ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های كوتاه



صفحه ها : 1 2 [3] 4 5 6 7 8 9

sise
22-07-2007, 19:24
حسين گندم‌كار

ـ ننه سكينه تو رو خدا به دادم برس. م‍ردم اي خدا.
ـ ممد! گور به گور شده كدوم قبرستوني هستي ذليل مرده؛بيا اين زن بد بخت داره مي ميره.
پيرزن چارقدش رو زير بغلش مي گيره و توي پا دري وا مي سته و آسمون رو نگاه مي كنه؛ كفتر ها همين جور واسه خودشون تو آسمون چرخ مي زنن.
صداي نعرة فاطمه تمام خونه رو پر كرده؛ از زير چهار دري مي گذره و از لاي ارسي هاي بالا رفتة خونه رد ميشه و روي تن بهار نارنجهاي باغچه مي نشينه و بدن لخت سپيدارهاشو مورمور مي كنه.
_ ممد! ذليل مرده به تو هستم ها! مگه صداي اين بيچاره رو نمي شنفي؟ اون دنيا باس تقاصشو پس بدي ها؛ به خدا گناه داره. ممد!
ممد لب پشت بوم وا ميسه و دستشو به قدش مي زنه و زل مي زنه تو چشمهاي پيرزن.
ـ چته ننه؟ اين زنكه باز چش شده؟ اون شوهر بي غيرتش چرا سراغشو نمي گيره؟ چرا نمياد از اين خراب شده ببردش گورشو گم كنه …ها؟ همه اش من باس زير دست و بال اينو بگيرم؟
ـ ننه ممد! اين زن پا به ماهه. تو رو خدا برو اين مش كاظمو خبر كن بياين اينو با هم ببريمش مريض خونه. ثواب داره ننه؛ ننه به قربونت بره.
ـ بذار بكشه؛ حقشه. فقط بلدن توله پس بندازن. عيش و عشرتاشون مال كس ديگه‌س؛ ناله و زاريشون واسه من بدبخت. اون پنج شيش تا كمش بود كه باز هم هوس بچه كرده؟ از كدوم گوري مي‌خواد در بياره بذاره دهن اينا … نكنه باز هم… لااله‌الا‌الله…
صداي جيغ فاطمه اتاقو مي‌بره تو هوا.
ـ يا خدا. به دادم برسين. ننه سكينه… ننه… اي خدا اين چه زندگيه سرم در آوردي؟ بميرم راحت شم از اين نكبت… ننه … خدا…
ننه سكينه تا نيم قد خم مي‌شه رو سر فاطمه و دستش رو زير سرش مي كنه و آب تو صورتش می‌پاشه.
ـ ممد! پس كو مش كاظم…؟ ها؟
ممد همين طور كه از تراس هل مي‌خوره پايين ارزنهاي دستش رو خالي مي‌كنه جلوي كفتراش ؛ سوتي مي‌زنه و خودش رو پرت مي‌كنه وسط حياط…
كنار حوض آبي به صورتش مي زنه. يه نگاه به ننه و يه نگاه به فاطمه؛ بعدش هم در رو مي‌كوبه به هم و مي‌زنه به دل كوچه.
ـ ننه … به خدا ديگه طاقت ندارم. الهي سرشو بخوره اين مرد. الهي اون زنكة بي همه چيز به داغش بشينه كه منو به اين روز نشوند.
ـ ميگذره ننه. خدا بزرگه.
بزرگيشو شكر؛ كه اين پيشوني سياه رو واسه من نوشت. به كرامتش قسم اگه به خاطر اين پنج شيش تايي كه ازش پس انداختم نبود كه زير دست اين نامرد له نشن، تا حالا صد بار خودمو خلاص كرده بودم.
ـ ننه زندگي همينه. هميشه رو يه پاشنه نمي چرخه. يكي هم پيدا مي‌شه تقاص تو رو از اون بگيره ننه. خدا جاي حق نشسته. هر دست كه بدي همون دست می‌گيري.
ـ ننه! مگه من چه گناهي كردم كه حالا بايد اين طور تقاص پس بدم… ها؟ به كي بد كردم كه حالا بايد بد ببينم؟
فاطمه دندون به لب مي‌گيره؛ چشاشو مي‌بنده؛ انگار بخواد صداشو تو سينه خفه كنه. درد مي‌ريزه تو تمام وجودش. ننه سكينه دستي رو پيشونيش مي‌كشه. تنش داغ شده عين تنور، لپاش مثل عروس دم حجله گل انداخته و صورتش از درد عين ننه سكينه چروك افتاده.
صداي در كه مياد ننه روشو مي‌كنه طرف حياط.
ممد با مش كاظم و اون وانت درب و داغونش دم در وايسادن. ممد همين جور كه پاهاشو رو زمين مي‌كشه سرشو مي‌كنه تو چهار سو.
ـ ننه… ننه… ماشين حاضره. شال و قباي عروسمونو تنش كن بيام برمش.
بعدش هم هري مي‌زنه زير خنده. ننه سكينه چشم غره‌اي بهش مي‌ره و رو سري فاطمه رو سرش مي‌كشه.
فاطمه يهو چشاش مي‌افته تو چشاي ننه سكينه. از خجالت سرشو پايين مي‌گيره؛ انگار شرم كنه از چشاي ننه.
ـ ننه… به خدا شرمنده شما هستم… تا بوده زحمت داشتم براتون. به خدا از روتون خجالت مي‌كشم. كاش اين تخم حروم تو شكمم نبود.
ـ پا شو ننه… بايد بريم. اون طفل معصوم چه گناهي كرده كه بايد تاوون ما رو پس بده؟ ‌پا شو. دير ميشه ها. وقتي خدا خواسته ما كي باشيم كه رو حرفش حرف بزنيم…؟ ها؟ پاشو؛ پاشو ننه.
ننه سكينه دست مي‌كنه زير سر فاطمه تا بلندش كنه. چارقد سفيد ننه چقدر به‌اش مياد.
فاطمه دستي به زمين مي‌ذاره، سنگيني تنه‌اش رو مي‌ده رو پاهاش و بلند مي‌شه.
ممد و مش كاظم وسط حياط تازه حرفاشون گل انداخته؛ انگار نه انگار كه يه پيرزن عليل با يه زن پا به ماه جلوشون تو چاردري وايساده باشن.
ننه سكينه چارقدش رو مرتب مي‌كنه؛ سرش رو پايين مي‌گيره و سلام مي‌كنه.
ـ سلام مش كاظم. باز هم زحمت واسه شما. خدا خير از زندگي به‌ات بده ايشالا.
مش كاظم كه تازه يادش افتاده، سرش رو از كف باغچه جمع مي‌كنه و مي‌دوزه به گل چارقد ننه.
ـ ننه… اين حرفا چيه؟ وظيفه‌مونه. همسايگي واسه همين روزاس ديگه ننه. يالا برين تو ماشين تا راه بيفتيم.
فاطمه پاهاشو روي زمين مي‌كشه و لي‌لي كنون تنه سنگين خودش رو كه نصفش رو دوش ننه سكينه‌اس رو مي‌رسونه تا دم حياط.
در ماشين رو باز مي‌كنه و هل مي‌خوره داخل. سردي صندلي مثل نيش مي‌شينه تو تنش اما به روي خودش نمياره. ننه سكينه كه كنار دستش جا خوش مي‌كنه مش كاظم هم سوار مي‌شه و با هزار تا سلام و صلوات ماشين رو راه مي‌ندازه.
وانت با صداي نخراشيده‌اش تنه آهني‌اش رو تو تن كوچه‌هاي تنگ محل تكون مي‌ده.
ـ ننه سكينه! كي مي‌رسيم؟ به خدا طاقت ندارم.
ـ مي‌رسيم ننه. بي صبري نكن. مي‌رسيم. همينجاس. يه چهار تا خيابون پايين‌تر. راستي ننه از خدا چي طلب كردي؟ پسر باشه يا دختر؟
ـ ننه سرشو بخوره. هئ چي مي‌خواد باشه. فقط من خلاص شم از اين درد.
ـ نا شكري نكن ننه. نعمت خدا رو كه اينجور بي قيمتش نمي‌كنن كه ننه. اون هم اين نعمت به اين بزرگي رو.
وانت مي‌پيچه تو دل بزرگ يه خيابون و سه چهار تا چهارراه رو كه رد مي‌كنه تنهاش رو قل مي‌ده تو بغل يه ساختمون رنگ و رو رفته كه رو سر درش فقط مي‌شه سه چهار تا كلمه‌اش رو خوند.
« بيمارستان فاطمي؛ موقوفه ملك تاج شاه زيد »
مش كاظم سرشو از شيشه ماشين بيرون مي‌كنه و از مردي كه با قباي رنگ و رو رفتة نگهباني رو صندلي لم داده و سرش به عالم خودش گرمه مي‌پرسه :
ـ داداش؛ واسه زائو خونه‌اش كدوم بر باس بريم؟
مرد تكوني به خودش مي ده؛ يه نيگاه مي‌كنه به ماشين و آدماش؛ بعد انگشتشو نشون مي‌كنه به جلو.
مش كاظم سرشو مياره داخل. دستي تكون مي‌ده و راه مي‌افته.
جلوتر تابلوي سفيدي هست كه با خط آبي درشت روش نوشته :
«بخش زنان و زايمان »
مش كاظم ماشين رو كنار مي‌كشه و نگه مي‌داره.
ـ ننه رسيديم.شما اينجا باشين من برم يه چي بيارم اينو ببريم داخل.
بعد هم از ماشين مي‌پره پايين و تو ساختمون گم مي‌شه.
ـ ننه‌جون… فاطمه؛ طاقت بيار. رسيديم. الان دكتر مياد مي‌بيندت.
فاطمه زبوني به لبهاي خشكش مي‌كشه و يه خندة زمخت تحويل ننه سكينه مي‌ده.
مش كاظم با دو سه تا پرستار با يه تخت چرخدار ميان دم ماشين. فاطمه رو هل مي‌دن رو تخت و راه مي‌افتن طرف ساختمون.
ننه سكينه چارقدش رو دورش جمع مي كنه و دنبالشون مي‌ره.
دكتر كه بالا سر فاطمه وامي‌سته صداي پير و شكسته‌اش رو كه عين نالة روضه‌خوناي سر قبر مي‌مونه تحويل همه مي‌ده.
ـ ببريدش اتاق عمل.
ننه سكينه لنگون لنگون خودشو مي‌كشه تو راهرو؛ فاطمه رو كه مي‌برن تو اتاق عمل سرشو بالا مي‌كنه و زير لب براش دعا مي‌خونه.
سرش همونجا تو سقف خشك مي‌شه؛ تسبيح فيروزه‌اش رو در مياره و شروع مي‌كنه به سلام و صلوات فرستادن.
مش كاظم و ممد عين جن ناخونده يهو جلوي پيرزن سبز مي‌شن.
ـ ننه… شما برو خونه. ما اينجاييم.
ـ نه… ننه شما برين. كار دارين. من باشم بهتره. بالا سرش وا مي‌ستم؛ زنه؛ من باشم راحت تره.
مش كاظم و ممد از خدا خواسته سرشونو كج مي‌كنن و از همون راهي كه اومده بودن برمي‌گردن.
ساعت مثل يه كارگر وا مونده عقربه‌هاشو به سختي تكون مي‌ده و جلو مي‌بره. انگار دلش نخواد راه بره. اصلاً اين آفتاب تابستون رمق ساعت رو هم انگار بريده باشه؛ اما خب مي‌گذره؛ كاري جز اين نداره.
ننه سكينه لبهاش يه ثانيه هم وا نمي‌سته.دلش بد جوري آشوبه.سرخي لپاش با اون گلهاي چارقد و چين صورتش با تركهاي ديوار يكي شدن.
عقربه هاي ساعت خسته و كوفته تن لاجونشونو عقب و جلو مي‌كنن.
سر پرستار كه از لاي در بيرون مياد ننه هم از جاش نيم خيز مي‌شه.
ـ همراه اين مريض شما بودين؟
ـ آره ننه… زاييد؟بچه‌اش پسره يا دختر؟ بچه سالمه؟
ـ بچه دختره… سالمه… اما…
آب توي گلوي ننه خشك مي‌شه؛ ساعت هم رمقي براي رفتن براش نمونده؛عرق روي پيشوني داغ ننه مي‌شينه.
آروم صداي گنگ و خفه‌اش رو مي‌ده بيرون.
ـ چي شده ننه؟
ـ نتونست طاقت بياره.
ننه همونجا رو نيمكت سرد و فلزي دم اتاق عمل خشك مي‌شه. اما لباش يه لحظه از خوندن نمي‌مونه.
ياد چهار دري اتاق مي‌افته؛ با اون كفتراي پشت بومش؛ ياد همة بهار نارنجهاي باغچه؛ با اون سپيدارهاي قد علم كرده‌اش؛ ياد همة عقده هاي خالي نشدة اون دخترة سر راهي.
ننه كم‌كم سرش رو شونه خم مي‌شه……
ـ اسمشو مي‌ذارم… مي‌ذارم… مي‌ذارم فاطمه.
اشك تو چشاي ننه قل مي‌خوره و مثل يه كفتر تير خورده مي‌افته كف راهرو. لبهاش هنوز هم تكون مي‌خوره؛ اما خبري از تسبيح فيروزه‌اش نيست………

sise
22-07-2007, 23:07
محمدمهدي هنرپرداز

از همين پشت در شيشه‌اي، هوا روي بدنم سنگيني مي‌کند. نفسم به سختي بالا مي‌آيد. چرا آن تو هوا اين همه گرفته است؟ رنگ دود است ولي دودي در کار نيست. در را باز مي‌کنم. با اشتياق تمام باز مي‌شود. گويي خودش هم منتظر اين کار باشد. هروقت وارد کتابخانه مي‌شد، نيم نگاهي هم به تابلوي اعلانات سالن نشيمن مي‌انداخت. اين بار هم مي‌خواست... ولي اين بار با هميشه فرق دارد گويا. يک راست به طرف تابلو مي‌روم، يا کشيده مي‌شوم؟ هيچ نمي‌بينم جز آن‌چه مجبورم که ببينم.
چرا تابلو سياه شده است؟ سبز بود قبلاً؟ شايد. ولي خالي است حالا، به جز کاغذي در وسطش. نمي تواند نزديک نرود. مي‌رود تا يک متر فاصله. عکسي محو ولي آشنا در کنار نوشته‌اي که نمي‌توان آن را خواند. گويي تا کنون هيچ نخوانده‌ام يا ياد نگرفته‌ام که بخوانم. ولي عکس... عکس، عکس، عکس.... چقدر آشناست با آنکه کاملاً محو است و چه دلشوره به دلم مي‌ريزد.
مسخ شده ايستاده است و ميخ‌کوب، با دستهاي آويزان. انگار نگاهش را به حروف چاپي گره زده باشند و به عکس که هر لحظه به نظر آشناتر است. هواي اينجا خيلي سنگين‌تر از بيرون است. مي‌خواهم بروم بيرون. نفسم دارد مي‌گيرد از اين هواي دودي کمرنگ. نمي‌توانم. ماندم. ميخ‌کوب شده‌ام.
عکس روي کاغذ واضح‌تر شده است. خدايا! کي ممکن است باشد؟ نوشته‌ها هم گويا چندان غريبه نيستند؛ هر چند نمي‌تواند بخواندشان. چيزي به دلشوره‌اش مي‌اندازد. شايد بايد نگران چيزي باشد که نيست. به اطراف نگاه مي‌کند. اين همه آدم روي صندلي‌هاي قرمز سالن نشيمن نشسته‌اند و نه او توجه‌اشان را جلب کرده است، نه اين کاغذ و عکس و نوشته‌هاي چاپي. در ميان اين همه همهمه چرا اينجا را سکوت محض فرا گرفته است؟
عکس به نظر واضح‌تر مي‌رسد ولي هنوز... مي‌ترسم کسي باشد که مي‌شناسمش. خيلي مي‌شناسمش. اصلاً نمي‌توانم باور کنم که چنين کسي را نديده‌ام کاش مي‌شد نوشته‌ها را بخوانم. بايد اسمي آنجا نوشته باشند.
لحظه به لحظه وضوح عکس، بيشتر مي‌شود و ضربان قلبم تندتر. انگار هوا هم هي سنگين‌تر و غليظ‌تر مي‌شود. دارم از دلشوره خفه مي‌شوم. کاش مي‌شد بدوم بيرون و ...
«آهاي!»
سرش بر مي‌گردد. زهرا است. با روسري سفيد و دستکش سفيد و پيراهن سفيد و چادرنماز گلدار.
«کجايي؟!»
نفسم در نمي‌آيد. گويي تارهاي گلويم سالهاست تکان نخورده‌اند. نمي‌داند اين اضطراب کشنده را در چهره‌اش مي‌بيند يا نه؟
«نمازت قضا نشه»
انگشتم عکس را نشانش مي‌دهد. او هم مي‌بيند يا مثل آن همه که در سکوت محض بلند بلند حرف مي‌زنند....؟ هنوز چشم مشتاقش را از صورتم بر نداشته‌ است؛ و لبخند شيرينش را. آستينم را مي‌کشد؛ منقطع و متناوب. نگاهش پر از خواهش است انگار. راه مي‌افتد. آستين را مي‌کشد و مي‌برد. پاهام تکان مي‌خورد. به دنبالش راه مي‌افتم. سرم بر مي‌گردد. نگاهي به عکس... از اين واضح‌تر نمي‌تواند باشد. حتي از کنار در شيشه‌اي تمام جزئياتش پيداست.
او و آستين بيرونم مي‌کشند از آن هواي دودي کمرنگ. نمي‌دانم چه وقت از روز است. اصلاً آيا روز است؟ نمازم نبايد قضا شود. نمازي که نمي‌دانم چند رکعت طول خواهد کشيد. هواي اين بيرون چقدر آزادتر است.

sise
22-07-2007, 23:08
محمدمهدی هنرپرداز

توي صندلي عقب ماشين کز کرده بود. سرش پايين بود. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا کند. حرف نمي‌‍‍‍‍‎‏‏‌‌‌زد. نمي‌توانست بزند. حتي گريه هم. حال تهوع داشت و خفگي.
گفته بود: «آشناست. آدم خوبيه.» گفته بود: «دکتره. سفارشت رو کرده‌ام.»
طبقه‌ي سوم که رسيده بود ديگر نفسش در نمي‌آمد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. پشت در مانده بود. مردد. يک جورهايي پشيمان شده بود. دلش مي‌خواست برگردد. شايد يک بار هم برگشته بود و باز پشيمان…. بالاخره تصميمش را گرفته بود. چرخش دستگيره و در باز شده بود.
دکتر خودش در را برايش بسته بود. بعد پشت فرمان و راه افتاده بود. تمام راه حسين پيش چشمهايش بود و مامان. حتماً تا حالا دلواپس سرکوچه منتظرش بود, توي اين سرما. دلش داشت از حلقش بيرون مي‌زد. کاش مي‌شد بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. شايد خودش بفهمد. «کاش خودش مي‌فهميد.» حال تهوع داشت. «واي اگه مامان بفهمه.» فقط خودش شنيده بود. چي بايد به مامان مي‌گفت؟ اگر بپرسد تا حالا کجا بودي…؟ «چرا تا اين وقت شب خونه‌ي «سميه اينا» موندي…؟» «نکنه رفته باشه اونجا دنبالم.» دلش مي‌خواست خودش را پرت کند پايين. ولي چه فايده عزادار کردن مامان و حسين آن هم شب عيد؟ اگر نمي‌مرد چه؟ دلش به هم مي‌خورد. داشت خفه مي‌شد. حتماً از اضطراب. شايد هم از ترس.
«بفرماييد.» نشسته بود روي مبل. «نسکافه؟ امشب هوا خيلي سرده.» جواب نداده بود. «راحت باش. اينجا کسي نيست. درباره‌ي شما يه چيزهايي برام گفتن. من ميرم اتاق پشتي. نسکافه‌ات رو که خوردي بيا اونجا.» دستهاش يخ کرده بود، مثل مرده‌ها.
همان طور بي‌صدا نشسته بود. دستهاش صورتش رو پوشانده بود. هق‌هق اما بي‌صدا. نسکافه‌اش ديگر يخ کرده بود. «کجايي؟ پس چرا نمي‌آي؟» از اتاق پشتي بود. «اِ… چرا گريه ميکني دختر خانوم؟»
حالا ديگر آمده بود بيرون. ديده بودش. صداي گريه به آسمان رفته بود. «تو رو خدا اين جوري گريه نکن. بگو ببينم چي شده؟ خواهش مي‌‌کنم.» نشسته بود روي دسته‌ي مبل، کنار دستش. آرام‌تر شده بود اما هنوز هق‌هق. «بيا اشکاتو پاک کن.» جعبه‌ي دستمال کاغذي. «حيف اون چشمات نيست؟» باز هم هيچ نگفته بود. خواسته بود به سرش دست بکشد؛ از دلسوزي, شايد. اجازه نداده بود.
ليوان آب را نيمه خورده روي ميز گذاشت. با دستمال خيسش گوشه‌ي چشمش را خشک کرد و بينيش را. «مگه بار اولته؟» دلش مي‌خواست بگويد:«قرارمون اين نبود.» نگفت. اصلاً قراري نبوده است. تمام مدت سرش پايين بود. «چند سالته؟» مي‌خواست جواب بدهد ولي نتوانست. «هيجده…؟ نوزده…؟» سعي کرد بگويد:«پونزده». زير لب گفت. ناباور نگاهش مي‌کرد. «پونزده؟» به شکستگي چهره‌اش نمي‌آمد حتماً.
«يک دختر پونزده ساله با پاي خودش مياد تو مطبت. مي‌دونه براي چي اومده ولي نمي‌ذاره حتي نوازشش کني. فقط گريه مي‌کنه…» شايد حرف دکتر را قطع کرده بود. «قرارمون اين نبود.» زير لب گفته بود ولي او شنيد. «اين نبود؟ پس چرا اومدي اينجا؟ مگه پول…»
کاش مامان اينجا بود. دلش مي‌خواست صورتش را بگذارد روي سينه‌اش و يک دنيا اشک بريزد. همان بهتر که نيست. اگر بود که… «حتماً تا حالا سر کوچه يخ زده.» آرزو کرد هيچ وقت به خيابان خودشان نرسد ولي به هر حال…
کاش همه‌ي حرفهايش را برايش زده بود. از بچگي‌اش, مردن آقاجون, جان کندن مامان لاي اون ملافه‌هاي لعنتي بيمارستان, بي‌تابي‌هاي حسين, ترک تحصيل خودش, خواستگاري که بايد ردش مي‌کرد… مي‌خواست همه را بگويد. و شايد هم گفته بود.
امضا که تموم شد، دکتر چک را گذاشته بود توي جيب مانتوش. مبلغش را نديده بود. هنوز سرش پايين بود. نمي‌دانست بايد برود يا بماند. «پاشو داره ديرت ميشه. خوب نيست دختري مثل تو دير بره خونه.»
توي صندلي عقب کز کرده بود و فقط جلوي پايش را نگاه مي‌کرد. شايد مي‌ترسيد سرش را بالا بياورد. لابد از اينکه نگاهش توي آينه به نگاه دکتر گره بخورد. حتي از آسمان هم خجالت مي‌کشيد؛ با اينکه هيچ‌طوري هم نشده بود. توي راه همه‌اش سرش پايين بود. دکتر هيچ حرفي نزده بود. فقط پرسيده بود:«کجا بايد برم؟» همان اول پرسيده بود. به‌ناچار نشاني خيابان و کوچه را گفته بود. بعد از آن فقط سکوت بود و سکوت. از ترس داشت خفه مي‌شد و از اضطراب. يخ کرده بود. مي‌لرزيد. مامان حتماً تا حالا… کاش مي‌توانست بگويد نرسيده به کوچه پياده‌اش کند. کاش خودش بفهمد. اگر مامان بفهمد… «هر کاري کنه حق داره.» بعد از يک عمر آبروداري و جان کندن و…
فقط خدا کنه نرفته باشه خونه‌ي «سميه اينا» دنبالم.

sise
22-07-2007, 23:10
وحيد مواجي

مرا ببوس! مرا ببوس! براي آخرين بار
تو را خدا نگه دار که مي روم به سوي سرنوشت…

صداي ترانه ا ز داخل اتاق سعيد شنيده مي شد؛از وقتي که آن چشمها را ديده بود اين کار هر شبش شده بود؛هر شب بعد از اينکه به شمعداني ها آب مي داد،آن موقع که همه خوابيده بودند ،ساکت و تنها به گوشه اتاقش مي خزيد و شروع مي کرد به وقت گذراني(که البته بزرگترين تفريحش شده بود)،شعر مي خواند،حافظ،مولانا…، شعر مي گفت ،کتاب مي خواند، خوشنويسي مي کردوخلاصه يک جوري خودش را سرگرم مي کرد؛آخر،او شبها خوابش نمي برد. ولي بين اين همه کار يکي را از همه بيشتر دوست داشت و آنهم ترانه اي بود که صداي ملايم آن هر شب با بوي خاک خيس و نمناک حياط قديميشان مخلوط مي شدو رايحه دلنواز و شيرينش همان چشمها را برايش تداعي مي کرد؛چشمهاي" رويا" را….
سعيد در خانواده اي متوسط و قديمي بزرگ شده بود ؛ پدرش حاج آقا سبحاني از محترمين وامناي محل بود واعتبار خاصي در بين همسايه ها داشت.از همان موقعي که با نجمه مادر سعيد ازدواج کرده بود در همين خانه زندگي مي کرد. خانه شان که از پدر حاج آقا به ارث رسيده بود در يک کوچه تنگ ا ز محله هاي قديمي طهران قرار داشت و از قرارداد 1919 به اين طرف همين طوري مانده بود و تغييري نکرده بود؛ فقط قديمي شده بود ، به طوريکه کاشي هاي کف حياط هر چند تا در ميان شکسته بود و حوض ترکي بر داشته بود و قابهاي چوبي پنجره پوسيده بودو…. ولي همه اينها به جذابيت و سادگي آن افزوده بود و آرامش زيبايي به ساکنين خود مي داد؛ مثل يک مادر بزرگ مهربان که با وجود پيري براي همه دوست داشتني است.
خدا به حاج آقا سبحاني و نجمه خاتون چهار دختروسه پسر داده بود که سعيد کوچکترين آنها بود و به قولي ته تغا ري که بيست وچهار سالي از سنش مي گذشت با اينکه همه اخوي ها و همشيره هايش به خانه بخت رفته بودند، ا و همانطور تک و تنها با پدرو مادرش زندگي مي کرد. مادرش مي گفت:"ماشاالله هزار ماشاالله! مي خوام پسرمو ترشي بندازم. اگه يه چند سا ل ديگه عزب اوقلي ور دلم بشينه مصرف هفت هشت ده سال ترشي مونو تامين مي کنه." و حاج آقا با آن متا نت خاص خود لبخندي مي زد وبه شوخي مي گفت:"در خانواده ما سابقه دارد؛ هميشه يکي بايد اين طور خل و چل بشود ؛ خدا بيامرز پدر بزرگم هم همينطوري بود ، آخرش هم عمرش رو داد به شما.." و همگي مي خنديدند؛ سعيد هم مي خنديد ولي هيچ کس نمي دانست در دل ا و چه آشوبي بر پاست…
سعيد ا ز بچگي با همه فاميل فرق داشت ، از همان موقعي که برادر خواهر هايش با دختر عمه ها و پسر خاله ها گرگم به هوا بازي مي کردند سعيد در افکار دور و دراز خويش غرق بود. هميشه همه چيز برايش جاي سوا ل داشت و سوالها يي مي پرسيد که هيچکس نمي توانست جواب آن را بدهد:"بابا! خدا چه شکليه؟!" "عمو! چرا به گنجشک نمي گويند الاغ؟" "مامان! شما بچه هاتون رو از کجا آوردين ؟!" و…
همه چيز برايش جالب توجه بود و شگفت آور؛ همه بازيها و شيطنت ها را کنار گذاشته بود و مدام مشغول تفکر بود و به همين خاطر درسش هم عالي بود و بر خلاف برادر هايش که هر کدام تا پنجم يا ششم ابتدايي را گرفتند و بعد از آن لذت نان را بر غم تحصيل ترجيح دادند و دنبال کار خود رفتند ، درسش را در دانشگاه تمام کرد و در آن روز گار که هر کور و کچلي نمي توانست ليسانس بگيرد ، ليسانس رياضي خودش را گرفته بود و در چند دبيرستان درس مي داد.
در طول اين سالها سعيد هيچ وقت نتوانسته بود معني احساسات ، هيجان يا عشق را درک کند. به نظرش اينها همه کلماتي براي ارضاي حس خودخواهي بشر بودند و معتقد بود وقتي يک نفر کسي را براي خود مي خواهد و مي خواهد آ ن شخص را از آن خود گرداند الکي لفظ زيباي عشق را به ته آن مي چسبا ند تا آن خود خواهي عظيم خود را مقدس جلوه دهد.
مرگها، عروسيها، شاديها، ور شکستگي ها و ... در او هيچ تغييري حاصل نمي کرد. همه چيز براي او مثل فرمولهاي رياضي بودند و همه امور را با آنها تجزيه و تحليل مي کرد. به نظرش افرادي که در مرگ نزديکان خود مي گريند ، اکثرا براي تصنع اين کار را مي کنند و بيشتر به فکر ارث و ميراث آن سفر کرده اند تا خود او. خلاصه همه چيز برايش علامت سوالي داشت و همين باعث شده بود از بقيه مردم نسبتا دور شود و بين خود و آنها فاصله اي عميق احساس کند.
امّا ،….
همه اين چيزها در يک روز نقش بر آب شد؛ آن روزي که آن چشمهاي جادويي را ديد…
آن روز که خسته از کار روزانه ، به عجله و تند تند در آن کوچه تنگ مي رفت تا هر چه زودتر به خانه برسد ولي در سر آن پيچ به طور اتفاقي به دختري بر خورد کرد که با قدو قامتي ظريف، چادري گل منگولي بر سرش انداخته بود و از طرف مقابل سعيد مي آمد. در يک لحظه آندو به هم بر خورد کردند که سعيد معذرتي خواست و دختر چادرش را به دندان گرفت و سرش را پايين انداخت و رد شد. سعيد مي توانست ببيند که صورت آن دختر ا ز خجالت قرمز شده بود .
تمام اين اتفاقات بسيار سريع افتاد واز هم دور شدند.
بعد از آن چند بار ديگر هم تصادفا آن دختر را در کوچه ديده بود و هر بار علامت سوالي بزرگتر در ذهن سعيد نقش مي بست ؛ علامت سوالي که با آن فرمولهاي قبلي نمي توانست حلشان کند ، اصلا زندگي سعيد به هم ريخته بود.تاثيري که چشمهاي آن دخترک در او گذاشته بود ، دوگانگي اي در او ايجاد کرده بود که به هيچ طريقي نمي توانست آن را رفع کند.
آيا آن دختر را دوست داشت؟ خودش هم نمي دانست.اصلا براي او دوست داشتن مسخره بود. او هميشه به عاشقها در دلش مي خنديد و حالا نمي دانست چه مرگش است، آيا از روي هوسراني بود؟ آخرآن دختر چندان هم خوشگل نبود ؛ هر چند سعيد يکبار زير چشمي اندام او را ديد زده بود و کمي هم چشم چراني کرده بود؛ ولي هرگز!
ذهن حسا بگر سعيد اينها را نمي پذيرفت. بد بختي او هم همين بود. اصلا نمي دانست چرا آن دختر ذهنش را به هم ريخته. به سر نوشتش علا قه مند شده بود ولي در برزخ سختي گير کرده بود؛ با اينکه مي دانست با عقل جور در نمي آيد ولي احساس مي کرد بدون آن دختر چيزي کم دارد؛ چيزي که خودش نمي دانست چيست…
جسته و گريخته از لابلاي صحبت هاي خاله زنکي مادرش با خاله باجي هاي همسايه فهميده بود که نام دخترک "رويا" است که خانواده اش به تازگي به محله آنها آمده اند وهمسايه ديوار به ديوارآنها هستند؛ يک خواستگار پولدار پر و پا قرص هم دارد: پسر ميرزا يدالله. از حجره دارهاي متمول بازار؛ همين!هيچ چيز ديگر نمي دانست.
باز هم تشويشش بيشتر شد . کمي از اين قضيه ناراحت شد؛ ولي با خود مي گفت:"به من چه؟ ايشالا خوشبخت بشه، براي من که اين کارها مفهومي ندارد. "امّا در خلوت خود آن زماني که آدم همه نقابها را از روي چهره خودش بر مي دارد با خود مي گفت:"بله ديگه!پسر ميرزا يدالله! پسرک چيزي کم ندارد؛ پول و مغازه ، تيپ و هيکل درست؛ آن قدر دستش به دهنش مي رسد که خانم را سالي يک بار مشهد يا زيارت عتبات عاليات ببرد ولي…"
آهنگ به اين جا رسيد که:
در ميان طوفانها هم پيمان با قايقرانها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفانها…
با خود گفت:"بايد بگذشت از طوفانها! ولي براي چه؟ چه فايده اي براي من دارد؟ اصلا من و پسر ميرزا يدالله؟ من که نه سر و زباني دارم نه مثل بقيه مردها چاخان و خالي بندي بلدم که خانم خوششان بيا يد. نه دست به زني که ديگران ، آن گاوها،بگويند طرف مرد است و غيرت دارد.آن قدر هم تلخ و خشک هستم که با ده من عسل هم نمي توان مرا خورد.آخر دل دخترک به چه خوش باشد؟ مسلم ا ست که آن پسره بيسواد گاو پولدار را بر من ترجيح مي دهد."
باز با خود مي گفت :"اصلا بگذار او را بخواهد، به من چه؟ من اصلا چه احتياجي دارم به آن دختر؟ آنقدر مستقل هستم که به کسي نياز نداشته باشم و…"
که ناگهان صداي مهيب ا فتادن چيزي از پشت بام رشته افکار سعيد را پاره کرد. سراسيمه خود را به حياط رساند و پاي ديوار بدن غرقه در خون "رويا" را ديد که به زمين افتاده بود. آخر، او هر شب براي شنيدن صداي ترانه از پشت با مشان به لب خانه سعيدشان مي آمد تا آن ترانه را گوش دهد.

ديگر صداي ترانه نمي آمد، ولي سعيد بود که مي خواند :
دختر زيبا امشب بر تو مهمانم در پيش تو مي مانم
تا لب بگذاري بر لب من….
اشک در چشمان سعيد حلقه زده بود، ولي رويـــــــــــــــــــا يش مرده بود.

sise
22-07-2007, 23:11
حميد پارسا

من عاشق چراغ قرمز هستم. هيچوقت از چراغ قرمز رد نمي‌شوم. پيش آمده وقتي كه آنقدر ‌ايستاده‌ام تا دوباره چراغ، قرمز شده‌است.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز هستم. قبلاً اينطور نبود. سابقاً چراغ قرمز را رد مي‌كردم، و اگر مجبور مي‌شدم پشت چراغ قرمز بايستم، كفرم بالا مي‌آمد.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و جستجو در بين چهره‌هاي غريبه‌اي هستم كه توي ماشين‌ها پشت چراغ قرمز متوقف شده‌اند. اولين بار پشت چراغ قرمز بود كه او را ديدم. توي ماشين نشسته بود. صورتش را غمي با شكوه پوشانده بود، سرش را به شيشه‌ سرد و بخار گرفته‌ ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه مي‌كرد، بدون اينكه تماشا كند.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن يك چهره‌ آشنا بين تمام چهره‌هاي غريبه‌اي كه توي ماشين‌هاي متوقف شده نشسته‌اند، هستم. من را نديد. تقريباً كنار هم بوديم. صندلي عقب نشسته بود و صورتش را به شيشه تكيه داده بود.

من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن او هستم. لعنت بر چراغي كه آن روز سبز شد. لعنت بر چراغ سبز. هزاران بار لعنت بر چراغ‌هاي سبز.

من عاشق او هستم.

sise
22-07-2007, 23:12
حميد پارسا

قصه‌اي كه مي‌خواهم بگويم راجع به زني است كه شبها زيبا بود.
او روزها زندگي مي‌كرد و شبها به طرز شگفت انگيزي زيبا مي‌شد.
روزها صبحانه مي‌خورد، سركار مي‌رفت، ناهار مي‌خورد، مطالعه مي‌كرد، تلويزيون تماشا مي‌كرد، موسيقي گوش مي‌داد، شام مي‌خورد و گاهي اوقات سعي مي‌كرد از روي كتاب آشپزي چيزهاي جديدي ياد بگيرد؛ ولي شبها به يك زيبايي افسانه‌اي دست پيدا مي‌كرد.
اغلب اوقات مسواك زدنش دو ساعت و نيم طول مي‌كشيد، نيم ساعت براي مسواك و نخ دندان و بعد دو ساعت محو تماشاي خودش مي‌شد.
زن شبها شگفت‌زده به چهره خودش خيره مي‌شد و از اين همه زيبايي تعجب مي‌كرد و سردرگم مي‌شد كه بايد با اين همه زيبايي چه كار كند. او بدش نمي‌آمد كه زيبايي‌اش را تحسين كنند ولي روزها كه با مردم سروكار داشت زيبا نبود، و شبها عادت به ميهماني رفتن نداشت. در واقع كسي نبود كه او را به يك ميهماني شبانه دعوت كند. اغلب مردم به او نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند او از آن دسته خانم‌هايي نيست كه بخواهد در يك ميهماني شب شركت كند، و به سادگي از او كه هيچگونه امتيازي براي شركت در يك ميهماني شبانه نداشت مي‌گذشتند.
زن واقعاً سردرگم بود كه اين زيبايي بي حد و اندازه براي چيست.
از اين كه نمي‌تواند زيبايي‌اش را به كسي نشان بدهد و مورد تحسين قرار گيرد، كلافه بود. بعضي از روزها تصميم مي‌گرفت از كنار اين زيبايي بي تفاوت بگذرد ولي اين تصميم را تنها مي‌توانست روزها بگيرد، اوقاتي كه وقتي در آيينه به خودش نگاه مي‌كرد حقيقتاً نمي‌توانست تصور كند كه شبها تا چه اندازه زيبا بوده است. و شبها كه مجدداً در برابر آيينه قرار مي‌گرفت، مثل هميشه از زيبايي خودش غافلگير مي‌شد و براي درخشش بي‌تاب تر. فكر اينكه در آينده كهولت سن اين زيبايي را از او خواهد گرفت، او را وحشتزده مي‌كرد. تا اينكه يك شب تصميم گرفت از چهره‌ خودش تصاويري تهيه كند، و يك يادگار جاودانه داشته باشد. فردا صبح با عكاسي تماس گرفت و براي آن شب قرار گذاشت در حالي كه به عكاس گوشزد مي‌كرد خواستار فيلم ودوربيني با بهترين كيفيت است حتي تلميحاً اشاره كرد كه تمايل به گرفتن عكس‌هايي با كيفيت عكس‌هاي تبليغاتي هنرپيشه‌ها دارد.
براي شب يك پيراهن سياه، ساده و بلند پوشيد، نمي‌خواست در عكس چيزي غير از زيبايي او وجود داشته باشد، هرچند لباس يك ملكه هم در برابر زيبايي او بيشتر از پلاس كهنه يك گدا جلوه نداشت.
شب عكاس به آدرسي كه به او داده شده بود مراجعه كرد، در خانه باز بود، چند بار زن را صدا زد و بعد وارد اتاقي شد كه اثاثيه آن در گوشه‌اي جمع شده بود. زن از اتاق نيمه تاريكي بيرون آمد و با لبخند به عكاس سلام كرد. به دقت به چهره عكاس خيره شد تا مطمئن شود كه زيبايي او چيزي بيشتر از يك توهم شبانه است. نتيجه غيرقابل پيش‌بيني بود. عكاس مات و مبهوت با چشماني وحشت‌زده به زن خيره شده بود، و به سختي توانست جواب سلام زن را بدهد آنهم با صدايي فوق‌العاده آهسته. ظاهراً مي‌ترسيد هرگونه صداي بلند و ناهنجاري رويايي را كه در برابر او ايستاده بود از بين ببرد مانند يك حباب.
عكاس آن شب پنج ساعت تمام عكاسي كرد و براي هر عكس دقت فراواني به خرج داد. آنقدر با وسواس كار كرد كه هنگامي كه به خانه برگشت، هنگامي كه هوا داشت كم‌كم روشن مي‌شد، تنها كاري كه توانست انجام بدهد اين بود كه دوربين را جاي امني بگذارد. بعد به چنان خواب عميقي فرو رفت كه حتي نتوانست خواب ببيند.
روز بعد عكاس بعد از بيدار شدن ساير كارهايش را تعطيل كرد و بعد با همان وسواس كشنده شروع به ظاهر كردن عكس‌ها كرد. يك نسخه از تمام عكس‌ها را براي خودش نگه داشت و بقيه را در پاكتي بزرگ و آبي رنگ گذاشت.
روزي كه براي تحويل عكس‌ها با زن قرار داشت صبح زود بيدار شد و بيست و چهار بار تمرين كرد تا روشي خوب براي تحويل عكس‌ها به زن پيدا كند.
جلوي در خانه كه اين بار ديگر باز نبود، نفس عميقي كشيد و بعد از فشار دادن زنگ منتظر شد زن در را باز كرد در حاليكه لبخند مي‌زد به عكاس سلام كرد. عكاس نيز با لبخندي جواب سلام زن را داد و در حالي كه بي‌تابانه درون خانه سرك مي‌كشيد، گفت:
من بايد اين عكس‌ها را به خانم تحويل بدهم.
زن مكثي كرد و بعد خشكش زد و به اندازه جهنم سرد شد.
عكاس خيال كرد كه زن نشنيده است و دوباره حرفش را تكرار كرد. زن به آرامي و خشكي يك مرده اولين چيزهايي را كه به ذهنش مي‌رسيد به زبان آورد: خانم براي يك مسافرت چند ماهه رفته‌اند، من بايد عكس‌ها را از شما تحويل بگيرم.
عكاس با حسرتي عظيم و به سختي عكس‌ها را تحويل داد و رفت. زن در را بست، وارد خانه شد. پاكت عكس‌ها را پرتاب كرد و خودش روي تخت افتاد، صورتش را در بالش فرو برد و تمام روز همانطور ماند تا خوابش برد. ظاهراً شب گريه كرده بود چون صبح وقتي بيدار شد بالشش خيس بود. صبح زن بدون اينكه عكس‌ها را از پاكت در آورد آنها را روي شعله گاز سوزاند، آيينه‌ها را شكست و خورده‌هايش را در سطل زباله ريخت. از آن به بعد شب‌ها دو، سه ساعت زودتر مي‌خوابيد و هنوز شش ماه نشده بود كه به كلي فراموش كرد كه در بازه‌هايي از يك شبانه روز به چه طرز غيرقابل باوري زيبا مي‌شد.
عكاس هم كه اتفاقاً يك مرد بود، هيچوقت ازدواج نكرد.

sise
23-07-2007, 00:25
محمود يکتا

"هزارتوئي هست در يونان، خطي مستقيم. در امتداد آن خط فيلسوفهاي پرشماري راه گم کرده اند...بار ديگر که ميکشمت...ترا به ان هزارتو، در امتداد خطي نامرئي و بي پايان، پرتاب خواهم کرد. چند قدمي عقب رفت. سپس، بدقت، شليک کرد."
خورخه لوئيس بورخس



شب دشنه در پهلوي روز چرخاند. ابرهاي آويزان بر فزاز صحراي سيدني خونين شد. سال سه هزار و يک بود. سکوت، سر و صداي حشرات را در نطفه ي دانه هاي شن خفه کرد باد، مارآسا بين تپه هاي شني چنبره زد. باراني ريز به دوختن آسمان و زمين مشغول شد. ابوقراض از قعر غار تقه اي دور بر در شنيد. چراغ قوه در يک دست و بيلچه اي در دست ديگر براه افتاد.جابه جا، با نور چراغ قوه حجم تاريک پيچ و خم هاي دالان را ميتراشيد تا به ورودي رسيد. کسي انجا نبود. فحشي پراند و چرخي زد تا باز گردد که در پائين پايش متوجه تکان چيزي شد. يک "گه گلوله کن" داشت محصول کار روزمره اش را به داخل غار مي سراند.

