PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )



ssaraa
22-08-2009, 07:14
رمان بازی عشق (نوشته ر.اعتمادی)
(قسمت اول)

ساعت 9ونیم صبح بود که من و پدر مادرم وارد ایستگاه قطار تهران _مشهد شدیم من از روی پله های بلند ایستگاه دو رشته قطار سیاهرنگ رو دیدم که آدم ها مثل مورچه از سر و کلشون بالا میرفتن و من از نوعی ترس و نگرانی پر شده بودم
پدرم که با اون قد کوتاه و چاقش بزحمت ساک و مقداری خرت و پرت و به جلو میکشید اول نگاهی به محیط ایستگاه انداخت و بعد با همان لحن آرام و دوستانه اش گفت:
_ مریم! مواظب باش بابا! خیلی شلوغه!
آه که این پدر من چقدر مهربان و خوبست.همیشه و در همه جا مواظب مریمش هست . همیشه و همیشه مریمش و همون دختر بچه توپول و شیطونی میبینه که وقتی دستاش و میگرفت و اونو به خیابون میبرد ناگهان مریم دستش و از دست پدر میکشید و از لابه لای اتومبیلها به اون طرف خیابون میدوید و عرق سرد ترس را بر پشت پدر بر جا میگذاشت.........
سرم را برگردوندم. به چهره عرق کرده پدر و قدمهای آهسته مادر که همیشه در سکوت راه میرفت نگاه کردم و گفتم:
_ پدرجون نترس! من حالا یک دختر شونزده ساله ام!
پدر از سر رضایت لبخندی زد......او همیشه به دختر کوچکش افتخار میکرد . هر وقت خانواده کوچک ما دور هم جمع میشدند پدرم با همان خوی و خصلت نظامیش خیلی محکم و صریح عقایدش را درباره سه دختری که به جامعه تحویل داده است بیان میکرد و با صراحت خاصی میگفت:
_خوب! من همه دخترهامو دوست دارم اما مریم کوچولو چیز دیگه ای..........خواهرهایم اعتراض میکردند و میگفتند:
_آهان پدر! جناب سرهنگ! لطفا جلوی زبونتونو بگیرین. شما در عصر اتم دارین تبعیض قائل میشین!.خواهر بزرگترم میگفت :
_به عقیده من اینجور عقاید از عقاید زشت طرفداران تبعیض نژادی هم پست تره!............در این گونه موارد مادرم غرغرکنان همان طور که پذیرایی میکرد میگفت:
_سرهنگ! آخه مگه اون دوتا دخترای تو نیستن؟!...... این جوری میگی دلشون میشکنه!
اما سرهنگ پیر دختر کوچولوشو تو بغل گرمش که همیشه بوی توتون میداد میکشید و میگفت:
_ نه تو رو خدا! به این دو تا چشمای سیاه و درشت دخترم نیگا کنین........انگار وقتی داشتم چشماشو می کاشتم انگار دو تا ستاره از آسمون چیندم و به جاش کار گذاشتم.
اونوقت مادرم فریاد میکشید میگفت:
_تو رو خدا سرهنگ بس کن! تو پیر شدی خجالت نمیکشی قباحت داره........
پدرم بالاخره طاقت نیاورد ور در حالی که ساکها رو میکشید دست من و گرفت و از بین دیوار گوشتی گذراند
آن روز من برای اولین بار قطار را از نزدیک دیدم.........من و همه دخترای هم سنم همیشه از همه چیز یک رویا میسازیم که همیشه از واقعیت قشنگتره............من همیشه فکر میکردم قطار یک پرنده زیبا و ظریفه که روی بالاش پر از نقش و نگاره و .............اما اکنون در مقابل چشمانم یک موجود سیاه و سنگینه که بیشتر شبیه به اژدهایی که از دهنش آتیش بیرون میزنه و وقتی سوت کشید من از ترس دو متر به عقب پریدم پدرم خندید و سر من و تو بغلش پنهون کرد.........
دوتا پسر که معلوم بود برای چشم چرونی و نثار متلک به ایستگاه آمده بودند پقی زدند زیر خنده و شنیدم که یکیشون میگفت:
_یارو اگه به موقع شوهر کرده بود الان دوتا بچه هم قد ما داشت بعد رفته تو بغل باباش قایم شده.........
من مثل همیشه به قول دوستام متلک پسر ها رو از یک در شنیدم و از در دیگه رد کردم.........تو اون موقع بیشتر به دختران نوزده بیست ساله می ماندم......پدرم میگفت:
_ این از قدرت خداوند که مریم بین همه ته تغاریها که ظریف و کوچیک و زرد بودن و مردنی این یکی قد بلند و خوش هیکل در اومده و هیچکی باور نمیکنه که مریم من دختر بچه اس.
پدرم دست من و گرفت و از یک در باریک که به شکم اون غول باز میشد وارد کرد........محیط قطار بیشتر تو ذوقم زد.........هیچ ظرافتی توش نبود.........در و دیوارش خشک و بیروح بود. به نظر من این محیط اصلا برای دخترهای احساستی اصلا خوب نبود.........
مسافرین به هم تنه میزدند...........باربران فریاد میزدند و یک بوهایی تو محیط نیمه تاریک قطار می اومد.
مادرم در حالیکه به زور جثه چاقش و تو اون راهرو تاریک می آورد فریاد میزد:
_سرهنگ! فکر کنم اشتباه اومدیم!؟ مواظب ساک باش! حالا چیکار کنیم؟................
من در سکوت به پدر و مادرم و آدم های عجیب و غریب که رد میشدند نگاه میکردم و گوشم کاملا به حرفهای پدر و مادرم بود که یک عمر با هم زندگی کرده بودن ویک عمرقرولند همدیگر رو با صبوری طاقت فرسایی گوش داده بودن........آه خدایا!.........یک روز به دوستم ثریا گفتم:
_ اگه من یک روز شوهر کنم نمیذارم زندگیم توش غرولند باشه!...........زن و شوهر همیشه خدا باید زندگیشون شاعرانه باشه!
آخ که چقدر بدم میاد که دائم خدا مثل مادرم غر بزنم!
_ جناب سرهنگ! چرا این جوری شد؟...........چرا این جوری نشد؟ و حالا من دوباره شاهد این بگو مگو ها بودم.......همیشه وقتی یکریز مادرم ایراد میگرفت دستور میداد جیغ میکشید من منتظر یک جنجال واقعی بودم اما همیشه پدرم با صبوری سکوت میکرد یا جواب فریادهای مادرم رو نمیداد یا با یک کلمه او را خاموش میکرد.
_ بس کن زن! من یک عمر تو بیابونا برای شما جون کندم . مردم فقط از زندگی ما همین جناب سرهنگ رو میشنون. اما نمی دونن که ما تو پاسگاه های مرزی تو کویر خشک و سرماهای قاقلانکوه چی کشیدیم.
مادرم احترام زیادی برای پدرم قائل بود این و از حرکات و خدمات صادقانش به پدرم حدس میزدم......او همیشه بهترین غذا چرب ترین جای خورش و نرم ترین قسمت گوشت تو بشقاب پدرم میذاشت.
بالاخره رو صندلیهای نرم و چرمی کوپه قطار تهران _ مشهد نشستیم.......
مادرم یکبار دیگر تمام حرفهایی رو که از موقع حرکت گفته بود تکرار کرد و پدرم که داشت با حوصله به حرفهای او گوش میکرد گفت:
_ زن بس میکنی یا نه؟ من بعد سی سال خدمت بازنشسته شدم و این اولین سفریه که دلهره ماموریت ندارم.....نگران بار و بنه سربازام نیستم............. دلم میخواد با خیال راحت سفر کنم.......استراحت کنم..........سربه سرم نباید بزاری........مخصوصا که دخترمون هم بار اوله که با قطار سفر میکنه بذار بهش خوش بگذره
من دستم را به گردن بابا انداختم و بوسیدمش بعد بلند شدم و گونه مادرمم بوسیدم وگفتم:
_ پدر جون! مادر جون! هر دوتون و خیلی دوست دارم............
پدرم اینقدر از این حرکت من به هیجان آمده بود که سر به سمت پنجره گردانید و من قطره اشک را در چشم پیر او دیدم..

__________________

M O B I N
22-08-2009, 09:13
رمان جالبی بود دستتون درد نکنه ولی به نظر من دختر 16 ساله بچه نیست به عصر ما میشه دوم دبیرستان !!!!!

ssaraa
22-08-2009, 09:16
قطار تهران _ مشهد غرش کنان به راه افتاد.......این موجود عظیم وخشن در آن لحظه موزیک خشمناک تری را براه انداخته بود
_ تق تق........تق تق...........تق تق
پدرم موهایم را نوازش کرد و گفت : بیا دخترم جلو بشین و منظره ها رو تماشا کن.......من هم وقتی جوون بودم از دیدن مناظر قشنگ لذت میبردم
مادر ظاهرا تحت تاثیر محیط قرار گرفته بود یا اینکه نگاه های نوازشگر پدر به روی او هم تاثیر گذاشته بود.....با اصرار از او پذیرایی میکرد باقلوا شکرپنیر پسته بادوم نخودچی کشمش باسلق و خلاصه هر چی دم دستش بود. گاه میدیدم پدر بیش از اندازه دستش را روی دست مادر نگه میداشت ونگاه های حق شناسانه مادرم به پدر که حالا پرستاری بیشتری لازم داشت را نوازش میداد من پشت به آنها و رو به کویر گرمسار آرام آرام اشک میریختم......من از تمام دنیا همین یک پدر و مادر مهربان را داشتم و آنها هم مثل دو سد محکم کنارم ایستاده بودند و از من پرستاری میکردند..........مادر غر غرو و پدر مهربان .........مادرم هم وقتی مهربان میشد واقعا دوست داشتنی میشد....چشمهایش برق خاصی میزد و دخترش را تند تند نوازش میکرد فکر میکرد الان دشمنی از راه میرسد و دخترش و شوهرش را میبرد
مناظر آرام و ساکت کویر مرا به سمت رویاهای دخترانه ام میبرد...........در آن لحظه فکر میکردم در مشهد وقتی بمنزل ((خان)) وارد شویم تمام نگاه ها به سمت من خواهد بود........... و پسر دردانه خان که پدرم تعریف میکرد الان کلاس ششم دبیرستانه، با یک دسته گل به استقبالم می اید و مثل یک شوالیه جلوی من زانو میزند و با لحن با شکوهی می گوید:
_ پرنسس زیبا!به خانه ما خوش آمدی، اینجا همه فرمانبردار پرنسس زیبا هستیم
حالا دیگر همه اشیا و مناظر محو و گمشده بودند و تنها من بودم و آن پسر..........پسر خان بزرگ مشهد............چهره پسر در امواج خاکستری رویا شکل خاصی نداشت اما زیبا بود دلپسند و مهربان بود.......او نرم و سبک ، انگار که سوار بر ارابه ای تند رو و تیزپاست.........به من نزدیک میشد و مرا درآغوش گرم خود می فشرد و من در لذت رخوت آلودی فرو میرفتم
صدای مهربان پدر مرا از رویاهایم بیرون آورد:
_دخترم! تو حتما از مشهد خوشت میاد.
_باباجون! مشهد چه جور شهریه؟
پدرم پکی به سیگارش زد و گفت؟
_ نمی دونم چه جوری تشریحش کنم؟! آخه من یک نظامیم ......هیچوقت با کلام سر و کار نداشتم
پدرم همیشه وقتی می خواست چیزی رو توصیف کنه با همین جمله شروع میکرد اما همیشه هم زیباترین و بهترین توضیحات را میداد:
_دخترم مشهد شهر دوستانه ایه! آدم احساس غربت نمیکنه چون یک مرد غریب اونجا مدفونه که آدم احساس میکنه باهاش هم درد و هم دله ........گنبد قشنگ و طلایی شهر، به خصوص در دل صبح ، دل گرفته آدم و باز میکنه......آدم احساس میکنه سبک شده......شهر پر از درخت و صفاست...........هر جا بخوای خستگی در کنی می تونی زیر سایه درختی بشینی و با دستمال عرقای پیشونی تو پاک کنی..........از هیچ نگاهی آدم تو این شهر زجر نمیکشه........
خیال میکنم به ما خیلی خوش بگذره مخصوصا خان........
حرف بابا رو قطع کردم و گفتم:
_بابا! این خان چه جور آدمیه؟
پدرم نگاهی به چهره درهم مادرم انداخت،گویا می خواست او را به شهادت بگیرد
_خان و من از همون زمان جوونی با هم دوست بودیم! اون از یک خانواده قدیمی و متنفذ خراسانه..........تحصیلات عالیه داره!.......خیلی هم تو مرکز با نفوذه!........بارها مشاغل مهمی داشته و در ادوار خدمتی به من خیلی کمک کرده!
ولی دخترم ! من خود خان رو به خاطر خصوصیات انسانیش دوست دارم! اون یک دوست صمیمی و یک برادر واقعیه. اما طفلک خیلی تنهاس ! و من همیشه دلم برای مردای خیلی تنها میسوزه
می خوام بشینم و براش زار بزنم......
چشمام پر از اشک شد و پرسیدم:
_بابا چرا تنهاست؟
پدر با صدای بلند خندید:
_قربون دختر احساساتی و مهربون خودم برم! زودی چشماش پر از اشک شده،.......... زن خان حدود پونزده شونزده سال پیش مرد..........چه زن نازنینی داشت..هم خوشگل بود هم برازنده.......توی زنهای اشرافی شهر یک سر و گردن از همه بالاتر بود....خان برای زنش غش میکرد..........دیوونش بود.......هرچی داشت زیر پای زنش میریخت......تازه دست زنش و می گرفت و می بوسید و باشک چشماش می کشید و می گفت: خوشگلم! عزیزم! مهربونم! من و ببخش که نمی تونم تو خونم از تو مثل یک ملکه نگهداری کنم! تو باید به قصر بزرگون بری
زن خوشگل خان مثل یک پری خم میشد و موهای خان جوان و متنفذ و می بوسید و میگفت:
_خان! بس کن! تو آخر من و با این محبتات میکشی...فکر پسرمون رو بکن اگه من بمیرم بی مادر میشه
پدرم دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:
_مریم!...اون زن عجیبی بود، همیشه از مرگ صحبت میکرد و می گفت: تکلیف بچه بی مادر چی میشه؟
خان هر کاری میکرد فکر مرگ از سر زن خوشگلش بیرون نمیرفت.......اون زن می ترسید و می ترسید و آخرم از همین ترس مرد.....از قدیم گفتن ترس برادر مرگه.
دست پدرم رو گرفتم و گفتم:
_آخه چه جوری مرد؟ چرا مرد؟
پدر موهای بلند مرا نوازش داد و گفت:
_بس کن دخترم! ما داریم میریم تفریح و گردش، بهتر نیست از چیزای خوب حرف بزنیم.........مثلا باید به دختر شکموم بگم که سرشیر مشهد بی نظیره!
_پدر شما همیشه همین طوریین!...........خوب شد که شما داستان نویس نشدین وکرنه خواننده بیچاره میشد! .......همیشه به جاهای خوب داستان که میرسین فورا قطع میکنین
پدر مرا بوسید و گفت:
_بقیه ای نداره بابا!......بعد مرگ از مرگ اون زن بیچاره خان و پسرش فرخ تنها موندن و قسم خورد که دیگه هیچ وقت زن نگیره و بعد از گذشت پونزده شونزده سال هنوز با پسرش تو اون خونه تنها زندگی میکنن...اونم چه پسری! جفت مادرش! خوشگل و ظریف........مثل شاهزاده ها
__________________

ssaraa
22-08-2009, 11:12
رمان جالبی بود دستتون درد نکنه ولی به نظر من دختر 16 ساله بچه نیست به عصر ما میشه دوم دبیرستان !!!!!
خواهش میکنم.........ولی بچه اصطلاحا به کسی میگن که خوب و بد را از هم نتونه تشخیص بده
درضمن این کتاب یکم از عصر ما عقبتره

ssaraa
23-08-2009, 08:12
دیگر من صدای پدرم را نمیشنیدم.........من پسری خوشگل و ظریف مثل شاهزاده ها را میدیدم که از پنجره قطار گاه به من نزدیک میشود و چهره قشنگش را به شیشه می چسباند ومثل یک رویا به من زل میزند
ساعت 10 صبح فردا قطار ما شیهه کشان وارد ایستگاه مشهد شد...........مادرم غرولندکنان و با عجله ساکها را بر میداشت و به پدرم دستور میداد:
_ اون و بردار سرهنگ!............اون و بزار زمین سرهنگ!...........
من تا آخرین لحظه تماشا میکردم و دنبال دو نفر میگشتم
پدرم ناگهان از پشت سر من فریاد زد:
_ خدای من خان بزرگ و پسرش!
من به آن نقطه ای که پدرم نشان داد خیره شدم.......آنجا دو نفر..........دو مرد رویاهایم..........دو مرد خوشگل و ظریف و خوش هیکل و باشکوه.....دور از جمعیت ایستاده بودند ، آرام و شایسته به پنجره ما خیره شده بودند و لبخند میزدند
کاملا دست پاچه شده بودم......احساس میکردم چیزی در من در آن پنهانی ترین نقطه قلبم می شکفد، و گرما و حرارتش تا پوست گونه هایم میدود و مرا می سوزاند ، انگار در دروازه ای ناشناخته قرار گرفته بودم
آنقدر دستپاچه شده بودم که وقتی از قطار پیاده شده بودیم حتی راه رفتنم هم مثل دیوانه ها بی هدف بود ، با موج مردم به هر طرف میرفتم و هر چه دست و پا میزدم به پدر و مادرم نمی رسیدم
پدرم مستقیما به طرف خان پیر پیش میرفت و برای اولین بار بود که می دیدم پدرم ته تغاری را فراموش کرده و تنهایش گذاشته و آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستی پدرم و خان بزرگ عمیق و ریشه دار است
وقتی پدر مقابل خان رسید دستهای همدیگر را محکم فشردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند و بر گونه هم مردانه بوسه زدند..........و بعد خان با صدای بلند و خوش آهنگی که نمیدانم چرا در آن موسیقی غم انگیزی به گوشم میرسید گفت:
_ سرهنگ خجالت بکش! زنت و دخترت زیر بار چمدونها له شدند اونوقت من و تو واستادیم داریم وراجی میکنیم!
در این لحظه فرخ که تصادفا داشت با یکی از همکلاسیهایش صحبت میکرد ، جلو آمد وبا لحن با شکوهی که در آن محبت بود گفت:
_ بسته را به من بدید!.........شما خسته میشید!
من بلا تکلیف به پدرم نگاه میکردم........پدر فرخ به طرف مادرم رفت و پدرم دستهای فرخ را گرفت و اورا در آغوش کشید و در حالی که میگفت:
_ فرخ ! فرخ!......تو چقدر بزرگ و آقا شدی!...لابد عموی پیر خودتو فراموش کردی!؟...خوب حق داری چند ساله من و ندیدی؟!.....
نمی دانم چرا می ترسیدم که فرخ به پدرم بی اعتنایی کند و من هرگز نتوانم او را ببخشم اما برخلاف تصور من فرخ صمیمانه پیشانی پدرم را بوسید و گفت:
_ نه عمو جان این طورها هم که میگین نیست!...من و بابا همیشه از شما صحبت میکنیم.....یادتون میاد من و رو شونه هاتون میذاشتین و تو باغ میدویدین
پدرم با نگاهی که برق شادی از آن برمی خواست شونه های فرخ رو محکم گرفت و گفت:
_ خوب بگو ببینم شیطون! کفترای خوشگلت چیکار میکنن؟!
در چشمهای فرخ ناگهان رنگ غم دوید و با لحن اندوهگین پسر بچه ای که اسباب بازیش شکسته باشد گفت:
_ عموجان! گربه های لعنتی یک شبه هشتاشون رو خوردن!
پدرم با هم دلی و هم دردی خاصی گفت:
_ خوب من باید بقیشونو ببینم! من همسن و سال تو که بودم یک کفتر باز درست و حسابی بودم ، میدونم چه جور جوجه کشی کنم.....تا وقتی مشهد هستم چند جفت به کفترات اضافه میکنم
پدرم تا آن روز هرگز راجع به دوران جوانی و کفتر بازیش چیزی به من نگفته بود و من احساس حسادت کردم
با لحن کنایه آمیزی گفتم:
_ آه پدر! بس کنید!....شما و کفتربازی!؟
پدرم و فرخ ناگهان در یک صف واحد برعلیه من متحد شدند و هر دو با صدای بلند خندیدند و فرخ با شیطنت جوانانه اش گفت:
_ پس تا به حال عمو جون به شما نگفته که کفتر باز قابلیه!؟
منم با لجاجت کودکانه ای جواب دادم:
_ من اصلا از کفتر بازی خوشم نمیاد......به نظر من آدم هایی که پرنده های بیگناه رو.........
پدرم نگذاشت من جمله بی ادبانه و خشن خود را در اولین برخورد با فرخ تمام کنم
_آه پدر جان! بزار شما دو نفر رو بهم معرفی کنم....مریم دختر خوب و نازم.......و فرخ برادر زاده عزیزم....
من به آرامی دستم را به طرف فرخ که حالا نگاهش فرق کرده بود و چشمانش حریصانه روی سینه های من میدوید دراز کردم
_ خوشوقتم
فرخ مثل اینکه از خواب طولانی برگشته باشد گفت:
_ من نمیدانستم که عمو جان دختر به این شیکی دارن؟!
در این موقع مادرم و خان به ما پیوستند و مادرم چهره معصوم و در عین حال پر شور فرخ را با بوسه های آبدار خود خیس کرد و بعد خان که قد بلند و کشیده ای داشت خم شد و پیشونی مرا بوسید و گفت:
_ سرهنگ ببین دخترت چه خانمی شده! این همون خروس قندی خودمونه که وقتی خروس قندی شو میدزدیدیم جیغش در می اومد
پدرم خندید و گفت:
_ هنوز هم خروس قندی دوست داره.....
فرخ نگاه شیطان و شیرینش را به چهره من که میدانستم به رنگ ارغوانی میزند دوخت و من لبخندی زدم و گفتم:
_ پدر! باز هم که سر به سرم گذاشتی!
چند لحظه بعد ما 5 نفر در اتومبیل شیک خان نشسته بودیم پدر و خان جلو و ما سه نفر عقب
پدرم ناگهان پرسید:
_ راستی تو و فرخ هنوز هم تنها زندگی میکنین؟ من به طرف فرخ برگشتم......انگار موج تلخی در چهره این پسر ریخت
خان گفت: _ من و فرخ از تنهایی بیشتر لذت میبریم
به نظرم فرخ از این جواب محکم پدرش آرامشی یافت و لبخندی به من زد
خان از آیینه اتومبیل نگاهی به من انداخت و گفت:
_ دخترم مریم واقعا زیبا و بزرگ شده ، چرا فکر یک شوهر خوب زودتر براش نمی کنین!؟
من سرخ شدم ، پدرم بلند خندید ، فرخ نگاهش را به لبهای من که از خجالت تر شده بود دوخت و سرانجام مادرم ما را از این مهلکه بیرون کشید:
_ دخترم مریم هنوز بچه اس........بقدش نگاه نکنین خان..........همش شونزده سالشه......باید هنوز عروسک بازی کنه
خان سری به علامت تایید تکان داد و پدرم موضوع صحبت را عوض کرد
سرانجام به منزل مجلل خان رسیدیم که با خونه های کوچیک تهران قابل قیاس نبود
فرخ به سرعت پایین آمد و در رو برای من و مادرم باز کرد به نظرم چقدر مودب آمد و آرام به من گفت:
_ من اتاقتون رو نشون میدم
مادرم تعارفات همیشگی را شروع کرد و فرخ رو به من چشمک دوستانه ای زد و من خندیدم و وارد آن عمارت بسیار بزرگ و مجلل شدیم
من هر بار که فرخ را کنار خودم با آن چهره شیرین و آرام میدیم احساس سبکی و نشاط میکردم
به طبقه دوم رفتیم ، فرخ کنار دری ایستاد و گفت:
_ زن عمو جان این اتاق شما و عمو جان هست و امیدوارم که این اطاق کوچک شاهد یک ماه عسل جدید و شیرین باشه!
من خندیدیم و فرخ باز یکی از آن چشمکهای قشنگ نثار من کرد ......من خواستم با مادر وارد اتاق شوم که فرخ دست مرا گرفت و کشید و گفت:
_ مریم جان! اتاق تو اون طرفه.......امیدوارم بپسندی!
جای پنجه فرخ روی بازوی من داغ شده بود و مرا میسوزاند و من احساس لذت عجیبی داشتم چون این اولین باری بود که دست یک پسر به من می خورد
فرخ همان طور ساده و خودمانی در جلو حرکت میکرد و با شتاب در اطاقی را گشو د و گفت:
_ بیا این هم اتاق شما!........من مخصوصا این اطاق را برای شما رزرو کردم
قلب من تند تند میزد:
_ به چه اتاق زیبایی! ..چقدر شاعرانه است....!
فرخ با اشتیاق به طرف من برگشت و گفت:
_ شما از مناظر شاعرانه خوشتون میاد؟!
با جیغ گفتم: خدایا! دیوونشم .......می پرستمش
فرخ: پس خدا رو شکر! همش فکر میکردم با یک دختر بی مغز و خپل که همش بلده لباسای چسب بپوشه و به میوه و خیار گاز بزنه و همش به فکر تفریح باشه رو به رو میشم...چقدر شبا تو اطاقم از خدا می خواستم که تو خوب باشی و همش به تو فکر میکردم
به سمت پنجره رفتم و زیباترین منظره ای را که خداوند خلق کرده بود دیدم ....ناگهان به پشت سر برگشتم و فرخ را در دو قدمی خودم دیدم که با نوازش آمیزترین نگاه ها مرا نگاه میکرد ...فرخ هم دستپاچه شد و با لحنی آرام گفت:
_ من با اجازتون مرخص میشم ! شما هم میتونین حمام و استراحت کنین میدونم خسته شدین ....من خودم هیچ وقت حال و حوصله مسافرت با قطار رو ندارم شما چطور؟
_ آه ..نه! من همش کنار پنجره بودم و کویر رو نگاه میکردم احساس میکردم زندونیم...اما آخرش قطار برام شد مثل یک حیوون خوش اخلاق و قابل ترحم.!
فرخ موهای بلندش را که بر روی پیشونی ریخته بود با دست کنار زد و انگار که از سخنرانی من خسته شده باشه گفت:
_ خوب تا یکساعت دیگه خداحافظ! راستی اگه می خواین لونه کفترای من و ببینین زودتر کاراتون رو بکنین!
فرخ رفت و من روی مبل نشستم و با خود گفتم : خدایا! این فرخ چه پسر خوبیه! چقدر شیرینه ! چقدر دوسش دارم! .این یک ماهی که قراره ما اینجا بمونیم چقدر به ما خوش خواهد گذشت
حمام کردم........آرایش مختصری کردم و موهایم را صاف روی شونه هایم ریختم و به اتاق مادرم رفتم و گفتم:
_مادر من میرم پایین شما نمیاین؟
پدرم مشغول حمام بود و فریاد زد:
_ دخترم ! کارت تموم شد؟
با خوشحالی عجیبی گفتم:
_ بله باباجون! من میرم با فرخ تو باغ بگردم........شما هم زود بیاین که خیلی گرسنه ام
من تقریبا پله ها را دویدم و به طبقه اول که رسیدم فرخ را دیدم که روی مبل نشسته بود و مجله ای را ورق میزد و همین که مرا دید از جا بلند شد
او خیره خیره مرا نگاه میکرد و من گفتم :
_ لباسم خیلی زشته؟!
فرخ انتظار این سوال را نداشت و شرم در چشمان قشنگش نشست و گفت:
_ نه!...خیلی هم قشنگه ........من و ببخش ! من بلد نیستم......یعنی تا به حال دوست دختر نداشتم!
_ یعنی شما و پدرتون همیشه تنهای تنها هستین!؟
_ بله همیشه تنها هستیم مگر وقتی من به مدرسه میرم و الانم که مدارس تعطیله
_ رفقاتون رو دعوت نمیکنین؟
_ خیلی کم....آخه پدر جون خیلی خسته است و نمی خوام آرامششش رو بهم بزنم
وارد باغ شدیم و فرخ با شادی گفت:
_ از کجا شروع کنیم ؟ راست یاچپ؟
_ نمیدونم.....
_ می خوای استخاره کنیم؟
_ چه جوری؟
_ چشماتو ببند و دستات رو بهم نزدیک کن....اگه بهم خورد میریم راست اگه نخورد میریم چپ
من فورا دستورات فرخ را انجام دادم که فرخ خندید و گفت :
_ پس میریم چپ
به وسط باغ که رسیدیم فرخ ناگهان ایستاد و گفت:
_ میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟!
_ چی؟
با خجالت گفت:
_ هیچی یکبار دیگه استخاره کن، می خوام صورت قشنگت رو بدون شرم تماشا کنم
من بلند خندیدم و به طرف پل کوچکی که آن طرف بود دویدم، فرخ هم به دنبال من دوید ، هر دو باهم به پل رسیدیم ، چشمان فرخ برق خاصی داشت ، نمیشد به او نگاه کرد ، سرم را پایین انداختم و فرخ دست مرا گرفت ، کف دستم لرزید و یک حالت خلسه مانند پیدا کردم فرخ گفت:
_ این لونه کفترای منه!
_ خیلی شاعرانه است!
بعد خم شدم و داخل لونه رو نگاه کردم، پنج یا شش جفت کبوتر بودند ناگهان غمگین شدم و به جویبار نگاه کردم ، فرخ با نگرانی پرسید:
_ کفترای فرخ چی گفتند که غمگین شدی؟
_ هیچی ! بیا بریم بگردیم
فرخ سینه به سینه من ایستادو گفت:
_ نه حتما باید بگی کفترام چی گفتن که مهمون عزیز و خوشگل خونه مون ناراحت شده
_ نمیدونم ! نمیدونم! دلم براشون میسوزه!
_ برای اینکه من زندونیشون کردم!؟
_ نمی دونم ! نمیدونم!
فرخ به سرعت کبوترهایش را بیرون آورد ، نگاهش نگاه خداحافظی بود و در یک لحظه همه را رها کرد
__________________

ssaraa
23-08-2009, 10:25
خوشگلو هستم ظریفو نیستم ..............
مامانی مرسی ایول بازم بذار زیاد بذار
اینا همشون مثل خرس قهوه ایه تو فیلم گلنار خوره رمان دارن هی می خوان .........................
عزیزم منظور از ظریف ترکیب صورتش نه هیکلش
باشه سعی میکنم زود بزارم راستش چون دارم تایپ میکنم یکم سختمه زودتر بزارم ولی چشم
به خاطر دختر نازم زود زود میزارم

ssaraa
24-08-2009, 07:08
:40:
دلم می خواست به گردنش می آویختم و او را می بوسیدم
دست فرخ را گرفتم و گفتم:
_ متشکرم! متشکرم!
فرخ لبخند غم انگیزی زد و گفت:
_ خوشحالتون کردم!؟
_ کفترا رو خوشحال کردین
_ حالا اونا کجا میرن؟
_ نمی دونم شاید سوار ابرا از خراسان دور بشن!
فرخ دستش را روی میله چوبی پل گذاشت و گفت:
_ اونا تنها دوستای من بودن!
احساس کردم کار بدی کردم که فرخ از دوستای معصومش جدا کردم ، من که یک ماه بیشتر اینجا نیستم.....بعد باز هم این پسر خوشگل تنها باید تو این باغ قدم بزنه ، نه هم زبونی........نه دوستی......آه که چقدر تنهایی وحشتناکه!
_فرخ می بخشی من تو رو از دوستات جدا کردم!
_ نه فکرشو نکن! من بهترین و قشنگ ترین دوست خدا رو برای خودم دست و پا کردم!
این تیکه کلام فرخ بود.........دوست خدا.........خوب خدا......بدخدا
ولی فرخ من فقط یک ماه اینجا هستم!
فرخ چهره متفکری به خود گرفت:
_ بعدش با خاطره تو روزارو به شب میرسونم!
اینقدر احساساتی شدم که دوست داشتم سینه ام را باز کنم و سر فرخ را در آغوش بگیرم اما به خودم آمدم و گفتم:
_ باغ همینجا تموم میشه؟
فرخ از عمق رویاهای خود بیرون پرید و گفت:
_ نه ! باغ ما خیلی بزرگه! این باغ چند ین نسل خانها را به خودش دیده
_ وحالا هم کوچکترین خان رو در کف دستهای سبزش پرورش میده
_بیا برگردیم
_ می خوام تا ته باغ رو ببینم
_ این امکان نداره ، چون الان همه سر میز ناهار منتظر ما هستند ، میدونی که پدرای ما چه جوری فکر میکنن!؟
او این جمله را طوری گفت که من کمی وحشت کردم!
ناگهان از خود پرسیم چه شده؟ در این یک ساعت چه اتفاقی برای ما افتاده که پدر درباره من بد فکر میکنه
گلی زرد کندم و در موهایم نشاندم، هر دو آرام و ساکت کنار هم قدم میزدیم و در یک فکر بودیم که فرخ گفت:
_ مریم! تو من و میپسندی؟ من و دوس داری؟
_فرخ! از همون لحظه اول ، پشت پنجره قطار تو رو دیدم پسندیدم!
_پس بزار مثل دوتا عاشق با هم رفتار کنیم!
_ من تسلیمم
_پس خواهش میکنم با هم رسمی برخورد نکنیم
_ من حاضرم
_پس عجله کن مریم ! من حوصله سرزنش بزرگترها رو ندارم!
_ منم همینطور! راستی جریان کفتر ها رو میگی!؟
_ نه نمیگم
و این اولین راز پنهان بین من و فرخ به وجود اومد
فرخ که شونه به شونه من می آمد گفت:
_ راستی تو راز دار خوبی هستی؟
_آره هرگز تو رو لو نمیدم
فرخ آنقدر به هیجان آمده بود که پرید و شاخه بلند درختی را گرفت و تاب خورد و من به او گفتم:
_تارزان!
_ تو فیلم تارزان رو دیدی؟
_آره و چقدر هم دوست داشتم جای معشوقه تارزان بودم!
اما ناگهان متوجه کلمه معشوقه و نگاه خاص فرخ شدم و از شرم خشکیدم
فرخ همان طور که تاب می خورد گفت:
_ چرا جملتو تمومش نمیکنی ؟ خوش به حال تارزان!
برای اولین بار رنگ حسادت پسری را نسبت به خودم دیدم
_خوب بیا بریم منتظرن!
_ فرخ خودش را از شاخه جداکرد و گفت:
_ از حرف من رنجیدی؟
هر دو در سکوت پیش میرفتیم به سمت آلاچیق بزرگ
_ مریم! از حرف من رنجیدی؟
آخ که این مریم گفتن او چقدر صمیمانه و ترحم برانگیز بود دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم:
_ نه عزیزم ! من از تو نرنجیدم
اما نمیدانم چرا سکوت کردم.........انگار دوست داشتم او را بیازارم.از این کار لذت میبردم و می خواستم برتری خود را به نمایش بگذارم....آه که زنها همیشه دوست دارند از زبان زنها ناله های التماس آمیز بشنوند....و من نیز در اولین قدم از دنیای زنانگی ، میراث آنها را به نمایش گذاشته بودم
وقتی به آلاچیق رسیدیم با نگاه های معنی دار دیگران رو به رو شدیم ومن احساس گناه میکردم نمی دانم چرا...به فرخ نگاه کردم او هم همین گونه بود و سرانجام پدرم ما را از نگرانی درآورد
_ خوب تو باغ گشتین؟
مادرم نفس عمیقی کشید و گفت:
_ منم خیلی دوست دارم تو باغ قدم بزنم! چیه بوی گند و کثافت و دود و ساختمونای سیاه
خان خنده زیرکانه ای کرد و گفت:
_ خوب سرهنگ چرا دست زنتو نمیگیری برین تو باغ شاعرانه قدم بزنین!؟
_بله ما باید ماه عسل جدیدمون رو تو باغ خان بگذرونیم!
مادرم با صدای شاد و شیرینی گفت:
_ سرهنگ! خجالت بکش ! تو چقدر وقیحی!؟
من اینقدر در تفکرات رویایی خودم بودم که حواسم به غذام نبود
خان نگاه پر ابهتی به من و پسرش انداخت و گفت:
_ فرخ چرا از مهمونت پذیرایی نمیکنی؟
فرخ با دستپاچگی گفت:
_ بله بله! چرا شروع نمیکنی؟
او آنقدر تعارفش را ناشیانه کرد که پدرش با شگفتی به چهره فرزندش خیره شد و متفکر مشغول خوردن شد
فرخ با دستپاچگی برای من آب ریخت و مقداری از آب روی میز ، گفتم:
_ مرسی متشکرم
بعد از نهار پدرها سیگار روشن کردند و بحث همیشگی سیاست شروع شد ، که من از آن متنفر بودم چون هیچ احساسی در آن نبود ، اجازه خواستم که به اتاقم بروم و کمی خلوت کنم و به همه چیزهای پیش آمده فکر کنم .........فرخ با نگرانی نگاهم کرد و خان گفت:
_ آره عزیزم برو استراحت کن که دیشبم تو قطار بودین تا ساعت 6 همین جا برای عصرانه
مادرم با دلسوزی مادرانه اش گفت:
_ عزیزم چیزی لازم نداری؟
_ نه مامان
_لباساتو توی چمدون چیندم
سریع بسمت اتاقم رفتم و با صدای بلند گریه کردم
چرا چرا من با فرخ قهر کردم؟ چرا جوابش را ندادم؟ چرا اورا رنجاندم؟ چرا اذیتش کردم؟
فدای اون نگاهش..........فدای اون سکوتش.....با بیتابی از جا بلند شدم و به کنار پنجره رفتم.ناگهان فرخ را دیدم که رو به پنجره من و پشت به استخر ایستاده....دستش رابا هیجان برایم تکان داد و من باز گریه کنان خودم را روی تخت انداختم
با صدای مادرم بیدار شدم:
_ مریم جان ! مریم جان!
مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم:
_ من ومثل بچگیام بغل بگیر!
آه که بوی سینه مادرم! بوی شیر ماسیده! ورطوبت عرق چقدر برایم خوشایند بود.مادر پناهگاه خوب من!
مادرم سرم را به سینه فشرد و پرسید:
_ دخترم ! دختر نازم! چی شده؟
_ خسته ام مادر!
_ آره عزیزم بایدم خسته باشی! پاشو دست وروت و بشور لباس عوض کن که بریم پایین عصرانه بخوریم
_ چشم مامان
_راستی از اینجا خوشت اومده مادر؟
_ بله مادر! خیلی خیلی...
لباس چسبان با یقه بازتری پوشیدم به کنار پنجره که رفتم خدای من! فرخ هنوز آنجا بود ، نشسته بود و به قوهای سفید نان میداد....به سرعت وبا بغض پایین رفتم........به کنار استخر که رسیدم فرخ گفت:
_ خوب خوابیدی؟
_ ای! خوابیدم
_ اما من نخوابیدم!
_تو قوهای استخر رو دوست داری
_ آره اونا خیلی مهربونن! قهر هم نمیکنن!
من بی اختیار به طرف فرخ رفتم
_ من قهر نکردم!
_یعنی می خوای بگی من شایسته دوست داشتن نیستم؟
_نه فرخ ! موضوع این نیست! من سر میز نهار احساس عجیبی کردم..دلم می خواست گریه کنم اه زور خودمو نگه داشتم!
فرخ با نشاط خاصی گفت:
_پس با من قهر نیستی؟!
_نه
_ بازم با من تو باغ قدم میزنی؟
_بله
_ چقدر خوشحالم تا امروز هیچکس با من قهر نکرده بود
_پس تو عادت نکردی کسی باهات قهر کنه؟!
_هیس! بریم که بابا منتظره
سریع به سمت آلاچیق رفتیم
__________________

aghamajid1369
25-08-2009, 12:27
مرسی داستان قشنگیه.
این فونت داستان 1 کم زیادی بزرگ نیست؟؟؟
کور شدم. همش رو 1 جا خوندم.

بوی شیر ماسیده!
ببخشید این شیر ماسیده چه بویی میده؟؟ :دي

این فرخ هم عجب گاگولیه. نه 1 ذره خوشمزگی ( شوخ طبعی ) نه هیچی. فقط شاعرانه.:دي
به نظرم اگه 1 خورده شوخ طبعی فرخ رو تو داستان بیشتر بکنی خیلی بهتر میشه.
چون هم مریم شاعرانه هست هم فرخ.اینجوری حرفاشون کسل کننده میشه بعد از 1 مدت.
البته این نظر من بود. شاید بعضیا شاعرانه بیشتر حال کنن :دي
شایدم در ادامه داستان اونجوری که من گفتم شد.
به هر حال. ممنون. قشنگ بود. موفق باشید.

ssaraa
25-08-2009, 13:24
این سرهنگ چه بچشو لوس کرده ؛ شرط میبندم این مریم یه چایی واسه باباییش نبرده تا حالا [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](4).gif

چشمم در اومد همشون یهو خوندم :دی

داستان جلبیه ؛ دستت درد نکنه ، خیر ببینی ؛ منتظر ادامشیم !! :دی
__________________

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آره دیگه ، منم باهات موافقم خیلی به مریم دلبسته است
خدانکنه چشمت دراد

مامانی مرسی ادامه لطفا سریعتر هههههه

چشم دختر نازم

مرسی داستان قشنگیه.
این فونت داستان 1 کم زیادی بزرگ نیست؟؟؟
کور شدم. همش رو 1 جا خوندم.
نقل قول:
بوی شیر ماسیده!
ببخشید این شیر ماسیده چه بویی میده؟؟ :دي

این فرخ هم عجب گاگولیه. نه 1 ذره خوشمزگی ( شوخ طبعی ) نه هیچی. فقط شاعرانه.:دي
به نظرم اگه 1 خورده شوخ طبعی فرخ رو تو داستان بیشتر بکنی خیلی بهتر میشه.
چون هم مریم شاعرانه هست هم فرخ.اینجوری حرفاشون کسل کننده میشه بعد از 1 مدت.
البته این نظر من بود. شاید بعضیا شاعرانه بیشتر حال کنن :دي
شایدم در ادامه داستان اونجوری که من گفتم شد.
به هر حال. ممنون. قشنگ بود. موفق باشید.
__________________

مرسی از لطفت.....اما یکم درشتش کرده بودم که راحت تر بخونین
شیر ماسیده هم نمیدونم چه جوریه و چه مزه ایه
ببین در ضمن این داستان مال آقای رامین اعتمادی از اون کتاب قدیمیای برگ کاهی من نمیتونم توش تغییری بدم شرمنده

aghamajid1369
25-08-2009, 13:32
ببین در ضمن این داستان مال آقای رامین اعتمادی از اون کتاب قدیمیای برگ کاهی من نمیتونم توش تغییری بدم شرمنده
اااااااااااااااااااا
آهان. ببخشید.
من فکر کردم مثل داستان ساراست و خودتون نوشتید.
درسته. نباید تغییری ایجاد کنید.

ssaraa
25-08-2009, 13:33
_سلام باباهای خوب و مامان نازنین
_سلام پرنس و پرنسس!
من و فرخ با شیطنت بهم نگاه کردیم و مادر با تحسین شکوفه های سینه ام را می نگریست و من حس میکردم که خان راز کبوترها را میداند
خان با مهربونی رو به من پرسید:
_ مریم امیدوارم فرخ برات دوست خوبی باشه!
فرخ سرش را پایین انداخت و گفت:
_ اگر عمو جان و زن عمو جان اجازه بدن من و مریم امشب بریم جشن تولد دوستم بیژن؟
هنوز مادر با نگرانی نمیدانست چه بگوید که خان تکلیف را معلوم کرد:
_ چه عیبی داره من خانواده بیژن رو میشناسم و بچه ها همه هم سن و سالن بهشون خوش میگذره، میگم راننده ببره و برشون گردونه
پدرم وقتی اطمینان خان رو دید با صدای بلند که مادرم را آروم کنه گفت:
_ بله خان! دوره مال جووناس ! ما پیر و پاتالا چی میدونیم فقط بلدیم به اینا امر ونهی کنیم
خان با لبخند گفت:
_سرهنگ اینقدر تند نرو! می خوای تو خونه آروم من شر راه بندازی من دیگه نتونم به فرخ حرفی بزنم
مادرم مداخله کرد:
_جناب خان اگه به سرهنگ میدون بدین می خواد همین امشب مجلس رقص راه بندازه
_پدرم بلند شد و مرا بوسید و گفت برین تا دیر نشده ولی یادتون باشه همیشه قلبتون رو پاک نگه دارین در این صورت همیشه آزادین !
خان هم برخواست و پیشونی مرا پدرانه بوسید وگفت:
_ دخترم مواظب این فرخ باش! گاهی در خوردن افراط میکنه
فرخ از پشت پدرش را بغل کرد و گفت:
_ بابا باز من و کوچولو تصور کردی!؟
نیم ساعت بعد هردو لباس پوشیده و آماده بودیم....من لباس ساده مشکی و موهایم را روی شونه هایم ریختم.....و فرخ کت و شلوار قهوه ای سوخته ای را پوشیده بودکه همچون شاهزاده ها شده بود
فرخ مرتبا حرف میزد:
_ ناراحت که نیستی؟ حتما بهت خوش میگذره؟ فکر نکنی بچه مشهدی دهاتین نه! اکثرنشون باباهای رئیس دارن تو تهرون و...................سعی میکرد من از چیزی ناراحت نشوم...از من میترسید
خانه میزبان از خانه خان چیزی کم نداشت........بیژن برای استقبال به جلوی در آمد فرخ ما را به هم معرفی کرد و بیژن با تحسین به من نگریست
بین فرخ و بیژن مسابقهای بود که از من پذیرایی کنند........بیژن مخصوصا طوری نشان میداد که به من به چشم یک خواهر مینگرد نه یک معشوقه زیرا من کاملا متعلق به دوست صمیمی اش فرخ بودم
مهمانها یکی پس از دیگری می آمدند و مادر و پدر فرخ بعضی اوقات سرکشی میکردند که چیزی کسر نباشد
بیژن به سمت من آمد و گفت:
_ مریم جان میرقصی؟
من که باید عطش هیجانات صبح را خالی میکردم به وسط پیست رفتم وتا شب رقصیدم و هر بار همه به عقب میرفتند و میایستادند که رقص مهمان تهرانی را ببینند و هیچ کدام از دخترها به چشم حسادت به من نمی نگریستند بلکه مرا تحسین میکردند.
موقع برگشت فرخ دست مرا گرفت وگفت:
_بهت خوش گذشت؟
_متشکرم فرخ! به خاطر همه مهربونیات دوستات به خاطر همه چیز
وارد خانه که شدیم همه جا سکوت بود به چهره فرخ نگاه کردم.......لبهایش میلرزید:
_شب بخیر مریم!
_شب به خیر
صدای بم مادرم را شنیدم: مریم جان آمدی؟
خدایا! مادر پیر من تاالان منتظر دخترش بود اورا در آغوش گرفتم و گفتم :
_ چرا بیدار موندی مادرم ! تو آخر با محبتات من و میکشی؟ ممنون
_ وا مریم ! کجا تو مملکت ما رسم بوده بچه از مادرش تشکر کنه؟ برو زود بخواب.
داخل اتاق لباس عوض کردم وخودم را روی تخت انداختم به فکر فرو رفته بودم که چیزی به پنجره خورد........تکه کاغذی که با سنگ بسته شده بود نامه ای از فرخ عزیز...........چه کلمات عاشقانه :
مریم جان!......مریم جان عزیزم!.....من و ببخش که این موقع شب تو رو ترسوندم......تا به حال سابقه نداشته که من نیمه شب دختری را از خواب بیدارکنم....ولی حالا این کار را میکنم.......از خود میپرسم چرا؟......چرا من اینقدر مضطربم؟........بالاخره من همه چیز را کشف کردم........من از اول شب می خواهم حرفی به تو بزنم...اما هر چه تلاش کردم نتوانستم نه در پیست رقص نه در راه برگشت نه روی پله ها هرگز نتوانستم حرفم را بزنم.......اما دیدم تا حرفم را نزنم نمی توانم بخوابم کاغذو قلم را برداشتم......مریم جان!دوستت دارم.......میپرستمت!
لطفا اگر از عمل من رنجیدی فردا مرا سرزنش مکن زیرا خجالت میکشم..........فرخ
یکبار دیگر نامه را خواندم وبا اشک چشمانم او را بوسیدم.......نامه و سنگ را بر روی سینه گذاشتم و به خواب شیرینی فرو رفتم.
لبخند صبح عشق روی لبانم نقش بست و بیدار شدم ، به کنار پنجره رفتم آه خدای من فرخ روی نیمکت کنار استخر نشسته بود و به من نگاه کرد و من برایش دست تکان دادم خوب میدانستم که فرخ منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه دیشبی است.گویا حرکت دوستانه من چون پرچم پیروزی قلبش را به هیجان آورده بود و کبوتر بوسه اش را دزدانه برایم به پرواز درآورد بعد همچنان که دستش روی قلبش بود به طرف ساختمان به حرکت درآمد لبتدا فکر کردم به اتاقم خواهد آمد اما وقتی دیدم خبری نشد بسرعت لباس پوشیدم و به کنار استخر رفتم اما بجای فرخ ، خان را دیدم که روی نیمکت نشسته و با نگاه عطوفت آمیزی براندازم میکند
_ سلام
_ سلام مریم جان! امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشی! بیا اینجا کنار خودم بشین......بیچاره زنم! همیشه روی این نیمکت مینشست و طلوع آفتاب رو نگاه میکرد
_..........
_ دیشب خوش گذشت؟
_ بله خان
_ فرخ مثل یک جنتلمن باهات برخورد کرد؟
_ بله خان ! اون پسر خیلی خوبیه
خان در چشمان من خیره شد ، انگار همه چیز را میدانست اما نمی خواست چیزی بگوید
_ من خیلی سعی کردم از پسرم یک انسان کامل و اصیل بسازم......بعد مرگ مادرش من سعی کردم اون رو از هر میکروب موذی دور نگه دارم
من میدانستم که خان هرگز هرگز درباره زنش با کسی صحبت نمیکند حتی با پدرم و اکنون میدیدم که او پیش یک دخترک نابالغ و بی نام ونشون از همسرش و یادگارش سخن میگوید
خان سیگاری آتش زد و گفت:
_مثل اینکه دیشب زیاد رقصیدین چون پسرم هنوز خوابه!؟
نگاهم روی کتابی که فرخ لبه استخر جا گذاشته بود میخکوب شد و احساس کردم خان هم به کتاب نگاه میکند
با لحن ناشیانه ای جواب دادم:
_بله ! البته دیشب خیلی رقصیدیم
ولی در دل احساس کردم که هم من و هم خان هر دو خوب میدانیم که فرخ دیشب تا صبح لبه این استخر بیدار بوده و کتاب می خوانده و به پنجره اتاق من نگاه می کرده

mahdistar
25-08-2009, 17:26
تا قسمت سومو خوندم،خوشم اومد...من عاشق این احساسات پاکم!!!بقیشو حتما میخونم.مرسی

ssaraa
26-08-2009, 08:19
در همین لحظه پدر و مادرم رسیدن:
_ سلام خان!
و بعد همینکه چشمش به من افتاد رو به مادرم با لحن پدرانه ای گفت:
_ میبینی عزیزم! می بینی مریم من یک نظامی زاده تمام عیاره! زودتر از من سرخدمت حاضر شده!
و همین که به من رسید پیشانیم را بوسی و گفت:
_ دیشب خوش گذشت؟
مادر من و از چنگ پدر که گویا می خواست با من کشتی بگیره در آورد:
_ ول کن کشتی بچمو! عزیزم چرا صبح به این زودی بیدار شدی؟
خان دست پدر را گرفتو روی نیمکت نشاند و گفت:
_ سر به سرش نزارین! اون دختر با احساسیه که دوست داره از زیباییهای طبیعت لذت ببره!
پدرم گفت:
_بله خان مریم اونقدر احساساتیه که بعضی وقتا من و می ترسونه! فکرشوبکن کدوم پسری هست که این همه احساسات رو که مال عصر ماهاست درک میکنه!
من به خان نگاه کردم او که در چشمانش برقی بود به من نگاه کرد و گفت:
_ خوب این وظیفه مریمه که جفت مناسبی برای خودش پیدا کنه ، پسری که در عشق و احساسات مثل خودش باشه
پدر و مادرم نگاهی با هم مبادله کردند و من از شرم سرم را پایین انداختم گویی آنها نیز از راز دلدادگی منو فرخ خبر داشتند
حدود ساعت 11 بود که فرخ بیدارشد ومن وقتی زیر سایه درخت تبریزی آرام و افسرده نشسته بودم مرا صدا زد:
_ مریم
از جا برخواستم
_ فرخ
فرخ تقریبا به طرفم دوید و دستانم را در پنجه های داغش فشرد:
_ مریم ! من و ببخش من دیشب دیوانه شده بودم...
کنار جوی نشستمو گفتم:
_ چقدر خوبی تو!
فرخ به درخت تکیه داد و چاقوئی را از جیبش خارج کرد:
_ دلم می خواد قلب دوتائیمون رو روی درخت بکنم، میدونی یک روز بعد از بیست سالبیایم دوباره بیایم اینجا که یاد جوونیامون بیوفتیم.
نگاهی که نمیدانم چرا اشک آلود بود به چهره فرخ دوختم
_ فرخ
فرخ با هیجان دیوانه کننده ای گفت:
_ مریم! مریم!.......خدایا اگر تو یک ثانیه هزار بار این اسم و صدا کنم راضی نمیشم
من هم در میان این عشق شور انگیز اشک ریختم و اشک ریختم
فرخ که با چاقو مشغول کندن قلبها بود برگشت و تا اشکهای مرا دید فریاد زد:
_ نه تورو خدا! من تحمل دیدین اشک هیچ انسانی را ندارم!
بعد با لبهای داغ و گداخته اش اشکهای سرازیر شده روی گونه ام را نوشید و من چنان از این عمل فرخ آشفته شدم که فریاد زنان به عمق تاریک و جنگل مانند باغ دویدم..........فرخ پشت سرم میدوید و میگفت:
_ مریم خواهش میکنم بایست.! میترسم زمین بخوری!
ولی من آنقدر دویدم و به تنه درختان خوردم که خسته و بیرمق با بدن لرزان و لبهای خشکیده به کنار درختی افتادم..فرخ در کنارمن در روی برگهای درختان نشست و در حالیکه پاهای مرا بغل زده بود لبهای داغ و آتشینش را بر روی لبهایم گذاشت و من در حریق بوسه فرخ در آویختم و از خود جدا شدم.
یک هفته گذشت و لبهای من مرتبا میزبان لبهای آتشین فرخ بود........فقط همدیگر را می خواستیم و از شور این عشق می سوختیم
یک روز که داشتم به طرف آلاچیق پیش فرخ میرفتم خان مرا صدا زد:
_ مریم!
_ بله خان!
_ بیا دختر اینجا...
کنارش به نرمی روی نیمکت نشستم
_دخترم پس فرخ کو؟ ....دوسه روزه که تقریبا شما رو نمیبینم........دیروز پدرت میگفت دخترم رو فقط سر میز غذا میبینم...
سرم رو پائین انداختم.....چه جوابی داشتم که بدم!
_ خوب از نظر من عیبی نداره.......کبوتر با کبوتر.....باز با باز......پیش ما پیرا نشستن برای شما چه فایده ای داره......جز حسرت روزای رفته جوونی
_ خان ما واقعا شما رو دوست داریم!
_ بله محبت شما جووناست که به ما قوت قلب میده!
_ آه خواهش میکنم خان!
خان سکوت کرد و در حالیکه دست در موهای نقره ایش میکشید آرامتر پرسید:
_ مریم جان! تو فرخ من و میپشندی؟!
این سوال حقیقتا مانند پتکی بر سرم فرود آمد با اینکه همیشه انتظار این سوال را داشتم اما دست و پایم را گم کرده بودم..........دهانم قفل شده بود و به زحمت نفس میکشیدم
صدای خودم را در مغزم میشنیدم که آزادانه و بی پروا میگفت:
خان چطور خبر نداری که من و پسرت عاشق و شیدای همیم؟!
اما در این مملکت من یک دختر16 ساله چگونه حرف دلم را آزادانه بگویم که جلف و سبک نشانم ندهد پس هیچ نگفتم
_ باشه! میدونم که سوال من بی جوابه اما برای هر دوتون آرزوی خوشبختی میکنم!
آه پس خان عشق پاک و آسمانی ما را تائید میکرد ناگهان خم شدم و دست خان را بوسیدم و از جا بلند شدم
خان با بغضی در گلو گفت:
_ مریم
_بله خان
_ من خیلی خوشحالم که پسرم بهترین دختر رو انتخاب کرده
بی اختیار گریستم و دویدم به فرخ که رسیدم خودم را در آغوش فرخ انداختم فرخ مضطرب پرسید:
_ چی شده مریم؟ چرا گریه میکنی؟ حرف بزن دیوونه شدم!
_ خان پدرت عشق ما رو تبریک گفت میدونی این یعنی چی؟
فرخ صورتش را به صورتم فشرد و گفت:
_ عزیزم نامزدی فرخ و مریم رو بهت تبریک میگم
در حالی که بلند تر گریه میکردم بلند گفتم:
_تبریک میگم تبریک

officer
26-08-2009, 19:15
استفراا...

مریم اگه دختر من بود ؛ ژنرال بار میاوردمش :دی :دی

ولی چه عشق باحالی دارن ، قشنگ بود

مرسی سارا ( سمیرا ) :دی خانوم ...

Maziar_69
02-09-2009, 12:38
احساس می کردم که هر رو در هاله ای از نور و رنگ و عطر فرو رفته ایم. در پیش چشمان ما همه جا رنگین کمان های شاد در گردش و حرکت بودند. پرنده های سرخ , آبی و سبز ما را در بال های نرم خود گرفته و به جهان ناشناخته ی پیوندها می بردند. ما بیش از هر لحظه ی دیگر به هم نزدیک شده بودیم. گویی در هم ذوب شده و آمیخته بودیم. هیچ نیرویی در آن لحظه ی پرشکوه قادر نبود مارا از هم جدا کند. همه چیز مقدس و پرشکوه و زندگی بخش بود. هر کلام ما آهنگی خدایی داشت و هر جمله ی ما سرودی پرطنین بود.. و هر دو از جوش و خروش های نیروهای مرموزی چون گنجشک سرما زده ای می لرزیدیم و برای اینکه گرم شویم بیشتر و بیشتر در هم فرو می رفتیم.. ما دو جوان ساده و عاشق , ساده ترین و زنده ترین لحظات هستی خود را بر روی کره ی زمین طی می کردیم.

روز جمعه بود. پدر و مادرم به اتفاق خان برای زیارت از باغ خارج شده بودند. مادرم در اتاق را زد و گفت:
- دخترم! با ما نمی آیی زیارت؟
من روی بسترم دراز کشیده بودم و به عکس فرخ که بر اثر اصرار من اخیرا به عکاسی رفته و انداخته بود نگاه می کردم.
- نه مادر! من و فرخ شب میریم! شب ها حرم روحانی تر است!

نمی دانم مادر چه گفت, ولی مرا تنها گذاشت و رفت.. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در بزرگ باغ به گوشم رسید. آنها همگی برای زیارت رفته بودند. آهسته از جا برخاستم , به کنار پنجره رفتم. احساس می کردم که لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایم پهن شده. از این که خانه برای ملاقات بی دردسر من و فرخ خلوت شده بود یک نوع لذت آمیخته با گناه حس می کردم! نگاهی به داخل باغ انداختم. فرخ مثل هر روز صبح کنار استخر , در حالی که سگش "دلی" در کنارش نشسته و دو قوی سپیدش به آرامی روی آب حرکت می کردند نشسته بود. از سر شیطنت خود را پشت پرده مخفی کرده بودم تا اگر فرخ به دنبال من سرش را به سوی پنجره بلند کرد مرا نبیند.
خوب میدانستم که تا چند لحظه دیگر فرخ شتابزده به دیدنم خواهد آمد.. دلم برای اینکه صدایش بزنم و یک لحظه , فقط یک لحظه در آغوشش پنهان شوم غش میرفت اما خوب , خداوند چیزی در قلب ما زنان گذاشته که می توانیم با همه ی اشتیاق خود را بی اعتنا یا خونسرد نشان دهیم..
دوباره برگشتم و روی بسترم دراز کشیدم:
ای خدا! ای خدای مهربان! زودتر! زودتر فرخ منو برسون! زودتر!.. زودتر!..

- تق تق تق ...
- بله بفرمایید!
- مریم!
- فرخ ...
فرخ در حالیکه پیراهن شیک و مد روزی پوشیده و موهایش روی پیشانی و گردن ریخته بود میان دو لنگه در ظاهر شد.. اخم شیرینی به پیشانی انداخت و گفت:
- خیلی منتظرت بودم!
- مگه باباها و مامان از خونه بیرون رفتن؟!
فرخ در حالیکه خودش را به من نزدیک می کرد گفت:
- بدجنس! یعنی تو نمی دونی؟
- بدجنس خودتی!
و بعد ناگهان مثل دو توده ابر جوششی در هم ریختیم. باور کنید من حتی سر و صدای رعد و گرمای تند برق را هم روی لبهایم احساس می کردم.
وقتی از هم جدا شدیم هر دو آشفته و ملتهب بودیم و چهره مان به سرخی میزد و چشمانمان خیس و مرطوب بود..
فرخ سرم را در میان دو دست خود گرفت و با صدای خسته و گرفته ای گفت:
- میدونی که فقط یک هفته اینجایی؟
- بله فرخ!
- میدونی این یک هفته چه جور تند میگذره؟
- بله فرخ!
- میدونی وقتی تو بری فرخت هم میمیره؟
- آه فرخ!

فرخ سرم را با تمام قدرت به سینه فشرد , قلبش به شدت میزد. گویی در سینه اش آتش زبانه می کشید. داغ داغ بود. هر دو شرمگین و پر از نیاز بودیم. هر دو احساس مرگ و جدایی می کردیم.. این چیزیست که گمان می کنم هر جفت عاشقی به هنگام جدایی قلبشان را تکه تکه میکند و ما عاشق ترین عشاق بودیم.

- فرخ! تو منو دوست داری؟
فرخ با انگشتانش که آشکارا می لرزید مرا بیشتر به سینه اش فشرد و گفت:
نگو دوستت دارم. نه! دوستت ندارم. اما میپرستمت! نمیدونم چه جوری بهت بگم! من نه شاعرم نه نویسنده! نمیتونم احساسم را برات تشریح کنم. ولی می پرستمت! در تو چیزی , سری , اسراری هست.. اسراری که رمز خلقت خداست! آخ که تو قشنگترین شعر دنیایی! اگر هزار بار تو را بخوانم باز هم تر و تازه و به همون قشنگی اولی!
فرخ سرم را بلند کرد. لبهای ارغوانی رنگ و مرطوبش را مقابل لبهای تشنه ام گرفت و گفت:
- من همیشه وقتی تنها تو باغ قدم میزدم از خودم میپرسیدم چه جور زنی انتخاب کنم.
هزار تصویر جور واجور از زنها تو ذهنم روی هم میریختم تا اینکه تصویر زنی را از میون اون همه زن بر میداشتم و با خود میگفتم: این یکی زن منه! زنی که میتونم مقابلش بایستم و صادقانه بهش بگم دوستت دارم. زنی که وقتی مقابل من می ایسته روحشو عریان میکنه. زنی که نرم و لطیف و رویاییه! من از زنهای خشن و زنهایی که بلند بلند حرف میزنن , کلمات رکیک از دهانشون خارج میشه , زنی که فقط به چیزهای معمولی زندگی فکر میکنه بدم میاد!

دست فرخ را در میان دستهایم گرفتم. آنها را بوسیدم و پرسیدم:
- حالا من اینطوری هستم؟
فرخ مثل دختر شرمگینی سرش را در میان موهای بلند فرو کرد و گفت:
- مریم من عاشقتم!
- ولی فرخ من عاشق ترم!
فرخ با سماجت ادامه داد:
- نه! من عاشق ترم! تو اینو نمیتونی از ظاهر من بفهمی؟
من هم با سماجت فریاد زدم:
- نه! من عاشق ترم! این حق منه که عاشق تر باشم برای اینکه من زنم! من نمیتونم وقتی تو را ترک کردم هروقت بخوام برات اشک بریزم , خودم رو تو اتاق زندونی بکنم و شب و روز عکستو ببینم و ببوسم. ولی یک مرد هرگز نمیتونه خودش رو زندونی بکنه!..
فرخ مرا در آغوش گرفت و سکوت کرد..
خیال کردم او را دربحث مغلوب کرده ام.. سرم را بلند کردم تا او را در سکوت که بسیار زیباتر میشد تماشا کنم. آه خدای من او اشک میریخت. دانه های اشک از لابلای مژگان سیاه و بلندش به آرامی فرو میریخت.. من تا آنروز اشک یک مرد را ندیده بودم.. احساس میکردم دارم میسوزم . متلاشی میشوم. خاکستر میشوم. سر فرخ را در سینه گرمم فرو کردم.

