PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بهار



barani700
04-04-2009, 02:06
دوستان عزیز هر مطلبی مثل شعر ، متن ادبی، داستان و ... در مورد بهار دارن میتوونن تو این تایپیک بزارن.

barani700
04-04-2009, 02:09
باز کن پنجره ها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.

همه ی چلچله ها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند.
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقی ها را،
گل به دامن کرده است.

باز کن پنجره ها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست،
توی تاریکی شب های بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچه ی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقی ها
جشن می گیرد.

خاک، جان یافته است.
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را...
و بهاران را باور کن!

barani700
04-04-2009, 02:23
ترانه زیبای و بسیار دلنشین " بهار ، بهار " از ساخته های " تورج شعبان خانی " و از سروده های " استاد محمدعلي بهمني " که هم توسط خود تورج شعبان خانی و هم توسط مرحوم ناصر عبدالهی به زیبایی اجرا شده است

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از قصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود

barani700
04-04-2009, 10:51
نور همیشه آماده ی خاموشی ست !
زندگی همیشه آماده ی آن است که بگندد!
اما بهار تولدی ست که به پایان نمی رسد!
جوانه سر می زند از سیاهی و گرما باز می گردد!....
پل الوار

barani700
04-04-2009, 22:27
این هم یه مطلب که مربوط به بهاره!!!!!!!!!!!
گفتم که هر مطلبی که به بهار ربط داشته باشه.
از سایت خبرگزاری فارس.


آشنايي با 8 كتاب برگزيده فصل بهار
خبرگزاري فارس: مؤسسه خانه كتاب با برگزاري پنجمين دوره جايزه «كتاب فصل» 8 كتاب را به عنوان برگزيدگان بهار امسال معرفي كرده كه آشنايي با آن‌ها ضروري به نظر مي‌رسد.

به گزارش خبرنگار فارس، كتاب‌هايي كه خانه كتاب انتخاب كرده تنها در حوزه‌هاي كليات، دين و كودك هستند و از بين 2 هزار و 400 عنوان كتاب انتخاب شده‌اند.
300 داوري كه كار ارزيابي آثار منتشر شده در فصل بهار را انجام داده‌اند، هيچ كتابي را در حوزه شعر و داستان شايسته انتخاب ندانسته‌اند.
اين در حالي است كه در فصل بهار امسال كتاب‌هاي تازه‌اي در اين دو حوزه منتشر شد كه استقبال خوبي هم از آن‌ها شد.
رمان «بيوتن» نوشته رضا اميرخاني، رمان «محاكمه» نوشته فرانتس كافكا با ترجمه علي‌اصغر حداد تنها دو مورد از اين دو حوزه بودند.

«باده عشق، پژوهشي در معناي باده در شعر عرفاني فارسي»
---------------------------------------------------------------------
اين كتاب نوشته نصرالله پورجوادي است كه در سه دهه اخير بيشتر وقت خود را صرف مطالعه عرفان و ادبيات صوفيانه كرده است. «باده عشق» را بهار امسال انتشارات كارنامه منتشر كرده بود.
معناي سكر از نظر صوفيه، حالت خاصي بود كه بر اثر محبت انسان نسبت به پروردگار پديد مي‌آمد.
محبت يا عشق، چه در معناي عرفاني و چه غيرعرفاني، مراتب و درجاتي داشت كه بعضي از صوفيه از قديم آن‌ها را به مراتب شرب و باده‌نوشي تشبيه مي‌كردند.
اولين مرحله باده‌نوشي چشيدن باده است و پس از آن نوشيدن جام‌هاي باده يكي پس از ديگري تا جايي كه شخص كاملاً مست و از خود بي‌‌خود مي‌شود.
همين تعابير را صوفياني كه ارباب معاني خوانده مي‌شدند، براي بيان درجات محبت و حالات محب به كار مي‌بردند. اولين مرتبه را ذوق خواندند و مرتبه بعد را شرب و آخرين مرتبه را سكر و بي‌خودي.
بنابراين سكر از نظر صوفيه حالي بود كه از غلبه محبت انسان به حق تعالي پديد مي‌آمد.
كتاب «باده عشق» كوششي است براي درك مضامين و تعبيرات استعاري زبان شعر صوفيانه ـ عاشقانه فارسي.
ورود عشق به تصوف و زبان شعر صوفيانه؛ محبت و عشق، از فلسفه به تصوف؛ عشق در شعر صوفيانه؛ معناي حقيقي و معناي عرفاني شراب؛ پيدايش معناي مجازي باده در شعر پارسي از جمله مباحثي ست كه در اين كتاب به آن پرداخته شده است.

«كتاب‌شناسي فيض كاشاني»
----------------------------------
اين كتاب به اهتمام محسن ناجي نصرآبادي تهيه شده و بنياد پژوهش‌هاي اسلامي با همكاري مدرسه عالي شهيد مطهري آن را منتشر كرده است.
محسن فيض كاشاني ملقب به محمد بن‌ شاه مرتضي از بزرگان علماي اماميه است كه در سده يازدهم هجري قمري زندگي مي‌كرد. او در فقه، حديث، تفسير، فلسفه و عرفان صاحب تأليفات و تصنيفات بسياري است.
«كتاب‌شناسي فيض كاشاني» ويراست دوم كتاب‌شناسي اين دانشمند است كه بعد از ده سال و به مناسبت كنگره بين‌المللي فيض كاشاني با افزودن بيش از سه هزار نسخه خطي و چاپي منتشر مي‌شود.
در اين كتاب سياهه كامل آثار و تأليفات فيض كاشاني با بهره‌گيري از فهرست‌هاي خودنوشت وي و ساير فهرست‌هاي نسخ خطي به همراه جستارهاي كتاب‌شناسانه و نسخه‌شناسانه آمده است.
همچنين زندگي‌نامه فيض كاشاني، اهميت و ويژگي‌هاي آثار وي، تحولات فكري فيض كاشاني و نقش آن در آثار وي در كتاب تشريح شده است.

«نشانه‌شناسي رسانه‌ها»
-----------------------------
اين كتاب را مارسل دانتي نوشته و گودرز ميداني و بهزاد دوران آن را ترجمه كرده‌اند. انتشارات چاپار و آنيسه نما هم آن را چاپ كرده‌اند.
«نشانه‌شناسي رسانه‌ها» به دليل پيشينه مولف در زمينه نشانه‌شناسي يكي از متون معتبر براي درك اين رشته به شمار مي‌آيد.
عنوان اصلي كتاب، درك نشانه‌شناختي رسانه‌ها، گوياي تمايل نويسنده به ارايه متني است كه خوانندگاني بسيار را با حوزه نشانه‌شناسي آشنا كند؛ حوزه‌اي كه هنوز آنطور كه بايد و شايد در ايران شناخته شده نيست.
كتاب نه فصل دارد و به تعريف رسانه، پيدايش رسانه‌هاي جمعي، نظريه‌هاي نشانه‌شناسي و سپس تعريف و تشريح اين رسانه‌ها با حركت از رسانه‌هاي چاپي تا رسانه‌هاي تصويري مي‌پردازد.
در فصل پاياني نيز به تبليغات و آثار اجتماعي رسانه‌ها پرداخته شده است.
وجود كتاب‌شناسي، نمايه‌ها و واژه‌نامه، كتاب را به ابزاري علمي‌تر و قابل استفاده براي پژوهشگران تبديل مي‌كند. كتاب با نثري روان و خواندني ترجمه شده و استفاده از آن براي همه امكان‌پذير است.
مقدمه كتاب، درآمدي مناسب براي ورود به مباحث پيچيده نشانه‌شناسي به حساب مي‌آيد و به خاطر شهرت نويسندگان اين درآمد ـ از رولان بارت تا اومبرتواكو ـ جذاب‌تر نيز شده است.

«خرسي به نام پدينگتن»
---------------------------
«خرسي به نام پدينگتن» داستاني كودكانه است كه مايكل باند آن را نوشته و كاتارينا ورزي آن را به فارسي ترجمه كرده است. انتشارات قدياني هم امكان انتشار آن را فراهم كرده است.
«خرسي به نام پدينگتن» قصه ساده‌اي از ماجراهاي خرسي كوچولوست كه از اعماق پرو به لندن مي‌آيد، عاشق مربا و خامه است و با كارهاي ناخواسته‌اش باعث دردسر و تعجب و خنده مي‌شود.
در جايي از داستان خانم براون با تعجب به شوهرش نگاه مي‌كند و مي‌گويد «يك خرس؟! در ايستاه پدينگتن؟! شوخي نكن، هنري! غيرممكن است».
«پدينگتن» راه درازي را از اعماق كشور پرو طي كرده و از آن زمان كه به ايستگاه «پدينگتن» مي‌رسد زندگي‌اش دستخوش تحول مي‌شود.

«گل‌هايي براي آلجرنون»
---------------------------
اين داستان كودكانه را دنيل كيز نوشته و زهرا جواهري آن را به فارسي برگردانده و انتشارات اميركبير هم آن را منتشر كرده است.
داستان از اين قرار است كه چارلي گوردون يك عقب‌مانده ذهني است. او در شرايطي زندگي مي‌كند كه هيچ كس تصور آن را هم نمي‌كند.
دنياي او بسيار ناعادلانه است؛ دنيايي كه دركي از او ندارد. حتي بدتر، دنيايي است كه به او اهميتي نمي‌دهد. تا آنكه روزي، درماني براي او كشف مي‌شود و دنياي چارلي شروع به تغبير مي‌كند.
او تبديل به يك نابغه مي‌شود و قدم در راه پيشرفت علم مي‌گذارد، اما درمان ذهن او با شكست مواجه مي‌شود و هوشي كه به طور مصنوعي افزايش يافته بار ديگر، در مدت زمان كوتاهي رو به وخامت و ويراني مي‌گذارد.
در اين اثر كلاسيك معاصر، داستان به همراه تصاوير، ذهن خواننده را به روي سوالات و نگرش‌هايي كه بسيار واقعي هستند، مي‌گشايد. نويسنده با استفاده از عشق و شوخ‌طبعي، چارلي گوردن را به زندگي يك عقب‌مانده ذهني و در عين حال يك نابغه مي‌برد.

«راه دور و دراز خانه»
----------------------
اين داستان آلماني نوشته اووه تيم است كه الهام مقدس آن را به فارسي ترجمه كرده است. ناشر اين داستان ايران بان است.
«راه دور و دراز خانه» داستاني است درباره خانواده موش‌ها. خانواده موش‌ها به علت تخريب خانه‌هاي قديمي و ساخت منازل بتوني به جاي آن‌ها، بي‌خانمان و آواره شده‌اند.
آن‌ها نه جايي براي زندگي آرام دارند و نه غذاي فراوان و بي‌دردسري براي خوردن.
روزي يكي از موش‌ها كه براي پيدا كردن غذا به راه‌آهن رفته، سوار قطاري شده و روزها و هفته‌هاي بسياري را در اين وسيله نقليه به سفر مي‌پردازد.
او روزي تصميم مي‌گيرد كه از قطار پياده شده و در شهر و كشور جديدي ساكن شود. موش كوچك مدتي را در سوئيس مي‌گذراند و در آنجا با موش ديگري آشنا مي‌شود. پس از آن هر دو راهي پاريس مي‌شوند.
پس از مدتي گشت و گذار در پاريس به همراه موش‌هاي سيرك به انگلستان سفر كرده و دوستان جديدشان را در نمايش‌هاي مختلف ياري مي‌كنند.
پس از چندي اين دو موش از سيرك‌بازها جدا شده و تصميم به بازگشت به هامبورگ مي‌گيرند. موش كوچك در وطن خويش سعي در يافتن خانواده خود دارد و سرانجام آن‌ها را در مزرعه‌اي بيرون شهر، شاد و خوشحال پيدا مي‌كند.