- اصلا حوصله ي معاشرت ندارم.

ابوقراض اين را گفت و منتظر شد تا از پژواک ام ام ام ته جمله خوشش بيايد که "گه گلوله کن" به حرف آمد.

-تمام روز گه گلوله کردن همچين حالي براي ديد و بازديد براي من هم باقي نمي گذارد ولي آمدنم به اينجا هدفي دارد. بايد قصه اي برايت بگويم و تو هم متاسفانه چاره اي جز شنيدن نداري.

ابوقراض چهل سال اخير عمرش را صرف غور در فلسفه ي "ناگزيري چيزها" کرده بود و خوب مي دانست که چاره اي جز شنيدن قصه ندارد.

" در دو نوبت اجداد تو از اسلاف من کمک خواستند. اول بار هزاران سال پيش بود، زماني که زمين به يک لکه ي بزرگٍ سفيدٍ کثيف تبديل شد. هوا بقدري سرد بود که آباء و اجداد من از تف هاي يخزده ي قوم تو بيشتر از منقار کلاغ ها مي ترسيدند. براي همين هم انسان ها تصميم گرفتند که به بالاي درخت هايي که سالم مانده بود، مهاجرت کنند. آن بالا اما، مشکل آذوقه وجود داشت. اينجاست که به وجود ما نياز احساس شد و همينجا بود که انسان ها متوجه شدند که ما هم هستيم. ما هم مضايقه نکرديم. سال هاي سال در تماس مستقيم با گه بودن، حداقل فايده اش اينست که قلب آدم را نرم مي کند. همين رقت عواطف بود که باعث شد بزرگترين اشتباه تاريخ هستي را مرتکب شويم. يعني اينکه نوع بشر را از انقراض نجات داديم.
سال ها گذشت. شما ما را فراموش کرديد و تمام حواستان جمع کشف راه هاي سواري گرفتن از هر چه در دسترس بود و نبود، شد. اما هر بار که ما خواستيم شما را فراموش کنيم، نژادهاي قدرتمند نوع شما با بکار گرفتن تجهيزات مدرن به قلع و قمع ضعيف ترها پرداختند و اين وسط بارها لانه هاي گهي ما را هم در هم شکستند. اين نژاد برتر، زماني که از قدرت خويش در محو و تخريب مطمئن شد، به کشف نژادها و جاهاي ديگر آغاز کرد. وقتي هم اين ديگران دلشان نمي خواست کشف شوند، خودشان و سرزمينشان را با خشم شخم زد. اينگونه، نژاد برتر ديگران را متمدن مي کرد. دهانم خشک است. مي تواني کمي بشاشي لبي تر کنيم؟"

"بعضي از اجدادت سعي کردند اخطاري بدهند، توجهي جلب کنند. کالبد زوال را شکافتند. ناگزيري انقلاب را ثابت کردند. اما پدران متمدن تو گوش نکردند. در عوض زندان ها را خصوصي کردند و جاني تربيت کردند تا پرشان کنند."

"سال دو هزار و نهصد بود که نوع انسان دوباره از ما کمک خواست. بحران بوي گند سال دو هزار و نهصد و پنجاه واکنش ما به اين درخواست شما بود. اينبار اما تصميم گرفتيم گه و کثافتتان را گلوله نکنيم. گفتيم اين شما و اينهم گهتان. خودتان با هم کنار بيائيد. بجاي فکر چاره، پدران متمدن شما قصد کردند دوباره براي کشف جاهاي عقب افتاده راه بيفتند، شايد بتوانند از آنها براي دفن فاضلابهايشان استفاده کنند. يادشان رفته بود که بار اول نوعشان با خوردن گه از انقراض نجات يافته بود. نمي دانستند در کثافتي که درست مي کردند غرق خواهند شد، که شدند هم. نگاهي به خودت بينداز، همين تو. چراغ قوه ات اتمي ست، باشد. از نظر من که شما منقرض شده ايد."

"گه گلوله کن" از سخن ايستاد و آهي از آسودگي کشيد. انگار دنيائي از گه گرد شده را، پس از هزار سال، از گرده زمين مي گذاشت. بعد آهسته بسوي مه که مثل پيله اي نازک در اندام صحرا تنيده بود براه افتاد. ابو قراض به مه نگاه کرد که امواجش را به بدن جانور ماليد، او را در بغل گرفت و در نهايت بلعيدش. صداهاي اول صبح از درون صخره هاي شني و بوته هاي خار، به زحمت اما پيگير بيرون مي زد. شاهدي بر گذشت زمان. زمان! حالا مي فهميد ديشب چرا بي اختيار بيلچه را همراه آورده بود. مي بايست بيدرنگ به حفر چاه زمان مي پرداخت تا بتواند قصه ي "گه گلوله کن" را از آينده به گذشته ول دهد و اميدوار که رابطه اي خطي ميان ايندو موجود باشد. ابو قراض آرزو کرد آن دورها کساني باشند که بتوانند قصه را پيدا کنند.

sise
23-07-2007, 00:26
محمود يکتا

ستوني از خاکستر در زيرسيگاري ريخت. غزل به صداي انفجارهاي خفيف کاغذ سيگار روشن گوش کرد. مثل هميشه روي انفجار سوم خاکستر را تکاند. سيگار را که پک زد، لکه ي سرخ سر سيگار صورتش را روشن کرد. گوگرد سر کبريت به جعبه خورد و آتش گرفت. غزل روي صندلي ايوان نشست و ليوان چاي را روي ميز کوچک گذاشت و سيگاري به لب نهاد. نوري ناچيز ايوان را روشن کرده بود. غزل ليوان چاي را به لب برد و به کش آمدن انعکاس انگشتان پايش در ته آن نگاه کرد. داخل اتاق، پتو را روي بدن دخترش راحله مرتب کرد. در دستشوئي آب گرم را با نوک انگشتان اشاره و مياني امتحان کرد، آب سرد و گرم را در مشت مخلوط کرد و دور دهان راحله را در بخار توي آينه شست. دو ريسمان نازک بخار از بشقابهاي برنج روي ميز ناهارخوري مه هوا بلند شد. نور شمعي مثل يک ماهي کوچک روي صورت راحله جست زد. غرّ ش اوج گرفتن هواپيمائي در نزديکي، سکوت شام مادرو دختر را خط انداخت.

باد پائيزي، برگ درختي با رگهاي شکسته و بيخون را بر زمين انداخت. غزل تپانچه را به درون سطل آشغال انداخت. در تاريکي، نوشته ي "کار درست را انجام دهيد" به زحمت ديده مي شد. سطح ترک خورده ي زمين از ضربه ي قطرات درشت وتنک باران خيس بود. جويبارهاي کوچک خون ترکهاي آسفالت را پر کرد. غروب جايش را يه شب مي داد. در پسزمينه لبه ي باراني غزل که از صحنه مي گريخت مثل بالهاي پرنده اي سياه پر زد و دور شد. کمي بالاترلبهاي مرد دوم تکاني غيرارادي و خفيف خورد، از پي آخرين فرمان مغزي متلاشي شده:
-اينجا ...را...دوس داري؟
و از تکان باز ايستاد. قطره اي باران روي دست غزل افتاد. ماشه ي تپانچه اي که لوله اش را در دهان مرد دوم چپانده بود چکاند. غزل و مرد دوم در خيابان روبروي هم ايستادند. لوله ي تپانچه ي غزل از ميان دو رديف دندادهاي زرد مرد دوم گذشت و دهانش را پر کرد. رنگ مرد دوم از حالت عاديش هم سفيد تر بود. مرد دوم سيگارش را گيراند و با لبخندي معصوم پرسيد:
- خب...کجائي هستي؟


غزل کبريت هنوز شعله ور را پرت کرد و از جيب بارانيش تپانچه اي بيرون کشيد. گوگرد سر کبريت به قوطي خورد و آتش گرفت. غزل در امتداد ديوار بلند آجري کارخانه اي به سمت ته خيابان رفت. دامن بارانيش در نرمه بادي که از سوي مخالف مي وزيد بال زد. سيگاري روشن در دست داشت و پک که زد يک هوا دود لرزان دنبالش راه افتاد. از آنسوي خيابان مرد دوم پيدايش شد. غزل را که ديد عرض خيابان را طي کرد و به او نزديک شد. غزل سيگار نيم کشيده را روي زمين انداخت. مرد دوم نزديکتر که شد، غزل سيگاري خاموش بين لبهايش ديد. مرد دوم با لبخندي ابلهانه پرسيد:
- ببخشيد...فندک داريد؟
لشکر پراکنده ي آخرين اشعه ي خورشيد پيکرهاي خونينشان را به کنگره هاي بام کارخانه ماليد. برگي سنگين از قطره هاي پراکنده ي باران، از شاخه جدا شد و سقوط آزادش را بطرف خاکستري خيس آسفالت آغاز کرد.

قطره ي چرب آب يه پوتين غزل خورد و پخش شد. چند جرقه، موهاي بور سطح کک و مکي پوست دست مرد اول را سوزاند. غزل ماشين تراش را روشن کرد. پره ي خاردار ماشين شروع کرد به چرخيدن. مرد اول گفت:
- عجب انگليسي خوبي صحبت مي کني. کجائي هستي؟
دهان مرد را لبخندي چرکين قاب کرده بود. مردمک چشمهاي زماني آبيش بي رمق بود، سوسک مرده اي بي خبر از هجوم هزاران کرم چين و چروک. غزل به باز و بسته شدن دو پرّه کف متراکم در گوشه هاي دهانش نگاه کرد، گوشه ي کارگاه را نشان داد و گفت:
- اينجا منتظر شيد. الآن اوستا پيداش ميشه.
مرد اول متوجه غزل شد که با ماشين تراش مشغول بود. پشت سر غزل لاستيکهاي کهنه تا سقف چيده بود. بطرفش رفت و در فاصله اي نزديک در مقابلش چمپاتمه زد. چربيهاي اضافي از بين دکمه هاي پيراهنش بيرون زد و تکه هاي صورتي را که مثل پوست خروس تازه پر کنده بود به نمايش گذاشت. مرد اول گفت:
- چراغ باطري ماشينم هي روشن و خاموش ميشه. ميتوني يه نگاهي بيش بندازي؟
دنداده هاي خاکستري و تيز ماشين تراش تکه هاي جوشکاري شده ي روي لوله اگزوز را تراشيد. جرقه هاي زرد و نارنجي شيرجه رفت روي انعکاس خيس و چرب هيکل مرد اول که وارد کارگاه مي شد. قطره اي آب از روي روغن کف کارگاه لغزيد و نوار نازکي از رنگين کمان باقي گذاشت.

sise
23-07-2007, 00:27
فلاوه كشكولي

سحر خيلي مي‌خواد اين ماجرا رو بشنوه، ولي برخلاف تصورش ماجرا خيلي مسخره‌تر از اونه كه قابليت تعريف كردن رو داشته باشه! حالا مي‌خوام تعريفش كنم.
حالم از اين رمانتيك‌بازي‌هاي احمقانه بهم مي‌خوره. نمي‌خوام يه چيز ويژه و اشك‌آور بگم، حتي نمي‌خوام با يه ژست روشنفكرانه ادعاي تعريف يه موضوع ساده رو داشته باشم. من فقط دارم يه خاطره‌ي كم اهميت رو تعريف مي‌كنم كه براي خودم كمابيش مهمه. دارم راجع به روزي مي‌گم كه براي اولين بار عاشق شدم.
معشوق عليرغم اهميت ملكوتي‌اش براي عاشق، كم اهميت‌ترين فاكتور يه رابطه‌ي عاشقانه است. براي همين هم من اين مفعول كم اهميت رو حذف مي‌كنم. دلم مي‌خواد براي هم‌ذات‌پنداري هم كه شده، معشوق خودتون رو جاي اين مفعول بذاريد.
وقتي عشق براي اولين بار وارد وجودم شد، يه سري از حس و حال‌هاي قديمي رو با تركيبي جديد تجربه كردم، كه از اون ميون مي‌تونستم غم و اندوه رو مسلط بر باقي احساسات تشخيص بدم. ولي ازين حس غم و اندوه لذت مي‌بردم. فكر كنم دارم همه چيز رو درست و دقيق و موجز توضيح مي‌دم. احتمالاً حس عشق همينه كه گفتم. بعدش هم كه ديگه عطش توجه معشوق بود كه بيچاره‌ام مي‌كرد.
عشق! عشق ... عشق! نمي‌خوام پيچيده‌اش كنم، از طرفي هم نمي‌خوام مثل احمق‌ها با چهار كلمه‌ي مزخرف و يه حس عرفاني احمقانه، سر سه ثانيه تشريحش كنم. حقيقتش، اصلاً نمي‌خوام براي شما توضيحش بدم. بيشتر دلم مي‌خواد خودتون ياد يكي از مواردش بيفتيد كه براتون پيش اومده، اگر هم نيومده كه ديگه به هيچ عنوان نمي‌تونيد ازين موضوع سر دربياريد، پيشنهاد من اينه كه اگه به سن قانوني عشق و عاشقي رسيديد، بهتره بريد تو خيابون و منتظر بشيد تا بياد.
داشتم مي‌گفتم، اولين بار كه عاشق شدم از همين دست احساسات سراغم اومد. دلم نمي‌خواست برم جلوش و عنتربازي دربيارم. ولي دلم مي‌خواست كه اون هم به طريقي متوجه من بشه. نميدونم همه اينطوري‌اند يا نه؟ آخه من حالا ديگه راحت مي‌فهمم كه كي توجهش به من جلب شده و كي نه؟ حتي اگه بهم نگاه هم نكنند. خيلي راحت مي فهمم. شايد به خاطر تجربه باشه.
اون روز كلي ماجرا تو ذهنم بافتم كه تهش توجه اون در مقام تحسين به من جلب مي شد. يه مشت مزخرفات...، مي‌دونيد كه؟
خوب، البته توجهش به من جلب نشد.
قيافه‌اش يادم نمونده. گرچه معتقدم يه عشق نيازي به حك كردن قيافه‌ي معشوق تو ذهن عاشق نداره. البته اون روزاي اول فكر مي‌كنم يه چيزايي تو ذهنم بوده و حالا يادم رفته. بهتر! حالا هر وقت دلم بخواد مي‌تونم چشماشو تنگ و گشاد كنم، دماغشو بشكنم و عمل كنم، يا كلاً خميرش كنم و دوباره از نو بسازمش.
اون موقع يه دوباري هم براش گريه كردم، احتمالاً.
البته روزايي كه مي‌ديدمش زود تموم شد. سه روز، فقط. آره سه روز، شايد. پنج سال پيش بود. پنج سال پيش سه روز وقت داشتم تا براي اولين بار عاشق بشم و عشق و عاشقي رو تجربه كنم. بعد از اون، دفعات متعددي عاشق شدم، خيلي زياد. اما هيچوقت اين قضايا رو جدي نگرفتم، حتي اگه گريه هم كرده باشم. هميشه در حد يه دل‌مشغولي بوده. هيچ وقت كار قابل تحسيني انجام ندادم تا توجه معشوقم به من جلب بشه. هميشه عقب وايستادم و از دور نگاه كردم. يه جورايي هميشه منتظرم در حالي كه يه قرار مهم و غير عشقي داره متوجه بشه كه ساعتش خوابيده، بعد منو كه مثل فرشته‌ي نجات اونجا ايستادم، ببينه؛ بياد و ازم ساعت رو بپرسه و وقتي كه بهش مي‌گم ساعت هشت و بيست و شش دقيقه است، به خودش بگه : واي خداي من! عجب آدم فوق‌العاده‌اي! چقدر قشنگ جواب داد. بعدش هم تصميم مي‌گيره به جاي اون قرار مهم بياد و با من يه ليوان شيرموز بخوره.
نمي‌دونم چرا؟ ولي هميشه فكر مي‌كنم سرنوشت من يه روز ساعت هشت مسيرشو پيدا مي‌كنه!
خوب البته، من به عشق اعتقاد دارم ولي به اين موضوع هم معتقدم كه جربزه‌ي عاشق شدن رو ندارم. شايد عرفا اسمش رو بذارن لياقت نداشتن. بهرحال نمي‌تونم.
ازين عاشق بازي‌هاي موقتي هم ديگه خسته شدم، تا جايي كه وقتي ديروز فهميدم كه دوباره عاشق شدم، حالت تهوع بهم دست داد. احساس كردم يه نفر كه تازه يه تخم‌مرغ عسلي خورده اومده و داره تو صورتم حرف مي زنه. چي مي‌گن...؟ بوي زُخم، آره همينه بوي زخم. اين توصيف رو براي بوي تخم‌مرغ اولين بار تو كتاب اتوبوس فهيمه رحيمي خوندم. اين مربوط به قبل از اولين باريه كه عاشق شدم.
شايد هم تصميم بگيرم ازدواج كنم. ولي شك ندارم كه اين كارم ربطي به عشق نداره، حتي اگه با معشوق يكي از همين عشق‌ها هم ازدواج كنم. احتمالا سعي مي‌كنم به جاي عاشق شدن بهش عادت كنم و قدر كارهاي مشتركي رو كه با هم انجام داديم، بدونم.
هر چي سعي مي‌كنم از يكي از دفعات عاشق شدنم يه داستان واقعي و تراژيك در بيارم، نمي‌شه!
گفتم كه، جربزه‌ي تحمل يه عشق رو ندارم. شايد اگه داشتم همون دفعه‌ي اول مي‌رفتم جلو، يقه‌اش رو مي‌گرفتم و با دهني كه بوي زخم تخم‌مرغ مي‌ده، با يه سري حركات اغراق‌آميز و سينمايي، يه چيز جلف رو تو صورتش داد مي‌زدم؛ مثلاً مي‌گفتم : هي تو! تويي كه اصلاً به من نگاه نمي‌كني، من عاشقت شدم. و مثلاً جلوي همه اين كار رو مي‌كردم تا تو رودربايستي هم كه شده عاشقم بشه. يا حداقل يه اشاره‌اي، يه چشمكي، يه يادداشتي، يه گل سرخي، يه قطره اشكي، يه چيزي. اما هيچي، هيچ كاري نكردم. هنوز هم هيچ كاري نمي‌كنم. حتي خودم رو سرزنش هم نمي‌كنم. احتمالاً نمي‌تونم واقعاً درك كنم چه چيزي رو دارم از دست مي‌دم.
يه ابله هيچوقت حسرت فرصت از دست رفته‌ي سرمايه‌گذاري رو سهام شركت توليد محصولات غذايي مادرويا رو نمي‌خوره، حتي اگه يكي ازين محصولات تخم‌مرغ‌هاي زخمي باشه.
فكر مي‌كنم مزخرف‌گويي بسه.
دارم به فردا فكر مي‌كنم. دلم نمي‌خواد دوباره عاشق يه نفر ديگه بشم. به خدا مسخره‌اش رو درآوردم!

rsz1368
23-07-2007, 10:55
فیلسوف به رفتگر گفت:دلم برایت می سوزد .کاری که می کنی بسیار سخت و جانفرسات
و رفتگر به او پاسخ داد:خیلی از شما ممنونم کار شما چیست؟
فیلسوف پاسخ داد:من در مورد رفتار انسانها ویژگی ها و تمایلاتشان تحقیق می کتم.پس رفتگر لبخندی زد و در حالی که جارویش را دوباره بر می داشت.
گفت:من نیز دلم برای شما می سوزد.

sise
23-07-2007, 14:40
آزاده دستمالچي

شروع كردم با ناله هاي ممتد وكشدار، ناله هاي رنج آوري كه طنينش وجودم را مي لرزاند آري و فقط وجود مرا نه هيچ كس ديگر. ناله هايي كه از عمق سياهچال دردي بر مي خواست انگار كسي مي سوخت و از هر ذره اش زير وبم هاي ناله ي من بود كه مي ماند ناله هايي كه در پي هر كدامشان سكوت مرگ زايي خاطره ي خاكستري را زنده مي كرد و همچنان پياپي سوختن و خاكستر شدن، سوختن وخاكستر شدن و هيچ كس جز من كه بشنود،يا بوي اين دود غليظ را در اين هواي سنگين ببويد پس چگونه پيش از اين از همين گلوگاه با ايشان سخن گفتم و پاسخم دادند؟ يعني تصوري بود؟ خيال ارتباط!؟ و كلمات همه از آن من بودند كه از اين گلوگاه به ديدن هر چهره به آوايي در خور بر مي خواستند و من خوش باورانه به دهان هاي بسته ايشان نسبتش مي دادم و عجيب انكه در برابر گفتار خود براي هر يك جوابي مي انديشيدم!بگذريم با اين حساب ناله هايم را بايد بشنوم و بايد چاره اش يابم . من؟و در اين گاه ديگر آن ناله هاي كش دار سوزنده نبودند كه از گلوگاه من به درون هواي ساكن و سنگين سر مي خوردند نواهاي عجيب و تازه اي بودند نواهاي گونه گون به ريتمهاي دردناك وغريب و هر كدام تنها يكبار متولد و در مرگشان سكوتي تازه را به دنبال داشتند و عجيب نيز اين درنگ هاي بي محتوي ليكن بي تشابه بودند، سكوت به هيئت يك نماز خانه ي تاريك، سكوت به هيئت يك جعبه ي چوبي ، سكوت به هيئت يك ساز ناآشناو .... هر كدام از سمتي فضاي قير اندود وچسبناك اطراف را مي كشيد و جايي براي خودش باز مي كرد و من ميان ناله هاي خالق ، اين ناله هاي آفريننده ي بي مقصود بيش از پيش احساس حقارت مي كردم ، گم ميشدم و بي انكه از اين گم گشتگي احساس ترس و وحشت و يا حتي اندك هيجاني بيابم گنگ و مبهوت به ناله هاي نا اشنا گوش مي سپردم كم كم از من يك جفت گوش مانده بود كه اصلا كارش شنيدن اين ها شده بود بي هيچ اراده اي چنان خودآنها بسان آغاز درست شبيه ابتدا.اصلا انگار اين شروع بود و من در ان بي هيچ گذشته اي و هيچ خاطره اي آغاز مي شدم و انگاه ديگر هيچ صدايي نشنيدم نه اينكه ناله ها قطع شده باشند و نه حتي شبيه يك سكوت تازه متولد شده ،يك خلاء بود انگار .همه چيز و يا همان هيچ چيز انگار نبود. نه اينكه نيست و نابود شده باشد ،از نخستين زمان ــ كه ديگر معنا نداشت ــ اصلا نبود ؛ در كنار نبودن يا روي نبودن شايد هم درونش بي هيچ درنگ و فاصله اي، نبود ........

و بعد، نه بعد از چيزي ،بي هيچ مقدمه اي حتي، يكهو ، نا گاه و بي هوا من بودم آن نماز خانه، جعبه ي چوبي و ساز و چيزهايي كه بي نام بودند و من نيازي و هيچ حسي نسبت به وجودشان، اسمشان و ارتباطشان با خودم نداشتم اما بودند و بودنشان انگار بي چون و چرا هضم مي شد. نماز خانه ي تاريك و سازي كه نمي توانستم صدايي از آن بيرون آورم ،تنها ان جعبه بود تمام معماي سرگرم كننده ي ان مكان بي زمان.هر گاه كه پشت به ان ميكردم صدايي از لاي درز هاي بين چوب هاي تيره و كهنه اش بيرون مي آمد انگار يك موش لا به لا ي درز هايش راه مي رفت نه اينكه انقدر فاصله داشتند حتي نوك ناخن هم لا به لايشان نفوذ نمي كرد اما اين صداي عجيب فقط شبيه صداي راه رفتن يك موش بود روي تكه هاي چوبي كه آن قدر به هم نزديكند كه پشت او بي تماس با انها نمي تواند وجود داشته باشد. موش خيالي راه مي رفت اما هرگز صداي دندان هايش شنيده نمي شد انگار غذا خوردني در كار نبود يك اردوگاه كار اجباري فقط بايد راه مي رفت وهر بار هم يك مسير را با يك صدا بي هيچ تغييري.جعبه هيچ دري نداشت و من هم اهرمي كه بازش كنم در اختيارم نبود اما تفكرم جعبه را و درونش را بار ها كاويده بود تفكرم با ان حجم متغييرش از كنار موش از كنار اين نگهبان هميشگي از لاي درز ها رسوخ كرده بود درست از پشت موش از ميان زاويه ي بين دو ضلع جعبه به درونش لغزيده بود و در ان تاريكي مطلق بي هيچ دستي درون ان را گشته بود تمام فضاي درون آن را مو به مو طي كرده بود، بي هيچ دركي و باز برگشته بود از همان راه رفتن، و اين بيرون در تاريكي نسبي نماز خانه تازه به نتايجي از وجود اشياء نا ملموس داخل جعبه دست يافته بود وقتي بيرون آمده بود تازه فهميده بود كه جايي را يعني مسير تازه اي را عبور نكرده رها كرده است . حالا خيال مي كرد بين مو به مو گشتنش فاصله اي نا چيز تر از مو بوده است كه از ياد برده است و دوباره بازگشت .از پشت موش ــ اين نگهبان بي هدف و بي اعتنا ــ با دلهره اي بي سبب به درون جعبه مي لغزيد و فاصله ي ميان جاده هاي مويي را عبور مي كرد ؛ بي هيچ دركي و باز نماز خانه و باز درون بي انتهاي جعبه ي چوبي و دوباره و دوباره. به ريزترين معيارهاي راه كشي دست يافته بود و تنها خيالي كه در محيط بيرون به سراغش مي آمد يك مسير ديگر بود و اين مسير هاي پياپي سرانجام بلندم كرد. از جايم برخاستم بين كف نماز خانه و خودم فاصله اي حس كردم به سقف نزديك شدم و وقتي اولين گام ها را روي سنگفرش نماز خانه بر داشتم تازه مفروش بودن بعضي قسمت هايش را حس كردم و اين كشف جديد چنان به شوقم آورد كه به يكباره درون جعبه، تمام رازهاي نا آشناي ان در برابر ديدگانم از ميان ديوار هاي چوبي كنار رفت و عجيب كه جنازه ي موش را به چشم ديدم درست در گوشه اي از نمازخانه كه مفروش نبود همان جا در ان سايه روشن رخوت انگيز به خوابي ابدي فرو رفته بود انگار كه جزيي از بنا شده بود اصلا از جنس سنگ زمين بود موش سنگي با ان انحناي عجيب دمش كه مثل انگشت سبابه اي به سمت جعبه اشاره مي كرد و صندوق چقدر ساكت و چشم به راه بود انگار هميشه منتظر بود كه ببينمش و به سراغش بروم گام هايم را كه به سويش ميرفت هزاران بار در ذهن چوبيش مرور كرده بود و اينك لبخند خشكي با صداي جيرجير از لاي درزهايش بيرون مي ريخت بي آنكه به دستانم بنگرم ميان درزهايش انگشت انداختم دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم و همين سبب شد كه بفهمم اين نه درزهاي صندوق است كه بزرگترشده است بلكه انگشتان من هستند كه كوچك شده اند وناخن هاي شكننده وباريكم مثل تار مويي ميان فاصله ي چوب ها لغزيد بي هيچ تلاش فوق العاده اي فقط همان آغاز ، همان اشاره بود كه ميان تمام چوب هاي شبيه به هم بين آن دو را دريچه اي ساخت و آن جهان عجيب و نوين را بر من راه گشا گشت.

persian365
23-07-2007, 22:13
هنوز هم در بي نهايت هق هق ٬التماست ميكنم كه برخيزي
هنوز جسم بي جانت را در آغوش مي كشم
هنوز عطر تنت...
واي خدايا چه كردي؟!

به چه مي خنديدي در آخرين خاطره ي زندگيت؟
به من؟
به مني كه مجبورم به ماندن در لايتناهي پوچ اين دنيا؟

گلم چه كنم با عقده ي درونم؟!
با حسرت يك بار ديگر محو بوسه هايت شدن؟

مادرت در آغوشم كشبد ، پس از سالها
گفت من يادگار توام !!!
و مرا كشان كشان به اتاق تو برد.
و من چون چهارپايي كه به انتظار ذبح است ملتمسانه مي نگريستمش.

نمي دانست چه مي كند، مرا به دره ي خاطرات تو پرت ميكرد!
خدايا چه امتحاني؟
چه فلسفه اي؟
چه عدالتي؟

- خاله ميشه تنهام بگذاريد؟
- (با اكراه) بله پسرم !

در را بست ،بُعد زمان شكسته شد، زمان به عقب برگشت
براي لحظاتي باز آرامش...
باز عيد است، تو كنار پنجره ايستاده اي ، بوي عيد مستم مي كند
باد بهاري پرده هاي آبي را مي رقصاند و امواج گيسوانت باز بي تابم مي كنند.
باز درست مثل همان عيد صدايت مي كنم
روي بر ميگرداني به سمتم مي آيي با همان لبخند هميشگي
زيبا ترينم مي خواهم به بوسه اي ميهمانت كنم...
عاشقانه...
محضٍ محض !

نگاهم كن كه چگونه باز چون كودكي ميگريم !
باز در مي يابم خيال است ، خيال است
توَهٌم !!!

با حسرت آخرين بوسه...
گريه امانم نميدهد ٬ باىد باور کنم تو دىگر نفس نمىکشى؟!!

به اطراف مي نگرم
اتاق دست نخورده است
درست مثل 5 سال پيش
حتي تميزش نكرده اند
نگاهي به تختت ميكنم
ملحفه هاي خونين از گذر زمان به سياهي مي زنند.
خيره مي شوم به پنجره بسته .
زمستان قلب من سردتر از زمستان آن طرف پنجره است
نگاهي به بيرون مي اندازم ، برف مي بارد، به قول تو تا بي نهايت حياط خانه را برف سپيد پوش كرده.
به خواست تو ديگر هيچ زمستاني كسي آب استخر را خالي نميكند.
مش حبيب حتي در زمستان هم در حياط پرسه ميزند، 5 سال است هر بار مرا مي بيند هق هق ميگريد.
مش حبيب در ميان باران اشكهايش مي گفت بعد از رفتن خانم درخت گيلاسش خشكيده و رعنا -لاكپشتت- را ديگر هرگز كسي در خانه نديد.

تصوير خودم را در قاب پنجره مي بينم ولي خالي است !
ديگر تصوير تو را يواشكي در پنجره ديد نمي زنم ، وقتي براي اولين بار مي گويم دوستت دارم.
ديگر در قلبم پنهاني عاشق كسي نيستم.

روي بر مي گردانم اتاقت پر است از خاك ولي هنوز عطر تنت در اتاق جاري است.
كتاب هايت ، عكس هايمان ، لباس هايت ، گيتارت ، لباسهايت...

بغفم باز مي تركد ، گريه كنان به لباس هاي بي صاحبت پناه مي برم، در آغوش مي كشمشان...
هنوز هم عطر تنت...!

صدايت را مي شنوم ، روي بر مي گردانم
كسي نيست !
گيتارت !

دستي بر گيسوانش ميكشم ، كوك نيست.
سيم 1
2
3
واي سيم 4 ...
هماني كه مي گفتي عاشقانه ترين نواي عالم است !
بياد مي آورم تو آموختي به من نت ها حرف ميزنند
تو آموختي به من زبان تمام كائنات موسيقيست ...

تنها يادگار توست ، در گذر تمام اين سالها هر چه دلم تنگ شد فقط نواختم
به خودم مي آيم ، چند پرده كوكش را بالا برده ام نمي دانم ولي پاره شد !
باز قطره اي اشك بر گونه ام مي افتد و آرام با خودم مي گويم:
گلم عاشقانه ترين نواي عالم نابود شد !

واي از احساسم وقتي پس از 5 سال
دست نوشته هايت را مي بينم،
براي من است !

بلند مى خوانم ٬ صداى بغض آلودم چون زوزه ى گرگى است در اىن زمستان سرد.

- به نام خالق عشق
...بدان عشقم از گناه ، سياهي ، كوره راهي بي بازگشت...
...
...
....
...هرگز از رفتنم غصه نخور
بياموز سيمرغ بايد در آتش خود بسوزد براي بقاء ديگري...

صداي هق هقي از پشت در اتاقت به گوشم ميرسد و به سرعت دور ميشود !!!

ادامه ميدهم ، بلندتر ميخوانم مي خواهم همه كائنات بدانند...

-...عزيز ترينم هرگز مرا خودخواه مخوان كه تنها تصميم گرفتم و تنها مي روم ، به عشقم شك نكن نمي توانم بمانم ، وقت رفتن است بي خداحافظي مي روم كه نتواني مانعم شوي...

دنيا باز به دور سرم مي چرخد ، شقيقه هايم منقبض شده اند ، صداي قهقهه اي از دور مي شنوم ، صداي مادرم را مي شنوم كه آهسته به پدرم مي گفت او ديوانه شده نياز به ...
همه چيز مي چرخد ، باز نفسم به شماره افتاده دكتر ميگفت در اين حالت نفس عميق بكش و سعي كن به خاطرات خوبت فكر كني تمام تلاشم را مي كنم ولي هرگز...
به باد آن شب مي افتم ، باران ، رعد و برق٬ مسيح و ثمبرا دم در منتظرم بودند...
من ، تو ،دستان چاک چاکت٬ تىغ!٬ خون ، خون ،خون...
سكوت ، بوسه ، اشك ، متنفرم...

نميتوانم بخوانم
خدايا ، بي تابم ، بي تابم ، بي تابم
اشك ميريزم ، زار ميزنم ، مي شكنم ، فرياد ميزنم ، پرت مي كنم ، و باز مي شكنم ، تكه اي از آينه در دستم است ، نعره مي زنم ، خون ميريزد ، متنفرم از اين اتاق ، نعره ميزنم ،متنفرم متنفرم متنفرم ، اين اتاق مسلخ است ، متنفرم ،شيشه را بيرون مي كشم ، خون مي پاشد ، توجهي ندارم .
پدر و مادرت هراسان از راه ميرسند ، پدرت به زور دست و پايم را مي گيرد ، فرياد مي زنم، تقلا مي كنم ،‌به زور مرا از اتاق خارج مي كنند ، پدرت فرياد مي زند:
آرام بخش !!! نرگس تو كيفمه ...
احساس سوزشي در بازويم ميكنم و ديگر فقط تصويري محو از مادرت به خاطر دارم كه ملتمسانه مرا ميبوسيد ، نوازشم مي كرد و مي گفت:

-پسرم ببخش ، فكر نمي كردم اينطوري بشه ، گفتند تو بايد گريه كني !!!

چه آرامشي ! دست مادري كه چون تويي را بزرگ كرد امروز نواشگر من بود...
به زور كلمات آخر را ادا ميكنم...
-تو ررررررو خدااااا خاااااله نگذاريد بيدار بشم.
و حاله اي آبي تا ساعت ها مرا در بر مي گيرد.
افسوس كه اين آرامش هم موقتي است.

قسم به تمام گناهانت كه اعتراف كردي به آن.
پاك تريني در قلبم.

چه انديشيدي؟ كه فراموشت ميكنم ؟!
گلم گناه تو تنهايي امروز من است ، فقط همين!
چه كردي؟
چه كردي؟
چه كردي؟

مي گريم از حريم شكسته ي سكوت
از اشك هاي نا پيدايت
از دلتنگي درنده
از رويايت ، كابوسي است ، رهايم نمي كند

التماست مي كنم بگو ديگر نيايند
طاقتم ، صبرم ، بر باد رفته
باز هم همان شب تاريك
باز هم زوزه ي باد ، باز هم رعد و برق و باران بي هنگام
باز هم به خون خفته اي گلم

باز هم همان شب
باز هم يخ مي زند قلبم ، باز خشك مي شود آخرين نگاهم در ناممكن ترين شيوه ي درك حقيقت
و در نا كجا آبادِ احساس ، تنفر مي سوزاندم

گلم حرفي بزن !
پس از 5 سال سكوت
امشب در كابوسم سكوت را بشكن

گلم حرفي بزن ، اشكي بريز
آب كن يخ قلبم را مثل آن روزها

هنوز جاي بوسه هاي حقيرم بر شاخه ي دستان به خون نشسته ات باقي است ٬ هنوز هم پس از ۵ سال خونش تازه است !!!

لبانم مىسوزند ! تشنه ام...
به ىاد مى آورم نوشته بودى مرگ تنها سفرى است !!!

نوشته شده در 31/4/1386 - 20:05:35 - توسط: Sky Imperator

hushang
24-07-2007, 23:26
سلام!
این قسمت یازدهم با کمی تغییرات!
چون سرور box.net مشکل داره فعلا (شاید هم از این به بعد) به ایجا آپ لود میکنم:

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

لطفا من رو از اون قانونه معاف کنین!

magmagf
25-07-2007, 12:44
در باغ دیوانه خانه ای ، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا اينجایی؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چه سوال عجیبی اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم. عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم. استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم ، آنان مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم. پس به اینجا آمدم ، اینجا را سالم تر می دانم . دست کم می توانم خودم باشم. سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : ببینم ، راه تو هم به خاطر تحصیلات و مشاوره ها به اینجا ختم شده؟ پاسخ دادم : نه ، من بازدیدکننده ام. و او گفت : آه پس تو یکی از آنهایی هستی که در دیوانه خانه آن سوی این دیوار زندگی می کنند

R10MessiEtoo
25-07-2007, 13:32
يخ

مرد، يخ‌ها را از روي گاري پياده كرد،

به دستهايش كه از فرط سرماي يخ‌ها قرمز شده بودند

نگاهي انداخت و با خودش گفت: تا غروب نشده بايد همش رو بفروشم.

