PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : رمان خاطرات پوسیده



sepideh_bisetare
19-05-2009, 15:39
قسمت اول
برگه های آلبوم رو ورق میزد و من روبروش نشسته بودم و از هر کدام که سوال می پرسید جوابش را میدادم.
-این کیه؟
-کدوم؟
با دستش عکسی رو نشون داد.
نگاهم به روی صورتش ثابت موند. دستم رو بی اختیار روی صورتش کشیدم و گفتم:
-رضا
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-این عکس مال چند ساله پیشه؟
چشمهام رو به سمت بالا بردم و کمی فکر کردم و گفتم:
-حدوداً مال سیزده ،چهارده ساله پیشه.
خندید و گفت:
-اون موقع باید چهارده ، پانزده ساله بوده باشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-آره همون سال ها بود. یه روز که با هم توی حیاط وایساده بودیم. علی ازمون عکس انداخت.
-من تا حالا این آلبوم رو ندیده بودم.
-این آلبوم رو بین وسایلم توی انباری خونه ماماینا پیدا کردم. بعد از اینکه از خونه باغ اثاث کشی کردیم، خیلی از وسایلم رو تو انباری گذاشتم.
صدای زنگ تلفن باعث شد از جام بلند شم و به سمت تلفن برم.
-بله بفرمایید.
-سلام عزیزم.
-سلام ، خسته نباشی.
-سلامت باشی. چه خبرا؟ تو خوبی؟
-قربونت بد نیستم. ناهار خوردی؟
-آره عزیزم همین الان خوردم.
صدای نگار رو شنیدم که گفت:
-اگه نیماست سلام برسون....
ابرومو بالا انداختم که نیما گفت:
-کی اونجاست؟
-نگاره سلام میرسونه.
-آ اونجاست؟ سلامت باشه.
-آره از صبح اومده.
-چی میخواد اونجا، دم به دقیقه میاد اونجا؟خواهر شوهر بازیش گل کرده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نگار قبل از اینکه خواهر تو باشه و یکی از بهترین دوستای من هست نیما خان.
-بله بله. من تسلیمم خانومی. کاری نداری؟
-نه قربونت مواظب خودت باش.
وقتی گوشی رو گذاشتم به سمت نگار برگشتم و دوباره کنارش نشستم. به یه عکس دیگه که دوباره توی اون من و رضا بودیم خیره شده بود.
-مثل اینکه خیلی با هم دوست بودید.تا حالا چیزی راجع به اون به من نگفتی.
آه عمیقی کشیدم و در حالی که از توی پیشدستی که روبروم بیاد خیاری برمیداشتم گفتم:
-چون چیز مهمی نبوده که بخوام راجع بهش حرف بزنم.
-اما عکسهاتون چیز دیگه ای رو بیان میکنه....
-شاید یه روز برات داستان زندگیمون رو تعریف کردم.
آلبوم رو بست و گفت:
-اما من خیلی مشتاقم تا بدونم.
با لبخند بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
-بگو دیگه ماندانا.
سرم رو چرخوندم به سمت شومینه و به شراره های آتشی که به هوا برمیخاست خیره شدم. چشمهام رو بستم و توی خاطراتم گم شدم. انگار زمان برای من به سرعت برق و باد گذشت. گذشت و گذشت و تا رسید به سالهای کودکی من.
-از وقتی چشم باز کردم توی خونه باغ بودیم. اونجا جز خانواده من یه خانواده ی دیگه ای هم زندگی میکردند. که در اصل اون خانواده ، خانواده ی برادر ناتنی پدرم محسوب میشدند. اونها هم مثل ما اونجا زندگی میکردند و رفت و آمد زیادی داشتند. از بچگی هم بازی من رضا بود. رضایی که تنها سه ماه با من فاصله سنی داشت. من از اون بزرگتر بودم و این فاصله سنی ما باعث میشد که من همیشه زور بگم و اون هم بدون اینکه به عواقب کارهایی که من ازش میخواستم فکر کنم حرفهایم رو انجام میداد.
علی از من پنج سال بزرگتر بود و برای همین زیاد توی بازیهای کودکانه ما نبود. از همون بچگی سرش توی لاک خودش بود و دنبال درس و کتاب بود. برای همین من هم کودکی هام رو با رضا مخلوط کرده بودم. رضا هم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که اسمش رضوانه بود که تازه به دنیا اومده بود. وقتی هفت سالم شدو هر دو به مدرسه رفتیم. درسهامون رو با هم مینوشتیم و از خاطرات مدرسه برای هم تعریف میکردیم. من از همون بچگی از اینکه پدرم وضع مالی خوبی داره احساس غرور می کردم و به دوستام فخر میفروختم اما رضا هیچ وقت اینطور نبود و همیشه و سر این موضوع با هم بحث داشتیم و آخر سر من قهر میکردم و دو روز بعد رضا درحالی که برام بستنی یخی گرفته بود از دلم در میورد.
من زیاد اهل درس خوندن نبودم و از همون بچگی شیطنت خاصی توی وجودم وجود داشت. بر عکس من که هر چی تو یادگیری دروسم خنگ بودم ،رضا درس خون بود و این همیشه باعث میشد که من شاکی باشم. من پی بازی و اون فکر درس خوندن. خیلی سر به هوا بودم و بیشتر فکرم دنبال این بود که یه کاغذ و قلم بهم بدن و من عکس درختهای باغ رو بکشم و یا تو بیکاریم بشینم و بنویسم. هر چی به ذهنم ک.چیکم میومد روی کاغذ میوردمش.
زمان میگذشت و گرد سپیدی رو به چهره های پدربزرگ و مادربزرگ پدری ما میگذاشت. مادر بزرگون همسر دوم پدر بزرگ بود و بابای رضا هم حاصل ازدواج اونها بود. پدر هیچ وقت راضی به دیدن مادربزرگ که همه توی خونه خانم کوچیک صداش میزدند نمیشد. اما خانوم کوچیک زنی مهربون و زیبا بود. با اینکه من همیشه از رفتن بدون اطلاع خانواده ام به خونه پشتی که خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ بود منع میشدم. اما با رضا با هم میرفتیم اونجا. خانم کوچیک هم با دیدن ما در صندوق چوبی که توی اتاقش گذاشته بود رو باز میکرد و توی مشتهای کوچیکمون کشمش و بادوم میریخت و بعد از اینکه پیشونی هر دومون رو میبوسید بهمون می گفت که اینها رو بخوریم برامون مفیده. چون می تونیم راحتر درس رو متوجه بشیم. همیشه به حرفهای خانوم کوچیک می خندیدم ، چون من هیچ وقت درس نمی خوندم.
زمان بی وقفه و بی رحمانه شلاقش رو به عقربه های ساعت دیواری میک.بید و روزها از پس هم و بعد از آن ماهها و سالها میگذشت.
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
19-05-2009, 15:42
قسمت دوم
ده سالم شده بود و برای خودم دفتری داشتم از هیجاناتی که اونها رو روی برگه خالی کرده بودم. مادر دوست نداشت که من زیاد به خونه رضا اینا برم و دقیقاً مادر رضا هم همین موضوع رو از اون می خواست. دیگه بزرگتر شده بودیم و بیشتر همدیگه رو درک می کردیم. اگر تا دیروز بچه بودیم و کاری به کارمون نداشتن. الان دیگه بزرگ شده بودیم و اون ها بیرحمانه از ما می خواستند که کاری به کار هم نداشته باشیم. در صورتی که تنها کسی که من رو درک می کرد رضا بود. اون بود که من رو تشویق می کرد تا قلم رو زمین نزارم.
یه روز که اقوام مامان اومده بودند خونه ما، پسر خاله ام خیلی اتفاقی دفتر من رو روی مبل پیدا میکنه و از سر بیکاری شروع به خوندن میکنه. واقعاً میتونم بگم که اون مطالبی که من داخل اون برگه ها نوشته بودم چیزی بود فراتر از سنم. اما من تنها چیزهایی رو به روی کاغذ و به صورت حروف در می آوردم که به ذهن من میرسید.
بعد از رفتن اونها من به خاطر نوشتن اون مطلب تنبیه سختی شدم. چرا که از نظر اونها من نباید هر چیزی رو که به ذهنم می رسید رو به روی کاغذ میوردم. مامان ازم خواست چیزهایی رو بنویسیم که در حد سن و سال خودمه. و به جای بازیگوشی مثل علی به دنبال درس و مشقم باشم. اما من نمیتونستم در مقابل تنبیه ای که اونها برام در نظر گرفته بودند کوتاه بیام. اونها من رو به مدت یک هفته از نوشتن هر گونه مطلبی محروم کرده بودند. بدتریسن تنبیه ای بود که میشد برای من در نظر گرفت.
حتی هنوز هم که هنوزه نفرت خاصی نسبت به پسر خالم تو ذهنم وجود داره. اون نباید بدون اجازه من این کار رو می کرد.
شب با بغضی که توی گلوم بود به محل همیشگی رفتم. توی خونه باغ یه ساختمون نیمه مخروبه انتهای باغ وجود داشت که هر وقت من یا رضا دلمون میگرفت به پشت بوم اون ساختمون می رفتیم و روی زمین می شستیم و به آسمون و ستاره ها خیره میشدیم. با هم درد و دل می کردیم. اما از اون روزی که دیدن همدیگه برای ما تقریباً قدغن شده بود هر شب سر ساعت معینی به اونجا میرفتیم و با هم درد و دل میکردیم.
چند شب قبلش من از رضا خواسته بودم که لاستیک دوچرخه علی رو پنچر کنه و اون این کار رو برای من نکرده بود و من با اون قهر بودم و در تمام اون سه روز شب ها به اون ساختمون نرفته بودم.
اون شب سر ساعت به اونجا رفتم انتظار داشتم که رضا هم اونجا باشه اما وقتی اون رو اونجا ندیدم شدیداً ناراحت شدم و زیر لب بهش فحشی دادم.
می دونستم که مقصر من بودم اما توی اون سه روز رضا به سمتم نیومده بود که معذرت خواهی کنه. چون من به اون گفته بودم که اگه نبینمش دلم براش تنگ نمیشه.
اما الان من دوست داشتم اون اونجا باشه. نمی گم دلم براش تنگ شده بود نه من تنها دوست داشتم یه هم صحبت داشته باشم که هر لحظه با هام باشه و به درد و دل های من گوش بده و جز رضا کس دیگه ای رو نمیشناختم.
نیم ساعتی بی هدف روی زمین نشسته بودم و ستاره ها رو میشمردم . همیشه اون لحظه به ذهنم چیزهایی می رسید و من اونها رو در غالب کلمات روی برگه جاری میکردم. سر درد گرفته بودم. از نوشستن منع بودم و رضا هم نبود که باهاش درد ودل کنم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه. دلم گرفته بود و عصبانی بودم. از اینکه اونها جلوی علایق من رو گرفته بودم شدیداً ناراحت بودم اما کاری از دستم برنمیومد.
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم. سرم رو بلند کردم و رضا رو روبروم دسدم اشکهام رو پاک کردم و سرش داد زدم که چرا دیر کرده و اون در حالی که می خندید گفت که من منتظرش بودم و من هم از سر لجبازی گفتم که نخیر دلم گرفته بوده. ناراحت شده بود و کنارم نشست و من همه چیز رو براش تعریف کردم و اون هم کمی حق رو به خانواده ام داد و من رو عصبی تر از پیش کرد. نمی دونم چرا اون همیشه بیشتر از سنش میفهمید و من فقط تو نوشتن بیشتر از سنم میفهمیدم.
زمان میگذشت و ما برای هم دوستای خوبی بودیم. روزگار بازیهای عجیبی داشت و ما از اون غافل بودیم از حق نگذرم رضا توی موفقیت درسهای من نقش به سزایی داشت و من جز شیطنت به چیز دیگه ای فکر نمی کردم.
ادامه دارد...

sepideh_bisetare
21-05-2009, 11:35
قسمت سوم
زمان بدون در نظر گرفتن فکر من یا دیگری می گذشت. گاهی با خودم می گفتم پس این سفر کذایی کی تمام میشود؟ آخرش به کجا ختم می شود؟ چه می شود؟ باز هم جای تک تک این سوالهای کوکانه ام رو علامت تعجبی بزرگ روی سرم رو می پوشاند. درگیری پدر و مادر هایمان همچنان ادامه داشت. عمه شهلا یکی از اون آتیش بیارهای معرکه بود که خواهر تنی بابا بود و با اومدنش به خونه باغ جنگ و جدال هم میورد.
یه روز که از مدرسه برگشته بودم صدای داد و فریاد از حساط پشتی یعنی خونه پدربزرگم میومد. از اونجایی که ذاتاً خیلی فضول بودم ، کیفم رو انداختم توی خونه و دویدم سمت حیاط پشتی. انگار دعوای همیشگی بود بین خانواده هایمان و این بار هم سر هیچ و پوچ با دیدن این موضوع وارد معرکه شدم و دیدم که مادرهایمان یعنی مامان من و رضا چطور بهم دشنام میدن. با اینکه سن کمی داشتم اما چنان از این صحنه حالم بهم خورد که سریع خودم رو به ساختمون همیشگی رسوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه. داخل اون جمع رضا رو ندیده بودم اما علی گوشه ای از حیاط ایستاده بود و نظاره گر بود.
از اون روز خانواده ها ساز دیگری کوک کردند. پیش خودم می گفتم خوب اگر خانم بزرگ که همون مادر بابای من بود می موند که این اتفاقات نمی افتاد. خوب پدر بزرگ بیچاره هم حق داره که بعد از زن خدابیامرزش فکر زن گرفتن بیفته دیگه.....
رفتارهای آنها دور از سن و فهم و شعورشان بود. بی تفاوت به درگیری هایشان به حیاط خانه عمو رفتم و با دیدن رضا خوشحال شدم . دستش رو گرفتم و سلام کردم. یهو زنعمو از تو اتاق اومد بیرون و با پرخاش رو به من و رضا گفت که چنر بار به یه بچه یه حرف رو می زننن. مگه نگفتم شماها باهم نباید بگردید؟
رضا سریع دست من رو ول کرد. من خیلی از رفتار رضا ناراحت شدم و از اونجا بیرون اومدم. سعی من بعد از اون ماجرا بر این بود که بهش کم محلی کنم.
چند سال بعد پدربزرگ فت کرد و این اعلام جنگ بود ، بر آتش بسی که در این چند سال در آن خانه رخ داده بود. بیچاره خانوم کوچیک ، چقدر از دیدن این صحنه ها رنج می برد و لام تا کام حرف نمی زد.
وقتی از خونه باغ اثاث کشی کردیم که من پانزده سالم بود. رضا ناراحت بود و ما شب قبل توی ساختمان مخروبه بودیم. هر دو کنار هم نشسته و من دوباره می نوشتم اما این بار کسی مانع نوشتنم نمی شد.
رضا از من پرسید :
-رابطه من و تو رو اگه قرار باشه بنویسی چطوری مینویسی؟
-دو تا دوست. من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم.
با تعجب ازم پرسید که فقط دو تا دوست؟ و من با اینکه حس می کردم که رضا به من علاقه داره گفتم آره . چون هیچ وقت اون رو به عنوان عشق یا چیز دیگری در رویاهایم نمی دیدم. من و رضا تنها با هم دوست بودیم همین و بس....
-تا حالا چیزی از اون روزها برامون نگفته بودی؟
نگاهم رو از شومینه گرفتم و به صورت نگار خیره شدم.
-چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.گفتم که من و رضا با هم دوست بودیم همین....
با رفتن نگار ، در حالی که مشغول شام درست کردن بودم. هم چنان فکرم دور رضا می چرخید. سالها بود که ندیده بودمش . اون پسر عموی من بود. هر چند که این رابطه رو خانواده من قبول نداشت.
نمی دونستم چه طوری میتونم از ش خبر بگیرم؟ آیا هنوز مادربزرگ توی خونه باغ زندگی می کنه؟ بعد از اثباب کشی از خونه باغ سعی کردیم همه اون خاطرات رو فراموش کنیم. پدر همیشه اون خاطرات رو خاطرات پوسیده ای می خواند و از آن هیچ وقت به خوبی یاد نمی کرد اما در صورتی که من اینطور فکر نمی کردم. همیشه می دانستم که رضا فرد موفقی می شه این رو مطمئن بودم.
سیب زمینی ها رو سرخ کردم و به اتاق خواب رفتم. آلبوم رو داخل کیفم گذاشتم و به آینه نگاه کردم.
-چی میخوای؟ تو مطمئنی که کاری که می خوای بکنی درسته؟
-نمی دونم. اما من کار بدی نمی خوام بکنم.
-مامان با شنیدن این موضوع از کوره در میره.
-می دونم. اما سعی می کنم قانع بکنمش.
-یعنی مادربزرگ هنوز اونجاست؟
سرم رو تکون دادم وبه چهره خودم درون آینه لبخندی زدم. واقعاً نمی دانستم فکری که در سرم دارم فکر درستی هست یا نه؟ اما واقعاً قصد داشتم این کار رو بکنم.
با آمدن نیما همه چیز تغییر کرد. میوه ها رو از دستش گرفتم و سعی کردم که دیگر به رضا فکر نکنم.

ادامه دارد....

sepideh_bisetare
21-05-2009, 11:36
قسمت چهارم
نگاهی به صورت مامان کردم و با اضطراب گفتم:
-مامان از خانوم کوچیک خبری نداری؟
مامان بی تفا وت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نه خبر ی ندارم.....
-چرا؟
از آشپزخونه برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت:
-چیه؟ چه خبره؟ تو یهو یاد خانوم کوچیک افتادی؟
کلافه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-مامان چرا هر وقت من خواستم از اونها یاد کنم شما من رو منع کردی؟
-تو هیچ وقت دلیل درستی برای این کارت نداشتی. در ضمن من یادم نیماد که تو بیشتر از یکی دو بار از اونها یاد کرده باشی
-بله اما اون دو بار هم شما چنان برخوردی باهام کردی که برای همیشه دهنم رو بستی.
مامان کفکیر رو توی دستش تکون داد و گفت:
-اون موقع ها من دوست نداشتم چیزی راجع به اونها بشنوم درک می کنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق علی رفتم.
-بله...
-می تونم بیام تو...
-بیا...
دستگیره در رو چرخوندم و به اتاق علی وارد شدم.
نگاه علی به صورت من که افتاد خندید و گفت:
-باز کجای کارت گیر کرده؟
ابروهای در هم کشیده شدم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-هیچی کمی کلافه شدم.
-مشکلی پیش اومده؟
روی تک مبل روی اتاقش نشستم و گفتم:
-علی می شه باهات رو راست باشم؟
روی تختش نشست و کتابش رو کناری گذاشت و گفت:
-با نیما مشکلی پیدا کردی؟
-نه بابا
-پس چی شده؟
-راستش این قضیه مال سالها پیشه....
به آرومی گفت:
-مربوط به رضاست؟؟؟؟؟؟؟؟
هزار تا علامت سوال روی کلم سبز شد. اون از کجا فهمید؟
وقتی تعجبم رو دید گفت:
-آلبوم رو روی مبل دیدم. عکس رضا با تو ....
سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:
-دیروز نگار اومده بود خونمون منم آلبوم رو نشونش دادم. اون ازم پرسید که رضا کیه؟ و منم براش توضیح دادم. از دیروز فکرم همش دور رضا می چرخه.....
نفسی عمیق کشید و گفت:
-این که کاری نداره برو پیش خانوم کوچیک
-برم پیش خانوم کوچیک؟ تو هم یه چیزی می گی واسه خودتا....
-چرا که نه؟
-من سالهاست که از خانوم کوچیک خبری ندارم. یه کاره برم پیشش بگم چی؟
-خوب اینکه چیزی نیست من خودم میبرمت.....
-چی میگی تو؟اگه قرار به رفتن باشه خودم بلدم برم....
-مگه نمی گی که سالهاست پیشش نرفتی....
-خوب....
-من این مشکلت رو حل میکنم
-چطور؟
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت من میومد گفت:
-من زیاد میرم پیشش....
دهنم از تعجب چهار متر باز مونده بود. کنارم زانو زد و با دستش دهن بازم رو بست و گفت:
-چرا فکر می کنی هر کی سرش تو درس و کتابه احساس نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اما تو....
-آره من هیچ وقت از اون حرفی نزدم. اما باور کن که درکش کردم. خانم کوچیک بعد از پدر بزرگ تنها شد. هیچ وقت نزاشتم طمع تنهایی رو بکشه. لااقل خودش که اینطور میگه.
با بی قراری گفتم:
-از رضا هم خبر داری؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-بهتره نپرسی....
-چرا؟
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
-چرا میخوای بدونی؟
-علی خواهش می کنم...
-چرا اینهمه سال به یادش نیفتادی؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
-چرا داری من رو موعظه می کنی. خوب من اصلاً انتظار نداشتم که حتی تو هم به یادشون بیفتی...
-اما حالا که میبینی هم به یادشون افتادم و هم تا الان ازشون خبر دارم....
دستم رو به دور کمرش انداختم و به سمت خودم چرخوندمش و مثل همیشه خودمو لوس کردم و گفتم:
-داداشی جونم بهم بگو رضا کجاست؟
لبخندی شیرین کنج لباش نشست و گفت:
-باز میخوای خرم کنی؟
خندیدم و سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم .که علی در حالی که میخندید گفت:
-خیلی پرویی به خدا ماندانا
-میدونم. خوب بگو دیگه.
-باشه برو بشین تا برات تعریف کنم.
مثل بچه های حرف گوش کن روی مبل نشستم و مشتاق شنیدن.
-نمیدونم آیا تا حالا به این موضوع دقت کرده بودی که بیشتر اختلافات پدر و عمو سر زنعمو و مامان بوده؟ زنعمو به جون مامان می افتاد و مامان هم به جون بابا و بابا هم به جون عمو. زنعمو هیچ وقت زن خوبی برای عمو نبود. همیشه فکر مال و مکنت پدر بزرگ بود. هیچ وقت به بچه ها اون طور که باید نمی رسید. آخرش هم کار خودش رو کرد.....
مکثی کرد و گفت:
-مطمئنی که میخوای از اینها سر در بیاری؟
سرم رو تکون دادم که علی گفت:
-بعد از اینکه ما از خونه باغ اومدیم بیرون ، زنعمو بنای ناسازگاری با خانوم کوچیک میزاره . طفلکی خانوم کوچیک که کلافه شده بوده از عمو میخواد که از اون خونه برن. یادت میاد عروسی شمیم رو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره زنعمو هم اونجا بود.
-اون روز آخرین روز و شبی بود که عمو و زنعمو با هم بودند و از فردا کارشون به طلاق و دادگاه کشیده میشه. این وسط رضا و رضوانه مثل دو تا گوشت قربونی تو دستای عمو و زنعمو کشیده میشن. طفلک رضا هیچ وقت اون رزها رو یادم نمیره. که روی شونه های من گریه میکرد . از درون داغون میشد و حرفی نمیزد. بعد از اینکه رضوانه با زن عموکه با یه مردی که از سالها قبل زیر پای زنعمو نشسته بود میرن توی یه خونه. رضا میمونه و عمو. عمو بعد از طلاق دادن زنعمو دیگه دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت با دیدن رضا یاد زنش میوفتاد و رضای بیچاره رو میگرفت زیر کتک...
اشکی که روی گونه ام بود رو با دستم پاک کردم که علی سرش رو تکون داد و گفت:
-مصیبت زندگی رضا بیشتر از اینهایی که شنیدی.
-اما من از عمه شنیدم که رضا توی دانشگاه سراسری ..... تهران قبول شده....
لبخند تلخی گوشه ی لبهای علی نشست و گفت:
-رضا همیشه موفق بوده. با اینکه خیلی سختی میکشیده اما باز هم تونسته توی دانشگاه سراسری قبول شه. خوشی اون روزش رو هیچ وقت یادم نمیره. دلش میخواست با دنیا جشن بگیره. دستای منو محکم فشار میداد و میگفت.....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
23-05-2009, 16:02
قسمت پنجم
-علی بالاخره به ارزوم رسیدم. حالا صبر کن سه چهار سال دیگه می رم دستشو میگیرم میارمش پیش خودم. داد میزد و می گفت که عاشقونه دوستش داره و به خاطر اون هر کاری میکنه. اما.....
سرش رو انداخت پایین و ساکت شد. بی قرار گفتم:
-علی پس چرا ساکت شدی؟
با چشمهایی که به خون نشسته بود گفت:
- اما هیچ وقت بهم نگفت اون کیه.تا چند سال پیش همه چیز داشت خوب پیش میرفت . همیشه برام جای تعجب داشت که چرا هیچ وقت از تو هیچی نمی پرسه. نمیدونستم بین تو و اون تو آخرین دیدارتون چی گذشته بود. چون تو هم هیچ وقت از رضا یادی نمی کردی. اون فقط گاهی اوقات ازم می پرسید که ماندانا هنوز هم تو درس خوندن تنبلی میکنه؟ و یا ازم میپرسید هنوز هم ماندانا مینویسه؟ هنوز هم با قلم احساساتشو بیان میکنه؟ وقتی جواب مثبت میگرفت سریع به موضوع دیگه ای می رسید. وقتی بهش گفتم که تو... که تو ازدواج کردی. به وضوح مرگ رو تو چشماش دیدم. تا چند لحظه نگاهش مات به لبهام دوخته شده بود و حرفی نمی زد. ترسیده بودم و تکونش میدادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد و با صدای بلند زد زیر گریه. نمی دونستم باید چی کار کنم. چرا ناراحت شده بود رو هم نمیدونستم. بعد از اینکه ساکت شد بدون اینکه کلمه ای بهم حرف بزنه سوار موتورش شد و رفت و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.تو بیست و سه سالت بود و با نیما عروسی کرده بودی و من این رو تو شرایطی به رضا گفتم که همش حرف از ازدواج میزد و می گفت که میخواد بره سراغ اونی که عاشقشق.
سرش روبلند کرد و با بغضی که توی صداش بود رو به من فریاد زد و گفت:
-من احمق از کجا باید می فهمیدم که اون عشقی که در تموم این سالها ازش حرف میزد تو بودی؟ من از کجا باید میفهمیدم؟
از جاش بلند شد و با مشت به دیوار کوبید و گفت:
-اگه من بهش نمی گفتم شاید اون بلا رو هیچ وقت سر خودش نمیورد.
برگشت سمت من و بعد گفت:
-اگه من نمی گفتم نمی فهمید؟
نگاه خشک و ماتم به صورت علی دوخته شده بود. اون داشت چی میگفت؟ از عشق رضا به من داشت می گفت؟ من که باورم نمیشه. آخه چه دلیلی داشت که رضا عاشق من بشه؟ من که همیشه اون رو مثل یه دوست و همبازی دوران کودکی دوست داشتم.
-با تو ام ماندانا.
-چرا میفهمید علی، میفهمید....
اشکهام روی صورتم ریخت و سردی لحظه ی قبلم جاش رو به داغی احساساتم داد. احساساتی که به قول رضا تنها توی قلمم جاری می شد. اما اینبار اون چیزی که اون می گفت نبود من بزرگ شده بودم. یاد گرفته بودم که کی و کجا احساساتم باید بیان بشن.
سرم رو بین دستام گرفته بودم. دیگه سکوت بود که بین من و علی سخن می گفت. با صدایی که بیشتر به صدای ارواح شبیه بود گفتم:
-علی ، رضا چه بلایی سر خودش اورد؟
سرم رو بلند کردم.
-خود کشی


