ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )



ssaraa
30-08-2009, 13:18
رمان سایه نگاهت (نوشته فرزانه رضایی دارستانی):40:

قسمت اول
صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.
داخل باغ شدم تا کمی محیط اطراف باعث نشاطم شود.قطره های شبنم روی برگ گلها نشسته و زیبایی خاصی به گلهای اقاقیا داده بود.
با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمیتواند ادعا کند که بزرگترین و بهترین نقاش دنیا است.نقاشی خدا واقعاً بی نظیر است.کدام نقاشی تا بحال توانسته آدمی را اینسان به وجد بیاورد.کدام انسانی را دیده ایم وقتی تابلویی را ببیند خودش را در آن غرق کند و یا بتواند آن را لمس کند در صورتی که نقاشی خدا را میشود لمس کرد،میتوان در آن غرق شد،میتوان با تمام وجود ان را حس کرد و حتی میتوان آن را بو کرد.
انسان حس میکند که تمام سلولهای بدنش در برابر این نقاش بزرگ محتاج است و این احتیاج در برابر این همه نعمت کم لطفی هسن که سپاسگزار این نقاش بزرگ نباشیم.
به ساعتم نگاه کردم.یک ربع به شش صبح بود.پدر و مادر هنوز از خانه آقای بزرگمهر نیامده بودند.من مجبور شدم همراه فوزیه تنها در منزل بمانم.قرار بود پسر آقا بعد زا سالها از خارج به ایران برگردد و حالا خانه آقای بزرگمهر صفای دیگری پیدا کرده بود.آنها از پدر و مادرم خواسته بودند که بخاطر ورود تنهاپسرشان به آنها کمک نمایند.
از وقتی که خودم را شناخته بودم در خانه آقای بزرگمهر زندگی میکردیم و من تیبحال پسر آنها را ندیده بودم ولی تعریفش را زیاد شنیده بودم.مادر گه گاهی از او حرف میزد.
پدرم خودش را بدجوری مدیون آقای بزرگمهر میدانست.پدر میگفت آقای بزرگمهر خیلی در حق ما لطف داشته میگفت وقتی با مادر ازدواج میکند،پسر کدخدای ده که عاشق مادربوداز این موضوع ناراحت شده و انها را مورد آزار و اذیت قرار میدهد و پدر دست همسرش را میگیرد و راهی تهران میشود.در آن زمان مادر مه باردار بود وقتی درد زایمانش شروع میشود پدر سرگردان او را به بیمارستان میر ساند و همان جا با آقای بزرگمهر آشنا میشود.
پدر،آقای بزرگمهر را در حالیکه نگران و پریشان به دنیا آمدن کودکش بود میبیند و نزدیک او میشود.پدر تعریف میکرد آقای بزرگمهر بی تاب بود به او گفتم به جای نگرانی خدا را صدا بزن و از او بخواه تا جان همسر و فرزندت را نجات بدهد.آقای بزرگمهر با مهربانی لبخندی به او میزند و از همان جا با او آشنا میشود.
پدر میگفت آقای بزرگمهر مرد بسیار جذاب و زیبایی بود و همسرش در زیبایی همتا نداشت.وقتی پرستار به آقای بزرگمهر گفت که خدا به او یک پسر زیبا و مو طلایی هدیه داده است او آنقدر خوشحال میشود که مدام پدر را میبوسید و پدر ناچار میشود اعتراض کند.به گفته پدر،پسر آقای بزرگمهر فقط شش ساعت از فوزیه بزرگتر است و حالا فوزیه بیست و هشت سال داشت ولی خواهر بیچاره ام در اثر تصادف یک پایش قطع شده بود و من این غم جانکاه را لحظه ای فراموش نمیکردم و مدام بغضی مثل کوه روی سینه ام بود.فوزیه از نظر صورت خیلی زیبا بود ولی هیچ مردی راضی نمیشد با دختری که یک پا ندارد ازدواج کند و این را خواهرم خوب میدانست.آقای بزرگمهر در انتهای باغ خودشان خانه بزرگی به پدرم داده بود و ما آنجا زندگی میکردیم من هنوز نوزده سال داشتم و برای دانشگاه خودم را آماده میکردم.
ادامه دارد...

ssaraa
30-08-2009, 13:24
قسمت دوم:40:
----------------------------
با صدای پا به خودم آمدم و به طرف صدا برگشتم چشمم به پدر افتاد که لبخند شیرینی روی لب داشت او با دیدن من گفت:دخترم صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟
با دلخوری پدر را نگاه کردم و گفتم:از دیشب تا حالا ما را تنها گذاشته اید انگار نه انگار که ما هم به شما احتیاج داریم.
پدر با مهربانی دستهای مردانه اش را دور شانه هایم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و با خنده شیرین گفت:عزیز دلم امروز قراره ارسلان،پسر آقای بزرگمهر از فرنگ بیاید ما کمی به آنها کمک کنیم.آنها خیلی دست تنها هستند ما در قبال زحماتی که به آقای بزرگمهر و همسرش در این سالها داده ایم این کار ناچیزی است که داریم انجام میدهیم.
در حالیکه هر دو به طرف خانه میرفتیم گفتم:درسته.ولی لااقل سری به ما بزنید ما دلمان برایتان تنگ شده بود من که نمیتوانم فوزیه را در خانه تنها بگذارم و به خانه آقای بزرگمهر بیایم دوماً دستپخت مادر چیز دیگری است دیشب غذا را شور کرده بودم و از فئزیه کلی گوشه و کنایه شنیدم.
پدر با صدای بلند به خنده افتاد سرم را بوسید و گفت:ای دختره ی بی عرضه،باشه به مادرت میگویم موقع درست کردن غذا به خانه بیاید تو هم اینقدر غرغر نکن.
لبخندی به پدر زدم و دستش را فشردم و با هم داخل خانه شدیم.
فوزیه با دیدن من و پدر لبخندی زد و گفت:بالاخره این دختر دلش طاقت نیاورد و مزاحم شما شد؟ای پررو.
پدر دستی به موهایم کشید و به طرف فوزیه رفت.گونه او را بوسید و گفت:نه عزیزم خودم به دیدن شما آمدم و فیروزه را در باغ دیدم اما از وقتی که مرا دیده یک ریز غر زده.
فوزیه لبخندی زد و در حالیکه دنبال عصایش میگشت تا بلند شود و برای پدر چای بیاورد گفت:فیروزه جز غرغر کردن و یا دنبال بهانه گشتن چیز دیگه ای بلد نیست.دیشب تا صبح آب می خوردم از بس که غذا را شور کرده بود و ...
حرف فوزیه را با اخم قطع کردم و گفتم:لازم نیست خبر شور شدن غذای دیشب را به پدر گزارش بدهی چون خودم زودتر از تو این خبر مهم را گفته ام.و با دلخوری به او نگاه کردم.
پدر و فوزیه به خنده افتادند.
فوزیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:چه عجب ساعت شش صبح بیدار شده ای.برایم جای تعجب است.
در حالیکه قندان را از روی طاقچه برمیداشتم گفتم:به خاطر این صبح زود بیدار شدم که درسهای کنکور را بخوانم و اینکه از این هوای خوب استفاده کنم.ولی تو و پدر اول صبح حال آدم را میگیرید و من دیگر شوقی برای خواندن ندارم.
فوزیه با خنده گفت:پس در حال حاضر بهانه خوبی به دستت دادم مگه نه خواهر زودرنج من.
پدر گفت:من آمدم به شما سر بزنم و دوباره برگردم.ساعت ده صبح امروز پسر آقای بزرگمهر به ایران می آید و آنها قراره با فامیلهای نزدیک به استقبال او بروند.ما باید در خانه باشیم و خانه را برای ورود آنها آماده کنیم.میدانم خیلی مهمان خواهند داشت اگر دیر کردیم دلواپس ما نباشید راستی شما دو نفر هم میتوانید به آنجا بیایید آقای بزرگمهر از دیدنتان حتماً خوشحال میشود خودتان کیدانید که او شماها را مانند بچه اش دوست دارد.
با ناراحتی گفتم:نه پدر ما در خانه راحت هستیم اصلاً حوصله ی دختر برادرهای آقای بزرگمهر را ندارم آنها مدام پز لباسهایشان را میدهند و با چشم حقارت ما را نگاه میکنند.
پدر خنده تلخی کرد و گفت:ولی از این به بعد باید آنها را بیشتر تحمل کنی چون با آمدن ارسلان رفت وآمد آنها زیادتر میشود.
گفتم:حتماً آقا ارسلان پسر خیلی خوبی برای پدر و مادرش است که آقای بزرگمهر اینقدر او را دوست دارد و اینطور پدر و مادر عزیز ما را تو زحمت انداخته اند و می خواهند برای این عزیز دردونه جشن بگیرند.
پدر نگاه سنگینی به صورتم انداخت از این حرفم ناراحت شده گفت:دخترم دیگه این حرف را نزن.کاری که آقای بزرگمهر در این سالها برایمان انجام داده است هیچکس انجام نداده.او در بدترین شرایط به ما سرپناه داده او بعد از زایمان مادرت ما را به خانه ی خودش آورد و چیزی را از من و مادرت دریغ نکرد.باورت نمیشود او هر دفعه که برای پسرش وسیله ای میخرید برای شماها هم می خرید تا غصه نخورید.آن مرد یک انسان بزرگ است من حاضرم جانم را خالصانه فدای او نمایم.
لبخندی به پدر زده و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم منظوری از حرفم نداشتم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:تو همیشه اینطور هستی وقتی توجه کسی را به خودت کم میبینی میخواهی بهانه بگیری.
فوزیه گفت:وای خدای من،کی حوصله ی دیدن قیافه های مغرور و پرافاده برادرهای آقای بزرگمهر را داره مدام دماغ های گنده ی خودشان را بالا نگه میدارند و فخر می فروشند.
پدر با استکان چای که جلویش بود بازی میکرد و گفت:بیچاره ارسلان،دلم برایش میسوزه.او دکتر جراح و متخصص قابلی است و به خاطر همین موضوع خیلی ها دارند برای جلب توجه او تلاش می کنند حتی آقای بزرگمهر هم متوجه این امر شده است و میخواهد هر طور شده پسرش را زن بدهد تا خیال خود و همه ی فامیل را راحت کند.
گفتم:آقا ارسلان جراج چیه؟
پدر جواب داد:جراح و متخصص مغز و استخوان است.به گفته ی آقای بزرگمهر ارسلان به زحمت توانسته به وطنش برگردد دولت فرانسه حاضر به آمدن او به ایران نبوده ولی هر طور بود او با سعی و تلاش توانست به وطنش برگردد.خب هر چی باشه ایران وطنش است طفلک خانم بزرگمهر برای زن دادن او لحظه شماری میکند.
لبخندی به پدر زدم و گفتم:اطفا شما اینقدر به انها لطف نکنید شاید فامیلهای آقای بزرگمهر فکر کنند که شما میخواهید دخترهایتان را ...
پدر متوجه منظورم شد و با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:این حرف را نزن من هیچوقت این فکر پوچ را به ذهنم نمی اورم اگر من بخواهم این کار را بکنم یعنی اینکه به آنها خیانت کرده ام.آقای بزرگمهر و همسرش فکرهای بزرگی برای پسرشان دارند دوما ارسلان به ما و دخترهای ما نگاه نمیکند ما کجا و آنها کجا.
پدر این حرف را زد و از خانه خارج شد.
از این حرف پدر حرصم در امد رو به فوزیه کردم و گفتم:تازه دلشان بخواهد که با خانواده ی ما وصلت کنند.اولا از آنها چیزی کم نداریم،دوما اگر پسرشان به خواستگاری ما هم بیاید ما قبول نمیکنیم، سوما به آنها نشان میدهم که پسرشان هیچ تحفه ای نیست.پدر خیلی در برابر انها ضعف نشان میدهد.
فوزیه خنده ای سر داد و گفت:وای خدا به داد ارسلان بسچاره برسد هنوز نیامده خواهر عزیز بنده با او جنگ را شروع کرده است.
با اخم گفتم:به خدا قسم هر طور شده باید در کنکور قبول شوم اجازه نمیدهم پدر اینطور صحبت کند.پدر با این حرف غرور ما را خرد کرد و با خشم به اتاقم رفتم در اتاق را محکم به هم کوبیدم و کتابهایی که برای کنکور تهیه کرده بودم را برداشتم و همه را روی زمین ریختم با غیظ شروع به ورق زدن کردم از حرف پدر خیلی ناراحت بودم او نبایستی آنطور ما را تحقیر میکرد.من نباید خودم را به همین راحتی می باختم ولی تازه متوجه فرق خودمان و آنها شده بودم.تازه معنی فقر و ثروت را داشتم حس میکردم.من بایستی محکم باشم و مانند پدر خودم را کوچک و حقیر ندانم.من اجازه نمیدهم هیچکس ما را تحقیر کند.
ساعت یازده صبح صدای شادی و خوش آمد گویی به گوشمان میرسید.از وقتی که پدر آنطور حرف زده بود نسبت به ارسلان یک حس تنفر پیدا کرده بودم.
ادامه دارد...

ssaraa
30-08-2009, 13:57
قسمت سوم:40:
--------------------------------------
چهار روز از آمدن ارسلان می گذشت و من هنوز او را ندیده بودم.مهمانها لحظه ای خانه را ترک نمیکردند و همینطور در خانه ی آنها رفت وآمد بود.پدر و مادر بیشتر اوقات در خانه ی آقای بزرگمهر بودند و من هم در خانه مدام در اتاقم بودم و درس می خواندم.
از وقتی که پدر آن حرف را زده بود، من بیشتر در خانه بودم و باری کنکور درس می خواندم.بایستی حتما در کنکور قبول می شدم،بایستی به پدر می فهماندم که ما هیچی از آنها کمتر نداریم،بایستی تلاش خودم را میکردم.در خانه آقای بزرگمهر مدت یک هفته مدام رفت و آمد بود و مادر فقط بعضی مواقع به ما سر میزد و بعد دوباره میرفت.
هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدم و شروع به درس خواندن میکردم.
آن روز ، زیر درخت بید مجنون نشسته بودم و در حالیکه کتاب در دستم بود مسأله ای را حل میکردم که صدای پای کسی نظرم را جلب کرد.به طرف صدا برگشتم.بادیدن آن صحنه جیغ کوتاهی کشیدم و سریع از جا پریدم.
مردی قد بلند با ریشی انبوه و هیکلی ورزیده و موهای بلند خرمایی که تا سر شانه هایش ریخته بود را در مقابل خود دیدم.برای لحظه ای چشمان میشی رنگش وحشت زیادی در دلم انداخت و ناخودآگاه چند قدم به عقب حرکت کردم.
مرد با ناراحتی گفت:ببخشید انگار شما را خیلی ترساندم.اصلا منظوری نداشتم.
با رنگی پریده به آن هیبت چشم دوخته بودم و تنم میلرزید.قلبم به شدت می تپید.با صدای لرزانی گفتم:شما کی هستید؟اینجا چه می کنید؟
مرد لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی من عقب تر رفتم.او ایستاد و گفت:شما باید دختر آقای هوشمند باشید.با سر تصدیق کردم و او لبخندی زد و ادامه داد:ماشاالله چقدر بزرگ شده اید وقتی من از ایران رفتم شما فقط یکسال داشتید.
من تازه متوجه شدم که او ارسلان پسر آقای بزرگمهر است وای اصلا فکرش را نمیکردم یک دکتر متخصص اینطور برای خودش ریخت و قیافه درست کرده باشد.
با همان صدای لرزان گفتم:به ایران خوش آمدید از دیدن شما خیلی خوشحال هستم.
ارسلان لبخند متینی زد و گفت:ولی فکر نکنم زیاد از دیدن من خوشحال شده باشید با ترساندن شما خیلی ناراحت شدم.و بعد کنارم آمد و گفت:حال فوزیه خانم چطور است؟خیلی دوست دارم ایشون را ببینم.
آرام جواب دادم:حالش خوب است اتفاقا او هم خیلی مایل است شما را ببیند.همیشه میگه شما و او دوستان خوبی برای هم بودید و او خیلی شما را اذیت می کرده.
ارسلان آهی کشید و گفت:هجده سال دوری از وطن واقعا زیاد است هیچوقت در این مدت وقت نکردم به ایران بیایم همیشه پدر و مادرم به دیدن من می آمدند و بعد به صورتم خیره شد و گفت:شما هنوز مانند یک سالگی خودتان صورتی شیرین و جذاب دارید.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم.
ارسلان متوجه خجالتم شد.لبخندی زد و گفت:وقتی شما یک ساله بودید لحظه ای از کنارم دور نمی شدید همیشه شما را با خودم به خانه ی خودمان می بردم و وقتی گرسنه می شدید ناچار می شدم شما را پیش مادرتان ببرم.هیچوقت روزی را که داشتم به خارج از کشور میرفتم فراموش نمیکنم اینقدر به خاطر شما گریه کردم که پدرم مجبور شد شما را تا فرودگاه همراهم بیاورد موقع خداحافظی پدرم به اجبار شما را از آغوش من بیرون آورد.تا یک ماه به خاطر شما و دوری از خانواده خیلی بی تابی میکردم تا اینکه کم کم عادت کردم.
سرم را بلند کردم.قیافه اش ترسناک بود ولی صدای دلنشین و گرمی داشت.
در همان لحظه مادر به باغ آمد وقتی او را در باغ دید لبخندی زد و گفت:سلام آقای دکتر.شما چرا اینجا ایستاده اید بفرمایید داخل.فوزیه برای دیدن شما لحظه شماری میکند.
ارسلان گفت:الان زود است.ساعت هنوز شش صبح است مزاحمتان نمیشوم.
مادر در حالیکه دست ارسلان را گرفته بود ادامه داد:پسرم اینقدر تعارف نکن آدم در خانه خودش که تعارف نمیکنه.و به طرف خانه حرکت کردند منهم ناچار داخل خانه شدم و به دستور مادر میوه و چای آوردم.وقتی کنار فوزیه نشستم مادر اشاره کرد سفره ی صبحانه را اماده کنم من دوباره از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
صدای فوزیه را میشنیدم که با خوشحالی با ارسلان صحبت میکرد و همراه او یاد گذشته میکردند.سفره را در اتاق دیگری پهن کردم وقتی صبحانه آمادهشد آنها را صدا زدم.ارسلان با تعارف زیاد سر سفره نشست.من هم کنار فوزیه نشستم.
مادر رو به ارسلان کرد و گفت:واقعا خوشحال هستم که دوباره شما را سر سفره خودمان میبینم.نمیدانم یادتان است یا نه وقتی فیروزه به دنیا آمد شما لحظه ای بدون او نبودید یا ما را به خاطر فیروزه به خانه خودتان می کشاندید یا خودتان در خانه ی ما بودید.
فوزیه لبخندی زد و گفت:خدای من!چه روزهایی داشتیم.یادم می آید که من دوست داشتم اسم نوزاد را نیلوفر بگذارم ولی آقا ارسلان اصرار داشت که حتما اسم فیروزه را روی نوزاد بگذارند.چقدر من با ایشون سر فیروزه دعوا کردم و بالاخره آقا ارسلان حرفش را به کرسی نشاند و با قهر و غذا نخوردن توانست همه را وادار کند تا اسم بچه را فیروزه بگذارند.وقتی من شنیدم که اسم خواهر عزیز مرا فیروزه گذاشته اند با ارسلان دعوا کردم و دست ایشون را چنگ کشیدم و آقا ارسلان هم موهایم را کشید.خدای من چه روزهایی بود.
ارسلان لبخند روی لب داشت.اما ریشها و سبیلهایش مانع دیدن آنها میشد.قفط از چمشهایش میشد خنده اش را حدس زد.چشمهایش حالت زیبایی داشت و کشیده بود.
ارسلان گفت:من هیچوقت در این مدت آن روزها را فراموش نکردم.وقتی چشمم به جای بخیه ی دستم می افتاد ناخودآگاه به یاد شماها در ذهنم زنده میشد و دلم بیشتر اوقات میگرفت و به خاطرات گذشته فکر میکردم که چه روزهای شیرینی داشتم.در فرانسه مدام درس می خواندم تا بتوانم هر چه زودتر به وطنم بازگردم ولی مشهور شدنم مانع بازگشتم شد و گرفتار کار شدم.باز هم خوشحالم که دوباره دور هم جمع شده ایم با این تفاوت که فیروزه خانم خیلی با من غریبی میکند.
مادر لبخندی زد و گفت:بهتون قول میدهم که او با شما مانند فوزیه عادت کند و بعد نگاهی به صورتم انداخت و با لخند ادامه داد:وقتی فیرزوه بفهمد که جانش را مدیون شماست حتما محبتش نسبت به شما زیاد میشود.
به مادر نگاه کردم.تعجب کرده بودم با من من گفتم:من جانم را مدیون ایشون هستم؟آخه چطور...
فوزیه لبخندی زد و گفت:آن موقع تو یازده ماهه بودی و تازه میتوانستی کمی رو پا بایستی.یک روز آقای بزرگمهر به پدر پیشنهاد داد که با هم به پیک نیک برویم.ئقتی کنار رودخانه ی بزرگی بساطمان را پهن کردیم و همه سرگرم کاری شدند من طبق معمول با آقا ارسلان لجبازی کردم و خواستم تو را بغل کنم ولی آقا ارسلان
تو را در آغوش داشت و نمیخواست تو را به من بدهد.با هم دعوایمان شد وقتی صدایمان به اوج رسید آقای بزرگمهر از آقا ارسلان خواست تا برود برایش سیگار از مرد دست فروش بخرد و به این بهانه او را دنبال نخود سیاه فرستاد و او مجبور شد تو را در آغوش من بگذارد.مدتی که گذشت کم کم خسته شدم در همان لحظه پروانه ی قشنگی نظرم را جلب کرد من که خیلی از آن پروانه خوشم آمده بود تو را روی زمین گذاشتم و به دنبال پروانه که روی ظرفها نشسته بود رفتم.آنقدر سرگرم پروانه شدم که تو را فراموش کردم یک دفعه صدای فریاد آقا ارسلان را شنیدم که گفت:خدایا فیروزه،فیروزه.
وقتی رو برگرداندم با وحشت دیدم که تو لبه ی رودخانه هستی و تا به خودم امدم به درون رودخانه ی خروشان پرت شدی.آقا ارسلان که در ان موقع نه سال بیشتر نداشت با شهامت و شجاعت خودش را به درون رودخانه پرتاب کرد و در حالی که تو را در آغوش داشت در میان آب خروشان به سنگها و صخره های بزرگ رودخانه که مدام به آنها اصابت میکرد.
مادر گفت:خدا چقدر آن روز رحم کرد.آقا ارسلان توانست به زحمت خودش را به سنگ بزرگی قلاب کند و بعد از چند دقیقه چند مرد قوی هیکل برای کمک به او و فیروزه به رودخانه زدند و شما دو نفر را نجات دادند.وقتی کنار رودخانه رسیدند دیدم که دست آقا ارسلان بدجوری زخمی شده و پدرت و آقای بزرگمهر او را سریع به بیمارستان بردند و یادم می آید که دست آقا ارسلان پانزده بخیه خورد ولی خدا را شکر تو هیچ خراشی بر نداشته بودی.
نگاهی به ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:وقتی دیدم که شما در رودخانه افتادید دیگه نفهمیدم چی شد و بدون اینکه بدانم چه میکنم به رودخانه پریدم.وقتی شما را توانستم بگیرم دلم آرام گرفت ولی فشار آب اجازه نمیداد که خودم را به کناره های رودخانه برسانم و خدا با ما بود که هر دوی ما سالم به کنار رودخانه رسیدیم.
گفتم:پس من جانم را مدیون شما هستم.امیدوارم روزی بتوانم این کار شجاعانه ی شما را جبران کنم.
ارسلان از این حرفم به خنده افتاد.مادر گفت:هیچوقت لحظه ای که هر دوی شما را به کنار رودخانه آوردند فراموش نمیکنم وقتی آقا ارسلان دید که تو زنده و سالم هستی به گریه افتاد و با همان دستهای خونی تو را در آغوش کشید و آنقدر گریه کرد که آقای بزرگمهر به اجبار توانست تو را از آغوشش بیرون بیاورد.
از این حرف مادر تا بنا گوش سرخ شدم و گرمای صورتم را حس کردم.
ارسلان هم صورتش گلگون شد و با شرم سرش را پایین انداخت.
فوزیه گفت:از آن روز به بعد آقا ارسلان دیگه اجازه نمیداد که تو را بغل کنم و میگفت عرضه ندارم که بچه نگه دارم و خودم مواظبش هستم.وقتی شنیدم آقا ارسلان قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود خیلی خوشحال شدم و مدام سر به سر آقا ارسلان میگذاشتم و میگفتم که او دیگه نمیونه فیروزه را در اختیار داشته باشد و آقا ارسلان هم عصبانی میشد و موهایم را میکشید.آه،واقعا چه روزهایی بود چقدر خوش بودیم ای کاش دوباره آن روزها فرامیرسید.
مادر خنده ای سر داد و گفت:بیچاره فیروزه آن موقع مانند عروسک برای شما بود پدرش را درآورده بودید.ارسلان در حالیکه صبحانه اش را به اتمام رسانده بود گفت:از صبح امروز مشخص است که امروز روز خوبی پیش رو دارم،واقعا صبحانه ی لذیذی بود دستان درد نکنه.زحمت کشیدید.
آرام گفتم:قابلی نداشت و بعد شروع کردم به جمع کردن سفره.
ارسلان از سر جایش بلند شد و گفت:با اجازه من باید بروم.می بایست ساعت ده صبح در بیمارستان باشم از اینکه بعد از سالها شما را دیدم خیلی خوشحالم.
فوزیه گفت:لطفا به ما سر بزنید از دیدن شما خیلی خوشحال میشویم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:حتماً،بهتون قول میدم زیاد پیش شما بیایم.و بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
احساس میکردم که دیگه هیچ نفرتی از ارسلان به دل نارم ولی زیاد هم ازش خوشم نمی آید.قیافه اش مانند مترسک سر جالیز بود.نمیدانم چرا خودش را به آن هیبت در آورده بود.از یک دکتر بعید بود که اینطور خودش را مسخره دیگران کند.
ادامه دارد...

ssaraa
30-08-2009, 14:24
قسمت چهارم:40:
----------------------------------

چهار روز از آمدن ارسلان به خانه ی ما میگذشت و من او را ندیده بودم.مدام کتاب درسی در دست داشتم و خودم را برای کنکور سراسری آماده میکردم.شب ارسلان همراه پدر و مادرش به خانه ی ما آمدند تا لحظاتی دور هم باشیم.آقای بزرگمهر واقعاً مردی انسان و دوست داشتنی بود و اصلاً خودش را از پدرم بالاتر نمیدانست و مانند یک برادر بزرگ برای پدرم بود و ما او را عمو صدا میزدیم و پدرم دیوانه وار به آقای بزرگمهر علاقه داشت و برای کمک به او از هیچ چیز دریغ نمیکرد.خانم بزرگمهر با مادرم مانند خواهر بودند و زن خوش زبان و خوش دلی بود و مادرم او را خیلی دوست داشت و خانم بزرگمهر با شوخ طبعی و مهربانیش در دل همه ما جا پیدا کرده بود.
آنشب آقای بزرگمهر و پدر با ارسلان در مورد ازدواج بحث میکردند ولی ارسلان راضی به این کار نبود میگفت لااقل اجازه بدهند چند ماهی از ورودش بگذرد و بعد وقتی دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد حتماً ازدواج میکند.
خانم بزرگمهر میگفت:پروین دختر خواهرم خیلی ارسلان جان را دوست دارد و از رفتارش مشخص است دوست دارد که عروس خانواده ما بشود.من هم او را دوست دارم دختر خوب و شیک پوشی است.
ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد و گفت:مادر اگر اجازه بدهید دوست دارم همسر آینده ی خودم را خودم انتخاب کنم.لطفاً شما در این مورد حرفی نزنید.پروین مانند خواهرم است.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و به شوخی گفت:باشه پسرم.ولی دختر عمه ات هم اعلام امادگی کرده است و مادرش برایم پیغام فرستاده.
ارسلان با دلخوری به مادرش نگاه کرد ولی چیزی نگفت،خانم بزرگمهر به خنده افتاد.
کتابم را برداشتم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاقم رفتم.نمیخواستم وقتم را با این حرفها بگذرانم چون به روز کنکور هر روز نزدیکتر میشدم و خیلی اضطراب داشتم قسم خورده بودم که باید دکتر بشوم و این یکی از آرزوهای درونیم بود و برای رسیدن به هدفم تلاش میکردم و سخت میکوشیدم.
صدای فوزیه را میشنیدم که میگفت:فیروزه خیلی خودش را برای شرکت در کنکور و قبول شدن عذاب میدهد مدام سرش تو کتاب است.بعضی مواقع حتی سر سفره نمی آید.ساعت چهار صبح بیدار میشود و به باغ میرود و یکسره درس میخواند میترسم اگر در کنکور قبول نشود از نظر روحی ضربه ببیند.او بجز دکتر شدن به چیز دیگری توجه ندارد.
صدای ارسلان را شنیدم که گفت:تلاش چیز خوبی باری ادامه ی زندگی است ولی نباید هیچوقت ار تلاشی که میکنی انتظار موفقیت صد در صد داشته باشی.ولی میدانم که فیروزه خانم با این همه تلاش حتماً قبول خواهد شد.پدر گفت:انشاالله،ما همه از خدا میخواهیم که او موفق شود.
دو ماه از ورود ارسلان میگذشت و من زیاد با او برخورد نداشتم و مدام مشغول درس خواندن بودم و در مهمانی هایی که آقای بزرگمهر برای ارسلان میگرفت شرکت نمیکردم.سه هفته به امتحان گنگور سراسری مانده بود.من ساعت چهار نیمه شب از خواب بیدار شدم و به باغ رفتم زیر نور چراغهای باغ که برای تزیین و زیبایی آن محیط فرح بخش بود درسم را شروع کردم.پدرم مدام اعتراض میکرد که نور چراغ اتاقم اجازه نمیدهد او راحت بخوابد به همین خاطر به باغ میرفتم تا راحت تر بتوانم درس بخانم هوای باغ باعث نشاطم میشد و عطر دل انگیز گلهای شب بو مغزم را تحریک و میکرد و باعث روحیه ی تازه و پرنیرو در من میشد.
یکشب چنان غرق در خواند کتاب بودم که صدای پای ارسلان که به من نزدیک میشد را نشنیدم وقتی او سلام کرد با وحشت از جا پریدم.او سریع گفت:نترسید من هستم ارسلان،ببخشید که مزاحمتان شدم.
در حالیکه قلبم از ترس به شدت می تپید کمی آرامتر شده و گفتم:مهم نیست.آخه این وقت شب انتظار کسی را نداشتم بخاطر همین کمی ترسیدم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پس من آدم بی ملاحظه ای هستم که این موقع شب به دیدنتان آمده ام.و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:ساعت چهارو نیم صبح است و هنوز سپیده نزده و بعد با این حرف امد کنارم نشست.
گفتم:شما چرا این وقت شب بیدار هستید؟
ارسلان آه بلندی کشید و آرام گفت:مدت یک ما و نیم است که این موقع شب بیدار هستم،وقتی شما را میبینم که چطور در این موقع شب درس میخوانید و خودتان را اینطور عذاب میدهید خوابم نمیگیرد.
خودم را به نادانی زدم و گفتم:نکنه نور چراغهای باغ شما را ناراحت میکند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:نه اصلاًاینطور نیست.بی خوابی بیش از حد شما مرا نگران کرده.میترسم شما بیمار شوید بدترین چیز برای انسان بی خوابی است.اینطور که فوزیه خانم میگفت شما در روز فقط سه چهار ساعت میخوابید.اینطور خودتان را مریض میکنید.
لبخندی زدم و گفتم:ولی اگر در کنکور قبول شوم این خستگی از تنم بیرون میرود و به این همه عذاب و بیماریش می ارزد من باید حتماً دکتر شوم.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:اگر به جای اینکه دکتر شوید ماما یا پرستار شوید چکار میکنید.
با ناراحتی گفتم:نه من باید حتما دکتر شوم.هیچی مانند این مسأله برایم مهم نیست.
ارسلان گفت:امیدوارم به چیزی که دوست دارید دست پیدا کنید به نظرم بهتر است شما شبها را لااقل استراحت کنید تا سرحال تر درس را بخوانید.

به شوخی گفتم:نه اینطور بهتر درس را متوجه میشوم ولی صبح با سروصدای مادر و فوزیه نمیتوانم خوب درس بخوانم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پس اجازه بدهید از فردا در درسهایتان به شما کمک کنم.
در حالیکه کتاب را کناری گذاشتم گفتم:نه خیلی از لطفتان ممنونم،شما به اندازه کافی مشغله ی کاری دارید.مزاحمتان نمیشوم.این حرفم بهانه ای بود که او را زیاد نبینم چون اصلاً دوست نداشتم در کنار ارسلان لحظه ای بنشینم.هیبت او بیشتر اوقات مرا میترساند و وحشتی در دلم می انداخت ولی حالا او به من پیشنهاد میداد که در درس میخواهد کمکم کند و این موضوع برایم خیلی ناراحت کننده بود.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:احساس میکنم شما از من خوشتان نمی آید.
به ظاهر اخمی کرده و گفتم:این چه حرفی است که میزنید شما مرد محترم و خوبی هستید مگر میشود دختری از شما خوشش نیاید.بدون اینکه او را نگاه کنم این حرفها را زدم.ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دروغگوی کوچکی هستید اگر من قابل تعریف هستم پس چرا موقع ادای این حرف سرتان پایین است و در چشمهایم حقیقت را نمیگویید.
لحظه ای سکوت کردم بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:به نظرتان من در کنکور قبول میشوم؟
ارسلان جواب داد:حتماً قبول میشوید ولی در مورد رشته کمی شک دارم.
با ناراحتی گفتم:من هم از همین وحشت دارم به خاطر همین موضوع شب تا صبح درس میخوانم،آرزو دارم دکتر شوم.میدانم آرزوی بزرگی است.
ارسلان در حالیکه کنارم نشسته و به درخت تکیه داده بود گفت:ولی شما نباید فقط به پزشکی فکر کنید بهتر است کمی از فکر این شغل پایین تر بیایید تا اگه خدای نامرده کمی پایینتر از این شغل قبول شدید ضربه ی روحی نبینید اینطوری برای خودتان خیلی بهتر است.بعد رو به من کرد و ادامه داد:من از فردا به شما کمک میکنم.امیدوارم همکار هم شویم.
به اجبار لبخندی به صورتش زدم.او کتاب را از من گرفت.گفتم:شما قراره از فردا به من کمک کنید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:قبلاً میخواهم بدانم سطح هوشی شاگردم چطور است و او را امتحان کنم.بعد چند تا سوأل از من پرسید.جوابش را محکم و سریع دادم.
لبخندی زد و گفت:معلومه با دختر باهوشی طرف هستم.
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و آرام تشکر کردم.
هوا گرگ و میش شده بود و ارسلان در کنارم داشت از من سوأل درسی میپرسید.وقتی جوابی را نمیدانستم لبخندی میزد و میگفت:بهتره جلوی سوألهایی را که بلد نیستی خط بکشی و بعد از کسی سوأل کنی.خودکار را از من گرفت و جلوی آنها را برایم خط کشید تا بعداً برایم توضیح دهد.
وقتی در سپیده ی صبح صورت پر از مو و خنده دار او را دیدم آرام از او کمی فاصله گرفتم و او که خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت باهوشتر از این حرفها بود و متوجه شد.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از من میترسید.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه این چه حرفی است.کجای شما ترسناک است.
ارسلان با حالت عصبی محکم دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و با ناراحتی گفت:حالا بگو از من میترسی یا نه.
سرم پایین بود در حالیکه رنگ صورتم از این حرکت او پریده بود گفتم:نه نمیترسم.
دستش را زیر چانه ام برد سرم را بالا آورد و با صدای محکمی گفت:تو صورتم نگاه کن و بگو که از من میترسی یا نه.
به صورت پر از موی او نگاه کردم و در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:نه.نه.نمیترسم.
ارسلان آرام دستم را ول کرد و در حالیکه از کنارم بلند میشد گفت:ببخشید که ناراحتت کردم باز هم به دیدنت می آیم و با این حرف به سرعت از کنارم دور شد.با خودم گفتم:او چرا یکدفعه مانند دیوانه ها اینطور کرد،چرا ناگهان عصبانی شد. بعد با ناراحتی به داخل خانه ی خودمان رفتم.
ادامه دارد...

ssaraa
30-08-2009, 14:32
قسمت پنجم:40:
----------------------------------------
ساعت هشت صبح بود.در آشپزخانه نشسته بودم و صبحانه میخوردم که فوزیه با عصا داخل شد و کنارم نشست.بخاطر گرمی هوا تمام پنجره ها باز بود و حتی در ورودی را هم فوزیه باز گذاشته بود تا وقتی مادر میخواهد از خانه ی آقای بزرگمهر بیاید در نزند و راحت داخل شود و اینکه خودش به زحمت نیفتد و در نبود من مجبور نشود بلند شود تا برای مادر در را باز کند.با فوزیه کمی حرف زدو و نمیدانم چه شد که صحبت ارسلان پیش آمد،فوزیه مدام از ارسلان و اخلاق خوب او تعریف میکرد.
در حالی که برای فوزیه چای میریختم گفتم:والله از یک دکتر مملکت بعیده که خودشو اینطور مانند مترسک سر جالیز درست کند.آدم وقتی قیافه ی اونو میبینه ناخداگاه یاد گودزیلا و یا گوریلا می افته.
فوزیه اخمی کرد و گفت:بی خود حرف نزن او حتماً برای این کار خودش دلیلی دارد وگرنه تا جایی که من اونو میشناسم مردی با شخصیت و محترم است.
گفتم:درسته ولی او نمیتونه برای این هیبت وحشتناک خودش دلیلی داشته باشه.راستش را بخواهی من یکی نمیتوانم اون هیبت کذایی را بپذیرم.صد رحمت به گوریل،او حتی فراتر از یک گوریل رفته است.
در همان لحظه صدای مادرم را شنیدم که گفت:آقا ارسلان.آقا ارسلان.چی شده.چرا عصبانی هستید.
با نگرانی به فوزیه نگاه کردم.فوزیه با ناراحتی گفت:خدا مرگم بده نکنه حرفهای ما را شنیده باشه.وای پنجره باز بود حتماً چیزهایی شنیده.با ناراحتی بلند شدم و از خانه بیرون رفتم.مادر را ناراحت دیدم.وقتی مرا دید با اخم گفت:مگه شماها به آقا ارسلان چی گفتید که اینطور عصبانی از جلوی خانه رفت.
با نگرانی گفتم:مگه آقا ارسلان اینجا بود.
مادر با ناراحتی گفت:آره او گفت به پیش تو می آید تا تو درسها بهت کمک کنه وقتی او آمد من هم لحظه ای بعد به خانه آمدم تا به فوزیه بگم که از دکتر خوب پذیرایی کند ولی دکتر را عصبانی دیدم که جلوی خانه بود و وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت و با ناراحتی به طرف خانه شان رفت.هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و عصبانی بود.
با صورتی رنگ پریده به آشپزخانه رفتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:خدا به دادمان برسه ارسلان همه تمام حرفهایمان را شنیده است حالا خاکی تو سرمان بریزیم.
فوزیه با نگرانی آرام با دست به صورتش نواخت و گفت:خاک تو سرم،تو چه حرفهایی به او زدی گودزیلا،گوریل وای خدای من.
سریع کتابم را برداشتم و گفتم:بهتره خودم را به نادانی بزنم و پیش او بروم و ازش بخواهم در درس کمکم کند اگه عصبانی بود و کمکم نکرد می فهمیم کهه حتماً حرفهایمان را شنیده است.بعد با نگرانی ادامه دادم:خدا کنه چیزی نشنیده باشه.به سرعت به طرف ویلای آقای بزرگمهر رفتم.جلوی بهار خواب بزرگی ایستادم زنگ در را فشردم.قلبم به شدت می تپید.
خانم بزرگمهر در را به رویم باز کرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چه عجب،خانم خانم ها.قدم رنجه کردید و یکدفعه هم که شده بعد از عید سری به ما زدید.
لبخند سردی زدم و گفتم:سلام.ببخشید که نمیتوانستم مزاحمتان بشوم،شما میدانید که من برای کنکور دارم خودم را آماده میکنم،انشالله وقتی امتحان کنکور را دادم مدام مزاحمتان میشوم و با دلهره ادامه دادم:آقا ارسلان به من قول داده بودند که امروز برای کمک در درسهایم به خانه ی ما بیایند ولی هر چه منتظر ایشون ماندم دیدم دیر کردند بخاطر همین من مزاحم شدم.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نمیدانم چی شده.او ناراحت ایت و در کتابخانه خودش را مشغول کرده،بهتره خودت بروی ببینی میتونی از او حرف بیرون بکشی و بفهمی که چرا ناراحت است.من که نفهمیدم او چش شده.
در حالی که قلبم مانند قلب گنجشک می تپید و رنگ صورتم به وضوح پریده بود به اجبار لبخندی به خانم بزرگمهر زدم و به طرف کابخانه رفتم.چند ضربه به در نواختم.صدای عصبی ارسلان را شنیدم که گفت:در بازه بفرمایید داخل.
ادامه دارد...

ssaraa
30-08-2009, 15:08
قسمت ششم:40:
---------------------------------
با دستی لرزان و صورتی رنگ پریده،دستگیره ی در را گرفتم.احساس میکردم دستانم قدرت ندارد تا در راباز کند ولی بالاخره با هر مکافاتی بود در را باز کردم و داخل کتابخانه شدم.
کتابخانه بزرگ و وسیعی بود.چند بار با اجازه ی خانم و آقای بزرگمهر داخل کتابخانه شات شده بودم و کتابهای مورد علاقه ام را در همانجا میخواندم.ارسلان روی مبل چرمی بزرگی نشسته بود با دیدن من که انتظارش را نداشت جا خورد ولی بعد از لحظه ای اخمی کرد و گفت:شما اینجا چه میکنید.
در حالیکه صدایم به وضوح میلرزید گفتم:شما به من قول دادی که از امروز به من کمک کنید و هرچه منتظرتان ماندم شما تشریف نیاوردید مجبور شدم خودم مزاحمتان شوم.
ارسلان که سعی میکرد آرام باشد گفت:امروز حوصله ندارم بهتره شما از اینجا بیرون بروید.
سرم را پایین انداختم و در حالیکه با گوشه ی کتابم بازی میکردم گفتم:نمیدانستم دکترها هم اینقدر بدقول هستند.باشه.دیگه مزاحمتان نمیشوم و به طرف در ورودی رفتم.
ارسلان با صدای محکمی گفت:صبر کن.
قلبم فرو ریخت و رعشه ای در اندامم به وجود آمد.او به طرفم آمد و در حالیکه ناراحتیش را پنهان کرده بود آرام گفت:امروز اگه میشه منو ببخش چون زیاد سرحال نیستم ولی سعی میکنم از فردا حتماً بهت کمک کنم.
به ظاهر با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:باشه،من میتوانم مانند قبل خودم درسم را بخوانم.لطفاًبا من رودربایستی نکنید،بگویید که فقط این یک تعارف بود که کردید و من با پررویی آن را پذیرفتم.
ارسلان اخمی کرد و گفت:اینقدر گوشه کنایه نزنید.بعد کتاب را از دستم با عصبانیت بیرون کشید و با تغیر گفت:برو روی صندلی بنشین تا بیشتر عصبانی نشده ام.لبخندی زدم و به طرف میز بزرگی رفتم و روی مبل رو به رو یآن نشسیتم.ارسلان روی صندلی نشست و با جدیت تمام به من درس داد ولی هنوز لحن صدایش سنگین بود و مثل دیشب آرام و صمیمی نبود و با اخم نگاهم میکرد.
وقتی به خودمان آمدیم که خانم بزرگمهر ما را برای ناهار صدا زد.
ارسلان کتاب را بست نگاهی به صورتم انداخت و گفت:بهتره از فردا ساعت هفت شب به بعد پیش من بیایی چون صبحها دیگه خانه نیستم و به مطبی که به تازگی دارم دایر میکن میخواهم سرو سامان بدهم.
در حالیکه از روی صندلی بلن میشدم گفتم:نه دیگه مزاحمتان نمیشوم شما در آن موقع خسته هستید وجدانم قبول نمیکنه که شما را تو زحمت بیندازم.
ارسلان نگاه سردی که معلوم بود هنوز از من دلخور است بهم انداخت و گفت:لازم نیست این تعارفات را بکنی من هر روز هفت شب به بعد منتظرت هستمتشکر کردم.وقتی خواستم از خانه ی آنها خارج شوم خانم بزرگمهر اصرار کرد که ناهار را پیش آنها باشم و با آنها غذا بخورم.وقتی گفتم نه مزاحم شما نمیشوم ارسلان رو به مادرش کرد و گفت:مادر لطفاً اصرار نکنید همنشینی با یک گودزیلا برای فیروزه خانم کمی ناراحت کننده است بهتره او را راحت بگذارید.
از این حرف او جا خوردم و ناراحت از حرف خودم گفتم:این حرف را نزنید به خاطر اینکه به شما ثابت کنم که از پرت وپلاهای خودم پشیمان هستم ناهار را پیش شما میخورم.
خانم بزرگمهر که از موضوع خبری نداشت گفت:خیلی خوشحالم کردی،من میروم میز را بچینم.و با این حرف از ما جدا شد.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت.با ناراحتی به او نگاه کردم و آرام گفتم:معذرت میخاهم.بخدا منظورم...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:اشکالی نداره.لطفاًدیگه حرفش را نزن من هم قول میدهم همه چیز را فراموش کنم و بعد اشاره ای کرد که به پذیرایی بروم.
بعد از اتمام غذا ارسلان گفت:ای کاش فوزیه و خانم هوشمند هم با ما ناهار میخوردند.
گفتم:آنها الان ناهارشان را خورده اند و حالا دارند در خواب هفت پادشاه سیر میکنند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:شیرین صحبت میکنی.
از این حرف ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.خانم بزرگمهر با لبخندی موزیانه گفت:حالا کجایش را دیده ای این دختر زبان جادوگری دارد که آدم را دیوانه میکند.
ارسلان با کنایه گفت:آره میدونم،امروز تو کتابخانه برای اولین بار منو جادو کرد لازم به گفتن نیست.
سکوت کرده بودم و قلبم به سرعت می تپید.
خانم بزرگمهر با زیرکی پرسید:جدی میگی.حالا این جادو چه اثری روی تو داشت.
ارسلان سرخ شد و نگاهی به مادرش انداخت و گفت:همان اثری که روی شما داشت.
خانم بزرگمهر به خنده افتاد و گفت:پس تو هم مانند ما گرفتار جادویش شدی و مهرش در دلت نشسته است.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:مگه میشه مهر این دختر توی دل کسی ننشینه و با این حرف از سر میز بلند شد و بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند گفت:مادر جان دستت درد نکنه واقعاً غذای خوشمزه ای بود،من که خیلی خوردم.
خانم بزرگمهر به خنده افتاد چون متوجه ی طفرا رفتن ارسلان از ادامه ی صحبت شده بود.
من هم بعد از لحظه ای کوتاه بلند شدم و از غذایی که درست کرده بود تشکر کردم و گفتم:با اجازه ی شما من دیگه باید به خانه بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.
ارسلان تا جلوی در مرا بدرقه کرد و گفت:من فردا ساعت هفت غروب منتظرتان هستم.
گفتم:بخدا راضی به زحمت شما نیستم شما هفت شب خسته هستید دوست ندارم شما را...
ارسلان با متانت حرفم را قطع کرد و گفت:لازم نیست شما نگران من باشید.اصلاًاز این تعارفات خوشم نمی آید.
آرام گفتم:از کمکتان ممنون هستم،از اینکه ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:مهم نیست تو هم اینقدر ذهنت را مشغول ناراحتی من نکن چون دیگه از شما ناراحت نیستم.لطفا مواظب سلامتی خودت باش امشب خوب استراحت کن.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم.فوزیه دلواپس بود تا مرا دید با نگرانی پرسید چی شده.تو چرا اینقدر دیر کردی او که حرفهای ما را نشنیده بود.
در حالیکه روسری را از سرم برمیداشتم و چادر را روی رخت آویز میگذاشتم گفتم:اتفاقاً همه را شنیده بود ولی از دلش درآوردم.
فوزیه با ناراحتی گفت:خیلی ناجور شد حالا نمیدونم چه جوری تو صورتش نگاه کنم.
به شوخی گفتم:از اولش هم نمیتوانستیم به صورتش نگاه کنیم قیافه اش را هیچکس نمیتونه تحمل کنه.
فوزیه با اخم گفت:بی خود حرف نزن.مگه از خانم بزرگمهر نشنیدی که میگفت دختر خاله و دختر عمه اش حاضر هستند با او ازدواج کنند.
در حالیکه موهای بهم ریخته ام را با شانه صاف میکردم گفتم:آره،آنها خود ارسلان را نمیخواهند چون چشم به ثروت او دوخته اند.من یکی حاضر نیستم به خاطر ثروت ارسلان یک عمر اون قیافه ی هیولایی را تحمل کنم.خوشبختی را نمیشه با پول تضمین کرد،ارسلان مرد خوبی است ولی اصلاً از اون هیبت وحشتناکی که برای خودش درست کرده است خوشم نمی آید.نمیدانم چطور دختر خاله و دختر عمه هایش حاضرند با او زندگی کنند.آدم وقتی در کنار او هست فکر میکنه که داره با یک هیولا زندگی میکنه.وای چقدر او زشت است.
در همان لحظه متوجه شدم که کتابهایم را از خانه ی آقای بزرگمهر نیاورده ام.سریع بلن شدم و گفتم:وای من کتابهایم را نیاورده ام و با این حرف چادر سرم کردم و از خانه خارج شدم.وقتی از در که باز بود خارج شدم ارسلان را روبروی خودم دیدم با دیدن او جا خوردم چون من و فوزیه در همان اتاقی بودیم که درش به بیرون باز میشد و داشتیم حرف میزدیم و حتم داشتم مه تمام حرفهایم را شنیده است.رنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس تمام باغ دور سرم میچرخد.
ارسلان و من لحظه ای به هم چشم دوختیم لال شده بودم و دیگر از اون بلبل زبونی لحظه ی قبل خبری نبود.او کتابهایم را به طرفم گرفت و گفت:کتابهایت را در کتابخانه جا گذاشته بودی آنها را برایت اوردم.
زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم از او تشکر کنم.شرمندگی وجودم را پر کرده بود.
او لبخند سردی زد و گفت:حرفهایت درست مانند خنجر میماند ولی قلبی را زخمی نمیکند،قلب فقط از برق خنجرت به لرزه در می آید و با این حرف از من دور شد.
به خودم لعنت می فرستادم که چرا او را مدام ناراحت میکنم.نسبت به او احساس ناشناخته ای حس میکردم دوستش نداشتم ولی رفتار متین و مهربان او مرا تحت تأثیر خودش قرار داده بود.با ناراحتی به اتاق برگشتم و یک راست به اتاق خودم رفتم.کتابها را به گوشه ای پرت کرده و در کنار پنجره کز کردم.بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.تصمیم گرفتم که دیگه او را نبینم.از رفتار و کردار خودم شرمگین بودم.آخه چرا من میبایست اینقدر سنگ دل باشم که مدام یک جوان را مورد تمسخر قرار بدهم.از خجالت و شرمندگی دیگه نمیتوانستم با او روبه رو شوم.من با حرفهایم او را مدام ناراحت میکردم در صورتیکه او تا به حال کوچکترین بی احترامی به من نکرده بود.آنشب از ناراحتی شام نخوردم.
ادامه دارد...

Maziar_69
30-08-2009, 15:14
واقعا حرف نداره.
خیلی خیلی ممنون بابت زحمتی که کشیدی.

فقط یه کم عجله داشتی بعضی جاها غلط املایی داره. :دی
حالم هم از شخصیت این ارسلان به هم میخوره. :دی
ولی واقعا رمان قشنگیه. ادامه بده.

mahdistar
30-08-2009, 21:28
صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.

همش آرایه تشخیص بود.برا همین این چند خطش خیلی روح داشت.قشنگ بود.


صبح دل انگیزی بود.در تاریک و روشن هوا،صدای جیرجیرکها فضا را پر کرده بود.خورشید خانم،مانند دختر شاه پریان،رفته رفته زیباییش را عریان میکرد و تمام پرندگان منتظر دیدن این زیبایی بودند.
خنکی دلچسبی محیط را دربرگرفته و بوی گلهای شب بو مشامم را نوازش می داد.
از اتاق بیرون آمدم و به آسمان چشم دوختم.وای چقدر این موقع صبح را دوست داشتم.آسمان درست فیروزه ای رنگ شده بود و خورشید با ناز و کرشمه آرام آرام از پشت کوهها خودنمایی میکرد.گنجشکها به شوق آمده و برای این قرص تابان دسته جمعی سرودی را به زبان خودشان می خواندند.

من به جای این دختره بودم،از اونجا میرفتم که چشمم به این ارسلان نیفته.حالا یه بارم نه دوبار بیچاره رو ضایع کرد،چقدر آدم پرروه...من خجالت کشیدم!!!:دی
داره داستان جالبی میشه،اینکه با کی ازدواج میکنه و...

Maziar_69
30-08-2009, 21:53
همش آرایه تشخیص بود.برا همین این چند خطش خیلی روح داشت.قشنگ بود.
[/][/]

البته فضاسازی هم بود.
میخواست فضای اونجا رو برای خواننده توصیف کنه. :11:

ssaraa
31-08-2009, 07:48
قسمت هفتم:40:
--------------------------------
فردا غروب به بهانه ای از خانه خارج شدم و به کتابخانه ی محلمان رفتم.کتاب جلوی چشمم بود ولی ذهنم پیش ارسلان مشغول بود.میدانستم او منتظرم است تا در درسهایم به من کمک کند اصلا نمیتوانستم درس بخوانم وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و ساعت نه شب را نشان میداد.از کتابخانه بیرون آمدم همان لحظه در کتابخانه هم بسته شد.وقتی به خانه آمدم و زنگ در بزرگ باغ را فشردم با ناباوری دیدم که ارسلان در نرده ای باغ را به رویم باز کرد.با دیدن او سرم را پایین انداختم و آرام سلام کردم.وقتی خواستم به سرعت از کنارش رد شوم جلویم را سد کرد.با ناراحتی به او نگاه کردم با اخم به صورتم خیره شد و گفت:چرا سر قرار نیامدی،مگه من مسخره ی تو هستم که مرا منتظر میگذاری.
با بغض گفتم:آخه با چه رویی میتوانستم دوباره شما را ببینم،شما به من لطف میکنید ولی من...وبعد به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیک شد و گفت:ولی من از تو ناراحت نیستم خواهش میکنم گریه نکن.
همچنان گریه میکردم.او با ناراحتی ادامه داد:از اینکه ناراحتت کردم معذرت میخواهم.از ساعت هفت تا حالا منتظرت هستم وقتی به خانه تان آمدو فوزیه گفت که شما به کتابخانه محله رفته اید.خیلی از این کارت عصبانی شدم.
در حالیکه با گوشه ی روسری اشکم را پاک میکردم گفتم:شما مرد خیلی خوبی هستید من گذشت شما را تحسین میکنم.
ارسلان به شوخی گفت:ولی من تا حدی گذشت دارم.لطفاً دیگه من را سر کار نگذارید که اصلا دوست ندارم چشم به راه بمانم.بعد آرام ادامه داد:حالا برام لبخند بزن.
به اجبار به صورت پر از موی او لبخند زدم او هم لبخندی زد و گفت:بهتره شما را تا جلوی خانه تان برسانم میترسم وسط باغ از تاریکی وحشت کنید.
گفتم:انگار فراموش کرده اید که من توی این باغ بزرگ شده ام.
ارسلان گفت:وای شما راست میگی،اصلا حواسم نبود،ولی دوست دارم با شما تا جلوی در خانه تان همرا ه باشم .بعد با هم راه افتادیم در بین راه سکوت کرده بودیم و به صدای جیرجیرکها که باغ را روی سرشان گذاشته بودند گوش میدادیم.وقتی با او قدم میزدم یک لحظه احساس کردم قلبم برای او میتپد.با خودم گفتم خدای من نه،من نبایستی به او دل ببندم.حرفهای پدرم در گوشم میپیچید که ما هم طبقه ی او نیستیم و این خیانت بزرگی در حق آقای بزرگمهر است که دختر به پسر او بدهیم.پس من نبایستی به ارسلان دل ببندم ولی او با رفتار سنگین و متین و مهربانش مرا گرفتار خود کرده بود.گذشت او برایم خیلی مهم بود،خدایا کمکم کن که به او دل نبندم و با این فکر از ارسلان کمی فاصله گرفتم.ارسلان فکر کرد که از او دوباره ترسیده ام.با ناراحتی گفت:یعنی من اینقدر ترسناک هستم که اینطور از من فاصله میکیرید و مدام از من فراری هستی.
با عجله گفتم:نه این حرف را نزنید و دوباره به او نزدیک شدم و گفتم:ببخشید که ناراحتتان کردم آخه تا به حال با هیچ مرد غریبه ای همگام نشده ام بخاطر همین کمی معذب هستم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:دخترهای ایرانی پاک ترین دخترهای دنیا هستند.
ناخداگاه آهی کشیدم و گفتم:خیلی دوست دارم یک پزشک موفق مانند شما بشوم ولی میترسم به آرزویم نرسم.ببینم شما هیچوقت شده بود که فکر کنید یک روز دکتر مشهوری میشوید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار فراموش کردید که من برای دکتر شدن به خارج فرستاده شدم.آن موقع تو یک ساله بودی و من نه ساله بودم که به اصرار پدرم روانه ی کشور فرانسه شدم و پیش عمویم که مجرد بود زندگی
کردم.وقتی دکترای خودم را گرفتم خیلی برای مشهور شدن و موفقیت خودم تلاش کردم و به نتیجه هم رسیدم تصمیم داشتم همان جا زندگی کنم ولی نمیدانم چه شد که برگشتم.پدر عکس خانوادگی که همراه شما گرفته بود را برایم پست کرد وقتی عکسها را دیدم دلم هوایی شد و نظرم برگشت،جمع صمیمی خانواده مرا بی قرار کرده بود و دیگه نمی توانستم در آن محیط سرد و بی روح زندگی کنم.آنجا از عاطفه و محبت خبری نیست و عشق واقعی را نمیشه در آن کشور بی روح پیدا کرد.به خاطر همین به آغوش گرم خانواده محتاج شدم و دیدم که بدون این آغوش گرم و محبت هیچ هستم و با پا فشاری و اصرار شدید و تلاش زیاد موفق شدم به ایران عزیزم برگردم و حالا در خدمت شما هستم.
لبخندی زدم و گفتم:پیشرفت فقط مال شما آدمهای ثروتمند است.با پول میتوانید به همه آرزوهایتان برسید ولی ما فقیر بیچاره ها برای رسیدن به آرزوهایمان باید کلی بدبختی بکشیم تا شاید به آن دست پیدا کنیم.پدرم راست میگه که بین خانواده ی ما و شما خیلی فاصله است و ما نباید خودمان را هم ردیف شما بدانیم.شما ثروتمندان هر کاری که دلتان میخواهد میتوانید بکنید و آدمهای فقیری مانند ما را مثل برده زیر دست و پا بیندازید در صورتی که ما نمیتوانیم حرفی بزنیم.
ناگهان ارسلان با خشم گفت:فیروزه ساکت باش وگرنه سیلی محکمی تو دهنت میزنم.
از اینطور حرف زدن او جا خوردم.
ارسلان با خشم روسری را از سرم کشید با وحشت به او نگاه کردم.به سرعت با یک دست موهایم را پوشاندم.صورتش از فرط عصبانیت سرخ شده بود و رگهای گردنش متورم شده گفت:یعنی تو اجازه میدهی که چون من ثروتمند هستم تو را در آغوش بگیرم و چون فقیر هستی عفت و زندگی تورا بدرم.
از ترس چند قدمی به عقب رفتم ولی با اخم گفتم:من اجازه نمیدهم به من دست بزنی با همین ناخنهایم چشمهایت را در می آورم.درسته که فقیرم ولی کثیف و بی آبرو نیستم.حالا روسری منو بده که اصلا از این کار و حرفهایتان خوشم نیامد.
ارسلان با اخم گفت:من هم از این حرفهای پوچ شما اصلا خوشم نیامد بین ما و خانواده ی شما هیچ فرقی نیست خانواده ی من و خانواده ی شما مانند یک عضو یک خانواده هستیم و دیگه دوست ندارم این فکرهای پوچ باعث بشه که بین من و شما فاصله بیندازد من با پدرت صحبت میکنم او نباید اینطور طرز فکری داشته باشد خانواده هایمان زیر یک سقف زندگی میکنند و مانند یک عضو هستند نمیدانم چرا پدرتان اینطور به شما گفته است.
با نگرانی گفتم:خواهش میکنم به پدرم چیزی نگویید میترسم از من دلگیر شود.
ارسلان در حالیکه روسری مرا به طرفم گرفت گفت:غیر مستقیم با او صحبت میکنم.پدرتان باید بداند که برای من و خانواده ام خیلی عزیز است و از شما هم معذرت میخواهم که با برخورد تند خودم شما را ناراحت کردم و حرفهای بی خودی زدم.یک لحظه از کوره در رفتم و نفهمیدم چکار دارم میکنم.دوباره ببخشید که ناراحتتان کردم.
در حالیکه روسری را سرم میکردم گفتم:شما هم مرا ببخشید که بهتان توهین کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:شما دختر شجاعی هستید این حق من بود که این حرفها را بشنو م به شما افتخار میکنم.خیالتان راحت باشد که هرگز از توهین شما ناراحت نشدم.
لحظه ای به صورت همدیگه نگاه کردیم تا از دل هم حرفهایمان را دربیاوریم و هر دو به هم لبخند زدیم و به راه افتادیم.وقتی جلوی در ایستادم تعارف کردم که داخل خانه شود ولی او قبول نکرد و در حالیکه چشمهای حالت دار و میشی رنگش را به صورتم دوخته بود گفت:فردا منتظرت هستم شب بخیر و از من دور شد.
قلبم برایش می تپید.دستم را روی قلبم گذاشتم و آرام گفتم:بی خود خودت را به زحمت نینداز بین تو و او خیلی فاصله ها وجود دارد و تو نمیتونی قلب او را متعلق به خودت کنی آرام باش و فقط برای من بتپ که بهت احتیاج دارم.آه عمیقی کشیدم که همراه بغض بود کشیدم تا بغضم در سینه خفه شود و بعد داخل خانه شدم.
ادامه دارد...

ssaraa
31-08-2009, 08:19
قسمت هشتم:40:
-------------------------------
ساعت چهار صبح بیدار شدم.کتابم را برداشتم و به باغ رفتم و زیر نور چراغها نشستم ولی نمیدانم چرا منتظر صدای پایش بودم.مدام حواسم را جمع میکردم تا شاید او بیاید.میدانستم که بدجوری به ارسلان دل بسته ام و هر کاری میکردم نمیتوانستم این بند را آزاد کنم.سپیده زده بود و من مشغول حل مسأله ای بودم صدایی به گوشم خورد وقتی برگشتم فوزیه را دیدم که با عصا به طرفم می آید.لبخندی زده و گفتم:اینجا چه میکنی.چه عجب صبح زود بیدار شدی.
فوزیه خنید و گفت:می خواهم ببینم که تا این وقت صبح اینجا چه میکنی شانس آوردی که هوا گرم است وگرنه اگه زمستون بود بیچاره میشدی.
گفتم:خوش به حالت تا ساعت نه صبح راحت میگیری میخوابی و کسی کاری به کار تو نداره.
فوزیه لبخند تلخی زد و گفت:ای کاش من هم می توانستم مانند تو ادامه تحصیل بدهم خیلی دوست دارم درسم را ادامه بدهم ولی نمیتوانم پدر و مادر را به خاطر خودم با این وضعی که دارم تو زحمت بیاندازم پدر برای من خیلی زحمت میکشه به من قول داده که برایم یک پای مصنوعی بخرد و چقدر هم برای عمل پایم خرج کرده است به خاطر همین دیگه نمیتوانم از آنها بخواهم که ادامه تحصیل بدهم همینجوری کلی سربارشان هستم.
اخمی کرده و گفتم:بی خود حرف نزن.تو زندگی پدر و مادر هستی میدانی چقدر آنها تو را دوست دارند تو با تابلوهای نقاشی که میکشی و با فروش آنها کلی به پدر و مادر کمک میکنی ولی فایده ی من چی است که تا حالا جز خرج گذاشتن روی دست آنها کمکی نتوانسته ام بکنم،و به شوخی ادامه دادم:از اینکه پدر و مادر تو را خیلی دوست دارند حسودیم میشه و دوست دارم گردنت را ببرم.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای دختره ی حسود پس من چی بگم که متوجه شده ام ارسلان خیلی دورو بر تو میچرخه و خیلی بهت توجه داره.
از این حرف فوزیه قلبم فرو ریخت و تا بنا گوش سرخ شدم به ظاهر اخمی کرده و گفتم:خودتو لوس نکن اون کجا به من توجه داره تا حالا سه بار با من تند برخورد کرده است و به من تغیر کرده.
فوزیه لبخندی زد و گفت:اینها همه توجه بیش از حد او را نشان میدهد.دیشب وقتی به او گفتم که به کتابخانه رفته ای خیلی ناراحت شد و ناخوداگاه زیر لب گفت:این دختر میخواد دیوانه ام کند ولی نمیدونه که دیوانه ام کرده است.وقتی فهمید که متوجه ی حرفش شدم تا بنا گوش سرخ شد و در حالیکه سرش را پایین انداخته بود گفت:لطفاً به خواهرتان چیزی نگویید میترسم به خودش مغرور شود و بعد در حالیکه لبخند روی لبش بود خداحافظی کرد.
از این حرف فوزیه قلبم مالامال از عشق شد و از ته دل خوشحال شدم ولی به ظاهر اخمی کرده و گفتم:بی خود کرده اصلاً از قیافه اش خوشم نمی آید اگه منو بکشند حاضر نیستم با او یک لحظه زندگی کنم.
فوزیه با دلخوری گفت:خیلی هم دلت بخواهد.اگه خود ارسلان هم تو را بخواهد بدان که پدر و مادرش این اجازه را به او نمیدهند پس این را به گوش خود بسپار.با این حرف از کنارم بلند شد عصایش را برداشت و به طرف خانه رفت.
قلبم از این حرف او فرو ریخت و تمام تنم به رعشه افتاد.میدانستم که قلبم بی خود برای او میتپد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام غلتید ولی آن را سریع پاک کردم و با یک حالت محکم به خودم گفتم:بی خیال باش و مانند قبل به درست برس اجازه نده ارسلان در زندگی تو اثری داشته باشد و اینکه تو برای امتحان باید تلاش کنی.بهتره از او کمک نخواهی چون دیدن مداوم او تو را گرفتارتر میکند باید فراموشش کنی.بلند شدم و به طرف خانه به راه افتادم.
موقع خوردن صبحانه بود که رو به مادر کردم و گفتم:مامان اجازه میدهی به آمل بروم خیلی دلم برای خاله طاهره تنگ شده.میخواهم این دو هفته که به امتحان مانده آنجا درسم را بخوانم.
مادر با تعجب گفت:چطور شده که یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟چرا ناگهانی.
فوزیه گفت:حتما میخواد فرار کنه آن هم از حرفهای منو
با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم وگفتم:اگه من دانشگاه قبول بشوم دیگه نمیتوانم جایی بروم میخواهم اگه بشه چند روزی پیش آنها باشم مگه عیبی داره.
مادر گفت:بگذار موقع ناهار با پدرت صحبت کن او باید اجازه بدهد.
وقت ناهار پدر به خانه آمد بعد از خوردن غذا موضوع را به پدر گفتم پدر مخالفتی نکرد و گفت که فردا برایم بلیط آمل را فراهم خواهد کرد.پدرم مرد خیلی مهربان و خوبی بود وقتی متوجه ی دلتنگی من شد موافقت کرد که به آمل بروم. خیلی خوشحال شده بودم گونه ی پدر را بوسیدم.پدر خنده ای سر داد و گفت:ای شیطون اگه اینقدر خودتو لوس کنی اجازه نمیدهم به آمل بروی چون دلم برایت تنگ میشود.
همه به خنده افتادند.
سریع گفتم:باشه بابا جون دیگه خودمو لوس نمیکنم و به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.
ساعت هفت غروب کتابم را برداشتم و به طرف ویلای آقای بزرگمهر به راه افتادم.سعی میکردم محکم باشم و با دیدن او قلبم نلرزد مدام دلم فرو میریخت و تنم داغ میشد ولی قیافه ی خونسردی به خودم گرفته و بی تفاوت بودم.او منتظرم جلوی ایوان ایستاده بود و وقتی مرا دید لبخندی زد و جلو آمد و گفت:سلام،میترسیدم امروز هم بدقولی کنی.
لبخندی به رویش زده و گفتم:دوست ندارم استادم را ناراحت کنم.ناراحتی دیروز شما به اندازه کافی مرا تنبیه کرده.
ارسلان گفت:به کتابخانه میرویم آنجا ساکت تر است.با هم به راه افتادیم تا ساعت ده شب داشتم درس میخواندم و او هم کمکم میکرد دیگه هر دو خسته شده بودیم.خانم بزرگمهر ما را صدا زد تا شام بخوریم ولی من قبول نکردم و ارسلان اصرار کرد تا مرا جلوی خانه برساند.
بین راه ارسلان گفت:دوست دارم فردا شما را به مطبم ببرم میخواهم فردا را کمی با هم باشیم.
گفتم:صبح نمیتوانم همراه شما بیایم.ارسلان گفت:آخه برای چه؟جواب دادم میخواهم به حمام بروم و اینکه در خانه خیلی کار دارم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.اگه موافق باشی بعد از ظهر به دنبالت می آیم.
گفتم:باشه،ولی باید زود برگردیم تا من به درسهایم برسم.دوست نداشتم ارسلان بداند که میخواهم به آمل بروم.شب وقتی پدر به خانه آمد گفت که برای فردا ده صبح بلیط اتوبوس آمل را برایم تهیه کرده است خیلی خوشحال شدم.شب را با فکری آشفته و پریشان پشت سر گذاشتم میدانستم که ارسلان را بدجوری از خودم خواهم رنجاند ولی بایستی مدتی را از او دور باشم تا گرفتار مهربانی هایش نشوم.
ادامه دارد...

ssaraa
31-08-2009, 09:20
قسمت نهم:40:
---------------------------
آن روز صبح بعد از خداحافظی از پدر و مادرم و فوزیه وقتی در اتوبوس نشستم یکدفعه دلم گرفت ولی همچنان در سکوت و به اجبار خودم را مشغول خواندن کتاب کرده بودم.میخواستم همه چیز را به اجبار فراموش کنم اشکهای گرمم را روی صورتم حس میکردم هر کاری کردم نتوانستم جلوی ریزش آنها را بگیرم با خودم گفتم:من نباید از طرف خانم بزرگمهر و شوهرش تحقیر شوم اگه به گفته ی فوزیه ارسلان دوستم داشته باشد میدانم که پدر و مادرش حتماً عصبانی میشوند و سعی میکنند مرا کوچک و تحقیر کنند پس بهتره من محکمتر از ارسلان باشم.باید طوری نشان میدادم که اصلاً برایم مهم نیست و هیچ احساسی بهش ندارم.به آمل رسیدم پسر خاله ام منتظرم بود وقتی مرا دید با خوشحالی جلو آمد و گفت:سلام.چه عجب دختر خاله ی عزیز تصمیم گرفتید زیر پای خودتان را نگاه کنید و این پسرخاله ی حقیرت را دریابی.
لبخندی به حامد زدم و گفتم:آمده ام به خاله طاهره سر بزنم نه به شما.
حامد درحالیکه چمدانم را برمیداشت گفت:به خانه ی خودت خوش آمدی.همه چشم به راهت هستند.با هم به راه افتادیم.خاله طاهره و دخترها منتظرم بودند و با دیدن من فریادی از خوشحالی کشیدند و به طرفم دویدند.
دو تا دختر خاله ها و خاله ام مرا در آغوش کشیدند و به گرمی از من استقبال کردند.طیبه هم سن و سال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.یک سال میشد که آنها را ندیده بودم.حامد که سر از پا نمیشناخت با خوشحالی گفت:دختر خاله جان بهتره امروز کمی استراحت کنی که از فردا می خواهم به گردش ببرمت و مانند پارسال همه جا را نشانت بدهم.پارسال که زیاد اینجا نماندید وقتی با آقای بزرگمهر می آیید بیشتر از سه روز نمیمانید من نتوانستم بیشتر جاها بهت نشان بدهم.
لبخندی زده و گفتم:من به اینجا آمده ام تا در سکوت این محیط درسم را بخوانم و خودم را برای کنکور آماده کنم نه که با شما به گردش بیایم.دو هفته کمتر فرصت دارم که خودم را آماده کنم.
حامد با دلخوری گفت:ما را بگو چه نقشه هایی برای ورودت می کشیدیم،حیف شد،حالا ببینم خانم پرفسور،امتحان کنکورشما کی شروع میشود.
از این طرز حرف زدن او خنده ام گرفت و گفتم:ده روز دیگه امتحان دارم شماها دعا کنید تا من قبول شوم.
حامد به شوخی گفت:من هر روز به امام زاده میروم و برای قبولی دختر خاله ی عزیز دعا میکنم تا ایشون پرفسور شود.
همه به خنده افتادند.حامد پسر خیلی شوخ و مهربانی بود.حدود بیست و شش سال را داشت و تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود و بعد روی زمینی که پدرش به او داده بود کشاورزی میکرد.از زیبایی صورت هیچ کم نداشت و میشد گفت که مرد جذاب و زیبایی است و من او را مانند یک برادر عزیز دوست داشتم.
پنج روز از آمدن من به آمل میگذشت که خاله محیطی آرام و ساکت برایم فراهم کرده بود و من هم با آرامش درسم را میخواندم.یک روز که همه سر زمین مشغول کار بودند و من که دیگه از خواندن مکرر درس خسته بودم کتاب را بستم و سر زمین پیش بقیه رفتم.حامد را دیدم که در کنار خواهرها و مادرش کار میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت:چه عجب خانم پرفسور به خودتان رحم کردید و از خانه بیرون آمدید.
لبخندی زدم و گفتم:اگه اجازه بدهی کمی کمکت کنم..
حامد به شوخی اخمی کرد و گفت:مگه اومدی پیش ما تا بی گاری کنی.نخیر.اگه موافق باشی با بچه ها برویم لب چشمه و ناهار را آنجا بخوریم.با خوشحالی قبول کردم و ناهار را کنار چشمه همه با هم خوردیم و حامد با حرفهای جالبش ما را سرگرم کرده بود.
بعد از ناهار حامد گفت:ببینم دختر خاله جان از اسب سواری میترسی یا نه.
در حالیکه صورتم را با آب چشمه میشستم گفتم:عاشق اسب هستم ولی تا به حال سوار اسب نشده ام.
حامد در حالیکه بلند میشد گفت:من نیم ساعت دیگه برمیگردم بالاخره هر چی باشه دختر خاله ی عزیز من هستی و میخواهم برایت یک اسب خوب و قوی فراهم کنم تا سوار شوی.
با خوشحالی گفتم:وای چه عالی.امروز میخواهم به خودم استراحت بدهم پس باید روز خوبی را شروع کنم.
حامد با خوشحالی از ما جدا شد.طیبه لبخندی زد و گفت:چقدر حامد این روزهای خوشحال است بدجوری از دیدن دختر خاله اش ذوق زده شده است.
متوجه ی گوشه و کنایه اش شدم و صورتم کمی سرخ شد.تهمینه در حالیکه هندوانه را قاچ میکرد گفت:از پارسال تا حالا حال حامد بعد از رفتن خاله شهین و خانواده اش دگرگون شده است شبها تو خواب اسم فیروزه از دهنش دور نمیشود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای بابا شما دارید سر به سرم میگذارید.حامد پسر خاله ام است خب معلومه که باید دوستم داشته باشه مگه شماها مرا دوست ندارید.
طیبه و تهمینه به خنده افتادند.طیبه گفت:دوستت داریم ولی اسم تو را تو خواب صدا نمیکنیم.تهمینه گفت: عشق با دوست داشتن فرق میکنه ما مانند حامد عاشقت نیستیم فقط دوستت داریم آن هم خیلی زیاد.
خاله طاهره لبخندی زد و گفت:بچه ها فیروزه جون را اذیت نکنید دخترم خجالت میکشه.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.طیبه با شیطنت تکه ای از هندوانه را روی چنگال گرفت و به طرف من دراز کرد و گفت: دختر خاله جان اگه این هندوانه ی خنک را بخوری کمی از شدت قندی که داره تو دلت آب میشه کاسته میشه.
همه به خنده افتادند.
نسبت به حامد اصلا احساسی نداشتم و فقط او را به عنوان فامیل و پسر خاله دوستش داشتم ولی چیزی به دخترها نگفتم و مشغول خوردن هندوانه شدم.
نیم ساعت بعد،حامد با اسب تنومندی به طرف ما آمد با وحشت گفتم:وای این اسب چقدر بزرگ است.حامد از اسب پایین آمد و گفت:باید سوارش شوی.
با ترس چند قدمی عقب رفتم و گفتم:اصلا حرفش را نزن من میترسم.
به اصرار حامد نزدیک اسب سدم و او مرا وادار کرد اسب را نوازش کنم بعد از کمی لمس کردن اسب حامد خواست که سوار شوم ولی قبول نکردم وقتی اصرار بیش از حد حامد را دیدم به کمک او با ترس و لرز سوار اسب شدم و در این حال با وحشت گفتم:تورو خدا افسار اسب را ول نکن من میترسم.
حامد با خنده گفت:ای ترسو،محکم آن را گرفته ام.
طیبه با شیطنت گفت:بهتره حامد هم سوار اسب شود تا تو نترسی.چشم غره ای به طیبه رفتم او به خنده افتاد حامد تا بنا گوش سرخ شد و آرام گفت:نه من افسار را محکم گرفته ام.لازم نیست سوار اسب بشوم.
طیبه به شوخی گفت:ای داداش بی عرضه.حامد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و بعد اسب را به حرکت درآورد.با وحشت و فریاد گفتم:تورو خدا آرام تر.من میترسم.
حامد در حالیکه میخندید گفت:از این آرامتر که نمیشه این اسب است ،ماشین که نیست تا هر وقت خودم خواستم ترمز کنم.
در حالی که محکم اسب را چسبیده بودم با ناراحتی گفتم:میخواهم پیاده شوم،من میترسم.احساس میکنم دارم
می افتم.
حامد لبخندی زد و گفت:ای بابا،خب حالا پیاده شو.آبروی ما را بردی و بعد کمک کرد تا پیاده شدم و لحظه ای بعد خودش سوار بر اسب شد و گفت:ترسو،نگاه کن و از من یاد بگیر.اسب سواری خیلی لذت بخشه و تو داری خودت را از این لذت محروم میکنی و ضربه ای به پهلوی اسب زد.اسب شیهه ای کشید و به سرعت از ما دور شد.آن روز واقعا به من خوش گذشت و شب با آرامش به خواب رفتم.دو روز به امتحان مانده بود که من تصمیم گرفتم به تهران برگردم و حامد بعد از فهمیدن این موضوع پکر و ناراحت به نظر میرسید.بعد از خداحافظی از خاله و دخترخاله ها با حامد کنار جاده آمدم تا سوار اتوبوس شوم.حامد با ناراحتی گفت:امیدوارم در کنکور قبول شوی خواهش میکنم مارا فراموش نکن من همیشه چشم به راهت هستم.
لبخندی زده و گفتم:حتما به دیدنتان می آیم تو هم اینقدر ناراحت نباش چون من فقط تو را به جای برادر بزرگترم دوست دارم.
حامد جا خورد و با ناراحتی گفت:فیروزه این حرف را نزن فکر کنم خودت بهتر بدانی که من چه احساسی...در همان لحظه اتوبوس سر رسید و جلوی پای ما ترمز کرد.
نگاهی به صورت غمگین حامد انداختم لبخندی زده و گفتم:اگه شما هم وقت کردید سری به ما بزنید از دیدنتان خوشحال میشویم.
حامد گفت:مزاحمتان میشویم ولی الان وقت کار است و بهتان قول میدهم که مزاحمت شویم.
با خوشحالی گفتم:تو مراحم هستی پس ما بی صبرانه منتظرتان هستیم.خدانگهدار.
وقتی سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم از پنجره اتوبوس به حامد نگاه کردم هاله ای غمگین روی چهره اش نمایان بود.دستی برایم تکان داد و اتوبوس به حرکت درآمد.
ادامه دارد...-

ssaraa
31-08-2009, 09:27
قسمت دهم:40:
-------------------------
داخل اتوبوس خیلی گرم بود شیشه را باز کردم نسیم خنکی صورتم را سرحال آورد سعی داشتم صورت غمگین حامد را فراموش کنم از اینکه نمیتوانستم قلبا او را به عنوان مرد زندگیم انتخاب کنم و به چشم برادر همیشه دوستش داشتم کمی از خودم دلخور بودم و حالا که میدیدم او چطور به من دل بسته از ته دل ناراحت بودم.ای کاش میتوانستم محبتش را آنطور که او راضی است میکردم.ولی نمیتوانستم!وقتی به خانه رسیدم ساعت هشت شب بود.مادر و فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شدند پدر مدام صورتم را میبوسید و گفت:بی انصاف دلمان برایت یک ذره شده بود چرا به ما تلفن نمیزدی.در حالی که صورت پدر را میبوسیدم گفتم:برای تلفن زدن بایستی به مخابرات میرفتم و همین باعث میشد از درسهایم عقب بیافتم به خدا فقط یک روز در آمل به خودم استراحت دادم.طفلک حامد خیلی از دستم دلخور بود کلی برایم برنامه تفریحی چیده بود ولی من قبول نکردم و بیشتر اوقات درس می خواندم حالا که به امتحاها دو روز بیشتر نمانده باید بیشتر تلاش کنم.
پدر لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید و گفت:امیدوارم در امتحانها قبول شوی وگرنه خیلی حیف میشود چون خیلی تلاش کرده ای.
گفتم:من فقط به دعای شما و مادر احتیاج دارم خدا کنه موفق شوم وگرنه دق میکنم.
فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من دو روز دیگه همه چیز تمام میشود بالاخره یا دکتر میشوی و یا یا زن و مادر خوب برای بچه هایت.
مادر گفت:بیایید سر سفره بنشینید غذا داره سرد میشه و از دهان می افته.و من که دلم برای غذاهای مادر تنگ شده بود اولین نفری بودم که سر سفره حاضر شدم.
ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم کتابم را برداشتم و به باغ رفتم دلم خیلی شور میزد بایستی موفق میشدم این دو روز آخر یکی از بدترین روزهایم بود اضطراب و دل نگرانی داشت مرا از پا در می آورد.زیر درخت نشستم و تا ساعت هشت صبح درس می خواندم.ولی لحظه ای خوابم برد با تکان دستی از خواب بیدار شدم پدر بود وقتی دید بیدارم لبخندی زد و گفت:آخه عزیزم تو چقدر خودت را عذاب میدهی.روی زمین مرطوب چرا خوابیده ای پاشو برو تو اتاق استراحت کن.
در حالیکه خمیازه میکشیدم و واقعا از بی خوابی کلافه شده بودم گفتم:نمیدانم چطور شد که خوابم برد.شما چطور شد که سر کار نرفته اید.
پدر کنارم روی زمین نشست .دستم را گرفت و گفت:آفا ارسلان با من کار مهمی داشت به خاطر همین کمی دیرتر سر کار میروم حالا بلند شو عزیزم که میدانم خیلی خسته هستی پاشو برو تو اتاق خودت بخواب که باید امشب به مهمانی بروی.
با تعجب گفتم:کجا باید مهمانی برویم؟
پدر لبخندی زد و گفت:تو باید بروی ما در خانه هستیم و بعد ادامه داد:آقای دکتر امروز از من خواهش کرد تا اجازه بدهم امشب تو را همراه او به مهمانی بفرستم گفت برای روحیه ی تو خوب است و اینکه مهمانی آنها خانوادگی است و گفت چون او خواهر ندارد از تو می خواهد که او را همراهی کنی با نگرانی گفتم:وای نه پدر.آخه فقط یکروز به امتحانم مانده است من نمیتوانم با او به مهمانی بروم خواهش میکنم منو معاف کن که باید برای فردا حتما خودم را آماده کنم.
پدر با دودلی گفت:آخه دکتر از من خواهش کرده است و حالا من نمیتوانم خواهش او را رد کنم.او برای اولین بار از من خواهشی کرده است و من نمیتوانم خواسته اش را را نادیده بگیرم و اینکه دکتر مرد خوب و پاک دلی است من به او بهتر از دو چشمهایم اطمینان دارم از من خواست بهت بگم تا ساعت هشت شب منتظرش باشی.
با ناراحتی گفتم:آخه من لباس مناسبی برای مهمانی های آنها ندارم میترسم آبروی دکتر به خاطر من...و بعد لحظه ای سکوت کردم.می دانستم با این حرف بی خود پدر را ناراحت کرده ام ولی می بایست به پدر می گفتم.
پدر آهی از ته دل کشید و گفت:حالا بهتره بلند شوی بروی خانه و در مورد لباس با مادرت مشورت کنی او زن است و میداند که باید چه بکنی بهت قول میدهم که چیزی را ازت دریغ نکنم و بعد بلند شد،دستم را گرفت و با هم به خانه رفتیم.
پدر موضوع مهمانی را برای مادر تعریف کرد و مادر با ناراحتی گفت:فیروزه راست میگه از کجا برایش
لباسی مناسب جشن های آنچنانی آنها تهیه کنیم.
فوزیه سریع گفت:من پس انداز دارم کمی پول پس انداز کرده بودم تا شاید بتوانم برای خودم یک پای مصنوعی تهیه کنم.آنرا به فیروزه میدهم تا...
با اخم حرف فوزیه را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن من حاضر نیستم برای یک مهمانی غریبه این کار را با تو بکنم تو برای خرید آن لحظه شماری میکردی من نمیتوانم قبول کنم حاضر نیستم دیگه این حرف را تکرار کنی،من اصلا به مهمانی نمیروم.با بغض به اتاقم رفتم لحظه ای بعد فوزیه در حالیکه به سختی با عصا به اتاقم می آمد با اخم و عصبانیت گفت:فیروزه تو چرا دیوانه شده ای،نکنه میخواهی آبروی پدر و مادر را جلوی دکتر و خانواده اش ببری،نکنه دوست داری آنها بفهمند که پدر توانایی خرید یک لباس ساده ی مهمانی را برای دخترهایش ندارد.در این مدت پدر با سربلندی حلوی آنها زندگی کرده ولی تو داری با این طرز فکر احمقانه شخصیت پدر را خرد میکنی.دوست دارم حالا بیای و قیافه ی ناراحت پدر را ببینی که چطور او را ناراحت کرده ای پدر از اینکه نمیتواند لباسی برای تو تهیه کند خیلی پکر و ناراحت است تو باید این پول را قبول کنی تازه همین پس انداز را خود پدر به من ماهانه داده است و حالا من میخواهم آن را به تو بدهم و اگه دستم را رد کنی هرگز نمی بخشمت.بعد با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
وجدانم ناراحت بود دوست نداشتم از پس انداز فوزیه برای خودم لباس تهیه کنم او مدتها منتظر بود تا بتواند برای خودش پای مصنوعی از جنس خوبی تهیه کند.
از دست ارسلان عصبانی بودم او نمیدانست وضعیت ما را درک کند چون من و فوزیه همیشه دخترهای مرتبی بودیم و لباسهایمان در عیت سادگی خیلی تمیز و مرتب بود و ارسلان اصلا متوجه وضعیت مالی ما نشده بود.با ناراحتی از اتاق خارج شدم وکنار مادر نشستم.فوزیه از داخل بغچه لباسهایش دسته ای پول جلوی رویم گذاشت و گفت:هر چه دوست داشتی با این پول برای خودت بخر و اگه اضافه آمد بقیه را به من برگردان.
با بغض به فوزیه نگاه کردم چشمهای سیاه و کشیده اش را با مهربانی به من دوخته بود.به گریه افتادم پدر با بغض از خانه خارج شد فوزیه با اخم گفت:فیروزه خواهش میکنم اینقدر پدر را ناراحت نکن و بعد کمی نزدیکم شد،موهایم را نوازش کرد و گفت:خواهر خوشگل من اینقدر برایم ناز نکن.آبروی پدر از همه چیز برایمان مهم تر است حالا هرچه زودتر با مادر برو بازار و یک دست لباس قشنگ که مناسب مهمانی است تهیه کن راستی یادت نره کفش هم بخری.فوزیه را در آغوش کشیدم و با صدای بلند به گریه افتادم مادر با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.
ادامه دارد...

