PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : تاريخ كامل ايران



taraneh_2002
07-01-2009, 00:40
خط و زبان سغدي
از مردم سغد براي نخستين بار در سنگ‌نبشته‌هاي هخامنشي ياد شده است. در نوشته‌هاي داريوش بزرگ و خشايارشا بارها از استان Sug(u)da به عنوان بخشي از امپراتوري بزرگ پارسي نام برده شده است. در اوستا، هم به كشور سغد و هم به مردمان آن با نام –Suγδa اشاره مي‌گردد. هردوت در فهرست اقوام فرمان‌بردار پادشاهان هخامنشي نام سغد را ثبت كرده است، و به نوشته‌ي منابع ديگر يوناني، حد سرزمين سغد در جنوب، رود سيحون و در شمال، رود جيحون بوده است. استرابو توجه داده است كه مردم هرات، بلخ، و سغد به زبان‌هاي مشابهي سخن مي‌گفتند و گفتار يك‌ديگر را درمي‌يافتند.
سغدي‌ها نقش مهمي را در تجارت ميان چين و آسياي مركزي ايفا مي‌كردند. دين اين مردمان، كه در سده‌هاي يكم تا سوم م. در شرق تركستان ساكن بودند، بودايي، مانوي، و مسيحي بود. پس از سقوط امپراتوري پارس در سده‌ي چهارم پ.م.، بر سغد، به طور متوالي، يونانيان، يوئه – چي‌ها، شاهان كوشاني، ساسانيان، هفتاليان، و ترك‌ها فرمان مي‌راندند، و سرانجام تسليم مغولان شدند. ازبكستان كنوني جايگاه سغد باستاني است.
زبان سغدي. زبان سغدي شاخه‌اي از زبان‌هاي ايراني ميانه‌ي شرقي است كه زماني مردماني ايران‌تبار بدان سخن مي‌گفتند. اين زبان به سبب اهميت خود به عنوان ابزار انتقال فرهنگ، ادب، و تجارت به مردمان همسايه، به ويژه تركان، يكي از مهم‌ترين زبان‌هاي ايراني شرقي به شمار آمده است. گستره‌ي زبان سغدي در غرب با حوزه‌ي زبان فارسي مجاور بود و تا كناره‌هاي چين در شرق امتداد داشت. نخستين دانسته‌هاي مستقيم از زبان سغدي، از مجموعه‌اي كه اصطلاحاً «نامه‌هاي باستان» خوانده مي‌شود، حاصل مي‌گردد. اين اسناد در سده‌ي بيستم ميلادي در شرق تركستان يافته شدند و به نيمه‌ي نخست سده‌ي سده‌ي چهارم م. متعلق‌اند. با وجود اين، عمده‌ي آثار سغدي به سده‌ي ششم تا نهم م. تعلق دارند. منابع اصلي زبان سغدي عبارت‌اند از: نامه‌هاي باستان، اسناد به دست آمده از تاجيكستان، صخره‌نبشته‌هاي شمال پاكستان، و متون ديني بودايي، مانوي، و مسيحي. نكته‌ي مهم آن است كه متون ديني سغدي را نمايندگان هر يك از دين‌هاي وابسته، به الفباي متفاوتي نوشته‌اند. اگرچه انتظار مي‌رود كه زبان سغدي در مناطق جغرافيايي مختلف داراي گويش‌هاي متفاوتي باشد، اما اين تفاوت‌هاي گويشي نسبتاً اندك‌اند.
زبان سغدي در پايان سده‌ي دهم م. رو به زوال و فراموشي نهاد. با وجود اين، اين زبان تا سده‌ي 13 م. در منطقه‌اي كوچك‌تر به كار مي‌رفت. گويش يغنابي (Yaqnabi)، كه هنوز در تاجيكستان بدان سخن گفته مي‌شود، زاده‌ي مستقيم گونه‌اي از زبان سغدي است.
خطوط مانوي. صرف نظر از متني منفرد به خط برهمي (Brahmi)، همه‌ي متون سغدي بدين خطوط متفاوت نوشته شده‌اند: نامه‌هاي باستان، سغدي، مانوي، سرياني.
خط نامه‌هاي باستان: خطي است سرچشمه گرفته از گونه‌اي خط آرامي كه براي نوشتن «نامه‌هاي باستان» از آن استفاده شده است. خط آرامي در طي دوران هخامنشي در سغد معمول گرديد، و احتمالاً در اواخر دوران پارتي براي استفاده‌ي زبان سغدي اصلاح و سازگار گرديد.
خط سغدي: كه به خط سوتره (sutra) نيز معروف است، به سان خط نامه‌هاي باستان براي نوشتن بر روي پاپيروس‌ مورد استفاده بود. همه‌ي‌ متون بودايي و نيز اسناد غيرمذهبي و عرفي مانند نامه‌ها، اسناد حقوقي، سكه‌نوشته‌ها، و سنگ‌نبشته‌ها بدين خط نوشته شده‌اند.
خط مانوي: املاي مانوي هم از قواعد خط سغدي اثر پذيرفته است و هم از گونه‌هاي مانوي خطوط پارسي ميانه و پارتي. اين خط به لحاظ كيفي و كمي امكان نشان دادن واكه‌هاي (vowel) سغدي را ندارد.
خط سرياني: از اين خط براي نگارش متن‌هاي مسيحي استفاده مي‌شد و واكه‌هاي زبان سغدي را بهتر نشان مي‌دهد. دبيران و نويسندگان مسيحي سغدي سه حرف جديد را به الفباي 22 حرفي سرياني، به جهت متمايز كردن هر چه بهتر هم‌خوان‌هاي (consonant) سغدي، افزودند.
به سبب پيوندهاي بسيار نزديك و ميان‌كنش‌هاي گسترده‌ي زبان‌هاي سغدي و فارسي (دري)، شماري از واژگان سغدي به زبان فارسي راه يافته‌اند، از جمله: آغاز، مل (= شراب)، ريژ (= كام)، كاس (= خوك)، پتفوز (= دهان، پوزه)، ژغار (= فرياد)، برخي، فام، فژ (= پليدي)، يافه (= گم‌شده)، آرغده (= حريص)، اسغده (= آماده)، فغ (= بت)، فرخار (= معبد)، و…
يكي از متن‌هاي كوتاه مانوي سغدي، داستان «سه ماهي» است كه در مثنوي مولوي (دفتر چهارم، بيت 2202 به بعد) و كليله و دمنه نيز به جاي مانده است، و به شيوه‌اي تمثيلي، فوايد خردمندي را شرح مي‌دهد: «تالابي بزرگ بود، و در آن سه ماهي وجود داشت. نخستين ماهي تك‌فكر بود (دانا)، دومين ماهي صدفكر (نادان) بود، و سومين ماهي هزارفكر ( بسيار نادان) بود. در آن زمان ماهي‌گيري آمد و تورش را [در آن تالاب] افكند. او آن دو ماهي بسيار فكر را گرفت، اما نتوانست ماهي تك‌فكر را بگيرد».

taraneh_2002
07-01-2009, 00:42
با وجود فقر و تنگدستي در دوران باستان،تکدي گري عملي نكوهيده بود و مردم بنا به وظيفه ديني شان و داوطلبانه به مستحقان و درويشان كمك مي كردند.
گدايي ممنوع! اين قانوني است كه در دوران باستان وضع شده بود. اما اين قانون به آن معنا نبود كه فقر و تنگدستي در آن زمان وجود نداشت. در دوران باستان كساني كه به تنگدستي دچار مي شدند تحت سرپرستی فرد نزديكي از خانواده خود در مي آمدند زیرا «زرتشت» از خيرات و كمك كردن به مستمندان به عنوان عملي نيكو ياد کرده بود.

در«ارداويرافنامه»، معراج نامه کیش زرتشتی( كه كمدي الهي دانته از آن اقتباس شده است) درباره كساني كه به مستمندان ياري نمي رساندند، آمده است: «در دوزخ مردي ديدم كه با يك پا در تاريكي آويزان بود. در دست داسي آهني داشت و بازوهاي خود را مي بريد و ميخي آهني در چشم او زده بودند. پرسيدم اين روان كيست؟ گفتند:‌ اين كسي است كه به شكايت درويشان گوش نكرده است.

در فصل 89 همين كتاب آمده است كه افرادي كه خوراك و پوشاك خود را از مستمندان دريغ كنند، در دوزخ، در گرسنگي و تشنگي و گرما و سرما مي مانند و جانوران موذي از پشت، اندام او را مي جوند. در دوران باستان با وجود فقر و تنگدستي، گدايي عملي نكوهيده بود و مردم بنا به وظيفه ديني شان و داوطلبانه به مستحقان و درويشان كمك مي كردند.

در دوران باستان خانه هاي مردم تنگدست از خشت هاي نامرغوب تشکیل شده و نسبت به خانه هاي ثروتمندان كوچكتر بود و در حاشيه قرار داشت. اين خانه ها نسبت به خانه هاي متمولان ستون هاي كمتري داشت، نمای خانه هم فقط مخصوص خانه هاي متمولان بود.


«جابر عناصري»، اسطوره شناس مي گويد: «از زماني كه انسان ميل به جمع كردن مال داشته، فقر و فقير هم وجود داشته است. اين يك اصل است كه هنوز هم تكرار مي شود و اهورامزدا هم در این ارتباط گفته است : آن زمان كه خشكسالي و دروغ در مملكتي باشد، فقر هم هست.»

در ايران باستان كفن و دفن مردگان فقير هم متفاوت بوده است. متمولان مي توانستند هنگامي كه مي ميرند، تابوت شخصي داشته باشند. اين تابوت ها که سفارشي بودند از گل و سرپوشي از تخته درست می شدند. شكل تابوت هاي تجملي ايراني ها در قسمت پا مثلثي و در قسمت سر به صورت دايره بود. اما شيوه تدفين طبقات پايين جامعه ساده بوده است و مرده را در كفن ساده مي پيچيدند و خاك مي كردند.
در کتاب از زبان داریوش آمده است:« همان طور كه تدفين مردگان فقير شيوه اي خاص داشت، زندگان فقرا هم غذاهاي خاص خود را داشته و با شيوه اي متفاوت تغذيه مي شدند. كارگران و فقرا مجبور بودند روي زميني كوچك سبزي و ميوه بكارند تا از همان جا تغذيه كنند. با اينكه خانواده ایرانی هر روز گوشت و كباب مي خورد خانواده فقرا امكان داشت در سال تنها يك بار گوشت بخورد.»

فقر در دوران باستان بيشتر پنهان بود و در طبقات اجتماعي نمودار مي شد. «كور – تش» پايين ترين طبقه اجتماعي ای بود كه افراد این طبقه به عنوان برده شناخته مي شدند. به روايت كترياس، مورخ يوناني، در ماد قانوني وجود داشت كه مرد مستمند مي توانست، وجود خود را به آدم متمولي كه تعذيه وي را تعهد كند، نثار كند. وي وضع بردگان را پيدا مي كرد، با اين تفاوت كه اگر از وضع خوراك و تغذيه خود راضي نبود مي توانست ارباب خود را ترك كند.

«كتايون مزداپور» اسطوره شناس، كه اظهار مي كند اطلاعي از اين معضل اجتماعي در دوران باستان ندارد و پرداختن به مساله فقر در دنياي امروز را مهم تر می داند، معتقد است:‌ «تاريخ، تاريخ شاهان است و هر چه به گذشته دورتر نظر مي كنيم رنگ مردم را در تاريخ كمرنگ تر مي بينيم، در دوران باستان هم فقير وجود داشت و هم فقر و تنها علت اينكه سندي در اين زمينه پيدا نشده بي توجهي به اقشار پايين جامعه بوده است.»

«رهبر»، باستان شناس هم مي گويد: «فقر حتي در معماري ما هم بررسي نشده است. با تمام پژوهش هايي كه روي كاخ ها، گورها و تپه هاي باستاني انجام مي شود هنوز باستان شناسان ايراني به پديده هاي اجتماعي آن زمان اتکا و استناد نمي كنند.»

دكتر «وثوقي» مورخ و «حسن فاضل» استاد دانشگاه و باستان شناس افرادي بودند كه بررسی فقر در ایران باستان را پديده اي مدرن دانسته و آن را از تاريخ جدا مي دانند.
از حدود 1400 سال پیش در ایران به جهت هرج و مرج در داخل مرزهای کشور و عدم وجود قانوني براي جلوگيري از گدايي، این روش تا آنجا پیش رفت که فنون گدایی ایجاد شد.
«داريوش رحمانيان» استاد تاريخ دانشگاه تبريز، مي گويد: « «مظلوم نمايي» يكي از روش هايي است كه هنوز هم مورد استفاده گدایان است. علاوه بر آن «مقدس مآبي» و «افليج نمایی» خود نیز از سایر روش ها و فنون گدايي است.»

رحمانيان يكي از حكايات قديمي درباره گدایی را چنين روايت مي كند: پيرزن و پيرمردي در شهرنيشابور گدايي مي كردند. زن، طلا و جواهر قيمتي داشت ولی هردو ظاهري بدبخت داشتند. روزي در چهار سوق نيشابور كه سرگذر و خیلی شلوغ بود پيرزن شروع به داد و فرياد کرد كه وای مردم، همه چيزم را بردند. مردم جمع شدند و از پيرزن سئوال هايي كردند. پيرزن گفت كه اهل همدان است و در مرو شوهر كرده حال كه در حال گذر از نیشابور بوده، تمام پولش را دزديده اند. در اين ميان شوهر پيرزن در سوی ديگر بازار، بانگ بر مي دارد كه من مرد فقير و بي چيزي هستم اما سخن اين زن مرا تحت تاثير قرار داد و من هر چه پول دارم به این پيرزن مي بخشم. همه از سخن پيرمرد شرمنده شده و پول هایشان را به پيرزن می دهند!!

taraneh_2002
07-01-2009, 00:45
نماينده داريوش شاه در مصر مي‌گويد:«….به كتابخانه‌ها كتاب دادم و جوانان را بدانها داخل كردم….»

ابومعشر (بلخي) منجم نيز چنين مي گويد:

پادشاهان ايران بي‌اندازه به حفظ و نگاهداري دانشهاي بشري توجه و علاقه مبذول مي‌داشتند و به همين منظور براي نگاهداري آنها از گزند حوادث و آفات سماوي و ارضي اوراقي برگزيدند كه در برابر گذشت زمان ايستادگي مي‌كرد و از عفونت و پوسيدگي مصون مي‌ماند. اين اوراق پوست درخت خدنگ بود كه آن را توز مي‌ناميدند.

مردم كشورهاي هندوستان و چين و همچنين ديگر كشورهاي مجاور ايران زمين از ايشان در اين كار پيروي‌كردند و توز را براي نوشتن برگزيدند، پوست خدنگ بسيار نرم و انعطاف‌پذير بوده ضمناً محكم و بادوام است و مي‌تواند ساليان دراز پايدار بماند و از همين رهگذر است كه آن را در وتر كمان هم بكار مي‌برند.

پادشاهان ايران پس از اينكه دانشهاي گوناگون را بر روي پوست توز نوشتند، پي جوي آن شدند كه در روي زمين شهري و مكاني بيابند كه خاك آن به زودي فاسد نشود و زلزله‌خيز نباشد و از خسوف بركنار بماند، اين بود كه، پس از جستجوي فراوان سرانجام در زير آسمان شهري كه واجد اين خصوصيات بود يافتند و آن شهر اصفهان بود، و در اصفهان نيز، بخشي بهتر و پسنديده‌تر از بخش جي براي تأمين اين منظور بنظر نيامد.


از نوشته‌هاي ابومعشر بلخي و ابن نديم و حمزه اصفهاني مي‌توانيم نتيجه‌گيري كنيم كه:

در دوران هخامنشيان و حتي قبل از ايشان در ايران كتابخانه‌هايي به منظور حفظ افكار و انديشه دانشمندان وجود داشته و اين كتابخانه‌ها در اختيار بخردان و دانايان و دانش‌پژوهان قرار مي‌گرفته است.

با بدست آمدن لوح‌هاي گلي در كاخ‌آپادانا كه نشانه‌ايست از كتابخانه شاهنشاهي هخامنشي و توجه به مطالبي كه مورخان درباره ترجمه آثار ايراني وسيله اسكندر مقدوني و نقل آنها به كتابخانه‌هاي اسكندريه نوشته‌اند همه مويد اينست كه در زمان هخامنشيان در ايران كتابخانه‌هاي بزرگ وجود داشته است.

بنابر اسنادي كه بدست آمده است بطور قطع و يقين در زمان پادشاهي داريوش بزرگ در شوش دانشگاهي عظيم برپا بوده است كه بعدها اين دانشگاه ويران شده و سپس در زمان پادشاهي انوشيروان بار ديگر احيا گرديده است، مستند ما در اين مورد توجه به نوشته‌ايست كه در زير پايه تنديس (مجسمه) اوزاهاريس نيتي2 وجود دارد.

اوزاهاريس نيتي در زمان كمبوجيه از مصر به ايران آمده ليكن داريوش بزرگ بار ديگر او را به مصر مي‌فرستد و به او مأموريت مي‌دهد كه معبد نيت را بسازد و در مصر به كتابخانه‌ها كتاب بدهد، اينك ترجمه مطالبي را كه در زير مجسمه مذكور نوشته شده است:

«شاهنشاه، پادشاه مصر بالا و پائين، داريوش شاه، به من فرمان داد كه به مصر بازگردم، او كه در اين هنگام پادشاه بزرگ مصر و كشورهاي ديگر است، در عيلام بسر مي‌برد، مأموريت من اين بود كه، ساختمان پر آن‌خا «قسمتي از معبد نيت» را كه ويران شده بود بسازم، آسيائيان، مرا از كشوري به كشور ديگر بردند تا آنچنانكه فرمان شاهنشاه بود به مصر رسانيدند، به اراده شاهنشاه رفتار كردم به كتابخانه‌ها كتاب دادم و جوانان را بدانها داخل كردم و آنها را به مردان آزموده سپردم و براي هر يك چيزي سودمند و ابزار كارهاي لازم برابر آنچه در كتاب‌هايشان آمده بود ساختم و فراهم آوردم، اين چنين بود فرمان شاهنشاه زيرا، او سود و بهره دانش پزشكي را مي‌دانست و مي‌خواست جان بيماران را از مرگ و بيماري رهايي بخشد».

اوزاهاريس نيتي متذكر است كه: «به اراده شاهنشاه رفتار كردم، به كتابخانه‌ها كتاب دادم و جوانان را در آنها داخل كردم و آنها را به مردان آزموده سپردم» اين گفته او مي‌تواند از روش كار كتابخانه‌هاي دوران هخامنشي براي ما نمونه‌اي گويا و روشن بدست داده و نشان ‌دهد كه در ايران دوران هخامنشي به خصوص هنگام پادشاهي داريوش بزرگ جوانان را به كتابخانه‌ها مي‌سپردند تا در آنجا با سرپرستي مردان كارآزموده و دانش‌پژوه به تحقيق و مطالعه آثار برگزيدگان و فراگرفتن دانشهاي گوناگون بپردازند و كتابخانه‌ها نيز براي استفاده عامه مردم بوده است.

اطلاعات ناچيز و مختصري كه از فرهنگ و ادب دوران هخامنشي بدست ما رسيده است مي‌تواند مبين اين حقيقت باشد كه در دوران درخشان تمدن هخامنشي كشور پهناور ايران (ايرانشهر) مركز دانش و فرهنگ و هنر جهان آن روز بوده است و اين تمدن درخشان تا هجوم اسكندر كجستك در سراسر آسياي ميانه و شمال آفريقا پرتو افشاني مي‌كرده است و در اين دوران، در شهرهاي بزرگ ايران شهر كتابخانه‌ها و دانشگاهها وجود داشته و جوانان را به فرا گرفتن دانشهاي سودمند راهبري و راهنمايي مي‌كرده‌اند.

اسكندر مقدوني پس از دست يافتن به گنجينه‌هاي هخامنشي با خشم و نفرتي فراوان كه راييده حسد و بغض او بود بنا بود آثار گرانقدر هنر و ادبي ايران پرداخت و اين وقايع شرم‌آور و ننگين آنچنان در جهان آن روز منعكس شد كه مورخان يوناني نيز نتوانستند آنرا به فراموشي بسپارند و نديده انگارند و منكر شوند.

انگيزه اسكندر در نقل آثار ادبي و علمي ايران به اسكندريه و نابود ساختن و سوزاندن كتابخانه‌هاي ايران از آنجا سرچشمه مي‌گرفت كه به اعتراف مورخان يوناني تمدن خيره كننده هخامنشي او را گيج و مبهوت ساخته بود و نمي‌توانست آن همه جلال و شكوه و ادب و فرهنگ و هنر پيشرفته را ببيند و تحمل خواري و زبوني كند، اسكندر و همراهانش خود را غالب مي‌پنداشتند، ليكن آنگاه كه با تمدن و فرهنگ و هنر ايران تلاقي كردند خود را مغلوب ديدند و براي محو آن آثار به منظور تخفيف در خفت و خواري بنابودي و پراكندگي آن آثار دست يازيدند.

taraneh_2002
07-01-2009, 00:46
در اين تاپيك سر گذشت ايران پيش از آريايي ها تا دوران هخامنشيان (به صورت روزانه و به ترتيب زير )آورده مي شود :


بخش اول : ايران پيش از آريايي ها

1- ساكنان زاگرس
2- گوتي ها
3- لولويي ها
4- كاسي ها
5- نتيجه گيري


بخش دوم :آريايي ها

1- ورود آريايي ها به ايران
2- مهاجرت آريايي ها
3- ايران در آستانه ورود مادها


بخش سوم : مادها

1- ديوكس
2- فرورتيس
3- كياكسار
4- استياگ
5- خط و نگارش مادها


بخش چهارم : هخامنشيان

1- سرزمين انشان
2- پارسيها و هخامنشيان
3- كوروش بزرگ
4- كمبوجيه
5- گئومات بردياي دروغين
6- داريوش بزرگ
7- خشايارشا
8- خشايارشا در آتن
9- اردشير اول و خشايارشاي دوم
10- پريساتيس (پروشات)
11- جنگ دو برادر
12- سغديان وداريوش دوم و اردشير دوم
13- اردشير سوم و ارشك و داريوش سوم
14- خط ميخي هخامنشي
15- خدمات هخامنشيان
16- تن پوش هخامنشيان

taraneh_2002
07-01-2009, 00:47
1- ساکنان زاگرس
آنچه كه پيرامون تاريخ ايران در كتاب هاي تاريخي نوشته شده است ، معمولاً آغاز تاريخ ايران را از ابتداي دوران مادها و يا هخامنشي معرفي نموده و دربارهء اقوامي كه پيش از مادها در اين سرزمين مي زيسته اند بندرت و يا كمتر اشاره اي مي شود . ولي بر اثر تحقيقات و پژوهش هاي بعمل آمده و با توجه به يافته هاي باستاني ، در نقاط مختلف ايران خصوصاً در منطقه زاگرس ، چنين معلوم مي شود كه پيش از آمدن ماد ها و پارس ها به فلات ايران اقوام ديگري كه خود با آريايي ها نزديكي داشته اند از مدت ها پيش ، در اين نواحي مستقر بوده اند . اين اقوام ، دولتي تشكيل داده و در مقابل تهاجمات دولت مقتدر آشور پيوسته مقاومت كرده اند . اقوام فوق در عين حال صاحب تمدن ، فرهنگ و هنر عالي و با شكوهي بوده كه آثار و بازمانده هاي آنها را امروزه به ويژه از منطقه زاگرس مي شناسيم .

خيلي پيش تر از استقرار مادها در منطقه غرب ايران اقوامي به نام هاي گوتي ها و لولوبي ها و كاسي ها به ترتيب از شمال به جنوب در نواحي غربي ايران مي زيسته اند . اقوام فوق با هورّيان و اكدي ها و سومري ها كه در بين النهرين و سوريه ساكن بودند ارتباط داشته اند . مناطق تحت اشغال و نفوذ لولوبي ها از كوهپايه هاي شمال دياله گرفته تا درياچه اروميه گسترش مي يافت .اين اقوام از نظر ****ي از هوري ها جدا شده و احتمالاً با ايلامي ها قرابت داشته اند .
در ادبيات و زبان هِورّي ها ، از لولوبي ها بعنوان بيگانه و دشمن ياد شده و نخستين بار نارامسين نوه سارگن از شاهانِ اكد ( قرن 23 ق.م) در كتيبه مشهورش ، ضمن شرح پيروزي خود از لولوبي ها بحث مي كند .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:49
2- گوتی ها

واژه گوتي در هزاره سوم و دوّم پيش از ميلاد به يك گروه ****ي معين اطلاق مي شده است كه در شرق و شمال غربي لولوبي ها و احتمالا ًدر آذربايجان كنوني ايران و كردستان زندگي مي كرده اند . اسناد تاريخي نشانگر اين است كه در هزاره اول پيش از ميلاد ، همه اورارتوها و ماناها و مادها را گوتي مي گفتند و تنها در كتيبه هاي سارگن دوّم ، مادهاي ايراني زبان ، از گوتي ها ، مشخص و ممتاز گشته اند . احتمالاً گوتي ها به زبان مستقلي سخن مي گفتند كه تا اندازه اي با زبان گروه ايلامي ها و لولوبي ها و كاسي ها كه در نواحي زاگرس زندگي مي كردند قرابت و نزديكي داشته اند . با تحقيقاتي كه ازطرف دانشمندان صورت گرفته اين امر روشن شده است كه ظاهر بعضي از مردماني كه در عصر حاضر بويژه در آذربايجان زندگي مي كنند با تصاوير و مجسمه هايي كه از لولوبي ها و گوتي ها به جاي مانده است كم و بيش مطابقت مي نمايد . اقوام مذكور در حدود هزاره چهارم پيش از ميلاد نخستين موج از مهاجريني بودند كه به سرزمين غربي ايران روي آورده اند كه بيشتر دانشمندان آنها را آزياتيك ( آسيايي ) نام نهاده اند ، تا از ساير امواج قومي ممتاز باشند . منشأ اين اقوام احتمالاً جنوب دشت هاي روسيه و سيبري بوده است .

در دوره هاي بعد آنوباني ني را از پادشاهان گوتي ها دانسته ، او را شهريار شهر كوشه و يا كوتا شمرده اند و در افسانه هاي بابلي كه حاكي از وحشت و ترس مردم بابل از جمله اقوام گوتي است ، آنوباني ني را بصورت جانوري عجيب رسم كرده اند (در الواح هفتگانه آفرينش).

حمله اقوام گوتي به بين النهرين نخستين هجومي است كه تاريخ آسياي غربي كهن از آن ياد كرده است . پيروزي گوتيان بر دشمنان به قدري بر آنها گران آمده است كه اوتوهگال پادشاه شهر اوروك در كتيبه خود اين اقوام را « مار گزنده كوهستان و متجاوز به حريم خدايان » ناميده است كه سلطنت سومريان را به كوه هاي دوردست بردند وسراسر سومر را كينه و دشمني افكندند ، علي رغم اين نوشته مي توان چنين استنباط نمود كه عملاً نقش گوتي ها براي مردم اكد در عين حال آزادي بخش و پر ثمر بوده است .زيرا در آن زمان قشر خاصي از حاكمان محلي بين النهرين با در نظر گرفتن منافع خودشان ، با زور و اجحاف به فكر كسب ثروت و قدرت و استثمار مردم بودند .

بنابر اين اختلاف شديدي بين توده هاي مردم با قشر حاكم بوجود آمده واين اختلافات درون جامعه ، در مردم تنفرو انزجاري شديد نسبت به حاكمان محلي خود ايجاد نموده و عملاً مردم بين النهرين بدون هيچ گونه مقاومت گرايش بيشتري نسبت به گوتي ها پيدا كردند . به خاطر اين مهّم بود كه در زمان حمله نهايي گوتي ها به به آن سرزمين اكثريت مردم بين النهرين هيچ گونه دفاعي از رهبران خود نكرده وحاضر نشدند به خاطر حفظ منافعِ قشر حاكم ، با گوتي ها بجنگند و به اين ترتيب احتمالاً با جان ودل به حاكميت ايراني ها تن در دادند . به هر حال گوتي ها در حملات مكرر خود به بين النهرين موفق شدند دوسلسله بزرگ بابل را منترض كنند اوّل سلسله اي كه سارگن تأسيس نموده بود دوّم سلسله اي كه بنام سومين سلسله اور مشهور بود.

چنين احتمال مي رود كه گوتي ها نيز همچون لولوبيها از اقوام آزياتيك (آسيايي) بوده اند ، يعني نخستين موج از مهاجرين مركز آسيا ، كه آثار بدست آمده از آنها چگونگي وضع ظاهري و ****ي اين قوم را روشن مي كند . بنابراين جدولي كه در شهر نيپور (1) كشف شده ، معتقد ترين و بزرگترين پادشاه گوتي ها آنري داپي زير(2) نام داشته و قلمرو حكومت خود را وسعتي فوق العاده داده است.

آخرين پادشاه گوتي ها تيريگان ، چهل روز بيشتر سلطنت نكرده و بدست او توهگال پادشاه شهر ارخ(سومر) از پاي درآمده است.

از يادداشت هاي تاريخي چنين برمي آيد كه بعد از 125 سال دست گوتي ها از بابل كوتاه شده و پس از بازگشت اين اقوام به مسكن اوليه خود يعني منطقه زاگرس قدرت اوليه خود را احتمالاً از دست داده و با اقوام ديگر هند و ايراني كه در آغاز هراره دوّم پيش از ميلاد به منطقه فوق آمده بودند تركيب شده و ساكنين آن ناحيه را بوجود آورده اند.

پيرامون مذهب گوتي ها اسناد زيادي در بين نيست ، يكي از سلاطين گوتي ها به نام لاسيراب كتيبه اي به خط و زبان بابلي از خود به جاي گذاشته و در اين كتيبه از خداي گوتيوم و ايشتاروسين ، خدايان بابل در خواست كرده است كه آن كتيبه را از فساد نگهدارد .

از آثار باقيمانده چنين پيداست كه يكي از پادشاهان اين قوم يعني «لاسيراب» مقداري اسلحه نذر خداي خود كرده است و اين تقليدي از رسم كهن بين النهرين مي باشد .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:50
2- لولوبي ها

لولوبي ها يا لولوها كه آنها را اجداد لور ها نيز شمرده اند ، اقوامي بودند كه در زهاب ( كرمانشاه و شهر زور و سليمانيه و اروميه مسكن داشتند ، قديمي ترين اسنادي كه در باب اين طايفه در دست است يكي كتيبه نارامسين مي باشد كه در حدود 2500سال پيش از ميلاد نوشته شده است . بنابر اين كتيبه و بنابر نظريه ژ.دمرگان پادشاه مقتدر ايلام ، شوتروك ناحونته ، { در حوالي سال 1200 پيش از ميلاد اين سنگ ياد بود تاريخي را ، كه در شهر سيپ پار (نزديك بابل )بوده بدست آورده و به نشانه پيروزي خود ، آنرا به پايتخت خويش (شوش) انتقال داده و بر روي آن سنگ يادبود ، شرح اين غلبه را به زبان ايلامي افزوده است . نارامسين در اين سنگ شرح لشكر كشي و غلبه خود را بر اقوام لولوبي و ساير طوايف كه در اطراف دجله و دياله مستقر بودند بيان نموده است .

سند دوّم راجع به لولوبي ها ، نقش معروف آنوباني ني پادشاه آنهاست كه در ناحيه ز َهاب باختران واقع شده است . در اين اثر مهّم تاريخي كه به ِاستل آنوباني ني نيز معروف مي باشد ، شاه در حضور الهه ايشتار كه او را بر دشمنان پيروزي بخشده است ، ايستاده و پا را بر تن دشمني كه بر زمين افتاده نهاده است {البته طرز لباس وزينت جامه شاه و الهه بخوبي نمايان است}. اين خدا نيزه اي به دست گرفته و بر آن تكيه كرده و در دست ديگر طنابي گرفته و مي خواهد به گردن يكي از اسيران ببندد . اسيران هم برهنه بوده و دست هايشان را از پشت بسته اند و آنها را بوسيله حلقه اي از لبشان گذرانيده شده مثل حيوانات مهار كرده اند . ترجمه خطوط كه روي اين استل نوشته شده چنين است :

« آنوباني ني پادشاه توانا ، پادشاه لولوبي ، نقش خود و نقش الهه ايشتار را در كوه باتير رسم كرده است ،آن كس كه اين نقوش و اين لوح را محو كند به نفرين و لعنت آنو ، آنوتوم ، بل ، بليت ، رامان ، ايشتار ، سين و َشَمش گرفتار با دونسل او بر باد رواد…»

گذشته از اين كتيبه ، اشاره اي كه به نام لولوبي شده در قراردادهاي سلسله دوّم پادشاهان شهر اور است كه در سال 1894.م در تل براك كشف گرديد و تعداد زيادي از اين الواح از همان سالي است كه پادشاه اور ولايت شميروم و لولوبي ها را غارت كرد ، اين دو شهر را هميشه با هم ذكر مي كنند . در رابطه با شميروم ، لوح مشروح تري به نام لوح نيفر در دست است . با توجه به اثر فوق ، معلوم مي شود پادشاه اور كه مكرر ولايت را شميروم را ويران كرده ، اينه سين نام داشته و همين پادشاه كشور را نيز به تصرف خود در آورده است . در قصه خداي طاعون كه لوح آن كشف شده است ، نام ولايات ذيل ديده مي شود‍: تانديم ، سوماشتو ، آشورو ، الامو ، كاشو ، گوتو ، لولوبو .

حكام لولوبي ها در زمان نارامسين در تنگه قراداغ كه امروز معبر پاگان خوانده مي شود و در جنوب شهر زور با سپاه بابلي جنگيدند و نارامسين آنها را به سختي شكست داد و به يادگار اين پيروزي شرحي در دامنه آن تنگه حجاري نموده اند (بين راه سليمانيه و رباط ).

taraneh_2002
07-01-2009, 00:51
4-کاسي ها

بعد از لولوبي ها و گوتي ها قوم بزرگ و مشهوري كه از منطقه كوهستان زاگرس مي شناسيم « كاسي ها » مي باشد . اين قوم نيز همچون گوتي ها مدت چند قرن بر بين النهرين حكومت كرده و در در اوضاع آن نواحي تأثير بسياري داشته اند . از اسناد تاريخي چنين بر مي آيد كه نفوذ قوم كاسي در بابل بيش از ساير اقوام بوده است . محل استقرار اوليه اين قوم پيش از مهاجرت به زاگرس احتمالاً منطقه جنوب غربي درياي خزر بوده كه در هزاره سوّم پيش از ميلاد به منطقه كوهستاني زاگرس و از آنجا نيز با عبور از معابر شمال ايلام وارد بين النهرين شده اند . دانشمندان ، زبان كاسي ها را از سلسله زبان هاي قفقاز محسوب مي دارند . يكي از دبيران بابلي فهرستي از لغات كاسي جمع كرده و روي همين اصل چنين معلوم مي شود كه زبان آنها قفقازي بوده و خيلي نزديك به زبان ايلامي ها به شمار مي آمده است.

از اسناد تاريخي چنين بر مي آيد كه پيش از آنكه كاسي ها به بابل هجوم آوردند نام چندتن از خدايان بابل را به كار برده ولي بسياري از نام خدايان آنها صريحاً منشاء قفقازي داشته است . از جهات بسيار ، ارتباط كاسي ها را با اقوام هند و اروپايي مي توان تصديق نمود از جمله پرستش اسب بعنوان مظهريت الهي . زيرا كه اين اعتقاد ، در بابل قديم نبود و بعد از ورود كاسي ها در آنجا متداول شده است ، از طرفي ساير قبايل هندواروپايي نيز چنين عقايدي را داشته اند . بناباين مي توان گفت كه كاسي ها با قبايل اقوام " هي تيت ها " و " ميتاني " نيز قبلاً در ارتباط بوده اند.
كاسي ها در حوالي سال 1896 پيش از ميلاد به بابل حمله نموده ولي بابلي ها ، كاسي ها را دفع كردند ، امّا كاسي ها دست از نقشه خود بر نداشتند و از اين تاريخ تا 150 سال نام كاسي ها را در الواح و اسناد بابلي مي توان مشاهده كرد. بالاخره احتمالاً در سال 1749 پيش از ميلاد پادشاه كاسي موسوم به گاندش به كلي دولت بابل را منقرض كرده و خود به سلطنت نشست و تا سال 1734 پيش از ميلاد حكمراني نمود. از اين پادشاه كتيبه اي باقيست كه خود را وارث سلاطين بابل معرفي نموده و در مجموع تسلط كاسي ها بر بابل حدوداً 577 سال طول كشيده است .

در سال 1171 پيش از ميلاد پادشاه معروف ايلام كويتر ناحونته به طرف بابل حركت نمود و آخرين پادشاه كاسي ها را مغلوب و آن دولت را منقرض كرد. بعد از اين پيروزي ، كويتر ناحونته و پسرش شوتروك ناحونته به بابل دست يافته و در شهر سيپار استل لوح پيروزي نارامسين را يافته و به بابل بردند و همچنين در اين پيروزي ، قانون معروف « حمورابي » نيز به دست اين پدر و پسر افتاد .

حدود قلمرو كاسي ها درست روشن نشده است ، ولي احتمالاً مناطق تحت سلطه و نفوذ آنها در دوران اوج قدرتشان از كوه هاي زاگرس شروع شده و تا بين النهرين ادامه داشته است . ولي بعد از اين كه كاسي ها در بابل از امپراتوري ايلامي ها شكست خوردند ، احتمالاً به عقب برگشته و مجدداً در مسكن اوليه خود يعني كوههاي زاگرس استقرار يافته و همچون گوتي ها با اقوام محلي ادغام شده و در نهايت ، توسط مادها قدرت سياسي آنها از بين رفته است .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:54
نتيجه گيري

از آنچه كه اجمالاً به آن اشاره شد ، مي توان چنين استنباط نمود كه در مناطق غربي ايران پيش از آمدن مادها ، اقوامي از قبيل لولوبي ها و گوتي ها كاسي ها به صورت دولتهاي كوچك شكست خورده كه با مردم محلي در آميخته بودند ، زندگي مي كردند . از طرفي در بخش غربي آنها و نواحي شرقي آسياي صغير نيز از ابتداي قرن نهم پيش از ميلاد امپراتوري بزرگ و قدرتمندي بنام اورارتوها كه پايتخت آنها وان ( توشپا ) نام داشت مطرح بودند ، اورارتوها دولت مقتدر را تشكيل داده و در بيشتر مواقع منطقه تحت سلطه و نفوذ آنها تا پيرامون درياچه اروميه نيز مي رسيد .

با توجه به آنچه كه گذشت مي توان به اين اشاره نمود كه فرهنگ و هنر اقوام فوق الذكر بويژه اورارتوها كه از فرهنگ و تمدن كاملاً پيشرفته اي برخوردار بودند در رشد و ايجاد هنر و فرهنگ ماد ها نقش تعيين كننده اي داشته و ماد ها چه از نظر فرهنگ و چه از لحاظ پيروزي بر عليه دشمنان خود خصوصاً آشوري ها و تشكيل امپراتوري بزرگ ، مديون اقوام پيش از خود هستند كه در منطقه غرب ايران بويژه در منطقه زاگرس مي زيسته اند . در اين رهگذر « مانايي ها » كه در جنوب درياچه اروميه استقرار يافته بودند نسبت به ماد ها از قدمت تاريخي بيشتري برخوردار بوده و در شكل گيري هنر و فرهنگ ماد ها ، بويژه هنر معماري نقش به سزايي داشته و در جنگ ماد ها بر عليه آشوري ها نيز ، ماناها جزو متحدين مادها ، به حساب مي آمدند . ماناها نيز ، همچون ماد ها شاخه اي از اقوام آريايي بوده و از لحاظ فرهنگ با مادها قرابتي داشته اند . كاوش هاي باستان شناسي در حسنلو ، كه توسط حاكمي و دايسون صورت گرفته است ، اطلاعات زيادي را پيرامون هنر و فرهنگ ماناها ، در اختيار باستان شناسان قرار داده است . البته طبقات فرهنگي زيادي در حسنلو ، پيرامون استقرار ها شناسايي گرديده كه از آن ميان طبقه 111، از لحاظ گاه نگاري ، همزمان با مادها مي باشد . بنابر اين علي رغم اينكه تأثير شديد هنر اورارتوها در سطوح مختلف ، در هنر ماناها مشاهده مي شود ولي در بعضي جنبه ها بويژه هنر معماري ، مادها ، در ساختنِ آپاداناهاي نوشيجان تپه ، تحت تأثير معماريِ محليِماناها قرار گرفته اند .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:55
1- ورود آريايي ها به ایران

پيش از هر چیز بايد بگويم که بر خلاف آنچه که برخي فکر می کنند آریایی ها اولین قومی نبودند که به ايران پاي نهادند !