ادامه دارد.........

sepideh_bisetare
24-05-2009, 12:18
قسمت ششم

-خود کشی نکرد نترس . اما ای کاش خود کشی میکرد.
-چی کار کرده؟
-اسیر غول اعتیاد شد. اون یه الکلی شد. یه معتاد بی مصرف شد.
-الان کجاست؟
-نمی دونم من هم جسته و گریخته از خانوم کوچیک شنیدم. بعد از اون قضیه هم دیگه روم نمی شه برم خونه خانوم کوچیک.
از جام بلند شدم و از اتاق علی بیرون رفتم.
***
باورم نمیشد که رضا با خودش یه همچین کاری کرده باشه. من نمی فهمیدم رضا همه چیز بود. یه نمونه کامل از مقاومت بود. چرا باید به خاطر من یه همچین کاری میکرد. من هیچ تقصیری نداشتم . من هیچ وقت نفهمیدم که اون من رو دوست داره. همیشه گوشه ذهنم یاد و خاطرات خوش کودکیمون بود. اما ... با اینکه هیچ وقت سن و سال برای من مهم نبود اما چون از اون سه ماه بزرگتر بودم هیچ وقت جز دوستی به چیز دیگه ای فکر نکردم. من عاشق نیما شدم وقتی که باهاش ازدواج کردم و الان هم حاضر نبودم به هیچ دلیلی ترکش کنم. نیما همه زندگی من بود.
اون روز از دانشگاه با نگار برمی گشتیم .نگار دستم رو محکم فشرد و گفت:
-اون ور رو نگاه داداشم اومده دم دانشگاه.
بی خیال سرو رو تکون دادم و با هم جلو رفتیم تا سلام و علیک کنیم. در لحظه اول تو نگاهش یه چیزی رو حس کردم که بعدها فهمیدم بهش عشق میگن. از اون روز هر روز میومد دم دانشگاه تا ما رو برسونه تا اینکه من ماشین خریدم . از فردای اون روز نیما برای بردن نگار نیومد. اما هفته بعدش با خانواده اش به خونمون اومد.
صدای زنگ در که بلند شد. نگاه خریدارانه ای به دیوار رنگ و رو رفته خونه باغ انداختم. چشمام رو بستم و هوای زیبای اونجا رو با تمام وجودم وارد ریه هام کردم. باورم نمیشد که اینقدر دلم برای اونجا تنگ شده باشه.
صدای پیرمرد مهربون قصه های کودکیم که بلند شد لبهام به خنده نشست. باورم نمیشد که حاجی هنوز زنده باشه.
-سلام حاجی.
با تعجب از پشت قاب عینکش نگاهم کرد و گفت:
-علیک سلام دخترم. شما؟
عینک دودیم رو از روی چشمم برداشتم و با لبخندی که به لب داشتم گفتم:
-ماندانا ام حاجی یادت نمیاد؟
پیرمرد کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت:
-آه ماندانا خانم چقدر بزرگ شدی تو دخترم....
بعد در حالی که میخندید من رو به داخل دعوت کرد.
دلم نمیومد نگاه از درختهای زیبای خونه باغ بردارم.
-خانوم کوچیک خونه است؟
-آره دخترم خیلی وقته جایی نمیره
لبخندی زدم و به عصای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
-حاجی زحمت نکش خودم میرم. فقط می رم یه سر به ساختمون قدیمی بزنم.
در حالی که با دستش کمرش رو گرفته بود گفت:
-به یاد بچگی هات؟
لبخندی زدم و گفتم:
-برای تجدید خاطره.
سرش رو تکون داد و آه جگر سوزی کشید و گفت:
-برو عزیزم ، برو
ساختمون قدیمی همچنان سبک خودش رو حفظ کرده بود. رضا همیشه می گفت ما چه میدونیم توی این ساختمون چه اتفاقهایی افتاده. شاید بارها حجله گاه عشاقی بوده. شاید هم ....
همیشه به این جمله رضا که میرسیدم تمام تنم به لرزش میافتاد. از همون موقع دوست نداشتم که رضا هیچ وقت ادامه این جمله روبگه. دستم رو روی گوشهام میزاشتم و با سرعت از اون ساختمون دور میشدم.
به جرئت میشد گفتکه حالا این ساختمون خیلی خیلی پیر تر شده بود. نگاهم که به پله های راه پشت بوم افتاد اشک توی چشمام نشست و با غصه در حالی که دستم رو به دیوارهای خاکی می کشیدم به بالا رفتم. انگار نیرویی جادویی من رو به بالا می برد. در پشت بوم با صدای دلخراشی روی پاشنه چرخید و با باز شدن در یهو پرنده ها با صدای زیادی شروع به پر زدن کردن. با دستم اشک هام رو پاک کردم و نیمه بسته در رو هول دادم تا کامل باز شه. پا به روی زمینی گذاشتم که نوشتن رو از اونجا شروع کرده بودم. چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
-این منم ، آیا به یادت داری ؟
بغض غریبی گلوم رو آزار میداد.
***
-سلام خانوم کوچیک
از روی زیلویی که روی سکوی جلوی در انداخته بود نیم خیز شد و به صورتم نگاه کرد.عینک بزرگ گردش رو روی چشمای تیله ای هوشیارش گذاشت و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد.
نزدیکش شدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-ماندانا این تویی؟
سرم رو تکون دادم. بغض هنوز توی گلوم بود. خانوم کوچیک سرش رو تکون داد و به تُرکی گفت:
-بالام ُاولُم ان شالله. نَقَدر گِـج گَلدیی بالام.
-دیر اومدم آره. خیلی دیر اومدم خانوم کوچیک.
سرم رو توی بغلش گرفت و با نوای غریبی شروع به زاری کرد.
وقتی هر دو ساکت شدیم برام توی لیوا ن های کمر باریکش چایی ریخت و هی سوال پیچم کرد.
-مبارک باشه دخترم شنیدم عروسی کردی؟
-بله خانوم کوچیک پنج ساله....
سرش رو تکون داد و گفت:
-پنج ساله .....
بی اختیار پرسیدم:
-از رضا چه خبر خانوم کوچیک؟
نگاهی گذرا، عاری از هر گونه احساس به صورتم انداخت و گفت:
-کدوم رضا دخترم؟
با تعجب گفتم:
-رضا رو میگم....
-می دونم . همبازی کودکی هات رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
-دیر اومدی ماندانا، رضایی که همبازی تو بود ،پنج ساله مرده. این رضای جدید رو تو نمیشناسی....
مکثی کرد و بعد با پر روسریش گوشه چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-من هم دیگه نمی شناسمش...
-میدونم خانوم کوچیک علی همه چیز رو برام تعریف کرده...
سکوت کرد و در حالی که به پشتی پشت سرش تکیه می داد. لبه لیوان رو روی لبش گذاشت و به دوردستها خیره شد.
جرئت نداشتم سر بلند کنم. نمیدونم چرا احساس گناه می کردم..
-همیشه بهش گفتم. رضا برو بهش بگو دوستش داری... اما اون می گفت مگه میشه من رو یادش بره ؟من رو خانوم کوچیک؟ یعنی ماندانا می تونه من رو با تمام احساساتم از یاد ببره؟ این جور موقع ها نگاهش به زمین می افتاد و بعد از لحظه ای سرش رو تکون میداد و می گفت محاله. ماندانا وقتی عروسی کردی ، ندیدیش که چطور مُرد. طفلک بچم رنگ به رو نداشت. رفته بود ساختمون قدیمی و مثل دیونه هامن فقط صدای گریه اش رو می شنیدم.
انگار که داشت با خودش حرف میزد و وجود من رو حس نمی کرد.لیوان رو محکم توی دستم فشردم و گفتم:
-الان کجاست اینجا میاد؟
-جایی نداره بره مادر. آره میاد.
-الان کجاست؟
-در هفته دو روز میره این آموزشگاه ...... حال و روز خوبی نداره داره دق میکنه....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
24-05-2009, 12:19
قسمت هفتم
من هم حال خوشی نداشتم. نمی دونستم به جرم کدامین گناه نکرده شبها کابوس تنهام نمیزاشت. با صدای بلند توی خواب فریاد میزدم و با دستهای مهربون نیما از خواب بیدار میشدم. نگاهش توی اون شبها چه آتیشی به جونم میکشید. میدونست تا چیزی رو نخوام بگم نمی گم. پس هیچ وقت ازم نپرسید که چمه و چرا دارم شبها کابوس میبینم. تنها اون بود و سینه مردونه و مهربونش که درمانی برای اشکهای من بود. نمیدونستم چرا اینقدر آشفتنه ام. مامان سرم داد میکشید و علی ازم میخواست که این فکر رو از سرم بیرون کنم. نگار سوال پیچم می کرد و هدفم رو میپرسید. اما نیما..... تنها نگاهم میکرد و توی چشماش شک رو میدیدم.
-تو خیلی عوض شدی ماندانا، عزیزم اتفاقی برات افتاده؟
با عصبانیت لیوان رو روی میز کوبیدم و گفتم:
-نیما چرا من رو درک نمی کنی؟
-من نگرانتم چرا نمی فهمی؟
-اگه من نخوام نگرانم باشی ، باید چی کار کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-تو زن منی ، مگه میشه من نگران تو نباشم؟ تو دیگه اون ماندانای پر شور نیستی. چرا؟
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-خسته ام نیما. خسته.
از روی مبل بلند شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد.
خدای من این چه آشوبی بود که توی چشمهای نیما بود؟
-میخوای یه چند روزی بریم مسافرت؟ درسهات و کار خونه خسته ات کرده....
دوباره این من بودم و این شونه ی مهربون نیما که مرحم دردهای من بود.
***
-تو مطمئنی اینجاست؟
سرم رو تکون دادم و به در آموزشگاه خیره شدم.
-قیافه اش رو یادته؟
-نمیدونم نگار .....
- الان چهارده سال از اون موضوع میگذره تو چطور میخوای اون رو بشناسی؟
کلافه به تک تک جوونهایی که از توی آموزشگاه بیرون میومدند نگاه میکردم. یعنی کدوم یکی از اونها رضا بود؟ یعنی کدوم یکی از این پسرها رضایی بود که من براش زندگی مذخرفی ساخته بودم؟ نه اینها نمیتونن باشن. چرا این ادمها اینقدر شادن.... خوب چرا نباید شاد باشن؟ چرا که نه؟ شاید رضا هم شاد باشه... اما نه... یه چیزی ته قلبم می گفت، که رضا الان رضا ناراحته....
-ماندانا کجایی؟
سرم رو چرخوندم و به نگار نگاه کردم
-می گم بریم. آموزشگاه تعطیل شد. درش رو بستن....
نگاهی سریع به در اموزشگاه که توسط دربون مهر و موم می شد کردم. نه خدای من پس رضا چی؟ یعنی اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و رفته بیرون؟
سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و بی اختیار شروع به گریه کردم.
-ماندانا تو داری با خودت چی کار می کنی؟ خوب شاید نتونستی بشناسیش. الان چهارده سال گذشته همون طور که تو قیافت تغییر کرده اونم قیافش تغییر کرده. اصلاً شاید اون امرو ز نیومده بوده....
نیومده؟ جرقه ای در ذهنم خورد. شاید پسفردا بیاد. شاید اون موقع ببینمش. اما اگه نیاد چی؟ نه حتما میاد. اصلاً اونقدر میام تا بالاخره ببینمش و ازش حلالیت بطلم. من باید اون رو همون رضایی کنم که میشناختم. این حق رضا نیست.
-نگار یعنی تو می گی من کارم درسته؟
دستم رو توی دستش گرفت و با نگاه مهربونی که خیلی شباهت به نگاههای نیما داشت گفت:
-تو نیت و هدف خیره... چرا میترسی؟ چرا ....
-نمیدونم انگار یه چیزی ته قلبم بهم هشدار میده. می ترسم...
-نترس. من و نیما همیشه کنار توییم.
وقتی اسم نیما رو اورد قلبم از شدت هیجان خودش رو چناتن توی سینه ام می کوبید که حس کردم جاش خیلی کوچیکه....
-یعنی نیما هم با این کار من موافقه؟
-نیما اونقدر تو رو دوست داره که با همه کارهای تو موافقه عزیزم...
-میترسم از دستم ناراحت بشه. نکنه فکر بدی بکنه. نکنه فکر کنه دیگه دوستش ندارم.
-می خوای من باهاش صحبت کنم؟
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
-نه اینکار رو نکنی ها....
***
دوباره انتظار . ای خدای من تا به حال فکر نمی کردم که انتظار اینقدر سخت و کشنده باشه. یعنی اصلاً تا به حال انتظاری نکشیده بودم. دوباره آدم ها میومدند و میرفتند. دو ساعتی میشد که نزدیک در آموزشگاه توی ماشین نشسته بودم. یعنی رضا چه شکلی شده؟ یعنی صورتش هومن جوریه؟ نه بابا . اون الان خیلی تغییر کرده. پس از کجا بشناسمش. از رنگ چشماش. اگه عینک زده باشه؟ از رنگ موهاش. آره از رنگ مشکی موهاش. نه خیلی ها هستند که موهاشون اون رنگیه. پس چی کار کنم از کجا بشناسمش؟ نمیدونم شاید ، شاید حس خونی من رو به سمتش بکشونه. شاید بتونم تشخیص بدم رضا کدومه. اگه واقعاً اینطور نبود، پس چطور تا حالا بین این همه پسر حتی به فکرم هم نرسیده بود که شاید اونه یا اون یکی؟ پس حتماً همین طوره من از روی خونم می تونم اونو بشناسم. من مطمئنم که به محض دیدنش اون رو میشناسم.
نگاهم به روی چهره تک تک پسرها میلغزید و بی فایده بود. دیگه نمیشه. چقدر خلوته. یعنی امروز هم نیومده؟ یا واقعاً من نتونستم بشناسمش؟ آه خدای من دارم دیونه میشم. اَه شماها چی میگید؟ قطره اشکهای مزاحم، چرا دیدم رو تار کردید؟ بزارید ببینم.
خودشه؟ آره خدای من این رضاست؟ سریع در ماشین رو باز کردم. چشمام هنوز تار میدید. اما نه... اون خودشه این رضاست؟ باور نمیکنم. سریع دوباره در رو بستم . نگاهم با صورتش میرفت. باورم نمیشه که این رضا باشه. چرا اینقدر تکیده و لاغر شده؟ محاله اون رضای شاد بشه این فرد. نه اشتباه میکنم این رضا نیست. دارم اشتباه میکنم. ماندانا احمق نشو. بازم نگاه کن. نه پس چرا یه حسی ته قلبم میگفت که خودشه؟ باورم نمیشه. پس کو اون دو تا چشمهای براق که من برقش رو همیشه به ستاره های توی آسمون تشبیه میکردم. خدایا چقدر رضا از این جمله من میخندید و باز میخندید. اونقدر میخندید که لبهای من هم شروع به خنده میکرد. محال بود این چشمها بیشتر به چشمهای مرده ای میموند که فقط حرکت میکنه. دیگه نمیتونم باور کنم.وای دارم دیونه میشم.
صدایی توی گوشم پیچید که گفت:
-چیه قالت گذاشته؟
سرم رو از روی فرمون برداشتم و ........
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
02-06-2009, 10:31
قسمت هشتم:

-پس بالاخره کار خودت رو کردی؟
چرخیدم و روی صندلی نشستم . نگاهم به نگاه بی خیال علی تلاقی کرد. سرش رو تکون داد.
-باورم نمیشه.
-خیلی عوض شده.
-خیلی. اصلاً لحظه ای که دیدمش هی به خودم گفتم اون نیست محاله. اما.....
-آره ماندانا عشق از ادم همه چیز می سازه.
سرم رو تکون دادم. دسته های صندلی رو محکم فشار میدادم. دستم به شدت عرق کرده بود.
-اگه نیما بفهمه از دستت ناراحت می شه.
-علی من نمی خوام کار بدی بکنم. اصلاً اون فامیل منه و من دوست دارم باهاش رفت و امد کنم کار بدیه؟
سرش رو تکون داد و از کنارم بلند شد و زیر لب گفت:
-خدا به هممون رحم کنه....
***
هر کاری میکردم نمی تونستم قدم از قدم بردارم و جلو برم. از دور وایساده بودم و به صورتش نگاه می کردم. چقدر خسته به نظر می رسید. هنوز طراوت جوونی توی صورتش معلوم بود. هر چند که نگاهش بی سو و بی رمق بود. ضربان قلبم به شدت می زد و من کلافه دائماً دست به عینک دودیم می زدم که شناخته نشم. کتابهاش رو توی دستش گرفته بود و با نگاهش روی زمین دنبال چیزی می گشت. چقدر سر به زیر؟
خدای من این رضاست؟ تمام تنش خسته است . حس می کردم که پاهاش هم قدرت کشیدن بدنش رو نداره.
صدای یکی از بچه ها باعث شد بایسته و به سمت صدا برگرده.
-رضا کجا داری میری؟
دلم برای شنیدن صداش پر می کشید. نمیدونستم چرا اینقدر دلم براش می سوخت در اون لحظه حس میکردم که به قدر علی دوستش دارم. شاید هم بیشتر. شاید هم .....
-دستت درد نکنه. اگه نرم خانوم کوچیک ناراحت می شه. باشه برای یه روز دیگه
-رضا این چه وضعشه آخه....
سریع راهم رو کشیدم که برم که صدای پسره سر جام میخکوبم کرد.
-خانوم شما دنبال کسی می گشتید؟
سنگینی نگاه هر دوشون رو حس میکردم. رد اشک روی صورتم مونده بود. بدون اینکه سر بر گردونم سریع سرم رو تکون دادم و به سرعت از اونجا دور شدم. صدای پسره رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
-عجب دیونه ای بود اینا....
حتی جرئت نکردم که حرف بزنم. حالا چه طوری می خواستم برم و باهاش رو به رو بشم. اصلاً تا به الان به این موضوع فکر نکرده بودم. واقعاً چقدر این موضوع برام مجهول شده بود.
کلافگی در تمام رفتارهایم موج میزد . بیچاره نیما ساکت می موند و حرفی نمی زد. اما ای کاش حرف می زد تا من هم میتونستم غم دلم رو باهاش در میون بزارم. اما اینجوری نمی شد. چون اون تنها نگاهم می کرد. چه فایده؟ نگاهی که تنها آتش به جان من و زندگیم می کشید. نمی دونستم توی سرش چی می گذره اما هر چیزی که بود ، برای من بد بود.
دو هفته در طول اون دو روز به دم آموزشگاه رفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهش کردم. دوست نداشتم ، یا شاید هم پای رفتن به جلو رو نداشتم چرا؟ خودم هم نمیدانستم.
با نگار بیرون رفته بودیم . مدت ها بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. دیگه مثل قدیم به خونشون نمی رفتم و بهش سر نمی زدم. اومده بود تا ازم گله بکنه. روبروم روی صندلی نشست و بعد از اینکه لیوان بستنی رو جلوی روم گذاشت گفت:
-بخور بستنی های اینجا خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و به یاد روز هایی که با هم به این مکان میومدیم و فارغ از هر درد و رنجی به اطراف نگاه می کردیم و به هر چیز کوچکی می خندیدیم. انگار که من رو برای بار اول بود دعوتم کرده بود به بستنی فروشی .....
چشمم به شکلات روی بستنی افتاد. لبخند روی لبم نشسته بود.
-باورم نمی شه که تو تونستی تو یه نگاه دل نیما رو ببری. راستش فرناز خودشو کشت. هر نوع اشفه بلد بود رو برای نیما ریخت اما نتونست دلش رو ببره.
با قیافه حق به جانبی گفتم:
-گمشو. مگه من برای داداش تو دل بری کردم ، که داری این زِرو میزنی؟
-نه بابا دیونه چرا ترش می کنی؟ تو که می دونی من از خوشحالی دارم بال در میارم. اگه بدونی وقتی نیما گفت که دیگه قصد نداره به کانادا برگرده چقدر خوشحال شدم.!!!
با لگدی که به پام خورد . سرم رو بلند کردم و زیر لب فحشی به نگار دادم که گفت:
-هیچ معلومه کدوم جهنمی داری سیر میکنی؟
-گمشو. یهو یاد روز اولی که با هم اومدیم اینجا افتادم....
با صدای بلند خندید. دو سه نفر از کسانی که اونجا بودند برگشتند و نگاهمون کردند. دیگه برای همه الاالخصوص من ، این خنده ها و شیطنت هاش عادی شده بود.
-ماندانا راستش اومدم ازت گله گی بکنم.
-گله گی؟ برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
-نه راستش مشکلی که نه. اما....
-اما چی؟ جون بکن دیگه....
-مامان و بابا خیلی ناراحت بودند که توی این یکی دو ماهه اصلاً بهشون سر نزدی..
سرم رو از خجالت پایین انداختم. اون ها رو هم اندازه مامان و بابا دوست داشم.
-تو که از حال من خبر داری...
-آره. اما این راهش نیست که تو خودت و بقیه رو داری داغون می کنی...
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-خوب باهاش حرف زدی؟
سرم رو تکون دادم و قطره اشکی رو که روی گونم سر خورده بود رو پاک کردم.
***
اول هفته بود. از ساعت دو بغاز ظهر توی اون گرما توی ماشین نشسته بودم و چشم به در اموزشگاه دوخته بودم. اینبار باید کار خودم رو انجام میدادم. نباید بیشتر از این کشش می دادم. زندگیم داشت رو به تباهی می رفت و من خودم باعث و بانی این موضوع بودم. عذاب روحی باعث از هم پاشیدگی کانون گرم خانواده ام شده بود.اما واقعاً این روا بود؟ این روا بود که من بی خودی بدون هیچ منظوری حالا باید مجازات بشم؟ صدایی توی گوشش زنگ زد. تو نباید خودت رو اذیت کنی. اصلاً مگه تقصیر توِ؟ نه نمیشه. نمی تونم که بی خیال بشیم و دست روی دست بزارم. مگه می شه؟
سر و صدای اون ها من رو به حال حاضر برگردوند. نگاه از اینه ماشین گرفتم و به روبرو خیره شدم. دوباره جمعیت متفرق شدند. کلافه و دستپاچه بودم در ماشین رو چند بار باز کردم و دو باره بستم. از ماشین پیاده شدم و به در اون تیکه دادم. وای خدای من اومد... دست و دلم می لرزید میخواستم برگردم. طاقت نداشتم. طاقت موندن نداشتم. اما پاهام یارای رفتنی نداشت. یعنی من رو می شناسه؟ اصلاً ....
نه مگه می شه نشسناسه....
اون پایین دنبال چی میگردی رضا؟ چی روی زمین هست که همیشه سرت پایینه. تمام وجودم یخ کرده بود. مثل همیشه که وقتی می خواستم عملی انجام دهم که از عاقبتش می ترسیدم. نه نمیتونم دیگه طاقتن ندارم. عینک رو روی چشمم مرتب کردم. در ماشین رو باز کردم تا سوار شم. درست روبروی ماشین صدای قدم ها قطع شد. سرم رو بلند کردم. خودش بود. رضا بود....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
02-06-2009, 10:37
قسمت نهم:


