PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستانهای عاشقانه پارسی کهن



barani700
08-04-2009, 23:27
دوستان داستانهای عاشقانه کهن رو تو این تایپیک بزارن
1-فقط لطفا قبل از تمام شدن داستان یه داستان جدید نزارید.
2-داستان میتونه به صورت نظم یا نثر باشه.
3-اگه از نویسنده داستان هم اطلاعاتی(زندگی نامه،آثار و...)دارید میتونید بزارید.

barani700
08-04-2009, 23:29
وامق و عذرا(عنصری)

قسمت اول

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند
و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
چون بر گل و مشك تنگ آمدي
چون از جامه آن ماه برخاستي
به چهره جهان را بياراستي
نامش را عذرا نهادند
چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي
به پولاد تيز بگذاشتي
بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
مياميز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر راي زن
نكوهيده باشد بر رايزن
براي زن اندر ز بن سود نيست
گر آتش نمايد بجز دود نيست
اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق
مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهد
چو روزي دهد دلفروزي دهد
وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي
روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو آگاهي از گشت پرگار من

barani700
08-04-2009, 23:33
قسمت دوم

و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
به كشتي نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان
پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز ديدار خيزد همه رستخيز
برآيد به مغز آتش مهر تيز
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چه پتياره پيش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پري بود يا بر زمين ماه بود.
چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت:
نگه دار فرهنگ و راي روان
بر اين دلشكسته غريب جوان

ز بيدادي از خانه بگريخته
به دندان مرگ اندر آويخته
از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدين نامور بارگاه آمده است
يكي نامجوي به بالاي سرو
بنفشه دميده به خون تذرو
شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به ديدار تو چشم من روشن است

سوي خانه و شهر خويش آمدي
خرد را به فرهنگ بيش آمدي

barani700
08-04-2009, 23:35
قسمت سوم


در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرارا در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوهديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بودخردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرابه يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشان
زپيوستن مهر بسيارشان
عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازهدانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد داناو هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي ازوامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجبماندند و گفتند
كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
به گفتار و فرهنگ بالا وروي


بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
نه از كس به گفتار بشنيده ايم


به بخت تو اي نامور شهريار
به دست تو انداختش روزگار


آن روز وروزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگانبازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اماچند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كندوامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه بافرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد ميآشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازويمرا بيازمايد
اگر دشمني هست پرخاشجوي
سزد گر فرستي مرا پيش اوي


چومن برگشايم به ميدان عنان
بكاومش ديده به نوك ستان


ببيند سر خويش با خاكپست
اگر شير شرزه است يا پيل مست
شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرينخواند
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، ودر ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت وسرود
مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كهدر دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان كرد، و به زاريگفت: اي داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن


غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
چگونه كشم كوه را من به موي


شكستهاست و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همي بشكنم


تو مپسند از آن كس كهبر من جهان
چنين تيره كرد آشكار و نهان


مرا بسته دارد به بند نياز
خود آرام كرده به شادي و ناز


ستاره تو گفتي به خواب اندرست
سپهررونده به آب اندرست

barani700
08-04-2009, 23:37
قسمت چهارم

چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترداز بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اينزندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاهسر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوسيكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرارا به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد وهميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و بهخلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
بسي آزمودند كارآگهان
چنين كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
به عذراچنين گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زني در زمان
تو اندر جهان از چه تنگآمدي
كه بر دوره خويش ننگ آمدي
به يك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بي شرميخويش ناديدت خشم
چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد واو را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوشرفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، ويرا به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و بهدرد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سراي پدر گشته زندان من
غريوان دو مرجان خندان من
همي كند آن گلرخنورسيد
همي خون چكانيد بر شنبليد
همي گفت اي بخت ناسازگار
چرا تلخ كرديمرا روزگار
آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفانچنين گفت كاي بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه ديو آهرمناست
كه تخم تباهي بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرونجايگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
پذيرفت وامقروشن خرد
كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر وتعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارشرا به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانشبرآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
هميگفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جانتاريك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون منگيرم اندر دل خاك جاي
روان بگذرانم به ديگر سراي
دلش باد خر به سوي دگر
به از من روي و به موي دگر
باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دلو جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگخصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بودوي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از گاه جواني بخت از او برگشته بودسالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.

پایان

barani700
09-04-2009, 23:09
رابعه (عطار نیشابوری)


درباره داستان
رابعه بلخي، ملقب به «زين العرب» نخستين شاعره عارف فارسي گوي است. وي دختر كعب، امير بلخ و از اهالي قزدار، معاصر رودكي در دوران حكومت سامانيان بود. براساس منابع موجود، عطار نيشابوري شرح او را در ۴۲۸ بيت شعر در الهي نامه خود آورده است. روايت عطار به بخشي از زندگي رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژيك خود رابعه مي پردازد .
"رابعه" داستان زني ايراني است كه در يك مثلث مردانه پدر، برادر و معشوق اسير مي‌‏شود

barani700
09-04-2009, 23:10
رابعه
قسمت اول

چنين قضه كه دارد ياد هرگر؟
چنين كاري گرا افتاد هرگز؟

رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي ‌كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي ‌شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي ‌داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي ‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته ‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي ‌كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي ‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي ‌گذشت و از ادب سر بر نمي ‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته ‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌ داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي ‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري
مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي‌ داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي ‌كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر
مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟

چنان دردي كجا درمان پذيرد
كه جان درمان هم از جانان پذيرد

رابعه دايه‌ اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره‌ گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي ‌خويش آورد
كه صدساله غمم در پيش آورد

چنين بيمار و سرگردان از آنم
كه مي ‌دانم كه قدرش مي ‌ندانم

سخن چون مي‌ توان زان سرو من گفت
چرا بايد زديگر كس سخن گفت

باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:

الا اي غايب حاضر كجائي
به پيش من نه اي آخر كجائي

بيا و چشم و دل را ميهمان كن
وگرنه تيغ گير و قصد جان كن

دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو كارم

زتو يك لحظه دل زان برنگيرم
كه من هرگز دل از جان برنگيرم

اگر آئي به دستم باز رستم
و گرنه مي ‌روم هر جا كه هستم

به هر انگشت درگيرم چراغي
ترا مي ‌جويم از هر دشت و باغي

اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

barani700
09-04-2009, 23:12
قسمت دوم

پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي‌ ساخت و به سوي دلبر مي ‌فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:

كه هان اي بي‌ دب اين چه دليريست
تو روباهي ترا چه جاي شيريست

كه باشي تو كه گيري دامن من
كه ترسد سايه از پيراهن من

عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي ‌فرستي و ديوانه ‌ام مي‌ كني و اكنون روي مي ‌پوشي و چون بيگانگان از خود
مي رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌ داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي ‌كشد و هستيم را خاكستر مي ‌كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ‌ام دور شوي.»
پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته ‌تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ‌ها مي گشت و مي خواند:

الا اي باد شبگيري گذركن
زمن آن ترك يغما را خبركن

بگو كز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و آبم ببردي

چون دريافت كه برادر شعرش را مي ‌شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي ‌آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي‌ زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده ‌اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد.
اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي ‌شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي‌ ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته ‌اي بود كه از زمين رخت بربست.
همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌اي به او نوشت:

چه افتادت كه افتادي به خون در
چون من زين غم نبيني سرنگون‌تر

همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه مي ‌خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز

چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس مي‌ندانم راه و از پيش

دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در برخويش بسته

اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي

نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:

كه: «جانا تا كيم تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري

چو داري خوي مردم چون لبيبان
دمي بنشين به بالين غريبان

اگر يك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان اي دل افروز

زشوقت پيرهن بر من كفن شد
بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»

چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.

barani700
09-04-2009, 23:14
قسمت سوم

رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي ‌پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن
مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست‌.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گوئي چيزي نشنيده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي ‌جوشيد و در پي بهانه ‌اي مي‌ گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بكتاش نامه‌ هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي ‌كرد يكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او را مي ‌سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي ‌رفت و دورش را فرا مي ‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌ برد و غزل ‌هاي پرسوز بر ديوار نقش مي‌ كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي‌ شد چهره اش بي رنگ مي ‌گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:

نگارا بي ‌تو چشمم چشمه ‌سار است
همه رويم به خون دل نگار است

ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط كردم كه بر آتش نشستي

چو در دل آمدي بيرون نيائي
غلط كردم كه تو در خون نيائي

چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي

منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي ‌آيي بدين گرمابه آخر؟

نصيب عشق اين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه

سه ره دارد جهان عشق اكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون

به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جاي تست نتوانم كه سوزد

به اشكم پاي جانان مي‌ بشويم
بخونم دست از جان مي بشويم

بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي

كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زين جهان جيفه بيرون

مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني

چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
نبودش صبر بي ‌يار يگانه
بدو پيوست و كوته شد فسانه

پایان

barani700
10-04-2009, 23:58
ورقه و گلشاه
عيوقي

درباره داستان

از احوال عيوقي سراينده منظومه عشقي ورقه و گلشاه آگاهي مفصل در دست نيست، ظاهراً معاصر با ابوالقاسم سلطان محمود مي زيسته است. عيوقي اين داستان را از قصه هاي عربي اقتباس كرده و با داستان عاشقانه و كهن عروه و عفرا كه در قرن چهارم معروف بوده شباهت و نزديكي دارد. اين قصه پس از نيايش پرودگار يكتا و دانا، و ستايش پيغمبر اكرم با گرامي داشت سخن بدين سان آغاز شده است.

سخن بهتر از گنج آراسته
سخن برتر از نعمت خواسته

سخن مرسخنگوي را مايه بس
سخن برتر مرد پيرايه بس

از آن پس سراينده داستان انگيزه به نظم كشيدن آن را چنين شرح كرده است:
پيش از من هيچ شاعر يا داستان سرا اين داستان دلكش را به نظم درنياورده اصل اين قصه از تازيان است، اما من نخستين كَسم كه آن را به رشته نظم كشيده ام

barani700
11-04-2009, 00:00
ورقه و گلشاه
عيوقي

قسمت اول


در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند.

نه بي آن دل اين همي كام داشت
نه بي اين زماني وي آرام داشت
چون اين دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگي آتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سان صبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري مي رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه

گه اين از لب آن شكر چين شدي
گه از آن عذر خواهنده اين شدي

گه از زلف آن اين گشادي گره
گه از جعد آن اين بودي زره

و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه
آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود
از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد.

غم عشق در هر دو دل كار كرد
مر آن هر دو را راز و بيمار كرد

گل لعلشان شد به رنگ زرير
كُهِ سيمشان شد چو تار حرير
چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند.
قضا را در همان احوال جوانان قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند.
چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد.
نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش.

barani700
11-04-2009, 00:01
قسمت دوم

چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصدي ديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگر چون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديد بر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد و گفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو
نمي توانم. اگر عشق مرا بپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور مني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ و آبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كامياب كنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن.
گلشاه چون خويش را در دام بلا ديد و جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت:

دل ودولت و كامگاريت هست
دليري و جاه و سواريت هست

چو سرو و مهي تو به ديدار و قد
ترا از چه معني توان كرد رد

همي تا زيم من به كام توأم
پرستار و مولاي نام توأم

به هر چت مراد است فرمان كنم
به آنچم تو فرمان دهي آن كنم

اما اكنون مرا عذر است توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانت جايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده مي كنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقه بهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست.
ربيع كه از مكر زنان بي خبر بود افسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد.
از روي ديگر شبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدت غم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد و آرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شرر افگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد.
چون روز ديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگي بر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگر مراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام بلند مراست تا نگويند نامردي بين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد.
پدر چون پسر را چنين آشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد را راهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله به خونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنان بستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت، و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم را به خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم.
جنگجويان چون نزديك جايگاه دشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش از حركت نزد گلشاه رفت،
بگفت اي نگار دلارام من
مباد ايچ بي تو خوش ايام من

بدان كز بني شيبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه

ورقه بسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركت است. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشد چنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و
چنان بگسلمشان ز روي زمين
كه بر من كنند اختران آفرين
گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از تو هيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقه گرامي تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش
مي دارم و خود را چون پرستاري خاك پاي مي پندارم.
خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاه شاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چون دو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند.
ز تف خدنگ و ترنگ كمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان

تو گفتي جهان نيست گردد همي
زمين را فلك در نوردد همي

در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوه تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانم و چون اژدها دمان و توفنده ام.
چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد و گفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سر تا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيع لختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آن گاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كه نيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديري نپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سواران ورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه

جوانم من و نيز او هست جوان
جوان را به كين بيش باشد توان

كه تا عاشقي از دلش كم كنم
به مرگش دل خويش بي غم كنم

كجا هست گلشاه بيزار از اوي
به جز من كسي نيست سالار او

گزيدم من او را، مرا او گزيد
سزا را سزا رفت چونين سزيد

barani700
11-04-2009, 00:02
قسمت سوم

ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت:
ال اي ربيع ابد عدنان بياي
به كينه بپوي و به مردي گراي

كه ناگه سوي مرگ بشتافتي
اگر مرا خواستي يافتي

چو مرا را عمر آيد به سر
بخواباندش مرگ در هگذر

نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت:
ترا چه گه جنگ و كين جستن
كه گيتي به مرگ تو آبستن است

ترا چون كشم من كه خود كشته اي
تو خود نامه عمر بنوشته اي

چگونه كنم با تو من راي جنگ
كند شير آهنگ روباه لنگ

تو برگرد تا ديگر آيد بَرم
كه من چون به رويت همي بنگرم

پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد.

سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش
برآورد بار چهارم خروش

فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم.
چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم.
داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت:

نبخشودي اي شوم تيره روان
بر آن پير فرتوت ديده جهان

تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست
و يا سوي تن مرگ را راه نيست

كنون از عرب نان تو كم كنم
نشاط و سرور تو ماتم كنم

آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود.
از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود.

چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روي ميدان پر از نور گشت

از آن موي خوش بوي و آن روي پاك
پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك

دو لشكر عجب ماندند از روي او
از آن قد و بالا و گيسوي او

ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم.
گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت:
دريغا كه بر دست بي مايگان
بناگاه كشته شدي رايگان

وليكن به كين تو من هم كنون
كنم روي اين دشت درياي خون


ادامه دارد....

barani700
11-04-2009, 23:34
قسمت چهارم

اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد، از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت:
گرت با خرد هست پيوستگي
چگونه كني جنگ با خستگي

تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كه از كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه او فرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندان به جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوان مشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوا از نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيان هر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را به آستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفته تر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمين برداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در هم شكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر، تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشي پندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان من شوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تا همسر من شوي
گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه به اين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟
عروس تو امروز جز گور نيست
كه با بخت بد مر ترا زور نيست

پدرت اندرين آرزو جان بداد
ترا نيز جان داد بايد به باد

دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتان آشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه را مرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي
نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمين كوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كه از هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب را قلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمين افگند و به دليري دختر را از زمين درربود.
گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش از جاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت:

مرا اندرين ياري كنيد
به جنگ اندرون پايداري كنيد

مگر يار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زير گاز آورم

پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بي تاب شد و فرياد كشيد: اي جوانان غيرتمند و دلاور بكوشيد تا بهترين دختران قبيله را رهايي بخشيد. جوانان قوم بني بني شيبه به شنيدن فرياد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال كردن دشمن پرداختند. نبرد در ميان دو قبيله تا غروب خورشيد ادامه يافت. چون گلشاه به اسارت قبيله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گرديد و به جوانان گفت مرگ از چنين زندگي كه زيباترين و پاكدامن ترين دختران قوم را به اسيري ببرند بهتر است. وي تحمل اين ننگ را نكرد. نيم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوي قرارگاه دشمن حركت كرد چون بدانجا رسيد ديد كه در گوشه آن گيسوان مشك آساي گلشاه را به چوب خيمه بسته اند. اسير بي قرار از رنج اسارت و از آن ستم كه بر او رفته بود اشك
مي باريد. پسر ربيع در حالي كه تيغش را كنارش نهاده بود به گلشاه مي گفت: پدر و برادرم در جنگ با قبيله تو جان باختند. اينها را بر خود آسان گرفتم بدين اميد كه تو دوستدارم شوي اما عشق مرا خوار گرفتي. من از ورقه به چه چيز كمترم چون مهربان من نمي شوي اكنون اين جام باده ام را كه كنارم نهاده است مي نوشم. به قهر با تو همبستر مي شوم از آن پس ورقه را اسير مي كنم و برابر چشمانت سرش را از قفا مي برم. گلشاه در حالي كه همچنان دلش پردرد بود و اشك مي باريد خاموش بود. در آن هنگام خيمه از ديگر كس خالي بود و غلامي كه بر درخيمه نگهباني مي كرد از بسياري خستگي توان جنبيدن نداشت. پسر ربيع پس از آن كه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر كشيد و از جا برخاست؛ و
به نزديك او رفت با خرمي
بسيجيد از بهر نامردمي

بدان روي تا مُهر بستاندش
به ناپاكي آلوده گرداندش

چون آن جوان تيره دل بدكنش دست به سوي گلشاه دراز كرد ورقه را شكيب نماند عياروار چنان شمشيرش را بر او فرود كه به يك زخم سر از تنش جدا شد.
چون گلشاه ورقه را كنار خود ديد دلش از شادي شكفت اما اين دو دلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشكريان پسر ربيع بر حال و كار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اين كه محبوبش را از بند آزاد كرد به بيرون خيمه برد. هر دو بر اسب نشستند و به خيمه پدر گلشاه روي نهادند. هنوز خورشيد ندميده بود كه به قرارگاه قبيله خود رسيدند چهره غمزده هلال كه بسان خيري زرد شده بود از شادي ديدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد؛ و چون لشكريان ورقه از عياري و بازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط درآمدند شمعها افروختند و طبل شاديانه زدند.
از روي ديگر سپاه بني ضبه از غريو و غوغاي شادمانه اي كه در قبيله بني شيبه برخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهيان بسيار به ايشان پيوسته اند و چون بيم كردند مبادا جوانان بني شيبه بناگاه برايشان بتازند سوي خيمه غالب رفتند تا وي را از آنچه روي داده بود آگاه كنند. چون بدان جا رسيدند كف خيمه را غرق خون و غالب را كشته ديدند.
با اين پيروزي بزرگ كه نصيب ورقه شده بود دلش از كشته شدن پدرش سخت غمگين بود. جراح رانش نيز همچنان وي را رنجه مي داشت، و چون از سپري شدن مدتي اين هر دو رنج كاسته شد هوس عروسي با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر و سيم و ديگر داراييش را دشمن به تاراج برده بود، و تهي دست مانده بود در دل

همي گفت بي مال و بي خواسته
چگونه شود كارم آراسته

بترسم كه گلشاه را گر زعم
بخواهم به كف آيدم درد و غم

سر اندر نيارد به گفتار من
نينديشد از ناله زار من

كه بي خواسته دل نيايد طرب
نه بي سيم هرگز رسد لب بر لب

همچنان به خود مي گفت جوان اگر دستش از زر و سيم تهي باشد وگرچه به مردانگي و دليري از رستم درگذرد كسي به او نمي پردازد. درم دار همه جا و همه وقت عزيز است و بي سيم از بازار تهي دست باز مي گردد.

barani700
11-04-2009, 23:35
قسمت پنجم

ورقه غلامي داشت سعدنام. اين دو با هم و به جاي بارآمده بودند اين غلام به ورقه تعلق خاطر بسيار داشت، و چون دريافت كه دل خداوندگارش از نداري سخت به رنج است به او گفت من ترا بدين گونه دردمند و دل افسرده نمي توانم ديد و برآنم به هر تدبير ميسر باشد سيم و زر براي تو به دست بياورم و اگر به من اجازه ندهي با تيغ قلبم را مي شكافم.
غلام چون ورقه را خاموش ديد سكوتش را نشان رضا دانست و دنبال اين كار رفت. از روي ديگر مقارن اين احوال آوازه زيبايي و دلارامي و فريبايي گلشاه چنان به قبايل نزديك و دور و دورتر رسيده بود كه از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او همه داراي دارايي و مال بسيار بودند به خدمت پدرش مي شتافتند. اين خبر به گوش ورقه رسيد، و


ز تيمار دل در برش گشت خون
همي آمد از راه ديده برون


تنش گشته از مهر آن نامجوي
ز ناله چو نال و ز مويه چو موي

ز بس كز غم يار انديشه كرد
گل لعل او زرگري پيشه كرد

چون در كار خويش فرو ماند روزي پيش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوريده حالي من رحمت آور، و دخترت را جز من به ديگر كس شوهر مده؛ من و او دلبسته يكديگريم و اگر ما را از يكديگر جدا كني خون من بر گردنت خواهد ماند. تو مي داني كه من و او از يك گوهريم، سلام مرا به شوهرت كه عموي من است برسان و از سوي من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازي قبيله كشته شد، مرا به دامادي خود بپذير. گلشاه مال من است و آن كه ميان من و او جدايي افگند بي گمان پروردگار دادگر بر او نمي بخشايد.
زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را كه برادرزاده اش بر او خوانده بود به وي گفت و افزود دل اين هر دو كه خاطرخواه يكديگرند همواره از بيم جدايي قرين درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند.
هلال رها نكرد كه زنش باقي پيام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بي هوده مگو؛ تو خود مي بيني كه هر روز چند تن از جوانان قبيله هاي مختلف كه همه مالدار و مغتم اند به خواستگاري گلشاه مي آيند همه آنان صاحب گله هاي گوسفند و اسب داراي كيسه هاي پر از زر و سيم مي باشند و مي توانند همه اسباب آسايش دخترم را فراهم كنند، و چندين غلام و كنيز به خدمتش بگمارند. من مي دانم كه ورقه جواني آراسته و دلير و بي باك است، اما افسوس كه جز باد چيزي به دستش نيست. اگر او مي توانست موجبات آسايش گلشاه را فراهم آورد البته من كس ديگر را به جاي او نمي گرفتم. اما دريغ!
چون ورقه جواب عمويش آگاه شد روز روشن در نظرش تيره گشت. آنگاه از سر ناچاري دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نياز گفت: مادر مهرجويم تو خوب مي داني كه من نيز چون خواستگاران ديگر دخترت خدواند دارايي زياد و گله هاي گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم كرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از اين سخنان گفت كه دل زن هلال بر او سوخت. باز پيش شوهرش رفت و گفت: اگر اين دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد مي رود. مگر يادت رفته وقتي دخترمان را به اسيري گرفتند ورقه جان بر كف دست نهاد و به عياري او را از اسارت رهاند. هلال گفت من مي دانم از همه كس به من نزديك تر و مهربانتر است. همچنين مي دانم هنگامي كه دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود كار همه ما زار بود، اما انكار نمي توان كرد كه اكنون دست او از مال دنيا تهي است، و هيچ كس به هيچ تدبير نمي تواند بي داشتن دارايي به راحتي زندگي كند. از سوي من به او بگو داييت پادشاه يمن فرزند ندارد، بزرگ مردي است بخشنده و مهربان و بستگان و خويشاوندانش را به غايت دوست مي دارد و اگر نزد وي برود وي را از زر و سيم و انواع نعمتها بي نياز مي كند.
مادر گلشاه به شنيدن اين سخنان شاد شد؛ پيش ورقه بازگشت و آنچه ميان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت اي ماهروي وفادارم سرنوشت من اين است كه مدتي از تو جدا باشم اما اين دوري هر گز نمي تواند ياد ترا از دلم بيرون كند. آرزو دارم تو نيز همواره بر سر پيمان باشي و مرا از خاطر نبري و اگر جز اين باشد مرا جايگهي بهتر از گور نيست. گلشاه به شنيدن اين سخن غمين شد، گريست و در جوابش با سوز و درد

چنين گفت: كاي نزهت جان من
زنامت مبادا جدا نام من

به مهرم دل و جانت پيوسته باد
به بند وفا جان من بسته باد

ميان من و تو جدايي مباد
ز چرخ فلك بي وفايي مباد

آن گاه برا اين كه بنمايد به قول و پيمان خود استوار است دست ورقه را گرفت، و به جان خود سوگند ياد كرد كه عهدش را نمي شكند و گفت:

كه بي روي تو گر بُوَم شادكام
وگر گيرم از هيچ كس جز تو كام

وگر باژگونه شود چرخ پير
به دست بدانديش مانم اسير

كنم مسكن خويشتن تيره خاك
از آن پس كجا گشته باشم هلاك

آن گاه گلشاه به ورقه گفت پيش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم ياد كنند كه جز تو كسي را به دامادي نپذيرند. ورقه چنين كرد. و پس از اين كه هلال و همسرش سوگندان ياد كردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن يار گريست مويه كرد و با سر انگشتش گيسوان مشكبويش را كند. سر سوي آسمان كردو به زاري گفت پروردگارا تو خود آگاهي كه صبر و طاقت بسيار ندارم. آن گاه رخسار ورقه را بوسيد و در لحظه وداع يك انگشتري و پاره اي زره به يادگار به او داد. ورقه راهي سفر شد و گلشاه مسافتي وي را بدرقه كرد جوان در راه سفر چنان پريشان خيال و افسره خاطر شده بود كه هر كس از او
مي پرسيد به كجا مي رود جواب نمي داد و مردم مي پنداشتند كه او كر و گنگ مادرزاد است.
نزديك شهر يمن به كارواني رسيد و از سالار كاروان خبر شاه ولايت را پرسيد جواب شنيد كه امير بحرين و امير عدنان بناگاه بر مندر شاه يمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارت كرده اند. پرسيد آيا هنگام شب مي توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نيست. ورقه شب هنگام وارد يمن شد و پنهان از نظر ديگران به سراي تنها وزيري كه اسير نشده بود رفت. وزير كه از نزديكان و خويشاوندانش بود به گرمي و مهرباني او را پذيرفت، احوال گلشاه را پرسيد و به او گفت اي جوان دلير، تو بي هنگام بدين جا رسيده اي پادشاه غالباً از تو سخن مي گفت و هميشه آرزومند ديدارت بود دريغ كه وقتي آمدي كه او گرفتار دشمن شده است.
ورقه در جواب آن وزير پاك نهاد نيكوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نبايد دلشكسته و نااميد شد كه پايان شب سيه سپيد است، اگر تو هزار سوار دلير به فرمان من بگذاري باشد كه دشمن را به زانو درآورم. وزير بدين بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلير در اختيار ورقه نهاد. وي همان روز به قصد شكستن امير عدن و امير بحرين لشكر بيرون كشيد. سپاهيان آسان از خندق پرآبي كه آن دو امير بر سر راه كنده بودند گذشتند و چون نزديك قرارگاه دشمن رسيدند طبل جنگ را به صدا در آوردند. دو امير از نمايان شدن آن سپاه عظيم در شگفت شدند به يكديگر گفتند پادشاه يمن و وزيران و درباريانش جملگي اسير ما هستند اينان را چه افتاده كه در برابر سپاه عظيم ما قد علم كرده اند؟ چگونه مي توانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند شايد كه پادشاهي بر خود اختيار كرده اند. امير عدن گفت: اين گمان به حقيقت نزديك تر است. آن شيرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته كه از سهمش جهان در خروش آمده است نمي دانم نام اين پهلوان چيست؟ و به چه اميد به جنگ با ما قيام كرده است پادشاه بحرين گفت من نيز در عجبم. آنان در گفتگو بودند كه ورقه با شمشير آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفي كردو گفت اگر به فرمان من درآييد خطاي شما را مي بخشم اما اگر سر از راي من بتابيد از ضرب تيغ خونريزم رهايي نمي يابيد. در اين اثنا جواني كوه پيكر به مقابله او آمد ورقه آسان با نيزه دو پهلويش را به هم دوخت. چون ديگري آمد او را از بالاي زين برگرفت لختي دور سرش گرداند و چنان بر زمين كوبيد كه جانش برآمد. شصت و سه تن را بدين سان كشت. از آن پس هيچ كس به ميدان نيامد. در آن وقت ورقه با شمشير و خنجر و نيزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشكريانش نيز به ياريش شتافتند چون سپاهيان دشمن پشت به ميدان كردند ورقه بر قرارگاه آنان راه يافت عدن و امير بحرين را كشت و جمله اسيران را آزاد كرد. آن گاه سپاهيان پيروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بد كنش از غارت يمن به دست آورده بودند پس گرفتند و پيروزمند به يمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سيم و زر و رمه گوسفند و اسب و چيزهاي ديگر به ورقه بخشيد كه از حد شمار بيرون بود.
از روي ديگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز كاهيده تر و نزارتر مي شد خور و خواب نداشت و پيوسته بي قرار و نالان بود. مقارن اين احوال شاه شام كه آوازه زيبايي و دلفريبي او را شنيده بود با زر و سيم بسيار و نعمت فراوان به خواستگاري گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسيد بند از سر بدره هاي زر گشود و گوسفند و اشتر بسيار كشت بارهايي را كه در آنها چيزهاي خوب بود باز كرد و به هر يك از بزرگان قبيله بني شيبه چيزهايي گرانبها داد.

barani700
11-04-2009, 23:37
ادامه داستان ورقه و گلشاه
قسمت ششم

هلال پدر گلشاه پنداشت كه آن محتشم به بازرگاني آمده است. روز ديگر پادشاه شام نزديك جايي كه منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را يك بار كه گلشاه از خيمه بيرون آمد و پادشاه
بديد آن چو گلبرگ رخسار او
همان دو عتعيق شكربار او

بتي ديد پرناب و زيب و كشي
همه سر به سر دلكشي و خوشي

همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بندبند و گره

نديده او را گشته بد بي قرار
چو ديدش به دل عاشقي گشت زار

و چون از هلال احوال خوبروي را پرسيد گفت: اين گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گرداني چندان كه بخواهي زر و سيم و هر چيز
گرانبهاي ديگر نثار قدمش مي كنم هلال گفت اين دختر نامزد ورقه برادرزاده ام مي باشد و قسم خورده ام كه او را به ديگر كس ندهم. پادشاه گفت: ميان اقوام عرب دختراني هستند كه به زيبايي بي همانندند از آنان زني براي ورقه بخواه. هلال گفت پيمان شكني گناهي عظيم است و آن سوگند نپايد و درختي خرم را بيفگند كم زندگاني شود.
پادشاه چون ديد كه سخنش در هلال نمي گيرد در صدد چاره گري برآمد. او را با پير زالي محتال گمراه كننده تر از شيطان بود آشنا شد وي را به مال فرمانبر خودش كرد و به او گفت بي خبر هلال پيش زنش برو و از سوي من به او بگو كه اگر دخترش را به زني من بدهد او را از زر و سيم و گوهرو هر گونه يزي بي نياز مي كنم، و براي نماياندن دارايي خود و جلب خاطر و خشنودي مادر گلشاه يك كيسه زر و درجي سيمين آراسته به گوهرهاي گرانبها براي وي فرستاد. زال افسونگر از توانگري و زيبايي پادشاه شام سخنها كرد و گفت:

جواني است با زور و با مال و رخت
نخواهي كه گردي بد و نيك بخت؟

توانگر شوي مهر بسته كني
دل از مهر ورقه گسسته كني

اگر او را ببيني دلت مايل او مي شود. در اين صورت بي هيچ رنجي صاحب گنج و مال فراوان مي شوي آن گاه آنچه را شاه شام براي او فرستاده بود تقديم كرد. زن هلال به ديدن آن تحفه هاي لايق دلش نرم شد و مهر امير شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداري ورقه پرداخت، كه

درم مرد را سر به گردون كشد
درم كوه را سوي هامون كشد

درم شير را سوي بند آورد
درم پيل را در كمند آورد

سپس به زال گفت: اي گرانمايه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو، و از سوي من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان مي سايم كه تو دامادم باشي.
زال محتال نزد شاه شام رفت، و آنچه از جفت هلال شنيده بود به او باز گفت و شاه به مژدگاني مال بسيار به آن عجوزه بخشيد.
از روي ديگر مادر گلشاه پيش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستي مهر ورقه را از دلت بيرون كن، و جاي او شاه شام را به دامادي بپذير كه از او دولتمندتر كسي نيست. و چون هلال از پيمان شكني سر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرويي و تلخي گفت اگر جز آنچه گفتم بكني از تو جدا مي شوم. تو بمان و ورقه.
از سوي ديگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو كه ميان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دليري بخت مندي مال و رمه بسيار به دست آورد و چند برابر آنچه عمويش از او خواسته بود فراهم كرد. او شد و آسوده خاطر از يمن راهي قبيله اش شد.
مقارن اين حال شاه شام بزم نامزدي را بر پا كرد و هلال چون از شكستن پيمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز اين پيوند آشكار شود كه ورقه و بستگانم به من نفرين
مي كنند و ناسزا مي گويند.
از روي ديگر گلشاه از اين كار آگاه شد خروشيد و چندان فغان و شيون كرد و گريست كه بي هوش شد و چون پس از مدتي به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشيد و مويش را كند. آن گاه سر سوي آسمان كرد و به زاري گفت: پرودگارا آنچه تو كني داد است نه بيداد و بندگان را ياري شكوه نيست اما از تو مي خواهم كساني را كه ميان من و رقه جدايي افگنده اند و سوگند شكسته اند به سزا مكافات كني.
پس از اين راز و نياز چون دلش آرام نگرفت زار زار گريست و كنارش را از مژه دريا كنار كرد. چون مادر ناله و زاري و اشكباري گلشاه را ديد بر او برآشفت و گفت: اي مايه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هنوز در فراقش مي گرييي و دل از دوستي و مهر و پيوندش نمي كني او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمي گردد.

barani700
11-04-2009, 23:38
قسمت هفتم

گلشاه چون اين خبر شنيد گريان به گوشه خيمه پناه برد و خود را به تقدير سپرد. به خود گفت دريغا كه ورقه ناكام من در غربت مرد و من ناچارم به جايي روم كه هيچ آشنايي ندارم. و
ز ورقه نيافتم از اين پس خبر
نيابد ز من نيز ورقه اثر

دريغا درختم نيامد به بر
شدم نااميد از نهال و ثمر

باري، پس از اين كه هلال جهيزي گرانمايه و گونه گون گوهر براي گلشاه آماده كرد به شاه اجازه داد كه او را به قبيله خود ببرد. گلشاه از بسياري غم و درد كه در دل داشت بدان جهيز و تجمل كه همراهش كرده بودند نگاه و اعتنا نكرد. او كه به دلش گذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن يكي از غلامانش را كه محرم و راز دارش بود پنهان نزد خود خواند و يك انگشتر با يك زره به او داد و گفت بايد به يمن سفر كني ورقه را بيابي و اين انگشتر و زره را به او برساني و

بگو كز تو اين بُد مرا يادگار
بُد اين يادگارت مرا غمگسار

گرم كرد بايد ز گيتي بسيچ
نداند كسي مرگ را چاره هيچ


شدم هيچ كامدم زين جهان
اگر بد بُدم رست خلق از بدان

اما حديث پيوند اجباري مرا به او مگوي كه اگر از اين خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از ديده بيرون مي شود. غلام همان شب راهي يمن شد.
شاه شام و گلشاه نيمه شب از جايگاه قبيله بني شيبه راه شام پيش گرفتند گلشاه گريان بود نه به روي كسي نگاه مي كرد و نه با كسي سخن مي گفت و هر زمان شوهرش از او دلجويي مي كرد بر وي بانگ مي زد و مي آشفت. وقتي به شام رسيدند شبي شاه بر آن شد با او به خلوت نشيند. به منظور رام و آرام كردنش مشتي گوهر شاهوار بر او نثار كرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بكشد. گلشاه دشنه اي را كه با خود داشت بركشيد و گفت اگر مرا تنها نگذاري خود را با اين دشنه مي كشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نيستي. چرا چندي جفا مي كني؟ گلشاه گفت: اي پادشاه همه چيز تراست، جواني، صاحب جاهي، جواهر و دارايي بسيار داري، اما من جز به ورقه دل نمي سپارم و جفت كسي نمي شوم، و

هر آن كس به خلوت كند راي من
نبيند به جز در لحد جاي من

شاه گفت: تو در عاشقي سخت پيماني، و چون به جز ورقه هيچ كس را همسر و هم بر خود نمي خواهي من خود را به ديدار تو خرسند مي دارم تا به همان مهر و نشان كه هستي بماني.
از روي ديگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفندي را بريد آن را به كرباس پيچيد، و او و همسرش فغان برداشتند كه گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبيله به شنيدن اين خبر شيون كردند و گريبان چاك زدند. پدر گلشاه گوري كند، گوسفند كشته را در آن نهاد و به خاك پوشاند.
چون فرستاده گلشاه به يمن رسيد و پيغام او را به ورقه رساند و انگشتري و زره را بدو داد او به تندي همه زر و سيم و خواسته هايش را بار شتران كرد و راهي قبيله شد. وزيران و نديمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه كردند. همين كه به جايگاه قبيله رسيد عمش به ريا و حيلت گري او را در آغوش كشيد، به فريب خويش را غمين نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسيد به دروغ گفت: اي جان عمو، هيچكس دفع قضاي بد نمي تواند بكند. تقدير چنين بود كه دخترم در جواني بميرد. اشكباري و روي خراشيدن وشيون كردن همه بيهوده است، و با قضا كارزار نمي توان كرد پروردگار حكيم جاني كه بدو داده بود باز گرفت.
ورقه به شنيدن اين خبر جانكاه بي هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمي چند بار دگر بي هوش شد. چون اندكي به خويشتن آمد خاك بر سر افشاند و فرياد كشيد: اي مردمان قوم بر حال زار و دردمندي من بگرييد. پس آن گاه عموي ديو خويش وي را به سر آن كور برد و چون ورقه نمي دانست كه در آن گور چه خاك اندر است گريه بسيار كرد.
همي گفت ايا بر سر سروماه
نهفته شدي زير خاك سياه

ايا آفتاب درخشان دريغ
كه پنهان شدي زير تاريك ميغ

ايا تازه گلبرگ خوش بوي من
شدي شاد نابوده از روي من

بماليد رخسار بر روي گور
بباريد از ديدگاه آب شور

barani700
11-04-2009, 23:40
قسمت هشتم

از آن پس خور و خواب را بر خود حرام كرد و جز شيون كردن و گريستن كاري نداشت پس از چند روز غلاماني كه خواسته و رمه و حشم ورقه را مي آوردند از راه رسيدند و بار افگندند و چون از رنج و المي كه بر مهترشان رسيده بود آگاه شدند دلداريش دادند و گفتند ما همه به فرمان توايم هر مراد كه داري بگو تا برآوريم. گفت از اين جا به يمن بازگرديد و آنچه آورده ايد ببريد كه مرا به كار نيست. غلامي و اسبي و تيغ و نيزه اي مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار كردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بيكران غمين و از آنچه كرده بودند پشيمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بيش از اين خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جاي گلشاه كه روي در نقاب خاك كشيده گلچهره اي خجسته ديدار و‌ آشوبگر همسر تومي كنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگي بر من حرام است. اين بگفت و روي از وي برتابيد
از روي ديگر در قبيله بني شيبه پريرو دختري بود كه از دستاني كه هلال در حق برادرزاده اش به كار برده بود آگاه بود. او از آه و زاري آن جوان ستم رسيده و دلاواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهرباني به او گفت چرا بر درد خود شكيبا نمي شوي. بسي نمانده بود كه از ضعف و ناتواني جانت برآيد. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو كه از اين پس نمي خواهم روي هيچ زني را ببينم. دختر گفت مگر نمي خواهي جاي گلشاه را به تو بگويم او نمرده است ورقه همين كه نام گلشاه را شنيد دل و ديده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردي دگر بار بگو دختر همه آنچه را مي دانست از آمدن شاه شام به خواستگاري گلشاه، از آن فريبكاري زشت هلال گوسفندي را به جاي دختر در گور كرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اكنون دختر عمويت در شام در سراي شاه آن سرزمين است و عمويت به گلشاه گفته كه ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور
نمي كني گور را بگشاي تا لاشه گوسفند را در آن ببيني.
ورقه با شنيدن اين سخنان در شگفت شد. بي درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را ديد. يقين كرد كه عمويش سوگند و پيمانش را شكسته و او را فريب داده است. سراسيمه از سر گور:

به نزديك عم آمد آن دل فگار
بدو گفت اي عم ناباك دار

بدادي نگار مرا تو به شوي
بكردي جهان را پر از گفتگوي

ز كار تو كردند آگه مرا
نمودند زي آن صنم ره مرا

بگفتند در تيره خاك نژند
نهادست عمت يكي گوسفند

گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود ديدم. از اين نابكاري كه كرده اي شرمت نمي آيد؟ چگونه دلت بار داد كه دختر دلبندت را به مال بفروشي و دودمانت را ننگين كني، به من گفتي پيش داييم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر كند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهي. خالم به پاداش خدمتي شايان كه به او كردم آن قدر زر و سيم و كالاهاي گرانبها به من داد كه از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا كرد كه من و گلشاه سالهاي بسيار كنار هم به شادماني زندگي كنيم. تو سوگند شكن از چه به من نيرنگ باختي؟ در طي اعصار و قرون چه كسي چنين جنايتكاري كرده؟ اي ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهي داد. آن گاه لاشه گوسفند را كه از گور بيرون، و با خود آورده بود پيش پاي او افگند. سپس نزد زن عموي خود رفت او را نيز ملامتها كرد و در آخر گفت از خدا نترسيدي كه بر دخترت چنين ستم بزرگ كردي ورقه از آنچه دريافته بود و دانسته بود به هيچ كس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راه ها كمين مي كردند و مسافران و كاروانها را مي زدند. چون ورقه نزديك شهر شام رسيد چهل دزد به ناگاه از كمينگاه بيرون جستند. يكي از آنان كه خنجر به دست گرفته بود پيش آمد و به او گفت اگر مي خواهي زنده بماني اسب و هر آنچه داري به من بسپار و پياده برو. ورقه بر آن دزد نهيب زد و گفت گرچه شما چهل نفريد، اما به نزد من از كودكي كمتريد. اين گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تيغ يكي از آنان را به دو نيم كرد. پس از مدتي سي تن از آنان را كشت ده نفر ديگر گريختند خود نيز در اين پيكار خونين ده جاي تنش مجروح شد. او همچنان كه خون از اندامش مي چكيد به دروازه شهر رسيد. كنار چشمه اي از ناتواني از اسب به زير افتاد و بيهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامي كه از شكار بر مي گشت:

چو از ره به نزديك چشمه رسيد
يكي مرد مجروح سرگشته ديد

جواني نكو قامت و خوبروي
همه روي رنگ و همه موي بوي

ز سنبل دميده خطي گرد ماه
فگنده بر آن خاك زار و تباه

دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را كنيزكي دلارام، كاردان و خردمند و هشيار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تيمار داريش كند. روز ديگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن يافت شاه به مهرباني از او پرسيد كيستي چه نام داري و از كجايي؟ ورقه چون به اميد ديدار دلبرش به شام سفر كرده بود مصلحت را نام خويش افشا نكرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم كارم بازرگاني است. نزديك شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنين كه مي بيني مجروح كردند. شاه كه فرشته خو و پاك سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز كه از شكار بر مي گشتم كنار چشمه جواني تمام خلقت ديدم كه بر اثر رويارو شدن با راهزنان و ستيز و آويز با آنان مجروح و بي هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست يكي از كنيزكان سپردم. اگر به او مهرباني كنيم و تا وقتي زخمهايش بهبود يابد از او پذيرايي و پرستاري كنيم موجب رضاي خدا خواهد بود.