- فرخ! فرخ! تو گریه میکنی؟ باشه! باشه! قبول دارم تو عاشق تری! منو ببخش! فرخ دستم را گرفت.
- نه هر دو عاشقیم! هر دو عاشق تریم!
- خوب عزیزم! بیا بریم بگردیم!.. تا ظهر اونا برنمیگردن.

ادامه دارد

ssaraa
02-09-2009, 14:34
دوستان عزیز از این به بعد ادامه رمان بازی عشق و به کمک دوست خوبم مازیار میذارم

منتظر نظرات شما عزیزان هستیم

Maziar_69
02-09-2009, 14:56
در حالی که دستهای یکدیگر را در هم حلقه زده بودیم , وارد باغ شدیم. از آلاچیق و استخر گذشتیم و در خیابان های عمیق که آفتاب هم به زحمت از پنجره های سبزش عبور می کرد به راه افتادیم. هر دو سکوت کرده بودیم. در این روزها کمتر از گذشته ها حرف می زدیم و بیشتر سکوت می کردیم.
ترس از نزدیک شدن روز جدایی زبانمان را بسته بود. فرخ در حالی که با موهایم بازی میکرد پرسید:
- مریم! تو به مدرسه برنمیگردی؟!
- نمیدونم!... پارسال وقتی از اون مریضی سخت بلند شدم با وحشت احساس کردم که از رفتن به کلاس میترسم.
- خوب اگر برگردی چی میخونی؟
- ادبیات! من عاشق شعر و کتابم!
- ولی اینجا که تو نه کتابی خوندی نه شعری!
با پشت دست به شانه ی فرخ زدم و گفتم:
- بدجنس مگه تو گذاشتی؟... نه! صبر کن! من اینجا بزرگترین کتاب روی زمینو خوندم.
- چه کتابی؟
- کتاب عشق!...
هردو خندیدیم و روی نیمکتی کنار هم افتادیم...

- ولی من طبیعتو دوست دارم!
- برای چی؟
- برای ماجراهاش! تو سرزمین شعر ماجرا نیست ولی در طبیعت همش جنگله! همش حادثه س مریم!
- خوب بیا با هم مبادله بکنیم...
- چی رو؟
- من زبون احساس رو به تو یاد میدم تو زبون ماجرا رو!
فرخ خودش رو بیشتر به من فشرد و گفت:
- ضمانت این قرارداد چیه؟
- یک بوسه!.....
ما از بوسه سیر نمیشدیم! بوسه! بوسه! بوسه!.....
باد خنک و مطبوعی می وزید و فرخ موهای بلند مرا به دست باد میداد. من میخواستم شعر بخوانم. همه ی شعرهای خوب! همه ی شعرهای گرم که عشق زنده زنده در رگه های آن جاریست!
- فرخ بلند شو قدم بزنیم! بلند شو بدویم! میدونی چیه؟ دلم میخواد تموم خاطره هایی که اینجا با هم داشتیم تو یه کیسه جمع کنم و با خودم ببرم تهرون! وآنجا هرشب خودمو تو کیسه بکنم و با خاطره های تو بخوابم.
صدای شکستن برگها زیر پایمان آواز جدایی بود. فرخ ناگهان مرا به درختی چسبانید و گویی تازه از خواب بیدار شده باشد فریاد زد:
- تو میخواهی بری؟
- بله عزیزم! من میرم. تو که نمیتونی منو برا خودت نیگه داری؟ میتونی عزیزم؟
فرخ مرا رها کرد و کنار جوی آب نشست...
- آره... من نمیتونم... راست راست ایستادم و میبینم تو را دارن می برن.. راستی! بیا بریم اتاق مادرمو به تو نشون بدم.

با هم به طرف عمارت ییلاقی جداگانه ای که در قسمت شرقی باغ قرار داشت به راه افتادیم.پدرم گفته بود خان و زنش اغلب در آن ساختمان زندگی میکردن. زن خان از سر و صدا بدش می آمد ! همیشه تو اون ساختمان بود و تمام وقتشو با فرخ میگذروند. هروقت خان عصبانی می شد و میگفت عزیزم بیا کمی قدم بزنیم زن ملوس و لطیف خان گریه کنان میگفت:
- خان! بگذار تا میتونم با بچه ی بیچاره ام بازی کنم! تو خیلی وقت داری با فرخ تنها باشی و باهاش بازی کنی , بزرگش کنی , دومادش کنی. اما من بیچاره خیلی زود میمیرم ....

فرخ دست مرا گرفت و با خود به داخل ساختمان برد. این یک ساختمان یک طبقه به سبک ویلاهای ساحلی بود... ولی من آنجا , در راهروها و اتاقها , انگار سایه ی زنی را میدیدم که مقل یک رویا پشت سر فرخ کوچولو از این اتاق به اون اتاق می دوید , قربان صدقه ی بچه اش میرفت... زن , چهره ای ملکوتی , ظریف و مینیاتوری داشت. پیراهن بلندی پوشیده بود که روی زمین کشیده میشد. چون سایه از کنارم میگذشت. روی بچه کوچولویش خم میشد و او را در آغوش میگرفت.
- فرخ! فرخ! تو یه روز بی مادر میشی
ناگهان ایستادم... دست فرخ را گرفتم و گفتم:
- برگردیم.
- تو از مادر من بدت می آید؟
محکم خود را در آغوش فرخ انداختم...
- نه! نه! خواهش میکنم این حرفو نزن! من باید از مادرت متشکر باشم که بزرگترین عشق روی زمین را به من تحویل داد... کاش مادرت زنده بود و من اینجا دست هاشو میبوسیدم و میگفتم: مادر! مرا هم به فرزندی قبول کن!

فرخ مرا به داخل اتاق بزرگی برد... آنجا اتاق خواب خان و زنش بود. تخت خواب بزرگی که سالها دست نخورده بود و یک رادیو , تمام اثاثیه این اتاق خواب را تشکیل میداد... فرخ دست مرا گرفت و مقابل تصویر کوچکی که پشت کمد , به دیوار نصب شده بود , متوقف کرد...
- معرفی میکنم مادر! عروس تو مریم!
من گریه کنان سرم را در سینه فرخ پنهان کردم اما گویی فرخ در عالم جذبه ی خاصی فرو رفته بود...
- آه! اگر مادرم زنده بود حتما من هم مثل بچه های دیگه میتونستم با مادرم درد دل بکنم. مثلا بهش میگفتم مادر! من مریمو دوس دارم. نگذار اونو از من جدا کنن!
در پس پرده ی اشک , به تصویری که در قاب نشسته بود نگاه کردم. مادر فرخ درست همان چهره ای را داشت که پدر و مادرم از او تصویر کرده بودند. زنی لاغر , با دو چشم درشت و سیاه , چهره ای تکیده , موهای بلند , گویی مینیاتور اشعار خیام بود.. در نگاهش غم مرموزی میخواندم! نگران بود! میترسید. انگار در همه ی عمر از همه چیز ترسیده بود.به گردن فرخ آویختم و در حالی که هق هق گریه به من مجال سخن گفتن نمیداد گفتم:
- فرخ! فرخ! متشکرم که منو به مادرت معرفی کردی! متشکرم!...
فرخ روی انگشت پا بلند شد. تصویر مادرش را بوسید و مثل کودکی که با اسباب بازیش حرف میزند گفت:
- مادر جون! امیدوارم از عروست خوشت اومده باشه! اون دختر خوبیه. خیلی خیلی مهربونه. خیلی منو دوس داره... خیلی! منم خیلی دوستش دارم. خواهش میکنم وقتی تو آسمونا هستی مواظب اونم باش! آخه تو از این به بعد دو تا بچه داری!...

فرخ آنقدر صادقانه با تصویر مادرش حرف میزد که من دختر احساساتی و غمگین نیز به رویاهای او پیوسته بودم. احساس میکردم در آسمان پشت میله های پنجره ی خاکستری ابر , مادر فرخ نشسته و با چشمان نگران و غمگین خود مرا می پاید. حتی صدای او را هم میشنیدم که از من و از اینکه پسرش را اینقدر دوست دارم تشکر میکرد!
فرخ بازوی مرا گرفت و گفت: خوب بیا بریم! مادرم خسته شد!

هر دو در سکوت از اتاق خوب مادر فرخ که شوهر عاشق و وفادارش , آنرا بدون کوچکترین تغییری حفظ کرده بود , بیرون آمدیم. چشمهای هر دوی ما مرطوب و قلبهایمان پر آشوب بود. مدتی در سکوت راه رفتیم.. انگار بعد از آن ملاقات عجیب هر دو به استراحت احتیاج داشتیم. وقتی روی نیمکت نشستیم فرخ سرش را روی شانه ی من گذاشت و گفت:
- مریم بدت نیومد که من تو را به اسم عروسش معرفی کردم؟
- آه فرخ! یعنی تو از من خواستگاری کردی؟...
فرخ شانه های مرا محکم در مشت فشرد و گفت:
- تو زن من میشی؟
- با کمال افتخار در همان سوال اول "بله" میگویم. حالا راضی شدی عزیزم؟!...

آن وقت صدای خنده های شاد ما در فضای باغ طنین افکند. دوباره خورشید بود , پرنده های رنگین باغ بود , چشم اندازهای سبز و زیبا بودند , باغ بود , علف سبز و تر و تازه بود , پارس مهرآمیز "دلی" بود و حرکت آرام و شاعرانه ی قوها بر روی آب استخر...
زندگی , بهترین هدایایش را در آن روز به من و فرخ پیشکش می کرد...

ادامه دارد

saeed_h1369
02-09-2009, 15:06
مرسی پس زود به زود باید بزاریدااااااا

Maziar_69
02-09-2009, 15:12
چشم من که فعلا منتظر جواب کنکورم :دی
کار خاصی ندارم.
زود تر میذارم.

اگه شد تا شب 2 قسمت دیگه میزارم.

sepideh_bisetare
02-09-2009, 16:35
ممنون بچه ها. دستتون درد نکنه

Maziar_69
02-09-2009, 21:51
صدای بوق اتومبیل خان دنیای شاعرانه و لطیف ما را بر هم زد. فرخ گفت: بهتره تو بری اتاقت!و من بوسه ی شتابزده ای بر لب فرخ نشاندم و به طرف اتاقم دویدم. نمیدانم چرا همیشه احساس گناه میکردم... همیشه!
سر میز نهار باز دوباره من و فرخ به هم پیوستیم. پدرم سرحال و پرنشاط بود... بعد از دو هفته مستی و بی خبری در عشق , انگار پدرم را برای اولین بار میدیدم. چشمان پدر از زندگی بی مسئولیتی که در یک ماه بازنشستگی مزه اش را چشیده بود برق میزد. گونه های فرورفته اش بالا آمده بود. پوستش جوان تر و شاداب تر به نظر می رسید. این تغییرات در چهره ی مادرم هم کاملا به چشم میخورد. از جا برخاستم و بی اختیار پیشانی پدر و مادرم را بوسیدم... خان با تعجب از این حرکت بیگانه و غیر عادی , مرا خیره خیره نگاه میکرد.. پدرم او را از تعجب خارج کرد..
- خان! مریم اینطوریه! هروقت دلش برای ما تنگ بشه , نمیتونه جلوی احساسشو بگیره. تو هر موقعیتی باشه , بلند میشه و من و مادرش را میبوسه!
و من دلم خواست خان را هم ببوسم. من نمیتوانستم جلوی احساس خودم را بگیرم. به طرف خان رفتم و پیشانی او را هم بوسیدم. خان پیر مرا پدرانه در آغوش گرفت و بوسید.
- دخترم! حالا که پیشانی همه را بوسیدی , فرخ عزیز منو در انتظار مگذار!
آه خدایا! فرخ من نباید در انتظار بماند! من فدایی فرخ هستم!.. خم شدم و پیشانی فرخ را هم بوسیدم و پدرم در حالی که رضایت از چهره اش می بارید گفت:
- خوب دخترم! حالا بگو ببینم چطور شد دیگ احساست به جوش اومد؟!
فرخ به من خیره خیره نگاه میکرد. انگار او نیز چیز عجیبی در من دیده بود.. و یا میترسید حرفی از آن ملاقات عجیب در ویلای مادرش بزنم..
- پدر! بگذار غذا بخورم!.. دلم براتون تنگ شده بود!
احساس من که گاه گاه سر به شورش برمی داشت , محیط خانوادگی کوچک ما را آنقدر نرم و خمیری و ملایم کرده بود که من می ترسیدم با کوچکترین حرف غم انگیزی همه به گریه درآیند. فرخ عزیز من در سکوت مشغول بود.. خان انگار میخواست حرفی بزند. مادرم در استفاده از کارد و چنگال مرتبا اشتباه میکرد و تنها پدرم بود که سرشار از انرژی جدید حرف میزد و سعی میکرد فضای غم انگیزی که ما را در خود گرفته بود در هم بشکند!
- مریم جان ! چرا به زیارت نیومدی؟
- من دوست دارم شبا به زیارت برم! وقتی چراغ های حرم روشن میشه و سکوت شب , گنبد طلایی امام را در آغوش میگیره , من احساس میکنم به خدای خودم نزدیکترم..
- می بینید؟ دختر من یک خدای مخصوص خودش داره!
فرخ از این شوخی پدرم خندید و خان با مهربانی به من نگاه کرد.
نهار تمام شد. دسر هم خورده شد و من از جا بلند شدم که به اتاقم بروم که خان با صدای بم و مهرآمیز خود گفت:
- مریم! کمی صبر کن!
ناگهان قلبم ریخت! انگار اتفاق مهمی در پیش بود. به پدرم و مادرم نگاه کردم.. آنها با نگاه های شرم زده ای که به سر تا پای من دوخته بودند , درخواست خان را تایید کردند. فرخ سرش را پایین انداخته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. حتی به من!
خان با کلمات شمرده ای گفت:
- مهمانان عزیز من کم کم عازم هستن. اگرچه من بارها به برادرم سرهنگ پیشنهاد کردم که لااقل دو ماهی پیش من بمانند ولی سرهنگ موافقت نکرده و من هم چاره ای ندارم جز اینکه تسلیم بشوم..
خان سرفه ای کرد و همه ی ما همچنان ساکت بودیم..
به هر تقدیر من فکر کردم حرفی که میخواهم روز آخر حرکت شما بزنم , امروز بزنم که فرصتی هم برای گفتگو باقی گذاشته باشم.. من میخواهم مریم عزیزم , دختر نازم را برای پسرم فرخ شیرینی بخورم و نامزدشون بکنم..

نمیدانم خان چه گفت. چه حرف ها به میان آمد. چه ها گفتند. پدرم چه گفت , مادرم چه گفت , من در پرواز بودم.. پرواز در میان خیابان های سبز و مرطوب باغ , در میان گلبرگ های اطلسی باغ , در بنفش گل نیلوفر , در برکه های زلال آب , در کنار پروانه ها , می پریدم , میلغزیدم و بعد همراه پرندگان غریب و آواره ی باغ به سوی آسمان میرفتم...
می رفتم تا در نور خورشید برهنه شوم , بسوزم و در تصویر پیکر زیبا , نیرومند و مردانه ی فرخ خود را محو کنم. در زندگی هر دختری لحظه ای وجود دارد که آنها منتظر یک کلام نشسته اند. خواستگاری... نامزدی... وقتی این کلام را میشنوند سرخ میشوند. دانه های عرق از زیر تارهای موهایشان راه می افتد. لبهای خوشرنگشان میلرزد و دستشان را روی قلب جوانشان میگذارند مبادا قلب از شادمانی منفجر شود.. دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را میشنوند جیغ میکشند , شیون میکنند , اشک میریزند , التماس میکنند و فریاد کشان دور باغچه میدوند و میگویند: من این مرد , این پیرمرد را نمیخواهم. اما من حال دیگری داشتم. من شنا کنان از زمین خاکی کنده شده و بسوی آسمان پرواز کرده بودم. من دیگر در زمین و بین زمینی ها نبودم... من در آسمان , شانه به شانه ی فرخ پرواز میکردم و میخواستم شنا کنان در چشمه ی خورشید فرو بروم. تمتم ناپاکی ها , تمام سوختنی ها را در چشمه ی خورشید بشویم و بسوزانم و چون فرشته ای در آغوش گرم فرخ فرو روم.

صدای پدرم را که از شادی لبریز بود را میشنیدم:
- خان! مریم من دختر خود شماست! اختیار دار خودتون هستین!...
مادرم در سکوت به دهان پدرم خیره شده بود.. من لرزش سیگار را در انگشتهای پدرم آشکار میدیدم.. خان پکی به سیگارش زد و خطاب به من گفت:
- مریم جان! این تو هستی دخترم که باید با فرخ زندگی کنی! تو باید جواب بدی. من برای عقیده ی جوونا احترام مخصوصی قائلم. حرف بزن دخترم...

ادامه دارد

Maziar_69
02-09-2009, 23:35
من زیر چشمی به فرخ نگاه کردم.. او روی صندلی نشسته و خود را در نقش و نگار گلهای باغچه مشغول کرده بود. من جهش انقلابی خون را در رگهای گردنش تماشا میکردم. صدای خان باز بلند شد:
- مریم جان! نمیخواهی حرف بزنی؟
نمیفهمیدم چه باید بکنم , چه باید بگویم. من در آن لحظات عجیب و پروسوسه خودم را گم کرده بودم. ناگهان از جا بلند شدم و پیشانی خان را بوسیدم و بعد گریه کنان به طرف اتاق دویدم. صدای قهقهه ی پدرم را شنیدم که پشت سرم میگفت:
دخترم! دخترم مریم! من میدونم حالا میره تو اتاقش ساعت ها گریه میکنه! من شتاب زده خود را روی بسترم انداختم , عکس فرخ را از زیر بالشم خارج کردم , هزار بار بوسیدمش و آنرا روی چشمانم گذاشتم تا اشکهای گرمم را بیشتر حس کند. نمیدانم چند ساعت گریه کردم.. غروب بود که حس کردم انگشتان گرم فرخ در لا به لای موهایم می دود... دستش را گرفتم و آن را روی لبهایم گذاشتم..
- فرخ!
- مریم!
از بستر به آغوش گرم فرخ پریدم.
- فرخ! فرخ! منو بغل بگیر! منو ببوس! من زن تو هستم مگه اینو نمیدونی؟!
صدای گرم و خوش آهنگ فرخ مثل قشنگ ترین ترانه ها روی گوشم ریخت
- زن کوچولوی من!
- مرد کوچولوی من!
فرخ لاله ی گوشم را زیر دندان گرفت و گفت:
- خوب زن کوچولوی من! اجازه هست شما را برای صرف عصرانه دعوت کنم..
خودم را از فرخ کنار کشیدم , در چشمهایش خیره شدم و باز گریه کنان در آغوشش فرو رفتم
- فرخ! فرخ! من خجالت میکشم!
- از کی؟
- از پدرم , از مادرم , از خان , از تو!
فرخ همانطور که با موهایم بازی میکرد گفت:
- خجالت نداره عزیزم! وقتی از پیش بابا رفتی منم از خجالت داشتم ذوب میشدم! اما پدر تو آنقدر مهربونه , آنقدر انسانه که خیلی زود با خنده ها و مهربونی هاش منو از آن حالت عجیب بیرون کشید.. پدرت دست منو گرفت و بلند بلند گفت:
- خوب! حالا اجازه میدین من و داماد کوچولوم مثل دو تا مرد تو باغ قدم بزنیم و با هم درد دل کنیم؟!
مادرت دستپاچه گفت:
- چی میخوای بگی؟
پدرت در حالی که صدای قهقهه اش باغ را پر کرده بود گفت:
- میخوام بگم چه دختر بلایی به جونش افتاده
با عجله گفتم: خوب پدرم به تو چی گفت؟
فرخ با شیطنت خاصی که گاه در چشم هایش رنگ مخصوصی میریخت گفت:
- این دیگه به من مربوطه! مجلس مردونه بود!
با مشت به سر و سینه ی فرخ کوبیدم..
- خوب بدجنس! پس برو به همان مجلس مردونه!..
فرخ دست انداخت و کمر مرا در دستهای جوانش حلقه زد و مرا در سینه ی خود جا داد...
- زن کوچولو! زن کوچولو! اینقدر شیطنت نکن!
- ولی بهت بگم من از میون غذاها فقط بلدم نیمرو درست کنم!..
- خوب نیمرو غذای لذیذیه! نمک هم بلدی بهش بزنی؟
- اوه , گاهی آنقدر شور میشه که باید یه لوله ی آب به حلقت ببندی!
- پس باید از حالا حساب مصرف آب رو داشته باشیم! نه من اینجور زن نمیخوام.. میخواد منو ورشکست کنه!
- بسیار خوب! زود بریم محضر منو سه طلاقه کن!
- خیلی خوب! حاضرم!
- آنوقت میدونی چی میشه فرخ عزیز دل من؟! همون شب که طلاقم میدی میمیرم و خرج کفن و دفن عاشق بیچاره ای مثل من هم به گردنت می افته..
- آه مریم عزیزم!
- جانم فرخ عزیزم!..
و ما هرلحظه بیشتر در هم می آمیختیم.. بیشتر فضای زندگی یکدیگر را می بلعیدیم
روزها از پی هم میگذشتند و هر روز گویی در من درهای تازه ای از عشق گشوده میشد. هر روز دریچه ای به روی هستی باز میشد و در فضای تازه , رنگ های شاد و نو زندگی را به درون خود میکشیدم..
حالا دیگر پدرها و مادر ما را کاملا آزاد گذاشته بودند.قرار بود شب جمعه مراسم نامزدی ما برگزار شود و روز شنبه , ما به تهران بازگردیم و من و فرخ سعی میکردیم هرچه بیشتر از لحظه های باقی مانده جشنی بسازیم..
شب در تاریکیهای باغ , در این گوشه و آن گوشه در هم میلولیدیم. شب پر از گناه بود. بوی گناه دماغ جوان ما را پر کرده بود. من به جان می آمدم و التماس میکردم.
- فرخ بس کن! بس کن!
فرخ با سماجت ادامه میداد و میگفت:
- بیا! بیا این چاقو را بگیر و پوستت را بشکاف! من میخواهم در شکاف پوست تو خودم را پنهان کنم و با تو به تهران بیایم..
- آه فرخ! مرا اینقدر آزار نده! اینطوری دیوونه میشم!
- تو دیوونه میشی ولی من دیوونه هستم! فردا همه چیز تاریکه! همه راه ها سوت و کوره..
- فرخ! همیشه... من تمام لحظه های زندگیمو یک جا به تو فروختم!
- ولی در فاصله ی لحظه ها چی؟ از یک تا دو همیشه یک فاصله هست به اندازه نفس کشیدن اگه یک وقت یکی دیگه بخواد در این فضای کوچک تو را به خودش مشغول بکنه , من میمیرم!
لبهای فرخ را با گرمای سوزنده ی لبهایم میبستم و میگفتم:
- ساکت! ساکت! بگذار همه چیز حتی زمان رو سر جاش متوقف کنیم. حیف نیست که اینطوری وقتمون رو به جر و بحث بگذرونیم؟ من دارم از پیش تو میرم فرخ! اینو تو میتونی بفهمی؟
فرخ چشمهای مرطوبش را روی پاهایم میفشرد و میگفت:
- ولی من! من اینجا باز تنهام.. تو دوستای خوبی داری , سرگرمت میکنن. ولی من اینجا با "دلی" و دو تا قوی سفید و بابام..
راستش برای تنهایی فرخ دلم میسوخت. میخواستم بنشینم و زار بزنم... من به همه چیز در این خانه عادت کرده بودم. با تنه ی سنگین و قطور درختان تبریزی , با گل ها , جویهای آب , پلهای چوبی , با پرندگانی که بی تابانه از این شاخ به آن شاخ میپریدند , با بوی معطر رنگ سبز باغ , بوی نعناع و ترخون , بوی استخر که زیر سایه چتر بید همیشه آرام بود و نگاه محزون قوهای سپید و پارس بی تابانه ی "دلی"...
من باید با همه خداحافظی میکردم. با مورچه های صبور باغ , با آلاچیق خوش منظره ی باغ که آهنگ نامزدی ام را اول بار در زیر طاق سبز آن شنیدم... خوب میدانم که بعدها برای همه ی اینها گریه خواهم کرد...

ادامه دارد

Maziar_69
03-09-2009, 13:31
فرخ دستش را روی چشمهایم کشید و گفت:
- چرا گریه میکنی؟..
- فرخ دارم با همه چیز خداحافظی می کنم! چقدر دلم برای باغ تو تنگ میشه! با همه ی این غم ها , اشک ها و با همه ی بوسه ها و در هم فرو رفتن ها.
زمان بی رحمانه ثانیه ها را میکشت و پیش میرفت. شب نامزدی رسید..
آن روز من و فرخ به بازار مشهد رفتیم و آنجا که بوی گلاب و بوی رطوبت در هم آمیخته بود , حلقه ی نامزدی را خریدیم... خان برای خرید حلقه گرانترین بها را پرداخت.. فرخ مثل بچه ها از من ایراد می گرفت:
- تو مخصوصا به این دلیل انگشتری که اول دیدیم را انتخاب نکردی که قیمتش گران بود!
- فرخ! من زن طلا نمیشم! زن تو میشم!
- آه پس که من به نظر تو از طلا گران ترم!
- بله! از همه ی طلاهای عالم گران تری..
- پس چرا روی لب های من گرد و خاک نشسته! زرگرها هیچوقت نمیذارن روی طلا گرد و خاک بشینه!
- شیطون بلا! حالا که توی بازاریم و این همه مردم دور و بر ما ریختن این حرفو میزنی؟ صبر کن بذار به خونه برسیم...
گاهی میخندیدیم و گاهی غصه لحظه ی جدایی دل ما را به درد می آورد. با همه ی اینها مراسم نامزدی با شکوه تمام برگزار شد. خانواده های بزرگ و کهنسال مشهد به این مهمانی رونق و شکوه خاصی بخشیده بودند. هدایای زیادی آورده بودند که حتی مادرم را کاملا ذوق زده کرده بود... پدرم با فروتنی از میهمانان پذیرایی می کرد. "خان" برای عروسش گردن بندی خریده بود که بهایش کمتر از یک خانه ی ده هزار متری نبود.. فرخ آن شب در لباس مشکی آنقدر زیبا و شفاف شده بود که من می ترسیدم دود سیگارهای مدعوین چهره ی قشنگ و شفافش را کدر کند...
من لباس سفید بلندی پوشیده بودم و هروقت خان مرا به میهمانانش معرفی می کرد می گفت:
- ببینید! من صاحب خوشگل ترین عروس دنیا شده ام...
مردم مهربان و خوب مرا می بوسیدند. بهترین دعاها را نثارم می کردند. پیرزن ها رو به گنبد طلایی که از تراس باغ کاملا به چشم می خورد می کردند و می گفتند:
- ننه جون! خوشبختیتو از امام بگیر! حتما آخر شب فرخ را بردار و برو زیارت...
پدرم یک ریز می خندید. مادرم در نقش مادر فرخ و مادر من , با صمیمیت متبلور یک ایرانی هر لحظه چشمان مرا به اشک می نشاند. هربار که فرصتی می یافتم به مادرم نزدیک می شدم و مویش را می بوسبدم و میگفتم:
- مادر! مادر الهی فدایت بشوم! آخر این همه مهربونی را کی به تو داده؟
- برو! برو دخترم این حرفها چیه؟..
او آنقدر فروتن و متواضع بود که هرگز هیچ تعریفی را حتی از خودش قبول نداشت. وقتی همه ی میهمانان رفتند , خان که چون پروانه ای پیر در اطراف من میچرخید , دست من و فرخ را گرفت و به گوشه ی تراس کشاند.. اول مرا و بعد پسرش را بوسید و گفت:
- خوشحالم که پسرم همانطور که آرزوی مادرش بود , زن پاک و شریفی را انتخاب کرد که باعث سربلندی من و فامیل بزرگ "خان" هاست! از این به بعد دیگر هیچ غصه ای ندارم جز اینکه هرچه زودتر وسایل عروسی شما را فراهم بکنم و بعد بمیرم..
فرخ با گلوی بغض زده گفت:
پدر! پدر! خواهش می کنم...
خان آهی کشید و گفت:
- پسرم فرخ! شاید تا به حال نفهمیده باشی که من در غیاب مادر بیچاره ات چه زجری میکشم... وقتی او مرد , زندگی مرا هم برد. پسرم اعتراف میکنم اگر به خاطر قولی که به مادرت داده بودم نبود , من به دنبال آن زن بیچاره رفته بودم.. من هرگز نه یک خان به معنی واقعی آن بودم و نه آدمی که زرق و برق زندگی کورش کرده باشد. من همیشه به زندگی با نظر تحقیر و بی اعتنایی نگاه کرده ام.. این زندگی نه متعلق به منه و نه تو! این اراضی , این زمین ها و این تشریفات فقط متعلق به زمان بی رحمی است که همه ی ما را می کشد و خود پابرجا می ماند! نگاه کن! فردا این باغ مال کیست؟ مال من؟ مال تو؟ نه! مال نسل هایی است که در پی هم می آیند.. من محو سخنان خان آرام آرام اشک می ریختم. شاید هم که درست مفهوم سخنان خان را نمی فهمیدم ولی او چون یک پدر خوب ایرانی , در این شب تاریخی به فرزندش وصیت می کرد...
- پسرم! با زنت مهربان باش! اغلب مردان بعد از گذشت چند ماه چراغ عشقشان خاموش می شود. اما در خانواده ی ما هرگز چراغ عشق خاموش نمی شود! هرگز! تنها آرزویم این است که همیشه عاشق مریم باشی... خوشحالم که بهترین و پراحساس ترین دختر روی زمین را انتخاب کرده ای! من مریم را مثل تو دوست دارم و از این پس به عشق دو نفر زنده ام! مریم و فرخ..
من لغزش اشک را در چشمان خان می دیدم. فرخ دست پدرش را گرفت و بوسید و من هم همین کار را کردم. در این موقع پدرم به جمع ما نزدیک شد.
- خوب پدر شوهر جان! نکنه علیه پدر زن توطئه می کنی؟
خان خندید و به طرف پدرم پیش رفت.
- سرهنگ نگاه کن! تو را به خدا نگاه کن! تا به حال کبوترانی به این قشنگی دیده بودی؟ و بعد نگذاشت پدرم حرفی بزند و خطاب به من و فرخ گفت:
- اتومبیل را بردارید و به حرم بروید. برای ما هم دعا بکنید که زنده بمانیم و خوشبختی شما را از نزدیک تماشا کنیم..
من و فرخ به حالت دو از پله های تراس به طرف پایین دویدیم...
وقتی مقابل حرم از اتومبیل پیاده شدیم , شب از نیمه گذشته بود. تنها زائران دلسوخته ی حرم باقی مانده بودند.. فرخ دست مرا گرفته بود و به دنبال خود می کشید. بوی گلاب , بوی عطر گل سرخ , فضای سپید رنگ حرم را آکنده بود. صدای گرم و غم انگیز قاری بلند بود..
- خدایا بندگانت را ببخشای و بیامرز!
احساس می کردم چیزی تازه در من و در چهره ی فرخ می شکفد. یک شفافیت تازه , یک نور مقدس , یک هاله ی سبز رنگ اطراف ما را فرا گرفته.. فرخ در سکوت به جلو رفت و من پشت سر او.. فرخ برابر کتیبه ای که بر دیوار نقش بسته بود ایستاد...
- السلام علیک...
و من مخلصانه تکرار کردم.
کلمات ناشناخته ی عربی بر لبهایمان جاری بود اما گویی در عمق قلبمان معانی همه ی آن کلمات عجیب و بیگانه را به روشنی احساس می کردیم.. آن کلمات همه یک مفهوم داشتند. عشق , برادری , دوستی , اتحاد , امید, پاکی و راستی...
وقتی بیرون آمدیم دست فرخ را فشردم و گفتم:
- عزیزم! چقدر احساس سبکی و راحتی می کنم..
فرخ دستم را بوسید و گفت:
- مثل اینکه همه ی گناهان ما آمرزیده شد.. و باز هم به یاد روز خداحافظی افتادم و اشک در چشمم حلقه زد...

ادامه دارد

nika_radi
03-09-2009, 14:00
مرسی دوست عزیز

saeed_h1369
03-09-2009, 14:08
مرسی که زود به زود میزاری بازم تند ترش کن :دی

Maziar_69
03-09-2009, 14:30
قربون همگی.
چشمام داره از حدقه در میاد. :دی

تا آخر شب سعی میکنم 2 قسمت دیگه بذارم.

saeed_h1369
03-09-2009, 23:10
نشد بد قولی کنیا هیچ کدوم از رمانا امروز پیشرفت نکرده من اعتراض خودمو اعلام میکنم :دی

Maziar_69
04-09-2009, 01:09
نشد بد قولی کنیا هیچ کدوم از رمانا امروز پیشرفت نکرده من اعتراض خودمو اعلام میکنم :دی

سعید جون ببخشید تو رو خدا. :46:
امشب مهمونی دعوت بودیم. دیر شد. :13:
واسه اینکه بدقولی نکنم تا همین الان بیدار بودم به خاطر گل روی بچه های P30 یه قسمت تایپ کردم. :11:

Maziar_69
04-09-2009, 01:10
تمام روز جمعه در اندوه , سرگردانی , دلهره و اضطراب گذشت. فرخ نگران بود. یک نوع حسادت خاصی از خود نشان می داد.
- خوب تهران با پسر عمه ها حتما سینما هم میری؟
- بله! مگه عیبی داره؟ پسر عمه همیشه پسر عمه س!
- پس منم اینجا با دختر عمه م میرم سینما!
- بدجنس!
- بدجنس!
ولی فرخ بهانه می گرفت , اذیت می کرد , ایرادهای عجیبی نسبت به لباس من ردیف می کرد. یک بار گفت: خوب! تو آزادی هر لباسی که میخواهی بپوشی اما من اگر زن بگیرم حتما نمیگذارم دامنش از چهار سانت بالای زانو کوتاه تر باشه.. منم در جواب با شیطنت گفتم:
- فقط دهاتی ها اینقدر بلند میپوشن! منم هروقت قرار باشه شوهر بکنم اول بهش میگم آقا من ده سانت بالای زانو می پوشم. میخوای بخواه , نمیخوای برو پی کارت!
فرخ نگران رفتار من , روزهای من و برنامه های من در تهران بود و من با شیطنت خاصی حسادتش را به جوش می آوردم. ولی هر بار که عصبانی میشد لبهایش را می بوسیدم و می گفتم:
- عزیز من! فرخ من! به من امر کن! به من بگو بمیر تا بمیرم! من تمام دو ماهی که تنها هستم خودمو تو اتاق زندونی میکنم. حالا راضی شدی؟
قرار این شده بود که ما در تهران طی دو ماه مقدمات عروسی را فراهم کنیم و اول پاییز فرخ و خان با تمام فامیل بزرگشان برای شرکت در جشن عروسی به تهران حرکت کنند. فامیل "خان ها" برای اینکه بتوانند آنطور که شایسته ی مقام فامیلی شان هست عروسی را برگزار کنند , باید تدارک مفصلی می دیدند.
پدر و مادرم تمام روز درباره ی برنامه ی عروسی , روز و ساعت عقد و سایر مقدمات با خان مشغول گفتگو بودند و من و فرخ را تنها گذاشته بودند تا از پستان آخرین روز یک عشق تند و داغ تا آخرین قطره بنوشیم.. و هنگامی که آفتاب جمعه در سینه ی آسمان فرو رفت , گویی ما نیز در تاریکی محو شدیم..

صبح فردا در حالیکه فرخ زیر بازویم را گرفته بود و در سکوت راه می پیمودیم وارد ایستگاه راه آهن مشهد شدیم. در تمام طول راه , از منزل خان تا ایستگاه قطار , پدرم و خان درباره ی کارهای شخصی خود حرف می زدند. مادرم مرتبا چمدان ها و اثاثیه و ساک های دستی را امتحان می کرد تا مبادا چیزی جا گذاشته باشد و من و فرخ سکوت کرده بودیم. دیشب در یک لحظه ی پر احساس با هم عهد بسته بودیم برای اینکه وداع ما مقدس و پاک بماند و عظمت عشقمان را با کلمات حقیر روزمره خراب نکنیم , از صبح وداع تا لحظه ی حرکت قطار فقط سکوت کنیم. من عاشقانه به گردن فرخ آویختم و گفتم:
- عزیزم! میخواهم از تو خواهشی بکنم!.
فرخ مرا در آغوش کشید و پرسید:
- چی میخوای ناز من؟
- میدونی فرخ! دلم میخواد امشب همه حرفامون را بزنیم ولی فردا سکوت کنیم. تمام مدت سکوت کنیم.. از خانه که حرکت می کنیم تا وقتی که قطار ما از ایستگاه راه بیفتد سکوت کنیم خوب؟
فرخ در حالی که چشمانش در حلقه ی قشنگی از اشک نشسته بود گفت:
- باشه عزیزم! باشه! هرجور تو بخوای.. من هم معتقدم که برای لحظه وداع هر کلمه ای ناقص و نارساست! هیچ جمله ای نمیتونه عشق پرشور ما را نمایش بده. همان بهتر که در سکوت حرف بزنیم.. در سکوت فریاد بکشیم.. در سکوت به هم التماس کنیم.. در سکوت از ذره ذره یاخته های تنمان فریاد دوستت میدارم بکشیم. آخ که تو و من چقدر دیوونه ایم! نامزدهای دیوونه!
سرم را روی سینه اش گذاشتم و عطر دلپذیر نفس های گرم فرخ را به دهان کشیدم و گفتم:
- ببین فرخ! خسته ام.. خیلی هم خسته ام.. درست چهار شبه که خواب به چشمام نیومده. چهار شبه که فکر میکنم دارم میمیرم! نابود میشم.. چهار شبه که در تاریکی خواب حل شدم! حالا دیگه قدرت حرف زدن و نالیدن را هم ندارم.. تمام این چهار شب پیش خودم گفتم مریم! وقتی می خواهی با فرخ وداع کنی به او چی میگی؟.. اما باور کن هیچ جمله ای برای بیان عشق بزرگم و اندوه وداعم پیدا نکردم. همه ی جمله ها به نظرم سبک و تو خالی اومدن. دست آخر پیش خودم گفتم از فرخ خواهش میکنم در لحظه ی وداع فقط سکوت بکنیم. سکوت! اینجوری مقدس تره! مگه نه عزیزم؟
- بیا اینجا عزیزم! میخوام بهترین امانت زندگی ام رو به دست دوستی که در آسمانها دارم بسپرم. وقتی کوچک بودم , هروقت دلم برای مادرم تنگ میشد , به وسیله ی اون ستاره ی زرد روشن برای مادرم که تو آسموناس پیغام میفرستادم.. حالا هم میخوام همین ستاره ی مهربون و خوب خدا را واسطه ی عشقمون بکنم.. آنوقت دستم را کشید و مرا چون پر کاهی در آغوش گرفت و مثل بچه های کوچولو خطاب به ستاره زرد زهره گفت:
- زهره جون! ستاره خوشگل مامان من! بگذار نامزدمو بهت معرفی کنم. اسمش مریمه! خیلی هم خوشگل و نازه! خیلی هم مهربونه! باید یک روز از آسمون به زمین بیایی و ببینی مهجزه ی خلقت یعنی چه! خوب حالا حواستو درست و حسابی جمع کن. تو وظیفه داری هرشب پیغام نامزد خوشگلمو از تهرون بگیری و در مشهد به من برسونی..
و بعد رو به من کرد و گفت:
- دیوونه ام! نه؟
سرش را در سینه ام گذاشتم و گریه کنان گفتم:
- فرخ! فرخ دیوونه ی من! کاش دنیای ما خالی از هر فاصله بود. کاش از یک نقطه به نقطه ی دیگر هرگز خطی نبود. آنوقت من و تو مثل دو نقطه ی بی فاصله تو هم بودیم. نه جدایی بود , نه دوری و نه غمی.. آخه به من بگو چه جوری دوری تو را تحمل بکنم! من میمیرم عزیزم. میمیرم! آنوقت تو میایی تهرون و میبینی من نیستم! مریمت مرده! آنوقت با یک دسته گل میایی سر خاک مریم بیچاره! خوب! حرفی ندارم ولی اگر سر خاک مریم ناکامت اومدی برام حتما یک دسته گل مریم بیار. خوب عزیزم؟
فرخ ناله کنان از اتاق من فرار کرد.. و من همانجا کنار پنجره نشستم و گریستم. آنقدر گریستم , گریستم که ناله های خفه ی من مادرم را به پشت در اتاقم کشانید.
- مریم! مریم عزیزم! سرت درد میکنه؟!
سرم را به پشت در چسباندم و ناله کنان گفتم:
- مادر! مادر جان برو پیش بابا.. هیچی نیست مادر!
صدای هق هق گریه ام دل مادر بدبختم را به درد آورده بود..
- دخترم! خواهش میکنم درو باز کن. خواهش میکنم..
در را باز کردم و خود را در آغوش مادر انداختم.. حالا هر دو نفر اشک میریختیم. هر دو اشک میریختیم. مادرم اشک میریخت و بر سر و رویم بوسه میزد..
- مادر! آروم باش! دو ماه چیزی نیس! فرخ دو ماه دیگه برای همیشه می آد پیش تو
- مادر! بس کن! راحتم بذار..
مادر بیچاره سر و صورتم را نوازش داد. مرا بوسید و به روی بستر دراز کرد. ملافه را رویم کشید و از من قول گرفت که دیگر گریه نکنم و بعد پاورچین از اتاقم رفت. اما مگر دل دیوانه ی من آرام می شد؟ من می سوختم , قطره قطره روی آتش عشق می سوختم و به زمین فرو می رفتم.. تا سپیده صبح در اتاق راه رفتم و هر بار که به کنار پنجره آمدم , فرخ را هم پشت پنجره دیدم که بی تابانه قدم می زد و پی در پی به سیگار پک می زد...

ادامه دارد

saeed_h1369
04-09-2009, 02:45
پی در پی به سیگار پک می زد...
به به پس آقا سیگاریم هستند :دی
مرسی از لطفت مازیار جون

nika_radi
04-09-2009, 08:44
به به پس آقا سیگاریم هستند
به به داره ؟

Maziar_69
04-09-2009, 14:56
وقتی وارد ایستگاه شدیم , ناگهنان احساس کردم خالی می شوم.. خالی از زندگی , خالی از فرخ و خالی از همه چیز..
فرخ به آرامی و در سکوت ساک مرا جلوی پایم گذاشت. در چشمانش خیره شدم. خدایا من لکه ی خاکستری ابر غم را در چشمانش میدیدم.. لبهایش می لرزید و مژه های بلند و سیاهش مرطوب بود. احساس می کردم یک شبه لاغر و تکیده شده است. میخواستم به پایش بیفتم و فریاد بزنم: فرخ مگذار از پیشت بروم. مرا از رفتن نجات بده! ولی مگر ما به هم قول نداده بودیم که در سکوت وداع بکنیم؟
پدر و مادرم دوش به دوش خان به این طرف و آن طرف می رفتند. راننده ی زرنگ خان , همه ی تشریفات قطار را به سرعت طی کرد.. ما قدم زنان به جلوی کوپه ی خودمان رسیدیم.. ایستگاه از جمعیت موج می زد. صدای گنگ مسافرین و مشایعیین چون ندبه و زاری زنان فرزند مرده در گوشم می ریخت. گویی موزیک عزا می نواختند. دست های گرم و بلند فرخ , دست های مرا چنان گرفته بود که گویی برای ابد در دست من قفل شده است.. گاه برای یک دقیقه تمام در چشمان هم خیره می شدیم و در سکوت حدیث وداع می خواندیم.. آه که زبان سکوت چقدر قشنگ است.. چقدر بلند و رساست!
دختران و پسران عاشق و صمیمی سرزمین من! اگر روزی می خواهید با عشق بزرگ خود وداع کنید , در لحظه ی وداع فقط سکوت کنید! سکوت کنید و بگذارید حدیث دلهای خسته را زبان سکوت بخواند! شما فقط اشک بریزید , اشک بریزید. همانطور که باران اشک از چشمان من و فرخ فرو می ریخت و جویباری از این آب شور بر گونه هایمان جاری بود..
قطار آهنگ غم انگیز رفتن را نواخت. خان خودش را به من رسانید.. پیدا بود که آنها تا آن لحظه سعی کرده بودند ما را تنها بگذارند. خان مرا چون فرزندش در آغوش کشید.
- مریم. مریم جان. نامزد پسر من! اینقدر اشک نریز! تو با این اشک های گرمت دل من پیرمرد را هم به درد آوردی!
خودم را مثل گنجشکی سرما زده در آغوش پدر فرخ انداختم و با صدای بلند گریستم.. من هرگز از بیان احساس خود شرم نداشته ام و حالا نمی توانستم این همه اندوه و غم را در قلب کوچکم دفن کنم. خان بر موهای من مرتبا بوسه می ریخت و بعد از جیبش بسته ی کوچکی بیرون کشید..
- بیا دخترم! این یادگار زن منه! من این انگشتر را شب عروسی به زنم هدیه کردم و از وقتی او مرد , همیشه این انگشتر با منه. فکر می کردم هیچ کس , هیچ زنی در این دنیا لیاقت داشتن چنین هدیه ای را نداره. اما حالا با خیال راحت آن را به مریم عزیزم هدیه می کنم خواهش می کنم همیشه حفظش کن.. برو دخترم! برو عزیزم! من و فرخ درست دو ماه دیگه پیش شما هستیم..
در حالی که چشمانم دیگر جایی را نمی دید دستم را به گردن خان پیر انداختم و با همه ی قدرتم او را به خودم فشردم! انگار فرخ بود که در آغوش کشیده بودم..
- خداحافظ...
و بعد مثل دیوانه ها به داخل کوپه دویدم و در کوپه را به روی پدر و مادرم و خان و فرخ بستم! وقتی سرم را بلند کردم , قطار به حرکت افتاده بود و پدر و مادرم پشت به من از پنجره راهرو بیرون را تماشا می کردند.. به شتاب خود را به پنجره رسانیدم. آه خدایا! آن پدر و پسر خوب و مهربان و دوست داشتنی چون دو تک درخت که در سینه ی تپه ای سوخته و تشنه روییده باشند , سر بر شانه هم گذاشته و دور شدن ما را تماشا می کردند.. چقدر دلم برای تنهایی شان سوخت.. گریه کنان دوباره خودم را به به روی نیمکت قطار انداختم. در این لحظه بود که پدر و مادرم با چشمان سرخ و ملتهب وارد کوپه شدند.. مادرم سرم را بغل زد و پدر در حالیکه سعی می کردخود را آرام نشان دهد , دستی به موهای بلندم کشید و گفت:
- دخترم! صبور باش! تحمل کن! من تو را از اینکه اینهمه احساساتی هستی سرزنش نمی کنم.. حتی امروز وقتی تو و فرخ را دیدم به یاد روزی افتادم که با مادرت نامزد شده بودم و بلافاصله به من ماموریت خارج از مرکز دادند.. شبی که فردایش قرار بود حرکت کنم , مادرت آنقدر گریه کرد و اشک ریخت که یک هفته بیمار شد و در بستر افتاد..
ناگهان به چهره ی پلاسیده ی مادرم خیره شدم. مادرم آرام آرام اشک می ریخت.. به تدریج آن چهره ی خشک و پر از چین و چروک به نظرم جوان شد. لطیف و صاف شد. چهره دختر ملوسی که عکس هایش را بر آلبوم خانوادگی دیده بودم .. و بعد آن دختر ملوس را دیدم که در لحظه ی وداع با پدرم در زمین غلطیده است... آه خدایا پس پشت پرده ی این قیافه ی سرد و چروکیده روزی چقدر احساس و اندوه پنهان بوده است..

ادامه دارد

Maziar_69
04-09-2009, 15:01
یعنی فقط تو این انجمن 500 هزار نفره 4 نفر این رمان رو میخونن؟ :31:

nika_radi
04-09-2009, 16:09
یعنی فقط تو این انجمن 500 هزار نفره 4 نفر این رمان رو میخونن
نه خیر فقط کسی تشکر نمی کنه تا شما دلگرم بشید

saeed_h1369
04-09-2009, 17:56
به به داره ؟
به صورت کنایه ای بخونش منظور اه اه هستش
سرعت همه رمانا خیلی کم شده فکر کنم چون جمعه بوده اما لطفا مارو منتظر نذارید

Maziar_69
04-09-2009, 19:54
به مادرم نگاه کردم. با هق هق گریه پرسیدم:
- مادر! مادر! پدرم راست میگه؟ تو هم وقت خداحافظی با پدرم اشک ریختی؟
مادرم در سکوت باز هم بیشتر مرا در آغوش فشرد و اشک هایش را با اشک های گرم من آمیخت. او نیز به یاد آن روزها و امروز که چراغ عمرش آرام آرام خاموشی می گرفت اشک می ریخت. در تمام طول راه , من پشت پنجره ی قطار نشسته بودم و اشک می ریختم و هروقت از پنجره به آسمان خیره می شدم , او را می دیدم. چهره ی مهربانش , اخم قشنگش که مرا همیشه در بیم و امید می گذاشت , لب های قرمز رنگ و برجسته اش , چانه ی گرد و اندام کشیده اش... وقتی فکر میکردم که با هر چرخش چرخ های قطار از او بیشتر فاصله می گیرم , می خواستم فریاد بزنم و خود را از پنجره به زیر چرخ های سنگین قطار بیندازم.. اگر چه من آشکارا می دیدم که قلب کوچکم زیر چرخ های قطار جیغ می کشد و خون می ریزد و از هر قطره ی خون , قلب سرخ کوچکی چون پروانه به پرواز در می آید و آسمان از پروانه های خونین قلب من سرشار می شود..

روی یادداشتی خطاب به فرخ چنین نوشتم.. "حالا تو در کجایی عزیزم؟! در خانه تان , کنار استخر که روبرویت دو قوی سپید در حرکت هستند , یا در رویاها.. اغلب حتی در آن روزها هم که پیش تو بودم , تو را موجودی افسانه ای و رویایی می دیدم.. آن وقت ها هم تو برای من موجودی دست نیافتنی بودی. تو کبوتری هستی که همیشه آدم حس می کند از این سفرت بازگشتی نیست. تو یک نوع نیمه خدایی! آدم می ترسد با تو چه جور رفتار کند. لحظه ای مهربانی و لحظه ای پر از خشم و طوفان.. با تو چه باید کرد عزیزم؟ همه جای بدن من با عطر دست های تو آمیخته است..
روی پوست جوان من گرمای دست های تو می سوزاند و در عمق پیش می رود. روی چشمانم تصویر تو ثابت است. روی لبهایم گل بوسه ی تو صد غنچه داده است. دلم می خواهد بپرسم تو چه طعمی داری؟ طعم شراب؟ نه! مستی لب های تو از همه شراب های عالم سوزاننده تر است. تو پاییز بودی؟ زمستان بودی یا بهار؟ نه! تو همه ی فصول بودی و هیچ کدام نبودی.. باور کن در هر نقطه من خدا را می دیدم. خدای کوچکم , فرخ همه جا بود. همه جا هست و سخت دست نیافتنی است. و من همیشه از خودم می پرسیدم آیا روزی باز هم طعم شیرین لبهایت را می چشم؟.. حالا دلم می خواهد گریه کنم. بنشینم و زار بزنم.. آخ که کاشکی مرگ می آمد و قلب مرا از این زیستن بیهوده خالی می کرد."

مادرم مرا صدا زد.
- مریم بیا کمی قدم بزنیم. چی می نویسی؟
یادداشت هایی که جلوی من پهن شده بود برداشتم و در کیفم گذاشتم و در کنار مادرم نشستم. پدرم که تحمل ناراحتی های مرا نداشت به رستوران قطار پناه برده بود و آنجا عده ای بیگانه را میهمان کرده بود تا با حرافی و پرگویی , غصه ها و ناراحتی هایش را پنهان کند..
مادرم دستش را دور گردنم حلقه زد و گفت:
- مریم! مریم جان! من مادرتم! مرا فراموش نکن..
- آه مادرم! من هرگز تو را فراموش نمی کنم..
- ولی تو وجود من و پدرت را فراموش کردی. آخر ما هم انسان هستیم!
چهره چروکیده مادرم را بوسیدم و گفتم:
- چشم مادر! من بیخودی این همه زار می زنم. مطمئن باش به زودی با جدایی عادت می کنم. فقط اولش سخته مگه نه؟
مادرم پیشانیم را بوسید و گفت:
- آره! وقتی پدرت به ماموریت رفت تا چند ساعت هیچی نفهمیدم. ولی بعد عادت کردم که بنشینم و بهش فکر بکنم.
- مادر تو مطمئنی که فرخ و پدرش سر دو ماه به تهران میان؟
- آره مادر. ما باید تو این دو ماه خودمون را برای عروسی مفصل تو آماده کنیم.
- مامان! من میتونم از خونمون به فرخ تلفن بکنم؟
- حتما میتونی!
- خوب پس ما تا رسیدیم خونه تلفن می کنم!
- باشه عزیزم!
- ولی من از بابا خجالت می کشم!..
- عیبی نداره عزیزم. من بابا را از خونه بیرون می فرستم.
- تو هم نباید حرف های منو گوش بدی!
- چشم عزیزم. تو گوشم پنبه میگذارم!
مادرم را در آغوش کشیدم و بوسیدم و گفتم:
- مادر اجازه بده بخوابم.. تو هم برو پیش بابا! مطمئن باش دیگه گریه نمی کنم..
ولی وقتی مادرم رفت دوباره عکس فرخ را از جیبم بیرون کشیدم و با اشک های داغم شستشو دادم...

ادامه دارد

mahdis_apex
05-09-2009, 01:43
وقتی مادرم رفت دوباره عکس فرخ را از جیبم بیرون کشیدم و با اشک های داغم شستشو دادم...


ای بابا این دختره هم که روزی 20 بار عکس رو میندازه تو ماشین لباسشویی!!!
فکر کنم دیگه از عکس چیزی باقی نمونده باشه!!!
راستی این دختره خیییییییییییلی گریه میکنه ها!:18:صحنه ای نبوده که آبغوره نگرفته باشه:31:

ssaraa
05-09-2009, 08:10
ای بابا این دختره هم که روزی 20 بار عکس رو میندازه تو ماشین لباسشویی!!!
فکر کنم دیگه از عکس چیزی باقی نمونده باشه!!!
راستی این دختره خیییییییییییلی گریه میکنه ها!:18:صحنه ای نبوده که آبغوره نگرفته باشه:31:

راست میگی......آخه اون یک دختر بچه 15 ساله است که خیلی احساساتیه
و فکر کنم در مورد دخترهای این طوری صادق باشه

mahrokh_85
05-09-2009, 09:17
خیلی ممنونم!!!!!!!!!

اما خودمونیما اینا خوب راحتن بعد آخرشم یا خجالت می کشن یا از شرم سرخ می شن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:18:

Maziar_69
05-09-2009, 12:59
غروب گرفته و غم آلودی بود که به تهران رسیدیم. ایستگاه راه آهن مثل یک ماه پیش از جمعیت منفجر می شد... همه چیز چون گذشته شلوغ , در هم و جنجالی بود. جز من که چهره ی زندگی یک ماه پیشم را دیگر نمی شناختم. موجودی بودم با گذشته کاملا بیگانه.. گذشته ی من تنها در دو چشم سیاه و شفاف "فرخ" خلاصه می شد که گرم ترین عشق روزگار را در من ریخته و رها کرده بود.. در زیر پوست من تبلور عشق می سوزاند و پیش می رفت و چشمانم جز نقش رنگین عشق هیچ...هیچ...هیچ نمی دید...
من خسته و خاموش به اتفاق بابا و مامان از ایستگاه سوار تاکسی شدم. در طول راه , خیابان های آشنا , این بار گویی به چشم دیگری به من نگاه می کردند. گویی هزاران سوال داشتند. لب هایشان که در دهان مغازه ها به هم می خورد از من حرف ها می پرسیدند. از من قصه ی عشق می خواستند... به فکر دوستانم افتادم که فردا به دیدنم می آمدند و اولین سوالی که از من می کردند این بود...
- خوب مریم! خوش گذشت؟
- مریم! موندش چطور بود؟
- چرا اینقدر گرفته و غمگینی؟
- ای بلا! نکنه عاشق شده باشی
- نه! عاشق شده! از قیافه ی اخموش بفهم!
بله! خیابان های آشنای شهر , مغازه ها , آسفالت , تاکسی , اتوبوس , دوستان من عاشق شده ام... می بینید در بازگشتم چقدر خاموش و وهم انگیزم؟ می بینید چقدر شوریده ام؟ نقش این شوریدگی را مگر در چشمانم نمی خوانید؟ پدرم در طول راه سعی می کرد مرا از آن جلد غم انگیز خارج کند. مادرم مرتبا با مهربانی صدایم می زد...
- مریم! مریم خوشگلم!
ولی مریم بیچاره , این بار کالبد خشکیده و غمگینی بود که باید دو ماه در گوشه ی اتاق بخزد و با عکس فرخ محبوبش در خلوت اتاق اشک ها بریزد..
همه ی امیدم این بود که به محض رسیدن به خانه بتوانم با مشهد صحبت کنم.. مادرم انگار این مکالمه را در چشمانم می خواند... وقتی مستخدم جوان و مهربانمان "عبدل" در خانه را گشود , می خواستم به گردنش بیاویزم و بگویم عبدل! عبدل! من عاشق شده ام! میتونی بفهمی؟!
"عبدل" از پارسال عاشق کلفت همسایه مان شده بود و من و خواهرانم همیشه او را دست می انداختیم , ریشخند می زدیم , او با همان صبوری و وسعت تحمل روستاییان ایرانی سری تکان می داد و می گفت:
- مریم خانم! صبر کن! بهم می رسیم! بالاخره شما هم یه روز بله!... آنوقت می دونم که از ترس پاپا و مامان یواشکی منو صدا می زنی و میگی: عبدل! عبدل! بیا این نامه را به اون پسره بده...
و حالا می خواستم به گردنش بیاویزم و بگویم: عبدل! عبدل! تو راست می گفتی! من عاشق شدم! عاشق یک پسر خوشگل و خوب که نظیرش در دنیا نیست. اما افسوس که او در همسایگی مان زندگی نمی کند. او حالا در مشهد , کنار استخر بزرگ و سبزشان نشسته و متفکر و غمگین حرکت نرم و آرام قوها را بر روی آب تماشا می کند. وشاید هم به من...بله به من فکر می کند...
پدرم طبق معمول بعد از هر مسافرت , به حمام رفت , مادرم مشغول جابجا کردن اثاثیه شد و من مقابلش ایستادم.
- مادر!
- بله مادر!
- چکار کنم؟
- برو طبقه ی بالا... شماره حساب تلفن , تو دفترچه سبزه , باید اون شماره را بگی تا بتونی با مشهد صحبت کنی...
مثل کبوتری به آغوش مادرم پریدم و او را بوسیدم و بعد پرواز کنان به طرف طبقه ی بالا دویدم. می سوختم... دود می شدم و در فضای خانه بالا می رفتم... قلبم از زمستان به بهار باز می گشت. چشمانم از شادی می سوخت...
- تلفنچی! تلفنچی! منزل آقای "خان" در مشهد!...
- چشم خانم! یه کمی مهلت بدید!
- آقای تلفنچی! من وقت ندارم! باید همین الان صحبت بکنم...
تلفنچی لحظه ای مکث کرد... گویی با همکار پهلودستی خود مشورتی کرد و بعد گفت:
- خانم! خیلی فوریه؟
- بله! بله... باورکنید خیلی فوریه!
تلفنچی که صدای جوانی داشت بعد از لحظه ای مکث گفت:
- خانم! میدونین حالا خط نیس! متاسفم که مایوستون می کنم...
چیزی نمانده بود که سکته کنم. با عصبانیت عجیبی که تا آنروز در خود سراغ نداشتم فریاد زدم: چرا؟ چرا؟...
تلفنچی ناگهان پرسید:
- خانم! فضولی است! ولی می تونم ازتون یه سوال بکنم؟
- بله! بله! بله! فقط خواهش می کنم زودتر!
- شما عاشق هستین؟...
نمی دانم چرا آنقدر گستاخ و بی شرم شده بودم... یا اینکه لحن تلفنچی آنقدر صمیمی و مهرآمیز بود که ناچار شدم جواب بدهم...
- بله! بله! بله!
تلفنچی نفس عمیقی کشید و با یک نوع خوشحالی کودکانه ای گفت:
- سر و جانم فدای عشاق! خانم منم مثل شما عاشقم! میدونم چی می کشین! می دونم! اگه یه روز اون باهام حرف نزنه پشت خط سنگ کوب می کنم.. خیالتون راحت باشه. همین الان تموم سیم ها , تموم خط ها را میبندم و میگم برین کنار , همه چیز , همه ی حرف ها موقوف! یک عاشق می خواد حرف بزنه یک عاشق..

اگر تلفنچی در کنارم بود می دویدم و او را در آغوش می گرفتم و بر صورتش ده ها بوسه می زدم.. چقدر مهربان بود.. چقدر صمیمی حرف می زد.. حالا می فهمیدم چرا آن شاعر عزیز ایرانی گفته بود که حال دلسوخته را تنها دلسوخته می داند...
تلفنچی با همان شور و شوق گفت:
- خانم روی خط باشید!
- چشم!
و من در این لحظه شاهد عجیب ترین ماجراهای تاریخ زندگی خود بودم.. سر و صداهای عجیب روی خط تلفن تهران و مشهد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و من گاهی مفهوم کلمات را می فهمیدم و اشک می ریختم..
- آلو مشهد.. محمود جان! خواهش میکنم کمک کن! به خاطر عشق! بله! به خاطر عشق! آخ خوش به حالش که می تونه با اون حرف بزنه.. خواهش می کنم یک لحظه راه بدین! آخه الان خط نیست...
میدونم درسته! خط نیس! اما برای یک عاشق همیشه خط هس..

من می خواستم فریاد بزنم و بگویم.. ای آدم های ناشناس! ای کسانی که من هرگز شما را ندیده ام ولی اینقدر مهربونید.. از همه تون متشکرم.. انگشتاتون را بی ریا می بوسم..
حس می کردم در سراسر سیم ها آهنگ عشق به صدا درآمده است.. کلمات , چون پرندگان عاشق , روی سیم ها قشنگ ترین آهنگ را می نوازند.. صدای تلفنچی مهربان و پرشور چون شادترین کلمات در گوشم می ریخت و من گویی در همه جا , در اتاقک تلفنچی , در فضای کوه ها , و رود خانه های تهران و مشهد پرواز کنان حضور داشتم.. که ناگهان صدای گرم فرخ به گوشم رسید..
- الو.. الو..
با تمام قدرت فریاد کشیدم
- ف...ر...خ...
صدای شکسته در اشک فرخ با همان قدرت در گوشم نشست.
- مر... یم...
- قلبم می خواست فضای بسته ی سینه را بشکافد. چشمانم گویی در آن لحظه از فرط شوق بسته شده بود. هیچ جا را نمی دیدم.. هیچ نقطه.. اما در مغزم.. یک نقطه ی نورانی و روشن سو سو می زد.. فرخ..
- عزیزم! فرخم! من رسیدم..
- مریم! مریم! از وقتی تو رفتی انگار من به کلی مرده ام. اینجا توی باغی که تو خیلی دوستش داشتی همه چیز سوت و کوره. مریم! من خیلی تنهام! خیلی...
- فدای تنهاییت عزیزم! تو نمی دونی چقدر برات گریه کردم. چقدر... چقدر...
- مریم! مریم! دارم از دوری تو دق می کنم. چرا اینطوری شدی؟ چرا.. چرا..
- فرخ. نمی دونم چی بگم. پدر الان میاد.نمی دونم چرا جلوی پدر خجالت می کشم. خجالت می کشم با تو حرف بزنم.
- پس یه چیزی بگو که منو آروم کنه! فردا با بابا میریم نیشابور. بابا اونجا کار داره منم با خودش می بره! دیگه نمی تونیم با هم حرف بزنیم.
- فرخ! پس تکلیف من چی میشه! من .. من نمی تونم حرف بزنم.
بله. اشک راه تنفس , راه کلام را بر من بسته بود.
فرخ با همه ی قدرت فریاد زد:
- مریم! مریم! خواهش می کنم حرف بزن. خواهش می کنم یه چیزی بگو که منو آروم بکنه.
- هزار مرتبه! میلیون مرتبه! به اندازه تموم دنیا دوستت دارم! دوستت دارم!
- هزار مرتبه! میلیون مرتبه! به اندازه تموم دنیا دیوونتم! دیوونتم!
تلفنچی با صدای گرفته ای مکالمه ی ما را قطع کرد..
- بچه های خوب! دیگه بسه. میدونین شما تنها آدم هایی هستین که قاچاقی حرف میزنین! منم دیوونه هر دوتاتون هستم. زود خداحافظی کنین. انشاالله به هم می رسین.
- فرخ! فرخ! خداحافظ...
- مریم! مریم! خداحافظ...