ssaraa
31-08-2009, 09:34
قسمت یازدهم:40:
---------------------------------
ساعت ده صبح بود و من همراه مادر به بازار رفتم.اصلا به مدل لباس توجهی نداشتم و فقط چشمم به قیمت لباس ها بود.مادر متوجه این موضوع شده بود.لبخند سردی زد و گفت:عزیز دلم بیشتر به مدل لباس ها نگاه کن به قیمت آن کاری نداشته باش این همه لباس های زیبا چرا اینقدر سخت میگیری.
با ناراحتی گفتم:مامان اگه میشه پارچه بخریم و خودت برایم لباس بدوز شما بهترین خیاط هستید چرا من باید لباس آماده بخرم.
مادر دستم را گرفت و گفت:عزیزم ما فقط تا ساعت هشت شب فرصت داریم من نمی توانم تا آن موقع برایت لباس را آماده کنم میترسم سر وقت حاضر نشود.
گفتم:مامان جان ، من و فوزیه بهت کمک میکنیم آخه قیمتها خیلی بالاست خواهش میکنم حرفم را گوش کنید به خدا وجدانم ناراحت است.
مادر با ناراحتی و با بغضی که در گلو خفه کرده بود گفت:باشه دخترم سعی میکنم قشنگترین لباس را برایت بدوزم.با خوشحالی گونه ی مادر را بوسیدم و با هم به مغازه ی پارچه فروشی رفتیم و یک قواره پارچه یمشکی رنگ که نخهای نقره ای در آن کار شده بود خریدیم و با خوشحالی به خانه برگشتیم.
فوزیه با دیدن پارچه خیلی عصبانی شد ولی توانستم او را قانع کنم که از هیچکدام از لباس های پشت ویترین خوشم نیامده است و ناچار شدم پارچه بخرم.فوزیه اصرار کرد که باید حتما روسری و کفش هم برای خودم بخرم به اجبار قبول کردم و ایندفعه همراه پدر بیرون رفتم و مادر مشغول خیاطی برای من شد.چشمم به یک حراجی کفش افتاد از پدر خواستم داخل مغازه شویم کفشی مشکی که کمی مدل آن قدیمی بود به چشمم خورد که قیمتش از همه ارزان تر بود وقتی آن را در دست گرفتم پدر عصبانی شد و کفش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی گفت:تو با این کاهایت منو عذاب میدهی لطفا کفشی که خوشت می آید را بردار نه اینکه...بعد ساکت شد وزیر لب گفت:استغفالله و با حالت عصبی دستی به موهایش کشید.
وقتی دیدم پدر را ناراحت کرده ام کفشی مشکی و مدل جدید خریدم و احساس کردم پدر اینطور راضی تر است ولی وجدان خودم ناراحت بود چون داشتم پول های فوزیه را با کمال بی رحمی خرج میکردم و هر ریالی که به فروشنده میدادم غم سنگینی روی دلم می نشست.روسری هم به رنگ مشکی خریده و همراه پدر به خانه آمدم.مادر دست به کار شده بود ونیمی از لباس را دوخته بود فوزیه رو به من کرد و گفت:بهتره کیف هم بخری اینجوری بهتره.
با ناراحتی گفتم:من کیف دارم ، میتونم کیف مادر را ببرم لازم نیست کیف بخرم.
فوزیه با عصبانیت گفت:بی خود حرف نزن تو نمیدانی کجا داری می روی ولی من یک بار به این مهمانی رفته ام آن موقع که هنوز سالم بودم و حالا از تو می خواهم که به حرفم گوش بدهی آنجا پر است از دخترهای فیس و افاده ای که به هر طریقی می خواهند به اطرافیان فخر بفروشند و آدم را تحقیر کنند.
مادر با ناراحتی گفت:فوزیه راست میگه،سالها پیش پسر عموی ارسلان از فوزیه خواست که با او به مهمانی برود و پدرت هم قبول کرد چون خود آقای بزرگمهر و همسرش هم در آن مهمانی حضور داشتند و پدرت هم به خاطر بودن آنها در مهمانی به فوزیه اجازه داد.خود خانم بزرگمهر برای روز تولد فوزیه یک لباس قشنگ خریده بود و فوزیه توانست آن را برای مهمانی بپوشد.نمیدانم چرا یک لحظه حس کنجکاویم نسبت به پسر عموی ارسلان و فوزیه تحریک شد و احساس کردم باید میان آن دو رازی نهفته باشد ولی چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم.به اصرار فوزیه کیف هم خریدم تاشب مادر و فوزیه داشتند روی لباس من کار میکردند و میدانستم که چقدر دارند زحمت میکشند و من هم در اتاقم خودم را برای امتحان فردا آماده میکردم.از دست ارسلان ناراحت بودم او میدانست که من فردا امتحان کنکور دارم چرا پدر را توی رودربایستی قرار داده بود و اصرار داشت تا با او به مهمانی بروم.با صدای مادر از اتاق خارج شدم ساعت هفت و نیم شب بود و دلم بدجوری شور میزد و بیشتر به خاطر امتحان فردا اضظراب داشتم.فوزیه گوشواره ای نقره ای را به دستم داد و خواست آن را به گوشم آویزان کنم.
لبخندی زده و گفتم:ولی قرار نیست من در آن جشن روسری را از سرم بردارم پس به این چیزها نیاز نیست.
فوزیه گفت:آنجا پر است از دخترهای جلف و نیمه عریان میترسم در آن محیط وسوسه شوی و...حرفش را با اخم قطع کرده و گفتم:تو چطور جرأت میکنی این حرف را بزنی یعنی من اینقدر دختر دم دمی مزاجی هستم که با یک برخورد خودم را فراموش کنم.
فوزیه خندید و گفت:میدانم که تو از من محکمتر هستی ولی من احتمال دادم شاید اینطور شود.
با دلخوری نگاهش کردم.مادر با عجله گفت:زودتر آماده شو ده دقیقه دیگه دکتر به دنبالت می آید میترسم دیر شود.در حالیکه از پوشید آن لباس که با پولهای فوزیه تهیه شده بود ناراضی بودم به اتاقم رفتم و آنرا پوشیدم.واقعا مادرم یک زن هنرمند بود او حتی ار لباس های بیرون هم زیباتر دوخته بود.از اتاق خارج شدم مادر و فوزیه با خوشحالی از کار خودشان گفتند خدا را شکر که درست اندازه ات است.چقدر زیبا شده ای.در همان لحظه پدر وارد خانه شد وقتی لباس را در تنم دید با خوشحالی گفت:دختر من زیباترین دختر دنیاست امیدوارم امشب بهت خوش بگذره.
لباس تنگ و بلند تا روی مچ پا بود ،آستسن های بلند و یقه ی گرد و کوچک با آن گل سینه ای که مادر روی آن وصل کرده بود زیباتر شده بود.طفلک فوزیه جلوی لباس و آستین ها را برایم سنگ دوزی کرده بود.واقعا لباس قشنگی شده بود.آماده شده بودم مانتوی فوزیه را پوشیدم چون مانتوی او تمیزتر و نوتر از مال من بود روسری را سرم گذاشتم و چادر را هم سرم کردم به اتاقم رفتم تا کیفم را بردارم که زنگ در به صدا در آمد وقتی کیف را برداشتم چشمم به کتابم افتاد سریع آن را در کیفم گذاشتم تا شاید وقتی پیش بیاید و من توانستم کمی درس بخوانم.فوزیه با عجله داخل اتاق شد و گفت:آقا ارسلان به دنبالت آمده است ببینم آماده هستی یا نه؟
گفتم:آماده هستم تو چرا اینقدر نگران هستی؟!
فوزیه با نگرانی گفت:ای کاش کمی آرایش میکردی!!
از این حرف او جا خوردم و با ناباوری به فوزیه نگاه کردم باورم نمیشد که این حرف را از دهان او میشنوم فوزیه متوجه حالم شد لبخندی سرد زد و گفت:اینطوری نگاهم نکن آخه دوست دارم از آن دخترهای فیس و افاده ای زیباتر باشی.خودت بعدا متوجه میشوی که چرا اینقدر پافشاری برای این کار داشته ام.
در حالیکه کفشم را میپوشیدم گفتم:لازم به این کار نیست هرچه ساده تر باشم بهتر جلب توجه میکنم و خیالت راحت باشه من توجهی به آنها نخواهم داشت و حالا تا جایی که دوست دارند فیس و افاده بیایند و خودشان را بکشند.
فوزیه به طرفم آمد گونه ام را بوسید و با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشت گفت:میدانم که تو مانند من ضعیف نیستی امیدوارم در این راه همیشه موفق باشی من به تو افتخار میکنم.
وقتی داشتم از خانه خارج میشدم مادر با تعجب گفت:چرا کیفت باد کرده؟
لبخندی زده و گفتم:آخه کتابم را داخلش گذاشته ام.
مادر و فوزیه فریاد زدند:دیوانه این چه کاری است که میکنی!!
خنده ای سر دادم و به سرعت از خانه خارج شدم.
ادامه دارد...

ssaraa
31-08-2009, 11:35
قسمت دوازدهم:40:
---------------------------------
پدر را دیدم که با ارسلان جلوی در صحبت می کرد.آرام به ارسلان سلام کردم.او خیلی سرد نگاهم کرد و با لحنی سنگین جوابم را داد و رو به پدر کرد و گفت:با اجازه شما ما میرویم اگه دیر کردیم دلواپس نشوید ممکنه نیمه های شب برگردیم.
پدر با دودلی گفت:ولی سعی کنید زودتر برگردید فیروزه فردا امتحان دارد بهتره شب را استراحت کند تا صبح سرحال تر سر امتحان بنشیند.
ارسلان گفت:چشم سعی میکنیم هر چه زودتر برگردیم شما هم نگرانمان نباشید با اجازه ما رفتیم.بعد رو به من کرد و گفت:شما آماده هستید؟
به آرامی گفتم:بله آماده ام.بعد گونه ی پدر را بوسیدم و خداحافظی کردم.دوشادوش ارسلان از میان درختان گذشتیم و هر دو در سکوت بودیم وقتی سوار ماشین شدیم ارسلان چراغ داخل ماشین را روشن کرده و رو به من کرد و گفت:سفر خوش گذشت؟!
در حالی که سرم پایین بود گفتم:یک روز به من خوش گذشت چون بقیه ی روزها خودم را در خانه حبس کرده بودم و درس می خواندم.
ارسلان با خشم فریاد زد:تو مرا مسخره ی خودت کرده ای،چرا نگفتی که می خواهی به شمال بروی؟
جا خوردم و در حالی که رنگ صورتم به وضوح پریده بود گفتم:یکدفعه تصمیم گرفتم که به شمال بروم به خاطر همین نشد تا بهتون...
ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:از دروغ متنفرم ولی گیر یک دروغگوی کوچک افتاده ام.ساعتی که تو پیش من آمده بودی تا بهت در درس کمک کنم پدرت رفته بود برایت بلیط فراهم کند این را خود پدرت به من گفت.
سکوت کردم ولی از این برخورد او جا خورده بودم و خیلی ناراحت شدم.
ارسلان با عصبانیت ماشن را روشن کرد و از خانه خارج شدیم او هنوز خشمگین بود و صورت عصبانی او با آن همه موهای انبوه بیشتر وحشت در دلم می انداخت و از او واقعا ترسیده بودم شیشه ماشین را باز کردم و به خیابان چشم دوختم تا صورت او را نبینم.
بین راه با لحن تندی گفت:فکر نمی کردم تو اینقدر دختر نفهمی باشی ، هر چه از کارها و حرکاتت چشم پوشی می کنم بدتر می کنی.هزارتالقب به من دادی ولی من چیزی نگفتم با خودم گفتم مهم نیست او هنوز بچه است نمی فهمه چی داره می گه،ولی وقتی شنیدم که به شمال رفتی خیلی عصبانی شدم مگه تو به من قول نداده بودی که بعداز ظهر به مطبم می آیی.من به خاطر تو چند تا از همکارهای خانم را دعوت کرده بودم تا تو با آنها آشنا شوی ولی تو با این کار...بعد سکوت کرد و لحظه ای بعد ادامه داد:اصلا نمی توانم تو را بخاطر این کار ببخشم.
با ناراحتی گفتم:پس چرا خواستید امشب من همراهتان باشم در صورتی که فردا امتحان کنکور دارم و باید درس بخوانم!
ارسلان پوزخندی عصبی زد و گفت:این اصرار مادرم بود نه من.چون اصلا دوست ندارم لحظه ای با تو باشم از روزی که با تو روبه رو شده ام مدام خواسته ای تحقیرم کنی چون فکر می کنی می توانی شخصیت منو زیر سوأل ببری ولی اشتباه می کنی.
با اخم گفتم:ولی من راضی نیستم مزاحم شما باشم لطفا منو پیاده کنید می خواهم به خانه برگردم.
ارسلان با تمسخر گفت:حیف که نمی توانم این مار را بکنم وگرنه خودم هم راضی نیستم در کنارت باشم ولی دوست ندارم مادرم را از خودم برنجانم میدانم اگه بفهمد که به اجبار قبول کرده ام تا با دختر آقای هوشمند به این مهمانی بروم حتما ناراحت میشود و من این را نمی خواهم.
از حرفهای ارسلان خشم تمام وجودم را گرفته بود.سکوت کرده بودم نمی خواستم بیش از این مورد سرزنش و تحقیر او قرار بگیرم.ارسلان وقتی سکوتم را دید دیگر چیزی نگفت و با هم به مهمانی رفتیم.مهمانی در باغ بزرگی برپا بود وقتی داخل آن محیط شدم جا خوردم زن ها و مرها با هم بودند دختران و زنان با لباس های ناجور و موهای مدل زده در جشن حضور داشتند کمی دست و پایم را گم کرده بودم ولی سعی می کردم خونسرد باشم.
ارسلان که هنوز از من عصبانی بود از ماشین پیاده شد وقتی با هم داشتیم وارد مجلس می شدیم ارسلان با اخم گفت:دستت را در دستم حلقه کن اینطوری خوب نیست.
با ناراحتی گفتم:متأسفانه نمی توانم این کار را بکنم انگار فراموش کرده اید من دختر یک مسلمان هستم.
ارسلان خواست حرفی بزند که خانمی با لباس زننده و آرایش غلیظ به طرفمان آمد از دیدن آن زن در برابر ارسلان تا بنا گوش سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.آن زن جلو آمد و با خوشرویی گفت:آقای دکتر به مجلس ما خوش آمدید چقدر از دیدنتان خوشحال هستم.بعد نگاهی به صورت سرخ شده ی من انداخت و با کمی نگرانی لبخند سردی زد و گفت:نکنه این دختر خوشگل نامزد شما است که ما بی خبر هستیم؟!
ارسلان سریع گفت:نخیر.ایشون دختر یکی از دوستان نزدیک هستند به اصرار از ایشون خواستم تا در این جشن مرا همراهی کند.
آرام سلام کردم.زن لبخندی زد و گفت:به جشن ما خوش آمدید امیدوارم به شما خوش بگذرا بهتره شما را راهنمایی کنم تا چادر و مانتو و روسری خودتان را در اتاق ته باغ بگذارید،امیدوارم بهتان خوش بگذرد.
قبول کرده و همراه او تا ته باغ که مثلا اتاق پرو بود رفتم.مانتو را درآوردم ولی دیدم که لباسم کمی تنگ است و دوست نداشتم با آن لباس که واقعا پوشیده و خوب بود جلوی مردان غریبه ظاهر شوم چادر و روسری را سرم گذاشتم و از اتاق خارج شدم و خیلی بی تفاوت و خونسرد از نگاه سایرین کنار ارسلان نشستم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.تنها کسی بودم که در آن محیط زننده حجاب داشتم.دخترها و پسرهای جوان با هم می رقصیدند و صدای آهنگ فضای باغ را پر کرده بود.دلم برای امتحان فردا شور میزد و فکرم مشغول بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم.سعی می کردم خونسرد باشم ولی فکر فردا لحظه ای آرامم نمی گذاشت.روی میزی که جلوی رویم بود میوه و شیرینی چیده بودند ، خیلی دلم می خواست یک عدد سیب بردارم ولی وجود ارسلان با آن اخم هایش مانع میشد.دختری زیبا که لباس خیلی قشنگی ولی ناجور پوشیده بود شربتی را به همه تعارف میکرد وقتی جلوی رویم گرفت از او تشکر کرده و یک لیوان شربت برداشتم.قرمز و خوشرنگ بود با خودم می گفتم عجب شربت آلبالویی خدا را شکر لااقل با همین کمی دهانم را تر می کنم.ارسلان هم یک لیوان برداشت لحظه ای نگاهمان به هم خیره ماند و دیدم ارسلان نگاهم میکند سریع نگاهم را از او دزدیدم و ذره ای از شربت را نوشیدم ولی احساس کردم بوی تند و بدی در دهانم پیچید و سریع شربت را تف کردم و با حالت بدی گفتم:وای این چه جور شربتی است؟!چقدر بدمزه بود.
یکدفعه ارسلان به خنده افتاد با تعجب نگاهش کردم و با اخم گفتم:فکر نکنم حرف خنده داری زدم که شما اینطور می خندید خودتان بخورید ببینید که چقدر بدمزه است.
ارسلان به اجبار خنده اش را مهار کرده و گفت:این که شربت نیست.نگاهی به استکان انداختم و گفتم:منظورت چیه؟آب که این رنگی نمیشه.ارسلان لیوان شربت را روی زمین خالی کرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:این لعنتی شراب است.
وای خدای من.احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد با خشم از سر میز بلند شدم و گفتم:چرا زودتر به من نگفتی؟بعد به طرف شیر آب که کنار یک حوض بزرگ بود رفتم چند دفعه دهانم را آب کشیدم وقتی خواستم به طرف میز برگردم چشمم به ارسلان افتاد او داشت به من نگاه می کرد.اخمی کردم و به طرف میز خالی دیگری که کنار درخت بید مجنون بود رفتم و روی صندلی نشستم.از اینکه ارسلان نگفت که در آن لیوان شربت نبوده است از دستش عصبینی بودم.نمی دانستم منظورش از این کار چه بود.در همان لحظه دو نفر از جوان ها وقتی دیدند که من تنها نشسته ام آمدند سر میزم نشستند.با آمدن آنها دلم فرو ریخت و قلبم به شدت به طپش افتاد.لحظه ای با نگرانی به ارسلان نگاه کردم او بی خیال سر جایش نشسته و با دختری جوان گرم گفتگو بود.
یکی از آن جوان ها که کت و شلوار طوسی پوشیده بود با لحن مؤدبی گفت:شما انگار تنها هستید.
با صدای لرزانی گفتم:نخیر،با...و بعد به ارسلان نگاه کردم ولی او داشت هنوز با آن دختر جوان صحبت میکرد و فقط لحظه ای کوتاه نگاهم کرد ولی دوباره مشغول صحبت شد.
جوان دیگری که تیپ اسپرت زده بود گفت:حیف نیست صورت به این زیبایی را با روسری و چادر پنهان کرده ای چشمهای قشنگت دل هر جوانی را به لرزه می اندازد.
به اجبار لبخند سردی زده و گفتم:مگه شماها شیعه نیستید و اسلام محمد را قبول ندارید؟!
همان پسر خنده ای بلند سر داد و گفت:ببینم شما را کی دعوت کرده؟!
سکوت کردم و با خشمی که به اجبار مهار کرده بودم سرم را پایین انداختم.
جوان دومی گفت:شما دختر جالبی هستید زیباییتان در این جمع خیلی چشمگیر است اگه موافق باشی چادر را بردارید و با هم کمی رقص کنیم تا اسلاممان کاملتر شود.
دیگه نمی توانستم تمسخرهای آنها را تحمل کنم با خشم نگاهش کردم و از سر میز بلند شدم.همان جوان محکم مچ دستم را گرفت و گفت:کوچولو کجا میروی؟بنشین هنوز با تو کلی حرف دارم می خواهم با هم کمی صحبت کنیم.
با صدای کمی بلند و محکمی گفتم:دستم را ول کن وگرنه چنان سیلی به صورتت میزنم که مادرت تا ده روز برایت گریه کنه!
آن جوان از لحن جدی و محکم من جا خورد و دستم را ول کرد.رفتم کنار پیرزنی که خیلی تنها به نظر می رسید نشستم وقتی اجازه گرفتم که سر میزش بنشینم با خوشحالی قبول کرد.موهای سفید مدل دارش خیلی او را دلنشینتر کرده بود صورتش آرایش کامل داشت و طلاهای زیادی به سرو گردنش آویزان بود لباس گرانبهایی بر تن کرده بود لبهای چروک و از حالت افتاده اش با رژلب غلیظی گشادتر به نظر می رسید،حتی ناخن هایش با ناخن مصنوعی آرایش شده بود.وقتی کنارش نشستم لبخندی زد و گفت:با این حجاب در این جمع خیلی جلب توجه میکنی،خیلی زیبا هستی.حتی در حجاب زیباتر به نظر میرسی.
لبخند سردی زده و گفتم:حجاب گوهر و پاکدامنی یک دختر و یا یک زن است نمی دانم این خانمها چطور دلشان می آید این چنین اندام زیبایی خدادای خودشان را در معرض دیدن مردان هوسباز بگذارند تا آنها لذت ببرند.آخه به چه قیمتی حاضرند شرافت و ایمانشان را بفروشند مگه این ها از خدا نمیترسند؟مگه او را نمی شناسند؟به همان خدایی که میپرستم قسم که حاضر نیستم این نعمتهای خدا را ناسپاس باشم و شرافتم را به همین راحتی زیر بار شکنجه و گناه برای لحظه ای خوش گذرانی بفروشم.
پیرزن همچنان به حرفهای بی رویه ی من گوش میداد و نگاهم میکرد.وقتی سکوت کردم،پیرزن لبخندی زد و گفت:ایمانت واقعا قوی است امیدوارم همیشه و در همه حال همینطور باشد تو دختر خیلی خوب و محکمی هستی.دیدم چطور با آن دو جوان برخورد کردی آنها حساب کار خودشان را کردند من رفتارت را تحسین میکنم.لبخندی زدم و تشکر کردم.در همان لحظه آهنگ ملایمی فضا را پر کرد و همه دخترها در آغوش نامحرمان مشغول رقص شدند.دیگه حالم داشت از آن محیط پر از گناه بهم میخورد.یک پیرمرد خیلی مرتب و شیک نزدیکمان آمد و از ان پیرزن دعوت به رقص کرد و او هم با کمال میل پذیرفت.بعد از رفتن او خنده ام گرفت و با خودم گفتم:خدای من.من داشتم برای این پیرزن روضه می خواندم و یا با دیوار حرف میزدم!نگاه کن ببین عین خیالش نیست که یکدفعه چشمم به ارسلان افتاد.او داشت با دختری جوان و زیبا آرام میرقصید.دستهای دختر جوان دور گردن او حلقه شده بود و دستهای ارسلان هم دور کمر باریک آن دختر پیچیده بود.اول جا خوردم نمیدانم از حسادت بود یا چیز دیگری ولی با دیدن او قلبم فشرده شد و احساس می کردم مرا در قفسی تنها رها کرده اند و راه گریزی از آن قفس برای آزادی ندارم.وقتی دیدم تنها هستم با خودم گفتم بهتره تا همه سرگرم لذت خودشان هستند من یکی دو ورق درس بخوانم.آرام از کیفم کتابم را در آوردم و آن را روی پاهایم گذاشتم و شروع به خواندن کردم.غرق در کتاب و نوشته هایش بودم که صدایی گفت:همین جا هم دست از خواندن برنمیداری؟!لااقل بگذار این کتاب بیچاره نفسب بکشد.
سرم را بلند کردم.ارسلان بود بی توجه به او دوباره سرم را پایین انداختم و در حالیکه ورق دیگری را بر میگرداندم گفتم:لطفا شما به من کاری نداشته باشید.بهتره به لذت خودتان مشغول باشید من هم سرگرم لذت خودم هستم.ارسلان با اخم کتاب را از دستم بیرون کشید و گفت:به مادرم گفتم که شما نمی توانید در این جور مجلسها با من باشید چون اصلا برخورد بلد نیستید و آدم را شرمنده میکنید.
در حالیکه از این حرف او حرصم در آمده بود پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:نکنه وقتی شراب بخورم و در آغوش مردان اجنبی برقصم میتوانم آبروی شما را حفظ کنم و یا اینکه شما توقع داشتید سر میز با آن دو جوان بگو بخند کرده و جلف بازی دربیاورم که آنها از وجودم لذت ببرند تا شما شرمنده نشوید و با خشم ادامه دادم:بهتون بگم من اهل اینجور کثافت کاریها نیستم و اینکه با مردی بی غیرت نمیتوانم همگام باشم.اشتباه کردم که با شما امشب به این مهمانی آمدم.مهمانی که جز گناه و بی ناموسی هیچی به دنبال نداره.
ارسلان با اخم گفت:دیگه داری زیاد حرف میزنی.حالا پاشو بیا سر میز من بنشین که به اندازه کافی حرکاتت را تحمل کرده ام.
با عصبانیت بلند شدم و همراه ارسلان رفتم و سر میز او نشستم.ارسلان کتاب را روی میز گذاشته بود خواستم کتاب را بردارم که ارسلان آن را سریع در کیف خودش گذاشت چیزی نگفتم و به رقصیدن مهمانها نگاه کردم ولی بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود و ناخودآگاه قطره اشکی از روی گونه ام چکید ولی آن را سریع پاک کردم.
ارسلان ظاهرش خیلی سرد و آرام بود و در سکوت داشت به جایی که نگاه میکردم نگاه میکرد ولی پشت چهره ی سرد و خونسرد او هاله ای از ناراحتی را می دیدم و احساس می کردم نگاهش مطیعم است ولی غرورش همچنان استوار بود غروری که باعث عذابم می شد.
ادامه دارد...

mahdistar
31-08-2009, 13:22
جالب بودنش تا الان برام تنوع احساساتیه که به آدم دست میده میدونی چی میگم؟مثلا صفحه اول بیشتر حس هیجان و کنجکاوی و یکم استرس به آدم میده به خاطر اون کارا...این صفحه هم که (مخصوص پست 14و15)حس ترّحم ودلسوزیو...واقعا تاثیر گزار بود.حتما قسمتای بعدی بازم هیجان و در ضمن خوشحالی هم اضافه میشه،که هی جالب تر میشه.

ssaraa
31-08-2009, 13:28
قسمت سیزدهم:40:
-------------------------------------
در همان لحظه همان زنی که به پیشوازمان آمده بود نزدیکمان شد و سر میز ما نشست به اجبار لبخندی زدم.صورتش سفید و جذاب بود ولی مشخص بود که تمام آن زیبایی از آرایش بیش از حد او است.موهای رنگ کرده و به رنگ طلایی و چشمان میشی رنگ و با لباسی که اصلا پشت نداشت او را دلرباتر کرده بود و احساس میکردم به ارسلان خیلی توجه نشان میدهد.زن که اسمش سمیرا بود لبخندی زد و گفت:شما دو نفر چقدر ساکت نشسته اید بهتره با هم کمی برقصید تا از این سکوت و بی حالی دربیایید.
ارسلان لبخندی زد و گفت:من تازه نشسته ام می خواهم کمی خستگی در کنم.من هم به اجبار لبخندی زده و گفتم:داریم از این محیط اطرافمان لذت میبریم باغ واقعا زیبایی است.
سمیرا خنده ای سر داد و در حین روشن کردن سیگار در حالی که یک پایش را روی پای دیگر می انداخت و می دانستم فقط برای تحریک کردن ارسلان این کار را کرده است گفت:من فکر کردم لذت بردن شما از مهمانی است ولی میبینم که بیشتر زیبایی باغ شما را محسور کرده است.ارسلان بدون اینکه او را نگاه کند گفت:دستتان درد نکند واقعا برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته اید مهمانی خیلی باشکوهی است.
سمیرا لبخندی زد و گفت:این هنوز اولش است برنامه های زیادی در این جشن در پیش است،امیدوارم خوشتون بیاید.بعد اشاره ای به گروه ارکستر کرد و یکدفعه آهنگ ملایمی نواخته شد سمیرا دست ارسلان را گرفت و گفت:افتخار رقص به من می دهید؟
ارسلان از روی صندلی بلند شد و گفت:باعث افتخار من است وهمراه سمیرا وسط جمعیت رفت.حسادت مانند خوره به دلم ریشه دوانده بود ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم خیلی حرص می خوردم.لحظه ای نگذشت که مرد جوانی نزدیکم شد . گفت:اجازه هست سر میزتون بنشینم؟خواستم بگویم نخیر که یکدفعه دیدن صورت متین و مظلومش مانع این حرفم شد و آرام گفتم:بفرمایید.
پسر جوان گفت:ممنونم.بعد رو به رویم نشست و ادامه داد:ببخشید من چند لحظه پیش شما را دیدم که داشتید کتاب می خواندید میتونم بپرسم چه کتابی را مطالعه می کردید؟
لبخندی زدم و گفتم:فردا امتحان کنکور دارم.از هر فرصتی که به دستم می آید استفاده میکنم.دلم برای فردا خیلی شور میزنه.
آن پسر لبخند سردی زد و گفت:من هم همینطور.خیلی دلواپس امتحان فردا هستم امشب به اصرار یکی از دخترهای فامیل که وضع مالی بسیار خوبی داره به اینجا آمدم.پدرم وقتی اصرار آن دختر را دید مرا مجبور کرد که همراه او بیایم نمیدانید چقدر نگران فردا هستم.
با تعجب گفتم:چه جالب!من هم به اصرار پسر مردی که ما به عنوان دوست ولی در اصل یک سرایدار آنجا زندگی میکنیم به اینجا آمده ام ولی مدام دلم شور میزند.
آن پسر با خوشحالی به صورتم نگاه کرد و گفت:چقدر خوب.اتفاقا من با خودم گفتم که شما نباید از ردیف این افراد جاه طلب و خودخواه باشید به خاطر همین دل به دریا زدم و خواستم با شما صحبتی داشته باشم چون ما زبان همدیگر را خوب میفهمیم.
گفتم:به نظرتون در دانشگاه قبول میشوید یا نه؟
آن پسر با نگرانی خاصی گفت:نمیدانم.چون زیاد درس نخوانه ام آخه در یک کارگاه قالب سازی کار میکنم و فقط شبها فرصت درس خواندن دارم و آن موقع آنقدر خسته ام که بین درس خواندن خوابم میبره.
در همان لحظه صدای آهنگ قطع شد ارسلان را دیدم که بوسه ای به پیشانی سمیرا زد و بعد به طرف ما آمد.وقتی دیدم او به طرفمان می آید رو به آن پسر کرده و گفتم:بهتره کمی با هم قدم بزنیم اینجا خیلی سرو صداست.او پذیرفت و با هم به طرف دیگر باغ که کمی تاریکتر بود رفتیم در آنجا آن پسر رو به من کرد و گفت:ببخشید اسمتان را به من نگفتید.
گفتم:اسمم فیروزه است.پسر جوان آرام گفت:واقعا اسمتان برازنده تان اس چون امشب در این جشن مانند یک فیروزه زیبا بودید.
گفتم:شما اسم خودتان را نمی خواهید به من بگویید؟پسر جوان لبخندی زد و گفت:اسم من سجاد است.گفتم:اسم خیلی قشنگی دارید.حالا ببینم آقا سجاد آمادگش دارید چند تا سوأل درسی از شما بپرسم؟
سجاد با خوشحالی گفت:بهتره بهتان کتاب بدهم آخه من هم کتابم را با خودم آورده ام تا شاید در موقعیت مناسبی درسم را بخوانم آخه نمیدانید چقدر برای فردا نگران هستم.
با ذوق زدگی گفتم:وای چه عالی.
سجاد از داخل پیراهنش کتاب را بیرون آورد با تعجب گفتم:چه جایی آن را پنهان کرده اید اصلا من متوجه نشدم.
سجاد خنده اش گرفت. هر دو به تنه ی درختی تکیه دادیم.سریع لای کتاب را باز کرده و چند سوأل از او پرسیدم چند تایی را درست جواب داد.کتاب را به او دادم تا از من هم بپرسد و من توانستم بیشتر سوألها را جواب بدهم و خیلی خوشحال بودم.لحظه ای بعد رو به سجاد کرده و گفتم:شما چند سالتونه؟جواب داد:نوزده سالمه یعنی یک ماه دیگه بیست ساله میشوم.
گفتم:پس شما چهار ماه از من بزرگتر هستید آخه من پنج ماه دیگه بیست ساله میشوم.
سجاد به شوخی گفت:به قول مادرم،دختر که رود توی بیست باید به حالش گریست.
چشم غره ای بهش رفتم سجاد به خنده افتاد و سریع بلند شد.در همان لحظه صدای ارسلان آمد که گفت:اگه شوخی و خنده های شما تمام شده لطفا بیایید که شام حاضره.
من و سجاد جا خوردیم ارسلان جلو آمد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم فقط آمدم بگویم که میز غذا چیده شده وگرنه به خودم اجازه نمیدادم که مزاحم شما بشوم.
متوجه ناراحتی او شده و کنایه هایش را نشنیده گرفتم ولی به خاطر برخورد بد او در ماشین خواستم تلافی کنم.رو به سجاد کرده و گفتم:ایشون پسر اربابم هستند از من خواستند تا در این مهمانی همراهیشان کنم.
ارسلان جا خورد و با ناباوری به صورتم نگاه کرد ولی انگار متوجه اذیت کردن من شد.با حالت عصبی گفت:فیروزه بی خود حرف نزن ارباب کی هست؟این چه حرفیه که میزنی؟
لبخندی زده و گفتم:وقتی ما سرایدار شما باشیم خب معلومه که شما ارباب ما هستید.
ارسلان با عصبانیت گفت:دیگه داری زیاد مزخرف میگی.نکنه دوست داری جلوی این آقا تو دهنت...بعد با خشم سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید.
سجاد با عجله گفت:ایشون دارند شوخی میکنند شما خودتان را ناراحت نکنید.لطفا برویم سر میز تا غذا از دهان نیافتاده است.بعد به راه افتاد من هم در کنار سجاد به راه افتادم و در کنار او شام را خوردم.وقتی زیر چشمی دیدم که ارسلان بی میل و با ناراحتی غذا می خورد دلم گرفت اصلا دوست نداشتم او را ناراحت کنم ولی حرکات سرد او عذابم میداد و می خواستم حرکاتش را تلافی کنم.او خیلی پکر و گرفته بود از او بخاطر این که به من نگفته بود که در لیوان به جای شربت آن لعنتی است خیلی ناراحت بودم و منظورش را از این کار نمی توانستم بدانم.
سجاد خیلی به من میرسید ولی من به خاطر ناراحتی ارسلان اشتها نداشتم زنها و مردها وقتی غذا را دیدند مانند گرگ گرسنه به آن حمله بردند و هرکس مقدار زیادی گوشت و مرغ برای خودش میکشید.من و سجاد با تعجب به آنها نگاه می کردیم.سجاد گفت:انگار اینها از ما گرسنه ترند!
نگاهی به سجاد انداختم و گفتم:ولی پدر من هیچوقت اجازه نداد ما طعم گرسنگی را بچشیم.
سجاد آهی کشید و گفت:ولی من و خواهرها و برادرهایم خیلی سر گرسنه روی بالش گذاشتیم.بحمدالله مدتیست که وضع مالی پدرم کمی بهتر شده چون پدر دختری که امشب من با او به اینجا آمده ام پدرم را در شرکتش گمارده و تا ساعت یازده شب کار میکند.خود من هم در کارگاه قالب سازی مشغول کار هستم و همین کمی کمک هزینه برای خانواده ام شده است.
با تعجب گفتم:مگه شما چند تا خواهر و برادر هستید؟!
سجاد لبخندی زد و گفت:ما پنج تا خواهر و دو برادر هستیم.با صدای کمی بلند گفتم:ماشاالله شما هفت تا خواهر و برادر هستید!سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت.از حرف خودم شرمنده شدم و آرام گفتم:ببخشید که اینطور حرف زدم آخه یک لحظه تعجب کردم.سجاد لبخندی زد و گفت:اشکالی نداره.به هر کسی که میگویم ما هفت تا خواهر و برادیم آنها هم تعجب میکنند و همینو میگن.برای من دیگه عادی شده.
در همان لحظه ارسلان کنارم آمد و با لحن سردی گفت:سرپا اگه نمیتونی غذا بخوری بهتره بیای سر میز خودمان بنشینیم تا راحتتر باشی.رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره شما هم بیایید با هم باشیم.سجاد قبول کرد ولی در همان لحظه دختری به طرف سجاد آمد و با عشوه و لوندی خاصی گفت:عزیزم مدت یک ساعته که غیبت زده تو کجا هستی؟سجاد پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:من همینجا هستم ولی چشم بزرگان تنگ است که نمیتوانند ما را ببینند.
دختر دستش را دور گردن سجاد حلقه کرد و در حالیکه با عشوه صحبت میکرد گفت:دیگه نباید از کنارم دور شوی مدت یک ساعت با اون دختره ی غربتی بودی.دیگه بسه داری آبروی منو میبری.
سجاد اخمی کرد و دست او را از گردنش باز کرد و گفت:بهتره شما به تفریح خودت برسی.
لبخندی به سجاد زده و گفتم:از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.بعد شماره ی تلفن خانه ی آقای بزرگمهر را به او دادم و گفتم:خیلی دوست دارم بدانم شما در کنکور قبول میشوید یا نه.لطفا بعد از اعلام نتایج با من تماس بگیرید تا با خبر شوم.
سجاد قبول کرد و در حالیکه احساس می کردم از اینکه مجبور بود از من جدا شود ناراحت است از او دور شدم و سر میز ارسلان نشستم.
ارسلان با لحن سردی گفت:نکنه داری با من رقابت میکنی؟!
با تعجب گفتم:منظورت چیه؟!
با همان حالت گفت:منظورم را خوب می فهمی ولی من از آن مردهایی نیستم که هر کاری دلت خواست با روحیه ی من انجام بدی
پوزخندی زده و گفتم:چیه؟!چرا از دیدن سجاد اینطور عصبانی هستید؟شما که از وقتی آمده ای مدام با دخترهای حوشگل و نیمه عریان بودید و برای من هم مهم نبود و چیزی به شما نگفتم ولی با دیدن سجاد که فقط چون از هم طبقه ی هم هستیم و همدیگر را بیشتر می فهمیم اینطوری عصبانی شده اید.
ارسلان با شنیدن حرف هم طبقه بودن از زبان من کلافه و عصبانی شده بود،با خشم مچ دستم را چنان محکم گرفت که یک لحظه احساس کردم دستم دارد خرد می شود.با درد گفتم:دستم را ول کن داره میشکنه.
با عصبانیت گفت:دفعه ی آخرت باشه که این مزخرفات طبقاتی را وسط میکشی من و تو هیچ فرقی با هم نداریم.فهمیدی؟!
سکوت کردم.او با خشم دستم را ول کرد از این که او به سجاد حسادت میکرد لذت می بردم و از ته دل خوشحال چون متوجه شدم که او به من خیلی توجه دارد که حتی نمی تواند وجود یک مرد را کنارم تحمل کند.دوباره دلم هوایی شدومدتی بود که به اجبار ضربان تند قلبم را مهار کرده بودم ولی با این برخورد او دوباره به تپش افتاد و من دیگر نمی توانستم آن را مهار کنم.
ادامه دارد...

ssaraa
31-08-2009, 14:35
قسمت چهاردهم:40:
------------------------------------
سجاد کمی دورتر از ما نشسته بود و رو به رویم قرار گرفته بود با خودم گفتم:چرا یک دختر ثروتمند عاشق پسری فقیر مانند سجاد شده است او که چیزی ندارد تا خوشبختش کند.در همان لحظه نگاه من و سجاد به هم افتاد لبخندی به هم زدیم که این لبخند از چشم تیزبین ارسلان به دور نماندبا خشم گفت:پاشو برویم خونه.دیگه داره حالم از این مجلس به هم میخوره.با طعنه گفتم:چطور دلت میاد دخترهایی به این قشنگی را رها کنی و به خانه بروی بهتره کمی بیشتر لذت ببری.
ارسلان باعصبانیت نگاهم کرد و گفت:گفتم پاشو برویم.
از سر میز بلند شدم به اتاق ته باغ رفتم تا مانتوی خودم را بپوشم.وقتی از باغ خارج می شدیم لحظه ای به سجاد نگاه کردم او لبخندی زد و دستی برایم بعنوان خداحافظی تکان داد لبخندی به او زدم و همرا ارسلان به طرف ماشین رفتم.در همان لحظه سمیرا به سرعت به طرفمان آمد ما دیگر داخل ماشین نشسته بودیم.او با ناراحتی گفت:آقای دکتر شما چقدر زود دارید تشریف میبرید ساعت هنوز یازده و نیم است.
ارسلان به اجبار لبخندی زد و گفت:ببخشید که خواستم بدون خداحافظی بروم هر چه دنبال شما گشتم نتوانستم پیدایتان کنم در باغ تشریف نداشتید؟
سمیرا با لحن آرام دلربایی گفت:با تیمسار داخل ویلا نشسته بودم.ببخشید که شما را تنها گذاشتم.بعد گونه ی ارسلان را با کمال پررویی بوسید.من سرم را پایین انداختم ولی نگاه زیرکانه ی ارسلان را به خودم حس کردم.سمیرا ادامه داد:بهتره کمی بمانید هنوز برنامه ی زیادی داریم که دوست دارم شما هم حضور داشته باشید.
ارسلان گفت:نه ممنونم.فیروزه فردا امتحان کنکور داره باید امشب خوب استراحت کنه تا فردا برای امتحان آماده باشه.
سمیرا با اصرار گفت:خب بهتره ایشون را به خانه برسانی و بعد خودتون دوباره تشریف بیاورید.
ارسلان نگاهی موذیانه به صورتم انداخت وقتی صورت رنگ پریده ام را دید لبخندی رضایتمندانه زد و گفت:اگه خسته نبودم چشم حتما مزاحمتان می شوم.
سمیرا رو به من کرد و گفت:از دیدنتان خیلی خوشحال شدم امیدوارم در امتحان موفق شوید.
آرام گفتم:از شما ممنونم.از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم جشن خیلی خوبی بود.
ارسلان گفت:با اجازه ما دیگه باید برویم.
سمیرا دوباره تأکید کرد و گفت:دوباره برگردید منتظرتان می مانم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:سعی میکنم مزاحمتان شوم خدانگهدار.بعد به راه افتادیم.هردو سکوت کرده بودیم
بین راه ارسلان سکوت را شکست و گفت:بهتره امشب راحت تر بخوابی تا صبح برای امتحان دادن سرحال باشی.
جوابش را ندادم و به خیابان چشم دوختم.
ارسلان که دلیل سکوت مرا میدانست لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:من امشب به آن جشن برنمی گردم.
پوزخندی زده و گفتم:برای من فرقی نمیکنه اگر هم بخواهی میتوانی بروی.
ارسلان گفت:جدی میگی؟!پس چرا بعد از حرفهای سمیرا اینطوری شدی و اخم کرده ای؟!
با ناراحتی نگاهش کردم و با اخم گفتم:اصلا به خاطر حرفهای اون خانم نیست که ناراحتم.از این عذاب میکشم که چرا فقط برای یک جشن بی خود که هیچ ارزشی نداشت و جز گناه چیز دیگری در آنجا به چشم نمیخورد مجبور شدم پولهای فوزیه را که برای خرید پای مصنوعی پس انداز کرده بود خرج کنم.

ارسلان جا خورد و با ناراحتی ماشین را گوشه ی خیابان نگه داشت و گفت:جدی میگی!من...بعد سکوت کرد و با ناراحتی به گوشه ای خیره شد.
با بغض گفتم:آره چون که شما از پدرم خواهش کرده بودید من راضی نبودم با شما به مهمانی بیایم ولی پدر گفت نمی تواند خواهش شما را رد کند.شما اصلا وضع فوزیه را درک نمیکنید.
ارسلان با ناراحتی گفت:من فکر این را دیگه نکرده بودم وقتی از مادرم خواستم که اجازه بدهد شما را با خودم به جشن بیاورم اصلا فکر این را نکرده بودم که شاید...بعد دوباره سکوت کرد و با ناراحتی دستی به موهای بلندش کشید و گفت:واقعا متأسفم.
زیرکانه پرسیدم:شما غروب گفتید که مادرتان خواسته که من با شما بیایم نه خودتان.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:یعنی تو باورت شد که من آن حرفها را زدم.
گفتم:آنقدر جدی و با عصبانیت گفتی که باور کردم.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:فیروزه.امشب از حرکات خیلی خوشم آمد تو دختر محکمی هستی من به تو افتخار میکنم باید منو به خاطر تمام حرفهای پوچم که بهت زدم ببخشی.تمام حرفهایم از روی عصبانیت بود اگه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.رفتن تو به شمال برایم خیلی غیرمنتظره بود یک هفته مدام با خودم کلنجار می رفتم.به خودم میگفتم که چرا یکدفعه تصمیم گرفتی به شمال بروی.مدام به رفتارم فکر می کردم که نکنه ناراحتت کرده ام ولی اصلا به جایی نمی رسیدم.
با ناراحتی گفتم:چرا گذاشتی من آن لعنتی بچشم؟مگه نمیدانستی که من نماز می خوانم اصلا نمی توانم بفهمم که چرا جلوی مرا نگرفتی.از دستت خیلی ناراحت هستم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:من فکر میکردم تو میدانی که چه می خوری به خاطر همین چیزی نگفتم تا مطمئن شوم ولی وقتی فهمیدم که تو آن را به جای شربت گرفته بودی خیلی خوشحال شدم و از اینکه دختر پاک و چشم و گوش بسته ای هستی خیلی به خودم می بالم.
با دلخوری گفتم:شما خیلی بدجنس هستید مدام من بیچاره را اذیت میکنید خوش به حال فوزیه که کسی نیست مدام او را زیر نظر داشته باشد و عذابش دهد.
ارسلان لبخندی زد و گفت:راستی بعد از امتحان به دنبالت می آیم تا با هم بیرون برویم.
گفتم:اصلا حرفش را نزنید من باید به خانه برگردم و استراحت کنم و بعد از آن هم به آمل برگردم.
ارسلان جا خورد و با اخم گفت:آمل برای چه.تو که تازه از آنجا آمده ای.
گفتم:به خاطر حامد پسرخاله ام می خواهم به آمل بروم او خیلی از اومدن من پکر بود و به جز یکروز اصلا با او بیرون نرفتم طفلک دخترخاله ها و او کلی برای ماندن من در آنجا برنامه چیده بودند.
ارسلان با لحن جدی گفت:پسرخاله ات چند سالشه؟جواب دادم:بیست و شش سالشه و مجرد هم است.
ارسلان با اخم گفت:من که نپرسیدم مجرد است یا متأهل.
لبخندی زده و گفتم:آخه جواب پرسش بعدی شما را حالا دادم تا خودتان را به زحمت نیاندازید.
لبخندی زد و گفت:ولی من برای شما و خانداه هایمان برنامه چیده ام.می خواهم شما را به اصفهان ببرم و باید هم شما با ما باشید.
با خستگی به پشتی ماشین تکیه دادم و گفتم:هر وقت رسیدیم منو بیدار کنید دارم از بی خوابی کلافه میشوم.بعد چشمهایم را روی هم گذاشتم.صدای ارسلان را شنیدم که آرام گفت:بخواب کو چولوی لجباز و لطفا خواب منو ببین.لبخندی روی لبم ظاهر شد و زیر چشمی او را نگاه کردم ولی او در عالم خودش بود و خیلی آهسته رانندگی می کرد.
با تکان دستی از خواب بیدار شدم.ارسلان بود لبخندی زد و گفت:خانم دکتر رسیدیم لطفا از ماشین پیاده شو و برو توی رختخواب خودت بخواب.
خمیازه ای کشیدم و پیاده شدم.
ارسلان گفت:شما را تا جلوی در خانه می رسانم و با هم به طرف خانه رفتیم.وقتی رسیدیم من با بی حالی از او تشکر کردم و وارد خانه شدم او همچنان به من چشم دوخته بود تا وقتی که در رابستم.
فوزیه منتظرم بود وقتی مرا دید لبخندی زد و آرام گفت:سلام.جشن چطور بود.
در حالی که کیف و مانتو و چادر را با خواب آلودگی گوشه ای پرت می کردم گفتم:فردا همه چیز را برایت تعریف میکنم از خستگی حال ندارم.شب بخیر.راستی لطفا ساعت شش صبح مرا بیدار کن باید خودم را به امتحان برسانم و بعد زیر پتو خزیدم.
صبح به سختی از خواب بیدار شدم.مادر صبحانه را حاضر کرده بود بعد از خوردن صبحانه هنوز سنگینی خواب را روی پلکهایم حس می کردم.مانتو پوشیدم و از خانه خارج شدم هنوز سر کوچه نرسیده بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد.ارسلان بود سلام کردم.ارسلان جواب سلامم را داد و گفت:زودتر سوارشو که داره دیر میشه.معلومه که هنوز خوابت میاد.در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم و در حالی که سعی در مهار کردن خمیازه ام داشتم گفتم:اگه در این امتحان قبول نشوم همه اش تقصیر شماست.دیشب نبایستی به جشن
می آمدم حالا امروز خیلی خسته هستم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما قبول میشوی چون دختر آقای هوشمند خیلی باهوش و با اراده است.فقط قبل از اینکه سر جلسه ی امتحان بروی یک بار دیگه به صورتت آب خنک بزن تا خواب از سرت بپره و اینکه مرا مقصر ندان.
لبخندی زده و گفتم:چشم آقای دکتر بزرگمه.بعد با کنایه ادامه دادم:راستی دیشب سر قولتان ماندید و دوباره به جشن برگشتید؟
ارسلان نگاهی به صورت حسود من انداخت و متوجه حسادتم شد.لبخندی زد و گفت:نه،متأسفانه نتوانستم برگردم.می دانم که آنها خیلی از دستم دلخور شده اند ولی خود من هم خیلی خسته بودم و فکرم هم مشفول بود.
با زیرکی پرسیدم:برای چه فکرتان مشغول بود؟
ارسلان متوجه شیطنتم شد ولی او زرنگتر از من بود.چواب داد:آخه امروز باید با پرفسور انگلیسی که به ایران آمده است در موردی مذاکره کنم
به خاطر همین فکرم مشغول امروز بود.
از این حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم.
ارسلان نیش خندی زد و با یک دست کنار لبش را خارراند تا خنه اش مشخص نشود.جلوی دانشگاه نگه داشت و گفت:اگه مایل باشی من همینجا می مانم تا برگردی.
گفتم:نه از لطفتون ممنونم.شاید طولانی شود بهتره بروید.دیگه مزاحمتان نمی شوم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:مهم نیست تو همیشه مزاحم من هستی و من هم چشم به راه این مزاحم هستم.
گفتم:بهتره شما بروید خسته میشوید غروب شما را می بینم.خدانگهدار.هنوز دو سه قدم دور نشده بودم که ارسلان مرا صدا زد:فیروزه.به طرفش برگشتم ،لبخندی زد و آرام گفت:امیدوارم موفق باشی خوب به سوألها توجه کن من برایت دعا میکنم.
لبخندی زده و گفتم:فقط به دعای شماها احتیاج دارم همین برام کافی است.
ارسلان دستی برایم تکان داد و گفت:موفق باشی باز دوباره میبینمت.خدانگهدار.ماشین را به حرکت در آورد.قلبم به شدت میزد و اضطراب داشتم.به گفته ی ارسلان عمل کردم صورتم را آب خنکی زدم خواب از سرم پریده بود وقتی سر جلسه ی امتحان نشستم قلبم داشت از سینه در می آمد.
بعد از دادن ورقه های امتحان وقتی از جلسه بیرون آمدم رفتم داخل محوطه ی سبزی نشستم.با خودم گفتم:خدایا تا جواب امتحان داده شود من دیوانه میشوم.نیم ساعتی گذشت و بعد به طرف خانه به راه افتادم.فوزیه و مادر منتظرم بودند به آنها گفتم که سوأل ها کمی آسان بود فکر کنم موفق شوم و هر دو را خوشحال کردم.
وقتی مادر از خانه خارج شد تا به خانم بزرگمهر سر بزند فوزیه گفت:خب.حالا بگو دیشب چطور بود؟دوست دارم همه چیز را مو به مو برایم تعریف کنی کنارش نشستم و از سیر تا پیاز همه چیز را برایش تعریف کردم.
فوزیه اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:تو دختر با اراده ای هستی.میدانم آقا ارسلان را گرفتار خودت کرده ای او دیوانه وار دوستت دارد او به خاطر تو جشن را رها کرد چون احساس کرده بود که شاید تو را ازدست بدهد.یکروز پسر عموی آقا ارسلان که اسمش شاهپور است از من خواست که با او به مهمانی بروم و چون آقای بزرگمهر و خانمش هم در آن جشن شرکت داشتند پدر اجازه داد که با هم به جشن برویم.شاهپور مرد خیلی زیبا و مؤدبی بود و من...فوزیه سکوت کرد و بغضش را فرو خورد.احساس کردم که فوزیه داره رازی را از من پنهان میکنه.رازی که میان او پسر عموی ارسلان نهفته بود.نگاهی به او انداختم و گفتم:میدانم بین تو و شاهپور حتما رازی در میان است که تو آن را از من مخفی کرده ای.
ادامه دارد...

saeed_h1369
31-08-2009, 14:37
اه این مرتیکه چقدر وحشیه از جنگل اومده اخه این چی داره که قلبت به تاپ تاپ افتاده بی شوور دست رو دختر مردم بلند میکنه اینا ازدواج کنن که این میخواد صبح تا شب اینو بزنه اه اه مرده شورشو ببرن:دی
مرسی مامممممااااااااااااان خیلی توپپه خیلی قشنگه آفرین ادامشو بزار بکیفیم:دی

Maziar_69
31-08-2009, 16:02
من از همون اول انزجار خودم رو از شخصیت این ارسلان اعلام کردم. :دی

مردک مثلا عاشقه. :دی
تو فرانسه که جنگ نبوده بخواد موجی بشه.
ضعف اعصاب داره فکر کنم. :دی

ممنون سارا جون. خیلی قشنگه.

ssaraa
01-09-2009, 07:53
قسمت پانزدهم:40:
--------------------------------------
فوزیه به گریه افتاد جا خوردم با ناراحتی گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.لازم نیست خودت را ناراحت کنی.
فوزیه دستم را گرفت و در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ولی من دوست دارم همه چیز را برایت تعریف کنم،از عشق بین خودم و شاهپور برات حرف بزنم حرفی که سالهاست در سینه انبار کرده ام.
متوجه شدم که او به دنبال یک همدم خوب می گردد تا برایش دردودل کند.من هم دستش را فشردم و گفتم:خب بهتره همه چیز را برایم تعریف کنی تا من هم از گذشته ی خواهرم بدانم.
فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:بین این همه رفت و آمدهای خانوادگی با آقای بزرگمهر با شاهپور که از کودکی گهگاهی همدیگر را می دیدیم آشنا شدم.بیشتر آشناییمان در سن یازده سالگی با او بود وقتی آقاارسلان به خارج سفر کرد او مدام به خانه ی عمویش می آمد و با هم بازی میکردیم تا اینکه هر دو بزرگ شدیم و یکدفعه احساس کردیم که به هم علاقه مند هستیم.پدر دیگه اجازه نمیداد با شاهپور شوخی و خنده کنم و می گفت:تو دیگه بزرگ شده ای و خوب نیست با یک پسر مجرد اینقدر راحت باشی.خود شاهپور هم زیاد به خانه ی آقای بزرگمهر نمی آمد ولی ماهی یک دفعه به آنها سر میزد و به خانه ی ما هم گهگاهی سر میزد.با دیدن هم خوشحال میشدیم.آن موقع هفده سال داشتم که یک شب به اصرار و خواهش شاهپور و خانم بزرگمهر همراه آنها به مهمانی رفتم و در آنجا بود که متوجه فرق خودم با بقیه ی دخترها شدم.وقتی دیدم شاهپور خیلی راحت با دخترهای زیبا و لوند که در لباسهای ناجور بودند رقص میکند و یا میخندد حرص می خوردم.به اتاق پرو رفتم.روسری را از سرم درآوردم و با لوازم آرایشی که جلوی آینه بود خودم را آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم.آن محیط توانست بر ایمانم غلبه کند و مرا به گمراهی بکشاند.
شاهپور وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر زیبا شده ای.حیف نبود این همه زیبایی را در پوشش حجاب مخفی کرده بودی؟بعد دستم را گرفت و با هم رقصیدیم.در کنارش احساس شادی میکردم و دیوانه وار دوستش داشتم او هم دوستم داشت ولی ما هم طبقه ی هم نبودیم او ثروتمند بود و من...بعد فوزیه با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد.
در حالی که خیلی مشتاق بودم از انها بدانم گفتم:خب بعد.
فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:بعد از ماجرای آن مهمانی شاهپور بیشتر به من محبت می کرد وقتی چشم پدر و مادر را دور می دیدم با شاهپور قرار ملاقات می گذاشتم و در پارک و یا سینما همدیگر را میدیدیم.عاشقش شده بودم و او هم عاشقم بود شاهپور به من قول داد به خواستگاریم می آید ولی بعد از مدتی طولانی متوجه شدم که پدر و مادرش با ازدواجمان مخالف هستند.شاهپور خیلی تلاش کرد تا پدر و مادرش را راضی کند ولی آنها قبول نکردند.یک روز شاهپور به خانه ما امد و از پدر خواست که اجازه دهد با او ازدواج کنم در اصل او تنها به خواستگاری من امده بود ولی پدر قبول نکرد و خواست که او با پدر و مادرش به خواستگاری بیاید روز و شبم گریه شده بود.یک سال گذشت تا اینکه از طرف مدرسه به اردوی چالوس میرفتیم و موقع برگشتن از اردو اتوبوس ما تصادف کرد هفت نفر از دخترها جانشان را از دست دادند و بقیه مجروح شدند و من هم که یک پایم را...دوباره به گریه افتاد.
سکوت کرده بودم و به حرف های فوزیه گوش میدادم او ادامه داد:وقتی شاهپور فهمید که من نقص عضو شده ام دیگه به دیدنم نیامد نمی توانستم باور کنم که او مرا فراموش کرده است.نمی توانستم به خودم بقبولانم که او مرا نمی خواهد وقتی برایش پیغام فرستادم که چرا به دیدنم نمی آید او برایم نامه فرستاد و نوشته بود:
"فوزیه جان،میدانم وقتی این نامه را بخوانی از من متنفر میشوی ولی من چاره ای ندارم دوستت دارم و میدانم دوستم داری ای کاش این حادثه هرگز برایت رخ نمیداد و من بجای تو یک پایم را از دست میدادم.پدر مادم داشتند کم کم راضی به ازدواج ما می شدند ولی حالا با شنیدن این موضوع دیگه هرگز راضی به این وصلت نیستند.خود من هم نمیدانم میتوانم تو را خوشبخت کنم یا اینکه...به خدا نمیتوانم در صورت زیبایت نگاه کنم و حرف دلم را بزنم.آره حرف دلم این است که من هرگز نمیتوانم با وضعیت حالای تو خودم را سازگار بدهم من هرگز خودم را به خاطر این بی رحمی نمی بخشم ولی دلم راضی به این کار نیست هنوز دوستت دارم وهمیشه به یاد چشمهای زیبایت هستم.من قراره تا چند ماه دیگه به خارج سفر کنم ولی مدام دلم پیش توست از اینکه قلب کوچک را شکستم خودم را هیچوقت نمی بخشم.امیدوارم بتوانی فراموشم کنی خدانگهدار شاهپور بی وفای تو."
وقتی نامه را خواندم شوکه شده بودم از اینکه عاشقش شده بودم به خودم لعنت می فرستادم.تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم.نمی توانستم شاهپور را به خاطر این بی وفاییش ببخشم.آرزوی مرگ می کردم ولی بعد از زبان خانم بزرگمهر شنیدم که شاهپور به خارج سفر کرده است و قراره در آمریکا مقیم شود.دلم از این همه بی رحمی به درد آمده بود وقتی آقا ارسلان از پدر خواهش کرده بود که تو با او به مهمانی بروی تمام خاطراتم برایم دوباره زنده شد به خاطر همین دیروز اینقدر با تو تند و خشن برخورد کردم باید منو ببخشی.
آهی کشیدم و گفتم:یعنی ممکنه ارسلان هم مانند پسر عمویش شاهپور باشد؟
فوزیه اخمی کرد و گفت:اصلا این حرف را نزن،ارسلان مرد بزرگی است او حتی به تو اقرار کرد که از رفتارت در مهمانی خوشش آمده است و از اینکه پوشش حجاب داشتی اصلا ناراحت نبود و برعکس راضی هم بوده است.در صورتی که شاهپور از حجاب من ناراحت بود و اصلا کنارم نمی نشست و مدام با دخترهای دیگه سرگرم گفتگو بود.
با نگرانی گفتم:حالا که تو تمام گذشته ات را برایم تعریف کرده ای و مرا همدم خودت دانسته ای خیلی خوشحالم ولی دوست دارم که تو هم همدم من باشی و به حرفهایم گوش کنی.
فوزیه لبخندی زد و گفت:با این که میدانم دردت چیست ولی بهت قول میدهم سنگ صبورت باشم و مانند یک همدم خوب در تمام غم و شادی هایت شریک باشم.
با بغض گفتم:حتما متوجه شده ای که من به ارسلان علاقه پیدا کرده ام علاقه ای که بیشتر شبیه عاشق بودن است.بیشتر از خانم بزرگمهر میترسم.راستش را بخواهی از پدر و طرز فکر او هم وحشت دارم.ارسلان با اون قیافه ی کذایی توانست در قلبم رسوخ کند و حالا دل به او باخته ام.صدایش دلنشین است و من گذشت او را می پرستم.خیلی سعی می کنم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدن او قلبم آرام و قرار ندارد.از آینده میترسم وقتی ارسلان عصبانی میشود میترسم ولی ترسی که آن را دوست دارم.ای کاش او هم طبقه ی ما بود وگرنه ما هیچ مشکلی نداشتیم و عشق میان خودم را به زبان می آوردم.میدانم او هم مرا دوست دارد حرفهایش بوی عشق و علاقه میدهد ولی آنقدر مغرور است که غیر مستقیم حرف میزند او فکر میکند که من دوستش ندارم چون تا بحال هیچ چیزی که دلگرمش کند به او نگفته ام.نمیدانم چه کار کنم تو راهی...
در همان لحظه صدای سرفه ای باعث شد که حرفم را قطع کنم من و فوزیه جا خوردیم خانم بزرگمهر داخل اتاق شد با دیدن او قلبم فرو ریخت و رنگ صورتم پرید میدانستم که او تمام حرف هایم را شنیده است سریع از کنار فوزیه بلند شدم و سلام کردم.
فوزیه با من و من گفت:ببخشید که متوجه ورود شما به خانه نشدیم.
خانم بزرگمهر لبخند موذیانه ای زد و گفت:ببخشید که شما را ترساندم ،در باز بود و من ترسیدم نکنه دزد به خانه ی شما آمده است که در ورودی اینچنین باز است.به خاطر همین آرام داخل شدم آمده بودم که زنجبیل از شما بگیرم.مادرتون گفت که در کابینت آشپزخانه است خواست بیایم از شما بگیرم.
با صدایی لرزان گفتم:الان برای شما می آورم و به سرعت از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم.در همان لحظه خانم بزرگمهر به آشپزخانه امد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم راستی ببینم امتحان را دادی؟
در حالیکه هنوز در صدایم لرزش بود گفتم:بله امروز صبح امتحان را دادم.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و به کابینت آشپزخانه تکیه داد و انگار تازه مرا میدید با نگاهی خریدارانه گفت:راستی ارسلان تلفن زد و گفت که اگه خسته نیستی و نمی خواهی استراحت کنی منتظرش باشی تا به دنبالت بیاید می خواهد شما را به یکی از همکارهایش معرفی کند.
آرام و با خجالت گفتم:من خیلی خسته هستم ای کاش ایشون فردا این کار را میکردند.
خانم بزرگمهر گفت:اتفاقا به او گفتم که قرار امروز را به هم بزنی و با اجازه از طرف شما من به او گفتم که امروز را نمی توانی با او باشی.بعد لبخندی زد و ادامه داد:ارسلان مرد خیلی خودخواهی است باید او را درک کند که شما خیلی برای این امتحان زحمت کشیده اید و حتما خسته هستید ولی بهتره فردا به دعوتش جواب مثبت بدهی چون این پسر من مانند یک بمب است و امکان داره هر لحظه منفجر شود و دیگه اون موقع هیچکس نمیتونه جلوی او را بگیره.
در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم ظرف زنجبیل را به دستش دادم و گفتم:اگه پدر اجازه بدهد حتما مزاحم ایشون میشوم.
خانم بزرگمهر گونه ام را بوسید و گفت:دستت درد نکنه.ببخشید که تو زحمت افتادی.
گفتم:کاری نکردم اگه چیز دیگری می خواهید به شما بدهم؟
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نه عزیز دلم چیزی نمی خواهم فقط ازت می خواهم که در مورد من فکرهای ناجور نکنی چون هر مادری برای پسرش آرزوی همسری مانند تو را دارد داشتن عروسی مانند تو برایم یک آرزوست.بعد با این حرف به سرعت از خانه خارج شد.
با اینکه از ته دل خوشحال بودم ولی از او به خاطر حرفهایی که زده بودم خجالت میکشیدم.او تمام حرفهایم را شنیده بود و شرمنده شده بودم.من جلوی خانم بزرگمهر لو رفته بودم و خداخدا می کردم که او چیزی به ارسلان نگوید.وقتی به اتاق فوزیه رفتم او را نگران دیدم حرفهای خانم بزرگمهر را برایش گفتم و او هم مانند من خوشحال شده بود.
ادامه دارد...

ssaraa
01-09-2009, 08:04
قسمت شانزدهم:40:
-----------------------------------
احساس خستگی زیادی در تنم می کردم بعد از ناهار به اتاقم رفتم و خوابیدم و تا موقع شام مادر اجازه داد که بخوابم.هرچه بیشتر می خوابیدم بیشتر احساس خستگی و درد در تنم می کردم.وقتی شام را خوردیم پدر گفت که آقای بزرگمهر از ما خواسته که امشب شب نشینی به خانه ی آنها برویم چون می خواهند با او شطرنج بازی کند.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من که خسته هستم.شب بخیر.
پدر چون از خستگی و شب بیداری های من خبر داشت چیزی نگفت و آنها همراه فوزیه به خانه ی آقای بزرگمهر رفتند.
فردا صبح تا ساعت دوازده خوابیده بودم و همه در خانه ساکت بودند تا من خوب استراحت کنم.
موقع ناهار مادر مرا صدا زد.دست و صورتم را شستم و در حالیکه خواب زیاد چشم هایم را متورم کرده بود سر سفره نشستم.
مادر لبخندی زد و گفت:چقدر می خوابی،چشم هایت مانند دو تا گردوی بزرگ باد کرده است.
گفتم:با اینکه مدت یکروز خوابیده ام ولی دوباره خوابم میاد فکر کنم مریض شده ام.تنم خیلی بی حس است.
مادر با نگرانی گفت:ولی دیگه حق نداری بخوابی.امروز صبح وقتی خانه ی آقای بزرگمهر بودم ارسلان خواست به دنبالت بیاید تا با هم به مطب او بروی ولی خانم بزرگمهر به او اجازه نداد که تو را از خواب بیدار کند می گفت:طفلک فیروزه ماه هاست که خوب نخوابیده است بهتره او را تا بعداز ظهر راحت بگذاری و آقا ارسلان هم قبول کرد و حالا بعداز ظهر باید همراه او به مطبش بروی.
با اخم گفتم:حالا چه اجباریست که من حتما به مطب او بروم؟!دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکرده.بخدا سرم خیلی درد میکنه او اصلا مرا درک نمیکنه.
مادر دستی به پیشانی ام گذاشت و با ناراحتی گفت:خدای بزرگ من!تو تب داری،چرا زودتر به من نگفتی؟
در حالیکه بی میل غذا می خوردم گفتم:مهم نیست از بی خوابیست با یک استراحت کوتاه دوباره خوب میشوم.بعد بلند شدم وبه اتاقم رفتم وقتی دراز کشیدم زود خوابم گرفت و خیلی احساس ضعف جسمی می کردم.
دستی روی پیشانی ام گذاشته شد.وقتی چشم باز کردم ارسلان را دیدم با دیدن او از رختخواب بلند شدم و نشستم و با یک دست موهایم را که باز بود پوشاندم و با چشم به دنبال روسری ان به اطراف میگشتم.ارسلان با متانت گفت:بالاخره خودت را مریض کردی؟
گفتم:فقط خیلی خسته هستم اصلا حوصله ی راه رفتن را ندارم.
ارسلان روسری را که زیر کیفش بود بیرون کشید و به دستم داد و گفت:با یک آمپول همه چیز درست میشه.
روسری را روی سرم گذاشتم و با اخم گفتم:لطفا حرف آمپول را نزن که اصلا خوشم نمی آید.
ارسلان با لبخند گفت:ولی چاره ای ندارم لطفا دراز بکش که...
حرفش را با وحشت قطع کرده و گفتم:تورو خدا قرص بده من از آمپول میترسم.
ارسلان در حالیکه سرنگ را پر میکرد گفت:با آمپول زودتر خوب میشوی ولی قرص مدت طولانی طول میکشد شما فقط ضعف جسمی داری که با چند آمپول تقویتی خوب میشوی.حالا دراز بکش و اینقدر هم میز میز نکن.
در همان لحظه فوزیه داخل اتاق شد و مادر هم پشت سر او با یک ظرف میوه داخل شد.با ناراحتی رو به مادر کردم و گفتم:مامان شما یک چیزی به آقای دکتر بگویید من از امپول میترسم شما که از همه بهتر میدانید که من هیچوقن امپول نمیزنم.
مادر و فوزیه به خنده افتادند.ارسلان لبخندی زد و گفت:نگاه کن.ببین چه جوری رنگ صورتش پریده است.
مادر گفت:صلاح مملکت خویش خسروان دانند من که نمیتونم به اقای دکتر بگم چکار باید بکنه و یا نکنه.خود دکتر خوب میدونه که تو چت شده.
با اخم گفتم:ببینم کی به دکتر خبر داد که من مریض شده ام؟خودم که گفتم فقط خسته هستم راستی من که اصلا مریض نیستم.
ارسلان در حالی که سعی می کرد جلوی مادر سنگین تر از قبل باشد نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:فیروزه خانم لطفا دراز بکش و اینقدر حرف نزن شما باید حتما امپول تزریق کنی تازه فردا صبح هم باید یک امپول دیگه بزنی.
فوزیه چشمکی زد به من زد و لبخندی روی لبهای قشنگش ظاهر شد.با دیدن او سرخ شدم.گفتم:آقای دکتر لطفا ارام امپول بزن بخدا من می ترسم.
ارسلان جلوی فوزیه لو رفته بود خجالت میکشید و گونه هایش گلگون شده بود.قلبم به شدت میتپید وقتی مادر پنبه را روی عضله ام کشید با فریاد گفتم:وای تو رو خدا اهسته تر تزریق کن.مادر به خنده افتاد و گفت:هنوز دارم الکل میزنم.ارسلان امپول را تزریق کرد و فریاد من هم بلند شد ارسلان لبخندی زد و گفت:دختره ی کولی چه خبره چرا اینقدر قشقرق به پا کردی من که ارام تزرق کردم.چرا داد و فریاد را انداختی؟!
مادر در حالی که جای تزریق امپول را از روی لباسم ماساژ میداد گفت:ابروی منو جلوی اقای دکتر بردی.طفلک دکتر که خیلی خوب تزریق کرد تو چقدر نازک نارنجی هستی.ارسلان گفت فردا هم باید یکی دیکه تزریق کنه و این که چند عدد قرص تقویتی برایت اورده ام که باید روزی دو بار ان را بخوری.
با ناراحتی گفتم:بخدا قول میدهم که قرصها را مرتب بخورم دیگه آمپول تجویز نکن.
ارسلان سرش را پایین انداخت و در حالی که لبخند روی لب هایش بود و وسایل هایش را جمع می کرد گفت:من مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم شما را آمپول بزنم ولی سلامتی شما برایم خیلی مهم است و برای سلامتیت هر کاری که از دستم بر بیاید انجام می دهم.
آرام گفتم:شما دارید تلافی می کنید.
ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت و گفت:تلافی چی را دارم می کنم؟
لبخندی زده و سکوت کردم.
مادر گفت:تو هم دیگه اینقدر خودت را لوس نکن پاشو بنشین تا بروم برای آقای دکتر چای بیاورم وبعد از اتاق خارج شد.
فوزیه متوجه شد که ارسلان جلوی او خیلی معذب است . طفلک عصا را برداشت و بلند شد و گفت: من میروم به مادر کمک کنم و او هم از اتاق خارج شد.با رفتن او ارسلان با اخم گفت:ببینم من تلافی چی را دارم میکنم که این حرف را زدی.
لبخندی زده و گفتم:مگه مهمانی را از یاد برده ای که چطور از دستم عصبانی بودی.
ارسلان با دلخوری گفت:وقتی از انجا خارج شدم با هم آشتی کردیم. پس دلیلی برای تلافی کردن ندارم.
خیلی از این حرفت ناراحت شدم.
لبخندی زده و گفتم:ببخشید اقای دکتر اخه لحظه ای فکر کردم که اصرار زیاد شما برای تزریق امپول فقط بخاطر ان شب است.
ارسلان گفت:دوست دارم زودتر خوب شوی.می خواهم برنامه ریزی کنم تا به اصفهان برویم ولی اگه بدونم حتی کمی مریض هستی نمیتونم شما را جایی ببرم و خودم هم بدون شما نمیروم.در همان لحظه نگاهمان به هم خیره ماند.قلبم فرو ریخت.سرم را پایین انداختم .دیگر قیافه ی کذایی او برایم مهم نبود و فقط میدانستم که دوستش دارم و او هم دوستم دارد.ولی از اینده وحشت داشتم میترسیدم که او مانند پسرعمویش شاهپور باشد میبایست امتحانش می کردم ولی چطوری!؟بایستی چکار میکردم.
ارسلان ارام گفت:فیروزه زودتر خوب بشو.وقتی تو را مریض میبینم ناراحت میشوم تو خیلی عذابم میدهی از وقتی که برگشته ام به خاطر تو هفت کیلو وزن کم کرده ام و دو ماه میشه که از خارج امده ام ولی هیچوقت به اندازه این دو ماه حرص نخورده و عصبانی نشده ام.
لبخندی زده و گفتم:میتونم بپرسم چرا شما اینقدر روی من حساس هستید و زود از کوره در میروید؟
ارسلان لبخند مهربانش را نثارم کرد و گفت:درسته که شما زرنگ تشریف داری ولی من از شما زرنگ تر هستم و با شیطنت و بد جنسی گفت:به خاطر این روی شما حساسم چون شما دختر اقای هوشمند هستی و خانواده ات و خود تو برای من خیلی عزیز هستید.حالا فهمیدی که چرا روی شما حساسم؟!
با دلخوری نگاهش کردم دوست داشتم حرف دلش را بزند ولی او خیلی زیرکانه از کنار حرفم گذشته بود.او خنده اش را به اجبار مهار کرد ولی لبخند شیطنت آمیزش هنوز روی لب نقش بسته بود.در همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت:دکتر جان ببخشید که شما را تو زحمت انداختم انشالله بتوانم جوری تلافی محبت شما را بکنیم.
ارسلان با متانت گفت:وظیفه ام بود.شما و اقای هوشمند به من و خانواده ام خیلی لطف دارید و خودتان هم که میدانید این فیروزه خانم ما از همان کودکی مورد علاقه ام بود و دوستش داشتم.پس لطفا اینطور با من تعارف نکنید چون من اگه کاری میکنم فقط بخاطر علاقه ایست که به شما و فیروزه خانم دارم.
فوزیه لبخندی زدو گفت:ما میدانیم که شما خیلی فیروزه را دوست دارید به خاطر همین است که شما را توی زحمت می اندازیم.
ارسلان متوجه ی گوشه و کنایه ی فوزیه شد و در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت:خواهش میکنم تعارف نکنید من شب هم به دیدنتان می آیم و بعد چای خودش را نصفه گذاشت و بلند شد.
گفتم:اقای دکتر اگه من تا فردا حالم خوب بشه دیگه امپول تزریق نمی کنید؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:جرا باید حتما یک امپول دیگه هم تزریق کنید فقط یکی دیگه تا بهبودی کامل را به دست آورید.
با دلخوری نگاهش کردم.لبخندی زد و همراه مادر از اتاق خارج شد.
فوزیه خنده ای سر داد و گفت:عجب دکتر لجبازیست.اصلا به حرف هیچکس گوش نمیکنه و هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد.
با نگرانی گفتم:فوزیه من می ترسم که ارسلان مانند شاهپور...
فوزیه با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:ارسلان با او فرق می کنه تو نباید این فکرهای پوچ را بکنی اگه خانواده ی ارسلان مخالف بودند بدان که حتما از این رفت و امد جلوگیری میکردند آنها از خدا می خواهند که تو عروسشان بشوی.
با دو دلی گفتم:ولی من باید او را امتحان کنم.حالا به هر قیمتی شده.
فوزیه با اخم گفت:پس سعی کن او را ناراحت نکنی و در این امتحان او را نرنجانی.بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با خودم گفتم:من نباید مانند فوزیه گول ظاهر اطرافیان را بخورم.باید ارسلان را امتحان کنم ولی چطوری؟
در رختخواب دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
ادامه دارد...

ssaraa
01-09-2009, 10:31
قسمت هفدهم:40:
-----------------------------------
شب ارسلان همراه خانم و اقای بزرگمهر به دیدن من امدند از خانم بزرگمهر خجالت می کشیدم و سعی می کردم تو صورت او نگاه نکنم و او متوجه ی خجالت من شده بود و خوشحال لبخندی روی لب داشت.
مادر داشت با آب و تاب قضیه ی امپول زدن ظهر را برای خانم بزرگمهر تعریف می کرد و همه می خندیدند.پدر گفت:انشالله وقتی فیروزه در کنکور قبول شد و یک خانم دکتر تمام عیار شد باید قبول کنه که وقتی اقای دکتر ازدواج کرد خانمش باردار شد مسئولیت به دنیا اوردن بچه ی اقای دکتر را به عهده بگیرد.
من جا خوردم و حالم کمی دگرگون شد.نگاهی به ارسلان انداختم او خونسرد بود و چای می خورد.خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:از کجا معلوم که خود فیروزه جون هم در همان موقع باردار باشه و اقای دکتر ما بالای سرش حاضر شود.
منظور خانم بزرگمهر را میدانستم و فوزیه چشمکی بهم زد ولی پدر جور دیگه برداشت کرد و گفت:این هم برای خودش حرفیست.شاید ان زمان فیروزه نتونه دکتر زن اقا ارسلان ما باشه ولی هر چه باشه فیروزه به دکتر مدیونه باید کاری برای دکتر انجام بدهد.
مادر اشاره کرد تا من میوه بیاورم به اشپزخانه رفتم و ظرف میوه را پر کردم و به پذیرایی امدم وقتی میوه را طرف اقای بزرگمهر گرفتم او نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله فیروزه خانم دیگه برای خودش خانمی شده.انگار همین دیروز بود که ارسلان فیروزه را در بغل داشت و تا چشم به هم میزدی او را به خانه ی ما می اورد و یا به پارک میبرد.چقدر بچه ها زود بزرگ میشوند.بعد رو به پدر کرد و گفت:دیگه دخترتان باید خانه ی بخت بره ماشالله خیلی بزرگ شده.
مادر لبخندی زد و گفت:اتفاقا دیروز خواهرم به خانه ی شما تلفن زد وقتی با او حرف زدم با تعجب دیدم که او فیروزه را برای پسرش حامد خواستگاری کرد راستش را بخواهی تا حالا به فیروزه چیزی نگفتم چون از دیروز تا حالا خواب بود و فرصت نشد با او حرف بزنم ولی الان پیش شما این خبر را به او می دهم.از این حرف مادر جا خوردم و ناخودآگاه به ارسلان نگاه کردم ارسلان هم مانند من جا خورده بود و با نگرانی نگاهم کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود و دیگه ان قیافه ی خونسرد او به چشم نمی خورد و نگران به نظر میرسید.
خانم بزرگمهر با نگرانی نگاهی به پسرش نگاه کرد و بعد رو به مادر کرد و گفت:حالا شما به این وصلت راضی هستید یا اینکه...بعد سکوت کرد.
مادر که از همه جا بی خبر بود گفت:حامد پسر خیلی خوبی است و فیروزه هم خیلی دوستش دارد من اشکالی در این وصلت نمیبینم.
با ناراحتی گفتم:نه مامان جان این حرف را نزن من حامد را مانند برادر دوست دارم قبل از اینکه به تهران بیایم همین حرف را به خود حامد هم گفتم ولی نمیدانم او چرا دوباره خاله را واسطه قرار داده است تا خواستگاری کند.
ارسلان با لحن سردی گفت:پس در این صورت پسر خاله ی عزیزتان قبلا از خود شما خواستگاری کرده است.بعد با دلخوری نگاهم کرد.
با عجله گفتم:نه اینطور نیست او مستقیما با من حرف نزده است وقتی دختر خاله هایم با گوشه و کنایه با من حرف میزدند فهمیدم که اقا حامد چه احساسی به من دارد به خاطر همین من هم غیر مستقیم به او گفتم که نسبت به او احساس ندارم و فقط به چشم یک برادر عزیز او را نگاه می کنم و مانند خواهرهایش دوستش دارم.بعد با ناراحتی به مادر نگاه کرده و گفتم:مامان من تا جواب امتحان کنکورم روشن نشود اصلا فکر چیزی را نمی کنم چون تنها کنکور روی سرنوشت من تأثیر دارد اگه قبول شدم باید ادامه تحصیل بدهم و اگر...بعد سکوت کردم.
مادر لبخندی زد و گفت:و اگه قبول نشوی حاضری که با حامد ازدواج کنی.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.از مادر و اینطور حرف زدن او جلوی خانواده ی اقای بزرگمهر حرصم در امده بود.مادر با همان حالت گفت:پس سکوت علامت رضایت است این را باید به خاله طاهره بگویم.
با ناراحتی بلند شدم و به اتاق خودم رفتم،از دست مادر خیلی ناراحت بودم او نبایستی جلوی ارسلان این حرفها را میزد ولی خب مادر که نمیدانست من و او چقدر به هم علاقه داریم.با خودم گفتم:اما اگه من در دانشگاه قبول نشوم نمی توانم درباره ی ارسلان حتی فکر بکنم چون اصلا دوست ندارم همسر آینده ام تحصیلاتش از من خیلی بالاتر باشد.با ناراحتی جلوی پنحره ایستادم بعد از لحظه ای مادرم مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا بیرون و برو چای بیاور.
از اتاق خارج شدم و وقتی داشتم به اشپزخانه می رفتم نظری کوتاه به ارسلان انداختم او سرش پایین بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید.وقتی با سینی چای به پذیرایی برگشتم دوباره ارسلان را ناراحت دیدم که هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه می کرد.ناراحتی او قلبم را می فشرد.وقتی سینی چای را جلوی ارسلان گرفتم و تعارف کردم او سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت ، لبخندی به اجبار زدم و آرام گفتم:اینقدر حرص نخور.من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم چون میدانم در دانشگاه قبول میشوم.ارسلان در حالی که استکان چای را از سینی برمیداشت گفت:من هم میدانم که در دانشگاه قبول میشوی ولی سکوت لحظه ی قبل شما بی مورد نبود.
آهسته گفتم:ولی از رضایت هم نبود.بعد به طرف فوزیه رفتم کنارش نشستم و دوباره به ارسلان نگاه کردم.او داشت نگاهم میکرد.لبخند سردی زدم و استکان چای را برداشتم و مشغول خوردن چای شدم.
ارسلان گفت:اگه موافق باشید هفته ی دیگه همه با هم به اصفهان برویم؟خیلی دوست دارم آنجا را از نزدیک ببینم وقتی در فرانسه بودم و استادمان از ایران و اثار باستانی اصفهان حرف میزد خیلی دلم هوای انجا را میکرد و حالا بعد از دو ماه که سرم خلوت شده است دوست دارم همه با هم خانوادگی به انجا برویم.
اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:خیلی عالیه.من تمام برنامه هایم را برای هفته ی دیگه مرتب می کنم تا موقع رفتن خیالم راحت باشه.
پدر گفت:اگه اجازه بدهید ما امسال به امل برویم.یک سال میشه که به انجا نرفته ام دلم هوای دیار را کرده.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:پس باید اجازه بدهید فوزیه و فیروزه خانم با ما به اصفهان بیایند.
فوزیه گفت:با اجازه ی شما من همراه پدر و مادرم باشم راحت ترم.امیدوارم از من ناراحت نشوید.
خانم بزرگمهر با مهربانی گفت:باشه دخترم هر طور که مایل هستی ولی فیروزه جان باید با ما بیاید چون او بهانه ای برای امل رفتن ندارد هنوز یک هفته نمیشه که از انجا امده است و حالا نوبتی هم باشه نوبت ماست.
پدرم گفت:پس در این صورت فیروزه به نمایندگی ما همراه شما به اصفهان می اید امیدوارم شما را اذیت نکند.
اقای بزرگمهر با خنده گفت:این چه حرفیست که میزنی.ماشالله دخترم خانمی شده لطفا دیگه جلوی من از این حرفها نزن که از دستت عصبانی میشوم.پدرم به خنده افتاد.
ارسلان چشمهایش برقی از خوشحالی زد ولی من دوست نداشتم تنها با آنها به اصفهان بروم و بیشتر نگرانیم این بود که من و ارسلان زیاد با هم سازگار نبودیم و به قول معروف آبمان تو یک جوب نمیرفت ولی نمی دانم چه حکمتی بود که با این وجود همدیگر را دوست داشتیم.
وقتی آقای بزرگمهر و خانواده اش خواستند خداحافظی کنند ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:من فردا برای تزریق آمپول به دیدنت می آیم راستی ببینم داروهایت را خورده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت:آره دکتر جان.او از ترس شما قرص هایش را سر ساعت خورده است.
به شوخی گفتم:ولی من فردا نیستم.صبح زود قراره به کتابخانه بروم.باید چند جلد کتاب تحویل بدهم.
ارسلان لخندی زد و گفت:مانعی نداره منتظرت می مانم تا شما برگردید.
همه به خنده افتادند با دلخوری به ارسلان نگاه کردم او با لبخند گفت:اینجوری نگاه نکن بخدا مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم این کار را بکنم.خدانگهدار تا فردا صبح.بعد همراه پدر و مادرش از خانه خارج شد.
فوزیه نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این مسافرت می توانی از شخصیت اصلی ارسلان مطلع شوی میدانم که ارسلان مرد خوب و پاکی است امیدوارم بهت خوش بگذره.
لبخند سردی زدم و به اتاقم رفتم.
فردا صبح ساعت ده بود که ارسلان به خانه ی ما آمد با دیدن او اخمی کردم و گفتم:تو رو جون عمو بزرگمهر اذیتم نکن بخدا من می ترسم.
ارسلان کیفش را روی زمین گذاشت نشست و گفت:لطفا خودتو لوس نکن من دارم وظیفه ام را انجام می دهم حالا دراز بکش تا بیشتر عصبانی تر نشده ام.کلی کار دارم باید به مطب بروم.
مادر در خانه نبود و فوزیه داخل اتاق شد.ناگهان از ترس آمپول ناخودآگاه به گریه افتادم و بدون اینکه بخواهم اشکم سرازیر شد.
ارسلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:فیروزه چرا بچه شده ای؟خدای من نگاه کن چطوری داره گریه میکنه.بعد با ناراحتی آمپول و سرنگ را داخل کیفش گذاشت و گفت:خیلی خوب بسه دیگه گریه نکن بهت آمپول نمیزنم ولی اصلا فکرش را نمی کردم تا این حد ترسو باشی.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:پس تو چطور می خواهی بعد از ازدواج زایمان کنی؟!
ارسلان با ناراحتی گفت:اون موقع فکر میکنم از ترس بی هوش شود.خب دیگه حالا استراحت کن که اصلا از این کار تو خوشم نیامد.
اشکم را پاک کردم لبخند سردی زده و گفتم:شما دکتر خوبی هستی از اینکه از آمپول زدن منصرف شدید خیلی ممنونم.
ارسلان نگاهم کرد و گفت:ولی اگه ببینم باز می خوابی و یا هنوز ضعف داری به جای یکی چند تا آمپولت میزنم.
فوزیه با شیطنت گفت:ببخشید آقای دکتر این خواهر ما خیلی شما را اذیت می کنه.میدانم از دست او خیلی حرص می خورید امیدوارم روزی بتونه جبران خوبی های شما را بکنه.بعد لبخند زیرکانه زد و از اتاق خارج شد تا برای دکتر چای بیاورد.
ارسلان با اخم گفت:فیروزه خیلی ترسو هستی.
گفتم:حالا اینطوری برام اخم نکن.بهتون قول میدهم برای اصفهان آمدن سرحال و نیرومند باشم.ارسلان بلند شد و گفت:اگه حالت خوبه آماده شو با هم بیرون برویم.
با تعجب گفتم:کجا برویم؟!
در حالیکه چادر و مانتوی مرا از جارختی برمیداشت گفت:می خواهم با هم به مطبم برویم مدتی هست که این را بهت گفته ام.بعد مانتو را به دستم داد.با نگرانی از خشم و ناراحتی او گفتم:مامان خونه نیست فوزیه تنهاست بهتره روز دیگه به مطبتان بیایم.
ارسلان کمی مکث کرد و گفت:باشه،این دفعه حق با شماست ولی فردا هر طور شده باید همراهم بیایی.در همان لحظه فوزیه در حالی که عصا در دست داشت و با یک دست سینی چای را می آورد داخل اتاق شد.ارسلان سریع به طرف او رفت و سینی چای را گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدید الان می خواهم به مطب بروم.
فوزیه لبخندی زد و گفت:زحمتی نیست و اینکه شما میتوانید فیروزه را با خودتان به مطب ببرید من حرفهایتان را شنیدم فیروزه بهانه ی خوبی برای نیامدن با شما آورده است.
چشم غره ای به فوزیه رفتم و او به خنده افتاد.
ارسلان گفت:شما که ناراحت نمی شوید اگه خواهرتان را با خودم بیرون ببرم؟
فوزیه با همان حالت گفت:نه اصلا،من بیشتر اوقات در خانه تنهام.فیروزه داره بهانه میگیره.او را زودتر ببرید تا من کمی از غرغرهای او راحت شوم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:پاشو آماده باش که با هم برویم.
با ناراحتی از جا بلند شدم.ارسلان گفت:تا شما آماده شوی من میروم ماشین را روشن میکنم.با فوزیه خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
ادامه دارد...