- ماندانا تو اينجا چي كار مي كني؟
سرم رو بلند كردم. دوست نداشتم من در اين حال ببينمش. اينقدر تكيده و افسرده. لبخندي سرد و بي تفاوت گوشه لبانش نشسته بود. برق نگاهي كه هميشه از آن دم مي زدم تبديل شده بود به خاكستري زير آتيش. بغض لبهام رو مي لرزوند. حالا؟ چرا؟ بعد از سه هفته الان ديده بودمش. طاقت نداشتم. حتي طاقت اظهار نظر. بدون اينكه هيچ تلاشي براي لبخند زدن بكنم. نگاهش كردم. تنها نگاهش كردم. نگاه؟ به اون؟ به چشماش؟ آره خيره شده بودم. خيره چي؟خودم هم هنوز نفهميدم به چش اينطور مشتاق خيره شده بودم. صداي گرفته اش من رو از عالم هپروت بيرون اورد. نگاهم از روي چشم هاي بي رنگش به روي لب هاش لغزيد. لب هاش؟ چرا به اين شكل در اومدي رضا؟ باورم نمي شه. لب هاش رنگ كبودي به خودش گرفته بود و زير چشماش سياهي نشسته بود. اون صورت خوش رنگ ؟
-ماندانا.....
بغض رو توي گلوم سركوب كردم. بايد چيزي مي گفتم. مردم با تعجب از كنارمون رد مي شدند. سرم رو انداختم پايين و گفتم:
-رضا.....
خوب يادمه كه اين كلمه رو هم به زور از لبهام بيرون كشيدم و گفتم.
لبخندي بي رنگ تر از لب هاش به روم پاشيد.
-اينجا چي كار مي كني؟
با دستم ماشين رو نشون دادم و خودم سوار شدم. سرم رو روي فرمون گذاشته بودم كه در رو باز كرد و سوار شد. سرم رو چرخوندم و نگاهش كردم. كتاب هاش رو روي پاش گذاشت و به روبرو خيره شد.
يعني اون هم من رو از روي ژن خوني شناخت؟ مثل من قلبش گواهي داد كه اين كسي نيست جز ماندانا ، كه اين طور آشفته داره به دنبال نگاهي آشنا بين اين همه خودي غريبه مي گرده؟ يا شايد هم هيچ نيازي نداشت به فكر كردن.... شايد هم از روي......
-خوبي؟
سر تكون داد و گفت:
-اينجا چي كار مي كني؟
اين سومين باري بود كه اين سوال رو مي پرسيد. يعني از ديدنم ناراحت شده بود؟ جوري حرف مي زد كه انگار از من شديداً ناراحت هست و قبلاً به من گفته ديگه نبينمت ......
-اومدم ببينمت.
-بعد از اين همه سال؟
نگاهم رو به روي دست هاي نهيفش كه روي كتابش بود انداختم. چقدر آروم بود. برعكس من. دستهام رو محكم روي فرمون فشردم و ماشين رو روشن كردم. زبونم ياريم نمي كرد كه حرفهايي رو كه توي دلم تلنبار شده بود رو به زبون بيارم. چرا هيچ چيزي نمي گفت؟ اين واقعاً رضا بود؟ نه اين نبود. رضايي كه من مي شناختم حتي به من اجازه نمي داد كه يه لحظه هم سكوت كنم. پس اين رضا نبود. پس اين كيه كه اينقدر بي تفاوت كنارم نشسته و به كتابهاش ذل زده. نكنه بر عكس من اين صحنه رو بارها تكرار كرده بود و شايد هم ......
زبون باز كردم. بايد باز مي كردم. سكوتش مجبورم كرده بود.
-درس مي خوني؟
-اوهوم.
چرا اينقدر سرد؟
-رضا......
بي تفاوت تر از قبل سر تكون داد.
-از من دلگيري؟
سنگيني نگاهش رو حس مي كردم ، اما جرئت برگردوندن سرم رو نداشتم.
-چرا بايد باشم؟
-آخه هيچ چيز نمي گي.
-حرفي براي گفتن ندارم ماندانا.....
چقدر اسمم رو بد به زبون مي اورد. حس مي كردم از كلامش نفرت مي باره . درست برعكس نيما كه هميشه با عشق مي گفت: ماندانا.....
-كجا برسونمت؟
-اومدي كه من رو برسوني؟
-نه. اومده بودم ببينمت .
دوباره شونه هاش رو بالا انداخت. چقدر بي تفاوت بود. پام رو روي پدال گاز فشردم. شايد كمي بتونم خودم رو كنترل كنم. به آينه نگاه كردم..... منتظر چي بودي ماندانا؟ نگاه گرم؟ نگاه آشنا؟ هنوز بچه اي ماندانا.....
ماشين رو پارك كردم و گفتم:
-اگه دوست داري چند لحظه با هم صحبت كنيم مي توني پياده شي.
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-اگه نه.....
بدون اينكه منتظر ادامه جمله ام باشه از ماشين پياده شد. خدايا چرا اينقدر سرد؟
به خودم در آينه نگاه كردم. بايد به خودم مي توپيدم. قيافه نيما در آينه جان گرفت. دستم رو بي اختيار روي صورتش كشيدم. انگار از خودم هم مي ترسيدم. اما چرا؟
***
روبروي صورتم ، صورتش بي روح بود. نقطه مقابلي بود براي رضاي كودكي هاي من.....
سرد سرد. دستش رو روي ميز گذاشته بود. دستم رو روي ميز گذاشتم. نگاهش روي بستني ثابت بود. نگاهم روي بستني ثابت موند. لبخندي مزحك روي لب داشت. لبخندم مزحك تر از لبخندش بود. به چي فكر مي كرد؟ به چي فكر مي كردم؟
-رضا....
سرش رو بلند كرد و به جاي جواب نگاهم كرد. چي مي خواستم بگم؟ يادم رفت. آهان يادم اومد.
-از لي همه چيز رو شنيدم. دركت مي كنم....
لبخندش پررنگ تر و مزحكت تر از قبل شد. چرا؟
باز هم سكوت كرد. خداي من چي بايد بگم؟
-من. من نمي دونم بايد چي بگم.
-انتظاري ندارم.
-رضا....
-رضا؟
-تو چت شده؟ اين چه قيافه اي ؟ با خودت چي كار كردي؟ با رضايي كه من مي شناختم چي كار كردي؟
عصبي شد. دستاش به لرزش افتاد. نگاهش پر شد از اضطراب. زير لب چيزي گفت و بعد از مكثي كوتاه گفت:
-رضايي رو كه تو ..... تو مي شناختي رو كشتن. ايني كه جلوت نشسته. رضا نيست ماندانا.... رضا نيست.
دستام رو روي شقيقه هام كه تير مي كشيد گذاشتم. واي خداي من باز اين ميگرن لعنتي اومد به سراغم. چشمام سياهي رفت. سرم گيج مي رفت. حالم رو درك نمي كردم. چشمام رو محكم به هم فشار مي دادم.
صداي نگرانش توي سرم پيچيد.
-ماندانا......
صدايي رو كه مي شنيدم. اين رضا نبود. اون رضا بود.
چشمام رو بي رمق باز كردم. اما نه اين اون رضا نبود. همين بود. رضايي كه مي گفت كشتنش.....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
02-06-2009, 10:39
قسمت دهم:

-پس كه اينطور. ببينم قيافه اش خيلي عوض شده بود؟
نگار مشتاق راجع به ديدارم با رضا مي پرسيد و من بي حوصله تمام اتفاقاتي رو كه بين ما دو تا افتاده بود رو براش توضيح مي دادم. شايد مي خواستم با اين كار كمي خودم رو سبك كنم. من كه خودم هر چي فكر كردم نفهميدم كه دليل رفتار ضد و نقيضش چي بود. اون از بي اعتناييش و اون هم از .....
وقتي حالم بد شد چنان بي قرار حالم رو مي پرسيد كه حس مي كردم نيماست كه مثل پروانه داره دورم مي چرخه . اما وقتي چشمام رو به سختي باز مي كردم. قيافه ي خشك و سرد رضا مثل پتكي بود كه توي سرم مي نشست.
-قرار بعدي رو هم گذاشتي؟
-آره .
چشمام رو بستم و به ياد لحظه خداحافظي كه نرم شده بود افتادم. وقتي جلوي خونه باغ ماشين رو نگه داشتم. سرش رو به سمتم چرخوند و با لبخند شيريني كه كنج لبش نشسته بود گفت:
- امروز كه نتونستم باهات حرف بزنم. اميدوارم دفعه بعدي بتونم....
اين جمله رو جوري گفت كه ازش بوي التماس ميومد.
-نگار تو هم باهام مياي؟
-من؟ گمشو. من بيام چي كار؟
-نمي دونم. مي ترسم.
-از چي؟
-نگرانم. حس بدي دارم.
-چرا ماندانا؟ تو هدفت خيره. نيتت خيره. تو ميخواي به رضا كمك كني. مي خواي به .... به كسي كه پهلوون كودكي هات بوده كمك كني.
لبخند گرم نگار بود كه من رو دلگرم مي كرد . نسبت به كه تصميمي گرفته بودم هر لحظه جسورتر مي شدم. اما خدايا من بدون كمك تو چيزي نيستم. خودت مي دوني كه من نيتم خيره. پس خودت. نه كس ديگه اي تنها خودت هستي كه مي توني من رو كمك كني و رضا رو..... آره رضا رو از اين منجلاب بيرون بكشي. خدايا زندگيم رو به خودت مي سپرم . نمي خوام كه نيما رو از دست بدم. من عاشق زندگيم هستم. عاشق ....
***
برخلاف اون مدتي كه مي ديدمش از آموزشگاه بيرون مياد ، امروز شيكِ شيك بود. شيك پوش و زيبا. لباس هاش بوي عطر محبوبي رو مي داد كه من هميشه اون رو به گل هاي زيباي بهشتي تشبيه مي كردم. چقدر اين عطر رو كه براش از پاريس مي فرستادند دوست داشتم. موهاي مشكيش مثل اون موقع ها برق مي زد. اما نه اگر تونسته بود ظاهرش رو عوض كنه. نتونسته بود برقي رو كه دوست داشتم توي چشماش ببينم .......
روبروم روي صندلي نشسته بود و به دستام كه روي ميز بود خيره شده بود. شايد هم نه به دستام نه .... سريع دستم رو از روي ميز برداشتم و با دست راستم حلقه ام رو لمس كردم. سرش رو بلند كرد و لبخندي زهر آلود به روم پاشيد و دوباره سرش رو انداخت پايين.
دوباره سكوت كرده بود و منتظر بود تا من شروع كنم. برخلاف اون موقع ها. دوباره چونم لرزيد. لرزيد . لرزيد. ردش رو توي صورتم دنبال كردم و روي لبم شكارش كردم. شوريش رو زير زبونم حس كردم. آخ خداي من ......
- ديگه دانشگاه نمي ري؟
سرش رو بلند كرد.
-بيرونم كردند.
-چرا؟
لبخند زد. نگاهم كرد . دوباره لبخند زد. سرش رو تكون داد و به شيشه روي ميز خيره شد.
بايد چيزي مي گفتم. اما چي؟ آره بايد مي گفتم.
-نمي دونم دوست داري بدوني يا نه. اما من.....
نگاهم كرد. مكث كرده بودم. مثل اون موقع ها .... كاش ازم مي خواست كه ادامه بدم . درست مثل اون موقع ها. اما ساكت نگاهم مي كرد. نگاه مي كرد. چرا؟
-بعد از اينكه ليسانسم رو تو رشته ادبيات گرفتم. شروع كردم به نوشتن. دو تا كتاب هم چاپ كردم.
يه برقي به سرعت نور توي چشماش ايجاد شد و بعد دوباره جاش رو به اون تاريكي محض داد. لبخندي بي حوصله گوشه لبش بود. انگار مي خواست بازم حرف بزنم. اما چي بگم؟ رضا چي ميخواي بدوني؟ اي واي لعنتي چرا حرف نمي زني؟ چرا نمي گي چرا اينج.ري خيره بهم نگا مي كني؟ كلافه شده بودم. بي خيال همه فكرها رو پس زدم و گفتم:
-بدون اينكه به حرف بقيه گوش كنم. همون طور كه تو گفتي رفتم دنبال علاقه ام . دنبال عشقم.....
-عشق؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره نوشتن. تو كه مي دوني من چقدر....
-مي دونم. هنوز حرفهات توي گوشم زمزمه مي كنه. يادمه كه برق چشمامو به .....
آه عميقي كشيد و بعد از اينكه مكث كوتاهي كرد گفت:
-از علي شنيدم ازدواج كردي. زندگيت چطوره؟ راضي هستي؟
قلبم داشت توي سينم آتيش مي گرفت . انگار يكي با ناخون هاش روي سينم خط مي كشيد. چي بايد جوابش رو ميدادم. اومدم حرف رو عوض كنم اما ..... انگار كس ديگه اي جاي من حرف مي زد.
-نيما مرد خيلي خوبيه. من از زندگيم خيلي راضي ام. دوستش دارم.
لبخند مي زد. انگار توي خواب بود. نه انگار من خواب بودم. دوباره اين ميگرن لعنتي شروع كرد. نه نمي خواستم دوباره ......
اما نتونستم خودم رو كنترل كنم. چشمام رو بستم و شقيقه هام رو توي انگشتام فشار دادم. خداي من......
چشمام رو كه باز كردم توي ماشين بودم. روي صندلي عقب دراز كشيده بودم. و رضا بالاي سرم وايساده بود . در ماشين باز بود و بي تاب دستم رو فشار مي داد. چشمام رو دوباره بستم. انگار خواب ميديدم. يهو با وحشت چشمام رو باز كردم و از جام پريدم. من چم شد؟ يهو . چه جوري اومدم اينجا؟ آخ حالا يادم اومد. اين ميگرن لعنتي همه چيز رو بهم زد. سرم رو بين دستام فشردم. صداش رو شنيدم.
-ماندانا بهتري؟ چرا اينجوري مي شِِي؟
-وقتي فشار عصبيم زياد ميشه اين ميگرن لعنتي مياد سراغم.
-از كي اين مريضي رو گرفتي؟
-از بچگي داشتم.
-چرا؟
-تا الان سه بار اين جوري شدم.
انگار كه داشت با خودش حرف ميزد. پشتش رو كرد به من و به ماشين تكيه داد.
-ديروز و امروز. من باعثش بودم.
بعد با مشت به پيشونيش كوبيد و گفت:
-من لعنتي باعثش بودم.
***
روي تخت دراز كشيده بودم. چشمم به سقف ثابت مونده بود. قلبم تير مي كشيد. نمي دونم چرا از ظهر اين جوري شد بودم. قلبم تير مي كشيد. پس هنوز هم رضا دوستم داره! چرا؟ بعد از اينكه من گفتم تا حالا سه بار اينجوري شدم، پريشون شد . چرا؟
رفت! تنها رفت و من رو با تمام خاطراتم تنها گذاشت. آخ خداي من.
روي تخت غلتي زدم و به اينكه بايد چه جوري برشگردونم به اون دوران. به اينكه چه جوري بايد پاكش كنم فكر مي كردم. سرم هنوز درد میکرد. احساس ضعف داشتم. صدای کلید که توی در می چرخید باعث شد از روی تخت بلند شم.
-سلام عزیزم. خسته نباشی.
-سلام. ممنونم.
رفتم جلوش تا صورتش رو ببوسم . با اخم نگاهم کرد. پرسیدم
-نیما چیزی شده؟
-نه چیزی نیست.
بدون اینکه صورتم رو ببوسه. از کنارم رد شد. برعکس همیشه. هر وقت ناراحت بود. این کار رو می کرد. اما از هر چیزی نه. هر وقت از من ناراحت بود این کار رو می کرد. رفتم توی آشپزخونه. از توی یخچال آب میوه ای برداشتم تا براش ببرم.
برخلاف همیشه زود اومده بود خونه. حتماً کارش زود تموم شده بود. خدای من نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
لباسش رو عوض کرد و اومد توی پذیرایی.
-دوش نگرفتی؟
-نه. تشنه ام.
آب میوه رو جلوش گذاشتم. سرش رو بین دستاش گرفت و دستاش رو روی میز گذاشت.
-عزیزم اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-امروز کجا بودی؟
-رفته بودم بیرون
-زنگ زدم خونه نبودی.
-مگه من موبایل ندارم؟
-میشه بپرسم کجا بودی؟
از جام بلند شدم . یعنی چی ؟ این سوال ها چی بود می پرسید . مگه من زندانی ام که با من این برخورد رو داره.
-گفتم رفته بودم بیرون.
از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. وای خدای من چشماش به خون نشسته بود. اما این آرامشی که توی کلامش بود. نکنه این آرامش. نه محاله. یعنی این آرامش قبل از طوفانه؟
-این رو گفتی. اما نگفتی کجا.
-یعنی چی نیما؟ مگه من زندانیم که هر جا می رم توضیح بدم.
با عصبانیت از کنارش رد شدم. که محکم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. دندونهاش رو بهم می فشرد. رگ های شقیقه هاش بیرون زده بود. چرا اینقدر عصبی بود؟
-نه زندانی نیستی. اما من حق دارم بدونم زنم کدوم قبرستونی بوده امروز.
سعی کردم دستم رو از بین دستاش بیرون بکشم.
-این چه طرز حرف زدنه؟ مگه رفته بودم پی هرزگی.....
صدای کشیده ای که به گوشم خورد من رو از دنیای خیال جدا کرد. خدای من نیما من رو زد؟ باورم نمیشه؟ چرا این کار رو کرد؟ برای چی؟ به چه گناهی؟ توی چشماش ذل زده بودم. سرم داد می کشید و با صدای بلند حرف می زد.
-آره رفته بودی پی هرزگیت. هی می گم یه مدته عوض شدی. تو می گی نه چیزی نیست. خسته ام. آره باید هم خسته باشی. چیه؟ از من خسته ای؟ از زندگی خسته ای؟ چی می خواستی که برات فراهم نکردم؟ چی می خواستی که من در اختیارت نزاشتم. پول ، ثروت ، عشق؟ من که دوستت داشتم لعنتی .پس چرا با من این کار رو کردی؟
مکث کرد و در حالی که بازوهام رو محکم توی دستش فشار می داد گفت:
-یعنی اینقدر بی شرم شدی که توی ملا عام می ری توی بغل اون پسره بی شعور؟ ماندانا اون چیش از من بهتره؟ لعنتی چرا با من این کار رو کردی؟
هولم داد عقب. عقب عقب رفتم. سرم خورد به دیوار. به جای سرم قلبم درد گرفت. آخ خدای من این حرف ها چی بود که نیما به من میزد؟ وای ای کاش می میردم و این حرفها رو از زبون نیما نمی شنیدم. بی شعور من رو هرزه خوند. چطور تونست به من بگه هرزه؟
روی زمین نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. دوست داشتم گریه کنم. اما دریغ از یک قطره اشک.صدای نیما توی سرم می چرخید. هرزه ، هرزه. فکر نمی کردم که بعد از چند سال زندگی . یعد از اینکه بهش ثابت کردم عاشقشم بیاد و به من بگه هرزه. وای خدای من. چطور به خودش اجازه داد این حرفها رو به من بزنه؟
پشتش رو کرده بود به من. شونه هاش می لرزید.
برگشت سمت من . اومد سمتم. دستم رو کشید و بلندم کرد. با بغض به دنبالش روان شدم. توی اتاق خواب رفتیم. پرتم کرد روی تخت. اومد کنارم.
-بگیر نگاه کن. ببین. با این حال باز هم می گی رفته بودم بیرون. خیلی بی شرمی ماندانا خیلی.....
صداش توی سرم تبدیل به فریاد میشد. بگیر هرزه. بگیر
نگاهم روی مانیتور گوشیش ثابت موند. آخ خدای من. حالا چطور باید بهش بگم. کدوم لعنتی اون موقع سر رسیده بود. من این لحظه ها رو به یاد ندارم. امروز توی رستوران. وای رضا چرا این کار رو کردی؟
رضا من رو توی بغلش گرفته بود و از در رستوران بیرون می برد. تصویر از دور بود و من نمی تونستم به نیما نشون بدم که چشمام بسته است. دهنم بسته شده بود. زبونم قفل شده بود.
-به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی...
صدای زنگ در بین حرف هاش پیچید. نگاهی به پذیرایی انداخت و در حالی که با دستش برام خط و نشون می کشید از اتاق بیرون رفت.....
هنوز مانیتور گوشیش داشت ما رو نشون می داد. برش داشتم و با ضرب کوبیدمش به دیوار. با صدای بلند داد می زدم.
-لعنتی ، لعنتی
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
03-06-2009, 09:17
ممنون از لطفت سميرا جون
اما باور كن برام امكان نداره هر روز آپ كنم
آخه اين رمان نوشته دست خودمه.
من هم مشغله كاري زيادي دارم كه وقت نمي كنم هر روز آپ كنم اما اگه بدونم كه شماها دوست داريد سعي ميكنم يه روز در ميون آپ كنم
باور كنيد امكانش نيست وگرنه من زودتر آپ مي كردم .
در ضمن بازديد كننده خيلي كمه.
يعني نظرات خيلي كمه
دوست دارم نظر بقيه رو هم بدونم كه با علاقه ادامه رمان رو بنويسم اما دريغ از يك نظر خشك و خالي از بچه ها.....

sansi
03-06-2009, 23:15
سپیده جان رمانت داره عالی پیش میره فکر کنم دیگه کم کم داره قسمت اصلی داستان شروع میشه............
در مورد نظرات هم حق داری بیشتر برای بازدید میان تا نظر دادن اما خب از این به بعد سعی میکنم(بشخصه)چند قسمت به چند قسمت نظر بدم گلم..........
منتظر ادامه ش هستیم ...............

