زده پرسيد:
" با تو؟"
لکس به سردي لبخند زد:
" اگه تر جيح ميدي،از لارا هم دعوت کنم"
" نه،ممنونم"
" پس عاقبت خانم حسودي کرد"
" نخير. گفتم که اين طور نيست ،..."
موسيقي رو به پايان بود و چراغها دو باره پرنور مي شد.
کاترين به او لبخندي زد و ادامه داد:
" و ميام. متشکرم. اين نظر لطفته که ازم دعوت مي کني."
لکس به اندام خوش ترکيب کاترين نگاهي کرد و گفت:
" در اين لحظه به خصوص، هيچ لطفي در افکار من وجود نداره،دوشيزه هيوم"
کاترين لبخندي زد و در حالي که توجهش به رقصندگان اطرافشان بود که در حال رفتن و نشستن روي صندليهايشان بودند زمزمه کرد:
" به من نگو که از من خوشت مياد؟"
" کاملا حق با توئه دوشيزه هيوم. آيا اتفاقا تو از من خوشت مياد؟"
کاترين به حالت تمسخر و تحقير به او نگاه کرد و پاسخ داد:
" نه خيلي زياد. من نمونه هاي بهتري از مردونگي رو ديدم."
لکس دندانهايش را با عصبانيتي که بخشي تظاهر و بخشي واقعيت بود به هم فشرد:
" چرا،تو کو چولوي...."
کاترين خودش را از دست او که دراز شده بود کنار کشيد:
" بابت رقص ممنونم. شما به وظيفه تون عمل کردين. حالا مي تونين برگردين پيش عشقتون. طوري نگاهم مي کنه که مي ترسم مثل يه تيکه زغال به آتيشم بکشه"
و همراه با نگاهي تحريک آميز از لکس جدا شد.
صبح روز بعد کاترين به پدر بزرگش گفت که بعد از ظهر و شب را کجا خواهد بود و پدر بزرگش حتي سعي نکرد تعجبش را پنهان کند.
" با دشمن نشست وبرخاست مي کني؟"
کاترين گفت:
" من فقط دارم سعي مي کنم به نصيحت شما عمل کنم"
و به شيريني لبخند زد
" و دارم از موقعيت ها با ظرافت و زيرکي بيشتري استفاده مي کنم"
توماس هيوم خنديد:
" يعني داري حيله هاي قديمي زنونه رو به کار مي بري و با احساسات مرد ها بازي مي کني؟ خوب نمي تونم بگم سرزنشت مي کنم. مردي که به تو نگاه کنه و از چيزي که ميبينه خوشش نياد،حتما کوره"
" تعريف و تمجيد از من،پدر بزرگ؟ به جاي سرزنش؟"
کاترين به طور نمايشي دستش رار روي سرش قرار داد:
" من واقعا نمي تونم اونو قبول کنم"
توماس دستي به پشت او زد و گفت:
" اگر تو همون طور که پدر بزرگت رو اغوا مي کني،آقاي موران رو هم اغوا کني،هر چي دلت بخواد؛به دست مياري"
همان طور که صبح سپري شد، کاترين با کمي نگراني متوجه شد که پدر بزرگش بعد از خوانن روزنامه يکشنبه اش،طبق عادت هميشگي اش به باغچه نرفت و به گياهان رسيدگي نکرد.
در عوض روزنامه اي قديمي را برداشته بود و به نظر مي رسيد که غرق خواندن آن است. او آن روزنامه را همان روزي که چاپ شدده بود ،از اول تا آخر خوانده بود و اين مساله که او مجذوب اخبار قديمي شده باشد،کاترين را مبهوت کرد.
وقتي عاقبت او چشمانش را بست و فورا به خواب رفت،کاترين نگران حال او شد.
حتما صداي تلق و تلوق فنجانها او را از خواب بيدار کرده بود،چرا که وقتي کاترين با سيني قهوه به اتاق نشيمن وارد شد،او بيدار شده بود،ولي به هر حال ديگر نمي توانست اين حقيقت که حالش خوب نيست را کتمان کند.
کاترين به طور جدي در اين مورد با او صحبت کرد،اما توماس تنها غر غر کنان گفت:
" اين فقط يه گلودرد ساده س. چيزي نيست که به خاطرش نگران شي. اگه توکمکي نمي خواي،به نظرم بد نباشه اگه همينجا دراز بکشم."
" ببين پدر بزرگ،اگه حالت خوب نيست،برو توي رختخواب"
" من برم توي رختخواب؟ اونم روز يکشنبه که بعد از ناهار به ملاقات دوستام ميرم؟نه"
او سعي کرده بود لحني اطمينان بخش به صدايش دهد،اماموفق نشد.
کاترين در حالي که بالاي سر او ايستاده بود و دستانش روي کمرش قرار داشت گفت:
" شما سينه تون خس خس ميکنه، پدر بزرگ پس حتما وضع گلوتون بدتر از اونيه که وانمود مي کنين . من ميدونم چرا وانمود مي کنين..... مي خواين مانع رفتن من به خونه آقاي موران نشين. خوب شما مي دونين که من قصد دارم چي کار کنم؟ من به آقاي موران زنگ مي زنم و ميگم که متاسفم که نمي تونم برم خونه ش"
توماس از جا بلند شد و توانست بر روي پاهايش بايستد:
" تو چنين کاري نمي کني،دختر. ادا و اطوار هاي پدرت رو براي من در نيار! من از پس اون بر اومدم،از پس توهم ميتونم بر بيام"
او روي صندلي نشست،اما لحنش همچنان مصمم بود:
" اگه تو نري و توي خونه بموني,من ميرم بيرون. اين حرف آخرمه"
به نظر ميرسيد که توماس هم چيزي را براي پسرش به ارث گذاشته بود و آن يکدندگي و سر سختي بود.
کاترين با لبخندي بر لب انديشيد:
حتما به همين علته که منم اين صفات رو به ارث بردم.
کاترين گفت:
" باشه،قبول. من تسليم شدم."
توماس با لبخندي ضعيف گفت:
" اين بايد در تاريخ ثبت بشه. نوه ي من مايله تسليم بشه"
کاترين شانه هايش را بالا انداخت:
"بله، اونچه شما در مورد خصوصيات و نقاط ضعف من گفتين ،تاثير کرد"
توماس دوباره لبخند زد.
"من فکر کردم بهتره سعي کنم کاري رو که شما گفتين انجام بدم"
" من قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم عزيزم"
" شما منو ناراحت کردين پدر بزرگ اما نه براي مدت طولاني:
کاترين موضوع را عوض کرد:
" حالا کاري که مي خوام انجام بدم اينه که وقتي رفتم خونه آقاي موران به ش مي گم که نمي تونم زياد بمونم و فقط بعد از ظهر رو اونجا مي مونم."
وقتي پدر بزرگش شروع به اعتراض کرد کاترين ادامه داد:
" با علم به اينکه شما حالتون خوب نيست،اونججا به من خوش نمي گذره"
توماس آهي کشيد:
" تو پيروز شدي عزيزم. اما تو هميشه پيروز مي شي عزيزم اين طور نيست؟"
کاترين اخم کرد:
" ارزو مي کردم اين طور بود. تا جايي که به مدرسه مربوط مي شه،به نظر ميرسه که من شکست خورده م. به نظر ميرسه همه منو تنها گذاشتن. من خيلي گيج و سرگردانم و ديگه نمي دونم به کي و کجا رو بيارم"
" روحيه ت رو از دست نده و نااميد نشو،عزيزم. فقط به تلاشت ادامه بده. دست آخر به اونچه مي خواي مي رسي."

nika_radi
22-09-2009, 13:10
فصل هشتم
بعد از ظهر آن روز،همان طور که کاترين از تپه به سمت خانه لکس بالا ميرفت،کلمات پدر بزرگش به ذهنش خطور کرد. او گفته بود: اگه همون طور که پدر بزرگت رو اغوا مي کني آقاي موران رو هم اغوا کني، به اونچه مي خواي ميرسي.
آيا لکس موران تصور مي کرد که او دعوتش را تنها به دليل دستيابي به هدف پذيرفته است؟ سپس کاترين از خودش پرسيد که چرا آن دعوت را پذيرفت؟ در قلبش پا سخ آن را مي دانست، اما آن پاسخي بود که هرگز نمي بايست اجازه ميداد حدس زده شود. بهتر بود که لکس باور مي کرد او آمده است تا او را متقاعد کند که نظرش را درباره مدرسه عوض کند.
لکس جلوي در از او استقبال کرد. دست چپش را جلو برد و دست راست او را گرفت، بعد او را به داخل خانه کشيد و در را بست. لکس لبخندي زد و حرفي نزد،اما لازم نبود حرفي بزند. استقبالي که کاترين بيهوده شب پيش به دنبالش بود، حالا در چشمان لکس ديده مي شد.
آيا در آن چشم ها اين پيام بود که تو به خانه رسيده اي و سفرت به پايان رسيده؟ نه،اين توقعي بيجا بود. اين حقيقت که لکس لبخند ميزد،کافي بود که سرعت جريان خون را در رگهاي کاترين افزايش دهد.
کاترين خوشحال بود که لباس معمولي و غير رسمي پوشيده است. شلوار جين او با شلوار جين لکس هماهنگي داشت . بلوز هر دوي آنان آستين کوتاه بود،بلوز لکس قهوه اي تيره و مال کاترين چهار خانه روشن. بلوز هر دوي آنان يقه باز بود،با اينکه موهاي تيره سينه لکس پيدا بود. او کاترين را ور انداز کرد.سپس به لباس خودش نگاه کرد گفت:
" بايد از ما عکس گرفت"
و هر دو خنديدند.
او کاترين را به اتاق نشيمن راهنمايي کرد و روي کاناپه نشاندش.سپس کنار کاترين نشست و رويش را به او کرد و نگاه تحسين آميزش را از سر تا پاهاي صندل پوش او چرخاند. زير نگاه مو شکافانه ي او، کاترين سرخ شد و از سر بي قراري وول خورد،نگاهش را از او بر گرفت و انگشتش را روي دسته روکش شده مبل کشيد.
لکس با ملايمت گفت:
" هر چي بپوشي،نمي تونه ماده ببري رو که تو وجودته ،پنهان کنه. شايد نقش بچه گربه اي خجالتي و کمرو رو بازي کني،اما..."
کاترين سرش را برگرداند. مي خواست اعتراض کند،اما وقتي حالت خندان و تحريک کننده چشمان لکس را ديد،سکوت کرد. لکس با بر انگيختن عکس العملي که خواهانش بود،خنديد و به طعنه گفت:
" فهميدي منظورم چي بود؟"
و کاترين از سر تاسف لبخندي زد،آهي کشيد و گفت:
" من اينم. مي خواي بخواه ،نمي خواي نخواه"
" مي خوام"
کاترين خودش باعث شده بود لکس آن حرف را بزند. چشمان آنان با هم تلاقي پيدا کرد و براي لحظاتي همان طور باقي ماند لکس ابروانش را با حالتي پرسش آميز بالا برد و کاترين خودش هم بسختي متوجه شد که سرش را به نشانه نفي تکان داد.
به نظر مي رسيد اين عمل براي خشنودي لکس کافي بود،اما کاترين او را بهتر از آن مي شناخت که باور کند قصد ندارد دوباره درخواست کند.
لکس برخاست و کاترين را بلند کرد
" بيا بريم توي باغ، دوشيزه زيبا"
با دست آزادش پنجره هاي فرانسوي را باز کرد و آنان به محوطه ي سنگفرش که از طريق پله به محوطه ي چمن و باغ گلهاي منتهي مي شد، رفتند.
در باغ گل سرخ پرسه زدند و کاترين عطرهاي مختلف را استشمام کرد. لکس شانه هاي او ار گرفت و نگهش داشت. سپس خم شد، يک گل سرخ کند. تيغ هايش را جدا کرد و گفت:
" بيا اينجا"
کاترين در حالي که اکراه داشت لحن کمي امرانه او را اطاعت کند،تحت نيرويي قوي که او را به سمت لکس مي کشيد،همانطور که لکس دستور داده بود به سمت او رفت.
لکس موهاي او را کنار زد و وقتي انگشتانش گوش او را لمس کرد،کاترين احساس کرد بدنش گر گرفته است.
لکس لبخندي زد و گفت:
" من واقعا اين گل رو اينجا بذارم اما....."
او مو هاي کاترين را رها کرد و گفت:
" ميذارمش اينجا"
او دکمه بالايي بلوز کاترين را پيدا کرد،دستش را پشت آن قرار داد ساقه گل را در داخل جا داد پنهان کردن واکنشي که تماس دست او در کاترين بر مي انگيخت،غير ممکن بود. و اين در چشمانش،همانطور که به لکس خيره شده بود، و در روشي که به لکس اجازه داده بود براحتي دستش را بالاي بلوز او قرار دهد،آشکار بود. عاقبت لکس دستش را کنار برد، اما اين کار را طوري آرام انجام داد که انگار از اينکه تماس شان از بين برود،اکراه دارد.
کاترين با صدايي گرفته گفت:
" چه......چه گل سرخ زيباييه:"
" تقريبا به زيبايي دختري که اونو به سينه اش زده"
کاترين با لبخندي شرمگينانه پرسيد:
" حالا کي داره لاس ميزنه؟"
و لکس چنان قهقه اي زد که نگو.
و بعد گفت:
" بذار دستت ور بگيرم و راهنماييت کنم"
آنان در حالي که انگشتانشان در هم گره خورده وبود،در اطراف باغ و بيشه زار گردش کردند .و به باغ ميوه رفتند.
کاترين يکي دو تا سيب کوچک را لمس کرد و گفت:
" زماني که اينا برسن ،محصول خوبي خواهي داشت"
لکس سري تکان داد:
" چارتن بابت سيب هاي آبدارش معروفه و وقتي اونا براي فروش گذاشته ميشن،مردم از کيلومترها دورتر ميان تا اونا رو بخرن"
به رديف درختان ميوه که تا دور دستها امتداد داشت،خيره شدند.
لکس به اونا نگاه کرد:
" مي دونم تو چه فکري هستي . که اين مرد خيلي ثروتمنده و نبايد سيبهاش رو بفروشه و بايداونا رو مجاني بده، درست می گم؟"
کاترين خنديد و در حالي که عمدا سعي مي کرد او را گمراه کند، گفت:
" از کي تا ياد گرفتي فکر منو بخوني؟" او به شوخي گفت:
" اين در يک آن به ذهنم رسيد. با يه نگاه به بالا و رفتن کمي مخالفت آميز دماغت فکر کردم دليلش نمي تونه اين باشه که از سيب بدت مياد. پس حتما دليلش اينه که من اونا رو مي فروشم"
کاترين از سر بي اعتنايي شانه هايش رابالا انداخت. تمام آنچه لکس خيال مي کرد در ذهن او گذشته است، حتي يک لحظه هم به ذهنش خطور نکرده بود. اما به هر حال خود را وادار کرد که لحنش بي اعتنا باشد وگفت:
" از اونجا که اين سيب ها مال من نيست،ربطي به من نداره. به خودت مربوطه که مي خواي با اونا چي کار کني"
به نظر ميرسيد که او ظاهرا عقيده کاترين را پذيرفته است،چرا که به سردي گفت:
" خيلي ممنونم که به من اجازه دادي هر کاري مي خوام با سيب هاي خودم بکنم"
آنان به محوطه چمن بر گشتند،جايي که خانم مک برايد با سيني چاي منتظرشان بود. او يک ميز پيک نيک آورده بود که ظروف سفالين و قوري چاي و کيک روي آن قرار داشت. خانم مک برايد لبخندي زد و آنان را ترک کرد.