دلش گرم بود به سردي يخ‌ها.

اما گويي، يخ‌ها زير نگاه مردم در گذر كوچكتر‌ مي‌شدند.

غروب سر رسيد.

دلش به سردي گراييده بود و يخ‌ها آب شده بودند.

آرش دهشور

boy iran
28-07-2007, 15:41
پس از مدتها انتظار بالاخره خانم دورتی کاتن با مرد
مورد علاقه اش ازدواج کرد ...

زندگی آنها با خوبی و خوشی میگذشت
تا اینکه آن ماجرا پیش آمد...
روزی خانم دورتی کاتن 28 ساله به فکر افتاد به مناسبت سی امین سالگرد تولد شوهرش هدیه ای تهیه کند
ولی هر چه فکر کرد عقلش به جایی قطع نداد سرانجام تصمیم گرفت آقا را با کادوی ابتکاری و بینظیری غافلگیر کند

او صیح سالروز تولد شوهرش آگهی مختصری به این مضمون
در یک روزنامه چاپ کرد :

امروز سالگردتولد آقای لادی کاتن است همشهریات عزیز میتوانند
برای عرض تبریک به او از شماره تلفن ..... استفاده کنند

نتیجه کاملا" غیر منتظره بود و موج تلفن و تبریک گویی مردم از سر شب
شروع شد
ابتدا این پیامها آقای کاتن را خوشحال می کرد
و خوشحال و تفریح کنان به آنها پاسخ میداد و از کار فوقالعاده
همسرش راضی مینمود

اما وقتی تعداد زنگهای پیای افزایش یافت و تا نیمه شب که شماره تلفنها به 250 مورد رسید .......دلخور و عصبانی شد
ولی باز هم سیل تبریک بند نیامد و بعد از نصفه شب هم ادامه داشت

عاقبت آقای کاتن متعاقب یک تلفن دیگر از کوره در رفت و دستگاه تلفن را محکم توی سر همسرش کوبید و کارشان به داداگاه و طلاق کشید !!!

sise
29-07-2007, 10:35
حسين نير

درست بيست و سه نفر گوش تا گوش در چهار طرف سالن پذيرايي منزل روي صندلي ها نشسته اند. صاحب عزاي اصلي، شوهر متوفا، پيرمردي است هفتاد و هشت ساله، هنوز قبراق و سرپا. وقتي دوازده سال پيش پسر خوب ونازنينش در سي سالگي مفت از دست رفت آخ و اوخ كمي داشت و قطره اشكهايي به زور يا بفهمي نفهمي! و نمي نمود عميق و از ته دل داغدار و متاثر باشد تا چه رسد به اينكه كمرش باصطلاح خم يا شكسته شود. خلاصه آنكه بعد از آن واقعه بدون هيچ توقف، به زندگي عادي خود ادامه داد و هيچ نوع سختي به خود نداد، بويژه آنكه هنوز سوگلي اش- همين متوفا- در كنارش بود.
اما حالا، وقتي فضولباشي وارد شد و گونه اش را بوسيد و پرسيد: « حالتون چطوره؟» پيرمرد همراه با آه و حالتي تاثر انگيز گفت:« پدر چه حالي؟ زن بابات حيف بود، از دستمون پريد،‌ پريد!» و بعد پكي زد به گريه و چنان هق هقي راه انداخت كه بيا و ببين. بعد از مدتي با توجه به انتراكت و استراحتي كه لازم بود،‌ ادامه سناريو به يكي از دختران آن پيشترها،‌ عاقله بالغه شريفه مكرمه عفيفه، ‌اواخر، در كما و اكنون مرحومه، ‌واگذار شد.
دختر دم گرفت: مامان جونم،‌الهي قربون اسم قشنگت برم،‌ الهي قربون اندام قشنگت برم.
فضولباشي فكر كرد: كلاهتون قاضي، بله اسم آن مرحومه قشنگ است- عفت الملوك- يا بهتر است بگوئيم بود، ‌ولي اندام او- پناه بر خدا- گفتنش خوب نيست، مرده توي قبر ميلرزد، آخر اين چه نوع مدح و ثنايي است؟ و بعد صبيه نوحه سرا ادامه داد: مهدي جون،‌ مامان آرزوي دامادي تو رو داشت.
فضولباشي فكر كرد: درست است كه آقا مهدي،‌ شاخه شمشاد، ازدواج رسمي نكرده و هنوز به صورت مرسوم در ايران داماد نشده، ولي خوب چه هنگامي كه در ايران بود و چه از وقتي كه به فرنگ رفت، هميشه دوستي ، متي ، مترسي ، بيوه ميوه اي را به شيوه مرضيه قبلت قبلنا يعني بصورت صيغه جات در دسترس داشته و از اين بابت حسرت به دل نبوده، ‌كه مثلا طفلك زبان بسته ديده و خواسته و دستش نرسيده و آه كشيده و هنوز ناكام است، كه اگر اين مقوله كام است او به حد اشباع شادكام و كامياب است و به همين دليل به عوض آنكه در دوره دانشجويي دو سوم حواسش معطوف به اينگونه كسريها و دغدغه ها باشد، معقول درسش را خواند و اتفاقا « خوش درخشيد تا آنجا كه عكسش را بزرگ و رنگي در پشت جلد مجلات فرنگ به عنوان دانشجوي مبتكر انداخته و ما همه كلي ذوقش را كرديم.»
***
گويا در اروپا آدمها از لحاظ نيازهاي جنسي جنسشان جور و تامين اند و تكليفشان روشن است و بمجرد اينكه شخص به حد اشباع و وازدگي برسد مي تواند سوژه را عوض كند. خلاصه اين مسئله حل شده است.
اما ادامه مجلس ترحيم- باز پست و ترجيع بند عوض شد، شوي مرحومه شروع كرد:
« صبح ساعت شش دستهامو گذاشتم زير شونه اش، گفتم: عفت الملوك، منم پسر خالت، كه ديدم چشماشو باز كرد و بعد گذاشت رو هم،‌ ديگه هم باز نكرد».‌ الله اكبر! الله اكبري گفت كه كاملا بيانگر و ناشي از مشاهده يك معجزه مي نمود، معجزه مردن!
پيرمرد فاصله اين گفتار و دكلمه بعدي را با گريه پر كرد سپس يك چاي نوشيد، نفس تازه كرد، بعد به كمك پانتوميم با نمايشي تئاتري وضعيت تنفس سخت متوفا را در ساعات آخر براي حاضران تجسم بخشيد:
« تا صبح اين طور نفس كشيد،‌ ... (پانتوميم). تو ندون در حال جون دادن بوده. صبح كه تموم كرد خانم توكلي ( زن همسايه) گفت شناسنامه رو بدين بريم جواز دفن بگيريم. دو بار شناسنامه رو از دستش كشيدم و گفتم بدنش داغه. نمي تونستم باور كنم مرده باشه. چقدر طول كشيد تا سرد شد. از شش تا هشت و نيم.»
خانمي ميانسال،‌ سفيد پوست با موهاي بلوند، الحق آب و رنگ دار،‌ با يك توري روي سر و بلوزي سياه و مشبك بر تن،‌ خيلي مشبك! پلاك طلاي درشتي بر گردن و چند جفت النگوي طلا بر دست، در حاليكه معلوم بود بسيار! متاثر است تحت تاثير مجلس واقع شده، بيقرار، مرتبا دستان خود را بالا و پايين مي برد و صداي جلنگ و جلنگ النگوها را چون زنگ هشداري همراه با اين فرمايش بگوش مي رساند كه:‌
« فايده دنيا چيه؟». يكي از شركت كنندگان در مجلس ترحيم كنار دست اين خانم اظهار نظر كرد كه:
« در سكته مغزي سرد شدن بدن خيلي طول مي كشه، چون قلب كار مي كنه و فقط مغز كه از كار افتاده و خون توش جريان نداره» فضولباشي اضافه كرد:
« من با 45 شش سال سن و مطالعه بسيار از همچو اعجازي خبر نداشتم، ‌منو بگو كه گمان ميكردم اين خانم بيسواده. ظاهرا در يكي از رشته اي پزشكي متخصصه!» . گويا به عوض انكه ميت را براي غسل و شستن از اول و مستقيما به بهشت زهرا ببرند، از شهرك به كرج در محلي خلوت و مناسب برده و شسته اند و بعد به تهران و بهشت زهرا آمده، كارهاي لازم را سريع روبراه و او را دفن كرده اند، و حالا كه به منزل آمده اند از اين بابت خوشحال اند، چون معتقدند در غير اينصورت كار تا شب طول مي كشيد و شايد هم مي ماند براي فردا.
در اين هنگام عمه قزي هم كه قصد داشت ثوابي ببرد گفت:
« اين به خاطر خوبي خودش بود كه كارهاش خيلي زود تموم شد و رو زمين نموند». فضولباشي بعد از بياد آوردن خاطرات و روابط آندو در گذشته فكر كرد:
« شنيده بوديم اين زن- عمه قزي- زن خوبي است، پس شك نيست كه اين حرفها رو از روي حسن نيت و پاكدلي و گذشت مي زنه و قصدش نيش و متلك نيست!»
در يك فاصله وقتي كه هر كس با كنار دستي خود حرف مي زد و از منبر و پامنبري خبري نبود، فضولباشي فكر كرد:
« آيا مي شود از روي ظاهر فعلي آدمها به كنه فكرشان پي برد؟» قدري سخت بود، مگر آنكه تك تك اينها و رابطه قبلي شان را با متوفا بداني و بعد به چهره و تكلم و تظاهر فعلي شان توجه كني. البته بايد در پرانتز اشاره كرد‌، امري كه باعث كاهش دقت در ارزيابي اين مورد مي شد، يكي احساسات و مكنونات قلبي شخص نسبت به متوفا بود و ديگر اينكه حتي كساني كه عميقا و جدا متاثر نبودند، مجبور بودند براي حفظ ظاهر تظاهر به تاثر بكنند، گرچه بيشتر قيافه ها آرام و عادي بود و هيچ نوع پف و چين و چروك و بارقه اي كه علامت اندوه و درماندگي باشد در آنها ديده نمي شد، البته در وجنات هيچ كدام از حضار برق شادي و شيطنت و شراره لعنت بار هم ديده نمي شد،‌ الا چشمان ...
نكته قابل توجه اين است كه معمولا حتي دشمنان هم بعد از فوت شخص يا اشخاص آبي بر آتش كينه و بدخواهي شان ريخته مي شود؛ فكر مي كنم در همه جهان اين طور باشد، شايد در ايران چون مردم شديدا احساساتي هستند وضع شديدتر باشد.
بهر حال همه با اين اصطلاحات رايج آشنا هستيم كه : ديگه دستش از دنيا كوتاه شده است، خوب البته همه بعد از مردن عزيز ميشن!
البته در مواردي كه شخص- معمولا بزرگان و مقامات و كله گنده ها- كارنامه ننگين و جنايت كارانه اي دارد، ‌مردم به عوض اغماض و چشم پوشي از خطاهاي وي خواهند گفت: خدا نيامرزدش، آتش بگور، لعنت الله عليه،...
البته اين مرحومه قبل از مردن هم عزيز و گرامي بود، به ويژه براي فرزندان و شوهر هم اكنون داغدارش،‌ گردن فضولباشي هم خيلي حق داشت، حق زن بابايي. زن بابايي كه نه سوزن به قنداق او فرو كرده بود و نه با انبر و كفگير تفته اورا داغ كرده بود. توي غذايش هم سم و مم يا دواهاي جنون آور نريخته بود. عدم تفاهمهاي دوره زندگي مشترك بيشتر از همان انواعي بود كه معمولا بين مادر و فرزند واقعي بوجود مي آيد، بگذريم!
غير از گريه هاي جسته گريخته يكي از دختران و خواهري از خواهران متوفا، دم گير هاي اصلي يك دختر و شوهر او بودند كه در دو طرف فضولباشي نشسته بودند. اين دختر- البته چهل ساله با دو فرزند يل- در يك لحظه همانند كودك گرياني كه با ديدن يك شكلات گريه خود را قطع مي كند، ‌گريه اش را قطع كرد و به كنار دستي خود گفت: « بخوريد، حلواش خيلي خوشمزه اس!»
مي شد حدس زد كه غم و اندوه دختر فقط غم از دست دادن مادر نيست. اينكه خانه آن طور كه او دلش مي خواست لوكس و مجهز نبود برايش جانكاه بود، چون چند دقيقه بعد به كمك اشاره با ابرو به فضولباشي گفت:
« لوستر آشپزخانه با لوستر اتاق هماهنگي نداره.» بله چه مصيبتي!؟ فضولباشي باز حواس خود را متوجه پدر كرد و انديشيد:
«مي شود حدس زد آدم 78 ساله اي كه 48 سال خاطره زندگي مشترك با آن، تا ديروز زنده،‌ داشته ناراحت است، بخصوص كه بعد از اين تنها مي شود. پس اين شبهه هم وجود دارد كه اين آدم از غم تنهايي آينده و از احساس خداي نخواسته نزديكي خودش با مرگ،‌ براي خودش نگران است و گرنه پدري كه ما مي شناسيم عادت نداشت لي لي به لالاي كسي بگذارد، پس جمله فلان است و باقي بهانه!»
معمولا بيشتر آدمها با ديدن يا روبرو شدن با واقعه مرگ و حضور در مراسم تدفين و ترحيم درست در داغترين لحظات- البته گذرا- مي گويند:
« دنيا چه بي وفاست، مفت نمي ارزه، تف، آه،‌ اوخ!»‌و شنونده هم اگر مسلمان باشد و شيعه مثلا مي گويد:
« اي بابا،‌ دنيا به علي و آل علي وفا نكرد،‌ تا چه رسد به ديگران و ما» اما همين آدمها يا مقرهاي به بي وفايي دنيا دوباره و ده باره و صدباره و باز به همان راه و همان چاه مي روند. باز همان آش است و همان كاسه، با همان حرص و آزها، رقابتها و چشم و هم چشمي ها، همان ادا و اصولهاي ميمون وار و پشتك و واروها و سماجت هاي مكرر و هميشگي براي خور و خواب و معانقه و مغازله و معاشقه و كسب پول و پله و غيره...
كم نيستند كساني كه وقتي كه حالشان خوب است و طبيعي به قول معروف خدا را بنده نيستند با چه رسد به رعايت احوال همنوع، اما آدم مي تواند با يك درد و ملال جزيي، ‌حتي در حد يك انفلوانزاي چچني و افغاني يا يك اسهال ساده و ناقابل به عمق ضعف ذاتي خود در مقابل طبيعت پي ببرد. اوج آن ضعف كه خود نقطه عطف است،‌ مرگ است!
***
بيماري متوفا داراي يك طيف وسيع بود و از سالها قبل شروع شده بود. فشار خون داشت و مرض قند، قلبش مي گرفت و اوره اش بالا بود. چندين ايراد و اختلال و خدشه و پارازيت در ان بي سي(nbc ) و سي ان ان(cnn ) و بي بي سي (bbc ) و اينگونه رموز و علائم اختصاري و كدهاي مربوط به ورقه هاي آزمايشگاهي اش ديده مي شد. يكي را برطرف ميكرد، ديگري عود ميكرد و همه حادها مزمن شده بودند. دوايي كه كاهنده يك خلل بود يا يك تركيب كه دافع عنصري غير نرمال بود با اثري مغاير افزاينده عامل مخل ديگر بود. به قول مولانا: «از قضا سركه انگبين صفرا فزود»
بهر حال وضع جسماني اين قوم و خويش يا زن باباي فضولباشي از حدود يكسال قبل از روزي كه ديگر نفس نكشيد، روبه وخامت گذاشت. يكي از چشمانش اول تار و كم سو شد، ‌بعد تقريبا به كل از كار افتاد. قدرت كار وحركت را بتدريج از دست داد و روزهاي قبل از سكته نهايي جز با كمك ديگري آنهم در حد تاتي كودكانه قادر به راه رفتن نبود. در تمام آن ششماه آخر، ‌شوي 78 ساله، استوار و چالاك آشپز و خادم و پرستار و كلا همدم دائم زن 58 ساله تقريبا از كار افتاده خود بود. تعجب نكنيد، حساب شما درست است اگر 48 سال دوره زناشويي را از 58 سال سن كم كنيم مي شود ده سال. بله متوفا در زمان عقد ده ساله بود،‌ موقع ازدواج ده سال و ششماهه و همسر او پسر خاله- البته پسر خاله بابا- سي ساله.
وضع ضعف و نقاهت متوفا ادامه داشت تا 23 روز قبل از سكته اي كه گفتند سومي بوده است. فضولباشي از سكته اول و دوم خبر نداشت.
تشريح وضع يك نفر كه دچار سكته مغزي شده و روي تخت بيمارستان و بعد در منزل افتاده كار سختي نيست اما لطف و ملاحتي ندارد. نه جالب و آموزنده است و نه بدرد تفريح و سرگرمي مي خورد،‌ فقط كراهت دارد. لذا فقط به اين اكتفا مي كنيم كه بگوئيم- بنده خدا از همان زمان عملا – از دست رفته بود و مرحوم مي نمود و فقط يكي از پزشكان آنچناني اصرار داشت مريض را مغز بشكافد و از نمد آن يعني علاقه وابستگان بويژه دختران براي خود كلاهي تدارك ببيند و وقتي كه در مقابل استدلال منطقي و پاسخ منفي روبرو شد به قدري عصباني و اخمو شد كه گويي ارث پدرش را خورده اند و چند روزيكه بعد از آن، آن زن در كما و در بيمارستان بود به شوهر نامبرده كه همين پيرمرد، پدر فضولباشي و داغدار حاضر باشد، اخم و تخم ميكرد، داستاني دارد.
باري از مجلس پر دور نشويم. شوي زن مرده يكبار ديگر دنباله حديث دل را پي گرفت، گفت:
« دو نفد تو دامنم مردند، يكي مريم دخترم يكي هم عفت الملوك». بعد سر كنار گوش فضولباشي برد و گفت:
« همين جا سكته كرد، اگر منزل خودمون بود مي گفتند من از مامانشون مواظبت نكرده ام سكته كرده، اينجا، شب، بچه ها دعواشون ميشه، شلوغ ميكنن، خانم اعراض و سكته مي كنه، اصلا رعايت نكردند بگن او مريضه،‌ خب الحمدلله كه شرش گردن من نيفتاد.»
مرد داشت طوري حرف ميزد كه برساند اينها- دختر و داماد و نوه- مسبب مرگ همسرش هستند. قبلا هم در بيمارستان در گوش فضولباشي همين را زمزمه كرده بود. البته باز خود او بود كه ميگفت:
« 58 سال كه عمر نيست،‌ تازه بيست سالش هم مريض بود.»
فضولباشي ضمن گوش سپردن به فرمايشات پدر، حواس و چشمانش متوجه خانمي بود كه قدري اين پا و آن پا ميكرد، حدس او درست بود،‌ اين خانم هم حرفي براي گفتن داشت و معلوم بود حرفهايش را بعد از سبك و سنگين كردن بسيار مي زند، ‌او رو كرد به دختر بزرگ متوفا و گفت:- البته طوري بلندكه همه بدانند و بشنوند- « عمر چند سال كم و زيادش فرقي نداره، خوش به حال مادرتان كه راحت مرد،‌ اگر كسي توي رختخواب بيفته، هم خودش زجر مي كشه هم اطرافيان، يعني اطرافيان هم ناراحت مي شن،‌ هم از لحاظ مخارج به روز سياه مي شينن و از همه بدتر بچه ها،‌ بچه ها اخلاقشون خراب مي شه.»
فضولباشي فكر كرد، بيا باز هم بگو زن ناقص العقله، ناقص الخلقه اس، يك دنده اش كمه، اين خانم يك دنده اضافي هم داره، خيلي فهميده و با كماله!
و بعد يكي از دخترها شروع كرد به ذكر منقبت و خوبي و همكاري همسايه ها و بقيه هم تاييد كنندگان مطالب و حرفهايش بودند.
گويا چند نفر مرد و چند نفر زن از در و همسايه هاي شهرك گرده آمده، خيلي رسيدگي مي كنند، چون در آن هنگامه وانفسا به تهران و دخترها و وابستگان دسترسي نبوده، از دست ندادن فرصت غنيمت بوده است و تعاون مايه امتنان.
بالاخره با دعوت حاضران براي صرف شام، در طبقه بالا، آپارتمان همسايه، مجلس به شكلي آبرومندانه و با وقار پايان يافت. البته فضولباشي تمام مدت زير چشمي حضار را مي پائيد و مي ديد كه پاي ميز شام- كه براستي پر و پيمان و آبرومندانه بود، بعضي از وابستگان متوفا از شدت اندوه شديد، از روي حواس پرتي، نمي دانند جوجه كباب را بايد كم كم و به قدر لازم بخورند نه آنكه آنرا با حرص و ولع هر چه بيشتر در حلقوم چون دهانه غارشان بتپانند. پس فضولباشي اينطور جمع بندي كرده كه:
همه صحنه ها و ماجراها تصنعي نيست،‌ چه بسا بعضي «اصل» و « هويت» خود را به نمايش بگذارند و در ادامه با خود زمزمه كرد كه:
« به من چه مربوط، مگر من فضولم؟»

sise
29-07-2007, 10:36
يوسف عليخاني


هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان پايين خانه كه درخت هايش از كوچه بين خانه و چپر باغچه اول شروع مي شود و مي رود پايين. درخت هاي باغچه حالا ديگر آمده اند بالا و وقت فندق چين كه برسد، مي شود فندق ها را از نوك شاخه ها كه برابر پشت بام هستند، ديدار كرد.
مي ديد كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد. بعد هم زل مي زده اند به تلار و پوست تخت كه او رويش مي نشسته. همه سينه هايي پر شير دارند و به دهان بچه هايشان فرو مي كنند.
ديگر براي رعنا هم عادي شده بود. فقط كافي بود كه بيايد و پوست تخت را پهن كند و رويش بنشيند تا بعد هم نگاهي به دورتر بيندازد، آنجا كه ديگر باغستان نبود و كوه ها به ديدار مي آمدند به ميلك، از آنجا بوق مي زدند.
خود رعنا شايد يادش نيايد كه ديدن اين منظره براي اولين بار چقدر تعجب داشته. وقتي شوهرش مرده بود، حسابي به سرش زده بود. موهايش را كنده بود، توي صورتش ناخن كشيده بود و بعد كه همه رفته بودند، ديده بود كاري ندارد جز اين كه پوست تخت را بر دارد و بيندازد روي تلار.
لحظه اول آدم خيال ورش مي دارد كه خب خيال است. خيال هم دنبال يك چنين وقت هايي مي گردد تا آدم كز بكند يك گوشه اي؛ روي پوست تخت نشسته باشد و هيچ كس نباشد دور و بر آدم تا مثلا عرض تسليت بگويد:
” غم آخر باشد. “
خيلي هم نگفته بودند به او كه ديگر عرض تسليت به يك پيرزن، آن هم به خاطر شوهر دومش چقدر مگر ارزش دارد. آن هم شوهري كه اسمي شوهر بود و گهگاه توي تاريكي شب مي آمد ؛ از توي كوچه پشتي. دوازه را كنار مي كشيد و از كنار تودار كه پله و ديوار به آن چسبيده بود، مي رفت بالا و مي رسيد به تلار و لابد بعد هم چراغ خانه خاموش مي شد؛ همين.
شوهر اولش سرگالش بود. عروسي كه مي كند، با مالانش مي رود صحرا كه چراگاه آنجا بود، نه توي ميلك. ماه به ماه بايد يكي مي رفت، مالان را تحويل مي گرفت كه او با كره اي، ماستي، سرشيري، قيماقي چيزي برگردد كه حالا چند شب هم بماند.
توي خودش بود، فكر مي كنيد لابد فكر مي كرده نه از اولي خير ديدم، نه دومي شوهر شد. شايد همين باعث شده بود كه دست تنها علايق خانه را از گاو و مرغ و خروس گرفته تا باغستان، همه را بگرداند. خودش علف مي چيد براي گاو. شخم مي زد به كونه فندق درخت ها و بعد كود مي برد و پخش مي كرد دور و بر بوته ها. فندق چين هم خودش بود و گاهي يكي دو تا عمله.
شايد اگر رعنا تا حالا زنده باشد، چندان تمايلي به گفتنش نداشته باشد كه سرگالش و پدرام خان هر دو تا عاشق جواني هايش بوده اند. چه درگيري ها كه نشد و دعوا و دعوا و چوب كشي. كه چي؟ كه دسترسي به رعنا غير اين را نمي طلبد. دست آخر هم پدرام خان چون پسر كدخدا بود، ماندگار شد توي ميلك. رعنا زن كسي نشد. سرگالش هم رفت به صحرا تا مال مردم را بچراند كه هر سري سر هر سال مواجبي به او بدهند.
بعد هم كه رعنا بي پدر شد، بار آخري كه رفته بود تا مواحب مالانش را به سرگالش بدهد، خنده رو برگشت آبادي و گفت كه با سرگالش زن و شوهر شده اند. شايد چون كسي را نداشت بي باك شده بود، چون اگر پدري بود، عمويي يا يك آقا بالا سر حتي ، شايد اين قدر جربزه پيدا نمي كرد كه بگويد:
” زن سرگالش شده ام تا اسم يكي روي سرم باشد. “
پدرام خان هم هيچي نگفت از عجب كه بعد كه سرگالش را پيدا كردند بي نفس، آمد و گفت:
” حالا كه مي تواني زن من بشوي. “
پدرام خان وقتي گفته بود كه:
” الا و بالله كه بايد بيايد خانه پدري من. “
رعنا درآمده بود كه علايق خانه را آن وقت چكار كنم. اين تلار را كه پدرم ساخته. خب، اينجا هم خانه پدري من حساب مي آيد. نمي آيد؟
مانده بود آنجا . پدرام خان هم گهگاهي توي تاريكي شب مي آمد پيشش؛ از كوچه ي تاريك پشت خانه.
ميلكي ها هم چندان كه آدم از آدمي جماعت انتظار دارد، اهل حرف نبودند كه يا بيابان بودند يا باغستان.
با اين حال درست از روزي كه خالي شد خانه از ترحيم پدرام خان، رعنا ديده بود كه روي تك شاخه هاي آخر فندق درخت هاي باغستان ميلك يكي يك زن ترگل و ورگل و خوشكل نشسته و دارد به وچه هايش شير مي دهد. ميلكي ها هم بي آن كه حتي فكر كنند شايد خيال ورش داشته و يا اين كه او چرا يك چنين چيزهايي مي بيند، گفتند:
” خل وضع شده فلاني و رفت. “
رعنا به اولين كسي كه بعد آن روز رفته بوده تا سرسلامتي بگويد، گفته بود:
” نمي دانم خوش باشم يا نه، ولي ديده ام و مي بينم كه نشسته اند و انگار دارند مي گويند تو ديگر پير شده اي. “
مگر نشده بود؟ آدمي كه هفتاد را بگذراند و رگ هاي پشت دست هايش به كبودي بزند و شل بشود پوست دست ها و صورت و خطوط بيشمار بتواني روي صورتش پيدا بكني، پير نيست؟ اين را البته كسي به رعنا نگفته بود كه ميلكي ها با اينكه معروف به همه چيزبگو بودند، چيزي نگفتند. فقط گفتند كه خل شده و دارد از دست مي رود. اين بود كه فرستادند دنبال من كه چون تو يك نسبتي با پدرام خان داشته اي، وكيل و وصي اش مي تواني باشي.
چه ربطي دارد كه حالا من يك جورهايي فاميل بوده ام با او كه حالا سال هاست توي شهرم و تازه، گيرم رعنا را آوردم شهر، چه كاري از دست من و امثال من برمي آيد.
براي اين كه همه چيز بگوها چيزي نگويند، او را سوار سيمرغ ميلك كردم. همه هم با خبر شدند.
- باري كلا پسر فلاني! خير از جواني ات ببيني.
- آدم دم پيري كه عصاي دست نداشته باشد، واويلاست.
- باز اين، وگرنه آدم تنها كه باشه، بدتر از اين ها هم سرش مي آيد.
- آخر زن، دو تا آدم شوهر بكند،‌آن وقت يكي نزايد كه اين دم آخري آدم را تر و خشك بكند.
- دريغ از غفلت!
- غفلت؟ بگو خجالت.
- خجالت چي كه وقتي دو تا شوهر كردي...
- نه شايد نتانسته به هر حال.
- خداي اش پسر و دختر ندارد، آدم يكي اش را هم داشته باشد عاقبت به خير مي شود.
شايد بگوييد فلاني حتي يك كمي حافظه ندارد كه گفته بودي ميلكي ها سرشان به كار خودشان است و حرفي نيستند. ولي انصافا وقتي يك سيمرغي بخواهد از هر دهاتي شده، چند نفر را سوار كند كه بار هم دارند و مي خواهند بروند شهر؛ آن هم پس از چند ساعت راه و كوبيدن سيمرغ توي جاده خاكي و پيچ درپيچ البرزكوه، آن وقت جماعتي پيدا نمي شوند دور و بر ماشين يا روي پشت بام تعاوني و مسجد و خواروبارفروشي و ميدان ميلك، كه حالا بدرقه بكنند يكي را. خيلي البته درست كه براي تماشا مي آيند دم ماشين كه كي مي رود يا نمي رود ولي... خب آن وقت اين جماعت بايد حرفي بزنند يا نه.
همين كه آمد شهر، نشست پاي تلويزيون ما كه داشت خبر مي گقت. تلويزيون را كه خاموش مي كردي، كز مي كرد گوشه اتاق و پشت مي داد به پشتي پشت ديوار. لب كلام اين كه دو روز نشده ميلكي هايي كه قزوين بودند، خبردار شدند كه رعنا را آورده ام شهر و خانه من آمدند.
تا دخترم را ديده بود، زل زده بود به من و گفته بود:
” ايني وچه كمدي ميان دره. “
توي كمد هر چه نگاه كرديم بچه اي در كار نبود.
فردايش گفت:
” ايني مرده كمدي ميان دره. “
شوهري توي كمد نبود كه حالا شوهر دختر من باشد يا نه.
در هر حال يك روز چند نفر آمده بودند هم سر سلامتي بگويند و هم اين كه شنيده بودند خل وضع شده و آمده بودند ببينند لابد آدم چطور اين طوري مي شود. رو كرد به جماعت كه:
” اين وچكان چيان بغال گيتين؟ “
بچه اي بغل شان نبود.
بعد گفته بود كه همين ها هميشه خدا روي فندق درخت ها مي نشينند؛ وقتي كه روي تلار و روي پوست تخت مي نشيند.
هر لحظه مي گقت اينجا يك گروه نشسته اند. ننشسته بودند. كسي نبود، حتي ديگر كسي عيادتش نيامده بود كه بگوييم آن ها را ديده، هوايي شده.
هر دم مي گفت:
” مني پوست تخته ننگنين آتشي ميان.“
مي گفتم:
” مش رعنا! چيه ره بايد پوست تخت تو را بيندازيم توي آتش؟ “
- اون وقت وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي.
گفته بودم:
” ايجه پوست تخت نداريم. پوست تخت تو هم ميلك هست و درها را قفل كرده ام. كسي نمي تواند داخل اتافت برود. “
- خانه علايق چي؟
شما به من بگوييد حق نداشتم گاوش را بفروشم كه خرج دوا دكترش بكنم؟ تا اينجا فقط مانده همان چند تا باغي كه دارد و مشترپشتري پاش نداريم. خانه اش كه هيچ.
حرفم را تمام كنم آقاي دكتر!
تلويزيون را كه روشن مي كنيم، داد و بيداد راه مي اندازد كه مثلا:
” جورج بوش! خي بييي مني خواسته گاري. “
همه خنديديم كه چه راحت مي شناسد رئيس جمهور آمريكان را. حتي يك بار گفته بود:
” معمر قذافي شتران هان ايجه كه منه ببرن ليبي. “
يا گفته بود:
” خدا قسمت بكنه آدم ره ببرن فرانسه، آدم ببو زن ژاك شيراك. “
- حاضر نيام عمري زنكه معاويه ببوم كه وچه ام يزيد ببو.
درهرحال هنوز اگر زنده باشد، لابد مي نشيند توي تلار و رو مي كند به باغستان و مي بيند كه روي هر تك شاخه اي يكي نشسته و دارد به بچه اش شير مي دهد.


تلار: بهارخواب
پوست تخت: فرش پوستي.دباغي شده از پوست گاو و گوسفند
گالش: چوپان
مالان: گوسفندان
وچه: بچه
ايني وچه كمدي ميان دره: بچه او توي كمد است
ايني مرده كمدي ميان دره: شوهر او توي كمد است
اين وچكان چيان بغال گيتين: اين بچه ها چي هستند كه بغل گرفته ايد
مني پوست تخته ننگنيين آتشي ميان: پوست تخت مرا توي آتش نيندازيد
وچكان آتيش گيرون. خوداره خوش نييي: بچه ها آتش مي گيرند. خدا را خوش نمي آيد
ايجه: اينجا
خي بييي مني خواسته گاري: مي خواهد بيايد خواستگاري من
هان ايجه، منه ببرن ليبي: مي آيند اينجا تا من را به ليبي ببرند
آدم ره ببرن: آدم را ببرند
ببو: بشود
نيام: نيستم

sise
29-07-2007, 10:39
نگار اسدزاده

مادر در حالي كه فاتح و صادق را از خانه بيرون مي انداخت فرياد كشيد : « ندارم... ندارم...ندارم...»
سرظهربود. همه جا ساكت وآرام بود وهوا بسيار گرم بود واز گرما پرنده پر نميزد. فاتح وصادق زير درختي نشسته بودند. فاتح به كنده كاريهاي روي درخت نگاه ميكرد وصادق هم سرش را به ديوار تكيه داده بود و
برگهاي سبز درخت را تماشا مي كرد. سكوت كوچه را پسري نه، ده ساله در حالي كه د مپايي هايش را روي زمين مي كشيد بر هم زد. پسرك آمد وپهلوي فاتح نشست وخواست حرفي بزند كه فاتح گفت:« شريف! مامان هنوز هم داره به ما فحش ميده وعصبانيست؟ »
شريف: « نه بابا! داره با آبجي سودابه خوش وبش مي كنه وگل ميگه وگل ميشنوه.»
شريف در حالي كه با قطعه چوبي بازي ميكرد گفت :«بچه ها! يه بار من بچه بودم تقريباً شيش، هفت سالم بود
خب، بعد توي كوچه با بچه ها داشتيم بازي ميكرديم بعد من بودم، فاطي بود، مهدي بود وچند تا ديگه بعد هوا
هم ديگه قشنگ تاريك شده بود بعد من ...»
فاتح كه از طرز حرف زدن شريف كلا فه شده بود گفت :« مگه نمي توني عين آدميزاد درست حرف بزني و
هي اين قدر بعد ، بعد نكني.»
شريف : «خوب بابا حالا، بعد من از سر كوچه بابا رو ديدم كه داره مياد، بعد يكهو گفتم آخ! بابام اومد ودويدم
به سمت خونه و تا در باز بشه بابا هم بدوبدو كرد رسيد به من، بعد جلوي همون بچه ها دوتا پس گردني محكم
بهم زد و گفت كه دفعه ي آخرت باشه كه تا من رو ديدي بدوبدو بياي ننت رو خبر كني تا اون ننه ي... فوري
همه چيز رو قايم كنه ها!»
فاتح و صادق در حالي كه ميخنديد ند گفتند:« احمق! واسه چي اين كار رو كردي؟»
شريف:« آخه بابا ميدونين اون موقعها بچه ها تا باباشون رو مي ديدن دو دستي ميزدن توي سرشون ومي گفتن
خاك تو سرم شد ، الآن بابام ميگه واسه چي تا اين وقت شب تو كوچه موندي ، بعد من هم اومدم نشون بدم كه
آره بابا ، باباي ما هم عين باباهاي شما به بچه اش اهمييت ميده كه باباي ما هم چه قشنگ اهمييتش رو نشون
داد!؟»
صادق درحالي كه آهي از اعماق سينه مي كشيد سوسك درختي اي را زير پا له كرد وگفت:« مرتيكه هميشه ازاول زند گيش همينطور بي اعتماد وبد دل بوده وهست .»
فاتح با شانه اش به صادق زد و در حالي كه به سوسك درختي نگاه مي كرد اعتراض كنان گفت:« اه ،اه،اه!
واس چي بوش رو در اوردي.»
و بلند شد رفت سر كوچه و فرياد زد :« بياين بريم چشمه علي ، بچه ها »
صادق وشريف نيز از جايشان برخاستند وهر سه به سمت كوه د ويد ند .بعد از گذ شتن از كوه كوچكي به يك سراشيبي رسيدند. سراشيبي تندي بود و بچه ها از اينكه از سراشيبي پايين بدوند ، لذ ت مي بردند. دستهايشان را باز مي كرد ند وفرياد:« من يه هواپيماي جنگي ام، بووف...» و از سراشيبي پايين مي دويدند .
از بالاي سراشيبي پالايشگاه ومرقد امام معلوم بود. در روز از آن بالا، شهر چندان زيبا نبود اما شب هنگام ،
زماني كه چراغها روشن مي شدند، آنگاه شهر جلوه اي ديگر داشت وهمچون الماسي مي درخشيد.
كمي ايستادند تا نفسي تازه كنند كه شريف به خانه اي اشاره كرد وگفت :«بچه ها! چه انگورهايي !»
فاتح وصادق هم كمي به انگورها كه از شاخه ها به سمت كوچه آويزان شده بودند ، نگريستند. بعد از مدت
كمي فاتح گفت :« بياين بريم يه چند تا خوشه بچينيم و د لي از عزا د رآريم.»
صادق در حالي كه با هوس به انگورها مي نگريست ، گفت:« نه اون وقت خدا اين گناه مارو ناد يده نمي گيره
و يه بلا يي به سرمون مياد.»
فاتح رو به صادق گفت :« تو اگه مي خواي مي توني نياي.»
شريف دو دل بود و با اكراه گفت:« فاتح، آخه اگه آدم دزدي كنه خدا سنگش ميكنه.»
فاتح بلند خند يد وگفت:« بچه! اون وقت كلي آدم سنگي تو خيابون ها مي موند كه ، تازه اون سري كه از جيب بابا پول كش رفتيم بايد همون جا سنگ مي شد يم ديگه، پس بيا بريم و گوشت رو با اين مزخرفات پر نكن.»
شريف و فاتح به سمت انگورها دويد ند. صاد ق سرش را رو به آسمان كرد وبعد هم نگاهي به انگورها
انداخت . زير لبي گفت :« متاسفم.» وبه همراه فاتح وشريف به سمت انگورها دويد.
هنوز چند خوشه اي بيشتر نچيده بود ند كه پيرمردي فرياد زد :«آي آي آي بچه داري چي كار مي كني.»
بچه ها د يگر صبر نكرد ند وبا سرعت فرار كرد ند واز سراشيبي پايين د ويد ند. شريف از فاتح وصادق
عقب تر بود و دايم انگورها از د ستشان بيرون مي ريخت. ناگهان يكي از خوشه هاي انگور رفت زير پاي
شريف و شريف در سراشيبي ليز خورد وبعد از چند قل قل خوردن متوقف شد .صادق وفاتح فرياد زد ند :«
فرار كن ، پاشو ، پاشو بدو، پاشو»
شريف پشت سرش را نگاه كرد و پيرمرد را د يد كه همچنان به سمت آنها مي دود و چون فاصله زياد بود
نتوانست فحش هاي پير مرد را بشنود . انگورهايش را رها كرد وبا پاي زخمي شروع به د ويدن كرد.
نمي توانست تند بد ود ، د مپايي هايش جا مانده بود و پاهايش زخمي شده بود. صادق و فاتح پايين سراشيبي
منتظر شريف بود ند تا با او به سمت كوچه هاي پشت كوه فرار كنند. فاتح و صادق مدام فرياد ميزد ند :« بدو ، بدو » تا شريف رسيد يك دستش را فاتح گرفت ودست ديگرش را صادق و شروع به د ويدن كردند.
پيرمرد نزد يك تر شده بود كه ناگهان صادق خورد زمين. پير مرد عصايش را پرت كرده بود زير پاي
بچه ها تا آنها زمين بخورند وپيرمرد بتواند آنها را بگيرد و كتك مفصلي به آنها بزند.
صادق گفت :« خرفت» و عصاي پيرمرد را برداشت و با سرعت تر از قبل فرار كرد ند. در كوچه هاي
پر پيچ وخم وتنگ پشت كوه پنهان شد ند و بعد از چند د قيقه در حالي كه فقط صداي نفس نفس زدن هاي
خويش را مي شنيد ند از مخفي گاه خود بيرون آمد ند وبه سمت كوچه هاي تنگ اما آشناي خود پناه آوردند.
رفتند د وباره زير د رخت نشستند.شريف با گله گفت :« نه انگور دارم نه دمپايي. حالا جواب مامان رو چي
بدم؟ چه خاكي بريزم به سرم؟ خدايا...»
صادق با عصاي پيرمرد روي زمين ضربه زد و گفت:« عجب عصايي داره يعني عجب عصايي داشت.» و بلند خنديد. شريف پاچه هاي شلوارش را كمي بالا زد وبه پاهاي زخمي اش نگاهي انداخت وزير لبي به پيرمرد فحش داد. فاتح با افسوس گفت:« حيف اون انگورها كه همش زير پا له شد . پيرمرد خسيس نذاشت
حد اقل يك د ونش رو هم بخوريم.» و رو به شريف ادامه داد:« همش تقصير توي چلمن بود ش.»
شريف نگاهش را از روي زخمهاي پايش برداشت وبه فاتح نگاهي انداخت و گفت:« خيلي ميبخشين ها جناب، زمين خوردن من همش تقصير انگورهاي تو وداداش جونتون بود كه هي از دستتون ول مي شد و
مي رفت زير پاي من.»
صادق:«بچه ها ، اين حرفها رو ول كنين عصا رو بچسبين. بياين بريم پيش پيرمرد وبهش بگيم كه يك كيلو
انگور مي گيريم در عوض عصاش رو پس مي ديم.»
فاتح:« آره اون هم با همين عصا به تعداد د ونه انگورهاش ميزنه تو سرمون ومي گه بياين اين هم يك كيلو
انگور.» شريف :« تازه ، اگه لطف كنه و به اندازه ي همون د ونه انگورها بزنه تو سرمون، شانس
اورد يم.»
در حيني كه بچه ها در كوچه ها پرسه مي زد ند ، مادر و سودابه با يكد يگر درباره ي كلا س رفتن بچه ها
حرف مي زد ند. سودابه با چهره اي اند يشمندانه گفت:« ...خوب ، بفرستيد شون سر كار.»
مادر لحظه اي درنگ كرد وبعد گفت:« نه بابا، پسر بچه هستن ، يه وقت يه بلا يي سرشون مي يارن.»
سودابه گفت:« خيلي خوب ، پس اون سبزي هايي رو كه از بيرون مي گيريد واسه مرد م پاك مي كنيد رو
بد يد اينها پاك كنن بعد با پول كارشون بفرستيد شون سر كار .»
مادر بعد از لحظه اي چشم هايش از شادي درخشيد و گفت:« آره خوب فكري كردي ، پاشو صداشون كن.»
بعد از چند د قيقه بچه ها در حياط كوچك خانه كه هميشه بوي نم مي داد، ايستاده بود ند. سودابه موضوع
را به آنها گفت. بچه ها اول كمي با ترد يد به هم نگاه كرد ند وبعد هم با صدايي ضعيف موافقت خود را اعلا م
كرد ند.
فردا صبح مادر ده كيلو سبزي گرفت ورأس ساعت هشت بچه ها مشغول به كار شد ند تا ساعت ده شب.
سودابه بالاي سرشان نشسته بود تا مبادا سبزي ها را از قصدي به آشغالي بيندازند و يا علف قاطي سبزي ها
كنند. سودابه از طرز سبزي پاك كردن آنها كلا فه شده بود چون بچه ها هر يك سبزي اي كه برمي داشتند
با د قت به آن نگاه مي كرد ند وبعد از سودابه مي پرسيدند:« اين كه علف نيست؟»
يك هفته گذ شته بود وبچه ها در سبزي پاك كرد ن مهارت زيادي پيدا كرده بود ند. سبزي ها را خيلي سريع پاك ميكرد ند و مي شستند و مادر هم آنها را تحويل مشتري مي داد.
سه هفته به همين منوال گذ شت وبچه ها يك هفته ي باقي مانده را نيز با شور وشوق رفتن به كلا س
سپري كرد ند.
شب آخر با خيالي آسوده تا ساعت دو بعد از ظهر فردا خوابيد ند. وقتي برخاستند مادر مشغول حساب وكتاب
پول ها بود و ناهار هم حاضر بود .( برخلا ف هميشه كه ناهار ساعت پنج حاضر مي شد)
بعد از ظهر پدر به خانه آمد ومثل هميشه دعوا وكتك كاري به راه انداخت ورفت. هميشه همينطور بود.
پدر دو، سه هفته اي به خانه نمي آمد وبعد از دو، سه هفته كه به خانه باز مي گشت دعوا وكتك كاري اي
به راه مي انداخت و دوباره مي رفت...!
فردا صبح بچه ها در حياط منتظر مادر ايستاده بود ند تا مادر حاضر شود و بروند.
بچه ها تميز ترين لباسهايشان را به تن كرده بودند و فكر ميكرد ند دارند به عروسي مي روند. آنچنان شادي و سر وصدايي به راه انداخته بود ند كه اعصاب مادر به هم ريخته بود. مادر حاضر شد و رفت از كمد پول
بچه ها را بردارد اما ، جا تر بود و بچه نبود...
اين طرف د ويد ، آن طرف د ويد ، فرياد زد، بچه ها را به باد ناسزا گرفت، گريه كرد اما بيهوده بود.
د و هفته ي ديگر پد ر به خانه بازگشت و مادر بعد از كتك كاري و جر و بحث فراوان با او دست آخر
تنها جوابي كه شنيد اين بود:« خوب كرد م ، حالا مي خواي چي كارم كني!؟» ودر را كوبيد و رفت...
مادر مانده بود و يك د نيا غم بي چارگي وبچه ها مانده بود ند و قصر هاي ويران شده ي آرزوها و
رويا هايشان. سودابه گوشه اي كز كرده بود و مثل هميشه (بعد از دعواي مادر وپدر) سعي مي كرد از ريختن
اشك هايش جلوگيري كند.
بچه ها هم مثل هميشه بعد از دعوا نزد يك در حياط آماده ي فرار نشسته بود ند تا اگر مادر خواست عصبانيت خود را بر سر آنها خالي كند فوراً به كوچه بد وند ، به پناهگاه هميشگي.
مادر اين بار نه با عصبانيت بلكه با شرمساري وافسوس به بچه ها مي نگريست وبچه ها تلخي نگاه مادر را
خيلي زود درك كرد ند. بچه ها د لشان مي خواست مادر برخيزد و مثل هميشه به آنها فحش بدهد، كتكشان
بزند، از خانه بيرونشان كند، اما آنطور به آنها نگاه نكند.
يكي از بچه ها وزوز كنان گفت:« خر ما از كره گي دم نداشت.» و برخاستند و به سمت كوچه به راه افتاد ند.
مادر رفتن بچه ها را نگاه كرد. مثل هميشه با شور و شوق به سمت كوچه ند ويد ند بلكه همآنند سربازهاي
شكست خورده خود را به سمت كوچه مي كشيد ند.
قدم در كوچه گذاشتند، مثل همه ي ظهرهاي تابستان گرم و ساكت بود. انگار مثل هميشه خود را براي شنيدن
صداي بچه ها آماده كرده بود.
بچه ها در كوچه گريه مي كرد ند ومادر به صداي هق هق گريه ي بچه ها گوش مي داد...

