ashkan 261
21-06-2009, 14:05
>
از جمله اساسیترین مسائل معرفت در فلسفه، مسئله منشا معرفت و راهحصول آن است. معرفت آدمى یا تصورى یا تصدیقى. بنابراین مسئله موردنظر خود به دو بخش منشا تصورات و منشا تصدیقات تقسیم مىکنیم. دراینکه یکى از حصول علم، تجربه، یعنى تماس با عالم خارج استبحثىنیست، حتى افلاطونیان نیز علم آدمى را قبلى مىدانند بدین معنى کهنفس پیش از آنکه در قفس تن گرفتار شود، در عالم مثل، آنها رامشاهده کرده و همه را همان جا تحصیل نموده و بعد از آمدن به عالمطبیعت آن علم را فراموش کرده است نیز بر متذکر شدن انسان و بیادآوردن آنچه از پیش مىدانسته است، مصرند و براى تجربه مدخلیتى تمامقائلاند. از افلاطونیان که بگذریم، آنچه در ما نحن فیه میان فلاسفه(خصوصا فلاسفه عصر جدید) مورد بحث است این است که آیا انسان تصوراتو تصدیقات مقدم بر تجربه هم دارد یا نه؟ این مساله به خصوص استکه فیلسوفان دوره جدید غرب را به دو نحله عقلى و حسى تقسیم کردهاست: گروه اول که دکارت و لایپ نیتس و اسپینوزااز آن دستهاند به تصوراتمقدم بر تجربه یا معقولات فطرى اعتقاد دارندو گروه دوم مشتمل برفیلسوفانى نظیر لاک و بارکلى و هیوم تجربه را مقدم برتصوراتمىدانند. علت این اختلاف نظر آن است که دستهاى از مفاهیم نظیر علتو جوهر و عرض و مفاهیم کلى همچون انسان و درخت و سنگ مابازاءمحسوسى ندارند و نمىتوان براى ورود آنها به ذهن طریقى حسى ارائهداد. طبیعى است در چنین وضعى یا باید آنها را فطرى و غیر اکتسابى دانستیا موهوم، یا دلایلى براى محسوسس بودن آنها تراشید یا چارهاى دیگراندیشید. برهر حال، اوج نظریه حسى در این باب را در آراى دیویدهیوم (1711 - 1776) مىبینیم. نظرى که وى در خصوص منشا تصوراتدارد در سایر تعالیم فلسفى او تاثیر اساسى داشته و در واقع مرکزثقل فلسفه اوست. راى او در باب علیت، که موجب شهرت وى در فلسفهاست، و همین طور آراى او در باره جوهر جسمانى و نفس و مفاهیم کلى ودر نهایت علم ما بعد الطبیعه. یکسر مبتنى بر همین نظریه است او ازمخالفان سرسخت و بسیار مؤثر ما بعد الطبیعه است و کانت، فیلسوف بزرگآلمانى که تاثیر بسیار در فرهنگ و فلسفه بعد از خود دارد، متاثراز هیوم است و اعتراف مىکند که این هیوم بوده است که وى را ازخواب جزمى یعنى، اعتقاد به مکتب عقلى بیدار نموده است. هیوم دوکتاب مهم در موضوع معرفت دارد. یکى رساله در طبیعت آدمى 1 (کهخود مشتمل بر سه کتاب و کتاب اول آن در باره شناخت است) و دیگرىتحقیق در فهم انسان. 2 و ما در ابتدا راى او را مسئله منشاتصورات از همین دو کتاب نقل مىکنیم و آنگاه، به نقد آن از دیدگاهاصحاب حکمت منعالیه مىپردازیم.
ادراکات ازنظرهیوم
از نظر هیوم کلیه ادراکات رامىتوان به دو قسم تقسیم کرد: انطباعات 3 و تصورات. 4
انطباعات دادههاى بىواسطه حواساند. آنچهبر اثر تماس مستقیم یکى از حواس ظاهرى یا باطنى با شىء حاصل مىشودانطباع نام دارد و مادام که این تماس برقرار است انطباع باقى است.
اما تصور عبارت است از بیاد آوردن انطباع بعد از آنکه تماس ازمیان مىرود. مىتوان گفت مقصود از انطباع همان صورت حسى است و غرضاز تصور همان صورت خیالى. آنچه مستقیما بر اثر مواجهه حس با متعلقادراک حاصل مىشود انطباع است و صورتى که تخیل مىکنیم، هنگامى کهدیگر مواجههاى در کار نیست، تصور نام دارد. تصور نسخهاى است کهقوه خیال از انطباع برمى گیرد.انطباعات البته شدیدتر و روشنتر از تصوراتاند. 5 با مثالهایىمىتوان مطلب را بیشتر توضیح داد. وقتى که از نزدیک و مستقیم دستبر آتش داریم، آنچه احساس مىکنیم انطباع گرم است و چون دستبرداشتیم و گرماى احساس شده را تخیل کنیم تنها تصورى از گرماداریم. وقتى غمگین هستیم انطباع غم داریم ولى هنگامى که غمهاىگذشته را بیاد مىآوریم تنها تصورى از آنها داریم.انطباع هم شدیدتر و روشنتر از تصور است و هم مقدم بر آن. هیچتصورى نیست که مسبوق به انطباعى نباشد. تصورى که انطباعى برایشنتوان یافت موهوم استیعنى در واقع، تصور نیست. وانطباعات بازتابى. 7 نوع اول اساسا از علل ناشناخته در نفسبرمىخیزد. نوع دوم تا اندازه زیادى از تصورات نشئت مىگیرد. مثلامن، انطباعى از سرما، گرما، لذت یا درد دارم.به دنبال این انطباعات تصوراتى در من پیدا مىشود. وقتى بعدا اینتصورات را بیاد مىآورم انطباعات جدیدى همچون شوق یا نفرت در منبوجود مىآید. این انطباعات اخیر را مىتوان انطباعات بازتابى نامیدکه خود آنها موجب پیدایش تصوراتى مىشوند که آن تصورات مىتوانندسبب انطباعات بازتابى دیگرى باشند. در اینجا هرچند انطباعاتبازتابى بعد از تصورات پیدا شدهاند، لکن خود آن تصورات، ناشى ازانطباعات احساساند. پس به طور کلى مىتوان گفت در نهایت انطباعمقدم بر تصور است. 8 در نظر هیوم، آنچه گفته شد، یعنى مسبوق بودنهمه تصورات به انطباعات امرى است روشن و دریافت آن هیچ احتیاجى بهقوه دقیق یا استعداد فلسفى ندارد.(9) هرچند به نظر مىآید قوه خیالآدمى پاىبند واقعیت نیست و از هر چیزى نامحدودتر است و حتى دراختیار خود انسان هم نیست و مىتواند به ماوراى عالم واقع پروازکند و چیزهایى بیافریند که در طبیعتیافت نمىشود، با این حال اگرآنچه را که ساخته قوه خیال استبه اجزاى آن تجزیه کنیم، درمىیابیمتصوراتى هستند بسیط که از انطباعات متناظر با خود استنساخ شدهاند. هنر قوه خیال فقط ترکیب همین تصورات بسیط است و نمىتواند چیزىبیافریند که انسان هیچ انطباعى از آن نداشته باشد. کوه زرین، اسب بالدار، دریاى جیوه و امثال اینها همه امور مرکبىهستند که قوه خیال، آنها را از ترکیب تصوراتى بسیط که حاصل هیوم براى این امر، با وجود آنکه مىگوید بدیهى است، دو دلیل اقامهمىکند. اول آنکه: ما اگر افکار یا تصورات خود را هرقدر پیچیده ومرکب باشند تحلیل کنیم، مىبینیم که به تصورات بسیطى تجزیهمىشوند که هر یک از آنها نسخه یک احساس سابق هستند. حتى تصوراتىکه در وهله اول بسیار دور از این منشا به نظر مىآیند، پس ازبررسى دقیق معلوم خواهد شد که ناشى از آناند. مثلا تصور خدا بهمعنى موجود عاقل، حکیم و خیر نامتناهى، از تامل در ذهنیات خودمانو افزایش صفات خیر و حکمت تا درجه نامتناهى حاصل شده است. دامنهاین جست و جو را مىتوانیم تا هرجا که مىخواهیم بگسترانیم. ولىهمواره خواهیم دید که هر تصورى را که بررسى مىکنیم، نسخه انطباعىاست از احساس شبیه خود. تصور آنان که این نظر ما را یک امر کلىبدون استثنا نمىدانند فقط یک راه براى انکار آن دارند که راهى استساده و آن عبارت است از ارائه تصورى که از این منشا حاصل نشدهباشد. آنگاه بر ما است که انطباع یا ادراک حسى زنده و روشنى مطابقبا آن به دست دهیم. 10 دوم آنکه: اگر فردى به سبب نقص یکى ازحواس خود از نعمت آن حس محروم باشد، از تصورات مربوط به آن حس نیزمحروم خواهد بود. شخص نابینا مفهوم رنگ و شخص ناشنوا مفهوم صوت رادرک نمىکند. و همین که نقص آنها مرتفع و باب آن حواس باز شودتصورات مربوط به هر یک وارد ذهن آنها خواهد شد. همین طور استحکماشیایى که تاکنون هیچ یک از حواس ما را تحریک نکرده و بر آنهاعرضه نشدهاند. یعنى ما تصورى از چنین اشیایى نداریم; مثل زنگیانآفریقا که تصورى از شراب ندارند. مطلبى که ذکر شد در خصوص امورنفسانى نیز صادق است. یعنى مثلا فردى که به سبب سلامت نفس هیچ وقتاحساس حسادت یا حقد نمىکند، تصورى هم از این احساس ندارد یا فردخودخواه خودپسند درکى از مروت و محبت ندارد. همچنین مىتوان نتیجهگرفت ممکن است موجوداتى باشند با حواسى غیر از حواس ما و بالتبعبا تصوراتى غیر از تصورات ما زیرا درک حواس آنها تنها از طریق عملاحساس ممکن است که چون ما آن حواس را نداریم آن عمل احساسى وادراکى را هم نداریم و البته فاقد آن تصوراتى هستیم که از دروازهآن حواس وارد ذهن مىشوند. 11 هیوم بعد از اقامه این دو برهانمىگوید: قاعده کلى ما در مورد انطباعات و تصورات و برگشت هر تصورىبه انطباع مخصوص به خود، فقط ممکن است در یک مورد صادق نباشد کهدر آن مورد تصورى حاصل شود که مسبوق به انطباع نباشد و آن ایناست: همان طور که رنگهاى گوناگونى که از راه چشم وارد ذهن مىشوند درعین شباهت از هم متمایزند و همان طور که اصوات متعددى که از راهگوش وارد مىشوند در عین شباهت جدا از یکدیگرند، همان طور هم مراتبمختلف از طیف یک رنگ به خصوص نیز با هم تفاوت دارند. چه اگرمتفاوت نباشند، تمایز بین دو رنگ کاملا مغایر با هم نیز، از میانخواهد رفت. حال فرض کنیم شخصى را طى مدت سى سال انواع مختلف رنگهارا دیده باشد غیر از مرتبه خاصى از رنگ معینى مثلا رنگ کبود. اکنوناگر همه مراتب رنگ غیر از همان مرتبه خاص، را بر چشم او عرضه کنیموى جاى این مرتبه خالى را احساس مىکند، چون مرتبه قبلى و مرتبهبعدى را مىبیند. حال سئوال این است که آیا شخص مفروض مىتواند به مدد قوه تخیل خودتصورى از مرتبه مفقود بسازد یا نه؟ به نظر من مىتواند و کم هستندکسانى که بگویند نمىتواند. نتیجه این آزمون این است که پس تصورىهم وجود دارد که مسبوق به انطباع نباشد اما این مورد استثنا بهقدرى نادر است که قابل اعتنا نیست و چیزى از اعتبار این اصل کلىکم نمىکند. 12
هیوم با محکى که در باب منشا تصورات بدست مىدهدمفاهیمى همچون علیت، جوهر، عرض، نفس و مفاهیم کلى را نقد مىکند وچون آنها را مسبوق به انطباعى نمىبیند موهوم مىداند و بر این اساسبر دانش مابعدالطبیعه که بر این مفاهیم استوار استبه شدت حملهمىکند، از جمله در انتهاى فصل مربوط به منشا تصورات در کتاب«تحقیق در فهم انسان» مىگوید: «بنابراین، دراینجا ما قضیهاىداریم که نه فقط به خودى خود ساده و معقول است، بلکه اگر درست ازآن استفاده شود، موارد نزاع را مشخص و روشن مىسازد و اصطلاحات فنىنامفهومى را که مدتها استبر استدلالهاى ما بعدالطبیعه مسلط شده وتمام متعلقات مابعدالطبیعه را به خود اختصاص داده دور مىاندازد.کلیه تصورات، به خصوص تصورات اننتزاعى، طبیعتا ضعیف و مبهماندیعنى، ذهن آنها را خوب نمىپذیرد و به آسانى با تصورات مشابه خلطمىشوند و چون ما آنها را بسیار بکار مىبریم، اگر چه معناى مشخصىندارند، گمان مىکنیم داراى معانى و مفاهیم محصلى هستند. برعکس،همه انطباعات، یعنى همه ادراکات حسى، خواه بیرونى و خواه درونىقوى و روشناند یعنى، حدود آنها از یکدیگر مشخص است و انسان درمورد آنها به اشتباه نمىافتد. بنابراین وقتى که در معنى داشتن یکاصطلاح فلسفى به تردید مىافتیم (چنان که اغلب مىافتیم، فقط کافىاست تحقیق کنیم که آن معنى یا تصور از کدام انطباع بدست آمده است.اگر پیدا کردن چنین انطباعى ناممکن بود شک خود را معتبر خواهیمدانست. با قرار دادن تصورات در معرض روشنایى (یعنى باتحقیق دراینکه آنها از کدام انطباع حاصل شدهاند)امید مىرود بتوان تمامنزاعهایى را که ممکن است در خصوص طبیعت و واقعیت آنهاپیدا شود ازبین برد»13