هايي که دهان آدم را اب مي انداخت بود
لکس همان طور که کاترين را در حين ريختن چاي تماشا ميکرد،گفت:
" داشتم از خودم مي پرسيدم چقدر طول ميکشه که اين توافق بين ما ادامه پيدا کنه؟"
او فنجانش را گرفت،سپس با دست آزادش چانه کاترين را گرفت،روي او را به طرف خودش برگرداند و اضافه کرد:
" حتما بايد دليل وجود داشته باشه،نه؟"
نگاه او جدي بود و کاترين مي ترسيد که لکس با آن نگاه نافذش به احساسات واقعي درون او پي ببرد به همين دليل پلک هايش را روي هم گذاشت.
" اوه،خانم چشماشو بسته. پس حتما بايد دليلي وجود داشته باشه"
کاترين مي خواست فرياد بزند:
دليلي وجود نداره. من اينجام چون مي خوام نزديک مردي باشم که دوستش دارم و اون مرد تويي فقط همين.
او چانه کاترين را رها کرد وهمين طور با حواس پرتي به دور دست خيره شده بود،چايش را نوشيد. اين طور به نظر مي رسيد که حدس کاترين مبني بر اينکه لکس تصور مي کند او صرفا براي اغواي او آمده، درست بوده است.
آنان درباره خانه و نگهداري از ملک و مسايل عمومي که هيچ يک باعث نمي شد به جان يکديگر بيفتند و از هم فاصله بگيرند،صحبت کردند. وقتي خانم مک برايد آمد تا وسايل چاي را جمع کند،اظهار نظر کرد که ظاهرا هوا سرد شده است. لکس با او موافق بود. ميز پيک نيک را جمع کرد و آن را به طرف خانه برد و از کاترين هم دعوت کرد که همراهش برود.
در اتاق نشيمن،او به کاناپه اشاره کرد و بار ديگر کنار کاترين نشست. پاهايش را روي هم انداخت و دستانش را پشت سرش جمع کرد و به پشتي کاناپه تکيه داد. حالت نيمرخ او حتي سخت تر و جدي تر بود. موهاي سياه او پر پشت مي نمود و انگشتان مشتاق را دعوت مي کرد تا آنها را نوازش کند. پيشاني و لبانش ترسناک تر به نظر ميرسيد. کاترين ذهنش را به زمان حال برگرداند و تعجب زده از خود پرسيد که چطور در اين بعد ازظهر درخشان يکشنبه ي تابستان در کنار چنين مردي نشسته است؟
"لکس؟"
لکس چشمانش را گشود،به آرامي سرش را به طرف او برگرداند و لبخندي تمسخر آميز بر لبانش نقش بست:
" دوباره بگو"
وقتي کاترين اخم کرد او گفت:
" اسمم رو صدا بزن، اما اين بار نه مثل موش ترسويي که مي ترسه بپرن روش"
" لکس"
لبخند لکس خشنودي او را آشکار کرد.
" من نمي تونم تا شب بمونم"
حالت چهره لکس تغيير کرد و به نظر مي رسيد که ناراحت شده است. کاترين سريع اضافه کرد:
" امروز حال پدر بزرگم خوب نبود. اصلا نزديک بود نيام،اما اون اصرار کرد"
لکس بعد از مکثي طولاني گفت:
" دليلت به اندازه کافي موجه و عادلانه س. اميدوارم مساله جدي نباشه؟"
کاترين گفت که گلوي پدربزرگش درد مي کند و احتمالا سرماخوردگي در راه است. لکس سرش را تکان داد و به وضعيت قبلي اش بازگشت.
چشمان بسته او کم کم باعث ناراحتي کاترين مي شد. اگر قرار نبود با هم صحبت کنن،پس چرا لکس او را دعوت کرده بود؟
ناگهان لکس پرسيد:
"چند دليل بيار که چرا خيال مي کني مدرسه دهکده باز بمونه"
مغز کاترين قاطي کرد.
سپس فکرش را متمرکز کرد.لکس تقريبا او را شوکه کرده بود.
" من دلايلم رو به ات گفتم. اونا رو قبلا که اينجا بودم گفتم. روزي که اندي براون به من حمله کرد.
" کمي بيشتر بگو" کاترين به تندي گفت:
" اين که قصه پريان نيست"
لکس سرش را برگرداند. نگاهش سرد بود. کاترين تقريبا از سردي چشمان او بر خود لرزيد.
لکس گفت:
" حرفت بي ربط بود"
کاترين همانگونه که لکس قصد داشت، به اندازه ي کافي تنبيه و تحقير شد زير لب گفت:
" متاسفم، يه لحظه نا خود آگاه برگشتم سر رفتار سابقم"
لکس متحير و متعجب به نظر مي رسيد.
" پدر بزرگم چند تا حقيقت رو درباره من تذکر داد. شنيدن اونا باعث ناراحتيم شد،اما چون از طرف اون بود ،مي دونستم حتما درست ميگه. اون گفت.....من مستبد و گيج و بي احتياط هستم."
همراه او گوش مي داد. چهره اش بي حالت بود.
"اون گفت ...گفت که من بيفکر و بي ملاحظه هستم .و ظرافت و زيرکي ندارم .اون به من گفت که... من بخوبي از موقعيت ها...."
کاترين وحشت زده از اينکه تقريبا قضيه را لو داده بود،مکث کرد. او با بي توجهي اش تقريبا توانسته بود بدگماني لکس را تاييد کند که براي رسيدن به هدفش روش خود را تغيير داده و رفتار خوب امروزش در نتيجه ي تصميمي حساب شده و از سر نا اميدي بوده است تا خوشايند مردي واقع شود که مي توانست با يک حرکت قلمش مدرسه دهکده چارتن را براي هميشه ببندد.
لکس با لحني بي احساس پرسيد:
" چرا جمله ات رو تموم نکردي؟"
" بسيار خوب. خودت بقيه شو حدس زدي. اين يه ضرب المثل قديميه،نه؟"
لکس براي مدتي طولاني با چشمان بسته و در حالي که سرش را همان طور عقب بود، مثل مجسمه بي حرکت باقي ماند. وقتي عاقبت سرش رابالا کرد، حرکاتش همچون مردي که پاسخي براي مشکلي پيدا کرده است، مصمم و قاطعانه بود.
او رويش را برگرداند.لبخندش کمي غير طبيعي و مصنوعي بود و با لحني ملايم گفت:
" از موقعيتها خوب استفاده کن, کاترين عزيزم. کسي چه مي دونه،شايد بازي روببريواما...."
او روي کاناپه جابجا شد و برخلاف تصور کاترين به جاي نزديک تر شدن به او فاصله اش را بيشتر کرد و گفت:
" اول من از موقعيت استفاده کنم"
بعد يک دستش را بالا برد؛ کمي آن را خم کرد و گفت:
" بيا پيش من،کاترين"
کاترين مضطرب شد و حرکتي نکرد.
"بيا عزيزم،من دارم به تو فرصت شروع مي دم"
فصل هشتم-قسمت دوم
کاترين مي دانست که اين تله است. لکس تمام کارت ها،از جمله تکخال برنده را در دست داشت. اگر آنجا مي ماند،لکس مي توانست از نيرو و قدرت برترش استفاده کند،واحتمالا اين کار را مي کرد. و اگر مي دويد و پا به فرار مي گذاشت،اميدي نداشت که بتواند فراتر از در جلويي برود.
دردي در دستانش ايجاد شد و کاترين به آنها که روي پايش قرار داشتند نگاه کرد. دستانش محکم در هم گره خورده بود،همچون آخرين در آغوش گيري زوجهاي عاشق. همان لحظه اي که او دستانش را از هم جدا مي کرد،آن وقت مي بايست با خود و خويشتني که تمام عمرش آن را مي شناخت و به آن احترام مي گذاشت،خداحافظي مي کرد. چرا که بي ترديد،اگر تسليم خواهشهاي لکس مي شد آن خانه را در حالي ترک مي کرد که شخصي متفاوت با خود کنوني اش بود.
اگر به نحوي مي توانست با توهين و ناسزا و احياي لحن تند سابقشان لکس را دوباره تبديل به دشمن کند، شايد لکس را از هدفش دور مي کرد.
اما تمام آنچه توانست بگويد اين بود:
" خدمتکارت....خدمتکارت ممکنه بياد"
" خدمتکار من داره استراحت ميکنه. الان ساعتيه که اون معمولا دوست داره استراحت کنه"
اين فرصتي در اختيارش گذاشت و دردي که در انگشتانش احساس مي کرد با عث شد بگويد:
" به نظر مي رسه تو با خدمتکارهات خيلي مهربوني،اين طور نيست؟"
کاترين بابت لحن تحقير آميزش به خود تبريک گفت و ادامه داد:
" اسم تو رو بايد همراه سرور صدا کرد،نه آقا"
قلب کاترين از عصبانيتي که در چشمان لکس به وجود آمد، از جا تکان خورد
" من يکي از معلم هاي دهکده هستم که از ديدگاه ارباب رعيتي منو يکي از خدمتکارات ميکنه. حالا من بايد تو رو سرور من خطاب کنم؟"
لکس دستش را دراز کرد، بازوان کاترين را گرفت و او را وادار کرد دستانش را از هم جدا کند. بعد کاترين را به طرف خودش کشيد و فاصله بين خودشان را از بين برد. با وجود اينکه کاترين از تسليم شدن خودداري مي کرد،تلاش و تقلاي او کاملا بي ثمر و نابرابر بود. لکس براحتي برنده شد. چشمان لکس در اثر کشمکش موجود مي درخشيد.
وقتي او کاترين را رها کرد،کاترين احساس مي کرد که دهان و عزت نفسش کوفته شده است.
لکس گفت:
" خيلي طول نکشيد که دوباره به رفتار سابقت برگردي و رفتار مودبانه و اصلاح شده ت رو فراموش کني،نه؟ ديگه اثري از اون دختر شيرين و متبسمي که وارد خونه من شد ه بود نيست؟"
کاترين با شنيدن لحن تمسخر آميز او احساس ناراحتي و اندوه کرد،اما هيچ راهي نداشت که دلايلش را براي بازگشت به رفتار سابقش به لکس بفهماند.
کاترين در مقابل قدرت برتر لکس کاملا بي دفاع بود،ناچار بود همانجاييي که بود،باقي بماند. او سرش را کج کرد تا گونه اش را از شانه اي که بر آن تکيه کرده بود، دور کند. و در حالي که از اينکه آنچنان صميمانه با هم نشسته بود،معذب بود،زمزمه کرد:
" اي کاش هرگز به اينجا نيومده بودم. در حقيقت اصلا نمي دونم تو چرا از من دعوت کردي"
لکس همين طور که به موهاي درخشان کاترين نگاه مي کرد که درست زير چانه اش بود،با لحني تمسخر آميز و در عين حال متعجب پرسيد:
" نمي دوني؟ خيال مي کردم ديشب خوب داشتيم با هم کنار ميومديم. بنابراين به اين نتيجه رسيدم که دوست دارم.....کمي بهتر بشناسمت. و اين به نوعي شناخت همديگه س. مثلا به خودمون دو تا نگاه کن.... ما قبلا نمي تونستيم همديگه رو تحمل کنيم...."
" اگه اين چيزيه که تو فکرش هستي...."
کاترين اينبار به شدت تقلا کرد و خود را از ميان بازوان سرسخت او کنار کشيد، که اين باعث شد لکس بي رحمانه فشار بازوانش را بر دور او بيشتر کند و محکم تر او را بگيرد. و اين همچون گرفتار شدن در چنگال يک خرس قهوه اي بود. هر چه او بيشتر مي جنگيد و تقلا مي کرد،زنجيري که در اطراف بدنش بود،محکم تر مي شد. با اين حال اگر او آرام مي گرفت و تسليم مي شد،مي دانست که نمي تواند از سرنوشتي که در انتظارش است فرار کند.
" عزيزم،وقتي قبول کردي به اينجا بياي،مي بايست مي دونستي من تو چه فکري هستم. شايد تو معصوم باشي و من باور دارم که اين طوره، اما مطمئنا انقدر ها هم نادان و احمق نيستي. من قبلا به تو گفته بودم که تو منو تحت تاثير قرار ميدي و چقدر تو رو مي خوام..."
او کاترين را جلو تر کشاند و در گوششش زمزمه کرد:
" قصد دارم تو رو تصاحب کنم"
فرصتي براي پاسخ وجود نداشت،يعني لکس به او اجازه نداد. درست با همان روش قبلي . او در حالي که کاترين سرش را مقابل شانه او قرار داده بود، به چهره کاترين نگاه کرد و گفت:
" کاترين ،قبول کن تو مال مني"
کاترين چهره اش را روي شانه او پنهان کرد . با وجود عشقي که به لکس داشت،اصولي که به آن معتقد بود و با آن بزرگ شده بود،مانع از پاسخ دادن به او مي شد.
لکس چانه کاترين را گرفت:
" به من بگو"
وقتي عاقبت کاترين توانست صحبت کند،به چشمان لکس نگاه کرد و ديد که در آنها عشق و اشتياق و هوس موج مي زند. او نمي توانست خود را متقاعد کند که همه ي انها چيزي بيش از هوس و ميلي آني است.
کاترين ديگر بيشتر از آن نمي توانست دو پهلو حرف بزند و طفره برود. به همان اندازه که خود دار بود،در باطن صادق هم بود. بنابر اين بي اراده اين کلمات از دهانش خارج شد:
" دوســــــــــــتت دارم"
حالا اگر لکس مي خواست مي توانست او را به اتاقش ببرد و تمام عشقي را که به ان اعتراف کرده بود،از او طلب کند. ولي در عوض لکس او را روي کاناپه کنار خود نشاند و سر او را روي شانه اش قرار داد.
کاترين فکر کرد حالا اين لکس است که سعي دارد خويشتندار باشد. او به کاترين نگاه کرد. در چشمانش حالتي وجود داشت که باعث تعجب کاترين شد.
بعد با لبخندي محبت آميز گفت:
" خوب،من منتظرم"
کاترين اخم کرد:
" براي چي؟"
"براي خواهش و تمناي تو. بگو لکس،خواهش مي کنم دست از مدرسه بردار و بذار باز بمونه."
سکوتي تنش زا برقرار شد.