بدو گفت گلشاه چونين كنم
من اين كار را به خود به آيين كنم

كجا بر غريبان رنج آزماي
ببخشود بايد ز بهر خداي

گلشاه از آن تيمارداري جوان مجروح با شاه همداستان شد كه وقتي ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست كه هر زمان غريبي مستمند و بيمار به او پناه آورد به تيماريش بكوشد. او كنيزي داشت نيكوكار و خيرخواه، او را مأمور كرد به خدمتگزاري غريب مجروح بپردازد. روز ديگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت

همه اندوه از دل ستردم ترا
بدين هر دو خادم سپردم ترا

دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند

كنيزك ساعت به ساعت پيش ورقه مي رفت و هر حاجت كه داشت بر مي آورد. جوان به جانش دعا مي كرد و هميشه مي گفت خدا مراد كدبانويت را برآورد، و هر بار كه كنيزك به خدمت گلشاه مي رفت دعايي را كه جوان در حق او كرده بود به او مي گفت و گلشاه جوابش مي داد خدا دعايش را مستجاب كند.
چون چند روز بدين حال گذشت و شكيبايي و صبر ورقه به پايان رسيد كنيزك را پيش خواند و به او گفت چيزي از تو مي پرسم به راستي جواب بگوي، آيا تو نام گلشاه را شنيده اي و از او خبر داري؟ كنيزك گفت گلشاه همسر شاه شام است در اين قصر زندگي مي كند و من خدمتگزار خاص او هستم.
به شنيدن اين جواب اشك از ديدگان ورقه سرازير شد و به كنيزك گفت: مرا حاجتي است آرزويم اين است اين انگشتري را به او بدهي.

كنيزك بگفتا كه اي تيره راي
نداري همي هيچ شرم از خداي

كه مي بد سگالي بدين خاندان
ز تو زشت تر من نديدم جوان

ادامه دارد...

barani700
12-04-2009, 22:51
ادامه داستان ورقه و گلشاه...

قسمت نهم

سرور من شب و روز در فراق ورقه گريان است و جز اشك و آه همنفسي ندارد، دائم به او مي انديشد، و جز او به همه چيز و همه كس بيزار است. از تو مي پرسم: مي داني ورقه كيست و كجاست؟ و چون اين گفت به او سفارش كرد كه از اين پس درباره گلشاه سخن نگويد كه فتنه بر مي خيزد.
ورقه به شنيدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شكرانه سر به سجده نهاد و گفت خدايا به من صبر بده و عمويم را كه سوگند شكست و به من جفا راند مكافات كن.
روز بعد دگر بار ورقه به كنيزك گفت براي خشنودي و رضاي خدا حاجتم را روا كن. كنيزك جواب داد: جز آنچه گفتي و خطاست هر چه گويي فرمانبردارم ورقه گفت خوراك عرب شير شتر و خرماست، من انگشتري را در جام شير مي اندازم وقتي خاتونت شير طلبيد آن جام را به دستش بده.
كنيزك گفت اگر گلشاه بپرسد اين انگشتري چگونه در اين جام شير افتاده است چه بگويم؟ گفت به او بگو اين انگشتري بناگاه از انگشت آن جوان شوريده حال دردمند در اين جام رها شده زير انگشتش نيز مانند ديگر اعضايش سخت كاهيده شده است. اگر چنين كني من و گلشاه هر دو شادمان مي شويم. كنيزك از اين سخن در شگفت شد و گفت اي جوان تو او را از كجا مي شناسي و او با تو چه آشنايي دارد؟ از بد روزگار بترس كه بانويم دختري والامنش و پاكدامن و از چنين سبكسريها بيزار است و مي ترسم به جانت گزند برسد اما چون
مي خواهم از من خشنود باشي آنچه گفتي مي كنم. آن گاه انگشتري را گرفت در جام شير افگند و با نگراني و دلواپسي به گلشاه داد پريچهر به ديدن انگشتري مهر ورقه بيش از هميشه در دلش جوشيدن گرفت و بي هوش افتاد كنيزك نگران حالش شد و بر رويش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت اين انگشتري را چه كسي در جام شير جاي داده است؟ كنيزك جواب داد به يزدان يكتا سوگند اي پادشاه بانوان اين انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شير افتاده است.
گلشاه به خود گفت شايد اين جوان مجروح بلا رسيده ورقه است كه به اميد ديدار من به اين جا آمده است، به كنيزك گفت به او بگو از داخل كاخ به در قصر رود تا من از بالاي بام وي را ببينم. مي خواست يقين كند آن جوان ورقه است. كنيزك پيغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به ديدنش بر بام شد پنهان بر او نظر كرد و چون ديد از دوري او تنش چون ني باريك و لرزان شده از غصه بر زمين افتاد ورقه چون روي دلاراي و قامت دلجوي او را ديد بي هوش شد. چون مدتي گذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالاي بام به زير آمد و ورقه به جاي خويش بازگشت.
گلشاه به شادي ديدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روي و سرگشته ديد از گلشاه پرسيد اين جوان كيست كه به ديدارت ناگهان چنين آشفته شد. گفت: اين ورقه پسر عموي من است كه دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسيد اگر با اين جوان عهد پيوند بسته بودي و در آرزوي ديدارت بدين جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نيكي كنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بيرون شد. مدتي دزديده از روزني به آن عاشق و معشوق مي نگريست و بي حفاظي و نامردمي از هيچ يك نديد. روز ديگر چون آن دو تنها شدند شاه به مكر و فسون در گوشه اي نهان شد و از روزني پوشيده به تماشاي آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتي با هم سخن گفتند و جفاهايي را كه روزگار بر‌آنان كرده بود بر زبان آوردند.
گهي گفت گلشاه كاي جان من
گسسته، مبادا از تو نام من

ايا مهرجوي وفادار من
جز از تو مبادا كسي يار من

گهي ورقه گفتي كه اي حور زاد
گرامي روانم فداي تو باد

به تو باد فرخنده ايام من
مبراد از مهر تو كام من

و آن گاه بي آن كه گناهي كنند از هم جدا شدند.
شاه چند شب مراقب ديدارشان بود و چون آنان را به راه خطا نديد از آن پس به كار و احوالشان نپرداخت. چون چندي بر اين روزگار گذشت ورقه از بيم آن كه كارش از بسيار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:

بود نيز كس خوش نيامد كه من
بوم با تو يك جاي اي سيمتن

يكي روز يكي چند باشم دگر
تن خويش را بازيابم مگر

ورقه چند روز ديگر در آن جا ماند چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اكنون مرا جز رفتن چاره نيست اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعيف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به ديدارت خواهم آمد.
گلشاه شاه را از تصميم ورقه آگاه كرد. شاه گفت اين چه بيگانگي است كه او مي كند خانه من خانه او و مرادش مراد من است. سوگند به خداي دادگر كه از ماندنش دلگير نيستم. ورقه جواب در جواب نيكو گوييهاي شاه گفت:
همه ساله ملك از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد

تو از فضل باقي نماني همي
بجز مهرباني نداني همي

وليكن همي رفت بايد مرا
بدين جاي بودن نشايد مرا

barani700
12-04-2009, 22:52
قسمت دهم

چون ورقه آماده رفتن شد گلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وي گفت: وقتي تو از نظرم دور شوي دير نمي گذرد كه مرگ بر من مي تازد و مهرورزي و دوستداري ترا با خود به گور مي برم. آرزويم اين است كه چون از مرگم با خبر شوي زماني بر مزارم بنشيني و بر كشته وفاي خود بينديشي.
شاه از گريه زاري آن دو در لحظه وداع گريان شد و گفت: اين گناه بر من است كه دو دلداده را از هم جدا كرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهي و بپسندي گلشاه را طلاق مي دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهي همين جا بمان تا هميشه در كنارش باشي. ورقه در پاسخ گفت تو مردمي و مهرباني تمام كردي، و از پروردگار مي طلبم پيوسته شادكام بماني، و از اين پس من خود را به ديدار گلشاه خرسند مي دارم.
آن گاه پيرهنش را از تن جدا كرد و به يادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گريان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وي نظر دوخت كه ناپديد گشت.
چون ورقه دلشده مسافتي پيش رفت به طبيبي دانا و تجربت آموخته رسيد. در اين هنگام به ناگاه ياد گلشاه چنان بي تابش كرد كه از اسب به زير افتاد و بي هوش شد. چون پس از مدتي به هوش آمد طبيب از او پرسيد ترا چه افتاد كه چنين ناتوان شدي. ورقه جواب داد بسياري رنج و درد مرا بدين حال افگند. طبيب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمي تواند جواني را ناگهان چنين از پا دراندازد. بي گمان دل به مهر ماهرويي بسته اي و دوري مهجوري او ترا چنين نژند و ناتوان كرده است.
ورقه چون طبيب را مهربان خويش ديد آهي سرد از سينه برآورد و گفت اي طبيب دانا، چه نيكو دريافتي، درد عشق مرا چنين شوريده حال و پريشان كرده است؛ به درمانم بكوش. طبيب گفت راست اين است كه

دلي كز غم عاشقي گشت سست
به تدبير و حيلت نگردد درست

گر از درد خواهي روان رسته كرد
به نزديك آن شوكت او بسته كرد

ورقه با شنيدن اين جواب نااميد كننده چنان دل آزرده گشت كه از آن جا پيش رفتن نتوانست. بر خاك افتاد و به ياد گلشاه:

بناليد و گفت اي دلارام من
ز مهرت سيه گشت ايام من


دل خسته را اي گرانمايه دُر
سوي خاك بردم ز مهر تو پُر

به پايان شد اين درد و پالود رنج
پس پُشت كردم سراي سپنج

رواني كه در محنت افتاده بود
به آن بازدارم كه او داده بود

مرا برد زين گيتي اي دوست مهر
ز تو دور بادا بلاي سپهر

كنون كز تو كم گشت نام رهي
بزي شادمان اي سرو سهي

ورقه را بيش از اين در برابر دوري يار نيروي پايداري و درنگ نماند. آهي سرد و پر درد از سينه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده ديد گريان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاك بسپارم. دراين ميان دو سوار از راه رسيدند. غلام راه بر ايشان بست و گفت مرا ياري كنيد كه اين جوان ناكام كشته عشق را به خاك كنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاك سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن كردند غلام از ايشان پرسيد منزلگه شما كجاست گفتند مقام كنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدان جا رسيديد:

بگويي با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تيمار يار

كجا ورقه شد زين سپنجي سراي
بدين درد مزدت دهادا خداي
سواران چون هنگام شام به شهر رسيدند بر در قصر گلشاه رفتند و پيغام غلام بگفتند، گلشاه به شنيدن خبر مرگ ورقه خورشيد. بسان ديوانگان فرياد برآورد كه آن عاشق دلسوخته را كجا و چسان يافتيد و چگونه به خاك سپرديد. آن دو چون آنچه روي داده بود بازگفتند گلشاه

سبك معجر از سرش بيرون فگند
به ناخن درآورد مشكين كمند

بگفتا به زاري دريغا دريغ
كه خورشيد من رفت در تيره ميغ

barani700
12-04-2009, 22:53
قسمت یازدهم

گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداريش پرداخت،‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهيد عشق ببر تا خاكش را ببوسم، ببويم و در آغوش بگيرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار يارش برد كه دوست كنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسيد از زندگي و جان خود سير شد جامه بر تن چاك كرد بر خاك غلتيد و

به نوحه ز بيجاده بگشاد بند
بكند از سر آن سرو سيمين كمند

گه از ديده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاك عنبر فشاند

بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ

همي گفت اي مايه راستي
چه تدبير بود آن كه آراستي

چنين با تو كي بود پيمان من
كه نايي دگر باره مهمان من

همي گفتي اين: چون رسم باز جاي
كنم تازه گه گه به روي تو راي

كنونت چه افتاد در سينه راه
به خاك اندرون ساختي جايگاه

اگر زد گره در كار تو
كنون آمدم من به ديدار تو


همي تا به خاك اندرون با تو جفت
نگردم نخواهم غم دل نهفت

چه برخوردن است از جواني مرا
چه بايد كنون زندگاني مرا

كنون بي تو اي جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من

كنون چون تو در عهد من جان پاك
بدادي، شدي ناگهان زير خاك

من اندر وفاي تو جان را دهم
بيايم رخت بر رخت بر نهم

گلشاه بدين گونه مويه مي كرد، هر كس از راه مي رسيد و او را بدان سان نوحه گر و گريان مي ديد بر بي نصيبي و دردمندي و اشكباريش مي گريست. گلشاه بناگاه روي بر مزار ورقه نهاد آهي پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش كه به سوي تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زيباي ناكام به آسمان پر كشيد و بدنش سرد شد شاه شام بر مرگش.

همي كرد نوحه همي راند خون
ز ديده بر آن روح لاله گون

همي گفت اي دلبر دلرباي
شدي ناگهان خسته دل زين سراي

مرا در غم و هجر بگذاشتي
دل از مهر يكباره برداشتي

كجا جويمت اي مه مهربان
چه گويم كجا رفتي اي دلستان

دريغ آن قد و قامت و روي و موي
دريغ آن شد و آمد گفتگوي

دريغ آن همه مهرباني تو
دريغ آن نشاط و جواني تو

تو رفتي من اندر غمت جاودان
بماندم كنون اي مه مهربان

گمانم چنين بود اي نوبهار
كه با تو بمانم بسي روزگار

اجل ناگهان آمد اي جان من
ربودت دل آزرده از خان من

كنون آمدي نزد او شادمان
رسيدي به كام دل اي مهربان

شاه بدين سان مدتي دراز بر مرگ گلشاه نوحه گري كرد و اشك باريد. سپس به همراهان گفت چون نگار من رفت اين شيون و گريه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تن پاك آن دختر بي كام را به خاك و بر سر آن عمارتي عالي كرد. وزان پس آن جايگاه زيارتگه دلدادگان شد.

پایان.

barani700
24-04-2009, 01:43
مهر و ماه
شيخ مولانا جمالي


درباره نويسنده:
مولانا جمالی یا شیخ جمالی ملقب به قمرالدین ناظم مثنوی مهر و ماه در حدود سال 862 هجری قمری برابر 837 شمسی در حوالی دهلی به دنیا آمد. در طفلی پدرش درگذشت، اما یتیمی وی را از کسب دانش باز نداشت و با وجود نابسامانیها و محرومیتهای بسیار چندان به کسب علوم کوشید که در نظر دانشمندان زمان خود محترم و معتبر شد. وی با سه تن از پادشاهان لودی: بهلولِ لودی، نظام خان سکندر شاه دوم، ابراهیم لودی دوم، و دو تن از سلاطین مغول هند: بابر شاه 937- 932 قمری، همایون شاه، نخستین دوره سلطنتش 947- 937 همزمان بود. او در سال 924 در هشتاد سالگی درگذشت و در خانه ای که سالها در آن زندگی کرده بود، در گوری که به زمان حیات خود کنده بود به خاک سپرده شد.
جمالی در مدت عمرش به اقصای زمین سفر کرد از جمله ضمن مسافرت به ایران شهرهای تربیت حیدریه، گناباد، خرقان، بسطام، نایین، اردستان شیراز را سیاحت کرد.
از مولانا جمالی چند اثر به جا مانده که مشهورترین آنها مثنوی مهر و ماه است که به سال 905 قمری به تشویق افاضل تبریز به سبک و شیوه مهر و مشتری عصار تبریزی متوفی به سال 784 پرداخته است مثنوی مرات المعالی، محتوی 639 بیت و تذکره سیرالعارفین مشتمل بر شرح حال بعضی از مشایخ از جمله دیگر آثار اوست.
گفتنی است که داستان مهر و ماه گرچه افسانه ای سراسر عشقی می نماید اما ضمن آن بسیار عرفانی و اخلاقی آمده است.

barani700
24-04-2009, 01:44
مهر و ماه
شيخ مولانا جمالي

قسمت اول

زماني در زاگادهم زندگي مي كردم، روزي به ناگاه شوق زيارت خانه خدا و مزار متبرك حضرت پيغمبر اكرم در دلم افتاد، و چنان بي تاب گشتم كه روزي چند از آن پس قدم در راه آن مقصد شريف نهادم.
ز خويشان و عزيزان دل بريدم
غريبي را صلاح خويش ديدم
و بعد از اين كه ماهي چند سفر را بر خود هموار كردم به شهر تبريز رسيدم. بزرگان و افاضل آن شهر عزيز كرامتها كردند، و

به راه دوستي و روي ياري
به شرط همدلي و غمگساري

شدند اين خسته دل را در شب و روز
به تنهايي چراغ خاطر افروز

هر چند از دوري ياران زادگاهم دلي پر خون داشتم به دين آن مردميها و مهربانيها غم فرقت احباب و رنج آن سفر دور و دراز از خاطرم رفت. روزي در انجمني كه آن مهروران به شادي حضور من پرداخته بودند چند تن از ايشان به نظم كشيدن داستان عشقي و عرفاني مهر و ماه را پيشنهاد خاطر كردند. حرمت خواهش آنان به كار آغاز نهادم و چنين پرداختم.
در بدخشان پادشاهي دانا و همايون فال بود كه به سرزميني پهناور سلطنت مي كرد. در حرم اين پادشاه دادگر فزون بر صد زن زيبا و دلارام وجود داشت. اما از هيچ يك آنان فرزندي به دنيا نمي آمد.پادشاه از نداشتن فرزند هميشه ناشاد و اندوهگين بود، و چون به هيچ افسون به مراد نمي رسيد از سر ناچاري به درويشان روي آورد، مگر از بركت نفس و دعاي ايشان كامياب گردد.
در حوالي پايتخت پادشاه كوهي بود، و در آنجا درويشي دل از جهان بريده بود و مستجاب الدعوه معتكف بود. نديمانش به وي گفتند اگر آرزويش را به آن درويش بگويد باشد به دعاي وي خدا مرادش را برآورد.
پادشاه كه سخت در آرزوي داشتن فرزند بود رهنمايي وزيرانش را پذيرفت و با چند تن آنان راهي كوهي شد كه درويش يكي از غارهاي آن را خلوتگه پرستش ذات لايزال قرار داده بود.
شاه و همراهانش بدان كوه رسيدند جا به جا چند غار ديدند كه درون همه آنها چون زلف بتان و گور گنه گاران تاريك بود، اما از درون يكي از آنها نوري خيره كننده مي تافت. شهريار و نديمانش رو به غار نهادند و چون به آنجا رسيدند همه كلاه بزرگي از سر برگرفتند، از آن كه
به درگاه گدايان الهي
نمي زيبد حديث پادشاهي
چون شاه آن درويش را كه دلش آيينه سرّ الهي بود برابر خود ديد و رو بر خاك نهاد و زمين بوسيد و درويش كه دلش از غايت صفا و پاكيزگي به رازهاي ناگفته آگاه بود، به فراست حاجت شاه دريافت، اما به لطف و مهرباني گفت: چگونه شد كه دلت به ديدار درويشان مايل گشت؟ شاه گفت: بدين آستان به اين اميد پناه آورده ام كه از خدا بخواهي به من پسري كرامت فرمايد، از‌ آن پادشاهي كه پسر ندارد چنانست كه سر و افسر ندارد.
درويش براي مراد يافتن پادشاه به درگاه خدا دست به دعا برداشت و مناجات بسيار كرد پروردگار بي همتا و مهربان به دعاي دوريش حاجت شاه را برآورد، و

به باغ خرمي از سرو آزاد
به سر سبزي برآمد شاخ شمشاد.

همين كه گل آرزوي شاه ازگلزار مقصود شكفت به شادي آن در گنجهايش را روي بينوايان گشود، و آنان را از مال بي نياز كرد. چون فرزند شاه نخستين روز ماه به دنيا آمد. پدرش آن را «ماه» ناميد آن گاه اختران را احضار فرمود تا در طالع فرزندش بنگرند. ستاره شناسان شمار اصطرلاب كردند. مهتر آنان پس از دقيقه اي چند نخست به خنده لب گشود و بعد از لختي گريست. شاه از كار او در شگفت شد و به وي گفت:

ترا اين گريه و خنده از كيست
غمت گو از كجا شادي از چيست؟

غم و شادي به يك جا در نگنجد
به گاه غم مي و ساغر نگنجد

مهتر اخترگران پادشاه را دعا و ثناي بسيار كرد و گفت گردش خورشيد و ستارگان چنين
مي نمايد كه اين شهزاده پادشاهي نامور و بلند آوازه مي شود، به گاه جواني به دام عشق ماهرويي گرفتار، و چنان در اين كار شهره مي شود كه داستاني نو مي آفريند، و حديث ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد شادي آفرين نيست، اما به هر روي دل بد نكرد، و زبان به خير فرزندش گشود و

بگفت آخر خدايش يار بادا
ز شاخ بخت برخودار بادا

barani700
24-04-2009, 01:45
قسمت دوم

باري شهزاده از گاه تولد همان سان كه ماه نو شب به شب به كمالش مي گرايد، روز به روز مي ياليد در پنج سالگي رويش چون ماه مي درخشيد و در ده سالگي طلعتش از ماه شب چهارده تابنده تر بود. چشمان سياهش از چشم آهو زيباتر و دلفريب تر و دهان تنگش از غنچه
گل روان پرورتر بود.

به شوخي هر كرا آواز مي داد
دلش را مي ربود باز مي داد

هزاران سروقد عنبرين مو
چون زلف آشفته بر رخساره او

چو او لوء لوء نمود از لعل خندان
ز خجلت ناردان شد ترش دندان

چه گويم كاين چنين يا آن چنان بود
ز خوبي هر چه گويم بيش از آن بود.

چون ساليان عمرش به هجده رسيد در شمشيرزني و نيزه اندازي و كوبيدن گرز بي همتا بود. چون بدين هنر آراسته شد شاه تاج و تخت و خزانش را بدو سپرد. شاه نو يك شب كه از روز نوروز طرب خيزتر بود.
شبي چون سنبل مشكين سمن ساي
شبي چون خط محبوبان دل آراي
شبي چون نوعروس پر ز زيور
حرير زرنگارين كرده در بر

مجلسانه و بساط شادماني آراست. او و وزيران و نديمانش در دولت به روي دل گشودند، تا سحرگاهان به عيش و عشرت نشستند، چون نسيم سحرگاهي وزيد هر كس به خانه خويش رفت و شاه در تنهايي در بستر آرميد. همين كه در خواب شد حصاري به خواب ديد كه گردش را دريا فراگرفته بود. در آن حصار شهري خوش منظر و آبادان و فرحزا وجود داشت كه داراي دوازده برج برآمده از ياقوت و در هر برجي كاخي از لعل بود. همچنين در هر اتاق هر يك از كاخهاي تختي از گونه گون گوهرها بود؛ و

به هر تختي نشسته لعبتي چند
همه شكر لب و شيرين تر از قند

همه گل عارضان و نارپستان
همه چون غنچه گلزار خندان

همه بر گل كشيده شاخ سنبل
ره تقوا زده زان سنبل و گل

درون اتاقي از يك كاخ، تختي زيب مزين به گونه گون گوهرهاي خوش آب و رنگ بود. بر آن تخت خوبرويي جوان و دلارام كه از همه گلچهرگان گرو مي برد تكيه زده بود، و گروهي مهرويان گردش را گرفته بودند. دهان آن بت فروزنده دلجو رونق پسته خندان را شكسته و گوهر دندانش جلوه صدف را كاسته بود.

يكي خالش به زير چشم جادو
فتاده نافه اي از ناف آهو

به خوبي چون خم ابروي خود طاق
غمش پيوسته جفت جان عشاق


دو زلفش تا ميان پيچ در پيچ
دهانش چون ميانش هيچ در هيچ

به زير ابروي او چشم پرخواب
دو هندو سرنهاده زير محراب

«ماه» چون در عالم خواب چهره دلفروز و رؤيا آفرين آن بت طناز را ديد چنان بي خويشتن گشت كه به وي نزديك شد و خواست دزدانه به رويش بنگرد. آن دوشيزه نورس دلارام بر او نهيب زد كه خويشندار باش و نزديك تر ميا. ماه از نهيب بيم انگيز آن بت رعنا چنان در وحشت افتاد كه از خواب بيدار شد از آن دم چنان به عشق آن گلچهره افسونگر گرفتار آمد كه آرام و قرارش رفت.
نه صبرش تا زماني گيرد آرام
ز بي صبري همي ناليد بي كام

نديمانش پدر او را از حالش آگاه كردند. وي پريشان دل و دردمند گشت، با تحسر و تأثر به او گفت: اميد داشتم كه به گاه پيري و درماندگي دستگيرم باشي، دريغ كه آرزويم بر باد رفت. و روزگار بدفرجام شيشه اقبالم مرا به سنگ زد
«ماه» چون شكوه هاي شماتت بار پدر را شنيد زبان به پوزشگري گشود و گفت:‌اي پدر گرامي و مهربان من به سزا مي دانم كه وجود من از بركت هستي تست، اما چه سود كه در گلشن زندگي تو من خاري شده ام كه جز خليدن بر سينه پر مهرت حاصلي ندارم. افسوس كه آن خواب بدفرجام اميدهاي تر بر باد داد و زندگي مرا تباه كرد كاش در عالم رويا روي آن گلچهره فتان را نمي ديدم. سزاوار چنان است ديده ام كه مرا چنين شوربختي گرفتار كرده بركَنم.
پدر چون چون دردمندي و آزردگي پسرش را دريافت از سر رحمت و رأفت به او گفت:
آدمي نبايد به خواب و خيال خود را چنين پريشان دل و آشفته روزگار كند. اگر اندكي به خود آيي و خرد پيشه خود سازي اين خيالهاي گمراه كننده از سرت بيرون مي رود. براي اين كه بر هوس پيروز شوي به گردش طبيعت و شكار بپرداز چوگان بازي كن و در بوستانها به تماشاي سبزه و گل روي آور.
«ماه» گفت خداوندگارم چنان به عشقش گرفتار شده ام كه قرار و آرامم نمانده، مگر سودايي را به بوي عود و درمان مي توان كرد. هر دم گوي ذفن و گيسوي درازش را به ياد مي آورم دلم سرگشته و پريشان مي شود و ياد گوشه ابروان و نرگس چشمانش به جانم آتش مي زند.
پادشاه را وزيري هوشمند، خردور و دانا و چاره انديش بود. قضا را در همان روز كه ماه از مادر زاده بود پسر وزير به دنيا آمده بود. اين دو از كودكي با هم باليده بودند و به يكديگر انس و الفت داشتند. چون با هم يكدل و همزبان بودند اگر في المثل دل «ماه» به سببي آزرده
مي شد عطارد از غم او جامه بر تن مي دريد.

barani700
24-04-2009, 01:46
قسمت سوم

باري، شاه روزي دستورش را در خلوت نزد خويش نشاند، ماجراي خواب ديدن پسرش، و عاشق شدن وي را بر آن دختر به وي بازگفت، و گفت، اگر معشوقش وجود داشت به هر تدبير او را به مرادش مي رساندم، اما چه كنم كه در جستجوي چيزي موهوم نمي توانم بكوشم. وزير لختي سر به جيب تفكر فرو برد و پس از دقيقه اي چند گفت: هاتفي در دلم انداخت كه بايد چاره اين كار را از درويشي كه در غاري در كوه مجاور شهر معتكف است، و روزگار را به پرستش خداي يگانه مي گذراند بخواهيم. او وارسته پيري است روشندل كه هيچ رازي بر او پنهان نيست.
شاه به شنيدن اين سخن شادمان شد. بر وزير آفرين خواند و روز بعد او و دستور بر اسب نشستند، و راه كوهي را كه غار در آن بود پيش گرفتند و چون به در غار رسيدند هر سه از اسب فرود آمدند و به ديدن درويش رفتند و چون او را ديدند، شاه شرح عاشق شدن پسرش را به دختري كه در خواب ديده بود به درويش گفت و از او چاره اي خواست.

چون درويش خداجو از لب شاه
سراسر كرد روشن قصه «ماه»

چون شاخ دو تا انگشت آن خردمند
بنفشه وار سر در پيش افگند

پس از آن گاه سر از زانو برداشت و گفت در مغرب زمين شهري است به نام «مينا» كه پادشاهش بهرام شاه است. او دختري دارد به نام «مهر» و گلچهره اي كه به خواب بر پسرت نمايان شده اوست. و دانم كه اين دو به هم مي رسند وزير گفت مرا پسري است كه با شهزاده در يك روز به دنيا آمده اند و همدل و مهربانند بگو تا سرنوشت او چيست. درويش فرمود غم او مخور كه دوستي اين دو پاينده است. «ماه» پادشاه مي شود و عطارد وزيرش.
از آن پس شاه و وزير و «ماه» درويش را وداع گفتند و به شهر بازگشتند. پس از آن گاه شاه بر نقاشي چيره دست فرمود نقش «مهر» را از روي نشانيهايي كه ماه مي گويد بكشد. صورتگر فرمان برد و

چو «ماه» آن نقش زيبا در كفش ديد
دلش از آتش غيرت بجوشيد

بدو فرمود كاين نقش نگارم
به دست من بده تا خود نگارم

روا نبود كه نقش چهره يار
گذارد عاشق افتد دست اغيار

س از چند روز «ماه»‌با عطارد به اميد رسيدن به ديار معشوق از بدخشان رو به ديار مغرب زمين نهادند. گروهي مردان سپاهي نيز همراه خود بردند. پس از اينكه از كوهها و دشتها گذشتند و بيابانها بريدند به كنار دريا رسيدند و در آن جا به كشتي نشستند و پس از بيست روز به يك فرسنگي ساحل رسيدند و همگي شاد شدند در اين هنگام ناگهان ابري تيره رنگ در آسمان پديدار شد، و كشتيبان گفت كه اين نشان برخاستن توفاني توفنده و سهمگين است. بسي بگذشت كه چنان كه ناخدا گفته بود توفاني مهيب و وحشت انگيز به حركت درآمد. از نهيب و صولت توفان كشتي دستخوش موجهاي شكننده شد و در هم شكست و سرنشينانش هر يك به جايي افتاد. «ماه» تخته پاره اي ديد بدان آويخت و چندان بدين حال ماند تا به اراده پروردگار توفان فرو نشست موجها آرام گرفتند و «ماه» شناكنان خود را با ساحل رساند. چنان فرسوده وبي توان گشته بود كه در كناره بي هوش بر زمين افتاد، و روز بعد چون صبحگاهان ساحل از نور و حرارت خورشيد روشن و گرم شد به هوش آمد. آن گاه از بخت بد و شومي طالع و تنهايي خويش چندان گريست كه زمين از اشك خونينش لاله گون گشت.
قضا را در آن وقت سيلي خروشان و جوشان فرا رسيد «ماه»‌را در ربود و در راه ماري به پايش پيچيد. پس از آنكه «ماه» خود را به درختي كه در گذرگاه سيل بود آويخت و سيل مار را با خود برد بر زمين فرو آمد و چون خويش را تنها و بي كس ديد خطاب به باد صبا گفت:

دمت آرام جان بي قراران
وجودت حامل پيغام ياران

شميم تو چمن را آب داده
دمت در زلف سنبل تاب داده
چمن سرسبز از ريحاني تو
سمن خوش بو ز مشك افشاني تو

دهان غنچه در گلزار خندان
ز لطف بوسه ات حاصل كند جان

من بي صبر و دل را هم نفس باش
دمي لطفي كن و فرياد رس باش

بر من درمانده فرسوده جان رحمت آور، پري وار به كوي معشوق پريروي من بگذر، و چون به وثاقش درآيي از سوي من سر به پايش بنه، وقتي قامت سروش را ديدي قد چون كمان مرا ياد كن و آن گاه كه به لب ميگونش نگاه كردي چشم پرخون مرا ياد آور. سپس به او بگوي خورشيد چرخ دلربايي، تا چند مرا با آتش دوري خود مي سوزاني؟ تو خورشيدي و از جوهر پاكي و واگر خورشيد بر ذره اي بتابد چه نقصان در او پديد مي آيد؟ اي قوت جان و دل من چرا بايد همواره صبح اميدم از بي مهري تو شام باشد ماه از بي كسي و تنهايي بدين سان زماني دراز با باد صبا سخن گفت.
از روي ديگر عطارد كه پس از نجات يافتن به ساحل افتاده بود روزي چند خسته و كوفته و گرسنه در پي آب مي گشت. روزي كه بر بالاي كوهي رفته بود نظرش به بوستاني افتاد كه در مرغزاري خوش منظر بود. چون نزديك آن باغ آمد گلستاني فرحزادي ديد كه از باغ جنان گرو مي برد. در آن باغ كاخهاي بديع بود، و

به زير سرو ناز و سايه بيد
روان صد چشمه روشن چو خورشيد

دميده بر لب جوش رياحين
چو بر لعل نگاران خط مشكين

به هر سو سنبل تر بر سر آب
چو زلف گلرخان بر روي مهتاب

آن سو تر برآمده از سنگ مرمر و يشم و رخام حصاري ديد و چون نزديك آن رسيد ديد ديو رويي كه دهانش چون غار جهنم دندانهايش چون ستون و چشمانش آتش و دود سرخ بود به زنجير بود. عطارد و سپاهياني كه همراهش بودند از جدايي «ماه» همچنان مي گريستند. پسر وزير از اندوه بسيار چون نرگس پژمرده بي آب شده بود.

هلالي گشته آن قد نكويش
ز درد دل چو خيري رنگ و بويش

ز نرگس لاله گلگون فشانده
چمن چون ارغوان در خون نشانده

ز هجر روي او در آه و زاري
به ياد موي او در بي قراري

«عطارد» چندان از دوري «ماه» بي تابي كرد و گريست كه خوابش در ربود در علم خواب خود را در بهشتي دلگشا و پرنور ديد كه سرايي از خشتهاي زر در آن بود و در آن كسي كه از پرتو وجودش همه جا روشن شده بود.

جمال جانفزايش مظهر حق
به رخسارش مقيد نور مطلق

«عطارد» چون آن مظهر پاك را ديد بسان سايه چون دردمندان در پايش به خاك افتاد و

بگفتا الغياث اي سرور دين
مدار مسند طه و ياسين

اكنون كه ترا به خويش بر سر رحمت و رأفت مي نگرم چرا از ديگران داد خواهم. اگر تو دستم بگيري هرگز افگنده و زبون نمي شوم. آن مظهر پاكي لب به تبسم گشود. «عطارد» را از زمين برداشت و فرمود: از اين پس نگران و غمگين مباش به تو مژده مي دهم كه پس از سپري شدن يك هفته به دوست و همسفر خود مي رسي.

barani700
24-04-2009, 01:47
قسمت چهارم

«عطارد» بدين بشارت چنان شادمان شد كه فرياد كشيد و بدان صدا از خواب بيدار شد. پس آن گاه سر به سجده نهاد و پروردگار مهربان را نيايش كرد و لب به خنده گشود. همراهانش گفتند ما تا مدتي پيش جز ناله و گريه از تو چيزي نديديم، چه شد كه اكنون چنين شكفته حال و خندان شده اي؟ گفت:‌شما نيز شادمان و خندان باشيد كه بزرگي در عالم خواب به من فرمود كه بعد از يك هفته ما و «ماه» به هم مي رسيم.
از روي ديگر «ماه» از درد جدا ماندن «عطارد»‌و سپاهيانش چهره گلگونش چون خيري زرد و تنش چون تار مو باريك شده بود. هر دم از بسياري درد به زخم ناخن رويش را مي خراشيد و از حسرت و رنج لبانش را به دندان مي گزيد. روزي ناگهان به عالم رؤيا هاله اي از نور و ميان آن چهره خضر را مشاهده كرد «ماه» به ادب بر او سلام كرد، خضر به لطف و مهرباني جواب سلامش را داد و گفت: آمده ام تا ترا از رنج و غم برهانم. دستت را به من بده و لحظه اي چند چشمانت را ببند «ماه» ديدگانش را بر هم نهاد و پس از دقيقه اي به فرمان راهنمايش چشمانش را گشود. خضر از نظرش غايب شده بود، او خود را كنار چشمه اي ديد. در آن جا صوفي سبزپوش ديد كه از غايت وارستگي

هر آن رازي كه پنهان بود در خاك
مراو را بود پيدا در دل پاك

«ماه» مريد و معتقد او شد. سپس در چشمه تنش را شستشو داد و چون بيرون آمد «عطارد» را در كه در آن هنگام در پي صيد به هر سو مي گشت از دور ديد. بي درنگ به سوي او شتافت «عطارد» به ديدن وي خود را بر پاي او انداخت «ماه» او را از زمين برگرفت رويش را بوسيد و در آغوشش كشيد.

به يكديگر بدين سان آرميدند
كه غير يكديگر چيزي نديدند

اين دو سرگذشت ايام دوري خويش را به هم بازگفتند. از آن پس «ماه» به «عطارد» گفت: مرا قصد كشتن ديو رويي كه بر در قلعه طربلوس به زنجير است در دل افتاده است. سپس با عده اي از سپاهيان روانه آن قلعه شدند و چون بدان جا رسيدند «ماه» دانست كه كشتن آن وجود مهيب جز از راه كور كردن چشمانش ميسر نيست، از اين رو تير در كمان نهاد و چشمانش را نشانه گرفت.