اصحاب حکمت متعاله یعنى صدر المتالهین و پیروان اودر اینکه علم از برخورد حواس با اشیا حاصل مىشود ذهن قبل از اینبرخورد داراى هیچ تصورى نیستبا هیوم موافقاند. آنان نه با نظریهافلاطون، مبنى بر عالم بودن روح قبل از تعلق به بدن، موافقاند و نهمعقولات فطرى اصحاب اصالت عقل را قبول دارند بلکه در مسئله منشاعلم طرفدار نظریه ارسطو هستند که مىگوید معرفت از حس و از تصوراتجزئى شروع مىشود و این مطلب در آثار آنان کاملا روشن است.صدر المتالهین در «اسفار» 14 از حواس به جاسوسهایى تعبیر مىکندکه از نواحى مختلف براى نفس خبر مىآورند و نفس را براى سایرادراکات آماده مىسازند. و در «الشواهد الربوبیه» مىگویند: «پس اول چیزى که در آن ایجاد مىشود [در قوه عقلیه یا نفس] ازرسوم محسوسات که عبارتاند از معقولات بالقوه و محفوظاند در خزانهمتخلیه عبارت است از اوایل معقولات که جمیع مردم در آن مشترکاندیعنى اولیات و تجربیات و متواترات و مقبولات و غیرها ....». 15 باز در همان «اسفار» در باب انواع اراکات بیانى هست که دلالتدارد بر تقدم ادراک حسى بر سایر ادراکات بیانى هست که دلالت داردبر تقدم ادراک حسى بر سایر ادراکات. صدر المتالهین در آنجا ابتداادراک را به چهار مرتبه احساس، تخیل، تو هم و تعقل تقسیم مىکند.اما ادراک وهمى را نوع مستقلى نمىداند و مىگوید ادراک در واقع سهقسم است: بدان که انواع ادراک چهار است: احساس و تخیل و توهم و تعقل. احساسعبارت است از ادراک شىء موجود در ماده حاضر نزد مدرک به هیئتمخصوص محسوس با آن از قبیل این و متى و وضع و کیف و کم و غیر ذلک..... و تخیل نیز عبارت است از ادراک آن شىء یا هیئت مذکور زیراخیال تخیل نمىکند مگر چیزى را که محسوس واقع شده است ولکن در هردو حالتحضور ماده شىء و عدمش و تعقل عبارت است از ادراک شىء ازحیث ماهیتش و حدش نه از حیث چیزى دیگر .....». 16 همان طور کهاز عبارت صدر المتالهین برمىآید ادراک با حس شروع مىشود و صورتخیالى فقط پس از صورت حسى مىتواند پیدا شد (زیرا خیال تخیل نمىکندمگر آنچه را که محسوس واقع شده است) و صورت عقلى بعد از حصول صورخیالى ظاهر مىگردد.صدر المتالهین همچنین در مبحث عاقل و معقول «اسفار» برهان اقامهمىکند بر اینکه فعالیت ادراکى نفس از راه حواس شروع مىشود. به اینبرهان بعدا خواهیم پرداخت.
علامه طباطبایى در اصول فلسفه مىگوید: در مقاله گذشته یکى از نتایج اساسى که گرفتیم این بود که علوم وادراکات منتهى به حس مىباشد». 17 البته علامه براى اثبات نظر خودتوضیحى دارد که این توضیح تفاوت نظر علامه طباطبائى را با نظر هیومرا اشکار مىکند و ما بعدا آن را بیان خواهیم کرد. پس اجمالا از این نظر که منشا معرفتحس و تجربه است، اختلافى بینفلسفه هیوم و حکمت متعالیه نیست. منتهى این اجمال نیازمند تفصیلى است از این قرار: از نظر اصحاب حکمت متعالیه گذشته از وهمیات که حاصل تصرف قوهمتخلیه در تصورات موجود در ذهن است و گذشته از صور حسى، بقیهمحتواى ذهن را مىتوان به سه قسم تقسیم نمود: 1) صور خیالى، 2)معقولات اولیه، 3) معقولات ثانویه.
صور خیالى، همان طور که دیدیم مستقیما از صور محسوسه یا به تعبیرهیوم از انطباعات گرفته شدهاند اما دو دسته دیگر مستقیما از صورمحسوسه گرفته نشدهاند.معقولات اولیه همان تصورات کلىاند که ذهن از راه تجرید و تعمیمصورتهاى خیالى بدست مىآورد اما معقولات ثانویه صورت دیگرى دارند. فرق این معقولات اولیه بنا بر تقریر استاد مطهرى این است که معقولاتاولیه مسبوق به صور خیالى و صور حسى هستند و در عالم خارج داراىمصداقاند. مثلا مفهوم انسان مسبوق به صور خیالى زید و عمرو ا ست واین صور خود از صور محسوس گرفته شدهاند و در خارج مىتوان بهمصادیق انسان اشاره کرد. اما معقولات ثانویه مستقیما از طریق حس وخیال به ذهن نیامدهاند و مصادیق مستقل ندارند بلکه از معقولاتاولیه انتزاع شدهاند مثل مفاهیم کلیت، جزئیت، موضوع بودن و محمولبودن از معقولات ثانویه منطقى، علیت، جوهریت و عرضیت از معقولاتثانویه فلسفى. فرق این دو دسته معقولات اخیر این است که دسته اولتنها وصف خود مفاهیم و تصورات در ذهن هستند ولى دسته دوم اوصافاشیاى خارجىاند; مثلا چیزى را که علتیا جوهر مىخوانیم، واقعا درعالم خارج علتیا جوهر است، هرچند علیت و جوهریت آن امرى جدا ازخود آن نیست و مصداقى مستقل از آن ندارد و قابل اشاره حسى نیست.معقولات ثانویه گرامىترین معانى و مفاهیم انساناند و علم و فلسفه ومعرفت او عمدتا متکى به آنهاست. 18 هیوم در باره مفاهیمى که جزءمعقولات منطقى قرار مىگیرند بحثى نکرده است اما در باب منشا حصولبعضى از معقولات ثانویه فلسفى نظیر علیت و جوهر، خصوصا علیتبهنفصیل سخن گفته است. از نظر وى مفاهیمى نظیر اینها چون مسبوق به هیچ انطباع حسىنیستند، موهوماند و هیچ ارتباطى با عالم خارجى ندارند. هیوم براىتوجیه وجود این تصورات در ذهن مبانى روانشناختى و خیالى قائلمىشود، مثلا ریشه تصور علیت را عادت و تداعى معانى مىداند و مىگویدوقتى به کرات مشاهده کنیم که دو شىء به دنبال هم مىآیند، به معیتآن دو عادت مىکنیم لذا اگر انطباعى و تصورى از یکى حاصل کنیم بهضرورت همین عادت منتظر دومى مىشویم یا تصور دومى در ما تداعىمىشود. لذا ضرورتى که در علیت هست ضرورت عقلى و منطقى نیستبلکهضرورت روانى و عادتى است. همین طور جوهر را حاصل عمل قوه متخلیهمىداند که ما در این مقال قصد پرداختن به آراى او در خصوص تک تکاین مفاهیم و نقد آنها را نداریم. منظور ما در این نوشتار، نقدنظریه او در باب منشا تصورات به طور کلى است. بنابر مبنایى که هیوم اختیار کرده است، در امر معرفتبا مشکلبزرگى روبرو مىشویم همان طور که خود او شد و آن همانا محدودشدن معرفت آدمى به معقولات اولیه است (بگذاریم از اینکه او حتى اینمعقولات را نیز فاقد معنى و صرف لفظ مىداند). کانتبه طریقى درمقام حل این مشکل برآمد ولى او نیز در نهایتبه همانجایى رسید کههیوم رسیده بود. از نظر کانت، معقولات ثانویه قالبهاى ذهنىاند وارتباطى با عالم اشیا و اعیان ندارند و معلوم است که این همانشکاکیت هیوم است منتهى با بیانى دیگر. اما همان طور که گفتیم، از نظر فیلسوفان صدرایى و همه فلاسفه اسلامى،این معقولات اوصاف اشیاى خارجاند. ضرورت، علیت، بالقوه بودن،بالفعل بودن، وحدت و کثرت همه امورى خارجى هستند، البته نه امورىدر کنار سایر امور عالم و مستقل از آنها بلکه در برگیرنده همهآنها 19 اما دو مطلب در نوشتههاى این فیلسوفان نامعلوم است. یکى اینکه چگونه این مفاهیم حاکى از عالم خارجاند؟ یعنى به چهدلیل مىتوان نظیر علیت، جوهریت، ضروریت، ضرورت و امکان را خارجىدانست؟ و دیگر اینکه ذهن چطور مفهومى را که هیچ سابقهاى از آنندارد از معقولات اولیه انتزاع و بر آنها حمل مىکند؟ حکماى اسلامىکه به نظریه افلاطون و نیز نظریه معقولات فطرى قائل نیستند بایدمنشا مفاهیمى چون علیت و جوهر را به نحوى دیگر بیان کنند. اینمنشا کدام است؟ آنان و از جمله صدر المتالهین و پیروان او در بابمنشا این گونه مفاهیم سخنى نگفتهاند. از آن میان تنها علامه نحوهعلم و از جمله معقولات ثانویه ارائه کرده است. ما قبل از بیان ایننظریه باید قدرى در باره علم حصولى و علم حضورى صحبت کنیم. علم حصولى حضور صورت معلوم است نزد عالم و علم حضورى حضور واقعیتمعلوم نزد عالم. در علم حصولى عالم با واقعیت و وجود خارجى معلومارتباط و اتصالى ندارد و آن را به کمک تصویرى که از آن نزد خوددارد مىشناسد. لذا این علم را علم باواسطه و غیرمستقیم مىگوینداما در علم حضورى میان عالم و معلوم هیچ حائل و واسطهاى نیست.آنهابا هم متحدند. عالم با معلوم اتصال وجودى دارد. اگر در این تعریف دقت کنیم، مىبینیم علم در هر حال همان حضور است،یعنى بدون حضور معلوم نزد عالم، علمى حاصل نمىشود، نهایت اینکه درعلم حصولى به جاى وجود خارجى معلوم، تصویرى از آن نزد عالم حاضرمىشود. در علم حصولى نیز در واقع آنچه با لذات معلوم است همانصورت و تصویر ذهنى معلوم است و عالم وجود خارجى معلوم را در آینهآن مىبیند. معلوم خارجى معلوم بالعرض است. صدر المتالهین استتقسیم علم به حصولى و حضورى اصلا مربوط به خود علم نیست و علم جزحضور چیزى نیست. بلکه با نظر به معلوم است که این تقسیم صورتمىگیرد از نظر او، هر موجودى یا وجود ادراکى و نورانى دارد به اینمعنى که از شوائب ماده مبرى استیا وجودى مادى و ظلمانى دارد کهصلاحیت معلوم واقع شدن در او نیست. در صورت اول، خود آن موجود درنزد عالم حضور مىیابد و در صورت ثانى، صورتى از آن زائد بر وجودخارجیش. 20 آرى علم، همان حضور است و مقصود از حضور هم اتصالوجودى عالم استبا معلوم.بنابراین، باید گفت ما تنها به امورى علم داریم که با نفس ما بهنحوى اتحاد دارند. آنچه خارج از حیطه نفس ما است معلوم ما نیست.یا لااقل معلوم بالذات ما نیست «چیزى که غیر ما و خارج از ما استعین ما و داخل واقعیت ما نخواهد بود و ناچار واقعیت هرچیز رابیابیم یا عین وجود ما و یا از مراتب ملحقه وجود ما بایدباشد». 21 حال به نظریه علامه طباطبایى در باره منشا علممىپردازیم. از نظر او «هر علم حصولى مسبوق استبه یک علم حضورى»یعنى قبل از آنکه نفس تصورى از شىء حاصل کند باید واقعیت آن شىءرا به علم حضورى دریابد. وى در دنباله سخنى که قبلا نقل کردیم(مبنى بر منتهى شدن ادراکات به حس) مىگوید: «و البته کسى که براى نخستین بار به این قضیه نگاه کند این حکم راکلى و عمومى تلقى خواهد کرد به این معنى که همه علوم و ادراکات یابىواسطه حسى مىباشند و یا به واسطه تصرفى که در یک پدیده حسىانجام گرفته است، پیدا شدهاند و اگر با واسطه یا بىواسطه پاى حسدر میان نباشد علم ادراکى موجود نخواهد بود».