او دستي به موهاي کاترين کشيد و زمزمه کرد:
" منو همون جايي که مي خواستي کشوندي"
بله، کاترين به خاطر آورد که تصور لکس را مبني بر اينکه به آنجا آمده بود تا او را نسبت به نظرياتش متقاعد کند،رد نکرده بود. و حالا لکس در حالي که لبخند مي زد،منتظر بود که کاترين از مزاياي رابطه ي جديدشان استفاده کند. کاترين تنها کافي بود بگويد.........
کاترين همين طور که با دکمه لباس لکس بازي مي کرد:
"لکس ،من نمي تونم اين کارو بکنم. من نمي تونم در باره مسايل روزمره صحبت کنم."
او با گونه هاي گل انداخته به لکس نگاه مي کرد و ادامه داد:
" نه، حالا ،بعد از..."
کاترين دستش را دور گردن لکس انداخت:
" لکس"
لکس او را از خود دور کرد و در حالي که به چشمانش نگاه مي کرد،گفت:
" کاترين تو مي خواي بازم ادامه بدي؟"
کاترين آهي کشيد و سرش را به علامت نفي تکان داد.
"پس جادو گر کوچولو،، از اغفال من دست بردار و وسوسه م نکن. تو دقيقا مي دوني باعث مي شي من چه احساسي داشته باشم... من اينو به اندازه کافي به تو گفته م"
سپس گل سرخ را برداشت و آن را سر جاي قبلي اش قرارداد.
تماس دست او ديگر براي کاترين عجيب و غير عادي نبود.
با قرار گرفتن گل سرخ در سر جايش،لکس در حالي که نکاهش در نگاه کاترين گره خورده بود،دستش را به آرامي از روي لباس کاترين برداشت و به آرامي گفت:
" اون کل سرخ با عث ميشه فاصله بين ما حفظ بشه. هيچ کدوم از ما دلمون نمي خواد اون گل سرخ زيبا رو نابود کنيم،نه؟ حالا آروم کنار من بشين و حرف بزن. منو متقاعد کن و افکارم رو به راهي که مي خواي بکشون."
چند لحظه طول کشيد تا کاترين بتواند افکارش را متمرکز کند و چند جمله واضح و قابل فهم بگويد. در ابتدا لحن صدايش خشک و رسمي بود، اما بعد جملات براحتي از دهاش خارج شد. دلايل او از قلبش نشات مي گرفت.
او گفت:
" اول از همه، براي اهالي دهکده آشناس.ساختموني که از بچگي با اون آشنا و بزرگ شده نوکوچولو بودن که مادرشون توي کالسکه از جلوي مدرسه رد شون مي کرد،يا اينکه سوار ماشين پدر شون از جلوي مدرسه رد مي شدن. اونا از وقتي راه رفتن رو ياد گرفتن ،از جلوي مدرسه عبور مي کردن."
چهره لکس چيزي را نشان نمي داد.
" والدين اونا هم توي همين مدرسه درس خوندن و بسياري از پدر بزرگها و مادربزرگهاشون هم همين طور. يکي از شاگردها برام گفت که چطوري بعضي از پدربزرگها و مادربزرگهاشون زماني که خودشون بچه بودن اطراف ساختمون مدرسه درخت کاشتن و حالا اون درختها حتي از ديوار مدرسه بلندتره. اونا در اونجا ريشه گرفتن لکس. اين چيزيه که من سعي دارم بگم."
لکس سري تکان داد. اما نگاهش به شومينه سنگي خاکستري دوخته شده بود.
کاترين که از عدم پاسخگويي لکس به خواهشهاي او ناراحت شده بود، حرفهايش را اين طور پايان داد:
" کهنه و قديمي بودن هميشه بد نيست لکس. نو وتازه بودن هم هميشه منجر به خوشبختي نميشه."
" هوم"
تنها پاسخ لکس همين بود. در مدتي که کاترين حرف ميزد، لکس دستانش را کنار کشيده بود و کاترين متوجه شد که حالا با فاصله از يکديگر نشسته اند. حالت نگاه لکس به او گفت که مردي که دقايقي قبل در کنار او نشسته بود،رفته و جايش را شخصي گرفته است که کاترين آموخته بود به او احترام بگذارد و ..... از او بترسد.
دشمن او، ريئس کميته آموزشي
بيشتر از هر چيزي در دنيا کاترين دلش مي خواست همان مرد قبلي برگردد،تنها مردي که کاترين به او گفته بود دوستش دارد و اجازه داده بود به او نزديک شود
کاترين سرش را روي شانه او قرار داد و گفت:
" لکس،چرا تا حالا ازدواج نکردي؟"
و وقتي لکس بار ديگر دستش را دور کاترين انداخت کاترين ناراحت شد.
" هيچ وقت احساس نمي کردم نيازي به اين کار باشه"
مکثي کوتاه ايجاد شد و کاترين گفت:
" اوه"
لکس لبخندي زد:
" چرا انقدر عصبي و ناراحت؟"
او چانه کاترين را گرفت و صورت او را به طرف خودش برگرداند:
" عزيزم،تو ديگه بايد فهميده باشي که منم مثل همه مردهاي عادي هستم. من سي وپنج سالمه. يه پسر نو جوون نا آزموده و بي تجربه که نيستم..."
کاترين به تندي پاسخ داد:
" اگه داري به جيم ري برن اشاره مي کني،اون تقريبا بيست سالشه"
لکس گفت:
" اوه بله"
در صداي او کنايه و تمسخر موج مي زد:
" اين روزا پسرهاي تقريبا بيست ساله مي تونن...... تا حدودي..... به باتجربگي و آزمودگي مردهاي سي و پنج ساله باشن."
او چانه کاترين را رها کرد:
" اون اين طوريه؟نه؟ تو بايد اينو خوب بدني.""
کاترين ناراحت شد:
" کاش مي شد از مزخرف گويي دست برداري"
" متوجه نبودم که دارم اين کار رو مي کنم. خيال مي کردم جيمي جاي راب باوز رو تو زندگيت گرفته"
" به ات که گفتم راب در زندگي من هيچ جايي نداشت. همين طور گفتم که ازدواج...."
"
....جزو برنامه هاي آينده تو نيست. بله،حالا يام اومد"
برق چشمان او قلب کاترين را به تپش واداشت . ادامه داد:
" پس من منتظر چي هستم عزيزم؟"
او بلند شد و دست کاترين را گرفت و بلندش کرد:
" بذار به طبقه بالا راهنماييت کنم."
کاترين دستش را عقب کشيد:
" ميشه ازلودگي و مسخره بازي دست برداري؟"
و ملتمسانه به او نگريست. لکس خنديد و روي کاناپه نشست و اين بار بازويش را دور کاترين انداخت.
" ببينم.... اين لارا زنيه که تو دراين لحظه عاشقش هستي؟"
" لارا؟لارا هالند؟ من کلمه عشق رو به لارا ربط نميدم. اون خونسرد و حسابگره و فقط يه چيز مي خواد"
کاترين سوالش را بي آنکه به او نگاه کند،مطرح کرد:
" حالا... اوني رو که مي خواد بدست مياره؟"
لکس به آرامي خنديد:
" معلوم نيست"
پس لکس پاسخ او را نمي داد. کاترين علي رغم اينکه مي دانست عاقلانه نيست ادامه دهد،باز پرسيد:
" تا به حال عاشق شدي لکس؟"
لکس به گونه اي غريب ساکت شد:
" يه بار سالها قبل"
مکثي طولاني و بعد
" اون شوهر داشت. شوهرش معلول بود و ما مي دونستيم زياد عمر نمي کنه بنا بر اين صبر کردم."
سکوت چنان طولاني بود که کاترين يواشکي به او نگاه کرد.
بالا خره لکس گفت:
" و عاقبت اون مرد"
کاترين نفسش را در سينه حبس کرد.آيا لکس موران قبلا ازدواج کرده بود؟
" و .... و اون با يکي ديگه ازدواج کرد. با کسي که مدتها بود باهاش رابطه داشت"
"ديگه نديديش"
"نه. وقتي شوهر دومش تو يه تصادف ماشين کشته شد، اون اومد پيش من و التماس کرد که قبولش کنم و همه چي رو از نو شروع کنيم. من به اش گفتم از زندگيم خارج بشه. وقتي اون از زندگي من خارج شد،قسم خوردم که ديگه به هيچ زني اعتماد نکنم و فکر ازدواج رو از سرم بيرون کنم و هرگز به هيچ وجه با هيچ زني رابطه اي برقرار نکنم که نتونم هر موقع دلم خواست برم پي کارم. چرا که در اين صورت مي تونستم براحتي خداحافظي کنم و در رو ببندم و هرگز برنگردم."
و او به چنين مردي گفته بود دوستش دارد اگر تنها مي توانست کلماتش را پس بگيرد.
لکس در حالي که به رو ي کاترين خم شده بود و چشمانش برق ميزد،گفت:
" تا اينکه با دختري با مو هاي قرمز آتشين و روحيه اي همچون موهاش و چشماني به درشتي و عمق اقيانوس و زبوني که صراحت و تندي و صداقتش مثل پتک بود و خودش شهره عام وخاص بود،آشنا شدم"
کاترين به روي او لبخند زد.
"کسي که به دليل اصول اخلاقي درست و خوبي که به اش معتقده، نمي تونه غير قابل اعتماد و عهد شکن يا نسبت به هر مردي بي وفا وخائن باشه. تو عزيزم،تو گربه کوچولوي من،کاترين من."
او مو هاي کاترين را عقب زد و در چشمانش خيره شد.
ناگهان کاترين کلمات چند دقيقه قبل را به خاطر آورد.
در اين صورت مي تونستم براحتي خداحافظي کنم و در رو ببندم و هرگز برنگردم.
وشعري را که براي لکس خوانده بود زمزمه کرد:
" لکس، اگه تو از من خداحافظي کني و بري،قلب من ميشکنه و ميميرم"
لکس فاصله ميانشان را بيشتر کرد و به موقعيت سابقش برگشت. دست کاترين را گرفت و لحظه لحظه فشار دستش را بيشتر کرد. کاترين احساس کرد دستش دارد له مي شود،اما اين دردي بود که مشتاقانه از آن استقبال مي کرد،چون مي دانست دردي است که لکس هم آن را احساس کرده است. کاترين فکر کرد بايد سالها بگذرد تا لکس خاطره ي زني را که به او خيانت کرده بود را ،فراموش کند.
لکس مچ دست او را گرفت و کاترين با تماس دست او دوباره لرزيد. لکس با نشان دادن ساعتش،زمان را به او ياد آور شد.
کاترين گفت:
" پدر بزرگم من بايد برم لکس"
لکس از جا بر خاست. دستش را درازکرد و کاترين دستش را در دست او قرار داد. بعد لکس او را بلند کرد و در گوش کاترين زمزمه کرد:
" با توجه به شرايط فعلي اشکال نداره. من تو رو مي رسونم خونه ت"
کاترين اعتراض کرد که لازم نيست،اما او به شيوه هميشگي کاترين را ساکت کرد.
خانم مک برايد در حالي که ازپله ها پايين مي امد،ناباورانه به آنان نگاه ميکرد.
لکس به او کفت:
" من براي شام بر مي گردم. اما تنها. دوشيزه هيوم مجبوره بره خونه. حال پدر بزرگش خوب نيست."
خدمتکار همدردي اش را ابراز کرد و اظهار اميدواري کرد که حال آقاي هيوم هر چه زود تر بهتر شود
جلوي در خانه توماس، کاترين رويش را بر گرداند تا از لکس تشکر کند که او را به خانه رسانده است،ولي در کمال تعجب مشاهده کرد که او در حال پياده شدن از اتومبيل است. کاترين شروع کرد:
" لازم نيست"
اما لکس گوش نداد.
کاترين در خانه را باز کرد و پدر بزرگش را صدا زد.
پدر بزرگش پاسخ داد:
" من توي رختخوابم،عزيزم. پاهام کمي درد مي کرد. به نظرم آنفلوانزا گرفته باشم."
کاترين رويش را به لکس کرد.
" تو بهتره بري چون ممکنه تو هم انفلوانزا بگيري"
اما لکس با دستش اشاره کرد که کاترين جلوتر از پله ها بالا برود و راه را به اونشان بدهد.
آنان با هم وارد اتاق خواب توماس شدند و کاترين شروع کرد به معذرت خواهي بابت اوضاع نا مرتب اتاق. لکس به اختصار گفت:
" فراموشش کن"
و کاترين از اينکه مي ديد او بر خلاف ثروت و موقعيت اجتماعي اش افاده اي و فخر فروش نيست، احساس آسودگي خاطر کرد.
لکس به توماس که از داشتن مهمان آن هم آن مهمان برجسته و معروفي متعجب و شگفت زده بود،سلام کرد.
رختخواب زير فشار وزن لکس فرو رفت و او گفت:
" خوب، پدر بزرگي که نوه اش به فکرشه،چه بلايي سر خودش آورده؟"
توماس با شوخ طبعي گفت:
" اين بلاييه که چندتا ويروس لعنتي به سرم آوردن. حيف که نمي تونن اونا رو ريشه کن کنن. آفت نژاد بشر هستن"
با اينکه رنگ او پريده و بي حال بود ،متوجه چشمان درخشان و چهره بشاش نوه اش شد. همچنين متوجه شد سرچشمه و علت اصلي خوشحالي و شادي او شد.
توماس اخمي کرد،سرش را خاراند و و سپس سري تکان داد،با اين حال سوالي نکرد.
لکس دستش را دراز کرد و دست کاترين را گرفت،او را به کنار خود کشاند و کاترين در کنارش قرار گرفت.
سپس گفت:
" توماس،من و نوه ات ديگه با هم دشمن نيستيم"
چهره رنگ پريده ي توماس صورتي شد و چشمان خسته اش جاني تازه گرفت و مشتاقانه پرسيد:
" مدرسه؟ يعني اون تو رو متقاعد کرده که مدرسه رو نجات بدي؟ اينو مي دونستم. من به اش گفتم که اگه بتونه همون طور که منو اغوا ميکنه،تو رو هم اغوا کنه، به هر چي مي خواد مي رسه"
کاترين همان طور که به مهمانشان نگاه مي کرد،چشمانش مملو از ترس شد
با اينکه لکس هم حتي براي لحظه اي چشم از او بر نمي گرفت،حالت چهره اش هيچ چيز را نشان نمي داد.ممکن نبود لکس متوجه نگراني و هراس او نشده باشد. تصور اينکه حالا لکس از حرفهاي بي غرضانه پدر بزرگش که هر شنونده اي مي توانست برداشتي غلط از آن داشته باشد، چه برداشتي مي کند، باعث نگراني و ترس او شده بود.
و و قتي لکس لبخندي زد و دست او را رها نکرد،خيال کاترين راحت شد. اگر هم عدم اطمينان يا شک و ترديدي در چهره لکس وجود داشت،او ان را نديده بود،چون حالا ديگر مردي را که دوستش داشت آنقدر مي شناخت که متوجه هر تغيير حالتي در چهره اش شود.
کاترين سراسيمه گفت:
" نه،پدر بزرگ.منظور لکس اين نبود . منظورش اين بود که...."