هر کجا که سخن از تاریخ ایران میشود همه در ابتدا به یاد مادها و هخامنشیان مي افتند که ریشه آریایی داشتند ( تقریبا ) و کمتر راجع به اقوامی که قبل از ايشان در ایران ساکن بودند سخن به ميان مي آيد .

خیلی پیشتر از آني که مادها و هخامنشیان در ایران زندگی کنند در غرب ایران یعنی در نواحي زاگرس کنونی اقوامی به نام گوتی ها لولوبی ها و کاسي ها زندگی می کردند . این اقوام با هوریان و اکدی ها و سومری ها ارتباط داشته اند .

مناطق تخت اشغال و نفوذ لولوبی ها از کوهپایه های شمال دیاله تا دریاچه ارومیه گسترش می یافت . این اقوام از نظر نژادی از هوری ها جدا شده و احتمالا با ایلامی ها قرابت داشته اند . در ادبیات و زبان هوری ها از لولوبی ها بعنوان بیگانه و دشمن یاد شده و نخستین بار نارامسین نوهء سارگن از شاهان اکد ( قرن 23 ق.م ) در کتیبه مشهورش ضمن شرح پیروزی خود از لولوبی ها بحث می کند .

واژه گوتی در هزاره سوم و دوم پیش از میلاد به یک گروه و نژادی معین اطلاق میشده است که در شرق و شمال غربی لولوبی ها و احتمالا در آذربایجان کنونی ایران و کردستان زندگی می کرده اند . اسناد تاریخی نشانگر این است که در هزاره اول پیش از میلاد همه اورارتوها و ماناها و مادها را گوتی می گفتندو تنها در کتیبه سارگن دوم ، مادی های ایرانی زبان ، از گوتی ها متمایز شده اند . احتمالا گوتی ها به زبان مستقلی سخن می گفته اند که تا اندازه ای با زبان های گروه ایلامی ها و لولوبی ها و کاسی ها که در نواحی زاگرس زندگی می کردند قرابت و نزدیکی داشتند . با تحقیقاتی که از طرف دانشمندان صورت گرفته این امر روشن شده که ظاهر بعضی از مردمی که درعصر حاضر و بویژه در آذربایجان زندگی می کنند با تصاویر و مجسمه هایی که از لولوبی ها و گوتی ها بجای ماندهکم و بیش مطابقت می کند . اقوام مذکور در هزاره چهارم پیش از میلاد نخستین موج از مهاجرینی بودند که به سرزمین غربی ایران روی آوردند که بیشتر دانشمندان آنها را آزیاتیک ( آسیایی ) نام نهاده اند ، تا از سایر امواج قومی ممتاز باشند . منشا این قوم احتمالا جنوب دشت های روسیه و سیبری بوده است .

در هزاره سوم پیش از میلاد از همان اراضی سرد آسیای مرکزی ، موج دیگری از مهاجرین برخاستند که آنها را آریایی یا هنئو ایرانی لقب داده اند . این موج جدید مصادف شد با اقوام سابق الذکر که قبلا آمده و در کوهستان زاگرس مسکن اختیار کرده بودند . در نتیجه برخوردهای آنان غالب و مغلوب به هم آمیخته و در صدد تصرف شهرهای بین النهرین بر آمدندکه این هجوم همان است که در آثار بین النهرین به نام حمله گوتی ها و کاسی ها شهرت دارد .

درباره موج دوم که معروف به آرایی یا هندواروپایی است نظر بیشتردانشمندان بر این است که دو جریان از نقطه مرکزی شروع شد ، یکی به جانبغرب روی نهاده ، داخل خاک اروپا شدند و موجی از آنها نیز تمام ناحیه جنوبی بالکان را پوشانیده و وارد یونان گردیدند . حال اگر تابع رای آن دانشمندانی شویم که می گویند مادها و پارس ها فقط در هزاره دوم پیش از میلاد به فلات ایران آمده اند ، ناچاریم بگوییم که پیش از آنها نیز آریایی های هند و اروپایی مهاجرتی به این سرزمین کرده اند ، زیرا که در لغات کاسی ها عنصر هند و اروپایی دیده می شود ( بویژه در نام خدایان و یا پادشاهان ) و در لغت مردم میتانی هم ، عنصر هندواروپایی بسیار است ولی اقوام هندو اروپایی که در آسیای صغیر از جهت شمال شرقی دانسته اند ، یعنی دره های قفقاز که کوتاه ترین راهی است کهبین آسیای صغیر میهن اصلی آنان و بعضی ها هم معتقدند که اقوام فوق از تنگه بُسفر گذشته داخل آسیای صغیر شده اند .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:56
2- مهاجرت آریایی ها

واژه آريايي براي اولين بار در قبيله اي به نام Harry كه يكي از قبايل ميتاني Mitany بوده ديده شده است . ويل دورانت مي نويسد :« اقوامي كه از كرانه هاي بحر خزر برخاسته اند اين نام را به خود داده اند و به صورت خاصي به اقوام ميتاني ، هيتي ، مادي ، پارسي و هنديان و دائي (شاخه شرقي هند و اروپايي) كه در آسيا سكني گرفتند اطلاق مي شود . واژه آريا در اوستا Airya و در كتيبه هاي هخامنشي Ariya و در سانسكريت اِريه آمده است .

موقعيت جغرافيايي ايران در طول تاريخ ، چهار راه حوادث و گذرگاه تند باد هاي گوناگون بوده است ، چنانچه در پيش ذكر شد وضعيت دو شكاف زره كوهستاني ، يكي در شمال شرقي (خراسان) و ديگري در شمال غربي (آذربايجان) باعث مي گرديد كه اقوام مهاجم به راحتي بتوانند از اين گذرگاه ها گذشته وارد ايران شوند. از عمده ترين و مهاجرت هاي تاريخي به طرف ايران مهاجرت آرياييان مي باشد ، همين اقوام چهره اين سرزمين را دگرگون كردند. در اينكه اقوام به چه سبب و از كجا به ايران روي آوردند ، نظريات گوناگون و گاهي متضاد ، از طرف صاحب نظران ارائه داده شده است اماآنچه مسلم مي باشد اين است كه اين اقوام چنانكه گفته شد از دو گذرگاه فوق الذكر ، گذشته و بيشتر در قسمتهاي غربي ايران سكني گزيده و تمدن هاي شگفت انگيزي را موجب شدند. براي روشن شدن خاستگاه اين قوم جنجال بر انگيز به نظريات صاحب نظران مي پردازيم . دربارهء محل سكونت اوليه آريايي ها در « ونديداد » يكي از بخش هاي اوستا آمده است : « اهورمزدا به سپنتان زرتشت گفت : من كه اهورمزدايم ، اولين شهري كه آفريدم « آرياوج » بود و خوب و با قاعده بود . اهريمن قتال بر ضد آن كار كرد و مار بزرگ و سرماي دادهء « دِوُ » در آن خلق كرد . آنجا دو ماه بماند. سرماست و دو ماه ، گرما. در آن ده ماه ، آب سرد است ، زمين سرد است ، گياه سرد است در آنجا در وسط زمستان بارندگي مي شود و مشكلات سخت مي آورد » در مورد کيفيت مهاجرت آريايان به فلات ايران ، ويل دورانت تحت عنوان « گهواره مدنيت و آسياي ميانه » مي نويسد : « اگر گفته هاي علماي زمين شناسي را که نظرياتشان پر از ابهام است باوركنيم ، بايد بدانيم كه چايلد نظر داده است : آسياي ميانه كه اينك خشك و بي آب و علف است ، در گذشته پر آب و معتدل بوده و درياچه هاي بزرگ و رود خانه هاي فراوان داشته است . در باز پسين عقب نشيني يخچال ها ، اين سرزمين ها دچار خشكي شده و در پايان ، كار به جايي رسيده كه به علت كمي بارندگي زندگي در آن عراضي غير ممكن شده و ساكنين ، مجبور به مهاجرت گرديده اند » . همچنين پيرنيا مشير الدوله در جلد اول كتاب ايران باستان آورده است : « آريايي هاي هند و ايراني پس از آن كه مدتها باهم زندگي مي كردند و مدتي طولاني به يك زبان واحد تكلم مي كردند ، از آسياي ميانه مهاجرت كرده و به باختر آمدند و از آن پس جدا شدند . شعبه هندي به طرف هندوكش و دره پنجاب و شعبه ايراني به طرف جنوب و غرب فلات ايران سرازير شدند » .

در متون تاريخي از مردمي به نام « آزيانيك » ياد شده كه براي محققان اهميت فراوان دارد و به رقم آنان مردم در تاريخ فرهنگ بشر ، نقش عمده اي ايفا نموده اند . اين اقوام نخستين مهاجراني هستند كه پيش از اقوام هند و اروپايي از سرزمين هاي شمالي (دشت هاي اوراسي) سرازير شده اند .

نظر به آنچه ذكر شد چنين مستفاد مي شود كه در كل ، مهاجرت هاي عمده در سه موج مهم و مشخص انجام شده است :

1. آزيانيك در حدود هزاره چهارم پيش از ميلاد

2. هند و اروپايي در حدود هزاره سوم پيش از ميلادي

3. آريايي ها در حدود هزاره دوّم پيش از ميلاد كه مهمترين آنها ماد ها و پارس ها مي باشند . دسته آريايي ها به صورت دو شاخه شرقي و غربي در فلات ايران منتشر شدند .

آنچه براي ما از اهميت بيشتري در اين مقال برخوردار است ، موج سوم مي باشد ؛ تمدن ايران بر فرهنگ و تمدن اين اقوام بنا شده است . مهاجمان آريايي با امواج متوالي وارد شده و از دو راه ماوراء النهر و قفقاز وارد مي شدند . اين اقوام بر خلاف قوم هوري و ميتاني و كاسي كه توسط بوميان نابود شدند و اثري از آنان به جاي نماند ، از بين نرفتند .پس از چند قرن آنان در اين ناحيه نفوذ شديد يافته و ارباب اين ناحيه شدند . در قسمت جنوب هندوكش و پنجاب آريايي ها در هجوم قبلي خود مستقر شده بودند و موج دوم قسمت شرقي نمي توانستند در آنجا نفوذ يابند بنابر اين آنان مجبور به حركت به طرف فلات ايران شدند .

ايرانيان ( آريايي ها ) نتوانستند به مغرب نفوذ كنند و آن هم به دليل وجود تمدن هاي نيرومند مغرب فلات ايران بود كه عبارتند از :

1. ايلام كه شامل شوش بود

2. بين النهرين كه در شمال بابل ،سر حدي با آشور داشت

3. در قسمت شمال و شمال شرقي درياچه « وان » ، دولت اورارتو واقع بود
ايرانيان قدرت شكستن اين سد ها را نداشتند و ناگزير طي چهار قرن بعد ، اقوام بومي را چنانكه قبلاً نيز ذكر شد مستحلك و تمدن خود را مستقل كردند كه اين تمدن هم بر بنيان تمدن هاي ممالك همسايه استوار بود .

taraneh_2002
07-01-2009, 00:57
3- ايران در آستانه ورود مادها

قبل از اينكه شاخه ايراني موسوم به «مادها »خودرا در ناحيه بزرگ آينده خود موسوم به سرزمين « ماد » تدريجاً منتشر كنند ، با بومياني برخوردند كه در هزاره سوم پيش از ميلاد ( بر مبناي بررسي هايي كه حدس زده اند ) در آن سامان سكونت داشتند و اينان نيز با مهاجران آزيانيك كه در هزاره چهارم پيش از ميلاد در آميخته بودند . آخرين دسته از ساكناني كه پيش از ماد ها در مغرب فلات مستقر شدند اقوامي به نام هاي « گوتي ها ، لولوبي ها ، ميتاني ها و كاسي ها » بوده اند كه محققان اينها را جزو دسته مهاجران هزاره سوم پيش از ميلاد ميدانند و كساني بوده اند كه به اصطلاح در اقوام قبلي مستحيل شده و سر انجام ، رشته امور را به دست گرفتند و بنياد پادشاهي هايي را گذراندند و هر يك تا زمان درازي بر اقوام تابع فرمان راندند . گوتيان در نواحي شرقي تر مسكن داشتند و لولوبيان بر حسب تذكرات روشن متون « آشوري » ، در نقاط غربي تر در هزاره اول پيش از ميلاد ساكن بودند . در ناحيه جنوب غربي ، بخش هاي علياي رودخانه هاي « دياله » و « كرخه » را كاسي ها اشغال كرده بودند و همچنين در بعضي نواحي مجاور در ياچه اروميه ( بخصوص در مغرب و شمال آن ، و در برخي از دره هاي غربي زاگرس ) عناصري به نام « هوريان » زندگي مي كردند .

همانطوريكه قبلاً نيز اشاره شد قديمي ترين اسنادي كه در باب اين طايفه در دست است كتيبه « نارامسين » است كه متعلق به حدود 2500 سال پيش از ميلاد مي باشد و در آن شرح لشكر كشي و غلبه نارامسين بر طايفه « لولوبي » و ديگر طوايف داده شده است . سند ديگر مربوط به لولوبي ها نقش معروف «آنوباني ني » پادشاه لولوبي ها در « سر پل ذهاب » است . در اين نقش بر جسته ، آنوباني ني را با الهه « ايشتار » و اُسرا ، نشان مي دهد. بخش پايين سمت راست نقش كه داراي خطوط عمودي است محل كتيبه شاه « آنوباني ني » مي باشد.

علاوه بر مردم لولوبي و گوتي ، مردم ديگري كه پيش از مادها در سرزمين بعدي مادها جلوه گري كردند و چنانكه گفته اند در حدود شش قرن بر اراضي « بين النهرين و مركز كوهستان زاگرس » فرمانروايي كردند ، « كاسي » ها بودند كه محقّقان زمان آنان را حدود 1925 .م تا 1171. م پيش از ميلاد ذكر كرده اند.

taraneh_2002
07-01-2009, 01:03
مادها -تاريخ آغاز مي شود


1- ديوکس


هرودوت تاريخ نويس يونانی می گويد :: ديااکو پسر فرورتيش چنان آوازه ای در حسن دادخواهی داشت که ابتدا اهالی روستايی که در آ» زندگی می کردند و سپس همه افراد قبيله اش برای رفع دعواهايشان ؛ به او مراجعه می کردند . وی چون قدرت خويش را دريافت شايعه در افکند که بخاطر بازماندن از کارهای خصوصی خود نمی تواند تمام اوقاتش را به داوری ميان افراد صرف کند . از اين رو از کار داوری کناره گرفت . به دنبال اين اقدام دزدی و بی نظمی آغاز گرديد . روئسای طوايف و قبايل ماد دور هم گرد آمدند که چه کنيم که ديگر داوری چون ديوکس ( ديااکو ) بر ما داوری نخواهد کرد و هر روز دزدان و غارتگران بر ما هجوم می آورند و از مجازات عمل نمی ترسند ؛ پس از شوری که کردند به اين نتيجه رسيدند که از ديوکس ( ديااکو ) بخواهند تا به عنوان شاه به آنها حکومت کند و جلو اين دزدان و غارتگران را بگيرد پس به منزل وی رفته و تقاضايشان را با او در ميان گذاردند . ديوکس هم که دقيقا همين انتظار را داشت گفت من برای قبول اين کار چند شرط دارم که بايد عملی کنيد . اول اينکه برايم قصری بسازيد و برايم سربازانی محيا سازيد تا از من حمايت و پاسداری کنند . اين شروط را روسای قبايل قبول کردند و ديوکس ( ديااکو )‌ از اين تاريخ به بعد شاه مادها شد . اولين اقدام شاه جديد فراهم آوردن نگهبانانی برای خود و سپس ساختن پايتخت بود . وی برای اين منظور همدان را که يونانی ها اکباتانه ميگويند جهت پايتخت برگزيد . البته ديوکس ( ديااکو‌ ) از قرار معلوم اين شهر را بنا نکرد زيرا اين شهر در کتيبه تيگلات پلسر اول تخت عنوان امدانه ذکر شده است . اما پادشاه ماد بر جمعيت آن افزود ؛ نام هگمتانه به معنی جای اجتماع می باشد و ظاهرا بدان اشاره دارد که طوايف مادی که در گذشته پراکنده بودند ؛ به گونه ای متراکم در آنجا جمع شدند . شهر جديد احتمالا از روی نمونه شهرهای جلگه ای بنا گرديد . اين شهر بر روی تپه ای ساخته شده و هفت ديوار تو در تو داشت که ديوارهای درونی به ترتيب مشرف بر ديوارهای بيرونی بودند ؛ بطوری که درونی ترين ديوار از بقيه ديوارها بلند تر بود . قصر پادشاه که خزاين او در آنجا نگهداری می شد ؛ درون هفتمين ديوار واقع شده بود . اين ديوار کهدرونی ترين ديوار هفتگانه به شمار می رفت ؛ کنگره های زرگون داشت و حال آنکه ديوارهای ديگر مانند برج بيروس نيمرود رنگهای روشن داشتند . اين کنگره ها و بويژه رنگ های آن در نزد بابليان نمادهای خورشيد و ماه و سيارات بودند اما در نزد مادها اين گونه رنگ آميزی صرفا وام گيری هنری بوده .
ديوکس ( ديااکو ) ؛ در اين کاخ مراسمی برای بار نيز مقرر می داشت که احتمالا به تقليد از دستگاههای آشور بوده است . در اين کاخ کسی نمی توانست با شاه روبرو شود و دادخواست ها را پيامگذاران به شاه می دادند . بدين منظور اين آيين تشريفات وضع شده بود تا با دشوار کردن دسترسی به پادشاه ترس و اخترام در دل مردم القا کنند

ديوکس ( ديااکو ) در مدت پنجاه و سه سال پادشاهی ( ۶۵۵ - ۷۰۸ ق . م ) فرصت آن را داشت که قبايل ماد را که تا آن زمان پراکنده بودند متحد سازد و به مليت واحدی مبدل کند . اگر او همان ديااکويی نباشد که در کتيبه های آشوری از آن نام رفته لا اقل اين خوش اقبالی را داشته که آشوريان به وی نپرداختند ( نجنگيدن ) زيرا سناخريب در جنگ بابل و ايلام ( سوزيانا آن قدر گرفتار بودند که ديگر مجال انديشيدن به کوههای بلند و صعب العبور کردستان را نداشتند و تنها خطری که از جانب آشور ؛ مادها را تهديد می کرد ؛ اعزام نيروی آشوری يه اللیپی يعنی کرمانشاه کنونی بوده است . بقيه نقاط کشور همچنان در سکون و آرامش بود و خراجش را به صورتی منظم می پرداخت بطوری که آشوريان هيچ بهانه ای برای مداخله نيافتند .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:04
2- فرورتيس


پس از ديوکس ( ديااکو ) پسرش فرورتيس که نام نيای خود را داشت به تخت پادشاهی نشست . او با پرداخت منظم خراج به دولت آشور که در آن هنگام آشور بانیپال پادشاه آن بود . سياست پدر را که حفظ مناسب حسنه با آشور بود ادامه داد و نيز مانند پدر به فتح و جذب ديگر قبايل ماد که در فلات ايران مستقر شده بودند پرداخت . مادها در اين راه ولايت پارس را که با سکنه آن خويشاوند بودند متصرف شدند . آنها که با اين پيروزيها شجاع و دلير شده بودند کوشيدند تا يوغ بندگی را از گردن خويش بردارند و در رسيدن به اين هدف به آشور حمله بردند ؛ اما سپاهيان کار آزموده آشوری که سر انجام دولت ايلام را مغلوب و مطيع کرده بودند و از انضباط شديدی برخوردار بودند و نيز با جنگ افزار بزرگ می شدند ؛ برای مادهای مشهور و جسور ؛ بسيار خطرناک بشمار می رفتند . در نتيجه سعی مادها ثمر بخش نبوده و عاقبت در برابر دشمن شکست خوردند و فرورتيس ( فرااورت ) ؛ پس از بيست و دو سال پادشاهی به هلاکت رسيد و بيشتر سپاهيانش نابود گرديدند . پس از کشته شدن فرورتيس ؛ هوخشتره ( کياکسار ) که مديری قابل و سرداری فاتح بود به پادشاهی رسيد . شکستی که به قيمت جان فرااورت ( فرورتيس ) تمام شده بود به او آموخت سربازانی که روسای زمين دار جمع می کنند هرگز از عهده سپاهيان منظم بر نمی آيند ؛ از اين رو بر آن شد تا سپاهی از روی نمونه سپاه آشور تشکيل دهد ؛ پيادگانی که هر يک به کمان و شمشير و يک يا دو زوبين مسلح بودند و سوارانی که در سايه پرورش اسب که در ميان مادها رايج بود ؛ پيش از سواره نظام دشمن بودند . لشکريانی که به تير و کمان مسلح بودند که در همه شرايط ؛ در حمله و عقب نشينی بسوی دشمن تيراندازی کنند .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:05
3- کياکسار


هوخشتره ؛ سپاهيانش را با سخت در ايستادن در برابر آشوريان آموده می کرد . اين سياست درنگ و معطلی سرانجام آن فرصت مناسب را که پادشاه بدنبالش بود پيش آورد و سپاهيان وی بر سرداران آشور بانیپال پيروز شدند . هوخشتره به آشور تاخت و شهر نينوا را به محاصره گرفت . دور گرفتن نينوا تنها محاصره و پژواکی بود که به روايت ناحوم و از طريق تورات بدست ما رسيده است . اگر هوخشتره را فورا به کشورش که مورد تاخت و تاز سکاها ( اسکيت ها ) قرار گرفته بود فرا نمی خواندند ؛ او می توانست با ادامه محاصره نينوا و قحطی افکندن در شهر موفق به گشودن آن گردد . سکاها با گذشتن از قفقاز از طريق گذرگاه دربند به آذربايجان تاخته بودند . پادشاه ماد در شمال درياچه اروميه به مقابله آنها شتافت ؛ اما در شمال درياچه اروميه به مقابله آنها شتافت ؛ اما از آنها شکست خورد و ناگزير به شرايط فاتحان تن در داد ( ۶۳۳ ق . م )‌ اسکيت ها تا کنار دريای مديترانه رسيده بودند و چنانکه اسناد تاريخی نشان می دهد قلاع و استحکاماتی وجود نداشت تا در برابر اين سيل ويرانگر ايستادگی کند . اين وحشت هنگامی به پايان رسيد که هوخشتره به حيله توانست در مقابل آنها پيروز شود . وی مادی يس پادشاه سکاها و فرماندهان سپاهش را به ضيافتی فراخواند ؛ در مهمانی آنها را از باده مست کرد و سپس همه را در مستی کشت ( نقل از تاريخ هرودوت ) سکاها بی سردار مانده بودند و علی رغم مقاومت سرسختانه ای که کردند سرانجام حدود سال ( ۶۱۵ ق . م ) مغلوب و منهدم گشته و پس از ۲۸ سال اشغال نواحی شمال غربی ايران عاقبت از آنجا بيرون رانده شدند .

آشور بانیپال حدود سال ۶۲۵ ق . م درگذشت ؛ در ايام فرمانروايی جانشين او ساراکس ؛ بنوپلسنر ؛ جاکم بابل سربر افراشته و خود را شاه خواند . وی نخست عليه مهاجمان ناشناخته ای که از دهانه های دجله و فرات می آمدند لشکر کسيد ؛ ولی بعلت ناتوانی بعدها مادی ها را به ياری خويش طلبيد و در نتيجه هوخشتره به او پيوست . نينوا در محاصره افتاد و هنگامی که پادشاه آشور مقاومت را بيهوده ديد ؛ خرمنی از آتش برافروخت ؛ خود و خانواده اش را در آن افکند و به هلاکت رساند . در نتيجه در سال ۶۰۶ پيش از ميلاد پايتخت آشور به اشغال سپاهيان دشمن در آمد و با خاک يکسان گرديد و چنانکه از لوح استوانه بنونيد پلسر ؛ حاکم بابل بر می آيد ديگر شهر ها و معابدی که پلسر را ياری نکرده بودند به سرنوشت پايتخت آشور گرفتار آمدند . از اين تاريخ مادها بر بخش بزرگی از آسيای غربی فرمانروايی يافتند . بنوکد نصر ( بخت النصر ) پسر و جانشين بنويد پلسر ؛ عقد اتحادی با آنها منعقد کرد و با ؛؛ آمی تيس ؛؛ دختر هوخشتره ازدواج کرد ؛ در حاليکه بابليان دشت ها را در تصرف خويش داشتند . مادها نيز از فرصت استفاده نموده تمامی سرزمين ايران را به تصرف خود در آورده و بتدريج از يکطرف به ارمنستان و از طرف ديگر تا مرکز آسيای صغيريعنی کاپادوکيه پيش رفتند . فتح تمامی اين مناطق برای مادها آسان تر بود ؛ زيرا کيمری ها ( سیمری ها )‌ و اسکيتها ( سکاها )‌ تمامی بلاد آباد و مناطق مذکور را غارت و ويران کرده بودند و پيش از آمدن مادها مناطق فوق چنان دستخوش هرج و مرج و بی نظمی شده بود که قدرت ايستادن در برابر مهاجمان خارجی را نداشت . پيشروی مادها در کنار رود هاليس ( قزل ايرماق کنونی )‌ که خود را با مملکت جنگجو و قدرتمند ليدی رودررو ديدند متوقف کرديد . پادشاه ليدی در آن زمان آلياتس نام داشت که از پادشاهان مقتدر آن زمان بشمار می رفت . البته جنگ ميان ليدی و ماد شش سال طول کشيد . و در اين مدت هيچ يک از طرفين بر ديگری پيروزی نيافت . در سال هفتم ؛ کسوفی پديد آمد که گويند تالس ميلتس فيلسوف يونانی آن را پيشگويی کرده بود ( ۵۸۵ ق . م ) طرفين از اين کسوف ترسيدند و دست از جنگ کشيدند و پس از گفتگويی چند و ميانجی گری پادشاه بابل بين دو طرف صلح برقرار شد و رودخانه هاليس ؛ مرز بين دو دولت تعيين شد . يکسال بعد از انعقاد قرارداد با دولت ليدی هوخشتره در گذشت ( ۵۸۴ ق . م )‌ او می بايست شخصيتی پر توان و قدرتمند و همچنين سازماندهی برجسته بوده باشد ؛ زيرا ماد را که مغلوب آشوريان و سکاها بود ؛ به چنان پايگاهی رساند که بر هر دو دست يافته ؛ سکاها را از قلمرو خود بيرون و نينوا را فتح کرد و نيمی از آسيای صغير را به تصرف خود در آورد هرودوت می گويد که هوخشتره ؛ هسته های جداگانه ای از تير اندازان و سواران را که در گذشته همه با هم می جنگيدند تشکيل داد

taraneh_2002
07-01-2009, 01:07
4- آستياگ


جانشين کياکسار ( هوخشتره ) در مدت ۳۵ سال سلطنت خود از يک طرف به سياست جهانگشايی را دنبال کرده و از سوی ديگر به سر و سامان دادن وضع داخلی کشور پرداخت . او چون بنا به قرارداد صلحی که پدرش با پادشاه ليدی بسته بود نمی توانست به آسيای صغير دست يابد سپاهيان خوذ را برای فتح بين النهرين و شمال سوريه گسيل داشت . حکومت آستيياگ در تاريخ ماد دوران اوج مادها را نشان ميدهد . در زمان حکومت اين پادشاه قلمرو مادها در شرق به نواحی مرکزی فلات ايران در غرب به رود هاليس و در جنوب تا خليج فارس گسترش يافته بود . آستيياگ در طول حکومت خود کوشش کرد تا از قدرت نامحدود اشراف بکتهد روی همين اصل با آنها به گونه ای خودکامه رفتار می کرد و در عين حال قدرت روحانيون ( مغ ها ) رو به فزونی می رفت . در چنين شرايطی قسمتی از اشراف ماد به رهبری يکی از خويشاوندان شاه و فرمانده ارتش به نام گارپاگا تماس هايی با شاه پارس يعنی کورش دوم برقرار کردند و به اين ترتيب کورش عليه پادشاه ماد به پا خواست .سه سال پس از اين قيام به سال ۵۵۰ قبل از ميلاد هنگاميکه آستيياگ به پارس لشکر می کشيد ارتش تحت فرمان او عليه پادشاه ماد شوريده او را دستگير کرده و به کورش تسليم کردند اين مطلب را يک تاريخ نگار بابلی گفته اما بنا بگفته هرودوت فقط قسمتی از ارتش ماد که جزو توطيه کنندگان نبودند بسختی با پارس ها جنگيدند و ديگران آشکارا به آنها پيوستند . بهر حال کورش دوم پادشاه هخامنشی در اين نبرد پيروز شده و دولت هخامنشی جايگزين مادها شده .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:08
5- خط و نگارش مادها


يكي از مشكلات كلي در مطالعه فرهنگ ماد ، مسئله خط و نگارش مي باشد . بي شك در هزاره اول پيش از ميلاد ، ماد ها داراي خط و كتابتي بوده اند ، زيرا همان طوري كه هر تسفلد و دياكونوف ( تاريخ ماد ) نيز اشاره مي كنند ، يكي از شاهك هاي تحت نفوذ ماد ها ، به نام « آبدادانا » ( به زبان اَكدي ) به اسم يك مرد آشوري ، نامه اي ارسال داشته كه اين خود دليل بر وجود خط و كتابت در آن سرزمين مي باشد از طرفي اين را هم مي شود حدس زد كه « ماناها » نيز خط و كتابتي داشته اند كه از خط « اورارتويي » گرفته شده است .

سارگن دوّم پادشاه آشور در گزارش سال 714 پيش از ميلاد مي گويد كه « اولوسونو » پادشاه مانا سنگ يادگار خود را وقف او كرده است ، براي اين سنگ يادگار ، غالباً نوشته هايي نيز نگاشته شده كه به احتمال قبلي خط مزبور نوعي از خطوط ميخي به شمار رفته است .

در نواحي اطراف درياچه اروميه احتمالا ًهيرو گليف هايي نيز مشابه با هيرو گليف هاي اورارتويي متداول بوده است كه ميتوان نمونه آن را روي بشقاب نقره اي مكشوفه از زيويه مشاهده نمود لازم به ياد آوري است كه متأسفانه تاكنون از ساكنان ماد مركزي هيچ گونه مدرك خطي به دست نيامده است .به هر حال اصل و منشأ خط پارسي باستان ( ميخي را با توجه به نوشته هاي دياكنوف بايد در سرزمين ماد جستجو نمود ، زيرا در زمان كوروش دوّم و اواسط قرن ششم پيش از ميلاد خط پارسي باستان متداول بوده كه اين خط نيز با خط ميخي بابلي و ايلامي كاملاً متفاوت است و با وجود نكات اشتراكي كه با ساير خطوط آسياي قديم دارد ، نمي توان آن را مأخوذ از آنها دانست .

در سنگ نبشته هاي پادشاهان هخامنشي , لغات مادي فراواني وجود دارد و چه بسا اين خط مأخوذ از خط و تمدني بوده است كه در اواخر هزاره دوّم و اوايل هزاره اول پيش از ميلاد در منطقه گيلان و مازندران مركزيتي داشته و تمدنشان تا نواحي كاشان و جنوب غربي لرستان و در شمال تا قفقاز گسترش يافته بود كه نمونه اي از خط ميخي آنها را دكتر نگهبان در حفريات مارليك به دست آورده و پروفسور كامرون استاد خطوط باستاني خاور ميانه ، دانشگاه ميشيگان نيز پس از مطالعه آن معتقد است كه اين خط نمي تواند جديد تر از اواخر هزاره دوم و اوايل هزاره اول باشد .
به هر صورت كشفيات و تحقيقات آينده به احتمال زياد درستي اين نظر و يا چگونگي خط ماد را بهتر روشن خواهد كرد .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:10
1- سرزمين انشان


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


انشان (يا انزان) نام يك ايالت ايلامي مهم در غرب استان فارس و نيز نام پاي‌تخت آن است. نام سرزمين انشان نخسين بار در متون اكدي و سومري اواخر هزاره‌ي سوم پ.م. گواهي شده است. فرمان‌روايان ايلامي هزاره‌ي دوم پ.م. سنتاً به خود لقب «شاه انزان و شوش» را مي‌دادند؛ انزان برگردان ايلامي متداول نام انشان است. تا اواسط هزاره‌ي يكم پ.م. انشان به منزلگاه پارس‌هاي هخامنشي مبدل شده بود.

در طي سال‌هاي اخير، نويسندگان مختلف، كشور و شهر انشان را به بخش‌هاي متفاوتي از جنوب ايران نسبت داده بودند. در 1970 م. پيش‌نهاد شد كه كاوشگاه باستان‌شناختي پهناور «مليان»، واقع در دشت بيضا در غرب فارس (حدود 36 كيلومتري شمال غربي شيراز</SPAN متعلق به شهر گم شده‌ي انشان است. چند سال بعد، مشخص گرديد قطعه آجرهايي كه داراي نبشته‌هاي ايلامي‌اند و در 72-1971 در همين كاوشگاه گردآوري شدند، حاوي بخشي از يك وقف‌نامه‌اند كه آن را يك شاه ايلامي اواخر هزاره‌ي دوم پ.م. براي معبدي كه گفته شده در انشان واقع است، اهدا كرده است. علاوه بر اين، در 1972 و پس از آن، چندين متن اقتصادي – اداري در مليان استخراج شدند كه در آن‌ها نام انشان، ظاهراً به عنوان محلي كه اين متن‌ها در آن جا نوشته شده‌اند، گواهي شده است. اين يافته‌ها، نظريه‌ي مطابقت مليان را با شهر باستاني انشان تأييد مي‌كنند.

كهن‌ترين دودمان پادشاهي ايلامي را كه نوشته‌اي از آنان در دست داريم، Peli نامي در 2500 پ.م. در محلي به نام Awan بنيان نهاد. اما كهن‌ترين اشاره‌ي موجود تاريخي به انشان ايلامي در متني از Manishtusu، پسر و دومين جانشين سارگن اكدي (فرمان‌روايي 2279-2334 پ.م.) آمده است. منيشتوسو در متن خود از انقياد مجدد انشان پس آن كه فرمان‌رواي محلي آن عليه امپراتوري بنيان‌گذاري شده از سوي سارگون شورش كرد، سخن مي‌گويد. از اين نكته مي‌‌توان استنتاج كرد كه انشان واقع در جنوب ايران در زمره‌ي فتوح سارگون بوده است.


فرمان‌رواي بعدي اكد، نَرَم – سين (29-2255 پ.م.) پيمان اتحادي با هيته Khita نهمين پادشاه اوان بست. دودمان اوان پس از آن با سقوط جانشين هيته، يعني كوتيل – اينشوشينك در حدود 2220 پ.م. به پايان رسيد. نزديك به همين دوران، گوده‌آ Gudea، فرمان‌رواي لَگَش در ميان‌رودان مدعي فتح شهر انشان در ايلام بود. جاي شگفتي است كه از اوان در منابع متعلق به پس از اين دوران تنها يك بار ياد شده، در حالي كه از انشان مكرراً ياد گرديده است، و لذا محتمل است كه كشور انشان تا اندازه‌اي جزو قلم‌رو اوان بوده است.


اندكي پس از سقوط اوان و تسخير شهر انشان به دست گوده‌آ، دودمان ايلامي جديدي در ناحيه‌ي سيمشكي Simashki، كه در منطقه‌ي كنوني اصفهان واقع بود، پديدار شد. ظاهراً در اين دوران سومريان تا اندازه‌اي كنترل سياسي شهر ايلامي شوش در خوزستان كنوني و نيز انشان واقع در فارس را در دست داشتند. شولگي (2048-2095 پ.م.) فرمان‌رواي سومين دودمان اور Ur، يكي از دختران‌اش را به ازدواج با ishasha يا فرمان‌دار انشان درآورد. شولگي هم‌چنين ادعا كرده است كه انشان را ويران ساخته است. ظاهراً صلح موقت زماني برقرار شد كه شو – سين، پسر و جانشين شولگي، به مانند پدرش، دختري را به ازدواج با فرمان‌دار انشان درآورد. پس از آن، در حدود 2131 پ.م.، هنگامي كه ايبي – سين Ibbi-sin سلطنت اور را به ميراث برد، پادشاه سيمشكي سرزمين اوان و انشان را در ايلام تصرف كرد. تا 2017 پ.م. ايبي – سين بسياري از اين مناطق را به دوباره به چنگ آورد؛ اما موفقيت او پايشي گذرا داشت، چرا كه ايلاميان در طي چند سال بعد دست به لشكركشي‌هاي موفقي عليه اور زدند. واپسين پادشاه اور، ايبي – سين، پس از شكست‌اش، همراه با پيكره‌ي ماه – خداي سومري، Nanna، به انشان برده شد. چند دهه بعد، گيميل – ايليشو Gimil-ilishu، دومين پادشاه ايسين، Nanna خداي اور را از انشان بازآورد. بازهم ديرتر، در حدود 1928 پ.م.، گونگونوم Gungunum، پنجمين پادشاه لارسا، به كسب پيروزي‌هاي نظامي در انشان به خود مي‌باليد.


منابع موجود گوياي آن‌اند كه انشان در طي واپسين نيمه‌ي هزاره‌ي سوم پ.م. يك مركز سياسي مهم ايلامي بوده است. كاوش‌هاي باستان‌شناختي انجام شده در مليان مؤيد اين ارزيابي‌اند. بررسي سطحي آثار سفالي به دست آمده از اين جايگاه نمودار آن است كه دست كم يك- سوم اين ماندگاه باستاني (30 تا 50 هكتار) از اواخر هزاره‌ي چهارم پ.م. تا واپسين سال‌هاي هزاره‌ي سوم پ.م. مسكون بوده است. پراكندگي سفالينه‌هاي ياد شده گوياي آن‌اند كه اسكان عمده در مليان (حدود 130 هكتار) در طي واپسين سده‌هاي هزاره‌ي سوم پ.م. رخ داده و تا نخستين سده‌هاي هزاره‌ي دوم پ.م. ادامه يافته است. اين بازه‌ي زماني برابر با دوراني است كه به انشان توجه ويژه‌اي در متون ميخي شده است.


واپسين يادكرد انشان براي بيش از 1300 سال در يك منبع ميان‌روداني، در متني از گونگونوم (حدود 1928 پ.م.)، كه در بالا به آن اشاره شد، آمده است. ظاهراً وجود سستي و تزلزل داخلي، تسلطي را كه دولت‌هاي پياپي ميان‌روداني گاهگاهي بر امور جنوب ايران برقرار كرده بودند، تضعيف نموده بود. از همين رو، سرانجام دودمان جديد شاهان ايلامي قادر گرديد فرمان‌روايي محلي را بار ديگر در كشور خود برقرار سازد. بنيان‌گذار اين دودمان جديد، اپارت Epart، نخستين رهبر ايلامي بود كه خود را «شاه انزان و شوش» خواند (حدود 1890 پ.م.). اشارات مربوط به انشان در طي سده‌هاي باقي مانده‌ي هزاره‌ي سوم پ.م. تنها در سنگ‌نبشته ها و متون دودمان‌هاي پياپي ايلامي اين دوران گواهي شده‌اند.


