ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : می اندیشم، پس هستم: رنه دکارت



karin
06-09-2009, 06:00
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


می‌اندیشم پس هستم، هستم چون فکر می‌کنم، فکر می‌کنم چون شک می‌کنم.


رنه دکارت (René Descartes) را معمولاً بنیان گذار فلسفه جدید می‌دانند، و این چندان از واقعیت دور نیست. او نخستین مردی بود که در فلسفه جدید نبوغی والا نشان داد و نظریات وی در طبیعیات و فیزیک و نجوم نو تأثیري بسزا کرد. و اگر چه بسیاری از میراث‌های فلسفه مدرسی را نگاه داشت، اصولی را هم که گذشتگان بیان کرده بودند یکسره نپذیرفت، ولی کوشید فلسفۀ کاملی بنیاد نهد که سازمان تازه‌یی داشته باشد. این کار از روزگار ارسطو به بعد اتفاق نیفتاده بود، و معلول اطمینان جدیدی بود که اهل علم به تازگی پیدا کرده بودند و این همه از آثار پیشرفت دانش بود. در آثار و تصانیف دکارت، نوعی طراوت و زیبایی بود که از روزگار افلاطون تا عهد وی در هیچ نوشته‌یی وجود نداشته است. فلاسفۀ میان آن دو، یعنی ارسطو و دکارت، بیشتر آموزگار بودند و اختراعات و اشتغالات علمی اندکی ظاهر گشته ‌بود. دکارت می‌نوشت، نه مانند آموزگاری؛ بلکه چون کاشف و پژوهنده‌یی بزرگ، ولی ترسان از فاش کردن آنچه یافته‌است. روش و سبک او آسان و بی‌تکلف بود، مخاطب او هم، بیشتر هوشمندان بودند تا تودۀ مردم ... برای فلسفه جدید بخت یاری بزرگی بود که پیش‌تاز آن، از ذوق ادبی سرشار و تحسین آمیزی برخوردار بود. اخلاف وی، در همۀ اروپا و نیز در انگلستان، تا روزگار کانت، روش او را نگاه داشتند، ولی تنها چند نفرشان توانستند سبک نگارش و تألیف او را تقلید کنند

karin
06-09-2009, 06:15
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



رنه دکارت (1650-1569 م.) ، فیلسوف ، ریاضیدان ، و فیزیکدان بزرگ عصر رنسانس در روز ۳۱ ماه مارس ۱۵۹۶ میلادی ، در شهرک لاهه از ایالت تورنِ (Touraine) فرانسه متولد شد. مادرش در سیزده ماهگی وی درگذشت، و پدرش قاضی و مستشار پارلمان انگلستان بود.
دکارت در سال ۱۶۰۶ میلادی، هنگامی‌ که پسر ده ساله‌ای بود، وارد مدرسه لافلش (La Fleche) شد. این مدرسه را فرقه‌ای از مسیحیان به نام ژزویتها یا یسوعیان تأسیس کرده بودند و در آن علوم جدید را همراه با تعالیم مسیحیت تدریس می‌کردند. دکارت طی هشت سال تحصیل در این مدرسه ، ادبیات ، منطق ، اخلاق ، ریاضیات و مابعدالطبیعه را فرا گرفت. در سال ۱۶۱۱ میلادی ، دکارت در یک جلسه سخنرانی تحت عنوان اکتشاف چند سیاره سرگردان در اطراف مشتری، از اکتشافات گالیله اطلاع حاصل کرد. این سخنرانی در روح او تأثیر فراوان گذاشت.

پس از اتمام دوره و خروج از لافلش ، مدتی به تحصیل علم حقوق و پزشکی مشغول گردید، اما در نهایت تصمیم گرفت به جهانگردی پرداخته و آن‌گونه دانشی را که برای زندگی سودمند باشد ، فرا بگیرد. به همین منظور، مدتی به خدمت ارتش هلند درآمد، چرا که فرماندهی آن را شاهزاده‌ای به نام موریس بر عهده داشت که در فنون جنگ و نیز فلسفه و علوم، مهارتی به سزا داشت و بسیاری از اشراف فرانسه دوست داشتند تحت فرمان او فنون رزمی را فرا بگیرند. دکارت در مدتی که در قشون ارتش هلند بود، به علم مورد علاقه خود، یعنی ریاضیات، می‌پرداخت.

در بهار سال ۱۶۱۹ میلادی از هلند به دانمارک و آلمان رفت، و به خدمت سرداری به نام ماکسیمیلیان درآمد . اما زمستان فرا رسید و در دهکده نوبرگ (Neuberg) در حوالی رود دانوب ، بی دغدغه خاطر و با فراغت تمام، به تحقیق در ریاضیات پرداخت و براهین تازه‌ای کشف کرد، که بسیار مهم و بدیع بود و در پیشرفت ریاضیات، تأثیر به سزایی گذاشت.
پس از مدتی، دکارت به فکر یکی‌ساختن همه علوم افتاد . در شب دهم نوامبر ۱۶۱۹ ، وی سه رویای امید‌بخش دیده، و آن ها را چنین تعبیر کرد، که «روح حقیقت او را برگزیده و از او خواسته تا همه دانش‌ها را به صورت علم واحدی درآورد.»
این رویاها به قدری او را مشعوف ساخت، که نذر کرد تا مقبره ی حضرت مریم را در ایتالیا زیارت نماید. وی چهار سال بعد به نذر خود وفا کرد.