sise
29-07-2007, 10:44
فرشته توانگر
مادرم تلفني خبر داده بود كه از آبادان مي آيد تا مدتي پيش من بماند. براي آوردنش از ترمينال كارانديش قرار بود صبح زود راه بيفتم.

تاكسي كه روبه روي در نگه داشت، پياده به قسمت اتوبوس ها رفتم. بعضي از مردم روي نيمكت ها نشسته و بعضي ديگر، سرپا، به ديوارها تكيه داده بودند. انگار مي خواستند وانمود كنند كه روزي عادي را پيش رو دارند. اما چهره هايشان چيز ديگري را نشان مي داد. آن چشمان دو دو زن و آن بي قراري، يك جوري، آنها را لو مي داد.

مادرم كنار اتوبوسي كه تازه داشت مسافرهايش را پياده مي كرد، ايستاده بود. داشت دوروبرش را مي پاييد. مثل كسي كه رهايش كرده باشند سرگردان بود. از دور، تا مرا ديد، شناخت و خنديد. همديگر را بوسيديم.

« چه لاغر شدي ! »

« تو هر وقت منو مي بيني، همينو مي گي. »

چمدانش را از دستش گرفتم. گفت كه سفر خسته كننده اي داشت چون تمام شب مردي را كنارش نشانده بودند. طرف هم خواب بود و هيچ ملاحظه‌ي او را نكرد ؛ لابد فكر مي‌كرد حالا كه با پيرزني سروكار دارد، فرقي نمي كند جدا بنشيند يا به او بچسبد.

« برگشتن با هواپيما برو » يك دست آزادم را درو شانه هاي لاغرش حلقه كردن و با هم به طرف تاكسي هاي ترمينال راه افتاديم.

مجسمه سعدي، سفيد و اندكي خميده و كتاب به دست، روي سكو ايستاده بود. ظاهرا" تازه شسته شده بود. هر وقت به اينجا مي رسيدم، فراموش مي كردم به چهره اش نگاه كنم ؛ اما حالا، نگاهش كردم. قبلا" مجسمه ي فردوسي را در ميدان فردوسي تهران به همين شكل ديده بودم. با چشمان يك مسافر به مجسمه ي سعدي نگاه مي‌كردم و همين طور، ديوارهاي باغ دلگشا و اين حالت نمي دانم چرا، پرت افتاده اي شهر. انگار آخرين بار بود و ديگر خيال برگشتن به آنجا را نداشتم.

***

مادرم نگاهي به دور و برخانه انداخت و گفت : « چه بي روح ! » و باز : « عجب خانه و زندگي اي براي خودت درست كرده اي ! »

از دو سال پيش به اينجا نيامده بود. دلم مي خواست با چشمان او به « خانه و زندگي » خودم نگاه مي كردم نمي دانستم جواني هايش چقدر به من شباهت داشت. كنارش نشستم و خودم را به او چسباندم. دلم مي خواست گونه ام را به گونه اش بسايم اما رويم نمي شد.

تنها، به اين دليل كه حس كنم زماني با هم يكي بوده ايم. حالا كه تا ابد از هم جدا شده بوديم، چطور مي شد تصور كرد كه زماني با هم يكي بوديم ؟ بيشتر به معجزه اي مي مانست.

پرسيد : « توي دانشگاه براي خودت كسي رو پيدا نكردي ؟ »

پوزخند زدم. نمي دانستم چطور به او حالي كنم كه دانشگاه آن محيط رويايي كه او خيال مي كرد، نيست. گفت خيلي دست و پا چلفتي ام و بعد، از زندگي خودش حرف زد. از اينكه پدر من هم دير به خواستگاري اش رفت و بختش دير باز شد. فكر مي كرد من هم مثل او هستم. همان طسور كه قدمان و رنگ پوستمان و حالت چشمانمان به هم شبيه است. و باز، مثل هميشه، خاطراتش را به ياد آورد؛ از خانه‌ي پرجمعيتي گفت كه در آن زندگي مي كرد. حالا، از آن جمعيت، با خود او، تنها، سه نفر زنده مانده بودند، مادرم همه را به خواب مي ديد. حتي آنهايي را كه در آن خانه زندگي نمي كردند. پسرخاله ها و دخترخاله ها و عموها و حتي همسايه ها را. همه ي آنهايي را كه مرده بودند در خواب مي ديد. يك شب در ميان مي ديدشان. گاهي هر شب. مي گفت آنها زنده اند. اگر زنده نبودند به سراغ او نمي آمدند. مي گفتم آنها مرده اند. بايد مي پذيرفت كه مرده اند. آنها را واضح و روشن مي ديد، درست مثل وقتي كه زنده بودند. با همان لباس ها، همان مدل موها، همان خنده ها، همان تكيه كلام ها گاهي وارد زندگي فعلي او مي شدند. مي آمدند و با پدرم و خواهرم و من حرف مي زدند. هميشه چيزي به ما مي دادند. هيچ وقت چيزي نمي خواستند. اين از « مناعت طبعشان » بود. مادرم مي گفت آنها زنده اند ؛ زنده اند چون قسمتي از وجود او هستند و مادرم آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مي برد و آنها در وجود او به زندگي شان ادامه مي دادند.

من هيج وقت خواب مرده ها را نمي ديدم. مادر مي گفت براي اينكه صاحب مرده اي نيستم. اما من هم به اندازه ي خودم مرده هايي داشتم : مادر بزرگم و پسر دائي ام كه چند سال پيش رفته بودند. اوايل، گاهي، فقط در بيداري به آنها فكر مي كردم ؛ اما وقتي مي خوابيدم خواب نمي ديدم يا اگر مي ديدم، مربوط به گرفتاري هاي خودم بود ؛ گرفتاري هايي كه اغلب، به صورت كابوس هاي تكرار به سراغم مي آمدند. مثلا" در شهري بزرگ گم شده ام و راه خانه را بلد نيستم. يا جنگ تازه شروع شده و من در حال فرارم اما بمبها و هواپيماهاي دشمن به هيچ كس امان نمي دهند. در آن لحظه، توي خواب، واقعا" باور مي كردم كه چنين بلاهايي به سرم آمده. بخصوص، هرچه بيشتر تكرار مي شدند، بيشتر باورشان مي كردم. درست، مثل مادرم كه به زنده بودن مرده هايش اعتقاد داشت. درباره ي خاله ام جوري حرف مي زد كه انگار، من هم او را ديده ام. انگار، خاطره ي مشترك هر دوي ماست. او را بيشتر از بقيه در خواب مي ديد. گاهي، من هم فكر مي كردم كه مي بينمش. فكر مي كردم كه همين الان كنار ما نشسته و دارد به حرف هايمان گوش مي دهد. هر دوي آنها را مي ديدم كه براي اولين بار سوار درشكه شده اند. مادرم چهارده ساله است و خاله ام هفده ساله. با هر حركت اسب آنها بالا و پايين مي پرند؛ گوش هاي نوك تيز و كوچك اسب، يالش كه در باد تكان مي خورد و دمش كه به اين سو آن سو مي پرد، آنها را به خنده مي اندازد. سرهر پيچ خيابان، روي هم مي افتند و خنده هايشان شديدتر مي شود. آن قدر مي خندند كه از چشمانشان اشك جاري مي شود و پهلوهايشان را با دو دست مي گيرند.

***

مادرم در حالي كه داشت كاس برگ هاي رزها را با قيچي باغباني مي چيد، گفت : « اگر نچيني شون خوب گل نمي كنند »

هيچ كدام را نچيده بودم. از باغباني سر در نمي آوردم ؛ اما بدم هم نمي آمد يادبگيريم.

گفت : « چرا اين قدر خودتو دور گرفته اي ؟ چرا دير به دير به ما سر مي زني ؟ »

و گفت : « چقدر اينجا، صداي ماشين مي ياد، آدم كر مي شود ! »
و بعد دوباره گفت : «مي دونستي يه سگ آورده ايم ؟»

مي دانستم. توي تلفن برايم تعريف كرده بود.

گفت : «چهارماهشه. داره بي ريخت مي شه. اوايل خيلي ناز بود. مادرش يك سگ ولگرد بود. يك سگ ولگرد با موهاي زرد و كوتاه و پوزه ي دراز و باريك، مثل خودش.»

حياط قديمي مان پر از گل هاي كاغذي صورتي بود. سگ لابد، زير سايه ي همان درخت گل كاغذي لم مي داد. كسي توي خانه راهش نمي داد. مدت ها، پيش تر از آن، گربه نگه مي داشتند. بعد پرنده و حالا نوبت سگ بود. قبل از آن هم، در زمان بچگي من گاهي مرغ، گاهي خرگوش و گاهي هم گربه توي خانه جولان مي دادند. در همه ي دوره ها گربه ها حرف اول را مي زدند. همه را خوب به خاطر داشتم. فقظ مانده بود سگ را ببينم. در زمان بچگي مادرم هم، در خانه حيوان نگه مي داشتند. اين عادتي بود كه او وارد خانه ي ما كرد و پدرم در آن دخالت نداشت.

گفت : «يادت مي ياد بچگي هات چقدر گربه دوست داشتي ؟»

گفتم : «حالا هم دوست دارم اما از سگ خوشم نمي ياد.»

همان طور كه داشت گل هاي خشكيده را مي چيد، تماشايش كردم. دست هايش قرمز بودند و پر از لكه و رگ هاي آبي زير پوست چروكيده اش ورم كرده و بيرون زده بودند. پوست صورتي فرق سرش از زير موهاي تنكش پيدا بود و گوش هايش نسبت به اندازه ي معمول، بزرگتر به نظر مي آمدند. تا به حال، اين قدر او را پير و شكسته نديده بودم.

گفت : «يادت مي ياد جمعه ها با هم مي رفتيم جمعه بازاز و تو، اونجا، هميشه كلافه بودي؟»

گفتم : «اما تو، اونجا رو خيلي دوست داشتي اگر نمي رفتي، آدم فكر مي كرد ممكنه يه اتفاقي برات بيفته. اگر من بات نمي آمدم، خودت تنها مي رفتي.»

و باز گفتم : «ديگه نميري ؟»

سري جنباند. يعني نه.

گفتم : «يادت مي ياد، يه دفعه، توي سروصداي مردم و جيرجير ساعت ها و داد و بي داد فروشنده ها يه منظره ديدم ؟ منظره اي از يك جنگل، روي يكي از پوسترهاي مردي كه عكس و پوستر مي فروخت با اينكه فقط يه عكس بود اما از همه ي اون سرو صداها و شلوغ پلوغي ها واقعي تر بود. درخت هاي جنگل، نور خورشيد و مثل منشور به اطراف مي پراكندند و نور مثل توري..... درخت هاي بلند و سربه فلك كشيده دست ها شدند به طرف آسمون دراز كرده.... انگار داشتند با آدم حرف مي زدند..... واي...... واي..... !»

گفت : «يادته مي خواستي حروف الفباي انگليسي رو يادم بدي و من ياد نمي گرفتم؟»

گفتم : «آره. يادمه.»

***

در سالن فرودگاه، تا ميز كنترل همراهش رفتم. بليط را با شناسنامه اش مقايسه كردند. بعد، بليط و كارت پرواز را دادند دستش. ديگر بايد از هم جدا مي شديم. من مي دانستم اما او، انگار، نمي دانست يا شايد، خودش را زده بود به آن راه.

گفت : « مگر نميياي ؟ »

گفتم : «تا اينجا بيشتر نمي تونم بيام.»

رو به رويم ايستاده و به من زل زده بود.

گفتم : «برو اتاق بازرسي.» با انگشت اتاق را نشانش دادم. نگاهي به پرده ي آويزان اتاق بازرسي خواهران انداخت و بعد، به طرف من برگشت.

گفتم : «برو ديگر. خداحافظ.»

مأمورها داشتند نگاهش مي كردند. پرده را كنار زد و رفت تو. ديگر نديدمش.

***

درست، چند ساعت بعد از رفتن او، موقع شستن ظرف ها متوجه شدم دارم با خودم حرف مي زنم. نمي دانستم دقيقا" چقدر طول كشيد. اما، انگار، كسي داشت به حرفهايم گوش مي داد كه من آن قدر تند تند و پر حرارت حرف مي زدم و حتي سئوال هايش را هم جواب مي دادم. وقتي حس كردم، ضربه اي، آرام به شانه ام خورد، يكهو از جا پريدم. برگشتم و به دور و بر آشپزخانه نگاهي انداختم. حتي صدايي نمي آمد. از آن مواقعي بود كه سكوت آن قدر توي گوش آدم زنگ مي زند كه آن را به خارج مي اندازد. رفتم و نواري توي ضبط گذاشتم. صداي مواج و بلند خواننده فضا را پر كرد. در حالي كه ظرف ها را آبكشي مي كردم، پاي راستم روز زمين ضرب گرفته بود. آهنگ كه تمام شد، آهنگ بعدي، چندان چنگي به دل نمي زد. ضبط را خاموش كردم، اما باز.... شيرآب را بستم و گوش خواباندم. صدايي بود شبيه پچ پچ دو نفر آدم. دستكش هايم را در آورده و روي ظرفشويي انداخته و از آشپزخانه بيرون آمدم. پاهايم خود به خود داشتند مرا به سوي اتاقي مي بردند كه ته ساختمان بود ؛ اتاقي خالي بدون هيچ اسباب و اثاث، در بسته بود. عادت داشتم در اتاق هايي را كه لازم نداشتم ببندم ؛ اما چراع اتاق روشن بود يادم هم نمي آمد كه من آن را روشن گذاشته باشم. شايد، مادرم سهوا" اين كار را كرده بود. شايد همين طوري آرنجش..... گاهي از اين كارها مي كرد. براي اينكه علامتي داده باشد يا به من تلنگري زده باشد؛ براي اينكه حس كنم او هنوز حضور دارد.

چراغ را خاموش كردم و به تاريكي اتاق زل زدم. بعد، در را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم.

احمدزاده
03-08-2007, 15:29
سلام
اين حدود 95% داستانها از صفحه اول تا همين پست آخري هستش


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
البته بعضي از داستانها كه طولاني تر بودند توش نيست
به هر حال اگه به كار مياد دانلودش كنيد
موفق باشيد

sise
07-08-2007, 22:25
مولود جرنگي

ميدود جلو: اجازه بديد كمكتون كنم.

- لازم نكرده .

- سنگينه ؟

- هست كه هست.

سماجت ميكند . مي‌ايستي . بارت را زمين ميگذاري و چپ چپ نگاهش ميكني از فرصت استفاده ميكند ميدود جلو، كيسه ها را بر ميدارد و سريع دور ميشود تا در خانه. موقع رفتن ميگويد: خسته نباشيد.

ميماني . آخر اين از كجا پيدا شد ؟ كشيك ميكشد كي ميروم و كي ميآيم.

دفعه اول توي پنجره منتظر ايستاده بود تا همسايه روبرويي را ببيند. تا وانت بار رسيد، پايين آمد. و ديد اثاثيه زياد و كمك كم را ؟

اما تو عادت كرده اي به اين كارها، به بردن و آوردن، پس لزومي نداشت از او كمك بخواهي كه خودش خواست - و دويد جلو و تا آخر كار همراهي كرد. تو آنروز هيچ كس را خبر نكرده بودي از فاميل .

خانه پدر كجا از اين كارها ميكردي كه حالا ميكني ؟!

حالا كسي تنهاييت را بهم ميريزد . تلفن . و صداي آشنا اصلاً نميداني شماره را از كجا پيدا كرده ؟

آنسوي خط:

- براتون يه قطعه دارم ميخواهيد بخونم خوشتون مياد . و شروع ميكند : ميآيي از ابتدا - غمگين . نگران . كاش درد درونت را ميفهميدم و ...

گوشي را ميگذاري لحظاتي بعد صداي بوق ممتد مجبورت ميكند دو شاخه را از پريز بكشي. خودت را ميكاوي . احساس چيزي حرفي نداري براي گفتن . اما او ابتداي شور و مستي . آخر چگونه ميتواني به او بگويي:

- من شوهر دارم آقا دست از سرم برداريد.

حتماً بعدش بايد توضيح بدهي و او توضيح بخواهد . بابي از جهت آشنايي . حالت بهم ميخورد از اين افكار . از اين تيپ آدمهاي سمج . اصلاً چرا نميرود سراغ يه دختر؟

توي اين كوچه كه دخترها زيادن؟

تو آنها را ديده‌اي . هر روز دنبال رنگ و قلم مو ميروند. براي نقّاشي. هنرمند نيستند اما بكارشان ميآيد. ميشود موها و ناخنها را هم رنگ كرد . مثل رنگ كردن ديگران وقتي از رنگ كردن خودشان خسته ميشوند . بعضيها ميگويند :

اينم خودش هنريه. هنر دلبري!

ياد حرف پسر ميافتد :

- خيلي دلبري عزيزم !

مثل برق گرفته‌ها برگشته و نگاهش كرده :

- كثافت حالمو بهم ميزني !

و سريع دور شده . و يك هفته بيرون نيامده . تلفن را كشيده و برادر آمد و گفت :

- نيستي ؟ زنگ نميزني ؟ شوهر زنگ زده و ...

نگران ، ياد شوهرت مياُفتي دو سال كم نيست براي يك عادت يكساله . كه گفتي :

- نرو

- نميشود

- مرا ببر

- نميشود

- مرا رها كن

- نميشود

- چرا نميشود ؟ چند دفعه ميگوئي نميشود ؟

اين را پسر ميگويد. گريه‌ات ميگيرد.

- داري گريه ميكني ؟ من باعث شدم ؟ بگيد چي شده ؟

دستپاچه ادامه ميدهد:

- باور كنيد دست خودم نيست . آخر چرا نميخواهيد با من حرف بزنيد ؟ يه چيزي بگيد .

و بعد التماس و ... و شوهرت آنسوي خط :

- صبر كن عجله ميكني. من هنوز پول يه خونه رو در نيارودم . راستي برات چند تا عكس و يه خرده خرت و پرت فرستادم . حتماً خوشت مياد :

پسر ميگويد :

- از شما خوشم اومده.

و تو مي‌انديشي به خوش آمدنها . يكي در خرت و پرت فرستادن و ديگري در جاري شدن با او.

خودت چي ؟ از كدام ؟ از اينكه پس فردا صاحب خانه شدي و شوهرت آمد . ماشين خريد تا پسر ببيند شوهرت را . تا بداند كه بيكس و كار نيستي . آنوقت ميرود سراغ دخترهاي همسايه

بازو در بازو و بتو كه ميرسد ميخندد :

- ببين زياد هم دستپاچلفتي ، نيستم.

براي شما تمام لذتهاي دنيا خلاصه شده ، به نشون دادن دوست دخترهاتون.

شوهرت ميگويد:

- دوست شدم اينجا با چند نفر

- دختر يا پسر بلا ؟

- اين چه حرفيه ميزني عزيزم . من موي تو رو با صدتا دختر عوض نميكنم

اين حرفها را ، همان اَوايلش زده بود وقتي كه تازه رفته بود و تند و تند زنگ ميزد .

نوشته بود :

- آزادي . آزادي روابط . بايد ببيني .

و تو گفته بودي :

- چطوري ببينم؟ راستي نميخواي برگردي؟

منتظر همين كلمات . عكس فرستاده زياد . مثل دخترهاي همسايه با هر كدومشون نشسته وايستاده خندان و حتي گريان شانه به شانه سر به سر و احتياط كرده بود و جلوتر رفتهاش را نفرستاده بود بعد نوشته:

- با همكارهايم آشنا شو.

و توضيح داده بود در مورد مو بلنده ، كوتاهه و ... آنگار فراموش شده بودي نبودي فقط بودي تا پول خارجي دريافت كني و بعد ريال و بعد بروي خريد ترجيح دادي ديگر توي اين پاساژ و آن پاساژ علاف نشوي تا سر خريد بهترينها كلنجار نروي تا آنها مجبور نشوند شلوارشان را جا به جا كنند . تا آنها را استفاده كني و عدهاي را دنبال خودت بكشاني و توي شلوغي وادار شوند دستي برسانند و تحمل و تحمل اما گوئي خيال ندارد برگردد . آخرين بار خودش گفته بود:

- تا پول خونه راه زيادي مونده .

و تو ميبيني تا پايان اين سناريوي نافرجام . كه حاضري تحملش كني . و تحمل نيشخند زنهاي شوهردار. كه بگويند: كم بخور و گرد بخواب .

و سريع با شوهرانشان دور شوند . كه نكند موقع جواب دادن چشم در چشم شوهرانشان . كه نكند دلشان طوري شود . حالا آمده‌اي كوچه اي ديگر . آدمهاي ديگر . ناشناس اما گوئي همه حس ششم دارند . فهميده اند شوهرت نيست كه ميپرسند از خودشان : تا كي ؟ احتياج ندارد ؟ نياز و غريزه پس چي؟

پسر از نياز حرف زده بود.

- راه رفتنتون قشنگه ،انگار ميرقصيد . ميشه يه دفعه بيام خونتون برام برقصيد ؟

گوشي را گذاشتي و گفته بودي :

- خفه شو ديگر.

سرت را ميان دستهايت ميگذاري . ميخواهي ديوانه شوي . از بس كه نشسته اي و فكر كردهاي چندبار خانه فاميل سردي رفتار . آخر تقصير تو چيه ؟ بلند ميشوي براي رفتن به خانه پدرت . تا اتاقهاي خالي از هياهو و هيجان را نبيني . ابتدا بايد كوچه را ببيني . اين مزاحم سمج نباشد . هيچ كس . سريع از پله ها پايين ميآيي . پشت در ميماني . صداي باز شدن در همسايه .

منتظر ميايستي . آهسته لاي در را باز ميكني . دو تا دختر از در بيرون ميآيند دور ميشوند . پشت سر آنها پسر ميآيد . با يك شلوار گرمكن تنگ . خوشحال است . منتظر دور شدن آنها . به خانهات نگاه ميكند . در را ميگشايي . بيرون ميآئي . ميماند ، از تعجب زبانش بند ميآيد . ميروي دنبالت ميدود :

- خانم . خانم . خانم . بذاريد توضيح بدم . باور كنيد باور كنيد ...

sise
07-08-2007, 22:27
حميد صــابري

- «مامان!»

- «بله، ليدا جان»

- «مادر بزرگ دوباره دارد گريه مي كند»

زن جوان وارد اتاق شد ديوارهاي اتاق از نقاشي و عروسكهاي مختلف كه به اطراف نگاه مي كردند پر بود، كنار رختخوابي كه زير پنجره‌ي نيمه باز بود ايستاد ، به چهره پيرزن كه در رختخواب بود نگاهي كرد، قطرات اشك از چشمان بسته‌ي پيرزن سرازير بود. صورتش از سفيدي نوراني مي نمود، اشك بين چروكهاي زياد صورتش سرگردان بود. روسري سفيد، موهاي سفيد و رختخوابي با ملحفه هاي سفيد جذابيتي به چهره‌ي مادر داده بود كه فاطمه نمي توانست به راحتي حرف بزند:

«مادر ! چرا گريه مي كني؟ .... چرا چشمهايت را باز نمي كني؟.... طوري نشده است ، انسان هست و بيماري.... بس كن ! ....
ليدا جان ! لباسهاي مادر بزرگ را بياور»

دختر در حالي‌كه كلي كتاب و دفتر اطراف خود پهن كرده بود و گوشه‌ي اتاق روي آنها خم شده بود گفت: «من نمي توانم ، دارم تكليفهاي رياضي ام را مي نويسم»

- «پس به خاله زهرا بگو»

دختر مدادش را به وسط دفترش كوبيد و از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه برگشت.

خاله زهرا با يك كيف وارد اتاق شدو به آرامي به طوريكه مادر نشنود گفت: «تازه لباسهايش را عوض كرده بوديم»

دو دختر به آرامي لباسهاي او را در آوردند. انتهاي موهاي سپيد مادر حنا بسته بود، حتماً به خاطر بيماري، چند هفته اي بود كه توان حنا بستن نداشته. چشمان مادر همچنان بسته بود و قطرات اشك آهسته در چين هاي صورتش حركت مي كرد گويي مرده اي است كه او را كفن مي كنند و اشكهاي جا مانده از دنيايي دارد كه بايد خارج شود.

فاطمه آهسته ملحفه را تا روي سينه مادر كشيد وهر دو خواهر به آهستگي از اتاق خارج شدند.

-«تقصير ما چيست ؟ چقدر اصرار كرديم كه توي آن خانه تنها نمان ؟ .... خانه ما كه نمي آيد كه چي از شوهرم خوشش نمي آيد.... چرا ؟.... تار ، چه ميدانم گيتار مي زند.... نماز و روزه را جدي نمي گيرد .... نمي دانم .... گفتم به تو احتياج دارم ، تا از سر كار بيايم بچه ها دو ساعت تنها هستند ، وقتي هم بيايم تا آخر شب كار خانه هست و كله سحر هم بايد بروم .... اينطوري خوب شد ؟ .... همسايه ها زنگ بزنند بگويند مادرتان را به بيمارستان بردند ، نمي گويند بچه‌هاي بي معرفتش كدام گوري هستند؟ ... آبرو برايمان نماند»

-«توي آن محله ، همه رقيه بيگم را مي شناسند . مگر نديدي زنها هر جا مي ديدنش دستش را مي بوسيدند و با چه حالي دخترآقا صدايش مي كردند . اگر مراسم نذري و آش شله قلمكار كسي نمي رفت بعد چقدر گله مي كردند. هر كس نذر سفره كبود داشت يكراست به خانه ما مي آمد ، سفره سبز و كاسه ، بشقاب سبز و گلدان و گل سبز و شيريني با تزيين سبز سريع آماده بود. براي روضه بي بي رقيه و موسي بن جعفر تا مادر نخود و كشمش و چند دانه اسپند و خرما داخل پلاستيك منگنه نمي كرد بقيه شروع نمي كردند .... خوب ، اينجا توي طبقه چهارم آپارتمان كه همسايه ها سالي يكبار با هم جمع نمي شوندوسالي يكبار چهارشنبه ها ختم سوره انعام نمي گيرند كه هيچ ، اسم و فاميل همديگر را نمي دانند ، بـيايد كه چه؟»

صداي اذان مغرب از پنجره نيمه باز خودش را وارد خانه كرد ،فاطمه پلاستيك دواها را برداشت و به اتاق مادر رفت چشمان مادر باز بود به فاطمه نگاه مي كرد، لبخند فاطمه شكفت، با خوشحالي به طرف مادر رفت و كنارش نشست يكدفعه نيم خيز شد، تشك مادر خيس خيس بود ولي چشمان مادر اشكي نداشت.

sise
07-08-2007, 22:29
ماهك طاهري

خيلي اتفاقي براي بار دوم هم او را مي بيند. در خانه را كه باز مي كند زن روبرويش به وارسي همان يك گلدان پيچك دو رنگ آنقدر خودش را مشغول كرده تا يكي بيايد و در راباز كند. نه، او حتم داشته كه آن يكي همان است كه بايد در را باز كند.

همه ماجرا ، راستش به عيد هم نمي كشد. همان روزهاي آخر اسفند قال قضيه كنده مي شود. خودش معتقد بود: ‌عيد جفت شيش آوردن آدمي است كه دارد مات مي شود. اگر ماهي پشتك بزند و آب در آينه برقصد كه همه اش حرف است ؛‎‎‌ ‎‎‎حتما سكه از سكه مي افتد آنهم در ظرف بلوري كه لابد تراشه هاي آن چناني دارد .اين حرف و حديث ها همه حرف همان آدمي است كه دارد مارس مي شود .ديگران همه ميدانند امروز چه عيد باشد ، چه نباشد ، در تقويم پس و پيشش ديروز و فردا بوده است؛ آنها حساب دخل و خرج عيدي هايشان را مي كنند.

خانه اش در يك مجتمع مسكوني قرار دارد .آپارتمانهاي يك شكل با روپوش كرم قهوه اي كه تا افق صف بسته اند با آسانسورهايي كه شايد سر بر آن آستان كه كس تا كنون نساييده است ، هم بسايند .تنها حسن اين آپارتمانها در دو واحدي بودنشان است . مي گفت: اينطوري زياد شلوغ نمي شود . شايد بشود گفت يك حسن موقتي هم دارند: درست در مقابل در ورودي هر خانه راهرو كوچكي است كه سرويس دستشويي توالت آنجا قرار دارد . مي گفت: ميداني اين اعصاب لعنتي روي همه جا اثر مي گذارد . حساب توالت رفتن هاي پيش از ديدار را از دست داده بود.

سماور را كه از پريز مي كشد مي آيد دم در كه به توالت برود؛ انگار كه يادش برود يا اتفاقي باشد مستقيما به سمت در ورودي ميرود. دستگيره در را مي چرخاند و هنوز از در كاملا بيرون نرفته ؛ يادش بيايد چكار دارد ؛ او سرش را بلند مي كند:

پيراهن نازكي با گلهاي ريز صورتي بر تن دارد .مدل ترك، انگار همان جا نشسته باشند و بر تنش دوخته باشند. وقتي سرش را بلند مي كند؛ لبه هاي اشارب مشكي اش را با دست به پيش سينه اش مي آورد .لختي بازوهاش گلهاي تو خالي اشارب را صورتي مي كرده است . سلام كه رد و بدل ميشود؛ تازه يادش مي آيد كه بايد براي چيز خاصي دم در آمده باشد ؛ چون هميشه همين طوري بوده است. حافظه ياريش نمي دهد اما زبانش به عادت مي گويد : گويا كسي در ما را زد؟ ‌زن ، پنج انگشت را ميان موهاي طلاييش ميبرد و فرقي از كنار باز مي كند ؛ همانگونه كه ايستاده است؛ چشم هايش جند لحظه به او خيره مي ماند وحرف هزار و يكم را با دومين نگاه ميزند يعني كه من نديده ام ولي اگر شما فكر ميكنيد ؟! و نگاهي كه ديگر سخن ازشماره گذشته است. او به خانه بر مي گردد و زن هم حتما، به وارسي خاك گلدان مشغول مي شود .

پاگرد پله هاي طبقه پنجم نبايد جاي خاصي باشد؛ مگر كه اتفاق بيافتد: ظهر روز يكشنبه بعد زن را در پاگرد پله هاي طبقه پنجم ميبيند : باراني يشمي رنگ بلندي به تن دارد و اشارب مشكي اش را اين بار حايل موهاي طلاييش كرده است و اين بار از پنجره به بيرون نگاه مي كند. او كه تازه از سر كار بر گشته؛ آنفدر سريع پله ها را بالا مي ايد كه وقتي به پاگرد مي رسد درست ، مثل هميشه كه اگر آشنايي ببيند سلامي مي كند و مي گذرد؛ به سلامي قناعت مي كند. در واقع زماني متوجه مي شود اين زن است كه در پاگرد ايستاده ؛ كه خودش پاگرد را دور زده و پله هاي بعدي را چند تايي بالا رفته است . بر مي گرددوبقدر جند ثانيه اي به زن خيره مي شود .زن هم چنان از پنجره به بيرون نگاه مي كند ؛‌ بي آنكه به پشت سر نگاهي انداخته باشد.

به خانه مي رود. نمي داند چرا حرفي نزده؟ حتي نمي داند اگر مي خواست حرفي بزند چه بايد مي گفت؟ اصلا، مگر، اتفاق خاصي افتاده بود كه حرفي بر اي گفتن باشد ؟ نميداند كه او هنوز توي پاگرد ايستاده ؟ حتي نميداند كه او داشته چه چيز را نگاه مي كرده، آنقدر خيره ، آنقدر مبهوت ؟!

مي شود دوباره چايي دم كرد و به توالت رفت وباز به توالت رفت و خيلي اتفاقي، اصلا يكهويي، در را باز كرد و ندانست كه چه پيش مي آيد؟ چرا نصف چايي توي نعلبكي ريخته است؟ چرا دمپايي هاي توالت روي هم ايستاده اند؟ اين خوب است؟ بد است؟ ‌اصلامعني اش چيست؟‌ كاشكي ،مادرش اينجا بود. او معني همه اينها را خوب مي داند .دست كم، آنقدر حرف مي زند كه صداي شير بازمانده دستشويي آدم را كر نكند!

شايد در توالت باز است! نه؛ اينها همه اش بهانه است. او مي خواهد دم در برود. اما دلش مي خواهد؛ يكهويي برود؛ اتفاقي بشود!

بلند مي شود. دم در مي رود. پله ها را سريع پايين مي آيد تا به پاگرد پله هاي طبقه پنجم برسد. او رفته است. به پشت پنجره مي آيد؛‌ دنبال رد نگاه او مي گردد. نمي داند كه زن در خيابان چه چيز را نگاه مي كرده است؟
باران تندي مي بارد؛‌ انقدر كه خيابان خلوت شده است. يادش نمي آيد باران از كي شرو ع شده است؟‌

اتوبوسي كه به خيابان وارد مي شود؛‌ آنقدر دور مي شود كه وقني در ايستگاهي مي ايستد تا مسافري سوار شود؛ به شبحي مي ماند كه در باد و باران محو شده باشد.

مي گفت: او رفته است و ديگر بر نمي گردد. قاعده اش هم، هميشه، همين طوري بوده است.

sise
07-08-2007, 22:33
عسل روئين دژی



قصه يک: پــروانــه

دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟

بالهام چروک شد ، حيف اين بالهای قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟

ديگه خسته شدم ، جام تنگ و خفقـان آوره

ميخوام برم بيرون، ميخوام خودم باشم، تا کی ادای کرمها رو دربيارم؟

اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم ".



قصه دو: سقــوط

پرواز کردم،، از عشقت،، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا

هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی ، با مـن

بالای ابرها ، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند ، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم

هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود .

از آن بالا پايين را نگريستم ، روی زمين ، تو را ديدم ، قلبم لرزيــد ، صدايت کردم ،

تو را فرياد کشيـدم ، تو به کار خود مشغول بودی ، من را نشنيـدی .

تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت، ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط



قصه سه : نستــرن

بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.

تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها.
سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود ، رفتن نسترن را باور نداشت.

دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد ، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن ، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.

هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت ، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد . نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد ، ولی نه ، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.

رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند ، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.

تن تو نازک و نــرمِ مث بــرگ
تن من جون ميده پرپر بزنه زيـر تگرگ


پايان

sise
08-08-2007, 19:55
امير تاج‌الدين رياضي



« برنده‌ي تنديس در سومين دوره‌ي جايزه‌ي داستان‌نويسي صادق هدايت »



كنار جاده، دورتر از حريم قانوني، روي بيابان كه تك و توك سبزه‌هاي هرز اينجا و آنجايش را پوشانده، يك مبل، يك راحتي كهنه، با پهنه‌اي از صحراي خالي در پشتش تك و تنها مانده است.

- آنجا چه مي‌كند؟!

از نزديك آنقدر هم كه به نظر مي‌آيد پف‌كرده و چاقالو نيست، با آن روكشِ مخملِ خاك‌خورده‌ي رنگ و رو رفته‌اش، با آن فنرهايي كه از نشيمنش بيرون زده، و دسته‌هايي به شكل دو ستون افقي اسفنج‌پوش كه تخته‌بند جا به جا شده‌اش روكش مخمل را پاره كرده است: پرتابيِ دنياي ابتذال، تبعيديِ فرهنگ مصرف.

چه مي‌گويم؟ هنوز اين‌ها را نديده‌ام، من فقط مي‌گذرم؛ نشسته و بي‌حرف، با نگاهي كه از پشت پنجره‌ي ماشين به دور انداخته‌ام، به قهوه‌اي و كمي سبز دشت، به سنگ و خاك و بوته‌ها، با سرعت 120 كيلومتر در ساعت.

راه آسفالته‌ي پر چين و ترك شيشه‌ي پنجره را مي‌لرزاند. در بيابان جاده – آن دورها – نقطه‌ي سياهي مي‌بينم؛ كسي است كه نشسته. و وقتي نزديك‌تر مي‌شوم – صد متر مانده – عوض مي‌شود. سرش گردن باريكي پيدا مي‌كند و بالا مي‌رود؛ مي‌شود تك درختي كه از سرازيري پشت سياهي بيرون زده. نه، كسي ننشسته، كسي نيست؛ فقط يك مبل خالي فراموش‌شده است كه ميان دشت افتاده و من به سرعت پشت سر مي‌گذارمش.

- آنجا چه مي‌كند؟!

دوباره از نو به آن مي‌رسم. و باز هم؛ راهم بي‌ابتدا و بي‌انتهاست. رفت و برگشتي كه در آن مدام مي‌آيم، مي‌رسم و مي‌گذرم، يك بار، دو بار، ده بار، صد بار ...

بريده‌اي از يك سفر نامعلوم، مضحك، كسالت‌آور و بعد كم‌كم اعصاب خرد كن كه هر بار از پنجره مي‌بينمش؛ عصر دلگيري است.

چه چيزي را بايد ديد؟ چه چيزي را بايد ببينم؟ مبل افتاده در آن دورها را؟ اگر مي‌ديدمش يا نه فرقي داشت؟ ميان دشت افتاده بود و به بودنش در تاريك و روشن ادامه مي‌داد. يا نه، آنجا افتاده تا من بيايم، برسم و از كنارش بگذرم، درست مثل راهي كه كيلومترها طي شود تا در آخر، آن دور دور، به يك ناديدني برسد؛ با اين خاصيت مشابه، اما نيمه‌ي راهي است كه در بيابانش نشسته‌اي به يك مبل بدل مي‌شود. يك مبل كهنه، با روكش مخمل آلبالويي رنگ.

- كه چه يك مبل؟!

هر قدر نگاهش كنم، باز همان است – بي تغيير، بي كم و زياد – يك مبل خالي. هزار بار ديگر هم كه نگاه كنم، همان است. از نزديك جز اين نيست.

باز از دور بهتر است، از پشت شيشه‌ي لرزان. آنجا – آن طور كه رها شده – به كسي مي‌ماند وامانده و تنها. يك چاقالوي پف كرده؛ نگاهش كن، چه كسي مي‌تواند باشد؟ خيلي آشناست. كجا ديدمش خدايا؟ آشناست. خيلي نزديك. يك چاقالوي گنده، و خيلي مهم البته كه تا حالا مانده. خيلي‌ها را فراموش مي‌كنيم، آدم‌هايي كه ديده‌ايم، جاهايي كه بوده‌ايم، موقعيت‌هاي خوب و بد، ناكامي‌ها، دردها. اما اين يكي هنوز مانده؛ يك چاقالوي گمنام مهم، مانده از دوران بچگي. قطعا" از همان دوره كه اين‌طور محو است.

- محو است يا بازي درآورده و خودش را نشان نمي‌دهد؟

هر چه هست براي پيدا كردنش بايد زحمت كشيد، دقت كرد و احتمالا" حرص خورد. يك چاقالوي گنده، يك چاقالوي ...

تنها چاقالوي گنده‌ي مهم و گمنامي كه به ياد مي‌آورم، دلقكي است در يك سيرك. معركه، بي‌نظير. اسمش چه بود؟ بونزو، بونزا، شايد هم پونزا، يا يك همچنين اسمي.

خندان و گريم‌كرده، با بند شلوار و پيراهن راه‌راه قرمز و سفيد، روي همه‌ي اعلان‌ها.

- بشتابيد، بشتابيد، سيرك بزرگ با نمايش‌هاي جالب و ديدني بعد از اينجا و آنجاي دنيا، حالا در شهر شماست ...

واي از دست آن گنده‌ي بامزه! اما اين؟ نه، اين يكي خنده‌دار نيست. اصلا". شايد كمي غم‌آلود هم باشد. آغشته به غم. زمزمه‌اي كه آرام شروع مي‌شود و با تكرار و تكرار در لا به لاي حفره‌هاي تاريك ذهن مي‌پيچد، قوت مي‌گيرد، بدل به نور مي‌شود، روشن مي‌كند، و آنچه در تاريكي است نشان مي‌دهد. اتفاقي و ناگهاني، مثل نگاه گذرا به يك عكس در آلبوم خانوادگي؛ عكس اعضاي خانواده، فاميل، دوستان، عزيزان، و عكس‌هاي خودت. عكس‌هايي از كودكي خودت. پيكر كوچكت در كنار از ياد رفته‌ها، آن‌ها كه فراموش شده‌اند. كمي اِ و اَ. كمي كشمكش ميان اين و آن، ميان پي در پي «خدا رحمت كند». و بعد آن گوشه خودت را پيدا مي‌كني، درست در دايره‌ي غفلت؛ لبريز از شادي، ايستاده با دو دست باز بر دو ستون گوشتي آغوش كه پشت سرت، پشت كناره‌ي كم‌رنگ دايره، فراموش شده است. آن آغوشِ گرم و نرم پشت سر كيست؟

- مهم نيست، مبل است، اين را ببين، اينجا را ...

نه، صبر كن! مي‌خواهم ببينمش. خودت را – بزرگ شده در مركز دايره – ول مي‌كني. ول مي‌كني تا از هاله‌ي دورت بگذري و به آغوش برسي، آغوش پشتت. و مي‌رسي. مبل نيست. هيچ مبلي تبسم ندارد؛ مانده در پس دايره، باوقار و تنها؛ مادربزرگ است.

با همان قواره، با همان سنگيني كه روي راحتي مي‌نشست و كتاب ادعيه مي‌خواند. با دو پاي باز – چون ستون‌هاي اقتدار و استقرار خانه – و پيراهن بلندي كه آن‌ها را مي‌پوشاند، و نوك انگشت‌هايي كه از دمپايي بيرون مي‌ماند.

همان كه بود. مثل آن روزها و حتا بعد از آن – كمي كم‌تر، هر چند نامحسوس – وقتي كه با دو چمدان، پشت به خانه‌ي پدربزرگ آمد و با خودش يك پاكت سيب آورد. با همان وقار و باز هم تكيده‌تر، شكسته‌تر، وقتي كه با دست‌ها روي سرش شاخ درست مي‌كرد، گيلي گيلي ادا در مي‌آورد، قاپم مي‌زد تا در ريسه خنده‌ها، با دست‌هاي كوچكم زانوهايش را بگيرم و در سينه‌هاي بزرگش فر روم، حتا آن روزها و روزهاي بعدش كه رقيبم شده بود ... گاهي ماندن با كوچكي همنشين مي‌شود؛ شده بود. جايم را مي‌گرفت، با نرمي و لطافت تبسم‌هايش، با آن در آغوش كشيدن‌هاي وقت و بي‌وقت پدر و مادر.

- كاش بميرد!

نه، زبانم را گاز نخواهم گرفت، كاش بميرد، اي خداي بزرگ ... ، و شبي در اتاق من بود كه مرده بود. چاق‌تر و شفاف‌تر از هميشه. جا گرفته تا سقف و بعد همه جا. همه جا را گرفته بود، همه جاي اتاق را، مثل بادكنكي كه بزرگ و بزرگ‌تر شود.

روي تن نرم و شفافش بالا رفته بودم؛ بالاتر، تا سقف. رها و آسوده، با دو پايي كه از تحمل وزن هيكل آزاد شده باشد؛ برگشت از هبوطي كه سقف تنها مانعش بود.

مانده در لذت و رنج، ميان سقف و تن‌اش، با چشم‌هاي نيمه باز، درونش را مي‌ديدم، خالي و شفافي كه با بزرگ شدنش دهانم را مي‌بست، گونه‌هايم را مي‌فشرد، نفسم را مي‌گرفت، خفه‌ام مي‌كرد؛ تلاش براي رهايي از سقفي كه برداشتني نبود.

بايد ميل به بزرگ‌تر شدن از او گرفته مي‌شد. بايد آرام مي‌گرفت، بايد مي‌تركيد و تكه‌هاي بي‌آزارش همه جا پخش مي‌شد، و با دست‌هاي من شده بود. آزادي باد، گونه‌هاي سيلي خورده‌ي من در سقوط، و چه صداي مهيبي! انگار همه‌ي بادكنك‌هاي شهر را با هم تركانده باشند.

خانه در نيمه شب لرزيد و هيچ‌كس را جز من بيدار نكرد.

هيچ كس؛ نه مادر، نه پدر، و نه مادربزرگ را كه سالم و نتركيده روي تختش خوابيده بود و باد را مي‌بلعيد و بيرون مي‌داد.

از روز بعد – درست يادم نيست – همان روزها بود كه همه چيز مي‌افتاد، مي‌شكست.

خانم بالا مي‌گفت: كار اجنه است. كار از ما بهتران.

پدر مي‌گفت: كار خانم بالا است؛ عادت همه‌ي خدمتكارها اين است، ظرف‌هاي خانه را مي‌شكنند و صدايش را در نمي‌آورند.

مادربزرگ باور مي‌كرد و مي‌گفت: عينك من را هم بر مي‌دارند تا جايي را نبينم.

مادر اما مصر مي‌گفت: كار مادربزرگ است. فراموشي آورده، غفلت مي‌كند، عينكش را به چشم نمي‌زند، چون عينكش را نمي‌زند جايي را نمي‌بيند و چيزهاي سر راهش را مي‌شكند. براي تقويت اين فرضيه، خاطره‌ي دو دفعه ديده شدن مادربزرگ كنار ريخت و پاش‌ها را هم ضميمه‌ي استدلالش كرده بود. به اين ترتيب شكستني‌ها ميان هاله‌اي از اجنه، فراموشي و خانم بالا مانده بود.

من اما به دور از هر جنجالي، راه خودم را مي‌رفتم؛ آرام و ناپيدا در لاكي كه پيش مي‌رفت. با اسباب‌بازي‌هايم جا را برايش تنگ كرده بودم؛ حفظ موجوديت بود كه حفظ موقعيت دور از معصوميت بچگي است؛ تنازع بقا به هر روش ممكن.

- مادر جان، اين اتاق براي بچه تنگ شده، اگر امكانش باشد اتاق‌تان را با اتاق بچه عوض كنيد ... آنجا جمع و جورتر است و براي شما راحت‌تر. اگر بشود، اگر راضي باشيد!

ميهمان هميشه با خوش‌رويي مي‌پذيرد.

- خانم جان، اتاق شما جادار است، اين چند قلم جنس مدتي گوشه‌ي اتاق شما باشد؟ اشكالي كه ندارد؟

- مادر به آن دست نزنيد لطفا". نيازي به مرتب كردن نيست. همان طور كه باشد خوب است.

- خانم جان خواهش مي‌كنم آنجا نرويد.

- اين حرف‌ها را به بچه نزنيد خانم.

- مادر آن كار را نكن، آن را بر ندار، چند دفعه بايد گفت، كجا گذاشتيش؟

- خانم ... اي واي خانم ... بس است تمامش كنيد، وقت خواب شماست. ديگر الان مهمان‌ها مي‌رسند، برويد، برويد اتاق‌تان، زودتر ... خواهش مي‌كنم.

- مادر اگر اين كار را تكرار بكني، ديگر از كاموا خبري نيست ...

يك خانه از ابتدا فاسد نيست. اين حرف‌هاست، اين كلمات، اين گفتم گفت‌هاي پراكنده و ريز ريز شده در ظرف روز است كه به ديوارهايش مي‌چسبد – لكه‌اي اينجا، لكه‌اي آنجا – سفيدي‌اش را مي‌بلعد، سياه و مسمومش مي‌كند، طوري كه ماندن در فضايش سخت و نفس‌گير مي‌شود؛ و اينگونه است كه خانه شادابي و سلامتي‌اش را از دست مي‌دهد، مريض مي‌شود، مي‌ميرد، مي‌گندد، مي‌پوسد ...

مانده بود، ميان حرف‌ها و ديوارها، با تبسم، نه خندان و سر مجلس، كه در حاشيه، كه دست و پا گير؛ اشغالگري با دو چمدان و يك لبخند كمرنگ كه تنها يك چهارم از حجم اتاق را پر مي‌كرد، با خرت و پرت‌هايي كه آرام دور خودش جمع كرده بود.

براي اشغال يك اتاق – با محاسبه‌ي ذهني حسابگر – البته همان هم زياد است. هر چند كم‌توقع، هر چند قانع، موجودي كه زنده است، دست و پا مي‌زند، فكر كردن دارد، بايد به فكرش بود، مسئوليت دارد.

- كاش مي‌رفت.

گفته شده بود. نه با زبان كه با نگاه، زير لب، با فكر، با روبرويي.

وقتي در سرازيري پله‌ها افتاده بود و سرش شكسته بود – نديده بود كه افتاده بود – وقتي بي‌روسري مانده بود با باند سفيدي، وقتي نوار دور موهاي نقره‌اي‌اش را پوشانده بود و گنگ و مضحكش كرده بود، اين آرزو جان گرفته بود.

- چه اتفاقي افتاده؟

پدر آخرين نفر است كه رسيده و دكتر را مجبور كرده تا براي چندمين بار به اين سؤال جواب دهد.

- هيچ، به خير گذشته، مشاعرش كار مي‌كند، فقط كنترلش را از دست داده. بيشتر از اين‌ها به توجه نياز دارد، متوجه كه هستيد؟ مراقبت!

- بله بله آقاي دكتر، متوجه هستم، بله البته.

اقرار به گناه هميشه سبكي مي‌آورد. سبكي، دل آسودگي و گستاخي براي روبرو شدن با خود. بايد اقرار كرد، آن هم در لحظه‌اي كه خود را خالي‌تر از آن مي‌يابيم تا حرفي براي گفتن داشته باشيم. اما اقرار به چه؟ سهم من از اين تحليل، از اين رانده شدن به حاشيه‌ي تاريكِ دل‌آزاري چه بود؟ من فقط جا را برايش تنگ كرده بودم. نه اينكه ريختن‌ها كار من باشد نه، شايد، اول‌ها كمي، يك بار، شايد، اما نه، قسم مي‌خورم. اول‌ها هم نه، چطور ممكن است اين‌قدر بي‌رحم بود ... من شايد ... عينكش را ... اما همه‌اش اين نبود. شكستن و شكسته شدن ذاتي هر خانه‌اي است، لازمه‌ي زندگي است، اما همه‌اش اين نبود، خودش شروع كرده بود، واقعا" خودش شروع كرده بود به نديدن و ريختن، به شكستن، به خراب كردن و آن آخرها به خراب كردن رختخوابش.

بايد مي‌رفت.

- فقط تو پسرش كه نيستي، فقط مادر تو كه نيست.

همه‌ي آن وقت‌هاي بي‌وقار، همه‌ي آن وقت‌هاي در هم شكستگي و بدتر از آن وقتي كه براي هميشه به آسايشگاه مي‌رفت، و هيچ سيبي نداشت، هيچ چيز نداشت، جز يك چمدان و لب‌هايي كه متبسم نبود ... همه‌ي آن وقت‌ها و حتا بعد از آن كه رفته بود و جايش مانده بود براي مبلي ديگر؛ چيزي كه بهتر از او مي‌شد رويش ساعت‌ها، آسوده و بي‌وحشت، بالا و پايين پريد ...

- پسر آخر خرابش كردي ... شكست از دست تو ... پايين بيا.

بعد از ظهر گرمي بود. مادربزرگ پاكت سيب را از دست پدر گرفت و نگاهم كرد؛ رقيب مي‌ديد.

پدر گفت: مادر پسرم را نشناختي؟ و اشاره كرد تا جلوتر بروم.

روي نيمكت فلزي، زير سايه‌سار درخت‌ها نشسته بود، پدر هم كنارش.

گريه كرد؛ چرا نمي‌آيي به ديدنم، با خودت كه را آوردي؟

پدر گفت: مادر، پسرم!

مادربزرگ گفت: عقل دارم هنوز، تو خودت پسربچه‌اي، و زبانش را برايم در آورد و فحش داد؛ پسرش را بغل كرده بود.

پدر شرمش آمد، غريبه باشم انگار، گفت مي‌توانم بروم انتهاي باغ قدمي بزنم. نرفتم. كمي دورتر ايستادم به تماشايشان. خودم خواسته بودم ببينمش. از آن دور، از آن فاصله، درست مثل يك مبل بود. مبل پف كرده و چاق كه پدر رويش نشسته باشد.

- آقا سرتان درد مي‌كند؟ حالت تهوع داريد؟ خاصيت ماشين است و راه طولاني، مي‌خواهيد نگه دارم، من خودم يك دفعه ...

نه، راحتم بگذار، مي‌خواهم تمركزم را حفظ كنم. كجا بودم؟ بچگي، شكستن‌ها، اتاق كوچك، اسباب‌بازي‌ها، افتادن‌ها و حالا اينجا، اين مبل لرزان پشت شيشه؛ اين به نظر شانه‌ها، دست‌ها، پاهاي باز دامن‌پوش، و سري كه سر نيست، فضا پر كني كه هيبت نشسته‌اي را مي‌سازد.

- آنجا چه مي‌كند؟

- صندلي نگهبان پيري است شايد.

بلند پرسيده‌ام و راننده جواب داده است.

نگهباني از چه؟ نه، حصاري نيست، اتاقكي نيست. تا چشم كار مي‌كند بيابان است. آنجا چه مي‌كند؟ خاطراتش را مرور مي‌كند.

چه مزخرف! «مبل خاطراتش را مرور مي‌كند؟» مروري نيست، منم كه مدام عبور مي‌كنم، در سرعت صحنه‌ها كه روي هم مي‌افتند، و با هزاران بار تكرار، پشت سر هم جان مي‌گيرند؛

و مبل تازه مي‌شود.

نمي‌گويم درخت مي‌شود يا تخته و پارچه، مي‌گويم تازه مي‌شود.

پشت شيشه‌ي نمايشگاه دل مي‌برد، خريده مي‌شود – مبارك است انشاء الله – حمل مي‌شود، جزئي از زندگي مي‌شود، با وسايل ديگر خانه به طرف عادي شدن جفت و جور مي‌شود.

عادي مي‌شود در روزمرگي جايي مثل گوشه‌ي اتاق نشيمن. با خنده‌ها، با چرا تشريف نياوردين، شب خوبي بود، با زيرسيگاري، با دود و خاكستر، با بشقاب ميوه و غذا، با استكان، با پاهاي پسربچه‌ي ميهمان كه به گوشه‌هايش مي‌خورد، با بالا و پايين پريدن‌هاي شادي – اثاث سالم و تميز شرط است! جهنم، فداي سر بچه‌ها – با كيك، با دستمال گردگيري، با ولو شدن از خستگي كار روزانه، با دوربين عكاسي، با آفتاب و مهتاب، با عينك و ميل و كاموا، با سوزش آتش سيگار غفلت، با كتاب ادعيه، با انباري و گرد و خاك، با سكوت و موريانه‌ها، با گربه‌ي زائو و بچه‌هايش، با دري كه قفلش باز شده، با نور دست‌هاي كهنه‌خر و بعد ... بيابان؟ اما چطور بيابان؟

- با پاي خودش؟

باز هم مزخرف! مبل با پاي خودش در بيابان؟

بس است ديگر، او يا آن، شي‌ءاش بگيري يا انسان، يقين روي بيابان، روي دشت خالي، كنار برهوت تنهايي من، خود اوست، مادر بزرگم كه نشسته، با همان وقار، با همان پهنا، با همان نشانه‌ها، همان سر و همان پاهاي باز و پيراهني كه تمام هيكل درشتش را مي‌پوشاند، و دست‌هايي كه كتاب ادعيه را گرفته‌اند. از پنجره مي‌بينمش، كجاست اينجا؟ كيلومتر 18 جاده‌ي طهران – كرج يا كيلومتر 18 جاده‌ي تهران – كرج؟ يا هر كجاي ديگري كه بيابان و جاده دارد.

- اين فقط خاطره است!

نه حرفي نزن، اين بار مي‌ايستم. از سرعت 120 كيلومتر در ساعت پياده مي‌شوم. ماشين بي من مي‌رود. مي‌غلتد، درب و داغان مي‌شود، از هم مي‌پاشد، بي‌صدا، بي‌درد. تلاشي ماشين و راننده را مي‌بينم. باد موهايم را به هم مي‌ريزد، لباس‌هايم را مي‌كشد، گوش‌هايم را با پرخاش و درشتي پر مي‌كند، خاك و خاشاك همه جايم را مي‌پوشاند. كله پا شده‌ام. پرت شده‌ام، زخمي يا مرده‌ام شايد؟ هر چه باشم، با باقي‌مانده‌ام پيش مي‌روم، زير مهتاب، رو در رو با او، با سايه‌اي كشيده روي پايه‌هاي تخت و كوتاهش، روي نشيمن و دسته‌هاي جا به جا شده‌اش، روي پشتي، روي روكش پوسيده‌ي رنگ و رو رفته‌اش، روي دو شاخه‌ي فنر در رفته و بيرون پريده‌اش ...

- مي‌تواند باشد. مي‌تواند باز هم باشد.

جاي گرم و راحتي در اين باد و بيابان. جايي براي نشستن، تكيه دادن، حرف زدن، ريسه رفتن، خوابيدن. مي‌خواهم كه باشد. با ما، با من، در خانه‌ام، با همسر و دخترم.

بايد اول فنرها را جا به جا كنم؛ مرمت و التيام. دستم در پارگي فرو مي‌رود. فنرها در بند و بست‌ها جا نمي‌روند. فشار مي‌دهم تا بروند. فنرهاي جمع‌شده را زير تسمه‌هاي سست قرار مي‌دهم. چهارچوب – در اين تقلا – در پيچ و مهره‌هاي لق مي‌رقصد. تكه‌هاي پنبه و اسفنج را در جايشان مرتب مي‌كنم. كارم تمام نشده، فنرها با صدا از جا در مي‌روند؛ دستم را زخمي مي‌كنند. از درد به آنچه مانده چنگ مي‌زنم. خونم روي بند و بست‌ها مي‌ريزد. در نوسان فنرهاي در رفته و دست بيرون كشيده‌ام چه مي‌ماند؟ چه مانده است؟ هيچ، جز يك مشت خاك‌اره و پنبه و اسفنج پوسيده كه اگر باز شود، باد با خودش خواهد برد.

dustin hoffman
09-08-2007, 01:29
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: ?چرا خدا تو را براي چنين

بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت

در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟

dustin hoffman
09-08-2007, 21:09
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..

boy iran
09-08-2007, 22:21
روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.

مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.

مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!

گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.

مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.

به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.

مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.

مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.

مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟

- من آب موجدار را مي بينم.

- اين امواج از كجا آمده اند؟

- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.

- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.

مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.

مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟

- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.

- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!

از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس!

boy iran
09-08-2007, 22:22
دیروز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

زندگی چقدر با شکوه بود
یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

مرد کشان کشان او را می برد و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
که باید برای سلاخی آماده شود .

dustin hoffman
10-08-2007, 04:35
به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذاردو سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند:((کمکم کن جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟))پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسند:(او کجاست؟ما دیدیم که او امد تو.)قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او میپرسد:((ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:(تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.)محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرندو سینه کش دیوار چشمان او را میبندند.پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود ک پس از صاف کردن گلویش به ارامی میگوید:((آماده.............هدف...... ........))در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیردو قطرات اشک از گونه هایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند.سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید((حالا میفهمی که چه احساسی داشتم)).

dustin hoffman
10-08-2007, 17:28
این یک حقیقت تاریخی است
گنت گو بينو نويسنده فرانسوى در كتاب سه سال در آسيا در باب رشوه خوارى زمامداران ايران در دوره قاجاريه چنين مى نويسد: يكى از عيوب بلكه از بلاهائى كه در ايران ريشه دوانده و قطع ريشه آن هم بسيار مشكل و بلكه محال است رشوه گيرى است . اين امر به قدرى رايج است كه از شاه گرفته تا آخرين ماءمور جزء دولت رشوه مى گيرد. و در عين حال هيچكس ‍ هم صدايش در نمى آيد. گوئى تمامى ماءموران و مستخدمين ايران از بالا تا پائين هم پيمان شده اند كه موضوع را مسكوت بگذارند. قبل از اينكه به ايران بيايم در لندن كتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حين خواندن اين كتاب به نظرم رسيد كه در زمان سلطنت فتحعليشاه ، وزير مختار انگليس مقدارى سيب زمينى براى دولت ايران هديه آورده و گفته بود كه اگر اين گياه را در ايران بكاريد هرگز دچار قحطى نخواهيد گشت . زيرا كشت و زرع آن به سهل است و محصول فراوان مى دهد و بخوبى جانشين نان مى گردد. ولى صدر اعظم فتحعليشاه قبل از دريافت سيب زمينى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهيد كه كشت اين گياه را در ايران رايج كنم .

dustin hoffman
11-08-2007, 01:08
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

dustin hoffman
11-08-2007, 17:02
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

boy iran
11-08-2007, 17:17
اگه دوستانی علاقه به داستان نویسی کوتاه دارند این سایت مسابقه برگزار کرده که جالب است


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

dustin hoffman
12-08-2007, 01:37
شامگاه در ساحل رود نیل کفتاری به تمساحی برخورد و به هم سلا م کردند .
کفتار گفت : حال و روزتان چطور است آقا؟
تمساح پاسخ داد : وضعم خراب است . گاهی از شدت درد و رنج گریه می کنم و بعد همه می گویند : این ها اشک تمساح است. این بیش تر از هر چیز دیگری ناراحتم می کند .
سپس کفتار گفت : از درد و رنج خودت می گویی اما یک لحظه ها به من فکر کن. من زیبایی ها و شگفتی ها و معجزه های دنیا را می بینم و از شدت شادی مثل روز می خندم و بعد همه ی اهل جنگل می گویند : این خنده کفتار است.!

persian365
12-08-2007, 17:12
ساحره صدایم می کرد

ورد زبونش این جمله بود: دستای تو معجزه می کنن . تو معجزه گری دختر.

عادت همیشگیمون بود . عادت همیشگیم بود که دست نوشته هامو که بازده شب زنده داریام بود رو میز آشپزخونه بذارم .

و او بعد از صرف صبحانه چند بار بلند بلند نوشته هارو می خوند و چرخ زنان در حالی که عینکشو رو بر میداشت چشماشو ریز می کرد و بعد گونه هایم را میان دو انگشتاش می فشرد و لبخند ظریفی تحویلم می داد: من که می گم تو معجزه می کنی .

و من در حالیکه محصور دستان او بودم خودمو از تو آغوشش بیرون می کشیدم و می گفتم :یعنی باور کنم

:چیو . سحر کلامتو یا... و دیگه مهلت حرف زدن به من نمی داد.

چهار دور خونه را دنبالش می رفتم و گوش می کردم

گوش می کردم و مست می شدم .مست از گفتار شیرین و گوش نوازش

حرفی نمی زدم تا وقتی از در بیرون می رفت و آن موقع بود که زیر لب جواب تمام حرفاشو می دادم: برو که قصه امشبمو نوشتی نویسنده تویی نه من

ومثل همیشه انگار که حرفمو شنیده باشه تو چشام براق می شد که: (چی گفتی )و من طبق معمول جواب می دادم :گفتم مراقب خودت باش

اما

حالا کجاست . دلتنگم.. دلم برای ساحره تنگ شده. دلم برای دستاش تنگ شده ......

می خوام برم . می خوام برم پیشش . می خوام باقی مانده دفترمم را هم ببرم پیشش . از دستایی که یه روز معجزه می کرد که تا حالا کاری بر نیامده شاید این بار دفترم شعرم نوشته ام معجزه کنه

و بتونم بهش بگم معجزه تو بودی نه من

sise
13-08-2007, 18:54
احمد زاهدي‌ لنگرودي

دو روزي مي‌شود كه مرده‌ام. سه روز پيش كه هوا خيلي سرد بود و برف زيادي روي زمين نشسته بود, اتومبيلي سفيد, نمره‌‌تهران, با زني سرخ پوش تصادف كرد و گريخت؛ قفسه‌ي سينه‌ي زن تركيد و خون, لباس زن را پوشاند.
راننده‌ي قبلي كه نويسنده‌ي اين داستان است (و حالا مرده) بسيار ترسيده بود.

«خيلي ترسيده بودم, براي همين فرار كردم.»

پزشك قانوني با يك جسد روبه‌روست؛ مردي كه خودكشي كرده. علتِ مرگ؛ خودكشي با قرص خواب.

«درواقع طرف نمرده, بلكه خواب است؟!»

«خواب به خواب شده ازبس مرده‌است .»

خنده‌ي آن پزشكان مانند ناهار خوردن مرده‌شوي چندش آور بود؛ پليس در تحقيقات خود از خانه‌ي مرد, نامه‌اي مشكوك پيدا مي‌كند.

اين‌جانب به اطلاع مي‌رسانم كه در ساعت‌هشت‌صبح‌روزچهارشنب 3/12/79 در خيابان كاج با زني سرخ پوش تصادف كرده و گريخته‌ام. اگرچه سطح خيابان به دليل برف اتومبيل تهران ...

پليس با هوشمندي كم نظيري به اين نتيجه مي‌رسد كه نويسنده ( مرده‌ي فعلي ) نامه را بعد از خوردن قرص‌ها نوشته است.

«به هر حال ما موظفيم پرونده را تكميل كنيم.»

شب سه روز پيش, در خانه‌ام هرچه را كه دستم مي‌رسد به‌هم مي‌ريزم. در و ديوار خانه دور سرم مي‌چرخد. بي‌خود فكر مي‌كنم كه آن زن را من كشته‌ام. (حالا كه مرده‌ام به فكر آن‌شب مي‌خندم. مرگ چيز خوبي است. انسان را پخته مي‌كند. همان‌طور كه انسان هويج يا سيب‌زميني را مي‌پزد و بعد مي‌خورد). ساعتي مي‌گذرد كه قرص‌ها را خورده‌ام. با اين‌كه از تشويش‌هاي دروني‌ام خلاص شده‌ام, اما پشيمانم. قلم و كاغذي برمي‌دارم تا اعتراف‌ كنم.

در سرد‌خانه باز مي‌شود و كسي بالاي سرم مي‌ايستد .

«خودشه!»

آشنايي جسدم را ‌شناسايي مي‌كند. پليس, خوشحال از تاييد مرگ من پرونده را مختومه اعلام مي‌كند. عكسي هم از جسد من, بعد از كالبدشكافي لاي پرونده‌ام گذاشته مي‌شود. در تصوير, قفسه‌ي سينه‌ام شكافته شده و چشم‌هايم ـ انگار به زور بيدار باشم ـ باز است. تا غسالخانه با اتومبيل پليس راهي نيست.

مرده‌شوي ايستاده بالاي سرم؛ آستين‌هايش را بالا زده, انگشت‌هايش را ورز مي‌دهد.

«حتماً عاشق بوده؛ از همان‌ها كه لباس تنگ مي‌پوشند و كنار خيابان پرسه مي‌زنند.»

شيلنگ آب را روي من مي‌گيرد؛ سرم ناخواسته مي‌چرخد. كنارم زني را مي‌بينم, مثل خودم مرده, و انگار مرده‌شوي محترم با او حرف بزند, حرف‌هايش را تاييد مي‌كند.

«خانم! چه‌طور شد كه مرديد؟»

به‌سردي جواب مي‌دهد.

«از زندگي خسته بودم.»

قفسه‌ي سينه‌ي زن شكافته شده‌است!

R10MessiEtoo
13-08-2007, 20:41
ساعت مچي

5 سالم بيشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را كار كنم براي ساعت مچي‌اي كه پسر خاله‌ام قولش را داده بود.
ساعت را به دست كردم و از خوشحالي داخل كوچه مي‌دويدم.
پيرمردي از من پرسيد: ساعت چند است؟
و من نمي‌دانستم

؛؛؛جعفر قاسمي‌سيد محله؛؛؛

sise
13-08-2007, 21:51
مجيد قنبري

بايد مي رفتم. نمي شد که نروم. براي نرفتن نياز به بهانه اي داشتم، اگرنه براي ديگران دست کم براي خودم و همسرم. اما چيزي براي گفتن نبود. اين بارمستقيما" به جشن دعوت شده بودم.

پدر داماد با دستهاي خود کارت دعوت را به من داده بود، اما چگونه مي توانستم بروم.کارت را باز کردم و خواندم متني شعرگونه و لطيف داشت ولي به نظرم نامها باهم جورنبودند. اما مگرمي شد اين را بهانه کرد ونرفت. براي همه چيز نگران ومضطرب بودم ازلباسي که بايد مي‌پوشيدم گرفته تارفتارم درمقابل مهمانها. آيا بايد ميخنديدم؟ اخم مي‌کردم؟ يا بي تفاوت ميماندم؟ چه چيزآنجا درانتظارم بود؟ لابد سيمين در حالي که دستش را در دست داشتم مرا به داماد معرفي مي کرد و مي گفت : معشوق سابقم مهران. يا مي گفت: دوست صميصمي ام، مهران. نمي دانستم مغزم کار نمي‌کرد وجواب گو نبود. واقعا" براي او که بودم؟ گيريم که هشت سال پيش دختري به يک نفر گفته باشد دوستت دارم يا اينکه به تو محتاجم ونم اشکي در چشمهايش جمع شده باشد. خوب اين دليل برچه ميشود؟ پابند شدن دل بستن؟ اما به کي، صوقي، سيمين يا همسرم؟

پدر صوقي را چند ماه پيش بطور اتفاقي در منزل يکي از دوستان ديدم. شکسته تر شده بود،با پشتي کماني وصورتي چروکيده که تنها دو چشم خشکيده درآ ن قابل تشخيص بود. از دخترش مي گفت و از دفتر شعرش، تنها چيزي که برايش باقي مانده بود. صوقي را سالها قبل شناخته بودم،هنگامي که شاگرد دبيرستاني در رشت بودم. شايد هم درست‌ترباشد که بگويم او را هرگز نشناختم. هرروز در راه مدرسه مي ديدمش، يعني آن قدر مي ايستادم تا او را ببينم. آن وقت او مي‌آمد با روپوش سرمه اي ويقهً سفيد توريش، با دو رشته موي بافته بر روي دو شانهً کوچک و گردش.

صداي شرشر آب مي آمد. همسرم بود که خود را براي جشن عروسي سيمين آماده مي کرد. ومن با خود کلنجار ميرفتم که چرا زندگي نمي بايست فيلم باشد؟ آ ن هم براي ما که بيش از هر کس در زندگي نقش بازي کرده بوديم . در آ ينه به صورت شکسته و خستهً خود نگاه کردم. چند سال بر من گذشته بود، يا چند قرن؟ اين خطوط روي پيشاني يا چروک زير چشمها کي پيدا شدند يا چه وقت عميق شدند؟ نه، نمي توانستم بروم آ ن هم وقتي که دفتر شعر صوقي روي طاقچه بود و آخرين جمله ا ز آخرين بند شعرش در مغزم طنين مي انداخت : "مرا به دريا افکنيد ....." .

پيرمرد مي گفت : آ رزو داشتم عروسش کنم، مي داني که تنها دخترم بود. در مقابل آينه به خودم گفتم : براي دوست داشته شدن چه موجود زشتي هستي. از زماني که با خانواده از رشت به تهران آمديم، ديگر صوقي را نديدم. يکي دو نامه هم برايم فرستاد ولي بعد از آ ن ديگر خبري از او نداشتم.

نفهميدم زنم کي رفت، فقط از سکوت خانه فهميدم که ديگر نيست. نزديک ظهر بود که خبربستري شدن رحمت، صميمي ترين دوستم را در بيمارستاني آوردند. سکته کرده بود. اضطرابم با دلتنگي در آميخت. نشستم و زانوهايم را بغل کردم. آفتاب بازوان طلايي اش را تا ميانه اتاق کشيده بود و روي گلهاي قالي يله شده بود. روز زمستاني خوبي بود و همه چيز براي جشني که برپا ميشد مهيا. همسرم که از آرايشگاه برگشت من هنوزحمام هم نکرده بودم . فريادش بلندشد که : " پس چرا نشستي ، يه کم عجله کن ! ". من هنوز اين پا و آن پا مي کردم. اين جور وقتها بود که مي‌فهميدم خانه ام چقدر کوچک و تنگ است . با برداشتن پنج گام طول پذيرايي و ناهارخوري را طي مي کردم با پنج گام دوباره برميگشتم . از هر طرف به ديواري مي رسيدم. تنها پنجره خانه ، پنجره بزرگ پذيرايي بود که آن هم رو به ديوار زشت آجري و دودزدهً خانه همسايه باز مي شد. ياد پدربزرگ افتادم که چند ماه پيش تر مرده بود، درسنٌ نوددوسالگي. چهره مچاله وپژمرده اش در مقابل ام جان مي گرفت. سعي کردم او را در سنٌ بيست سالگي مجسٌم کنم، بازگشتي به هفتاد سال قبل. به سالهايي که من نبودم. دلم مي خواست بدانم آ ن زمان زندگي چگونه بوده وپدربزرگ جوانم در بيست سالگي چه احساسي داشته؟ چشمهايم را بستم تا بتوانم جواني را دريک قرن پيش در ذهن خود مجسم کنم ولي با اولين کپه خاکي که بر صورت بي رنگ پدربزرگ در ذهنم پاشيده شد، به خود آمدم. همسرم را ديدم که در مقابل آينهً ميزتوالتش با دقت چيزي را در چشم خود فرو مي کرد، يا دهانش را به حالت عجيب و غريب باز و بسته مي کرد وبر لبهايش رنگ مي ماليد.

پيرمرد گفته بود : مدتها از صوقي خبر نداشتم. هر جا مراجعه کردم، بي نتيجه بود. اجازه ملاقات نمي دادند. تا اينکه يک روز خودشان تلفن کردند. نه، نمي توانستم بروم. رفتن قبول تمام شدن بود ومن نمي خواستم تمام شوم. اين بيشتر به خاطر ا و بود که به زودي زندگي جديدش را آغاز مي‌کرد. خبر ازدواج را براي اولين بار از خودش شنيدم. خوشحا ل شدم. حس کردم سبک مي شوم، انگار باري از دوشهاي خسته ام برداشته مي شد. گوشي تلفن در دستم بود که گفت : مهران، همه چيزتمام شد. پرسيده بودم: ولي چرا با اين عجله؟ جواب داد: خيال خيلي ها را بايد راحت مي‌کردم. باز هم تحقيرم مي کرد. من صدايم لرزيده بود: سيمين ... سعي کن حداقل تو... خوشبخت باشي. گوشي تلفن را گذاشته بودم و با خود گفته بودم: "مرا به دريا افکنيد..." .