اين، جانشين اپارت در ايلام، شيلهَهَ (حدود 1870-1940 پ.م.) بود كه افزون بر «شاه»، لقب سوكل‌مخ Sukkal-mah يا نائب السلطنه‌ي بزرگ را، كه لقبي سومري بود، به خود داد. در طي اين دوران لقب سوكل يا نائب السلطنه‌ي ايلام و سيمشكي و سوكل شوش به طور مشترك نيز استفاده شده‌اند. پسران سوكل‌مخِ حاكم معمولاً متصدي مقام دو سوكل ياد شده بودند، اگر چه سنگ‌نبشته‌ها نشان مي‌دهند كه سوكل‌مخ در مواردي هر سه لقب را نيز در اختيار داشته است. با وجود اين، از سراسر دوران كمابيش 300 ساله‌ي فرمان‌روايي دودمان اپارتي، هيچ گزارشي درباره‌ي سوكل انشان موجود نيست. اين بدان معنا است كه انشان در آن زمان جزو ناحيه اي بوده كه تماماً در حوزه‌ي حاكميت سوكل‌مخ قرار داشته، هرچند پيش‌نهاد شده است كه سوكل‌مخ و سوكل شوش هر دو در شهر شوش مقيم بوده‌اند. در واقع، اجرا شدن فرمان‌هاي شاه ايلام در ناحيه‌ي سياسي شوش نيازمند و مستلزم تصويب شدن آن از جانب سوكل شوش بود. با اين حال، پاي‌تخت بودن شوش موجه‌تر به نظر مي‌رسد. از انشان در متون ايلامي مربوط به تمام دوران دودمان اپارتي چندان يادي نشده است، مگر اين كه در زير لقب رسمي سوكل‌مخ بدان اشاره شده باشد. زوال و انحطاط سياسي پاي‌تخت كهن‌تر (انشان) شايد بدين سان به طور ضمني و تلويحي مورد اشاره قرار گرفته باشد. ظاهراً اين نظريه را نشانه‌هاي به دست آمده از بررسي‌هاي باستان‌شناختي انجام يافته در مليان تأييد مي‌كنند. با ناپديد شدن توالي سفالينه‌هاي دوران معروف به كفتري مليان در طي اوايل هزاره‌ي دوم پ.م.، توزيع سفالينه‌هاي دوران متعاقب معروف به قلعه در اين جايگاه نسبت به دوران كفتري به شدت كاهش مي‌يابد. اين نكته گوياي آن است كه شهر انشان در مليان در طي يك – سوم نخست هزاره‌ي دوم پ.م. سخت كم‌جمعيت شده است.


در حالي كه به نظر نمي‌رسد شهر شوش در طي دوران استيلاي دودمان‌هاي ايلامي اوان و سيمشكي مركز سياسي عمده‌اي بوده باشد، كاوش‌هاي باستان‌شناختي نشان مي‌دهند كه شوش يقيناً با برآمدن اپارت و جانشينان وي در ايلام به چنين موقعيتي دست يافته است. شماري از سنگ‌نبشته‌هاي يافته شده در شوش گواه انجام يافتن فعاليت‌هاي بي‌وقفه‌ي ساختماني به دست سوكل‌مخ‌هاي مختلف و سوكل‌هاي متعدد شوش در اين منطقه هستند. كاوش‌هاي گسترده‌ي رومن گيرشمن در «روستاي شاهانه» در شوش نشان داده است كه بسياري از اين محله‌هاي بزرگ شهر باستاني (شوش) نخست در اوايل هزاره‌ي دوم پ.م. بنا شده‌اند. اين نشانه، امكان منتقل شدن مركز اصلي سياسي ايلام را از جايگاه سنتي‌اش در انشان، در طي دوران مرتبط با توسعه‌ي شوش، بدين شهر، تأييد مي‌كند.
در حدود 1595 پ.م. مهاجمان كاسي و متحدان آن از شمال، پادشاهي بابل را در جنوب ميان‌رودان تصرف كردند. اما متون ميخي هم‌چنان تا ربع پاياني سده‌ي 16 پ.م. از فرمان‌روايان ايلامي ياد مي‌كنند. دانسته نيست كه آيا دولت‌هاي شاهان ايلامي در جنوب غرب ايران تابع و مطيع كاسي‌ها بودند يا اين كه كاسي‌ها سرانجام به حيات خاندان اپارت پايان دادند. قضيه هر چه باشد، از حدود 1520 پ.م. به بعد، به مدت 200 سال، هيچ گزارش و گواهي ثبت شده‌ي ديگري از ايلام در دست نيست.


در طي نيمه‌ي پاياني سده‌ي 14 پ.م. يك دودمان ايلامي ظاهراً مستقل به ناگاه در صحنه‌ي تاريخ پديدار مي‌شود. اَتَت- كيتّش (فر. 1300-1310 پ.م.) نخستين فرمان‌رواي شناخته‌ شده‌ي اين دودمان جديد است كه لقب كهن «شاه انزان و شوش» را اتخاذ كرد.

اتت- كيتش و جانشين بلافصل او، هومبن- نومنه (1275-1300 پ.م.) نه وقف‌نامه‌ي بنيان‌گذاري يا بازسازي بنايي در شوش يافته شده است، و نه سنگ‌نبشته يا متن شناخته شده‌ي ديگري از نياكان دودماني شاه نخستين. اما سنگ‌نبشته‌هايي از اونتش- نپيريشه (1240-1275 پ.م.)، پسر و جانشين هومبن – نومنه، در شوش و نيز در مركز ديني دور- اونتش (اينك چغازنبيل) واقع در 30 كيلومتري جنوب شرقي شوش يافته شده است. نبود هر گونه سنگ‌نبشته‌ي مهم از پدر اونتش- نپيريشه در شوش يا ديگر جاهاي خوزستان، ر. لاپات را به اظهار اين عقيده واداشته است كه پاي‌تخت هومبن- نومنه احتمالاً در ايالت انشان واقع بوده است. اين واقعيت كه از هومبن- نومنه تنها در كاوشگاه ليان واقع در شبه جزيره‌ي بوشير در جنوب فارس آجرنبشته‌هايي بازيافته شده است، مي‌تواند مؤيد اين احتمال باشد.


اگر نظريه‌ي لاپات را بپذيريم، به نظر نمي‌رسد صرف يافته شدن آثار باستاني پراكنده مربوط به دوران منطبق بر اسكان جمعيت در مليان گوياي آن باشد كه مقر اصلي دولت در آن زمان در شهر انشان قرار داشته است. با وجود اين، كوزه‌هاي جام‌گونه‌ي يافته شده در مليان شباهت نزديكي به ظروف متعلق به ربع پاياني هزاره‌ي دوم پ.م. كه در شوش به دست آمده‌اند، دارند. شواهد موجود نشان دهنده‌ي آن‌اند كه انشان و شوش در اين دوران به لحاظ سياسي و فرهنگي به هم پيوسته بوده‌اند، اما همين مدارك گوياي آن‌اند كه انشان در آن زمان چيزي فراتر از يك اجتماع پاس‌دار سرزمين‌هاي شرقي ايلام، كه تابع شاهان وقت مقيم در شوش بوده، نبوده است.
تاراج مناطق ايلامي به دست نبوكدنزر يكم بابلي (حدود 1110 پ.م.) نشانه‌ي پايان عملي فرمان‌روايي ايلام به عنوان قدرتي مستقل، به مدت 300 سال است. از ايلاميان - تا 821 پ.م. - آن گاه كه با كلدانيان عليه شاه آشور شمشي- ادد پنجم متحد ‌گرديدند، باز چيزي شنيده نمي‌شود. اگر چه وحدت سياسي در ايلام در طي دست كم بخشي از اين سده‌هاي «تاريك» حائل ظاهراً حفظ نشده بود، اما سركردگان محلي مي‌بايست بر مناطقي كه سنتاً در آن‌ها داراي قدرت و نفوذ بودند، تا اندازه‌اي سلطه داشته باشند. جرج كمرون بر اين باور است كه فرمان‌روايان محلي در دورترين نقاط شرقي ايلام، يعني منطقه‌ي جديد فارس، كه اينك به عنوان انشان شناسايي شده است، احتمالاً نيرومندتر بوده‌اند. با وجود اين، حتا اگر اين حاكمان چنين وضعيتي داشتند و با وجود دور ماندن آنان از مهاجمان دردسرساز ميان‌روداني، اهالي انشان سرانجام به ورود سرزده‌ي مهاجران جديد ايراني فرارسيده از شمال، تن در دادند. اين كه آمدن ايرانيان منجر به پشتيباني ايالت‌هاي جدا گشته‌ي ايلام از برآمدن يك قدرت جديد متمركز در جنوب غرب ايران [به رهبري پارس‌ها] شده بود يا نه، پرسشي است كه پاسخي بدان داده نشده است. قضيه هر چه باشد، در حدود 742 پ.م. هومبن- نيكش يكم پادشاه اتحاديه‌ي دوباره نيرو گرفته‌ي ايلام شد.
برادر زاده‌ي هومبن- نيكش، شوتروك نهونته‌ي دوم (699-717 پ.م.) جانشين او شد و لقب كهن «شاه بزرگ انزان و شوش» را اتخاد كرد. پس از آن، كلدانيان جنوب ميان‌رودان برضد هم سارگون دوم و هم سناخريب آشوري با شوتروك نهونته متحد شدند. اما اين اتحادها بي‌تأثير از آب درآمدند چرا كه در اين زمان آشوريان بيش‌تر جنوب ميان‌رودان را مورد حمله قرار داده و تصرف كردند. شاه بعدي ايلام، هلّودوش- اينشوشينك (فر. 93-699 پ.م.) به بابلستان حمله برد و به طور موقت آشوريان را از بخشي از اين كشور بيرون راند، اما سناخريب سرانجام بيش‌تر اين مناطق را بازگرفت. در اين ضمن، هلودوش- اينشوشينك در ايلام خلع و معزول گشت و پسرش كودور- نهونته (فر. 92-693 پ.م.) جانشين او شد. در پي اين تغيير رهبري، ديگر هيچ حاكم ايلامي شناخته شده‌اي لقب باستاني «شاه انزان و شوش» را نپذيرفت؛ واگذاري اين لقب مي‌تواند گوياي اين حقيقت باشد كه كودور—نهونته يا جانشينان بلافصل‌اش [استيلا بر] دست كم بخش از منطقه‌ي انشان را از دست داده بودند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

سناخريب پس از فتح دوباره‌ي بابلستان، به سرزمين‌هاي ايلامي واقع در شمال شوش حمله كرد. اين رخ‌داد كودور- ناهونته را به پناه جستن به كوه‌هاي هيدالو در شرق خوزستان واداشت. سرانجام هومبن- نومنه (87-692 پ.م.) جانشين وي شد و اتحاد سياسي قديمي را بابلستان از سر گرفت. شاه جديد در پي جلب ياري نظامي شماري از مناطق همسايه، شامل انزان و پارسواش برآمد. آن چه كه درخور توجهي ويژه است، آن است كه در اين گواهي‌‌هاي اخير، از انزان به عنوان سرزميني مستقل و نه مطيع قدرت مركزي ايلام سخن رفته است. به نظر مي‌رسد كه اتحاد و يك‌پارچگي ايلام به دنبال فرمان‌روايي هومبن- نمونه تا حد زيادي فروپاشيده باشد، آن گاه كه مدعيان رقيب ِ رهبري مركزي بر بخش‌هاي مختلف قلم‌روهاي كهن ايلام استيلا يافتند. با وجود اين، به ويژه تمپت- هومبن – اينشوشينك شوشي (فر. 53-66 تلاش‌هايي را براي بازسازي و تجديد اتحاد سنتي ايلام انجام داد. اما وي از سپاه آشوربنيپال شكست خورد، و برخي از مناطق ايلام كه مورد حمله قرار گرفته بودند، از آن پس تحت استيلاي آن دسته از سرگردگان محلي درآمدند كه پشت آشوريان متكي به آنان بود. اما چنين وفاداري‌هايي چندان نپاييد، چرا كه يك سال بعد، هومبن- نيكش سوم، فرمان‌دار دست‌نشانده‌ي آشور در منطقه‌ي ايلامي مَدكتو، از خيزش جديدي در بابلستان برضد آشوريان پشتيباني كرد. ايلامي شورشي در ناحيه‌ي Der از نيروهاي آشوري شكست خورد و به مناطق كوهستاني هيدالو گريخت و در پي ياري جستن از مردم آن جا و نيز مردم پارسوماش برآمد. اما در اين زمان، بروز شورش در بخشي از ايلام باعث سقوط هومبن- نيكش شد. تَمريتي (فر. 40-651 پ.م.) جانشين او گرديد و به مقاومت محلي در مقابل آشوريان ادامه داد. تمريتي پافشارانه مردم هيدالو و منطقه‌ي مجاور پارسوماش را به پشتيباني از جنبش خود واداشت، كه گويا دستاوردهايي اندكي داشت. تا 649 پ.م. بسياري از سرزمين‌هاي ايلامي تا مرزهاي پرسوماش مورد هجوم و تاراج آشوريان قرار گرفته بودند. هرچند به نظر مي‌رسد كه ايلاميان در سال‌هاي بعد دوباره به حدي از استقلال محلي دست يافته بودند، اما سرانجام پيش‌رفت‌هاي آشوريان و هخامنشيان به استقلال ايلام پايان داد.

در متني آشوري كه گوياي ويران‌سازي ايلام به دست آشوربنيپال است، از كورش نامي به عنوان شاه پارسوواش ياد مي‌گردد. اين كورش همان كورش يكم دودمان هخامنشي دانسته شده است، كه به گفته‌ي اين متن، به آشوربنيپال ابراز فرمان‌برداري كرد و براي تضمين وفاداري خود، پسرش را به نينوا، به حضور شاه آشور فرستاد. با اين اشاره، خاندان هخامنشي براي نخستين بار به عرصه‌ي گزارش‌هاي مكتوب تاريخي راه مي‌يابند.


در متني بابلي، كورش دوم (بزرگ)، به پدر بزرگ‌اش كورش يكم لقب «شاه بزرگ، شاه انشان» را داده است. از اين رو به نظر مي‌رسد كه كورش يكم فرمان‌رواي ايالت پيشين ايلامي انشان/ انزان در فارس بود، و نيز حاكم سياسي پارسوواش. پس اين دو سرزمين به يقين يگانه و برهم منطبق‌اند. پارسوماش/ پارسووش تعبير‌هاي آشوريِ «پارسه‌»ي ايراني‌اند، كه به ويژه به استان فارس راجع است. در عين حال، در جنوب ميان‌رودان، انشان به عنوان نام سنتي منطقه‌ي شمالي فارس همچنان در اذهان باقي ماند.

در قطعه‌اي از گاهنامه‌ي نبونيد، واپسين پادشاه بابل (39-556 پ.م.)، به كورش دوم با عنوان «پادشاه انشان» اشاره مي‌شود. در بندي ديگر، كورش پادشاه «پارسوا»، كه تعبير اكدي پارسه است، خوانده شده است. بنابراين مي‌توانيم دريابيم كه انشان، چنان كه در مورد اشارات كهن‌تر به انشان و پارسوواش ديديم، در دوران بعد نيز، بخشي از استاني كه اينك فارس خوانده مي‌شود، به شمار مي‌آمده است. اسم انشان به عنوان نام محلي اين ايالت، در زماني بسيار زودتر با نام پارس جانشين شده بود، آن گاه كه پارس‌هاي هخامنشي نام قومي خود، پارس، را به منزلگاه جديدشان در جنوب منتقل نمودند. اسم مكان انشان، در دوران بعد، تنها در نگارش ايلامي سنگ‌نبشته‌ي بيستون گواهي شده است، كه در آن، اين نام به صورت محلي نامعين در پارسه/ فارس مشخص شده است.

taraneh_2002
07-01-2009, 01:12
2- پارسيها و هخامنشیان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

به قدرت رسيدن پارسيها يکی از وقايع مهم تاريخ قديم است . اينان دولتی تاسيس کردند که دنيای قديم را به استثنای دو ثلث يونان تحت سلطه خود در آوردند . وقتی هم منقرض شدند از صحنه تاريخ خارج نشدند بلکه در طول ۲۵ قرن متوالی بلندی ها و پستی ها را پيمودند .

پارسيها مردمانی آريايی نژاد بودند که مشخص نيست از چه زمانی به فلات ايران آمدند . برای نخستين بار در سالنامه آشوری سلمانسر سوم در سال ۸۳۴ ق.م نام کشور پارسوآ در جنوب و جنوب غربی درياچه اروميه برده شده است . بعضی از محققان مانند راولين سن عقيده دارند که مردم پارسوآ همان پارسی ها بوده اند . البته کاملا محقق نيست که اين نظريه درست باشد . تصور می شود اقوام پارسی پيش از اينکه از ميان دره های جبال زاگرس به طرف جنوب و جنوب شرقی ايران بروند ؛ در اين ناحيه توقف کوتاهی کردند و در حدود ۷۰۰ سال پيش از ميلاد درناحيه پارسوماش ؛ روی دامنه های کوههای بختياری در جنوب شرقی شوش در ناحيه ای که جزو کشور ايلام بود ؛ مستقر شدند . از کتيبه های آشوری چنين استنباط می شود که در زمان ؛؛ شلم نصر ؛؛ ( ۷۳۱-۷۱۳ ق.م) تا زمان سلطنت ؛؛ آسارهادون ؛؛ (۶۲۲ ق.م )‌پادشاهان يا امرای پارسوآ ؛ تابع آشور بوده اند . پس از آن در زمان فرورتيش ( ۶۵۵-۶۳۳ ق.م ) پادشاه ماد به پارس استيلا يافت و اين دولت را تابع دولت ماد نمود . هرودوت می گويد : پارسی ها به شش طايفه شهری و ده نشين و چهار طايفه چادر نشين تقسيم شده اند . شش طايفه اول عبارتند از ::پاسارگاديان ؛ مرفيان ؛ ماسپيان ؛ پانتاليان ؛ دژوسيان و گرمانيان . چهار طايفه دوم عبارتند از :: داييها ؛ مردها ؛ دروپيک ها و ساگاريتها . از طوايف مذکور سه طايفه اول بر طوايف ديگر برتری داشته اند و ديگران تابع آنها بوده اند .

طبق نوشته های هرودوت ؛ هخامنشيان از طايفه پاسارگاديان بوده اند که در پارس اقامت داشته اند و سر سلسله آنها هخامنش بوده است . پس از انقراض دولت آشور بدست آشور بانی پال ؛ چون مملکت ايلام ناتوان شده بود پارسی ها از اختلافات آشوری ها و مادی ها استفاده کرده و انزان يا انشان را تصرف کردند .

در اينجا اين سوال پيش می آيد که در زمان کدام يک از نياکان کورش بزرگ اين واقعه روی داده است . با توجه به بيانيه های کورش در بابل ؛ می بينيم که نسب خود را به چيش پش دوم می رساند و او را شاه انزان می خواند . به احتمال زياد اين واقعه تاريخی در زمان چيش پش دوم روی داده است . تصور می شود که انزان همان مسجد سليمان کنونی است . پس از مرگ چيش پش ؛ کشورش ميان دو پسرش آريارمنه پادشاه کشور پارس و کورش که بعدا عنوان پادشاه بزرگ پارسوماش ؛ به او داده شد تقسيم گرديد . چون در آن زمان کشور ماد در اوج ترقی بود و کياکسار در آن حکومت می کرد ؛ کشور کوچک جديدالتاسيس ؛ ناچار زير اطاعت فاتح نينوا بودند . کمبوجيه فرزند کورش اول ؛ دو کشور نامبرده را تحت حکومت واحدی در آورد و پايتخت خود را از انزان به پاسارگاد منتقل نمود .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:16
3- كوروش بزرگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


مطالب راجع به كوروش كبير در تاپيكي مجزا اورده شده است:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

taraneh_2002
07-01-2009, 01:17
3- كوروش بزرگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


مطالب راجع به كوروش كبير در تاپيكي مجزا اورده شده است:

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

taraneh_2002
07-01-2009, 01:19
4- کمبوجيه


کمبوجيه پسر کوروش کبير بود ، هرودوت مادر او را ، کاسان دان دختر فَرنَس پُس دانسته است .
کمبوجيه همان سياست پدرش را مبتني بر استحکام مباني ، حکومت و توسعه سرزمين ايران ادامه داد . مقدمات لشکر کشي به مصر که در زمان کوروش آغاز شده بود در دوران سلطنت کمبوجيه جامه عمل پوشيد . در اين زمان آمازيس ( آماسيس ) پادشاه مصر بود . وي تصور مي کرد کمبوجيه از طرف دريا به مصر حمله مي کند ، بدين جهت از يونانيها کمک خواست ، اما خبر ورود سپاهيان ايران به شامات به وي رسيد . در اين زمان آمازيس که پادشاهي فعال و با عزم بود ، فوت کرد و بجاي او فرزندش پسامتيک سوم ، پادشاه شد . نخستين جنگي که ميان مصريها و پارسيها روي داد در محل پلوز بود . قشون مصر شکست خورد و پادشاه آن کشور فرار کرد ، بنابراين کمبوجيه بدون زحمت به ممفيس ، پايتخت مصر رسيد . ممفيس نيز مقاومتي نکرده و تسليم شد .

لازم بذکر است که کمبوجيه برادري به نام برديا ( به يوناني اسمرديس </b داشت که بنا به انتخاب کوروش ، والي پارت ( خراسان ) ، گرگان ، باختر و خوارزم بود . کمبوجيه از بيم اينکه مبادا وي از غيبت طولاني شاه استفاده کند و تاج و تخت سلطنت را تصاحب نمايد قبل از عزيمت به مصر ، مخفيانه وي را به قتل رساند . قتل برديا ، محرمانه صورت گرفت بطوري که کسي از اين راز آگاه نشد . چنانکه ذکر شد کمبوجيه در سال 525 ق م مصر را تسخير کرد . آماده لشکر کشي به نوبيا بود که از ايران خبر رسيد برديا زنده است و بر عليه کمبوجيه شورش و عصيان کرده است .
کمبوجيه کارهاي خود را در مصر رها کرد و سراسيمه به جنوب ايران رهسپار شد اما در نيمه راه در سوريه به وضع اسرار آميزي کشته شد . هرودوت مي نويسد : که موقع سوار شدن بر اسب با شمشير خود زخمي شد ، اما بند هجدهم کتيبه بيستون داريوش ، نسبت خود کشي به او مي دهد . اما بنظر مي آيد روايت هرودوت به واقعيت نزديکتر باشد چون بعيد بنظر مي رسد ، پادشاهي مقتدر با شنيدن خبري که صحت آن بدرستي معلوم نيست دست به خودکشي بزند .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:21
5- گئومات بردياي دروغين


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


داریوش از گدار رود فرات واقع درشمال شهری که امروز دیرالزور خوانده میشود ، نرسیده به ملتقای دو رود فرات و شاپور (دجله) گذشت و پس از ورود به ایران نامه ای برای مردی که تصور میکرد بردیا است نوشت وبه او گفت درنامه قبل خبر مرگ کمبوجیه رادادم و اینک میگویم که کمبوجیه از آتوسا و خواهرش که زن های او میباشند دارای فرزند پسر نشد و چون تو برادر کمبوجیه هستی اینک پادشاهی تورا سزا است.

داریوش این نامه را از محلی که امروز به اسم قصر شیرین خوانده میشود برای وی نوشت و دو روز پس از نوشتن نامه به او اطلاع دادند که زنی که میگوید آتوسا میباشد قصد دارد تو را ببیند.
داریوش از آن خبر بسیار حیرت کرد وبه استقبال آن زن رفت و وقتی وی را دید یقین حاصل کرد که آتوسا میباشد. آتوسا دختر کورش بنیانگزار سلسله هخامنشی و همسر کمبوجیه بود.

آتوسا وقتی داریوش رادید به گریه درآمد وگفت من وقتی خبر نزدیک شدن قشون ایران راشنیدم گریختم تااین که خود را به تو برسانم. من پس از این که نامه تو ، راجع به مرگ شوهرم رسید دانستم که وی زندگی را بدرود گفته وفرماندهی ارتش ایران را تو به عهده گرفته ای.

من اطلاع حاصل کردم که تو وقتی به بردیا درباره به پادشاهی رسیدن او نامه نوشتی گمان میکردی به بردیا حقیقی نامه مینویسی در صورتی که او بردیا نیست !

داریوش باشگفتی پرسید چطور او بردیا نیست ؟

آتوسا گفت چون آن مرد نقابی بر صورت دارد ومردم صورتش را نمیبینند تصور میکنند که بردیا است ، اما من که صورت او را دیدم میدانم که بردیا نیست.

داريوش پرسید تو چگونه صورتش را دیدی ؟

آتوسا گفت پس ازاین که اوبه وسیله نامه تو از مرگ کمبوجیه اطلاع حاصل کرد خواستار من شد. چون من فکر میکردم که برادر شوهرم میباشد درخواستش را پذیرفتم ، اما پس از این که زنش شدم وصورتش را دیدم دانستم که بردیا نیست و تو میدانی که بردیا خیلی به کمبوجیه شبیه است و همسن اوست زیرا او و برادرش دوقلو بودند. ولی این مرد که خود را بردیا میخواند و مرا به زنی گرفت خیلی مسن تر از کمبوجیه است و هیچ شباهت به او ندارد و من آمدم به تو اطلاع بدهم این مرد حقه باز است و مرا با حیله تزویج کرد و هرگاه من میدانستم که او برادر شوهرم نمیباشد محال بود که زنش بشوم.

داریوش پرسید آیا پس از این که نامه اول من به او رسید و از مرگ کمبوجیه اطلاع حاصل کرد ، نقاب از صورت برنداشت ؟ ‌آتوسا پرسید مگر تو غیر از آن نامه ، باز تیماجی برای او فرستاده ای ؟‌

داریوش گفت سه روز قبل من یک تیماج برایش فرستادم تا این که به وی اطلاع بدهم که پادشاهیش را به رسمیت میشناسم.

آتوسا گفت اشتباهی بزرگ کرده ای و این مرد بردیا نیست و صدایش هم شباهت به بردیا ندارد ومردم متوجه تفاوت صدا نمیشوند ولی من که همسرش بودم متوجه این موضوع شدم .
داریوش پرسید : بردیا چه شد ؟

آتوسا گفت از سرنوشت وی اطلاع ندارم اما تردید نیست که این مرد او را نابود کرده است و تو باید انتقام او را بگیری.

داریوش با اینکه میدانست زنی چون آتوسا دختر کورش دروغ نمیگوید ، نمیتوانست حرف آن زن را باور کند ، چون آنچه آتوسا میگفت دور از عقل جلوه میکرد و تصمیم گرفت که خود او مبادرت به تحقیق نماید ، از آتوسا پرسید اکنون این مرد که میگویی بردیا نیست در پازارگاد است ؟

آتوسا گفت نه ، او میگوید که از پازارگاد نفرت حاصل کرده و در اکباتان بسر میبرد.

داریوش گفت ای آتوسا تو شاهزاده خانم بزرگ ما هستی و من میگویم دراین جا وسایل زندگی تو را فراهم کنند تا این که یکی از افسران ما به اکباتان برود و راجع به این مرد تحقیق نماید.
داریوش همان روز اینتافرنس افسر ارشد قشون را با دستور کافی برای تحقیق درخصوص هویت بردیا به اکباتان فرستاد.

وقتی این تافرنس وارد کرمانشاهان امروزی شد دریافت که مردم بسیار اندهگین هستند ، چون در وسط شهر به دستور بردیا یک بت خانه ساخته بودند و یک بت بزرگ و چند بت کوچک درآنجا نصب کردند و تمام مردان وزنان شهر مجبور بودند که به نوبت روزی یک بار به آن بت خانه بروند ومقابل بت بزرگ سجده کنند و از این جهت مردم مجبور بودند به آن بت خانه بروند و مقابل بت بزرگ سجده نمایند که بت خانه گنجایش تمام سکنه شهر را نداشت و هرگاه همه مردم دریک موقع به بت خانه میرفتند نمیتوانستند وارد آن شوند.

آنچه این تافرنس درکرمانشاهان دید دراکباتان نیز مشاهده کرد با این تفاوت که بت خانه همدان بیش از بت خانه کرمانشاهان وسعت داشت. دیگر درهیچ یک از شهرهای ایران گوسفند ذبح نمیشد وذبح گاو و گوسفند و ماکیان ممنوع بود و اگر درخانه ای ماکیانی را ذبح میکردند و محتسبین گوماته از آن واقعه اطلاع حاصل مینمودند صاحبخانه را به قتل میرسانیدند و وقتی شوهر میمرد ، زنش را با او میسوزانیدند اما وقتی زن فوت میکرد ، شوهر از سوختن معاف بود.

گوماته نیمی از درآمد تمام مردان ایران را از آنها میگرفت وهرکس که کار میکرد باید نصف از درآمد خود را به گوماته بدهد وچون آنقدر زر و سیم وجود نداشت که مردم نیمی از درآمد خود را به شکل پول به گوماته بدهند ، ناگزیر جنس میپرداختند و به زودی گوماته دارای گله های عظیم گاو و گوسفند و انبارهای وسیع پر از غله و حبوب شد و کسی نمیدانست آن مرد ، آن همه ثروت راچه میخواهد بکند.

امروز که بیست وپنج قرن از آن زمان میگذرد و ما جز روایات مورخین قدیم برای مطالعه در کیش گوماته سندی دردست نداریم نمیتوانیم به درستی بفهمیم گوماته که گفتیم خود را جانشین سلاطین ماد میدانست دارای چه کیش ومذهبی بود.

از روایاتی که دردست است چنین استنباط میشود که گوماته یک مبدع بوده ودینی جدید آورده ولی از ادیان دیگر تقلید کرده وازهردین چیزی درکیش خود گنجانیده است.

قدغن ذبح جانوران بدون تردید از آیین ودا در هندوستان اقتباس شده وسوزانیدن زن زنده با شوهر مرده نیز بی شک تقلیدی از هندوستان است.

بت پرستی گوماته تقلید از بابل و سوریه میباشد که سکنه اش بت پرست بودند ، اما گرفتن نیمی از درآمد مردان آیینی بود که در هیچ یک از کیش های مشرق زمین وجود نداشت و این یک را خود گوماته ابتکارکرده بود.

یکی از قوانین دین گوماته که ایرانیان راسخت آزرده کرد این بود که دختران جوان را در بت خانه ها مباح نمود و این رسم را هم از کیش سوریانی ها آموخت.

بااین که گوماته درآتشکده چیچست واقع درآتروپاتن (آذرآبادگان) خدمت کرده بود ، از دین مزداپرستی ، جز فروع دین راوارد کیش خود ننمود و اصول راکنار گذاشت.

اینتافرنس که درگذشته ، بردیا را دیده بود تصمیم گرفت که برود و از نزدیک بردیا ساختگی را ببیند و به عنوان این که فرستاده داریوش میباشد درخواست دیدار کرد و بردیا ساختگی که قدرت رادست داشت دیگر از اینتافرنس و امثال وی نمیترسید درخواست آن مرد راپذیرفت.

اینتافرنس پس از اینکه به بارگاه بردیا ساختگی رسید گفت داریوش که پس از مرگ کمبوجیه فرماندهی ارتش ایران رابرعهده گرفته در قصر شیرین است و مرا به حضور فرستاده تا این که کسب تکلیف کند.

وقتی اینتافرنس وارد شد بردیا نشسته بود و سردار ایرانی نتوانست طول قامتش راببیند ، لیکن جثه بردیا خیلی از جثه بردیا ای که اینتافرنس دیده بود فربه تر جلوه مینمود وسردار ایرانی نمیتوانست خود را قایل کند که بردیا جوان آن طور فربه شده باشد.

وقتی بردیا ساختگی دهان گشود وشروع به صحبت کرد براینتافرنس محقق گردید که بردیا نیست ، زیرا با این که گوماته میکوشید صدای بردیا را تقلید نماید ، تفاوت صدای او با صدای برادر کمبوجیه درگوش سردار ایرانی محسوس بود.

از این دو گذشته برخورد بردیا ساختگی با اینتافرنس برخورد غیر عادی بود وگویی مردی که برتخت جلوس کرده بود برخلاف یک پادشاه واقعی ایران نمیدانست بایک سردار جنگی که پس از چند سال خدمت در جنگ از راه رسیده چگونه باید صحبت کرد.

بردیا ساختگی گفت درنامه ای که داریوش به من نوشت از آمدن توچیزی نگفت.

این تافرنس گفت درآن موقع هنوز به فکر نیفتاده بود که مرانزد پادشاه بفرستد.

بردیا گفت من نامه ای به داریوش نوشته ام و امرکردم فرماندهی قشون را به دیگری واگذار کند وخود به تنهایی به اکباتان بیاید.

اینتافرنس متوجه شد که منظور آن مرد حیله گر این است که داریوش را به اکباتان بکشاند و او را به قتل برساند. بعد سردار ایرانی منتظر ماند که بردیا از او راجع به قشون ایران تحقیق کند. ولی بردیا هیچ پرسشی راجع به وضع قشون نکرد و حتا از برادرش کمبوجیه نپرسید و پس از چند لحظه سکوت اظهار کرد که تو مرخص هستی ومیتوانی بروی !

این تافرنس از تالارکاخ پادشاهی اکباتان خارج شد و بدون لحظه ای درنگ عازم قصر شیرین گردید تا این که به داریوش بگوید که بردیا بدون تردید مردی است غیر از برادر کمبوجیه و اگر او از امر وی اطاعت کند و به اکباتان برود کشته خواهد شد.

این تافرنس میخواست خود را به سرعت به داریوش برساند تا به او بگوید که همه مردم ایران از ستم مردی که خود را بردیا میخواند به جان آمده اند و او علاوه براین که کیش خود را بر مردم تحمیل کرده نیمی از درآمد مردان را از آنها میگیرد وتاکنون درهیچ کشوری یک چنان مالیات ظالمانه ای از مردم گرفته نشده است.

اینتافرنس بدون ترحم به اسبی که زیر ران داشت ، روز وشب اسب میتاخت و دقت میکرد اسب او در جایی از پا دراید که بتواند اسب دیگری خریداری کند و به راه ادامه بدهد. درراه میاندیشید که هنوز بردیا نتوانسته کیش خود را برمردم بابل که مثل سایر مردمان پادشاهی ایران دارای آزادی مذهب هستند تحمیل نماید ، ولی حرص زیاد او را وادار خواهد کرد که پس از ایران دین خود را به دیگر مردمان که جزو پادشاهی ایران هستند تحمیل کند وآن وقت تمام مردمانی که خود را تحت الحمایه ایران میدانند شورش خواهند کرد وهمه آن کشورها از ایران مجزا خواهند شد.

وقتی اینتافرنس به داریوش رسید نامه بردیا به دست فرمانده ارتش ایران رسیده بود و داریوش که بردیا را به پادشاهی میشناخت تصمیم داشت اطاعت کند و فرماندهی ارتش رابه کاساگرد واگذار نماید وخود به تنهایی به اکباتان برود.

لیکن این تافرنس به اوگفت زینهار این کار را مکن ، زیرا همین که وارد اکباتان شوی کشته خواهی شد ، مردی که خود را بردیا میخواند برادر کمبوجیه نیست وپیوسته صورتش را با نقاب میپوشاند تامردم رخسارش را نبینند و نفهمند که وی برادر کمبوجیه نمیباشد. بعد به تفصیل مشاهدات خود را برای داریوش بیان کرد وگفت مردم ایران از بدعت ها و ظلم این مرد که من نتوانستم بفهمم کیست و با چه خدعه جای بردیا راگرفته به تنگ آمده اند.

داریوش گفت چرا راجع به هویت او تحقیق نکردی تا این که بفهمم وی کیست و از کجا آمده است ؟

اینتافرنس گفت ترسیدم که اگر برای کشف هویت آن مرد توقف کنم ، تواز دستورش اطاعت کنی و فرماندهی ارتش را به دیگری واگذاری و به تنهایی به اکباتان بروی وکشته شوی.

داریوش گفت ولی در این جا ، از آن بدعت ها که تومیگویی دیده نمیشود.

اینتافرنس گفت برای این که این جا سرزمین بابل است و بردیا کذاب هنوز فرصت نکرده که کیش خود رادرسایر کشورهای پادشاهی ایران رواج بدهد یا این که از جنگ میترسد ، چون اگر بخواهد کیش خود را در بابل و سوریه و جاهای دیگر رواج بدهد مردم خواهند شورید.

درقشون داریوش شش سردار برجسته بود که یکی از آنها اینتافرنس به شمار میآمد و داریوش درهمان روز سرداران ششگانه را برای مشورت احضار کرد و این تافرنس که بسیار خسته بود به گرمابه رفت وآنگاه قدری خوابید و پس از برخاستن از خواب برای شرکت درجلسه سرداران قشون به راه افتاد و داریوش از اودرخواست که آنچه درایران دیده و شنیده و استیباط کرده را بیان کند.

اینتافرنس گزارش خود را تکرار کرد وگفت اگر درصحت آنچه میگویم تردید دارید خود بروید و ببینید که وضع ایرانیان چگونه است رفتن به بت خانه وسجده کردن مقابل بت بزرگ درشهرهای ایران اجباری است و اگر کسی یک روز به بت خانه نرود به قتلش میرسانند ، درصورتی که درکیش مارفتن به آتشکده اجباری نیست وکسی را برای نرفتن به آتشکده مجازات نمیکنند.

بروید تا ببینید که در بت خانه ها دختران جوان مباح هستند اما اگر دختری شوهد کند وشوهرش بمیرد زن زنده را با جسد شوهرش میسوزانند.

سرداران ایرانی گفتند کسی که با کیش و قومیت و پاکی مردم ما این گونه رفتار میکند حتی اگر بردیای واقعی هم باشد واجب القتل است و باید او را به قتل رسانید و مردم ایران را نجات داد.
درهمان جلسه داریوش وشش سردار دیگر پیمان بستند که آن مرد را اعم از این که بردیای واقعی باشد یا نباشد ، به خاطر بدعت هایی که به وجود آورده به قتل برسانند و ایرانیان را نجات بدهند و این پیمان درگفته داریوش مکتوب هست.

داریوش بعد از این که ارتش ایران را در قصر شیرین به حرکت درآورد با این که وارد کشور خود شده بود ، طلایه به جلو فرستاد که مبادا قشون غافلگیر شود ، زیرا چون بردیای ساختگی پادشاه ایران نبود ، بعید نمینمود که درصدد براید ارتشی راکه تحت فرماندهی داریوش است از بین ببرد.

وقتی قشون داریوش به کرمانشاهان رسید ، حاکم آن شهر فرمانی راکه از بردیا رسیده بود به داریوش رسانید که درآن فرمان بردیا میگفت :‌ اگر حکم من راجع به این که تو تنها به اکباتان بیایی به تو نرسیده باشد ، به موجب این فرمان به تو امر میکنم که فرماندهی ارتش را به یکی از افسران ارشد بسپاری وخود تنها به اکباتان بیایی ، ارتش درکرمانشاهان باشد تا بعد که من راجع به آن تصمیم بگیرم.

بر داریوش وسرداران دیگر معلوم شدکه بردیا ترسید که داریوش از حکم او اطاعت ننماید و فرماندهی ارتش رابه دیگری واگذار نکند ، بلکه با قشون خود عازم اکباتان گردد، لذا حکم را تجدید کرد و حاکم کرمانشاهان را مامور نمود که آن حکم رابه داریوش تسلیم نماید.

داریوش از حاکم کرمانشاهان پرسید که آیا تو خود پادشاه را دیده ای ؟

او گفت در اکباتان به حضورش رسیدم اما صورتش را ندیدم چون نقاب بر چهره داشت.

داریوش پرسید آیا در گذشته بردیا را دیده بودی ؟

حاکم کرمانشاهان گفت نه ، ولی اطلاع دارم که خیلی شبیه به برادرش کمبوجیه میباشد.

داریوش گفت من میخواستم تنها همین را از تو بشنوم وتمام کسانی که بردیا را دیده اند میدانند که او به قدری شبیه به کمبوجیه است که اگر آن دو ، لباس یک رنگ و یک شکل میپوشیدند با هم مشتبه میشدند زیرا که دوقلو بودند.

حاکم کرمانشاهان گفت منظورت از این حرف چیست ؟

داریوش گفت منظورم این است مردی که اینک خود را پادشاه ایران میخواند بردیا نیست !

حاکم کرمانشاهان حیرت زده پرسید چگونه میشود که او بردیا نباشد ؟

داریوش گفت من هنوز اوراندیده ام ، اما اینتافرنس از سرداران قشون را برای دیدن بردیا به اکباتان فرستادم و او که درگذشته بردیا رادیده بود گفت مردی که خود را پادشاه ایران میخواند ونقاب بر چهره دارد بردیا نمیباشد و من به قول اینتافرنس اعتماد دارم و میدانم که وی اشتباه نکرده است.
حاکم کرمانشاهان گفت پس بردیا چه شده ؟

داریوش گفت به احتمال زیاد مردی که نقاب برصورت دارد بردیا را معدوم کرده است.

حاکم کرمانشا هان گفت وقتی بردیا قوانین عجیب را به موقع اجرا گذاشت و گفت که هرکس باید نیمی از در آمد خود را به عنوان خراج به او بدهد وذبح جانوران را ممنوع کرد و بت خانه به وجود آورد وآنجا را مرکز بی عفتی نمود من تصور کردم که دیوانه شده است ، دیگران هم گمان نمودند که بردیا دیوانه شده ، اما اینک که تو میگویی که پادشاه ایران بردیا است بلکه مردی دیگر میباشد ، چشم های بسته من باز شد ، حالامیفهمم محال است پسر کورش پادشاه بزرگ ایران که پوست وگوشت او با مزدا پرستی رشد کرده بت پرست بشود و بگوید که مردم مقابل بت ها سجده مانند و محال است پسر کورش بزرگ بگوید که دختران جوان دربت خانه ها خود در دسترس مردان قرار بدهند.