ولى حقیقت جز این است. زیرا نتیجه هر برهانى در اندازه عموم خودتابع خود مىباشد و برهانى که براى اثبات این حکم اقامه کردیم بهاین عموم و شمول نبود. 22 چه برهان ما بیانگر این بود که هر ادراک و علمى که به نحوىمنطبق بر محسوس مىباشد، اولا به لحاظ ارتباطى که میان مدرکات موجوداست و ثانیا به لحاظ عدم منشایت آثار که مدرک و معلوم ذهنى دارد،یا خود محسوسى است از محسوسات و یا مسبوق استبه محسوسى ازمحسوسات، مانند انسان محسوس که خود محسوس است و انسان خیالى و کلىکه مسبوق به انسان محسوس است و در همین مورد اگر فرض کنیم محسوسىنیست ناچار هیچ گونه ادراک و علمى نیز پیدا نخواهد شد. پس برهانمزبور این حکم را از راه رابطهاى که یک سلسله از مدرکات با محسوسداشته و ترتب آثارى که بالقیاس به محسوسات در مورد آنها نبوده،اثبات مىنماید و فقط ادراکى را که قابل انطباق به حس بوده و منتهىبه حس نیست نفى مىکند اما مطلق ادراکى را که منتهى به حس نباشدنفى نمىکند. پس اگر ادراکى فرض شود که قابل انطباق بر حس نباشد،چنین ادراکى را برهان مزبور نفى نمىکند. با نظرى دقیقتر مفاد برهان این است که به مقتضاى بیرون نمایى وکاشفیت علم و ادراک، نیل به واقعیت نیز لازم است. یعنى در مورد هرعلم حصولى، علمى حضورى موجود است. پس با توجه به همین نظر مىتواندایره برهان را وسیعتر گرفت و نتیجه کلىترى بدست آورد. مىگوییمچون هر علم و ادراک مفروضى خاصیت کشف از خارج و بیرون نمایى راداشته و صورت وى باید رابطه انطباق با خارج خود داشته و منشاآثار نبوده باشد و از این رو، ما باید به واقعیت منشا آثار کهمنطبق علیه او است رسیده باشیم. یعنى همان واقع را با علم حضورىیافته باشیم و آنگاه علم حصولى یا بلاواسطه از وى گرفته شود (همانمعلوم حضورى با سلب منشایت آثار) و یا به واسطه تصرفى که قوهمدرکه در وى انجام داده باشد که مصداق آن گاهى مدرکات محسوسه استکه با واقعیتخود در حس موجودند و قوه مدرکه در همان جا به آنهانائل مىشود و گاهى مدرکات غیر محسوسه. و از همین جا روشن مىشود که اگر بخواهیم به کیفیت تکثرات و تنوعاتعلوم و ادراکات پى بریم باید به سوى اصل منعطف شده و ادراکات وعلوم حضوریه را بررسى نماییم. زیرا همه شاخهها بالاخره به این ریشهرسیده و از وى سرمایه هستى مىگیرند.علم حضورى است که به واسطه منشایت آثار به علم حصولى تبدیلمىشود». 23 حاصل سخن علامه طباطبایى در باره راه حصول علم و بهطور کلى منشا همه تصورات و مفاهیم اعم از صور حسى و خیالى و عقلى(اولى و ثانوى) این است که: اولا ما از پیش خود واجد هیچ تصورىنیستیم.ثانیا تصور بما هو تصور غیر از شىء خارجى است. ثالثا:حقیقت و ذات علم کشف از معلوم است. نتیجه این مىشود که ما قبل ازآنکه به تصورى ستیابیم یعنى واجد علم شویم، باید با واقعیتمعلوم ارتباط و اتصال وجودى مستقیم و بىواسطه برقرار کنیم، یعنىبدان علم حضورى پیدا کنیم. وگرنه، هیچ تصورى از آن در ذهن خودنمىتوانیم داشته باشیم. و به فرض محال اگر هم داشته باشیم، آنتصور چیزى استبىپایه و بىریشه که ربطى به شىء خارجى ندارد. مطابقاین بیان، اگر تصور مفروضى قابل انطباق بر یک امر محسوس باشد(یعنى صورت حسى یا صورت خیالى یا معقول اول باشد حتما از یک علمحضورى به آن امر محسوس حاصل شده است و اگر قابل انطباق بر امرمحسوسى نباشد (معقول ثانى) از علم حضورى دیگرى بدست آمده است. پس ما باید هم به اشیاى خارجى علم حضورى داشته باشیم تا بتوانیماز روى آن صور حسى و خیالى را بسازیم و از روى صور خیالى، صورمعقولات اولیه را، و هم به حقیقت معقولات ثانویه نظیر علت، جوهر وعرض. یعنى باید در جایى با حقیقت و واقعیت علیت و جوهریت و عرضیتاتصال مستقیم وجودى داشته باشیم (هرچند آنجا عالم محسوسات نباشد)، تا بتوانیم مفاهیم آنها را بسازیم و گرنه، در خصوص این مفاهیم یاباید نظریه معقولات فطرى را بپذیریم که قولى است تحکمى و بىدلیل،یا همچون هیوم آنها را موهوم بدانیم یا مثل کانتبراى گریز ازشکاکیت هیومى آنها را قالبهاى ذهن بنامیم و در نهایت مانند هیومخارجیت و عینیت آنها را انکار کنیم.اینکه علم حضورى به علیت، جوهریت و عرضیت در کجا و چگونه حاصلمىشود، مورد نظر ما نیست. علاقهمندان مىتوانند به جلد دوم اصولفلسفه، مقاله پیدایش کثرت در ادراکات مراجعه نمایند. در اینجا،هدف فقط بیان نظریه علامه طباطبایى در باب منشا تصورات به طور کلىاست. پس باید گفت طبق نظر علامه طباطبایى این سخن هیوم که هر تصورىمسبوق به انطباعى است درست است، به این معنا که ما از پیش خودواجد هیچ تصورى نیستیم و باید قبل از حصول هر تصورى از هر شیئى،واقعیت آن شىء را حضورا در یافته باشیم و این دریافتحضورى درمورد همه تصورات، منحصر به دریافت از طریق حواس ظاهرى یا باطنىنیست بلکه در مورد بعضى مفاهیم به طریق دیگرى است. ولى اختلافى اساسى بین این دو فیلسوف وجود دارد و آن این است کهعلامه طباطبایى تصورات را مسبوق به علم حضورى مىداند ولى هیوممسبوق به انطباعات. انطباع از نظر هیوم ادراک استیعنى مربوط استبه عالم درون آدمى و ابدا حصول انطباع به معنى اتصال وجودى بامتعلق شناخت و علم حضورى نیست. به عبارت دیگر انطباع همان صورتحسى است که به هر حال تصور است; روشنتر بگوئیم همان ادراک خیالىدر حال حضور ماده و متعلق شناخت است 24 اگر در مورد ادراک اشیاىدرونى نظیر درد و لذا بتوان گفت مقصود او علم حضورى یعنى ارتباطبا واقعیت متعلقات شناخت است هر چند خود او ابدا اسمى از علمحضورى به میان نمىآورد و بگذریم از اینکه اصلا بر مبناى نظر هیومدائر بر انکار وجود نفس، دیگر علم حضورى معنى ندارد در خصوصاشیاى بیرونى قاطعانه و به یقین باید گفت او منکر علم حضورى است.سخنان او ظهور تام دارد که انطباع همان صورت حسى است نه اتصال نفسبا واقعیت اشیاى بیرونى و این مطلب در نظریه او راجع به وجود جهانکاملا روشن است. گفتیم بنا بر نظریه علامه طباطبایى، حتى در خصوص اشیاى خارجى محسوسنیز ابتدا باید علم حضورى حاصل کرد و آن گاه به واسطه آن علمحضورى، به تصورات نایل شد. حال باید ببینیم این علم چگونه بدستمىآید و تعریف آن چیست. قبلا باید دانست که اگر علم به اشیاى محسوسرا نپذیریم، به صرف گفتن اینکه به صور اشیا در ذهن علم، حضورىداریم و از طریق آن صور به خود اشیا عالم مىشویم مطلب تمامنمىشود. به چه دلیل صور ذهنى اشیا را مىتوان کاشف از اشیا دانست؟این همان شبهه معروف ایدآلیسم است که بدون قبول علم حضورى به اشیاو اتصال وجودى نفس به آنها قابل حل نیست. اصلا مىپرسیم خود این صورچگونه در ذهن حاصل شدهاند؟ اگر بگوییم نفس از طریق مواجهه حسى بااشیا و به دنبال آن پدید آمدن یک سلسله فعل و انفعالها در حواس وقواى مدرکه حسى آمادگى ایجاد صور ذهنى اشیا را پیدا مىکند، اگراین همه به معنى اتصال وجودى نفس با اشیا و درک حضورى و مستقیمآنها نباشد، ایجاد صور ذهنى توسط نفس بلاتوجیه خواهد ماند. اگرقبول کنیم که نفس از پیش خود واجد هیچ تصورى نیست، باید بپذیریمفقط از طریق اتصال وجودى با اشیاء، قدرت ایجاد تصورات را پیدامىکند و گرنه تن به مدعاى بىدلیل تصورات فطرى دادهایم.
صدر المتالهین علم حضورى به اشیاى مادى را نمىپذیرد. از نظر اواین اشیا اصلا وجودهاى نورانى و ادراکى نیستند. او صراحتا بر اینمعنى تاکید مىکند.شبهه مذکور، با مقدماتى که او مىچیند قابل حل نیست و این ادعا کهمعلوم بالذات (صورت ذهنى) کاشف معلوم بالعرض (شىء خارجى) است،مدعایى بىدلیل است. علم حضورى نفس را به خود و احوال و افعال خودو قوایى که افعال خود را توسط آنها انجام مىدهد همه اصحاب حکمتمتعالیه از جمله صدر المتالهین پذیرفتهاند و بر وجود آن برهانهااقامه کردهاند. صدرا در اکثر نوشتههاى خویش از جمله در جلد ششم«اسفار» در مقدمه بحث از علم خدا نسبتا به تفصیل در باره اینمطلب بحث کرده است.
