PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان كدبانوی من



Mahdi/s
20-06-2009, 12:14
قسمت اول
تو شرکت پوستم کنده شده بود..یکی از مشتریها دبه کرده بود و زده بود زیر قراردادش داشت کل شرکت ما رو به

خاک سیاه می شوند..کلی روش حساب کرده بودیمو با سرمایه اش می خواستیم یه حالی به خودش و خودمون

بدیم..ولی حالا مرتیکه عین خیالشم نبود..زنگ زده بود گفته بود قرارداد کنسله...من دارم از ایران میرم..سه تا

از بچه ها رو فرستاده بودم برم خرش کنن...وگرنه باید خسارت شرکتو خودم میدادم..چون معرفه اون مرتیکه من

بودم..همه قراردادهای دیگه رو پیچونده بودیم چسبیده بودیم به این یارو..پول ازش میریخت..اعصابم خورد خورد

بود..بدتر اینکه بچه ها دست از پا درازتر اومده بودن..میگفتن یارو هیچ جوری خر نمیشه..ولی من هنوز از آخرین


حربه ام استفاده نکرده بودم..حقه مخصوصی که همیشه شرکت ما رو نجات داده بود..یعنی فرستادن یه خانوم

منشی خوشگل و ناز که ترتیب مخ این مرتیکه عوضی رو بده..تو ذهنم کلی واسش خط و نشون کشیده بودم..

نیم ساعت بعد تو ماشینم بودمو خسته و کلافه به سمت خونه حرکت میکردم..طبق عادت همیشگیم همه

ناراحتیها و مشکلات کاریمو جلوی در خونه دفن میکردم بعد وارد خونه میشدم..ماشینو جلوی در پارک کردمو در

خونه رو باز کردم و رفتم تو..

از توی حیاط که رد میشدم خونه مثل همیشه عالی بود..باغبون تازه اومده بود و درختها و گلها رو حال آورده

بود..ماشین زنم پرستو گوشه حیاط بود..مثل همیشه برق میزد از تمیزی..از پله های بزرگ و مرمری جلوی در

رفتم بالا..در شیشه ای دودی رنگ خونه رو باز کردمو وارد خونه شدم...اولین چیزی که زد تو حالم بوی تند پیاز

داغ بود..خونم داشت جوش میومد...بازم باید سر مسئله همیشگی با پرستو دعوا کنم...به اندازه کافی تو

شرکت بدبختی و مشکلات داشتم...اخلاق بد پرستو هم قوز بالا قوز میشد..کتمو در آوردمو انداختم روی

مبل..گره کراواتمو شل کردمو سعی کردم اول با روی خوش شروع کنم..با صدای بلند گفتم خانومی

سلام...من اومدم...خسته نباشی...صدای ظریف پرستو از توی آشپزخونه اومد..سلاااام عزیزم...الان

میام...رفتم طرف پذیرایی و روی راحتیهای انتهای پذیرایی نشستم..میخواستم از آشپزخونه دور باشم..یه نگاه

به کل خونه انداختم...یه دکوراسیون جدید..یه خونه کاملا شیک و بزرگ...همه چیز خونه براساس سلیقه خودم

بود..طوری که هر کسی که میومد خونه ما تا دو سه ساعت مات وسایل ها و دکور فوق العاده شیک خونه

بود..اما حیف که خانوم این خونه علاقه زیادی به پخت و پز و بشور و بساب داشت..چیزی که من ازش متنفر

بودم..اوایل از اینکه یه خانوم کد بانو دارم خوشحال بودم..اما بعدا فهمیدم که پرستو دیگه شورشو درآورده...از

توی آشپزخونه اومد بیرون و همونجوری با پیشبند اومد طرفم وخودشو انداخت بغلم..بوی پیاز داغش داشت

خفم میکرد..به زور از بغلم جداش کردمو گفتم له شدم...پرستو فورا لباساتو عوض کن حالمو بهم زدی...از تو

بغلم اومد بیرونو و بهت زده نگام کرد...بعدم مثل همیشه اشک تو چشمای درشت و مشکیش جمع شد...از

کنار پای من بلند شد و نشست روی مبل بغلیمو در حالیکه اشکاش میریخت روی صورتش گفت تو از من بدت

میاد؟؟..من میچسبم بهت ناراحت میشی؟؟؟..اینقدر از این حرفاش عصبی میشدم که حد نداشت..فریاد زدم

نههههههه...از تو نه...از این بوی پیاز داغت...از اینکه هر بار میام خونه به جای اینکه بوی عطر و ادکلن بدی...به

جای اینکه بهترین لباسهاتو بپوشی..به جای اینکه مثل اون ماشین لعنتیت که همیشه برق میزنه مرتب و شیک

باشی..یا بوی سیر میدی..یا داری قیمه بادمجون درست میکنی...یا بوی وایتکس میدی..یا بوی هر آشغال

دیگه ای که میدونی بدم میاد...بابا من نمیخوام تو تو این خونه کار کنی..صد تا کلفت میگیرم..نمیخوام زنم کدبانو

بشه..آخه به کی بگم...سرم تیر میکشید..به شدت عصبی شده بودم..صدای گریه پرستو بلند شده بود..از

جاش بلند شد و از پله های مارپیچ خونه بدو بدو رفت بالا..به آخرین پله که رسید داد زد من همینم که

هستم..دوست ندارم کس دیگه ای واسه شوهرم غذا درست کنه..نمی خوام یکی دیگه بیاد خونه منو تمیز

کنه...می فهمی آقای مهندس...من دوست دارم اینجوری باشم...توام اگه نمیخوای برو یکی از اون لاشیهای تو

خیابونو بگیر...منم بلند شدمو زل زدم تو چشماشو گفتم بالاخره همین کارو میکنم...حداقل تو یاد میگیری که زن

باید چه جوری باشه...دلم خوشه زن گرفتم...خانوم باید سرآشپز میشد..بعدم در و پنجره های خونه رو باز

گذاشتم تا این بوی لعنتی از خونه بره بیرون...صدای گریه پرستو از طبقه بالا شنیده میشد..اصلا برام مهم

نبود..هزار بار بهش تذکر داده بودم یه کمی به خودش برسه...اینقدر که قابلمه و ماهیتابه میخرید دو تا لباس

خواب نخریده بود...من باید واسش ادکلن می خریدم وگرنه خودش یا دنبال کاسه بشقاب بود..یا سیب زمینی بود


یا مرغ و ماهی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه..


برگشتم روی مبل نشستمو سرمو تکیه دادم بهش..سرم خیلی درد میکرد..چشمامو بستم و سعی کردم به

هیچی فکر نکنم...

وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم بوی خیلی خیلی مطبوع بود..اونقدر مطبوع که دلم ضعف

رفت...بهتر بو کشیدم...آره خودش بود..قورمه سبزی بود..یه کمی چشمامو مالیدم...سرم بهتر شده بود..بلند

شدمو به طرف بو حرکت کردم... آشپزخونه..هنوزم از دست پرستو ناراحت بودم...روی میز خیلی قشنگ و با

سلیقه غذا رو کشیده بود..چند نوع سالاد و دسر درست کرده بود...تنها موقعی که احساس رضایت داشتم از

پرستو موقع غذا خوردن بود...سنگ تموم میذاشت..وقتایی هم که مهمون داشتیم که دیگه هیچی...هیچ کس

نمیتونست از سر میز بلند شه...ته غذاها رو درمی آوردن...اما حیف که از مشکلات دیگه ما خبر نداشتن..خیلی

گشنم بود..اونقدر که دعوای چند ساعت پیش یادم رفته بود...پرستو پشتش به من بود و روی گاز چیزی هم

میزد..صندلی رو کشیدم عقبو نشستم..منتظر بودم اونم بیاد شروع کنیم..5 دقیقه ای بی هیچ حرفی اون

جلوی گاز بود منم پشت میز...سکوت و شکستمو گفتم من گشنمه...بیا بشین دیگه..بدون اینکه برگرده طرفم

گفت من وقتی تو خوردی میام میشینم اونجا...مگه نمیدونی بوی اون چیزایی که بدت میاد رو میدم؟؟..همون

غذاییم که الان میخوای میل کنی من درست کردم...همونی که بدت میاد بهت نزدیک شه...از طرز حرف زدنش


خنده ام گرفت...دختره دیوونه..همیشه فکر میکرد من از خودش بدم میاد..بلند شدمو رفتم طرفش..از پشت

بغلش کردمو گفتم آخه کی از خانومه خونه اش بدش میاد؟؟...خودشو از تو بغلم میخواست بکشه بیرون..ولی

نمیتونست محکم بغلش کرده بودم..با حرص گفت ولم کن...ولم کن الان بوی پیاز داغ میگیری...خندیدمو

برگردوندمش طرف خودم..سرشو انداخته بود پایین..مثلا باهام قهر بود...پیشونیشو بوس کردمو گفتم عزیز

دلم...خانوم خوشگلم...من منظورم اینه که یه کمی به خودت بیشتر برسی..هر کاری دوست داری بکن..فقط

من که میام خونه واسه منم خودتو درست کن...آرایش کن..لباسهای خوشگل بپوش..عطر و ادکلن بزن...همون

عروسکی بشو که روزهای اول دیدمش..این بده؟؟؟..سرشو آورد بالا و گفت تو که میدونی من عاشق غذا

درست کردن وخونه داریم...پس چرا هی بهم میگی میرم زن میگیرم؟؟..وقتی اینجوری میگی منو از همه چی

سرد میکنی...موهای مشکیشو از کنار صورتش زدم کنارو گفتم من غلط بکنم زن بگیرم وقتی خانومه به این

خوشگلی دارم..خب عصبانیم میکنی دیگه...من معذرت میخوام..فقط تو رو خدا قول بده پرستوی خودم

بشی...باشه؟؟..خندید و زل زد بهم..لبامو بردم سمت لباش..یه بوس کوچیک...یه آآآه قشنگ کشید و گفت

فرشید...شام یخ کرد...خودشو از تو بغلم کشید بیرونو دست من و کشید و رفتیم طرف میز..شام رو با شوخی

و خنده خوردیمو همه ناراحتیمون یادمون رفت..

من و پرستو دختر خاله پسر خاله بودیم...از بچگی علاقه شدیدی به پرستو داشتم...از اینکه میدیدم یه دختر

خیلی پاک و معصوم ازش بیشتر خوشم میومد..تو بچگی همیشه یا من خونه اونها بودم یا اون خونه ما بود..خونه

هامون با هم 15 دقیقه فاصله داشت پیاده...بعدم که بزرگتر شدیم علاقه امون هم بیشتر شد..اون موقع ها که

دبیرستانی بود گاهی وقتها تو خونه به مامانش کمک میکرد..همه میگفتن دست پخت پرستو حرف نداره..حتی

از مامانش که تو فامیل دست پختش تک بود هم بهتر بود..منم بیشتر ذوق میکردم..از همه نظر خوب بود..یه

دختر چشم و ابرو مشکی با پوست نسبتا سفید..قدش متوسط بود یه کمی لاغر بود..به خودم میگفتم بعدا که

باهاش عروسی کردم تپلش میکنم...خودم درشت بودم میخواستم اونم تپل بشه.....وقتی من دانشجو شدم و

پرستو دیگه بعد از دیپلم رفت کلاسهای سفره آرایی و هنری ...دیگه طاقتم تموم شد...همه فامیل میدونستن

من و پرستو عاشق همدیگه هستیم..به مامانم گفتم هر جوریه پرستو رو واسم عقد کنه تا بتونم درس

بخونم...چون هر دو خونواده خبر داشتن و راضی بودن خیلی سریع به عقد هم دراومدیم...پرستو همونی بود که

میخواستم...خوشگل...خانوم...مه بون..با سلیقه...با حوصله...شاد...خلاصه که همون فرشته توی رویاهام

بود..منم به قول پرستو همونی بودم که میخواست..یه پسر قد بلند..استخوان بندیم به بابام رفته بود چهار شونه

و محکم..هیچ کس باورش نمیشد من تا حالا باشگاه و بدنسازی نرفتم...بدنم سفت و محکم بود..مثل خود

پرستو چشمو ابرو مشکی..یه کمی سبزه بودم...موهامم مشکی مشکی بود..روحیه آرومی داشتم..سرم به

خودمو پرستو گرم بود..به هیچ کسی هم کاری نداشتم..سه سال باقیمونده به سرعت گذشت و لیسانسمو


گرفتم...شدم مهندس عمران..اونقدر پارتی داشتم که میتونستم برجم بسازم و بفروشم..حامی زیاد

داشتم..خیلیها روم حساب میکردن...منم دانشجوی موفقی بودم که حالا شده بودم یه مهندس موفق...حرفه

ای و امروزی کار میکردم...همه چیز سبک جدید...شیک...پیشرفته و با کلاس ساخته میشد...البته با مخارج

خیلی بالا که بعضی وقتها کم می آوردیم..ولی به اندازه کافی می رسید بهمون...شهرت بالایی داشتم..تو 28

سالگی هر کی میخواست یه آجر بذاره رو هم با من مشورت میکرد...وضعم توپ توپ شده بود..اوایل زیاد به

پخت و پزها و شست و رفتهای بیش از حد پرستو اهمیت نمیدادم...فکر میکردم چون تازه عروسی کردیم

میخواد همه چیز تمیز باشه و مرتب...حتی وقتی جلوی چند تا از دوستام با پیش بند از آشپزخونه واسمون

شربت آورد بازم چیزی نگفتم...نمیخواستم سر چیزای جزئی با هم بحث کنیم..اما بعدا همین چیزهای جزیی

بزرگ شد..

شامو که خوردیم واسه اینکه از دل پرستو دربیارم خودم ظرفها رو شستم..البته حریف پرستو نمیشدم دوست

داشت خودش همه کارها رو بکنه...اونم وایساده بود کنار من ظرفها رو آب میکشید...دوست داشت همه کارها

رو با حوصله و دقیق انجام بده..هیچ وقت غذاشو تو مایکروفر نمیذاشت...از چایساز و قهوه جوشمون هیچ وقت

استفاده نمیشد...هیچ کدوم از این وسایلها تو خونه ما استفاده نمیشد و فقط جنبه قشنگی داشت...منم

اصراری نداشتم که خودشو تغییر بده..فقط میخواستم واسه منم وقت بذاره و به خودش برسه...تا حالا هزار بار

قول داده بود اما هر بار فقط دو سه روز دووم می آورد..امیدوار بودم این بار دیگه سر قولش بمونه...

Mahdi/s
24-06-2009, 09:02
سلام ببخشید ...یکم دیر شد

قسمت دوم

صبح که وارد شرکت شدم فقط سه نفر اومده بودن..دوباره فکر این مرتیکه خرپول اومد

سراغم..هنوز منشی نیومده بود..رفتم توی اتاقمو کتمو در آوردمو آویزون کردم..یه نگاه به

ساعتم کردم دقیقا 8 بود..تا نیم ساعت دیگه همه میومدن سرکار...راس ساعت 9 مدیر

شرکت آقای احدی هم میومد..دیروز بهم گفته بود امیدوارم فردا دست پر اومده باشی شرکت

وگرنه کل ضرر سنگین شرکت رو خودت باید بدی..نشستم روی صندلی که در اتاقم باز شد و

کاوه اومد تو..کاوه مثل من توی شرکت سرمایه گذاری کرده بود و شرکت با پول ما چند نفر

ساختمون میساخت و مشاوره و معامله میکرد..درآمدش هم بخشیش به ما میرسید و

بخشیش هم تو جیب مدیر میرفت..با این حال درآمد بالایی داشتیم اونم به خاطر این بود که

شهرتمون زیاد بود..کاوه تا چشمش خورد بهم گفت سلاااام..فرشید خان..صبحتون بخیر...آدم

شدی یه راست میری تو اتاقت...تکیه دادم به صندلیمو گفتم سلام...حوصله ندارم کاوه..این

مرتیکه هیچ جوری راه نمیاد...میخوام این خانوم خوشگله رو بفرستم بره سراغش...نظرت

چیه؟؟..نشست رو به رومو گفت عااالیه...از این بهتر نمیشه...حرف ما رو که نمی فهمه شاید

یه خانوم محترم لوند کمکش کنه..بعدم بلند خندید..

کاوه که رفت منتظر شدم منشی مخصوص خودم بیاد..یعنی خانوم حمیدی..اسمش مژگان

بود...یه خانوم حدودا 25 ساله بود...روز اولی که اومده بود واسه مصاحبه اونقدر خوشگلی و

لوندیش تو چشم بود که بی چون و چرا قبولش کردیم و جلوی اسمش تیک زدیم...مدیر

شرکت یعنی همون احدی اونقدر باهوش بود که هیچ شیطونی به گردش هم نمی رسید...کلا

5 تا سرمایه گذار تو شرکت بودیم که هممون منشی مخصوص داشتیم تا کارای دفتریمون رو

راه بندازن...هر 5 منشی هم یکی از یکی خوشگلتر و نازتر...از صدقه سری اونها هر کسی که

با ما قرارداد می بست نه توش نمی آورد..البته شرکت ما خیلی رسمی و جدی بود..نه اینکه

صبح تا شب بشینیمو با منشی ها لاس بزنیم...هممون با جنبه بودیم و سرمون حسابی تو

کار بود...هیچ کس جرات نداشت کوچیکترین حرکتی بکنه واسه منشیها...خود احدی

حسابشو می رسید..عروسک شرکت همون منشی مخصوص من بود یعنی مژگان

حمیدی...سه سال پیش شوهرشو از دست داده بود..خودش تنها با مادرش زندگی میکرد..یه

برادر داشت که به قول خودش سالی یه بار بهشون سر میزد و گاهی هم میومد شرکت و یه

احوالی از خواهرش میگرفت و 10 دقیقه ای میرفت..خود مژگان یه دختر شاسی بلند و تقریبا

بور بود..بیشتر به دخترهای روسی شباهت داشت...چشم های سبز و درشت..پوست سفید

که زیر آب برق میزد..موهای طلاییش صورت گرد و قشنگش رو ده برابر قشنگتر کرده

بود...لباسهای تنگ و روشنی که می پوشید..من همیشه موقع دید زدنش کم می

آوردم..اینقدر زیبایی داشت که تموم نمیشد..آرایش قشنگی میکرد و صبح به صبح با صدای

ناز و ظریفش بهم میگفت سلام آقای اصلانی...صبحتون بخیر...جوری صداش توی مخم می

پیچید و صورت نازش میومد جلوم که میخواستم بغلش کنم..همیشه این لوندی بودن و

زیباییش رو با پرستو مقایسه میکردم...پرستو به خوشگلی مژگان نبود اما اونقدر خوشگل بود

که بتونه منو راضی کنه..اما فرقشون این بود که پرستو به خودش نمی رسید اما مژگان تا وقت

گیر می آورد جلوی آینه یا آرایششو پر رنگ میکرد..یا با موهای خوشگل و لختش ور میرفت..اما

پرستوی من تا وقت گیر می آورد میرفت سراغ کتابهای آشپزیش...یا مجله های دکور خونه و

ظرف و لباسهای جدید...اصلا وقتی واسه خودش نمی ذاشت...

ساعت حدودا 8:30 بود که دیگه همه اعضای شرکت اومده بودن...داشتم دنبال شماره تلفن

اون یارو میگشتم که دو ضربه به در خورد و بعدم در باز شد...حدس زدم باید مژگان

باشه..صدای نازکش پیچید تو اتاقم..سلام...صبح بخیر..سرمو که آوردم بالا جواب سلامشو

بدم یه لحظه به شکل تابلویی حواسم رفت به اون...خودش متوجه نبود..داشت پرونده توی

دستش رو ورق میزد...یه مانتوی تنگ سفید پوشیده بود..دکمه هاش به زور بسته شده

بود..تا چشماش به طرفم چرخید به خودم اومدمو گفتم سلام...ممنونم..بفرمایید..چپ چپ

نگام کرد و اومد صندلی کنار میزم نشست و یه کاغذ از لای پرونده کشید بیرونو گفت آقای

احدی گفتن این ملکها باید تخریب بشه...اگه ممکنه بررسی کنید و کارتون تموم شد صدام

بزنید..خواست بلند شه که گفتم خانوم حمیدی...یه کاری داشتم باهاتون..نشست سر

جاشو گفت بفرمایید...زیاد گفتنش واسم سخت نبود..چون ما که بیخودی منشی خوشگل

استخدام نکرده بودیم...خودشونم میدونستن گاهی باید برای نجات شرکت یه عشوه و ناز و

کرشمه ای هم خرج کنن..همشونم تجربه داشتن..نه اینکه برن به طرف بدن..فقط یه جوری

باهاش بگو بخند و به قول کاوه لاس خشکه راه مینداختن که مخ طرف ریخته بشه تو ماهیتابه

و با دو تا تخم مرغ بره تو رگ...قیافمو جدی کردمو گفتم میدونید که آقای نعمتی زده زیر

قراردادش و هیچ جوری هم خسارت رو نمیده..اگه ممکنه یه قرار ملاقات باهاش بذارید و یه

کمی باهاش صحبت کنید...سعی کنید راضیش کنید حداقل خسارت شرکت رو بده...بلدید

که؟؟!...لبخند مرموزی زد و گفت بله...کاملا بلدم..منم لبخند زدمو گفتم معلومه دست پر هم

برمیگردید...از جاش بلند شد و گفت اگه امری ندارید مرخص شم...بهش گفتم من هر چی

میگردم شماره تلفنشو پیدا نمی کنم ببین تو معرفی نامه اش هست پیداش کن و یه قرار

باهاش بذار..همین امروز...چشمک زد و گفت خیالتون راحت...امروز حتما میاد و قراردادش رو

اجرا میکنه...منم مثل ریئسهایی که یه پروژه مهم رو حل کردن تکیه دادم به صندلیمو گفتم اگه

شما بخواید هر چیزی میشه..

Mahdi/s
24-06-2009, 09:03
سرم تو کارم گرم شده بود که تلفن اتاقم زنگ خورد..صدای قشنگ مژگان اومد که گفت

خانومتون پشت خط هستن...میدونست من هیچ وقت تماس پرستو رو رد نمیکنم...حتی اگه

تو بدترین و خاص ترین شرایط باشم..پس منتظر جواب من نشد و بلافاصله پرستو اومد روی

خط..
* الو..فرشید سلام...خسته نباشی عزیزم....


- سلام خانوم گل...شما خسته نباشی...کاسه قابلمه ها خوبن ؟؟..

* ااا..بیمزه..زنگ زدم بگم امشب مهمون داریم زود بیا خونه...خاله ات اینا میخوان بیان..

- واااای..پرستو من امشب کلی کار دارم...کاش میگفتی نیستیم...یه کاریش بکن دیگه...

* فرشید تو رو خدا یه امشب و آبروریزی نکن..اون دفعه هم که عمه من اومد یادته؟؟...سه

ساعت بعد از شام اومدی ..اون بیچاره ها که داشتن می رفتن ...یه امشبو جون پرستو زود

بیا..
- اووممممم...آخه....باشه...یه پرستو خانوم که بیشتر نداریم...یه شام خوشمزه داریم نه؟؟..


صدای خنده اش اومد..

* آره شیکمو...سه چهار مدل شام خوشمزه داریم...حالا دیگه مطمئنم شب زود میای...

ظریف و ناز میخندید...یه لحظه دلم واسش تنگ شد...از دیشب تا حالا کی تغییر کرده

بود..واسه اینکه مطمئن شم بهش گفتم

- راستی اون پیرهن خوشگله که واست خریدمو بپوشی ها..همون سفید...

* باشه...خودمم می خواستم همونو بپوشم...شب می بینمت..شیرینی هم بخر..

- باشه..خودتو خسته نکنی ها...تا شب خدافظ..

* بله قربان...خدافظ..