داریوش گفت آیا تو خبر ورود مرا به این جا به اطلاع او رسانیدی ؟

حاکم کرمانشاهان گفت او برای من نامه نوشته و دستور داده همین که تو وارد شدی خبر ورودت را با پیک سریع السیر برایش بفرستم و من که نمیدانستم او فرزند کورش نیست ناچار اطاعت کردم.

داریوش گفت آیا تو از مفاد فرمانی که برای من نوشته است اطلاع حاصل کرده ای ؟

آن مرد گفت بلی ، چون بردیا درنامه ای که به من نوشت تصریح کرد که به تو دستور داده که قشون خود را در کرمانشاهان بگذاری و به تنهایی به اکباتان بروی.

داریوش گفت اگر من نخواهم قشون خود را در این جا بگذارم و به تنهایی به اکباتان بروم بردیا چه دستوری به تو داده است ؟

حاکم کرمانشاهان گفت اوبه من دستور داده که تو را دستگیرکنم و دست بسته به اکباتان بفرستم.

داریوش گفت من نمیخواهم قشون خود را در این جا بگذارم و به اکباتان بروم و آیا تو مرا دستگیر خواهی کرد و به اکباتان خواهی فرستاد ؟

حاکم کرمانشاهان گفت تومیدانی که من نه توانایی دارم سرداری چون تو را که دارای یک قشون بزرگ است دستگیرکنم و نه اگر توانایی داشتم این کاررامیکردم.

داریوش گفت پس وقتی من از این جا میروم خبرحرکت مرا با قشون ، برای بردیا نفرست. حاکم کرمانشاهان اطاعت کرد وداریوش با ارتش خود از کرمانشاهان به راه افتاد و سعی کرد که سریع راه پیمایی کند.

باری وقتی ارتش داریوش به اکباتان رسید دروازه های شهر بسته بود وگوماته نخواست که داریوش باقشون خود قدم به شهر بگذارد و از بالای آن حصار برایش پیغام فرستاد که چرا تخطی کرده وفرمانش را اطاعت ننموده است ؟

داریوش جواب داد در ارتش ایران سابقه ندارد که افسری از امیر پادشاه اطاعت نکرده باشد و من از این جهت اطاعت نکردم که دانستم مردی که خود را بردیا برادر کمبوجیه و پسر کورش میخواند شاهزاده ایرانی نیست و اگر میدانستم او شاهزاده ایرانی و وارث تاج و تخت است محال بود اطاعت نکنم.

بردیا پیغام فرستاد من میگویم دروازه را به روی تو بگشایند تا این که به تنهایی داخل شهر شوی و نزد من بیایی و یقین حاصل نمایی که من بردیا هستم.

داریوش گفت اگر تو بردیا و وارث تاج وتخت هستی چرا اصرار مینمایی که من به تنهایی وارد شهر شوم ؟ ‌اگر توپادشاه ایران هستی قشونی که من از سوریه برگردانیده ام از آن توست و تو نباید از این قشون وحشت داشته باشی.

اما بردیای دروغین اصرار میکرد که داریوش به تنهایی وارد شهر شود و نزد او بیاید و داریوش هم نپذیرفت و شهر را محاصره کرد.

گوماته حیله گر بود ولی از جنگ اطلاع نداشت ونمیدانست کسی که میخواهد درشهری بزرگ چون اکباتان مقاومت نماید باید برای مدافعین و سکنه شهر آذوقه داشته باشد و بدون آذوقه و علیق برای چهارپایان ، نمیتوان یک محاصره طولانی راتحمل کرد.

گزنفون مورخ یونانی مینویسد از دومین روز محاصره آذوقه درشهر نایاب شد و آنهایی که درخانه ها ذخیره خواربار نداشتند دچار تنگنا شدند. درسومین روز محاصره داریوش برای گوماته پیغام فرستاد که اگر تو پادشاه ایران بودی دراین شهر که پایتخت تومیباشد خود را در معرض محاصره قرار نمیدادی و به اتباع خود که ساکن این شهر هستند رحم میکردی و اگر محاصره ادامه پیداکند مردم دچار قحطی خواهند شد و چون زمستان نزدیک است از سرما به هلاکت خواهند رسید بنابراین دستور بده که دروازه ها رابگشایند ، من تو را مجازات نخواهم کرد مشروط بر این که بگویی با بردیا چه کرده ای ؟ اما گوماته جواب نداد و سکوتش نشان میداد که نمیخواهد تسلیم شود و داریوش تصمیم گرفت که شهر را با غلبه اشغال نماید.

داریوش تمام ساز و برگ ارتش ایران را از سوریه آورده بود و نگذاشت که چیزی از ساز و برگ از بین برود ، از جمله منجنیق های ارتشی که به قطعات منفصل تقسیم وحمل میشد ، با قشون داریوش بود و داریوش فرمان دادکه منجنیق ها رانصب کنند و تمام مشعل های ستون را آماده نمایند که هنگام شب حصار شهر را روشن نمایند ومنجنیق اندازان بتوانند درشب نشانه گیری نمایند.

دژهای خارجی شهر اکباتان در اولین روز جنگ ، به تصرف داریوش درآمد و سربازانی که در آن دژها بودند همگی تسلیم شدند و آنها ابزار مسرت میکردند چون داریوش و ارتش وی همه آنها را از شر بردیا نجات میدادند. روحیه سربازانی که بالای حصار دفاع میکردند نیز مانند روحیه سربازانی بود که در دژها بسر میبردند و همگی بدون جنگ تسلیم شدند.

از لحظه ای که منجنیق ها حصار را هدف قرار دادند، بدون انقطاع سنگ برحصارمیبارید. داریوش به منجنیق اندازان دستورداده بود که طوری نشانه گیری نمایند که سنگها روی حصار سقوط کند و فقط کسانی که بالای حصار هستند از پادرآیند.

فرمانده ارتش ایران نمیخواست که مردم شهر آسیب ببینندوخانه هایشان ویران گردد وبه قتل برسند.

هر سنگ که از منجنیق پرتاب میشد و بر دیوار سقوط میکرد اگر بر یک سرباز اصابت مینمود او را از پا درمی آورد و سربازها برای مبارزه با منجنیقها هیچ نداشتند و بردیا هم که مرد جنگی نبود نمیدانست چگونه باید منجنیق ها را از کاربیندازد. وقتی آفتاب غروب کرد مشعل ها برای روشن کردن حصار اکباتان روشن شد و منجنیق ها همچنان برحصار سنگ میباریدند و نزدیک نیمه شب یک پرچم سفید (به قول گزنفون) ‌بالای برجی که طرف جنوب دروازه شرقی بود افراشته شد و مسحفظین آن برج نشان دادند که میخواهند تسلیم شوند. از آن لحظه داریوش امر کرد که از پرتاب سیگ به سوی آن برج خودداری کنند ، ولی سنگباران قسمت های دیگر ادامه داشت.
نماینده ای که پشت یک سپر بزرگ چوبی پنهان شده بود تا این که هدف تیر قرار نگیرد به برج نزدیک گردید وشخصی که معلوم بود سمت فرماندهی دارد از بالای برج فریاد زد ما حاضریم که تسلیم شویم مشروط بر این که جان ما مصون باشد.

داریوش که شنید آن مرد چه گفت ، به وسیله نماینده اش جواب داد تسلیم شوید و اطمینان داشته باشید که جان و مال مدافعین و سکنه شهر مصون است و کسی نسبت به شما تعرض نخواهد کرد.

درحالی که سنگباران قسمت های دیگر حصار ادامه داشت ، سنگ چین عقب دروازه شرقی به اسم دروازه خورآور (یعنی جهتی که خورشید از آنجا میدمد) رابرداشتند وآن را برروی سپاهیان داریوش گشودند و در ایران ، اکباتان یگانه شهری بود که فقط با منجنیق گشوده شد و داریوش برای گشودن آن شهر وسایل دیگر به کار نبرد ودرمحاصره های دیگر منجنیق یکی از سلاح های جنگ به شمار میآمد که محصورین رااذیت میکرد ولی به تنهایی نمیتوانست باعث پیروزی بشود و تنها علت پیروزی داریوش هم آن بود که ایرانیان نسبت به گوماته در دل ابراز خصومت میکردند.

سربازان داریوش با مشعل ها وارد شهر شدند و قسمتی از آنها دو برج دروازه خورآور و حصار اطراف آن را اشغال کردند و عده ای از سربازان به دستور داریوش مستقیم به سوی کاخ پادشاهی رفتند و در همان حال سربازان دیگر تمام معابر اکباتان را اشغال کردند و مردم اکباتان دسته دسته به پیشواز سربازان داریوش میرفتند و شادی میکردند.

عده ای از مردم هم به سربازان داریوش پیوستند و کاخ پادشاهی شهر محاصره گردید.
بردیا درکاخ پادشاهی محصور شد و متوجه گردید که راه گریز ندارد و یگانه راه فرار را مجرای آب دانست و به چند تن از خدمه خود گفت کیسه های پر از زر و گوهر را بردارند و مشعل بیفروزند تا این که بتوانند از راه مجرای فاضلاب بگریزند و از آنجا که وی فکر میکرد میتواند پادشاهی را دوباره در دست گیرد و همچنین برای اینکه به وسیله خدمه اش شناخته نشود ، نقاب را از صورت دور نکرد.

پس از اینکه سربازان داریوش وارد اکباتان شدند ، آن قسمت از سربازان که بالای حصار ودربرج ها بودند نیز تسلیم گردیدند و در شهر جنگ به کلی خاتمه یافت.

درقشون داریوش افسر و سربازی نبود که نداند بردیا که دعوی پادشاهی ایران را میکند و برتخت جلوس کرده نقاب برصورت دارد. عده ای از آنها قبل از این که از ایران خارج شوند میدانستند که بردیا نقاب برصورت دارد و بقیه پس ازمراجعت به ایران از آن موضوع مستحضر گردیدند ، لذا همین که بردیا با خدمه خود ، درحالی که مشعل دردست داشتند ، از مجرای فاضلاب نگهبانی میکردند او را از نقابش شناختند و دستگیرش کردند و به داریوش اطلاع دادند که بردیا نقابدار دستگیر شده است.

داریوش درآن موقع نزدیک کاخ پادشاهی بود و پس از این که از خبر دستگیری بردیا آگاه شد به سربازان مدافع کاخ پادشاهی اطلاع داد که بردیا از راه مجرای فاضل آب گریخت وادامه مقاومت آنها بدون فایده است و سربازان مدافع کاخ پادشاهی هم تسلیم شدند و داریوش وارد آن کاخ گردید وگفت بردیا را نزد او بیاورند. به داریوش گفتند که بردیا چون از راه مجرای فاضل آب گریخته آلوده است و شایسته رسیدن به حضور داریوش نیست. فرمانده ارتش ایران گفت او را بشویند و از کاخ پادشاهی برایش لباس ببرند که لباس خود را عوض نماید.

پس از ساعتی بردیا راکه همچنان نقاب برصورت داشت به حضور داریوش آوردند.

گفتیم که اومردی بود بلند قامت و فربه و هنگامیکه وارد کاخ پادشاهی اش کردند شش سردار ایرانی که با داریوش پیمان بسته بودند که بردیا رامعدوم نمایند درآنجا حضور داشتند. دست های بردیا را نبسته بودند ولی سربازان اطرافش را داشتند و داریوش به اوگفت اگر تو پادشاه هستی و خود را وارث وجانشین کورش وکمبوجیه میدانی چرا از راه مجرای فاضلاب گریختی و آیا مردی که پسر کورش بزرگ است از راه مجرای فاضلاب میگریزد ؟

آریان مینویسد که داریوش به بردیا نزدیک شد و نقاب را از چهره اش برداشت و مردی زشت و مجدر دارای چشم های کوچک خرمایی رنگ نمایان گردید وبرای اولین مرتبه ایرانیان چهره مردی را که میگفت پادشاه ایران است دیدند.

داریوش امر کرد که آتوسا دختر کورش را بیاورند و وقتی آتوسا آمد از او پرسید آیا همین مرد است که شوهر تو بود ؟

آتوسا گفت آری خود اوست. داریوش که دیگر کاری به آتوسا نداشت او بازگردانید.

آریان میگوید پس از اینکه داریوش دانست که آن مرد بردیا نیست از او پرسید تو که هستی و با بردیا چه کردی ؟

این جمله مربوط به بردیا که آریان نقل کرده است ، با آنچه در سنگ نبشته داریوش هست هیچ مغایرت ندارد.

داریوش برخلاف آنچه بعضی از مورخین قدیم فرض کرده اند میدانست که بردیا به دست برادر کشته نشد و پادشاه ایران از مصر هم فرمان قتل بردیا راصادر نکرد ، این بود که از بردیا ساختگی پرسید تو که هستی و بردیا را چه کردی ؟

بردیا ساختگی خواست داریوش را فریب بدهد و به او گفت کسانی را که در اینجا هستند مرخص کن زیرا من با تو حرفی محرمانه دارم که نباید به گوش کسی جز تو برسد !

داریوش گفت ما عهد کرده ایم که د رمورد تو هیچ چیز را ازهم پنهان نکنیم و هر چه میخواهی بگویی با حضور اینان بگو.

بردیا ساختگی سر را به گوش داریوش نزدیک کرد وگفت هرقدر زر وگوهر میخواهی به تومیدهم و تو را پادشاه نیمی از کشورهای خود خواهم کرد !

داریوش به سرداران گفت این مرد میخواهد مرا خریداری کند وبه من وعده زر وگوهر و پادشاهی نصف کشورهای خود رامیدهد ، غافل از اینکه زر و گوهر و پادشاهی او غصب است و به دیگران تعلق دارد.

بعد به آن مرد گفت آیا حاضر هستی که خود را معرفی کنی یا این که دژخیمان را احضار کنم که تو را مورد شکنجه قرار بدهند ؟

آن مرد گفت اسم من گوماته است.

داریوش پرسید اهل کجا هستی و درگذشته چه میکردی؟

گوماته از بیم شکنجه شدن خود رابه خوبی معرفی کرد.

داریوش از گوماته پرسید آیا بردیا زنده است یا نه ؟

گوماته که میدانست کتمان حقیقت سبب خواهد شد مورد شکنجه قراربگیرد گفت که بردیا مرده است !

داریوش پرسید درکجامرد ؟

گوماته گفت درپازارگاد.

داریوش گفت پس چرا کسی از مرگ او مطلع نشد ؟

گوماته گفت او در آتشکده زندگی را بدرود گفت.

داریوش اظهار کرد ولو درآتشکده پازارگاد مرده باشد ، مردم از مرگش مستحضر میشدند.

گوماته گفت روزی که او درآتشکده مرد ، غیر از من کسی درآتشگاه نبود.

داریوش پرسید آیا اودرآتشگاه مرد ؟

گوماته گفت بلی.

داریوش که میدانست که درآتشگاه ، فقط یک نفر از خدام آتشکده حضور دارد و هرگز دو نفر درآنجا حضور به هم نمیرسانند مگر این که شخص دوم زیارت کننده باشد ، پرسید چگونه بردیا در اتاقی که آتش درآن بود مرد ؟

گوماته گفت من درآن اتاق بودم و مانند همیشه ذکر میگفتم و دیدم که بردیا وارد شد. اونقاب برصورت داشت وپس از این که وارد آتشگاه شد مشغول ذکر گفتن گردید و درحال ذکر یک مرتبه ابراز کسالت کرد و بر زمین نشست و آنگاه یک پهلو افتاد و من به سوی او رفتم و از وی پرسیدم حالش چگونه است و کجایش درد میکند؟ ولی بردیا به من جواب نداد و پس از مدتی متوجه شدم که مرده است. آن وقت نقاب از صورتش برداشتم و مشاهده کردم که شباهت زیاد به کمبوجیه دارد.

من در آن موقع ناگهان به فکر افتادم که از مرگ بردیا استفاده کنم و خود را به جای او معرفی نمایم و چون نقاب برصورت خواهم داشت کسی متوجه نخواهد گردید که من بردیا نیستم. این بود که جسد بردیا را از آتشگاه به طرف محراب که زیر آتش قرار دارد و تو میدانی که خاکستر آتش را به آنجا میریزند بردم تا این که شب ، جنازه را از آنجا خارج کنم و برای این کسی نفهمد که بردیا مرده است جسدش را دفن نمودم.

داریوش پرسید وقتی بردیا مرد و تو جسد او را در محراب زیر آتشدان گذاشتی و نقاب برصورت انداختی و از آتشکده خارج شدی آیا ملازمان بردیا که درخارج از آتشکده بودند از دیدن توحیرت نکردند؟

گوماته گفت بردیا هرموقع که برای زیارت به آتشکده می آمد تنها بود.

داریوش پرسید جسد او را درکجا دفن کردی ؟

گوماته گفت درمحلی واقع درنیم فرسنگی آتشکده درطرف جنوب.

داریوش پرسید لابد میدانی که قبر او کجاست ؟

گوماته گفت من علامتی روی قبر نگذاشتم تا اینکه بتوانم بدانم قبرش درکجا قرارگرفته است.

داریوش گفت ایاازمکان تقریبی قبر آگاهی نداری ؟

گوماته گفت : چرا.

داریوش گفت من قصد دارم به پازارگاد بروم و تو را با خود خواهم برد و تو درآنجا مکان تقریبی قبر را به من نشان خواهی داد.

گوماته را به دستور داریوش محبوس کردند و داریوش در اکباتان به وسیله جارچی ها به مردم اطلاع داد که کیش بت پرستی که منفور ایرانیان بود از بین خواهد رفت و از روز بعد بت خانه اکباتان را ویران خواهد نمود و ذبح جانوران آزاد است و هیچ کس از مردم باج نخواهد گرفت.
با اعلام این خبر مردمان ایران آتش را در آتشکده ها از نو برافروختند و بت خانه ها را ویران کردند.

از طرف داریوش پیک های سریع السیر به سوی ولایات ایران به راه افتادند تااین که نامه های داریوش را به حکام برسانند و آنها بدانند مردی که بر ایران پادشاهی میکرد بردیا نبود بلکه یک مرد حیله گر به نام گوماته خادم قدیم آتشکده چیچست وخادم سابق آتشکده پازارگاد برآنها پادشاهی میکرد و بردیا برادر کمبوجیه و پسر کورش مرده است و او را در پازارگاد دفن کرده اند.

گوماته روز پانزدهم پس از آغاز پاییز (پانزدهم ماه مهر) دستگیر گردید ومردم ایران طوری از سقوط گوماته شاد شدند که روز پانزدهم مهرماه را یکی از جشن ها دانستند و تا روزی که سلسله هخامنشی باقی بود روز پانزدهم ماه مهر را جشن میگرفتند وشک نیست که محبوبیت داریوش نزد ایرانیان و اینکه تمام سران ایرانی با پادشاهی داریوش موافقت کردند ناشی از این بود که وی پادشاهی ستمگرانه گوماته را برانداخت و مردم ایران را از ستم آن مرد نجات داد.

داریوش گوماته را از اکباتان با خود به پازارگاد برد و درآنجا وادارش کرد که محل تقریبی قبر بردیا را نشان بدهد.

گوماته میخواست شانه خالی کند ومیگفت وقتی من جسد بردیا رادفن میکردم شب بود و نمیتوانستم محل قبر را به خاطر بسپارم ، ولی داریوش وی را درفشار قرارداد وگوماته از بیم شکنجه عاقبت گفت که قبر درکجاست.

داریوش امرکردکه قبررانبش کنند وجسد بردیا را بیرون بیاورند و هنگامی که قبر را میکندند خود داریوش حضور داشت تا این که به جسد رسیدند. با این که مدتی از دفن جسد بردیا میگذشت وقتی جنازه آشکارگردید به خوبی شناخته میشد و داریوش با وجود بوی تعفنی که از جنازه برمیخاست روی جسد خم شد و آن را به دقت مورد معاینه قرارداد و اثر خون خشک و بریدگی را درگلو و سینه مرده دید و از گوماته که حضور داشت پرسید این بریدگی ها و اثر خون خشک چیست و مگر تو نگفتی که بردیا به مرگ طبیعی مرده بود ؟

گوماته گفت چرا !

داریوش پرسید پس این بریدگی ها درگلو و سینه و آثار خون خشک چیست ؟

گوماته گفت این آثار ناشی از این است که جنازه شروع به متلاشی شدن کرده است !

داریوش گفت من مرد میدان جنگ هستم و هزارها لاشه دیده ام و آیا تو میخواهی بگویی مردی چون من اثر متلاشی شدن جنازه را با اثر خون و بریدگی اشتباه میکند ؟

گوماته سکوت کرد.

داریوش گفت خاک این قسمت از دشت خشک است وجنازه درخاک به زودی متلاشی نمیشود و از تخم چشم ها گذشته هیچ چیز جسد ازبین نرفته است.

گوماته باز سکوت نمود.

داریوش گفت تو این جوان را کشتی برای اینکه بتوانی به جای او پادشاهی کنی و من از این جهت تو را به این جا آوردم که با حضور تو قبر را بگشاییم و جسد را ببینیم و من بفهمم که پسر کورش به مرگ طبیعی مرده یا به قتل رسیده و اینک میفهمم که بدون تردید او را کشته اند و چون تو جای او را گرفتی شک ندارم که تو قاتل او هستی.

عاقبت گوماته به قتل بردیا اعتراف کرد وگفت که در روزی که بردیا به آتشکده آمد ، توقفش درآنجا به طول انجامید تا اینکه هوا تاریک شد و شب فرود آمد. او که میدانست بردیا پیوسته به تنهایی برای زیارت به آتشکده میاید و کسی با وی نیست ، شاهزاده جوان را تعقیب نمود و در راه بازگشت او در تاریکی از عقب با کارد ضربتی بر وی زد و نقاب از صورتش برداشت و به صورد خود نهاد و چند ضربت دیگر برسینه و گلویش زد و کارش را تمام کرد و آنگاه از آتشکده کلنگ و بیل آورد و قبری حفر کرد و جسد را به خاک سپرد.

داریوش دستور داد که جسد را برگردانند و اثر بریدگی و خون در پشت جسد هم دیده شد.

سردار بزرگ ایران از گوماته پرسید آیا تو برای قتل و دفن بردیا همدست نداشته ای ؟

گوماته گفت اگر همدست میداشتم آیا میتوانستم به جای بردیا پادشاهی کنم ؟

داریوش پس ازاینکه اعتراف گوماته راشنید دستور داد که جلسه ای با شرکت شش سردار دیگر که با وی جهت نابود کردن گوماته هم عهد شده بودند تشکیل شود تا اینکه مجازات گوماته در آن جلسه تعیین گردد و پس از اینکه جلسه تشکیل گردید ، سرداران ششگانه گفتند مجازات این شخص باید طوری شدید باشد که برای همه مایه عبرت گردد ، نه فقط از آن جهت که شاهزاده بزرگ ایران راکشت ، بلکه بدان مناسبت که کیش مزداپرستی را برانداخت و مردم را وادار به بی عفتی کرد.

نتیجه مشورت این شدکه گوماته باید زنده پوست کنده شود و تمام مردم پازارگاد هنگام مجازاتش حضورداشته باشند.

پس از اینکه هفتاد روز از پاییز گذشت ، گوماته رادرمیدان بزرگ شهر پازارگاد مقابل چشمان مردم آن شهر زنده پوست کردند و پس از اینکه بدن مرد بدبخت از پوست عریان گردید ، تا یک روز دیگر هم زنده بود و آنگاه مرد و لاشه اش را در صحرا انداختند و پوستش را از کاه انباشتند و در میدان شهر آویختند.

پس از مجازات گوماته ، داریوش از همه امرای ایران دعوت کرد که در پازارگاد جمع شوند و هدف آن بود که پادشاهی برای ایران گزیده شود.

کتزیاس نقل میکند که در این مراسم سه هزار نفر از سراسر ایران گرد آمده بودند.

محبوبیت داریوش نزد مردم ایران به اندازه ای بود که همگی به اتفاق آرا او را به پادشاهی انتخاب کردند اما تا فرا رسیدن نوروز داریوش صبر کرد و آنگاه در نخستین روز بهار سال 520 قبل از میلاد ، تاج بر سر نهاد.

taraneh_2002
07-01-2009, 01:22
6- داريوش بزرگ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


داريوش منتسب به يکي از خاندانهاي فرعي سلسله هخامنشي است ، جد داريوش ( ارشام ) که در آن زمان زنده بود ، عنوان پادشاهي داشت و پدر داريوش ( ويشتاسب ) در پارت از حکام بود . کمتر پادشاهي در بدو جلوس به تخت شاهي مانند داريوش با مشکلات زياد و طاقت فرسا روبرو بوده است . زيرا بعلت غيبت طولاني کمبوجيه از ايران که مدت 4 سال بطول انجاميد و اخباري که در غياب او منتشر مي شد ، به تخت نشستن بردياي از نفوذ حکام مرکزي ، در ممالکي که تازه جزو ايران شده بودند کاست و حس استقلال طلبي آنها را تحريک کرد و هر کدام از ممالک تابعه در صدد بر آمده بودند که از ايران جدا شوند . هنگامي که مسئله گيومت مغ پيش آمد و به پادشاهي رسيد موجب شد ديگران نيز به فکر سلطنت بيافتند .

داريوش در مدت قريب به دو سال مجبور بود با اغتشاشاتي که در همه نواحي مملکت او ايجاد شده بود بجنگد . داريوش براي جلب توجه قلوب مردم مصر ، به آنجا سفر کرد و در حدود 512 يا 513 ق. م اقدام به جنگ با سکاها کرد . لشکر عظيم ايرانيان از تنگه بُسفر گذشتند و تراکيه شرقي را مطيع ساختند و از دانوب عبور کردند . هدف اين لشکرکشي برقراري امنيت در مرزهاي شمالي هخامنشي بود . داريوش پس از چند هفته پيشروي در دشتهاي روسيه ناگزير بازگشت . در زمان داريوش هند غربي نيزتبعه ايران شد . مهم ترين وقايع سلطنت داريوش ، شورش شهرهاي يوناني در مقابل حکومت ايران است که منجر به جنگهاي مديد گرديد . در لشگرگشي اول کاري از پيش نرفت . در لشکر کشي دوم ، ايرانيان در ماراتن توفيقي بدست نياوردند . پيش از آنکه داريوش اقدام به جنگ سوم کندشورشي در مصر روي داد و توجه داريوش به آن معطوف شد . قبل از توضيح در مورد شورش مصر بايد گفت که قشون ايران در جنگ ماراتن شکست نخورد بلکه عقب نشيني کرد و يکي از نواقص عمده سپاهيان ايران در زمان هخامنشي اين بود که بجز آن قسمت زبده ، که گارد جاويدان بود ، بقيه اسلحه دفاعي نداشتند . مثلا سپرهايشان از ترکه بيد بافته شده بود . سربازان جاويدان هم معمولا در قلب سپاه جاي مي گرفتند و گاهي هم ، چنان که در ماراتن روي داد قلب قشون دشمن را مي شکافتند . ولي چون جناحين لشکر ايران نمي توانستند به واسطه نداشتن سلاح همان قدر پيش روند سپاهيان جاويدان مجبور مي شدند براي مساوي داشتن صف خود با باقي جنگجويان عقب بنشينند . زيرا اگر جز اين مي کردند ممکن بود که سپاهيان دشمن آنها را محاصره کنند . در مورد جنگ ماراتن هم احتمالا چنين شده است . اما در مورد شورش مصر بايد گفت : بعضي از مورخان علت اين شورش را مالياتهاي سنگيني که بر مردم مصر تحميل مي شده دانسته اند ، اما به احتمال قريب به يقين اين علت درست نيست و اين طغيان به دو علت روي داده است :

اولا مصريها بعلت داشتن تمدني قديمي و مهم ، ملتي بودند که علاقمند به آزادي و استقلال خود بودند ، يونانيها با استفاده از اين روحيه مصريها آنها را بر ضد دولت مرکزي تحريک مي کردند و علت آن اين بود که اولا يونانيها از بزرگي و ثروت دولت هخامنشي وحشت داشتند ثانيا تمام ممالک ثروتمند و آباد آن زمان در حدود دولت ايران داخل شده بود ، پس مشخص مي شود علت اصلي شورش مصريها در دوره هخامنشي احساسات ملي و مذهبي بوده که بوسيله يونانيها تحريک مي شده است .

داريوش قبل از عزيمت به مصر خشايارشا را که از آتوسا دختر کوروش بود به وليعهدي انتخاب کرد و به تدارک لشکرکشي به مصر مشغول شد که در سال 486 ق . م بعد از 36 سال سلطنت درگذشت و پسرش خشايارشا جانشين او شد . مقبره وي در نقش رستم واقع است .


اقدامات داريوش بزرگ

1 . تعديل نظام مالياتي ، يکي از کارهاي وي بود

2 . اصلاح قوانين دادگستري ، داريوش قوانين مالکيت را هم تعديل کرد ، تعديل از يکسري هرج و مرج ها کاست.

3 . تاسيس سپاه جاويدان ، عده اين لشکر 10 هزار نفر بود و هيچگاه از تعداد آنها کم نمي شد چون فورا جاهاي خالي را پر مي کردند . بواسطه وجود اين سپاه امنيت در تمام ممالک تامين مي شد و بعلاوه يک سپاه 4 هزار نفري از پياده و سواره ، از پايتخت و قصر سلطنتي محافظت مي کردند .

4 . داريوش سيستمي را بوجود آورد به نام پيک و در واقع به معناي سيستم پستي يعني خبررساني سريع بوده است که در آن ، مطالب را سريعا جمع آوري کرده و به محل مورد نظر مي رساندند .

5 . تا پيش از داريوش وضعيت معاملات چه در داخل و چه در خارج از کشور مشخص نيست اما آنچه که مشخص است . اين سيستم ، سيستم داد و ستدي بوده است نه پولي . داريوش براي اينکه خود را با سيستم معاملات بين المللي وفق دهد اقدام به ضرب سکه طلايي بنام وِريک يا دِريک که مردم به هيچ وجه حق استفاده از ةآن را نداشتند و فقط دولت براي معاملاتش از اين سکه استفاده مي کرد . حتي ساتراپها هم از آنها استفاده نمي کردند بلکه از نقره و ساير فلزات استفاده مي کردند .

6 . تاسيس سازمان چشم و گوش ( جاسوسي ) ، يعني ماموران آن در هر کجا که بودند مثل اين بود که چشم شاه مي ديد و گوش شاه مي شنويد . آنها وضعيت پادگانها ، وضعيت مالي و ... را جمع آوري کرده و به نزديکترين دفاتر جاسوسي مي رساندند .

7 . داريوش عقيده داشت که ابتدا بايد اقتصاد را درست کرد و بدين جهت از سارد تا شوش ، جاده شاهي را بوجود آورد که طول آن 2500 کيلومتر بوده است . و در طول مسير ، بين صد تا صد و ده کاروانسرا وجود داشت ، يعني فاصله بين هر کاروانسرا 25 کيلومتر بوده است . کار اين کاروانسراها در موقع جنگ ، اختصاص به کاروانهاي نظامي پيدا مي کرد و در زمان صلح کار آنها حمايت از مال التجارهکاروانها ، دادن غذا و آذوقه به آنها و ... بود .

8 . داريوش در فاصله بين درياي سرخ و رود نيل ترعه اي بوجود آورد و در آن کتيبه اي نقش کرد . اين ترعه همان کانال سوئز است .

9 . داريوش امپراطوري هخامنشي را به 20 تا 22 ساتراپ تقسيم کرد که در نتيجه آن ، هم از موضوع منطقه اي شدن مناطق جلوگيري مي کرد و هم بيشتر و راحت تر ، مالياتها را جمع آوري مي کرد . هر بخش را به يک نفر شهربان سپرد که هم از نظر امنيتي ، دولت تامين باشد و هم از نظر مسايل ديگر . همچنين براي کمک به واليان و نيز براي اينکه کارها در دست يک نفر نباشد دو نفر از مرکز مامور مي شدند ، يکي براي فرماندهي قشون محلي يا ساخلو و ديگري به اسم سردبير و در واقع مفتش مرکز ايالات بود و مقصود از ايجا اين شغل اين بود که مرکز بداند احکامي که به والي صادر مي گردد اجرا مي شود يا نه .

10 . داريوش تعدادي از مخالفين خود را سرکوب کرد که براي تعداد آنها ، داريوش هيچگاه عدد درستي ذکر نکرده است ، اما آنچه مسلم است در زمان وي 19 منطقه طغيان کردند که داريوش مي گئيد من همه آنها را کُشتم .

11 . داريوش کاخهاي شوش و تخت جمشيد را ساخت .

12. تدوين تقديم واحد

13. ايجاد خط ميخي پارسي باستان

14. گسترش آموزش پرورش به تمامي مردم

.15 تنضيم سازمان آب به جهت ساخت قنات و سد

16. تاسيس سازمان جاده سازي به منظور گستر جاده هاي شوسه

17. ايجاد راه شاهي


آخرین سخنان داریوش بزرگ

اینک که من از دنیا می روم بیست و پنج کشور جزو امپراطوری ایران است و در تمام این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان و در آن کشورها دارای احترام هستند و مردم کشورها نیز در ایران دارای احترام می باشند . جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها بکوشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنها را محترم بشمارد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از راکان قدرت تو می باشد زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست . البته بخاطر داشته باش که تو باید به این ذخیره بیافزایی نه اینکه از آن بکاهی . من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان . مادرت آتوسا بر من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که با سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه است در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی آید و غله در این انبارها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه دهی تا اینکه همواره آذوقه دو یا سه سال کشور در انبارها موجود باشد و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسر خواربار استفاده کن و غله جدید بعد از اینکه بو جاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو و یا سه سال پیاپی خشکسالی شود .

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری که رعایت دوستی بنمایی .

کانالی که من می خواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و اتمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگیخیلی اهمیت دارد و تو باید آن را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیخ بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در قلمرو ایران نظم و امنیت برقرار شود ولی فرصت نکردم سپتهی به یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی و با یک ارتش نیرومند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشا ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .
توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده چون هر دوی آنها افت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغگو را از خود دور نما . هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند برای مالیات قانونی وضع کردم که تماس عمال دیوان را با مردم خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت .

افسران و سربازان ارتش را راضی نگهدار و با آنها بدرفتاری نکن . اگر با آنها بدرفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها به این طور خواهد بود که دست روی دست گذارده و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردنت را فراهم نمایند .

امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا اینکه فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر قدر که فهم و عقل آنها زیادتر شود تو با اطمینان بیشتر می توانی سلطنت نمایی . همواره حامی ککیش یزدان پرستی باش اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی کنند و پیوسته بخاطر داشته باش که هر کس باید آزاد باشد که از هر کیش که میل دارد پیروی نماید .

بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم بدن مرا بشوی و آنگاه مفنی را که خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قیر بگذار اما مقبره مرا که موجود است مسدود نکن تا هر زمان که می توانی وارد قبر شوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی من که پدر تو و پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز مثل من خواهی مرد زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد یا یک خوار کن . هیچ کس در این جهان باقی نمی ماند . اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من شوی و تابوت را ببینی غرور و خودخواهی بر تو غلبه خواهد کرد اما وقتی مرگ را نزدیک خود دیدی بگو که قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبرتو را باز نگه دارد تا اینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .

زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی و هم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر نماید زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم بشود ظلم خواهد کرد .

هرگز از اباد کردن دست برندار ؛ زیرا اگر دست از اباد کردن برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد رفت زیرا قاعده این است که وقتی کشور آباد نمی شود بطرف ویرانی می رود . در آباد کردن ؛ حفر قنات و احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول اهمیت قرار بده . عفو و سخاوت را فراموش نکن و بدان که بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت ولی عفو فقط باید موقعی بکار رود که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطاکار را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

بیش از این چیزی نمی گویم واین اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند کردم تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:23
7-خشايارشا


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خشايارشا پسر داريوش بزرگ و آتوسا دختر کوروش بود که در 35 سالگي به سلطنت رسيد . پادشاه جديد با مشکلاتي مواجه شد که بدون حل آنها قادر نبود از اداره حکومت خويش بر آيد . قبل از همه چيز مي بايستي شورشي را که در مصر بپاخاسته بود قلع و قمع کند . در سال 484 ق م خشايارشا در نهايت شدت و حِدت شورش مصر را فرو نشاند . او برادر خود ، هخامنش را به سِمت ساتراپ آن کشور تعيين نمود ، سپس درصدد برآمد که لشکر ديگري عليه يونان ترتيب دهد . بدين ترتيب قشوني از 46 ملت ترتيب داد و در راس سپاهيان خود بسوي يونان حرکت کرد ، او تصميم داشت که از راه خشکي به يونان حمله کند نه از راه دريا . فينيقيان در تنگه ها ، پلي از قايق ساختندو سپاهيان ايران در مدت 7 روز بلا انقطاع از آن عبور کردند تساليا و مقدونيه هيچ گونه مقاومتي نشان ندادند و يونانيان شمالي مطيع شدند . در عبور از تراکيه و مقدونيه قواي ديگري به سپاهيان خشايارشا پيوستند ، چنانکه وقتي که به تنگه ترموپيل رسيدند جمع نيروي زميني و دريايي او به 2/641/610 مرد جنگي بالغ بود . اگرچه اين ارقام مبالغه آميز است ولي تقريبا قطعي است که سپاه خشايارشا از حيث تعداد بي سابقه بوده است . بهرحال سپاه خشايارشا به گردنه ترموپيل رسيد ولي ناوگان ، دچار طوفاني شديد گرديد و حداقل 400 کشتي جنگي او نابود شد . معذالک وي در جنگ ترموپيل فاتح شد . ناوگان خشايارشا نيز با آسيب فراواني که از ناوگان يوناني ديد ، پيروز شد و سرانجام سپاهيان ايران آتن را فتح کردند و به انتقام شهر ساردارک آن را آتش زدند و معبد آن را تاراج کردند . خشايارشا در اين هنگام تصميم به جنگ دريايي با ناوگان يونان گرفت ولي در نبرد معروف به سالاميس ، يونانيان پيروزي يافتند و اين پيروزي سرنوشت قطعي جنگ را معين کرد . خشايارشا که از جان خود بيمناک بود ، مارادونيه را با 300 هزار سپاهي براي ادامه جنگ به جايگذاشت و عازم ايران شد . سال بعد مارادونيه در نبرد پلاته مغلوب شد و در سال 476 ق.م ايرانيان آخرين متصرفات خود را در اروپا از دست دادند . ( دلايل شکست ايرانيان از سپاه يونان را در زير مي توانيد مشاهده کنيد ) خشايارشا بعلت عدم موفقيت هاي پي در پي در سالهاي اوليه حکومت بکلي فاقد اراده شد ، جهانگيري را فراموش کرده و در عيش و عشرت فرو رفت . بزرگان پارس از اينجهت که در خط کشورگشايي افتاده و در هر سلطنت مالکي به سرزمين ايران اضافه کرده بودند ، از سستي خشايارشا ناراضي شده و با نظر حقارت به وي مي نگريستند . در اين زمان اردوان رئيس قراولان مخصوص شاه توطئه اي عليه وي ترتيب داد و بوسيله خواجه اي بنام مهرداد ، شبانه وارد خوابگاه خشايارشا شده و او را بقتل رساند ، سپس نزد اردشير پسر سوم خشايارشا رفته او را از فوت شاه آگاه کرد و گفت که قتل شاه ، کار داريوش پسر بزرگ خشايارشا بوده و او براي رسيدن به تاج و تخت اين کار را کرده . سخنان اردوان موجب شد اردشير ، داريوش برادر خود را بواسطه انتقام به قتل برساند . پس از قتل داريوش تخت به ويشتاسب پسر دوم خشايارشا مي رسيد ولي چون او در اين زمان والي و حاکم ايالت باختر بود و در اين زمان درپايتخت بسر نمي برد اردشير به کمک اردوان به تخت نشست .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:24
8-خشايارشا در آتن


پس از اينکه خشايارشا وارد آتن شد اردوگاه خود را در خارج از آتن قرار داد . وي مي دانست که يونانيان در پلوپونز واقع در جنوب يونان يک ارتش دارند و پيش بيني مي کرد که ممکن است آن ارتش به آتن بيايد و وي را در آن شهر محاصره نمايد. اين بود که ارتش ايران را در خارج از آتن متمرکز کرد که ارگر ارتش يونانيان آمدند ارتش او در داخل کشور محاصره نشود . خود خشايارشا بعد از ورود به شهر در عمارت پوله ته ريوم يعني عمارت مجلس سناي آتن منزل کرد . گارد جاويد که گارد مخصوص پادشاه بود نيز در همين عمارت جاي گرفت . روزي که ارتش ايران وارد آتن شد در آن ضهر حتي يک نفر هم به چشم نمي خورد ، اما عمارت بزرک آکروپل پر از جمعيتي بود که به آن پناه برده بودند تا الهه آتنه که خداي آتن بود از آنها محافظت کند و همين طور هم شد و خشايارشا امر کرد که مزاحم آنها نشوند . آنهايي که در آکروپل جمع شده بودند کساني بودند که نتوانستند خود را از آتن دور کنند بعضي از آنها بر اثر فقدان وسيله نقليه و بعضي بعلت نداشتن بضاعت در معبد بزرگ بست نشسته بودند به اين اميد که الهه اتنه آنها را خواهد رهانيد و بعلت اينکه خشايارشا به براي اديان ساير ملل احترام قايل بود از حمله به آکروپل و کساني که در آن بودند خودداري کرد و چون مي دانست که آنهايي که در آکروپل نشسته اند از حيث خواربار دچار مضيقه خواهند شد ، به آنها آزادي داد که از آنجا خارج شوند و براي خود غذا تهيه کنند .