از ۱۶۱۹ به بعد ، چند‌سالی در اروپا به سیاحت پرداخت و چند‌سالی هم در پاریس اقامت کرد . اما زندگی در آن‌جا را که مزاحم فراغت خاطر خود می‌دید، نپسندید و در سال ۱۶۲۸ میلادی بار دیگر به هلند بازگشت، و در آن دیار ، تا سال ۱۶۴۹ میلادی ، مجرد ، تنها ، و دور از هر‌گونه غوغای سیاسی و اجتماعی، تمام اوقات خود را صرف پژوهش‌های علمی و فلسفی نمود. تحقیقات وی ، بیشتر تجربه و تفکر شخصی بود، و کمتر از کتاب استفاده می‌کرد.
در سپتامبر ۱۶۴۹ به دعوت کریستین ، ملکه سوئد برای تعلیم فلسفه خویش به دربار وی در استکهلم رفت. اما زمستان سرد این کشور اسکاندیناوی از یک‌سو و ضرورت سحرخیزی در ساعت پنج بامداد برای تعلیم ملکه از سوی دیگر، دکارت را که به این نوع آب و هوا و سحرخیزی عادت نداشت، به بیماری ذات‌الریه مبتلا ساخت و در ۱۱ فوریه ۱۶۵۰ در استکهلم درگذشت.

karin
07-09-2009, 10:53
دکارت در آغاز با دو مسئله اساسی روبرو بود:

معرفت یقینی

دکارت در آغاز جوانیش بسیار دلبسته ریاضیات بود . این به خاطر آن بود که می دید ریاضیات دارای نظامی کاملاً یقینی است‎ ، در حالی که سایر رشته‌های علمی و مخصوصا فلسفه این گونه نیست. فکر او بیشتر از هر چیزی متوجه فلسفه بود ، زیرا فلسفه را بنیاد معرفت بشری می‌دانست و اگر فلسفه به یقین نمی‌رسید، به هیچ دانشی نمی‌شد اعتماد کرد.
در آن زمان، بسیاری از اندیشمندان به شکاکیت مطلق فلسفی گرویده بودند و می‌گفتند : در هیچ موضوعی نمی‌توان به یقین، رسید. دکارت این امر را قبول نداشت و می خواست به هر صورتی که شده، یقین را داخل در فلسفه و دانش کند.
به همین خاطر به این فکر افتاد تا فلسفه و تمام دانشهای انسانی را به روشی ویژه با هم درآمیزد و طوری آن را بنا کند که مانند ریاضیات کاملاً یقینی باشد.

رابطه جسم و روح
در دوره دکارت ( قرن هفدهم میلادی) فیزیک و به دنبال آن مکانیک تا حد زیادی پیشرفت کرده بود . یکی از مسائل عمده این فیزیک جدید، آن بود که ماهیت ماده چیست؟ چه چیزی باعث فرایندهای مادی و طبیعی می‌شود؟ یعنی چه چیزی موجب می‌شود حرکات و حوادث مختلف طبیعی (مثل باریدن باران، گردش سیارات، روییدن گیاهان ، زلزله و غیره...) اتفاق بیفتند؟
در آن زمان نگرش مکانیکی و مادی به طبیعت، نفوذ زیادی بین مردم و دانشمندان داشت. نگرشی که دلیل همه حرکات و حوادث جهان را در خود جهان و ماده آن می‌دانست،نه امور غیر مادی و ماوراء طبیعت. یعنی می‌گفت: همه چیز در عالم، به طور خودکار و طبق قوانین فیزیکی کار می‌کند. اما در اینجا پرسشی اساسی وجود داشت که با تبیین مادی از طبیعت جور در نمی‌آمد:
علت اعمال و حرکات ما انسان‌ها چیست ؟ این علت ، از دو حال خارج نیست : یا جسم و بدنمان است یا چیز دیگری غیر از آن. ما به طور واضح درک می کنیم که جسم ما که ماده ما است تحت فرمان ما قرار دارد و ما خودمان علت اعمال و رفتارمان هستیم ؛ اما این خود چه چیزی است ؟ آیا منظور از این خود، روح ما است؟ اماروح انسانی چیست ؟ چه رابطه‌ای میان روح و جسم انسان وجود دارد؟ روح انسان به طور مسلم امری مادی نیست؛ بنابراین، آیا امری غیر مادی در ماده اثر می گذارد؟ این امر چگونه ممکن است؟
این پرسش ها فکر دکارت را به خود مشغول کرده بود.

jasmin
11-09-2009, 19:47
رنه دکارت


دكارت را بايد از بنيان گذاران تمدن غرب به شمار آورد. شك دكارت و آن جمله ي معروف من مي انديشم پس من هستم يكي از جملات تمدن ساز در جهان غرب پس از قرن 15 بوده. نفوذ انديشه ي الوهيت در ذهن متفكران، به ويژه فيلسوفان چه در جهان غرب و چه در جهان اسلامي بسيار گسترده و عميق است... ...اكثر مكاتب فلسفي غرب از دكارت نشأت گرفته‌اند. به عنوان مثال فلسفه ماترياليسم و ايده‌آليسم برگرفته از فلسفه دكارت است. او معروف به شكاك است كه امام فخر رازي را معادل وي به حساب مي‌آورند“ دكارت معتقد بود خداوند به تمامي انسانها عقل عطا كرده و هيچ كس خود را فاقد عقل نمي‌داند. آدمي بايد از عقل خود استفاده كند تا بر طبيعت چيره شده و مالك آن شود.
دكارت به همه چيزهاي اطراف خود شك مي‌كرد و همه اين شكها در جايي متوقف شد كه او به اين نتيجه رسيد، من شك مي‌كنم. پس من مي‌انديشم اگر شكي هست پس فكري وجود دارد و صاحب فكري كه آن من هستم. دكارت پس از اثبات خودش، خداوند و جوهر جسماني را به اثبات رساند.دكارت در محلي تحصيل مي‌كرده كه دانشجويان فلسفه بايد رياضيات مي‌خواندند و او يا بر حسب نبوغ يا به خاطر وجود شرايط خاص، روش دخالت رياضيات در فلسفه را‌آموخت چراكه در فلسفه ما با محتملات روبه‌رو هستيم اما در رياضيات چيزهايي پيش روي ماست كه قطعي و مبرهن است. دكارت مسائل متافيزيكي را از طريق روشهاي برهاني و رياضي حل مي‌كرد.دكارت معتقد است كه هر فيلسوفي اگر بخواهد تفكري فلسفي ارائه دهد بايد ذهن خود را خالي كند و خود پس از اين كار به اين نتيجه مي‌رسد كه خود او داراي تفكر است. پس از آن چنين مي‌انديشد كه چيزي كاملتر از وي در خارج از ذهن او وجود دارد و آن خداست و به اعتقاد دكارت ذهن انسان يك طومار است و به صورت يك درخت ريشه‌ها و انشعابات فراواني دارد و هر انشعاب به تفكري ختم مي‌شود. همين مسئله باعث به وجود آمدن فلسفه مبنا‌گرا شد. دكارت چنين مي‌انديشد كه در ذهن انسان تصاويري وجود دارد كه از عالم خارج نيامده بلكه با ديدن اطراف ما آن تصاوير را به ياد مي‌آوريم.