کاترين به تندي نفسي کشيد. منظور لکس چه بود؟ او عشقش را به لکس اعتراف کرده بود،اما لکس با هيچ نگاه يا کلمه اي احساسي را که نسبت به کاترين داشت، روشن نکرده بود.
تمام آنچه لکس بروز داده بود،ميل و هوس و تمايلش به پيروز شدن و مقهور کردن او بود،و آن فاقد عبارت ساده" دوستت دارم" بود که کاترين شديدا در آرزويش مي سوخت.
لکس گفت:
" منظور من اين بود که ما دوستيم. دوستاني بسيار خوب"
توماس در حالي که صدايش کمي مي لرزيد،پرسيد:
" دوست"
او سردرگم و مبهوت به نظر مي رسيد، انگار از خود مي پرسيد آيا تب دارد؟
" دوستان خوب، توماس. منظورم رو که مي فهمي؟"
توماس سرش را تکان داد
" گمانم منظورت رو مي فهمم"
لکس خنديد و دست کاترين را گرفت:
" تا بيرون بدرقه م مي کني؟"
کاترين سرش را تکان داد
" زود بر مي گردم ،پدر بزرگ"
در راهرو لکس ايستاد.
" کي مي تونم دوباره تو رو ببينم عزيزم؟"
کاترين از سر رضايت آهي کشيد:
" هر وقت که تو بخواي و فردا عصر چطوره؟"
لکس از سر تاسف سري تکان داد:
" يه جلسه دارم"
کاترين با شرم پرسيد:
" پس فردا چطوره؟"
لکس او را از خود دور کرد:
" اين چيزيه که تو مي خواي؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
" کاترين تو داري با آتيش بازي مي کني و اين آتيش نه تنها مي سوزونه عزيزم،بلکه هر چي رو سر راهش باشه،مي خشکونه و از بين مي بره و محو ميکنه"
کاترين سري تکان داد و بعد دوباره سرش را به علامت نفي تکان داد.
لکس خنديد:
" تو گيج شدي و نمي توني خوب فکر کني،نه"
کاترين با صراحت به چشمان او نگاه کرد:
" نه،نمي تونم"
لکس او را به طرف خود کشيد:
" خوب،خواهيم ديد"
شک و ترديدي که کاترين تمام بعد از ظهر سعي کرده بود آن را از ذهنش دور کند،دوباره به او هجوم آورد. لکس گفته بود خواهيم ديد.
چه چيزي را مي ديدند؟
با اينکه لکس رفته بود،کاترين تا ساعتها همچنان مي توانست حضور او را احساس کند.
ان شب وقتي به رختخواب خزيد،انگشتانش را به به روي گونه و لبانش قرار داد و با ياد او به خواب رفت
************************************************** *********************************
دوشنبه صبح سر کلاس،اندي براون دستش را بالا برد و گفت:
" دوشيزه هيوم،معذرت مي خوام که به مهموني رفتم"
کاترين اخمي کرد. مهماني؟ آه البته. مهماني لکس. پس از آن اتفاقهاي زيادي افتاده بود.......
دختري کوچک هم گفت:
" منم همين طور،دوشيزه هيوم"
بعد گروهي از بچه ها با هم گفتند:
" منم همين طور "
کاترين سرش را تکان دا
" ديگه مهم نيست. اين چيزيه که گذشته،پس....."
يکي از پسر ها مصرا نه گفت:
" ولي ما شما رو نا اميد کرديم،دوشيزه هيوم. حالا اونا مدرسه رو مي بندن،نه؟"
کاترين کلمات لکس را ددر شب قبل به خاطر آورد.
خواهيم ديد
و ترس و شگفتي اش را از اينکه منظور او چه بوده است به ياد آورد
کاترين آهي کشيد:
" براي اينکه به مهموني آقاي موران رفتين؟ شک دارم اين کار شما تاثير زيادي داشته باشه بيلي"
کاترين اميدوار بود که بچه ها متوجه ناراحتي و احساس شکست او نشده باشند
لبخند او فاقد اطمينان بود. او در حالي که سعي مي کرد به سخنانش لحن شوخي بدهد گفت:
" من شما رو مي بخشم"
سپس جدي شد،زيرا احساس کرد عادلانه اين است که درباره آينده شان به آنان هشدار بدهد:
" به نظرم شما ها بايد بدونين که اگه مدرسه بسته بشه،همگي مجبورين توي بارون و آفتاب ، زمستون تابستون زود تر از خواب بيدار بشين و با اتوبوس به مدرسه جديد برين"
بچه ها همچون مجسمه نشسته و به او خيره شده بودند
" تصور مي کنم اولش شماها در مدرسه جديد احساس غريبي خواهيد کرد. مادرتون اينجا توي دهکده س و زنگ تفريح که شماها توي حياط مدرسه هستين ،ديگه اونو حين عبور و رفتن به خريد نمي بينين. ديگه با دوستاتون پياده تا خونه نمي رين،چون مجبورين با اتوبوس برگردين"
کاترين فکر کرد: من چي کار کردم. واضح بود که بعضي از بچه ها نزديک بود بزنند زير گريه. . شايد بهتر بود اصلا حرفي نزده بود.آيا گاهي بهتر نيست مردم از آنچه قرار است رخ دهد بي خبر باشند؟
کاترين سريع گفت:
" به درس ادامه مي ديم"
و با آسودگي مشاهده کرد چهره بچه ها باز شد.
موقع ناهار، اندي براون د رحالي که دور ميزي در سالن با بچه هاي ديگر نشسته بودف ساندويچش را مي خورد. کاترين کنار بچه ها نشست و ناهار خودش را خورد. پچ پچ آنان را بي آنکه کلمه اي از آن در يابد،مي شنيد. در فکر آن شب و لکس بود.......
کاترين متوجه شد بچه اي در کنارش سعي دارد توجه او را جلب کند.اندي براون بود که در کنارش ايستاده بود. او زمزمه کرد:
" دوشيزه هيوم، ما براي کمک به شما يه کاري مي کنيم. من و بيلي در فکر راه چاره هستيم"
کاترين لبخندي زد و به آرامي عينک پسر بچه را روي پل بيني اش قرار داد:
" مي خواين براي کمک به من چي کار کني اندي؟"
اندي گفت:
" مدرسه مون رو نجات بديم،دوشيزه هيوم"
بعد دستي به بازوي کاترين زد و فرار کرد.
کاترين لبخندي زد. به نظر مي رسيد اندي نياز داشته او را لمس کند تا مطئن شود که او جامد واقعي است و تنها يک شبه نيست.
کاترين فکر کرد:
شايد من جاي مادرش رو براش گرفتم. پسر بيچاره . او خانه و روياها و اميدهايش را از دست داده بود.
کاترين شب را با پدر بزرگش سپري کرد. پدر بزرگش در طول روز به طبقه پايين آمده اما زود به خواب رفته بود.
کاترين تمام شب منتظر زنگ تلفن بود،اما تلفن زنگ نزد.
مايوس و نا اميد از خود پرسيد:
چرا تلفن زنگ بزند؟ لکس جلسه داشت،نه؟ اما جزيي ديگر از وجودش استدلال مي کرد جلسه که تا نيمه شب ادامه پيدا نمي کند.
نيمه شب ،کاترين تسليم شد و به رختخواب رفت.
کمتر از بيست و چهار ساعت ديگر لکس را مي ديد.
مجبور بود خود را به اين راضي کند.


روز بعد، پس از تعطيل شدن مدرسه کاترين در اتاق کارکنان موهايش را شانه کرد. صبح آن روز آن قدر موهايش را شانه کرده بود که برق مي زد. با اينکه تا عصر و ديدن لکس خيلي مانده بود،نبضش بشدت ميزد. ساعت روي ديوار به او مي گفت که چهار ساعت ديگر دوباره با لکس خواهد بود. تنها چهار ساعت باقي مانده بود تا بتواند خود را مطمئن کند که در بعد از ظهر يکشنبه آنچه ما بين خودش و لکس رخ داده بود؛ خواب و رويا نبود و واقعيت داشت.
کاترين از اتاق مطالعه راب گذشت و فرياد زد که دارد مي رود
راب پاسخ داد:
"باشه،فردا مي بينمت"
کاترين همان طور که در سنگين ورودي را مي گشود تا بيرون برود،متوجه رولزرويس سفيد براقي شد.
کاترين در حالي که چيزي نمانده بود از خوشحالي قلبش از کار بيفتد فکر کرد:
لکس اومده دنبال من و ما همديگه رو چهار ساعت زود تر مي بينيم.
در اتومبيل بسته شد و و قتي کاترين ديد که لکس با گامهاي بلند به طرفش مي آيد،قلبش به لرزه افتاد. اما به نظر نمي رسيد او عاشقي بيقرار باشد که براي ديدن عشقش لحظه شماري کرده و نتوانسته باشد براي بودن در کنار او صبر کند.
چهره اين مرد بر اثر عصبانيت و خشم مثل گچ سفيد بود و چشمانش بيست درجه زير صفر. ظاهرش نشان از خشمي بي پايان داشت.
کاترين در حالي که مي لرزيد،فکر کرد: خدا به کسي که اين قدر اونو خشمکين کرده رحم کنه.
کاترين کنار رفت تا اجازه دهد او عبور کند،اما لکس به طرف او آمد، روبرويش ايستاد و او را به عقب هل داد.
کاترين حيرت زده فکر کرد:
من اوني هستم که لکس دنبالش مي گشت. من چي کار کردم که شايسته اين رفتارم؟ يعني کميته آموزشي عاقبت تصميم گرفته مدذسه رو بازنگه داره؟ يعني اونا به خواهشهاي ما گوش دادن و برخلاف خواسته رئيسشون با هم به توافق رسيدن.؟
کاترين در حالي که مي لرزيد موضع خود را حفظ کرد. اگر دليل حمله لکس اين بود در مقابلش مي ايستاد و با او مواجه مي شد.
لکس از سر خشونت بازوان کاترين را گرفت،به طوري که کاترين بسختي مي توانست درد آن را تحمل کند
کاترين با خودداري و ملايمت گفت:
" لکس تو داري منو اذيت مي کني"
او از ميان دندانهاي به هم فشرده اش گفت:
" اذيتت مي کنم؟ خداوندا،اگه دست من بود،تا وقتي جان در بدن داشتي ،کتکت ميزدم، راب باوز کجاست؟"
کاترين به او گفت. او کاترين را با خود کشيد و در اتاق راب را گشود.
راب در حالي که دستانش روي ميزقرار داشت،بلافاصله بلند شد. راب شروع به خوش امدگويي به مهمان مهم و سرشناسش کرد، اما لکس حرف او را قطع کرد:
" من مي خوام حساب اين دختر رو برسم و ادبش کنم. من مي خوام اعضاي بدنش رو تکه تکه کنم. اون اينبار ديگه خيلي زياده روي کرده"
راب در حالي که گيج شده بود پرسيد:
" کاترين؟"
کاترين تنها توانست سرش را تکان دهد و با شجاعت و جسارتي که اصلا آن را در خود احساس نمي کرد گفت:
" شايد ما در مبارزه پيروز شديم و آقاي موران باخته، و به همين دليل ناراحته"
لکس در اتاق مطالعه ي راب را به شدت به هم کو بيد:
" شما شايد پيروز شدين؟ پيروز ؟ تو خيال مي کني بيشرمي و وقاحتي که پريروز از خودت نشون دادي، باعث شده که در مبارزه پيروز بشين؟"
"بيشرمي و وقاحت؟ منظورت رو نمي فهمم"
حالا صورت کاترين مثل صورت لکس همچون گچ سفيد شده بود. گونه هاي او چنان يخ کرده بود که انگار چشمان لکس سرماي خود را به او منتقل کرده بود.
او کاترين را به اتاق کارکنان کشاند و چنان هل داد که کاترين به عقب تلو تلو خورد و پايش به ميز برخورد کرد، اما مغزش همچنان کرخت و بي حس بود و دردي را احساس نمي کرد.
" نمي دوني منظورم چيه؟ معنيش اينه که تو علاوه بر اينکه يه ماده سگ حقير و کينه توز و بد خواه و خبيث هستي،يه دروغگوي تمام عيار هم هستي. مي دوني تو چيکار کردي؟"
او فاصله ميانشان را از بين برد
" تو نه تنها مردم اين منطقه رو از عرضه ميوه ارزون محروم کردي،بلکه بيمارستان و بچه هاي منطقه و افراد پير و مسن رو هم از عرضه ميوه مجاني محروم کردي"
کاترين با لکنت گفت:
" عرضه چي؟"
او شانه هاي کاترين را گرفت و کاترين خودرا عقب کشيد،اما نتوانست از دست او و تکان خشونت آميز شانه هايش فرار کند
" سيبها. عرضه سيبها. وانمودنکن که نمي دوني"
کاترين شروع کرد به لرزيدن. دندانهايش به هم ميخورد،وبي حال و سست شد. وقتي لکس بعد از لحظاتي متوجه ضعف و رنج کاترين شد،از تکان دادن او دست برداشت و رهايش کرد.
کاترين به ميز خورد و روي زمين افتاد و در حالي که گيج و منگ بود و به خوبي نمي توانست لکس را ببيند،زمزمه کرد:
" چه اتفاقي براي اونا افتاده؟"
" هنوز داري تظاهر مي کني که خبر نداري باغ ميوه من غارت شده و درختها کاملا لخت شده ن و تمام سيب ها که خيلي مونده بود برسن،بي مصرف روي زمين ريختن؟"
کاترين ناله کرد:
" اوه ،نه"
لکس در حالي که دندانهايش را به هم مي فشرد گفت:
" اوه بله."
"من قسم مي خورم که هيچي دراين مورد نمي دونم"
کاترين مي دانست لکس همراه با تحقير و توهين انکار او را نخواهد پذيرفت و همين طور هم شد.
لکس در حالي که دستانش روي کمرش قرار داشت و او را تماشا مي کرد گفت:
" خديا ،تو واقعا هنر پيشه خوبي هستي. و به تو گفتم صادق و روراستي. به نظرم گفتم صراحت و رک گويي تو به حديه که آدم رو ناراحت ميکنه. اما من از صراحت و رک گويي تو استقبال کردم چون خيال مي کردم عاقبت زنی رو پيدا کردم که ميتونم به اش اعتماد کنم. به يه زن اعتماد کنم؟"
او پوزخندي زد و ادامه داد:
"هرگز. دوباره هرگز."
چشمان نااميد و مايوس کاترين حالتي ملتمسانه داشت.
" لکس.من دارم ميگم هيچي در اين مورد نمي دونم."
" پس کي اين کارو کرده؟ اگر تو نبودي،کي وارد باغ من شده و تک تک سيبها رو از درخت چيده؟ همين چند روز قبل من تو رو بردم اونجا. به ات گفتم محصولم رو مي فروشم،نارضايتي رو توي چهره ت ديدم. حتي نظرم رو در مورد اينکه تو چه فکري مي کني گفتم و تو نه اعتراضي کردي و نه اونو انکار کردي"
کاترين از سر درماندگي فکر کرد:نه،من حتي به خودم زحمت ندادم بگم افکاري رو که اون تصور کرده در سر ندارم.