در تواريخ اروپا نشته شده که خشايارشا آتن را ويران کرد . اين نوشته صحيح نيست . و پادشاه ايران قلعه آکروپل را ويران کرد نه معبد آکروپل را . قلعه آکروپل که دژي بود جنگي به امر خشايارشا ويران شد ، اين دژ بالاي تپه آکروپل به نظر مي رسيد و آن قلعه را پي زيس ترات بنا نمود . آتن شهري بود بي دفاع ، يعني شهري که براي حفظ آن نجنگيده بودند و در آن زمان هم هرگز شهرهاي بي دفاع را ويران نمي کردند .

در تواريخ اروپانوشته شده که خشايارشا بعد از ورود به آتن آن شهر را به جبران شهر سارد پايتخت ليدي که يونانيان سوزانيده بودند ، سوزانيد و ويران کرد و اين اشتباه يا تعمد بايد اصلاح شود . خشايارشا در آتن جز دژ جنگي آکرپل و ديوار شهر که اطراف آتن بود چيزي را ويران نکرد و روزي که ايرانيان از شهر رفتند تمام عمارت بزرگ شهر باقي بود و آتن را خود يونانيان در جنگ داخلي که از سال 431 تا 404 ق.م طول کشيد و به جنگ هاي پلوپونز معروف بود ويران کردند و هرکسي که در اين باره ترديد دارد بايد تاريخ توسيديد را بخواند .

توسيديد اسم جنگهاي داخلي يونان را پلوپونز گذاشته است و آن جنگها از سال 431 ق.م شروع شد يعني 50 سال پس از مراجعت ايرانيان .توسيديد صديق ترين مورخ يونان است و خود او در جنگهاي پلوپونز شرکت داشته است و وقايع آن جنگها را تا سال 411 ق.م نوشته و دنبال وقايع آن جنگ ها از طرف گزنفون در کتابي به نام هله نيک يعني يونانيان نوشته شده است و وقايع جنگ به سال 404 ق.م ختم مي شود . آتن پايتخت يونان در آن جنگها که بين خود يونانيان در گرفت ويران شد ، اما نه بطور کلي و انصاف نيست که ويراني آتن را به حساب ايرانيان بگذارند . ايران در جنگهاي داخلي يونان دخالتي نداشت مگر بطور غيرمستقيم و اسپارت با نيروي طلايه ايران در آن جنگها با آتن مي جنگيد .

واقعيت تاريخي اين است که خشايارشا رفته بود تا اينکه آتن را ويران کند اما شجاعت يونانيان در دو جنگي که با وي داشتند خيلي در پادشاه ايران موثر واقع گرديد . از آن گذشته خشايارشا و سربازان ايراني که با وي به آتن رفتند متمدن بودند با مفهوم واقعي اين کلمه . آنها شهرنشين به شمار مي آمدند و به آباداني علاقه داشتند و عمارت زيبا را مي پسنديدند و خشايارشا که تا آن روز هنوز مشغول ساختن کاخ پارسه يا همان تخت جمشيد بود ( کاخي که داريوش بزرگ ساختن آن را آغاز کرد ) به خود اجازه نمي داد که عمارت زيباي آتن را ويران کند .

توسيديد ميگويد در روز سوم بعد از اينکه خشايارشا وارد آتن شد ، جار زد که هر کس از آتن رفته مراجعت کند و بداند که مال و جانش محفوظ است و چون مردم بي بضاعت و بي دست و پا که در آتن بودند غذا نداشتند و در شهر اذوقه به دست نمي آمد ، خشايارشا گفت که از گندم ارتش ايران به آنها بدهند که براي خود نان طبخ کنند و در روز پنجم بعد از ورود ايرانيان به آتن دکانهاي نانوايي به کار افتاد و شهر آتن وضع جنگي خود را از دست داد .

در روز دهم بعد از ورود ايرانيان به آتن خشايارشا براي ديدن آکروپل رفت و حتي به خدام معبد الهه بزرگ آتن انعام داد . اسناد تاريخي نشان مي دهد که ده روز بعد از ورود ارتش ايران به آتن در محله سراميکم چند کارگاه سفال سازي و در محله کولي توس چند کارگاه فلز سازي به کار افتاد و باز از اسناد تاريخي فهميده مي شود که ده روز بعد از ورود ارتش ايران به آتن از داخل خانه هاي آتن صداي چنگ به گوش مي رسيد . اين اسناد تاريخي گواهي مي دهد که آتن به دست خشايارشا ويران نگرديد چون اگر ويران مي شد ، پادشاه ايران به معبد آکروپل نمي رفت و دکانهاي نانوايي و کوزه سازي و فلزسازي در شهر بکارنمي افتاد و زنهاي جوان چنگ نمي نواختند و در يک شهر ويران اگر هم دختري وجود داشته باشد حال آن را ندارد که چنگ بنوازد .

يکي از خقايق ديگري که حتي هرودوت نتوانسته انکار کند احترامي است که ايرانيان به نواميس يونانيان گذاشتند و اين نکته را نبايد کوچک دانست . سربازان ايراني لااقل يک سال و به روايتي بيش از يک سال از زنهاي خود دور بودند و اکثر آنها جوان بشمار مي آمدند و در دوره اي از عمر بسر مي بردند که به اقتضاي طبيعت ، مرد بشدت متمايل به زن مي شود . زنهاي يونان هم بر اثر لااقل سيصد سال ورزش خوش اندام بودند و زيبايي داشتند ، معهذا ديده نشده که يک افسر يا سرباز ايراني به يک زن يوناني تعرض کند . در تمام تواريخي که يونانيان راجع به جنگهاي ايران و يونان نوشته اند ، حتي يکبار ديده نمي شود که نوشته باشند که يک افسر يا سرباز ايراني به يک زن يوناني تجاوز کرده باشد . در صورتي که در عرف قديم وقتي يک شب ارتش وارد کشوري مي شد همانطور که اموالملت مغلوب را متعلق به خود مي دانست زنهاي آن ملت را هم از آن خود مي دانست . اما ايرانيان دوره هخامنشي آنقدر مقيد به احترام نواميش بودند که هرگز به خود اجازه نمي دادند هنگام تهاجم به يک کشور به زنهاي ملت مغلوب تجاوز کنند .

آنها مردها را اگر مقاومت مي کردند مي کشتند و اسير مي کردند ولي زنها را محترم مي شمردند و کتزياس طبيب و مورخ يوناني که مدتي بعد از ورود خشايارشا به آتن در دربار ايران خدمت مي کرد و بيست سال در ايران بسر برد نوشته است که در ايران زني روسپي وجود ندارد . دوره توقف کتزياس در ايران دوره اي بود که اخلاق عمومي نسبت به دوره آغاز هخامنشيان سست شد زيرا پادشاهاني که پس از داريوش بزرگ و خشايارشا بر اريکه قدرت نشستند ، خود چنان بي بند و بار بودند که نمي توانستند در مسائلي که مربوط به عفت مي شود سختگيري کنند معهذا حتي در آن زمان در ايران زن روسپي نبوده است .

نکته ديگر که در تمامي تواريخ يوناني ديده مي شود عدم خشونت سلاطين هخامنشي نسبت به دشمناني بود که ابراز اطاعت مي کردند . در تمامي مدتي که خشايارشا در يونان بسر مي برد هر کس را که ابراز اطاعت کرد مورد عفو قرار داد و هر افسر و سرباز که تسليم مي گرديد از هرگونه مزاحمت مصون بود .

اگر پادشاه ايران آتن را ويران کرد و خرابه هاي آن شهر جغد نشين شد، چرا قبل از خروج ارتش ايران از آتن قسمتي از سکنه آن شهر که مهاجرت کرده بودند مراجعت نمودند ؟ و آيا قابل قبول است که خانواده هاي با بضاعت آتني که به پلوپونز رفته بودند و در آنجا به راحتي و دور از خطر بربرها ( وحشي ها !! ) زندگي مي کردند ، جان و مال خود را بخطر بياندازند و به آتن مراجعت کنند تا در آنجا به قتل برسند و اموالشان به يغما برود و نواميسشان به دست ايرانيان برسد ؟

اين را هم خود يونانيان مي نويسند و مي گويند قبل از اينکه ايرانيان از آتن مراجعت کنند عده اي از سکنه شهر آتن به خانههاي خود در آن شهر برگشتند . ذکر کلمه « خانه » در تاريخ گواهي مي دهد که حداقل تمامي آتن به دست خشايارشا ويران نشده بود وگرنه خانه اي باقي نمانده بود تا اينکه مردم بابضاعت آتن در آن سکونت کنند .

"" وقتي وحشيان ( ! ) وارد آتيک شدند ، ديده بان ورود آن ها را به اطلاع آتن رسانيد و آنگاه که ارتش وحشيان به آتن نزديک گرديد ، شهر تخليه شده بود ، اما يک پادگان قوي در شهر وجود داشت و سربازان آن پادگان بر سرايرانيان سنگ باريدند و مانع از اين شدند که به ديوار آتن نزديک گردند و ارتش ايران چند روز مقابل آتن متوقف شد و نتوانست وارد شهر شود مگر بعد از اينکه آخرين سرباز مدافع ديوار شهر به قتل رسيد . انگاه ايرانيان وارد شهر شدند و خشايار پادشاه در عمارت مجلس سنا منزل کرد و ارتش او به معبد آکروپل رفت و تمام فقرايي را که به آن معبد پناهنده شده بودند به قتل رسانيد و آنگاه ايرانيان معبد آکروپل را مورد تاراج قرار دادند و هرچه داراي ارزش بود و نظيرش در دنيا وجود نداشت آتش زدند . چند روز بعد خشايارشا گفت يونانيان آزاد هستند که به آتن برگردند و به معبد آکروپل بروند و در آنجا براي آتنه الهه آن معبد قرباني کنند و علت صدور آن فرمان اين بود که خشايارشا خوابي ديد و از چپاول و سوزانيدن و ويران کردن معبد آکروپل پشيمان شد !! ""

اين نوشته هرودوت تقريبا صد سال بعد از مرگ او به نظر اسکندر مقدوني رسيد و چون در آن موقع معبد آکروپل ويران بود ، آن جوان مقدوني يقين حاصل کرد که ايرانيان معبد آکروپل را آتش زدند و ويران کردند و براي اينکه انتقام بگيرد کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) را بعد از اينکه مورد يغما قرار داد آتش زد و ويران کرد و به جرات مي توان گفت که اگر هرودوت اين نوشته را نمي نوشت کاخ پارسه در فارس سوزانيده نمي شد . در اين که معبد آکروپل از طرف خشايارشا مورد تاراج قرار گرفت ترديدي وجود ندارد و خشايارشا به سبک قوانين جنگ در آن زمان تصاحب اشياي گرانبهاي آن معبد را حق خود مي دانست ولي آن معبد را نسوزانيد و ويران نکرد .

هرودوت باز هم از روي غرض نوشته است که جنگ آتن ، دو مرخله داشته يکي جنگ براي عبور از ديوار شهر و ديگري جنگ براي تصرف معبد آکروپل . دو جنگ اخير بيست روز طول کشيده و مدت بيست روز ارتش پنج ميليوني ( ايران با يک مشت افراد بي بضاعت که نتوانسته بودند از آتن بروند و در معبد آکروپل مجتمع شدند پيکار مي کردند و بعد از غلبه تمام مدافعين را قتل عام نمودند ( ! ) .

« پلوتارک » هم که با هرودوت پنج قرن فاصله زماني داشته و ناگزير روايات مربوط به ورود ارتش ايران را به آتن از مورخين يوناني بخصوص هرودوت گرفته جنگ آکروپل را بيست روز ذکر مي کند و آدمي متحير مي شود که چگونه يک ارتش بزرگ پنج ميليوني مدت بيست شبانه روز مقابل معبد آکروپل معطل شده و نتوانسته بر يک مشت افراد بي بضاعت و بي اسلحه که در آن معبد بودند غلبه نمايد . حتي اگر معبد آکروپل يک پادگان قوي براي دفاع داشت باز در ظرف مدت کوتاهي و شايد يک روز آن پادگان از پا در ي آمد و اگر قبول کنيم که ارتش عظيم خشايارشا مدت بيست روز مقابل آکروپل در داخل شهر آتن معطل شد آيا دليل بر اين نيست که پادشاه ايران نخواست اقدامي بکند که سبب ويراني آن معبد بزرگ و زيبا گردد ؟؟

هرودوت نتوانسته مراجعت آتني ها را به آن شهر انکار کند و تصديق نموده که خشايارشا به مردم شهر تامين داد و آنها به آتن مراجعت کردند . خشايارشا آکروپل را ويران نکرد ولي دو مجسمه از آن خارج نمو.د و به ايران برد که در کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) نصب نمود و هر دو مجسمه از زمامداران سابق آتن بود . يکي به اسم « هارموويوس » و ديگري به اسم « آريستو گيتون » و آن دو مجسمه را با مفرغ ساخته بودند و آنقدر از لحاظ هنري زيبا بودند که خشايارشا نتوانست از آنها بگذرد و هر دو را به ايران برد و آن دو مجسمه تا پايان سلطنت هخامنشيان در کاخ پارسه ( تخت جمشيد ) بود و بعد از اينکه اسکندر ايران را اشغال کرد آن دو مجسمه را از آن کاخ خارج کرد و به يونان فرستاد تا اينکه در کاخ آکروپل نصب شود . امروز اين دو مجسمه هست ، ولي مجسمه هاي اصلي نيست و نمي دانيم مجسمه هاي اصلي که از ايران به آکروپل برگردانيده شد گرفتار چه سرنوشتي شدند . دو مجسمه اي که امروز ديده مي شود کپي است يعني آنها را از دو مجسمه اصلي کپي کردند .

هرودوت مي گويد در حالي که خشايارشا معبد آکروپل را محاصره کرده بود و با مدافعين آن معبد مي جنگيد ، جنگ دريايي سالاميس در گرفت . اين نکته غير از جنگ بيست روزه معبد آکروپل صحت دارد و هنگامي که خشايارشا در آتن بود بين نيروي دريايي يونان و ايران در نزديکي جزيره سالاميس جنگ در گرفت .


دلايل شکست ايرانيان از يونان

اولا قشون ايران رزم آزموده و ورزيده نبود ، چون به استثناي ده هزار نفر سپاه جاويدان ، باقي سپاه را از ممالک تابعه جمع کرده و بطرف يونان اعزام کرده بودند و هرچند پارسي ها ، مادي ها و پارتي ها که اکثريت اهالي ايران زمين را تشکيل مي دادند تيراندازان ماهر و قابلي بودند ولي در مقابل اسلحه يونانيها که کاملتر و محکمتر بود نمي توانستند نتيجه مطلوبي از مهارت خود بگيرند .

بعلاوه بايد در نظر گرفت که سواره نظام ايران که به جلگه هاي وسيع ايران عادت کرده بودند ، در ممالک کوهستاني يونان و معبرهاي تنگ آن نمي توانست به پياده نظام اکتفا کند ، ثانيا در قشون ايران آن حرارت و از خودگذشتگي که يونانيها ابراز مي کردند نبود زيرا يونانيها در خانه خود مي جنگيدند و فتح يا شکست به مسئله اي حياتي براي آنها بشمار مي رفت ولي فتح قشون ايران بعلت اينکه از ملل تابعه اجنبي تشکيل شده بود ، موجب دوام تابعيت قشون مي شد و به عکس در صورت شکست ، اميد اختلاص آنها را از قيد تابعيت دربرداشت ، بنابراين حس وطن خواهي يونانيها را به فداکاري و از جان گذشتگي وا مي داشت و به عکس در قشون ايران عده اي از افراد قشون را که متشکل از ملل اجنبي بود با چوب و شلاق به ميدان جنگ آوردند .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:25
9- اردشير اول و خشايارشاي دوم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



اردشير اول پسر خشايارشا در سال 464 ق.م ، که يونايان او را درازدست مي ناميدند به تخت شاهي نشست و قريب به 41 سال حکومت کرد . در طي اين مدت بجز يکي دو مورد اتفاق مهمي روي نداد . در ابتداي سلطنت اردشير ، ويشتاسب پسر خشايارشا ، با مردم باختر همدست شد و مدعي سلطنت شد وليکن بعد از دو جنگ مغلوب و نابود شد . اردشير همچنين شورش مصر را سرکوب کرد . علت اين شورش مجدد را رفتار بد هخامنش ، والي مصر مي دانند . اردشير همچنين با يونانيان معاهده کيمون را منعقد کرد که بموجب اين معاهده ، يونانيان آسياي صغير در امور داخلي ، بکلي مختار شدند و ايران قبول کرد در امور داخلي آنها دخالت نکند و فقط کشتي هاي تجاري ايران حق داشته باشند به بنادر يونان بروند . در زمان او تميستوکل به دربار ايران آمد تا اردشير را در امور يونان تحريک کند ، ولي موفق نشد .

بعد از مرگ اردشير ( 424 ق. م ) يگانه فرزندش خشايارشاي دوم به تخت شاهي جلوس نمود دوران حکومت وي بسيار کوتاه بود زيرا مورد حمايت طبقه نجبا و اشراف کشور واقع نشد و معزول گرديد

taraneh_2002
07-01-2009, 01:26
10- پریساتیس ( پروشات )


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


خشایار دوم و سوکدیانوس


روزی که اردشیر دراز دست در بهستون ( بیستون ) در فصل بهار زندگی را بدرود گفت هجده ( 18 ) پسر داشت که به گفته مورخین یونانی هفده نفر از آنها از زنان غیر رسمی او بودند و تنها یک پسر از زن شرعی او بود که خشایار نامیده می شد . خشایار پس از مرگ =در بر تخت نشست و موسوم به خشایار دوم شد و خواست که تاج سلطنت بر سر گذارد ولی بدلیل پیشرفت پاییز مقرر شد که در فصل بهار تاجگذاری کند . روزی که خشایاردوم در تخت جمشید تاجگذاری کرد از هفده برادرش سوگند وفاداری خواست و آنها سوگند یاد کردند که به او وفادار بمانند . پانزده روز پس از زمانی که خشایار دوم تاجگذاری کرد یکی از برادرانش بنام سوکدیانوس ( سغدیانوس ) دختر زیبایی را ربود و بعد از اینکه منظور خود را حاصل نمود دختر را رها کرد پدر و مادر دختر نزد خشایار دوم آمده و جریان را بازگو کردند ، خشایار دوم ، سوکدیانوس را اضهار کرد ولی وی از آمدن امتناع کرد و گفته زن و مرد محقق شد ، پس از آن سوکدیانوس برادرانش را برای اینکه بر شاه بشورند تحریک کرد و قرار شد که شاه را از بین ببرند اما اخوس گفت با موبد بزرگ چه کنیم ؟ سوکدیانوس گفت او را نیز خواهیم کشت ! ( خشایار دوم با کمک های موبد بزرگ بر تخت نشسته بود ) آنها قرار گذاشتند که در شب جشن سده خشایار دوم را بکشند ، در جشن آتش در دوره هخامنشیان برای تفریح لباس ها را تغییر می دادند ( چیزی شبیه به بالماسکه و یا کارناوال امروزی ) سوکدیانوس گفت در آن شب که خشایار لباسش را تغییر می دهد شناخته نمی شود و یکی از ما با لباس مبدل به او نزدیک می شویم و او را می کشیم .

در آن شب هنگامی که وقت پریدن از روی آتش رسید خود سوکدیانوس خشایار را به گوشه ای رساند و کشت ، در همان شب سوکدیانوس با عده ای از افراد خود به خانه موبد بزرگ رفت و به عنوان اینکه خشایار دوم احضارش کرده او را از خانه خارج کرد و کشت و شبانه جسدش را خاک کرد تا کسی از ماجرا بویی نبرد ، روز بعد جارچی ها در شهرها جار زدند که شب گذشته خشایار دوم کشته شده و بجای او سوکدیانوس پادشاه می شود بطور کلی خشایار دوم چهل و پنج روز سلطنت کرد . یک ماه پس از اینکه برادران سوکدیانوس به حوزه های حکومت خود مراجعه کردند سوکدیانوس سه تن از آنها به نامهای سردس و براکتس و اودا یا اوتا را احضار کرد . پس از اینکه در میان روز غذا صرف شد سر میز غذا ( بعد از اتمام غذا ) سوکدیانوس اشاره ای کرد و بعد چند تن وارد شدند و برادران سوکدیانوس را دستگیر کرده بیرون بردند و سپس آن سه را کور کردند . خبر کور کردن سه برادر به اطلاع برادران دیگر نیز رسید و اخوس ( حکمران هیرکانیا = گرگان امروزی ) بر زندگی خود ترسید . اخوس که از جان خود بیمناک شده بود و بعلاوه بر زر حیز ترین ایالت ایران حکم می راند در صدد برآمد که سایر برادران را بر عیله سوکدیانوس بشوراند . او به آتروپاتن رفت و با برادرش تیر کشت حکمران آتروپاتن موافقت کرد که سوکدیانوس را از بین ببرند اخوس و برادرش به آتشکده چیچست رفته و موافقت آتشکده را جلب کردند و بعد موافقت آتشکده تخت سلیمان هم بدست آمد سپس آتشکده ری و آتشکده فارس هم موافقت خود را با اینکه اخوس در صدر فرماندهی گروهی که باید با سوکدیانوس بجنگد را اعلام داشتند و پس از آن آتشکده بلخ هم موافقت خود را اعلام کرد .

اخوس که به انتخاب برادران و آتشکده ها فرمانده جنگ شده بود زنی داشت بنام پریساتیس یا پروشات که یکی از زنهای بنام تاریخ ایران است و فرماندهی عملی جنکگ را وی بر عهده داشت ، وی اولین زنی است که در جنگ در ارابه جای گرفت و مثل زنهای ماقبل تاریخ با کمان تیر اندازی می کرد و اولین زنی است که به قول دی نون برای سرش پنجاه تالان طلا تعیین کردند . گزنفون مورخ و سردار یونانی که از افسران مزدور یونانی در ارتش کوروش صغیر ، برادر اردشیر دوم بود پریساتیس را می ستاید و او را از زنهای بزرگ جهان می داند . یکی از چیزهایی کهنشان می دهد پریساتیس در فرماندهی جنگ لایق بود این بود که اجازه نداد سپاهیانش ( سپاهیان اخوس ) در جنگ منظم با سوکدیانوس روبرو شوند و شیوه جنگ و گریز را برای جنگ انتخاب کرد که سپاه قدرتمند سوکدیانوس را در یک نقطه متمرکز نکند ؛ شیوه وی این گونه بود که هر یک از برادران از ایالت خود به سمت پایتخت راه می افتند تا سوکدیانوس مجبور شود لشگرش را به دوازده قسمت تقسیم کند ، در آن هنگام سوکدیانوس در گی یا همان جی در کنار زاینده رود ( در استان اصفهان امروزی ) بسر می برد و از یهودیان کشاورز آنجا طلب سرباز کرد . می دانیم که کوروش پس از فتح بابل عده ای از یهودیان را به این ناحیه آورد و به آنها زمین داد که کشاورزی کنند و آنها در کنار شهر گی در زمینی که به یوده موسوم شد سکنی گزیدند مورخان اسلامی بعدها این قسمت را یهودیه نامیدند . بهرحال سوکدیانوس از یهودیان سرباز خواست و ارمیشه پیشوای روحانی آنها به حضور او آمد و وی به شاه گفت چون ما سالهاست که کشاورزی می کنیم و فنون جنگ نمی دانیم من می توانم خدمتی به شاه کنم و با علم سحر و جادو پریساتیس ( پروشات ) را از راه دور از بین ببرم ولی برای اینکار شاهنشاه باید مدت شصت روز به من فرصت دهی چراکه برای کشتن او من باید شصت روز دانشم را بکار ببندم و نتیجه در روز شصتم معلوم می شود او برای اینکه سوکدیانوس از او نخواهد بقیه برادرانش را از بین ببرد گفت من نمی توانم کسی که مسئول و فرمانده جای خاصی است از بین ببرم به همین دلیل نمی توانم اخوس یا دیگر برادرانت را از بین ببرم ولی می توانم پریساتیس را که زن اخوس است و عملا فرمانده است از بین ببرم چراکه او فرمانده واقعی نیست و سربازان از اخوس دستور می گیرند . بدین ترتیب قرار شد که ارمیشه با سحر و جادو پریساتیس را از بین ببرد


کشته شدن سوکدیانوس و تاجگذاری اخوس


در هر حال وقتی قیام اخوس و برادران او قوت گرفت ، آتشکده ها که دیدند مبارزه علیه سوکدیانوس از مرحله حرف و بحث گذشته و وارد مرحله جدی شده ، کمال مساعدت را با شورشیان کردند . می دانیم که اداره کردن یک جبهه بزرگ جنگ که در آن سربازان جنگ و گریز بکنند و به اصطلاح امروزی مبادرت به جنگ های پارتیزانی بنمایند مشکل است . پریساتیس زن اخوس مراقب پیکارها در تمام ایران بود و می کوشید که اقدامات جنگی برادران شوهر را هماهنگ کند .

همانطور که می دانیم در زمان داریوش بزرگ که نحوه اداره ایالات تثبیت شد در هر ایالت دو حکمران وجود داشت یکی حکمران که وظیفه اجرا کردن دستورات مرکز و کارهایی از این قبیل داشت و دیگری حاکم پادگان بود . در زمان جنگ برادران با هم ، بعضی از پادگان ها مقابل قشون حاکم پایداری کردند ولی در بعضی دیگر از پا درآمدند یا اینکه صلاح خود را در عدم مقاومت دیدند ، روسای قشون در ولایات می فهمیدند که سلطنت سوکدیانوس قابل دوام نیست و بعد از اینکه می فهمیدند حکمران قصد دارد با کمک برادران خود بر او بشورد ترک مقاومت می کردند اما در بعضی نقاط بین قشون شورشی و پادگان محلی جنگی مخوف در می گرفت از جمله پادگان آتروپاتن را می توان نام برد بر اثر همین مقاومت که حاکم پادگان آتروپاتن بنام کاوا انجام داد و بدستور پریساتیس شاویدون که حکمران آتروپاتن بود موظف شد که به محاصره ادامه داده و به جنگ با سوکدیانوس ملحق نشود . پادگان دیگری که مقابل شورشیان مقاومت کرد پادگان پارتوا ( پارت ) بود ، پریساتیس همان دستور را به حکمرات پارتوا داد و گفت به محاصره ادامه دهد و به جنگ نیاید .

قشون هایی که پریساتیس هدایت می کرد از قسمت های مختلف ایران به راه افتاد و در هر نقطه که مقاومتی دید آن را از بین برد تا به گی ( اصفهان ) رسید .تمام ارتش سوکدیانوس غیر از آنچه در ایالات و ولایات ، از بین رفت ، در گی متمرکز شدو خود سوکدیانوس نیز آنجا بود .در آغاز ماه دوم تابستان سال 423 ق.م پریساتیس در منطقه آپادیس کنار رودخانه زاینده رود اتراق کرد .پریساتیس دو روز کنار رودخانه بود و وقتی سوکدیانوس اقدامی برای حمله نکرد خود پریساتیس حمله را آغاز کرد . قبل از اینکه سوکدیانوس از گی حرکن کند و به آپادیس بیاید ، اورمیشه را احضار کرد و گفت می دانم که هنوز شصت روز که تواز من مهلت خواستی منقضی نشده ولی اگر پریساتیس را امروز یا فردا از بین ببری بهتر بود چون من نمی خواهم با یک زن بجنگم !

بهرحال جنگ آغاز شد و ارابه های سوکدیانوس به سوی سپاه پریساتیس حرکت کردند و بلافاصله پریساتیس گفت که سواره نظامش جلوی حمله آنها را بگیرند . در همان موقع که پیادگان سوکدیانوس در عقب ارابه ها به حرکت درآمدند پریساتیس هم در قلب و جناح چپ خود پیادگان را به حرکت درآورد و بزودی دو سپاه به هم رسیدند . پریساتیس سوار بر اسب به همه جا سرکشی می کرد و با حضورخود سربازانش را تشجیع می نمود . پریساتیس وقتی دید ارابه ها بر نیروی سواره او برتری دارند و ان قریب است که سواره نظامش نابود شوند متوصل به حیله شد و به چند سوار گفت که مقابل ارابه سواران فریاد بزند که سوکدیانوس کشته شده و جنگ شما دیگر فایده ای ندارد . این حیله چون در قسمت راست نتیجه داد در سمت چپ هم که خود سوکدیانوس حضور نداشت بکار رفت و نتیجه داد پریساتیس وقتی دید که حیله اش نتیجه داده تصمیم گرفت دست به حیله ای دیگر بزند و خطاب به پیادگان سمت راست گفت پادشاه شما کشته شده و شما دیگر مواجبی دریافت نمی کنید ولی اگر به سپاه اخوس ملحق شوید هم مواجب خود را دریافت می کنید و هم انعام می گیرید . این حیله هم چنانچه نوشته اند موثر واقع شد و سربازان جناح راست سوکدیانوس به سپاه اخوس پیوستند البته علت این بود که آنمها می دانستند پس از مرگ سوکدیانوس بی شک اخوس پادشاه می شود و اگر به سپاه او ملحق نشوند بزودی از ارتش اخراج خواهند شد بهرحال چنانچه دیدیم جناح راست سوکدیانوس به اخوس پیوست . پس از اینکه جناح راست سپاه سوکدیانوس به سپاه اخوس پیوست پریساتیس که سپاه مقابل را فاقد جناحین دید نیروی ذخیره خود را وارد جنگ کرده و سپاه سوکدیانوس را محاصه کرد و به این ترتیب جناح چپ سوکدیانوس نیز متلاشی شد بعد از آن ارابه ها جنگ را بی فایده دیدند و دست از نبرد کشیدند و به این ترتیب برای سوکدیانوس جز قلب سپاه چیزی باقی نماند . پریساتیس که تمام قدرت خود را برای نابودی سوکدیانوس بکار بسته بود و سپاه او را محاصره کرده بود سوکدیانوس را دستگیر کرد و بدین شکل جنگ خاتمه یافت .پریساتیس بلافاصله دستور داد که گلوی سوکدیانوس را ببرند و او را به چیزی بستند و از مقابل لشکر سوکدیانوس بگذرانند به این شکل باقی سپاه سوکدیانوس نیز سست گردیده و دست از جنگ کشید .

پریساتیس پنج روز در آپادیس توقف کرد البته روز بعد از جنگ اخوس به اصفهان رفت و منتظر پریساتیس بود بهرحال کتزیاس که بر اثر اقامت متمادی در ایران بظاهر بهتر از تاریخ هخامنشیان اطلاع داشته می نویسد چون مادر اخوس یک کنیز بابلی بود لذا اخوس بعد از غلبه بر برادرش اسم خود را داریوش گذاشت و چون قبل از او یک داریوش سلطنت کرده بود خود را داریوش دوم خواند کتزیاس توضیح نداده چه رابطه ای بین نام داریوش و یک کنیز بابلی وجود داردگویا در نوشته کتزیاس راجع به مادر اخوس چیزی از قلم افتادهو در نتیجه رابطه نام داریوش با مادر اخوس که یک کنیز بود از بین رفته . اخوس در گی ( اصفهان ) خود را داریوش دوم خوند و سلطنتش را اعلام کرد و چون سلاطین ایران پس از ساخته شدن پرسپولیس در آنجا تاجگذاری می کردند اخوس در بهار 422 ق.م و در اولین روز بهار در پرسپولیس تاجگذاری کرد و از بین پنج آتشکده بزرگ موبد برگ نیز انتخاب شد .

پادشاهي اخوس يا شهرياري پريساتيس

داريوش دوم ( اخوس ) پسر اردشير دراز دست به ظاهر پادشاه ايران بود ولي در عمل پريساتيس ( پروشات ) سلطنت مي كرد . وي اولين كسي است كه در ايران يك واحد سپاهي از زن ها بوجود آورد و به آنها لباس نظامي پوشانيد و پس از او نيز تا انقراض هخامنشيان ديگر كسي چنين كاري انجام نداد البته بايد توجه داشت كه گيرشمن فرانسوي كشف كرده كه در ادوار ما قبل از تاريخ زنان زمامداران ايران بودند و سپاهي از زنان داشتند اما در دوران تاريخي پريساتيس اولين زني است كه چنين كاري كرده . وي بدون ترديد از نوادر روزگار بود و با وجود تعنه ها و نيش هايي كه مورخين يوناني همواره به ايرانيان مي گيرند در هيچ يك ار تاريخ هاي آنها پروشات را از لحاظ اخلاقي مورد ايراد قرار ندادند وي براستي زني سلحشور و فرمانده جنگي لايقي بود اما به هيچ وجه استعداد زمامداري و اصلاح امور را نداشت و صفاتي چون كوروش كبير به هيچ وجه در او ديده نمي شد در نتيجه براي بهبود زندگي ايرانيان كاري نكرد و تنها به فكر اين بود كه لباس هاي گرانبها بپوشد و بر ارابه هاي زرين سوار شود و شكوه خود را به ديگران نشان دهد . دي نون پريساتيس را به هنگام سواري بر اسب چنان توصيف كرده كه گويي از الهه هاست . . پريساتيس هرگاه فكر مي كرد سزاي كسي قتل است بدون اطلاع دادن به اخوس دستور قتل را صادر مي كرد و جلاد در حضور وي امر را اجرا مي كرد و پريساتيس هرگز از اين صحنه ها متاثر نمي شد .

يكي از برادران اخوس كه برادر تني وي بود موسوم به آرسيت بود وي در روز تاجگذاري داريوش دوم در كاخ هاي پارسه ( تخت جمشيد ) سوگند وفاداري ياد كرد تعهد تمكين نمود . آرسيت از سوي پادشاه جديد به شهرباني ( ساتراپي ) كل سوريه منصوب گرديد . آرسيت هم يك سال در سوريه شهرباني كرد اما در سال بعد سپاهي گرد آري كرد كه جمعي از آنان مزدوران يوناني بودند و پس از آن خود را شاه ايران خواند ، پريساتيس سريعا با ارتش خود راه سوريه را در پيش گرفت و گويي با دادن پول و وعده و بعيد مزدوران يوناني را از سپاه آرسيت جدا كرده و در جنگ بزرگي كه نزديكي دمشق انجام شد آرسيت را شكست داد و بدون اينكه به اخوس اطلاع دهد دستور داد زنده زنده پوست آرسيت را مقابل چشم وي بكنند !

پيشتر گفتيم كه اردشير دراز دست با دور انديشي خود قرارداد صلحي بين ايران و يونان امضا كرد اما پريساتيس بخاطر موضوعي كه حتي دو كودك با هم نزاع نمي كنند صلح را بر هم زد ، اين موضوع از اين قرار بود كه هنگامي كه پروشات در سوريه بسر مي برد از عطر قبرسي خوشش آمد و دستور داد عين آن عطر را در ايران توليد كنند اما به او گفتند اين عطر بجز در قبرس در هيچ جاي ديگر بدست نمي آيد چراكه اين عطر تنها از سايش گل بدست نم آيد و ملحقاتي به آن اضافه مي گردد كه از اسرار عطرسايان قبرسي است . اما طبق قرارداد صلح ايران و يونان قبرس جزو ساتراپ هاي يوناني بشمار مي رفت و افراد آن تبعه يونان بودند . پروشات امر كرد بروند و سه نفر از عطرسايان قبرس را از آنجا به حضور وي بياورند . امر وي انجام شد و سه عطر ساي قبرسي به حضور وي آورده شد ، پروشات پرسيد چگونه اين عطر را بدست مي آوريد ؟ آنها گفتند عصاره چند گل را با هم مخلوط كرده و سپس استاد آنها چيزي به آن مي افزايد كه ما نمي دانيم . پروشات امر كرد استاد را به حضورش بياورند ولي استاد حاضر نشد به حضور پريساتيس برسد چراكه مي دانست در صورت رفتن بايد راز خويش را فاش سازد ، حاكم يوناني قبرس نيز اجازه بردن استاد را به پيك هاي پروشات نداد . پريساتيس كه غرورش جريحه دار شده بود بالشكري كه براي جنگ با آرسيت به سوريه آورده بود و نيروي دريايي ايران كه در آسياي صغير متمركز بود به قبرس حمله ور شد و براحتي قبرس را اشغال كرد و استاد را به حضور خواست از او راز عطر را پرسيد و استاد تنها حاضر شد در گوش پروشات نام ماده را فاش كند و به پروشات گفت سولفات مس .

پس از اين پروشات امر كرد كه حاكم يوناني قبرس را به قتل برسانند و مثل هميشه حكم وي اجرا شد ، پساز اين كار پروشات بدون اينكه به كسي آزار برساند از قبرس مراجعت نمود . اما اين كار باعث شد صلح ايران و يونان بر هم خورد !!! تسالي ها آتني ها و اسپارت ها با گرد آوري قشوني به ايالات ايران در آسياي صغير حمله ور شدند و آنها را اشغال كردند و آن شهر ها هم سر به شورش گذاشته به يونانيان گرويدند و يوناني ها پس از اشغال شهرهاي ايراني مثل پروشات حاكم آن را به قتل رسانيدند .

گزنفون مي گويد وقتي ارتش يونان به آسياي صغير لشكر كشيد من كودكي ده ساله بودم اما آن قدر عقل داشتم كه بفهمم اين ارتش مي رود تا انتقام حاكم يوناني جزيره قبرس را بگيرد . گزنفون مي گويد ارتش يوناني تنها موفق به كشتن دو تن از حاكمان ايراني ايالات آسياي صغير شد اما توسيديد مي نويسد كه آنها چهارتن را به قتل رساندند .

اما با آغاز زمستان يوناني ها دست از پيشروي گرفتند و پريساتيس سريعا دستور داد پادگان هاي قسمتي از ولايات ايران سربازاني را به آذربايجان بفرستند تا بعد از ذوب برف ها سريعا عازم يونان شوند . گزنفون مي نويسد پنجاه هزار سرباز پياده و سوار از پادگان هاي ولايات ايران به اذربايجان فرستاده شد و پنجاه هزار سرباز از ارتش تحت السلاح ايران كه در پايتخت بود به سربازان مزبور ملحق گرديد . قسمت اعظم ارابه هاي جنگي ايران به آذربايجان فرستاده شد . قشوني مشتمل بر يكصد هزار سرباز سوار و پياده غير از ارابه هاي جنگي و منجنيق ها و برج هاي متحرك تشكيل شد و همين كه برف ها ذوب شد پريساتيس ارتش خود را به سوي مغرب حركت داد تا زود تر به يونانيان برساند همين امر باعث شد پريساتيس يك روز زود تر از يونانيان به پل رودخانه هاليس ( قزل ايرماق ) برساند و لشكر خود را از پل به ساحل غربي كشانيد و دو سپاه براي كسب اطلاع از هم جاسوساني به سپاه هم فرستادند اما اين جاسوسان در بين راه به هم رسيدند و چون سربازان يوناني از هوپ ليت ها بودنمد براحتي سربازان ايراني را كه نه خفتان داشتند نه زره كشتند و دو تن از آنها را سير كردند و به نزد كوليوس فرمانده سپاه يونان بردند .


كتزياس كه اين واقعه را مي نويسد بيان مي كند ::


كوليوس پرسيد شماره سربازان سپاه شما چقدر است ؟

سربازها گفتند :: شماره گروهان ما صد نفر است .