گوشی تلفن را به آرامی گذاشتم اما ناگهان دوباره آن را برداشتم و شروع به بوسیدنش کردم..
- مرسی! مرسی! همیشه تو را اینطوری می بوسم. آخه صدای فرخ به در و دیوار تو هم خورده. تو بوی فرخ میدی...

ادامه دارد

diana_1989
06-09-2009, 11:35
مازیار خان بازم بزارین دیگه.... هم چنان منتظرمممممممممممممممممممم مم

Maziar_69
06-09-2009, 14:14
چشم.
ببخشید یه کم سرم شلوغ بود دیروز و امروز.
امشب 2 قسمت میذارم.

Maziar_69
06-09-2009, 22:27
روزها از پی هم می دویدند و من هر روز که می گذشت , یک خط روی کنده ی درخت چنار قدیمی مان می انداختم.. قصه ی عشق من و فرخ بین دوستانم , فامیل و خواهرانم دهان به دهان می گشت و به افسانه ها می پیوست.. دوستان هم کلاسیم با سماجت و کلمه به کلمه در باره ی فرخ از دهانم حرف می کشیدند و برایم غصه می خوردند.. و من روزی یک نامه برای فرخ می نوشتم و روزی یک نامه از فرخ داشتم.. هر نامه ی فرخ را هزار بار می خواندم و می بوسیدم و بعد در لابلای صد برگ گل پنهان می کردم... آه خدایا! هیچ جنونی از جنون عشق عجیب تر نیست!
شب ها با کوله باری از غم به بستر می رفتم و روزها با نامه ای تازه از بستر برمیخاستم.. و با هر کلام نامه می خندیدم , می گرییدم و هر لحظه چهره ام به رنگی در می آمد.. من به فرخ گفته بودم که تا تو تهران نیایی برایت نامه نمی دهم ولی فردای آن روز که به تهران رسیدم , آنقدر حرف و کلام در دلم انباشته شده بود که اگر بر روی کاغذ نمی آوردم مرا خفه می کردند و می کشتند. تا آن روز من برای هیچ کس نامه ننوشته بودم.. می ترسیدم قلم را به دست بگیرم. می ترسیدم چیز هایی بنویسم که عشقم را حقیر کند. اما وقتی قلم به دست گرفتم , دیگر این من نبودم که می نوشتم.. این دلم بود که می نوشت..
" عزیزم فرخ! نازم فرخ! امیدم فرخ!
وقتی این نامه را می خوانی که من فرسنگ ها از تو دورم , در شهری که زمانی آنقدر دوستش داشتم , در تهران , حالا همه چیز برایم تنگ و فشرده شده. گویی به زندان بسته ای افتاده ام که خلاصی در آن امکان ندارد.
یک زندان سرد و جدا از فرخ نازنینم. از نگاهی لبریز از عشقش , از صدای قشنگش , از فشار ناز پیکرش... فرخ جان نمی دانی چقدر دلم گرفته است. نمیدانی چقدر می خواهم گریه کنم. نمی دانی چقدر وحشت زده شده ام. وحشت از اینکه تا این حد پای بند تو هستم. وحشت از اینکه دوستت دارم و اینقدر به در کنار تو بودن خو کرده ام. حالا مرتب از خودم می پرسم: خوب مریم , اگر روزی فرخ تو را نخواهد , آن وقت چه می کنی؟ اگر روزی مجبور شوی با تمام عشقی که به او داری از کنارش بگذری آن وقت چی؟ چه پیش خواهد آمد؟ چکار می کنی؟ آه... خدایا... من آن روز می میرم... می سوزم... نابود می شوم... فرخ جانم تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم , دوستت دارم , دوستت دارم. تمام بدنم هنوز عطر مطبوع پیکر تو را دارد. انگار همین یک لحظه پیش از آغوش تو بیرون آمده ام. انگار همین یک لحظه پیش بود که تو آنقدر صمیمانه مرا به خودت فشردی و آنقدر صمیمانه پیکرم را میان بازوانت گرم می کردی. آه خدای من.... تو فکر میکنی در تمام دنیا , لحظه ای مقدس تر و دلنشین تر از آن لحظه ی با تو بودن هست؟ فکر میکنی لذت این لحظه را می توان با تمام دنیا , با تمام آنچه که مردم برای به دست آوردنش به یکدیگر چنگ و دندان نشان می دهند , عوض یا حتی مقایسه کرد؟ من کوچولو , من عاشق تازه کار معتقدم که نه... معتقدم که هیچ چیز نمی تواند جانشین این همه لذت و این همه تقدس باشد.

وقتی در آغوش تو بودم , وقتی به گوشم زمزمه ی عشق می خواندی , احساس می کردم که با این زمین کثیف , با این مردم دیوانه , میلیون ها کیلومتر فاصله دارم. احساس می کردم در میان بازوان کسی هستم که می تواند مرا برای تمام عمر از زمین جدا نگاه دارد. در اوج عشق , سرشار مستی کند و در اوج حیات , بسوزاند و خاکستر کند و دوباره آفرینش زیباییش را آغاز نماید.. و این کاریست که تو می کنی , تو خدای دوست داشتنی و مهربان مریم که با نگاهت ویران می کنی , با بوسه ات می سوزانی و در آغوشت خاکستر می کنی و آنگاه با نوازشهای مداوم , آرام و مهربانت می آفرینی مرا که سوخته ام , خاکستر شده ام و زیر لهیب تند عشق نفس می کشم و نفس های سوزان تو را در اعماق وجودم حس می کنم. دوباره می آفرینی ولی مشتاق تر , عاشق تر و دیوانه تر از همیشه , آنقدر که گاه احساس می کنم سینه ام تحمل این همه عشق را ندارد و قلبم از حرکت باز می ایستد. قلبم , قلب من , قلب تو , قلبی که تو تسخیرش کردی , نمی دانم شاید خیلی دیوانه هستم. شاید در نظر خیلی از مردم که امروز قصه ی عشق مرا برای هم می گویند دختر دیوانه ای باشم که اینقدر در کمال سادگی به تو بگویم می پرستمت , دیوانه ات هستم و بی تو زندگی برایم تمام است. اما چه کنم.. تو نمی دانی چقدر دوستت دارم. نمی دانی حالا چقدر تنها هستم. اگر چه عمر این جدایی کوتاه است , ولی به نظرم می رسد که هیچ وقت این جدایی پایان نمی گیرد و من هیچ وقت تو را نخواهم دید. آن وقت بی اختیار گریه می کنم... دلم می خواست مرا پیش خودت نگاه می داشتی. تو نمی دانی , نمی دانی که من چطور هنوز گریه می کنم. نمی دانی جدایی از تو چقدر برایم کشنده است. نمی دانی که چقدر عاشقت هستم. فرخ تو فریاد مرا می شنوی که می گویم دوستت دارم , دوستت دارم. می شنوی که فریاد می زنم و تو را آرزو می کنم؟
آرزوی دیدن دوباره ات , آرزوی در آغوش کشیدنت و شنیدن زیباترین جمله ی خداوند یعنی دوستت دارم از زبان تو... سکوت آن باغ , آن اتاق کوچک و آن لحظات سرشار از خوشبختی را در کنار تو با هیچ چیز عوض نمی کنم. باور کن که گاه می خواهم به بیابان ها بروم و فریاد بزنم مردم من چقدر خوشبختم , چقدر سعادت مندم که فرخ را دارم , فرخ که بهترین آفریده ی خداست. در آغاز تو را برای خودم دوست داشتم اما حالا عشق من رنگ عوض کرده. حالا تو را دوست دارم , عاشق تو هستم , دویانه وار می پرستمت و تنها یک آرزو دارم. آسایش تو , خوشبختی تو و دیدن برق رضایت در چشمان دیوانه کننده ات و برای اینکه آسوده باشی حاضرم هر کاری که بخواهی انجام دهم. حتی اگر این کار ترک تو باشد...

فرخ نازنینم! فرخ قشنگم! دلت برای من تنگ نشده؟ مطمئن باش که من تمام لحظات زندگیم را به یاد تو می گذرانم. در هر کجا که باشم به این فکر می کنم که تو کجا هستی , چه میکنی و آیا آسوده ای؟ آیا فرخ , فرخ نازنینم راحت و آسوده است؟... من دیگر نمی خواهم از تو دور شوم , نمی خواهم. مگر تو اشک های مرا ندیدی؟ مگر ندیدی که در سکوت چطور صمیمانه زار می زدم؟ پس چرا گذاشتی این همه اشک بریزم؟ آه خدای من! خدای من! چقدر جدایی از تو سخت است. چقدر دردناک است که آدم با تنها دلیل حیاتش فرسنگ ها فاصله داشته باشد. چقدر سخت است که من جدا از تو نفس بکشم , راه بروم , و تو را نبینم , صورت نازت را نگاه نکنم که با آن همه لطف به من خیره می شود.
نمی دانی که از لحظه ای که از تو جدا شده ام فقط اشک می ریزم , گریه می کنم و مثل بچه ها از تو به تو پناه می آورم... شکایت می کنم و اشک می ریزم. ولی خوب , چه می توان کرد؟
باور کن که در آن دوره ی کوتاه به اندازه ی تمام دنیا در تو و با تو زیسته ام. من که در کنار تو از زمین جدا شده ام و به اوج رسیده ام , سوخته ام , خاکستر شده ام و با آن تقدسی که هرگز , هرگز , هرگز این آدم های پست مادی به آن دست رسی نمی یابند چنگ انداخته ام. من با بوسه هایی که تو به روی صورتم , لب هایم و بدنم نشاندی , با آن همه التهاب , هیجان عشق با آن یگانگی مطلق و مقدس , به اوج رسیده ام. دیگر از زندگی چه می خواهم عزیزم؟ من کامل شده ام. من اینقدر کامل و عمیق دوستت دارم که حتی از مرگ هم نمی ترسم.. دلم می خواهد قبول کنی که هر لحظه ی من با نام تو , سیمای عاشقانه ی تو و نگاه مشتاق تو انباشته ام. و حالا به یاد بیاور که یک دختر کوچولو , در آن سوی سرزمین تو , به خاطر تو بیقرار است , دلش اشک می ریزد و لب هایش مجبور به لبخند زدن است. به یاد بیاور که تو تمام زندگی دختری هستی که در تمام وجودش عشق تو موج می زند و اوج می گیرد.....

مریم"


ادامه دارد

Maziar_69
07-09-2009, 00:29
نامه هایی که برای هم می دادیم هر روز پر شورتر می شد.
احساس می کردم که کلمات عجیب و بیگانه ای در نامه ها به کار می بریم که تا آن زمان برایمان ناشناس و بیگانه بود. این کلمات مخصوص عاشق ترین عشاق بودند..
تا انسانی چون ما عاشق نشود نمی تواند در ذهن خود چنین کلماتی را پیدا کند و آن را از اعماق ضمیر خود بیرون بکشد و تقدیم معشوق خود نماید. فرخ در یکی از نامه هایش نوشته بود:

"مریم! مریم عزیزم! چه کلمات عجیبی در نامه های خود به کار می گیری. انگار از هر کدام صدای فریاد عشق بیرون می آید. کلمات تو غوغا انگیزند. فریاد می کشند , التماس می کنند , حتی اشک می ریزند..."
برایش نوشتم:
" فرخ! فرخ نازم! بی گمان این کلمات , زاییده و مخلوق عشق تو هستند! من بارور کلماتی هستم که تا دو ماه پیش از وجودشان کاملا بی خبر بودم , یا اگر آنها را بر حسب تصادف می دیدم , هرگز نمی شناختمشان.. و این چشمان سیاه و نگاه قشنگ تو بود که مرا با این مخلوقات عزیز خداوند آشنا کرد. حالا همیشه و هر لحظه از لحظات عاشقانه ام در این کلمات جاریست.
راستی مگر عیبی دارد که مشتاقانه در لابلای کلمات فریاد بکشم , التماس کنم , هر کلمه را با اشک چشمانم آغشته کنم , چون جواهر فروشی جواهر کلمات عاشقانه ام را گرد گیری کنم , آه بزنم و در ویترین نامه هایم بگذارم تا چشمان مریم کش تو عزیزم آنها را ببیند , حفظ کند , و دلش برای تنهایی غمبار مریمش تنگ شود...."

حالا دیگر برنامه ی روزانه ی من از دو قسمت مجزا تشکیل شده بود.. قسمتی اختصاص به نامه نوشتن برای فرخ عزیزم داشت و قسمتی به تجسم واقعیت روزی که یک بار دیگر خودم را در آغوش گرم فرخ پنهان کنم و فریاد بزنم: عزیزم! عزیزم! مرا دریاب! مرا دریاب!

مادرم هرگز از خرید اسباب عروسی ام غافل نمی شد. روزی دو سه بار با سماجت عجیبی برای خرید از خانه خارج می شد. با خاله ها و عمه هایم درباره ی خرید کوچکترین اثاثیه جهیزیه ام ساعت ها بحث و مشاوره می کرد.. گاهی آنقدر در به کرسی نشاندن سلیقه ها و عقاید شخصی خود سماجت می کرد که کار به داد و فریاد و عصبانیت می کشید و من دورادور , همانطور که به بحث داغ مادرم گوش می دادم از خودم می پرسیدم: چرا مادرم اینقدر خودش را درگیر و دار این مباحثه ها به تله می اندازد؟... مگر نمی تواند خودش هر چه می خواهد بدون مشورت با دیگران بخرد و به خانه بیاورد؟ اما وقتی خوب دقیق می شدم , می دیدیم که مادرم بالاترین و عمیق ترین لذت ها را از این مباحثه های طولانی می گیرد.. شاید او با به راه انداختن این بحث های طولانی , لحظاتی به گذشته ها , به روزهایی که عاشقانه در تدارک عروسی با پدرم بود , باز می گشت و من نمی خواستم با دخالت های خود , این لذت را از او بگیرم. پدرم گاه عصبانی می شد و بی حوصله فریاد می زد:
- زن بس کن! چرا تمومش نمی کنی؟
مادرم ناگهان به دیوار تکیه می داد و در حالیکه دانه های درشت اشک از چشمانش به آرامی می ریخت می گفت:
- سرهنگ! سرهنگ! چرا نمی گذاری آنطور که دلم می خواد برای دختر کوچولوم خرید بکنم؟
پدرم همیشه در برابر اشک های مادرم به سرعت نرم و خمیر می شد و پرچم تسلیم را بر می افراشت..
- باشه عزیزم! هرجور تو میخوایی... هر جور دلت می خواد.
آن وقت باز دوباره بحث های طولانی آغاز می شد و من در حالیکه شرم دخترانه ام را نمی توانستم بپوشانم شاهد خرید های شیرین عروسی بودم.. تختخواب چوب گردو , کمد چهار در , میز و صندلی آرایش .... پدرم با سخاوت آخرین اندوخته هایش را از بانک بیرون می کشید و آن را در دست مادرم می گذاشت..
- بگیر! این دیگه آخرین موجودیم بود! دیگه از من پول نخواه!
مادرم در سکوت پول را می گرفت و بلافاصله برای خرید های تازه نقشه می کشید... یکروز , وقتی پدرم دراتاق نشیمن مشغول نوشتن ارقام موجودی بانکی خودش بود , ناگهان دچار هیجان شدم. او را از پشت بغل زدم و گریه کنان گفتم:
- پدر! پدر! از تو خجالت می کشم.
پدر مرا محکم چون زمان هایی که هفت هشت ساله و کوچک بودم در میان بازوان خود فشرد..
- نه پدرم! حاصل تموم زندگیم شما بچه هام هستین. مگر من برای کی اینقدر زحمت کشیدم؟ تو بیابونا , تو مرزای دور , تو کوه و کمر , به خاطر کی اینقدر دویدم؟
من پدرم را خیلی خوب می شناختم.. او افسر شریفی بود که هرگز تسلیم وسوسه های شیطانی نشده بود.. او آنقدر به شرف سربازی خود مومن و معتقد بود که هرگز شیطان هم جرات نزدیک شدن به او را به خود نمی دید. حقوقش دقیقا حساب داشت. بی جهت خرج نمی کرد. از بدهکاری می ترسید و مادرم با دقت زندگی ما را آنطور می چرخانید که اغلب همسایگان حتی قوم و خویشان ما درباره ی ثروت سرشار و باد آورده ی! پدر پچ پچ می کردند. اما من و مادرم خوب می دانستیم که چگونه زندگی ما در مسیر آرام و صداقت آمیزی می چرخد و پیش می رود..

مادرم با تعجب به من و پدرم که هر دو اشک می ریختیم و عاشقانه یکدیگر را بغل زده بودیم نگاه کرد و بعد با قرولند همیشگی فریاد زد:
- آهای! پدر و دختر چه خبرتونه؟ چی شده؟ باز نمی دونم چی چی شده که دیگ احساسات پدر و دختر به جوش اومده!
من از آغوش پدر به سینه ی مادر آویختم..
- مادر! مادر! بابا همه ی پس اندازشو برای جهیزیه ی من به تو داده! آخه من خجالت می کشم..
مادرم به پدرم نگاه کرد که داشت از زیر شیشه ی عینک اشک هایش را می گرفت. بعد ناگهان مرا تنگ در آغوش گرفت..
- دخترم ! دخترم! من همیشه به وجود پدرت افتخار می کردم. می بینی. می بینی که من حق داشتم..
پدر در حالیکه سعی می کرد بخندد دوباره به طرف من و مادرم امد و ناگهان هر دوی ما را در آغوش گرفت و به خود فشرد..
در آن لحظه ی خدایی اگر کسی سرزده به خانه ی ما می آمد قسم می خورم از دیدن این پیوستگی خدایی , از تماشای این منظره ی عجیب که یک کوره آتش و یک دریای طوفانی احساس بود , ساعت ها می گریست. در این لحظه من از داشتن چنین پدر و مادر مهربانی , آنچنان سرشار از غرور وافتخار بودم که می خواستم با همه ی قدرت فریاد بزنم..
خدایا! خدایا! این پدر و مادر خوبو از من مگیر.. آه که آن منظره و آن لحظه دیگر تکرار نشد. اما من آنقدر از آن لحظه خود را انباشتم که برای تمامی عمرم کافیست...

ادامه دارد

Maziar_69
07-09-2009, 21:00
دیگر چیزی به آخرین روزهای تابستان و نخستین روزهای پاییز نمانده بود. باد تند و معطر پاییز در انبوه برگ های درختان چنار خیابان شمیران تهران ولوله می انداخت و در موزیک غم انگیز قار قار کلاغان شامگاه , برگ های مرده , ناله کنان از سینه ی مادر کنده می شدند.. بوی غم پاییز شهر را در چنگ خود گرفته بود. من بی اختیار می گریستم و احساس می کردم پاییز مثل همیشه تعادل و قرار روحی ام را زیر پاهای ویرانگر خود مچاله کرده است.. گاه به نظرم می رسید که فرخ برای همیشه مرا فراموش کرده و من از غصه چنان لاغر و تکیده شده ام که چون برگ های خشکیده آماده ی ریزش از سینه ی درخت حیات شده ام.
آن وقت برای فرخ نوشتم:
" فرخ! فرخ! حالا که لحظه ی دیدارمان بیش از هر زمان دیگر به ما نزدیک تر است , من بیش از همیشه ناامید و غمگینم و می خواهم بمیرم. نمیدانم چرا؟.. شاید می ترسم وقتی تو در برابر من قرار می گیری دیگر آن نگاه پرشور , آن صداقت محض , آن خلوص و پاکی عشق خداییمان از چشمان قشنگ و نگاه تو گریخته باشد.نه اگر چنین خبر شومی را در چشمانت بخوانم همانجا چون مرغ سرکنده ای با چند حرکت کوتاه جلویت پرپر می زنم و می میرم
تو را به خدا اگر از من , از ناله های عاشقانه ام خسته شده ای و دیگر مرا دوست نداری هرگز به دیدارم میا.. من طاقت بیگانگی ندارم.

مریم بدبخت تو"

و فرخ با خشم درمانده ای می نوشت:
"بس کن عزیزم! داری با این حرف ها مرا دیوانه می کنی حالا که تنها چند روز به دیدارمان مانده , تو شوم و بد اخلاق شده ای.. تو را به خدا مگذار همه ی امیدها آرزوهای سرخ و زیبای جوانی ام در پنجه ی سرد کلمات غم انگیز تو به سیاهی بپیوندد.

فرخ دیوانه ی تو"

یک روز به تقویم نگاه کردم و دیدم تنها پنج روز به آمدن فرخ باقی مانده است.. در خانه مان همه چیز تند و سریع و غوغا انگیزبود... مادرم به هر طرف می دوید , پدرم با دقت همه چیز را بازرسی می کرد و آخرین مکاتباتش را با دوست قدیمی اش "خان" درباره ی محل برگزاری جشن و سایر مسائلی که فقط بزرگترها در اینجور مواقع از آن صحبت می دارند , انجام می داد. و من پشت پنجره , در انتظار آن لحظه ای بودم که فرخ با آن قد و بالای مردانه , چشمان درشت میشی و موهای افشان در برابرم دست ها را به طرفین باز کرده و می گوید:
- مریم! مریم! مریم!
یک هفته پیش فرخ برایم نوشته بود:
" مریم عزیز دلم! پدرم برای شرکت در انتخابات انجمن شهر که متاسفانه درست روز اول مهر ماه است , باید در مشهد حضور داشته باشد و من از پدر اجازه گرفتم برای اینکه پیش تو ناز دلم بدقول درنیایم , با اتومبیل پدر به تهران حرکت کنم و پدر روز سوم مهر با هواپیما عازم تهران شود.. بنابراین من از راه شمال و خط کناره تنها و به امید آن لحظه ی پر انفجار دیدار به طرف تهرانی که حالا معبد و پرستشگاه من است , حرکت می کنم.. امیدوارم سپیده ی صبح شنبه زنگ در خانه تان را به صدا درآورم! دلم میخواد خودم تو را مثل روزهایی که اینجا , در مشهد پیش ما بودی با بال های نرم بوسه از خواب بیدارت کنم..

دیوانه ی تو فرخ"

برایش نوشتم:
"فرخ عزیز من! مهربان ترین موجود و مخلوق خداوند! مرد جذاب من! تو چقدر نازی! تو هنوز هم همانطور مهربونی! وقتی نامه ات را خواندم , سرتاسر نامه حتی مرکبی را که از خودکار تو روی کاغذ کشیده شده بود به یاد تو نوشیدم. انگار این نامه ی تو جان تازه ای در پیکر مرده و پاییز زده ام ریخت.. زنده شدم , چشمانم را به روی آبی آسمان گشودم و به خودم گفتم:
خوب مریم! دیگر گریه و زاری بس است.. فرخ عزیز تو دارد می آید.. روزهای تلخ جدایی به گورستان متروک جدایی ها می روند و تو را از چنگال سرد و خزانی این لحظه ها جدا می کنند... میدانی فرخ! دعا کن آن لحظه ای که تو را می بینم نمیرم!
راستی فرخ زیبای من! اگر سرم داد نمی کشی , مرا دیوانه و غیر عادی نمی خوانی , می خواهم پیشنهادی بکنم.. قبلا باید بگویم که در این یکی مورد چندان اعتباری برای قضاوت قائل نیستم.. من تصمیم گرفته ام با اتومبیل بابا , ساعت پنج صبح به طرف جاده آبعلی حرکت کنم.. خودم تنهای تنها می آیم. من نمی توانم وقتی تو وارد خانه مان می شوی پیش روی مامان و بابا جلوی خودم را بگیرم و تو را در دنیای بوسه ام غرق نکنم... نه! اینطوری دیوانه می شوم دیوانگی می کنم... نه! خواهش می کنم بگذار همین یک کار را به میل خودم بکنم.. ما دخترا آنقدر در قید و بند شما مردها هستیم که در ابراز احساسمان کوچکترین ابتکاری نمی توانیم به خرج بدهیم.. ولی عشق تو مرا آنقدر جسور و دیوانه کرده که هر کاری بخواهم می کنم. دلم می خواهد طوری حرکت کنم که ساعت شش صبح در بلندی قشنگ و خنک امام زاده هاشم تو را ببینم که مثل شاهزاده ها به سوی پایتخت می رانی.. من اینجا کنار اتومبیل بابا منتظرت هستم. خواهش می کنم از نصیحت و اینجور حرف ها جدا پرهیز کن. چون اوامر آن شاهزاده ی نجیب و مهربان را در این مورد ناچارا اطاعت نمی کنم.

دیوانه ترین عاشق روی زمین - مریم"

می دانستم که دیگر برای فرخ امکان پاسخ هم وجود ندارد. او زودتر از پاسخ نامه ی من به تهران می رسید. این فکر که شخصا و به تنهایی به استقبال فرخ بروم و در آن نقطه ی مرتفع کوهستانی به گردنش بیاویزم و یک بار دیگر با همه ی قدرت فریاد بزنم: فرخ دوستت دارم , مرا به طرز شگفت انگیزی به هیجان آورده بود.. نمی دانستم آیا مادرم را می توانم با نقشه ی خود همراه کنم یا نه؟ وقتی مادرم فهمید که چه نقشه ی عجیبی کشیده ام , چیزی نمانده بود که به قول خودش پس بیفتد. اما وقتی سرانجام روی پاهایش افتادم و بوسیدم , دستی به موهایم کشید و گفت:
- خیلی خوب دخترم! شاید طرز عشق بازی و اینجور حرف ها در دوره ی شما کاملا تغییر کرده باشد. من نمی دانم چی پیش می آید ولی خوب می فهمم که پدرت فوق العاده عصبانی میشه. پس بهتره در این مورد با پدرت حرفی نزنی! تو خودت صبح زود سویچ اتومبیل را بردار و برو! خدا پشت و پناهت!
خیالم راحته که هیچ مزاحمی این موقع صبح بیدار نیس که دختر ناز منو اذیت کنه. یک مرتبه تو همین موقع من یک تنه به دهی که پدرت رئیس پاسگاهش بود رفتم! خداحافظت مادر!

ادامه دارد

saeed_h1369
07-09-2009, 22:05
جونه هر کی دوس داری هیچ کدومو نکش خواهش میکنم ما طاقتشو نداریم :دی
میدونم یکیشون میمیره

Maziar_69
07-09-2009, 22:39
والا من خودم هنوز نمی دونم چی میشه . :دی
سارا برام تیکه تیکه میفرسته من تایپ میکنم. :دی

mahdis_apex
07-09-2009, 23:13
نه فکر نکنم بمیرن.
فکر کنم قراره یه بلایی سر یه کدومشون بیاد!

Maziar_69
08-09-2009, 01:16
اگه منظورتون این دیداره توی جاده هست که باید بگم نه.
هر دو سالم میمونن.
ادامه ی داستان رو در برنامه ی بعد خواهید دید. :دی

Maziar_69
08-09-2009, 13:43
ساعت پنج صبح بود که به آرامی اتومبیل پدرم را از گاراژ بیرون کشیدم. عبدل مستخدم جوان ما که حالا مرا هم درد و شریک احساس خود می دید برای اینکه پدرم از خواب بیدار نشود و من بی دردسر با اتومبیل از خانه بیرون بیایم , بیچاره عرق ریزان اتومبیل را با هول از گاراژ به داخل خیابان کشید... این روستایی عاشق چقدر مهربان و همدل بود. انگار برای خودش زحمت می کشید..
اتومبیل من در آن سپیده دم پاییزی که هوا هنوز نیمه تاریک بود , به سرعت سینه ی خنک هوا را می شکافت و پیش می رفت. من آنقدر در نشئه ی این دیدار و استقبال غیر عادی غرق بودم که کوچکترین توجهی به به آرایش خود نداشتم. شاید هم کمی مضحک شده بودم. اما برای من , هدف , این استقبال غیر عادی بود.. وقتی از عمق دره ی آبعلی اتومبیل را به طرف سربالایی امام زاده هاشم به حرکت انداختم , هنوز چراغ های هتل آبعلی روشن بود و نور کمرنگ چراغ ها از میان مه نازک صبحگاهی دیده می شد..
هر قدر بالاتر می رفتم هوای روی جاده صاف تر و در عوض آسمان کوهستان ابری تر می شد.. حالا دانه های ریز باران پاییزی روی شیشه ضرب گرفته بود.. صدای گرم و غم انگیز یک خواننده از رادیو اتومبیل به گویم می ریخت
"شبان کوچک من
بازگرد! "
و من در ته دل با او هم آواز شده بودم:
ای شبان کوچک من
بازگرد!
وقتی نمای گنبد گچی امام زاده هاشم در چشمم نشست , ناگهان اتومبیل فرخ را دیدم که از پیچ جاده خم شد , گذشت و مستقیما به طرف من سرازیر شد.. در یک لحظه اتومبیل را متوقف کردم و خود را از در اتومبیل به خارج انداختم.. باران ریز همچنان می بارید و آسفالت جاده خیس بود..
همین که اتومبیل من متوقف شد , ناگهان از دور دیدم که اتومبیل فرخ نیز با ترمز شدیدی کنار جاده توقف کرد و فرخ نازنین من از اتومبیل بیرون آمد.. حالا ما بیشتر از پانصد متر با هم فاصله داشتیم.. من ناگهان از ته دل , در آن سکوت مقدس صبحگاه , با همه ی قدرت و کشیدگی صدا فریاد زدم:
- فر...خ...
صدای من در پیچ کوهستان منعکس شد...
فرخ خوشگل و ناز من که در متن تاریک و تیره ی ابرهای کوهستان چون خدایان مقدس و پرشکوه بود , در حالیکه او نیز به طرف من می دوید فریاد زد:
- مر....یم...
و در آن لحظه , هر دو , در حالیکه باد موهایمان را می کشید و باران چشمانمان را می بست , در آن جاده ی خلوت کوهستان و در پناه فضای مقدس آرامگاه یک روحانی به سوی هم می دویدیم و فریاد می کشیدیم...
- فر...خ...مر...یم...فر...خ...مر...یم. ..فرخ...مریم...
دانه های درشت اشک های گرم ما با نم سرد باران در هم می آمیخت , پاهایمان در رطوبت فرو می رفت و باد هیاهوی عاشقانه ی ما را در هم می ریخت.. و ناگهان ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و دیگر نه باران بود , نه باد , نه صبحگاه , نه شب , نه هیچ چیز! ما دو نفر , در آن سپیده ی صبح و در آن متن باران چون یک سمفونی داغ در هم ریخته بودیم.. نه! یکی شده بودیم..
ما چون دو کبوتر عاشق به هم نوک می زدیم , چون شعله های آتش از سینه ی هم بالا می رفتیم و چون امواج دریا بر روی هم پنجه ی خشم می کشیدیم...
عشق همیشه یک سویش از خشونت مایه می گیرد و ما گاه آنقدر در تب و تاب عشق می سوختیم که ناگهان بی تاب می شدیم و با خشونت بر سر هم داد می کشیدیم...
- فرخ! فرخ! دیگه دوستت ندارم!
- خیلی هم خوشحالم که از وشگون های تو راحت می شم!
- پس دیگه واسه چی معطلی! مگه در خونه را نمی دونی؟
فرخ مقابلم می ایستاد , لحظه ای با آن چشمان درشت و غمگینش که همیشه طعم اشک می داد به من نگاه می کرد و سرش را روی سینه ام می فشرد و می گفت:
- در خونه ی من اینجاست! اینجا خونه ی عشق و زندگی منه! من هیچوقت از خونه ی خودم بیرون نمی رم! فهمیدی؟!...
آن وقت من سر قشنگ و موهای سیاه و بلندش را در بوسه های خود غرق می کردم...

"خان" , فردای آن روز با هواپیما وارد تهران شد. من و فرخ و پدر و مادرم چون یک خانواده ی خوشبخت به فرودگاه رفتیم. پدر و مادرم فرخ را چون فرزندی عزیز و دردانه تر و خشک می کردند. آنها به قدری در نشان دادن علاقه به فرخ افراط می کردند که من حسادت می کردم..
- فرخ! من به تو حسودیم میشه! آخه چرا اینقدر تو را لوس می کنن!
- برای اینکه من خودم خوبم. مثل تو سرتق نیستم!
- بس کن پسر! اون چشمان سیاهتو با ناخنام در می آرم ها!..
- اینو کاملا میدونم چون من با یه گربه ی ملوس و شیطون نامزد شدم...
و من از خوشحالی چون گربه های ملوس چهار دست و پا به طرف سینه ی فرخ خیز برمی داشتم و میو میکشیدم.

وقتی "خان" از در مخصوص مسافرین داخلی خارج شد , من با گستاخی و جسارت عجیبی که شاید ناشی از شیفتگی عاشقانه ام بود , خودم را به گردن خان آویختم.
آه که این مرد بلند قد و موثر , چقدر مهربان بود.. چشمانش از شادی برق مخصوصی می زد و مرتبا مرا بغل می کرد و می بوسید و مرا دخترم , دخترم صدا می زد. او آنقدر مرا دوست داشت , آنقدر متوجه من بود که انگار فرخ را فراموش کرده بود. حالا نوبت فرخ بود که به من حسودیش بشود.
- هی خیلی خودتو واسه بابام لوس کردی! دختری که نامزد داره , نباید اینقدر خودشو برای مرد دیگه لوس بکنه!
- خوبه! خوبه! میدونم این حرف ها را از روی حسودی می زنی!
خوب عزیزم هرچی عوض داره گله نداره. تو پدر و مادر منو ازم گرفتی منم پدر تو را... موافقی؟
چون روزهای نامزدی , من و فرخ هیچگونه دخالتی در کارها نداشتیم... من و فرخ از صبح تا نیمه های شب سوار اتومبیل پدر فرخ گردشگاه ها , تریاها , دنسینگ ها , سینماها و خلاصه هر جا که دو جوان عاشق , دو کبوتر دیوانه و شوریده می توانند در تهران سراغ کنند , سراغ می کردیم و سر می زدیم.. احساس می کردم در اطراف ما هاله های نور و رنگ پیوسته در حرکت است. صدای موزیک مخصوص کولی ها در گوشمان می ریخت.. مردم به ما و دیوانگی هایمان لبخند دوستانه می زدند. دخترها و پسرهای عاشق , شوریدگی های ما را با نگاه تحسین آمیزشان رنگ می دادند و گارسون های مودب , چون دایه های مهربانی به ما می رسیدند.. ما روی هر میز مقدار زیادی سفارش می دادیم...
- من یه ساندویچ مغز می خوام , یه بستنی , یه قهوه , یه....
- چه خبرته مریم! می خوای نامزدت رو ورشکست کنی؟! مگه من یه دیپلمه ی بیکار بیشترم؟
- بسیار خوب خسیس! قهوه و بستنی را حذف می کنم ولی ساندویچ حتما باید بیارن!
هر دو می خندیدیم. گارسون می خندید و فرخ دو برابر آنچه خواسته بودم سفارش می داد و بعد من با حیرت دست فرخ را می گرفتم و می گفتم:
- عزیزم می بینی! عشق اشتهای منو باز کرده تموم غذای روزانه مونو یه وعده می خورم! راستی فرخ تو چی میگی؟ نمی ترسی خیکی بشم؟ راستی اگه خیکی بشم بازم دوستم داری؟
فرخ در سکوت قشنگ و رویائیش دست ها را زیر چانه می زد و به من نگاه میکرد و بعد می گفت:
- ولی تو نمیدونی که این اشتهای فراوان , منو به عشق تو مطمئن کرده. هر قدر بیشتر بخوری میفهمم بیشتر عاشق منی!
- پس عزیزم بگو برام یه ساندویچ ژامبون هم بیارن!

روزهای ما روشن بود. یک تیکه آفتاب بود.. خورشید بود.. و گاه هم آنقدر شاعرانه و لطیف بود که در میان آفتاب درخشان روز , نخ های بلورین باران در چشمان عاشق ما می بارید...

ادامه دارد

Maziar_69
09-09-2009, 13:43
عروسی ما بنا به یک سنت نظامی در باشگاه افسران پایتخت برگزار شد. پدرم روی باشگاه و همکارانش تعصب خاصی داشت و می گفت: دلم می خواهد عروسی آخرین دخترم هم در این باشگاه که خانه و زندگی روزهای خدمتم بوده برگزار کنم و ما همه به خاطر پدر خوبم که از شادی عروسی دخترش در آسمانها پرواز می کرد قبول کردیم..
وقتی مادرم مرا صدا زد و گفت: مریم جان! شب همین جمعه عروسیته!... ناگهان مثل آدم های برق گرفته در جا خشکم زد...
- چی؟... چی گفتی مادر؟
مادرم با نگاه عجیبی در من خیره شد و گفت:
- مگه حرف بدی زدم؟ شب همین جمعه عروسیته!
ناگهان با صدای بلند گریه را سر دادم و خودم را در آغوش مادرم انداختم
- مادر! مادر! شب ... همین .. جمعه... عروسیمه؟!
مادر مرا محکم در آغوش گرم و در سینه ی چاق و مهربانش فرو برد و در حالیکه او هم بغض کرده بود و اشک می ریخت گفت:
- بله مادر! شب... همین ... جمعه ... عروسیته!
دوباره از هم جدا شدیم و در چشمان هم فرو رفتیم.. در اوج خوشحالی... غم وداع مادر و دختر , هر دو ما را در مشت خود فشرده بود... احساس می کردم قلبم از کار باز ایستاده و چیزی سنگین , گوشت نرم و لطیفش را می فشارد...
- مادر! مادر از جان بهترم! مادر مهربانم! یعنی من و تو از هم جدا می شیم!
- بله مادر! دیگه من و پدرت تنهای تنها می مونیم! همه رفتن ... همه...
دلم سوخت... نفسم بند آمده بود... مادرم چقدر کوچک و حقیر و درمانده بود. احساس کردم که چقدر این جدایی برای آن دو موجود خوب و مهربان سخت و دردناک است...
از خودم پرسیدم چرا من تا آن لحظه به تنهایی روزهای فراوان آنها فکر نکرده بودم... آه که ما چقدر خودخواه و مغروریم. وقتی اولین فرزند از خانه جدا می شود , فرزندان دیگر به سرعت جای آنها را پر می کنند اما وقتی آخرین فرزند از خانه خارج می شود همه ی امیدها , همه ی رنگ ها و روشنایی های زندگی را در چشمان پدر و مادر می شکنند و تاریک می کنند... آنها ناگهان احساس تنهایی , مرگ و خداحافظی می کنند! از خود می پرسند دیگر چه وظیفه ای داریم؟! هیچ! شاخه های زندگی مان قطع شد و ما هم به زودی در عمق زندگی دفن و خاموش می شویم... روزها چون دو روح سرگردان در اتاق ها راه می روند... از بچه هایشان حرف می زنند... از روزهایی که با شیطنت های خود عاصی شان می کردند. از روز عروسی , مدعوین , سر و صداها , دوستی ها و دشمنی ها ... و بعد دست آخر , آن دو پرنده ی پیر , در گوشه ای از اتاق کز می کنند. سرهای پیر و فرتوتشان را در هم فرو می برند و آرام آرام اشک می ریزند...
یک بار دیگر مادرم را وحشیانه در آغوش فشردم و گفتم:
- مادر! مادر! منو ببخش!
مادر مرا به آرامی مرا از خودش جدا کرد.
- عزیزم! تو هم یه روزی صاحب فرزند و عروس و دوماد میشی!...
انگار مادرم ناخودآگاه مرا به انتقام جبارانه ی روزگار وعده می داد...
- بله! بله مادر! اجازه میدین دستتون را ببوسم؟
مادر بی اختیار خودش را روی مبل انداخت و من زیر پایش زانو زدم و دست هایش را محکم به لبهایم چسباندم...

در همین لحظه پدرم داخل اتاق شد...
- آهای چه خبره.. باز که دیگ احساسات مادر و دختر به جوش اومده..
پدرم عینا همان جمله ای را به کار برد که مادرم گفته بود.
مادرم همانطور که نشسته بود , با هق هق گریه گفت:
- مریم کوچولو...ی...من...شب...همین...جم ه...عروسیشه!
پدرم به طرف ما پیش آمد. هر دوی ما را در آغوش گرفت و بعد با سر و صدا , مثل اینکه می خواست به خودش هم دلداری بدهد گفت:
- بس کنید! خجالت بکشین! مگر آدم در روزهای شادی گریه هم می کند؟... شکون نداره. زود پاشین بریم یه کمی بگردیم. فرخ و خان امشب یه کارائی دارن که دیر می آن... بذارین مثل همیشه سه تایی یه گردش سرپل بکنیم.

تا شب عروسی بیش از سه روز وقت نداشتیم و کارها بیش از هر موقع دیگر متراکم بود.. حتی من و فرخ آنقدر غرق در خرید و کارهای دیگر بودیم که کمتر یکدیگر را می دیدم. یک شب قبل از عروسی , وقتی با مادرم به خانه برگشتم , فرخ کنار باغچه ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. مادرم مثل همیشه به سرعت ما را تنها گذاشت و من جلو رفتم..
- مریم!
- فرخ!
آن وقت بازوی مرا گرفت و به طرف خود کشید.
- عزیزم! دلم واقعا برات تنگ شده! اگه میدونستم جشن عروسی اینطور ما را از هم جدا می کنه , جشن نمی گرفتیم!
آنقدر در این کلام صفا و صداقت محض بود که بی اختیار به گردنش آویختم...
- عزیزم! عزیزم! ولی این آخرین روزهای جدائیه. اما از فردا شب دیگه همیشه پیش هم هستیم. مگه نه؟
فرخ با التهاب خاصی لبهایم را به دهان کشید و سکوت کرد..
مجلس عقد در حضور بزرگان و فامیل و در خونه ی خودمان برگزار شد. وقتی من از آرایشگاه و با تور سپید به خانه آمدم , فرخ جلوی در خانه قدم می زد. همین که مرا دید , به طرفم دوید , دستم را گرفت و مرا در پیاده شدن از اتومبیل کمک کرد و با اینکه از خواهرانم که با من به آرایشگاه آمده بودند خجالت می کشید , اما مرتبا زیر لب می گفت:
- خدای من! عروس کوچولوی من!
من به طرف فرخ برگشتم... آه خدایا... من همیشه او را در لباس اسپرت دیده بودم ولی حالا من با یک شاهزاده ی افسانه ای روبرو بودم.. پاپیون مشکی قشنگی او را زینت داده بود. لبخند بزرگی لب های خوش ترکیب و شیرینش را پوشانده بود. دستش را گرفتم و با هم وارد حیاط خانه شدیم.
مادرم جلوی در با دود و عطر آشنا و مطبوع اسپند از من و فرخ استقبال کرد.. پدرم و خان با نگاه های پرنشاطی که آمیخته به اشک بود , جلوی در ساختمان ایستاده و آنقدر محو تماشای ساخته های خودشان بودند که حتی فراموش کردند چیزی بگویند...
- آه پدر! تو به فرخ تبریک نمی گی؟
- آه پدر! تو به مریم تبریک نمی گی؟
هر دو پدر ها دست به گردن ما انداختند , ما را به خود فشردند و پدرم گفت:
- خوب! حالا موقعشه که برین اتاق مخصوص عقد. آخوند تا ده دقیقه دیگه میرسه..
من و فرخ از خدا جای خلوتی می خواستیم. با شتاب و درمیان متلک های دوستانه ی خواهرانم به داخل اتاق عقد رفتیم و خود را از نگاه های کنایه آمیز و شوخ آنها پنهان کردیم.. داخل اتاق , سفره ی عقد , طبق سنت های پدرانمان , چیده شده بود.. من از آن همه رنگ , از آن همه لطف , از اینکه می دیدم نان سنگک ر این برکت خداوند در روی زمین در کنار نور و روشنایی که امید همه ی انسان ها طی سالیان تاریک زندگی است کنار هم جمع شده اند , به هیجان آمدم و ناگهان به طرف فرخ برگشتم..
- عزیزم! داره سرم گیج میره! دستمو بگیر!
فرخ وحشت زده پرسید:
چی شده عزیزم.. چی شد؟
- هیچی! من کاملا به هیجان اومدم.
بعد فرخ روی صندلی نشست و مرا روی پایش نشاند.. به آرامی بوسه ای از لب هایم برداشت و بعد در حالیکه دست هایم را گرفته بود , گفت:
- هیچ اشتباهی در کار نیست؟
گونه ام را به گونه ی تب کرده اش فشردم.
- نه! نه عزیزم! ما کاملا دیوونه ی هم هستیم!
- عشق چشم های ما رو کور نکرده؟
- خدا کنه! خدا کنه فقط عشق چشم های ما رو کور کرده باشه.
- تو واقعا با مردی که از ته دل می خواستی به حجله میری؟
- بله! بله عزیزم... ولی...تو؟... تو چطور؟
فرخ لبهای مرا با بوسه ای در هم فشرد و بعد روی سفره ی عقد خم شد , کلام خدا را برداشت , بوسید و گفت:
- قسم می خورم..
آن وقت ناگهان از باغ چشمان قشنگش باران یکسره سرازیر شد. من خودم را روی پاهایش انداختم و او را بغل زدم..
- فرخ! فرخ!
و صدای او را که در بغض شکسته شده بود شنیدم:
- مادرم... مادرم کاش اونم زنده بود..
هر دو لحظاتی که هرگز نفهمیدیم چگونه گذشت , سکوت کرده بودیم.. گویی در آن شکوه و شوکت عروسی , حرکت لطیف و نرم یک موجودی , یک پروانه ی رنگین را در فضای اتاق احساس می کردیم..
- بچه ها! آماده باشین! آخوند اومده..
ناگهان صدای در بلند شد..
فرخ هراسان از جا بلند شد..
- چشم آقاجان.
بعد به طرفم برگشت و با شور خاصی گفت:
- دلم می خواد قبلا به من بله بگی نکنه جلو پدر و مادرت خجالت بکشی!
من پاهایم را جفت کردم و گفتم:
- بفرمایید قربان.
- آیا حاضرید به همسری فرخ , دیپلمه ی بیکار , که تکلیف آینده ی او روشن نیست , باید به سربازی برود , و هزار جور دردسر دیگه دارد دربیایید؟
- عزیزم! عزیزم! بله.. بله!
- خوب پس معطل چی هستید؟ چرا شوهرتان را که از این به بعد ارباب و صاحب اختیار شماست نمی بوسید؟
- چشم قربان.. می بوسم...
وقتی لب هایمان روی هم افتاد , من احساس کردم از تونلی گرم و داغ , به سرعت نور می گذرم.. صدا های عجیب و بیگانه ای می شنوم.. سرزمین های عالم را زیر پا می گذارم و بعد ناگهان در آغوش یک مرد آرام می گیرم.. در آغوش فرخ..
سر و صدای پدر و مادرم از پشت در , ما را از این لحظه ی پرشکوه جدا کرد. خطبه ی عقد جاری شد و من در میان گل و کف زدن های پرشور و صدای مبارک باد , زیباترین و مهربان ترین پسر عالم را به شوهری قبول کردم.. آه که از این پس مرا با نام شیرین "بانو" و "مردم" را با نام پرشکوه "آقا" صدا میزنند...

ادامه دارد

ssaraa
22-09-2009, 15:50
مازیار کجایی؟.............میدونی چند وقته رمان و اپ نکردی!؟
بابا بچه ها منتظرن..............مثل اینکه این رمانه طلسم شده

Maziar_69
28-09-2009, 12:19
سلام.
من که گفتم دانشگاه اومدم.
الانم تهران نیستم که.
فقط آخر هفته میام و دوباره میرم.

به خدا سرم خیلی شلوغه.
تو همین سایت هم فقط 2 روز یک بار میام.

ssaraa
30-09-2009, 10:13
سلام.
من که گفتم دانشگاه اومدم.
الانم تهران نیستم که.
فقط آخر هفته میام و دوباره میرم.

به خدا سرم خیلی شلوغه.
تو همین سایت هم فقط 2 روز یک بار میام.
بابا بچه ها چه گناهی کردن
یک فکری براش بکن لطفا
حیف این رمانه

f.kh0511
14-11-2009, 16:38
بچه ها خواهشن بياين بقيه اش رو بزارين داستان تازه جالب شده بووود:41:

nazila637
01-01-2013, 14:21
دو ساعت بعد منو فرخ شانه به شانه هم در حالیکه پدرومادرم و خان پدر فرخ از فرط شادی کبود شده و در کنار ما راه می رفتند وارد سالن بزرگ باشگاه افسران شدیم مدعویان با کف زدن های شادی امیزشان از ما استقبال کردند و همه جا این جملات بگوشم می خورد
واه چقدر بچه ان..........چقدر نازن.....
عروس کوچولو را قربان
ماشالله شادوماد کوچولو
منو فرخ در لباس عروس و دامادی درخشندگی خاصی پیدا کرده بودیم من لباس سپید عروسی که تازه برجستگی تازه رس سینه ام را زیر نور خوشرنگ چهل چراغها نمایش میداد پوشیده بودم موهایم را از پیشانی به بالا زده بودند ولی موهای پشت سرم ازاد بود و روی شانه ام ریخته بود چهره فرخ در لباس تیره مثل یک تیکه الماس می درخشید موهایش اندکی روی پیشانی ریخته بود چشمان سیاه و درشتش که با شرم دخترانه ای خوابیده بود دختران همکلاسی ام را که به ان جشن دعوت داشتند دیوانه کرده بود
ما در اطراف سالن و برای ادای احترام بمدعویان و فامیل حرکت می کردیم و مادرم و زنان پیر فامیل صدها سکه و بارانی از نقل بر سرورویمان ریختند
صدای گرم خواننده شور موسیقی صداقت کلمات بهت امیز عطر موهای فرخ و رنگ چشمانش زیر پای من شیرین و عسلی بود هزاران باغ و هزاران بوته گل سرخ در چشمان مشتاق من می شکستند نمیدانم خواب بودم یا در بیداری که ان همه رنگ انهمه سرود انهمه امواج اثیری را در درون خود جاری می دیدم گوئی بر فراز سرم شهابهای رنگین اتش بازی پر شوری راه انداخته بودند همه جا پیام بود صحبت بود پیکهای شادی بودند که حرکت می کردند و خبر این عشق این افسانه ای ترین عشقها را بسوی فرشتگان می بردند فرشتگان نامرئی در زمین دلم بذر شادی می افشاندند و دانه ها در یک لحظه بلند می شدند شکوفه می زدند و باغ باغ گل به اطرافم می ریختند دست گرم خورشید مرا لمس می کرد نگاه غمناک و مهربان ماه بمن سلام می گفت ستارگان در چشمانم می شکستند و در نیای بزرگ از میان همه مردمان و همه نسلهایی که امده بودند و میامدند دو انسان سوار بر تخت عروسی و در میان هلهله بی پایان زندگی بسوی دنیای واقعی زندگی دنیای زن و مرد حرکت می کردند وقتی چشمهایم را گشودم روی بسترم همه چیز بود حتی رنگ ملافه ها سرخ سرخ بود
وقتی سپیده دم چشمانم را گشودم ناگهان قلبم فرو ریخت و لرزش خفیفی در تنم نشست ان فرخ فرخ محبوبم کنار من در یک بستر خفته است تکان خوردم قلبم از هیجان عجیبی در استانه انفجار بود چشمانم از شادی گشاد شده بودند و می خواستم خود را با تمام قدرت بر سینه فرخ بکوبم اما بارامی روی بستر نشستم و به چهره ارام و خفته در ناز فرخ خیره شدم چشمانش بنرمی بر هم افتاده بود مژه های بلند و سیاهش چتر قشنگی روی صورتش زده بود لبهایش که گوئی از عطش بوسه های داغ شب شکاف خورده بود قصه عشق می گفت ناگهان زیر لب گفتم:
اه شوهر من شوهر من
از دیشب تا سپیده صبح راه طولانی نبود از من از صد باغ صد جاده صد شهر گذشته بودم در سرزمینهای ناشناخته لحظات سبز و شورانگیزی دیده بودم و حالا.........که من در خاکستری سپیده دم روی بستر نرم سپید عروسی نشسته و بچهره شوهرم خیره شده بودم دیگر موجود دیروز نبودم دختر نبودم از این پس مرا خانم صدا می کردند
بنرمی ادمی که از دریا می ترسد و برای اطمینان خاطر قدم بقدم در اب جلو می رود به زیر بستر خزیدم خود را بفرخ نزدیک کردم عطر پیکر فرخ نازم در ان سپیده دم قشنگ و خنک پائیزی مرا بدنبال رنگها و نیازها می برد و بعد مثل گنجشکی خودم را در اغوش گرم و حرارت مطبوع سینه برهنه فرخ پنهان کردم
فرخ فرخ
مریم مریم
بدجنس تو بیداری و چیزی نمی گی؟
عزیزم عزیزم من تمام شبو بیدار بودم
در اغوش گرم فرخ چرخی زدم و با لجاجت گفتم:
نه من قبول ندارم
چی رو قبول نداری عزیزم؟
اینکه امروز دیگه هیچکس به من نمیگه دختر
فرخ خندید و مرا میان بازوان کشیده و بلند خود فشرد و من فریاد زدم:
بدجنس بدجنس قبول ندارم می خوام باز هم بمن بگن دختر اگه کسی بمن بگه خانم خجالت می کشم اخه مگه من چی کردم که در یه شب کوتاه عنوان معصوم و اروم دختر را از دست بدم نه نمی خوام یالله.......یالله.........یه کاری بکن من می خوام همه بازم بمن بگن دختر
فرخ بصدای بلند خندید اه که در ان سپیده دم قشنگ پائیزی انگار عاشقترین پرندگان در باغ هستی جهان می خندیدند و از این شاخه به ان شاخه می پریدند
خان هر چه زودتر بلند بشین و صبحانه شوهرتونو اماده کنین شوهرتون خیلی گرسنشه
اوه او از این اورت ها نده که خریدار نداره اینجا سلف سرویسه
پس تو از اون زنای بدجنسی که شوهرشونو از گرسنگی می کشن
بله عزیزم کجاشو دیدی؟
پس منم می دونم با این زن چجور کنم شلاق......شلاق
انوقت فرخ حقیقتا لبهای مرا بضربات شلاق بوسه بست
اه خدایا بازی بازی بازی عشق در نخستین روز زندگی مشترک دخترکی تازه بالغ و پسری بیست ساله پایان ناپذیر بود
فرخ در حای که مرا در قلاب بازوان خود اسیر کرده بود گفت:
عزیزم می خوام خواهش بکنم
بفرمائید شاهزاده خوشگلم
که من صبحونه حاضر کنم
چی؟چی گفتی؟
ببین مریم این رسم همه ست که روز اول زندگی زن صبحانه شوهرش را به رختخواب می بره پس اگه تو این کارو بکنی ما هم مثل هم شدیم
تو نمی خواهی ما مثل همه باشیم نه؟
اره دلم می خواد وقتی پیر شدی و برای نوه هاتو قصه زندگیتو تعریف می کنی همه چیزات همه کارات با دیگرون فرق داشته باشه مثلا باد به غبغب بندازی و بگی بچه های من شوهرم فرخ انقدر عاشق و دیوانه من بود که صبح اولین روز زندگی مشترکمون خودش بلند شد و برام تو رختخواب صبحونه اورد چطوره...........
صدای تقه ای بدر ما را از بستر بیرون کشید صدای گرم مادرم بود که می گفت:
مریم صبحونتونو همینجا می خورین یا میائین پائین؟
وحشتزده سرم را در سینه برهنه و گرم فرخ فرو کردم
فرخ فرخ کمک کمک من از نگاه کردن به چشمان مامان و پاپا خجالت می کشم اونا پیش خودشون چی فکر می کنن؟
فرخ با صدای بلند و کشیده ای جواب داد:
مامان اولا سلام بعدشم مریم خجالتیه
از شما خجالت می کشه صبحونه را همینجا می خوریم
من فریاد زدم:
دروغ میگه مامان

nazila637
01-01-2013, 14:22
اونوقت مثل پرنده ای شاد در لباس بلند و سپید خواب از بستر پرواز کردم در را به روی مادرم گشودم و مادرم را که داشت می رفت عاشقانه در بر گرفتم
مامان مامان ببین دختر بیچاره ات دیگه یه زن شده خدایا
مادرم سرورویم را با بوسه های ابدار خود مرطوب کرد
مریم مریم جون من انشالله خوبخت بشی برو پیش فرخ صبحونتون رو پشت در گذاشتم
مادرم در حالیکه سرش را پائین انداخته بود و چشمانش را که با رطوبت اشک اغشته بود از من می پوشانید به طرف طبقه پائین براه افتاد
من بداخل اطاق بازگشتم فرخ همانطور روی بستر دراز کشیده بود و بمن نگاه می کرد
خوب اقا اگه به قول خودتون وفادارین صبحونه زنتون رو بیارین سینی صبحونه پشت دره
چشم قربان
فرخ از جا بلند شد و من در بستر دراز کشیدم و بتماشای خوبترین مخلوق خداوند که حالا برای من صبحونه را سرو می کرد مشغول شدم
خوب اینهم قشنگترین هدیه اولین صبح زندگی مشترکمون از جانب یک شوهر خوب و مهربان بهمسر ناز و خوبش
اه که پیوسته میل اینکه گرمای پیکر فرخ را بدروه بکشم مرا بیتاب می کرد سینی صبحانه را از روی پایم برداشتم و خود را دوباره در اغوش فرخ انداختم
و بعد گفتم بفرمائید اینهم یک بوسه هدیه اولین صبح زندگی مشترک از جانب عاشقترین زن دنیا به محبوبترین مرد دنیا
ساعت ده صبح بود که منو فرخ از زیر اینه و قران و دود اسپند و سفارشهای پی در پی پاپا و مامان و خان گذشتیم و فرخ مثل یک مرد واقعی پشت رل اتومبیل پدرش نشست وبرای ماه عسل براه افتادیم
من ارام ارام اشک میریختم و فرخ در سکوت از جاده کوهستانی شمال پیش می رفت جاده خلوت و خاکستری بود قطعات بزرگ ابر که در اسمان شناور بودند هر کدام زمانی چشم خورشید را می بستند این اولین بار بود که من بدون حضور پدرومادر مهربونم بسفر می رفتم وقتی حرکت می کردیم مادرم طوری بمن نیگا می کرد که گوئی برای همیشه با من وداع می گفت پدرم سعی می کرد مثل همیشه با ردیف کردن جملات خوشمزه اندوهش را بپوشاند
اه که کرانه زیبای زندگی مشترک چقدر رویایی و افسانه ایست من در ساحل ناشناخته ای پیش می رفتم که همه چیزش برایم تازه رنگین و متنوع بود ان فرخی که تا دروز می شناختم با فرخ امروز که در کنارم نشسته و با مهارت دلپذیری رانندگی می کرد خیلی فرق داشت
دیروز من عاشق فرخ بودم اما امروز من هم عاشق فرخم و هم زنش...........اه که این کلمه شوهر چه پیوستگی جادوئی و اصرار امیزی میان دو موجود دو جان و دو عاشق ایجاد می کند
فرخ که همانطور پیش میرفت برگشت و مرا تماشا کرد و بعد گفت:
عزیزم اگه موافقی صفحه بذار
بله موافقم عزیزم
گرام کوچکی که شبها و روزهای تلخ تنهائی و جدائی از فرخ برایم اهنگهای غم انگیز نواخته بود با خود همراه اورده بودم موسیقی بهترین و مناسبترین متن یک نگاه عاشقانه و یک کلام عاشقانه است