باز هم پدربزرگ را به ياد آوردم، با عمر طولاني اش وکارهاي بي شماري که بي شک انجام داده بود. ولي ما هيج نمي دانستيم. هيچکس نمي دانست براو چه گذشته، چه احساسهايي را تجربه کرده، چه شبهايي را به صبح رسانده يا چند بار از ته دل گريه کرده؟ او تمام شد بي آنکه براي ما گوشه اي از زندگي دروني خود را باقي گذارد وحالا من مي بايست بروم. رحمت سالها پيش به من گفت: تو فرق فيلم وزندگي را نمي فهمي. تنها اشکال تو همين است. ولي من هنوز از خودم مي‌پرسم چرا زندگي فيلم نيست؟ يک نفر بايد باشد که از زندگي ما صحنه به صحنه فيلم بردارد. گيرم با دوربيني متفاوت که نه به وقايع بلکه به ثبت حالات واحساسها به پردازد. حداقل يک نفر بايد باشد که هميشه وهمه جا ما را ببيند وبفهمد درآن لحظه چه غوغايي درون مان برپاست، مثل لحظه اي که يک نفر ميرود و ديگري تمام شده برجاي مي ماند. مثل دوستم رحمت که روي تخت بيمارستان خوابيده بود ومرگ را انتظار مي کشيد وزندگي اش مانند شير آبي که ناگهان با چرخش دستي بسته شود وسپس تا مدتها تک قطره هايي درون حوضچه، چکه چکه فرو افتد واز آن چيني محو بر سطح آب نشيند، اندک اندک محو مي شد. چرا يک نفر نبايد صوقي را ديده باشد، روز آخر که صبح زود بيدار کرده بودند، همان وقت که با چشم هاي سرخ وپف کرده پا به حياط گذاشته بود ولرزيده بود. حتما" در آن تاريک روشناي سحر صداي دريا و امواجش را هم شنيده بود و شايد هنگامي که چشم بند تيره اش را مي بستند، زير لب نا ليده بود: "مرا به دريا افکنيد... " .

پيرمرد مي گفت: با عموي صوقي با هم رفتيم. دل اينکه تنها بروم، نداشتم. همين که وارد ساختمان شديم دو نفر به سمت ماآمدند. درشت هيکل بودند و ريش توپي پري داشتند. منتظرمان بودند. يک جعبه شيريني با چند متر پارچه چلوار سفيد که به دقت تا خورده بود به من دادند. آن که مسن‌تر بود و صورت گوشتالويي داشت با من دست داد. لبخند زد و گفت: پدر جان تبريک ميگويم. ما ديشب دامادتان بوديم. و بعد تکه مقواي کوچکي را که روي آن شماره‌اي نوشته بود به طرفم دراز کرد. دوربين تصوير بسته ونزديکي چهره پيرمرد که در مرز خنده وگريه مانده است، مي گيرد. دوربين به آرامي مي چرخد ودر ذهنم مهمانها را مي بينم که کف مي زنند. سيمين ميخندد و پيرمرد با جعبه اي شيريني در دست، در مرز خنده و گريه مانده است.

پيرمرد خونسرد بود، مثل اينکه با خودش حرف مي زد.سالها از آن روز گذشته بود ولي اين ها مي بايست جايي ثبت ميشد تا ديگران بدانند برپيرمرد چه رفته است. يک نفر بايد پيرمرد شيريني بدست را فرداي عروس شدن تنها دخترش ديده باشد، هنگامي که به انگشتهاي زمخت پرمو و انگشتر عقيق مرد ريشو خيره بوده است. زنم با اخم نگاهم مي کرد. سَردعوا داشت. امّا بهانه فراهم شده بود. بايد به بيمارستان مي رفتم. به همسرم قول دادم که تا چند ساعت ديگر به او ملحق شوم ولي او نمي دانست که من نمي توانم بروم، چون هميشه خود را در مقابل دوربين حس کرده ام. اصلا" چرا زندگي نبايد فيلم باشد تا پدربزرگ آنقدر غريب نميرد؟ يک نفر بايد باشد تا بفهمد يا بداند چرا من به اين جشن نمي‌روم، تا آخرين قطره هاي زندگي رحمت را ببيند يا صوقي را در آن صبح سرد، وقتي که نسيم دريا موهاي طلايي اش را مي آشفت، ديده باشد. اگر هشت سال پيش کسي به من گفته دوستت دارم، يا گفته به تو محتاجم ومن دستهايش را نه در خيا ل خود که در واقعّيت فشرده ام، يک نفر بايد اين همه را شنيده باشد يا اشکهايش را ديده باشد وگرنه حتي من که به چشم ديده ام وبا دو گوش خود شنيده ام نيز به همه چيز شک خواهم کرد.

...کات.

sise
13-08-2007, 21:58
فهيمه ميرزا حسيني

پرداختن به پيچيدگي هاي زندگي واقعا از حد و توان من خارج است . كسي حرفم را باور نمي كند . مردم حوصله شنيدن اراجيف مرا ندارند . آنها مشغول زندگي كردن و احيانا در مواقع نادري لذت بردن از آن هستند . من همانند افراد نااميد حالت تهوع ندارم و همچون انسانهاي اهل زندگي هم شوق بهره بردن از لحظات آن را ندارم. وقتي مي نويسم اين زندگي عادي مايه رنج است و تحمل مي خواهد مي توانم چهره خنده رويان بالانشين را تصور كنم كه برخي با چين و چروك پيشاني و برخي ديگر از پشت مدرن ترين ابزار حركتي سرتا پايم را برانداز كرده و مي گويند : چشمهاتو ببند و با مشت هواي اطرافت رو بكوب ... من كه منظورشان را نمي فهمم.... كوبيدن بي هدف هوا آنهم با چشمهاي بسته كار ديوانه هاست. به خودم گفتم دستشان را خوب خوانده ام آنها مي خواهند با اينكار سندي مبني بر ديوانگي ام از من بگيرند تا بعد بتوانند به راحتي مثل تكه آشغال بي مصرفي در لا به لاي چرخ دنده هاي ابزارهاي حركتي بازيافت زباله خردم كنند ... اما يكروز يكي از آنها با بي حوصلگي اينطور برايم توضيح داد كه : اگر تو مشتهاي پرت را حواله هواي اطراف خودت كني آنهم با چشمان بسته شايد مزه اي نداشته باشد اما همين كه مشتت فقط يكبار حواله تكه اي از بدن كسي شود آنوقت آنچنان لذتي خواهي برد كه ديگر مشت كوبيدن مي شود كاراصلي‌ات . از لحاظ قانوني هم هيچ مشكلي نخواهي داشت چرا كه قانون هرگز مشت فردي را كه با چشم بسته زده شده محكوم نخواهد كرد ... به من گفت تو آدم نا كسي هستي نكند كه به دنبال سندي عليه من مي‌گردي تا از زبان خودم آنهم با چشم باز اعتراف گرفته و بعد براي اولين بار در تمام عمرم مرا محكوم كني. اما من به او گفتم كه اين به نا كسي من مربوط نيست من فقط نا آگاه هستم ... از اينكه مودبانه صحبت كردم ناراحت شد چاقويي از جيبش درآورد و چشمهايش را بست و شروع كرد به حمله هاي پياپي در هوا ... يك ساعت بعد تقريبا چهار جاي بدنم زخمي شده بود . بي انصاف قصد كشتنم را داشت و در اين راه با وضعيتي كه موذيانه انتخاب كرده بوداز حمايت قانون هم استفاده مي كرد. بالاخره بعد از تقلاي بسيار مجبور شدم روي زمين دراز كشيده و با سكوت كردن از شرش خلاص شوم . تصميم گرفتم كه از دستش شكايت كنم . اما به كجا ؟ همين شب گذشته در جريان يك دادگاه علني خودم با چشمان باز ديده بودم كه قاضي قبل از قرائت حكم با همين روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ شاكي را از پا در آورده بود . اگر چه صبح امروز خبر شكايتي كه خانواده شاكي عليه قاضي دادگاه تنظيم و آن را به دبيرخانه دادگاه تسليم كرده بودند را نيز در روزنامه ها خوانده بودم بااين حال اين نكته كه (از سوي هيات تحريريه) در ذيل آن اضافه شده بود به نظرم جالبترمي رسيد كه : شكايت بي موردي است چون پسر بزرگ شاكي هم عصر ديروز دو ساعت پس از اتمام جلسه دادگاه قاضي را روي پله هاي خروجي ساختمان يافته و با همان روش ــ كوبيدن مشت هاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ از پاي در آورده بود . گويا گزارشگر تيز بين چاقوي كوچكي را در دستهاي پسر شاكي ديده بوده است . به هرحال هم قاضي و هم پسر شاكي هر دو از حمايت قانون بهره مند خواهند بود كه البته اين از فوايد قانون است . تصميم گرفتم كتاب كامل قانون را خريده و تا انتها بخوانم و در صورت امكان آنرا حفظ كنم . هر چند هنگام پرداخت پول كتاب با كتابفروش كه قصد دزديدن كيفم را داشت در گير شده و چشمهايم را با همان روش ــ كوبيدن مشتهاي متوالي در هوا با چشمان بسته ــ ..............

dustin hoffman
15-08-2007, 04:00
زنی
به مردی گفت : دوستت دارم
و مرد گفت : آرزو دارم که سزاوار عشق تو باشم
زن گفت : مرا دوست نداری ؟
مرد فقط به زن خیره شد و چیزی نگفت .
زن فریاد زد : از تو متنفرم
مرد پاسخ داد : پس آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم.....

dustin hoffman
15-08-2007, 04:04
یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی شناسیم رداي فارغ التحصيلي است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می خواند. هنگامي كه از ما سوال مي شود كه این لباس و كلاه چیست؟ پاسخ مي دهیم این لباس شیطونك است كه اینها تنشان می كنند! اما هنگامي كه از يك اروپایی یا ژاپنی و یا حتی آمریكایی سوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می كنید؟ می گویند ما به احترام ?آوی سنت? (پور سینا) پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می پوشیم. آنها به احترام ?آوی سنت? كه همان ?ابن سینا?ی ماست كه لباس بلند رداگونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می كنند. آن كلاه هم نشانه همان دستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دستار آویزان می كردیم و به دوش می انداختیم. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی دانیم. باورتان می شود؟!

dustin hoffman
15-08-2007, 23:15
این یک حقیقت تاریخی است:در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاى مسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتند و هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردند از ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كه از تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كه مادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفه عضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرم شش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كرده خواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانش گفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگ پرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى (سلافه ) بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنان پيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسد آنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آن دست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر) لقب دادند و بدين ترتيب خداى تعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد.

•*´• pegah •´*•
16-08-2007, 00:45
زن دستش را در موهای دختر کرد و رشته ای از موهایش را در دست گرفت و گفت : مامان امروز مهمون داره . گل گل خانوم باید چی کار کنه ؟! دختر سرش را کمی عقب برد . زن به چشمان دختر نگاه کرد و گفت : جواب مامان رو نمی دی ؟!؟ دختر خودش را تکان داد و روی پا بلند شد و گفت : خب می دونم !! چلا هل لوز می پلسی ؟! باید بلم تو اتاخ . دلو ببندم . با علوسکام بازی کنم .
زن دختر را بغل کرد و گفت : حالا شدی گل گل مامان . پس برو تو اتاق و با عروسکات بازی کن . مامانی هم بعدا میآد باهات بازی می کنه ! باشه عروسکم ؟!؟
دختر شستش را در دهانش کرد و حرفی نزد . زن دختر را به اتاق برد . دختر عروسکش را بغل کرد و گفت : خوبی مل مل خانوم ؟! مامانی املوز مهمون داله . باید ساکت باشی و گیه نکنی !
زن در اتاق را قفل کرد . به اتاق رفت . به ساعتش نگاه کرد . دیر کرده بود . عطر را از روی میز برداشت . صدای زنگ آمد . زن دکمه ی بالایی یقه اش را باز کرد .
دختر موهای عروسک را ناز کرد و گفت : مهمون مامان اومد ! بذال صندلی رو بیالم ببینم کیه ! گیه نکن بلای تو ام تعلیف می کنم .
زن روی مبل نشست . مرد کتش را درآورد . دختر گفت : همون آقا همیشگیس ! دختر از روی صندلی پایین آمد . عروسک را بغل کرد و روی تخت دراز کشید . تلفن زنگ زد . دختر به سمت تلفن برگشت . زن لبانش را از روی لبان مرد برداشت . به تلفن نگاه کرد . مرد زن را به طرف خود کشید . دختر عروسک را ناز کرد و گفت : مامانی گفته تلفن و بل ندالیم .آخه وخ نداله با بابایی صبت کنه . خب مهمون داله !

فرنوش زنگوئی

rsz1368
17-08-2007, 21:44
هولمن هانت هنرمند بزرگ تصویری از حضرت عیسی را نقاشی کرده است که در ان مسیح در باغی ایستاده است در یک دست فانوسی دارد و با دست دیگر به دری می کوبد.
یکی از دوستان هانت به او گفت:
هولمن تو در این نقاشی مرتکب اشتباه شده ای این در دستگیره ندارد.
این اشتباه نیست زیرا این در قلب بشر است که تنها می تواند از درون باز شود.

R10MessiEtoo
19-08-2007, 14:20
تنها یک قدم ...

بزرگی می گفت:

یکی از وعاظ معروف روزگار برای سخنرانی به مسجدی وارد شد. به سبب شهرت و آوازه نام ایشان و سخنرانی های زیبایشان افراد زیادی پای منبرش جمع شدند به صورتی که در مجلس جایی نبود. در این هنگامی شخصی گفت: « آقایان یک قدم بیائید جلو» تا افراد بیشتری بتوانند از مجلس و منبر استفاده ببرند.

به ناگاه دیدند که سخنران جلسه به جای اینکه بر بالای منبر برود از همانجا بازگشت.

پرسیدند: چرا برگشتی؟!

آن شخص سخنران گفت: « تمام حرف ها را همین فرد گفت! من می خواستم یک ساعت برای شما سخنرانی کنم که آقایان! خانم ها! شما را به خدا یک قدم به جلو بیائید. برای شناخت خدا، برای اطاعت از خدا . برای عبادت خدا یک گام بردارید که فرموده است ای بنده من اگر تو یک قدم به جلو بیائی من ده قدم به سوی تو خواهم آمد. تمام حرف های مرا این شخص گفت. شما را به خدا یک قدم جلو بیائید»

و رفت ...

(شايد تكراري بود!!)

hellgirl
20-08-2007, 18:44
مدتي پيش وقتي توي دنياي خودم بودم و قدم زنون از كنار پياده روي شلوغي رد مي شدم پسر بچه اي رو ديدم كه فال مي فروخت. دو سه قدم ازش گذشتم ولي دلم خواست برگردم و يه فال بخرم، برگشتم و يه فال خواستم. اصرار داشت كه دو تا فال بده بهم. خلاصه به همون يكي راضي شد و يه فال خريدم و راه افتادم...

اما تموم راه رو تا خونه به پسركي فكر مي كردم كه اونقدر كوچيك بود كه حساب و كتاب نمي دونست و به سختي تونست باقي پول من رو حساب كنه... پسركي كه هنوز با مرغ عشق هاي قفسش اخت نشده بود و بارها مرغ عشقاي قفسي دست كوچولوشو گاز گرفتن و نوك زدن و مجبورش كردن از اول امتحان كنه...

(... بي عدالتي ها فراوونن!!! خدايا به فرياد مردمم برس... كه جز تو كسي به فكر دستاي كوچولوي پسرك آفتاب سوخته ي سرزمين خاكستري من نيست...)

hellgirl
20-08-2007, 18:53
تو اتاق نشسته بودم و خيره به صفحه ي تلويزيون و غرق افكار مهاجم و هميشگي...

به دفعه يه حباب بيرنگ و شاداب ديدم كه نزديكاي تلويزيون چرخيد و رقصيد و آروم فرود اومد و ديگه ديده نشد...
خيلي برام عجيب بود!!! فاصله ي ظرف شويي آشپزخونه اي كه مامانم مشغول جمع و جورش بود تا تلويزيون راه كمي براي پاهاي نداشته ي اون حباب نبود!

همه افكارم يه دفعه ايستاد و همه ي ذهنم خيره شد به اون حباب! نمي دونم اون موقع شبيه علامت سوال بودم؟ يا شبيه علامت تعجب! فقط به اين نتيجه رسيدم كه اون حباب يه نشونه بود... به حباب كه اونقدر شكننده و به نظر ناتوون مي ياد با يه دنيا اميد به پروازش ادامه مي ده و به نقطه ي فرود هرگز فكر نمي كنه...

ما هم يه جور حبابيم...

rsz1368
20-08-2007, 22:06
هر کی اعتراض بکنه سرش را می کنیم زیر خاک
یال و کوپالی نداشت کوتاه امدم زنگ زدم به مسئول خط شان
راننده ای با این نشانی هر چی دلش خواست گفت تهدیدهم می کرد
گفت پیگیری می کنم
روز بعد با ماشینهای همان خط امدم راننده کنار ماشینها خطی ایساده بود.به محض اینکه مرا دید گفت دلت خنک شد
ماشینمو خوابوندن .سه تا محصل دارم

saye
22-08-2007, 06:30
چرخه ی عشق


یک روز صبح ،کشاورزی در صومعه ای را زد. راهب در را باز کرد و کشاورز خوشه انگور بزرگی را به طرفش دراز کرد : برادر دربان عزیز! این بهترین محصول تاکستانم است. آمده ام تا هدیه اش بدهم به شما.
" ممنونم، الآن برای پدر روحانی می برمش، حتماً خیلی خوشحال میشود."
" نه! این را برای شما آورده ام!"
" برای من؟! من که قابل این هدیه ی زیبای طبیعت نیستم!"
" هر موقع در میزنم، شما در را برای من باز میکنید. وقتی محصولم در خشکسالی نابود شد و به کمک احتیاج داشتم،شما هر روز به من تکه ای نان و جامی شراب میدادید. دلم میخواهد این خوشه ی انگور، بخشی از عشق آفتاب و زیبایی باران و معجزه ی خدا را به شما برساند."
برادر دربان خوشه را جلویش گذاشت و تمام صبح را به تحسین آن گذراند؛ واقعاً زیبا بود. برای همین تصمیم گرفت آن را نزد پدر روحانی ببرد. پدر روحانی همیشه او را با جملات خردمندانه راهنمایی و تشویق میکرد.
پدر روحانی خیلی از انگورها خوشش آمد، اما یادش آمد که یکی از برادرهای صومعه بیمار است.گفت: "این خوشه را به او بده. خدا میداند شاید کمی دلش را شاد کند."
اما انگورها مدت زیادی در اتاق برادر بیمار نماند. او هم فکر کرد: "برادر آشپز از من مراقبت کرده و بهترین غذایش را به من داده. مطمئنم این انگورها خوشحالش میکند." وقتی برادر آشپز موقع ناهار جیره ی او را آورد، برادر بیمار انگورها را به او داد و گفت: " مال شماست. شما همیشه با محصولات اهدایی طبیعت در ارتباطید. حتماً میدانید با این شاهکار خدا چه بکنید؛"
زیبایی آن خوشه انگور برادر آشپز را به حیرت آورد و به دستیارش گفت: این انگورها آنقدر زیباست که هیچ کس بیش تر از برادر خادم و نگهبان آنبار ظروف مقدس که خیلی ها او را مرد مقدسی میدانستند، قدرش را نمیداند.
برادر خادم هم به نوبه ی خود، انگورها را به جوان ترین نوآموز داد تا به او بیاموزد که شاهکارهای خدا در کوچکترین جزء آفرینش حضور دارد.
وقتی نوآموز انگور را گرفت قلبش سرشار از عظمت پروردگار شد؛ چرا که تا آن موقع خوشه ی انگور به آن زیبایی ندیده بود.
همان موقع به یاد اولین باری افتاد که به صومعه آمد و به یاد اولی کسی افتاد که اولین بار در را به رویش گشود؛ او بود که اجازه داد او امروز در میان کسانی باشد که قدر گذاشتن به معجزات را بلد بودند. برای همین پیش از غروب خوشه ی انگور را برای برادر دربان برد.
" بخورید و لذت ببرید؛ شما همیشه اینجا تنهایید. این انگورها میتواند حالتان را جا بیاورد."
برادر دربان پی برد که آن هدیه به راستی در تقدیر نصیب او بوده است. انگورها را دانه دانه مزه کرد و شاد خوابید.

" " " بدین ترتیب چرخه بسته شد؛
چرخه ای از خوشبختی و شادی که همیشه گرد کسانی باز میشود که در تماس با انرژی عشقند؛ " " "

rsz1368
22-08-2007, 13:23
داستانی درباره یک پسر و یک درخت امده است که عشق بدون قید و شرط را به بهترین شکل ممکن نشان می دهد.
درخت خیلی خوشحال است که ان پسر نزد اوست.پسر غمگین است و می گوید:
من پول لازم دارم درخت می گوید:من پول ندارم ولی سیب دارم.اگر می خواهی می توانی تمام سیب های مرا چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول به دست اوری
ان وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد.
هنگامی که پسر بزرگ شد تمام پول هایش را خرج می کند بر می گردد و می گوید:من می خواهم خانه بسازم و پول کافی ندارم چوب تهیه کنم. درخت می گوید:شاخه های مرا قطع کن . انها را ببرو خانه بساز.
و ان پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد .ان وقت درخت شاد و خوشحال بود.پسر بعد از چند سال بدبخت تر از همیشه بر می گردد و می گوید :می دانی من از همسر و خانه ام خسته شده ام می خواهم از انها دور باشم اما وسیله مسافرت ندارم.
درخت می گوید :مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی اب بینداز و برو.
پسر ان درخت را از ریشه قطع می کند و به مسافرت می رود و درخت هنوز شاد شاد است

M A R S H A L L
23-08-2007, 00:29
کالين ويلسون که امروز نويسنده ي مشهوري است، وسوسه‌ي خودکشي که در 16 سالگي به او دست داده بود را اين گونه توصيف مي‌کند:
وارد آزمايشگاه شيمي مدرسه شدم و شيشه زهر را برداشتم. زهر را در ليوان پيش رويم خالي کردم، غرق تماشايش شدم ، رنگش را نگاه کردم و مزه احتمالي‌اش را در ذهن ام تصور کردم. سپس اسيد را به بيني ام نزديک کردم، و بويش به مشامم خورد؛ دراين لحظه، ناگهان جرقه اي از آينده در ذهنم درخشيد... و توانستم سوزش را در گلويم احساس کنم و سوراخ ايجاد شده در درون معده ام را ببينم. احساس آسيب آن زهر چنان حقيقي بود که گويي به راستي آن را نوشيده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز اين کار را نکرده ام.
درطول چند لحظه اي که آن ليوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه مي کردم، با خودم فکر کردم: اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگي‌ام را هم دارم....

negar20
23-08-2007, 09:35
گل سرخ نگاهي به گل وحشي كه در سراشيبي دره روييده بود انداخت و گفت :اي بيچاره دلم برايت ميسوزد هميشه در وحشت از ريشه در آمدني و هنگام غروب آفتاب اول از تو رو برميگرداند. اما من آسوده خاطر روي زمين نشسته ام. فردا صبح طوفاني همه چيز را از ريشه كنده بود به غير از گلهاي وحشي كه در سراشيبي دره ريشه دوانده بودند.

negar20
23-08-2007, 09:36
جوجه هايش گرسنه بودند . طوفان همه ماهي ها را به اعماق دريا كشانده بود . مرغ دريايي هر روز تكه اي از گوشت زير بال خو را با منقار ميكند و پنهاني به جوجه هايش ميداد تا آنها را از مرگ حتمي نجات دهد. روزها گذشت و جوجه ها هر روز بزرگتر و قويتر ميشدند و مادر نحيف تر.يك روز بچه ها جمع شدند چون ميخواستند در مورد موضوع مهمي با مادر صحبت كنند. آنها گفتند از مزه گوشتي كه هر روز ميخورند خسته شدند......

R10MessiEtoo
24-08-2007, 12:18
هر چند كه نمي‌ديدمش، با هم قرار مسابقه گذاشتيم. در گرگ و ميش دره، به راه افتاديم.
نسيم صبح، تن را نوازش مي‌كرد و درختان مانند غولي در جلوي چشمانم ظاهر مي‌شدند و نم نمك كه به آنها نزديك مي‌شدم، مهربان تر به نظر مي‌رسيدند.

پرندگان آهسته همديگر را بيدار مي‌كردند تا به تكاپوي روزي خويش روند. شيب دره، تند و نفس گير بود و هر قدمي، يك نفس زمان مي‌گرفت. نيمه‌هاي راه كه ايستادم نفسي تازه كنم، ديدمش كه از قله سرازير شده است. با هر جان كندني كه بود، قدم‌هايم را تندتر كردم.

وقتي به چشمه رسيدم، ديدم كه زودتر از من رسيده و مسابقه را برده است. نور زرد خودش را آرام بر چشمه و دشت اطراف پهن كرده بود و بدون هيچ غروري مرا نيز گرم در آغوش گرفت.


رضا زينلي

rsz1368
24-08-2007, 12:29
شبی یک کشتی بخار در حالی که دریا را می پیمود گرفتار طوفان شد.کشتی چنان تکان می خورد که همه مسافران بیدار شدند.انان وحشت زده از طوفان تسلط بر خود را از دست داده بودند برخی از انان فریاد می کشیدند و عده ای دعا می کردند .
دختر 8 ساله ای ناخدای کشتی نیز انجا بود سر و صدای بقیه او را از خواب بیدار کرد از مادرش پرسید:"مادر چه شده است ؟ مادر گفت که طوفان غیر منتظره کشتی را گرفتار کرده است .کودک ترسید و پرسید ایا پدر پشت سکان است ؟مادر پاسخ داد :بله پشت سکان است .دختر کوچک با شنیدن این پاسخ دوباره به رخت و خوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت.
دریا همچنان طوفانی بود اما دخترک با اسودگی در خواب به سر می برد.

negar20
25-08-2007, 08:52
كرم بارها پرسيده بود:آن بالا چه خبر است؟ اما كسي جوابش را نداده بود يا نشنيده بود . همه سخت در تكاپو بودند تا زودتر از ديگري به آن بالا برسند. چند باربه ذهنش رسيد كه روي يكي از شاخه هاي درخت لانه اي درست كند و همانجا بماند، اما سوداي هر لحظه بالاتر رفتن وسوسه اش ميكرد.در طول راه به خيلي ها تنه زد تا توانست به بلندترين و نرم ترين شاخه درخت برسد. وقتي آن بالا رسيد بادي وزيد و پرتش كرد كنار دهها كرم ديگر روي زمين

magmagf
25-08-2007, 09:07
4 دانشجو شبی که فردای آن امتجان داشتند تا صبح به بازی ورق پرداختند و هیچ امادگی برای امتحان نداشتند .

فردا صبح نقشه ای طرح کردند . انها خود را خاکی و خسته وانمود کردند ، نزد استاد رفته و عنوان نمودند که شب گذشته در حالی که سوار اتومبیل خود بوده اند در جاده لاستیک یکی از چرخها پاره شده و چون جاده فرعی و خلوتی بوده و انها وسیله ارتباطی نداشته اند مجبور شده اند تا صبح ماشین را در جاده هل دهند و از این رو برای امتحان اماده نیستند .

استاد به انها 3 روز وقت داد تا برای امتحان مطالعه کنند و انها نیز در این 3 روز به شدت مطالعه نمودند . در روز امتحان استاد از هر یک از انها خواست در یک اتاق جداگانه امتحان بدهند .

امتحان 100 نمره ای تنها از دو سوال تشکیل شده بود :

1- نام شما چیست ؟( 2 نمره)
2-لاستیک کدام تایر اتومبیل پاره شده بود( 98 نمره)
الف: لاستیک عقب سمت راست
ب:لاستیک عقب سمت چپ
ج:لاستیک جلو سمت راست
د:لاستیک جلو سمت چپ

M A R S H A L L
25-08-2007, 11:24
روزي روزگاري، اهالي يک دهکده تصميم گرفتند تا براي نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه ی مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يک پسر بچه با خودش چتر آورده بود .....و اين يعني ايمان.

hushang
25-08-2007, 11:36
بخش دوازدهم هم آماده شد. كاش ميدونستم كه شما اينارو دانلود ميكنيد يا نه.

hushang
25-08-2007, 11:38
اين هم بخش دواز دهم.

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

R10MessiEtoo
26-08-2007, 21:13
زن توي اتوبوس نشسته است و داستاني در باره زني مي‌خواند كه در اتوبوس نشسته و داستان مي‌خواند و سر بلند مي‌كند و مي‌بيند كه خودش همان زني‌است كه در اتوبوس كتاب داستان مي‌خواند.

هر چه فكر مي‌كرد يادش نمي‌آمد سوار اتوبوس شده باشد و در واقع زندگي‌اش طوري بود كه اتوبوس سوار نمي‌شد.

اما هر چه فكر مي‌كرد يادش نمي‌آمد زندگي‌اش چطور بود كه اتوبوس سوار نمي‌شد.


بروس‌هالند راجرز
مترجم: اسد الله امرايي

================

هوشنگ جان مطمئن باش اين فايلها حتما دانلود ميشه. شما اگر بري به همين لينك دانلودت مشخص ميشه كه چند نفر اونو دانلود كردند.

فقط اگر بتوني فايل وردش رو بگذاري خيلي بهتره. چون ميشه فونت اون رو به هر اندازه اي كه مي خوايم در بياريم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

M A R S H A L L
27-08-2007, 13:52
" السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود . در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "

مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "

دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !

" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !

نويسنده: الساندرو پوپل

M A R S H A L L
28-08-2007, 01:55
ققنوس پير شده بود و زمان مرگش فرا رسيده بود.
از گذشته‌اش پشيمان بود گذشته ای پر از گناه.
از خدا بخشش خواست و خدا بخشید.
گفت خدا من در تمام عمرم کار نیک انجام ندادم اجازه بده تا برگردم و از نو بسازم و خدا قبول کرد.
خدا به ققنوس گفت آتشی بزرگ درست کن و در میان آن بنشین تا زندگی دوباره ات بخشیم. ققنوس پیر هیزم بر روی هیزم میریخت تا آتشگاهی بزرگ بنا شد و جرقه ای زد و آتشی بزرگ ققنوس را در بر گرفت.
ققنوس در میان آتش بود و آتش همچنان می‌سوخت.
چیزی به طلوع نمانده بود. آتش خاموش شده بود. خاکستر های ميان آتش تکان می‌خوردند....
ناگهان ققنوس جوانی از ميان آتش برخاست...
.Phoenix Rises From Ashes Agian

hushang
30-08-2007, 13:02
ایول خوشمان آمد که اجازه ندادین تاپیک منحرف بشه. ایول.
راستی بخش 11 اصلاح شد.

samane joon
01-09-2007, 14:48
سلام ...متن جالبی بود ولی یه چیز جالبتری براتون تعریف میکنم که یه جورایی به این داستان شما ربط داره:
معلمی تو روز برفی همه بچه های کلاس رو جمع میکنه تو حیاط و یه سنگ رو میزاره ته حیاط مدرسه و بچه ها رو به صف میکنه میگه کی میتونه با یه خط صاف بره اون سنگ رو برام بیاره...
بچه ها شروع میکنند به حرکت کردن همه دور و برشون رو خوب نگاه میکردند که مبادا خط حرکتشون کج بشه همه که به آخر رسیدن معلم دیدی که همه خطها کج هستند جز یه خط
از اون دانش اموز پرسیدن تو چی کار کردی
میگه من به جای اینکه به این طرف و اون طرف نگاه کنم فقط به اون سنگ نگاه میکردم و راه میرفتم برای همون خط حرکت من از همه صافتر شد...
امیدوارم منظورم رو درک کرده باشید

negar20
02-09-2007, 08:36
درخت عشق
150 سال مدت كمي نيست ؟ ياد آن سالها كه مي افتد قند در دلش آب ميشود ، ميعاد گاه همه عشاق بود . زير سايه اش مي نشستند و از زندگي فردايشان ميگفتند. سرانجام يك قلب روي بدنش نقاشي و سپس اسمشان را كنار قلب حك ميكردند و ......و چقدر خوشبخت بودكه ناظر اين همه عشق پاك بود. اما الان چند ساليست كه فقط بايد دروغ عشاق را بشنود. بعضي وقتها هم روي پوستش قلب حك ميكنند اما معمولا چند روز بعد اسم معشوقشان را پك و اسم ديگري را مينويسند و....
ياد آن روزها كه مي افتد آتش ميگيرد.
فردا صبح اهالي آن شهر كوچك در كمال حيرت مشاهده كردند كه درخت كهنسال شهرشان آتش گرفته!!!!!!

boy iran
17-09-2007, 00:01
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک
در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش
در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا
لمس کن و بگذار تو را
بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را
شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد

saye
18-09-2007, 20:15
دوستان خوبم اگه لطف کنید و قبل از ارسال داستانتون تو تاپیک جستجو کنید ممنون میشم
................
تخم مرغ دزد شتر دزد می شود
تنومند شد و دزدی مشهور و نترس . در شهر فرمانروایی بود که شتر های
زیادی داشت و در بین شتر هایش شتری بود که در تمام دنیا همتا
نداشت .روزی این پسر در میان شتر های فرمانروا چشمش به این شتر
افتاد و از ان خوشش امد و چون دزد نترسی بود عزمش را جزم کرد که
ان را بدزدد ولی غافل از اینکه شتر های فرمانروا نگهبان دارد. شب وقتی
برای دزدیدن شتر رفت به دست نگهبان گرفتار شد . روز بعد فرمانروا
دستور داد این دزد را که مردم از دستش به تنگ امده بودند به دار
بزنند. پای دار از او می پرسند (( ایا حرفی دارد که بگوید؟)) جوان
می خواهد که در اخرین لحظه مادرش را ببیند . مادر اورا می اورند
اوبه مادرش می گوید :(( مادر جان چون تو خیلی برای من زحمت کشیده ای
می خواهم در این لحظه اخر زندگیم زبان تو را ببوسم )) مادرش هم
گریه کنان زبانش را بیرون می اورد که پسرش ببوسد . اما پسر با دندان
زبان مادرش را گاز می گیرد و می کند . مادر بیهوش می شود . همه از کار
دزد تعجب می کنند.پادشاه علت این کار را از او می پرسد . مرد می گوید :
(( اگر روز اولی که من یک تخم مرغ دزدیدم مادرم به من میگفت که بد
کاری می کنی و با من مهربانی نمیکرد .حالا شتر دزد نمیشدم که به
دارم بزنند.))

magmagf
23-09-2007, 00:23
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع ش تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

magmagf
23-09-2007, 00:24
فردی با هوش که در حال سفر کردن بود،سنگ با ارزشی را از يک رودخانه پيدا کرد.روز بعد مسافری را ديد که بسيار گرسنه بود.فرد باهوش سفره اش را باز کرد تا او را در غذای خود سهيم کند.مسافر گرسنه سنگ با ارزش را ديد و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد.او نيز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد.مسافر در حالی که به خوشبختی خود ميباليد،آنجا را ترک کرد.او ميدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد،تا او را ر طول زندگی تامين کند.اما چند روز بعد بر گشت تا سنگ را به صاحبش باز گرداند.او گفت من خيلی فکر کرده ام و ميدانم که اين سنگ چقدر با ارزش است.اما آن را به شما باز ميگردانم تا شايد چيز بهتری به من هديه بدهی.

به من آن چيزی را بده که در درون توست وتو را قادر ساخته که اين سنگ با ارزش را به من هديه بدهی

hushang
23-09-2007, 14:42
من یه داستان گذاشتم، فرداش اومدم دیدم پاک شده! فکر نمیکردم تکراری باشه. ولی چرا فقط من؟!

magmagf
23-09-2007, 16:59
سلام

دوست خوبم من همه داستانها را بررسی می کنم و موارد تکراری حذف می شه مختص شما نبوده
اگه داستان تکراری هست که پاک نشده متوجچه نشدم و اگه شما سراغ دارید حتما شماره پست ها ره به من بدهید تا حذف بشن

ممنون

boy iran
25-09-2007, 22:26
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

چه اتفاقي افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شديدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!

اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي

توانيم عاشق شويم اگر سعي کني

malakeyetanhaye
29-09-2007, 11:58
توی رختخواب دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود. پسر بزرگش دو زانو کنارش نشسته بود و وحشت زده دستهایش را به هم می مالید و به او نگاه می کرد. تک دخترش هم کنج اتاق وا رفته بود و بی صدا گریه می کرد. معلوم نبود کدام شیر پاک خورده ای صبح زود به گوش زنش رسانده بود که او با زن بیوه خوشکلی سر و سرّی دارد و تازگیها صیغه اش کرده. زن حاج اکبر که عمری سر به زیری و نجابت کرده بود چنان جیغ و داد و گریه ای علم کرد که حاجی چاره ای ندید جز اینکه الکی قلبش را بگیرد و خودش را بزند به سکته ناقص!
حالا ورق برگشته بود و زنک دویده بود پی دکتر و آمبولانس تا لااقل همین شوهر بی وفا و نصفه را از دست ندهد!
حاجی داشت فکر می کرد که چطور کار را ادامه دهد و نقش را چگونه بازی کند که مشتش پیش دکتر و زنش وا نشود. به خودش حق می داد، زنش دیگر پیر شده بود و حالا که او طعم و بوی یک زن جوان و خوشگل را چشیده بود دیگر دلش نمی آمد حتی به تن چروکیده و پر لک و پیس زن خودش نگاه کند،اصلا زنش از همان اول هم تحفه ای نبود...
زنش با یک لیوان آب قند پرید توی اتاق. همانطور که قربان صدقه شوهرش می رفت سرش را بالا گرفت و آب قند را توی حلقش ریخت. حاجی حول شد و آب پرید توی گلویش. به شدت سرفه کرد. زنش ترسید،جیغ کشید و محکم زد پشتش و کار را خرابتر کرد. شدت سرفه اش بیشتر شد. نمی توانست نفس بکشد. سینه اش درد می کرد.به گلویش چنگ زد. چشمهایش سیاهی رفت و افتاد و مرد!!!

malakeyetanhaye
29-09-2007, 11:59
پشت کله اش را خاراند و به کلید توی قفل نگاه کرد. کلید را توی قفل فرو کرده بود اما نمی دانست می خواهد در را ببندد یا باز کند! به خودش نگاه کرد، با آن سر و وضع نمی توانسته از داخل خانه بیاید، پس احتمالا الان باید برود تو. خواست کلید را بچرخاند و در را باز کند که نگاهش به در افتاد. یک لوحه برنجی قدیمی با شماره : 1124. سعی کرد پلاک خانه اش را به یاد بیاورد، اما نتوانست. بین 1142 و 1241 مردد ماند. شاید هم 2411 یا ....! با خودش فکر کرد دو راه بیشتر وجود ندارد، یا کلید در را باز میکندو می رود تو ویا باز نمیکند و نتیجه اش این است که اینجا خانه او نیست. اما اگر خانه خودش نباشد... فرو کردن کلید و ور رفتن با در خانه مردم جرم است و او توضیح قانع کننده ای برای کارش ندارد. آرام کلید را در آورد و توی جیبش گذاشت. آنجا ایستادنش هم مشکوک بود . توی یک راهرو بلند با چند در هم شکل ایستاده بود. یادش نمی آمد از کدام طرف آمده و الان به کدام طرف می خواهد برود! به سمت چپ چرخیدو راه افتاد، آنقدر رفت تا راهرو به یک دوراهی T شکل ختم شد. حالا از کدام طرف برود؟! چشم هایش را بست و به ذهنش فشار آورد. فایده ای نداشت. چیزی به خاطر نیاورد. چشم هایش را باز کرد. او اینجا چه می کرد؟! بین یک سه راهی ایستاده بود. نمی دانست از کدام طرف آمده و به کدام طرف می خواهد برود! اصلا باید برود یا بایستد؟! یکی از راهروها را گرفت و راه افتاد . ادامه داد تا به راه پله رسید. راه پله فقط به پایین می رفت و او هم از پله ها پایین رفت. در پاگرد کاغذی به دیوار چسبانده بودند. ایستاد و نگاه کرد. تصویر کسی بود و چند خطی نوشته که توی نور کم نمی توانست بخواند. خواست برود .توی پاگرد ایستاده بود. یادش نمی آمد از بالا آمده یا از پایین! نگاهی به پله ها کرد و از پله ها بالا رفت....