sepideh_bisetare
06-06-2009, 12:28
قسمت دوازدهم
چشمام رو باز كردم. دهنم خشك خشك شده بود. صداها توي سرم بم مي شد. چشمام تار مي ديد. همه جا سفيد بود.
-ماندانا. حالت خوبه؟
چشمام رو بستم و دوباره باز كردم.
-ماندانا ، عزيزم حرف بزن.
به زور لب هام رو باز كردم تا چيزي بگم. اما نتونستم. . چشمام رو دوباره بستم. دوباره سرم سنگين شده بود. آخ خداي من.
-آب
لب هام تر شد. چشمام رو باز كردم. نگار بود كه روبروم وايساده بود. اي خدا چرا؟ چرا اين دختر داره به خاطر من گريه مي كنه ؟
-من كجام؟
-بيمارستاني عزيزم. الان حالت بهتره؟
چشمام رو بستم و باز كردم.
-چي شد كه اومدم اينجا؟
-تو خونه بوديم. يهو حالت بد شد.
زير لب هي تكرار كردم. يهو.... يهو......
سرم رو چرخوندم. قطره اشكي از روي گونم سر خورد. نگاهم با نگاهش تلاقي كرد. چقدر آروم وايساده بود. به ديوار تكيه داده بود و به من چشم دوخته بود. هنوز نگاهش مي كردم.
صداي نگار توي سرم پيچيد.
-من همه چيز رو بهش گفتم. رضا رو ميگم ماندانا.
سكوت حاكم شد.
-نيما فهميد كه اشتباه كرده. حالا اومده....
سر برگردوندم . اومده چي كار نگار؟ اومده دوباره كتكم بزنه؟
انگار دوباره فكرهام رو بلند بلند تكرار كردم. نگاهم كرد. اشك از چشماش پايين مي ريخت. سرش رو تكون داد و سريع از اتاق خارج شد.
در اتاق سفيد بود. همرنگ ديوارهاي اتاق. تخت سفيد بود. ملافه. متكا. همه و همه سفيد بود. نگاهم روي لباس هاي تنش افتاد. سفيد بود؟ نه نه. كرم بود. چشمام رو بستم .سرم مثل يه توپ سنگين شده بود.
صداش پيچيد توي ذهن شلوغم. صداش با صداي باد مخلوط ميشد. بم مي شد. زير مي شد. چي شده بود؟
-من... نميدونم بايد چي بگم. اما اميدوارم من رو درك كني.....
همين؟ دركت كنم؟
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا ... من خيلي ترسيدم. فكر كردم تو رو از دست دادم. تو كه خودت خوب ميدوني من چقدر دوستت دارم...
چقدر دوستم داري؟ آره. چرا ندونم. هنوز گردنم مي سوزه. پوست گردنم كش مياد. مي فهمي ؟ نه نبايد هم بفهمي. اونقدر پستي كه به فكر غرور خورد شدت بودي. ببينم خيالت راحت شد؟ آره ديگه بايد هم راحت شده باشي. چون زدي. نخوردي كه ، زدي.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزيزم. باهام حرف بزن. اي كاش خودت از اول همه چيز رو بهم مي گفتي....
مي گفتم؟ آره بايد مي گفتم. مي دونم . اشتباه از من بود. تقصير من بود. رفتم به يه جوون ، به يه هم وطن. نه اصلاً به يه فاميل كمك كنم. كتك خوردم. از كي؟ از يه عصر هجري. از عزيزم. از شوهرم. كتك خوردم؟ نه خورد شدم. له شدم. چرا ؟ چون مرد بود. حق داشت هر چي دوست داره فكر كنه. چطور دلش اومد من رو بزنه؟ مگه به قول خودش دوستم نداشت ؟ اينجوري نيما؟ مي بيني؟ گردنم مي سوزه. حتماً كبود شده. زور دستات ، بازوهات زياده ؟ داري افتخار مي كني؟ آره بايد هم افتخار كني. چون يه مردي. زدي. غرورت ارضا شد. له كردي. كيو؟ زنت رو. به قول خودتون يه ضعيفه رو. واقعاً ما ضعيفيم؟ آخ كه چقدر از خودم متنفرم. چرا از خودم دفاع نكردم؟ چرا گذاشتم هر چي از دهنت در اومد بهم بگي؟ نيما .....
هنوز چشمام بسته بود.
-من.... واقعاً معذرت ميخوام. به خدا نفهميدم كه چي كار مي كنم. اصلاً حال خودم رو درك نكردم. من بميرم الهي خيلي دردت گرفت؟
سرم درد مي كرد. دوست نداشتم ناراحت ببينمش. آخه هنوز عاشقش بودم. نيما. دردم كه گرفت .... اما.... تو من رو خورد كردي. اي كاش فقط مي زدي و اون حرفها رو بهم نمي گفتي. آخ. هنوز صدات توي گوشمه.... هرزه.....
-ماندانا.... عزيزم گريه نكن....
گرمي دستاش رو روي صورتم حس مي كردم. هنوز چشمام بسته بود. هنوز هم دوستش داشتم. چرا؟ اون با من اين رفتار زشت رو داشت و من هنوز دوستش داشتم؟ شايد بهش حق مي دادم. چرا بايد بهش حق بدم؟ چون اين توي اين جامعه داره زندگي مي كنه؟ اما نه اون حق نداشت با من اين كار رو بكنه.
هنوز چشمام بسته بود.
-ماندانا ... به خدا خيلي داغون شدم. عزيزم من رو ببخش. ازت خواهش مي كنم. نمي خواي ديگه نگاهم كني؟ يعني اينقدر از من متنفر شدي كه نمي خواي من رو ببيني؟
بي اختيار چشمام باز شد. چشمام تر بود. صورتش خيس بود. نگاهش دريايي و عاشق بود. درست مثل اون موقع ها. بي تاب بود. نگاهش كردم. نگاه كرد. چشمام تر شد. دستاش روي صورتم گرم شد. نگاهش عاشق بود. لبخند زدم. لب هاش رو روي صورتم ، روي لب هام حس كردم.
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
06-06-2009, 12:29
قسمت سيزدهم
نگار ، رضا ، من. هر سه دور ميزي نشسته بوديم. نگار با اشتياق به رضا ذل زده بود. باز بي اعتنا بود. نگاهش. كلامش. صداش. همه چيزش. بي اعتنا.
-حالت بهتر شده؟
نگاهش كردم.
-آره بهترم. رضا ، نيما ميخواد تو رو ببينه.
نگاهم كرد. عميق به چشمام خيره شد. لبخند زد. خشك و بي تفاوت.
-باشه.
سكوت كرده بودم. سرم پايين بود. يعني مي خواست با نگاهش چي رو ثابت كنه؟ مي خواست چي بگه؟
نگار- شما هميشه اينقدر ساكتي؟
رضا- آره.
نگار- چرا؟
رضا- با سكوت خو گرفتم.
زير لب گفتم:
-دروغ مي گه. هميشه شيطون بوده. آروم نداشت. حتي يه لحظه.
نگار-تو چه رشته اي تحصيل كردين؟
رضا سر بلند كرد . من رو نگاه كرد. بعد بي تفاوت سر برگردوند و به نگار نگاه كرد.
-برادرتون شبيه شماست؟
جا خورديم. هم من. هم نگار. چه ربطي به سوال نگار داشت؟
نگار- تا حدودي.
-چشماشون خيلي شبيه همه.
لبخندي تلخ زد و گفت:
-بهت تبريك مي گم همسر زيبايي داري.
لبخند به روي لب هاي نگار جاري شد. چرا دو پهلو حرف مي زد؟ منظورش نگار بود؟ نيما بود؟ طعنه زد؟ چي ميخواست بگه؟
هر سه سكوت كرده بوديم. چه سكوت تلخ و آزار دهنده اي بود. دوستش نداشتم. نمي دونم چرا؟
-عمران خوندم. داشتم براي فوق ليسانس مي خوندم كه .... كه....
نگار با تعجب به من نگاه كرد و بعد گفت:
-كه چي؟
توي حرف رضا دويدم و گفتم:
-ترك تحصيل كرد.
رضا با تعجب نگاهم كرد. نگار هم همين طور. چرا دروغ گفتم؟ دوست نداشتم نگار بفهمه؟ اما همه چيز داد مي زد. رضا. اعتيادش. درسش. خودم گفتم. همه چيز رو . زندگي رضا رو.
لبخند زد و گفت:
-نه اخراج شدم .
با دهن باز نگاهش كردم. چرا گفت؟ نه. اصلاً چرا من دروغ گفتم؟ هدفم چي بود؟ من كه به نگار همه چيز رو گفته بودم.
آخ خداي من.
سرم رو بين دستام گرفتم و گفتم:
-بچه ها بخوريد.
***
از اون روز نگار همش از رضا مي گفت. از زيبايي كلامش. از نگاهش. از چشماش. اما من مونده بودم. چه چيزي در رضا نگار رو اينطور جذب كرده بود؟ چشم هايي كه هيچ برقي نداشت؟
چرا رضا با خودش اين كار رو كرد؟ مي تونست خوشبخت باشه. اگه بخواد. خيلي ها بودند كه مي تونستند قدر رضا رو بدونند. عاشقش باشن.
***
از توي آشپزخونه نگاهي به پذيرايي انداختم. هر دو سكوت كرده بودند. دلم شور مي زد. رضا نيما رو به چشم يه سارق ، سارق عشق نگاه مي كرد. نيما رضا رو به چشم ، يه بيچاره كه حس ترحمش رو برانگيخته بود. اما من؟ من چي؟ راستي من به چه ديدي به اون ها نگاه مي كردم. هر دو رو دوست داشتم. اما نمي تونستم با هم مقايسه شون كنم. من عاشق نيما ، زندگيم ، عشقم بودم. اما رضا ...... تنها براي من سمبل قهرماني از كودكي هام بود. نمي دونستم چرا با ديدنش به هيجان مي افتم. اما خوب مي دونستم كه قصدم خير بود. همين .....
لب هام رو به لبخندي تصنعي زينت دادم و به پذيرايي رفتم. هنوز هر دو سكوت كرده بودند. هر دو به زمين نگاه مي كردند. بايد اين سكوت آزار دهنده رو مي شكستم.
-رضا ، نگار خيلي دلش مي خواست امشب بياد. اما جشن نامزدي يكي از دوستاش بود. براي همين گفت كه از طرفش از تو معذرت خواهي كنم.
لبخندي زهر آلود به صورتم پاشيد و گفت:
-ايشون لطف دارن.
همين..... آره . چيز ديگه اي انتظار داشتي بشنوي؟ كلامش ، نگاهش متضاد بود. همه چيزش .
مي ترسيدم. نمي دونم از چي؟ وحشت داشتم . اما از چي؟ از خودم؟ از رضا ؟ از نيما ؟ واي خداي من. كلافه شدم.
نيما- شنيدم توي آموزشگاه ..... تدريس مي كني؟
لحن صميمي بود. لبخند زدم .
رضا- آره . يه چند تايي شاگرد دارم.
نيما- من خيلي دوست داشتم زودتر از اينها باهاتون ملاقات كنم. اما از ماندانا در اين چند سال چيزي در رابطه با شما نشنيده بودم. اما وقتي شنيدم ، خيلي مشتاق ديدارت شدم.
سرم رو پايين انداختم. مشتاق شده بود؟ دستم رو به روي گردنم كشيدم. ديگه جاش كبود نبود. ديگه پوست گردنم كش نميومد. اما ..... سوزشش هنوز توي قلبم حس مي شد. چرا؟
رضا- شما لطف داريد. كم سعادتي از ما بوده.
-خوب از خانوم كوچيك چه خبر؟ چرا نيورديش؟
رضا-خودت كه خوب ميدوني. پاي رفتني نداره. اصرار كردم . عذر خواهي كرد از اينكه نمي تونه بياد .
***
روزها پشت سر هم مي گذشت و ارتباط ما با هم بهتر شده بود. رضا به خونه ما رفت و آمد مي كرد و حتي گاهي كه نيما نبود هم به من سر مي زد. يه روزهايي كه نگار هم بود زنگ مي زديم ميومد و با هم حرف مي زديم.
نمي دونستم كه چه جوري وارد مسئله اعتيادش بشم؟ روم نمي شد. اصلاً به كلي فراموش كرده بودم كه براي چي رفتم سراغش.
ادامه دارد ....

raz72592
06-06-2009, 16:59
دوست دارم نظر بقيه رو هم بدونم كه با علاقه ادامه رمان رو بنويسم اما دريغ از يك نظر خشك و خالي از بچه ها..... هر آنچه كه از دل برايد لا جرم بر دل نشيند

خسته نباشي :دي

كاملا" مي فهمم چي ميگي اگه دوست داشتي من اينجا

دستانهي خودم رو مي نوشتم خيلي وقت بود اون رو فرا موش كرده بودم امروز اتفاقي اومدم و اين رمان ناتمام تون

را كه خوندم من بر د به حال وهواي خودم وقتي مينشستم وتايپشون ميكردم خوشحال ميشم اون جا سري بزني

ونظرتون را واسم بنويسيد.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

sepideh_bisetare
06-06-2009, 17:52
قسمت یازدهم
روبه روم نشسته بود و دستهام رو توی دستهاش گرفته بود. همراه من اشک می ریخت و دلداریم می داد. سرم سنگینی می کرد. کلافه بودم. چرا باید این اتفاق می افتاد. میگرنم دوباره اود کرده بود. دستش رو روی صورتم کشید. جایی که کشیده خورده بود. هنوز جای انگشتاش روی صورتم بود. می سوخت . اما چیزی که بیشتر آزارم می داد این بود. هر زه ، رفته بودی دنبال هرزگی. حیا نکردی؟رفتی بغلش؟ صداش توی سرم می پیچید. صدایی از کسی بلند نمی شد. سرم درد می کرد. دست های گرم نگار بدتر عصبیم می کرد.
-گفتم که باید بهش بگیم. نزاشتی. ببین دیونه احمق باهات چی کار کرده!
دستش رو از روی صورتم برداشت و روی گردنم گذاشت.
-خل شده بود پسره؟ ببین با این چی کار کرده. احمق روانی.
انگار داشت با خودش حرف می زد.به آینه روبروم خیره شدم. کبودی گردنم من رو به یاد خشونتش انداخت. خدای من هیچ وقت تو این حال ندیده بودمش. واقعاً فکر کرده بود من بهش خیانت کردم؟
-حق نداشت باهات این کار رو کنه. باید ازت می پرسید. خیره سرش تحصیل کرده است.
تحصیل کرده؟ ای کاش نبود و یه خرده فرهنگ داشت. دلم به حال خودم سوخت. ای کاش با یه همچین حیون وحشی ازدواج نمی کردم. باورم نمیشه. من عاشقش بودم؟ نیما. خدای من نیما. چرا با من این کار رو کردی؟
-اگه مامان بفهمه می دونه چه بلایی به سرش بیاره. حالا کجا داشت می رفت با اون عجله؟
چشمام رو بستم.
صدای زنگ در توی گوشم پیچید.
- به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی...
نگاهم به در اتاق ثابت موند. دستگیره به سرعت بالا و پایین می شد و نیما از پشت در می خواست که در رو باز کنم. فریاد می زد؟ فحش می داد؟یادم نیست چی می گفت. سریع شماره نگار رو وارد کردم. نگار زود بیا تروخدا. گوشی رو انداختم روی تخت. صندلی از پشت در پرت شد کنار و نیما اومد داخل.
- ای روانی دیونه.
به کی می گفت روانی. انگار داشت با یه مرد مثل خودش دعوا می کرد. یقه تاپم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. چشماش رو می خواستم. اما نه . این چشمای نیما نبود. این ها چشم های یه حیوونی بود که تا الان پشت چشم های مهربون نیما پنهون شده بود. سرم درد گرفته بود. فقط دهنش رو می دیدم که باز و بسته می شد. صدای نفس هام که به زور بالا میومد توی گوشم می پیچید. تنها صدای خودم بود. صدای خودم. دستاش. آخ این همون دستهای مهربونه که اینجوری دور گردنم حلقه شده؟ برای چی؟
صدای نفس هام بود که سخت تر بالا میومد. باز توی گوشم پیچید.لب هاش بودند که باز و بسته می شدند. چشماش. خون می بارید. صدایی توی ذهنم چرخید.میکشمت هرزه. چشماش؟ نه چشمام سنگین شد. بسته شدند. چی بود؟ چشمام بود؟ نه صدای در بود. تاریک بود؟ چی بود؟ات اق تاریک بود؟شب بود.نه چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزیزم گریه کن. به چی ذل زدی؟ نریز تو خودت.
سرم رو بلند كردم. نگار چه مي دونست كه من چي مي كشم؟ گريه كنم؟ براي چي؟ براي كي؟ آره شايد بايد گريه كنم. براي خودم. براي زخم روحم . شايد هم نه براي جسمم .
-عزيزم حرف بزن. نريز توي خودت.
چشمم به دنبال رد اشك هاش رفت. نگار براي من گريه مي كرد؟ براي زخم روحم؟ نه براي زخم روي صورت و گردنم. دستم رفت سمت گردنم. آخ كه چه دردي مي كرد. ورم كرده بود؟ كبود شده بود؟ آخ خداي من. دست هام هم جون نداره كه بره بالا براي تسكين دردم.
اي كاش مي مردم و اين روز رو به چشمم نمي ديدم. نيما با خودت چي كار كردي؟ نه با نيماي من چي كار كردي؟ اصلاً با خود من چي كار كردي؟
-من مطمئنم از رفتارش پشيمون شده. اون لحظه عصباني بوده. دركش كن ماندانا.
چي مي گي نگار؟تو از كجا فهميدي؟ يعني بلند بلند فكر كردم؟ به صورتش نگاه كردم . به چشماش. آخ كه چقدر اين چشم ها رو دوست دارم. دستام رفت سمت شونه هاش. نگاهم كرد. چشمامون به هم گره خورده بود. سرم رو روي شونش گذاشتم. بغلم كرد. با هم. يك صدا . من شكست خوردم . نگار چرا گريه مي كرد؟
-عزيزم حتماً نبايد كه من هم شكست بخورم. تو از خواهر برام عزيزتري. تو بهترين دوستي. نه تو خود مني . پس اگه من براي خودم گريه كنم، نبايد بهم ايراد بگيري. ماندانا باور كن تو برام خيلي عزيزي.....
بازم بلند بلند فكر كرده بودم؟ با دستش پشتم رو نوازش مي كرد. آخ كه چقدر پشتم مي سوخت. دوباره چشمام رو بستم. مثل يه حيون باهام رفتار كرد. كدوم مردي با زنش اين رفتار رو مي كنه؟ انگار كه با يه مرد مثل خودش در افتاده بود. نديد من بي پناهم؟ نديد آروم نگاهش مي كنم؟ شايد به خاطر همين عصبي تر شد. اگه حرف مي زدم، شايد آروم مي شد. حتماً دلش مي خواست حرفي بزنم. تا خودش رو سبك كنه. حتماً مي خواست بگم اشتباه مي كني.اما چي رو؟ اون چيزي رو كه ديده بود باور مي كرد. آخ خداي من . باورم نمي شه. هر-ز-ه- بي-ح-يا
***
روي مبل نشسته بودم. حالا خودم رو، تصويرم رو توي آينه ديده بودم. كبودي روي گردنم. وحشي گري نيما. چهره اش آروم بود. زخمش رو زده بود. حالا بايد هم آروم باشه. مثل موش سرم رو انداخته بودم پايين. گلوم مي سوخت. انگار داغ بودم. درد كمرم داشت آتيشم ميزد. سرم رو بلند كردم. نگاهش كردم. پيراهن كرم رنگي تنش بود. با شلوار كتون كرم. سرم رو بالاتر بردم. تا صورتش رو ببينم. سرش پايين بود. سيگارش رو بين انگشتاش فشار مي داد و از اين دست به اون دست مي گرفت. هيچ وقت نديده بودم كه سيگار بكشه. چرا؟ پس الان؟ پك عميقي به سيگارش زد و خاكسترش رو توي جاسيگاري خالي كرد.
صورتم رو چرخوندم سمت نگار. ساكت نشسته بود و به زمين زل زده بود. پس چرا همه ساكتن؟ چرا چيزي نمي گن؟ آخ . چه دردي مي كنه پشتم. اگه اونجوري هولم نمي داد و كمرم به ديوار نمي خورد.....
-ببين نيما قضيه همش همين بود. تو چطور به خودت جرئت دادي كه راجع به ماندانايي كه هميشه رو پاكيش قسم مي خوردي يه همچين فكري بكني؟ يعني حرفهاي يه لات بي سر و پا كه خودت خوب مي دوني به خاطر اينكه نگار دست رد به سينش زده و با تو دشمني داره اينقدر برات مهم شد؟
-نگار بفهم چي داري مي گي. نه . حرفهاي اون به قول تو لات بي سر و پا اينقدر براي من اهميت نداشت. من ديدم. چيزي رو كه با چشمم ديده بودم. چيزي رو كه .... الله اكبر. آخه تو مي فهمي خورد شدن يعني چي؟ اون بي سر و پا من رو جلوي شُرَكام خورد كرد .اون حيوون جلوي اون ها اون فيلم رو برام گذاشت. دلم مي خواست ميزدم دندون هاش رو مي ريختم تو دهنش . اما .... اما ....
-اما نتونستي. اومدي تلافيش رو و به قول خودت اون غرور خرد شده ات رو سر ماندانا خالي بكني؟ واقعاً برات متاسفم. خيرِ سرت تو يه آدم تحصيل كرده و فرهنگي هستي. تو مثل يه حيوون با ماندانا برخورد كردي. گردنش ، صورتش رو ديدي؟ ديدي چه بلايي سرش اوردي؟ فردا جواب پدرش رو چي ميخواي بدي؟ ها؟
-تمومش كن ديگه....
-چيه؟ طاقت نداري بشنوي؟ نگاهش كن. ببين چي شده . اون خورد شد. چرا؟ به خاطر اينكه زير دستهاي تو وحشيانه كتك خورد؟ به خاطر اينكه زدي توي گوشش؟ به خاطر اينكه قصد كشتنش رو داشتي؟نه. به خاطر اينكه به عشقش ، علاقش ، دوست داشتنش شك كردي. نيما ، تو ماندانا رو كشتي.
از جاش بلند شد و اومد سمت من. هنوز سرم پايين بود. نگاهش كردم. جلوي پام زانو زده بود. سرش رو گذاشت روي پام و شروع كرد به گريه كردن. دستم رو بلند كردم و آروم آروم موهاش رو نوازش كردم. آخ نگار تو چقدر عزيزي. حرف دل من رو زدي. اما اي كاش بهش مي گفتي. بهش مي گفتي كه من رو كشتي به خاطر حرف هات. دوباره صداش توي سرم پيچيد. هرزهههههههههههههههههههههه هههههه
دستام رو روي گوشم گذاشتم. سرم داشت مي تركيد. نگار سرش رو بلند كرد.
-ماندانا! حالت خوبه؟ ماندانا.....
صدا ها قطع شد. چه آرامشي. همه جا تاريك بود. ديگه بدنم درد نمي كرد. ديگه سرم..... راستي سرم چي شد؟ چقدر سبك شده بودم. احساس خلاء مي كردم. نمي دونم چرا يهو دلم گرفت. صداي باد توي گوشم مي پيچيد.
چشمام رو باز كردم. كجا بودم؟ هنوز صداي باد ميومد. دوباره چشمام رو بستم.
ادامه دارد....

سمیرا 66
07-06-2009, 06:30
سلام عزیزم میخوام ببینم اشتباه تایپی بوده یا...
پست 13 قسمت 10 رمان است و پست 17 قسمت 12 رمان است و پست 18 قسمت 13 رمان است ولی پست 23 که بعد از اینها است قسمت 11 رمان است آیا پست 11 با 14 اشتباه شده یا اینکه قسمت 11 را فراموش کرده بودی و حالا گذاشتی

sina285
07-06-2009, 07:36
اول اومدم سلامی عرض کرده باشم خدمت شما دوست عزیز
واقعا" قلم شیوا و رونی دارید خیلی عالی مینویسد و من خیلی از داستانت خوشم اومده
شایداینجا نظر کم باشه این خصلت بچه های P30WORLD که کمتر نظر میدن ولی شما به دل نگیرید
دوباره بابت نوشته های خوبتون تشکر میکنم
فقط میخواستم یه اجازه بگیرم ازتون که در یه سایت دیگه همین داستان شمارو بزارم به اسم خودتون
ادرسشم بهتون میدم من دست کاری در نوشته های شما نمیکنم و نوشته های شمارو نمیدزدم بلکه به اسم خودتون برای کسایی دیگه میزارم امیدوارم موافقت بکنید
موافقتم نکیردید هیچ اشکالی نداره من بازم میخونم و میام نظر میدم
باتشکر
سینا