كوليوس گفت :: شماره گروهان شما را نپرسيدم بلكه پرسيدم كه شماره سربازان سپاه شما چقدر است ؟

سربازان گفتند :: ما اطلاعي نداريم

كوليوس امر كرد تخت تازيانه را بياورند . يكي از سربازان ايراني را دور كردند و ديگري را به تخت بستند كوليوس از او پرسيد مي گويي شماره سربازان سپاه ايران چقدر است ؟

سرباز گفت من اطلاعي ندارم فقط مي دانم شماره گروهان ما صد نفر است .

به امر كوليوس تازيانه بر پشت آن سرباز اسير زدند اما از دهان آن مرد نه صداي ناله بلند شد نه فريادي برخاست . بعد از بيست ضربه كوليوس دستور داد از زدن ضربه دست بردارند و از سرباز پرسيد : مگر تو درد را احساس نمي كني ؟ سرباز سر را تكان داد و بي حال روي تخت نهاد . بدستور كوليوس آن قدر سرباز را زدند كه خود كوليوس خسته شد پس از آن ديدند سرباز كه موسوم بود به پاد از دهكده راگس ار هوش رفته و شب جان سپرد . بعد از سرباز اول سرباز دوم را تازيانه زدند كتزياس نام سرباز دوم را ننوشته اما گفته او نيز از دادن اطلاع امتناع كرد .بهر حال آن شب نه پروشات از سپاه يونان اطلاعي بدست آورد نه سپاه يونان از ايران . اما يك نكته لازم بذكر است و آن اينكه كوليوس پيش از آنكه عازم جنگ با ايران شود به معبد دلفي رفت و از غيب گوي معبد پرسيدكه از خدايان سوال كنيد آيا مر در جنگ پيروز خواهند كرد ؟ غيب گوي معبد دلفي گفت بله ، مشروط بر اينكه در آب نباشد ! كوليوس گفت من هرگز در آب نمي جنگم براي اينكه در دريا نمي جنكم و آنجا كه كوليوس مي جنگيد فقط يك رودخانه بود اما آب نبود و سپاه ها در آب نمي جنگيد .

جنگ آغاز شد و ارابه هاي ايران سريعا به سمت منجنيق هاي يوناني حمله ور شدند بهرحال در وسط ميدان قبرستاني از ارابه ها ايجاد شده بود و سمت راست يونان يعني جناح چپ ايران سپاه دشمن را مي شكافت و تقريبا در حال دور زدن سپاه يونان بودند . كوليوس در جناح راست خود سربازها را بكار نبرد اما پروشات به نيروي چپ خود فرمان حمله داد و ايراني ها به جناح راست يونان حمله ور شدند . در حالي كه صداي شيهه اسب ها و داد و فرياد جنگجويان به گوش مي رسيد ناگهان صداي دگري به گوش رسيد كه صدايي غير از صداي انسان يا حيوان بود . در حالي كه آن صدا شنيده شد اسبها در دو جبهه ايرانيان و يونانيان هيجاني غير عادي از خود بروز دادند و پرندگان زيادي در آسمان پديدار گشت كه مشخص است از چيزي مي گريختند ناگهان جنگجويان احساس كردند نمي توانند بروي زمين بايستند و به زمين مي خوردند مانند اسبها . در همان حال انبوهي از غبار از زمين بر خاست و به طرف اسمان رفت و ناگهان سيلي از آب به جبهه ايرانيان داخل شد و به سوي يونانيان روانه گشت . بر اثر آن زلزله كه در تاريخ آسياي صغير يكي از شديدترين آنهاست بعضي از كوهها فرو ريخت و زمين طوري موج برداشت كه بستر رود هاليس تغيير مسير داده و آب در امتداد مغرب به حركت در امد . دي نون نوشته مدت زلزله چند ساعت بود اما آن اغراق است چراكه اگر چنين بود نه اسياي صغير بلكه قسمتي از آسياي غربي براي هميشه از بين مي رفت . بهرحال مي توان گفت يونانيان شكست خوردند و پيش بيني غيب گوي معبد دلفي به حقيقت پيوست !!!


پريساتيس ، پادشاهي آرسيكاس و كينه توزي كوروش

پريساتيس كه نمي توانست ببيند استاتيرا ملكه ايران است ، پسرش كوروش را تحريك كرد كه به بهانه اي از ليدي به پايتخت مراجعت كند و اردشير دوم را از سلطنت بركنار كند و خود بر تخت شاهي نشيند .

كوروش پس از رسيدن به پايتخت با سيصد سرباز يوناني خود كه از نوع هوپليت بودند ، اجازه حضور از شاه گرفتند و دو روز پس از رسيدن به پايتخت عازم كاخ سلطنتي شدند . در جلو كاخ سلطنتي ، گارد جاويد شاه ، جلو سربازان كوروش را گرفت ، چراكه هيچ كسي اجازه نداشت با سرباز وارد كاخ شود . كوروش كه چنين انتظاري داشت از قبل به سربازان گفت كه اگر جلو ورود شما به كاخ را گرفتند شما بيرون كاخ منتظر فرمان من باشيد و پس از شنيدن صداي من خودتان را سريعا به من رسانيد و هركه را كه جلو شما را مي گرفت از ميان برداريد ، وقتي به من رسيديد فرمان جديد را خواهم داد . قبل از اينكه كوروش وارد كاخ شود يكي از سربازان جاويد جلو رفته و از او خواست كه شمشيرش را به او واگذارد ، كوروش خشمگين شد و از دادن شمشير به او خودداري كرد و او را به طرفي پرتاب كرد . اين فرياد به گوش اردشير دوم ( آرسيكاس ) و يكي از سرداران او به اسم « تيسافرنس » كه در حضور پادشاه بود رسيد .

هر دو متوجه اتفاق نا معقولي شدند ، همين كه كوروش به بارگاه رسيد ، سريعا شمشير خود را از غلاف كشيد و به سمت آرسيكاس دويد ، آرسيكاس هم به سمت عقب بارگاه رفت اما آنجا دري براي خروج وجود نداشت ، آرسيكاس برگشت و تيسافرنس را در حال كشمكش با كوروش ديد . كوروش ناحيه سر آسيب ديد و فريادي كشيد به محض بلند شدن فرياد تيسافرنس همان سربازي كه قصد گرفتن شمشير كوروش را داشت سريعا به بارگاه آمده و تيسافرنس را در حال نبرد با كوروش ديد . آن دو با كمك هم شمشير كوروش را از او گرفتند و او را به اتاقي بردند كه آرسيكاس در مورد او تصميم گيري كند . در راه كوروش بارها فرياد كشيد و سربازان خود را فرا خواند اما صداي او به آنها نرسيد .

اردشير دوم گفت كه كوروش را زنداني كنند ولي پريساتيس وساطت كرد و آن قدر اردشير را در فشار گذاشت تا وي موافقت كرد كه كوروش آزاد شود و به حوزه حكمراني خود باز گردد . حتي مردي مثل گزنفون كه براي كوروش احترام زيادي قائل است اين عمل آرسيكاس را عملي اشتباه مي داند چون وقتي كوروش مغلوب شد و به زندان افتاد نسبت به آرسيكاس كينه پيدا كرد و از آن پس يگانه هدف كوروش خلع اردشير دوم ( آرسيكاس ) از پادشاهي بود . كوروش براي اينكه اردشير دوم را از سلطنت خلع كند اول درصدد برآمد با يونانيان وارد مذاكره شود و با يك ارتش قوي متشكل از سربازان خود و سربازان يوناني به جنگ اردشير دوم برود ، ولي يونانيان نخواستند كه با كوروش همدست شوند چون نفعي در آن كار نداشتند . پيمان صلح بين ايران و يونان چنانكه ديديم تازه منعقد شده بود و طلاي ايران با ادامه صلح همچنان به يونان ارسال مي شد .

كوروش علاوه بر حكمراني ليدي ، حكمراني « كاپادوكي » يكي ديگر از كشورهاي آسياي صغير را داشت . او مالياتي را كه از اين دو كشور مي گرفت . ديگر براي اردشير دوم نفرستاد و متوسل به دفع الوقت شد . كوروش پياده نظام يوناني را برجسته ترين پياده نظام جهان مي دانست و درصدد برآمد كه پيادگان يوناني را اجير نمايد و با آن به جنگ آرسيكاس برود . دي نون مورخ معروف يوناني مي گويد كه در يونان هيچ كس به درجه افسري نمي رسيد مگر اينكه حكماي يونان و موزه ها ( خدايان هفت هنر ) را بشناسد و تاريخ يونان را بداند و بتواند قسمتي از اشعار « ايلياد » هومر را از حفظ بخواند . اما سربازان يوناني بيسواد بودند و بهندرت بين آنها با سواد پيدا ميشد .

كوروش بيست هزار و به روايتي پانزده هزار و به نوشته گزنفون سيزده هزار افسرو سرباز يوناني را براي جنگ با برادرش اجير كرد و تمام آنها از لحاظ نظاي به واحدهاي صد نفري و آنگاه سيصد نفري و سپس نهصد نفري تقسيم شدند و تمام آنها هرروز تمرين و راه پيمايي مي كردند . كوروش نمي دانست در چه زماني بايد رهسپار جنگ با برادر شود و از تاريخ برخورد دو سپاه هم مطلع نبود اما مطمئن بود با سپاهي كه جمع آوري كرده هركجا و هر زماني كه با سپاه آرسيكاس روبرو شود او را شكست خواهد داد . واقعه جنگ كوروش با برادرش به تفصيل در تواريخ يوناني ذكر شده است . اين بدان علت است كه توانسته اند فرصتي بدست بياورند كه ايرانيان را تحقير نمايند . اما چنانچه خواهيم ديد ارتش يوناني شكست خواهد خورد ، و ده هزار تن از سربازان يوناني به وطن خود باز گشتند كه معروف به بازگشت ده هزار نفري است . همين بازگشت ده هزار نفر باعث اين همه بالندگي آنها شده .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:27
11- جنگ دو برادر

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


قبل از اينكه به شرح راه پيمايي سپاه كوروش و جنگ او با برادرش اردشير دوم بپردازيم ذكر دو نكته ضروري است :

نخست اينكه مورخين يوناني نوشته اند كه فقط يونانياني كه ساكن كشور آركادي بودند به سمت سرباز مزدوز وارد خدمت ايران مي شدند ، در صورتي كه تناسب ملل يوناني در سپاه كوروش نشان مي دهد كه عده اي از سربازان مزبور ، اسپارتي بودند يعني همان ملتي كه تعصب وطن پرستي آنها از تمامي ملل يونان بيشتر بود و كوروش فرماندهي سپاه خود را هم به يك اسپارتي به نام « كلركوس » يا « كلثارخوس » داد .

دو ديگر آنكه در سپاه كوروش نه فقط سربازان مزدور يوناني ، بلكه سربازان ملل آسياي صغير و بخصوص سربازان ليدي هم خدمت مي كردند و پروفسور بارن انگليسي مي گويد كه چهار هزار سرباز محلي ، يعني سربازان ملل آسياي صغير در سپاه كوروش خدمت مي كردند .

كوروش دو ماه قبل از فصل بهار سال 401 ق.م از ليدي به قصد جنگ حركت كرد تا در بهار به ايران برسد . گزنفون نيز شرح سفر وي را به تفصيل بيان كرده . كوروش قصد داشت قبل از جنگ با ايران بابل را اشغال كند تا سپاه خود را تقويت كند اما قبل از اينكه سپاه كوروش به شهر كوناخا برسد ، سپاه اردشير دوم به رهبري تيسافرنس جلوي كوروش را گرفت . به گفته گزنفون وقتي دو سپاه به يكديگر رسيدند 31 روز از بهار 401 ق.م گذشته بود . بعلت اينكه چيزي به انتهاي روز نمانده بود جنگ به روز بعد موكول شد ، هر دو سپاه در مغرب رود فرات ( ساحل راست رودخانه ) بودند و اين موضوع ثابت مي كرد كه سپاه اردشير دوم از نزديك شدن سپاه كوروش اطلاع داشته و از ساحل شرقي فرات خود را به ساحل غربي رسانيد كه بتواند جلوي ارتش كوروش را بگيرد .

گزنفون مي نويسد كه يونانيان به فرمان كلركوس حمله را شروع كردند و همين كه حمله آنها شروع شد ،‌اردشير دوم كه سوار بر ارابه بود گريخت . ساير مورخين يوناني هم كه جنگ كوناخا را از دريچه چشم گزنفون ديده اند ، همين موضوع را تكرار كرده اند . قبول اين روايت به دو دليل مشكل است : نخست آنكه در جنگ ها ، گارد جاويد متشكل از ده هزار سرباز پياده و سواره و ارابه ران پادشاه ايران را در بر مي گرفت و يك حصار جاندار اطراف پادشاه ايران را در بر مي گرفت . دوم آنكه ارتش ايران به رهبري تيسافرنس فاتح جنگ شد ، آيا قابل قبول است كه فرمانده كل يك ارتش فاتح بگريزد ؟ البته بعيد نيست كه تيسافرنس كه مسئول اداره جنگ بود از اردشير خواسته باشد مكان خود را به محل امن تري تغيير دهد .

گزنفون مي گويد وقتي كلركوس فرمان حمله سواران را صادر كرد ، خود كوروش با سواران رفت و سواران به گارد جاويدان حمله ور شدند . همين نوشته نيز روايت فرار اردشير دوم را تكذيب مي كند ، چراكه اگر او گريخته بود در جنگ حضور نداشت كه مورد خمله قرار گيرد !!! رفتن كوروش با سواران هم علت ديگري است كه اردشير در ميدان بوده و مي خواسته ، خود ، اردشير را به قتل رسانده و يا دستگير كند .

كوروش كه با سوارانش به گارد جاويد حمله ور شده بود كشته شد و پس از كشته شدن او ، سربازان يوناني كه در ارتش وي خدمت مي كردند ، مراجعت نمودند اما نه از راهي كه آمده بودند بلكه از راه شمال بين النهرين و اين بازگشت همانيست كه در تاريخ به بازگشت ده هزار نفري است ، يوناني ها اين بازگشت را دليل بر ضعف پادشاه ايران دانسته اند و مي گويند اگر او قدرت داشت اجازه بازگشت به آن ده هزار نفر نمي داد !!! اما مورخين يوناني اين نكته را ناگفته گذاشتند كه آن ده هزار نفر مايل بودند كه وارد خدمت اردشير دوم شوند ولي پادشاه ايران نپذيرفت و گفت كه احتياج به خدمت آنها ندارد چراكه تمام سربازان ليدي كه در ارتش كوروش بودند پس از كشته شدن او ، وارد ارتش ايران شدند .

بيست و چهار قرن از كشته شدن كوروش صغير و مراجعت ده هزار يوناني از ايران نمي گذرد و در اين مدت دو هزار و چهارصد ساله در تاريخ يونان ، تا آنجا كه مربوط به ايران مي شود ، هيچ واقعه اي به اندازه واقعه مراجعت اين ده هزار نفر با اهميت تلقي نشده است .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:28
12- سغديان ، داريوش دوم و اردشير دوم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پس از خشايارشا ي دوم پسر اردشير بنام سغديان به حکومت پرداخت ، ولي فقط از ماه آوريل تا دسامبر 424 ق . م سلطنت کرد و سپس نجيب زادگاني که در راس هيات حاکمه بودند يکي ديگر از پسران اردشير بنام داريوش دوم را بسلطنت رساندند . کليه حوادث داخلي و خارجي دوران سلطنت داريوش دوم گواهي مي دهد که حکومت هخامنشيان رو به ضعف و سستي نهاده بود .

بعد از داريوش پسرش اردشير دوم به تخت نشست ( 464 - 360 ق . م ) يونانيها وي را مِنمون که به معناي با حافظه است لقب دادند. وي قيام برادرش ، کوروش صغير را فرونشاند و برضد دولت اسپارت که به کوروش صغير کمک کرده بود ، به تقويت آتن پرداخت . اردشير دوم به مصر نيز لشکر کشيد و در زمان او امپراطوري ايران دستخوش اختلافات داخلي و سرکشي واليها و امراي استقلال طلب گرديد

taraneh_2002
07-01-2009, 01:29
13- اردشير سوم ، ارشک و داريوش سوم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


پس از اردشير دوم پسرش اردشير سوم بسلطنت رسيد ( 359 - 338 ق . م ) در آغاز سلطنت شاهزادگان و وابستگان سلطنتي را کشت و سپس به فرو نشاندن شورشهايي که در اواخر پادشاهي پدرش در متصرفات ايراني پديد آمده بود همت گماشت . يونانيان از وي براي مقابله با فيليپ مقدوني کمک خواستند ليکن اردشير در همين وقت بدست باگواس کشته شد .
پس از فوت اردشير سوم پسرش ارشک به تخت نشست ولي او نيز بدست باگواس خواجه کشته شد . ( 336 ق . م )

سپس اين خواجه يکي از نوادگان داريوش دوم را به تخت نشاند . او موسوم به داريوش سوم گرديد ( 330 - 336 ق . م ) و او بود که باگواس را به قتل رساند . در سال 336 قبل از ميلاد مسيح فيليپ دوم به آسياي صغير لشکر کشيد و در بهار335 قبل از ميلاد لشکرکشي هاي اسکندر مقدوني آغاز گرديد . سپاهيان ايران در جنگهاي گرانيکوس ، ايسوس و گوگمل شکست خوردند و داريوش به پارت گريخت و بوسيله بسوس به قتل رسيد و بدين ترتيب سلسله عظيم هخامنشي منقرض گرديد .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:45
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

taraneh_2002
07-01-2009, 01:46
13- خط ميخي هخامنشي

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


نخستين خطي كه در ايران زمين با آن يكي از زبانهاي ايران باستان نوشته شده ، خط ميخي هخامنشي است . آنچه از آثار كتبي زبان روزگار هخامنشيان كه فرس خوانند به ما رسيده با همين خط نوشته شده است . اين خط كه از چپ به راست نوشته مي شود ، بايد در هشتصد سال پيش از ميلاد مسيح به ايران راه يافته باشد اما بدبختانه از روزگار پادشاهي مادها كه در پايان سده هشتم تشكيل يافته هنوز آثار كتبي بدست نيامده است . بويژه شهر همدان برعكس شهرهاي ديگر كه با فاصله از شهر ازبين رفته ايجاد مي شوند ، دقيقا بروي ويرانه هاي شهر هگمتانه ( پايتخت مادها ) بناشده و خود اين مسسئله از كندوكاوها مي كاهد . آثار ميخي كه بدست داريم همه از زمان هخامنشيان است . بر نابه نظر برخي ها نخستين خط ميخي هخامنشي بدست آمده متعلق است به كوروش كبير كه در دشت مرغاب بجاي مانده و در آن تنها يك جمله من هستم كوروش شاه هخامنشي نوشته شده و به زمان 529 - 559 ق.م نگاريده گرديده . برخي ديگر معتقدند اين كتيبه به همراه پيكر بالدار و تاج برسر واقع در دشت مرغاب متعلق به كوروش كوچك برادر اردشير دوم است كه به اميد رسيدن به تاج و تخت با برادر خود جنگيد و در جزء سپاهيانش سيزده هزار سرباز مزدور يوناني بودند و در كونخ ، تقريبا در دوازده مايلي بابل شكست خورده و كشته شد البته بسيار بعيد به نظر مي رسد كه براي او در دشت مرغاب پيكري تراشيده و به او لغب شاهي دهند . نگاريده البته در اين مقال جاي رد كردن يا تاييد اين مطلب نيست تنها به اين دليل مطرح شده كه به يكي از اين فرضيه ها اين كتيبه اولين سند از خط ميخي هخامنشي است . البته اين كتيبه به دو زبان ديگر هم ترجمه شده ( بابلي و ايلامي ) كه بالاي خط هخامنشي نوشته شده اند . اما دو كتيبه ديگر نيز قدمتي بيش از اين دارند ! يكي ash و ديگري AMH كه هر دو بنابه دلايل و واضحات به دوران متاخر هخامنشي متعلق است نه به دوران ابتدايي آن كه ارشامه و آريارمنه شاهي مي كردند ( يعني اين كتيبه ها رو خودشون ننوشتن و بعدها به يادشون براي اونا كتيبه نوشتن ) . بهرحال مي توان گفت اولين كتيبه هاي بدست آمده متعلق به داريوش بزرگ است .

پادشاهان ديگر هخامنشي كه از آنها كتيبه به خط ميخي هخامنشي بدست آمده عبارتند از :: داريوش ( 486 - 522 ) ؛ خشايارشا ( 465 - 486 ) ؛ اردشير اول ( 424 - 465 ) ؛ اردشير دوم ( 359 - 404 ) ؛ اردشير سوم ( 338 - 359 ) ؛ ((" احتمالا آريارمنه و ارشامه " را نيز بايد در اين ليست قرار داد )) . هرودوت در جايي از لشكركشي داريوش به جنگ ساكها skyths سخن مي دارد از يك كتيبه داريوش در بسفر به خط و زبان يوناني ياد مي كند : " چون داريو ش به بسفر رسيد دو ستون از سنگ سفيد در آنجا بر پا كرد در يكي از آنها نام هاي كساني را كه با وي همراه بودند به خط آشوري و ديگري به خط يوناني كنده گري كردند ... " البته بايد توجه داشت كه هرودوت خط ميخي هخامنشي را خطوط آشوري ناميده . البته همانطور كه در مقال پيش گفته شد خط ميخي ابتدا در سومر شكل گرفته به اكد رفته به بابل و آشور رسيده و پس از آن به ايران رسيد اما در ايران به اندازه اي اين خط تغيير يافت كه به صورت يك الفبا درآمد . اما بعد از اردشير سوم ( 338 - 359 ) ق.م ديگر اثري از اين كتيبه بدست نيامده و چند نگين و مهر كه بدست آمده همه بالاتر از سه سده پيش از ميلاد است .

روي هم رفته از تمامي آثار نگاريده شده هخمنشي كلا چهارصد و اندي واژه از زبان پارسي باستان بجاي مانده البته اين تعداد ريشه و بن شناخته شده دارند و ما با مشتقات آنها كار نداريم . بايد اشاره كرد كه خط ميخي با تغييري كه در ايران كرد يك قسم از الفباي آريائي گرديد يعني فقط علامات اين الفبا از اشكال ميخي بابلي اقتباس شده است . در روزگار هخامنشيان خط ديگري به ايران راه يافت و رفته رفته جاي خط ميخي را گرفت و آن خط آرامي است چون اين خط از فنيقي ها گرفته شده و بدستياري آرامي ها به سرزمين هاي بابل و آشور راه يافته بايد نخست از الفباي فنيقي سخن بداريم و پس از آن به الفباي آرامي خواهيم پرداخت .

taraneh_2002
07-01-2009, 01:50
14- خدمات هخامنشيان

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


«به خواست اهورا مزدا، من چنینم که راستی را دوست دارم و از دروغ روی گردانم. دوست ندارم که ناتواني از حق‌کشی در رنج باشد. هم‌چنین دوست ندارم که به حقوق توانا به سبب کارهای ناتوان آسیب برسد. آنچه را که درست است من آن را دوست دارم. من دوست برده‌ي دروغ نیستم. من بد خشم نیستم. حتا وقتی خشم مرا می‌انگیزاند، آن‌را فرو می‌نشانم. من سخت بر هوس خود فرمان‌روا هستم».


با روي كار آمدن كوروش بزرگ، براي نخستين‌بار بشر موفق مي‌شود كه از مرحله‌ي «شهر – تمدني» و «قوم – تمدني» پا به مرحله‌ي «كشور – تمدني» و «ملت – تمدني» بگذارد، آن‌هم با ميل و همراهي تيره‌هاي گوناگون، نه آن‌گونه كه پيش از هخامنشيان رسم بود با رابطه‌ي غالب – مغلوبي و چپاول سرزمين‌ها به‌نفع پيروزمندان. اين‌گونه است كه دويست سال نخست از تاريخ بشر يعني از سده‌ي پنجم تا سده‌ي سوم پيش از ميلاد مترادف با تاريخ ايران است چرا كه شاهنشاهي هخامنشي ايران، تمام مراكز تمدني آن زمان را به استثناي چين شامل مي‌شد. بسياري از تاريخ‌پژوهان بر اين باورند كه اگر هخامنشيان در آن هنگام پيشوايي بشر را عهده‌دار نمي‌شدند و جهان‌داري را بر پايه‌ي استقرار صلح و تأمين حقوق و هويت مردمان مغلوب نمي‌گذارند و با آرزوها و شور ايمان خود، جنبش تازه‌اي نمي‌آفريدند، به احتمال قوي تمدن به تندي رو به زوال مي‌گذارد و بر سر جهان متمدن همان مي‌آمد كه پس از انحطاط روم نصيب اروپا شد و سده‌ها ملل آن قاره را در تاريكي قرون وسطا مدفون كرد (نصر،2535: 7).


با تشكيل شاهنشاهي ايران نه تنها تمدن‌هاي كهنه دوباره جان گرفتند بلكه تيره‌هاي تابع ايران خود را در جهان تازه‌اي ديدند كه بارها از آنچه به ياد داشتند پهناورتر و امن‌تر و مترقي‌تر بود. پيشرفت سريع فرهنگ و هنر اين گستره‌ي بزرگ، خود گواهي روشن از ممكنات اين جهان تازه و بهترين محرك دگرگوني و پيشرفت تمدن‌هاي باستاني به شمار مي‌رود. هيچ يك از تمدن‌هاي باستاني با سرنوشت مردمي به شمار و گوناگوني مردمان تابع هخامنشيان بستگي نداشته و به وسيله‌ي اين مردمان در نسل‌هاي پسين مؤثر واقع نشده است. هم‌چنين هيچ‌يك از تمدن‌هاي ديگر نتوانسته در پيشرفت شهرآييني، جوانب مختلف زندگاني را به اندازه‌ي ايرانيان مراعات نمايد و مشخصات اصيل آيين و فرهنگ و هنر را هماهنگ ساخته، جهاني به‌وجود آورد كه با اميد و آرامش و شكوه جهان هخامنشي برابري كند.


پس از جنگ جهاني دوم در ايالات متحده‌ي آمريكا كه نيرومندترين فاتح آن جنگ بود اين فكر كه مي‌شود و بايد از تمام ملل مختلف يك واحد بزرگ (يك جهان واحد) ساخت پا گرفت و چند سالي ماده‌اي از مرام انديش‌مندان آزادمنش آن كشور را تشكيل مي‌داد. هخامنشيان نه تنها نخستين باني اين فكر بودند، بلكه هنوز هم هيچ دولتي به اندازه‌ي آنان در پيشرفت عملي به سوي اين هدف توفيق نيافته است.


ايرانيان يكتاپرست و باورمند بودند كه همه‌ي جهان را يك آفريدگار به وجود آورده و همه‌ي هستي يك اصل مشترك دارد. اين ايمان به يگانگي جهان هستي نه در هيچ قومي پيش از هخامنشيان ديده شد و نه يهوديان، يونانيان و روميان توانستند به اين ايمان برسند. آيين يهود تنها براي قوم‌هاي يهود بود و آنان را از ديگران به كلي جدا مي‌نمود. يونانيان تا سده‌ي چهارم پيش از ميلاد هيچ‌گونه توجهي به وحدت جهان و مبدأ مشترك افراد بشر نداشتند و در اشاره‌هايي هم كه بعضي از يونانيان پس از آن تاريخ به دنيا و ساكنان آن به صورت يك مجموعه‌ي كلي مي‌كنند ايقان و قدرتي كه بتواند در رفتار آنان نسبت به ديگران مؤثر واقع شود وجود ندارد. روميان رابطه‌ي خود را با ملل ديگر صرفاً به صورت رابطه‌ي غالب و مغلوب مي‌ديدند و براي غير رومي‌ها احترامي قائل نبوده و حتا عقيده نداشتند كه اين مردمان به سهم خود حق وجود دارند.


هيچ‌يك از جهان‌گيران به اندازه‌ي هخامنشيان مقيد به رعايت هويت و فرهنگ مردمان مغلوب نبوده و به اندازه‌ي آنان تلاش نكرده است از فاصله‌ي ميان غالب و مغلوب بكاهد. هخامنشيان پياده‌كننده‌ي اين فكر بودند كه مي‌شود از تمام مردمان جهان و به نفع همه‌ي آنان يك واحد بزرگ ساخت يعني همه‌ي مردمان مختلف را از هر نژاد و آيين كه باشند زير يك پرچم جمع و به هر يك كمك نمود تا با حفظ هويت خود در حدود ممكناتش پيش برود.

ج. ل. هوت مي‌نويسد: «اقدام اين امپراتوري (هخامنشي) به ايجاد وحدت ميان تمام آنچه از تمدن‌هاي مختلف خاورميانه باقي مانده بود، شگفت‌انگيز است» (هوت: 79، 82 و 105).

صلح هخامنشي كه از اين جهان‌داري و اين جهان‌منشي به‌وجود آمده به باور بيشتر تاريخ‌نويسان مغرب ، خود يكي از ارزنده‌ترين خدمت‌هايي است كه ايرانيان در طي دويست‌سال اول نيرومندي خود به بشر و به پيشرفت تمدن نموده‌اند.


ريچارد فراي مي‌آورد: در «فتوحات ايرانيان... آنچه متفاوت بود سنت تازه‌ي آشتي دادن و همراه با آن هدف كوروش در استقرار يك صلح هخامنشي بود» (فراي: 10). و همين تاريخ‌پژوه در جاي ديگر مي‌نويسد: «ايرانيان نه فقط در جنوب روسيه و شمال قفقاز بلكه هم‌چنين در سيبري و آلتاي و تركستان چين و تركستان روسيه فعاليت داشتند... شايد يكي از جالب‌ترين كشفيات روزگار اخير در اين ناحيه در « گوركان پازيريك» در ناحيه‌ي «گورنو آلتاي» در جنوب سيبري در جايي كه گورهاي پر ثروت يخ‌زده پيدا شده به‌عمل آمده است. قديمي‌ترين قالي دنيا با نقش‌هاي هخامنشي... و بسياري چيزهاي ديگر ممكن است حاكي از يك تجارت پررونق با ايران در روزگاري به قدمت زمان هخامنشيان باشد... به‌نظر مي‌آيد كه تمام ناحيه از «آلتاي» يا بلكه از ديوار چين تا «ترانسيلوانيا» و مجارستان نوعي وحدت وجود داشته و ايرانيان بزرگ‌ترين نقش را در اين سرزمين پهناور دست‌كم براي هزار سال، تا تسلط هون‌ها در قرن اول تاريخ ما (پس از ميلاد مسيح) ايفا نموده‌اند» (فراي: 191).

ويل دورانت و ل. پارتي و بسياري ديگر باز همين جهان‌منشي ايرانيان را تأييد مي‌كنند و هرتسفلد مي‌نويسد: «مذهب زرتشت و آيين بودا و عقايد يهود گواه ثابت پيشرفت بي‌نظير فكر بشر در نتيجه‌ي صلح هخامنشي است» (هرتسلفد: 56). صلح هخامنشي را چندين‌بار ضرورت مقابله با ياغيان داخلي و يا همسايگان طمع‌كار مختل نمود ولي تمام اين اختلاف‌ها به‌نسبت آنچه پيش از ايرانيان معمول بوده يا پس از آنان بر سر خاورميانه آمده و هنوز مي‌آيد ناچيز محسوب مي‌شود.


ايران هخامنشي يك مذهب رسمي كه براي ترويج آن جهاد نمايد نداشت و شاهنشاهان هخامنشي بر يك سازمان مذهبي رياست نمي‌كردند. برعكس چنان‌كه پيش از اين نيز اشاره شد اين پادشاهان به مذاهب گوناگون اتباعشان احترام مي‌گذاردند و ايراني و بابلي و يوناني و مصري و هندي، آزادانه دنبال عقايد خود مي‌رفتند. هرودوت حكايتي آورده كه نشان مي‌دهد تا چه اندازه داريوش بزرگ مراقب بود كه بزرگان كشور متوجه تنوع عادت‌ها وعقيده‌هاي مردم باشند و اين تنوع را رعايت كنند: «داريوش يك روز از اتباع يوناني خود مي‌پرسد در عوض چه مبلغ پول حاضر خواهند شد مرده‌ي پدران‌شان را بخورند؟ همه جواب دادند در عوض هيچ مبلغ پول اين كار را نخواهند كرد. سپس از يك عده از مردم هند كه مرده‌ي پدران‌شان را مي‌خوردند در حضور يونانيان مي‌پرسد در عوض چه مبلغ پول حاضر خواهند شد جسد پدرانشان را بسوزانند؟ اين مردم به ناله درآمده، استدعا مي‌كنند كه اين صحبت تنفرآميز را ادامه ندهد. تا اين اندازه عادت قدرت دارد» (هرودوت، كتاب 3: 3.

با در نظر گرفتن كشتارها و ويراني‌هايي كه متعصبان اديان مختلف در طي تاريخ سبب شده‌اند مي‌توان پي برد كه آزاد گذاردن مردم در امور مذهبي تا چه اندازه مغتنم بوده آن هم در زماني كه مذهب، تمام جوانب زندگاني راشامل مي‌شده است.

عظمت انقلاب هخامنشي هنگامي بهتر روشن مي‌شود كه رفتار ايرانيان با رفتار مردمان ديگر دوره‌ي باستان مقايسه شود و يا رفتار جهان‌گيران پس از ايشان مورد نظر قرار گيرد. نه تنها جهان‌گيراني چون اسكندر و چنگيز و تيمور و آتيلا بلكه فاتحان جنگ‌هاي تاريخ معاصر و يا رفتارهاي مبتني بر دشمني‌ها و تبعيض‌هاي مذهبي و نژادي مانند آنچه هنوز هم موارد زياد آن ديده مي‌شود (نصر: 102).

شاهنشاهي ايران با نخستين اعلاميه‌ي حقوق بشر آغاز مي‌شود. هنگامي كه كوروش بزرگ در پي شكايت گروهي از مردمان و بزرگان بابل از پادشاه‌شان، با سپاه پيروز خود به درون آن شهر پا گذارد، اعلاميه‌اي منتشرساخت كه اگر عين آن به دست نيامده بود كسي نمي‌توانست باور كند كه پادشاهي در دو هزار و پانصد سال پيش از اين، در منتهاي قدرت خود و در روزگاري كه هيچ نيرويي در برابرش نمي‌ديد و در وضعي كه مردمان مغلوب و خدايان ايشان ، انتظاري جز نظير آنچه آشور باني‌پال بر سر ايلام آورد – و با افتخار در سنگ‌نوشته‌هايش از ويران و چپاول كردن آن سرزمين ياد كرد- نمي‌توانستند داشته باشند، از پيروزي نظامي كامل خود براي انجام يك انقلاب اساسي به نفع خود مغلوبان استفاده نمايد:


«... سپاه بزرگ من به آرامي وارد شهر بابل شد، نگذاشت رنج و آزاري به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد... وضع داخلي بابل و جايگاه‌هاي مقدس‌اش قلب مرا تكان داد... من براي صلح كوشيدم. نبونيد، مردم درمانده‌ي بابل را به بردگي كشيده بود، كاري كه در خور شأن آنان نبود. من برده‌داري را برانداختم، به بدبختي‌هاي آنان پايان بخشيدم. فرمان دادم كه همه‌ي مردم در پرستش خداي خود آزاد باشند و آنان را نيازارند. فرمان دادم كه هيچ كس اهالي شهر را از هستي ساقط نكند... فرمان دادم همه‌ي نيايش‌گاه‌هايي را كه بسته شده بود، بگشايند. همه‌ي خدايان اين نيايش‌گاه‌ها را به جاي خود بازگرداندم... همه‌ي مردماني را كه پراكنده و آواره شده بودند به سرزمين‌هاي خود برگرداندم. خانه‌هاي ويران آنان را آباد كردم... بي‌گمان در آرزوهاي سازندگي، همگي مردم بابل، پادشاه را گرامي داشتند و من براي همه‌ي مردم ، جامعه‌اي آرام مهيا ساختم و صلح و آرامش را به تمامي مردم اعطا كردم» (غياث‌آبادي، 1380: 14- 13).


در اين اعلاميه، نطفه‌ي بسياري از اصول اساسي ميثاق جهاني حقوق بشر كه مجمع عمومي سازمان ملل متحد در سال 1948 ميلادي به اتفاق آرا تصويب نمود، به چشم مي‌خورد.


اگر اعلاميه‌ي كوروش بزرگ يك تظاهر سياسي صرف هم بود، باز از اين جهت كه سرداري به قدرت باني شاهنشاهي ايران به جاي آن‌كه چون آشور باني‌پال به كشتن‌ها و ويران كردن‌ها بنازد لزوم رعايت احوال و حقوق ديگران را وعده مي‌دهد نماينده‌ي يك تفاوت اساسي اخلاقي و فكري ميان ايرانيان و ديگر مردمان فاتح محسوب مي‌شد تا چه رسد كه به حكم اسناد تاريخي و پژوهشي خاورشناسان مسلم باشد كه رفتار كوروش بزرگ و جانشينان‌اش عملاً و حقيقتاً با اصول اين اعلاميه برابر بوده است.


آزاد كردن يهودياني كه بخت‌النصر دوم، پادشاه بابل، در 586 پيش از ميلاد، پس از تسخير اورشليم اسير كرده و به بابل آورده بود و كمك به اين اسيران براي آن‌كه به بيت‌المقدس برگردند و معبد خود را از نو بسازند يك نمونه از رفتار هخامنشيان است كه چون در چند قسمت از كتاب مقدس به آن اشاره شده در باختر شهرت يافته است ولي روش هخامنشيان با مردمان ديگر نيز بر همين منوال بوده است.

رفتار كمبوجيه و داريوش بزرگ با مردم مصر نمونه‌اي ديگر از اين گونه رفتارهاست. هر دو شاهنشاه عنوان ستيتو ره (Sititu - Re پادشاهان مصر را كه متضمن احترام به رب‌النوع بود، اختيار كردند.

داريوش چند معبد براي ارباب انواع مصر ساخت و نخستين آموزش‌‌گاه پزشكي جهان را در آن كشور بنياد نهاد . وي هم‌چنين به نماينده‌ي خود دستور داد تا زعماي ارتش، روحانيان و كارمندان دولتي را جمع و مجموعه‌اي از «قوانين تنظيم كنند كه مجموعه‌ي قوانين فراعنه و معابد و مردم باشد» (وكس، 1936).

داريوش را مصريان ششمين و آخرين قانون‌گذار خود مي‌دانستند و نام او را بر روي مزار گاوهاي مقدس‌شان «آپيس» مي‌كندند و حتا اورا فرزند رب‌النوع نيت مي‌خواندند. يكي از درباريان بزرگ مصري، كمبوجيه را بهترين فرمان‌روا در سنت فراعنه مي‌دانست و گروهي از تاريخ‌نويسان معاصر - از جمله ريچارد فراي - معتقدند كه كمبوجيه همان رفتار ملايم كوروش را ادامه داده منتها چون از درآمد بعضي از معابد كاسته، ممكن است اولياي آن معابد برعليه او تبليغاتي كرده باشند كه سبب شده تصوير او بيمار و تندخو رواج يابد و در نتيجه هرودوت از او به زشتي ياد نمايد. خوشبختانه با كشفيات اخير، روزبه روز چهره‌ي شفاف‌تري از زمام‌داران هخامنشي به دست مي‌آيد. يكي از كشف‌ها، به دست آوردن كتيبه‌هايي از سراپئوم ممفيس (مدفن گاوهاي آپيس موميايي‌شده) است كه در آن كاهن اعظم از حضور خاضعانه‌ي كمبوجيه (در لباس كاهنان مصري) در مراسم خاك‌سپاري آپيس ياد مي‌كند و اين شايعه‌ي منقول هرودوت مبني بر اين‌كه كمبوجيه، دستور كشتن آپيس را صادر كرده بود، رد مي‌كند.

كتيبه‌ها در همان حال اين نكته را روشن مي‌سازد كه كمبوجيه به عنوان و با سمت «پادشاه مصر عليا و سفلا» و «پسر ايزد را» و خلاصه به سمت فرعون، تشريفات تشييع جنازه را رهبري كرده است.