روی کاغذ روی دیوار پاگرد این جملات تایپ شده بود: تصویر بالا عکس جوانی 25 ساله است که از جمعه گذشته از خانه خارج شده و تا کنون باز نگشته است. او به علت بیماری مغزی نمی تواند چیزی به خاطر بسپرد. از یابنده تقاضا می شود او را به آپارتمان شماره 1124 همین برج تحویل داده و خانواده وی را از نگرانی رهانیده و مژدگانی دریافت نماید

malakeyetanhaye
29-09-2007, 12:03
سرما و خستگی امانش را بریده بود. خودش را بیشتر گلوله کرد. دستهایش یخ زده بود. گرسنه بود. با خودش فکر کرد، یادش نمی آمد کی غذا خورده. نمیدانست چقدر می تواند دوام بیاورد. این وضع تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟! پاهایش از سرما کرخت شده بود، انگشتهایش را گره کرد و گوشت پایش را چنگ زد. یادش آمد نمی بایست بخوابد. تصمیم گرفت کمی تکان بخورد تا خون در رگهایش جریان پیدا کند اما هر تحرکی باعث میشد انرژی اش زودتر تمام شود.
دیگر نتوانست تحمل کند...
به سختی بلند شد، پاهایش یخ زده بود، کولر را خاموش کرد، پتو را از روی زمین برداشت و روی تخت دراز کشید و خوابید!

malakeyetanhaye
29-09-2007, 12:05
پیرمرد کلاهش را توی مشتش مچاله کرد و گفت: ببین آقای دکتر! حالا من با این کره خر چیکار کنم؟!!
دکتر سرش را خاراند ، نگاهی به پسر کرد و پرسید: حالا از کجا معلوم که زن همسایه هم تورو دوست داره؟!
پسر گفت: دوس داره، من می دونم
_ از کجا می دونی؟!
پیرمرد سرخ شد،شاید از شرم شاید هم از غضب. گفت: آااااقااااای دکتر!!!!
دکتر داد زد: پدر جان بذار ببینیم چی شده دیگه! اون اول که گفتم به من مربوط نیس و من متخصص داخلی ام گیر دادی که داخل مخ پسرت عیب کرده و به من مربوطه! حالا که قبول کردم بگذار کارمو بکنم
پسر گفت: اگه میتونست که میگذاشت من کارمو بکنم!
پیرمرد سبیلش را جوید و گفت: استغفرالله!
دکتر پرسید: نگفتی از کجا معلومه که زن همسایه دوستت داره! می دونی اینکار جرمه؟ می دونی کسی بفهمه پدرتو در میارن؟!
پیرمرد گفت: دکترجان مشکل اصلا اینجا نیس!
_ پس کجاست؟!!!
_ دکترجان من سرایدار مدرسه روستا هستم، مدرسه بیرون روستاست، ما اصلا همسایه نداریم !!!

karin
01-10-2007, 19:18
در صحرا ، میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد . این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد .
دانه های میوه ها بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت. اما مردم هنوز هر روز فقط یک میوه می خوردند
و به دستوری که آن پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفا دار بودند. اما علاوه بر آن ، نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از آن میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبر دیگری را فرا خواند و گفت : بگذارید هر چه میوه می خواهند بخورند . و میوه ها را با همسایه های خود قسمت کنند. پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده . اما نمی شد رسوم کهن را زیر سوال برد ، و بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه میوه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آن آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کرد

malakeyetanhaye
01-10-2007, 20:52
تا امروز حدود 6 ماهه كه دنبال معافیشه. سربازی براش خیلی سخته. اون كه پسر تك خونشونه و كلی تو خونه لوسش كردند، كچل كردن و سربازی رفتن براش تقریبا غیر ممكن محسوب می شده. اما دیگه هیچ كاری نمیشه كرد. دیگه نه پارتی به كار اومده نه میشه خرید نه بیماری چیزی جور كرد. بی برو برگرد باید بره. الانم داره وسایلش رو آماده می كنه. همه كارها انجام شده، البته برای رفتن نه برای نرفتن.
شهری كه قراره اعزام بشه زیاد دور نیست. حدود سه ساعت فاصله داره. همه منتظرند تا از اتاق بیاد بیرون و راهیش كنند. دو تا خواهرش و پدر و مادر...

از اتاق بیرون اومد. لباسش رو پوشیده بود. كلاهش هم گذاشته بود سرش. قیافه جالبی پیدا كرده بود. اما غمگین و همه از دیدنش بغض كردن اما هیچ كس به روی خودش نیاورد. سعی می كردن بهش روحیه بدن. همه یه طوری باهاش شوخی می كردند تا خوشحال بشه و با روی خندون از خونه بره بیرون. با اینكه همه می دونستند كه به این راحتی ها حالش سر جا نمی آد.

موقع رفتن شد. بوسه ها و در آغوش كشیدن ها تموم شد. دم در رفت و برای بار آخر برگشت و از مادرش و دو تا خواهرش خداحافظی كرد و به همراه پدرش راهی ترمینال شد...

خیلی سختشه. روزای اوله. زود بیدار شدن. سریع آماده شدن. نرمش صبحگاهی. تمرینات سخت. سختگیری های زیاد. اینا چیزایی بود كه اون باهاش بیگانه است. اما چاره نیست. به هر حال اومده.

چند ماه گذشت. آموزشی تموم شده بود و دوره بعد شروع شده بود. اما اینبار یه جای نزدیك تر كه با خونه حدود یك ساعت فاصله داشت. دیگه عادت كرده بود. چند تا دوست صمیمی پیدا كرده بود. همه بچه های گروه هم كه مثل یه خونواده شده بودند و با هم خوش می گذروندند. خلاصه اینكه از سختی های سربازی دیگه چیزی نمونده بود...

پایان اول:


بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. دو تا خواهرش تو این مدت ازدواج كردن و برای دیدنش نتونستن بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها مادر و پدرش رو میبینه كه اونطرف جاده منتظرن. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
از در پادگان خارج شد و در حالی كه داشت دست تكون می داد به طرف پدر و مادرش حركت كرد. اطرافش رو نگاه كرد و تا نیمه جاده رفت. دوتا ماشین داشتن میومدن. منتظر وایساد تا رد بشن...
ماشین عقبی اصلا حواسش به كسی كه وسط جاده است نیست و با سرعت زیادی یك دفعه فرمان رو به چپ داد و رفت كه سبقت بگیره و در همون لحظه فرد وسط جاده رو دید. اما خیلی دیر بود...
مادر و پدرش بحت زده بودند. نمی تونستند حركت كنند. جمعیت جمع شد و تازه بعد از چند دقیقه بود كه صدای پدر در اومد كه در حالی كه مادر از هوش رفته رو در بغل داشت به خدا اعتراض می كرد.

پایان دوم:

بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. تو این مدت یكی از خواهراش ازدواج كرده بود و چند روز قبل زنگ زد و گفت كه نمی تونه برای روز تموم شدن سربازی اون بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها جمعیتی رو می بینه كه دم در جمع شدند و نظر هر بیننده ای رو جلب می كنند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
قدم هاشو سریع تر كرد. از در پادگان خارج شد. تصادف شده بود. نگران شد. آخه قرار بود پدر و مادر و خواهرش بیان برای دیدنش. از بین جمعیت راه خودش رو باز كرد از پشت یه دختر رو دید. خواهرش بود. یه لحظه خیالش راحت شد. یه دفعهیه دفعه دختر شیون كنان بلند شد و برگشت. برادرش رو دید و با حالتی عصبانی و گریان و دستان خون آلود به طرف اون دوید و شروع به مشت زدن به سینه اون و ناسزا گفتن كرد...

پایان سوم:

بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها خونواده اش رو میبینه كه دم در پادگان منتظرند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
از پادگان خارج شد و با متانت خاصی به طرف اون ها رفت. اون دیگه غرور داشت. كسی نبود كه از دیدن خونوادش ذوق زده بشه و مثل بچه ها بپره بغلشون. نزدیك شد و با همه روبوسی كرد. پدرش ساكشو گرفت و و جلوتر رفت و گذاشتش توی صندوق عقب تاكسی. اونم در حالی كه دستشو انداخته بود گردن خواهراش و داشت با اونا شوخی می كرد به سمت تاكسی رفتند و سوار شدند. اون شهر اوتوبوسای گذری داشت. سر جاده پیاده شدند در انتظار اتوبوس های گذری...
دیگه شب شده و همه سوار اوتوبوس هستند. حدود یه ربع دیگه مونده. راننده خواب آلوده. یك لحظه خوابش می گیره. یك لحظه بعد بیدار میشه. یه كامیون از جلو با سرعت نزدیك میشه و چراغ میزنه. راننده اتوبوس به چپ میكشه. گارد كنار جاده چند وقتیه كه كنده شده و تعمیرش نكردند. اوتوبوس به ته دره میره و بعد از چند ثانیه صدای انفجار تمام دره رو می لرزونه.

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:05
بی تاب نشسته بود گل سرخی را در دستانش می فشرد. خجالت می کشید گل را به او بدهد.گل بدم...ندم...بدم...ندم...سرانجام تصمیم گرفت . با عزم راسخ ایستاد. گل را بالا گرفت تا اعتماد به نفس پیدا کند. مبهوت ماند و به گل خیره شد. در عالم دلهره از گل سرخ عشقش جز ساقه ای نمانده بود.

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:07
کبوترهای سپید نامه های خدا می رسانند
( ریورژن افسانه آدم و شتر )



کبوتر و پیر مرد

پیر مرد روی نیمکت پارک نشسته بود , سر شار از غرور و سرمست از گذشته خود . کبوترسپید روی دسته نیمکت نشست و به پیر مرد سلام کرد ...
پیر مرد متوجه نشده بود ولی صدایش را شنید و گفت : " علیک سلام بابا ... " و سرش را بالا آورد و به سوی کبوتر چرخاند .
کبوتر سپید گفت : " از چه چنین مغرور شدی پیر مرد ؟ "
پیر مرد که تا به حالا ندیده بود کبوتری حرف بزند , از ترس سکته کرد و مرد ...




کبوترسپید و دخترک

آن سوی پارک دخترکی روی نیمکتی دگر نشسته بود , پاهایش را روی هم انداخته بود و با حرکتی موزون تکان می داد ... کبوتر روی دسته نیمکت نشست ,
کبوتر سپید به دخترک گفت : " سه آرزو کن ! "
دخترک به آرامی سرش را بالا آورد و نگاهی به کبوتر کرد ...
کبوتر سپید دوباره به دخترک گفت : " سه آرزو کن ."
ولی این بار دخترک به آرامی از جایش برخواست و به راه افتاد و زیر لب به خودش گفت " عجب توهمی , مردک می گفت چند ساعت فقط می گیردِت ! "




کبوترسپید و گل فروش

بار دیگر کبوتر سپید به هوا خواست در کنار حوض گل فروشی نشسته بود , دسته های گل در کنارش . در دست نیمه بازش چند شاخه رز سفید و چند شاخه ی دیگر زیر دستش روی زمین ... چشمانش بسته بود و سرش رو به پایین , گویی خواب بود ...
کبوتر سپید به گل فروش گفت : گل فروش ! همه گل هایت به چند ؟ "
گل فروش جواب نداد ...
کبوتر سپید دوباره به گل فروش گفت : " گل فروش ! همه گل هایت به چند ؟ "
باز هم گل فروش پاسخ نداد ...
کبوتر بلند شد و روی شانه ی گل فروش نشست . ناگهان گل فروش از روی لبه حوض لرزید و به داخل آب افتاد ! ولی بیدار نشد ... چشمانش را باز نکرد ... او خواب نبود ...
کبوتر سپید دیر آمده بود ...




کبوتر سپید و پسرک

کبوتر این بار با چشمانی گریان به هوا بلند شد . می خواست تا به پارکی دیگر برود , بسیار غمگین شده بود ... ناگهان صدای گریه ی پسرک توجه او را جلب کرد , پسرک روی نیمکتی نشسته بود و گریه می کرد , کبوتر سپید در کنارش روی دسته ی نیمکت نشست , پسرک صدای بال های کبوتر را شنید و متعجب به کبوتر سپید نگاه کرد ...
کبوتر سپید به پسرک گفت : " از چه چنان می گریی ؟ "
پسرک با یک حرکت کبوتر را گرفت و به او گفت : " چون یک کبوتر سخن گو نداشتم تا با اون ثروتمند بشم "
کبوتر سپید که فکر این جایش را نکرده بود به پسرک گفت : " اگر مرا رها کنی سه آرزویت را بر آورده می کنم "
پسرک لحظه ای فکر کرد و گفت : " فکر خوبیه ! اولین آرزو , یه خونه سه طبقه تو یه جای خوب شهر , با سند دست اول "
چند لحظه بعد سند خانه ای در کنارش روی نیمکت بود ! سند را برداشت به نام خودش بود ! بسیار خوشحال به کبوتر گفت : " یه حساب پس انداز تو بانک با موجودی میلیونی ! "
چند لحظه بعد دفترچه حساب روی سند بود , چند لحظه فکر کرد و باز به کبوتر گفت : " چهره ی زیبایی که هیچ کس نتونه حرف من رو رد کنه "
چند لحظه بعد آیینه ای در کنارش روی دفترچه حساب بود , آیینه را برداشت و به چهره خود نگاه کرد ...
جل الخالق ! بدنش به لرزه در آمد , کبوتر از دستانش رها شد , کبوتر سپید به روی شاخه درختی در کنار نیمکت پرید .
پسرک رو به آمان کرد و گفت : " خدایا ! تو که چنین قدرتی داری که صورتی این چنین به بندگانت بدی , اون چه صورتی بود به من داده بودی ؟ " و باز رو به کبوتر کرد و خواست که تشکر کند که کبوتر سپید بار دیگر به سخن در آمد و گفت : " تو لیاغت داشتن آن دست ها را نداری چون با آن مردم آزاری خواهی کرد " و دستانش را از او گرفت !
کبوتر سپید بار دیگر به سخن در آمد و گفت : " تو لیاغت استفاده از هوشی که خداوند به تو داده را نداری , باید مانند حیوانات زندگی کنی , چون هیچ پندار نیک در تو نیست " و هوشش را از او گرفت ...

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:10
هیس ... هه هو ... برگرد ... با تو ام .. آره با تو ... فکر کردی کی هستی ... یکی مثل اونایی که توی کارگاهش ساخته و گذاشته واسه روزی مثل امروز مثل دیروزمثل همه روزایی که دیدی و ندیدی... گولت زده احمق می فهمی گولت زده ... بین همه مخلوقاتش فقط تو یکی دهن نداری... خالق به این پررویی ... هرچی دلش خواسته با تو کرده ... دهن که واست نذاشته تا از این تو مخی حرف زدن راحت بشی حال کرده یه تک گوش هم به اندازه کل هیکلش بهت چسبونده تا با این چشمای بزرگ و نا ترکیبت بشی یه مونگل تمام عیار ... بری تو خودت ... حتی نتونی از جات تکون بخوری ... مخلوقی که نتونه از خالقش بپرسه منو داری کجا می فرستی بهتره خشک بشه خشک خشک خشک ... یادته واسه ساختنت گونی گونی خاک رو کولش انداخت آورد کارگاهش ؟ وقتی راه می رفت از کفشاش صدای سوت می اومد ... آب که خورد به تنت عاشقش شدی ... انگار مست شده باشی یادت رفت یه روزی خشک میشی ... عین سنگ سفت میشی سفت سفت سفت ... تازه می برنت کوره ... می پزنت ... چه خدایی داری تو... حال نمی کنه بدون پختن تو رو بزاره تو میدون اصلی شهر ... واسه تماشا ...هی من که گناهی ندارم ... دست بهم نزنین ... منو بزارین زمین ... نمی خوام پخته شم می خوام خام بمونم خام خام خام ... آخرین بار که توگوشم پچ پچ کرد می برمت می پزمت تا بشی یه اثر ناب ناب ناب ... خواستم بهش بگم نمی خوام اما تو گوشم آروم گفت ... هیس هه هو ...

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:13
چای. سیگار خمیازه. بوی گوگرد. صدای فرهاد . -مجید رفت؟ -گمونم
چای سردرد . بی خوابی . - اگه نیاد؟ نگاه .نفس . اضطراب. - یه چیزی بگو سید.
نگاه. لبخند. خنده تلخ من از........... -مزاحم نباشم. -نه بابا بیا تو .
رمق. ترس . خستگی .- سید؟ نگفت منم عین شما . پناه .سكوت . ایمان .
-یكی ساعت بگه . -12.1.2 -مردشورتو با این ساعت گفتنت رضا .
تنش . دود. صدای تلفن . سید . - كی به تو گفت؟ -كی؟ نمی خواست بپرسد زنده
می ماند؟ سكوت .
چای سیگار خمیازه . - اگه نیاد ؟
نمیاد عزیز .

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:15
بچه موش برای درک بهتر دنیا از جوب خارج شد.
.... اه ه ه ه ، این چی بود له شد؟

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:17
مادر به آهستگی وارد اتاق فرزندش می شود و کنارش می نشیند ...



بغضی سنگین گلویش را می فشارد ... برای چند لحظه به چشمان دخترش خیره می شود

دختر ِ جوان سرش را از روی کتابی که مشغول مطالعه ی آن بود بر می دارد و به چهره ی محزون مادر نگاه می کند ... قلعه ی حیوانات نام کتابی بود که هیوا مشغول خواندن آن بود ...



چند لحظه ای می شد که چشم های هیوا , تنها به چشم های قهوه ای روشن ِ مادرش زل زده بود و آرام به غم ِ سنگینی که پشت چشمان ِ مادرش نهفته بود می اندیشید ...

چیزی که بسیار به چشم می آمد این بود که مادر مانند تمام این شب ها و این روزها گریه کرده بود , این را چشمانش می گفتند !

هیوا در دلش گفت ؛



- چقدر پیر شدی مامان ! چقدر پای چشات گود افتادن !



هنوز هیچ حرفی زده نشده بود ولی حالا هر دوی آنها بغض کرده بودند ...

هیواُ درست حدس زده بود , مادر هیچ وقت به خاطر خودش تا این حد ناراحت نمی شد , حتما موضوع ِ بیماری شیوا بود که باز این گونه او را به استیصال در آورده بود ...



سکوتی سنگین فضا را گرفته بود که مادر این سکوت را شکست !



- تو می گی من چی کار کنم دخترم ؟!

- چی شده مامان جون !؟

- آبجیت اصلا حالش خوب نیست , همش تو خودشه و داره با خودش حرف می زنه , هر کاریش هم می کنم قرصایی که دکتر بهش داده رو هم نمی خوره , اصلا حرف دکتر رو هم که می زنم عصبانی می شه و داد و بیداد راه می ندازه ...



شیوا خواهر ِ کوچکتر هیوا بود !

شیوا در دورانِ جنگ بین ایران و عراق به دنیا آمده بود ...



در بدو تولد مریض شده بود , یک بیماری سخت !

اما پدر که نظامی هم نبود , در جبهه بود و بدون هیچ چشمداشتی برای مردم کشورش می جنگید ...



و این چنین مادر , مردی در کنار خود نداشت که شاید بتواند شیوای بیمار را درمان کند !

و هیوا با این که در آن زمان بسیار کوچک بود اما خوب به یاد داشت که مادر با چه مشقّت های زیادی و در جالی که حتّی یک نفر هم نبود که به مادرش یاری رساند , به دنبال مشکل شیوا به این در و آن در می زد...



هیوا خوب صحنه ها را به یاد داشت ...

صحنه های آن دوران که جزئی از خاطرات هیوا شده بودند , از جلوی چشم های پر از سوالش رد می شدند ... و او را مجاب می کردند که مرتب این جمله را در دلش تکرار کند ؛



آه مادر بیچار ه ی من !!



جنگ تمام شد و پدر به خانه برگشت ...

شیوا در سن کودکیش بود , او هم دوست داشت که مانند هر کودک دیگری از این دوران شیرین زندگی اش لذّت ببرد ...

پدر برگشته بود اما نه , او که چون بعضی از جنگ برگشته ها بر سر غنایم جنگی حمله نبرده بود و آنی نبود که بخواهد از موقعیت خود سوء استفاده کند و از این راه به نان و نوایی برسد ...

آرام و بی سر و صدا نزد خانواده اش برگشته بود و فقری که از نبودنش در این چند سال حاصل شده بود خانواده اش را در آن سال ها آزار می داد ...



هیوا با خود می اندیشید ؛

به کسانی که در آن هشت سال بر روی مبل های خانه اشان لم داده بودند و در حالی که به تلویزیون رنگی اشان نگاه می کردند با تلفنی میلیون ها تومان سرمایه را صاحب می شدند و ...

و کسانی که به جنگ رفته بودند و حال یا در پست نظامی و غیر نظامی خودشان درجه و اعتباری گرفته بودند و با ماشین های گران قیمتشان در خیابان های شهر دور افتخار و پیروزی می زدند و همزمان گوش عالم و آدم را پر کرده بودند از شعار مبارزه با فقر !



و چنان به خود مغرور بودند که انگار ایران و جنگ و همه چیز مدیون آنها بود و ...



اما پدرش از هیچ کدام از این دو گروه نبود , ظاهرا این طور به نظر می رسید که پدرش کار درست را انجام داده بود و می دهد !

اما نتیجه ی کار تنها شدن هیوا و خانواده اش بود ...

تنهایی ای که بیشتر از همه متوجه شیوا شده بود , چرا که او فرزند جنگ بود .



هیوا برای لحظاتی خودش را جای شیوا گذاشت ...

به خاطر آن چه بر سر خانواده اش آمده بود , نه به گروه اول و نه به گروه دوم در آن خانه اعتمادی نبود ...

دلش خیلی برای شیوا سوخت ... و آهی از ته دل کشید و گفت ؛



- خواهر ِ بیجار ه ی من !





مادر ادامه داد ؛

- دکتر گفته که شیوا به خاطر تنهایی و فکر زیاد دچار بحران شخصیت شده و خودش رو تو جامعه تنها می بینه و از این جور حرفا ... تو می گی من چی کار کنم هیوا جان ؟! من که چیزی به عقلم نمی رسه , شیوا حالش خیلی بده , خیلی بد , نمی دونم چی کار کنم ... خدا ! ...



بغض مادر می شکند , جگر گوشه اش , عزیز دلش , داشت با یک درد مرموز از بین می رفت...



چشمان قهوه ای روشن مادر پر ازاشک شد و حال دیگر چون ابر بهاری می گریست ...

مادر شکسته بود و این را تنها هیوا می دانست.



هیوا هم دیگر بغضش ترکید, مادر و دختر همدیگر را به سختی در آغوش گرفتند ,

چند دقیقه گذشت , و همچنان آن دو در آغوش هم اشک می ریختند و به آن چه در این سال ها بر آن ها گذشته بود می اندیشیدند ...



در ذهن هیوا غلغله ای بر پاست ! انگار که از عالم و آدم بدش می آید ؛

از پدرش که به جرم صادقانه جنگیدن برای کشور ش , اعتقاداتش و ... حال تنفر ِ دخترش را پاداش می گیرد !

از هم سنگران پدرش که حال فرزندانشان در بهترین شرایط زندگی می کنند و درس می خوانند , از ماشین ها و خانه های گرانقیمتشان و دعای کمیل خواندشان که دل سنگ را هم آب می کند و دعای ندبه خواندنشان ... آه که چقدر می خواست .... اما گریه امانش را بریده بود ...



از مرفّهینی که در بحران ها ی جامعه تنها به خودشان اندیشیدند و فربه تر شدند و قدرتی پید کردند و ...

از کشورش که زمانی به آن افتخار می کرد و برایش دعا می کرد ...

از ...



قلبش زخمی شده , قلب هیوا حالا پر شده بود از کینه , نفرت و خشم و ...



ساعتی می گذرد ... مادر کمی آرام شده ... از اتاق خارج می شود



هیوا آب دهانش را فرو می برد و ...به اطرافش نگاه می کند ...



زندگی ادامه داشت و او محکوم به این که همراه آن بغض فروخورده به زندگی ادامه دهد ...

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:24
داستانی است دراز به وسعت دریا. اما شروعش از جزیره ای است در میان ابرها.
قصه از آنجا اغاز شد كه دیو بدنبال بوی ادمیزاد شروع به جستجو كرد. قدم برداشت،از یك سو به سویی دیگر.
صدای قدم هایش بلند تر از خود قدم ها بود.
پس ترس ادمی زاده رابه لرزه در آورد .لرزید تا اینكه استخوانهایش شروع به ریختن كردند.وآدمی ماند چه كند با استخوان های ریخته شده .
آنها را گذاشت وبا روحش فرار كرد.
دیو همچنان بو می كشید.وجودش تنوره ای بود برای نیاز . خواسته اش تنها یك لقمه كردن وجود ادمی .
آدمی سر از ابرها بیرون كرد.نگاهی به پایئن انداخت . نگاهش ماند .چه بود؟ نردبانی از گل وگیاه ?!.
نه نخودی بود سبز شده و عاشق خورشید گشته .پس میل به سوی بالا كرده بود.
آدمی دیگر نفهمید خودش به پیش است یا روحش .تنها ترس از صدا او را پیش می برد.پس آشفته ،تنها چسبید به گیاه .
تا پناهی باشد،هرچیزی غیر از تمنای دیو .
نخود سبز ، عاشق شده بود.خودش نمی دانست كی یا چرا. شاید اینگونه زاده شده بود.
باری ،او فقط راه طی می كرد ،پیش به سوی معشوقش .تنها عزیزاش وتنها چیزی كه چشمش سویش را داشت: خورشید تا بالا تا هر جا كه باشد. به او برسد.اورا نگاه كند .شده لحظه ای . و اگر او هم زیر چشمی جوابش رابدهد واگر نگاهشان گره بخورد ....
آدمی گیر افتاد نمد دانست به كجا می رسد. ولی از هیاهوی دیو دور شده بود .كمی كه زمان گذشت به خود امد حال به زیر پایش به برگ های سبز و نرم كه فقط میل به بالا داشتند ، نگاهی كرد چندان قابل به چشمش نیامدند.پس بلند شد،دست بالای چشم ها گرفت تا ببیند كجاست؟ جزیره چه شده ؟جزیره ای دیگر وجود دارد؟
راستی گفته بودم .دیو كور بود! چشمهایش را جایی به عاریه گذارده بود .اما با این حال طفلكی نبود.صدایش غرشی بود هولناك .
سبزه به هیچ فكر نمی كرد.حتی به آدمیزاده كه رویش مسافر شده بود.او فقط می رفت .عاشق می رفت .عاشق .
وادمیزاده بازهم چشمهایش را ریزتر كرد.تا اینكه او هم بالا رادید.ماند. مبهوت ،متحیر وخوشحال. نمی دانست چه بود.فقط حسی زیر پوستش جاری شده بود.از خونش جاری تر.قلبش هم نمی دانست . پس شاد شد.می دانی ،دیدش عوض شده بود.چشمهایش جور دیگر می دید.شاید هم تنها یك چیز را می دید.او دیگر حتی به استخوانهایش هم فكر نمی كرد.
با هم بالا رسیدند.سبزه كندتر می رفت،نه بخاطر وزن ادمی.كه قلبش راه را،به پایش بسته بود.تمام انرژی را برای تپیدن اش استفاده می كرد. سبزه می خواست آرام وارد شود .شاید حریم خورشید نازك باشدولطیف .ویا پذیرای وجودش كنون زمان نباشد.
رسید اما چشمهایش نه اینكه میل باز شدن نداشته باشند،بی توان بودند.خاكسار شده بودند.می خواستندبا تمام وجود معنای حضور را در یابند.
ادمی خوشحال بود فریاد زد .روح بودوسبك.استخوانهایش پیش دیو بود.وجودش حسی تند داشت .دوید رسید به نزدیكترین حد،پاهایش را بی محابا -حتی بی ادبانه -وارد حریم خورشید كرد.
وخورشید تنها نگاهی انداخت.در نگاهش جهت به سویی بود اما كدام سو؟
ادمی همانجا چشمهایش را عاریه گذاشت .ولی اینبار دیگر هیچ نداشت كه با ان فرار كند.پس ماند،معلق .
وسبزه همچنان درگیر ،چگونه رودررو شدن بود.اخر كم نبود این لحظه . و وقتی فریاد ادمیزاده را شنید،فرو ریخت درعشقش زرد شد و در هوا خشك ماند.
وخورشید سبزه زرد شده رادر جهت نگاهش دنبال میكرد.اما... .)

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:26
اجباری
ملالِ‌مان خیالِ شماست. اگر نه، دروغ چرا؟ سربازخانه کم از اتاقِ نمور و حیاطِ بی‌درخت‌مان نیست.
از فقره‌ی قبل که حظِّ هم‌نشینی شما... اسبابِ خُلفِ وعده‌ی ما شد در مراجعتِ به سربازخانه، مغضوبِ سرکار استوار شده‌ایم. رخصتِ مرخصی نمی‌دهند. دل‌خوشیم به موعدِ ملاقات. بل‌که تماشای نگاه‌تان، دوا کند دردِ این دلِ ملول.
بُرجکِ کنج سربازخانه مشرف است به چاکِ جاده. لذا تمام دوساعتی که موظّفیم به نگهبانی، چشم به راهیم... شاید تقبّل زحمتِ مسیر کرده باشید، قدم‌رنجه به ملاقاتِ حقیر. نذر کرده‌ایم اگر فراق سر رسید و آدینه آمدید، عکس عیالِ سرکار استوار را پس‌بدهیم

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:29
مکعب برگشت به کره گفت:
تو در هیچ زمینه ای اعتقاد مشخصی نداری،
جهت گیری نکرده ای. نسبت به همه چیز و همه کس با مالایمت برخورد میکنی،
هیچ وقت حرف تند و تیزی نمی گوئی.
من مطمئن هستم تو هرگز نمی توانی راه را به آخر برسانی.
همین مدارا دست و پایت را می بندد.

کره گفت:
تا پائین کوه مسابقه بدهیم؟

NOOSHIN_29
03-10-2007, 02:12
کوچه بن بست، داستان کوتاه یکی از داستانهای آقای نبوی

خدا باران شدو بر زمین تشنه شهر بارید. آسمان جرقه زد. شهر صدای آسمان را شنید. مردهای پیاده روبا حیرت به صدای آسمان نگاه کردند. یک نفر یقه پالتویش را بالا کشید و از زیر قطره های سوزن باران به گرمای خانه گریخت. زنی چادر سیاهش را کشید توی صورتش و کلون درخانه را محکم کوبید. در به شتاب باز شد و زن را به درون بلعید. خیابان از باران ترسیده بود و از صدای خشمگین ابر که می کوبید به گوش آدمها.
مرد، صورت به آسمان چرخاند و دهان تشنه اش را برای باران گشود. قطره ها سوزن شدند بر صورت تبدارمرد. باد خشمگین و سرکش برگهای خشک و کاغذهای پاره شده را از زمین کند و به دیوارهاکوبید. دیوارها پنجره شدند تا پیرزنی از آنها نگاه کند به خیابان. پرده ای چشم پنجره را به باران باز کرد. مرد کف پیاده رو را می دید که از زیر پایش می گریزد. دخترک، بلند و بالا، گذاشت که باد هرچه می خواهد با سرپوشش بازی کند. قدمهایش راشمرد. سرش را بلند نکرد. مرد، چشم به زمین دوخته، آرام از کنار دخترک گذشت. نرم وآرام. کفشهای سیاه دخترک را نگاه کرد که روی کف خیس پیاده رو جا می انداخت. کاش میشد آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم، آنطور که می خواهم. دخترک خیره نگاهش کرد،فکر کرد آنطور است که می خواهد. وقتی نگاهم می کنی چشمهایت را نمی بینم. مرد گفت: کاش می شد بدانی که چقدر دوستت دارم. دخترک برگشت و صورت مرد و کلمه هایش را دید. صدای آسمان گفتگوی شان را قطع کرد. دخترک بلند تر از آسمان گفت: می دانم، من که به شما گفته بودم دوستتان دارم. مگر نگفته بودم؟ مرد پرسیده بود: هیچ وقت نفهمید منظرشما در مورد من چیست؟ دخترک خیلی ساده گفته بود: خیلی دوستتان دارم. آنقدر ساده گفته بود که انگار دارد دستش را لای موهای پسربچه ای می کند. اینقدر ساده که مردنمی توانست باور کند. کلمه های دخترک مرد را گرم کرده بود.
مرد چشمهای زن را می خواست، سیاهی غریبی که هرچه در آن فرومی رفت عمیق تر و عمیق تر می شد. دیوانه وار گفته بود حاضرم یک چشمم را بدهم و بتوانم آن طور که می خواهم چشمهایت را ببینم. دخترک خندیده بود. ولی من شما را با چشمهایتان دوست دارم، با هر دوتاشان. مرد درتمام زندگی اش از چیزی نترسیده بود. از مرگ هم. مگر سالها دنبال مرگ نمی گشت؟ اماچشمهای دخترک ترسانده بودش. ترسیده بود که اگر یک بار به چشمهای دخترک خیره شود،دیگر نتواند چشم از او بردارد. از عشق ترسیده بود. زیر لب گفت: عشق. ترسیده بود که اگرعاشق چشمهایش بشود، دیگر نتواند آنها را ببیند، که دخترک برود و دیگر چشمهایش نباشد. عشق او را می ترساند. اگر تو هم در زندگی ات همیشه همه چیز را از دست داده بودی همین ترس را داشتی. همیشه در زندگی اش هر چه را که خواسته بود، از دست داده بود. می ترسید. زیر لب گفته بود: عشق. و به آینه گفته بود تو عاشق شدی. و کلماتش رادر آینه دیده بود. دخترک شب در آینه نگاه کرده بود و چیزی ندیده بود. خواسته بود ازنگاه مرد، چشمهایش را ببیند، اما نتوانسته بود. چشمها همان چشمهای همیشگی بودند.
گذاشته بودندباران هرکاری می خواهد با آنها بکند. باران تند شد. مرد دلش خواست که بدود. دخترکنیز پا تند کرد. گفت: بیایید زیر باران بدویم. مرد گفت: نه. دخترک آرام راه رفت. ناراحت نیستید که با شما مخالفت می کنم؟ دخترک گفت: نه. مرد گفت: از این که برخلاف میل شما چیزی می گویم ناراحت نمی شوید؟ دخترک گفت: نه. گفت: از این که گفتم نمی دوم ناراحت نشدید؟ گفت: نه. مرد گفت: خیس شدی؟ دخترک گفت: خوب است. مردی با نگاهی تلخ به آنان نگاه کرد و با شتاب وارد خانه ای که در قهوه ای سوخته داشت، شد. زنی باانگشت بخار پشت شیشه را پاک کرد و خیره شد به خیابان. مرد گفت: می ترسم. دخترک هیچ نگفت. گفت: از خیابان متنفرم. مرد گفت: مردم خیابان ها را به لجن می کشند. فقط شبها خیابان را دوست دارم. خیابان را شب ها دوست داشت و رودخانه شهر را که روزها همه از آن عکس می گرفتند. به نظرم روزها رودخانه شبیه زن های هرجایی است، دوست ندارم این همه آدم نگاهش می کنند.
مرد پیچید توی کوچه باریک. دخترک پا به پایش آمد. کوچه مهربان و باریک بود. مرد شانه به شانه دخترک شد. خودش را کمی کنار کشید. با زمین کوچه حرف می زد. گفت: می ترسم همه چیزتمام شود. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ مگر مرا دوست ندارید؟ مرد گفت: دوستتان دارم،از همین می ترسم. دخترک گفت: چرا می ترسید؟ ما که کار بدی نمی کنیم. ما با هم حرف می زنیم و همدیگر را دوست داریم. چرا باید بترسیم؟ باید بترسند؟ مهم نیست که کاری می کنند یا نه، مهم این است که در این شهر حق ندارند همدیگر را دوست داشته باشند،مگر اینکه بارانی تند آمده باشد و هیچ کس در خیابان نباشد و مردم پرده های خانه هایشان را کشیده باشند.
کوچه را ادامه دادند تا به تاباق سرپوشیده رسیدند. تاریک بود و طولانی. جز پیرزن و پسر کلیدسازش هیچ کس در تاباق باقی نمانده بود. هشت سال پیش آخرین ساکن آنجا بعد از اینکه دو سال در مرگ همسرش گریسته بود، خانه قدیمی را فروخت و به آپارتمانی آن سوی رودخانه شهررفت. جایی نزدیک تخت فولاد. هر جمعه می توانست به دیدن سنگی برود که نام همسرش راروی آن نوشته بودند. در چوبی قهوه ای روی لولای کهنه اش غژی کرد. مرد در را فشارداد. باز شد. کوچه ای طولانی و تاریک و مسقف جلوی چشم شان بود. دخترک گفت: چشم هایم نمی بیند. چشمهایش. مرد گفت: اینجا را دوست نداری؟ دخترک گفت: چرا سووال می کنید؟هر جا باشید دوست دارم. دخترک گفت: خیلی تاریک است. به انتهای تاباق که برسیم کمی نور از در آن خانه می تابد، به آن اندازه که بشود چیزی دید. دخترک نور ضعیفی را درانتهای کوچه دید. شانه به شانه سائیده شد، گرما. مرد خودش را کنار کشید. دخترک چشمش را به سوراخی که از آن نور رنگ پریده ای می تابید گذاشت و حیاط خانه را دید که لای آجرهای کف حیاط علف های وحشی روئیده بودند و حوض خانه خشک بود و صدای قار قار کلاغ می آمد. مرد گفت: صدای قارقار کلاغ صبحها مرا یاد مرگ می اندازد. هر وقت که شب تمام می شود یاد مرگ می افتم.
دخترک کف زمین نشست، جوری که نوری ضعیف از لای سوراخ در روی صورتش افتاد. مرد توانست چشمهایش راببیند. دخترک گفت: حتما در این خانه پیرزنی زندگی می کند که نوه هایش جمعه ها به دیدنش می آیند؟ مرد گفت: هیچ کس اینجا زندگی نمی کند. هشت سال پیش پیرمردی که اینجازندگی می کرد، دو سال بعد از مرگ همسرش رفت به آپارتمان پسرش در آن طرف رودخانه،نزدیک تخت فولاد. دخترک گفت: یعنی هیچ کس اینجا نمی آید؟ مرد گفت: نه، هیچ کس اینجانمی آید. دخترک گفت: چه خوب، تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم؟ مردگفت: تا هر وقت دلمان بخواهد می توانیم اینجا بمانیم، تا هر وقت بخواهیم. حرف نزنیم. صدای قارقار کلاغ آمد. مرد به چشمهای دخترک که زیر نور رنگ پریده همچنان می درخشید نگاه کرد. آن طور که دلش می خواست. دخترک ناخودآگاه چشمانش را بست. مرد گفت: چرا؟ دخترک خندید. گفت: توی آینه به چشمهام نگاه کردم و چیزی توی آن ندیدم. مردگفت: به همین دلیل است که هیچکس عاشق خودش نمی شود.
مرد به انگشتان دستهای دخترک نگاه کرد که بلند و شکننده و ظریف بود. دلش دستهای او راخواست. دست هایش کشیده می شد به سوی دخترک. به دست هایش اجازه نداد. مرد گفت: اگربخواهم دست هایتان را در دستهایم بگیرم چه می کنید؟ دخترک گفت: دست های تان را توی دستم می گیرم. مرد گفت: اگر بخواهم انگشتهای تان را روی صورتم بگذارم و آنها راببوسم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم. مرد گفت: اگر بخواهم سرتان را روی سینه ام بگذارم و گرمای تان را احساس کنم چه می کنید؟ دخترک گفت: هیچ کاری نمی کنم،شاید دوست داشته باشم. دخترک گفت: چقدر سووال می کنید؟ چرا اذیتم می کنید؟ من شمارا دوست دارم. مرد گفت: خیس هستی، سردت نشود. گفت: نه، سرمای باران را دوست دارم.
مرد می خواست دستهای دخترک را در دستش بگیرد، می خواست سرش را روی سینه بگذارد، می خواست پوستش را حس کند، می خواست چشمهایش را نگاه کند، می خواست انگشتانش را شانه کند در موهای دخترک، اما چین های روی دستش و شادابی چشمان دخترک مانع می شد. گفت: دوست دارم باشی، برای خودت باشی، آزاد و راحت، دوست دارم هرکجا می خواهی بروی، با هر کس که دوست داشته باشی، دوست ندارم بخاطر من کاری بکنی. دوست دارم وقتی به سفر می روی انتظارت را بکشم و به تو فکر کنم و از نبودنت رنج بکشم. دوست ندارم احساس کنی که میخواهم متعلق به من باشی. دخترک گفت: چرا دوست ندارید مال شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دوست ندارید متعلق به شما باشم؟ مرد نگاهش کرد. دخترک گفت: چرا دستهایم را نمی گیرید و مرا نمی بوسید و بغلم نمی کنید؟ مرد نگاهش کرد. ترسید. کلمات دخترک را چند بار شنید. چه باید بگوید؟ گفت: اگر مال من باشی از تو خواهم پرسید کجابودی؟ چه می کردی؟ سووال می کنم و باید جواب بدهی، سووال کردن چیز بدی است. من نمیخواهم تو آزاد نباشی. دخترک گفت: من دوست دارم از من سووال کنید. اگر هم سووال نکنید برایتان خواهم گفت کجا بودم و چه می کردم. دوست دارم از من سووال کنید. چرانمی شود من مال شما باشم؟
مرد گفت: دیرت می شود، برویم. دخترک گفت: دوست ندارم بروم. اینجا خوب است، تازه چشم هایم عادت کرده. تازه دارم شما را می بینم. مرد گفت: باید برویم، مادرتان نگران می شود،مگر نگران نمی شود؟ دخترک گفت: به او می گویم که با شما بودم. و خندید. مرد گفت: برویم. مرد چیزی نگفت. دخترک در تاریکی دنبال مرد گشت، دست هایش را گرفت، مرد خواست دست هایش را رها کند و نتوانست. دست های دخترک حلقه شد دور کمر مرد. مرد گفت: بایدبرویم. دخترک گفت: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد گفت: نمی توانم، می ترسم، می ترسم دیگرنتوانم ببینمت، می فهمی؟
مرد دررا باز کرد. صدای دخترک را شنید که به دنبالش راه می رود. مرد گفت: اول من می روم بعد از یکی دو دقیقه تو بیا. بهتر است با هم دیده نشویم. دخترک گفت: نمی شود با هم برویم. مرد گفت: نمی شود. اینجایی که ما هستیم نمی شود. نور کوچه پاشید توی چشم های مرد و بوی باران ریه هایش را پر کرد. دخترک گفته بود: می ترسید مرا ببوسید؟ مرد چشمهایش را بست. ترسید. نه، نمی شود. چون می روی و دیگر نمی بینمت. مرد به خیابان که رسید چند دقیقه ای ایستاد تا دخترک از کوچه بیرون بیاید، از کنارش رد بشود و به کفشهای دخترک نگاه کرد.

malakeyetanhaye
03-10-2007, 02:23
آنتوان" در بیابانی زندگی می کرد که مرد جوانی به او رسید و گفت:
- پدر ، هرچه داشتم فروختم و پولش را به فقرا دادم.فقط چند تکه چیز نگه داشتم که برای زندگی در این جا به دردم می خورد. دلم می خواهد شما راه رستگاری را نشانم دهید.