«داستان يك مرد؛ قصه حضور حبيب بن مظاهر در كربلا»
------------------------------------------------------------
اين قصه داستاني ديني است كه مجيد ملامحمدي آن را براي كودكان نوشته و انتشارات به نشر هم آن را در اختيار مخاطبان قرار داده است.
حبيب بن مظاهر دوران جواني و ميانسالي خود را در كنار اميرالمومنين (ع) با جنگ‌هاي صفين و نهروان پشت سر گذاشت و همواره يكي از سرداران و دلاور مردان سپاه آن حضرت بود.
در دوران خلافت اميرالمومنين و با آغاز جنگ جمل، همراه آن حضرت راهي بصره مي‌شود و پس از پايان جنگ، كوفه را براي زندگي خود انتخاب مي‌كند.
پس از شهادت امام علي (ع)، در كنار امام حسن (ع) مي‌ايستد.
به هنگام خروج امام حسين (ع) از مدينه به مكه و دعوت مردم كوفه از آن حضرت كه حبيب هم جزء دعوت‌كنندگان آن حضرت بود و نامه‌اي در اين زمينه به همراه چند نفر براي امام حسين (ع) نوشت.
ايشان هم نامه‌اي به حبيب نوشتند و او را به ياري خود دعوت نمودند.
حبيب به دنبال شنيدن خبر ورود امام حسين به كربلا، خود را از كوفه به آنجا رسانده و در ركاب ايشان جنگيد و تا آخرين لحظه وفاداري خود را به امام زمانش ابراز كرد و سرانجام در ظهر عاشورا به شهادت رسيد.
در اين رمان داستان زندگي حبيب بن مظاهر و چگونگي حضور او در كربلا، شرح رشادت‌هاي وي و نحوه شهادتش براي نوجوانان بازگو شده است.

«فرهنگ‌نامه نام‌آوران»
------------------------
«فرهنگ‌نامه نام‌آوران» تأليف گروهي با سرويراستاري جعفر رباني است كه نشر طلايي آن را منتشر كرده است.
اين فرهنگ‌نامه به معرفي بيش از هزار تن از سرشناس‌ترين چهره‌هاي تاريخ ايران و جهان مي‌پردازد.
در معرفي شخصيت‌ها سعي شده كه علاوه بر سادگي، نقاط تاثير‌گذار مثبت و منفي آن‌ها در كمترين حجم به مخاطبان ارائه شود.
در اين فرهنگ‌نامه به چهره‌هاي شاخص حكيمان، مصلحان، پيامبران، حاكمان، سياستمداران، نويسندگان، شاعران، هنرمندان، كاشفان، مخترعان، سرداران، ورزشكاران، فناوران ايران و جهان پرداخته شده است.
شخصيت‌هاي مرتبط با هم در پايان مدخل مورد اشاره قرار گرفته تا به دامنه شناخت مخاطب كمك فراوان كند.

«چرا حيوانات»
----------------
مجموعه «چرا حيوانات» تاليف اليزابت مايلز و ترجمه مجيد عميق است كه انتشارات مهاجر آن را منتشر كرده است.
مجموعه ده جلدي «چرا حيوانات» با هدف شناخت جانوران و ويژگي‌ زندگي آن‌ها براي دانش‌آموزان دبستان ترجمه و چاپ شده است.
اين مجموعه از آخرين دستاوردهاي علمي در موضوع زندگي جانوران سود جسته و به شرح خصوصيات آن‌ها پرداخته است.
اين خصوصيات شامل دهان و دندان، فلس و صدف، پنجه و چنگال، بال و باله، خز و پر، گوش، چشم، بيني، پا و دم جانوران است و در هر جلد از اين مجموعه به شرح يكي از اين ده موضوع مي‌پردازد.
هر كتاب به صورت تمام رنگي به چاپ رسيده است.

vahide
04-04-2009, 23:28
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ‌های سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک مي‌رسد اينک بهار

خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش بحال دختر ميخک که مي‌خندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌پوشی به‌کام
باده رنگين نمی‌بينی به جام
نقل وسبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌بايد تهی است؛

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

barani700
05-04-2009, 00:59
فال فصل ها و رنگ ها




بهار
پوست افرادی که در بهار به دنیا آمده اند، دارای رنگ های طلایی است. بعضی از متولدین این فصل چهره ای عاجی رنگ همراه با لک و کک و مک دارند و بقیه دارای پوستی شفاف و گندمگون می باشند. حتی با وجود کک و مک نیز پوست چهره ی آنها شفاف و درخشان بوده و در برابر نور آفتاب قهوه ای رنگ و برنزه می گردد. رنگ چشمهای این افراد معمولاً روشن با رگه هایی طلایی است.



رنگ های بهاری
نارنجی های روشن، هلویی، انواع رنگ قرمز، زنگاری روشن، صورتی های مایل به هلویی، قرمزهای روشن و درخشان متمایل به نارنجی، طلایی روشن و درخشان، زرد طلایی، خاکستری سایه روشن، قهوه ای متمایل به طلایی، قهوه ای مسی، آبی روشن و درخشان، آبی فیروزه ای، آبی دریایی، و آبی لاجوردی روشن تا سبزهای روشن و درخشان متمایل به زرد رنگ های متولدین فصل بهار است. مشکی و شرابی رنگ متولدین این فصل نیست.

barani700
06-04-2009, 01:09
بهار

بازهم آمد بهار
تا دراین غربت سرای
دور وسرد
بر دلم گرمی ببخشاید، دمی

باز هم آمد بهار
تا که یاد سرزمین گرم من
گرمی دم های نوروزم شود

بازهم آمد بهار
تا دراین تنهایی و تاریکی دور از وطن
درکنار هفت سین عشق او
یار من گردد همه نورم شود

ای بهار آمده از راه دور
عشق و شورو مستی و شوق و حضور
گرمی و نوروز و نور
ارمغان بهر دلم آورده ای
هدیه ای از سرزمین مادرم
آن بهشت گمشده
آن سرای خاطرات خوب و دور
ای بهار مستی و عشق و صفا
شوق و رضا
ای بهار ای جلوۀ حسن خدا
بر دلم بنشین، و در جانم درا، و
چشم دل را نوربخش
شاید آنگه
همره نوروزعشق
نو ببنم،
نو بخواهم
نو بجویم
هر مکان و هر زمان،
آن دیار و این دیار
دور و نزدیکم
همه او باشد و
جلوه ای گردد
ز یار ماندگار

لیلی نبوی

karin
12-04-2009, 09:54
سلام

ضمن تشکر از فعالیت خوبتون لطفا فقط مطالبی رو در این تایپک قرار بدید که به گونه ای به حوزه ی ادبیات و علوم انسانی مربوط بشه و بار ادبی داشته باشه

رنگ مد فصل بهار یا مسائل علمی و نجومی و غیره به این بخش مربوط نمیشن


ممنونم:11:

barani700
12-04-2009, 22:45
سلام

ضمن تشکر از فعالیت خوبتون لطفا فقط مطالبی رو در این تایپک قرار بدید که به گونه ای به حوزه ی ادبیات و علوم انسانی مربوط بشه و بار ادبی داشته باشه

رنگ مد فصل بهار یا مسائل علمی و نجومی و غیره به این بخش مربوط نمیشن


ممنونم:11:
خواهش می کنم.
از تذکر بجایی که دادید ممنونم.

barani700
13-04-2009, 00:53
زمستان گذشته است
گلها شکفته اند
باز زمان نغمه سرایی فرا رسیده است
و تو ای کبوتر من که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستی،
بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم
و صورت زیبایت را ببینم !
زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده است ...
ترا به جای تمام کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم ...!
ترا به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم ...!
برای خاطر عطر نان گرم برای خاطر نخستین گلها و برفی که آب می شود دوست می دارم ...!
ترا برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم !
سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید ،
شبیه آنچه در بهار بوییدیم ...
پس به زندگی هرگز مگو هرگز ...

پل الوار

barani700
13-04-2009, 00:55
قیصر امین پور :

گفتی غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو ؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبز سر آغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله قیل و قال کو ؟

barani700
13-04-2009, 00:57
این هم دو بیت از حافظ:




رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
مکن ز غصّه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید !

barani700
13-04-2009, 00:59
دل خسته من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ می گیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه ؟

(فروغ فرخزاد)

barani700
14-04-2009, 00:31
پرونده شماره نوروزی نشریه «نسیم هراز»، به «100 سال بهاریه نویسی در مطبوعات ایران» اختصاص داشت. تکمیل کننده گزارش های مفصل این پرونده، منتخبی از بهترین بهاریه های چاپ شده در نشریات سال های دور و نزدیک بود؛ که البته به دلیل دبیری این پرونده توسط «امیر قادری» (منتقد سینمایی و فیلمساز) این مجموعه بیشتر به نفع سینمایی ها چربش داشت. بروبچه های همکار قادری معتقدند «اصلاً بهاریه نویسی در مطبوعات ایران را سینمایی نویس ها مد کرده اند»!


پرویز دوایی- پایان گرفت دوری واینک من
با نام مهر لب به‌سخن باز می‌کنم
از دوست داشتن آغاز می‌کنم

بهار که می‌رسد عشق های یک سال کهنه و فراموش شده، عشق های ذوب‌شده در حرارت تابستان و منجمد در سرمای پرشور زمستان، دوباره جان می‌گیرند. بهار که می‌رسد نه‌تنها طبیعت و شگفتی‌های آن، حتی انسان ها هم دوباره از حالت خمودگی و دلمردگی به‌در آمده و قدم به بهار زندگی خود می‌گذارند... این است در واقع مسئله ابدی و چهره دردناک عشق: ناپایداری و بی‌ثباتی. با این‌ حال همیشه بهاری بوده است، بهاری که به موقع و درست در آن لحظه نهایی یاس و قطع امید ابدی فرا می‌رسد...