" تا جايي که من به خاطر دارم،تو حتي انقدر فريبکار و دو رو بودي که بگي وقتي سيبها برسن، من محصول خوبي به دست ميارم. تو اون حرف رو زدي چون مي دونستي اگهنقشه ات عملي بشه سيبها ديگه وجود ندارن تا برسن. خدايا، تو و هرکي که به ات کمک کرده، حتما پيش خودتون خيلي به من خنديدين. امکان نداشت تو بتوني تنهايي اين کار رو بکني. حالا بگو اون کي بود؟ جيم ري برن عاشق نوجوونت؟"
کاترين روي پايش ايستاد:
" براي خاطر خدا اونو وارد اين ماجرا نکن . اون ربطي به اين ماجرا نداره."
کاترين در حالي که انگشتانش را روي شقيقه اش فشار مي داد،فکر کرد:
اوه،نه حالا من علنا خودمو محکوم کردم.
البته که لکس از اين حرف، حرفي که همچون پرچمي در مقابل چشمان او گسترده بود،بل مي گرفت.
"اينم پذيرش کاري که کردي. پس کي کمکت کرد؟"
او چنان عصبي و خشمگين به نظر مي رسيد که کاترين چند قدمي به عقب رفت و به ميزي که مانع از عقب رفتن و فرار او مي شد، بر خورد کرد.
صداي خنده بچه ها و صداي گريه يک بچه از خيابان به گوش مي رسيد.
و او به خاطر آورد.
بچه.
آمدن اندي براون پيش او.
اندي گفته بود: ما،يعني من و بيلي براي کمک به شما يه کاري مي کنيم.
اندي براون پسر غمگين و کوچک و ناخواسته اي که زندگي صرفا در شش سال و خرده اي عمرش خوب با او تا نکرده بود.
کاترين گرفتار شده بود، به لکس نگاه کرد.
حالا مي دانست چه کسي آن کار را کرده است.
همچنين مي دانست که لکس موران نبايد هرگز درباره اينکه چه کسي مقصر است چيزي بداند.

nika_radi
22-09-2009, 13:55
فصل نهـــــــــــــــــــــــ ــــم
لکس تکرار کرد:
" اون کي بود؟"
کاترين در حالي که سرش پايين بود،پشتش را به ميز تکيه داد.
" پس تو بودي؟"
صداي لکس زمزمه اي خشن بود. کارتين سرش را به علامت تصديق تکان داد
" و تو به من گفتي دوستم داري،حتي به من اجازه دادي به ات نزديک بشم"
لکس داشت از خشم منفجر مي شد. او جلو رفت و دستانش را روي گلوي کاترين قرار داد،تا اينکه کاترين فرياد زد.
بعد لکس دستانش را به سمت سر او برد و موهايش را کشيد، به طوري که سر او عقب رفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
سپس لکس نفس عميقي کشيد و کنترل خود را به دست آورد.
کاترين را رها کرد و دستانش را انگار که الوده شده اند، با دستمال پاک کرد
" تو چيزي جز يه ماده سگ حقير و بي ارزa توطئه گر نيستي. اي کاش هرگز چشمم به تو نيفتاده بود."
او رويش را برگرداند و از اتاق خارج شد. در دهکده ي ساکت و آرام صداي رولزرويس تا حدودي بلند به نظر مي رسيد.
کاترين روي صندلي چوبي افتاد، به جلو خم شد سرش را روي بازوانش قرار داد و با صداي بلند گريست. خوب، دست کم آن روز يک کار خوب کرده بود. او اندي براون محافظت کرده بود و اين چيزي بود که واقعا اهميت داشت..
يک ساعت بعد،راب بعد از اتمام آخرين کلاس آن روز کاترين را در حالي که هنوز مي گريست آنجا يافت.
وقتي راب دستش را روي مو هاي کاترين گذاشت، کاترين از جا پريد و سرش را بالا کرد.
گريه قيافه اش را زار و نزار کرده بود و راب که بشدت دلش به حال او سوخته بود،گفت:
" من همه ي حرفا ي شما رو شنيدم. نتونستم جلوي خودمو بگيرم. کاترين،تو اون کارو کردي؟"
کاترين سرش را به علامت نفي تکان داد.
" پس کي اين کار رو کرده،عزيزم؟"
کاترين در حالي که هنوز مي گريست،آب دهانش را قورت داد.
"من..من نمي تونم به ات بگم راب، به هيچچ کس نمي تونم بگم"
"جيم؟"
"نه. لطفا منو تحت فشار قرار نده. من هرگز نخواهم گفت"
راب کاترين را به خانه اش رساند و همين طور که او به آرامي به طرف در خانه توماس هيوم مي رفت، تماشايش کرد.
پدر بزرگش با ديدن حال و روز کاترين، شوکه و بهت زده شد. او کاملا نگران شد و خواست بداند که چه اتفاقي افتاده و چه کسي باعث شده که او به اين حال و روز در آيد.
کاترين روي صندلي نشست و تمام اتهاماتي را که لکس موران براي نابود کردن محصول سيبش به او زده بود،براي پدر بزرگش تعريف کرد.
" حالا تو اين کارو کردي،عزيزم؟"
کاترين ساکت ماند.
" تو مي توني به پدر بزرگت بگي، دخترم. با من مثل هميشه رک و صادق باش."
کاترين سرش را بالا کرد:
" پدر بزرگ من اين کارو نکردم"
" اينو آقاي موران هم ميدونه"
" اولش آره. بعد اون گفت حرفم رو باور نمي کنه،گذاشتم همين طور خيال کنه"
" اما چرا دخترم؟"
کاترين پاسخي نداد.
"مي دوني چه کسي اين کار رو کرده؟"
کاترين آهي کشيد:
" من حدسهايي مي زنم. راستش رو بخواين،مطمئنم."
او به چشمان پدر بزرگش نگاه کرد:
" اما من به هيچ کس نميگم. به هيچ کس. اين رازيه که با من به گور خواهم رفت"
پدر بزرگش لبخند نامحسوسي زد:
" با سن و سال تو ،خيلي طول ميکشه"
کاترين با غيظ سوگند خورد:
" حتي اگه تا صد سال زندگي کنم"
توماس طوري که انگار به اندازه کاترين خسته است، خود را روي صندلي انداخت:
" تو مي دوني که مدرسه رو از دست داده اي؟ حالا که اون خيال مي کنه تو قادري چنين کارهاي وحشتناکي کني، هرگز تو رو نمي بخشه."
کاترين در حالي که لبانش را گاز مي گرفت و سعي مي کرد جلوي گريه اش را بگيرد،سرش را به نشانه تاييد تکان داد. توماس زمزمه کرد:
" تو اونو هم از دست دادي،کاترين"
کاترين دوباره سرش را تکان داد و اين بار اشک از چشمانش جاري شد.
آن شب،زماني که خورشيد در حال غروب بود، کاترين در خيابان اصلي قدم مي زد. وقتي از کنار مدرسه مي گذشت،سعي کرد زماني را که مدرسه بسته مي شد،تصور کند. صداي خنده و جيغ و فرياد بچه ها ديگر وجود نداشت و از بچه هايي که در زمين بازي مدرسه فوتبال بازي مي کردند و مي دويدند و سر و صدا مي کردند، خبري نبودئ. همه چيز پايان يافت.
او مجبور مي شد دهکده را ترک کند و شغل ديگري پيدا کند.پدربزرگش دوباره تنها مي شد،اما براي او مهم نبود. او قبلا هم کاملا خوشبخت زندگي کرده بود. او در آنجا دوستان زيادي داشت و اگر هم زماني محتاج کمک مي شد، آنان کمکش مي کردند.
اتومبيلي سفيد رنگ نزديک شد، و کاترين از شماره پلاک آن را به خوبي شناختش. او فرصت نکرد نگاهي به راننده بيندازد،اما بغل دستي اش را ديد.
لارا هالند متبسم و مو بور کنار راننده نشسته بود. لارا هالند دوباره به کنار لکس برگشته بود. اما آيا اصلا اين دختر از کنار او رفته بود تا دوباره به کنارش برگردد؟
کاترين فکر کرد: من به اون گفتم دوستش دارم،وتمام چيزي که اون به من گفت ،اين بود که از صراحت لهجه و صداقت من خوشش مياد.
صداقت. طعنه و استهزا آنچنان تلخ بود که تقريبا باعث بند آمدن نفس کاترين شد. حقيقت اين بود که ايمان لکس به او آنچنان کم بود که مي توانست بي هيچ سوال يا بررسي عميقتري،او را به چنان عمل وقيحانه اي همچون از بين بردن بي رحمانه محصول ميوه اش محکوم کند.
اتومبيل از کنارش رد شد و او به ارامي به راهش ادامه داد.
آن شب جيم ري برن تلفن زد و او را دعوت کرد
" بيا به بار. گروه معترضان ساعت هشت شب يه جلسه غير رسمی دارن."
کاترين فکر کرد:
ديگه فايده نداره. ما داريم مبارزه اي رو ادامه ميديم که شکست خورده.
با اين حال قبول کرد که به آنان بپيوندد.
جيم با بي اعتنايي عمدي و اگاهانه اي پرسيد:
" موضوع باغ ميوه آقاي موران رو شنيدي؟ هيشکي نمي دونه که چه کسي چه موقع اين کار رو کرده. کار شرم آوري بوده نه؟"
کاترين تقريبا مي خواست فرياد بزند که اندي براون فقط مي خواسته کمک کند،اما به موقع جلو زبانش را گرفت.
او گوشي را گذاشت و به پدر بزرگش گفت که دارد به کجا مي رود.
توماس گفت:
" تو داري وقتت رو تلف مي کني. اينو ميدوني؟" کاترين شانه هايش را بالا انداخت و آهي کشيد. او ساعات زيادي از روز و شب را صرف آه کشيدن کرده بود. خيلي هم سعي کرده بود فکرکند،اما آخر سر به اين نتيجه رسيده بود که در تله اي گرفتار شده است که هرگز نمي تواند از آن فرار کتد.
جيم به دنبال او آمد و قدم زنان به سمت بار به راه افتادند. آنجا ساختماني قديمي بود که روي ديوارهايش اشياي برنجي ديده مي شد. روي قفسه اي بلند و طويل بشقابهايي با طرح چيني قرار داشت.
صندليهايي که مردم روي آن مي نشستند،کوتاه و براق بود و از جنس چوب تيره. در کناره هاي باز نيمکتهايي با تشکچه هايي بر روي آن قرار داشت. در کنار ميزي دايره اي شکل گروهي نشسته بودند که فکورانه نوشيدني شان را مي نوشيدند.
وقتي انان کاترين و جيم رو ديدند،تکاني به خود دادند و برايشان جا باز کردند و به انان خوشامد گفتند. به نظر مي رسيد دلسرد و مايوس هستند. يکي از انان از ان دو پرسيد که چه ميل دارند و به طرف بار رفت تا سفارش نوشيدني انها را بدهد. گروه بيشتر شامل والدين جوان ،مادر يا پدر خانواده اي بودند.
کاترين فکر کرد که مي تواند در لبخند انان متوجه نگراني و ناراحتي شان شود. اما بعد به خود گفت که بيش از حد حساس شده است. سپس متوجه شد شايعه ي اينکه او مسئول نابود کردن محصول سيب لکس موران است. همه جا پيچيده است.
کساني که حقيقت را نمي دانستند معتقد بودند کاترين با عمل و قيحانه نابود کردن سيبها، بر ضد آنان و هم بر عليه مردي اقدام کرده است که همه دوستش دارند و برايش احترام قايلند.
آنان دلشان نمي خواست عمدا کاري کنند که کاترين احساس غريبي کند،اما نگاههاي سنگين و خشن شان باعث مي شد کاترين همان احساس را پيدا کند.
نوشيدني ها از راه رسيد.
جيم ليوانش را بالا برد و گفت:
" به سلامتي موفقيت نهايي و تلاشمون و ادامه کار طولاني مدرسه ي دهکده"
کاترين همان طور که ليوانش را بر مي داشت ،متوجه نگاههاي سريع و دزدکي آنان شد.
حتما جيم هم خصومتي نا محسوس را احساس کرده بود،چون دستش را دور شانه کاترين انداخت.
کاترين مي دانست که اين حرکت جيم چيزي بيش از عملي حمايت کننده نيست،چرا که جيم در شهر يک دوست دختر داشت اما به نظر مي رسيد بعضي ها از عمل جيم متعجب و ناراضي هستند.
تمام مدت ،مشتريان مي آمدند و مي رفتند. هر وقت در باز مي شد،هوايي تازه و سرد وارد مي شد و فضاي خفقان آور ناشي از دود سيگار و بوي الکل را از بين مي برد.
جيم گفت:
" خوب،براي آينده هيچ نظري ندارين؟"
ديگران از سر دلتنگي و ناراحتي، در حالي که به ليوان آبجويشان نگاه مي کردند و انگشتان خود را دور لبه آن حرکت مي دادند،آهي کشيدند.
جيم در حالي که سعي مي کرد روحيه آنان را بالا ببرد گفت:
" ما مثل گروهي دانش آموز به نظر مي رسيم که تازه به اونا گفته شده در امتحان نهايي رد شدن"
جيم در حالي که هنوز دستش روي شانه کاترين قرار داشت ايستاد.
"بياين حداقل ظاهرمون مثل تظاهر کننده ها باشه"
همراهان او که کمي شرمسار و خجالت زده شده بودند، صاف ايستادند.
کاترين مي دانست که در فکر آنان چه مي گذرد،اما هيچ کدام به نظر نمي رسيد جرات داشته باشد نفرت و انزجاري را که احساس مي کند،ابراز دارد.

کاترين صرفا براي اينکه از تلاشهاي متهورانه و مصممانه ي جيم جهت روحيه دادن به گروه و مبارزه حمايت کند،گفت:
"بياين فکر کنيم چه کارهايي مي تونيم بکنيم. مثلا مي تونيم....در جلسه شوراي استان اعتصاب کنيم."
يک نفر گفت:
" البته در جلسه کميته آموزشي شوراي استان"
همزمان چندين جفت چشم بر روي کاترين متمرکز شد.کارتين يکه خورد و قيافه اش در هم رفت و بعد شجاعانه ادامه اد:
" ما مي تونيم.... روي اعضاي شوراي استان اعمال نفوذ کنيم."
جيم هم به گفتگو ملحق شد
" ما مي تونيم نامه و عريضه بنويسيم"
به نظر مي رسيد اين مساله باعث شده آنها سر شوق بيايند. يک نفر گفت:
" ما مي تونيم کاري کنيم که اعضاي مجلسمون از ما حمايت کنند."
کسي ديگر پيشنهاد داد"
" و به گروههاي ديگه اي که براي حمايت ما آماده ن،ملحق بشيم:"
کاترين پيشنهاد کرد:
" مي تونيم در روزنام همطلب بنويسيم و گزارش بديم"
عاقبت چهره ها شادتر شد و جاني تازه گرفت. به نظر مي رسيد که هم هدر اين فکر هستند که هنوز شکست نخوردند.