گوشی رو که گذاشتم رفتم تو فکر پرستو...من یه مرد خوشبخت بودم...هم پول داشتم...هم

کار داشتم..هم یه زن خوب ...یه زندگی آروم...ما سه چهار سالی میشد که ازدواج کرده

بودیم..دیگه میخواستیم بچه دار شیم..هر دو تصمیم گرفته بودیم دیگه جلوگیری نکنیم...طبق

پیش بینی های دکتر تا چند ماه دیگه احتمالا پرستو بچه دار میشد...اونوقت خوشبختیمون

صد در صد تکمیل میشد...از همه مهمتر که پرستو قول داده بود خودشو تغییر بده...ته دلم یه

حسی میگفت فرشید...میدونی پرستو چند بار قول داده؟؟؟..شاید بالای 100 بار...اما نمی

خواستم فکرمو با این چیزا خراب کنم...پرستو حرف نداره...

نیم ساعت بعد مژگان اومد تو اتاقمو در حالیکه حسابی به خودش رسیده بود و بوی عطر

ملایم و خوش بوش کل شرکت رو برداشته بود گفت داره میره پیش نعمتی..میگفت نیم

ساعت باهاش حرف زده تا تونسته راضیش کنه باهاش یه قرار ملاقات بذاره...بالاخره گیر

افتادی نعمتی..خنده بدجنسانه ای کردمو گفتم ببینم چیکار میکنی خانوم حمیدی..مژگان که

رفت تقریبا 90 درصد مطمئن بودم همه چی درست میشه...برگه های تخریبی که واسه

ساختمون های قدیمی بود رو برداشتمو به اون بهانه راه افتادم طرف اتاق رییس...ارتباط اعضا

تو شرکت خوب بود...خود احدی فقط 42 سالش بود..اما اندازه یه مرد 100 ساله زبل و پخته

بود...یه مرد شیک و باکلاس ..چیزی از ماها کم نداشت..اکثرا آروم بود و با کسی قاطی

نمیشد اما با این حال بازم ما باهاش خیلی راحت بودیم...شایدم به خاطر این بود که ما جزو


سرمایه گذارها بودیم احدی برای حفظ ظاهرم که شده ما رو همیشه راضی نگه

میداشت...الحق که ما هم شهرت و موقعیت خوبی واسه شرکت به حساب میومدیم...5 تا

نیروی حرفه ای و سرمایه دار...اسلحه هامونم عروسکامون بودن...همون خانوم منشی ها که

در مواقع اضطرای هم ما رو هم شرکت رو نجات میدادن...

به احدی گفتم مشکل نعمتی حل شده و حتی اگه سر قرارداد برنگرده خسارت رو

میده...اینقدر مطمئن بودم به کار مژگان که شک نداشتم همه چیز رو درست میکنه..احدی

هم لبخند رضایت بخشی زد و گفت خیلی خوبه...

وقت ناهار شده بود..مسئول غذا چهارشنبه ها به سلیقه خودش غذا میگرفت...بوی خوبی که

پیچیده بود تو سالن نشون میداد غذا فسنجونه...دلم ضعف رفت...

منتظر بودم مژگان یه خبری بده...حداقل ببینم چیکار کرده..خودمم در این جور مواقع بهش زنگ

نمی زدم ممکن بود قضیه لو بره..ساعت 1 بود..غذاها تحویل داده شد..با دلهره غذامو نصفه و

نیمه خوردم..غذام کوفتم شد..همش تو فکر مژگان بودم..استرس داشتم..نکنه این نعمتی

دم به تله نده...این مرتیکه عوضی هیچی ازش بعید نیست..دیگه داشتم روانی

میشدم...واسه اینکه آروم شم شماره خونه رو گرفتم یه کمی با پرستو حرف بزنم که اونم

جواب نمیداد..حدس زدم تو آشپزخونه داره از الان خودکشی میکنه...حرصم گرفت...فکر اینکه

پرستو الان با پیش بند و ملاقه به دست تو آشپزخونه است کلافه ام میکرد.. باز به خودم

گفتم آخه الاغ...بده زنت اینقدر خونه داریش بیسته...لیاقت نداری ...باید از اونها زنها داشتی

که هر شب یا املت دارن یا تخم مرغ جزغاله...

بالاخره ساعت 3 خورده ای بود که موبایلم زنگ خورد...اینقدر هول شدم که یادم نبود موبایلم

تو جیب کتمه..مثل گیجا دنبال صداش میگشتم که دیدم از توی کتم صداش میاد...سریع

برداشتمشو جواب دادم..

* جانم...بفرمایید..

- سلام آقای اصلانی...حمیدی هستم...خبرهای خوش دارم...

* به به ..بله ...تعجبیم نداره...خانوم حمیدی هر جا بره با خبر خوش برمیگرده..

خنده قشنگی کرد که داشت کار دستم میداد..

- آقای نعمتی فردا صبح واسه تکمیل قرارداد میان شرکت...گفتن تو پروژه های دیگه اگه کمکی

از دستشون بربیاد با کمال میل انجام میدن..

اینقدر ذوق کردم که خیلی ضایع یه سوت مسخره زدم و گفتم

* آقای نعمتی الان اونجا هستن؟؟

- نه...رفتن پول ناهار رو حساب کنن..

هر دو بلند خندیدیم...تو دلم گفتم بابا تو دیگه کی هستی مژگان...مخ زنی تا این حد؟؟..واقعا

که حرف نداری..

با مژگان که خدافظی کردم خبر رو به احدی دادم..کف کرده بود..اینبار تصمیم گرفتیم چنان

قراردادی باهاش ببندیم که دیگه هوس دبه کردن به سرش نزنه...یعنی نرخ ها رو واسش

ضربدر 3 میکردیم..سزای آدم چشم چرون و عوضی همینه...

Mahdi/s
24-06-2009, 09:10
قسمت سوم

از شیرینی فروشی که اومدم بیرون تا جلوی در خونه مرتب اتفاقات امروز رو مرور میکردم..به

خودم میگفتم این مژگانه وقتی آدم زرنگی مثل نعمتی رو اینجوری در عرض چند دقیقه خر

کرده وای به حال امثال من..خیلی باید مواظب باشم یه وقت این عشوه و لوندیهاش کار دستم

نده...دوباره می گفتم تا باشه از این کارها...مگه بده؟؟..از فکر و خیالم اومدم بیرون...یه راست

در پارکینگ رو باز کردمو با سرعت رفتم ته پارکینگ ماشینو گذاشتم...جعبه شیرینی رو

برداشتم و یه نگاه توی آینه ماشین کردمو اومدم پایین...مثل همیشه شیک و مرتب بودم...از

پله های کنار پارکینگ که به داخل حیاط راه داشت رفتم بالا...حتما الان پرستو هم حسابی

تیپ زده و آماده است...خاله ام یه زن میانسال بود که خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت

بود...خیلی دوستش داشتم...شوهرشم یه آدم ساکت و کم حرف بود...احتمالا با نسترن

اومده بودن...نسترن یه سال از پرستوی من کوچیکتر بود..اون موقع ها همه عاشق سر و زبون

نسترن بودن تو فامیل..حتی خود مامانم بهم می گفت با نسترن ازدواج کنی بهتره..مثل

خودت زبون دراز و حاضر جواب..منم می خندیدمو می گفتم اتفاقا همین کار دستمون میده

بعدا..
چون هیچ کدوم حریف اون یکی

نمیشیم..اینا همه شوخی بود مامان میدونست من فقط پرستو رو دوست دارم..از همون

موقع رابطه خیلی صمیمی منو نسترن یه کمی کدر شد...نه اینکه از من بدش بیاد...انگار

حس میکرد جلوی پرستو شکست خورده..هر دوشون دختر خاله ام بودن..رابطه ام با هر دو

خوب بود..اما خب پرستو واسم یه عشق بود...نسترن یه دوست..بعد از اینکه قضیه

خواستگاریم از پرستو رسمی شد نسترن دیگه زیاد با من صحبت نمی کرد..شاید تا قبل از

اون فکر میکرد ممکنه نظرم عوض شه...دیگه سعی میکرد از جلوی چشم من فرار کنه..یا بی

اعتنایی میکرد یا لجبازی...خلاصه اینکه بدجوری از دستم دلخور بود...اما همیشه اصرار داشت

بگه اینطور نیست..امشبم ظاهرا باید شاهد غرغر پرستو و کم محلی نسترن باشم...

از جلوی پله های در بلند جوری که همه بشنون گفتم سلاااااااام...کسی نیست بیاد استقبال

من...صدای خاله میومد...طبق معمول قربون صدقه ام میرفت...در اصلی رو که باز کردم

همشون رو مبلهای وسط پذیرایی نشسته بودن...قسمت انتهای سالن هم اکثرا وقتی

میخواستیم خلوت کنیم می شستیم...جعبه شیرینی رو گذاشتم روی صندلی کنار آشپزخونه

و رفتم سراغ مهمونا...بازم پرستو توی آشپزخونه بود و با سر و صدای من داشت میومد

بیرون...خاله مثل همیشه خوش تیپ و سرحال بود..با پرویز شوهرشم یه سلام علیک مفصل

کردیمو نشستم کنارش...نسترن مثل یه مجسمه فقط از جاش بلند شد وسلام کرد بعدم

نشست...احساس عذاب وجدان داشتم وقتی میدیدمش....شایدم حداقل جلوی من اینجوری

ساکت و بی اعتنا می شست..نسترن یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه تاپ خیلی

قشنگ سبز رنگ...رنگ قشنگ تاپش منو یاد چشمهای مژگان انداخت...سبز و براق...موهای

نسترن تقربیا کوتاه بود که همیشه کنار صورتش میریخت..تقریبا تا روی شونه هاش

بود...حالت دار و خوشرنگ...مثل چشمای پرستو مشکی بود..پرستو که با لیوان شربت اومد

کنارم بشینه تازه فرصت کردم ببینمش..همون پیرهن سفید تنش بود..بالاش دو تا بند پهن

داشت...از قسمت سینه یه کمی تنگ بود...تا زیر زانوش بود..خیلی بهش میومد..تو صورتش

دقیق شدم...آرایش قشنگش دیوونه ام کرد...از دیدنش سیر نمیشدم...خودش متوجه شد

ازش راضیم چشمک زد و خندید..منم تو جمع نیشم باز شد...خاله بلند گفت بسه دیگه

فرشید..مگه تازه پرستو رو دیدی...همه خندیدیم...غیر از نسترن..

سر شام خاله اینا کف کرده بودن...پرستو چهار مدل غذا و دسر و سالاد و ...درست کرده

بود...پرویز نمیدونست کدومو بخوره..از هر کدوم یه قاشق ریخته بود تو بشقابش...خاله هم که

به قول خودش رژیم داره ولی تا خرخره خورد..البته حق داشتن دست پخت پرستو بود..نسترن

به بهانه اینکه عصرونه خورده یه کمی سالاد خورد فقط...پرستو هم با اعتراض به من نگاه

میکرد که چرا اینقدر به نسترن تعارف میکنم بیشتر بخوره...دیگه ترجیح دادم چیزی نگم..

بعد از شام من و پرویز داشتیم راجع به شرکت حرف میزدیم..پرستو تمام وقت کنار خاله بود و

آلبوم عکسهای قدیمیمون رو میدیدن..نسترنم رو پله های جلوی در با موبایلش حرف میزد و

گاهی بلند بلند میخندید..از جام بلند شدم برم طرف آشپزخونه که دو تا قهوه بریزم پرستو با

خاله سرگرم بود نخواستم مزاحمشون بشم...وقتی میرفتم توی آشپزخونه از کنار پله های

جلوی در که نسترن اونجا نشسته بود رد شدم..فضولیم گل کرد ببینم با کی حرف میزنه که

اینجوری میخنده..کنار گلدون بزرگی که جلوی در آشپزخونه بود یه کمی مکث کردم فقط چند تا

کلمه شنیدم...آخ راست میگی....تو که همینطوریشم داغی...یه کمی رفتم جلوتر تا بقیه

اشو بشنوم که نسترن ساکت شد...بعدم بلند گفت حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم الان

عکس یکی افتاده رو شیشه که داره حرفهامو گوش میده...هول شدم و سریع رفتم توی

آشپزخونه..خودمو فحش میدادم چرا حواسم نبود در شیشه ای و ممکنه دیده بشم...امیدوار

بودم صدای تلویزیون نذاشته باشه بقیه صدای نسترن رو بشنون...دستپاچه دو تا فنجون

گذاشتم توی سینی و شروع کردم به ریختن قهوه. که صدای نسترن از پشت سرم اومد..

* شما خانوم به این کدبانویی داری چرا خودت قهوه میریزی؟؟..


- آخه سرش گرم بود با خاله...مزاحمشون نشدم..میخوای واسه تو هم بریزم؟؟..

* آخی...نه من نمیخورم...فالگوش وایساده بودی؟؟..

یه خنده مصنوعی کردمو سعی کردم عادی باشم گفتم

- نه...خواستم ببینم این جوکهایی که واست میگن رو میتونم بشنوم یا نه...آخه معلوم بود

خیلی خنده داره..

* بعضی وقتها سوژه های خنده دار تر از جوک هم هست فرشید خان...


- مثلا؟؟؟...

Mahdi/s
24-06-2009, 09:11
* مثلا اینکه این دستگیره ای که اینجاست با لباس شما درست شده...

بلند خندید...اول فکر کردم داره شوخی میکنه منم خندیدمو گفتم بیمزه...یه قند شوت کردم

طرفش...جا خالی داد و گفت بله بایدم بخندی..آقای مهندس لباسش دستگیره خونه

است...اینقدر بلند خندید که صدای پرویز اومد که گفت بچه ها بگید ما هم بخندیم...نسترن

رفت کنار اپن و گفت بگم؟؟...بعدم به من نگاه کرد ...به دستگیره نگاه کردم و دیدم راست

میگه...این همون تی شرت خودمه که داده بودم پرستو بندازه بیرون...دختره دیوونه باز سلیقه

اش گل کرده اینو کرده بود دستگیره...کی میخواست بفهمه من از این کارا بدم میاد..آخه چه

علتی داشت...اون که اگه میخواست میتونست دستگیره طلا بخره...وای پرستو ...کی

میخوای آدم شی...عصبی به نسترن نگاه کردم که ساکت شد و رفت کنار باباش

نشست...منم سریع قهوه ها رو ریختمو رفتم سر جام نشستم...پرستو هنوز با خاله سرگرم

بود...تا موقعی که خاله اینا برن لام تا کام حرف نزدم...هر چی پرستو ازم سئوال میکرد چرت و

پرت جوابشو میدادم...فهمید از دستش ناراحتم اما علتشو نمیدونست..دست خودم نبود

بدجوری رو این کاراش حساس بودم...دیگه وقتش بود تکلیفمو روشن کنم...اگه یکی از

دوستام میدید چی میگفت...من...مهندس فرشید حقیقی...با این همه ادعا و دک و پز...با این

همه موقعیت و شهرت...اونوقت خانومم با لباسهام دستگیره درست میکنه...سرگرمیش غذا

پختن و خونه داریه...بزرگترین آرزوش اینه که تو یه مسابقه آشپزی شرکت کنه...مسخره است

واقعا...
خاله اینا که رفتن پرستو اومد ظرفهای میوه رو جمع کنه...تقریبا فریاد کشیدم ولش کن اینا

روووو...بیا بشین کارت دارم...خشکش زد...بدون هیچ حرفی نشست رو مبل و گفت

چیه؟؟....گفتم دیگه میخواستی چی بشه؟؟..همین مونده بود بشم سوژه خنده و تفریح

نسترن..اگه نمیتونی سر قولی که میدی بمون دیگه بهم قول نده..کلافه ام کردی ..به چه

زبونی بگم دست از این کارات برداری ..هیچ جوری نمی فهمی...خسته ام کردی...به غلط

کردن افتادم...کاش اصلا زن خونه دار نمیگرفتم...من زن ندارم ...یه کلفت دارم که فقط بلد کار

کنه...رفتم طرف پنجره و زل زدم به درختهای توی حیاط....نفسم در نمیومد...سرم درد گرفته

بود و گر گرفته بودم...پرستو با صدایی که معلوم بود سعی داره بغضشو نشون نده گفت مگه

چیکار کردم؟؟...من که امشب هر کاری تو خواستی کردم...من که....دیگه نتونست چیزی

بگه...با اینکه دلم براش سوخت ولی بازم سعی کردم جدی باشم...برگشتم طرفشو گفتم اون

دستگیره مسخره چیه درست کردی...با تی شرت من؟؟...منو کردی مترسگ؟؟...میدونی

نسترن داشت به همین می خندید...واقعا بی کلاسی پرستو...بغضش ترکید و صدای گریه اش

پیچید تو خونه...منم تکیه داده بودم به دیوارو نگاش میکردم...عصبی تر از اونیکه بودم که برم و

نازشو بکشم...لابه لای گریه اش گفت من خیلی وقته اون دستگیره رو درست کردم...خب

جنسش خوب بود...نمیسوزه...قیافه اش هم قشنگ بود...فقط به درد دستمال آشپزخونه

شدن میخورد...فریاد زدم بسهههههه...نمیخوام دیگه بشنوم...از طرز حرف زدنتم بدم

میاد...مثل مادربزرگم حرف میزنی پرستو...خدایا من چه جوری به این زن حالی کنم که من یه

زن باکلاس میخوام...یه زنی که همش به خودش برسه...اصلا من از تو کار و غذا و لباس

نمیخوام...خونه داری نمیخوام....حاضرم از گشنگی بمیرم ولی تو همونی بشی که

میخوام...پرستو داری صبرمو تموم میکنی...به خودت بیا...آخه اون دستگیره رو گذاشتی

جلوی چشم که آبروی منو ببری؟؟...شرایط و موقعیت منو درک کن...به خدا میترسم همکارامو

دعوت کنم..میترسم یه شب مدیر شرکتو بیارم خونه...میترسم فکر کنه تو خدمتکار این خونه

ای...
من حرف میزدمو پرستو با صدای بلند گریه میکرد...برعکس همیشه اینبار نمیتونست جوابمو

بده..
بلند شدو رفت بالا به طرف اتاق خواب...میدونستم اولین کاری که میکنه در رو قفل میکنه تا

من نتونم شب برم پیشش...برام مهم نبود..لباسامو عوض کردمو مسواکمو زدم بعدم برگشتم

روی کاناپه بزرگی که تو آخرین اتاق کنار پذیرایی بود خوابیدم...


اینقدر عصبی بودم که هزار با از خواب پریدم...یه سیگار روشن کردم و کشیدم...یه کمی آروم

تر شده بودم...به طرف پله ها راه افتادم ساعتم 3:20 نصفه شب رو نشون میداد...از یه طرف

از دست پرستو عصبی بودم از یه طرفم بدجوری هواشو کرده بودم...آهسته دستگیره اتاق رو

چرخوندم اما قفل بود...آهسته برگشتم پایین...سر درد داشتم...تا خود صبح نشسته بودم

روی صندلی کنار پنجره و سیگار می کشیدم...هوا که روشن شد رفتم یه دوش بگیرم بلکه

اعصابم آروم شه...
ساعت 7 صبح بود...هیچ میلی به صبحونه نداشتم...پرستو هنوزم تو اتاق خواب بود...انگار

بدجوری با من قهر کرده بود...دلم نمیخواست اینجوری قهر کنه..نمیخواستم اینقدر ناراحتش

کنم..وقتی فکر میکردم میدیدم زیادی تند رفتم...شاید اگه اول با نرمی میگفتم بهتر بود...هر

چی باشه اون دستگیره رو خیلی وقته درست کرده...قبل از اینکه بهم قول بده...تازه نسترن از

روی بدجنسیش اونو نشونم داد..نباید که این ابتکار پرستو رو ضایع میکردم...خنده ام

گرفت...ابتکار؟؟....لباسامو پوشیدمو چند تا پله رفتم بالا و جوری که پرستو بشنوه گفتم من

دارم میرم شرکت...حداقل میومدی بدرقه ام میکردی...هیچ صدایی نیومد...میدونستم که

بیداره...دوباره گفتم بابت دیشب معذرت میخوام اگه تند رفتم...ولی یادت باشه تو مقصر

بودی...بازم جوابی نیومد...گفتم نکنه باز داری غذا درست میکنی اون تو؟؟...شایدم داری در و

پنجره رو دستمال میکشی...فایده نداشت جوابمو نمیداد...نگرانش شدم...نکنه بلایی

سرخودش آورده ...یه پله دیگه رفتم بالا که یهو در اتاق خواب باز شد و پرستو با لباس زیر اومد

بیرون...کپ کردم...هیچ وقت اینجوری نمی چرخید تو خونه....اومد نزدیکمو گفت سلام صبح

بخیر...ذوق زده گفتم سلااااام...به به...دیشب کجا بودی؟؟...بلند خندید و گفت خوشحال

نشو میخوام برم حموم...هنوز گیج بودم...واسه چی این شکلی اومده بیرون از اتاق..اونم بعد

از اون دعوای دیشب...باید الان از دستم ناراحت باشه...پس چرا عین خیالشم نیست...شاید

فهمیده مقصره داره جبران میکنه..این زنها شگردشون همینه...به جای اینکه عذرخواهی کنن

ماستمالیش میکنن و خیال خودشونو راحت میکنن...پشت سر پرستو از پله ها میرفتم

پایین..خودمم هنوز از رفتار پرستو گیج بودم که موبایلم زنگ خورد..نمیخواستم جواب

بدم..یعنی اصلا نمیتونستم جواب بدم به خودم اومدمو موبایلمو درآوردم...شماره کاوه

بود...اااه..سره خر...الان موقع زنگ زدن بود آخه...

* الو...سلام کاوه...

- سلام ...صبح بخیر مهندس....بیداری...

* بله..اگه خوابم بودم که بیدارم کردی...مزاحم..

* خب حالا بنال ..دارم میام شرکت دیر میشه...

- من تعیرگاهم...این ماشین ما باز خراب شده...یه جور واسه این احدی ماستمال کن تا

برسم...بگو رفته بازدید ساختمون...

* باشه تو به لگنت برس من یه کاریش میکنم...شرکت میبینمت...خدافظ...

انواع و اقسام فحشهایی که بلد بودمو به کاوه دادم...پرستو که حموم بود...به سرم زد لخت

شم بپرم حموم..ولی نمیشد...قرار بود امروز نعمتی بیاد شرکت...انوقت زحماتم هدر

میرفت...لعنت به تو کاوه...

رفتم جلوی در حمومو گفتم پرستو خانوم...من میرم شرکت...در حموم رو باز کرد و گفت بدن

خوشگل و خیسش دعوتم میکرد برم تو...با یه صدای حشری که تا حالا ازش نشنیده بودم

گفت واسه ناهار میرم دنبال شیما....ناهار بیرونیم...چشمام گرد شد..گفتم ناهار میری

بیرون...با شیما؟؟...خندید و گفت آره اشکالی داره؟؟؟....سرمو تکون دادم یعنی نه...گفت پس

شب میبینمت ....در و بست و رفت تو...منم شوکه شده بودم..شیما دوست قدیمی پرستو

بود...یه دختر لوس و پررو...ولی خیلی خوشگل و لوند...وقتی شب عروسیمون دیدمش از

همه لخت تر بود...پرستو زیاد رابطه خوبی باهاش نداشت میگفت خیلی جلفه...حالا چی

شده بود میخواست باهاش ناهار بره بیرون...راه افتادم به طرف در ...گفتم شاید حرفهام روش

اثر کرده و میخواد خودشو تغییر بده...سوت زدمو به خودم گفتم ایییول جذبه.....