یاد باد
پیام- ...بهار و باران و شمشاد، عید، چراغ قوه‌ای، شمشاد و باغچه کوچک با گل های ریز سرخ، سینما، شلوار بلند- کیف بغلی، اسکناس تا نخورده -توپ، ساز دهنی، چاغاله بادوم، فرشته کوچک باغ سید نصراله- فرشته‌های موهای بافته بور، پیرهن شطرنجی سرخ و سفید، فرشته گربه مخملی که روبان قرمز به گردن داشت.
...بهار، بهار و دوچرخه روبان آبی، زمزمه لاستیک بر آسفالت خیابان در سپیده دم. بهار و از سینما به سینما دویدن، هفت فیلم عید را در سه روز دیدن، صاعقه را با رابین هود پیوند زدن، بهار و شب های خیابان خورشید، دم در ایستادن...
بهار، بهار... و تمام شده است. بهار... و «باقی سکوت است».



عیدی
مسعود کیمیایی- بهار آمده، زمین نفس می‌کشد، گل و ساقه را در گرمای تنش می‌رساند، پرندگان در زایش از تخم به صدا می‌آیند، همه زندگی آذین می‌شود و موسیقی طبیعت به آرام‌ترین قسمت خود رسیده و این ارکستر بزرگ در آرامش بهاری، خود بهار می‌شود.
من از بهار همین‌ها را می‌دانم. فصل رویش گیاه، شادمانی و لبخند‌های باستانی.
من از بهار همین‌ها را می‌دانم. آن چه بیشتر می‌دانم و با آن زندگی کرده‌ام «زمستان» است.
...در نگاه به پرده بود که فکر زمستان را نمی‌کردم.
من هیچ‌گاه چهره زن بلیط فروش را ندیدم، تا که بزرگ‌ترشدم. قدم به هلال بریده شیشه رسید، چهره زن هم زمستانی بود. در بهار و تابستان، کاموا می‌بافت.
یک بار در بهاری من را صدا زد، به داخل گیشه رفتم. نیمی‌ از تن ژاکتی را بافته بود. آن را به تن من اندازه کرد. من در بهار همیشه به فکر زمستان بودم.
(نوروز 75- مجله فیلم)

لیلا و مارلون براندو هر دو در بهار
فریدون صدیقی- ...کسی صدایم کرد. شبیه «مارلون براندو» بود و «در بارانداز» میان نرمه‌های ساحل دنبال «دزیره» می‌گشت... بدجنسی نکن. برش دار، این تکه از آسمان، قد یک پرده سینماست. می‌بینی، می‌بینی که چقدر شکل «لیلا»ست. شکل «سارا»ست. قبول کن. سفر کن. «سفر به چزابه». هرچی تو بگی، این چهار پر مریم نثار زلف پریشان بهار، قبول کن!
(نوروز 77- هفته نامه سینما)

عکس های دیروز، امروز و فردا
فریدون صدیقی- بهار‌های سینما، قاپ گرفته، معزز و محترم رو به روی من نشسته اند. مارلون براندو در پدر خوانده. نیلوفری به نام «مریل استریپ» پل‌های مدیسن کانتی، رویا نونهالی در بوی کافور عطر یاس و حمید فرخ‌نژاد در عروس آتش
...سینماهای بهار، روی صندلی‌ها می‌نشینند. روی پرده‌ها راه می‌روند. در خیابان ها، روی آسفالت‌ها، روی بندها و گیره‌های دکه‌های روزنامه‌فروشی رژه می‌روند. عکس های دیروز، امروز و فردا
(بهار 79- هفته نامه سینما)

اسب و دوربین
دکتر یونس شکرخواه- ...سینما زندگی است، دوربین می‌چرخد و می‌چرخد، اسب می‌رمد و نمی‌ماند. سینما زندگی است، بلندتر و بی‌پایان‌تر از چهار فصل ویوالدی. دوباره در فصل اول، دوباره با سینما، دوباره با دوربین، دوباره اسب و دوباره تبریک...
(بهار 79- هفته نامه سینما)

درسایه درخت گل
پرویز دوایی- ...این فیلم‌ها بود که شمشیرهای چوبی را در دست ما گذاشت. باور می‌کنی که من هنوز، بعد از بیشتر از نیم قرن، خواب آن کوچه سنگفرش خلوت بی‌در و دکان و کم رفت و آمدی را می‌بینم که یک طرفش سرتاسر دیوار آن باغ درندشت بود که شماها مدتی درش خانه داشتید (این تکه هم به نظرم مثل خواب می‌رسد. تهران و باغ درندشت!)، و من و تو، وقت و بی‌وقت و تا تنگ غروب و آمدن چراغ ها، در آنجا شمشیر می‌زدیم. نمی‌دانم که کداممان آرتیسته بودیم و کدام بدجنسه. دلم نمی‌آمد که به تو نقش بدجنسه را بدهم و خودم هم البته دوست نداشتم که بدجنسه باشم. در نتیجه هر دو آرتیسته بودیم و به شدت شمشیر می‌زدیم و گوشه چشممان هم به طرف در خانه‌ای بود، رو به روی در باغ و مقداری پایین‌تر، که گاهی باز می‌شد و دخترکی می‌آمد و لای در می‌ایستاد و کمی ‌از دامان غالبا شطرنجی‌اش پیدا بود (و مطلقا هم به طرف ما نگاه نمی‌کرد).
...مدت‌های مدیدی هم بود كه آن فیلم «موش و گربه» (تام و جری) در سرمان بود که موشه و گربه‌هه، هر دو به یک جزیره متروک آدم‌خوارها می‌افتند و موشه لای بوته‌ها پنهان شده که شاخ و برگ درخت‌ها به کنار می‌رود و یک بچه سیاه‌پوست ظاهر می‌شود که به دیدن موشه، با ولع و اشتیاق می‌گوید: «هوم م م، بیبی ماوس!» (به به، بچه موش!) و سر به دنبال موشه می‌گذارد... این اصطلاح خیلی به دل تو نشسته بود که از آن به بعد در گردش های خیابانی، گاه و بیگاه زیر لب زمزمه می‌کردی: «هوم م م،بیبی ماوس!» (و البته نه به دیدن موش‌ها!)
(بهار 79- مجله فیلم)

barani700
14-04-2009, 00:32
... بر آجر فرش حیاط
کیومرث پوراحمد- ...پدر اهل دوز و کلک نبود، ابدا. اما هنگام بازی اگر رو به باخت بود و اگر حوصله داشت و اگر شیطنت کودکانه‌اش گل می‌کرد تقلب هم می‌کرد. پس از هر تقلب پیروزمندانه، شکلک های کودکانه درمی‌آورد. بشکن می‌زد. با دهانش صدای پنبه‌زنی در می‌آورد و آن پدر پرجبروت می‌شد یک کودک کامل. دست اول من بردم. اوایل دست دوم پدر را «شش در» کردم. در مخمصه‌ای افتاده بود که یک «جفت چهار» نجاتش می‌داد. تاس ریخت. «سه و چهار» آمد. به سرعت تاس‌ها را برداشت و گفت: «جفت چهار».
با اشاره دست و صورتم اعتراض کردم. تاس‌ها را ازش گرفتم و «سه و چهار» را نشانش دادم. پدر باتعجب نگاهم کرد. این دیگر لکنت زبان نمی‌توانست باشد. گفت: «چرا حرف نمی‌زنی؟» نمی‌دانستم چه جوری حالی‌اش کنم. با دست اشاره کردم که صبر کند. رفتم قلم و کاغذ آوردم و نوشتم: «بابا جان عزیز. من تصمیم گرفته‌ام یک هفته حرف نزنم. این تصمیم برایم خیلی مهم است. لطفا تقلب نکنید».
نوشته را خواند، در سکوت نگاهم کرد و به فکر افتاد. می‌دانست زیاد سینما می‌روم. می‌دانست زیاد کتاب می‌خوانم. می‌دانست پنهانی چیزهایی می‌نویسم. لکنت زبان را هم خوب می‌دانست. مانده بود که این تصمیم عجیب از کجا آمده و چه خاصیتی دارد. احساس کردم بسیار متاثر شد.
...گوشه اتاق نشسته بودم و مشق‌های تمام‌نشدنی عید را می‌نوشتم که صدای کوبه در خانه برخاست و بعد صدای پای دو زن از توی دالان. صدای دم‌پایی‌های ریحانه را لابه‌لای تق‌تق پاشنه کفش مادرش شناختم. خش‌خش کشیده شدن دم‌پایی‌هایش بر آجر فرش حیاط را هر بار می‌شنیدم داغ می‌شدم. رعشه‌ای خفیف و لذت‌بخش، تیره پشتم را می‌لرزاند. با خودش که رو به رو می‌شدم... واویلا!
ریحانه دختر شانزده ‌ساله همسایه با مادرش آمده بودند عیددیدنی. ترجیح می‌دادم او را نبینم تا حسرت هم‌کلام نشدن با او کمتر آزارم بدهد. اما ریحانه می‌خواست مرا ببیند. شنیدم که سراغ مرا از مادرم گرفت. آمد. خش‌خش دم‌پایی‌های ریحانه بر آجر فرش ایوان بیشتر داغم کرد. احساس می‌کردم گوش هایم سرخ سرخ شده است. پرده اتاق کنار رفت. حالا ریحانه در آستانه در بود. عیددیدنی خصوصی‌مان را قبلا کرده بودیم. گل سینه‌ای که با هزار مکافات پولش را جور کرده بودم و برایش خریده بودم حالا بر سینه‌اش بود. سلام کرد و نشست. یادداشتی که برای پدر نوشته بودم کنار دستم بود. «بابا»ی «بابا جان عزیز» را خط زدم بالایش نوشتم «ریحانه». یادداشت را دادم دستش. خواند. خنده خنده پرسید: «تقلب؟!» متوجه شدم. یادداشت را گرفتم. «در ضمن تقلب نکنید» را خط زدم و دوباره خواند و زیر لب گفت: «یک هفته!» سر تکان دادم که بله، یک هفته. گفت: «تعطیلات عید که تموم می‌شه!»
(بهار 79- مجله فیلم)