کاترين با توجه به تغيير روحيه اضافه کرد:
" مدرسه هنوز بازه. بياين به مبارزه ادامه بديم تا مدرسه همين طور باز بمونه"
مادري جوان از پشت ميز سيخونکي به بغل دستي اش زد،و همان طور که آنان خيره نگاه مي کردند،ديگران رويشان را برگرداندند،ولي کاترين اين کار را نکرد.
جيم در گوش کاترين زمزمه کرد:
" دارن به حرفاي ما گوش ميدن. تمام حرفا و نقشه هايمان به گوش ريئس کميته آموزشي رسيده"
براي لحظاتي قلب کاترين از حرکت باز ايستادو بنابراين لکس موران در بار بود.
" اون تنهاس؟"
" لاراي جذاب و زيبا باهاشه"
کاترين ژاکتش را پوشيد:
" من دارم ميرم،جيم"
بعد رو به بقيه گفت:
" متاسفم، من بايد برم خونه. پدربزرگم تنهاس."
از آنجا که قبل از آمدن او در پنج ماه قبل،پدر بزرگش بيش از دو سال به تنهايي زندگي ميکرد،همراهان او با اين عذر و بهانه متقاعد نشدند.
کاترين در باطن مي دانست انان در چه فکري هستند.
مردي که شايعه شده بود کاترين مرتکب عمل غير قابل بخشش نابودي ميوه هاي باغش شده است،در فاصله کمي در پشت سر او ،تنها در چند قدمي اش نشسته بود. و لکس کاملا حق داشت که کاترين را براي خسارتي که تصور مي کرد باعثش شده است، به دادگاه بکشاند.
بنابراين, اين بدان معنا بود که کاترين مي خواست حتي الامکان از حضور اتهام برانگيز او فرار کند.
جيم گفت:
" من تو رو مي رسونم"
و وقتي کاترين شروع به اعتراض کرد،گفت:
" گفتم که مي رسونمت"
کاترين گفت:
" خداحافظ همگي. بزودي مي بينمتون. نظريه ها و نقشه هامون يادتون نره"
کاترين براي بيرون رفتن مجبور بود از کنار لکس عبور کند. دست او روي شانه زن بلوند جذابي بود که با حالتي مالکانه کنار او نشسته بود،درست مثل چند دقيقه قبل که دست جيم دور شانه او قرار گرفته بود.
لارا همچون گربه اي به کاترین لبخند زد.
لکس لبخند نمي زد. فک او محکم و جدي و لبانش به هم فشرده بود. اما تحقيري که در چشمانش به چشم مي خورد،باعث شد قلب کاترين يخ بزند.
وقتي کاترين روبروي لکس قرار کرفت،چشمانش نا خواسته التماس کردند:
" منو ببخش"
،اما حتي يکي از ماهيچه هاي صورت لکس هم تکان نخورد. کاترين به خود لرزيد و بازوي جيم دوباره دور او قرار گرفت.
جيم زمزمه کرد:
" بايد بريم. هواي اينجا يهو به قدري سرد شد که من احساس مي کنم به لباس بيشتري نياز دارم."
همان طور که به طرف خانه کاترين مي رفتند،جيم گفت:
" ما مجبور ميشيم با اون رو در رو بشيم"
" جيم ،خيال مي کني اون چقدر از حرفا ي ما رو شنيده باشه؟"
" احتمالا بيشترش رو. چون ما تصور مي کرديم همه اونجا با مبارزه موافق هستن،يواش صحبت نمي کرديم. ما حساب اينو نکرده بوديم که دشمن شماره يکمون رو ملاقات مي کنيم"
" خيال مي کني اون از اين مساله بر عليه ما استفاده مي کنه؟"
جيم چهره در هم کشيد:
" گمان مي کنم اون بيشتر بر عليه تو ازش استفاده کنه.کاترين، اگرچه سوالي که مي خوام بکنم ناراحت کننده س، تو اون کار رو کردي؟"
کارتين بازويش را از بازوي جيم بيرون کشيد و به سردي گفت:
" تو واقعا خيال مي کني من قادر به انجام چنين کاري هستم؟"
در نور کمرنگ شبانگاهي،جيم سرخ شد:
" نه واقعا. منظورم اينه....البته که نه"
" خوشحالم تصميمت رو گرفتي"
" ببين کاترين،خواهش مي کنم ناراحت نشو. من ميدونم چقدر نسبت به مدرسه و بسته شدن اون حساس وناراحت بودي. حتي اگه تا اون حد هم پيش رفته بودي،من سرزنشت نمي کرد"
" خوب من اون کار رو نکردم. پس حالا تو به طور قطع اينو مي دوني"
به در خانه پدر بزرگ کاترين رسيدند
" کاترين اين طوري نباش. من فقط مي خواستم مطمئن بشم. من واقعا مطمئن بودم که تو بي گناهي"
کاترين لبخندي زد:
" بسيار خوب،مي بخشمت. حتي با اينکه ديگران منو نبخشيدن"
" به همشون مي گم"
" جيم به هيچ کي نگو. جدي ميگم من در مورد اين مساله به يه نفر شک دارم، اما هر گز اسم اونو بروزنميدم. هرگز. پس بهتره اونا همچنان باور داشته باشن که من اون کارو کردم"
جيم با اندکي حسرت و افسوس لبخند زد:
" تو فرشته اي، اينو مي دونستي؟ اگه من دوست دختر نداشتم..."
" اما داري. و تو خيلي خوب مي دوني،جيم ري برن که من فرشته نيستم و هيچ وقت هم نخواهم بود.
با اين جمله شاد، با حالت دوستانه تري از هم جدا شدند.
توماس به ملاقات چند تا از دوستان ش رفته بود و کاترين همان طور که از يک اتاق به اتاقي ديگر سر ميزد،فکر کرد با اينکه خانه خالي است،خالي از افکار و اوهام نيست. خاطرات آزاردهنده ي اتفاقهاي خانه لکس و نگاههاي او آزارش مي داد.
گل سرخي که لکس به او داده بود،در يک گلدان نقره اي بر روي طاقچه ي شومينه کنار عکسي از دوران کودکي خودش قرار داشت.
بيرون پنجره،شب سايه اش را بر روي آخرين روشنايي روز مي افکند.
ناگهان اشک در چشمان کاترين جمع شد.
لکس در مجلس رقص زمزمه کرده بود:
شعر اونو برام بخون. مي خوام اونواز زبون تو بشنوم......
مرا اينجا تنها نگذار تا آه بکشم. مرا اينجا تنها نگذار تا بگريم.
اشک از گونه هاي کاترين سرازير شدو او طعم نمک را پشيد.
زندگي چه اهميتي خواهد داشت اگر تو بگويي خوداحافظ؟ قلب من خواهد شکست و خواهم مرد.
کاترين به طبقه بالا رفت و صورت خيس از اشکش را رو ي بالش قرار داد.
******************


"دوشيزه هيوم"

در زنگ تفريح کسي دامن کاترين را کشيد و او به پايين نگاه کرد.
صورت کوچک اندي براون همچون جغدي کوچک با عينکي که براي صورتش بزرگ بود، به او لبخند زد.
کاترين فکر کرد: اين پسر بچه چه دردسرهايي که براي من درست نکرده.
" دوشيزه هيوم،من مي خوام يه چيزي به شما بگم"
کارتين سرش را خم کرد
گونه هاي اندي از خشنودي صورتي رنگ شده بود
" مادرم..... مادرم ميخواد دوباره با اون زندگي کنم. مي گفت پدر جديدم هم گفته که منو مي خواد"
" اوه اندي"
کاترين بازوانش را دور او حلقه کرد.اندي براي لحظه اي آنها را تحمل کرد و سپس خودش را آزاد کرد.
" بچه اي که اونا داشتن،يه دختر کوچولو بود و حالا اونا پسر مي خوان. من اون پسر خواهم بود، من يه خواهر دارم"
کاترين همان طور که سعي مي کرد ناخشنودي و نارحتي خودر ا فراموش کند،فکر کرد اين بهترين هديه در دنياست.
کاترين دوباره سريع او را در آغوش گرفت ورهايش کرد،از خودش پرسيد:خوب،مگه غير از اينه؟ مگه يه پسر بچه تنها و بي کس بيشتر از يه مادر و پدر و خواهر چي مي خواد؟
و از اينکه اتهام و کناه نابود کردن محصول سيب را پذيرفته بود،دوچندان خوشحال شد.
اندي نزديک گوش کاترين زمزمه کرد:
" دوشيزه هيوم. درمورد اون سيبا. کار من بود.همون طور که گفته بودم من و بلي و برادر بزرگش اون کار رو کرديم. ما از روي حصار ها رد شديم و سيبها رو چيديم."
نگاه منتظر اندي،نگاهي منتظر تحسين بود. باعث شد بغض راه گلوي کاترين را ببندد. کاترين مجبور بود بسيار ملايم و آرام به او بگويد کاري که آنان انجام داده اند،اشتباه بوده است. همان طور که او صحبت مي کرد،سر اندي به روي سينه خم شد.
" دوشيزه هيوم،ما اون کار ر وبراي کمک به شما انجام داديم. ما با اينکه شما گفته بودين به مهموني نريم،رفتيم. بنابراين به جاش سيبا رو چيديم"
او دست کاترين را گرفت:
" ما اين کارو براي خاطر شما انجام داديم،دوشيزه هيوم."
او صورت کوچکش را براي اينکه بتواند به چهره کاترين نگاه کند بالا گرفته بود و مشتاقانه منتظر کلمه اي حمايت کننده و رضايت بخش بود.
دست آخر کاترين گفت:
" اين نظر لطف تو بود که سعي کردي به من کمک کني، اندي و من واقعا از لطفت ممنونم ،اما ديگه هرگز از اين کارا نکن،باشه؟"
اندي به آرامي سرش را تکان داد.
" و من از خبري که در مورد پدر و مادر جديدت شنيدم،خيلي خوشحال شدم،اندي"
اندي سرش را تکان داد و اضافه کرد:
" و خواهر جديدم"
"و البته خواهر جديدت"
او با خوشحالي دور شد.
آن روز بعد از ظهر کاترين آماده مي شد به خانه برود که راب از او خواست به اتاق مطالعه اش برود.
" مي خواستم تو اولين نفري باشي که اين خبر رو مي شنوي،کاترين"
کاترين حددس مي زد که او مي خواهد چه بگويد،اما لبخند زد و چيزي نگفت:
" من و آن قصد داريم با هم ازدواج کنيم"
" راب من از شنيدن اين خبر خيلي خوشحالم. اين روز خجسته کي هست؟"
دستان انان که روي ميز قرار داشت روي هم قرار گرفت:
" به محض اينکه ترتيب کارها رو بديم. کاترين يه چيز ديگه هم هست که بايد به ات بگم"
باز هم کاترين مي دانست او چه مي خواهد بگويد و رد حالي که احساس مي کرد قلبش مي خواهد از جا کنده شود،چشمانش را بست:
کاترين صداي او را مي شنيد که مي گفت:
" من مدتيه اينو مي دونم،اما نمي تونستم تا زماني که مساله قطعي نشده،چيزي بگم"
کاترين با ناراحتي فکر کرد: بسته شدن مدرسه...خوب ،به حال راب چه فرقي ميکنه؟ براي اون بهتر هم مي شد.
آن از مديريت مدرسه اي که مديرش بود و قرار بود بچه ها را هر روز صبح با اتوبوس به آنجا ببرند استعفا ميکرد و احتمالا راب جايش را مي گرفت.
کاترين فقط نيمي از انچه راب مي گفت مي شنيد:
" لکس موران به من گفت اينو پيش خودم نگه دارم و به کسي نگم. اون گفت اين باعث ميشه که ما از زحمت پيدا کردن شيوه هاي جديد براي اعتراض نجات پيدا کنيم."
به نظر مي رسيد با اينک راب لبخند مي زند،انگار سعي دارد از شدت و ناراحتي موضوع بکاهد. البته که مي توانست لبخند بزندو
آينده او تامين بود.


راب که ظاهرا متوجه شده بود کاترين تنها نيمي از توجه اش به اوست،گفت:
" روزي رو که لکس موران همراه يه مرد ديگه از مدرسه بازديد کرد،به خاطر مياري؟ ما اون موقع در موردش صحبت کرديم"
کاترين عاقبت سرش را بالا کرد:
" در مورد چه چيزي صحبت کردين؟"
" ظرفيت مدرسه. بيشترين تعداد دانش آموزاني رو که ما مي تونيم بپذيريم"
" بيشترين؟"
" بيشترين ميزان پذيرشي که با توجه به وضعيت فعلي ساختمون مدرسه مي تونيم داشته باشيم"
کاترين دستش را روي سرش قرار داد.
" با توجه به اينکه دو تا از کلاسا خاليه و دوکلاس هم که داريم ازش استفاده مي کنيم،نيمه پره،من محاسباتي انجام دادم و به اونا گفتم. همچنين ذکر کردم بايد دو معلم ديگه هم داشته باشيم."
کاترين زمزمه کرد:
" افزايش تعداد دانش آموزان؟ معلم هاي ديگه؟"
کاترين انگشتان لرزانش را روي گونه اش قرار داد:
" پس ما برنده شديم؟ مدرسه باز مي مونه؟"
راب لبخندي زد و گفت:
" عاقبت حواست به حرفهاي من جمع شد"
کاترين در حالي که نمي توانست جلوي لرزش دستانش را بگيرد، سريع گفت:
" لطفا تو ضيح بده"
" تو مي دوني که موران چندين کارخونه دراقصا نقاط کشور داره و يکي دو کارخونه هم در خارج از کشور؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
" احتمالا خبر داري که صحبتهايي هم در مورد تاسيس يه شهرک صنعتي در اطراف دهکده شده. خوب،موران تصميم گرفته اونجا يه کارخونه بسازه."
گونه هاي سفيد و رنگ پريده ي کاترين،اکنون به شدت گل انداخته بود:
" اما... اما کميته برنامه ريزي اجازه نداد شهرک صنعتي در اينجا ساخته بشه"
صداي او بلند و هيجان زده بود.
" لکس اونا رو راضي کرده و بهشون گفته که اون بهترين معماران رو استخدام ميکنه تا ساختمونا رو طراحي کنن. معنيش اينه که علاوه بر اينکه ساختمونا کاملا استحکام خواهد داشت،داراي ظاهر و نمايي متناسب هم خواهد بود. و ساختن شهرک موجب مي شه مشکل بيکاري هم در دهکده از بين بره،چون کارخونه براي انجام کارهاي حرفه اي نياز...."
کاترين هيجان زده حرف او را قطع کرد و گفت:
" بنابر اين به کارگران جديدي نياز داره، که اين يعني بسياري از اونا متاهل هستن و داراي فرزند، يا در آينده صاحب فرزند خواهند شد."