نگاه كوتاه بر تفكرات و انديشه دكارت:


«از آن‌چه شنیده و دیده و خوانده‌اید هیچ چیز را قبول نکنید مگر آنکه درستی و صحت آن به‌خودتان آشکار شده باشد.»

«از هیچ اندیشه تازه بدون فهم طرف‌داری نکنید، بلکه خود باشک و انکار در آن وارد شده و به حقیقت موضوع برسید.»

«انسان نباید هیچ امری را به‌عنوان حقیقت قبول کند مگر آن‌که واقعأ در نظر او حقیقت باشد.»

«حقیقت را با بی‌طرفی مطلق و باروحی آزاد از هرگونه تعصب جستجو کنید.»

«زمانی که مرا می‌آزارند، سعی می‌کنم روح خود را به‌قدری بالا ببرم که آن اذیت و آزار، به‌من نرسد.»

«قرائت کتاب‌های خوب، مکالمه بامردمان ِ شرافتمند ِ گذشته‌است.»

«کسانی‌که آهسته می‌روند اگر همواره در راه راست قدم زنند از آنان که می‌شتابند و بیراهه می‌روند، بسی بیشتر خواهند رفت.»

«کینه را نه‌با کینه بلکه باعشق و جوانمردی باید مغلوب کرد.»

«مطالعه وسیله ایمنی از بدی خلایق است و انسان را در قرون گذشته سیر داده و باافکار بزرگان آشنا می‌سازد.»

«مطالعه یگانه راهی است برای آشنائی و گفتگو بابزرگان ِ روزگار که قرن‌ها پیش از این در دنیا بسر برده و اکنون در زیر خاک منزل دارند.»

jasmin
11-09-2009, 20:08
روش شک دکارت


دکارت در ابتدا برای دستیابی به معرفت یقینی، از خود پرسید:آیا اصل بنیادینی وجود دارد تا بتوانیم تمام دانش و فلسفه را بر آن بناکنیم و نتوان در آن شک کرد؟
راهی که برای این مقصود به نظر دکارت می رسید، این بود که به همه چیزشک کند. او می خواست همه چیز را از اول شروع کند و به همین خاطر لازم می دانست که در همه دانسته های خود (اعم از محسوسات و معقولات و شنیده ها) تجدید نظر نماید.بدین ترتیب شک معروف خود را که بعدها به شک روشی دکارت معروف شد، آغاز کرد.
او این شک را به همه چیز تسری داد؛ تا جایی که در وجود جهان خارج نیز شک کرد و گفت: از کجا معلوم که من در خواب نباشم؟ شاید این طور که من حس می کنم یا فکر می نمایم یا به من گفته اند، نباشد و همه اینها مانند آنچه در عالم خواب بر من حاضر می شود، خیالات محض باشد. اصلاً شاید شیطانِ پلیدی در حال فریب دادن من است و جهان را به این صورت برای من نمایش می دهد؟
دکارت به این صورت به همه چیز شک کرد و هیچ پایه مطمئنی را باقی نگذاشت. اما سر انجام به اصل تردید ناپذیری که به دنبالش بود، رسید. این اصل این بود که:من می توانم در همه چیز شک کنم، اما در این واقعیت که شک می کنم، نمی توانم تردیدی داشته باشم. بنابراین شک کردن من امری است یقینی. و از آنجا که شک، یک نحوه از حالات اندیشه و فکر است، پس واقعیت این است که من می اندیشم. چون شک می کنم،پس فکر دارم و چون می اندیشم، پس کسی هستم که می اندیشم.بدین ترتیب یک اصل تردید ناپذیر کشف شد که به هیچ وجه نمی شد در آن تردید کرد.
دکارت این اصل را به این صورت بیان کرد:می اندیشم ، پس هستم. (اصل کوژیتو) دکارت به هدف خود رسیده بود و فلسفه اش را بر اساس همین اصل بنیادین بنا کرد.