کهن دیارا، دیار یارا...
مسعود بهنود- ...بیل گیتس، اعجوبه تجارت نرم‌افزاری، از جمله آن چه برای قرن بیست و یکم پیش‌بینی کرده یکی هم این است كه دکمه‌ای بر پیش سینه کت یا پیراهن هرکس جا می‌گیرد که احساسات و طبایع و سلایق و انتخابات شخص در آن ضبط است بر اساس برخوردها و واکنش‌های پیشین او. بنابراین آدمی ‌برای برگزیدن یک یار، انتخاب شغل، خرید کتاب و لباس، رفتن به یک کنسرت یا تئاتر و دیدن یک فیلم دچار تردید نمی‌شود. آن دکمه که الان در نظر ما عجیب می‌نماید، او را رهنمون خواهد کرد. گاه حتی می‌توان علت هوس‌های نا‌به‌جای خود را از آن دکمه پرسید و آن حافظه احساس و عاطفه بازمی‌گوید. چنان که اگر هم در این زمان که به نوشتن این یادداشت مشغولم چنین دکمه‌ای بر پیرهن داشتم از او می‌پرسیدم که چرا؟
در این زمانه بهاری که اسباب دل خرم است، قلم میلی چنین سرکش دارد به یاد از آن‌ها که نیستند، چه در این جهان و چه در این خانه. پس لگام را به او می‌سپارم، حتی اگر به نظر بیجا آید.
(بهار 79- مجله فیلم)

barani700
14-04-2009, 00:33
خیابان اسرار
رضا کیانیان- آسمان سیاه و سفید است. با ابرهای آشوب‌زده و نم‌نم باران. حتی در چهل و هشت سالگی هم باران عاشقانه است... به خصوص آن باران هایی که هم هست، چون می‌بارد و هم نیست، چون خیس نمی‌شوی. اسفندماه است. هم سرد است و هم سرد نیست. زمستان است اما بهار نشت کرده است. در مشهد قدم می‌زنم و همه این ها یعنی هجوم بی‌لجام یادهای امن عید. سینما هما... باغ ملی...
جیب‌های پرپول کودکی. می‌توانستم با پول خودم لیموناد بخرم. نوشابه‌ای که هرگز نتوانستم درش را باز کنم. یک تیله شیشه‌ای با فشار گاز نوشابه، چسبیده بود به دهانه تنگ بطری. باید این تیله به داخل فشار داده می‌شد تا می‌توانستم نوشابه را بخورم. هیچ وقت نتوانستم این تیله را از جایش تکان بدهم... و زمانی که بزرگ‌تر شدم دیگر چنین نوشابه‌ای تولید نمی‌شد.
...باران، فلکه بیمارستان امام‌رضا، قهوه‌خانه نبش فلکه، چشم‌انداز سبز میدان و بحث‌های روشنفکرانه، بزرگ تر شده بودم و دوست داشتم با برادرم داوود که 10 سال از من بزرگ تر بود به سینما بروم. سال‌های آنتونیونی، فلینی، پازولینی، دسیکا، هیچکاک، کوبریک، ...فردوسی، خوشه...
...دیروز از فلکه بیمارستان امام‌رضا رد شدم. قهوه‌خانه نبش فلکه بسته بود. خالی بود. مقداری خرت و پرت و آشغال کف قهوه‌خانه پخش بود. شیشه‌هایش کثیف و غبارگرفته بود. سرم را به شیشه چسباندم و خوب داخل آن را تماشا کردم... فقط روی دیوار روبه‌رو یک مقوای ورم‌کرده چسبیده بود که با خطی ابتدایی درخواست می‌کرد «لطفا پس از صرف چای و غذا میز را ترک فرمایید!»
(بهار 79- مجله فیلم)












نوروز در تاریکی سینما
هوشنگ مرادی کرمانی- ...به من که آگهی‌نویس سینما بودم گفته بود: «بنویس، فیلم دیدنی دو ناقلا، هدیه عید نوروز.» دو- سه روز که از نمایش فیلم گذشت گوش به گوش رسید که این فیلم گریه‌آور است و اسمش قلابی است. یکهو سینما خلوت شد و بلیت‌فروش بنا کرد به مگس پراندن. مدیر سینما هی تلگراف می‌زد به تهران که: «فوری کمدی بفرستید». کسی به دادش نمی‌رسید. پاک ناامید شده بود که کم‌کم سر و کله عاشق‌های شهر پیدا شد. سینما پر از عاشق شد. انواع و اقسام عشق‌ها. تو تاریکی از صدای هق‌هق گریه و آه و ناله سوزناک، بالا کشیدن بینی، بوی عطرهای جورواجور، و بر دستمال‌های سفید اشک‌پاک‌کن غوغا برقرار بود. مدیر سینما، بلیت‌پاره‌کن، نظافت‌چی، آگهی‌نویس، کنترل‌چی، همراه تماشاگران عاشق بارها و بارها فیلم دو ناقلا را دیدند و همراه با عاشقان گریه کردند. البته پول هایشان را می‌گرفتند. سانس آخر شب از همه سانس‌ها شلوغ‌تر بود. عاشق‌ها که موقع بیرون آمدن از سینما گریه خوبی کرده بودند، زیر لب می‌گفتند: «شهر ما این همه عاشق دارد و ما فکر می‌کردیم فقط خودمان عاشقیم. چقدر زیباست که همه عاشق‌ها سلیقه‌های جورواجورشان را کنار بگذارند و هفته‌ای یک روز در یک جا جمع بشوند و گریه کنند و حال همدیگر را بپرسند!»
مدیر سینما که کار و کاسبی‌اش رونق گرفته بود، توی سالن انتظار قدم می‌زد و می‌گفت: «بعد از سال‌ها سینماداری تازه دارم این جماعت را می‌شناسم، خنده می‌خواهند چه کار؟»
(بهار 75- مجله فیلم)

barani700
14-04-2009, 00:34
ولیکن چون عسل بشناخت سعدی...
مسعود بهنود- این بار چون قلم به دست گرفتم که گذاری کنم بر احوال ایران در سالی که گذشت، که وظیفه‌ای است که بیش از سی سال است بر دوشم می‌افتد، انبوه رویدادهای تلخ و شیرین را تک کاغذ کوچکی در برابر نهادم که یادآور شود مبادا که از خاطر نکته‌ای دور ماند و از خودم پرسیدم این گزارش تلخ‌مزه خواهد بود یا شیرین؟ این سوالی است که همواره وقت نو شدن طبیعت و سال به ذهن می‌آید. همان حسی که وقت برپایی جشن تولد آدمیان در دل می‌نشیند. مگر نه آن که نوروز، جشن تولد زمان است و زمین؟ در این سی سال چه بسیار سال‌ها که گزارش سال شیرین می‌نموده بی‌هیچ گفت و گویی و چه بسا سالیان که تلخی آن چنان بوده است که پنهان کردن آن پشت بهاریه و آواز پرستو و شکوفه ممکن نبوده است. بیشتر سالیان اما چنین بوده است که سال 77: ترکیبی از تلخ و شیرین. گوارا و ناگوارا. راستی هم چه گونه سالی را که در هر ماه آن به تشییع عزیز و صاحب نامی‌رفته‌ای شیرین بتوان خواند و سالی را که در آن نسلی به بیان خواست‌های خود رسیده چه گونه تلخ بتوان گفت؟ و مگر نه آنکه زمان چنین است؛ تلخ است و شیرین؟ پس بیت سعدی شیراز بر پیشانی گزارش امسال نشست تا بگوید آن کس که عسل را شناخت فغان از دست زنبوری ندارد.
(بهار 78- مجله آدینه)

زمان با نوروز آغاز شده است
محمدرضا شریفی‌نیا- کلام را از او آموختم
و نوروز را در کلام او یافتم:
بدون شک، روز اول بهار، نخستین روز آفرینش است
بدون شک، خدا، جهان را از روز اول بهار آغاز کرده است
بدون شک، بهار نخستین فصل
و فروردین نخستین ماه
و نوروز نخستین روز خلقت است.
(بهار 77- مجله سینما)

نخستین بهار عمرم
احمدرضا احمدی- ...از پنج سالگی بهار را به یاد دارم. درکرمان بودیم. خانه‌ای وسیع بود. اتاق‌های فراوان، پنجره‌های الوان، درخت تنومند انار که من همه سال‌های کودکی‌ام را روی شاخه‌های آن پیمودم. یک بخاری هیزمی ‌که در مهمانخانه بود. بادهای اسفندماه کرمان از این اتاق‌ها می‌گذشتند، پرده‌هایی که از پته کرمان بود تا میان اتاق در وزش بادهای کرمان بودند. حوض را از آب چاه در نوروز پر می‌کردند. در یک بهار گروه نمایشی از اصفهان به کرمان آمده بودند. دخترکی با گیسوان بافته در کنار پرده می‌خواند: «بهاره، بهاره، هزار و سیصد و بیست و چهاره...»
ما، در تالار نمایش صدای باران را می‌شنیدیم که بیداد می‌کرد. آن باران و آن بهار نخستین باران و بهار عمر من بود که رویای من کورمال‌کورمال بهار را طی می‌کرد. شاید دیگر، هیچ بهاری آن صلابت و آن ارتفاع را نداشت.
(بهار 79- گزارش فیلم)

barani700
14-04-2009, 00:35
چشم‌هایش
کیومرث پور‌احمد- ...کورکردند. پست‌فطرت‌ها، شما که موهایش را بریدید، قدرتش را ازش گرفتید، چشم‌هایش چرا؟ باز هم ازش وحشت داشتید؟ حتما دیگر! چه تحقیرهایی، چه شکنجه‌هایی! بعد از مدت‌ها که دیگر ظاهرا چیزی از پهلوانی «سامسون» باقی نمانده بود، روزی بردندش به میدان بزرگ شهر برای یکی از آن نمایش‌های ددمنشانه! سامسون وقتی چشم‌هایش را داشت، وقتی قدرتش را داشت، شیر نر را مثل بچه گربه مچاله می‌کرد. و حالا آورده بودند که خوراک شیر بشود! بی پدر و مادرها!
...اگر سامسون هموطن ما بود، می‌گفتیم که یک سر برود امامزاده دخیل ببندد برای چشم‌هایش... تازه اگر هموطن بود، حضرت نذر و نیاز شراب‌خورها را می‌پذیرفت؟! بعید است... غصه چشم‌های سامسون عید ما را پاک خراب کرد. چشم‌هایش همه جا جلوی نظرم بود. همه‌اش در دنیای فیلم بودم. یعنی بیشتر آنجا بودم و کم‌تر دور و بر خودم. اصلا انگار دنیای فیلم، شده بود دنیای واقعیت و من بیشتر آن جا پرسه می‌زدم و به این طرف، فقط گاهی سر می‌زدم که آجیل و شیرینی عید بود. اما طعم دلپذیر آن ها نمی‌ماند. عید دیدنی بود، اسکناس نو تانخورده بود، کفش نو براق بود، مجله‌های شماره نوروز بود، سبزه عید بود که بیشتر از هر سال رشد کرده بود، و مهم تر از همه این ها، معلم نبود. چوب و فلک نبود، تحقیر و تو سری نبود، مثل بید لرزیدن پای تخته سیاه نبود... تعطیلات بود، شلنگ و تخته انداختن بود، بازی بود، خوشی بود... و هیچ کدام نبود. بود و نبود. نامردی نامردها نگذاشت عید آن جور مزه بدهد که همیشه می‌داد.
(بهار 78- مجله فیلم)