باز همين جوان مردي در رفتار هخامنشيان با مردم بابل ديده مي‌شود چنان‌كه اعلاميه‌اي كه كوروش بزرگ پس از آزادسازي بابل نويسانده، روشن مي‌سازد. هم‌چنين دستورهايي كه هخامنشيان براي اداي احترام به آداب مذهبي يونانيان تابع خود و رعايت طرز حكومت آنان صادر نموده‌اند و رفتاري كه با اسيران و مزدوران يوناني معمول مي‌داشتند نمونه‌هاي ديگري از جنبه‌ي انساني جهان‌داري هخامنشي به دست مي‌آيد كما اين‌كه بسياري از سرداران يوناني - حتا آنان كه در جنگ‌هايي باعث شكست ايرانيان شدند در پي فرار از دردسرهايي كه در يونان برايشان پيش آمده بود پناهنده‌ي دربار ايران مي‌شدند.


در جنگ‌هاي با يونان، شاهنشاهان هخامنشي مأموران خاصي براي حفظ مجسمه‌ي آپولون و معبد دلف كه ذخاير زيادي داشت معين كردند تا اين نفايس را براي يونانيان از تعارض احتمالي سربازان خود مصون نگه دارند (پيرنيا: 1531).

هم‌چنين هرودوت مكرر از مواردي ياد مي‌كند كه ايرانيان از اسيران مجروح يوناني پرستاري نموده و با سرداران شجاع يوناني، با احترام رفتار مي‌كرده‌اند. برخلاف يونانيان كه اسيران ايراني را قرباني بت‌هاي خود مي‌ساختند و يا نمايندگان ايران را مي‌كشتند. اسپارتي‌ها پس از آن‌كه دو نماينده‌ي خشايارشا را زجر داده و به چاه انداختند از ترس، دو نفر از بزرگان اسپارت را به ايران فرستادند تا شاه از آنان انتقام بگيرد. خشايارشا اين اسپارتي‌ها را رها كرده و مي‌گويد: اگر من با شما همان‌طور كه اسپارتي‌ها با نمايندگان من رفتار كردند رفتار نمايم، اخلاق خود را تا حد اخلاق شما پايين آورده‌ام.

ايرانيان پلي را كه براي حمله به يونان با مشقت‌هاي بسيار روي داردانل ساخته بودند باز كردند تا كشتي‌هايي كه از درياي سياه آذوقه به يونان مي‌بردند بگذرند و يونانيان گرفتار قحطي نشوند (لمب: 283- 282).

هم‌چنین ایرانیان نخستین مردمی بودند که قانون و دادرسی را مبنای جهان داری قرار دادند و در جهان‌داری، دین و دولت را از یکدیگر جدا نمودند. پافشاری و يا چنان‌که بسیاری نوشته‌اند وسواس هخامنشیان در تأمین عدالت ورد زبان مردمان باستان بوده است .


داریوش بزرگ یک مجموعه قوانین تنظیم کرد که آن را «دستور نظامات خوب» می‌نامیدند و تا دورترین نواحی کشور مجری بود چنان‌که در سنگ‌نوشته‌ي بیستون درج شده است. علاوه بر این به نظر می‌رسد که ایرانیان نخستین مردمی بودند که اصطلاح «دات» یعنی قانون را معمول داشتند كه این واژه امروزه هم در زبان عبری به همان معنای قانون به کار می‌رود. پیش از داریوش، اصطلاح رأی قضایی را به کار می‌بردند. مثلاً مجموعه‌ي مشهور حمورابی، پادشاه بابل از آرای قضایی که از زمان‌های بسیار دور در خاطره‌ها مانده بود، تشکیل می‌شد. افلاتون مجموعه‌ي قوانین داریوش را ستوده و می‌گوید که این قوانین ضامن دوام امپراتوری ایران بوده است. سلوکیدها و اشکانیان نیز به این مجموعه قوانین اشاره کرده اند. گزنفون – اگرچه ممکن است درباره‌ي برخی از امتیازهایی که به ایرانیان نسبت داده مبالغه کرده باشد- می‌گوید: قوانین ایران بر مبنای توجهی خاص به خیر عامه شروع شده است (گزنفون: 4).


داوران، عهده‌دار نظارت بر اجرای قوانین و رسیدگی به شکایات بودند و برای تمام عمر منصوب و پیوسته طرف شور شاهنشاهی بودند و چنان‌که تخلف می‌کردند به منتهای سختی مجازات می‌دیدند (هرودوت، کتاب 3: 21). در کتاب عزرا به احترامی که ایرانیان برای قانون دارند اشاره شده و از آنجا مثل «مگر قانون مادهاست» برای تعیین قاطعیت امور به‌وجود آمده است. هم‌چنین هرودوت و گزنفون در چند جا ایرانیان را می‌ستایند از این جهت که به پیمان‌ها و گفته‌های خود وفادارند و اضافه می‌کنند که شاهنشاهان تقریبا هرگز از رأیی که می‌دهند بر نمی‌گردند (هرودوت، کتاب 1: 36 / گزنفون: 4).


در این‌جا باید به این نکته‌ي ظریف توجه داشت که وفاداری به پیمان در دوره‌ي ضعف و زبونی امری است کم‌وبیش عادی، ولی پای‌بندی به قول و پیمان در اوج قدرت، نشانه‌ي ایمان و باوری قوی است. پیش از این به قوانینی که به دستور هخامنشیان برای مصریان تهیه گردید اشاره شد، آوردن این مطلب نیز به‌جاست که هزینه‌ي بازسازی تقریباً همه‌ي معابد بزرگ قوم سرگردان یهود نیز از خزانه‌ي ایران پرداخته شده، كما این‌که مجموعه‌ي قوانین آنان نیز به دستور شاهان ایران و زیر نظر نمایندگان آنها تدوین شده است. برای نمونه، نوشته‌هایی که در مقر يهودیان عصر هخامنشی مصر پیدا شده ، می‌رساند که عید فصح یهود را به همان تاریخ که در تورات معین شده، داریوش دوم مقرر ساخته است. به این ترتیب با تايید و تشویق ایرانیان، هم قومیت یهود نجات يافت و هم مذهب یهود نیرو و مفهوم بیشتری پیدا کرد. در سال 70 میلادی رومیان با ویران کردن بیت‌المقدس این دوره را منقرض ساختند (ترور: 120- 114 / ماک‌نیل: 69- 63). ایرانیان ترازو را به عنوان مظهر عدالت انتخاب کردند و می‌گفتند که به‌وسیله‌ي آن «جبار از عادل و سفله از فاضل تشخیص شود» (فردوسی: 108 و 109 ).

همین دادگری، ایرانیان را به سوی سازندگی راهنمون بود. با تشکیل شاهنشاهی ایران، صورت دنیای متمدن و هدف جهان‌داری به کلی عوض شد چرا که هخامنشیان به دنبال آن نبودند که بتازند و بگیرند و ببرند و یا میراث دست‌کم دو هزار و پانصد ساله‌ي همه مردمان آسیای غربی و میانه را از میان بردارند یا به زور با یکدیگر ترکیب کنند و یا فرهنگ خود را به تمام مردمان مغلوب تحمیل نمایند، بلکه بر پایه‌ي این اندیشه‌ي کهن ایرانی که خوشبختی خود را در خوشبختی دیگران ببین، در کنار کوشش‌های فرهنگی، تأمین ترقی اقتصادی و اجتماعی مردمان را به صورت یک وظیفه‌ي همگانی درآوردند و می‌کوشیدند که سطح زندگانی اتباع شاهنشاهی را بالا ببرند (گیرشمن: 182). تاریخ‌نویسان مکرر از سدها، مخزن‌های آب، کاریزها، ترعه‌ها، جاده‌ها و پل‌هایی که ایرانیان هخامنشی ساخته‌اند و اقدام‌هایی که برای گسترش و اصطلاح کشاورزی و انتقال دانه‌ها و قلمه‌های گیاهان مختلف از ناحیه‌ای به ناحیه‌ي دیگر نمودند و هیأت‌های پژوهشی و اكتشافي كه به زمين‌ها و درياهاي دور فرستادند – مانند به ماموريت فرستادن نجيب‌زاده‌اي ايراني براي اکتشاف سواحل آفریقا به دستور خشایارشا که از جبل الطارق گذشته و کناره های قاره آفریقا را پیمود - صحبت می‌دارند. مثلاً در ناحیه‌ي هرات دریاچه‌ای برای کمک به کشاورزی کندند، کشت پسته و نوعی از مو را در شام، کشت کنجد را در مصر ، کشت برنج را درمیان‌رودان (بين‌النهرين) و کشت نوعي گردو را در یونان معمول داشتند. کوروش، عوارضی را که در بابل از آب برای کشاورزی می‌گرفتند، لغو کرد.

دو هزار و سيصد سال پیش از آن‌که آبراه سوئز میان دریای سرخ و دریای مدیترانه ساخته شود، به دستور داریوش، با کندن ترعه‌ای بزرگ که عبور از آن چهار روز طول می‌کشید رود نیل را به دریای سرخ متصل نمودند و آرزوی فراعنه‌ي مصر در کندن چنین ترعه‌ای را برآورده ساختند. در این باره پنج سنگ‌نوشته به دو زبان فارسی و مصری در آبراه سوئز به دست آمده است.

هم‌چنین داریوش بزرگ هیأتی را مأمور نمود تا مسیر رود سند را بررسی نموده از راه اقیانوس هند و دریای احمر به ایران برگردند. پیرو این اقدام که به گفته‌ي هرودوت سی ماه طول کشید چند بندر و یک راه دریایی برای تسهیل روابط بین هندوستان و بخش‌های باختری شاهنشاهی و دریای مدیترانه برقرار گردید (هرودوت، کتاب 4: 44).

در يونان به امر خشایارشا دو مهندس ایرانی کوه آتوس را بریده، ترعه‌ای به طول تقریباً 2500 متر و به عرض کافی برای آن‌که دو کشتی دارای سه ردیف پاروزن پهلو به پهلو از آن عبور نمایند، ساختند و اين‌گونه راه ارتباطي آبي را بسيار كوتاه كردند.

باز برای نخستین‌بار در تاریخ جهان، هخامنشیان هزاران کیلومتر جاده‌ي منظم، کاروان‌سراها و منزلگاه‌ها برای تعویض اسب و مأموران لازم برای حفظ امنیت و تعمیرات جاده‌ها میان شوش و سارد و تنگه‌ي بُسفر و ازمیر، و در جهت مخالف تا هند و هرات و مرزهای چین ساختند. معروف‌ترین این راه‌ها جاده‌ي شاهی است که شوش و سارد را به هم وصل می‌کرد که به گفته‌ي تاریخ‌نویسان یونانی سطح آن را براي بلند نشدن گردوخاك، با نفت خام پوشانده بودند که کشف بقایای آن، صحت نوشته یونانی‌ها را ثابت کرده است.


سرعت و نظمی که ايرانيان برای رساندن پست برقرار داشتند و ابتکارهایی که برای نقل و انتقال اخبار نشان دادند شهرت جهانی دارد. جالب است بدانید شعار پست‌خانه‌ي آمریکا از این گفته‌ي هرودوت درباره بريد هخامنشی گرفته شده است: «برف، باران، یخ‌بندان و تاریکی نمی‌توانست چاپارهای تندرو داریوش را از ادامه‌ي سفر خویش بازدارد» (هرودوت کتاب 8: 9. فاصله‌ي تقریباً 2500 کیلومتری از سارد تا شوش را چاپارهای هخامنشی در 15 روز طی می کردند، حال آن‌که عبور از همان راه برای یک قافله، نود روز طول می‌کشید.

اگرچه زبان فارسی باستان، زبانی که داریوش در لوح بنیاد تخت‌جمشید به کار برده زبان رسمی بود ولی آزادی استفاده از زبان آرامی که بسیاری از مردم از دره‌ي نیل تا رود سند به آن آشنا بودند به گسترش روابط بین‌الملل آن زمان کمک بسیار نمود.

وضع یک استاندارد رسمی اوزان و مقادیر و ایجاد و ترویج یک سیستم پولی در سراسر کشور و تنظیم بهای فلزهای گران‌بها از جمله اقدام‌های دیگری است که به رونق اقتصادی جهان هخامنشی و به گسترش روابط داد و ستد بازرگانی در سراسر جهان شناخته‌شده، کمک بسيار نموده است. داریوش سکه‌های دریک را به زر و سکه‌های سیگلیو را به سیم ضرب نمود. سرپرسی سایکس شگفت‌زده می‌نویسد: «قابل توجه است که لیره و شلینگ تقریباً برابر این سکه‌های باستانی هستند» (سایکس: 11).

هم‌چنین موسسه‌هایی شبیه به بانک‌های امروز در جهان هخامنشی به‌وجود آمد که بسیاری از عملیات بانک‌های بازرگانی و رهني را انجام می‌دادند. گیرشمن با اشاره به ابتکارها و تأسیسات ایرانیان هخامنشی می‌نویسد: «در زمان هخامنشیان گام‌های نخستین برای ساختن اقتصادی ملی برداشته شد. با تشکیل امپراتوری ایران، جهان به یک دوره رونق اقتصادی بزرگ رسید» (گریشمن: 187). وی می‌افزاید: «تا آنجا که اوضاع زمان اجازه می‌داد هخامنشیان به وضع طبقه‌ي کارگر عنایت داشته و برای شرایط کار و هم برای مزدها قوانینی وضع کردند».


در اين زمينه بهتر است بخشی از باورهای داریوش بزرگ را، چنان‌كه خود در سنگ‌نوشته‌اش اعلام ‌کرده، از نظر گذراند:

«به خواست اهورا مزدا، من چنینم که راستی را دوست دارم و از دروغ روی گردانم. دوست ندارم که ناتواني از حق‌کشی در رنج باشد. هم‌چنین دوست ندارم که به حقوق توانا به سبب کارهای ناتوان آسیب برسد. آنچه را که درست است من آن را دوست دارم. من دوست برده‌ي دروغ نیستم. من بد خشم نیستم. حتا وقتی خشم مرا می‌انگیزاند، آن‌را فرو می‌نشانم. من سخت بر هوس خود فرمان‌روا هستم».


چنین بیانیه‌ای از زبان یک شاه در سده‌ي ششم پیش از میلاد به معجزه می‌ماند. از بررسی دقیق لوح‌های دیوانی تخت‌جمشید - که نزدیک به هفتاد سال پیش در دیوار استحکامات تخت‌جمشید به دست آمده و - بخش کوچکی بود از بایگانی دیوان شاهی – نتیجه می‌گیریم که داریوش واقعاً هم با مسائل مردم ناتوان همراه بوده است. این لوح‌ها می‌گوید که در نظام او حتا کودکان خردسال از پوشش خدمات حمایت اجتماعی بهره می‌گرفته‌اند، دست‌مزد کارگران در اساس نظام منضبظ «مهارت و سن» طبقه‌بندی می‌شده، مادران از مرخصی و حقوق زایمان و نیز حق اولاد استفاده می‌کرده‌اند، دست‌مزد کارگرانی که دریافت اندکی داشتند با جیره‌های ویژه ترمیم می‌شد تا گذران زندگی‌شان آسوده‌ تر شود، فوق‌العاده‌ي سختی کار و بیماری پرداخت می‌شد، حقوق زن و مرد برابر بود و زنان می‌توانستند کار نیمه‌وقت انتخاب کنند تا از عهده‌ي وظایفی که در خانه به خاطر خانواده داشتند، برآیند. این همه تأمین اجتماعی که لوح‌های دیوانی هخامنشی گواه آن است، برای سده‌ي ششم پیش از میلاد دور از انتظار است. چنین رفتاری که فقط می‌توان آن را مترقی خواند، نیازمند ادراک و دورنگری بی‌پایانی بوده است و ویژه‌ي فرهنگی که شاه بزرگ و مقتدر برآمده از آن می‌گوید: «من راستی را دوست دارم» و حتا به همسران خود آموخته بود که با تمام توان‌شان این راستی و عدالت را نگاه‌باني کنند. آنها هم درست مانند هر مستخدم و کارمند دولت هخامنشی ناگزیر از پذیرش دقیق حساب‌رسی کلیه‌ي درآمدها و مخارج خود بودند و همان نظم و سخت‌گیری عمومی شامل آنان نيز می‌شد. شاه بر کلیه‌ي مخارج دربار خویش از جمله مخارج سفر خود و همراهانش نظارت داشت.

دست‌گيري ناتوان و دادگري از پايه‌هاي جهان‌داری ايرانيان بود. قانون‌شکنی به شدت مجازات می‌شد و درست‌کاری و وفاداری با پاداش مناسب همراه بود. آخرین بخش نوشته‌ي آرامگاه داریوش در «نقش رستم» به روشنی و زیبایی برداشت داریوش را از یک جهان‌داری دادگرانه بیان می‌کند. در این نوشته او مستقیماً مردم کشورش را مخاطب قرار داده و یادآوری می‌کند:


«تو ای بنده! نیک بدان که هستی، توانایی‌هایت کدام و رفتارت چگونه است. نپندار که زمزمه‌های پنهانی و درگوشی بهترین سخن است. بیشتر به آنی گوش فرادار که بی‌پرده می‌شنوی. تو ای بنده! بهترین کار را از توان‌مندان ندان و بیشتر به چیزی بنگر که از ناتوانان سر می‌زند».

ناتوان‌ترین مردم می‌توانستند و می‌بایست در کار گروهی نقشی داشته باشند. هر مهارتی به کار گرفته می‌شد و هر کس نقش خود را در بنای اجتماعی ایفا می‌کرد. داریوش به کار گروهی همه‌ي مردم شاهنشاهی همواره و همیشه اشاره کرده است. برای نمونه تخت داریوش در نگاره‌های آرامگاه، فراز سر نمایندگان همه‌ي مردمان شاهنشاهی قرار دارد و چنین است در نگاره‌های آپادانا که همه‌ي مردمان با هدایای سرزمین‌های خود حضور دارند. بر این همکاری عمومی سرزمين‌های شاهنشاهی، به تکرار در نقش‌های مختلف تأکید می‌شود. در حقیقت تجربه‌ي دیوان اداری ایلامی‌ها و بابلی‌ها در سیستم حکومتی هخامنشی به کمال رسید. این میراث‌ها و تجارب در صورت لزوم متحول می‌شد، با برداشت‌ها و ظرایف در می‌آمیخت و نظام دیوانی تازه‌ای را پدید می آورد که شرایط اصلی و تعیین‌کننده‌ي بقای شاهنشاهی بزرگ بود...» (کخ: 1377، 374 – 345).

taraneh_2002
07-01-2009, 01:51
پیشینه پزشکی در ایران باستان‏ ‏( پیش از اسلام)‏
‏ ‏

دوران آریایی و زرتشت و هخامنشی ها


جستار پزشکی و پزشکان، بیمارستان و پیشینه آنها در ایران باستان، از مواردی است که بیشتر تاریخنویسان ‏بدان ها اشاره نموده و این دانش پزشکی به مانند بسیاری از دانشهای دیگر در ایران از دوران قدیم و پیامد آن ‏در دوران هخامنشی و اشکانیان و ساسانیان جایگاه ی ارجمند داشته است.‏

آنچه از نسکهای تاریخی برمیاید، این است که پزشکان، دانش پزشکی و ارگانها پزشکی در ایران در دوران ‏پیش از اسلام (بیشتر در دوران ساسانیان) بسیار رواج داشته اند و بسیار ارجمند بوده اند.‏

بزرگترین بن مایه ای که درباره پزشکی دوران هخامنشیان و پیش از آن میتوان یافت، اوستا کتاب دینی ‏زرتشتیان و سایر نسکهای دینی آنان است. بجز آن با بررسی نسکها، تاریخهای مشرق و مغرب ( یونانیان) نیز ‏پیشینه پزشکی در ایران باستان میتواند بیشتر روشن شود.‏

روشن است که پزشکی یا هر دانش دیگری از مردم و تمدنهای مجاور خود نمی توانسته بی بهره بوده باشد، ‏ایران نیز از این دسته جدا نبوده است، منتهی میزان رخنه دانش پزشکی اقوام بر روی یکدیگر را باید با بررسی ‏تاریخ پزشکی قومهای گوناگون روشن نمود.‏

از درون نگری برگهای تاریخ چنین بدست میاید که مهاجرت قوم آریایی به سرزمین ایران و سکونت در آن به ‏درستی ابتدای تاریخ پزشکی کشور ما می باشد، و این نکته در اوستا و در نسکهای تاریخنویسان مشرق و ‏مغرب آمده است.‏

قدیمی ترین دوره تاریخ پزشکی در کشور ما دوره آریایی است، که آریاییها در زادگاه نخستین خود که آن را ‏آیاریا ویژه میخواندند که گمان میرود سی قرن پیش از زادروز مسیح باشد، آغاز گردیده است.‏

در این دوره به باور زرتشتیان نخستین پزشک به نام تریتا (‏Thrita‏) بوده است، که میتوان این پزشک را ‏همانند ایمهوتپ (در مصر) و اسقلبیوس ( در یونان) دانست.‏

پزشکی ایران باستان که پایه های آن چه در بهداشت و چه در درمان و همچنین قوانین و چهارچوبهای آن ‏دارای جایگاه ی ارزنده میباشد، چندین قرن پیش از زادروز مسیح، که از ورود و رخنه پزشکی یونانی و ‏بقراطی به ایران اثری دیده نمی شود وجود داشته است. باید گفت این جایگاه ارزنده به دلیل آمیزشهای فرهنگی ‏ایرانیان و به دلیل پیروزیهایی که پادشاهان هخامنشی بدست آورده بودند، بدست آمده. منتهی پس از آمدن بقراط ‏و نزدیکی ایرانیان و جنگهای ایران و یونان، پای پزشکی یونانی هم به ایران باز شد و اثری بر روی پزشکی ‏ایران گذاشت.‏
‏ ‏
برخی باور دارند که پایه های پزشکی و دست آوردهای آن نخست به دست ایرانیان به یونانیان برده شده است ‏و اما اثری از آثار دانشهای یونانی تا 700 سال پیش از زادروز مسیح در ایران دیده نمی شود، تا آنکه از 500 ‏سال پیش از زادروز یعنی 200 سال پس از آن آثار دانشهای یونانی در ایران نمایان گردیده است.‏

از درونمایه نسکهای تاریخ ایران باستان چنین بدست میاید که مکتب زرتشت یا مکتب مزدیسنا خیلی پیشتر و ‏زودتر از مکتبهای پزشکی یونان در دنیا وجود داشته اند.‏

مکتب مزدیسنا که تحت رهبری زرتشت در شمال غربی ایران (آذربایجان) ایجاد گردیده، و در این مکتب روش ‏درمان و بهبود به روش دینی و روحانی به مردم آموخته شده، و چون باور پیروان زرتشت آن بوده که ‏اهورامزدا نیکی را آفریده و رنج و درد و بیماری از وسوسه اهریمن است، بدین جهت مبارزه بین بیماری و ‏بهبود یعنی اهریمن و اهورامزدا پیوسته برقرار بوده. و این امر که به راستی نیاز کامل بشر برای بهبودی و ‏تندرستی بدنش بوده و بسیار طبیعی میباشد، پس باورهای مذهبی آنان و فلسفه بالا در لباس روحانیت در آمده ‏است.‏

در ایران باستان دو مکتب وجود د اشته ، یکی مکتب مزدیسنا و دیگری مکتب اکباتان.‏

در مکتب مزدیسنا که به پیروی از دستورهای زرتشت پیامبر ایران باستان می باشد، هر جستاری که در اوستا و ‏سایر نسکهای دینی زرتشتیان آمده، نشانه این مکتب می باشد. درمان و بهبود بیماران و بهبود درد دردمندان ‏همچنین مراجعه به پزشک که در فرهنگ ایران باستان دیده میشود، همه از آموزه های زرتشت می باشند، و ‏میتوان گفت ورود واژه پزشک و جدا ساختن خرافات از درمان، و واگذاری درمان به پزشک را نخست در ‏پزشکی زرتشت و مکتب مزدیسنا می بینیم. شاید افتخار جداسازی خرافات از پزشکی را که به بقراط می بندند ‏نخست از آن ایرانیان باشد. باید گفت اساس بزرگ این مکتب استواری به پاکی و راستی و چهار عنصر می ‏باشد.‏

درباره خود زرتشت پیامبر هم گفته هایی از آگاهی او از درمان و بهبود بیماری وجود دارد، میگویند لهراسب که ‏به بیماری سختی دچار شده بود به روش بهبود تلقینی بدست اشورزتشت بهبود یافته است.‏

مکتب دیگر دوران ایران باستان، مکتب اکباتان می باشد، و این مکتب نزدیک به یک صد سال پس از زرتشت ‏بدست یکی از شاگردان وی به نام سئناپوراهوم ستوت ‏saena poure ahumstute )‎‏ ) پایه گذاری گردید. ‏وی با یکصد تن از شاگردانش، کار درمان مردم را بدست داشت.‏

پلوتارک (‏Plutarque‏ ) در کتاب خود اشاره کرده است که در مکتب اکباتان، که خودش بدان راه یافته بود، از ‏حکمت و ستاره شناسی و پزشکی و جغرافیا آموزش داده میشده و صد شاگرد در آن در حال آموزش بوده اند.‏

اشاره به این دو مکتب ایران باستان بر آن بود که هنگامی که از مکتب های کنیدوس و کوس در یونان و ‏اسکندریه در مصر گفتگو میشود، این نکته روشن گردد که در ایران باستان هم مکتب های پزشکی وجود داشته ‏است. اینکه این مکتب ها بر روی مکتب های یونان و مصر چه اثری داشته اند بدرستی روشن نیست.‏

اما در 700 سال پیش از زادروز مسیح در یونان آثاری که دال بر آگاهی های پزشکی مانند ایران بوده باشد، ‏دیده نمی شود، بلکه با آمدن بقراط است که جنبش بزرگی به این دانش داده شده است، که پس از آن وی را ‏‏"پدر پزشکی" نامیده اند، وانگهی بسیاری از واژه های پزشکی از ریشه هندواروپائی و برخی ریشه بابلی ‏دارند.‏

باید دانست که پیش از پاگیریِ دو مکتب کوس و کنیدوس در یونان، در ایران و کناره های دجله و فرات و ‏همچنین هندوستان دانش پزشکی برای خود جا و مکانی ارجمند داشته است. برای نمونه در هندوستان آموزش ‏دانش پزشکی انجام میشده است و باور " اخلاط چهارگانه" در نسکهای هندیان دیده می شود. چنین برمیاید که ‏این نگرها از هندوستان به ایران آمده و ایرانیان پرچمدار گسترش این بینش بوده اند.‏

در پزشکی هندی چنانکه از نسکهای آنان درباره پزشکی بر می آید، آنکه فصلی از این دانشها در مورد بدن ‏انسان است بگونه نقشی از دنیاست، که هر بخشی از بدن آدمی را به بخشی از زمین همانند شده است: پشت به ‏آسمان، بافتها به خاک، استخوانها به کوهها، رگها به نهرها، خون بدن به آب اقیانوسها، کبد به گیاه، و مغز به ‏فلز(مایعی در دل خاک) همانند گردیده است.‏

در ایران باستان باور خلطی سهم بزرگی در پیدایش باورهای انسان یا جهان کوچک داشته است، و به موجب ‏این نگر انسان تمام ساخته های جهان را به میزان و جایگاه ی کوچکتر بازسازی می نماید.‏

درست همین باورها در نوشتاری از بقراط دیده می شود. اکنون باید دانست باورها و نگرهای بالا که همانند ‏یکدیگر می باشند، کدام یک نخستین است!! آنچه بیشتر امکان دارد درست باشد، آن است که بقراط پس از ‏نگرهای هندیان و ایرانیان بدان روی آورده است، و اندیشه نخستین باید از خارج یونان باشد و آنچه در یونان و ‏آثار بقراط است نظر پسین باشد.‏

به هر روی این چنین مینماید که باورها و اندیشه های نخستین پزشکی بیشتر از ایران و هند، مرکزهای نخستین ‏خود چنانکه گفته شد، به یونان رفته است و اگر دانش پزشکی هندیان را قدیمی تر از ایران بدانیم، میتوان گفت ‏ایران پل انتقالی دانش پزشکی به یونان بوده است.‏

از دورانهای بسیار روشن و از نظر پزشکی شایان توجه، دوران جمشید پادشاه پیشدادی می باشد. پادشاهی ‏جمشید دورانی بوده که در آن دوران نه سرما و نه گرما وجود داشته و جهان از مرگ دیوآفریده پاک بود. ( ‏یشتها بخش دوم تا پنجم آبان یشت).‏

دیگر آنکه در همین یشت درباره خدمات جمشید آمده است که وی به دستور اهورامزدا بر آن بوده است تا دنیایی ‏خوب برای مردم فراهم کند و محلی برای پیروان دین برگزیند، جوی آب و چراگاه برای حیوانات و خانه ها و ‏سردابها درست کند و تخمهای جانورانی که خوبتر و قشنگ تر باشند، و گیاهانی بلند و خوشبو و خوراکیهای ‏خوشمزه فراهم کند، و نطفه ها و تخم هائی از هر گروهی که ممکن شود یک جفت در آن جاها بیاورد که در تمام ‏مدتی که در آن بسر میبرند پوسیده و فاسد نگردد.‏

از آن گذشته افراد ناکامل که دارای بیماریهای بدنهاد هستند در آنجا نبرد و آنها که ناخوشیهای اهریمنی دارند، ‏بدان جایگاهها داخل نگردند، تا بتواند برای مردم گله و رمه فراهم سازد. و آنان از گرسنگی و تشنگی و پیری و ‏مرگ دوری جویند (یشتها- آبان یشت).‏

فردوسی در فصل پادشاهی جمشید گوید:‏

چنین سال سیصد همیرفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبود آگــهی
میان بسته دیوان بسان رهی


درباره جمشید در زامیاد یشت آمده ( بخشهای 31 تا 38 ) آنکه در روی هفت کشور، پادشاهی میکرد، چیره بر ‏دیوان و جاودان و پریها بود و در دورانش خوردنی و نوشیدنی فاسد نمی گردد......."‏

گرشاسب در نسکهای دینی ایرانیان باستان، پس از جمشید دارنده جلال و فر‎ ‎گشت، در زامیادیشت بخشهای 38 ‏تا 44 آمده است: " هنگامی فراز جمشید روی برگرداند، به شکل و صورت مرغی بر گرشاسب سایه افکند و ‏آنگاه گرشاسب نیرو گرفت و نامورترین ناموران گشت".‏



‏ ‏
نخستین پزشک

در اوستا آمده است که اولین پزشک تریته ( ‏Thrita‏) پدر گرشاسب پهلوان بوده، این مرد کسی است که بر ‏باور زرتشتیان بیماری و مرگ و زخم نیزه و تب سوزان را درمان میکرده است.‏

پزشک بزرگ که در پزشکی زرتشت به نام ترتونا (‏‎(Threataona‏ است کسی است که به راستی آورنده دانش ‏پزشکی و کشنده روح پلید است که انگره مینو میباشد، فزون بر آن، دهنده هوم و سازنده تریاق نیز می باشد.‏

در وندیداد باب بیستم در بخش اول و دوم آمده است: ‏

‏« زرتشت از اهورامزدا سوال کرد" کیست در میان دانایان و پرهیزکاران و توانگران و پیشوایان که تندرستی ‏دهنده و باطل کننده جادو و زورآور که بیماری و مرگ و زخم نیزه پران و گرمای تب را از تن مردم قطع کرد؟"‏

اهورامزدا در پاسخ فرمود: " ای سپتیمان زرتشت، تریته در میان مردم و پرهیزگاران و پیشوایان اولین فردی ‏است که تندرستی دهنده و از میان برنده جادو و زورآور بیماری را و مرگ و زخم نیزه پران و گرمای تب را از ‏تن مردمان دور نماید.»‏

در بخش سوم آمده است که :‏
‏« تریته پزشک برای درمان جستجو کرد و از فلزات درمان برای مقابله با درد و مرگ بی هنگام و سوختن و ‏تب و سردرد و تب لرزه و مرض آژانه و بیماری اژهوه و بیماری پلید و مارگزیدن و بیماری دورکه و بیماری ‏ساری و نظر بد و گندیدگی و کثافت که اهریمن در تن مردم آورد، بوجود آورد. »‏

همچنین در نسکهای زرتشتیان آمده است: « که اهورامزدا کاردی جواهر نشان به تریته بخشید تا با آن عمل ‏جراحی انجام دهد.»‏

از آن گذشته تریته از ویژگی گیاهان دارویی و شیره و فشرده آنها آگاهی داشته است.‏

به هر روی گفته میشود که اول فردی که بدرمان بیماران پرداخته تریته است که آریاییها و هندیها او را خوب ‏می شناختند و دستورهایش را در کشور آریان پیروی می نمودند.‏

در فروردین یشت بخش 131 آمده است که:‏
‏« فروهر پاک دین فریدون از خاندان آبتین را میستائیم از برای ایستادگی بر ضد گری و تب سرد....»‏

اما واژه ترتیا که هندیان از آن یاد می نمایند و در اوستا به نام ترتیه آمده، بنگر می رسد همان فریدون است. ‏

ایران باستان هم همانند قومها و کشورها دیگر یک "پدر پزشکی" یا بهتر بگوییم، نماینده درمان بخش و بهبود ‏داشتند و همانطور که اسقلبیوس در یونان و ایمهوتپ در مصر بوده، در ایران فریدون می باشد.‏

غیر از تریته نام دو تن در تاریخ ایران باستان پس از تریته دیده می شود، یکی یما ‏Yema‏ و دیگری تراتااونا ‏‎ ‎Thraetaona‏. نخستین توانسته است که بیماران پوستی و استخوانی و دندانی را از افراد سالم سوا کند و ‏دومی چنانکه گفته شده ستاره شناس و سازنده هوم و تریاق نیز میباشد. ( از یادداشتهای مرحوم پورداود و ‏رساله آقای دکتر سهراب خدابخشی ) ‏


فردوسی بزرگ در شاهنامه خود پیدایش دانش و هنر پزشکی را چنان که در اوستا هم آمده از کارهای بزرگ ‏جمشید دانسته است:‏

دگـــر بویـــها خـــــــــــوش آورد بـــاز
کــه دارنـد مـردم ره رویـــتش نـیــاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پـــزشــــکی و درمــان هــر دردمـنـــــد
ره تـنــــــدرســـــتـی و راه گـــــــزنـد
هـمــــان رازهــا کــرد نـیــــز آشــــکـار
جـهــان را نـیـــامـد چـو او خواستـــار



بهداشت ‏ ب

بهداشت از تکلیف های بزرگ دینی زرتشتیان می باشد. بهداشت فردی و بهداشت و پاکیزگی شهرها نیز جزو ‏همان تکلیف ها برای زرتشتیان آمده است.‏

درباره بهداشت در فروردین یشت باب 29 بخش 141، بر رویارویی با بیماریهای جرب و تب و مانند آنها از ‏فریدون کمک خواسته شده است. همچنین در بخش 143 درباره نیرو و تندرستی برای فرزندان گفتگو شده ‏است.‏

باید دانست ایرانیان قدیم چون به آخرت باورمند بودند، در نتیجه به زندگانی در این دنیا و تندرستی خود نیز پای ‏بندی بودند. ایرانیان بر خلاف پیروان برخی از دینهای کشورهای همجوار که پشت پا به دنیا زده بودند و به ‏زندگانی علاقه نداشتند، باور داشتند که آدمی برای زندگانی سودمند و کارهای اجتماعی آفریده شده است، زیرا ‏که زندگی را یک جنگ و مبارزه همیشگی بین نیکی و بدی می دانسته و می کوشیدند که دنیا را به میل و دلخواه ‏خود و اراده خداوندی آبادان نمایند.‏

آموزش روحانی و جسمانی فرزندان با پدر و مادر، و بیشتر به دست مادر بوده است. فراهم کردن بهداشت از ‏تکلیف های فرمانروایان بوده و فرمانروایان دادگر میبایستی در کار بهداشت مردم کوشا باشند.‏
‏ ‏
در وندیداد دستورهای بسیاری درباره بهداشت همگانی آمده است. برای نمونه آنکه فردی از فنجانی آب ‏آشامیده، دیگری باید از آشامیدن از آن فنجان خوددرای جوید. از چرکینی (کثافات) زنده و همچنین لمس مرده ‏بایستی خودداری نمایند و هنگام شستوی مرده، کسی که انجام این کار را به گردن داشت میبایستی با دستکش ‏مرده را شستشو می داد. این به این خاطر بود تا از پخش بیماری های واگیر دار میان دیگران خودداری کنند. ‏این روش امروز هم در بیمارستانها انجام میشود.‏

در بهداشت همگانی، پزشکی زرتشت بسیار پیشرفته است. قوانین مربوط به پاکیزگی فردی و همگانی هر دو بر ‏پایه هایی برای جلوگیری از پخش بیماریهای واگیر دار ریخته شده اند. و همه مردم را از آلودن آتش ،آب ، خاک ‏و گیاه بازداشته اند.‏

از نهاده هایی که در پزشکی ایران باستان بدان برخورد می کنیم، نهایت دقت و توجه به شستشوی بدن و لباس ‏است، که جزو بخشهای مهم دینی آنها بوده است.‏

در میان ایرانیان قدیم پاکیزگی بدن نخستین گرو در نگهداری روح بوده است و در تمام مراسم و در نمازهایشان ‏پاکیزگی و نیروی تن را پایه اول پاکیزگی روح می دانستند. شستشوی مرده و خودداری از هر چه که از مرده ‏و چرکینی ( کثیفی) که از زنده جدا شده باشد واجب بوده، چرا که ممکن است بیماری واگیردار به بدن راه یابد. ‏اگر کسی ناخودآگاه مرده یا چرکینی را لمس نماید تا خود را شستشونکند، نباید داخل گروه مردم گردد.‏‎ ‎‏ امروز ‏هم در بیمارستانها پس از درگذشتن بیماری اطاق بیمار را شستشو میدهند و پلشت زدایی(ضدعفونی) میکنند و ‏همه پرستاران نیز پس از آن خود را پاکیزه میکنند. ‏‎ ‎‏ ‏‎ ‎

درباره نشستن مگس از فردی به فرد دیگر و یا وزش باد که احتمال انتقال بیماری داده میشود، در آیین زرتشتی ‏امر گردیده که آدمی باید روزی چند مرتبه دست و روی خود را بشوید. (باب پنجم وندیداد و فروغ مزدیسنی).‏

در باب پاک کنندگان بزرگ، آفتاب را از بزرگترین می دانستند، خاک و آب و باد را نیز پاک می شمردند. برای ‏نمونه درباره زمین کشاورزی در وندیداد در باب سوم آمده است:‏

‏« زمینهایی که در آن خانه ساخته شود و اشخاص پروردگار بزرگ را پرستش نمایند و یا آنکه به قوانین مذهبی ‏دو نفر نیز ازدواج نمایند و با فرزندان خود در آنجا به ایزدپرستی سرگرم هستند و زندگی نمایند و یا آنکه در آن ‏بر اثر کشاورزی از چرکینی و باتلاق شیوه آبادانی بخود گیرد و یا زمینی که در آنها گله و رمه تربیت شوند و ‏نمونه های آنها از شرایط نخستین و بزرگ پاکی خاک می باشد. »‏

خودداری از تماس بدنی با مرده شور و مرده کش از بایستگی ها دانسته شده است و اگر ناخواسته این آمیزش ‏شده باشد، باید فرد پیش از پیوستن به دیگران شستشو نماید. همچنین از بستر زنان باردار باید دوری جوید چرا ‏که احتمال واگیر بیماریهای گوناگون وجود داشته است.‏

آلودگی آب را به چرکینی(کثافات) از گناهان بزرگ دانسته اند و اگر کسی در هنگام گذر از جوی آب ببیند که آن ‏جوی به چرکینی آلوده شده است، بر هر زرتشتی بایسته است که آن چرکینی را از جوی دور نماید. پاکی و ‏پاکیزگی در آیین زرتشتی نهاد پارسایی است.‏

دود دادن و سوزاندن چیزهای خوشبو در آتش را برای پاک کردن درست می دانستند و در حقیقت آتش را به ‏مانند آفتاب از پاک کنندگان می دانستند، به همین روی آتش نزد آنان گرامی بوده است. ‏



بهداشت آب

ایرانیان آب را از هر نوع پلیدی دور داشته و چون آب را برای آبادانی و پیشرفت کشور بسیار مهم میدانستند به ‏پاکیزگی و بهداشت آن هم بسیار پای بند بودند.‏

آب در آیین زرتشت بسیار ارجمند و ارزنده و از خواندن نسکهای دینی زرتشتیان چنین برداشت میگردد که این ‏داهیه بسیار مقدس بوده است. آب را بن مایه زندگی همه موجودات و رستنیها و آبادانی میدانستند و برای ‏نگاهداری آن فرشته ای داشتند به نام خرداد.‏

‏- برای آب روشنی و زلالی و بی رنگی و بویی و مزه و عدم آلودگی به چرکینی را نیکو میدانستند.‏