فلسفه دکارت
وجود خدا


دکارت پس از این نتیجه گیری، از خود پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که به این اندازه یقینی باشد و بتوان آنرا با این یقین شهودی درک کرد؟پاسخ وی به این پرسش مثبت بود. دکارت بیان کردکه تصور روشن و واضحی از یک وجود کامل در ذهن دارد که همان خداوند است و این تصور را همیشه داشته است.
وی به این نتیجه رسید که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی تواند ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ زیرا او موجودی محدود و ناقص است و ممکن نیست وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص سرچشمه گرفته باشد. در واقع اگر وجود کاملی وجود نداشت، ما نیز تصوری از آن نداشتیم. پس تصور وجود کامل باید از خود آن وجود و به سخن دیگر از خداوند برآمده باشد. بنابراین خداوند وجود دارد.
به علاوه، دلیل دیگر برای وجود داشتن خدا این است که: تصور همه ما از این موجود کامل، این طور است که او از هر جهت کامل است. لازمه چنین تصوری آن است که این موجود، وجود خارجی داشته باشد.چرا؟ زیرا تصور ما این است که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات نیز، وجود داشتن است ؛ بنابراین اگر این موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود؛ یعنی موجود کامل، باید موجود ناکامل باشد و با این حساب به تناقض می رسیم.به این ترتیب، دکارت وجود خدا را به دو دلیل، اثبات می کند.(البته برخی از فیلسوفان بعد از وی، اشکالات زیادی به این براهین گرفته اند.)
به گفته دکارت،تصور خدا در ذات ماست؛خدا خودش این تصور را قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، در ما قرار داده است.
دکارت، بقیه فلسفه اش را بر پایه این دو اصل، یعنی وجود خود و وجود خدا بنا کرد.
او گفت:من در عالم خارج، اموری را ادراک می کنم که مادی نیستند و بنابراین با عقل ادراک شده اند نه با حس. مانند امتداد(عرض، طول و عمق). هر شئ مادی امتداد دارد. چنین صفاتی که با عقل ادراک می شوند، به اندازه این واقعیت که من وجود دارم، روشن و بدیهی هستند. پس این امور هم یقینی هستند.
در ادامه، دکارت در اثبات اینکه جهان خارج وجود دارد و خواب و خیال نیست، از تصور موجود کامل یعنی خدا کمک می گیرد. به این صورت که:وقتی عقل چیزی را به طور واضح و متمایز شناخت، این شناخت باید ضرورتا درست باشد؛ چرا که خداوند نه من را فریب می‌دهد و نه روا نمی دارد که من در باره جهان و چیستی آن فریب بخورم. فریب کاری از عجز و نقص سرچشمه می گیرد.

بنابراین هرچه را با عقل خود درک کنیم، حتما صحیح است و یکی از اموری را که با عقل می یابیم، وجود واقعی جهان خارج می باشد.

جوهرهای سه گانه:
پس تا این جا دکارت به سه امر کاملاً یقینی رسیده است که به گفته او، به هیچ وجه نمی توان در آن ها شک روا داشت:
1) این که موجودی اندیشنده است و وجود دارد.
2) این که خدا وجود دارد.
3) و این که عالم خارج واقعا وجود دارد. به اعتقاد وی، اساس تمام موجودات و آنچه را که در عالم است، می توان به دو امر بنیادین رساند. همه چیز از این دو جوهر قائم به ذات تشکیل شده است.
به عبارت دیگر، دو گونه هستی کاملاً متفاوت وجود داردکه هر کدام از این دو گونه هستی، صفات مخصوص به خود را دارند:

1 ) جوهر بعد و امتداد که همان ماده است. (هستی خارجی)
2 ) جوهر اندیشه و فکر.(هستی درونی) نفس و اندیشه، آگاهی محض است، جایی در فضا اشغال نمی کند، و نمی توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم کرد. ولی ماده، بعد یا امتداد محض است، در مکان جای می گیرد و به همین خاطر می توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم نمود؛ به علاوه ماده آگاهی ندارد.

بدین ترتیب، در نظر وی، هستی و آفرینش به دوقسمت کاملاً متفاوت و مستقل از هم تقسیم گردید و به همین خاطر، دکارت را دوگانه انگار (dualist) می نامند. البته باید توجه داشت که بنا به اعتقاد او، میان این دو جوهر در بدن انسان،از راه عضو خاصی در سر،که آن را غده صنوبری می نامد، ارتباط عمیقی برقرار است.

بنابراین ،در نظر او به طور کلی سه جوهر وجود دارد: نفس، جسم، و خداوند. دکارت، این سه را جوهر می نامد، زیرا هر یک قائم به ذات خود بوده و هر کدام یک صفات اساسی دارند که مخصوص به خودشان است. به این صورت که:
صفت نفس، فکر
صفت جسم، بعد
و صفت خداوند، کمال است.


منبع: hosc.blogfa.com

jasmin
11-09-2009, 20:28
طبيعيات دكارت:

در تمام طول تاريخ انديشه بشرى، رياضيات جايگاه مهمى داشته است، هر چند زمانى نزد فيثاغوريان اصيل ترين امور بوده و زمانى ديگر و نزد برخى ديگر چنين تاج و تختى نداشته است. اما بى شك در مدرسه يسوعيان در قرن هفدهم ميلادى نيز به رياضيات اهميت زيادى مى داده اند زيرا چنانكه مى دانيم، در مدرسه «لافلش» همان مدرسه اى كه «دكارت» در آن درس مى خواند و دروس آن بعدها به نظرش بيهوده و نامناسب مى رسيد، هر روز سه ربع ساعت رياضيات تدريس مى شده است.
جادوى اتقان رياضيات در دوره اى كه تقريباً تمام معرفت بشرى در پرده اى از شك و ترديد فرورفته بود و در دوره اى كه امثال «مونتنى» قهرمانان آن بودند، براى ذهن جست وجوگر و نبوغ جوان دكارت، سحرى مؤثر بود كه او را به خود خواند و دكارت نيز دعوت وى را پاسخ گفت و تمامى عمر خود را مسحور و مبهوت ضرورت و اتقان رياضى ماند و البته راه نجات كاروان معرفت انسانى از برهوت شك را از مسير آن اتقان در دل آرزو كرد و براى تحقق اين رهايى آستين همت بالا زد.
در سراسر دانشكده هاى يسوعيان، مرجع بزرگ در علوم رياضى «كلاويوس» بود. دكارت «ايده» عظيم خود را از همين استاد گرفت و به اوج رسانيد. وى در مقدمه اى كه بر كتاب «مجموعه آثار رياضى» خويش در ۱۶۱۱ نوشته بود، رياضى را بهترين علوم دانسته بود زيرا كه متقن ترين علوم است. دكارت از اين فراتر رفت و قدم خطيرى برداشت: «معرفت حقيقى ضرورى است، تنها معرفت رياضى ضرورى است، پس هر معرفت حقيقى بايد رياضى باشد». اين لب ايده اصالت رياضى نزد دكارت است. وى مطابق با همين استدلال است كه در «قواعد هدايت ذهن» در قاعده دوم مى گويد: «ما اين قبيل معرفت هاى احتمالى صرف را يكسره طرد مى كنيم و اين را قاعده اى قرار مى دهيم كه تنها به چيزى اعتماد ورزيم كه كاملاً معلوم بوده تشكيك بردار نباشد».