sepideh_bisetare
07-06-2009, 10:39
قسمت چهاردهم
تازه از خواب بيدار شده بودم كه صداي زنگ در بلند شد. در رو باز كردم و سريع دويدم توي اتاق خواب و موهام رو شونه كردم.
-سلام خوبي؟
-سلام. مرسي. چي شده اين وقت روز ياد من افتادي؟
-داشتم از اين ور رد مي شدم گفتم بيام سراغت.
-خوش اومدي . بيا تو.
براش چايي ريختم و خودم هم روبه روش روي مبل نشستم. نگاهش جور ديگه اي بود. برخلاف هميشه. گرم بود. گرم حرف مي زد. مثل اون موقع ها. نمي دونم چرا وقتي نگاهم مي كرد يه طوري مي شدم. دوست نداشتم اون طوري نگاهم كنه. بدم ميومد.
از روي مبل بلند شد و توي اتاق چرخي زد و بعد اومد كنارم روي مبل نشست. كمي خودم رو جمع و جور كردم. لبخند تلخي زد و دستم رو توي دستش گرفت. دلم مي خواست يه جوري از دستش فرار كنم. اما چه جوري؟ برام تعريف مي كرد. حرفهايي رو مي زد كه هر چي در اين مدت ازش پرسيده بودم جوابم رو نداده بود. چي مي گفت؟ نمي دونستم. از چي ؟ چرا ؟ تنها به اين فكر مي كردم كه چرا اينقدر بد نگاهم مي كنه. چشماش برق ميزد درست مثل اون موقع ها. ترس توي رفتارم كاملاً مشخص بود. دستم رو ول كرد. از فرصت استفاده كردم و از روي مبل بلند شدم.
-چي شد؟
-ها.... هيچي... من...... راستش....
-چي شد؟
-برم ميوه بيارم.....
سريع رفتم توي آشپزخونه و نفس راحتي كشيدم. به لباسم نگاه كردم. برم عوضش كنم. پوشيده تر بپوشم . برم دامن تنم كنم. شلوار اندامم رو مشخص مي كنه. اما نه به چه بهونه اي؟ مي فهمه . خيلي زشته. خداي من. خودم رو امروز به تو مي سپارم.
روي مبل روبروش نشستم.
لبخندي زد و گفت:
-چي داشتم مي گفتم؟..... آهان.... زندگي بهم خيلي سخت گرفته بود. خيلي.....
سكوت كرد و بعداز مدتي سرش رو بلند كرد و گفت:
-آخه مي دوني چيه ماندانا.....
دوباره سكوت كرد . نگاهم مي كرد. اسمم رو زير لبش تكرار مي كرد. اين اولين باري بود كه در تمام اين مدت اسم من رو به زبونش اورده بود.
-ماندانا.... آره..... من عاشقت بودم ماندانا. دوستت داشتم.....
سرش رو انداخت پايين. آه سينه سوزي كشيد و سرش رو تكون داد.
-نمي تونستم تحمل كنم. دوري از تو براي من خيلي سخت بود. خيلي . خيلي سخته وقتي تمام عمرت رو ، هر كاري رو كه مي خواي بكني به عشق يكي بكني كه ..... كه اصلاً به يادت هم نباشه.....
سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره شد....
-مي فهمي؟ حتي به يادت هم نباشه.
-رضا الان اين حرفها چه فايده اي داره؟
كلافه از جاش بلند شد.
ترسيدم. خودم رو جمع و جور كردم. به هر حركتش عكس و العمل نشون مي دادم. رفت پشت مبل وايساد. دستش رو لبه ي مبل گرفت و گفت:
-چرا اومدي؟ چرا دوباره اومدي؟ اومدي كه خورد شدنم رو ببيني؟ اومدي كه له شدنم رو ببيني؟ آره ماندانا من مردم ..... من بدون تو مردم.
پشتش رو كرد به من و به مبل تكيه داد. امروز چش شده بود؟ اين حرفها چي بود كه مي زد. در اين سه چهار ماه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم. هيچ عكس و العملي ازش نديده بودم.
-وقتي شنيدم ازدواج كردي ، مرگ رو جلوي چشمام ديدم. واي خداي من. منو ببخش به رحمتت شك كردم. چي كار مي تونستم بكنم؟ چرا من ؟ چرا؟ اين همه آدم. مني كه تمام لحظه لحظه هاي زندگيم رو به عشق ماندانا گذرونده بودم. به اين اميد كه مال من بشه. به اين اميد كه دوباره اون جمله هاي زيبا رو از زبونش بشنوم. آخ خداي من ..... خودت بهتر مي دوني چقدر تو حسرت سوختم تا ازش نامه دريافت كنم. تا ببينم توي كاغذ نوشته. با زبون خودش ، با خط خودش ، دوباره از من نوشته.
سكوت كرد. مغزم داشت سوت مي كشيد. سرم سنگين شده بود. لبخندي توي ذهنم برام شكلك در مي اورد.
-اما شنيدم ، ديدم ؟ چي شنيدم؟ اينكه ازدواج كرده . با كي؟ با نيما ..... نه اين اشتباه بود. منتظر بودم همه بگن ماندانا و رضا ..... اما چي مي شنيدم؟ ماندانا و نيما...... ماندانا زن نيما.... ماندانا مال نيماست..... ماندانا عاشق نيماست..... ماندانا ..... نيما ......
برگشت سمتم. چشماش شده بود يه كاسه خون. از ترس به خودم مي لرزيدم . پاهام رو جمع كردم. دستام يخ كرده بود. نگاهم مي كرد. نگاهش مي كردم.
-چرا با من اين كار رو كردي ماندانا؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توي سرم پر شده بود از علامت سوال. چرا ؟ چرا؟ چرا؟ چرا چي رضا؟ چي مي خواي بشنوي؟ من چه تقصيري داشتم؟ يه جوري حرف مي زني انگار من مقصرم. انگار من مي دونستم كه اون من رو دوست داره و يا خودم ازش خواسته بودم پاي من بمونه. به چه حقي سرم داد مي زد. چرا مثل مترسك نشستم؟ چرا جوابش رو نمي دم؟
-چرا ماندانا؟ من دوستت داشتم. لعنتي . عاشقت بودم.....
دوست داشتم من هم مثل اون داد بزنم. محكومش كنم. مثل اون. مثل اون موقع ها.
چشمام رو محكم به هم فشار دادم.
-چرا چي رضا؟ يه جوري حرف مي زني انگار من از همه چيز خبر داشتم.
انگار كه آتيشش زدند. از جاش كنده شد و به سمتم اومد. روبروم زانو زد و با عصبانيت گفت:
-نمي دونستي؟
نگاهش كردم.
آروم شد. يه لحظه. انگار همه چيز خواب بود. انگار اين همون رضايي نبود كه چند لحظه پيش داشت من رو محكوم مي كرد.
-خوب من دوستت دارم ماندانا ..... دوستت دارم .
لبخند زد . از جاش بلند شد. چشماش ، لبهاش مي خنديد. دور خودش چرخ زد.
يهو وايساد . از حركاتش گيج شده بودم. نگاهش كردم. دوباره عصبي شده بود. كلافه شده بود. نگاهش طوفاني بود. چش بود؟
-فهميدي؟ حالا فهميدي؟ من دوستت داشتم .... نه نه عاشقت بود.... بودم؟
دوباره دور خودش چرخ زد. وايساد.
-نه . هنوز هم هستم. هنوز هم عاشقتم.
از جام بلند شدم. مثل ديونه ها بود. رفتم آشپزخونه.
-بيا اين يه ليوان آب رو بخور.
كف اتاق نشسته بود. به گلهاي فرش خيره شده بود. سرش رو بلند كرد . ليوان رو نگاه كرد . دستش رو بالا اورد . گذاشت روي دستم روي ليوان . به چشمام خيره شد . ترس و وحشت از هر حركتم فرياد مي زد.
-چرا رنگت پريده؟ حالت خوبه؟
رنگم پريده؟ نه حالم خوب نيست . فشارم افتاده پايين . خيلي حالم بده .
-خوبم تو آب رو بخور .
-ببين رضا . الان اين حرفها هيچ چيزي رو عوض نمي كنه . من هيچ وقت نمي دونستم كه تو به من علاقه داري. شايد ، شايد هم تقصير خودت بود. چرا نگفتي كه دوستم داري ؟ رضا من هيچ وقت به علاقه ي تو فكر نمي كردم. هميشه تو برام سمبل محبت ، دوستي بودي . تو براي قهرمان كودكيهام بودي. باور كن اينو . من هيچ وقت بيشتر از علي تو رو دوست نداشتم . اما هميشه به يادت بودم .
سكوت كرده بود. به ليوان آب خيره شده بود . به چي نگاه مي كرد؟ نيمه پرش ؟ نيمه خاليش؟
يادمه هميشه مي گفت : ماندانا هيچ وقت نيمه خالي ليوان رو نبين . حالا من بايد همين حرفها رو براي خودش تكرار كنم؟
-رضا اگه من نتونستم كه برات يه عشق باشم . اگه من نتونستم كه محبت بي دريغم رو نثارت كنم . هنوز خيلي ها هستند كه مي تونن . چرا درك نمي كني رضا؟ خيلي ها مي تونن تو رو كمك كنن . نمي خوام اسم ببرم . اما باور كن تو هنوز هم مي توني . ببين اگه تو اين لعنتي رو بزاري كنار . هنوز هم خوشبخت تر از بقيه مي توني زندگي كني ....
يهو از جاش بلند شد . پريشون . ترسيدم . دوباره خودم رو روي مبل جمع و جور كردم .
-چه جوري ماندانا؟ نگاه كن به خودت .... تو از من ، از سايه من مي ترسي . چه جوري بقيه نترسن ؟
يهو سرش رو گرفت . تنش به لرزه افتاد . از جام بلند شدم . بايد چي كار مي كردم؟ رضا چرا اينطوري شدي؟ چه اتفاقي افتاده؟
افتاد روي زمين . سرش رو بين دستاش گرفت . بدنش مي لرزيد . خداي من .....
ادامه دارد....

sepideh_bisetare
07-06-2009, 10:39
قسمت پانزدهم
-ماندانا مي خوام باهات صحبت كنم وقت داري؟
سرم رو بلند كردم . نيما روبروم روي صندلي نشسته بود و نگاهم مي كرد . لبخند زدم و كتابم رو بستم و نگاهش كردم .
-البته عزيزم بگو....
-ببين مي دونم اين حرفها رو بايد زماني بزني كه موقعيتش پيش اومده باشه . اما من الان روزهاست كه منتظر اون موقعيت هستم اما پيش نمياد براي همين اومدم تا باهات حرف بزنم.
با تعجب نگاهش كردم. چي شده بود ؟ چرا اينقدر جدي حرف مي زد؟ مسئل اي پيش اومده بود؟
-مي تونم صحبت كنم؟
از جام بلند شدم و رفتم روي مبل روبروييش نشستم . سرش رو انداخته بود پايين . دلشوره بدجوري توي دلم چنگ مي انداخت .
-ماندانا الان ما نزديك به شش ساله كه با هم ازدواج كرديم . اما هنوز ....
نگاهش كردم. شش سال؟ چقدر لحظه ها زود مي گذرند . راست مي گفت بهمن ماه مي شد شش سال. درست دو ماه ديگه .
-تو هيچ وقت راجع به بچه دار شدن جدي نبودي . حس مي كنم تو اصلاً دوست نداري كه بچه دار شيم . در صورتي كه مي دوني من چقدر عاشق بچه هستم . چرا ؟ چرا نمي خواي بچه دار شيم ؟
لحظه لحظه هايي كه ازم بچه ميخواست جلوي چشمام رژه مي رفت . سه سال پيش . موقع امتحاناتم .بعد از مريض شدن مادرش . بعد از فت پدرش . حالا . بعد از پنج سال . حق داشت بچه مي خواست .
-ماندانا من سي و سه سالمه . چرا من رو درك نمي كني عزيزم . تا الان بهونه هات اين بوده كه بچه اي. چه مي دونم درس مي خواي بخوني . بعد گفتي فعلاً زوده . دو سال بگذره . آخه من حق دارم بدونم تا كي بايد صبر كنم؟ امسال فوق ليسانت رو مي گيري . بهتر نيست ديگه تمومش كني؟ آخه عزيزم من هم حقي دارم .....
نگاهم توي نگاهش تلاقي كرد . از چي اينقدر مي ترسيد ؟ من بهش گفته بودم كه درسم تموم بشه . خوب هنوز كه من امتحانتم تموم نشده . چي شده چرا اينقدر پريشون شده ؟
-نيما من گفته بودم تا زماني كه درسم تموم بشه صبر كن . اما هنوز من درسم تموم نشده . تو چرا اينقدر اصرار مي كني؟ ما هنوز وقت براي اين كار زياد داريم . من نميدونم چرا اينقدر اصرار مي كني . دليلت چيه ؟
از جاش بلند شد و كلافه دور اتاق چرخ زد . قدم هاش رو سنگين بر ميداشت و با مشت به كف دستش مي كوبيد . هر وقت عصبي بود اين كار رو مي كرد .
-نمي دونم ماندانا چه جوري بهت بگم... راستش .... راستش ....
-بگو ....
-من مي ترسم تو رو از دست بدم ...
لبخندي پهناي صورتم رو پوشوند . يعني چي ؟
-پس تو مي خواي با بچه دار شدن جلوي اين اتفاق رو بگيري؟
با تعجب نگاهم كرد ....
-اين فكرها چيه مي كني نيما ؟ اگه نمي شناختمت احساس مي كردم از پشت كوه اومدي . اگه نمي دونستم تحصيلاتت رو تو آلمان تموم كردي حس مي كردم يه آدم بي سوادي . واقعاً اين افكار براي يه آدم تحصيل كرده است؟ چرا مثل آدم هاي عصر هجري فكر مي كني؟ اگه من تو رو نخوام ، اگه بهت علاقه نداشته باشم هيچ وقت به پاي يه بچه نمي سوزم . يا چرا بخوام بيخودي يكي ديگه رو بدبخت كنم؟ مي شه دليل اين افكارت رو به من بگي بدونم .
اومد و جلوي پام زانو زد .
نگاهم مي كرد . نگاهش دريايي بود . زيبا بود . مژگان برگشته اش قلبم رو به آتيش مي كشيد . خداي من اين همه علاقه در وجود من نسبت به يك نفر؟ واقعاً واقعيه؟ رويا نيست؟ نه رويا نيست ، اگه بود هيچ وقت بعد از اينكه زير دستاش كتك خورده بودم نمي موندم . چون خودم رو احساساتم رو عشقم رو مي شناختم . مي دونستم كه چه غروري دارم . عاشقش بودم . عاشق نيما ....
-ماندانا باور كن اصلاً منظورم اين نبود . من فكر مي كنم تو ديگه به من علاقه نداري ....
دستم رو روي صورتش ، روي چشماش كشيدم . نوك انگشتانم رو بوسيد و گفت:
-يعني هنوز هم دوستم داري؟
به جاي جواب گونه هاش رو از آتيش لبهام سرخ كردم .
سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد . باز هم نگاهش به قلبم آتش كشيد . چرا باور نمي كرد كه من دوستش دارم؟ چرا ؟
از جاش بلند شد . بغلم كرد . نگاهم توي نگاهش ثابت مونده بود .
ادامه دارد ...

سمیرا 66
08-06-2009, 06:53
سلام عزیزم مرسی از قسمتهای جدید
من دیروز یه سوالی پرسیده بودم که جوابمو نگرفتم




پست 13 قسمت 10 رمان است و پست 17 قسمت 12 رمان است و پست 18 قسمت 13 رمان است ولی پست 23 که بعد از اینها است قسمت 11 رمان است آیا پست 11 با 14 اشتباه شده یا اینکه قسمت 11 را فراموش کرده بودی و حالا گذاشتی

sepideh_bisetare
08-06-2009, 08:24
سلا سميرا جون
اگه خوب دقت مي كردي من نوشتم كه قسمت يازده جا افتاده و بعد از پست دوازده و سيزده اون رو گذاشتم .
ممنون از توجه ات

sepideh_bisetare
08-06-2009, 13:50
قسمت شانزدهم
-ماندانا پس چی کار می کنی؟ چرا آماده نمیشی؟
-الان آماده می شم . چقدر عجله داری .....
برگشتم و به آینه قدی توی اتاق نگاه کردم. لبخندی زدم و یه دور دور خودم چرخیدم. صدای نیما از کنار در به گوشم رسید.
-به به خانم میخوای تو دل ما قند آب کنی؟
نگاهش کردم و لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت آینه.
-موهام قشنگ شده؟
-موهای تو همیشه قشنگه.
-اِ نیما لوس نشو . بهم میاد؟
-آره خشگلم بهت میاد .
کیفم رو برداشتم و و از توش رژ لبم رو بیرون اوردم.
-ماندانا داری وسوسه ام می کنی ها؟
در حالی که به آینه زل زده بودم. خندیدم و گفتم:
-نیما برو بیرون حواسم رو پرت نکن.
-چشم سرورم.
احساس می کردم یه چیز کم دارم. دور خودم می چرخیدم و فکر می کردم. روبروی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم.
چی کم دارم؟ چی ؟
آهان یادم اومد . دستم رو به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم:
-هر چقدر هم که زیبا بشی باز هم زنی و نیاز به جواهرات داری.
دوباره دستم رو به گردن بلند و سفیدم کشیدم.
لبخند زدم و برگشتم سمت میز توالت تا سرویسم رو از روی میز بردارم.
-ماندانا جان عزیزم دیر شد.
-ای بابا . میام دیگه.
-چیه؟ دنبال چی میگردی؟
-نیما تو سرویس منو ندیدی؟
-سرویست؟ نه کدوم؟
-همون که برای سلگرد عروسیمون برام خریدی.
-سرویس بلریان رو می گی؟
-آره. هر چی می گردم نیست.
-خوب فکر ببین کجا گذاشتی.
-ای بابا. دو ساعته دارم می گردم نیست که نیست انگار آب شده رفته تو زمین.
-کجا گذاشته بودی؟
-همین جا گذاشته بودم.
دوباره کشو رو ریختم بهم. آخر سر کلافه شدم و روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. یعنی کجا گذاشتمش؟
نیما کنارم نشست و گفت:
-عزیزم اشکال نداره . حالا اون یکی سرویست رو بنداز.
-ای بابا . نیما مسئله سرویس دیگه نیست که. نمی دونم کجا گذاشتمش. من خودم گذاشتمش روی میز. یعنی چی شده؟ اعصابم رو بهم ریخت . اگه می دونستم کجاست که ناراحت نمی شدم. اینجا بود آخه .
-ببینم توی این چند روز کسی خونه نیومده؟
-منظورت چیه؟
-هیچی میخوام بدونم کسی غریبه نیومده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-یعنی تو می گی .....
-امکانش هست.
دوباره فکر کردم و بعد از مدتی بیاختیار گفتم:
-جز رضا و نگار توی این چند روز کسی خونمون نیومده ....
-رضا.....
-نه امکان نداره نیما. اصلاً فکرش رو هم نکن
از جاش بلند شد و روبروی من در حالی که کلافه بود وایساد.
-چرا امکان نداره ماندانا. اون یه معتاده .الکیه . هر کاری از یه معتاد برمیاد. در ضمن اصلاً اون چرا وقتی من نیستم میاد اینجا؟
من هم به تبعیت از اون از جام بلند شدم. اون حقی نداشت که در مورد اقوام من به خودش اجازه بده اینطور صحبت کنه. از دستش به شدت ناراحت شده بودم .
-مواظب حرف زدنت باش. درسته رضا معتاد شده . اما اونقدر بیچاره نشده که به طلاهای من چشم داشته باشه . در ضمن اون فامیل منه نه فامیل تو که به خاطر تو بیاد اینجا . در خونه من به روی اقوام من همیشه بازه.
-بسه ماندانا. یه کم چشماتو باز کن . هر چقدر هم که اون خوب باشه . باز هم یه معتاده . تو مثل اینکه اصلاً حالیت نیست که معتاد براش فرقی نمی کنه که کجا باشه . یه الکلی که به این چیزها فکر نمیکنه. اصلاً یه معتاد به ناموس خودش رحم نمی کنه چه برسه به تو یا من . برای همین دوست ندارم که وقتی من نیستم اون پاش رو ......
با صدای سیلی که به گوشش زدم ساکت شد. چقدر وقیح شده بود . خدای من چطور به خودش اجازه می داد در مقابل من از اقوا من اینطور بد بگه . اگه امروز داره پشت سر رضا حرف میزنه فردا امکان داره پشت سر خانواده من هم حرف بزنه.
-تو به خاطر یه معتاد با من بحث میکنی؟
-حرف دهنت رو بفهم . اون هرچقدر هم که معتاد باشه هیچ وقت بی ناموس نمی شه. لااقل از حیونی مثل تو که بی دلیل زنش رو زیر کتک می اندازه و قصد جونش رو می کنه بهتره ....
نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت. میگرنم دوباره اود کرده بود . روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام فشار دادم.
***
در تمام عمرم عروسی مذخرفتر از این عروسی نرفته بودم. گوشه ای از سالن کنار یکی از همسر دوستهای نیما نشسته بودم و در حالی که تمایلی به شنیدن حرف هاش نداشتم نگاهش می کردم. اما فکرم تمام دور حرف های نیما و گم شدن سرویس ها می گشت. آخر سر خودش متوجه شد و گفت:
-ماندانا جون حالت خوب نیست؟
-رکسانا منو ببخش کمی سرم درد می کنه.
-نه عزیزم آب میخوری برات بیارم؟
-نه . بهتره برم کمی قدم بزنم.
-هر طور راحتی.
-ممنون
از جام بلند شدم و به بیرون از محوطه رفتم . توی باغ صدای موسیقی کمتر بود . با اینکه زمستان رو به پایان بود اما هنوز هوا سوز سردی داشت . از کنار استخر رد شدم و به تصویر خودم در آب خیره شدم . نور مهتاب داخل آب افتاده بود و تصویر زنی سیاه پوش با موهای خرمایی توی آب به چشم می خورد . روی آب موج های کوچکی ایجاد می شد و دل بیننده رو میلرزوند . به موهای خودم که یک سمت صورتم ریخته شده بود نگاه کردم . سرم شدیداً درد می کرد . از دور الهه رو به همراه فرشاد همسرش دیدم که به سمت استخر میان . سریع شروع به حرکت کردم تا حضورم مانع از صحبتشون نشه . جشن عروسی یکی از شرکای نیما بود و بنابراین اکثر دوستان نیما در این جشن حضور داشتند . دلم نمی خواست که من رو زنی گوشه گیر بدوند . چون همیشه با اونها رفت و آمد زیادی داشتم و در مهمونی هاشون شرکت می کردم . اما از اون روزی که رضا پا به زندگی من گذاشت . ورق برگشت و زندگی تغییر کرد . رفت و آمدم با اقوام کم شد و اللخصوص با دوستای نیما .....
مهتاب در آسمان به رقص در اومده بود و ستارگان به دورش می چرخیدند . به راستی چه زیبا بود این شب مهتابی .
همیشه با دین مهتاب در آسمان به آرامش می رسیدم . آرامشی بی همتا .
روی صندلی چوبی آلاچیق نشستم و از همون جا به ماه آسمون خیره شدم . با خیره شدن به اون گذر زمان رو حس نمی کردم . اما امشب همه چیز فرق می کرد . مهتاب هم فرق می کرد . فکر حرف های نیما لحظه ای آرومم نمی زاشت . چرا باید به رضا شک کنه؟ چرا ؟ شاید هم ....
نه اصلاً دوست نداشتم حتی به این موضوع فکر کنم.
چرا که نه؟ پر بیراه هم نمی گفت. بهتره یک بار هم که شده من هم از دید بهتری به این موضوع فکر کنم. چرا نمی تونستم؟ چون من هنوز هم رضا رو قهرمان کودکیهام می دونستم . اما نیما چی؟ نیما که اینطور نبود . اون رضا رو به چشم یه معتاد الکلی می دید. غیر از این بود؟
اگر رضا این کار رو کرده باشه چی؟ چطور می تونه تو روی من نگاه کنه؟ واقعاً می تونه؟
ادامه د

sina285
09-06-2009, 07:03
خوب سلامی دوباره به سپیده خانوم
بازم اومدم از قلم خوب و رونتون تشکر کنم
به نظر من شما میتونید با نوشتن داستان هایی از این قبیل توانایی خودتونو بر نوشته هاتون بیشتر از این هم بکنید
در بعضی موارد که بعدها بیشتر بهش میرسیم نامظونی هایی بین مطالب وجود داره که من احساس میکنم بیشتر به دلیل مشغله ی کاری که دارید هست پس از شما خواهش میکنم بخاطر بالاتر بردن سطح تصلتتون بر داستان و مطالب بیشتر برای نوشته یک قسمت وقت بگذارید ( ایول به خودم که متونم لفظ قلمم حرف بزنم :دی )

sepideh_bisetare
09-06-2009, 11:50
سینا جون من متوجه منظورت نشدم
اما اگه اون قسمت بی ربط بین رمان رو می گی
باید بدونی که اون تو قسمت های بعدی تاثیر گذاره
اما چشم سعی ام رو می کنم عزیز