یک نامه
پرویز دوایی- ... لباس آن سال عید فرخنده، با شلوار پاچه بلند و جیب بغل و کیف بغلی و عکس کوچک سابوی شیطان خندان زیر طلق این کیف (که تا سال‌های سال عین چشم‌هایم حفظ کرده بودم تا با سیل روزگار رفت)، ما را آقا، بالغ و جذاب کرد وفرستاد در اجتماع، که البته با بازشدن مدارس و بعد از تعطیلات عید، از تن به درآید و برود به مقام معزز و محترم در کمد لباس و ما باز به یونیفورم خاکستری پارچه کازرونی مدرسه (با دوختی که بعدها به «مائویی» معروف شد) با جیب‌های از فرط حمل تخمه، نخودچی، آلوچه، تیله انگشتی و دوات مرکب ورم کرده، مجهز و ملبس شویم و بپیوندیم به صف خاکستری پوش‌های کله تراشیده و بر زمینه خاکی، خاکستری بازارچه محو شویم... آن لباس عید فقط مخصوص دیدارهای آبرومند از اقوام آبرومند در محله‌های خلوت و پردرخت و آرام بالای شهر، خانه‌های باغ و درخت و اتاق پذیرایی‌های پر از عطر و رنگ و نور و نشستن در معرض نگاه‌های خندان و مهربان چشم‌هایی بود که متوجه آدم می‌شد، تن آدم داغ می‌شد...
به آن میدانگاهی کوچک می‌رسیدم، در حصار درخت‌ها، که بهار از سر دیوار خانه‌ای در حاشیه میدان، شکوفه‌های گیلاس سر می‌کشیدند، زنبورها شلوغ می‌کردند، و ما در یک دوره کوتاه خوش‌بخت، زیر این شاخه‌ها قرار داشتیم، که می‌آمد، که از دور پیدا می‌شد، کت و دامنی صورتی به تن، که رنگ خود او بود، رنگ ظاهر چهره‌اش، و با آبی چشم‌هایش می‌خواند، چشم‌هایش می‌خواند از همان دور، و می‌آمد، و همیشه پیدا شدنش از دور، یک شادی عمیق و غریبی به قلب و روح ما می‌داد، کت و شلوارش و افسانه کفش نو و زیست تیره جوانک زیر شیروانی و دکه خیاط محله را می‌بخشید، نفس دیدارش از دور قند در دل آدم آب می‌کرد. آدم آقا، برازنده، خوش پوش می‌شد، مخصوصا که همیشه با سوغات لبخند می‌آمد، و این لبخند و شادی انگار که جزو اسباب و ذات این چهره بود، که می‌آمد، و آمدنش از دور مصداق «این خانه پر از شمع و چراغ است امشب» بود، و می‌آمد با هم شادی می‌کردیم و با هم لبخند واحدی را توزیع می‌کردیم، و می‌پاشیدیم لبخند و نگاه شاد نوباوه را مثل نقل سر عروس بر در و دیوار و درخت‌ها، که عید گرفته بودند و دور درخت‌ها ماهی‌های رنگین شنا می‌کردند...
(بهار 85- مجله فیلم)

پشت تنهایی
رضا کیانیان- ...یک بار روز چهارم آبان که در دبستان ما جشن بود، هر کدام از ما کلی پرچم سه رنگ گیرمان آمد. در راه بازگشت به خانه، یک پسربچه شرور جلوی مرا گرفت و می‌خواست به زور پرچم‌های مرا بگیرد. با من دست به یقه شد. در میانه کارزار می‌فهمیدم که می‌توانم به راحتی او را بزنم، اما دستم برای زدن بلند نمی‌شد. پسرک شرور همه پرچم‌های مرا به زور گرفت و رفت. گریه‌ام گرفته بود. بغض داشتم. وقتی به خانه رسیدم این ماجرا را به مادرم نگفتم. رفتم زیرزمین، توی یک صندوق. درش را بستم و حسابی گریه کردم. چرا باید دنیا امن نباشد؟ امنیت چیز خوبی‌ست. فقط عیدها امنیت وجود داشت. چون همه با هم مهربان بودند. عیدی می‌دادند. مهمانی می‌رفتیم، مهمان می‌آمد، همیشه دورم شلوغ بود، همه بودند، پر نور و پر از خنده. ولی در بقیه سال این قدر امنیت نبود. به جایش تنهایی بود.
آخرین روز تعطیلات عید، سیزده به در بود. هنوز هم هست. بسیار شوق‌انگیز است و بسیار غم‌انگیز. فامیل باغ خونی دو تا گاری اجاره می‌کردند. صبح زود همه سوار می‌شدیم. با غذاهای خوشمزه، سماور و زیرانداز و سوروسات، به سوی وکیل‌آباد حرکت می‌کردیم. یکی از بزرگ ترین لذت‌های زندگی ما بچه‌ها، همین گاری‌سواری بود.
آن روزها، وکیل‌آباد خیلی دور بود و خیلی طول می‌کشید تا گاری‌ها به آن جا برسند. اما این نوش گاری‌سواری با نیش پایان تعطیلات آغشته بود. از وقتی به چهارراه زرینه اسباب‌کشی کردیم، دیگر برای همیشه گاری‌سواری سیزده به در فراموش شد، ولی نیش و نوش سیزده باقی ماند. اولین عید چهارراه زرینه، تمام روزهایش مثل سیزده بود. نوش امنیت عید و نیش تنهایی.
(بهار 80- مجله فیلم)

barani700
14-04-2009, 00:36
این مطلب را مرحوم «علی حاتمی» برای شماره 121 مجله «فیلم» نوشته بود، درست 15 سال پیش...

علی حاتمی- (امید زنگ می‌زند – شماره عید.)
در گوش سالمم كه از لیزر بی‌امان زبانش در امان بود راشد از رادیوی «آندریا»ی خانه مادری: یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبراللیل و النهار...
دست، پرده صندوق خانه خاطره را پس می‌زند: چرا عید؟ نه، بهار.
(بهاریه، مجله فیلم، قولشو دادم. گفتم كه نوشتی!)
صدای معلم دیكته: درخشان، به خلعت نوروزی، قبای سبز ورق در برگرفته...
(بهاریه)
زمزمه گلنراقی از گرامافون تپاز: بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته.
(بچه‌ها گفتند سیاهه ظروفچی سوته‌دلانو ردیف كنه، تمامه!)
چند روزه مدادمو گم كردم. اگه مادر زنده بود، بی‌اون كه بپرسه قلمتو شكستند «می‌خرید برام بهتره شو». بهمن ماه بود. دربخانه برفی، مغضوبا از ایوان تخت مرمر مدادمان را پرتاب كردیم داخل باغ. بارها كه برف گلستان آب شد ملیجك مدادتان را كه سبز شده و خرم به جهت نبستن، پیدا خواهد كرد.
(قاب و قدح مرغی، گلدون دست دلبر، لاله)

لاله، بنفشه، نرگس، سنبل
(بته جغه، بوته، شب چهارشنبه آخر سال.)
فریاد شادی لیلای تازه زبان باز كرده: «زردی تو از من، سرخی من از تو» به جای سرخی تو از من زردی من از تو.

خودكار لای دفتر تلفن لغزید، لای انگشت‌ها: «و به یمن بازی عشق و پنجه قلم شد.»
(تو بنویس عید، ما تیتر می‌زنیم بهار.)

غرش توپ تحویل سال: نوروز 49. صدای حسن كچل: غروبا وقتی آب فواره‌ها وا می‌شدن، ماهی‌های قرمز یك وجبی، به بلندی آب فواره‌ها می‌پریدن. این خونه كه توی شهر نگین انگشتر بود، مال شیپورزن مرد بلنداختر بود. آقا شیپورچی آرزو می‌كرد كه زنش پسر بزاد، یه پسر كاكل زری. اما از بخت بدش بچه بی‌كاكل شد. كچل و كوچل و هم كاچل شد. سر نگو، آینه بگو، سر مثال كف دست، واسه درمون یه دونه مو نداشت. جالیزا سبز شدن، سیفی‌دادن؛ اما یك مو به سر حسن كچل سبز نشد.
(سه صفحه a4 می‌شه یك صفحه چاپی.)

باز زنم بی‌احتیاطی كرد، من و ماهی قرمز و تنها گذاشت و رفت. (قلم نوشته بود.)

(گل و بلبل می‌ذارن، كم و زیادش اندازه می‌شه!)

چشم‌ها بی‌قرار با سفارشی تلفنی به اختیار خود همپای دوربین بهارلو، فخیمی و كلاری راهی سفری می‌شود صوری. حاصل سفرنامه‌ای مصور، عنوان «شب عید، صدای آب».
شب، خارجی‌نمای دور، رنوی زردرنگ كهنه از باریكه راهی میان جاده به راهنمایی حاجی فیروزی طناز عبور می‌كند. چراغانی زمینی، با چراغ‌های زنبوری. این سو دست‌فروشان، مطاع‌شان را كه شادابی كم‌دوامی دارد بساط كرده‌اند. گلدان عطری، لانجین آبی، لب به لب از ماهی‌های قرمزرنگ غلیظ، طبق تربچه‌های نقلی و چاغاله‌های ریز و سبز گل نم‌زده. آن سو كارگران با سنجاق قفلی‌های درشت فلزی در چاله‌ای مشغول مرمت لوله اصلی انشعاب آب.
نمای متوسط: مرد با دست راست از تنگ ماهی كه روی داشبورد تكان می‌خورد محافظت می‌كند. صندلی جلو را خرت و پرت كرده.
نمای نزدیك: نور اتومبیل عقبی مانع رویت صورت مرد است. پشت فرمان كیست؟ مشایخی؟ انتظامی؟ رشیدی؟ صدیقی؟ تارخ؟ پورصمیمی؟ نصیریان؟ و... از هیكلش معلوم است، نه، از كشاورز جوان‌تر است. بله، بله، خودش است. عبدی، پسرك شیرین سینما. باز نقشمو مال خود كرد. اسكندری چه خوب پلك‌های پف‌آلودشو با چشمای به اندازه نخودچی درست كرده تا شخصیت خواب‌آلود آسان به تماشاچی منتقل شود.

(فرم هشت صفحه‌ای توی چاپخونه معطل مطلبه.)
قلم از گنجه حافظه قول خاطره‌نویسان را نوشته. چند روز به عید مانده در سربینه حمام‌های قدیمی كوزه قلیان‌های بلورین را پر می‌كردند از جوهر قرمز و بر دهانه آن پنبه می‌گذاشتند و روی پنبه چند دانه گندم. با سبز شدن دانه‌ها، سه رنگ ملی پدید می‌آید. درفش ایران. منبعد اگر در فیلمی چنین كوزه قلیانی دیدند نگویند «من در آری» است. این انتقال ذوق پدران شما به شماست. پیش از آنكه هفت‌سین‌های ترانزیستوری طلسم فراموشی باشد.
عبدی به نقش خواب‌آلود جوانی شهرستانی است تنها مقیم تهران در انتظار ازدواج با زندگی مجردی، كه به محض ورود به آپارتمان كوچكش كه یك طبقه زیرزمین جا دارد و اسباب عید را جاگیر می‌كند، قوطی ساردین را باز كرده به نیت ماهی دودی روی بشقاب كته سپیدی كه سبزی خشك بر آن پاشیده گذاشته. سبزی‌پلو ماهی شب عید را با اشتها تناول می‌كند (ماهی آب می‌كشد) و در یخچال یك شیشه بیشتر آب نیست. شیشه را تا نیمه سر می‌كشد. چشمش به رنگ ماهی قرمز می‌افتد كه درون آب لرد بسته و كدر بی‌حال شده است. آبكش را داخل ظرفشویی می‌گذارد و پیش از باز كردن فلكه شیر آب تنگ آب و ماهی را خالی می‌كند. دست عبدی فلكه شیر را می‌پیچاند تا انتها. ای دل غافل، آب قطع است. شیر دوم و سوم، ماهی داخل آبكش در خطر هلاك.
(جمعه بعدازظهر، واسه تو كار یك ساعته.)