۱- طبيعيات دكارت را نيز مى بايد در سايه همين اصالت رياضيات مورد تأمل قرار داده اينكه دكارت امتداد را به مثابه صفت اساسى جسم برمى گزيند، يك انتخاب كاملاً هماهنگ با انديشه اصلى اوست زيرا با اين فرض جهان خارج به يك عالم هندسى و محاسبه پذير و علوم به نحو رياضى گونه تقليل مى يابد و دكارت پيش از اين هندسه را به جبر تحويل كرده بود. در نتيجه يك عالم كاملاً هندسى يك عالم كاملاً رياضى خواهد بود.لكن دكارت تقليل جهان به امتداد را به نحوى خاص به انجام رسانيد، وى اين تصور متعارف كه بر مبناى آن اشيا در مكان تحقق مى يابند را رها نمود و به جاى آن اين رأى را برگزيد كه ماده و امتداد اينهمانى دارند. ضمناً دكارت به جز جوهر محاسبه پذير امتداد كه مقوم جهان خارج بود، جوهر فكر را نيز تشخيص داد. جوهرى كه قابل رياضى كردن و محاسبه پذير نبود. به اين ترتيب و با توجه به آنكه دكارت مى خواست جهان خارج را در ملك معرفت متقن رياضى درآورد از قبول هرگونه خاصيت ذاتى براى اشيا كه به نوعى شباهتى ميان آن و جوهر محاسبه پذير فكر ايجاد مى كرد پرهيز داشت.
همين امر را بايستى سر عدم ورود مفهوم «نيرو» به طبيعيات دكارت دانست.
او در مفهوم «نيرو» نوعى اسناد فاعليت به اجسام را احساس مى كرد و اين براى وى غيرقابل قبول بود. اين روحيه را شايد بتوان با فضاى متمايل به راززدايى از جهان در قرون ۱۶ و ۱۷ هماهنگ دانست و شايد به عبارت ديگر بتوان گفت كه دكارت خود با طرح چنين طبيعياتى اين روحيه را در اخلافش شعله ور ساخت.
به هر حال جهان طبيعى دكارت بسيار «مرده تر» از حتى جهان طبيعى «نيوتن» است. هرچند كه نفى غايتمندى جهان در تمام طبيعيات دوران پس از دوران نوزايى و تا همين حالا، علم طبيعيات را توصيف گر جهانى بسيار غيرارگانيك و «مرده» كرده است لكن جهان دكارت از آنجا كه جهانى صرفاً هندسى است و از هرگونه فعل و تفاعلى خالى است، شايد «مرده ترين» جهانى باشد كه ما در قرون اخير پرداخته ايم.
اين عدم تفاعل موجب مى شود تا اندازه حركت در جهان دكارت به گونه اى خام و به دور از تجربه ثابت بماند.
درباره تفاوت ثبات اندازه حركت نزد نيوتن با دكارت سپس تر سخن گفته خواهد شد.

۲- براى فهم درست طبيعيات دكارت و دريافت درست نقاط قوت و نقاط ضعف آن مى بايستى كه درباره اينهمانى ماده و امتداد نزد دكارت تأملى ويژه به خرج داد.
دكارت درباره اين اينهمانى چنين مى گويد: «فضا يا وعاء باطنى، و جسمى كه در اوست، تنها در عالم ذهن همچون دو امر جلوه مى كنند چرا كه به واقع همان امتداد در طول و عرض و ارتفاع كه قوام فضا به اوست، ماهيت ماده را نيز سامان داده است. شايد تنها تفاوت در اين است كه ما امتدادى معين را به جسم نسبت مى دهيم بدانسان كه با تغيير مكان جسم، به همراه آن جابه جا مى شود، و آن امتداد دومى كه به فضا پيوندش مى زنيم، چنان كلى و مبهم است كه پس از جابه جايى شىء از فضايى كه ممكن است در آن بوده به جابه جايى آن امتداد فضايى نمى انديشيم.»
دكارت در جاى ديگر تصريح مى كند:«بعد، فضا يا وعاء باطنى چيزى جز امتداد جسم نيست».
در نظر دكارت مكان اساساً با ظهور ماده ظهور مى يابد.
شايد به نظر برسد كه مشكل يك دعواى بر سر الفاظ است اما توجه به اين توضيح نشان مى دهد كه اهميت مسأله تا چه حد است:
مسأله اين است كه آيا مكان كه همچون چيزى بر ما نمودار مى شود حقيقتى خارجى دارد؟
دكارت مى گويد كه دارد و در نتيجه آنچه موجب درك ماده مى شود تعقل مكان است. در مقابل اگر كسى نخواهد اين رأى را بپذيرد يا بايستى چيزى بودن مكان را انكار كند و يا وجود عينى آن را به معناى دكارتى كلمه منكر شود.
اين همان اتفاقى است كه پس از دكارت مى افتد و عينيت مكان به عنوان چيزى مستقل از درك آدمى از ميان مى رود. در انتهاى مقاله به اين مطلب بازخواهيم گشت.
به هر حال معلوم است كه هر جا مكان هست، چيزى هست و «خلأ مطلق» نمى تواند بعد هم داشته باشد.