sepideh_bisetare
09-06-2009, 11:53
قسمت هفدهم
اون قدر این مسئله رو برای خودم تکرار کرده بودم که حتی خودم هم باورم شده بود که رضا این کار رو کرده . از خودم خجالت می کشیدم . نمی تونستم داخل آینه به صورت خودم نگاه کنم. اگر زمانی که روبروی آینه ایستاده بودم و یاد این موضوع می افتادم سرم از خجالت پایین می افتاد . چرا؟ نمی دونم. اما باورم شده بود که رضا این کار رو کرده .
لحظه های سختی بود که از پس هم می گذشتند .
رضا تماس میگرفت و به بیرون دعوتم میکرد . اما روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم. برعکس بود . من روم نمیشد . قهر نیما هم باعث شده بود تا دلیلی باشه برای اینکه من به خودم اجازه یه همچین فکری رو بدم . انگار نیما هم یقین داشت که کار کار رضاست . با اینکه اصلاً برام گم شدن سرویس ها اهمیتی نداشت ، اما اگر این کار کار رضا بود واقعاً برام سخت و طاقت فرسا بود . حتی روم نمیشد این جریان رو به روش بیارم .
-ماندانا من امشب دیر میام .
بی تفاوت پشتم رو بهش کردم و روی تخت دراز کشیدم . بعد از جریان عروسی هر دو با هم سر سنگین بودیم . نیما به خاطر کشیده ای که بخ صورتش زدم و من به خاطر توهینی که به رضا کرده بود . از نظر من حتی اگر هم رضا این کار رو کرده بود نیما نباید به خودش جرئت می داد که اون حرفها رو در رابطه با اون بزنه و حتی به من بگه که چرا اجازه می دم اون تنها به دیدن من بیاد .
چهار پنج روزی می شد که شب ها دیر به خونه میومد . اما من مطمئن بودم که شبها رو توی دفترش میمونه . نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم چون همسرم بود و هر چقدر هم که بد بود دوستش داشتم . اما نیما بد نبود کمی عصبی میشد ، وقتی که چیزی بر وفق مرادش نبود .
روی صورتم خم شده بود . این روی از نفس های گرمش خس می کردم . نگاهم میکرد . این عادت همیشگیش بود . چشمام رو محکم به هم فشردم که از هم باز نشه . در این جور مواقع نمی تونستم تحمل کنم . نگاهش جادوی بود . توی ذهنم چهره اش رو تجسم کردم . حتماً الان مثل همیشه یه لبخند گوشه لبش نشسته و گونه اش چال افتاده . از چشماش شیطنت می باره . مطمئنم.
بی اختیار چشمام رو باز کردم . اما ....
نه لبخندی در کار بود و نه شیطنتی در نگاهش . بی تفاوت نگاهم میکرد .....
وقتی چشمام باز شد . از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت . ای خدای من دارم دیونه می شم. چرا زندگیم رو بی خودی بهم می زنم؟ چرا از من معذرت خواهی نمی کنه؟ شاید به خودش حق میده . نه اون حقی نداشت این کار رو بکنه .
دوباره چشمام رو بستم .
***
-الو سلام ماندانا خوبی؟
-سلام . تو خوبی؟
-ممنون بد نیستم . چه خبر؟
-سلامتی . خانوم کوچیک خوبه؟
-بد نیست. سلام رسوند .
مکثی کرد و درست مثل همیشه آروم و بی صدا پرسید .
-نیما خوبه؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم:
-کاری داری رضا؟
-آره میخواستم بیای بریم بیرون .
-برای چی؟
-میخوام خرید کنم. دوست داشتم تو انتخاب لباسها تو کمکم کنی .
-اما من نمی تونم .
-ماندانا اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
-آخه مدتیه با من بیرون نمیای .
-راستش ... نه ... فقط درسهام یه خورده سنگین شده .
-باشه . کاری نداری؟
-نه ....
تغییر رو به وضوح در رفتار رضا حس می کردم . وقتی با من بود شاد بود . بعد از رفتار اون روزش توی خونه دیگه هیچ وقت حرفی در رابطه با اون موضوع نزد . اما از لابه لای حرفهاش فهمیدم که اون روز شدیداً خمار بوده . خیلی سخت بود برام که در رابطه با این موضوع باهاش حرف بزنم . خیلی .......
صدای زنگ در از جا پروندم . با وحشت دستم رو روی قلبم گذاشتم و کتابم رو بستم .
-بله؟
-منم باز کن ....
رضا؟ این موقع روز اینجا چیکار می کنه؟
سریع رفتم توی اتاق خواب و پیراهنم رو عوض کردم .
-سلام. خوش اومدی.
-سلام گل برای گل
لبخندی به لبم اوردم و گلها رو از دستش گرفتم .
دسته گل های رز قرمز رو نگاهی انداختم و با اشتیاق بوشون کردم .
-نگاه به خودت نکن بوی گلاب میدی . گل های این دوره زمونه بوی گل هم دیگه نمیدن ...
با تعجب نگاهش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم . وای خدای من چه جمله ای به زبون اورده بود . نکنه مثل اون روز ....
اه لعنتی .
گرمی دستش رو روی شونم حس کردم.
مثل فنر از جا پریدم و به سمتش برگشتم .
لبخند مزحکی به لب اورد و گفت:
-چیه مگه جن دیدی؟
-نه .... نه.... حواسم نبود ترسیدم.
دستش رو زیر چشمم کشید و گفت:
-با خودت چی کار کردی؟
یک قدم به عقب برداشتم و به گلدون بالای کابینت اشاره کردم و گفتم:
-رضا اون رو بهم میدی؟
دوباره بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و با دستش گلدون رو بهم داد . نمیدونستم چرا وقتی دستاش با بدنم تماس برقرار میکنه ، این حالت می شم . انگار که برق بهم وصل کرده باشن از جا میپرم .
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
19-06-2009, 19:12
قسمت هجدهم
هر دو روبروی هم روی مبل نشسته بودیم و به لیوان قهوه مون ذل زده بودیم . افکارم آشفته بود . آشفته بود؟ نه افکار..... اصلاً به چی فکر می کردم؟ به چی فکر می کرد؟ فکری نبود که بخواد آشفته باشه . آره افکارم گیج و در هم بود هر چی که سعی می کردم جمع و جورشون کنم نمی شد .
-از نگار چه خبر؟
انگار که جرقه ای در ذهنم خورد . یعنی رضا عوض شده بود؟
-خوبه . دو سه روزیه ازش خبر ندارم.
-چرا؟ شما که با هم خیلی جورید .
-آره . عروسی یکی از دخترعموهاشه . رفته شیراز .
عروسی؟ عذا؟ طلا؟ جواهر؟ سرویس؟ وای خدای من . حالا می فهمم که چرا اینقدر افکارم آشفته است .
یاد اون شب. سیلی که به گوش نیما زدم . نبودن سرویسم . حرف های نیما .....
همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت.....
-راستی عروسی خوش گذشت؟
بی تفکر هر چیزی که به دهنم رسید گفتم:
-عروسی؟ خوش؟ معلومه. چرا که نه؟
نگاه هاج و واجش باعث شد به خودم نگاه بندازم . تمام این کلمات رو با حرص از لای دندون های به هم فشرده ام به زبون اورده بودم . دستم رو مشت کرده بودم و با دست دیگه ام لیوان قهوه رو فشار می دادم . چشمام؟ وای. حس می کردم . حرارت رو از کلامم حس می کردم . حتماً چشمام به چشم یه قاتل، یه جانی ذل زده بود . عادت بدی داشتم .
-تو عروسی اتفاقی افتاده؟
لیوان قهوه رو محکم روی میز کوبیدم و از جام بلند شدم . روبروش ایستاده بودم . نمی دونستم باید چی بگم.... یعنی اصلاً فکر نمی کردم . گیج بودم . کلافه بودم ....
-می خواستی دیگه چی بشه؟ من به خاطر تو .... نه .... نه. به خاطر حماقت خودم . به خاطر اعتیاد تو . از دهن نیما هزار جور حرف شنیدم . گناه کردم که خواستم نجاتت بدم؟ گناه کردم که خواستم بهت کمک کنم؟ لعنتی چرا با من این کار رو کردی؟ تو احمق ، چطور روت می شه به چشمای من نگاه کنی؟ برای من دسته گل می گیری میاری؟ با چی؟ با پول کی؟
قدم هام رو سنگین بر می داشتم . عصبی بودم . داغون بودم . کلافه .... نه .... نه ..... حالم.... حس خودم رو نمی فهمیدم . به سمت آشپزخونه می رفتم . به سمت گلدون . دسته گل رو از توی گلدون بیرون کشیدم . پرتش کردم؟ خرابش کردم؟ چی کار کردم ؟ یادم نیست . به حدی کلافه بودم ، به حدی عصبی که به یاد ندارم با گل چه کردم.
آهان یادم اومد . آره پرتش کردم جلوی پاش.
-برو گمشو از خونه من بیرون . من با یه دزد . با یه سارق که حتی به کسی که نیتش خیر بوده و قصد داشته بهش کمک کنه رحم نمی کنه هیچ کاری ندارم . از اولش هم اشتباه کردم . تو مُردی رضا . تو برای من مُردی .... تو یه حیوونی هستی که به خاطر هوای نفس خودت، به خاطر اون اعتیاد مزخرفتر از خودت آبروی منو جلوی شوهرم بردی . چرا؟ چرا رضا؟ نه چرا نداره . خودم ...نه نیما .... نه همه . آره همه جوابش رو میدونن . تو یه حیوونی که گیر اعتیاد افتادی و به خاطرش به من هم که ادعای عاشقیش رو می کنی رحم نکردی . تویه آشغالی که به خاطر خرج اعتیادت سرویس جواهرات من رو برداشتی. که چی بشه؟ به پول احتیاج داشتی ؟ به خاطر در اوردن موادت ؟ چطور دلت اومد من رو جلوی نیما خجالت زده کنی؟
از جاش بلند شده بود . با تعجب به من زل زده بود . مشت هاش رو محکم به هم می فشرد . بدتر از من دندونهاش رو عصبی به هم می سابید . از لای دندون هاش کلماتی گنگ بیرون میومد . درک نمی کردم . چی می گفتم؟اون چی می گفت؟ چه حالی داشتم ؟ دستام رو به لبه کابینت زده بودم . نگاهم طوفانی بود . گلوم خشک خشک بود .
ساکت شده بودم . سر رضا پایین بود. آروم شده بودم . اما رضا؟ آروم بود؟ چشمام تار می دید . سرم داشت داغون می شد. توی این مدت با خودم چی کار کرده بودم؟ پدر خودم رو در اورده بودم . سرم رو بین دستام گرفتم . چشمام تار می دید .
با صدای بلند زدم زیر گریه ....
سرم رو روی کابینت گذاشته بودم و گریه می کردم . رضا آروم بود . کلماتی که بهش گفته بودم توی سرم می چرخید . همه حرفهای نیما ..... آره. همه چیز اومد جلوی چشمم . هرزهههههههههه . بی حیااااااااااااااا. معتادددددددددددد . الکلیییییییییییی . دزدددددددددددددددد
صدای در اتاق بلند شد . سرم رو بلند کردم . رفته بود نبود . رضا نبود .
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
19-06-2009, 19:13
قسمت نوزدهم
دلم برای نگار تنگ شده بود . اون هم مدام تماس می گرفت و ازم می خواست که به شیراز برم . شاید هم برای روحیه ام مناسب بود .
نیما مدتها بود که دیگه باهام حرف نمی زد . دیر از سرکار برمی گشت و صبح زود به شرکت می رفت . تنها کلماتی که بین ما جاری بود سلام و علیک بود . نیما باور داشت که رضا اون کار رو کرده بود . اما ....من هم باور داشتم؟ آره . اگه نداشتم چرا همچین کاری رو باهاش کردم ؟ اگه این موضوع رو قبول نداشتم چرا اون طوری بی رحمانه و خصمانه سرش فریاد کشیدم ؟ اگه کار رضا نبود چرا در جواب اون همه بی احترامی که بهش کردم چیزی نگفت؟ پس کار خودش بوده ، اگه من جای اون بودم مثلماً جواب دندون شکنی به طرف مقابلم می دادم .
باید همه چیز رو درست می کردم . نمی تونستم با این وضع به زندگی ادامه بدم . اگه خودم قبول داشتم که این کار رضا بوده پس باید زندگیم رو نجات می دادم .
بی حال از روی مبل بلند شدم . نگاهی به درون آینه داخل پذیرایی انداختم !!!!!
این منم؟؟؟ نه باورم نمی شه . چرا این جوری شدم؟ پس نیما حق داشت .
دستی به موهای آشفته ام کشیدم .
حوله ای برداشتم و به حمام رفتم . باید روشی جداگانه انتخاب می کردم . این روشی نبود که من همیشه برای زندگیم می خواستم . در آینه حمام به خودم نگاه کردم . صدای شر شر آب روحم رو نوازش می کرد . لبخندی بی رمق روی لبهای سردم نشست . پلک های خیم رو بستم و به تصمیمی که گرفته بودم لبخند زدم .
-سلام ماندانا خانوم حال شما چطوره؟
-سلام . ممنون به لطف شمات خوبیم. کارها خوب پی می ره؟
- به لطف شما عالیه.
-خدا رو شکر .
-جانم؟ کاری از دست من ساخته است؟
لبخندی به روی لب هام نشست و به آینه روبرو خیره شدم و گفتم:
-می خوام یه دستی به موهام بکشی.
-حتماً چرا که نه .
دستهای کیمیا خانوم روی موهایم می لغزید و در حالی که با من صحبت می کرد لبخندی را هم هدیه چشمان مشتاقم در آینه می کرد .
-خوب پس که اینطور؟
-آره دیگه تصمیم گرفتم یه دستی بهشون بکشم .
-خوب کاری کردی .
بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:
-میدونم امشب دیگه نیما خان طاقت نمیاره .
به شیطنتش خندیدم و از تصور قیافه نیما لبخندی بی جان روی لبهایم جان گرفت .
-خوب آماده شد . حالا نگاه کن ببین چطوره؟
پیش بندی رو که روی لباسم انداخته بود باز کرد و من از جا بلند شدم و به آینه روبرو ذل زدم . چشمهایم به موهایم لبخند می زد . از این کاری کرده بودم به شدت راضی بودم . همه چیز عالی بود . موهایم که بی رمق بلند شده بود حالا کوتاه شده و خرد به روی شانه هایم ریخته بود و رنگی خرمایی زینت بخش خوش حالتیشان شده بود .
-بهتره بری سرت رو بشوری ، تا بیای و من یه آرایش خوشگل هم صورتت رو بکنم .
دوباره خندیدم .
به سمت کمد لباس هایم پر کشیدم . لبخندی شیطنت بار لبهایم رو به بازی گرفته بود . برای بار آخر نگاهی به ردیف لباس هایم انداختم و پیراهن آبی رنگی کوتاه را که بلندایش به روی زانوهایم می رسید را انتخاب کردم . پیرهن رو روی تنم گذاشتم و دوری داخل اتاق زدم . هنوز خنده روی لبهایم موج می زد .
***
بوی خوش خرشت قورمه سبزی در فضای اتاق طنین انداز شده بود . به سمت عود رفتم و در حالی که هنوز لبخند شیطنت بارم رو حفظ کرده بودم خاموشش کردم . رایحه ی آلبالو با رایحه ی قرمه سبزی در فضا طنین انداخته شده بود و لب های من هنوز لبخندی را حفظ کرده بود .
نگاهم به ساعت روی دیوار ثابت مونده بود .
چشم از ساعت که لجوجانه حرکت کند عقربه هایش را به رخم می کشید برداشتم و به میز رویایی که چیده بودم خیره شدم . نگاهم گیج روی ظرفها می چرخید و بی قرار بودم . اما ........ اما هنوز سر سختانه لبخندی شیطنت بار را روی لبهایم حفظ کرده بودم .
***
با دیدن من آشکارا رنگ از رخسار زیبایش پرید . خستگی در نگاهش موج می زد . هنوز بین چارچوب در و اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد . این من بودم؟ حتماً این را از خودش می پرسید!
شاخه گل رزی را که آماده کرده بودم از بین دست هام رد کردم و روی گونه های رنگ پریده اش کشیدم .
لبخندی زیبا زد و صورتش رو به کناری کشید .
-شَرَف یاب نمی شید و ما رو از حضور خودتون بهره مند نمی کنید ؟
به دنبال حرفم دستش رو کشیدم و به داخل بردمش .
-عزیزم تا لباست رو عوض کنی و یه دوش بگیری شام رو کشیدم .
از کنارش که هنوز گیج من رو نگاه می کرد ، بدون اینکه حرفی بزنه گذشتم ؛ هنوز چند قدم برنداشته بودم که برگشتم و گفتم:
-بیشتر از این منتظرم نذار ..........
و به ساعت روی دیوار که عقربه هاش ده و نیم رو نشون می داد اشاره کردم . دقیقاً سه ساعت و نیم دیرتر اومده بود خونه . شاید خواستم با این حرکتم بهش بگم که دیر کرده و من از این موضوع دلگیرم .
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
19-06-2009, 19:15
قسمت بیستم
از پشت گلهای توی گلدون که روی میز بود نگاهش کردم و لبخندی زدم . همون لبخندی که لجوجانه لبهام رو به بازی فرا خونده بود . نگاهش هنوز متعجب بود . حرفی از این موضوع نزده بود اما کاملاً از رفتارش مشخص بود که گیج شده .
-شامت خیلی خوشمزه بود عزیزم .
دوباره اون لبخند سر کش روی لبهایم نشست .
-نوش جونت .
-یه ماهی می شد که قرمه سبزی درست نکرده بودی.
اخم شیرینی ابروهاش رو بهم گره زد .
-عوضش امشب به خاطر عزیز دلم درستش کردم .
لبهاش به خنده ای شیرین باز شد و ردیف دندون های سفیدش مشخص شد .
-حالا می شه یه سوال ازت بپرسم؟
دستهاش رو در هم گره زد و مشتاق به صورتم زل زد .
-البته....
-قبلش می خوام بگم رنگ موهات فوق العاده قشنگه . اما یه گله کوچولو دارم.
با تعجب دوباره از لابه لای گلها نگاهش کردم و منتظر ایستادم .
-چرا اینقدر موهات رو کوتاه کردی؟
-به نظرم حتی موهام هم به تغییر و تحول احتیاج داشت .
بعد دوباره لبخند شیطنت باری به لبهام نشست و در حالی که قصد داشتم سر به سرش بزارم گفتم:
-چی بود مثل دم جارو....
با قه قه ای بی موقع غافل گیرم کرد و در حالی که دستش رو جلوی دهانش می گرفت گفت:
-خیلی جالب بود .... اما ... خیلی قشنگ شدی عزیزم...
نگاه کشدار و زیبایی به صورتم دوخت ....
-حالا سوالت رو بپرس!!
-این تغییر و تحول برای چیه؟
دیگه از لبخند سرکش و لجوجم خبری نبود . سرم رو انداختم پایین و در حالی که آرام آرام ظرفها رو جمع می کردم ، نگاهی زیر چشمی بهش انداختم . هنوز مشتاق داشت نگاهم می کرد .
گونه هام گر گرفته بود . از روی صندلی بلند شدم و در حالی که هنوز سرم پایین بود گفتم:
-به نظر من تو پدر خوبی برای بچه مون می شی..........
سریع ظرفها رو برداشتم و تقریباً به حالت دو به آشپزخونه گریختم . ظرفها رو روی ماشین گذاشتم و با دستام دو طرف صورتم رو که از حرارت داشت گر می گرفت رو گرفتم و به لبخندی که دوباره داشت به سراغم میومد اجازه ورود به روی لبهای صورتی رنگم رو دادم .
دستی دور کمرم گره خورد . چشمام رو بسته بودم و از گرمای تنش لذت می بردم . خودم رو بهش چسبوندم و زیر لب اسمش رو صدا کردم .
سرم رو روی سینه ی ستبرش گذاشتم و با آرامش خیال به موسیقی زیبای صداش گوش کردم .
-باورم نمی شه که قصد داری من رو بابا کنی ماندانا جونم ، عزیزم ، عاشقتم.
چشمام رو باز کردم و در حالی که زیر لب موسیقی رو زمزمه می کردم با صدای نیمه بلندی گفتم:
-یه نگاه بارونی می ریزه رو صورتم ، دیگه بسه می دونی که تمومه طاقتم ، بگو از من چی می خوای ، مرد خوب و خواستنی ؟ نمی دونی عمریه توی رویای منی ........
نیما کمرم رو محکم به خودش فشرد و گفت:
-دیگه باورم شده شب به سپیده می رسه ، من و تو مال همیم ، عشق تو در پیشه...
***
سرم رو از روی شونه ی نیما برداشتم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم . چقدر معصوم و زیبا خوابیده بود ، مثل پسر بچه ای که ساکت و بی ریا بعد از شیطنتی طولانی در رخت خواب فرو رفته بود . چشمام رو مالیدم و دوباره بهش خیره شدم . به یاد خوشحالی شب گذشته اش که افتادم لبخندی شاد روی لبهام نقش بست . موفق شده بودم که زندگیم رو نجات بدم . این زندگی زیبا حق من و نیما بود ........
دستی به صورت معصومش که موهای رهاش نیمی از پیشونیش رو پوشونده بود کشیدم و از روی تخت بلند شدم .
صدای شادش باعث شد سر از چمدان بردارم و نگاهش کنم.
-حالا چه زود می خوای بری ماندانا جونم....
-عزیزم ما دیشب با هم صحبت کردیم . فکر می کنم من به این استراحت نیاز دارم .....
مثل پسر بچه ای لجوج روی تخت نشست و با اخم به چمدون لباسهام خیره شد .
-چرا اینهمه لباس می بری ؟
-خوب هنوز یک هفته تا عروسی مونده
-خوب اینایی که تو برداشتی مال یه ماهه ماندانا.....
ناراحتی در نگاهش معلوم بود.
-من که نمی خوام ترکت کنم عزیزم چرا اینقدر ناراحتی؟
با کلافگی سر برگردوند و از روی تخت بلند شد و گفت:
-من خودم می رسونمت.
-مگه نمیری شرکت؟
یک قدم از من دور شده بود . روی پاشنه پاش چرخید به سمتم و نگاهم کرد
نگاهی قشنگ و کشدار .
دلم برای هر حرکتش ضعف می رفت
دستش رو به روی شکمم کشید و گفت:
-قول بده مواظب خودت هستی....
با صدای نیمه بلندی خندیدم و گفتم:
-ای بی معرفت هنوز نیومده بیشتر از من نگران اونی.؟؟؟؟
- اِ .... دیونه چی می گی تو؟
خندیدم و گونه اش رو بوسیدم.
- شوخی کردم دیونه .....
ادامه دارد .....

sansi
20-06-2009, 13:00
رمانت قشنگه دیگه نظر نمی خواد که............
میشه من یه حدس درباره ی ادامه ی داستان بزنم؟؟
نیما قراره بمیره،نه؟؟؟
این ماندانا هم با رضا که بعد از اون دعواشون کلی متحول شده مزدوج میشه؟؟؟

sepideh_bisetare
20-06-2009, 17:33
دوستای گل من واسه رمان آره
اما این که رمانی نیست که من از توی کتابی برای شما تایپ کنم
این رمان نوشته ی دست خودمه و یه جورهایی
خیلی کوچولو مربوط می شه به من
برای همین می خوام نظرتون رو بدونم

گل مریم
21-06-2009, 00:21
سپیده جان اگه نظرنمیدیم دلیل بربد بودن نیست عزیز
گلم مشتاقانه منتظر خواندن ادامه رمان هستیم
موفق باشی و پایدار

sansi
21-06-2009, 07:01
دوستای گل من واسه رمان آره
اما این که رمانی نیست که من از توی کتابی برای شما تایپ کنم
این رمان نوشته ی دست خودمه و یه جورهایی
خیلی کوچولو مربوط می شه به من
برای همین می خوام نظرتون رو بدونم


سپیده جونم اون حدسی که من درباره انتهای رمانت زدم درحالی بود که هنوز نگفته بودی این رمان کمی مربوط به خودت و زندگیت می شه.........:46::20:
با اینی که شما گفتی باید بیشتر منتظر بمونم تا بتونم حدس درست تری داشته باشم.............:5:


سپیده جونم سانسی علاقه زیادی به حدس زدن داره دلگیر نشیا



نیکا اینجا بهتر از هر کسی منو میشناسه، اخه سر این حدس زدنای من خیلی جیغش در اومده............:10::19:
یادته نیکا ؟؟؟؟؟:27::10:

sepideh_bisetare
21-06-2009, 15:51
بچه ها همتون خیلی خوبید.
سانسی گلم هر جور دوست داری انتهاش رو حدس بزن
اما می دونی برای من چی جالبه؟
اینکه هیچ کس نتونه سر از آخر داستان در بیاره
و من با انتهاش همه رو غافل گیر کنم

sizou_h
23-06-2009, 15:11
سلام آجی نویسنده.شما قلمت عالیه.میدونی چرا؟
چون من اول قصد داشتم یه قسمتشو بخونم چون فصله امتحاناته و وقت ندارم.اما اینقد جذاب بود که 10 قسمتشو یهو خوندم.
در ضمن شما باید خوشحال باشید که باعث میشین یه نفر مثه من جرات کنه که قلم دست بگیرم.
ایشالا به افسانه شخصی تون برسین...