ssaraa
01-09-2009, 13:24
قسمت هجدهم:40:
--------------------------------
با اخم به فوزیه نگاه کردم و گفتم:بخدا اصلا دوست ندارم زیاد با ارسلان رو به رو شوم.تو که میدانی ما هم طبقه ی هم نیستیم پدر و مادر راضی به این وصلت نخواهند بود.نمی خواهم خودم را بیشتر از این گرفتار کنم.این دور از انصاف است که هم من و هم او در این راه نابود شویم.
فوزیه با عصبانیت گفت:بی خود حرف نزن پدر و مادر باید از خداشون باشه که ارسلان داماد آنها بشود تو هم اینقدر دیوانه نباش و زودتر آماده شو که او منتظرت است.
مقنعه و چادر را سرم گذاشتم و از خانه خارج شدم.ارسلان داخل ماشین نشسته بود و وقتی مرا دید در را به رویم باز کرد و کنارش نشستم.
گفتم:آخه من برای چه باید به مطب شما بیایم؟کاری آنجا ندارم که...
ارسلان گفت:مطب بهانه ای بود که با هم کمی بیرون برویم.خیلی وقت است که دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.بعد از باغ خارج شدیم.سکوت کردم.ارسلان نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:نکنه از اینکه با من بیرون آمدی ناراحتی؟
آرام گفتم:نه اینطور نیست فقط بخاطر فوزیه ناراحتم من نبایستی او را تنها میگذاشتم.
ارسلان نیشخندی زد و گفت:فوزیه دختر فهمیده ایست من که خیلی او را دوست دارم او حکم خواهر را برایم دارد.
ناگهان یاد بدبختی های فوزیه افتادم که چطور شاهپور او را با قلبی شکسته رها کرده بود.ناخودآگاه گفتم:از شاهپور پسرعمویت خبری نداری؟
ارسلان با تعجب پرسید:شما شاهپور را از کجا می شناسی؟!
لبخند سردی زدم و گفتم:انگار فراموش کردی که او یکروز خواستگار خواهرم بوده؟
ارسلان گفت:جدی میگی؟!من نمیدانستم.چطور شد که فوزیه با او ازدواج نکرد؟او پسر خیلی خوب و مهربانیست.خانواده ام و خود من خیلی او را دوست داریم او یک انسان به تمام معنیست.
لحظه ای خشم وجودم را گرفت و با عصبانیت گفتم:او یک حیوان کثیف است که فقط توانست روح خواهرم را به خودش متعلق کند و بعد او را رها کرد تا او با یک روح اسیر در این دنیای بزرگ سرگردان بماند آره پسر عموی عزیز شما یک مرد پست تمام عیار است.من میترسم که شما هم...بعد سکوت کردم.
ارسلان جا خورد.ماشین را گوشه ای کنار خیابان نگه داشت و به طرف من برگشت چهره اش ناراحت و عصبانی بود.بغض روی گلویم سنگینی میکرد ولی به اجبار اشکم را مهار کرده بودم.
ارسلان با ناراحتی گفت:و تو هم فکر می کنی که من مانند او هستم؟نه؟!
سکوت کردم و با دست اشکی را که در حال فرود آمدن روی گونه ام بود پاک کردم.
ارسلان آه سردی کشید و گفت:نمی خواهم از تو چیزی بپرسم چون خودم بعدا از مادرم همه چیز را سوأل میکنم تا بدانم چه اتفاقی بین فوزیه و شاهپور افتاده است و بعد قضاوت میکنم که من مانند شاهپور هستم یا نه و اگر چیزی که تو فکر میکنی نباشم بدان بدجوری از تو عصبانی می شوم و عکس العمل شدیدی نشان میدهم.
آرام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم لحظه ای کنترل خودم را از دست دادم.
ارسلان سکوت کرد ولی ناراحتی او به وضوح مشخص بود.ماشین را به حرکت در آورد مدتی بعد جلوی یک ساختمان بزرگ که نمای سنگ مرمر داشت ماشین را پارک کرد و گفت:پیاده شو،رسیدیم.
گفتم:اینجا دیگه کجاست؟
ارسلان با صدایی سرد و ناراحت گفت:مطب من اینجاست.می خواهم که داخل آن را ببینی.پیاده شدم و دوشادوش ارسلان به طبقه ی سوم ساختمان رفتم وقتی داخل آنجا شدم هنوز مطب کمی ریخت و پاش بود و خوب جابجا نشده بود.
گفتم:مگه شما کار خود را شروع نکرده اید؟
ارسلان روی صندلی نشست و گفت:قرار بود سه هفته قبل شروع به کار کنم ولی با رفتن شما به آمل دیگه دست و دلم به کار نمیرفت و از وقتی که برگشته ای وقت نکرده ام که به اینجا بیایم.
کمی اطراف اتاقها قدم زدم.ارسلان کنارم آمد و گفت:این اتاق کارم است می خواهم تزیینات اینجا را خودت به عهده بگیری و بعد مرا به اتاق دیگری برد وگفت:اینجا هم اتاق تزریقات و پانسمان است وبعد در اتاق دیگری را باز کرد و ادامه داد:اینجا هم اتاق انتظار است و داخل سالن هم باید منشی بنشیند تا ورود اشخاص را ببیند.
با کنایه گفتم:حتما منشی را استخدام کرده ای.
ارسلان متوجه ی حسادتم شد.لبخند سردی زد و گفت:هنوز نه.ولی خیلی مایلم که شما منشی من باشی،تا وقتی که جواب کنکور شما بیاید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:ولی من چیزی از منشی گری نمیدانم.
ارسلان در حالی که هنوز از دست من ناراحت بود گفت:مهم نیست.خودم همه چیز را به شما یاد میدهم.در همان لحظه چیزی از مغزم خطور کرد و گفتم:شما چرا دوست دارید من منشی شما باشم.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بخاطر این که مدام در کنارم هستی.من فقط...بعد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:فیروزه خودت بهتر میدانی چرا دوست دارم منشی من باشی ،چرا با این حرفها عذابم میدهی؟میدانم دوستم داری و میدانی که دوستت دارم .چرا خودت را به نادانی میزنی تا روحیه ی مرا خراب کنی؟چرا داری با دور کردن خودت از من شکنجه ام می دهی؟بعد با ناراحتی پشتش را به من کرد دستی به موهای بلندش کشید و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:ای کاش به ایران نمی آمدم ای کاش هرگز تو را نمیدیدم.
سکوت کرده بودم از این که او اقرار به عشقش کرد از ته دل خوشحال بودم و از ناراحتی که به او روا داشته بودم از خودم بدم می آمد.صورتم کاملا سرخ شده بود.
ارسلان به طرفم برگشت و در صورتم نگاه کرد و آرام گفت:فیروزه باور کن که بدون تو خیلی کلافه هستم پس بهم قول بده که هرگز تنهایم نگذاری.
یاد حرف های پدر افتادم دلم گرفت.در حالی که دلم نمی خواست او را ناراحت کنم ولی به اجبار و بر خلاف میلم گفتم:منو به اینجا اوردی که این حرف ها را بهم بزنی؟
ارسلان که انتظار این حرف را از من نداشت جا خورد و با ناراحتی گفت:فیروزه این چه حرفیست که میزنی؟من حرف دلم را بهت زدم میدانم که خودت هم منتظر گفتن این حرف ها از زبان من بودی.
به ظاهر اخمی کرده و گفتم:ولی بین من و شما خیلی فاصله است.پدرم اصلا موافق این وصلت نیست و این که نمی خواهم مانند فوزیه مورد تمسخر فامیل هایت قرار بگیرم.من باید با کسی ازدواج کنم که هم طبقه ی خودم باشد نه این که از خودم بالاتر تا در برابر اطرافیانش تحقیر شوم.ما یکبار گول خورده ایم بیچاره فوزیه هنوز دل به پسرعموی نامردت دارد و تا به حال نتوانسته او را فراموش کند.
ارسلان با خشم روبه رویم ایستاد و گفت:ولی من با شاهپور فرق دارم من نمیدانم چی بین آن دو تا گذشته است ولی هر چه هست به من ربطی نداره تو چرا داری تلافی کارهای شاهپور را سر من در می آوری؟چرا من باید چوب ندانم کاری های او را بخورم.به من بگو برای این کار او من چکار باید بکنم تا جبران شود؟بخدا هر کاری که تو بخواهی انجام میدهم.فقط مرا با او مقایسه نکن.تو بگو چکار کنم، خواهش می کنم.تو راهی جلوی رویم بگذار.
بدون اینکه بدانم چه حرفی میزنم نسنجیده و آرام گفتم:اگه می خواهی جبران کنی با فوزیه ازدواج کن تا او خوشبخت شود و...هنوز حرفم تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد.با یک دست صورتم را گرفتم جای سیلی درد میکرد.
ارسلان با خشم گفت:به خاطر این زدمت که دیگه مرا مسخره نکنی اگه من این کار را بکنم چطور میتوانم تو را بدست بیاورم تو خجالت نکشیدی که این حرف مزخرف را زدی؟چرا باید برای دوست داشتن تو این کار را بکنم؟چرا باید چوب شاهپور را من بخورم؟تو دختر نادانی هستی اصلا ازت این انتظار را نداشتم.تو فکر میکنی که فوزیه قبول میکنه با من زندگی کنه؟اگه این فکر را میکنی سخت در اشتباهی، فوزیه از عشقی که به تو دارم خبر دارد اگه من به خواستگاری او بروم یعنی اینکه بیشتر او را تحقیر کرده ام.متأسفانه من مردی کم طاقت هستم که به این زودی به عشق خودم به تو اعتراف کردم تو هنوز بچه هستی و بد و خوب را نمی فهمی ولی بدبختانه همین که از روز اول تو را دیدم بدجوری دلباخته ات شدم و لحظه ای نتوانستم از ذهنم بیرونت کنم از اینکه به این زودی اقرار کردم که دوستت دارم پشیمانم و حالا بهت میگم هرچه بهت گفتم را فراموش کن تا وقتی که بدانم واقعا عاقل شده ای.بعد با ناراحتی جلوی پنجره ایستاد.
بغضم را فرو دادم و در حالی که سعی میکردم آرام باشم و گریه نکنم گفتم:بهتره من به خانه برگردم به اندازه کافی همدیگر را ناراحت کرده ایم.
ارسلان نفس عمیقی کشید تا به خشم خودش مسلط شود از جلوی پنجره کنار رفت و به طرفم آمد نگاهی به صورت سرخ شده من بر اثر سیلی آنطور شده بود انداخت و با ناراحتی گفت:لازم نیست بروی اگه شما را به زحمت نمی اندازم دوست دارم اتاقم را شما بچینید.
با ناراحتی به اتاق کارش رفتم و در حالی که پشتم بهش بود با صدای لرزان و به صورتی آرام گفتم:پرده ی اتاقتان اگه لورداپه باشه خیلی بهتره.
ارسلان پشتم ایستاده بود صدای نفسش را می شنیدم.آرام گفت:به نظرت اگه رنگ پرده فیروزه ای باشه بهتر نیست؟
سکوت کردم.چند عدد تابلوی منظره روی میز بزرگی به چشم میخورد با قدم های سست به طرف آنها رفتم و با همان حالت که پشتم بهش بود گفتم:تابلوها را باید به دیوار اتاقتان نصب کنید تا محیط اینجا برایتان خسته کننده نباشه.
ارسلان بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و با ناراحتی گفت:وقتی داری نظرت را به من میگی لطفا به طرفم برگرد و به صورتم نگاه کن.
لبخند کمرنگی زدم و دوباره به طرف میز برگشتم.آرام گفتم:کف مطب را موکت کنید اینطور زیباتر به نظر میرسه.
ارسلان رو به رویم ایستاد و گفت:به نظرت میز را کجا بگذارم؟
گوشه ای را نشانش دادم و گفتم:اینجا بهتره جلوی پنجره است.اینطور حوصله تان در مواقعی که مریض ندارید سر نمیره.میتوانید از منظره ی بیرون لذت ببرید.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:به نظر من اگه میز روبه روی در بمونه بهتره اینطوری میتونم موقع باز و بسته شدن در منشی عزیزم را ببینم.وقتی این حرف را زد منتظر عکس العمل من ماند ولی من بی توجه به این حرف پشتم را به او کردم و یکی از تابلوها را روی صندلی گذاشتم.
ارسلان با نگرانی گفت:حاضری منشی من شوی؟
گفتم:باید از پدرم اجازه بگیرم نمیتونم حالا به شما قولی بدهم.
ارسلان گفت:میدانم پدرتان موافقت میکند.
با لحن طعنه آمیزی گفتم:باید هم قبول کنه هر چی باشه شما رو گردن ما حق دارید!
برخلاف انتظارم ارسلان با صدای بلند سرم فریاد زد:فیروزه ، بس کن.ما به گردن هیچکس حق نداریم.خجالت بکش تو با این حرفها می خواهی چی را ثابت کنی؟تو می خواهی مرا مسخره خودت کنی؟حرفهای پر از کنایه ی تو جونم را به لبم آورده ، تو چرا اینقدر نفهم هستی؟بخدا دیگه دوست ندارم تو را ببینم ازت متنفر هستم.فهمیدی متنفر!حرف های تو حالم را بهم میزنه آره تو راست میگی.تو شعورت خیلی پایینه تو هم ردیف من نیستی تو خجالت و حرف سرت نمیشه.تو نه منطق داری و نه شعور،حالا از جلوی چشمم برو گمشو.دیگه نمیخوام یک لحظه تو را ببینم برو بیرون که داری دیوانه ام میکنی برو بیرون.
با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.جا خورده بودم.او واقعا عصبانی و خشمگین بود همچنان نگاهش می کردم.
ارسلان فریاد زد:تا بیشتر عصبانی نشده ام برو بیرون که دیگه نمی خواهم یک لحظه کنارم باشی دیگه حاضر نیستم مورد تحقیر و کنایه تو قرار بگیرم.برو بیرون.
از اتاق خارج شدم و به سرعت از ساختمان بیرون آمدم.در همان لحظه تاکسی گرفتم و یک راست به خانه آمدم.
ادامه دارد............

ssaraa
01-09-2009, 13:44
قسمت نوزدهم:40:
--------------------------------
بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود وقتی داخل خانه شدم فوزیه را دیدم که در حال کشیدن نقاشیست.با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی گفت:چی شده؟تو چرا رنگت پریده؟چرا اینقدر زود برگشتی؟
یکدفعه به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم و در را از داخل کلید کردم.فوزیه مدام در میزد و می خواست موضوع را برایش تعریف کنم ولی در را به رویش باز نکردم و با فریاد گفتم:تورو خدا تنهایم بگذار.بگذار بدانم دارم با خودم چکار میکنم.
فوزیه با ناراحتی گفت:باشه ولی زودتر بیا بیرون من دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
تا شب خودم را در اتاق حبس کرده بودم.ناهار و شام نخوردم.از اینکه ارسلان این همه بهم توهین کرده بود عصبانی بودم او غرورم را شکسته بود او حق نداشت با من اینطور رفتار کند.او داشت مرا وادار میکرد منشی اش باشم ، مرا وادار میکرد که با او به اصفهان بروم ، وادارم میکرد که مطیعش باشم!او حتی به پدرم حکم میکرد ولی در کمال ادب و متانت از پدرم درخواست می کرد.آنها چون میدانستند پدرم در برابرشان فروتن و از خودش اختیاری ندارد از او می خواستند که به من اجازه بدهد که هر چه انها خواسته اند انجام بدهم.ولی هیچ وقت از خود من نظری نمی خواستند.هزار جور فکر در مغزم میپیچید و من یک طرفه به قاضی میرفتم و از آنها عصبانی بودم.شب خوابهای آشفته میدیم و چند بار از خواب پریدم.
صبح وقتی سر سفره ی صبحانه نشستم رو به پدر کرده و گفتم:پدر اگه اجازه بدهید من نمی خواهم همراه آقای بزرگمهر و خانواده اش به اصفهان بروم من دوست ندارم بدون شما مسافرت کنم.
پدر با نگرانی گفت:ولی دخترم میترسم آقای بزرگمهر از من دلگیر شود و فکر کند که من اجازه نداده ام.خوب نیست.ما که نمی خواهیم برویم و اگه تو هم نروی آنها فکرهای ناجور میکنند.
با خشم گفتم:پدر شما خیلی از آنها حساب میبرید.کمی از خودتان جدیت نشان بدهید.شما اختیار منو دارید انها برایم تعیین تکلیف میکنند.درسته که ما اینجا سرایدار آنها هستیم ولی برده که نیستیم.
پدر با عصبانیت گفت:بس کن دختر.ما کجا سرایدار آنها هستیم؟!خانواده آقای بزرگمهر با ما مانند عضو خانواده ی خود برخورد میکنند.خانه ای به این بزرگی و خوبی در اختیار ما گذاشته اند و هر کجا که می خواهند بروند اول ما را پیش قدم میکنند تو داری مزخرف میگی!
بدون اینکه بدانم چه میکنم با عصبانیت بلند شدم و با خشم گفتم:ولی من اجازه نمیدهم آنها برای من تصمیم بگیرند من نمی خواهم مرا هم مانند شمازیر بار منت خودشان بگذارند می خواهم هر کاری دوست دارم بکنم مرا درک کنید.شما یک مردید ولی مدام به آقای بزرگمهر متکی هستید.کمی به خودتان بیایید تا کی باید بار زحمت ما را دیگران به دوش بکشند تاکی باید زیر منت دیگران باشیم؟!
پدر در حالی که از این برخورد من متعجب بود با ناراحتی گفت:دختر تو چرا اول صبحی چرت و پرت میگی؟!من هم دارم زحمت می کشم ، من هم در شرکت او بیکار نیستم و پول مفت نمیگیرم.من مانند سگ دارم جون میکنم تا زیر بار منت کسی نباشم من حتی کرایه این خانه را به آقای بزرگمهر میدهم من اگه اینجام فقط بخاطر علاقه ایست که به او دارم.من هیچوقت نخواستم سربار کسی باشم و تو هم نباید این فکرهای بی خود را بکنی که در اینجا سرایدار هستیم.بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از خانه خارج شد.
فوزیه با اخم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:حالا خیالت راحت شد؟چرا پدر را ناراحت کردی؟تو دختر نادانی هستی دل پدر را شکستی.
به گریه افتادم هرگز به پدر حرف تند نزده بودم.گفتم:توروخدا فوزیه تو دیگه منو سرکوفت نزن ، تو دیگه مانند ارسلان به من توهین نکن.بخدا دارم از دست او و اطرافیان دیوانه میشوم.ای بابا دست از سرم بردارید.بگذارید برای یکبار هم که شده خودم باشم و دیگران برای من تکلیف روشن نکنند.با گریه به اتاقم رفتم.
مادر به اتاقم آمد و با ناراحتی گفت:نمی خواهی به من بگویی چی شده؟چرا از دیروز تا به حال دیوانه شدی؟
در حالی که گوشه ی پنجره ایستاده بودم و به باغ نگاه می کردم گفتم:من نمی خواهم همراه خانواده ی آقای بزرگمهر به اصفهان بروم من بدون شما هیچ کجا نمیروم.تورو خدا منو وادار به این کار نکنید.
مادر لبخندی زدو گفت:دختره ی دیوانه، باشه هیچکس تو را مجبور به این کار نمیکنه تو هم اینقدر اخم نکن بیا بیرون و برای پرخاشی که به فوزیه کردی معذرت بخواه من هم به خانم بزرگمهر میگم که تو راضی نیستی با آنها به اصفهان بروی.
گفتم:چشم مامان فقط یک لحظه تنهایم بگذارید تا حالم بهتر بشه بعد خودم بیرون می آیم.
مادر از اتاق خارج شد و بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون رفتم.مادر هنوز نیامده بود.از فوزیه بخاطر برخورد بدم معذرت خواهی کردم.او هرچه پرسید که چرا دیروز ناراحت بودم چیزی نگفتم چون تکرار حرفهای من و ارسلان برایم زجرآور بود.
موقع ناهار مادر به خانه آمد و با ناراحتی گفت:خانم بزرگمهر میگه آقا ارسلان از دیروز تا به حال به خانه نیامده است ، خیلی نگرانش بودند.
فوزیه گفت:مگه آنها نمیدانند او کجا رفته است؟
مادر گفت:چرا میدانند ولی تا به حال نشده بود که ارسلان به خانه ی دوستانش برود.میگفت دیروز دکتر زنگ زده و با صدای ناراحت و گرفته گفته که شب به خانه نمی آید و ممکنه که فردا هم نیاید.خانم بزرگمهر میگفت که حتما ارسلان با کسی حرفش شده که اینقدر ناراحت بود و تا حالا به خانه نیامده.او خیلی نگران پسرش است.
فوزیه متوجه ی دعوای ما شد وقتی مادر به آشپزخانه رفت با اخم رو به من کرد و گفت:برای چه با هم دعوا کردید؟تو لیاقت ارسلان را نداری.بعدا میفهمی که من چه میگم.
در حالی که اتاق را جارو میزدم گفتم:آره لیاقتش را ندارم.این را خودم بهتر میدانم.او دکتر است ثروتمند است.آره میدانم که من لایقش نیستم بخاطر همینه که دارم خودم را از زندگیش خارج میکنم ولی او متوجه تفاوت بین ما نیست.او یک دیوانه...بعد با خشم جارو را گوشه ای پرت کردم و به باغ رفتم.اعصابم داشت خرد میشد دیگه هیچوقت نمی خواستم به ارسلان فکر کنم.
شب بعد از شام از پدر خواستم به آمل بروم ولی پدر گفت که قراره بعد از اینکه آقای بزرگمهر با خانواده اش به اصفهان رفتند فردای آن روز به آمل برویم ولی من اصرار کردم که زودتر بروم و پدر که از دست من کلافه شده بود قبول کرد که من زودتر از انها در آمل باشم و فردای آنروز ساعت دو بعد از ظهر به آمل رفتم.
حامد از دیدن من خیلی خوشحال شده بود دیگه بهانه ای برای کنکور نداشتم و او هر روز غروب با خواهرانش مرا به گردش میبرد و با هم به کوهنوردی میکردیم.بعد از یک هفته مادر و پدر با فوزیه به آمل آمدند.
وقتی من و فوزیه در اتاق حامد با هم تنها شدیم او گفت:فیروزه حرف بزن بین تو و ارسلان چی شده که اینطور از هم فاصله گرفته اید؟وقتی تو به آمل آمدی ارسلان بعد از دو روز به خانه امد.من و پدر و مادر برای دیدن آنها به خانه شان رفتیم او اصلا از تو نمیپرسید و وقتی شنید که به آمل رفته ای خیلی خیلی خونسرد بود ولی رنگ صورتش به وضوح پریده و اصلا چیزی نمیگفت.آخه مگه چی شده که شما دارید خودتان را اینطور عذاب میدهید؟
با ناراحتی گفتم:خواهش میکنم دیگه درباره ی او با من حرف نزن نمی خواهم حتی اسمش را بشنوم.لطفا بگیر بخواب که حوصله ندارم.بعد خودم را به خواب زدم.
فوزیه در حالی که دراز میکشید گفت:میدانم که تمام تقصیرها را تو داری بخاطر همینه که هیچی نمیگی.شب بخیر.امیدوارم خوابهای شیرین ببینی.بعد با عصبانیت پتو را روی سرش کشید.
خانواده ام یک هفته در آمل ماندند و من از انها خواستم که تا موقع جواب امتحان های کنکور در امل بمانم.
مادر به شوخی گفت:بهتره همینجا عروس خاله شوی تا ما هم خیالمان راحت بشه.
چشم غره ای به مادر رفتم او به خنده افتاد و گفت:اینطور برام اخم نکن پدرت قبول کرد که تا موقع جواب امتحانها پیش خاله طاهره بمانی ، امیدوارم بهت خوش بگذره.
آنها بعد از چند ساعت به تهران برگشتند.
ادامه دارد........

ssaraa
01-09-2009, 14:18
قسمت بیستم:40:
-------------------------------------
در مدتی که آنجا بودم ، حامد را داداش صدا میزدم ولی او از این حرفم ناراحت میشد و با دلخوری نگاهم میکرد.یک ماه از آمدنم به آمل می گذشن که با حامد به مخابرات رفتم تا حال پدر و مادرم را جویا باشم.وقتی چند تا زنگ خورد ارسلان گوشی را برداشت و گفت:الو بفرمایید.
لحظه ای سکوت کردم و بعد با صدای محکم و سرد گفتم:سلام.ببخشید با آقای هوشمند و یا خانمشان کار دارم.ارسلان منو شناخت و با لحن سردی گفت:مادر و پدرتون تشریف ندارند اگه کاری دارید بفرمایید تا من به انها بگویم.
با خونسردی گفتم:نخیر.خودم بعد از ظهر دوباره تماس میگیرم.خدانگهدار.بعد محکم گوشی را گذاشتم.دیگه نمی خواستم حتی درباره ی او فکر کنم نمی خواستم مانند پدر و مادرم از آنها حساب ببرم.میبایست محکم و با شهامت باشم و اجازه ندهم کسی در کارهای من دخالت کند.دوست نداشتم ارسلان فکر کند که عاشقش هستم دیگه هیچ چیز برایم مهم نبود و توانسته بودم بر قلبم تسلط پیدا کنم.همراه حامد به خانه برگشتم.غروب دوباره به مخابرات رفتم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و دوست داشتم صدایشان را بشنوم.
دوباره ارسلان گوشی را برداشت.با خونسردی گفتم:ببخشید که دوباره مزاحم شدم ، می خواستم با پدر و یا مادر صحبت کنم.ارسلان به سردی گفت:خانواده تان همراه پدر و مادرم به قم رفته اند تا زیارت کنند فکر نکنم تا شب برگردند.
فتم:فوزیه هم با آنهاست؟ارسلان با لحن سردی گفت:بله ایشون هم رفته اند ، شما نگران آنها نباشید همه حالشان خوب است.مخصوصا خود من بهتر از همه هستم.
پوزخندی زده و گفتم:به پدر و مادرم بگویید که من هم سلامت هستم و هر روز با خاله و دختر خاله ها و پسر خاله حامد عزیزم به تفریح میروم و حالم از همیشه بهتره.خدانگهداروبعد محکم گوشی را گذاشتم.از اینطور حرف زدنم راضی به نظر میرسیدم و از اینکه با او مانند خودش حرف زده بودم خوشحال شدم.حامد کنارم بودو با تعجب نگاهم کرد.لبخندی به او زده و گفتم:چیه؟خوشت اومد اینطور حرف زدم؟حامد لبخندی زد و گفت:باورم نمیشه که اینها را از تو شنیده ام.همیشه میترسم که تو یکروز با غریبه ازدواج کنی.
به شوخی گفتم:ولی نه هر غریبه ای.آشنا هم باشه بد نیست.
حامد با شیطنت گفت:فامیل باشه چطور؟
نیشخندی زده و گفتم:به جز پسرخاله با فامیل دیگه چرا.
حامد اخمی کرد و با هم از مخابرات خارج شدیم.
دو ماه در آمل ماندگار شدم.درست یک روز مانده بود که جواب امتحانها داده شد.آرام و قرار نداشتم نمی خواستم موقع گرفتن جواب کنکور در تهران باشم.قلبم به شدت میطپید.حامد را فرستادم تا به مخابرات برود و از پدرم جواب امتحان را بپرسد.یک ساعتی که حامد برای خبر آوردن رفته بود برایم یک قرن گذشت.وقتی او برگشت جعبه شیرینی در دستش بود با خوشحالی به طرفش رفته و گفتم:وای خدای من باورم نمیشه که قبول شدم.
حامد لبخندی زد و گفت:درست فکر کردی چون قبول نشدی این شیرینی بخاطر خودم است که دعا کردم در کنکور قبول نشوی تا راه برای رسیدن به تو برایم باز شود.
جا خوردم نزدیک بود بیهوش شوم.رنگ صورتم به وضوح پرید و به اجبار به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همانجا جلوی در دو زانو روی زمین نشستم وقتی حامد حالم را دید با نگرانی گفت: بابا دختر من شوخی کردم تو چرا اینطوری شدی؟پاشو ببینم.تو الان دیگه برای خودت خانم دکتر هستی.
با خشم فریاد زدم:حامد تو خیلی بدجنس هستی و اصلا از این کار تو خوشم نیامد نزدیک بود سکته کنم.
حامد به خنده افتاد و گفت:در رشته مامایی قبول شدی.اگر که تلاش می کردی حتما یک پزشک میشدی.در حالی که از رشته مامایی زیاد راضی نبودم با ناراحتی گفتم:من تلاش خودم را کردم ولی حیف باز هم نشد که به رشته ی مورد علاقه ام دست پیدا کنم و با ناراحتی به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.حامد داخل اتاقم شد و گفت:پسر آقای بزرگمر گوشی را برداشت و او بود که بهم گفت.ضمنا خواست از طرف او بهت تبریک بگم و بگم که زیاد خودت را ناراحت نکنی چون به هر حال تو به هدفت رسیده ای ولی کمی پایین تر...وبعد با خنده گفت:ای کاش آنها اینجا بودند و حال تو را میدیند.یک لحظه فکرکردم تو داری بی هوش میشوی.در همان لحظه خاله و دختر ها وارد اتاق شدند.لبخندی زده و گفتم:من فردا می خواهم به تهران برگردم.ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم.
طیبه گفت:شما ببخشید که حامد بی انصاف شما را اذیت کرده است.
خاله با ناراحتی گفت:در این مدت دو ماه ما به تو خیلی عادت کرده ایم ای کاش پیش ما میماندی.
گفتم:برای من هم خیلی سخته ولی چاره ای ندارم باید بروم.
حامد گفت:امیدوارم موفق باشی مارا فراموش نکن انشاالله تا دو سه ماه دیگه همراه مادر مزاحمت می شویم.
منظورش را میدانستم سکوت کردم دوست نداشتم او را دوباره ناراحت کنم و حامد لبخندی از رضایت زد و مادرش با خوشحالی نگاه کرد.خاله هم لبخندی زد و گونه ام را بوسید
فردای آن روز من به تهران برگشتم مادر و پدر با دیدن من خوشحال شدند و هر کدام هدیه ای برای قبولی من در دانشگاه گرفته بودند.فوزیه خیلی خوشحال بود و مدام مرا میبوسید و تبریک میگفت.
شب خانم و آقای بزرگمهر برای تبریک به خانه مان امدند و دسته گل و شیرینی با خودشان آوردند ولی ارسلان همراه انها نبود.وقتی پدر از او پرسید ، آقای بزرگمهر گفت که ارسلان خسته است ولی گفت از طرف او به فیروزه خانم تبریک بگیم.تشکر کردم.بعد از رفتن آنها من و فوزیه در اتاق خواب کنار هم خوابیدیم.فوزیه گفت:میدانم تو ارسلان با هم دعوا کرده اید چرا چیزی به من نمیگی؟
غلتی زده و گفتم:نمی خواهم حتی فکر او را بکنم لطفا تو هم دیگه اینقدر درباره ی او صحبت نکن.
فوزیه با ناراحتی گفت:طفلک ارسلان هنوز مطب خودش را دایر نکرده است خانم بزرگمهر از این بابت ناراحت است میگفت:نمیدانم چرا ارسلان اصلا به مطبش نمیره و حاضر نیست آنجا را افتتاح کند.فقط صبحها به بیمارستان سر میزند و بعد از ظهرها وقتی به خانه می آید خودش را در کتابخانه سرگرم میکند.اومده بود میگفت که حتما بین فیروزه و ارسلان حرفی شده که آنها اینطور از هم فاصله گرفته اند من هم گفتم اطلاعی ندارم خانم بزرگمهر خیلی نگران شما دو نفر است.
سکوت کردم تا فوزیه ساکت شود و او هم دیگه چیزی نگفت.
یک هفته از آمدن من به تهران میگذشت و من ارسلان را ندیده بودم.شب وقتی پدر به خانه آمد بعد از شام دور هم نشستیم.پدر رو به من کرد و گفت:امروز آقای دکتر به شرکت پدرش آمد و می خواست با من حرف بزند.به من پیشنهاد کرد که اگه موافق باشیم تو را در مطبش استخدام کند.میگفت:بهت بگم اگه دوست داری روزها بعد از دانشگاه کاری انجام بدهی و در امدی داشته باشی خوشحال خواهد شد که در مطب او بعنوان منشی بعد از ظهرها کار کنی و اینکه گفت که حتما بهت بگم که مجبور به این کار نیستی.تصمیم با خودت است.
فوزیه گفت:چه عالی میشود.اینطوری به پدر فشار مالی نمی آید و تو میتوانی احتیاجات خودت را از این طریق فراهم کنی.رفتن تو در دانشگاه کلی هزینه برمیدارد و برای پدر سخته که اینها را فراهم کند الان تو به کیف و وسایل احتیاج داری.
گفتم:ولی من باید فکرهایم را بکنم.
پدر گفت:دکتر میگفت که میتونی از فردا سر کار بیایی.
گفتم:ولی من فردا برای ثبت نام باید به دانشگاه بروم.
پدر لبخندی زد و گفت:ولی تو باید از ساعت سه بعد از ظهر در مطب دکتر کار کنی.خوب فکرهایت را بکن چون کسی تورا مجبور به این کار نکرده است.
فوزیه در حالی که از این همه خونسردی و بی تفاوتی من عصبانی بود گفت:بهانه نگیر ، تو صبح باید برای ثبت نام بروی ولی بعد از ظهر بی کار هستی و میتونی سر کار بروی.قبول کردم و فردای آن روز بعد از ثبت نام به خانه آمدم.دلم بدجوری شور میزد و از اینکه ارسلان را ببینم مضطرب بودم.تصمیم داشتم مانند یک غریبه با او رفتار کنم.
ادامه دارد...................

saeed_h1369
01-09-2009, 22:27
مرسییییییییی من دلم نیومد اینهمه زحمتی که کشیدی نیام چیزی بگم آفرین واقعا مرسی ازت
میگما اگه این فیروزه آزمونای کانونو میداد حتما پزشکی قبول میشد :دی

mahdis_apex
02-09-2009, 02:06
واقعا خسته نباشی:20:

خوب سرگرممون کرده:31:
راستی من انزجار خودم رو از اون شخصیت حامد اعلام میکنم:2:
لطفا یه کاری کن آخرش این ارسلان لااقل قیافش رو فرم بیاد:31:
مامان فیروزه هم زیادی از همه جا بی خبره!!! اصولا به چشم نمیاد تو داستان!!!
راستی اینا الان تو چه سالین؟؟آمل چرا شبیه روستا توصیف شده؟

ssaraa
02-09-2009, 07:33
مرسییییییییی من دلم نیومد اینهمه زحمتی که کشیدی نیام چیزی بگم آفرین واقعا مرسی ازت
میگما اگه این فیروزه آزمونای کانونو میداد حتما پزشکی قبول میشد :دی
خواهش میکنم سعیدجان..........تو همیشه به من لطف داشتی...........من فکر میکنم اگه اون ارسلان بدبخت رو کمتر اذیت میکرد حتما پزشکی قبول میشد




واقعا خسته نباشی[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](26).gif

خوب سرگرممون کرده[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
راستی من انزجار خودم رو از اون شخصیت حامد اعلام میکنم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](2).gif
لطفا یه کاری کن آخرش این ارسلان لااقل قیافش رو فرم بیاد[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
مامان فیروزه هم زیادی از همه جا بی خبره!!! اصولا به چشم نمیاد تو داستان!!!
راستی اینا الان تو چه سالین؟؟آمل چرا شبیه روستا توصیف شده؟
مرسی مهدیس جان........راستی من اول این تاپیک نوشتم که کتاب مال کیه ولی اگه دست من بود اول با یک ژیلت اون ارسلان رو مرتب میکردم دوم اون فیروزه رو یک فس میزدم که دل همه خنک بشه...................
حدود داستان هم فکر نکنم خیلی قدیمی باشه و فکر میکنم که نویسنده می خواسته بگه روستاهای آمل احتمالا یادش رفته

ssaraa
02-09-2009, 08:47
قسمت بیست و یکم:40:
------------------------------------
بعد از ظهر ساعت سه بود که با غرغر فوزیه و اصرار او به مطب رفتم.کف مطب موکت فیروزه ای رنگ شده بود و رنگ اتاق ها و پرده ها به رنگ فیروزه ای بود و آرامش خاصی به محیط میداد.صندلی ها همه از چرم سفید در اتاق انتظار ردیف به چشم میخورد.وقتی وارد سالن شدم خانم قد بلند و مسنی را دیدم که پشت میز نشسته است.وقتی مرا دید گفت:بله فرمایشی داشتید؟
به طرفش رفتم و گفتم:سلام من فیروزه هوشمند هستم وآقای دکتر...
زن لبخندی زد و گفت:اوه ،بله شما منشی آقای دکتر هستید.منتظرتان بودم.دکتر سفارشتان را به من کرده بود.امروز روز دومیست که مطب را دایر کرده اند من موقتی اینجا هستم تا دکتر منشی جدیدی را جای من بگذارد و اینکه من مسئولیت دارم این کار را به شما یاد بدهم .بعد بدون وقفه شروع به کار کرد و راه و روش کار را نشانم داد.نیم ساعت بود که او صحبت میکرد و من گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ارسلان به مطب آمد.با دیدن او دلم فرو ریخت و رنگ صورتم بی اختیار پرید.او خیلی لاغر شده بود ریش و موهایش کمی بلندتر شده بود و قیافه ی او را کمی زننده کرده بود.
آرام سلام کردم و خانم حقیقی هم با صدای بلند به او سلام کرد.ارسلان در اصل جواب سلام او را داد و بدون توجه به من وارد اتاقش شد.
خانم حقیقی لبخندی زد وگفت:دکتر مرد خیلی خوب و باوقاریست من که او را خیلی دوست دارم.بعد ادامه داد:خب دیگه من باید بروم شما که دیگه مشکلی نداری؟
گفتم:دستتون درد نکنه ببخشید که وقت شما را گرفتم.
خانم حقیقی گفت:وظیفه ام بود.پس دیگه من میروم خدانگهدار.بعد کیفش را برداشت و از مطب خارج شد.
من پشت میز بزرگی نشستم.مطب خلوت بود ولی ده دقیقه بعد دو نفر با هم داخل شدند.اول کمی هول کردم ولی به خودم مسلط شدم.آنها تازه به پیش دکتر می آمدند و من می بایست برایشان پرونده تشکیل میدادم.بعد از اینکه پرونده را دستشان دام گفتم که میتوانند پیش دکتر بروند.یکی از آنها به طرف اتاق دکتر رفت و در زد صدای دلنشین ارسلان را شنیدم که گفت:بفرمایید داخل.وقتی در باز شد دیدم که میز ارسلان روبروی در است ، لحظه ای نگاهمان به هم خیره ماند و با بسته شدن در این نگاه به تپش تبدیل شد.در تنم لحظه ای رعشه به وجود امد.دوست نداشتم مستقیما در تیر نگاه او باشم.به مردی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم یک دستش داخل گچ بود.بلند شدم و میز را به زحمت کشیدم مرد به کمکم آمد و با یک دست میز را با هم جابه جا کردیم.از او تشکر کردم و میز را روبروی در ورودی گذاشتم طوری که اصلا در قسمت دید ارسلان نبودم.وقتی میز جا به جا شد روی صندلی نشستم و مردی که وارد اتاق دکتر شده بود بیرون آمد و نفر بعدی وارد اتاق ارسلان شد.
بعد از ده دقیقه آن مرد هم بیرون آمد.در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مرد از من خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.خانمی وقت قبلی می خواست و من برای ساعت 5 بعد از ظهر فردا به او وقت دادم.وقتی گوشی را گذاشتم ارسلان با اخم از اتاقش خارج شد.نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت:کی بهت اجازه داد که میز را جا به جا کنی؟
ناخودآگاه از ترس سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:اینطورمن راحتترم و ورود اشخاص را بهتر میبینم.
ارسلان با خشم گفت:در اینجا هر کاری که بخواهی بکنی باید از من اجازه بگیری.حالا میز را سر جایش بگذار.
آرام گفتم:چشم.ارسلان با همان حالت به اتاقش برگشت.
به سختی توانستم میز را سر جایش بگذارم وقتی خواستم میز را کمی عقب تر بکشم لبه ی تیز میز دستم را پاره کرد دستمالی برداشتم و آن را روی پارگی گذاشتم.در همان لحظه چند نفر پشت هم داخل شدند اسم هایشان را نوشتم و برایشان پرونده باز کردم و بدون اینکه متوجه شوم گوشه ی پرونده ی یکی از آنا خونی شد.
صندلی ام را طوری گذاشتم که وقتی در باز میشد روبروی ارسلان قرار نگیرم و کمتر در دید او باشم.در همان لحظه پیرمردی با دو لیوان چای وارد مطب شد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:بالاخره منشی جدید آقای دکتر تشریف آوردند.مدت شش ماه است که دکتر مطب را دایر نکرده بود میگفت که می خواهد منشی خوبی را برای خود استخدام کند.دکتر میگفت:منشی عزیزش به مسافرت رفته و تا او نیاید مطب را باز نمیکند.در این ساختمان بیشتر از پانزده تا مطب است و فقط دکتر بزرگمهر برای افتتاح آن تنبلی کرده بود خدا را شکر که او هم توانست مطبش را افتتاح کند.
پیرمرد یک ریز حرف میزد.یک لیوان چای روی میزم گذاشت تشکر کردم و بعد در زد و به اتاق دکتر رفت.صدای ارسلان را می شنیدم که از او تشکر میکرد.وقتی پیرمرد از اتاق خارج شد لبخندی زد و چسب زخمی را روی میزم گذاشت و گفت اینو آقای دکتر داد و گفت که آن را به دستتان بزنید تا جای زخم آلوده نشه.بعد با این حرف از اتاق خارج شد.
جا خوردم ارسلان هنوز به من توجه داشت وبرایش مهم بودم.او با این کارش بیشتر مرا عذاب میداد.محبت و گذشت او قلبم را مالامال از عشق میکرد.عشقی که به اجبار آن را مهار کرده بودم.چسب را آرام برداشتم و با بغضی که در گلویم نشسته بود به دستم زدم.
ساعت هشت شب ارسلان از اتاقش بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:ساعت هشت است میتونی به خانه بروی.بعد خودش در حالی که کیف در دستش بود زودتر از مطب خارج شد.
جا خوردم فکر میکردم که با هم به خانه بازمی گردیم ولی او بدون توجه به من از مطب خارج شد.در را کلید کردم و از پله ها پایین آمدم.چون پول کمی همراه داشتم مجبور شدم در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانم صف طولانی بود و درست ساعت نه و نیم شب به خانه رسیدم.با خستگی به همه سلام کردم و به اتاقم رفتم.فوزیه طبق معمول به اتاقم امد و خواست بداند که امروز در مطب چطور بوده است.همه چیز را با خستگی تعریف کردم.فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من.ارسلان خیلی عصبانی است!
مادر هر چه برای صرف شام مرا صدا زد قبول نکردم و در رخت خواب خوابیدم.
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم چشم هایم را بستم تا همه چیز را فراموش کنم بالاخره با هر بدبختی بود خوابیدم و شب را به روز رساندم.از یک هفته ی دیگه میبایست دانشگاه میرفتم.بخاطر همین صبحها بی کار بودم و بعداز ظهرها به مطب میرفتم.ولی ارسلان هم چنان با من سرد و خیلی رسمی برخورد میکرد و من هم سعی میکردم او را فراموش کنم.
ادامه دارد...............

ssaraa
02-09-2009, 09:07
قسمت بیست و دوم:40:
---------------------------------
روز جمعه همه در خانه بودیم و پدر داشت برای فوزیه تخت خواب محکمی درست میکرد.فوزیه هم کنار پدر با بوم رنگ و قلموهایش مشغول بود و مادر هم طبق معمول در آشپزخانه سر میکرد و من هم کنار پنجره نشسته بودم و به حرکات سرد و پر از تمسخر ارسلان فکر میکردم.لحظه ای بعد خانم بزرگمهر به خانه مان آمد و گفت که آقایی زنگ زده و با فیروزه خانم کار داره.
من با تعجب گفتم:ممکنه کی باشه که با من کار داره.بعد سریع بلند شدم و به خانه ی آقای بزرگمهر رفتم.خانم بزرگمهر هم همراهم آمد.ارسلان و آقای بزرگمهر در سالن نشسته بودند آرام سلام کردم که فقط صدای آقای بزرگمهر را شنیدم که جواب سلامم را داد.
خانم بزرگمهر گفت:بیا عزیزم گوشی را بردار.تلفن کنار دست ارسلان روی میز بود به طرفش رفتم قلبم به شدت میلرزید.وقتی کنار تلفن ایستادم بوی ادکلن ارسلان را حس میکردم وقلبم فرو میریخت.گوشی را برداشتم و گفتم:الو بفرمایید.صدا آشنا بود ولی نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه شخصیست.گفتم:ببخشید من هنوز نتوانسته ام شما را به یاد بیاورم.
مرد گفت:به همین زودی مرا فراموش کردی؟دست خوش بابا ، چقدر شما باهوش هستید.
لبخندی زده و گفتم:اگه کمی مرا راهنمایی کنید حتما شما را به یاد می آورم.
مرد گفت:ببینم جشن بزرگ خانه ی...
یکدفعه با صدای بلند و نیمه فریاد گفتم:آقا سجاد شما هستید؟
سجاد خندید و گفت:بله خودم هستم ، حالتون چطوره؟معلومه که خیلی باهوش هستید.
نگاهی به ارسلان انداختم او داشت جدول روزنامه را حل میکرد و با شنیدن اسم سجاد جا خورد نگاه خشنی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت.
سرم را پایین انداختم تا از نگاه ارسلان در امان باشم او هم مشغول حل کردن جدول شد ولی به وضوح لرزش دستش را میدیدم.
گفتم:ببینم ، شما در امتحانات کنکور قبول شده اید یا نه؟
سجاد جواب داد:بله قبول شدم ولی در رشته ی مهندسی شیمی.
با خوشحالی گفتم:عالیه ، بهت تبریک میگم.پس حالا شما هم آقا مهندس شده اید.عمدا اینطور حرف میزدم تا کمی ارسلان را عصبانی کنم و جواب تمام حرکات سردش را جبران کرده باشم.
سجاد پرسید:شما چطور؟قبول شده اید یا نه؟
آهی کشید و گفتم:آره قبول شدم ولی در رشته ی مامایی.اصلا این رشته را دوست ندارم.حیف شد.
سجاد خندید و گفت:ناشکر نباشید ، الان خیلی ها آرزو دارند مانند شما در کنکور قبول میشدند.
لبخندی زده و گفتم:ناشکر نیستم ولی من بایستی بیشتر تلاش میکردم و ادامه دادم:خب حال شما چطوره؟خیلی از شنیدن صدای شما خوشحالم.باورم نمیشه که شما مرا هنوز بخاطر داشته باشید و برایم تلفن کنید.
سجاد آرام گفت:از روزی که شما را دیده ام بیشتر برای آینده امیدوار شده ام.چند بار تصمیم گرفتم برایتان زنگ بزنم ولی بهانه ای نداشتم و اینکه خجالت میکشیدم مزاحمتان شوم.میترسیدم شما را ناراحت کنم.
گفتم:این حرف را نزنید.من از دیدن شما همیشه خوشحال خواهم شد.
سجاد با من من گفت:ببخشید میتونم دوباره شما را ببینم؟خیلی دوست دارم بیشتر با شما آشنا شوم.
گفتم:فردا ساعت شش در مطب منتظرتانم.آخه من بعد از ظهرها در مطب منشی هستم.
سجاد با خوشحالی گفت:چه عالی ، اینطور من راحتترم.لطفا آدرس مطب را بگویید تا یادداشت کنم.
آدرس مطب را به او دادم و سجاد هم با خوشحالی آن را یادداشت کرد.گفتم:فردا ساعت شش بعد از ظهر منتظرتانم ، پس به امید دیدار تا فردا.
سجاد گفت:خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشت.وقتی گوشی را گذاشتم چشمم به ارسلان افتاد او خیلی عصبانی بود.از خانم بزرگمهر بخاطر تلفن تشکر کردم و وقتی خواستم از خانه شان خارج شوم آقای بزرگمهر صدایم زد و گفت:دخترم بیا کنارم بنشین که می خواهم باهات حرف بزنم.
خیلی معذب شدم.با خجالت روی مبل استیل و زیبایشان نشستم وقتی نشستم ارسلان آرام بلند شد و به کتابخانه رفت.از این کار او حرصم در آمد ولی چیزی نگفتم واقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:خب دخترم از کار جدیدت راضی هستی؟
در حالی که سرم پایین بود گفتم:بله راضی هستم و زیاد خسته نمی شوم.
اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:خوشحالم که این پسر بداخلاق من شما را اذیت نمی کند.
گفتم:من از فردا باید صبح ها به دانشگاه بروم.نمیدانم میتوانم کارم را ادامه دهم یا نه؟
اقای بزرگمهر گفت:اگه دیدید که خسته می شوید بهتره که به مطب نروید دکتر میتواند منشی جدیدی را استخدام کند.
از این حرف اقای بزرگمهر ناخودآگاه حسی مانند حسادت روی دلم نشست و از اینکه ارسلان منشی جدیدی استخدام کند ناراحت شدم.با عجله گفتم:نه من خسته نمیشوم چون کار مطب اصلا سخت نیست و اینکه می توانم در سکوت آنجا درسم را هم بخوانم.
اقای بزرگمهر لبخندی موذیانه زد و گفت:امیدوارم موفق شوی و بعد کتابی که در دستش بود را به طرفم گرفت و گفت:عزیزم میشه این کتاب را در کتابخانه بگذاری من کمی خسته هستم.
لبخندی زدم و بلند شدم.کتاب را از او گرفتم و به طرف کتابخانه رفتم وقتی داخل آنجا شدم دیدم ارسلان روی مبل تکیه داده است و کتاب میخواند.
کتاب را داخل قفسه گذاشتم و وقتی خواستم خارج شوم ارسلان با صدای محکم و خشنی گفت:شما بلد نیستید در بزنید؟!
در جا میخکوب شدم قلبم فرو ریخت و به طرفش برگشتم و در حالی که سعی می کردم مانند خودش محکم و خشن برخورد کنم گفتم:من نمیدانستم شما اینجا تشریف دارید ، ببخشید که بدون اجازه وارد شدم.
ارسلان کتاب را بست و با لحن سردی گفت:ولی شما دیدید که من به کتابخانه آمدم ، حتما منظوری داشتید که بدون اجازه آمدید.
پوزخند تمسخرآمیزی زده و گفتم:متأسفانه من اصلا حواسم به شما نبود تا بدانم شما به کتابخانه آمده اید.با این حرف خواستم به او بفهمانم که حرکات سرد او برایم اصلا مهم نیست در صورتی که واقعا برایم مهم بود و ذره ذره خرد میشدم ولی به اجبار آن حرکات را تحمل میکردم و با این حرف به سرعت از کتابخانه بیرون آمدم.قلبم به شدت میتپید و از اینکه او خواسته بود مرا ناراحت کند عصبانی بودم.
از خانم و اقای بزرگمهر خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.وقتی فوزیه فهمید که سجاد تلفن زده و قراره فردا ساعت شش همدیگر را ببینیم خیلی ناراحت شد و با عصبانیت گفت:فیروزه ، تو چرا این کارها را می کنی؟وقتی تو ارسلان همدیگر را دوست دارید دیگه نباید به ردیف طبقاتی او فکر کنی.ارسلان اصلا به این موضوع فکر نمیکنه چون دوستت داره و میخواد در کنار تو خوشبخت بشه و تو را خوشبخت کنه.آخه دیوانه شده ای؟!این فکر داره باعث فاصله ی بین تو و او می شه.ارسلان دوستت داره چرا باور نمی کنی؟
در حالی که برای خودم چای میریختم گفتم:من میترسم آینده ام در کنار ارسلان تباه بشه.می ترسم بعدها ارسلان پشیمان بشه که چرا مرا به همسری قبول کرده است.من که چیزی ندارم تا ارسلان به من افتخار کنه.
فیروزه با ناراحتی گفت:بی خود حرف نزن.تو مهربان هستی ، زیبایی داری ،ارسلان به عشق تو افتخار میکند.اون میدونه که دوستش داری ، آخه خواهر عزیزم چرا اینجور فکر میکنی؟ارسلان مرد فهمیده و باجذبه ایست او در سنگینی و متانت در فامیل هایش زبانزد است تو نباید انتظار داشته باشی که او مانند سجاد و یا مردهای دیگه رفتار کنه.نمیدانم چه چیزی باعث این همه خودخواهی تو شده ولی ارسلان مردی نیست که الکی عصبانی شود.میدانم که تو حتما او را ناراحت کرده ای که الان مدت چند ماهیست که با هم قهر کرده اید.واقعا برایت متأسفم.
گفتم:حالا اقا ارسلان با من سر جنگ گرفته است و خیلی بدرفتاری میکند ، لازم نیست زیاد به او فکر کنیم باید ببینیم خدا چه می خواهد.
فردا از مسیر دانشگاه به مطب رفتم.زودتر از ارسلان آمده بودم و پشت میز نشستم.نیم ساعت بعد ارسلان وارد مطب شد به احترامش بلند شدم و سلام کردم او خیلی آرام و سرد جوابم را داد و به اتاقش رفت.بعد از لحظه ای زنگ را فشرد و من به اتاقش رفتم.بدون اینکه مرا نگاه کند گفت:امروز تا ساعت پنج بیشتر در مطب کار نمی کنم اگه مریضی اومد و خواست برای بعد از ساعت پنج وقت بگیرد قبول نکن.شما هم میتوانید ساعت پنج به خانه برگردید.
لحظه ای خنده ام گرفت ولی به اجبار خودم را نگه داشتم چون میدانستم که ارسلان میداند که قراره سجاد ساعت شش به دیدنم بیاید این نقشه را کشیده بود تا من و سجاد همدیگر را نبینم.
آرام گفتم:چشم ، حالا میتونم برم؟
ارسلان در حالی که سرش پایین بود و خودش را مشغول نوشتن کرده بود گفت:بله میتونید برید.
از اتاقش بیرون آمدم و پشت میز نشستم.از طرفی خوشحال بودم که ارسلان نسبت به سجاد حسادت میکند و از طرفی حرصم درآمد که اینطور سرد و بی تفاوت بود و آنقدر کینه ای است که هنوز بعد از گذشت چند ماه نتوانسته حرفهایم را فراموش کند و ...
در همان لحظه بیماری داخل شد و منو از افکار بین خودم و ارسلان بیرون کشید.انروز خیلی مریض داشتیم و من هم از ساعت پنج به بعد بیمار قبول نکردم.ساعب پنج و نیم بود که ارسلان از اتاقش بیرون امد رو به من کرد و گفت:بهتره شما وسایلتان را جمع کنید و بروید.راستی اگه مادرم را...بعد حرفش را قطع کرد و چند لحظه بعد ادامه داد:نمی خواد خودم برایش تلفن میزنم حالا شما لطفا بروید.
احساس میکردم خیلی عصبی و ناراحت است و حرکاتش با اضطراب همراه بود.
آرام بلند شدم کیفم را برداشتم و گفتم:شما اینجا میمانید؟
ارسلان در حالی که به اتاقش برمیگشت گفت:نه من هم چند لحظه ی دیگه مطب را تعطیل میکنم شما زودتر بروید دیرتان میشود.
چادر را سرم کردم و وقتی خواستم خارج بشوم لحظه ای نگاهی به صورت پر از مویش انداختم وقتی دید که نگاهش میکنم چهره ای خشن به خودش گرفت و تا خواست حرفی بزند من سریع سرم را پایین انداختم و از مطب خارج شدم.جلوی در ساختمان ایستادم تا سجاد بیاید دوست نداشتم مرا دختر بدقول بداند.
بعد از یک ربع ارسلان با کیف و عینک دودی از ساختمان خارج شد وقتی مرا جلوی در دید با اخم گفت:چرا اینجا ایستاده ای؟
سرم را پایین انداختم تا از نگاه عصبانی او در امان باشم.گفتم:منتظر کسی هستم.
ارسلان با خشم گفت:ولی اینجا خوب نیست که ایستاده ای بیا با هم به خانه برویم.
بعد از یک ماه که با هم در مطب بودیم این اولین بار بود که از من میخواست تا همراهش بروم.در این مدت او خودش تنها به خانه میرفت و من هم با اتوبوس این مسیر را طی میکردم.
از این حرف او کمی عصبی شدم ولی با خونسردی گفتم:متأسفانه نمی توانم بدقول باشم.باید همینجا بمانم تا ده دقیقه ی دیگر او می آید و اگه نیامد بهتان قول میدهم به خانه بروم.
ارسلان با عصبانیت نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و گفت:امیدوارم این فکر پوچ که او هم طبقه ی خودت است را در آینده مدنظرت نگیری چون هر اشتباهی را نمی شه دوباره جبران کرد .بعد با ناراحتی به طرف ماشین مدل بالایش رفت.
ادامه دارد...

ssaraa
02-09-2009, 09:32
قسمت بیست و سوم:40:
------------------------------------
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که سجاد در حالی که بلوز آستین بلند پاییزی پوشیده بود به طرفم آمد.صورتش با ظرافت خاصی تراشیده شده بود و قیافه ی بچگانه و معصومش نگاه هر دختری را به طرف خودش جذب میکرد.با دیدن همدیگه خوشحال شدیم.سلام کردم او با ذوق زدگی روبرویم ایستاد و گفت:سلام ، نمیدانی چقدر از دیدنت خوشحالم.گفتم:من هم همینطور.بعد با هم مشغول قدم زدن شدیم.در نزدیکی مطب پارک بزرگی بود.به انجا رفتیم و کنار هم نشستیم.پسر خیلی شوخ و شادی بود با هم صحبت کردیم و بیشتر صحبتهایش در مورد کنکور و دانشگاه بود.لحظه ای به خودم امدم که ساعت هشت و نیم شب بود.لیوان شیرکاکایویی که سجاد برای من و خودش گرفته بود را توی سطل آشغال انداختم و با عجله گفتم:وای چقدر حرف زدیم من دیرم شده.
سجاد گفت:اگه موافق باشی شما را با موتور برسانم؟
با تعجب نگاهش کردم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:موتور را توی پارکینگ همین نزدیکی پارک کرده ام اگه از سوار شدن روی موتور نمی ترسید حاضرم شما را برسانم.
در حالی که کیفم را برمیداشتم و چادر را روی سرم مرتب کرده و گفتم:متأسفانه نمیتوانم سوار موتور شما شوم ماشین زیاد است.به خانه میروم.و بعد خداحافظی کردم و لب خیابان ایستادم.
سجاد بعد از لحظه ای کوتاه با موتور جلوی پایم ترمز کرد و گفت:راستی شما را کی میتونم دوباره ببینم؟
لبخندی زده و گفتم:شما که جای مرا یاد گرفته اید ، هر وقت که کاری داشتید میتوانید به مطب بیایید از دیدنتان خوشحال میشوم.
سجاد نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:پس خدانگهدار تا فردا.بعد با سرعت از جلوی چشمم دور شد.
هنوز از رفتن سجاد لحظه ای نمی گذشت که ماشین ارسلان جلوی پایم ترمز کرد در ماشین را باز کرد و با لحن سردی گفت:سوار شو به خانه برویم.بدون چون و چرا سوار ماشینش شدم.هردو سکوت کرده بودیم.قلبم به شدت میتپید.دوست داشتم میتوانستم با او مانند سجاد صمیمی و دوستانه برخورد کنم ولی او آنقدر جدی و خشک بود که جرأت هیچ حرفی را به من نمیداد.
وقتی ماشین را در باغ پارک کرد از او تشکری کردم و به خانه آمدم.قیافه ی رنگ پریده و ناراحت او مانند نیشتری بر دلم فرود آمد دوست نداشتم هیچوقت او را ناراحت ببینم ولی نمیدانم چرا هر دو با هم اینطور رفتار میکردیم.مادر نگرانم شده بود به مادر گفتم که همراه ارسلان به خانه آمدم و مادر هم خیالش راحت شد و دیگه چیزی نپرسید.
فردا بعد از دانشگاه به مطب رفتم ساعت چهار بعداز ظهر بود که سجاد وارد مطب شد و وقتی او را دیدم کمی جا خوردم ولی به اجبار لبخندی زده و گفتم:بله فرمایشی داشتید؟
سجاد لبخندی موذیانه زد و گفت:بله.با منشی آقای دکتر کار دارم ولی حیف که نمیدانم ایشون وقتی منو میبینه خوشحال میشه یا نه.
بلند شدم و در حالی که یکی از پرونده ها را در قفسه میچیدم گفتم:مگه میشه از دیدن شما خوشحال نشوم؟!
سجاد زیرکانه پرسید:جدی میگی؟!یعنی باور کنم که از دیدن من خوشحال می شوی؟
یکی از بیماران که در کنارم نشسته بود نگاهی با کنجکاوی به ما انداخت ولی چیزی نگفت.در همان لحظه در اتاق ارسلان باز شد و او بیرون آمد وقتی چشمش به سجاد افتاد جا خورد و نگاه تندی به من انداخت.کمی نگران شدم و دلم لرزید.آرام بلند شدم و رو کردم به ارسلان و گفتم:ایشون آقا سجاد هستند که در جشن با هم آشنا شدیم.
ارسلان آرام و با لحن سردی گفت:بله ایشون را می شناسم ، رو کرد به سجاد و ادامه داد:حالتون چطوره؟نکنه مشکلی دارید که به اینجا آمده اید.
سجاد لبخندی زد و به شوخی گفت:بله ، مشکل من این است که فیروزه خانم منشی شما شده است و من هم راه اینجا را یاد گرفته ام.
احساس کردم سجاد عمدا اینطور حرف زد تا عکس العمل ارسلان را ببیند.از اینطور حرف زدن سجاد شرمگین شدم و با نگرانی به ارسلان نگاه کردم.
ارسلان در حالی که سعی میکرد بر خشم و عصبانیتش مسلط شود با صدای محکم ولی آرامی گفت:ولی یادتان نرود اینجا یک مطب است نه خانه ی عشاق!!بعد لبخند عصبی زد و دوباره وارد اتاقش شد.
بیمار بعدی را داخل فرستادم و رو کردم به سجاد و گفتم:خوب نبود که اینطور با دکتر صحبت کردی او ناراحت شد.
سجاد لبخندی زد و گفت:مهم نیست او باید منو تحمل کنه.
نگاهی به صورتش انداختم.چهره اش شاد و سرحال بود گفتم:بهتره دیگه به مطب نیایی من ساعت یک از دانشگاه تعطیل میشوم.اگه کاری داشتی میتونی آن موقع به دیدنم بیایی.
سجاد با نگرانی گفت:انگار ناراحتت کرده ام؟
لبخندی زده و گفتم:نه اینطور نیست فقط دوست ندارم دکتر فکرهای ناجور درمورد من بکنه.
سجاد گفت:از هفته ی دیگه به دانشگاه میروم و مجبوریم کمتر همدیگر را ببینیم و من اینطور ناراحت هستم لااقل باید یکروز در میان شما را ببینم.
نگاه سردی به صورتش انداختم و گفتم:ولی اینطور برای من بد می شود.من یک دخترم و ...
سجاد سریع حرفم را قطع کرد و گفت:موافق هستی هفته ای یک بار همدیگر را ببینیم؟
با اخم گفتم:ولی من دلیلی برای این کار نمی بینم.شما...
سجاد دوباره حرفم را قطع کرد و گفت:فیروزه خانم خواهش می کنم دیگه مخالفت نکنید.با اجازه من میروم.بعد آهی کشید و گفت:اگه شما بدانید که از دیدنتان چقدر خوشحال میشوم هیچوقت خودتان را از من مخفی نمی کردید.آنقدر این حرف را صادقانه و بی ریا گفت که اشک در چشمانش حلقه زد.ناخودآگاه اخمهایم باز شد.لبخندی زده و گفتم:من کی خودمو مخفی کرده ام؟باشه ، هر وقت که دوست داری میتونی به دیدنم بیایی.حالا اینطور برایم قیافه ی معصومانه نگیر که اصلا خوشم نمیاد.
سجاد لبخندی مهربان زد و یکدفعه با پررویی و شیطنت گفت:وای گرفتار شدن چه مصیبت ها دارد.
از این حرف او سرخ شدم و سرم را پایین انداختم ولی نمیدانم چرا قلبم برایش به طپش نیفتاد و احساسی که به ارسلان داشتم را در او حس نکردم.در صورتی که با دیدن ارسلان و شنیدن صدای او قلبم می لرزید و برای دیدن او لحظه شماری میکردم.
سجاد خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.ساعت هشت وقتی مطب تعطیل شد ارسلان بدون توجه به من به خانه رفت و من هم سوار اتوبوس شدم و به خانه رفتم.
یازده ماه از رفت و امد سجاد با من می گذشت ولی من هنوز به او هیچ احساسی نداشتم و فقط هفته ای یک بار همدیگر را میدیدیم و به مدت ده دقیقه در کنار هم بودیم و در مورد دانشگاه و درسها با هم حرف میزدیم.ارسلان هم از این رفت و امدهای سجاد خبر داشت بخاطر همین هنوز با من سرد و خشن برخورد میکرد و میدانستم که بین من وارسلان فاصله ها ایجاد شده و مقصر اصلی هم خودمان بودیم.ارسلان با اخم و خشم خودش و من هم با طرز فکری که پدر در ذهنم پرورش داده بود که ما هم طبقه ی آنها نیستیم و نباید به پسر آنها دختر بدهیم چون باعث بدبختی پسر خوشبختشان می شویم.
یک روز که با سجاد در پارک قدم میزدم او روبه من کرد و بهم پیشهناد ازدواج داد.با ناباوری نگاهش کرده و گفتم:ولی من و تو هر دو دانشجو هستیم.سجاد لبخندی زد و گفت:درسته ولی انگار یادت رفته که من در حال حاضر کار هم میکنم و تو هم در مطب مشغول هستی.
با ناراحتی گفتم:ولی اگه من ازدواج کنم نمیتوانم دیگه در مطب کار کنم و اینکه مسئله خانه چی میشه؟تو نمیتونی کرایه ی خانه بدهی.
سجاد روبرویم ایستاد و گفت:فیروزه بهانه نگیر.من دوستت دارم و تو هم دوستم داری.اینقدر به اینجور مسائل فکر نکن.ما مدتی در خانه ی پدرم زندگی میکنیم تا کمی پس انداز کنیم و بعد خانه ای کوچک و نقلی میخریم و با هم زندگی خوبی را شروع میکنیم.دو دل شده بودم گفتم:ولی فکر نمیکنی که هنوز ازدواج برای تو زود است؟آخه ، آخه هنوز بیست و یک سالت بیشتر نشده.
سجاد با اخم گفت:منظورت اینه که یعنی هنوز من بچه هستم؟!
سریع گفتم:نه این حرف را نزن تو یک مرد بزرگ هستی.فقط من نمیتوم با پدر و مادرت زندگی کنم.آنها برای خودشان الانشم مشکل دارند تا چه برسه که یک نون خور اضافی هم به جمع آنها پیوسته بشه!
سجاد نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با لحن محکمی گفت:خوب فکرهایت را بکن من و تو در کنار هم میتونیم حتی به زندگی پدر و مادرم سر و سامان بدهیم.تو اصلا سربار آنها نخواهی شد.وقتی به صورت معصوم و بی ریای او نگاه کردم نتوانستم چیزی بگویم.سرم را پایین انداختم و گفتم:بهتره در این مورد فکرهایم را بکنم نمیدانم بهت چی بگم.
سجاد با مهربانی گفت:آره ولی بهتره هر چه زودتر این کار را بکنی چون قراره پنجشنبه پدر و مادم به خواستگاریت بیایند و دوست ندارم آنها دست خالی برگردند.
با تعجب گفتم:سجاد تو چی می گی؟!
سجاد خندید و گفت:آنها قراره به خواستگاریت بیایند دوست دارم که در همانجا جوابم را بدهی.
دلم شور میزد و از ته دل با این ازدواج ناراضی بودم چون هنوز ارسلان بود که بر قلبم حکومت میکرد ولی ای کاش ارسلان هم طبقه ی من بود بخدا میتوانستم در برابر این همه خشم و اخلاق بد او ایستادگی کنم و با صدای بلند بگویم که دیوانه وار دوستش دارم ولی با وضعیت مالی هر دویمان امکان نداشت.مدام در دل حسرت می خوردم که ای کاش ارسلان هم مانند سجاد فقیر و بی چیز بود تا میتوانستم زندگیم را زیر پاهایش بریزم.
ادامه دارد...............

ssaraa
02-09-2009, 09:47
قسمت بیست و چهارم:40:
------------------------------------

چهارشنبه بعد از ظهر بود که مجبور شدم موضوع خواستگاری را به مادرم بگویم مادر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو او را خوب می شناسی؟
آرام گفتم:آره مادر.مدت یازده ماه است که می شناسمش.پسر خیلی خوب و مهربانی است او تا سه سال دیگه مهندس میشه.
مادر آهی کشید و گفت:پارسال که خاله و حامد به تهران برای خواستگاریت آمده بودند تو گفتی که بعد از اتمام دانشگاه تصمیم به ازدواج داری، حالا چطور شده که...لبخندی به اجبار زده و گفتم:مامام جان خودت بهتر میدانی که من حامد را فقط مانند برادر دوست دارم.خب وقتی پافشاری خاله و حامد را دیدم این حرف را به اجبار زدم.
مادر بوسه ای به گونه ام زد و گفت:انگار بدجوری گلوت گیر کرده است.باشه عزیزم امشب به پدرت خبر میدهم.
فوزیه باور نمیکرد که می خواهم با کس دیگه ای ازدواج کنم.خیلی عصبانی بود و مدام غر میزد ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم و می خواستم با سجاد زندگی کنم با مردی که هم طبقه ی خودم بود مردی که مرا درک میکرد و می فهمید.
پدر به اقای بزرگمهر خبر داد که قراره برای من خواستگار بیاید و دوست داشت که او هم در این مراسم حضور داشته باشد.اقای بزرگمهر و چدر که همدیگر را حتی از یک برادر بیشتر دوست داشتند در کنار هم نشسته بودند و قبل از اینکه خانواده ی سجاد سر برسند با هم حرف میزدند و میگفتند که چی باید به انها بگویم.دل تو دل نداشتم رنگ صورتم به وضوح پریده بود و احساس ضعف شدیدی میکردم غروب پنجشنبه بود که خانواده ی سجاد همراه خود او به خانه ما امدند.پدر سجاد مرد خشن و بددهنی بود از دیدن او کمی دو دل شده بودم ولی با خودم گفتم:من که نمی خواهم با پدر او زندگی کنم اصل خود سجاد است که میدانم واقعا دوستم دارد.بعد از کمی گفتگو با خانواده ی آنها پدر با صورتی ناراحت و عصبی به اشپزخانه امدوقتی چشمم به صورت ناراحت پدر افتاد متوجه شدم که به این وصلت راضی نیست.
پدر با اخم گفت:فیروزه این چه کاری است که میکنی.این پسر یک بچه است ، تو چطور می خواهی با او زندگی کنی ، تو و او با هم فقط چهار ماه تفاوت سنی داری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی او پسر خیلی خوبیست من از صداقت او بیشتر خوشم می آید.
پدر با ناراحتی گفت:ولی من دلم به این وصلت راضی نیست اگه تو دوست داری باشه ، با او ازدواج کن من مخالفت نمی کنم ولی نمیدانم چرا نگران هستم.خانواده اش اصلا قابل تحمل نیستند.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.پدر وقتی سکوتم را دید گفت:میل خودته هرچی تو بگی ولی...بعد سکوت کرد نگاه ناراحتی به صورتم انداخت و با دلی آشفته ، پدرانه داخل پذیرایی رفت.
مادر صدا زد تا چای ببرم.چادر سفید گلدارم را سرم گذاشتم و به پذیرایی رفتم.همه به احترامم بلند شدند ولی پدر سجاد حتی نگاهی به صورتم نینداخت.اول چای را جلوی اقای بزرگمهر تعارف کردم او لبخند سردی بهم زد گفت:امیدوارم خوشبخت بشید بعد چای را به پدر سجاد تعارف کردم ولی او دستم را رد کرد در همان عین مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود به اجبار لبخندی زد و گفت:عزیزم پدر سجاد زیاد اهل چای نیست.به جای او بدهید من بخورم که مال دست عروس خوشگلم است که خوردن چای اون منو جوون میکند.
لحن صادق و بی ریای او قلبم را پر از محبت کرد.لبخندی زدم و چای را تعارف کردم.وقتی چای را جلوی سجاد گرفتم او با شرم و صورتی گلگون شده نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:چقدر سرخ شدی؟
آرام گفتم:پس صورت خودت را در آیینه ندیده ای؟او لبخندی زیبا زد و چند حبه قند برداشت.وقتی کنار مادرم نشست پدر سجاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من راضی به این ازدواج نیستم!!
جا خوردم و با ناباوری به سجاد نگاه کردم.سجاد هم با رنگی پریده و مضطرب ، معصومانه و آرام به پدرش گفت:پدر ، خواهش میکنم دیگه شروع نکن.ما که حرفهایمان را زده ایم.
پدر سجاد با خشم پنهان گفت:تو ساکت باش.من باید تمام سنگ هایم را اول با این خانواده واکنم.بعد رو به من کرد و در حالی که نفرتش را پنهان میکرد با لحن خشنی گفت:شما بهتر میدانید که سجادهنوز بچه است ولی از من زن میخواهد.او هنوز درس میخواند من میترسم این ازدواج مانع از تحصیلاتش شود.ولی با وجود اصرار بیش از حد سجاد و پافشاری او راضی شدم به خواستگاری بیایم.حتما میدانی که من هفت تا بچه دارم و تازه مدتیست که میتوانم شکم آنها را سیر کنم و شما نباید از من توقع داشته باشید که عروسی آنچنانی برایتان بگیرم.
سرم را پایین انداختم و به حرفهای پر از کینه و نفرت او گوش میدادم و ذره ذره جلوی خانواده ام و اقای بزرگمهر خرد میشدم.
مادرم با اخم گفت:ما که هنوز درباره ی عروسی حرفی نزده ایم که شما دارید این مسئله را پیش میکشید.
اقای بزرگمهر با لحن پدرانه ای گفت:فیروزه جان در اینده برای خودش خانم دکتری میشود و او میتواند همراه اقا سجاد زندگی خودش را به نحو احسن ادامه بدهد.فقط شما باید دو سه سال کمی به انها برسید و زیر پر و بالشان را بگیرید تا کمی بتوانند روی پا بایستند.
نگاهی به صورت معصوم و بچگانه ی سجاد انداختم او با نگرانی نگاهم میکرد.بعد از کمی جرو بحث کردن در مورد مهریه که پدر سجاد خیلی سبک گرفته بود همه منتظر جوابم ماندند و من بدون اینکه بدانم چه میکنم در همان لحظه بخاطر دل کوچک سجاد جواب بله را دادم و انگشتری سبک و نازک در انگشت دستم به چشم میخورد و برق خوشحالی را در چشمان سجاد میدیدم و از این کارم راضی بودم ولی نه از ته دل.مادر سجاد زنی مهربان و خوش قلب بود و مدام دور سرم مانند پروانه میگشت و قربان صدقه ام میرفت.
بعد از رفتن سجاد و خانواده اش پدر و مادر از دستم خیلی عصبانی بودند ولی من در حالی که دلم از اینده شور میزد به اتاقم رفتم.
ادامه دارد...

saeed_h1369
02-09-2009, 11:15
اتفاقا من حالم از ارسلان بهم میخوره من عاشق حامدم :دی
نمیشه یکم از بقیه رمانا که توش خیلی کشت و کشتار میشه وارد این داستان بشه؟ این ارسلان رو بکش :دی بعد فیروزه با حامد ازدواج کنه :دی وای چقدر خوب میشه :دی

ssaraa
02-09-2009, 14:20
اتفاقا من حالم از ارسلان بهم میخوره من عاشق حامدم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif
نمیشه یکم از بقیه رمانا که توش خیلی کشت و کشتار میشه وارد این داستان بشه؟ این ارسلان رو بکش :دی بعد فیروزه با حامد ازدواج کنه :دی وای چقدر خوب میشه :دی
چرا سعید جان؟..............
زود قضاوت نکن بزار بقیشو بخونی بعد نظرت 180 درجه عوض خواهد شد وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه

mahdistar
02-09-2009, 14:30
چرا سعید جان؟..............
زود قضاوت نکن بزار بقیشو بخونی بعد نظرت 180 درجه عوض خواهد شد وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه

لو دادی داستانو که...:31:

ssaraa
02-09-2009, 15:01
قسمت بیست و پنجم:40:
-------------------------------------
عزیزان از اینجا به بعد دوست دارین هی گریه کنین و هی فیروزه رو خفه کنین:19::18:
-------------------------------------------------------
فردای آن روز به مطب رفتم.با تعجب دیدم که ارسلان زودتر از من در مطب حضور دارد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و آشفته به طرفم آمد.آرام سلام کردم و پشت میز نشستم ارسلان روبرویم ایستاد.نگاه سنگینی به صورتم انداخت و با صدایی که از فرط ناراحتی بم شده بود گفت:فیروزه این چه کاری بود که کردی؟تو داری با آینده ی خودت بازی می کنی.دیشب پدرم همه چیز را برایم تعریف کرد ، من نمیدونم توی اون مغز کوچکت چی می گذره و نمیدونم در مورد من چی فکر می کنی ولی داری اشتباه می کنی.اشتبا.لطفا تمامش کن.تو دختر خودخواهی هستی و به جز خودت هیچکس را نمیبینی ، دیشب ساعت یک نیمه شب بود که به خانه آمدم وقتی پدرم موضوع را گفت تا صبح خوابم نمیبرد ، داشتم دیوانه میشدم.آخه چطور میتونی با یک پسر بچهای که به نون شب خودش محتاج است تکیه بدهی.آخه چطور میتونی قلب گرفتارت را متعلق به دیگری کنی، بخدا فکرش را نمیکردم تو اینقدر سنگدل باشی.
با بغض گفتم:ای کاش تو هم مانند سجاد فقیر بودی ، ای کاش ما مثل هم بودیم ،ای کاش...
ارسلان حرفم را با خشم قطع کرد و با عصبانیت گفت:این طرز فکر پوچ را بریز دور بخدا این حرفها یک مشت حرف مزخرف بیشتر نیست.تو باید ببینی که دلت کجاست ، دلی که اونو به من هدیه داده ای هدیه ای که هرگز اونو به تو پس نمیدهم.بعد با ناراحتی کنارم آمد و ادامه داد:فیروزه گوش کن.سجاد بچه است ، او نمیتونه تو رو خوشبخت کنه.اون حتی نمیتونه برای تو خانه ای اجاره کنه ، تو چطور میتونی با شش خواهر و برادر او زندگی کنی؟این غیر ممکنه.بخدا میدانم که در زندگی زناشویی مشکل پیدا می کنی.فیروزه کله شقی نکن!
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:سجاد پسر خوبیست فقط خانواده اش کمی شلوغ و پر سر و صدا هستند و من فقط دو سال باید این وضع را تحمل کنم.
ارسلان با خشم فریاد زد:فیروزه خواهش میکنم خوب فکرهایت را بکن ، درسته که سجاد هم طبقه ی توست ولی ممکنه اخلاق و رفتار خوبی نداشته باشه.پدر او اصلا انسان و انسانیت سرش نمی شه ، تو باید به ایمان و اعتقادهای مذهبی توجه کنی ببینی که آنها ایمان و انسانیت دارند یا نه!بعضی از ثروتمندان هستند که خیلی به این مسائل اعتقاد دارند و مسائل مالی و مادی برایشان ارزش نداره و فقط برای خدا و رضای خدا زندگی می کنند و به جز خودشان به اطرافیانشان کمک می کنند و بعضی ها مانند پدر سجاد فقط به پول و مادیات نگاه می کنند و دیگران برایشان هیچ ارزشی ندارد.فیروزه تو به هیچی توجه نداری،اصلا به اینده ات نگاه نمی کنی.نمیدونم تو چرا اینطوری شده ای.با بغض نگاهش کردم.ارسلان با ناراحتی صدایش را پایین آورد و آرام گفت:فیروزه خواهش میکنم تمامش کن تو خودت خوب میدانی که چقدر دوستت دارم.در این مدتی که با هم سرد برخورد می کردیم به اندازه کافی زجر کشیده ایم.نکنه تو فکر کرده ای که دیگه دوستت ندارم که به اون بچه...
حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم:نه این حرف را نزن.من الان دختر نامزد داری هستم و دیگه کار از کار گذشته.من سجاد را دوست دارم و میتوانم کاری کنم که پدر شوهرم هم مرا دوست داشته باشد.لطفا فکرهای منفی نکن و اینکه دیگه نمی خواهم هیچی از محبت میان خودت و من بگی چون می خواهم همه چیز را فراموش کنم و برای سجاد زنی وفادار باشم.
ارسلان با خشم گفت:باشه دیگه هیچی بهت نمیگم.ولی من اینده ی خوبی برایت نمیبینم و میدانم که بالاخره پشیمان میشوی و میدانی که پشیمانی در ان موقع برایت سودی ندارد.اینو بهت قول میدهم.
لبخند سردی زده و گفتم:ولی من باهات شرط میبندم که سجاد مرا خوشبخت کند.
ارسلان با خشم به اتاقش رفت.ساعت هشت شب سجاد به دنبالم امد ارسلان با دیدن او خیلی سرد به او تبریک گفت و از مطب خارج شد و من همراه سجاد به خانه رفتم.سجاد مرا تا جلوی در خانه رساند و بعد خودش به خانه رفت.
فردای انروز وقتی به مطب رفتم با تعجب دختر جوانی را پشت میز دیدم.جا خوردم ، به طرف دختر رفتم و گفتم:ببخشید شما اینجا چه میکنید؟دختر لبخندی زدو گفت:من منشی جدید اقای دکتر بزرگمهر هستم.از امروز اینجا کار میکنم.
رنگ صورتم به وضوح پرید ، احساس کردم سرم گیج میرود ،بدون این که به اتاق ارسلان بروم از مطب خارج شدم و در خیابان شروع به قدم زدن کردم.بدون این که بخواهم ، اشک میریختم با خودم میگفتم:ارسلان نبایستی در این موقعیت با من این کار را می کرد.حالا که میدانست چقدر این کار برایم با ارزش است نبایستی مرا بیرون می انداخت.او که میدانست من بعد از ازدواج چقدر به این کار احتیاج داشتم ، چرا با من این کار را کرد؟
تا غروب در پارک نشستم احساس می کردم تمام دنیا مرا مسخره می کنند آخه برای چی به سجاد جواب مثبت دادم؟!او که چیزی ندارد چرا خواستم با او زندگی کنم؟من چطور میتوانم با خانواده ی پر جمعیت او بسازم ولی بعد با خودم گفتم:نه سجاد مهربان است.او عشق و علاقه دارد همین برایم کافیست او دیوانه وار دوستم دارد.این یک دنیا برایم با ارزش است.همین علاقه ها است که پایه ی زندگی را محکم می کند من نباید ناامید شوم.این همه کار فراوان است میتوانم جای دیگری مشغول کار شوم.
بلند شدم چادرم را روی سرم مرتب کردم و به خانه برگشتم ، فوزیه خیلی نگران اینده ام بود و اصلا از سجاد خوشش نمی امد فوزیه وقتی صورت رنگ پریده ام را دید با نگرانی گفت:چی شده؟چرا اینقدر ناراحت هستی؟نکنه هنوز چیزی نشده با نامزدت حرفت شده؟!
لبخند غمگینی زده و گفتم:نه عزیزم چیزی نشده.فقط کارمو از دست داده ام.یعنی در اصل منو بیرون انداخته اند.
فوزیه نفس عمیقی کشید و گفت:خدارا شکر.ترسیدم نکنه با نامزد عزیزت حرفت شده است.
متوجه تمسخر او شدم ولی اصلا حوصله ی جروبحث کردن نداشتم مادر و فوزیه خیلی نصیحتم می کردند تا نامزدی را بهم بزنم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم با سجاد این کار را بکنم.صورت معصوم و بچه گانه اش وقتی جلوی چشمم مجسم میشد دلم می طپید و احساس می کردم او را دوست دارم.دوست داشتنی که فقط با دیدن او در قلبم ایجاد میشد.نسبت به او احساس دلسوزی داشتم ، او تنها بود ، اصلا کسی را نداشت تا به او تکیه کند ، می خواستم تکیه گاهش باشم.می خواستم در کنار هم خوشبخت شویم تا همه حسرت زندگیمان را بخورند.می خواستم به همه بفهمانم سجاد ان مردی نیست که انها فکر می کنند او مرد زندگیست و میتواند گلیم خودش را از اب بیرون بکشد.از وقتی رفتار پدرش را با او دیده بودم بیشتر احساس نزدیکی به سجاد می کردم.
بعد از شام ساعت ده شب ارسلان به خانه ما امد.بعد از پذیرایی مفصلی که مادر به عمل اورد ارسلان گفت:من اینجا امده ام تا کمی با فیروزه خانم صحبت کنم.می خواستم در مورد امروز با ایشون حرف بزنم و بعد رو به من کرد و گفت:من امروز برای خودم منشی جدیدی استخدام کرده ام بخاطر اینکه حقوقی که من به شما میدهم خیلی کم و ناچیز است و میدانم در اینده به پول بیشتری احتیاج پیدا میکنی.بخاطر همین من با یکی از همکارانم صحبت کرده ام و شما بعد از این منشی او میشوید.ایشون حقوق خوبی به شما میدهد وامیدوارم از من ناراحت نشده باشید.
سرم راپایین انداخته و گفتم:نه.من میدانستم دیر یا زود این مسئله پیش می اید.بخاطر همین خودم را اماده کرده بودم و از اینکه شما اینقدر به من لطف دارید ممنونم.لحن صدایم بغض آلود شده بود و به اجبار خودم را کنترل کرده بودم.
ارسلان باپریشانی به صورتم نگاهی انداخت و ارام گفت:تشکر لازم نیست اگه مشکلی داشتید بدان که همیشه و در همه حال در خدمتت حاضرم امیدوارم خوشبخت شوی.با این حرف بلند شد و با رنگی پریده و در حالی که روی صورتش هاله ای از غم نشسته بود خداحافظی کرد و رفت.
بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود.به اتاقم رفتم قلبم به شدت برایش می طپید دستم را روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:طیپیدن تو بی فایده است چون همه چیز تمام شده پس بی خود خودت را به زحمت نینداز و ارام بگیر و به گریه افتادم...
ادامه دارد...

nika_radi
02-09-2009, 15:43
وقتی مصیبتای ارسلان بدبخت رو ببینی خودت دلت براش میسوزه
من عاشق این مردای مصیبت زده ام
برم یه دونه پیدا کنم
دستت درد نکنه ادامه بده لطفا دوست خوب خوبم
آهان چقدر دیگه مونده تا ته داستان؟

mahdistar
02-09-2009, 15:54
خیلی وقته که میخواستم اینو بگم،ولی الان دیگه وقتشه:
من از اول چیزی که تو ذهنم اومد اینه که داستان میخواد بگه بر خلاف فکر خود فیروزه یا خیلی از ماها همیشه آدمای ضعیف تر مورد تحقیر آدمای بالاتر از خودشون قرار نمیگیرن،بعضی وقتها مثل همین داستان میبینیم ارسلانی که به نظر فیروزه سطح خانوادگیشون خیلی بالاتر از خودشونه چقدر تحقیر میشه،اونم توسط کسی که فکر میکنه خودش میخواد مورد تحقیر قرار بگیره واین خیلی جالبه.!!!!

mahdis_apex
02-09-2009, 20:49
هی فیروزه رو خفه کنین[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](25).gif[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](24).gif



من از همون اولش علاقه ی عجیبی به خفه کردن این بشر داشتم:31:
واقعا که!!!چه بابای پایه ای داره ها!!فرزند سالاری هم حدی داره!:18:

ssaraa
03-09-2009, 08:45
من عاشق این مردای مصیبت زده ام
برم یه دونه پیدا کنم
دستت درد نکنه ادامه بده لطفا دوست خوب خوبم
آهان چقدر دیگه مونده تا ته داستان؟
تازه هر چی بگذره هم بیشتر عاشق میشی عزیزم
رفتی پیدا کنی بیشتر بیار برای خواهرات لازمه
خواهش میکنم.......قابلی نداشت............حالا حالاها باید بیای دخملم



خیلی وقته که میخواستم اینو بگم،ولی الان دیگه وقتشه:
من از اول چیزی که تو ذهنم اومد اینه که داستان میخواد بگه بر خلاف فکر خود فیروزه یا خیلی از ماها همیشه آدمای ضعیف تر مورد تحقیر آدمای بالاتر از خودشون قرار نمیگیرن،بعضی وقتها مثل همین داستان میبینیم ارسلانی که به نظر فیروزه سطح خانوادگیشون خیلی بالاتر از خودشونه چقدر تحقیر میشه،اونم توسط کسی که فکر میکنه خودش میخواد مورد تحقیر قرار بگیره واین خیلی جالبه.!!!!
__________________
آفریم مهدی جان
دقیقا داستان می خواد همین و بگه............اما یک جاهایی مرسه که دیگه این جریان شدیدتر میشه و به نظر خود من یکم غیر واقعیه.........البته این فقط نظر منه و قلم نویسنده محترمه

ssaraa
03-09-2009, 08:56
من از همون اولش علاقه ی عجیبی به خفه کردن این بشر داشتم:31:
واقعا که!!!چه بابای پایه ای داره ها!!فرزند سالاری هم حدی داره!:18:



حالا اینجا که هنوز خوبه..........یکم دیگه بگذره دوست داری تیکه تیکش کنی:18:
تو قسمتهای بعدیشم دوست داری بابا رو خفه کنی
ولی کلا خانواده فیروزه خیلی بی عرضه اند:41:
با هم میبینیم................:20:

ssaraa
03-09-2009, 09:07
قسمت بیست و ششم:40:
-----------------------------------------
یک هفته از نامزدیمان نمیگذشت که به اصرار سجاد و پدرش مجبور شدم که در محضر به عقد سجاد در بیایم.بیشترین جهازم را اقای بزرگمهر تهیه کرده بود و من از این بابت خیلی ناراحت بودم و وقتی چشمم به ارسلان می افتاد خجالت میکشیدم و سریع خودم را به گوشه ای پنهان می کردم.
دو روز از عقدکنان ما می گذشت که سجاد از من خواست که به خانه شان بروم تا با خواهرها و برادرش آشنا شوم.وقتی به خانه شان رفتم با کمال تعجب دیدم خانه ی آنها دو اتاق بیشتر ندارد و اشپزخانه شان در زیرزمین قرار دارد.
با ناراحتی ارام به سجاد گفتم:پس ما کجا می خواهیم زندگی کنیم؟اینجا بیشتر از دو اتاق ندارد.سجاد لبخندی زد و گفت:یک اتاق شش متری روی پشت بام است که شبها برای خواب انجا میرویم.با ناراحتی نگاهش کردم او وقتی دید ناراحت هستم لبخندی زد و گفت:عزیزم فقط سه سال باید تحمل کنی اتاق قشنگیست من آخر شبها نزدیکی امتحان کنکور در ان اتاق درس میخواندم.جای خوبیست.پارسال پدرم انجا را با ایرانیت و حلب ساخته است.میدانم وقتی ببینی خوشت می اید.
با ناباوری به سجاد نگاه کردم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و به خاطر اینکه سجاد را شرمنده نکنم به اجبار لبخندی زده و گفتم:همین که تو در کنارم هستی از همه چیز برایم مهمتر است.
سجاد لبخند شیطنت امیزی زد و در حالی که ارام نزدیک میشد گفت:الان چی؟!از اینکه کنارت هستم راضی هستی؟بعد به طرفم امد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و صورتش را نزدیک اورد که یکدفعه در اتاق باز شد و سه تا خواهرهای سجاد بدون اینکه در بزنند وارد اتاق شدند.من و سجاد جا خوردیم و از هم فاصله گرفتیم.خواهر بزرگتر که نرگس نام داشت در حالی که لبخند زهر آگینی بر لب داشت و ادامس را به طرز ناجوری می جوید
گفت:ای وای ببخشید که مزاحم کارتان شدیم!ولی یادتان باشه در این خانه پر جمعیت این کارها اصلا درست نیست و این را باید خود دختر خانم بداند نه برادرم.
سجاد با اخم گفت:
ولی از تو توقع نداشتم بدون اینکه در بزنی وارد اتاق شوی.
نرگس که خواهر بزرگ سجاد بود با نفرت نگاهم کرد از وقتی که وارد خانه شان شده بودم او با حسادت به سر تا پایم نگاه میکرد و مدام گوشه و کنایه میزد.
شمشاد خواهر دوم بود که خیلی مودب و مهربان بود و خیلی سریع با من گرم گرفت و در همان روز اول مهرش را در دلم نشاند و شهین خواهر سوم بود که دختر لوس و جلفی به نظر میرسید و مدام جلوی اینه به موها و صورتش مدل میداد و خود سجاد پسر چهارم خانواده بود و دو تا خواهر کوچکتر و یک برادر ته تغاری هم پشت سرش بودند.
سیاوش پسر بچه ی چهارساله که خیلی شیطون و پر سر و صدابود و خیلی هم شبیه سجاد بود.
شب پدر سجاد به خانه امد وقتی مرا در خانه شان دید به سجاد چشم غره ای رفت و وقتی من به او سلام کردم با اخم جوابم را داد و بدون توجه به من رفت نشست و به پشتی تکیه داد.با امدن پدر سجاد سکوت سنگینی حکم فرما شد و من متوجه شدم که همه بدجوری از پدرشان حساب میبرند.
شام را برای اولین بار در خانه ی انها از طرف سجاد دعوت بودم وقتی سفره ی بزرگ انداخته شد همه دور ان نشستیم هنوز کسی دست به سفره نبرده بود که پدر سجاد در حالیکه با نفرت نگاهم می کرد رو به من کرد و گفت:
تو از این به بعد عروس این خانواده هستی.باید وضعیت مارا درک کنی چون خودتان خواستید که با ما زندگی کنید و اگه شکایتی بشنوم بدان که بدجوری برخورد میکنم.
جا خوردم و با ناراحتی به سجاد نگاه کردم.سجاد سرش پایین بود و با ماستی که جلویش بود با قاشق بازی میکرد.رنگش پریده بود.
آرام گفتم:میدانم که جای شما را تنگ خواهم کرد ولی اگه ما را تحمل کنید خیلی مار را مدیون خودتان کرده اید

ادامه دارد..............

ssaraa
03-09-2009, 10:22
قسمت بیست و هفتم:40:
-------------------------------------------
بعد در حالیکه اصلا اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم آرام مشغول خوردن شدم و به اجبار لقمه ها را قورت میدادم.
آخر شب بود و خواستم که به خانه ی خودمان برگردم و سجاد با سماجت خواست که شب را در خانه شان سرکنم ولی اصلا نمی توانستم در آن محیط پر از نفرت که همه با هم مانند سگ و گربه بودند لحظه ای بمانم و اصرار کردم که سجاد مرا به خانه خودمان برساند.
پدر سجاد که پافشاری مرا دید با لحن خشنی گفت:
این وقت شب اگه بخواهی به خانه خودتان بری باید کرایه ماشین زیادتری بدی و فکر نکنم عاقلانه باشه بخاطر اینکه نمی خواهی اینجا بمونی سجاد این همه برایت خرج کند.شبها کرایه ی ماشین ها بالا میره.بهتره امشب اینجا بمونی.شما از الان باید به فکر پس انداز باشید من که نمیتونم خرج تو جیبی شما را هم بدم!
به ساعتم نگاه کردم دوازده و نیم شب بود با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:مادر و پدرم دلواپس میشوند.
نرگس در حالی که به سیب گنده ای گاز میزد با لحن مسخره ای گفت:
وای چقدر بچه ننه هستی.تو دیگه شوهر کردی و باید دور پدر و مادرت را خیط بکشی.هر دختری آرزو داره برای یک بار هم که شده شبی را پیش پسر به این خوشگلی بمونه و حالا تو داری براش ناز میکنی!از داداش من خوشگل تر نمیتونستی تور بزنی.باید از شماها یاد گرفت که چطور همچین تیکه هایی رو میشه تو زد.
سجاد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:
لطفا تو دیگه حرف نزن.بعد دستم را گرفت و گفت:
عزیزم امشب اینجا بمون فردا با هم به دانشگاه میریم.
در حالیکه سعی در فرونشاندن بغضم می کردم با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:هر چی تو بگی.
شمشاد با خوشحالی گفت:
آخ جون زن داداش امشب پیش ما میمونه.
حرف پر از مهر و صمیمنه ی شمشاد دلم را آرام کرد و باعث شد لبخندی به او بزنم و ین لبخند سجاد را خوشحال کرد و دستم را با خوشحالی فشرد.
نرگس در حالی که به طرف در ورودی می رفت غرغرکنان گفت:
خدای من از این به بعد باید هر روز این دختره ی لوس مامانی را تحمل کنیم این که این همه خوشحالی نداره!
مادر سجاد که زن مهربان و خوش قلبی بود رخت خوابی در همان اتاق حلبی که قرار بود من و سجاد زندگی زناشویی خودمان را در آنجا شروع کنیم انداخت.وقتی من و سجاد در آن اتاقک حلبی تنها شدیم با ناراحتی به سجاد گفتم:
من فکر کنم اگه ما خانه ای جداگانه اجاره کنیم خیلی بهتر باشه خودمان میتوانیم از عهده ی زندگیمان بر بیاییم.لازم نیست مزاحم پدر و مادرت شویم آنها برای خودشان جا کم دارند و حالا باآمدن من...
سجاد حرفم را قطع کرد و در حالی که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید که توانسته شبی را با من باشد گفت:عزیزم اصلا این فکرها را نکن.پدر اصرار دارد که با انها زندگی کنیم پس بدان اصلا سربار انها نیستی.
بعد با خوشحالی زیر لحاف خزید.صدای وزیدن باد پاییزی که از لابه لای درز حلبها به گوش می خورد وحشت را در دلم بیشتر میکرد.تو رختخواب دراز کشیدم و با نگرانی گفتم:
اینجا با یک باد شدید خراب می شود من می ترسم اینجا زندگی کنم و اینکه ممکنه هر دو سرما بخوریم.
سجاد در حالی که به طرفم می غلتید گفت:
عزیزم اگه کنار هم باشیم بدان که سرما نمیخوری و میبینی که مادرم بخاری برقی برایمان روشن گذاشته است تا اتاق گرم باشد.
با خودم گفتم:
سجاد چطور اینجا را اتاق مینامد؟!!اینجا جز یک سگ دونی بیشتر نیست!
آن شب تا صبح نتوانستم راحت بخوابم.می ترسیدم که آن حلب ها هر لحظه خراب شود و روی سرما فرود بیاید صبح با خستگی همراه سجاد به دانشگاه رفتم.سجاد خیلی خوشحال و سرحال بود و صورت بچگانه اش خیلی معصوم به نظر می رسید.هنوز کمی از رفتارش مانند نوجوانان سربه هوا بود و آن سنگینی و متانت را نداشت.بعد از ظهر به مطب رفتم.مطبی که ارسلان برایم در انجا کار فراهم کرده بود و تا شب مشغول کار بود.تمام حرکات خانواده ی سجاد مانند پرده ی سینما جلوی چشمم ظاهر میشد.ته دلم از این وصلت میلرزید ولی احساس میکردم به سجاد علاقه مند شده ام و او را شریک زندگی خودم میدانم.