۳ ـ نتيجه بلافصلى كه از تحليل كل جهان خارج به امتداد گرفته مى شود، «وحدت» جهان خارج است.
تمام جهان خارج جز امتداد چيزى نيست با اين حساب دكارت بايستى راهى براى تبيين «كثرتى» كه در جهان مشهود است بيابد.براى دكارت بنياد كثرت در «حركت» است. حركت تنها چيزى است كه دكارت بر امتداد مى افزايد تا جهان خويش را بسازد. اگر ما اجسام مختلفى را تشخيص مى دهيم، به سبب وجود حركات متفاوت در جهان خارج است. چنين كثرتى در همان فصل اول رساله نور شناخت، براى تبيين حركت آتش به خوبى به كار گرفته شده است. تفاوت در حركت موجب مى شود كه قطعات با حركات يك گونه، به عنوان شىء يا ذره قابل تشخيص شوند. همچنين اين حركات متفاوت كه علت اصلى حدود در اشياء اند از طريق مماسه با اعصاب انسان موجب مى شوند تا در ذهن ادراكات مختلفى از قبيل رنگ، طعم، بو و ديگر كيفيات ثانوى شكل بگيرد. دكارت در توضيح اين مطلب مى گويد: «آنچه حواس را تحريك مى كند سطحى است كه حد خارجى ايجاد جسم مدرك را تشكيل مى دهد.» زيرا «هيچ حسى جز با مماسه تحريك نمى شود» و «مماسه فقط در سطح انجام مى شود».

۴ـ در قياس مفهوم حركت نزد دكارت با پيشينيان بايد گفت كه دكارت حركت را از ماده جدا كرده است و اين درحالى است كه گذشتگان (ارسطو) به شى ء متحرك نظر داشته اند و نه حركت. آنها حركت را چيزى مستقل از جسم نمى دانسته اند. حركت جوششى از درون شىء بوده كه آن را تغيير مى داده است، اما دكارت به شىء متحرك نظر ندارد بلكه به حركت نظر دارد. اگر حركت و قضاوت درباره آن را مستلزم زمان و قضاوت در باب زمان بپنداريم، آنگاه نكته جالبى خواهيم داشت:
دكارت زمان را مستقل از اشياء و موجودات تلقى كرد لكن به شدت اصرار داشت تا مكان را مستقل از اشيا تصور نكنيم! و فيزيك نيوتن اين هر دو را مستقل از شىء دانست.

۵ ـ دو نقد بسيار اساسى به مجموعه نظريه طبيعى دكارت را بررسى مى كنيم:

الف ) تصور ماده به عنوان امتداد و مكان، حركت را ناممكن مى سازد. زيرا اگر ماده خود مقوم مكان است آنگاه جابه جايى مكانى ماده چه مفهومى خواهد داشت؟
اين مانند آن است كه در فيزيك نيوتونى از حركت مكانى بخشى از مكان سخن بگوييم كه به وضوح مهمل است. ممكن است براى فهمى سازگار از دكارت اين همانى ماده و امتداد نزد دكارت را تعديل كنيم و امتداد را تنها صفت اساسى ماده بدانيم و نه ماهيت و عين ماده. لكن برخى فقرات از تصريحات دكارت مانع خواهد بود: «همين نكته را كه شىء در سه جهت بهر ه مند است مى توان به سان دليلى نگريست كه گواه بر هستى گونه اى جوهر است. زيرا «هيچ چيز» به ناچار بهره مند از بعد هم نخواهد بود.»
اين اصرار دكارت مبنى بر امتناع خلأ تنها در ذيل اين همانى ماده و امتداد معنا خواهد داشت.
ب ) تصور امتداد بدون داشتن قوه باصره يا لامسه ممكن نيست. با اين حساب آيا مى توان امتداد و شكل اشياء را علت ديده شدن آنها دانست يا لمس پذير بودنشان؟ آنچنان كه دكارت در تبيين شكل گيرى كيفيت ثانويه مى گويد؟

۶ ـ تمايز ميان تصور دكارت و مور (و به تبع او نيوتون) در باب مكان تا حدى روشن شد لكن تصريح آن نكته زيبايى را نمودار مى كند. دكارت مكان را همان ماده مى داند يا شايد بهتر باشد بگوييم تصور مكان وقتى به صورت كيفيتى بر نفس حاضر است علتى جز ماده ندارد. به اين صورت مكان براى دكارت (با اين همانى ميان امتداد و ماده) امرى عينى خواهد بود، اما نيوتون و مور مكان را امرى مستقل از ماده مى دانند.
مكان تنها يكى از خصوصيات اساسى جسم است. مانند جرم، زمان، و بار و غيره لكن مكان و زمان با ديگر خصوصيات ماده تفاوت مهمى دارند و آن اينكه ماده بدون جرم قابل تصور است (مثل نوترينو)، ماده بدون بار نيز (مثل نوترون) لكن مكان و زمان شرط لازم امكان ظهور ماده اند. اگر همه جهان و همچنين كيفيات نفسانى براساس ماده قابل توصيف در فيزيك نيوتونى است و از سوى ديگر مكان و زمان مستقل از ماده اند، آنگاه علت درك ما از مكان و زمان (اگر ماده نيست) چه خواهد بود؟ آيا آنها عينى اند؟
اين همان پرسشى است كه منجر به آن مى شود تا نزد كانت مفهوم امر عينى به گونه اى تغيير يابد كه مستقل از فاعل شناسا نباشد بلكه اين هر دو ـ زمان و مكان ـ به مثابه شرايط ما تقدم حس به درون حوزه نفس دكارتى وارد شوند!