به چشمش شد خدنگش آن چنان غرق
كه از مژگان سر بي موي نشد فرق

ز بانگش آن چنان غوغا برآمد
زمين چون آسمان از جا برآمد

آن گاه «ماه» و «عطارد» و جمله لشكريان بدان شهر كه ديوارهايش از نقره، و درهايش از زر بود درآمدند و چندان زر و انواع گوهر ديدند كه از حد گمان و قياس افزون بود. در آن شهر كوشكي وجود داشت كه به جاي سنگ ياقوت و جاي گل مشك در آن به كار رفته بود.
باري، همين كه ماه شهر طربلوس را تسخير كرد و در نيك بختي به رويش گشوده شد به داد و دهش پرداخت. خبر به بهرام شاه پدر «مهر» رسيد و چون به تواتر شنيد كه از زمان پادشاهي سليمان به بعد كسي به گشودن شهر طربلوس توفيق نيافته سخت در شگفت شد و دانست شهرياري كه چنين كاري بزرگ كرده در سراسر كشورها از روم تا شام زير فرمان خود در مي آورد. وزيرش را احضار كرد و گفت هم اكنون جاسوسي چست و چالاك و فتن به طربلوس بفرست تا از آن شهر و احوال «ماه»‌خبر بياورد وزير سعد اكبر يكي از نزديكان بهرام شاه و محرمان (مهر) را كه مردي روشن بين و تيز نظر بود بدين كار برگزيد و به شاه بهرام معرفي كرد. بهرام شاه صورت حال را بدو گفت و از هر جنس چيزي كه براي سفر به كار بود به وي داد. سعد اكبر بي درنگ راه شهر طربلوس را در پيش گرفت. چون بدان جا رسيد و بندگان «ماه» وي را ديدند او را در سرايي كه نامش دارالامان بود فرود آوردند و «عطارد»‌ را خبر كردند وي به لطف و محبت نام و منزل و اسم پادشاهش را پرسيد و سعد اكبر چون جز از راست گفتن چاره نداشت گفت: نامم سعداكبر است، از مردم شهر مينا هستم و اسم پادشاهم شاه بهرام است.
«عطارد»‌به شنيدن نام بهرام شاه نزد «ماه» دويد و خندان به او گفت: شادباش كه شام هجران به پايان نزديك شده، و چنين مي نمايد كه ترا ديدار «مهر» آسان شود. «ماه» چون نام دلدارش را شنيد رويش چون گل تازه شكفته شد، و گفت: بگو چه خبر داري.
«عطارد» جواب داد، ساعتي پيش كسي به نام سعداكبر از شهر مينا از سوي شاه بهرام رسيده است آن گاه «عطارد» سعداكبر را نزد «ماه» برد. فرستاده بهرام شاه به ديدن «ماه» بر او تعظيم كرد «ماه» وي را نوازش فرمود و خلعتها داد. پس آن گاه «عطارد»‌به منزلگه سعداكبر رفت با او به گرمي از هر در به گفت و شنود پرداخت، پس گردان گردان سخن به شهر و شهريار او كشاند. سعداكبر گفت: شهر ما مينا نام دارد كه به زيبايي از مينو گرو
مي برد. پادشاه ما شاه بهرام است، و جز دختري تازه رسيده و دلفريب و هوش ربا فرزندي ندارد
رخش خورشيد و نامش «مهر» دلكش
ز مهرش در دل خورشيد آتش

همين كه نام «مهر»‌بر زبان سعداكبر رفت اشك از چشمان «عطارد» جاري شد و چون لختي گريست سعداكبر را از خوابي كه «ماه» ديده بود و از تعبيري كه درويش كرده بود آگاه ساخت. پس آن گاه هر دو نزد «ماه» رفتند و «عطارد»‌ آنچه از سعداكبر شنيده بود به او گفت: «ماه» دگر بار فرستاده بهرام شاه را نزد خود خواند، و از دلدادگي خود به «مهر» سخنها گفت و سعداكبر در جوابش گفت: اي شهريار جوان بخت غم مدار كه من به تدبير تو و او را به هم
مي رسانم و چه بهتر كه بهرام شاه را چون تو دامادي تمام خلقت باشد. اما اين كار را تأمل بايد.
پس آن گاه «ماه»‌به سعداكبر و خواسته بسيار بخشيد و او را نزد بهرام شاه فرستاد. وي چون به مينا رسيد شاه، او را نزد خود خواند و از احوال «ماه» پرسيد. سعداكبر زمين بوسيد.

نخستين مدح كرد از گوهر شاه
پس آخر كرد پيدا گوهر «ماه»

كه شاها گر فلك عالم نوردد
زمين چون آسمان سرگشته گردد

نبيند مثل او صاحبقراني
مهي خورشيد رويي مهرباني

چه از حسن و چه از خلق و چه از زور
ز ماهي تا به مه انداخته شور

به علم و حكمت و عقل و كياست
به فكر و دانش و فهم و فراست


ز افلاطون و لقمان گوي تمييز
ربايد حكمتش از بوعلي نيز

اگر از اصل و نسبش بپرسي شهزاده ايست كه تا هفت پشت نياكانش همه پادشاه
بوده اند. بازيگري روزگار او را از مشرق زمين به ديار مغرب افگنده، پدرش دستوري بخرد و پاك رو دارد كه او را فرزندي گزيده است. اين دو با گروهي سپاهي راه سفر در پيش گرفته اند، و چون براي گذشتن از دريا در كشتي نشستند قضا را توفاني مهيب برخاست. كشتي اين دو را از هم جدا افتاد و هر يك به سرنوشتي دچار شد. سعداكبر چون سخن بدين جا رساند خاموش شد.
سخنگو گر چه احوالش بيان كرد
ولي مقصود اصلي را نهان كرد

از آن مصلحت نديد كه به يكبارگي از راز دلدادگي «ماه» به «مهر» پرده برگيرد.
شاه به شنيدن سرگذشت «ماه» و «عطارد» انگشت حيرت و حسرت به دندان گزيد و بر «ماه» آفرين خواند و در دلش افتاد كه «ماه» و «مهر» جفت هم شوند. آن گاه سعد ناآسوده از رنج راه نزد «مهر» رفت و در برابر او چهره بر زمين سود. «مهر» او را از خاك برگرفت نخست از رنج سفرش پرسيد، پس آن گاه از حال و سرگذشت «ماه» جويا شد سعداكبر

زبان بگشاد كز سلطاني او
بگويم يا ز سرگرداني او

barani700
24-04-2009, 01:48
قسمت پنجم

سپس از خوبي و جواني، از قابليت فرماندهي و كشورگشايي و ديگر اوصافش سخنها گفت، و از دلدادگي وي نسبت به او سخنها بر زبان آورد. از خوابي كه ديده بود و تعبيري كه درويشي كرده بود، از قصه به كشتي نشستن و خيزش توفان مهيب و آنچه از پس آن روي داده بود همچنين قصه خضر و «عطارد» و در آخر دلباختگي «ماه» به او را بيان كرد.

هر آن حرفي كه از هجران او زد
تو گفتي آتشي بر جان او زد

چنان آتش زدش بر خرمن صبر
كه چشمش ارغوان باريد چون ابر
«مهر» چون از دلباختگي و شيدايي «ماه» به خود آگاه شد آتش عشق در دلش شرر افگند چنان بي تاب و بي خويشتن شد كه به خواب رفت و بهشتي چون رخ خود به خواب ديد. در آن جنت قصري دلاراي بود كه از بلندي سر به آسمان مي سود. صفايش چون ضمير پاكدينان و هوايش چون جمال نازنينان روح پرور بود. در آن فردوس جان افزا تختي از زبرجد بود كه سهي قامتي زيبا بر‌ان جاي داشت. آن جوان تازه رو همين كه چشمش به او افتاد دستش را گرفت و به مهرباني و دلنوازي كنار خود بر تخت نشاند و گفت:

ز لعل روح پرور كام من بخش
ز روي دل افروز آرام من بخش

و پس از اين سخنان شيرين و دلاويز بسيار گفت: خواست كام از لبش بگيرد و همين كه ماه دست به سوي سنبل مويش دراز كرد «مهر» به بر و سر وخود شكن داد. بدين حركت ناگهان از خواب بيدار، و از حسرت رنگش چون زعفران زرد شد.

نه يارا تا بنالد بي مدارا
كه ناگه گردد اين راز آشكارا

نه جاي آن درد و محنت خويش
دمي بيرون بريزد از دل ريش

نه طاقت تا خرد را پاس دارد
نه عقلش تا دل از وسواس دارد

«مهر» كنيزي داشت كه از روشني طلعت چون خورشيد عالم افروز بود.

دو لعلش نقد جان مي پرستان
دو چشمش ساقي دلهاي مستان

بتي شكر لبي شيرين كلامي
مهي جان پروري ناهيد نامي

دو صد مرغ از هوا بر يك نوايش
بيفتادي چه گيسو زير پايش

ناهيد محرم «ماه» بود و آن گلچهره راز و غم دل خود را به جز او به كسي نمي گفت، چون در آن حال غمخواري براي خويش نديد او را نزد خود خواند و آنچه به خواب ديده بود براي او گفت. ناهيد چون از درد دلش آگاه شد به او گفت: همان شب سعداكبر نزد تو آمد به خواب ديدم كه قرص ماه به قصرت فرود آمد همچنين لحظه اي بعد آفتاب به كاخت وارد شد و اين دو در برابر تو رويارو شدند. اين هر دو به خوبي در جهان طاق بودند يكي گيسوان سنبل فام عنبرين بويش از سر دوشش آويخته و مانند گلي قصب پوش بود و

يكي لوءلوء نشان از درج ياقوت
ز مرجان داده جان را قوت و قوت

اين دو در صحن قصرت به ناز مي خراميدند. از تبسم دلكش خود آتش به جان مردم انداخته بودند. چون نيك نظر كردم يكي از آن دو تو بودي. از ديدارت در آن صورت به حيرت شدم و قدم پيش نهادم. از اين رو فرخنده خواب چنين به دلم گذشته كه تو و ماه در كنار هم جفت يكديگر خواهيد بود.
به شنيدن آنچه ناهيد به خواب ديده بود آتش عشق در دل «مهر» شعله ور گشت و چندان كه كوشيد نتوانست راز خود را به سر مهر نگه دارد.

دل از صبرش جدا شد صبرش از دل
بكرد از آب ديده خاك را گل

چون طاقتش طاق شد و زمام شكيبايي از كفش رها شد كسي را به طلب سعداكبر فرستاد. چون آمدي وي را نزديك خود نشاند. عشق چنان در دلش سودا افگنده بود كه پرده شرم را دريد، از آنكه

چون آه بي دلان آتش فروزد
نخستين پرده آزرم سوزد

به سعداكبر گفت: اين چه خبر بود كه آتش به خرمن شكيباييم زد. چندان از قامت دلجو، از كمان ابرو، از لعل لب، از چشمان مخمور «ماه»‌سخن گفتي كه آرام و قرار از دلم ربودي. آن گاه آنچه را به خواب ديده بود و خواب ناهيد را براي او گفت و راز دلش را گشود. سعداكبر دلش به حال «مهر»‌سوخت؛ بي درنگ شهاب نامي را براي فرستادن نزد «ماه» برگزيد شرح دردمندي و آرزومندي «مهر» را به او گفت تا به ماه عرضه دارد. شهاب بي درنگ راهي پايتخت «ماه» شد و چون بدانجا نزديك گرديد خبر بران «ماه» را از آمدن او آگاه كردند. «ماه»‌شهاب را نزد خود خواند وي را نواخت آن گاه احوال «مهر» را از او پرسيد. شهاب آنچه را سعداكبر بدو آموخته بود به «ماه» گفت، «ماه» با شنيدن اين پيامهاي دلنواز و رؤيا آفرين

نه صبرش ماند تا در غم گدازد
نه عقلش ماند تا تدبير سازد

آن گاه دستور نزد خود خواند و به او گفت تو خوب مي داني كه من در طلب چه مقصودي ترك راحت تاج و تخت كردم، اكنون چنين مي نمايد كه پس تحمل آن همه رنج به مراد خود نزديك شده ام و هنگام آن رسيد كه رو به سوي معشوق خود نهم كه او نيز دل به مهر من بسته است. تو در اينجا به جاي من بمان، من و شهاب ره سپركوي يار مي شويم.

در اين ره همدم من آه من بس
غم و دردش رفيق راه من بس

نخواهم همرهي جز اشك خوني
شهابم بس براي رهنموني

نبينم تا رخ «مهر» دلارام
نگيرم ذره سان از گردش آرام

«عطارد»‌به شنيدن اين سخنان دلازرده گشت، و به اندوه گفت: من از آن تركِ سروري و بزرگي كردم كه تا زنده ام هميشه چون سايه همراهت باشم، اكنون چگونه اين ستم بزرگ بر من مي پسندي كه از تو جدا مانم؟

barani700
24-04-2009, 01:49
ادامه داستان مهر و ماه...
قسمت ششم

«ماه» به شنيدن شكوه «عطارد» محزون گشت، و او را نيز همسفر خود كرد. «ماه» و «عطارد» و شهاب پس از اين كه چند روز دشتها و كوه ها بريدند و از نشيبها و فرازها گذشتند به قلعه مينا رسيدند. در آن جا باغي خرم و با صفا كه آراسته به گلهاي شاداب بود فرود آمدند، و كنار جويي كه زلالش چون آب زندگاني، و بساطش چون ايام جواني خوش و طرب زاي بود نشستند، و در اين انديشه شدند كه چگونه سعداكبر را از آمدن خود آگاه كنند. قضا را اين باغ كه هوايش چون وصال يار جان بخش، و نسيمش روح پرور بود بزمگه «مهر» بود. او هر زمان از دوري «ماه» بي تاب مي شد به ياد روي محبوب و آرزوي وصال او با چند تن از محرمانش در آن باغ مي گشت. اتفاق را در آن روز نيز با

تني چند از كنيزان پري روي
گل اندامان زيبا عنبرين موي

برابر آن سهي قدان پرناز
كه با او همدمان بودند پرناز

بدان باغ آمدند، و چون ساعتي با هم به گردش پرداختند «مهر» و ناهيد به بهانه اي از آنان جدا شدند و قدم زنان به كنار همان جويي رسيدند كه «ماه» و «عطارد» و شهاب فرود آمده بودند. «مهر» ديد

گل سنبل خطي و سرو آزاد
فتاده سايه سان در زير شمشاد

ز گرمي عارضش را خون رسيده
تو گفتي بر گلي شبنم چكيده

آن هر سه به خواب بودند. چون چشم مهر به آن جوان خوب چهر افتاد در دلش گذشت و يقين كرد كه دلبر اوست، چنان بي خويشتن شد كه سوي او دويد، كنارش نشست، آرام آرام سرش را بر زانوي خود نهاد و از بسياري شوق چندان اشك بر رويش افشاند كه «ماه» بيدار شد و پري رويي را كنار خود ديد.

لب همچون زلالش روح پرور
زده آتش به جان آب كوثر

دو سنبل بر سر رخسار هشته
به هم آميخته ديو و فرشته

«ماه» به ديدن آن خورشيدرو آرام و قرارش نماند و لب بر لب او دوخت. «مهر» نيز به ديدار «ماه» چنان حيران و سرگشته گشت كه

به درج گوهرش آن چشمه نوش
ز ياقوت لب خود كرد سرپوش

چو بر ياقوت او بنهاد مرجان
يكي شد آن دو تن را گوهر جان

ناهيد چون احوال آن دو را بدين گونه ديد به سوي آنان دويد تا مبادا لذت شوق ديدار آنان را از پا درآ ورد، به هنگام دويدن پايش چنان صدا كرد كه «عطارد» و شهاب بيدار شدند، و ناهيد اشارت كرد كه از آن جا دور شوند، سپس از باغبان گلاب گرفت و بر روي ايشان افشاند. آن دو پس از دو ساعت بي هوشي به خويشتن آمدند و «مهر» از سر دلنوازي به «ماه» گفت:

كه اي سلطان مهرويان آفاق
چو ابروي خود اندر سروري طاق

نهادي پاي خود بر ديده ما
بياسودي دل غمديده ما

«ماه» در جوابش گفت تو مهري و من ماه و همه كس مي داند كه فروغ ماه لمعه اي از نور خورشيد است. تو خورشيد جهانتابي و من ذره اي ناچيز، اكنون كه شهد ديدار حاصل شده دريغ است كه از تلخيهاي دوران فراغ ياد كنيم.
به هنگامي كه آن دو دلداده تازه روي بدين سان با هم عشق مي باختند «عطارد» در سايه بيد به آنان نظاره مي كرد. دي كه باغبان به سوي «ماه» و «مهر» پيش مي آمد. براي اين كه راز دلدادگي اين عاشق و معشوق آشكار نگردد. تصميم كرد باغبان را بكشد و چون دست به خنجر برد باغبان به فراست دريافت، چند گام به قفا برگشت. در اين هنگام «مهر» و «ماه» و ناهيد حضور باغبان را دريافتند، او را نواختند و گفتند سوگند ياد كند كه اين راز را هرگز بر زبان نياورد. باغبان سوگند ياد كرد و گفت:

به گلبرگ شقايقهاي اين باغ
كه دارد در دل پر خون خود داغ

به زلف سنبل و جعد گلاله
به چشم نرگس و رخسار لاله

به حسن راستي سرو آزاد
به قد عرعر و بالاي شمشاد

ه خوبي رخ گلنار دلجوي
به سرخي رخ گلهاي خوش بو

به زيب سبزه و خط رياحين
به رنگ ياسمين و بوي نسرين

به اشك ارغوان و چشم بادام
به سيماي ترنج خيري اندام

به ناز چون سرشك اشكباران
به سيب چون زنخدان نگاران

به گوهر باري شبنم به زاري
به لوءلوء ريزي ابر بهاري

به رنگ عارض خيري پردرد
كه چون عاشق بود رخساره اش زرد


گر اين سوگند باشد سست بنياد
بهار بوستانم را خزان باد

barani700
24-04-2009, 01:49
قسمت هفتم

پس از اين كه باغبان بدين گونه قسم ياد كرد «مهر» به پاداش گوهري چند از گوشوار خود جدا ساخت و به او بخشيد. آن گاه، «مهر» به ناهيد فرمان داد كسي را به آوردن سعداكبر بفرستد. ناهيد پرستاري محرم را فرستاد. چون سعداكبر بدان جا رسيد مهر مصلحت را به يك سو شد تا سعد «ماه» را ديدار كند و او و ناهيد به كاخ خود بازگشتند. «ماه» شرح ديدار خود را با معشوق چنان كه روي نموده بود به سعداكبر گفت؛ و چون عمر روز به آخر رسيد سعد «ماه» را بر اسب نشاند و در حالي كه شهاب به دنبال مي رفت، آنان را به خانه برد «مهر» پس از سپري شدن پاسي از شب سريري خاص و مفرشهايي گرانبها، و طعامي خوشگوار، و شيرينهاي لذيذ براي آنان فرستاد و نهاني به سعداكبر پيغام داد.
تو مي داني كه دستم زير سنگ است
دل پرخون من غنچه تنگ است

مبادا همچو گل بگشايد اين راز
چون دم بيرون رود نايد درون باز

نهان دارش بسان مغز در پوست
بينديش از فريب دشمن و دوست

در دروازه را با گل توان بست
دهان مردمان مشكل توان بست

غريب ما كه در كاشانه تست
چون جان ماست گر در خانه تست

هشيار باش و بينديش كه اگر پدرم از اين ماجرا آگاه شود ترا مي كشد و بر من قهر و ستم رفتار مي كند و اگر مادرم از اين راز باخبر گردد خلقي را به دار مي كشد من بر جان خود
نمي انديشم كه پايان زندگي مرگ است اما مي ترسم بر «ماه» بد برسد.
«ماه» به هيچ كس روي نمي نمود و همچنان در خانه سعداكبر پنهان بود. اما هر شب به وسيله ناهيد پيغامهاي نوازشگر براي او مي فرستاد. اتفاق را روزي صبحگاهان «ماه» به قصد رفتن به گرمابه از خانه بيرون شد، «عطارد» نيز چون سايه به دنبالش مي رفت. چنان روي نمود كه در اين هنگام كيوان او را ديد كيوان به رو و خو همانند ديو بود. مكاري تاريك دل،‌سيه رويي حسود و فتنه انگيز بود. گفتي وجودش مخمر به شامت و وحشت بود. او دور از نظر «ماه» وي را دنبال كرد. «عطارد»‌ او را ديد و به «ماه» اشارت كرد كه به خانه بازگردد. و چون سعداكبر از آنچه روي نموده بود آگاه شد وي را به سردابه اي كه در كنج خانه اش بود پنهان كرد. سپس نزد «مهر» رفت و او را از ماجرا با خبر ساخت.
او به سعداكبر دستور داد كه پنهان از نظر خويش و بيگانه «ماه» را به كاخ او ببرد. آن دو در خانه اما از هم جدا بودند. «مهر» در فراق «ماه» آه مي كشيد و مي گريست.

بهارش چون خزان بگرفت سردي
گل سرخش نموده ميل زردي

دلش همچون دهانش دائماً تنگ
لبش با بخت خود پيوسته در جنگ

نه روي ناله نه ياراي يا رب
به خاموشي نهاده مهر بر لب

چنان بي خويشتن شد كه از بسياري اندوه و حسرت فريادي بلند كشيد. فريادش به گوش كيوان رسيد و آنان كه در آن سرا به خواب بودند همه بيدار شدند و كنيزان آن تازه روي، پروانه سان گرد وجودش جمع آمدند، و چون او را سودازده و مدهوش ديدند پيرهن بر تن درديدند

يكي سنبل درود از داس انگشت
يكي گل را بنفشه كرد از مشت

ناهيد چون خداوندگار خويش را بدان حال ديد گريان

همي گفتش كه احوال تو چون است
كه از دردت دلم در موج خون است


چون زلف خود چرا در بي قراري
چو چشم خود چرا بيمار و زاري

در اين ميان شمس بانو مادر «مهر»‌ كه از سودازدگي دخترش آگاه شده بود به بالينش آمد و به مهرباني سر وي را بر زانويش نهاد.

دمي ماليد بر بالينش جبين را
به بستر برد «مهر»‌ نازنين را

سپس گفت اگر همين دم غم خود به من نگويي گريبانم را چاك مي كنم. «مهر» چون نگراني و تشويش خاطر مادر را ديد در جوابش گفت: راست اين است كه شب هنگام تشنگي بر من غالب شد، چندان كه كنيزان را براي آوردن آب صدا كردم هيچ يك از ايشان بيدار نشد. ناچار خود برخاستم و هنوز جام آب را به لبم نزديك نكرده بودم كه عقربي پايم را گزيد. تحمل كردن نتوانستم و فرياد كشيدم.
ناهيد گفت من افسوني مي دانم كه اگر به گوشت بخوانم در دم دردت تسكين مي يابد، و اگر اين افسون چاره گري نكرد خونم حلالت. «مهر» به پاداش اين خدمتگزاري گردن بندش را از گردن ياره اش را از بازو، گوشواره اش را از گوش، و انگشتريش را از انگشت جدا كرد و به ناهيد بخشيد. از آن پس صبحگاهان خرامان به گلزار رفت، و

ز رخ افروخت آتش در دلِ گّل
شكست از تاب طره شاخ سنبل

به غنچه داد دلتنگي دهانش
به سوسن برد خاموشي زبانش

عذارش در دل گل آتش انگيخت
دو لعلش آبروي ارغوان ريخت

«مهر» در حالي كه شكيب و آرامش نمانده بود در آن باغ قدم مي زد و پس از مدتي با ناهيد زير سروي نشست و با او سخن از «ماه» مي گفت.
در اين هنگام در گوشه شرقي آسمان ابري تيره نمايان شد. «مهر» از غايت دلتنگي خطاب به ابر گفت: اي سايبان سقف افلاك كه شادابي و خرمي زمين از ريزش باران تست، اي آن كه رنگيني چهره گل لاله و مشكيني جعد سنبل از هستي تست، اي آن كه چمن از تو صفا و طراوت مي يابد، و ارغون را سرخ رويي و ضميران را سبز مويي حاصل مي شود تو آني كه راه بر آسمان داري كليد رزق عالم در كف تست مگر دل به گيسوي يار بسته اي كه سيه فامي، تو كه راه بر آسمان داري بر فراز منزلگه «ماه» بگذر و مرا از حال وي خبر كن ترا چون گوهر نثار بيند به او بگو اين باران نيست اشك چشم مهر است و چون به غريو رعد گوش فرا دهد بگو اين فغان و خروش من است و چون برقت را بنگرد به گوشش بخوان كه اين شعله سوزان دل من مي باشد. «مهر» پس از اين كه از سوز درون اين رازها با ابر گفت به منزلگاه خويش بازگشت.
از روي ديگر اسد پادشاه روم چون از سفر و آوارگي «ماه» آگاه شد به خاطرش گذشت كه چرا وي بايد پس از مرگ پدرش پادشاهي يابد و دشمن او گردد. به خود گفت سرچشمه را به بيل توان بست اما چون پر شد از آن به پيل نتوان گذشت و چون آتش به جايي در گرفت دراول كشتنش دشوار نيست اما چون شعله سركشي كرد آسان فرو نمي توان نشاند. چون اين انديشه در دل وي نيرو گرفت به بهرام شاه نامه اي فرستاد.

كه اي شاهنشه معموره خاك
جنابت قبله سكان افلاك

مرا رازي است پنهان بر ضميرت
گشايم گر بيفتد دل پذيرت

barani700
24-04-2009, 01:50
قسمت هشتم

همه مردم مي دانند كه ديوي بر اورنگ جمشيد تكيه زده و مرا همواره از اين واقعه خاطر مشوش است. بر اين نيت شده ام كه به كشور وي بتازم، تاج از سرش برگيرم، خزائنش را به تصرف خويش درآورم و آن را به تو سپارم تا مرا به دامادي خود بپذيري كه دريغ است «ماه» از «مهر» كام يابد و اگر تو در اين كار با من همدل و همداستان نشوي كشورت را به قهر زير و رو مي كنم و «مهر» را به اسيري مي گيرم.
چون نامه اسد به بهرام شاه رسيد در جواب پس از نيايش خدا، به او چنين نوشت: به زور بازوي لشكر بسيار خود مناز، اگر تو پادشاهي من ديهقان ديه نشين نيستم و اگر به مقام و شكوه از تو برتر نباشم كمتر نيستم.

سپهداري و مردي از سخن نيست
كسي كو تيغ بندد تيغ زن نيست

همه كس جوياي سروري و مهتري است، اما بزرگي بي همت و بخت مندي نصيب كس
نمي شود. هر كس از شعله آتش چراغش را مي افروزد. اما از اين كار بهره بعضي نور و قسمت برخي دود است. كرم شب تاب را در برابر خورشيد چه قدر است؟ پا از گليم خويش بيرون منه وگرنه از پشيماني اشكها باري، تو كه چون ددي خوي بد داري بايد همسرت نيز چون تو كژ طبع جانوري باشد. برو چون خود ناهنجار ياري بجوي كه صمغ را همسري مشك نشايد، و نور با ظلمت و پري با ديو جمع نمي شود.

دگر باره بري گر «مهر» را نام
بريزم خون ز خلقت چون مي از جام

مرا شمشير مردي در ميان است
نه شمشيري كه اسد را در زبان است

گفتي كه مي خواهي افسر شاهي از سر ما برگيري، گويي كه او مردي بيگانه است و سزاوار ديهيم نيست اگر اندكي بينديشي در مي يابي او كه در ديار غربت تاج از سر پادشاهي بزرگ ربوده و بر كشور او چيره شده در خور پادشاهي است.
آن گاه بهرام شاه نامه را به دست قاصد سپرد و به اسد فرستاد. اسد چون آن را خواند در خشم شد و به وزيرش دستور داد بي درنگ براي جنگ به بهرام شاه سپاه بيارايد. بس نگذشت كه لشكريان بسيار آماده نبرد شدند. از روي ديگر بهرام شاه به رهنمايي سعداكبر نامه اي را كه اسد نوشته بود براي ماه فرستاد. او پس از خواندن نامه بي درنگ لشكري عظيم آراست و از طربلوس رو به مينا نهاد. چون «ماه» نزديك مينا رسيد بهرام شاه به پيشبازش شتافت، و آن گاه كه به هم رسيدند يكديگر را در آغوش كشيدند. روز ديگر «ماه» زره بر تن راست كرده. به نيايش يزدان پرداخت، از سر صدق و ارادت خدا را ياد كرد و گفت:

ضعيفان را تو بخشي زورمندي
دهي افتادگان را سربلندي


دليرم كن چنان از روي شمشير
كه از رويم بگردد روي هر شير

به حق عاشقان درگه خويش
به حق مهربانان جگر ريش

به حق جان پاك صبح خيزان
به حق آب چشم اشك ريزان

به حق بي سر و پايان اين راه
به حق ورد خوانان سحرگاه

به حق مهرورزان جگر سوز
كه مهرم را ز مهر خود برافروز

ز مهر آخر شبنم را روز گردان
قمر را بر اسد پيروز گردان

آن گاه رو به ميدان جنگ نهاد. چون دو سپاه به هم رسيدند و به هم درآويختند «ماه» به هر سو حمله مي برد از كشته پشته مي ساخت و راه را به روي خود مي گشود. اسد چون خود را در خطر ديد از ميدان جنگ گريخت. اما «ماه» او را به كمند گرفت، و دست و پايش را به هم بست و نزد شاه بهرام فرستاد. آنچه از لشكريان روم جان به در برده بودند يا گريختند يا اسير شدند.
پس از پيروزي درخشان «ماه» و لشكريان ظفرمندش به مينا بازگشتند. روزي بهرامشاه قصد كشتن اسد كرد. چون نطع افگندند و سياف خنجر به دست بر سر او ايستاد «ماه» شفاعتگري كردو گفت دشمن زبون را همين بس كه داغي به پيشاني او نهند تا غلام داغدار شاه باشد.
آن گاه به فرمان بهرام شاه مينا را آذين بستند. سپس در نهان سعد را نزد «ماه» فرستاد تا به حضور او درآيد. چون آمد گفت ارزو دارم كه در ساعت سعد دخترم را همسر تو كنم «ماه» شاد شد و

چو ماه از اختر خود ديد ياري
دلش بازآمد از اختر شماري

به شادي كرد اشارت شاه بهرام
كه آرايند شهر و كوچه و بام

چو مفروش بر زمين ترتيب دادند
به هر سو مجمر زرين نهادند

شبي الحق چو روز نو بهاران
منور چون رخ سيمين عذاران

چون همه اسباب بزم طرب آراسته شد نوازندگان ساز خود كردند يك ني، ديگري قانون يكي
چنگ، يكي دف مي نواخت.

دگر سو ساقيان سيم اندام
فگنده جام را در نقره خام

صفاي جام و رنگ باده ناب
به هم آميخته چون آتش و آب

در حجره اي دور از نامحرمان، مشاطه گران «مهر» را آرايش مي كردند. هر پيرانه كه به مهر مي بستند بر جلوه پيرايه افزوده تر مي شد. بر كرسي ديگر «ماه» در حالي افسر بر سر داشت نشسته بود. پس از آن مراسم عقد انجام يافت، مجلس بزم از آمدگان خالي شد «ماه» و «مهر» برتختي كه از پيش براي آن دو آماده شده بود به خلوت نشستند

پس آن گه كه برنهاده قند بر قند
ربوده از دو لعلش بوسه اي چند

چون اول گنج لعلش كرد تاراج
به فرق خود كشيدش پاي چون عاج
به الماس قوي مانند حكاك
همي كرد آن دُر ناسفته را چاك

barani700
24-04-2009, 01:51
قسمت نهم

صبحدم ناهيد با افشاندن گلاب بر چهره آن دو را از خواب بيدار كرد بهرام شاه به دلنوازي «ماه»‌ را نزد خود خواند و كنار خويش بر تخت نشاند. عطارد آن دستور دل آگاه روشن بين پايين تخت نشست، و به جز خاصان در آن بزم كسي راه نداشت. بهرام شاه «ماه»‌ را گفت:

بيا امشب ز گيتي كام گيريم
لبالب سوي خاتم جام گيريم

همان دم در آن بزم مجلسانه آراستند. محفل از تابش نور شمع چون روز روشن بود. اهل طرب ساز برگرفتند و به نواختن پرداختند. در هر گوشه مجلس ساقيان سيم بر جام باده بر دست ايستاده بودند.

طبقهاي زمردگون و گلفام
پر از سيب و به انگور و بادام

به دست ماهرويان سمن بوي
خرامان اندر آن مجلس به هر سوي

ز نور طلعت ماه دلفروز
دل شب گشته چون رخساره روز

چون شب سپري شد و خورشيد دميد بهرام شاه قصد شكار كرد. «ماه» نيز به او پيوست و آن دو با گروهي مرد سپاهي رو به صحرا نهادند. در آن روز چندان شكار افگندند كه صحرا از خون آنها رنگين شد.

گراز از ترس خود افتان و خيزان
شكال آسا در آن صحرا گريزان


هژير از قوت بازو شده سست
پناه از خانه روباه مي جست

در حالي كه «ماه» در افگندن صيد چندان دليري مي كرد ناگهان شيري شرزه از گوشه اي به سوي بهرام شاه جست و اسب او را در هم شكست. شاه از زين به زمين افتاد و تن به بلا سپرد. «ماه» به ديدن آن منظره به سوي شير جست و شمشيرش را چنان بر تن آن درنده فرود آورد كه دو پاره شد. آن گاه شاه را از زمين برداشت و گرد از جامه اش افشاند. همراهان هزار آفرين بر «ماه» خواندند. شاه به پاداش اين هنرنمايي چندان زر و گوهر بر پايش نثار كرد كه از اندازه شمار بيرون بود.
سپس «ماه» به سراي خود رفت «مهر» مهربانش به ديدن وي به نشان دلنوازي از جا برخاست غبار از سر و رويش افشاند. و بوسه هاي گرم نثارش كرد.
پس از چندي «ماه» از شاه اجازه خواست كه به ديار خود بازگردد، به او گفت:

ز لطف شه رهي آن چشم دارد
كه سويم گوشه چشمي گمارد

عنايت را چو از حد كرد بيشم
روان سازد به سوي شهر خويشم

چو فرمانم دهد شاه جوان بخت
به ديگر بار بوسم پايه تخت

شاه چون اين سخن از ماه شنيد از رفتن وي اندوهگين گشت، اما رضاي خاطر او را سر تسليم فرود آورد. مُهر از خزينه برداشت و چندان لعل و ياقوت و الماس و فيروزه و زبرجد و زر به او داد كه از حد قياس بيرون بود. هزاران بنده چيني و ختايي كه هر يك به خوبي و دلفريبي طاق بود به او بخشيد. آن گاه «ماه» و «مهر» در كجاوه نشستند و به حركت درآمدند. شاه بهرام سه منزل آنان را بدرقه كرد. چون عروس و داماد نزديك شهر طرابلوس رسيدند و اهل شهر آگاه شدند

زدند از شادماني شاديانه
رباط و بربط و چنگ و چغاله
دهل را هر طرف بر دوش كردند
ز آوازش فلك بي هوش كردند

دگر آوازه ناي و دف و عود
ز اقصاي زمين تا آسمان بود

همش دولت همش دلدار در دست
به تخت كامراني باز بنشست

«ماه» كارهاي كشورش را به و زير دانان و هوشمندش عطارد سپرد. ر.زي يك بار گزارش امور را از او مي پرسيد و باقي اوقاتش را به مصاحبت «مهر» مي گذراند.

به كف ساغر، نظر بر روي يارش
گذشتي هم بدين سان روزگارش

پس از مدتي بهار فرارسيد. چمن چون خط نگاران سرسبز، و هوا بسان رخسار ياران جانفزا شد، و از دست لاله جام باده نميافتاد. در چنان فصل خوش و دل انگيز «ماه» و «مهر» دامن كشان رو به گلزار مي نهادند، و در پي آنان گلعذاري چند بسان ناهيد مي خراميدند.

يكي را سرو سيمين در چميدن
يكي گل از لب گلزار چيدن

يكي را شاخ سنبل در بناگوش
يكي را جعد مشكين بر سر دوش

يكي در سايه شمشاد در خواب
يكي هر سو روان چون چشمه آب

گلستان زين سهي قدان چون حور
شده چون روضه فردوس پرنور

شده ناهيد زيبا ارغنون ساز
هزاران مرغ خوشخوان كرده آواز

شرابش همچو آب زندگاني
هوايش خوش چو ايام جواني

«ماه» چنان غرق شادي وسرور و محو ديدار «مهر» شده بود كه از خود بي خبر مانده بود. ناگهان به ياد پدرش شاه بدخشان افتاد. چون از گلزار به شهر بازگشت چنان از دوري پدر و ماد ردل آزرده و بي تاب شد كه لبان گلگونش تبخاله زد و گونه لعل فامش زعفراني شد. قضا در همام روز خبر مرگ پدر را شنيد و چنان ضعف بر او چيره شد كه تنش به سستي گراييد. در آن حال عطارد را نزد خود خواند و به او گفت: سفارش من به تو اين است كه چون درگذشتم «مهر» را به حرمت و اعزاز تمام به پدرش شاه بهرام برساني و

گل ما را سپاري چون به گلشن
نسيم آسا رسي بر تربت من

ز رويت مرقد من برفروزي
به بالينم بسان شمع سوزي

همين كه وصيت ماه به آخر رسيد و جان سپرد و روان پاكش به جهان جاودان پيوست عطارد خاصان را خبر كرد. همه سوگوار شدند، تنش را شستند، به بُرد يماني پيچيدند و به خاك كردند. عطارد از اين غم بزرگ چون ابر بهاران اشك باريد. سعداكبر گاهي سنگ بر سر و گاهي سر بر سنگ مي زد، از خون رنگ ياقوت مي گرفت. چندان به روي خود سيلي زد كه رخسار دلفروز و گلرنگش چون بنفشه نيلي شد. ناهيد چون چنگ خروشيد و موي از سر كند، مويه كرد، گريست و به زاري گفت:

دريغ آن نوبهار تازه گلزار
دريغ آن سرو سرسبز سمن بار

دريغ آن بخشش وجود و فتوت
دريغ آن خلق و آن لطف و مروت
هر رگ ناهيد بسان قانون از مرگ خداوندش به فرياد آمده بود. او گيسوان بافته خود را به نشان ماتم گشود و پريشان كرد. از قضاي آسماني و بخت بد شكايتها كرد و گفت:

چه بد كردم ترا اي بخت ناشاد
كه بر شمعم گشودي روزن باد

مرا پر داغ كردي سينه چو ماغ
ترا در سينه باد از اختران داغ

«مهر» نيز بر سر مزار دلدار از دست رفته اش مويه ها كرد، رويش را به ناخن تراشيد و گفت:

كه در خاك اي پري رخسار چوني
تو ماهي در ميان غار چوني

عذار نازكت كان بود چون روح
شدي از سايه زلف تو مجروح

چه سان است اين زمان افتاده در گل
ز جور آسمان مجروح چون دل

«مهر» چندان بر مرگ وفادار خود گريست و ناله و زاري كرد كه بر سر مزار دلدارش جان داد. ناهيد و عطارد و سعداكبر نيز در همان روز از اندوه مرگ آن دو عاشق جوان و وفادار جان سپردند، و
بسا سيمين تنان آن جا بمردند
به راه عشقبازي جان سپردند
دوستداران و شيفتگان «ماه» و «مهر» گرداگرد آرامگاه آن بيدلان باغي بزرگ و دلگشا به وجود آوردند و آن را باغ دلدادگان نام نهادند.

پایان.

barani700
29-04-2009, 01:09
بيژن و منيژه
فردوسي

درباره داستان
داستان بيژن و منيژه از داستانهاي زيباي شاهنامه است. بيژن پهلوان ايراني و پسر گيو و منيژه دختر افراسياب شاه توران است‌. برخورد بيژن و منيژه و عشق ايشان به يكديگر كه از دو كشور بدخواه و دشمن مي ‌باشند, موانعي كه بر سر راه ايشان پيش مي آيد, و سرانجام اين عشق و نجات عشاق به دست رستم ماجراي مفصلي است كه فرودسي در كمال زيبايي و لطف سروده است, و اين خود نشان مي ‌دهد كه اين شاعر بزرگوار با چه قدرتي و صف ميدانهاي جنگ و پهلوانيها و قهرمانيها را در كنار صحنه ‌هاي لطيف عاشقانه قرار مي ‌دهد.

barani700
29-04-2009, 01:16
بيژن و منيژه

قسمت اول

ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بيژن

كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي‌ در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.

همه بادﮤ خسرواني به دست
همه پهلوانان خسرو پرست

مي اندر قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون دستـﮥ نسترن

سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده ‌دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند‌, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.
كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.

به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
به نيروي خويش اين گماني چر است؟

جوان ارچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر

به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آب روي

بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.

تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مر اين رزمگه را كمر

كنون از من اين يار مندي مخواه
بجز آنكه بنمايمت جايگاه

بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازي به بيژن حمله‌ ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه ‌هاي ناروا بخاطر راه داد.

ز بهر فزوني و از بهر نام
به راه جواني بگسترد دام

barani700
29-04-2009, 01:17
قسمت دوم

پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي ‌درخشد.

زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد كنيزك همه چون نگار

همه دخت تركان پوشيده روي
همه سرو قد و همه مشكبوي

همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي به بوي گلاب

بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.
پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.
از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.

بگويش كه تو مردمي يا پري
برين جشنگه بر همي بگذري

نديديم هرگز چو تو ماهروي
چه نامي تو و از كجائي بگوي

دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ به خواب

به دايه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من

به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم

ديگر جاي سخني باقي نماند‌, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ‌ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي‌ ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ‌ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي‌ به دستش داد و گفت:

بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
كه از غم فزوني نيابد نه كم

اگر شاه يابد زكارت خبر
كنم جان شيرين به پيشت سپر

چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان

بيامد بر شاه توران بگفت
كه دخترت از ايران گزيدست جفت

افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.

كرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود

كرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد ببر

barani700
29-04-2009, 01:18
قسمت سوم

پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي‌ سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد

فتادي به چنگال شير ژيان
كجا برد خواهي تو جان زين ميان

بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.

گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين كار آلوده نيست

پري بيگمان بخت برگشته بود
كه بر من همي جادو آزمود

افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي ‌خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بي ‌سلاح مي ‌توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد:

ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه گزين


به گردان ايران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر

بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست


به گرگين بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي

بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:

نبيني كزين بي هنر دخترم
چه رسوائي آمد به پيران سرم

همه نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن

كزين ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم

سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي‌ بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد مي‌كرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي ‌انداخت و زار مي گريست.