Mahdi/s
24-06-2009, 09:14
قسمت چهارم
تو شرکت همش فکر اتفاقات امروز و دیروز بودم..از اینکه پرستو یهو اینجوری شده بود تعجب

کرده بودم البته هر از گاهی میشد اینجوری با دوستاش میرفت بیرون اما همیشه به اصرار من

بود که میگفتم واسه روحیه ات خوبه..کم پیش میومد خودش بخواد بره گردش...طرفهای ظهر

بود که اطلاع دادن نعمتی اومده..اتاق جلسه امون جدا بود..یه سالن بزرگ و مستطیل شکل

بود که همه اونجا جمع میشدیم واسه بستن قرارداد..ده دقیقه بعد همه اونجا جمع

بودیم..نعمتی که از در اومد تو یه لبخند پلید بهش زدمو تو دلم گفتم حااالی ازت بگیریم امروز

که دیگه ما رو خر فرض نکنی...طبق توافق قرار بود مبلغ رو بالا ببریم تا دیگه کسی جرات نکنه

با ما دربیفته...حتی احدی هم این قانون رو تایید میکرد..اگه کسی بزنه زیر قراردادش هر

جوریه باید برگردونیمشو تلافی کنیم..در مورد نعمتی هم همین طور بود..بحث افتاد سر اینکه

مبلغ تغییر کرده و شرکت خسارت دیده..اولش زیر بار نمیرفت میگفت رقم ضربدر سه شده

خیلی سنگینه...ولی ما روشمونو خوب بلد بودیم اینقدرحرف سر هم کردیم تا مخش قضیه رو

گرفت...
برگه ها امضا شد و قرار شد از حساب نعمتی پول ریخته بشه به حساب شرکت..همگی

راضی بودیم...نیشمون تا بناگوش باز بود که موقع ختم جلسه نعمتی گفت راجع به قرارداد یه

کار خصوصی با خانوم حمیدی دارم..همه چپ چپ بهم نگاه کردیم..احدی گفت طبق اساس

شرکت کسی نمیتونه با منشی ها خصوصی صحبت کنه...چه دلیلی داره شما با ایشون

خصوصی صحبت کنید؟؟...واقعا واسه همه ما سئوال شده بود با مژگان چیکار داره..گفت زیادم

خصوصی نیست...فقط میخوام از روی برگه ها و اسنادی که امضا کردم یه کپی هم واسه من

بگیرن..احدی که فهمید نعمتی زرنگتر از این حرفهاست گفت احتیاجی نیست..ما خودمون به

طرف مقابل قراردادمون یه کپی میدیم...نگران نباشید..البته همه میدونستیم که دروغ

میگه..چون معمولا کسی کپی اسناد رو نمیخواست چون ما شرکت معروفی بودیمو هیچ وقت

اینقدر تابلو حق خوری نمیکردیم..ولی حالا که نعمتی کپی میخواست ظاهرا خیلی زرنگتر از

بقیه بود..حالا با وجود کپی نمیتونستیم مبالغ و شرایط قرارداد رو دستکاری کنیم...هر جوری

بود احدی راضیش کرد که کپی رو تو قرار بعدی بهش میده..این که غیر ممکن بود چون ما به

هیچ وجه کپی نمیدیم حتی اگه قرارداد لغو بشه...حالا چرا این دروغ رو میگفت معلوم

نبود..جلسه یک ساعت و نیمه ما به پایان رسید.. کی وارد اتاق خودش شد..منم نشستم

پشت میزو فکر کردم شاید نعمتی با مژگان سرو سری داره...از این فکر یه جورایی غیرتی

میشدم..احساس میکردم مژگان علاوه بر اینکه منشی منه خودشم ماله منه...یعنی مژگان

عروسک به این نعمتی پا داده؟؟..بعید نیست...نعمتی یه تیلیاردره..دوست نداشتم به این

چیزها فکر کنم...ساعت حدودا 2:30 بود...از وقت ناهارمون گذشته بود..منتظر غذا بودم که به

سرم زد یه زنگ به پرستو بزنم ببینم چیکار میکنه...میدونستم خونه نیست..پس زنگ زدم به

موبایلش...خیلی بوق خورد..آخرم قطع شد و کسی جواب نداد..انگار حسابی داشت خوش

میگذروند..گاهی در طول روز یه زنگ بهم میزد اینبار نه زنگی..نه اس ام اسی...هیچی...با

خودم فکر کردم حتما الان با شیما نشسته توی یه رستوران و دارن ناهار میخورن و شیما هم

فنون یه همسر نمونه شدن رو بهش یاد میده..قند تو دلم آب میشد..یعنی بالاخره این پرستو

هم آدم میشه...یه خانوم با کلاس و امروزی...یا یه پرستوی سنتی...یه کمی بهش فکر کردم

دیدم من یه خانوم امروزی میخوام... ساعت 5 عصر بود که دیگه طاقتم تموم شد ..اصلا

نمیتونستم تو شرکت بمونم ..داشتم منفجر میشدم باید هر جوری بود خودمو به پرستو

میرسوندم...بقیه یکی در میون تو شرکت بودن..احدی طبق عادتش ساعت 4 از شرکت

میرفت..چون معمولا از اون ساعت به بعد خبر خاصی نمیشد...با همه خدافظی کردمو سریع

مثل کسی که میخواد به یه اتفاق مهم برسه راه افتادم طرف ماشین...خدا رو شکر میکردم

امروز زیاد با مژگان برخوردی نداشتم...وگرنه هیچی ازم بعید نبود..


کل مسیر تا خونه فکر این بودم که با پرستو چیکار کنم...یه --- آروم..یه --- خشن...یه ---

عاشقانه...کدوم لباسشو بپوشه...اون توریه...نه...اون یکی قرمزه خوبه...اصلا اینا رو ولش کن

فقط برسم خونه...من که بالاخره میخوام لختش کنم..جلوی در خونه که رسیدیم دیگه

شلوارم داشت پاره میشد...دکمه کتمو بستم که تابلو نشم...از ماشین پیاده شدمو رفتم در و

بازکردم...حیاط بی سرو صدا و خلوت بود...ماشین پرستو نبود..ای وای..یعنی هنوز

نیومده...حالا چه غلطی بکنم...حالم گرفته شد..سریع وارد خونه شدمو گفتم یه زنگ بهش

بزنم زودتر بیاد تا من نمردم...کتمو درآوردمو انداختم رو پله ها...همینجوری که شماره پرستو

رو میگرفتم کراوات و پیرهنم رو هم درمی آوردم...بعد از چند تا بوق جواب داد...


* الو..سلام خانوم خوشگلم...نمیخوای بیای خونه به داد من برسی؟؟..


- سلام فرشید...اومدی خونه؟؟..چه زود...چی شده حالت خوب نیست؟؟..

* آره الان رسیدم...نه حالم خیلی بده...دوام پیش تو...تو لباسای تو...کجایی؟؟..

بلند خندید و گفت

- آهااا...فهمیدم چته...نزدیک خونه ام..شیما رو رسوندم به خاطر همین یه کمی طول

کشید...تا 5 دقیقه دیگه رسیدم...

* پس منتظرم...مواظب باش..خدافظ..

- اوکی خدافظ...

سریع لباسامو درآوردم و پریدم تو حموم..احساس میکردم یه دوش بگیرم بهتره... چند دقیقه

بعد سرو صداش اومد که اسممو صدا میزد..در حموم نیمه باز بود رفتم جلوی در و گفتم اینجام

خانومم...بیا حموم...صدای خنده اش میومد...دیگه داشتم آتیش میگرفتم...صدای پاشنه

کفشاش بهم نزدیک میشد..اومد جلوی در حموم و اول من کپ کردم تا دیدمش...آرایش غلیظ

با موهای بلوند و صاف که کنار صورتش ریخته بود...با اینکه آرایشش دو برابر همیشه بود ولی

خیلی خوشگل شده بود...مانتوی تنگ مشکی تنش بود با یه شلوار جین روشن..البته بیشتر

به شلوارک میخورد چون یه کمی پایینتر از زانوش بود که پاهای سفیدش معلوم بود... وقتی

دید من خشکم زده گفت چیه؟؟...خانوم خوشگل ندیدی؟؟...یه چرخ زد و گفت حالا عروسک

شدم؟؟؟...گفتم چیکار کردییییییی....هلو شدی...خوشم اومد...آفرین...پس بلدی به خودت

برسی...خندید و گفت آره...تازه کجاشو دیدی...خیلی کارها قراره بکنم...دستمو دراز کردم

طرفشو گفتم بیا اینجا واسم بگو ببینم چیکارا قراره بکنی...دستمو گرفت و گفت میگم..ولی تو

حموم؟؟..همه چیم خراب میشه..بیا بیرون دیگه... من نشسته بودم رو مبل جلوی تلویزیون

پرستو هم ولو شده بود بغل منو تلویزیون میدید....داشت واسم گردش امروزشو تعریف

میکرد..از حرفهاش فهمیدم شیما خیلی روش تاثیر گذاشته...می گفت واسه فردا شام میخوام

شیما و شوهرشو دعوت کنم....از وقتی شیما ازدواج کرد من یه بارم دعوتش نکردم با

شوهرش بیاد...منم بدم نمیومد پرستو با دوستاش باشه...به خصوص که تازه داشت خوب

میشد..شام اون شبم از بیرون گرفتم..پرستو تمام مدت بغل من نشسته بود و میگفت حوصله

ندارم...منم راضی بودم...چون اون هم ظاهری راضیم کرده بود....

Mahdi/s
24-06-2009, 20:05
قسمت پنجم


طبق برنامه ریزیهای پرستو امشب قرار بود شیما و شوهرش سعید بیان خونمون..از صبح تو

شرکت منو دیوونه کرده بود بس که زنگ زده بود و سفارش کرده بود شیرینی یادم نره..زودتر

برم خونه که برسم قبلش یه دوش بگیرم..همه چی آماده باشه...موبایلم هی زنگ نخوره که

کار راه بندازم از پشت تلفن..و هزار جور نصیحت و توصیه دیگه...با این وضع تو شرکت همه

میگفتن آقای اصلانی زودتر بیا برو خونه که خانومت همه خطوط رو اشغال کرده ...راستم

میگفتن..پرستو دیگه داشت کل شرکت رو بهم میریخت..منم که دیدم اینجوریه ساعت 4 از

شرکت زدم بیرون...البته بعد از اینکه احدی رفت..به هر حال حفظ ظاهرم خوب

چیزیه ..نمیخواستم ببینه منم همزمان با اون دارم از شرکت میرم..سر راه یه جعبه شیرینی

خریدمو راه افتادم طرف خونه...همه خریدهای خونه رو لیست میکردیم و میدادیم یه پسر

نوجونی که هفته به هفته میومد و لیست رو میگرفت و خرید میکرد آخرشم بهش یه پولی

میدادیم که اونم راضی باشه و هر دفعه که خواستیم بیاد...بچه خوبی بود..میگفت کارش

همینه...
واسه اینو اون خرید میکنه...گاهی وقتا هم اصرار میکرد ماشین منو پرستو رو بشوره ..ما هم

بعضی وقتا ماشینو نمی بردیم کارواش میدادیم پسره بشوره یه پولی هم بهش

میدادیم...ماشینو بردم تو حیاط و کنار ماشینو پرستو پارک کردم..یه نگاه به حیاط انداختم مثل

همیشه مرتب و منظم...درختهای بزرگ گیلاس و توت اطراف حیاط بودن و بوته های کوچیک

انواع و اقسام گلها هم وسط حیاط کاشته شده بودن...جعبه شیرینی رو برداشتمو از ماشین

اومدم پایین...از پله های جلوی خونه که رفتم بالا بوی عطر خیلی خیلی خوبی به مشامم

خورد...در خونه رو باز کردمو دیدم اثری از پرستو نیست..یاد دفعه های قبلی افتادم که یه

راست میرفتمو از تو آشپزخونه پیداش میکردم..خیلی خوشحال بودم که دیگه واقعا تغییر

کرده...بلند صداش زدم و جعبه شیرینی رو گذاشتم توی آشپزخونه...صداش از طبقه بالا اومد

که گفت اومدم عزیزم...کتمو در آوردمو نشستم روی صندلی کنار پله ها...صدای پای پرستو که

اومد بلند شدم بگم من زودتر اومدم که به همه کارها برسم که تا چشمم خورد بهش خفه

شدم..انگار بار اول بود که میدیدمش...اول بالای پله ها ایستاد و منتظر شد عکس العمل منو

ببینه...موهاشو خیلی قشنگ درست کرده بود...مشخص بود رفته آرایشگاه...موهای لختش

حالا حالت دار شده بود از گوشه های صورتش حالت فر خورده چند تا تیکه کوچیک افتاده بود

پایین...یه تاپ و دامن زرشکی پر رنگ تنش بود که خیلی پوست سفیدش رو نشون

میداد..اصلا باورم نمیشد پرستو میخواد جلوی سعید اینا رو بپوشه و این شکلی بگرده...این

لباسش خیلی زیاد شیک و مجلسی بود...اصلا به نظرم مناسب یه مهمونی معمولی


دوستانه نبود..یکی دو ماه پیش این تاپ و دامنو واسش خریدم که تولد خواهرش پوشید اونم

با اصرار من..همش میگفت روم نمیشه خیلی لختیه...همه جام بیرونه...اما حالا جلوی شوهر

شیما سعید چه جوری میخواست اینو بپوشه...فقط یه بار سعید و دیده بودیم اونم شب

عروسیش بود..با این همه فکر مختلف بازم راضی بودم...چون پرستو تو این ظاهر و لباس

خیلی از شیما سرتر شده بود...امشب به سعید نشون میدادم که پرستوی من خیلی

خوشگلتر از شیماست...از پله ها اومد پایین...چند تا پله مونده بود برسه به من گفت

سلام..بعدم یه چرخ زد و گفت خوبه؟؟؟..گفتم به به...سلااااام..چی می بینم...عاااالیه...تو از

صبح این همه به من زنگ میزدی کی وقت کردی اینقدر به خودت برسی..خنده خوشگلی کرد

و گفت ما اینیم دیگه...شیرینی که یادت نرفت؟؟..گفتم نه تو آشپزخونه است...منم برم یه

دوش بگیرم..پرستو رفت طرف آشپزخونه که یهو صداش زدم و گفتم از اینکه همون خانومی که

میخواستم شدی ممنونم پرستو...من خیلی ازت راضیم...چشمک زد و گفت بهترم میشم

عزیزم...رفت سمت آشپزخونه..منم سریع رفتم بالا لباس بردارمو برم یه دوش بگیرم..

Mahdi/s
24-06-2009, 20:05
ساعت 7:30 بود..من کاملا شیک و آماده نشسته بودم جلوی تلویزیون و کانالهای ماهواره رو

عوض میکردم..هر جا یه خانوم خوشگل نشون میداد نگه میداشتمو میدیدم پرستو یه چیز

دیگه است...حس میکردم خوشگلترین و با کلاسترین خانوم دنیا تو خونه منه...به خودم می

بالیدم که بالاخره پرستوی دلخواهمو به دست آوردم..پرستو هم گاهی کنار من می شست و

گاهی هم جلوی آینه بود..با صدای زنگ خونه آماده شروع مهمونی شدیم..رفتم طرف پنجره

باغبونمون شلنگ رو انداخت زمینو سریع رفت در رو باز کنه..درهای خونه باز شد و ماشین

خوشگل و شیکی وارد حیاط شد...درست پشت ماشین منو پرستو پارک شد...پس سعید

باید یه رقیب خوب واسه من باشه..اما من فرشید هستم...کسی که تا حالا شکست

نخورده..اول شیما از ماشین پیاده شد..اوه اوه اوه...دقیقا انگار یه عروسک متحرک بود..پرستو

دوید طرف در خونه و منتظر شد که از پله ها بیان بالا بره استقبالشون...صورت شیما رو

نمیدیدم...بعدم که از دیدم خارج شد..سعیدم با یه سبد گل قشنگ پیاده شد..یه کت و شلوار

مشکی تنش بود...واقعا از تیپش خوشم اومد...مثل یه مدیر واقعی بود..تو قد و هیکل به من

نمی رسید من هم بلند تر بودم هم چهار شونه تر..اما اون یه 5-6 سانتی از من کوتاهتر

بود..هیکلشم خیلی معمولی بود..نه چهار شونه..نه اسکلت...خیلی متوسط..موهاش یه

کمی بلند کرده بود که به نظرم زیاد به تیپش نمیومد..از صدای پرستو و شیما معلوم بود باید

برم استقبال...خیلی وقت بود شیما رو ندیده بودم...رفتم طرف در و شیما رو دیدم که دست تو

دست پرستو وارد خونه شد...رفتم نزدیکشون گفتم سلام...شیما خانوم خیلی خیلی

خوشحالم می بینمتون..خیلی ناز و قشنگ خندید و گفت سلام آقا فرشید...ممنونم..بهم

نزدیک شده بودیم دستمو طرفش دراز کردمو دستهای ظریفشو گذاشت تو دستم...شیما مثل

پرستو چشم و ابرو مشکی بود..با ابروهایی که معلوم بود یه آرایشگر حرفه ای درستشون


کرده..بلند و نازک و خیلی خوش حالت...اون موقع که تازه عروسی کرده بودن همه میگفتن

خدا به سعید رحم کنه..چون همه پولهاش قرار خرج ظاهر و آرایش شیما بشه..حالا که یه نگاه

دقیقتر به شیما میکردم میدیدم راست میگفتن...مانتوش که بیشتر به کت میخورد..تازه از

کت منم که کوتاهتر بود....شلوارش کوتاه بود و نازک...صدای جیرینگ جیرینگ پا بندش

حواسمو برد طرف خودش...داشتم شیما رو راهنمایی میکردم بشینه که صدای احوالپرسی

پرستو و سعید اومد...پرستو دست گل تو دستش بود و تشکر میکرد...منم با سعید دست

دادیم و یه کوچولو هم همدیگرو بغل کردیم...نشست کنار شیما..منم نشستم رو مبل رو به

روییشون..چند دقیقه بعد پرستو هم اومد و کنار من نشست...یه سریع تعارفهای اولیه شروع

شد که شما چرا به ما سر نمی زنید و ما دلمون تنگ میشه و از این مزخرفات... آهسته تو

گوش پرستو گفتم راستی کاش به مهین میگفتی امشب بیاد کمکت...مهین خدمتکارمون بود

که پرستو خودش خواسته بود دیگه نیاد تا همه کارها رو خودش انجام بده..فقط گاهی میومد

خونه رو تمیز میکرد..چون دیگه این یکیو پرستو تنهایی نمی تونست انجام بده...خونه بزرگ

بود و اساسها زیاد...اونم آهسته گفت نمیخواد...غذا که از بیرون میگیریم...پذیرایی هم که

کاری نداره...همه چی رو میز چیده شده دیگه فقط کافیه بردارن و بخورن...همین...خب راست

میگفت مهمتر از همه شام بود که قرار بود سفارش بدیم...چند دقیقه ای گذشت که شیما با

کلی ناز و عشوه بلند شد و گفت وااای پرستو جون گرممه...لباسمو کجا عوض کنم؟؟..پرستو

هم بلند شد و راهنماییش کرد..نگاه سعید رو پاهای لخت پرستو می چرخید...یه کمی بهم بر

خورد..ولی گفتم حتما اینم فهمیده پرستو خیلی سرتر از این خانوم لوس و نانازیشه..چند

دقیقه بعد هر دو با هم برگشتن...شیما که انگار اومده لب ساحل ...تا قبل از اون فکر میکردم

لباس پرستو مناسب نیست..ولی حالا میدیدم لباس شیما از اون بدتره..موهاش کوتاه

بود...ولی خیلی قشنگ درست شده بود...مشکی مثل تاپش..من وسعید گاهی چند جمله

ای راجع به کار می گفتیم...اونم انگار از فرصت میخواست استفاده کنه و ببینه ما چه جوری

قرارداد می بندیم...خودش الکترونیک خونده بود..حالا ربطش به این سئوالاش چی بود نمی

فهمیدم..پرستو کنار شیما نشسته بود و ریز ریز می خندیدن و حرف میزدن..

نیم ساعت بعد من و سعید رفتیم توی حیاط یه قدم بزنیم سیگاری بکشیم...یه کمی مردونه

صحبت کنیم...یه ساعتی اونجا بودیم که زنگ زدن و شام آوردن...سعید رو راهنمایی کردم بره

تو خونه..خودمم اومدم برم غذا رو بگیرم که آقای باغبون انگار قبلا بهش برنامه داده شده

بود..اومد طرفمو گفت خانوم گفتن شما برید داخل خونه..امشب این خورده کاریها پای

منه...تو دلم گفتم آفرین پرستو خانوم...استعداد زیادی هم داشتی ..منم رفتم تو خونه...میز

شامو که کار خاصی نداشت فقط چند تا لیوان و قاشق میخواست ...غذا رو جلوی در به پرستو

دادن و رفتن...ظرف غذاها تعویض شد و شیما با صدای لوسش گفت آقایون شام حاضره...من

و سعیدم رفتیم سر میز شام..موقع شام بی اختیار جوری نشسته بودیم که پرستو و سعید

پیش هم افتاده بودن...یعنی پرستو بین من و سعید نشسته بود..اولش واسم مهم نبود...اما

وقتی دیدم چشمای سعید زیادی رو پرستو می چرخه دیگه داشتم عصبی میشدم...پرستو

هم اصلا حواسش به خودش نبود..آهسته تو گوشش گفتم این یارو زیاد داره دیدت میزنه...با

ناز گفت ااا ..فرشییییید..گیر نده دیگه...چپ چپ نگاش کردم ولی حواسش به من نبود..وسط

غذا چنگال سعید افتاد زیر میز..معذرت خواهی کرد که بره بیاردش ...پرستو هی وول می خورد

و می خندید میگفت آآآآآی...پای منو با چنگال اشتباه نگیری..شیما می خندید و می گفت

سعید خوب چشماتو باز کن اشتباه نکنی...هر دو بلند می خندیدن...منم کلافه و عصبی

حرصمو سر غذام درمیاوردم و محکم می جویدمش..سعید اومد بالا و به شوخی گفت اگه

کسی چیزیش افتاد زمین بگه من برم بیارم واسش..سه تایی می خندیدن...منم بلند گفتم

سعید جان لطفا یه لیوان آب واسه من بریز که حسابی گرمم شده...می خواستم جو عوض

بشه و خنده های لوده و مسخره خانوما هم تموم بشه...ولی شیما پرروتر از همه بود گفت

ای وای..سعید رفته زیر میز شما گرمتون شده؟؟..دوباره هر سه خندیدن...جالب بود سعید

خیلی واسش این حرکات شیما عادی بود...اما چرا من با اینکه این همه لذت می بردم پرستو

امروزی و شیک باشه حالا غیرتی شده بودم...البته واقعا هم پرستو زیاده روی کرده

بود...سعید گاهی با قاشقش سالاد میذاشت دهن شیما...پرستو هم به من گفت زودباش

فرشید..منم میخوااااام...اما خودمو کنترل کردمو آهسته گفتم پرستو..من از این حرکات خوشم

نمیاد..این کارا باشه واسه وقتی که تنها بودیم..پرستو انگار میخواست تو جمع کم نیاره

قاشق منو از دستم گرفت و بلند گفت بیا به منم بده..شیما و سعید با خنده به من نگاه

میکردن...تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم..نمی خواستم پرستو ضایع شه...یه کمی

سالاد برداشتمو قاشقو بردم سمت دهنش...دهنشو باز کرد و خورد وگفت واااای چه خوشمزه

بود..دوباره سه تایی می خندیدن..منم محو کارهای پرستو شده بودم که این دختر چرا این

جوری شده...تو دلم گفتم پرستوظاهرا خیلی دختره با استعدادی بوده و خبر نداشتم...هر

چقدر بهش چپ چپ نگاه میکردم فایده نداشت جوری وانمود میکرد که متوجه نشده من

ناراحتم یا از این حرکاتش اونم جلوی سعید هییییز بدم میاد..شام که تموم شد من برج

زهرمار شده بودم...شیما و پرستو ظرفها رو جمع میکردن..پس این خدمتکار نخواستنشون

هم واسه این بود که راحتتر مانور بدن جلوی ما..وگرنه باید بست می شستن ور دل ما...الحق

که از این شیما شیطون تر کسی نبود...حسابی به پرستو درس داده بود..