ادامه دارد...

ssaraa
03-09-2009, 11:40
قسمت بیست و هشتم:40:
----------------------------------------
هفته ای دو سه مرتبه سجاد مرا به خانه شان میبرد و هر دفعه از پدر سجاد کلی گوشه و کنایه می شنیدم تا اینکه یک ماه از عقدمان گذشت.هوای زمستان بود و برف سنگینی روی زمین به چشم میخورد.
یک شب پدر سجاد همراه پسرش به خانه ما آمد و از پدرم خواست که هر چه زودتر عروسی ما سربگیره و با کمال پررویی گفت:
سجاد پسر ولخرجیست و میدانم که در این مدت برای نامزدش خیلی پول خرج کرده ولی اگه زنش را به خانه بیاورد کمتر به خرج می افتد.
پدرم از برخورد پدر شوهرم خیلی نگران آینده ام بود سجاد از حرف های پدرش ذره ذره خرد می شد و از شرمندگی نمی توانست تو چشمام نگاه کنه.وقتی خانواده ام به اجبار راضی شدند که ما در همان ماه ازدواج کنیم پدر شوهرم با کمال وقاحت گفت
که نمیتواند برای ما جشن عروسی برگزار کند و باید همینطوری دست عروسش را بگیرد و به خانه خودش ببرد.پدر خواست مخالفت کند.مادرم که از این برخورد بی ادبانه ی پدر شوهرم حرصش در امده بود گفت:
ما دختر از سر راه میاورده ایم که همینطوری به دست شما بسپاریم.فیروزه اگه دختر عاقلی باشه نباید روی حرف ما حرفی بزنه.بخدا شما لیاقت...در همان لحظه با ناراحتی حرف مادرم را قطع کرده و گفتم:
مامان خواهش میکنم اینقدر سخت نگیرید.من هم با پدر شوهرم موافقم ، من و سجاد هر دو دانشجو هستیم و باید کمتر به این چیزها فکر کنیم.من و سجاد هر دو نمی خواهیم خرج بی خود کنیم.میتوانیم با پول آن به زندگی خودمان سروسامان بدیم.
پدر و مادرم با ناراحتی نگاهم کردند و به خاطر من که برایشان عزیز بودم چیزی نگفتند و مادر گریه کنان به آشپزخانه رفت ، بعد رو کردم به پدر شوهرم و گفتم:
من با شما موافقم شما هر وقت قرار بگذارید من آماده ام تا زندگی جدیدم را با پسرتان شروع کنم.
پدر با چشمانی اشک آلود به صورتم نگاه کرد.سجاد لبخند سردی زد که برایم یک دنیا ارزش داشت.تمام این رفتار پدر او را تحمل کردم فقط بخاطر سجاد.چون میدانستم پدرش او را تحت فشار گذاشته بود ، این کار را کردم تا سجاد از دست پدرش آزاد شود و دل کوچکش از فقر و نداری نشکند.نگاه معصومش دلم را میلرزاند و دوست داشتم برای آرامش خیال او دست به هر کاری بزنم.
آقای بزرگمهر وقتی شنید که پدر سجاد نمی خواهد برایمان عروسی بگیرد خیلی عصبانی شد و مانند یک پدر بهم گفت
که می خواهد خودش در خانه شان جشن عروسی مفصلی برایمان بگیرد.دلم راضی به این کار نبود و قبول نکردم بیشتر از این نمی توانستم شرمنده ی آنها و خانواده اش شوم ولی آقای بزرگمهر اصرار داشت و میگفت که دوست دارم برای دختر گلم خودم جشنی برپا کنم چون تو فقط دختر پدرت نیستی بخاطر اینکه بیشتر از همه در خانه ی من بودی و دختر کوچک عزیز من هم بوده ای.
وقتی این موضوع را به سجاد گفتم برعکس انتظارم که فکر می کردم به غرور او بربخورد خیلی خوشحال شد و گفت که آقای بزرگمهر مرد واقعا انسانیست و این خبر را به پدر و مادرش داد.
در مدت یک ماهی که من و سجاد عقد هم بودیم من شش کیلو وزن کم کرده بودم و افسردگی صورتم را به وضوح میشد تشخیص داد.مادر و فوزیه و پدرم برایم خیلی نگران بودند و از من می خواستند تا زندگی زناشویمان را شروع نکرده ام دوباره در این باره خوب فکر کنم ولی من همچنان روی حرفم بودم و سجاد را می خواستم.
روز جشن فرا رسید ، من و فوزیه در آرایشگاه بودیم.بغضی که روی گلویم تلمبار شده بود را به اجبار مهار کرده بودم.وقتی سجاد با ماشین مدل بالای اقای بزرگمهر به ارایشگاه امد چهره ی معصوم و بچه گانه اش در ان کت و شلوار مهربانتر به نظر میرسید و میدانستم که من باید تکیه گاه او باشم از خدا می خواستم به من تحمل زیادی بدهد تا بتوانم با این وضع زندگی کنم.
وقتی به خانه امدیم و در سالن پذیرایی خانه ی آقای بزرگمهر وارد شدیم چشمم به نرگس خواهر سجاد افتاد او با طرز زننده ای در جمع حضور داشت و در کنار ارسلان بود.فوزیه با خشمی پنهان آرام گفت:
دختره ی جلف و کثیف.اینها از فقر فقط اسمش را دارند ببین چه بی شرمانه لباس پوشیده است.
از آقای بزرگمهر خواسته بودم زیاد مهمان دعوت نکن او هم به خاطر من قبول کرده بود ولی با این حال مهمانها حدود 60 نفر میشدند.سجاد مانند پسر بچه ها ذوق میکرد و مدام دستم را می فشرد.از رفتار خانواده ی سجاد جلوی خانواده ام و آقای بزرگمهر شرمنده بودم و از داخل می گریستم.
نرگس خیلی دور ارسلان میگشت و در حالی که مدام سعی میکرد ارسلان را متوجه ی خودش بکند دلبری میرد.احساس کردم ارسلان خیلی عصبانیست.
پدر شوهرم باد توی غبغب خودش کرده بود و با ابهت گوشه ای نشسته بود و مدام به سجاد بیچاره می توپید که چرا مجلس را هر چه زودتر تمتم نمیکند و سجاد با التماس از پدرش می خواست که یک ساعتی طاقت بیاورد تا مهمان ها بروند.در دلم غو بزرگی نشسته بود وقتی قیافه ی نگران سجاد را می دیدم که پدرش چطور با بی رحمی او را ناراحت میکند دلم برایش می سوخت و حرصم در می امد که چرا یک پدر با پسرش اینطور برخورد میکند.
من و سجاد کنار هم نشسته بودیم و سجاد سعی میکرد خودش را خوشحال نشان بدهد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود و نگران به نظر میرسید و دیگر آن قیافه ی شاد و سرحالش به چشم نمی خورد.
نگاهی به ارسلان انداختم نرگس لحظه ای او را راحت نمیگذاشت.وقتی ارسلان دید که نگاهش میکنم سری بعنوان تأسف برایم تکان داد و من با خجالت سرم را پایین انداختم.
آرام از کنار سجاد بلند شدم ، می خواستم کمی تنها باشم.حرکات زننده ی خواهرهای سجاد باعث شرمندگیم شده بود و نمی توانستم ان حرکات را تحمل کنم.وقتی خواستم از کنار فوزیه رد شوم تا به باغ بروم ، فوزیه گوشه لباس عروسم را گرفت و با ناراحتی گفت:
فیروزه اینها کی هستند؟بخدا اینها اصلا با ما جور نیستند.اخلاقشان خیلی فاسد است تو چطور می خواهی با این خانواده زیر یک سقف زندگی کنی؟آدم حالش از رفتار آنها بهم میخوره.
با بغض به فوزیه نگاه کردم.فوزیه متوجه حالم شد دستم را گرفت وگفت:
هنوز هم دیر نشده ، فیروزه تورو خدا تمامش کن.سجاد نمیتونه تورو خوشبخت کنه.نگاه کن ببین چقدر اینها بی ایمان و بی آبرو هستند.درسته که فقیرند ولی از فقر فقط اسمش را دارند ولی نه ایمان و نه آبرو و نه شخصیت سرشان نمیشه.اینها کی بودند که به خانواده ی ما چسبیدند؟!

ادامه دارد.............

ssaraa
03-09-2009, 11:47
قسمت بیست و نهم:40:
-----------------------------------
از حرف های فوزیه ذره ذره آب شدم.حرکات خواهرهای سجاد باعث شرمندگی من پیش خانواده ام شده بود.ارسلان در همان لحظه از کنارم رد شد و با کنایه گفت:
خوشحالم که هم طبقه خودت را پیدا کرده ای ولی امیدوارم اخلاقت مانند انها فاسد نشود.حیف تو که می خواهی با این خانواده زندگی کنی.من که دارم از دست خواهر شوهرت فرار میکنم داره دیوانه ام میکنه!
بعد پوزخندی عصبی زد و به طرف کتابخانه رفت.دوست داشتم زمین دهان باز کنه و منو در خودش ببلعه.
پدر و مادر خیلی حرص می خوردند و ناراحت بودند با بغض مهار شده به باغ رفتم برف سنگینی روی زمین نشسته بود.دیگه نتوانستم طاقت بیاورم و در باغ و در میان درختان سر به فلک کشیده با صدای بلند به گریه افتادم.سکون سنگین باغ در میان هق هقم غمگین تر به نظر میذسید
برف ارام ارام روی لباس سپیدم نشست و دوست داشتم که وقتی به خودم می ایم تمام این چیزها در خواب باشد و من یک خواب وحشتناک دیده باشم.سرم را روی تنه ی درخت بود و نمیتوانستم حتی با گریه بغض های تلنبار شده را خالی کنم.
نگاه تمسخرآمیز ارسلان ، نگاه نگران مادر و حرفهای دلسوزانه ی فوزیه همه جلوی پشمانم ظاهر میشد و در گوشم میپیچید.صدای ملایم موزیک در فضا پیچیده بود و مانند کسی بودم که بدون اینکه بدانم چه میکنم بیشتر به طرف گرداب خودم را می کشاندم و به حمایت و کمک هیچ کسی توجه نمی کردم.
همچنان گریه میکردم که یکدفعه دستی روی شانه ام حس کردم.وقتی برگشتم ارسلان را روبرویم دیدم با دیدن او بیشتر شرمنده شدم و صورتم را میان دو دست پنهان کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.ارسلان نزدیک شد و با ناراحتی گفت:
فیروزه چرا گریه میکنی؟این کاری بود که خودت با خودت کردی و هنوز هم دیر نشده.اگه پشیمان هستی میتونی همینجا تمامش کنی.
با هق هق گفتم:من از سجاد بدی ندیدم ، او خوب و مهربان است اما خواهرهای او...دوباره به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی گفت:اگه میبینی نمیتونی با خانواده ی آنها زندگی کنی حاضرم خودم برایتان خانه ای خوب و شیک اجاره کنم تا راحت...
حرفش را با بغض و خشم قطع کرده و گفتم:
نه آقا ارسلان خواهش میکنم این حرف را نزنید شما با این حرف بیشتر مرا تحقیر میکنید.
ارسلان با ناراحتی گفت:ولی بخدا منظور من تحقیر کردن تو نبود.نمیدانم چرا همیشه حرفها و حرکاتم را جور دیگه ای برداشت میکنی و همین امر باعث شد که بین من و خودت فاصله ها ایجاد کنی ، تو هم خودت از این عشق زجر میکشی و هم مرا دیوانه کرده ای.مگه من چه گناهی کرده بودم که می بایست چوب پسرعمویم شاهپور را میخوردم؟تو همان کاری را با من کردی که شاهپور با خواهرت کرد و میدانم متوجه ی اشتباهت شده ای.
فیروزه بدان که همیشه دوستت دارم و همیشه و در همه حال سایه ی نگاهم را روی زندگیت حس کن چون من نمیتوانم فراموشت کنم وبدان هر وقتی که ازدواج کردی آن موقع است که تو را از قلبم و ذهنم بیرون انداختم کاری که تو با من کردی!
بعد آرام دستم را گرفت و گفت:حالا برو پیش همسرت بنشین.اینجا توی این سرما یخ کردی.
بعد با پوزخند تلخی ادامه داد:فکر نکنم سجاد دوست داشته باشه شب زفافش عروس قشنگش در تب به سر ببره.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی ارسلان انداختم روی موهای بلندش کمی برف نشسته بود.غم بزرگی در چشمان کشیده و خوش حالتش موج میزد.
آرام گفتم:من لیاقت شما و خانواده ات را...
ارسلان با خشم گفت:بس کن فیروزه ، دیگه نمی خواهم از این حرفهای پوچ چیزی بشنوم.تو منولایق خودت ندونستی که دل به یک پسر بچه بستی و منو...
ایندفعه من حرفش را قطع کردم و گفتم:تو رو خدا این حرف را نزن.
در همان لحظه خانم بزرگمهر به طرفمان آمد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان شما اینجا چه میکنید؟آقا سجاد دنبال شما میگرده.
ارسلان با ناراحتی دستم را فشرد و یکدفعه اشک به ارامی از روی گونه اش روانه شد ولی به سرعت از کنار من دور شد.
دوباره به گریه افتادم.خانم بزرگمهر سرم را بوسید و گفت:
عزیزم خوب نیست که شب عروسیت اینقدر گریه می کنی.صورتت را پاک کن و برو پیش شوهرت بنشین.من به ارسلان گفتم که باعث فاصله بین خودش و تو خودش بوده او نمی بایست اینقدر به تو کم محلی مکرد تا فاصله ها اینقدر طولانی بشه و حال این پسر داره برای عشق از دست رفته اش با حسرت اشک میریزه.خود او مقصر این جدایی بود و تو هیچ تقصیری نداری.
آرام دستم را گرفت و هر دو با هم وارد ساختمان شدیم.

ادامه دارد..............

ssaraa
03-09-2009, 12:42
قسمت سی ام:40:
-----------------------------------
بعد از مراسم عروسی به خانه پدر شوهرم رفتم و هیچکس مرا همراهی نکرد چون پدر سجاد با بی رحمی تمام گفت که خانه اش کوچیک است و نمیتواند از انها پذیرایی کند ،
همه از این حرف این حرف او ناراحت شدند و همراهیم نکردند.خیلی احساس تنهایی می کردم وقتی وارد خانه ی انها شدم پدر شوهرم در همان شب رو به من کرد و با نفرتی پنهان گفت:
بهتره در این خانه زیاد توقع نداشته باشی که از مهمان های تو پذیرایی کنیم حق نداری مهمانیت را به خانه ی من بیاوری.میتوانی از دوستان و خانواده ات در اتاق خودت پذیرایی کنی.من هیچ تعهدی ندارم که مهمانهایت را پذیرایی کنم.
به سجاد نگاه کردم او سرش پایین بود و صورت معصومش شرمگین بود و سعی میکرد در این موقعیت که پدرش اینطور با من رفتار میکند به صورتم نگاه نکند.
آرام گفتم:چشم پدر بهتون قول میدم که مهمانهایم پا در اتاق نگذارند.
وقتی خواستم از اتاقشان خارج شوم و به اتاق سرد و حلبی خودم بروم پدر سجاد با صدای بلند و محکم گفت:
شما هر ماه باید بابت اتاقی که زندگی میکنید کرایه بدهید می خواهم این را زودتر گفته باشم.
جا خوردم ، با ناباوری به صورت پر از نفرت و پر از کینه ی پدر شوهرم نگاه کردم.باورم نمیشد که او می خواهد از اتاقی که با یک مشت حلبی و ایرانیت ساخته شده است از ما کرایه بگیرد.دیگه نمی توانستم حرفهای پدر شوهرم را تحمل کنم بخاطر اینکه از حرفهای پر از نفرت او در امان باشم به سرعت به طبقه ی بالا که در اصل پشت بام بود رفتم.
برف سنگینی روی پشت بام به چشم میخورد.بهمن ماه بود و سوزسرما بیداد میکرد.در حالیکه بی اختیار اشک میریختم وارد اتاقک حلبی شدم.
مادر شوهر مهربانم رختخواب تمیزی برایمان پهن کرده و بخاری برقی هم روشن بود.بدون اینکه لباس عروسی را دربیاورم گوشه ای نشستم و گریه میکردم.لحظه ای بعد سجاد با قدمهای سست داخل اتاقک شد.وقتی دید گریه میکنم کنارم نشست و گفت:
عزیزم گریه نکن.پدر منظوری نداشت ، ما فقط باید مدتی این وضع را تحمل کنیم وبعد بهت قول میدهم که از اینجا برویم.ما الان برای اجاره خانه اصلا پول پیش نداریم.خواهش میکنم مدتی را تحمل کن.
وقتی صورت مظلوم و ناراحت سجاد را دیدم اشکهایم را پاک کردم لبخندی زده و گفتم:
من از پدرت ناراحت نیستم دلم برای خانواده ام تنگ شده.خب هر چی باشه انگار من به خانه ی شوهر امده ام این طبیعیست که از دوری انها گریه کنم.
سجاد مانند بچه ها ذوق زده شد لبخندی زد و گفت:
خدا را شکر.فکر کردم که از حرف پدرم ناراحت شدی.پس لطفا امشب را با این اشکها برایم خراب نکن چون اصلا طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.
بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و ارام نزدیک شد و مرا در آغوش خویش کشید و ..................
فردا صبح من و سجاد به دانشگاه نرفتیم و هر دو ، خسته خوابیده بودیم.یکدفعه صدای فریاد و عصبانی پدر شوهرم به گوشمان خورد که سجاد را صدا میزد.
سجاد با وحشت سریع بلند شد ، لباسش را پوشید و با عجله به طبقه ی پایین رفت.موقع خارج شدن از اتاقک آنقدر سراسیمه بود فراموش کرد که در راببند.سوز شدیدی تا مغز استخوانم نفوذ کرد.لحاف را تا روی گردنم کشیدم و در حالیکه به خودم میلرزیدم صدای فریاد پدر شوهرم را میشنیدم که داشت با سجاد بحث میکرد که چرا اینقدر می خوابد.فریاد میزد:
مردیکه ی جوجه،چرا تا این وقت خوابیده اید؟مگه نمی خواهید سر کارتان بروید؟صدای سجاد به گوشم نمی خورد چون او آرام حرف میزد و من متوجه نمیشدم که او چه جواب میدهد.
پدر شوهرم لحظه ای بعد با فریاد و خشم گفت:
من نمیتونم شکم تو و اون زن نازک نارنجی تو را سیر کنم.باید خودتان برای پر کردن شکمتان تلاش کنیدومن وظیفه داشتم قبل از اینکه تو زن بگیری شکمت را سیر کنم ولی وظیفه ندارم شکم یک دختر غریبه را پر کنم.من اگه شکم بچه های خودم را سیر کنم هنر کرده ام.حالا زودتر آماده شو و برو سر کارت.دوست ندارم تا لنگ ظهر بخوابی.
در همان لحظه در اتاقک تا آخر باز شد و نرگس جلوی در اتاقک ایستاد.با دیدن او جا خوردم.سریع بلند شدم و لحاف را تا روی گردنم کشیدم.نرگس با بی تربیتی خنده ای کرد و گفت:
چیه از من خجالت می کشی؟!از این حرف تا بنا گوش سرخ شدم و بیشتر خودم را زیر لحاف جمع کردم.
از اینکه او اینقدر بی تربیت و فاسد بود حالم بهم می خورد.آرام گفتم:صبح بخیر.ساعت چنده؟
نرگس پوزخندی زد و گفت:دیشب حتما شب رویایی را در پیش داشتید که تا این موقع خوابیده اید و حتی از دانشگاه رفتن منصرف شده اید؟!
با ناراحتی به نرگس نگاه کردم ، به دنبال پیراهنم گشتم و خوشبختانه آن را در نزدیکی خودم پیدا کردم و در حالیکه لحاف هنوز دورم بود به اجبار یه نرگس لبخندی زدم و گفتم:
اجازه میدهید لباسم را بپوشم؟
نرگس با پررویی گفت:مانعی نداره بپوش من که نامحرم نیستم.
در حالی که با وجود او در اتاقک به شدت معذب بودم با دندان لحاف را جلوی خودم نگه داشتم وسعی کردم پیراهنم را بپوشم.این حرکتم باعث شد که به نرگس بر بخوره با اخم گفت:
نکنه تنت مشکلی داره که اجازه نمیدهی تنت را ببینم؟
به اجبار لبخندی زده و گفتم:
نه اینطور نیست این چه حرفیست که میزنی؟!
نرگس با وقاحت به طرفم آمد با اخم لحاف را از روی تنم کشید و بعد با چشمهای نفرت انگیزش براندزم کرد و وقتی مطوئن شد که بدنم لک و یا سوختگی نداره خیالش راحت شد و با لبخند زهرآگینی گفت:
برای لحظه ای از این همه احتیاط تو شک کردم ولی خودمانیم سجاد حق داشت که پاپیچ پدرم شده بود که به جز تو با کسی دیگه ازدواج نمیکنه.زن خوشگلی هستی ، عجب تنی خوشم اومد.

ادامه دارد..................

ssaraa
03-09-2009, 12:49
قسمت سی و یکم:40:
-----------------------------------
در حالیکه با ناراحتی و بغض لباسم را می پوشیدم گفتم:
سجاد چقدر دیر کرده.او کجا رفته؟
نرگس خنده ای کرد و گفت:
پدر جان ، امر کرده تا او برود و بیست تا نان داغ بگیرد و سر سفره بگذارد.سجاد وظیفه دارد هر روز نان خانه را تهیه کند.نان خانه پای داداش است.
با ناراحتی گفتم:ولی طفلک سجاد حتی کاپشن نپوشیده است.حتما سردش میشود.ببینم نانوایی کجاست؟
نرگس با پررویی در حالیکه اسپری مرا به خودش میزد گفت:
سه تا کوچه پایین تر از این خانه است.
سریع بلند شدم چادرم را سر کردم ، کاپشن سجاد را برداشتم و از خانه خارج شدم.از رهگذران آدرس نانوایی را پرسیدم.
وقتی جلوی نانوایی رسیدم با ناراحتی دیدم که سجاد با یک پیراهن نازک توی صف نانوایی ایستاده است و از سرما دستهایش را زیر بغل حقله زده است و از سوز زمستان این پا و اون پا میکند.با ناراحتی به طرفش رفتم او پشتش به من بود آرام کاپشن را روی شانه هایش انداختم.
سجاد با تعجب به طرفم برگشت وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم.تو چرا در این سرما از خانه بیرون آمدی؟
در حالیکه بی اختیار اشک از روی گونه ام می غلتید گفتم:لااقل می امدی بالا و کاپشنت را می پوشیدی.اینجوری سرما می خوری.
سجاد دستی به صورتم کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:
عزیزم اینقدر عجله داشتم که یادم رفت بیایم لباس گرم بپوشم.حالا تو برگرد خونه تا برات نان داغ بیاورم و با هم بنشینیم بخوریم.
به اجبار لبخندی به صورت قشنگ و بچه گانه اش زده و گفتم:
می مانم تا با هم برویم.سه نفر بیشتر نمانده است.
سجاد نگاهی به صف انداخت و گفت:
باشه عزیزم.حالا بیا کنارم بایست تا وجودت گرمم کند.
حرفهای پر از مهر او باعث میشد که بتوانم رفتار ناهجار خانواده اش را تحمل کنم و فقط در آن خانه دلم به سجاد و مادر مهربانش خوش بود.
بعد از گرفتن نان هر دو به خانه برگشتیم.
وقتی با هم سر سفره ی پدر او نشستیم پدر شوهرم با اخم و عصبانیت گفت:
دفعه آخرتون باشه که تاین موقع صبح می خوابید.من نمیتوانم این حرکات را تحمل کنم.
سجاد با ناراحتی گفت:پدر جان خودتان بهتر میدانید که دیشب مراسم عروسیمان بود و هر دو خسته بودیم به خاطر همین امروز هر دو به دانشگاه نرفتیم تا کمی خستگی در کنیم.بهتون قول میدم از فردا دیگه منو تا شب توی این خونه نبینید.حالا راضی شدید؟!
بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از سر سفره بلند شد و به اتاقک حلبی خودمان رفت.من سکوت کرده بودم و چیزی نمیگفتم.
پدر شوهرم با فریاد گفت:نگاه کن ببین حالا این جوجه برای ما قهر میکنه.حالا که زن گرفته برای ما زبون در آورده.تو که نمیتونی شکم خودتو سیر کنی ، پس چرا یک نون خور دیگه اضافه کردی؟!حتما تا چند ماه دیگه یک پدرسوخته به جمع ما اضافه می شه و من باید به بچه های شما هم غذا بدم.
سرم پایین بود و لقمه ها مانند تیغی از گلویم پایین میرفت و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.مادر شوهرم آرام و با ترس گفت:
مرد کمی آرام باش.امروز روز اول زندگی انهاست.چرا داری اذیتشان میکنی؟بخدا گناه دارند ، خدا را خوش نمیاد که نارحتشان می کنی.
ناگهان پدر سجاد با خشم بلند شد و قندان قند را در دست گرفت و به طرف مادر شوهرم پرت کرد و با عصبانیت فریاد زد:
تو دیگه خفه شو، تو باعث بدبختی من شده ای.اینها همه از تربیت غلط تو بود که پسر بیست ساله ات به جای اینکه کمکم باشد رفت زن گرفت و یک نون خور برایم اضافه کرد.اون هم رفته با یک دختری ازدواج کرده که مانند خود ما فقیره و آه در بساط نداره.رفته با دختر یک سرایدار ازدواج کرده.مگه دختر آقای سعادت چه عیبی داشت که پسرت رفت با یک بدبخت تر از خودمان ازدواج کرد؟!
آرام از سر سفره بلند شدم و با صدایی لرزان گفتم:دستتون درد نکنه.ببخشید توی زحمت افتادید.
دیگه حالم داشت از حرفهای پدر شوهرم بهم می خورد و دوست داشتم زبان او را از حلقومش در بیاورم و جلوی سگهای ولگرد بیاندازم.
نرگس با اخم گفت:وای دوباره باید استکانهای اینها را من بشورم.ای بابا خسته شدم ، مال خودمان مگه کم بود که یکی دیگه هم اضافه شد.
با ناراحتی دوباره سر سفره نشستم و در حالیکه سعی می کردم آرام و صبور باشم ،استکانهای خودم و سجاد را برداشتم.سفره را پاک کردم و به زیرزمین رفتم تا استکانهای صبحانه ی خودمان را بشویم.احساس میکردم از درون دارم ذره ذره خرد میشوم.در همان لحظه مادر شوهرم به زیرزمین آمد و با مهربانی استکانها را از من گرفت و گفت:
عزیزم نمیخواد دستتو آب بزنی.خوب نیست هنوز بیست و چهار ساعت از ازدواجت نمیگذره باید احتیاط کنی.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و با خجالت گفتم:
بخدا دوست ندارم شما به زحمت بیفتید.امروز کلی بخاطر من ناراحت شده اید.
مادر شوهرم لبخندی زد و گفت:
عزیزم مهم نیست من عادت به این رفتارها دارم ، اگه تربیت دخترها دست خودم بود اجازه نمیدادم آنها باعث سرافکندگیم شوند.
بعد دستهایم را با حوله خشک کرد و گونه ام را بوسید و گفت:ببخشید نتوانستم برایت کاچی درست کنم ، این وظیفه ام بود ولی میترسیدم شوهرم ناراحت شود.حالا برو بالا که طفلک سجاد به تو احتیاج داه.خدا از پدرش نگذرد که باعث میشود این پسر جلوی تو اینطور خجالت زده شود.نمیدانم چرا اینقدر این پسر را اذیت میکند.حالا برو بالا سجاد را آرام کن.راستی یادت باشه که زیاد تو سرما نمانی مواظب خودت باش.
با خجالت تشکر کردم و به پشت بام رفتم.سجاد زیر لحاف دراز کشیده بود.به طرفش رفتم لبخندی زده و گفتم:
خب ببینم مرد بزرگ ، چرا برای من اخم کرده ای؟نکنه از دست من عصبانی هستی؟!
با ناراحتی نگاهم کرد لبه ی لحاف را بالا زد و اشاره کرد که کنارش یروم.وقتی دراز کشیدم سجاد دستی به موهایم کشید و با صدای گرفته ای گفت:
تمام دل خوشی من فقط تو هستی.دوست دارم کنارم باشی تا من تمام غصه هایم را برای لحظه ای فراموش کنم.
خیلی دوست داشتم بدانم دختر آقای سعادت چه کسی است.در حالیکه سرم را روی سینه ی پهن او گذاشته بودم پرسیدم:راستی ببینم آقای سعادت کیست که پدرت اینطور در مورد دختر او تعریف میکند؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
سجاد لبخندی زد و گفت:
عزیزم اینطور نگاهم نکن.من یک تار موی تورو با دنیا عوض نمیکنم.دختر آقای سعاد همان دختریست که آن شب در آن جشن که من و تو آشنا شدیم با من بود.همان دختر لوس و جلف که مدام در آغوش مردان اجنبی می رقصید و بعد به شوخی موهایم را بهم ریخت و بعد کنار هم لحظه ای بدون فکر کردن به اطرافیان سر کردیم.

ادامه دارد...

ssaraa
03-09-2009, 13:05
قسمت سی و دوم:40:
----------------------------------
اصلا دوست نداشتم موقع ناهار سر یک سفره کنار ان پیرمرد بی رحم بنشینم ولی به اجبار همراه سجاد به طبقه ی پایین رفتم.
اتاقهای پایین خیلی گرم و دلچسب بود و وقتی وارد آنجا میشدم گرمای مطبوعی را روی پوستم حس میکردم.در صورتی که صدای باد شدیدی که از لابه لای درز حلبهای اتاقکمان به گوش می خورد حوصله ام را به سر برده بود.صدای بهم خوردن حلبها ، وحشت در دلم می انداخت که نکنه یک بار با باد شدیدی خراب شود و روی سرمان فرود بیاید ولی با این وجود اتاقک حلبی خودم را به اتاقهای گرم آنها ترجیح میدادم.اتاقی که جز نفرت و بی ادبی اطرافیان چیزی در بر نداشت.
وقتی سر سفره نشستم پدر سجاد خیلی حرکاتم را زیر نظر داشت و فکر کنم هر قاشقی که در دهانم میبردم او می شمرد.بخاطر همین بیشتر از دو سه لقمه نتوانستم غذا بخورم و در جمع کردن سفره به نرگس کمک کردم که تمامش با اخم و غرغر او همراه بود ولی من فقط سکوت می کردم تا دوباره جنجال به پا نشود.
ساعت چهار بعد از ظهر بود که مادر عزیزم با فوزیه و خانم بزرگمهر با کلی وسیله خوراکی و گل و شیرینی به دیدنم آمدند و من ناچار مجبور شدم آنها را به پشت بام ، به اتاقک حلبی خودم بردم.فوزیه به زحمت توانست بالا بیاید.وقتی وارد اتاقک شدیم مادرم با تعجب گفت:فیروزه اینجا کجاست؟!چرا ما را اینجا آوردی؟
لبخندی زده و در حالیکه سعی میکردم خودم را خوشحال و سرحال نشان دهم گفتم:
اینجا اتاق من و سجاد است.ما شبها اینجا می خوابیم.
فوزیه با خشم گفت:اینجا مانند خوک دونیست.آنها چطور جرأت کردند تو را...
حرف فوزیه را قطع کردم و با لبخند گفتم:
اتفاقا من این اتاقک را خیلی دوست دارم.لطفا اینقدر غرغر نکن و بیا اینجا بنشین.
بعد پشتی پشت فوزیه ، مادر و خانم بزرگمهر گذاشتم.از اینکه آنها مرا در این وضع دیدند از ته دل ناراحت بودم و خجالت می کشیدم ولی با پررویی می خندیدم تا آنها متوجه ی شرمندگی من نشوند.
وقتی باد میوزید حلبها به صدا در می امدند.مادر با خشم گفت:فیروزه اینجا ممکنه با هر باد شدیدی خراب شود تو نمیتوانی اینطور زندگی کنی.من باید با پدر شوهرت صحبت کنم.
در حالیکه نمیدانستم چطور از آنها پذیرایی کنم چون هیچ وسیله ای جز لباس هایم و یک دست رختخواب در اتاقکم نبود.لبخندی زده و گفتم:
مامان این حرف را نزن.من و سجاد خیلی راحت هستیم.لطفا شما خودتان را ناراحت نکنید.
در همان لحظه در حلبی اتاقک باز شد و سجاد با صورتی شرمنده به اتاق آمد و رو به خانواده ام و خانم بزرگمهر کرد و گفت:
خوش آمدید.ببخشید که دیشب همه ی شما را تو زحمت انداختیم و بعد از ریخت و پاش...
خانم بزرگمهربا مهربانی حرف او را قطع کرد و گفت:
این حرف را نزنید ، فیروزه دختر عزیز ما هم هست.شما هم داماد عزیز ما هستید.لطفا تعارف نکنید که این وظیفه ی ما بود.
مادرم با ناراحتی رو به سجاد کرد و گفت:
آقا سجاد این چه جور زندگیست که برای دخترم...
حرف مادر را با ناراحتی قطع کرده و گفتم:مامان خواهش میکنم این حرف را نزنید چون خودم این وضع را دوست دارم.ما که همیشه نمی خواهم اینجا زندگی کنم.بعد نگاه التماس آمیزی به مادرم انداختم.
مادر با گوشه چادر اشکش را پاک کرد و با بغض گفت:باشه.باشه.همین که تو احساس خوشبختی می کنی برای من کافی است.
نگاهی به سجاد انداختم.لبخندی به او زده و گفتم:خب ببینم ، مرد خانه ام میتونی بروی از مادر خواهش کنی یک سینی چای به ما بدهد تا همه در کنار هم یک چای داغ توی این هوای سرد بخوریم.
سجاد به اجبار لبخندی زده و گفت:چشم عزیزم.بعد به طبقه ی پایین رفت.با ناراحتی به مادرم نگاه کرده و گفتم:مامان الهی قربونت بشم.خواهش میکنم سجاد را ناراحت نکن او به اندازه ی کافی از دست اطرافیانش زخم زبان میشنود پس لطفا شما با این حرف ها او را آزار ندهید.
فوزیه به گریه افتاد.به طرفش رفتم و گفتم:بخدا من خوشبختم.شما چرا اینجوری میکنید؟چرا باور نمیکنید که من در اینجا راحتم؟!
خانم بزرگمهر آهی کشید و گفت:آخه ما انتظار نداشتیم که تو را در این وضع ببینیم.بخاطر همین کمی برایمان غیر منتظره بود.لطفا شما ما را ببخشید.
آرام گفتم:حال آقای بزرگمهر و آقای دکتر چطور است؟چرا آنها تشریف نیاوردند؟
مادر با غیظ گفت:آنها می آمدند و تو را در این وضع میدیدند؟خوب شد که پدرت نیامد وگرنه دق می کرد.با ناراحتی به مادرم نگاه کردم.
خانم بزرگمهر با غمی نهفته در چشمانش به صورتم نگاه کرد و گفت:نمیدانم بین تو ودکتر چه اتفاقی افتاد که شما با او این کار را کردی ولی او اصلا حالش خوب نیست وتصمیم گرفته به خارج برگردد.اما من و پدرش اصلا راضی نیستیم که او از ما جدا شود.از دیشب تا به حال خانه نیامده است ، دیشب خودت دیدی که با چه حالی از خانه خارج شد.من برای او نگران هستم.
در همان لحظه در باز شد و سجاد با یک سینی چای همراه مادرش به اتاقک آمد.مادر سجاد با خوشرویی به مادرم و خانم بزرگمهر و فوزیه خوش آمد گفت.وقتی مادرم داشت با مادر سجاد صحبت می کرد به سجاد اشاره کردم که می خواهم بیرون اتاقک با او حرف بزنم.او آرام بلند شد و از در بیرون رفت من هم پشت سر او خارج شدم.با ناراحتی رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره بروی کمی میوه بخری ، آخه خوب نیست آنها این همه راه آمده اند تا به من سر بزنند دوست ندارم از میوه هایی که آنها آورده اند استفاده کنم.
سجاد با خجالت نگاهی به صورتم انداخت و آهی کشید و از خانه خارج شد.از اینکه او اینطور جلوی خانواده ام شرمنده شده بود از خودم ناراحت بودم و با قلبی فشرده به اتاقک برگشتم.بعد از یک ربع سجاد با دستی پر به خانه آمد.همانجا در برف و سرما میوه ها را خواستم در پشت بام بشویم که سجاد مانع شد و گفت که سرما میخورم و بهتره به اتاقک بروم.خودش میوه ها را با آب سرد که واقعا مانند تکه ای از یخ بود شست و با سبد پر از میوه داخل اتاقک آمد.مادر شوهرم میوه ها را توی پیش دستی جلوی مهمانها گذاشت و پذیرایی کرد.وقتی چشمم به دست های از سرما سرخ شده ی سجاد افتاد ناخودآگاه به طرفش رفتم ، دستهایش را گرفتم و در میان دستان خودم آن را گرم کردم.دست هایش واقعا سرد و یخ کرده بود.
سجاد لبخندی زد و آرام گفت:ممنونم عزیزم.گرمای نگاه تو اجازه نمیده که من هیچ سرما و طوفانی را حس کنم.
مادرم با ناراحتی گفت:آقا سجاد تورو خدا مواظب خودتان باشید تا خدای ناکرده سرما نخورید.اینجا خیلی سرده از لابه لای این حلب ها خیلی سوز می آید.
سجاد با خجالت سرش را پایین انداخت من سریع گفتم:اتفاقا اینجا خیلی گرم و با صفاست.من که خیلی از این اتاقک خوشم می اید.مخصوصا با این مادر شوهر خوبی که دارم زندگی برایم خیلی شیرین است.
در همان لحظه نرگس به طبقه ی بالا آمد و در حالی که آدامس را در دهانش به طرز ناجوری می جوید گفت:آهای مامان بیا پایین.بابا اومده و خیلی هم عصبانیه!
مادر شوهرم با عجله بلند شد و با اضطراب گفت:با اجازه من باید بروم از دیدنتان خوشحال شدم.به سرعت از اتاقک خارج شد.صدای فریاد پدر شوهرم به گوش همه میرسید.من سعی میکردم که جمع را کمی شلوغ کنم و حرف بزنم تا صدای پدر شوهرم کمتر شنیده شود ولی بی فایده بود او با وقاحت و بی رحمی تمام داشت فریاد می کشید که چرا برای مهمانهای من چای دم کرده آنهم چای خوب که کیلویی خداتومن است.از خجالت داشتم آب میشدم.سجاد نتوانست طاقت بیاورد با خشم بلند شدم و از اتاق بیرون رفت و هر چه او را صدا زدم بی فایده بود.مادرم و فوزیه به گریه افتادند.دیگه نتوانستم ظاهرسازی کنم پدر شوهر بی رحمم همه چیز را خراب کرده بود.
ادامه دارد..............

mahdis_apex
03-09-2009, 23:22
پدر و مادرم با ناراحتی نگاهم کردند و به خاطر من که برایشان عزیز بودم چیزی نگفتند



من که فکر نمیکنم واسشون عزیز بوده؟:18:
آدم دلش واسه سگش می سوزه ! نمیذاره تو چاه بیفته چه برسه به بچه ش !!
این تیکش خیلی غیر واقعی بود.

خسته نباشی سارا جووون:40:

saeed_h1369
04-09-2009, 17:24
ااااا زود باش دیگه ماماااااااااااااااااااااا ااااااااان خیلی وقته قسمت جدید نذاشتیااااااااااااااااااا اااااااااا

mahdis_apex
05-09-2009, 00:41
گناه داریم به خداااااا
چقدر بیایمو دست خالی برگردیم آخه!!!

ssaraa
05-09-2009, 07:03
من که فکر نمیکنم واسشون عزیز بوده؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](24).gif
آدم دلش واسه سگش می سوزه ! نمیذاره تو چاه بیفته چه برسه به بچه ش !!
این تیکش خیلی غیر واقعی بود.

خسته نباشی سارا جووون[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](39).gif

منم باهات موافقم ...........اصلا چقدر به دل این دختر رامیرن؟
حالا بعدا میبینی جایی که باز باید به حرفش گوش کنن نمیکنن
مرسی مهدیس جان

ssaraa
05-09-2009, 07:08
قسمت سی و سوم:40:
--------------------------------------
با شرمندگی سرم را پایین انداختم مادرم وقتی ناراحتیم را دید گفت:
همین که با سجاد خوشبخت هستی برای ما کلی ارزش داره.ای کاش میشد شما می آمدید و با ما زندگی می کردید.بعد به طرف چمدانی که برایم آورده بود رفت.در چمدان را باز کرد و گفت:
عزیزم اینها لباسهای تو هستند پدرت هم برایت سه دست لباس نو و گرم خریده است.یک کاپشن خوب هم آقای دکتر برایت خریده.گفت که انرا از طرف خودش بهت کادو داده است چون سه روز دیگه تولد حضرت فاطمه است و او را به عنوان هدیه ی روز زن براین گرفته است.
با صدایی که از فرط بغض میلرزید تشکر کردم.اسم ارسلان و نگاه او برایم یادآور مهربانیش بود.سعی میکردم که جلوی انها گریه نکنم تا مادر ناراحت نشود ولی مادر باهوشم متوجه رنجی که می کشیدم بود و عذاب میکشید.
خانم بزرگمهر گفت:دخترم ، جهاز تو در این اتاقک جا نمیشه.بهتره آنرا در خانه ی خودمان نگه داریم تا شما خانه ی جدیدی برای خودتان تهیه کنید.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا خلاص شوی.اگه پدرت و آقای بزرگمهر بدانند که تو در چه وضعی هستی حتما عصبانی میشوند.
با ناراحتی گفتم:به آنها بگویید که من راحت هستم و کاری نکنند که سجاد ناراحت شود بخدا هیچی جز ناراحتی سجاد مرا عذاب نمیدهد.اگه شما راحتی و آسایش مرا می خواهید او را ناراحت نکنید.
فوزیه با بغض گفت:باشه.به همه میگوییم که تو چقدر خوشبخت هستی.بعد از کیفش دو عدد شال گردن صورتی و طوسی رنگ بیرون آورد و با صدایی گرفته گفت:
اینو برای تو اقا سجاد خریده ام امیدوارم خوشت بیاد.
دیگه نمی توانستم در برابر محبتها و نگاه های مهربان آنها خودداری کنم.به گریه افتادم.مادر به طرفم آمد صورتم را بوسید و او هم به گریه افتاد.چقدر احساس تنهایی می کردم.در آغوش مهربان مادرم پنهان شدم سرم را روی سینه ی گرم و قلب پر از مهرش گذاشتم و گفتم:
مامان دوستت دارم.اینجا اصلا صفا نداره فقط سجاد است که خانه را برایم گرم نگه داشته.بیرون از اینجا جز کینه و نفرت چیزی به چشم نمیخورد.
خانم بزرگمهر در حالیکه اشکش را پاک میکرد گفت:
خدا را شکر که شوهر خوب و مهربانی قسمتت شده.قدرش را بدان و همیشه با او مثل حالا مهربان باش.
مادرپیشانی ام را بوسید و گفت:عزیزم ما دیگه به اینجا نمی آییم بهتره خودت به دیدن ما بیایی ، میترسم با رفت و امد ما پدر شوهرت ناراحت شود.
با خجالت گفتم:من سعی میکنم به شما ها زیاد سر بزنم ، به پدر بگو که من هیچ مشکلی ندارم.سلام منو به همه برسانید.راستی مادر ، اگه میشه و وقت دارید می خواهم یک بلوز کاموایی برای سجاد ببافید هر چقدر پول کاموا شد بهتون میدم.
مادر لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم حتما این کار را میکنم.تو هم مواظب خودت باش.تورو خدا شبها خودتان را خوب بپوشانید تا سرما نخورید.بعد بخاطر اینکه کمی مرا از ناراحتی دربیاورد لبخندی موذیانه زد و گفت:خب ببینم حال خودت چطوره؟مشکلی که نداری؟ناراحتی که نداری؟!
متوجه ی منظور مادر شدم و در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم آرام گفتم:حالم خوبه ، مشکلی ندارم.شما دلواپس من نباشید.
مادرم با خنده ای اجباری گفت:خدا را شکر.لااقل خیالم از این بابت راحت شد.من برات یک ظرف کاچی اورده ام امیدوارم خوشت بیاد.عزیزم به خودت برس و زیاد در سرما نمان.
فوزیه لبخندی زد و گفت:حال خواهر شوهرهای عزیزت چطوره؟اذیتت که نمیکنند؟!
گفتم:نه آنها کاری به من ندارند.دخترهای خوبی هستند.
فوزیه به شوخی گفت:بله مخصوصا نرگس خانم خیلی پیر دختر خوبیست!راستی چند سالشه؟
به شوخی چشم غره ای به او رفتم و فوزیه به خنده افتاد.گفتم:نرگس سی و دو سال داره ، شمشاد واقعا دختر خانم و مهربانیست که بیست و هفت سال داره و شهین هم بیست و چهار سال داره که اصلا کاری به من نداره و فقط به خودش میرسه.
فوزیه گفت:او که دختر سرحال و سالمی است چطور شده که ازدواج نکرده است؟
در حالی که برای فوزیه پرتقال پوست می گرفتم گفتم:
وقتی خواستگار نداره با کی ازدواج کنه؟آقا سجاد میگه که خواهرهایش اصلا خواستگار ندارند ، یعنی هر که به خواستگاریشان می آید با یک برخورد می فهمد که آنها زن زندگی نیستند.بعد رو به مادرم کرده و گفتم:
تورو خدا مادر جون میوه پوست بکنید.بعد خودم برای خانم بزرگمهر میوه پوست گرفتم.

ادامه دارد...

ssaraa
05-09-2009, 07:16
قسمت سی و چهارم:40:
--------------------------------------
مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:
برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود.
خانم بزرگمهر بلند شد گونه ام را بوسید و گفت:
منهم چیز ناقابلی برایت آورده ام که توی چمدان است ، یک عددمانتو و چادر مشکیست که بیشتر لازمت میشود امیدوارم خوشت بیاید.
از آنها تشکر کردم و وقتی آنها از اتاقک خارج شدند کمک کردم تا فوزیه بتواند از پله ها پایین بیاید و با صدای بلند سجاد را صدا زدم و او که در کوچه ایستاده بود به سرعت خودش را رساند و کمک کرد تا فوزیه از پله ها پایین بیاید.وقتی مادر و خانم بزرگمهر و فوزیه خواستند از راهروی تنگ و باریک خانه رد شوند سجاد با شرمندگی معذرت خواهی کرد و خواست که انها را به خانه برساند ولی مادرم قبول نکرد.پدر شوهرم که صدای سجاد را در راهرو می شنید حرصش در آمده بود از اتاق خارج شد.هنوز مهمانها در راهرو بودند که پدر سجاد میان در ظاهر شد.مادرم بخاطر من به سردی سلام کرد.
پدر سجاد با اخم گفت:بهتره بدانید که سجاد هنوز نان سفره ی منو میخوره و نمیتونه روی پاهایش بایسته و اگه بخواهید مدام اینجا رفت و آمد کنید او نمیتونه پولی پس انداخته کنه تا خانه ای برای خودش بگیره و من مجبورم خرج این دو نفر را به عهده بگیرم که توان آن را ندارم.
مادرم با خشم به او نگاه کرد خواست جوابش را بدهد که دست مادرم را گرفتم و با ناراحتی گفتم:مامان خواهش میکنم شما چیزی نگویید.
مادرم با عصبانیت گفت:حیف که جگر گوشه ام در خانه ی شماست وگرنه میدانستم جوابتان را چطور بدم.بعد با خشم از آنجا خارج شدند.
با بغض به پدرشوهرم نگاه کردم.با خودم گفتم:مگه می شه یک انسان بالغ اینقدر بی رحم باشد؟مگه میشه که یک پدر با پسرش اینطور رفتار کنه و او را جلوی فامیلهای همسرش بی شخصیت و خجالت زده کنه؟!حتی دوران فقر هم نتوانسته بود او را به یک انسانی که گرم و سرد زندگی را چشیده است تبدیل کنه.
بخاطر اینکه سجاد را ناراحت نکنم به اجبار بغضم را فرو خوردم تا ناراحتش نکرده باشم لبخندی به سجاد زده و گفتم:بهتره من بروم و اتاق را تمیز کنم.به سرعت به طبقه ی بالا رفتم.صدای جرو بحث پدر و پسر را میشنیدم که چطور سجاد از من حمایت میکرد و بخاطر من با پدرش بحث میکرد.استکانها را زیر شیر آب پشت بام شستم و آنها را به طبقه ی پایین بردم وقتی خواستم به اتاقک خودمان برگردم رو به سجاد کرده و گفتم:سجاد جان لطفا اینقدر جرو بحث نکن پدر حق داشت شما کوتاه بیایید.
سجاد با عصبانیت گفت:پدر حق نداشت با مهمان های من اینطور رفتار کنه ، اصلا حرمت خانه را نگه نداشت.یکدفعه پدر شوهرم به طرف سجاد آمد.یقه ی او را گرفت و محکم او را به دیوار کوبید و با خشم گفت:پسره ی جوجه تو چه حقی داری که به من امر و نهی میکنی.
با وحشت به طرف پدر شوهرم رفتم و گفتم:پدرجان خواهش میکنم او را ببخشید اگه حرفیست به من بگویید.چرا اینقدر این پسر را ناراحت میکنید؟دست از سرش بردارید شما اصلا او را درک نمی کنید ولش کنید!
یکدفعه احساس کردم درد شدیدی در صورتم پیچید و من روی زمین پرت شدم.
خواهرشوهرها و مادر شوهرم از ترس آن پیرمرد بی رحم جلو نمی امدند و نگران به پدرشان نگاه میکردند.سجاد وقتی دید پدرش مرا سیلی زد با خشم پدرش را به عقب هول داد و بطرف من امد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان حالت چطوره؟از روی زمین بلند شدم از گوشه ی لبم خون جاری بود.پدر شوهرم با خشم گفت:
این سیلی یادت باشه که دیگه تو کارهای من دخالت نکنی.بعد به اتاقش رفت.
سجاد دستم را با ناراحتی گرفت و با هم به اتاک خودمان امدیم ، سجاد پارچه ی نمناکی را روی لبم گذاشت و خون آن را پاک کرد.اینقدر بغض کرده بودم که چانه ام بی اختیار میلرزید سجاد بوسه ای بر چانه ام زد و آرام گفت:عزیزم گریه کن تا کمی آرام بگیری.میدانم که نتوانستم خوشبختت کنم.گریه کن تا همه ی دنیا بفهمند که من مرد بی عرضه ای هستم.بخاطر اینکه جلوی سجاد گریه نکنم تا او ناراحت نشود بلند شدم و از اتاقک خارج شدم.روی پشت بام چند قدم راه فتم.پاهایم در برف فرو میرفت.روی برفها دو زانو نشستم.مشتی برف برداشتم و آنرا روی صورتم مالیدم تا سردی ان باعث شود تا بغض در حال ترکیدن فروکش کند.اصلا دوست نداشتم سجاد گریه هایم را ببیند و قلب کوچکش به درد بیاید.دو سه بار با برف صورتم را خنک کردم وقتی کمی آرام شدم به اتاقک برگشتم سجاد را گوشه ای دیدم که سرش را میان دو بازوانش گرفته است و گریه میکند.
از حالت او قلبم فرو ریخت به اجبار لبخندی به او زدم و کنارش نشستم.صورتم از سرمای برف سرخ شده بود روبه رویش قرار گرفتم و دستهای گرمش را در دست گرفتم صورت یخ زده ام را روی صورت گرم و معصومش گذاشتم و آرام گفتم:عزیزم نمی خواهی گرمم کنی؟باور کن که دارم از سرما یخ میزنم.خیلی بدجنس هستی من دستهای قشنگت را گرم کردم و تو نمی خواهی صورت از سرما سرخ شده ی منو گرم کنی!
سجاد بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت:فیروزه ، دوستت دارم.تو زندگی و عمر من هستی.بعد صورتم را روی سینه ی گرمش گذاشت و با دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و بعد آهسته گفت:اجازه نمیدم هیچکس تو را ناراحت کنه.من از فردا به دنبال خانه می گردم تا شاید بتوانم از این جهنم فرار کنیم.
در آغوشش احساس آرامش میکردم و به خاطر مهر و صفای او تمام حرکات اطرافیانم را به فراموشی میسپردم.به خاطر سیلی که از پدر سجاد خورده بودم لبم ورم و گونه ام کبود شده بود.فردای آنروز وقتی هر دو به دانشگاه رفتیم دوستانم همه اطرافم جمع شدند و چون انتظار نداشتند عروس دو روزه را با صورتی ورم کرده ببینند با کنجکاوی از من سوألاتی کردند و من گفتم که در برف لیز خورده ام و صورتم اینطور شده ، انها کمی باور کرده بودند.بعد از دانشگاه به مطب دکتر رفتم و به خاطر اینکه کمی از ضعف دلم را بگیرم نان و کمی پنیر خریدم و قبل از اینکه دکتر بیاید مشغول خوردن شدم.یاد روزهایی می افتادم که مادرم چطور به اجبار لقمه در دهانم میگذاشت و من برای او ناز میکردم.یاد روزهایی که مادرم در ظرف غذا میریخت و در کیفم میگذاشت تا من گرسنه نمانم.دلم برای سجاد میسوخت او هم با خودش غذایی نبرده بود.صبح از بس که عجله داشتیم تا از آن خانه ی نفرت انگیز خارج شویم و از خشم پدر سجاد در امان باشیم هر دو یادمان رفت از کلوچه و شیرینی که مادر برایم آورده بود برداریم که تا ظهر جلو ضعف دلمان را بگیریم.هنوز دو سه لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که ارسلان وارد مطب شد.با تعجب بلند شدم و سلام کردم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خدای من صورتت چی شده؟!
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست روی برفها لیز خوردم و با صورت روی زمین افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیکم شد.با دست کمی گونه ام را فشار داد و بعد با اخم گفت:دروغگوی لجباز ، افتادن با صورت بدتر از این میشه.تو حتما کتک خورده ای که اگه اینطور باشه حساب اون...

ادامه دارد...........

ssaraa
05-09-2009, 07:21
قسمت سی و پنجم:40:
-------------------------------------
حرفش را قطع کردم و با خنده ی تلخی گفتم:
عجب دکتر باهوشی هستی!آخه مگه میشه عروس دو روزه کتک خورده باشه؟
ارسلان با اخم گفت:با اون پدر شوهری که تو داری همه چیز ممکن میشه.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:ببینم با آقای دکتر حق دوست کاری داری که به اینجا امده ای؟
ارسلان در حالیکه بخاطر صورتم ناراحت بود گفت:فیروزه تو با خودت چکار کردی؟آخه آنها وصله ی تن ماها نیستند که تو او را برای زندگی انتخاب کردی!
با اخم گفتم:آقای دکتر خواهش میکنم درباره ی شوهرم اینطور حرف نزنید.من به شما اجازه نمیدهم.
بعد سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.دوست نداشتم ارسلان را با حرفهایش برنجانم.ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید و گفت:فیروزه تو دیوانه هستی.دیوانه.دیوانه.
بعد لحن صدایش غمگین تر و آرام تر شد.بعد از لحظه ای سکوت گفت:موافقی با هم به رستوران برویم؟من هم هنوز ناهار نخورده ام.
در حالیکه برای ارسلان نان و پنیر لقمه میکردم گفتم:نه.از لطفتون ممنونم ، سیر هستم چون همین الان غذا خورده ام و اینکه میترسم سجاد اگه بفهمه با شما به رستوران رفته ام از من دلخور میشه.
ارسلان روی صندلی نشست لقمه را از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت و گفت:دکتر حق دوست کی می آید؟
به ساعتم نگاه کرده و گفتم:دکتر نیم ساعت دیگه در مطب است ببینم با او کاری دارید؟
ارسلان گفت:آره احساس میکنم مدتیست که حالم بده.
با پریشانی گفتم:وای خدا نکنه.چرا اینطوری شده ای؟چرا زودتر به من نگفتی؟
ارسلان با ناباوری به صورت نگرانم خیره شد و با صدایی که از غم میلرزید گفت:فیروزه تو برایم نگران شده ای؟یعنی هنوز برایت مهم هستم که اینطور رنگ صورتت به خاطر مریضی من پریده است؟یعنی باور کنم که هنوز دوستم داری و فراموش..
حرفش را قطع کردم و با اخم گفتم:این چه حرفیست که میزنی؟من ، شما و خانواده ات را مانند خانواده ی خودم دوست دارم.چطور میتوانم شما را فراموش کنم؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:بهتره امشب به دیدن پدر و مادرت بیایی آنها حتما خوشحال میشوند.در حالی که به طرف آشپزخانه میرفتم تا چای دم کنم گفتم:
متأسفانه نمیتوانم با این صورت به دیدنشان بروم ولی قول میدهم تا دو سه روز دیگه حتما به پدر سر بزنم.دلم خیلی برای آنها تنگ شده است.
ارسلان به آشپزخانه آمد به در تکیه داد و با ناراحتی گفت:مادرم خیلی نگرانت است.می گفت جای زندگی تو و شوهرت خیلی نامناسب است.مخصوصا از رفتار بی شرمانه ی خانواده ی شوهرت خیلی ناراحت و نگران است.
لبخند سردی زده و گفتم:در عوض شوهری مهربان و خوب دارم که با وجود او میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم.ارسلان با لحن سردی گفت:امیدوارم همیشه او همینطور باشد.بعد با حالت عصبی از آشپزخانه خارج شد.وقتی به پشت میز برگشتم ارسلان را در حال روزنامه خواندن دیدم.آرام گفتم:از بابت کاپشنی که برایم فرستاده بودی خیلی ممنون هستم شما خیلی خوش سلیقه هستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:قابلی نداره.دو سه هفته قبل آن را در بوتیکی پشت ویترین دیدم و خیلی از مدل آن خوشم آمد و چون آن را مناسب شما دیدم برایت خریدم.ببینم اندازه ات بود یا نه؟گفتم:هنوز امتحانش نکرده ام.راستش را بخواهی وقتش را نداشتم ولی بهت قول می دهم که اندازه ام است مگه میشه شما مردها چیزی را...
در همان لحظه آقای حق دوست وارد مطب شد و من حرفم را ناتمام گذاشتم.ارسلان لبخندی زد و به طرف آقای حق دوست رفت و با هم دست دادند.وقتی آقای حق دوست به طرفم آمد و به او سلام کردم با ناراحتی صورتم را نگاه کرد و گفت:
خانم هوشمند صورتتان چی شده است؟
لبخندی زده و گفتم:چیز مهمی نیست.آمدم در کابینت را باز کنم در محکم خورد به صورتم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:راسته که میگن آدم دروغگو کم حافظه است!لبخندی بهش زدم و سرم را پایین انداختم.
آقای دکتر حق دوست که مردی جا افتاده بود گفت:
آخه دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟و به شوخی ادامه داد:
خب ببینم خانه ی شوهر بهت خوش میگذره؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.دکتر خنده ای سر داد و همراه ارسلان وارد اتاق شد.از اینکه ارسلان مرا با این صورت دیده بود خیلی ناراحت بودم.یک ربع بعد ارسلان از اتاقش خارج شد و من بی اختیار بلند شدم و سریع به طرفش رفته و گفتم:آقا ارسلان ، دکتر چی گفت؟ارسلان که از توجه من به خودش خیلی راضی به نظر میرسید لبخند غمگینی زد و گفت:
چیزی نیست.دکتر میگه تماما از فشار روحیست که اینطور شده ام.فقط یک سری قرص اعصاب برایم تجویز کرده است.بعد با کنایه گفت:بیست و هشت سال زندگی کردم حتی یکبار نه مریض شدم و نه مبتلا به فشار روحی شده بودم ولی در عرض این یکسال که از خارج برگشته ام مدام در فشار روحی و قلبی بودم.خدا میداند که از وقتی برگشته ام چه عذابهایی را که تحمل نکرده ام.بعد لبخند تلخی زد و گفت:خب دیگه مواظب خودت باش من باید به مطب برگردم.وقتی داشت خارج میشد گفتم:
آقا ارسلان خواهش میکنم همه چیز را فراموش کنید من دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت و غمگین ببینم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت قلبم از این چشمان اشک آلود فرو ریخت ولی او به سرعت از مطب خارج شد و منو با دنیایی از عذاب وجدان تنها گذاشت.به اجبار بغضم را مهار کردم وروی صندلی نشستم و به کار مشغول شدم.

ادامه دارد...

ssaraa
05-09-2009, 07:49
قسمت سی و ششم:40:
----------------------------------
ساعت هشت شب با خستگی به خانه رفتم.برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و هنوز هم می بارید.هر چه زنگ را فشردم کسی در را باز نکرد.با خودم گفتم:پس مادر شوهر و خواهر شوهرهایم کجا هستند.چرا در را باز نمی کنند؟نکنه هیچکس خانه نیست!
با ناراحتی در برف قدم زدم یادم رفته بود از سجاد کلید بگیرم.جلوی در خانه ایستاده بودم و از سرما این پا و اون پا می کردم.ساعت نه شب سجاد به خانه آمد وقتی منو پشت در دید که از سرما میلرزم با تعجب گفت:عزیزم تو اینجا چه میکنی؟!چه اتفاقی افتاده است؟!
سلام کرده و گفتم:انگار کسی خانه نیست.الان یک ساعته که پشت در مانده ام ، راستی فردا حتما برایم کلید درست کن.اینطوری من مانند آدم برفی میشوم.
سجاد با کلیدی که داشت در را باز کرد و با ناراحتی گفت:زودتر برو تو که میدانم سرما خورده ای.وقتی هر دو خواستیم از راهرو رد شویم با تعجب دیدیم که خوهرشوهرها و پدر شوهرم با مادر شوهرم خانه هستند.با ناراحتی سرم را پایین انداختم و به روی خودم نیاوردم.
سجاد با خشم رو به نرگس کرد و گفت:
چرا شما در را باز نمیکنید؟یک ساعته که فیروزه توی این سرما بیرون ایستاده است!
پدر شوهرم با عصبانیت جلو امد و گفت:
چرا یک کلید برای زنت درست نمی کنی؟مگه دخترهای من کلفت زنت هستند که هر روز منتظرش بمانند که او کی به خانه می آید که در را برایش باز کنند.
سجاد خواست با پدرش جروبحث کند ولی به اجبار دستش را گرفتم و با هم به اتاقک خودمان که از هوای بیرون سردتر بود رفتیم و من سریع بخاری را روشن کردم.سجاد خیلی از حرکات پدر و خوهرهایش عذاب می کشید ولی من با نرمش و شیرین زبانی او را از ناراحتی بیرون آوردم تا کمتر حرص بخورد.بعد از نیم ساعتی که استراحت کردیم احساس گرسنگی شدیدی کردم ولی چیزی در اتاقک نداشتیم.یکدفعه یاد جعبه شیرینی که مادرم اورده بود افتادم رو به سجاد کرده و گفتم:
بهتره با هم کمی شیرینی بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.بعد به طرف کمد کوچکی که مخصوص لباسهایم بود رفتم وقتی در شیرینی را باز کردم با تعجب دیدم که دو سه عدد داخل آن نیست.با ناراحتی به سجاد نگاه کردم او متوجه شد دستی به موهایش کشید و با خشم گفت:خدای من چرا خانواده ام اینطور شده اند؟!چرا اینقدر عذابم می دهند؟به اجبار لبخندی زدم و یک عدد شیرینی در دهانش گذاشتم و گفتم:عزیزم این خوشمزه تر است اینقدر حرص نخور.
در همان لحظه در باز شد و برادر کوچک سجاد داخل اتاقک آمد.لبخندی به او زدم و یک عدد شیرینی هم به دست او دادم.سیاوش با لحن بچه گانه اش گفت:
من انقدر شیرینی خوردم که نگو.امروز آبجی نرگس یک عالمه بهم شیرینی داد.خودش هم دو تا لپاش از شیرینی پر بود.
سجاد با اخم گفت:گمشو بیرون.
با ناراحتی به سجاد نگاه کرده و گفتم:سجاد خواهش میکنم با بچه اینطور رفتار نکن اون هنوز بچه است.بعد صورت سیاوش را بوسیدم و گفتم:خب ببینم انگار با ما کار داشتی که توی این سرما به پشت بام اومدی؟
سیاوش خودش را در آغوشم فشرد و گفت:مامان میگه بیایید پایین شام بخورید ، منو فرستاد که بهتون اینو بگم.
سیاوش در بغلم بود.سجاد او را از آغوشم بیرون کشید و با اخم گفت:دیگه حق نداری تو بغل فیروزه بروی.تو دیگه بزرگ شدی.از این حرکت او تعجب کردم و سیاوش با ناراحتی از اتاقک خارج شد.
با تعجب گفتم:این چه کاری بود که کردی؟سیاوش هنوز بچه است.گناه داره چرا ناراحتش کردی؟
سجاد در حالیکه از دست خواهرش عصبانی بود گفت:دوست ندارم سیاوش مدام مزاحم ما بشه.درطبقه ی پایین که آسایش نداریم لااقل در اتاقک خودمان باید کمی راحت باشیم ولی با توجه بیش از حدتو سیاوش پررو میشه و مدام می خواد که به اینجا بیاید.
آرام گفتم:ای مرد حسود.سجاد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زد و گفت:باید هم این حرف را بزنی چون میدانی که دیوانه وار دوستت دارم و حاضر نیستم تو را با تمام دنیا عوض کنم.بعد زیر لحاف خزید و مشغول خواندن کتاب درسی شد.کنارش نشستم و گفتم:وای من گرسنه هستم مگه شام نمی خوری.
سجاد با ناراحتی گفت:نه.حاضر نیستم کنار خانواده ام لقمه ای غذا بخورم.
دستش را گرفتم و گفتم:من هم بدون تو پایین نمی روم ولی بدان که خیلی گرسنه هستم.
سجاد نگاهی به صورتم انداخت لبخند غمگینی زد وبلند شد.با هم به طبقه ی پایین رفتیم.بین غذا بود که پدر شوهرم با صدای خشنی رو به من کرد و گفت:ببینم تو چقدر حقوق میگیری؟

ادامه دارد..............

ssaraa
05-09-2009, 07:55
قسمت سی و هفتم:40:
-------------------------------------
جا خوردم ، در حالیکه واقعا از پدر شوهرم حساب می بردم با من من گفتم:هنوز نمیدانم حقوقم چقدر است ، آخه بیشتر از یک ماه نیست که در این مطب کار گرفته ام.
پدر سجاد در حالیکه دیس برنج را در دست داشت و برای خودش دوباره برنج میکشید گفت:شما ماهیانه باید بابت خورد و خوراکتان پول به من بدهید ، من نمیتوانم کار کنم و تو شکم شماها بریزم.
سجاد که دیگه نمیتوانست این همه تحقیر را تحمل کند با خشم گفت:اگه ما دو نفر سر سفره ی شما ننشستیم باز هم مجبوریم بهتون بابت خوراک پول بدهیم؟
پدر سجاد با عصبانیت فریاد زد:آره باید بابت خانه ای که زندگی میکنید به من کرایه بدهید.شما دو نفر جز مفت خوری هیچ کاری بلد نیستید.
سجاد با عصبانیت از سر سفره بلند شد و با خشم گفت:فیروزه بلند شو که دیگه نمی خواهم یک لحظه اینجا بمانم.
آرام بلند شدم و از مادرشوهرم تشکر کردم.پدر شوهرم با فریاد گفت:هری ، بروید گمشید.شما سربار من هستید!پسره ی جوجه خودش نمیتونه شکمشو سیر کنه رفته برام زن گرفته.یک زن پاپتی گدا!برو ؛ تو لیاقت همین زن گدا را داری.حیف سوسن که عاشق مرتیکه ای مانند تو شده!دختره پولش از پارو بالا میره ، این پسره حتی یه روی خوش به اون نشون نمیده ولی با این حال طفلک سوسن به خواهرت شهین تو شرکت پدرش کار داده.
برو گمشو تو احمق هستی که عشق را به پول ترجیح دادی.پسره ی دیوانه.
سجاد دستم را گرفت و با خشم منو با خودش بالا برد.با ناراحتی به سجاد گفتم:تورو خدا اینقدر با پدرت جر و بحث نکن.تو چرا اینطوری میکنی؟
سجاد با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:یعنی من می بایست سکوت کنم تا هر چی اون پیرمرد دیوانه میگه را گوش کنم؟نه من نمیتونم این همه تحقیر را تحمل کنم.اون داره ذره ذره منو خرد میکنه.
با ناراحتی گفتم:هر چی باشه اون پدرته تو نباید با او جر و بحث کنی.خواهش میکنم بخاطر من تحمل کن و هر چی میگه با جان و دل بپذیر.پدرت پیره و نمیتونه رفتار ناهنجار پسرش را تحمل کنه.
سجاد با تعجب نگاهم کرد و با اخم گفت:
من کجا رفتارم ناهنجار بود؟چرا این حرف را میزنی؟من که به اون کاری ندارم!
وقتی دیدم سجاد را ناراحت کرده ام لبخندی زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.سجاد آرام گفت:ای بدجنس حالا که دیدی ناراحتم کردی داری برام دلبری میکنی.
بعد سرم را بوسید و در همان لحظه پدرشوهرم با خشم به طبقه ی بالا امد و با فریاد گفت:از خونه ام برید بیرون.اصلا نمی خواهم یک لحظه شما دو نفر را در اینجا ببینم.
من و سجاد با وحشت از هم فاصله گرفتیم ، پدرشوهرم لگد محکمی به در زد و به اتاقک آمد.چمدان لباسم را روی پشت بام پرتاب کرد آینه و شمعدانها را روی برفها انداخت و با عصبانیت گفت:تا یک ربع دیگه باید از اینجا بروید.دیگه نمی خواهم شما مفت خورها را ببینم.
مادرشوهرم با عجله به اتاقک آمد و با گریه والتماس گفت:
مرد تورو خدا این کار رانکن.توی این سرما چرا می خواهی اینها را آواره کنی؟تو چرا اینطوری میکنی؟!خوب نیست.عروس تو نباید زیاد تو سرما بمونه.چرا داری انها را عذاب میدهی؟تورو خدا دست از سرشان بردار و بگذار آنها زندگیشان را بکنند.از وقتی که این دختر معصوم به اینجا آمده است از دست تو یک روز خوش ندیده است ، بس کن.
پدرشوهرم با خشم بطرف زنش حمله برو و در حالیکه موهای او را می کشید فریاد میزد به تو چه ربطی داره زنیکه ی دیوانه؟تمام این کارها زیر سر توست.تو اگه خفه نشوی خودم خفه ات میکنم!
وقتی دیدم چطور مادرشوهر مهربانم زیر دستان پدرشوهرم کتک می خورد ناخودآگاه به طرف پدرشوهرم رفته و در حالیکه خودم را بین آنها قرار داده بودم تا مانع کتک خورد مادرشوهرم باشم با گریه گفتم:باشه ، توروخدا مادر را کتک نزنید ، ما از اینجا می رویم.شما به مادر کاری نداشته باشید.همین الان میرویم.
ناگهان پدرشوهرم مانند دیوانه ها موهای بلندم را در دستش گرفت و با فریاد گفت:یکبار به تو گفتم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.به تو ربطی نداره که من زنم را کتک میزنم.درحالیکه موهایم در دستش بود مرا کشان کشان بطرف در برد.سجاد با دیدن من در ان وضع فریادی کشید و بطرف پدرش آمد.یقه ی او را محکم گرفت و محکم پدرش را به دیوار کوبید و با خشم گفت:مرتیکه ی بی آبرو به زن من دست نزن.
وقتی دیدم پدر و پسر با هم کتک کاری میکنند با گریه فریاد زدم:سجاد تورو خدا بس کن.پدر سجاد جلوی چشمانش را خون گرفته بود گلوی سجاد را گرفته بود و با خشم فشار میداد با دیدن رنگ صورت شجاد که کبود شده بود با مشت به سر و صورت پدرشوهرم کوبیدم ولی او با یک حرکت تند مرا به گوشه ای پرت کرد و دیگه نفهمیدم چی شد و بی هوش روی زمین افتادم.

ادامه دارد..............

ssaraa
05-09-2009, 08:28
قسمت سی و هشتم:40:
-------------------------------
-وقتی به هوش امدم سجاد را بالای سرم دیدم.دستم را در دست داشت ، وقتی دید که به هوش امده ام با خوشحالی اشکش را پاک کرد و گفت:خدار ا شکر که به هوش امدی منکه داشتم دیوانه میشدم.
آرام گفتم:من کجا هستم؟
سجاد دستی به پیشانی ام کشید و گفت:در اتاقک خودمان هستیم.پدرم راضی شد که ما اینجا بمانیم ولی تصمیم گرفته ام دیگه سر سفره شان ننشینیم.
خواستم بلند شوم که درد شدیدی در سرم پیچید.سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم ، حرکت نکن باید استراحت کنی.وقتی به زمین پرت شدی سرت به کمد خورد و بی هوش شدی بخاطر همین سرت کمی ورم کرده است.
لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من باعث عذاب تو شده ام از این که بخاطر من اینطور عذاب میکشی واقعا ناراحتم.
سجاد بوسه ای به دستم زد و گفت:این حرف را نزن.تو در این چند روزی که به خانه ی من آمده ای بیشتر عذاب کشیده ای من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
ارام گفتم:مواقفی فردا شب به دیدن پدر و مادربرویم.آقا ارسلان میگفت که پدرم خیلی دلش برای من تنگ شده.
سجاد لبخند سردی زد و گفت:باشه عزیزم.فردا من از سر کار به خانه ی پدرت می ایم.تو هم بگیر بخواب تا صبح زودتر بیدار شوی.
فردای آن روز بعد از اتمام ساعت کار به خانه ی خودمان رفتم.مادر و پدرم وقتی مرا دیدند خوشحال شدند و مانند پروانه دور سرم می چرخیدند.هنوز کمی گونه ام کبود بود و لبم ورم داشت.مادرم با دیدن صورتم به گریه افتاد.گفتم:
مامان بخدا چیزی نیست فقط لیز خوردم و اینطور شدم.شما با این گریه ها مرا هم ناراحت میکنید.
پدر با ناراحتی دستی به گونه ام کشید و گفت:عزیزم چرا مراقب خودت نبودی؟خدا را شکر که آسیب جدی ندیدی.
وقتی پدر خواست سرم را بوس کند دست به سرم زد بر اثر اصابت ضربه کمد که به سرم خورده بود ورم داشت ، دردی شدید در سرم پیچید و با ناله گفتم:وای پدر آرامتر.
پدر با تعجب گفت:مگه سرت چی شده؟تو چرا امروز اینجوری به اینجا آمده ای؟!
لبخندی زده و گفتم:چیزی نیست وقتی توی برفها لیز خوردم با سر...مادر حرفم را با خشم قطع کرد و با فریاد گفت:
تو دروغ میگی ، تو داری توی آن خانه ی لعنتی زجر میکشی.انها تو را کتک زده اند.من اجازه نمیدهم آنها با تو اینطور رفتار کنند.خانواده ی سجاد حیوان هستمد.شوهر بی غیرتت مگه آنجا نیست که تو از انها کتک میخوری؟بخدا اگه سجاد را ببینم پدرش را در می اورم ، اجازه نمیدهم تو یک لحظه با او زندگی کنی.
با اخم بلند شدم و گفتم:بخدا اگه بخواهید به سجاد حرفی بزنید از اینجا میروم ، دلم خوش بود خونه ی پدر و مادرم لحظه ای با ارامش سر میکنم ولی نمیدانتستم که حتی پدر و مادرم این ارامش را از من و شوهرم دریغ دارند.بیچاره سجاد بخاطر من توی اون خونه زخم زبان نمیشنود که شما هم میخواهید ازارش بدهید!
بعد کیفم را برداشتم و در حالیکه بی اختیار اشک میریختم از خواستم از خانه خارج شوم که پدر و مادرم جلویم را سد کردند.مادر گونه ام را بوسید و گفت:باشه عزیزم.باشه.ببخش ناراحتت کردم ، آخه یک لحظه کنترلم را از دست دادم.خودت میدانی که من مادرم و طاقت ناراحتی عزیزم را ندارم.حالا بیا بنشین تا برات چای بیارم.
پدرم با ناراحتی سرم را بوسید و گفت:عزیزم مادرت نمی خواست تو رو ناراحت کنه ولی خب هر چی باشه اون یک مادره و وقتی تو رو با این قیافه دید نتوانست طاقت بیاره و تو نباید از دست او ناراحت شوی.
کنار فوزیه نشستم او خیلی ناراحت و پکر بود.دستم را گرفت و با بغض گفت:میدانم که در ان خانه ی لعنتی خیلی عذاب می کشی ولی نمیدانم چرا سکوت کرده ای!
لبخند غمگینی زده و گفتم:چون سجاد را دوست دارم او بخاطر من خیلی زجر میکشه ، ای کاش میشد خانه ای اجاره میکردیم و از آنجا میرفتیم ولی اصلا پول پیش خانه نداریم.
فوزیه گفت:من مقداری پس انداز دارم.بهتره...
با اخم حرفش را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن.
سجاد و من باید روی پای خودمان بایستیم.نمی خواهم هیچکس در این مورد به ما کمک کند

ادامه دارد..........

ssaraa
05-09-2009, 08:34
سی و نهم:40:
------------------------------
در همان لحظه زنگ در به صدا در آمد به سرعت بلند شدم و گفتم:سجاد است.بعد در را برایش باز کردم.سجاد با قیافه ای که سعی میکرد آرام و سرحال باشد وارد خانه شد.میدانستم خیلی خسته است.
پدر و مادرم با مهربانی از او پذیرایی کردند.شام مفصلی مادر تهیه دیده بود.پدر در مورد کار با سجاد حرف میزد و سجاد هم از گرانی اجناس.
سجاد با قیافه ی معصوم و بچه گانه اش توانسته بود دل پدر را به دست بیاورد و پدر هم بخاطر من و او سعی می کرد مسئله ی صورتم را پیش نکشد.مادر یک لیوان آب پرتقال برای سجاد درست کرده و به دستش داد.
به شوخی گفتم:خوب داماد عزیزتون را تحویل میگیرید.تازه که اومد به بازار کهنه شود دل آزار.
ماد خندید و گفت:پسرم آقا سجاد کمی خجالتی است و میوه پوست نمیکنه ، بخاطر همین براش پرتقال آب گرفتم تا راحتتر بخوره.
سجاد لبخندی زد و گفت:خانم حسود من ، بفرما اول شما بخور بعد من می خورم.
نگاهی به صورت دلنشین او انداختم و با نیشخند گفتم:نه مرد من ، به اندازه ی کافی پرتقال خورده ام.این سهم جنابعالیست که مادر لطف کرده ، خواهش میکنم دست مامان را رد نکنید.
سجاد لبخندی زد و زیر لب گفت:ای بدجنس پررو.یکدفعه همه به خنده افتادند.
پدر آرام به پشت سجاد زد و گفت:انگار این دختر عزیز من بدجوری شما را اذیت میکنه؟!من از طرف او معذرت می خواهم.
سجاد با خجالت و صورتی گلگون شده گفت:
اگه فیروزه کنارم نباشه زندگی برام یک کابوس است ، من از سوسن ممنون هستم که منو به اون جشن برد تا بتوانم زندگی کم رنگ خودمو با دیدن دختر عزیز شما رنگین و پر امید تر کنم.فیروزه زندگی منه که حاضر نیستم او را با دنیا عوض کنم.اگه خدای ناکرده روزی فیروزه بخواد از کنارم دور بشه به اون خدایی که شما و من میپرستیم حتما دیوانه میشوم.این را به حقیقت قسم میخورم که دیوانه میشوم.بعد در چشمان معصومش اشک حلقه زد.
ناگهان دستم را گرفت و فشرد.پدر که عشق سجاد به من را تحسین میکرد لبخندی زد و گفت:
امیدوارم در کنار هم خوشبخت شویدو حالا آب میوه ات را بخور که از این دختر من خیلی بهتر است.بعد یکدفعه به خنده افتاد من به شوخی و با دلخوری او را نگاه کردم.پدربه پشتم زد.
شب در خانه ی پدرم سپری شد و مادر در اتاق گرم و نرم خودم برایمان رختخواب تمیزی انداخت.بعد از چند شب توانستم راحت بخوابم.لااقل یک شب از تکانهای شدید و سر و صداهای حلب اتاقکمان راحت بودم.دیگه صدای زوزه ی باد از لابه لای جرز حلبها به گوض نمیرسید.از اینکه می بایست فردا شب را دوباره در ان خانه ی پر از نفرت سر میکردم از ته دل ناراحت بودم.صبح مادر برای من و سجاد در ظرف سربسته ای ناهار گذاشت و هر دو از آنها خداحافظی کردیم و به دانشگاه رفتیم.شب سجاد زودتر به خانه آمده بود چون وقتی زنگ در را فشردم او در برایم باز کرد.لبخندی به هم زدیم و گفتم:چقدر زود به خانه آمدی.
سجاد در حالی که در را پشت سرم میبست گفت:آخه یادم رفته بود برایت کلید درست کنم بخاطر همین زودتر امدم تا پشت در نمانی.با هم به اتاقک خودمان رفتیم.دیدم سجاد غذا از بیرون خریده است.لبخندی زده و گفتم:عزیزم اگه ما هر شب از بیرون غذا بخریم دیگه نمیتوانیم پولی پس انداز کنیم.
سجاد در حالیکه سفره را پهن میکرد گفت:لااقل یک شب را بدون کنایه و داد و بیداد غذا می خوریم.
هنوز غذایمان تمام نشده بود که صدای داد وفریاد پدرشوهرم بلند شد که داشت مادرشوهر بیچاره ام را کتک میزد و هیچکس جرأت نمیکرد به او نزدیک شود.خواستم به طبقه ی پایین بروم که سجاد اجازه نداد و گفت که نمیخواد توی کار پدرم دخالت کنی میدانم جز اینکه از دست پدرم دوباره کتک بخوری چیز دیگه ای نیست.