شب و روز با ناله و آه بود
هميشه نگهبان آن چاه بود

barani700
29-04-2009, 01:19
قسمت چهارم

از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:

به گيتي مرا خود يكي پور بود
همم پور و هم پاك دستور بود

از اين نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فرياد رس

كنون بخت بد كردش از من جدا
چنين مانده ‌ام در دم اژدها

گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف مي‌فرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مي‌نگرم و به جايگاه بيژن پي مي‌برم و ترا از آن مي آگاهانم.
بگويم ترا هر كجا بيژن است
به جام اين سخن مرمرا روشن است

گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از كار اوي

زپيوند و خويشان شده نا اميد
گدازان و لزان چو يك شاخ بيد

چو ابر بهران به بارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي

جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي ‌دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه‌ اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند:

درختي زدند از بر گاه شاه
كجا سايه گسترد بر تاج و گاه

تنش سيم و شاخش زياقوت زر
برو گونه گون خوشهاي گهر

عقيق و زير جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشك سوده به مي
همه پيكرش سفته برسان ني

بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زير درخت

كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:

گر آيد به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان

barani700
29-04-2009, 01:21
قسمت پنجم(آخرین قسمت)

گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكر و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژن زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيب فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا هم ببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و براه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان را حمل مي‌كرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز مي‌گشت ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آن گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براي نگاهداري مال التجاره ‌اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, از گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگو كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژن خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كه كيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفي نمود:

منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب

كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خساره زرد

همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم

براي يكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت

و در خواست كرد كه اگر به ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد و در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگون متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كه بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستاده است.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجب گفت:

چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز و شب

بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از او بپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروز تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم شتافت.

منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت

چو از چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد

منيژه بشد آتشي برفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت

رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.

زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين

پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش كشيد.

برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز


همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگار خورد

سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژن و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايران بازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت و دختر تيره روز سخن گفت. شاه:

بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر و زرش بوم

يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونه چيز

به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته

بر نجش مفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي

تو با او جهان را به شادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار

پایان.

barani700
29-04-2009, 01:24
راستش دلم نیومد داستان بیژن و منیژه که در اصل به صورت نظم هست رو اینجا نزارم.
این هم داستان به صورت شعر.
به نظر من واقعا زیباست....

barani700
29-04-2009, 01:24
آغاز داستان


شـبـي چـون شـبـه روي شـســتــه بــه قــيــر
نــه بــهــرام پــيــدا نــه كــيــوان نــه تـــيـــر
دگــــر گــــونــــه آرايــــشــــي كــــرد مــــاه
بــســـيـــچ گـــذر كـــرد بـــر پـــيـــشـــگـــاه
شــــده تــــيــــره انــــدر ســـــراي درنـــــگ
مــيــان كــرده بــاريــك و دل كــرده تــنـــگ
ز تــاجــش ســـه بـــهـــره ي شـــده لـــاژورد
ســـپـــرده هـــوا را بـــه زنـــگـــار و گــــرد
ســـپـــاه شـــب تـــيــــره بــــر دشــــت و راغ
يـــكـــي فـــرش گـــســــتــــرده از پــــر زاغ
نــمــوده ز هــر ســو بــه چــشــم اهـــرمـــن
چــــو مــــار ســــيــــه بــــاز كــــرده دهــــن
چــو پــولــاد زنـــگـــار خـــورده ســـپـــهـــر
تـو گـفــتــي بــه قــيــر انــدر انــدود چــهــر
هــر آنــگــه كــه بــرزد يــكـــي بـــاد ســـرد
چـو زنـگـي بـرانـگـيـخـت ز انـگــشــت گــرد
چــنـــان گـــشـــت بـــاغ و لـــب جـــويـــبـــار
كـــجـــا مـــوج خــــيــــزد ز دريــــاي قــــار
فـــرومـــانـــد گـــردون گـــردان بـــه جـــاي
شــده ســســت خــورشــيــد را دســت و پــاي
ســـپـــهـــر انـــدر آن چـــادر قـــيـــرگــــون
تـو گـفـتــي شــدســتــي بــه خــواب انــدرون
جــهــان از دل خـــويـــشـــتـــن پـــر هـــراس
جــرس بــركــشـــيـــده نـــگـــهـــبـــان پـــاس
نــــــه آواي مــــــرغ و نـــــــه هـــــــراي دد
زمــانــه زبــان بـــســـتـــه از نـــيـــك و بـــد
نــبــد هـــيـــچ پـــيـــدا نـــشـــيـــب از فـــراز
دلـــم تـــنـــگ شـــد ز آن شــــب ديــــريــــاز
بــدان تــنــگــي انــدر بــجــســـتـــم ز جـــاي
يـــكـــي مـــهـــربـــان بـــودم انــــدر ســــراي
خـــروشـــيـــدم و خـــواســـتـــم زو چـــراغ
بـــرفـــت آن بـــت مـــهــــربــــانــــم ز بــــاغ
مــرا گــفــت شــمــعــت چــه بــايـــد هـــمـــي
شــب تـــيـــره خـــوابـــت بـــبـــايـــد هـــمـــي
بــدو گــفــتــم اي بــت نـــيـــم مـــرد خـــواب
يــكـــي شـــمـــع پـــيـــش آر چـــو آفـــتـــاب
بـــنـــه پـــيـــشــــم و بــــزم را ســــاز كــــن
بــه چــنــگ آر چــنــگ و مـــي آغـــاز كـــن
بـــيـــاورد شـــمـــع و بـــيـــامـــد بـــه بــــاغ
بـرافـروخــت رخــشــنــده شــمــع و چــراغ
مــــي آورد و نــــار و تــــرنــــج و بــــهــــي
ز دوده يـــكـــي جــــام شــــاهــــنــــشــــهـــ ـي
مـــرا گـــفـــت بـــرخـــيــــز و دل شــــاد دار
روان را ز درد و غـــــــــــــــــــــــم آزاد دار
نــــگــــر تــــا كــــه دل را نــــداري تــــبــــاه
ز انــــديــــشـــــه و داد فـــــريـــــاد خـــــواه
جــهـــان چـــون گـــذاري هـــمـــي بـــگـــذرد
خـــردمـــنـــد مــــردم چــــرا غــــم خــــورد
گـهـي مـي گـسـاريـد و گــه چــنــگ ســاخــت
تـو گـفـتـي كـه هــاروت نــيــرنــگ ســاخــت
دلـــم بـــر هـــمـــه كـــام پــــيــــروز كــــرد
كــه بــر مــن شــب تـــيـــره نـــوروز كـــرد
بــدان ســرو و بــن گـــفـــتـــم اي مـــاه روي
يـــكـــي داســـتـــان امـــشـــبـــم بــــازگــــوي
كــه دل گــيــرد از مــهــر او فــر و مـــهـــر
بــدو انــدرون خـــيـــره مـــانـــد ســـپـــهـــر
مــرا مــهــربــان يــار بــشــنــو چــه گـــفـــت
از آن پــس كــه بــا كــام گــشــتــيــم جــفــت
بـــپـــيـــمـــاي مـــي تـــا يـــكــــي داســــتــــان
بـــگـــويـــمـــت از گـــفـــتـــه ي بـــاســـتـــان
پـر از چـاره و مـهـر و نـيـرنــگ و جــنــگ
هــمــان از در مــرد فــرهــنــگ و ســـنـــگ
بــگــفــتــم بـــيـــار اي بـــت خـــوب چـــهـــر
ز نـــيــــك و بــــد چــــرخ نــــاســــازگــــار
بــخـــوان داســـتـــان و بـــيـــفـــزاي مـــهـــر
كــه آرد بــه مـــردم ز هـــر گـــونـــه كـــار
نـــگـــر تـــا نـــداري دل خـــويـــش تـــنــــگ
بـــتـــابـــي ازو چـــنــــد جــــويــــي درنــــگ
نــــدانــــد كــــســـــي راه و ســـــامـــــان اوي
نـــــه پـــــيـــــدا بـــــود دردو درمــــــان اوي
بـــه شـــعـــر آري از دفـــتـــر پـــهــــلــــوي

barani700
29-04-2009, 01:26
داد خواهي ارمانيان از خسرو

چـو كـي خـسـرو آمـد بـه كـيــن خــواســتــن
جـــهـــان ســـاز نـــو خـــواســـت آراســـتـــن
ز تـوران زمـيـن گــم شــد آن تــخــت و گــاه
بــرآمــد بــه خــورشـــيـــد بـــر تـــاج شـــاه
بــپـــيـــوســـت بـــا شـــاه ايـــران ســـپـــهـــر
بــر آزادگـــان بـــر بـــگـــســـتـــرد مـــهـــر
زمـانــه چــنــان شــد كــه بــود از نــخــســت
بـــه آب وفـــا روي خـــســـرو بـــشـــســــت
بــجــويــي كـــه يـــك روز بـــگـــذشـــت آب
نـــســـازد خـــردمـــنـــد ازو جـــاي خــــواب
چـو بـهـري ز گـيـتــي بــرو گــشــت راســت
كـه كــيــن ســيــاوش هــمــي بــاز خــواســت
بـه بــگــمــاز بــنــشــســت يــكــي روز شــاد
ز گـــردان لـــشـــگـــر هـــمـــي كـــرد يــــاد
بـــه ديـــبـــا بــــيــــاراســــتــــه گــــاه شــــاه
نــهـــاده بـــه ســـر بـــر كـــيـــانـــي كـــلـــاه
نـشـسـتـه بـه گــاه انــدرون مــي بــه چــنــگ
دل و گـــــوش داده بــــــه آواي چــــــنــــــگ
بــه رامــش نــشــســتــه بــزرگــان بــه هـــم
فـــريـــبـــرز كـــاوس بــــا گــــســــتــــهــــم
چــو گــودرز گــشــواد و فــرهــاد و گــيــو
چــو گــرگــيــن مــيــلــاد و شــاپــور نــيـــو
شـــه نـــوذر آن تـــوس لـــشـــگـــر شـــكـــن
چــــو رقــــام و چـــــون بـــــيـــــژن رزم زن
هــمـــه بـــاده ي خـــســـروانـــي بـــه دســـت
هــمــه پــهـــلـــوانـــان خـــســـرو پـــرســـت
مــي انـــدر قـــدح چـــون عـــقـــيـــق يـــمـــن
بــه پــيـــش انـــدرون لـــالـــه و نـــســـتـــرن
پـري چـهــرگــان پــيــش خــســرو بــه پــاي
ســر زلــفــشــان بــر ســمــن مــشــگ ســـاي
هــمــه بــزمـــگـــه بـــوي و رنـــگ بـــهـــار
كــمــر بــســتــه بــر پــيــش ســـالـــار بـــار
بــه نــزديـــك ســـالـــار شـــد هـــوشـــيـــار
ز پـــــرده درآمـــــد يـــــكــــــي پــــــرده دار
ســــر مـــــرز تـــــوران و ايـــــرانـــــيـــــان
كـــه بـــر در بـــه پـــايـــنـــد ارمـــانــــيــــان
ز راه دراز آمــــــــــــــــده دادخــــــــــــــــواه
هـــمـــي راه جـــويـــنـــد نــــزديــــك شــــاه
كــــه اي شــــاه پــــيــــروز جــــاويـــــد زي
كـــه خـــود جـــاودان زنـــدگـــي را ســــزي
بــه نــزديــك خــســرو خــرامــيـــد تـــفـــت
چــو ســالــار هــشــيــار بــشـــنـــيـــد رفـــت
بــه پــيــش انــدر آوردشــان چــون ســزيــد
بـگـفـت آنــچ بــشــنــيــد و فــرمــان گــزيــد
بــكــش كــرده دســت و زمــيــن را بــه روي
ســـتـــردنـــد زاري كـــنــــان پــــيــــش اوي
ز شـــهـــري بـــه داد آمـــدســــتــــيــــم دور
كــه ايــران ازيــن ســوي ز آن ســوي تـــور
كـــجـــا خـــان ارمـــانـــش خـــوانـــنـــد نـــام
وز ارمـــانـــيـــان نـــزد خـــســـرو پــــيــــام
كـــه نـــوشــــه زي اي شــــاه تــــا جــــاودان
بــه هــر كــشــوري دســتـــرس بـــر بـــدان
بــه هــر هــفــت كــشــور تــوي شــهــريــار
ز هـــر بـــد تـــو بــــاشــــي شــــهــــر يــــار
ســـر مـــرز تـــوران در شـــهـــر مــــاســــت
ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه بــلــاســت
ســوي شــهــر ايــران يــكــي بــيــشـــه بـــود
كــه مــا را بــدان بــيــشــه انــديــشـــه بـــود
چــه مـــايـــه بـــدو انـــدرون كـــشـــتـــز ار
درخــــت بــــرآور هــــمـــــه مـــــيـــــوه دار
چــــراگــــاه مــــا بــــود و فـــــريـــــاد مـــــا
ايـــــــا شـــــــاه ايـــــــران بـــــــده داد مــــــــا
گــراز آمـــد اكـــنـــون فـــزون از شـــمـــار
گــرفــت آن هــمــه بــيــشـــه و مـــرغـــزار
بـه دنـدان چـو پـيـلــان بــتــن هــم چــو كــوه
وزيــشـــان شـــده شـــهـــر ارمـــان ســـتـــوه
هــم از چــارپــايــان و هــم كــشـــتـــمـــنـــد
ازيــشــان بــه مــا بــر چــه مــايــه گـــزنـــد
درخــــتــــان كــــشــــتــــه نــــداريــــم يــــاد
بـــه دنـــدان بـــدو نـــيـــم كـــردنــــد شــــاد
نــيــايــد بــه دنــدانــشــان ســنــگ ســـخـــت
مـگـرمـان بـه يــك بــاره بــرگــشــت بــخــت
چــو بــشــنــيــد گــفــتـــار فـــريـــاد خـــواه
بـــه درد دل انـــدر بـــپـــيــــچــــيــــد شــــاه
بــريــشــان بــبــخــشــود خــســرو بـــه درد
بـــه گــــردان گــــردنــــكــــش آواز كــــرد
كـــــه اي نـــــامـــــداران و گــــــردان مــــــن
كــه جــويــد هــمــي نــام ازيـــن انـــجـــمـــن
شـود سـوي ايــن بــيــشــه ي خــوك خــورد
بــه نــام بــزرگ و بـــه نـــنـــگ و نـــبـــرد
بـــبـــرد ســـران را گــــرازان بــــه تــــيــــغ
نــــدارم ازو گــــنـــــج گـــــوهـــــر دريـــــغ
يـــكـــي خـــوان زريـــن بـــفـــرمــــود شــــاه
كــه بــنــهــاد گــنـــجـــور در پـــيـــش گـــاه
ز هــر گــونــه گــوهــر بــرو ريــخــتــنــد
هــمــه يــك بــه ديــگــر بــرآمــيــخــتــنـــد
ده اســـپ گـــرانـــمـــايــــه زريــــن لــــگــــام
نــــــهــــــاده بـــــــرو داغ كـــــــاوس نـــــــام
بـــه ديـــبـــاي رومـــي بـــيــــاراســــتــــنــ ــد
بــســي ز انــجــمــن نــامــور خــواســتـــنـــد
چــنــيــن گــفــت پــس شــهـــريـــار زمـــيـــن
كـــــه اي نـــــامـــــداران بـــــا آفــــــريــــــن
كــه جــويــد بــه آزرم مــن رنــج خـــويـــش
از آن پـس كـنـد گــنــج مــن گــنــج خــويــش
كــس از انــجـــمـــن هـــيـــچ پـــاســـخ نـــداد
مـــگــــر بــــيــــژن گــــيــــو فــــرخ نــــژاد
نـــهـــاد از مـــيــــان گــــوان پــــيــــش پــــاي
ابـــــر شـــــاه كـــــرد آفـــــريـــــن خـــــداي
كـــه جـــاويـــد بـــادي و پـــيـــروز و شـــاد
ســـرت ســــبــــز بــــاد و دلــــت پــــر ز داد
گــرفــتـــه بـــه دســـت انـــدرون جـــام مـــي
شـــــب و روز بـــــر يـــــاد كـــــاوس كـــــي
كــه خـــرم بـــه مـــيـــنـــو بـــود جـــان تـــو
بــه گـــيـــتـــي پـــراگـــنـــده فـــرمـــان تـــو
مــن آيــم بــه فـــرمـــان ايـــن كـــار پـــيـــش
ز بـــهـــر تـــو دارم تـــن و جـــان خـــويـــش
چـو بـيـژن گـنــيــن گــفــت گــيــو از كــران
نـــگـــه كـــرد و آن كــــارش آمــــد كــــران
نـــخـــســـت آفـــريـــن كـــرد مـــر شـــاه را
بـــه بـــيـــژن نـــمــــود آنــــگــــهــــي راه را
بـه فـرزنـد گــفــت ايــن جــوانــي چــراســت
بـه نـيـروي خـويـش ايـن گـمـانـي چــراســت
جـــوان گـــر چـــه دانـــا بـــود بـــا گـــهــــر
ابــــي آزمــــايــــش نــــگــــيــــرد هـــــنـــــر
بــد و نــيــك هــر گــونــه بــايــد كــشــيـــد
ز هـر گـونـه تـلـخ و شـوري بـبـايـد چـشـيـد
بــه راهــي كــه هــرگــز نــرفــتــي مــپــوي
بــــر شــــاه خـــــيـــــره مـــــبـــــر آب روي
ز گــفــت پــدر پــس بــرآشـــفـــت ســـخـــت
جـوان بـود و هــشــيــار و پــيــروز بــخــت
تــو بــر مــن بــســســتــي گــمــانـــي مـــبـــر
چــنــيــن گــفــت كــاي شـــاه پـــيـــروزگـــر
تــو ايــن گــفــتــه هــا از مــن انــدر پــذيـــر
جــوانــم ولــيــكــن بــه انـــديـــشـــه پـــيـــر
مــنــم بـــيـــژن گـــيـــو لـــشـــگـــر شـــكـــن
ســـر خـــوك را بـــگـــســــلــــانــــم ز تــــن
چـو بـيــژن چــنــيــن گــفــت شــد شــاه شــاد
بـــرو آفـــريـــن كـــرد و فـــرمـــانـــش داد
بــدو گــفــت خــســرو كـــه اي پـــرهـــنـــر
هــمــيــشــه بــه پــيــش بـــدي هـــا ســـپـــر
كــســي را كــجــا چــون تــو كــهــتــر بـــود
ز دشــمــن بــتــرســـد ســـبـــك ســـر بـــود
بــه گــرگــيــن مــيــلــاد گــفـــت آنـــگـــهـــي
كـــه بـــيـــژن بـــه تـــوران نـــدانـــد رهــــي

barani700
29-04-2009, 01:26
رفتن بيژن به جنگ گرازان

از آن جــا بــســيــچـــيـــد بـــيـــژن بـــه راه
كــمــر بــســت و بــنــهــاد بــر ســر كــلـــاه
بــــيــــاورد گــــرگــــيــــن مـــــيـــــلـــــاد را
هـــــــــم آواز ره را و فــــــــــريــــــــــاد را
بــــرفــــت از در شــــاه بــــا يــــوز و بــــاز
بـــه نـــخـــچـــيــــر كــــردن بــــه راه دراز
هـمـي رفــت چــون پــيــل كــفــك افــگــنــان
ســـر گـــور و آهـــو ز تـــن بــــركــــنــــان
ز چــنــگـــال يـــوزان هـــمـــه دشـــت غـــرم
دريـــــده بـــــرو دل پـــــر از داغ و گــــــرم
هـــمـــه گـــردن گـــور زخــــم كــــمــــنــــد
چــه بــيــژن چــه تــهـــمـــورث ديـــوبـــنـــد
تـــذروان بـــه چـــنــــگــــال بــــاز انــــدرون
چــكــان از هــوا بــر ســمـــن بـــرگ خـــون
بــديــن ســان هــمـــي راه بـــگـــذاشـــتـــنـــد
هـــمـــه دشـــت را بـــاغ پـــنـــداشــــتــــنــــ د
چـو بـيـژن بـه بـيـشــه بــرافــگــنــد چــشــم
بـجـوشـيـد خــونــش بــه تــن بــر ز خــشــم
گــــرازان گـــــرازان ســـــه آگـــــاه ازيـــــن
كــه بــيــژن نـــهـــادســـت بـــر بـــور زيـــن
بــه گــرگــيــن مــيـــلـــاد گـــفـــت انـــدر آي
وگـــر نـــه ز يـــكـــســـو بـــپـــرداز جــــاي
بـــرو تـــا بـــه نـــزديـــك آن آبــــگــــيــــر
چــو مــن بــا گــراز انــدر آيــم بـــه تـــيـــر
بـدان گـه كــه از بــيــشــه خــيــزد خــروش
تــو بــردار گـــرز و بـــه جـــاي آر هـــوش
بـه بــيــژن چــنــيــن گــفــت گــرگــيــن گــو
كــه پــيــمــان نــه ايــن بـــود بـــا شـــاه نـــو
تــو بــرداشــتــي گـــوهـــر و ســـيـــم و زر
تــو بــســتــي مــريــن رزمــگـــه را كـــمـــر
چـو بـيـژن شـنـيـد ايـن سـخــن خــيــره شــد
هــمــه چــشــمــش از روي او تــيـــره شـــد
بــه بــيــشــه درآمـــد بـــه كـــردار شـــيـــر
كـــمـــان را بـــه زه كــــرد مــــرد دلــــيــــر
چـــو ابـــر بـــهـــاران بـــغـــريـــد ســـخــــت
فـرو ريـخــت پــيــكــان چــو بــرگ درخــت
بـرفـت از پــس خــوك چــون پــيــل مــســت
يـــكــــي خــــنــــجــــر آب داده بــــه دســــت
هــمــه جــنــگ را پـــيـــش او تـــاخـــتـــنـــد
زمــيــن را بـــه دنـــدان بـــرانـــداخـــتـــنـــد
ز دنـــدان هـــمـــي آتـــش افـــروخـــتـــنــــد
تـو گـفـتـي كـه گـيـتــي هــمــي ســوخــتــنــد
گــــرازي بــــيــــامــــد چــــو آهــــرمــــنــــا
زره بــــــدريــــــد بــــــر بـــــــيـــــــژنـــــــ ا
چــو ســوهــان پــولــاد بــر ســنــگ ســخــت
هــــمــــي ســــود دنــــدان او بــــر درخـــــت
بـــرانـــگـــيـــخـــتــ ــنــــد آتــــش كــــارزار
بــــرآمــــد يــــكــــي دود ز آن مــــرغــــزار
بــزد خــنــجــري بــر مـــيـــان بـــيـــژنـــش
بــه دو نــيــمــه شــد پــيــل پــيــكــر تــنــش
چــــو روبــــه شــــدنــــد آن ددان دلــــيـــــر
تـن از تـيـغ پــر خــون دل از جــنــگ ســيــر
سـران شـان بــه خــنــجــر بــبــريــد پــســت
بـه فـتـراك شـبــرنــگ ســركــش بــبــســت
كـــــه دنــــــدان هــــــا نــــــزد شــــــاه آورد
تــــن بـــــي ســـــران شـــــان بـــــه راه آورد
بـــه گـــردان ايـــران نــــمــــايــــد هــــنــــر
ز پــيـــلـــان جـــنـــگـــي جـــدا كـــرده ســـر

barani700
29-04-2009, 01:27
فريب دادن گرگين بيژن را

بــدانــديــش گــرگـــيـــن شـــوريـــده رفـــت
ز يــكــســوي بــيــشــه درآمــد چــو تـــفـــت
هـمـه بـيــشــه آمــد بــه چــشــمــش كــبــود
بـــرو آفـــريـــن كـــرد و شـــادي نـــمــــود
بــــه دلــــش انــــدر آمــــد از آن كـــــار درد
ز بــد نــامــي خـــويـــش تـــرســـيـــده مـــرد
دلـــش را بــــپــــيــــچــــيــــ د آهــــرمــــنــــا
بـــد انـــداخـــتــــن كــــرد بــــا بــــيــــژنــــا
سـگــالــش چــنــيــن بــد نــبــشــتــه جــزيــن
نـــكـــرد ايـــچ يـــاد از جـــهـــان آفــــريــــن
كــســي كــو بــه ره بــر كـــنـــد ژرف چـــاه
ســــزد گــــر نــــهــــد در بــــن چــــاه گــــاه
ز بــــهــــر فــــزونــــي وز بـــــهـــــر نـــــام
بـــه راه جــــوان بــــر بــــگــــســــتــــرد دام
نــگــر تــا چــه بــد ســـاخـــت آن بـــي وفـــا
مــر او را چـــه پـــيـــش آوريـــد از جـــفـــا
بـــدو آن زمـــان مـــهــــربــــانــــي نــــمــــود
بــه خـــوبـــي مـــر او را فـــراوان ســـتـــود
چـو از جـنــگ و كــشــتــن بــپــرداخــتــنــد
نــشــســتــنــگــه رود و مـــي ســـاخـــتـــنـــد
نــــبــــد بــــيـــــژن آگـــــه ز كـــــردار اوي
هــمــي راســت پــنـــداشـــت گـــفـــتـــار اوي
چــو خــوردنــد ز آن ســـرخ مـــي انـــدكـــي
بــه گــرگــيــن نــگــه كــرد بــيــژن يـــكـــي
بــدو گــفــت چــون ديــدي ايــن جــنــگ مــن
بــديــن گــونـــه بـــا خـــوك آهـــنـــگ مـــن
چــنــيــن داد پــاســخ كــه اي شــيـــر خـــوي
بـه گـيـتــي نــديــدم چــو تــو جــنــگ جــوي
بــه ايــران و تــوران تـــرا يـــار نـــيـــســـت
چـنــيــن كــار پــيــش تــو دشــوار نــيــســت
دل بــــيــــژن از گـــــفـــــت او شـــــاد شـــــد
بــــه ســـــان يـــــكـــــي ســـــرو آزاد شـــــد
بـه بــيــژن چــنــيــن گــفــت پــس پــهــلــوان
كــــه اي نــــامــــور گـــــرد روشـــــن روان
بــرآمــد تــرا ايــن چــنـــيـــن كـــار چـــنـــد
بــه نــيـــروي يـــزدان و بـــخـــت بـــلـــنـــد
كــنــون گـــفـــتـــنـــي هـــا بـــگـــويـــم تـــرا
كـــه مــــن چــــنــــد گــــه بــــوده ام ايــــدرا
چــه بــا رســتــم و گــيــو و بـــا گـــژدهـــم
چــه بــا تــوس نــوذر چــه بــا گــســـتـــهـــم
چــه مــايــه هــنــر هــا بــريــن دشــت پــهــن
كـه كـرديـم و گـردون بـر آن بــر گــذشــت
كـــجـــا نـــام مـــا ز آن بـــرآمـــد بـــلـــنــــد
بــه نــزديــك خــســرو شــديــم ارجــمــنــد
يــكــي جــشــنــگــاهــســت ز ايــدر نـــه دور
بــــدو روزه راه انــــدر آيــــد بـــــه تـــــور
يــكــي دشــت بــيــنــي هــمــه ســبـــز و زرد
كـــــــزو شـــــــاد گـــــــردد دل رادمــــــــرد
هــــمــــه بــــيــــشـــــه و بـــــاغ و آب روان
يــــكــــي جــــايــــگــــه از در پــــهــــلـــــوان
زمــيــن پــرنــيـــان و هـــوا مـــشـــگ بـــوي
گــلـــابـــســـت گـــويـــي مـــگـــر آب جـــوي
ز عــنــبــرش خــاك و ز يــاقــوت ســنـــگ
هــوا مــشــگ بــوي و زمــيــن رنــگ رنــگ
خـــــم آورده از بـــــار شــــــاخ ســــــمــــــن
صـنـم گــشــتــه پــالــيــز و گــلــبــن شــمــن
خـــرامـــان بـــه گـــرد گـــل انــــدر تــــذرو
خـــروشـــيـــدن بـــلـــبـــل از شـــاخ ســــرو
ازيــن پــس كــنــون تــا نــه بـــس روزگـــار
شــود چــون بــهــشــت آن در و مـــرغـــزار
پـري چـهــره بــيــنــي هــمــه دشــت و كــوه
ز هــر ســو نــشــســتــه بــه شــادي گـــروه
مـــنـــيـــژه كـــجـــا دخـــت افـــراســــيــــاب
درفـــشـــان كـــنـــد بـــاغ چـــون آفــــتــــاب
هـــمـــه دخـــت تـــوران پـــوشــــيــــده روي
هــمــه ســرو بــالــا هــمــه مـــشـــگ مـــوي
هـمـه رخ پـر ز گــل هــمــه چــشــم خــواب
هــمــه لــب پــر از مــي بـــه بـــوي گـــلـــاب
بــه جــوشـــيـــدن آن گـــوهـــر پـــهـــلـــوان
شــــويــــم و بــــتــــازيــــم يـــــك روزه راه
بـگــيــريــم ازيــشــان پــري چــهــره چــنــد
بـه نــزديــك خــســرو شــويــم ارجــمــنــد
چـو گـرگـيـن چـنـيـن گــفــت بــيــژن جــوان
اگــر مــا بـــه نـــزديـــك آن جـــشـــنـــگـــاه

barani700
29-04-2009, 01:28
رفتن بيژن به ديدن منيژه

بــــرفــــتـــــنـــــد هـــــر دو بـــــه راه دراز
يــكــي از نــبــشــتــه دگــر كــيـــنـــه ســـاز
مـــيـــان دو بـــيـــشـــه بـــه يــــك روزه راه
فـــرود آمـــد آن گـــرد لـــشـــگـــر پـــنــــاه
بـــــدان مــــــرغــــــزاران ارمــــــان دو روز
هـــمـــي شـــاد بـــودنـــد بـــا بــــاز و يــــوز
چـو دانــســت گــرگــيــن كــه آمــد عــروس
هـمـه دشـت ازو شــد چــو چــشــم خــروس
بــه بــيــژن پــس آن داســتــان بـــرگـــشـــاد
وز آن جــشــن و رامــش بــســي كـــرد يـــاد
بـه گـرگـيـن چــنــيــن گــفــت پــس بــيــژنــا
كــه مــن پــيــش تــر ســازم ايــن رفـــتـــنـــا
شــوم آن جــايــگــه پــس بــتـــابـــم عـــنـــان
بـــــه گـــــردن بـــــرآرم ز دوده ســـــنـــــان
ز نـــيـــم آنـــگـــهـــي راي هـــشـــيـــارتــــر
شــــــود دل ز ديــــــدار بــــــيـــــــدارتــــــ ـر
بــه گــنــجــور گـــفـــت آن كـــلـــاه بـــه زر
كــه در بــزمـــگـــه بـــرنـــهـــادم بـــه ســـر
كــه روشــن شــدي زو هــمـــه بـــزمـــگـــاه
بـــيـــاور كـــه مـــا را كـــنـــونـــســـت گـــاه
هــمــان طــوق كــي خــســرو و گــوشـــوار
هــمـــان يـــاره ي گـــيـــو گـــوهـــرنـــگـــار
بــپــوشــيــد رخـــشـــنـــده رومـــي قـــبـــاي
ز تـــاج انـــدر آويــــخــــت پــــر هــــمــــاي
نــهــادنــد بـــر پـــشـــت شـــبـــرنـــگ زيـــن
كــمــر خــواســت بــا پــهــلــوانــي نــگـــيـــن
بــيــامــد بــه نـــزديـــك آن بـــيـــشـــه شـــد
دل كــامـــجـــويـــش پـــر انـــديـــشـــه شـــد
بــه زيــر يــكــي ســر و بــن شــد بـــلـــنـــد
كــه تــا ز آفــتــابـــش نـــبـــاشـــد گـــزنـــد
بـه نــزديــك آن خــيــمــه ي خــوب چــهــر
بــيــامــد بــه دلــش انــدر افــروخــت مــهــر
هـــــمـــــه دشـــــت ز آواي رود و ســـــرود
روان را هـــــمـــــي داد گـــــفـــــتــــــي درود
مــنــيــژه چــو از خــيــمــه كــردش نـــگـــاه
بــديـــد آن ســـهـــي قـــد لـــشـــگـــر پـــنـــاه
بــه رخــســارگــان چــون ســهــيـــل يـــمـــن
بــنــفــشــه گـــرفـــتـــه دو بـــرگ ســـمـــن
كـــلـــاه تـــهـــم پـــهــــلــــوان بــــر ســــرش
درفــــشــــان ز ديــــبــــاي رومـــــي بـــــرش
بـــه پـــرده درون دخـــت پـــوشـــيـــده روي
بـجـوشــيــد مــهــرش دگــر شــد بــه خــوي
فـــرســـتـــاد مـــر دايـــه را چـــون نـــونـــد
كـــه رو زيـــر آن شـــاخ ســـرو بـــلــــنــــد
نــگــه كــن كــه آن مــاه ديـــدار كـــيـــســـت
سـيـاوش مـگــر زنــده شــد گــر پــريــســت
بـــپـــرســـش كــــه چــــون آمــــدي ايــــدرا
نـــيـــايــــي بــــديــــن بــــزمــــگــــاه انــــدرا
پــــريــــزاده اي گــــر ســـــيـــــاوشـــــيــــ ـا
كــه دل هــا بــه مــهــرت هــمــي جــوشـــيـــا
وگــر خــاســت انــدر جــهــان رســتــخــيــز
كــه بــفـــروخـــتـــي آتـــش مـــهـــر تـــيـــز
كــه مــن ســالـــيـــان انـــدريـــن مـــرغـــزار
هــمــي جــشـــن ســـازم بـــهـــر نـــوبـــهـــار
بـــديـــن بـــزمـــگـــه بـــر نــــديــــدم كــــس
تــــــرا ديـــــــدم اي ســـــــرو آزاده بـــــــس
چــــو دايــــه بــــر بــــيــــژن آمــــد فــــراز
بـــرو آفـــريـــن كـــرد و بـــردش نـــمــــاز
پـــيـــام مـــنـــيـــژه بـــه بـــيـــژن بـــگـــفـــت
هـمــه روي بــيــژن چــو گــل بــرشــكــفــت
چـــنـــيـــن پـــاســـخ آورد بـــيـــژن بــــدوي
كـــه مـــن اي فـــرســـتـــاده ي خــــوب روي
ســـيــــاوش نــــيــــم نــــز پــــري زادگــــان
از ايــــــرانــــــم از تــــــخــــــم آزادگــــــان
مــنــم بــيــژن گــيــو ز ايــران بــه جـــنـــگ
بــــه زخــــم گــــراز آمــــدم بــــي درنـــــگ
ســرانــشـــان بـــريـــدم فـــگـــنـــدم بـــه راه
كـــه دنـــدان هـــاشــــان بــــرم نــــزد شــــاه
چــو زيــن جــشــنــگــاه آگـــهـــي يـــافـــتـــم
ســـوي گـــيـــو گـــودرز نـــشـــتـــافــــتــــم
بـــديـــن بـــزمـــگـــاه آمـــدســــتــــم فــــراز
بــــپــــيـــــمـــــوده بـــــســـــيـــــار راه دراز
مـــگـــر چـــهـــره ي دخـــت افـــراســـيــــاب
نــمــايــد مـــرا بـــخـــت فـــرخ بـــه خـــواب
هـــمـــي بـــيـــنـــم ايـــن دشـــت آراســــتــــه
چـو بـت خـانـه ي چــيــن پــر از خــواســتــه
اگــــر نــــيــــك رايــــي كــــنــــي تـــــاج زر
تـــرا بـــخـــشـــم و گـــوشـــوار و كـــمـــر
مــــرا ســــوي آن خــــوب چـــــهـــــر آوري
دلــــش بــــا دل مـــــن بـــــه مـــــهـــــر آوري
چـو بـيــژن چــنــيــن گــفــت شــد دايــه بــاز
بـــه گـــوش مـــنـــيــــژه ســــرايــــيــــد راز
كــه رويــش چــنــيــنــســت بــالــا چــنـــيـــن
چـــنـــيـــن آفـــريـــدش جـــهـــان آفـــريـــن
چــو بــشــنــيـــد از دايـــه او ايـــن ســـخـــن
بـــفـــرمـــود رفـــتـــن ســــوي ســــرو بــــن
فـــرســـتـــاد پـــاســــخ هــــم انــــدر زمــــان
كــت آمــد بــه دســت آنـــچ بـــردي گـــمـــان

barani700
29-04-2009, 01:28
ادامه داستان بیژن و منیزه....