بعد از غذا همگی جلوی تلویزیون بودیم...من شبکه رو زده بودم روی یه کانال مسخره که یه

سری شو بیخود نشون میداد..عمدا این کارو کرده بودم که اینا دوباره شوخیهای مزخرفشون

گل نکنه..اما شیما کنترل رو برداشت و کانال رو زد روی یه شبکه ای که یه فیلم بود..یه فیلم

معمولی...اما هرلحظه امکانش میرفت که یه چیزهایی هم بینش نشون بده... پرستو كنارم

نشست اما دیگه کوچیکترین احساسی بهم دست نمیداد...خیلی از دستش عصبانی

بودم...تا حالا نشده بود جلوی من با کسی لاس بزنه...اگه من امشب نبودم دیگه می

خواست چیکار بکنه...


ساعت حدودا 12 بود که شیما و سعید بعد از یه خدافظی مسخره رفتن...اونقدر از دست

پرستو عصبانی بودم که نمی تونستم یه کلمه باهاش حرف بزنم..یه راست رفتم بالا تو اتاقمو

لباسامو عوض کردم...سرم درد گرفته بود..پرستو خودش میدونست که چرا ناراحتم...اما

خودشو میزد به اون راه...شلوارک خوابم رو پوشیدم و رفتم رو تخت...پشتمو کردم طرف

پرستو...اومد روی تخت و گفت فرشید...این طرفی بخواب ببینمت...گفتم خیلی خستم

پرستو...ساکت شو می خوام بخوابم...گفت من که کاری نکردم تو ناراحت شدی...خب اونا

دوستامون هستن دیگه...برگشتم طرفشو با عصبانیت گفتم آآآره..دوستامون هستن...نه به

اون موقع ها که لباس باز دوست نداشتی نه به حال که اصلا لباس دوست نداری...پرستو

ساکت شد و چیزی نگفت...منم پشتمو کردم بهش و خوابیدم.....

Mahdi/s
24-06-2009, 20:22
قسمت ششم

صبح از خواب که بیدار شدم سر درد خیلی بدی داشتم..به خاطر ناراحتی و جر و بحث دیشب

هنوزم عصبی بودم..تو تخت جا به جا شدمو برگشتم یه نگاه به پرستو کردم..موهاش ریخته

بود روی صورتش..با اینکه از دستش ناراحت بودم ولی حالا که نگاش میکردم احساس آرامش

میکردم...موهاشو آهسته از روی صورتش زدم کنار و پتوشو آهسته کشیدم روی شونه

هاش..دلم نمی خواست اینجوری با کسی گرم بگیره..بهش گفته بودم یه کمی با کلاستر

باشه و خودشو تغییر بده اما فکر نمیکردم شورشو دربیاره..از شیما متنفر شده بودم ..دیشب

با دیدن رفتار شیما کاملا مطمئن بودم که شیما داره پرستو رو هدایت میکنه...از جام بلند

شدمو حولمو برداشتم راه افتادم طرف حموم...میخواستم یه دوش بگیرم بلکه حالم خوب

شه..ساعت 8:30 بود...جمعه بود و من تا شب وقت آزاد داشتم..البته اگه باز مشتری به

تورمون نخوره...از حموم که اومدم بیرون هیچ سرو صدایی تو خونه نمیامد این نشون میداد که

پرستو هنوز خوابه..طفلک دیشب خیلی خسته شده بود..


دو ثانیه به این حرفم فکر کردم خنده ام گرفت...خسته شده بود؟!!!!..دیشب که کاری نکرده

بود ..همیشه که شصت مدل غذا درست میکرد چی پس؟؟..همه ناراحتیمو کنار گذاشتم و از

پله ها رفتم بالا تو اتاق خواب سراغ پرستو..حولمو پیچیده بودم دورم ..رفتم روی تخت

نشستم کنار پرستو..با نوک انگشتام آهسته می کشیدم روی بازوهاش...پوست صاف و

قشنگش ترغیبم میکرد بوسشون کنم...بی اختیار دولا شدمو بازوشو بوس کردم...میدونستم

که خواب و بیداره...خم شدم روش..به پهلو خوابیده بود و پشتش به طرف من بود..با موهاش

بازی میکردمو بعد انگشتمو می کشیدم روی صورتش...میدونستم حساسه و قلقلکش

میاد..آهسته تو گوشش گفتم صبح شده...خانومی بیدار شو دیگه...با ناز چرخید طرفمو گفت

میدونم..بیدارم بداخلاق...خندیدمو گفتم صبح بخیر...پاشو دیگه اگه بیداری ...خندید و خودشو


واسم لوس میکرد...اومد نزدیکمو سرشو گذاشت روی پای من که کنارش نشسته بودم...منم

نوازشش میکردم..بالاخره رضایت داد و بلند شد...رفت پایین دست و صورتشو بشوره..منم

رفتم سراغ کمد لباسهام...یه رکابی سفید پوشیدم با شلوارک کرمی...یه کمی با موهام ور

رفتم تا درستشون کردم و بعدم رفتم پایین پیش پرستو...

تا نزدیکهای ظهر تو خونه ولو شده بودیم...یه جور کرختی تو تنمون بود...صبحونه رو که پرستو

با کلی ناز و عشوه و اینکه خسته امو کسلم آماده کرد..هزار بار خواست حرف دیشب رو بندازه

وسط که من نذاشتمو هی می پیچوندم...بالاخره حرفشو رک زد و گفت فرشید..اینقدر منو

نپیچون..میخوام حرف بزنیم ببینم عیب کارم کجا بود...تو که خوشت نمیومد من با کسی گرم

نگیرم و نجوشم...حالا دیشب یهو چت شده بود؟؟..منم در حالیکه رو مبل ولو شده بودم

داشتم دنبال جواب میگشتم..جواب که داشتم اما باید جوری به پرستو میگفتم که فکر نکنه

من تیریپ غیرت بازی الکی درآوردم..میخواستم بفهمه خودش خراب کرده و شورشو

درآورده...من تا یه حدی ازش خواسته بودم راحتتر باشه..اما مشکلم این بود که اون حد رو

واسش مشخص نکرده بودم..فکر میکرد همونجوری که واسه من لوندی میکنه باید واسه بقیه

هم اینجوری باشه..در صورتی که من هیچ وقت اینو نخواسته بودم..یه نگاه متفکرانه بهش

کردمو گفتم ببین عزیزم..من هنوزم سر حرفم هستم..تو یه کمی به کارای دیشبت فکر

کن..ببین به نظر خودت شورشو درنیورده بودی؟؟..قرار بود با سعید اونقدر لاس بزنی؟؟..قرار

بود اون شکلی جلوش لباس بپوشی؟؟....واسه یه مهمونی دوستانه و ساده بری

آرایشگاه؟؟...همه کارایی که واسه من میکنی واسه اونم بکنی...من کی گفتم تو با همه

مردها همون رفتاری رو داشته باشی که با من داری؟؟..من فقط خواستم اینقدر خودتو تو کار

خونه و پخت و پز غرق نکنی..خواستم تو مهمونیها نری یه جای خلوت با خانومها غیبت

کنی..خواستم بیای وسط با خودم برقصی ...با چهار تا آدم حسابی برقصی..نه کسی که از

دور داره قورتت میده..اینا رو که دیگه خودت تشخیص میدی..ساکت شدمو منتظر جواب پرستو

شدم...با اخم نگام کرد و گفت یعنی چی؟؟...وقتی من واسه یه مهمونی به قول تو ساده به

به خودم حسابی میرسم تو ناراحت میشی..وقتی با یه مرد دیگه حرف میزنمو می خندم

ناراحت میشی..اونم کسی که غریبه نیست و از دوستامونه..از لباسمم که ایراد

گرفتی..مهمونی رو هم که کوفتم کردی از بس چشم غره رفتی و چپ چپ نگام کردی..حالا

من بالاخره چیکارکنم؟؟...تو خودتم سر حرفت نموندی..به من گفتی یه کمی بازتر باشم و گیر

ندم منم شدم...حالا تو غیرتی شدی...سیگارمو روشن کردمو یه کمی مکث کردم..سعی

کردم همه حرفهایی که تو ذهنمه یه جمع بندی بشه...بهش نگاه کردمو گفتم هنوزم میگم

پرستو..من اون پرستوی قبل رو که همش تو آشپزخونه بود دوست نداشتم..اما این پرستویی

هم که با همه خوش و بش میکنه و واسه هیچ کس حد و مرز نمیذاره دوست ندارم..من یه

پرستوی متعادل میخوام...نمیخوام دیگه شورشو دربیاری و خودکشی بکنی با لباسهای جلف

و ----..می فهمی چی میگم؟؟..لبخند زد و سرشو تکون داد یعنی آره...تو دلم میگفتم خدا

کنه منظورمو گرفته باشه...فردا نیام ببینم تو آشپزخونه است باز..

ناهارو یه چیزی سر هم کردیمو خوردیم...حوصله امون سر رفته بود..پرستو پیشنهاد داد بریم

بیرون..فکر خوبی بود داشتیم کپک میزدیم از صبح تا حالا تو خونه..اون رفت بالا لباسشو

عوض کنه منم که تقریبا آماده بودم نشستم تو پذیرایی تا بیاد...داشتم به دیشب فکر میکردم

که موبایلم زنگ خورد...شماره مژگان بود..

تعجب کردم..خارج از ساعت کاری هیچ وقت با هم تماس نمی گرفتیم...با تردید جواب دادم..

* بله ؟؟

- سلام آقای اصلانی...عصر بخیر...


* سلام...ممنونم...خیر باشه خانوم حمیدی...

بلند خندید...صداش گوشمو نوازش میکرد...لعنتی مهره مار داشت..بدجوری آدمو جذب

میکرد..

- نه خیره نه شر...بدموقع که مزاحم نشدم؟؟...میتونید راحت صحبت کنید؟؟..

یعنی چی؟؟..دیگه داشتم نگران میشدم..مگه چی شده بود...گیج جواب دادم

* خواهش میکنم...بفرمایید..

- راستش امروز آقای نعمتی با من تماس گرفت...از اون روزی که باهاش صحبت کردم و

راضیش کردم برگرده سر قرارداد شمارمو داره...مرتب بهم زنگ میزنه و میگه کپی اسناد و

قرارداد رو میخواد...من اجازه همچین کاریو ندارم اما اصلا گوشش بدهکار نیست...دیگه

اعصابمو بهم ریخته...

* عجب...مرتیکه عوضی انگار هنوزم یه ریگی به کفشش هست...شما اصلا دیگه جواب

تلفنش رو نده..فردا که بیام شرکت خودم باهاش تماس میگیرم و آدمش میکنم..

- باشه..من جوابشو نمیدم..فقط تو رو خدا کسی نفهمه شماره منو داره..چه جوری بگم...یه

آدم مزخرفیه..ممکنه همه جور کاری بکنه واسه اذیت کردن...می فهمید که؟!!..


با اینکه اصلا منظورشو نمی فهمیدم گفتم

* بله...حتما...خیالتون راحت باشه..این که قابل حله..گفتم چی شده که میخواید راحت

باشمو صحبت کنید..

- آخه...آخه فقط این نیست...یعنی...اصلا میشه من امروز ببینمتون؟؟...یه چیزی رو باید بهتون

بگم..تلفنی نمیشه...


دیگه داشتم شاخ درمی آوردم..آخه این خانوم خوشگله با من چیکار داره...منم که الان باید

برم..تا اومدم جواب بدم پرستو از پله ها اومد پایین...خب طبیعی بود که صدای منو می

شنید..سعی کردم عادی بپیچونمش...اگه به پرستو میگفتم یه قرار کاری پیش اومد پوستمو

می کند...

Mahdi/s
24-06-2009, 20:23
*راستش خانوم حمیدی..الان امکانش نیست...من دارم با خانومم میرم بیرون...اگه کارتون

خیلی عجله ای نیست بمونه واسه فردا..


- خیلی عجله ایه...به هر حال اشکالی نداره..صبر میکنم..اوووممممم..میخواید بیرون همدیگه

رو ببینیم...فقط ده دقیقه وقتتون رو میگیرم...اما خصوصی ...نمیخوام کسی غیر از من و شما

چیزی بدونه..

* باشه...پس تا نیم ساعت دیگه قرارمون جلوی.... خوبه؟؟..

- عالیه...تا نیم ساعت دیگه خدافظ..

گوشی رو که قطع کردم چشمم خورد به چشمای گرد و متعجب پرستو...گفتم حمیدی

بود..میگه یه کار مهم داره...سر راه اول یه سر بریم ببینم چی شده ..تو منتظر بمون تو

ماشین تا بیام...سوییچ رو برداشتم و گفتم خب بریم خانومی...دنبالم راه افتاد و با لحن

لوسی گفت منم میخوام بدونم چیکارت داره...فرشید منم بیام باهات دیگه....درو واسش باز

کردمو همونجوری که از در میرفت بیرون منم پشت سرش بودم گفتم نه..نمیشه..عزیز من

مسائل کاری فقط به ما مربوطه..این قرارمون بود دیگه....از پله های حیاط رفتیم پایین به طرف

ماشین من...در ماشینو زدم و پرستو حالت قهر تکیه داد به ماشینو گفت من از این زنیکه بدم

میاد...چرا خصوصی باهات کار داره...آشغال عشوه ای...خنده بدجنسانه ای کردمو گفتم ما با

خوشگلا خصوصی حرف میزنیم خوشگلم...برگشت طرفمو جیغ زد فرشیییییییییید...با هزار

قربون صدقه و منت کشی و قول اینکه هر چی بود بهش بگم راضیش کردم سوار ماشین شد و

حرکت کردیم...چقدر این خانوما حسودن...یه نگاه سراسری به پرستو کردم تیپ مشکی زده


بود..هیکل ظریف و لاغرش تو اون لباسهای تنگ بهتر دیده میشد...هر چی نگاش میکردم

میدیدم تو همه جور لباسی خوشگل و دوست داشتنیه..

40 دقیقه بعد رسیدیم سر قرار...از دور محل قرار رو میدیدم...هیچ خبری از مژگان نبود...پرستو

هم همش غر میزد پختم...چقدر گرمه...کولر ماشینت خوب نیست...زودباش بریم دیگه

نمیاد...دیگه داشتم کلافه میشدم که دیدم یکی داره از دور میاد...همه مردهایی که تو اون

قسمت بودن تو نخش بودن..یه مانتو کوتاه مشکی تنش بود تا بالای زانوش....شالشم

مشکی بود موهای روشنشم از زیر شال مشکیش برق میزد...با اون قد بلندش پاشنه بلندم

پوشیده بود و دقیقا مثل مدلها راه میرفت...پرستو زد به آرنجمو گفت اوناهاش....تحفه ...این

کجاش به منشیها میخوره...به درد یه جای دیگه میخوره...چپ چپ نگاش کردمو گفتم

هیس..اومد..پرستو دختر خوبی باش و پر و پاچه همدیگه رو نگیرید هااا...پرستو و مژگان یه بار

همدیگه رو زیارت کرده بودن اونم تو شرکت...پرستو اومده بود سوئیچ ماشین منو بگیره ( اون

موقع هنوز ماشین نخریده بودم واسش ) ..همون یه بارم اینقدر به همدیگه نگاههای طعنه دار

کردن و تیکه بار هم کردن که آبروم رفت...پرستو میخواست همین جوری بیاد تو اتاقم ولی ما

جلسه بودیم و مژگان بهش گفته صبر کنه...خیلی محترمانه شروع کردن به تیکه پرونی و چرت

و پرت گفتن به هم...از اون موقع این دو تا بهم آلرژی داشتن..از ماشین پیاده شدمو با مژگان

خیلی رسمی سلام و علیک کردیم که پرستو مشخص بود خیلی لذت برده...اونم به زور پیاده

شد و بهم دست دادن..مژگان جلوتر حرکت کرد و منم کلی قربون صدقه پرستو رفتم تا قبول

کرد فقط 10 دقیقه صبر کنه وگرنه مژگانو تیکه پاره میکرد...قرارمون یه جای رسمی بود که فقط

میتونستیم راه بریم..شاید اگه پرستو نبود مثل آدم میرفتیم تو یه کافی شاپ..اما بهش حق

میدادم نتونه تحمل کنه..هر چقدرم قرارمون کاری باشه به خودم اجازه نمیدادم خانومم تو

ماشین باشه منم با منشیم برم کافی شاپ...خیلی سریع به مژگان گفتم بره سر اصل

مطلب...اونم که خیلی از پرستو حساب میبرد بی مقدمه چیزی گفت که صدای فریاد من کل

آدمهای ساختمون رو میخکوب کرد..


* چیییییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟....


با همین یه کلمه مژگان ساکت شد و بهت زده منو نگاه کرد...بقیه آدمها هم که انگار یه موجود

غیر طبیعی دیدن زل زده بودن به منو پچ پچ میکردن...خیس عرق شده بودم...عصبی و کلافه


به مژگان نگاه میکردم که سرشو انداخته بود پایینو بی حرکت ایستاده بود...جرات نداشت تو

چشمام نگاه کنه...یه دستمال کاغذی از تو جیبم درآوردمو کشیدم رو پیشونیم...با عصبانیت

گفتم یعنی چی؟؟..چه جوری به خودش اجازه داد؟؟..این یارو انگار تنش میخواره...باید

اساسی ترتیبشو داد...من حرکت کردم به طرف در خروجی و مژگانم دنبالم آهسته

میدوید...انگار جرات نداشت حرف بزنه...جلوی در خروجی که رسیدیم ایستادمو با عصانیت

بهش خیره شدمو گفتم نکنه خود شما هم موافق بودید که قبول کردید؟؟..تو چشمام خیره

شد و گفت اگه موافق بودم الان اینجا پیش شما نبودم..درسته؟؟..تو چشمای سبز و

قشنگش التماس و کمک رو میدیدم...التماس نگاهش آرومم کرد..نفس عمیق کشیدمو گفتم


آخه چرا اول که گفت باید باهاش صیغه شید قبول کردید؟؟..همون اول میگفتید تا ما جور دیگه

ای آدمش میکردیم..قبول دارم سخت بود ولی بهتر از این بود که اینجوری اذیت شید...حالا هم

که فهمیده شما بهش کلک زدید میخواد هر جوری شده کپی مدارک رو داشته

باشه...منتظرجواب مژگان بودم که صدایی یه آقای از پشت سرم اومد که گفت ببخشید..اجازه

میدید رد شم؟؟..فهمیدم بدجایی ایستادم از در خارج شدمو مژگانم پشت سرم اومد

بیرون...کنار در ایستادمو بهش گفتم نگران نباش...فقط یه بار دیگه جواب تماسشو بده و بگو

همه چیزو به اصلانی گفتم...اون در جریانه..اگه اینو بگی شاید بفهمه ما پشتت هستیمو

نمیتونه ازت سواستفاده کنه..بعد از اینم دیگه جوابشو نده...سرشو به حالت تایید تکون

داد..خواستم تا یه جایی برسونمش اما هر کاری کردم نیومد...حدس زدم اگه پرستو نبود حتما

میومد..خیلی پکر بود...باید همون روز میفهمیدم نعمتی عوضی تر از اونه که به همین راحتی

خر یه خانوم خوشگل بشه...پس اونم نقشه داشته...وقتی مژگانو میبینه میگه اگه قبول کنی

صیغه ام بشی میام شرکت..مژگانم فکر میکنه اگه به ظاهر قبول کنه و نعمتی مدارک و امضا



کنه و پول رو بده همه چی تموم شده ...اما اگه اون از شرکت ما شکایت میکرد که بهش کپی

نمیدیم واسه ما هم کلی دردسر میشد..با این همه پول و پارتی بازم حداقل یه چند ماهی

سوژه همه میشدیم...اینجوری نمیشد..باید دهنشو می بستیم...چه

جوری؟؟!!...نمیدونستم...
کلافه حرکت کردم به طرف ماشین...تا درو باز کردمو نشستم سوالهای پرستو شروع شد..چی

شد؟؟..چی میگفت؟؟..چه خبر بود؟؟..اصلا دلم نمیخواست پرستو موضوع رو بدونه...هر چی

سوال کرد گفتم باشه واسه بعد...آخرم جیغ و داد کرد که قرار بوده بهش بگم...اصلا چه معنی

داره با منشیم خصوصی حرف بزنم...کلی حرفهای دیگه که باعث شد منم کنترلمو از دست

بدمو بگم به تو مربوط نیست تو شرکت چی میگذره...همین یه جمله کافی بود تا پرستو هم

بگه پس به تو هم مربوط نیست تو خونه چی میگذره...بحثمون بالا گرفت و زدم کنار تا باهاش

حرف بزنم که سریع پیاده شد و رفت...اونقدر از حرفش عصبانی بودم که دنبالشم نرفتم...گاز

دادمو رفتم..البته اصلا نمیتونستم برم دنبالش چون فورا پیچید توی یه فرعی و رفت...از یه

طرف ناراحت مژگان بودم که به خاطر من اون کارو کرده بود و خسارتهای شرکت جبران شده

بود وکلی هم سود کرده بودیم...حس میکردم باید به خاطر لطفی که بهم کرد کمکش کنم..از

یه طرفم نگران پرستو بودم که فکرهای بد نکنه...گیج بودم...تصمیم گرفتم برم یه جای خلوت تا



یه کمی فکر کنمو آروم شم........

Mahdi/s
26-06-2009, 21:28
قسمت هفتم

یه ساعتی تو یکی از پارکها نشسته بودمو فکر میکردم..به نظر خودم رفتارم درست نبود خب

اگه منم بودم شاکی میشدم پرستو با همکار مردش خصوصی حرف بزنه و به منم چیزی

نگه...حق داشت قاطی کنه..ولی خب نباید چیزی بدونه ممکنه فکر کن مژگان کارش همینه که

مخ ملتو بزنه...ممکن بود بیشتر روش حساس شه...باید یه مزخرفاتی سر هم میکردم تا

ساکت شه..اصلا اول باید برم منت کشی ...حرکت کردم سمت خونه...مثلا می خواستیم

بریم گردش این مژگان حسابی گردشمونو خراب کرده بود..دلمم نمیامد فحشش بدم..یک

ساعت بعد خونه بودم..ماشینو بردم تو حیاط...خودمم پیاده شدمو رفتم طرف خونه...سوت و

کور و ساکت بود...فنجونهای قهوه ظهر هنوز رو میز بود..این نشون میداد پرستو قهره...یا

شایدم اصلا خونه نیست..چون کفشاشو ندیدم...بلند صداش زدم هیچ جوابی نیومد...رفتم

بالا..همه اتاقها رو سرک کشیدم و صداش زدم..خونه نبود...لعنتی ...پیرهنمو در آوردمو

انداختمش رو تخت..لخت دراز کشیدم رو تخت...کلافه کلافه بودم...یعنی اینقدر ناراحت شده

بود که نیومده بود خونه...