ادامه دارد...

ssaraa
05-09-2009, 08:53
قسمت چهلم:40:
-------------------------------
شش ماه از ازدواجم میگذشت که برای من و سجاد مانند شش سال بود.هر روز پدر شوهرم بهانه ای در می اورد و با ما دعوا میگرفت.
یکروز غروب که در مطب مشغول کار بودم یکدفعه حالم بهم خورد و بی حال روی صندلی نشستم.دکتر که متوجه ی حالم بود به طرفم امد ، لبخندی زد و گفت:
تبریک میگم حتما می خواهی به زودی مادر شوی که ناگهان اینطور شدی.
یکه خوردم ، با ناراحتی گفتم:وای خدای من نه.من نمی خواهم به این زودی بچه دار شوم.
دکتر با تعجب گفت:آخه برای چی؟!ناشکر نباش.باید قدرش را بدانی خدا بهت لطف داشته که به این زودی شما را بچه دار کرده است.
با ناراحتی نگاهش کردم.دکتر لبخندی زد و گفت:
نکنه از سن کم شوهرت نگران هستی؟ولی بهت قول میدهم که او پدری خوب و مهربان خواهد بود به سن کمش نگاه نکن چون او مرد زندگیست.
به اجبار لبخندی به دکتر زدم ولی از ناراحتی نمیتوانستم حرفی بزنم.شب وقتی خبر را به سجاد دادم خیلی خوشحال شد و مانند بچه ها ذوق می کرد.با تعجب گفتم:آخه ما چطور میتوانیم توی این اتاقک حلبی بچه مان را بزرگ کنیم؟بچه دار شدن که همینجوری نیست.
سجاد که خیلی ذوق زده و خوشحال بود گفت:باورم نمیشه که دارم بابا میشوم.تورو خدا تو دیگه با این حرفها این شادی را از من نگیر که اصلا دوست ندارم امروزم خراب شود.
وقتی سجاد این حرف را زد متوجه شدم که او خیلی از دست پدر و خانواده اش عذاب میکشد و حالا فکر میکند وجود یک بچه حتما برایش خوش شانسی است.بخاطر همین سکوت کردم و به احساس شوهرم احترام گذاشتم در صورتیکه از آینده ی این بچه ی به دنیا نیامده نگران بودم.
در هفته دو دفعه به خانه ی پدر و مادرم میرفتم و آنها از دیدنم خیلی خوشحال میشدند.پدرشوهرم از این رفت و امد خیلی عصبانی بود یکشب که هر دو خسته از سر کار به خانه آمده بودیم پدر شوهرم به اتاقک امد و لگد محکمی به در زد و در تا آخر باز شد و او با خشم داخل شد.هر دو با وحشت بلند شدیم.پدر سجاد با خشم به ما نگاه کرد و رو کرد به سجاد و گفت:
اگه تو بخواهی مدام به خانه ی پدر زنت بروی دیگه حق نداری در اینجا زندگی کنی.من نمیتوانم تحمل کنم و ببینم پسرم مدام زیر دست پدرزنش است و مانند داماد سرخونه مدام در خانه ی خانواده ی زنش سر میکند.این به شخصیت ما نمی خوره که پدر زن و مادر زن را جزء ادم حساب کنیم!گور پدر آنها.تو چرا مدام مانند ادم های ذلیل به خانه ی آن مفت خورها میروی؟
سجاد چون میدانست من باردارم و اگه پدرش ما را از خانه بیرون کنه سرگردان میشویم و میدانست من حاضر نیستم در خانه ی پدرم زندگی کنم با ناراحتی گفت:نه پدر جان این چه حرفیست که میزنی؟تا چند وقت دیگه شما پدربزرگ میشویدنباید اینقدر فیروزه را...
پدرش با خشم نگاهم کرد و گفت:دیدی گفتم!
دیدی گفتم تا چند وقت دیگه من باید شکم توله سگهای شما را سیر کنم.تو چرا گذاشتی به این زودی حامله شوی؟شما که نمیتوانید شکم خودتان را سیر کنید چطور میتوانید شکم یک توله سگ دیگه را سیر کنید و اینکه میدانی بچه به دنیا اوردن چقدر خرج داره؟شما دو نفر احمق هستید می خواهید مرا حرص بدهید.دارید منو سر کیسه میکنید.بعد رو به سجاد کرد و ادامه داد:
تو پسر نفهمی هستی.حالا کار از کار گذشته ولی دیگه حق نداری خانه ی پدرزنت بروی و باید از این به بعد کرایه ی خانه را زیاد کنی چون داره یک توله سگ به جمع شما اضافه میشه.با این حرف از اتاقک خارج شد.بغضم ترکید و به گریه افتادم نمیتوانستم این همه تحقیر را تحمل کنم.
سجاد با ناراحتی مرا در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن ، پدرم اخلاقش اینجوریه ولی میدانم از ته دل خوشحاله که داره پدربزرگ میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:تو بهترین مرد دنیا هستی.دوستت دارم به اندازه ی تمام عالم دوستت دارم.
سجاد آهی کشید و گفت:باید از فردا به دنبال کار بهتری بگردم تا هر چه زودتر از این خانه ی لعنتی بیرون برویم.دوست ندارم بچه ام توی این اتاقک به دنیا بیاید.
از این حرف سجاد خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم.فردای آنروز وقتی از سر کار به خانه برگشتم با تعجب دیدم که مقداری خوراکی در اتاقم است.بدون اینکه به ان دست بزنم به طبقه ی پایین رفتم مادرشوهرم وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم چقدر خوشحالم که من به زودی مادربزرگ میشوم.وقتی دیشب پدر سجاد گفت شما به زودی بچه دار میشوید از خوشحالی گریه ام گرفت ، مقداری خوراکی تو اتاقت گذاشته ام تا بخوری و جون بگیری تو باید نوه ی قوی و سرحالی به من تحویل بدس.اینقدر هم به خودت فشار کاری نیار باید بیشتر استراحت کنی تا بچه سالم باشد.
از اینکه مادر شوهری این چنین خوب و مهربان داشتم خیلی خوشحال بودم طوری که حرکات پدرشوهرم و خواهرشوهرهایم را فراموش کردم.شمشاد با خوشحالی گونه ام را بوسید و یک عروسک پلاستیکی را نشانم داد و با ذوق زدگی گفت:امروز اینو توی یک مغازه دیدم و برای برادرزاده ی خوشگلم خریدم.انشاالله که دختر باشه.من که دارم از خوشحالی دیوانه میشوم.وای خدای من ، کی این بچه به دنیا میاد دلم داره از الان پر میکشه.
لبخندی زده و گفتم:عمه جان کمی تحمل کن فقط باید هشت ماه دیگه تحمل کنی.
شمشاد دستی به شکمم کشید و من با خجالت خودم را جمع کرده و گفتم:عمه جان کمی صبر داشته باش.چقدر تو عجول هستی.
شمشاد به خنده افتاد و گونه ام را بوسید.شمشاد دختر خوب و ساده ای بود و مانند مادرش قلب مهربانی داشت ولی از ترس نرگس نمیتوانست نسبت به من ابراز علاقه کند چون نرگس نورچشمی پدرش بود و او بخاطر اینکه بیشتر پیش پدرش جلب توجه کند مدام خبرچینی میکرد و خواهرهایش را نزد پدر مورد انتقاد قرار میداد و پدر با کتک به انها می فهماند که نباید از حرفهای نرگس سرپیچی کنند.
هفته ای یکبار غروبها زودتر از دکتر اجازه میگرفتم و به دیدن پدر و مادرم میرفتم و سجاد هم همین کار را میکرد.وقتی مادرم شنید که حامله هستم به جای اینکه خوشحال شود نگرانم شد و با ناراحتی گفت:عزیزم تو چطور میتوانی در ان اتاقک کذایی بچه ات را بزرگ کنی؟تو فکر نمیکنی انجا برای یک زن باردار مناسب نیست.
گفتم:مامان خواهش میکنم این حرفها را جلوی سجاد نزنید او ناراحت میشود شما نمیدانید او چقدر از این بابت خوشحال است.میدانم همین امر باعث میشود که او بیشتر تلاش کند.
مادر لبخندی نگران زد و گفت:باشه عزیزم.ولی خواهش میکنم بیشتر به خودت برس تا موقع زایمان راحتتر بتوانی بچه ات را به دنیا بیاوری.
از وقتی که ازدواج کرده بودم یک بار و ان هم در مطب ارسلان را دیده بودم و از مادر شنیدم که ارسلان برای مدتی به خارج از کشور رفته است.
دو ماه باردار بودم که متوجه شدم رفت و آمد دختر اقای سعادت ، در طبقه ی پایین روز به روز بیشتر میشه.وقتی شبها سجاد به خانه می آمد او بدون دعوت به اتاقک ما می امد و با لحن دلبری و ناز و عشوه از سجاد میخواست تا او در کارخانه ی پدرش کار کند ولی سجاد قبول نمیکرد.
پدر شوهرم در کارخانه ی پدر سوسن کار خوبی به عهده داشت واو خیلی خوشحال بود مدام به سجاد کنایه میزد.نرگس مدام جلوی سجاد از دختر آقای سعادت که همان سوسن بود تعریف و تمجید میکرد و سعی داشت نظر سجاد را به او جلب کند ولی سجاد دیوانه وار دوستم داشت و وقتی نرگس از او تعریف میکرد سجاد دستش را دور گردنم می انداخت و میگفت:هیچ زنی به زیبایی و مهربانی زن من نیست.فیروزه قشنگ ترین صورت و مهربان ترین قلب را در دنیا دارد.حاضرم تمام هستی و جانم را به پایش بریزم تا او لحظه ای از من دور نشود.
نرگس با اخم او را نگاه میکرد و ازاتاق خارج میشد.سجاد میخندید و سرش را با سرمستی روی پاهایم می گذاشت و با حرفهای شیرینش باعث میشد که حرکات دیگران را از یادببرم.

ادامه دارد...

ssaraa
05-09-2009, 14:24
قسمت چهل و یکم:40:
-------------------------------
چهار ماهه باردار بودم که این رفت و امد روز به روز بیشتر میشد.اصلا از سوسن خوشم نمی امد چون برای جلب توجه کردن سجاد دست به هر کاری میزد و حرص من در می امد.ولی از طرف سجاد خیالم راحت بود و به او اطمینان داشتم.
مادرم برایم غذاهای مقوی میفرستاد و بهم خیلی میرسید.سجاد هم مانند یک شیرمرد مثل پروانه دور سرم می چرخید و دیوانه وار دوستم داشت و منهم دوستش داشتم.
سوسن وقتی دید که نمیتواند سجاد را راضی کند تا در کارخانه ی پدرش کار کند ، پدرشوهرم را واسطه قرار داد.پدر شوهرم که خیلی از او و پدرش حساب میبرد تا کارش را از دست ندهد ، پاپیچ سجاد شد و یک شب در اتاقکمان نشسته بودیم و درسهای دانشگاه را میخواندیم که پدرشوهرم سجاد را صدازد.سجاد به طبقه ی پایین رفت و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای فزیاد پدر و پسر بلند شد من با عجله به طبقه ی پایین رفتم و سجاد را عصبانی دیدم که با خشم میگه:من نمی خواهم در کارخانه ی آقای سعادت کار کنم من الانشم کار خوبی دارم آخه چرا مرا مجبور میکنید؟
در همان لحظه مادرشوهرم گفت:سجاد راست میگه ، کار قالب سازی خیلی خوبه.خدا را شکر در آمد خوبی هم داره ، پس چرا او را وادار میکنید که در کارخانه ی اون پیرمرد بدجنس کار کنه؟سجاد صبحها به دانشگاه میره و فقط بعد از ظهرها میتونه سر کار برود.چرا او را خسته میکنید؟به خدا گناه داره.
پدرشوهرم با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت:تو دیگه خفه شو ، چند دفعه بگم توی کار من دخالت نکن.
مادر شوهرم که از دختر آقای سعادت اصلا خوشش نمی آمد با ناراحتی گفت:مرده شور آقای سعادت و اون دختره ی زشت را ببره.آنها می خواهند زندگی پسرم را فنا کنند.چرا داری این زن و شوهر را اینقدر عذاب می دهی؟خدا از شماها نگذره که اینطور میکنید.
ناگهان پدرشوهرم به طرف زنش حمله کرد.موهای او را گرفت و دور خانه می چرخاند.آنقدر او را کتک زد که من دیگه نتونستم طاقت بیارم.سجاد و خواهرهایش از ترس پدر جلو نمیرفتند ولی من که نمیتونستم آن صحنه را ببینم با عصبانیت به طرف پدر شوهرم رفتم و با فریاد گفتم:تورو خدا بس کن.تو داری او را میکشی.ولی پدر شوهرم آنقدر عصبانی بود که به حرفهایم توجه نکرد.ناخودآگاه خودم را به روی مادرشوهرم انداختم تا او اینقدر از شوهر بی رحمش کتک نخوردولی پدرشوهرم بی توجه به من لگدهای محکمی به کمر و شکمم میزد.سجاد مانند دیوانه ها پدرش را از پشت گرفت و او را یه گوشه ای پرت کرد و به طرف من امد.
آنقدر درد داشتم که نتوانستم از سرجایم بلند شوم.مادرشوهر مهربانم هراسان در حالیکه از دهان و گوشه ی پیشانی اش خون جاری بود بطرفم امد و با فریاد گفت:
خدا مرگم بده.ببین چه بلایی سر عروس قشنگم آورد.الهی مرد خدا از تو نگذره.مگه تو نمیدانی او حامله است؟الهی ذلیل بشی که عروست را به این روز در اوردی؟بعد شروع به مالیدن کمرم کرد و همچنان فریاد میزد و گریه سر میداد.
سجاد با عصبانیت و وحشت گفت:فیروزه آخه به تو چه ربطی داشت که خودت را وسط انداختی.حالا من با این وضع تو باید چکار کنم.با خشم رو به پدرش کرد و گفت:به خدا اگه بلایی سر فیروزه بیاد زندگی تو سیاه میکنم.
پدر شوهرم که از ناله های من کمی ترسیده بود با نگرانی نگاهی به صورتم انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.شمشاد وقتی دید که چطور گریه میکنم و ناله ام بلند شده است به صورتش زد و با صدای بلند گریه میکرد و در میان هق هق گفت:
مامان تورو خدا زن داداش را به دکتر ببرید.اون خیلی درد داره.
سجاد سریع ماشینی گرفت و منو به بیمارستان برد و دکتر بعد از معاینه گفت که بچه از بین رفته است و باید کورتاژ صورت بگیرد.بعد از سه ساعت به اتاق عمل رفتم و بچه ای را که سجاد دیوانه وار دوستش داشت و برای دیدنش لحظه شماری میکرد را مرده کورتاژ کردند.وقتی به هوش آمدم سجاد را در حالیکه گریه می کرد بالای سرم دیدم وقتی دید که چشمانم باز شده است با صدای گرفته گفت:فیروزه این چکاری بود که تو کردی؟تو باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.تو چرا این کار را کردی؟مگه اخلاق پدرم را نمیدانستی؟آخه برای چی دوباره تکرار کردی؟
با بغض گفتم:من نمیتوانم زجر کشیدن مادرت را ببینم اون زن مهربانیست.چرا شماها به پدرتان هیچی نمیگویید؟او حق نداره زنش را اینچنین کتک بزند.من نمیتوانستم بایستم و شاهد کتک خوردن یک زن بی دفاع باشم.
سجاد با خشم دستم را گرفت:ولی تو با این کار باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.مادر من به کتک خوردت عادت داره.فیروزه تمام امید منو به باد دادی.چه نقشه هایی که برای بچه مان کشیده بودم.
دستش را آرام فشرده و گفتم:عزیزم ما دوباره میتوانیم بچه دار شویم ، تو نباید خودت را ناراحت کنی.منو ببخش.نتوانستم از امانتی تو خوب نگهداری کنم.بی اختیار به گریه افتادم.
وقتی سجاد گریه ام را دید ، آرام شد.صورتم را بوسید و گفت:منو ببخش دست خودم نبود.در همان لحظه پدر و مادرم همراه آقای بزرگمهر با نگرانی به اتاق امدند.وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و در آغوشم کشید.با ناراحتی گفتم:مامان جان کی به شما خبر داد من بیمارستان هستم؟
مادر با گریه گفت:مادر شوهرت به خانه ی اقای بزرگمهر تلفن زد و همه چیز را با گریه برایمان تعریف کرد.آخه دخترم چرا با خودت این کار را کردی؟
پدرم با ناراحتی گفت:می خواهم از پدر شوهرت شکایت کنم او حق نداشت دختر منو کتک بزنه.
با نگرانی گفتم:نه پدر جان ، خواهش میکنم این کار را نکنید وگرنه من شما را نمی بخشم.
مادر با خشم گفت:من اجازه نمیدهم که تو دیگه توی اون خونه ی خراب شده زندگی کنی.تو باید طلاقت را از سجاد بگیری.اون وقتی نمیتونست خانه ای برای آسایش زن و بچه اش فراهم کنه غلط کرد که زن گرفت.مردی که عرضه نداره خانواده اش را تأمین کنه بی خود میکنه که زن می خواد.
با ناراحتی گفتم:مامان توروخدا این حرف ها را نزنید.بعد با نگرانی به صورت رنگ پریده ی سجاد نگاه کردم عرق شرمندگی از روی صورتش می چکید.وقتی او را اینچنین دیدم دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم.با صدای بلند گفتم:به شما هیچ ربطی نداره.من شوهرم و زندگیم را دوست دارم.لطفا نمیخواد شما برایم دل بسوزانید.به گریه افتادم.
سجاد رو به مادرم کرد و گفت:من هرگز از فیروزه جدا نمیشوم.بهتان قول میدهم که نگذارم فیروزه بعد از این حتی ثانیه ای پا در ان خانه بگذارد.با این حرف به سرعت از اتاق خارج شد.
پدرم با ناراحتی گفت:دخترم ببخش که ناراحتت کردم.میدانم که تو چقدر شوهرت را دوست داری ولی نمیتوانیم نسبت به تو بی تفاوت باشیم.
آقای بزرگمهر دستی به سرم کشید و با ناراحتی گفت:
همه ی ما همیشه نگرانت هستیم ، حتی ارسلان هم هفته ای یک بار وقتی تماس میگیره از حال تو جویا میشه.وقتی همسرم به او گفت که تو باردار هستی ارسلان خیلی نگرانت شد می گفت:حتما به فیروزه خانم بگویید که مراقب خودش باشه.

ادامه دارد..............

ssaraa
05-09-2009, 14:29
قسمت چهل و دوم:40:
---------------------------------
لبخند غمگینی زده و گفتم:ممنونم که همه ی شما یه فکر من هستید ولی من از همه بیشتر به فکر زندگی خودم هستم.نمی خواهم به همین راحتی آنرا از دست بدهم.یازده ماه است دارم با سجاد زندگی میکنم و تا به حال از او بدی ندیده ام.او دیوانه وار دوستم دارد و همین کلی برایم ارزش دارد.
مارد با گریه بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
ببینم کی مرخص میشوی؟
جواب دادم:فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص شوم.مادر با ناراحتی گفت:برای استراحت باید به خانه ی ما بیایی.نمی گذارم توی آن خانه ی حلبی زندگی کنی.
با اخم به مادرم نگاه کردم و گفتم:اصلا حرفش را نزن با این حرفهایی که الان به سجاد زدید دیگه چطور میتوانم پا توی خانه ی شما بگذارم.نمی خواهم در این موقعیت سجاد را تنها بگذارم او از همه بیشتر حالا به من احتیاج دارد.
پدر بوسه ای به موهایم زد و گفت:من عشق پاک تو به این پسر را ستایش میکنم تو زن خیلی خوبی برایش هستی.او باید قدرت را بیشتر از اینها بداند چون هر کسی جز تو بود نمیتوانست حتی لحظه ای در خانه ی انها زندگی کنه.
آقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:ما چنین جواهری در خانه داشتیم و قدرش را ندانتستیم.انشالله برای ارسلان هم زنی مانند فیروزه خانم پیدا کنیم چون ارسلان مرد بداخلاقیست و باید زنش صبر ایوب داشته باشد تا بتواند او را تحمل کند.همه از این حرف او به خنده افتادند.بعد از یک ساعت پدر و مادرم و اقای بزرگمهر از پیش من رفتند و سجاد بعد از دو ساعت با روحیه ای خراب دوباره پیش من برگشت.دستم را گرفت و ارام گفت:
حالت چطوره؟بوسه ای به دستش زده و گفتم:
عزیزم کجا رفته بودی که اینقدر منو چشم به راه گذاشتی؟
سجاد لبخند غمگینی زد و لبه ی تختم نشست و گفت:
به سوسن تلفن زدم به او گفتم که حاظرم در کارخانه ی پدرش کار کنم ولی به شرطی که خانه ای خوب برایم تهیه کند و او هم قبول کرد.
با ناراحتی گفتم:آخه این چه کاری بود که کردی؟من راضی نیستم تو برخلاف میلت در کارخانه ی انها کار کنی.بخدا من حاضرم همینطور در کنارت زندگی کنم.
سجاد موهایم را نوازش کرد و گفت:من حاضر نیستم تو را از دست بدهم دیگه نمیگذارم تو سختی بکشی.باید خودم زندگیم را اداره کنم.از زخم زباهنای اطرافیانم خسته شده ام.تو لیاقت بیشتر از این است.من بخاطر تو دست به هر کاری میزنم.اگه بدانی که چقدر دوستت دارم و ناراحتی تو چه خراش عمیقی روی سینه و روحم ام به جا میگذارد هرگز نمیگفتی که چرا این کار را کرده ام.
آرام گفتم:متأسفم که مادرم این حرفها را زد.من...
سجاد دستش را روی دهانم گذاشت و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:بیشتر از این عذابم نده.به سوسن گفته ام می خواهم زنم را از بیمارستان یک راست به خانه ی جدیدمان ببرم و او باید در عرض این دو روزه خانه ای برایمان تهیه کند و او هم پذیرفت.حالا که او باعث از بین رفتن بچه ام شده است باید کاری کنم که از زندگی کردن پشیمان شود.نمیتوانم او را بخاطر این کار ببخشم.
در حالیکه از این حرف او نگران و ناراحت بودم گفتم:
تو مرد با گذشتی هستی.میدانم که داری به شوخی این حرفها را میزنی.
سجاد با خشم دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:من با هیچکس شوخی نمیکنم.مدت بازده ماه است که دارم زجر میکشم و تو هم زجر میکشی.دیگه نمی خواهم اینطور زندگی کنم.باید تمامش کنم ، دیگه نمی توانم نسبت به تو اینقدر بی رحم باشم.سوسن باعث شد که تو توی بیمارستان بستری شوی.او باید تقاص این کارش را پس بدهد.وقتی مادرت حرف طلاق را پیش کشید نزدیک بود از ناراحتی فریاد بکشم.من به هیچ قیمتی تو را از دست نمیدهم دوستت دارم و برای خوشبختی تو دست به هر کسی میزنم.به شرطی که کلمه ای از این حرف را از دهان خانواده ات نشنوم.تو زندگی من هستی.
در حالیکه نگران آینده بودم فقط توانستم در برابر خشم سجاد سکوت کنم و به یک لبخند اکتفا کنم.سجاد وقتی لبخندم را دید ارام شد دستم را فشرد و بوسه به پیشانی ام زد.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم سجاد مرا به خانه ی جدیدمان برد.خانه ای که همه چیز در ان مهیا بود.وقتی سجاد مرا روی تخت خواب گرم و نرم می خواباند گفت:عزیزم دیگه اینجا راحت هستیم.بدون هیچ مزاحم و یا ادمهای دیوانه که زندگی را به ما سخت میگرفتند.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:حال مادرت چطوره؟خیلی دوست دارم او را ببینم.
سجاد گفت:وقتی مادرم شنید که بچه مان از بین رفته است خیلی گریه کرد و مدام به پدرم بد و بیراه می گفت و پدرم دوباره او را کتک زد.طفلک شمشاد وقتی شنید که دیگه عمه نمیشود به گریه افتاد.
لبخندی زدم و گفتم:تو طوری حرف میزنی که انگار ما دیگه بچه دار نمیشویم.
سجاد کمپوتی را باز کرد و آب ان را در لیوان ریخت و به دستم داد و گفت:من از فردا باید در شرکت آقای سعادت کار کنم شبها دیر به خانه می ایم دوست دارم زندگی خوبی برایت فراهم کنم.
گفتم:بهتره زیاد به خودت فشار نیاوری من به همین هم راضی هستم.خانه ای دو خوابه برایمان خیلی بزرگ است لازم نیست بیشتر از این خودت را سختی بدهی.
سجاد لبخندی زد و پتو را روی گردنم کشید.دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و ارام گفت:من حاضرم حتی جانم را بخاطر تو بدهم ، حاضر نیستم تو عذاب بکشی.تو باید مانند یک خانم زندگی کنی و این وظیفه ی سوسن است که تو را در راحتی مطلق بگذارد چون او باعث مرگ بچه ام و عذاب ما شده است.نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:بهت قول میدهم که هر چه زودتر دوباره پدر شوی.نمیدانستم اینقدر بچه دوست هستی وگرنه بیشتر مراقب خودم بودم.
سجاد لبخندی زد و گفت:خب دیگه عزیزم.استراحت کن.بعد ارام از کنارم بلند شد و به اشپزخانه رفت.

ادامه دارد...

ssaraa
05-09-2009, 14:37
قسمت چهل و سوم:40:
---------------------------------------
دو ماه از ان موضوع می گذشت و من نه مادر شوهر و نه پدر شوهرم را دیده بودم.فقط مادرم و یا فوزیه و پدرم هفته ای یکبار به دیدنم می امدند.شمشاد گهگاهی به دیدنم می امد و از اوضاع خانه مدام گله میکرد.احساس می کردم سجاد زیاد به درسهای دانشگاه توجهی نشان نمیدهد.چند بار به او تذکر کرده بودم که از همه چیز مهمتر درسش است ولی او لبخند میزد و میگفت:
عزیزم نگران نباش با پول میشه حتی دانشگاه را خرید.
آقای سعادت سجاد را معاون خودش کرده و سجاد هم سرش خیلی شلوغ بود و ماهیانه پول زیادی دریافت میکرد.سجاد از من خواسته بود که دیگه بعداز ظهرها سرکار نروم و بیشتر در خانه استراحت کنم و من هم بخاطر آسایش خیال او از دکتر عذر خواستم و ظهرها بعد از دانشگاه یک راست یه خانه می امدم تا اینکه هنوز هفت ماه از سقط بچه اولم نمی گذشت که احساس کردم دوباره باردار شده ام ولی این بار خیلی خوشحال بودم.وقتی سجاد این خبر را شنید خیلی اظهار خوشحالی کرد.
سه ماه باردار بودم که متوجه شدم سجاد به دانشگاه نمیرود.وقتی با ناراحتی این موضوع را بهش گفتم او لبخندی زد و گفت:
عزیزم من نمیتوانم هم دانشگاه بروم و هم کار کنم.باید یکی را انتخاب میکردم.
تا اینکه سجاد یک شب درمیان به خانه می امد و وقتی گله میکردم که چرا او اینطور شده است عصبانی میشد و زود قهر میکرد.
اصلا نمی توانستم این همه تغییر اخلاق او را باور کنم ، مردی که تمام زندگیش من بودم حالا مدام با من قهر می کرد و سر هر چیز کوچکی عصبانی میشد و وسایل خانه را میشکست ولی هیچوقت دست روی من بلند نمیکرد و مانند پدرش کتک نمیزد.
وقتی عصبانیتش فرو کش میکرد از من عذرخواهی میکرد و میگفت که در شرکت خیلی خسته میشود و بخاطر همین عصبی شده است.
دوران آخر هفت ماهگی را سپری میکردم که یک روز تصمیم گرفتم به پیش مادرشوهرم بروم تا او با سجاد کمی صحبت کند که چرا با من این طور رفتار میکند و اخلاقش این همه عوض شده است؟
مادرشوهرم از دیدن من خیلی خوشحال شد و مانند پروانه دور سرم می چرخید ولی نرگس و شهین با دیدن من غرغرشان شروع شد.توجهی نکردم و کنار مادرشوهر مهربانم نشستم.او لبخندی زد و گفت:خب عروس خوبم ، چی شده که بعد از یک سال به اینجا آمدی و حالی از من پیرزن پرسیدی؟
با بغض گفتم:مادر من از شما معذرت می خواهم بخدا سجاد به من اجازه نمیدهد که به خانه ی شما بیایم وگرنه خودم خیلی دوست دارم که شما را ببینم.
مادرشوهرو لبخندی زد و دستی به شکمم کشید و گفت:خدا را شکر که حامله شدی.امیدوارم پسر باشه تا سجاد خوشحال بشه.
ناخودآگاه به گریه افتادم ، مادرشوهرم با ناراحتی پرسید:
عزیزم چی شده؟چرا گریه میکنی؟
در میان هق هقم گفتم:مامان نمی خواهم شما را ناراحت کنم ولی نمیدانم چی شده که سجاد مدتیه اخلاقش عوض شده و مدام بهانه میگیره.اصلا دانشگاه نمیره و یک شب در میان به خانه می آید.آخ او چرا اینطور شده؟حتی متوجه شده ام که او سیگاری شده.مادر جان سجاد خیلی عوض شده وقتی به او حرفی میزنم با پرخاش بهم میگه تو چی کم داری که اینقدر غر میزنی؟من که تمام وسایل آسایش رابرات فراهم کردم دیگه چی کم داری که به پات بریزم تا دست از سرم برداری.
بخدا مادر من حاضرم در ان اتاقک حلبی زندگی کنم ولی سجاد مانند قبل باشه و برام حرفهای دلگرم کننده بزنه.تمام دلخوشی من فقط سجاده.اگه او هم اینطور با من رفتار کنه دیگه دلمو به چه کسی خوش کنم!
نرگس در حالی که لباس زننده ای پوشیده بود خنده ای مسخره سر داد و گفت:من که گفتم سوسن دختر دلربایی است و هر مردی ناخودآگاه به طرف او کشیده میشود.
از این حرف نرگس عرق سردی روی پشتم نشست و احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.
مادرشوهرم متوجه حالم شد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:
خفه شو.این وصله ها به سجاد من نمیچسبه.بعد رو به من کرد و ادامه داد:عزیزم من سعی میکنم با سجاد حرف بزنم او حتما از کار زیاد اینطور شده ، وگرنه من یکی میدانم که او دیوانه و عاشق توست.
نرگس پوزخندی زشت زد و گفت:اون موقع را خدابیامرزه!الان تو سینه ی داداشم عشق یک دختر تر و تازه تاپ تاپ میکنه.شانس آورده هنوز صیغه هستند.
از این حرف او رنگ صورتم پرید و با ناباوری به نرگس نگاه کردم.او با صدای بلند خندید و بعد گفت:تو نمیدونی چقدر سوسن به ماها میرسه.به من در شرکت پدرش یک کار خوب داده ، شدم منشی پدرش.تازه سوسن جون قراره برای پدر هم یک ماشین خوب بخره تا پدر راحت تر این مسیر را بره و بیاد.
با صدایی که از فرط ناراحتی میلرزید گفتم:سجاد با من این کار را نمیکنه.اون منو دوست داره.
نرگس با صدای بلند خندید و گفت:آره ارواح بابات.دختره ی غربتی چه دلشو خوش کرده که داداشم دوستش داره.
مادرشوهرم با ناراحتی گفت:معلوم نیست آه این دختر معصوم کی دامن شماها را بگیره تا نفهمید از کجا خورده اید که اینقدر او را زجر میدهید.
در حالیکه احساس میکردم خون در رگهایم منجمد شده با پاهای بی رمق ارام بلند شدم.مادرشوهرم با نگرانی گفت:
عزیزم شام اینجا بمون.انگار حالت خوب نیست.
نرگس با خنده گفت:معلومه که نباید حالش خوب باشه.وقتی ادم بفهمد که شوهرش زن صیغه ای داره که دیگه...
مادر شوهرم حرف او را با فریاد قطع نمود و گفت:خفه شو دختره ی دیوانه.تو هم مانند پدرت یک حیوان هستی.یک حیوانی که حتی از خوک هم کثیفتر است.چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟مگه نمیدانی او حامله است که اینطور عذابش میدهی؟
گونه مادرشوهرم را بوسیدم و به سرعت از خانه خارج شدم.باورم نمیشد که سجاد با من این کار را کرده است.اصلا نمیتوانستم در خانه آرام و قرار بگیرم مانند مرغ سرکنده این ور و ان ور میرفتم.با خودم میگفتم:پس معلوم شد که چرا سجاد یک شب درمیان به خانه می اید.خدای من باورم نمیشد که او به همین راحتی عشق بین من و خودش را از یاد برده باشد.پس اون حرف ها چی شد؟!وای خدای من کمکم کن الهی همه ی این حرفها دروغ باشه و فقط نرگس از روی حسادت این حرفها را زده باشد.
ساعت یازده شب بود که سجاد با تنی خسته به خانه آمد.آرام سلامی کرد و به اتاق خواب رفت.سعی کردم به اعصابم مسلط شوم و به اجبار اب دهانم را قورت دادم و به اتاق خواب رفتم.او داشت لباس هایش را در می اورد.در حالیکه به او نزدیک میشدم به اجبار لبخندی زده و گفتم:عزیزم تا این وقت شب کجا بودی؟بعد دستهایم را دور کمرش حلقه زدم.سجاد با خستگی دستهایم را از دور کمرش باز کرد و مرا آرام کنار زد و گفت:
می خواستی کجا باشم؟!دنبال یک لقمه روزی بودم.لطفا بگیر بخواب که خیلی خسته هسم و اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم.

ادامه دارد.............

ssaraa
06-09-2009, 06:59
قسمت چهل و چهارم:40:
---------------------------------------
بغضم را فرو خورده و گفتم:تازگیها دیگه حالم را نمیپرسی.انگار نه انگار که بچه ات تو شکمم است و خیلی منواذیت میکنه.
سجاد در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت:
ای بابا.حالا من باید چکار کنم.مگه دکتر تو هستم که اینها را به من میگی؟اگه زیاد اذیتت میکنه بهتره بروی دکتر ، تازگیها خیلی برام ناز میکنی و منهم اصلا حوصله ی ناز کشیدن ندارم.
در حالیکه سعی میکردم عصبانی نشوم ارام گفتم:
ببینم حوصله ی سوسن خانم را داری که نگذاری او ناراحت شود؟!
احساس کردم سجاد جا خورد ولی به روی خودش نیاورد با اخم گفت:داری آخر شبی چرت و پرت میگی!
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.در حالیکه صدایم کمی بلند شده بود گفتم:این چرت و پرت ها را خواهرت نرگس بهم گفته.سجاد خواهش میکنم بگو که حرفهای خواهرت همه دروغه.بگو که تو سوسن را صیغه نکردی ، بگو که انها می خواهند بین ما جدایی بیاندازند.
سجاد از روی تخت بلند شد و با اخم گفت:
گناه که نکردم.زنا که نکردم.خب دوستش داشتم و او را برای خودم عقد کردم.حالا ببینم این به تو چه ربطی داره؟!
با ناباوری به صورت سجاد چشم دوختم نمیدانستم به او چه بگویم.
سجاد با عصبانیت گفت:
حالا خوبه که مانند بعضی از مردها دو تا هوو را با هم یک جا نگذاشته ام که تو داری پرپر میزنی.پس بدان هنوز دوستت دارم که این کار را نکردم.حالا بگیر بخواب و مسخره بازی درنیار.
از این همه بی چشم و رویی سجاد تعجب کردم.باور نمی کردم این همان سجاد باشد که من تمام زندگیش بودم.چقدر آدمها زود تغییر میکنند و پول چشمانشان را کور میکند.
بدون اینکه اعتراض و یا داد و فریادی را بیاندازم از اتاق خواب بیرون امدم و کنار شومینه نشستم.انگار شوکه شده بودم.حالم از زندگیم به هم می خورد.مگه میشد زندگی ادم در یک چشم به هم زدن ویران بشه.احساس سرما می کردم.خودم را به کنار دیوار شومینه چسباندم با خودم گفتم:
ارسلان حق داشت که میگفت نباید به هم طبقه بودن توجه کنی.این ایمان و شرف انسان است که باید در یک طبقه باشد نه پول و ثروت.او مدام از من می خواست که درباره ی ازدواج با سجاد خوب فکرهایم را بکنم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که از مسجد محل اذان میگویند.آرام و بی رمق بلند شدم وضو گرفتم و به درگاه خدا ایستادم.
با ناله گفتم:خدایا کمکم کن.خدایا شوهرم را دوباره بهم برگردان.خدایا به من رحم کن.خدایا.و دیگه صدای هق هقم در گلو شکست و به گریه افتادم.
ساعت نه صبح سجاد از خواب بیدار شد برایش صبحانه حاضر کردم و سر میز گذاشتم ولی خودم با او سر میز ننشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به اتاق خواب رفتم.بعد از لحظه ای کوتاه سجاد با اخم به اتاق خواب امد و گفت:مگه تو صبحانه نمیخوری؟
بدون اینکه نگاهش کنم ارام گفتم:نه ، میخواهم کمی بخوابم.بعد پشتم را به او کردم و پتو را روی سرم کشیدم.سجاد با عصبانیت گفت:وقتی من توی این خونه هستم دوست دارم که تو هم کنارم باشی.حالا بیا سر میز کنارم بنشین.اینطور غذا از گلوم پایین نمیره.
بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و سر میز نشستم.او هم روبرویم نشست آرام و ساکت بودم.کره و عسل را یا هم مخلوط کرد و جلوی رویم گذاشت و گفت:اینو بخور برات خیلی خوبه.
بدون اینکه به صورتش نگاه کنم مشغول خوردن شدم ولی ان کره و عسل مانند زهر تلخی از گلویم پایین میرفت.
سجاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت لبندی زد و گفت:تازگی ها چقدر زشت شدی!
سکوت کرده بودم و ارام صبحانه ام را می خوردم.
سجاد خنده ای سر داد و گفت:میدانم.چون حامله هستی اینطور شدی.میدانم زن عزیزم بعد از زایمان دوباره خوشگلی خودشو بدست میاره.
همچنان سکوت کرده بودم.سجاد با خشم گفت:وقتی دارم با تو حرف میزنم تو چشام نگاه کن.
ارام سرم را بلند کردم و در چشمهای او خیره شدم.انقدر سرد نگاهش کردم که او با اخم گفت:
فیروزه چی شده؟تو چرا اینطور بی عاطفه و بی علاقه نگاهم میکنی؟
یکدفعه سجاد با خشم بلند شد .رو میز را با تمام محتویاتش به طرف دیوار پرت کرد و همه ی استکانها و وسایل ان با صدای بلند خرد شد.با فریاد گفت:چه مرگت شده؟چرا مثل مجسمه شده ای؟ای بابا زن گرفته ام!حالا که تو را طلاق ندادم که با من ایطور میکنی.
ارام گفتم:بهتره از هم جدا شویم اینطور من راحت ترم.
رنگ صورت سجاد به وضوح پرید و با ناباوری نگاهم کرد و با اخم گفت:کور خوندی.من حاضر نیستم یک لحظه بدون تو زندگی کنم.
با بغض گفتم:پس چرا به من خیانت کردی؟
سجاد با اخم گفت:من کجا به تو خیانت کردم؟خب وقتی دیدم سوسن خیلی دوستم داره و میخواهد همه ی زندگیش را به پای من بریزه من هم قبول کردم و او را عقدش کنم.من حتی یک ذره به او علاقه ندارم چون تورو دوست دارم.پس میشه گفت که من هنوز بهت خیانت نکردم چون عاشقت هستم.فهمیدی؟عاشقت هستم.من تمام این کارها را کردم تا تو راحت زندگی کنی.
در حالیکه اشک میریختم گفتم:
تو اصلا به من فکر نکردی که سر سفره ی عقد با او نشستی.پس تکلیف این بچه چی میشه؟این بود زندگی ارامی که می خواستی برایش فراهم کنی؟من این زندگی پر از خیانت و دروغ را نمی خواهم.تو به من خیانت کردی.خیانت.
سجاد لبخندی زده و بطرفم آمد.گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم من که مدام پیش تو هستم.فقط یک شب در میان پیش سوسن میروم.او هم باردار است.خوب نیست که تنها بماند.
از این حرف سجاد دلم فرو ریخت و احساس کردم دارم ذره ذره خرد میشوم.
سریع بلند شدم و گفتم:شما چند وقته ازدواج کرده اید؟
سجاد در حالیکه بطرفم می امد و من عقب میرفتم گفت:مدت سه ماهه و الان او دو ماهه حامله است.من هم تعجب کردم که چه زود بچه دار شد!
احساس کردم نفسم به سختی بالا و پایین میرود.سجاد دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید ، دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:ولی این بچه برایم خیلی عزیزتره چون از زنی است که قلبا دوستش دارم و تمام زندگی من در گرو عشق اوست.پس لطفا برام اینطور اخم نکن که ناراحت میشوم.
بدون اینکه بدانم چه میکنم سجاد را محکم به عقب هل دادم و به اتاق خواب دویدم و در حالیکه گریه میکردم لبه ی تخت نشستم.
سجاد با اخم به اتاق خواب امد و با فریاد گفت:فیروزه مسخره بازی در نیار.من به اصرار پدرم این کار را کردم.وقتی دیدم سوسن دست از سرم بر نمیداره و عشقی که تو به من داری سوسن هم به من داره قبول کردم که او را وارد زندگیم کنم.مگه چه گناهی کردم که اینجوری میکنی؟
با فریاد گفتم:برو بیرون.دیگه دوست ندارم حتی صدایت را بشنوم.چرا با من این کار را کردی؟تو به من ثابت کردی که حرفهای اطرافیانم در مورد تو درست بوده و تو هنوز بچه هستی.هنوز با مسائل مهم زندگی احساسی برخورد میکنی.هنوز از عشق هیچی سرت نمیشه.برو بیرون دیگه نمیخواهم با تو یک لحظه زیر یک سقف زندگی کنم.
سجاد خنده ی بلندی سر داد .در رابست و بطرفم امد و در حالیکه نزدیک میشد گفت:ولی من تو را دوست دارم و حاضر نیستم یک لحظه از تو دور شوم.
با خشم گفتم:بخدا اگه به من دست بزنی داد و فریاد را می اندازم.برو بیرون ازت متنفرم.
سجاد با لبخند بطرفم امد وقتی خواستم از او فاصله بگیرم محکم مچ دستم را گرفت و گفت:عزیزم میدانی که چقدر دوستت دارم پس با من اینطور برخورد نکن که عصبانی میشوم.
بعد به اجبار منو بطرف خودش کشید.

ادامه دارد............

ssaraa
06-09-2009, 07:07
بچه ها من تو قسمت قبلی که کلی دلم خنک شد........فیروزه حقش بود
-------------------------------------------------------------------------------------------------
قسمت چهل و پنجم:40:
--------------------------------
از ان روز به بعد دیگه نمی توانستم ارام و قرار داشته باشم از اینکه سجاد به من خیانت کرده بود داشتم دیوانه میشدم.سه روز بعد از ان ماجرا یک شب به خانه ی پدر رفتم انها از دیدن من خوشحال شدند و مادرم مدام بهم میرسید.از فوزیه شنیدم که ارسلان به ایران امده است و یک زن فرانسوی را با خودش به ایران اورده که به احتمال زیاد قراره با هم ازدواج کنند.آن زن اسمش نارسیس بود و به گفته ی خانم بزرگمهر دکتر جراح زنان و زایمان است.مادر متوجه ی افسردگی من شده بود و نگران به نظر میرسید و می خواست بداند که چرا من اینقدر افسرده و ناراحت هستم.شب را در همانجا ماندم و به انها گفتم که سجاد به ماموریت رفته است.پدرم خیلی نگران حالم بود و مدام از من پذیرایی میکرد تا راحت باشم.
ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا در امد وقتی پدر در را باز کرد از دیدن ارسلان جا خوردم.او وقتی مرا دید لبخند سردی زد و بعد از احوال پرسی خانم نارسیس همکارش را به من معرفی کرد.وقتی همه دور هم نشستیم ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله در این مدت دو سال و نیم که شما را ندیده ام چقدر بزرگ شده اید درست قیافه ی زنهای جا افتاده را پیدا کرده اید.
لبخند غمگینی زدم و سکوت کردم.تمام فکرم در مورد ازدواج دوم سجاد دور میزد که چرا به من خیانت کرده است؟به این فکر میکردم که کجای کارم اشتباه بوده که به این روز افتاده ام.
ارام بلند شدم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاق فوزیه رفتم.صدای ارسلان را شنیدم که با نگرانی به مادرم گفت:
انگار حال فیروزه خانم زیاد خوب نیست.خیلی رنگ پریده و افسرده بنظر میرسید!
مادر با بغض گفت:نمیدانم امروز چرا اینطور شده ، از وقتی امده زانوی غم بغل کرده و یک کلمه با کسی حرف نمیزنه.من که دارم از حرکات او دق میکنم.
ارسلان با ناراحتی گفت:اگه اجازه بدهید چند لحظه می خواهم با فیروزه حرف بزنم.با این حرف بعد از لحظه ای کوتاه ارسلان به در نواخت و وارد اتاق شد.وقتی او را دیدم به اجبار توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.از جلوی پنجره کنار آمدم.لبخند سردی به او زدم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و ارام نزدیکم شد و گفت:فیروزه ، چی شذه؟تو چرا اینقدر افسرده هستی؟اگه مشکلی داری به من بگو.شاید بتوانم کمکت کنم.
ارام گفتم:چیزی نیست.حالم خوبه و مشکلی ندارم.فقط امروز کمی بی حوصله هستم.بعد بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:تبریک میگم ، نامزد خوشگلی داری.قدرش را بدان و سعی نکن به او خیانت کنی.
ارسلان با تعجب گفت:فیروزه چی شده؟تو چرا اینطوری شدی؟چرا این حرف را زدی؟نکنه سجاد به تو...
سریع گفتم:نه نه.من در کنار او خوشبخت هستم.من خوشبختترین زن دنیا هستم که خودم نمی توانم این خوشبختی را باور کنم.بعد در حالیکه با صدای بلند می خندیدم از چشمانم اشک سرازیر شد و گریه و خنده را با هم مخلوط کردم.ارسلان با ناراحتی بطرفم امد سر مرا روی سینه ی پهن مردانه اش گذاشت و با ناراحتی گفت:فیروزه ، اینقدر به خودت فشار نیار.گریه کن.گریه کن تا سبک شوی.خودت را عذاب نده.خواهش میکنم گریه کن اینطوری به بچه صدمه میرسه.
ناگهان به گریه افتادم و در حالیکه از ته دل گریه میکردم گفتم:ارسلان کمکم کن ، زندگیم نابود شده.منو از این منجلاب نجات بده.من دارم تقاص پس میدهم ، من دل تو را شکستم و حالا سجاد بدجوری قلبم را خرد کرد.خواهش میکنم.دیگه نمیتونم این یکی را تحمل کنم.
آنقدر در آغوش او گریه کردم که حالم بهم خورد و مجبور شدند مرا به بیمارستان ببرند و سرم بهم وصل کنند.ارسلان تا صبح بالای سرم بود از اینکه مرا اینطور درمانده میدید ناراحت بود.تا صبح سه بار به من سرم وصل کردند و ارسلان از کنارم تکان نمی خورد.ساعت ده صبح بود که سجاد به بیمارستان امد وقتی ارسلان را بالای سرم دید کمی جا خورد و با اخم گفت:چرا فیروزه را به اینجا آورده اید؟او چرا حالش بهم خورده است؟
ارسلان با خشم گفت:اینو از من میپرسی؟من نمیدانم تو با این زن چه کرده ای که او را به روز نشانده ای ولی دیگه کور خوندی ، اجازه نمیدهم فیروزه یک لحظه در خانه ی تو به سر ببره.
سجاد با اخم گفت:تو بی خود میکنی ، فیروزه زندگی منه و به هیچ قیمتی حاضر نیستم او را از دست بدهم ، گناه نکرده ام که زن گرفتم.چرا این زن اینقدر جار و جنجال به پا کرده است؟!زن عقد کرده ام اگه از نظر شرعی حرامه بگو؟!!زنا که نکردم او اینطور میکند.
ارسلان که تازه متوجه ی قضیه شده با خشم یقه ی سجاد را گرفت و او را مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:مردیکه ی بی همه چیز توبا او چکار کردی؟تو چطور دلت امد این کار را بکنی؟مگه فیروزه از خوشگلی و خانمی چی کم داشت که این کار را با او کردی؟
آرام گفتم:آقا ارسلان.
ارسلان بخاطر وضع نامناسب من یقه ی سجاد را ازاد کرد و بطرفم آمد و رو کرد به سجاد و گفت:تو بی وجدان هستی.از اینجا برو بیرون تا بیشتر عصبانی نشده ام.
سجاد با خشم گفت:به زن من دست نزن تو اجازه نداری برای من تعیین تکلیف کنی.اون ناموس منه.
ارسلان پوزخندی زد و گفت:میبینم چقدر ناموس سرت میشه که رفتی سر این زت بی گناه زن گرفته ای.تو خجالت نمی کشیدی؟!فیروزه با همه ی بدبختی های تو ، با نداری های تو ساخته است.حالا که اومده مزه ی خوشبختی را بچشه تو با او این کار نامردانه را کردی؟حالم از مردی مانند تو بهم میخوره برو بیرون که نمی توانم تو را تحمل کنم.

ادامه دارد...........

ssaraa
06-09-2009, 07:12
قسمت چهل و ششم:40:
------------------------------------
سجاد با خشم به طرف ارسلان آمد و گفت:
تو گمشو برو بیرون ، اجازه نمیدهم با زن من تنها باشی.
ارسلان بدون اینکه بداند چه میکند مشت محکمی به صورت سجاد زد و او مانند جوجه ای گوشه ی اتاق پرت شد.
با صدای نیمه فریاد گفتم:آقا ارسلان تو رو خدا به او کاری نداشته باش اون هنوز پدر بچه ام است.خواهش میکنم.
ارسلان با خشم گفت:بچه را وقتی بدنیا آوردی باید از او طلاق بگیری.اجازه نمیدهم مانند یک گل در دست این وحشی پرپر شوی.
سجاد با عصبانیت بلند شد و گفت:
من اجازه نمیدهم هیچکس فیروزه را از من جدا کند ، این پنبه را از گوش خودتان در بیاورید.
با ناراحتی گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم منو تنها بگذار.
ارسلان با ناراحتی از اتاق خارج شد.سجاد با خشم نگاهم کرد و بطرفم امد و گفت:تو به اجازه ی کی دیشب به خانه ی مادرت رفتی؟دیشب کمی حال سوسن خوب نبود و من مجبور شدم شب را پیشش بمانم.تو نبایستی بدون اینکه از من اجازه بگیری از خانه خارج میشدی.با اومدن ارسلان دیگه حق نداری به خانه ی پدر و مادرت بروی.
آرام گفتم:می خواهم ازت طلاق بگیرم.
سجاد با خشم گفت:طلاقت نمی دهم و اینکه بچه را چه میکنی؟
با بغض گفتم:اگه اجازه بدهی خودم انرا بزرگ میکنم.
سجاد پوزخندی زد و در حالی که چانه اش از مشت ارسلان ورم کرده بود گفت:ولی من بچه ام را بهت نمیدهم.
ارام گفتم:مانعی نداره ، بچه را به تو می دهم چون نمی توانم لحظه ای با تو زیر یک سقف زندگی کنم.نمیتوانم این همه تحقیر را تحمل کنم.تو منو ساده گیر اورده ای ولی بدان که از این خیانت تو هرگز نمیتوانم بگذرم.
سجاد با خشم گفت:فیروزه بس کن.بهت قول میدهم بعد از اینکه بچه ی سوسن بدنیا امد او را طلاق بدهم.من میتوانم از ان زن چشم بپوشم ولی از تو هرگز نمی توانم بگذرم چون دوستت دارن.خودت بهتر میدانی که من هیچ علاقه ای به سوسن ندارم ولی وقتی خودش به من پیشنهاد کرد که اگه با او ازدواج کنم او از پدرش می خواهد که شرکت را به نامم کند این کار راقبول کردم با این تصمیم که بعد از به نام شدن شرکت او را طلاق میدهم ولی پدر بی شرف او زرنگتر است.گفته شرکت را به نام بچه مان خواهد کرد آنها باعث شدند که بچه ی اولم از بین برود و من باید آنها را به روز سیاه بنشانم.من دیوانه ی تو هستم ، من بخاطر تو این کارها را کردم.فیروزه اذیتم نکن تو که میدانی چطور عاشقت هستم ، این حرکات تو مرا عذاب می دهد.
با بغض گفتم:ولی تو راه را اشتباه رفتی و با این ازدواج کاری کردی که ازت متنفر شوم ، تو منو به پول فروختی.هیچ چیز برای تو و پدرت جز بیشتر از پول ارزش ندارد.
سجاد دستم را گرفت و گفت:فیروزه دوستت دارم.به خدا.
بعد یکدفعه به گریه افتاد.خدای من نمیدانم چی شد که احساس کردم قلبم از اشکهای او داره از جا کنده میشه و سوز اشکهایش را در سینه ام احساس کردم.دلم به حالش سوخت دستش را بوسیدم و گفتم:من هم دوستت دارم.
سجاد دستی به شکمم کشید و با لبخند غمگینی گفت:این بچه برایم خیلی عزیز است تو و او زندگی من هستید.با به دنیا آمدن این عزیز حانه ام با صفاتر و نورانی تر میشه.
در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد وقتی دستهایمان را در دست هم دید نگاه سردی به صورتم انداخت.
سجاد با اخم گفت:دیگه لازم نیست شما از زن من مراقبت کنید.شما میتونید بروید پی کارتان دیگه اجازه نمیدهم کسی او را از من جدا کند.
ارسلان ارام گفت:فیروزه خوب فکرهایت را بکن اون مرد زندگی نیست.چطور میتونی با مرد دم دمی مزاجی زیر یک سقف زندگی کنی؟اون نمیتونه تو و اون بچه را خوشبخت کنه.
سجاد با خشم گفت:به تو هیچ ربطی نداره ، تو نمی خواد او را نصیحت کنی.فیروزه بهتر از هر کس میدونه که چقدر دوستش دارم.
با بغض به ارسلان نگاه کردم و او با ناراحتی ار اتاق خارج شد.
بعد از ترخیص از بیمارستان سجاد مرا یک راست به خانه برد و خیلی به من میرسید.شبها ساعت شش غروب خانه بود و مدام قربان صدقه ام میرفت و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.

ادامه دارد...

ssaraa
06-09-2009, 07:18
قسمت چهل و هفتم
------------------------------------
یک هفته گذشت.یک شب که در کنار سجاد نشسته بودم و با هم حرف میزدیم و او مانند گذشته عشقش را نثارم میکرد ، زنگ در به صدا در امد.وقتی در را باز کردم با تعجب پدرشوهرم ر ا پشت در دیدم.در حالیکه از دیدن او وحشت کرده بودم آرام تعارفش کردم که داخل شود.
پدر شوهرم نگاهی به صورتم و بعد به شکمم انداخت.یک سال و نیم میشد که او را ندیده بودم.با عصبانیت داخل خانه شد.سجاد وقتی پدرش را دید جا خورد و سریع بلند شد و گفت:پدر چی شده که شما به اینجا امدید؟
ناگهان پدرشوهرم به طرف سجاد آمد ، یقه ی او را گرفت و با خشم گفت:مرتیکه ی جوجه.حالا یادت افتاده که زن داری که دیگه از سوسن بیچاره نمیپرسی؟یک هفته است که حتی سری به اون بیچاره نزدی.مرتیکه ی دیوانه سر تا پای سوسن می ازره به این یکی که اه نداره با ناله سودا کنه.خجالت نمی کشی که او ا تنها گذاشتی؟سوسن امروز به دیدن من امده بود و خیلی عصبانی بود.گفت که اگه سجاد امشب به خانه امد که امد و اگه نیامد پدر ما را درمی اورد.مگه تو نمیدانی او قراره برای من ماشین بخره تو با این کار داری اطمینان آنها را از ما سلب میکنی.
سجاد پدرش را به عقب هل داد و با اخم گفت:
فیروزه الان رفته توی هشت ماه.من نمی تونم او را تنها بگذارم.این همه فیروزه تحمل کرد حالا مدتی سوسن تحمل کنه.ای خدا چه غلطی کردم که او را عقد کردم.مدام می خواد کنارش باشم.کنار کسی که حتی حاضر نیستم به صورت خودخواه او نگاه کنم.
پدرشوهرم با خشم گفت:این زن چه نفعی برای تو داره؟جز اینکه برات بدبختی آورده است!تو باید بیشتر به سوسن برسی او با پولش همه ی ما را خوشبخت میکنه.این لباس هایی را که می پوشی و مانند آقاها راه میروی را هم مدیون او هستی.
سجاد با عصبانیت گفت:ولی ارامشی را که فیروزه به من میده را هرگز سوسن به من نداده.عشقی که به فیروزه دارم را هرگز به سوسن ندارم.هرگز ، هرگز سوسن را دوست ندارم در صورتی که حاضرم بخاطر فیروزه بمیرم.فهمیدی بمیرم.تو رو خدا دست از سر ما بردارید من نمیتونم باعث عذاب فیروزه شوم.چرا اذیتم میکنید؟
پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و به طرفم امد ولی سجاد جلوی او را سد کرد و با فریاد گفت:اجازه نمی دهم به زنم حرف بزنی.
پدر شوهرم با فریاد گفت:
پس زودتر لباست را بپوش و پیش سوسن برو او امشب منتظر است.اگه نری غوغا به پا میکند.
سجاد یا ناراحتی به صورتم نگاه کرد.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
سجاد رو به پدرش کرد و گفت:بهتره از اینجا بری من خودم الان با سوسن صحبت میکنم.
پدر شوهرم با فریاد گفت:تو امشب باید پیش او بری تو حق نداری بخاطر این بی سر و پا زندگی ماهارا نابود کنی.
سجاد با خشم گفت:برو بیرون و دیگه حرف نزن.
پدر شوهرم از خانه خارج شد و خیلی تأکید داشت که سجاد امشب به پیش سوسن بره.
با بغض به سجاد نگاه کردم و ارام گفتم:سجاد من نمیتونم تو را در آغوش کس دیگه ای ببینم تورو خدا منو طلاق بده.این جور زندگی کردن جز شکنجه برایم چیز دیگری نیست.چرا داری با این کارت خودت و خانواده ات را نابود میکنی؟پدرت راست میگه من وصله ی تن شما نیستم.بعد به گریه افتادم.
سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم این حرف را نزن.من حتی نمیتونم فکرش بکنم که تو را طلاق بدهم.
با گریه گفتم:چرا ترک تحصیل کردی؟چرا دانشگاه را نا تمام رها کردی؟اگه درس می خواندی تا دو سه سال دیگه برای خودت اقای مهندس بودی و لازم نبود زیر بار منت دیگران بمانیم.تو با این کار زندگی هر دوی ما را نابود کردی.

ادامه دارد.............

ssaraa
06-09-2009, 07:23
قسمت چهل و هشتم:40:
---------------------------------
سجاد دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:
عزیزم دانشگاه به چه درد من میخورد؟وقتی میبینم که همه چیز دارم ، پول ، خانه ، ماشین مدل بالا.همه چیز را در عرض یک سال توانستم بدست بیاورم.چرا با خواندن درس میبایست دو سال دیگه جون بکنم تا بتوانم در سالهای دور به این چیزها دست پیدا کنم؟!
با گریه گفتم:آخه به چه قیمتی اینها را بدست اوردی؟به قیمت نابودی زندگیمان...
سجاد با عصبانیت دستم را فشرد و گفت:
فیروزه بس کن.تو چرا حرف سرت نمیشه؟تو کجا زندگیت نابود شده است؟!کدام یک از فامیلهایت این زندگی که من برایت درست کردم را دارند؟هان بگو.بعد دستم را عقب زد و به اتاق خواب رفت.لباس پوشید و با ناراحتی بیرون امد و گفت:
من مجبورم امشب را پیش سوسن بمانم.حوصله ی اخم و دعوای او را ندارم.تو هم خوب استراحت کن، حق نداری خانه ی پدرت بری.من فردا صبح به خانه میام.
وقتی داشت کفشش را میپوشید ایستاده بودم و با بغض نگاهش میکردم.سجاد با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و گفت:
فیروزه تورو خدا اینجوری نگاهم نکن.باور کن که من بیشتر از همه تو را دوست دارم ولی مجبورم ، مجبور.میدانی.
سکوت کردم.سجاد با پریشانی بطرفم امد و گفت:
عزیزم من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمیکنم.حالا اینطوری نگاهم نکن که وجدانم ناراحت میشود.
ارام گفتم:اگه تو وجدان داشتی با من این کار را نمیکردی.
با این حرف به اتاق خوابم رفتم لحظه ای بعد صدای بسته شدن در به گوشم خورد.برای زندگیم و بچه ی در شکمم ارام گریه می کردم با خودم می گفتم:خدایا زندگی این بچه چه خواهد شد؟!
فردای آن روز با تنی خسته و دلی پر از خون به دانشگاه رفتم.واحدهای درسی را زیاد بر میداشتم تا فقط درس بخوانم و فرصت نکنم به چیزی فکر کنم.استادم به خاطر وضع جسمی من نگران بود و از من می خواست مدتی مرخصی تحصیلی بگیرم و استراحت کنم ولی من قبول نمیکردم چون میدانستم جز فکر و خیال کردن در خانه چیزی در بر ندارم.وقتی غرووب به سجاد به خانه امد من از اتاق کارم بیرون نرفتم و پشت میزم مشغول مطالعه بودم.
سجاد با صدای بلند مرا صدا زدوارام از اتاق بیرون امدم و خیلی سرد به او سلام کردم.سجاد لبخندی زد و بطرفم امد.از پشتش یک دسته گل رز بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:عزیزم تولدت مبارک.
پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گل را گرفتم و به اتاقم برگشتم و گل را روی میزم انداختم.سجاد داخل شد.آرام گفتم:چای میخوری برات بیاورم؟
سجاد لبخندی زد و گفت:نه عزیزم فقط می خواهم کنارم باشی تا وجودت گرمم کنه.
در حالیکه پشت میزم می نشستم گفتم:متأسفانه من خیلی درس دارم و نمیتوانم وقتم را پیش شما هدر بدهم.
سجاد در حالیکه به اجبار حرکات مرا تحمل میکرد کنارم امد ، موهایم را با دست جمع کرد و به شوخی گفت:داری برام ناز میکنی؟باشه عزیزم من هم نازتو میکشم.
ارام با دست او را عقب زدم و گفتم:حال همسرت چطوره؟بچه ات که سالمه؟مگه نه!!
سجاد با اخم نگاهم کرد و گفت:فیروزه من اصلا از این گوشه و کنایه ها خوشم نمیاد.لطفا اذیتم نکن.
پوزخندی زده و گفتم:این گوشه و کنایه نیست چون دارم باهات احوال پرسی دوستانه میکنم.بعد مشغول مطالعه شدم.
سجاد با ناراحتی آهسته گفت:چقدر اخلاقت عوض شده.فکر نمیکردم روزی برسه که تو اینقدر عذابم بدی.
با این حرف از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
دیگه به سجاد احساسی نداشتم او باعث شده بود زندگی که با عشق ساخته بودیم بر باد رود.او منو جلوی تمام فامیلهایم کوچک کرده بود.
ادامه دارد...

ssaraa
06-09-2009, 07:33
قسمت چهل و نهم:40:
----------------------------------
سه هفته گذشت و سجاد به خانه نیامد.برای من هم اصلا مهم نبود.آخر هشت ماهگی را سپری می کردم و خیلی سنگین وزن شده بودم.شبها در خانه تنها بودم و وقتی دردم شروع میشد دوست داشتم سجاد در کنارم بود و قوت قلبم میشد.موقع خواب که میشد ، درد لعنتی به سراغم می امد و جز خودم کسی ناله ام را نمی شنید.استادم نگرانم بود و مدام می خواست که در این ماههای آخر به دانشگاه نیایم.میگفت:دردهای شبانه ات بخاطر فشار کار زیاد است.
مادرم دو روز در میان به من سر میزد ولی نمیدانست که سه هفته است سجاد به خانه نمی اید.چون چیزی به او نگفته بودم.بعد از سه هفته ساعت یازده شب بود که دستگیره ی در به حرکت در امد و سجاد وارد خانه شد.من روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه میکردم.وقتی به پذیرایی امد نگاه سردی به صورت پژمرده اش انداختم و ارام سلام کردم.
سجاد با خستگی به طرفم امد و کنارم نشست.نگاهی به شکمم و بعد به صورتم انداخت و با صدای گرفته ای گفت:حالت چطوره؟از استادت شنیدم که شبها درد داری.نگرانت شدم.امروز به دانشگاه رفتم تا با هم به خانه بیاییم ولی استادت گفت که تو را زودتر فرستاده تا استراحت کنی.
پوزخندی به او زدم و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدم.سجاد دستش را روی دستم گذاشت و گفت:من در این سه هفته به آبادان رفته بودم.ببخشید که تنهایت گذاشتم.مدام نگران حالت بودم.
لبخند سردی زده و گفتم:نه لازم نیست نگرانم باشی چون حالم خیلی خوبه.حتی بهتر از قبل هستم.بعد خواستم از روی کاناپه بلند شوم که سجاد مچ دستمو گرفت و خواست بوسم کند.
در حالیکه نفرت تمام وجودم را گرفته بود او را عقب هل دادم و گفتم:بهم دست نزن.
سجاد با خشم مچ دستم را فشرد وگفت:
چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟بهت که گفتم به آبادان رفته بودم تا از دست تو و اون زنیکه ی عفریته مدتی راحت باشم.فیروزه بس کن تو داری با این حرکات روحیه ی منو خراب میکنی.بعد سرش را نزدیک صورتم اورد انقدر نسبت به او بی احساس بودم که مانند تکه ای یخ بی تحرک نشستم و سجاد این را به خوبی حس کرد.وقتی سرش را از روی صورتم بلند کرد ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد.برای اولین بار بود که دست روی من بلند میکرد با خشم گفت:دوست دارم دستهای گرمت را مانند گذشته دور گردنم حس کنم نه اینکه مانند یک ادم بی احساس کنارم باشی.من تورو با اون علاقه ی گذشته ات میپرستم نه یک آدم اهنی بی احساس.
با عصبانیت بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم.بغض مانند کوهی روی گلویم تلنبار شده بود.سجاد به اتاق امد و با خشم گفت:
فیروزه خودت خوب میدانی که تا بحال دست روی تو بلند نکرده بودم چرا داری کاری میکنی که این کار را بکنم؟نفرت تو منو خرد میکنه.قهر و ناراحتی سوسن اصلا برایم مهم نیست ولی تو نباید برام ناز کنی چون طاقت قهر و ناراحتیت را ندارم.
با گریه گفتم:تورو خدا برو پیش سوسن بمان.اصلا دوست ندارم که تو کنارم باشی.از وقتی که به من خیانت کردی دیگه نمی خواهم ببینمت.وقتی بهم دست میزنی احساس میکنم یک چیز کثیف به تنم خورده است
وبا عصبانیت بلند شدم چمدانم را باز کردم و در حالیکه لباس هایم را در چمدان میچیدم گفتم:من نمیتونم با تو زندگی کنم.به خانه ی پدرم میرم تا قانون تکلیف ما را روشن کنه.تو منو ساده لوح گیر آوردی ولی دیگه بسه.اگه بچه ات را می خواهی باشه وقتی بدنیا امد او را به تو میدهم ولی خواهش میکنم دست از سرم بردار و طلاقم بده.برو با سوسن زندگی کن تو اینطور هم منو عذاب میدهی و هم سوسن را ناراحت میکنی و خودت هم زجر میکشی.دیگه تمامش کن من از تو طلاق میگیرم.
سجاد با خشم بطرفم امد چمدانم را از دستم کشید و گوشه ای پرتاب کرد و بعد چنان سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین پرت شدم و درد شدیدی در کمرم پیچید.
سجاد با خشم گفت:اگه از این به بعد حرف طلاق را به زبان بیاوری بخدا آنقدر میزنمت تا همه چیز را از یاد ببری.من بچه نمی خواهم فقط تورو می خواهم که کنارم باشی چون تو باعث ارامش من هستی.
با فریاد گفتم:ولی من نمیتونم دیگه تورو تحمل کنم ، ازت متنفرم.حالم از دیدن تو بهم میخوره.دوست داشتن و عشق تو برایم هیچ ارزشی نداره.
بدون اینکه بدانم چه میکنم از اتاق خارج شدم و بطرف در خروجی دویدم.می خواستم هر چه زودتر از آن خانه ی لعنتی خلاص شوم.دیگه نمیتونستم این وضع را تحمل کنم.در را باز کردم و سجاد در میان در مرا با عصبانیت از پشت گرفت و در حالیکه خیلی عصبانی بود مرا به عقب کشید و در را محکم بست و چون هنوز من در میان در بودم تا از ان خانه ی نفرت انگیز خلاص شوم در محکم به شکمم خورد و با دردی وحشتناک فریادی کشیدم و دستانم را روی شکمم گذاشتم و روی زمین نشستم.سجاد با وحشت کنارم نشست و با ناراحتی گفت:
فیروزه.بعد با نگرانی مرا بغل کرد و به اتاق خواب برد.احساس میکردم بچه در شکمم به شدت تکان میخورد و لحظه ای آرام و قرار ندارد.از درد به خودم میپیچیدم.
سجاد با نگرانی عرق روی پیشانیم را پاک کرد و با خشمی که به اجبار مهار کرده بود گفت:عزیزم چرا با من این کار را کردی؟چرا داری منو خرد میکنی؟بخدا خشم تو داره منو دیوونه میکنه.همش تقصیر تو بود.چرا می خواهی از من فرار کنی؟به گریه افتاد.
از درد به خودم میپیچیدم و دستهای اورا که از وحشت میلرزید در دست داشتم و ناله میکردم.سجاد سریع بلند شد و برایم شربت قند درست کرد تا ضعف ناشی از دردم را با ان کمی تسکین دهد.کمی دردم ارام شده بود.با چانه ای که هنوز از التهاب درد میلرزید لیوان شربت را ارام سرکشیدم.
سجاد با نگرانی دستی به شکمم کشید و گفت:خدایا کمکم کن تا بچه چیزیش نشده باشد.
لیوان را به سجاد دادم او کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم و با ناراحتی گفت:اگه درد زیادی داری بهتره به بیمارستان برویم تا دکتر توروببینه.
دستش در دستم بود.ناخوداگاه انرا روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:سجاد.و به گریه افتادم.
وقتی سجاد در کنارم بود احساس ارامش میکردم اما با یادآوری اینکه او با زن دیگری همبستر شده است و به زودی قراره همسرش زایمان کنه ناخودآگاه از او متنفر میشدم.
سجاد با پریشانی کنارم دراز کشید و اگر لحظه ای غلطی می خوردم و با از درد ناشی از ضربه ناله ام بلند میشد او سریع کنارم می نشست و با نگرانی میگفت:عزیزم چیه.حالت خوب نیست؟لبخند سردی به او زدم و گفتم:حالم خوبه.تو باید فردا سر کار بروی بهتره بخوابی.سجاد با نگرانی کنارم دراز کشید و در حالیکه اشک بی صدا از چشمانش جاری بود گفت:
خدایا هیچوقت از گناه پدرم نگذر که اینطور منو بیچاره کرد.با این حرف او به طرفش غلتیدم ارام دستم را روی گونه اش گذاشتم و در حالیکه به اجبار لبخند میزدم گفتم:عزیزم بگیر بخواب.اشتباه از من بود که یکدفعه عصبانی شدم.تو اصلا مقصر نیستی.
سجاد با ناراحتی گفت:من نگران بچه هستم.دلم خیلی شور میزنه.آخه در بدجوری به شکمت خورد ، اگه این بچه طوریش بشه من هیچ.قت خودم را نمی بخشم.
دستش را روی شکمم گذاشتم و گفت:ببین چیزی نیست.دخترت سالم و سرحال است.بیدی نیست که با این بادها بلرزه.در صورتی که خودم میدانستم که ضربه خیلی محکم بود و اگه بچه ازبین نرفته باشد به احتمال زیاد ناراحتی پیدا کرده است.چون بعد از ضربه نوزاد بیچاره بدجوری در شکمم به جنب و جوش افتاد و همین امر مرا نگران کرده بود.
ادامه دارد....................

ssaraa
06-09-2009, 07:41
قسمت پنجاه ام:40:
------------------------
سجاد لبخند غمگینی زد و گفت:تو از کجا میدانی بچه مان دختر است؟شاید یک پسر تپل مانند من باشه.
لبخند سردی زدم و گفتم:من مطمئنم که دختر است چون سونوگرافی کرده ام.
سجاد با خوشحالی از روی تخت به طرفم نیم خیز شد و با صدای کمی بلند گفت:جدی میگی فیروزه؟!وای چقدر عالیه.من خیلی دوست دارم یک دختر خوشگل مثل تو خدا بهم بده.
از خوشحالی او دلم به شوق افتاد ولی از طرفی نگران بچه ام بودم.فردا صبح سجاد منو تا جلوی در دانشگاه رساند و خیلی تأکید داشت که حتما خودم را به دکتر نشان بدهم.استادم خیلی مهربان بود و توجه زیادی به من نشان میداد.وقتی آنروز رنگ صورتم را پریده و ناراحت دید با نگرانی بطرفم امد و حالم را جویا شد.
لبخند سردی زده و گفتم:حالم خوبه.بعد سر کلاس نشستم.خانم استادم در کلاس تمام توجهش به من بود و از اینکه رنگ پریده و ناراحت بودم نگران بود.انروز سر کلاس متوجه شدم که بچه اصلا در شکمم تکان نمیخوره.نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم.تا شب تمام حواسم به حرکات بچه بود ولی او اصلا در شکمم تحرکی نداشت.از طرفی میترسیدم پیش دکتر بروم.میترسیدم خبر بدی بهم بدهد.
آن شب سجاد به خانه نیامد ولی ساعت ده شب با من تماس گرفت و از حالم جویا شد و خیلی سرد و بی میل به او گفتم که خوب هستم و لازم نیست نگرانم باشد و با کنایه ادامه دادم:امیدوارم شب خوبی را کنار همسرت بسر ببری.سجاد در حالیکه عصبانی بود و از لحن صدایش مشخص بود که رنجیده است گفت:من فقط در کنار تو خوشبخت و خوش هستم.فقط تو میتونی منو خوشبخت کنی.دوستت دارم باور کن ودیگه اینقدر کنایه نزن که بدجوری عذاب میکشم.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:اجازه میدهی فردا پیش مادرم بروم؟مدت یک ماه میشه که پدرم را ندیده ام.بیچاره مادرم مدام به من سر میزنه و هنوز نمیدونه که تو با من چه کرده ی و من هم چیزی نگفته ام.خیلی دلم برای پدر و فوزیه تنگ شده است.اگه اجازه بدهی به دیدنشان بروم.خیلی ازت ممنون میشوم.
سجاد با دو دلی گفت:باشه میتونی بری ولی می خواهم شب حتما در خانه باشی.سلام منو به مادر و پدرت برسون.
آرام گفتم:باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش.خدانگهدار.
بعد گوشی تلفن را با حرص محکم روی شاسی گذاشتم.از اینکه او شب را پیش زن دیگری به سر میبرد داشتم دیوانه میشدم و ناخودآگاه نفرت در دلم بیشتر میشد.
با خودم میگفتم:خدایا چقدر در زندگی تحقیر شده ام.
میدانستن ارسلان داره از ته دل به زندگی من با خوشحالی می خنده و مرا مورد تمسخر قرار میده.از خودم بدم امد و از زندگی کردنم حالم بهم میخورد ولی بعد یکدفعه به یاد بچه ام افتادم.بچه ای که برای اینده ی نامعلومش از حالا نگران بودم.او از صبح تکان نخورده بود و همین در دلم وحشت انداخته بود.با فکری آشفته به اتاق خواب رفتم.به خودم لعنت فرستادم که چرا به دکتر نرفته ام.شب بیشتر حواسم به بچه بود ولی اثری از تکانهای ان عزیز را حس نمیکردم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم استاد طبق معمول خواست از نگرانی و رنگ پریدگی بیش از حدم بداند و من با ناراحتی گفتم:
از دیروز تا بحال احساس میکنم بچه در شکمم تحرکی ندارد.استاد از من خواست که با او به یکی از اتاقهای دانشگاه بروم وقتی استاد شکمم را دید با ناراحتی گفت:خدای من چرا شکمت کبود شده؟بعد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و با اخم گفت:تو داری به من دروغ میگی.حتما اسیبی دیده ای که شکمت کبود شده است.بگو چی شده؟شاید بتوانم کمکت کنم.
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست شکمم به در خورده است.
استاد با ناراحتی گفت:حتما با شوهرت حرفت شده؟میدانم که اینطور است چون با شوهری که تو داری باید هم با هم مشکلی داشته باشید.
با اخم گفتم:مگه شوهرم چش است که این حرف را میزنید؟او من و بچه ام را دیوانه وار دوست دارد.
استاد پوزخندی زد و گفت:لازم نیست از او حمایت کنی.هر کی ندونه من که میدونم که او مرد زندگی نیست.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟!حیف تو که با این همه نجابت و قشنگی با او زیر یک سقف عمرت را هدر میدهی.
از این حرف او احساس کردم عرق سردی روی پشتم نشست.از روی تخت بلند شدم و با ناباوری گفتم:این دروغه ، شوهر من معتاد نیست.شما باید اینو به من ثابت کنید.
استاد فکر نمیکرد من از این موضوع خبر ندارم با ناراحتی گفت:یعنی تو متوجه نشده ای او معتاد است؟!
با بغض گفتم:نه اون معتاد نیست.من نمیتونم باور کنم ، چرا؟!میدونم مدتی هست که سیگاری شده ولی معتاد نه.نه اون نمیتونه با خودش این کار را بکنه.
خواستم از روی تخت بلند شوم که استاد مانع شد و با ناراحتی گفت:هنوز معاینه ات نکرده ام.به اجبار خواست دوباره دراز بکشم.
اشک بی اختیار از روی گونه ام می غلتید.ارام گفتم:شما چطور متوجه شدید که او معتاد است؟
استاد در حالیکه فشار کمی به شکمم وارد میکرد گفت:شوهرت تازه معتاد شده است.مدت یک ماه میشه ولی تا دیر نشده باید جلوی او را بگیرید.چند وقت پیش او را در بیمارستان دیدم ، آمده بود آزمایش خون بدهد فکر کنم حتما بیماری داشت که دکتر معالجش برای او ازمایش نوشته بود و چون من به شوهرت که با چند برخورد با او اشنا شده بودم شک داشتم و حس میکردم او از نظر روحی نامتعادل است ، خودم ازمایش او را انجام دادم و بعد شک من به یقین تبدیل شد و متوجه شدم او تازه معتاد شده است.بعد استاد با نگرانی گفت:بهتره با هم به بیمارستان برویم باید از شکمت سونوگرافی بشه.امیدوارم حدسم غلط از اب درباید.پاشو.می بایست دیروز این موضوع را به من می گفتی.نمیدانم تو چرا اینقدر خود آزار هستی!!بعد به اصرار خواست که با او به بیمارستان بروم.قلبم به شدت میزد و میدانستم خبر ناگواری از دکتر میشنوم ولی نمی خواستم باور کنم.باور کردنش باعث فرو پاشی زندگیم میشد.چون فقط همین بچه باعث ادامه ی زندگیم با سجاد میشد و میتوانستم تمام بدیهای او را تحمل کنم.
وقتی سونوگرافی به اتمام رسید ، دکتر با ناراحتی به استاد و من نگاه کرد و گفت:متأسفم.بچه مدت دو روزه که از بین رفته است.باید هر چه زودتر او را بیرون بیاوریم.ممکنه رحم عفونت کنه.
استاد با افسردگی نگاهم کرد.بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:نه.میخواهم تا فردا بچه ام را داشته باشم.
استاد با خشمی پنهان گفت:فیروزه این دیوانگیست.مگه نمی شنوی دکتر چی میگه؟همین الان باید بستری شوی.به گریه افتادم.استاد سرم را روی سینه اش گذاشت و مادرانه نوازش کرد و با ناراحتی گفت:عزیزم ، متأسفم.گریه نکن.قسمت این بچه همین بود که تا چشم به جهان باز نگشوده از ما جدا شود.
در میان هق هق تلخم گفتم:فقط اجازه بدهید امشب را با او باشم.بهتان قول میدهم فردا همینجا باشم تا او را از من جدا کنید.
استاد وقتی بی تابی مرا دید گفت:باشه عزیزم.بعد مقداری دارو بهم داد و گفت:هر شش ساعت اینها را بخور تا مشکلی پیش نیای.آرام و با دلی اکنده از مصیبت کودک به دنیا نیامده ام تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم.احساس می کردم بدبخت ترین موجود روی زمین هستم.احساس مادر داغدیده ای را داشتم که از مرگ فرزندش بی تاب بود.در نزدیکی بیمارستان پارک کوچک و زیبایی بود.بوی چمن تازه به مشامم رسید و همان باعث میشد بغضی که در سینه خفه کرده ام مانند گردو و غباری پراکنده شود و بر اثر این بوی خوش فرونشیند و کمی آرامم کند.احساس میکردم دارم در دره ای پرت میشوم که انتهایی ندارد و معلق در زمین و آسمان گیر کرده ام.
مردی را دیدم در حالیکه دست زن باردارش را گرفته بود در پارک قدم میزد و آرام صحبت می کردند و بعد لبخند دلنشینی روی لبهایش مینشست.مرد گهگاهی بطرف من نگاه میکرد و بعد به زنش اشاره میکرد تا مرا ببیند.بعد به زنش اشاره کرد تا مرا ببیند.لحظه ای فکر کردم که دارند مرا مسخره میکنند.خشمگین بلند شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که زن به سرعت بطرفم آمد و گفت:ببخشید خانم لطفا صبر کنید.
ایستادم.زن لبخندی زد و گفت:میتونم بپرسم بچه ی چندم شماست؟در حالیکه در دلم غم بزرگی سنگینی میکرد لبخند سردی زده و گفتم:بچه ی اولم است ولی یک ساعت قبل متوجه شدم که اون مرده.
زن با نگرانی خاصی پرسید:وای خدای من ، چطور شد که بچه مرده است؟نکنه؟وای نه...
وقتی نگرانی زن را دیدم لبخندی زده و گفتم:نترسید.میدانم شما بچه ای سالم و مانند پدرش مهربان بدنیا می آورید.من بر اثر...خدایا چطور به او بگویم!؟خدایا چطور بگویم که من و پدرش باعث مرگ عزیزمان شدیم.به اجبار بغضم را فرو دادم و آرام گفتم:من از پله ها افتادم و بچه ام را از دست داده ام.شما باید مواظب خودتان باشید.
زن با ناراحتی گفت:خیلی برایتان متأشفم.حیف شد این همه زحمت کشیدید و حالا بر اثر یک حادثه.
حرف او را قطع کرده و گفتم:با اجازه من دیگه باید بروم چون نمیتونم زیاد سر پا بایستم.با عجله از پارک خارج شدم آنقدر به سرعت از جلوی چشمش دور شدم که آن زن و شوهر در بهت ماندند.