آمدن بيژن به خيمه ي منيژه

نــمــانـــد آنـــگـــهـــي جـــايـــگـــاه ســـخـــن
خـــرامـــيـــد ز آن ســـايـــه ي ســــرو بــــن
ســـوي خـــيـــمــــه ي دخــــت آزاده خــــوي
پـــــيـــــاده هـــــمـــــي گـــــام زد بـــــارزوي
بـــه پـــرده درآمـــد چـــو ســـرو بـــلـــنــــد
مــيــانــش بــه زريــن كــمــر كــرده بـــنـــد
مــنــيــژه بــيـــامـــد گـــرفـــتـــش بـــه بـــر
گــشـــاد از مـــيـــانـــش كـــيـــانـــي كـــمـــر
بـــــپـــــرســــــيــــ ــدش از راه رنــــــج دراز
كــه بــا تــو كــه آمــد بــه جـــنـــگ گـــراز
چــرا ايــن چــنــيــن روي و بـــالـــا و بـــرز
بــرنــجــانــي اي خــوب چــهــره بــه گـــرز
بـشـســتــنــد پــايــش بــه مــشــگ و گــلــاب
گـرفـتــنــد ز آن پــس بــه خــوردن شــتــاب
نــهــادنــد خــوان و خــورش گــونـــه گـــون
هــمــي ســاخــتــنـــد از گـــمـــانـــي فـــزون
نــشــســتــنــگــه رود و مـــي ســـاخـــتـــنـــد
ز بــيــگــانــه خــيــمـــه بـــپـــرداخـــتـــنـــد
پـــرســـتـــنـــدگـــان ايـــســـتـــاده بـــه پـــاي
ابــا بــه ربــط و چــنــگ و رامـــش ســـراي
ز ديــنــار و ديــبــا چــو پــشـــت پـــلـــنـــگ
بــه ديــبــا زمـــيـــن كـــرده طـــاوس رنـــگ
چـه از مـشـگ و عـنـبـر چـه يــاقــوت و زر
ســـراپـــرده آراســــتــــه ســــر بــــه ســــر
مــــي ســــال خــــورده بــــه جــــام بــــلــــور
بـــر آورده بــــا بــــيــــژن گــــيــــو شــــور

barani700
29-04-2009, 01:29
بردن منيژه بيژن به كاخ خود

چـــو هـــنـــگـــام رفـــتــــن فــــراز آمــــدش
بــــه ديــــدار بــــيــــژن نــــيـــــاز آمـــــدش
بــــفــــرمــــود تــــا داروي هـــــوشـــــبـــــر
پــرســتــنـــده آمـــيـــخـــت بـــا نـــوش بـــر
بـــــدادنـــــد مـــــر بـــــيـــــژن گـــــيـــــو را
مــــر آن نــــيــــك دل نــــامــــور نــــيـــــور
مــنـــيـــژه چـــو بـــيـــژن دژم روي مـــانـــد
پـرسـتــنــده گــان را بــر خــويــش خــوانــد
عــمــاري بــســيـــچـــيـــد رفـــتـــن بـــه راه
مــر آن خـــفـــتـــه را انـــدر آن جـــايـــگـــه
ز يـــك ســـو نــــشــــســــتــــگــــ ه كــــام را
دگــــــر ســــــاخــــــتـــــــه جـــــــاي آرام را
بــگــســتــرد كـــافـــور بـــر جـــاي خـــواب
هـمـي ريــخــت بــر چــوب صــنــدل گــلــاب
چـــو آمـــد بـــه نـــزديـــك شـــهـــر انـــدرا
بــپـــوشـــيـــد بـــر خـــفـــتـــه بـــر چـــادرا
نــهــفــتــه بــه كـــاخ انـــدر آمـــد بـــه شـــب
بــه بــيــگــانــگــان هـــيـــچ نـــگـــشـــاد لـــب
چــو بــيــدار شــد بــيــژن و هــوش يــافـــت
نـــگـــار ســـمـــن بـــر در آغـــوش يـــافـــت
بـــــه ايـــــوان افـــــراســــــيــــــاب انــــــدرا
ابـــا مــــاه رخ ســــر بــــه بــــالــــيــــن بــــر
بــپــيــچــيــد بــر خــويــشـــتـــن بـــيـــژنـــا
بـــه يـــزدان بـــنـــالــــيــــد ز آهــــرمــــنــــا
چــنــيــن گــفــت كـــاي كـــردگـــار ار مـــرا
رهــــايــــي نــــخــــواهــــد بــــدن زايـــــدرا
ز گـرگـيـن تـو خــواهــي مــگــر كــيــن مــن
بـــرو بـــشـــنـــوي درد و نـــفـــريـــن مــــن
كــه او بـــد مـــرا بـــر بـــدي رهـــنـــمـــون
هــمــي خــوانــد بــر مــن فــراوان فــســـون
مــــنــــيــــژه بــــدو گــــفــــت دل شـــــاد دار
هـــــمـــــه كـــــار نـــــابـــــوده را بـــــاد دار
بـــه مـــردان ز هـــر گـــونـــه كــــار آيــــدا
گــــهــــي بـــــزم و گـــــه كـــــارزار آيـــــدا
ز هـر خــرگــهــي گــل رخــي خــواســتــنــد
بـــه ديـــبـــاي رومـــي بـــيــــاراســــتــــنــ ــد
پـــري چـــهـــرگـــان رود بـــرداشـــتــــنــــد
بــه شــادي هـــمـــه روز بـــگـــذاشـــتـــنـــد
چـو بـگـذشـت يـك چـنـد گــاه ايــن چــنــيــن
پـــس آگـــاهـــي آمــــد بــــه دربــــان ازيــــن
نــهــفــتــه هــمــه كـــارشـــان بـــازجـــســـت
بــه ژرفــي نــگــه كــرد كــار از نــخــســـت
كـــســـي كـــز گـــزافـــه ســــخــــن رانــــدا
درخــــت بــــلــــا را بـــــجـــــنـــــبـــــا نـــــدا
نگه كـرد كـو كـيـسـت و شـهـرش كـجـاسـت
بـــديـــن آمـــدن ســـوي تـــوران چـــراســـت
بـدانـسـت و تـرســان شــد از جــان خــويــش
شــتـــابـــيـــد نـــزديـــك درمـــان خـــويـــش
چــــرا آگــــاه كــــردن نــــديــــد ايــــچ راي
دوان از پــــس پــــرده بـــــرداشـــــت پـــــاي
بـــيـــامـــد بـــر شـــاه تـــركـــان بـــگـــفــــت
كــه دخــتــت ز ايــران گــزيــدســت جــفـــت
جــهــان جـــوي كـــرد از جـــهـــانـــدار يـــاد
تــو گــفــتــي كــه بــيــدســت هــنــگـــام بـــاد
بــه دســت از مــژه خــون مــژگــان بــرفـــت
بــرآشــفــت و ايـــن داســـتـــان بـــازگـــفـــت
كــــرا از پــــس پـــــرده دخـــــتـــــر بـــــود
اگـــــر تـــــاج دارد بـــــداخـــــتـــــر بــــــود
كـــرا دخـــتـــر آيـــد بـــه جــــاي پــــســــر
بــــه از گـــــور دامـــــاد نـــــايـــــد بـــــه در
ز كــار مـــنـــيـــژه دلـــش خـــيـــره مـــانـــد
قـــراخـــان ســـالـــار را پـــيـــش خــــوانــــد
بـــدو گـــفـــت ازيــــن كــــار نــــاپــــاك زن
هــــشــــيــــوار بــــا مــــن يــــكـــــي راي زن
قــراخــان چــنـــيـــن داد پـــاســـخ بـــه شـــاه
كــه در كــار هـــشـــيـــارتـــر كـــن نـــگـــاه
اگـر هـسـت خــود جــاي گــفــتــار نــيــســت
ولــيــكــن شــنــيــدن چــو ديــدار نــيـــســـت
بــه گــرســيــوز انــگــاه گــفــتــش بـــه درد
پــــر از خــــون دل و ديــــده پـــــر آب زرد
زمـــانـــه چـــرا بـــنـــدد ايـــن بـــنــــد مــــن
غـــم شــــهــــر ايــــران و فــــرزنــــد مــــن

barani700
29-04-2009, 01:30
بردن گرسيوز بيژن را پيش افراسياب

چــو گــرســيـــوز آمـــد بـــه نـــزديـــك در
از ايــوان خــروش آمـــد و نـــوش و خـــور
غـــريـــويـــدن چـــنـــگ و بـــانـــگ ربـــاب
بـــــرآمـــــد ز ايـــــوان افـــــراســــــيــــــاب
ســــــواران در و بــــــام آن كـــــــاخ شـــــــاه
گــرفــتــنــد و هــر ســو بــبــســتـــنـــد راه
چـو گــرســيــوز آن كــاخ در بــســتــه ديــد
مــي و غــلــغــل نـــوش پـــيـــوســـتـــه ديـــد
ســـواران گـــرفــــتــــنــــد گــــرد انــــدرش
چــو ســالـــار شـــد ســـوي بـــســـتـــه درش
بــزد دســت و بــركــنــد بـــنـــدش ز جـــاي
بـــجـــســـت از مـــيــــان در انــــدر ســــراي
بـــيـــامـــد بـــه نـــزديـــك آن خـــانـــه زود
كــجــا پــيــشــگــه مــرد بــيـــگـــانـــه بـــود
ز در چـون بـه بـيــژن بــرافــگــنــد چــشــم
بـجـوشـيـد خـونــش بــه رگ بــر ز خــشــم
در آن خــانــه ســيــســد پــرســتــنــده بـــود
هـــمـــه بـــا ربـــاب و نـــبـــيـــد و ســــرود
بــپــيــچــيــد بــر خــويــشـــتـــن بـــيـــژنـــا
كـــه چـــون رزم ســـازم بـــرهـــنـــه تـــنــــا
نــه شــبــرنــگ بــا مــن نــه راهـــوار بـــور
هــمــانــا كــه بــرگــشــتـــم امـــروز هـــور
ز گــيــتــي نــبـــيـــنـــم هـــمـــي يـــار كـــس
بـــه جـــز ايـــزدم نـــيـــســـت فـــريــــادرس
كــجـــا گـــيـــو و گـــودرز گـــشـــوادگـــان
كـــه ســـر داد بـــايـــد هـــمــــي رايــــگــــان
هــمــيـــشـــه بـــه يـــك ســـاق مـــوزه درون
يـــكـــي خـــنـــجـــري داشـــتـــي آبــــگــــون
بــزد دســت و خــنــجــر كــشــيــد از نــيــام
در خــانــه بـــگـــرفـــت و بـــرگـــفـــت نـــام
كــه مـــن بـــيـــژنـــم پـــور گـــشـــوادگـــان
ســـــر پـــــهــــــلــــــوانــ ــــان و آزادگــــــان
نــدرد كــســـي پـــوســـت بـــر مـــن مـــگـــر
هــمـــي ســـيـــري آيـــد تـــنـــش را ز ســـر
وگــر خــيــزد انــدر جــهــان رســتــخــيــز
نــبــيــنــد كــســي پــشــتــم انــدر گـــريـــز
تــــو دانــــي نــــيـــــاكـــــان و شـــــاه مـــــرا
مـــــيـــــان يـــــلـــــان پـــــايـــــگـــــاه مــــــرا
وگــر جـــنـــگ ســـازنـــد مـــر جـــنـــگ را
هـمــيــشــه بــشــويــم بــه خــون چــنــگ را
ز تـــورانـــيـــان مـــن بـــديـــن خـــنـــجــــرا
بـــــبــــــرم فــــــراوان ســــــران را ســــــرا
گــــرم نـــــزد ســـــالـــــار تـــــوران بـــــري
بــــه خــــوبــــي بـــــرو داســـــتـــــان آوري
تـو خـواهـشـگـري كــن مــرا زود بــه خــون
ســزد گــر بــه نــيــكــي بــوي رهــنـــمـــون
نــكـــرد ايـــچ گـــرســـيـــوز آهـــنـــگ اوي
چــو ديــد آن چــنــان تــيــزي چـــنـــگ اوي
بــدانـــســـت كـــو راســـت گـــويـــد هـــمـــي
بــه خــون ريــخــتــن دســت شــويــد هــمــي
وفـــا كـــرد بـــا او بــــه ســــوگــــنــــدهــــا
بـــه خـــوبـــي بـــدادش بـــســـي پـــنــــدهــــا
بــه پــيــمـــان جـــدا كـــرد زو خـــنـــجـــرا
بــه خــوبــي كــشــيــدش بــه بـــنـــد انـــدرا
بـــيـــاورد بـــســـتــــه بــــه كــــردار يــــوز
چـه سـود از هـنـرهـا چــو بــرگــشــت روز
چــنــيــنــســت كـــردار ايـــن گـــوژپـــشـــت
چــو نــرمــي بـــســـودي بـــيـــابـــي درشـــت
چـــو آمـــد بــــه نــــزديــــك شــــاه انــــدرا
گـــو دســـت بـــســـتـــه بـــرهـــنــــه ســــرا
بـــرو آفـــريـــن كـــرد كـــاي شـــهـــريـــار
گــر از مــن كــنــي راســتـــي خـــواســـتـــار
بــگــويـــم تـــرا ســـر بـــه ســـر داســـتـــان
چــو گــردي بــه گــفـــتـــار هـــم داســـتـــان
نـه مــن بــارزو جــســتــم ايــن جــشــنــگــاه
نـــبـــود انـــدريـــن كـــار كـــس را گـــنــــاه
از ايــــران بــــه جــــنــــگ گـــــراز آمـــــدم
بـــديـــن جــــشــــن تــــوران فــــراز آمــــدم
ز بــــهــــر يــــكــــي بــــاز گـــــم بـــــوده را
بــــرانــــداخــــتــــم مــــهـــــربـــــان دوده را
بــه زيــر يــكــي ســرو رفــتــم بــه خـــواب
كـــه تـــا ســـايــــه دارد مــــرا ز آفــــتــــاب
پـــري در بـــيـــامـــد بـــگـــســــتــــرد پــــر
مــــرا انــــدر آورد خــــفــــتــــه بــــه بـــــر
از اســپــم جـــدا كـــرد و شـــد تـــا بـــه راه
كــه آمــد هــمــي لـــشـــگـــر و دخـــت شـــاه
ســـواران پـــراگـــنـــده بـــر گــــرد دشــــت
چــه مــايــه عــمــاري بــه مــن بــرگــذشـــت
يـــكـــي چـــتـــر هـــنـــدي بـــرآمـــد ز دور
ز هـــر ســـو گـــرفـــتـــه ســــواران تــــور
يـــكـــي كـــرده از عـــود مـــهـــدي مــــيــــان
كــــشــــيــــده بــــرو چــــادر پــــرنــــيــــان
بــدو انـــدرون خـــفـــتـــه بـــت پـــيـــكـــري
نـــهـــاده بـــه بـــالـــيـــن بـــرش افـــســــري
پــري يــك بــه يــك ز اهــرمــن كــرد يـــاد
مــــيـــــان ســـــواران درآمـــــد چـــــو بـــــاد
مــرا نـــاگـــهـــان در عـــمـــاري نـــشـــانـــد
بـر آن خـوب چـهــره فــســونــي بــخــوانــد
كــه تــا انـــدر ايـــوان نـــيـــامـــد ز خـــواب
نــجــنــبــيــد و مــن چــشــم كــرده پـــر آب
گــنــاهــي مــرا انــدريـــن بـــوده نـــيـــســـت
مــنــيــژه بـــديـــن كـــار آلـــوده نـــيـــســـت
پـري بـي گــمــان بــخــت بــرگــشــتــه بــود
كـــه بـــر مـــن هـــمــــي جــــادوي آزمــــود
چـنـيــن بــد كــه گــفــتــم كــم و بــيــش نــه
مــرا ايــدر اكــنــون كــس و خـــويـــش نـــه
چــنــيـــن داد پـــاســـخ پـــس افـــراســـيـــاب
كــه بــخــت بــدت كــرد بـــر تـــو شـــتـــاب
تــو آنــي كــز ايــران بــه تــيــغ و كــمــنـــد
هــمــي رزم جـــســـتـــي بـــه نـــام بـــلـــنـــد
كـنـون چـون زنـان پـيـش مـن بـســتــه دســت
هــمــي خــواب گــويــي بــه كــردار مــســـت
بـــــه كـــــار دروغ آزمــــــودن هــــــمــــــي
بــخــواهـــي ســـر از مـــن ربـــودن هـــمـــي
بــدو گــفــت بـــيـــژن كـــه اي شـــهـــريـــار
ســخــن بــشــنــو از مــن يــكــي هــوشــيــار
گـرازان بــه دنــدان و شــيــران بــه چــنــگ
تــوانـــنـــد كـــردن بـــهـــر جـــاي جـــنـــگ
يـلـان هـم بـه شـمـشــيــر و تــيــر و كــمــان
تـــوانـــنـــد كـــوشـــيـــد بـــا بــــدگــــمــــان
يــكــي دســـت بـــســـتـــه بـــرهـــنـــه تـــنـــا
يــــكــــي را ز پــــولــــاد پــــيـــــراهـــــنـــــ ا
چــگــونــه درد شــيــر بــي چــنـــگ تـــيـــز
اگــر چــنــد بــاشــد دلـــش پـــر ســـتـــيـــز
اگــر شــاه خــواهـــد كـــه بـــيـــنـــد ز مـــن
دلـــيـــري نـــمـــودن بـــديـــن انــــجــــمــــن
يــكـــي اســـپ فـــرمـــاي و گـــرزي گـــران
ز تــركــان گــزيــن كـــن هـــزار از ســـران
بـــه آوردگـــه بـــر يـــكــــي زيــــن هــــزار
اگـــر زنـــده مـــانــــدم بــــه مــــردم مــــدار
ز بـيـژن چـو ايـن گـفـتـه بــشــنــيــد چــشــم
بـــرو بـــرفـــگـــنـــد و بـــرآورد خـــشــــم
بــه گــرســيــوز انــدر يــكــي بــنــگـــريـــد
كـز ايــران چــه ديــديــم و خــواهــيــم ديــد
نــبــيــنــي كــه ايــن بــدكـــنـــش ريـــمـــنـــا
فـــزونـــي ســـگـــالـــد هـــمـــي بـــر مـــنــــا
بـســنــده نــبــودش هــمــيــن بــد كــه كــرد
هــمــي رزم جــويــد بــه نــنـــگ و نـــبـــرد
بـه بـر هـم چـنـيـن بـنـد و بـر دســت و پــاي
هـــم انــــدر زمــــان زو بــــپــــرداز جــــاي
بـــــفــــــرمــــــاي داري زدن پــــــيــــــش در
كــه بــاشــد ز هـــر ســـو بـــرو رهـــگـــذر
نـــگـــون بـــخـــت را زنـــده بــــر دار كــــن
وزو نـــيـــز بـــا مـــن مـــگـــردان ســـخــــن
بـــدان تـــا ز ايـــرانـــيـــان زيـــن ســــپــــس
نـــيـــارد بـــه تـــوران نـــگـــه كـــرد كــــس
كــشــيـــدنـــدش از پـــيـــش افـــراســـيـــاب
دل از درد خـــســـتـــه دو ديـــده ي پــــر آب
چـــو آمـــد بـــه در بـــيـــژن خـــســـتـــه دل
ز خـــون مـــژه پـــاي مـــانـــده ي بـــه گــــل
هــمــي گــفــت اگــر بــر ســـرم كـــردگـــار
نــبــشــتـــســـت مـــردن بـــه بـــد روزگـــار
ز دار و ز كـــشـــتـــن نـــتـــرســـم هـــمـــي
ز گــــردان ايــــران بــــتــــرســــم هــــمــــي
كـــه نـــامـــرد خـــوانـــد مـــرا دشـــمـــنــــم
ز نـــاخـــســـتـــه بــــر دار كــــرده تــــنــــم
بــه پـــيـــش نـــيـــاكـــان پـــهـــلـــو مـــنـــش
پــس از مــرگ بـــر مـــن بـــود ســـرزنـــش
روانـــم بـــمـــانـــد هـــم ايـــدر بــــه جــــاي
ز شــــرم پــــدر چــــو شــــوم بــــاز جــــاي
دريـــغـــا كـــه شـــادان شـــود دشــــمــــنــــم
چـــو بـــيـــنــــد بــــر دار روشــــن تــــنــــم
دريــــغــــا ز شـــــاه و ز مـــــردان نـــــيـــــو
دريــــغــــا كــــه دورم ز ديـــــدار گـــــيـــــو
ايـــا بـــاد بـــگــــذر بــــه ايــــران زمــــيــــن
پــيـــامـــي بـــر از مـــن بـــه شـــاه گـــزيـــن

barani700
29-04-2009, 01:31
جان بيژن خواستن پيران از افراسياب

بـــبـــخـــشــــود يــــزدان جــــوانــــيــــش را
بــه هــم بــرشــكــســت آن كــمــانـــيـــش را
كـــنـــنـــده هـــمـــي كـــنـــد جـــاي درخــــت
پـــديـــد آمـــد از دور پـــيـــران ز بـــخــــت
چــو پــيــران ويــســه بـــدان جـــا رســـيـــد
هــمــه راه تــرك كـــمـــر بـــســـتـــه ديـــد
ز تـركـان بـپــرســيــد كــيــن دار چــيــســت
در شـــــــاه را از در دار كـــــــيـــــــســـــــت
بــدو گــفــت گــرســيــوز ايــن بــيــژنــســت
از ايــران كـــجـــا شـــاه را دشـــمـــنـــســـت
بــــزد اســــپ و آمــــد بـــــر بـــــيـــــژنـــــا
جــگــر خــســتــه ديــدش بــرهـــنـــه تـــنـــا
دو دسـت از پـس پـشـت بـسـتـه چــو ســنــگ
دهـن خـشـگ و رفــتــه ز رخــســاره رنــگ
بــپــرســيــد و گــفــتــش كــه چــون آمـــدي
از ايـــران هـــمــــانــــا بــــه خــــون آمــــدي
هــمــه داســـتـــان بـــيـــژن او را بـــگـــفـــت
چـنـان چــون رســيــدش ز بــدخــواه جــفــت
بــبــخــشـــود پـــيـــران ويـــســـه بـــه روي
ز مـژگـان سـرشــگــش فــرو شــد بــه روي
بـــفـــرمـــود تـــا يـــك زمـــانــــش بــــه دار
نــكــردنــد و گــفـــتـــا هـــم ايـــدر بـــه دار
بـــدان تـــا بـــبـــيـــنـــم يـــكــــي روي شــــاه
نــــمــــايــــم بــــدو اخــــتــــر نــــيــــك راه
بـــه كـــاخ انـــدر آمـــد پـــرســـتــــارفــــش
بـــر شـــاه بــــا دســــت كــــرده بــــه كــــش
بــيــامــد دمــان تـــا بـــه نـــزديـــك تـــخـــت
بــر افــراســيــاب آفــريــن كـــرد ســـخـــت
هــمــي بــود در پــيــش تــخــتــش بــه پـــاي
چــو دســتــور پـــاكـــيـــزه و رهـــنـــمـــاي
ســـپـــهـــبــــد بــــدانــــســــت كــــز آرزوي
بــــه پــــايــــســــت پــــيــــران آزاده خــــوي
بـخـنـديـد و گـفـتـش چــه خــواهــي بــگــوي
تــــرا بــــيــــش تــــر نــــزد مـــــن آب روي
اگــــر زر خــــواهــــي و گــــر گــــوهــــرا
وگــــر پــــادشــــاهــــي هـــــر كـــــشـــــورا
نــدارم دريــغ از تــو مــن گـــنـــج خـــويـــش
چــرا بــرگــزيــنــي هــمــي رنــج خــويـــش
چــو بــشــنــيــد پــيــران خــســرو پــرســت
زمــيــن را بــبــوســيــد و بــرپــاي جــســـت
كــه جــاويـــد بـــادا تـــرا بـــخـــت و جـــاي
مــبــادا ز تـــخـــت تـــو پـــردخـــتـــه جـــاي
ز شــاهــان گــيــتــي ســـتـــايـــش تـــراســـت
ز خــورشــيــد بــرتــر نــمــايــش تــراســت
مــرا هــرچ بــايــد بــه بــخــت تــو هـــســـت
ز مـــردان وز گـــنـــج و نـــيــــروي دســــت
مــرا ايــن نــيــاز از در خــويــش نــيـــســـت
كــس از كــهــتــران تــو درويــش نــيــســـت
بـــدانـــد شـــهـــنـــشـــاه بـــرتـــر مــــنــــش
ســتـــوده بـــه هـــر كـــار بـــي ســـرزنـــش
كــه مــن شــاه را پــيــش ازيــن چــنـــد بـــار
هـــمـــي دادمـــي پـــنـــد بـــر چـــنـــد كــــار
بـــه فـــرمـــان مـــن هـــيـــچ نـــامـــد فـــراز
ازو داشــــتـــــم كـــــارهـــــا دســـــت بـــــاز
مـــكـــش گـــفـــتــــمــــت پــــور كــــاوس را
كــه دشــمــن كـــنـــي رســـتـــم و تـــوس را
كــز ايــران بــه پــيــلــان بــكـــوبـــنـــدمـــان
ز هـــم بـــگـــســـلـــانـــنـــ د پـــيـــونـــدمـــان
ســـيـــاوش كــــه بــــود از نــــژاد كــــيــــان
ز بــهــر تــو بــســتــه كــمـــر بـــر مـــيـــان
بـــكـــشـــتـــي بـــه خـــيـــره ســـيــــاوش را
بـــه زهـــر انـــدر آمـــيـــخـــتـــي نـــوش را
بــــديــــدي بــــدي هـــــاي ايـــــرانـــــيـــــان
كـــه كـــردنـــد بـــا شـــهـــر تـــورانـــيــــان
ز تــركــان دو بـــهـــره بـــه پـــاي ســـتـــور
ســپـــردنـــد و شـــد بـــخـــت را آب شـــور
هـــنـــوز آن ســـر تـــيـــغ دســــتــــان ســــام
هــــمــــانــــا نــــيــــاســــود انــــدر نــــيــــام
كــه رســتــم هــمــي ســـرفـــشـــانـــد ازوي
بـه خــورشــيــد بــر خــون چــكــانــد ازوي
بـــه آرام بـــر كـــيـــنـــه جـــويـــي هـــمـــي
گـــل زهـــر خـــيـــره بـــبـــويـــي هــــمــــي
اگـــر خـــون بـــيـــژن بـــريـــزي بـــريــــن
ز تــوران بـــرآيـــد هـــمـــان گـــرد كـــيـــن
خـــردمـــنـــد شـــاهـــي و مـــا كــــهــــتــــرا
تـــو چـــشـــم خـــرد بـــاز كـــن بـــنـــگـــرا
نــگــه كــن از آن كــيــن كــه گــســتــرديـــا
ابــــا شــــاه ايــــران چــــه بــــرخــــورديــــا
هـــم آن را هـــمــــي خــــواســــتــــار آوري
درخــــــت بــــــلــــــا را بــــــه بــــــار آوري
چـــو كـــيـــنـــه دو گـــردد نـــداريـــم پـــاي
ايــــا پــــهــــلــــوان جــــهــــان كــــدخـــــداي
بـــه از تـــو نـــدانـــد كــــســــي گــــيــــو را
نــــهــــنــــگ بــــلــــا رســــتــــم نــــيــــو را
چــو گـــودرز گـــشـــواد پـــولـــاد چـــنـــگ
كــه آيــد ز بــهــر نــبـــيـــره بـــه جـــنـــگ
چــــو بــــرزد بــــر آن آتــــش تــــيــــز آب
چــنــيـــن داد پـــاســـخ پـــس افـــراســـيـــاب
كـه بـيـژن نـبـيــنــي كــه بــا مــن چــه كــرد
بــــه ايـــــران و تـــــوران شـــــدم روي زرد
نــبــيــنــي كـــزيـــن بـــد هـــنـــر دخـــتـــرم
چــه رســـوايـــي آمـــد بـــه پـــيـــران ســـرم
هـــمـــان نـــام پــــوشــــيــــده رويــــان مــــن
ز پـــرده بـــگـــســـتـــرد بـــر انـــجــــمــــن
كـــزيـــن نـــنـــگ تـــا جـــاودان بـــر ســـرم
بــخــنــدد هــمـــي كـــشـــور و لـــشـــگـــرم
چــنــو يــابـــد از مـــن رهـــايـــي بـــه جـــان
گــشــايــنـــد بـــر مـــن ز هـــر ســـو زبـــان
بـــه رســـوايـــي انـــدر بـــمـــانـــم بــــه درد
بـــــپـــــالـــــايــــ ـم از ديـــــدگــــــان آب زرد
دگـــر آفـــريـــن كـــرد پــــيــــران بــــدوي
كــه اي شــاه نــيــك اخــتــر راســـت گـــوي
چــنــيــنــســت كــيــن شــاه گــويــد هـــمـــي
جــز از نــنــگ نــامــي نـــجـــويـــد هـــمـــي
ولـــيـــكـــن بـــديـــن راي هـــشـــيــــار مــــن
يـــكـــي بــــنــــگــــرد ژرف ســــالــــار مــــن
بـــبـــنـــدد مـــر او را بـــه بــــنــــد گــــران
كــجــا دار و كــشــتــن گـــزيـــنـــد بـــر آن
ز ديـــوان هـــا نـــام او كـــس نــــخــــوانــــد
نــبـــنـــدنـــد ازيـــن پـــس بـــدي را مـــيـــان
ازو پــــنــــد گــــيــــرنــــد ايــــرانـــــيـــــان
سـر آن كـو بــه زنــدان تــو بــســتــه مــانــد

barani700
29-04-2009, 01:32
باز رفتن به ايران زمين و دروغ گفتن در كار بيژن

چو يـك هـفـتـه گـرگـيـن بـه ره بـر بـه پـاي
هــمــي بــود و بــيــژن نــيــامـــد بـــه جـــاي
ز هـر سـوش پــويــان بــجــســتــن گــرفــت
رخــان را بــه خــونــاب شــســتــن گــرفـــت
پــشــيــمــانــي آمــدش ز آن كــار خـــويـــش
كـه چـون بـدســگــالــيــد بــر يــار خــويــش
بــشــد تــازيــان تـــا بـــدان كـــار خـــويـــش
كـــجـــا بـــيـــژن گــــيــــو گــــم كــــرد راه
هـمـه بـيـشـه بــرگــشــت و كــس را نــديــد
نـه نـيــز انــدرو بــانــگ مــرغــان شــنــيــد
هــمــي گــشـــت بـــر گـــرد آن مـــرغـــزار
هـــمـــي يـــار كـــرد انـــدرو خـــواســـتـــار
يـــكـــايـــك ز دور اســـپ بـــيـــژن بـــديـــد
كــــه آمــــد از آن مــــرغــــزاران پــــديــــد
گــســســتــه لــگــام و نــگــون كـــرده زيـــن
فــرو مــانـــده بـــر جـــاي انـــدوهـــگـــيـــن
بـــدانـــســـت كـــو را تـــبـــاهـــســـت كــــار
بـــه ايـــران نـــيـــايـــد بـــديــــن روزگــــار
اگـــــر دار دارد اگـــــر چـــــاه و بـــــنــــــد
از افـــراســـيـــاب آمـــدســـتـــش گــــزنــــد
كـمـنـد انــدر افــگــنــد و بــرگــاشــت روي
ز كــرده پــشــيــمـــان و دل جـــفـــت جـــوي
از آن مـــرغـــزار اســـپ بـــيـــژن بـــرانـــد
بــه خــيـــمـــه درآورد و روزي بـــمـــانـــد
پـس آنـگــه ســوي شــهــر ايــران شــتــافــت
شـــب و روز آرام و خــــوردن نــــيــــافــــت
چــو آگــاهــي آمــد ز گــرگــيــن بـــه شـــاه
كـــه بـــيـــژن نـــبـــودســـت بـــا او بـــه راه
بــگــفــت ايــن ســخــن گــيــو را شــهــريــار
بــدان تــا ز گــرگــيــن كــنــد خــواســـتـــار
پــس آگــاهــي آمــد هــمــان گــه بــه گــيـــو
ز گـــــم بـــــودن رزم زن پـــــور نــــــيــــــو
ز خــانـــه بـــيـــامـــد دمـــان تـــا بـــه كـــوي
دل از درد خــــســـــتـــــه پـــــر از آب روي
هــمــي گــفـــت بـــيـــژن نـــيـــامـــد هـــمـــي
بـــارمـــان نـــدانـــم چـــه مـــانــــد هــــمــــي
بــــفــــرمــــود تـــــا بـــــور گـــــشـــــواد را
كـــــجـــــا داشـــــتـــــي روز فـــــريـــــاد را
بـــرو بـــر نـــهــــادنــــد زيــــن خــــدنــــگ
گــرفــتــه بــه دل گــيــو كـــيـــن پـــلـــنـــگ
هــــمــــان گــــه بــــدو انـــــدر آورد پـــــاي
بــــه كــــردار بــــاد انــــدر آمــــد ز جــــاي
پــذيـــره شـــدش تـــا كـــنـــد خـــواســـتـــار
كـه بـيـژن كـجــا مــانــد و چــون بــود كــار
هــمــي گــفــت گــرگــيــن بــدو نـــاگـــهـــان
هـــمـــانـــا بـــدي ســـاخـــت انـــدر نــــهــــان
شــوم گــر بــبــيـــنـــمـــش بـــي بـــيـــژنـــم
هــمــان گـــه ســـرش را ز تـــن بـــركـــنـــم
بــيــامــد چــو گــرگــيــن مــر او را بــديـــد
پــــيــــاده شــــد و پـــــيـــــش او در دويـــــد
هــمــي گــشــت غــلــتــان بــه خـــاك انـــدرا
شـــخــــوده رخــــان و بــــرهــــنــــه ســــرا
بــپــرســيــد و گــفــت اي گـــزيـــن ســـپـــاه
ســپــهـــدار ســـالـــار و خـــورشـــيـــد گـــاه
پــــذيـــــره بـــــديـــــن راه چـــــون آمـــــدي
كـــه بـــا ديـــدگـــان پـــر ز خــــون آمــــدي
مــرا جـــان شـــيـــريـــن نـــبـــايـــد هـــمـــي
كــنــون خــوارتــر گـــر بـــرآيـــد هـــمـــي
چــو چــشــمــم بــه روي تــو آيــد ز شـــرم
بــــپــــالــــايــــم از ديـــــدگـــــان آب گـــــرم
كــنــون هــيــچ مــنــديــش كــو را بــه جـــان
نـــيـــامـــد گـــزنـــد و بـــگـــويـــم نـــشـــان
چـو اسـپ پـســر ديــد گــرگــيــن بــه دســت
پـر از خـاك و آســيــمــه بــر ســان مــســت
چـو گـفـتــار گــرگــيــنــش آمــد بــه گــوش
ز اســپ انــدر افـــتـــاد و زو رفـــت هـــوش
بــه خــاك انــدرون شــد ســرش نــاپـــديـــد
هـــمـــه جـــامـــه ي پـــهـــلـــوي بـــردريـــد
هــمــي كــنــد مــوي از ســر و ريــش پــاك
خـروشـان بـه سـر بـر هـمـي ريـخـت خــاك
هــمــي گــفــت كــاي كــردگـــار ســـپـــهـــر
تـو گــســتــردي انــدر دلــم هــوش و مــهــر
گـــر از مـــن جـــدا مـــانـــد فـــرزنـــد مـــن
روا دارم ار بــــگــــســــلــــد بــــنـــــد مـــــن
روانــــم بــــدان جــــاي نــــيــــكــــان بــــري
ز درد دل مـــــــن تــــــــو آگــــــــه تــــــــري
مــرا خــود ز گــيــتــي هــم او بــود و بـــس
چـــه انـــده گـــســـار و چـــه فـــريـــاد رس
كــنــون بــخــت بـــد كـــردش از مـــن جـــدا
بــمــانــدم چــنــيــن در جــهـــان مـــبـــتـــلـــا
ز گـرگـيـن پـس آنـگـه سـخــن بــاز جــســت
كـه چـون بـود خـود روزگــار از نــخــســت
زمــانــه بــه جــايــش كــســـي بـــرگـــزيـــد
وگــر خــود ز چــشــم تــو شــد نـــاپـــديـــد
ز بـــدهـــا چـــه آمـــد مـــر او را بـــگــــوي
چــه افــگــنــد بــنــد ســپــهـــرش بـــه روي
چـــه ديـــو آمـــدش پـــيـــش در مـــرغـــزار
كــه او را تــبــه كــرد و بــرگــشـــت كار

barani700
29-04-2009, 01:32
تــو ايــن مــرده ري اســپ چـــون يـــافـــتـــي
ز بـــيـــژن كـــجــــا روي بــــرتــــافــــتــــي
بـدو گــفــت گــرگــيــن كــه بــاز آر هــوش
سـخــن بــشــنــو و پــهــن بــگــشــاي گــوش
كــه ايــن كــار چــون بــود و كــردار چــون
بــدان بــيــشــه بــا خــوك پــيــگـــار چـــون
بــــدان پـــــهـــــلـــــوانــــ ـا و آگـــــاه بـــــاش
هـــمـــيـــشـــه فـــروزنـــده ي گــــاه بــــاش
بــرفــتــيـــم ز ايـــدر بـــه جـــنـــگ گـــراز
رســـيــــديــــم نــــزديــــك ارمــــان فــــراز
يــكــي بــيــشــه ديــديــم كــرده چــو دســـت
درخـــتـــان بـــريـــده چــــراگــــاه پــــســــت
هـــمـــه جـــاي گـــشـــتـــه كـــنــــام گــــراز
هـــمـــه شـــهــــر ارمــــان از آن در كــــراز
چــو مــا جــنــگ را نــيــزه بــرگــاشــتــيــم
بــه بــيــشــه درون بــانــگ بــرداشـــتـــيـــم
گــــراز انــــدر آمــــد بــــه كــــردار كــــوه
نـه يـك يـك بـه هـر جـاي گــشــتــه گــروه
بــكــرديــم جــنــگـــي بـــه كـــردار شـــيـــر
بــشــد روز و نــامــد دل از جــنــگ ســيـــر
چـو پـيـلــان بــه هــم بــر فــگــنــديــمــشــان
بــه مــســمــار دنــدان بـــكـــنـــديـــمـــشـــ ان
وز آن جـــا بـــه ايــــران نــــهــــاديــــم روي
هــمــه راه شـــادان و نـــخـــچـــيـــر جـــوي
بـــرآمـــد يـــكـــي گـــور ز آن مـــرغــــزار
كــز آن خــوب تــر كــس نــبــيــنــد نــگــار
بـــه كـــردار گـــل گــــون گــــودرز مــــوي
چــو خــنــگ شــبــاهــنـــگ فـــرهـــاد روي
چــو ســيــمــش دو پــا و چــو پــولـــاد ســـم
چـو شـبــرنــگ بــيــژن ســر و گــوش و دم
بـه گـردن چـو شـيـر و بـه رفـتــن چــو بــاد
تـــو گـــفـــتـــي كـــه از رخـــش دارد نـــژاد
بــر بــيـــژن آمـــد چـــو پـــيـــلـــي نـــژنـــد
بــرو انــدر افـــگـــنـــد بـــيـــژن كـــمـــنـــد
فــگــنــدن هــمــان بــود و رفــتـــن هـــمـــان
دوان گـــور و بـــيـــژن پـــس انــــدر دمــــان
ز تـــــازيـــــدن گـــــور و گــــــرد ســــــوار
بــــرآمــــد يــــكــــي دود ز آن مــــرغــــزار
بـــه كـــردار دريـــا زمـــيـــن بــــردمــــيــــد
كــمــنــد افــگــن و گـــور شـــد نـــاپـــديـــد
پــي انــدر گــرفــتــم هــمــه دشـــت و كـــوه
كــه از تــاخــتــن شــد ســـمـــنـــدم ســـتـــوه
ز بـــيـــژن نـــديـــدم بـــه جـــايـــي نـــشـــان
جـزيـن اسـپ و زيــن از پــس ايــدر كــشــان
دلـــم شـــد پـــر آتــــش ز تــــيــــمــــار اوي
كــه چــون بـــود بـــا گـــور پـــيـــگـــار اوي
بـــمـــانـــدم فـــراوان بــــر آن مــــرغــــزار
هــمــي كــردمــش هــر ســوي خــواســتـــار
ازو بـــازگـــشـــتـــم چـــنـــيـــن نـــاامـــيــــد
كـــه گـــور ژيـــان بـــود و ديـــو ســـپـــيـــد
چـو بـشـنـيـد گـيـو ايـن ســخــن هــوشــيــار
بـــدانـــســـت كـــو را تـــبـــاهـــســـت كــــار
ز گـرگـيـن سـخـن سـر بـه سـر خـيـره ديـد
هــمــي چــشــمــش از روي او تــيــره ديـــد
رخــــش زرد از بــــيــــم ســـــالـــــار شـــــاه
ســـخـــن لـــرز لـــرزان و دل پــــرگــــنــــاه
چـــو فــــرزنــــد را گــــيــــو بــــوده ديــــد
ســـخـــن را بـــر آن گـــونـــه آلـــوده ديــــد
بـــبـــرد اهـــرمـــن گـــيــــو را دل ز جــــاي
هـــمـــي خـــواســـت كـــو را درآرد ز پــــاي
بـــخـــواهـــد ازو كـــيـــن پــــور گــــزيــــن
وگـــر چـــنـــد نـــيـــك آيــــد او را ازيــــن
پـس انــديــشــه كــرد انــدر آن بــنــگــريــد
نـــيـــامـــد هـــمـــي روشـــنـــايـــي پــــديــــد
چـــه آيـــد مـــرا گـــفـــت از كـــشــــتــــنــــا
مـــگـــر كـــام بـــدگـــوهــــر آهــــرمــــنــــا
بــه بــيــژن چـــه ســـود آيـــد از جـــان اوي
دگــــر گــــونــــه ســــازيـــــم درمـــــان اوي
بــبــاشــيــم تـــا زيـــن ســـخـــن نـــزد شـــاه
ود آشــــكــــارا ز گــــرگــــيــــن گـــــنـــــاه
ازو كـيـن كــشــيــدن بــســي كــار نــيــســت
ســـنـــان مـــرا پـــيـــش ديـــوار نـــيــــســــت
بـه گـرگــيــن يــكــي بــانــگ بــرزد بــلــنــد
گــــــزيــــــن ســــــواران و شـــــــاه مـــــــرا
فـــگـــنـــدي مـــرا در تـــك و پـــوي پــــوي
بــه گــرد جـــهـــان انـــدرون چـــاره جـــوي
پـس اكـنـون بـه دســتــان و بــنــد و فــريــب
كــجــا يــابــي آرام و خـــواب و شـــكـــيـــب
نــبــاشــد تـــرا بـــيـــش ازيـــن دســـتـــگـــاه
كــجــا مــن بـــبـــيـــنـــم يـــكـــي روي شـــاه

barani700
29-04-2009, 01:33
به زندان افگندن افراسياب بيژن را
ـ
بــه گــرســيــوز آنــگــه بـــفـــرمـــود شـــاه
كــه بــنــد گـــران ســـاز و تـــاريـــك چـــاه
يـــكـــي بـــنـــد رومـــي بــــه كــــردار مــــل
دو دسـتــش بــه زنــجــيــر و گــردن بــغــل
بــبـــنـــدش بـــه مـــســـمـــار آهـــنـــگـــران
ز ســر تــا بــه پــايـــش بـــبـــنـــد انـــدر آن
چـو بـسـتــي نــگــون انــدر افــگــن بــه چــاه
چـو بـي بـهـره گــردد ز خــورشــيــد و مــاه
بــه بــر پــيــل و آن ســـنـــگ اكـــوان ديـــو
كـــه از ژرف دريـــاي گـــيـــهـــان خـــديــــو
فــگــنــدســت در بــيــشــه ي چــيــن ســتــان
بــيــاور ز بـــيـــژن بـــدان كـــيـــن ســـتـــان
بــه پــيــلــان گــردون كـــش آن ســـنـــگ را
كــــه پــــوشــــد ســــر چـــــاه ارژنـــــگ را
بــــيـــــاور ســـــر چـــــاه او را بـــــپـــــوش
بـــدان تـــا بـــه زاري بــــرآيــــدش هــــوش
وز آن جــــا بــــه ايــــوان آن بــــي هــــنــــر
مـــنـــيـــژه كـــزو نـــنـــگ يـــابـــد گـــهـــر
بـــــرو بـــــا ســــــواران و تــــــاراج كــــــن
نــگــون بـــخـــت را بـــي ســـر و تـــاج كـــن
بــگــو اي بــه نــفــريــن شــوريــده بـــخـــت
كـه بـر تـو نــزيــبــد هــمــي تــاج و تــخــت
بــه نــنــگ از كــيــان پــســت كــردي ســرم
بـــه خـــاك انـــدر انـــداخـــتـــي افـــســــرم
بــرهــنــه كــشــانــش بــه بــر تــا بــه چـــاه
كــه در چــاه بــيــن آنــك ديـــدي بـــه گـــاه
بـــهـــارش تـــوي غـــمـــگـــســــارش تــــوي
دريــــن تــــنـــــگ زنـــــدان زوارش تـــــوي
خــرامـــيـــد گـــرســـيـــوز از پـــيـــش اوي
بــــكــــردنــــد كــــام بـــــدانـــــديـــــش اوي
كـــشـــان بـــيـــژن گـــيــــو را پــــيــــش دار
بــبــردنــد بــســـتـــه بـــر آن چـــاهـــســـار
ز ســر تــا بــه پــايـــش بـــاهـــن بـــبـــســـت
بـــرو بـــازي و گــــردن و پــــاي و دســــت
بـــه پـــولـــاد خـــايـــســـك آهــــنــــگــــران
فــــرو بــــرد مــــســــمــــارهــــاي گـــــران
نــگــونــش بــه چـــاه انـــدر انـــداخـــتـــنـــد
ســـر چـــاه را بـــنـــد بـــرســــاخــــتــــنـــ ـد
وز آن جـــــا بـــــايـــــوان آن دخـــــتــــــرش
بـــيـــاورد گـــرســـيـــوز آن لـــشــــگــــرش
هــمــه گـــنـــج و گـــوهـــر بـــه تـــاراج داد
ازيـــن بـــدره بــــســــتــــد بــــدان تــــاج داد
مـــنـــيـــژه بـــرهـــنـــه بـــه يــــك چــــادرا
بـــرهـــنــــه دو پــــاي و گــــشــــاده ســــرا
كـــشـــيـــش دوان تـــا بـــدان چـــاهــــســــار
دو ديــده پـــر از خـــون و رخ جـــويـــبـــار
بـــدو گـــفـــت ايـــنـــك تـــرا خـــان و مـــان
زواري بـــريـــن بـــســــتــــه تــــا جــــاودان
غــريــوان هــمــي گــشــت بــر گــرد دشـــت
چـو يـك روز و يـك شـب بـرو بـرگــذشــت
خــروشــان بـيـــامـــد بـــه نـــزديـــك چـــاه
يـــــكـــــي دســـــت را انــــــدرو كــــــرد راه
چــو از كــوه خــورشـــيـــد ســـر بـــر زدي
مــنـــيـــژه ز هـــر در هـــمـــي نـــان چـــدي
هــــمــــي گـــــرد كـــــردي بـــــه روز دراز
بـــــه ســـــوراخ چـــــاه آوريـــــدي فـــــراز