علامه طباطبایى علاوه بر اقسام سه گانه علم حضورى به قسم چهارمى نیزمعتقد است که آن همان علم حضورى به اشیاى خارجى حسى است و عبارتاست از اتصال نفس با خواص اشیا از طریق حواس. «در پیش (مقاله 4)گفته شد که محسوسات با واقعیتخود در حواس موجودند و این نیز یکنحو علم حضورى بود». 25 مقصود آن قسمت از مقاله چهار است کهمىگوید: عضو حساس موجود زنده در اثر تماس و برخورد ویژهاى که با جسم خارجاز خود پیدا مىکند از وى متاثر شده و چیزى از واقعیتخواص جسموارد عضو گردیده است». بعد از آنکه نفس با علم حضورى به شىء خارجى یا کلا هر متعلق شناختىعالم شد، قوه تبدیل کننده علم حضورى به علم حصولى که همان قوهخیال باشد علم حصولى یعنى، صورتهاى خیاى متعلقات شناخت را تهیهمىکند و این نقطه آغاز علمهاى حصولى است. 26
«عالم ذهن یا عالمصور اشیا نزد ما، مخلوق دستگاه مجهزى است که اعمال گوناگونى انجاممىدهد که عالم ذهن را مىسازد و ما مىتوانیم مجموع آن را دستگاهادراکى بنامیم. اعمال گوناگونى که این دستگاه انجام مىدهد عبارت است از تهیه صورجزئى، نگهدارى، یادآورى، تجرید، تعمیم، مقایسه، تجزیه و ترکیب،حکم و استدلال و غیره.همچنان که قبلا گفتیم انسان در ابتدا یعنى پیش از آنکه این دستگاهمخصوص بکار بیفتد فاقد ذهن است، به تدریج در اثر فعالیت ایندستگاه که مجهز به قوا و جنبههاى مختلف است، عالم ذهن تشکیلمىشود. حالا باید دید فعالیت این دستگاه از کجا آغاز مىشود؟ فعالیتاین دستگاه ابتدا از ناحیه قوه مخصوصى مربوط به این دستگاه که درفلسفه به نام قوه خیال معروف است آغاز مىشود. قوه خیال همواره باهر واقعیتى که اتصال پیدا کند از آن عکس بردارى مىکند و صورتى کهتهیه مىنماید و به قوه دیگرى به نام قوه حافظه مىسپارد. علىهذاکار این قوه، تهیه صور جزئى و تبدیل کردن علم حضورى استبه علمحصولى است و از این رو، در این مقاله این قوه تبدیل کننده علمحضورى به علم حصولى نامیده شده است». 27
حال اگر کسى منکر قسمچهارم علم حضورى شود، چارهاى جز انکار وجود علم به جهان خارجندارد. چون همان طور که در برهان منقول از علامه طباطبایى در همینفصل دیدیم، علم اگر علم است وجودش قیاسى است و کاشفیت لازمه آناست. به عبارت روشنتر علم بىمعلوم بىمعنى است و در این صورت ما حقنداریم تفوه به علم و عالم و معلوم و معرفت و یقین و حتى شک وظن و امثال این امور بکنیم و علم را هم از اتصال مستقیم بامعلوم بدست مىآوریم. حال مىپردازیم به نقد برهانهاى هیوم که براى اثبات مدعاى خودارائه مىکند.
برهان اول از استقراء بدست آمده است و مىگوید هر قدردر تصورات خود جست و جو کنیم، تصورى نمىیابیم که از انطباعى بدستنیامده باشد. بعد مىافزاید: هر که موافق ما نیست مورد نقضى عرضهکند. پیدا است چنین برهانى یقینآور نیست، اگر چه مفید ظن قوى است.
برهان دوم او نیز قویتر از برهان اول نیست. چه آن نیز حاصل تجربهاست. همان جمله معروف منسوب به ارسطو است که: من فقد حسا فقدعلما. هیوم اضافه مىکند ذهن ما از اشیایى که تا کنون حواس ما راتحریک نکردهاند، تصورى ندارد. پس با وجود این دو برهان، نمىتوان این احتمال را حتى بسیار ضعیفمنطقا رد کرد که در ذهن ما تصورى پیدا شود که مسبوق به انطباعىنباشد. بنابراین باید برهانهاى محکمترى اقامه کرد. صدر المتالهین در فصل هفدهم از مرحله عاشره اسفار که اختصاص بهمباحث عقل و معقول دارد، تحت عنوان: «فى ان النفس مع بساطتها کیفتقوى على هذه التعقلات الکثیره» برهانى در خصوص آغاز شدن فعالیتادراکى نفس از راه حواس دارد (همان برهانى که قبلا وعده آن رادادیم) که حاصل آن این است:
کثرت معلولات را به چهار عامل مىتوان نسبت داد:
علم کلى پس از تحقق علم به جزئیات مىتواند تحقق پیدا کند یعنى مانمىتوانیم مثلا کلى را تصور نمائیم مگر اینکه قبلا افراد و جزئیاتىاز انسان را تصور کرده باشیم. زیرا اگر ما مىتوانستیم کلى را بدون هیچ گونه یگانگى و رابطهاى باجزئیات خودش تصور کنیم نسبت کلى مفروض به جزئیات خودش و غیر آنهامتساوى بود یعنى یا به همه چیز منطبق مىشد یا به هیچ چیز منطبقنمىشد. ما مثلا مفهوم انسان را پیوسته به جزئیات خودش منطبقمىنمائیم و به غیر جزئیات خودش قابل انطباق نمىدانیم پس ناچارنوعى رابطه میان تصور انسان کلى و تصور جزئیات انسان، موجود بودهو نسبت میانشان ثابت و تغییرناپذیر است. همین حکم را مىتوان میان صورت خیالى و صورت محسوسه جارى ساخت.زیرا چنانچه یگانگى و رابطهاى میان صورت خیالى که بدون واسطه حواستصور مىکنیم و میان صورت محسوسه همان تصور خیالى موجود نبود،مىبایست هر صورت خیالى به هر صورت حسى منطبق شود (هرچه باشد) و یابه هیچ چیز منطبق نشود، با اینکه صورت خیالى فردى را که تصورمىکنیم تنها به صورت محسوسه همان فرد منطبق است و بجز هرگز با چیزدیگرى تطابق ندارد. پس یک نوع رابطه حقیقى میان «صورت محسوسه و صورت متخلیه» و میان«صورت متخلیه و مفهوم کلى» موجود مىباشد. اگر ما مىتوانستیم مفهوم کلى را بىسابقه صورت محسوسه درست کنیم درساختن آن منشایت آثار را ملاحظه مىکردیم یا نه؟ یعنى در تصورانسان کلى، یک فرد خارجى منشا آثار را در نظر مىگرفتیم و مفهومکلى بىآثار او را درست مىکردیم یا نه؟ در صورت اولى باید حقیقتمنشا آثار را قبلا یافته باشیم و آن صور محسوسه است و در صورتثانویه واقعیتى از واقعیتهاى خارجى درست کردهایم نه یک مفهوم ذهنىزیرا وجودش قیاسى نیست و خود به خود منشا آثار مىباشد پس مفهومنیست. آرى نظر بذاتش که معلوم ما است علم حضورى خواهد بود نه علم حصولىو بحث ما در باره علم حصولى است (مرحله مفهوم ذهنى) نه علم حضورى(مرحله وجود خارجى) و همین بیان در صورت خیالى مانند مفهوم کلىجارى مىباشد. پس علم کلى مسبوق به صورت خیالى و صورت خیالى مسبوقبه صورت حسى خواهد بود». 29 وى در ادامه برهان دیگرى مىآورد کههیوم نیز بدان استناد کرده است، به این شرح: «گذشته از آنچه گذشت آزمایش نشان داده که اشخاصى که فاقد برخى ازحواس مانند حس باصره یا حس سامعه مىباشند از تصور خیالى صورتهایىکه باید از راه همان حس مفقود انجام دهند عاجز و زبوناند». 30
مسلم است که با این دو برهان علامه طباطبایى و نیز برهانصدر المتالهین، و نظریه معقولات فطرى مردود است زیرا فرض وجود علمىقبل از تماس با معلوم باطل است. اگر به فرض محال تصوراتى در فطرتما نهاده باشند، باید همان موقع به ما آموخته باشند که هر کدام ازآن تصورات حاکى از چه امرى هستند (یعنى موضوعات آن تصورات و علومرا هم به ما تعلیم داده باشند که این یعنى، همان تماس با معلوم)،و گرنه آن تصورات علم نخواهند بود چون وجودشان قیاسى نیست و کاشفچیزى نیستند. اما نظریه افلاطون دایر بر علم روح قبل از تعلق به بدن چطور؟ نه،این نظریه با آن برهانها رد نمىشود. مىتوان مدعاى آن برهانها راپذیرفت و در عین حال گفت روح قبل از بدن وجود داشته و تماس بامعلوم در عالم مثل حاصل شده و روح با شهود مثل به آنها علم پیداکرده است، هرچند آن علم، علم به کلیات است نه جزئیات و علم بهجزئیات در عالم بیعتبدست آمده است، اگر چه در واقع نیستبلکهسبب تذکر همان علم به کلیات است. براى ابطال نظریه افلاطون باید براهینى بر جسمانیهالحدوث بودن نفس(نظریه صدر المتالهین) یا خلقت همزمان روح و بدن (نظریه ارسطو وابن سینا) اقامه کرد.
البته این مطلب مسلم است که حتى با فرض قبولنظریه افلاطون، بیاد آوردن دوباره آن علم قبلى متوقف بر ادراکاشیاى محسوس و آن ادراک خود متوقف بر اتصال نفس با آن اشیا است.یعنى به هر حال، علم از یک ارتباط حضورى با معلوم آغاز مىشود.
حاصل اینکه، آنچه به جنبه معرفتشناختى مطلب مربوط مىشود در موردنظریه افرطون نیز صادق است. یعنى به هر حال، هم در عالم مثل و همدر عالم طبیعت، بالاخره علم از تماس مستقیم با معلوم آغاز مىشود وآنچه به جنبه وجود شناختى مطلب ربط پیدا مىکند یعنى، وجود یا عدمروح قبل از تعلق به بدن و حصول یا عدم حصول علم براى آدمى در عالممثل، دخل در ما نحن فیه ندارد.
فصلنامه قبسات شماره 11 1- کثرت علل 2- کثرت قابلها 3- کثرت حاصل از ترتب علت و معلولىبین خود معلولها یعنى اینکه معلولى، معلول دیگرى را ایجاد کند وآن معلول هم معلول دیگر را و همین طور .. 4- کثرت آلات. حال درمورد کثرت معلومات نفس مىگوییم: نفس موجد این معلومات نیست، چونبسیط است و از بسیط جز واحد صادر نمىشود و بر فرض مرکب بودن هم،جهات ترکیبى آن آن قدر نیست که معلومات نامتناهى به وجود آورد.به همین دلیل، نفس از جهت قابلیت نیز سبب تکثر نمىشود. همین طور عامل سوم نیز سبب تکثر نیست زیرا در بین بسیارى ازمعلومات ترتب علت و معلولى برقرار نیست مثلا تصور سواد، معلول تصوربیاض نیست و بالعکس. مىماند عامل چهارم یعنى کثرت آلات که همانحواس باشند. 28 علامه طباطبایى علاوه بر برهانى که از او نقلکردیم، در خصوص مسبوقیت هر علم حصولى به علمى حضورى، برهانى نیزدر جلد اول اصول فلسفه دارد در خصوص منتهى شدن هر علمى که حاکى ازجهان محسوس استبه ادراک حسى. این برهان دوم که در یادداشتشماره22 بدان اشاره کردیم در واقع در ذیل این برهان قرار مىگیرد زیرامدعایش جزئى از مدعاى آن برهان است. مدعاى اول این است که کلا هرعلم حصولى مسبوق به علم حضورى است و مدعاى دوم این است که هر علمىکه از جهان محسوس حکایت مىکند و منطبق بر شىء محسوسى است، مسبوقبه ادراک حسى است که این ادراک حسى نیز همان علم حضورى است. مطلب اصلى در هر دو برهان این است که: علم اگر علم استباید وجودشقیاسى باشد یعنى حکایت از امرى، وراى خود کند. علم به یک معلومباشد. در غیر این صورت علم نیستبلکه خود موجودى است از موجوداتذهنى. حال که وجود علم، بالضروره قیاسى است و منطبق بر چیزى بیروناز خود است، ما باید قبل از حصول آن (تصور یا علم حصولى) به نحوىواقعیت آن امر بیرونى یا معلوم یا منطبق علیه را حضورا و بلاواسطهیافته باشیم و گرنه این علم حصولى ما بىریشه است و بیانگر چیزىنیست. به هر حال، برهان جلد اول اصول فلسفه این است: «و نیز علم با تفسیر دوگانهاى منقسم مىشود به جزئى و کلى. چه اگرقابل انطباق به بیشتر از یک واحد نباشد جزئى است مانند گرمى که حسمىکنیم و این انسان که مىبینیم، اگر قابل انطباق بر بیشتر از یکفرد باشد کلى است مانند مفهوم انسان و مفهوم درخت که به هر انسانو درخت مفروض قابل انطباق است».