راب لبخندي زد و گفت:
" براي اولين بار درست گفتي"
" پس مدرسه نجات پيدا کرد. به دست خود لکس موران"
راب در حالي که مدادي را در دستش مي چرخاند،گفت:
" همين طوره. ولي من تعجبم چرا اين کارو کرده؟"
کارتين گفت:
" اين جوري نگاهم نکن. واسه خاطر من نيست. با توجه به چيزايي که به من گفت،درمورد سيبها،اون حتي منو شايسته اين نمي دونه که رو ي پاهاش بيفتم."
" اوه،خوشحالم يادآوري کردي. اون سيبا..... من مي دونم کي اين کارو کرده،کاترين"
کاترين سرش را بالا کرد.ترس در چشمانش موج مي زد.
"همون طور که گفتي اون کار تو نبود. کار اندي براون و چند نفر ديگه بود"
کاترين نجوا کرد:
" از کجا فهميدي؟"
" همه ميدونن. اون خودش به همه دوستاش گفته. گفته اين کارو براي خاطر تو کرده"
" حالا مي خواي اونو براي کارش تنبيه کني راب؟ منظورم به عنوان مدير مدرسه س؟"
" نه ،اين به اقاي موران بستگي داره. سيبها مال اون بوده و اين اتفاق هم در ساعات مدرسه نيفتاده. اما کاترين تو مجبوري به آقاي موران بگي بي گناهي"
کاترين سرش را به شدت به نشانه نفي تکان داد.
راب در حالي که دستش را به طرف گوشي تلفن مي برد،گفت:
" باشه. پس من اين کارو مي کنم."
کاترين دستش را دراز کرد تا مانع شود:
" خواهش مي کنم،راب.اين کارو نکن،حداقل حالا نه. نه تا وقتي اندي پيش مادرش برگرده و با پدر و خواهر جديدش زندگي کنه. اون خيلي از اينکه دوباره داراي خونواده ميشه،خوشحاله. و اگر مادرش دوباره با اون بد بشه،اندي تا آخر عمر اين شوک رو فراموش نخواهد کرد"
راب اخم کرد و گفت:
" يعني مادرش مي خواد دوباره سرپرستي اونو قبول کنه؟"
کاترين سرش را تکان داد و گفت:
" اندي ديروز اين مطلب رو به من گفت. ناپدريش نه تنها مايل به اين کاره،بلکه خيلي هم مشتاقه"
" حداقل در اين مورد خوشحالم،اما کاترين يه نفر بايد تو رو از اين اتهام تبرئه کنه تا موران به اشتباه خودش پي ببره"
کاترين با بيزاري گفت:
" فايده ش چيه؟ فعلا هيچي نمي تونه ميانه ما رو بهبود ببخشه،چون من ديگه براي اون ارزشي ندارم"
" پس تو يه زماني براي اون ارزش داشتي؟"
کاترين شانه هايش رابالا انداخت،آهي کشيد و گفت:
" تازه داشتم به اين فکر مي افتادم که شايد اين طور باشه. اما به نظر مي رسه اشتباه مي کردم. اگه مردي حرفايي رو که اون به من زده به هر زني بزنه..."
" کاترين،مي دونم اتفاق وحشتناکي بوده، ولي در چنين شرايطي، هر کسي ميتونه بخشيده بشه،حتي اگه بدترين حرفا رو به کسي زده باشه که اونو مقصر ميدونه"
" تو نشنيدي اون چي گفت و نديدي که چطوري با من رفتارکرد؟"
" پس چرا اون چنين کاري رو کرده و چنان زحمت و هزينه اي رو براي نجات مدرسه تقبل کرده. اگه براي خاطر....خوب،يعني براي خاطر کسي که براش اهميت زيادي داره نبوده؟"
کاترين لبخندي بي حال زد و گفت:
" راب،به نظر ميرسه با پيدا کردن زني که سالها منتظرش بودي ،يهو شاعر پيشه شدي. در پاسخ به سوال تو بايد بگم که اون کارو براي منفعت شخصي خودش انجام داده تا کار و تجارتش رو توسعه بده، نه چيز ديگه"
با اينکه راب هنوز متقاعد نشده بود،کاترين بعد از شور و شوق اوليه،بي حال و بي رمق بود و به نظر مي رسيد علاقه اي به ادامه بحث ندارد.
او از راب اجازه خواست تا درباره اين موضوع با پدربزرگش صحبت کند و راب هم قبول کرد.
" لکس گفت حالا همه چي تموم شده و تمام اعضاي کميته نظر مثبت دادن،تمام دنيا مي تونن بفهمن."
کاترين لبخندي زد،اما اين کار را اجباري انجام داد:
" خوبه"
" خوشحال باش،کاترين. شايد وضع به اون بدي که تو خيال ميکني نباشه"
کاترين گفت:
" خدايا، آن واقعا تو رو تغيير داده، تو حالا کاملا خوش بين هستي. قبلا تقريبا آدم بد بيني بودي"
راب با خوش رويي خنديد و هنگامي که کاترين خارج شد،او خود را با کاغذ هاي روي ميزش مشغول کرد.
توماس با چشماني درخشنده و دستهاي لرزان اخبار را دريافت کرد.
موفقيت آشکار نوه اش او را گيج کرده بود. او کاترين را در آغوش گرفت و گفت:
" من به تو نسبتهاي زيادي دادم. به تو گفتم که خيلي شبيه پدرت هستی،ولي حالا بايد بگم پدرت هرگز دل و جرات و اراده تو رو نداشت"
کاترين نمي توانست حرفهاي او را قبوا کند،به همين دليل گفت:
" ما يه گروه بوديم و همگي با هم اين کار رو انجام داديم. اما اگه صادق باشيم،من شک دارم ما تاثير چنداني داشته"
توماس گيج و متحير به نظر ميرسيد،کاترين ادامه داد:
" اين غريزه ي تجاري آقاي موران بود که باعث شد در مورد امکان ساختن يه کارخونه تحقيق کنه. ما هر کاري هم کرديم،مطمئنا نمي تونستيم روي مردي مثل اون تاثير بذاريم"
توماس نشست و گفت:
" به نظر من تو نسبت به اون منصف نيستي،کاترين. تو بايد براي انسانيت و احساس مسئوليت اون ارزش قايل باشي"
کاترين در کنار پدر بزرگش روي کاناپه قديمي نشست:
" بايد اين کار رو بکنم؟"
براي مدتي آنان ساکت نشستند و در فکر فر و رفتند. سپس توماس گفت:
" تو از اون خوشت مياد؟نه عزيزم؟"
کاترين با صدايي خفه گفت:
" چه چيزي باعث شد که اين خيال رو بکنين،پدر بزرگ؟"
کاترين از سر بي قراري تکاني خورد.
خاطره آن چند ساعت دائما به ذهنش خطور مي کرد و هر بار اشتياق با او بودن وجودش را فرا مي گرفت.
" من مي دونم اونم از تو خوشش ميومد. از رفتارش و نگاهي که به تو مي کرد،فهميدم"
" خوشش ميومد."
آيا لکس فقط از او خوشش ميامد؟ پس چرا با شنيدن حرفهاي او اميدهايش از بين رفت؟ چرا تصور کرده بود رفتار عاشقانه ي لکس از احساسي عميق تر نشات ميگيرد؟
"من تصور ميکنم تو بايد بري و بابت کاري که کرده، ازش تشکر کني عزيزم"
کاترين به توماس خيره شد
" منظورتون چيه که برم و ازش تشکر کنم؟"
پدر بزرگش به پشت دستانش نگاه کرد:
" به عنوان رهبر مبارزه اين حاقل کاريه که مي توني انجام بدي،اين طور نيست؟ منظورم اينه که اون خودشو به دردسر انداخته تا به تو و دوستات،يعني در حقيقت به مردم دهکده، اونچه رو براش مبارزه مي کردين،بده"
کاترين نفسي عميق کشيد و گفت:
" نمي شه.... نميشه تلفني تشکر کنم؟"
حالا توماس توجهش را به ساعت قديمي جيبي اش که زنجيري به آن آويزان بود،معطوف کرده بود.
گفت:
" مثل رفتن به اونجا که نمي شه،مي شه؟ فکرشو بکن تو چه کارهايي که بر عليه اون انجام ندادي. تو اونو جلوي روي تمام مردم دهکده از جلسه بيرون انداختي، جلسه کميته منطقه رو به هم زدي و چنان سر و صدا يي به راه انداختي که اون مجبور شد تو رو بيرون کنه. بزور وارد خونه ش شدي و اون سيبها..."
او به کاترين نکاه کرد و گفت:
" راستي کي باغ ميوه اقاي موران رو نابود کرد،عزيزم؟ مطمئنا حالا ديگه مي توني به من بگي؟"
" اگه قول بديد در اين مورد به کسي چيزي نگين . البته فعلا"
پدر بزرگش در حالي که سر درگم بود،قبول کرد.
" اندي براون"
ابروان خاکستري رنگ و پر پشت توماس بالا رفت.
" وبيلي و برادر بزرگش. اما بابا بزرگ، من هنوز نمي خوام اين مو ضوع به گوش آقاي موران برسه تا زماني که خوب،مادر اندي اونو ببره خونش. من مي خوام زندگي و آينده اندي خراب بشه مي فهمين که؟
" مي فهمم عزيزم. اما يه چيزي رو نمي فهمم،اينه که چرا اجازه ميدي آقاي موران خيال کنه کار تو بوده؟"
" همين الان گفتم که چرا. اگه آقاي موران بفهمه و اقدامي عليه پسرها بکنه،که شامل اندي هم ميشه،ناپدريش ديگه اونو به فرزندي قبول نمي کنه"
توماس آهي کشيد و گفت:
"پس تو گناه اين کار رو براي خاطر اندي به گردن گرفتي؟ تو يا احمقي يا فرشته؟"
او لبخند زد و ادامه داد:
" به نظرم هر دوش هستي"
او دوباهر ساعتش را از جيب بالايي اش بيرون آورد و به آن نگاهي کرد:
" ساعت ششه. امکانداره بتونی به اونجا برسي،قبل از اينکه اقاي موران شامش رو بخوره و بره بيرون. البته اگه بخواد بره بيرون"
" بابا بزرگ،من حتما بايد برم؟"
توماس نجوا کرد:
" تو واقعا بايد بري،عزيزم. من ميدونم تو دختر شجاعي هستي. مي دونم انقدر شجاعت داري که بتوني با مردي که بارها اونو دشمنت ناميدي، روبرو بشي.حالا اون تبديل به دوست شده . گمان مي کنم تو آدمي هستي که وقتي تشخيص ميدي مرتکب اشتباهي شدي، از قبول اون هيچ هراسي نداري"
کاترين بي آنکه زحمت عوض کردن لباسش را به خود بدهد و دستي به سر و رويش برد ژاکتش را رو ي دستش انداخت، در جلويي را بست و به طرف بالاي تپه و خانه چارتن به راه افتاد.
خدمتکار گفت:
" بله،آقاي موران خونه س. مي خواستين ايشون رو ببينين؟"
" فقط مي خواستم چند کلمه باهاشون صحبت کنم ،خانم مک برايد. نه تو نميام ،ممنون"
خدمتکار مکثي کرد . مشخص بود از اينکه او را پشت در نگه دارد،ناراحت است. عاقبت به اين نتيجه رسيد که چاره ديگري ندارد. به داخل رفت و ناپديد شد.
سر و کله لکس از سرسرا ي تاريک پيدا شد و بسردي گفت:
" خواهش مي کنم بيا تو"
کاترين سرش را به نشانه نفي تکان داد و گفت:
چيزي که من مي خوام بگم چند لحظه بيشتر طول نميکشه"
قلب او به تپش افتاده و دهانش خشک شده بود و قادر به فکر کردن نبود.
" اما چيزي که من مي خوام بهت بگم،مدتي طول مي کشه. پس لطفا بيا تو"
بعد از مدتي کوتاه،کاترين از سر اکراه به دعوت او گردن نهاد و به دنبالش به اتاق نشيمن رفت.
لکس به پشتي صندلي تکيه داد و گفت:
" حرفت رو بزن"
لحن آمرانه و تحکم آميز او باعث شد آتش درون کاترين که مدتها بود خاموش شده بود، دوباره شروع به شعله ور شدن کند.
او به تندي گفت:
" من فقط اومدم از تو تشکر کنم . بنابراين لازم نيست خودت رو بگيري و ارباب منشانه رفتار کني"
کلمات او همچون کسي که بيهوده خود را به در قفل شده مي کوبد،بيرون آمد.
لکس ابروانش را بالا برد:
" از من تشکر کني؟ بابت چي؟"
" خودت خوب مي دوني . بابت...بابت نجات مدرسه. راب برام گفت که تو قصد داري چي کار کني"
لکس رويش را برگرداند و بازوان تا شده اش را بالاي پشتي صندلي قرار داد:
" بذار اول يه مسئله رو ورشن کنيم. من تاجرم و هر کاري مي کنم براي اهداف خودمه. من اين کارو کردم چون ساختن کارخونه در اين منطقه نسبت به جاهاي ديگه ارزون تر و مقرون به صرفه تره. همين طور اينجا تهيه مسکن هم براي کارگرها راحت تره و رفت و آمد با قطار يا ماشين سريع و راحت "
او چشمانش را باريک کرد و به کاترين نگاهي انداخت تا واکنش او را نسبت به حرفهايش ببيند. وقتي ديد کاترين عصباني شده و لبخندي به معناي پس درست حدس زده بودم،بر لبانش نقش بسته است،خشنود شد و شمرده و با طمانينه به سخنانش ادامه داد:
" من محصولاتي توليد مي کنم که مورد نياز شرکتهاي خصوصي منحصر به فرديه. توليد انبوه نيست. بنابراين مثل توليدات ديگه لازم نيست سريعا به دست مصرف کننده برسه"
همان طور که او صحبت مي کرد،آتش درون کاترين شعله ور مي شد.
لکس در حالي که کلماتش را مي کشيد،ادامه داد::
" خوب،حالا من همون چيزايي رو گفتم که تو انتظارش رو داشتي. اينو توي چشمات مي بينم"
کاترين از کوره در رفت:
" من به راب گفتم تو به همين دليله که اين کار رو انجام دادي.حدس من درست بود. راب اشتباه ميکرد."
همان لحظه اي که کاترين اين کلمات را بر زبان آورد پشيمان شد
"حالا به من بگو راب حدس ميزد انگيزه من چي بوده؟"
" متا...سفم،نمي تونم بگم. به هر حال اون اينو نگفت. اون فقط به طور ضمني گفت..."
لکس صاف ايستاد و آهسته به طرف او رفت:
" به من بگو"
او خشن و تهديد آميز به نظر مي آمد و کاترين مي دانست او تا موقعي که جوابي دريافت نکند،تسليم نخواهد شد.
بنابرين آب دهانش را قورت داد و گفت:
" باشه.اون گفت شايد ...شايد اين کارو براي خاطر کسي انجام داده باشي. من فقط قصد داشتم ازت تشکر کنم،که اين کارو کردم. حالا ديگه بايد برم"
او رويش را برگرداند و به طرف در به راه افتاد،اما دستان لکس شانه هاي او را گرفتند و متوقفش کردند.