وقت تنگ است. بعدازظهر جمعه نشده غروب جمعه. در خانه ما تعیین زمان با تاریك روشنی هواست. ما حتی به میهمان‌ها اخطار كرده‌ایم به انواع ساعت‌های دیواری و سر طاقچه و رومیزی اعتماد نكنند. عقربه آن ها همیشه روی نمره آخرین صحنه‌ای است كه در آخرین فیلم بازی كرده‌اند.

ماهی داخل آبكش مثل ماهی بریان تابه، كه عبدی شیشه آب نیم‌خورده را نوشداروی حیاتش می‌سازد و از فرط خوشحالی كنار سفره هفت سین به انتظار توپ تحویل سال قرار گرفته و نگرفته صدای خورخورش فلك را سقف می‌شكافد، در حالی كه فراموش كرده فلكه شیرهای باز شده را ببندد. صحنه اتمام كار كارگردان و وصل آب.

لب‌های خنده‌زن امیروی پشت صحنه در سفر نوروزی همان سال حسن كچل می‌رفتیم من شهرش آبادانو ببینم و او خاله‌اش، تنها فامیلش و همه پولی كه بابت عكاسی سینما در آن سال گرفته بود سوغاتی و عیدی خریده بود. جایش در بهار سبز تا حس می‌كرد پشت فرمان چشمم سنگین است می‌خواند، از قول حسن، همزادش: بیا ول كن حسنك، بیا بپر رو خرك. برمت من پیش طاووس قشنگ.
كیه طاووس كیه؟
اینو همیشه بابام می‌خوند، نور به قبرش بباره. رفت و به یادمون نموند خاك سردی می‌آره. نه شب جمعه حلوایی. نه ورد و قول هواللهی.
(ماه مبارك هم هست.)

اذان موذن‌زاده اردبیلی، مایه بیات ترك، بانك الله‌اكبر، الله‌اكبر كه سروش انقلاب شد.

چند نمای سریع از فلكه‌های باز شیرهای زیرزمین كه آب به شدت از آن جاری است. چهره عبدی به خواب خوش هفت پادشاه، بی‌خبر از بدحادثه، دوربین از پشت شیشه پنجره زیرزمین كه به روی كوچه باز می‌شود خواب‌آلود را در خواب بزرگ پروارتر از بیداری به سطح آب نظاره می‌كند.

قلم عبارت آخر نبشت: تقارن اولین روز بهار با اولین شب قدر مبارك.
امامی پشت میز مونتاژ ابتدا تصویر را متوقف می‌كند، بعد تصاویر را بر می‌گرداند به صحنه سفره هفت‌سین كه عبدی مثل یك طفل گنده كنار آن خوابش برده.
تغییر در موخره، پایان خوش، مناسب شب عید و آواز آب چاره‌ساز. نمای دیگری از زاویه‌ای آرام‌بخش بر منظر دستشویی قبل از جریان یافتن آب، از شیر اول، صدایی، مثل آواز عاشقان كوچه باغای قدیم در اوج از گلوی طاهر سیاوش. درآمد ترنم ریزش آبست، ترانه‌ای خوش، سرود بیداری عبدی‌ست.
شیر دیگر، صدای ماندگار بنان و از شیر سوم صدای‌آشنای از دست شده غریبانه سر می‌دهد: بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید.

barani700
14-04-2009, 00:39
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
مولوی

barani700
14-04-2009, 00:52
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگ‌های سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک مي‌رسد اينک بهار

خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش بحال دختر ميخک که مي‌خندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌پوشی به‌کام
باده رنگين نمی‌بينی به جام
نقل وسبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌بايد تهی است؛

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

این شعر سخت به گوش ما، همه، آشناست. بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک؛ می بردمان تا افق های کودکی ها که پشت سر جاگذاشتیم. یا برای آن دیگری، یاد جوانی و عشق ورزی و دلدادگی اش را زنده می کند. خاطرات خانه، خانواده، پدر، مادر، برادر، دوست و... را. و خلاصه هرکس، از ظن خود با این ترانه نوستالژیک یار می شود.
اما بیش از همه - چنان که در خود شعر هم آمده- یادآور بهار است و خوشی های پررنگ نوروزی. «سرود بهار» سروده مرحوم «فریدون مشیری» است که در ادامه،ضمن تشکر از vahide بخاطر گذاشتن این شعر زیبا در تایپیک ،خاطره سرایش این ترانه جاودانه را به قلم خود شاعر می خوانید.

***
بیست و چند سال پیش، ده- دوازده روزی به نوروز مانده، شبی تا صبح باران بارید و بامدادان، آفتابی درخشان، آخرین روزهای زمستان رفتنی و نخستین نشانه‌های فرا رسیدن فروردین را بشارت داد.
دو كبوتر سپید داشتیم كه در هوای صبح، نشاط می‌كردند و چند گلدان میخك، كه دانه‌های باران، بر برگ‌هایشان در نور آفتاب می‌درخشید.
همه چیز در حال شكفتن بود. صبح را تماشا می‌كردم، آسمان ‌آبی را، ابرهای سپید را، برگ‌های تازه از جوانه بیرون آمده بید را و بوی بهار را.
بی‌اختیار، آنچه را می‌دیدم و می‌چشیدم و حس می‌كردم، روی كاغذ آوردم:
«بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك...»
یك بار آن را خواندم، دیدم تقریبا به شیوه طراحان - كه با چند خط طرحی می‌ریزند تا شكلی یا حالتی را بیان كنند- من هم با این چند كلمه طرحی از بهار پای در راه، در حقیقت نقاشی كرده‌ام و اگر چه حسرتم را با عبارت «خوش به حال روزگار» گفته‌ام اما هم این طبیعت زیبا و هم آن حسرت باید از احساس فردی و فضای خانه بیرون بیاید و در سطح وسیع‌تری بازتاب داشته باشد، ادامه دادم:
«خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها...»
شعر امروز با واقعیات ملموس زندگی سروكار دارد. طبیعت مژده فرا رسیدن نوروز و بهار را می‌دهد و باید به پیشواز نوروز رفت و در حد مقدور، مثل طبیعت نونوار شد، اما...
اما یاد میلیون‌ها نفر كه این نونواری برایشان آرزویی است و با یاد محرومیت‌ها و غم‌های دیگر و بلافاصله با یاد این راز جاودانه هستی كه باید «با دل خونین لب خندان آورد» و در عین تنگدستی باید «در عیش كوشید و مستی» و اینكه بالاخره، با همه بی‌نصیبی‌ها باید پا به پای نوروز شادی را دریافت و لحظه‌ها را رنگین كرد، نوشتم:
«ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشم به كام...»
یك بار دیگر شعر را از ابتدا تا پایان خواندم. حرفی بیشتر از این نداشتم. می‌خواستم به همه گفته باشم در نوروز با آفتاب هم می‌توان مست شد...
این شعر، یك هفته بعد، در آستانه نوروز چاپ شد. سادگی و صمیمیت آن نظر عده‌ای را به خود جلب كرد، اظهار لطف‌هایی شد. از آن جمله، استاد «نظام العلما» استاد ممتاز خط، بیت آخر شعر را با خط درشت بر مقوایی كه دور آن تذهیب‌كاری شده بود، نوشتند كه نسخه‌ای از آن به من لطف كردند و گفتند نسخه‌های متعددی از آن نوشته و به دوستان یادگار داده‌اند.
چندی بعد استاد «فرهاد فخرالدینی» گفتند آهنگی به نام «سرود بهار» برای قسمت آغازی این شعر ساخته‌اند و خواستند به جای قسمت‌های بعدی - كه برای سرود طولانی است- چند سطر مربوط به نوروز، بر آن بیفزایم. این شش سطر بر آن مقدمه افزوده شد:
«به گلبانگ عید
گل سرخ شادی دمید
خوشا چهره باشكوه امید
بهاران خوش است
گل روی یاران خوش است
شكست غم روزگاران خوش است...»
این آهنگ، با این شعر با صدای خواننده خوش‌صدا «فریدون فرهی» و گروه كر «رادیو ایران» ضبط شد و بارها و بارها از رادیو پخش گردید. نوار آن موجود است.
اینك سال هاست دوستان ما كه پنجشنبه‌ها به كوه می‌آیند، این شعر و آهنگ را دسته‌جمعی می‌خوانند و خاطره خوش آن نوروز و آن صبح دلپذیر و آن حال و هوا را در من تازه و تجدید می‌كنند

barani700
16-04-2009, 00:59
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

غزلیات شمس

barani700
16-04-2009, 01:01
کوچ بنفشه‌ها …
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشه‌هاي مهاجر
زيباست
در نيم روز روشن اسفند
وقتي بنفشه‌ها را از سايه‌هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبه‌هاي کوچک چوبي
در گوشه‌ی خيابان مي‌آورند
جوي هزار زمزمه در من
مي‌جوشد
اي‌کاش
اي‌کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌هاي خاک
يک روز مي‌توانست
همراه خويش ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک

دکتر شفیعی کدکنی

barani700
16-04-2009, 01:14
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است

خیام

barani700
16-04-2009, 23:32
می‌خور که جهان حریف جوی است


آفاق ز سبزه تازه روی است


بر عیش زدند ناف عالم


اکنون که بهار نافه بوی است


از زهد کنار جوی کاین وقت


وقت طرب و کنار جوی است


شو خوانچه کن و چمانه در خواه


زان یوسف ما که گرگ خوی است


گرگ آشتی است روز و شب را


و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است


خاقانی گفت خاک اویم


جان و سر او که راست گوی است






خاقانی

barani700
18-04-2009, 00:01
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرين همي‌پرسد که چون بودي در اين غربت
همي‌گويد خوشم زيرا خوشي‌ها زان ديار آمد
سمن با سرو مي‌گويد که مستانه همي‌رقصي
به گوشش سرو مي‌گويد که يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد که مبارک باد
که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد
همي‌زد چشمک آن نرگس به سوي گل که خنداني
بدو گفتا که خندانم که يار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگي به ره بري چو تيغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنيا بنه ترکان زيبارو
به هندستان آب و گل به امر شهريار آمد
ببين کان لکلک گويا برآمد بر سر منبر
که اي ياران آن کاره صلا که وقت کار آمد

مولانا جلال الدين

barani700
18-04-2009, 00:02
برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان
ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

barani700
18-04-2009, 23:13
باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود
باغ همچون كلبه بزاز پرديبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روي بند هر زميني حله چيني شود
گوشوار هر درختي رشته گوهر شود
چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني به ناز
گه برون آيد زميغ و گه به ميغ اندر شود
افسر سيمين فرو گيرد زسر كوه بلند
بازمينا چشم و زيبا روي و مشكين سر شود

عنصری (م. ۴۳۱ ه.ق.)