از جمله اساسیترین مسائل معرفت در فلسفه، مسئله منشا معرفت و راهحصول آن است. معرفت آدمى یا تصورى یا تصدیقى. بنابراین مسئله موردنظر خود به دو بخش منشا تصورات و منشا تصدیقات تقسیم مىکنیم. دراینکه یکى از حصول علم، تجربه، یعنى تماس با عالم خارج استبحثىنیست، حتى افلاطونیان نیز علم آدمى را قبلى مىدانند بدین معنى کهنفس پیش از آنکه در قفس تن گرفتار شود، در عالم مثل، آنها رامشاهده کرده و همه را همان جا تحصیل نموده و بعد از آمدن به عالمطبیعت آن علم را فراموش کرده است نیز بر متذکر شدن انسان و بیادآوردن آنچه از پیش مىدانسته است، مصرند و براى تجربه مدخلیتى تمامقائلاند. از افلاطونیان که بگذریم، آنچه در ما نحن فیه میان فلاسفه(خصوصا فلاسفه عصر جدید) مورد بحث است این است که آیا انسان تصوراتو تصدیقات مقدم بر تجربه هم دارد یا نه؟ این مساله به خصوص استکه فیلسوفان دوره جدید غرب را به دو نحله عقلى و حسى تقسیم کردهاست: گروه اول که دکارت و لایپ نیتس و اسپینوزااز آن دستهاند به تصوراتمقدم بر تجربه یا معقولات فطرى اعتقاد دارندو گروه دوم مشتمل برفیلسوفانى نظیر لاک و بارکلى و هیوم تجربه را مقدم برتصوراتمىدانند. علت این اختلاف نظر آن است که دستهاى از مفاهیم نظیر علتو جوهر و عرض و مفاهیم کلى همچون انسان و درخت و سنگ مابازاءمحسوسى ندارند و نمىتوان براى ورود آنها به ذهن طریقى حسى ارائهداد. طبیعى است در چنین وضعى یا باید آنها را فطرى و غیر اکتسابى دانستیا موهوم، یا دلایلى براى محسوسس بودن آنها تراشید یا چارهاى دیگراندیشید. برهر حال، اوج نظریه حسى در این باب را در آراى دیویدهیوم (1711 - 1776) مىبینیم. نظرى که وى در خصوص منشا تصوراتدارد در سایر تعالیم فلسفى او تاثیر اساسى داشته و در واقع مرکزثقل فلسفه اوست. راى او در باب علیت، که موجب شهرت وى در فلسفهاست، و همین طور آراى او در باره جوهر جسمانى و نفس و مفاهیم کلى ودر نهایت علم ما بعد الطبیعه. یکسر مبتنى بر همین نظریه است او ازمخالفان سرسخت و بسیار مؤثر ما بعد الطبیعه است و کانت، فیلسوف بزرگآلمانى که تاثیر بسیار در فرهنگ و فلسفه بعد از خود دارد، متاثراز هیوم است و اعتراف مىکند که این هیوم بوده است که وى را ازخواب جزمى یعنى، اعتقاد به مکتب عقلى بیدار نموده است. هیوم دوکتاب مهم در موضوع معرفت دارد. یکى رساله در طبیعت آدمى 1 (کهخود مشتمل بر سه کتاب و کتاب اول آن در باره شناخت است) و دیگرىتحقیق در فهم انسان. 2 و ما در ابتدا راى او را مسئله منشاتصورات از همین دو کتاب نقل مىکنیم و آنگاه، به نقد آن از دیدگاهاصحاب حکمت منعالیه مىپردازیم.
ادراکات ازنظرهیوم
از نظر هیوم کلیه ادراکات رامىتوان به دو قسم تقسیم کرد: انطباعات 3 و تصورات. 4
انطباعات دادههاى بىواسطه حواساند. آنچهبر اثر تماس مستقیم یکى از حواس ظاهرى یا باطنى با شىء حاصل مىشودانطباع نام دارد و مادام که این تماس برقرار است انطباع باقى است.
اما تصور عبارت است از بیاد آوردن انطباع بعد از آنکه تماس ازمیان مىرود. مىتوان گفت مقصود از انطباع همان صورت حسى است و غرضاز تصور همان صورت خیالى. آنچه مستقیما بر اثر مواجهه حس با متعلقادراک حاصل مىشود انطباع است و صورتى که تخیل مىکنیم، هنگامى کهدیگر مواجههاى در کار نیست، تصور نام دارد. تصور نسخهاى است کهقوه خیال از انطباع برمى گیرد.انطباعات البته شدیدتر و روشنتر از تصوراتاند. 5 با مثالهایىمىتوان مطلب را بیشتر توضیح داد. وقتى که از نزدیک و مستقیم دستبر آتش داریم، آنچه احساس مىکنیم انطباع گرم است و چون دستبرداشتیم و گرماى احساس شده را تخیل کنیم تنها تصورى از گرماداریم. وقتى غمگین هستیم انطباع غم داریم ولى هنگامى که غمهاىگذشته را بیاد مىآوریم تنها تصورى از آنها داریم.انطباع هم شدیدتر و روشنتر از تصور است و هم مقدم بر آن. هیچتصورى نیست که مسبوق به انطباعى نباشد. تصورى که انطباعى برایشنتوان یافت موهوم استیعنى در واقع، تصور نیست. وانطباعات بازتابى. 7 نوع اول اساسا از علل ناشناخته در نفسبرمىخیزد. نوع دوم تا اندازه زیادى از تصورات نشئت مىگیرد. مثلامن، انطباعى از سرما، گرما، لذت یا درد دارم.به دنبال این انطباعات تصوراتى در من پیدا مىشود. وقتى بعدا اینتصورات را بیاد مىآورم انطباعات جدیدى همچون شوق یا نفرت در منبوجود مىآید. این انطباعات اخیر را مىتوان انطباعات بازتابى نامیدکه خود آنها موجب پیدایش تصوراتى مىشوند که آن تصورات مىتوانندسبب انطباعات بازتابى دیگرى باشند. در اینجا هرچند انطباعاتبازتابى بعد از تصورات پیدا شدهاند، لکن خود آن تصورات، ناشى ازانطباعات احساساند. پس به طور کلى مىتوان گفت در نهایت انطباعمقدم بر تصور است. 8 در نظر هیوم، آنچه گفته شد، یعنى مسبوق بودنهمه تصورات به انطباعات امرى است روشن و دریافت آن هیچ احتیاجى بهقوه دقیق یا استعداد فلسفى ندارد.(9) هرچند به نظر مىآید قوه خیالآدمى پاىبند واقعیت نیست و از هر چیزى نامحدودتر است و حتى دراختیار خود انسان هم نیست و مىتواند به ماوراى عالم واقع پروازکند و چیزهایى بیافریند که در طبیعتیافت نمىشود، با این حال اگرآنچه را که ساخته قوه خیال استبه اجزاى آن تجزیه کنیم، درمىیابیمتصوراتى هستند بسیط که از انطباعات متناظر با خود استنساخ شدهاند. هنر قوه خیال فقط ترکیب همین تصورات بسیط است و نمىتواند چیزىبیافریند که انسان هیچ انطباعى از آن نداشته باشد. کوه زرین، اسب بالدار، دریاى جیوه و امثال اینها همه امور مرکبىهستند که قوه خیال، آنها را از ترکیب تصوراتى بسیط که حاصل هیوم براى این امر، با وجود آنکه مىگوید بدیهى است، دو دلیل اقامهمىکند. اول آنکه: ما اگر افکار یا تصورات خود را هرقدر پیچیده ومرکب باشند تحلیل کنیم، مىبینیم که به تصورات بسیطى تجزیهمىشوند که هر یک از آنها نسخه یک احساس سابق هستند. حتى تصوراتىکه در وهله اول بسیار دور از این منشا به نظر مىآیند، پس ازبررسى دقیق معلوم خواهد شد که ناشى از آناند. مثلا تصور خدا بهمعنى موجود عاقل، حکیم و خیر نامتناهى، از تامل در ذهنیات خودمانو افزایش صفات خیر و حکمت تا درجه نامتناهى حاصل شده است. دامنهاین جست و جو را مىتوانیم تا هرجا که مىخواهیم بگسترانیم. ولىهمواره خواهیم دید که هر تصورى را که بررسى مىکنیم، نسخه انطباعىاست از احساس شبیه خود. تصور آنان که این نظر ما را یک امر کلىبدون استثنا نمىدانند فقط یک راه براى انکار آن دارند که راهى استساده و آن عبارت است از ارائه تصورى که از این منشا حاصل نشدهباشد. آنگاه بر ما است که انطباع یا ادراک حسى زنده و روشنى مطابقبا آن به دست دهیم. 10 دوم آنکه: اگر فردى به سبب نقص یکى ازحواس خود از نعمت آن حس محروم باشد، از تصورات مربوط به آن حس نیزمحروم خواهد بود. شخص نابینا مفهوم رنگ و شخص ناشنوا مفهوم صوت رادرک نمىکند. و همین که نقص آنها مرتفع و باب آن حواس باز شودتصورات مربوط به هر یک وارد ذهن آنها خواهد شد. همین طور استحکماشیایى که تاکنون هیچ یک از حواس ما را تحریک نکرده و بر آنهاعرضه نشدهاند. یعنى ما تصورى از چنین اشیایى نداریم; مثل زنگیانآفریقا که تصورى از شراب ندارند. مطلبى که ذکر شد در خصوص امورنفسانى نیز صادق است. یعنى مثلا فردى که به سبب سلامت نفس هیچ وقتاحساس حسادت یا حقد نمىکند، تصورى هم از این احساس ندارد یا فردخودخواه خودپسند درکى از مروت و محبت ندارد. همچنین مىتوان نتیجهگرفت ممکن است موجوداتى باشند با حواسى غیر از حواس ما و بالتبعبا تصوراتى غیر از تصورات ما زیرا درک حواس آنها تنها از طریق عملاحساس ممکن است که چون ما آن حواس را نداریم آن عمل احساسى وادراکى را هم نداریم و البته فاقد آن تصوراتى هستیم که از دروازهآن حواس وارد ذهن مىشوند. 11 هیوم بعد از اقامه این دو برهانمىگوید: قاعده کلى ما در مورد انطباعات و تصورات و برگشت هر تصورىبه انطباع مخصوص به خود، فقط ممکن است در یک مورد صادق نباشد کهدر آن مورد تصورى حاصل شود که مسبوق به انطباع نباشد و آن ایناست: همان طور که رنگهاى گوناگونى که از راه چشم وارد ذهن مىشوند درعین شباهت از هم متمایزند و همان طور که اصوات متعددى که از راهگوش وارد مىشوند در عین شباهت جدا از یکدیگرند، همان طور هم مراتبمختلف از طیف یک رنگ به خصوص نیز با هم تفاوت دارند. چه اگرمتفاوت نباشند، تمایز بین دو رنگ کاملا مغایر با هم نیز، از میانخواهد رفت. حال فرض کنیم شخصى را طى مدت سى سال انواع مختلف رنگهارا دیده باشد غیر از مرتبه خاصى از رنگ معینى مثلا رنگ کبود. اکنوناگر همه مراتب رنگ غیر از همان مرتبه خاص، را بر چشم او عرضه کنیموى جاى این مرتبه خالى را احساس مىکند، چون مرتبه قبلى و مرتبهبعدى را مىبیند. حال سئوال این است که آیا شخص مفروض مىتواند به مدد قوه تخیل خودتصورى از مرتبه مفقود بسازد یا نه؟ به نظر من مىتواند و کم هستندکسانى که بگویند نمىتواند. نتیجه این آزمون این است که پس تصورىهم وجود دارد که مسبوق به انطباع نباشد اما این مورد استثنا بهقدرى نادر است که قابل اعتنا نیست و چیزى از اعتبار این اصل کلىکم نمىکند. 12
هیوم با محکى که در باب منشا تصورات بدست مىدهدمفاهیمى همچون علیت، جوهر، عرض، نفس و مفاهیم کلى را نقد مىکند وچون آنها را مسبوق به انطباعى نمىبیند موهوم مىداند و بر این اساسبر دانش مابعدالطبیعه که بر این مفاهیم استوار استبه شدت حملهمىکند، از جمله در انتهاى فصل مربوط به منشا تصورات در کتاب«تحقیق در فهم انسان» مىگوید: «بنابراین، دراینجا ما قضیهاىداریم که نه فقط به خودى خود ساده و معقول است، بلکه اگر درست ازآن استفاده شود، موارد نزاع را مشخص و روشن مىسازد و اصطلاحات فنىنامفهومى را که مدتها استبر استدلالهاى ما بعدالطبیعه مسلط شده وتمام متعلقات مابعدالطبیعه را به خود اختصاص داده دور مىاندازد.کلیه تصورات، به خصوص تصورات اننتزاعى، طبیعتا ضعیف و مبهماندیعنى، ذهن آنها را خوب نمىپذیرد و به آسانى با تصورات مشابه خلطمىشوند و چون ما آنها را بسیار بکار مىبریم، اگر چه معناى مشخصىندارند، گمان مىکنیم داراى معانى و مفاهیم محصلى هستند. برعکس،همه انطباعات، یعنى همه ادراکات حسى، خواه بیرونى و خواه درونىقوى و روشناند یعنى، حدود آنها از یکدیگر مشخص است و انسان درمورد آنها به اشتباه نمىافتد. بنابراین وقتى که در معنى داشتن یکاصطلاح فلسفى به تردید مىافتیم (چنان که اغلب مىافتیم، فقط کافىاست تحقیق کنیم که آن معنى یا تصور از کدام انطباع بدست آمده است.اگر پیدا کردن چنین انطباعى ناممکن بود شک خود را معتبر خواهیمدانست. با قرار دادن تصورات در معرض روشنایى (یعنى باتحقیق دراینکه آنها از کدام انطباع حاصل شدهاند)امید مىرود بتوان تمامنزاعهایى را که ممکن است در خصوص طبیعت و واقعیت آنهاپیدا شود ازبین برد»13