‏- ریختن چرکینی و ناپاکی مانند مدفوع و ادرار و آب دهان و خون و گشنهای چهار گانه(اخلاط) و لاشه و مانند ‏اینها در آب را ناروا(ممنوع) و گناهکار را سزاوار به مجازات میدانستند. مجازات فردی که در آب جاری، ‏گشنهای چهار گانه(اخلاط) و آب دهان می انداخت این بوده که می بایست مبلغی جهت آتش مقدس به مغان ‏بپردازد و همچنین صد حیوان زیان آور بکشد.‏

‏- آنان باور داشتند که برای آشامیدن، هر کس باید باردانی(ظرفی) سوا داشته باشد. ‏

‏- شستشوی بدن و لباس در آب جاری ناروا و نادرست بود. به همینگونه اگر کسی می خواست شنا کند، می ‏بایستی نخست خود را در خارج از آب بشوید و پاک کند سپس وارد آب گردد.‏

تاریخنویسان یونانی مانند هرودوت نوشته اند که آب جاری نزد ایرانیان مقدس بوده و پیوسته از ناپاکی و ورود ‏چرکینی بدان جلوگیری می نموده اند. دیگر تاریخنویسان یونانی نیزاز قبیل استرابون و گزنفون هم مانند ‏هردوت از جایگاه بزرگ آب در میان ایرانیان در کتابهای خود نوشته اند.‏

در بخشهای 26-27- 28- 29- 30- 31- 32- 33- 34- 35- 36- 37- 38- 39- 40- 41 باب ششم ‏وندیداد در مورد گفته های بالا آمده است. ‏

هرگاه مزداپرستان به یک آب جاری برسند که در آن مرده سگ یا انسان باشد چه باید بکنند؟
‏« دستور است که با کفش کنده و لباس کنده درنگ کند تا مرده به سوی او بیاید، آنگاه تا مچ پا در آب رود و ‏مرده را بیرون آورد و اگر لازم گردد تا کمر در آب رود تا به بدن مرده برسد ( و بیرون آورد).»‏

‏ اگر مرده سگ یا انسان در آب جاری گندیده شده باشد مزداپرستان چه باید بکنند؟ ‏
‏« باید هر قدر که در دو دست او جا بگیرد از آب بیرون بیاورد و بر زمین خشک بگذارد. »‏

چقدر از آب جاری ( در صورتی که مرده در آن افتد) نجس و چرکین و کثیف می شود؟
‏« باید مرده از آب بیرون آورده شود و سه بار باران بر آب ببارد تا آن آب پاک شود و به مانند پیشین قابل ‏خوردن حیوان و انسان می شود. »‏

از این روشهای بهداشتی و پزشکی برمی آید که آب هم به مانند آتش همان احترام و بزرگی را دارا بوده است.‏


در وندیداد، باب 2، بخش 34 درباره محل نگاهداری آب آمده است:‏

‏« جمشید در محلی آب را به اندازه مسافت هزار قدم انبار کرد در آنجا بازاری ساخت که در آن سبزیها و خوراک ‏فاسد نشونده بود.»‏

فیثاغورسِ در سیاحتنامه خود در ایران گوید:‏
‏« پادشاهان هخامنشی پیوسته از آب رودخانه نزدیک شهر شوش بهره می نمودند و در هنگام سفر از هر آبی ( ‏یا از آبهای معمولی ) نمی آشامیدند و برای اینکه هنگام سفر بی آب نباشند، آب را در تنگ های نقره ذخیره ‏نموده، میان گردونه ها می کشیدند. آب را می جوشاندند تا از پاکی آن اطمینان حاصل نمایند، تا رفع احتیاج ‏نمایند.»‏

کوتاه اینکه در ایران باستان پاک شمردن آب و نینداختن چرکینی و لاشه و مردار بر روی زمین از کردارهای ‏بسیار مهم و آداب دینی آنان بوده است، این نشاند دهنده آن است که ایرانیان باستان به وجود آمدن برخی ‏بیماریها را در لاشه انسانی و مردار حیوانی و ناپاکی و گندیدگی را در نتیجه آلودگی آب می دانستند.

taraneh_2002
07-01-2009, 01:53
بیماریها


در نسکهای دینی زرتشتیان و نسکهای تاریخی نام بیشماری از بیماریها آمده است. نام بخشی از این بیماریها را ‏میتوان با بیماریهای کنونی سنجش کرد تا روشن گردد چه بیماریهایی بوده اند. اما شوربختانه نامهای شمار ‏دیگری از این بیماریها روشن نیست، تنها میتوان به گمان و از روی سنجش آنها را شناخت. ‏

‏ تب

واژه تب در اوستا به شکل تفنو و تپنو زیاد دیده می شود، که چم آن تب می باشد، به چم بیماری که دمای طبیعی ‏بدن آدمی را بالا برد. واژه های تپیدن و تپش و مانند آنها از این واژه آمده اند. بجز تب، واژه تب گرم (ممکن ‏است آفتاب زدگی باشد؟) نیز دیده شده است.‏

باید گفت تب که یکی از نشانه های بیماریها و بخشی از آنهاست، خود به تنهائی محل و مکان ویژه ای در ‏پزشکی از خیلی پیش پیدا نموده و بخشی از آن بوده که مهمتر گردیده و عنوان مستقل یافته است.‏

دیو تب ‏

آن تبی بوده است که آدمی را پریشان و گیج و بیهوش می نموده است. شاید نگر به تبهای شدید بر اثر ‏بیماریهای عفونی و یا سرسام بوده است.‏

سردرد

واژه سردرد درست به همینگونه در اوستا با نام بیماریهای دیگر آمده است. در بخش هفتم، باب بیستم وندیداد ‏به روشنی گفته میشود " ..... ای سردرد به تو نفرین می کنم......".‏

تب لرزه

این واژه که در اوستا آمده است و بسیار روشن می باشد بنظر می رسد همان تب نوبه باشد. بدین شکل ‏‏"......ای تب لرزه به تو نفرین می کنم" ( بخش هفتم – باب بیستم وندیداد). ‏

پیس (‏‎(Vitiligo‏ ‏

در اوستا واژه ای به نام پئسه ‏‎ (Paesak)‎است که همان پیس یا پیسی می باشد که به تازی آن را برص ‏میگویند. فرد پیسی دور از مردم زندگی می کرده است. بیماری پیسی در بیشتر نسکهای پزشکی قدیم دیده شده ‏است. برخی اوقات این بیماری را با جذام‎(Lepre )‎‏ و یا با یکی از نشانه های جذام اشتباه نموده اند. ‏

در بخش هفتم و نهم باب بیستم وندیداد از بیماری پلید نام برده شده است که بنظر می رسد پیس باشد و در ‏پهلوی واژه پسک‎(Pesak)‎‏ آمده است.‏

کچلی

از کچلی در اوستا زیر واژه پوشنده تر بیماریهای پوستی سخن رفته است.‏


جرب ( ‏Gale‏)‏

در اوستا جرب به نام گرنو ‏Garno)‎‏) که همان گری میباشد آمده و درمان کننده این بیماری جایگاه ی ارجمند ‏داشته است.‏


آماس و ورم

در مورد این دو پدیده در نسکهای ایران باستان به نام باد سفید و باد سرخ و باد کبود نام برده شده است و بنگر ‏میرسد اینها آماس های کلیوی ‏Nephrites, Erysipele Oedeme‏ باشند.‏


گندیدگی و چرکینی ‏

در اوستا این دو همراه بسیاری از بیماریها آمده اند که میتوان گفت به چرک کردن و یا همان گندیدگی ‏های(عفونتهای) ناشی از بیماری های دیگر گفته میشود.‏


بیماریهای پلید

در اوستا نامی از بیماریهای پلید برده که بزشتی و بدی از آنها یاد شده است. در بخشهای 6، 7 و 9 باب 20 ‏وندیداد از بیماریهای پلید نام برده شده است، که بیشتر به نظر جذام یا پیس میرسد. ‏


سوختگی ها ‏Brulures ‎‏ ‏

یکی از بیماریهایی که در پزشکی ایران باستان دیده میشود، سوختگی یا سوختگی هاست. آنچه از نوشته های ‏نسکهای دینی زرتشتیان و نسکهای تاریخی بدست میاید، ایرانیان باستان به بیماریهای پوستی اهمیت زیاد می ‏دادند و چون به زیبایی و برازندگی بدن و اندام بسیار باورمند بودند، بدینگونه در درمان آنها و خودداری از ‏بیماریهای پوستی بی اندازه کوشش می نمودند.‏


مارگزیدگی

از مارگزیدگی در وندیداد در بخش هفتم باب بیستم نام برده شده است.‏


مرگ بی هنگام

این نام در وندیداد آمده است و میتوان آنرا با سکته ها یکی دانست.‏


گوژپشتی و گوژسینه ای

که نگر به همان برآمدگی ستون مهرها از پشت و برآمدگی استخوان سینه از جلو میباشد. بنابراین گوژپشتی را ‏ممکن است بیشتر همان بیماریPott ‎‏ دانست.‏


بیماریهای چشم

اما درباره بیماریهای چشم باید دانست که در نسکهای دینی و همچنین در تاریخ هم از این بخش دانش پزشکی و ‏هم از چشم پزشک نام برده شده است. برای نمونه در دینکرت (هشتم و دوازدهم و سی وسوم) از چشم پزشک ‏گفتگو شده است.‏

فردوسی شاعر نامی ایران در خوان هفتم رستم آنجا که رستم به مازندران برای رهایی کاوس رفته است گوید:‏

پزشـکان که دیـدنـد کردنـد امـید ‏
بخـــون دل و مــغـز دیــو ســـپـیــد
چنین گفت فرزانه مردی پزشک
که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سـه قطره بچشم اندرون
شـــــود تـیــرگـی پـاک بـا خــــــون



زایمان و سقط جنین و بیماریها زنان و بهداشت آنها

سقط جنین در آین زرتشت از کارهای بسیار ناهنجار بوده، بدین چم که نابودی زندگی را از بین بردن و نابودی ‏والاترین شکل آفرینندگی اهورامزدا میدانستند.‏

در اوستا به جنین چهار ماه و ده روز چندان اهمیت داده نشده است، به نگر میرسد باورمند بودند که روح در ‏بدن وی وارد نشده است.‏

هنگامی که سقط جنین روی میداد، پس از زایمان شراب برای زائو سفارش می نمودند، همچنین غذا به زائو ‏داده میشد اما زائو میبایستی از خوردن آب خودداری ورزد. اگر زائو دچار به تب میگردید روز چهارم میتوانست ‏آب بیاشامد.‏

چنین بنگر میرسد که در پزشکی ایران باستان در مورد برخی از داروهای سقط کننده جنین می دانستند و ‏میتوانستند داروهایی برای سقط جنین فراهم کنند. از داروهایی که در اوستا از آن در این مورد آمده است بنگ ( ‏از شاهدانه) میباشد. ‏

درباره سقط جنین قوانین و آدابی بود که نگهداری و پرستاری زنان باردار بی سرپرست را خاطر نشان ساخته ‏است و با شگفتی می بینیم که حتی درباره سگهای حامله نیز اشاره گردیده است، بدین چم که افراد باورمند ‏میبایست از هر حیوان بارداری چه از دوپا یا چهارپا، زن یا ماده سگ نگهداری نمایند.‏


بیماریها دیگر ‏

در نسکهای دینی زرتشتیان از بیماری هایی نامبرده شده است که عده ای از آنها شناخته نشده اند ولی برخی از ‏آنها را میتوان به گمان دریافت که چه بوده اند.‏

در باب 20 و 21 وندیداد در بخشهایی چند نامهایی از بیماریها برده شده است که آگاهی از آنها بیهوده نیست.‏

بخش 7 : ای درد، ای مرگ، ای سوختن، ای تب، ای سردرد، ای تب لرزه، ای بیماری اژانه، ای بیماری اژهوه، ‏ای بیماری پلید، ای مارگزیدن، ای بیماری دورکه، ای بیماری ساری، ای نظر بد، به تو نفرین میکنم.‏

بخش نهم: با بیماری ایشیره، با بیماری اغوایر، با بیماری اغرا، با بیماری اوغرا، با درد، با مرگ بی هنگام، با ‏سوختن، با تب، با سردرد، با تب لرزه، با بیماری اژانه، با بیماری اژهوه، با بیماری پلید، با مارگزیدن، با ‏بیماری دورکه، با بیماری ساری، با نظر بد و گندیدگی و چرکینی یافت که اهریمن در تن مردم آورد، مقابله ‏میکنیم.‏

باب 21 بخش 17: ای خورشید و ماه و ستارگان طلوع کنید برای دور کردن مرض کخودی، برای مرض ایهی، ‏برای دور کردن جادوگر زناکار.‏

اژن (اژانه) ‏‎ Ajana‎‏ - یک گونه بیماری – حالت تهوع ‏

اژهوه ‏Ajahva ‎‏ - یک گونه بیماری یا برهمخوردگی دماغی و حواس و بدخویی و سرماخوردگی شدید و سرفه ‏حیوانی

مرض پلید – بیشتر بنگر میرسد جذام و پیس باشد.‏

مارگزیدگی – روشن است.‏

دروکه ‏Droka ‎‏ - بیماری و اختلال دماغی، لاغری‏

بیماریهای ساری – بنگر میرسد بیماریهای بومی باشد.‏

نظر بد یا بد نظری – بنگر میرسد بد چشمی و یا چشم زخم باشد.

ایشیره (ای شیر) ‏Ishire‏ – یک گونه بیماری یا برهمخوردگی حواس، بدخویی، سرماخوردگی شدید و سرفه ‏حیوانی

اغوایر(اغویر – اغوثیری) – یک گونه برهمخوردگی دماغی و حواس‏

اغرا – گونه ای بیماری است.‏

مرگ بی هنگام – بنگر میرسد سکته و آنگونه باشد.‏

کخودی – کج، روح تبهکار‏

ایهی (ای خ) ‏Ayahi ‎‏– طاعونی ، حالت تهوع‏


در آبان یشت بند دو و در فروردین یشت بند 131 از چند بیماری نام برده شده است.‏
بدین شکل:‏
‏ از این زورمن (آب تقدیس شده) نباید بنوشد: نه یک سرته (‏Sareta‏)، نه یک تب دار، نه یک ناقص الاعضا، ‏نه یک سچی (‏Satchie‏)، نه یک کسویش (‏Kaswiche‏) زن، نه کسی که گاتها نمیسراید، نه یک پیسی.‏

در فروردین یشت بند 131 نیز از چند بیماری نام برده شده است. ‏
بدین شکل:‏
فروهرپور آبتین را درود میفرستیم، از برای مقاومت بر ضد جرب و تب و تب لرزه و نئزه (‏Naez‏) و واوارشه ‏‏( ‏Wavarcha‏) و .....‏

سرته – سرماخوردگی، بی خونی(مجازی)، ترسیدن، لرزیدن

سچی – در فرهنگ اوستا تحت عنوان مس چیش یعنی کلمات زشت و شیطانی ادا کردن، بدگویی ترجمه گردیده ‏است.‏

کسویش – (کسوی) پستی، فرومایگی، خست
نئز – اخلاطی (مزاجی) است. ‏
‏1)‏ کثافت، پلیدی، آلودگی، زشتی، ناپاکی

‏2)‏ ناتوانی، سستی، نقص، وسواس، اخلاط


واوارشه (واورشی) – ناپرهیزگاری، هرزگی‏


بیماریهای زیر نیز از فرهنگ اوستا استخراج گردیده است:‏

اژیواک – دردیکه از گزیدن مار تولید میشود.‏

اغستی – لرز، لرزیدن، نرمی استخوان‏

اخستی – گندیدگی(عفونت)‏

ایفر ( ‏Oyfar‏) – رودل، سو هاضمه، امتلای معدی

ادرش ( ‏Oderesheha‏) – بدبینی، تبهکاری‏

برابرهای بیماریهای نامبرده شده در بالا از فرهنگ اوستا بنام:‏

A Complet Dictionary of the Avesta – English Language‎‏ نوشته ‏K. E. Kanga
چاپ بمبئی سال 1900 میلادی گرفته شده است. ‏

taraneh_2002
07-01-2009, 01:56
پیشگیری بیماریها

‏ پلشت زدایی(ضدعفونی)- حشره کشی- پیشگیری بیماریها و گندزدایی و حشره کشی ( یا کشتن جانوران زیان ‏آور ) از جستارهای بسیار ارجمند در بهداشت و پزشکی ایران باستان می باشد.‏

در ایران باستان هنگام بیماریهای واگیر یا به گفته آن دوران "بیماریهای پرمرگ" آداب و رفتار و روش ( ‏برشنوم- ‏Barchenume‏) ویژه ای به کار گرفته میشده که بدرستی جداسازی بیماران از مردمان سالم بوده ‏است.‏

جداسازی بیماران در پایه نخست مورد نگر ایرانیان باستان بوده است. برای نمونه دوری از کسی که به پیسی ‏دچار شده بود، و کارهایی که برای زن در دوران ماهانه انجام میشده یا درباره زنی که بچه مرده به دنیا آورده ‏است، در نگر گرفته میشده و برای همین کسی جز پرستاران و همراهان و پزشکان نمیتوانستند دست به زائو ‏بزند‎.‎‏ ‏‎ ‎اینها و نمونه هایی از این روشها برای جلوگیری از پخش بیماریها بوده است.‏

زنی که بچه مرده به دنیا آورده و یا افرادی که با خاکسپاری مردگان سروکار داشتند، می بایست از دیگران دور ‏باشند، یا آنکه افرادی که دست به مرده می زدند می بایست خود را پلشت زدایی نمایند و کارهایی که برای نمونه ‏زن آبستن و همانند آنها باید انجام دهند، می رساند که جداسازی بیماران در ایران باستان بسیار رایج بوده است.‏



بنابراین کوشش در پیشگیری از بیماری در ایران باستان وجود داشته و جلوگیری از آلودگی آب و محیط بیمار و ‏آتش و زمین و از بین بردن آنها همه به مانند آن بوده که پیشگیری در برابر بیماریها انجام گیرد.‏

در هنگام آشکار شدن بیماریهای همه گیر به مانند طاعون و وبا و آبله، بیماران در مکانی دور از دیگران می ‏زیستند و با دیگران در تماس نبودند. بیماران هر یک در رختخواب جدا استراحت می نمودند و از کاسه ای جدا ‏خوراک می خوردند و آب می آشامیدند و پس از بر طرف شدن بیماری خود را شستشو داده و پلشت زدایی می ‏کردند و با گیاهان و شیره های خوشبو که در آتش می ریختند خود را بُخور می دادند.‏


مواد پلشت بر به دو گروه بخش میگردید: مواد فیزیکی و مواد شیمیائی.‏

مواد فیزیکی



درباره آتش که هم از پاک کنندگان و هم از پلشت زداها بوده در اوستا به درازا از آن گفته شده است.‏

در باب هشتم وندیداد از بخش 73 تا 96 دستورات بسیاری در مورد آتش آمده است و از این دستورات جایگاه ‏و ارج آتش در آیین زرتشت چه از روی پاک کنندگی و چه از روی پلشت بری نمایان می گردد. این پاکی زدایی ‏درباره رخت، خانه، اسباب و آوند و باردان های آهنی و دیگر اسباب و مکانهای گوناگون آمده است.‏

اما نور خورشید و گرما و سرما نیز از مواد فیزیکی بودند که برای پاکیزگی تن پوشها و اسباب آلوده از آنها ‏بهره برده میشد. به اینگونه که پس از شستن انها را در مقابل نور خورشید و گرما و سرما قرار می دادند و پس ‏از زمانی آلودگی و چرکینی آن جسم بر طرف میگردید.‏


مواد شیمیائی ‏

مواد شیمیایی که در پزشکی ایران باستان از آنها برای پلشت بری بهره برده میشد را یوژداثرگری مینامیند. ‏مهمترین آنها از اینها هستند:‏

سداب ‏‎( Ruta Gtraveolens) ‎، اسفند‎ ( Rue Sauvage ) ‎‏ یا سداب کوهی، اورواسنا، وهوگئون، وهوکرته، ‏هداپنته، اشترک، مورد، میخک، آویشن و شراب.‏

درباره جایهایی که آلوده شده اند، آمیخته یا جوشانده ای از سیر و سرکه و شراب می ریختند و بدین ترتیب ‏پلشت زدایی میکردند.‏

اورواسنا،‎(Urvasna) ‎‏ از جمله گیاهان خوشبویی بوده که در پلشت زدایی هوای خانه ها بهره می برده اند، این ‏گیاه همان صندل‎( Santal rouge, blanc) ‎‏ معروف است.‏

وهوگونه (هوگون، وهوگئن) به گمان همان کندر است که از پلشت برهای قدیمی است، ( یا کافور؟).‏

وهوکرتو همان عود یا داربو‎( Bois dAloes) ‎‏ می باشد.‏

هداپنته، چوب انار می باشد.‏

از کافور نیز که از مواد خوشبو کننده بوده برای بخور و دود دادن بهره بری می گردیده است.‏

اشترک‎ ( Gomme ammniacale) ‎، برای دود دادن و گندزدائی استفاده میشده و چون این ماده را بر روی ‏آتش بریزند بخارهای آمونیاکی از آن بیرون میاید و برای کارهای گفته شده بسیار سودمند بوده است.‏

مورد‏ (‏Myrthe‏) و میخک (‏Girofle‏) به خاطر داشتن اسانسهای خوشبو در پلشتی بری و پاک کردن چرکینی ‏ها بهره برده میشده و نزد ایرانیان باستان بسیار ارجمند بوده است.‏

آویش یا آبش ( ‏‎ Origan de Perse-Thym‏) یا صعترکه چون خوشبو بود در امر پلشت بری مورد بهره ‏برداری قرار میگرفته است.‏

درباره گیاههای خوشبوی آورده شده در بالا از نگر آنکه همگی آنها خوشبو و همچنین دارای اسانس های قوی ‏بودند و برای هدف یوژداثرگری سودمند بوده اند، بدین روی بسیار از آنها استفاده میشده است.‏

باید دانست گیاههای خوشبو درین باب نقش مهمی را ایفا می کردند، چنانکه در اوستا باربار از گیاههای خوشبو ‏نام برده شده است(وندیداد باب 8 بخش 2) که زیر نام هر چوب خوشبو آمده اند.‏


اما درباره مگس باید دانست که این حشره را بسیار ناپاک و دوری از آن را بسیار بایسته میدانسته اند. باب 5 ‏بخش 4 وندیداد درباره جابجایی بیماری به وسیله جانوران و مگس می باشد که در کوتاه چنین است:‏

‏« اگر ناپاکی به وسیله جانور و یا پرنده و یا باد و یا مگس به انسان سرایت نماید، باشد که زود تمام گیتی که ‏خواهان زندگی پارسایی است، با روح سخت و تن گناهکار خواهند بود، چونکه بسیار است ناپاکی هایی که با ‏آنها زمین بوی بد دهد. »‏

همچنین در بخشهای 2، 3، 5، 6، 7، باب 5 جابجا کردن بیماریها به وسیله این حشره گوشزد شده است.‏

درباره مگس و جابجایی ناپاکی و بیماری از این حشره و بایستگی از میان بردن آن در آیین زرتشت بسیار آمده ‏است. بخشهای 16، 17، 18، 71 باب 8 وندیداد نشان دهنده موارد بالاست.‏

برای اینکه بایستگی حشره کشی در آیین ایرانیان باستان نمایان گردد نوشته ای که از فیثاغورس تاریخنویس و ‏دانشمند یونانی در فصل 4 کتاب سیاحتنامه خود درباره دخمه میترا از سوگندی که هر مرد و زن یاد میکند و ‏مهر را مورد سخن قرار میدهد، میگوید:‏
‏« بر افزایش شماره آفریدگان خردمند که زمین را آباد و آرمیده می دارند، سوگند یاد میکنم برکشتن هر حیوان ‏زیانکار، سوگند یاد میکنم بر شیار کردن و کشاورزی یک زمین و کاشتن یک درخت میوه، سوگند یاد میکنم بر ‏جاری کردن آب خنک در خاک خشک و ساختن یک راه سوگند یاد میکنم. خشنودیم پس از مرگ از جایگاه ‏نیکبختان رانده شوم اگر در آنها و زندگی این کردار نیک را انجام ندهم.»‏

بنابراین باید باور داشت که نابودی حشرات تا چه حد در پیشگیری و پخش بیماریهایی از قبیل تیفوس و مالاریا ‏و مانند آنها کارگر بوده است.‏


‏ ایرانیان باور داشتند که بیمار برای نزدیکانش خطر داشته است، منتهی باید دانست در آن دوران به مانند امروز ‏آگاهی های بسیاری در مورد بیماریها همه گیر بر ایرانیان باستان روشن نبوده و دلیل پخش بیماریها را به ‏درستی نمی دانستند. پس نمی توان چشمداشت که به روش زیربنایی (سیستماتیک) این امر یعنی جداساختن ‏بیماران در همه موارد انجام گردیده شده باشد، تنها باید دانست جدا ساختن بیماران گرفتار به تب پس از زایمان ‏اجباری بوده است.‏ ‏ که میتوان گفت شامل آفتاب و آتش (گرما) و سرما است.‏ درمان بیماریها ‏

در ایران باستان چند گونه درمان به دست پزشکان انجام میگرفته است. این درمانها چند بخش بودند که ‏مهمترین آنها روان درمانی، گیاه درمانی و کارد درمانی(یا جراحی) بوده است.‏


روان درمانی ‏

تلقین که در راس درمانهای روانی بوده از خیلی قدیم در میان ایرانیان رایج بوده است، این تلقین بیشتر با دعا ‏همراه بوده که آنرا منترا (‏Mantra‏) یا کلام خدایی میگفتند و در نسکهای دینی زرتشتیان آمده است که ‏بزرگترین و ارجمندترین پزشکان آن پزشکانی هستند که با منترا (کلام خدایی) به درمان بپردازند.‏

این روش درمان یعنی منترا اینگونه بود که کلمات و واژه هایی چند به دردمند تلقین می گردیده و به وسیله ‏قدرت و قوتی که در گوینده بوده در بیشتر موارد بی اثر نبوده است.‏

در وندیداد در باب 22 بند 2، 3، 4، 5، 6 به درمان بیماریها با منترا اشاره شده است. ‏
بیشتر کلام مانتر برای درمانهای روانی در پزشکی ایران باستان رایج بوده و پزشکانی که به چنین درمانی ‏سرگرم بودند را منتروبئشه زو ( ‏Mantru Baechazou‏) که همان منتر پزشک باشد، می نامیدند.‏

در میان زرتشتیان روش درمان به وسیله منترا بسیار رواج داشته، یکی از این روشها آن بوده که پس از شست ‏و شوی بیمار مواد و گیاهان خوشبو را در آتش ریخته و منتر خوان با روشی برگزیده مانتر را برای بیمار می ‏خوانده و بدین شکل در روان بیمار کارگر میافتاده و بیشتر بیمار پس از مانتر خشنودی خاطر و امیدی در خود ‏احساس مینموده است.‏


گیاه درمانی

چنین برمیاید که یکی از درمانهای نخستین و خیلی پیشینه دار که بشر بر آن دست گذاشته، درمان با گیاهان ‏باشد.‏
واژه ارور وبئشه زو (‏‎ Orvaru Baechazou‎‏) در نسکهای زرتشتی به چم گیاه درمانی آمده است.‏

در وندیداد آمده است (باب 20 بند 4، 5، 6، 8، 9) که اهورامزدا نباتات زیاد صدها و هزارها رویانده که آنها ‏درمان بخش برای جان آدمی است و به آن درود فرستاده است که جهت رویارویی با درد و مرگ و سوختن و تب ‏و سردرد و تب لرزه و .... باشد.‏

بند 8 باب 20 وندیداد چنین است:‏
‏« از زیاد شدن آنها ( یعنی گیاههای دارویی) ما بر دِو( ‏Dev‏) پیروز میشویم، و زیاد شدن دِیو را جلو میگیریم، ‏قوت آنها (یعنی گیاهان دارویی) برای مانند ما ای اهورامزدا زورآور است.»‏

این گفته اهمیت و جایگاه گیاههای دارویی را بخوبی روشن می سازد.‏


در بند 6 از باب 20 وندیداد چنین آمده است:‏
‏«تمام گیاهای دارویی را ستایش می کنیم.... »‏

پس بدینگونه جایگاه و ارج گیاهها و نباتات دارویی و سودمند در ایران باستان روشن میگردد. ‏

گیاه درمانی بیشتر به سه گونه خوارکی یا بخوری ویا مالیدنی انجام می گرفته است.‏

فردوسی شاعر بلند پایه ایرانی درباره گیاه و درمان به وسیله آن شعرهای زیادی دارد، نمونه ای از آنها درباره ‏کشته شدن سیاوش است :‏

بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست

گیـــا را دهــم مـن کنـونــت نشـان
که خـوانی همـی خـون اسیـاوشـان

از گیاهان و نباتات و آنچه در پزشکی ایران باستان در نسکهای دینی و اشاره ها از آنها نام برده شده است: ‏

‏-‏ آب انار
‏-‏ آبنوس (‏Eben‏) ‏
‏-‏ آویش ( یا آبشن یا صعتر یا سعتر ‏‎ Marjolaine ‎
‏-‏ ارزن
‏-‏ انقوزه ‏Aesa Fetifda
‏-‏ اورواسنا ‏Urvasna ‎
‏-‏ اشترک ‏
‏-‏ بادرنجبوبه – بادرنگبوبه ‏Melisse
‏-‏ بالنگ ‏‎ Melon Medica, Citonier de Medie ‎
‏-‏ تئوفراست‎ ‎‏ ‏Theofhrastos
‏-‏ برنج
‏-‏ بنفشه
‏-‏ بنگ – در اوستا بنگه ‏Bangha‏ در اصطلاح گیاه شناسی ‏Canabis Indica
‏-‏ بنه ‏Pistacia acuminata ‎
‏-‏ تره‏ ( گندنا ‏Poireau‏)‏
‏-‏ خردل سیاه ‏Moutrade noire
‏-‏ روغن اقنطوس کرمان ‏Achantus ‎
‏-‏ روغن بادام شیرین
‏-‏ روغن تربانتیس
‏-‏ روغن میوه جنگلی ( یا روغن میوه های جنگلی که از آنها نیز درکتب ایران باستان نام برده شده است.‏
‏-‏ زعفران ‏Safran
‏-‏ زنبق
‏-‏ زیتون
‏-‏ سپند – اسپند، اسفند ‏Rue Sauvage
‏-‏ سداب‎ ‎‏ ‏Rue
‏-‏ سیاه دانه ‏Poivrette ‎‏ ‏
‏-‏ سوسن ‏
‏-‏ سوسنبر یا سیسنبریاآس بویه ‏Thymus mumularis
‏-‏ شئته ‏Shaeta ‎
‏-‏ شاه اسپرغم ‏Basilic romain commun
‏-‏ شبدر
‏-‏ شیره گیاهان – در اوستا از شیره گیاهان بسیار نام برده شده است.‏
‏-‏ عطریات
‏-‏ عود یا داربو ‏‎ Bois d´Aoes
‏-‏ غار یا غار گیلاس ‏L´aurier ‎
‏-‏ غنانه ‏Ghnana
‏-‏ فرسپات ‏Fraspat ‎
‏-‏ قطران ‏Larice ‎‏ یا ‏Larix
‏-‏ کرفس
‏-‏ کاسنی ‏Chicoree
‏-‏ کندر ‏Encens
‏-‏ کنجد ‏Sesame
‏-‏ گوکرن
‏-‏ کوکنار (خشخاش)‏
‏-‏ لاله (شقایق)‏
‏-‏ مورد ‏Myrthe
‏-‏ میخک ‏Girofle
‏-‏ نیشکر
‏-‏ وهوکرتو ‏Vohoukretu ‎
‏-‏ وهوگئون وهوکئن ‏Vahugaona
‏-‏ یونجه (اسپست)‏


‏ جراحی ‏

واژه جراحی یا کارد پزشکی یا کارد درمانی یا کرتو پزشکی ( کره توبئشه زو ‏‎ Karetubaechazou‎‏) در ‏نسکهای ایران باستان بسیار دیده میشود. اما باید دانست جراحی به گونه کنونی نبوده، بلکه اگر بیمار از دیگر ‏درمانهای پزشکی بهبودی نمیافت، آن هنگام از چاقو یاری گرفته میشد. پس پیشینیان ما آنگاه که از درمان با ‏گیاه و دارو و تلقین و مانند آنها بهره ای نمیبردند از کارد یاری میگرفتند.‏

درباره جراحی و ویژگیهای جراح نزد ایرانیان باستان باورها و پایه هایی وجود داشته است که میتوان در کوتاه ‏آنها را نام برد.‏

نخست اینکه جراح(در مکتب مزدیسنا) نمی توانسته است به کار جراحی دست بزند، مگر آنکه شایسته آن بوده ‏باشد. بدین چم که هنگامی جراح می توانست مزداپرستان را جراحی کند که سه نفر از کسانی که مزداپرست ‏نبودند را جراحی کرده و به نتیجه خوب رسیده باشد. وگرنه چنین جراحی گناهی بزرگ مرتکب گردیده که گناه " ‏زخم عمدی" میباشد.‏

در وندیداد آمده است:‏
‏« زرتشت از اهورامزدا پرسش میکند که مزداپرستان جهت آموختن پزشکی چه باید بکنند؟ اهورامزدا پاسخ می ‏دهد که اینان پیش از مزداپرستان باید در دَوِ پرستان آزمایش نمایند، اول یک دوپرست را جراحی کنند اگر او ‏بمیرد دوپرست دوم و اگر او هم بمیرد، سومی را جراحی کنند، اگر او هم بمیرد، آنکس که میخواهد پزشک شود ‏تا ابد نباید بکار پزشکی پردازد و دیگر نباید به مزداپرستان دارو دهد و جراحی کند و اگر به مزداپرستان دوا ‏دهد و جراحی کند و آنها را زخم کند، مجازاتش همان مجازات کسی است که زخم عمدی وارد آورد ( کوتاه شده ‏بندهای 36، 37، 38 از باب 7 وندیداد).‏

درباره جراحی و ویژگیهای جراح ایرانیان باستان باورهایی داشته و آن این بود که اگر پزشک در درمان با گیاه ‏نتیجه ای نگرفت، اگر ماهر باشد می تواند برای درمان زخمها و گره گوشتها(غدد) و همچنین بریدن اعضا و بند ‏از کارد یاری گیرد. (دینکرت 4). بنابراین از درونمایه نوشته بالا چنین برمیاید که جراح و جراحی پس از ‏پزشک و پزشکی(پزشکی داخلی) به میان می آمده است.‏

پس به موجب بندهای 36 تا 40 باب 7 وندیداد دو نکته بسیار اساسی روشن می گردد که شایان دقت است، ‏یکی آیین و رسم پزشکی، دوم اجازه پزشکی که بنگر می رسد هر دو این مهم یا نخست از ایرانیان بوده یا آنکه ‏ایرانیان یکی از نخستین ‏
پایه گذاران این دو بوده اند. ‏

از داستانهایی که در جراحی ایران باستان آمده زاییده شدن رستم پهلوان نامی ایران و شکافتن پهلوی رودابه و ‏بیرون آوردن رستم بدست پزشکان ایرانی بوده است.‏


بیهوشی ‏

درباره بیهوشی باید دانست به گونه ای که امروز از آن بهره می گردد نبوده ولی برای جراحی بیهوشی انجام ‏میشده است. بسیار ‏طییعی است هنگامی شخص بیهوش و بخواب باشد بهتر می توان جراحی کرد.‏
در افسانه های ایران باستان و پس از آن از دارو و گَرد بیهوشی بسیار سخن رفته است و بنگر می رسد از بنگ ‏بهره می برده اند.‏

بنگ که تازی آن بنج است را با شراب برهم زده در بیهوشی مورد بهره قرار می دادند. اما شراب را بهترین ‏خواب آور و سبب بیهوشی می دانستند، چنانکه در شکافتن مادر رستم از این ماده برای بیهوشی بهره برده شده ‏است.‏

بنگ – ‏Bangha ‎
نامش در اوستا آمده است و در آن دوران و پس از آن در دوران ساسانیان از آن بهره برده می شده است. ‏

داروی خواب آور - فیثاغورس در سیاحتنامه گوید:‏
‏« به دستیاری ابار (میراخور داریوش) داروی خواب آور به اسب داریوش داده می شد. »‏

اما بنگ چنانکه گفته شد از تخم کانابیس اندیکا گرفته میشود. همان شاهدانه است که مستی آور میباشد، بر ‏اساس گفته هرودوت از دانه های آن در دوران ایران باستان بهره می گردیده است.‏

نویسنده مخزن الادویه گوید که « .... چون از بزرالبنج و افیون هر دو مساوی حب ساخته به قدر یک با نخودی ‏فرو برند خوابی طویل آرد ... »‏

ممکن است داروی هوشبر که در شاهنامه آمده است همین ماده باشد. فردوسی می گوید:‏

بفــــــرمـود تـا داروی هـوش بـــر
درافکـنـــــد درجــام مـی چــاره گــر

بدادند و چون خورد بیهوش گشت
تو گفتی که بی جان و بیهوش گشت

کنت دوگوبینو در کتاب تاریخ پارسیان (‏Comte du Gobineau‏) درباره پیدایش شراب و بهره گیری از این ‏مایع برای بهبود بیماری در دوران پادشاهی جم گفتگو کرده و چنین می نگارد:‏

‏« هر وقت که پادشاه دارویی پیدا می کرد که برای درمان بیماران مفید بود، به رعایای خود اثر داروها و درمان ‏بیمارن را می آموخته. »‏

درباره سایر موادی که برای بیهوشی مورد بهره قرار گرفته است غیر از دو ماده بالا چیزی پیدا نشده، شاید هم ‏بوده است ولی اکنون از آنها آگاهیی در دست نیست.‏

فردوسی در داستان منیژه و بیژن فرماید:‏

مـی ســـــالخــورده بـجـام بـلــــور
بـــر آورد بــا بـیـــژن گـیـــــو زور‏

منیــژه چـو بیـژن دژم روی مانــد
پـرســــتـنـدگـان را بــر خــویـــش خـوانـد

بـــــفرمـود تـا داوری هـــوش بـر
پــرســـتـنـده آمـــیـخــت بـانــــوش بـــــــر

بدادند چون خورد می گشت مست
هـمــان خــــوردن و ســرش بـنهـاد پسـت

بگستـــرد کـافـور بر جـای خـواب
همی ریخت بر چوب بر چوب صندل گلاب

بـیــاورد روغـن مـراو را بــــــداد
کــه تـاگـشـــت بـیـدار و چـشـمـش گشـــاد

چـو بیـدار شد بیژن و هوش یافت
نـگـــار سـمـــن بـــــر در آغــوش یـافـــت


درباره شراب و بهره بری این ماده باید دانست که در ایران باستان مجاز بوده منتهی نه به گونه ای که ‏شرابخواری و میگساری پسندیده باشد، بلکه تجویز این ماده تا اندازه ای ممکن بود ولی زیاده روی در آن را ‏شایسته نمی دانستند.‏

در مینوخرد درباره شراب مطلبی بدینگونه آمده است:‏
‏« که می خوردن برای بیماران باندازه باشد، هضم را خوب و اشتهای خوردن را زیاد کند، در تن هوشیاری و ‏خرد و خون فزاید، نور دیده و شنید گوش را زیاد نماید، خواب را آسانتر و آسوده تر نماید، اما اگر زیاده روی ‏شود از نیروی خون کاسته شود، رنگ صورت را بردارد، خواب را سنگین و گران نماید و خداوند را از خود ‏ناخشنود نماید. »‏

این همانی است که دانشمندان و پزشکان امروز به آن رسیده اند که مقدار به اندازه شراب نه اینکه بد نیست ‏بلکه سودمند هم میتواند باشد.‏

taraneh_2002
07-01-2009, 02:00
تا اینجا تاریخی بود از ایران این تاپیک رو تقدیم میکنم به همه تاریخ دوستان
اگه دوستان دوست داشتند میتونم ادامه بدم

kk1972
16-01-2009, 19:36
با درودحضور محترم مدیریت سایت بینهایت تشکر از اینکه بنده حقیرراعضو سایت پذیرفتید بدرود kk1972

ساحل آبي
18-02-2009, 13:24
سلام ممكن چگونگي دانلود اين كتاب را به من بگين
با تشكر

ارباب جنگ
02-05-2009, 11:39
مطالبی که نوشتی عالی هستند اما ای کاش بصورت pdf هم می گذاشتیشان.