و ما از این پس سفر ماه عسل خود را همه جا با موسیقی همراه کرده بودیم خوانندگان سرزمین ها اوازهای شادی انگیز و قصه های دل بی قرار مردمانی که ما هم جزئی از انها بودیم در گوشمان می ریختند و ما در خلوت اتومبیل بتماشای پرندگانی که عاشقانه روی درختان جنگل سر در پی هم می گذاشتند روستائیان زحمت کش و درختان هزار رنگ جنگل پائیزی می نشستیم و گاه من بی اختیار دستهای فرخ را می گرفتم و می بوسیدم و گاه فرخ با تمام هیجان مرا بخود می فشرد احساس می کردم از قفس طلائی ازاد شده ام و حالا در فضائی که غبار طلایی ان چشمها را می شکفت پیش می روم از حاشیه خاکستری افق تا داغترین و روشن ترین چشمه خورشید همه جا عشق بود شیرین ترین اوازها بود اوازهای ناشناخته و شیرین ماه عسل
شب را در مهمانخانه کوچکی در ساحل دریای پهلوی سر کردیم فرخ بارها با پدرش به ان مهمانخانه رفته بود و می گفت:
مریم نمی دانی من چقدر این مهمانخانه مخصوصا اطاقها و بالکن ان را که مشرف به دریاست دوست دارم ولی هرگز نمی توانستم فکر کنم روزی با تو...عسل شیرینم دو تایی در بالکن سیمانی ان می شینیم و دریا را تماشا می کنیم و لذت می بریم و من می گفتم:
فرخ منو مامان و پاپا دوبار در تابستان سال پیش به این مهمانخانه اومدیم هر روز صبح بدستور پاپا صبحونه مون را روی بالکن می خوردیم و من از این بالا حرکت رویایی قایق ها را روی دریا تماشا می کردم ولی هرگز نمی تونستم فکر کنم یک روز با عسل شیرینم به اینجا می ایم
شب دوم حدود ساعت ده بود که با مدیر مهمانخانه خداحافظی کردیم او با حیرت ما را نگاه می کرد سرانجام طاقت نیاورد و پرسید:
در این شب بارانی کجا می رین؟جاده خیلی خطرناکه اقا
فرخ لبخندی زد و گفت:
اقا منم همینو می گم ولی زنها که می دونین چقدر لجبازن خانم دوست داره ما تا صبح توی بارون رانندگی کنیم
من بدون شرم سرم را روی شانه ی فرخ گذاشتم و در چشمانش که چراغ شب من بود خیره شدم و گفتم:دروغگوی بدجنس این پیشنهاد را خودت اول کردی مگه نه؟مدیر مهمانخانه مه مرد نیمه مسنی بود لبخندی زد سرش را تکان داد و با لحن طنز الودی گفت:جوونید دیگه خوب خدا یارتون فقط اقا تند نرید چون جاده ها خیسه لیز می خورین
چشم اقا خداحافظ مواظب اطاق ما باشین باز هم بر می گردیم
مدیر مهمانخانه که از حرکات ما به شوق امده بود با لحن موافقی گفت:
چشم کاملا مواظبشم خیالتون راحت باشه
اسمان بی دریغ می بارید باران های پائیزی شمال سیلابی است باران در پائیز شمال پیوسته و مداوم می بارد ساعتها و ساعتها با صدای بلند روی اتومبیلمان ضرب می گیرد همه جا اب در جریانست اما در عین حال که منتظری بزرگترین سیل زمانه جاری شود هیچوقت سیلی بحرکت نمی افتد دهان نرم و سبز زمین شمال درشترین بارانها را می بلعد و می مکد وقتی ما از رشت بطرف لاهیجان براه افتادیم باران انقدر شدید بود که نور چراغ اتومبیل امریکائی و بزرگ پدر فرخ هم نمی توانست از میان نخهای قطور باران راهی نشان دهد منو فرخ در لذت باران و رانندگی در باران کمی سوختیم و پیش می رفتیم
اه فرخ ارومتر دیگه هرگز نیمه شبی چنان بارانی پیدا نمی کنیم
چشم عزیزم من این باران رو به فال نیک می گیرم
چقدر خوشحالم که ماه عسل ما با زیباترین و پاکترین اشکهای اسمون خدا شستشو می شه
باران تندو تندتر می کرد بتدریج ضرب مقطع قطرات باران به سروصدا و جیغ دردناکی تبدیل شده بود و من در ان شب تاریک و ان جاده خلوت اندکی ترسیده بودم و خودم را ببازوی فرخ اویختم
خدایا سیل نیاد ما رو ببره
فرخ خندید لب مرا با بوسه ای مرطوب کرد و گفت:
نه عزیزم تو شمال هیچوقت سیل نمیاد اه چقدر دلم می خواست از اتومبیل پیاده می شدیم و زیر بارون قشنگ و خنک در اغوش هم می رقصیدیم
ناگهان بازوی فرخ را فشردم و گفتم:
قبول
چی رو قبول؟
زیر این بارون برقصیم
دیوانه خوشگل من این فقط یه ارزو بود مگه میشه زیر این بارون برقصیم مثل دو تا موش ابکشیده می شیم
باشه مگه تو نگفتی همیشه برام خاطره ای می گذاری که با خاطرات همه مردم فرق داشته باشه خوب اینم یکی از اون خاطراته
گرامو تو ماشین می ذاریم و والس اشتراوسکه من عاشقشم پخش می کنیم و ما دوتائی در نور چراغ اتومبیل زیر بارون می رقصیم وقتی حسابی خسته شدیم بر می گردیم کاملا لخت میشیم و لباسامونو عوض می کنیم موافقی؟
فرخ اتومبیل را در حاشیه جاده متوقف کرد از پنجره سرش را بیرون اورد ساعت دوازده نیمه شب بود و هیچ اتومبیلی در جاده نبود در سمت راست جاده در فاصله ای نسبتا دور چراغهای کم نور چند کلبه روستائی سوسو می زد بین خانه و جاده چند مزرعه برنج فاصله بود فرخ در چشمان من خیره شد و گفت:
موافقم
من و فرخ که انگار می خواهیم در یک مراسم مقدس مذهبی شرکت کنیم همه چیز را با دقت بازرسی کردیمچراغ اتومبیل را روشن گذاشتیم من صفحه والس اشتراوس را روی گرام گذاشتم و صدای گرام را تا اخرین حد بلند کردم و بعد از اتومبیل بیرون پریدم و زیر باران تند و بی امان نیمه شب گوئی که نه باران میاید و نه شب است و نه جاده بلکه در یک سالن اشرافی رقص حضور داریم جلو فرخ خم شدم و گفتم:
از من تقاضای رقص نمی کنید؟
چرا عزیزم در این شرایط سخت جوی زیر این باران تند و طوفانی و در این شب سیاه برای ضبط در البوم خانوادگی زن و شوهری بنام مریم و فرخ از تو عزیز دلم تقاضای یک والس شاهانه می کنم
با اینکه چشمهایم از باران هیچ نقطه ای را نمی بیند و همین الان تمام تنم خیس شده و قطرات باران چون صدها مورچه از تنم سرازیرند تقاضای رقص شوهرم را قبول می کنم
پس شروع کن
شروع کن
نیمه شب بود باران بود سیاهی بود ترس و تاریکی بود و ما بودیم که احساس می کردیم چون دو خورشید درهم رفته ایم و باهنگ پرشکوه والس در ان جاده خلوت می رقصیدیم کاری که ما کرده بودیم یک جنون بود یک دیوانگی که حتی عاشقترین ادمهای روی زمین هم ممکن است در برابرش لبخند استهزا امیزی تحویل دهند اما من که بشما گفتم که ما عاشقترین عشاق بودیم
باران خنک و هوای سرد پائیز جسم و روح مارا می شست و ما با اهنگ والس و باران روی اسفالت جاده تند و سبکبال می رقصیدیم و در اغوش هم پرواز می کردیم به خلقت به هستی و بخدا بیش از هر زمان نزدیک شده ام من همیشه اعتقاد داشتم که عشاق و دیوانگان عشق بیش از هر موجود دیگر بخداوند و هستی و خالق نزدیکند و در ان لحظات عجیب و جنون امیز من نزدیک ترین فاصله را با خدا داشتم
ای خدا عشق ما را حفظ کن
و فرخ در ان لحظه عجیب و در ان حالت جذبه مانند فریاد زد:
امین
ولی در یک لحظه ناگهان در نور چراغ اتومبیلمان سایه دو مرد کشیده و بلند همچون اشباح در اطراف ما حلقه زد من وحشت زده فریاد زدم:
خدایا کمک
فرخ ایستاد و مرا محکم در اغوش گرفت و بعد در سکوت مرا بطرف اتومبیل برد از تن و پیکر ما سیلاب جاری بود و من از ترس نزدیک به اغما بودم فقط صدای فرخ را می شنیدم که می گفت:
چی می خوائین؟
من سایه ان دو مرد ان دو غول وحشی را می دیدم که باتومبیل نزدیک می شدند یکی از انها برای اینکه مانع از حرکت اتومبیل شود جلو اتومبیل ایستاده بود یکی دیگر از انها در سمت چش اتومبیل قرار گرفته بود فرخ فرخ نازنین من یک تنه باید با ان موجودات وحشی که در ان لحظه نمی دانستم از کجا سروکله شون پیدا شده بود مبارزه کند دستها را بطرف اسمان گرفتم خدایا خدایا بما کمک کن اون یه بچس
اما بچه من شجاعانه می جنگید می خروشید می زد می کوفت مردی که در سمت چش اتومبیل بود دستش را بطرف بازوی من پیش اورد و مرا چون پر کاهی از اتومبیل بیرون کشید من فریاد زدم:
فرخ فرخ
فرخ که اولین مرد را به زمین کوبیده بود بطرف من دوید ان مرد را از پشت گرفت و با ضربه یک میله فلزی که بعدا فهمیدم زیر صندلی جلو اتومبیل برای چنین حوادثی پنهان کرده بود او را روی اسفالت خیس دراز کرد مرد اولی دوباره بطرف فرخ خیز برداشت در نور چراغ اتومبیل و زیر باران نبرد وحشت انگیزی میدیدم که تا ان لحظه هرگزوهرگز چنین صحنه ای را در جز فیلمها ندیده بودم
فرخ من فرخ شجاع من می جنگید بزمین می خورد ولی هر بار شجاع تر سرسخت تر حمله می کرد انها برای تفریح وحشیانه و ناپاکی نقشه حمله را کشیده بودند اما فرخ از شرفش دفاع می کرد مرد اولی باز به کمک دوستش امد ولی احساس کردم دارد تلو تلو می خورد در این لحظه ناگهان صدا یک روستائی بلند شد
اونجا چه خبره.......چه خبره؟
من فریاد شکان بسمت صدا دویدم
کمک کمک
صدای ان مرد روستائی قلب مرده مرا دوباره زنده کرد
کمک کمک
احمد علی کاسعلی بیایین

nazila637
01-01-2013, 14:22
سروصدای او ناگهان ان دو موجود را فراری داد انها فرخ را تنها گذاشتند و فرار کردند اه خدای من انها در دویست قدمی اتومبیلشان را روشن کردند و عقب گرد فرار کردند من بطرف فرخ دویدم فرخ روی زمین افتاده بود و خون از سرش سرازیر بود فرخ دستم را گرفت و با لحن ارامی گفت:
مریم نترس عزیزم من کاملا خوبم
گریه کنان فریاد زدم:
چی؟کاملا خوبی خدای من سرت شکسته اونوقت میگی خوبم؟
فرخ بکمک من از جا بلند شد باران همچنان بیدریغ میبارید ما هر دو نفر به مجسمه ای از باران تبدیل شده بودیم خون سرخرنگ سر فرخ نازنینم در یک لحظه با اب باران امیخته و محو می شد مرد روستائی به یک قدمی ما رسید و با لهجه دهاتی اما فارسی شمرده گفت:
خانم اقا چی شده؟فرار کردن من در حالیکه فرخ را بطرف اتومبیل می بردم پرسیدم:
اقا ممکنه کمک کنین سر شوهرمو ببندم
من در نور چراغ چهره مرد روستایی را که بسیار جوان و شاید بیست و دو سه سال بود دیدم از ان چهره های ملایم و محجوبی داشت که در یک نظر اطمینان طرف مقابلش را بخود جلب می کرد
خانم اگر عیبی نداره منن شما و اقا را به کومه خودم می برم مادرم چند سالی پیش شهری ها کار می کرده می تونه سر اقا را ببنده فرخ در حالیکه غرور خاص و متبلور مردانه اش را حفظ کرده بود گفت:
اگه مزاحم نیستیم با کمال میل می ائیم چون دیگه رانندگی برایم مشکله
من در حالیکه ترس از خونریزی سر فرخ می لرزیدم بزحمت گفتم:
خدای من چجوری باید جلوی خونریزی را گرفت
مرد روستائی با صمیمیت خاصی گفت:
ما تو کونه(همون خونه است)مرکوکورم داریم
من بسرعت بطرف اتومبیل دویدم درها را قفل کردم و در حالیکه زیر بازوی فرخ را گرفته بودم پشت سر مرد روستایی براه افتادم فرخ همچنان ارام بود و کف دستش را محکم روی جای زخم می فشرد تا مانع خونریزی شود من اشکریزان و مرتبا می پرسیدم:
عزیزم حالت خوبه خون بند اومده الهی من بمیرم فدات بشم چرا این بی شرفا بسره من نزدن
فرخ با دست دیگر بازویم را فشرد:
عزیزم نگران مباش اینهم خودش یه خاطره ست خاطره ای که برای هیچ زوج ماه عسلی اتفاق نمیافته
در حالیکه باران همچون چشمه ای در پیکره های ما صد چشمه زاینده ساخته بود و از سرورویمان سرازیر بود قدم به داخل کومه گالی پوش گذاشتیم زن پیر و قد کوتاهی که فانوس بدست جلو کومه ایستاده بود به پسرش خیره شد و پسر با لهجه محلی که کاملا مفهوم من بود ماجرا را خیلی خلاصه برای مادر شتعریف کرد پیرزن با نگاه مهر امیزی نور فانوس را بروی من و بعد بچهره فرخ گرفت و من برای اولین بار رنگ تند خون که تمام سروصورت فرخ را گرفته بود دیدم وحشت زده خودم را روی فرخ انداختم
خدایا خدایا کمک کمک
فکر اینکه فرخ من بدون هیچ گناهی در شادترین لحظات زندگی مشترکمان در ماه عسل قربانی شود قلبم را مالش داد شب سیاه بی پایان را با همه ظلمت هراس انگیزش در چشمانم کوفت و بیهوش نقش زمین شدم
وقتی چشمانم را گشودم و با حیرت بدیوارهای گالی پوش ان نگاه کردم همه چیز تغییر کرده بود فرخ با سر پیچیده روی من خم شده بود و مرا خیره نگاه می کرد و همینکه چشمان باز مرا دید از خوشحالی و بی اختیار سرش را بسوی سقف کلبه بلند کرد و گفت:
خدایا متشکرم صمیمانه متشکرم
من گریه کنان خودم را به اغوش فرخ انداختم بغض چنان راه گلویم را بسته بود که نمی توانستم حرف بزنم اشک می ریختم و فرخم را می بوسیدم ....می بوسیدم.......می بوسیدم خدایا باز هم نبض زندگی من میزد باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان می داد باز نسیم زندگی با موهایم بازی می کرد و گل بوسه بر لبهای من چتر میزد سرانجام پس از طوفان گریه صدایم باز شد
فرخ فرخ عزیزم حالت خوبه ؟تو زنده ای؟تو سالمی؟پس منم زنده می مونم بهت قول میدم که زنده بمونم قول میدم کنیزت بشم قول میدم روزی هزار مرتبه برات بمیرم و دوباره زنده بشم تا باز برای اون چشمای قشنگت بمیرم
صدای من صدای طوفان احساس من اشکهای من انگار که ان کومه فقیر روستائی را بزلزله انداخته بود فرخ با اشک و وسه مرا ناز می کرد ان جوان روستائی با نگاه مهربانش مرا و عشق مرا تحسین می کرد و پیرزن کنار فانوس ایستاده بود و بی اختیار هر دوی ما را نوازش میداد
بچه های من بچه های خوب کی شما رو اذیت کرد؟
اخه خدا رو خوش میاد اینجور شما را اذیت بکنن؟بلند شو دختر نازم بلند شو یه خورده نمک بخور درست و حسابی اون بیشرف ها شما را ترسوندند نمی خواد بترسی دخترم سر شوهر کوچولتو خودم بستم من چند سال تو خونه یه دکتر کار کردم خیالت راحت باشه
از شدت هیجان دستهای چر.کیده و لاغر پیرزن را گرفتم و

غرق بوسه کردم.آه که در آن لحظه آن پیرزن کوچک اندام و لاغر در چشمان من بزرگترین ناجی زمان بود...پسر جوان آن پیرزن وقتی دید من انطور بر دستهای مادر پیرش بوسه میزنم از هیجان گویی بتنگ آمده بود.چون به سرعت از کومه خارج شد و چند لحظه بعد دیدم که با کاسه ای از شیر بداخل کومه برگشت...
مارد!مادر!بیا برای مهمانانت یه کمی شیر گرم درست کن!
پیرزن که متوجه هیجان فوق العاده پسرش شده بود گفت:بله مادر!خوب کاری کردی گاو میشو دوشیدی!دو تا فنجون شر گرم حالشونو جا میاره!
حالا دیگر نه من و نه فرخ هیچکدام متوجه خود نبودیم بلکه محو آن دو توده محبت آن دو انسان مهربان و خوب بودیم همه چیز ناگهان تغییر کرده بود...10 دقیقه پیش دو انسان از تاریکی بیرون آمدند و چنان بر ما و دنیای شاد ما تاختند که زندگی در چشممان تاریک شد.
آدمیزاده در فضای ذهن جوانان تا مرز وحشتی ترین حیوانات سقوط کرد...انسان و محیط زندگی تا تاریکترین چاه سفاحت فرو افتاد اما حالا دو انسان دیگر با آن محبتهای عمیق و بی ریا تا نزدیکترین پلکان خانه خدا ما را پیش بردند...
عطر دلپذیر انسانیت در باغ بهشت پیچیده بود و من و فرخ میخواستیم در مقابل این موجود کریم و مهربان سجده کنیم...من دانه دانه اشک میریختم اما این اشکها دیگر اشک اندوه نبود.اشک احساس بود.ساعت از 3 بعد از نیمه شب گذشته بود که من و فرخ روی تخت چوبی کومه آن روستاییان نجیب بخواب رفتیم در حالیکه آن دو موجود پر محبت چون پروانه در اطراف ما پر میزدند و گوی میخواستند پرهای لطیفشان را با آتش عشق ما بسوزانند.
ساعت 11 صبح بود که ما چشمها را گشودیم کومه خالی و ارام بود پس آنها کجا رفته بودند؟فرخ چشمان مرا که از فرط گریه پف کرده بود بوسید:مریم قشنگ من چطوری؟
نگاهی به آن چهره جذاب مردانه انداختم که دیشب چون خداوندان و افسانه های رستم و سهراب شجاعانه میجنگید و از شرف و انسانیتش دفاع میکرد و بعد همانطور که لبهایم را به جستجوی لبهایش انداخته بودم گفتم:خدایا با این دستمالی که به سرت بستی مثل مهاراجه های قشنگ هندی شدی!خواهش میکنم این دستمالو هیچوقت از سرت برندار!
چشم قربان.
درد میکنه؟
وقتی قویترین مسکن دنیا را به اسم مریم دارم دیگه غصه ای ندارم.
هر دو از جا برخاستیم دلمان میخواست هر چه زودتر آن مادر و پسر را از نزدیک و در روشنایی خورشید دوباره ببینیم و هزار هزار تشکر در قلبشان بریزیم آه خدایا!ابرها از آسمان کنار رفته بودند خورشید پاییزی شاخه های شسته درختان و ساقه های نیمه سبز دریای مرجانی برنج را نوازش میکرد...کنار کلبه روی یک تخته چوبی پیرزن تنها نشسته و به سیگارش پک میزد.
سلا مادر!
پیرزن از جا بلند شد از خجالت سیگارش را به کناری انداخت:سلام مادرجان!خوب خوابیدین!انشالله که حالتون خوبه!
فرخ کنار پیرزن ایستاد او آنقدر به پیرزن نزدیک شده بود که حس کردم پیرزن را اکنون در آغوش میکشد و میبوسد.
حالمون خوبه مادر!پس پسرتون کجاست!
علی رفته کوچصفهون خرید.همین الان برمیگرده!انشاالله که دلشو نمیشکنین و ناچار پیش ما میمونین!نمیدونین چقدر خوشحاله که آدمهای بزرگی مثل شما رو به خونش آورده!!
پیرزن را بغل زدم و بوسیدم:مادر مادر این حرفها چیه؟اگر اجازه بدین همیشه پیش شما میایم همیشه!
نه مادر...خواهش میکنم شما هم دل منو نشکنین.
و پیرزن دوباره براه افتاد.اول صبحانه ما را به سرعت راه انداخت.
هنوز هر وقت صبحانه میخورم حس میکنم خوشمزه ترین صبحانه دنیا را در آن کومه کوچک و در خانه آن پیرزن ساده دل و فقیر خورده ام...نان کلفت و خمیری...تخم مرغ و پنیر چای در لیوانهای بزرگ...همیشه فکر میکنم که اینها این وقایع و این خاطراتست که عشقهای بزرگ را جاوادانی میکند.نیم ساعت بعد علی پسر پیرزن آمد..در حالیکه خجالت میکشید در چشمهای ما نگاه کند سلام کرد و بعد مستقیما بطرف مادرش رفت پنبه و باند تمیزی را که خریده بود پیش مادر گذاشت و بعد پاکتی پر از گوشت و چیزهایی از این قبیل را بدست مادر داد آنوقت کنار ما ایستاد.
فرخ خیلی زود با علی صمیمی شد...نیمساعت بعد آنقدر با هم صمیمانه و خودمانی حرف میزدند که گویی دوستان بسیار قدیمی هستند.بزودی برای همه ما معلوم شد که پدر علی 5 سال پیش فوت کرده و علی به سراغ مادرش که آنموقع برای تایمن مخارج زندگی در خانه یک پزشک تهرانی مقیم رشت خدت میکرده میرود و به او میگوید مادر بیا پیش من برای من و تو یک مزرعه برنج و دو تا گاو میش کافیه!خدا بزرگه!منم هنوز خیال ندارم تا مزرعه برنج پهلویی را نخریدم زن بگیرم.
3 ماه بعد خان پدر فرخ که مجذوب آنهمه فداکاری و مهربانی شده بود مستقیما بدیدن علی و مادرش رفت و مزرعه برنج همسایه را برای علی خرید و امروز علی با زنش در کومه ای که بزرگتر و مجهزتر شده زندگی میکند اما شنیده ام که پیرزن بیچاره فوت کرده است.
آنروز تا غروب آن پسر خوب روستایی آن برنجکار شریف و مادر پیرش از ما پذیرایی کردند و هنگامیکه غروب ما سوار اتومبیل شدیم تا براهمان ادامه دهیم من و فرخ علی و مادرش را همچون برادر و مادری دوست داشتنی در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و براه افتادیم و در حالیکه تیکه هایی از قلبهای خود را در آن کومه در آن پناهگاه خوب و مطمئن انسانی جا گذاشته بودیم...
5 روز دیگر به مسافرت ماه عسلمان ادامه دادیم در کنار رودخانه ها همراه ماهیگیران زحمتکش محلی ماهی گرفتیم و بعد به شکرانه عشق گرممان آنها را دوباره در آبهای روخانه آزاد کردیم در کنار دریا و در ساحل شنی و قشنگ شبها آتیش افروختیم و در شعله های گرم و سرخ آتش سرو عشق را در گوش هم زمزمه کردیم سوار بر قایقها روی امواج سبز خزر از آینده طلایی خود قصه ها سرودیم در کنار جنگلها ایستادیم و بیاد بود ماه شیرین عسل عکسها انداختیم با هم عاشقانه قهر کردیم سرود آشتی خواندیم شبهای سرد و روزهای گرم دست در دست بدنبال هم دویدیم و سرانجاک یکروز وقتی کنار رودخانه چالوس زیر آفتاب پاییز و در سایه جنگلی که از سینه کوه بالا رفته بود نشسته بودیم فرخ گیلاسهایمان را از شراب شیراز پر کرد به چشمهایم خیره شد و گفت:خوب اینهم بیاد بود ماه عسل!
سرم را روی زانوی فرخ گذاشتم و در حالیکه فرخ چنگ در موهای بلند و اشفته ام زده بود گفتم:یعنی تموم شد؟....

nazila637
01-01-2013, 14:23
فرخ لبهایش را از حاشیه لبهایم عبور داد و گفت:نه!هیچ چیز تموم نشده...همه چیز تازه داره شروع میشه !زندگی جدی ما از فردا وقتی به آپارتمان خودمون رفتیم شروع میشه!
بلند شدم و روی پای فرخ نشستم...
عزیزم!من خیلی کم تجربه ام...اگه نتونستم برات غذا بپزم منو کتک نمیزنی؟
فرخ خندید موهایش که تا روی ابروهای ریخته بود با دست پس زد...
عزیزم!تو هر چی درست کنی میخورم!فقط مهم اینکه غذاهای من طعم انگشتهای تو رو بده...
پس تو خوراک انگشت منو میخوری؟
بله!بله بله!...
آنوقت باز هم خندیدیم و طنین خنده های ما در دره چالوس پیچید و من آشکارا پاسخ چهچهه آمیز پرندگان عاشق را که با ما همدلی میکردند شنیدم...
از چالوس تا تهران هر دو از پایان آن روزهای خوب و گرم صمیمی از خاطرها از آن شب بارانی از محبتهای سخاتمندانه آن شالیکار جوان و مادر پیرش بارها سخن گفتیم...
از دریا از رنگهای قشنگ جنگلهای پاییزی شمال از پرندگان غریبی که روی شاخه ها دیده بودیم از ارزوهای هفت رنگ خود حرفها زدیم هر دو مثل اسمان گرفته پاییز غمگین بودیم هر دو برای هم اشک میریخیم هر دو با غم گنگی که در سینه داشتیم همدیگر با میبوسیدیم ما ساقه های جوان و سبز درخت مشترکی شده بودیم که برای زندگی آینده خود شاخه ها و برگها و شکوفه های فراوانی در خود ذخیره داشتیم اما پیش روی ما هنوز همه چیز گرفته بود...ذهن جوان ما به تدریج از پس غبار طلایی های عسل زندگی را جستجو میکرد نبض های ما را میگرفت و هر لحظه میترسید که مبادا حادثه ای این گردش رویایی و شاد را بر هم زند پس از بازگشت به تهران فرخ چه میکرد من باید چه میکردم موضوع نظام وظیفه فرخ چه میشد؟دنباله تحصیلاتش را چه میکرد؟پناهگاه همانطور محکم و مطمئن بود...خان با ثروت بی پایانش و قلب و روح پاکش در کنار ما چون نیرومندترین سدهای جان ایستاده بود اما با همه اینها قلبها و دستهای جوان ما در سینه میلرزید بی آنکه حتی جرات بازگو کردن کوچکترین حرکتی در این میانه به یکدیگر داشته باشیم...
وقتی از حاشیه اتوبان کرج گذشتیم و در پیش رو ما چراغهای گسترده تهران گشوده شد فرخ دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد و بعد با دست روی فرمان اتومبیلش کوبید و گفت:متشکرم!که من و مریم را به سلامت بردی و به سلامت برگرداندی!
و بعد رو به من کرد و گفت:تو هم تشکر کن!...
آنقدر حالت تشکر آمیزش از اتومبیل صادقانه بود که من نیز به تقلید از فرخ دستم را بر روی فرمان اتومبیل کوبیدم و انگار که با موجود جانداری سخن میگویم گفتم:متشکرم...
و بعد چشمانم را با دستها پوشاندم...
فرخ مرا بغل زد و گفت:چی شد عزیزم؟
هیچی...هیچی...
خواهش میکنم.
به جلو و اسمان روشنی که ستاره هایش روی دیوارهای شهر تهران دوخته بود خیره شدم و گفتم:فرخ من میترسم!
ازچی عزیزم!
اینده...
فرخ لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:تو به مرد خودت اطمینان نداری؟
من برای مرد خودم میمیرم!...
نه!فقط اطمینان داشته باش!
باشه عزیزم هر چی تو بگی...
خوب!حالا اول به منزل مامانت میریم و بعد هم به آپارتمان خودمان...
حتما!مادرم میگفت تا ما برگردیم آپارتمان را از هر جهت تزیین و آماده کرده!
وقتی بخانه وارد شدیم پدر و مادرم و خان آن پدران عزیز از خوشحالی دیوانه وار میلرزیدند و میدویدند...من به فرخ گفته بودم که باند سرش را باز کند تا آنها نترسند و خوشبختانه موهای بلند شکستگی سرش را پوشانده بود....
مادرم مرتبا مرا میبوسید مثل یک دختر بچه کوچولو دو سه ساله نوازش میکرد پدرم مرتبا سوال میکرد خان در سکوت نگاههای تحسین آمیزش را متوجه فرخ و من کرده بود و با دقت به حرفهای ما که انباشته از شادی و هیجان بود گوش میداد و بعد از اینکه ما شام خوردیم هر 5 نفر بطرف خانه جدید و یا بهتر بگویم خانه زندگیمان حرکت کردیم...
زندگی...آه زندگی برای ما چه دارد؟یک لحظه دریا دریا شادی!امید و رنگ و لحظه ای دیگر هم غم همه اندوه و ناله و فریب...من گاه از خود میپرسم کدام روی این زندگی صادق است و صمیمی است رنگها نورها یا غمها و تاریکی ها...اما آنشب وقتی پدر و مادر و خان ما را در آن آپارتمان بزرگ و زیبا تنها گذاشتند و رفتند و آپارتمان ما غرق در سکوت شد من بسوی فرخ که پشت سر من کنار پنجره مشرف به خیابان ایستاده بود برگشتم چشمهای فرخ از تبلور اشکهای شادی و امید برق میزد...برای چند لحظه هر دو در سکوت مسخ شدیم ماندیم و تنها برق امواج رویاها بود که ما را در فراز و نشیب خود بالا و پایین میبرد...ما ایستاده بودیم اما سایه ای از ما در فضای ناشناخته در پرواز بود و من تصویر مواج این دو سایه را تعقیب میکردم...یک دختر مدرسه ای ساده با موهای بلند و حرکات ناپخته دخترانه وارد باغ بزرگی شد...پسری آنجا کنار استخر سبز ایستاده بود و همین که دختر را دید بسوی دختر پر کشید شاخه گلی که در دست داشت بسوی دختر پیش برد دختر شاخه گل را بو کرد گویی عطر گل او را جادو کرده بود و ناگهان از قالب آن دختر خشک و خام بنرمی یک روح خارج شد و در فضای بیگانه ای رقض کنان به پرواز در آمد و به آرامی در کنارش نشست پسر دستها را بسوی دختر گشود و دختر چون کبوتر خسته ای در آغوش پسر فرود آمد و پس با صدایی بلند دختر را صدا زد":
مریم...
فرخ...
صدای فرخ مرا از آن رویای رنگین و سبک بیرون کشید فرخ من همانطور مثل یک شاهزاده کنار پنجره ایستاده بود و مرا بسوی خود میخواند...خانه خالی و خلوت بود...عطر وسوسه های گنگ و شیرین جوانی در فضای سالن تر و تازه و مجلل پیچیده بود...قلبم مالش میرفت و نور چراغها در چشمان ملتهب من میشکست انگار صدای فرخ را از دور دست از پشت تپه های سبز دور از جنگل و جاده از کنار چشمه سار غریب کوهستان میشنیدم که میگفت:مریم!ما تنها شدیم...
بله!عزیزم!تنهای تنها!
تو مطمئنی که هیچکس ما را نمیبیند مریم؟
من مطمئنم عزیزم ...کاملا مطمئنم تو چطور؟
منم مطمئنم...
آنوقت مثل دو توده ابر طوفانزا در میان رعد و برق جوانی بسوی هم دویدیم در هم فرو رفتیم و تا ابدیت مطلق پیش رفتیم...ساعتی بعد من و فرخ روی بستر دراز کشیده بودیم و فرخ سیگار میکشید:عزیزم من خوابم نمیبره!
چرا شاهزاده خوشگل من؟
نمیدونم!مثل اینکه تازه فهمیدم مرد خونه شدم زن دارم!...
یعنی ماه عسلمون!شب عروسی!همه اینها یه رویا بود!
بله عزیزم!همه اونا یه رویا بود ولی حال همه چیز حقیقی و قابل لمس و زنده حس میکنم حالا این دختریکه توی بستر من دراز کشیده دیگه یه موجود حقیقیه...نفس گرم و معطرش دستهای لطیف و کشیده اش پوست درخشان و صافش نگاههی مشتاق و سمجش که یک لحظه از چهره من برنمیداره...همه اینها حقیقیه...میتونم لمسشون کنم میتونم او را انقدر بخودم فشار بدم که استخوناش بشکنه...میتونم بهش بگم بلند شو!نصفه شبی برای مردت یک وسیکی بریز...
خودم را مثل گنجشکی در بغل فرخ جا کردم و اشکهایم جاری شد...بزودی صدای گریه هق هق من در فضای اتاق پیچید...من نمیتوانستم به ارامی بگریم من با صدای بلند گریه قصه های ناگفتنی قصه دختریکه تا مرز مرگ تا عمیقترین نقطه حیات پسری را دوست دارد و حاضر است بخاطرش بخاطر صدف چشمان قشنگش بخاطر برکه لبهاش بخاطر نسیم تنفس ارامش جانش را بدهد یکسره سر داده بودم.فرخ وحشتزده شده بود سرم را در میان دستهایش گرفته بود و مرا دیوانه وار میبوسید و میپرسید:چی شده عزیزم؟تو رو خدا بمنهم بگو منم میخوام با تو گریه کنم!
نه عزیزم!تو گریه نکن!تو اگر گریه کنی من دق میکنم قلبم ذوب میشه و میریزه...نه!تو رو خدا تو گریه نکن من طاقت دیدن اشکهای تو را ندارم!
پس چرا گریه میکنی!بمن بگو...بگو...بگو!
در حالیکه سرم را روی دستهای فرخ تکیه داده بودم گفتم:فرخ من میخوام برای تو بمیرم!
فرخ مرا در آغوش گرمش کشید و نوازش داد:عزیزم مریم!حالا دیگه ما برای همیشه مال هستیم!همیشه...
وحشتزده پرسید:یعنی ممکنه یه روز تو منو ترک کنی؟
احساس میکردم از عمق این جمله جیغ وحشت انگیزی بگوشم میرسد ...جیغ تلخ یک زن درمانده لهیده و رانده شده...
خودم را چنان در فرخ آویختم که احساس کردم تنفس را بر او مشکل کردم...
نه!نه فرخ!من میترسم!
از چی عزیزم!چت شده؟
اگه یه روز بخوای منو ترک کنی
فرخ مرا در قلاب بازوانش فشرد...
نه هرگز!هرگز!...نمیدونم چرا گاهی یه نیروی عجیب و مرموز...یه احساس گنگ و ترس آور بمن میگه اگه یه روز بخواهی مریمو ترک کنی خودت میمیری...
پس بیا بمن یه قولی بده فرخ؟
هر قولی بخوای...هر قولی!
اگه یه روز خواستی منو ترک بکنی منو بی سر و صدا بکش بعد برو...
خدای من این چه حرفیه!
نه!باید قول بدی!
نه!من از این قولا بتو نمیتونم بدم!
پس تو میخوای منو ترک بکنی؟
عزیزم آخه ما شب اول زندگی مشترکمونو جشن گرفتیم!
باشه!اول باید بمن قول بدی.
خوب عزیزم!قول میدم اول تو را بکشم بعد خودمو.
خوب عزیزم !متشکرم!متشکرم!بگذار اول با یه بوسه داغ مزد قولتو بدم بعد بلند شم برات وسیکی بریزم...
ساعت دیواری دو بعد از نیمه شب را نشان میداد ...از پنجره آپارتمان ما که در طبقه چهارم یک عمارت سفید رنگ قرار داشت ستاره ها چشمک میزدند سر و صدای عبور اتومبیلها نبود هر دو کنار پنجره گیلاس ویسکی خود را بلند کردیم...
فرخ!ما خیلی بچه ایم نه!مثل اینکه خیلی زود ازدواج کردیم؟
پس بخوریم به سلامتی بچگی هامون!
باز چون نسیم در هم آمیختیم مثل دو ماهی در هم لغزیدیم و در صدف بسترمون فرو رفتیم ...زندگی ما در دستهایمان میچرخید و در هر لحظه رنگ تازه ای از جلوه های زندگی واقعی بر ما آشکار میشد.دید و باز دید ها هدایای رنگین و درشت قیمت دیدارهای دوستان بتدریج مثل موج دریا آرام میگرفت مادرم هر روز به آپارتمان ما می آمد با دلسوزی و دقت مادرانه ای همه جا را گردگیری میکرد مثل یک معلم مرا با اداره خانه اشنا میکرد ...آپارتمانی که برای ما اجاره شده بود 5 اتاق بزرگ یک هال وسیع و یک اشپزخانه شیک و بزرگ داشت و فرخ مخصوصا علاقه داشت که ما در آشپزخانه غذا بخوریم...تا آنجا که فهمیدم خان برای اینکه ما در رفاه کامل باشیم اجاره یکسال ساختمان را پیش داده بود تا خیالمان از هر حیث راحت باشد علاوه بر آن خان در حساب بانکی فرخ 100 هزار تومان ریخته بود و یک اتومبیل لوکس اسپرت هم به فرخ و من هدیه کرده بود...
پدرم کمتر بخانه ما می آمد ولی روزی دو سه بار تلفنی از دخترش بقول خودش حال و احول میکرد...مادرم میگفت بعد از آنکه من از پیش آنها رفتم پدرم ساعتها ساکت و بغض کرده مینشیند و با گلهای باغچه کوچکمان بازی میکند..خواهرهایم میگفتند تو تنها سرگرمی بابا بودی و از وقتی رفتی پدر عزا گرفته...یکروز که فرخ با دوستانش بقول خودش برنامه عزبانه داشت من بخانه پدر رفتم در خانه باز بود پدر پشت به در کنار باغچه نشسته بود و گلی را نوازش میداد...آرام آرام جلو رفتم خواستم پدر را غافلگیر کنم...
آه خدایا پدر چقدر ناگهان پیر و خمیده شده بود...انگار او با شوهر دادن آخرین فرزند وظیفه اش در روی زمین به پایان رسیده بود...پاورچین جلو رفتم ناگهان قلبم در سینه از جا کنده شد و اشکهای گرم بی اختیار روی گونه هایم چکید...پدر گل مریم را نوازش میداد آغوشم را بروی پدر گشودم و او را از پشت بغل زدم...
پدر...پدر...!
پدر از جا بلند شد و مرا محکم در آغوش گرفت:مریم مریم کوچولوی من چرا گریه میکنی؟
هیچی پدر دلم برای تو تنگ شده بود.
میخواستم امروز بیام دیدنت.
آخ کاش آمده بودی پدر!...چرا انقدر دیر به دیر به دیدن من میای.
هیچی پدر!همینطوری!او نمیخواست بمن بگوید که بعد از من چقدر خانه خالی شده چقدر آن خانه شاد و پر سر و صدا که یک لحظه از آواز مریم موسیقی راه رفتنش دست کوبیدنش شیطنتش خالی نبود حالا متروک و ارام شده...نه!آن هانه به قبرستانی مبدل شده بود که ساکنانش چون ارواح در حرکت بودند ...ارواح یک پیرمرد و یک پیرزن ...آیا ما گناهکاریم که پدر ها و مادرها را تنها میگذاریم یا چرخ زندگی که بی رحمانه انسانها را در پرده های خود له میکند و پیش میرود؟
در دومین ماه عروسی حالا ما من و فرخ گاهی از تنهایی و از سکوت از اینکه هر دو بی هدف صبح را به شب میرسانیدم بتنگ آمده بودیم اما من سعی میکردم سکوت کنم...میترسیدم فرخ خوب و قشنگ من ناراحت شود...یکروز وقتی در بستر دراز کشیده بودیم و شاهد طلوع خورشید بودیم من پرسیدم:فرخ!خورشید از این رفتن و برگشتن چه هدفی داره؟
فرخ خندید پکی به سیگارش زد...او حالا تعداد سیگارهایش را به روزی 20 تا رسانده بود...از صبح مدام سیگار میکشید...
مقصودت چیه عزیزم؟
هیچی!همینطوری سوال کردم.
ناگهان فرخ با عصبانیت و با صدای بلند فریاد زد:نه!تو مقصود داشتی!
من از حیرت به سرعت روی بستر نشستم این فرخ من بود که فریاد میزد.
عصبانی شده بود من تا آنروز هرگز صدای بلند فرخ عصبانیت فرخ را نشنیده و ندیده بودم...
فرخ تند و تند به سیگارش پک میزد و اخمهایش درهم بود...
عزیزم چی شده؟تو واقعا عصبانی هستی؟
فرخ سکوت کرده بود و من به ارامی سرم را روی سینه اش گذاشتم

nazila637
01-01-2013, 14:24
و در حالیکه اندوه سنگینی قلبم را فشار میداد به ارامی پرسیدم:عزیزم!ازمن بدت آمده!
فرخ دستهایش را در میان موهایم لغزاند...
نه عزیزم!نه!
پس چرا زود عصبانی شد؟حرف بدی زدم؟
نه عزیزم فراموش کن.
ولی فرخ!من زن تو هستم!تو باید همه چیزو بمن بگی!هر چی تو را ناراحت کنه منو دیوونه میکنه!خواهش میکنم بگو!
فرخ سیگار دیگری را روشن کرد و در حالیکه توی بستر نشسته بود گفت:زندگیمون خیلی پوچه دوستان من امسال تو کنکور شرکت کردن ولی من و تو...آه خدای من!من د راین لحظه و در این جمله خشک و معمولی صدای تلخی را شنیدم نه!خدایا!نگذاز دنیای قشنگ و عاشقانه ما با این حرفها و با این جملات خشک و معمولی در هم بریزد.مگر دنیای قشنگ ما دنیای کوچکی که در این آشیانه گرممان ساخته ایم عیبی دارد؟همیشه در آغوش هم فرو رفته ایم...همیشه گرمترین بوسه ها را نثار هم میکنیم...در جلگه های سبز خیال میدویم در رنگهای طلایی خورشید خوشه عشق میچینیم نه فریبی!نه رنگی نه حرفی هر چی هست عشق است بازی عشق است...
خدایا!کاری بکن با این حرفها بازی عشق ما بهم نخورد...خدایا دل مریم کوچک را نشکن...
ولی صدا سرد و خشک فرخ باز در گوشم زنگ زد:
میدونی!من از بابا و مامان تو ...از پدرم خجالت میکشم!آخه چقدر از بابا پول بگیرم؟چقدر نگاهای سرزنش آمیز پدرتو تحمل کنم.
آه خدای من! این حرفها چیه اونا دیوونه وار ما رو دوست دارن!
درست عزیزم!درسته!خودم میدونم که دیوونه وار ما رو دوست دارن!ولی من نمیخوام انگل باشم
عرشق سرد وحشت بر چهره ام نشسته بود این حرفها چه معنی میداد نمیدانم چرا ولی من حس میکردم که پایه های کلبه عشقمان در برابر یک طوفان مرموز غریب قرار گرفته...
ببین عزیزم!همین روزها باید تکلیف من روشن بشه!یا تحصیل یا سربازی!
بعد فرخ مرا محم در آغوش گرفت بوسید و گفت:ببین مریم تو نباید از مرد خودت یه تنبل و بیکاره بسازی!میخواهی؟
نه نه عزیزم!...حالا که تو اینطوری میخوای هر دو با هم کار میکنیم...برقی از شادی در چشمان فرخ دوید...
یعنی تو هم با من موافقی؟
بله اگه تو بخوای منم کار میکنم حالا که نمیخوای منت هیچکسو بکشی تو تحصیل بکن و من کار میکنم.
مریم!مریم!منو بگو که فکر میکردم این حرفها ممکنه تو رو عصبانی کنه!...پس بگذار با افتخار زن خوشگل یک جشن درست و حسابی بگیریم...
فرخ مثل بچه هایی که اسباب بازی تازه ای میگیرن از خوشحالی روی پا بند نبود.اگر چه نزدیک بود چندین بار ظرف یخ را سرازیر کند.گیلاسها را بشکند شیشه ویسکی را بیندازد ولی سرانجام در میان نگاهای مضطرب و نگران من دو گیلاس مالامال ویسکی را جلو روی من گذاشت و گفت:خوب عزیزم!صبحانه تو با یه جشن عالی شروع کن.
بعد بی اختیار و بی آنکه منتظر شود که من گیلاس را بردارم آن را به لب برد و با شتاب خالی کرد و دوباره سرجایش گذاشت مرد وحشت زده در آغوشش پریدم و گفتم:فرخ!فرخ چه تصمیمی گرفتی!بگو بگو من میترسم.
من با پدرم با سرهنگ و با مادرت صحبت کردم.
خوب که چی؟
که من برای دوره لیسانس برم انگلستان.
همه وقایع برای دختر کوچولوی عاشق خیلی طوفانی و سریع گذشت...گفتگوها و بحثهای ما در آن آپارتمان 5 اتاقه که ار دیوارهایش قطره های شیرین عشق بلور شبنم میترواید اوج میگرفت داغ میشد و بعد من مینشستم و زار میزدم ا....اگه تو بری...نه!بخدا من میمیرم!
دریغ...دریغ از روزهای شیرین عشق...از روزهای نرم بارانی از بوسه هایی که طعم مستی شراب کهنه عشق را داشت...از عطر خیال انگیز هم آغوشیها ...از سینه نقره ای آسمان که ما را به عمق شعر الود خود میکشید...فرخ سرش را در میان دستهایش گرفت موهای بلند و سیاهش روی پیشانی میریخت و چون مجسمه ای از غم و اندوه به تفکر میپرداخت و من در کولبار مرد زیبایم فصل جدایی را میدیدم...همه چیز زرد بود...زنگوله های زرد آهنگ زرد جدایی را مینواختند....بنفشه ها در باغچه سبز پارک کوچک جلو خانه مان میمردند ...هیچ رویشی نبود هیچ نهالی از دل سخت زمین سر نمیزد...هیچ پرنده ای آهنگ عشق نمینواخت و من در زردی دیوار خانه مان در تنهایی اشک میریختم...اشک میریختم و زار میزدم...
مادرم درستهای پیرش را بروی موهایم میکشید و میگفت:دخترم!دخترم!شکیبا باش...مگر چقدر طول میکشه...فرخ خیلی زود برمیگرده...
پدرم سرم را در سینه اش میفشرد و میگفت:پدرجان!تو نباید از فرخ موجود عاطل و باطل بسازی!اون باید به تحصیلش ادامه بده!...آخه دیپلمه چیکار میتونه بکنه!...آهی میکشید و ادامه میداد...برای دیپلمه چه اینده ای میشه پیش بینی کرد؟دخترم وقتی چند سال دیگه گذشت و همه راههای پیشرفت بروی شوهرت بسته بود آنوقت دوتایی عشق و عاشقی را فراموش میکنین و رکیک ترین حرفها را نثار هم میکنین!خواهش میکنم مریم!پدرت ازت خواهش میکنه شکیبا باشی!بگذار فرخ بره!...یه دوره 3 ساله چشم بهم بزنی تموم میشه!تازه وضع مالی فرخ خوبه و میتونه هر سال 3 ماه تابستونو بدیدنت بیاد خواهش میکنم بابا...
یک روز که خان در غیاب فرخ به دیدنم آمده بود دستهای مرا روی دستهایش گرفت و گفت:مریم!مریم!این تنها راه چاره است...
خان!ولی من میمیرم...من از دوری فرخ میمیرم!
خان دستی به موهایم کشید و لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت:یه پیشنهاد دارم دخترم!
چه پیشنهادی خان؟
اگر چه ممکنه فرخ نتونه آنطور که باید و شاید درس بخونه ولی تو هم باهاش برو...بی اختیار چهره ام را در میان دستها پنهان کردم و گفتم:نه!...نمیتونم!...نه!...خان حیرت زده پرسید:چرا؟...چرا نه؟
آخه...آخه...من منتظرم...
خان هیجان زده از جا برخاست...انگار که پر سر و صدا ترین شیپور جهان را در گوشش نواخته باشند لبهایش میلرزید پاهای بلندش چون دو شاخه باریک در مسیر توفان تکان تکان میخورد.
یعنی...یعنی تو...
خودم را چون دختر کوچولویی در آغوش خان انداختم و گریه کنان گفتم:بچه فرخ!بچه فرخ!
خان..خان پیرمردموقر مرا دیوانه وار در آغوش فشرد و در حالیکه صدایش میلرزید گفت:کی؟...چرا قبلا بمن نگفته بودی؟
هنوز به هیچکس نگفتم...حتی به فرخ...
خان از خوشحالی مثل بادبانهای برافراشته و غرور آمیز قایقهای تند پا در اتاق راه میرفت...
لحظه ای می ایستاد ...بمن خیره میشد...نگاهش را بروی شکم صاف من میریخت ....بعد خجالت زده در اتاق راه میرفت ...به کنار پنجره میرفت و دوباره تند و محکم بطرف من برمیگشت...
بله خان!...بله خان!
در چشمهای خان اشک شادی نشسته بود ومن در حالیکه به موهای نقره ای او خیره شده بودم دیگر اندوه کشنده خود را فراموش کرده و به خان نگاه میکردم.
خان دست مرا گرفت و روی مبل نشاند...
بنشین دخترم!بنشین!...تو بیاد خیلی مواظب خودت باشی...باید از نوه کوچولوی من بیشتر از این مواظبت کنی.
بعد دستهای مرا گرفت و مثل کودکی که از دریافت بسته شیرینی خوشحال شده باشد دست مرا بوسید.
مریم...مریم...مادر کوچولو...نوه کوچولو...بیچاره مارد فرخ!اگه زنده بود...اگه میدید که پسرش فرخ صاحب یه بچه شده...
گریه کنان دوباره خودم را در آغوش خان انداختم:ولی فرخ داره بچه شو ترک میکنه داره میره...
خان برای لحظه ای ساکت شد اگار با این جمله باد پاییزی بر او وزیدن گرفته بود...
چهره صمیمی و صداقت آمیزش در هم فرو رفت...و بعد مثل اینکه آنها خان پدرم مادرم فرخ همه توطئه کرده باشند که بهر ترتیب این سفر بی چون و چرا انجام شود خان دستی به پیشانیش کشید و گفت:عزیزم!دخترم مریم!هیچ فکر و غصه بخود راه نده به بچه لطمه میزنه...اگه اجازه بدی من تو را با خودم میبرم مشهد...اونجا تو باغ بزرگ تو هوای تمیز و شسته باغ بچه تو بدنیا میاری...
نوه من باید از سالمترین آب و هوا استفاده کنه...فرخ تا چشم بهم بزنی برمیگرده...من هر سال برایش بلیط رفت و برگشت میفرستم آه خدای من نوه من...خان بطرف تلفن رفت در حالیکه من غرق در افکار خود بودم پس از این لحظه من دیگر مریم نیستم من مادر نوه خان هستم...مادر بچه فرخ هستم...نه خدایا....بگذار من به صحراها فرار کنم...به عمق شب سفر کنم...به سرزمینهای سبز عشق باز گردم...من عشق فرخم من شیفته فرخم در میخانه عشق بت پرستم!من بنده عشق...کنیز عشق خسته عشقم خدایا...تو کمک کن نگذاز عشق شکوفان من در زیرزمین خاطره ها مدفون شود!
صدای خان را که از هیجان می لرزید شنیدم!
- سرهنگ. سرهنگ. می خوام یه مژده بهت بدم.
- سرهنگ. امشب باید تو خونه فرخ جشن بکیریم... می خوام یکی از اون شیشه های مرد افکن صد ساله را با افتخار نوه مون سر بکشم.
صدای قهقهه، صدای شاد و خنده الود، کلماتی که از داغی انگار در تنور دهان می سوختند. جملاتی که بوی زندگی و بوی بهار می داد یک ریز از دهان خان بیرون می ریخت. انگار خان، خان پیرو مهربان خمراه نطفه گرم و زنده ای که در بطن من بسته بود، حیاتی دو باره یافته بود، انگار او بود که دوباری از نیستی به هستی قدم می گذاشت.. انگار او بود که دوباره از جهان ناشناخته طلوع می کرد.
خان تلفن را دوباره به زمین گذاشت و دوباره بطرفم آمد.
- عزیزم! دختر عزیزم! چرا ایستادی. بنشین عزیزم. ممکنه به نوه ام آسیبی برسه. خوب امشب یه جشن حسابی می گیریم. باید همین الان مقدمات یه جشن حسابی را فراهم کنم. تو هیچ نمی خواد خود تو به دردسر بندازی، دو سه تا مستخدم زن، دو سه تا گارسون، یه اشپز و دو شاگرد اشپز، یه دسته مطرب، نه امشب باید یه جشن حسابی راه بیندازیم.
- من خیره خیره این مرد پیر را که حالا مثل بچه ها جست و خیز می کرد و یک نفس حرف می زد تماشا می کردم و در سکوت همچنان اشک می ریختم. خان عصا و کلاهش را برداشت، به جلو در رفت اما مثل اینکه چیزی را فراموش کرده باشد دوباره به طرفم باز گشت، لحظه ای مقابل من ایستاد و بعد سرم را محکم در سینه فشرد.
- متشکرم! متشکرم که اول به من نگفتی!
خان از خانه بیرون رفت، من صدای دور ششدن اتومبیل حجلل و مشکی او را شنیدم که با شتاب می غرید. خسته و کوفته کنار کاناپه نشستم. مثل اینکه دیگر کاری از دست من ساخته نیست. من مادر شده ام. من فرخ کوچک دیگری در شکم دارم. من باید وظیفه مادری را بر عشق ترجیح می دادم. تازه اینده فرخ مطرح بود. صدای پدرم در گوشم زنگ می زد. برای دیپلمه چه اینده میشه پیش بینی کرد. چهره ارام و غم انگیز فرخ در وسعت خاطره ام همیشه با من بود. او با چشمان قشنگ سیاهش به من خیره شده بود و می پرسید:
- مریم! مریم! تو می خوای شوهرت یه ادم هیچ کاره بشه؟
بله! همه راهها به روی من بسته بود. من پشت دروازه های بسته تنها و خاموش نشسته بودم و زار می زدم. روی یک تکه کاغذ نوشتم.
فرخ! فرخ عزیزم. بیش از این تو را شکنجه نمی کنم. بیش از ایم با اشکها ناله هایم آزارت نمی دهم من کلید چراغهای زندگی را زدم تا خاموشی شب جسم خسته ام را در بربگیرد و ارام ارام به دنیای مردگان ببرد. من با نهال های قشنگ اندامت، با گلبوته های بوسه ات با شکوفه های صدایت خداحافظی کردم. من اینجا در پشی پدرت تا بازگشت تو صبر می کنم! تو برو عزیزم! تو برو و بزرگتر و خوب تر و مهربان تر از انچه هستی بازگرد. من دور از تو، د ر گوش فرزندت لالایی غم انگیزی که نسل به نسل به ارث رسیده می خوای، در گوشش می خوانم که پدرت به زودی سوار بر ارابه خورشید، و در موج عطرها و گلها باز خواهد گشت. آه خدایا! چه زود گذشت. چه زود روزهای تلخ جدایی فرا رسید. نه! نمی خواستم اینطوری بشود. نمی خواستم اینطور زود طوفان های ناشناخته غنچه های عشق ما را پر پر کنند. نمی خواستم ستاره ها اینقدر زود در اسمان زندگی ما خاموش شود. نمی خواستم اسمان واژگون شود و ابرهای خاکستری و تیره، روی خورشید مرا بپوشانند. برو عزیزم! برو فرخ نازم! برو ناز دلم! دیگر حتی گریه هم نمی کنم که تو ناراحت نشوی!
مریم بیچاره تو!
سرم را روی یادداشت گذاشته بودم و صداها جمله خداحافظی که هر یک از دیگری غم انگیزتر و تلخ تر بودند در ذهنم ردیف می شدند که رد باز شد و یک ایل ادم بداخل ساختمان ریختند. اشپز، کمک اشپز، گارسون، مستخدمین جور واحور. وسایل عجیب و غریب. در یک لحظه انها در اشپزخانه من شمغول شدند. سر و صدای شاد، دستورات متکبرانه آشپزباشی. سوالات پی در پی فضای اپارتمان را انباشته بود. هر کس از راهی می رفت. راننده خان فقط پول می پرداخت و گاه دزدانه کرا نگاه می کرد و لبخند می زد. هر وقت او می خندید من احساس می کردم که کار شرم آوری کرده ام. اما او باز هم می خندید.
- خانم شما از جاتون تکون نخورید. من از طرف خان مامورم که شما یه ذره تکون نخورین!
در این لحظه فرخ در اپارتمان را گشود و از انهمه سر و صدا، امد و رفت، شلوعی گیج و منگ در استانه در متوقف شد و از همانجا با چشمان پرسان به من خیره شد. چقدر من با زبان نگاه فرخ اشنا بودم.
- مریم! اینا اینجا چی می کنن؟!
من به طرف فرخ رفتم... او مرا در اغوش گرفت و من گفتم:
- نمی خواد بپرسی! می دونم می خوای چی بگی! بیا بریم تو اتاق خواب تا همه چیز رو برات تعریف کنم. فرخ با شگفتی، همانطور که من را در بازوی خود گرفته بود به طرف در اتاق خواب برذ.
انجا مرا در اغوش گرفت و گفت:
- خوب حالا بگو ببینم چه خبره؟
- هیچی پدرت می خواد امشب جشن مفصلی بگیره!
- برای چی؟
- برای اینکه صاحب نوه شده!
برای زمانی طولانی فرخ هاج و واج به من، به اتاق، به اطراف خیره شد. بعد با لکنت زبان پرسید:
- چه...چی... گو... گفتی؟
- هیچی عزیز دلم! پدرت صاحب نوه شده!
فرخ ناگهان روی زمین تا شد . روی زمین نشست و پاهای مرا بغا زد. چشمهایش را بست و با ترس و لرز گفت:
- مریم! مریم... خواهش می کنم! خواهش می کنم به این سوال من و شمرده و ارام جواب بده چون ممکنه من سنگوپ کنم. خوب حالا اماده ای؟
- بله عزیزم!
- از جمله ای که چند لحظه پیش گفتی معلوم شد پدرم صاحب نوه شده؟ ایا این حرف درسته؟
- بله عزیزم!
- خوب! حالا به من بگو! پدر من، خان ثروتمند و منتفذ مشهور مشهد، غیر از من که اسمم فرحه و شوهر دختر خوشگلی به اسم مریم هستم پسر یا دختر دیگه ای هم داره که اسمش فرخه و زنش مریم براش میمیره!
- پس حالا خیلی شمرده، ولی با اطمینان و بدون شک و تردید به من بگو! آیا پسر خان که اسمش هم فرخه! باز هم تکرار می کنم آیا پسر خان که اسمش فرخه صاحب یه فرزند شده؟
- بله عزیزم!
- از زنی به اسم مریم!
- بله عزیزم!
دستهای فرخ روی پاهای من که ایستاده بودم آشکارا می لرزید، ولی او هنوز از روی زمین و روی پای من بلند نشده بود.
- خوب مادر فرزند من فرخ! به من بگو چرا من که صاحب این فرزندم نباید اولین کسی باشم که از این موضوع خبردار شوم!
- برای اینکه تو داری مریم بیچاره رو ترک می کنی و تنهاش می گذاری. هیچ کس نمی تونه این فرخ کوچولوی رو از توی شکمش، بیرون بیاره! میفهمی؟ هیچ کس!
ناگهان فرخ از جا بلند شد، مرا در دست بلند کرد و روی بستر انداخت و بعد چنان باران بوسه بر من ریخت که من احساس می کردم زیر باران بوسه اش غرقه خواهم شد..
فرخ چون بچه های کوچولو شادی می کرد، می پرید، می جهید، مرا بغل می زد، یبار با یک حرکت، پیراهنم را از روی شکم پاره کرد و سرش را روی پوست نرمش گذاشت و فرزندش را صدا زد.
- تو رو خدا به بابات جواب بده! زود باش!
تا شب هنگام فرخ چون پروانه در اطرافم می چرخید، فریادهای شادی می کشید، گاهی سرخ پوست فیلمهای وسترن می شد و هوهو می کشید، گاه تارزان وار بالانس می زد و گاه فریاد می کشید! چکار باید کرد!
بعداز ظهر پدر و مادرم در حالیکه هر کدام یک دسته گل مریم در دست داشتند قدم به ساختمان ما کذاشتند... مادرم همینکه مرا دید گریه کرد و خودش را روی صندلی انداخت.
- دخترم مریم! ... دختر کوچولوی من ابستنه؟
پدرم سعی فراوان کرد تا جلو فرخ احساساتش را مهار کنه..
- دخترم!... دختر نازم! مبارکه!
فرخ ایستاده بود از شادی لبخند می زد. او نقدر محو این ماجرا شده بود که طوری رفتار می کرد که انگار مسافرتی در پیش ندارد.. خان خیلی زود به جمع ما ملحق شد.
- خوب همه جمع هستیم؟
سرهنگ دست خان را محکم گرفت و گفت:
- خواهرای مریم هم باید بیان!
- بله! یه جشن حسابی!
شرابهای کهنه و مردافکن.. گیلاس های پی در پی، شادمانی بزرگی که یک نطفه در چشمها و دلها ریخته بود همراه آواز گرم و خواننده زندگی را در چشم من دگرگون کرده بود. همه در نوشیدن مشروب افراط کرده بودند و همه مستانه می خندیدند، مستانه حرف می زدند، سر به سر هم می گذاشتند و فرخ یک لحظه از من جدا نمی شد. وقتی خواننده می خواند من به ارامی نامه ای را که برای فرخ نوشته بودم به دستش دادم و او در نور کمرنگ عارفانه نامه را خواند بعد بی پروا محکم مرا بوسید و فریاد زد:
- پدر! پدر! مژده!
خان که چشمانش برق مستی شراب کهنه را منعکس می کرد مستانه پرسید:
- چه مزده ای پسرم؟
- مریم با سفر من به لندن موافقت کرده بابا.
ناگهان خان، پدرم و مادرم، خواهرها و شوهر خواهرانم با صدای بلند هورا کشیدند، دست زدند و جملات تحسین آمیزی بود که از هر سو نثارم می شد.
- آفرین مریم!

nazila637
01-01-2013, 14:24
- بارک الله دخترم! من همیشه می گفتم مریم از همه خواهرانش عاقلتره!
- آهای بابای سرهنگ، باز هم پارتی بازی کردی.
خان از جا بلند شد ، مقابل من ایستاد، پیشانی مرا بوسید و من محکم خود را به پیکر نرم و باریک خان آویختم و گریه راه سخن را بر من بست.
خان در گوشم زمزمه کرد:
- دخترم مریم! ازت متشکرم! من قدر این گذشت تو رو می دونم! تو به پسر من کمک بزرگی کردی! خودتو آماده کن تا با هم بریم مشهد!
احساس می کردم کبوتران انتظار از همین لحظه از چشمانم پر می کشند. احساس می کردم که در غالب زنی لاغر و تکیده، طفل بیگناهم را در اغوش گرفته ام و کنار پنجره عمارت خان، و در ان باغ بزرگ که چنارها آنرا به آسمان می بستند، ایستاده ام و در انتظار بازگشت شوهرم فرخ غم انگیزترین اهنگ ها را می خونم.. بهار از پیش چشمانم می گذرد، پاییز غم انگیز در چشمانم رنگ زرد جدایی می ریزد. اشک ریزان باران های بی پایان زمستانی را بدرقه می کنم و در انتظار بهاری دیگرم تا صدای پای مرد محبوبم از بن کوچه برخیزد، زنگ در را بفشارد و شادمانه فریاد بزند!
- مریم! دختر مهربان عشق من! من از سفر برگشتم! بیا و از شوهر خوشگلت استقبال کن!
پدرم از روی حق شناسی خیره خیره مرا نگاه کرد، مادرم نوازشم کرد و فرخ جامش را بر سر دست گرفت:
- پدرم! سرهنگ عزیز، مادر زن اخمو ولی بسیار مهربانم! امشب واقعا بزرگ ترین شب زندگی منه! من بهترین زن دنیا، و زیباترین بچه عالم را دارم! باور کنید دیگه از خدا هیچی نمی خوام...
شوهر خواهرم حرفش را قیچی کرد.
- از کجا می دانی که بچه ات زیباترین بچه دنیاس؟
- برای اینکه مادرش خوشگلترین مادر دنیاس!
مادر گریه کنان فریاد زد:
- قربون این مادر کوچولوی خوشگل برم!
پدرم با صدای بلند خان را صدا زد.
- خان! بیا و به یاد اون قدیم قدیم ها تصنیف خودمون را بخونیم! من و تو صاحب پر احساس ترین بچه های دنیا هستیم و هر کدوم یه نوه خوشگل تو راه داریم. باید با هم بخونیم..
در نور کمرنگ اتاق، در فضای قشنگی که از دود غلیظ سیگار و عطر تن قوم و خویشان مهربان انباشته بود همه دسته جمعی در حالی که به چپ و راست تکان می خوردند تصنیف قدیمی مست های نیمه شب را سر دادند!
امشب شب مهتابه
عزیزم را می خوام
عزیزم اگر خوابه
حبیبم را می خوام!
بگویید مریم اومده!
اون یار فرخ اومده!
اومده حالتو، احوالتو، سپید روی تو، سیه موی تو، به بینه برود....
من دستها را در کمر فرخ حلقه زده بودم و یک لحظه چشمم را از چشمان فرخ که حالا بلور مستی از ان می تراوید برنمی داشتم...
- عزیزم! چرا اینطور نگاهم می کنی؟
- برای اینکه دیگه فرصتی باقی نمی مونه!
- خدای من مریم! مریم... مریم! بس کن! تو با این محبت ها من را دیوونه می کنی! به خدا خودم را از پنجره هواپیما پرت می کنم!
- دلت بسوزه! هیچوقت پنجره هواپیما تو هوا باز نمی شه! ولی من می تونم از هیمن پنجره خودمو به خاطر تو پایین بندازم.
نیمه های شب بود که مهمانها رفتند. همه مادر کوچولو را با محبت و ترحم بسیار بوسیدند، انها خوب می دانستند که مادر کوچولو به بزرگ ترین فداکاری عشقی دست زده. و از طرفی دلشان برای این مادر کوچولو می سوخت.
وقتی انها از در خارج شدند، خانه برای من و فرخ خالی شد. احساس اندوه، احساس جدایی، ناگهان نا عمیق ترین رویای قلبم راه کشید. لبریز از غم شدم، لبریز از خاطرات گذشته.
- فرخ! اون مادر و پسر دهاتی یادته؟
- مریم! اون مهربونی و انسانیت یادته؟
- فرخ! یادته چقدر زیر بارون دیوونگی کردیم!
- مریم! یادته وقتی برمی گشتیم چقدر انگشتاتو بوسیدم.
آه خدایا... ممکن است باز هم افتاب در قلب عاشق من طلوع کند؟ یا همه چیز در این باغ کوچک خاطرات پژمرده و زرد خواهد شد؟
تا سپیده صبح در بستر غلطیدم، اشک ریختم. و فرخ را بوسیدم.
- عزیزم! خواهش می کنم بخواب! تو به خودت صدمه می زنی!
- آه عزیزم! تو لندن دیگه کی انگشتاتو، بازوهاتو، سر دماغ تو می بوسه! ممکنه دخترهای لندنی لب های ناز تو ببوسن ول هیچ دختری مثل من نمی تونه نوک دماغتو ببوسه. قبول نداری؟
- عزیزم! هیچکس اجازه نمی دم دست به تنم بزنه! من شوهر یه مادر مقدسم!
ولی من هرگز با استدلال فرخ قانع نمی شدم. پیوسته از او می پرسیدم:
- فرخ! تو که هیچ وقت نمی تونی دکمه سر دستتو بندازی پس کی دکه تو در لندن میندازه؟
- لابد مستخدم اپارتمان عزیزم!
- من به اون مستخدم هم حسودی ام می شه. تازه کی برات غذا درست می کنه عزیزم؟
- آشپزباشی تمام کافه های لندن؟
- من به تموم اشپزباشی های لندن حتی تموم غذاهای لندن که بدون حضور من لقمه می شن و تو دهان قشنگت میرن حسودیم می شه.
سپیده دم بود که سر فرخ را د راغوش گرفتم و به خواب رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم فرخ از خانه خارج شده بود ولی یادداشتی با نوار روی لب هایم چسبانده بود:
مریم ناز نازی! دیدم انقدر شیرین خوابیدی که حیفم اومد بیدارت کنم. تازه تو تا سپیده صبح بیدار بودی. خدا را خوش نمی اومد زن قشنگم را بیدار کنم و بهش بگم صبحونه بیاره. برای خودم یه نیمرو درست کردم و بعدش برای تو یه خاگینه حسابی، از اون خاگینه هایی که دوست داری برات درست کردم. یادته روز اولی که زندگی مونو شروع کردیم من برات صبحونه تو رختخواب آوردم، خوب! حالا، در این چند روز باقی مونده می خوام خودم برات غذا درست کنم. موافقی عزیزم؟
من دنبال گذرنامه می رم، برای ظهر می خوام ازت یک وعده ملاقات عاشقانه بگیرم. امیدوارم با لطفی که به این پسر بینوا داری این وعده را قبول کنی. دلم می خواد ناهار در رستوران کله گنجشکی مهمون من باشی، از اسم مسخره این رستوران اخماتو بهم نکش چون.......