اصحاب حکمت متعاله یعنى صدر المتالهین و پیروان اودر اینکه علم از برخورد حواس با اشیا حاصل مىشود ذهن قبل از اینبرخورد داراى هیچ تصورى نیستبا هیوم موافقاند. آنان نه با نظریهافلاطون، مبنى بر عالم بودن روح قبل از تعلق به بدن، موافقاند و نهمعقولات فطرى اصحاب اصالت عقل را قبول دارند بلکه در مسئله منشاعلم طرفدار نظریه ارسطو هستند که مىگوید معرفت از حس و از تصوراتجزئى شروع مىشود و این مطلب در آثار آنان کاملا روشن است.صدر المتالهین در «اسفار» 14 از حواس به جاسوسهایى تعبیر مىکندکه از نواحى مختلف براى نفس خبر مىآورند و نفس را براى سایرادراکات آماده مىسازند. و در «الشواهد الربوبیه» مىگویند: «پس اول چیزى که در آن ایجاد مىشود [در قوه عقلیه یا نفس] ازرسوم محسوسات که عبارتاند از معقولات بالقوه و محفوظاند در خزانهمتخلیه عبارت است از اوایل معقولات که جمیع مردم در آن مشترکاندیعنى اولیات و تجربیات و متواترات و مقبولات و غیرها ....». 15 باز در همان «اسفار» در باب انواع اراکات بیانى هست که دلالتدارد بر تقدم ادراک حسى بر سایر ادراکات بیانى هست که دلالت داردبر تقدم ادراک حسى بر سایر ادراکات. صدر المتالهین در آنجا ابتداادراک را به چهار مرتبه احساس، تخیل، تو هم و تعقل تقسیم مىکند.اما ادراک وهمى را نوع مستقلى نمىداند و مىگوید ادراک در واقع سهقسم است: بدان که انواع ادراک چهار است: احساس و تخیل و توهم و تعقل. احساسعبارت است از ادراک شىء موجود در ماده حاضر نزد مدرک به هیئتمخصوص محسوس با آن از قبیل این و متى و وضع و کیف و کم و غیر ذلک..... و تخیل نیز عبارت است از ادراک آن شىء یا هیئت مذکور زیراخیال تخیل نمىکند مگر چیزى را که محسوس واقع شده است ولکن در هردو حالتحضور ماده شىء و عدمش و تعقل عبارت است از ادراک شىء ازحیث ماهیتش و حدش نه از حیث چیزى دیگر .....». 16 همان طور کهاز عبارت صدر المتالهین برمىآید ادراک با حس شروع مىشود و صورتخیالى فقط پس از صورت حسى مىتواند پیدا شد (زیرا خیال تخیل نمىکندمگر آنچه را که محسوس واقع شده است) و صورت عقلى بعد از حصول صورخیالى ظاهر مىگردد.صدر المتالهین همچنین در مبحث عاقل و معقول «اسفار» برهان اقامهمىکند بر اینکه فعالیت ادراکى نفس از راه حواس شروع مىشود. به اینبرهان بعدا خواهیم پرداخت.
علامه طباطبایى در اصول فلسفه مىگوید: در مقاله گذشته یکى از نتایج اساسى که گرفتیم این بود که علوم وادراکات منتهى به حس مىباشد». 17 البته علامه براى اثبات نظر خودتوضیحى دارد که این توضیح تفاوت نظر علامه طباطبائى را با نظر هیومرا اشکار مىکند و ما بعدا آن را بیان خواهیم کرد. پس اجمالا از این نظر که منشا معرفتحس و تجربه است، اختلافى بینفلسفه هیوم و حکمت متعالیه نیست. منتهى این اجمال نیازمند تفصیلى است از این قرار: از نظر اصحاب حکمت متعالیه گذشته از وهمیات که حاصل تصرف قوهمتخلیه در تصورات موجود در ذهن است و گذشته از صور حسى، بقیهمحتواى ذهن را مىتوان به سه قسم تقسیم نمود: 1) صور خیالى، 2)معقولات اولیه، 3) معقولات ثانویه.
صور خیالى، همان طور که دیدیم مستقیما از صور محسوسه یا به تعبیرهیوم از انطباعات گرفته شدهاند اما دو دسته دیگر مستقیما از صورمحسوسه گرفته نشدهاند.معقولات اولیه همان تصورات کلىاند که ذهن از راه تجرید و تعمیمصورتهاى خیالى بدست مىآورد اما معقولات ثانویه صورت دیگرى دارند. فرق این معقولات اولیه بنا بر تقریر استاد مطهرى این است که معقولاتاولیه مسبوق به صور خیالى و صور حسى هستند و در عالم خارج داراىمصداقاند. مثلا مفهوم انسان مسبوق به صور خیالى زید و عمرو ا ست واین صور خود از صور محسوس گرفته شدهاند و در خارج مىتوان بهمصادیق انسان اشاره کرد. اما معقولات ثانویه مستقیما از طریق حس وخیال به ذهن نیامدهاند و مصادیق مستقل ندارند بلکه از معقولاتاولیه انتزاع شدهاند مثل مفاهیم کلیت، جزئیت، موضوع بودن و محمولبودن از معقولات ثانویه منطقى، علیت، جوهریت و عرضیت از معقولاتثانویه فلسفى. فرق این دو دسته معقولات اخیر این است که دسته اولتنها وصف خود مفاهیم و تصورات در ذهن هستند ولى دسته دوم اوصافاشیاى خارجىاند; مثلا چیزى را که علتیا جوهر مىخوانیم، واقعا درعالم خارج علتیا جوهر است، هرچند علیت و جوهریت آن امرى جدا ازخود آن نیست و مصداقى مستقل از آن ندارد و قابل اشاره حسى نیست.معقولات ثانویه گرامىترین معانى و مفاهیم انساناند و علم و فلسفه ومعرفت او عمدتا متکى به آنهاست. 18 هیوم در باره مفاهیمى که جزءمعقولات منطقى قرار مىگیرند بحثى نکرده است اما در باب منشا حصولبعضى از معقولات ثانویه فلسفى نظیر علیت و جوهر، خصوصا علیتبهنفصیل سخن گفته است. از نظر وى مفاهیمى نظیر اینها چون مسبوق به هیچ انطباع حسىنیستند، موهوماند و هیچ ارتباطى با عالم خارجى ندارند. هیوم براىتوجیه وجود این تصورات در ذهن مبانى روانشناختى و خیالى قائلمىشود، مثلا ریشه تصور علیت را عادت و تداعى معانى مىداند و مىگویدوقتى به کرات مشاهده کنیم که دو شىء به دنبال هم مىآیند، به معیتآن دو عادت مىکنیم لذا اگر انطباعى و تصورى از یکى حاصل کنیم بهضرورت همین عادت منتظر دومى مىشویم یا تصور دومى در ما تداعىمىشود. لذا ضرورتى که در علیت هست ضرورت عقلى و منطقى نیستبلکهضرورت روانى و عادتى است. همین طور جوهر را حاصل عمل قوه متخلیهمىداند که ما در این مقال قصد پرداختن به آراى او در خصوص تک تکاین مفاهیم و نقد آنها را نداریم. منظور ما در این نوشتار، نقدنظریه او در باب منشا تصورات به طور کلى است. بنابر مبنایى که هیوم اختیار کرده است، در امر معرفتبا مشکلبزرگى روبرو مىشویم همان طور که خود او شد و آن همانا محدودشدن معرفت آدمى به معقولات اولیه است (بگذاریم از اینکه او حتى اینمعقولات را نیز فاقد معنى و صرف لفظ مىداند). کانتبه طریقى درمقام حل این مشکل برآمد ولى او نیز در نهایتبه همانجایى رسید کههیوم رسیده بود. از نظر کانت، معقولات ثانویه قالبهاى ذهنىاند وارتباطى با عالم اشیا و اعیان ندارند و معلوم است که این همانشکاکیت هیوم است منتهى با بیانى دیگر. اما همان طور که گفتیم، از نظر فیلسوفان صدرایى و همه فلاسفه اسلامى،این معقولات اوصاف اشیاى خارجاند. ضرورت، علیت، بالقوه بودن،بالفعل بودن، وحدت و کثرت همه امورى خارجى هستند، البته نه امورىدر کنار سایر امور عالم و مستقل از آنها بلکه در برگیرنده همهآنها 19 اما دو مطلب در نوشتههاى این فیلسوفان نامعلوم است. یکى اینکه چگونه این مفاهیم حاکى از عالم خارجاند؟ یعنى به چهدلیل مىتوان نظیر علیت، جوهریت، ضروریت، ضرورت و امکان را خارجىدانست؟ و دیگر اینکه ذهن چطور مفهومى را که هیچ سابقهاى از آنندارد از معقولات اولیه انتزاع و بر آنها حمل مىکند؟ حکماى اسلامىکه به نظریه افلاطون و نیز نظریه معقولات فطرى قائل نیستند بایدمنشا مفاهیمى چون علیت و جوهر را به نحوى دیگر بیان کنند. اینمنشا کدام است؟ آنان و از جمله صدر المتالهین و پیروان او در بابمنشا این گونه مفاهیم سخنى نگفتهاند. از آن میان تنها علامه نحوهعلم و از جمله معقولات ثانویه ارائه کرده است. ما قبل از بیان ایننظریه باید قدرى در باره علم حصولى و علم حضورى صحبت کنیم. علم حصولى حضور صورت معلوم است نزد عالم و علم حضورى حضور واقعیتمعلوم نزد عالم. در علم حصولى عالم با واقعیت و وجود خارجى معلومارتباط و اتصالى ندارد و آن را به کمک تصویرى که از آن نزد خوددارد مىشناسد. لذا این علم را علم باواسطه و غیرمستقیم مىگوینداما در علم حضورى میان عالم و معلوم هیچ حائل و واسطهاى نیست.آنهابا هم متحدند. عالم با معلوم اتصال وجودى دارد. اگر در این تعریف دقت کنیم، مىبینیم علم در هر حال همان حضور است،یعنى بدون حضور معلوم نزد عالم، علمى حاصل نمىشود، نهایت اینکه درعلم حصولى به جاى وجود خارجى معلوم، تصویرى از آن نزد عالم حاضرمىشود. در علم حصولى نیز در واقع آنچه با لذات معلوم است همانصورت و تصویر ذهنى معلوم است و عالم وجود خارجى معلوم را در آینهآن مىبیند. معلوم خارجى معلوم بالعرض است. صدر المتالهین استتقسیم علم به حصولى و حضورى اصلا مربوط به خود علم نیست و علم جزحضور چیزى نیست. بلکه با نظر به معلوم است که این تقسیم صورتمىگیرد از نظر او، هر موجودى یا وجود ادراکى و نورانى دارد به اینمعنى که از شوائب ماده مبرى استیا وجودى مادى و ظلمانى دارد کهصلاحیت معلوم واقع شدن در او نیست. در صورت اول، خود آن موجود درنزد عالم حضور مىیابد و در صورت ثانى، صورتى از آن زائد بر وجودخارجیش. 20 آرى علم، همان حضور است و مقصود از حضور هم اتصالوجودى عالم استبا معلوم.بنابراین، باید گفت ما تنها به امورى علم داریم که با نفس ما بهنحوى اتحاد دارند. آنچه خارج از حیطه نفس ما است معلوم ما نیست.یا لااقل معلوم بالذات ما نیست «چیزى که غیر ما و خارج از ما استعین ما و داخل واقعیت ما نخواهد بود و ناچار واقعیت هرچیز رابیابیم یا عین وجود ما و یا از مراتب ملحقه وجود ما بایدباشد». 21 حال به نظریه علامه طباطبایى در باره منشا علممىپردازیم. از نظر او «هر علم حصولى مسبوق استبه یک علم حضورى»یعنى قبل از آنکه نفس تصورى از شىء حاصل کند باید واقعیت آن شىءرا به علم حضورى دریابد. وى در دنباله سخنى که قبلا نقل کردیم(مبنى بر منتهى شدن ادراکات به حس) مىگوید: «و البته کسى که براى نخستین بار به این قضیه نگاه کند این حکم راکلى و عمومى تلقى خواهد کرد به این معنى که همه علوم و ادراکات یابىواسطه حسى مىباشند و یا به واسطه تصرفى که در یک پدیده حسىانجام گرفته است، پیدا شدهاند و اگر با واسطه یا بىواسطه پاى حسدر میان نباشد علم ادراکى موجود نخواهد بود».