barani700
29-04-2009, 01:34
آوردن گيو گرگين را به نزد خسرو

وز آن جــا بـــيـــامـــد بـــه نـــزديـــك شـــاه
دو ديــده پــر از خــون و دل كــيــنــه خــواه
بـــرو آفـــريـــن كـــرد كـــاي شـــهـــريـــار
هــمــيــشــه جــهـــان را بـــه شـــادي گـــذار
انـــوشـــه جـــهـــانـــدار نـــيـــك اخــــتــــرا
نــبــيــنــي كــه بـــر ســـر چـــه آمـــد مـــرا
ز گـــيـــتـــي يـــكـــي پــــور بــــودم جــــوان
شــــب و روز بــــودم بـــــد و بـــــر نـــــوان
بــه جــانــش پــر از بـــيـــم گـــريـــان بـــدم
ز درد جـــــدايـــــيـــــش بـــــريـــــان بــــــدم
كـــنـــون آمـــد اي شـــاه گـــرگـــيــــن ز راه
زبـــان پـــر ز يـــافــــه روان پــــر گــــنــــاه
بــــــد آگــــــاهــــــي آورد از پــــــور مــــــن
از آن نــــامــــور پــــاك دســـــتـــــور مـــــن
يـــكـــي اســـپ ديـــدم نـــگـــونـــســـار زيـــن
ز بـــيـــژن نـــشــــانــــي نــــدارد جــــزيــــن
اگــــر داد بــــيــــنــــد بــــديــــن كــــار مــــا
يــــكــــي بــــنــــگــــرد ژرف ســــالــــار مــــا
ز گـــرگـــيـــن دهـــد داد مـــن شـــهـــريـــار
كــزو گــشــتــم انــدر جــهــان خــاكـــســـار
غــــمــــي شـــــد ز درد دل گـــــيـــــو شـــــاه
بـــرآشـــفـــت و بـــنـــهـــاد فــــرخ كــــلــــاه
رخ شــــاه بــــرگــــاه بـــــي درنـــــگ شـــــد
ز تـــيـــمـــار بـــيـــژن دلـــش تـــنـــگ شـــد
بــه گــيــو آنــگــهـــي گـــفـــت چـــه گـــفـــت
چـه گـويــد كــجــا مــانــد از نــيــك جــفــت
ز گــفــتــار گــرگــيــن پــس آنــگــاه گــيـــو
ســخــن گــفــت بــا خــســرو از پــور نــيــو
چـو از گــيــو بــشــنــيــد خــســرو ســخــن
بـــدو گـــفـــت مـــنـــديـــش و زاري مـــكـــن
كــه بــيــژن بــجــانــســت خــرســنــد بــاش
بـــر امـــيـــد گـــم بـــوده فـــرزنــــد بــــاش
كــه ايــدون شــنـــيـــدســـتـــم از مـــوبـــدان
ز بـــــيـــــدار دل نـــــامـــــور بـــــخـــــردان
كــه مــن بــا ســـواران ايـــران بـــه جـــنـــگ
ســوي شـــهـــر تـــوران شـــوم بـــي درنـــگ
بــه كــيــن ســـيـــاوش كـــشـــم لـــشـــگـــرا
بـــه پـــيـــلـــان ســـر آرم از آن كــــشــــورا
بـــدان كـــيـــنـــه انــــدر بــــود بــــيــــژنــــا
هـــمـــي رزم جـــويـــد چــــو آهــــرمــــنــــا
تــو دل را بــديــن كــار غــمـــگـــيـــن مـــدار
مــن ايــن را هــمــانــا بــســـم خـــواســـتـــار
بــشــد گـــيـــو يـــكـــدل پـــر انـــدوه و درد
دو ديــــده پــــر از آب و رخــــســــاره زرد
چـو گـرگـيـن بــه درگــاه خــســرو رســيــد
ز گــــردان در شــــاه پــــردخــــتــــه ديـــــد
ز تـــيـــمـــار بـــيـــژن هـــمـــه مـــهـــتـــران
ز درگــــاه بــــا گــــيــــو رفــــتــــه ســــران
هــمـــه پـــر ز درد و هـــمـــه پـــر ز رنـــج
هـمـه هـم چـو گـم كـرده سـد گـونــه گــنــج
پــــراگــــنـــــده راي و پـــــراگـــــنـــــده دل
هــمــه خــاك ره ز اشــگ كــرده چــو گـــل
وزيــن روي گــرگــيـــن شـــوريـــده رفـــت
بــــه نــــزديــــك ايــــوان درگــــاه تــــفـــــت
چــو در پــيــش كــي خــســرو آمــد زمــيــن
بــبــوســيـــد و بـــر شـــاه كـــرد آفـــريـــن
چــــو الــــمـــــاس دنـــــدان هـــــاي گـــــراز
بــر تـــخـــت بـــنـــهـــاد و بـــردش نـــمـــاز
كــه خــســرو بــه هــر كــار پــيــروز بـــاد
هـــمـــه روزگــــارش چــــو نــــوروز بــــاد
ســـر دشـــمـــنــــان تــــو بــــادا بــــه گــــاز
بـــريـــده چــــنــــان كــــان ســــران گــــراز
بــه دنـــدان هـــا چـــون نـــگـــه كـــرد شـــاه
بـپـرسـيــد و گــفــتــش كــه چــون بــود راه
كـــجـــا مـــانـــد از تـــو جــــدا بــــيــــژنــــا
بــرو بــر چـــه بـــد ســـاخـــت آهـــرمـــنـــا
چو خسـرو چـنـيـن گـفـت گـرگـيـن بـه جـاي
فــرو مــانــد خــيــره هــمــيــدون بــه پـــاي
نــدانــســـت پـــاســـخ چـــه گـــويـــد بـــدوي
فـــرومـــانــــد بــــر جــــاي بــــر زرد روي
زبـــان پـــر ز يـــافــــه روان پــــر گــــنــــاه
رخـــان زرد و لـــرزان تـــن از بـــيـــم شـــاه
چـو گـفــتــارهــا يــك بــه ديــگــر نــمــانــد
بــرآشــفــت وز پــيــش تــخــتــش بـــرانـــد
هــمــش خــيــره ســر ديــد هــم بــد گــمــان
بــه دشـــنـــام بـــگـــشـــاد خـــســـرو زبـــان
بـــدو گـــفـــت نـــشـــنـــيـــدي آن داســـتـــان
كــه دســـتـــان زدســـت از گـــه بـــاســـتـــان
كــه گــر شــيــر بـــا كـــيـــن گـــودرزيـــان
بــســيــچــيــد تــنـــش را ســـر آيـــد زمـــان
اگــــر نــــيــــســــتــــي از پـــــي نـــــام بـــــد
وگـــر پـــيـــش يـــزدان ســـرانـــجـــام بــــد
بــــفــــرمــــودمــــي تــــا ســــرت را ز تـــــن
بـــكـــنـــدي بـــه كـــردار مـــرغ اهـــرمــــن
بـــفـــرمـــود خـــســـرو بـــه پـــولــــادگــــر
كــه بــنــد گــران ســاز و مــســـمـــار ســـر
هــم انــدر زمــان پــاي كـــردش بـــه بـــنـــد
كــه از بــنــد گــيــرد بــد انـــديـــش پـــنـــد
بــه گــيــو آنــگــهــي گــفــت بــاز آر هــوش
مــن اكــنــون ز هــر ســو فـــراوان ســـپـــاه
فـرســتــم و بــجــويــم بــه هــر جــا نــگــاه
ز بـــيـــژن مــــگــــر آگــــهــــي يــــابــــمــــا
بــديـــن كـــار هـــشـــيـــار بـــشـــتـــابـــمـــا
وگــــر ديــــر يــــابـــــيـــــم زو آگـــــهـــــي
تـــو جـــاي خــــرد را مــــگــــردان تــــهــــي
بـــمـــان تـــا بــــيــــايــــد مــــه فــــروديــــن
كــه بــفــروزد انـــدر جـــهـــان هـــور ديـــن
بــدانــگــه كــه بــر گـــل نـــشـــانـــدت بـــاد
چــو بــر ســر هــمــي گــا فــشــانــدت بـــاد
زمــــيــــن چــــادر ســــبــــز در پـــــوش دار
هــــوا بــــر گــــلــــان زار بــــخــــروشــــدا
بـــه هـــر ســـو شـــود پـــاك فـــرمـــان مـــا
پـــرســـتـــش كـــه فـــرمــــود يــــزدان مــــا
بــخــواهــم مــن آن جــام گــيـــتـــي نـــمـــاي
شــوم پــيــش يـــزدان بـــبـــاشـــم بـــه پـــاي
كـــجـــا هـــفــــت كــــشــــور بــــدو انــــدرا
بـــبـــيـــنـــم بـــر و بـــوم هـــر كــــشــــورا
كــنــم آفــريــن بـــر نـــيـــاكـــان خـــويـــش
گــزيــده جــهــانــدار و پـــاكـــان خـــويـــش
بــگــويــم تــرا هــر كــجـــا بـــيـــژنـــســـت
بــه جــام انــدرون ايــن مــرا روشـــنـــســـت
چـو بـشـنـيـد گــيــو ايــن ســخــن شــاد شــد
ز تـــــيـــــمـــــار فــــــرزنــــــد آزاد شــــــد
بــخــنــديـــد و بـــر شـــاه كـــرد آفـــريـــن
كـــه بـــي تـــو مـــبـــادا زمــــان و زمــــيــــن
بـــه كـــام تـــو بـــادا ســـپـــهـــر بــــلــــنــــد
بــه جـــان تـــو هـــرگـــز مـــبـــادا گـــزنـــد
ز نــيــكــي دهــش بـــر تـــو بـــاد آفـــريـــن
كــه بــر تـــو فـــرازد كـــلـــاه و نـــگـــيـــن
چــو گــيــو از بــر گــاه خــســرو بـــرفـــت
ز هــر ســـو ســـواران فـــرســـتـــاد تـــفـــت
بــجــســتــن گـــرفـــتـــنـــد گـــرد جـــهـــان
كــه يــابــد مــگــر زو بــه جــايـــي نـــشـــان

barani700
29-04-2009, 01:34
ديدن كي خسرو بيژن را در جام گيتي نماي

چـــــو نـــــوروز فـــــرخ فـــــراز آمـــــدش
بــــدان جــــام روشـــــن نـــــيـــــاز آمـــــدش
بـــيــــامــــد پــــر امــــيــــد دل پــــهــــلــــوان
ز بــهـــر پـــســـر گـــوژ گـــشـــتـــه نـــوان
چــو خــســرو رخ گــيـــو پـــژمـــرده ديـــد
دلـــــش را بـــــه درد انــــــدر آزرده ديــــــد
بـــيـــامـــد بـــپـــوشـــيـــد رومـــي قــــبــــاي
بـــدان تـــا بـــود پـــيـــش يـــزدان بـــه پـــاي
خـــروشـــيـــد پـــيـــش جـــهـــان آفـــريــــن
بــه خــورشــيــد بــر چــنــد بــرد آفــريـــن
ز فــريــادرس زور و فـــريـــاد خـــواســـت
از آهـــرمـــن بـــدكـــنــــش داد خــــواســــت
خـــرامـــان از آن جـــا بـــيـــامـــد بـــه گــــاه
بــه ســر بــر نــهــاد آن خــجــســتــه كــلــاه
يـــكـــي جـــام بـــر كـــف نـــهـــاده نـــبـــيـــد
بـــدو انـــدرون هـــفـــت كـــشـــور پـــديــــد
زمـــان و نـــشــــان ســــپــــهــــر بــــلــــنــــد
هــمــه كــرده پــيــدا چــه و چــون و چــنــد
ز مـــاهـــي بـــه جــــام انــــدرون تــــا بــــره
نــگــاريــده پـــيـــكـــر هـــمـــه يـــكـــســـره
چـو كـيـوان و بـهــرام و نــاهــيــد و شــيــر
چـو خـورشــيــد و تــيــر از بــر مــاه زيــر
هــــمــــه بـــــودنـــــي هـــــا بـــــدو انـــــدرا
بـــديـــدي جـــهـــانــــدار افــــســــون گــــرا
نــگــه كــرد و پــس جــام بــنــهـــاد پـــيـــش
بـــديـــد انـــدرو بـــودنـــي هــــا ز بــــيــــش
بـه هـر هـفــت كــشــور هــمــي بــنــگــريــد
ســوي كـــشـــور گـــرگـــســـاران رســـيـــد
ز بــيــژن بــه جـــايـــي نـــشـــانـــي نـــديـــد
بـــه فـــرمـــان يـــزدان مـــر او را بــــديــــد
بــه چــاهـــي بـــســـتـــه بـــه بـــنـــد گـــران
ز سـخـتــي هــمــي مــرگ جــســت انــدر آن
يــــكــــي دخــــتــــري از نـــــژاد كـــــيـــــان
ز بـــهـــر زوارش بــــبــــســــتــــه مــــيــــان
ســوي گــيــو كـــرد آنـــگـــهـــي روي شـــاه
بـخــنــديــد و رخــشــنــده شــد پــيــشــگــاه
كـــه زنـــدســـت بــــيــــژن دلــــت شــــاد دار
ز هــــر بـــــد تـــــن مـــــهـــــتـــــر آزاد دار
نــگـــر غـــم نـــداري بـــه زنـــدان و بـــنـــد
از آن پـس كــه بــر جــانــش نــامــد گــزنــد
كـه بـيـژن بــه تــوران بــه بــنــد انــدرســت
زوارش يـــكـــي نــــامــــور دخــــتــــرســــت
ز بــس رنــج و ســخــتــي و تــيـــمـــار اوي
پـــر از درد گـــشـــتـــم مــــن از كــــار اوي
بـــدان ســــان گــــذارد هــــمــــي روزگــــار
كــه هــزمــان بـــرو بـــر بـــگـــريـــد زوار
ز پــيــونــد و خــويــشــان شــده نـــاامـــيـــد
گـــرازنـــده بـــر ســـان يـــك شـــاخ بـــيـــد
دو چـشـمــش پــر از خــون و دل پــر ز درد
زبــانــش ز خــويــشــان پـــر از يـــاد كـــرد
چـــو ابـــر بـــهــــاران بــــه بــــارنــــدگــــي
هـــمـــي مـــرگ جـــويـــد بـــدان زنـــدگــــي
بـديـن چـاره اكــنــون كــه جــنــبــد ز جــاي
كـه خـيـزد مـيــان بــســتــه ايــن را بــه پــاي
كــــه دارد بــــديـــــن كـــــار مـــــا را وفـــــا
كـــه آرد ز ســـخــــتــــي مــــر او را رهــــا
نــشـــايـــد جـــز رســـتـــم تـــيـــز چـــنـــگ
كــــه از ژرف دريــــا بــــرآرد نــــهــــنــــگ
كــمــر بــنــد و بــركــش ســوي نــيــم روز
شـــــب از رفـــــتـــــن راه مـــــاســـــا و روز

barani700
29-04-2009, 01:35
نامه نبشتن خسرو به رستم

نــويــســنــده ي نــامــه را پــيـــش خـــوانـــد
وزيـــن داســـتـــان چـــنـــد بـــا او بـــرانــــد
بــه رســتــم يــكــي نـــامـــه فـــرمـــود شـــاه
نــبــشــتــن ز مــهــتــر ســوي نــيــك خــواه
كـــه اي پـــهـــلــــوان زاده ي پــــر هــــنــــر
ز گــــردان لــــشــــگــــر بــــرآورده ســـــر
دل شــــهــــريــــاران و پــــشــــت كـــــيـــــان
بــه فــرمــان هــر كــس كــمــر بــرمـــيـــان
تــــوي از نــــيــــاكــــان مـــــرا يـــــادگـــــار
هــمــيــشــه كــمـــر بـــســـتـــه ي كـــارزار
تــــرا گــــردون بــــه مــــردي پــــلــــنـــــگ
جـــــهـــــان را ز ديــــــوان مــــــازنــــــداران
چـــه مــــايــــه ســــر تــــاجــــداران ز گــــاه
بـسـا دشـمـنـان كــز تــو بــي جــان شــدســت
ســـر پـــهـــلـــوانـــي و لـــشـــگـــر پــــنــــاه
هــمــه جــاودان را بــبـــســـتـــي بـــه گـــرز
بــيــفــروخــتــي تـــاج شـــاهـــان بـــه بـــرز
بــه دريــا ز بــيــمــت خــروشــان نــهــنـــگ
بــشـــســـتـــي و كـــنـــدي بـــدان را ســـران
ربـــودي و بـــركـــنـــدي از پـــيـــشــــگــــاه
بـسـا بــوم و بــر كــز تــو ويــران شــدســت
بــه نـــزديـــك شـــاهـــان تـــرا دســـتـــگـــاه
چــه افــراســيــاب و چــه شــاهـــان چـــيـــن
نــبــشــتــه هــمــه نـــام تـــو بـــر نـــگـــيـــن
هـر آن بــنــد كــز دســت تــو بــســتــه شــد
گــشــايــنــدگــان را جــگــر خــســتــه شـــد
گـــشـــايـــنـــده ي بـــنـــد بـــســـتـــه تــــوي
كــيــان را ســپـــهـــر خـــجـــســـتـــه تـــوي
تـــرا ايـــزد ايـــن زور پـــيـــلــــان كــــه داد
دل و هـــوش و فـــرهـــنـــگ فــــرخ نــــژاد
بــــدان داد تــــا دســــت فـــــريـــــاد خـــــواه
بـــگـــيــــري بــــرآري ز تــــاريــــك چــــاه
كــنــون ايــن يـــكـــي بـــايـــســـتـــه پـــيـــش
فــراز آمــد و ايــنــت شــايــســتــه خــويــش
بـــه تـــو دارد امـــيـــد گـــودرز و گــــيــــو
كـه هـسـتـي بـه هـر كــشــور امــروز نــيــو
شــنــاســي بــه نــزديــك مـــن جـــاهـــشـــان
زبــــان و دل و راي يــــكـــــتـــــاهـــــش ـــــان
ســزد گــر تــو ايـــن را نـــداري بـــه رنـــج
بــخــواه آنـــچ بـــايـــد ز مـــردان و گـــنـــج
كــه هــرگــز بــديــن دودمــان غــم نـــبـــود
فــروزنــده تــر زيــن چــنــانــكــم شـــنـــود
نــبــد گــيــو را خــود جــز ايــن پــور كــس
چــه فـــرزنـــد بـــود و چـــه فـــريـــاد رس
فـــراوان بـــه نـــزد مـــنـــش دســــتــــگــــاه
مــــرا و نــــيــــاي مــــرا نــــيـــــك خـــــواه
بـه هـر سـو كـه جـويـمـش يــابــم بــه جــاي
بـه هـر نـيـك و بـد پـيـش مـن بــر بــه پــاي
چــو ايــن نــامــه ي مــن بــخــوانــي مـــپـــاي
بــه زودي تــو بــا گــيــو خــيـــز انـــدر آي
بـــدان تـــا بـــديـــن كـــار بـــا مـــا بـــه هـــم
زنــي راي فـــرخ بـــه هـــر بـــيـــش و كـــم
ز مـــردان و ز گــــنــــج وز خــــواســــتــــه
بــــيــــارم بــــه پــــيــــش تــــو آراســــتـــــه
بـــه فـــرخ پـــيـــي و بـــر شـــده نــــام تــــو
ز تــــوران بــــرآيــــد هــــمــــه كــــام تــــو

barani700
29-04-2009, 01:35
بردن گيو نامه ي كي خسرو به نزد رستم

چـو بــر نــامــه بــنــهــاد خــســرو نــگــيــن
بــشــد گــيــو و بــر شـــاه كـــرد آفـــريـــن
ســــواران دوده هــــمــــه بــــرنــــشــــانــــد
بــه يــزدان پــنــاهــيــد و لــشــگــر بــرانــد
چـو نـخـچــيــر از آن جــا كــه بــرداشــتــي
دو روزه بـــه يـــك روزه بـــگــــذاشــــتــــي
بـــيـــابـــان گـــرفـــت و ره هـــيـــرمــــنــــد
هــمـــي رفـــت پـــويـــان بـــه ســـان نـــونـــد
بــه كــوه و بــه صــحـــرا نـــهـــادنـــد روي
هـــمـــي شـــد خـــلـــيــــده دل و راه جــــوي
چــو از ديــده گـــه ديـــده بـــانـــش بـــديـــد
ســوي زاولــســتــان فــغـــان بـــركـــشـــيـــد
كـــه آمـــد ســـواري ســـوي هـــيـــرمـــنــــد
درفـــشـــي درفـــشـــان پـــس پــــشــــت اوي
يـــكــــي زاولــــي تــــيــــغ در مــــشــــت اوي
ســواران بــه گــرد انــدرش تـــيـــز چـــنـــد
غـــو ديـــده بـــشـــنـــيـــد دســــتــــان ســــام
بــفـــرمـــود بـــر چـــرمـــه كـــردن لـــگـــام
پـــر انـــديـــشـــه آمـــد پــــذيــــره بــــه راه
بــدان تــا نــبــاشــد يــكــي كـــيـــنـــه خـــواه
ز ره گــــيــــو را ديـــــد پـــــژمـــــرده روي
هـــمـــي آمـــد آســـيـــمـــه و پــــوي پــــوي
بــه دل گــفــتـــكـــاري نـــو آمـــد بـــه شـــاه
فــرســتـــاده گـــيـــوســـت كـــامـــد بـــه راه
چـــو نـــزديـــك شـــد پـــهـــلـــوان ســـپــــاه
نـــيـــايـــش كـــنـــان بـــرگـــرفـــتـــنـــد راه
بـــپـــرســـيـــد دســـتــــان ز ايــــرانــــيــــان
ز شــــاه و ز پــــيــــگــــار تــــورانـــــيـــــان
درود بــــزرگــــان بــــه دســــتـــــان بـــــداد
ز شــــــاه و ز گـــــــردان فـــــــرخ نـــــــژاد
هــمــه درد دل پــيــش دســتــان بـــخـــوانـــد
غـــم پــــور گــــم بــــوده بــــا او بــــرانــــد
هــمــي گــفــت رويــم نــبــيــنــي بــه رنـــگ
ز خــون مــژه پـــشـــت پـــايـــم بـــه لـــنـــگ
از آن پــس نــشــان تــهــمــتــن بــخـــواســـت
بـپـرسـيـد و گـفـتـش كـه رسـتـم كـجــاســت
بـدو گــفــت رســتــم بــه نــخــچــيــر گــور
بــيــايــد هــمــانــا كـــه بـــرگـــشـــت هـــور
شــوم گــفــت تــا مــن بـــبـــيـــنـــمـــش روي
ز خـــســـرو يـــكـــي نــــامــــه دارم بــــدوي
بـــدو گـــفـــت دســـتـــان كـــز ايـــدر مـــرو
كــه زود آيــد از دشــت نــخـــچـــيـــر گـــو
تــو تــا رســتــم آيــد بــه خــانــه بـــه پـــاي
يـــك امـــروز بـــا مـــا بـــه شـــادي گـــراي
چـــو گـــيـــو انـــدر آمـــد بــــايــــوان ز راه
تــهــمــتــن بــيــامـــد ز نـــخـــچـــيـــر گـــاه
پـــذيـــره شـــدش گـــيـــو كــــامــــد فــــراز
پـــيـــاده شـــد از اســـپ و بـــردش نـــمــــاز
پــــــر از آرزو دل پــــــر از رنــــــگ روي
بـــه رخ بــــرنــــهــــاد از دو ديــــده جــــوي
چــو رســتــم دل گــيــو را خـــســـتـــه ديـــد
بـــه آب مــــژه روي او شــــســــتــــه ديــــد
بـــدو گـــفـــت بـــاري تـــبـــاهـــســـت كــــار
بــــايــــران و بــــر شــــاه بـــــد روزگـــــار
ز اســپ انــدر آمـــد گـــرفـــتـــش بـــه بـــر
بـــپـــرســـيـــدش از خـــســــرو تــــاجــــور
ز گـــودرز و ز تـــوس و ز گـــســـتــــهــــم
ز گــردان لــشــگــر هــمـــه بـــيـــش و كـــم
ز شـــاپــــور و فــــرهــــاد وز بــــيــــژنــــا
ز رهـــام و گـــرگــــيــــن وز هــــر تــــنــــا
چــو آواز بــيـــژن رســـيـــدش بـــه گـــوش
بــرآمــد بـــه نـــاكـــام از او يـــك خـــروش
بـه رسـتـم چـنــيــن گــفــت كــاي بــافــريــن
گـــزيـــن هــــمــــه خــــســــروان زمــــيــــن
چـــنـــان شـــاد گـــشـــتـــم بـــه ديـــدار تـــو
بــديــن پــرســش خـــوب و گـــفـــتـــار تـــو
درســتــنــد ازيــن هـــرك بـــردي تـــو نـــام
ازيـــــشـــــان فـــــراوان درود و پــــــيــــــام
نــبــيــنــي كــه بــر مــن بــه پــيــران ســـرم
چـــه آمـــد ز بـــخـــت بــــد انــــدر خــــورم
چـــه چـــشـــم بـــد آمـــد بـــه گـــودرزيـــان
كـــز آن ســـود مــــا را ســــر آمــــد زيــــان
ز گــيــتــي مـــرا خـــود يـــكـــي پـــور بـــود
هــمــم پــور و هـــم پـــاك دســـتـــور بـــود
شــد از چــشــم مــن در جــهـــان نـــاپـــديـــد
بــديــن دودمــان كــس چــنــيــن غــم نــديـــد
چـنــيــنــم كــه بــيــنــي بــه پــشــت ســتــور
شـــب و روز تـــازان بـــه تـــاريـــك هــــور
ز بــيــژن شــب و روز چــون بـــي هـــشـــان
بـجـسـتـم بـه هـر ســو ز هــر كــس نــشــان
كــنــون شـــاه بـــا جـــام گـــيـــتـــي نـــمـــاي
بــه پــيــش جــهــان آفــريــن شــد بــه پـــاي
چــه مــايــه خــروشــيــد و كــرد آفـــريـــن
بــه جــشـــن كـــيـــان هـــرمـــز فـــروديـــن
پـــس آمـــد ز آتـــشـــكــــده تــــا بــــه گــــاه
كــمــر بــســت و بــنــهــاد بــر ســر كــلـــاه
هــمــان جــام رخــشــنــده بــنــهـــاد پـــيـــش
بـه هــر ســو نــگــه كــرد ز انــدازه بــيــش
بـــه تـــوران نـــشـــان داد زو شـــهــــريــــار
بـــه بـــنـــد گـــران و بــــه بــــد روزگــــار
چــو در جــام كــي خــســرو ايــدون نــمــود
ســــوي پــــهــــلــــوانـــــم دوانـــــيـــــد زود
كــــنــــون آمــــدم بــــا دلــــي پــــر امــــيــــد
دو رخـــســـاره زرد و دو ديـــده ســـپـــيـــد
تـــرا ديـــدم انـــدر جــــهــــان چــــاره گــــر
تــو بــنــدي بــه فــريــاد هــر كــس كــمـــر
هـــمـــي گـــفـــت مـــژگـــان پـــر از آب زرد
هــمــي بــركــشــيــد از جــگــر بـــاد ســـرد
از آن پــس كــه نــامــه بـــه رســـتـــم بـــداد
هــمــه كــار گـــرگـــيـــن بـــدو كـــرد يـــاد
لــزو نـــامـــه بـــســـتـــد دو ديـــده پـــر آب
هـــمـــه دل پـــر از كـــيـــن افـــراســـيــــاب
پــس از بــهـــر بـــيـــژن خـــروشـــيـــد زار
فــرو ريــخــت از ديــده خــون بــر كــنـــار
بـه گـيـو آنــگــهــي گــفــت مــنــديــش ازيــن
كــه رســتــم نــگـــردانـــد از رخـــش زيـــن
مــگــر دســت بــيــژن گــرفــتــه بــه دســـت
هــمــه بــنـــد و زنـــدان او كـــرده پـــســـت

barani700
29-04-2009, 01:36
بزم ساختن رستم از بهر گيو

وز آن جـــا بـــه ايـــوان رســـتـــم شـــدنــــد
بـــه ره بـــر هـــمـــي راي رفـــتــــن زدنــــد
چــو آن نــامــه ي شــاه رســتــم بــخـــوانـــد
ز گــفــتــار خــســرو بــه خــيــره بــمــانــد
ز بــــس آفــــريــــن جــــهــــانـــــدار شـــــاه
بـــد آن نـــامـــه بـــر پـــهـــلــــوان ســــپــــاه
بــه گــيــو آنــگــهــي گــفــت بــشــنــاخــتـــم
بـــــه فـــــرمـــــان او راه را ســـــاخـــــتـــــم
بـــدانـــســـتـــم ايـــن رنـــج و كـــردار تــــو
كــشــيــدن بـــه هـــر كـــار تـــيـــمـــار تـــو
چـــه مـــايـــه تـــرا نـــزد مـــن دســـتـــگــــاه
چـــه كـــيـــن ســـيـــاوش چـــه مـــازنـــدران
كــمــر بــســتــه بــر پــيــش جــنـــگـــاوران
بــــريــــن آمــــدن رنـــــج بـــــرداشـــــتـــــي
چـــنــــيــــن راه دشــــوار بــــگــــذاشــــتــــي
بـه هـر كـيـنـه گـاه انــدرون كــيــنــه خــواه
بـــه ديـــدار تـــو ســــخــــت شــــادان شــــدم
ولـــيـــكـــن ز بـــيــــژن غــــريــــوان شــــدم
نـبـايــســتــمــي كــايــن چــنــيــن ســوگــوار
تـــرا ديـــدمــــي خــــســــتــــه ي روزگــــار
مـــن از بـــهــــر ايــــن نــــامــــه ي شــــاه را
بــه فـــرمـــان بـــه ســـر بـــســـپـــرم راه را
ز بــهــر تــرا خــود جـــگـــر خـــســـتـــه ام
بــديــن كــار بــيـــژن كـــمـــر بـــســـتـــه ام
بـــكـــوشـــم بـــديـــن كـــارگـــر جـــان مـــن
ز تـــن بـــگـــســــلــــد پــــاك يــــزدان مــــن
مـــن از بـــهـــر بـــيـــژن نـــدارم بـــه رنـــج
فـــدا كــــردن جــــان و مــــردان و گــــنــــج
بـــه نـــيـــروي يـــزدان بـــبـــنـــدم كـــمـــر
بــه بـــخـــت شـــهـــنـــشـــاه پـــيـــروزگـــر
بــيــارمـــش ز آن بـــنـــد تـــاريـــك و چـــاه
نـــشـــانـــمـــش بـــا شـــاه در پـــيـــشـــگـــاه
ســه روز انــدريــن خـــان مـــن شـــاد بـــاش
ز رنـــــج و ز انـــــديـــــشـــــه آزاد بــــــاش
كه اين خـانـه ز آن خـانـه بـخـشـيـده نـيـسـت
مـرا بـا تـو گـنــج و تــن و جــان يــكــيــســت
چـــهـــارم ســـوي شـــهـــر ايـــران شـــويـــم
بـــه نـــزديـــك شـــاه دلـــيــــران شــــويــــم
چـو رسـتـم چـنـيـن گـفـت بـرجــســت گــيــو
بــبــوســيــد دســـت و ســـر و پـــاي نـــيـــو
بـــرو آفــــريــــن كــــرد كــــاي نــــامــــور
بــه مــردي و نــيــروي و بــخــت و هــنـــر
بـــمـــانـــاد بـــر تـــو چـــنــــيــــن جــــاودان
تـــن و پــــيــــل و هــــوش و دل مــــوبــــدان
ز هـــر نــــيــــكــــي بــــهــــره ور بــــاديــــا
چـــنـــيـــن كــــز دلــــم زنــــگ بــــزداديــــا
چـــو رســــتــــم دل گــــيــــو پــــدرام ديــــد
از آن پــس بــه نــيــكــي ســرانـــجـــام ديـــد
بـه ســالــار خــوان گــفــت پــيــش آر خــوان
بـــزرگـــان و فـــرزانـــگـــان را بــــخــــوان
زواره فـــرامـــرز و دســــتــــان و گــــيــــو
نــشــســتــنــد بـــر خـــوان ســـالـــار نـــيـــو
بــخـــوردنـــد خـــوان و بـــپـــرداخـــتـــنـــد
نــشــســتــنــگــه رود و مـــي ســـاخـــتـــنـــد
نــــوازنــــده ي رود بـــــا مـــــي گـــــســـــار
بـــيـــامـــد بـــه ايـــوان گـــوهــــر نــــگــــار

barani700
29-04-2009, 01:37
آمدن رستم نزد خسرو

بـــه روز چـــهـــارم گـــرفـــتــــنــــد ســــاز
چـــو آمـــدش هـــنـــگـــام رفــــتــــن فــــراز
ســوي شـــاه ايـــران بـــســـيـــچـــيـــد كـــار
ســـواران گــــردنــــكــــش از كــــشــــورش بـــار
هــــمــــه راه را ســــاخـــــتـــــه بـــــر درش
بـــيـــامـــد بـــه پــــاي انــــدر آورد رخــــش
بــفــرمـــود رســـتـــم كـــه بـــنـــديـــد پای
كــمــر بــســت و پــوشــيــد رومــي قــبـــاي
بـــه زيـــن انـــدر افـــگـــنـــد گـــرز نـــيــــا
پــر از جــنــگ ســرد دل پــر از كــيــمــيـــا
ز لــــشــــگــــر گــــزيــــد از در كـــــارزار
خـــود و گـــيـــو بـــا زاولـــي ســــد ســــوار
بـه گـردون بــر افــراخــتــه گــوش رخــش
ز خــورشــيــد بــرتــر ســر تـــاج بـــخـــش
كـــه نـــابـــردنـــي بـــود بـــرگـــاشـــتـــنـــد
بـــه زال وفـــرامـــرز بــــگــــذاشــــتــــنــ ــد
ســـوي شـــهـــر ايــــران نــــهــــادنــــد روي
هــمــه راه پـــويـــان و دل كـــيـــنـــه جـــوي
چــو رســتــم بــه نــزديــك ايــران رســيـــد
بــه نــزديـــك شـــهـــر دلـــيـــران رســـيـــد
يـــكـــي بـــاد نـــوشـــيـــن درود ســـپـــهــــر
بــه رســتــم رســانــيــد شــادان بـــه مـــهـــر
بــر رســتــم آمــد و آگـــه كـــنـــم شـــاه را
كــــه پــــيــــمــــود رخــــش تــــهــــم راه را
چـــو رفـــت از بـــر رســـتـــم پـــهــــلــــوان
بــــيــــامــــد بـــــه درگـــــاه شـــــاه جـــــوان
چــو نــزديــك كــي خــســـرو آمـــد فـــراز
ســـتــــودش فــــراوان و بــــردش نــــمــــاز
پــس از گــيــو و گــودرز پــرســـيـــد شـــاه
كــه رســتــم كــجــا مــانــد چـــون بـــود راه
بـــدو گـــفـــت گـــيــــو اي شــــه نــــامــــدار
بــرآيــد بــه بــخــت تــو هــرگــونـــه كـــار
نـــتـــابـــيــــد رســــتــــم ز فــــرمــــان تــــو
دلــش بــســـتـــه ديـــدم بـــه پـــيـــمـــان تـــو
چـــــو آن نـــــامـــــه ي شـــــاه دادم بـــــدوي
بــمــالــيــد بــر نــامــه بــر چـــشـــم و روي
عــنــان بـــا عـــنـــان مـــن انـــدر بـــبـــســـت
چـنـان چــون بــود گــرد خــســرو پــرســت
بــرفــتــم مــن از پــيــش تـــا بـــا تـــو شـــاه
بـــگـــويـــم كـــه آمـــد تـــهـــمــــتــــن ز راه
بـه گـيـو آنـگـهـي گـفـت رســتــم كــجــاســت
كــه پــشــت بــزرگــي و تـــخـــم وفـــاســـت
گـــرامـــيـــش كـــردن ســــزاوار هــــســــت
كـه نـيـكـي نـمـايــســت و خــســرو پــرســت
بــفـــرمـــود خـــســـرو بـــه فـــرزانـــگـــان
بـــه مـــهـــتـــر نــــژادان و مــــردانــــگــــان
پـــذيـــره شـــدن پــــيــــش او بــــا ســــپــــاه
كــه امــد بـــه فـــرمـــان خـــســـرو بـــه راه
بــــگــــفــــتــــنــــ د گــــودرز گــــشــــواد را
شـــــه نـــــوذران تـــــوس و فـــــرهـــــاد را
دو بـــهــــره ز گــــردان گــــردن كــــشــــان
چــــه از گـــــرز داران مـــــردم كـــــشـــــان
بـــر آيـــيـــن كـــاوس بـــرخـــاســــتــــنــــ د
پــــذيــــره شــــدن را بــــيــــاراســــتــــنـ ـــد
جــهــان شـــد ز گـــرد ســـواران بـــنـــفـــش
درخــشـــان ســـنـــان و درفـــشـــان درفـــش
چـــو نـــزديـــك رســـتـــم فـــراز آمـــدنـــد
پــــيــــاده بــــه رســــم نــــمــــاز آمــــدنــــد
ز اســـپ انـــدر آمـــد جـــهـــان پـــهــــلــــوان
كــجــا پــهــلــوانــان بـــه پـــيـــشـــش نـــوان
بــپــرســـيـــد مـــر هـــر يـــكـــي را ز شـــاه
ز گــردنــده خــورشــيــد و تــابـــنـــده مـــاه
نــشــســتــنــد گــردان و رســتــم بــر اســپ
بــه كـــردار رخـــشـــنـــده آذرگـــشـــســـپ
چـــو آمـــد بـــر شــــاه كــــهــــتــــر نــــواز
نــوان پـــيـــش او رفـــت و بـــردش نـــمـــاز
ســتــايــش كــنــان پــيــش خــســـرو دويـــد
كــه مــهــر و ســتــايــش مــر او را ســزيــد
بــرآورد ســـر آفـــريـــن كـــرد و گـــفـــت
مــبــادت جــز از بــخــت پــيـــروز جـــفـــت
چــو هـــرمـــزد بـــادت بـــديـــن پـــايـــگـــاه
چــو بــهــمـــن نـــگـــهـــبـــان فـــرخ كـــلـــاه
هــمـــه ســـالـــه اردي بـــهـــشـــت هـــژيـــر
نــگـــهـــبـــان تـــو بـــا هـــش و راي پـــيـــر
چـــو شـــهـــريـــورت بـــاد پـــيـــروزگــــر
ســـفـــنــــدارمــــذ پــــاســــبــــان تــــو بــــاد
چــــو خــــردادت از يــــاوران بــــر دهـــــاد
ز مــــرداد بـــــاش از بـــــر و بـــــوم شـــــاد
بــــه نــــام بــــزرگــــي و فــــر و هــــنـــــر
خـــــرد جـــــان روشـــــن روان تـــــو بـــــاد
دي و ارمــــزدت خــــجــــســـــتـــــه بـــــواد
در هـــر بـــدي بـــر تـــو بـــســـتــــه بــــواد
ديــــت آذر افــــروز و فــــرخــــنــــده روز
تــو شـــادان و تـــاج تـــو گـــيـــتـــي فـــروز
چــو ايــن آفــريــن كــرد رســتــم بــه پـــاي
بــپــرســيــد و كــردش بــر خــويــش جــاي
بـــدو گـــفـــت خـــســــرو درســــت آمــــدي
كـــــه از جـــــان تــــــو دور بــــــادا بــــــدي
تــــوي پــــهــــلــــوان كـــــيـــــان جـــــهـــــان
نـــهــــان آشــــكــــار آشــــكــــارت نــــهــــان
گـــزيـــن كـــيـــانــــي و پــــشــــت ســــپــــاه
نـــگـــه دار ايـــران و لــــشــــگــــر پــــنــــاه
مـــرا شـــاد كـــردي بـــه ديـــدار خـــويـــش
بــديــن پــر هــنــر جــان بــيــدار خـــويـــش
زواره فـــــرامـــــرز و دســـــتـــــان ســــــام
درســـتـــنـــد ازيـــشـــان چـــه داري پـــيـــام
فــرو بــرد رســتــم بــبـــوســـيـــد تـــخـــت
كــه اي نــامــور خــســرو نـــيـــك بـــخـــت