خودت وقتی مدیر رستورانو دیدی با صدای بلند خندیدی و گفتی فرخ کله این یارو اینقدر گردو کوچولوئه که ادم یاد کله گنجشکی تو اش میفته یادته عزیزم؟خوب درست نیم ساعت بعد از ظهر من بیتابانه در میعادگاه منتظرتم منو نا امید نکن پدر بچه معشوقه عزیزم فرخ
نامه را خواندم صدبار خواندم و بوسیدم و بعد به اشپزخانه دویدم اه خدای من فرخ بیدستو پا و نازنازی من چقدر با سلیقه شده بود بگریه افتادم خدایا من با این مهربانی ها با این خاطرات و این قلب حساس و بیچاره در روزهای تلخ جدائی چه خواهم کرد؟در حالی که اولین لقمه را بدهان گذاشته بودم بغضم ترکید از جا بلند شدم کلافه بودم بطرف تلفن دویدم شماره تلفن مادرم را گرفتم
مادر مادر من دارم گریه می کنم
چرا؟چرا عزیزم؟
فرخ برام صبحونه درست کرده و از خانه بیرون رفته
مادرم نمی دانست چه بگوید لابد دخترش دیوانه شده بود
عزیزم اینقدر گریه نکن بچه صدمه می بینه طفل معصوم خدا رو خوش نمیاد
ناگهان از خشم منفجر شدم و فریاد زدم:
بس کنین بس کنین بچه معصوم گریه نکن بچه اذیت می شه اروم باش بچت ناراحت میشه بشین بچت گوشاش دراز می شه لعنت به این بچه لعنت..........لعنت...........لعنت
صدای التماس الود مادرم در گوشی پیچید:
مریم دخترم عزیزم قربونت برم می خوای بیام پهلوت؟
تو رو خدا مادر پیرتو اذیت مکن تلفن را قطع کردم همانجا کنار میز تلفن نشستم و یک لنگه جوراب فرخ که روی فرش افتاده بود برداشتم و ان را با دندان تیکه تیکه کردم فریاد کشیدم بلند بلند نفرین کردم و بعد با صدای بلند انقدر اشک ریختم که بتدریج ارام شدم و بعد از عبور طوفان اول شماره تلفن منزل مادرم را گرفتم:
مادرم منو ببخش دختر تو هرگز بی ادب نبوده
اه مادر متشکرم متشکرم داشتم دیوونه می شدم می خواستم همین الان بیام خونت
نه مادر دیگه اروم شدم خیالت راحت باشه
بعد تصمیم گرفتم خودم را از جنگل اشکهای ضعف و ناامیدی بیرون بکشم
من خودم با مسافرت تحصیلی فرخ موافقت کرده بودم بنابر این همه ضعف و گریه جز اینکه فرخ عزیزم را ناراحت کند چه ثمری می توانست داشته باشد؟
چند دقیقه ای در اطاق راه رفتم توالت کردم و انوقت پیراهن چسبان و کوتاهی که فرخ عاشقانه تمجیدش می کرد پوشیدم موهایم را همانطور که فرخ دوست داشت فرق باز کردم و دنباله ان را روی شانه هایم افشان کردم و بطرف میعادگاه براه افتادم فرخ پشت بدر روی میزی که همیشه میعادگاه ما بود نشسته بود همینکه صدای پایم راشنید شادمانه برخاست
عزیزم خوشحالم که دعوت منو قبول کردی
راستی اول نمی خواستم بیام ولی.......
ولی چی؟
خوب بابا جونم همیشه گوشمو می کشه و میگه نباید گول این جونور مونورا بگردی
ولی باور کن من قصد بدی ندارم من دیوانه وار عاشقتم همین
انوقت با صدای بلند خندیدم دستهای یکدیگر را فشردیم و عاشقانه صندلی ها را بیکدیگر نزدیک کردیم
عزیزم اول تو بگو ببینم از صبح تو چه کردی؟
اول تو بگو ببینم صبحونه خوشمزه بود یا نه؟
عالی بود عزیزم
من قبلا تموم اون نونا رو بوسیده بودم
برای چی؟
اخه برای اینکه تو شکم تو می رفتن
منم تموم اون نونا رو بوسیدم
تو دیگه چرا؟
برای اینکه دست تو بهشون خورده بود
ما دیوانه ایم
اینجوری بهتره خوب حالا بگو ببینم تو چیکار کردی عزیزم؟
اینم گذرنامه
چی؟
سرم داشت گیج می رفت گذرنامه فرخ خیلی زود تر از انچه فکرش را کرده بودم اماده شده بود
عکس کوچک فرخ در صفحه اول گذرنامه بمن لبخند می زد لبخند جدائی
اه عزیز نمی شد عکستو رو گذرنامه نمی زدن؟
چرا عزیزم/
اخه من به گذرنامه ات هم حسودیم میشه
اه که چه حرفها نمی زدیم چه بچگی ها که نمی کردیم
من در ان روزها چون سایه ای همه جا در کنار فرخ بودم هر جا می رفت هر جا که لازم بود برود مهم انجا بودم با وسواس خاصی برایش لباس می خریدم پیراهن های جوراجور لباسهای متنوع و همه لباسها را با عطر گیسوانم می پوشاندم می بوسیدم و با همه ان لباس ها بحرف می نشستم قصه حسودیم را برایش می گفتم از خزان عشق از شب زرد جدائی از فصل خاطره ها از کوچه باغهای خلوت عشق از ان چنار شاعرانه و ان استخر زمردین از ان شبی که در ان بارگاه مقدس در عطرو موج تقدس و تقوی ما با هم پیمان بستیم و از امروز که ارام ارام حرکت نرم و مطیعانه جنین را در بطن خود احساس می کردم و در چشمانم غبار اندوهی عمیق نقش بسته بود بلیت پرواز هم گرفته شد برنامه پرواز ساعت شش صبح روز جمعه بود به تقویم نگاه کردم سه شنبه بود ناگهان احساس سرما کردم فریاد زدم:
فرخ فرخ منو بغل بزن محکم...........محکم دارم یخ می کنم لابد مریم بیچاره داره میمیره
فرخ مرا بوسید دانه های درشت عرق سردی که از زیر موهایم سرازیر بود با لبهایش گرفت
پس من باین سفر نمی رم
نه عزیزم این سرنوشته ما باید از هم جدا بشیم حتی سرنوشت ساز هم به عشق ما حسودیش شد
ولی من سر نه ماه بر می گردم حالا میبینی همینکه بچم بتونه لبخندبرام بزنه من بر می گردم می بینی می بینی
خان هر روز بدیدنم می اید او خوب می فهمید که من چه می کشم و چگونه هر روز لاغر تر و تکیده تر می شوم او بی انکه من حس کنم بتدریج بوسیله کلفتها و نوکرهای جوراجور اثاثیه مرا نیز می بست و کم کم بوسیله قطار به مشهد می فرستاد او می گفت:
باید کم کم اثایه ها را بفرستم و همینکه روز جمعه فرخ به لندن پرواز کرد ما هم روز شنبه عازم مشهد بشیم اینجوری بهتره کمتر هم بیتابی می کنی
پدرم هر روز بدیدنم می اید در سکوت مرا تماشا می کرد در اطاقم راه می رفت و سوالات پراکنده ای میکرد و می رفت گاه نیز دزدانه ناله های غم انگیزی از سینه می کشید تا جائی که من با نگرانی در اغوشش می گرفتم
پدر پدر نگران نباش من طاقت میارم تازه باید بفکر نوه تون هم باشین
اه نوه خوشگل و کوچولوی من بمراقبت زیادی داره نمی دونم در مشهد کسی هست که از تو مراقبت بکنه یا نه؟
خان معمولا در اینگونه موارد مداخله می کرد
سرهنگ چرا پرت میگی اونجا یک لشکر ادم دوروبر عروس من می پلکه تازه خودم بیستو چهار ساعته مواظبشم
خوب پس بیا برویم یه پیک ویسکی بسلامتی نوه مون بزنیم
وقتی پنجشنبه رسید ناگهان اضطراب من عمیق تر و زیادتر شد اول صبح ورق تقوریم را با چنان شتابی از جا کندم و ریز ریز کردم که فرخ بوحشت افتاد
عزیزم چی شد؟
تقویم لعنتی مگه نمی بینی چه حرف مزخرفی می زد می گفت امروز پنج شنبه ست
خوب عزیزم مگه غیر از اینه
ولی من نمی خوام امروز پنجشنبه باشه حتما باید غیر از این باشه من نمی خوام هرگز جمعه بیاد
فرخ مرا در اغوش گرفت و بارامی شروع بحرف زدن کرد:
عزیزم مریم بتو قول می دهم اینو می تونی بفهمی قول میدم که هیچ زنی حتی دستای منو لمس نکنه واقعا قول میدم
همانطور که عطر تن شوهر خوشگلوجوانم را بدماغ می کشیدم گفتم:
ولی من می ترسم
پس بمن اعتماد نداری/
نه موضوع بر سر اعتماد نیست تو خوبی تو ماهی تو مهربانی من از انشبی که تو تا صبح بیدار موندی و کنار استخر رو باطاق من قدم زدی بعشق تو مطمئن شدم ولی من بدخترای لندنی اعتماد ندارم خواهرم از قول دوستش که تازه از لندن اومده بود می گفت دخترای لندنی مرد خوشگل شرقی رو تو هوا می قاپن
ولی من که عزیزم خوشگل نیستم
دو دستها را مشت کرده و به سینه فرخ کوبیدم
تو خوشگلی تو خوشگلی دیوانه وار خوشگلی
در حالی که فرخ لبهایش را در جستجوری لبهایم روی صورتم می لغزاند گفت:
اینو من باید بگم تو خیلی خوشگلی ولی من بتو اطمینان دارم ممکنه زیبایی تو رو خیلی وسوسه کنه ولی من بتو اطمینان دارم من از هیچ رقیبی در عالم ترسی ندارم
اره این من می دونم ولی تو مردی یه مرد خوشگل جذاب پر شروشور که یه دقیقه هم نمی ذاره زنش اروم بگیره اونوقت تو نه........حتی اینو نمی خوام بزبون بیارم زبونم می سوزه نیگاه کن زبونم سوخت
فرخ خنده کنان روی نوک زبانم بوسه ای زد و گفت:
اینم داروی رفع سوختگی
ولی وقتی تو نیستی کی زنه بیمار تو معالجه کنه
چشمان فرخ از اندوهی عمیق پر شد اهی کشید
دل من همیشه اینجاس همیشه پیش توام همیشه وقتی تو لندن یا شهر دیگه ای سر کلاس نشستم و بدرس استاد گوش میدم دلم پیش توست پیش مریم کوچولو و زیبا دختری که نمونه یک عشق واقعی و یک زنه ایرانی است حتی قسم می خورم که همیشه نفس کشیدنو روی لاله گوشهایم حس بکنم همیشه
دلم در سینه فشرده شد
اما من تنهام همیشه تنهام اینو می دونم که بدون تو دق می کنم من بدون حضور تو بمشهد میرم توی ان باغی که اولین بار همدیگه رو دیدیم زیر همه اون درختا که دستهای همدیگرو فشار دادیم زیر اون نارون پیر که اولین بوسه را از هم گرفتیم کنار اون لونه کبوتر ان خوشگلت برای تو اشک میریزم شبای درازی که بی تو زندگی می کنم رو همون نیمکت کنار استخر می شینم و تا صبح سیگار دود می کنم و از بیوفایی تو با بچه معصومت قصه ها می گم صدایم از گریه می لرزید هر چه در رویاهای تلخ اینده بیشتر فرو می رفتم وحشت از فصل جدائی را عمیقتر حس می کردم و صدای گریه ام بلند تر می شد
باور می کنی فرخ که چقدر از روزای تنهایی می ترسم می ترسم وقتی تو اطاق زایمان برم و تو نباشی از ترس بمیرم یادته چند وقت پیش تو روزنامه ها نوشته بودن یه زن جوون سر زا رفت منم فرخ سر زا می رم میریمت می میره
هق هق گریه داشت مرا خفه می کرد اواز تلخ جدائی در اطاق طنین انداخته بود فرخ در حالی که ارام ارام اشک میریخت مثل همیشه مرا به شلاق بوسه گرفته بود احساس می کردم حتی نفس کشیدن بر من دشوار شده دستی نامرئی و هراس انگیز راه تنفس را بر من بسته بود خودم را در قفس سیاه و تاریک مبحوس می دیدم تنها اواز شوم بادهای سردومسموم پائیزی بود که بگوشم میرسید همه جا مرداب بود دستهای لجن الود مرداب ها مرا در مشتهای لزج خود گرفته و ارام ارام بعمق سیاه خود می کشیدند تمام تنم می لرزید و گوئی صدای فرخ را از دورها می شنیدم که می گفت:
عزیزم نازم مگه تو قول نداده بودی که دیگه گریه نکنی خواهش می کنم دل منو خون نکن من فقط امروز دیگه مهمون تو هستم خدا می دونه فرداشب کجام
وحشت زده از جنگ اوهام گریختم و دستهایم را بدور گردن فرخ حلقه کردم
فرداشب کجائی عزیزم بگو؟
نمی دونم باور کن نمی دونم ولی هر جا باشم تو با منی اه صبر کن من باید کارای مخصوص خودم بکنم فقط خواهش می کنم توبشین و هیچ حرفی نزن
چشم عزیزم
فرخ دز میان بستر نگاه اشک زده من از جا بلند شد قیچی را از کشو میز خارج کرد و بعد بطرف من امد من روی بستر دو زانو نشته بودم و خیره خیره او را نگاه می کردم او بارامی لحظه ای عاشقانه مرا تماشا کرد قیچی را بداخل موهایم فرو کرد دسته ای از موهایم را قیچی کرد و انرا با دقت کنار گذاشت بعد در ادامه سکوت تیکه از دامن پیراهن خوابم را قیچی کرد و موهایم را در ان پیچید انوقت ان بسته کوچک را بوسید ودر سکوت مقدسی که در این لحظه بر اطاق خواب یک زنو مرد قانونی سایه انداخته بود به طرف لباسش رفت و انرا در کیف خود جا داد دوباره بسوی من بازگشت مرا با همه قدرت در گرفت و در حالی که چشمهایش پر از اشک مرطوب بود گفت:
اجازه میدی این بسته گران قیمت را با خود به لندن ببرم؟
عزیزم عزیزم تو منو با اینکارت دیوونه می کنی تو را بخدا بس کن
ولی من بتو قول میدم که هر شب وقتی ببستر میرم اول اونا رو ناز می کنم نوازش می کنم و بعد می خوابم
صدای زنگ تلفن فرخ را از بستر بیرون کشید خان بود اتومبیل و راننده اش را فرستاده بود تا اگر ما خواستیم از منزل خارج شویم وسیله ای داشته باشیم فرخ از پدرش تشکر کرد و گفت:بابا جان راننده را مرخص می کنیم امروز می خوام تمام وقتمو با مریم تنها باشم فردا همدیگه رو تو فرودگاه می بینیم گوشی را برزمین گذاشت و بطرف من امد دستهایش را بطرفین گشود و با کلمات شمرده ای گفت:
خوب پرنده قشنگ و کوچولوی من می خواهم امروز رو خیلی خوش بگذرونیم بشرط اینکه اصلا فراموش کنی من فردا دارم میرم لندن ماذ امروز باید باندازه یکسال که همدیگه را نمی بینیم عشقبازی کنیم راه بریم رانندگی کنیم و از افتاب قشنگ از خیابونای اشنا مردم مهربون کوچه پس کوچه هائی که بوی مخصوص وطن میده خداحافظی بکنیم امروز هیچکس نباید مزاحم ما بشه هیچکس امروز را بنام عشق مریم و فرخ نامگذاری می کنیم باشه عزیزم؟
در چشمان فرخ برق اشک و شعله صداقت دلپذیرترین رنگین کمان عشق را ترسیم کرده بود میخواستم بپایش بیفتم بر دستهایش بوسه بزنم و بگویم چشم عزیزم هر جا تو بخواهی هر جا تو بگوئی مریم اسر توس احساس کردم که در استانه این جدایی و در اخرین روز مشترک یکبار دیگر دروازه های روشن صبح برویم گشوده است عطر باغهای معلق عشق در دماغم پیچیده بود و مثل دختری که با مرد محبوبش برای اولین بار وعده ملاقات گذاشته است در تبی تند و مرموز می سوزم بسبکی یک رویا و خیال از جا برخاستم قشنگترین لباسهایم را پوشیده بودم و همراه زیباترین ارایش و لبخند دستم را در بازوی فرخ که در لباس خاکستری رنگش چون شاهزاده ای می درخشید انداختم و گفتم:
عزیزم حاضرم
فرخ تابلوئی که روی ان جمله شیرینی نوشته بود باپارتمان زد:
اقا و خانم این خانه برای ماه عسل یکروزه رفته اند و لطفا مزاحم نشوید
فرخ نرم و سبک پشت اتومبیل نشست منهم چون نوعروس عاشقانه کنارش نشستم و بشانه اش تکیه زدم فرخ سوت زنان گفت:خوب عزیزم صبحانه در جاده پهلوی منو تو باید از درختای قشنگ و پائیز در خیابان پهلوی خداحافظی کنیم او همیشه با ما مهربان بوده مگه نه
بله ارباب خوشگله
اتومبیل ما بنرمی از زیر درختان پائیز زده خیابان پهلوی می گذشت موزیک ملایمی از ضبط صوت اتومبیل پخش میشد من یکدست فرخ را در دست گرفته بودم و از دریچه قرمز رنگ پائیز اسمان صاف و قله سپید توچال که زیر اولین برف نشسته بود تماشا می کردم و فرخ حرف می زد از روزی که بعنوان مهندسی بتهران باز خواهد گذشت و با همسر خوشگل و مهربانش و بچه ای که کودکانه همه جا بر دلهای ما شور زندگی خواهد پاشید سفرهای تفریحی فراوانی خواهد رفت

nazila637
01-01-2013, 14:25
وقتی پشت میز رستوران نشستم گارسون با ترشرویی به ما نزدیک شد:
- آقا! حالا خیلی زوده! معذرت می خوام نمی تونم سرویس بکنم ! ...
فرخ لبخندی زد و گفت:
- اینو می دونم! ولی من فردا مسافرم. امروز می خوام زنمو به صبحونه در جاده پهلوی دعوت کنم! اگه ناراحتی می ریم.
آه که این کلمه عشق، محبت، زن، در گوش ما مردم این سرزمین کهن مفتاح گشودن قلبها، لبها و دلهاست ... در اینگونه برخوردها، دیگر طبقه خاصی وجود ندارد. همه عاشقن، همه با عشق احترام می گذارن. حتی یخ پیشانی اخموترین آدمها در برابر مفتاح عشق ذوب می شود. گارسون لبخندی زد و گفت:
- نه آقا؛ خواهش می کنم! ... تشریف داشته باشین بالاخره براتون یه کاری می کنم.
فرخ لبخندی زد و با غرور خاصی به چشمهایم خیره شد.
- می بینی! زبونو می بینی چقدر نافذه ... به شوهرت افتخار کن.
- ولی خدا کنه فقط زبون شوهرم به فارسی نافذ باشد ...
بعد از صبحانه ما از آن مرد مهربان، آن گارسون زحمتکش خداحافظی کردیم. او آنقدر مهربان شده بود که تا دم در ما را بدرقه کرد ... فرخ پرسید:
- دوست داری کمی تو «دربند» راهپیمایی بکنیم. فقط دو سه کیلومتر. به یاد جمعه ها که همیشه برای کوهپیمایی دوتایی به دره دربند می رفتیم!
اتومبیل را در سر بند، زیر شکم برآمده کوهستان پارک کردیم و دست در دست هم از حاشیه رودخانه قشنگ و پرآب پاییزی دربند به راه افتادیم. صدای برخورد آب بر تخته سنگها چون موسیقی داغی ما را به پیش می برد. دنبال هم می دویدیم، از تخته سنگها به سبکی یک کبوتر می پریدیم. به صورت هم آب می پاشیدیم. کوهستان خلوت بود. ما مثل دو کبوتر آزاد پرکشان سر در پی هم می گذاشتیم. کنار یک قهوه خانه نشستیم و دو تا چای داغ که بخار مطبوعی از آن برمی خاست نوشیدیم. فرخ استکانش را دزدانه به لب های من می مالید و بعد سر می کشید. ساعت یازده صبح بود که ما از کوهستان به شهر بازگشتیم. فرخ همیشه به زندگی مردم عادی کوچه بازار عشق می ورزید... و حالا مثل اینکه می خواست همه آنها را دوباره ببیند و با یک یک آنها وداع کند.
تا ساعت دو بعدازظهر ما خیابانها، کوچه های قدیمی، محلاتی که من خود ندیده بودم، کوچه هایی که به زحمت می شد با اتومبیل از آن عبور کرد پشت سر گذاشتیم و همه جا فرخ با آن لحن قشنگش از زندگی مردم با من حرف می زد. برای غم های مردم افسوس می خورد، برای شادی های خاص آنها لبهایش به لبخند گشوده می شد. خورشید پاییزی با نور نارنجی قشنگش بر سر شهر زندگی می پاشید. و من در رخوت نازآلود عشق غوطه می زدم.
ساعت دو بعدازظهر در رستورانی که من به آن نام مسخره و خاطره انگیز «کله گنجشکی» داده بودم، ناهار خوردیم. و فرخ مثل پرستاری در برابر چشمان بهت زده مشتریان در دهانم لقمه می گذاشت، موهایم را نوازش می کرد و می گفت:
- مردم اگر بدونن که روز وداع ماست اصلاً ناراحت نمی شن ...
بعداز ظهر را به یک سینما رفتیم. در تاریکی وسوسه انگیز سالن سینما، عاشقانه و دزدانه یکدیگر را بوسیدیم و بعد از آن به دیدار یک یک دوستان فرخ رفتیم و هر کدام با قشنگ ترین جملات به او سفر بخیر گفتند و مرا به صبر و حوصله در روزهای سخت جدایی دعوت کردند.
ما غروب خورشید را در تپه های بلند الهیه تماشا کردیم. شب را در بلندترین اطاق هتل هیلتون به ستاره ها سلام گفتیم و تا نیمه های شب، من و فرخ عاشقانه در بالکن اطاقی در طبقه چهاردهم هتل نشستیم و او آرام آرام با موهایم بازی کرد و من طعم لبهایش را برای روزهای جدایی در ذائقه ام ذخیره کردم ... نیمه های شب بود که ما به خانه برگشتیم ... فرخ در ساختمان را بست و بعد به طرف گرام رفت. آهنگ محبوبمان را گذاشت و آن وقت هر دو آنقدر با هم رقصیدیم که همانجا کنار گرام، روی فرش به خواب عمیقی فرو رفتیم. صدای زنگ تلفن ما را از خواب عمیق بیدار کرد.
فرخ کورمال کورمال گوشی تلفن را برداشت، در آن سکوت من صدای «خان» را می شنیدم:
- فرخ جان، ساعت پنج صبحه! آماده شدین؟
«خان» مثل همه پدرها دلش شور می زد. من در آن تاریکی فرخ را در آغوش گرفتم.
- عزیزم! فقط یک ساعت دیگه! چقدر زود گذشت و بعد در بطن گرم و رازپرور تاریکی یکبار دیگر لبان هم را یافتیم.
* * *
وقتی به فرودگاه رسیدیم، خان، پدر و مادرم، فامیل نزدیک همه آنجا بودند. فرخ شلوار سپید و کاپشن چرمی قشنگی پوشیده بود. چشمهایش برق مخصوصی داشت، موهایش روی پیشانی بازی می کرد. بعد از آن همه گریه و اندوه، به نظرم رسید که ناگهان ساکت و صامت شده ام. احساس می کردم همه تنم کرخ شده و قدرت هرگوه عکس العملی از من گرفته شده بود. انگار که در آن لحظه که فرخ همراه پدرش مشغول انجام تشریفات گذرنامه بود قفل اعصاب شده بودم. مادرم آه های طولانی و نگاه های مضطرب مرا می پایید، پدرم با من از چیزهایی حرف می زد که حتی برای خودش مفهومی نداشت.
فامیل در اطرافم حلقه زده بودند.
فرخ و پدرش بعد از انجام تشریفات به جمع ما ملحق شدند. فرخ با نافذترین و عمیق ترین نگاه ها مرا خیره خیره می پایید، ولی من دیگه نه صدایی می شنیدم و نه جایی را می دیدم.
همه پیز گرفته و خاکستری و شسته در اشک بود. صدای بلندگوی فرودگاه چون تیرین محکم بر سرم خورد.
- مسافرین هواپیمایی بی . او. آی. سی برای پرواز لطفاً به سالن گمرک مراجعه کنند. می خواستم فریاد بزنم ... نه! نه! فرخ من نمی رود و فرخ من هرگز مرا تنها نمی گذارد ... در این لحظه فرخ به من نزدیک تر شد.
می خواست حرفی بزند اما من با انگشتم لبهایش را دوختم.
- عزیزم، رسم ما را بهم نزدن، ما همیشه در سکوت خداحافظی می کنیم.
آن وقت دستها را به گردن فرخ حلقه زدم. از صدای خفه و آرام گریه من، فرخ لرزید ... صدای لرزش استخوانهای او را می شنیدم ... خداحافظ . خداحافظ.
فرخ به داخل گمرک رفت ... من خودم را به تراس فرودگاه رساندم. روی پهنه خاکستری باند فرودگاه، هواپیمایی که قرار بود عشق مرا با خود به دور دستها ببرد، می غرید. فرخ، روی پلکان هواپیما ایستاد، دستهایش را برایم تکان داد و بعد در دهان حفره مانند هواپیما فرو رفت، در بسته شد، موتور به غرش در آمد و بعد کبوتر قشنگ من به سوی آسمانها پرواز کرد. در این لحظه احساس می کردم که از زمین آدمها کنده شده و در فضای سلاکت و مرموزی در میان امواج اثیری رویا و خیال و در متن یک موسیقی غم انگیز می دوم موهایم در دست های باد که آواز غم انگیزی داشت می لغزد، چشمهایم در میان امواج سحرآمیز و خاکستری خیال فرخ را می دید که فریادکنان و اشک ریزان از من دور می شد ... او در فضای غم گرفته ذهنم، آرام، صاف و مضطرب ایستاده بود. موهایش پریشان، بر پیشانی صافش ریخته بود. نگاهش نگران بود. دستهایش به سوی من دراز شده بود، پاهایش بی قرار به سمت من می دوید ... اما هر چه بیشتر تلاش می کرد از من دورتر می شد ... من فریاد می کشیدم ...
- خداحافظ عش من! ... خداحافظ ...
لبهای قشنگ او تکان می خورد، چهره اش سراسر عصیان یک فریاد بود اما صدای او به گوشم نمی رسید. آسمان در پولک ها می غلطید. کلاغان سیاه جیغ کشان به سوی منزل مرموز سرنوشت در پرواز بودند غلغه غم انگیز جمعیت ... شون یک آواز در متن همه این رنگها و خیالها هستی همه غمهای عالم را در دلم می ریخت ... من همچنان می دویدم ... در هرمهای نور که از روشنی به خاکستری می ریخت ناله غم انگیز یک زن را می شیندم ... آواز نسل در نسل زن ایرانی ... زن مهربان و وفاداری که سالها به انتظار بازگشت شوهرش در پنچره تنگ خانه شان می نشیند و موهای شبق رنگش به خاکستری ملال می نشیند ... زن دردمندی که با شیره جانش طفل رها شده اش را به امید بازگشت شوهرش می پرورد و پیوسته رگهای خشکیده و پلاسیده سینه اش از زیر پوست بیرون می زند. زن عاشقی که دست های پرتمنای رقیب حیله گر را کنار می زند و در بیابان پرهراس انتظار، تنها به سوی یک دست می دود! دستها گرم و مهربان شوهرش ... آه ناله زن ایرانی ... آواز تلخ انتظارها و جدایی ها ...
من چکیده آن آوازها و آن غمها بودم ... ناگهان در این لحظات مالیخولیایی و عجیب احساس کردم در چاهی عمیق و تیره فرو می روم ... و بعد دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
* * *
وقتی چشمانم را گشودم خودم را در خانه پدرم دیدم ... در اطاق همیشگی خودم. صدای حرکت پدرد و مادرم در راهروها و حیاط خانه، آن بوها و آن فضای آشنا انگار مرا به گذشته ها بازگردانده بود. ناگهان از خودم پرسیدم، آیا همه اینها یک رویا بود؟ ... آیا من همان مریم کوچولو و نازدانه سرهنگ نیستم، آیا همه آن عشقها، زاریها و غمها تنها یک کابوس غم انگیز نبود...
* * *
از جا برخاستم ... چشمانم روی بوفه اطاق به عکس خودم و فرخ افتاد ... آه خدای من! همه آن کابوس ها حقیقت داشته است ... همه ... همه .
صدای گفتگوی مادر وپدرم خان نزدیکتر شد ... و بعد در باز شد و همین که مادرم مرا سراپا دید از خوشحالی به طرفم پر شکید.
- دخترم! دختر نازم! مریم بیچاره من ...
خان و سرهنگ کناری ایستاده و شاهد قربان صدقه های مادرم بودند و من به آرامی اشک می ریختم، و به تدریج احساس سبکی می کردم.
خان سرانجام جلو آمد، پیشانی مرا بوسید وگفت:
- دخترم نگران مباش، ما فردا صبح با هواپیما به مشهد می ریم ...اونجا در یک محیط ساکت و آرام حسابی استراحت می کنی!
پدرم دستش را به داخل موهایم دواند و گفت:
- آره دخترم! اونجا برای استراحت خیلی خوبه. شاید ما هم دو سه ماه دیگه بیایم پیشت.
پدرم را بغل زدم و گفتم:
- چشم پدر! چشم!
پدرم که کاملاً از جواب مساعد من خوشحال شده بود آرام در گوشم نجوا کرد:
- مواظب نوه منم باش!
آه خدایا، من به کلی از بچه ام غافل مانده بودم ... چه مادر فراموشکاری! و در یک لحظه احساس کردم همه عشق و محبتی که به فرخ داشتم جذب موجودی شد که به آرامی در بطن من نفس می کشید...
- چشم بابا جون! خیالتون راحت باشه!
جمعه در میان بهت و سرگیجه گذشت. شنبه دومین فصل جدایی ما آغاز شد.
من از پدر و مادرم به آرامی خداحافظی کردم و همراه مردی که تا چند ماه پیش او را هرگز ندیده بودم و حالا پدر شوهر من بود، با قطار به طرف مشهد به راه افتادم... در ایستگاه همه چیز، سر و صدا، شلوغی آدمها، سوت قطار، سنگینی سخت فضا، همه چیز تحمل ناپذیر بود ... پدر و مادرم، آرام و غمگین در محل ایستگاه در کنار من قدم می زدند، بی تابانه به همه چیز خیره می شدند، مادرم مرتباً از من سوال می کرد:
- لباس خوابتو برداشتی؟
- مادر! اگه حالت بد شد از این قرص ها بخور!
- دخترم برام هر روز نامه بنویس ...
- مواظب خودت باش هوای مشهد سرده نچایی!
پدرم تقریباً حرف نمی زد اما همه احساس تلخ جدایی را در سنگینی و سکوت فرو می خورد ... هیچکدام از آنها، اصلاً نامی از فرخ به زبان نمی آوردند. می ترسیدند دوباره منقلب شوم. خان، مشغول تعیین کوپه و جابجا کردن ساکها بود ... من به اشکهای خفته در چشمانم می اندیشیدم ...
راستی، ای اشکها چرا فرو نمی ریزید. پرا از پس ابرهای سیاه، برای یک لحظه هم شده باران نمی بارید ... چرا از دل خسته من، از ظلمت بی پایان افکارم، از خاطره های سیاه شده در قلبم چیزی نمی پرسید؟
به روزی فکر می کردم که من در کنار پدر و مادرم برای رفتن به مشهد در همین ایستگاه، مثل پروانه ای پر می زدم، لبخند از صدف لبهایم نمی رفت، چون باد وحشی بر تن زندگی می پیچیدم، چون زورقی در زیر نور گرم آفتاب و بر پشت امواج سبز و درخشان دریا می راندم و نه پروای طوفان داشتم و نه ترس از باران ... و حالا ... قلب من افسانه غم انگیزترین جدایی را می خواند ... چه کسی می دانست وقتی من از مشهد برمی گردم سنگین ترین و شورانگیزترین عشقها را با خود همراه می آورم؟ ...
آه آن روز دختری بیگانه از عشق بودم ... و امروز دختری قربانی شده در مسلخ عشق ... ولی من خوب می دانستم که باید بار سنگین سرنوشت را بر دوش های ناتوان خود بکشم و دم نزنم ...
... من باید در هستی غم انگیز خود همه چیز را تحمل کنم ...
من باید جفت فراری را تنها در پس ابرها، در پنجره های سبز درختان، در رویای دست نیافتنی پیدا کنم ... همین!
سرم را در سینه مادرم گذاشتم، هنوز بوی تر و تازه شیری که از پستان این زن مهربان نوشیده بودم در دماغم می پیچید ...
- مادر! مریم کوچولوت چه سرنوشتی داشت!

nazila637
01-01-2013, 14:26
مادرم دستش را روی پشتم گذاشت، مرا عاشقانه به خود فشرد و گفت: تقدیره مادر، تقدیر!
- خوب! خداحافظ مادرم! افسوس! برای هر چیز افسوس! ... تو رو خدا مواظب پدرم باش! اون حرف نمی زنه ولی خون می خوره! براش خیلی نگرانم ...
مادرم دیگر نتوانتس حرفی بزند ... در سکوت مادرانه اش اشک می ریخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. پدر جلو آمد، لبخند غم انگیزی زد ...
- چه خبره مادر و دختر! خواهش می کنم آروم بگیرین!
دستم را به دور گردن پدر حلقه زدم ...
- پدر! غصه مخور! من شما دو تا را به خدا خیلی دوست دارم! خیلی!
صدای گرم و مهربان «خان» مرا از آن فضای غم انگیز بیرون کشید ...
- خوب مریم جان! باید برومی! ... پدر و خان همدیگر را چون دو مرد بغل زدند ... پدرم لحظه ای در چشمان خان خیره شد و بعد به آرامی گفت:
- خان! دوست من! مریمو به تو می سپارم!
مادرم مرا تا پای پلکان قطار همچنان در آغوش داشت و وقتی من خودم را به داخل کوپه قاط رساندم سوت بلند و شوم قطار برخاست!
- خداحافظ تهران! خداحافظ شهر من! تو دیگر بیش از این تحمل سنگینی بار غمهای مریم را نداری! شاید آن شهر مقدس، در نیمه های شب که بانگ غم انگیز موذن از بلندگوهایش برمی خیزد مرا با غمهایم در آغوش خود بگیرد و تسلی دهد ...
وقتی من و خان در کوپه دربست قطار تنها شدیم، ناگهان غبار غم را در چشمهای خسته و پیر خان آشکارا دیدم ... آه خدایا! من آنقدر در غمهای خود دست و پا می زدم که دیگران را فراموش کرده بودم ... خان دست های مرا در دستهای باریک و احساساتی خود گرفت و فشرد.
- دخترم! غصه نخور! من همیشه پیش توام ... همیشه! ... آخه من پدر فرخم! ناگهان قطره اشکی از چشمان خان روی دست های من چکید ... و من ناله کنان خودم را در آغوش خان انداختم ...
- خان! تو هم اشک می ریزی؟! تو هم از دوری فرخ می نالی
خان از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. از قاب تیره پنجره صحراهای خشک و سوخته می دویدند.
- بله دخترم! ... من بیست سال شبها با آهنگ تنفس فرخ خواب می رفتم و بیدار می شدم ... اون یاد بود زن خوشگل و مهربانی بود که همه امیدم بود. همه زندگیم بود ... منم همونقدر این زن نازنینو دوست داشتم که تو فرخ رو دوست داری ... می بینی که بعداز او دیگه هرگز زن نگرفتم ... خودت می دونی که برای یه مرد چقدر سخته که سالها و سالها تنها و تنها تو باغ بزرگش به امید مرگ بنشینه تا یه روز مرگ از راه برسه اونو به جفت گمشده ش ملحق بکنه!... و من این کارو کردم ...از پشت سر «خان» را بغل زدم ... خدایا! پس این من تنها نبودم که از سرنوشت شومی که گلهای سرخ عشقم را به غارت بردند می نالیدم ... در فضای هستی ما، میلیونها انسان هستند که بر سرنوشت تلخ و سیاه خود می گریند ... در این لحظه که «خان» از زندگی گذشته، از امیدهایی که به فرخ بسته بود حرف می زد احساس کردم

که پیوندی عجیب و مرموز یک همبستگی روحی و عاطفی و مقدس بین و این کرد محنت کشیده بسته شده و دیگر از آنروز به بعد تنها کافی بود که سایه ابرهای رنج و درد را در چشمان هم ببینیم و تسلی پیدا کنیم...
حالا دلم میخواست در غیاب فرخ همه فداکاریها جانفشانی ها همه خدمتهایی که بخاطر او میکردم برای خان بکنم ...آخر او بوی فرخ را میداد رنگ فرخ را داشت...او پدر فرخ بود...سرانجام درهای باغ با صدای خشک و ناله آمیزی بروی ما باز شد دو سه تا آدم غریبه را میدیدم که قبلا ندیده بودم .خان آنها را برای خدمت بمن استخدام کرده بود آنها چپ و راست میدویدند خوش خدمتی میکردند اما من تنها آن استخر بزرگ و آن قوهای سپید و آرام و آن درخت بید را میدیدم که دلی سگ با وفای فرخ آرام و محزون زیر چتر سبزش نشسته بود و گویی در فراق صاحب مهربانش اشک میریخت...دلی همینکه مرا دید دیوانه وار بسویم خیز برداشت مرا میبویید و از سر و کولم بالا میرفت...زیر لب گفتم خدایا!او هم بوی گمشده خود را از من میجوید...از آنروز تا وقتی در باغ خان بودم دلی دوست صمیمی و آشنای من بود هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت و گویی او خود را موظف میدید که در غیاب اربابش از زن او با صداقت یک انسان نگهبانی کند...فردا عصر وقتی من و دلی بطرف استخر میرفتیم برای یک لحظه احساس کردم که فرخ با شلوار و پیراهن سپیدی که همیشه در باغ میپوشید روی نیمکت کنار استخر نشسته و برای قوهای سپید نان میریزد...میخواستم فریاد بزنم
فرخ فرخ...
اما رویای قشنگ و خوب من در یک لحظه درهم ریخت ناپدید شد و مرا با اندوه کشنده خود باز هم تنها گذاشت...جلو دویدم قوها را بغل کردم و بوسیدم...
سلام قوها!منو میشناسین؟...من مریم زن ارباب کوچولو!...منو دوست داشته باشین!سنگ صبور من باشین!...من اینجا از تنهایی میمیرم!همه جا خاطره عطر آگین فرخ بود و روزها وقتی خان از خانه خارج میشد و من و دلی در باغ خاطرات را می افتادیم به همه جا سر میکشیدیم غنچه های شکوفان پاییز را میبوییدیم خواب ارام دختران مهربان و ایستاده را بر هم میزدیم به نجوای مهر آمیز ابها در بسترشان گوش میدادیم از پنجره سبز برگهای درختان برای خورشید دست تکان میدادیم ...کنار لانه کبوتران از لابلای مژگانم اشکها می افشاندم چون سایه ای گریزان از این سو بدانسوی باغ میرفتیم و با برگها گلها لاله ها و جویها قصه میگفتیم...
یکروز من با دلی به ساختمان متروک و خاطره انگیز زن خان رفتیم...در آنجا همه چیز منظرم تمیز و مرتب بود همه چیزهمانطور بود که یکبار با فرخ دیده بودیم...احساس میکردم در هاله عجیب و هراس انگیزی دست و پا میزنم...بی اختیار بسوی اتاقی رفتم که عکس مادر فرخ بر دیوارش آویزان بود...انگار دستی مرموز مرا بسوی قاب عکس میکشید...مادر فرخ با آن چهره مینیاتوری آن نگاه پرسان و نگران مرا خیره خیره مینگریست!انگار سراغ پسرش را از من میگرفت انگار که با من اخم کرده بود عصبانی بود فریاد میکشید
پسرم!پسرم را چکار کردی؟پسرم را کجا فرستادی؟
گریه کنان زانو زدم و گفتم:مادر!مادر!...من تقصیری نداشتم او خودش منو تنها گذاشت و رفت...
احساس کردم اشکی بر چهره عکس نشسته و در یک لحظه آنقدر بزرگ بزرگ و بزرگ شد که مرا در بطن گرم و لرزان خود گرفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
وقتی چشم باز کردم خان را بالای سر خودم دیدم که موهایم را نوازش میداد...
دخترم!دخترم!چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی!چرا؟
از آنروز دیگر هرگز جرات نکردم پا به اتاق آن مادر غمگین بگذارم و انگار حس میکردم که همیشه از اتاق آن مادر صدای گریه و بوی نم اشک بلند است...
سرانجام اولین نامه فرخ رسید...نامه را گرفتم و جیغ کشان بداخل اتاق دویدم...و دلی بیچاره پشت در مانده بود و زوزه میکشید...انگار او هم میخواست در خواندن نامه فرخ شرکت کند آنقدر سر و صدا کرد که د راتاق را برویش باز کردم خودش را روی پای من انداخت و منتظر ماند...هر لحظه که به نامه فرخ نگاه میکردم قلبم در سینه میکوفت خورشید گرم زندگی که تا آنروز با من بیگانه بود دوباره به چشمانم مینشست!آوازهای شاد و سرور انگیز در فضای هستی بگوشم میرسید انگار نسیم صبحگاه بنرمی از روی چهره ام میگذشت رطوبت زندگی را بر لبهای خاموشم میریخت...نامه را باز کردم ...اولین جمله در قلبم مثل یک جام شراب هستی آفرید...
مریم عزیزم...
آه خدایا...روی نامه خم شدم و این جمله را که از قلم فرخم سرازیر شده بود بوسیدم...بوسیدم و اشک ریختم...
مریم عزیزم!..افسانه خوان عشق من!بگذار قبل از هر حرفی و پیامی هزار در هزار بار فریاد بزنم...مریم!مریم!مریم!...یادت � میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!

nazila637
01-01-2013, 14:27
مادرم دستش را روی پشتم گذاشت، مرا عاشقانه به خود فشرد و گفت: تقدیره مادر، تقدیر!
- خوب! خداحافظ مادرم! افسوس! برای هر چیز افسوس! ... تو رو خدا مواظب پدرم باش! اون حرف نمی زنه ولی خون می خوره! براش خیلی نگرانم ...
مادرم دیگر نتوانتس حرفی بزند ... در سکوت مادرانه اش اشک می ریخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. پدر جلو آمد، لبخند غم انگیزی زد ...
- چه خبره مادر و دختر! خواهش می کنم آروم بگیرین!
دستم را به دور گردن پدر حلقه زدم ...
- پدر! غصه مخور! من شما دو تا را به خدا خیلی دوست دارم! خیلی!
صدای گرم و مهربان «خان» مرا از آن فضای غم انگیز بیرون کشید ...
- خوب مریم جان! باید برومی! ... پدر و خان همدیگر را چون دو مرد بغل زدند ... پدرم لحظه ای در چشمان خان خیره شد و بعد به آرامی گفت:
- خان! دوست من! مریمو به تو می سپارم!
مادرم مرا تا پای پلکان قطار همچنان در آغوش داشت و وقتی من خودم را به داخل کوپه قاط رساندم سوت بلند و شوم قطار برخاست!
- خداحافظ تهران! خداحافظ شهر من! تو دیگر بیش از این تحمل سنگینی بار غمهای مریم را نداری! شاید آن شهر مقدس، در نیمه های شب که بانگ غم انگیز موذن از بلندگوهایش برمی خیزد مرا با غمهایم در آغوش خود بگیرد و تسلی دهد ...
وقتی من و خان در کوپه دربست قطار تنها شدیم، ناگهان غبار غم را در چشمهای خسته و پیر خان آشکارا دیدم ... آه خدایا! من آنقدر در غمهای خود دست و پا می زدم که دیگران را فراموش کرده بودم ... خان دست های مرا در دستهای باریک و احساساتی خود گرفت و فشرد.
- دخترم! غصه نخور! من همیشه پیش توام ... همیشه! ... آخه من پدر فرخم! ناگهان قطره اشکی از چشمان خان روی دست های من چکید ... و من ناله کنان خودم را در آغوش خان انداختم ...
- خان! تو هم اشک می ریزی؟! تو هم از دوری فرخ می نالی
خان از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. از قاب تیره پنجره صحراهای خشک و سوخته می دویدند.
- بله دخترم! ... من بیست سال شبها با آهنگ تنفس فرخ خواب می رفتم و بیدار می شدم ... اون یاد بود زن خوشگل و مهربانی بود که همه امیدم بود. همه زندگیم بود ... منم همونقدر این زن نازنینو دوست داشتم که تو فرخ رو دوست داری ... می بینی که بعداز او دیگه هرگز زن نگرفتم ... خودت می دونی که برای یه مرد چقدر سخته که سالها و سالها تنها و تنها تو باغ بزرگش به امید مرگ بنشینه تا یه روز مرگ از راه برسه اونو به جفت گمشده ش ملحق بکنه!... و من این کارو کردم ...از پشت سر «خان» را بغل زدم ... خدایا! پس این من تنها نبودم که از سرنوشت شومی که گلهای سرخ عشقم را به غارت بردند می نالیدم ... در فضای هستی ما، میلیونها انسان هستند که بر سرنوشت تلخ و سیاه خود می گریند ... در این لحظه که «خان» از زندگی گذشته، از امیدهایی که به فرخ بسته بود حرف می زد احساس کردم

که پیوندی عجیب و مرموز یک همبستگی روحی و عاطفی و مقدس بین و این کرد محنت کشیده بسته شده و دیگر از آنروز به بعد تنها کافی بود که سایه ابرهای رنج و درد را در چشمان هم ببینیم و تسلی پیدا کنیم...
حالا دلم میخواست در غیاب فرخ همه فداکاریها جانفشانی ها همه خدمتهایی که بخاطر او میکردم برای خان بکنم ...آخر او بوی فرخ را میداد رنگ فرخ را داشت...او پدر فرخ بود...سرانجام درهای باغ با صدای خشک و ناله آمیزی بروی ما باز شد دو سه تا آدم غریبه را میدیدم که قبلا ندیده بودم .خان آنها را برای خدمت بمن استخدام کرده بود آنها چپ و راست میدویدند خوش خدمتی میکردند اما من تنها آن استخر بزرگ و آن قوهای سپید و آرام و آن درخت بید را میدیدم که دلی سگ با وفای فرخ آرام و محزون زیر چتر سبزش نشسته بود و گویی در فراق صاحب مهربانش اشک میریخت...دلی همینکه مرا دید دیوانه وار بسویم خیز برداشت مرا میبویید و از سر و کولم بالا میرفت...زیر لب گفتم خدایا!او هم بوی گمشده خود را از من میجوید...از آنروز تا وقتی در باغ خان بودم دلی دوست صمیمی و آشنای من بود هیچوقت مرا تنها نمیگذاشت و گویی او خود را موظف میدید که در غیاب اربابش از زن او با صداقت یک انسان نگهبانی کند...فردا عصر وقتی من و دلی بطرف استخر میرفتیم برای یک لحظه احساس کردم که فرخ با شلوار و پیراهن سپیدی که همیشه در باغ میپوشید روی نیمکت کنار استخر نشسته و برای قوهای سپید نان میریزد...میخواستم فریاد بزنم
فرخ فرخ...
اما رویای قشنگ و خوب من در یک لحظه درهم ریخت ناپدید شد و مرا با اندوه کشنده خود باز هم تنها گذاشت...جلو دویدم قوها را بغل کردم و بوسیدم...
سلام قوها!منو میشناسین؟...من مریم زن ارباب کوچولو!...منو دوست داشته باشین!سنگ صبور من باشین!...من اینجا از تنهایی میمیرم!همه جا خاطره عطر آگین فرخ بود و روزها وقتی خان از خانه خارج میشد و من و دلی در باغ خاطرات را می افتادیم به همه جا سر میکشیدیم غنچه های شکوفان پاییز را میبوییدیم خواب ارام دختران مهربان و ایستاده را بر هم میزدیم به نجوای مهر آمیز ابها در بسترشان گوش میدادیم از پنجره سبز برگهای درختان برای خورشید دست تکان میدادیم ...کنار لانه کبوتران از لابلای مژگانم اشکها می افشاندم چون سایه ای گریزان از این سو بدانسوی باغ میرفتیم و با برگها گلها لاله ها و جویها قصه میگفتیم...
یکروز من با دلی به ساختمان متروک و خاطره انگیز زن خان رفتیم...در آنجا همه چیز منظرم تمیز و مرتب بود همه چیزهمانطور بود که یکبار با فرخ دیده بودیم...احساس میکردم در هاله عجیب و هراس انگیزی دست و پا میزنم...بی اختیار بسوی اتاقی رفتم که عکس مادر فرخ بر دیوارش آویزان بود...انگار دستی مرموز مرا بسوی قاب عکس میکشید...مادر فرخ با آن چهره مینیاتوری آن نگاه پرسان و نگران مرا خیره خیره مینگریست!انگار سراغ پسرش را از من میگرفت انگار که با من اخم کرده بود عصبانی بود فریاد میکشید
پسرم!پسرم را چکار کردی؟پسرم را کجا فرستادی؟
گریه کنان زانو زدم و گفتم:مادر!مادر!...من تقصیری نداشتم او خودش منو تنها گذاشت و رفت...
احساس کردم اشکی بر چهره عکس نشسته و در یک لحظه آنقدر بزرگ بزرگ و بزرگ شد که مرا در بطن گرم و لرزان خود گرفت و دیگر هیچ چیز نفهمیدم...
وقتی چشم باز کردم خان را بالای سر خودم دیدم که موهایم را نوازش میداد...
دخترم!دخترم!چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی!چرا؟
از آنروز دیگر هرگز جرات نکردم پا به اتاق آن مادر غمگین بگذارم و انگار حس میکردم که همیشه از اتاق آن مادر صدای گریه و بوی نم اشک بلند است...
سرانجام اولین نامه فرخ رسید...نامه را گرفتم و جیغ کشان بداخل اتاق دویدم...و دلی بیچاره پشت در مانده بود و زوزه میکشید...انگار او هم میخواست در خواندن نامه فرخ شرکت کند آنقدر سر و صدا کرد که د راتاق را برویش باز کردم خودش را روی پای من انداخت و منتظر ماند...هر لحظه که به نامه فرخ نگاه میکردم قلبم در سینه میکوفت خورشید گرم زندگی که تا آنروز با من بیگانه بود دوباره به چشمانم مینشست!آوازهای شاد و سرور انگیز در فضای هستی بگوشم میرسید انگار نسیم صبحگاه بنرمی از روی چهره ام میگذشت رطوبت زندگی را بر لبهای خاموشم میریخت...نامه را باز کردم ...اولین جمله در قلبم مثل یک جام شراب هستی آفرید...
مریم عزیزم...
آه خدایا...روی نامه خم شدم و این جمله را که از قلم فرخم سرازیر شده بود بوسیدم...بوسیدم و اشک ریختم...
مریم عزیزم!..افسانه خوان عشق من!بگذار قبل از هر حرفی و پیامی هزار در هزار بار فریاد بزنم...مریم!مریم!مریم!...یادت � میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!

nazila637
01-01-2013, 14:27
بله خط خودش بود...خط فرخ...بی اختیار یکی از جملات نامه قلبی اش در پیش چشمانم جان گرفت...
مریم!مریم!وقتی در مشهد به عکست مینگرم صمیمیت چشمان قشنگ هزار شاخه عشق را در قلبم فرو میکند!...پس چه شد؟چه شد آن عشق آن هزار شاخه عشق که حالا یکی از آن شاخه ها از چشمان من بر قلب فرخ فرو نمیرود؟...
نامه را گرفتم و مستخدمین را از اتاق بیرون کردم...خان در خانه نبود و من و ثری تنها بودیم...کنار بستر دخترم که شادمانه در گهواره اش دست و پا میزد نشستم و با لحن غرور آمیزی گفتم:ثری جان!بچه بی گناه من!نامه پدرت اومده!گوش بده میخوام برات بخونم!خواهش میکنم سر و صدا نکن!میخوام هر کلمه اش را توی دهانم مزه مزه مزه کنم!خوب!...
نامه را باز کردم...خیلی کوتاه بود...خیلی...قلبم فشرده شد چشمانم در مه اندوه نشست...در کوچه مه گرفته خاطرت گذشته بدنبال نامه هایی از فرخ افتادم که خواندنش دو ساعت تمام وقت میبرد...سر و صدای ثری مرا از گذشته ها بیرون کشید و نامه را خواندم...
مریم عزیزم!تولد بچه مون رو بتو تبریک میگم!امیدوارم بتونی یه مادر خوب باشی!همینطور که برای من زن خوبی بودی باور کن!اینقدر گرفتارم که تا امروز نتونستم برات نامه بنویسم نامه پاپا رسید خیالم راحت بود که تو و بچه سلامتین!این چند کلمه را نوشتم که تو خیالت از جانب من راحت باشه بعد سر فرصت برات یه نامه

میگفتم من از تکرار کلمه مریم سیر نمیشم...حالا هم توی این اتاق تنها که در یک محله ارام لندن قرار دارد نشسته ام و نام تو را هزار بار چون آیه مقدسی تکرار میکنم...
امروز بزحمت در این شهر خشک و بی احساس شمعی پیدا کردم تا در شب نوشتن اولین نامه در پرتو نور لرزانش و برای تو اشک بریزم و نامه بنویسم...
مریم نمیدونی از لحظه ای که ترا ترک کردم تا امروز چقدر خم شدم...درست مثل پیرمردا راه میرم مثل اونا حرف میزنم...یک لحظه باور کن حتی یک لحظه تصویر تو از چشمان من خارج نمیشه!...بخودم میگم شکیبا باش اما دلم شکیبایی نمیپذیره...تو لااقل این شانسو داری که بابا و مامان و پدرم پیشت هستن!محیط برات غریبه نیست ولی من از تنهایی از بی همزبانی مثل همین شمعی که حالا اتاق منو روشن کده اشک میریزم...3 روزه که از ورود من به لندن میگذره ولی هنوز یه همزبون یه اشنا پیدا نکردم انگار مردم این شهر منو جز مرده حساب میکنن!نه حرفی میزنند نه اشاره ای میکنند!...مثل آدمهای جذامی نها به کافه ای میرم با اشاره غذامو انتخاب میکنم پول غذارو میدم و دوباره بطرف خونه راه می افتم...قراره فردا وابسته فرهنگی رو ببینم این آدم اولین فارسی زبونه که من در این کشور غربت میبینم!نمیدونم میتونم باهاش حرف بزنم یا تو این 3 روزه حرف زدن هم یادم رفته...
نامه را تمام نکرده بستم!خدایا اون آنقدر برای اشک ریختن بمن بهانه داده که فکر میکنم سالها باید برای تنهاییش اشک بریزم...سالها...
خوب مریم قشنگم!مریم مهربونم!چطوری؟حتما پیش پاپایی!پاپا مرد خوبیه مریم!قدرشو بدون!اونم حتما مثل تو غصه میخوره!یه کمی بهش برس!آخه اون پدر فرخه!...خوب راستی بچه م چطوره؟حالش خوبه تو دل کوچولوت لنگ و لنگ نمیندازه...اگه خیلی پر شر و شوره بدون حتما پسره و از حالا میگه میخوام فوتبالیست بشم!....آخ کاش اون لحظه که متولد میشه من پیشت باشم...
نامه را بستم و چشمانم را رویهم گذاشتم...میخواستم هر طور شده از میان کلمات گرم و زنده نامه فرخ فرخ عزیز و دلبندم را در محیط تازه زندگی اش تصور کنم...فرخ من با آن چهره مهربان آن چشمان درشت و براق آن گونه های شیب دار و آن لبهای سرخ رنگ و مرطوب در کنار شمع سوخته و اشک آلود سرش را بدست گرفته موهایش روی پیشانی ریخته و به تصویر من که برابرش گذاشته شده نگاه میکند...آه خدایا!دلم در سینه منفجر شده!بیش از این طاقت ندارم خدایا بمن کمک کن که دوری فرخ را تحمل کنم!...
نامه های فرخ هر هفته از راه میرسید و من بعد از آنکه آنرا صدها بار میخواندم با داغترین و اشک آلودترین کلمات جواب میگفتم:
فرخ دارم میسوزم!از آتش عشق میسوزم و در رنج جدایی ها میلرزم...کمکم کن!
فرخ دلم میخواهد آنقدر از جدایی ها فریاد بکشم که صدایم در ابدیت مطلق گم شود!
فرخ!ایکاش میمردم و تو را از این ناله ها و اشکها راحت میکردم!
فرخ!نمیدونی بچه ات با من چکار میکنه حالا دیگه اون حتی با من حرف میزنه!
فرخ دکتر گفته تو بهار بچه تو بدنیا میاری ...بهار بدون تو! ایکاش میتونستی بیایی...
فرخ!من از زایمان میترسم میترسم بمیرم نگفتم من سر زا میرم...
بهار از راه رسید باغ خشکیده خان دوباره جان تازه ای گرفت قوها به مستی روی آبهای سبز استخر میدویدند دلی شادمانه در پیش پای من که از سنگینی نمیتوانستم راه بروم جست و خیز میکرد خان کمتر از خانه بیرون میرفت و اما دائما در کنار من بود...نامه های فرخ کمتر میرسید ...من نگران بودم اما خان بمن اطمینان میداد...
اون حالا تو فصل امتحانه باید موقعیتشو درک کنی!
و من بخاطر خان سکوت میکردم اما شبها با اشکهای فراوان بخواب میرفتم...در بیمارستان شهر برایم جا رزرو شده بود.قرار بود پدر و مادرم یک هفته زودتر از پیش بینی دکتر به مشهد بیایند...همه چیز برای اینکه من اولین تحفه عشق را به فرخ تقدیم کنم آماده بود فاصله زایمان کم و کمتر میشد در یک سپیده دم درد زایمان مرا به فریاد در آورد خان که از هیجان دیدار نوه خود میسوخت بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کرد چندین پزشک در اطراف من حلقه زده بودند خان برای اطمینان خاطر بجای یک پزشک یک تیم پزشکی به استخدام خود در آورده بود من در میان اشک و آه مرتبا فریاد میزدم و فرخ را میخواستم پزشکان مرتبا فشار خون مرا اندازه میگرفتند مرا معاینه میکردند و گاه وقتی من نام فرخ را بر زبان می آوردم لبخند دوستانه ای میزدند...پدر و مادرم قرار بود صبح فردا به مشهد برسند و من تنها و غریبه در اتاق درد بر سرنوشت غم انگیز خود اشک میریختم...گاه خان با نگرانی بداخل اتاق می آمد و میپرسید:مریم جان حالت خوبه!من اینجام!از هیچی نترس!پدر و مادرت هم فردا میرسن.
ظهر فردا پس از تحمل یک درد کشنده در حالیکه دستهای مادرم را با ناخن خون انداخته بودم صدای بچه فرخ را شنیدم...پرستار زن فریاد زد
خدای من!یک دختر خوشگل!نگاهش کنین موهاش چقدر بلنده!
وقتی رو تختخواب چشم باز کردم 3 چهره مهربان و خوشحال مرا میپاییدند....مادرم خودش را بر روی بستر انداخت:
دخترم!دختر عروسکم!تو زاییدی !الحمدالله!پدرم دستهایم را فشرد و مرا بوسید...
این بچه مال امام رضاست چیزی نمونده بود که هر دوتون از بین برین...
خان دست مرا در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد:متشکرم مریم!باید ازت متشکر باشم که نوه به این خوشگلی بمن تحویل دادی...
آنوقت یک گردنبند الماس نشان از جیب خارج کرد و به گردن من بست...
منکه تا آن لحظه سکوت کرده بودم پرسیدم:برای پدرش تلگراف زدین؟
خان گفت:بله فوری هم زدم.امشب به افتخار پدر شدنش حتما جشن میگیره!
بله!حتما!فرخ بدون من امشب جشن میگیره!
خان مرا دوباره نوازش کرد:آروم باش دخترم !دو دیگه یه مادری...یه مادر مقدس!
در حالیکه به ارامی جمله آخرین خان را زمزمه میکردم دوباره به جهان بیهوشی پا گذاشتم...
پاییز گذشت و زمستان با لکه های سپیدش از راه رسید من با دختر کوچولوم و خان به باغ بازگشتیم...پدر و مادرم بعد از یک وداع غم انگیز در حالیکه صدها سفارش برای من و فرزندم داشتند به تهران بازگشتند و باز من ماندم و خان یادبودهای فرخ در آن باغ بزرگ...دلی مهربان قوهای سپید درخت پیر سرو استخر سبز و لانه های کبوتران!
نام بچه مان را ثریا گذاشتیم و همه او را ثری صدا میکردند.دختری سپید و مخملی بود.چشمان سیاه موهای سیاه و گونه های نرم و شیب دارش از او موجودی زیبا و دوست داشتنی و یک دختر کامل شرقی ساخته بود.آرام بود سر و صدای زیادی نداشت.به حرفها و لالایی ها من گوش میداد و با چشمان درشت و سیاهش گویی با من حرفها داشت...وقتی شب میرسید و خان از پیش ما میرفت من و ثری دختر کوچکم که با شیشه شیرش بازی میکرد حرفها داشتیم من میگفتم و او نگاه سرگردانش را به چهره غمزده ام میدوخت.انگار برای مادر تنهایش مثل هر دختر شرقی غصه میخورد...بعد از تولد بچه یکماه طول کشید تا نامه فرخ آمد ...هر روز از خان میپرسیدم:خان!از فرخ خبری نیست!نکنه مریض شده باشه؟میگن هوای لندن خیلی موذیه!میترسم بلایی سرش اومده باشه!
خان شرمزده از من چشمانش را بزیر می انداخت و بعد پکی به سیگارش میزد و میگفت:نه عزیزم ناراحت نباش!گرفتاری تحصیلی روی همه احساسات آدمی رو پر میکنه!با وجود این من مطمئنم که همین امروز و فردا نامه ش میرسه...و چه بسا امروز فرداها که میگذشت و از فرخ نامه ای نمی آمد...سرانجام یکروز پستچی زنگ باغ بزرگ و خاموش ما را فشرد.نامه فرخ آمده بود...خدمتکاران که نگرانی مرا از تاخیر نامه فرخ میدانستند با سر و صدا و هورا بداخل اتاقم ریختند:
خانم مژده!مژده!نامه فرخ اومده!بگیرین!نگاش کنین...خط خودشه!
بله خط خودش بود...خط فرخ...بی اختیار یکی از جملات نامه قلبی اش در پیش چشمانم جان گرفت...
مریم!مریم!وقتی در مشهد به عکست مینگرم صمیمیت چشمان قشنگ هزار شاخه عشق را در قلبم فرو میکند!...پس چه شد؟چه شد آن عشق آن هزار شاخه عشق که حالا یکی از آن شاخه ها از چشمان من بر قلب فرخ فرو نمیرود؟...
نامه را گرفتم و مستخدمین را از اتاق بیرون کردم...خان در خانه نبود و من و ثری تنها بودیم...کنار بستر دخترم که شادمانه در گهواره اش دست و پا میزد نشستم و با لحن غرور آمیزی گفتم:ثری جان!بچه بی گناه من!نامه پدرت اومده!گوش بده میخوام برات بخونم!خواهش میکنم سر و صدا نکن!میخوام هر کلمه اش را توی دهانم مزه مزه مزه کنم!خوب!...
نامه را باز کردم...خیلی کوتاه بود...خیلی...قلبم فشرده شد چشمانم در مه اندوه نشست...در کوچه مه گرفته خاطرت گذشته بدنبال نامه هایی از فرخ افتادم که خواندنش دو ساعت تمام وقت میبرد...سر و صدای ثری مرا از گذشته ها بیرون کشید و نامه را خواندم...
مریم عزیزم!تولد بچه مون رو بتو تبریک میگم!امیدوارم بتونی یه مادر خوب باشی!همینطور که برای من زن خوبی بودی باور کن!اینقدر گرفتارم که تا امروز نتونستم برات نامه بنویسم نامه پاپا رسید خیالم راحت بود که تو و بچه سلامتین!این چند کلمه را نوشتم که تو خیالت از جانب من راحت باشه بعد سر فرصت برات یه نامه
مفصل می نویسم.... تو و دخترم را می بوسم.
قربان تو فرخ.
ای وای... ای وای از این نامه... نامه را توی گهواره دخترم پرتاب کردم و سرش داد کشیدم.
- بگیر! بگیر این نامه پدرته! پدر نامهربانت! پدر بی وفا و سردت! فقط دو کلمه! فقط دو تا جمله!
نه نمی خوام! بهش بگو دیگه نمی خوام نامه بنویسه. مریم عزیزم! همین. همین؟! یک ماه منتظر بودم... یک ماه قلبم را به دندون گرفته بودم حالا همین چند تا کلمه!
ناکهان صدای دخترم بلند شد. انگار از اینکه از پدرش بد می گفتم خشمگین بود.
سرم را میان دستها گرفته و زار زدم.
- دخترم! دختر بیچاره ام! آروم باش! از تو معذرت می خوام، پدرت بهترین عاشق دنیا بود. پدرت مهربانترین مردی روی زمین بود. حتما من اشتباه می کنم. حتما من ادم کودنی هستم. آخه من هنوز بیست ساله نشده ام. خیلی کم تجربه ام باور کن دخترم! شاید واقعا پدرت راست میگه! شاید گرفتار تحصیلشه. زندگی توی یه مملکت غریب هزار درد سر داره. من باید اینو بفهمم! باشه، باشه ثری جان! گریه نکن! همین نامه مختصر را هم قبول دارم.
نامه را برداشته و زیر بالش خودم پنهان کردم. من باید شب با این نامه حرف بزنم.
خان بعد از خواندن نامه مثل همیشه به من اطمینان داد که گرفتاری تحصیلی مانع ان شده که فرخ نامه مفصلی بنویسد و انوقت نوه اش را بوسید، دستی به موهای من کشید و به بهانه اینکه خسته است از اتاق بیرون رفت.
روزها از پی هم می گذشتند و امید های من در سرما و تاریکی زمستان و تنهابب فشرده و کوچک و کوچتر می شد.
گاه پشت شیشه یخ زده اتاقم در طبقه دوم ساختمان می نشستم و به درختان سرما زده خیره می شدم و برای فرخ می نوشتم.
فرخ! پاییز غمگین گذشت، برگ های درخت چنار ریخت، لانه کبوتران قشنگ لخت و برهنه زیر سرمای بیداد گر زمستان می لرزند.
من پشتپنجره نشسته ام قار قار شوم کلاغان را می شنوم و می لرزم. کوچولوی تو در کنار من، روی بستر من از تب سرما نیمه بیهوش افتاده. و من اینجا از چشم انداز سرما زده ام بر مرگ برگها، و تشییع جنازه جوانه ها و ساقه ها اشک می ریزم. بازی عصبانی ابرها را در سینه اسمان دنبال می کنم. فرخ! یادت هست که همیشه می گفتم می خواهم پرنده ها را از نزدیک لمس کنم، نازشان کنم، حالا از سرمای سخت زمستان مشهد پرنده های غریب، خودشان را به داخل اتاقم می اندازند، من انها را می گیرم. در سینه ام گرمشان می کنم و برای چشمان گردو کوچکشان که پر از وحشت مرک است اشک می ریزم! انها هم مثل من غریب و تنها هستند. گاه چشمانم را می بندم و تو و خودم را در متن سبز و بهار زده باغ نقش می کنم. تو دست مرا گرفته ای و شادمانه به این سوی و ان سوی می دوی. دلی، جلوی پای ما جست و خیز می کنه. قوهای سپید به نرمی یک شعر، یک غزل روی ابهای سبز استخر می رقصند. و تو در گوشم نجوا می کنی. مریم! مریم! نمی دانی از تکرار این اسم چقدر احساس لذت می کنم. اگر هزار بار هم اسمت را تکرار کنم خسته نمی شوم. و من عاشقانه به گردنت می آویزم و نفس گرم و منتظرت را به دهان می کشم، لبهایم را با همه خروش تند جوانی به لبهایت می دوزم و در سرزمین رویای سرخ پرواز می کنم. اما افسوس، رویاها چقدر گریزانند!
فردا باز نامه دیگری برای فرخ می نویسم:

فرخ! فرخ! تو را به صداقت عشقمان سوگند می دهم با من از حقیقت حرف بزن! به من بگو چه شده؟ به من بگو کدام دختر بیگانه ای قلب و روح تو را از من دزدیده؟ آیا فقط دلیل این همه سکوت، اینهمه فراموشی، تحصیل توست؟ .. نه فرخ! قلب عاشق هیچ وقت دروغ نمی گوید. من می دانم. به خدا من می دانم. تو را از من دزدیده اند. نمی دانم این موجود کیست؟ چگونه توانسته انهمه عشق، آن همه محبت مریم را از دلت بیرون بکشد. فریاد! فرخ فریاد! لعنت بر عشق! لعنت بر محبت! چقدر زود عشق ها ایان می گیرد و همه چیز تمام می شود. چقدر زود باید افسوس خوران راهمان را از هم جدا کنیم. من دیگر در رویاهایم با تو بیگانه ام. از خودم می پرسم، پس تکلیف این عشق دیوانه ای که هنوز در قلب من می جوشد چه می شود. لانه کبوتران تو؟ پرنده های غریب تو، این قوهای سپید و مهربان تو. این دلی غمخوار تو... اینها چه می شود؟

nazila637
01-01-2013, 14:28
آیا تو و من باید همه این خاطرات را فراموش کنیم؟ به خدا گناهست! به خدا تو بزرگترین گناهکاری! تو در پاییز رفتی و من در بهار انتظار امدنت را می کشیدم اما بهار و پاییز رفت و تو نیامدی. امروز زمستان است! بچه تو، کوچولوی بیگانه تو سه ماهه شده و هنوز پدرش را ندیده است. تو وعده بهار را دادی، اما قلبم فریاد می زند! دروغ می گوید ! دروغ می گوید! ولی من تا بهار... تا صد بهار دیگر در انتظار توام. و در این انتظار دو انسان مهربان، دو انسان خوب همراه کاروان من حرکت می کنند. پدرت و فرزندت. مادر باغ بزرگ مشهد، و کنار استخر ان لحظه ای نشسته ایم که فرخمان از راه برسد.
زمستان رفت.. برفهای سپید که در حاشیه جویهای باغ نشسته بودند، چکه چکه فرو می ریختند. هر روز هزاران جوانه در باغ متولد می شد. هزاران برگ سبز می روید و با همه خستگی و ملال، زندگی را به لطف جوانی و نیروی بدنی دختری که هنوز مرز بیست سال را زیر پا دارد استقبال می کردم، به یاد فرخ دست دخترش را می گرفتم و او را راه رفتن می آموختم. اخر من یک مادر بودم. حالا ثری کوچولو می خندید، کلمه شیرین بابا و ماما را می گفت و خان هر بار که کلمه بابا را از دهان ثری می شنید فریاد شادمانیش در باغ طنین می انداخت.
روشنی های سبز بهار، لغزش بلور آبها در بستر جوی های سبز، رقص دلپذیر شاخه ها در فضای باغ، آواز شیرین پرندگان، فضا را از امید دیگر و اهنگ دیگر می انباشت. من در انتظار پایان بهار و اغاز تابستان بی تاب بودم. شیرع نامریی حیات در سینه های جوانم می خروشید، لبهایم در عطش بوسه، خود را به زیباترین رنگها آراسته بود، برجستگیهای اندامم اطف خاصی یافته بودند، حتی یک روز خانم نگاه تحسینامیزی به من انداخت و گفت:
- مریم! تو واقعا زیبایی! اینهمه لطف و دلربایی در یک زن فقط یک معجره است. فرخ پسر من باید ارزش این معجزه خلقت را بداند.
من با تمام خصوصیات یک زن جوان و دلربا! برای عشق روزی با شوهر جوانم اماده شده بودم. آوازههای شاد من به پرندگان شور دیگری در باغ می بخشید. وقتی در برابر چشمان ثری و در محوطه باغ می رقصیدم احساس می کردم هر شاخه درخت باغ، دستی شده برای من دست می فشاند و ساقه ها پای می کوبند! من یاد آور او را انقدر در ذهن زنده کرده بودم که گاه نسیم بوسه های فرخ را در روی گونه هایم گرم و نرم احساس می کردم. قصه من، قصه عشق بود. یک رویا، یک تجدید خاطره، حرف من، حرف عشق بود، کلام من، کلام گرم دوستی و محبت بود. بعد از مدتها برای در و مادرم نامه ای خالی از اندوه و سرشار از جوانی و زندگی نوشتم. برای دوستانم پیام های امید فرستادم و به گیسوانم گلهای سرخ می زدم. در آوازهایم قصه زنی را می سرودم که در انتظار بازگشت شوهر، جامه های زرین می پوشد. گیسوانش را با گل های خوشبو می آراید. به خیاطم سفارش چند تا لباس تازه دادم، اتاقها را با دقت و سلیقه گردگیری می کردم. تمام اتاقها را در هم ریختم و از نو تزیین کردم. و خان گاه از اینهمه شوردگی انقدر به هیجان می آمد که مرا بی اختیار می بوسید و نوازش می داد.
آخرین ماه بهار، با تحمل بار سنگین انتظار به روز های اخر می رسید، ما در فاصله اول تا دهم تیرماه انتظار ورود فرخ را داشتیم . دختر کوچولوم کم کم راه می رفت، کلمات را بهم می چسبانید، صدای خنده او و شادی پدر بزرگ زندگی را بیش از هر زمانی دیگر شیرین کرده بود. در این روزهای شیرین بود که برای فرخ نوشتم:
عزیزم! عزیزم فرخ! نمی دانی چقدر خوشحالم! چگونه همه شادیهای عالم در قلبم فشرده می شود و از فشار این همه شادی، رگ های سینه ام تیر می کشند. همه چیز برای ورودت اماده شده، کارهایی کرده ام که باید خودت ببینی. در گلکاری باغ ها هم به مناسبت باز گشت تو تغییراتی داده ام و باغ قشنگمان این تغییرات را با شکیبایی تحمل کرده است. حتی موهای بلند دلی را چیده ام تا به نظر جوانتر بیاید. طفلکی اول کمی اعتراض کرد اما وقتی نام سحر امیز تو را در گوشش خواندم سکوت کرد تا ارایشش را تکمیل نم. دخترت ثری دارد با تمرین راه رفتن خودش را برای دویدن و به آغوش بابا آماده می کند. اگر بدانی عشق خوب و خدایی ما چه میوه قشنگی داده است به خدا غش می کنی! نمی دانی وقتی بچه مان را لحظه ای به کوچه و خیابان می برم دخترها و زنها برایش چه غش و ریسه ای می روند. نمی دانم چرا از تو خجالت می کشم که این موضوع را هم بنویسم. خواهش می کنم به من نگاه کن تا این حرف اخر را بزنم! خوب چشماتو بستی! خیالم راحت باشه! منم خیلی خوشگل شدم! عزیزم خواهش می کنم مسخره ام نکن ولی دیروز که به ارایشگاه رفته بودم تموم زن های مشهد دور و برم جمع شده بودن و تحسینم می کردند. وقتی از ارایشگاه بیرون امدم، تا خونه یه لشگر مرد و پسر دنبالم راه افتادند. حالا تو دلت مسخره نکن. ولی همسر دوری کشیده ات در بهار انتظار واقعا خوشگل شده! باید بیایی یکبار دیگر معنی عشق و لطف زن ایرونی را بچشی...
روز پنجم ماه تیر بود که پست چی زنگ را فشرد و مستخدمین طبق معمولفریاد کشان نامه فرخ را پیش من آوردند. با شتاب نامه را گشودم...
مریم عزیزم! نامه ات رسید، چقدر پر شور و قشنگ نوشته بودی. تو همیشه قشنگ تر می نوشتیو بالاخره دختر سرزمین گل و بلبل باید هم غرق در رویاها و عشق های فانتزی باشد. در اینجا، زنها و دخترها اعتقادی به سانتی ما نتالیسم ندارند. اینجور عشق ها را مخصوص زنهای عقب افتاده می دانند و کی گویند زن وقتی باید مرد را دوست داشته باشدباید با تسلیم تمام هستی خود، لذت زندگی را بچشد و هر وقت هم از او سیر شد یا مردش او را ترک کرد راه خودش را بگیرد. و برود و باز هم دیگری بیابد تا دوباره اغوش خود را به روی ان مرد بگشاید..
به هرحال از این همه لطف و محبتت ممنونم و نمی دانم در مقابل این همه احساس و شور چگونه این خبر را به تو بدهم. به خدا خودم هم خجالت می کشم، حتی یک روز طول کشید تا این نامه را بنویسم. حقیقتش این است که چون دو سه واحد درسی من عقب افتاده تصمیم گرفتم در کلاس های فشرده تابستانی شرکت کنم و این عقب ماندگی را جبرا کنم. می دانم که دختر عاقلی هستی و معنی این حرفها را می فهمی و عصبانی هم نمی شوی و گریه هم نمی کنی. تو باید مثل دختران و زنان کشورهای مترقی دوست و همراه شوهرت باشی نه سر بارش! تو نباید مانع از ادامه تحصیل من بشوی، یا اینکه با گریه و زاری و ایجاد مشکلاتی نگذاری درست و حسابی به درسم برسم، من نامه ای هم برای بابا نوشتم و همه این توضیحات را برای او هم نوشته ام و امیدوارم هر دو شما برای سعادت اینده من و خودتان این بدقولی و بد عهدی مرا تحمل کنید!
قربان تو فرخ!
************ ******************

نمی دانم بعد از خواندن پیام فرخ چقدر بیهوش بودم. وقتی چشمهایم را به روی خان باز کردم، خان مثل سایه ای، کنارم نشسته بود و با چهره درهم رفته و خسته ای از پنجره به باغ بزرگشنگاه می کرد. در این لحظه احساس کردم که ان مرد واقعا بیش از انچه مستحقش بود تکیده و پیر شده بود. دلم سوخت.. دستم را به جستجوی دستش به حرکت در آوردم، لو به من نگاه کرد، چشمهایش از شادی برق زد و بعد دوباره با شرم غم انگیزی سرش را به طرف پنجره برگردانید.
خسته و کوفتی از حوادثی که بر من گذشته بود گفتم:
- خان عیبی نداره!
خان پکی به سیگارش زد:
- همین تقصیر من بود! من تو را مجبور کردم که با سفر فرخ موافقت کنی!
قلبم درهم فشرده شد. می خواستم بر بیچارگی غم انگیز خود اشک بریزم.
- خان درسته که من هنوز به دختر بچه ام ولی شاید شما درست بگید! تحصیل در رشته مهندسی کار مشکلیه! اصلا شاید همه اینها از حسادت زنونه است. مگه نه؟
قطره اشکی از گوشه چشمان خان فرو چکید:
- من... من نمی توانم اینو باور کنم. من برایش بلیت رفت و برگشت فرستاده بودم.
خان بغضش را فرو خورد و من از روی بستر بلند شدم، خودم را چون دختر کوچولوی سرما زده ای در اغوش خان انداختم و گریه کنان گفتم:
- خان! خان!من خیلی بدبختم. خیلی...خان موهایم را مثل پدرم موهایم را نوازش داد.
- ناراحت نشو دخترم. امشب با هم میریم حرم از فرخ شکایت می کنیم.
گریه کنان خود را از اغوش خان بیرون کشیدم و خان از اتاق بیرون رفت. من از پنجره خان را با سر افتاده و قد خمیده تماشا کرد. آه خدای من! از خود سوال می کنم ایا همه چیز تمام شده؟ ناگهان در تونل خاطرات گذشته به یاد اخرین وعده های فرخ افتادم.
- عزیزم مطمئن باش سر نه ماه برمی گردم. حالا می بینی! می بینی!
و حالا وقتی بهار تمام می شد او هیجده ماه تمام بود که از من دور بود. یاد ان رویاها و ان حرفها می افتادم که بعد از بازگشت از ماه عسل در دفترچه خاطراتم نوشته بودم.
خدای من! مگرد دنیای قشنگ ما، دنیای کوچکی که در این اشیانه گرممان ساخته ایم چه عیبی داره؟ همیشه در اغوش هم فرو رفته ایم. همیشه گرمترین بوسه ها را نثار هم می کنیم. در جلگه های سبز خیال می دویم، در رنگهای طلایی خورشید خوشه عشق می چینیم. نه فریبی، نه رنگی، هرچه هست عشق هست... باز هم عشق است.
اما حالا همه چیز تمام شده بود. تمامی فضای زندگی غم انگیز من از ابری خاکستری پوشیده بود، دیوارهای بلند ناکامی مرا در بازوان خاکستری خود فشرده بود. همه جا پریشانی بود. درختان برگ هایشان را چون گیسوان زنان مصیبت دیده پریشان کرده بودند. مرغان غریب باغ در فصل عاشقانه بهار، در جستجوی جفت های خویش پریشان و سرگردان از این سو به آنسو می پریدند، جویهای آب گویی در طغیان و پریشانی دائمی زمزمه می کردند و می رفتند. کبوتران فرخ از لانه هایشان گریخته بودند. در ان بهار، خون زندگی در رگ های من مرده بود، نه طراوتی در برگها بود و نه اواز عشقی در منقار مرغان!
کمتر از اتاق بیرو می آمدم. از هر مهمانی و هر اشنایی گگریزان بودم، در برابر التماس ها و درخواست های پدرانه خان به زحمت راضی می شدم تا در یک مهمانی دوستانه شرکت کنم... تنها تفریح من این بود که سوار بر اسب خان از خیابانهای مشجر سبز پوش باغ بگذرم و از در عقبی باغ خارج شوم و در فراز و نشیب تپه سبزی که انهم از مزارع شخصی خان بود اسب را با همه توانایی برانم. در این لحظات بود که خود را در فضای باز و مخملی بهار، در عطر زندگی بخش فصل سبزینه ها و در آوای اغواگری که از عمق خاطره انگیز این فصل پیوسته به گوش می رسد غرق می شدم و فرخ... فرخ بی وفا و نامهربان را با توطئه سکوتش فراموش می کردم و فرخ مهربان ، زیبا، نجیبو پاک را همراه خود به گردش می بردم... گاه انقدر در رویاهای صادق خود غرق می شدم که فرخ با همه خصوصیات و جزییات لباس و چهره اش شانه به شانه خود روی اسب سپید سوار می دیدم. با هم حرف می زدیم، شوخی می کردیم، از جدایی ها قصه می گفتیم.
فرخ با صدای قشنگش بلور سکوت را می شکست و آسمان و فضا را از رنگ مرده خاکستری به آبی رویایی و امید بخش می کشاند.
آه که گاه ما آدمها، ما دختران ساده مشرق زمین چقدر سنگینی بار اندوه را بر دوشهای ناتوان و ظریف خود حس می کنیم و در سکوت به راهمان می رویم. گمان می کردم که اگر فرخ در بهار نیاید من در بهار، وقتی اولین برگهای سبز به زردی نشست، به زردی و ذوب شدن جسم و جانم را در لئامت یک سکوت تلخ تماشا می کردم. ثری من بزرگ و بزرگتر می شد. خنده هایش در ان باغ بزرگ شطی از نور می ریخت. فریادهایش با شیرین ترین موسیقی پرندگان، موسیقی خوان باغ رقابت می کرد. خان کودکانه زیر پایش دراز می کشید و او را از روی سینه اش عبور می داد، کف پاهایش را می بوسید، چشمانش را بر چشمهای خود می نهاد و هزاران بوسه به سر و رویش می بارید. خان سعی می کرد پیش روی من از پدرش با او کمتر صحبت کند ولی بارها دیدم که خان دزدانه عکس فرخ را به ثری نشان می داد و می گفت: ببین دخترم! این باباته! بابا...
نامه های فرخ همچنان کوتاه و مختصر بود گاهی دعا می کردم از او نامه ای نیاید چون هر وقت نامه اش می رسید تمام سنگینی یک غروب پاییزی بر دلم می نشست. چندین روز اشک می ریختم تا بار سنگین و غم انگیز غروب از روی دلم برداشته شود. نامه هایش تلخ تلخ بود، سنگین بود. کهنه بود و در تمامی ان کلماتی که به کار می رفت یک کلمه اشنا، یک کلمه که از گذشته ها حرفی داشته باشد، یک کلمه که بوی شالیزارهای ماه عسلمان را بدهد، نیافتم. یکبار برایش نوشتم:
فرخ! اگر چه این شاید نهایت ارزوی تو باشد اما می خواهم خواهش کنم که برای توشتن نامه به خودت زحمت نده. من در این نامه ها هرگز نشانی از عشق، از محبت ان روزها که من و تو چون یک رود خانه در هم می جوشیدیم نمی بینم! چرا به خودت زحمت می دهی عزیزم! می توانی به همان نامه ای که برای پدرت می نویسی قناعت کنی! او از سلامتی تو به من خبر می دهد. ثری هم چون پدرش را هرگز ندیده چیزی از تو نمی داند و نمی خواهد که بداند! امیدوارم لااقل این یک خواهش مرا قبول کنی
مریم فراموش شده تو.
پس از انکه این نامه را نوشتم بیش از دو ماه فرخ نامه ای نداد . خان از شدت ناراحتی به خود می پیچید، از برابر چشمان من می گریخت و هر روز موهایش بیشتر نقره ای می زد. این زمان ماه دوم پاییز بود. زمستان در مشهد از پاییز شروع می شود، دوباره درختان به خزان نشستند. پرندگان دوست داشتنی و مهربان بال فرار کردند، دلی سگ با وفای فرخ از ان شور و حرارت افتاده بود، قوهای سپید فرخ کمتر در اب می رقصیدند. طلسم زرد پاییز بر دست و پایم زنجیر زده بود، از تنهایی و دلتنگی به جان آمده بودم، یک روز وقتی خان در کنار من با ثری که حالا با شیرین زبانی های خود او را به اوج سعادت و رویا میبرد و مشغول بازی بود ناگهان گفتم:
- خان!
پیرمرد برگشت و مثل همیشه شرم زده به من خیره شد.
- چی شد پدر جان!
- می خواهم به تهران برگردم!

nazila637
01-01-2013, 14:28
چهره خان انگار در یک لحظه زیر باران گرد غم پنهان شد...لحظه ای سکوت کرد بعد گفت:هر جور میلته دخترم...تو کاملا حوصله ات سر رفته!بد نیست سری به پدر و مادرت بزنی !منهم بعد از برداشت محوصل اول زمستون به شماها ملحق میشم!...سرهنگ و مادرت هم خیلی نگرانن!...بد نیست مدتی پیش اونا بمونی!...
یکهفته بعد من و ثری در قطار تهران مشهد بطرف تهران حرکت کردیم!خان تا ایستگاه از من و ثری مشایعت کرد پیدا بود که دوری من و ثری او را بطرز بیرحمانه ای زیر شکنجه گذاشته بود.
تا آخرین لحظه ثری را در آغوش داشت و عاشقانه نوازش میکرد...در این لحظات پیرمرد آنقدر اندوهگین وو غمزده بود که چند بار خواستم به او بگویم خان!من از رفتن منصرف شدم...پیش شما میمانم..او بعد از فرخ تنها تکیه گاه روحی ام بود و گرچه بین ما همیشه پرده و حصاری بود اما ارواح زجر دیده ما خیلی بهم نزدیک بودند خان گویی افکار مرا خوانده بود مرادر آغوش گرفت!پیشانیم را بوسید و گفت:دخترم!نگران من نباش!تو واقعا خسته ای!من آدم خودخواهی هستم که اینهمه مدت تو را پیش خودم نگه داشتم...تو باید محیط زندگیتو عوض بکنی ایکاش این فکر و زودتر کرده بودی.
ولی خان شما اینجا خیلی تنهایین!
من 20 ساله که بتنهایی عدات کردم دخترم!نسل ما بیش از نسل شما تحمل تنهایی رو داره!ولی هر طور شده زمستون رو پیش شما میام!
سرم را محکم به سینه استخوانی خان فشردم...آه که من یکبار دیگر بوی فرخ را از سینه پدرش حس میکردم...میخواستم سر خان را در میان دستهایم بگیرم و التماس کنان از او بپرسم.
خان!خان!بمن بگو چی شده؟چرا فرخ منو فراموش کرده!چرا از او با من حرف نمیزنی؟ایا او د رلندن زن گرفته؟آیا فرخ من دیگر هرگز به وطن باز نمیگرده؟ایا من برای همیشه زنده به گور شده ام؟...اما نتوانستم تنها در میان هق هق گریه بزحمت گفتم:خان!خان!اگر به فرخ نامه نوشتین سلام منو به فرخ برسونین!
راه طولانی و خسته کننده مشهد تهران در میان گرد و غبار قضای خاطرات گذشته طی شد چهارمین مرتبه ای بود که من با قطار تهران مشهد سفر میکردم!سفری که سیاهتر و سیاهتر از سفر در تاریکیهای گورستان نبود.
در ایستگاه راه آهن تهران پدر و مادرم و خواهرانم با هیاهو از من استقبال کردند مادرم که کاملا پیر و شکسته شده بود همینکه مرا دید فریاد کشان خودش را برویم پرتاب کرد:مریم!مریم بیچاره من!مریم زجر کشیده من!مریم تنهای من!...
خدایا ارزو داشتم بمیرم و مادرم را اینقدر غمگین و شکسته و نالان نبینم!...موهایش سفید چشمانش غبار آلود و صروتش پر از چروک شده بود.اشکهای گرمش به چهره ام میریخت و دستهایش را آنچنان به گردنم حقله کرده بود که گویی هرگز این حلقه گشوده نمیشود...هر دو بی پایان گریه میکردیم...زار میزدیم...گریه ما خود قصه رنجهای زندگی بود...پدرم از پشت مرا بغل زد...و مثل همیشه از مادرم نالید:بس کن زن!دخترمو خفه کردی!
برگشتم و فریاد کشان خودم را در آغوش پدرم انداختم.
پدر!پدر!مریم لوستو بغل کن!مریم عزیز دوردونتو بو کن!من از تنهایی مردم پدر!
پدر با دستهای لرزان مرا در آغوش فشرد.مثل همیشه سعی کرد از ریزش اشکش جلوگیری کند برای یک سرهنگ قدیمی ارتش گریه کردن آنهم در انظار عمومی یک خواری بود اما پدر آنقدر بیتاب شده بود که در سکوت اشک میریخت ...خواهرانم بچه ام را این دست و آن دست میکردند و قربان صدقه اش میرفتند ...مادرم از فرط ناراحتی روی پله های ایستگاه نشست جلو پاهایش نشستم و گفتم:مادر!مادر!ناراحت نباش!من اینجام...من پیش توام!همیشه پیش تو میمونم!...دیگه هیچوقت از پیشت نمیرم!
مادرم باز مرا در آغوش گرفت و بوسید:دخترم!مریم بیچاره من!دلم میخواست تو از همه خواهرات خوشبخت تر باشی اما...
مادر!بس کن!من هنوز هم فرخو دوست دارم!بالاخره یه روز برمیگرده حالا خودت میبینی!ثری کوچولو که ابتدا از دیدار چهره های جورواجور قوم خویشان وحشتزده شده بود بعد از چند دقیقه نرم شد و شیرین زبانی های او در چهره های اشک آلود ما دوباره رنگ ساده و دوست داشتنی زندگی ریخت...پدرم با شادی کودکانه ای با او حرف میزد مادرم او را با بوسه های پی در پی میفشرد و خواهرانم بر سر اینکه ثری بمن یا پدرش رفته جر و بحث بی پایانی براه انداخته بودند...من دوباره بخانه خودمان برگشته بودم...دوباره اتاق طبقه بالا بمن تعلق گرفته بود پدر و مادرم پس از دو سال سکوت و آرامش خفقان آور دوباره بزندگی گذشته بازگشته بودند آنقدر بخاطر من کار میکردند و بالا و پایین میرفتند که به نفس نفس می افتادند گاه التماس میکردم...
پاپا!مامان خواهش میکنم اینقدر خودتونو به دردسر نندازین!...حالا وظیفه منه که براتون نهار و شام بپزم...باور کنین دست پخت من خیلی خوبه!
مادر قر قر کنان میگفت:مریم!توحق نداری مادرتو بنظر یک پیرزن نگاه کنی !این حرفها چیه!تو فقط به ثری بسی کافیه!
صدای گرم و شیرین ثری خانه را از زندگی انباشته بود خواهرانم بعد از دو هفته که به دیدن ما آمده بودند یکصدا میگفتند پاپا و ماما هر کدام چند کیلو چاق شدند!...آنروز وقتی خواهرانم با شوهرانشان رفتند پدر به اتاقم آمد و با صدای شکسته ای گفت:مریم!...
بله پاپا!
تو حالا خوشبختی!
در حالیکه از پنجره به خیابان نگاه میکردم گفتم:بله پاپا!از اینکه پیش شما هستم خوشبختم!
پدرم جلو آمد موهای بلندم را نوازش داد و گفت:دخترم!چرا نمیخواهی درست جواب بدی!پرسیدم خوشبختی؟
سرم را در سینه پدر گذاشتم:پدر!فکر میکنی مامان بتونه بدون شما خوشبخت باشه!
پدرم در حالیکه آرام آرام مرا نوازش میکرد گفت:ولی اون از اولش تو رو ول کرد و رفت!
بله پدر همینطوره!
شنیدم برات نامه هم نمیده!
بله همینطوره!
بینتون اختلافی افتاده؟یعنی اون بخاطر اینکه از تو ناراضی بود گذاشت و رفت؟
نه پدر!اولش اینطوری نبود...وقتی میرفت لندن همدیگر را خیلی دوس داشتیم...نامه هاش...
پدرم با صدای لرزانی پرسید:دخترم بمن حقیقتو میگه؟
قسم میخورم بابا!من هنوز دختر خوب تو هستم پاپا!
پس دخترم چرا تقاضای طلاق نمیکنی؟
سوال پدرم مرا در دنیای تاریکی حیرتها فرو برد سرم گیج رفت جلو چشمانم سیاه شد...نه!خدایا!هرگز!
پدر!پدر!خواهش میکنم دستمو بگیر!دارم می افتم...
پدرم وحشتزده دختر دردانه اش را بغل زد روی زانویش نشاند و مرتبا در گوشم تکرار میکرد...
ناراحت شدی؟ناراحت شدی دختر عزیزم!حرف بدی زدم؟باور کن خیال بدی نداشتم...باور کن!و من انگار در ظلمت بی پایان زندگی زندانی شده بودم در آن زندان نه خورشید بود نه ماه و نه کورسوی ستارگان نه ساقه سبزی که امید را در دلم بنشاند و نه بوته خاری که قلبم را بخراشد...در این زمان طولانی و روزهای خسته کننده تنهایی هرگز چنین سوالی به ذهنم نیامده بود.حتی این دو ماه که نامه های ماه قطع شده بود برای یک لحظه هم که شده تصور جدایی از فرخ در من جان نگرفته بود!نه!من و جدایی!
خدایا هرگز مخواه که من از فرخ جدا بشوم!خدایا من دختر کوچولو و بنده کوچکی هستم اما هرگز گناهی مرتکب نشده ام حتی مورچه ای از من ازار ندیده بنابراین حق میدهی که از بخواهم هرگز و هرگز نگذار من از فرخ جدا بشوم...
پدرم را که کاملا دستپاچه و پشیمان شده بود نوازش کردم...
پدرجون چیزیم نیس نگران نباش!
پدر پیشانیم را بوسید و با لحن گله آمیزی گفت:مریم!حسابی بابای پیر خودتو ترسوندی!
نمیدونم چطور شد یه مرتبه سرم گیج رفت!خیال میکنم چند روزه مامان روغن غذا را زیاد میریزه!
پدر از جا بلند شد روی لبه پنجره تکیه زد و گفت:آخه تو خیلی لاغر شدی مادرت میترسه!
وای خدای من!پس مامان میخواد منو چاق بکنه!ولی باباجون حالا لاغری مده!

پدر عکس عروسی من و فرخ که روی کمد بود برداشت آنرا خیره خیره نگاه کرد و بعد روی میز گذاشت.حالت بلاتکلیفی داشت من خوب حس میکردم که پدر حرفهای زیادی دارد که میخواهد با من در میان بگذارد...
راستی پدر!حاضری امشب دخترتو به یه سینما مهمون کنی!
ولی مامان از سینما بدش میاد!
خوب دو تایی میریم!مگه بده!تازه همه خیال میکنن پیرمرده چه زنه جوونی گرفته!
پدر خندید از ته دل خندید...هر وقت من با سرهنگ سربسر میگذاشتم او همه غمها و ناراحتی هایش را فراموش میکرد و از ته دل میخندید...در این لحظه چهره اش چون خورشید صبح روشن لذتبخش و ارام میشد و صورتش زیر سایه موهای جوگندمی اش شکوه خاصی بخود میگرفت.
بسیار خوب مریم!امشب دخترمو به سینما دعوت میکنم!پس پاپا اجازه بده فیلمشو من انتخاب کنم!
دیگه لازم نیس به برنامه سینما نگاه کنی هر سینمایی که عکس یه زن و مرد عاشق با دو تا چشم اشک آلود زده بود فورا میریم اون تو!
آفرین بابا سرهنگ!خودت میدونی که از فیلمهای جنگی اصلا خوشم نمیاد...
وقتی پدرم از اتاق بیرون میرفت صدایش زدم:
پدر!
بله باباجون!
میتونم ازتون یه خواهش دیگه هم بکنم؟
پدرم خیره خیره مرا نگاه کرد و بعد گفت:میدونم چه میخواهی دخترم!مطمئن باش دیگه از اینجور حرفها نمیزنم...
پدر از اتاق خارج شد و من خودم را روی بستر انداختم...
دانه هاش اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود..دو ماه بود که از فرخ هیچ خبری نداشتم...دلم از بار اندوه سنگین بود...در هر گوشه دلم جوانه غمی زده بود د رلحظه ام بار صد اندوه سنگینی میکرد...میخواستم حرف بزنم!میخواستم سکوتم را بشکنم و از یک نفر بپرسم از فرخ من چه خبر؟حالش خوبه؟سرما نخورده؟اما از که بپرسم؟...من آنقدر سختگیر شده بودم که هیچکس جرات اینکه در حضور من یک کلام از فرخ بگوید یا از فرخ بپرسد نداشت...گاهگاه میدیدم که پدر و مادرم در اتاقشان مشغول جر و بحثهای مفصلی هستند اما همینکه من نزدیک میشدم بحث داغشان قطع میشد خواهرانم اغلب روزها به دیدنم می آمدند و مرا با خود به مهمانی ها میکشاندند اما هرگز از فرخ حرفی نمیزدند...بنظرم میرسید که آنها در پشت سر توطئه سکوت کرده بودند حتی در مهمانیهای غریبه هم هیچکس درباره شوهرم از من سوالی نمیکرد...خان نیز در نامه هایش از همه چیز صحبت میکرد از باغ بزرگ درخت بید مجنون محبوب من قوهای سپید و دلی سگ مهربان فرخ اما هرگز از فرخ خنی بمیان نمی آورد...و من حالا در عطش یک کلام یک حرف و یک پیام از فرخ میسوختم...ناگهان تحت تاثیر یک احساس طوفانی و مرموز از جا بلند شدم و یادداشتی از دفترچه ام کندم و خطاب به فرخ نوشتم...
فرخ!شوهر بی معرفت من!عزیز گمگشته من!آیا تو به این زودی واقعا مریمتو فراموش کردی؟
آیا به این زودی خورشید عشق در چشم هر دوی ما غروب کرد شب شد و مرگ آمد؟
باور کن فرخ دلم برات یک ذره شده لبهایم از عطش تکرار نام تو سوخته!آیا دلت نمیخواد مثل روزهای خوش گذشته زخمهای لب و زبان و قلب مریم بیچاره ات را با بوسه ای مداوا کنی...
فرخ!فرخ!چقدر تو بی معرفتی چقدر فراموشکاری!یعنی همه چیز تموم شد×یعنی باید بهمین زودی تابوت عشقمان را در گورستان ابدیت دفن بکنیم؟یعنی باید من بیچاره از امروز سیاه بپوشم...
فرخ باور کن از تنهایی در قفس تن پوسیدم له شدم دلم میخواد یکنفر پیدا بشه و لاشه بیجان منو به گورستان ببره و منو چال بکنه!شب و روز در ظلمتم شب و روز در همهمه گنگ زندگی طنین شوم ناقوس مرگ میشنوم !نه بس کن!بس کنیم!من اشتباه کردم من نباید مینوشتم که دیگه برام نامه ندی!بدون نامه تو من اینجا در گو تنهایی میمیرم!...
باور کن دلم برای شکوفه های صدای تو برای عطر آغوش تو برای فضایی که از تنفس تو پر شده باشد ضعف میره!بیا با هم اشتی کنیم!ببین من چقدر خوب شدم!ببین چطور همه غرور دخترانه ام را زیر پا میگذارم!خوب!اگه تو هم هنوز مریم را دوست داری حتما خودخواهی را کنار میگذاری!به صمیمیت من معتقد باش!مریم هنوز هم همان مریمه!مریمی که مثل جنگلهای سبز و بکر آغوشش را بروی هیچکس جز تو باز نمیکنه!هنوز هم در انتظار تو لحظه شماری میکنه!گاهی فکر میکنم از اولش تقصیر من بود من نباید آنقدر تو را در فشار میگذاشتم آنقدر سربسرت میگذاشتم باید تو را در ادامه تحصیل ازاد میگذاشتم ...حالا هم عزیزم فقط از تو میخواهم آشتی کنیم!تا هر موقع دلت خواست در لندن بمون!حتی اگر 10 سال دیگه هم برنگردی من و ثری کوچولو به انتظارت مینشینیم...خواهش میکنم هر چه زودتر از خودت خبری بده!

مریم فراموش شده تو
وقتی نامه را نوشتم انگار بار سنگینی از روی دلم برداشته شد آن زمستان ملال خیز و تاریک جدایی دوباره شورن و گرم شد از پدر صمیمانه متشکر شدم که با طرح آن سوال دردناک مرا از خود خواهی وحشتناکی که دچارش شده بودم خلاص کرد...ترس از شنیدن آن کلمه لعنتی آن کلمه زشت و نفرت انگیز مرا از خودخواهی ها شست سبک شدم نرم و آرام شدم از پنجره به روح شکوفه ها پیوستم با شتاب خودم را به طبقه اول رساندم دخترم در هال مشغول بازی با عروسکش بود.شادمانه بغلش زدم بوسیدم بوییدم ...مادرم با تعجب از آشپزخانه بیرون آمد...
چه خبرته بچه مو خفه کردی!
بطرف مادر دویدم او را هم بغل زدم بوسیدم و در حالیکه مادرم از تعجب پین به پیشانی ریخته بود پرسید:

چه خبرته چی شده؟
هیچی مادر یه نامه برای فرخ نوشتم!همین الان میرم پستش میکنم برمیگردم...
غروب آنروز با پدرم سینما رفتیم در تمام مدت فیلم که یک داستان عاشقانه بود من برای دختر رنجدیده و اندوهگین داستان اشک ریختم دل سوزاندم و پدرم را ناراحت کردم...
دختر !میترسم بلایی سر خودت بیاری!
چرا بابای نازنینم!
برای اینکه تو خیلی احساساتی هستی!
دست پدر را گرفتم و گفتم:پدر !من امروز برای فرخ نامه نوشتم!
پدر در سکوت مرا تماشا کرد...گویی میخواست چیزی بمن بگوید...
کار بدی کردم پدر؟
نمیدونم پدر!ولی میتونی رو من و مادرت حساب کنی!هر وقت از دست ما کاری بر میاد بما بگو دخترم!
چشم پاپای مهربون!
نامه ای که برای فرخ فرستادن التهاب تازه ای در پیکر لاغر و تکیده من و در چشمان پاپا و مامان و خواهران و نزدیکانم ریخت...با اینکه آنها هرگز از من سوالی نمیکردند ولی از چشمانشان حالت انتظار کاملا پیدا بود.حس میکردم آنها برای این نامه اهمیت خاص و تعیین کننده ای قائلند...جواب هر چه باشد از نظر آنها تکلیف آینده من و فرخ را روشن میکرد اما من در انتظار پاسخ نامه بودم.من میخواستم خود را با حقایق تلخ اینده آشنا بکنم به اندازه کافی خود را از درخت زندگی بریده بودم اما انتظار میکشیدم...روزهای سرد آخر پاییز به زسمتان پیوست نخستین شکوفه های سپید زمستانی از باغ سرمازده آسمان فرو ریخت ثری کوچولو چون پروانه ای روی شکوفه های سپید برفها میدوید و بیخبرانه شادی میکرد.من ساعتها پشت شیشه مه گرفته اتاقم مینشستم و به انتظار پستچی چشمانم بگودی مینشست سرهنگ و مادرم در اتاق پایین با حالتی عصبی راه میرفتند.بر شیطان لعنت میفرستادند.با نگاهای پرسشگر خود را مرا به عذاب می آوردند و من در سکوت و در جنگل اشباح خالی در جستجوی فرخ شب را به صبح می آوردم اما از جانب فرخ هیچ جوابی نیامد در همین روزهای تلخ انتظار بود که یکروز خان از مشهد رسید ورود او بخانه ما باز هم هیجان تازه ای آفرید.پدر و مادرم بیش از من التهاب به خرج میدادند حس میکردم آنها میخواهند کار را یکسره کنند یکروز که من از کنار اتاق پدرم میگذشتم صدای نجوا مانندش را شنیدم که به مادرم میگفت:من باید با خان حرف بزنم!دختر من توی اون اتاق داره قطره قطره آب میشه!
من گوشهایم را گرفتم و به اتاق خودم دویدم.من هرگز نمیتوانستم اجازه دهم حتی در این روزها و در این لحظات دردناک کسی درباره اینده من و فرخ تصمیم بگیرد...

nazila637
01-01-2013, 15:01
من و فرخ در آن تابستان و در اتاق متروک مادر فرخ تصمیم مقدس خودرا برای همه عمر گرفته بودیم...درباره فرخ حرفی نمیتوانستم بزنم ولی از جانب خودم همه چیز روشن بود....با فرخ یا هیچ چیز...خواهرانم هر روز بخانه مان تلفن میزدند و بنظرم میرسید که از مادرم میپرسند آیا نامه ای فرخ آمده یا نه؟و از جانب فرخ باز هم سکوت و سکوت و سکوت بود...خان با چمدانی از سوغاتی بخانه ما وارد شد مرا پدرانه در آغوش گرفت ثری را سرتاپا بوسید قربان صدقه رفت اما وقتی مقابل پدرم قرار گرفت از شرم سرش را پایین انداخت و گفت:سرهنگ!امیدوارم مرا بخشیده باشی!
سرهنگ با مهربانی دستی به پشت خان کوبید و گفت:تو در خانه ما میمانی خان؟
خان در حالیکه ثری را همچنان در آغوش داشت گفت:دو سه روز بله!ولی اگر اجازه بدین سه چهار ماه در تهران میمونم خانه ای میگیرم...
بعد رو بمن کرد و گفت:اگه شماها موافق باشین عروسم هم بیاد خونه من!میخوام این خونه را به اسم مریم بکنم.
این جمله چون پتکی بر سر ما فرود آمد...در حالیکه حداقل پدر و مادرم همه چیز را تمام شده میدانستند خان میخواست خانه ای را بنام من بخرد؟!...پدر نگاهش را به چشمان من دوخت مادرم از اتاق بیرون رفت تا اشک چشمانش را پاک کند و من در سکوت به آینده مبهم خود میاندشیدم...
خان 3 روز بعد قباله خانه جدید را به پدرم داد.
این خونه مال مریمه!امیدوارم این هدیه را از من قبول کنین!
پدرم در سکوت قباله را گرفت و روی میز گذاشت و بعد مرا و خان تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت.بدون شک اگر غیر از خان شخص دیگری بود پدرم قباله را از خانه بیرون می انداخت ولی دوستی قدیمی پدرم و خان مانع از حرکن خشونت آمیزی شده بود.خان با ناراحتی دستهایش را بهم مالید و بعد گفت:مریم من موقعیت دشوار سرهنگو حس میکنم...تو باید پدرتو آروم بکنی!...
خان!خان!من خیلی بدبختم...خیلی!...
خان از جا بلند شد و کنار من نشست.
مریم!تو عروس عاقل منی!تو دختر باهوشی هستی!تو با صبر و تحمل بالاخره فرخو برمیگردونی!منم تشنه بازگشت فرخم و تنها امید من عشق تو به فرخه!من از تو کمک میخوام مریم!
ولی خان!اون دیگه هرگز برنمیگرده!
تو امتحان کردی دخترم؟
سرم را روی دسته مبل گذاشتم و با لحن اشک آلودی گفتم:بله خان!بله!من یکماه پیش برایش یک نامه دادم...من غرورمو زیر پا گذاشتم ولی اون...خدای من اصلا جوابی نداد...دلم برای خودم برای پدر و مادرم میسوزه...
خان موهایم را نوازش داد.
ولی من پسرمو میشناسم اون حتما برمیگرده!
خان!من میخوام اینو باور کنم!شما نمیدونین این پدر و مادرم چه دردی تحمل میکنن!دارن از بین میرن!حتی یه روز پدرم به من گفت چرا تقاضای طلاق نمیکنی!
خان وحشتزده حرف مرا تکرار کرد...
تقاضای طلاق!نه دخترم!خواهش میکنم این حرفها را هرگز نزن !اگه فرخ بخواد تو رو ترک کنه من دیگه تو روی فرخ نگاه نمیکنم فرخ باید برگرده و با تو زندگی بکنه.دخترم!اگه میبینی تا بحال من دخالتی نکردم بخاطر اینه که نمیخوام با دخالت بی مورد کارها را از آنچه هست بدتر کنم...
ولی خان!من نمیخوام فرخ بزور با من زندگی کنه!اون عاشق من بود خان!
میدونم دخترم!اون هنوزم عاشق توست!
اون منو فراموش کرده!حتی به نامه مادر بچه ش جواب نمیده!
خان لحظه ای به فکر فرو رفت...
مریم!من دلیل قانع کننده ای ندارم ولی هر جوانی به سن و سال فرخ ممکنه مجذوب زرق و برق دور و برش بشه ولی اونم مثل هر جوون دیگه سرانجام به خونه و زندگیش برمیگرده!
دلم میخواست فریاد بزنم و سخنان خان رو قطع کنم و بگویم خان من و فرخ دو جفت عاشق دو جفت دیوانه هم بودیم زندگی ما چون آب رودخانه بهم مخلوط شده بود من اینجا در غیاب فرخ حتی نفس کشیدن برایم مشکل شده...فرخی که من انتخاب کردم فرخی که من میشناختم دیوانه من بود روزی هزاران نهال بوسه در سرتاپای من میکاشت روزی هزاران بار مزا در دهان خود میگرفت و همه استخوانهایم را از گرما آتش میزد...
خان افکار مرا قطع کرد....
بیا مریم با هم بریم شمال!من و تو و ثری چند روزی در ویلای شمال میتونیم آرامش تازه ای پیدا کنیم وقتی به تهران برگشتیم بهتر میتونیم فکر کنیم...موافقی؟
بی اختیار پیشنهاد خان را قبول کردم اعصاب خسته و کوفته من تشنه آرامش بود و دریا همیشه با آن وسعت سبزش با آن سیمای بیکرانه اش مرا ارامش میبخشید.
روز شنبه برای یکهفته اقامت عازم ویلای چالوس شدیم خان در ساحل شمال ویلای قشنگ و زیبایی داشت عمارتی پیچیده در درختان بلند و در ساحل دریا...به عروسی شبیه بود که خودش را با لباس سپید در ساحل کنار دریا رها کرده باشد...در آنموقع سال هیچکس در ویلای اطراف نبود از آن شور و شر و آمد و رفت تابستانی اثری دیده نمیشد...ویلا در آرامش موزیک بی پایان ناپذیر باران را تحمل میکرد.
خان و ثری بیشتر در داخل اتاق ویلا که گرم و راحت بود مینشستند و من همشه چون روح سرگردانی در سحال قدم میزدم و به آینده می اندیشیدم.
آینده ای که خالی از هر نشانه امید بخشی بود ولی من همیشه آینده بود.
دریای شمال برای قلبها و ارواح بیمار و پریشان آرام بخش است ابرهای خاکستری که پیوسته در اسمان شمال جابجا میشوند در آنروزها سخاوتمندانه بر زمین ساحل باران اشک میریختند و مرا بسوی دشتهای آرامش میبردند گاه من ساعتها و ساعتها با ریزش باران همدلی میکردم گونه هایم...بستر سیلابهای بی پایان باران بود و در این لحظه های سرشار از اشک و آه از خود میپرسیدم سنوشت یعنی چه؟را ما انسانها اینطور جاودانه اسیر سرنوشتیم؟چرا من به فرمان سرنوشت جبار در سر راه فرخ قرار گرفتم؟چرا عاشق هم شدیم؟چرا آنطور ناگهان در فضای ذهنی خویش در هم پیچیدیم چرا چون در سایه رویهم افتادیم چرا نتوانستیم حقیقت زندگی را تفسیر کنیم!سخن از عشق از پاکی از شادی از غمهای شیرین عشق و از شادیهای اشک آور عشق کردیم خود را در رویاهای پر ابهام جوانی به ستاره های نقره ای آویختیم و مست و پرشور به ماه عسل سلام گفتیم و حالا...همه چیز درست بر ضد عشق ماست...گویی همه حوادث همه آسمانها ستاره ها و همه ابرها علیه ما توطئه کرده امد چرا!وقتی قلبهای کوچک ما جوانان بیخیال در سینه میزند و پاهایمان را بجای راه رفتن به پرواز در می آورند هرگز بازیهای سرنوت و پریشانی های سرنوشت را که در کمینمان نشسته اند بخاطر نمی آوریم...ساعتها در کنار دریا مینشستم و د رهمهمهه پودر سفید امواج چهره ملوس و نرم فرخ را بخاطر می آوردم که مشتاقانه و با آن نگاه نافذش مرا مینگریست و بعد با صدای غمگین و رویاییش در گوشم زمزمه میکرد.خدایا هرگز و هرگز بین ما جدایی نینداز من طاقت یک لحظه دوری از تو را ندارم!و امروز مسیر همه وقایع بر ضد خواسته های او و من پیش میرود!لعنت به تقدیر!بعنت به سرنوشت!
فکر آینده دور و ناشناخته فکر اینکه چرا زندگی اینطور است چرا بیرحم و جبار است مرا در خود میفشرد!زیر باران قدم میزدم و از خودم میپرسیدم چرا همه چیز در مسیری خلاف آرزوهای رویاهای صادقانه شان را نمیابند!چرا آدمها اینطور سرشته شده اند؟چرا هر کس میخواهد بیشتر از یک قلب و بیشتر از یک عشق داشته باشد چرا آدمها اینقدر خودخواه فراموشکار و بیرحم جلوه میکنند؟
بوی معطر تن فرخ از شنهای شسته و باران خورده ساحل بلند بود...گاه احساس میکردم دریا در میان امواج کوه پیکرش بلند بلند میخندد قهقهه میزند...به حماقت من میخندد...به حماقت آدمها لبخند میزند...و گاه احساس میکردم دریا بر شوربختی من اشک میریزد و با همه قدرت از سینه بزرگش آه میکشد...
چقدر در آن لحظه ها دلم هوای فرخ را میکرد !هوای آن لحظه های مقدس که دستهایمان بهم جفت میشد لبهایمان روی آتش میریخت ولی باز هم فریاد میزدم فرخ!مرا محکم در آغوش بگیر!سردم شده!گاه همانطور که در ساحل قدم میزدم دستهایم را مشت میکردم و بسوی اسمان تکان میدادم فریاد میزدم من بر ضد همه این ستمهای سرنوشت میجنگم!من عشق را انتخاب کردم و تا پایان در کنار عشق می ایستم...حتی اگر خورشید هم بر ضد من باشد و دنیای مرا از وجود خودش خالی کند درتاریکیها هم میجنگم...آخر من فرخ را دوست دارم!آخر من عاشق فرخ هستم!دریا بمن آرامشی نداد ولی قدرت سرپا ایستادن دادن.طاقت جنگیدن دارم.و با همین احساس به تهران بازگشتم.
وقتیکه عازم تهران بودیم خان همانطور که شخصا اتومبیل را هدایت میکرد گفت:مریم میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟
سرم را تکان دادم:بله خان!
وقتی به تهران برگشتیم باز هم برای فرخ نامه بنویس!
برای چند لحظه آنقدر به خشم و خروش آمدم که چیزی نمانده بود در اتومبیل را باز کنم و خودم را به عمق دره های عمیق چالوس بیندازم اما بعد دوباره آرامش خودم را باز یافتم.
خان!آیا لازمه؟
خان سرش را تکان داد نگاهی عمیق و ملتمسانه بمن انداخت و گفت:بله!لازمه!
در آن چند روزیکه ما در ساحل کنار دریا بودیم خوب فهمیدم که خان همه امیدش را برای بازگشت فرخ بمن بسته است...فهمیدم که او هم از تمامی لحظه ها و سالهای عمر درازش از عشق عمیق به همسر بیچاره اش تنها همین فرخ را دارد...او هم مثل من برای لمس کردن دستهای فرخ برای یک نگاه فرخ برای یک لبخند فرخ جان میدهد...و خان امیدوار است از من بعنوان آخرین امید آخرین پیام بازگشت فرخ استفاده کند.اما باز هم این سوال دیوانه کننده در ذهن من نقش زده چرا فرخ مرد محبوب من ناگهان از آشیانه عشق گریخته است؟چرا آن نامه های پر هیجان که از عشق متورم بود قطع شد...آیا براستی پای عشق تازه ای در میان است؟
آیا عشق طوفانی تری درخت شاداب امیدهای من را زیر غرش و هجوم سیل اسای خود خم کرده است؟نه من خیال نمیکنم هیچ زنی در هیچ نقطه جهان چون زن ایرانی عاشق باشد!اینهمه ایثار اینهمه گذشت اینهمه انتظار که در چشمان منتظر من خانه کرده است در کدام چشم آبی میتوان یافت؟هر لحظه سوالی در مغز من نقش میزد همه راهها بسته بود.همه راهها به بن بست میرسید!باز سوالاتم را از نقطه دیگری شروع میکردم...من باید برای پایان بخشیدن به این سکوت خفقان انگیز راهی پیدا کنم...از خود میپرسیدم آیا این فرخ است که میخواهد خودش را از سنگینی کولبار عشق من اسوده کند؟ایا همه محبتها عشقها که من به پایش ریختم ارزش یک پیام عشق آمیز را نداشته؟...آه خدای من!او حتی سراغ فرزندش را هم نمیگیرد!
وقتی به تهران بازگشتیم ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده بود.اما در بطن همه حوادثی که در اطرافم میگذشت من شیره تلخ اندوه را میدیدم که آرام ارام از درخت زندگی میچکد!پدر و مادرم در اندوه تنهایی من میسوختند در سکوت ذوب میشدند.خواهرانم در هاله ای از نگرانی و پریشانی میسوختند.همه طوری بمن نگاه میکردند که انگار من قصد خودکشی دارم...نگاههای آنان حکایت از یک وداع دلخراش و غم انگیز میکرد...آیا براستی من در آن اتاق کوچولو و تنگ سرانجام از تنهایی بجان می آمدم و با روشناییهای حیات با لبخندهای امید آفرین فرزندم وداع میکردم...آه خدای مهربان!مریم کوچولو هنوز آرزوها دارد!آرزوی یک کلام یک آهنگ یک آواز از دهان مرد محبوبش...هنوز در انتظار روزیست که دست در دست فرخ و همراه خنده های شیرین فرزندش ساحل شمال را زیر پا بگذارد...هنوز باز هم میخواهد که در نشئه آرام یک تانگو سرش را بر سینه فرخ بگذارد و برایش ترانه ها و کلام عاشقانه بسراید...
وقتی هجوم افکار و خیالات تلخ و گزنده در آن اتاق کوچک و تنها بمن هجوم می آوردند عکس فرخ را در آغوش میگرفتم و فریاد میزدم نه!نه!...فرخ ناز من برمیگرده...
بدبختی بزرگتر من این بود که نمیتوانستم قصه دردها و کابوسهایم را برای دیگران بازگو کنم چون پدر و مادرم خواهرانم دوستانم همه از ترس اینکه خاطرات گذشته بیشتر ازارم بدهد حتی یک کلمه از فرخ و گذشته ها با من حرف نمیزدند .گاهی میخواستم برابرشان زانو بزنم التماس کنم و فریاد بزنم!ای آدمها!ای انسانهای بیرحم از فرخ من حرف بزنید!از حال عاشق بیچاره و درمانده ای که در تنهایی میمیرد سراغی بگیرید!بمن بگویید کدام صیاد بی رحمی پرهای پرنده مهربان و خوب مرا در سرزمین های بیگانه قیچی کرده است... اما من همیشه سکوت میکردم و آنها هم بند از پای سکوت برنمیداشتند...20 روز پس از بازگشت به تهران سرانجام با اصرار خان نامه دیگری برای فرخ نوشتم...
فرخ نازم!فرخ عزیزم!نمیدانم تو حالا درباره من چه فکرمیکنی؟