ولى حقیقت جز این است. زیرا نتیجه هر برهانى در اندازه عموم خودتابع خود مىباشد و برهانى که براى اثبات این حکم اقامه کردیم بهاین عموم و شمول نبود. 22 چه برهان ما بیانگر این بود که هر ادراک و علمى که به نحوىمنطبق بر محسوس مىباشد، اولا به لحاظ ارتباطى که میان مدرکات موجوداست و ثانیا به لحاظ عدم منشایت آثار که مدرک و معلوم ذهنى دارد،یا خود محسوسى است از محسوسات و یا مسبوق استبه محسوسى ازمحسوسات، مانند انسان محسوس که خود محسوس است و انسان خیالى و کلىکه مسبوق به انسان محسوس است و در همین مورد اگر فرض کنیم محسوسىنیست ناچار هیچ گونه ادراک و علمى نیز پیدا نخواهد شد. پس برهانمزبور این حکم را از راه رابطهاى که یک سلسله از مدرکات با محسوسداشته و ترتب آثارى که بالقیاس به محسوسات در مورد آنها نبوده،اثبات مىنماید و فقط ادراکى را که قابل انطباق به حس بوده و منتهىبه حس نیست نفى مىکند اما مطلق ادراکى را که منتهى به حس نباشدنفى نمىکند. پس اگر ادراکى فرض شود که قابل انطباق بر حس نباشد،چنین ادراکى را برهان مزبور نفى نمىکند. با نظرى دقیقتر مفاد برهان این است که به مقتضاى بیرون نمایى وکاشفیت علم و ادراک، نیل به واقعیت نیز لازم است. یعنى در مورد هرعلم حصولى، علمى حضورى موجود است. پس با توجه به همین نظر مىتواندایره برهان را وسیعتر گرفت و نتیجه کلىترى بدست آورد. مىگوییمچون هر علم و ادراک مفروضى خاصیت کشف از خارج و بیرون نمایى راداشته و صورت وى باید رابطه انطباق با خارج خود داشته و منشاآثار نبوده باشد و از این رو، ما باید به واقعیت منشا آثار کهمنطبق علیه او است رسیده باشیم. یعنى همان واقع را با علم حضورىیافته باشیم و آنگاه علم حصولى یا بلاواسطه از وى گرفته شود (همانمعلوم حضورى با سلب منشایت آثار) و یا به واسطه تصرفى که قوهمدرکه در وى انجام داده باشد که مصداق آن گاهى مدرکات محسوسه استکه با واقعیتخود در حس موجودند و قوه مدرکه در همان جا به آنهانائل مىشود و گاهى مدرکات غیر محسوسه. و از همین جا روشن مىشود که اگر بخواهیم به کیفیت تکثرات و تنوعاتعلوم و ادراکات پى بریم باید به سوى اصل منعطف شده و ادراکات وعلوم حضوریه را بررسى نماییم. زیرا همه شاخهها بالاخره به این ریشهرسیده و از وى سرمایه هستى مىگیرند.علم حضورى است که به واسطه منشایت آثار به علم حصولى تبدیلمىشود». 23 حاصل سخن علامه طباطبایى در باره راه حصول علم و بهطور کلى منشا همه تصورات و مفاهیم اعم از صور حسى و خیالى و عقلى(اولى و ثانوى) این است که: اولا ما از پیش خود واجد هیچ تصورىنیستیم.ثانیا تصور بما هو تصور غیر از شىء خارجى است. ثالثا:حقیقت و ذات علم کشف از معلوم است. نتیجه این مىشود که ما قبل ازآنکه به تصورى ستیابیم یعنى واجد علم شویم، باید با واقعیتمعلوم ارتباط و اتصال وجودى مستقیم و بىواسطه برقرار کنیم، یعنىبدان علم حضورى پیدا کنیم. وگرنه، هیچ تصورى از آن در ذهن خودنمىتوانیم داشته باشیم. و به فرض محال اگر هم داشته باشیم، آنتصور چیزى استبىپایه و بىریشه که ربطى به شىء خارجى ندارد. مطابقاین بیان، اگر تصور مفروضى قابل انطباق بر یک امر محسوس باشد(یعنى صورت حسى یا صورت خیالى یا معقول اول باشد حتما از یک علمحضورى به آن امر محسوس حاصل شده است و اگر قابل انطباق بر امرمحسوسى نباشد (معقول ثانى) از علم حضورى دیگرى بدست آمده است. پس ما باید هم به اشیاى خارجى علم حضورى داشته باشیم تا بتوانیماز روى آن صور حسى و خیالى را بسازیم و از روى صور خیالى، صورمعقولات اولیه را، و هم به حقیقت معقولات ثانویه نظیر علت، جوهر وعرض. یعنى باید در جایى با حقیقت و واقعیت علیت و جوهریت و عرضیتاتصال مستقیم وجودى داشته باشیم (هرچند آنجا عالم محسوسات نباشد)، تا بتوانیم مفاهیم آنها را بسازیم و گرنه، در خصوص این مفاهیم یاباید نظریه معقولات فطرى را بپذیریم که قولى است تحکمى و بىدلیل،یا همچون هیوم آنها را موهوم بدانیم یا مثل کانتبراى گریز ازشکاکیت هیومى آنها را قالبهاى ذهن بنامیم و در نهایت مانند هیومخارجیت و عینیت آنها را انکار کنیم.اینکه علم حضورى به علیت، جوهریت و عرضیت در کجا و چگونه حاصلمىشود، مورد نظر ما نیست. علاقهمندان مىتوانند به جلد دوم اصولفلسفه، مقاله پیدایش کثرت در ادراکات مراجعه نمایند. در اینجا،هدف فقط بیان نظریه علامه طباطبایى در باب منشا تصورات به طور کلىاست. پس باید گفت طبق نظر علامه طباطبایى این سخن هیوم که هر تصورىمسبوق به انطباعى است درست است، به این معنا که ما از پیش خودواجد هیچ تصورى نیستیم و باید قبل از حصول هر تصورى از هر شیئى،واقعیت آن شىء را حضورا در یافته باشیم و این دریافتحضورى درمورد همه تصورات، منحصر به دریافت از طریق حواس ظاهرى یا باطنىنیست بلکه در مورد بعضى مفاهیم به طریق دیگرى است. ولى اختلافى اساسى بین این دو فیلسوف وجود دارد و آن این است کهعلامه طباطبایى تصورات را مسبوق به علم حضورى مىداند ولى هیوممسبوق به انطباعات. انطباع از نظر هیوم ادراک استیعنى مربوط استبه عالم درون آدمى و ابدا حصول انطباع به معنى اتصال وجودى بامتعلق شناخت و علم حضورى نیست. به عبارت دیگر انطباع همان صورتحسى است که به هر حال تصور است; روشنتر بگوئیم همان ادراک خیالىدر حال حضور ماده و متعلق شناخت است 24 اگر در مورد ادراک اشیاىدرونى نظیر درد و لذا بتوان گفت مقصود او علم حضورى یعنى ارتباطبا واقعیت متعلقات شناخت است هر چند خود او ابدا اسمى از علمحضورى به میان نمىآورد و بگذریم از اینکه اصلا بر مبناى نظر هیومدائر بر انکار وجود نفس، دیگر علم حضورى معنى ندارد در خصوصاشیاى بیرونى قاطعانه و به یقین باید گفت او منکر علم حضورى است.سخنان او ظهور تام دارد که انطباع همان صورت حسى است نه اتصال نفسبا واقعیت اشیاى بیرونى و این مطلب در نظریه او راجع به وجود جهانکاملا روشن است. گفتیم بنا بر نظریه علامه طباطبایى، حتى در خصوص اشیاى خارجى محسوسنیز ابتدا باید علم حضورى حاصل کرد و آن گاه به واسطه آن علمحضورى، به تصورات نایل شد. حال باید ببینیم این علم چگونه بدستمىآید و تعریف آن چیست. قبلا باید دانست که اگر علم به اشیاى محسوسرا نپذیریم، به صرف گفتن اینکه به صور اشیا در ذهن علم، حضورىداریم و از طریق آن صور به خود اشیا عالم مىشویم مطلب تمامنمىشود. به چه دلیل صور ذهنى اشیا را مىتوان کاشف از اشیا دانست؟این همان شبهه معروف ایدآلیسم است که بدون قبول علم حضورى به اشیاو اتصال وجودى نفس به آنها قابل حل نیست. اصلا مىپرسیم خود این صورچگونه در ذهن حاصل شدهاند؟ اگر بگوییم نفس از طریق مواجهه حسى بااشیا و به دنبال آن پدید آمدن یک سلسله فعل و انفعالها در حواس وقواى مدرکه حسى آمادگى ایجاد صور ذهنى اشیا را پیدا مىکند، اگراین همه به معنى اتصال وجودى نفس با اشیا و درک حضورى و مستقیمآنها نباشد، ایجاد صور ذهنى توسط نفس بلاتوجیه خواهد ماند. اگرقبول کنیم که نفس از پیش خود واجد هیچ تصورى نیست، باید بپذیریمفقط از طریق اتصال وجودى با اشیاء، قدرت ایجاد تصورات را پیدامىکند و گرنه تن به مدعاى بىدلیل تصورات فطرى دادهایم.
صدر المتالهین علم حضورى به اشیاى مادى را نمىپذیرد. از نظر اواین اشیا اصلا وجودهاى نورانى و ادراکى نیستند. او صراحتا بر اینمعنى تاکید مىکند.شبهه مذکور، با مقدماتى که او مىچیند قابل حل نیست و این ادعا کهمعلوم بالذات (صورت ذهنى) کاشف معلوم بالعرض (شىء خارجى) است،مدعایى بىدلیل است. علم حضورى نفس را به خود و احوال و افعال خودو قوایى که افعال خود را توسط آنها انجام مىدهد همه اصحاب حکمتمتعالیه از جمله صدر المتالهین پذیرفتهاند و بر وجود آن برهانهااقامه کردهاند. صدرا در اکثر نوشتههاى خویش از جمله در جلد ششم«اسفار» در مقدمه بحث از علم خدا نسبتا به تفصیل در باره اینمطلب بحث کرده است.