sepideh_bisetare
23-06-2009, 15:24
حالا باید یه چیزی راجع به حرفی که اون روز زدم بگم
این داستان تنها یک قسمتش مربوط به خودم می شه اون هم اینکه رضا یه شخصیت واقعی تو زندگی من بود اما نه این طور که تو داستان بود
همیننننننننننننننننن

sepideh_bisetare
23-06-2009, 16:22
قسمت بیست و یک
نگار با دیدنم در منزل عمویش با شوق به سمتم دوید و من رو در آغوشش فشرد .
دستهایم رو دور کمرش حلقه کرده بودم و از حرفهای شیطنت باری که زیر گوشم زمزمه می کرد می خندیدم .
-چه عجب این خان داداش ما ول کرد این لبعت رو ! چه عجب دست از عشقت کشیدی! چه عجب ماندانا خانوم دلت رو گذاشتی پیش دل عاشق ما!!! چه عجب ول کردی اون شوهرت رو !!!!
نیشگونی ریز از کمرش گرفتم که فریادش به آسمون بلند شد و صدای فرهاد پسر عموی نگار در اومد .
-ای نگار وروجک چی ویز ویز می کنی زیر گوشش که مجبور شده به اعمال شاقه دست بزنه؟!!
با صدای بلند زدیم زیر خنده و خودم رو از بغل نگار بیرون کشیدم و نگاهی به صورت گندمگون فرهاد انداختم و سلام کردم .
-سلام از ماست ماندانا خانوم . چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید؟
-اختیار دارید منزل امید ماست .
صدای ریز و شیطون فرزانه توی گوشم پیچید که گفت:
-بچه ها اینقدر ماندانا رو اذیت نکنید . اگه نیما بفهمه ، حکم تیر همتون در رفته ها!!!!
خندیدم و دستش رو به گرمی فشردم .
-آی خانوم ، شیرین زبون شدی؟
سرش رو نزدیک گوشم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد :
-آخه عاشق شدم!!!!
صدای فرهاد که روبروی من ایستاده بود بلند شد و در حالی که به نگار نگاه می کرد با شیطنت گفت:
-بسوزه پدر عاشقی که آدمو رسوا می کنه!!!!!!!
صدای خنده همه با صدای گرم و مهمون نواز زن عموی نگار که ما رو به داخل دعوت می کرد قطع شد .
در حالی که دو ساعت بعد همه توی ایوان بزرگ خونه ی عمو شاهین (عموی نگار) کنار هم روی تخت نشسته بودیم ، نگار گفت:
-خوب تعریف کن ببینم چی شد که تصمیم گرفتی بیای؟
نگاهی به صورت فرهاد کردم و بعد در حالی که در کلامم شیطنت موج می زد چشمکی به فرهاد زدم و رو به نگار گفتم:
-دلم واسه عشقم تنگ شده بود .....
فرهاد با صدای بلند خندید و گفت:
-آی خوب حالشو گرفتی ....
نگاهم از روی صورت شاد فرهاد سر خورد و به آب یخی که از روی صورتم به روی لباسم می ریخت خیره موند . انگار که شُک عمیقی به بدنم وارد شده بود . یهو روی تخت نیم خیز شدم و با نگاهم به دنبال علت گشتم.
یهو صدای خنده فرهاد و پشت بند اون نگار و فرزانه هم .....
از روی تخت بلند شدم و بدو دنبال نگار. من می دویدم و نگار هم .....
آخر سر هم هر دو روی زمین ولو شدیم و در حالی که نفس نفس می زدیم و می خندیدیم ، من براش خطو نشون می کشیدم .
-خوب شیطونی می کنید ها وروجک ها....
نگاهم به چهره عمو شاهین افتاد . از خجالت سرخ شدم . از جام بلند شدم و به سمت عمو رفتم . عمو مهربانانه من رو در آغوشش گرفت و بوسید . عموی نیما برای من همیشه مهربون بود . با دیدنش به یاد پدر نیما می افتادم . مردی فوق العاده مهربون و رنج کشیده .
موهای یک دست سفید عمو من رو به یاد رنج هایی که در زندگی کشیده بود می انداخت ، به یاد جدا شدن سختی که عمو شاهین با پدر نیما داشت . به یاد لحظه هایی که با اشک چشم و آه دل نگار رو در آغوشش می فشرد تا از غم جدایی پدرش کم کنه . به یاد لحظه هایی که با مامان پریا ( مامان نیما )آمرانه صحبت می کرد و ازش می خواست استوار باشه و این درد رو بپذیره چرا؟ چون هدفی جز این نداشت . آره موهای یک دست سفید عمو شاهین من رو به یاد مهربونی بابا شاهرخ می انداخت . بابا شاهرخی که تا وقتی بود من همیشه دوستش داشتم .
***
-راستی از رضا چه خبر؟
نگاهی به صورت نگار که آروم روی بالش فرو رفته بود انداختم . آهی سینه سوز کشیدم و سرم رو چرخوندم و از شیشه به بیرون خیره شدم . مهتاب چه زیبا در آسمان می رقصید . ستاره ها مهتاب را به رقصی جانانه دعوت کرده بودند و ابرها برای اینکه ملکه زیبایی شب رو از دید بیگانگان پنهان کنند با طراوت به دورش مثل پیچیکی می پیچیدند و مهتاب را از عشق به زیبایی خود مست می کردند .
ساعت روی دیوار دو ضربه متوالی نواخت و من دوباره آهی عمیق کشیم و گفتم:
-خبری نیست . همه چیز عادیه.
-از من خبری نگرفته؟
نگاهم چرخید و دوباره به صورت نگار ثابت موند . یعنی این چیزی که در کلام و نگاه مشتاق نگار موج می زد ، علاقه بود؟ یعنی من می تونستم اسم این همه نگرانی نگار رو علاقه بزارم؟
-چرا هر وقت من رو دیده تو رو هم پرسیده ...
ستاره های عشق به روی لبهایش به رقص در آمدند و چشمهایش برای لحظه ای قاب آسمان را دزدید و به بیرون خیره شد ....
-ماندانا نمی دونم از این حسی که توی وجودم ریشه دونده به چی باید یاد کنم! نمی دونم باید اسمش رو دلتنگی بزارم یا ....؟ نه اصلاً اشتباه من همینجاست که دلتنگی هم از همون حس ریشه می گیره مگه نه؟
روی تخت نیم خیز شدم و زانوهام رو بغلم جمع کردم .
-نگار نزار این حس بیشتر بشه . نمی خوام منعت کنم اما من رو که خودت بهتر از هر کسی می شناسی ، می دونی که چقدر برام عزیزی. رضا هم برای من عزیزه اما ....
واقعاً نمی دونستم بهش چی بگم ... اصلاً چرا داشتم منعش می کردم؟ چرا که نه؟ مگه رضا چش بود؟ چش بود؟ بگو چش نبود؟ اه باز دوباره شروع شد ... باز این میگرن لعنتی اومد سراغم ...
دستهام رو دور سرم حلقه کردم . چشمهام گرم شد . نفسهام کند شد ....
-ماندانا؟ حالت خوبه چت شد یهو؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
24-06-2009, 11:25
قسمت بیست و دوم
صدای نگران و دستهای گرم کسی باعث شد ، چشم های خسته ام رو باز کنم.
- ا ...... عزیزم بیدار شدی؟
نگاهم روی صورت مهتابی نگار ثابت موند . لبخندی عمیق روی لبش خود نمایی می کرد . چقدر چشمهاش شبیه نیما بود . چیزی در دلم چنگ انداخت ، حس عشق بود؟ دلتنگی بود؟
گونه ام رو نیشگون گرفت و گفت:
-آی آتیش پاره ، پس من دارم عمه می شم؟
خنده ای از روی شرم زدم و روی تخت نیم خیز شدم .
-به به حال شما خانوم دلاور؟
نگاهم گشت و گشت تا صورت شاداب فرهاد رو پیدا کرد . این بشر چقدر انرژی داشت؟ هیچ وقت غمگین ندیده بودمش . شاد بود . شاد بود؟ بی غم بود؟ علی بی غم بود؟ شاید واقعاً شاد بود .........
-سلام . ببخشید مثل اینکه همه رو گرفتار کردم ؟
شونه ای بالا انداخت و در حالی که توی مبل فرو رفته بود پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
-نه بابا، ما همه بهت حق می دیم؟
با تعجب چشمام گرد شد و پرسیدم :
-چرا؟
با دستش به نگار که پشتش به فرهاد بود اشاره کرد و گفت:
-از دست این زلزله باید هم ولو بشی.......
بعد صدا دار خندید و من رو به خنده انداخت....
نگار نگاهش کرد و در حالی که با دستش براش خط و نشون می کشید رو به من کرد و گفت:
-ولش کن این دیونه رو ........
-چی شد؟
از دیشب فشارت افتاده بود پایین .
سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت:
-دکتر گفت به خاطر بارداریه
شوقی شیرین زیر پوستم دوید و قلقکم داد .
-آی خانوما در گوشی نداشتیماااااااااا...
به شیطنتش خندیدیم و از روی تخت بلند شدم ....
***
-نگار چی کار داری می کنی پس؟
از توی اتاق خواب صداش رو شنیدم که می گفت:
-اومدم بابا ....
برگشتم و به فرهاد که به در اتوموبیلش تکیه داده بود نگاه کردم و شونه هام رو بالا انداختم ....
فرهاد لحظه ای سرش رو پایین انداخت و بعد سرش رو بلند کرد طوری که من برق شیطنت رو تو چشمای مردونه و مشکیش دیدم ،گفت:
-میای قالش بزاریم؟
با تعجب نگاهش کردم .
-نه اینکه قالش بزاریم، ماشین رو روشن کنیم و بریم تو کوچه.....
خنده ام گرفت.
در چشم بهم زدنی حرف فرهاد رو عملی کردیم و از حیاط بیرون رفتیم ...
-فکر می کنی الان بیاد ببینه ما نیستیم چه حالی می شه؟
در حالی که از شیطنت فرهاد خنده ام گرفته بود به آینه ماشین نگاه کردم و گفتم:
-کله ات رو می کنه...
خندید و بعد گفت:
-ای بی معرفت من تنها نبودم.........
با شیطنت یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-من مورد عفو قرار می گیرم......
با صدای بلند زد زیر خنده.........
-ای بیمعرفت هاااااااااااا
با صدای فریاد نگار به پشت سرم نگاه انداختم. جلوی در ایستاده بود و هاج و واج دور و برش رو نگاه می کرد . دلم رو گرفته بود و از شدت خنده داشتم منفجر می شدم . از نمایی که ما اون رو می دیدم نمی تونست ماشین رو ببینه.......
فرهاد با شیطنت دستش رو گذاشت روی بوق ..... طوری که ......... طوری که نگار با وحشت از جاش پرید و با دیدن ماشین زیر درخت به سرعت به سمت ماشین دوید ....
-به خدا خفه ات می کنم فرهاد .........
با دستش به شیشه ماشین می کوبید و با قیافه ای که به شدت خنده دار شده بود گفت:
-جرئت داری در رو باز کن دیگه ...... فرهاد خودم می کشمت دیه ات رو میدم .......
روی صندلی عقب ماشین تقریباً ولو شده بودم و می خندیدم . فرهاد شکلک های جالبی برای نگار در میورد و سر به سرش می گذاشت ....
-د ..... باز کن این لعنتی رو ........ اهههههههههه....... داری اعصابم رو داغون می کنی ها........
با لگد به در ماشین کوبید و برگشت و به سمت مخالف ما به حرکت در اومد ....
-اوه اوه گاوم زایید . برم الانه که گریه اش در بیاد .....
با دستم اشکی رو که از شدت خنده از وشه چشمم رون شده بود رو پاک کردم و سرم رو انداختم پایین که یعنی من حواسم به شما نیست........
***
-وای زن داداش خودمه ها.......
سرم رو چرخوندم و به نگار که داشت با آرایشگری که موهامون رو پیچیده بود حرف میزد نگاه کردم .
-حالا داداشت اینقدر خوشگله که عروس به این خوشگلی داره!!!؟
به شیطنت آرایشگر خندیدم و نگار با افتخار گفت:
-البته.
با رفتن آرایشگر بیرون از اتاق به چشمهای شیطون نگار خیره شدم و گفتم:
-می گفتی داداشم چشمهاش این جوریه...
و بعد با دستم به چشمهای جادوییش اشاره کردم .
نگار به پشت سرم رفت و گفت:
-خوب این هم از آرایشمون پاشو که الان این خل و چل پیداش می شه....
از داخل آینه به نگار نگاه کردم و چهره فرهاد جلو چشمم اومد . به یاد شیطنت صبحشون خنده ام گرفت و گفتم:
-حالا جدی خفه اش کردی؟
-کی رو؟
خنده ام پررنگ تر شد و گفت:
-همون خل و چل رو دیگه.........
خندید و در حالی که تو کیفش دنبال چیزی می گشت گفت:
-ولش کن بابا اون آدم بشو نیست ...
بعد به سمتم اومد و گفت:
-بیا ماندانا.....
به جعبه سرویسی که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:
-مرسی من سرویس اوردم......
-وا؟؟؟ غلت کردی این سرویست از همه قشنگتره . تازه اگه امشب نیما بیاد و ببینه خانومش سرویس خشگلی رو که برای هدیه سالگرد ازدواجشون براش خریده رو استفاده نکرده قاتی می کنه ها؟
سرویسم؟؟؟؟؟؟؟؟ هدیه؟؟؟؟؟؟؟ سالگرد ازدواجمون؟؟؟؟؟؟؟ سرویسم؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خدای من!!!!!!!
-چی می گی نگار؟ چرا چرت و پرت می گی؟ کدوم سرویس؟
لحظه ای چشمهای نگار از تعجب گرد شد و بعد از لحظه ای مکث در جعبه سرویس رو باز کرد و اون رو جلوی چشمم گرفت...... که ای کاش هیچ وقت این کار رو نمی کرد . چشمم روی سرویس بلریانی که نیما برام هدیه خریده بود ثابت موند.
ادامه دارد ..........

sepideh_bisetare
25-06-2009, 00:30
قسمت بیست و سوم
-این دست تو چی کار می کنه؟
نگار عصبی لب ورچید و گفت:
-چته؟ خوب پس باید کجا باشه؟
-نگار چرند نگو. میگم این سرویس دست تو چی کار می کنه؟
از صدای فریاد من آرایشگر و شاگردهاش ریخته بودند توی اتاق و با تعجب به ما خیره شده بودند .
نگار جعبه رو محکم و با تمام حرصی که در نگاهش موج می زد پرت کرد روی صندلی . روش رو از من گرفت و گفت:
-سر من داد نزن. یادت نمیاد مگه ، اون روز اومده بودم خونه تون بهت گفتم سرویست رو می برم که عروسی بنفشه بندازم . از اون روز هم دستم مونده بود و با خودم اوردم اینجا که بهت بدم تا استفاده کنی.....
بعد با حالتی عصبی روی پاشنه بلند کفشش چرخید سمت من و گفت:
-نگو یادت نمیاد ماندانا. ببینم نکنه جدیداً آلزایمر گرفتی؟
جمله آخرش رو با عصبانیتی بی مانند گفت.
سرم گیج رفت و دست و بدنم شروع به لرزیدن کرد . حالا یادم اومد اون روز رو . آخ. آره من داشتم با تلفن صحبت می کردم . وای خدای من. نگار از اتاق اومد بیرون و گفت که سرویسم رو برای عروسی بنفشه دوستش می خواد . من هم ....... برای اینکه حواسم پرت نشه و صدای مامان رو که داشت راجع به دختری که برای علی انتخاب کرده حرف می زد به راحتی بشنوم ،سریع سرم رو تکون دادم . خدای من با رضا چی کار کردم؟ چی گفتم بهش ؟ بمیرم الهی اون هیچی نگفت؟ من رو ببخش رضاااااااااااااا...........
با فشاری سهمگین روی صندلی سقوط کردم و با صدای بلند گفتم:
-خدای من ، من احمق چی کار کردم؟؟؟
صدای مضطرب آرایشگر در گوشم پیچید:
-وای خدای من. ماندانا خانوم چت شد؟
صدای قدم های سنگینی که به دو به سمتم میومد رو شنیدم:
-ماندانا ، عزیزم ، چت شده؟
چشم هام رو به سختی از هم باز کردم .
جوشش اشک توی چشم هام موج می زد . نگار هم . لب هام می لرزید ، نگار هم .
دستام رو محکم توی دستاش گرفت و پیشونیم رو بوسید و گفت:
-اصلاً من غلت کردم . ماندانا ببخش.
لب هام تکون می خورد اما صدایی از اونها جاری نمی شد .
-نگار . من چی کار کردم؟ رضا.....
گریه ام گرفته بود . یعنی نیاز داشتم به اینکه گریه کنم. سرم مثل توپ سنگینی شده بود که داشت کلافه ام می کرد . چشم هام می سوخت اما قطره اشکی از چشم هام نبارید .
-برای رضا اتفاقی افتاده؟
سرم رو محکم با دستم فشار دادم و گفتم:
-خاک بر سرم شد. من با رضایی که به صداقتش ، به عشقش ایمان داشتم اتهام زدم. خدای من.......
قطره اشکی رو که روی گونه اش سرسره بازی می کرد رو با نوک انگشتم گرفتم و گفتم:
-منو ببخش. من برات همه چیز رو تعریف می کنم.......
-عزیزم . تروخدا با خودت اینجوری نکن . آخه برای تو اضطراب خوب نیست .
دستاش رو محکم توی دستم فشردم و گفتم ، گفتم و گفتم . همه چیز رو . همه گوش می دادند . نگار هم . سرم درد می کرد . چشم هام هم .
باورم نمی شد . نگار هم . صدای خفه ای توی سالن پیچید . نگاهم روی چهره نگار افتاد . گریه می کرد؟بیشتر به زجه می ماند تا گریه .
نمی دانم باید چه بگویم لحظه ها به سختی به کندی و با وحشت می گذشت . سکوت داخل ماشین و سرزنش هایی که با هر سخن نیش دار نگار قلبم رو به آتش می کشید برایم کلافه کننده بود .
-تو چطور تونستی راجع به رضا اون طور فکر کنی؟ اصلاً خودت باورت می شه؟ توی اون چشم های معصوم جز صداقت چیزی بود؟ ماندانا تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که اون اگه هر چی بود انسانیت داشت . ..........
باز هم من سکوت کرده بودم و این فرهاد بود که با صدایی کلافه رو به نگار گفت:
-ا ..... بسه دیگه نگار . درسته من از این قضیه چیزی نمی دونم . اما تو نباید با ماندانا این طور صحبت کنی . مگه یادت نیست اون روز دکتر گفت نباید حرص بخوره؟
به یاد خودم ، به یاد بارداریم و به یاد میگرنم افتادم . سرم رو با شرم پایین انداختم و گفتم:
-بزار بگه فرهاد . اون حق داره . این منم که باید مجازات بشم .
دوباره صدای ناله ی نگار بود که ضربان قلبم رو به اوج رسوند ....
-نگار تمومش کن. ناسلامتی امروز عروسی خواهر منه . ببین چه الکی غشغرق راه انداختی. اگه الان فرزانه تو رو تو این قیافه ببینه ناراحت می شه .
چه شبی بود اون شب . چه لحظه هایی بود سخت . گوشه ای از سالن نشسته بودم . انگار با خودم با همه قهر بودم . نیما که از قضیه باخبر شده بود کنارم نشست و گفت:
-عزیزم . نریز توی خودت . حالا کاریه که شده . خودم می رم ازش معذرت خواهی می کنم.
با نفرت به صورتش نگاه کردم . خدای من چرا من باید به خاطر یه حرف نیما این طور رضا رو از خودم برونم؟ چرا؟؟؟؟
لعنت به تو رضا . نه نه لعنت به من. چرا هیچ چیز نگفت؟ چرا نگفت که تقصیر اون نیست؟ چرا نگفت که ماندانا داری اشتباه می کنی؟
از همه چیز سختتر این بود که باید ظاهر قضیه رو خوب جلوه می دادم. باید خودم رو شاد نشون می دادم . باید ...........
ادامه دارد .....

sepideh_bisetare
27-06-2009, 12:40
قسمت بیست و چهارم
برگشتنم به تهران همانا و راهی شدنم به بیمارستان همانا. چه عذابی رو من توی اون دو شب متحمل شدم بماند . چه لحظه های سختی برایم بود بماند .....
باور اینکه رضا رو اینگونه بی تقصیر مجازات کرده بودم برایم به شدت از دردی رو که در تک تک لحظه هایم می کشیدم ، بیشتر بود . نیما هم دست کمی از من نداشت . شاید از رویم خجالنت می کشید که دائم تکرار می کرد که :
-خودم می رم ازش عذر خواهی می کنم . خوب اون هم بهت حق می ده . ناراحت نباش .
اما من بیشتر از هر کسی می دونستم که اینها همش حرف. حرفی که باد هوا بود و بس . بس
-آقای دکتر من چرا اینقدر ضعف می کنم؟
پزشک متخصص زنان نگاهی عاقل اندر سفیه به صورت بی رنگم انداخت و گفت:
-شما خودتون باید بهتر از هر کسی بدونید که چرا ضعف بر شما غلبه می کنه .
لبخندی بی رنگ لب های یخ زده ام رو زینت داد و گفتم:
-آخه این موضوع تنها به بارداریم مربوط نمی شه . من قبل از بارداریم هم ضعف بهم غلبه می کرد . اما نه تا این حد که توی بستر بیفتم ........
با مهربانی دستی به پیشونیم کشید وگفت:
-تنها تبی که بدنت رو گرفته من رو نگران می کرد که خدا رو شکر اون هم داره روز به روز بهتر می شه .
دوباره لبخند زد و با نگاهی دریایی و آرامشی که تنها به خودش مربوط می شد گفت:
-ماندانا اینقدر خودت رو رنج نده . چرا با خودت این کار رو می کنی؟
پلک هام رو بهم فشردم و باز هم در پی این چند روز منتظر قطره اشکی شدم که چشم هانم رو مهمون خودش کنه . اما ........
-چرا گریه نمی کنی؟ فکر می کنم با این کار سبک بشی. راستش من دوست ندارم تو زندگی شخصیت دخالت کنم . اما خودت که می دونی وظیفه هر پزشکیه که به فکر بیمارش باشه . چه برسه به اون بیمار که از قوم و خویشش هم باشه .....
لحظه ای مکث کرد و در حالی که در برگه ای چیزی ثبت می کرد گفت:
-با خودخوری چیزی حل نمی شه . تو با این کارت تنها داری زندگیت رو داغون می کنی . کمی به فکر خودت ، نیما و البته بچت باش .
لبخندی شیرین روی لب هام نقش بست . تنها زمانی که به یادم می افتاد من مادری هستم که فرزندم در بطنم داره رشد می کنه لبخند مهمون لب هام میشد . و چه شیرین بود این حس مالکیت ........
***
-تنها چیزی که میتونم بگم اینکه از دیدنت خیلی خوشحال شدم ......
لبخندی روی لب های نگار نقش بست و در حالی که صورتم رو می بوسید گفت:
-اگه توی این ده دوازده روز بهت سر نزدم ازم خرده نگیر . باید درکم کنی . چون خیلی سخت بود تا خودم رو قانع کنم که تو هم حق داشتی که با رضا اون رفتار رو انجام بدی.
دوباره یاد رضا اندوه رو به صورتم نشوند .
نگاهی به گل های توی گلدون انداختم و گفتم:
-تو خودت گل بودی عزیزم .
صدای نیما رو شنیدم که گفت:
-خانوم های محترم دیگه بنده باید رفع زحمت کنم امری نیست؟
نگاهی به لباس های تنش انداختم . مثل همیشه شیک بود . چشم هاش می خندید چون لب های من می خندید . طفلک ، توی این دو هفته خیلی عذابش داده بودم . برای اینکه لبخند رو به روی لب هام بیاره هر کاری می کرد . دست آخر پشیمون می شد و همپای من زانوی غم بغل می گرفت و مدت ها بی صدا من رو تماشا می کرد و من هم اون رو .
دستش رو جلوی صورتم تکون داد و با شیطنت رو به نگار گفت:
-قربونت برم آبجی گلم . تروخدا زودتر میومدی . اگه بدونی چقدر دلم برای خنده های شیرینش تنگ شده بود .......
دلم برایش ضعف رفت . چقدر شیرین حرف می زد . عزیزم بود . نیمای من بود . پدر بچه ام بود .
نمی دونم التماس رو توی چشم هام خوند یا خودش هم مثل من ضعف کرد ........
دستش رو محکم فشردم و وقتی لب هاش رو از روی گونه ام برداشت گفتم:
-ببخش اگه توی این مدت اذیتت ........
دستش رو روی لب هام گذاشت و گفت:
-ا....... نداشتیم ها عزیز من .......
با رفتن نیما من و نگار تنها شدیم . تنهای تنها . نگار با شیطنت از فرهاد و کارهاش رو برام تعریف می کرد . اینکه برای اینکه نگار رو از ناراحتی بیرون بیاره چه کار هایی کرده بود . با صدای بلند می خندیدم . پس مدتهای مدیدی حس شادی می کردم . حسی شیرین که با بودن در کنار نگار همیشه قلقلکم می داد . این حس رو دوست داشتم چون نگار رو دوست داشتم . از دستم ناراحت نبود . هیچ وقت دروغ نمی گفت . خودش گفت اگه دیر اومده واسه این بوده که درکم کنه . حالا درکم کرده بود؟ نمی دونم شاید . اما پس چرا من هنوز چیزی ته قلبم آزارم میداد........
-آره داشتم می گفتم . این فرهاد دیونه وقتی دید که من انگار نه انگار محلش نمیزارم . قاتی کرد . باورت میشه؟ فرهاد! عصبانی شد . سرم داد دزد که چته زانو غم بغل گرفتی ........
جمله آخرش رو طوری به زبون اورد که انار داشت با من حرف می زد . با من بود؟ حرف فرهاد بود؟ فرهاد داد زد ؟ نگار هم؟ آره داشت سر من داد می زد .
-نمی دونم. نگار میخوام برم دیدن رضا ........
-خوب ......
-خوب؟
-این که دیگه زانو غم بغل گرفتن نداره . باید بری ازش معذرت خواهی کنی......
-یعنی من رو می بخشه؟
نگاهش طوفانی شد . مهربون شد . به فکر فرو رفت .
-رضا مهربون تر از اونیی که قلب کسی رو بشکنه......
اعتراف شیرین تر از کلام شیرینش روحم رو نوازش کرد . کاش واقعاً اینطور بود........
ادامه دارد .......