ادامه دارد..

ssaraa
06-09-2009, 14:48
قسمت پنجاه و یکم:40:
-----------------------------
ساعت چهار بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم به دیدن پدر و مادرم بروم.وقتی زنگ را فشردم با تعجب دیدم ارسلان در را به رویم باز کرد.از دیدن او با شرمندگی و خجالت سرم را پایین انداختم وارام سلام کردم.او نگاه سردی به صورتم انداخت و با تمسخر گفت:سلام خانم خوشبخت.حالتون چطوره؟حال مرد بزرگتان چطوره؟خوب هستند؟
در حالیکه سرم پایین بود گفتم:چرا هر چه زنگ میزنم مادر و پدرم در را باز نمیکنند؟
ارسلان در حالیکه در را پشت سرم میبست گفت:
بخاطر این در را باز نمیکنند چون همه شان در خانه ی ما هستند و مادر و فوزیه خانم زودتر تشریف آورده اند.حالا شما بفرمایید خانه ی ما تا آنها شما را ببینند.
آرام گفتم:مگه در خانه ی شماچه خبر است که همه امشب آنجا هستند؟
ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:هم اینکه شاید نامزدی من باشد و به احتمال زیاد خواهر عزیزتان به زودی به خانه ی شوهر میرود.
با تعجب به ارسلان نگاه کردم و گفتم:منظورتون چیه؟
ارسلان خنده ای کرد و گفت:پسر عموی عزیز بنده از خارج برگشته است و وقتی شنید که فوزیه خانم هنوز ازدواج نکرده است خیلی خوشحال شد و از من خواست کاری کنم که او بتواند فوزیه خانم را ببیند و من هم امشب آنها را دعوت کردم تا دوباره عشق مرده ی انها تبدیل به یک عشق رویایی و آتشین شود.
آرام گفتم:خوب نامزد شما چه کسی...اوه ببخشید اصلا حواسم نبود که همان دختر خارجی نامزدتان است.
ارسلان لبخندی زد و گفت:اون موقع ما فقط یک همکار بودیم ولی شاید امشب از او خواستگاری کنم.دختر خیلی خوب و فهمیده ای است.
گفتم:من دیگه باید برگردم.سجاد گفته باید شب حتما در خانه باشم اگه میشه لطف کنید مادرم را صدا بزنید تا او را ببینم.
ارسلان ناخودآگاه اهی کشید و با صدایی که ناگهان تغییر کرد گفت:تعارف نکن.طفلک فوزیه خانم خیلی دلش برای شما تنگ شده.بفرمایید داخل ساختمون تا ایشون شما را ببینند.
من هم چون دلم برای فوزیه تنگ شده بود قبول کردم و پا به خانه ی انها گذاشتم.مادر و فوزیه و خانم بزرگمهر از دیدن من چنان خوشحال شدند که همگی دورم حلقه زدند.در حالیکه جمع صمیمی انها بغض سینه ام را بیشتر میکرد
گفتم:من باید تا شب نشده به خانه بروم.سجاد دلواپس میشود.
نارسیس دختری زیبا و خوش هیکل بود.نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و با ارسلان آرام صحبت کرد.ارسلان با نگرانی به چهره ام چشم دوخت و رو به مادرش و مادرم کرد و گفت:
لطفا کمی فیروزه خانم را راحت بگذارید مگه نمیبینید او باردار است.بعد رو به من کرد و گفت:اجازه میدهی نارسیس در اتاق دیگه ای شما را معاینه کند؟
لبخند غمگینی زده و گفتم:دو ساعت قبل از سونوگرافی امده ام.لازم به معاینه نیست.
مادر در حالیکه از دیدن من که مدت یک ماه میشد به خانه شان نرفته بودم بی نهایت خوشحال بود و گفت:عزیزم تورو خدا از سجاد اجازه بگیر که امشب را پیش ما بمانی.پدرت خیلی دلتنگی تورو میکنه.خواهش میکنم.
وقتی اصرار و خواهش های مادرم را دیدم رو به ارسلان کرده و گفتم:اجازه میدهید من چند دقیقه تلفن را اشغال کنم؟
ارسلان با اخم گفت:چرا اجازه میگیری؟این خانه متعلق به شماست.
نارسیس دوباره به طرفم آمد و با لهجه ی دست و پا شکسته به فارسی گفت:اگه اجازه بدهید مایلم شما را معاینه کنم.من کمی به وضعیت شما شک دارم.
لبخند سردی زده و گفتم:لطفا راحتم بگذارید.گفتم که تازه از سونوگرافی آمده ام.
نارسیس به ارسلان نگاه کرد و دوباره به زبان خارجی یه چیزهایی گفت.من گوشی را برداشتم در همان لحظه ارسلان به طرفم امد و با نگرانی گفت:فیروزه تو چقدر کله شقی.بگذار نارسیس معاینه ات کنه.
با خشم گوشی را روی شاسی کوبیدم و با صدای کمی بلند و عصبی گفتم:چیه؟چرا دست از سرم بر نمیدارید.آره.میدانم که بچه ام مرده است.خودم میدانم که او را از دست داده ام.لازم نیست که معاینه ام کند .بعد به گریه افتادم.ارسلان و مادر و فیروزه و خانم بزرگمهر با ناباوری به من و شکمم نگاه کردند.
مادر به گریه افتاد و گفت:خدا مرگم بده.آخه چطور بچه از بین رفت؟بالاخره باید دلیلی داشته باشه!
ارسلان گفت:فیروزه چی شده؟نکنه تو...
با گریه حرفش را قطع کردم و گفتم:تقصیر خودم بود.دو روز قبل با سجاد حرفم شد گفتم که چرا دست از سرم برنمیدارد و طلاقم نمیدهد او مرا سیلی زد من هم عصبانی شدم و خواستم از خانه خارج شوم که سجاد منو از پشت گرفت و خواست در را ببندد که در محکم به شکمم خورد.دیروز متوجه شدم که بچه حرکتی ندارد و وقتی سونوگرافی کردم دکتر گفت که...دوباره به گریه افتادم.
ارسلان با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز.بخدا فیروزه دیگه اجازه نمیدهم با او یک لحظه زندگی کنی.باید از روی جنازه ام رد شوی تا به پیش او بروی.در همان لحظه پدر و آقای بزرگمهر به خانه امدند و پدر بعد از شنیدن ماجرا خیلی عصبانی شد و قسم می خورد که اجازه نمیدهد دیگه با سجاد زندگی کنم.
مادر و فوزیه همچنان گیه میکردند.ارسلان رو به من کردو گفت:بهتره هر چه زودتر بچه را بدنیا بیاوریم تو نباید او را همراه داشته باشی.ممکنه اسیب ببینی.
ارام دستی به شکمم کشیدم و با بغض گفتم:آخه چطور همدم تنهای هایم را به فراموشی بسپارم مدت نه ماه او تنها همدمم بود.بی اختیار اشک میریختم.
ارسلان به طرفم امد با ناراحتی اشکم را پاک کرد و گفت:فیروزه گریه نکن.چه بهتر این طفل معصوم این دنیا را ندید، با داشتن همچین پدری جز اینکه عذاب می کشید هیچی به دنبال نداشت.تو باید هر چه زودتر طلاق بگیری.سجاد داره زندگی تورو تباه میکنه.چرا جوانی خودت را به پای کسی میریزی که حتی یک ذره قدر تو را نمیدونه؟!
با گریه گفتم:امروز از استادم شنیدم که سجاد مدت یک ماه هست که معتاد شده او نباید با خودش این کار را بکنه.چرا سجاد داره زندگی خودش و منو نابود میکنه؟
پدر با خشم گفت:خدای من.ما چرا به حرفهای این دختر گوش دادیم و گذاشتیم او خودش را بدبخت کنه.من دیگه نمیتوانم این وضع را تحمل کنم از وقتی که او پا به خانه این بی شرفها گذاشته است روزی نیست که در ارامش بسر ببره.من دیگه این اجازه را به تو نمیدهم.
مادرم با گریه گفت:فیروزه.اگه ایندفعه روی حرف ما حرف بزنی بخدا خودم را میکشم تا از دست من راحت شوی و من دیگه نبینم که جگر گوشه ام داره مانند گل تو دست آن دیوها پرپر میشه.
فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:سجاد یک بچه بیشتر نیست.او هنوز بیست و سه سال داره اون نمیتونه مرد زندگی تو باشه.چقدر بهت گفتیم که این ازدواج آخر خوشی نداره.چقدر التماست کردم که او را برای زندگی خودت انتخاب نکن ولی تو روی یک حرف ایستادی و با لجبازی گفتی که او را دوست داری.
ارسلان با ناراحتی گفت که گذشته ها دیگه گذشته.باید از این به بعد جلوی هر حادثه ای را بگیریم.
مادر با گریه گفت:خدا از پدر شوهرش نگذره او بود که زندگی آنها را تباه کرد.پارسال بچه ی چهار ماهه اش را در شکمش کشتند و حالا بچه ی پا توی نه ماه گذاشته اش را سر به نیست کردند.می ترسم بعدا خود دخترم را نابود کنند.
ارسلان با ناراحتی گفت:وای خدای من.یعنی...بعد سکوت کرد و پس از لحظه ای با خشم و فریاد گفت: فیروزه.بخدا اجازه نمی دهم به ان خانه برگردی.اگه بخواهی بروی قلم پایت را می شکنم.
از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:ای خدای من.این اقا می خواد پاهای منو بشکنه پس بهتره پیش شوهر خودم بروم لااقل او اسیبی به من نمیرسونه.همه در حالی که اشک میریختند زدند زیر خنده.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:دیگه اجازه نمیدهم حرف تو حرف بشه ، فهمیدی؟حالا آماده شو که به بیمارستان برویم.
دوباره غم عظیمی در دلم نشست.با ناراحتی گفتم:نه.امشب را تحمل کنید فردا حتما به بیمارستان میروم.و اینکه بهتره سجاد بدونه که چه اتفاقی برای بچه مان افتاده است.بعد گوشی را برداشتم.
ارسلان دستش را روی شاسی گذاشت و گفت:بهتره من صحبت کنم.
با نگرانی گفتم:نه این حرف را نزن اگه سجاد بفهمه که شما اینجا هستید هزار جور فکرهای...
ارسلان با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:
وقتی تو می خواهی از او طلاق بگیری ، دیگه نباید به این چیزها فکر کنی.احساس میکنم تو هنوز برای طلاق گرفتن از او دو دل هستی.
با ناراحتی مگاهش کردم و ارام گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم اجازه بدهید خودم با سجاد صحبت کنم.
ارسلان با خشم گوشی را به دستم داد و گفت:چقدر دوست دارم این مرد بی غیرت را خفه کنم.
شماره ی شرکت را گرفتم.سجاد گوشی را برداشت.خیلی گرم با او احوال پرسی کردم طوری که همه تعجب کرده بودند و مرا نگاه میکردند.
سجاد با مهربانی گفت:عزیزم من یک ساعت دیگه خانه هستم دوست دارم که تو هم آنجا باشی.
با ناراحتی گفتم:ولی من قراره به بیمارستان بروم.باید بستری شوم.
سجاد با نگرانی پرسید:برای چی؟نکنه بچه...بعد سکوت کرد.
با بغض گفتم:بچه از دیروز تا حالا تکان نمیخوره وقتی سونوگرافی رفتم دکتر گفت او مرده است و حالا قراره با اقا ارسلان و مادرم به بیمارستان برویم تا بچه مان را ....بعد به گریه افتادم.
سجاد با عصبانیت گفت:حق نداری با ارسلان جایی بروی.زودتر بیا خانه با هم میرویم و اینکه من باورم نمیشه که بچه از بین رفته است.شاید اشتباهی شده!
با ناراحتی گفتم:نامزد دکتر ارسلان هم به این باور است که بچه مرده.خودم هم نمیتوانم این موضوع را باور کنم.
ارسلان ارام نزدیکم شد و اهسته گفت:ای بابا او هنوز نامزدم نیست که اینطور حرف میزنی.از کنارم رد شد و پیش مادرم ایستاد.
سجاد با خشم گفت:اسم اون دکتر قلابی را نیاور که اعصابم خرد می شه.همین الان بیا خونه ، من هم خودم را می رسانم.بعد گوشی را محکم گذاشت.
رو به مادرم کردم و با ناراحتی گفتم:سجاد اصرار داره به خانه بروم.باور نمیکنه بچه از بین است.نمیدونم چکار کنم.می ترسم اگه نرم او عصبانی شود و غوغا به پا کنه.
پدر با خشم گفت:اون غلط کرده.بی شرف پست فطرت.شوهرت مرد نیست ، اگه مرد بود با یک زن معصوم و بی نوا این کار را نمیکرد.مرتیکه ی بی همه چیز حالا برای ما مهربون شده و زنشو می خواد.
مادر با نگرانی گفت:من دیگه اجازه نمیدهم پا توی اون خونه بگذاری.آنها ما را ساده لوح گیر آورده اند و هر کاری دلشان می خواهد با دختر عزیز ما میکنند.مرده شور اون پیر دخترهای زشتشان را ببره.
ارسلان لبخندی زد و گفت:ببینم نرگس خانم هنوز ازدواج نکرده است.
چشم غره ای به ارسلان رفتم او به خنده افتاد.گفتم:من امشب به خانه ی خودم میروم.دلم راضی نمیشه که...
پدر با خشم گفت:بی خود حرف نزن مگر از روی جنازه ی من رد شوی و بطرف در رفت و درها را بست و با اخم گفت:بسه دیگه.هر چی تو گفتی ما همه انجام دادیم حالا تو باید به حرف ما گوش کنی.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟
ارسلان با ناراحتی گفت:این فکر پوچ هم طبقه بودن هم تو را نابود کرد و هم همه ی مار ا نابود کرد.

ادامه دارد.........

ssaraa
06-09-2009, 14:58
قسمت پنجاه و دوم:40:
-----------------------------
در حالیکه کنار مادرم مینشستم گفتم:
سجاد مرد خیلی خوبیست.او دیوانه وار دوستم دارد ولی در چاله ای افتاده که بیرون امدنش جز نابودیش چیز دیگری نیست.هر جور فکر میکنم بعد از مرگ بچه ام نمی تونم با او زندگی کنم ولی هنوز دوستش دارم وقتی کنارم است احساس امنیت میکنم.
ارسلان که حسادت جلوی چشمان حالت دار و کشیده اش را گرفته بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و با حرص گفت:
نمیدانم از کی تا حالا کنار ادم معتاد زندگی کردن امنیت و اسایش به همراه داره که تو این حرف را میزنی!!
ارام بلند شدم رو به مادرم کرده و گفتم:اجازه میدهید به خانه ی شما بروم؟می خواهم استراحت کنم.
ارسلان سریع بلند شد و گفت:میتونی در اتاق من استراحت کنی.لازم نیست به خانه ی خودتان بروید چون امشب همه دور هم هستند و خوب نیست شما تنها در خانه باشید.
مادر و خانم بزرگمهر حرف او را تاکید کردند و من همراه خود ارسلان به اتاق او رفتم.هیچوقت پا در اتاق او نگذاشته بودم.اتاق بزرگ و بسیار زیبا بود.او بطرف میز بزرگی رفت و قاب عکسی را روی میز خواباند و به طرف من برگشت و گفت:خوب استراحت کن وقتی مهمانها امدند صدایت میزنم.روی کاناپه دراز کشیدم.ارسلان با تعجب گفت:تو چرا اونجا دراز کشیدی؟بیا روی تخت بخواب اونجوری نمیتوانی راحت باشی.
در حالیکه از خوابیدن روی تخت ارسلان کمی معذب بودم گفتم:اینجا راحت تر هستم.
ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:چرا میترسی؟من که می خواهم از اتاق خارج شوم.نترس در این اتاق هیچ گوریلی وجود نداره.من هم دارم بیرون میروم.
با اخم گفتم:من منظوری نداشتم.بعد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم و به ارسلان چشم غره رفتم و ارسلان خندید و از اتاق خارج شد.
لبخند غمگینی زدم و روی تخت دراز کشیدم.غلتی زدم و چشمم به قاب عکسی افتاد که ارسلان ان را روی میز خوابانده بود افتاد.کمی وسوسه شدم بدانم ان چه عکسی بود که ارسلان ان را از من مخفی کرده است.بلند شدم و عکس را برداشتم و با ناباوری دیدم عکس خودم است.عکسم در حالتی بود که زیر درخت صنوبر نزدیکی خانه مان نشسته ام و کتاب در دست دارم و مشغول خواندن هستم.با خودم گفتم:او کی این عکس را از من گرفته که متوجه نشده ام.حتی روسری هم بر سر نداشتم و موهای بلندم کمی روی زمین پخش شده بود.از ته دل وجدان ناراحت بود که چرا عکس بدون روسری من در اتاق مردی نامحرم بود ، عکس را سر جایش گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر بچه ی به دنیا نیامده ام قلبم را میفشرد.یاد لباس هایی که با چه ذوقی برایش خریده بودم افتادم.بی اختیار اشک از چشمانم میریخت و قلبم از درد فرزندم میلرزید.لحظه ای خوابم برد و نمیدانم تا چه مدتی خوابیده بودم که صدای فریاد سجاد به گوشم رسید که مرا صدا میزد و با صدای بلند میگفت:
فیروزه کجا هستی؟بیا برویم خونه.فیروزه.
بعد صدای خشمگین پدرم به گوشم می خورد که گفت:
مرتیکه ی نفهم من میگم اون نمی خواد به خانه ی تو بیاد من طلاق او را از تو میگیرم.تو مرد نیستی اگه مرد بودی بچه ی توی شکمش را نمیکشتی.
با وحشت از روی تخت پایین امدم روسری سرم کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت به طبقه ی پایین رفتم.وقتی داخل پذیرایی شدم میان در شیشه ای بزرگی که به طرف باغ باز میشد و منظره ی قشنگی به پذیرایی میداد ، سجاد را دیدم.ناخودآگاه خواستم به طرفش بروم که ارسلان مچ دستم را گرفت و با خشم نگاهم کرد.سجاد با عصبانیت گفت:به زن من دست نزن بگذارید به سر خونه زندگیش بیاید
ارسلان رو به من کرد و گفت:تو دوست داری با این نامرد زندگی کنی؟
به صورت معصوم سجاد چشم دوختم.قلبم از نگاه التماس امیز او فرو ریخت.
ارسلان با ناراحتی گفت:فقط فکر کن ببین او با تو چه کارهایی که نکرده است.
پدر با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز زنش را کتک کیزنه و بعد میگه عاشق زنشه.
ارام دستم را از دست ارسلان بیرون کشیدم و بطرف سجاد رفتم.سجاد به سرعت دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید و بغلم کرد.بوسه های سجاد را روی سرم حس میکردم در حالیکه سرم روی سینه اش بود و دستهای پر از مهرش دورم حلقه شده بود گفتم:سجاد نمیتونم باور کنم که بچه مان مرده است.همش تقصیر ما بود.سجاد در حالیکه با بغض حرف میزد گفت:
عزیزم گریه نکن.حالا بیا برویم خونه که حالم داره از این ادمهای بهم میخوره.انها میخواهند تورو از من جدا کنند.
از این حرف عصبانی شدم و به اجبار جلوی خشمم را گرفتم.ارام سرم را بلند کرده و گفتم:وقتی داشتی با سوسن عقد میکردی چرا حالت از این بی وجدانی بهم نخورد؟مگه او با این کار نمی خواست من و تو را از هم جدا کنه؟بعد در حالی که لحن صدایم خشمگین میشد ادامه دادم:چرا وقتی پدرت داشت تو را وادار میکرد تا با سوسن ازدواج کنی حالت بهم نخورد؟بعد از آغوشش بیرون آمدم ولی سجاد مچ دستم را محکم گرفت و با خشم آشکارا گفت:
برویم خانه.من اجازه نمیدهم هیچکس تو را از من جدا کنه.بهت قول میدهم سوسن را همین فردا طلاق بدهم.فقط تو به خانه ام برگرد.
هر کاری کردم دستم را از دستش رها کنم نتوانستم و او مرا از جلوی در پذیرایی بطرف باغ کشید.با گریه به پدرم نگاه کردم وقتی نگاه التماس آمیز مرا دید به طرف سجاد امد.دستم را گرفت و وقتی سجاد ایستاد مشت محکمی به صورتش زد و سجاد به زمین افتاد.
پدرم مرا درآغوش کشید و سرم را بوسید و با خشم رو به سجاد کردو گفت:دیگه اجازه نمیدهم ما را ساده گیر بیاری.ایندفعه مانند دفعه قبل نیست.اجازه نمیدهم دخترم را مانند کلفت در خانه ات نگهداری.تو جز بدبختی برای او هیچ نبودی.
سجاد با خشم بلند شد و فریاد زد:اون هنوز زن منه.شما نمیتونید او را از من بگیرید.من زندگیتان را به اتش میکشم.به طرف پدرم حمله کرد پدرم منو پشت خودش پنهان کردو با عصبانیت گفت:دست به دخترم بزنی همینجا میکشمت.
مادرم با فریاد گفت:تورو خدا دست از سر دخترم بردار.چرا راحتش نمی گذاری؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟ای بابا طلاقش بده.خدا انشالله ذلیلت کنه.دو سال و نیم است که نگذاشتی آب خوش از گلوی این دختر پایین بره.
ارسلان بطرف من امد بازویم را گرفت و گفت:خوب نیست توی این سر و صدا اینجا بمانی ، تو برو بالا استراحت کن.
سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی لات به زن من دست نزن.تو حق نداری دست زن منو بگیری.
به ارسلان برخورد ولی به اجبار خودش را مهار کرد و گفت:
خفه شو.فکر کرده ای همه مانند خودت نامرد و بی ناموس هستند که این حرف را میزنی؟
با ناراحتی گفتم:تورو خدا کاری به او نداشته باشید ولش کنید.
سجاد با خشم گفت:شماها چرا حرف سرتان نمیشه؟من فیروزه را دوست دارم و حاضر نیستم او را از دست بدهم.حتی اگه بمیرم.
ارسلان با عصبانیت گفت:اگه دوستش داری پس چرا سرش هوو اورده ای؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟
سجاد با فریاد در حالی که از گوشه ی لبش خون می آمد گفت:بخاطر فیروزه این کار را کردم.بخاطر اینکه او راحت باشدوخواستم انتقام بچه ام را از آن عفریته بگیرم ولی راه را اشتباه رفتم.بخدا سوسن را طلاق میدهم بگذارید فیروزه را با خودم ببرم.فیروزه زندگی منه .
دوباره بطرف من امد ولی ارسلان جلوی من ایستاد و جلوی سجاد را سد کرد و گفت:فیروزه نمیتونه با یک معتاد زندگی کنه.همه ی ما میدانیم که تو اعتیاد به مواد مخدر داری.
سجاد جا خوردولی به خودش مسلط شد و با فریاد گفت:می توانستید بهانه ی بهتری باورید.چرا دارید به من تهمت میزنید؟رو کرد به من و گفت:فیروزه اینها دارند دروغ میگویند.با برویم خونه خواهش میکنم.
پدر رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق استراحت کن تا من تکلیف این انگل را روشن کنم.
سجاد با فریاد گفت:فیروزه احمق نشو.بیا برویم خونه.و به طرف ارسلان حمله کرد ولی سجاد در برابر هیکل درشت و ورزیده ی ارسلان مانند بچه ای بود که به اجبار می خواست اسباب بازی محبوبش را از یک مرد بزرگ که در حال تصرف ان بود بگیرد.سجاد یقه ی ارسلان را گرفت و مشتی به صورت ارسلان زد و ارسلان که نمیتوانست طاقت بیاورد و فقط بخاطر من سکوت کرده بود با خشم مشت محکمی به صورت سجاد زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.دلم طاقت نیاورد با ناراحتی گفتم:
خواهش میکنم به او کاری نداشته باشید.
پدرم با عصبانیت بطرف سجاد رفت و او را زیر مشت و لگد خودش گرفت وقتی سجاد را در میان مشتهای سنگین پدر دیدم ناخوداگاه فریادی کشیدم و گفتم:توروخدا ولش کنید.شما دارید او را میکشید.او هنوز شوهرم است.توروخدا دست از سرش بردارید.
پدر دست از زدن کشید و به طرف من امد خواست دستم را بگیرد که امتناع کردم و به طرف سجاد رفتم.او روی زمین افتاده بود و ازدرد ناله میکرد.سرش را در اغوش کشیدم و بی اختیار پیشانی اش را بوسیدم و با گریه گفتم:
پاشو با هم برویم خانه.پاشو بریم.تو دیوانه هستی.دیوانه.
پدر با خشم گفت:اجازه نمیدهم همراه او به خانه بروی.مادرم با گریه گفت:فیروزه تو رو خدا این کار را نکن اون تورو نابود میکنه.
سجاد بی رمق از روی زمین بلند شد.صورتش کبود و خونی شده بود.آقای بزرگمهر که تا ان لحظه سکوت کرده بود با ناراحتی گفت:دخترم تو اشتباه میکنی.این پسر نمیتونه تور و خوشبخت کنه.میدانم دوباره پشیمان میشوی برمیگردی.
پدرم خواست دوباره به سجاد حمله کند که جلوی او را سد کردم و با خشم گفتم:بخدا اگه دست به او بزنید خودم را میکشم.شما حق ندارید او را کتک بزنید.
پدرم وقتی گریه ام را دید ساکت شد.اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:بهتره این اختلاف را با هم رفع کنیم اینطوری خوب نیست که اینچنین به هم میپرید و با هم گلاویز میشوید.
ارسلان با خشم گفت:آخه یک ادم معتاد چی سرش میشه که می خواهید از راه منطق وارد شوید.
باعصبانیت رو به او کرده و گفتم:اقا ارسلان خواهش میکنم اینطور توهین نکنید و با ناراحتی رو به پدرم کرده و گفتم:ما به خانه خودمان میرویم.ببخشید که ناراحتتان کردیم.بعد دست سجاد را گرفتم.
مادر باعصبانیت جلوی رویم ایستاد و با خشم گفت:اجازه نمیدهم به خانه ی این گرگ بروی.
با اخم گفتم:مامان جان سجاد هنوز شوهرم است.نمیتونم او را همینطور رها کنم.شما دلواپس من نباشید.من چیزیم نمیشه.
مادر با فریاد گفت:اگه پاتو از این خونه بیرون بگذاری دیگه حق نداری به اینجا برگردی.تو دیگه پدر و مادر و خواهر نداری.فهمیدی؟!دیگه نباید اینجا بیایی.
پدر با اخم گفت:این حرف چیه که میزنی؟خجالت بکش اون دختر عزیز ماست.
آرام گفتم:باشه مامان جان.دیگه پیش شما نمیام.مادر مرا در آغوش کشید و با صدای بلند به گریه افتاد.من هم گریه میکردم.
سجاد آرام گفت:عزیزم زودتر برویم.نمی خواهم لحظه ای اینجا بمانم.از آغوش مادرم بیرون امدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم همراه سجاد از باغ خارج شدم.وقتی هر دو سوار ماشین مدل بالای سوسن که در اختیار سجاد گذاشته بود شدیم ، سجاد گفت:بهتره به خانه ی پدرم برویم.
با تعجب پرسیدم:برای چه به اونجا برویم؟
سجاد در حالی که صورتش کبود و متورم بود و یک چشمش از کتک های پدرم سیاه و کوچک شده بود گفت:حال مادرم مدتیه خوب نیست و امروز نرگس به شرکت تلفن زد و گفت مادر میگه که میخواد فیروزه را حتما ببینه.بهتره به آنجا برویم.نرگس میگه حال مادرم خیلی بده.
با نگرانی گفتم:چرا زودتر به من چیزی نگفتی؟بعد به صورت سجاد نگاه کردم و ادامه دادم:سجاد منو ببخش.
وقتی صورتت را میبینم عذاب میکشم.من مقصر هستم ، نمی بایست به آنجا میرفتم.
سجاد لبخندی زد و گفت:همین که تو دوباره در کنارم هستی دیگه هیچی برام مهم نیست.دوستت دارم.هیچوقت فکرش را نمی کردم تو حرفی از طلاق بزنی ، وقتی عشق و علاقه ات را میدیم با خودم میگفتم فیروزه به هیچ قیمتی از من جدا نمیشه.با این فکر سوسن را..بعد سکوت کرد و آهی کشید و ادامه داد:ولی از وقتی که تو گفتی طلاق می خواهی تازه متوجه شدم که همه چیز را میتوانی تحمل کنی جز این یکی را...من راه را برای آسایش تو اشتباه رفتم.من گول خووردم و وقتی به خودم امدم دیدم کار از کار گذشته است.فیروزه من ناخواسته به این راه کشیده شدم.پدرم و پدر سوسن توطئه کرده بودن.بخدا من تو را دوستت دارم و حاضرم به خاطر تو همه چیز را از دست بدهم ولی تو را داشته باشم.تو اولین عشق پاکی بودی که در قلبم رسوخ کردی روز جشن را هرگز فراموش نمیکنم.چشماهای معصومت منو گرفتار کرده بود.وقتی میدیدم که تو به هیچ چیز توجه نداری و فقط به فکر درس و حجاب بودی در همان روز عاشقت شدم وقتی به خانه امدم مانند ادمهای عاشق پیشه شبها تو را در آغوش میگرفتم ودر عشق تو به سر میبردم.بعد اهی کشید و با بغض گفت:ای کاش بچه مان زنده بود.چقدر بخاطرش عذاب میکشم.
لبخند سردی زده و گفتم:فراموشش کن ما دوباره میتونیم بچه دار شویم.
درحالیکه دیگه اصلا دوست نداشتم از او بچه دار شوم . بچه های بی گناهمان بر اثر نداشتن خانواده ای درست و حسابی به دست خودمان از بین بروند.این برایم دردناک بود.به بیرون ماشین چشم دوختم و به مغازه ها که داشتند تازه تعطیل می کردند نگاه کردم.
همراه سجاد به خانه ی پدرش رفتم وقتی خواهرهای سجاد صورت برادرشان را انطور دیدند با نگرانی به صورتشان زدند و گفتند که او چرا اینطور شده است و سجاد به دروغ گفت با کسی حرفش شده و دعوا کرده.
مادر شوهر مهربانم در حالی که دیگه نمی توانست خوب حرف بزند با دیدن من اشک از چمانش سرازیر شد.صورتش را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.مادرشوهرم به شکمم نگاه کرد و دستی بع ان کشید ، لبخند غمگینی زد و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:نوه ی عزیزم چطوره؟لبخندی زده و گفتم:حالش خوبه.خیلی منو اذیت میکنه.بعد دستش را گرفتم و بوسیدم.
نرگس با چشم غمزه ای امد و گفت:حالا چقدر ناز میکنه، انگار داره دختر شاه پریان را بدنیا میاره.بچه ی سوسن دیدن داره که از الان دلم براش پر می کشه.
قلبم از این حرف او فرو ریخت و غم بزرگی روی دلم نشست.بغضم را به اجبار مهار کرده بودم.سجاد به دستشویی رفته بود تا صورتش را بشوردودر همان لحظه پدرشوهرم به خانه آمد بلند شدم و به او سلام کردم او جوابم را نداد و کتش را در اورد و روی رخت آویز انداخت.در همان لحظه سجاد از دستشویی بیرون آمد.پدرشوهرم با دیدن صورت سجاد با نگرانی گفت:صورتت چی شده؟کی تورو به این روز در آورده است؟
سجاد به اجبار به لبخندی زد و ناخودآگاه به من نگاه کرد و همین نگاه پدرشوهرم را به شک انداخت.سجاد گفت با کسی دعوا کرده است چون با ماشین تصادف کرده و با راننده ی ماشین گلاویز شده.
پدرشوهرم با اخم گفت:دو ساعت قبل جلوی در خانه ی شما بودم و هر چه زنگ در را زدم کسی باز نکرد.شما کجا بودید؟
سجاد گفت:رفته بودیم پیش خانواده ی فیروزه و به انها سر زدیم.پدرش برایتان سلام رساند.پدر شوهرم چیزی نگفت.رو به سجاد کرد و گفت:هر چه زودتر برو پیش سوسن.او حالش خوب نیست و خواست بهت بگم که حتما امشب به پیش او بروی.
سجاد با اخم گفت:دیشب که حالش خوب بود.چطور امروز...
پدرش حرفش را با خشم قطع کرد و گفت:اون زن حامله است.خب بچه همینجوری به دنیا نمیاد.اون کمی حالش بد شده و خواست که حتما پیشش بروی.حالا پاشو برو ، فیروزه امشب اینجا میمونه و از همین طرف فردا به دانشگاه میره.
شمشاد با خوشحالی گفت:آخ جون چقدر دوست دارم شبی را در کنار ما بمانی.پدرش به او چشم غره ای رفت و شمشاد رنگ صورتش پرید و ساکت شد.
سجاد با نگرانی نگاهم کرد.من از ترس پدر شوهرم سرم را پایین انداخته بودم و دست مادر شوهرم را در دست داشتم.
سجاد با نگرانی بلند شد و گفت:مواظب فیروزه باشید.رو کرد به من و گفت:فردا بعد از ظهر از دانشگاه بیرون نیا خودم میام دنبالت تا با هم به خانه برویم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:باشه منتظرت میمانم.بعد همراه او تا جلوی در رفتم.سجاد با ناراحتی دوباه برگشت و به صورتم نگاه کرد.ارام نزدیکم شد و گفت:منو ببخش.تو زندگی من هستی.من تو رو با دنیا عوض نمیکنم.دوستت دارم.بعد صورتم را بوسید وقتی داشت میرفت محکم مچ دستش را گرفتم او دوباره بطرفم برگشت با بغض نگاهش کرده و گفتم:تو هم مراقب خودت باش.سرم را بوسید و با پریشانی سریع از من دور شد.از نگاهش می خواندم از اینکه مرا تنها میگذارد از ته دل ناراحت است ولی چاره ای نداشت چون از طرفی پدرش او را عذاب میداد و از طرفی سوسن.
ادامه دارد...

ssaraa
07-09-2009, 08:08
قسمت پنجاه و سوم:40:
--------------------------------------
وقتی به اتاق برگشتم پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و گفت:
حالا تو راستش را بگو.چرا سجاد به این روز افتاده است؟میدانم که تو از همه چیز خبر داری.
جا خوردم.انگار او منتظر بود تا سجاد از خانه خارج شود.با صدای لرزان گفتم:خودش که بهتون گفت که...
حرفم را با خشم قطع کرد و گفت:اون به من دروغ گفت و حالا تو حقیقت را بگو وگرنه پدرت را در می اورم.
از پدرشوهرم خیلی حساب میبردم وقتی او مرا مخاطب قرار میداد تمام بدنم به رعشه می افتاد.من مجبور شدم همه چیز را برایش تعریف کنم وقتی داشتم موضوع را می گفتم به وضوح دیدم که رنگ صورتش سفیدتر میشود و خشم بیشتری جلوی چشمانش را گرفت.ناگهان پدر سجاد مانند سگ هاری بطرفم حمله کرد موهایم را دور دستش پیچید و با عصبانیت گفت:
به چه جرأتی شما بی سرو پاها دست روی پسر من بلند کرده اید.پدرت را در می آورم.سجاد بی غیرت است ولی من اجازه نمیدهم شما بچه گداها ما را تحقیر کنید.پدر سگهای بی شرف.
شمشاد با گریه گفت:باباجون تورو خدا زن داداش را ول کنید اون حامله است.
مادر شوهرم فقط با صدای بلند ناله میزد و نرگس همراه پدرش منو کتک میزد و می گفت چرا برادرش را به این روز در ارده ایم.شمشاد موهای نرگس را از پشت کشید و نمیگذاشت او مرا کتک بزند و ان دو خواهر با هم گلاویز شدند خون گرمی از بینی ام سرازیر شد و دردهایی که از مشت و لگد آنها به کمرم و سر و صورتم به وجود می آمد داشت طاقتم را می گرفت.
پدر شوهرم سرم را با خشم به دیوار می کوبید و مرا سیلی میزد و با مشت و لگد به جانم افتاده بود.لگدهای نرگس به کمرم را حس میکردم.شهین فقط گریه میکرد و عکس العملی نشان نمیداد ولی شمشاد از حمایت من دریغ نمیکرد و همچنان نرگس را میزد که او اینچنین مرا زیر مشت خود نگیرد.دیگه نفهمیدم چی شد.بی هوش روی زمین افتادم.
وقتی چشمانم را باز کردم همه جا را تاریک میدیدم.ناله ای زدم و مادرم را صدا کردم.صدای گرم و مهربان استادم را شنیدم که گفت:عزیزم نگران هیچی نباش من پیش تو هستم.حالا استراحت کن.سرم را به طرف صدا برگرداندم و گفتم:
من کجا هستم؟چرا اینجا اینقدر تاریک است؟
استاد دستی به موهیم کشید و گفت:تو در بیمارستان هستی.ان ادمهای وحشی بدجوری تو را کتک زده اند.الان سه روز است که در بی هوشی به سر میبری.خدا را شکر که به هوش امدی،دیگه کم کم داشتم نگران حالت میشدم.
در همان لحظه صدای ارسلان به گوشم خورد، وقتی دید که به هوش امده ام آنقدر خوشحال شد که از چشمانش اشک شوق سرازیر شد.گفتم:چه کسی منو به اینجا آورد؟
ارسلان بالای سرم ایستاد.چشمانم کم کم داشت نورش را به دست می آورد و دیگه صورت ارسلان را خوب می دیدم.روسری سرم نبود.ارسلان روسری را روی سرم گذاشت لبخندی سرد زد و گفت:میدانم اینطوری جلوی من معذب هستی و اینکه شمشاد خواهر سجاد به ما تلفن کرد وحشت زده بود و مدام فریاد میزد که دارند تو را کتک می زنند و خواست که به فریادت برسیم و بعد گوشی را قطع کرد.وقتی با خانواده ات به خانه ی پدر شوهرت آمدیم دیدیم که تو بی هوش روی دست پدر شوهرت هستی و انها دارند تو را از خانه خارج میکنند تا به بیمارستان بیاورند ، پدرت که بین راه کلانتری رفته بود با پلیس رسید در همانجا پدر شوهر و خواهر شوهرت را بازداشت کردند و من هم با پدرم و مادرت تو را به بیمارستان رساندیم.
خدا را شکر که حالت خوبه در این مدت سه روز همه داشتیم دیوانه میشدیم.طفلک مادرت اگه بشنوه تو به هوش آمده ای خیلی خوشحال می شه.بیچاره الان از غصه ی تو توی رختخواب افتاده است و مدام بی تابی میکند.
با بغض گفتم:سجاد کجاست؟
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:تو که دوباره اسم او را آوردی!!سجاد مرده ، رفته بمیره.مرتیکه بی غیرت وقتی تو را در بیمارستان بستری کردیم فردای انروز امد و وقتی تو را در زیر اکسیژن دید مثل دیوانه ها شده بود و بعد پدرت که از او شکایت کرده بود پلیس را خبر کرد و او را بازداشت کردند.آخه اون چطور دلش امد که تو را توی ان وضع بحرانی تنها بگدارد و پیش زن دومش برود؟!
خواستم تکانی به خودم بدهم که احساس کردم خیلی سبک شده ام.با تعجب دستی به شکمم کشیدم ولی متوجه شدم که انها بچه را بدنیا اورده اند.
ارسلان ارام گفت:همان شب وقتی تو را به بیمارستان رساندیم از نارسیس خواستم عملت کند و او دخترت را به دنیا آورد.
با بغض گفتم:اون چه شکلی بود؟
ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:مانند مادرش خوشگل و سفید بود.حالا فراموشش کن و بگیر بخواب.
به گریه افتاده و گفتم:می خواهم از سجاد طلاق بگیرم دیگه نمی خواهم با او زندگی کنم.او از خودش اراده ای نداره و مدام از حرفهای پدرش پیروی میکنه.اما به پدر بگو انها را از زندان ازاد کند دوست ندارم انها در زندان به سر ببرند.
ارسلان در حالیکه سِرم را در دستم جابجا میکرد گفت:
انها باید سزای اعمال کثیف خودشان را ببینند.
گفتم:هیچ کَس جز خدا نمیتونه انها را تنبیه کنه.خواهش میکنم به پدر بگو رضایت بدهد تا آنها آزاد شوند.خود خدای بزرگ میداند به انها چطور جواب بدهد.
ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.حالا بگیر بخواب تا دو روز دیگه مرخص هستی.بعد از اتاق خارج شد.
دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم پدرم زیر پایم گوسفندی قربانی کرد و ارسلان اجازه نداد به خانه ی خودمان بروم و خواست در خانه ی انها استراحت کنم تا نارسیس بهتر مراقبم باشد و وضعیت مرا کنترل کند.نارسیس دختر آرام و صبوری بود و خیلی به من توجه نشان میداد.
هنوز از ازادی سجاد و پدر و خواهرش ساعتی نگذشته بود که صدای سجاد را در باغ شنیدم که مرا صدا میزد.در اتاق خواب ارسلان بودم صدای پدرم را شنیدم که گفت:
تا تو را تکه تکه نکردم از اینجا برو بیرون.
ادامه دارد..............

ssaraa
07-09-2009, 08:19
حالا به نظر شماها این فیروزه هر چی سرش بیاد حقش نیست!!؟؟؟
--------------------------------------------------------------------------:40:قسمت پنجاه و چهارم
---------------------------------
خواستم بلند شوم که سرم گیج رفت.صدای سجاد که با التماس مرا صدا میزد و میگفت که میخواهم زنم را ببینم به گوشم میرسید.
به اجبار از روی تخت بلند شدم و در حالی که دیوارها را میگرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم از پله ها ارام پایین امدم.مادر وقتی مرا دید با وحشت گفت:تو چرا از اتاق بیرون آمدی؟برو استراحت کن.
ارسلان که کنار پدرم جلوی در ایستاده بود متوجه ام شد با نگرانی به طرفم امد و با اخم گفت:
فیروزه چرا دیوانگی کردی؟برو تو اتاقت.
گفتم:می خواهم با سجاد صحبت کنم.مادر زیر بغلم را گرفت و منو جلوی پذیرایی برد.سجاد وسط باغ ایستاده بود وقتی مرا دید با ناراحتی بطرفم امد ولی ارسلان جلوی او ایستاد و با خشم گفت:حق نداری به او دست بزنی.
سجاد با فریاد گفت:ولی او زن منه.به من گفت:عزیزم منو ببخش ، بیا برویم خونه.خودم غلامت هستم و از تو پذیرایی میکنم ، بخدا دیگه اسم سوسن را نمی آورم واز فردا شرکت را ترک میکنم تا دوباره مانند قبل در کنار هم باشیم.دوباره میرم کارگاه قالب سازی کار میکنم.فقط تو دوباره به من فرصت بده و بیا خونه ی من بمان.در کنارم باش.
ارام گفتم:من دیگه نمیتونم این زندگی جهنمی را تحمل کنم.هر طور شده از تو طلاق میگیرم.دیگه هیچی نمیتونه منو مجبور کنه تا با تو زندگی کنم.حالا برو به سوسن برس و نگذار مانند من بدبخت بشه منو نتوانستی خوشبخت کنی لااقل سوسن را خوشبخت کن.
سجاد با خشم گفت:من طلاقت نمیدهم حتی اگه جانم را بدهم.چون دوستت دارم نگاه تو گرمم میکنه تو زندگی من هستی.
ارسلان با عصبانیت گفت:
تو اگه او را دوست داشتی چرا تنهایش گذاشتی و پیش سوسن رفتی؟تو که میدانستی او در ان شرایط روحی که بچه اش را از دست داد بیشتر از همه به تو احتیاج دارد پس چرا سوسن را به او ترجیح دادی؟پس دروغ نگو که دوستش داری دوست داشتن تو قلب نیست.
سجاد با فریاد گفت:فیروزه بیا برویم من طلاقت نمی دهم.به حرفهای این مرتیکه گوش نکن.
با خشم گفتم:دیگه دوست ندارم حتی یک لحظه تو را ببینم.من خیلی برای تو گذشت کردم ولی تو نفهمیدی و این را وظیفه ام دانستی.حالا برو پیش سوسن و به او بگو برگ برنده در دست اوست.حتما امشب را جشن بگیرید.
با این حرف بطرف پذیرایی برگشتم ولی سرم گیج رفت و روی دستهای مادرم بی هوش شدم.وقتی به هوش امدم خودم را در اتاق خواب ارسلان دیدم و مادرم و خانم بزرگمهر هم کنارم نشسته بودند.
ارام گفتم:سجاد کجا رفت:
مادرم در حالی که اشکش را با گوشه ی روسری پاک میکرد گفت:مجبور شدیم به کلانتری زنگ بزنیم تا سجاد دست از سرمان بردارد.او الان بازداشت است.
به گریه افتادم در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد و گفت:
حال مریض ما چطوره؟خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:
باز این دختر هنوز دلش پیش شوهرش است.
ارسلان اخمی کرد و گفت:
سوسن در کلانتری بود ، سند گذاشت و سجاد ازاد شد و او را با خودش بردوبعد ارسلان بطرفم امد و لبخند سردی زد و گفت:
اگه هنوز دلت کتک می خواهد خودم حاضرم این کار را بکنم.
از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:
اقای دکتر خواهش میکنم در این موقعیت با من شوخی نکنید.
خانم بزرگمهر بلند شد و رو به مادرم کرد و گفت:
بهتره برویم شام درست کنیم.الانه مردها سر میرسند و ما هم شام نداریم.هر دو از اتاق خارج شدند.ارسلان لبه ی تختم نشست و گفت:خب حالت چطوره؟
ارام گفتم:خوب هستم ولی نمیدانم چرا اینقدر سرم گیج میرود.
ارسلان لبخندی زد و گفت:اگه دو سه تا آمپول دیگه تزریق کنی حتما خوب میشی.
نگاه سردی به او انداختم و گفتم:شما هنوز فکر میکنید من مانند قبل از آمپول میترسم؟ولی اشتباه میکنی آنقدر در این مدت درد کشیده ام که دیگه از هیچی نمیترسم.
ارسلان به شوخی گفت:از من چی؟هنوز هم میترسی؟
عمدا گفتم:وای فقط از شما خیلی وحشت دارم و ناخودآگاه پرسیدم:شما چرا موها و ریش بلند می گذارید؟
بعد خودم متوجه ی اشتباهم شدم و ارام و با خجالت گفتم:
ببخشید اصلا قصدم اذیت کردن شما نبود.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:بالاخره میدانستم که یک روزی این سوأل را میکنی.بخاطر همین خودم را آماده کرده بودم ، من این هیبت را برای خودم درست کرده ام تا از دست دخترهای اطرافیانم در امان باشم.پارسال در فرانسه یک بار موهایم را کوتاه کردم و ریش و سبیلم را زدم نمیدانی صبح تا شب در بیمارستان چه خبر بود و چطور پرستارها مدام به بهانه ای پیش من می آمدند و دلبری میکردند.همین نارسیس در همان موقع با من آشنا شد.من هم قسم خوردم تا وقتی که زن نگرفته ام با همین هیبت در جمع حاضر شوم.
به شوخی گفتم:اوه اوه چقدر هم از خودش تعریف میکنه.ببینم نکنه شما حسن یوسف داری که اینطور حرف بزنی.
ارسلان با خنده گفت:شاید هم حسن یوسف داشته باشم و شما خبر ندارید.مهم نیست.روز عروسیم حتما منو با قیافه ی اصلیم میبینی و آن موقع قضاوت کن که من خوشگلتر هستم یا حضرت یوسف.
از این حرف او خنده ام گرفت و گفتم:اولین باره که میبینم یک مرد اینقدر از خودراضیست.
در همان لحظه طفلک فوزیه عصازنان وارد اتاق شد.لبخندی زد و گفت:سلام ، ببینم خواب که نیستی؟
به شوخی گفتم:نه خواب نیستم ، دارم به غلوهای اقای دکتر گوش میکنم.
ارسلان لبخندی زد و بلند شد و گفت:من شما دو نفر را تنها میگذارم تا خوب مانند خاله زنکها حرف بزنید.من و فوزیه به خنده افتادیم و او هم از اتاق خارج شد.فوزیه عصایش را کنار پا گذاشت و لبه ی تخت نشست و گفت:ابجی عزیزم حالت چطوره؟
دستش را گرفتم و گفتم:حالم خوبه.خب ببینم بالاخره شاهپور را دیدی یا نه؟
فوزیه سرخ شد ؛ سرش را پایین انداخت و گفت:
همین که تو و سجاد ان روز از خانه رفتید شاهپور با یک دسته گل قشنگ به خانه ی اقای بزرگمهر امد همه ی ما بخاطر تو نگران بودیم و خوب نمیتوانستیم به او توجه کنیم و شاهپور فکر کرد که من از او متنفرم که اینطور اخم کردم ولی نمیدانست چطور دلم برای تو شور میزد و بی قرار بودم.زیر گوش ارسلان چیزی گفت و ارسلان به اجبار لبخندی زد و موضوع را برایش تعریف کرد.شاهپور خواست با من تنها حرف بزند ولی من انقدر در فکر تو بودم که گفتم:
اصلا نمیتوانم به جز فیروزه به چیز دیگری توجه کنم و دلم بدجوری برای او شور میزنه.فقط یک مهمانی ساده برگزار شد و بیچاره شاهپور اخر شب به خانه شان رفت.
لبخندی زده و گفتم:ببینم شاهپور چه شکلی شده بود؟
فوزیه لبخندی زد و گفت:تو طوری حرف میزنی که انگار او را دیده ای.بعد دستم را فشرد و گفت:احساس میکنم خیلی پیرتر شده ، بیشتر موهایش سفید شده است.الان باید سی و پنج سال را داشته باشد چون چهار سال از من بزرگتره.
گفتم:اگه از تو خواستگاری کنه جوابش را چه میدهی؟
فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:
با او ازدواج میکنم چون هنوز دوستش دارم.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:با اینکه او در اوج جوانی عشق تو را خرد کرد و تنهایت گذاشت باز او را می خواهی؟!
فوزیه با بغض لبخندی زد و گفت:آره.دوستش دارم و هنوز نتوانسته ام عشق او را از خودم دور کنم.دو روز قبل شاهپور به خانه ی ما امد و میگفت که در این سال ها چقدر در فکر من بوده و بالاخره عشق من باعث شده که او به وطن برگردد.

ادامه دارد..............

ssaraa
07-09-2009, 08:30
قسمت پنجاه و پنجم:40:
----------------------------------
لبخندی به فوزیه زدم و گفتم:اگه ما دو تا خواهر در زندگی شانسی نداشته باشیم ولی این شانس را داریم که عشاقهای ما تا عمر دارند دیوانه وار دوستمان دارند.تنها شانس ما دو خواهر همین است وگرنه می بایست تا عمر داشتیم حسرت زندگی بی سر و سامانمان را می خوردیم.الان طفلک سجاد حتما داره از دوری من دیوانه می شه!او واقعا عاشقم است.ای کاش او تسلیم پدرش نمی شد وگرنه ما خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودیم.
بعد اشک در چشمان حلقه زد.فوزیه با اخم گفت:
سجاد مردی بود که اعتماد به نفس نداشت.او می خواست ره صد ساله را یک روزه طی کنه و حالا هم به این روز نشست.اگه او تو را دوست داشت راضی نمی شد که ازدواج مجدد کنه.همینطور که ارسلان تا حالا از عشق تو ازدواج نکرده ، همانطور شاهپور توی این سالها زن نگرفته.او از عشق چیزی سرش نمیشه.او فقط عاشق محبت تو بود چون در زندگی از طرف خانواده اش محبتی ندیده بود و وقتی گذشت و محبت تو را میدید دیوانه می شد و دم از عشق تو میزد.او به تو تکیه کرده بود در صورتی که تو میبایست به او تکیه می کردی.او حتی درسش را رها کرد تا حرف سوسن را گوش کرده باشد او وقتی میخواست سر سفره ی عقد با سوسن بنشیند حتی لحظه ای در فکر نگاه معصوم تو نبود که دست به چنین کاری زد.او مانند خانواده اش یک حیوان بی رحم است.
چشم غره ای به فوزیه رفتم و گفتم:اون هنوز شوهرم است که تو اینطور توهین میکنی.
فوزیه به اجبار لبخندی زد و گفت:
حقش است.حالا بگیر بخواب که اصلا از این حمایت تو از او خوشم نمی آید.(از این جمله فوزیه حال کردم)
با ناراحتی دست فوزیه را فشردم و گفتم:من نمیخواهم از سجاد طلاق بگیرم اینجوری مجبورم سربار پدر و مادر شوم.دوست ندارم بار زحمتم را پدر به دوش بکشد.
فوزیه با اخم بالش را روی سرم پرت کرد و گفت:
دختره ی دیوانه.پدر و مادر وقتی میبینند تو در کنارشان هستی خیلی خوشحال هستند.در این مدت دو سال و نیمی که با سجاد زندگی کردی مادر و پدر همیشه نگران و دلواپست بودند و اینکه تو تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتری می شوی و تازه میتونی به پدر و مادر از همه لحاظ کمک کنی.در این مدت ازدواج تو وسجاد ، جز زجر و بدبختی چیزی ندیدی.خواهش میکنم سجاد را فراموش کن و به درست برس.
در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و ارسلان به شوخی گفت:غیبت شما دو تا خواهر تمام نشده است؟
فوزیه به خنده افتاد، ارسلان داخل اتاق شد و گفت:شما دو تا خواهر چقدر حرف میزنید.آمده ام آمپول خانم لجباز را تزریق کنم.نگاهی به او انداختم و گفتم:راستی نارسیس کجاست؟
ارسلان جواب داد:اون داره توی باغ قدم میزنه.تصمیم گرفته به فرانسه برگرده.
دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:شما دارید بر میگردید؟
ارسلان به صورت ناراحتم نگاهی انداخت و گفت:من نیامده بودم که برگردم ، گفتم قراره نارسیس برگرده.
با تعجب پرسیدم:مگه قرار نبود شما با او ازدواج کنید؟!پس چطور شد؟
ارسلان موذیانه لبخندی زد و گفت:هر چه فکر کردم نتوانستم به خودم بقبولانم که با غریبه ازدواج کنم.دخترهای ایرانی خیلی بهتر هستند.وقتی وفاداری تو را نسبت به همسرت دیدم نتوانستم اطمینان داشته باشم که با نارسیس خوشبخت خواهم شد.ته دلم از این ازدواج هراس داشت.به او این موضوع را گفتم و نارسیس هم پذیرفت و حالا قراره او به وطنش بازگردد.
آرام گفتم:طفلک نارسیس.
ارسلان کنارم نشست و گفت:نارسیس مدت سه سال بود که با مرد دیگری هم خانه بود تا اگه تفاهم داشتند با هم ازدواج کنند ولی وقتی دیدند تفاهم ندارند از هم جدا شدند و او در بیمارستان با من آشنا شد.از من خواست که با هم زندگی کنیم ولی چون خون من ، خون یک ایرانیست نتوانستم پیشنهادش را قبول کنم و فقط خواستم با من به ایران بیاید تا او به اصول و اخلاق ما ایرانی ها آشنا شود ، پدر و مادرم را ببیند و اگه توانست ابن وضعیت را بپذیرد با هم ازدواج کنیم.او همه چیز را پذیرفت ولی نتوانستم خودم را راضی کنم چون هیچ علاقه ای به او ندارم و زندگی بدون علاقه برایم سخت و دشوار بود و حالا تصمیم دارم با یک دختر ایرانی ازدواج کنم تا زندگی با دوامی را تشکیل و بچه های خوبی تحویل جامعه بدهم.حالا لطفا برگرد تا آمپولی را تزریق کنم و اینقدر هم از من حرف بیرون نکش.
لبخندی زده و گفتم:لطفا بگذار نارسیس این کار را بکند میخواهم از او بخاطر کمکش تشکر بکنم.
ارسلان بلند شد و گفت:باشه ، الان او را صدا میزنم.از اتاق خارج شد
فوزیه گفت:فکر کنم آقا ارسلان داره با دمش گردو می شکنه که تو می خواهی طلاق بگیری.
با ناراحتی گفتم:ولی من دیگه فیروزه ی موقع دختری نیستم و میدانم او هیچوقت منو به چشم دیگری جز خواهر نگاه نمیکند.
فوزیه لبخندی زد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:
بهت قول میدهم همین که طلاق بگیری او فردا به خواستگاریت بیاید.من علاقه را در چشمانش می خوانم.بااین حرف از اتاق خارج شد.بعد از لحظه ای کوتاه ، نارسیس با ان قد بلند و هیکل لاغرش داخل امد.موهای بلند و طلایش با ان صورت سفید و کمی کک مکی خیلی فریبنده بود.چشمان ابی رنگش با بینی ظریف او را زیباتر میکرد و فقط تنها عیبی که در صورت داشت دهان گشاد و نازکش بود که همیشه بایک رژ غلیظ آنرا حالتدار میکرد تا توی ذوق نزند.وقتی میخندید مهربان بود.
کنارم نشست دستی به صورتم کشید و با لهجه ی دست و پا شکسته ای گفت:حالت چطوره؟لبخندی زده و گفتم:خوب هستم ، از شما ممنونم که به من کمک کردید.خیلی به زحمت افتادید.
نارسیس سرش را به عنوان نه تکان داد و گفت:
تو زن خوبی هستی.دکتر ارسلان خیلی تو را دوست دارد.در آلبوم دکتر در فرانسه عکس شما را دیده بودم.او یک البوم پر از عکس شما را داشت.
با تعجب گفتم:شاید شما اشتباه میکنید.حتما کس دیگری را بجای من گرفته اید.
نارسیس خندید و گفت:نه عزیزم.من اشتباه نمیکنم.آن عکس خود تو بودی با این تفاوت که حالا خیلی لاغرتر هستی ، میدانم عکسها را از شما یواشکی انداخته است چون اصلا خودش در عکسها نبود و اینکه شما حواستان به دوربین نیست و مشغول درس خواندن بودید.
سرخ شدم نگاهم را از او دزدیدم.نارسیس دوباره خندید و صورتم را بوسید و گفت:حالا دراز بکش تا آمپولت را بزنم.در حالیکه به طرفی می غلتیدم تا او آپول را تزریق کند گفت:تا دو روز دیگه کاملا سرحال میشوی و میتونی از تخت پایین بیایی.فقط به خودت فشار نیاور.امیدوارم هر چه زودتر خوشبخت شوی.دوباره گونه ام را بوسید و گفت:حالا استراحت کن.بعد از اتاق خارج شد.
موقع شام ارسلان با سینی کوچکی که در ان غذا بود به اتاق امد.کنارم نشست و سینی را روی پاهایم گذاشت و گفت:
حالا پاشو شامتو بخور تا کمی جون بگیری.
لبخند غمگینی زده و گفتم:از سجاد خبری نداری؟
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:اسم او نامرد را نیاور که عصبانی میشوم.پدرت درخواست طلاقی نوشته که فقط تو باید انرا امضاء کنی تا ان را به دادگاه بدهد.
با بغض گفتم:سجاد مرد خوبی بود به شرطی که خانواده اش ما را راحت می گذاشتند.
ارسلان در حالیکه خشمش را فرو میخورد گفت:
اگه دوست داری با هوو و با یک معتاد زندگی کنی من حرفی ندارم و دیگه هم در کارهای تو دخالت نمیکنم.خواست بلند شود که گفتم:من از حرفم منظوری نداشتم ولی برای او می سوزد.من هم اصلا راضی نیستم دوباره با اون زندگی کنم ولی...
ارسلان با عصبانیت گفت:ولی دیگه نداره ، تو امتحان خودت را پس دادی و قبول شدی ولی سجاد نتوانست تو را خوشبخت کند.
با ناراحتی گفتم:ولی من نمی خواهم سربار پدر و مادرم باشم...
ارسلان با تعجب گفت:فیروزه بی خود حرف نزن.تو سربار هیچکس نیستی.من به تو اطمینان میدهم که میتونی روی پای خودت بایستی و مانند یک مرد تنها زندگی کنی.تو دختر با اعتماد به نفسی هستی میدانم سربار هیچکس نخواهی بود.همه ی ما تو را دوست داریم.حالا اینقدر فکرهای پوچ نکن و غذایت را بخور و اینکه وقتی حالت خوب شد میتونی دوباره منشی خود من باشی.من خوشحال میشوم که دوباره به کارت برگردی.
از این حرف ارسلان خوشحال شدم چون با کار کردن میتوانستم خرج خودم را دربیاورم.(آره جون عمت:31:)
ارام گفتم:اقا ارسلان من از شما ممنونم که اینقدر بهم لطف دارید.شما همیشه منو شرمنده ی خودت میکنی ، نمیدانم چطور این همه خوبی را جبران کنم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:به موقعش باید جبران کنی.حالا غذاتو بخور که داره سرد میشه.
در همان لحظه پدرم و اقای بزرگمهر به اتاق امدند.ارسلان ارام از کنارم بلند شد.
پدرم گفت:عزیزم من حالش چطوره؟میبینم رنگ صورتش دوباره مانند سالهای قبل گل انداخته و شاداب شده.
ارسلان به شوخی گفت:از بس که سیلی خورده ، صورتش همینجوری سرخ مانده است!
چشم غره ای به او رفتم و او به خنده افتاد.
صورت پدر رابوسیدم و گفتم:همه اینها از محبت شما عزیزان است.
اقای بزرگمهر کنارم نشست و گفت:خدا را شکر که حالت خوبه.بی هوشی سه روزه ات همه ی ما را نگران کرده بود.تو زنی قوی و با اراده هستی که با ان همه کتک دوباره پیش ما برگشتی.
باز ارسلان مزه پرانی کرد و گفت:ولی انگار دوباره هوس کتک کرده.اما این دفعه قراره من کتکش بزنم تا دیگه هوس چیزی نکنه.همه به خنده افتادند.نگاهی به صورت ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:
اینطوری نگاهم نکن چون دارم حقیقت را میگم.
پدرم کاغذی از جیبش درآورد و گفت:دخترم اینو امضاء کن تا تحویل دادگاه بدهم باید هر چه زودتر از دست انها خلاصت کنیم.
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم ته دلم راضی نمیشد از سجاد جدا شوم.ارسلان با عجله از جیب پیراهنش خودکاری را در آورد و به دستم داد از این حرکت او لبخندی کمرنگ روی لبم ظاهر شد.با دستی ناتوان ان را امضاء کردم و صدای نفس بلندی که ارسلان کشید را به وضوح شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم.
پدر گفت:میدانم سجاد راضی نمیشه به هیچ قیمتی طلاقت بدهد بخاطر همین حتما طول میکشد تا طلاقت را بگیری.
ارسلان گفت:سجاد معتاد است و با گرفتن یک وکیل خوب میتوان در عرض یک ماه طلاق فیروزه را گرفت.
اقای بزرگمهر گفت:ارسلان جان راست میگه.معتاد بودن او برای فیروزه جان یک قدم مثبت است و راحت تر میشه طلاق او را گرفت.
پدرم گفت:ولی یک وکیل خوب پول زیادی میگیره و ...
ارسلان حرف پدرم را قطع کرد و گفت:من حاضرم وکیل را خودم بگیرم و مخارجش را نیز پرداخت کنم.
با ناراحتی گفتم:نه لازم نیست.بالاخره باید پول شما را پس بدهم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار یادت رفته تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتر می شوی.اون موقع میتونی پولم را بهم برگردانی و اینکه من یک وکیل خیلی خوب سراغ دارم.فردا حتما به پیشش میروم تا خودش همه ی کارها را انجام دهد.فکر کنم او بتواند در عرض یک ماه طلاقت را بگیرد.
پدرم گفت:خدا خیرت بدهد.انشالله فیروزه بتواند برای عروسی شما تلافی این همه خوبی را بکنه.
ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما باید تلافی کنه چون وظیفه اش است.
اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و زیرکانه پرسید:مدت یکی دو روزه خیلی سرحال هستی ، میتونم بپرسم چه موضوعی پیش اومده که اینقدر خوشحالی؟!
ازسلان با صورتی گلگون شده گفت:چیزی نیست.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه داد:راستی پدر ، نارسیس قراره فردا به دنبال بلیط برود اگه شما زحمت بکشید و از همان دوستتان که در فرودگاه است بخواهید هر چه زودتر بلیط برای نارسیس فراهم کند خیلی ممنون میشوم.
اقای بزرگمهر گفت:امشب با دوستم تماس میگیرم تافردا اول وقت برای او بلیط کنار بگذارد تا هر چه زودتر تو راحت شوی.ارسلان سرخ شد و لبخندی روی لبش نشست.
اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:ممنونم که فکر منطقی کردی و او را برای ازدواج انتخاب نکردی.من از این وصلت خیلی نگران بودم.او اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.من که اصلا از او خوشم نمی آید.
ارسلان سرش را پایین انداخت و گفت:من خیلی متاسفم پدرجان.
اقای بزرگمهر و پدر وقتی دیدند ارسلان سرخ شده است ، با صدای بلند به خنده افتادند و ارسلان ارام از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...

ssaraa
07-09-2009, 13:02
قسمت پنجاه و ششم:40:
--------------------------------------
دو روز بعد ، نارسیس در حالیکه صورتش غمگین بود به فرانسه برگشت ولی ارسلان خیلی سرحال و انگار از زندان آزاد شده بود.چهار روز از رفتن نارسیس می گذشت و سجاد دوباره به خانه ما آمد و داد و بیداد راه انداخت که زنش را می خواهد ولی ایندفعه ارسلان او را با عصبانیت از خانه بیرون انداخت و خواست کسی از این به بعد در را روی او باز نکند.سجاد وقتی دید که هر کاری میکند نمیتواند مرا ببیند از آن دست کشید و مدام مزاحم تلفنی میشد و می خواست با او حرف بزنم ولی هیچکس اجازه نمیداد با او حتی کلمه ای صحبت کنم.
دو هفته از رفتن نارسیس می گذشت که من بهبودی کامل را به دست آوردم و منشی ارسلان شدم.او هر روز صبح ها مرا به دانشگاه میرساند و بعداز ظهرها هم به دنبالم می آمد و با هم به مطب میرفتیم.ارسلان میپرسید که سجاد سر کله اش پیدا شود و مرا به اجبار وادار کند که همراهش بروم.
هنوز یک هفته از آمدن من به مطب نمی گذشت که سجاد به مطب امد.با دیدن او دلم فرو ریخت.سجاد اصلا سر و وضع درست و حسابی نداشت و خیلی لاغر و تکیده شده بود و صورتش با ته ریش سیها تر به نظر میرسید.در حالیکه با خشم نگاهم میکرد به طرفم آمد ولی به اجبار خشمش را کنترل کرد و گفت:
فیروزه عزیزم.برگرد سر خونه و زندیگ بهت قول میدهم دیگه نگذارم تو ناراحتی ببینی.الان یک ماه است که این بی شرفها تو را از من جدا کرده اند.دارم از دوری تو دیوانه میشوم.فیروزه عذابم نده.تو میدونی که چقدر دوستت دارم.
ارام گفتم:ولی همه چیز تمام شده است.من حکم طلاق را امضاء کردم.لطفا تو هم این کار را بکن.لااقل بگذار سوسن و بچه ات در کنارت احساس ارامش کنند.انها را خوشبخت کن.
سجاد با خشم مچ دستم را گرفت و گفت:تو باید با من بیایی.من بدون تو از اینجا نمیروم.بهت قول میدهم که دیگه هیچوقت سوسن را نبینم.دیگه به شرکت پدرش نمیروم.
با اخم گفتم:پس بچه ات را چه میکنی؟او چه گناهی کرده است؟
سجاد با فریاد گفت:سوسن هفته ی قبل بچه اش را سقط کرده و من باعث شدم ، او را زیر کتک گرفتم و گفتم که او باعث بدبختی و جدا شدن تو از من بوده و سوسن هم همان شب در بیمارستان بستری شد.حالا خیالت راحت شد؟بیا برویم.تو زن من هستی.بعد دستم را کشید و به اجبار خواست منو با خودش ببره.
کشان کشان مرا تا جلوی در برد.در همان لحظه ارسلان به سرعت از اتاقش خارج شد ، یکی از بیمارها به او خبر داده بود.وقتی دید سجاد منو میکشه تا به اجبار با او بروم به طرفش آمد و مشت محکمی به صورت او زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.در مطب پنچ شش نفر بیمار نشسته بودند و انها با تعجب دکتر را نگاه می کردند.
ارسلان رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق من بمان.حق نداری اینجا بمانی.رو کرد به مستخدم و گفت:
تلفن کن کلانتری تا بیایند این دیوانه را از اینجا بیرون کنند.من همچنان گریه میکردم ارسلان نتوانست طاقت بیاورد دستم را گرفت و مرا به اتاقش برد و در را به رویم بست.
صدای فریاد سجاد را می شنیدم که می گفت:اون زن منه ، هیچکس حق نداره اونو از من جدا کنه.من طلاقش نمیدهم.بی شرفها چرا دارید اونو از من جدا میکنید؟فیروزه بیا برویم.
چند بار تصمیم گرفتم همراهش بروم و دل کوچکش را شاد کنم ولی این کار را نکردم چون او مرد نبود که سر قولش بماند.در همان موقع صدای آژیر ماشین پلیس آمد و انها سجاد را با خودشان بردند.همچنان گریه می کردم
ارسلان با ناراحتی به اتاق امد و گفت:مرتیکه ی دیوانه فکر میکنه شهر هرته؟!
بعد بطرف من آمد و گفت:تو هم اینقدر گریه نکن.ادم برای یک دیوانه که گریه نمیکنه.حالا برو ببین چند تا بیمار دیگه داریم بفرست بیایند داخل.
ارام از اتاق خارج شدم بیماران نگاه های پر سوالی به من می انداختند.صورتم را شستم و سر میز نشستم.
فردای ان روز در مطب نشسته بودم که یکدفعه سوسن وارد شد.از دیدن او رعشه ای بر اندامم افتاد.کسی که زندگیم را مابود کرد حالا روبه رویم ایستاده بود.
با خشم گفتم:بله فرمایشی داشتید؟!
سوسن با بغض ارام گفت:فیروزه خانم منو ببخش.میدونم که با تو چه کرده ام ولی حالا که تو میخواهی طلاق بگیری ، لااقل بگذار من در کنار سجاد خوشبخت باشم.من اونو دوست دارم ، یعنی عاشقش هستم در اصل تو سجاد را از من گرفتی.موقعی که من دیوانه وار دوستش داشتم ، تو اصلا در کار نبودی ولی نمیدانم چطور شد که سر و کله ات پیدا شد و سجاد منو گرفتی.او دیوانه وار به تو دل بست و حتی از صدای من متنفر شد حالا خواهش میکن رضایت بده اونو از زندان رها کنند.پدرم از من می خواهد از سجاد طلاق بگیرم ولی بخدا دوستش دارم و نمیتونم این کار را بکنم.حاضرم سجاد صبح تا شب مرا زیر کتک خودش بگیره ولی نخواد از او جدا شوم.بعد به گریه افتاد.
با ناراحتی گفتم:تو زندگی منو که با عشق آغاز کرده بودم تباه کردی.آخه چرا؟من که کاری به تو نداشتم.سجاد هم که علاقه ای به تو نداشت ، چرا این کار را کردی؟چرا نگذاشتی آب خوش از گلومون پایین برود؟!
سوسن با گریه گفت:چون سجاد را دیوانه وار دوست داشتم مانند سجاد که تو را دیوانه وار دوست دارد. میدانم هر کاری بکنم نمیتونم قلب سجاد را به دست بیاورم.شبی که سجاد را مجبور کردم منو عقد کنه به او با حیله و نیرنگ مشروب خورانده بودم و او هم در حالیکه از خودش اختیاری نداشت ، کنارم نشست و پدر سجاد هم همراه پدر من عاقد اوردند و ما به عقد هم در امدیم.ان شب او در حال مستی در کنارم بود اما وقتی صبح بیدار شد و به خودش امد فهمید که با او چه کار کردیم مرا زیر کتک گرفت و خواست طلاقم بدهد و چون پدرم مهریه ام را سنگین گرفته بود نتوانست این کار را بکند و بعد نسبت به من احساس مسئولیت کرد چون زن عقد کرده اش بودم.حالا از تو تمنا داردم که رضایت بدهی او را ازاد کنند.هر کاری میکنم پدرم سند نمیگذارد تا او ازاد شود.هفته ی قبل در اثر کتکهایی که سجاد به من زد بچه ام را سقط کردم و پدرم هم از این بابت خیلی عصبانی شد ، خواست شکایت کند ولی من نگذاشتم.چون دوستش دارم.فیروزه خانم تورو خدا سجاد را ازاد کن.من اونو میپرستم بخدا دیگه نمیگذارم او مزاحمت شود و دوباره به گریه افتاد.
ارسلان از اتاق بیرون امد و گفت:اینجا چه خبره؟بعد به من نگاه کرد.لبخند سردی زده و گفتم:
ایشون هووی بنده و زن دوم سجاد است
ادامه دارد...............

ssaraa
07-09-2009, 13:09
قسمت پنجاه و هفتم:40:
------------------------------
ارسلان با اخم گفت:چرا پاشو اینجا گذاشته است؟!
گفتم:می خواهد رضایت بدهم تا سجاد از زندان آزاد شود.
ارسلان با خشم گفت:با رضایت تو او ازاد نمیشود چون من شکایت کرده تو شکایت نکرده ای!
آرام بلند شدم و بطرف ارسلان رفتم و گفتم:پس لطفا شما رضایت بدهید تا شوهر این خانم آزاد شود.
ارسلان با عصبانیت گفت:منو بکشی این کار را نمیکنم ، مرتیکه ی بی آبرو اومده توی مطب و داره آبروریزی میکنه.من که رضایت نمی دم.
لبه ی میز نشستم و گفتم:ولی شما بخاطر من این کار را میکنی و باید هم بکنی.
ارسلان تا خواست حرفی بزند در چشمانش نگاه کردم.با اخم گفت:اینطوری نگاهم نکن.محال است این کار را بکنم.
سوسن به گریه افتاد و گفت:بهتون قول میدم دیگه نگذارم مزاحم شما شود.خواهش میکنم.
همینطور به ارسلان چشم دوخته بودم.او لبخندی زد و گفت:چون با التماس نگاهم میکنی میروم کلانتری و رضایت میدهم تا او ازاد شود.گفتم:جدی نگاهم التماس آمیز بود؟!
ارسلان گفت:راستش را بخواهی نگاه تو یک حکم بود.یک حکم محکم که این کار را بکنم و من هم بی چون و چرا آن را اجرا میکنم.بعد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
رو به سوسن کرده و گفتم:تو اشتباه کردی که جوانی خودت را اینطوری هدر دادی و مردی را تصاحب کردی که کوچکترین علاقه ای بهت نداره.واقعا برات متأسفم.
سوسن دوباره به گریه افتاد و گفت:همین که من دوستش دارم برام کافیست.بهتون قول میدم که او را راضی کنم تا حکم طلاق شما را امضاء کند و شما بتوانید طعم خوشبختی را در کنار دکتر بچشید.
جا خوردم و با اخم گفتم:ولی بین من و دکتر رابطه ای نیست که این حرف را میزنی.
سوسن لبخند غمگینی زد و گفت:ولی دکتر خیلی شما را دوست داره، چند ماه قبل در ویلای سمیرا ، همان زنی که در جشن او شما با سجاد آشنا شدید بودم.او از دست دکتر خیلی عصبانی بود و میگفت از وقتی که از دکتر خواسته در مورد ازدواج با او فکر کند ، دکتر دیگه باهاش قطع رابطه کرده.میگفت دکتر به او گفته نمیتواند با او یا هر دختر دیگه زندگی کند چون هنوز قلبش گرفتار کَس دیگریست و گفته که اگه روزی توانست او را از دلش بیرون کند حتما ازدواج خواهد کرد و سمیرا ناراحت بود که بعد از آن موضوع دکتر دیگه به خانه شان نرفته است.او همیشه ماهی یکبار به خانه ی آنها میرفته و با پدر سمیرا که پزشک متخصص مغز و استخوان بود صحبت میکرد و از او راهنمایی میگرفت ولی از وقتی که از دکتر درخواست ازدواج کرده است دکتر دیگه به خانه شان نرفته.مدت یک سال است که با انها قطع رابطه کرده است.
گفتم:خب این که نشد حرف حسابی.دکتر که نگفته به چه کسی علاقه دارد که شما این حرف را میزنید.
سوسن در حالی که بلند میشد گفت:چرا دکتر به سمیرا گفته است به دختری که آنشب همراهش در جشن بوده دل بسته ولی اون دختر با طرز فکر پوچی با مرد دیگری ازدواج کرده و او را با تمام عشقی که بهش داشت تنها گذاشت.
در همان لحظه ارسلان از اتاق بیرون آمد و گفت:
من تا یک ساعت دیگه بر میگردم.مراقب خودت باش ، بمان تا با هم به خانه برویم.لبخندی زده و با کنایه گفتم:خوش بگذره.
ارسلان جا خورد ، وقتی دید به سوسن نگاه میکنم متوجه ی منظورم شد با اخم گفت:من مانند شوهر بی غیرت این خانم نیستم که گول هر مترسکی را بخورم.
سوسن با بغض سرش را پایین انداخت و هر دو با هم خارج شدند.
هنوز نیم ساعت از رفتن انها نمی گذشت که شمشاد گریه کنان به مطب آمد.با خودم گفتم:خدای من امروز چه روز شلوغیست.با ناراحتی گفتم:عزیزم شمشاد چی شده چرا گریه میکنی؟
شمشاد دستم را گرفت و با گریه گفت:
فیروزه جون حال مامان اصلا خوب نیست اون می خواد تورو ببینه.تو رو خدا بیا پیش مامام اون داره نفسهای آخرش را میکشه.خواهش میکنم ، مامان همش تو رو صدا میزنه.
بدون اینکه بدانم چه میکنم ، چادرم را سرم کردم و به سرعت همراه شمشاد از پله ها پایین آمدم.شمشاد همچنان گریه میکرد.جلوی در که رسیدیم به مستخدم گفتم که اگه دکتر امد به او بگو که من به خانه ی مادر شوهرم رفته ام و او دلواپس من نباشه.
با عجله ماشینی گرفتم و به خانه ی پر از نفرت و کینه ی انها رفتم.مادر شوهر مهربانم را دیدم که در رختخواب دراز کشیده است و رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود و نگاهش به طاق بود.کنارش نشستم و دستش را گرفتم و با بغض گفتم:مادر حالت چطوره؟منم فیروزه.اومدم پیش شما باشم.
فشار انگشتان او را که بی رمق بود احساس کردم.تمام بچه ها دورش جمع شده بودند و فقط سجاد انجا نبود.پسر کوچک خانواده سیاوش بالای سر مادرش معصومانه نشسته بود و اشک میریخت.دستی به موهای سیاه او کشیدم و گفتم:
عزیزم گریه نکن برو تو کوچه بازی کن.
نرگس با خشم گفت:از وقتی که تو درخواست طلاق داده ای حال مادرم بدتر شده است.او خیلی تو را دوست داره ، تو اونو به این روز انداختی.
مادر شوهرم بوسه ای به دستم زد و قطره اشکی از چشمانش فرود امد و ناگهان به سرفه های شدید افتاد.نرگس دست مرا عقب زد و کنار مادرش نشست.شمشاد با خشم گفت:
بگذار فیروزه کنار مادر باشه.چرا اینکار را میکنی؟مادر ناراحت میشه.
نرگس در حالیکه از غم جدایی مادر دل نگران بود بلند شد و گریه کنان به حیاط رفت.شمشاد با گریه گفت:پدرم رفته کلانتری تا ببینه میتونه سجاد را ازاد کنه یا نه ، سوسن را هم فرستاد سراغ شما تا از شما رضایت بگیره.نمیدانم چرا اینقدر دیر کرده اند.
گفتم:فکر کنم تا چند دققه ی دیگه سربرسند.ناگهان خودم از این حرفم جا خورد چون سجاد و پدرش به آنجا می آمدند.سریع و با وحشت بلند شدم ولی یکدفعه در باز شد و سجاد به اتاق آمد وقتی مرا دید چشمانش برقی زد و بطرفم آمد.جلوی چشم همه مرا در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.چشمم به سوسن افتاد.او رنگ صورتش به وضوح پریده بود و با ناراحتی نگاهم میکرد.خواستم خودم را از آغوشش بیرون بیاورم ولی او همچنان سفت بهم چسبیده بود.
آرام گفتم:حال مادرت خوب نیست کمی به او توجه کن.
سجاد در حالیکه دستم را محکم گرفته بود مرا کشاند و بطرف مادرش برد.کنار او نشست و با خوشحالی گفت:
مامان نگاه کن فیروزه اینجا کنار منه.دیگه نمیگذارم او از من جدا بشه.می خواهم از این به بعد جانم را فدایش کنم.
سکوت کرده بودم چون نمیخواستم بیشتر از این مادرشوهرم عذاب بکشه.
مادرش لبخند سردی روی لبش نشست و بعد نفس بلندی کشید و دار فانی را وداع گفت.صدای جیغ بچه ها فضا را پر کرد و همه گریه میکردند.من هم گریه میکردم.سجاد سرم را در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن مادرم در حالی که خوشحال بود از دنیا رفت.تو باعث آرامش او شدی و به من هم ارامش دادی.
در همان لحظه در باز شد و ارسلان با چند مأمور پلیس به خانه انها آمد.سجاد وقتی او را دید فریاد زد برو گمشو اون زن منه.اجازه نمیدهم او را از من جدا کنید.
ارسلان با خشم گفت:تو یک دیوانه هستی ما نمیتوانیم به تو اعتماد کنیم.رو کرد به من و گفت:فیروزه بیا برویم.
سجاد مچ دستم را محکم گرفت و گفت:او حق نداره جایی بره.رو به سجاد کرده و گفتم:دستم را ول کن.دردم گرفت.
سجاد با خشم گفت:نمی گذارم کسی تو رو از من جدا کنه.
مأمورین بطرف سجاد امدند و به اجبار منو از دست او ازاد کردند.وقتی بطرف ارسلان رفتم او با عصبانیت گفت:مگه نگفتم جایی نرو تا من بیایم؟وقتی مستخدم گفت که تو کجا رفته ای داشتم از ترس سکته میکردم.
با ناراحتی گفتم:اگه اجازه بدهی میخواهم تا خاک سپاری مادر اینجا بمانم.میدانم سجاد از گل نرمتر بهم حرفی نمیزنه.لطفا اینقدر نگرانم نباش.
ارسلان با نگرانی گفت:اصلا حرفش را نزن من نمیتونم به اینها اعتماد کنم و تو را بین...
با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:خواهش میکنم ، بهت قول میدهم بعد از خاک سپاری به خانه برگردم.مادر با من خیلی مهربان بود نمیخواهم روحش از این جارو جنجال در عذاب باشه.
ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه اصلا فکرش را نکن من نمیتونم این ریسک را بکنم.
با اخم گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم ، بهت قول میدهم مواظب خودم باشم.
ارسلان دو دل شد و با ناراحتی گفت:بهتره منهم اینجا بمانم.
با نگرانی گفتم:وای نه.وگرنه سجاد دیوونه میشه.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:من فردا منتطرت هستم.سریع گفتم:فردا نه.بعد از سوم مادر می آیم.بعد دوباره سر همین موضوع جر و بحث کردیم و در آخر ارسلان قانع شد که تا سوم آنجا بمانم.
مامورین سجاد را ول کردند و همراه ارسلان از خانه خارج شدند.
ادامه دارد...

ssaraa
07-09-2009, 13:50
قسمت پنجاه و هشتم:40:
---------------------------------------
سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز فکر میکنه میتونه زن منو ازم جدا کنه.بعد بطرفم امد و سرم را روی سینه اش گذاشت.احساس میکردم سجاد وضع روحی خوبی ندارد و حالتش غیر عادی بود.
آرام گفتم:خوب نیست میت روی زمین بمونه.
پدر سجاد با خشم گفت:به تو ربطی نداره که داری فرمان میدی!
سکوت کردم ، قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتم .بالای سر مادرشوهرم رفتم و سوره ی قلب قرآن را خواندم تا قلب زخم دیده ی این پیرزن کمی ارامش بگیرد و با ارامش در خاک سرد بخوابد.شمشاد و بچه ها گریه میکردند.سجاد روبرویم نشسته بود و به چشمانم نگاه میکرد.برایم داشت ثابت میشد که سجاد حالت جنون پیدا کرده است چون حرکاتش درست مانند دیوانه ها بود.
فردای آنروز مادرشوهرمهربانم را به خاک سپردند و من دوباره به خانه ی انها برگشتم.سجاد لحظه ای ارامم نمیگذاشت و مدام میترسید که فرار کنم.انشب اصرار کرد که در اتاقک حلبی شب را سر کنیم ولی من قبول نکردم.او سرم فریاد زد که تو زن من هستی ولی من به او گفتم که اگه بخواد ناراحتم کنه از او جدا میشم و به خانه ی خودمان میروم.در اصل او را تهدید کردم و سجاد هم از ترس جدا شدن قبول کرد و شب را در کنار شمشاد و بچه ها خوابیدم.سجاد جلوی در اتاق می خوابید تا من فرار نکنم.سوسن وقتی این حالت سجاد را میدید فقط اشک میریخت و با گریه به من میگفت:ای کاش من جای شما بودم و سجاد عاشقم بود.تو نمیدونی من چه میکشم.و به گریه افتاد
دلم برای سوسن می سوخت و احساس می کردم دیگه از او متنفر نیستم چون او را بدبخت تر از خودم می دیدم که برای ذره ای محبت از سجاد چطور گدایی میکند.
سوم مادر شوهر مهربانم همه سر خاک او بودیم که چشمم به ارسلان افتاد از ته دل از دیدن او خوشحال شدم چون نمیدانستم چطور از دست سجاد خودم را خلاص کنم.لبخند کمرنگی روی لبم نشست و ارسلان متوجه شد او هم لبخندی زد و سری تکان داد.سجاد وقتی او را دید محکم دستم را گرفت و گفت:
این بی شرف اینجا چه میکنه؟
ارام گفتم:خب اومده سر خاک مادر شوهرم.طفلک کاری بهت نداره که تو رنگت پریده.
دستهای سجاد به وضوح میلرزید.با ناراحتی به سوسن نگاه کردم سوسن با نگرانی نگاهم کرد.بعد از خواندن فاتحه سوسن سجاد را صدا زد سجاد با خشم گفت:
چه خبرته؟چه کارم داری؟سوسن به اجبار لبخندی زد .
گفت:عزیزم حتما کارت دارم که صدایت میزنم.
سجاد در حالیکه محکم دستم را گرفته بود مرا بطرف سوسن برد.سوسن با اخم گفت:
من که نمیتونم جلوی این زن با تو حرف بزنم.
سجاد دیوانه وار گفت:نمی خواهم لحظه ای از این فرشته جدا شوم.تو چه دردته زودتر بگو.
پدرش متوجه حال نادرست سجاد بود و نگران به نظر میرسید.با صدای محکمی گفت:
سجاد ، چرا مثل بچه ها به این بچه گدا چسبیدی؟ولش کن.خوب نیست ببین سوسن چی میگه.
سجاد با خشم گفت:تو دیگه حرف نزن.تو باعث شدی فیروزه از من متنفر بشه.حالا چه مرگته؟
با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:بهتره تا پدر عصبانی نشده ببینی سوسن چی میگه.من همینجا هستم تا با هم به خانه
ی خودمان برویم.دیگه حق نداری منو تنها بگذاری.
سجاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:خدای من فیروزه تو جدی میگی؟یعنی منو بخشیدی؟
لبخند سردی زده و گفتم:مگه میشه شوهر عزیزم را نبخشم؟!تو زندگی من هستی.
سجاد دستم را فشرد و بطرف سوسن رفت.می خواستم اعتماد سجاد را به خودم جلب کنم تا بتوانم از دستش خودم را رها کنم و ته دلم از این دروغ ناراحت بودم و خودم را سرزنش میکردم.به سرعت بطرف ارسلان دویدم سجاد با فریاد گفت:
فیروزه صبر کن ، تو منو گول زدی.فیروزه منو تنها نگذار برگرد.
ارسلان هم به سرعت بطرف من امد و مرا پشت خودش گرفت و جلوی سجاد را سد کرد و گفت:دیگه بازی تمام شد ، تو دیگه نسبت به فیروزه هیچ تعهدی نداری.امروز با وکیلش صحبت کردم او گفت که یک هفته دیگه حکم طلاق صدار میشه.
سجاد با خشم گفت:ولی من طلاقش نمیدم.
ارسلان پوزخندی زد و گفت:حرف یک معتاد هیچ ارزشی نداره.
سجاد محکم به کف سینه ی ارسلان کوبید و او را به عقب هول داد و گفت:من زنم را می خواهم تو به چه جرات می خواهی او را از من جدا کنی؟!
ارسلان هم محکم به کف سینه ی او زد و سجاد نتوانست خودش را کنترل کند و روی زمین افتاد.بعد ارسلان رو به من کرد و گفت:
تو برو داخل ماشین بنشین.من به سرعت بطرف ماشین رفتم.صدای فریاد سجاد را می شنیدم که میگفت:
نه فیروزه نرو.منو تنها نگذار.
سوار ماشین شدم و با قلبی که داشت از فریاد او ذره ذره اب میشد به گریه افتادم.ارسلان هم سوار ماشین شد و به را افتادیم.
لحظه ای سکوت حاکم بود.ارسلان سکوت را شکست و گفت:
به نظر من سجاد مشکل روانی داره باید هر چه زودتر بستری بشه.
با گریه گفتم:او منو خیلی دوست داره آخه من چطور میتونستم اینقدر بی رحم باشم و از او جدا شوم.اگه بخاطر بچه ی توی شکمم که نه ماه تمام او را با خودم داشتم نبود ، حاضر بودم با سجاد زندگی کنم اما وقتی می دیدم که بچه های بی گناهم چطور به دست خودمان از بین می روند دیگه نمیتونم تحمل کنم.فقط خدا میدونه که من چه میکشم.او باید کمک کنه تا سجاد را فراموش کنم.
ارسلان بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت:
از اینکه دنبالت آمدم خوشحال شدی مگه نه؟
آرام گفتم:آره.چون نمیدانستم چطور از دستش فرار کنم.الان مدت سه روزه که مدام در کنارم بودی.
ارسلان با کنایه گفت:شب ها سجاد پیش سوسن بود یا...
بعد سکوت کرد.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:شب را پیش سوسن و شمشاد می خوابیدم و سجاد جلوی در می خوابید تا من فرار نکنم.
با اخم گفتم:انگار خیلی خوشحالی که من دارم طلاق میگیرم؟!
ارسلان گفت:دیوانه این چه حرفیست که میزنی؟در حالیکه لبخند روی لبهایش بود گفت:
من بهت اطمینان داشتم که اجازه دادم تا سوم مادر او در ان خانه ی خراب شده بمانی.
ارام گفتم:اتفاقا من گناه کردم او شوهرم بود و من نبایستی این کار را میکردم.
ارسلان لبخند روی لبهایش ماسید اخمی کرد و گفت:
وقتی می خواهی از او جدا شوی دیگه هیچ وظیفه ای به او نداری.
ادامه دارد..................