علامه طباطبایى علاوه بر اقسام سه گانه علم حضورى به قسم چهارمى نیزمعتقد است که آن همان علم حضورى به اشیاى خارجى حسى است و عبارتاست از اتصال نفس با خواص اشیا از طریق حواس. «در پیش (مقاله 4)گفته شد که محسوسات با واقعیتخود در حواس موجودند و این نیز یکنحو علم حضورى بود». 25 مقصود آن قسمت از مقاله چهار است کهمىگوید: عضو حساس موجود زنده در اثر تماس و برخورد ویژهاى که با جسم خارجاز خود پیدا مىکند از وى متاثر شده و چیزى از واقعیتخواص جسموارد عضو گردیده است». بعد از آنکه نفس با علم حضورى به شىء خارجى یا کلا هر متعلق شناختىعالم شد، قوه تبدیل کننده علم حضورى به علم حصولى که همان قوهخیال باشد علم حصولى یعنى، صورتهاى خیاى متعلقات شناخت را تهیهمىکند و این نقطه آغاز علمهاى حصولى است. 26
«عالم ذهن یا عالمصور اشیا نزد ما، مخلوق دستگاه مجهزى است که اعمال گوناگونى انجاممىدهد که عالم ذهن را مىسازد و ما مىتوانیم مجموع آن را دستگاهادراکى بنامیم. اعمال گوناگونى که این دستگاه انجام مىدهد عبارت است از تهیه صورجزئى، نگهدارى، یادآورى، تجرید، تعمیم، مقایسه، تجزیه و ترکیب،حکم و استدلال و غیره.همچنان که قبلا گفتیم انسان در ابتدا یعنى پیش از آنکه این دستگاهمخصوص بکار بیفتد فاقد ذهن است، به تدریج در اثر فعالیت ایندستگاه که مجهز به قوا و جنبههاى مختلف است، عالم ذهن تشکیلمىشود. حالا باید دید فعالیت این دستگاه از کجا آغاز مىشود؟ فعالیتاین دستگاه ابتدا از ناحیه قوه مخصوصى مربوط به این دستگاه که درفلسفه به نام قوه خیال معروف است آغاز مىشود. قوه خیال همواره باهر واقعیتى که اتصال پیدا کند از آن عکس بردارى مىکند و صورتى کهتهیه مىنماید و به قوه دیگرى به نام قوه حافظه مىسپارد. علىهذاکار این قوه، تهیه صور جزئى و تبدیل کردن علم حضورى استبه علمحصولى است و از این رو، در این مقاله این قوه تبدیل کننده علمحضورى به علم حصولى نامیده شده است». 27
حال اگر کسى منکر قسمچهارم علم حضورى شود، چارهاى جز انکار وجود علم به جهان خارجندارد. چون همان طور که در برهان منقول از علامه طباطبایى در همینفصل دیدیم، علم اگر علم است وجودش قیاسى است و کاشفیت لازمه آناست. به عبارت روشنتر علم بىمعلوم بىمعنى است و در این صورت ما حقنداریم تفوه به علم و عالم و معلوم و معرفت و یقین و حتى شک وظن و امثال این امور بکنیم و علم را هم از اتصال مستقیم بامعلوم بدست مىآوریم. حال مىپردازیم به نقد برهانهاى هیوم که براى اثبات مدعاى خودارائه مىکند.
برهان اول از استقراء بدست آمده است و مىگوید هر قدردر تصورات خود جست و جو کنیم، تصورى نمىیابیم که از انطباعى بدستنیامده باشد. بعد مىافزاید: هر که موافق ما نیست مورد نقضى عرضهکند. پیدا است چنین برهانى یقینآور نیست، اگر چه مفید ظن قوى است.
برهان دوم او نیز قویتر از برهان اول نیست. چه آن نیز حاصل تجربهاست. همان جمله معروف منسوب به ارسطو است که: من فقد حسا فقدعلما. هیوم اضافه مىکند ذهن ما از اشیایى که تا کنون حواس ما راتحریک نکردهاند، تصورى ندارد. پس با وجود این دو برهان، نمىتوان این احتمال را حتى بسیار ضعیفمنطقا رد کرد که در ذهن ما تصورى پیدا شود که مسبوق به انطباعىنباشد. بنابراین باید برهانهاى محکمترى اقامه کرد. صدر المتالهین در فصل هفدهم از مرحله عاشره اسفار که اختصاص بهمباحث عقل و معقول دارد، تحت عنوان: «فى ان النفس مع بساطتها کیفتقوى على هذه التعقلات الکثیره» برهانى در خصوص آغاز شدن فعالیتادراکى نفس از راه حواس دارد (همان برهانى که قبلا وعده آن رادادیم) که حاصل آن این است:
کثرت معلولات را به چهار عامل مىتوان نسبت داد:
علم کلى پس از تحقق علم به جزئیات مىتواند تحقق پیدا کند یعنى مانمىتوانیم مثلا کلى را تصور نمائیم مگر اینکه قبلا افراد و جزئیاتىاز انسان را تصور کرده باشیم. زیرا اگر ما مىتوانستیم کلى را بدون هیچ گونه یگانگى و رابطهاى باجزئیات خودش تصور کنیم نسبت کلى مفروض به جزئیات خودش و غیر آنهامتساوى بود یعنى یا به همه چیز منطبق مىشد یا به هیچ چیز منطبقنمىشد. ما مثلا مفهوم انسان را پیوسته به جزئیات خودش منطبقمىنمائیم و به غیر جزئیات خودش قابل انطباق نمىدانیم پس ناچارنوعى رابطه میان تصور انسان کلى و تصور جزئیات انسان، موجود بودهو نسبت میانشان ثابت و تغییرناپذیر است. همین حکم را مىتوان میان صورت خیالى و صورت محسوسه جارى ساخت.زیرا چنانچه یگانگى و رابطهاى میان صورت خیالى که بدون واسطه حواستصور مىکنیم و میان صورت محسوسه همان تصور خیالى موجود نبود،مىبایست هر صورت خیالى به هر صورت حسى منطبق شود (هرچه باشد) و یابه هیچ چیز منطبق نشود، با اینکه صورت خیالى فردى را که تصورمىکنیم تنها به صورت محسوسه همان فرد منطبق است و بجز هرگز با چیزدیگرى تطابق ندارد. پس یک نوع رابطه حقیقى میان «صورت محسوسه و صورت متخلیه» و میان«صورت متخلیه و مفهوم کلى» موجود مىباشد. اگر ما مىتوانستیم مفهوم کلى را بىسابقه صورت محسوسه درست کنیم درساختن آن منشایت آثار را ملاحظه مىکردیم یا نه؟ یعنى در تصورانسان کلى، یک فرد خارجى منشا آثار را در نظر مىگرفتیم و مفهومکلى بىآثار او را درست مىکردیم یا نه؟ در صورت اولى باید حقیقتمنشا آثار را قبلا یافته باشیم و آن صور محسوسه است و در صورتثانویه واقعیتى از واقعیتهاى خارجى درست کردهایم نه یک مفهوم ذهنىزیرا وجودش قیاسى نیست و خود به خود منشا آثار مىباشد پس مفهومنیست. آرى نظر بذاتش که معلوم ما است علم حضورى خواهد بود نه علم حصولىو بحث ما در باره علم حصولى است (مرحله مفهوم ذهنى) نه علم حضورى(مرحله وجود خارجى) و همین بیان در صورت خیالى مانند مفهوم کلىجارى مىباشد. پس علم کلى مسبوق به صورت خیالى و صورت خیالى مسبوقبه صورت حسى خواهد بود». 29 وى در ادامه برهان دیگرى مىآورد کههیوم نیز بدان استناد کرده است، به این شرح: «گذشته از آنچه گذشت آزمایش نشان داده که اشخاصى که فاقد برخى ازحواس مانند حس باصره یا حس سامعه مىباشند از تصور خیالى صورتهایىکه باید از راه همان حس مفقود انجام دهند عاجز و زبوناند». 30
مسلم است که با این دو برهان علامه طباطبایى و نیز برهانصدر المتالهین، و نظریه معقولات فطرى مردود است زیرا فرض وجود علمىقبل از تماس با معلوم باطل است. اگر به فرض محال تصوراتى در فطرتما نهاده باشند، باید همان موقع به ما آموخته باشند که هر کدام ازآن تصورات حاکى از چه امرى هستند (یعنى موضوعات آن تصورات و علومرا هم به ما تعلیم داده باشند که این یعنى، همان تماس با معلوم)،و گرنه آن تصورات علم نخواهند بود چون وجودشان قیاسى نیست و کاشفچیزى نیستند. اما نظریه افلاطون دایر بر علم روح قبل از تعلق به بدن چطور؟ نه،این نظریه با آن برهانها رد نمىشود. مىتوان مدعاى آن برهانها راپذیرفت و در عین حال گفت روح قبل از بدن وجود داشته و تماس بامعلوم در عالم مثل حاصل شده و روح با شهود مثل به آنها علم پیداکرده است، هرچند آن علم، علم به کلیات است نه جزئیات و علم بهجزئیات در عالم بیعتبدست آمده است، اگر چه در واقع نیستبلکهسبب تذکر همان علم به کلیات است. براى ابطال نظریه افلاطون باید براهینى بر جسمانیهالحدوث بودن نفس(نظریه صدر المتالهین) یا خلقت همزمان روح و بدن (نظریه ارسطو وابن سینا) اقامه کرد.
البته این مطلب مسلم است که حتى با فرض قبولنظریه افلاطون، بیاد آوردن دوباره آن علم قبلى متوقف بر ادراکاشیاى محسوس و آن ادراک خود متوقف بر اتصال نفس با آن اشیا است.یعنى به هر حال، علم از یک ارتباط حضورى با معلوم آغاز مىشود.
حاصل اینکه، آنچه به جنبه معرفتشناختى مطلب مربوط مىشود در موردنظریه افرطون نیز صادق است. یعنى به هر حال، هم در عالم مثل و همدر عالم طبیعت، بالاخره علم از تماس مستقیم با معلوم آغاز مىشود وآنچه به جنبه وجود شناختى مطلب ربط پیدا مىکند یعنى، وجود یا عدمروح قبل از تعلق به بدن و حصول یا عدم حصول علم براى آدمى در عالممثل، دخل در ما نحن فیه ندارد.
فصلنامه قبسات شماره 11 1- کثرت علل 2- کثرت قابلها 3- کثرت حاصل از ترتب علت و معلولىبین خود معلولها یعنى اینکه معلولى، معلول دیگرى را ایجاد کند وآن معلول هم معلول دیگر را و همین طور .. 4- کثرت آلات. حال درمورد کثرت معلومات نفس مىگوییم: نفس موجد این معلومات نیست، چونبسیط است و از بسیط جز واحد صادر نمىشود و بر فرض مرکب بودن هم،جهات ترکیبى آن آن قدر نیست که معلومات نامتناهى به وجود آورد.به همین دلیل، نفس از جهت قابلیت نیز سبب تکثر نمىشود. همین طور عامل سوم نیز سبب تکثر نیست زیرا در بین بسیارى ازمعلومات ترتب علت و معلولى برقرار نیست مثلا تصور سواد، معلول تصوربیاض نیست و بالعکس. مىماند عامل چهارم یعنى کثرت آلات که همانحواس باشند. 28 علامه طباطبایى علاوه بر برهانى که از او نقلکردیم، در خصوص مسبوقیت هر علم حصولى به علمى حضورى، برهانى نیزدر جلد اول اصول فلسفه دارد در خصوص منتهى شدن هر علمى که حاکى ازجهان محسوس استبه ادراک حسى. این برهان دوم که در یادداشتشماره22 بدان اشاره کردیم در واقع در ذیل این برهان قرار مىگیرد زیرامدعایش جزئى از مدعاى آن برهان است. مدعاى اول این است که کلا هرعلم حصولى مسبوق به علم حضورى است و مدعاى دوم این است که هر علمىکه از جهان محسوس حکایت مىکند و منطبق بر شىء محسوسى است، مسبوقبه ادراک حسى است که این ادراک حسى نیز همان علم حضورى است. مطلب اصلى در هر دو برهان این است که: علم اگر علم استباید وجودشقیاسى باشد یعنى حکایت از امرى، وراى خود کند. علم به یک معلومباشد. در غیر این صورت علم نیستبلکه خود موجودى است از موجوداتذهنى. حال که وجود علم، بالضروره قیاسى است و منطبق بر چیزى بیروناز خود است، ما باید قبل از حصول آن (تصور یا علم حصولى) به نحوىواقعیت آن امر بیرونى یا معلوم یا منطبق علیه را حضورا و بلاواسطهیافته باشیم و گرنه این علم حصولى ما بىریشه است و بیانگر چیزىنیست. به هر حال، برهان جلد اول اصول فلسفه این است: «و نیز علم با تفسیر دوگانهاى منقسم مىشود به جزئى و کلى. چه اگرقابل انطباق به بیشتر از یک واحد نباشد جزئى است مانند گرمى که حسمىکنیم و این انسان که مىبینیم، اگر قابل انطباق بر بیشتر از یکفرد باشد کلى است مانند مفهوم انسان و مفهوم درخت که به هر انسانو درخت مفروض قابل انطباق است».