لکس روي او را به سمت خود برگرداند:
" نه انقدر سريع خانم. براي خاطر کسي. منظورت از کسي کاترين هيوم بود ،نه؟"
کاترين به خود گفت مي بايست علايم خطر را در چشمان او ميديد،اما چنان غرق افکار خود بود که متوجه نشده بود.
" تو واقعا خيال مي کني که همه ي اين کارها رو براي خاطر دزد کوچيک و حقيري مثل تو کردم؟ نه، خيال نکن اشتباه حاليت شده، چون تو دقيقا هموني هستي که گفتم. تو منو از محصول ارزشمند و گرانبهام محروم کردي. تو نه تنها منو ،بلکه بچه هايي رو که بهشون سيب مي دادم، بيماراني که توي بيمارستان بستري هستن و اقوامشون انقدر فقيرن که قادر نيستن براي اونا ميوه بخرن،محروم کردي. واسه همين هم نمي تونم تو رو ببخشم. تصور اينکه تو مي توني تا اين حد پست و حقير باشي..."
حالا او شانه هاي کاترين را گرفته بود:
"... و من به ات اعتماد کرده بودم،ديوونه ام ميکنه. خوب،تو منو نسبت به همه زنها بدبين کردي،مي شنوي؟"
انگشتان او چنان با خشونت در گوشت بدن کاترين فرو مي رفت که او چشمانش را بست تا دردي را که احساس مي کرد،پنهان کند. و لکس پرخاش کنان گفت:
" من شيوه هاي شيادانه شما زنها رو يه بار تو زندگيم تجربه کرده بودم. بعد با صداقت و روراستي تو ،که همه ش ساختگي بود،روبرو شدم. بعد از اين ديگه هرگز فريب نمي خورم"
دستاني که او را گرفته بود، او را تکان داد و کاترين ديگر نتوانست تحمل کند و فرياد زنان گفت:
" تو،نمي دوني تو نمي دوني چقدر داري اشتباه مي کني"
" اشتباه مي کنم؟ وقتي هنوز محصول فاسد شده ام اونج زير درختهاس؟"
کاترين خود را از چنگال او بيرون کشيد،به طرف در رفت و آن را باز کرد.
همان طور که به سمت در اصلي مي رفت،خانم مک برايد ظاهر شد.
مضطرب و سراسيمه به نظر ميرسيد و دستانش را به هم مي فشرد.
او همان طور که وسط سرسرا ايستاده بود،با لحني ملتمسانه گفت:
" آقاي موران،قربان ،شما به قدري بلند صحبت مي کردين که خودبخود حرفاتونو شنيدم. من نمي تونم اجازه بدم شما همين طور دوشيزه هيوم رو به کاري متهم کنين که نکرده.آقاي موران ،اون کار اندي براون و دوستش بيلي و برادر بيلي . موضوع تو تمام دهکده پيچيده. اندي اينو با افتخار به همه گفته و پزش رو داده. راست هم گفته..... من خودم از بيلي و برادرش پرسيدم"
او به کاترين نگاه کرد و باديدن ناراحتي و رنج کاترين ادامه داد:
" دوشيزه هيوم خانم خوبي هستن،قربان. شما نمي دونين چقدر خوبن. ايشون تمام مدت از اندي براون حمايت مي کردن و سپر بلاي اون شده بودن. تمام تقصيرها رو براي خاطر اون پذيرفته بودن"
به نظر مي رسيد خانم مک برايد منتظر است کسي چيزي بگويد. و وقتي کسي حرفي نزد،او ادامه داد:
" معذرت مي خوام که مزاحم شدم و سرزده وارد شدم آقاي موران . بالا خره يه نفر مي بايست از دوشيزه هيوم رفع اتهام ميکرد. به نظر نمي رسيد خودشون بخوان اين کار رو بکنن"
سکوتي طولاني حکمفرما شد.
کاترين چشمانش رابست و به در جلويي تکيه داد.
عاقبت لکس صحبت کرد:
" ممنونم خانم مک برايد،من واقعا به شما مديونم"
کاترين احساس کرد لکس دارد به او نگا ه مي کند،اما نمي توانست به چشمان او نگاه کند.
" شما خدمت بزرگي به من کردين"
لکس سرش را تکان داد و خدمتکار آنجا را ترک کرد.
سپس لکس با لحني ملايم گفت:
" خوب،دوشيزه کاترين هيوم، حالا تمام چيزايي رو که خدمتکارم گفت، انکار کن"
کاترين ساکت بود و به زمين خيره بود.
" پس حتي قصد نداري سعي کني؟"
کاترين باز هم پاسخي نداد. دست او روي دستگيره در بود،اما هيچ تلاشي براي چرخاندن آن نکرد. لکس به کنار او رفت و دستانش را روي شانه هاي او قرار داد. حالا آنها ملايم بودند:
" من بايد با تو چي کار کنم. کاترين هيوم؟"
" همون....همون کارهايي رو که قبلا هم کردي. منو بلند کن و از خونه ت بنداز بيرون. به ام بد و بيراه بگو. منو دزد و دروغگو خطاب کن و بگو بي ارزش و پست و کينه توز و بدجنس هستم. شونه هامو بگير و تکونم بده"
صداي او لرزيد و با لحني تحريک آميز ادامه داد:
" يا الله،منو... منو بنداز بيرون"
لکس روي او را به طرف خودش برگرداند . دستانش را گرفت و او را به خود فشرد و زمزمه کرد:
" يه بار گفتم تنها راهي که مي شه زبون کاترين هيوم رو بست تا ديگه حرفاي احمقانه نزنه چيه"
و نيرويي دروني باعث شد کاترين به شگرد هميشگي او پاسخ مثبت دهد. سپس با چشماني درخشان نگريست.
تمام بدنش مي لرزيد و شک داشت اگر هم بخواهد راه برود، پاهايش قادر به حرکت و تحمل وزن او باشد.
حتما لکس هم در اين مورد ترديد داشت،چرا که کاترين را بلند کرد،او رابه اتاق نشيمن و کنار کاناپه برد. کوسن ها را به کناري انداخت و کاترين را کنار خود نشاند.
سر کاترين روي شانه او قرار گرفت و آهي از دهانش خارج شد. حالا ديگر احساس آرامش کرد:کاترين نجواکنان گفت:
" لکس،اوه لکس"
و چشمانش را بست.
لکس موهاي او را نوازش مي کرد. عاقبت زمزمه کرد:
" چرا ...چرا اجازه دادي من خيال کنم که تو اون کار وحشتناک رو کردي؟چرا از گناهکار اصلي حمايت کردي و سپر بلاش شدي؟"
کاترين دوباره ارجع به اندي براون ،زندگي ناخوشايندش و اينکه چطور زندگي او در حال تغيير است،توضيح داد.
" من نمي خواستم هيچ اتفاقي..."
کاترين با ترديد چشمان او را جستجو کرد و سوالي را در آن ديد.
" منظورم اينه که نمي دونستم وقتي تو قضيه رو بفهمي،ممکنه براي تنبيه اون و دوستاش،چه تصميمي بگيري. مثلا ..مثلا.."
" بردن اونا به دادگاه؟"
کاترين سرش را به نشانه تاييد تکان داد.
" اين همون چيزيه که اون خرابکارهاي کوچولو لايقش هستن"
بازوي کاترين ناخود آگاه دور گردن لکس حلقه شد:
" اون ،نه لکس. اخه مي دوني اندي به من گفته اون کارو براي خاطر من انجام داده تا به ام کمک کنه. چون به مهموني اومده بود"
لکس سرش را به عقب برد و کاترين در کمال آسودگي مشاهده کرد که او مي خندد:
" پس تو مي خواي اون تنبيه نشه؟"
کاترين به شدت سرش را تکان داد:
" مي دونم در خواست زياديه که بخوام تو اونا رو بدون مجازات رها کني،اما اگه اتفاقي بيفته که ناپدريش رو بر ضداون کنه...."
" فهميدم عزيزم. من درک ميکنم. منم مثل تو بشرم. منم مثل تو رحم و شفقت دارم"
بعد در گوش او زمزمه کرد:
" فقط همين طوري که هستي بمون"
کاترين متوجه شد که دستانش دور او حلقه شده و خواست آنها را عقب بکشد،اما لکس مانع شد و ادامه داد:
" پس واسه همين بود که هميشه از اون بچه حمايت مي کردي و مواظبش بودي؟"
" بله لکس"
لکس لبخندي زد:
" حتي بعد از اينکه به تو حمله کرد و کتکت زد، تو اونو بغل کردي و ناز و نوازشش کردي؟"
همه چيز همان طور پيش رفته بود که کاترين دلش مي خواست ،و او آهي از سر رضايت کشيد و سرش را روي سينه لکس قرار داد.
لکس آرام گفت:
" حالا هم داري همون کار رو مي کني؟ من با تو بد رفتار کردم و تو بغلم مي کني؟ من به تو آسيب بدني زدم و با حرفام رنجوندمت . طوري باهات صحبت کردم که در تمام عمرم با هيچ زني صحبت نکرد ه بودم. با اين حال تو اينجايي و منو در آغوش مي گيري. ببينم اين عادت توئه که دشمنات رو بغل کني،عزيزم؟"
کاترين لبخندي زد:
" تنها در مواردي خاص"
لکس خنديد و او را جابجا کرد تا نزديک تر شود:
" اوه ،عشق من ،عشق من "
صدايش گرفته بود
" من خيال مي کردم مجبورم تو رو از تو دست بکشم. تو به قدر منو نااميد کردي که از هر چي زنه بيزار شده بودم. من تو رو دوست داشتم..."
کاترين سرش را بالا کرد:
" دوست داشتي؟"
او سر کاترين را به خود فشرد و قاطعانه تکرار کرد:
" از همون لحظه اي که تو رو بالاي سکوي سالن ديدم،دوستت داشتم. حتي وقتي با من مبارزه مي کردي و مي خواستي چشماي منو از کاسه در بياري،بازم تغييري در احساساتم نسبت به تو به وجود نياورد"
" حتي وقتي سعي کردم از اومدن بچه ها به مهمونيت جلو گيري کنم؟"
" اون صرفا مبارزه بود. تو منو به مبارزه مي طلبيدي ،منم مبارزه رو مي پذيرفتم و در اون پيروز مي شدم. وقتي محصول سيب از بين رفت،مغزم رو به کار انداختم تا بفهمم چه کسي غير از تو ممکنه چنين کاري کرده باشه، کي انقدر از من نفرت داره و انقدر پست و حقير بوده که بتونه چنين کاري کنه"
کاترين دوباره سرش رابالا کرد و در حالي که چشمانش برق مي زد گفت:
" تو و اقعا خيال کردي من قادر به انجام چنين کاري هستم؟"
" من نمي خواستم فکر کنم کار تو بوده،اما مي بايست اين موضوع رو مي فهميدم. وقتي صريحا از تو پرسيدم که کار تو بوده يا نه، و تو سرت رو به علامت تصديق تکون دادي من از نظر روحي خرد شدم"
کاترين حرفي نزد،فقط سرش را پايين آورد و دوباره آن را روي پيراهن او قرار داد.
" اما چند دقيقه قبل که خانم مک برايد حقيقت رو گفت:
کاترين حرف او را به پايان رساند:
" در نظر تو از شيطون به فرشته تبديل شدم"
لکس خنديد:
" فرشته؟ بيشتر شبيه ياغي,عزيزم نه فرشته. با توجه به روحيه و خلق و خوي تو، و اين..."
او رشته اي از موهاي کاترين را که روي سينه اش ريخته شده بود،تکان داد:
" و اين رنگ مو."
صداي لکس به زمزمه تبديل شد:
" فرشته؟"
سپس سرش را به نشانه منفي تکان داد:
" نه،وقتي ما ازدواج کنيم.... که من نمي تونم زياد منتظر بمونم.... من نمي خوام يه فرشته همسرم باشه،عزيزم. من در کنارم يه زن آتيش پاره ي پر حرارت مي خوام که بيشترين واکنش ها رو در من برانگيزه. و تو عشق من ،تو همون زني"
چشمان او برق مي زد.
کاترين از شرم سرخ شده بود، و لکس در مقابل نگاه سوزان او اقرار کرد:
" حالا تو مي دوني براي خاطر تو بوده که من از هيچ کاري براي نجات مدرسه فرو گذار نکردم"
کاترين با حالتي رويايي زمزمه کرد:
" براي خاطر من،همين طور براي خاطر اهالي دهکده و بچه ها"
" بايد صادق باشيم...آره، همين طور براي خاطر دهکده. مي خوام رازي رو باهات در ميون بذارم. من از همون اول با تو و دوستات موافق بودم ،اما موقعيتم به عنوان نماينده منتخب مردم بهم اجازه نمي داد بذارم کسي اينو بفهمه،حتي تو. هر چي باشه،تو رهبر ي مبارزه رو بر عهده داشتي ،نه؟"
کاترين سرش را بالا کرد و با عصبانيت گفت:
" تو منو انداختي بيرون"
" تو مقررات رو زير پا گذاشته بودي عزيزم. من مجبور به اون کار شدم . حالا هم اگه من همين طور تو رو پيش خودم نگه دارم ،مقررات رو زير پا گذاشتم. اما نه اينکه حالا خيلي هم اهميت مي دم؟"
کاترين به سوالي که در چشمان او بود پاسخ مثبت داد. سپس لکس ادامه داد:
" اگه براي خاطر خانم مک برايد نبود من...."
کاترين انگشتانش را روي لبهاي او قرار داد:
" هيس. شايد الانم پشتِ در گوش وايساده باشه. و ما نمي تونيم اون سرزنش کنيم، مي تونيم؟ هر چي باشه،همه اينا صدقه سر اونه"
لکس در حالي که خم مي شد تا چراغ روي ميز را روشن کند،گفت:
" گمان مي کنم يه زن تمام عيار و کامل براي خودم پيدا کردم. زني عاري از خودخواهي، مهربون خونگرم و عاشق و بيشتر از همه ، داراي وجدان اجتماعي"
کاترين خنديد:
" درست مناسب شخصي در موقعيتت . مي دوني اهالي دهکده چقدر برات احترام قائلن؟ انقدر که حتي با اينکه به نظر مي رسيد تو در مورد مدرسه دشمن شون هستي،وقتي خيال کردن من چنان کار وحشتناکي رو عليه تو مرتکب شدم،تقريبا دوستي شون رو با من به هم زدن"
" پس تو علاوه بر همه چي, مجبور بودي اينو هم تحمل کني،نه؟ و همه اين دردسرها زير سر يه پسر بچه ناراضي بوده؟"
او صورت کاترين را به طرف خود گرفت:
" به من بگو,عزيزم. تو هم براي من احترام قايلي؟"
کاترين سرش را تکان داد و گفت:
" اما بيشتر از اون،دوستت دارم. خيلي خيلي بيشتر ."
و لکس به آرامي دستور داد:
" به ام نشون بده چقدر"
******پايان******

nika_radi
22-09-2009, 13:58
تموم شد .....خیلی قشنگ بود می دونم