خاک بر سرت فرشید عرضه نداشتی همون موقع مخشو بزنی راضیش کنی...حالا کارت در

اومد...گوشیمو برداشتمو شماره موبایلشو گرفتم...بعد از سه تا بوق ریجکت شد..باید صبر

میکردم یه کمی آروم شه..دراز کشیدم رو تختو چشمامو بستم..بدون اینکه بخوام خوابم

برد..وقتی چشمامو باز کردم ساعت 6 بود..یعنی سه ساعت خوابیده بودم..گیج و خواب آلود

بلند شدمو دوباره پرستو رو صدا زدم..دیگه تا الان باید میومد...اما جوابی نمیشنیدم..هنوزم

نیومده بود..بدتر از همه اینکه نمی دونستم کجاست...دوباره شماره موبایلشو

گرفتم...خاموش بود..یعنی چی؟؟..چه غلطی داره میکنه گوشیشو خاموش کرده؟؟..اصلا

کجاست...شماره خونه مادرشو گرفتم..با هزار مقدمه گفتم پرستو خونه نیست میخواستم

ببینم اونجاست یا خونه دوستاشه...اونجا هم نبود...مطمئن بودم خونه کسی غیر از دوستاش

نرفته..اهل خونه فک و فامیل رفتن نبود...دوست زیادی هم نداشت...باید صبر میکردم تا

خودش بیاد خونه...خیلی گشنم بود..اومدم پایین تو آشپزخونه و یه نگاه به یخچال

کردم ...گشنم بود ولی میلم نمی کشید...باید پرستو رو پیدا میکردم..نشستم رو صندلیهای

توی آشپزخونه که صدای در خونه اومد...پریدم جلوی پنجره...خودش بود پرستو بود...نفس

راحتی کشیدمو سعی کردم دیگه جو رو کنترل کنم باز دعوامون نشه...خب بیشتر من مقصر

بودم..پرستو که اومد تو خونه از آشپزخونه رفتم بیرونو جلوی در ایستادم...بدون اینکه نگام کنه

از جلوم رد شد..آستین مانتوشو گرفتمو گفتم سلام ...کجا رفته بودی نگران شدم...آستینشو

از دستم کشید بیرون و سریع رفت بالا...خودش خوب میدونست از این رفتارهای بچگانه

متنفرم...دلم میخواست به جای این همه ادا و اصول بیاد مثل آدم بشینیم با هم صحبت

کنیم...با اینکه مطمئن بودم در اتاق قفله بازم حرکت کردم به طرف اتاق...دستگیره رو

چرخوندمو دیدم در قفله...از پشت در گفتم من معذرت میخوام که عصبانی شدمو داد زدم...تو

که میدونی کار شرکت ما چه جوریه..سودش به یه قسمت میرسه ضررش به کل شرکت...خب

عصبانی شدم وقتی حمیدی گفت یه سری پروژه ها ناقصه...از توی اتاق صداش اومد که داد زد

تو به خاطر اون ایکبیری سر من داد زدی...به خاطر یه منشی که فقط قر و غمزه بلده...حتما

واسه همینم استخدام شده...خونسرد گفتم من که معذرت خواهی کردم...به خاطر اون

نبود..به خاطر اینکه من اون لحظه کلافه بودمو تو هم گیر داده بودی چی شده...درو باز

کن ...دوباره از پشت در گفت الان حوصله ندارم...اومدم لباسمو عوض کنم برم پیش

شیما..من شام اونجام...یه چیزی بگیر واسه خودت بخور...با اینکه خیلی عصبانی شدم اما

هر جوری بود خودمو کنترل کردمو گفتم عزیزم من دوست ندارم بدون من خونه شیما

بری...بذار یه شب دیگه هر دو با هم میریم..فریاد زد : اتفاقات توی خونه به تو ربطی

نداره...دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم منم فریاد زدم من نمیخوام وقتی نیستم بری خونه

اونها..باز میخوای اون مرتیکه بشینه دیدت بزنه...تو هم که بدت نمیاد..اصلا شعور نداری که

بفهمی یکی داره می خورتت باید باهاش کمتر قاطی بشی...مثل اینکه دیشبم خیلی بهت

خوش گذشته باز الان داری میری اونجا...اونم واسه شام که اون یارو خونه است...رفتم عقبتر

و منتظر جواب پرستو شدم...در اتاقو باز کرد و دیدم مانتوی سبزشو پوشیده با یه شلوار جین

آبی ...شال و کیف و کفششم ست کرده بود با مانتوش...از اینکه اینقدر به خودش میرسید و

میرفت خونه شیما متنفر بودم...میدونست من حساسم به اونها عمدا کارشو تکرار

میکرد..شایدم میخواست جلوی شیما کم نیاره..هر چی بود نمیخواستم بذارم با اون وضع بره

خونه شیما...بدون اینکه به من نگاه کنه اومد از پله ها بره پایین که جلوش وایسادمو گفتم من

اجازه ندادم تو بری...اگه خیلی حوصله ات سر رفته میبرمت خونه مادرت یا هر جای دیگه که

دلت خواست..ولی تنها بدون من حق نداری شام بری خونه شیما...اگه خیلی هم دلت

میخواد شیما رو ببینی میتونی بری ولی نه خونه اشون واسه شام...هر وقت شوهرش نبود

میتونی بری مگه اینکه منم باهات باشم...منو پس زد کنار و گفت برو کنار ..یادت باشه تو

شاید رئیس مژگان باشی اما رئیس من نیستی..دفعه آخرت باشه فرشید که واسه من تعیین

تکلیف میکنی...خودت هر کاری دلت میخواد میکنی بعدم فکر میکنی میتونی ماستمالیش

کنی...منو گذاشتی تو ماشین با اون زنه رفتی خصوصی صحبت کنی..مگه شرکت شما چه

غلطی داره میکنه که همه چیش خصوصیه؟؟..برو کنار...بازوشو گرفتمو آهسته هلش دادم


سمت دیوار که نتونه از دستم فرار کنه..اینقدر عصبانی بودم که همه بدنم داغ شده بود..رفتم

جلوشو گفتم ببین پرستو داری با من لج میکنی...من همه چیو بهت گفتم اما تو داری حرف

خودتو میزنی...این کارو نکن...زندگیمونو به خاطر یه مشت آدم بی خاصیت و حرفهای مفت

خراب نکن...تو الان با من اومدی بیرون این لباسهاتو نپوشیده بودی حالا اومدی به خاطر شیما

و شوهرش لباستو عوض میکنی..شاید اگه با همون ظاهر میرفتی بهت چیزی نمیگفتم..اما از

اینکه با من لج میکنی عصبانیم...دست کشید روی موهاشو صافشون کرد و گفت وقتی مژگان

خودشو واسه تو خوشگل میکنه منم خودمو واسه اونها خوشگل میکنم...دستمو بردم بالا که

بزنم تو صورتش اما نتونستم..با اینکه تا آخرین درجه ممکن عصبانی بودم اما

نتونستم..نتونستم دست به صورت قشنگ و ظریفش بزنم...فقط داد زدم اینقدر اسم اون

آشغالو نیار..اون خودشو واسه من خوشگل نکرده...اگه یه بار دیگه از این حرفها ازت بشنوم

پرستو کاری میکنم که تا آخر عمر یادت نره...حالا از جلو چشمم گمشو هر گوری میخوای بری

برو...تقصیر منه که زود اومدم خونه باهات حرف بزنمو ببرمت بیرون...اگه اونقدر خودخواه بودم

که تا شب نمیومدم خونه الان حالت جا اومده بود..اینا رو گفتمو رفتم توی اتاق...دیگه برام

مهم نبود پرستو کجا میره فقط میخواستم بره...صدای گریه پرستو رو می شنیدم..با همون

صدا و بین گریه میگفت من هر کاری میکنم تو ناراحت میشی...اصلا تو دوست داری همیشه

من ناراحت باشم...خوبه منم برم با یکی قرار بذارم خصوصی حرف بزنم؟؟؟..طلبکارم

شده...سر من داد میزنه...اینا رو میگفت و صدای گریه اش خونه رو برداشته بود..سیگارمو

روشن کردمو رفتم جلوی پنجره...پک های عمیق و تند میزدم..انگار میخواستم زودتر تمومش کنم...

نمیدونم چقدر گذشت که من آرومتر شده بودمو صدای پرستو هم قطع شده بود..آهسته در


اتاقو باز کردمو سرک کشیدم..هیچ خبری نبود..رفتم بیرون..صداش زدم

پرستو....پرستوووووووو...خونه ای؟؟...جوابی نمیومد..نکنه رفته خونه شیما اینا...پس بالاخره

کار خودشو کرد...سریع برگشتم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به موبایلش...

Mahdi/s
26-06-2009, 21:29
* الو...

- پرستو..کجایی؟؟...نگران شدم...

* آخی...نگرانم میشی؟؟...

هر هر خنده اش داشت گوشمو کر میکرد..

- گفتم کجایی؟؟...خونه شیما هستی؟؟..

* آره..شیما جون سلام میرسونه...میگه تو هم بیا...

صدای خنده شیما میومد هی چرت و پرت میگفت که من متوجه نمیشدم ولی پرستو

میخندید...
- پس بالاخره کار خودتو کردی آره؟؟..مگه بهت نگفتم نمیخوام بدون من بری اونجا؟؟...

* شب می بینمت...فعلا خدافظ...

گوشیو قطع کرد..اینقدر عصبانی شدم که میخواستم برم بکشمش..سرم تیر می

کشید...نشستم رو مبل و چشمامو بستم...فکر نمیکردم پرستو اینقدر خودسر شده

باشه...لجباز...هزار جور فکر اومد تو ذهنم باید پرستو رو آدم میکردم...اونم به روش خودش..با

لجبازی...اولش تصمیم گرفته بودم شب راهش ندم خونه...ولی اینجوری که نمیشد تازه متهم

میشدم که زنمو راه ندادم خونه...آبروریزی میشد...یه فکر بهتر کردم..شام واسه خودم از بیرون

غذا گرفتم...نمیخواستم به کار پرستو فکر کنم...با این کارش منو قهوه ای کرده بود..تا موقع

اومدن پرستو پای ماهواره بودم.....ساعت حدودا 12 بود که سر و صدای باز شدن درو اومدن

ماشینش اومد...چند دقیقه بعد اومد تو و بدون اینکه به من نگاه کنه از پله ها راه افتاد طرف

اتاق خواب...همون عطرشو زده بود..بوش آدمو مست میکرد..زیر چشمی نگاش میکردم

خوشگل و ناز شده بود..رنگ سبز مثل فرشته ها معصومش میکرد..اما از دستش عصبانی

بودم...به وسط پله ها رسیده بود که خیلی عادی گوشی تلفن رو برداشتمو الکی شماره

موبایل مژگانو گرفتم.... عمدا با صدای بلند حرف میزدم..مثلا داشتم با مژگان حرف میزدم..دعا

میکردم بداهم خوب باشه و ضایع نکنم...

الو...سلام خانوم حمیدی...این کلمه رو که گفتم صدای پای پرستو قطع شد..فهمیدم سر

جاش ثابت ایستاده...ادامه دادم خوب هستین؟؟...بله ..از عصر تا حالا دارم شمارتونو میگیرم

در دسترس نبودین نگران شدم...ممنون منم خوبم...ببخشید این وقت شب مزاحم

شدم...خواستم بگم فردا صبح سر کوچه منتظر من باشید میام دنبالتون...باید بریم سر اون

پروژه..نه...نه...زحمتی نیست خوشحال میشم...امشب زودتر بخوابید که واسه فردا خسته

نباشید..امروز به نظرم یه کمی خسته میومدین...ممنون...پس فردا میبینمتون...قربان

شما...تا فردا خداحافظ...بعد الکی گوشیو قطع کردم...همونجور که حدس میزدم پرستو

نتونست خودشو کنترل کنه از همون بالا داد زد تو خجالت نمیکشی...من اینجا وایسادم

باهاش اینجوری حرف میزنی...تو شرکت چیکار میکنی؟؟؟؟..از کی تا حالا با منشی میرن سر

قرار؟؟..اونم تو میری دنبالش؟؟...دیگه حق نداری اسم منو بیاری...برو با همون منشیت خوش

باش..اینو گفت و صداش بغض آلود شد و رفت تو اتاق...یه لحظه دلم واسش سوخت..اما

واسش لازم بود...حالا می فهمید من چی میکشم وقتی با اون شکل و قیافه میره خونه

شیما...البته میخواستم صبح بهش بگم که همش الکی بود و واسه این بوده که حرصش

دربیاد...خنده پلیدی کردمو صبر کردم تا فضا عادی باشه و اگه در باز بود برم کنار پرستو

بخوابم...نیم ساعت بعد رفتم بالا و دیدم در قفله...زیادم عجیب نبود...برگشتم پایین و رو مبل

انتهای پذیرایی خوابیدم...

صبح بیدار شدمو هر چی جلوی در اتاق خواب آویزون شدم پرستو جواب نداد...لباسهام تو اون

اتاق بود مجبور شدم بدون کت و شلوار با تیپ مسخره ای که مال گردش رفتنم بود برم

سرکار...یه تی شرت پوشیده بودم با یه شلوار پارچه ای مشکی...تی شرت آستین کوتاهم

خیلی تو ذوق میزد..تو محیط کاری اصلا با این تیپ نمی رفتیم...احدی خیلی به این چیزها

اهمیت میداد..ولی چاره ای نبود..از خونه زدم بیرون با همون لباسهام..

تو شرکت همش حواسم به پرستو بود..میخواستم تا قبل از ظهر زنگ بزنم بهش همه چیو

بگم..تو اتاقم نشسته بودمو فایلهای ساختمونی رو چک میکردم که مژگان در زد و اومد تو..یه

سریع کاغذ و آت و آشغال آورده بود میگفت امضا کنم..میدونستم به این بهانه اومده تو اتاقم

صحبت کنه..بهش اشاره کردم بشینه..یه کمی باهاش جدی بودم..ازش انتظار نداشتم به

نعمتی اوکی بده..کار بدی کرده بود به نظرم..نشست رو صندلی و خیره شد به من..منتظربود

من شروع کنم به حرف زدن..با برگه های توی دستم بازی میکردم بهش زیر چشمی نگاه

کردمو گفتم خبر جدیدی ندارید؟؟..با من من گفت دیشب صد بار زنگ زده...باهاش صحبت

کنید...من فکر نمیکردم اینقدر کنه باشه...اخمام رفت تو هم..گفتم شما چطور این فکرو

کردین؟؟..این آقا 600-700 میلیون پول داده به شرکت..اون وقت به همین راحتی قید همه چیو

بزنه و بره؟؟..خیلی بچگانه فکر کردید..میدونید اگه احدی بفهمه چی میشه؟؟..سرشو انداخته

بود پایینو با ناخنهای بلند و لاک زده اش ور میرفت..دیگه واسه این حرفها دیر شده بود باید یه

فکر اساسی میکردیم..تکیه دادم به صندلی و گفتم شمارشو بگیر یه صحبتی باهاش

بکنم...بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه گفت اینقدر بهم زنگ زده شمارشو حفظم...من میگم

شما بگیرید..چپ چپ نگاش کردمو گوشی تلفنو برداشتمو گفتم بفرمایید...شماره رو گرفتمو

زدم روی آیفون منتظر شدم...صدای نکره نعمتی از پشت خط اومد...

*بله؟؟..

- سلام عرض شد آقای نعمتی...صبح بخیر...اصلانی هستم از شرکت....تماس میگیرم...

* به به...حال شما؟؟..شرکت چطوره؟؟..رو به راهه ایشالا؟؟...عوامل خوب هستن؟؟..

- ممنونم...هم شرکت رو به راهه هم عوامل...راجع به یکی از عوامل تماس گرفتم...خانوم

حمیدی که خاطرتون هست..البته فکر کنم این روزها حسابی فکرتونم مشغول کرده

درسته؟؟..

* متوجه نمیشم...؟؟..یعنی چی؟؟..

- خوبم متوجه میشید..چون روزی صدبار تماس میگیرید و میگید یا به درخواست شما جواب

بده یا کپی اسناد رو بده...بازم متوجه نمیشید؟؟..

* گیریم اینجوری باشه..طرف من شما نیستید...پیشنهاد منم قانونی بوده که ایشون موافق

بودن...دیگه مشکل چیه؟؟..

- نه دیگه نشد..ایشون موافق نیستن..واسه همینم شما میخواید مدارک رو واسه شما کپی

کنن..این شرط ما نبود..شما به چه حقی به منشی شرکت که اومده با شما صحبت کنه

پیشنهاد میدی صیغه شما بشه...میدونید خانوم حمیدی میخواسته از شما شکایت کنه ما

نذاشتیم؟؟..

* هه هه ...شکایت؟؟؟..اونوقت به چه جرمی؟؟..خواستگاری؟؟...مزخرف نگو مرد...

- خجالت بکش...شما جای پدر بزرگ خانوم حمیدی هستی...

* اونش به شما مربوط نیست...وقتمو نگیر...من با خودش حرف زدم از خودشم جواب

میخوام..اگه نمیتونید پول منو برگردونید شرمون کم شه....خدافظ...

مرتیکه گوشی رو قطع کرد من موندم که تو دلم هزار تا فحش خواهر مادر بهش

میدادم...بدبختیم این بود که نمیتونستم عصبانیش کنم اونوقت میومد میگفت پولمو

بدین...احدی هم خره منو میگرفت..افتاده بودیم تو تله اش...با عصبانیت به مژگان نگاه

کردم..کلافه و شرمنده به زمین خیره شده بود..بدون اینکه حرفی رد و بدل شه از جاش بلند

شد و خواست بره بیرون که خواستم دلداریش بدم گفتم نگران نباشید...درستش

میکنیم...فقط باید کاوه و احدی هم بدونن...منتظر جوابش بودم که با التماس گفت تو رو خدا تا

اونجاییکه ممکنه سعی کنید خودتون حلش کنید..اگه کسی بفهمه و دهن به دهن بشه دیگه

نمیتونم اینجا کار کنم...از اتاقم خارج شد...راستی تا حالا بهش فکر نکرده بودم اگه مژگان

نباشه چی؟؟..چقدر کار منو راه انداخته بود با این همه عشوه و لوندی...چقدر دوست داشتم

همیشه اینجا باشه..احساس میکردم ماله خودمه...بحث علاقه و عشق نبود..یه جور دیگه

میخواستمش..انگار چون همیشه با من بوده فکر میکردم باید باشه...لازمش

داشتم...نمیدونم چه حسی بود..هر چی بود تصمیم گرفتم خودم حلش کنم...

چند دقیقه بعد تلفن اتاقم زنگ خورد مژگان بود در کمال تعجب گفت خانومتون پشت

خطن...بعدم وصل شد...پرستو...چی شده بود خودش زنگ زده بود..حتما فهمیده زیادی تند

رفته...

* جوونم...سلام خانوم خانوما..

- سلام...زنگ زدم بگم امشب شام خونه مامانم ایناییم...زودتر تشریف بیارید ...من بعد از

ناهار میرم...

* چشم..حتما...پرستو آشتی دیگه نه؟؟..

- میخوام برم یه دوش بگیرم...خیلی کار دارم...شب می بینمت..

* باشه باشه..فقط بذار یه چیزیو بگم بعد برو..ببین من دیشب...

-نمیخوام چیزی بشنوم...راستی مژگان جون چطور بود؟؟..رفتی دنبالش؟؟..خوش گذشت؟؟..

* نه عزیزم...نپر وسط حرفم بذار واست بگم ...من اصلا کاری با مژگان ندارم...دیشب که تو

اومدی..

- بسه فرشید..حالم از این حرفها بهم میخوره...خودم دیشب دیدم ..نگران خستگیشم که

هستی...اصلا واسم مهم نیست به جهنم...فقط میخوام امشب جلوی مامانم اینا عادی

باشیم...اگه باهات گفتمو خندیدم خوشحال نشو میخوام کسی نفهمه..خدافظ...

* الوووووو...پرستووووو......

قطع کرد..دختره دیوونه مهلت نمیده من حرف بزنم...حالا چه غلطی بود من دیشب

کردم...من که میدونستم پرستو روی مژگان حساسه دست گذاشتم روی همون نقطه...خب

اونم همون کاری رو کرده بود که من روش حساس بودم...مغزم از کار افتاده بود..فکر نعمتی و

مژگان مخمو اشغال کرده بود..باید چند جا میرفتم اما حوصله نداشتم..همه کارها رو سپردم به

کاوه واسم انجام بده...تمام روز تو اتاقم فکر میکردمو سیگار میکشیدم......

Mahdi/s
27-06-2009, 11:48
قسمت هشتم -


بعد از کار که راه افتادم خونه دیگه مغزی واسم نمونده بود...کاش پرستو خونه بود یه دسته گل

میگرفتمو هر جوری بود همه چیو واسش توضیح میدادم...ماشینو جلوی در پارک کردمو رفتم

خونه...پرستو نبود..چقدر خونه سوت و کور بود...بهم ریخته و شلوغ...نامرتب...لباسهای

پرستو رو مبلها افتاده بود..رو میز بشقابهای میوه و غذا جمع شده...رفتم لباسهامو عوض

کردمو یه دوش گرفتم...از حموم که اومدم بیرون حسابی به خودم رسیدم...صورتمو اصلاح

کردمو خودمو با عطر و ادکلن شستم..یه تیپ اسپرت زدم همونجوری که پرستو دوست

داشت...یه نگاه دیگه به خونه نامرتب و خلوتمون کردم...چقدر دوست داشتم الان یه بچه

داشتیم که با خودم میبردمش...تو آینه پذیرایی یه نگاه به خودم کردمو گفتم این دفعه که

پرستو رو گیر بیارم حتما تلافی میکنم..تو راه نظرم عوض شد یه دسته گل خوشگل خریدمو

حرکت کردم خونه مادر خانومم..نیم ساعت بیشتر فاصله نداشتن با ما...جلوی خونشون

ماشینو پارک کردمو دسته گل و برداشتمو پیاده شدم...