barani700
18-04-2009, 23:14
آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار زينت و آرايش عجيب
شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
چرخ بزرگوار يكي لشگري بكرد
لشگرش ابر تيره و باد صبا نقيب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كثيب
خورشيد ز ابر تيره دهد روي گاه گاه
چونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب
يك چند روزگار جهان دردمند بود
به شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب
باران مشك بوي بباريد نو بنو
وز برف بركشيد يكي حله قصيب
گنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب
لاله ميان كشت درخشد همي ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مر او را شده مجيب
صلصل بسر و بن بر با نغمه كهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شاد
كه اكنون برد نصيب حبيب از بر حبيب

از رودکی سمرقندی، پدر شعر فارسی

barani700
19-04-2009, 23:55
برافكند اي صنم ابر بهشتي
زمين را خلعت ارديبهشتي
بهشت عدن را گلزارماند
درخت آراسته حور بهشتي
جهان طاوس گونه گشت ديدار
به جايي نرمي و جايي درشتي
زمين برسان خون آلوده ديبا
هوا برسان نيل اندوده مشتي
بدان ماند كه گويي از مي و مشك
مثال دوست بر صحرا نبشي
زگل بوي گلاب آيد ازآن سان
كه پنداري گل اندر گل سرشتي
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ ديده آهوي دشتي
چنان گردد جهان هزمان كه گويي
پلنگ آهو نگيرد جز به كشتي
بتي بايد كنون خورشيد چهره
مهي كو دارد از خورشيد پشتي
بتي رخسار او همرنگ ياقوت
م‍ئي برگونه جامه كنشتي
دقيقي چارخصلت برگزيدست
به گيتي در زخوبيها و زشتي
لب بيجاده رنگ و ناله چنگ
مي چون زنگ و كيش زرد هشتی



دقيقي مروزي(طوسي)

t.s.m.t
20-04-2009, 22:34
بهار شد که ببندد در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را

هزار بار فزون شمع ِ آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را

barani700
22-04-2009, 00:01
مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات.
مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم.
سهراب سپهري

دومین روز از دومین ماه بهار سالروز در گذشت شاعر آب و آینه سهراب سپهری گرامی باد.

barani700
24-04-2009, 00:53
مثل بومي که يکجا
پاشيده اند رنگ ها را بر آن
بسته مانده ام
پنجره اي
بر ديوار
مي نويسم و چشمم
گره مي خورد با بهار
با دو برگ نازک غمگين اش در دست
بر تن اين کندة خالي
که نشسته ام بر آن


مي نويسم و چشمم
با دو برگ نازک غمگين
گره خورده است

barani700
24-04-2009, 00:57
بهار موسم گل نیست
بهار فصل جدایی و بارش خون است .
بهار بود که رویید لاله از دل سنگ.
بهار نیست موسم خرمن .


بهار بود که درد مرا درو کردند.
بهار نقطه ی آغاز هیچگاه نبود.
بهار نقطه ی فرجام بی سرانجامی است.
بهار بود که گهواره گور یاران شد.
من از تعهد گهواره ها و گورستان ،
غمین و خونینم.
اگر چه می دانم ؛
که نیست تجربه هرگز تمامت معیار.
به من نگاه مکن ،
ز لاشه ام بگذر.
چهار تاول چرکین ،
چهار جیب بزرگ ،
بدوز بر کفن ات ،
سکوت کن ، بگذر .
وگرنه این تو و این من ،
وگرنه این تو و این مرزهای ویرانی.
بهار بود که من ماندم و پریشانی .
به من نگاه مکن.

barani700
24-04-2009, 01:03
این هم بهار
خنده شیرین روزگار
پس کو قرار بخش دل بی قرار من؟
پا می نهم به راه
به امید مهر یار
ای وای بر من و بر دل امیدوار من

barani700
24-04-2009, 01:16
پرنده ها
بهار که می آيد
پر باز می کنند
انسان
پرندگانش را، در آسمان زمستانی،
پرواز می دهد
تا برف را بروبد
و بر شانه فروردين
دسته گلی بگذارد.

پرنده ها
در هفت کوی زمين می چرخند
تا دانه و برگی پيدا کنند
انسان
زمين را می چرخاند
تا دانه شکوفا شود.

پرنده ها
از آسمان به زمين می آيند
انسان
با ساز تمامی ناپذير کار دلش
از زمين به آسمان طلايی
پرواز می کند.

barani700
29-04-2009, 01:53
من درختي بودم
پاي تا سر همه سبز
همه سر سبز اميد
همه سرمست بهار
كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود
و به امداد سبك پويه نسيمي ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگين بود


در شبان مهتاب
در دل حجله ي دشت ـــ
بوسه ميزد بلبم دختر ماه
مست ميكرد مرا نغمه ي رود
موج ميزد بدلم شوق گناه


دختر پاك نسيم
پاي تا سر همه لطف
با تني عطر آگين ـــ
بود هنگام سحر گرم هم اغوشي من
ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.


واي،اندوه اندوه
آن درختم امروز
كه بصحراي وجود
دست يغماگر طوفان زمان
جامه ي سبز مرا غارت كرد
وآنچه مانده است براي تن من عريانيست
منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير
نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست


آن درختم،اما ــ
نيستم مست بهار
يا كه سر سبز اميد
ديگر اي دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست
بزم مارنگين نيست


ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ
دشت تاريك مرا
همه جا خاموشي است
واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمي عشق؟
همه جا پائيز است
كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پيش نگهم نوميدي ست
سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.


دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود
در دل دشت گريخت
برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ
دانه دانه همه ريخت


اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش
اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود
شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست
كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو
در همه دشت،كجاست؟

مهدی سهیلی

barani700
03-05-2009, 23:41
بهار آمد و چون آهی که از دل

به گرما سردی دی را بدر کرد

چو آتش گر بسوزد خرمنی را

نه گفت و نه زمستان را خبر کرد

barani700
03-05-2009, 23:42
بهار این لحظه زیبای هستی

زمین را سبز و ژر رونق نگه داشت

چنانکه آسمان مغموم و درهم

نشست و بر زمین گریان نگه داشت

barani700
03-05-2009, 23:46
حافظ
ز كوي يار مي‌آيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مددخواهي چراغ دل‌ برافروزي
چو گل گر خرده‌اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط‌ها داد سوداي زراندوزي
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
كه زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي
به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيافشاني
به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي
چو امكان خلود اي دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن
كلاه سروري آن است كز اين ترك بر دوزي
سخن در پرده مي‌گويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي
ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبان‌روزي
مي‌اي دارم چون جان صافي و صوفي مي‌كند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزي
جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع
كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقي كه جاهل را هنيتر مي‌رسد روزي
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي
نه حافظ مي‌كند تنها دعاي خواجه تورانشاه
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي

barani700
05-05-2009, 00:16
فردوسی
بمان‌ تا بيايد همه‌ فرودين‌
كه‌ بفروزد اندر جهان‌ هوردين‌
زمين‌ چادرسبز در پوشدا
هوا بر گلان‌ سخت‌ بخروشدا
بخواهم‌ من‌ آن‌ جام‌ گيتي‌ نماي‌
شوم‌ پيش‌ يزدان‌ بباشم‌ به‌ پاي‌
كجا هفت‌ كشور بدو اندرا
ببينم‌ بر و بوم‌ هر كشورا
بگويم‌ تو را هر كجا بيژن‌ است‌
به‌ جام‌ اندرون‌ اين‌ مرا روشن‌ است‌
كنون‌ خورد بايد مي‌ خوشگوار
كه‌ مي‌ بوي‌ مشك‌ آيد از كوهسار
هوا پر خروش‌ و زمين‌ پر زجوش‌
خنك‌ آنكه‌ دل‌ شاد دارد بنوش‌
همه‌ بوستان‌ ريز برگ‌ گل‌ است‌
همه‌ كوه‌ پر لاله‌ و سنبل‌ است‌
به‌ پاليز بلبل‌ بنالد همي
گل‌ از ناله‌ او ببالد همي‌
شب‌ تيره‌، بلبل‌ نخسبد همي‌
گل‌ از باد و باران‌ بجنبد همي‌
بخندد همي‌ بلبل‌ و هر زمان‌
چو بر گل‌ نشيند، گشايد زبان‌
ندانم‌ كه‌ عاشق‌ گل‌ آمد گر ابر
كه‌ از ابر بينم‌ خروش‌ هژبر
بدرد همي‌ پيش‌ پيراهنش
درخسان‌ شود آتش‌ اندر تنش‌

barani700
10-05-2009, 14:48
بهار، در گلستان سعدی





چنانکه آگاهی داریم، شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، یکی از استادان مسلم ادب و فرهنگ زبان فارسی دری، و بلکه از استادان مسلم ادب و فرهنگ جهانی است. سعدی،هم در قصیده، غزل و مثنوی و هم در نثر، مقام بلندی دارد. نثر های شیوا و بلیغ او، جزء فرهنگ و ادب جهانی بشمار میرود. آثار گرانسنگ و پربار سعدی را میتوان با دو پیام، بخش بندی کرد: یکی پند، اندرز حکمت و موعظه و دیگری معاشقه،غزل و عشق به طبیعت، انسان و زیبایی های زنده گی و جهان. آنچه مسلم است، آنست که سعدی همانگونه که ادیب، نصیحتگر و مصلح و منتقد بود، با همان پیمانه عاشق و دلباختهء انسان، طبیعت و معشوق نیز بود. با همین دلیل بود که از طبیعت و زنده گی، بهترین تابلو ها را در شعر و آفرینش های هنری خود خلق کرد. یکی از این تابلو های منقش و زیبا، بهار و طبیعت است. سعدی ای شیرین سخن و بلبل خوشگوی، از جمله اوصافی اند که سعدی به خود، داده است:


_ « ای گل خوشبوی، اگر صد قرن باز آید بهار


مثل من دیگر نبینی، بلبل خو شگوی را »


_ « سعدیا! خوشتر از حدیث تو نیست


تحفهء روز گار اهل شناخت


آفرین، بر زبان شیرینت


کاین همه شور، در جهان انداخت


سعدی، که بوی خوش نسیم نوروزی به مشامش رسیده، با زمستان وداع میگوید، به پیشواز بهار نشسته است گوش به آواز هزار دستان داده طلب عیش و باده گساری میکند و دیگران را نیز از رسیدن بهار و نوروز، با خبر میسازد:


_ بر خیز که می رود، زمستان بکشای در سرای بستان


نارنج و بنفشه، بر طبق نه منقل بگذار، در شبستان


بر خیز که باد صبح نوروز در باغچه میکند گل افشان


بوی گل و با مداد نوروز و آواز خوش هزار دستان


به پندار سعدی، بهار موسم گلگشت، توبه شکستن،عشرت کردن، از نو، جوان شدن و زنده گی دوباره یافتن است:


درخت، غنچه بر آورد و بلبلان مستند جهان، جوان شد و یاران به عیش، بنشستند


عروس خلوت ما خود همیشه دل می برد علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند


کسان که در رمضان، چنگ می شکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه، بشکستند


سعدی، نشاط زنده گی، گلگشت، طرب و بهار را در سیمای معشوق خود تماشا میکند. هر جا که (او) است، بهار و نشاط همانجا است