sizou_h
27-06-2009, 15:21
سلام به آجی و دوستانی که عاشقه این رمان هستن.
من یه تصمیم گرفتم که به پاس زحماته
آجیم یه هدیه نا قابل بهش بدم.البته اگه خودشون بپذیرن.
راستی 2 تا سوال:1. ماندانا چند سالش بوده در حالیکه نیما 33 سال داره.
2.کله داستان چند قسمته؟

sepideh_bisetare
29-06-2009, 13:07
سلام sizou عزیز این حرفها چیه من در خدمت همه شما ها هستم و باعث افتخارم هست که برای شماها بنویسم
حالا این هدیه چیهههههههههههههه؟
ههههههه
من کنجکاویدم
اما در مورد داستان 1: ماندانا بیست و هشت سالشه .
2: تا انتهای داستان چند قسمت بیشتر نمونده .

sepideh_bisetare
29-06-2009, 18:05
قسمت بیست و پنجم
درونم آشوبی به پا بود که خودم هم داشتم از وجودش کلافه می شدم . نگاهم به در آموزشگاه خشک شده بود . با اینکه خیلی بهتر از همیشه ساعت خروجش رو از آموزشگاه می دونستم ، اما نمی دونم برای چی دو ساعت زودتر اومدم و توی ماشین بست نشستم تا اون از آموزشگاه بیاد بیرون!!!!!
با هر شخصی که از در آموزشگاه خارج می شد با جهشی سریع روی صندلی جابه جا می شدم به طوری اگر کسی در کنارم بود فکر می کرد که جن دیده ام ......
نمی دانم چقدر جلوی در آموزشگاه ایستادم تا اینکه دوباره مثل روزهای اولی که به امید دیدنش به اونجا اومده بودم پشیمون شدم که ،قامت تکیده اش رو از دور دیدم که مثل همیشه با قامتی خم شده از در آموزشگاه بیرون اومد و.....
نمی دانم در زمین روی خاک به دنبال چی می گشت؟ به دنبال گذشته اش؟ به دنبال خودش که از بین داشت می رفت؟ قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و به روی دستم که برای برداشتن عینک دودیم به سمت چشمم می رفت افتاد .
در ماشین رو باز کردم . می خواستم صداش کنم . با صدایی رصا . اما ..........
این قدرت رو در خودم حس نمی کردم . نگاهم به اون دوخته شده بود که هنوز با نگاهش به زمین خیره شده بود . با حرصی که از قدم هایی که روی زمین کشیده می شد متوجه شدم باید از چیزی رنجیده باشه . از کی؟ از من ؟ مطمئناً من بودم .
چشمهای مشکیش روی نگاهم کلافه ام ثابت مونده بود . دست خودم نبود . بی قرار بودم . قطره های اشک از روی گونه هام سر می خورد و به پایین سرازیر می شد ......
از نوع نگاهش هیچ چیزی نفهمیدم . هیچ ......
-من اومدم اینجا .... تا ..... تا بهت بگم که خیلی متاسفم .....
سکوت کردم و سرم رو به زیر انداختم . سنگینی نگاهش رو حس می کردم . سکوت کرده بود . هر چیزی که در ذهن آشفته ام برای گفتن آماده کرده بود مثل پرنده ای بال زد و رفت .....
همون طور که سرم به زیر بود گفتم:
-رضا من واقعاً بابت اون روز ازت معذرت می خوام . اصلاً دوست نداشتم اون حرفها رو بهت بزنم . اما درک کن که من تحت تاثیر جو قرار گرفته بودم و نفهمیدم .... اصلاً نفهمیدم که چطور به اون باور رسیدم که اون کار تو بوده .....
نفسی عصبی کشیدم و از زیر چشم بهش نگاه کردم . کلاسورش رو به سینه اش چسبونده بود و به من نگاه می کرد . دوباره نفسی تازه کردم و گفتم:
-حالا اومدم بگم خیلی متاسفم و حاضرم هر کاری رو که باعث بشه تو من رو ببخشی برات انجام بدم .
نفس عمیقی کشید . سرم رو بلند کردم . با یکی از دستش موهای آشفته اش رو مرتب کرد و گفت:
-با اینکه دیر اومدی ، اما فقط منتظر بودم که بیای و بگی که اشتباه کردی .
دستش رو بین کلاسورش برد و کاغذی تا خورده رو در اورد و به سمت من گرفت و گفت:
-خداحافظ......
کاغذ رو روی سقف ماشین گذاشت و رفت .
نگاهم به کاغذ بود . سریع روی سقف قاپیدمش و در حالی که هنوز از شکی که به خاطر رفتنش بهم وارد شده بود گیج بودم . سرم رو چرخوندم و صداش کردم .
-رضا...........
بین راه برگشت و نیم نگاهی به صورتم انداخت و بعد در حالی که دوباره سرش رو می چرخوند گفت:
-من رو ببخش .
دوباره با عجز صداش زدم :
-رضا........
این بار بدون اینکه برگرده قدم سست کرد و گفت:
-ازت هیچ کینه ای به دل ندارم .....
مکثی کرد و گفت:
-ماندانا .....
و بعد دوباره به راهی که می رفت ادامه داد .....
***
سلام ......
هیچ وقت نمی دانستم نوع سلام کردن هم می تواند اینقدر سخت باشد ماندانا .....
آخر من مثل تو نیستم که دستم با قلم بیگانه نباشد .
می بینی؟ هنوز هم یادمه که چطور برای ماه و ستاره ها می نوشتی و برایم آنها را می خواندی و با شوقی کودکانه می خندیدی.....
ماندانا .... برای همین آغاز این چند سطری که می خواهم بنویسم دو هفته تمام وقت گذاشتم و برگه ها رو بی هدف ماچاله کردم و به داخل سطل زباله پرتاب کردم . اما تصمیم گرفتم این آخرین برگ باشد زیرا الان روی پشت بامی نشسته ام که تو همیشه برایم نوشته هایت را می خواندی......
امروز که این برگه رو می خوانی عاقبت تو آمدی .... آمدی تا از من عذر خواهی کنی . ماندانا تنها همین را به تو می گویم از تو خرده نمی گیرم . از خودم ناراحتم ، خیلی هم ناراحتم که با رفتارم باعث شدم که تو حتی در رابطه با من اینگونه فکر کنی . از طرفی خوشحالم که حرف زدی ، حرف زدی تا به من فهماندی که در نظر تو من یه حیوان هستم همین و بس .....
ماندانا تو خود بهتر از هر کسی می دانی که من چه ها کشیدم و روزگار بر من بازی سختی رو گرفت ......
دیگز بس است . طاقتم تمام شده ..... نمی توانم ادامه دهم .....
اما از تو خواهشی دارم . امیدوارم که مرا درک کنی و از من به خاطر این خواهشم دل چرکین نباشی .....
برای آخرین حرف می گویم که به نوشتنت ادامه بده و قلم رو تنها نگذار . اما خواهشی که از تو دارم این است که داستان مرا بنویسی . بنویسی تا درس عبرتی باشد برای آنهایی که می خوانند .
جالب می شود که من یکی از سوژه های باشم برای ادامه یافتن نوشته های تو .....
دیگر حرفی ندارم جز اینکه من همیشه و در همه حال به وجود تو افتخار می کنم .....
دوستدار تو رضا
ادامه دارد ......

sepideh_bisetare
30-06-2009, 17:27
قسمت بیست و ششم
نگاهم به خاکی افتاد که رنگ سرد تنهایی رو به روش پاشیده بودند . صدای گریه ای زیر ، قلبم رو به هیجان واداشته بود . اینهمه استقامت از کجا در وجود من پیدا شده بود؟ اون هم اینجا!! عجیب بود برام . عجیب تر از همه اینکه حتی اشک هم نمی ریختم .
دست گرم نگار که دور کمرم پیچیده شد باعث شد تا سرم رو بلند کنم . چشمم به صورتش افتاد . اشک از زیر عینک آفتابیش به سمت لبانش سرازیر بود . لبخند زدم . عجیب بود!!! این لبخند کذایی از کجا پیدا شده بود؟ با فشار دست نگار روی صندلی که نزدیک سنگ قبر بود نشستم و به زنهایی که بی اراده به قبر ذل زده بودند خیره شدم . نگاهم از روی صورت هر کدام بی اختیار می گذشت بدون لحظه ای مکث . اگر چششم به نگاه آشنایی می افتاد سرم رو بلند می کردم و مثل عروسک کوکی دوباره به پایین سرازیرش می کردم این یعنی ((سلام !!!!)) .دوباره نگاهم روی صورت تک تک اعضای حاضر در جمع سنگین افتاد . بی اختیار نگاهم روی چهره ای مهربان ثابت موند . چقدر نی نی چشمهای این دختر شبیه نی نی چشمهای رضا بود . اما اون کی بود؟ آهسته آهسته اشکهایش رو با دستمال کاغذی که توی دستش بود پاک می کرد . اما چه بی صدا؟؟؟ بی صداتر از من؟
او که بود که اینطور مظلوم به سنگ قبر او ذل زده بود؟ چرا نمی توانستم نگاهم رو از روی صورتش بردارم؟
-رضوان عمه بیا اینو بخور.....
رضوان؟ آره رضوان . همونی که چشمهای رضا رو داشت . این هم صدای عمه بود که او را به نام میخواند . رضوان سرش رو بلند کرد و به عمه که لیوانی آب در دست داشت خیره شد و بعد از لحظه ای با صدای بلند زد زیر گریه . نمی توانستم دست خودم نبود که نگاه خیره ام رو از روی صورتش بردارم .
دستی روی شونه ام حس کردم . سرم رو بلند کردم . نیما بود .
-عزیزم خوبی؟
سرم رو تکون دادم و دوباره به صورت رضوان که در آغوش عمه بود خیره شدم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سالها بود که ندیده بودمش . ای کاش کسی صداش می کرد و میومد سمت من ..... تا بهش بگم که رضوان خیلی شبیه رضا هستی .....
رضوان سر بلند کرد و به منی که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود خیره شد . چقدر لباس تیره به اون میومد . چقدر زیبا شده بود . صورتش مهتابی بود و نیمرخش درست مثل صورت رضا بود . چشمهاش ..... آره چشمهاش انگار چشمهای رضا بود . مژگان بلندش سایه ای رو به زیر چشمهاش انداخته بود که اشکها قطره قطره سایه بون چشمهاش رو شستشو می داد .
سرش رو برام تکون داد . سلام کرد؟ پس من هم باید مطقابلاً سر تکون بدم .
-ماندانا .....
دوباره سر برگردوندم . صدای نگار بود . جلوی پام چمبره زده بود . دستمرو محکم توی دستش گرفته بود ..
-ماندانا عزیزم گریه کن . نریز توی خودت .....
نگار حرف می زد و گریه می کرد . اما برای چی باید گریه کنم؟ برای کی؟
انگار مثل همیشه افکارم رو بلند بلند زمزمه کرده بودم ....
-ببین ماندانا مگه نگفتی من رو ببرید سر خاکش تا باورم شه که دیگه اون نیست . خوب ایناها اینم قبرش . اینم مزارش .....
مکثی کرد و اشکی مزاحم رو از روی گونه اش گرفت و گفت:
-ببین ماندانا این مزار رضاست . می بینی؟ این همون رضایی که من و تو می شناختیم ببین .... ماندانا با تو ام .
اما من نگار رو نمی دیدم . دوباره چشمم دنبال رضوان می گشت . رضوان عزیزم چقدر دلم برای خنده های ریز کودکیهات تنگ شده بود . چقدر عوض شدی رضوان . خانوم شدی . خانوم .....
-ماندانا کجا رو نگاه می کنی؟ پاشو بریم سر قبر رضا براش یه فاتحه بخونیم . پاشو عزیزم ....
نگار روبه روم ایستاده بود و دستم رو می کشید . از جام بلند شدم . آره نگار من رو ببر پیش رضوان بزار بهش بگم که من هیچ کاره بودم . نه نه بزار برم بهش بگم که من بتعث مرگ رضا شدم . نه نه بزار برم بهش بگم به خدا من منظوری نداشتم . من نمی دونستم که رضا به خاطر من احمق این کار رو می کنه .....
-بشین ماندانا .....
دوباره چشمم به نگار افتاد که پای سنگ قبری نشسته بود و دست من رو می کشید تا بشینم . با نگاهم به دنبال رضوان گشتم . کجا رفت؟
-ماندانا بشین دیگه .....
کنار نگار نشستم و به سنگ قبر ذل زدم . چشمم روی کلمه کلمه شعری که روی سنگ قبر نوشته شده بود می چرخید .
-
نگار سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-ماندانا ببین اون اسم رضاست می بینی؟
سرم رو به تندی به سمتش چرخوندم و به صورتش خیره شدم . چرا اینقدر اصرار داشت که من باور کنم این سنگ قبر رضاست؟ اما همین که چشمم به صورت رنگ پریده اش و چشمهای نمناک و بارونیش افتاد شل شدم . نگار برای چی گریه می کنی؟
سرش رو توی بغلم گرفتم و زیر گوشش گفتم:
-نگار جون گریه نکن . چی شده؟
با صدای هق هق نگار صدای گریه ها در هم آمیخت . سرم درد گرفته بود . باید رضوان رو پیدا می کردم . باید رضوان رو دلداری می دادم . اصلاً چرا اینها من رو اوردن اینجا ؟ چرا؟؟؟؟؟؟
چرا نگار ، چرا رضوان گریه می کردند؟ پس چرا من ساکت بود م؟ چرا حس می کردم باید گریه کنم؟ چرا ؟ واقعاً چرا ؟ این سنگ قبر کیه که من اینطور آروم بالای سرش نشسته بودم و به زنهایی که گریه می کردند خیره شدم ؟
سرم رو چرخوندم . اون کیه ؟ علی اینجا چی کار می کرد؟ چقدر آروم شده بود ؟ این ریش چقدر بهش میومد . اما چرا علی ریش گذاشته بود ؟ نگاهم چرخید و به صورت بابا که کنار عمو !!!!! آره عمو بود . پس اینها اینجا چی کار می کردند ؟ چرا همه گریه می کردند ؟
-ماندانا پاشو بیا اینور.....
سرم رو بلند کردم . مامان بود . آره مامان هم اشک می ریخت . اینها چرا گریه می کردند ؟ به چه علت ؟ چرا من اشکی نمی ریختم؟ نکنه من مرده بودم ؟ آهسته دست خودم رو نیشگون گرفتم . نه من زنده بودم .
-ماندانا عزیزم پاشو برات خوب نیست ....
از جا مثل آدم کوکی بلند شدم و با بلند شن من نگاههای نگرانی به صورتم دوخته شد . نیما ، بابا ، علی نگار .
چشمم به رضوان افتاد که آهسته توی بغل بابا فرو رفته بود و گریه می کرد . سریع قدم هام رو که به زمین چسبیده بود کندم و به سمتش پرواز کردم .
-رضوان .....
سرش رو از روی سینه بابا بلند کرد و به من چشم دوخت .
-ماندانا تویی؟؟؟
سرم رو با حسرت چند بار بالا و پایین کردم . رضوان خودش رو توی بغلم انداخت و با صدای بلند زد زیر گریه ....
-ماندانا دیدی بی برادر شدم ؟ دیدی بدبخت شدم؟ حالا غم هام رو با کی بگم ؟ دیگه با کی درد و دل کنم ؟ماندانا زود بود به خدا . برای رضا زود بود که بره . آخه یکی نیست بگه کجای زمین رو تنگ کرده بود که اینهمه بلا سرش اومد؟؟؟
یهو سریع سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و با نوک انگشتاش صورتم رو لمس کرد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
-چقدر تو رو دوست داشت ماندانا می دونی؟؟؟
آهسته سرم رو تکون دادم و دوباره رضوان رو محکم بغل کردم و اینبار من بودم که حرف می زدم .
-رضوان باور کن که من تقصیری نداشتم. من نمی دونستم که رضا به خاطر این موضوع اینقدر عصبی می شه که بره خودش رو بکشه . به خدا راست میگم رضوان. وقتی نامه اش رو خوندم، حس کردم که حرف هاش خیلی سوزناکه . اما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که ، بخواد بره خودش رو بکشه . باور کن رضوان دروغ نمی گم . باور کن ....
اشک بود که صورت سرد رو گرم کرده بود . خرفهایی رو که توی دلم تلنبار شده بود گفتم و گفتم . باورم نمی شد که رضا بعد از اینکه از من جدا شد بره و اون کار رو با خودش بکنه . وقتی از خونه خانوم کوچیکم به گوشیم زنگ زدن و گفتن که رضا مرده شکه شده بودم . فکر می کردم دارن سر به سرم می زارن . اصلاً باورم نمی شد . واقعاً شکه شده بودم . توی پزشک قانونی به نیما گفته بودند که با هرویینی که مقدارش خیلی زیاد بوده خودش رو کشته . سنگ کوب کرده بوده . یه لحظه احساس می کردم که حالم از خودم ، از نیما ، از رضا بهم می خوره . یه لحظه به نگار که باعث شده بود دوباره به یاد رضا بیفتم حالم بهم میخورد . یه لحظه از اون سرویس لعنتی که باعث شده بود من راجع به رضا اینطور فکر بکنم متنفر می شدم .
هیچ وقت فکر نمیکردم که رضا اینقدر قصی و القلب باشه . هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر سست اراده باشه . چرا اینکار رو با خودش کرد؟ در صورتی که من مطمئن بودم اون می تونست خوشبخت ترین مرد روی زمین باشه . یعنی یه عشق زمینی اینقدر مهم بوده ؟
ادامه دارد ....

sepideh_bisetare
01-07-2009, 09:33
سلام عزيزاي من
جداً خيلي غير منتظره بود؟
انتظار داشتيد چي بشه؟

nika_radi
01-07-2009, 12:24
سلام سپیده جونم
خسته نباشی
تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من الان تو توهمم
دلم سوخت زیاد
ولی خیلی قشنگ نوشتی
حتما ادامه بده استعدادت بالاست

dropdead
01-07-2009, 23:56
من انتظار داشتم نگار با رضا ازدواج كنه و ماندانا خودكشي كنه...
عالي مينويسي

sansi
02-07-2009, 06:08
خوب تا قبل از اینکه بگی یه جورایی رمانت واقعیت داره فکر میکردم مثل 70% این رمانای دیگه نیما میمیره ماندانام با رضا مزدوج میشه اما بعد از اینکه گفتی نه واقعی هست دیگه نتونستم حدس بزنم تا اون قسمتی که میره جلوی اموزشگاه و رضا رو داغون میبینه.اونجا گفتم یکی این وسط میمیره که رضا هم احمال بیشتری داره اون یه نفر باشه ....
قسمت بعدی هم که بنده خدا مرد

sepideh_bisetare
02-07-2009, 09:47
قسمت آخر
هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر قصی و القلب باشه . هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر سست اراده باشه . چرا اینکار رو با خودش کرد؟ در صورتی که من مطمئن بودم اون می تونست خوشبخت ترین مرد روی زمین باشه . یعنی یه عشق زمینی اینقدر مهم بوده ؟شاید هم از نظر رضا زندگی زمینی اونقدر بی ارزش بود که برای رفتن به جایی باارزش تر از این راه استفاده کرد .

*** دستم رو بگیر
نه برای اینکه محتاج تو ام
نگاهم کن
نه برای اینکه عاشق چشمانت هستم
صدایم کن
نه برای اینکه صدایت زیباترین صدای دنیاست
حرف بزن
نه برای اینکه بگویی هنوز هم مرا میخواهی
برای اینکه ........ بگویی چرا اینگونه رفتی ؟ ***


نگار کتاب رو بست و بعد دستش رو روی قبر رضا گذاشت و در حالی که نفس عمیقی می کشید، زیر لب شروع به فاتحه خوندن کرد .
سرم رو چرخوندم و قطره اشکی که روی گونه ام در حال سریدن بود رو پاک کردم و به کودک یک ساله ام که در آغوشم به خواب رفته بود خیره شدم .
شمیم دختر زیبای یک ساله ام که کاملاً شبیه نیما بود در خوابی شیرین فرو رفته بود . چقدر دوستش داشتم و چقدر تحمل دوری از او برایم سخت بود .
هیچ چیزی در این زندگی غیر قابل درک نبود . همه چیز عادی بود . همه چیز قابل باور . کسی به دنیا می آمد و کسی می مرد . رضا ها رفتند و شمیم ها دنیا آمدند . اشکها ریخته شدند و لبخندها زده شدند .
نگار سرش رو به سمتم چرخوند و در حالی که لبخندی شیرین گوشه لبش بود گفت:
-شمیم خوابید؟
-آره وقتی داشتی کتاب رو می خوندی خیلی بی تابی کرد . سعی می کردم ساکتش کنم . بالاخره خسته شد و خوابید .
-الهی عمه اش قربونش بره .
از راه بوسه ای برایش فرستاد و بعد غمگین چشم به کتاب خاطرات پوسیده دوخت و در حالی که انگار داشت با خودش حرف می زد گفت:
-با اینکه نزدیک به دو سال از مرگ رضا گذشته . اما هنوز نتونستم خاطراتی که از اون به یاد دارم رو فراموش کنم .
-اگر قرار بود ما خاطرات رو هم فراموش کنیم دیگه چیزی ازمون باقی نمی موند . همیشه می گن از کسی که می ره فقط خاطراتش هست که باقی می مونه
نگار سرش رو تکون داد و گفت:
-حق با تو .
دوباره به من چشم دوخت و بعد گفت:
-به نظرت رضا خوشحال شد ؟
به کتابی که دستش بود اشاره کرد . سعی کردم لبخند بزنم .
-آره . مطمئنم . اون از من خواسته بود تا راجع به اون بنویسم . من هم نوشتم . اما ..... بیشتر از این مطمئنم که این رمان رو تو براش خوندی .....
نگار لبخند تلخی زد و بعد به ساعت مچی توی دستش خیره شد و گفت :
-الان دیگه سر و کله نیما پیدا می شه . بهتره بریم .
به آسمون که کم کم داشت سیاهی شب به روش پاشیده می شد نگاه کردم و گفتم:
-جواب فرهاد رو چی می دی؟
نگار سرش رو انداخت پایین و گفت:
-فرهاد پسر خوبیه .
لبخند زدم و با عشق به صورت شمیم نگاه کردم .
مبارکتان باشد این پیوندهای شیرین . به امید روزی که هر کسی همچون شمیم من شمیم با طراوتی از عشق به آغوش بگیرد و به سختی های روزگار لبخند بزند و کمر سختی روزگار رو خم کند .
پایان

sepideh_bisetare
02-07-2009, 09:49
اول از همه شما دوستای گلم ممنونم به خاطر این همه توجه
دوم اینکه من باید یه چیزی رو بگم
بچه ها به خدا این رمان اونقدر واقعیت نداره تنها یه قسمتی که بهتره بگم چی هست واقعیت داره
اونم اینکه رضا یه شخصیت واقعیه که به خاطر من و به خاطر خانواده اش به اعتیاد کشده شده .
من هیچ وقت از عشق اون نسبت به خودم خبر نداشتم
الان هم خیلی دلم میخواد برم سراغش و ازش بخوام که اعتیادش رو بزاره کنار
خدارو شکر هنوز زنده است و امیدوارم سالیان سال زنده و موفق باشه
همین

sepideh_bisetare
02-07-2009, 09:52
من انتظار داشتم نگار با رضا ازدواج كنه و ماندانا خودكشي كنه...
عالي مينويسي

ممنون از اینکه نظرت رو دادی اما من اعتقاد دارم داستانها همیشه باید جوری تموم شن که خواننده رو متحیر به جا بزارن
چیه مثل فیلم هندی همیشه آخرش معلوم باشه ......
راستی تو لطف داری چشمهای شما خوب می بینه

ssaraa
11-07-2009, 13:09
سلام سپيده جون يك ساعته همه رمانتو خوندم....... قلمت عاليه عزيزم........ولي در مورد رضا.... تا دير نشده برو حتما سراغش

sizou_h
12-07-2009, 11:18
سلام .اينم هديه من به نويسنده رمان سپيده خانم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اينم اي بوك رمان خاطرات پوسيده.گفتم حيف كه يه نسخه همراهشو نداشته باشيم.

mahrokh_85
31-08-2009, 09:51
خیلی خوب بود خوب نوشتی دستت درد نکنه !!!!!!!!!!!!
می دونی چیه تو نوشته هات آدمو مجذوب می کنه واسه همین ما فکر می کنیم همینی که هست خوبه چون واقعا دوستش داریم و باهاش ارتباط برقرار می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!به نظرم بد نیست رمانتو بدی به اونی که به خاطرت معتاد شده نظرات مارو هم بهش بگو که فقط باعث دلسوزی آدما می شه ولی ممکنه عشق آدمایی مثه نگارو از دست بده !!!!!!!!!
خسته نباشی!!!!!!!!
اگه دوست داشته باشی منم ایده هایی دارم که هنر نوشتنشونو ندارم اما اگه به درد بخورن خیلی خوشحال می شم!!!!!!!!!!!!!!