زنگشونو زدم و منتظر شدم...احساس میکردم اومدم خواستگاری..در باز شد و رفتم تو...از پله ها رفتم بالا و در

خونه باز بود...چقدر کفش جلوی در بود..یعنی مهمون داشتن؟؟...سر و صدا و خنده اشونم که خونه رو برداشته

بود...کفشامو درآوردم که مامان پرستو اومد جلو ..گفتم سلام خاله...چطوری...شلوغ پلوغ

کردین..خبریه؟؟..منو کشید تو بغلشو گفت سلام خاله جون...قربونت برم چه گلهای خوشگلی..دستت درد نکنه

خوش به حال پرستو..بیا تو خوش اومدی...عمه بهاره اینان...رفتم تو...عمه بهاره تنها عمه پرستو بود...6 تا بچه

داشت ..یه خونواده شلوغ و شاد..آدمهای خوبی بودن از اونها که با همه میجوشن...به ترتیب با همه سلام و

احوالپرسی کردم...گل رو گذاشتم رو میزو نشستم کنار معین..پسر بزرگه عمه..معینو خیلی دوست

داشتم..مثل خودم بود اخلاقش...سنشم دو سه سالی از من کوچیکتر بود..داشتیم ادامه احوالپرسی رو

میرفتیم که پرستو با یه لیوان شربت اومد...یه پیرهن خیلی قشنگ پوشیده بود که من ندیده بودمش...انگار تازه

خریده بود..اونم بدون من ..عجیب بود...لباسش با اینکه خیلی قشنگ بود ولی حالموگرفت..فهمیدم باز میخواد

تلافی کنه...قسمت زیر سینه اش حالت تور داشت که بدنش معلوم بود...روی سینه اش هم یه چیزی مثل تور

افتاده بود که زیاد بدنشو نشون نمیداد...دو تا بند نازکم بالاش داشت...خودشم که یه کمی از زانوش بالاتر

بود..واسه حفظ ظاهر از جام بلند شدمو آوردمش کنار خودمو سلام مسخره ای هم بهم کردیم..شربتو گذاشت

رو میز جلوم...بعدم گفت چه گلهای قشنگی عزیزم...مرسی...لبخند مزخرفی زدمو نگاش کردم...از پشت

همه کمر و بدنش معلوم بود...پشت لباسش باز بود...بی جنبه ... آهسته تو گوشش گفتم این چیه

پوشیدی؟؟...ازت بعیده پرستو..همه جات معلومه...اونم آهسته گفت به خودم مربوطه...بعدم بلند گفت

ماماااااان...فرشید جونم که اومد...دیگه همه تکمیلیم...تا قبل از شام باید مهرداد برقصه واسمون...مهراد پسر

دومی عمه بود...19 سالش بود..خدای رقص بود...نمیدونم این پسر به کی رفته بود که رقاص بود..همه مدله

بلد بود برقصه...غیر از این دو تا 4 تا بچه دیگه هم بودن که دوتاشون دختر بودن و متاهل بودن..دو تای دیگه هم

پسر بودن و دوقلو...12 ساله بودن...دو تا بچه مودب و آروم...همه دست زدن و هورا کشیدن...عمه شوهرش

فوت کرده بود...همه دلخوشیش بچه هاش بودن...هر چی چشم چرخوندم پریسا خواهر پرستو رو

ندیدم...باباشم که میدونستم تا قبل از 12 نمیاد خونه...تا دیر وقت عادتش بود بمونه سرکار..فقط یه خواهر زن

داشتم...به قول کاوه خوشبختانه برادر زن نداشتم..خاله یه آهنگ شاد گذاشت و مهرداد اومد وسط..همه بهش

تیکه مینداختن و سربه سرش میذاشتن..اونم بی توجه به اونها میرقصید..انصافا رقصش حرف نداشت...همه با

هم دست میزدن..منم شربتمو به زور قورت میدادم بره پایین...معین بلند شد و شروع کرد رقصیدن با

مهرداد..عمه قربون صدقه بچه هاش میرفت...دوباره معین نشست و خاله با مهرداد رقصید..همه جلوش کم

میاوردن..پرستو هم بلند شد...سه تایی میرقصیدن..اصلا دلم نمیخواست به پرستو نگاه کنم....خاله خیلی زود

خسته شد ونشست کنار عمه...معین بلند شد و سه تایی ادامه دادن..پرستو عمدا دولا میشد و

میرقصید..میدونستم میخواد حرص منو دربیاره..اینقدر عصبی بودم که احساس میکردم داره از کله ام دود بلند

میشه..به خاله نگاه کردم حدس زد ناراحت شدم...چشمک زد بهم که اهمیت ندم...ولی اونکه نمیدونست

پرستو داره با من لج میکنه...فکر میکرد یه امشبه که دارن میرقصن و پرستو حواسش نیست...شربتم به نظرم

مزه زهرمار میداد..نصف بیشترش مونده بود دیگه نتونستم بخورم گذاشتمش رو میز..امشب چه جوری

میخواستم این مهمونی رو تموم کنم معلوم نبود..خدا آخرشو به خیر کنه..صدای جیغ و خنده بچه ها گوش آدمو

کرد میکرد..شایدم صدای اونها بلند نبود من اون لحظه عصبی بودمو صدای همه تو مخم میرفت...پرستو با حالت

رقص اومد طرفمو دستمو کشید برم برقصم..هر چی گفتم خسته ام شما برقصید نشد...مهرداد و معینم اصرار

کردن خاله و عمه تشویق میکردن..تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم..بلند شدمو با وضع خنده داری

میرقصیدم...هم ظاهرمو حفظ کرده بودم هم از درون داشتم منفجر میشدم..پرستو اومد جلومو باهام

میرقصید...با عشوه و ناز میرقصید موهاشو میگرفت تو دستاشو با حالت کرشمه ای ولشون میکرد..با آهنگ

میخوند و به من چشمک میزد..اون لحظه به نظرم مثل یه دلقک شده بود که سعی میکرد منو بخندونه..اما به

شدت منو عصبانی کرده بود با کاراش..از اینکه قضیه تلفن دیشب رو بهش نگفته بودم خوشحال شدم..حقش بود

یه کمی حرص بخوره..جا به جا شد و رفت با معین برقصه و مهرداد اومد جلوی من..حواسم به پرستو بود متوجه

مهرداد نبودم اصلا...فقط پرستو رو میدیدم که با فاصله نیم سانت چسبیده به معینو داره میرقصه...دیگه

نتونستم برقصم...یه دست مختصر زدم و نشستم...حالم به شدت بد بود...لرزش موبایلم تو جیب کتم نشون

میداد داره زنگ میخوره و تو اون شلوغی من صداشو نمی شنیدم فقط لرزشش بود که متوجهم کرد..شماره رو

نگاه کردم مژگان بود..یه لحظه خوشحال شدم...جمع خیلی شلوغ بود و کسی زیاد حواسش به من نبود..از جام

بلند شدمو رفتم توی اتاق خواب...جواب دادم..

* جانم؟؟..

- سلام آقای اصلانی…تو رو خدا ببخشید اگه باز مزاحم شدم…مجبور بودم..

صداش خیلی مضطرب بود انگار ترسیده بود…منم هول کردم گفتم

*سلام…خواهش میکنم..چیزی شده؟؟..

- میخوام ببینمتون…فقط چند دقیقه…خواهش میکنم..هر جا بگید میام…

جالب بود تو اون لحظه تنها چیزی که توجهمو جلب کرد جمله آخرش بود…" هر جا بگید میام "..خب پرستو خانوم…

پس با من لج میکنی…خودت خواستی..

* بسیار خب…من در حاضر نمیتونم جایی بیام..اگه مایلید تشریف بیارید منزل من…تا نیم ساعت دیگه…

میدونستم قبول میکنه…چون اولا راهی نداشت جز این..کارش بدجوری به من گیر کرده بود..دوما اعتماد کامل

داشت به من که تو این شرایط فقط میخوام کمکش کنم…هدف منم همین بود..فقط میخواستم به پرستو بگم

که مژگان اومده خونه…همین واسم کافی بود..

-باشه..من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم..لطف کنید آدرس رو بهم بگید…خانومتون که ناراحت نمیشه؟؟..

* نه خیر…ایشون خیلی هم خوشحال میشن …یادداشت کنید آدرسو…

آدرسو بهش دادمو خدافظی کردم…از اتاق خواب رفتم بیرون…پرستو و مهرداد وسط بودن..دلم نمیخواست نگاش

کنم..رفتم وسط جمع و آهسته تو گوش خاله گفتم واسه من یه کار مهم پیش اومده خاله…من باید یکساعتی

مرخص شم..اجازه هست؟؟..با ناراحتی نگام کرد و گفت فرشید..خاله امشب مهمونید اینجا…خرابش نکن

دیگه…دولا شدمو صورتشو بوس کردم با چاپلوسی گفتم من مخلصتم خاله..کارم ضروریه…اگه بذاری الان برم

قول میدم سر یک ساعت بیام…گفت نه اینکه اجازه ندم نمیری…خندیدمو گفتم نه…اگه اجازه ندی نمیرم…اونم

خندیدو گفت لوس نشو…بدو برو ولی زود بیای عمه ناراحت میشه ها…از عمه هم خدافظی کردمو راه افتادم طرف خونه…
تو راه پشیمون شدم که گفتم مژگان بیاد خونه..پرستو با اینکه این همه منو حرص داده بود ولی کسی رو نیورده

بود خونه…اما من به مژگان گفتم بیاد خونه..اگه میفهمید حق داشت طلاق بگیره ازم…اگه مرتیکه خر تو به چه

حقی به منشیت میگی بیاد خونه؟؟..نمیترسی…نمیترسی خوشگلی و لوندی مژگان کار دستت بده…ولی

پرستو چی..همه جاشو انداخته بود بیرون و با معین میرقصید…بی اجازه من با اون شکل و شمایل رفته بود خونه

شیما…خدا میدونست اونجا چی گذشته…مگه حتما باید کسی رو بیاره خونه..خب این کارها هم کم نیست..با

این فکرها خودمو قانع کردمو پامو رو گاز فشار دادم..

ماشینو جلوی در خونه گذاشتم و خیلی هول هولکی رفتم تو خونه…استرس داشتم…همش یکی ته دلم

میگفت کارت غلطه پسر..کارت غلطه..منم میگفتم من که کاریش ندارم…فقط میخوام ببینم چی میگه..رفتم تو

خونه..اوووه…چقدر نامرتبه…برگشتم توی حیاط و بلند داد زدم آقا رحماااااان…رحمااااااان خان…باغبون و خدمتکارو

همه کاره خونه امون رحمان بود..از اتاقک گوشه حیاط پرید بیرون و سلام کرد…بهش اشاره کرده بره زود خونه رو

مرتب کنه…شوکه شده بود..دیگه همین یه کارش مونده بود که بیاد کار مهین خانوم رو انجام بده…خودمم رفتم بالا

تو اتاق خواب و یه دستی به موهام کشیدمو یه کمی هم عطر به خودم زدم..چند دقیقه بعد رحمان از پایین داد

زد آقا ببین خونه خوب شد؟؟..از اتاق اومدم بیرونو آویزون شدم روی نرده ها و پذیرایی رو نگاه کردم…بد نبود…

گفتم خوبه..دستت درد نکنه میتونی بری…

تا 20 دقیقه دیگه مژگان میومد…لم داده بودم رو مبل و چشمم به ساعت بود و سیگار گوشه لبم..موبایلم زنگ

خورد..دو متر رفتم هوا..حتما مژگانه میگه یه جای دیگه قرار بذاریم…صفحه موبایلو دیدم پرستو بود…حتما باز شم

زنانه اش بهش خطر رو هشدار داده بود..

بله؟؟..

-فرشید..کجا رفتی یهو؟؟..مثلا امشب اینجا مهمونیم…نمیتونستی یه شب مثل آدم تو مهمونی بشینی..

* تازه الان فهمیدی شوهرت نیست؟؟..البته حق داشتی شلنگ تخته انداختن با پسرها عقل و هوشتو برده
..
- یه جوری میگی پسرها انگار از تو خیابون پیداشون کردم…پسر عممه..منشیم که نیست..

*برات متاسفم پرستو..تو لیاقت این همه آزادی رو نداری…باید میذاشتم همونجوری یه خانوم خونه بمونی…من

دوست داشتم تو یه کمی خودتو تغییر بدی اما اصلا فکر اینو نکرده بودم که ممکنه تو جنبه تغییرات رو نداشته

باشی…

- حرف مفت نزن فرشید…مثلا تو خیلی با جنبه ای؟؟..تو همه کارهای بد رو واسه خودت خوب میدونی واسه من

بد…الان کجایی؟؟..واسه چی گذاشتی رفتی…

* من هر کاری کردم تو هم حضور داشتی…خواستم همه چیو بهت بگم اما تو اینقدر قد و لجبازی که مهلت

نمیدی…فقط لجبازی رو بلدی…

-پرسیدم کجایی؟؟..

* یه جای خوب…گرم…نرم…تا یه ساعته دیگه هم نمیام..

- مثل آدم بگو کجایی…

* گفتم که یه جای خوب…

- نکنه تو بغل مژگانی؟؟؟..

اینو گفت و عصبی میخندید…

*نه..مژگان تو بغل منه…

منم اینو گفتمو بلند خندیدم…منتظر جواب پرستو بودم…

* الو….الو

لعنتی قطع کرد…بی خیال حقش بود..دختر پررو فکر کرده داره هر کاری میخواد میتونه بکنه…گوشی رو پرت کردم

رو میزو تکیه دادم به مبل..صدای زنگ خونه بلندم کرد..رفتم طرف آیفون تصویر ناز مژگان با چشمهای سبز و

نگران نمایان شد…دکمه رو زدم…یه کمی مکث کردم تا وارد حیاط شه…سایه یه نفر تو اتاقک گوشه حیاط دیده

میشد..یه نفرکه جلوی پنجره ایستاده…رحمان بود..مرد ساده لوح..نمیگه شاید سایه ام دیده بشه..از فضولیش

خوشم نیومد..اما دیگه وقت این حرفها نبود..مژگان به نزدیکه ساختمون که رسید رفتم بیرون…تو نور کم فقط

اندامشو میدیدم…همون مانتو سفیده تنش بود که آدمو دیوونه میکرد...فرم خاص راه رفتنش…انگار داشتم یه

شو میدیدم..همه چیزش با هم همخونی داشت و ریتمیک بود..خدایا این مژگانو چه جوری آفریدی…من مطمئنم

واسه این پارتی بازی کردی…گل بی خار که میگن اینه…هیچ نقصی نداشت..بهم نزدیک شد ..رفتم جلوشو

گفتم سلام…خوش اومدی…با دست به طرف ساختمون اشاره کردم..با صدای غمگینی سلام داد و تشکر

کرد..راه افتاد طرف خونه منم پشت سرش رفتم…

Mahdi/s
28-06-2009, 13:59
قسمت نهم

هر دو رفتیم توی خونه..نشست روی مبل و منم رفتم واسش یه شربت بیارم..تو..سریع یه

شربت پرتقال درست کردمو بردم…سینی شربتو گذاشتم جلوشو خودمم نشستم رو به

روش…پاهاشو انداخته بود روی هم..شلوارش تقریبا کرمی بود.. سرش پایین بود و تو فکر

بود..اگه همین جوری پیش میرفت ممکن بود کار دست من بده..سکوتو شکستمو گفتم

خب…من درخدمتم…چی شده این وقت شب…بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت ببخشید مزاحم

شما هم شدم…خانومتون ناراحت شدن من اینجام که نمیان پیش ما؟؟..خیلی خونسرد

گفتم نه خیر..خواهش میکنم..ایشون منزل نیستن…یهو انگار برق گرفته باشدن منو نگاه کرد و

بعدم یه نگاه به کل خونه انداخت…نمیدونم شاید جا خورد..خب حق داشت…من من کرد و

گفت پس من سریع برم سر اصل مطلب…راستش از عصر تا حالا آسایش ندارم…میترسم

نتونید راضیش کنید و اونم بیاد جلوی شرکت آبروریزی بشه…از شرکت که راه افتادم برم طرف

خونه یه پژو همش دنبالم بود..تا سر کوچه اومد..مطمئنم آدرسمو میخواسته که پیدا

کرده..میترسم از خونه برم بیرون

نعمتی آدم شریه..میخوام خطمو عوض کنم..ولی آدرسم چی…فایده نداره…کار به شرکت

میکشه و همه میفهمن..جوری حرف میزد انگار داره واسه خودش درد دل میکنه…حالش اصلا

خوب نبود..خیلی ترسیده بود…بهش گفتم نگران نباشید ..شاید خیالاتی شدید..آخه آدرس

شما به چه درد نعمتی میخوره…اون اگه بخواد کاری بکنه از شرکت شکایت میکنه..با شما که

کاری نداره..هر جوریه راضیش میکنم نگران نباشید…چشماش پر شد اشک و گفت

میترسم..از تهدیداش میترسم…کاش قبول نمیکردم از اول..تهدید میکنه میگه یا باهام راه بیا یا

کاری میکنم نتونی سرتو بلند کنی..بغضش ترکید و اشکاش ریخت…حال منم گرفته شد..هر

چی بیشتر میرفتیم جلو قضیه جدیتر میشد…لعنت به من که این نعمتی رو به شرکت معرفی

کردم…رفتم کنارش نشستمو گفتم به خودتون مسلط باشید…شما که بچه نیستین اون با

این تهدیدها بترسوندتون…لیوان شربت رو از روی میز برداشتمو دادم بهش به زور یه کمی

خورد…سعی داشتم دلداریش بدم..مرتب بهش میگفتم چیزی نمیشه و ما کنارتون هستیم…

یه کمی آرومتر شده بود..ترس توی چشماش دیده میشد..راستش خودمم کم کم داشتم

میترسیدم..این یارو هیچی ازش بعید نبود..یه نگاه به ساعتم کردم تا نیم ساعت دیگه باید

برمیگشتم خونه پرستو اینا..از یه طرفم نگران پرستو بودم..بدجوری باهاش شوخی کرده

بودم...خب تقصیره خودشه..همون کاری که بدم میاد رو میکنه..اصلا این دختر آدم بشو

نیست..وجدانمو توجیه میکردم که تقصیر خود پرستو بوده..اما ته دلم میدونستم که منم

مقصرم..میخواستم سریع جم و جور کنم تا مژگان بفهمه عجله دارم..تا اومدم چیزی بگم گره

شالشو باز کرد و گفت گرممه..سرشو تکیه داد به مبل.. نمیتونستم نگاهش کنم..به لیوان

شربتش اشاره کردمو گفتم تا گرم نشده بخور...خنک میشی...خیلی تابلو جوری که ببینه به

ساعتم نگاه کردمو قیافمو در هم کردم مثلا کار عجله ای دارم...مطمئن بودم که فهمیده..لیوان

شربتو برداشتو دو تا قورت خورد..جای رژلبش رو لیوان افتاده بود...دوباره بهش گفتم من حتما

کمکتون میکنم..اینقدر نگران نباشید اون نعمتی میخواد شما رو بترسونه..اگه شما همین

جوری پیش برید و خودتونو ببازید برگ برنده دست اونه...حتی اگه شده پولشو برگردونم اجازه

نمیدم با شما کاری داشته باشه...خوبه؟؟..لبخند کمرنگی زد و گفت ممنون..جو طوری شده

بود که مژگان آماده خدافظی شده بود که یهو در اصلی خونه به طرز وحشیانه ای باز شد و بهم

کوبیده شد...صدای پاهای یه نفر اومد که تند و عصبی راه میرفت..پاهاش کوبیده میشد روی

زمین..بی اختیار من و مژگان هر دو با هم بلند شدیم...چهره عصبانی پرستو ظاهر

شد..جوری به ما دو تا نگاه میکرد انگار قتل کردیم...هر لحظه احتمال یه دعوای اساسی وجود

داشت..خیلی دستپاچه و ضایع گفتم سلام عزیزم...من دیگه داشتم میومدم...خانوم حمیدی

راجع به شرکت کار داشتن...مژگانم خیلی ترسیده بود با تته پته گفت سلام...پرستو تقریبا

داد کشید این چه کاریه که تو شرکت نمیشه انجام داد؟؟..چه کاریه که هر دوی شما یا

خصوصی همدیگرو میبینید یا تو خونه؟؟..بعدم به من نگاه کرد و گفت پس مهمونی مامانمو

واسه همین خراب کردی که بیای خونه؟؟؟..با منشیت؟؟..قبل از من مژگان گفت

نه ...نه..اشتباه نکنید...من با ایشون تماس گرفتم گفتم کارشون دارم...نمیدونستم ایشون تو

مهمونی هستن و شما هم خونه نیستین...

پرستو: تو یکی حرف نزن..به هر بهانه ای شده فرشیدو میکشونی بیرون که چی

بشه؟؟..کارت چیه که هی میخوای قرار بذاری باهاش؟؟..

من : پرستو خواهش میکنم به خودت مسلط باش..تو اصلا نمیدونی چه اتفاقی افتاده..بذار

من واست توضیح میدم...

پرستو: به اندازه کافی خبر دارم اینجا چه خبره...بیشتر از این نمیخوام بدونم..چون من دیگه تو

این خونه کاری ندارم...

مژگان: به خدا نمیخواستم اینجوری بشه...من نمیدونستم شما خونه نیستین...با اجازتون

دیگه مرخص میشم...

Mahdi/s
28-06-2009, 14:00
جمله آخرشو تقریبا با بغض گفت...دلم واسش سوخت..تو این شرایط من باید آرومش میکردم

یه درد دیگه هم بهش اضافه کردم...تقصیر خودم بود...حداقل میگفتم بیاد یه جای خارج از

خونه...پرستو بدو بدو از پله ها رفت بالا طرف اتاق خواب..مژگانم خیلی سریع از من خدافظی

کرد و کیفشو برداشت و رفت...منم مثل یه مجسمه ایستاده بودمو اون دو تا رو نگاه

میکردم...باز عصبی شده بودم و سرم درد گرفته بود...صدای رحمان از پشت در خونه شنیده

میشد که گفت آقا چیزی شده؟؟...عربده کشیدم نههههههههههههه....صدای پاشو شنیدم که

بدو بدو از جلوی در خونه دور شد...

سیگارمو روشن کردمو دور اتاق قدم میزدم...مغزم پر از افکار گوناگون بود..انگار با وجدانم دعوا

میکرد هیچ کدوم حریف همدیگه نمیشدن هر دو همدیگرو توجیه میکردن..خسته شده

بودم..امشب که دیگه نمیشد رفت خونه خاله...پرستو هم که ظاهرا تو اتاق داشت ساکشو

جمع میکرد بره خونه مادرش..خب حق داشت...من میخواستم تنبیهش کنم...نمیخواستم کار

دیگه ای بکنم..اون دچار سوتفاهم شده بود..بدتر از همه این بود که نمیذاشت باهاش صحبت

کنم..اگه میرفت خونه مادرش همه چی خراب میشد..باید همه چیو بهش بگم...سریع از پله

ها رفتم بالا..در اتاق باز بود و پرستو تند و عصبی لباسهاشو پرت میکرد داخل ساکش...زیر لب

با خودش غر غر میکرد..هیچی نمیشنیدم فقط حرکت لبهاش بود و صدای غرغر کمرنگی..رفتم

نشستم روی تخت و گفتم پرستو چرا نمیذاری حرف بزنم؟؟..چرا اینقدر لجبازی میکنی..تو

داری اشتباه میکنی...حداقل میتونی صبر کنی حرفهام رو بزنم بعد بری...قبول کن هردوی ما

اشتباه کردیم...جواب نمیداد و فقط کمد و بهم میریخت...ساکشو برداشتمو پرت کردم گوشه

اتاقو گفتم با تو دارم حرف میزنم...دیگه خسته شدم پرستو..زندگی آرومو ساکتمونو با دست

خودمون خرابش کردیم..لعنت به من که بهت گفتم خودتو تغییر بدی...اگه همونجوری سرت با

خونه داریتو آشپزیت گرم بود الان این همه مشکل پیش نیومده بود...برگشت طرفمو گفت

آره..راست میگی...سرم با خونه داریم گرم بود تا نفهمم آقا چه غلطی داره میکنه...تا خودش

با همه لاس بزنه و به من بگه به کارهای خونه برسم...کورخوندی فرشید خان..دیگه تموم

شد...برو با همون زنیکه عوضی زندگی کن..اونم که مثل سلیقه تو لباس میپوشه...فریاد زدم

گوووش کن به حرفهام بعد حرف بزن...ساکت شد و به من خیره موند...خودمم از صدام

ترسیدم...حلقه کمرنگ اشک تو چشمای مشکیش درخشید و صدای آهسته ای از بین

لبهاش گفت اینقدر سر من داد نزن فرشید...تکیه داد به کمد و دستشو گذاشت روی

صورتش...بازم این اسلحه زنانه رو به کار گرفته بود..گریه..من طاقت گریه هاشو

نداشتم...خودشم میدونست...پرستو حتی وقتی خیلی هم عصبانی میشد نمیتونست مثل

خیلی از زنهای دیگه داد و فریاد بکنه و فحش کاری راه بندازه..همیشه آخر کارش گریه بود و

شکستن دلش..من عاشق همین دل کوچیکش بودم...سرمو بین دستام گرفتمو گفتم چرا

نمیذاری با هم صحبت کنیم...ما هر دو اشتباه کردیم پرستو...خرابترش نکن..با قهر و رفتن تو

چیزی درست نمیشه...همون شب که تو خودسر رفتی خونه شیما همه چی بدتر شد...منم

واسه اینکه لجتو دربیارم الکی وانمود کردم که دارم با مژگان حرف میزنم...اگه یه کمی دیگه

دقت میکردی می فهمیدی که دارم الکی حرف میزنم..من همون شب خواستم بیام بهت بگم

اما طبق معمول تو درو قفل کرده بودی نتونستم بیام تو...حتی وقتی زنگ زدی گفتی خونه

مادرت مهمونیم بازم خواستم بهت بگم اما بازم اجازه ندادی حرف بزنم..اونروزم که رفته بودیم

بیرونو مژگان اومد با من حرف زد خصوصی راجع به یه مشکل تو شرکت بود..از من کمک

میخواست..من معرف یکی از سرمایه دارها بودم که حالا سر مژگان داشت شر درست

میکرد..خب باید یه کاری میکردم تا به خاطر خودمم شده همه چی درست بشه..من هیچیو

بهت دروغ نگفتم..اگه با مژگان سرو سری داشتم که نمیاوردمش تو خونه که همه بفهمن

دیوونه...اصلا پشت تلفن اسمی ازش نمیبردم که تو شک کنی و بیای اینجا...پرستو من

اشتباه کردم..من اذیتت کردم..من حرصت دادم..ولی خیانت نکردم بهت...جواب من صدای هق

هق گریه پرستو بود..احتیاج داشت یه کمی گریه کنه تا خالی بشه...دیگه چیزی نگفتم...