بوی گل و بانگ مرغ، بر خاست ایام نشاط و روز صحراست


فراش خزان، ورق بیفشاند نقاش صبا، چمن بیاراست


ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که تویی، تفرج آنجاست


اما این باد بهار است که بوی وصال دوست را به مشامش می رساند:


این باد بهار بوستان است یا بوی وصال دوستان است؟


دل می برد این خط نگارین گویی خط روی دلستان است


چند بیت از یک غزل دیگر درهمین معنی:


مگر نسیم سحر، بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد


به پای سرو در افتاده اند، لاله وگل مگر شمایل قد نگار من دارد


گلا و تازه بهارا، تویی که عارض تو طراوت گل و بوی بهار من دارد


زیبا ترین سروده های بهاری و دل انگیز ترین تابلو های سعدی از بهار و طبیعت، در قصاید او است. سعدی همانگونه که غزل را استادانه و عاشقانه سروده، قصیده هایش نیز همسنگ خاقانی، انوری، فرخی و منوچهری در وصف طبیعت و بهار است. چند بیت از دو قصیه او را بعنوان مثال با هم میخوانیم:


بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار


خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار


صوفی از صومعه گو خیمه بزن در گلزار


کاین نه وقتیست که در خانه نشینی بیکار


آدمی زاده اگر، در طرب آید، چه عجب


سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار


باش تا غنچهء سیراب، دهن باز کند


بامدادان چو سر نافهء آهوی تتار


باد، گیسوی عروسان چمن، شانه کند


بوی نسرین و قرنفل، برود در اقطار


سیب را هر طرفی داده طبیعت، رنگی


هم بر انگونه که گلگونه کند روی نگار


چشمه از سنگ، برون آید و باران،از میغ


انگبین از مگس نحل و در، از دریا بار


این هم چند بیت از قصیده ای که در وصف نوروز و بهار سروده است:


علم دولت نوروز، به صحرا برخاست


زحمت لشکر سرما، ز سرما، برخاست


بر عروسان چمن، بست صبا هر گهری


که به غواصی ابر، از دل دریا برخاست


این چه بویییست که از ساحت خلخ بدمید


این چه بادیست که از جانب یغما، برخاست


چه هواییست،که خلدش به تحسر بنشست


چه زمینیست که چرخش، به تولا برخاست


با رخش لاله ندانم، به چه رونق بشگفت


با قدش سرو، ندانم به چه یارا، برخاست؟


سعدیا! تا کی از این نامه سیه کردن، بس


که قلم را به سر از دست تو، سودا برخاست


سعدی، خود را متاعی پر بها، بلبل دستان سرا و مطربی خوش نوا میداند که سخنانش آمیخته با قند و شکر است:


هیچ بلبل نداند این دستان هیچ مطرب، نخواند این آواز


هر متاعی، ز معدنی خیزد شکر از مصر و، سعدی از شیراز!

barani700
11-05-2009, 23:53
آرزوی بهار


در گذرگاهی چنین باریک
ور شبی این گونه دل افسرده و تاریک
کزهزاران غنچه لب بسته امید
جز گل یخ گلي در برف و در سرما نمی روید
من چه گویم تا پذیرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت
من چه گویم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قیام سبزهها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذیر صبح
با گریز ابر خشم آهنگ
سینه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده اندیشه هایم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آید
گر بهار آرزو روزی به بار آید
این زمینهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سینه این تپه های سنگ
از لهیب لاله ها پر داغ خواهد شد
آه... کنون دست من خالی است
بر فراز سینه ام جز دسته هایی از گل یخ نیست
گر نشانی از گل افشان بهاران بازمی خواهید
دور از لبخند گرم چشمه خورشید
من به این نازک نهال زردگونه بسته ام امید
هست گل هایی در این گلشن که از سرما نمی میرد
و اندرین تاریک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گیرد
(سیاوش کسرائی)

barani700
16-05-2009, 14:42
دل ِ بی قرار ، شکوفه را دید
ناگه یادش آمد از
!دیدارت پشت پرچین شباب
با باد می تازد به سوی نور
تا رقص شادی به پا کند
در آغوش بهار

barani700
23-05-2009, 00:00
در ميان بسياري از ملل ، جشن هاي بهاري با مراسم و پيرايه هاي بسيار رواج داشته ، اما هيچگاه در جه‌و اعتبار و كليت آن كه يكي از نشانه هاي بارز مليت و قوميت باشد ، همانند نوروز ايراني نبوده‌است . نوروز كهن ترين جشن ملي ما ايرانيان در آغاز سال همراه با اعتدال ربيعي و آغاز بهار ، يا رستاخيز و تجديد زندگي طبيعت و به مفهوم ويژه‌اي با اساطير همراه است . در ادبيات فارسي جشن نوروز را مانند بسياري از آيين ها ، رسم ها و فرهنگ ها به نخستين پادشاهان نسبت مي دهند . شاعران و نويسندگان قرون اوليه ‌ي اسلامي ، چون فردوسي ، منوچهري ، عنصري ، نظامي ، بيروني ، طبري ، مسعودي ، مسكويه ، گرديزي و بسياري ديگر كه منبع تاريحي و اسطوره‌اي انان بي گمان ادبيات پيش از اسلام بوده ، نوروز و برگزاري جشن نوروز را از زمان پادشاهي جمشيد مي دانند . فردوسي در داستان جمشيد چنين مي سرايد :
به فر كياني يكي تخت ساخت
چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت
كه چون خواستي ديو برداشتي
ز هامون به گردون بر افراشتي
چو حورشيد تابان ميان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوي
شگفتي فرو مانده از بخت اوي
به جمشيد بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خوتاندند
سر سال نو هرمز فرودين
برآسود از رنج تن ،‌دل ز كين
بزرگان به شادي بياراستند
مي و جام و رامشگران خواستند (۱)
محمد بن جرير طبري نوروز را سر آغاز دادگري جمشيد دانسته :‌
»جمشيد علما را فرمود : كه آن روز كه من بنشستم به مظالم ، شما نزد من باشيد تا هر چه در ژاو داد و عدل بلشد ، بنماييد تا من آن كنم . و آن روز به مظالم نشست روز هرمز بود از ماه فرودين . پس آن روز رسم كردند« (۲) ابوريحان بيروني پرواز كردن جمشيد را آغاز نوروز مي داند :
» چون جمشيد براي خود گردونه ساخت ، در اين روز بر آن سوار شد و جن و شياطين او را در هوا حمل كردند و به يك روز از كوه دماوند به بابل آمد و مردم براي ديدن اين امر در شگفت شدند و اين روز را عيد گرفته و براي يادبود آن روز ، در تاب مي نشينند و تاب مي خورند . «( ۳) خيام مي نويسد كه جمشيد به مناسبت باز آمدن خورشيد به برج حمل ، ‌نوروز را جشن گرفت :
» سبب نهادن نوروز آن بوده است كه آفتاب را دو دور بود ، يكي آن كه هر سيصد و شصت و پنج شبان روز و ربعي از شبانروز به اول دقيقه‌ي حمل باز آمد و به همان روز كه رفته بود ، بدين دقيقه نتواند از آمدن ، چه هر سال از مدت همي كم شود : .و چون جمشيد آن روز دريافت {آن را } نوروز نام نهاد و جشن و آيين آورد و پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان بدو اقتدا كردند .« (۴) و سر انجام نظامي نيز در شرفنامه اشاراتي بسيار قابل اعتنا به پيشينه هاي بسيار كهن روزگار مراسم سور و جشن و شادي در جشن هاي سده و نوروز كرده است كه نكاتي را درباره مراسم سماع و شوريدگي و آيين مستي و نوشانوشي بويژه توسط دوشيزگان در جشنهاي سده و نوروز جهت همسريابي مي توان دريافت :
…سكندر چو كرد آن بنا ها خراب
روان كرد گنجي چو درياي آب
بر آتشگهي چون گذر داشتي
بنا كندي ، آن گنج برداشتي
دگر عادت آن بود كاتش پرست
همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشيد و جشن سده
كه نو گشتي آيين آتشكده
ز هر سو عروسان ناديده شوي
ز خانه برون تاختندي به كوي
رخ آراسته دستها پر نگار
به شادي دويدندي از هر كنار
مغانه مي لعل بر داشته
به ياد مغان گردن افراشته
ز برزين دهقان و افسون زند
برآورده دودي به چرخ بلند
همه كارشان شوخي و دلبري
گه افسانه گويي گه افسونگري
جز افسونگري چراغي نيفروختند
جز افسانه چيزي نياموختند
فرو هشته گيسو شكن در شكن
يكي پاي كوب و يكي دست زن
چو سرو سهي دسته گل به دست
سهي سرو زيبا بود گل پرست
سر سال كز گنبد تيز رو
شمار جهان را شدي روز نو
يكي روزشان بود از كوي و كاخ
كه كام دل خويش ،‌ميدان فراخ
جدا هر يكي بزمي آراستي
و زان جا بسي فتنه برخاستي ….. (۵)

علی سهامی_مدرس دانشگاه
——–
پانويس ها :
۱ - نامه‌ي باستان ، ويرايش و گزارش شاهنامه فردوسي ، مير جلال الدين كزازي ، انتشارات سمت ، ۱۳۷۹، ج ۱ ص ۳۳
۲ - تاريخ طبري ، تاليف محمد بن جرير طبري ، ترجمه ابوالقاسم پاينده ، نشر اساطير ، ۱۳۵۲، ج ۱ ص ۲۱
۳ - آثار الباقيه ، ابوريحان بيروني ، ترجمه اكبر دانا سرشت ، انتشارات امير كبير ،‌چاپ سوم ۱۳۶۳ ،‌ص ۳۲۷
۴ - نوروز نامه ،منسوب به خيام نيشابوري ، به كوشش علي حصوري ، نشر طهوري ، ۱۳۵۷ ص ۱۴ ز
۵- كليات حكيم نظامي كنجوي تصحيح وحيد دستگردي ، انتشارات علمي ، تهران ، ۱۳۶۳ شرفنامه ، ص ۲۳۹

barani700
02-06-2009, 23:39
سلام..خوش اومدی ..صفا آوردی

این همه عطرو از کجا آوردی ؟

حاشیه ی دامن چین چینت گل

سر می ره از زنبیل و خورجینت گل

چه چارقد رنگ و وارنگی داری

چه دامن سبزو قشنگی داری

مگه قرار نبود که بر نگردی

حداقل مارو خبر می کردی !

همین دیشب برفارو پارو کردیم

دالون و صبحی آب و جارو کردیم

تو که هزار تا کشته مرده داری

سر به سر گلا چرا می ذاری؟

یه کم بتاب به غنچه های قالی

آهای آهای خورشید پرتقالی

بهار خانوم ! خوش اومدی به خونه

بی تو صفا نداره آشیونه

بهار خانوم قربون اسم نازت

قربون پاکی چادر نمازت

جواب سلام غنچه ها یادت رفت

بهار خانوم ..عیدی ما یادت رفت ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]