barani700
29-04-2009, 01:37
بزم كردن كي خسرو با پهلوانان

بـــه ســـالـــار نـــوبـــت بـــفــــرمــــود شــــاه
كــه گــودرز و تــوس و گــوان را بــخـــواه
در بــــاغ بـــــگـــــشـــــاد ســـــالـــــار بـــــار
نــشــســتــنــگـــهـــي بـــود بـــس شـــاهـــوار
بـــفـــرمـــود تـــا تــــاج زريــــن و تــــخــــت
نـــهـــادنـــد زيـــر گـــلـــفــــشــــان درخــــت
هــمــه ديــبـــه ي خـــســـروانـــي بـــه بـــاغ
بـگـسـتـرد و شـد گــلــســتــان چــون چــراغ
درخــــتــــي زدنـــــد از بـــــر گـــــاه شـــــاه
كــجــا ســايــه گــســتــرد بــر تـــاج و گـــاه
تــنــش ســيــم و شــاخــش ز يــاقــوت و زر
بــرو گــونــه گــون خــوشــه هــاي گـــهـــر
عــقــيـــق و زمـــرد هـــمـــه بـــرگ و بـــار
فــروهــشــتـــه از تـــاج چـــون گـــوشـــوار
هـــمـــه بـــار زريــــن تــــرنــــج و بــــهــــي
مـــيـــان تــــرنــــج و بــــهــــي هــــا تــــهــــي
بـــدو انـــدرون مـــشـــگ ســـوده بــــه مــــي
هـمـه پــيــكــرش ســفــتــه ي بــر ســان نــي
كــــرا شــــاه بــــرگــــاه بــــنــــشــــانـــــدي
بـــرو بـــاد ازو مـــشـــگ بـــفــــشــــانــــدي
هــمــه مــي گـــســـاران بـــه پـــيـــش انـــدرا
هــمــه بـــر ســـران افـــســـر از گـــوهـــرا
ز ديـــبـــاي زربـــفـــت چـــيـــنـــي قــــبــــاي
هــمــه پــيــش گــاه ســـپـــهـــبـــد بـــه پـــاي
هــمــه طــوق بـــربـــســـتـــه و گـــوشـــوار
بــريــشــان هــمــه جــامــه گــوهــرنـــگـــار
هــمــه رخ چــو ديــبــاي رومــي بـــه رنـــگ
فــروزنــده عــود و خــروشــنــده چـــنـــگ
هــمــه دل پــر از شــادي و مـــي بـــه دســـت
رخـــان ارغـــوانـــي و نــــابــــوده مــــســــت
بــفــرمــود تــا رســـتـــم آمـــد بـــه تـــخـــت
نـــشـــســــت از بــــر گــــاه زيــــر درخــــت
بـه رسـتـم چـنــيــن گــفــت پــس شــهــريــار
كــه اي نــيــك پــيـــونـــد و بـــه روزگـــار
ز هــر بـــد تـــوي پـــيـــش ايـــران ســـپـــر
هـمـيـشــه چــو ســيــمــرغ گــســتــرده پــر
چــه درگـــاه ايـــران چـــه پـــيـــش كـــيـــان
هـــمـــه بـــر در رنــــج بــــنــــدي مــــيــــان
شـــنــــاســــي تــــو كــــردار گــــودرزيــــان
بـــه آســــانــــي و رنــــج و يــــود و زيــــان
مــيــان بــســتــه دارنــد پــيــشـــم بـــه پـــاي
هــمــيــشــه بــه نــيــكــي مــرا رهــنـــمـــاي
بــه تــن هـــا تـــن گـــيـــو كـــز انـــجـــمـــن
ز هـــر بـــد ســـپـــر بـــود در پـــيـــش مـــن
چـنــيــن غــم بــديــن دوده نــامــد بــه نــيــز
غـــم و درد فـــرزنـــد بـــرتـــر ز چـــيــــز
بــديــن كـــارگـــر تـــو بـــبـــنـــدي مـــيـــان
پــــذيــــره نــــيــــايــــدت شــــيــــر ژيـــــان
كــنــون چـــاره ي كـــار بـــيـــژن بـــجـــوي
كــــه او را ز تــــوران بــــد آمــــد بـــــروي
ز گـردان و اسـپـان و شــمــشــيــر و گــنــج
بــه بــر هــرچ بــايــد مــدار ايــن بــه رنـــج
چـو رسـتـم ز كـي خـسـرو ايــدون شــنــيــد
زمــيــن را بــبــوســـيـــد و دم دركـــشـــيـــد
بـــرو آفـــريـــن كـــرد كـــاي نـــيـــك نـــام
چـو خـورشـيـد هــر جــاي گــســتــرده كــام
ز تــــو دور بــــادا دو چــــشـــــم نـــــيـــــاز
دل بـــد ســـگــــالــــت بــــه گــــرم و گــــداز
تــوي بــر جــهــان شـــاه و ســـالـــار و كـــي
كـــيـــان جـــهـــان مــــر تــــرا خــــاك پــــي
كــه چــون تــو نــديــدســت يــك شـــاه گـــاه
نـه تـابـنـده خـورشـيــدو نــه گــردنــده مــاه
بـــدان را ز نـــيـــكـــان تـــو كــــردي جــــدا
تـــو داري بـــافـــســــون و بــــنــــد اژدهــــا
بـــــكــــــنــــــدم دل ديــــــو مــــــازنــــــدران
بــــه فــــر كــــيــــانــــي و گـــــرز گـــــران
مــــرا مــــادر از بــــهـــــر رنـــــج تـــــو زاد
تـــو بـــايـــد كـــه بـــاشـــي بــــارام و شــــاد
مــــنــــم گــــوش داده بــــه فــــرمــــان تــــو
نــگــردم بـــه هـــر ســـان ز پـــيـــمـــان تـــو
دل و جـــان نـــهــــاده بــــه ســــوي كــــلــــاه
بــــر آن ره روم كــــم بــــفــــرمــــود شــــاه
و نــيـــز از پـــي گـــيـــو اگـــر بـــر ســـرم
هــــوا بــــارد آتــــش بــــدو نـــــنـــــگـــــرم
رســيـــده بـــه مـــژگـــانـــم انـــدر ســـنـــان
ز فـــرمـــان خـــســـرو نـــتـــابـــم عـــنــــان
بــرآرم بـــه بـــخـــت تـــو ايـــن كـــاركـــرد
ســپــهــبــد نــخـــواهـــم نـــه مـــردان مـــرد
كــلــيــد چــنــيــن بـــنـــد بـــاشـــد فـــريـــب
نــه هــنــگــام گــرزســـت و روز نـــهـــيـــب
چـو رسـتـم چـنـيـن گـفــت گــودرز و گــيــو
فــريــبــرز و فــرهــاد و شـــاپـــور نـــيـــو
بـــزرگـــان لـــشــــگــــر بــــرو آفــــريــــن
هــمــي خـــوانـــدنـــد از جـــهـــان آفـــريـــن

barani700
29-04-2009, 01:38
خواست كردن رستم گرگين را ز شاه

چـو گــرگــيــن نــشــان تــهــمــتــن شــنــيــد
بــدانــســـت كـــامـــد غـــمـــش را كـــلـــيـــد
فـــرســـتـــاد نـــزديـــك رســـتــــم پــــيــــام
كـــه اي تـــيـــغ بـــخـــت و وفـــا را نـــيــــام
درخـــــت بـــــزرگـــــي و گـــــنـــــج وفــــــا
در رادمـــــــردي و بـــــــنـــــــد بــــــــلــــــــا
كـــرت رنـــج نـــايــــد ز گــــفــــتــــار مــــن
ســـخـــن گـــســـتـــرانــــي ز كــــردار مــــن
نــگــه كــن بــديــن گــنــبـــد گـــوژ پـــشـــت
كـــه خـــيـــره چـــراغ دلـــم را بـــكـــشــــت
بـــه تـــاريـــكـــي انـــدر مــــرا ره نــــمــــود
نــبــشــتــه چــنــيــن بــود و بــود آنــچ بــود
بــر آتــش نــهــم خــويــشــتــن پــيــش شـــاه
گـــر آمــــرزش آرد مــــرا زيــــن گــــنــــاه
مــــگــــر بــــازگــــردد ز بـــــد نـــــام مـــــن
بــه پــيــران ســر ايــن بــد ســرانــجــام مــن
مـــرا گـــر بـــخــــواهــــي ز شــــاه جــــوان
چــــو غــــرم ژيــــان بــــا تـــــو آيـــــم دوان
شــوم پــيــش بــيــژن بــغــلــتــم بـــه خـــاك
مــگــر بـــازيـــابـــم مـــن آن كـــيـــش پـــاك
چـو پـيـغـام گــرگــيــن بــه رســتــم رســيــد
يــكــي بــاد ســرد از جــگــر بــركـــشـــيـــد
بــپـــيـــچـــيـــد از آن درد و پـــيـــغـــام اوي
غـــم آمــــدش از آن بــــيــــهــــده كــــام اوي
فـــرســـتــــاده را گــــفــــت رو بــــازگــــرد
بــگــويــش كــه اي خــيــره نـــاپـــاك مـــرد
تــو نــشـــنـــيـــدي آن داســـتـــان پـــلـــنـــگ
بـــدان ژرف دريـــا كـــه زد بـــا نـــهــــنــــگ
كــه گــر بــرخـــرد چـــيـــره گـــردد هـــوا
نـــيـــايـــد ز چــــنــــگ هــــوا كــــس رهــــا
خـــردمـــنـــد كــــارد هــــوا را بــــه زيــــر
بـــود داســـتـــانـــش چـــو شـــيـــر دلـــيــــر
نــبــايــدش بــردن بـــه نـــخـــچـــيـــر روي
نــه نــيـــز از ددان رنـــجـــش آيـــد بـــدوي
تــو دســتــان نــمــودي چــو روبـــاه پـــيـــر
نــديــدي هــمــي دام نـــخـــچـــيـــر گـــيـــر
نـــشـــايـــد كـــزيـــن بـــيـــهـــده كــــام تــــو
كــه مــن پــيـــش خـــســـرو بـــرم نـــام تـــو
ولـــيـــكـــن چـــو اكـــنـــون بـــي چـــارگـــي
فــرو مــانــد گــشــتــي بـــه يـــكـــبـــارگـــي
ز خـــســـرو بـــخــــواهــــم گــــنــــاه تــــرا
بـــيــــفــــروزم ايــــن تــــيــــره مــــاه تــــرا
اگـــر بــــيــــژن از بــــنــــد يــــابــــد رهــــا
بــــه فــــرمــــان دادار گــــيــــهـــــان خـــــدا
رهـا گـشــتــي از بــنــد و رســتــي بــه جــان
ز تـــو دور شـــد كـــيـــنـــه ي بـــدگـــمـــان
وگــر مــن نــيــايــم چــو گــودرز و گــيـــو
بــخــواهــد ز تــو كــيــنــه ي پـــور نـــيـــو
بــرامـــد بـــريـــن كـــار يـــك روز و شـــب
وزيــن گــفــتــه بـــر شـــاه نـــگـــشـــاد لـــب
دوم روز چــــون شــــاه بــــنــــمــــود تـــــاج
نـشــســت از بــر ســيــم گــون تــخــت عــاج
بــيــامـــد تـــهـــمـــتـــن بـــگـــســـتـــرد بـــر
بــخــواهــش بــر شـــاه خـــورشـــيـــد فـــر
ز گـرگــيــن ســخــن گــفــت بــا شــهــريــار
از آن گــم شـــده بـــخـــت و بـــد روزگـــار
بـــدو گـــفـــت شـــاه اي ســـپــــهــــدار مــــن
هــمــي بــگــســلــي بـــنـــد و زنـــهـــار مـــن
كـه سـوگــنــد خــوردم بــه تــخــت و كــلــاه
بـــداراي بـــهـــرام و خـــورشـــيـــد و مــــاه
كــه گــرگــيــن نــبــيــنــد ز مــن جــز بــلــا
مـــگـــر بـــيـــژن از بـــنـــد يــــابــــد رهــــا
جـــزيـــن آرزو هـــرچ بـــايـــد بـــه خـــواه
ز تــخــت و ز مــهــر و ز تـــيـــغ و كـــلـــاه
پـس آنـگـه چـنـيـن گــفــت رســتــم بــه شــاه
كــه اي پــرهــنـــر نـــامـــور پـــيـــشـــگـــاه
اگــر بـــدســـگـــالـــيـــد پـــيـــچـــد هـــمـــي
فــدا كــردن جــان بــســـيـــچـــيـــد هـــمـــي
گـــر آمـــرزش شــــاه نــــايــــدش پــــيــــش
نـــبـــوديـــش نـــام و بـــرآيـــد ز كــــيــــش
هـــر آن كــــس كــــه گــــردد ز راه خــــرد
ســـرانـــجـــام پـــيـــچـــد ز كـــردار خـــود
ســــزد گــــر كــــنــــي يــــاد كـــــردار اوي
هـمــيــشــه بــه هــر كــيــنــه پــيــگــار اوي
بــه پــيــش نــيــاكــانــت بـــســـتـــه كـــمـــر
بـه هـر كـيــنــه گــه بــا يــكــي كــيــنــه ور
اگــر شــاه بــيــنـــد بـــه مـــن بـــخـــشـــدش
مـــگـــر اخـــتـــر نـــيـــك بـــدرخـــشــــدش

barani700
29-04-2009, 01:38
آراستن رستم لشگر خويش

ز رســتــم بــپــرســيـــد پـــس شـــهـــريـــار
كـه چـون رانـد خـواهـي بـريـن گـونــه كــار
چــه بــايــد ز گــنــج و ز لــشــگــر بــخــواه
كــه بــايــد كــه بـــا تـــو بـــيـــايـــد بـــه راه
بــتــرســم ز بـــد گـــوهـــر افـــراســـيـــاب
كــه بــر جــان بــيــژن بــگـــيـــرد شـــتـــاب
يــــكــــي بــــادســــارســــت ديــــو نــــژنــــد
بـسـي خـوانـده افـسـون و نـيـرنــگ و بــنــد
بـــجـــنـــبـــانـــدش اهــــرمــــن دل ز جــــاي
بــــيــــنــــدازد آن تـــــيـــــغ زن را ز پـــــاي
چــنــيــن گــفــت رســتــم بــه شــاه جـــهـــان
كــه ايــن كــار بــســيـــچـــم انـــدر نـــهـــان
كــلــيــد چــنــيــن بـــنـــد بـــاشـــد فـــريـــب
نــبــايـــد بـــريـــن كـــار كـــردن نـــهـــيـــب
نــه هــنــگــام گــرزســت و تــيــغ و ســنـــان
بــديـــن كـــار بـــايـــد كـــشـــيـــدن عـــنـــان
فـــراوان گـــهـــر بـــايـــد و زر و ســــيــــم
بــه رفــتــن پــر امــيــد و بــودن بــه بـــيـــم
بـــــه كـــــردار بـــــازرگـــــانـــــان شــــــدن
شـــكـــيـــبـــا فـــراوان بــــه تــــوران بــــدن
ز گـــســـتـــردنـــي هـــم ز پـــوشـــيـــدنــــي
بـــبـــايـــد بـــهـــايـــي و بـــخـــشـــيــــدنــــي
چـو بـشـنــيــد خــســرو ز رســتــم ســخــن
بـــفـــرمـــود تــــا گــــنــــج هــــاي كــــهــــن
هــمــه پــاك بــگـــشـــاد گـــنـــجـــور شـــاه
بــه ديــنــار و گــوهـــر بـــيـــاراســـت گـــاه
تــهــمــتــن بــيــامـــد هـــمـــه بـــنـــگـــريـــد
هـر آنــچــش بــبــايــســت ز آن بــرگــزيــد
از آن ســـد شـــتـــر بـــار ديــــنــــار كــــرد
ســـد اشـــتـــر ز گـــنــــج درم بــــار كــــرد
بـــفـــرمـــود رســـتـــم بـــه ســـالــــار بــــار
كـه بــه گــزيــن ز گــردان لــشــگــر هــزار
ز مــــردان گــــردنـــــكـــــش و نـــــامـــــور
بــبــايــد تــنـــي چـــنـــد بـــســـتـــه كـــمـــر
چـو گـرگــيــن و چــون زنــگــه ي شــاوران
دگــر گــســتــهـــم شـــيـــر جـــنـــگ آوران
چــــهــــارم گــــرازه كــــه رانــــد ســــپــــاه
فــروهــل نـــگـــهـــبـــان تـــخـــت و كـــلـــاه
چـــو فـــرهــــاد و رهــــام گــــرد دلــــيــــر
چـو اشـگـش كــه صــيــد آورد نــره شــيــر
چـــنـــيـــن هـــفـــت يـــل بـــايـــد آراســـتـــه
نــگــهــبــان ايــن لــشـــگـــر و خـــواســـتـــه
هــمــه تـــاج و زيـــور بـــيـــنـــداخـــتـــنــ ـد
چــنــان چــون بــبــايــســت بــر ســاخــتــنــد
پــس آگـــاهـــي آمـــد بـــه گـــردن كـــشـــان
بــــدان گــــرزداران دشــــمـــــن كـــــشـــــان

barani700
29-04-2009, 01:39
رفتن رستم به شهر ختن به نزد پيران

چـــو ســـالـــار نـــوبـــت بـــيـــامـــد بــــه در
بــه شــبــگــيــر بــســتــنــد گــردان كــمـــر
هــــمــــه نــــيــــزه داران جـــــنـــــگ آوران
هـــــمـــــه مـــــرزبــــــانــــــان نــــــام آوران
هـــمـــه نـــيـــزه و تـــيـــر بــــار هــــيــــون
هـمـه جـنــگ را دســت شــســتــه بــه خــون
ســـپـــيـــده دمـــان گـــاه بـــانـــگ خــــروس
بــبــســتــنــد بــر كــوهــه ي پــيـــل كـــوس
تــهــمــتــن بــيــامـــد چـــو ســـرو بـــلـــنـــد
بـه چـنـگ انـدرون گـرز و بـر زيـن كـمـنـد
ســپــاه از پــس پــشــت و گــردان ز پــيـــش
نــهــاده بــه كــف بــر هــمــه جــان خــويــش
بــــرفــــت از در شــــاه بــــا لــــشــــگــــرش
بــســي آفــريــن خــوانــد بـــر كـــشـــورش
چـــو نـــزديـــكـــي مـــرز تـــوران رســـيـــد
ســران را ز لــشــگــر هــمـــه بـــرگـــزيـــد
بـه لـشـگـر چــنــيــن گــفــت پــس پــهــلــوان
كـــه ايـــدر بــــبــــاشــــيــــد روشــــن روان
مــجــنــبــيـــد از ايـــدر مـــگـــر جـــان مـــن
ز تـــن بـــگـــســــلــــد پــــاك يــــزدان مــــن
بــســيــچــيــده بــاشـــيـــد مـــر جـــنـــگ را
هــمــه تــيــز كــرده بــه خــون چـــنـــگ را
ســپــه بـــر ســـر مـــرز ايـــران بـــمـــانـــد
خـود و ســركــشــان ســوي تــوران بــرانــد
هـــمـــه جـــامـــه بــــر ســــان بــــازرگــــان
بــپــوشــيــد و بــگــشـــاد بـــنـــد از مـــيـــان
گــشــادنـــد گـــردان كـــمـــرهـــاي ســـيـــم
بــپــوشــيــدشــان جـــامـــه هـــاي گـــلـــيـــم
ســـوي شـــهـــر تـــوران نــــهــــادنــــد روي
يــكـــي كـــاروانـــي پـــر از رنـــگ و بـــوي
گــرانــمــايـــه هـــفـــت اســـپ بـــا كـــاروان
يــكــي رخــش و ديــگــر نــشـــســـت گـــوان
ســـد اشـــتـــر هـــمـــه بـــار او گــــوهــــرا
ســد اشــتــر هــمــه جـــامـــه ي لـــشـــگـــرا
ز بـــس هـــاي و هــــوي و درنــــگ و دراي
بـــه كـــردار تـــهــــمــــورثــــي كــــرنــــاي
هـمــي شــهــر بــر شــهــر هــودج كــشــيــد
هــمــي رفــت تــا شـــهـــر تـــوران رســـيـــد
چــو آمــد بـــه نـــزديـــك شـــهـــر خـــتـــن
نـــظـــاره بــــيــــامــــد بــــرش مــــرد و زن
هـــمـــه پـــهـــلـــوانـــان تـــوران بـــه جـــاي
شــده پــيـــش پـــيـــران ريـــســـه بـــه پـــاي
چــو پــيــران ويــســه ز نــخـــچـــيـــرگـــاه
بـــيـــامـــد تـــهـــمـــتـــن بـــديـــدش بـــه راه
يـــكـــي جــــام زريــــن پــــر از گــــوهــــرا
بـــه ديـــبـــا بـــپـــوشـــيـــد رســـتـــم ســـرا
ده اســـپ گــــرانــــمــــايــــه بــــا زيــــورش
بـــه ديـــبـــا بـــيـــاراســـت انـــدر خــــورش
بـه فـرمـان بـر آن داد و خــود پــيــش رفــت
بـــه درگـــاه پـــيـــران خـــرامـــيـــد تـــفـــت
بـــرو آفــــريــــن كــــرد كــــاي نــــامــــور
بــه ايــران و تــوران بــه بــخـــت و هـــنـــر
چــنــان كـــرد رويـــش جـــهـــانـــدار ســـاز
كــه پــيـــران مـــر او را نـــدانـــســـت بـــاز
بـپــرســيــد و گــفــت از كــجــايــي بــگــوي
چـــه مـــردي و چـــون آمـــدي پـــوي پـــوي
بـــدو گـــفـــت رســـتـــم تـــرا كــــهــــتــــرم
بــه شــهــر تــو كــرد ايــزد آبـــشـــخـــورم
بـــه بـــازارگـــانــــي ز ايــــران بــــه تــــور
بــــپــــيــــمــــودم ايــــن راه دشــــوار و دور
فـــروشـــنـــده ام هـــم خـــريـــدار نــــيــــز
فــروشــم بــخــرم ز هــر گــونـــه چـــيـــز
بــــه مــــهــــر تــــو دارم روان را نــــويـــــد
چــنــيــن چــيــره شــد بــر دلــم بــر امــيـــد
اگـــر پـــهـــلــــوان گــــيــــردم زيــــر بــــر
خـــرم چـــارپــــاي و فــــروشــــم گــــهــــر
هـــــم از داد تــــــو كــــــس نــــــيــــــازاردم
هـــم از ابــــر مــــهــــرت گــــهــــر بــــاردم
پـــس آن جـــام پـــر گـــوهــــر شــــاهــــوار
مــيـــان كـــيـــان كـــرد پـــيـــشـــش نـــثـــار
گـــرانـــمــــايــــه اســــپــــان تــــازي نــــژاد
كــه بــر مــويــشــان گــرد نــفــشــانــد بـــاد
بــســي آفـــريـــن كـــرد و آن خـــواســـتـــه
بــــــدو داد و شــــــد كــــــار آراســــــتــــــه
چــو پــيــران بــدان گــوهــران بــنــگــريـــد
كـــز آن جـــام رخـــشـــنـــده آمـــد پـــديــــد
بـــرو آفـــريـــن كـــرد و بـــنـــواخـــتــــش
بــر آن تــخــت پــيــروزه بــنــشـــاخـــتـــش
كــه رو شــاد و ايــمــن بــه شـــهـــر انـــدرا
كــنــون نــزد خــويــشــت بـــســـازيـــم جـــا
كـسـي را بــديــن بــا تــو پــيــگــار نــيــســت
كـزيـن خـواسـتـه بـر تـو تـيــمــار نــيــســت
بــــرو هــــرچ داري بــــهــــايــــي بــــيـــــار
خــريــدار كــن هـــر ســـوي خـــواســـتـــار
فـــــرود آي در خـــــان فـــــرزنـــــد مــــــن
چــنــان بــاش بــا مـــن كـــه پـــيـــونـــد مـــن
بــدو گــفـــت رســـتـــم كـــه اي پـــهـــلـــوان
هـــم ايـــدر بــــبــــاشــــيــــم بــــا كــــاروان
كـــه بـــا مـــا ز هـــر گـــونـــه مـــردم بـــود
نــبـــايـــد كـــه ز آن گـــوهـــري گـــم بـــود
بـــدو گـــفـــت رو بـــارزو گــــيــــر جــــاي
كــنــم رهــنــمــايــي بــه پــيــشــت بــه پـــاي
يـكـي خـانــه بــگــزيــد و بــرســاخــت كــار
بــه كــلــبــه درون رخــت بــنـــهـــاد و بـــار
خــبــر شـــد كـــز ايـــران يـــكـــي كـــاروان
بــــيــــامــــد بــــر نــــامــــور پــــهــــلـــــوان
ز هــر ســـو خـــريـــدار بـــنـــهـــاد گـــوش
چـــو آگـــاهـــي آمـــد ز گـــوهـــر فـــروش
خـــريـــدار ديــــبــــا و فــــرش و گــــهــــر
بـــه درگـــاه پــــيــــران نــــهــــادنــــد ســــر

barani700
29-04-2009, 01:40
آمدن منيژه به پيش رستم

مـــنـــيـــژه خـــبــــر يــــافــــت از كــــاروان
يـــكـــايـــك بـــه شـــهـــر انـــدر آمـــد دوان
بـــرهـــنـــه نـــوان دخــــت افــــراســــيــــاب
بــــر رســــتــــم آمــــد دو ديــــده پـــــر آب
بــرو آفــريــن كــرد و پــرســيــد و گــفــت
هــمــي بــاســتــيــن خــون مــژگــان بــرفــت
كـه بـر خـوردي از جـان وز گـنـج خــويــش
مــبــادت پــشــيــمــانـــي از رنـــج خـــويـــش
بـــه كـــام تـــو بـــادا ســـپـــهـــر بــــلــــنــــد
ز چــــشــــم بــــدانــــت مــــبــــادا گــــزنــــد
هــر امـــيـــد دل را كـــه بـــســـتـــي مـــيـــان
ز رنـــجـــي كـــه بـــردي مـــبــــادت زيــــان
هـــمـــيـــشـــه خـــرد بــــادت آمــــوزگــــار
خـــنـــگ بـــوم ايـــران و خـــوش روزگـــار
چـــه آگـــاهـــي اســـتــــت ز گــــردان شــــاه
ز گـــيـــو و ز گـــودرز و ايـــران ســــپــــاه
نـــيـــامـــد بـــه ايـــران ز بـــيـــژن خـــبــــر
نــيـــايـــش نـــخـــواهـــد بـــدن چـــاره گـــر
كـــه چـــون او جـــوانــــي ز گــــودرزيــــان
هــمــي بــگــســلــانــد بــه ســخــتــي مــيـــان
بـــســـودســـت پـــايــــش ز بــــنــــد گــــران
دو دســـتـــش ز مـــســـمـــار آهـــنـــگــــري
كـشـيـده بـه زنـجـيــر و بــســتــه بــه بــنــد
هــمــه چــاه پــر خــون آن مـــســـتـــمـــنـــد
نــيـــايـــم ز درويـــشـــي خـــويـــش خـــواب
ز نـــالـــيـــدن او دو چــــشــــمــــم پــــر آب
بـــتـــرســـيـــد رســـتـــم ز گـــفـــتـــار اوي
يــكـــي بـــانـــگ بـــرزد بـــرانـــدش ز روي
بــدو گـــفـــت كـــز پـــيـــش مـــن دور شـــو
نــه خــســرو شــنــاســم نـــه ســـالـــار نـــو
نــــدارم ز گــــودرز و گــــيــــو آگـــــهـــــي
كــه مـــغـــزم ز گـــفـــتـــار كـــردي تـــهـــي
بـه رسـتـم نــگــه كــرد و بــگــريــســت زار
ز خــواري بــبـــاريـــد خـــون بـــر كـــنـــار
بـــدو گـــفـــت كـــاي مـــهـــتـــر پـــر خـــرد
ز تــو ســـرد گـــفـــتـــن نـــه انـــدر خـــورد
ســخــن گــر نــگــويــي مــرانـــم ز پـــيـــش
كـــه مـــن خــــود دلــــي دارم از درد ريــــش
چــنـــيـــن بـــاشـــد آيـــيـــن ايـــران مـــگـــر
كــه درويــش را كـــس نـــگـــويـــد خـــبـــر
بــدو گــفــت رســتــم كــه اي زن چــه بـــود
مــگــر اهــرمــن رســتـــخـــيـــزت نـــمـــود
هــمـــي بـــرنـــبـــشـــتـــي تـــو بـــازار مـــن
بـــدان روي بـــد بـــا تـــو پـــيــــگــــار مــــن
بــديــن تـــنـــدي از مـــن مـــيـــازار بـــيـــش
كــه دل بــســتــه بــودم بــه بــازار خــويــش
و ديـگـر بـه جـايــي كــه كــي خــســروســت
بــدان شــهــر مــن خــود نــدارم نـــشـــســـت
نـــدانــــم هــــمــــي گــــيــــو و گــــودرز را
نـــه پـــيـــمـــوده ام هـــرگـــز آن مــــرز را
بـــفـــرمـــود تـــا خـــوردنـــي هــــرچ بــــود
نــــهــــادنــــد در پـــــيـــــش درويـــــش زود
يــكــايــك ســخــن كــرد ازو خـــواســـتـــار
كـــه بـــا تــــو چــــرا شــــد دژم روزگــــار
چــه پــرســي ز گـــردان و شـــاه و ســـپـــاه
چــــه داري هــــمــــي راه ايــــران نــــگـــــاه
مـــنـــيـــه بـــدو گـــفــــت كــــز كــــار مــــن
چــه پــرســي ز بــخــت بــد و تــيــمــار مــن
كـــز آن چـــاه ســـر بــــا دلــــي پــــر ز درد
دويـــــدم بـــــه نـــــزد تــــــو اي رادمــــــرد
زدي بــانــگ بــر مــن چـــو جـــنـــگ آوران
نـــــــتـــــــرســـــــ ـيــــــــدي از داور داوران
مـــنـــيـــژه مـــنـــم دخــــت افــــراســــيــــاب
بـــرهــــنــــه نــــديــــدي رخــــم آفــــتــــاب
كــنــون ديـــده پـــر خـــون و دل پـــر ز درد
ازيـــــن در بـــــدان در دوان گـــــرد گـــــرد
هـــمـــي نـــان كـــشـــكــــيــــن فــــراز آورم
چــنــيــن رانــد يـــزدان قـــضـــا بـــر ســـرم
ازيــــن زارتــــر چـــــون بـــــود روزگـــــار
ســر آرد مــگــر بــر مـــن ايـــن كـــردگـــار
چــو بــي چـــاره بـــيـــژن بـــدان ژرف چـــاه
نــبــيــنــد شــب و روز خــورشــيــد و مـــاه
بــه غــل و بــه مــســمـــار و بـــنـــد گـــران
هــمــي مــرگ خـــواهـــد ز يـــزدان بـــر آن
مـــــرا درد بـــــر درد بـــــفــــــزود زيــــــن
نــــم ديــــدگــــانـــــم بـــــپـــــالـــــود زيـــــن
كــنــون گـــرت بـــاشـــد بـــه ايـــران گـــذر
ز گــــودرز گــــشــــواد يــــابــــي خــــبـــــر
بـــه درگـــاه خـــســـرو مـــگـــر گـــيــــو را
بـــبـــيـــنـــي و گــــر رســــتــــم نــــيــــو را
بـگـويــي كــه بــيــژن بــه ســخــتــي درســت
اگــر ديـــر گـــيـــري شـــود كـــار پـــســـت
گـــرش ديـــد خـــواهـــي مـــيـــاســـاي ديـــر
كـه بـر سـرش سـنـگـسـت و آهــن بــه زيــر
بــدو گــفــت رســتــم كــه اي خــوب چــهــر
كـــه مـــهـــرت مـــبـــراد از وي ســـپـــهــــر
چـــرا نـــزد بـــاب تـــو خـــواهـــشـــگـــران
نــيــنــگــيــزي از هـــر ســـوي مـــهـــتـــران
مــگــر بــر تـــو بـــخـــشـــايـــش آرد پـــدر
بــجــوشـــدش خـــون و بـــســـوزد جـــگـــر
گـــر آزار بـــابــــت نــــبــــودي ز پــــيــــش
تـــرا دادمـــي چـــيــــز ز انــــدازه بــــيــــش
بـه خـوالـيـگـرش گــفــت كــز هــر خــورش
كــــه او را بــــبــــايــــد بــــيــــاور بـــــرش
يــكـــي مـــرغ بـــريـــان بـــفـــرمـــود گـــرم
نـــبـــشـــتــــه بــــدو انــــدرون نــــان نــــرم
ســبـــك دســـت رســـتـــم بـــه ســـان پـــري
بـــدو در نـــهـــان كـــرد انــــگــــشــــتــــري

barani700
29-04-2009, 01:41
آگاهي يافتن بيژن از آمدن رستم

مـــنـــيـــژه بـــيــــامــــد بــــدان چــــاه ســــر
دوان و خــورش هـــا گـــرفـــتـــه بـــه بـــر
نــبــشــتــه بــه دســتــار چــيــزي كــه بــرد
چـنـان هـم كـه بـســتــد بــه بــيــژن ســپــرد
نــگــه كــرد بــيــژن بــه خــيــره بــمـــانـــد
از آن چــاه خــورشــيــد رخ را بـــخـــوانـــد
كـــه اي مـــهـــربـــان از كـــجـــا يـــافـــتـــي
خـورش هــا كــزيــن گــونــه بــشــتــافــتــي
بـسـا رنــج و ســخــتــي كــت آمــد بــه روي
ز بـــهـــر مـــنـــي در جـــهـــان پـــوي پـــوي
مـــنـــيـــژه بـــدو گــــفــــت كــــز كــــاروان
يــــكــــي مــــايــــه ور مــــرد بــــازارگـــــان
از ايـــــران بـــــه تـــــوران ز بـــــهـــــر درم
كــشــيــده ز هــر گــونـــه بـــســـيـــار غـــم
يــكــي مــرد پــاكـــيـــزه بـــا هـــوش و فـــر
ز هـــر گـــونـــه بـــا او فــــراوان گــــهــــر
گـــشـــن دســـتـــگـــاهـــي نــــهــــاده فــــراخ
يــكــي كــلــبــه ســازيــده بــر پــيــش كـــاخ
بـــه مـــن زيـــن گـــونـــه دســـتـــار خــــوان
كــه بــر مــن جــهــان آفــريــن را بــخـــوان
بـــدان چـــاه نـــزديـــك آن بـــســـتـــه بــــر
دگــر هــرچ بــايــد بــه بــر ســر بــه ســـر
بــگــســتـــرد بـــيـــژن پـــس آن نـــان پـــاك
پـــر امـــيـــد يـــزدان دل از بـــيـــم و بــــاك
چــــو دســــت خــــورش بــــرد ز آن داوري
بــديـــد آن نـــهـــان كـــرده انـــگـــشـــتـــري
نـگـيـنـش نــگــه كــرد و نــامــش بــخــوانــد
ز شــادي بــخــنــديــد و خــيــره بـــمـــانـــد
يــكــي مــهــر پــيـــروز رســـتـــم بـــه روي
نـــبـــشـــتـــه بـــاهـــن بـــه كــــردار مــــوي
چــــو بـــــار درخـــــت وفـــــا را بـــــديـــــد
بــدانــســـت كـــامـــد غـــمـــش را كـــلـــيـــد
بـــخـــنـــديـــد خـــنـــديـــدنـــي شـــاهــــوار
چـــنـــان كـــامـــد آواز بـــر چــــاهــــســــار
مــنــيــژه چــو بــشــنــيـــد خـــنـــديـــدنـــش
از آن چـــاه تـــاريـــك بـــســـتــــه تــــنــــش
زمــانــي فــرومـــانـــد ز آن كـــار ســـخـــت
بـگـفـت ايـن چـه خـنـدسـت اي نــيــك بــخــت
شـــگــــفــــت آمــــدش داســــتــــانــــي نــــزد
كـــه ديـــوانـــه خـــنـــدد ز كــــردار خــــود
چــه گــونــه گــشــادي بــه خــنـــده دو لـــب
كــه شــب روز بــيــنــي هـــمـــي روز شـــب
چــه رازســت پــيــش آر و بــا مــن بــگـــوي
مــگــر بــخــت نــيــكــت نـــمـــودســـت روي
بــدو گــفــت بــيــژن كــزيــن كــار ســخـــت
بــر امــيـــد آنـــم كـــه بـــگـــشـــاد بـــخـــت
چـو بــا مــن بــه ســوگــنــد پــيــمــان كــنــي
هـــمــــانــــا وفــــاي مــــرا نــــشــــكــــنــــي
بـــگـــويــــم ســــراســــر تــــرا داســــتــــان
چــو بــاشــي بــه ســوگــنــد هـــم داســـتـــان
كــه گــر لـــب بـــدوزي ز بـــهـــر گـــزنـــد
زنــان را زبــان كـــم بـــمـــانـــد بـــه بـــنـــد
مـــنـــيـــژه خـــروشـــيـــد و نـــالـــيـــد زار
كـــه بـــر مـــن چـــه آمــــد بــــد روزگــــار
دريـــــــغ آن شـــــــده روزگـــــــاران مـــــــن
دل خــــســــتــــه و چــــشــــم بــــاران مـــــن
بـــدادم بـــه بـــيـــژن تــــن و خــــان و مــــان
كـنـون گـشــت بــر مــن چــنــيــن بــدگــمــان
هــمــان گـــنـــج و ديـــنـــار و تـــاج گـــهـــر
بـــه تـــاراج دادم هـــمـــه ســــر بــــه ســــر
پـدر گـشــتــه بــيــزار و خــويــشــان ز مــن
بـــرهـــنـــه دوان بــــر ســــر انــــجــــمــــن
ز امــــيــــد بــــيــــژن شــــدم نـــــاامـــــيـــــد
جـــهـــانـــم ســـيـــاه و دو ديـــده ســـپـــيــــد
بــپــوشــد هــمـــي راز بـــر مـــن چـــنـــيـــن
تــــو دانــــاتــــري اي جــــهــــان آفــــريــــن
بــدو گــفــت بــيــژن هـــمـــه راســـتـــســـت
ز مـن كــار تــو جــمــلــه بــر كــاســتــســت
چـنـيـن گـفـتــم اكــنــون نــبــايــســت گــفــت
ايــا مــهــربــان يـــار و هـــشـــيـــار جـــفـــت
ســـزد گـــر بـــه هـــر كـــار پـــنـــدم دهـــي
كــه مــغــزم بــه رنــج انــدرون شــد تـــهـــي
تـو بـشـنـاس كــايــن مــرد گــوهــر فــروش
كــه خــوالــيـــگـــرش مـــر تـــرا داد تـــوش
ز بـــهـــر مـــن آمــــد بــــه تــــوران فــــراز
وگــر نــه نــبــودش بـــه گـــوهـــر نـــيـــاز
بـبـخـشـود و گــفــتــش كــاي خــوب چــهــر
كــه يـــزدان تـــرا زو زو مـــبـــراد مـــهـــر
بـــگـــويـــش كـــه آري خـــداونـــد رخــــش
تـــــرا داد يـــــزدان فـــــريـــــاد بـــــخـــــش
ز زاول بــــه ايــــران ز ايــــران بــــه تــــور
ز بـــهـــر تـــو پــــيــــمــــودم ايــــن راه دور
بــگــويــش كــه مــا را بــه ســـان پـــلـــنـــگ
بــســود از پــي تــو كــمــرگـــاه و چـــنـــگ
چـــو بـــا او بـــگـــويـــي ســــخــــن راز دار
شــــب تــــيــــره گــــوشــــت بـــــه آواز دار
ز بـــيـــشـــه فـــراز آر هـــيـــزم بــــه روز
شـــب آيـــد يـــكـــي آتـــشــــي بــــرفــــروز
مـــنــــيــــژه ز گــــفــــتــــار او شــــاد شــــد
دلـــش ز انـــدهـــان يـــكــــســــر آزاد شــــد
بـــيـــامـــد دوان تــــا بــــدان چــــاهــــســــار
كـه بــودش بــه چــاه انــدرون غــمــگــســار
بـــگـــفـــتـــش كـــه دادم ســـراســـر پـــيـــام
بــــدان مــــرد فــــرخ پــــي نــــيـــــك نـــــام
چـــنـــيـــن داد پـــاســـخ كـــه آنـــم درســــت
كــه بــيــژن بــه نــام و نــشــانــم بــجــســت
تـــو بـــا داغ دل چـــنـــد پــــويــــي هــــمــــي
كــه رخ را بــه خــونـــاب شـــويـــي هـــمـــي
كــنــون چــون درســت آمــد از تــو نـــشـــان
بـــبـــيـــنـــي ســـر تـــيـــغ مـــردم كـــشــــان
زمــيــن را بــدرانــم اكــنـــون بـــه چـــنـــگ
بــه پــرويــن بــرانـــدازم آســـوده ســـنـــگ
مـــرا گـــفـــت چـــون تـــيـــره گـــردد هـــوا
شــب از چــنــگ خــورشــيــد يـــابـــد رهـــا
بـــه كـــردار كـــوه آتـــشــــي بــــرفــــروز
كــه ســنــگ و ســر چــاه گــردد چـــو روز
بــــدان تــــا بــــبــــيــــنــــم ســــر چـــــاه را
بــــدان روشـــــنـــــي بـــــســـــپـــــرم راه را
بـــفـــرمـــود بـــيـــژن كـــه آتــــش فــــروز
كــه رســتـــيـــم هـــر دو ز تـــاريـــك روز
ســـوي كـــردگـــار جــــهــــان كــــرد ســــر
كـــه اي پـــاك و بـــخـــشـــنـــده و دادگـــر
ز هــر بــد تــو بــاشــي مــرا دســتـــگـــيـــر
تـــو زن بـــر دل و جـــان بـــدخـــواه تـــيـــر
بــــده داد مـــــن ز آنـــــك بـــــي داد كـــــرد
تــــو دانـــــي غـــــمـــــان مـــــن و داغ و درد
مــــگــــر بــــاز يــــابـــــم بـــــر و بـــــوم را
بـــمـــانـــم بـــه نـــنـــگ اخـــتـــر شــــوم را
تـــــو اي دخـــــت رنـــــج آزمـــــوده ز مـــــن
فـــدا كـــرده جـــان و دل و چـــيــــز و تــــن
بــديــن رنـــج كـــز مـــن تـــو بـــرداشـــتـــي
زيـــــان مـــــرا ســـــود پـــــنـــــداشـــــتــــ ـي
بــدادي بـــه مـــن گـــنـــج و تـــاج و گـــهـــر
جـــهـــانـــدار خـــويـــشـــان و مـــام و پـــدر
اگــــر يــــابــــم از چــــنــــگ ايــــن اژدهــــا
بـــــديـــــن روزگـــــار جـــــوانـــــي رهــــــا
بـــه كـــردار نـــيـــكـــان يـــزدان پـــرســــت
بــپــويـــم بـــه پـــاي و بـــيـــازم بـــه دســـت
بـــه ســـان پـــرســـتـــار پـــيــــش كــــيــــان
بــه پــاداش نــيــكــيــت بــنــدم بــنــدم مــيــان
مــنــيــژه بــه هــيــزم شــتــابــيــد ســـخـــت
چــو مــرغــان بــرآمـــد بـــه شـــاخ درخـــت
بـه خـورشـيـد بـر چـشـم و هـيــزم بــه بــر
كــه تـــا كـــي بـــرآرد شـــب از كـــوه ســـر
چــو از چــشــم خــورشــيــد شــد نــاپــديــد
شــب تـــيـــره بـــر كـــوه دامـــن كـــشـــيـــد
بـــدانـــگـــه كــــه آرام گــــيــــرد جــــهــــان
شــــود آشــــكــــاراي گــــيــــتــــي نــــهــــان
كـه لـشـگـر كـشـد تــيــره شــب پــيــش روز
بـــگـــردد ســـر هـــور گـــيـــتــــي فــــروز
مــنــيــژه ســبــك آتـــشـــي بـــرفـــروخـــت
كــه چــشـــم قـــيـــرگـــون را بـــســـوخـــت