صدای ویبره موبایل پرستو که رو میز بود به شدت سکوتمونو خراب میکرد..صداش میرفت روی

اعصابم...بلند شدمو گوشیشو برداشتم شماره خونه خاله افتاده بود...حوصله هیچ کدوممون

نمیکشید جوابشو بدیم...پس خاموشش کردم..

برگشتم نشستم سر جام..سرم خیلی درد میکرد...دو طرف شقیقه هام به شدت تیر

میکشید..هر وقت عصبی میشدم اینجوری سردرد میگرفتم...چشمامو بستمو با دستم روشو

گرفتم..نور اتاق اذیتم میکرد..چند دقیقه که گذشت پرستو گفت منم اونشب خونه شیما

نبودم....شوکه شدم ..دستامو از روی چشمام برداشتمو گفتم چی؟؟..پس کجا بودی؟؟..بدون

اینکه نگاهم کنه با حالت قهر گفت با شیما شام رفته بودیم بیرون...اونقدرها هم که تو فکر

میکنی خر نیستم که تنهایی بدون تو برم خونه شیما...فقط میخواستم لجتو دربیارم که با

مژگان خصوصی صحبت کردی و به منم چیزی نگفتی..خب وقتی اومدم خونه دیدم تو اونجوری

داری با مژگان حرف میزنی بیشتر عصبانی شدم...اگه اون کارو نمیکردی خودم بهت میگفتم

من با شیما شام بیرون بودم...من از کجا میدونستم تو داری الکی با تلفن صحبت

میکنی...من به شیما گفته بودم با تو بحثم شده ...اونم گفت واسه اینکه آدمش کنیم بگو

خونه مایی...منم از خدا خواسته قبول کردم چون خیلی از دستت ناراحت بودم...من از اون زن

بدم میاد فرشید...به خدا اون فقط ظاهرش قشنگه...خودش یه فتنه است..نمیخوام منشی تو

باشه...اصلا اونو اخراجش کن من میام شرکت کمکت میکنم..اینو گفت و دوباره زد زیر

گریه...نالیدم بسه دیگه پرستو...جون هر کی دوست داری دیگه گریه نکن...فایده نداشت

حرفهام..باز اشکهاشو میدیدم که مثل بارون میریزه رو گونه هاش...بلند شدمو رفتم

طرفش...وقت ناز کشی بود...من که تو ناز خریدن حرفه ای بودم و رو دست نداشتم...نشسته

بود رو زمین و تکیه داده بود به کمد...منم نشستم رو به روش و با دستهام اشکاشو پاک

کردم...بهم نگاه نمیکرد هنوزم ازم دلخور بود..موهاش چسبیده بود کنار گونه اش...موهاشو

زدم کنار ...دولا شدمو پیشونیشو بوسیدم...دستاشو گرفتمو گفتم ببین خانومی..ما هر دو

اشتباه کردیم...بدون اینکه خبر داشته باشیم طرف مقابل چه فکری میکنه خواستیم لجشو

دربیاریم...میبینی که لجبازی هیچ فایده ای نداره و ممکن بود همه چیزو بدتر کنه..اگه مثل دو

تا آدم با هم می شستیمو صحبت میکردیم اینجوری نمیشد...حالا قبول دارم یه کمی آبروریزی

شد و حتما تا الان مامانت و عمه فهمیدن ما یه گندی زدیم...ولی میتونیم درستش

کنیم...مژگانم که مهم نیست چه فکری میکنه..فقط کارشو راه میندازم بعدم به یه جای دیگه

معرفیش میکنم که بره خوبه؟؟؟..با سر گفت آره..سرشو گرفتم توی بغلم و موهاشو ناز

میکردم..با هر نوازش که روی موهاش میشد احساس میکردم سر منم یه کم بهتر

میشه...سرشو گذاشته بود روی شونه امو هر چند دقیقه یه بار دماغشو میکشید بالا...من

اداشو درآورم و دوتایی دماغمونو میکشیدم بالا...خنده اش گرفت..صورتشو تو سینه من قایم

کرد و آهسته میخندید...موهاشو بوسیدمو گفتم الان موافقی دست و صورتتو بشوری بریم

بقیه مهمونی؟؟...همونجوری که ولو شده بود تو بغلم گفت نه...دیگه حوصله اشو ندارم..با این

چشمهای قرمز و پف کرده نمیام..فقط تو زنگ بزن بگو حالمون خوبه میخوایم استراحت

کنیم...بهش حق میدادم خودمم حوصله مهمونی نداشتم..گفتم پس عزیزم اجازه میدی من

بلند شم برم زنگ بزنم...؟؟..دستاشو انداخت دور کمرمو گفت فرشید....گفتم جوونم...گفت

چرا امشب مژگان اومده بود اینجا؟؟..واقعا خبر نداشت من نیستم؟؟..خندیدمو گفتم هیچی

عزیزم...سر همون جریان اومده بود..از بس ترسیده نمیدونه چیکار کنه...فقط من از جریانش

خبر دارم اونم میاد با من درد دل میکنه...همش میگه میترسم آبروم بره...میترسم همه

بفهمن..ازاین حرفها...اصلا خبر نداشت تو خونه نیستی...دیدی که وقتی تو اومدی چقدر جا

خورد..من اون موقع داشتم بهش میگفتم که نگران نباشه..ما هر جوری باشه کمک

میکنیم..که یهو پرستو خانومه کماندو وارد شد...خنده قشنگی کردو نفس عمیقی کشید...از

تو بغلم اومد بیرونو گفت دیگه هر چی شد بهم بگیا وگرنه من میدونمو تو...گفتم باشه

عزیزم...فقط تو قول بده اول به حرفهام گوش کنی بعد تصمیم بگیری باشه؟؟..چشمک زد گفت

باشه...بلند شدو رفت دست و صورتش بشوره...منم رفتم طرف تلفن تا یه زنگ به خاله بزنم و

قضیه رو ماستمالی کنم...

نیم ساعت بعد هر دو داشتیم از گشنگی ضعف میکردیم...هر کاری کردم زنگ بزنم غذا بیارن

پرستو نذاشت گفت خودم یه چیزی درست میکنم بخوریم...تو هم بعد از شام مفصل تعریف

کن مشکل مژگان چیه...سرشام دوباره مامان پرستو زنگ زد...با اینکه من با هزار بدبختی

ماستمالیش کرده بودم اما بازم نگران بود...حدس زدم میخواد با پرستو هم صحبت کنه تا

خیالش راحت بشه...یه ربعی با هم حرف زدن تا هر دو آروم گرفتن...تو این فرصت کم پرستو

ماکارونی درست کرده بود...احساس میکردم مزه اش با همه غذاهای بیرون فرق

داشت...خوشمزه و خوش عطر...مثل همون موقع ها که من میومدم خونه پرستو از آشپزخونه

با پیش بند میپرید بغلم...از فکر اون موقع ها خنده ام گرفت..به خودم گفتم درسته زیاد تو فکر

قرو اطوار نبود ولی یه کدبانوی نمونه بود...ولی این چند وقت شده بود کدبانوی لوند... .....

Mahdi/s
28-06-2009, 14:02
قسمت دهم

شامو که با هم خوردیم طبق قولی که به پرستو داده بودم کل مشکل مژگان رو واسش تعریف

کردم..وسط حرفهای من گاهی میگفت دختره حتما تنش میخواریده...چند دقیقه بعد میگفت

بیچاره...حالا میخواد چیکار کنه...من که از این واکنش احساسی زنها هیچی نمی

فهمیدم..معلوم نبود دلش سوخته واسه مژگان یا بازم باهاش دشمنه...خلاصه همه چیو

واسش تعریف کردم..نفس عمیقی کشید و گفت ببین فرشید از کاه کوه ساخته بودی...چی

میشد اونروز تو ماشین بهم میگفتی...گفتم آخه عزیزم..من اون لحظه اینقدر کلافه و عصبی

بودم که مخم هنگ کرده بود...تو هم گیر دادی این زنیکه چی کارت داشت..خب عصبانی شدم

دیگه...چیزی نگفت و اومد تو بغلم به عادت همیشه اش ولو شد...من موقعی که پرستو

تلویزیون میدید میشدم مبلش..رو من ولو میشد..منم ده دقیقه اول حواسم به فیلم

بود...همیشه آخر تلویزیون دیدنمون اینجوری میشد...به شوخی بهش میگفتم چرا ما هیچ

وقت نمیتونیم تا آخر یه فیلمو ببینیم؟؟...می خندید و میگفت منم آخر هیچ فیلمی یادم نمیاد

اون شبم همونجوری شد..بعد از چند شب جنگ و جدال و لجبازی خیلی بهش نیاز

داشتم...من که نمیفهمیدم چرا پرستو با مژگان خوب نیست..شاید به خاطر خوشگلیه بیش

از حدش بود..نه اینکه پرستو حسودی کنه فقط از اینکه طرف کاری من کسی بود که بیش از

حد خوشگل و لوند بود حساس بود..خب حق داشت...مژگان توجه هر کسی رو جلب میکرد...


اون شب اینقدر خسته شده بودیم که سریع خوابمون برد..من که از حموم اومدم بیرون پرستو

خوابش برده بود..آهسته بوسش کردمو پتو رو کشیدم روش...خودمم خوابیدم کنارش...صبح با

تکونها و نوازشهای پرستو چشمامو باز کردم...کنارم دراز کشیده بود و مشخص بود هر دو

خواب موندیم...ساعتمو نگاه کردم دیدم 8:30...سریع مثل فنر پریدمو گفتم دیرم شد

پرستو...با قیافه خواب آلود گفت میدونم...منم خواب موندم...نگاش کردم دیدم چشماش باز

نمیشه...هنوزم خوابش میومد...گفتم تو بخواب عزیزم....کاری ندارم باهات..لباس میپوشم

میرم..شرکت یه چیزی میخورم..گرفت خوابید...منم در عرض 5 دقیقه دست و صورتمو شستم

و مسواک زدم ولباس پوشیدم...برگشتم دیدم پرستو خوابیده...خنده ام گرفت...دختره خوش

خواب...خوبه همه سختی کار دیشب پای من بوده...از فکر دیشب مور مورم میشد...لذتش

هنوز داشت قلقلکم میداد...رفتم کنار پرستو و پیشونیشو بوسیدمو زدم بیرون...


توی حیاط اومدم سوار ماشین بشم که صدای رحمان از پشت درختها اومد که سلام

داد...برگشتم طرف صدا و گفتم سلااااام...خسته نباشی آقا رحمان...من دارم میرم

شرکت...ببین خانوم کاری داشت براش انجام بده...جوری نگام کرد که انگار میگفت مرتیکه تا

دیشب که صدای دعواتون خونه رو برداشته بود...چشمی گفت و لای درختها محو شد...منم

ماشینو روشن کردم و از خونه زدم بیرون...

وارد شرکت که شدم همه اومده بودنو مشغول کار بودن...با شرمندگی به همه سلام دادم و

راه افتادم طرف اتاقم...میز مژگان خالی بود...حدس زدم شاید تو دفتر احدیه...رفتم توی اتاقمو

مشغول شدم...چند تا ساختمون بود باید نقشه کشی میشد و طرح اولیه اش داده

میشد...این کار کاوه بود...بقیه کار هم مال من بود که نظارت کنمو کیفیت رو کنترل کنیمو نرخ

بدیم...کاری که مربوط به کاوه میشد رو برداشتمو دکمه منشی رو زدم از روی تلفن..الان باید

مژگان جواب میداد...اما جوابی نیومد...خودم برگه ها رو برداشتمو از در خارج شدم...میز

مژگان خالی بود...رفتم طرف اتاق کاوه...سرش تو کامپیوتر بود و غرق کارش بود...سلام که

کردم متوجه من شد...گفت چطوری مهندس...خیلی دیر اومدی..احدی شاکی شده...برو یه

خالی واسش ببند بی خیال ش...گفتم حالا این حرفها رو ولش کن...خانوم حمیدی

نیومده؟؟...متعجب نگام کرد و گفت نه نیومده کجاست؟؟...تو خبر نداری؟؟...مثل کسایی که

به خودشون شک دارن گفتم به من چه؟؟؟..من از کجا باید خبر داشته باشم چرا

نیومده؟؟...چپ چپ نگام کرد و گفت مثل اینکه منشیه تو ها...پرونده ها رو گذاشتم رو میز

کاوه و خودم رفتم بیرون...نگران شدم نکنه بلایی سرش آوردن...کار اونروز شرکت خیلی زیاد

بود..لازم بود کسی بیاد پای کامپیوتر مژگان به من اطلاعات بده..اما هر کی خودش کلی کار

داشت..کلافه بودم...هیچ شماره ای از مژگان نداشتم غیر از موبایلش که خاموش بود...خودمو

دلداری میدادم شاید کسالت داشته...احدی خیلی تاکید داشت وقتی قراره غیبت کنیم حتما

خبر بدیم که اینجوری کار لنگ نشه...از صبح هم هزار بار منو صدا کرده بود اتاقشو غر زده بود

چرا منشیت هماهنگ نکرده...کار مژگانم افتاده بود رو دوشم...از کامپیوتر اون اطلاعات

میگرفتمو کار خودمو راه مینداختم...تو یکی از درایوهاش یه فولدر بود که اسمش 

 بود...کامپیوترهای ما به هیچ وجه دست کسی دیگه ای نمیرفت..چون کلی اطلاعات و

متنهای قرارداد توی این کامپیوترها بود...هر کس کامپیتور شخصی خودشو داشت و مسئولیت

حفظ اطلاعات به عهده خودش بود..واسه همین خیلی فایل خصوصی هم داشتیم ...حدس

زدم این فولدر هم باید از اون خصوصیها باشه...اما اینقدر کار رو سرم ریخته بود که حتی به یک

ثانیه وقت هم احتیاج داشتم ..زمان به سرعت گذشت و تا ظهر اکثر کارها انجام شده بود...بعد

از ناهار قرار بود من و کاوه بریم سرکشی چند تا ساختمون...نقشه کشیدم بعد از ناهار یه

سر به اون فولدر بزنم ببینم چی توشه

Mahdi/s
28-06-2009, 14:12
قسمت یازدهم

بعد از ناهار هر کی مشغول کار شده بود...کار من طوری بود که دیگه زیاد با کامپیوتر مژگان

کاری نداشتم..اما خب از فضولی داشتم خفه میشدم...باید میدیدم تو اون فولدر چی

هست..فکرم متمرکز نمیشد..یه دلم میگفت به تو چه مرتیکه سرت به کار خودت باشه...یه

دلم میگفت فقط میخوای ببینی چی توشه دیگه...بالاخره کنجکاویم پیروز شد...از در اتاقم به

همراه سه تا فایل خارج شدم که هر کی دید فکر کنه کار دارم..احساس میکردم همه فهمیدن

من هیچ کاری ندارم ولی الکی دارم سرک می کشم تو سیستم مژگان...خیلی به خودم

شک داشتم...اگه احدی می فهمید خیلی شاکی میشد...فایلها رو گذاشتم روی میز...همه


سرشون به کار گرم بود..هیچ احدی متوجه من نبود..شرکت شلوغ بود و رفت و آمد زیاد شده

بود...نشستم پشت سیستم که استند بای بود..ویندوز که اومد یه راست رفتم سراغ همون

فولدر...خوشبختانه پشت سرم دیوار بود دید نداشت...کسی نمی تونست مانیتورو

ببینه...دستهام میلرزید..فولدر  پیداش کردم...نفس عمیقی کشیدمو دوبار کیلیک

کردم
روش...واااااااای..خدای من باورم نمیشد....اگه با چشمهای خودم نمیدیدم امکان نداشت باور

کنم...عکسهای مژگان بود...همش ناجور بود...بعضیاش بدون لباس بود و مثل هنرپیشه های

پورنو تو حالتهای مختلف عکس انداخته بود...نمیشد ازش چشم برداشت...تو همون حالت که

به دقت همه رو نگاه میکردم بیشتر ازش متنفر میشدم...از یه طرف بدن قشنگشو نگاه

میکردم از یه طرفم میگفتم معلوم نیست این عکسها رو کیا دیدن..اصلا واسه کی این عکسها

رو انداخته...صفحه رو بردم پایینتر...عکس های دیگه ای اومد...با چند تا مرد...صورت مردها

اصلا دید نداشت...با همون یه مقدار دیدشم مشخص بود همشون غریبه هستن...یا حداقل

من اولین بار بود میدیدمشون...گیج شده بودم..یعنی مژگان هرزه است؟؟...شایدم اینا

فامیلشونن..آخه کودن آدم با فامیلهاش عکس بد میندازه؟؟...خب شاید ...خدایا این عکسها

یه معنی بیشتر نداره...آخه تو چی کم داشتی دختر...اگه کار نداشتی میگفتم از بیکاری و بی

پولی بوده...اما تو شرکت ما..با اون همه درآمد...ما همه پشت سرت بودیمو هواتو

داشتیم...هیچ کس بهت بد نگاه نکرده بود...خود احدی مثل خواهرش هوای همه خانوما رو

داشت...پس چه مرگت بود؟...حالا فهمیدم چرا اینقدر از نعمتی میترسید...حتما با اونم یه

غلطی کرده بود...بیخود نبود که شب و روز خواب نداشت و هی به من زنگ میزد...چرا من

احمق تا حالا نفهمیده بودم...انگار تازه قفل مغزم باز شده بود...یاد بعضی از مشتریها افتادم

که تا با مژگان حرف میزدن همه اعتراض و شکایتهاشون قطع میشد...اما مژگان چرا این کارو

میکرد؟؟..اینو خوب میدونستم که به پول هیچ احتیاجی نداره...درآمدش اونقدر هست که نیاز

نداشته باشه...تازه اونقدرم هواشو داریم که اگه سرکارم نیاد بازم احتیاجی به این لاشی

بازیها نداره..پس دیگه چی میموند؟؟..نیاز جنسی...یعنی اینقدر واسش مهمه؟؟..اونم نه با یه

نفر..دو نفر...با چندین نفر...یاد حرف پرستو افتادم...من از این زن بدم میاد...یه جوریه...حق

داشت...زنها همدیگرو بهتر میشناسن...اصلا این مژگان چرا امروز نیومده؟؟..عصبی شده

بودم...احساس میکردم منو اسگل کرده بوده...جلوی من زار میزد و نگران بود که آبروش

نره...در حالیکه تو بغل ده نفر عکس داره...صفحه رو بستمو از پشت سیستمش سریع بلند

شدمو رفتم اتاقم...اولین کاری که کردم شماره مژگانو گرفتم...خاموش بود...کدوم گوریه؟...چرا

از صبح تا حالا خاموشه؟؟...ازش بدم اومده بود...میخواستم در اولین فرصت اخراج بشه..اینجور

موقع ها که طرف بدون هیچ مشکل و نیازی به همه پا میده اصطلاحا میگن مریضه...مژگانم

مریضه...با اون ظاهر قشنگ و نازش...با اون همه قشنگی و لوندی...اما چقدر دلش سیاه و

زشت بود...سر همه ما کلاه گذاشته بود...آبروی شرکتم داشت حراج میکرد...کافی بود همه

بفهمن مژگان پا میده...اونوقت دیگه آبرو واسه ما نمیموند..منم که اخراج میشدم..چون عرضه

نداشتم منشیمو کنترل کنم...بازم سردرد عصبی گرفتم....لعنت به تو مژگان...

ساعت 5 شد..انگار رفته بودم تو قفس..درو دیوار شرکت داشت خفم میکرد..دیگه نمیتونستم

بمونم...بیشتر از هزار بار شماره مژگانو گرفته بودم خاموش بود...کلافه بودم..یه دلم میگفت

نکنه چیزی شده...نکنه بلایی سرش اومده...شماره خونشونم تو پرونده هاش بود...خیلی

وقت میبرد اگه میخواستم پیداش کنم..تازه ممکن بود بقیه شک کنن...به خودم میگفتم صبر

کن...فردا میاد می فهمی چی شده دیگه...تابلو بازی درنیار...از شرکت زدم بیرون...ماشینو

روشن کردمو یه راست رفتم سمت خونه...خیلی سریع رسیدم خونه..بی حوصله و بی حال

بودم..قرارمون با پرستو این بود که ناراحتیه بیرونو نیاریم خونه..اما اینبار انگار نمیشد..همه مغز

و فکرم بی حوصله بود..ماشینو بردم تو و گذاشتمش کنار ماشین پرستو...از در خونه که رفتم

تو خونه مثل همون قدیمها مرتب و منظم بود..پرستو رو صدا زدم هیچ جوابی نمیومد...ولو

شدم رو مبل...نگاهی به اطرافم کردم..صدای آب میومد...بلند گفتم پرستو حمومی؟؟..بازم

صدا نیومد..حوصله نداشتم برم تا جلوی در حموم...از صداش مشخص بود حمومه...صبر کردم

تا بیاد بیرون...ساعت 5:40 بود...چه زود رسیده بودم خونه...روزهای دیگه 8-9 میومدم...دوباره

شماره مژگان رو گرفتم ..بوق خورد..هول شدم...پس گوشیشو روشن کرده بود...سعی کردم

به خودم مسلط باشم...

* بله؟؟.
- سلام خانوم حمیدی...چه عجب بالاخره گوشیتون روشن شد...خوش میگذره؟؟..

* سلام...آقای اصلانی خوب هستید...ببخشید..واسه من کار پیش اومده بود نتونستم

بیام...گوشیم شارژ نداشت...

لحن صداش مثل آدمهای گیج بود که تازه دارن به هوش میان...نمیدونم شاید مست بود...ولی

کلماتش رو خیلی کش میداد..اما واضح بود که سعی داره خودشو عادی نشون بده..اما

کشش بیش از حد کلماتش بدجوری تو ذوق میزد..

-بله...شما حتی به شرکت هم خبر ندادین...یعنی کارتون اینقدر مهم بوده؟؟..میدونید امروز

چقدر کار من سخت شد؟؟..

* معذرت میخوام....متاسفم...شب باهاتون تماس میگیرم..فعلا خدانگهدار...

بدون اینکه منتظر جواب من باشه قطع کرد...با تعجب به گوشیم نگاه کردم...این داره چه

غلطی میکنه...هر چی بود حالش طبیعی نبود...همزمان با ساعت خروجش از شرکت

گوشیشو روشن کرده بود..این نشون میداد که میخواد بقیه فکر کنن تو شرکت بوده...چون

گاهی تو شرکت پیش اومده بود که گوشیهامون خاموش باشه...همینش منو به شک انداخته

بود...گیج شده بودم...گوشیمو گذاشتم روی میزو رفتم تو فکر...