nazila637
01-01-2013, 15:01
لابد در دل مسخره ام می کنی؟ لابد فکر می کنی ممریم چقدر خودش را حقیر و زبون می کند! من جواب نامه هایش را نمی دهم ولی او در پی در پی نامه می نویسد التماس می کند و اشک می ریزد... اگر چنین فکری در مورد مریم خودت به سرت افتاده تو را هرگز نمی بخشم چون نامه های من، کلماتی را که روی این کاغذ سپید خون قلب مرا می ریزد تنها نشانه احساسات پاک و اتشین من است. این نامه ها بهانه یک خواری و خفت نیست، سند افتخار آمیز یک عشق بزرگ و جاودانی است احساس می کنم اگر من هزار سال بر کرده این زمین زشت و بی وفا پرور زندگی کنم و هزار سال تو در برابر نامه هایم سکوت کنی باز هم دوستت دارم. باز هم کلمه کلمه حرف من آوای جادوئی عشق برمی خیزد. من عاشقم. من پایکوب و دست افشان این عشق آسمانیم! من از این تسلیم، از این ایثار مقدس مفتخرم. اینک من از تو نمی خواهم که پیش من بازگردی. تو می توانی به هرجا که خواستی بروی. بهر که خواستی عشق بورزی اما فراموش نکن که اینجا، دختری با چشمان سیاه، موهای بلند، لبهایی سوخته از بوسه در سرا پرده جادویی عشق به انتظار نشسته است... دیگر حرفی برای گفتن ندارم... از ثری کوچولو چیزی نمی گویم. چ.ن باید تو خودت بیایی و این شکوفه زیبا و رنگین نخستین عشقت را ببینی! از پدرت خان چیزی نمی نویسم چون او بیش از من در انتظار دیدارت می سوزد و چشم به راهست... سرهنگ و مادرم هرگز از مردی که دخرتشان را در شکنجه گاه تنهایی گذاشته و رفته است سوال نمی کنند ولی قلبشان برای بخشش و ایثار محبت همیشه گشوده است.
خداحافظ مریم...
پس از نوشتن و پست این نامه بود که خان دوباره دعوتش را از من تکرار کرد:
- مریم! این خانه مال توست! من فقط توی این خانه یک مستاجرم! خواهش می کنم به خانه خودت بیا!
پدر و مادرم با همه اندوه و ناراحتی که در دل داشتم سرانجام در برابر خان تسلیم شدند و من و ثری به خانه ای که در شمالی ترین نقطه تهران و در حاشیه کوه های البرز نشسته بود منتقل شدیم.
خانه ییلاقی زیبایی بود. خان در طبقه دوم زندگی می کرد و من تصمیم گرفتم در طبقه پاینن که مشرف به یک باغ کوچک مشجر و یک استخر زمردین و کوچک بود سکونت کنم... ثری خانه ما را زیاد نپسندیده بود و بیشتر پیش مادربزرگ و پدربزرگش بود ولی من اارمش و سکوت خانه را برای اینکه بتوانم زمزمه عشق را سر دهم مناسب می دیدم. به توصیه خان قرار شد یک مهمانی مجلل و پر شکوه ترتیب بدهیم. خواهرانم در تزیین اتاق پذیرایی زحمت زیادی کشیدند، خواهر بزرگترم شبنم بیش از سایرین زحمت کشید، کارت های دعوت را با خط خوش نوشت و هر یک از خواهرانم ده بیست تن از آشنایان و دوستان خانوادگی شان را دعوت کردند. شب جشن، من به اصرار خواهرم شبنم لباس سرخ رنگ زیبایی که مخصوص شب نشینی ها دوخته بودم و فرخ از ان بسیار خوشش می آمد پوشیدم. این پیراهن یقه و پشت بسیار بازی داشت و مخصوصا برجستگی های سینه را در کف دست های سرخ رنگ به طرز دلپذیری به نمایش می گذاشت و وقتی مهمانان از راه می رسیدند مخصوصا مردان با دقت و تحسین بسیار زیاد مرا برانداز می کردند به طوری که گاه حس می کردم پوست سینه ام در زیر نگاه سرخ رنگ مردان آب می شود!
یک بار به خانه که در کنار در ایستاده بود و به اتفاق من به مهمانان خوش امد می گفت گفتم: خان اگر فرخ الان اینجا بود حتما حسودی اش می شد!
خان لبخند شادمانه ای زد و از اینکه نام فرخ را بر زبان من جاری می دید چهره اش شکفته شد. با لحن شوخ امیزی گفت:
- موضوع اینه که پدر فرخ هم حسودی اش شده!
در این لحظه بود که پدر و مادرم از راه رسیدند. وقتی مادرم در ان لباس مرا دید از ذوق فریادی کشید:
- دخترم! دختر کوچولو نازم! درست شبیه یک ملکه شدی! حیف از این همه زیبایی که در تنهایی میپوسد.
پدرم لبخندی زد، پیشانیم را بوسید، و خطاب به مادرم گفت:
- زن! بس کن! حقیقتا که مادر زن ها بدجنس و موذین!
خان لبخندی زد و گفت:
سرهنگ، قدر زنتو بدون! اگر مادر فرخ هم زنده بود همینطوری حرف می زد. خوب حالا نوبت شماست که متوجه مهمانها باشید! اغلبشون ادمهای ناشناس و بیگانه هستند و ما نمی شناسیم.
خان راست می گفت. خواهرانم در تقسیم کارت بیداد کرده بودند. چند زوج جوان! تعدادی مرد و زن تنها، عده ای هم از اشنایان، جشن ما پر از شور و هیجان بود. دختران و پسران جوان بر سر انتخاب صفحه با بزرگتر ها اختلاف سلیقه پیدا کرند. ولی مثل اینکه انها موفق تر بودند چون آهنگ های تند و داغ روز از سالن دم کرده میهمانی به گوش می رسید و زوج های جوان بدون هیچ گونه مقدمه ای به وسط سالن آمده و رقص را شروع کرده بودند. خواهرم شبنم از میان مهمان ها خودش را به من رساند و گفت: آهای خواهر! حضرت مریم! بسه دیگه! اینقدر ادای بزرگتر ها رو درنیار! بیا تو جمع ما... باید چند دور برقصی!
در حالیکه خواهرم از میان جمعیت و دود غلیظ سیگار مرا کشان کشان به وسط مجلس می برد من وحشتزده تکرار می کردم... باید چند دور برقصی! با کی؟ با کدوم مرد!...نه! حالا نزدیک دو سال است که دست هیچ مردی به بازوان و دستهای من کشیده نشده! ناگهان سرمای کشنده ای در زیر پوستم دوید، چشمانم داغ شد و از ترس ناشناخته خودم را جمع و جور کردم.
- خواهر! خواهش می کنم!
خواهرم سرم داد کشید:
- مریم! مریم! تو رو خدا بس کن! تو مثل مرده ها تو تابوت قدیم شدی! حیف این همه زیبای و جوانی نیست. نیگا کن پوست خوش رنگ تنت از فشار هیجان جوانی داره قاچ می خوره. حیف از این تن و بدن زیبا... حیف از این گنجی که تو داری و قدرش رو نمی دونی! تف! تف به روی این مرد!
خدایا هیچ کس حق ندارد این طور درباره فرخ عزیز من حرف بزند! دستم را از دست خواهرم بیرون کشیدم تا دوباره پیش خان برگردم که صدای گرم و دوستانه یک مرد که گرمی نفس هایش را پشت گوشم احساس می کردم مرا متوقف کرد:
- شبنم! پس اینه خواهرتون مریم!
خواهرم با اشتیاق خاصی مرا روی پاشنه پا، به سوی ان مرد چرخانید.
- بله منوچهر خان! این همون خواهرمه که گفتم! نیگاش کنین یه پارچه جواهره! برق می زنه!
در برابر سلام مودبانه مرد سرم را اندکی خم کرد و بعد گفتم:
- ولش شما خیلی جوونین! به نظرم بیشتر از بیست سال ندارین.
شبنم بلند بلند خندید.
- واقعا جواهر شناس قابلی هستی منوچهر!
منوچهر مردی سی ساله، زیبا، خوش اندام و بسیار شیک پوش بود. لبخند ارام و اغوا کننده ای داشت، خیلی خوب و ادیبانه حرف می زد و چنان به نقاط ضعف اخلاقی انسان حمله می برد که هر زنی خود را در برابر این مرد کاملا خلع سلاح می دید.
منوچهر دستش را به طرف من دراز کرد و گفت:
- دلتون نمی خواد با جوونا برقصین؟
- نه! نه! متشکرم... من نمی رقصم!
منوچهر نگاهی به خواهرم انداخت و بعد گفت:
- آفرین! آفرین! باید این همه وفا داری را تحسین کرد... به مرد زندگی تو واقعا حسودیم می شه.
با ناراحتی گفتم: اگر شما هم مثل فرخ باشین حتما یک فرخ پیدا می کنین!
منوچهر با حاضر جوابی درخشانی گفت: ولی مریم توی دنیا فقط یکیه! بگذارید مثل یک دوست به شما تبریک بگم ! برای مردی مثل من که بارها فریب زنان متعدد را خورده تماشا و حرف زدن با وفادارترین زن روی زمین افتخار بزرگیه! اجاز می دین با شما حرف بزنم؟
سرم را به اطراف برگرداندم تا شاید به کمک خواهرم خودم را از چنگال این مرد نجات بدهم که بدبختانه از شبنم خبری نبود. منوچهر به سرعت متوجه نگاه ملتمسانه من شد و گفت:
- اجازه بدین به شما عرض کنم که من اصلا موجود ترسناکی نیستم. منم مثل شما قربانی یک عشق شدم.
این جمله آخریکه با غم آشناست عحیب بود مرا اندکی نرم کرد... ایستادم و از این فرصت استفاده کرد و از روی میز بار جام شامپانی را برداشت و به دست من داد.
- من قصه عشق شما را شنیدم، واقعا تحسین برانگیزه!
- متشکرم! به نظرم شما دوست خانوادگی خواهرم شبنم هستین!
- بله باید بگم خواهربسیار خوب و مهربانی دارید، همیشه غصه شما را می خوره.
- پس حس ترحم شما را برانگیخته که اینطور به من می رسین!
- نه!موضوع اینه که منم مثل شما تنهام. زن من برای ادامه تحصیل به خارج رفته و برنگشته!
با هم قدم زنان به سمت خلوت سالن حرکت کردیم. در زندگی او یک درد مشترک سراغ داشتم. در یک لحظه احساس کردم که دیگر او را چون یک غریبه نگاه نمی کنم؛ دوستانه تر با او حرف می زنم و حتی به او اجازه دادم مرا با نام مریم صدا بزند. وقتی به ساعتم نگاه کردم با تجب متوجه شدم که بیش از دو ساعت تمام است که با او حرف می زنم. دو ساعت برای اینکه یک زن و یک مرد بیگانه بهم نزدیک شوند زمانی طولانی است. این درست است که بیان دردهای مشترک ممکن است دو انسان رنج کشیده را خیلی زود به هم نزدیک کند.
بعد از صرف شام من هنوز در کنار او بودم و او بای م از گذشته ها، از زندگی، از سرنوشت مشترک حرف می زد. در این لحظه بود که ناگهان دیت مرا در دست گرفت و گفت: مریم!
گفتم: بله!
گفت: فکر نمی کنی تو به همان نتیجه تلخی برسی که من رسیده ام!
- خوب! مهم نیست! عشق من برتر از این نتیجه گیری هاست!
- ولی تو دروازه زندگی را برای خودت بستی! تو دیگر نه خورسیدی می بینی و نه ستاره ای. اگر هم خورشیدی در اسمان تماشا می کنی این همان خورشیدی است که چند سال پیش همراه فرخ تماشا کرده ای!
- مگر عیبی دارد که خورشید برای شکست خورده ها خاطرات گذشته را زنده کند؟
- ولی مریم! چشم هاتو باز کن! آن خورشیدی که با فرخ دیدی با خورشید امروز فرق کرده، امروز خورشید رنگ دیگه ای داره...
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: ببینید! هیچ چیز این دنیا، از خورشید گرفته تا یک سنگریزه بی ارزش، بدون خاطره عشق فرخ برای من مفهومی ندارد! من فقط چیزی را توی این زمین بزرگ می شناسم که یک وز با فرخ ان را دیده و کشف کرده ام. حتی این پیراهن قرمز رنگ را هم برای این پوشیده ام که با فرخ خریده ام و فرخ اولین بار آنرا در تن من دیده است!
منوچهر با التهاب و هیجان خاصی گفت:
- تو بنده خاطرات گذشته ای! تو در یک فریب بزرگ غوطه وری و بدبختانه نمی خواهی رنگهای دیگر این دنیا را تماشا کنی!
با لحن استهزا امیزی گفتم: مگر دنیا رنگهای دیگری هم داری؟
منوچهر در حالی که اشکارا می لرزید گفت:
- بله! امتحان کن! دستهایت را به من بده و نترس! من رنگهای دیگر این دنیا را نشانت می دهم! من تو را به سرزمین هایی می برم که حتی فرخ هم نتونسته به تو نشون بده! من تو را به باغ های طبیعت می برم که حتی فرخ هم نتونسته به تو نشون بده! من تو را به باغ های طبیعت می برم که هزار جلوه و رنگ داره.
- آه خواهش می کنم آقا! من غیر از رنگ عشق فرخ هیچ رنگی نمی شناسم!
- ولی اون فقط گوشه کوچکی از رنگین کمان عشق را به تو نشون داده!
- دنیا خیلی بزرگه! خیلی بزرگه! منم فکر می کردم فقط شعله است که بهمن طمع عشق آفرین یک زن رو چشونده! چه خیال باطلی! فقط سه سال از بهترین سال های زندگیم رو نابود کردم... سه سال خودمو زندونی کردم. همین!
با حالتی عصبی فریاد زدم:
- بس کنید آقا! خواهش می کنم دنیای منو بهم نزنید. من این دنیای کوچولو و غم انگیز رو از دنیای رنگارنگی که شما می خواین به من نشون بدین بیشتر دوست دارم!
منوچهر ناگهان دست من را گرفت و ملتمسانه گفت:
- خواهش می کنم اجازه بدین من طعم عشق حقیقی را به شما بفهمونم!
ناگهان دستم را از دست او بیرون کشیدم، چون دیوانه ها خودم را از مجلس مهمانی بیرون انداختم و به طرف اتاقم دویدم.
روی میز توالتم عکس فرخ را برداشتم و دیوانه وار یبوسیدم... بوسیدم و بوسیدم. و در حالی که اشک می ریختم بلند بلند می گفتم:
- فرخ! فرخ باور کن من فقط تو را دوست دارم! باور کن! قسم می خورم! من فقط تو را دوست دارم!
نمی دانم چه مدت اشک می ریختم.. چه مدت این جمله را تکرار می کردم که دست های پیر و مهربان خان موهایم را نوازش داد:
- دخترم، آروم باش. من صادق ترین شاهد این عشق بزرگم...
آنوقت خان خم شد و دست های من را بوسید:
- مریم! تو را هزار بار تحسین می کنم!
بیش از یک ماه با خواهرم شبنم قهر بودم . من او را برای ان ملاقات گناه آمیز مقصر می دانستم.
به مادرم گفتم: اگر شبنم به خانه من بیاید در را به رویش باز نمی کنم!
مادر گریه کنان گفت: مریم خواهش می کنم اینقدر خودخواه نباش! اون خواهرته!
فریاد زدم:
ولی اون به عشق من توهین کرد! اون خیال می کرد می تونه به نفر رو جانشین فرخ بکنه! اون اصلا قلب پاک خواهر شو نمی شناخت!
مادرم مرا در اغوش خود گرفت و گفت:
- دخترم! دختر نازم! اون قصدش خدمت بود! حالا که همه ما غصه خون گریه می کنیم همه می ترسیم تو یه روز بی سر و صدا خودکشی کنی و داغ مرگتو به دلمون بگذاری!
باز هم فریاد زدم:
مادر! مادر ! بس کنید! هیچ عاشق حقیقی خودش رو نمی کشه! اگر زنی به عشقی که تو سینه شه مطمئن باشه هرگز خودشون نمی کشه! خودکشی بزگترین توهین به عشقه! نه! مطمئن باشید که هرگز من خودم رو نمی کشم. من زنده می مونم تا یک بار دیگر فرخ را ببینم و بهش بگم! شوهرم، عشقم، نامهربانم، من باز هم به تو وفا دارم! فهمیدی مادر!
مادرم سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
- من بچه خودمو می شناسم! تو از خون منی! وقتی پدرت سال به سال به ماموریت می رفت مادر خدا بیامرزم فکر می کرد من می ذارم و از خونه سرهنگ فرار می کنم یا خودمو می کشم. ولی من همیشه و همیشه در انتظار بودم... همیشه منتظر روزی بودم که سرهنگ از ماموریت بازگرده. خوب دخترم! حالا بذار ازت خواهش کنم که بریم به دیدن خواهرت! شبنم! اون از تو بزرگتره! باید نشون بدی که تو بهترین و عاقل ترین دختر منی!
- گفتم:
- - چشم مادر! همین کار رو می کنم!
- می دونستم دخترم! تو ماهی! تو مهربونی!

nazila637
01-01-2013, 15:02
وقتی من و شبنم در برابر هم قرار گرفتیم هر دو گریه کنان در اغوش هم فرو رفتییم.
چه چیزی بهتر از این اشک ها می توانستند دو خواهر را بهم نزدیک تر کنند؟×
و باز روزها و روزها چون امواج دریا به روی هم می غلطیدند و من در این تنهایی مصیبت بار، در انتظار نامه یا پیامی از فرخ در فضای کوچک اتاقم با رویاهای غمگین خود حرفها می زدم.
و خان گاه مضطربانه از پشت پنجره من را می پایید.
من نمی تونستم از فرخ و از خاطره عشق فرخ بگریزم. چون همیشه و همیشه فرخ... یاد فرخ... نگاه عمیق و نافذ فرخ، لبهای شیرین و بوسه های گرم فرخ.. دستهای بلند، انگشتان ظریف، و هنرمندانه فرخ روی پیکر اححساساتی من چون امواج سبک بادها می خواندند، زمزمه می کردند و می لغزیدند...
هیچ وقت در هیچ نقطه ای تنها نبودم، چون همه جا بادها صدای گرم و پر جاذبه فرخ را در گوشم می خواندند.. گاه ناگهان وحشت زده و مضطرب می شدم. وحشت از اینکه مبادا پیر شوم و هرگز فرخ بازنگردد. برای یک زن جوان بیست ساله این افکار تیره و درهم واقعا هلاکت بار است، کشنده و غم انگیز است اما من غیر از بازی عشق چه می توانستم بکنم.
حالا دیگر خان هم از من می گریخت. از من و فراموشکاری پسرش رنج می برد و چون جوابی برای سوالات بی پایانش پیدا نمی کرد از من می گریخت. اما یک روز سرانجام با خوشحالی جنون امیزی در اتاقم را کوبید و با صدای بلندی گفت:
- مریم جان، مریم جان! بلند شو! تلگرام فرخ! اون شب عید میادش! فرخ رو می گم؟
در دلم فریاد برداشتم: خدایا چه می شنوم؟
و ناگهان فضای اتاقم از بوی بهار.. بوی عسل کندوها... بوی تمشک های وحشی.. بوی گل سرخ شیراز پر شد..
باز همه جا بهار بود، سبزه بود و قزح، خود را چون ملکه ای در میان حلقه های گل شناور می دیدم. پیکر خسته و فرسوده ام دوباره عطر تازه عشق را گرفته بود، از اتشکده قلبم شعله های زرد و نارنجی و سرخ به هوا بر می خاست. جادوی خیال انگیز عشق درمن جاری شده بود. همراه رنگ خاکستری سحر در بسترم قصه عشق می خواندم. در رویای شیرین جوانی دستهای گرم فرخ را می گرفتم تا بی کران اسمانها پیش می رفتم. گرچه اندیشه هایم گنگ و نامفهوم بود گرچه سراپا غرق در اندوه و جدایی قهر دائمی با فرخ بودم اما اطمینان داشتم به محض دیدار فرخ معجزه ای به وقوع می پیوست. پیش خودم گفتم همینکه به چشمهای فرخ نگاه کنم یخ های سرد و روزهای جدایی ذوب می شود و دوباره من هستم و بهار عشق فرخ... من هستم و اغوش گرم فرخ. دوباره با هم به سرزمین رویا انگیز پرستوها می رویم. دوباره در بستر رنگین سبزه های عاشقانه میغلطیم، به زمزمه مرغان غریب دیارهای دور گوش می دهیم.........

برای مورچه های صبور و خستگی ناپذیر دل میسوزانیم برای قلبهای ناآرامو زندگی حقیرانه درماندگان اشک میریزیم و در همه حال از لبهای هم گل عشق میچینیم و از چشمان همرنگ عشق میگیریم...نه جای هیچگونه نگرانی نیست...همینکه فرخ از روی پله کان هواپیما ظاهر شود من مثل آنروزهای گرم عشق در چشمان سیاهش طلوع میکنم!
با خودم پیمان بستم که هرگز از گذشته ها از ایام تنهایی و تلخی از خاموشی دیرپای کلبه ام در شبهای دراز زمستان و غروب های غمگین جمعه سخنی نگویم!من باید به او نشان بدهم که عشق را بخاطر فداکاری میپرستم.من باید به او بفهمانم که یک عاشق همیشه بر ساحل نور و بر کرانه خورشید ایستاده است و فرخ من باید بداند که دختران سرزمینش از چشمه های بی پایان ناپذیر خورشید محبت زاییده شده اند...
هر شب برای ثری کوچولو قصه بابا را میگفتم قصه بابای خوشگلی که در طلسم دختران پشت دریاها اسیر شده بود گذشته های شیرینش را و از همه مهمتر دختریکه چون برگ گل زیبا بود و به انتظارش از مرواریدهای اشک جوانه های عشق را ابیاری میکرد به فراموشی جاودانگی سپرده بود اما یکروز بابای خوشگل شمشیرش را کشید بند طلسم دختران زرد مو را درید و به خانه اش برگشت.
خان از سپیده صبح تا نیمه شب د رتلاش بود تا همه چیز همانطور که دلخواه فرخ است آماده شود.از خستگی نمیشناخت و یکنفس میخرید میخرید و خانه را از اثاثیه و اسباب غیر ضروری متورم کرده بود.پدر و مادرم پس از مدتها از ته دل میخندیدند هر روز به بهانه ای به دیدنم می آمدند خواهرانم درست مثل اینکه میخواهد دختری را آماده عروسی کنند مرا از این ارایشگاه به آن موسسه زیبایی میکشاندند!و من احساس میکردم که هر لحظه از لحظه پیش شکفته تر و رنگین تر میشوم...
حالا دیگر قلب من طلوع زیباترین باغ خلقت بود همه چیز حتی خوابی که میدیدم رنگین و شکوهمند بود...آغوش گرم من در اشتیاق پایان ناپذیری میسوخت سینه ام چون شکوفه های سرد بهاری شکفته و تر و تازه بود و نگاهم خرمن خرمن گل نسترن گل سرخ گل عشق و غزل ناب میریخت...
دویمن تلگرام فرخ باز هم امیدهای تازه ای در قلب کوچک من بر انگیخت.اگر چه فرخ هنوز هم با من قهر بود و نامه نمیداد ولی تاریخ دقیق ورودش را به فرودگاه مهر آباد اطلاع داده بود.خان تلگرامش را بدست من داد و گفت:بیا دخترم!اینهم یک خبرخوش دیگر!فرخ ساعت 12 شب سال نو وارد فرودگاه میشود!خدا را شکر!...
پیرمرد سراپا شور بود.مرتبا از من میپرسید چیزی کم و کسر ندارین؟چیزی نباید خرید؟خان آنقدر خرید کرده بود که خیال میکردم با همه دارایی هنگفتش ورشکست خواهد شد.دیگر چیزی به شب سال نو نمانده بود.میوه انتظار بر شاخه های نازک پیکر کم رسیده بود.و من در انتظار رهگذر عشق بیتابی میکردم تا مرا از سنگینی بار شیرینی میوه ها و شکوفه ها خلاص کنند!من د رخلوت بسترم عطر پیکر فرخ را هر شب از شب پیش بیشتر میشنیدم...آه چه سعادت شیرینی...چه عبادت مخلصانه ای ...هرگز آن روزها زا نمیتوانم فراموش کنم هرگز در لطافت و شکوفایی بهاری که در پیش داشتم در سرود شوق انگیز انتظار انتظار هر روز هزاران بار با خدای خودم راز و نیاز داشتم...خدایا!به مریمت کمک کن که باز هم در چشم فرخ زیبا و شور آفرین باشد...خدایا!به مریمت کمک کن که مقدم شوهر جوانش را ستاره باران کند خدایا به مریمت کمک کن تا در آن لحظه که فرخ روی پله کان هواپیما ظاهر میشود سینه اش را بشکند و قلب گرمش را بر سر دست گیرد و آن را خالصانه به پای فرخ بیندازد و بگوید فرخ!این من و این قلب من!حالا دیگر بگذار به ابدیت به پیوندم.اگر چه من غرق در مالیخولیا و رویاهای پریشان و درهم بودم اما گاه حقیقتا از خدا میخواستم که فقط یکبار دیگر یک لحظه دیگر رنگ عشق مریم را در چشمان فرخ ببینم و جان بدهم!من دیگر طاقت نامهربانی نداشتم!...
ساعت 12 شب همه فامیل در فرودگاه جمع بودیم...جمعی که پر از شور و اشتیاق و انتظار بود.خان بالا بلند من لباس مشکی و نیمه رسمی خود را پوشیده بود و مدام دستهایش را بهم میمالید و به اطراف خیره میشد تا ببیند همه چیز مرتب است...سرهنگ و مادرم در حالیکه نگرانی و اضطراب گنگی در چهره شان موج میزد دزدانه مرا میپاییدند.چند نفر از فامیل و شخصیتهای برجسته نزدیک خان در جمع ما بودند.خواهرانم همراه شوهرانشان در آخرین لحظه به جمع ما پیوستند و از همه جالبتر ثری کوچولو و ناز من بود که گذاشته بودم از ظهر تا غروب بخوابد و شب با دسته گلی به پدرش خیر مقدم بگوید.ثری با لحن کودکانه و دل فریبش مرتبا از من میپرسید :بابا چه جوریه مامان؟بابا برام چی میاره مامان؟او را غرق در بوسه میکردم و میگفتم:بابا!برای ما همه چیز میاره...همه چیز!فقط تو وقتی بابا را دیدی اول سلام کن و بعدشم بگو بابا!خوشحالم که پیش ما برگشتی!آنوقت دسته گل را بهش بده.
چشم مامان خوشگلم.
قول میدی.
بله مامان!قول میدم!
فدای دختر قشنگم...
سرانجام دروازه های آسمان گشوده شد شاهین من بر زمین سرد و سخت فرودگاه مهرآباد بزمین نشست.خان به کمک دوستان با نفوذش اجازه گرفته بود که ما در جلو گمرک از فرخ استقبال کنیم و همه در گوشه ای از گمرک فرودگاه جمع شده بودیم...وقتی پله کان هواپیما جلو در قرار گرفت احساس میکردم که چیزی گرم و داغ در من میچرخد میگردد و مرا میسوزاند!
خدایا!کمکم کن!کمکم کن!...
فرخ روی پله کان ظاهر شد...لباس زمستانی اسپرتی پوشیده بود موهایش را روی شانه ریخته بود سبیل سیاهی از پشت لب تا حاشیه شانه اش کشیده شده بود ...نه!
خدایا این چهره غریبه فرخ من نیست!خان در یک لحظه اخمهایش درهم رفت!و حتی نتوانست ناراحتی اش را پنهان کند.اوه...نه...فرخ هم هیپی شده؟
اما برای من این چیزهای ظاهری مهم نبود...من در هستی فرخ در فضای عشق فرخ شناور بودم دخترم را روی دست بلند کردم و مشتاقانه فریاد زدم:ثری!ثری!پدرت...
کدومه مامان؟
اونکه موهاش بلنده!اونکه خوشگله!اونکه مث یه دسته گل میمونه!...اونکه از همه باباهای عالم خوشگلتره!
فرخ در حالیکه کیف دستی کوچکی در دست داشت در ورودی فرودگاه را گشود همه تقریبا جیغ زدیم...من ثری را بطرف پدرش هول دادم...
برو عزیزم!برو نازم!...برو به بابا جون گل بده!
همینکه ثری با دسته گل و با آن قد کوچک و موهای بلندش بطرف فرخ براه افتاد خان و همه فامیل یک قدم خود را کنار کشیدند آنها میخواستند قشنگترین صحنه عالم را تماشا کنند...
ثری بطرف پدرش دوید مقابلش ایستاد و گفت:بابا جون خوشگلم سلام...این گلو برای شما اوردم بابا جون!
ای خدا چه میدیدم...فرخ فقط خم شد دستی به موهای ثری کشید اما گل را از او نگرفت حتی بغلش نکرد و بعد بطرف پدرش رفت.خان که در این لحظه غرق در تماشای فرزندش بود و نفهمید فرخ چگونه با بی اعتنایی فرزندش را کنار زد.فرخ را در آغوش گرفت اما من فقط میدیدم فقط میدیدم...اما هیچ چیز هیچ چیز درک نمیکردم مغزم دچار فلج ناگهانی شده بود!پاهایم دستهایم زبانم گوشم فلج شده بود...صدای مادرم را انگار از دور دوست میشنیدم...پناه بر خدا!پناه بر خدا!یعنی این مرد همون فرخه؟آخه اون حتی بچه شو نبوسید!
خان دست ثری را گرفت از زمین بلندش کرد و روبروی فرخ قرار داد و من صدای او را هم انگار از دور دست میشنیدم...
فرخ!این بچه توست!ثری!ببوسش!...
فرخ نگاه بی تفاوتش را به ثری دوخت و با حرکتی ساختگی و بعد بی اعتنا بطرف مستقبلین بازگشت.با هر یک از آنها دست میداد کلمه ای میگفت و بنفر بعدی میرسید ...و من در برابر چشمان فلج شده و خسته ام خان را دیدم که دست فرخ را گرفت و گفت:بیا بابا اینجا!...مریم تو اون گوشه ایستاده!بیشتر از این منتظرش نگذار...
فرخ نگاهی بی تفاوت به سرتاپایم دوخت و بعد جلو آمد دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:مریم!حالت خوبه!
میخواستم فریاد بکشم بزرگترین و بلندترین فریاد عالم!میخواستم با مشتهایم کره زمین را منفجر کنم میخواستم درشت ترین اشک عالم را از چشمان بیفشانم و دردناکترین و سوزنده ترین آه عالم را از سینه بیرون بدهم.بطوریکه همه را فرخ خودم دخترم و همه انسانها را در این آه سوزنده ذوب کنم.اما فقط ایستادم...فقط نگاه کردم...بزحمت گفتم مرسی حال شما چطوره؟
فرخ به سرعت از کنار من دور شد.بطرف مستقبلین رفت و با آنها مشغول گفتگو شد.پدر و مادرم با شتاب در طرفین من قرار گرفتند سرهنگ در حالیکه چهره اش از خشم سیاه شده بود گفت:دخترم بیا بریم!دیگه اینجا جای ما نیست!

nazila637
01-01-2013, 15:03
اما خان که تازه متوجه فاجعه شده بود به سرعت خودش را بما رساند و با لحنی که بار بزرگترین و دردناکترین التماس عالم را در خود داشت گفت:مریم!دخترم خواهش میکنم نرو!خواهش میکنم...سرهنگ خواست حرفی بزند اما خان با شتاب حرفش را قطع کرد:سرهنگ!به دوستی مان قسمت میدم!مریم دختر منه!سرنوتش او بمن هم مربوط میشه !خواهش میکنم...
مادرم رنگ پریده و مضطرب بمن و پدرم و خان نگاه میکرد ...خان ادامه داد...
نگذارید جلوی فامیل آبروی من بره!ازتون خواهش میکنم !طوری فتار کنین که انگار اتفاقی نیفتاده ...مریم با ما میاد خونه خواهش میکنم!...
مثل آدمیکه در حال احتضار با نگاه ملتمسانه اش زندگی را وداع میگوید بخان نگاه کردم...
برای چی همه چیز تموم شده!...
بعد در حالیکه دستم را گرفته بود با صدای بلند گفت:خوب معطل چی هستید!خانمها آقایون میریم منزل ما...من در میان جمعیت بدنبال ثری بودم...او همچنان پای پدرش را چسبیده بود...
قطره اشکی از چشمانم بیرون دوید!
بیچاره دخترم!بیچاره دخترم!
من دست در دست لرزان خان بطرف اتومبیل رفتم...فرخ انگار که اتفاقی نیفتاده در صندلی جلو و کنار عمویش قرار گرفت من و ثری و یکی دیگر از افراد فامیل خان در صندلی عقب قرار گرفتیم .در جلو عمارت گمرک من پدر و مادرم و خواهرانم را میدیدیم که مبهوت و حیرت زده و سردرگم به چهره ام خیره شده بودند...یکی از خواهرانم زیر بغل مادرم را گرفته بود حس میکردم!اگر خواهرم دستش را بکشد مادرم بر روی زمین میغلطد.خواهرانم بدون هدف اینطرف و آنطرف میرفتند.چندبارخواستم از در اتومبیل خودم را بیرون بیندازم و به آغوش مادرم پناه ببرم و آنجا روی سینه زنی که مرا در آغوش گرم خود همیشه و همیشه پناه داده بود آنقدر زار بزنم تا بمیرم...اما من دچار فلج شده بودم فلج اعصاب!همه چیز را خوب میفهمیدم!عظمت فاجعه را حس میکردم.اما قدرت کوچکترین حرکتی نداشتم...خان مرتبا از فرخ سوال میکرد و فرخ با صدای گرفته و کلمات مقطع و کوتاه جواب میگفت...نگاه من از روی موهای بلند و درهم فرو ریخته اش میلغزید و روی گردن و شانه اش متوقف میشد از خودم میپرسیدم این بیگانه کیست؟این بیگانه دور از من کیست؟این سنگ سرد و سخت این اقیانوس وحشتناک این آسمان تیره و ابری کیست!!
آیا این موجود خاموش و سرد این زمستان متحرم محبوب من عشق من هستی من فرخ است؟آیا این مرد همان بود که با یک نگاه با یک آه آیه های گرم عشق را در من جاری میساخت!آیا این همان مردی است که در من هزاران خاطره آفرید تا هر خاطره اش میلیونها سال وفاداری در من بارور سازد؟آیا این همان مردی است که حتی فضای را که در آن تنفس میکرد پر از شور عشق پر از مستی و بی خبری عاشقانه میساخت...
پس آن نفسهای گرم آن فضای هستی سوز آن صدای شیرین دوستت دارم آن آوازها آن خورشیدهای گرم از سر انگشتش بر ذره ذره پیکر من میفشاند کجاست؟نه!نه!خدایا خدایا کمکم کن!بمن بگو که من خواب میبینم!من اسیر کابوسم!این صحنه ها فریب است نیرنگ است زاییده ماهها تنهایی است هذیانست!پریشانی ذهنی است...اما نه حقیقت داشت!همه چیز حقیقت داشت مرد جوانی که با موهای بلند چهره درهم و بیتفاوت در فاصله یک متری من نشسته بود فرخ بود ...فرخ!
جلو خانه همه از اتومبیل پیاده شدند.چندمین اتومبیل در آن نیمه شب پی د رپی جلو خانه ترمز کردند و مستقبلین با سر و صدا وارد خانه شدند.من دست ثری را گرفته بودم و بهت زده در سیاهی شب حقیقت را جستجو میکردم حقیقت عشقی را که چراغش بر سر در کومه خونین قلبم آویزان کرده بودم و در سوز سرد زمستانی در زیر شلاق باران هر لحظه به خواب خاموشی فرو میرفت.
خان بازویم را فشردو گفت:مریم چرا ماتت برده تو باید از مهمونهای شوهرت پذیرایی کنی!
برای یک لحظه گرمی کلام خان قلب سرما زده ام را داغ کرد بی اختیار بداخل عمارت رفتم .صری را بدست خان سپردم و در آن نیمه شب مشغول تهیه چای شدم...دستهایم در جستجوی کار بود و چشمهایم از پنجره آشپزخانه بدنبال گور سرد ستارگان در پهنه اسمان میدوید...ستاره ها!ستاره ها!پس گور عشق مریم و فرخ کجاست!پس چرا ناقوس مرگ مرا نمینوازند!چرا برای تشییع جنازه بزرگترین عشق عالم فریاد در سینه نمیکشند...خودم را میدیدم که در مراسم تشییع جنازه تابوت عشقم با لباس سیاه چهره غمگین و تکیده و چشمانی که به اندازه تمام ستاره های عالم باریده است ایستاده ام.یکسر تابوت در دست من است و یکسر تاوبت در دست فرخ و در پشت سر همهمه و تکبیر مشایعت کنندگان بگوشم میرسید...خدایا...خدایا...پس چرا زمین تو از فشار اینهمه ظلم فرو نمیریزد...میخواستم با کارد آشپزخانه قلبم را از سینه خارج کنم و در حالیکه خون عشق از لابلایش بزیر پنجه ها یم میریزد گرم گرم جلو شمان فرخ بگیرم و فریاد بزنم...
میبینی!میبینی شوهرم!عشقم نامهربونم من باز هم بتو وفادارم..
آه خدایا در یک لحظه از آنهمه مستی و رنگ عشق از آنهمه شکوفه ها و گلهای سپید و پاک عشق از آن کلبه طلایی و پوشیده در عطر گل به تاریکترین و تهی ترین شهر زندگی سقوط کرده ام...چرا ...چرا اینگونه بیرحمانه جسد بیجان عشق مرا به چوبه دار آویخته اند؟چرا همه چیز بازیچه بود...
چرا عشقها اینطور زود اسیر وسوسه و فریب میشوند...
ناگهان سنگینی دست خان را بر شانه ام حس کردم...خان مرا چون فرزندش در آغوش گرفت:
دخترم!دختر بلا کشیده ام گریه میکنی؟
خودم را چون گنجشک سرما زده ای در آغوش خان انداختم و با همه قدرت اشک ریختم...اشک ریختم...اشک ریختم!
خان خان بهار تموم شد زمستون اومد...خواهش میکنم همیشه یک شاخه گل مریم روی مزارم بگذار فقط یک شاخه...
خان مرا محکم در بازوان خود گرفته بود...
بس کن دخترم!مهمونا منتظرن!تو باید محکم و خوب بایستی !تو نباید اینطور از مقابل طوفان فرار کنی!بدنبال هر طوفانی ارامش میاد!
کدام طوفان خان!دیگه توی این قبرستون حتی نسیم هم نمیوزه!همه چیز مرده!بادها آبها گلها...حرکن عقربه های ساعت...نه!خان بگذار ارام آرام با بیلچه کوچک ثری روی تابوتم خاک بریزم..
خان مرا از اغوشش جدا کرد در چشمان به اشک نشسته من خیره شد و گفت:دخترم اینو از من قبول کن از پس این شب سیاه فروغ سپیده دم میرسه...فروغ سپیده دم...من با فرخ حرف میزنم ...قسم میخورم همین امشب همه چیز رو روشن کنم...خوب حالا دختر خوبی باش فراموش مکن که تو یک زن ایرونی هستی یه زن متحمل و صبور ایرونی...
خان از اشپزخانه بیرون رفت و من اشکریزان تا یک بعد از نیمه شب در سکوت مشغول پذیرایی بودم...ثری بیخبر از همه

جا به خواب رفته بود. یکبار با سینی چای مقابل فرخ قرار گرفتم. خدایا! دماغ من ازاین فاصله عطر پیکر ناز فرخم را می شنید! پس چرا او سکوت کرده بود؟ چرا نگاهش را از من می دزدید...چرا...چرا؟
- بفرمایید فرخ خان!
فرخ که مشغول حرف زدن با عمویش بود برای یک لحظه سکوت کرد، نگاهی سریع و تند به من انداخت، خدایا! در پهنه چشمانش چیزی نبود. ابرها و بادهای غریبه همه شکوفه های عشق مریم را تاراج کرده بودند!
سرم گیج رفت، نزدیک بود سینی از دستم بیفتد... قطره اشکی به آرامی توی سینی افتاتد... من صدای شکستن جام غم اشکم را در سینی دیدم... دیدم... فرخ به آرامی دستهایش، دست هایی را که هزاران بار ستاره های امید را در بن بست موهایم کاشته بود به طرف سینی دراز کرد، می خواستم خم شوم، دست هایش را ببوسم و بگویم، خوب من، دستها من، دست های بازیگر قلب من، بیا و زنگار غم را از روی قلبم پاک کن.. بیا و آرام آرام، مثل آن روزهای ماه عسل بر لب های تشنه ومشتاق، بر شکوفه های سینه ام بازی کن... و زندگی ببخش. بیا و مرا باز هم ستاره باران کن و ببین چه قلب گرمی دارم! چه شوری! چه سوزی!
اما ناگهان باز هم صدای فرخ را شنیدم که بی توجه مشغول گفتگو با عمویش بود، صدایش، آه خدایا، چه صدای بیگانه ای...
نه! من همین الان میمیرم! همین جا وسط مهمانان می افتم و جان می دهم! خدایا کمکم کن! بگذار آبروی مریم نریزد! بگذار من خودم را به اشپزخانه برسانم...
دانه های درشت عرق روی پیشانیم نشسته بود، چشمانم از برق اشک کور شده بود! ای خدا با تو چه بگویم. چه بگویم که فاصله بین اتاق و اشپزخانه را چگونه طی کردم... ولی طی کردم. و انجا کف اشپزخانه نشستم. خان خودش را با شتاب بع اشپزخانه رسانید..
- مریم! چت شده؟
- هیچی خان! دیگه معذرت می خوام، مریم رو ببخش، من به اتاقم می روم.
- بسیار خوب دخترم. برو! مهمونا دارن میرن. خواهش می کنم خودت را اذیت نکن.
من کشان کشان خودم را به اتاقم رسانیدم. لحظه ای در برابر بسترم ایستادم. بستری که امشب با روبان سرخ، عطر نسترن و گل های سرخ گلخانه پذیرای عشق و ناله های عشق شده بود ، بستری که می خواست شاهد باشکوه ترین هدیه یک دختر بع پیشگاه یک پسر باشد... ولی افسوس! او هم فریب خورده بود.خودم را با لباس روی تخت انداختم. شب پای نرمش را بر دل شهر گذاشته بود. من خاموشی را با چهره هراسناکش پشت پنجره ها می دیدم.
صدای مهمان ها خاموش شده بود. مهمان ها رفته بودند. آه خدای منم! پس چرا فرخ نمی آید؟ او کجا رفته است؟ نه اونمی آید و زخم چرکین تنهایی بر در و دیوار اتاقم متورم شده بود. پینه های غم قلبم را درهم می فشرد. خواب از من گریخته بود. زندگی تنها در نبض سردم می دیدم که جاری است و در یک کلام! فرخ! فرخ کجاست؟ چه می کند. احساس خحقان می کردم. با اینکه هوا هنوز سرد بود گرمای سوزنده ای در تنم می دوید. حس می کردم اگر بیشتر از این در اتاق بمانم خفقان می گیرم.
آرام آرام خود را به باغچه خانه رساندم. به درخت بلند بید تکیه زدم و چشمانم را به روی ساختمان که در تاریکی هیولایی سهمگین شده بود دوختم. تنها یک چراغ روشن بود، چراغ اتاق خان! و سایه خان و فرخ پشت شیشه پنجره اتاق مشخص بود. در یک لحظه تصمیم گرفتم به اتاق خان بروم! مقابل فرخ بایستم و بگویم:
- فرخ! چه شده؟ چرا فراموش کرده ای، چرا به من نگاه نمی کنی، می ترسی خورشید عشق من چشمهایت را ببندد. بیا عزیزم، من به سادگی همه گناهانت را می بخشم. دوباره با هم به باغ می رویم. به ان باغ بزرگ عشق... آنجا که دلی مهربان مشتاقانه منتظر ماست. آنجا که قوهای سپید عاشقانه بر امواج می رانند وقصه پایان ناپذیر دلدادگی را در گوش هم زمزمه می کنند. بیا به اتاق مادرت برویم، به انجا که تو در برابر تصویر مادرت سکوگند وفاداری یاد کردی! بیا تا به مادرت بگویم چقدر به تو وفادار بودم! و چقدر به تو وفا خواهم کرد.
میخواستم دستگیره در را بفشارم و خودم را به داخل اتاق بیاندازم که آهنگ صدای محکم خان مرا بر جا میخکوب کرد.
- ببین فرخ! اون نمونه یه زن واقعیه! او به خاطر تو دو سال تموم خودش رو پیش من زندونی کرد! اون یه فرشته است! به خدا فرشته است...
لحظه ای سکوت برقرار شد. قلبم چنان در سینه می زد که غوغای دیوانه وارش را می شنیدم... فرخ جواب داد:
- می دونم پدر! اینو می دونم! همه حرفاتو تصدیق می کنم! می دونم رمیم چقدر خوبه! چقدر عاشقه... ولی پدر من در لندن عاشق شدم.. می فهمی پدر، عاشق شدم.
خان با صدای محکم و گزنده ای گفت:
- ولی تکلیف اون چی میشه؟ آیا وقتی دو نفر زندگی شونو به هم پیوند می زنن باید اینطوری پیوند شون رو پاره کنن؟
- ولی بابا! چطئر اون حق داره برای حفظ عشق خودش بجنگه ولی من حق ندارم! منم عاشقم، منم دیوانه وار دوست دارم!
خان که سعی می کرد به صدایش لحن پدرانه ای بدهد و از خشونتش بکاهد گفت:
- ولی حق نداری هر روز با دل یکی بازی کنی، اون دختر از دست می ره! این بی رحمیه!
- بابا! می دونم بی رحمیه! ای کاش من تو ایران به دنیا نیامده بودم. اخه بیایین چشماتونو باز کنین! بیایین دنیا را تماشا کنین! دختر و پسری از همدیگه خوششون میاد، با هم راه می افتن، زندگی می کنن، اما وقتی یکی دیگه را پسندیدن بی سر و صدا از هم جدا می شن! ولی اینجا همش رسوائیه! همش رسواییه!
- پسرم! تو فکر می کنی اینکارا درسته؟ صحیحه؟ پس تکلیف عشق و محبت چی می شه؟ اونایی که ت. ازشون حرف می زنی عاشق نیستن! اونا مثل دو تا بزگله فقط بهم شاخ می زنن، و بعد جدا میشن! پس انسانیت ایرونیت کجا رفته؟
- پدرجان! تو چرا زور میگی؟ مگه یه مرد نمی تونه از زنش جدا بشه؟ تو قانون خودمون هم طلاق گذاشتن!
- بله گذاشتن! اینو خوب می دونم! طلاق برای خیانت، برای جنایت برای اینکه دو نفر زورکی با هم ازدواج کردن! ولی تو عاشق شدی! تو اول جوانی عشق را تو سینه این دختر کاشتی؟
- من؟
- بله! تو! فرخ! من در مشهد شاهد همه چیز بودم! همه چیز! اگر بخوای با مریم اینطور رفتار بکنی هرگز نمی بخشمت.
- ولی پدر! من یکی دیگه رو دوست دارم! تموم زندگی من اونه! آنموقع من معنی عشق رو نمی فهمیدم! من بچه بودم! خودت تصدیق کن! من یه بچه بودم... ولی وقتی من به لندن رفتم یه مرد عاشق شدم!
- یعنی اون زن مثل مریم تو رو دوست داره!
- بله! خیلی هم بیشتر! خیلی...

nazila637
01-01-2013, 15:04
ناگهان قلبم در سینه مالش رفت. می خواستم در را باز نم و فریاد بزنم! فرخ! فرخ؟ هیچکس به اندازه من تو را دوست نداشته و هیچ کس اینقدر تو را دوست نخواهد داشت! بیا سینه ام را باز کن و کتاب قلب من را ورق بزن و ببین در سطر سطر آیه های عشق من نام خودت را می خوانی. بیا و ببین این عشق بر دیواره خونین قلبم جاودانه ترین نقشها را زده! بیا و در هر قطره خونین قلبم تصویر خودت را تمااشا کن! بیا ببین که تمام قلبم از نام تو غزلخوان است... اما من میروم! من و فرزندم در ای تاریکی شب می روم و خودم را به دست سیاه شب می سپارم تا تو بتوانی بدون مزاحم با خاطره عشق تازه ات زندگی کنی!
دیگر منتظر نشدم... به اتاقم دویدم... برگی از یادداشتهای روزانه ام را جدا کردم و نوشتم:
فرخ! فرخ عزیز من! من می روم! من با اولین شکوفه عشقمان خود را گم می کنم تا تو آزاد باشی. تا تو معنی عشق واقعی را بفهمی! من در همان لحظه ای که تو از هواپیما پیاده شدی همه چیز را فهمیدم. همه چیز! مردم به استقبال تو آمده بودند و من در مشایعت تابوت عشق حرکت می کردم. اگر به احترام پدرت نبود از گورستان به خانه باز می گشتم. حرف دیگری ندارم که بزنم. من همه چیز را بدبختانه شندیم. تو دیگری را دوست داری. تو گفتی که آشنایی و ازدواج با من یک بازی کودکانه بود! برای تو شاید، اما برای من یک بازی عشق بود! تا پایان عمر با این عشق، با غمها و با رنج ها و اندوه جاودانی این عشق بازی می کنم!
تو دیگر باز نخواهی گشت اما من همیشه برای بازگشت آماده ام. من کتابچه خاطراتم را برمی دارم و با فرخی که در لابلای این دفترچه زندگی می کند می روم و سالهای بقیه عمر را با او به سر خواهم آورد. تو هر قدر جبار و ستمگر باشی نمی توانی فرخ روزهای باغ مشهد، فرخ دلی، فرخ قوهای سپید، فرخی که در اتاق مادرش و در برابر تصویر آن زن اندوهگین زانو زده و برای جاودانگی عشق مریم دعا می کرد از منئبگیری! من با تو اری ندارم! من با فرخی که دستهای سفید و موهای بور یک دختر بیگانه را در دست گرفته و زمزمه های تازه ای خوانده است بیگانه هستم! من با فرخ خودم و ثمره عشق فرخ خودم رفتم!
خداحافظ مریم!...
یادداشت را با نوار چسبی روی اینه زدم و در حالی که ثری را روی دست گرفته بودم بی سر و صدا در خانه را گشودم و خودم را از زندان آزاد کردم! زندانی که دوستش داشتم. زندانی که با امید هایی فراوان برای اینده خود ساخته بودم. در بیرون هوا سرد بود، سکوت شب، نسیم خنک نیمه شب اندکی به من آرامش بخشید.
پاسبان پست با عجله جلو دوید. خانم! کمکی از دست من برمی آد! مثل اینکه بچه تون مریضه !
می خوام فریاد بزنم! نه بچه ام مریض نیست، این زندگی من است که مریض شده و باید ویران شود. پاسبان سوالش را تکرار کرد، خواهش کردم برایم وسیله ای دست و پا کند. چند دقیقه بعد تاگسی مرا سوار کرد. راننده تاکسی سعی می کرد حس کنجکاویش را با طرح سوالات گوناگون ارضا کند. اما من تا وقتی به جلو خانه پدرم رسیدم حتی یک کلمه با او حرف نزدم. وقتی زنگ خانه را به صدا درآوردم مادرم سراسیمه بیرون دوید. و همین که مرا دید آغوشش را برویم گشود:
- مادر! مادر من! بیچاره دخترم!
گریه کنان سرم را در اغوش مادر فرو بردم
- مادر! دارم می میرم! من حرفاشون رو شندیم!
- حرفهای کی مادر؟
- حرفهای پدر و پسر! فرخ در لندن عاشق شده! فرخ آنطور از من و آینده من حرف می زد که انگار از یه تیکه گوشت بی روح حرف می زند.
و بعد در آعوش مادرم از هوش رفتم..
فرخ را ترک کردم. خیال او، رنگ چهره و نقش رویاهای او از قلب من کوچ کرد.. فرخ رفت. بله فرخ عزیزم، فرخی که هنوز هم حلاوت گلبرگهای لبش را روی لبهای تشنه ام احساس می کردم، رفت. و یا بهتر بگویم من از چمنزار خشکی زده عشق او گریختم. سه روز تمام در تب و هذیان می سوختم. پدر پیر و فرسوده ام که باید این روزهای باز نشستگی را در اسایش و آرامش بگذارند، سه شبانه روز چشم بر هم نگذاشت تا من چشمانم را گشودم. همه جا در نظرم تیره و محو بود.. احساس می کردم در میان توده ابری سنگین و سیاه فشرده شده ام. زمزمه گنگ باران، آواز تلخ بادها و رطوبت و سرمای قطبی را احساس می کردم. وقتی در نهایت شور بدبختی و در سرزمین ظلمت زده تنهایی، برهنه بی حفاظ ایستاده بودم دستهایم را چون شاخه های خشکیده تک درختی پیر به اسمان بلند کرده و ناله می زدم.
خدایا، خدایا! تو که در عرش بلندت نشسته ای و قلبهای ما را با نور سحرآمیز دانش خود می شکافی این چه سرنوشت سیاهی بود که برایم تدارک دیدی! پس ان خنده های شیرین، آن نگاههای نازآلود، آن عشوه های نرم و آن لطافت بوسه را چه کردی. کبوتر ان عاشق چه گناهی کرده بودند که باید به زمستان های طولانی و تاریک رجعت کنند؟ پس چرا محبت آفریدی؟
مادرم با حوله مرطوب پیشانی ام را خیس کرد تا تبم پایین برود و از دنیای تاریک هذیان بیرون آیم. اما من سه شبانه روز نالیدم... سه شبانه روز قصه های دوساله که در اعماق قلبم فشرده شده بود بیرون ریختم... هذیان های من، کلمات تب آلود و بی سر و ته نبود. من حرف می زدم! من نوار خاطراتم را از ابتدا تا انتها گذاشته بودم و هم خودم و هم پدر و مادر پیرم یکبار دیگر این نوار خاطرات را گوش می کردند. با من می گریستند... با من می خندیدند. پیوسته و مداوم اشک می ریختند. بعد ها به من گفتند که یک بار خان به دیدنم آمده بود و بعد از دیدن من، اشکریزان خانه را ترک کرده بود. در چهارمین روز فرار از خانه فرخ، چشمان ملتهب و متورم من به گودی نشست، ابرهای هذیان در اسمان اندیشه هایم فرو نشست، دست مادرم را گرفتم و گفتم:
- مادر! مادر... مریمت را ببخش!
مادر بیچاره که دیگر به پارچه ای استخوان تبدیل شده بود خم شد و به آرامی پیشانی ام را بوسید و گفت:
- خدا را شکر، خدا را شکر! تو دیگه پیش ما برگشتی! دیگه نمی گذام هیچ کس دختر کوچولوی منو جدا کنه!
- مادر! خیلی اذیتت کردم!
- نه مادر! تو غصه هاتو خالی کردی!
می خواستم از دهان مادرم بشنوم که ایا فرخ به دیدنم آمده ؟ آیا سراغی از من گرفته. اما هر چه می کردم نام فرخ چون دشنه ای در گلویم نشسته بود و نمی گذاشت یک کلمه حرف بزنم... مادرم از خستگی کنار من دراز کشید و بعد از مدتی سکوت پرسید:
- مادر! خیلی زجر کشیده ای؟ نه؟
- اوه مادر! وقتی عاشق فرخ شدم یه بچه بودم... من نمی دانتسم به خاطر عشق باید این همه راه بروم.
مادرم همانطور که خوابیده بود باز پرسید:
- هنوز دوستش داری؟
- بله مادر! هنوز هم دوستش دارم!
- بله اینو می دونستم! این چیزیه که نسل در نسل با آدمیزاد حرکت می کنه!
- چی جی مادر؟
- عشق! دوست داشتن! همیشه عده ای عشق را زیر دست و پا له مب کنن و وعده ای خودشون را قربانی عشق می کنن!
- پس من قربانی یعشقم؟
مادرم از جا بلند شد... دستی به موهایش کشید و مخصوصا گفتگو را قطع کرد:
- مادر! خیال می کنم پنج شش کیلو لاغر شده باشی!
در حالی که چشمهام را بسته بودم تا بهتر تصویر سیمای فرخ را د رخاطرم نقش بزنم گفتم:
- ولی مادر! من پشیمون نیستم! تازه خوشحال هم هستم. فرخ می گفت وقتی عاشق من شده بچه بوده، معنی عشق رو نفهمیده برای همین در لندن معنی واقعی عشق را درک کرده. ولی من تو همون بچگی عشق رو شناختم! این خودش خیلی مهمه که آدم از بچگی معنی محبت رو بفهمه.
مادرم به عکس پدرم که روی میز توالت به او لبخند می زد نگاهی انداخت و گفت:
- ولی تو نباید بگذاری این عشق، جوونی و زندگی تو تا اخر دنبال کنه!
- مادر! تو چرا این رو میگی! این عشق همیشه دنبال منه! من از دست اون کجا می تونم فرار کنم؟
مادرم با اهستگی اشک چشمانش را گرفت و با صدای شکسته در بغض گفت:
- من چقدر بدبختم! ما دو نفری چقدر بدبختیم! چرا باید اینطوری می شد.
سر مادر را در اغوش کشیدم:
- مادر! ناراحت نباش! من و ثری دیگه برای همیشه پیش تو می مونیم.
زندگی در شگل تازه خود می گذشت، شب های طولانی و روزهای سپید از پس دیوار به خانهما سرازیر می شد و از آنطرف می گریخت. گلها در باغ کوچک ما، همراه نسیم جان آفرین بهار دوباره برای زندگی قصه می گفتند! روزها سوار بر اتومبیل بابا به دهکده های سبز اطراف تهران می رفتم، به جاده هایی که شاهد روزهای طلوع عشق من بودند می رفتم. کنار جوی ها و رودخانه ها می نشستم و با آبهای بی بازگشت قصه ها می گفتم. به نظرم می رسید کهعشق در باغ احساس من پخته می شود....

می شود یکنوع نشئه غم الود و شیرین پیوسته در رگهایم جاری بود دیگر گریه نمی کردم اشکهایم را در لابلای سبزه ها و چمن ها نمی ریختم اما ساعت ها چهره ام را بر رطوبت چمن زارها می خواباندم خط پرواز پرندگان را در سینه اسمان دنبال می کردم و از خود می پرسیدم ایا پرنده ها هم عاشق می شوند ؟زیر باران می خوابیدم و می گذاشتم دانه های باران همچون چون هزاران دست کوچک پیکر خسته و غم زده ام را شستشو دهند فرخ یکهفته بعد از ان ماجرا رفته بود انطور که بعدها برایم تعریف کردند فرخ بدون توجه به همه دردها و هذیان ها ی من هر صبح و شب مثل انروزها که دیوانه وار عاشقم بود برای معشوق خود تلفن می زده و بعد هم با خریدهای کلان و گران قیمت و بیخبر تهران را به مقصد لندن ترک کرده است در این مدت خان از روبرو شدن و حرف زدن با فرخ کناره می گرفته و حتی برای خدا حافظی هم به فرودگاه نمی رود و پس از انکه فرخ بلندن باز می گردد خان قباله و کلید خانه را همراه یادداشتی برای پدرم می فرستد و می نویسد:
سرهنگ از تو خجالت می کشم از روی مریم دختر خوبم شرم دارم مرا ببخشید که برای خداحافظی پیش شما نمی ایم حتما عذر مرا بپذیرید به مریم دختر خوبم توصیه می کنم ان پسری که لیاقت عشق و محبتش را نداشت فراموش کند با اینکه گفتن این حرف برایم سخت است ولی من شخصا حاضرم که هر چه زودتر ترتیب جدائی فرخ و مریم را بدهم من مطمئنم که مریم شایستگی شوهرانی بمراتب بهتر و خوبتر دارد همراه فرستادن قباله و کلید برای مریم ارزوی تحمل این فاجعه را می کنم و ثری کوچولو را که دل بابا بزرگ برایش یکذره شده می بوسم خدا نگهدارتون
خان هم رفت و دیگر همه پیوندهای ظاهری من و فرخ از هم گسسته شد من افسرده و تنها روزها را از پی هم تیکه تیکه می کردم و از هر تیکه روز وصله ای بر تابوت عشقم می زدم پدرو مادرم و حتی خواهرانم دوباره سکوت کرده بودند انها می خواستند مرا در گرفتن هر گونه تصمیمی ازاد بگذارند گاه در چشمان پدرو مادرم می خواندم که می پرسند پس چرا به توصیه ی خان عمل نمی کنی؟چرا تقاضای طلاق نمی دهی ؟ایا می خواهی بهترین سالهای عمرت را در تنهایی بگذرانی بهار رفت تابستان هم گذشت و در استانه پاییز بر گریز من درست ششماه بود که کوچکترین اطلاعی از فرخ نداشتم خان نیز در این مدت نامه ای یا پیغامی نفرستاده بود همه جا سکوت بود پائیز برگهای زرد پوشش را بر گور خاطرات من می ریخت و من در ان روزها ی غم پوش از خودم می پرسیدم چه باید کرد وقتی در خلوت اطاقم سیگاری اتش می زدم و کنار پنجره می نشستم از خودم می پرسیدم فرخ کجاست فرخ چه می کند بعد از ان ماههای طولانی و کسالت اور باز دلم هوای فرخ را کرده بود تصویر فرخ زنده و شاداب درست مثل اولین روزی که او را در ایستگاه راه اهن مشهد دیدم در ذهنم نقش زده بود دلم می خواست باز هم برایش نامه بنویسم که فرخ دلم برایت تنگ شده دلم باز هوای تو رو کرده ایا تو هم گهگاه مریمت را بیاد می اوری اخر من هنوز رسما و قانونا زن تو هستم و تو شوهر من هستی اه تو چه پدری هستی چطور ششماه ست از فرزندت حالی نپرسیده ای؟ثری هر شب عکس تو را بغل بغل می کند و می خوابد ایا تو معنی این احساس را می فهمی کلمات و جملات چون ابشاری از دل من سرچشمه می گرفت اما نمی نوشتم اواسط پائیزبود که نامه ای از خان داشتم ساده پر محبت ولی خاطره انگیز بود خان نوشته بود

nazila637
01-01-2013, 15:05
مریم مریم خوبم جای تو اینجا پیش من خالیست اغلب روزها من تنها هستم زیر الاچیق می نشینم و با خودم فکر می کنم می دانی که همیشه به تو دختر خوبم و به نوه کوچکم که دیوانه وار می پرستمش فکر می کنم تو و ثری همیشه پیش چشمم هستین شما را می بینم که در محوطه باغ دنبال هم کردین و دلی که حالا کم کم پیر پیر و خسته شده اگر تا امروزنامه ای برایتان ننوشته ام خواستم که در اتخاذ هر تصمیمی ازادتان بگذارم اما ششماه شد و هیچ خبری نشنیدم حتی می دانم که برای تو گرفتنی تصمیمی چنین ناخوشایند چقدر دردناک است در این مدت از فرخ تنها یک نامه داشتم این نامه دیروز بدستم رسید راستش شاید دریافت این نامه انگیزه نوشتن من شد نامه فرخ بسیار بسیار کوتاه و خیلی سرد و یخ بود برای اولین بار پسر پر شور من از زندگی ابراز خستگی کرده بود نمی دانم چه اتفاقی افتاده تو روحیه او را بهتر می شناسی تو بهتر می دانی که او یک لحظه قرار و ارام ندارد و حتی در استفاده از خوشی های زندگی انقدر افراطی است که وقتی چشمش به موجودات دیگری افتاد که دورش حلقه زدند حتی خوبترین و قشنگترین زن عالم را فراموش کرد برای همین هم هست که کمی نگرانم نمی دانم چه اتفاقی افتاده اینجا هم هیچکس نیست که من درباره فرخ با او دردودل کنم بالاخره تصمیم گرفتم برای مریم خوبم نامه بنویسم تو چه فکر می کنی مریم؟تو خوابی ندیده ای که فرخ از گذشته هایش پشیمان شده باشد؟نمی خواهم تو را بی جهت امیدوار کنم تو همیشه به عشق خودت امیدوار بوده ای تو حتی تقاضای طلاق هم نکرده ای پس موضوع از چه قرار است خدا می داند پسر من در انجا چه می کند راستی از جانب من هزار هزار مرتبه ثری را ببوس خدا کند بابا بزرگش را فراموش نکرده باشد هنوز جواب این نامه را نداده بودم که شش روز بعد نامه دیگری از خان برایم رسید
نامه خان را باشتاب گشودم خان نوشته بود
مریم جان هفته ای پیش برایت نامه ای دادم حتما ان را خوانده ای منتظر جوابش هستم امروز نامه ی دیگری از فرخ داشتم فکر کردم اگه با تو از فرخ حرف بزنم ارامش بیشتری پیدا می کنم مخصوصا که فرخ برایم نوشته است که اگر ممکنهست عکس ثری را برایش بفرستم نمی دانی وقتی تقاضای فرخ را خواندم چقدر خوشحال شدم شاید باز هم بیدلیل خوشحال شده ام شاید هم بیجهت دارم بذر امید عشق را در دل تو می کارم ولی مریم عزیزم فراموش نکن که وقتی مردی در غربت سراغ بچه اش را می گیرد یا احساس تنهایی و ترس کرده است یا بیاد خاطرات زندگی اش افتاده مریم جان من مرد جهان دیده ای هستم حوادث بزرگی از سر گذرانده ام تجربه های زیادی دارم می توانم نامه فرخ را تفسیر و تشریح کنم فرخ خیلی تنها شده مثل اینکه یکنفر یکزن غربی انتقام تو را از او گرفته و تنهایش گذاشته نامه فرخ هم باز هم بی احساس و خشک است خستگی روحی او از طرز نوشتن هم پیداست انقدر بی حوصله بوده که حتی امضایش را فراموش کرده زیر نامه بگذارد خدا کند مریض نباشد چون تجربه چیز دیگه ای هم بمن می گوید پدر یکه سراغ فرزند فراموش شده اش را می گیرد گاهی ناشی از احساس خطر و بیماری است ولی شکر خدا او چیزی از بیماری ننوشته است مریم عزیزم دختر خوبم هر چه زودتر ثری جان مرا به عکساخانه ببر عکسی از او بیانداز و بگو از ان عکس دو نسخه بزنند یک نسخه برای پدرش و یک نسخه برای پدربزرگش منتظر دریافت نامه و عکس ثری جان هستم ((خان))
نامه دوم خان مرا مثل تیکه ابری که در اسمان صاف سرگردان و تنها شده سرگردان و پریشان ساخت من چه می شنوم ایا این نوشته ها واقعیت دارد؟بعد از ششماه سکوت مرگ اور حالا حوادثی در شرف تکوین است بر سر فرخ من چه امده ایا تنها شده ایا ان زنی که پنجه هایش را در قلب او فرو کرد و خون عشق مریم را از شیارهایش بیرون کشید ناگهان پنجه های خون الودش را از سینه فرخ بیرون کشیده ایا همانطور که خان نوشته تنهایی و اندوه او را بیاد ثری انداخته است بیادش امده که در این گوشه از مشرق زمین فرزندی دارد که شبها عکسش را در اغوش می گیرد و تا صبح سوار بر اسب رویاها بدیدار پدرش می رود؟
ایا عروسکهای مغازه عروسک فروشی لندن او را بیاد ثری انداخته اند یا اینکه می خواهد با جدا کردن ثری از من اخرین ضربتش را بر پیکر ضعیف و خسته من فرود اورد خدای من اگر حدس اخری خان درست باشد و فرخ من بیمار شده باشد چی؟چه کسی از او پذیرایی می کند؟چه کسی باو می رسد؟نه انها شیاطین زرد پوش هرگز عاشق بیماری را تیمار نمی کنند انها همانطور که فرخ به خان می گفت تا هر وقت کسی را دوست داشته باشند و از او لذت ببرند در کنارش می ایستند احساسات و این حرفها را در گورستان چاله کرده اند نه خدای من هر بلایی می خواهی بر سر فرخ بیاور ولی بیمارش نکن من بیش از این تحمل رنج و اندوه را ندارم فردای ان روز ثری را به عکاسی بردم عکسی فوری از او انداختم و همراه نامه ای کوتاه و مختصر برای خان فرستادم و بانتظار نشستم دل من از ابهام تازه ای می لرزید صدای نرم و شیون امیز خزان در اطاقم می پیچید در کوچه های پریشانی گام می زدم در زیر چتر باران های پائیزی به اواز گنگ بادها گوش می کردم و در کنج اطاقم از خدای قلبم می خواستم که هیچ حادثه بدی اتفاق نیفتد اخر قلبم قلب حساس من مضطرب بود گلهای گلدان جلو پنجره خشکیده بود پرستوها در مهاجرت خود عجله می کردند و من مثل اسبی که حدوث زلزله ای را پیش بینی می کند واقعه ناگواری پیش بینی می کردم
فردای ان روز ثری را به عکاسی بردم یکهفته نامه دیگری از خان رسید
نامه خان را گشودم او چنین نوشته بود
مریم عزیزم نامه تازه ای از فرخ داشتم نمی دانم چه بنویسم از کجا شروع کنم؟هنوز به انچه می نویسم نه اعتماد و نه ایمان دارم اما زمزمه هایی می شنوم که باید باورمان بشود باید دست بدرگاه خداوند دراز کنیم و بگوئیم خدایا امیدوارم راست باشد
فرخ نوشته بود که بعد از ششماه که بلندن بازگشته با حوادثی روبرو شده که حتی فکرش را هم نمی کرده
بدبختانه درباره این حوادث حتی یک کلمه هم ننوشته نمی دانم چه حوادثی بر او نازل شده؟چه اتفاقی افتاده اما در سطر سطر نامه اش پشیمانی موج می زد ادم بوی بیچارگی بوی بدبختی و درماندگی از این نامه می شنود بهدا مریم دلم دارد می ترکد دیروز خیلی تلاش کردم که بتوانم تلفنی با او حرف بزنم بعد از تحمل هزار مکافات صاحبخانه اش گوشی را برداشت و بمن حالی کرد که فرخ بکنار دریا رفته از تعجب خشکم زد چون در این موقع سال دلیلی نمی بینم که فرخ بکنار دریا برود ولی انگلیشیها دروغ نمی گویند حتما بکنار دریا رفته پیش خودم اینطور حدس زدم که فرخ از چیزی ناراحت است چون کوچک هم که بود وقتی گناهش وجدانش را عذاب می داد بنقاط خلوت پناه می برد شاید هم از گناهانی که در حق تو مرتکب شده ناراحت است
در نامه اش تاکید کرده بود که حتما عکس ثری را برایش بفرستم ان پدری که در فرودگاه بچه اش را بغل نکرد حالا هزارو یک سوال درباره دخترش نوشته که مرا کلافه کرده است ثری چطوره قدش چند سانتیمتره از وزنش برایم بنویسید چقدر حرف نمی زنه ایا سراغ پدرش را می گیره چه غذاهایی دوست داره میشه برایش یه اسباب بازی بفرستم ایا پدربزرگ برایش دوچرخه خریده و در اخر نامه هم برای اولین بار خیلی ساده نوشته از قول من به مریم هم سلام برسانید می دانی دخترم شاید تو فکر کنی من از نوع روابط شما زیاد نمی دانم ولی من به همه چیز اگاهم ان فرخی که من می شناختم بعد از بازگشت از لندن و مراجعت به ان شهر تا شش ماه حتی نام تو را هم بر زبان نمی اورد پس چرا حالا اول از بچه اش پرسید و بعد هم از زنش
چرا چرا چرا بهرحال من مخصوصا این نامه رانوشتم که سلام فرخ را به همسرش برسانم عکس ثری را که برای خودم فرستاده بودی توی اطاقم زده ام و روزی هزار مرتبه قربان صدقه اش می روم دو عزیز دل خودم را می بوسم و شما را بخداوند بزرگ می سپارم (خان)
وقتی این نامه را خواندم مثل اینکه در جاده ای طولانی خود را یافته ام خودم را که گم کرده بودم خودم را که بفراموشی سپرده بودم باز یافتم باطراف نگاه کردم همه جا غبار الود و تیره بود صدای چشمه ساران می امد اما چشمه ای نمی دیدم شاخه ها زیر پایم صدا می کردند اما وقتی دستم را دراز می کردم تا شاخه ای را بگیرم شاخه ها می شکستند بخودم می گفتم ایا من بپایان جاده رسیده ام ایا زمان دلتنگی هایم پایان گرفته؟ایا در کوچه من هم خورشید و روشنایی طلوع خواهد کرد اه مریم تو چقدر بدبخت بودی تو چقدر تنها بودی تو چقدر بی وفایی های غم انگیز زندگی را تنها تحمل کردی و صدایت در نیامد اما امروز چه؟این نامه ها چه معنی می دهد ای دستهای خدا ای دستهای بلند خدا مرا بگیر و به سرزمین بیگانه ببر به انجا که فرخ من روی بسترش دراز کشیده و دارد بفرزندش فکر می کند و می نویسد به مریم سلام برسان خدایا از تو متشکرم از تو ممنونم تو بودی که دوباره نام مریم را بر لبان و بر قلم او جاری ساختی ایا فرخ به گذشته رجعت کرده؟ایا گناهکاران او را تنها گذاشته اند که از مریم خودش یاد می کند اه که چقدر دلم هوای فرخ را کرده ان چشمهای درشت و درخشان ان چهره نجیب و ارام ان صداقت لایزال کلامش ایا من باز در رنگین کمان چشمان او عشق را باز خواهم یافت ایا دستهای مضطرب و لرزان من در دستهای محکم و مردانه او گرمی زندگی را دوباره خواهد چشید نشستم و برای خان نامه ای نوشتم
خان عزیزم پدر بزرگوارم باور نمی کنی که من اینجا بر سر هر کلمه ای که می نویسم اشکی می افشانم اما نمی دانم چرا گریه می کنم باران اشک همه چهره ام را خیس می کند و از خدای خودم می پرسم ایا دوران تنهایی پایان گرفته؟ایا همه چیز دوباره از سر گرفته می شود ایا من و فرخ باز هم کنار استخر باغ بزرگ خان به عشقبازی ارام و محجوبانه قوهای سپید خواهیم خندید این نامه همانقدر که برای خان عزیز من عجیب و شگفت انگیز است مرا نیز در حیرت فرو برده است چه شده؟چه اتفاقی افتاده اس که فرخ دوباره به اصلش رجعت کرده است چه اتفاقی افتاده که گرد بیگانگی را از چشمان سیاه شوهر من پاک کرده و دوباره من بوی باغهای مهربانی او را می شنوم همانطور که نوشته اید خدا می داند چه اتفاقاتی افتاده اما هر چه هست خوشحالم از خدای خودم شکر گذارم این نامه رابیشتر بخاطر ان نوشتم که از شما سوالی بکنم ایا من می توانم برایش نامه ای بنویسم شاید که نامه من او را زودتر از اندیشه های تلخی که بدان دچار شده نجات بدهد (مریم)
نامه رانوشتم و با نوعی اضطراب و شادی بانتظار جواب خان نوشتم مادرو پدرم یکبار دیگر متوجه انقلابات روحی ام شدند یکروز بعد از ظهر که در اطاقم نشسته بودم و به عکس فرخ خیره شده بودم پدرم باطاقم امد
مریم دخترم اجازه می دهی؟
اه پدر خواهش می کنم
در یک لحظه متوجه شدم که پدرم چقدر پیر و شکسته شده موهایش بکلی سفید شده بود چشمانش بگودی نشسته بود
پدرم را بغل زدم سرم را توی شانه اش گذاشتم و گفتم:
پدر پدر من چقدر بدم من توی این شش ماه چقدر قلبتان را بدرد اورده ام اه بچه های به این خودخواهی در دنیا نوبره
پدرم مرا نوازش داد
مریم جان تو با این حرفها قلب شکسته پدرت را بدرد اوردی بس کن
بعد هر دو ساکت شدیم می خواستم پدرم حرفش را بزند سرانجام لبهای پیرش شکافته شد
دخترم تو کاملا خوبی؟
بله پدر حتما شما و مامان هم متوجه تغییر حالت من شدید گرچه دوست ندارین دیگه از فرخ حرف بزنم اما یه خبرهایی هست
چه خبرهایی پدرم؟ایا باز هم می خوان دخترم را اذیت کنند؟
نه پدر جان فرخ از خان خواسته که عکس ثری را برایش بفرستم
پدرم با حیرت سرش را تکان داد
هی اون یاد بچه اش افتاده؟
بله پدر او به زنش مریم هم سلام رسانده
چی گفتی پدر؟
همینکه گفتم من نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی اون سراغ هر دوی ما را گرفته حتما یه اتفاقی افتاده اما نمی دانم چه اتفاقی باید منتظر نشست با این که هر وقت صحبت از فرخ می شد اثار درد و پشیمانی در چهره پدرم می دیدم برای اولین بار او را ارام یافتم و بعد هم مرا بوسید و از اطاق بیرون رفت
روز بعد نامه دیگری از خان داشتم
مریم مریم عزیزم دیروز نامه تو و فرخ را با هم بدستم دادند نمی دانی چقدر خوشحال شدم قبل از انکه نامه ها را بگشایم انها را بر چشمهایم کشیدم و بوسیدم و بعد باز کردم باید خان را ببخشی که اول نامه فرخ را باز کردم مژده ای در نامه هست با لذت بیشتری نامه تو را بخوانم می دانی حدس ما درست بود فرخ بسوی ما بازگشت فرخ اینبار خیلی مفصل همه چیز را نوشته است اجازه بده یک قسمت مهم از نامه اش را عینا برایت نقل کنم
اینطوری تو بهتر در مسیر افکار شوهرت قرار می گیری فرخ اینطور نوشته است پدر جان نمی دانی چقدر تنها هستم وقتی بچه بودم و بمدرسه می رفتم معلم انشا به ما گفته بود پریشانی را تعریف کنید در انروزها نه من معنی پریشانی را می دانستم نه کاری کرده بودم که پشیمان باشم چند جمله که در کتاب ها خوانده بودم ردیف کردم و