ssaraa
07-09-2009, 14:01
قسمت پنجاه و نهم:40:
-------------------------------------
سکوت کردم.ارسلان هم اخم کرد و از حرفم رنجید.با هم به خانه رسیدیم وقتی خواستم به خانه ی خودمان بروم ارسلان اجازه نداد و گفت که نمیگذارم به خانه ی پدر و مادر خودم بروم و زندگی کنم.جا خوردم و با ناراحتی گفتم:
این حرف را نزن پدر و مادرم ناراحت میشوند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:دیشب در این مورد با خانواده ات صحبت کردم و انها هم پذیرفتند.
با اخم گفتم:ببینم به انها چه گفتی که به این راحتی قبول کردند.
ارسلان به شوخی گفت:هیچی فقط گفتم که با امدن تو جای انها تنگ میشود و بهتره که فیروزه خانم در کنار من باشد.
با تعجب گفتم:همینجوری به پدر و مادرم گفتی که در کنار تو باشم.
ارسلان به خنده افتاد و گفت:نه ، به این پر رویی نگفتم.فقط گفتم که چون خانه شان کمی کوچک است بهتره اصلا فیروزه خانم مانند یک فیروزه ی زیبا در خانه ی ما جلوه دهد و قرار شد که تو دختر خانه ی ما باشی . با ما زندگی کنی.
متوجه شدم ارسلان اینها را از خودش میگه.با ناراحتی ارام گفتم:نکنه پدر و مادرم منو نپذیرفتند؟!
ارسلان با اخم گفت:این حرفهای پوچ را نزن که به پدرت میگم تا حسابت را برسه.حالا خوبه که خانه ی شما ته همین باغ است و تو میتوانی هر دقیقه کنار مادرت باشی و اینکه مادرم از پدرت خواهش کرد و او هم پذیرفت.خودت بهتر میدانی که مادرم خیلی تورو دوست داره حالا از این فکرهای پوچ بیا بیرون که اصلا خوشم نیامد.با هم داخل خانه شدیم.پدر و مادرم انجا بودند فوزیه هم در کنار خانم بزرگمهر نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.وقتی مرا دیند با خوشحالی دورم جمع شدند و هر کدام مرا بوسیدند.ارسلان گفت:لطفا اینقدر لوسش نکنید نمیدانید بیرون از ساختمون چه حرفهایی میزد.
لبخندی زده و گفتم:شما که منو قانع کردید.ارسلان گفت:
آره ولی خودم از حرفت خیلی عصبانی شدم.
گفتم:شما که همیشه زود عصبانی می شوید ، اینکه تازگی نداره.همه به خنده افتادند.
خانم بزرگمهر گفت:بچه ها سر میز بنشینید که می خواهم برایتان کیک بیاورم دیروز از تلویزیون این کیک را یاد گرفته ام.فکر کنم خوشمزه شده باشه.
همه سر میز نشستیم.آرام گفتم وای چقدر خسته هستم انگار کوهی را بلند کردم.خیلی دوست دارم یک خواب راحت بکنم.
ارسلان گفت:حالا بنشین سر میز و کیک دست پخت مادرم را بخور بعد اتاق جدیدت را نشانت میدهم.نکنه داری از دست پخت مادرم فرار میکنی؟!
جا خوردم و با خجالت گفتم:وای این حرف را نزن بعد چشم غره ای به ارسلان رفتم همه به خنده افتادند و ارسلان سرش را پایین انداخت و موذیانه می خندید.
خانم بزرگمهر کیک را روی میز گذاشت.همه از بوی خوش کیک تعریف می کردند.خانم بزرگمهر بزرگترین قطعه ی کیک را برای من گذاشت.
ارسلان به شوخی گفت:اینجا داره پارتی بازی میشه.من قبول ندارم.کیک فیروزه خانم بیشتر از مال همه ی ماست.
لبخندی زدم و کیک را جلوی او گذاشتم و گفتم:ای حسود.من زیاد نمیتونم بخورم شما بخورید تا بزرگتر شوید.
همه به خنده افتادند.ارسلان با کنایه گفت:ای وای من همینجوری هستم بعضی ها مرا گوریل خطاب میکنند اگه از این گنده تر شوم حتما دایناسور صدایم می زنند.
دوباره شلیک خنده فضا را پر کرد متوجه ی کنایه اش شدم لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
خانم بزرگمهر گفت:دختر عزیزم در این مدت خیلی لاغر شده.تازه شماها باید به او برسید تا دوباره رنگ و روی سابقش را بدست بیاورد.
ارسلان گفت:من حاضرم هر کاری بکنم تا فیروزه خانم دوباره مثل سابق تپل و سرحال بشه ولی به شرطی که دیگه با اون نیش زبونش منو آزار نده.
لبخندی زده و گفتم:ای بابا شما چقدر بی انصاف هستید.بعد تکه ای از کیک را در دهانم گذاشتم و بلند شدم نمی توانستم زیاد چیزی بخورم و گفتم:با اجازه می خواهم کمی استراحت کنم اگه اجازه دهید من خانه ی خودمان بروم چون راحت تر هستم و اگه شما آرامش مرا می خواهید باید موافق باشید هر کجا که راحت هستم بمانم.
ارسلان خواست مخالفت کند که خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:باشه دخترم.هر کجا که راحت هستی بمان.دوباره ارسلان خواست حرفی بزند که خانم بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:پسرم اگه تو می خواهی فیروزه جان راحت باشه باید ببینی که کجا احساس راحتی میکنه.لازم نیست اینقدر اصرار کنی.هم اینجا و هم خانه ی پدرش متعلق به خود اوست.
ارسلان با نارضایتی گفت:باشه.هر کجا که راحت است بماند.بعد بلند شد و گفت:من فیروزه را تا خانه شان میرسانم.مادر کلید را به دست ارسلان داد و گفت:
پسرم مراقب فیروزه باش.ما هم تا نیم ساعت دیگه به انجا می آییم.
از پذیرایی خانم بزرگمهر تشکر کردم و همراه ارسلان از خانه خارج شدیم.بین باغ ارسلان با ناراحتی گفت:چرا با ما زندگی نمیکنی.
لبخندی زده و گفتم:همچین میگی چرا با ما زندگی نمیکنی که انگار دارم میروم توی ده زندگی کنم.خب خانه ی ما که زیاد با هم فاصله نداره و ما هر روز میتوانیم اگه کاری داشتیم همدیگر را ببنیم من دلیلی نمیبینم که در خانه ی شما زندگی کنم در صورتی که پدر و مادرم در همین باغ هستند و اینکه از پدرم خجالت میکشم.نمی خواهم حتی لحظه ای انها در مورد من فکرهای ناجور کنند.خودم هم در انجا راحت تر هستم.
ارسلان آهی کشید و گفت:ازدواج تو با سجاد یک اشتباه بزرگ بود.دو سال و نیم زجر کشیدی و این حق تو نبود.من میدانستم بالاخره یک روز از سجاد جدا میشی چون خانواده ی او اصلا ایمان و شرف نداشتند و تو دختری با ایمان و پاک بودی و نمیتوانستی حرکات انها را تحمل کنی.این را در عروسیت متوجه شدم ، سجاد خیلی تحت تأثیر پدرش بود و نمیتوانست بدون او فکر کند.حتی او نمیتوانست خواهرهایش را جمع و جور کند اگه من ان خواهرها را داشتم سرشان را گرد تا گرد میبریدم.
نگاه خنده داری به ارسلان انداختم او متوجه ام شد و لبخندی زد و گفت:چرا اینطوری نگاهم میکنی؟بخدا دارم جدی حرف میزنم.
بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:واقعا شاهپور قصد داره با فوزیه ازدواج کنه؟نکنه دوباره او را به بازی بگیره؟!!
ارسلان لبخندی زد و گفت:دو ماه دیگه عقد کنان انهاست.شاهپور و فوزیه دیشب نامزد هم شده اند.اصلا یادم نبود که این خبر را بهت بدم.
یکه خوردم و با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:انها دیشب با هم نامزد کردند اونم بدون حضور من این کار را کردند؟
ارسلان متوجه ی ناراحتیم شد لبخندی زد و گفت:بله ، خواهر عزیز شما الان نامزد پسر عموی عزیز من است.
با ناراحتی گفتم:انگار فقط من توی این خانه غریبه هستم.انها حتی یک کلمه بهم چیزی نگفتند.ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.ارسلان از دیدن اشک هایم ناراحت شد و گفت:این چه حرفیست که میزنی؟حتما یادشان رفته است که موضوع نامزدی را بهت بگویند.حالا اینطوری اشک نریز که ناراحتم کردی.
سکوت کردم ؛ با خودم گفتم:چرا آنها در این مورد چیزی بهم نگفته اند.نکنه فکر کرده اند که در این موقعیت صلاح نیست چیزی از این موضوع بدانم.اگه اینطور باشه از دستشان عصبانی می شوم.
ارسلان وقتی سکوتم را دید گفت:
میدانم خانواده ات از این کارشان منظوری نداشته اند.انقدر از دیدنت ذوق زده شدند که همه چیز را فراموش کردند.تو نمیدانی در این سه روز انها چقدر نگرانت بودند.همه ی ما شب و روز بخاطر تو ارامش نداشتیم و مدام نگران بودیم نکنه خبر ناگواری از تو به ما برسه.باید به ما حق بدی که نگرانت باشیم شوخی نیست.بین اون همه روانی تنها بودی و ما هم از تو بی خبر بودیم.
ارام گفتم:مهم نیست ، میدانم یادشان رفته است که موضوع را بهم بگویند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو دختر فهمیده ای هستی.راستی فردا منتظرم بمان تا با هم به مطب برویم.من با استادت کار دارم و ازدانشگاه با هم به مطب میرویم.
گفتم:باشه.راستی نارسیس از فرانسه با شما تماس نگرفته است؟
ارسلان جواب داد:هنوز نه.نمیدانم برای چه تماس نگرفته است ولی مهم نیست حتما خودش را با کسی دیگه سرگرم کرده است.
آهی کشیدم و گفتم:همه ی مردها بی عاطفه هستند.اگه من یک روزی یک کاره ی مملکت شوم دستور میدم سر تمام مردها را با گیوتین از تنشان جدا کنند.
ارسلان با زیرکی پرسید:حتی حاضری من را هم نابود کنی؟
مردد ماندم و سکوت کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:فکر نمیکردم تا این حد از من متنفر باشی.
با ناراحتی گفتم:من از تنها کسی که متنفر نیستم فقط شما هستید.دفعه ی آخرتان باشه که این حرف را زدید.منظورم مردهای امثال سجاد است که فقط با احساس قلب پا پیش می گذارند نه با احساس عقل.
ارسلان گفت:ولی تو هم با منطق ازدواج نکردی و بیشتر با احساس قلب جلو رفتی.
سکوت کردم چون او داشت حقیقت را میگفت.ارسلان لبخندی زد و گفت:ببخشید که اینقدر رک صحبت میکنم ولی اصلا نمی توانم تو را بخاطر کاری که با من کردی ببخشم تو باازدواجت منو خُرد کردی.هر گاه که به فکر گذشته و بی رحمی های تو می افتم می خواهم دیوانه شوم.ببینم تو هنوز مانند قبل به تضاد طبقاتی ایمان داری یا طرز فکرت عوض شده است؟!
ارام گفتم:نه دیگه.به هیچی فکر نمیکنم ، تمام این حرفها مزخرف است که میگویند ادم باید با هم طبقه ی خودش ازدواج کنه.همه اشتباه است.ایمان و انسانیت تنها چیزی است که باید توجه کرد نه فقط به هم طبقه بودن.من با این طرز فکر پوچ زندگی خودم را نابود کردم.
ارسلان با طعنه گفت:من که بهت گفتم خوب فکرهایت را بکن چون پشیمانی سودی نداره.
آهی از ته دل کشیدم و سکوت کردم.ارسلان در خانه را باز کرد و گفت:حالا برو استراحت کن و به کارهای که با من کردی خوب فکر کن و ببین اگه روزی من تلافی این کارهایت را پس دادم حقت است یا نه؟!
لبخند سردی زده و گفتم:شما همیشه حق دارید هر کاری که دلتان بخواهد بکنید چون من هیچگونه صلاحیتی ندارم.لیاقت شما بیشتر از...
ارسلان حرفم را قطع کرد و با اخم گفت:دیگه بسه ، تو هنوز هم برای من مثل فیروزه زمان دختریت هستی و هیچ فرقی نکردی.لیاقتت هنوز بیشتر از ان چیزیست که من خودم را لایقت بدانم.پس دیگه از این حرفها نزن که به شدت عصبانی میشوم.
نگاهی به صورتش انداختم لبخندی زد و گفت:تا یک هفته ی دیگه ازاد میشوی و ازدست ان روانی راحت هستی.حکم طلاق صدار شده.بهت که گفتم وکیل خوبی برایت میگیرم که سریع طلاقت را بگیری و خلاص شوی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم محبت شما را چطور جبران کنم.
ارسلان در حالیکه کلید را به دستم میداد گفت:
وقتی موقع جبران کردن رسید خودم خبرت میکنم.خدانگهدار و خوب استراحت کن.
بعد از راهی که امده بودیم برگشت.
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 06:47
قسمت شصت:40:
------------------------------
در اتاق خواب دراز کشیدم.دلم برای سجاد تنگ شده بود.دلم هوای او را کرده بود.خدای من او چرا با زندگیمان اینطور کرد؟چرا عشق پاک خودش را به پول و ثروت اقای سعادت فروخت؟چرا گول حرف های پدرش و سوسن را خورد؟چرا سعی نکرد روی پای خودش بایستد؟تمام چراها در ذهنم بسیار بزرگ شده بودند.سرم درد گرفته بود و حالم از زندگی کردن به هم می خورد.نیم ساعت بعد مادر و فوزیه به خانه آمدند.فوزیه وارد اتاق شد و لبخند بهم زد و گفت:شنیدم از دست من عصبانی هستی؟
با دلخوری نگاهش کردم.فوزیه به خنده افتاد و گفت:
به جون بابا ، یادم رفت بهت بگم نامزد کردم.انقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که همه چیز را فراموش کردم.حالا اینطور برام اخم نکن تا برات همه چیز را تعریف کنم و بعد شروع کرد به تعریف کردن که چطور مادر و پدر شاهپور دیشب به دست و پای او افتاده بودند که او را ببخشد و او هم خواسته ناز کنه و مدام اخم کرده بود ولی شاهپور انگشتر سنگینی در دستش کرده و مدام او را میبوسیده و قربان صدقه اش میرفته و وقتی او جواب بله را داده شاهپور از خوشحالی گریه کرده است ،
از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
یک هفته بعد ، مهر طلاق روی پیشانی ام حک شد و از نظر روحی درمانده شدم.از سوسن شنیدم که سجاد را در یک بیمارستان روانی بستری کرده اند و او باید مدتی تحت مطالعه قرار بگیرد.از این حرف دلم گرفت و به اجبار جلوی ریزش اشکم را گرفته بودم.چند بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم ولی وقتی به یاد دوران سخت زندگی با او و کارهایش می افتادم ، پشیمان می شدم و هر طور بود جلوی این وسوسه ایستادگی میکردم.ارسلان خیلی سرحال و خوشحال بود.انگار روی ابرها راه میرفت و با من مانند زمانی رفتار میکرد که هنوز دختر خانه بودم.در روز عقد کنان شاهپور و فوزیه که واقعا جشن باشکوهی برگزار کرده بودند ، ارسلان بیشتر از همه به من توجه میکرد و با این کار حرص دختر خاله و دختر عمه هایش را درآورده بود.ولی من از این کار ارسلان ناراضی بودم و احساس بدی داشتم.در کنار ارسلان نشسته بودم که پروین دخترخاله ی ارسلان بطرف ما امد رو به ارسلان کرد و گفت:
پسر خاله جان به من افتخار رقص میدهید؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:
متأسفم دختر خاله جان امشب زیاد سرحال نیستم.ببخشید.
پروین لبخندی با حرص زد و گفت:
نمیدانم آقا شاهپور چه طرز فکری دارد که...
ارسلان که میدانست او چه میخواهد بگوید سریع حرف پروین را قطع کرد و گفت:دختر خاله جان عشق که این چیزها سرش نمیشه.آدم عاشق مانند پرنده ی بال و پر بسته میمونه که در دام صیاد اسیر شده و تا ان صیاد...
من در همان لحظه بلند شدم و ارسلان حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت:کجا میروی؟
لبخندی زده و گفتم:می خواهم بروم پیش عروس خانم بنشینم.انگار فراموش کرده ای خواهر عروس هستم!
پروین با نفرت نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
شنیده ام شما از شوهرت طلاق گرفته ای.چون خانواده ی همسرت باعث مرگ دو فرزندت شده اند.ولی با اینکه دو بار زایمان کرده اید ، هنوز هیکل زیبا و خوش تراشی دارید و جو انها متوجه ی...
ارسلان با اخم گفت:پروین خانم میشه لطفا...
با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:بسه دیگه ، خواهش میکنم شما دخالت نکنید و رو کردم به پروین و گفتم:
از لطفتون ممنونم.از اینکه به من امیدواری میدهید که هنوز سرحال و جوان هستم خیلی خوشحالم و از شما تشکر میکنم.
ارسلان لبخند سردی زده و به پروین با تمسخر نگاه کردم.پروین با عصبانیت از ما دور شد.ارسلان گفت:فیروزه بیا همین جا بنشین.چرا می خواهی خلوت عروس خانم و شاه داماد ما را بهم بزنی؟!ببین چه جوری با هم نجوا می کنن.
نگاهی به فوزیه انداختم دیدم ارسلان راست میگه ، هر دو در صحبتهای عاشقانه ی خودشان غرق بودند و آرام زیر گوش هم نجوا می کردند.بدون توجه به ارسلان به پیش مادرم رفتم.مادر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا حامد و خاله دیر کردند.فکر کنم دیگه باید سربرسند.
هنوز حرف مادر تمام نشده بود که حامد با ان قد بلند و صورت زیبایش جلوی در پذیرایی خانه ی اقای بزرگمهر که جشن را انجا گرفته بودند ، ظاهر شد.ناخودآگاه با خوشحالی بطرف حامد رفتم.او وقتی مرا دید لبخنی زد و دستی برایم تکان داد.خاله مرا در اغوش کشید و گفت:سلام عزیزم.چقدر لاغر شده ای.
با خوشحالی گفتم:وای چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.سه سال و نیم است که شماها را ندیده ام.رو به حامد کرده و گفتم:
ماشالله چقدر بزرگ شدی.
حامد به خنده افتاد و گفت:ماشالله تو که درست قیافه ی مامانت را پیدا کردی.
هر سه به خنده افتادیم.فوزیه هم از دیدن خاله و حامد خوشحال شد و آنها را به شاهپور معرفی کرد.شاهپور با متانت و خوشرویی از انها استقبال کرد.مدام در کنار حامد بودم تا او در ان جمع غریبه که همه با تیپهای شیک و کراواتی آمده بودند معذب نباشد.حامد لبخند سردی زد و گفت:شنیده ام...حرفش را قطع کرده و گفتم:آره طلاق گرفته ام.بعد بخاطر اینکه دیگه حرفی در این مورد نشنوم گفتم:ببینم ، شنیده ام که زیر بار ازدواج نمیروی.
حامد لبخندی زد و گفت:آخه هنوز دختر مورد نظر خودمو پیدا نکردم.ولی مامان میگه دیگه داره از وقت ازدواجم میگذره.ببینم مامان راست میگه؟
نگاه به صورت قشنگ و خندانش انداختم و گفتم:
خاله راست میگه.احساس میکنم موهای کف سرت کمی کم پشت شده.انگار داری کچل میشوی.
حامد با اخم گفت:بی خود حرف نزن کجا کچل شدم؟!به نظر خودم اصلا موهایم تکان نخورده است.
به خنده افتادم او لبخندی زد و آرام به سرم نواخت و گفت:تو هنوز هم مانند قبل زبون درازی داری.
در همان لحظه یکی از دخترهای زیبا که لباس زیبا ولی کمی باز پوشیده بود بطرف حامد آمد و از او درخواست رقص کرد.ناخودآگاه خنده ام گرفت.به حامد برخورد و چشم غره ای بهم رفت که من خنده ام را به اجبار مهار کردم.با تعجب دیدم که حامد بلند شد و همراه دختر بطرف جمعیتی که ارام رقص می کردند رفت.با حیرت او را نگاه می کردم.نمیدانستم او هم از این کارها بلد است.خاله هم تعجب کرده بود.حامد در حالی که تن ظریف ان دختر را در برداشت نگاهی به سوی من انداخت.وقتی حیرتم را دید لبخند زد و صورتش تا بنا گوش سرخ شد.به خاله نگاه کردم و به طرفش رفتم و گفتم:انگار این پسر اخلاقش عوض شده.ببین چطوری می رقصه.خاله با خنده گفت:خوب به دستهایش توجه کن چقدر جالب داره میلرزه.از این حرف خاله خنده ام گرفت.
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 07:02
قسمت شصت و یکم:40:
--------------------------------
خانم بزرگمهر که حرکات ارسلان و من را زیر نظر گرفته بود بطرفم امد و گفت:ببخشید فیروزه جان ، اگه میشه برو در کتابخانه و ارسلان را صدا کن بیاید یکی از دوستانش آمده است ، خوب نیست دوستش تنها بنشیند.
با تعجب گفتم:مگه آقا ارسلان در کتابخانه است؟
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:دوباره حسادتش گل کرده است.تو هم دیگه خیلی بی انصاف هستی و توجهی به او نداری!
از این حرف خانم بزرگمهر تا بنا گوش سرخ شدم.قلبم فرو ریخت او هنوز هم مانند قبل با من مهربان و مانند یک مادر خوش قلب رفتار میکرد.احساس می کردم او از رفتار ارسلان با من اصلا ناراحت نیست و بر عکس خودش هم مدام با کنایه حرف میزد و سر به سرم می گذاشت.
با صورتی گلگون شده ارام بلند شدم و بطرف کتابخانه رفتم.بدون این که در بزنم وارد آنجا شدم.ارسلان را ناراحت روی کاناپه دیدم که دراز کشیده بود.کنارش رفتم ، یک دستش را روی چشمانش گذاشته بود.گفتم:اقای بزرگمهر تشریف بیاورید بیرون ، خوب نیست بخاطر اینکه حسود تشریف دارید ، خودتان را اینجا حبس کنید.ارسلان دستش را از روی چشمانش برداشت و با خشم نگاهم کرد و گفت:بهتره بروی پیش پسر خاله ی عزیزت بنشینی.من اینجا راحتم.
لبخندی زده و گفتم:متأسفانه پسر خاله ی من در حال حاضر در کنار دختر زیبایی مشغول رقصیدن است.
ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا از این رفتارت خوشم نمیاد.
خنده ام گرفت ولی او با خشم فریاد زد:فیروزه تو داری منو مسخره میکنی؟
به اجبار خنده ام را مهار کرده و گفتم:بخدا اینجوری نیست.چرا این فکر را میکنی؟حالا پاشو بیا بیرون ، چون یکی از همکارانت که دعوتش کردی به جشن آمده ، خوب نیست او تنها باشد.
ارسلان با ناراحتی بلند شد خودش را جلوی آینه مرتب کرد و گفت:تو برو بیرون من چند لحظه ی دیگه میام.
گفتم:نه.شما لطفا بروید که میخواهم در این سکوت کمی تنها باشم.
ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:ولی من دوست ندارم کسی بدون اجازه ی من در کتابخانه باشد و بعد بطرفم آمد و گفت:
بهتره با هم بیرون و با هم خارج شدیم.ارسلان کنار دوستش رفت و من هم کنار خاله نشستم.
خاله گفت:انگار این پسره دوست نداره بیاد سر جاش بنشیند.گفتم:نه خاله جان.این دخترهای وروجک اجازه نمی دهند او راحت باشد.
خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:چقدر در این چند سال سختی کشیدی ، مادرت همه چیز را برایم تعریف کرده است.آخه عزیز خاله تو چرا تا این مدت تحمل کردی؟آخه حیف تو نبود که با آنها...
با ناراحتی گفتم:خاله خواهش میکنم دیگه حرف گذشته را نزنید.همه چیز تمام شده است و من نمی خواهم به گذشته فکر کنم.یاد گذشته و یاد سجاد مانند سوهانی روحم را می خراشید.ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست و بی اختیار اشکم سرازیر شد.خاله با ناراحتی گفت:ببخشید بخدا اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم.
سریع بلند شدم و در تاریکی باغ خودم را پنهان کردم تا صدای هق هقم باعث ناراحتی دیگران نشود.جایگاه فوزیه و شاهپور که در لباس عروس و داماد بودند ، درست سه سال قبل جایگاه من و سجاد بود.دلم برای سجاد می سوخت ، دلم برایش تنگ شده بود.او را با تمامی احساس و عشقم دوست داشتم.یاد روزی که او چطور در برف با یک پیراهن نازک در صف نانوایی از سرما میلرزید مانند آتشی بود که وجودم را می سوزاند.یاد نگاه گرمش و دستهای یخ کرده اش که میوه ها را در آن سرما در پشت بام می شست افتادم.سوز نگاهش هنوز قلبم را میلرزاند.چهره ی معصومش در روز خواستگاری و نگاه التماس آمیزش بغض سینه ام را بیشتر میکرد.
همچنان گریه میکردم.گریه ای که فقط بخاطر عشق و زندگی از دست رفته ام بود.نگاه های اطرافیانم موجب تحقیرم بود و احساس بدی در خودم حس میکردم.سجاد هیچوقت به من خیانت نکرد او فقط گول خورده بود.فقط فریب.
در همان لحظه دستی را روی شانه ام احساس کردم.وقتی به پشت برگشتم فوزیه را در لباس سپیدی که به زیبایی صورتش افزوده بود دیدم.فوزیه بی اختیار اشک میریخت.به اجبار لبخندی زدم و اشکش را پاک کردم و گفتم:تو رو خدا در روز عقدکنان خودت گریه نکن.چرا از مراسم جشن بیرون آمدی؟خوب نیست.
فوزیه مرا در آغوش کشید و به هق هق افتاد.با ناراحتی گفتم:
تورو خدا گریه نکن.من کمی دلم گرفته بود که به اینجا امدم.معذرت می خواهم.
فوزیه در میان هق هق گفت:من میدانم که تو الان چه حالی داری.امیدوارم تو هم خوشبخت شوی.میدانم که نگاه اطرافیان را نمیتونی تحمل کنی ولی ازت می خواهم که سر مراسم عقد تو هم کنارم باشی.نمی خواهم به حرفها و نگاه های دیگران توجه کنی.آخه تو تنها خواهر من هستی.خواهری که حاضرم بخاطر او جانم را فدا کنم.
فوزیه را در آغوش کشیدم و به گریه افتادم.فوزیه پیشانی ام را بوسید و گفت:حالا برو صورتت را بشور و بیا سر سفره ی عقد کنارم باش.می خواهم قند بالای سرم را...
حرفش را قطع کردم و گفتم:در کنارت می مانم ولی از من نخواه این کار را بکنم.فوزیه که حالم را بهتر از همه درک میکرد گفت:
باشه خواهر لجباز من.باشه فقط در کنارم باش که باعث کامل شدن خوشبختی من هستی.
صورتم را شستم و با هم وارد ساختمان شدیم ، در اتاق عقد کنان فوزیه بودم ولی خدا میداند که چطور داشتم پچ پچ اطرافیان را تحمل میکردم.
ارسلان کنارم امد و با ناراحتی:رنگ صورتت خیلی پریده بهتره از این اتاق گرم بیرون بری.میترسم حالت بد بشه.لبخند سردی زده و گفتم:بعد از مراسم میروم.می ترسم فوزیه ناراحت شود.
ارسلان نگاهی به شاهپور انداخت و به شوخی گفت:
امیدوارم تا چند ماه دیگه من هم مثل این پسر عموی عزیزم سر سفره کنار دختر مورد علاقه ام بنشینم.دیگه دارم از این همه تنهایی و تنها بودن خسته میشوم.نگاهی به صورت پر مویش انداختم و گفتم:این همه دختر خوشگل در این جشن حضور دارند یکی را انتخاب کن.شما چقدر سخت میگیرید.
ارسلان آهی غمگین کشید و گفت:نمیتونم با کسی که علاقه ای بهش ندارم زندگی کنم.همین عشق و علاقه است که باعث می شه ادم در برابر سختی های زندگی محکم و استوار باشه و هیچ طوفانی را در زندگی زناشوییش راه ندهد.اگه من دختر مورد نظرم را دوست داشته باشم ، میتونم در برابر ناملایمات زندگی بخاطر عشق و علاقه ام مانند ستونی محکم بایستم.درست مانند همین شاهپور و فوزیه خانم.اینها سال ها از هم جدا بودند ولی عشق و علاقه شان بالاخره باعث شد که زندگی محکم و بادوامی را با هم شروع کنند و هیچ طوفانی تنواست آنها را از هم دور کند.جدا از هم بودند ولی قلبهایشان به هم نزدیک بود و همین باعث شد که به هم برسند و موفق هم شدند.
در همان لحظه پروین کنار ما آمد.متوجه شدم که از زمزمه ی من و ارسلان کنجکاو شده است و می خواهد ببیند که چه می گوییم.من هم چون از او خوشم نمی آمد از ارسلان جدا شدم و پیش خاله رفتم و کنار او ایستادم.خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این حجاب چقدر زیباتر شدی و این که احساس میکنم اقای دکتر بزرگمهر خیلی بهت توجه نشان میدهد.فکر کنم خبرهایی باشه.
لبخند سردی به خاله زده و گفتم:ایشون و خانواده اش به من خیلی لطف دارند.بعد برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:
اقا حامد کجاست؟خاله لبخدی زد و گفت:در باغ است.نمیدانم چرا پکر بود.
خندیدم و گفتم:حتما پسر خاله ی عزیزم عاشق شده است.
خاله خندید و من به باغ رفتم.حامد را زیر درخت صنوبری دیدم که تنها نشسته بود.کنارش رفته و گفتم: ببینم چند لحظه قبل که داشتی با دمت گردو می شکستی ، چطور شد حالا زانوی غم بغل کردی؟
حامد نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:اگه میدانستم در جشن عروسی دختر خاله ی عزیزم اینطور بهم بی توجهی میشه هرگز به اینجا قدم نمی گذاشتم.
کنارش نشستم و گفتم:ای بد جنس تو که داشتی در آغوش...
حامد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:بس کن فیروزه.تو منو هالو گیر آوردی؟ای بابا تکلیفم را روشن کن.بخدا هر چه فکر میکنم نمیتونم تورو فراموش کنم.فیروزه من هنوز هم...
این دفعه من حرف او را قطع کردم و گفتم:اقا حامد خواهش میکنم دیگه حرفش را نزن.من دیگه اون فیروزه قدیم نیستم.سرد و گرم زندگی را چشیده ام و شما هنوز اول راه هستید.آره.تو برادر من هستی و همیشه تو را به چشم یک برادر مهربان و عزیز دیده ام.وقتی من نمیتونم در کنارت مانند یک زن خوب زندگی کنم ، آخه چه اجباری هست که بپذیرم.میدانم که در کنارم هیچ وقت خوشبخت نمیشی چون نمیتونم شما را به عنوان شریک زندگیم بپذیرم.ای کاش که منو درک میکردی ولی چه فایده که همه ی عالم حتی عزیزانم دست به یکی کردند تا منو عذاب بدهند.
بی اختیار به گریه افتادم.حامد با ناراحتی گفت:فیروزه گریه نکن.منو ببخش.ولی چه کار کنم بخدا بدجوری گرفتارت شده ام.الان شش سال است که قلبم در گروی عشق توست.
بعد اهی عمیق کشید و با صدایی گرفته گفت:باشه دیگه هیچوقت بهت نمیگم و بهت قول میدهم وقتی به شمال برگشتم ، هر چه سریع تر ازدواج کنم تا خیال همه را راحت کرده باشم ولی بدان که همیشه دوستت دارم.
خواهرانه دست حامد را گرفتم و گفتم:از این که حال منو درک کردی ، خیلی خوشحالم.تو همیشه برادرم هستی.برادری که با جان و دل دوستش دارم.
حامد لبخندی زد و ارام اشکم را پاک کرد درهمان لحظه چشمم به ارسلان افتاد.متوجه شدم که او حتما برای خودش فکرهای ناجور در ذهن منحرفش میکند.لبخندی به حامد زده و گفتم:
برادر جان امیدوارم تا چند وقت دیگه شیرینی عروسیت را بخوریم.حالا پاشو برویم سر سفره ی عقد که الانه صدای فوزیه در میاد.
حامد لبخند سردی زد و بلند شد و با هم به اتاق عقد رفتیم ارسلان با رنگی پریده و ناراحت نگاهی به چهره ام انداخت و با خشم صورتش را از من برگرداند ، کنارش رفتم و گفتم:ببینم عاقد کی این مراسم عقد را تمام میکنه؟طفلک خواهرم خسته شد.
ارسلان سکوت کرده بود.ارام گفتم:ببینم مگه عیبی اداره برادری با خواهرش حرف بزنه که شما اینطور عزا گرفته ای؟
ارسلان با خشم گفت:آخ که چقدر دوست دارم چنان سیلی به صورتت بزنم که تا دو روز صورتت ورم کنه تا اینقدر منو ناراحت نکنی.
لبخندی سرد زده و گفتم:شما میتونید آرزویتان را عملی کنید.من در این سالها انقدر از این کتک ها خوردم که یک سیلی شما برایم زیاد مهم نیست.
ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا نمیتونم تو رو در کنار مرد دیگه ای ببینم.ببخشید که ناراحتت کردم.لبخندی زده و گفتم:
نه مهم نیست.خودت را ناراحت نکن ولی اصلا دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت ببینم.شما و خانواده ات همیشه به من لطف و محبت داشته اید و بدانید که برایم خیلی عزیز هستید.
شاهپور نگاهی به ارسلان انداخت لبخندی زد و گفت:انگار خواهر زن عزیز من خیلی امروز اذیتت کرده است؟من که گفتم:این دو تا خواهر مهره ی مار دارند و ادم وقتی دل به انها ببندد دیگه نمیتونه ازش خلاص پیدا کنه.
ارسلان سرخ شد و گفت:ای کاش فیروزه هم مانند فوزیه خانم همیشه درست فکر میکرد و هیچوقت گرفتار احساساتش نمیشد.
بعد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زده و سکوت کردم.شاهپور به شوخی گفت:ولی من از این حساب بردن فیروزه خانم از شما خیلی خوشم میاد.تو چکار کردی که او اینقدر از تو حساب میبره؟خواهش میکنم به من هم باد بده چون فوزیه اصلا از من حرف شنوی نداره.ارسلان به خنده افتاد و من هم با خجالت سرم را پایین انداختم.
فوزیه به شوخی گفت:اینقدر خواهر عزیزم را اذیت نکنید ، میبینید که چطور سرخ شده است!ارسلان گفت:شما دو تا خواهر زندگی ما دو تا پسر عموی بیچاره را درست و حسابی بهم ریخته اید.باید به مادرهایمان بگوییم تا حسابتان را برسند که اینطور پسرهای عزیزشان را گرفتار کردید.
با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم.او لبخندی زد و گفت:اقای دکتر هنوز هم دست از سر توبر نمیداره و از الان داره برای اینده مقدمه چینی میکنه تا اماده باشی.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:به همین راحتی نمیشه گذشته و علاقه را فراموش کردو
شاهپور روی شانه های ارسلان زد و گفت:امیدوارم روزی تو هم به ارزویت برسی.حالا اینطور آه نکش که من هم یاد گذشته و مصیبت جدایی خودم از عزیزم می افتم و همینجا گریه ام میگیره.
از این حرف او به خنده افتادیم.پدر مرا صدا زد و خواست از مهمانهای پذیرایی کنم.من و ارسلان از مهمانهای پذیرایی کرده و برای خوشبختی این عروس و داماد دعا میکردیم.
ادامه دارد...

ssaraa
08-09-2009, 09:05
قسمت شصت و دوم:40:
-----------------------------------
ده ماه از طلاق من و سجاد می گذشت که یک روز در خیابان شمشاد را دیدم.او از دیدن من خیلی خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدیم.او را به یک رستوران دعوت کردم و چون از دانشگاه می بایست به مطب می رفتم ناهار با شمشاد صرف کنم.وقتی سر میز نشستم ، از او حال خانواده اش را جویا شدم.شمشاد با خجالت و شرمندگی سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
مدت یک ماه است که نرگس از خانه فرار کرده و تا به حال از او خبری نداریم و شهین خواهرم اصلا توجهی به زندگی و وضع نابسامان خانه نداره و مدام با دوست و رفیق بیرون است.من هم به خاطر اینکه بتوانم در خرج خانه به پدرم کمک کنم مدتی است که به دنبال کار میگردم ولی تا بحال نتوانسته ام کاری پیدا کنم.آقای سعادت پدرم را از شرکتش بیرون انداخته است و ما دوباره مانند قبل فقیر و بی چیز شدیم.او حتی دخترش سوسن را از ارث محروم کرده و سوسن مدتی است که با ما زندگی میکند.در همان اتاقک حلبی که قبلا به تو و سجاد تعلق داشت.پدرم خیلی سوسن را آزار میدهد و مدام او را باعث بدبختی خودش میداند.اقای سعادت خیلی اصرار داشت که سوسن از سجاد طلاق بگیره ولی سوسن زیر بار نرفت او واقعا دیوانه ی سجاد است.بخاطر همین پدرش وقتی سرپیچی سوسن از حرف هایش را دید عصباین شد و سوسن را از خانه اش بیرون انداخت.طفلک سجاد هم هنوز در بیمارستان بستری است و دکتر میگه خدا را شکر دیگه داره حالش خوب می شه.تا مدت ها سراغ تو را میگرفت و ارام و قرار نداشت ولی حالا خیلی گوشه گیر و کم حرف شده است.ساکت گوشه ای می نشیند و در فکر فرو میرود.من هم هفته ای یک بار با سوسن به دیدنش میروم.به نظر من سوسن از تو بدبخت تر است ، حرف و نیش وکنایه های پدرم را تحمل میکند ولی همچنان صبور است و حرفی نمیزند.سجاد هم وقتی او را میبیند با فریاد می خواهد او را تنها بگذارد و حق ندارد به دیدنش برود ولی سوسن با این وجود به دیدنش میرود و از دور او را ملاقات میکنه.
از حرف های شمشاد بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و تمام غم های عالم را روی دلم حس کردم برای سوسن دلسوزی می کردم.او حتی از من هم بدبخت تر بود.او واقعا دیوانه وار سجاد را می پرستید که حاضر شده بود از همه چیز چشم بپوشد تا فقط سجاد را داشته باشد.در دلم گفتم:خدایا سجاد را دوباره به سوسن برگردان.سجاد حقش نبود که به این روز بیفتد.ناهار را به اجبار می خوردم و تمام حواسم به سجاد و سرگذشت ناراحت کننده ی او بود.بعد از اتمام غذا با هم از رستوران بیرون آمدیم.رو به شمشاد کرده و گفتم:دوست داری در مطب کار منشی گری را به عهده بگیری؟
شمشاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:اگه باشه که خیلی عالیست.
او را به دکتر حق دوست معرفی کردم و خودم ضامن او شدم.شمشاد را خیلی خوشحال کرده بودم و مدام تشکر میکرد.
شب وقتی به خانه آمدم مدام در فکر حرف های شمشاد بودم و اصلا خوابم نمیبرد.دوست داشتم سجاد را دوباره ببینم و از حال او جویا شوم.فردای آن روز با تصمیم قطعی که گرفته بودم به بیمارستان رفتم و با دکتر معالج سجاد صحبت کردم.
او گفت:حال سجاد خیلی بهتره و به احتمال زیاد تا چند هفته ی دیگه مرخص میشه.از این حرفش خوشحال شدم و اشک از چشمانم سرازیر شد.دکتر از دور سجاد را نشانم داد.خدای من از سجاد فقط یک مشت پوست و استخوان مانده بود.ناخودآگاه به طرفش رفتم.او روی نیمکت زیر درخت سروی نشسته بود.کنارش نشستم.متوجه ام نشد و در افکار خودش بود.ارام گفتم:تو با من و زندگی خودت چه کردی؟آخه چرا خودت را به این روز انداختی؟
سجاد با ناباوری بطرف صدا برگشت.وقتی مرا دید زبانش بند آمده بود و نمیتوانست راحت حرف بزند.ارام گفت:فی،فیر،فیروزه.
ناگهان به گریه افتادم و با صدای بلند گریه کردم.سجاد با خوشحالی بطرفم امد و مرا در آغوش کشید.خواستم خودم را از آغوشش رها کنم که او همچنان مرا محکم گرفته بود و با صدای بلند فریاد میزد و می گفت:خدای من.فیروزه ی عزیزم اینجاست.عزیز من اومده اینجا.خانم دکتر ، آقای دکتر.بیایید فیروزه ام را ببینید.این عشق منه.
چادر از سرم افتاد و هر کاری می کردم نمی توانستم خودم را از آغوشش رها کنم.چنان سفت مرا گرفته بود که مهره های کمرم به درد افتاد ، همچنان صورتم را می بوسید.
با فریاد گفتم:سجاد ولم کن کمرم درد گرفت.
ولی او توجهی نداشت و دیوانه وار می خندید.چند پرستار به طرفمان آمدند و او را به اجبار از من جدا کردند.در حالی که گریه می کردم ، چادرم را برداشتم و سرم گذاشتم.پرستارها دست سجاد را گرفته بودند و کشان کشان او را بطرف ساختمان می بردند و سجاد در حالیکه فریاد می کشید و مرا صدا میزد از من دور شد.
دکتر با تعجب بطرفم آمد.وقتی دید گریه میکنم گفت:متاسفم که او شما را ناراحت کرد.به نظر من او دوباره با دیدنتان به حالت اول برگشته.اگه ناراحت نمی شوید ، باید بهتون بگم که دیگه اینجا تشریف نیاورید تا او بهبودی کامل را به دست بیاورد.فکر کنم باید چند ماهی را با این وجود در اینجا بماند.من در تعجبم که او هیچوقت این عکس العمل را از خود نشان نمیداد و مردی صبور بود.اگه میدانستم با دیدنتان اینطور میشود اجازه نمیدادم به او نزدیک شوید.
در حالی که گریه می کردم از دکتر خداحافظی کردم و به طرف مطب به راه افتادم.یک ساعت دیر کرده بودم و ارسلان خیلی نگرانم بود.وقتی مرا دید با عجله بطرفم امد و گفت:فیروزه تو کجا بودی؟من که داشتم از نگرانی کلافه می شدم.
بعد متوجه ی چشم های سرخم شد که از فرط گریه متورم شده بود.گفت:خدای من چه اتفاقی افتاده است که تو گریه کردی.ارام گفتم:چیزی نیست.بعد پشت میز نشستم.ارسلان با اخم گفت:فیروزه تو باید بگی که چی شده ، تو چرا گریه کردی؟
وقتی اصرار ارسلان را دیدم اجبارا موضوع شمشاد و پیدا کردن شغل برایش را تعریف کردم و گفتم که چند ساعت قبل هم پیش سجاد بودم و سجاد با فریادهایش چطور مرا عذاب داد.ارسلان از شنیدن حرفهایم خشمگین شد و با عصبانیت گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه ی من به دیدن او رفتی.تو چرا برای شمشاد در مطب کار گرفتی؟تو داری با آبرو و اعصاب من بازی می کنی؟آخه تو چرا اینقدر خودسر هستی؟
با ناراحتی گفتم:آخه گناه داشت شمشاد را با همان حال رها می کردم.من یک انسان هستم و نمیتونم بی احساس باشم.من به عنوان یک انسان و یک هم وطن ، خواستم برایش کاری انجام بدم.و سجاد هم...بعد سکوت کردم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و گفت:حالا برو خونه.نمی خواد امروز کار کنی.من باید امشب با تو حرف بزنم...
با نگرانی گفتم:اقا ارسلان بخدا من منظوری نداشتم.شما چرا ناراحت شدید؟
ارسلان با خشم گفت:گفتم برو خونه.امشب باید تکلیف خودمو با تو روشن کنم.تو داری منو مسخره ی خودت می کنی.
با ناراحتی بلند شدم ، چادر سرم گذاشتم و در حالیکه قلبم از ترس او میطپید ، از مطب خارج شدم و به خانه آمدم.تا شب لحظه ای ارام وقرار نداشتم.خودم هم نمیدانم چرا نگران بودم و از برخورد ارسلان میترسیدم.خیلی از او حساب میبردم.او واقعا پر ابهت و با جذبه بود و وقتی عصبانی میشد ، من حساب کار خودم را میکردم.ساعت ده شب ارسلان همراه اقای بزرگمهر و مادرش به خانه ی ما امد.وقتی او را دیدم قلبم فروریخت.اخم کرده بود ولی چیزی نمی گفت.
پدر که از شب نشینی با اقای بزرگمهر همیشه احساس رضایت میکرد خیلی خوشحال و سرحال بود.واقعا پدرم و اقای بزرگمهر مانند دو برادر پشت به پشت هم بودند و همدیگر را دوست داشتند.
اقای بزرگمهر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:
دختر عزیزم چرا رنگت پریده؟این پسر بدجنس ما امروز حتما بدجوری بهت حرف زده است.
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:نه اینطور نیست.
بعد با شرم به اشپزخانه رفتم.خانم بزرگمهر خیلی شاد و سرحال بود و مدام قربان صدقه ام میرفت.
اقای بزرگمهر بعد از کمی مقدمه چینی در مورد من و ارسلان گفت که به خواستگاری فیروزه جان امده ام.
ادامه دارد................

ssaraa
08-09-2009, 09:11
قسمت شصت و سوم:40:
--------------------------------
همه ی ما جا خوردیم.من که نه ، چون ارسلان چند بار به گوشه و کنایه بهم گفته بود که هنوز دوستم دارد و بالاخره به دستم می آورد.ناگهان رنگ صورت پدرم به وضوح پرید.با ناراحتی به من نگاه کرد و رو کرد به ارسلان و گفت:شما میدانید دارید چه کار می کنید؟ارسلان لبخند متینی زد و گفت:
با اجازه ی شما بله میدانم چون سه سال و نیم است که فیروزه خانم را می خواستم ولی ایشون بودند که به خواسته ی من پشت پا زدند.
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:اقا ارسلان من نمیتونم این کار را بکنم.خواهش میکنم این را از من نخواهید.شما یک مرد تحصیل کرده و تا حالا...
ارسلان که میدانست پدر چه می خواهد بگوید حرف پدر را قطع کرد و با ناراحتی گفت:لطفا این حرف ها را نزنید.من فیروزه را دوست دارم.بخاطر همینه که این همه مدت چشم انتظار ماندم تا او دوباره برگردد چون میدونستم ازدواجش با ان مرد اشتباه است.لطفا شما مخالفت نکنید.
پدر با ناراحتی انگار که داره گناه بزرگی مرتکب می شود گفت:نه ، من اجازه نمی دهم که دخترم تمام آرزوهای پدر و مادتان را بر باد دهد.شما باید با یک دختر ازدواج کنید.من این خیانت را به خانواده ات نمیکنم.با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه پاشو برو تو اتاقت.
با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.رنگ صورت او به وضوح پریده بود و با نگرانی بهم چشم دوخت.
ارام بلند شدم و به اتاقم رفتم.صدای انها را می شنیدم اقای بزرگمهر خیلی با پدر بحث کرد همه انها ارزو دارند من عروسشان شوم ولی پدر قانع نمیشد.خانم بزرگمهر می گفت:من سه سال قبل کوتاهی کردم که زود به خواستگاری فیروزه جون نیامدم چون دوست داشتم خود ارسلان به من پیشنهاد کنه ولی نمیدونم بین این دختر و پسر چی گذشت که ارسلان ساکت بود و حرفی نمیزد.من خودم را نمیبخشم که چرا پادر میانی نکردم.ما فیروزه جون را مانند ارسلان دوست داریم و همیشه ارزو داشتیم او عروس و عزیز خانه ی ما باشد.ولی پدر با این حرف ها قانع نمی شد و با نارحتی می گفت:شماها دارید تظاهر به خوشحالی میکنید.من وقتی خودم را جای شما می گذارم فکر میکنم اگه من پسری داشتم و پسرم می خواست با یک زن مطلقه ازدواج کنه حتما از ته دل ناراحت بودم و اجازه ی این کار را به او نمیدادم.شما به من و خانواده ام خیلی لطف داشته اید ، من نمیتونم با شماها این کار را بکنم.این به دور از جوانمردی است که من دختر بیوه ی خودم را به پسر تحصیل کرده و فهمیده ی شما بدهم.نه من این کار را نمیکنم.
هرچه خانم و اقای بزرگمهر با پدر صحبت کردند او راضی نشد و گفت که من به شماها خیانت نمیکنم.اگه فیروزه دختر بود شاید این اجازه را میدادم ولی هیچوقت راضی نمیشوم اقا ارسلان با یک زن مطلقه ازدواج کند.او پسر من هم است.تا ساعت یک نیمه شب ارسلان و خانواده اش با پدرم بحث می کردند تا پدر را راضی کنند ولی او روی یک پا ایستاده بود و گوش نمیداد و مدام نگران و آشفته بود.وقتی دیدند پدر را نمی توانند متقاعد کنند با خستگی بلند شدند تا به خانه ی خودشان بروند.
ارسلان با ناراحتی گفت:ولی من به جز فیروزه با کسی دیگه ازدواج نمیکنم ، شما هم بهتره با این ازدواج مخالفت نکنید.
پدرم با لحن ملایمی گفت:آخه پسرم ، تو میتونی با یک دختر خوب و فهمیده ازدواج کنی که هم طبقه ی باشه.
ارسلان کنترل خودش را از دست داد و با خشم گفت:همین حرفها را زیر گوش دختر بیچاره ات خوانیدید که او را از من دور کردید.فیروزه دوستم داشت ولی شما هیولای ما هم طبقه نیستیم را در وجودش انداختید و باعث بدبختی او شدید.دختر بودن و نبودن فیروزه اصلا برایم مهم نیست من دوستش دارم و او را می خواهم و شما هم باید قبول کنید.
آقای بزرگمهر دست ارسلان را گرفت و گفت:عیبه.چرا صداتو بلند کردی؟فیروزه مال توست ، اینو بهت قول میدم.پس تو حرمت بزرگترها را نگهدار.هر چی باشه پدر زنته.خوب نیست اینطور فریاد می کشی!
پدرم با ناراحتی گفت:برادر جان خواهش میکنم اینطور حرف نزنید ، من حاضرم سر فیروزه را لب باغچه گرد تا گرد ببرم ولی به پسرت زن ندم.بخدا نمیتونم این کار را بکنم.شماها برایم عزیز هستید.
پدرم همیشه آقای بزرگمهر را برادر صدای میزد و همین باعث نزدیکی بیشتر آنها به هم میشد.
ارسلان با ناراحتی گفت:تو رو خدا بس کنید.اینطور حرف نزنید.
اقای بزرگمهر گفت:خب دیگه شب بخیر ، مواظب عروس گلم باشید.بعد لبخند دلنشینیزد.
پدرم با ناراحتی نگاهش کرد و چیزی نگفت ، آنها از خانه خارج شدند.
بعد از رفتن آنها پدرم به اتاقم آمد ، خیلی ناراحت بود و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:دختر عزیزم.منو ببخش که ناراحتت کردم.تو همیشه عزیز من هستی.ولی آقای بزرگمهر خیلی در حق من گذشت کرده و زندگی خودشو به پای من ریخته است.او از یک برادر به من نزدیک تر است.نمیتونم قبول کنم که تو با ارسلان ازدواج کنی.یادت هست که خانم بزرگمهر چقدر با اشتیاق حرف میزد و می گفت دوست دارد خواهر زاده اش عروسش شود و حالا که آنها فهمیده اند ارسلان تو را دوست دارد به ناچار قبول کردند تا به خواستگاریت بیایند ولی اگه من و تو مخالفت کنیم آقای بزرگمهر و همسرش می توانند به آرزوهایی که برای پسرشان دارند جامه عمل بپوشانند.تو نباید از دست من ناراحت باشی.خودت بهتر میدانی که چقدر دوستت دارم.
لبخند غمگینی زده و گفتم:من بدون رضایت شما هیچ کاری نمیکنم چون یک بار چوب ندونم کاری های خودم را خورده ام.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:دوستت دارم و امیدوارم تو را خوشبخت ببینم.
با این حرف از اتاق خارج شد.
ادامه دارد...

ssaraa
08-09-2009, 11:16
قسمت شصت و چهارم:40:
----------------------------------
فردای آنروز وقتی در مطب بودم ، ارسلان خیلی ناراحت بود و مدام از طرز فکر غلط پدر گله می کرد و من فقط در جوابش می گفتم:
پدر هر چی بگه گوش میکنم.و او عصبانی می شد.
ارسلان خیلی بد اخلاق و عصبی بود و سر هر چیز کوچکی عصبانی می شد و به گفته ی خودش فقط من بودم که در برابر این برخوردش سکوت می کردم و با سکوتم باعث می شدم که او از حرکاتش پشیمان شود و از من معذرتخواهی کند.
پدرم دو سال قبل برای فوزیه پای مصنوعی خریده بود ولی فوزیه از آن زیاد استفاده نمی کرد.از وقتی که با شاهپور عقد کرده بود مدام از ان استفاده می کرد تا بتواند راحت تر با شاهپور به گردش برود.از اینکه فوزیه دوباره به زندگی لبخند زده بود خوشحال بودم ولی مخالفت پدرم در مورد ازدواج ارسلان با من ، باعث شده بود روز به روز غمگین تر شوم و ارسلان هم عصبی به نظر می رسید.
یک سال از طلاقم می گذشت و من منشی ارسلان بودم و در کنار آن درسم را هم می خواندم.ارسلان در این یک سال چند بار به خواستگاریم آمد ولی هر بار پدرم با ناراحتی آن را رد کرد.ارسلان از دست پدرم خیلی عصبانی بود ، من هم سکوت کرده بودم تا آینده سرنوشت ما را تعیین کند.اگر محبت های ارسلان و آرامشی که در کنارش داشتم نبود من هم مانند سجاد روانی می شدم و می بایست در بیمارستان سر میکردم.
آقای بزرگمهر با پدر چند بار صحبت کرد ولی پدر حرف خودش را میزد و آنها را ناراحت میکرد.مادرم وقتی عشق و علاقه ی ارسلان به من را میدید از رفتار پدرم ناراحت میشد و چند بار با پدر صحبت کرد.حتی یک روز پدر برای اولین بار جلوی ما سیلی محکمی به صورت مادر زد و گفت:اصلا راضی نیستم دخترم را به پسر آقای بزرگمهر بدهم.فیروزه با ازدواجش تمام محبت های آنها به ما را از بین میبرد.ما نباید نمک نشناس باشیم.
من در برابر پدرم و حرکاتش سکوت می کردم و پدر از اینکه مجبور بود جلوی من این طور حرف بزند احساس گناه می کرد.
یک سال که گذشت و پدر وقتی پافشاری ارسلان و پدر او را دید از من خواست که برای مدتی به شمال پیش خاله طاهره بروم و من هم پذیرفتم.پدر یک روز بعد برایم بلیط فراهم کرد و من بدون اینکه فرصت کنم به ارسلان خبری بدم به شمال رفتم.خاله ها و دختر خاله ها همه از دیدن من خوشحال شده بودند.طیبه خانه ی شوهر رفته بود و یک پسر کوچک داشت و تهمینه هم نامزد داشت.حامد هنوز مجرد بود.آنها آنقدر خوشحال بودند که مانند پروانه دورم می گشتند.
دو روز از آمدنم به شمال می گذشت و همراه حامد در نیزار قدم می زدم که گفتم:راستی ببینم ، شما چرا هنوز زن نگرفته ای؟مگه بهم قول ندادی وقتی به شمال برگشتی مادرت را به خواستگاری بفرستی؟!
حامد لبخندی زد و گفت:درسته.بهت قول دادم ولی هنوز نتوانسته ام دختر مورد نظرم را پیدا کنم.هنوز هیچ دختری نتوانسته دلم را به دست بیاورد و اینکه منتظر ماندم اول تو ازدواج کنی بعد من بیچاره شوم.
گفتم:تو دیگه داری زیادی سخت میگیری.من هم عاشق سجاد نبودم ولی وقتی با هم ازدواج کردیم به او علاقه پیدا کردم و حتی وقتی بچه ی اولم مرد باز هم می خواستم با او زندگی کنم.اما وقتی بچه ی نه ماهه ام در شکمم بخاطر لجبازی و خودخواهی من و سجاد از بین رفت ، از زندگی با او بیزار شدم چون نمیتونستم ببینم بچه های معصومم به دست خودمان از بین می روند.سجاد واقعا دوستم داشت و من هم دوستش داشتم.
بی اختیار از یادآوری گذشته اشک از چشمانم سرازیر شد.
حامد آهی کشید و گفت:من هم دوستت دارم و میدانم که تو راضی نمی شوی با یک کشاورز زندگی کنی.تو کجا و من کجا.
اخمی کرده و گفتم:این حرف را نزن.من هم دوستت دارم تو پسر خاله و برادر عزیز من هستی.بخدا اگه احساس برادری تو را به خودم حس نمی کردم حتما با تو زندگی می کردم ولی...
حامد حرفم را قطع کرد و گفت:میدانم می خواهی چه بگویی.باشه دیگه حرفی نمیزنم.بعد لبخندی زد و گفت:ببینم تو هنوز از اسب سواری میترسی؟
گفتم:آره ولی این دفعه می خواهم سوار اسب شوم و دیگه داد و فریاد راه نیندازم.بالاخره باید این یکی را هم تجربه کنم.
حامد با خوشحالی گفت:فردا اسبی از دوستم قرض می گیرم تا سوارش شوی.انگار داری کم کم دل شیر پیدا می کنی.
هر دو خندیدیم و در نیزار مشغول قدم زدن شدیم.حامد با حرف های دلنشین سرگرمم کرده بود.
فردای آن روز من و طیبه همراه شوهرش و خاله و تهمینه و حامد ناهار را سر زمین گندم با هم خوردیم ، حامد لحظه ای بعد بلند شد و گفت:میروم اسب را از دوستم بگیرم تا کمی این دختر خاله ی عزیزم اسب سواری کند.با این حرف به صورتم نگاه کرد.کمی ترسیده بودم ، شوهر طیبه خنده ای سر داد وگفت:نگاه کنید ببینید که چطور رنگ فیروزه خانم پریده است!لبخندی زده و بلند شدم ، چشمه ای کنار زمین در همان نزدیکی بود.رفتم و صورتم را شستم.خاله طاهره با صدای کمی بلند گفت:عزیزم اگه میترسی سوار اشب شوی خب سوار نشو چون خطرناک است.
در حالی که صورتم را با آب زلال چشمه می شستم گفتم:نه خاله جون.من عاشق اسبم ولی تا به حال نتوانسته ام اسب سواری یاد بگیرم.
حامد لبخندی زد و گفت:مهم نیست امروز می توانی اسب سواری را یاد بگیری.
لبخندی با ترس به حامد زدم ولی چیزی نگفتم.حامد با خوشحالی گفت:شماها همینجا بنشینید تا من برگردم.
نیم ساعت بعد حامد با یک اسب تنومند به پیش ما آمد وقتی اسب را دیدم وحشت کردم که نزدیکش شوم ولی حامد منو به اصرار وادار کرد که اسب را لمس کنم.کمی که ترسم ریخت از من خواست که سوارش شوم.وقتی پافشاری حامد را دیدک با وحشت و ترس پا در رکاب گذاشتم.حامد کمکم کرد تا سوار بر اسب شوم.با وحشت گفتم:تو رو خدا آقا حامد اسب را ول نکن من میترسم.
حامد با خنده گفت:ای ترسو.افسار را محکم بگیر.بعد در حالیکه یک طرف افسار در دستش بود به راه افتاد.به اسب محکم چسبیده بودم وقتی کمی حرکت اسب تند شد با وحشت گفتم:منو بیارید پایین.اسب داره تند میره.
حامد همچنان که می خندید گفت:باشه.نترس.تو چقدر ترسو هستی.
در همان لحظه اسب شیهه ای کشید و دو تا پای جلوی خود را بلند کرد ، نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از روی اسب به زمین پرت شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
ادامه دارد...

ssaraa
08-09-2009, 11:33
قسمت شصت و چهارم:40:
-------------------------------------
وقتی به هوش آمدم دیدم که در رختخواب هستم و همه دورم نشسته اند.خواستم از جا بلند شوم که درد شدیدی در کمرم حس کردم و با ناله ی دردناکی سر جایم بی حرکت ماندم.
حامد با بغض گفت:فیروزه تکان نخور ، ببخشید که اینطور شدی.یک مار سیاه جلوی اسب بود و چون اسب ها به مارها حساسیت دارند آنطور خواست به ما بفهماند که جلوتر نرویم ولی تو...بعد به گریه افتاد.
نمی توانستم تکان بخورم بدجوری کمرم درد میکرد.با ناله گفتم:من خیلی درد دارم منو به بیمارستان ببرید.فکر کنم کمر شکسته است.
خاله طاهره در حالی که مدام گریه می کرد و حامدرا سرزنش می کرد گفت:من بعد از این اتفاق به مخابرات رفتم و برای پدرت تلفن زدم گوشی را اقا ارسلان برداشت و گفت که پدرت در خانه نیست به او گفتم که به پدرت بگوید که تو از اسب پرت شده ای و می خواهیم به بیمارستان ببریمت و بهتره هر چه زودتر خودشو برسونه.ولی اقا ارسلان با عصبانیت فریاد زد و گفت که تو را از سر جایت تکان ندهیم تا او خودش را برساند.
از درد ناله میزدم ، دختر خاله ها و خاله حامد را سرزنش می کردند و حامد در کنارم ارام اشک میریخت.وقتی دیدم انها حامد را مقصر می دانند عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:بس کنید.حامد هیچ تقصیری در این موضوع ندارد.تورو خدا اینطور با او حرف نزنید.
حامد دکتر را بالای سرم اورد آخه خیلی درد داشتم.دکتر گفت باید هر چه زودتر در بیمارستان بستری شود ولی من گفتم که بهتره بمانم تا پدرم و اقا ارسلان بیایند.او دکتر با تجربه و خوبیست.
دکتر بخاطر دردم بهم مسکن تزریق کرد ، در اثر تزریق مسکن خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم ارسلان را بالای سرم دیدم.او با ناراحتی داشت با خاله حرف میزد وقتی دید چشمهایم را باز کردم با ناراحتی کنارم نشست.ارام گفتم:شما کی تشریف آوردید؟
خاله از اتاق خارج شدوارسلان با خشم گفت:دلیل نداشت از من فرار کنی.بهتر بود که فقط بهم می گفتی که ازت متنفرم.دیگه چرا...
با اخم حرفش را قطع کردم و گفتم:من از تو هیچوقت متنفر نبودم.چرا این فکر را میکنی؟من به اصرار پدرم آمدم.الان چهار روز است که دارم از دوری تو...بعد سکوت کردم.
ارسلان با نگرانی گفت:امیدوارم قطع نخاع نشده باشی وگرنه...بعد سکوت کرد.
گفتم:پدر و حامد کجا هستند؟
ارسلان با ناراحتی گفت:آنها را فرستادم تا تخته ای پهن برایم فراهم کنند.خدا خودش باید به من رحم کند.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:چرا به تو رحم کند!؟
ارسلان لبخند نگرانی زد و گفت:لازم نیست از هر چیزی سر در بیاوری.حالا اینقدر حرف نزن و استراحت کن.
گفتم:اصلا تقصیر حامد نبود ، یک مار...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:همه چیز را میدانم.پسر خاله ی خوبی داری ، خیلی بخاطر سرکار خانم اشک می ریزه.
حرف هایش پر از کنایه بود.لبخندی زدم و گفتم:خیلی دوستش دارم.پسر شوخ طبع و جذابیست.
ارسلان با اخم گفت:تو به اون می گی جذاب؟پس مرد قشنگ تا بحال ندیدی!نمیدانستم اینقدر بد سلیقه هستی.
در حالی که به اجبار خنده ام را مهار کرده بودم گفتم:
ولی تا بحال با هر مردی که بر خورد کردم حامد از انها بهتر و قشنگتر بوده است.
ارسلان با دلخوری بلند شد و گفت:من می روم درمانگاه تا ببینم متونم برات آمبولانس فراهم کنم.با این حرف از اتاق خارج شد.بعد از دو ساعت تلاش بالاخره ارسلان توانست آمبولانس فراهم کند و مرا در حالی که محکم روی تخت چوبی طناب پیچ کرده بودند در آمبولانس گذاشتند.
پدرم بی تابی می کرد و نگرانم بود.حامد خواست کنارم بنشیند ولی ارسلان گفت که بهتره او سوار ماشین شود و پدرش و پدر من را به تهران بیاورد.وقتی ارسلان کنارم نشست گفتم:طفلک حامد دلواپس من است.بهتر بود او کنارم می نشست.
ارسلان با اخم گفت:لازم نیست.من هم نگرانت هستم و اینکه من دکترت هستم و نسبت به او حق بیشتری دارم ولی اگه ناراحتی که من کنارت هستم پیاده شوم تا پسر خاله ی عزیزت کنارت بشینه.
سریع گفتم:نه وقتی شما کنارم هستید بیشتر احساس امنیت میکنم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو فقط دوست داری حرص خورد مرا ببینی.
با ناراحتی گفتم:من از عمل میترسم.تو رو خدا کمکم کن.
ارسلان دستم را گرفت و گفت:نگران نباش.خدا را شکر به عصبت آسیبی نرسیده است چون پاهایت حرکت میکنه.فقط مهره ی کمرت آسیب دیده که حتما خوب می شوی.
لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من بدشانسم.فکر نکنم ادمی به بدشانسی من در دنیا وجود داشته باشد.بعد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام جاری شد.
ارسلان لبخندی زد و با دستهای پر از مهرش اشکم را پاک کرد و گفت:ناراحت نباش ، شانس داره کم کم در خونتو میزنه.من همیشه در کنارت هستم.به شوخی ادامه داد:راستی بعد از عمل مدت سه سال نباید بچه دار شوی چون آسیبی که به کمرت رسیده است موقع بارداری ناراحتت میکنه.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای بهش رفتم.
ارسلان با صدای بلند می خندید.گفتم:آقای دکتر کمی به فکر مریضتون باشید.دردم داره شروع میشه.
ارسلان گفت:مگه تو به فکر من بودی که حالا من به فکرت باشم؟!وقتی پدرت گفت که تو را به آمل فرستاده است داشتم دیوانه میشدم.پدرت مرد خودخواه و بی انصافی است.داشتم برای بدست آوردن تو کلی نقشه می کشیدم که متأسفانه تو اینطور شدی.بخاطر همین تصمیم گرفتم وقتی خوب شدی تنبیهت کنم.
با دلخوری گفتم:همین که دارم زیر چاقوی جراحی شما میروم برایتان کافی نیست که باز هم می خواهید تنبیهم کنید؟!
ارسلان لبخندی زد و گفت:ولی من نمی خواهم شما را عمل کنم.اصلا نمیتونم این کار را بکنم.بخاطر همین...
حرفش را با ناراحتی قطع کردم و گفتم:ارسلان ، خواهش میکنم تو منو عمل کن ، من میترسم.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟تو رو خدا نگذار زیر دست کس دیگری عمل شوم.تو دکتر مشهوری هستی و میتونی با موفقیت منو عمل کنی.خواهش میکنم.
ارسلان دستم را فشرد و گفت:چقدر دوست داشتم تو روزی منو ارسلان صدا بزنی.بدون اقا و یا دکتر ، ولی بهتره بهت بگم که من دلم نمیاد چاقوی جراحی را روی کمرت بگذارم.تو باید منو درک کنی.آخه چطور میتوانم این کار را بکنم؟
ادامه دارد...............

ssaraa
08-09-2009, 11:42
قسمت شصت و پنجم:40:
-------------------------------------
با بغض گفتم:خواهش میکنم.بخدا اگه فلج شدم ، هیچوقت نمی بخشمت.
بعد با ناراحتی دستم را از دستش بیرون کشیدم.ارسلان لبخندی زد و دوباره دستم را گرفت و گفت:فیروزه ی عزیز من.
به گریه افتادم و گفتم:من نمی خواهم فلج شوم.بخدا میترسم ، تمام امیدم فقط به توست.ارسلان خواهش میکنم.و با یک دست صورتم را پوشاندم و با صدای بلند به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی گفت:تو فلج نمی شوی.اینو بهت قول میدهم.فقط کمی کمرت صدمه دیده است.اینقدر نگران نباش و بهت قول میدم خودم عملت را به عهده بگیرم ولی این کار برای من خیلی دشوار است.انگار فراموش کردی چقدر دوستت دارم؟چطور میتونم چاقوی جراحی را روی تنت بذارم؟
با بغض گفتم:بیچاره پدر و مادرم.مگه چه گناهی کردند که باید اینطور عذاب بکشند؟فوزیه آنطور و منهم..
ارسلان در حالی که سِرم را در دستم وصل می کرد گفت:
وای تو چقدر این مسئله را برای خودت بزرگ کردی.فقط مدتی را باید استراحت کنی و وقتی خوب شدی میتونی دوباره منِ بیچاره را عذاب بدی.
صورتم را از او برگرداندم .خوابم می آمد.ارسلان گفت:بگیر بخواب ، هنوز چهار ساعت دیگه باید تو را باشیم.میدانم خیلی خسته هستی.
ارام گفتم:به من قول بده که خودت منو عمل میکنی!
دستم را فشرد و گفت:بگیر بخواب و اینقدر نگران نباش.بهت قول میدهم که خودم عملت کنم.تو زن بد جنسی هستی که فقط می خواهی منو عذاب بدهی.
وقتی از خواب بیدار شدم ، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.مادرم همچنان گریه میکرد و پدرم کنارم نشسته بود و ارام اشک میریختند.وقتی مادرم را دیدم اشک در چشمانم جمع شد.مادر صورتم را بوسید و گفت:عزیزم.آخه با خودت چکار کردی؟
گفتم:حامد کجاست؟مادر با بغض گفت:بیرون نشسته.خیلی بی تاب است.مدام خودش را مقصر میداند.
با ناراحتی گفتم:ولی او اصلا مقصر نبود ، بهش بگویید به شمال برود.طفلک خاله و دختر خاله ها نگران حال من هستند.
مادر گفت:باشه عزیزم ولی او می خواهد بماند تا تو از اتاق عمل صحیح و سالم بیرون بیایی.
گفتم:پس آقا ارسلان چرا اینجا نیست؟من می خواهم او مرا عمل کند.
پدر جواب داد:رفته خودش را برای عمل آماده کند.از کمرت عکس گرفتند خدا را شکر فقط مهره ی کمرت کمی آسیب دیده است و آقا ارسلان گفت که در عرض دو ماه خوب می شوی و میتونی راه بروی.
در همان لحظه ارسلان داخل شد و گفت:حال مریض عزیز ما چطوره؟ببینم به هوش آمده است؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم که خوبم.من که بی هوش نبودم.
ارسلان گفت:چرا.وقتی دیدم داره دردت شروع میشه آمپول مسکن قوی بهت تزریق کردم تا راحت بخوابی.
با نگرانی گفتم:خودت عملم میکنی؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:مجبورم این فداکاری را بکنم ولی به شرطی که پدرتان با ازدواج ما مخالفت نکند.
پدر جا خورد و با اخم گفت:آقای دکتر باز که شما شروع کردید.من که تمام حرفهایم را زده ام.چرا مرا تحت فشار می گذارید؟
ارسلان با ناراحتی گفت:عمو جان شما از دخترتان بپرسید که چقدر مرا دوست دارد ، من هم دوستش دارم.پس چرا اینقدر ما دو نفر را عذاب میدهید؟بخدا شما گناه میکنید.من حتی بعضی مواقع فکر میکنم شما هیچ فرقی با پدر سجاد ندارید ، با این تفاوت که شما دارید به من و خانواده ام فکر میکنید که من اینطور نمی خواهم ولی پدر سجاد فقط به نفع خودش نگاه میکرد.اگه دوست دارید حاضرم همینجا روی پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که این دختر مغرور و خودخواهتان را به من بدهید.من بجز فیروزه با هیچکس دیگه خوشبخت نمیشم.مدت پنج ماه است که دارید با ازدواج ما مخالفت میکنید آخه چرا؟اگه با ازدواجمان موافقت کرده بودید این اتفاق هم نمی افتاد.
پدر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو هم دکتر را دوست داری؟با این ازدواج موافقی؟
در حالی که سرخ شده بودم گفتم:آره پدر.من هم دوستش دارم.قبل از اینکه با سجاد ازدواج کنم اول به دکتر دل بستم ولی حرف های شما منو از دکتر جدا کرد.مدام هیولای ما هم طبقه ی انها نیستیم در ذهنم بیداد میکرد.
پدر لبخندی زد و گفت:باشه.اقا ارسلان من حاضرم شما دو نفر با هم ازدواج کنید.امیدوارم خوشبخت شوید.
ارسلان با ناباوری به پدرم چشم دوخت.پدرم دستش را برای در آغوش کشیدن ارسلان باز کرد و ارسلان با خوشحالی در آغوش پدرم فرو رفت و گفت:عمو جان من هیچوقت این محبت شما را فراموش نمیکنم.بعد گونه ی همدیگر را بوسیدند.مادرم صورتم را بوسید و گفت:چقدر خوشحالم که تو بالاخره به این دکتر مجنون ما رسیدی.انشالله مبارک باشه.پنج ماه است که بخاطر پافشاری این دکتر عزیز همه ی ما کلافه شده بودیم.
ارسلان و من در حالی که سرخ شده بودیم به هم نگاهی انداختیم.ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:باورم نمیشه که پدرت با ازدواج ما موافقت کرده است.تو دیگه زن من هستی.این آرزوی من بود ، امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
پدر به شوخی گفت:دکتر جان دختر من بعد از عقد زن عزیزت میشه.از الان حق نداری او را زنت بدانی!
ارسلان تا بنا گوش صورتش گلگون شد و با خجالت گفت:
من بعنوان مثال این حرف را زدم.بعد ادامه داد:تا یک ربع دیگه اتاق عمل اماده میشود.خدا را شکر عکس کمرت نشان داد که صدمه ی زیادی بر ستون مهره های کمرت وارد نشده است و عمل راحتی است.
لبخندی به او زدم ، ارسلان که جلوی پدر و مادرم معذب بود فقط به لبخندی اکتفا کرد و از اتاق خارج شد.
وقتی منو به اتاق عمل بردند هنوز به هوش بودم ارسلان با خوشحالی کنارم آمد و گفت:آخیش توانستم تو را تنها گیربندازم.پدر و مادرت بدجوری حرکات ما را زیر نظر داشتند.می خواستم بهت بگم که خیلی خوشحالم که تو بالاخره زن عزیز خودم شدی.حالا خیالم از همه چیز راحت شد.متأسفانه فقط نباید دو سه سال بچه دار شوی ممکنه کمرت آسیب ببینه.
به شوخی گفتم:خب مجبور نیستیم در این دو سه سال ازدواج کنیم.
ارسلان سِرم دستم را جابجا کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من حاضر نیستم بخاطر بچه ازدواجمان را عقب بیندازم.وقتی از بیمارستان مرخص شدی نامزد میکنیم و صیغه ی محرمیت می خوانیم تا کاملا حالت خوب.بعد لبخندی زد و گفت:خب دیگه.خوب بخواب که تا یک ساعت دیگه عمل تمام میشه.بعد اشاره ای به دکتر بی هوشی کرد و بعد از چند لحظه دیگه هیچی را حس نکردم.
ادامه دارد...

ssaraa
08-09-2009, 12:22
قسمت شصت و شش:40:
----------------------------------
ده روز در بیمارستان بستری بودم.شاهپور و فوزیه هر روز به دیدنم می آمدند و از اینکه شنیده بودند پدر راضی شده که ما با هم ازدواج کنیم خیلی خوشحال بودند.حامد هم وقتی دید که عمل موفقیت آمیز بوده است خوشحال شد و به آمل رفته بود.بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شدم.تازه میتوانستم روی پشت بخوابم و نمیتوانستم غلتی بزنم.آن شب همه در خانه ی ما بودند.خانواده ی ارسلان و خانواده ی شاهپور همه در خانه ما حضور داشتند ، و آن شب انگشتر سنگینی که تمام جواهر نشان بود در انگشتم به چشم می خورد و یکی از دوستان آقای بزرگمهر صیغه محرمیت مان را خواند و از همه خوشحال تر ارسلان بود و به قول معروف با دمش گردو می شکست.خانم و اقای بزرگمهر مانند پروانه دور سرم می چرخیدند و مدام مرا عروس قشنگم صدا میزدند و من هم احساس خوشی داشتم.ارسلان به اجبار می خواست مرا به خانه ی خودشان ببره ولی من قبول نکردم و همین باعث دلخوری او از من شده بود و از اینکه دوست نداشتم در خانه ی انها استراحت کنم ناراحت بود.ولی به روی خودش نمی آورد.
یک هفته از نامزدیمان می گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود و با حرف های شیرینش مدام سر به سرم می گذاشت و من هم در کنارش احساس آرامش می کردم.
یک روز شمشاد با دسته گل زیبایی به دیدنم آمد.وقتی مرا در آن وضع دید به گریه افتاد.دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم گریه نکن ، من تا یک ماه دیگه کاملا خوب میشوم.
شمشاد با بغض گفت:وقتی از دکتر بزرگمهر حال تو را می پرسیدم او جوابم را نمیداد و با اخم از کنارم می گذشت و مجبور شدم از مستخدم دکتر حالت را بپرسم و او گفت که تو به شمال رفته ای.خیالم راحت شد ولی وقتی دکتر حق دوست گفت که شما در بیمارستان بستری هستید داشتم از ناراحتی دیوانه می شدم.می ترسیدم به بیمارستان بیایم چون پدر و مادرت از ما دل خوشی نداشتند و اینکه بیشتر از دکتر بزرگمهر حساب میبردم.ولی دیگه نتونستم طاقت بیاورم با خودم گفتم باداباد هر چه شود من باید فیروزه خانم را ببینم ، ولی خدا را شکر پدر و مادرت با روی باز از من استقبال کردند.
لبخندی زده و گفتم:دستت درد نکنه.خودت را به زحمت انداختی.خب ببینم از نرگس چه خبر؟
شمشاد با ناراحتی گفت:هنوز نتواسته ایم او را پیدا کنیم.پدرم برای پیدا کردن او خیلی تلاش میکنه ولی موفق نشده است.شهین هم خودش را بدبخت کرده است.
با تعجب و نگرانی پرسیدم:مگه چی شده؟
شمشاد با خجالت گفت:او آبروی ما را برده است.دختره ی بی شعور را با پسری معتاد گرفته بودند و کمیته آنها را به عقد هم در اورده یود.شهین الان داره با یک معتاد زندگی میکنه و پدر هم او را طرد کرده است.
با ناراحتی گفتم:از سجاد چه خبر؟
در همان لحظه ارسلان به اتاقم آمد و با خشم مهار شده گفت:آقا سجاد حالش خوبه.لازم نیست از او بپرسی.
از دیدن ارسلان جا خوردم و شمشاد هم با نگرانی از کنارم بلند شد و به او سلام کرد ولی ارسلان جوابش را نداد.
ارسلان بدون اینکه نگاهم کند کنارم نشست و گفت:آمده ام آمپولت را تزریق کنم وگرنه مزاحمت نمی شدم تا راحت تر از عزیزانت بپرسی.
شمشاد متوجه ی ناراحتی ارسلان شد به طرفم امد و گونه ام را بوسید وگفت:مواظب خودت باش ، من دوباره بهت سر میزنم ، من دیگه میروم خدانگهدار.
ارسلان با لحن عصبی محکم گفت:اگه لطف کنید و دیگه به اینجا نیایید خیلی ممنونتان میشوم.دوست ندارم زنم با شما رابطه ای داشته باشه.
شمشاد با تعجب گفت:مگه شما ازدواج کرده اید؟لبخند سردی زده و گفتم:بله.هنوز نامزد هستیم.
او لبخند غمگینی زد و تبریک گفت و از خانه خارج شد.
با ناراحتی رو به ارسلان کردم و گفتم:ای بی انصاف چرا با او اینطور بر خورد کردی؟اصلا ازت انتظار نداشتم.
ارسلان نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و با صدای بلندی گفت:اون دیگه حق نداره پاشو اینجا بگذاره ، تو دیگه متعلق به خودت نیستی که با هر کسی رابطه داشته باشی.آنها هم طبقه ی ما نیستند.آدم های پررو.با پر رویی پا به اینجا می گذارند.تو دیگه داری زیاده روی میکنی.حالا بگذار آمپولت را تزریق کنم که داری با این اعمالت اعصابم را بهم میریزی.
لبخندی زده و گفتم:تازگی ها خیلی احساس شوهر بودن می کنی.درست رفتارت مانند پدرم شده است.
ارسلان با اخم نگاهم کرد و من گفتم:شمشاد با بقیه ی افراد خانواده اش فرق میکنه.اون دختر خوبیه و مانند مادرش مهربان است.اون دختری است که مسئولیت و شرم سرش میشه.تو نباید از اینکه با او رابطه دارم ناراحت شوی.
ارسلان با عصبانیت گفت:تو می خواهی با او رابطه داشته باشی تا بیشتر از سجاد و خانواده اش بدانی و من اینطور راضی نیستم.فیروزه تو آدم بی منطقی هستی.بعد بلند شد که برود.با ناراحتی دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم کمی پیشم بمان.
ارسلان بدون اینکه نگاهم کند گفت:در خانه خیلی کار دارم.باید هر چه زودتر بروم.با دلخوری نگاهش کردم او کنارم نشست و با اخم گفت:اصلا از شمشاد و خانوداه اش خوشم نمی آید و دوست ندارم که تو با آنها رابطه داشته باشی.
گفتم:ولی من بر عکس تو شمشاد را خیلی دوست دارم ارسلان از این حرفم بیشتر عصبانی شد.با خشم بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.
از اینکه او را ناراحت کرده بودم خودم را نمی بخشیدم ولی از ارسلان انتظار نداشتم که با شمشاد انطور رفتار کنم چون او دختر واقعا خوبی بود.
فردا بعد از ظهر ارسلان به پیشم آمد و گفت که به مدت دو ماه باید به آلمان برود چون رییس یکی از بیمارستان های آن کشور او را دعوت به همکاری کرده است و او هم قبول کرده.
ادامه دارد...........
بچه ها یعنی شما ها پرروتر و بیشعورتر و بی منطق تر از فیروزه تا حالا دیده بودین و من میتونم به جرات بگم که شخصیت ارسلان یکی از غیر واقعی ترین شخصیتهایی است که تا حالا خوندم و دیدم و شنیدم اما چنان چه شماها این ارسلان و رو جایی پیدا کردین لطفا یک 2000 تایی از روش کپی بگیرین(آخی یکم خالی شدم)

ssaraa
08-09-2009, 12:32
قسمت شصت و هفتم:40:
---------------------------------------
با ناراحتی گفتم:پس آمپول های مرا چه کسی تزریق می کنه و یا...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:یکی از پرستارها بهم قول داده که هر روز به دیدنت بیاید و پانسمان و تزریق را به عهده بگیرد.با بغض نگاهش کردم چون اصلا نمیتونستم بدون او لحظه ای طاقت بیاورم.او وقتی نگاه غمگینم را دید ، پوزخندی زد و گفت:در این مدتی که من نیستم میتونی با شمشاد خانم مدام حرف بزنی و او خبرهای دست اول را برایت بیاورد.
گفتم:ارسلان تو چرا اینطوری شده ای؟بخدا من منظوری نداشتم.چرا ناراحت شدی؟تو در مورد من اشتباه میکنی؟در همان لحظه پدرم به اتاقمان آمد و گفت:خب پسرم ، شنیده ام می خواهی به آلمان بروی؟
ارسلان گفت:بله پدر جان.مجبورم بروم.ولی بهتون قول میدم تا دو ماه دیگه برگردم.امیدوارم تا آن موقع فیروزه خانم هم را بیفته.لطفا مواظبش باشید ، من او را به شما سپردم.
پدر خندید و گفت:باشه پسرم.حالا ببینم کی باید به آلمان بروی؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و بعد رو کرد به پدرم و گفت:هفته ی دیگه باید بروم.
پدرم گفت:خیلی خوب شد چون در این هفته ، پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه است.آنها ماه هاست که عقد کرده هستند دیگه موقعش رسیده که شاهپور زنش را به خانه اش ببره.
با ناراحتی گفتم:ولی من که نمیتونم در عروسی آنها حضور داشته باشم و اینکه با رفتن فوزیه و آقا ارسلان من تنها می مانم ، شما اصلا به فکر من نیستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب نیست جلوی فوزیه این حرف را بزنی.او ناراحت میشود میدانم بخاطر حرفهایت عروسی را عقب می اندازد.بهتره خوشحال باشی تا او با خیال راحت خانه ی شوهر برود.
با اخم گفتم:اگه شما در کنارم بودی مسئله ای نبود ولی با رفتنت من خیلی تنها می مانم.ارسلان لبخندی زد و آرام گفت:عیبه.جلوی پدرت اینطور حرف نزن.خجالت بکش.
با شرم گفتم:تو باید خجالت بکشی که دعوت این رییس آلمانی را قبول کردی.انگار نه انگار که دیگه متأهل هستی و بدون اجازه ی من...
پدر خندید و گفت:ای بابا دخترک تو چرا اینقدر کم حوصله هستی؟خب دو ماه که دیگه چیزی نیست.با این حرف بلند شد و گفت:من دیگه باید بروم.مراقب خودت باش.با این حرف از اتاق خارج شد.
ارسلان نگاهی بهم انداخت و گفت:به نظر من تو نباید به فوزیه این حرف ها را بزنی.او ناراحت میشود.
با بغض گفتم:باشه.چیزی نمیگم ولی خیلی دوست داشتم در عروسی خواهرم حضور داشته باشم.
ارسلان از کنارم بلند شد.گفتم:کجا میروی؟ارسلان که هنوز از من بخاطر شمشاد دلخور بود گفت:کمی کار دارم دوباره بهت سر میزنم.از اتاق خارج شد.
با خودم می گفتم که چرا ارسلان اینقدر حساس و زود رنج است و بدجنس است که نمی تواند مرا ببخشد.کاری که اصلا لزومی نداشت از او معذرتخواهی کنم.
ادامه دارد...............

ssaraa
08-09-2009, 13:53
قسمت شصت و هشتم:40:
----------------------------------------
پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه برگزار شد و فوزیه با لباس سپید عروسی به پیشم آمد.از دیدن او در آن لباس ذوق زده شده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود.حتی نمیتوانستم بنشینم.فوزیه خم شد و صورتم را بوسید و اشک به ارامی از روی گونه اش می غلتید.اشکش را پاک کرده و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم.در شب عروسی انها ارسلان لحظه ای مرا تنها نگذاشت و در کنارم بو اما خیلی سرد با من رفتار میکرد.از این که او این همه لجباز و زود رنج بود حرصم داشت در می آمد.وقتی با او شوخی میکردم با اخم نگاهم می کرد و باعق رنجش من میشد.ولی با این حال تحمل می کردم.آخرهای مراسم جشن بود ، رو به ارسلان کردم و گفتم:نکنه از اینکه با من ازدواج کردی پشیمان شدی؟
ارسلان پوزخندی زد و گفت:تو خودتو به نفهمی زدی.شاید خودت پشیمان شدی!
با اخم گفتم:نخیر من هیچوقت از ازدواج با تو پشیمان نیستم.تو هستی که مدام برام قیافه میگیری الان یک هفته است که اخم هایت شکنجه ام میده.تو داری روحیه منو با این حرکات خراب میکنی.اگه وجودم را نمیتونی تحمل کنی بگو؟!لازم نیست در کنارم باشی.جز این که ناراحتم کنی کاری نکردی.
ارسلان با عصبانیت بلند شد و گفت:باشه.میرم.می بایست میدانستم که وجودم ناراحتت میکند.
با ناراحتی گفتم:تو رو خدا ارسلان اذیتم نکن.ببخشید ولی این اخم هایت عذابم میده.حالا کجا میری؟صبر کن.
ولی ارسلان از اتاق خارج شد.نمیتونستم از رختخواب بلند شوم از این که زمین گیر شده بودم بیشتر عذاب می کشیدم.به گریه افتادم.
سه روز گذشت و ارسلان به دیدنم نیامد.روزی که می خواست به آلمان برود به دیدنم آمد.انقدر خشک و خشن در برابرم بود که بی اختیار اشکم سرازیر شد.مادر و پدرم ما را تنها گذاشتند.رو به ارسلان کرده و گفتم:تو خیلی بی انصاف هستی.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟
ارسلان بدون توجه به من در حالی که کنارم می نشست گفت:برای خانه تان تلفن خریده ام و امروز قراره از طرف مخابرات اینجا را سیم کشی کنند.از آلمان برایت زنگ میزنم نمی خواد نگرانم باشید در صورتی که میدانم نگرانم نمی شوی.
به گریه افتادم و گفتم:چرا این حرف را میزنی؟از وقتی شنیدم به خارج میروی به خدا روز و شب فقط گریه میکنم.دوری تو برایم کابوس است.
ارسلان کنارم نشست.دستش را گرفتم و ارام فشردم.او نزدیک شد در چشمانم نگاه کرد و به طرف صورتم خم شد و بعد از لحظه ای سرش را بلند کرد.لبخندی سرد زد و گفت:من دیگه باید برم.یک ساعت دیگه هواپیما پرواز می کنه.مواظب خودت باش.
خواست بلند شود که دستش را فشردم او با ناراحتی دوباره کنارم نشست.در میان هق هق گفتم:دوستت دارم.باور کن تو زندگی من هستی.
ارسلان دستی به موهایم کشید و گفت:من هم دوستت دارم.اگه اینطور نبود که حتی یک لحظه با تو زندگی نمیکردم.تو زن کم فکری هستی که هنوز به عشق من شک داری ، عشقی که مدت چهار سال آن را مانند یک تکه جواهر در سینه ام حفظ کرده ام.
این دفعه او بود که در چهره اش غم موج میزد.دستانش در دستم داغ بود و لرزش خفیفی داشت.با ناراحتی همدیگر را نگاه کردیم.هر دو دوست نداشتیم از هم جدا شویم.با پریشانی بلند شد و گفت:من دیگه باید بم ، مراقب خودت باش.خدانگهدار.بعد با سرعت از اتاق خارج شد.به گریه افتادم.
مادر به اتاقم آمد لبخندی زد و گفت:عزیزم گریه نکن خوب نیست ، مسافر تو راه داری.گریه کردن تو اصلا خوبیت نداره.طفلک ارسلان وقتی از خانه خارج شد چقدر ناراحتبود با گریه گفتم:با رفتن فوزیه و ارسلان من خیلی تنها می شوم.آخه چرا ارسلان این دعوت را قبول کرد؟اون که طاقت دور بودن از من را ندارد چرا می خواهد به آلمان برود؟
مادر خندید و گفت:خود ارسلان هم پشیمان است که چرا قبول کرده است.خانم بزرگمهر می گفت که ارسلان بخاطر این که تو را تنبیه کند این دعوت را قبول کرد در صورتی که حالا خودش هم با این رفتن و جدایی از تو تنبیه می شود.وقتی داشت از خانه مان خارج میشد نزدیک بود از ناراحتی گریه اش بگیره.در چشمانش هاله ی اشک موج میزد.حالا تو هم اینطور گریه نکن که خوب نیست.
با رفتن فوزیه و ارسلان به کلی تنها شده بودم و مدام دلتنگی می کردم و عصبی بودم.تا سه روز ارسلان با من تماس نگرفت.اعصابم از این بی خیالی او داشت خرد میشد.بعد از سه روز او به خانه مان زنگ زد.وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار عصبانی شدم و با خشم گفتم:ارسلان.تو منو فراموش کردی!چرا در این چند روز با من تماس نگرفتی؟
ارسلان گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
به گریه افتادم و گفتم:تو خیلی بی رحمی.مگه نمیدانستی من چشم انتظار تلفنت بوده ام؟تو خیلی اذیتم می کنی.بخدا یک روزی تلافی این همه اذیت کردن هایت را می دهم.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:مثلا چکار می کنی؟
با خشم گفتم:وقتی اومدی بهت نشان میدهم که یک من ماست چقدر کره داره.
ارسلان گفت:آخه خانم عزیز من تلفن در دست رس نداشتم.چرا اینقدر عصبانی هستی؟حالا خوبه که سه روز بیشتر از آمدنم نمی گذره ، پس تو چطور می خواهی دو ماه جای خالی مرا تحمل کنی؟!
در حالی که صدایم از هق هق میلرزید گفتم:ارسلان تو بی انصاف هستی.آخه با نا چه کرده ای که اینقدر بهت وایسته شدم؟بدون بو احساس پوچی میکنم.تو ظالم ترین مرد هستی!
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خی دیگه عزیزم.بگو که چه حرف هایی می خواهی بزنی.تا اینجا که یک حرف قشنگ از تو نشنیده ام.
از خنده های او خشمگین شدم و با عصبانیت گفتم:ارسلان بس کن.تو همیشه مرا مسخره میکنی.بخدا اگه ببینمت حسابت را میرسم.حالا که کیبینی چطور گرفتارت شدم ابنطور عذابم میدهی!
ارسلان به شوخی گفت:حالا که اینقدر عصبانی هستی من به ایران بر نمیگردم تا خشمت آرام شود.چون اگه منو ببینی ، میدانم حتما حسابم را میرسی.
از این حرف او قلبم فرو ریخت و با صدای نیمه فریاد گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.نکنه با دیدن آن دخترهای چشم آبی منو فراموش کرده ای که اینطور اذیتم میکنی؟
ادامه دارد.............