صدای پرستو منو به خودم آورد...سلاااااام...کی اومدی عزیزم؟؟...برگشتم به طرف

صدا...پرستو با یه حوله سفید و کوتاه که پیچیده بود دورش ایستاده بود جلوم...جواب دادم

سلام خانومی...بدو برو لباس بپوش موهاتم خشک کن سرما میخوری...خودشو لوس کرد و

گفت نه...سرما نمیخورم...اومد خودشو پرت کرد بغلم...حوصله نداشتم شوخی کنم

باهاش...آهسته گونه اشو بوسیدمو گفتم خیلی خسته ام پرستو...اخم خوشگلی کرد و

گفت چی شده؟؟..خسته نیستی...بی حوصله ای...باز کی دسته گل به آب داده تو ناراحت

شدی...از توی بغلم جا به جاش کردم که بلند شه گفتم هیچ کس..مهم نیست...فعلا میرم

بالا استراحت کنم...تو هم بدو موهاتو خشک کن...سرما میخوری هاا...با نگرانی نگام کرد و

چیزی نگفت...بهتر بود چند دقیقه با خودم خلوت کنم...گوشیمو از روی میز برداشتمو رفتم

طرف پله ها...از پله ها که میرفتم بالا سنگینی نگاه نگران پرستو رو حس میکردم...به خودم

گفتم حالا گیریم یه روز نیومده سرکار...به جهنم...به درک..اصلا با هر کی که بوده به تو

چه...رسیدم جلوی اتاق خواب و گفتم آخه زنیکه اومده به من میگه میترسم آبروم بره...بعد

اون همه عکس تو کامپیوترشه...اصلا این کار چه معنی میده...وقتی یه روز نمیاد سر کار

احتمال نمیده شاید من برم سراغ کامپیوترش...خیلی راحت دسترسی دارم به

سیستمش...شاید فکر کرده فضولی نمیکنم...اما کسی که این همه عکس بد داره هر

احتمالی رو باید بده...در اتاقو باز کردمو رفتم تو....کراواتمو درآوردم...داشت خفم

میکرد...لباسهامو عوض کردمو یه شلوار پوشیدم...دراز کشیدم رو تخت..چشمامو بستم و

سعی کردم دقیقتر فکر کنم...

چند دقیقه بعد تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نعمتی...به یه بهانه ای باید بفهمم چه خبر
شده...مژگان این آخریا فقط نگران نعمتی بود...شاید اصلا امروز پیش اون بوده...این احتمال تو

ذهنم خیلی قوی بود...نمیدونستم حقیقت داره یا چون خیلی بهش فکر کردم مطمئن

شدم...گوشیمو که گرفتم تو دستم یادم افتاد شمارشو ندارم...تو شرکته تو موبایلم وارد

نشده...لعنت به این شانس...یاد حرف مژگان افتادم گفت شب باهات تماس میگیرم...چرا

شب؟؟..نمیخواستم باز پرستو ناراحت شه...هر چی فکر میکردم کمتر نتیجه

میگرفتم...چشمامو بستمو با اینکه اصلا وقت خواب نبود ولی سعی کردم یه چرت کوتاه بزنم مخم استراحت کنه...

چشمامو که باز کردم صورت قشنگ پرستو رو دیدم...با لبخند نازی نگام میکرد...دستشو

حالت نوازش روی صورتم میکشید...حس خوبی بهم دست میداد دوباره چشمامو

بستم...اومد جلو و تو گوشم گفت آقای تنبل ساعت هشت و نیمه...نمیخوای بیدار شی؟؟..تو

که هیچ وقت این وقت روز نمی خوابیدی...چشمامو باز کردمو گفتم بی حوصله بودم...الان

بهترم...تا تو دو تا قهوه بریزی منم اومدم پیشت...صورتمو بوس کرد و گفت باشه...زود بیا...


یه کمی غلت خوردم تو جامو به زور بلند شدم...رفتم جلوی آینه و یه دست به موهام

کشیدمو رفتم پایین...بوی غذا میومد...نمیفهمیدم چیه فقط خیلی اشتهامو تحریک

میکرد...معمولا بعد از خواب گرسنه بودم...پرستو از توی آشپزخونه با دو تا فنجون قهوه اومد

بیرون...بوی قهوه اشتهامو بیشتر تحریک کرد...نشستم کنار پرستو..تکیه داد بغلمو با دست

میکشید روی سینه ام...اصلا نمیتونست بی حرکت بشینه..بالاخره باید با یه جای من ور

میرفت...دست کشیدم روی موهای قشنگ و مشکیش..سرشو تکیه داد به سینه ام..گفتم

چه بوی خوبی میاد...کدبانوی من شام چی درست کرده؟؟...لبخند زد و گفت

لازانیااااااا...زبونمو کشیدم رو لبامو گفتم اووومممممم...بخورمش....بلند خندید..صدای زنگ

گوشیم از اتاق خواب اومد...تا اومدم برم جواب بدم پرستو قبل از من دوید و گفت تو بشین

واست میارمش...بدو بدو رفت بالا و از همون بالا در حالیکه آهسته میومد پایین گفت این

زنیکه است...حمیدیه...هول شدم...نمیخواستم پرستو فکر کنه ما با موبایلامون با هم حرف

میزنیم...کاش میشد الان خصوصی حرف میزدم...ولی نمیشد ممکن بود پرستو حساس

شه...گفتم خب عزیزم سریعتر گوشیو بیار الان قطع میشه...تند اومد پایینو خودشو رسوند

بهم و گوشیو داد دستم...جواب دادم

* بله؟؟..

- سلام عرض شد آقا فرشید...حالتون خوبه...عصر بخیر...

تعجب کرده بودم چرا اینجوری حرف میزنه...آقا فرشید؟؟....اونم الان که پرستو کنار من نشسته

بودو گوششو چسبونده بود به گوشی...

*سلام....ممنون...بفرمایید..چیز ی شده خانوم حمیدی؟؟..

-نه...چیزی شده بود ولی الان حل شد...یعنی خودم حلش کردم...بلند خندید...

* شما حالتون خوبه خانوم حمیدی؟؟...

-آره....خوبم...خوبتر از همیشه...تماس گرفتم بگم حسابهای منو با شرکت تصفیه کنید...من

دیگه اونجا کار نمیکنم کار بهتری بهم پیشنهاد شده...


* یعنی چی؟؟...اولا من نمی فهمم شما چی میگی...دوما اگرم میخواید تصفیه کنید باید

خودتون تشریف بیارید..الانم از صداتون مشخصه که باید استراحت کنید..اون از امروزتون که

نیومدین شرکت...اینم از الان که حالتون طبیعی نیست....پرستو کنارم شکلک

درمیورد ....اشاره میکرد قطع کنم...

- من حالم خوبه فرشید خان...باشه خودم فردا میام شرکت...بای عزیزم...


من با چشمهای گرد به گوشی نگاه میکرد...پرستو هم به من...پرسید این چش بود؟؟...گفتم

نمیدونم شاید جایی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بیاد شرکت...پرستو منظورمو نفهمید

اما خودم فهمیدم باید چیکار کنم...

moslem.b
28-06-2009, 22:02
آقا قسمت دوازدهم کی پخش میشه :31:

Mahdi/s
28-06-2009, 22:25
تو یکی از درایوهاش یه فولدر بود که اسمش 

 بود.
بچه ها اینو جدی نگیرید....چنتا حروف چینی بود...که من اینجا کپی کردم...مربع شد...


آقا قسمت دوازدهم کی پخش میشه بزودی دوست من.....هروقت وقت کنم میزارم...

Mahdi/s
30-06-2009, 11:36
قسمت آخر

بعد از تلفن مژگان من و پرستو گیج بودیم..البته پرستو به این خاطر گیج بود که مژگان غیر

عادی حرف میزد..اما من با چیزهایی که امروز دیده بودم خیلی بیشتر از اون گیج میزدم...هر

جوری فکر میکردم میدیدم مژگان نمیتونه مشکل اخلاقی داشته باشه...آخه اصلا دلیلی واسه

این کار نداره...اما از طرفی اتفاقات امروز میگفت مژگان اونی که تو فکر میکنی نیست...شاید

به این خاطر فکر میکردم مژگان خیلی خوبه که همیشه یه روی سکه رو دیده بودم...همیشه

تو محل کار باهاش برخورد داشتم...یه خانوم...با کلاس...متشخص...زرنگ...زیبا...جذ اب...اما

اون روی سکه یه خانوم لوند...دلربا...بود...اینا خیلی با هم فرق میکرد..همیشه یه ارزش

خاصی واسه مژگان قائل بودم...چون موقع کار همه جوره باهام راه اومده بود..خیلی موقع ها

از جای دیگه عصبانی بودم بهش گیر داده بودم و کلی سرش داد و هوار زده بودم به جای اینکه

قهر کنه میرفت واسم یه لیوان آب می آورد...حس میکردم به زنها نمیشه اعتماد کرد...نکنه

پرستو هم این کارها رو کرده باشه...اصلا از کجا معلوم اون شب خونه شیما اینا نرفته

بوده؟؟..من از کجا بدونم راست میگه؟؟


..جلوی چشم من داشت با سعید لاس میزد..وای به اینکه از دست منم شاکی باشه و قهر

کرده باشه و با اون شکل و شمایل بره بیرون...از فکرش مغزم داغ میشد...نگاش کردم...داشت

میز شام رو میچید...یه پیرهن تنگ مشکی تنش بود...یقه اش باز بود...یه کمی آستین

داشت لباسش...پایینشم حالت تور بود...این لباسشو خیلی دوست داشتم...فقط تو خونه

میپوشیدش..چون از کمر به پایینش تور بود...یه جورایی مثل لباس خواب بود...موهاشو ریخته

بود روی شونه های ظریفش...یهو متوجه شد دارم نگاش میکنم...یه چشمک زد و خندید...من

بدجوری بهش نگاه میکردم...یعنی پرستو هم میتونست به من دروغ بگه؟؟..اصلا چرا اون شب

اینقدر با سعید گفت و خندید من اساسی حالشو نگرفتم که دیگه فکر این غلطها به سرش

نزنه...اونوقت اون وقتی اومد تو خونه مژگانو دید داشت از خونه میرفت...اونم به خاطر اینکه

فقط مژگان اومده بود تو خونه...نه باهاش لاس زده بودم..نه دست بهش زده بودم...فقط

داشتیم حرف میزدیم...تکیه دادم به مبل و چشمامو بستم...یکی تو ذهنم میگفت خفه شو

فرشید..چه مرگت شده..داری پرستو رو با مژگان مقایسه میکنی...میدونی که پرستو قلبش

پاکتر از اونه که یه دروغ کوچیک بهت بگه...نگاش کن...ببین معصومیت تو چشماش

میدرخشه...خیلی پستی فرشید..به همین سادگی به این موجود عزیز زندگیت شک

میکنی...چند ثانیه انگار تو کما بودم که پرستو صدام زد واسه شام...با اینکه میل نداشتم اما

دلم نمیومد حالا که پرستو سر به راه شده و مثل قبل لوس بازی درنمیاره و خودش غذا میپزه

بزنم تو حالش...رفتم سر میز...بوی غذایی که تا چند دقیقه پیش مستم کرده بود حالا هیچ

اثری روم نمیذاشت...پرستو دیس غذا رو گرفت جلومو گفت بیا عزیزم...بخور ...فکر چیزای دیگه

رو نکن...همه چی درست میشه...به صورت خندونش نگاه کردم..چقدر این صورت واسم عزیز

بود...چقدر واسم مهم بود..دلم میخواست تا ابد اینجوری مهربون و قابل اعتماد

باشه...دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت آآآهای...با توام...منو نخور که...اینا رو میگم

بخور...خندیدمو یه کمی ریختم تو بشقابم...

بعد از شام خود پرستو حس کرد بی حوصله ام...نذاشت بهش کمک کنم...فقط گفت برو

استراحت کن...منم که اصلا نمیتونستم روی پام بایستم....یه راست رفتم بالا ...دراز کشیدم

روی تخت...چشمام داشت بسته میشد...تصمیم گرفتم فردا اول وقت به نعمتی زنگ

بزنم...اگه اونم از خواسته اش صرف نظر کرده باشه معلومه مژگان به اونم حال داده...اصلا خدا

کنه خود مژگان فردا بیاد سرکار...خیلی دلم میخواد همه چیزهایی که میدونمو به روش

بیارم...میخوام ببینم چیزی به اسم شرم به گوشش خورده...با همین فکرها خوابم برد...

صبح پرستو زودتر از من بیدار شده بود صبحونه آماده کرده بود...اصلا میلی به خوردن

نداشتم..خیلی کارها داشتم امروز...هر چی اصرار کرد یه چیزی بخورم گوش ندادم...وقتی

عصبی بودم حوصله هیچ کاری نداشتم...گاهی پیش اومده بود یه روز کامل هیچی

نمیخوردم...سوار ماشین شدمو از خونه زدم بیرون..با سرعت به طرف شرکت میرفتم...با این

سرعتم بعید نبود از آبدارچی شرکتم زودتر برسم...ساعت 8:5 جلوی شرکت بودم....یه نگاه

به ساختمون کردم...ساکت و آروم به نظر میومد...تا چند دقیقه دیگه همه جمع میشدن...رفتم

بالا....در شرکت باز بود و فقط دو تا از خانومها اومده بودن....سلام کردن و بلند

شدن...جوابشونو دادم..تو چهره هاشون دقیق شدم...به خودم گفتم کاش میشد اونور ظاهر

آدمها رو دید....دوباره خندیدمو گفتم نهههه..اونوقت یه آدم حسابی دورت دیده نمیشد....حتی

جلوی آینه....بلند خندیدم..هر دوشون چپ چپ نگام کردن...رفتم تو اتاقم...کیفمو پرت کردم رو

صندلی و شروع کردم به پیدا کردن شماره نعمتی....دو دقیقه بعد شماره اش رو پیدا

کردم...شماره شرکت و موبایلش بود...موبایلشو گرفتم...با اینکه میدونستم بد موقع

است...اما نمیتونستم صبر کنم...داشتم دیوونه میشدم..

صدای نسبتا خواب آلودی گفت

* جانم؟؟..

- سلام عرض شد آقای نعمتی...صبحتون بخیر...بدموقع که مزاحم نشدم..

* سلام....متشکرم....شما؟؟..

- اصلانی هستم...از شرکت....

* آآآهاااا...آقای اصلانی...خوب هستین...چی شده این موقع صبح یاد ما کردین...

اینو گفت و آهسته خندید..به نظر نمیومد عصبانی یا ناراحت باشه..

- خواهش میکنم...راجع به مشکلتون با خانوم حمیدی تماس گرفتم...خواستم بپرسم...

پرید تو حرفمو گفت

* مشکل ؟؟؟...کدوم مشکل؟؟..

- بله..یعنی یادتون رفته؟؟..شما که ذهنتون خیلی خوب کار میکنه...وقتی یه همچین

پیشنهادی به طرف مقابل میدین یعنی فکرتون خیلی عالی کار میکنه....

* من که متوجه منظور شما نمیشم...کدوم پیشنهاد؟؟...شما مطمئنی سر صبحی حالت

خوبه؟؟...اصلا نکنه هنوز بیدار نشدین....

بلند خندید...گوشم داشت کر میشد...گوشیو گرفتم عقبتر و صبر کردم هرهرش تموم

شه...وقتی صداش آرومتر شد گفتم

- درسته..من انگار اشتباه کردم...این موضوع به من ارتباطی نداشت و نداره اما خوشحالم که

یه سریع حقایق برای من روشن شد...لطفا به خانوم حمیدی بگید دیگه شرکت نیان....ما

احتیاجی به ایشون نداریم....البته اگه کسی به نام حمیدی یادتون باشه !!!..

* ببین آقا پسر...من نمیدونم چی میگی و دنبال چی هستی...ولی خانوم حمیدی دیگه اونجا

نمیان..احتیاجی به اون کار ندارن....همین جا تو شرکت من کنار من کار میکنن..ایشون

خودشون مدیر ما هستن...تا نیم ساعت دیگه هم میرن سر شرکت...بنده هم ساعت 9

شرکت هستم...پول تصفیه حساب ایشون هم بریزید به حساب خودتون لازمتون

میشه....خدانگهدار...

احساس میکردم چشمام رفته بالای سرم....آشغال به همین راحتی ما رو فروخته بود...زنیکه

هرزه...چقدر احمقی فرشید که این همه مدت با این زن کار کردی و نشناختیش....خاک بر

سرت...اصلا بهتر که دیگه نمیاد..بهتر بود تا گندش درنیومده زودتر بذاره و بره....اما نه ...باید یه

زنگ بهش بزنم....اینجوری خفه میشم....شماره مژگانو گرفتم....با موبایلم گرفتم که

نپیچونه...با خطوط شرکت ممکن بود فکر کنه پرسنل دیگه هستن...اینقدر عصبانی بودم که

اگه حضوری میدیدمش حالشو جا می آوردم...

*الو....سلام آقا فرشید...همکار قدیمی....صبح بخیر...

- متاسفم از اینکه تا حالا با یه آشغال همکار بودم...حداقل شعورت میرسید عکسهاتو از

سیستم پاک میکردی...خودت به جهنم...اگه کسی میدید آبروی من میرفت...

* چه بداخلاق شدی...خب چیه مگه....اون همه عکسو نگاه کنی بهتره یا هی منو دید

بزنی...بهتره بدونی کاوه هم جزو همون آدمهایی که تو عکس بودن...میدونی چقدر سود

کردیم ؟؟؟..اون همه مشتری الکی راضی نمیشدن از خسارتشون بگذرن که...اگه ازشون

عکس نمیگرفتم هر روز میومدن سراغم....پس باید یه فکر میکردم که دیگه دور و ورم نپلکن....

- امیدوارم نسل زنهایی مثل تو نابود بشه...کثافت...اونها مشتریهای هستن که اگه لب باز

کنن هممون بیکار میشیم....

*ادای مردهای پایبند رو درنیار فرشید...شما مردها وقتی مست باشید هیچی حالیتون

نیست....همین آدمهایی که دیدی صد درجه از تو بیشتر ادعای خانواده دوستی داشتن..اما یه

چشمه که میدیدن همه چی یادشون میرفت....در مورد کاوه هم اگه بفهمم چیزی به روش

آوردی عکسهای بهتری رو میکنم...اونم واسه احدی...اونوقت علاوه بر کاوه تو هم اخراج

میشی مهندس....

- گورتو گم کن مژگان...داری حالمو بهم میزنی...

* روز بخیر عزیزم...خواستی حالت خوب شه بهم زنگ بزن...

صدای خنده اش که پیچید تو گوشی قطع کردم...از شنیدن صداش چندشم میشد...از کاوه

متنفر شده بودم...چطوری اینقدر راحت گول مژگانو خورده بود...پسره احمق...از در و دیوار

شرکت بدم میومد...سرمو گذاشتم روی میز بلکه یه کمی آروم شم...

نیم ساعت با خودم کلنجار رفتم...بالاخره وقتی احدی اومد رفتم تو اتاقشو گفتم خانوم

حمیدی کار بهتری پیدا کرده و گفته دیگه نمیام شرکت..شوکه شده بود...میگفت نکنه از چیزی

ناراحته...واسه اینکه بی خیالش کنم گفتم نه...ظاهرا دیگه صلاحیت نداره بیاد...یه نگاه

متفکرانه ای کرد و گفت اگه اینجوریه که امیدوارم دیگه پیداش نشه...اونقدر زرنگ بود که

منظورمو بفهمه...حتما واسه احدی هم کم عشوه و ناز نیومده....

سه هفته بعد یکی از خانومهای شرکت که دورادور با مژگان در ارتباط بود گفت مژگان رفته

آلمان...احتمالا بدجوری پولدار شده بود...هنوزم با نعمتی بود...نمیدونم شاید عقده پولدار

شدن داشت....یه بارم خودم تصادفی تو خیابون دیدمش...پشت یه ماشین مدل بالا نشسته

بود...هنوزم ظاهرش طوری بود که بعضی از آدمها وقتی بهش نگاه میکردن دیگه نمیتونستن

چشم بردارن...نمیدونم خدا چهره به اون قشنگی و زیبایی رو چرا به کسی داده بود که از یه

زالو کثیف ترو زشتر بود...نعمتی باهاش کاسبی میکرد...درسته درآمدشون از سه تای شرکت

ما هم بیشتر بود اما خیلی چیزهایی که ما داشتیمو

نداشتن....اعتماد...اعتماد...اع تماد....وقتی خبر آلمان رفتن مژگان به گوش کاوه رسید اونم از

شرکت استعفا داد...من چیزی به روش نیوردم...چون هنوزم به عنوان یه دوست بهش نگاه

میکردم که فریب ظاهر مژگان رو خورده بود...شاید اگه منم یه گل قشنگ مثل پرستو نداشتم

گول مژگانو میخوردم... کاوه میگفت یه مدت میخواد استراحت کنه...احتمالا ضربه خورده بود از

کار مژگان...اونم فکر نمیکرده مژگان ماله همه باشه....به جای مژگان پریسا خواهر پرستو رو

آوردم...هم بیکار بود هم خیلی دوست داشت شاغل بشه...خیال پرستو هم حسابی راحت

بود...

دیگه غروبها که میرفتم خونه آرامش و ذوق عجیبی داشتم...آرامش از اینکه بهترین زن دنیا تو

خونه منه...سر راه هوس کردم یه دسته گل کوچیک و قشنگ بخرم...قبلا خیلی از این کارها

میکردم...پرستو خیلی خوشحال میشد...خیلی وقت بود درگیر مشکلات بودم از این کارها

نکرده بودم....دسته گلو گذاشتم تو ماشینو حرکت کردم...جلوی خونه حس خوبی بهم دست

داد...ماشینو بردم تو...پارکش کردمو با همراه دسته گل راه افتادم طرف خونه....پرستو

نشسته بود روی مبل کرم جلوی در...رفتم طرفشو گفتم سلاااام...خانوم خوشگلم...دسته

گلو گرفتم جلوش...جیغ با مزه ای زد و پرید بغلم....نگاش کردمو گفتم به به....چیکارا

کردی...یه چرخ زد و گفت خوشگل کردم واست...رنگ موهاشو یه دست کرده بود...مثل همون

موقع ها که کدبانو بود...مشکی مشکی...با همون پیرهن سفیدش که وقتی میپوشیدش

عروسک میشد....تنش بوی عطر میداد...سرمو بردم بین موهاشو بو کشیدم...سرمو بغل

کرده بود و تو بغلم وول میخورد....از تو بغلم اومد بیرونو گفت لباسهاتو عوض کن که کلی کار

داری....با تعجب گفتم من؟؟؟...چیکار دارم؟؟..پرستو نگو که میخوای دکور عوض کنی...خیلی

خسته ام....خندید و گفت نه خیر...من دیگه نمیتونم از این کارها انجام بدم....از این به بعد

همه کارها رو باید تو و مهین انجام بدین....من فقط باید بشینمو استراحت کنم....گیج شده

بودم...هول شدم گفتم یعنی چی؟؟..من که گفتم نمیخواد دیگه مثل قبل بشی..همین جوری

کدبانوی خونه باشیم راضیم ....نمیخوام دیگه تغییر کنی پرستو...رفت عقبتر و از روی میز یه

برگه بهم داد....هر چی بود خیر بود چون خیلی خوشحال بود...برگه رو که خوندم خندیدمو

دوباره محکم بغلش کردم....صدای خنده پرستو پیچید تو خونه....تبریک میگم بابا

فرشید.....بوسیدمشو گفتم منم تبریک میگم مامان پرستو....بغلش کردمو برای بار هزارم خدا

رو شکر کردم که این زندگی آروم رو بهم داد .









..............................پایان.......... ..............

نویسنده : الهام