barani700
29-04-2009, 01:41
برآوردن رستم بيژن را از چاه

بــدانــگــه كــه رســتــم بــه بــر بـــر گـــره
بـــرافـــگـــنـــد و زد بـــر گــــره بــــر زره
بــشــد پــيــش يــزدان خـــورشـــيـــد و مـــاه
بـــيـــامـــد بـــدو كـــرد پـــشـــت و پــــنــــاه
هــمــي گـــفـــت چـــشـــم بـــدان كـــور بـــاد
بـــديــــن كــــار بــــيــــژن مــــرا زور بــــاد
بــه گــردان بــفــرمــود تـــا هـــم چـــنـــيـــن
بــبــســتــنــد بــر گــردگـــه بـــنـــد كـــيـــن
بـــر اســـپـــان نـــهـــادنـــد زيـــن خـــدنـــگ
هــمــه جــنــگ را تــيــز كــردنــد چـــنـــگ
تــهــمــتــن بــه رخــشــنــده بـــنـــهـــاد روي
هــمــي رفـــت پـــيـــش انـــدرون راه جـــوي
چـــو آمـــد بـــر ســــنــــگ اكــــوان فــــراز
بــــدان چـــــاه انـــــدوه و گـــــرم و گـــــداز
چــنــيــن گــفــت بــا نــامــور هـــفـــت گـــرد
كـــه روي زمـــيـــن را بـــبـــايـــد ســـتــــرد
بـــبـــايـــد شـــمـــا را كـــنـــون ســـاخـــتـــن
ســــر چــــاه از ســــنــــگ پــــرداخـــــتـــــن
پــــيــــاده شــــدنــــد آن ســـــران ســـــپـــــاه
كــز آن ســنــگ پــردخـــت مـــانـــنـــد چـــاه
بــســودنــد بــســيــار بــر ســنــگ چـــنـــگ
شــده مـــانـــده گـــردان و آســـوده ســـنـــگ
چــــو از نــــامــــداران بــــپــــالــــود خــــوي
كــه ســنـــگ از ســـر چـــاه نـــنـــهـــاد پـــي
ز رخـــش انـــدر آمـــد گـــو شـــيــــر نــــر
زره دامــــنــــش را بـــــزد بـــــر كـــــمـــــر
ز يـــزدان جـــان آفـــريـــن زور خـــواســـت
بـزد دسـت و آن سـنـگ را بـرداشــت راســت
بــيــنــداخــت در بــيــشــه ي شــهــر چــيـــن
بـــلـــرزيـــد از آن ســـنـــگ روي زمـــيــــن
ز بـــيـــژن بـــپـــرســـيـــد و نـــالـــيـــد زار
كــه چــون بــود كــارت بـــه بـــد روزگـــار
هــمــه نــوش بــودي ز گــيــتـــيـــت بـــهـــر
ز دســتــش چـــرا بـــســـتـــدي جـــام زهـــر
بـــدو گـــفـــت بـــيـــژن ز تـــاريــــك چــــاه
كــه چــون بــود بـــر پـــهـــلـــوان رنـــج راه
مــرا چــون خــروش تــو آمـــد بـــه گـــوش
هــمــه زهــر گــيــتــي مــرا گــشـــت نـــوش
بـديــن ســان كــه بــيــنــي مــرا خــان و مــان
ز آهـــن زمـــيـــن و ز ســـنـــگ آســــمــــان
بـــكـــنـــده دلـــم زيـــن ســـراي ســـپــــنــــج
ز بــس درد و ســخــتـــي و انـــدوه و رنـــج
بــدو گــفــت رســـتـــم كـــه بـــر جـــان تـــو
بـــبـــخـــشـــود روشـــن جـــهـــان بـــان تـــو
كــــنــــون اي خــــردمــــنــــد آزاده خـــــوي
مـــرا هــــســــت بــــا تــــو يــــكــــي آرزوي
بــه مــن بــخـــش گـــرگـــيـــن مـــيـــلـــاد را
ز دل دور كـــــن كــــــيــــــن و بــــــي داد را
بـــدو گـــفـــت بـــيـــژن كـــه اي يــــار مــــن
نـــدانـــي كـــه چـــون بـــود پـــيـــگـــار مـــن
نـــدانـــي تـــو اي مـــهـــتـــر شـــيـــر مــــرد
كــه گــرگــيــن مــيــلــاد بــا مــن چــه كــرد
گـــر افـــتـــد بـــرو جـــهـــان بــــيــــن مــــن
بــرو رســتـــخـــيـــز آيـــد از كـــيـــن مـــن
بــدو گــفــت رســتــم كـــه گـــر بـــدخـــوي
بـــيـــاري وگـــفـــتــــار مــــن نــــشــــنــــوي
بـــمـــانـــم تـــرا بـــســـتـــه در چــــاه پــــاي
بـــه رخـــش انـــدر آرم شـــوم بــــاز جــــاي
چـو گـفـتــار رســتــم رســيــدش بــه گــوش
از آن تـــنـــگ زنـــدان بـــرآمــــد خــــروش
چــنــيــن داد پــاســخ كــه بـــد بـــخـــت مـــن
ز گــــــردان وز دوده و انـــــــجـــــــمـــــــ ن
ز گـرگـيـن بــدان بــد كــه بــر مــن رســيــد
چــنــيــن روز نــيــزم بــبـــايـــد كـــشـــيـــد
كـشــيــديــم و گــشــتــيــم خــشــنــود ازوي
ز كــــيــــنــــه دل مــــن بــــيــــاســــود ازوي
فــرو هــشــت رســتــم بــه زنــدان كــمــنــد
بــــرآوردش از چــــاه بــــا پـــــاي بـــــنـــــد
بـــرهـــنـــه تـــن و مـــوي و نــــاخــــن دراز
گــــدازيـــــده از رنـــــج و درد و نـــــيـــــاز
هــمــه تــن پــر از خــون و رخــســاره زرد
از آن بــنــد زنـــجـــيـــر زنـــگـــار خـــورد
خــروشــيـــد رســـتـــم چـــو او را بـــديـــد
هـــمـــه تـــن در آهـــن شــــده نــــاپــــديــــد
بـزد دسـت و بـگـسـســت زنــجــيــر و بــنــد
رهـــا كـــرد ازو حـــلـــقـــه ي پـــاي بـــنـــد
ســوي خــانــه رفــتــنــد ز آن چـــاهـــســـار
بــه يــك دســت بــيــژن بـــه ديـــگـــر زوار
تــهــمــتــن بــفـــرمـــود شـــســـتـــن ســـرش
يــكــي جــامــه پــوشـــيـــد نـــو بـــر بـــرش
از آن پـس چـو گـرگـيــن بــه نــزديــك اوي
بـــيـــامـــد بـــمـــالـــيـــد بــــر خــــاك روي
ز كــــردار بــــد پـــــوزش آورد پـــــيـــــش
بــپــيــچــيــد ز آن خــام كـــردار خـــويـــش
دل بـــيـــژن از كـــيــــنــــش آمــــد بــــه راه
مــــكــــافــــات نــــاورد پــــيــــش گـــــنـــــاه
شــتــر بــار كــردنــد و اســپــان بـــه زيـــن
بــپــوشــيـــد رســـتـــم ســـلـــيـــح گـــزيـــن
نـــشـــســـتـــنـــد بـــر بـــاره ي نــــام آوران
كــشــيــدنــد شــمــشــيـــر و گـــرز گـــران
گـــســـي كـــرد بـــار و بـــرآراســـت كــــار
چـــنـــان چـــون بــــود در خــــور كــــارزار
بــشــد بـــا بـــنـــه اشـــگـــش تـــيـــزهـــوش
كــه دارد ســپــه را بــه هـــر جـــاي گـــوش
بــه بــيــژن بــفــرمــود رســـتـــم كـــه شـــو
تـــو بـــا اشـــگـــش و بـــا مـــنـــيـــژه بـــرو
كــه مــا امــشـــب از كـــيـــن افـــراســـيـــاب
نـــيـــايــــم آرام و نــــه خــــورد و خــــواب
يـــكـــي كـــار ســـازم كــــنــــون بــــر درش
كـــه فـــردا بـــخـــنـــدد بـــرو كـــشـــورش
بـــدو گـــفـــت بـــيـــژن مـــنـــم پـــيـــش رو
كــه از مــن هــمــي كــيــنـــه ســـازنـــد نـــو
بــرفــتــنــد بــا رســـتـــم آن هـــفـــت گـــرد
بـــنـــه اشـــگـــش تـــيـــزهـــش را ســـپـــرد

barani700
29-04-2009, 01:42
شبيخون كردن رستم بايوان افراسياب

بـــشـــد تـــا بــــه درگــــاه افــــراســــيــــاب
بــه هــنــگـــام ســـســـتـــي و آرام و خـــواب
بـــرآمــــد ز نــــاگــــه ده و دار و گــــيــــر
درخـــشـــيـــدن تــــيــــغ و بــــاران تــــيــــر
ســـران را بـــســـي ســـر جـــدا شـــد ز تـــن
پــر از خــاك ريــش و پــر از خــون دهـــن
ز دهـــــلـــــيــــــز در رســــــتــــــم آواز داد
كـه خـواب تـو خـوش بـاد و گــردانــت شــاد
بـخـفــتــي تــو بــر گــاه و بــيــژن بــه چــاه
مــــگــــر بــــاره ديــــدي ز آهــــن بـــــه راه
مـــــنـــــم رســـــتـــــم زاولـــــي پــــــور زال
نــه هــنــگـــام خـــوابـــســـت و آرام و هـــال
شــــكــــســــتــــم در بــــنــــد زنــــدان تـــــو
كــه ســنــگ گــران بـــد نـــگـــهـــبـــان تـــو
رهــا شـــد ســـر و پـــاي بـــيـــژن ز بـــنـــد
بـــه دامـــاد بـــر كـــس نـــســـازد گـــزنــــد
تـــرا رزم و كـــيـــن ســـيــــاوخــــش بــــس
بـــديـــن دشـــت گـــرديــــدن رخــــش بــــس
هـــمـــيـــدون بـــرآورد بـــيـــژن خــــروش
كــه اي تــرك بــد گــوهــر تــيـــره هـــوش
مــرا بــســتــه در پــيـــش كـــرده بـــه پـــاي
بـرانــديــش ز آن تــخــت فــرخــنــده جــاي
هــمــي رزم جــســتــي بــه ســـان پـــلـــنـــگ
مــرا دســت بــســتــه بـــه كـــردار ســـنـــگ
كــنــونــم گــشــاده بــه هـــامـــون بـــبـــيـــن
كــه بــا مــن نــجــويــد ژيــان شــيــر كــيــن
بـــزد دســـت بـــر جـــامـــه افـــراســــيــــاب
كـه جـنــگ آوران را بــبــســتــســت خــواب
بــفــرمــود ز آن پــس كــه گـــيـــرنـــده راه
بــــدان نــــامــــداران جــــويـــــنـــــده گـــــاه
ز هــر ســو خــروش تــكــاپـــوي خـــاســـت
ز خـون ريـخـتــن بــر درش جــوي خــاســت
هــر آن كــس كــه آمـــد ز تـــوران ســـپـــاه
زمـــانـــه تـــهـــي مـــانــــد زو جــــايــــگــــاه
گـرفـتــنــد بــر كــيــنــه جــســتــن شــتــاب
از آن خــانــه بــگــريــخـــت افـــراســـيـــاب
بـــه كـــاخ انـــدر آمـــد خـــداونـــد رخــــش
هــمــه فــرش و ديــبــاي او كــرد بـــخـــش
پــري چــهـــرگـــان ســـپـــهـــبـــد پـــرســـت
گــرفــتــه هــمــه دســت گــردان بــه دســـت
گــرانــمــايــه اســـپـــان و زيـــن پـــلـــنـــگ
نــشـــانـــده گـــهـــر در جـــنـــاغ خـــدنـــگ
از آن پـــس ز ايـــوان بـــبـــســـتـــنـــد بــــار
بـــه تـــوران نـــكـــردنـــد بــــس روزگــــار
ز بــهــر بــنــه تـــاخـــت اســـپـــان بـــه زور
بـــدان تـــا نـــخـــيـــزد از آن كــــار شــــور
چــنــان رنــجــه بـــد رســـتـــم از رنـــج راه
كــه بــر ســـرش بـــر درد بـــود از كـــلـــاه
ســواران ز بـــس رنـــج و اســـپـــان ز تـــگ
يــكــي را بــه تــن بــر نـــجـــنـــبـــيـــد رگ
بــه لــشــگــر فــرســـتـــاد رســـتـــم پـــيـــام
كـه شـمـشـيـر كـيــن بــركــشــيــد از نــيــام
گــشــن لــشـــگـــري ســـازد افـــراســـيـــاب
بـــه نــــيــــزه بــــپــــوشــــد رخ آفــــتــــاب
كـه مـن بـي گـمـانـم كـزيــن پــس بــه كــيــن
ســـيـــه گـــردد از ســـم اســـپـــان زمـــيــــن
بــرفــتــنـــد يـــكـــســـر ســـواران جـــنـــگ
هـــمـــه رزم را تـــيـــز كـــردنـــد چـــنـــگ
هــــمــــه نــــيــــزه داران ز دوده ســــنـــــان
هـــمـــه جـــنـــگ را گـــرد كـــرده عـــنـــان
مــنــيــژه نــشــســتــه بــه خـــيـــمـــه درون
پــرســتــنــده بــر پـــيـــش او رهـــنـــمـــون
يـــكـــي داســـتـــان زد تـــهـــمـــتـــن بـــروي
كــه گــر مــي بــريـــزد نـــريـــزدش بـــوي

barani700
29-04-2009, 01:43
آمدن افراسياب به جنگ رستم

چـو خـورشـيـد ســر بــرزد از كــوهــســار
ســـواران تـــوران بــــبــــســــتــــنــــ د بــــار
بــتــوفــيـــد شـــهـــر و بـــرآمـــد خـــروش
تـو گـفـتـي هـمـي كــر كــنــد نــعــره گــوش
بــــه درگــــاه افــــراســــيـــــاب آمـــــدنـــــد
كــمــر بــســتــگــان بــر درش صـــف زدنـــد
دل از بـــــــوم و آرام پـــــــرداخــــــــتــــ ــــه
هــمــه يــكــســـره جـــنـــگ را ســـاخـــتـــه
بــــزرگــــان تــــوران گــــشــــاده كــــمـــــر
بــه پــيـــش ســـپـــهـــدار بـــر خـــاك ســـر
هــمــه جــنــگ را پــاك بـــســـتـــه مـــيـــان
هـــمـــه دل پـــر از كـــيــــن ايــــرانــــيــــان
كـــز انـــدازه بـــگـــذشـــت مـــا را ســـخـــن
چــه افـــگـــنـــد بـــايـــد بـــديـــن كـــار بـــن
كــزيــن نــنــگ بــر شــاه و گــردن كــشــان
بـــمـــانــــد ز كــــردار بــــيــــژن نــــشــــان
بـــه ايـــران بـــه مـــردان نـــدانــــنــــدمــــان
زنــان كـــمـــر بـــســـتـــه خـــوانـــنـــدمـــان
بــرآشــفــت پــس شــه بــه ســـان پـــلـــنـــگ
از آن پــس بــفــرمــودشـــان ســـاز جـــنـــگ
بــه پــيــران بــفــرمــود تــا بـــســـت كـــوس
كـه بـر مـا ز ايــران هــمــيــن بــد فــســوس
بـــزد نـــاي رويـــيــــن بــــه درگــــاه شــــاه
بــجــوشـــيـــد در شـــهـــر تـــوران ســـپـــاه
يــلــان صــف كــشــيـــدنـــد بـــر در ســـراي
خـــروش آمـــد از بـــوق و هــــنــــدي دراي
ســـپـــاهـــي ز تـــوران بـــدان مـــرز رانــــد
كــه روي زمــيــن جــز بــه دريــا نــمــانـــد
چـــو از ديـــدگـــه ديـــدبـــان بـــنـــگـــريـــد
زمــيــن را چــو دريــاي جـــوشـــان بـــديـــد
بــر رســتــم آمــد كــه بــه بــســـيـــچ كـــار
كــه گــيــتــي ســيـــه شـــد ز گـــرد ســـوار
بـــدو گـــفـــت مـــا زيـــن نـــداريــــم بــــاك
هــمــي جــنــگ را بــرفــشـــانـــيـــم خـــاك
بــنــه بــا مــنــيـــژه گـــســـي كـــرد و بـــار
بـــپـــوشـــيـــد خـــود جـــامـــه ي كــــارزار
بـــه بـــالـــا بـــرآمـــد ســــپــــه را بــــديــــد
خــروشــي چــو شــيــر ژيــان بــركــشــيــد
يــــكــــي داســــتــــان زد ســــوار دلـــــيـــــر
كـه روبـه چـه سـنـجـد بـه چـنــگــال شــيــر
بــــه گــــردان جــــنــــگــــاور آواز كـــــرد
كــه پــيــش آمــد امــروز نــنــگ و نـــبـــرد
كـــجـــا تـــيـــغ و ژوپـــيــــن زهــــرآب دار
كـــجـــا نـــيـــزه و گــــرزه ي گــــاوســــار
هــنــرهـــا كـــنـــون كـــرد بـــايـــد پـــديـــد
بـريــن دشــت بــر كــيــنــه بــايــد كــشــيــد
بــــرآمــــد خــــروشـــــيـــــدن كـــــرنـــــاي
تــهــمــتـــن بـــه رخـــش انـــدر آورز پـــاي
از آن كــوه ســر ســوي هــامــون كــشـــيـــد
چـو لـشــگــر بــه تــنــگ انــدر آمــد پــديــد
كــشــيــدنــد لــشــگــر بــر آن پــهــن جـــاي
بــه هــر ســو بــبــســتــنــد ز آهــن ســراي
بـــيـــاراســـت رســـتـــم يـــكـــي رزمـــگــــاه
كــه از گـــرد اســـپـــان هـــوا شـــد ســـيـــاه
ابــر مــيــمــنـــه اشـــگـــش و گـــســـتـــهـــم
ســــواران بــــســــيــــار بــــا او بـــــه هـــــم
چـو رهـام و چـون رنــگــنــه بــر مــيــســره
بــه خــون داده مــر جــنـــگ را يـــكـــســـره
خـــود و بـــيـــژن گـــيـــو در قـــلـــبـــگــــاه
نـــگــــه دار گــــردان و پــــشــــت ســــپــــاه
پــس پــشــت لــشــگـــر كـــه بـــيـــســـتـــون
حــصــاري ز شــمــشــيــر پــيـــش انـــدرون
چـــو افـــراســـيـــاب آن ســـپـــه را بـــديـــد
كــه ســـالـــارشـــان رســـتـــم آمـــد پـــديـــد
غـمـي گـشـت و پـوشــيــد خــفــتــان جــنــگ
ســـپـــه را بــــفــــرمــــود كــــردن درنــــگ
بــرابــر بــه آيــيــن صــفــي بـــركـــشـــيـــد
هــوا نــيــل گــون شــد زمـــيـــن نـــاپـــديـــد
چــپ لــشــگــرش را بــهــپــيـــران ســـپـــرد
ســـوي راســـتـــش را بـــه هـــومـــان گـــرد
بــه گــرســيــوز و شــيــده قـــلـــب ســـپـــاه
ســپــرد و هــمــي كــرد هـــر ســـو نـــگـــاه
تــهــمــتــن هــمـــي گـــشـــت گـــرد ســـپـــاه
ز آهـــن بـــه كــــردار كــــوهــــي ســــيــــاه
فـغـان كــرد كــاي تــرك شــوريــده بــخــت
كـه نـنـگـي تـو بـر لـشـگـر و تــاج و تــخــت
تــرا چــون ســواران دل جــنـــگ نـــيـــســـت
ز گــردان لــشــگــر تــرا نــنــگ نـــيـــســـت
كـه چـنـديـن بـه پـيــش مــن آيــي بــه كــيــن
بــه مــردان و اســپــان بـــپـــوشـــي زمـــيـــن
چـو در جـنـگ لـشـگـر شــود تــيــز چــنــگ
هــمــي پــشــت بــيــنــم تــرا ســوي جــنـــگ
ز دســتــان تــو نــشـــنـــيـــدي آن داســـتـــان
كــــه دارد بــــيــــاد از گــــه بــــاســـــتـــــان
كـه شـيــري نــتــرســد ز يــك دشــت گــور
ســتــاره نـــتـــابـــد چـــو تـــابـــنـــده هـــور
بــــدرد دل و گـــــوش غـــــرم ســـــتـــــرگ
اگـــر بـــشـــنـــود نـــام چـــنـــگـــال گـــرگ
چـــو انـــدر هـــوا بـــاز گـــســــتــــرد پــــر
بـــتـــرســـد ز چـــنـــگـــال او كـــبـــك نـــر
نــــه روبــــه شــــود ز آزمــــون دلـــــيـــــر
نــه گــوران بــســايــنــد چــنــگـــال شـــيـــر
چـو تـو كـس ســبــكــســار خــســرو مــبــاد
چــو بـــاشـــد دهـــد پـــادشـــاهـــي بـــه بـــاد

barani700
29-04-2009, 01:43
شگفت يافتن افراسياب از ايرانيان

چــو ايــن گــفــتــه بــشـــنـــيـــد تـــرك دژم
بـــلـــرزيـــد و بـــرزد يــــكــــي تــــيــــز دم
بــــرآشــــفــــت كــــاي نــــامــــداران تـــــور
كـه ايـن دشـت جـنـگــســت گــر جــاي ســور
بـــبـــايـــد كـــشـــيــــدن دريــــن رزم رنــــج
كـه بـخـشـم شــمــا را بــســي تــاج و گــنــج
چـو گــفــتــار ســالــارشــان شــد بــه گــوش
ز گـــردان لـــشـــگـــر بـــرآمــــد خــــروش
چـنــان تــيــره گــون شــد از گــرد آفــتــاب
كــه گــفــتــي هــمــي غــرقــه مــانــد در آب
بــبــســتــنــد بــر پـــيـــل رويـــيـــنـــه خـــم
دمــــيــــدنــــد شــــيــــپـــــور بـــــا گـــــاودم
ز جـــوشـــن يـــكـــي بـــاره ي آهــــنــــيــــن
كـــشـــيـــدنـــد گـــردان بـــه روي زمـــيـــن
بــجــوشــيــد دشـــت و بـــتـــوفـــيـــد كـــوه
ز بــــانـــــگ ســـــواران هـــــر دو گـــــروه
درفــشــان بــه گــرد انــدرون تــيــغ تـــيـــز
تــو گــفــتــي بــرآمــد هــمــي رســتــخــيــز
هــمــي گــرز بــاريــد هــم چــون تــگـــرگ
ابـر جـوشـن و تــيــر و بــر خــود و تــرگ
وز آن رســـتـــمـــي اژدهــــافــــش درفــــش
شــده روي خــورشــيــد تــابـــان بـــنـــفـــش
بـــپـــوشـــيــــد روي هــــوا گــــرد پــــيــــل
بــه خــورشــيــد گــفــتــي بــرانــدود نــيـــل
بـه هـر سـو كـه رسـتـم بـرافـگــنــد رخــش
سـران را ســر از تــن هــمــي كــرد بــخــش
بــه چــنــگ انــدرون گـــرزه ي گـــاوســـار
بــه ســان هــيــونــي گـــســـســـتـــه مـــهـــار
هــمــي كــشــت و مــي بــســت در رزمــگـــاه
چــو بــســيــار كــرد از بـــزرگـــان تـــبـــاه
بــه قــلــب انــدر آمــد بـــه كـــردار گـــرگ
پـــراگـــنـــده كــــرد آن ســــپــــاه بــــزرگ
بـــرآمـــد چـــو بـــاد آن ســـران را ز جـــاي
هــــمــــان بــــادپــــايــــان فــــرخ هــــمــــاي
چــو گــرگــيــن و رهــام و فــرهـــاد گـــرد
چـــپ لـــشـــگــــر شــــاه تــــوران بــــبــــرد
درآمــد چــو بــاد اشــگــش از دســت راســت
ز گـرســيــوز تــيــغ زن كــيــنــه خــواســت
بــه قــلــب انــدرون بــيــژن تــيــز چـــنـــگ
هــمــي بــزمـــگـــاه آمـــدش جـــاي جـــنـــگ
ســــران ســــواران چــــو بـــــرگ درخـــــت
فـرو ريـخــت از بــار و بــرگــشــت بــخــت
هـمـه رزمــگــه ســر بــه ســر جــوي خــون
درفــــش ســــپــــهــــدار تــــوران نــــگــــون
سـپــهــدار چــون بــخــت بــرگــشــتــه ديــد
دلــيـــران تـــوران هـــمـــه كـــشـــتـــه ديـــد
بــيــفــگــنــد شــمــشــيــر هــنــدي ز دســـت
يــكــي اســـپ آســـوده تـــر بـــرنـــشـــســـت
خـود و ويــژكــان ســوي تــوران شــتــافــت
كــز ايــرانــيــان كــام و كــيــنــه نــيـــافـــت
بــرفــت از پــســش رســتـــم گـــرد گـــيـــر
بــبــاريــد بــر لــشــگــرش گــرز و تـــيـــر
دو فــــرســـــنـــــگ چـــــون اژدهـــــاي دژم
هــمــي مـــردم آهـــخـــت ازيـــشـــان بـــه دم
ســــواران جــــنــــگــــي ز تــــوران هـــــزار
گـــرفـــتــــنــــد زنــــده پــــس از كــــارزار
بـــه لـــشـــگـــرگـــه آمـــد از آن رزمـــگـــاه
كـه بـخـشـش كـنــد خــواســتــه بــر ســپــاه

barani700
29-04-2009, 01:44
باز آمدن رستم پيش كي خسرو

چـــو آگـــاهـــي آمــــد بــــه شــــاه دلــــيــــر
كـه از بـيـشــه پــيــروز بــرگــشــت شــيــر
چــو بــيــژن شــد از بــنــد و زنـــدان رهـــا
ز بــــنــــد بـــــدانـــــديـــــش نـــــر اژدهـــــا
ســپــاهــي ز تــوران بــه هــم بــرشــكــســت
هــمــه لــشــگــر دشــمــنــان كـــرد پـــســـت
بــه شــادي بــه پـــيـــش جـــهـــان آفـــريـــن
بـــمـــالـــيـــد روي كـــلــــه بــــر زمــــيــــن
چــو گــودرز و گــيــو آگــهــي يــافــتـــنـــد
ســوي شـــاه پـــيـــروز بـــشـــتـــافـــتـــنـــ د
بـــرآمـــد خـــروش و بـــيـــامــــد ســــپــــاه
تـــبـــيـــره زنـــان بـــرگـــرفــــتــــنــــ د راه
دمــــــنــــــده دمــــــان گــــــاودم بــــــر درش
بـــرآمـــد خـــروشـــيـــدن از لـــشـــگــــرش
ســيــه كــرده مــيــدانــش اســپــان بــه ســـم
هـــمـــه شـــهـــر آواي رويــــيــــنــــه خــــم
بـه يـك دسـت بـربـسـتـه شــيــر و پــلــنــگ
بــه زنــجــيــر ديـــگـــر ســـواران جـــنـــگ
گــــــرازان ســـــــواران دمـــــــان و دنـــــــان
بــه دنــدان زمــيــن ژنــده پــيــلـــان كـــنـــان
بــه پــيــش ســپــاه انــدرون بــوق و كـــوس
درفــش از پــس پـــشـــت گـــودرز و تـــوس
پــذيـــره شـــدن پـــيـــش پـــهـــلـــو ســـپـــاه
بـــديـــن گـــونـــه فـــرمـــود بـــيـــدار شـــاه
بــرفــتــنــد لــشــگـــر گـــروه هـــا گـــروه
زمــيــن شــد ز گـــردان بـــه كـــردار كـــوه
چـــو آمـــد پـــديـــدار از انــــبــــوه نــــيــــو
پـــيـــاده شـــد از بـــاره گـــودرز و گـــيــــو
ز اســـپ انـــدر آمـــد جـــهـــان پـــهــــلــــوان
بـــپـــرســــيــــدش از رنــــج ديــــده گــــوان
بـــرو آفـــريـــن كـــرد گـــودرز و گـــيـــو
كـــه اي نـــامـــبـــردار و ســـالــــار نــــيــــو
دلـيــر از تــو گــردد بــه هــر جــاي شــيــر
ســپــهــر از تــو هــرگــز مــگــرداد ســيــر
تـــــرا جـــــاودان بـــــاد يـــــزدان پـــــنــــــاه
بــه كــام تــو گـــرداد خـــورشـــيـــد و مـــاه
هـــمـــه بـــنـــده كـــردي تـــو ايـــن دوده را
ز تــــو يــــافــــتــــم پــــور گــــم بـــــوده را
ز درد و غـــمـــان رســــتــــگــــان تــــويــــم
بــه ايــران كـــمـــر بـــســـتـــگـــان تـــويـــم
بـر اســپــان نــشــســتــنــد يــكــســر مــهــان
گـــرازان بـــه نــــزديــــك شــــاه جــــهــــان
چــو نــزديــك شـــهـــر جـــهـــانـــدار شـــاه
فـــراز آمـــد آن گـــرد لـــشـــگـــر پــــنــــاه
پــــذيــــره شــــدش نـــــامـــــدار جـــــهـــــان
نـــــگـــــه دار ايـــــران و شـــــاه مـــــهــــــان
چــو رســتـــم بـــه فـــر جـــهـــانـــدار شـــاه
نـــگـــه كـــرد كـــامــــد پــــذيــــره بــــه راه
پـــيـــاده شـــدو بـــرد پـــيـــشـــش نــــمــــاز
غـــمــــي گــــشــــتــــه از رنــــج و راه دراز
جــهــانــدار خــســرو گــرفــتــش بـــه بـــر
كـــه اي دســــت مــــردي و جــــان هــــنــــر
تــهــمــتــن ســبــك دســت بــيــژن گــرفـــت
چــنــان كــش ز شـــاه و پـــدر بـــپـــذرفـــت
بــيــاورد و بــســپــرد و بــرپــاي خـــاســـت
چــنــان پــشــت خــمــيــده را كـــرد راســـت
از آن پــــس اســــيـــــران تـــــوران هـــــزار
بـــيـــاورد بـــســـتــــه بــــر شــــهــــريــــار
بــرو آفــريــن كــرد خــســرو بــه مـــهـــر
كــه جــاويــد بــادا بــه كـــامـــت ســـپـــهـــر
خـــنــــگ زال كــــش بــــگــــذرد روزگــــار
بـــمـــانـــد بـــه گـــيـــتـــي تـــرا يــــادگــــار
خــجــســتــه بــر و بــوم زاول كــه شـــيـــر
هــــمــــي پــــرورانــــد گــــوان و دلــــيــــر
كـه چـون تـو پــرســتــد هــمــي تــخــت مــن
خـــنـــگ شـــهـــر ايـــران و فــــرخ گــــوان
كــه دارنــد چـــون تـــو يـــكـــي پـــهـــلـــوان
وزيـن هـر ســه بــرتــر ســر و بــخــت مــن
بــه خــورشــيــد مــانـــد هـــمـــي كـــار تـــو
بـــه گـــيـــتـــي پـــراگـــنـــده كـــردار تــــو
بــه گــيــو آنــگــهــي گــفـــت شـــاه جـــهـــان
كــه نــيــكــســـت بـــا كـــردگـــارت نـــهـــان
كــه بــر دســت رســتــم جـــهـــان آفـــريـــن
بــــه تــــو داد پــــيــــروز پــــور گــــزيــــن
گــرفــت آفــريــن گــيــو بــر شـــهـــريـــار
كــــه شــــادان بــــدي تــــا بــــود روزگــــار

barani700
29-04-2009, 01:46
جشن آراستن خسرو

بـــزرگـــان بـــرتـــر مـــنـــش را بـــخــــوان
بــفــرمــود خــســرو كــه بــنــهــيــد خـــوان
چــو از خــوان ســـالـــار بـــرخـــاســـتـــنـــد
نــشـــســـتـــنـــگـــه مـــي بـــيـــاراســـتـــنـــد
فــروزنــده ي مـــجـــلـــس و مـــي گـــســـار
نـــوازنـــده ي چـــنـــگ بـــا پـــيـــشــــكــــار
هـــمـــه بــــر ســــران افــــســــران گــــران
بــه زر انـــدرون پـــيـــگـــر از گـــوهـــران
هــمــه رخ چــو ديــبــاي رومــي بـــه رنـــگ
خــروشــان ز چــنــگ و پــريــزاد چـــنـــگ
طـبـق هـاي سـيــمــيــن پــر از مــشــگ نــاب
بــه پــيــش انـــدرون آبـــگـــيـــري گـــلـــاب
هــمـــي تـــافـــت از فـــر شـــاهـــنـــشـــهـــي
چـــو مـــاه دو هـــفـــتـــه ز ســـرو ســـهــــي
هــمــه پــهـــلـــوانـــان خـــســـرو پـــرســـت
بـــرفـــتـــنـــد ز ايـــوان ســـالـــار مــــســــت
بــه شــبــگــيــر چــون رســتــم آمــد بــه در
گـــشـــاده دل و تـــنـــگ بـــســـتـــه كـــمـــر
بــه دســتــوري بـــازگـــشـــتـــن بـــه جـــاي
هـــمــــي زد هــــشــــيــــوار بــــا شــــاه راي
يـــكـــي دســـت جـــامـــه بـــفـــرمـــود شــــاه
گـــهـــر بـــافـــتـــه بــــا قــــبــــا و كــــلــــاه
يـــكـــي جـــام پــــر گــــوهــــر شــــاهــــوار
سـد اسـپ و سـد اشـتـر بـه زيــن و بــه بــار
دو پــنــجــه پــري روي بــســـتـــه كـــمـــر
دو پـــنـــجـــه پـــرســـتـــار بـــا طــــوق زر
هــمـــه پـــيـــش شـــاه جـــهـــان كـــدخـــداي
بــيــاورد و كــردنــد يـــكـــســـر بـــه پـــاي
هــــمــــه رســــتــــم زاولــــي را ســــپـــــرد
زمــيــن را بــبــوســيــد بــرخــاســـت گـــرد
بـــه ســـر بـــر نـــهـــاد آن كـــلـــاه كـــيـــان
بــبــســت آن كــيــانــي كــمـــر بـــر مـــيـــان
ابــر شــاه كــرد يــافــت آفــريـــن بـــرفـــت
ره ســيــســتــان را بــســـيـــچـــيـــد تـــفـــت
بـــزرگـــان كـــه بـــودنـــد بـــا او بـــه هـــم
بــه رزم و بـــه بـــزم و بـــه شـــادي و غـــم
بـر انـدازه شـان يــكــي بــه يــك هــديــه داد
از ايـــوان خـــســـرو بـــرفـــتــــنــــد شــــاد
چـــو از كـــار كـــردن بـــپـــردخــــت شــــاه
بـــه آرام بـــنـــشـــســـت بـــر پـــيـــشـــگـــاه
بـــفـــرمـــود تـــا بـــيـــژن آمـــدش پـــيــــش
سـخـن گـفـت ز آن رنـج و تـيـمــار خــويــش
از آن تـــــنــــــگ زنــــــدان و رنــــــج زوار
فــراوان ســخـــن گـــفـــت بـــا شـــهـــريـــار
وز آن گــــــــردش روزگـــــــــاران بـــــــــد
هــمــه داســـتـــان پـــيـــش خـــســـرو بـــزد
بـپــيــچــيــد و بــخــشــايــش آورد ســخــت
ز دردو غـــم دخـــت گــــم بــــوده بــــخــــت
بـــفـــرمـــود ســـد جـــامــــه ديــــبــــاي روم
هـــمـــه پـــيـــكـــرش گـــوهـــر و زر بـــوم
يـــكـــي تـــاج و ده بـــدره ديـــنـــار نــــيــــز
پـرسـتـنـده و فــرش و هــر گــونــه چــيــز
بــه بــيــژن بــفــرمــود كــايــن خــواســـتـــه
بـــبـــر ســــوي تــــرك روان كــــاســــتــــه
بـه رنــجــش مــفــرســا و ســردش مــگــوي
نـــگــــر تــــا چــــه آوردي او را بــــه روي
تـــو بـــا او جـــهـــان را بـــه شـــادي گـــذار
نـــگـــه كـــن بـــديــــن گــــردش روزگــــار
يـــكـــي را بـــرآرد بـــه چــــرخ بــــلــــنــــد
ز تــيــمـــار و دردش كـــنـــد بـــي گـــزنـــد
وز آنــجــاش گـــردان بـــرد ســـوي خـــاك
هـمـه جـاي بــيــمــســت و تــيــمــار و بــاك
هــم آن را كــه پــرورده بـــاشـــد بـــه نـــاز
بــيـــفـــگـــنـــد خـــيـــره بـــه چـــاه نـــيـــاز
يـــــكـــــي را ز چـــــاه آورد ســـــوي گـــــاه
نــهــد بــر ســرش بــر ز گـــوهـــر كـــلـــاه
جــهــان را ز كــردار بــد شـــرم نـــيـــســـت
كـــســـي را بـــرش آب و آزرم نـــيــــســــت
هـمـيـشـه بــه هــر نــيــك و بــد دســتــرس
ولـــيـــكـــن نـــجـــويـــد خـــود آزرم كــــس
چـــنـــيـــنـــســـت كـــار ســـراي ســـپـــنــــج
گــهــي نــاز و نــوش و گــهـــي درد و رنـــج
بــــــي آزار بــــــهــــــتـــــــر دل رادمـــــــرد
ز بــــهــــر درم تــــا نــــبــــاشــــي بـــــه درد

پایان.