ssaraa
08-09-2009, 13:55
قسمت شصت و نهم:40:
-----------------------------
ارسلان به خنده افتاد و گفت:پس بگو چرا فریادمیزنی و عصبانی هستی.تو زن عزیزم حسودیت گل کرده که اینطور با من حرف میزنی.مگه تمام دختران مانند تو بدجنس هستند که با اون دو تا چشم سیاهت گرفتارم کردی.قسم می خورم دیگه اذیتت نکم ، تو هم اینقدر حرص نخور.نمیدانم چرا امشب تو اینقدر عصبانی هستی.بیشتر حالم را گرفتی.خدا را شکر که الان در کنارت نیستم وگرنه پوست سرم را درسته می کندی.
دیگه نتوانستم از این همه خونسردی ارسلان طاقت بیاورم با ناراحتی گفتم:تو حتی از سجاد بی رحم تر هستی.مدام مرا مسخره میکنی.دیگه نمیتونم این همه خونسردی تو را تحمل کنم.
ارسلان با شنیدن اسم سجاد دوباره عصبانی شد و با خشم گفت:تو حق نداری اون مرتیکه را با من مقایسه کنی.اگه نمیتونی مرا تحمل کنی دیگه برات زنگ نمیزنم چون خودت خواستی.بعد محکم گوشی تلفن را گذاشت.
با ناراحتی گفتم:ارسلان.ارسلان ولی او تلفن را قطع کرده بود.آنقدر گریه کردم که خوابم بد.هر روز یک پرستار به دیدنم می آمد و جای عمل را پانسمان کرده و آمپولهایم را تزریق میکرد.یک ماه گذشت ولی ارسلان با من تماس نگرفت.اقای بزرگمهر که دلخوری ما از هم خبر داشت مدام نصیحتم میکرد و میگفت ارسلان را هم پشت تلفن نصیحت می کند که چرا ما با هم قهر کردیم.خانم بزرگمهر گفت:ارسلان هفته ای یک بار تماس میگیره واز حال فیروزه جان خیلی میپرسه.و با خنده رو به من کرد و گفت:انگار این پسر بدجنس من خیلی بی انصاف است.میدانم که شما قهر کردید به او گفتم که دیگه عروس خوشگلم میتونه بنشینه و ارسلان خوشحال شد و گفت:پس با این حال تا یک هفته ی دیگه میتونه ارام حرکت کنه.
سفارش کرد که حتما بهت بگم تنبلی نکنی و سعی کنی ارام در اتاق قدم بزنی.
با ناراحتی گفتم:بهش بگویید خیلی سنگ دل است.بخدا اگه برگرده میدانم با او چه بکنم که دیگه اینطور عذابم نده.خانم و اقای بزرگمهر و مادر وپدرم به خنده افتادند ولی من از درون حرص می خوردم و اعصابم بهم ریخته بود.فوزیه هفته ای دو بار به دیدنم می آمد و خیلی از شاهپور راضی بود و من هم از این حرف او خیلی خوشحال میشدم.
حرف ارسلان درست از آب در آمد و من هفته ی بعد توانستم روی پاهایم بایستم و مادر و پدرم در این مورد خیلی بهم کمک کردند.بعد از دو هفته کاملا راه میرفتم و در باغ قدم میزدم.خدارا شکر کردم که دوباره توانستم روی پاهای خودم بایستم.
اقای بزرگمهر زیر پایم گوسفندی قربانی کرد وخانم بزرگمهر می گفت:ما نذر کرده بودیم تا تو بتوانی راه بروی در راه خدا گوسفندی قربانی کنیم.خدا را شکر اگه ارسلان بشنوه که دیگه راه میروی خیلی خوشحال میشه.
ارام گفتم:پسرتان مرد خیلی بی رحمی است.او باید جواب این کارش را پس بدهد.
خانم بزرگمهر به شوخی یگفت:وای خدا به ارسلان رحم کند.همه به خنده افتادند.
من دیگه می توانستم به دانشگاه بروم.ترم های آخر را پشت سر می گذاشتم و بخاطر بستری بودن در رختخواب درس هایم عقب افتاده بود.دو ماه از رفتن ارسلان می گذشت که خانم بزرگمهر خبر داد که ارسلان قراره فردا به ایران برگرده.در حالیکه از ته دل خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط لبخندی زدم تا مادر ارسلان را ناراحت نکرده باشم.
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 13:58
قسمت هفتاد:40:
--------------------------
فردای آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم با ناباوری چشمم به سجاد افتاد که جلوی در منتظر من است.وقتی مرا دید بطرفم امد.قلبم به شدت می طپید.ایستادم و به صورت تکیده او خیره شدم چقدر قیافه اش درهم و در ان سن کم کنار شقیقه هایش تارهای سفیدی به چشم میخورد.نزدیکم شد به او خیره شده بودم..لحظه ای در سکوت به هم نگاه کردیم سکوت را سجاد شکست و با لحن ملایمی گفت:سلام ، چقدر قیافه ات عوض شده.جواب دادم:سلام.تو هم خیلی عوض شدی.چرا اینجا امده ای؟
سجاد نگاهی به انگشترم انداخت و گفت:تبریک میگم ، از شمشاد شنیدم که با دکتر ازدواج کرده اید.امیدوارم در کنارش خوشبخت شوی.کاری که من نتوانستم انجام بدهم.
با تعجب به او نگاه کردم.خدای من چقدر اخلاقش عوض شده بود و صدایش ارام و سرد بود.
گفتم:شما کی از بیمارستان مرخص شدی؟
سجاد سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته ای گفت:دو هفته بیشتر نیست که مرخص شدم.ببخشید که وقتت را گرفتم.پدرم حال خوبی ندارد دکتر او را جواب کرده است از من خواسته حتما تو را پیش او ببرم می خواهد با تو حرف بزند.
جا خوردم و با دو دلی نگاهش کردم.میترسیدم نکنه او می خواهد مرا خام کند.
سجاد متوجه ی نگرانیم شد.لبخند غمگینی زد و گفت:نترس بهت کاری ندارم.من دیگه سجاد گذشته نیستم.عشق را نمیشه به اجبار بدست اورد.تصمیم خودم را گرفته ام می خواهم تا آخر عمرم با سوسن زندگی کنم.حالا که او اینقدر دوستم داره می خواهم هر طور شده زندگی خوبی برایش فراهم کنم و تمام گذشته را به فراموشی بسپارم.وقتی از شمشاد شنیدم که ازدواج کردی اول شوکه شدم ولی بعد به این موضوع پی بردم که حتما در کنار دکتر خوشبخت میشوی.این حقت بود که بعد از این همه سختی و زجر حالا خوشبخت شوی.من لیاقتت را نداشتم.بعد آهی عمیق کشید و گفت:حالا حاضری بیایی تا پدرم شما را ببینه یا این که به ما اطمینان نداری؟
بی اختیار گفتم:من آماده هستم.سجاد با خوشحالی گفت:ممنونم که دل آن پیرمرد را شاد میکنی.
با هم به آن خانهی وحشتناک که بدترین سختی را در انجا کشیده بودم رفتیم.پیرمرد در بستر مرگ افتاده بودوقتی مرا دید اشک از چشمانش سرازیر شد.دیگه نمیتونست حرف بزند ولی با چشمان پر از اشکش از من طلب بخشش میکرد.چطور می توانستم او را بخاطر زندگی از دست رفته ام که فقط او باعثش بود ببخشم؟!ولی نه.انگار ته دلم می گفت که او دم مرگ است او را ببخش تا راحت سرش را روی زمین بگذاردخدا بخشنده است چرا ما نباشیم؟!ما که بنده ی حقیر او هستیم!اصلا ازش نفرتی نداشتم دستش را در دستم گرفتم.دستهایی که بارها و بارها از آن کتک خورده بوذم.دستم را به ارامی فشرد سعی کرد حرفی بزند ولی نمیتوانست.سجاد کنار بستر پدرش نشست و ارام گفت:او دیروز حرف میزد ولی از امروز صبح تا حالا دیگه چیزی نمی گوید.یعنی دیگه نمیتونه حرف بزنه.پدرم می خواد بهت بگه که او را ببخشی بخاطر بدبختی هایی که به سرت آورد ، بخاطر تمام زجرهای که او باعثش شد ، او را ببخشی تا با ارامش بتونه جان تسلیم کنه.سجاد در حالیکه اشک می ریخت ادامه داد:فیروزه او را ببخش تا بتونه راحت چشماشو ببنده.او را بخاطر کای که با تو و من کرد ببخش.بخشیدنی که او هرگز به تو نکرد.گذشتی که او از تو دریغ داشت.
دست پیرمرد را بوسیدم و گفتم:من همیشه شما را بخشیده بودم و اصلا گله ای ندارم.من بخشیدمت انشالله خدا هم شما را ببخشه.
در همان لحظه سوسن وارد اتاق شد وقتی مرا دید جا خورد سلام کوتاهی کرد و کنار سجاد نشست.جوابش را دادم.خدای من سوسن چقدر تکیده و لاغر شده بود.از ان صورت شداب و خوشحالش خبر نبود و لباس های رنگ و رو رفته ای به تن داشت.چنان دست سجاد رادر دست داشت که یک لحظه خودم را مقصر بدبختیم دانستم و احساس گناه کردم.فکر میکردم من باعث شدم که سجاد به این روز بیفته و من سجاد را تصرف کرده و از سوسن گرفته بودم.با شرمندگی سرم را پایین انداختم.فشار بی رمق دست پیرمرد را در دستم حس میکردم.ارام گفتم:راحت بخواب که من تو را بخشیدم . خدا هم تورو می بخشه.چیرمرد نفس بلندی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صدای گریه ی شمشاد و سوسن را می شنیدم و خودم هم بی اختیار گریه می کردو.سجاد با بغض بلند شد و از خانه خارج شد.سر شمشاد را در آغوش گرفتم و گفتم:ارام باش.تو باید بیشتر از همه تحمل کنی.حالا که این بچه ها فقط به تو و سجاد چشم دوخته اند باید کاری کنید تا کمبود پدر و مادرشان را حس نکنند.
شمشاد در میان هق هقش گفت:فقط خود خدا باید ما را در این راه کمک کند.
ارام بلند شدم و بطرف تلفن رفتم تا با خانه ما تماس بگیرم.مادرم گوشی را برداشت.موضوع را برایش تعریف کردم.مادر با عصبانیت فریاد زد:مدت دو ساعت است که ارسلان به خانه شان برگشته است و مدام از تو میپرسه.اگه بدونه که تو به انجا رفته ای غوغا به پا میکنه.زود باش بیا خونه.من که جرأت نمیکنم بهش بگم که تو کجا هستی.طفلک ارسلان خیلی پکر است دوست داره زودتر تورو ببینه.مدام به ساعتش نگاه میکنه.من به خانه امدم تا برای خانم بزرگمهر لوبیا قرمز ببرم که تو تلفن زدی.زو بیا خونه.بعد با عصبانیت گوشی را قطع کرد.
وقتی گوشی را گذاشتم و به پشت برگشتم ، سجاد را جلوی روی خودم دیدم که کنار در ایستاده است.سرش را پایین انداخت و گفت:بهتره شما بروید میدانم که مزاحمت شده ام.با شمشاد قرار گذاشتیم فردا صبح پدر را دفن کنیم.خوب نیست شما اینجا بمونید.همین که لطف کردید و آمدید خیلی ممنون هستم.
از اینکه سجاد انطور با من رسمی حرف میزد دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:من فردا برای خاک سپاری خودم را می رسانم.ببخشید که در این موقعیت تنهایتان می گذارم.الان مامان گفت که اقا ارسلان دو ساعت می شه از آلمان برگشته و از غیبت من هم خیلی ناراحت است.من باید بروم.
سجاد آهی کشید که دلم فرو ریخت و غم بزرگی روی سینه ام نشست.گفت:خدانگهدار.مواظب خودت باش.
به سرعت از ان خانه بیرون امدم بی اختیار اشک میریختم.دلم به حال شمشاد و ان بچه ها می سوخت.چقدر انها بی پناه و بدبخت بودند.چطور میشد از انها حمایت کرد؟!یعنی سجاد میتونه به انها کمک کنه؟یعنی سوسن میتونه ان طفل معصوم ها را زیر بال و پر خودش بگیره؟خدایا من باید چه کار یکنم؟!
به خانه رسیدم ولی به خانه ی اقای بزرگمهر نرفتم و یک راست به خانه ی خودمان رفتم.مادر خیانه بود ووقتی مرا دید گفت:ارسلان را دیدی؟
در حالیکه چادرم را روی رخت آویز می گذاشتم گفتم:نه ، وظیفه ی او است که اول به دیدن من بیاید
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 14:00
قسمت هفتاد و یکم:40:
-------------------------------
مادر با نگرانی ارام با دست روی صورتش نواخت و گفت:خدا مرگم بده این چه حرفیست که میزنی؟پاشو برو به شوهرت سر بزن.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من خیلی کار دارم.هر که مرا میخواهد ببیند بهتره خودش به دیدنم بیاید.بعد در را بستم.
ان شب ارسلان به دیدنم نیامد ، من هم پیش او نرفتم.فردا صبح به دانشگاه نرفتم و برای خاک سپاری پدر سجاد به خانه ی انها رفتم و بعد از مراسم خاک سپاری همه به مسجد رفتیم وبعد هم به خانه ی انها رفتیم.ساعت پنج بعد از ظهر بود کهازانها خداحافظی کردم و به خانه امدم.خیلی خسته شده بودم.
سه روزا ز امدن ارسلان می گذشت و ما همدیگر را ندیده بودیم.غروب مادر بهم خبر داد که قراره شام به خانه ی فوزیه برویم و همه انجا دعوت هستیم.خوشحال شدم و گفتم که من زودتر به خانه ی او بروم تا به وفزیه کمک کنم و مادر هم پذیرفت.
فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شد.در آشپزی به او کمک می کردم که غرغرکنان گفت:تو چرا با ارسلان اینطور رفتار میکنی؟دیشب شاهپور میگفت که ارسلان بدجوری از دست فیروزه ناراحت است و خیلی کلافه است ولی غرورش به او اجازه نمیدهد که به دیدن تو بیاید.
لبخندی زده و گفتم:ارسلان دیگه داره شورش را در می آوره.از وقتیکه صیغه کردیم او مدام می خواهد مرا تحت فرمان خودش بگید.من که از دست حرف ها و حرکات او دیگه حوصله ام سر رفته است.حرکات سردش و پوزخندهای تمسخرآمیزش اعصابم را بیشتر از همه به هم میریزه.
فوزیه لبخندی زد و گفت:از غرور دکتر خوشم میاد.او مانند پسر عمویش شاهپور با وقار و با ابهت است و همینجوری دم به تله نمیدهد.بخاطر همین من هم تصمیم گرفتم امشب شما و خانواده ی اقای بزرگمهر را اینجا دعوت کنم تا تو و ارسلان همدیگر را بعد از دو ماه ببینید.شاید اینطوری کمی از دلخوری های گذشته تان کم بشه.
لبخندی زده و گونه ی فوزیه را بوسید و گفتم:تو بهترین خواهر روی زمین هستی.هیچوقت این لطف تو را فراموش نمیکنم.آخه نمیدونی چقد ردلم داره برای دیدن او پر میشکه.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای بدجنس ها ، نمیدانم چطور این سه روز را طاقت آورده اید که همدیگر را ندیده اید.
ارام گفتم:یک وقت حرف های منو به اقا شاهپور نزنی.میدانم او به ارسلان میگه و ارسلان هم به خودش مغرور میشه و من حوصله ی قیافه ی پیروزمندانه او را ندارم.
فوزیه با خنده گفت:اتفاقا همین حرف را ارسلان به شاهپور گفته.چون او هم برای دیدن تو لحظه شماری میکنه و از شاهپور بخاطر این مهمانی تشکر کرده که باعث میشه تو را بعد از دو ما ببینه.
از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و بدون اینکه متوجه شوم صورت او را غرق بوسه کردم ، فوزیه همچنان می خنید.زنگ در به صدا رد امد و من با عجله برای باز کردن در رفتم.وقتی در را باز کردم پدر و اقای بزرگمهر را دیدم ، فوزیه و شاهپور به استقبال امدند و صدای سلام و علیک و احوال پرسی فضای خانه را پر کرده بود.ارسلان اخر از همه وارد شد.یه طرفش رفتم و ارام سلام کردم.او در حالی که سرخ شده بود نگاه سردی به صورتم انداخت و جواب سلامم را به سردی داد.ارام نزدیکش شدم و کتش را از دستش گرفتم.لبخندی زده و گفتم:حالت چطوره؟انگار زیاد سر حال نیستی.ارسلان با اخم نگاهم کرد و رفت کنار پدرش نشست.من هم روبه ریش نشستم و به او خیره شدم.وای خدای من چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدجوری بهش دل بسته بودم.او وقتی نگاهم را دید ، پوزخند تمسخر آمیزی زد ، حرصم از این حرکاتش در می آمد با ناراحتی از او رو برگرداندم.
مادر شوهرم که حرکات پسرش را زیر نظر داشت لبخندی زد و اشاره ای به من کرد که کنار ارسلان بنشینم.نمی خواستم قبول کنم ولی رد کردن درخواست خانم بزرگمهر را اصلا جایز نمیدانستم.به بهانه ی میوه گذاشتن برای ارسلان به کنارش رفتم و به او میوه تعارف کردم.نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:ممنونم من میوه نمیخورم.ارام گفتم:ولی اگه منو دوست داری باید یک عدد برداری تا بهم ثابت کنی که هنوز مانند قبل بهم وفادار هستی.ارسلان مردد ماند نگاهی بهم انداخت و یک عدد سیب برداشت.خوشحال شدم ولی او با بیانصافی سیب را در پیشدستی مادرش گذاشت.معنی این کارش را نمی توانستم درک کنم.حرصم درامد و با ناراحتی به آشپزخانه رفتم.فوزیه هم به اشپز خانه امد و همچنان می خندید.با اخم گفتم:مرد بی انصاف.
فوزیه گفت:او به تو ثابت کرد دوستت داره ولی از رفتار تو خوشش نمیاد و حرکاتت باب میلش نیست.
با اخم گفتم:فکر میکنه من از حرکاتش خوشم میاد.مدت دو ماهه با من حرف نزده و حالا که برگشته طلبکار هم شده.ای خدا من نمیدانم چرا به این مرد بداخلاق دل بسته ام.
فوزیه خندید و گفت:حالا بیا این سینی چای را ببر برای مهمانها که ارسلان خیلی احساس پیروزی میکنه.وقتی تو اخم کردی و به اشپزخانه اومدی ارسلان نگاهی به من انداخت و لبخندی پیروزمندانه زد.چای را داخل پذیرایی بردم و به همه تعارف کردم وقتی جلوی ارسلان رسیدم چای را تعارفش نکردم و استکان را کنارش روی میز گذاشتم و سر جایم نشستم.شاهپور که دوست نداشت ما یان حرکاتمان را ادامه بدهیم چون میترسید این دلخوری طول بکشد رو به ارسلان کرد و گفت:پسر عمو جان لطفا یک لحظه بیا توی اتاق کارم تا شاهکار فوزیه جان را بهتان نشان بدهم.بیا ببین زن عزیزم چقدر هنرمند است.ارسلان ارام بلند شد شاهپور رو کرد به من و گفت:لطفا شما هم تشریف بیاورید ببینید که خواهرتان چقدر استاد است.
منظور این کار را میدانستم.بلند شدم وهمراه ارسلان و او به اتاق کارشان رفتم.او یک تابلوی بزرگ که منظره ی زیبایی را نشان میداد را نشانمان داد و رو کرد به ارسلان و گفت:تا شما به این تابلوی زیبا خوب نگاه کنید من میروم به فوزیه جان کمک کنم.از اتاق خارج شد.
هر دو رو به روی تابلو ایستادیم.سکوت سنگینی بین ما حاکم بود.ارام دستش را گرفتم و گفتم:خواهرم واقعا یک هنرمند است.چقدر زیبا کشیده است.
ارسلان سکوت کرده بود.گفتم:نمی خواهی این کار زیبای خواهرم را تحسین کنی؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی بهش زدم و ارام گفتم:مرد بی انصاف من.
ارسلان به ارامی دستش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی ار اتاق خارج شد.آهی کشیدم و با خودم گفتم:خدایا این مرد چقدر مغرور است و من هم از اتاق امدم.همه نگران ما دو نفر بودند که نکنه این قهر ما طول بشکه.بخاطر اینکه تلافی حرکاتش را کرده باشم ، کنار مادرم نشستم و گفتم:راستی سه روز دیگه پدر سجاد است.بهتره شماها هم بیایید برای تسلی دل ان کودکها خیلی خوب است.همه جا خوردند ، اقای بزرگمهر گفت:مگه پدر سجاد مرده است؟!
گفتم:چند روز قبل سجاد را جلوی در دانشگاه دیدم از من خواست که به پیش پدرش بروم من هم قبول کردم.بیچاره پیرمرد دیگه نمیتونست حرف بزند ولی سجاد گفت که او چقدر پشیمان است.
ارسلان با خشم و صدای بلند فریاد زد و گفت:تو به اجازه کی پا توی خانه ی انها گذاشتی؟نکنه هنوز فکر میکنی مجرد هستی و کسی اختیار تو رو نداره؟!
جا خوردم.با ناراحتی گفتم:ولی شما هنوز به ایران نیامده بودید تا اجازه بگیرم.سجاد خیلی اصرار...
ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:اسم اون دیوانه را به زبان نیاور که حالم ازش بهم میخوره.تو حق نداشتی بدون اجازه یمن پا توی خانه ی آنها بگذاری.کی به تو این اجازه را داد؟
ادامه دارد.................

ssaraa
08-09-2009, 14:02
قسمت هفتاد و دوم:40:
-------------------------------
اقای بزرگمهر گفت:پسرم کمی ارام باش.خوب حتما بیچاره پیرمرد می خواست از فیروزه جان طلب بخشش کند.تو چرا با زنت اینطور برخورد می کنی خوب نیست.
ارسلان رو به پدرم کرد و گفت:عمو جان ، من نمیتونم این رفتار خودسرانه ی فیروزه را تحمل کنم.اگه اجازه بدهید همین هفته می خواهم او را به خانه ی خودم ببرم.او باید در خانه ی خودم باشد تا متوجه بشه که دیگه شوهر داره و نباید اینطور خودسر باشه.دیگه حرکاتش داره اعصابم را به هم میریزه.
اول همه جا خوردند و بعد یکدفعه شلیک خنده بلند شد.شاهپور گفت:بهانه ی خوبی جور کردی تا زنت را به خانه ی خودت ببری.
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:او هنوز فکر میکنه مجرد است که هر کاری دلش می خواد خودسرانه انجام میده.لبخندی به او زدم ولی او همجنان عصبانی بود.پدرم موافقت کرد که من در همان هفته به خانه ی او بروم.بعد از شام ، موقع خداحافظی ، اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:بهتره تو با فیروزه جان تنها به خانه بیایید چون اینطوری جایمان تنگ می شود و بعد با لبخند به شانه ی پسرش زد و انها سوار ماشین شدند و رفتند و من هم از فوزیه و شاهپور تشکر کردم و همراه ارسلان در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا به خانه برویم.
بین راه بودیم و هنوز هیچکدام ما لب به سخن باز نکرده بودیم و سکوت سنگینی بینمان حاکم بود.در عالم خودم بودم که یکدفعه گربه ی سیاهی از جلوی پایم رد شد.ناخودآگاه جیغی کشیدم و بازوی ارسلان را محکم گرفتم.ارسلان از این حرکت من خنده اش گرفت.با اخم گفتم:خوب از ناراحتی من خوشحال میشوی.
ارسلان سعی کرد نخندد.لبخندی زد و گفت:آخه الان در این فکر بودم که چطور حسابت را برسم ولی خدا چون مرا دوست داره تبیه ات کرد و همین ترس برایت کافی است.
با دلخوری نگاهش کردم.آهی کشید و گفت:تو خیلی بی رحم هستی.چهار روزه با من لجبازی کردی و به دیدنم نیامدی.نمیدانی چقدر از دستت عصبانی هستم.دستم را در دستش محکم حلقه زدم.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:لازم نیست با این دلبری ها مرا خام کنی.به جای این لوس بازی ها کمی به فکر من باش و کاری نکن اینقدر عصبانی شوم.
لبخندی زده و گفتم:مقصر خودت هستی.دو ماه تمام اجازه ندادی صدای قشنگت را بشنوم.من هم بالاخره باید جوری تلافی کنم.نمیدونی در این دوماه چی بهم گذشت.اگه جلوی دستم بودی پوستت را درسته میکندم.پس حالا باید ممنونم باشی کهدستم را در دستت حلقه زده ام چون نمیتونم به عزیزترین کسم خشم بگیرم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:برای حرف کم نمیاری.از این حاضر جوابیت خوضم میاد ولی دفعه ی اخرت باشه که برام قیافه می گیری و خودسر کاری انجام میدهی.بالاخره هر طور بود او را از عصبانیت بیرون اوردم.وقتی به خانه رسیدیم او دیگه عصبانی و ناراحت نبود و با شیطنت سر به سرم می گذاشت و گفت:الان دیر وقت است.پدر و مادر خواب هستند.بهتره به خانه ی ما برویم.ولی من با قیافه یجدی او را نگاه کردم.ارسلان به خنده افتاد من هم خنده ام گرفت و او مرا تا جلوی در خانه مان رساند و بعد از کمی غرولند به خانه ی خودشان رفت.
ادامه دارد..............

ssaraa
08-09-2009, 14:05
قسمت هفتاد و سوم:40:
---------------------------------
یک هفته گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود.برای خرید عروسی خانم بزرگمهر گفت که بهتره ما دو نفر خودمان خرید را بر عهده بگیریم تا من راحت تر بتوانم وسایل هایم را انتخاب کنم.ارسلان خیلی خوشحال و سرحال بود.در کنارش احساس آرامشی کامل را داشتم و او هم متوجه ی این موضوع بود و بیشتر محبت میکرد.
در آرایشگاه مدام فکرم پیش ارسلان و زندگی آینده ام بود.فوزیه در آرایشگاه در کنارم بود.با خوشحالی صورتم را می بوسید و هاله ای از اشک در چشمان زیبایش حلقه میزد.وقتی کار آرایشگر تمام شد و لباس عروسی در تنم به چشم خورد لبخندی زد و گفت:عروس قشنگی هستی.خوش به حال آقا داماد.با خجالت سرم را پایین انداختم.فوزیه با خوشحالی نگاهم کرد و گفت ماشالله.الهی خوشبخت شوی.چقدرخوشگل شدی.
لبخندی زده و گفتم:ای بابا اینقدرها هم تعریفی نیستم.
فوزیه گفت:فکر کنم ارسلان پشت در منتظرت است تا من پول آرایشگاه را حساب میکنم تو برو پیش آقا ارسلان.
از آرایشگر تشکر کردم وقتی در را باز کردم جز یک مرد جوان کسی را در بیرون توی راهرو ندیدم.کمی در راهرو قدم زدم ، نگاه هیز آن جوان معذبم کرده بود.آن جوان با قد ربلند و هیکلی ورزیده در کت و شلوار مشکی خیلی زیبا و برازنده شده بود.صورتی فوق العاده زیبا داشت.توجهی نکردم.کمی در راهرو قدم زدم وقتی ارسلان را ندیدم به آرایشگاه برگشتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:پس چرا ارسلان نیامده است؟
فوزیه با تعجب گفت:چرا او امده است.شاهپور تلفن کرد و گفت که او یک ساعت قبل از ارایشگاه مردانه حرکت کرده است.باید تا به حال رسیده باشد.
با نگرانی از ارایشگاه بیرون امدم.همان جوان هنوز پشت در ارایشگاه ایستاده بود و با پشمان هیزش سر تا پایم را نگاه می کرد.با شرم رو به ان مرد کردم و گفتم:ببخشید اقا شما یک اقای قد بلند با موها و ریش بلند ندیده اید که اینجا منتظر باشه؟
مرد جوان لبخندی زد و بطرف من امد و گفت:چرا عزیزم همینجا رو برویت ایستاده است.
با ناباوری نگاهش کردم.باورم نمیشد که او ارسلان باشد.در دلم گفتم:چقدر این مرد زیبا است.موهای خرمایی رنگ کوتاه با صورتی سفید و جذاب.چشمانی آشنا و میشی و بینی ظریف.چون نمیتوانستم باور کنم که او ارسلان است با اخم نگاهش کردم و بطرف در ارایشگاه رفتم که ان مرد بازویم را گرفت و در حالی که مرا بطرف خودش می کشید گفت:کجا داری میری عزیز من؟تو چقدر خوشگل شدی و بعد گونه ام را بوسید.با عصبانیت گفتم:مرتیکه ی بی شعور ولم کن.بعد چند قدم عقب رفتم.
ان مرد که با صدای بلند می خندید گفت:فیروزه من هستم ارسلان.تو چرا اینطوری میکنی؟یعنی اینقدر عوض شده ام که باور نمیکنی شورهرت باشم؟!
با دو دلی ایندفعه خوب دقت کردم.وای خدای من ، راست میگه.اون خود ارسلان بود.چقدر تغییر کرده بود.چشمان حالت دار و میشی رنگش برایم اشنا بود.وقتی می خندید ، دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر می شد و زیبایی ان صورت بی نقص می افزود.
در همان لحظه در باز شد و فوزیه به بیرون امد و گفت:اقا ارسلان شما چقدر دیر کردید؟طفلک فیروزه ده دقیقه است که منتظرتان است.
ارسلان با خنده گفت:من الان یک ساعته که اینجا هستم ولی خواهرت باور نمیکنه که من همان ارسلان که شکل گوریل بود باشم.
فوزیه خندید و گفت:عزیزم این اقای خوش تیپ و زیبا شوهر عزیز شما اقا ارسلان است که باید تا یک ساعت دیگه سر سفره ی عقد کنارش بنشینی.
با من من گفتم:من باورم نمیشه این اقا دکتر ارسلان باشه.
ارسلان و فوزیه همچنان می خندیدند.ارسلان بطرفم امد دسته گل را بدستم داد و گفت:خب ببینم ، من خوشگل تر هستم یا اون پسرخاله ی عزیز شما اقا حامد وشگل تره؟
در حالی که با قیافه ی جدید ارسلان غریبی می کردم و معذب بودم گفتم:اگه بگم حامد خوشگل تره با بی انصافی حرف زدم.ارسلان گفت:عزیزم من که بهت گفتم در عروسی خودمان منو با قیافه ی اصلی خودم میبینی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی من با آن قیافه ات راحتتر بودم.
ارسلان در حالی که می خندید دستم را در دستش حلقه زد و گفت:ولی از این به بعد باید منو با این قیافه ببینی چون اصلا دوست ندارم پیش زن خودم یک گوریل و یا گودزیلا به چشم بیایم.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم:خدای من تو چقدر بدجنسی.هنوز نتوانستی حرف های منو فراموش کنی؟
ارسلان خندید و گفت:چرا از امروز همه چیز را فراموش میکنم.حالا بیا برویم که نمیدانم چطور می خواهی سر سفره ی هقد منو تحمل کنی.
با هم سوار ماشین شدیم.در کنارش خیلی معذب بودم قیافه ی جدیدش را نمیتونستم به این راحتی قبول کنم.خجالت می کشیدم و سعی داشتم در صورتش نگاه نکنم.احساس میکردم کنار مرد غریبه ای نشسته ام وقتی او دستم را می گرفت بی اختیار و ارام دستم را از دستش بیرون می کشیدم.او هم متوجه میشد و می خندید.
دختر خاله و دختر عمه ی ارسلان به جشن نیامده بودند و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم.آخر شب وقتی مهمانهای رفتند و همه ما را در اتاق خود ارسلان که حالا متعلق به من و او بود تنها گذاشتند ، قلبم به شدت میطپید و هنوز با قیافه جدیدش اخت نشده بودم چون دل به همان قیافه ی قبلی بسته بودم و حالا در کنارش معذب بودم.خیلی از او خجالت می کشیدم و ارسلان وقتی قیافه ام را میدید می خندید.
ارام لبه ی تخت نشستم.حالا دیگه تخت او دو نفره بود و بزرگ بود و ان تخت یک نفره در انجا به چشم نمی خورد.در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم:
بهتر نیست به من فرصت بدهی که با این قیافه ی جدید شما کمی عادت کنم.و امشب رو...بعد سکوت کردم.
ارسلان در حالی که کتش را در کمد دیواری می گذاشت لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:
متأسفانه نمیتوانم این فرصت را بهت بدهم.چون یک هفته ی دیگه باید به فرانسه بروم.
ادامه دارد............

ssaraa
08-09-2009, 14:07
قسمت هفتاد و چهارم:40:
-------------------------------------
جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.چرا باید به فرانسه بروی؟
ارسلان لبه ی تخت کنارم نشست و گفت:این دفعه باید یک سال دوری مرا تحمل کنی.
با خشم از کنارش بلند شدم انگار دنیا دور سرم می چرخید.گفتم:نه.من نمیگذارم تو دیگه از من جدا شوی.آخه برای چه باید دوباره بروی.هنوز دو هفته نمیشه که از آلمان برگشته ای.تو رو خدا اذیتم نکن.تو داری روحیه ی منو خراب میکنی.
ارسلان در حالیکه دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:عزیزم.من سه سال پیش یک قرار داد با بیمارستان فرانسه بستم که اگه روزی انها به وجودم احتیاج داشتند من موظف هستم که به انجا بروم.تازه خدا را شکر که قرار داد فقط یک سال است و حالا سه روز پیش نامه ای به دستم رسید و از من خواسته اند که برای تدریس به فرانسه برگردم تا این دوره ی یک ساله را پشت سر بگذارم.
به گریه افتادم و گفتم:چرا چیزی بهم نگفتی؟چرا خواستی که با هم ازدواج کنیم؟اینطوری من تو عذاب می کشم؟
ارسلان بطرفم امد لبخندی زد و گفت:چون می خواستم قبل از اینکه به فرانسه برگردم خیالم از بابت تو راحت باشه و تو دیگه رسما متعلق به من باشی.اگه موضوع را بهت میگفتم ، میترسیدم قبول نکنی که به خانه ام بیایی
من خوب تو رو شناخته ام و میدانم چقدر لجباز هستی.بعد ارام بطرفم امد.
فردای ان روز خیلی گرفته و پکر بودم.وقتی فکرش را میکردم که ارسلان به مدت یک سال قراره از من دور باشه داشتم دیوانه میشدم.اما ارسلان سر حال بود و وقتی مرا در فکر می دید میخندید و میگفت:عزیزم یک سال که چیزی نیست.چشم به هم بزنی تمام میشه و اینکه من هر سه ماه یک بار می توانم به ایران بیایم و به زن عزیزم سر بزنم.به گریه افتادم او سرم را در اغوش کشید و گفت:ای بدجنس.چرا داری با این گریه ها منو عذاب میدهی.با هق هق گفتم:بخدا نمیتوانم دوریت را تحمل کنم.تو هیچی از حالم نمیدانی.مرد بی خیال.
ارسلان لبخندی زد و گفت:بهت قول میدم بعد از سک سال دیگه لحظه ای ازت جدا نشوم.تو هم اینقدر گریه نکن که ناراحتم میکنی.
دو روز بعد وقتی به دانشگاه رفتم ، استاد بهم خبر داد که باید برای گذراندن طرح به یکی از روستاهای محروم کشور بروم.وقتی ارسلان شنید خیلی خوشحال شد و گفت که اینطور برایت بهتر است چون کمتر جی خالی مرا حس میکنی.
ارسلان خیلی روی شمشاد حساسیت داشت و وقتی ما را با هم می دید عصبانی می شد.چند بار به او گفتم که رفت و امد من با شمشاد فقط بخاطر اینه که او دختر تنهایی است و دلم نمیاد به او بی مهری کنم و دوست دارم به عنوان یک دوست صمیمی با هم باشیم ولی ارسلان با خشم گفت:ولی وقتی من راضی نیستم تو حق نداری بر خلاف میل من رفتار کنی.من هم سکوت کردم تا او خشمگین نباشد.در فرودگاه مدام گریه می کردم و ارسلان هم خیلی ناراحت بود و صورتش را هاله ای از غم پوشانده بود و مرا دلداری می داد.با گریه گفتم:تو مرد خیلی خودخواهی هستی.بخدا وقتی بعد از یک سال برگشتی دیگه حق نداری مرا تنها بگذاری.
ارسلان دستم را فشرد و گفت:نه عزیزم.بهت قول میدهم دیگه ازت جدا نشوم و این که اگه به منطقه ای رفتی که تلفن نداشت برایم نامه بنویس و حتما هفته ای یک بار را با من تماس تلفنی داشته باش.
با بغض گفتم:باشه ، تو هم مواظب خودت باش نکنه یک دفعه آن دخترهای چشم آبی دل مهربانت را گرفتار کنند.
ارسلان خندید و گفت:ای حسود.مگه من اولین بارم است که به انجا میروم؟و اینکه مگه همه مانند تو هستند که با اون دو تا چشم سیاه توانستی منو گرفتار خودت کنی.تو حتی از ان دخترهای چشم آبی بدجنس تر هستی.
لبخندی زده و گفتم:خواهش میکنم هر سه ماه یک بار به ایران برگرد.من بی صبرانه منتظرت می مانم.
ارسلان لبخند غمیگینی زد و گفت:باشه عزیزم.اینقدر نگران نباش حتما می ایم.خدانگهدار و رو به پدرش کرد و گفت:تو رو خدا مراقب فیروزه باشید من اونو به شما می سپارم هر چه خواست دریغ نکنید.
اقای بزرگمهر با خنده گفت:خب ، ببینم اگه تو را خواست ما چه بکنیم.
ارسلان سرخ شد.نگاهی به صورت گلگون شده ام انداخت و گفت:او را دلداری بدهید تا من برگردم.
لبخندی اشک آلود زدم و سرم را پایین انداختم .قتی هواپیما حرکت کرد من بی اختیار گریه می کردم.اقای بزرگمهر لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت:عزیزم او زود بر میگرده.تو باید قوی باشی و این روزها تنهایی را تحمل کنی.
با هم به خانه برگشتیم.تا یک هفته ی اول خیلی گوشه گیر و غمگین بودم.مدام جای خالی ارسلان را در کنارم احساس می کردم.دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود.او وقتی به فرانسه رسید با من تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد.وقتی صدایش را شنیدم به گریه افتادم و او خیلی ناراحت شد و مدام ازم می خواست صبور باشم.
هنوز از رفتن ارسلان دو هفته بیشتر نمی گذشت که من در یکی از دهات اطراف کرج مشغول به کار شدم.در انجا تلفن وجود نداشت و من مجبور بودم پنجشنبه ها به مخابرات کرج بروم و با عزیزم تماس بگیرم و او وقتی صدایم را می شنید خیلی خوشحال می شد و با حرف های قشنگش ارامم میکرد.
سه ماه گذشت و ارسلان خبر داد که یک هفته ی دیگه به خانه بر میگردد.من هم یک روز به امدن ارسلان مانده بود که به تهران رفتم.همه از دیدنم خوشحال شدند.اقای بزرگمهر ماهی یک بار به دیدنم می امد و حالم را جویا میشد.از اینکه زنان ده خیلی بهم میرسیدند راضی بود.زنان ده خیلی من مرا دوست داشتند و بهم توجه میکردند.من اصلا احساس غربت نمیکردم.اقای بزرگمهر از این موضوع خیلی خوشحال بود.وقتی ارسلان به ایران امد ما به استقبالش رفته بودیم و از دیدن همدیگه در پوست خود نمی گنجیدیم.دو هفته در کنار هم بودیم و از وجود هم لذت میبردیم تا اینکه بیشتر از ک روز به رفتن ارسلان نمانده بود که سجاد به خانه مان تلفن زد.خانم بزرگمهر گوشی را برداشت وقتی گفت که سجاد با من کار دارد ارسلان جا خورد.من هم دست کمی از او نداشتم.ارسلان با خشم بلند شد و گفت:این دیوانه با زن من چه کار داره؟بعد گ.شی را از مادرش گرفت و با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت اینجا زنگ زدی؟
با ناراحتی بطرف ارسلان رفتم و گفتم:خوب نیست اینطور با او رفتار میکنی.شاید کار مهمی با من داشته باشد.
ارسلان با عصبانیت گفت:این وقت شب با تو چه کار داره؟او دیگه نباید اسم تو رو به زبان بیاره.در حالی که گوشی را از او می گرفتم گفتم:عزیزم این حرف را نزن خب حتما با من کار مهمی داره که این وقت شب تماس گرفته است.
گوشی را گرفتم و گفتم:الو بفرمایید.
سجاد با ناراحتی گفت:سلام ببخشید که این موقع شب مزاحمتان میشوم.خواستم بگم اگه میتونی بیا خانه ی ما ، حال نرگس اصلا خوب نیست اون میخواد که فقط تو معاینه اش کنی.خواهش میکنم.رنگ صورتش پریده و تمام تنش سرد شده و خیلی درد می کشه.خواشه مینک.
با ناراحتی گفتم:باشه.من نیم ساعت دیگه خودم را میرسانم.بعد گوشی را گذاشتم.
ارسلان با اخم:کجا این وقت شب می خواهی بروی؟
با نگرانی گفتم:حال نرگس اصلا خوب نیست خواسته که فقط من بالای سرش بروم.هر چه زودتر...
ارسلان با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:اگه من این اجازه را به تو ندهم چه کار میکنی؟
جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ولی این وظیفه ی هر دکتریست که نسبت به بیمارش مسئول باشه.خواهش میکنم اذیتم نکن.
ارسلان با خشم گفت:باشه برو.ولی وقتی برگشتی دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بگذاری.
با ناراحتی بطرفش رفتم و گفتم:عزیزم این حرف را نزن خودت بهتر میدانی که حاضر نیستم حتی لحظه ای ازت جدا شوم.
ارسلان با عصبانیت گفت:پس هر چی که من میگم گوش کن.
گفتم:ولی...
با اخم گفت:ولی دیگه نداره.دوست ندارم اسم انها را در این خانه بشنوم.
سکوت کردم.یک ساعت گذشت و این دفعه شمشاد تماس گرفت و همچنان پشت گوشی تلفن گریه می کرد.می خواست که به خانه شان بروم.حال نرگس اصلا خوب نبود.دلم طاقت نیاورد رو به ارسلان کرده و گفتم:ارسلان.خواهش میکنم اجازه بده بروم.اگه اون بمیره من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه.من نمیتونم به انها اعتماد کنم.تو هم اینقدر اصرار نکن.بعد به اتاق خواب رفت.با عصبانیت به اتاق خواب رفتم و گفتم:تو خیلی سنگ دل هستی.من نمیتونم همینطور بنشینم و شاهد مرگ یک انسان باشم.بعد چادرم را سرم کردم و گفتم:تو هر کاری که دلت میخواهد بکن.شاید تو بی وجدان باشی ولی من وجدان دارم.من میروم.
ارسلان با صدای محکمی گفت:اگه بروی باید منو فراموش کنی.
ادامه دارد.................

ssaraa
08-09-2009, 14:25
قسمت هفتاد و پنجم:40:
--------------------------------
با اخم گفتم:ولی من فراموشت نمیکنم و طلاق هم نمی گیرم اما نمیتونم مانند تو بی خیال باشم.جان یک انسان در خطره.اینوباید بفهمی.به سرعت از خانه خارج شدم و ماشینی که اقای بزرگمهر روز عقدکنانم به من هدیه داده بود را سوار شدم و به خانه ی سجاد رفتم.همه دور نرگس جمع شده بودند و گریه میکردند.سجاد وقتی مرا دید با عجله گفت:فیروزه ، نرگس داره می میره.
سریع همه را کنار زدم و فشار نرگس را گرفتم حالش خیلی بد بود و من می ترسیدم که نتوانم برایش کاری انجام بدهم.سوسن با بغض گفت:او دیشب بچه اش را پیش یک مامای خانگی سقط کرد و حالا به خونریزی شدید افتاده است ولی هر چه به او گفتیم به دکتر برود قبول نکرد.می گفت این یکی از بلاهایی است که خدا بخاطر تمام آزار و اذیت هایم که به فیروزه داده ام به سر من آورده است.من باعث جدایی او از سجاد شدم و باید حالا تقاص پس بدهم.سجاد هم ناچار شد که شمارا به زحمت بیندازد.چون او به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که پیش دکتر برود.
گفتم:سِرم تو خونه دارید؟
سوسن گفت:آره ولی برای ماه قبل است که من حالم بد شده بود ولی دیگه از سرم استفاده نکردم.
با عجله گفتم:زودتر آن را بیاور.
به نرگس سرم وصل کردم و از سجاد خواستم او را هر چه زودتر به بیمارستان برساند چون نرگس احتیاج به خون داشت.خون هیچکدام انها به نرگس نمیخورد و من مجبور شدم خون خودم را به او بدهم چون خونمان یکی بود.وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و به نرگس خون می دادم ، سجاد با بغض نگاهم می کرد لبخندی به او زدم و نگاهی به نرگس انداختم.او هنوز بی هوش بوداگه نیم ساعت دیرتر می رسیدم او احتمالا مرده بود.حالا خوشحال بودم که او زنده می ماند.بعد از اینکه دیدم حال نرگس بهتر شده خواستم به خانه بیایم.سجاد با گریه از من تشکر کرد ولی نرگس خنوز در بی هوشی بود اما خطر رفع شده بود.
ساعت هفت صبح بود که به خانه امدم به اتاق خواب رفتم ولی ارسلان را ندیدم.از خانم بزرگمهر سراغ او را گرفتم و او با ناراحتی گفت که ارسلان صبح خیلی زود از خانه خارج شد و گفت که پیش یکی از دوستانش میرود .همانجا هم به فرودگاه خواهد رفت.بعد با ناراحتی ادامه داد:ارسلان از دستت خیلی عصبانی است من که دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
لبخندی زده و گفت:مادر جان شما نگران نباشید این اولین بار نیست که با من قهر کرده است.
خانم بزرگمهر گفت:هرچه اصرار کردم بماند تا تو بیایی قبول نکرد.آنقدر عصبانی بود که ترسیدم زیاد به او اصرار کنم.
گفتم:اشکالی نداره.من به فرودگاه میروم.امیدوارم بتونم او را ببینم.
می دانستم چه ساعتی پرواز دارد سوار ماشین شدم و به فرودگاه رفتم.او در فرودگاه نبود.منتظرش ماندم.بعد از یک ساعت ارسلان را دیدم که داخل سالن فرودگاه شد.با خوشحالی بطرفش رفتم.وقتی مرا دید اخمی کرد و گفت:چرا اینجا آمدی؟من که بهت گفتم دیگه باید مرا فراموش کنی.
لبخندی زدم و گفتم:ولی من دوستت دارم و حاضر نیستم به همین راحتی تو را از دست بدهم.تازه اینکه تو شوهرم هستی چطور میتوانستم در خانه بمانم بدون اینکه ازت خداحافظی کنم ، بگذارم بروی؟
ارسلان با خشم گفت:دیگه نمی خواهم ببینمت.از جلوی چشمم دور شو.بعد روی صندلی نشست.
کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم ولی او سریع دستش را کشید و با خشم نگاهم کرد.
گفتم:به موقع رسیدم.اگه نیم ساعت دیر رسیده بودم او حتما می مرد.طفلک شمشاد چقدر گریه کرد.دلم برایش سوخت این نرگس با ندانم کاری های خودش وضع خانه را اشفته کرده است.
ارسلان سکوت کرده بود و صورتش را از من برگردانده بود.با ناراحتی گفتم:عزیزم اذیتم نکن.بی انصاف نکنه می خواهی با قهر به فرانسه بروی؟من دوست ندارم سه ماه را با هم قهر باشیم.
در همان لحظه از بلندگوی هواپیما پیج کردند که هواپیمای مقصد ایران فرانسه در حال حرکت است.ارسلان بدون توجه به من بلند شد و چمدانش را برداشت ، بازویش را گرفتم و با بغض گفتم:ارسلان دوستت دارم.باور کن من از این کارم منظوری نداشتم.خودت دکتر هستی باید منو درک کنی.
او همچنان سکوت کرده بود و نگاهم نمیکرد.قدم نمی رسید پیشانی اش را ببوسم.روی نوک پا ایستادم و گردن مغرورش را که مانند یک ستون محکم و استوار ایستاده بود بوسیدم ولی او عکس العملی نشان نداد.ارام گفتم:اگه دوستم داری یک لحظه بهم نگاه کن تا خیالم راحت باشه.ولی او حتی یک لحظه به صورت پر از اشکم نگاه نکرد وبدون خداحافظی از من دور شد.به گریه افتادم.وقتی می خواست از در خروج خارج شودبا ناراحتی بطرفم برگشت و به صورتم خیره شد اشکم را پاک کردم و لبخند غمگینی زدم.او خواست دستی برایم تکان دهد دستش را بلند کرد ولی زود پشیمان شد و با ناراحتی چمدانش را برداشت و به سرعت خارج شد.او به من فهماند که هنوز دوستم دارد او یک دیوانه ی مغرور بود که فقط می خواست به او توجه کنم هنوز وجود سجاد او را آزار میداد و ازش به شدت متنفر بود.
همان روز من هم به ده برگشتم.یک هفته گذشت و من به کرج رفتم برای ارسلان زنگ زدم اما منشی ارسلان گفت که او نمیتواند با شما صحبت کند.هر هفته برای او زنگ میزدم ولی او حاضر نبود حتی کلمه ای با من صحبت کند.یک ماه ونیم از رفتن ارسلان می گذشت و من حالتهایی در خودم حس می کردم.ولی هنوز باورم نمیشد.وقتی آزمایش دادم جواب مثبت بود و از این موضوع آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود به گریه بیفتم.آره.من باردار بودم و میدانستم ارسلان با شنیدن این خبر حتما خوشحال خواهد شد.ولی او اصلا نمی خواست با من حتی صحبت کند و من هم تصمیم گرفتم دیگه با او تماس نگیرم و این خبر را به هیچکس ندهم.وقتی سه ماهه باردار بودم احساس کردم کمی به کمرم فشار می آید ولی درد نداشتم.ارسلان گفته بود که نباید بخاطر آسیب دیدگی کمرم تا سه سال بچه دار شوم ولی من از این بابت خیلی خوشحال بودم که دوباره توانسته ام باردار شوم آن هم از مردی که دیوانه وار دوستش داشتم.هوای کرج خیلی سرد بود.شش ماه از ازدواجمان می گذشت و من سه ماهه باردار بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم.اقای بزرگمهر به کرج آمد و گفت که ارسلان قراره سه روز دیگه به ایران باید و از من خواست که همراهش به تهران بروم.خیلی خوشحال شدم مرخصی گرفتم و همراه پدر شوهرم به تهران رفتم.به هیچکس نگفته بودم که حامله هستم.وقتی ارسلان به ایران امد با تعجب دیدم که نارسیس هم همراهش است.میدانستم که او عمدا این کار را کرده و او را با خودش اورده تا مرا اذیت کند.
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 14:28
قسمت هفتاد و ششم:40:
-----------------------------------
ارسلان با من خیلی سرد و رسمی برخورد می کرد و من حرصم در می آمد.وقتی او را تنها گیر می اوردم او با خشم از من دور میشد.شبها در کتابخانه می خوابید.وقتی رفتار سردش را میدیم ناراحت می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم.یک هفته گدشت و او همچنان با من نه صحبت میکرد و نه پیشم میماند و هر روز با نارسیس بیرون میرفت و اقای بزرگمهر از دست او خیلی عصبانی بود.یک روز که ارسلان با نارسیس به بیمارستان رفته بود من به خانه ی فوزیه رفتم.خواهر عزیزم هفت ماهه باردار بود.وقتی او را دیدم به گریه افتادم و سر درددلم را باز کردم و از حرکات سرد ارسلان کلی گله کردم.
فوزیه با بی انصافی می خندید و می گفت:ارسلان مرد خودخواه و مغروری است.تو باید او را آرام و نرم کنی.شاهپور میگفت که ارسلان از دست فیروزه خیلی عصبانی است.حتی یک بار به ارسلان گفته که چرا اینقدر فیروزه را اذیت میکنی ، خب طلاقش بده تا او اینقدر عذاب نکشه.ولی ارسلان با ناراحتی گفته:من عاشق فیروزه هستم و به هیچ عنوان راضی نیستم او را طلاق بدم.فقط او باید تنبیه شود که با من اینطور کله شقی نکند.او با این خودسری داره اعصابم را خرد میکنه.بعد با دلخوری به شاهپور گفته:ازت انتظار نداشتم این حرف را بزنی خودت بهتر میدانی که چقدر فیروزه برایم عزیز است.فقط او باید تنبیه شود.
لبخندی به فوزیه زده و گفتم:من هم چنان می خواهم او را تنبیه کنم که از این حرکاتش پشیمان شود.
فوزیه با نگرانی گفت:بی خود حرف نزن.تو باید گذشت داشته باشی.اینطوری فاصله ی بین شما زیادتر میشه و خدای ناکرده وقتی چشم باز می کنی میبینی که همه چیز را از دست داده ای.
لبخندی زده و گفتم:با وجود بچه ای کهدر شکمم است هیچوقت این فاصله زیاد نمیشه.
فوزیه با ناباوری به صورتم نگاه کردو از خوشحالی جیغی کشید و مرا در آغوش گرفت و گفت:تبریک می گم.خدای من چقدر خوشحالم.گفتم:ولی باید بهمقول بدهی که این موضوع را به کسی نگویی.فوزیه با اخم گفت:آخه برای چه؟
لبخندی زده و گفتم:بخاطر این که می خواهم ارسلان را تنبیه کنم.
فوزیه با ناراحتی خواست مخالفت کند که گفتم:جون شاهپور را قسم بخور که به کسی نمیگویی.و فوزیه به اجبار قسم خورد که به کسی این موضوع را نگوید.
وقتی به خانه آمدم نارسیس را در کتابخانه پیش ارسلان دیدم.ارسلان وقتی مرا دید نگاه سردی کرد و بطرف قفسه ی متابها رفت.من هم از کتابخانه بیرون آمدم ، چمدانم را برداشتم و به دروغ به خانه بزرگمهر گفتم که مرخصی ام تمام شده و باید برگردم و بدون خداحافظی از ارسلان به کرج برگشتم.
حسادت مانند خوره وجودم را دربرگرفته بود.با اینکه میدانستم ارسلان مرد پاک و خوبیست ولی حسادت زنانه ام لحظه ای ارامم نمی گذاشت.ان شب ارسلان به بهانه ای پدرش را که برایم بخاری نفتی خریده بود به کرج آورد.
اقای بزرگمهر با کنایه رو به من کرد و گفت:می خواستم بخاری را براین بیاورم ارسلان جان گفت که مرا به کرج میرساند چون تازگی ها چشمم ضعیف شده و نمیتونم خوب رانندگی کنم.
لبخندی زده و گفتم:ببخشید که بدون خداحافظی امدم.مرخصی ام تمام شده بود و می بایست بر می گشتم.شما را ندیدم که خداحافظی کنم.اقای بزرگمهر نیشخندی زد و گفت:مهم نیست عزیزم.بعد رو به ارسلان کرد و گفت:من کمی با سید جواد کار دارم.او در بیمارستان خیلی به فیروزه جون کمک میکنه.غذای فیروزه را همسرش تهیه میکنه.می خواهم کمی بهش پول بدهم و اگه کاری داشت انجام بدهم.تو همینجا پیش همسرت بمان تا من برگردم.با این حرف از اتاق خارج شد.
روبروی ارسلان نشستم و به صورت زیبا و مغرورش خیره شدم.ارسلان به پشتی تکیه دادهبود و به چشمانم نگاه میکرد.هر دو سکوت کرده بودیم.در نگاهش خواهش شکستن سکوتم موج میزد تا او مجبور نشود لب از لب باز کند و غرور کاذبش جلوی من خرد شود.نگاه سردش را به خوبی حس می کردم که به اجبار این وضع را تحمل میکند.بالاخره از آنجایی که زنها همیشه با گذشت تر از مردها هستند ، سکوت را شکستم و ارام گفتم:هوای اتاق چقدر سرده؟ممکنه سرما بخوری.بهتره چراغ را روشن کنم.ارسلان همچنان سکوت کرده بود و به صورتم نگاه میکرد.نگاه سرزنش را از چشمانش می خواندم.چراغ را به نزدیکش بردم و چای تازه دم را جلویش گذاشتم ولی او هنوز سکوت کرده بود.سکوتی که غرورم را خرد می کردو احساس بدی در خودم حس می کردم.احساسی مانند تحقیر شدن ولی به اجبار این احساس را سرکوب می کردم و با خودم می گفتم:او شوهرم و عزیزم است.باید تمام این خونسردی و بد اخلاقی هایش را تحمل کنم تا او متوجه ی اشتباهش شود.من زن هستم.باید بیشتر از مرد گذشت داشته باشم.من عاشقش هستم باید بخاطر این عشق و وجود بچه ی عزیزم که از این مرد بی انصاف و بد اخلاق است گذشت کنم.
به صورت جذابش که به سفیدی برف و زیبایی یک گوهر گرانبها برایم بود لبخندی زدم و ارام نزدیکش شدم.او تا بنا گوش سرخ شد ولی همچنان سرد و جدی سر جایش نشسته بود و خیره به چشمانم نگاه میکرد.نگاهی که قلبم را مالامال از محبت و عشق او میکرد.دستهایم را روی دست های داغ شدهی او گذاشتم و اهسته گفتم:مرد بدجنس من ريال دوستت دارم.
پوزخند تمسخرآمیزی بهم زد ناراحت شدم ولی توجهی نکردم تا او متوجه ی خرد شدن غرورم نشود.ارام نزدیک صورتش شدم و او در حالی که صورتش گلگون شده بود بی حرکت بود و در چشمانم نگاه میکرد.صدای نفسهای داغش را می شنیدم و حس میکردم که در همان لحظه سید جواد سراسیمه به دراتاق کوبید.سریع خودم را عقب کشیدم و سید جواد هراسان داخل اتاق شد و گفت:خانم دکتر زودتر بیایید.از ده بالا یک زائو اورده اند حالش خیلی بده.داره از درد به خودش میپیچه.
با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.لبخند کم رنگی روی لب داشت و بهم نگاه میکرد.گفتم:ببخشید که تنهایت می گذارم.با عجله به درمانگاه رفتم.زائو میبایست سزارین میشد و من وسیله ای برای این کار نداشتم و او حتما باید به شهر منتقل میشد تا در بیمارستان مجهزتری بستری شود.به سرعت به اتاقم برگشتم.اقای بزرگمهر و ارسلان اماده شده بودند تا با هم به تهران برگردند.رو به ارسلان کرده و گفتم:میشه ازت یک خواهش بکنم.
ارسلان با لحن سردی گفت:چی شده؟
گفتم:این زن حامله باید سزارین بشه.اگه برات مشکلی نیست و ناراحت نمیشوی می خواهم شما او را به بیمارستان در کرج انتقال بدهید.
ارسلان در حالی که کاپشنش را می پوشید گفت:باشه.او را بیاورید.
سید جواد و شوهر آن زن کمک کردند تا ان زائو در ماشین ارسلان بنشیند.وقتی همه سوار ماشین شدند نگاهی به صورت ناراحت و غمگین ارسلان انداختم.ارام دستم را روی دستش که لبه ی پنجره ی ماشین گذاشته بود گذاشتم و با بغض ارام گفتم:تو خیلی بی انصاف و خودخواهی.بعد بی اختیار اشک از روی گونه ام سرازیر شد.فشار اندکی که به دستم وارد کرد را به خوبی حس کردم و او همجنان با بی رحمی سکوت کرده بود.تاریکی هوا و صدای جیرجیرکها غم دلم را بیشتر میکرد.ناگهان به هق هق افتادم.دستو را از دستش رها کردم و به سرعت گریه کنان به اتاقم پناه بردم.دوری از او را نمی توانستم تحمل کنم.با خودم گفتم:خدایا این تنهایی من تا کی باید همراهم باشد؟چرا همیشه در حالی که به یک تکیه گاه احنیاج دارم اینطور تنها میمانم؟اگه این موجود کوچک و عزیز در وجودم نبود چطور میتوانستم این تنهایی و این اخلاق بد ارسلان را تحمل کنم؟!
ادامه دارد...........

ssaraa
08-09-2009, 14:39
قسمت آخر....:40:
---------------------------
وجود این عزیز کوچولو برایم یک دنیا امید و ارزو بود.خیلی دوست داشتم ارسلان هم از وجود این موجود کوچولو باخبر میشد ولی حرکات سردش مانع گفتن این موضوع میشد واز طرفی می خواستم با نگفتن این موضوع او را تنبیه کرده باشم.آرام دستی به شکمم کشیدم و گفتم:عزیزم میدانم از این برخورد پدرت ناراحت هستی ولی بدان که او خیلی تورو دوست داره و اگه بشنوه که عزیزی مثل تو توی وجودم است حتما از خوشحالی بی هوش میشه.از خدا ممنون و شکرگزار هستم که باعث شد به این زودی ارسلان پدر بشه.ای کاش که میتونستم وجود تو رو به او بگویم تا او خوشحالتر از همیشه به کشور غریبه بر میگشت ولی حیف...
احساس می کردم هر چه میگذرد بین من و ارسلان فاصله ها بوجود می آید.خیلی نگران زندگیم بودم.اگه ارسلان در ایران بود ، خیالم راحت تر بود ولی با این فاصله بین من و او این سردی بینمان زیادتر میشد.
برف سنگینی روی زمین نشسته بود و اقای بزرگمهر نمی توانست ماهی یک بار به دیدنم بیاید و من هم به او گفته بودم که امدن او در این هوای نا مناسب صلاح نیست و قول داده بودم که هفته ای یک بار با انها تماس بگیرم.وقتی پشت ماشین مینشستم به کمرم فشار می آمد درد خفیفی در کمرم احساس می کردم.هفته ای یک بار به مخابرات کرج می آمدم و به خانواده ام و خانواده ی ارسلان تلفن میزدم و خبر سلامتی خودم را میدادم.فصل بهار کم کم از راه میرسید و من شش ماهه باردار بودم و احساس می کردم هر ماه که از دوره ی بارداریم می گذرد کمرم ناراحت تر می شود.
ارسلان برای عید به ایران نیامد و من هم به تهران نرفتم و با اقای بزرگمهر تماس گرفتم و به دروغ گفتم که قراره با همکارهایم به شمال بروم و او هم پذیرفت.خواستم سال نورا به ارسلان تبریک بگم ولی او باز هم نخواست با من حرف بزند و من ناچار برایش نامه بنویسم و در نامه اینطور نوشتم.
سلام به مرد بی وفایم.امیدوارم امسال در کنار دخترهای چشم آبی سال خوبی را داشته باشی!نمیدانم مگه نجات دادن جان یک انسان بی گناه چه عیبی داشت که تو با من اینطور رفتار میکنی؟ولی مانعی نداره.من به دنیا امده ام تا سختی بکشم.همین که هنوز تو شوهرم هستی برایم خیلی ارزش دارد.برات نامه نوشتم تا عید را بهت تبریک بگم ، عیدی که بدون تو برایم هیچ ارزشی ندارد.دوستت دارم به اندازه ی تمام دنیا.میدانم که حتما مرا مسخره می کنی چون از وقتی با تو آشنا شده ام همیشه پوزخند تمسخرآمیزی روی لبت دیده ام.ولی خیالت راحت باشه که من هم تنها نیستم و همدمی زیبا و مهربان دارم که با جان دل او را می پرستم و همیشه در تنهایی هایم کنارم است واحساس میکنم عشق او در دلم ریشه کرده است حتی بعضی مواقع فکر میکنم او را بیشتر از تو دوست دارم.امیدوارم به او حسودی نکنی.میدانم که دیگه برایت ارزشی ندارم ولی هر چه باشه هنوز زنتم.امسال موقع سال تحویل را می خواهم با این جوان زیبا به رستوران بروم چون ازش دعوت کرده ام تا کنارم باشد. همدمم باشد تا زیاد تنهایی را احساس نکنم.او در کنارم است بهت سلام میرساند.امشب هوا خیلی طولانی شده و او هم در کنارم باعث آرامش جانم است و با وجودش از هیچکس و هیچ چیز نمیترسم.دمستتدارم.هر دوی شما را دوست دارم ولی به نظرم کمی بیشتر این پسر زیبا در دلم جا گرفته است.خب دیگه زیاد حرف زدم خدانگهدار.انشالله خدای بزرگ همیشه و در همه حال تو را از بلای آسمانی حفظ نگه داره به امید دیدارت همسرت فیروزه.بعد نامه را فردای آن روز به سید جواد دادم تا برایم پست کند.دو روز بعد عید بود و من همراه کدک عزیزم به یک رستوران در کرج رفتیم.بعد از خوردن ناهار ، به یک پارک رفتم و دستم را روی شکمم آرام گذاشتم و اهسته گفتم:عزیز کوچولوی من عیدت مبارک.امیدوارم سالم و قوی به دنیا بیایی.در همان لحظه بچه تکان خورد.حس کردم صورتم تا بنا گوش سرخ شده است و در دلم خوشحالی بی نهایتی را حس کردم و گفتم:ممنونم که جوابم را دادی عزیزم.
یک هفته گذشت و من پیش خودم گفتم که دیگه باید فوزیه زایمان کرده باشد.بخاطر همین به کرج رفتم و به تهران زنگ زدم.وقتی اقای بزرگمهر صدایم را شنید خیلی خوشحال شد و گفت که دو روز قبل ارسلان به خانه زنگ زده و خواسته که بهت بگویم که حتما با او تماس بگیری.از این حرف آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت از فوزیه بپرسم.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و با فرانسه تماس گرفتم.صدای خسته ی ارسلان که با خواب آلودگی حرف میزد را شنیدم.وقتی صدایم را شنید با خشم گفت:فیروزه این چه چرت و پرتهایی است که تو نامه برایم نوشته بودی؟من برای دو روز دیگه بلیط دارم.وقتی نامه ات به دستم رسید سریع بلیط تهیه کردم.تو داری با من چه می کنی؟
گفتم:سلام عزیزم.بالاخره بعد از ماه ها اجازه دادی صدای قشنگت را بشنوم.
ارسلان با خشم گفت:وقتی نامه ات را خواندم به پدرم گفتم که...
حرفش را قطع کرده و گفتم:ببینم انگار خیلی نگران هستی؟تو که منو دوست نداری پس چرا اینقدر ناراحت هستی؟
ارسلان با فریاد گفت:بی خود حرف نزن.یک هفته است که دارم کلافه میشوم.نامه ات زندگی ام را دگرگون کرده است.بخدا اگه دست از پا خطا کنی می کشمت.فهمیدی؟خودم می کشمت.
خنده ای کرده و گفتم:عزیزم نگرن نباش با پسر خوبی همدم هستم زیاد منو مانند تو اذیت نمیکنه.
ارسلان با عصبانیت گفت:خفه شو فیروزه.من دو روز دیگه به ایران می آیم و تو باید در خانه باشی.فهمیدی؟!
گفتم:باشه عزیزم.بهت قول میدهم در موقع ورود شما من در تهران باشم.خب دیگه خداحافظ چون با علی اقا به مخابرات امده ام.اون داره صبرش تموم می شه.خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشتم.احساس درد در شکمم کردم از بس سر پا ایستاده بودم کمرم درد می کرد.دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:ای پسره ی پر رو نکنه تو هم مانند پدرت حسودیت شد اینطور با من کردی؟بعد از مخابرات بیرون امدم.
شکمم کمی بزرگ شده بود ، در اوایل هفت ماهگی به سر میبردم.زنان ده با محبت به من می رسیدند و از غذاهای مقوی که برای زنان باردار مفید بود برایم درست می کردند و به اتاقی که درمانگاه بود می اوردند.
به تهران رفتم و ارسلان یک ساعت زودتر از من در خانه بود و بی صبرانه انتظارم را می کشید.چادر سرم بود و کیفم را جلوی شکمم گرفته بودم و چادر هم روی کیفم بود.وقتی به خانه ی اقای بزرگمهر رفتم همه را منتظر خودم دیدم که با نگرانی نگاهم می کردند.سلام کردم و گونه ی مادر و خانم بزرگمهر را بوسیدم.
ارسلان با خشم نگاهم می کرد.لبخندی به او زده و گفتم:به خونه خوش اومدی ، دلمان برایت تنگ شده بود.
ارسلان با خشم بطرفم امد ولی اقای بزرگمهر با ناراحتی جلوی او را گرفت و گفت:پسرم ارام باش.تو چرا عصبانی هستی؟ارسلان با عصبانیت فریاد زد:پدر فیروزه به من خیانت کرده است.من نمیتونم از این خیانت بگذرم.اون باید ان مرتیکه ی بی ناموس را نشانم بدهد.
از این حرف او ناخوداگاه خنده ام گرفت.ارسلان بیشتر عصبانی شد.نامه ام را از جیبش در آوردو به دست پدرش داد و گفت:این را بخوانید ببینید او چه حرف هایی در ان نوشته است.بعد با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه ، بخدا طلاقت میدهم.من همه چیز را میتونم تحمل کنم جز خیانت را.تو به من خیانت کرده ای.
روی مبل نشستم و گفتم:تو از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟چرا فقط مرا مقصر میدانی در صودتی که خودت هم شریک این خیانت هستی؟چرا تمام تقصیرها را به گردن من بیچاره می اندازی؟بعد لبخندی به او زدم.
ارسلان در حالی که خشم جلوی چشم های حالت دارش را گرفته بود گفت:من که بهت گفتم ، باید یک سال را از هم دور باشیم.یعنی تو نتوانستی یک سال را تحمل کنی؟پس من چطور با اینکه مرد هستم محکم و استوار ایستاده او بدون اینکه به تو خیانت کنم؟بدون اینکه دستم تن زنی را لمس کرده باشد ولی تو یک خاین هستی.
با اخم گفتم:چرا درای یک طرفه به قاضی میروی و تهمت میزنی؟کی به تو خیانت کرده است که اینطور عصبانی هستی؟خب دوست شدن با یک پسر خوشگل و زیبا که خیانت به تو نیست.
ارسلان گفت:خفه شو.من باید تکلیف تو را با خودم روشن کنم.
مادرم با ناراحتی گفت:آخه چی شده؟در همان لحظه پدرم به آنجا امد و وقتی مرا دید بطرفم آمد و خواست کتکم بزند که مادرم مانع شد.پدرم فریاد کشید بخدا می کشمت.نمی گذارم روی این زمین سالم بگردی.تو آبروی منو بردی.هم تو را می کشم و هم خودم را می کشم.
وقتی پدرم را عصبانی دیدم با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم و گفتم:ببینم مگه حامله شدن من عیبی داره که شماها اینطور مرا ناراحت میکنید؟
یک دفعه سکوت کاملی در فضا پیچید.ارسلان با ناباوری بهم نگاه کرد.ارام کیفم را که جلوی شکمم گرفته بودم روی زمین گذاشتم و چادرم را از سرم برداشتم.شکمم کمی از زیر مانتو خودش را نشان می داد.با ناراحتی ادامه دادم:نمیدانستم اینقدر شوهر کم هوشی دارم.حالا ببینم باز هم می خواهی طلاقم بدهی؟
خانم بزرگمهر با خوشحالی فریادی کشید و بطرفم امد و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت:وای خدای من نگاه کن ببین چه شکم کوچولویی داره.الهی من قربون نوهی قشنگم بشوم.ببینم چند ماهته؟
در حالی که صورتم سرخ شده بود و به ارسلان نگاه میکردم گفتم:تازه هفت ماهم است.
ارسلان با پاهای بی رمق بطرفم امد و گفت:فیروزه چرا چیزی بهم نگفتی؟
پدر و مادرم با خوشحالی به صورتم نگاه کردندو بطرفم امدند و همچنان مرا می بوسیدند.اقای بزرگمهر انگار روی ابرها پا می گذاشت.با خوشحالی هورایی کشید و پیشانی ارسلان را بوسید و همچنان او را در آغوش کشیده بود و بعد بطرف من امد و پیشانی ام را بوسید و گفت:ای عروس بدجنس چرا وقتی تلفن میزدی چیزی به ما نمی گفتی که ما خوشحال شویم؟ای خدای من.من به زودی پدر بزرگ میشم.وای این دو ماه را چطور صبر کنم تا نوه ام به دنیا بیاید.
از خوشحالی انها خیلی خوشحال بودم در حالی که به ارسلان نگاه میکردم گفتم:ببخشید که به شماها چیزی نگفتم ، آخه می خواستم تلافی حرکات اقا ارسلان را طوری جبران کنم هیچی بهتر از این ندیدم که او نداند به زودی پدر میشود.
ارسلان بطرفم امد و با نگرانی گفت:ولی تو نبایستی تا دو سه سال حامله میشدی.ببینم در کمرت که ناراحتی احساس نمیکنی؟
لبخندی زده و گفتم:پسرت خیلی خوب است و زیاد منو اذیت نمیکنه.پسرم حتی از پدرش مهربان تر است.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدانی که بچه مان پسر است؟شاید دختر باشه.
در حالی که ارام بطرف ارسلان می رفتم گفتم:چند روز پیش سونوگرافی کردم و دکتر گفت که پسره.یک پسر خوشگل مانند پدرش.
ارسلان پیشانی ام را بوسید و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم من نمیدانستم علی اقای مرموز همان پسر عزیزم است که داشت زنمو ازم جدا میکرد.آرام گفتم:مدتی است که به کمرم فشار کمی می آید و درد دارم.
ارسلان با نگرانی گفت:دیگه حق نداری به کرج بروی.من هم بقیه ی قرار دادم را بهم میزنم.نمیتونم لحظه ای تو را تنها بگذارم.
اقای بزرگمهر گفت:آخه پسرم حیف است فقط دو ماه دیگه باید انجا بمانی شاید برایت مشکلی بوجود بیاید.
ارسلان ارام گفت:نه پدر.میتونم دو ماه باقی مانده را خسارت بدهم.من دیگه نمیتونم دوری شماها را تحمل کنم.
همه بخنده افتادند.خانم بزرگمهر با خنده گفت»دوری ما را یا دوری زن عزیزت را؟!
ارسلان سرخ شد و ارام زیر گوشم گفت:عزیزم برو بالا تو اتاق استراحت کن.امروز خیلی به خودت فشار اورده ای.
مادر با خوشحالی گفت:خدا را شکر.همه چیز به خوبی تمام شد.میدانستم دخترم مانند یک گل پاک است ولی اقا ارسلان و شوهرم نمی خواستند باور کنند
ارسلان با شرمندگی سرش را پایین انداخته و گفت:فیروزه و شماها باید مرا ببخشید.وقتی نامه را خواندم هزار جور فکرهای خام در سرم راه پیدا کردومن باز هم از همهی شما معذرت می خواهم که ناراحتتان کردم.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق خودمان روی تخت دراز کشیدم.بعد از لحظه ای ارسلان وارد اتاق شد.کنارم لبه یتخت نشست و گفت:تو زن بی انصافی هستی.اینطور که حساب کردم وقتی که با نارسیس به ایران امدم تو سه ماهه باردار بودی و با بی رحمی چیزی بهم نگفتی.
لبخندی زده و گفتم:حقت بود!انگار یادت رفته که چطور منو ازار می دادی و چقدر سرد بر خورد می کردی؟من هم وقتی متوجه شدم حامله هستم تصمیم گرفتم چیزی بهت نگم.تو حتی روز سال تحویل هم نخواستی با من حرف بزنی.تو هم مرد بی انصاف و سنگ دلی هستی تا به حال مردی به مغروری تو ندیده ام!امیدوارم پسرم اخلاقش به پدرش نرود.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خب دیگه.دعوا بسه.حالا اجازه بده کمی با تو و پسرم تنها باشم.ماه هاست که از آغوش گرمت محروم شده ام و برای این روز لحظه شماری می کردم.
از اینکه ارسلان تا این حد خوشحال بود از ته دل راضی و خوشحال بود و خدار ا شکر میکردم که توانسته ام برای مردی به بزرگی ارسلان بچه دار شوم.گفتم:از مادر شنیده ام فوزیه پسری بدنیا آورده است بهتره فردا به دیدنش برویم.
ارسلان گفت:باشه عزیزم.بعد اهی از سینه کشید و ادامه داد:خدا را شکر بالاخره من و سر عمویم هر دو به خوشبختی دست پیدا کردیم.
شما دو تا خواهر صفای زندگیمان هستید.خدا را به بزرگیش شکر میکنم اینطور سعادت را جلوی روی ما گذاشت.
لبخندی زده و گفتم:من هم خدا را شکر میکنم که بااخره نظر لطفش را از ما دریغ نکرد.
ارسلان با خوشحالی دستم را فشرد و گفت:باید بچه ی قوی و سالمی به دنیا بیاوری.می خواهم او را بهترین فرد به جامعه تحویل بدهم.مردی با ایمان و سربلند...
گفتم:از اینکه این بچه باعث شد که تو اینقدر خوشحال باشی خیلی از او ممنون هستم.
ارسلان دستی به شکمم کشید و گفت:به وجود تو و او افتخار میکنم.بعد لبخند مهربانش را تحویل داد و گفت:بخاطر همه ی بد رفتاری هایم ازت معذرت می خواهم و اینکه تو هم باید بخاطر اینکه مرا تنبیه کردی معذرت بخواهی.این بزرگترین تنبیهی بود که توی عمرم شدم.
به او خندیدم.او لبخندی زد و سرش را با سرمستی تمام روی شانه ام گذاشت و زیر لب نجواکنان گفت:
ای بی انصاف!!
و هر دو به خنده افتادیم.
پایان.....

saeed_h1369
08-09-2009, 18:45
مرسی مممنون جدا خسته نباشی خیلی زحمت کشیدی
اما من هنوزم حالم از ارسلان به هم میخوره و خیلی فیروزه رو دوست دارم :دی

ssaraa
09-09-2009, 08:33
مرسی مممنون جدا خسته نباشی خیلی زحمت کشیدی
اما من هنوزم حالم از ارسلان به هم میخوره و خیلی فیروزه رو دوست دارم :دی
چرا سعید ؟......تو واقعا از چیه فیروزه خوشت اومده.....تنها عیب ارسلان این بود که یکم عصبی بود ولی فهمیده بود واقعا مرد بود.....طوری که بلانسبت شما من میگم مثلش اصلا نیست کسی با شرایط ارسلان همچین کاری بکنه اصلا غیر ممکنه..........
اما فیروزه جان که قدرت خدا هر چی فداکاری و نجابت و مظلومیت بیش از حد برای سجاد و خانواده وحشیش بود ولی اینقدر نمک نشناس بود که اون رفتارارو میکرد و با حرفاش ارسلان و داغون میکرد .......خانوم مثلا نجیب بود ولی جلوی ارسلان هی میرفت سراغ پسرخالهش هی در مورد سجاد حرف میزد اصلا تعادل نداشت

saeed_h1369
09-09-2009, 11:59
چرا سعید ؟......تو واقعا از چیه فیروزه خوشت اومده.....تنها عیب ارسلان این بود که یکم عصبی بود ولی فهمیده بود واقعا مرد بود.....طوری که بلانسبت شما من میگم مثلش اصلا نیست کسی با شرایط ارسلان همچین کاری بکنه اصلا غیر ممکنه..........
اما فیروزه جان که قدرت خدا هر چی فداکاری و نجابت و مظلومیت بیش از حد برای سجاد و خانواده وحشیش بود ولی اینقدر نمک نشناس بود که اون رفتارارو میکرد و با حرفاش ارسلان و داغون میکرد .......خانوم مثلا نجیب بود ولی جلوی ارسلان هی میرفت سراغ پسرخالهش هی در مورد سجاد حرف میزد اصلا تعادل نداشت
به نظرم ارسلان آدم دیوونه ای بود یعنی چی مردم اینقدر لوس و کینه ای ؟ من که حاضر نبودم یه ثانیه باهاش باشم (اگه دختر بودما :دی )
فیروزه آدم احساساتی بود فقط همین وقتی ارسلان میکگه نرو جون اونا رم نجات بده پس واقعا آدم پرو ییه وخیلی چیز های دیگه عصبی بودنش پرو بازی در اوردنش

4MaRyAm
09-09-2009, 12:32
ممنون سارای عزیز، خیلی زحمت کشیدی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

قربون اون انگشتا و وقتی که واسه تایپ گذاشتی

mahdistar
09-09-2009, 13:31
خوب اول از همه ممنون بابت رمان قشنگی که گذاشتی...و بعد این که داستان،همونطور که قبل از اینم یه اشاره کردم،مهم ترین چیزی که برای جذب خوانندش داشت،تنوعش بود:از ابتدا آشنایی،بعد عاشق شدن وعلاقه مند شدن به فیروزه،اونم نه یه نفر و ماجرای هرکدوم که خودش جالب بود.بعضی قسمتا که هیجان زیادی منتقل میکرد تا خواننده رو مجبور به دنبال کردن داستان کنه،عم،شادی،استرس،هیجان،ه مه اینا باعث شد که این داستان برای همه جذّاب باشه.

peyman-yasi
09-09-2009, 18:31
فعلا تا قسمت یازدهم خوندم . بیقیشو بعدا میام میخونم . الان به علت مشکلات زیادی نمیتونم تا آخر بخونم . باید برم.شرمنده
تا قسمت یازدهم از این حرفهای فیروزه که به ارسلان میگفت خیلی خوشم اومد و خیلی واقعیت داره :

لبخندی زدم و گفتم:پیشرفت فقط مال شما آدمهای ثروتمند است.با پول میتوانید به همه آرزوهایتان برسید ولی ما فقیر بیچاره ها برای رسیدن به آرزوهایمان باید کلی بدبختی بکشیم تا شاید به آن دست پیدا کنیم.پدرم راست میگه که بین خانواده ی ما و شما خیلی فاصله است و ما نباید خودمان را هم ردیف شما بدانیم.شما ثروتمندان هر کاری که دلتان میخواهد میتوانید بکنید و آدمهای فقیری مانند ما را مثل برده زیر دست و پا بیندازید در صورتی که ما نمیتوانیم حرفی بزنیم.


آخه زمین تا آسمون اینها با هم فروق دارند و همچنین این ارسلان عوضی خیلی آدم بی ظرفیتی بود . انگار اصلا تو عمرش دختر ندیده بود . نمیدونم تو فرانسه چطور رفته بود دانشگاه و ... از این دختر پرتلاش درس خون چی میخواست .
حامد هم پسر خوب و خوش رفتاری نسبت به ارسلان بود ولی اونم چون تا دوم راهنمایی درس خونده بود لایق فیروزه درس خون نبود .
فیروزه نباید خود را قاتیه اینجور مسائل میکرد که ناخواسته وارد شد .
امیدوارم آخر داستان به خوبی و خوشی تموم بشه .
نمیدونم بقیه داستان رو کی میتونم بخونم اما هر وقت تونستم تا آخر میخونمش
خیلی ممنونم که زحمت میکشی این داستان های خوب رو میزاری .
موفق باشی . خدانگهدار

4MaRyAm
10-09-2009, 11:21
من دلم بحال حامد سوخت :41:

پیمان راس میگه ببین این ارسلان پولدار آخرش به عشقش رسید، ولی حامد چی؟:41:

mahdistar
10-09-2009, 12:34
من دلم بحال حامد سوخت :41:

پیمان راس میگه ببین این ارسلان پولدار آخرش به عشقش رسید، ولی حامد چی؟:41:
خوب اصلا داستان میخواست همینو بفهمونه که خیلی از آدما،چطور سرنوشت خودشونو با یه ندونم کاری به این راحتی تغییر میدن.در ضمن فیروزه حق ارسلان بود،فکر کنم اولین کسی بود که عاشق واقعی فیروزه بود.
این که دلتون برای حامد سوخت،کاملا درست.چون خودمم همچین حالتی بهم دست داد ولی دیگه با اون ماجراها کی حاظره با حامدی که دل خیلی از ماها براش سوخت زندگی کنه؟؟؟ 2پست پایین تر ویرایش شد

nika_radi
10-09-2009, 13:26
من دلم بحال حامد سوخت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پیمان راس میگه ببین این ارسلان پولدار آخرش به عشقش رسید، ولی حامد چی؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همه آدمهایی که عاشق می شن به عشقشون نمی رسن که این حامدم از اون دسته بود
سارا جون مرسی از زحمتی که کشیدی ولی کتابه دق اوری رو انتخاب کردی

sepehr_x50
10-09-2009, 14:59
میخوام این فیروزه رو خفش کنم.

mahdistar
10-09-2009, 15:45
خوب اصلا داستان میخواست همینو بفهمونه که خیلی از آدما،چطور سرنوشت خودشونو با یه ندونم کاری به این راحتی تغییر میدن.در ضمن فیروزه حق ارسلان بود،فکر کنم اولین کسی بود که عاشق واقعی فیروزه بود.
این که دلتون برای حامد سوخت،کاملا درست.چون خودمم همچین حالتی بهم دست داد ولی دیگه با اون ماجراها کی حاظره با حامدی که دل خیلی از ماها براش سوخت زندگی کنه؟؟؟

آخ...دوستان ،ببخشید...من حامدو با سجاد اشتباه گرفتم...راست میگه حامدم گناه داشت...بیچاره. ولی تو یکی از قسمتها(مهمونی خونه آقای بزرگمهر)نشون داد اونم زیاد تحت تاثیر قرار میگیره،اعتقادشم کمتر شده بود...نسبت به گذشته(خود فیروزه هم تو داستان گفت)

ssaraa
12-09-2009, 13:16
ممنون سارای عزیز، خیلی زحمت کشیدی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

قربون اون انگشتا و وقتی که واسه تایپ گذاشتی
خواهش میکنم مریم جون..........همی که شماها می خونین و تشکر میکنین و نظر میدین همه خستگیهام در میره

خوب اول از همه ممنون بابت رمان قشنگی که گذاشتی...و بعد این که داستان،همونطور که قبل از اینم یه اشاره کردم،مهم ترین چیزی که برای جذب خوانندش داشت،تنوعش بود:از ابتدا آشنایی،بعد عاشق شدن وعلاقه مند شدن به فیروزه،اونم نه یه نفر و ماجرای هرکدوم که خودش جالب بود.بعضی قسمتا که هیجان زیادی منتقل میکرد تا خواننده رو مجبور به دنبال کردن داستان کنه،عم،شادی،استرس،هیجان،ه مه اینا باعث شد که این داستان برای همه جذّاب باشه.
آره باهات موافقم ..........بیشترین جذابیتش به خاطر این بود که خلاف اون چیزی که شما فکر میکردین پیش میرفت هر چند که با اعصاب آدم بازی میکرد

ssaraa
12-09-2009, 13:21
آخه زمین تا آسمون اینها با هم فروق دارند و همچنین این ارسلان عوضی خیلی آدم بی ظرفیتی بود . انگار اصلا تو عمرش دختر ندیده بود . نمیدونم تو فرانسه چطور رفته بود دانشگاه و ... از این دختر پرتلاش درس خون چی میخواست .
حامد هم پسر خوب و خوش رفتاری نسبت به ارسلان بود ولی اونم چون تا دوم راهنمایی درس خونده بود لایق فیروزه درس خون نبود .
فیروزه نباید خود را قاتیه اینجور مسائل میکرد که ناخواسته وارد شد .
امیدوارم آخر داستان به خوبی و خوشی تموم بشه .
نمیدونم بقیه داستان رو کی میتونم بخونم اما هر وقت تونستم تا آخر میخونمش
خیلی ممنونم که زحمت میکشی این داستان های خوب رو میزاری .
موفق باشی . خدانگهدار
میدونی پیمان جان این چیزی که تو نتیجه میگیری از داستان درسته ولی تا همون فصل11 که خوندی حالا بقیش رو هم که بخونی میبینی که جریان متفاوت میشه
اون قسمتی رو هم که تو از داستان خوشت اومده بود با واقعیت زندگی ما بیشتر همتاهنگی داره ولی داستان می خواد خلاف این و بگه

من دلم بحال حامد سوخت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](40).gif

پیمان راس میگه ببین این ارسلان پولدار آخرش به عشقش رسید، ولی حامد چی؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](40).gif
آره دیگه.....تو عشقای چند ضلعی فقط یکی به خواستش میرسه و بقیه نه

ssaraa
12-09-2009, 13:24
همه آدمهایی که عاشق می شن به عشقشون نمی رسن که این حامدم از اون دسته بود
سارا جون مرسی از زحمتی که کشیدی ولی کتابه دق اوری رو انتخاب کردی
__________________
خواهش میکنم بهار جونم............واقعا دق آور بود

میخوام این فیروزه رو خفش کنم.
هر وقت خواستی این کارو بکنی منم خبر کن

آخ...دوستان ،ببخشید...من حامدو با سجاد اشتباه گرفتم...راست میگه حامدم گناه داشت...بیچاره. ولی تو یکی از قسمتها(مهمونی خونه آقای بزرگمهر)نشون داد اونم زیاد تحت تاثیر قرار میگیره،اعتقادشم کمتر شده بود...نسبت به گذشته(خود فیروزه هم تو داستان گفت)
خواهش میکنم............آره فرق ارسلان و حامد در این بود که ارسلان از روی تجربه فیروزه رو انتخاب کرده بود ولی حامد از روی بی تجربگی

h_starboy
16-09-2009, 12:52
نمیدونم بگم سارا یا سمیرا :31:
یه خواهشی داشتم. میشه همه قسمتهاشو یه جمع بندی کنی و یه فایل pdf بسازی و بزاری تو همین تاپیک.
اینجوری خیلی بیشتر هم میتونن استفاده کنن و همچنین خیلی راحت تر هم میشه.

به هر حال خیلی ممنون و کار قشنگی بود .

ssaraa
30-09-2009, 09:28
سلام من سارا هستم
ببخشید که دیر دیدم پیغامتو
راستش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون نمیدونم چه جوری فایل pdf بسازم
اگه راهنماییم کنین حتما این کارو میکنم
بابت نظر خوبتون هم ممنون......راستی یک رمان قشنگتر از این گذاشتم بخونین و حتما نظرتون رو بگین
بنام در چشم من طلوع کن.........اینم آدرسش
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

f.kh0511
02-10-2009, 20:05
عزیزم واقعا خوشحالم که به حرفت کردم و این رمان رو خوندم
ازت ممنونم خسته نباشی عالی بووود

traveler
29-10-2009, 18:37
بازم مثه همیشه بینظیر
ممنونم عزیزم
زحمت کشیدی