منبع: hosc.blogfa.com

jasmin
12-09-2009, 15:22
منوچهر صانعي دره بيدي: تجلي دكارت در تمام شئون زندگي غربي


به مناسبت برگزاري نشست بررسي كتاب اعتراضات و پاسخ هاي رنه دكارت در موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران، خبرگزاري مهر در گفت وگوي كوتاهي با منوچهر صانعي دره بيدي استاد فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي به بررسي انديشه هاي دكارت و جايگاه آن در تاريخ فلسفه پرداخت.

منوچهر صانعي دره بيدي در اين گفت وگو با تاكيد بر اينكه آموزه هاي فلسفي دكارت مباني فلسفي عصر جديد شده، گفت: دكارت از مهمترين فلاسفه اروپايي است كه هنوز آراي او محل مناقشه و مناظره است، چرا كه متدولوژي دكارت نتايج عظيمي در فرهنگ غرب به بار آورد. نتايجي كه نه فقط در تفكر نظري بلكه در تمام شئون زندگي غربي متجلي است.
او با تاكيد بر اينكه يكي از مهمترين آموزه هاي فلسفي سياسي دكارت همين نكته تساوي عقل است گفت: اگرچه در فلسفه سياسي دموكراسي هاي جديد بيشتر نتيجه آراي سياسي جان لاك و مجاهدت هاي نويسندگان دايره المعارف است، اما مفسران دكارت رشد دموكراسي هاي جديد را نتيجه تفكر دكارت دانسته اند. در واقع دكارت سد ديكتاتوري را شكست و راه را براي نسل بعد از خود باز كرد.
او در ادامه تصريح كرد: يكي ديگر از آموزه هاي فلسفي دكارت كه مي تواند براي ما محل پژوهش باشد، متد و روش دكارت در تامين اعتماد به نفس است. دكارت مي گويد هر فرد انساني به عنوان يك موجود عاقل يك منبع شناخت است. انسان مي تواند به گوهر و ذات انساني خود اعتماد كند و به آن متكي باشد.
صانعي تصريح كرد: اعتماد به اين نكته كه انسان مي تواند راه زندگي خود را تعيين كند مبداء تمام موفقيت ها است و اين اعتماد را دكارت با الگوهاي شناسايي در متدولوژي خود به وجود آورد.
استاد فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي همچنين به ترجمه هاي متون فلسفي در كشورمان اشاره كرد و گفت: ترجمه متون فلسفي در ايران از زمان مامون و در بيت الحكمه آغاز و آثار فلسفي از يوناني ترجمه شد. اين كار يك حركت حكومتي بود كه از آراي فلسفي حمايت مي كرد اما اين اقدام ادامه نيافت و مورد غفلت واقع شد.
وي افزود: در دوران جديد بسياري از كشورها مانند ژاپن، چين، تركيه و حتي كشورهاي عربي آثار فلسفي را ترجمه كردند و اكنون نيز اين كار را انجام مي دهند اما در كشور ما از ترجمه هاي فلسفي حمايت نمي شود و اگر كسي اين كار را انجام مي دهد براساس ذوق شخصي است.


روزنامه شرق شماره 793 5/4/85

jasmin
12-09-2009, 20:07
گفت‌وگو با دكتر احمد احمدي

فكـر مي‌كنم ياهستم؟


انديشه: چندسال پيش دكتر احمد احمدي ترجمه اي از «تأملات در فلسفه اولي» اثر مهم «رنه دكارت» ارائه داد و گاه به گاه در پي نوشت بر او تاخت. درست كه تا به حال فلسفه دكارت توسط منتقدين زيادي زير و رو شده است اما نقل احمدي ديگر است. وقتي براي مصاحبه ضبط را آماده مي‌كردم گفت: من سالها وقت خود را وقف فهميدن دكارت كردم و كمي دير فهميدم كه فلسفه او تنك و كم‌مايه است و اين براي من كه به دكارت علاقه دارم تكان دهنده بود. به اين ترتيب همه بحث به موضع اصلي دكارت يعني كوژيتو معطوف شد كه در پي مي‌خوانيد:

به عنوان كسي كه «تأملات در فلسفه اولي» اثر دكارت را با ترجمه شما خوانده‌ام سؤالاتي برايم پيش آمده است. يكي اينكه گفته بوديد صورت قضيه (من فكر مي‌كنم پس هستم) نمي‌تواند شهودي باشد چون يك قضيه وجودي است. مشكل اينجاست كه به قول فرگه: «است» در بعضي زبان‌ها مانند عربي وجود ندارد. به اين ترتيبي كه در منطق كلاسيك فرض مي‌شود مثلاً «ارسطو» يك چيز و سپس «فيلسوف» يك چيز ديگر فرض مي‌شوند كه به زور «فعل ربط (است)» به هم چسبيده‌اند و اين مسئله كمي مشكل‌دار به نظر مي رسد.
چه حرف رابطه را بياوريم و چه نه هر دو قسمت به هم مربوط خواهند شد. آن اشكال را هم بايد از فرگه بپرسيد.
فرگه از منطق ارسطو مي‌پرسد كه دو جزء سرد و صامت موضوع ومحمول كه در جهان خارج دو موجود جدا هستند چگونه مي‌توانند با هم يكي باشند. مگر اينكه بنا بر پيشنهاد خودش به جاي تقسيم اجزا به موضوع، محول و ربط آنها را به دو جزء اسم و مفهوم تقسيم كنيم؟
من معتقدم همه قضايا تحليل هستند. يعني وقتي مي‌گوييد: ارسطو فيلسوف است يا «ارسطو فيلسوف» يا حتي به زبان مالايي- در آن زبان فعل صرف نمي‌شود يعني به صورت: من رفت، او رفت... حرف مي‌زنند- ارسطو و فيلسوف يك چيز هستند. اشتباه فرگه دو چيز پنداشتن آنهاست. او رياضيداني بود كه سپس به سراغ منطق رفت. نمي‌توانيم بگوييم ارسطو را جداي از فيلسوف بودنش فرض كنيم. منظور ما ارسطو در زمان 5 سالگي نيست. با او كاري نداريم. مخاطب ما ارسطو بعد از آموختن فلسفه است. پس از ارسطو تنها يك تصور داريم. او با صفت‌اش به ذهن متبادر مي‌شود. فقط هنگام تحليل، فيلسوف را از ارسطو انتزاع كرده و همان را بر خودش حمل مي‌كنيم.
اما چيزها واقعاً در عالم خارج قبلاً به صورت مستقل وجود دارند. پس دو چيزي و جدا هستند. مثلاً گونترگراس يك انسان است و نويسندگي نيز چيزي است كه براي خود وجود دارد. دو بودن كلمات گونترگراس و نويسنده در عبارت (گونترگراس نويسنده است) نشان از وجود مستقل آنها دارد؟
اما ما هنگام تصور يك برداشت داريم. درخت را همراه با سبز در نظر مي‌آوريد يعني سبزي و درخت با هم به يگانگي رسيده‌اند. گونترگراس با نويسنده بودنش يكي است. دوتايي‌هايي مانند صفت و موصوف، جوهر و عرض و... در واقع يك چيز هستند. عرض، جلوه و نمودي از همان شيء كذا و صفت نمودي از همان موجود كذا است.
پس ما چگونه مي‌توانيم نويسنده وگراس يا درخت و سبز را جداجدا درك كنيم. چطور آنها را به دو تبديل مي‌كنيم در حالي كه به نظر شما يك است و اساساً چرا چنين مي‌كنيم؟
ما به تكنيك خاص براي درك مخاطب آنها را جدا مي‌نماييم. مگر هنگام حديث نفس كه آنها را جدا مي‌كنيم والا در ذهن ما همواره صفت و موصوف يك چيز هستند. برخلاف نظر كانت كه شناخت را «تصديق» مي‌دانست، من شناخت را همان تصور مي‌دانم و تصديق را براي القاي تصور به ذهن مخاطب مناسب در نظر مي‌گيرم. يعني هنگامي كه من تلاش مي‌كنم كه شما درختي سبز را در ذهن خود بسازيد. در واقع من ذهن شما را برمي‌انگيزم تا با آنچه در ذهن داريد (مواد) يك درخت سبز را تصور كنيد.
و به همين خاطر يك درخت ويك سبز را با «است» به هم مي‌چسبانيم و به هم تحويل مي‌دهيم؟
بله ولي در آن لحظه درخت سبز را القا مي‌كنيم نه درخت زرد، بي‌برگ و الخ. وقتي من اين تكنيك را با جمله‌بندي خاص به كار مي برم درخت سبز را در ذهن مي‌سازيد. پس علم به تصور است و نه به تصديق. پس در مقام مكالمه بايد از قضيه استفاده كنيد. توجه داشته باشيد كه اگر دوگانگي وجود داشته باشد به هيچ وجه صدق قضايا را نمي‌توانيم ثابت كنيم.
اما اگر دوگانگي وجود داشته باشد نمي‌توان به خاطر ضرورت صدق قضايا از اصل دوگانگي چشم پوشيد. فرگه براي همين منظور چيزها را به اسم و مفهوم قسمت مي‌كند. به علاوه دكارت نيز در «من فكر مي‌كنم پس هستم» هر دو قضيه را يكي مي‌گيرد. او معتقد به تقدم هيچ كدام از دو جزء نيست و اساساً هر دو جز را يكي مي‌داند.
اين ايراد بسيار سنگيني بود كه در اعتراضات به دكارت مطرح شد نمي‌توان از فكر كردن، به هستي پي برد. بلكه اول بايد باشيم تا فكر كنيم. به هر روي «اعتراضات» بعدها تأثير زيادي بر كانت گذاشت. كانت نيز معتقد بود مي‌بايد اول بودن را از راه تفكر ثابت كرد آنگاه قدم بعد را برداشت. اين را بايد با نمت سوم «اشارات» اثر ابن سينا مقايسه كرد كه «انسان معلق» را طرح مي‌كند و به راحتي از دكارت عميق‌تر است. سؤال اساسي اين است كه اساساً وجود چيست؟ و آيا ما مي‌توانيم به وجود خود پي ببريم؟ نظر من در قضيه وجودي اين است كه اگر مي‌گوييم: «كتاب هست» يعني اين صورت فعلي كه از كتاب نزد ما است آيا داراي ما به ازايي در خارج مي‌باشد؟ آيا وجود ساخته ذهن ما نيست؟ به گمان من ما اشيا را با حضور آنها نزد خودمان درك مي‌كنيم. يعني عليت اشيا را در خود با توجه به حضور آنها نزد خود مي‌فهميم و اگر اينطور نباشد بايد پرسيد پس چگونه مثلاً سوزن دست ما را مي‌خراشد. در حالي كه اين خراش و متعلقاتش را حضوراً مي‌يابيم. صورت ذهني ما تالي همان حضور شيء است پس داراي ما به ازايي خارجي
مي باشد از اين رو هنگام اقرار به گزاره من فكر مي‌كنم پس هستم، در واقع ابتدا مفهومي از خود را درك مي‌كنيم و آنگاه نشان مي‌دهيم كه مفهوم شيء خارجي را از خود گرفته‌ايم.
تازه آنگاه مي‌توانيم بررسي كنيم كه آيا مفهوم ذهني ما صرفاً ساخته ذهن است يا ما به ازايي خارجي دارد. در حقيقت برخلاف آن كه به نظر مي‌رسد قضيه دكارت دوتايي است، درواقع سه تايي مي‌شود مرحوم «لاهيجي» در «گوهر مراد» نيز تلاش مي‌كند همين مسئله را نشان دهد. در صورتي كه بتوان نشان داد قضيه وجودي سه تايي است، بحث دكارت مخدوش مي‌شود.


روزنامه ایران
iran-newspaper.com