بدست معلم انشا دادم اما حالا دلم میخواد معلم انشایی پریشانی را موضوع انشا قرار بدهد تا بگویم پشیمانی یعنی چی؟...چه بلاها که ممکن است این کلمه لعنتی بر سر انسانی بیاورد...روزها و روزها در اتاقم میخوابم عکس مریم را در مقابل صورتم قرار میدهم و برایش گریه میکنم...چهره نجیب و زیبا آن چشمهای سیاه و عمیق آن نگاه جادویی و حق شناس !آن لطف عجیب لبخندش همه اینها مرا دیوانه میکند!از خودم میپرسم چرا من یکبار او را فراموش کردم؟آیا تقصیر از من بود؟آیا این محیط لعنتی از من که به انسان بودنم افتخار میکردم یک حیوان ساخت؟آیا تقصیر تو پدرم بود که وسایل خرکت مرا به انگلستان فراهم کردی !نمیدانم گناه این حوادث را بگردن چه کسی بیندازم چرا باید اینطور بشود ؟مگر ما انسانها همانهایی نیستیم که میگوییم بر پشت تقدیر سواریم؟
پس این حوادث چگونه دور از دسترش ما اتفاق میفتد؟همینکه وارد لندن شدم همه چیز در چشمان خام و بی تجربه من جلوه دیگری کرد.در همان هفته اول با دختری آشنا شدم که همه چیزش با مریم فرق داشت موهایش به رنگ طلا چشمانش به رنگ آبی دریا پوسش سپید برنگ شیر اندامش شور انگیز و دستهایش چون دستهای جادوگران در یک لحظه همه نوشته های قلب مرا پاک کرد و فصلهای دیگری بر دیوار قلبم نوشت که هرگز رنگ و معنی آنرا قبلا در هیچ جا ندیده و نخوانده بودم!پدرجان!این حرفها را یک پسر ایرانی هرگز برای پدرش نمینوسید !اینجا همه بچه ها برای اعتراف به گناهان خود بنزد کشیش میروند و آنجا بار دلشان را سبک میکنند حالا تو هم بیا و کشیش من باش!گوش بده تا من بار رنجهایم را خالی کنم و بر دوشهای پیر و مهربان تو بگذارم...در یک لحظه مفتون محیط تازه شدم مثل آدمی بودم که شستشوی مغزی شده باشد!مغزم همه چیزهایی که یکسال و اندی در خود جمع کرده بود مثل یک وسیله کهنه و مستعمل بیرون انداخت و هر چه ناز چون گرسنه پراشتهایی میبلعید !محبت عشق و علاقه به شکل عمیق و پهته اش که در مریم و از محیط ایران بدل داشتم بعنوان یک وسیله آزار دهنده از قلبم بیرون ریختم!همه چیز را قربانی ازادی کردم!من میخواستم برای استفاده بردن از آنچه جلو چشمانم گسترده شود بهانه ای داشته باشم و ازادی این لغت عجیبی که چون جعبه جادو به هزار رنگ در می آید و هر کس از آن تعبیری دارد شعار خودم قرار دادم!برای خودم و برای آن دختر که اسمش لیزا بود ازادی را انتخاب کردم !قرار بر این شد که مثل مردمان این دیار هیچ تعهدی به یکدیگر ندهیم او هر جا که دلش خواست بگردد و منهم همینطور باشم!این دنیای تازه مرا از بار سنگین تعهداتی که نسبت به مریم داشتم آزاد و خلاص کرد.من هر روز با دختری به گردش و رقص میرفتم و لیزا هم همینکارو میکرد و من سرمست و بیخیال فریاد میزدم وای چه هوای تازه ای!چه فضای ازادی!آخر مسخره نیست که آدم همه عمرش پایبند یک نفر باشد!به امر و نهی آن یک نفر گوش بدهد!این شعار آنقدر در روح من نفوذ کرد که بتدریج تبدیل به دیوار قطوری بین من و مریم و شما شد!همه تان را فراموش کردم تا فضای جدید را بیشتر حس کنم.اما یکروز حس کردم که سخت به لیزا علاقه مند شده ام او را میپرستم و از اینکه با جوان دیگری به گردش برود عصبانی و خرد میشوم!اول خودم را سرزنش کردم و اینطور استدلال کردم که اینهم باز مانده احساس کسالت آوریس که از سرزمین خودم به ارمغان آورده ام و بزودی فراموشش میکنم اما نشد و بناچار این احساسم را با لیزا در میان گذاشتم و او لبخند زنان گفت:بسیار خوب!هر چه باشد تو شرقی هستی!کاریت نمیشود کرد بگذار ما هم طعم عشق شرقی را بچشیم!وقتی به ایران بازگشتم تمام وجودم غرق در عشق لیزا بود لیزا هم ظاهرا همه آنچه من میخواستم رعایت میکرد.با پسرهای دیگر به گردش نمیرفت بیشتر پیش من بود و هنگامیکه به لندن باز گشتم عاشقانه به او پیوستم...تا دو ماه پیش همه چیز همانطور که من میخواستم میگذشت اما دو ماه پیش مریض شدم کلیه ام بعد از یک سرما خوردگی شدید متورم شد نمیخواستم این موضوع را برای تو بنوسیم و تازه احتیاجی نبود لیزا همیشه در کنار من بود و من دیگر هیچ غمخواری را جز او قبول نداشتم تا اینکه پزشک دستور داد یکی دو ماه فعالیت درسی را کنار بگذارم و استراحت کنم.تصور میکردم که لیزا دراین روزهای تلخ و تنهایی بیماری باز هم در کنارم خواهد بود برای یک جوان تنها و غریب در یک شهر بیگانه عشق و یک زن که عاشقانه آدم را دوست داشته باشد بزرگترین تکیه گاه است و من دلخوشی ام این بود که لیزا پیش منست !در کنار منست!به پیوند عاشقانه مان پایبند است!اما پدرجان اینجا بود که من با معنی حقیق و هول انگیز پشیمانی آشنا شدم!لیزا همینکه مرا مریض و بستری دید رهایم کرد دیدارهای هر شب در کاباره ها و دانسینگها به ملاقاتهای هفته ای و گاه احوالپرسی تلفنی تمام میشد!یکروز که خیلی ناراحت و غمگین بودم با لیزا دعوا کردم و فریاد زدم!این چه جور عشقی است!تو هر شب با من بودی تو هر شب در پناه شمع عشق من به صبح می آوردی!چطور حالا هفته به هفته سراغم را نمیگیری؟

nazila637
01-01-2013, 15:06
لیزا با خشمی عجیب و دیوانه کننده فریاد زد:احمق تو خیال میکنی من میتوانم توی خانه و کنار تخت یک بیمار پر حرف بنشینم؟من جوانم!من باید از جوانیم استفاده بکنم!آه خدای من پدر من!در آن لحظه بود که بیاد مریم افتادم دختری که 3 سال تمام به امید بازگشت شوهر بی محبتش چون راهبه ای در ها را بروی خودش بسته است!حالا نمیدانی چقدر پشیمانم چقدر گریه میکنم!چقدر میتوانم کتابهای انشای پشیمانی بنویسم میترسم برای مریم نامه ای بنوسیم تو بگو پدرم چه باید بکنم؟
بله دخترم مریم این عین نامه فرخ بود من چیزی بر آنچه او نوشته اضافه نمیکنم فقط به سوالی که تو در نامه ان مطرح کردی جواب میدهم!برایش نامه بنویس...
خان
آه خدای من چقدر گریه کردم!چقدر بر تنهایی و مصیبت زندگیم بر گذشته ها که خیال میکردم فرخ تنها به انتظار نامه های من در لندن نشسته و لحظه شماری میکند گریه کردم و چقدر بر زندگی امروز فرخ اشک ریختم!...خدایا...خدایا!کمکم کن!کمک کن که بار این مصیبت سنگین را بر دوش بکشم!خدایا اگر آههای من سبب بیماری فرخ است بر او ببخشای !او پشیمانست!پشیمانست!او دوباره به خانه اش کنار فرزندش و پیش مریم منتظرش برمیگردد...
ما مردمان مهربانی هستیم پس فرق من و آن دختر زردموی چیست؟من به چه بنازم!آه خدای من!محبت واقعی همانست که تو در خمیر هستی من ریختی!آنرا از من میگر!مگذار من فرخ را نفرین بکنم!بلکه کمکم کن با عشقی پرشورتر او را از بستری بیماری بیرون بکشم...
اگر من گناهکارم !اگر من روسیاهم فرخ را به این فرزندش ببخش!هرگز آنشب آنشب پر تقدس را فراموش نمیکنم ...در طول راه بازگشت همه جا خود را در میان ستارگان معلق میدیدم...همه جا آواز خوش فرشتگان بارگاه خداوند در گوشم میپیچید!من سبک شده بودم.نرم و منعطف چون خمیری در خود میپیچیدم من گناهان فرخ را بخشیده بودم و گناهانم هم بخشیده شده بود.
گذشت نسبت به عمل خطای یک گناهکار کار شاق و سنگینی است مخصوصا اگر زنی خوب و نجیب بخواهد گناه شوهرش را ببخشاید بسیار مشکلتر است اما وقتی شما گناه شوهرتان را هر چقدر سنگین و طاقت فرسا باشد از ته دل ببخشید سبک میشوید.آرام میشوید و تولدی تازه میابید.من در بازگشت به تهران سبک و نرم شده بودم.من فرخ را بخشیده بودم.مثل همیشه به گذشته ها بازمیگشتم به آسمان و ستاره نگاه میکردم که 3 سال پیش شاهد عشق پرشورمان بودند.بوی تن فرخ نفسهای معطر فرخ لبهایش که طعم شیرین و روشن عسل میداد.تمام فضای هستی مرا پر کرده بود.من باید فورا برایش نامه بنویسم او بمن احتیاج دارد.نباید بگذارم او تلخی های بیماری کلیه را با طعم پشیمانی بیامیزد!...اما خدایا!او عزیز من شوهر نازنین من در بستر بیماری یکه و تنها افتاده است وقتی فکرش را میکردم که فرخ من تنها روی بسترش افتاده و هیچکس نیست که پرستارش باشد دیوانه میشدم.آنروزهای خوش زندگی اگر فرخ سرش درد میکرد چون فرشته ای بر سرش چتر پرستاری میزدم نازش میکردم خوبش میکردم و او مدام بر سر انگشتان من بوسه میزد و میگفت مریم!بس کن!تو منو از اینهمه پذیرایی میکشی و من بالای سرش مینشستم و اشک میریختم...
او عصبانی میشد و فریاد میکشید مریم!مگر من مرده ام که برایم گریه میکنی؟میگفتم نه تو زنده ای ولی هر وقت مریض میشوی من میمیرم!...و حالا فرخ من در یک شهر غریب یکه و تنها افتاده است و آن زرد موی لعنتی او را به فراموشی سپرده است...
نشستم و برای فرخ نوشتم:
فرخ!فرخ عزیزم!یادآوری خاطرات تلخ گذشته سخت ترین کاریست که ممکن است به انسان تحمیل شود.و من از بیادآوری خاطرات گذشته استخوانهایم میسوزد و قلبم در سینه متوقف میشود.اما فرخ!تو بمن چیزی داده ای که در پناه آن همه کار میتوانم بکنم حتی یادآوری خاطرات گذشته تو بمن عشق آموختی!تو معلم اول و آخرم بودی!تو در بدن برهنه ام که خالی از هر احساس و اندیشه بود چیزی ریختی که همه پیکر جوانم و همه دنیای وسیع و رویای دخترانه ام را پر کرد.پس از آن من سوار بر شیرینترین لحظات هستی چون پروانه ها بر قشنگترین گلها نشستم از شیره شیرینترین گلها مکیدم و از مستی عشق بخدا رسیدم ...اگر هم در تمام عمرم دیگر تو را نبینم از دهان گرم و قرمز تو آوازی نشنونم باز هم در آن چند ماه باندازه تمام کره زمین پر شده ام و دیگر به هیچ ندای عاشقانه ای محتاج نیستم...
نمیدانم خاطرت هست یکروز غروب وقتی آفتاب در پنهانی ترین گوشه اسمان فرو شده بود و قایقهای زرین ابر در سینه اسمان بادبان برافراشته بودند ما از میان چمنزارهای باغ میگذشتیم همه جا خلوت بود.هیچ اثری از آدمها دیده نمیشد تنها زمزمه گنگ سبزه زار و گاهی موسیقی پرنده تک نوازی رو عاشق و شوریده ما را بیشتر بهم نزدیک میکرد...در آن چمنزار سبز تو ناگهان مرا بغل زدی...آنچنان شوریده و دیوانه وار اینکار را کردی که من در پنجه های تو میلرزیدم...یک حالت روحانی یک هیجان مقدس در نفسهای تند و پی در پی تو و در پیکر جوان و ترد من ریخته بود ...آنچنان سکوت کرده بودیم و بهم فشرده میشدیم که تو گویی دیوارهای زمان فرو ریخته و ما در فضای بالا از فقدان هوا نه میتوانیم نفس بکشیم و نه میتوانیم بگرییم!...
نیمدانم چند لحظه چند دقیقه گذشت اصلا در آن لحظه زمان ایستاده بود خورشید هم در سینه اسمان بر جا خشکیده بود و قایقهای آتشین ابر در چشم انداز ما ایستاده بودند...
ناگهان صدای تو را انگار که از دوردست شنیدم!...
مریم!مریم!
گفتم:جانم!سوختم!از دور صدایت را میشنوم!بمن نزدیک شو!ما کا هستیم!در کدام فاصله هستی ایستاده ایم!اینجا خانه پاک و روحانی خداست یا سرزمین شیطان؟
صدایت را که بمن نزدیک میشد در گوشم ریختی!
مریم!مریم ما به لحظه یگانگی رسیدیم!نمیدانم کجا هستیم!نمیدانم چه میخواهیم نمیدانم چه باید بکنیم اما انگار که من در تو و تو در من حلول کرده ای!ما یکی شده ایم!ما در هم رفته ایم!
من سرت را بگردنت فشردم و گفتم:همه چیز لطیف است!بوی آسمانها به دماغم میخورد !ستاره ها بما نزدیک شده اند.دستت را دراز کن از شاخه ستاره ها ستاره ای بچین و انرا بموهایم آویزان کن.
تو گفتی:ارام!آرام باش عزیزم!ستاره ها را میچینم اما در دهلیز سرخ قلبت می آویزم!باشد که این ستاره ها همیشه مریم مرا بخاطر عاشق پاک باخته اش فرغ روشنایی بخشد!...
نمیدانم زمان حلول درهم چه اندازه طول کشید ولی مادر میان چمنزار ایستاده بودیم که هر دو از شدت خستگی د رهم پیچیدیم و بروی فرش چمن غلطیدیم.
من معتقدم که در زندگی هر عاشق و معشوقی یکبار فقط برای یکبار لحظه حلول اتفاق می افتد...
این لحظه هرگز خبر نمیکند هرگز زنگ نمیزند و من صمیمانه دعا میکنم که هر عاشق و معشوقی در زمان و مکانی که ما بودیم در متن یک تابلوی زیبای غروب در هم حلول کنند چون این شاعرانه ترین و جاودانه ترین حلول روحی دو انسان عاشق است...آه من خیلی پرگویی کردم!خیلی یاوه بافتم!این حرفها این خاطرات وقتی لذت میبخشد که در دل آدمی هنوز شعله های سرخ عشق بهم میپیچد!شاید دیگر آن شعله ها در تو عزیزم چیزی نمانده باشد...
من همه چیز را میدانم عزیزم!پدرت همه چیز را برای من نوشت من قصه تلخ تو را خواندم!گریستم و غیر از این چه میتوانستم بکنم اما نه!کار دیگری هم میتوانستم باید برای تو نامه مینوشتم و در متن این نامه دستهایم را بسویت دراز میکردم و با همه توانایی فریاد میزدم فرخ!فرخ! در این سرزمین بیگانه تو به آن زن بیگانه هرگز عاشق نشدی ! در زندگی هر انسانی لحظه های کاذب فراوانست تو خورشید پرست من چگونه میتوانستی چراغی را که نورش کلبه ای را هم نمیتواند بخوبی روشن کند بپرستی؟
دلم میخواهد با تو در قلب میلیونها کلمه حرف بزنم سخن از عشق بگویم سخن از غم شیرین عشق از دستهای عاشقم که در اشتیاق فرشدن تو میسوزد از سینه نرم و آرام بخشم که در انتظار بوسه های تو میخروشد ...از لبهایم که ب انتظار حریق بوسه ها خشکیده است...
اما چه فایده؟آیا پرنده من این قصه ها را میخواند؟و این آوازهای بهشتی را میشنود!یا او نیز چون مردمان آنسوی دریاها قلبش را به غرش ماشین فروخته است!
من سرشار از خاطرات تو از واژه های عشق تو همراه میوه قشنگ باغ عشقمان به انتظارت نشسته ام...نمیایی عزیزم؟
مریم...
نامه را پست کردم و نامه دیگری هم به خان نوشتم...میدانستم که پیرمرد از غصه میسوزد و در تنهایی رقت بارش در آن باغ بزرگ مدام راه میرود...راه میرود...و از خدای خودش کمک میخواهد !او از همه هستی تنها یک اشنا یک هم خون داشت و آن فره بود!اگر فرخ از دست برود او چگونه میتواند زندگی کند؟چه کسی ریشه های خشکیده حیات او را ابیاری میکند؟اما منهم تنها بودم...منهم در تمام زمین و ستاره های کهکشان بخدا تنها یکنفر را داشتم و آن یک نفر فرخ بود!شبها و روزها در اتاقم مینشستم سیگار دود میکردم و همراه آواز غمگین پرنده های مهاجر پاییز اشک میریختم!گاه چون دیوانگان با خودم و با پرنده های مهاجر درددل میکردم...آه پرنده ها!شما در آغاز این پاییز غم انگیز مثل همیشه به سرزمین دیگری کوچ میکنید!دلم میخواهد از شما بپرسم!که ایا در این سفر تکراری و در این رجعت همیشگی از سرزمین عشق منهم خواهید گذشت ؟آیا چشمان گرد و روشن شما تصویر عزیز مرا هم در نی نی رنگینش ضبط خواهد کرد؟آه که من بشما حسودیم میشود!کاش منهم پرنده ای مهاجر بودم!کاش همه عمر من به کوتاهی عمر پرنده های مهاجر بود و در عوض من میتوانستم همراه شما پرواز کنان تا سرزمین فرخ پرواز کنم!
برای من فصل فصل پاییز نبود!فصل بارانهای موسمی بود!بارانی که پیوسته از چشمانم بروی گونه ها فرو میریخت!پس چرا فرخ جواب نمیدهد؟آیا نمیخواهد به ناله ها و آوازهای تلخ من پاسخ بدهد!اما یکروز پستچی زنگ خانه ما را هم فشرد!نامه ای از لندن دارید!...آه خدایا!نامه!پس از ماهها و ماهها انتظار دوباره خورشید بخاطر دل من طلوع کرده بود !نامه!نامه از لندن نامه از فرخ!نامه از عشق من! شوهر من!پدر بچه من!...
آه که میخواستم تمام زنگهای عالم را بصدا در بیاورم همه خلق زمین را در یکجا جمع کنم و آنوقت فریاد بزنم!ای مردم!ای زنها و مردها!ای دخترها و پسرهای عاشق!عشق پیروز شد!بیاید با هم پیروزی عشق را همراه پایکوبی و دست افشانی برگزار کنیم!و نامه فرخ را چون پرچم پیروزی در فضای کره زمین به اهتزاز در بیاوریم!این نامه این پرچم نشانه ای از صداقت عشق راستین و پیروزی عشق پاک است !جشن بگیریم!...
مادرم از اتاق بیرون دوید!...و بمن خیره شد...بیچاره مادرم خیال میکرد من در پای نامه از شدت شوق جان میدهم...نامه را گرفتم بر لبهای مادرم بوسه زدم و فریاد کنان گفتم:باید به اتاق خودم بروم...نمیدانم پله ها را چگونه طی کردم...
میپریدم!میجهیدم و از حرارت لذت بخشی میسوختم !در اتاق را بروی خودم بستم نامه را روی بستر گذاشتم و مقابلش زانو زدم!انگار که معجزه مقدس امامزاده ای را گرفته بودم میلرزیدم اشک میریختم و میگفتم:خدای من!خدای مهربان من در آن بالا میان پولکهای غبار آلود نشسته ای و مرا مینگری متشکرم!متشکرم!
فرخ من!فرخ عزیز و بیمار من!متشکرم!متشکرم!که دوباره میخواهی در گوشم سرود عشق بخوانی!بخدا ما خیلی خوشبخت میشویم!بخدا تو به هیچ چیز به هیچ دانشگاهی احتیاجی نداری!تو برمیگردی و ما دوباره به باغ خان برمیگردیم!آنجا من برا ی تو کار میکنم حتی کلفتی مردم را میکنم و تو چون شاهزاده ای بر تخت مینشینی و تنها بمن نگاه میکنی!بمن بوسه حیات میبخشی!
آه خدایا!آنقدر غرق در رویا و خاطرات شده بودم که حضور نامه فرخ را هم فراموش کرده بودم سیگاری آتش زدم و روی زمین نشستم تا اگر سرم گیج رفت تکیه گاه مطمئنی داشته باشم...بعد نامه را گشودم...آه خدایا بوی معطر باغهای عشق در رگهای یخ بسته من پیچید!

مریم!اجازه بده گناهکار بزرگ باز هم تو را با همان آهنگی که همیشه دوست داشتی مریم صدا بزند!تو بخشنده تراز آنی که حتی من تصورش را میکردم...ساعت 11 شب است و من در اتاق کوچکم در این سرزمین بیگانه روی بستر افتاده ام و از بعداز ظهر که نامه ات را از پستچی گرفتم تا این لحظه صد ها بار نامه ات را خوانده ام و گریسته ام و همراه کلمات شیرینت بدنیای رنگین عشق بازگشته ام...بروزی که اولین بار تو را در قاب تیره پنجره قطار دیدن...دو چشم درشت و سیاه و شیطان چهره محبوب و زیبایت را مثل دو خورشید نورباران کرده بود آنقدر میدرخشیدی که انگار من به کوهی از الماس نگاه میکردم...دلم در سینه میلرزید سرم گیج میرفت و از خودم میپرسیدم آیا این مهمان باباست!...بعد به مرور آن شبهای دلهره انگیز رسید که من روی نیمکت زیر آن درخت بید و کنار دلی مهربان مینشستم و تا سپیده صبح به پنجره اتاقت خیره میشدم...
آه مریم!یادت هست اولین بوسه را کجا از هم گرفتیم آنروز هزاربار در رنگ معصومانه و عشق آمیز نگاهت جا دادم و جان گرفتم و سوگند یاد کردم که هرگز هرگز تو را از خودم دور نخواهم کرد...
مریم اگر میبینی که نامه غرق در لکه های تیره است مرا ببخش !هر لحظه که این خاطرات را باید می آوردم باران اشک از چشمانم میریزد و من مرد خاطرات تو از ریزش این باران بی پایان شادمانه استقبال میکنم آخر من به یک شستشوی عمیق احتیاج دارم.این لکه های سیاه که بر متن قلبم نشسته است باید با دست بلورین باران اشک شستشو شود!من برای زیارت مجدد تو باید چون زائران خانه خدا شستشو کنم...نمیدانم چه دارم مینوسیم افکارم آنقدر پراکنده و مغشوش است که گاه چون کابوس زده ها فریاد میکشم و قلم را بزمین می اندازم...
من رو سیاهترین گناهکارانم!من برای همه ازارها و اذیت ها و همه حماقتهایی که مرتکب شده ام باید سنگین ترین مکافات را پس بدهم!...روزهایی بود که از شدت توسعه بیماری وحشتزده بودم میترسیدم داشتم دق میکردم اما اکنون باراین بیماری مرموز را با تحمل یک زاهد غار نشین بر دوش میکشم!من میدانم که برای شستشوی مجدد روی باید شکنجه ها و ناراحتی های بسیار ببینم !نت بیاد دوباره در کوره اتش بسوزم و زشتیها و ناپاکی های جسمم را به آتش بسپرم تنها روحم را خالی از آلودگی های شرم انگیز از کوره بیرون بکشم و بدست او بسپارم!
تو برایم نوشته ای که مرور خاطرات گذشته سخت ترین کاریست که ممکنست به انسان تحمیل شود!اما به اعتقاد من مرور حاطرات گناه آمیز غم انگیزترین سرنوشتی است که یک انسان ممکنست تا پایان عمر تحمل کند...من جز سیاهی جز حماقت محض جز فریب و فریب و فریب هیچ چیز در خاطرات این مسافرت تلخ و عبوس نمیبینم!
روزیکه قدم به این خاک گذاشتم کولباری از یک عشق پاک بر دوشم بود که مرا همچنان در آسمانها پرواز میداد به هر جا میرفتم عر جایی مینشستم هر منظره قشنگی که میدیدم از هر چه لذت میبردم زیر لب زمزمه میکردم ایکاش مریم هم اینجا پیش من بود...اما3 ماه بعد من د رچنگال وسوسه شیطان دست و پا میزدم و دو سه ماه بعد از آن دیگر من موجودی شر و هرزه بودم که چز به لذات آنی گذر یه هیچ چیز فکر نمیکردم!خدای مهربان چگونه من تو را فراموش کردم!...نمیدانم این حرفها را برای چه میزنم!تو همه اعترافات مرا در نامه بابا خوانده ای و من از تکرار آنها پیش تو شرم دارم!اجازه بده از این سرزمین شوم و تاریک خارج شویم و دوباره به دوستیها سلام بگوییم میخواهم باور کنی که همه آن وقایع یک کابوس تحمیلی بود!من نه خودم را میشناختم و نه سرزمینی که قدم به آن گذاشته بودم !ما هر قدر هم که خوب باشیم در سلولهای نامرئی احساس کرکهای خون اشامی پنهان داریم که چون میکروبی موذی بخواب رفته اند و باید در محیطی آماده قرار گیرند تا خود را به نمایش بگذارند وای خدای من که این گرگها در درون من چه شورش مصیبت باری براه انداختند!و تو وقتی مرا با آن چهره بیگانه از نزدیک دیدی من سنگینی که بر کلیه من نشسته بود رنج میبرم اما از خدایی که این بیماری را بجان من انداخت عمیقا متشکرم!هر کس برای آمرزش گناهانش باید کفاره بپردازد و من کفاره گناهی که در حق زیباترین مهربانترین و وفادارترین عاشق روی زمین مرتکب شدم با این بیماری میپردازم...من برای بازپس گرفتن عشقم کفاره سنگینی میپردازم اما صادقانه خوشحالم من در انتظار لحظه ای هستم که در پای بت کوچولو و محبوبم زانو بزنم و طلب بخشش کنم و مطمئنم که تو آنقدر خوبی آنقدر مهربانی که بیدرنگ گناهان این عاشق رو سیاه را میبخشی!...دیروز برای پدرم نوشتم امروز هم برای تو مینویسم که یکهفته دیگر عازم وطنم میشوم...پزشک کالج جراحان سلطنتی انگلیس هفته پیش بمن گفت فرخ آب و هوای انگلیس برای بیماری کلیه تو اصلا مناسب نیست تو باید به وطنت برگردی...نمیدانم او مرا جواب کرده است یا واقعا من در فضای جابخش سرزمینم دوباره چان تازه ی میگیرم اما یقین دارم که حضور تو در کنار من حتی برای زمانی کوتاه هم باشد خودش یک زندگی است خواهش میکنم این زندگی را از من مگیر!...شب دوشنبه هفته اینده یکبار دیگر در فرودگاه مهرآباد همدیگر را خواهیم دید خواهش میکنم ثری را هم با خودت بیاور!بابای گناهکار باید از فرزندش هم عذر بخواهد.
فرخ که امید بخشش دارد

زمزمه گنگ باران نیمه شب پاییز ناگهان مرا از سرزمین جادو زده گذشته ها بیرون کشید تازه فهمیدم که ساعت 1 بعد از نیمه شب است و من عصر تا آن لحظه صدها بار نامه فرخ را خوانده ام و با باران نرم و ملایم پاییز هم آواز بوده ام...
پدر و مادرم برای اینکه آرامش مرا بهم نزنند ثری را پیش خود برده بودند و فردای آنروز فهمیدم که مادرم دهها بار پاروچین پشت اتاقم آمده و مرا دیده است که درست در آغوش نامه فرخ کرده و روی زمین دراز کشیده ام...هرگز نمیتوانم آن 3 روز انتظار را توصیف کنم میخندیدم میگریستم ...مینالیدم و در متن ناله های فغم انگیز قلبم آواز عشق سرمیدادم میرقصیدم و در پیچ و تاب نرم رقص شادی صحنه مرگ یک کبوتر را در قربانگاه تجسم میکردم...دهانم میخندید و چشمانم میگریست!
پدرم که مضطربانه حرکات مرا میپایید مجبورم کرد با عده ای از پزشکان دور و نزدیک دوباره بیماری کلیه حرف بزنم و اطلاعاتی بمن بدهند.آه که عشاق در اوج شادیها هم باید اشک بریزند!
و در تمامی این مدت میدانستم که لحظه های انتظار میگذرد و من بزمان دیدار مرد خودم نزدیک میشوم.خان تلفنی با من حرف زد و از اینکه بعلت گرفتاری خاصی که در مشهد داشت نمیتوانست برای استقبال فرخ به تهران بیاید شدیدا ناراحت بود و از من خواهش کرد که بلافاصله بعد از ورود فرخ اگر لازم بود سری به چند پزشک بزنیم و بعد بلافاصله با هواپیما به مشهد حرکت کنیم قرار بود ساعت 10بعدازظهر دوشنبه فرخ وارد تهران شود.من از پدر و مادرم خواهش کردم به فرودگاه نیایند.نمیخواستم فرخ از روبرو شدن با نگاههای سرزنش بار افراد فامیل شکنجه بیشتری ببیند.
ساعت 9 شب من و ثری کوچولوهر کدام شاخه گل سرخی در دست عازم فرودگاه شدیم پاییز تهران تازه جامه زردش را پوشیده بود و گهگاه نم نم باران لطافت غم انگیزی به هوای شهر میداد.آنشب هم باران زمزمه کنان روی شیشه اتومبیلم میریخت.ثری کوچولو با سوالهای کودکانه اش یک لحظه مرا با افکارش تنها نمیگذاشت...
مامان مریم!بابا چطوریه؟بابام خوشگله؟بابام برام چی میاره؟بابا را چند بار ببوسم...
قلبم در سینه مضطربانه میزد.چشمانم در پرده اشک نشسته بود و نزدیک بود چندین بار سبب تصادفات وحشتناکی بشوم.فرودگاه آنشب خلوت بود من به جلو گمرک رفتم اینبار هیچ کوششی برای اینکه بداخل گمرک بروم نکرده بودم و میخواستم هیچکس از بازگشت فرخ اطلاع پیدا نکند من و ثری در فضای باران خورده فرودگاه کنار اتومبیل ایستاده بودیم.رادیو اتومبیل موزیک ارامی پخش میکرد.و من هر لحظه انتظار قصه ای میساختم...سرانجام در شیشه ای گمرک گشوه شد و فرخ من در استانه در ایستاد و نگاهش را به اطراف دوخت آه...خدای من!چقدر لاغر شده بود!...ناگهان دست ثری را رها کردم و فریاد کشان بطرف فرخ دویدم...
فرخ...فرخ...فرخ...
فرخ چمدانش را پرتاب کرد و بسوی من دوید.هر دو درهم رفتیم...نه!یکبار دیگر آن حلول جاودانی عشق تکرار شده بود فرخ به عادت همیشگی مرا محکم در آغوش گرفته بود و چهره اش را به صورت من فشرده بود که من نمیتوانستم برگردم و او را تماشا کنم.فرخ اشکارا میلرزید...خدایا اشک میریخت و با صدای شکسته در بغض پرسید:مریم!مریم!تو هنوزم مردی بنام فرخ میشناسی!
بله عزیزم من کاملا او را میشناسم!
آیا هنوزم این گناهکار بزرگ را دوست داری؟
قسم میخورم!عزیزم!قسم میخورم تو را بخدا بگذار صورتت را ببینم!
نه صبر کن!برایم قسم بخور که من خواب نمیبینم!
قسم میخورم که همه چیز در بیداری اتفاق افتاده!
قسم بخور که مرا بخشیده ای!
قسم میخورم...
پس خدا را شکر میدانستم...میدانستم که تو انقدر خوبی که مرا میبخشی اما افسوس که من خودم را نمیبخشم...
بله عزیزم!
در این لحظه صدای گرم و کودکانه ثری بلند شد:
مامان!این بابای منه؟
فرخ همانطور که مرا بخود فشرده بود پرسید:این صدای بچه ماست؟
بله عزیزم!
خوشگله؟
باید خودت ببینیش!
بمادرش رفته!
نه بپدرش!
در این لحظه فرخ خم شد روی زمین مرطوب فرودگاه نشست در میان نگاههای حیرت زده مردم ثری را در آغوش کشید منهم بی اختیار روی همان زمین مرطوب کنار فرخ نشستم...خدایا!در آن فضای بارانی و در آن خلوت محوطه فرودگاه سه انسانی که پس از سالها دوری دوباره بهم پیوسته بودند روی زمینی که آنها را پیش از هر چیز پیوند میداد تنگ هم نشسته بودند و همدیگر را عاشقانه میبوسیدند و گریه میکردند...
صدای افسر پلیس فرودگاه ما را بخود آورد...انگار او نیز از این منظره به هیجان آمده بود...
خواهش میکنم بلند شوید!میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفتد.
ما از روی زمین بلند شدیم و در حالیکه نگاه متعجب افسر پلیس ما را بدرقه میکرد بداخل اتومبیل رفتیم...
ثری دست به گردن پدر انداخته بود من در زیر باران رانندگی میکردم و آرام آرام اشک میریختم...
لحظه ی که سرم را بسوی فرخ چرخاندم دیدم او هم گریه میکند...
دستی رو دستم فشرد و گفت:یعنی من زنده میمونم...
با صدای بلند گریستم...فرخ من آنقدر لاغر و تکیده شده بود که من تنها سایه ای از او را میدیدم.
اتومبیل را کنار جاده متوقف کردم و دوباره فرخ را در آغوش گرفتم.
فرخ!فرخ!بمن بگو چه بلایی بسرت آوردن!بمن بگو!
فرخ اشکهای صورتش را به چهره من مالید:
مریم!مریم!من میترسم خیلی دیر شده باشه!
چی عزیزم!چی دیر شده؟
فرخ سوال مرا بی جواب گذاشت ولی بطرف ثری که حیرت زده به اشکهای من و پدرش خیره شده بود برگشت او را با همه توان و قدرتش در آغوش کشید...
دخترم!دخترم!
من تقریبا با صدای بلند زار میزدم...ما ایرانیها نمیتوانیم عقده های گریه مان را به ارامی بگشاییم!ما باید از ته دل فریاد بزنیم!
هق هق گریه من در آن سکوت شب جاده فرودگاه پیچیده بود دست لاغر و تکیده فرخ در موهایم چون سایه ای میلغزید و سرش را در میان موهای ثری فرو کرده بود...
من با دوست فرخ را در آغوش کشیده بودم...
خدای من!من چه میبینم!...یعنی صحنه غم انگیز نشانه یک وداع همیشگی است...؟
فریاد زدم...
نه فرخ!نه!بخدا تو خوب میشی!تو زنده میمونی!تو و من باید انتقام 3 سال سکوت و بیخبری رو از هم بگیریم...
فرخ سرش را از موهای خیس و مرطوب ثری بیرون کشید...
عزیزم!عزیزم مریم یادت هست چقدر دوست داشتم این اسم قشنگو همیشه تکرار کنم...بیا عزیزم...بیا مریم!بیا و بمن اجازه بده اسمتو هزار بار هزار بار تکرار کنم...مریم...مریم...مریم...مریم ...مریم...
فرخ در حالیکه اشکهایش بی دریغ فرو میریخت خم شد دست مرا گرفت و به لب برد...آه خدایا لبهای فرخ من از آتش تب میسوخت...
فرخ!خدای من تو تب داری؟
فرخ اشکهایش را گرفت و گفت:تکرار کن!عزیزم تکرار کن!هر چه گفتی دوباره تکرار کن...ماهاست اینطور کسی برام دلسوزی نکرده!...هیچکس!آه که دلم برای یه ذره محبت ضعف میره!
چشم عزیزم!از امروز تا روز قیامت همیشه برات غم میخورم!همیشه برات اشک میریزم!خدایا چه میشنوم!چرا ما اینطوری حرف میزنیم!مگر همه چیز تموم شده؟فرخ همه چیز تموم شده؟
فرخ نگاهی به ثری که آرام ارام اشک میریخت انداخت و گفت:عزیزم!بس کن زمان موتاه اسن دیگه فرصت پیدا نمیکنیم!بگذار بدون مزاحمت اشک همدیگر را تماشا کنیم!
بعد دستم را گرفت و گفت:بیا دیوونگی بکنیم!
گفتم:از اون دیوونگی ها که مخصوص دو تا عاشق معروف بود؟
کدوم دو تا عاشق؟
فرخ و مریم!
فرخ نگاهی از پنجره اتومبیل به بیرون انداخت:داره بارون میاد.
در فرخ آویختم...
آه یادم اومد !آن شبی که تو جاده لاهیجان زیر باروم با هم رقصیدیم!
فرخ نگاه غمگینش را چون شیشه جلو اتومبیل غرق در باران بود بمن دوخت و گفت:بله!نمیدونی د راین روزها که توی اتاقم در لندن خوابیده بودم و هیچکس نبود که با من یک کلمه حرف بزنه چقدر آرزو میکردم فقط یکبار دیگه با هم زیر بارون برقصیم!چقدر شاعرانه بود...چقدر چقدر روزگار بیرحمه!چقدر بیرحمه!
انگار که تدفین جنازه عشقم شرکت کرده بودم ...سراپایم میلرزید و باران اشکهای من با باران در هم می آمیخت ثری تو اتومبیل نشسته بود و من و فرخ زیر باران و دست در دست هم به آهنگ والس محبوبمان در وسط خیابان و در نور چراغ اتومبیل میرقصیدیم...
خدایا در این شب ظلماتی بگذار ارواح ما دو نفر بسوی تو بازگشت کنند!...من نمیتوانم تحمل جدایی فرخ را بکنم!نمیتوانم...هر دو میرقصیدیم برنمی و سبکی یک رویا به لطافت دو زورق ابری در آسمان به شکوه پرواز فرشتگان...فرخ چون پر کاهی در دست من بالا و پایین میرفت و هر دو در دلهای بیقرار و وحشت زده خود میگریستم!
گاه اتومبیلها که در آن شب بارانی عجله به خرج میدادند لحظه ای توقف میکردند و بعد از ترس اینکه با دیوانگان فرار کرده از بند و زنجیر روبرو شده اند متواری میشدند...
فرخ مرا رقص کنان بسوی اتومبیل بازگردانید هر دو در اتومبیل غلطیدیم...فرخ دوباره ثری را در آغوش گرفت ...
طفلکم ..چه پدر و مادر دیوانه ای دارد!
و بعد بطرف من برگشت/
بیا گریه نکنیم.بیا از هر لحظه باقی مانده تاجی از گل بسازیم و بر سر هم بزنیم!ببین بچه مون ترسیده نگذار از پدرش خاطره بدی در ذهنش باقی بمونه!
چشمهایم را پاک کردم و گفتم:بسیار خوب عزیزم!

- راستی یه خواهش هم داشتم!
مثل آنروز که در بستر معطر عشق سر ب سر هم می گذاشتم جواب دادم:
- بگو ای سرور خوشگل من!
- که فردا جرکت کنیم!
- به کجا!
- مشهد! دلم می خواد همانجایی غروب کنم که عشق مون طلوع کرد.. موافقی؟
- بسیار خوب سرور من! اما تو هیچ وقت غروب نمی کنی سرور من!
فرخ سرش را روی شانه ام گذاشت. برای چند لحظه سکوت کرد. سکوت سرد، سکوت یخ! ترسیدم. وحشتزده فریاد کشیدم:
- فرخ!
فرخ ناگهان تکانی خورد. خودش هم از این سکوت و بی خبری وحشت کرده بود.
- چی شد عزیزم! چی شد؟ مثل اینکه برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم.
گفتم: فرخ! چرا حقیقت رو نمی گی؟ بیا همه چیز رو به من بگو!... همه چیز.
فرخ دوباره دست هایم را بوسید و آنرا در مشت خود گرفت!
- نمی دونم! در اونجا فقط به من گفتن برگرد به مملکت خودت!
- خوب! اینکه چیزی نیست! اغییر آب و هوا برای خیلی از بیماری ها خوبه! عزیزم! صبر کن! ببین من خودم چه جور تو را خوب بکنم! فقط فردا در تهارن می مونم! یه دکتر متخصص کلیه قراره تو را ببینه.
فرخ با ناامیدی سرش را تکان داد.
- نه عزیزم! بهترین پروفسور کلیه منو دیده، نسخه اشم دارم. اگه بخوام خوب بشم همین خودش کافیه. خواهش می کنم فردا حرکن کنیم! خواهش می کنم!!
انگار که بقیه حوادث در خواب گذشت، من تمام شب را در بالای سر فرخ بیدار ماندم! او در آتش تب می سوخت و یک لحظه مرا و ثری را از کنار خود رها نمی کرد. مادرم و سرهنگ وقتی فرخ را دیدند، باز ان محبت و مهر، از پس دیوار سخت و سرد گذشته شان نفوذ کرد، فرخ را در آغوش گرفتند و گریستند و تا سپیده صبح چو مرغ کنده ای در پشت در اتاق ما راه رفتند. وقتی افتاب از پس یک روز بارانی طلوع کرد فرخ چشم هایش را گشود. لاغرتر اما آرامتر شده بود. تب نداشت، در چشمانش نور زندگی با همه قدرت و توانش می درخشید او را بغل زدم و گفتم:
- دیدی عزیزم... دیدی آب و هوای وطن چیز دیگیه ! تو خوب میشی... تو ناز میشی! باز همه چیز مثل اول می شه! دوباره تویی چمنزارهای باغ خان روی هم می غلطیم... اما ایندفعه عزیزم یک مزاحم داریم.. ثری! من فدای این مزاحم بشم! اونم با ما می آد بازی...
فرخ مرا محکم در آغوش گرفت...
- مریم! مریم تو یک آسمون مهربونی هستی! یک آسمون!
پدرم در ساعت نه به اتاقمان امد. همچنان گرفته و غمگین. بلیط قطار تهران و مشهد را روی میز گذاشت و گفت:
- براتون یه کوچه درجه یک دربست گرفتم. فرخ احتیاج به استراحت داره!
می دانستم پدرم چرا یک کوپه در بست برای ما گرفته است! او می خواست دخترش لااقل در این لحظات آخر با شوهرش تنها باشد. در ایستگاه دوباره یک مشایعت اشک آلود.. یک صحنه غم انگیز، هوای ایستگاه آنقدر برایم سنگین شده بود که گفتم: مادر! بس کن! بگذار بریم.
قطار سوت کشان به حرکت افتاد. صدای چرخ های عظیم قطار آهنگ انگیزی در وشم می ریخت. فرخ، فرخ جذاب من همانطور که ثری را در اغوش گرفته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
دشت های سوخته وطن از پیش روی ما می گذشت، همه چیز همانطور بود که من در سفرهای عشق و اندوه خود د راین مسیر دیده بودم اما این بار دشت ها، درخت ها، بوته خشکیده در سرما، مردم آرام دهات که در مسیر خط ایستاده بودند، گویی با ما وداع می کردند گویی همه از پایان گرفتن عمر دنیا سخن می گفتند. به فرخ خیره شدم. آه خدایا! بیماری مرموزبه او زیبایی غروب را بخشیده بود. چانه قشنگش را روی دست گرفته بود و با چشمانش که در چهره لاغر او از همیشه درشت تر به نظر می آمد . خاک وطنش را تماشا می کرد و شاید هم با آنها برای همیشه وداع می کرد...
در این لحظه به سوی من برگشت، در چشمانم خیره شد و ناگهان با همه قدرت فریاد کشید:
- مریم! مریم! من زنده می مونم! من می خوام رنجهای این سه ساله را جبران کنم!
- حتما عزیزم! حتما عزیزم! خواهش می کنم فکر های بد رو از خودت دور کن.
- حتما عزیزم! تو نمی دونی هزار بار بیشتر از آنروزهای خوب گذشته ، تو را دوست دارم!
بعد سرش را کنار پنجره قطار تکیه داد و زمزمه کنان قشنگ ترین صحنه های عالم را در چشمم ریخت.
مریم!! مریم تو باید من رو ببخشی! تو باید دوباره دریچه های قلب کوچکت را به روی مردت باز کنی! خیلی خسته ام1 خیلی رنجورم! اما عاشقی که ابرها پنهان شده بود باز دوباره در من طلوع کرده! نمی دانی چقدر گرم هستم، نمی دونم چقدر خوشبختم! کاش می تونستم بگم که عطر عشق تو، رنگ چشمان درشت و سیاه تو، شراب باغ عشق تو، چقدر منو مست کرده. آدم نمی تونه مفهوم خوشبختی را هیچ وقت درک بکنه! اما بخدا من اینجا پیش تو و بچه مون خوشبختیم! مگه یه آدم از زندگیش چی می خواد. اگر خدا به من فرصتی بده کتابی می نویسم و به مردم میگم خوشبختی یعنی همین ! نگاه شیرین یک بچه که از خون آدم درست شده و دستهای مهربان یک زن که از شدت عشق و محبت همیشه می سوزه!
در این لحظات من در متن تابلو رنگینی که فرخ در یش رویم به نمایش گذاشته بود در جستجوی سرنوشت بودم... آیا مردمانی که خوشبختی را گم می کنند دوباره می توانند آن روزهای خوب، آن روزهای عطر و گل عشق، ان روزهای باد و آواز و آسمان را دوباره در دست خود بفشارند!
ناگهان حس کردم فرخ دیگر حرفی نمی زند.. وحشتزده خودم را از آن تابلو وهم آلود بیرون کشیدم.
- فرخ! فرخ! جواب بده!
گویی فرخ در خوابی عمیق و طولانی رفته بود، دستهایش یخ کرده بود و من دیوانه وار او را تکان دادم.. فرخ چشمهایش را گشود... و در حالیکه از ترس می لرزید گفت:
- آه مریم من کجا بودم؟ من کجا رفتم؟ خدایا! یعنی داشتم می مردم. سرش را با همه قدرت به سینه فشردن.
- نه عزیزم! نه! تو نمی میری! تو هرگز نمی میری! شاید از خستگی است!
فرخ دوباره در برابرم نشست، به چشمهایم خیره شد لبخندی زد و با لحن آرامی گفت:
- این دومین مرتبه است که من از خودم بیخود می شوم! نمی دانم این اعلام خطره یا چیز دیگه ایه!
او را دلداری دادم. فرخ من چهره قشنگش را روی صورتم گذاشت و گفت:
- دیگه من تسلیم هستم! بگذار هر چی میخواد بشه! خوشحالم که وقتی می میرم دستهام در هوا نیست! دستهام شما دوتا را لمس میکنه! دو مهربان! دو خوب!دو انسانی که یکی از خون من و یکی از روح منه!
آه اگر بدونید در این لحظه چقدر دوستتون دارم! چقدر!
شگفت اینکه بعد از ان حمله دومی که به فرخ دست داد او آرامتر و سنگیین تر شده بود، یک نوع رخوت و سستی خاص در همه پیکرش دویده بود، بیشتر حرف می زد، با ثری بازی می کرد و یا با من از روزهای جدایی قصه ها می گفت.
- مریم دلم برای سر شیرهای مشهد تنگ شده. فردا باید صبحانه مو با سر شیر درست کنی.
- چشم سرور من!
فرخ مدام حرف می زد، انگار شنیدن صدای خوش او را مطمئن می کرد که هنوز زنده است. احساس می کردم او حالت مسافری را دارد که به زمان پرواز هواپیمایش چیزی نمانده. در حالیکه خیلی سفارش ها دارد که باید به مشایعین بکند!
- میدونی مریم! من از روی بچه ام خجالت می کشم! خواهش می کنم وقتی بزرگ شد هرگز از ان برگشت لعنتی و از ان منظره فرودگاه با او حرف نزن! قول میدی عزیزم؟
- بله! قول میدم!
- خوب! دلم می خواد ثری هنرمند باشه! اون باید بتونه رنج های مقدس مادرش را در سرزمین هنر تصویر بکنه!
وقتی به ایستگاه مشد رسیدیم من چهره مطبوع ولی نگران خان را در قاب پنجره قطار دیدم و در یک لحظه خودم را چند سال به عقب بردم. به آن روزی که با پدر و مادرم به مشهد آمدیم و خان و فرخ از ما استقبال کردند. انها چون دو شاهزاده افسانه ای در کنار هم ایستاده بودند و چشمان سیاه و قشنگ فرخ از شادی و زندگی برق می زد.
قطار با جیغ کوتاهی ایستاد. خان خودش را به داخل کوپه ما انداخت.
- آه پسرم! تنها پسرم!
رخ دستهایش را به گردن پدر حلقه زد.
- آه پدرم! ... پدرم!
ثری به پای پدربزرگ آویخته بود و فریاد می کشید.
- پاپا! پاپا!
ولی گویی برای یک لحظه پدر و پسر درهم محو شده بودند. صدای هق هق خفه پدر و پسر بلند بود! چه گریه غریبانه ای! چه بانگ غم انگیزی!
بی اختیار من هم به دور گردن آنها پیچیدم. و آنوقت هر سه نفر، نه هر چهار نفر اشک می ریختیم. نت، فرخ، خان و ثری... و بعد خان به خود آمد و گفت:
- بس کنید بچه ها! این ثری وچولو را شما وحشت زده کردید.
خان ثری را بغل زد و من و فرخ دست در دست هم از کوپه خارج شدیم. فرخ چشمانش را از اشک پاک کرد. لبخند آرامی زد و نگاهی به اطراف دوخت.
- آه مشهد من! مشهد من!
راننده پیرخان جلو آمد و کلاهش را با احترام برداشت و گفت:
- خان کوچولو! خوش آمدین!
اما پیرمرد وقتی صورت تکیده فرخ را دید، وحشتزده سرش را برگردانید و من دیدم که قطره اشکی در چشمانش سرازیر است.
هوای مشهد، محیط آشنای مشهد در چشمان فرخ فروغ تازه ای از حیات، ریخت. مثل آن روزها نرم و چابک شده بود. بلند بلند حرف می زد، سر به سر همه می گذاشت. و امید تازه ای در دلهای ما می ریخت من و خان دزدانه همدیگر را می پاییدیم و خان آنقدر از این تغییر حالت خوشحال شده بود که با همه به صدای بلند می خندید و شوخی می کرد.
وقتی اتومبیل وارد باغ شد و فرخ به راننده گفت:
- خواهش می کنم همین جا نگهدار! بابا جان! تو با ثری برو! من می خوام با مریم به یاد گذشته ها باغ رو بگردیم. اجازه می دید بابا؟
خان نگاه نوازشگرانه ای به چهره فرزند انداخت و گفتک
- باشه بابا! ساعت پنجه! تو پاییز هوا زود تاریک می شه! من و ثری ترتیب شام را می دیم. شما هم هر چه زودتر برگردیم.
من و فرخ از اتومبیل پیاده شدیم، باغ بزرگ خان درست همان طرو بود که ترکش کرده بودیم، چنارهای بلند، درختان قطور، باغچه بندی های زیبا، جوی های متعدد که صدایشان از هر لالایی قشنگتر بود، پرنده های غریب و آواره همچنان در پرواز بودند.
فرخ دستم را گرفت و گفت:
- بیا از لونه کبوترا شروع کنیم!
ما به طرف لانه های کبوتران براه افتادیم. فرخ گفت: یادته کبوترای منوچه جور آزاد کردی!
آن روز اولش خیلی عصبانی شدم بعدش دیدم که نمی تونم سرت داد بزنم!
- چرا؟
- برای اینکه عاشقت بودم.
فرخ زیر درخت چناری ایستاد.
- نیگا کن! قلب تیر خورده فرخ و مریم!
- اینو تو اون روزی روی درخت کندی که من باهات قهر کرده بودم..
صدای پارس شیرین دلی ما را به خود آورد. در جا میخکوب شدیم، دلی از لابه لای بوته های گل و از روی برگهای خزان زده می دوید. فرخ مثل همیشه با دهان سوت بلندی کشید، دلی با یک جست خودش را به روی فرخ انداخت. هر دو روی زمین غلطیدند و بعد دلی به طرف من خیز برداشت و مرا نیز کنار فرخ روی زمین انداخت. هر دو با دصای بلند خندیدیم و بعد ناگهان احساس کردم که لبهایم در برابر لبهای فرخ قرار گرفته است، به نرمی لبهایمان در هم ذوب شد. چشمانم در این لحظه می دید که دستهای بلند درختان باغ به خاطر پیروزی عشق ما بهم کوبیده می شود!
دلی از شادی خودش را به تنه درخت ها می کوبید و دستها و پاهای ما را می لیسید، فرخ همانطور که نشسته بود مرا بغل زد و گفت:
- مریم یادت می آید، همین جا بود که دعوا مون شد!
- چه دعوایی! من که هرگز اهل دعوا نبودم.
- صبر کن بگذار کلمات دوباره در ذهن من خودشو نو تکرار کنن! صحنه اینطوری بود.
- مریم من عاشقم.
- ولی فرخ من عاشقترم
- نه! من عاشقترم! تو نمی تونی اینو از ظاهر من بفهمی!
- نه من عاشق ترم! این حق منه که عاشق تر باشم برای اینکه من زنم، من می تونم وقتی تو را ترک کردم هر وقت بخوام اشک بریزم، خودمو تو اتاق زندانی کنم و شب و روز عکس ات رو ببوسم. ولی یک مرد هرگز نمی تونه خودشو زندانی کنه!
برگشتم و به چهره فرخ نگاه کردم. فره اشک می ریخت. مثل همه آن روزها التماس کنان گفتم:
- فرخ! فرخ! تو گریه می کنی! باشه! باشه! قبول دارم تو ععاشق تری! منو ببخش!
فرخ دستهایم را گرفت و گفت:
- نه هر دو عاشقیم. هر دو عاشق تریم!
فرخ از به یاد آوری این صحنه انقدر هیجان زده شده بود که نتوانست از جا بلند شود. انگار بدنش باز لخت و سست شده بود.
- مریم خواهش می کنم منو یک کمی به جلو بکش! می خوام به تنه این درختی که قلب من و تو روش کنده شده تکیه بدم!
به زحمت فرخ را جلو کشیدم! احساس می کردم دوباره ان سردی چندش آور در تمام عضلاتشریخته شده است!
گفتم: فرخ! تو باز حالت خوب نیست! بابا را صدا بزنم!
فرخ دستم را در دست سردش گرفت و گفت:
- نه خواهش می کنم! اون پیرمرد را اذیت نکن! من دیگه به اخر خط رسیدم.
وحشت زده سر فرخ را در سینه فشردم و گفتم:
- نه خواهش می کنم! این حرف رو نزن! اب و هوای مشهد خوبت می کنه.
صدای ضعیف فرخ را شنیدم که جواب داد:
- نه مریم! دکتر منو جواب کرده! دیگه هیچ امیدی نیست! این بیماری لعنتی! این نفرین خدا! منو داره می کشه!
اشک ریزان در حالیکه همه تنم می لرزید لبهایم را روی لب های فرخ فشردم و
- نه خواهش می کنم! خواهش می کنم! اگه منو تنها بگذااری! اگه تو بری من هم نابود می شم! خواهش می کنم مقاومت کن! این خوشبختی را از مریم بدبخت مگیر! خواهش می کنم.
فرخ در جشمان من نگاه کرد! اشک در چشمان غبار گرفته اش می جوشد.
- مریم تو فرخ بیچاره تو فراموش نمی کنی؟
- نه! به خدا نه!
- می تونم ازت یه خواهش بکنم؟
- بگو عزیزم! بگو!
- گه گاهی سری به پدرم بزن! اون دیگه هیچ کس رو نداره! هیچکس! اگر فرصت کردی سری به اتاق مادرم بزن! اونم تنهاست! بیچاره مادر! بالاخره بچه اش جوون مرگ شده.
انگار که خفقان گرفته بودم، انگار که داشتم در عمق چاه بی پایانی فرو می رفتم، همهجا سیاهی بود، تاریکی بود، نه هوایی، نه تنفسی، نه فریاد زندگی! دستهای فرخ را گرفتم و به لبم نزدیک کردم. آه خدایا دستهایش مثل یک تیکه چوب شده بود.
با همه قوا فریاد کشیدم:
- خان... خان... کمک! فرخ مرد... فرخ من مزد!
صدای پارس دلی در فضای باغ پیچید! گویی او هم فریاد می زد!
- کمک! فرخ مرد! فرخ مرد!
خان و راننده پیر دوان دوان خودشان را به ما رساندند. من خودم را در آغوش خان انداختم!
- خان! خان! فرخ مرد!
سر فرخ روی سینه اش افتاده بود و موهای سیاه و قشنگش روی پیشانی اش بازی می کردند. پیرمرد در اغوش من می لرزید و ما چون جسم واحدی دست در گریبان هم اشک می ریختیم. زار می زدیم... راننده خان جسم بی جان فرخ را روی دستها گرفته و همراه دلی که هم چنان پارس می کرد به طرف عمارت خان می رفت! خان اشک ریزان گفت:
- برای من پیغامی نداد دخترم!
- چرا خان! پیغام داد! اون به من گفت که همیشه پیش شما بمونم.
- تو وصیت پسرم رو قبول کردی؟
- بله خان! برای همیشه پیش شما می مونم! برای همیشه!

nazila637
01-01-2013, 15:07
****پایان ****