"آنتوان"قدیس از آن جوان خواست که همان چند تکه چیزی را هم که نگه داشته بود بفروشد و با پول آن مقداری گوشت از شهر بخرد و در مراجعت از شهر ، گوشت ها را با نخ به بدنش ببندد.

جوان مطابق این راهنمایی عمل کرد . هنگامی که به بیابان بر می گشت ، سگ ها و بازها به هوای گوشت به او حمله کردند . وقتی به پدر روحانی رسید ، گفت :

- من آمدم!

و بدن مجروح و لباس پاره اش را به او نشان داد. قدیس گفت:
- کسانی که راه جدیدی را در پیش می گیرد و در همان حال می خواهند که اندکی از زندگی گذشته را هم حفظ کنند ، عاقبت به خاطر گذشته شان به رنج می افتند.

malakeyetanhaye
03-10-2007, 02:24
گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن …
خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است .
خدا هیچ نگفت .
گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست .
خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است .
دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .
بال هایت را کجا گذاشتی ؟

malakeyetanhaye
03-10-2007, 02:27
روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. شیوانا از زن پرسید :"آیا مرد نگران سلامتی او و خانواده اش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند! " شیوانا تبسمی کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خیال آسوده به زندگیت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت : "به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی از شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی جوان ، پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد.شیوانا از زن در خواست کرد که بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .

شیوانا تبسمی کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:"ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز اول جلوی شوهرم را می گرفتم .او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه این است که او دیگر زن و زندگی را ترک گفته و قصد زندگی با آن زن بیوه را دارد ." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل آن زن بیوه بروید.حتما بلایی بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بیوه از شوهر زن احساس بی اطلاعی کرد.اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .

malakeyetanhaye
03-10-2007, 02:34
یک نفر بود که خیلی درویش و تنگدست بود که حتی از تنگدستی عریان بود! بر شهری گذر می کردکه مردم شهر پادشاه خود را از دست داده بودند و مطابق رسمی که داشتند باز (نام پرنده ای) می پراندند که باز سر هر کس نشست او را پادشاه می کنند! باز اتفاقاً بر سر این درویش نشست ودرویش یکشبه ره صد ساله پیمود و از درویشی به پادشاهی رسید. در آخر سال که خراج و مالیات کشورگرفته شد وزیر با عرض ادب پرسید قربان این پولها را چکار کنیم؟ پادشاه گفت همه را بدهید تنبان (منظور شلوار) بخرید. سال دوم نیز همین دستور را داد! بالاخره دستور دستور پادشاه بود و عمل کردن همین سال دیگر و سالهای دیگرتر این عمل را انجام دادند. یک روز وزیر با عرض ادب پرسید قربان اینقدر تنبون خریده ایم که اگر ده سال آزگار مردم مصرف کنند بس باشد. درویش یا همان پادشاه جدید با عصبانیت گفت :بیچاره! من اینقدر بی تنبونی کشیده ام که هنوز فکر می کنم عر یانم!!!

sise
03-10-2007, 17:34
امیدوارم تکراری نباشه:



«يک نجيب زاده ي خوش مشرب روستايي دن کيشوت را به منزل خود که در آن با پسرشاعرش روزگار ميگذراند، دعوت ميکند. پسر، که از پدر هشيار تر است ، بلا فاصله به شوريده حالي ميهمان پي ميبرد و آشکارا از او فاصله مي گيرد. آنگاه، دون کيشوت از مرد جوان مي خواهد تااشعارش را براي او بخواند. وي با اشتياق قبول ميکند و دون کيشوت ستايشي پر طمطراق از استعداد او سر ميدهد؛ پسر خوشحال و سرمست از هوشياري ميهمان به وجد آمده، در جا شوريده حالي اورا به فراموشي مي سپارد. حال چه کسي شوريده حال تر است؟ ديوانه اي که از عاقل ستايش ميکند و يا عاقلي که ستايش هاي يک ديوانه را باور کرده است؟ اينجاست که ما وارد بعد ديگري از کمدي مي شويم، که زيرکانه تر و بينهايت با ارزش تر است. ما نه با تمسخر واستهزاء و تحقير ديگران بلکه به اين دليل مي خنديم که واقعيتي يکباره خودرا در تماميت پر ابهام خود نشان مي دهد، مسائل معناي ظاهري خودرا از دست مي دهند و آدمها چهره اي متفاوت از آنچه خود مي پندارند از خويش ارائه مي دهند.»

ميلان کوندرا

malakeyetanhaye
05-10-2007, 21:45
به دنبال لباس مشكی اش می گشت . كشو كمد و حتی زیر تخت رو هم گشت اما نبود كه نبود آخه همون یه لباس مشكی كهنه و قدیمی رو بیشتر نداشت باباش نمی زاشت لباس مشكی بخره .برای همین هم خودش و هم خواهرش اصلا لباس مشكی نداشتند . هفته پیش هم كه برای مجلس هفت عمو بزرگه رفته بود تا یه لباس مشكی بخره باز هم یه ساری سفید خرید انگار كه می خواد بره عروسی . پدرش همیشه می گفت مشكی لباس دوزخی هاست اصلا برای مرگ من هم مشكی نپوشین! اون موقع همش بهش لبخند می زد و می گفت پس بابا حالا نمیرید چون ما لباس مشكی هم نداریم . لبخند كمرنگش هنوز توی ذهنش هست . اشكهای صورتش خشك شدند صورتش زمخت و زبر شده بعضی جاهاش هم خشكی زده . اما باز هم تنها چشم های گریانش می توانند بر این زخم عمیق مرحم باشند . لباس مشكی اما باز هم پیدا نمی شود . زمان به سرعت می گذرد و خاطره با تو بودن را در ذهنش جای می دهد . تا فراموش نشود . به كنار تختش می رود . خودش را به رویش پرتاب میكند تا شاید بازهم در آغوشش بگیرد اما افسوس كه او رفته . دست سردش را برای آخرین بار می فشارد و با تمام وجود بوسه ای بر روی صورت یخ زده اش می زند . باد پنكه مستقیم به جسم نحیفش می خورد و آمبولانس جلوی درب متوقف می شود . هیچ كس به اشكهای دخترك توجهی نمی كند .و با بی رحمی پیكر پدر را بر دوش می برند و دخترش را هم . به زمین كشیده می شود . دیگران او را به كنار می زنند تا پدر را ببرند . انگار همه منتظر همین فرصت بودند. انگار همه فقط می خواستند پدر را ببرند و سریع او را به خاك بسپارند. خاك سرد . هیچ كس اشكهای دخترك را ندید . صدایش را كسی نشنید و هیچ كس جوابش را نداد .و فقط یه صدا در فضا گم می شد صدایی كه می گفت ای مردم پدرم را كجا می برید......
هنوز اما هستی . با اینكه مدتی نگذشته كه رفتی . دخترت دلتنگت شده . الان كجائی . اصلا به فكر دخترت هستی ؟
باز هم به یاد لباس مشكی افتاد . لباس دوزخیان . نمی دانست لباس دوزخی كهنه اش را كجا گذاشته .......

malakeyetanhaye
05-10-2007, 21:54
یك ... دو
یك ...دو
می شینه و بلند می شه
یك ...دو
یك ...دو
اسبه كه می ره و هر بار كه دستش رو بالا میاره
بلند می شه و می نشینه
روی باد سوار، باد او رو می بره
چشمانش بسته ،روی باد سوار
باد او را می بره ،یورتمه!
یك ...دو
مثل رعد هوا را می شكافه و
او را می بره .
روی ابرها . بالاتر . بالاتر از ستاره
پاهای اسب به زمین نمی خوره
چهار نعل !
پاهایش را به دور شكم اسب قفل می كنه
از اسب جا می مونه!
یك ...دو
یك ...دو
ناگهان طوفان و اینبار
باد او را می بره!
تا ستاره . حتی بالاتر از ستاره .
هنوز صدای رعد . پاهای اسب . و نفس هایش و
همه دوست داشتنهاش ..
باد را زمزمه می كنند
یك ... دو
یك ... دو
این پایان راهه!

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:00
تاجری پسرش را برای اموختن " راز خوشبختی " به نزد خردمندترین انسانها فرستاد

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی می کرد.بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در ان به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ ان منطقه چیده شده شده بودخردمند با این و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسدخردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختی" را برایش فاش کند .پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگرددمرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم انوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟ایا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دیدید ؟
ایا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟ مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس . ادم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در ان ساکن است بشناسدمرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .
در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب اثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کردوقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کردخردمند پرسید : پس ان دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ریخته است انوقت مرد خردمند به او گفت تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست: راز خوشبختی اینست که
همه شگفتگیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:02
آق ق اااااآ لطفن :
3 تا دفتر 100 برگ
2 تا 80 برگ
1 دفتر انگلیسی
6 تا 80 برگ
.
.
.
مداد پاككن خودكار آبی و قرمز به مقدار كافی.
حالا همه اینها روی هم چقدر شده؟
-- 850000ریال !
چی؟ تومان می گین؟
-- شوخی داری ؟ 6 ساعته وقت همه رو گرفتی !
نه بابا ! ‎آخه ...!
-- آخه چی نداری نخر! چرا این همه همه رو علاف می كنی !
جلوی بچه اش كلی رنگ عوض كرد و گفت : ببخشید آقا بعدن میام می برم.
با خودش فكر می كرد .زمانی كه مدرسه می رفت دفتر ها همه كاهی بودند با قیمت خیلی كم ! حتی اونی كه نداشت می تونست دفتر رو بخره .اما حالا چی//

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:03
كیفش رو برداشت . مكثی كرد و دوباره تصمیم به رفتن گرفت . نمی دونست خداحافظی آخر كوله پشتی رو براش بخونه یا فقط با یه نگاه خداحافظی بكنه .باز هم تردید و دودلی بره یا برگرده ! اصولا از زندگی با این همه آدم جورواجور خسته شده .هر كسی یه مدله! یكی بد زبونه یكی دزده یكی عصبانیه یكی بد اخلاقه یكی مزدوره یكی الافه یكی یاوه گو یكی .. كمتر كسی رو پیدا كرده كه خوب و درستكار و مهربون باشه. اصلا انگشت شمارند این افراد . برعكس آدم های بد به قدری زیادند كه توی شمارش انگشتاش رو هم كم میاره . ده بیست .. چهل .. هزار .. اینجا دیگه جای موندن نیست تردید رو باید كنار بزاره دوباره رویش رو از این همه بیزاری برگردوند یادش نرفته كه چه جوری آدمها رفتار می كنند . دستگیره در رو چرخاند فرصت كمه و اصلا وقت فكر كردن نیست رفتن آخرین راه حله . درب رو كه باز كرد یه آدم مهربون با لبخند ی كه بر لب داشت بهش گفت سلام .

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:09
دخترک شاد بود ، احساس غرور می کرد
فکر می کرد آدمه بزرگیه

همیشه آرزوهایه بزرگ داشت
خیلی دوست داشت بزرگ خطابش کنن
به چند نفری هم عشق داده بود

همیشه پشت نقاب بزرگی پنهان می شد
ولی غافل از اینکه کودکی نکرده بود !

همیشه کتاب های بزرگ می خوند

دخترک بزرگ شد ُ فهمید ؛
فهمید که نقابشو ازش گرفتن
باید از سر کودکی کنه

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:15
روزها بود که خسته بود .روزهایی بود که ناگهان خوابش می گرفت ومی خواست هرجا که شده بخوابد باخودش هی می گفت:مردم اینهمه آشغال از کجا می آورند...دیگر پیر شده بود ولی هفت بچه قدونیم قدش چه باید می کردند وقتی اگر دلش نمی خواست کار کند آنها چه می کردند...باز خسته شد یکی صدایش کرد_های رفتگر کمتر گرد وخاک به پا کن !دیگر خسته بود شب بود ولی راه خانه دور ...باخودش گفت کمی استراحت می کنم ومی روم خانه کنار یک صندوق پست نشست جارو را کنارش گذاشت وبخواب رفت
فردا صبح همه برای بودنشان برویش صدقه می انداختند !!!
او آنقدر خسته بود که برای همیشه رفت!

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:17
قدمهایش را منظم پشت سر هم بر می داشت كمی تند راه می رفت بدون اعتنا به دیگران . فكر می كرد اگر همینطور مستقیم برود به آخرین نقطه می رسد آنجایی كه همه چیز محو می شدند او هم محو میشه اما ... آخر اون جاده مستقیم جاده انحرافی بود كه وقتی تا آخرش رفت باز هم یه جاده دیگه بود انگار آخرین نقطه وجود نداشت . باورش نمی شد كه فقط توی فیلم ها توی رویاهاست كه وقتی به آخرین نقطه زمین می رسی به آسمون می ری!

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:18
وسط ظهرتابستان بود تشنگی حسابی کلافه اش کرد به خودش گفت شیر آبی پیدا خواهم کرد .گرم هم باشد خیالی نیست...بعد یاد آب های معدنی مغازه ها افتاد . اشک در چشمانش پُر شد سعی کرد فکرش را عوض کند به شیر آبی رسیده بود حالا فقط به خوردن آب فکر می کرد شیر آب را باز نکرده سرش را پایین برده بود اما از شیر آب هیچ چیز غیر از هوا بیرون نیامد
دلش گرفت به خودش گفت ته جیبم دویست تومن مانده حتما آب معدنی کوچکی می شود خرید به جهنم پیاده به خانه بر می گردم اتوبوس سوار نمی شوم
ناگهانی کودکی را دید به او گفت فال می خریی آقا؟
و او برگشت نگاهش کرد به خودش گفت آب نمی خورم پیاده می روم شاید این کودک هم تشنه باشد هم گشنه
پول را داد و برای همیشه در تابستان گم شد مرد تنها بود که رفت

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:20
- بهش چشم غره می رفت . می گفت حقته هرچی سرت میاد حقته . آخه به تو چه . تو مگه چی كاره ای؟ كارت مشخص نیست . ؟ دستمال برداشتی روی میز رو تمیز میكنی ؟ مگه آبدارچی؟ چایی میاری ! اونوقت می خوای دیگران بهت احترام بزارند . بگویند كلاست بالاست ؟
-- به این حرف ها كار نداشت براش مهم بود كه او ناراحت نشه كه میز كثیفه و یا خودش از گرد و خاك میز بدش میومد .حرف دیگران خیلی مهم نبود ...
وقتی .او. آمد .بهش یه اخم كرد و بعد از كلی ایراد و اشكال از كار هاش بی تفاوت از در رفت بیرون!
- نگاهش كرد .چشمهاش برق میزد انگار از دعوا شدن خوشحال بود . می خواست چیزی بگه كه لبخند لبهاش بهش این اجازه را نداد...

malakeyetanhaye
05-10-2007, 22:21
دختر خانمی به من زنگ زد ،صداش اشنا بود،گیر داده بود که بگم کیه.من هم سریع فهمیدم:وای مونا چه عجب یاد ما افتادی؟!
-مونا دیگه کیه پسرم؟اینقدر خنگ نبودی مک مورفی.
وای یادم افتاد،مهتاب بود،دختری که چند سال عاشق برادرم بود و بعد از ایران رفت،حدود 4 سال پیش.همیشه به من می گفت مک مورفی(جک نیکلسون در دیوانه از قفس پرید)،خلاصه کلی با هم حرف زدیم و من شماره ی جدید داداشم رو بهش دادم.و قرار شد یه مهمونی بده و این حرفا.
اما از اتفاقی که یکی دو ساعت بعدش افتاد،لحظاتی قلبم ایستاد،کسی بعد از 3 سال بهم زنگ زد که بیدرنک شناختمش:مونا
و من هنوز گیج اون حدس غلط و لی معنادارم هستم.

sheeablo
06-10-2007, 01:20
آن روز صبح یک دسته صورت حساب تازه رسیده بود. نامه ی شرکت بیمه، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپز خانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدا کرد:
- پول بیمه ی عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود ... .

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:33
یك پسر كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی
مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم .پسر بچه گفت: من نمی فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می كنند؟
خدا گفت زمانی كه زن را خلق كردم می خواستم كه او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بكشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد كه به بقیه آرامش بدهد
من به او یك نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد
به او توانایی دادم كه در جایی كه همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود . به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی كه مریض یا پیر شده است بدون این كه شكایتی بكند
به او عشقی داده ام كه در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش كند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم كه درك كند یك شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می كند وبه او این توانایی را دادم كه تمامی این مشكلات را حل كرده و با وفاداری كامل در كنار شوهرش با قی بماند
و در آخر به او اشك هایی دادم كه بریزد .این اشك ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشك می ریزد
خدا گفت : زیبایی یك زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ، ودر قلب او جایی كه عشق او به دیگران در آن قرار دارد

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:39
دیشب خیلی خسته بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم زودتر بخوابم. تازه چشمم گرم شده بود كه یكدفعه از خواب پریدم.
از رختخواب بلند شدم و دیدم همسایه پایینی مهمون داشته و حالا هم دارند تشریف می برند.
توی مراسم و مهمانی ها به محض اینكه اعلام رفتن كنیم، خداحافظی ها از همون كف زمین كه نشسته ایم شروع می شود و تا چشم كار می كند، تا جایی كه همدیگر را اندازه یك مورچه می بینیم، ادامه پیدا می كند:
خب احمد آقا ، صغرا خانم! خیلی زحمت دادیم با اجازه تون از حضورتون مرخص می شیم. با گفتن یه همچین جمله تراژدی و سریال اوشین وار خداحافظی شروع می شه. بیشتر از چهل بار توی خونه یارو خداحافظی می كنیم. حالا حساب كنید مثلا 6 نفر آدم اومدن مهمونی و حالا دارن می رن بیرون. به طور مستمر و بی وقفه همه می گن: «خداحافظ» و صاحب خونه بدبخت، پس از كلی پذیرایی و دولا و راست شدن حالا باید به اتفاق اهل و ایال به دنبال مهمان ها مستمراً جواب خداحافظی آنها را بدهند: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ ، قربون شما ، خداحافظ ، خداحافظ ، ببخشید بد گذشت، خداحافظ ، خداحافظ ...»
حالا اومدن دم در: « ... خب اصغر آقا ببخشید مزاحم شدیم ، تو رو خدا شما هم یه شب تشریف بیارین. خداحافظ ، خداحافظ ، سلام برسونین ، خداحافظ ، خداحافظ .
توی این دست اگر تعداد خانم ها از دو نفر بیشتر باشد كه دیگر واویلاست. تازه دم در خونه یادشون می افته دستور پختن قورمه سبزی و رنگ موها و آخرین خریدها و جدیدترین دكوراسیون را به هم بگویند و در تمام این مدت صدای دلنشین «خداحافظ ، خداحافظ» سلسله وار به گوش می رسد.
حالا همه سوار ماشین شدن و سرنشینان از چهار طرف ماشین تا كمر بیرون اومدن و دارن دست تكون می دن:«خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ » راننده هم برای عرض ارادت اون موقع شب 5 تا 6 بوق به معنی «خداحافظ» برای مستقبلین می زند. حالا دیگه ماشین رسیده ته كوچه و این بار دیگه فریاد می زنن: «خداحافظ ، خداحافظ ، خداحافظ»!
آخه یكی نیست بگه مگه می خواین برین سینه كش قبرستون كه دل نمی كنین از هم!؟
تازه فردا ساعت 11 صبح یكی از خانم هایی كه دیشب مهمون بوده زنگ می زنه به صغرا خانم و می گه:«صغرا جون ممنون بخاطر پذیرایی دیشب؛ والله زنگ زدم بگم دیشب این بچه ها حواسم را پرت كردن یادم رفت ازت خداحافظی كنم.!!!

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:44
مثلا فارغ التحصیل شدم.از وقتی که این مدرک نابهنجار دیپلم روگرفتم توی خونه یه جور دیگه نگام می کنن. قبلا همین نگاهها را به دادشم دیده بودم. پس فهمیدم که باید دنبال یه کار باشم. با خودم گفتم از فردا شروع می کنم . فردا شد.
از ساعت 8 صبح از خونه زدم بیرون و دربدر دنبال کارگشتم. البته قبلا صفحه های روزنامه را ورق زده بودم ولی هیچ چیز به جز بازاریاب که تریپ جدیده ندیده بودم. هر شرکت یا جایی برای کار سر می زدم، دستام دو سانت دراز می شه. تا اینکه دیدم ساعت 2 ظهر شده و باید برم خونه ولی وقتی ماشین گرفتم تا اومدم در ماشین رو باز کنم دیدم دستام شده مثل دستای مجید دلبندم.
واسه همین کلا بی خیال پیدا کردن کار شدم تا اینکه فردا شد.
فردا خوب روزی بود. توی ماشین خوردم به دو تا مهندس که از قضا داشتن در مورد یه کارمند که بهش خیلی هم احتیاج داشتن حرفایی می زدن. منم که از خدا خواسته بودم باهاشون حرف زدم و خدا هم بگی نگی جورش کرد. بعد رفتیم شرکت آخر هر چی شرکت که میگن همین جا بود که خدا را شکر دیدم وعقده ای نشدم.
بهم گفتن آماده شو که باید بری پیش رئیس وقتی اینو شنیدم خیلی خوشحال شدم و واسه همین خودمو جمع و جور کردم تا اینکه رفتم توی اتاق ، راستی تا یادم نرفته در اتاقش ضد صدا بود. یعنی هیچ صدایی از داخل نمی رفت بیرون و هیچ صدایی هم از بیرون به داخل نمی اومد که خدای نکرده گوشهای آینه اتوبوسی رئیس اذیت نشه . روی صندلی که نشستم خوابم گرفت . آخه خیلی راحت بود. منتظر موندم تا رئیس سئوالاتش رو شروع کنه بعد از چند لحظه گفت: نامه ات کو ؟
گفتم:کدوم نامه؟
گفت: از طرف کی اومدی؟
گفتم از طرف خودم.
بعد خندید و گفت: درب خروج رو حتما خودتون بلدید؟
گفتم آره و بعد در جواب شنیدم که گفت: پس از همون در برو بیرون.
خیلی ناراحت بودم و حتی داشتم از اتاقش می رفتم بیرون شنیدم که داشت می گفت: نه گنده ای نه سفارشی از گنده ها داری.
حقوق خوب تقاضا مکن همینه که هست.
قبلا این شعر رو نشنیده بودم از محمد خرمشاهی ولی فکر کردم حقوق یعنی پول ماهانه. ولی حالا فهمیدم که معنیش جایگاه در جامعه است.

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:56
گفت : «می ... می خوری مـ ... مـ ... محبوبه ؟»
كیسه‌ی پفك را گرفت جلوم . گفتم : «بچه شدی تو هم ؟» . دستش را عقب كشید . یك سال می شد كه عروسی كرده بودیم . از روی مبل بلند شد . قد بلند بود و لاغر . رفت كنار پنجره و پرده كركره را بالا داد . نور ، هجوم آورد توی هال . تلویزیون روشن بود . گفت : «تا ... تا ... تازه اومـ ... مدن ؟ » .
نگاهش به پایین بود . به خانه‌ی ویلایی آن طرف كوچه انگار . چند ماهی بود كه خالی بود . گفتم : «دو سه روزی می شه . تو ماموریت بودی» . توی یك شركت ساختمانی كار می كرد . از كیسه‌ی پفكی كه دستش گرفته بود ، یكی برداشت : «چند نـ ... نفرن؟ » .
بلند شدم و رفتم كنارش . گفتم : «سه نفر» .
گفت : «هـ ... هـ ... همین حالاش كه سـ ... سه نفرن»
دختر و پسر كوچكی توی حیاط ، لای درخت‌های خانه‌ی ویلایی دنبال هم می‌دویدند. گفتم :« اینا كه دوتان» .
ابروهای كلفتش را بالا داد و با انگشت اشاره كرد : «نیگا ، این یـ ... یك ، این د...دو ، اینم
سـ ... سـ .... سه » .
دست هام را روی سكوی پنجره گذاشتم . بازویم را گرفت و كنارم كشید : «كـ ... كنار بیا
خـ ... خره می بیننت » .
روبرومان ، پشت شیشه های قدی خانه‌ی ویلایی ایستاده بود . تاپ قرمز تنش بود و دامن گلدار سفید پایش . رفته بود بالای چهارپایه و شیشه را از داخل دستمال می‌كشید.
گفت :«با شوهرش می ... می ... میشن چـ ... چهار تا » .
گرمم شده بود . از كنار مبل و تلویزیون گذشتم و رفتم توی آشپزخانه . گفتم : «نداره».
بالا تنه اش را از پشت پیشخوان می دیدم . خودش را مثل بچه ها پشت ستون كنار پنجره قایم كرده بود . گفت : «تـ ... تو از كجا می ... می دونی؟» .
كولر را روشن كردم . یك استكان از جاظرفی برداشتم :«چایی كه نمی خوری؟». چیزی نگفت . تی‌شرت مشكی اش تنش بود . چای ریختم . گفتم :«خودتو نمال به دیوار ، گچی می شی » . كمی از ستون فاصله گرفت .
«دیروز كه رفته بودم خرید ، دیدمش . با هم برگشتیم».
یك دانه پفك توی دهانش گذاشت : «خب ؟ » . وقتی گیر می داد به چیزی ول‌كن نبود . استكان چای را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم : «هیچی ، زن خوبیه ، می‌گفت شوهرش دو سال پیش مرده ». نشستم روی مبل . باد كولر می زد به صورتم . تلویزیون چیزی نداشت . كنترل را برداشتم و خاموشش كردم . كنار پنجره ، سیخ ایستاده بود .
«نمی‌یای بشینی ؟» .
كیسه‌ی خالی پفك را از پنجره انداخت بیرون . از توی قندان یك قند برداشتم و گفتم: «امروز بریم خونه مامان اینا؟» .
نشست كنارم : «نه مـ ... محبوبه خیلی خـ ...خـ ... خستم» .
یك قلپ چای خوردم :«تو هم كه یا نیستی ، یا خسته ای» . خم شد طرفم و خواست پیشانی ام را ببوسد . ریش هاش پوستم را اذیت می كرد . خودم را عقب كشیدم :«چاییم ریخت ...» . بلند شد و رفت توی اتاق خواب :«ما...ماشاا... د...د...دو تا بچه».
گفتم :«حسودیت می شه ؟» .
صداش از اتاق خواب آمد :«بـ ... بـ ... به شوهرش؟»
داد زدم : «حرف دهنتو بفهم » . از اتاق بیرون آمد . دستش به شلوارش بود . شلوارش را بالا كشید :«مـ ... مـ ... مگه من چـ ... چی گفتم؟» .
به پنجره نگاه كردم : «حرف مفت می زنی دیگه ؛ همة زحمتش با منه » .
كمربندش را سفت كرد و گفت :«می گی چـی ... چیكار كنم؟ مـی ... می خوای خـ ... خودم جات ... ؟ » .
بلند شدم و رفتم كنار پنجره :«خفه شو حامد» . حالم خوب نبود . احمق فقط فكر خودش بود . داد زد : «یـ ... یـ ... یعنی تو ا... ا... از اون ... از اون ...» .
زن هنوز داشت دستمال می كشید . به پایین شیشه رسیده بود . بچه ها پیدا نبودند . گفتم :«آره ، كمترم . خیلی ناراحتی ؟ » . چیزی به دیوار هال خورد . شیشه‌ی عطرش را كوبیده بود به دیوار. دست‌هاش را مثل دیوانه ها توی هوا تكان داد : «آره لعنتی ، ناراحتم.می فهمی لامصب ؟ ناراحتم ».
به روی خودم نیاوردم . .
صورتش سرخ شده بود . نفس نفس می زد . رفت سمت در . كفش‌هاش را از روی جاكفشی برداشت : «من می رم خیر سرم قدم بزنم » .
خیلی وقت بود صداش را اینقدر روان نشنیده بودم . پوزخندی زدم و گفتم : «خوش اومدی ».
در را محكم بست . می دانستم شب نشده منت كشی می كند . پنجره را باز كردم . صدای پاهاش را كه انگار پله ها را دو تا یكی می رفت پایین ، می شنیدم . بوی عطر داشت خفه ام می كرد . توی كوچه پیدا شد . ایستاد وسط كوچه و به بالا نگاه كرد . خودم را كنار كشیدم و پشت ستون قایم شدم . سرش را تكان داد و رفت زیر ساختمان . گریه ام گرفته بود . پرده كركره را پایین دادم . زن لعنتی روبرو دیگر نبود . از روی خورده شیشه ها پریدم و نشستم روی مبل . دماغم را بالا كشیدم . تلویزیون را روشن كردم :«یك مرد كلاه به سر روی یك گاو زخمی نشسته بود و با گاو به این طرف و آن طرف می پرید».
كلید را انداخت به در و وارد شد . سرم را سمت پنجره برگرداندم . با كفش آمد و ایستاد روبروم . گردنش را مالید و گفت :«چیزی نـ ... نـ ... نمی خوای و...واسه خونه ؟»

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:57
دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض

و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه

مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت باشه که همیشه خط صاف بکشی

ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صاف تر می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد

وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟

مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟

حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟

گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست

لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی

دل دختر بچه هوری ریخت

اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟

به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم

تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه

تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه مامانم رو نمی بینم

خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی

مثل فیل که خیلی بزرگه

حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟

نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر

این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید

و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک به اون کوچیکی افتاده

malakeyetanhaye
06-10-2007, 09:58
وقتی طلوع کردی !تو نمی‌دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده‌ام.تو آنجا مثل یک حجم آبی می‌درخشیدی و من به هر چه رنگ آبی بود حسودی‌ام می‌شد. بعد هر دو سوار آن اسب سفید شدیم که بال نداشت و فقط مثل دیوانه‌ها خیابان‌های سبز را می‌ژیمود و می‌شمرد و می‌بویید و تمام می‌کرد و دوباره می‌شمرد و تمام می‌کرد و سه باره می‌شمرد و تمام می‌کرد و دل من چقدر کوچک و تنگ بود.می‌خواستم بگذارمش هزار بار خیابان‌ها را تمام کند تا دلم بزرگ شود و بزرگ سود و باز هم بزرگ شود و بزرگتر شود و آن‌قدر بزرگ شود تا تو در آن جا بگیری. اما نشد ونمی‌شود. تو گفتی برو آنجا.کنار دیوار . من می‌خواستم دیوار را چنان بکوبم که تکه تکه شود تا هر دو از بن‌بست رها شویم اما تو جیغ کشیدی و من به خاطر تو جلئ دیوار ایستادم و هر دو به دیوار زل زدیم که چقدر بلند بود و ضخیم بود و سخت. دیوار به ناتوانی و حقارت ما پوزخند می‌زد و من لجم گرفته بود. بعد تو چسمهای مشکی‌ات را به من دادی که چقدر آبی بودند و من چشمهایم را به تو و تو هنوز نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده‌ام. بعد من به دستهات خیره شدم و همه معصومیت زندگی را در آنها دیدم و بر خود لرزیدم. مثل دریا آبی بودند یا انگار تکه‌ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده‌بودند. بعد من با قلم سبزی ،تمامی حرمت آن دستهای آبی را بوسیدم و فهمیدم که خدا هم آبی است

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:01
ما به هم نمی رسیم آخر بازی همینه آخر عشق دوتا خط موازی همینه

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید .

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید

malakeyetanhaye
06-10-2007, 10:05
ای دوست من ، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی که به تن دارم - پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد
آن « من » ی که در من است، ای دوست ،در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند ، نا شناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری - زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند
هنگامی که تو میگویی « باد به مشرق می وزد |، » من می گویم آری به مشرق می وزد، زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست ، بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا در یابی، من هم نمی خواهم که تو در یابی. می خواهم در دریا تنها باشم
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است. با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر ق بر فراز تپه ها سخن می گویم ، و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی - و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنویمی خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم - حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی « همراه من ، رفیق من» و من در پاسخ تو را آواز می دهم « رفیق من ، همراه من» - زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی
شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی زیبایی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است
ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی . می خواهم تنها بخندم
دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عین کمالی - و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گر چه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من، تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست ، گر چه با هم راه می رویم ، دست در دست

cityslicker
09-10-2007, 13:20
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین
خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 92 ساله شد!
پیام اخلاقی این حکایت: مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن، ولی پری ها مونث هستند

sheeablo
10-10-2007, 01:52
کارگری هر روز بعد از اتمام کار در کارخانه برای انجام مراسم نیایش عصر به معبد می رفت. یک روز به دلیلی در کاخانه گرفتار شد و نتوانست به آغاز مراسم برسد. پس از اتمام کارش به سوی معبد دوید. وقتیکه به آنجا رسید دید که پوجاری Poojari کاهن معبد بیرون می آمد
کارگر پرسید : " آیا مراسم تمام شده است؟ "
پوچاری گفت : " بله مراسم تمام شده است ؟ "
مرد کارگر آهی حاکی از اندوه کشید. پوجاری به مشاهده ی اندوه او گفت : " آیا حاضری آه ِ اندوهت را با ثواب ِ به جا آوردن مراسم نیایش عصر من عوض کنی ؟ "
مرد کارگر گفت : " بله ، با خوشحالی حاضرم این کار را بکنم. " زیرا همیشه مراسم نیایش عصر را به جا آورده بود ، اما پوجاری گفت : " همان آه ِ صمیمانه و ساده ی تو ارزشمند تر از همه ی مراسم نیایشی است که من در تمام عمر خود به جا آورده ام ...

cityslicker
10-10-2007, 18:25
زن و شوهری ، رییس اداره ای را که آقا در آن کار می کرد ، مهمان کرده بودند . اما هر دو سخت نگران بودند . زیرا آقای رییس بینی گنده خنده آوری داشت و شکی نبود که اگر (( کارولین )) کوچولو بینی او را می دید ، متلکی بارش می کرد و باعث شرمساری می شد
ناچار کارولین را از همان اول شب ، توی اتاق دیگری حبس کردند . اما بد بختی این بود که رییس بچه ها را خیلی دوست داشت و تا وارد سالن پذیرایی شد ، گفت : ممکن است این دختر کوچولو یتان را به من معرفی کنید
مادر بد بخت ، کارولین را ناچار پیش مهمان آورد و خیلی هم سفارش کرد که از بینی آقای رییس حرفی نزند
کارولین روی زانوان آقای رییس نشسته بود و هی حرف می زد و مادر بیچاره هر لحظه منتظر بود که نکند دختر کوچولو از بینی آقای رییس هم حرفی بزند و خیط کند . اما دخترک تا آخر شب ،از همه چیز حرف زد جز بینی آقای رییس
بالاخره ، مادر کارولین را به اتاق خوابش برد و نفس راحتی کشید و پیش مهمان بر گشت و لیوان نوشابه آقای رییس را بر داشت و از روی خوشحالی و دست
پاچگی گفت : اجازه می دهید که کمی یخ توی بینی تان بریزم ؟

sheeablo
11-10-2007, 01:09
روزی جوانی نرد عارفی رفت ، که کنار رودخانه ای مشغول مراقبه ، ذکر و عبادت بود ، از او خواست تا شاگردش شود. عارف پرسید برای چه می خواهی شاگرد من شوی ؟ جوان توضیح داد برای اینکه میخواهم خدا را ببینم . عارف ناگهان از جا می جهد و گردن جوان را گرفته سرش را زیر آب فرو می برد. درست قبل از اینکه جوان خفه شود ، عارف او را از زیر آب بیرون می کشد.
پس از جان گرفتن دوباره ی جوان از او می پرسد : وقتی که زیر آب بودی در طلب چه چیزی دست و پا می زدی ؟ جوان پاسخ داد : " هوا "
و عارف گفت : پس به خانه ات برگرد و هر وقت به اندازه ی هوا برای طلب خدا به دست و پا افتادی نزد من آی .....

sheeablo
11-10-2007, 01:15
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت، ولی هرگز نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جروبحث می کردند .
عاثبت یک روز دختر نزد داروسازی که یکی از دوستان صمصیمی پدرش بود رفت.
و از او تقاضا کرد، تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم کم کم اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه بازگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر
می ریخت و با مهربانی به او میداد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت ِ عروس ، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر
نزد داروساز رفت و به او گفت : آقای دکتر دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم . حالا او را مانند مادرم دوست دارم ودیگر دلم نمیخواهد بمیرد ، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش! آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود ، که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است !....

sheeablo
11-10-2007, 02:44
شخصى از خیابان مى‌‌گذشت،
از جوانکى‌ که سر راهش بود و گریه مى‌کرد علت ناراحتى‌اش را پرسید:
جوانک گفت: « براى‌ رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آن‌ها ایستاده بود اشاره کرد.
آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»
جوانک گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شدیدتر شد.
مرد که او را با مهربانى نوازش مى‌کرد، ادامه داد: هیچ‌کس صداى تو را نشنید؟
جوانک گریه‌کنان گفت: نه
مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمى‌توانى‌ فریاد بزنى؟
جوانک گفت: نه! و از آن‌جا که مرد لبخند مى‌زد با امید تازه‌اى‌ به او نگاه کرد.
«پس این یکى‌ را هم بى‌خیال شو!»
مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش‌ گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت ....

cityslicker
12-10-2007, 15:06
لطف خدا

يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه

كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني

از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن

"
همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و

تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه

گره كيسه ام را "


و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه

ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به

درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت

خواست0

malakeyetanhaye
14-10-2007, 11:42
مردم به آنها خندیدند!


وقتی چشمش را می بست و دهانش را باز می كرد، هر چه به زبانش می آمد به طرف می گفت و گاهی كه خیلی آتشش تند می شد، چند فحش چارواداری ای نثار بیچاره می كرد كه طفلك از شرم و تعجب خشك می شد و دهانش باز می ماند. چندین و چند ثانیه ای طول می كشید كه تازه معنی ان ناسزا های باستانی را درك كند. تازه اگر موفق می شد بفهمد كه چه فحشی خورده، چند بار پلك می زد و نفسش را تند تر می كرد و با رخی كه از سرخی به انار شبیه شده بود دوتا رویش می گذاشت و به فحاش مادر مرده، پس می داد.

این جا این اتفاقات، روزمره و عادی شده. تازه وقتی به اینجا كه می رسد و مردم جمع می شوند خیال طرفین از بابت این كه اگر درگیری بشود كسی هست كه جدایشان كند راحت می شود.
بعله! حالا می شود دوتا مشت زد و دو تا كشیده خورد. اما هنوز برای لگد پرانی زود است. وقت دور دوم فحاشی هم مانده تا برسد. وقت آن است كه زیر لب بگویند: (( یه وقت نزنه ناقصم كنه! تازه ازدواج كردم خدا! )). خب به گمانم باید زود تر به این موضوع فكر می كردند. الان باید به این فكر كنند كه چطور مشت های طرف را رد كند و زیر چشمش بادنجان بكارد.
وای! عجب مشتی بود. صاف توی دماغ آن یكی كه قدش بلند تر بود.
صدای قهقه ملت بلند شد. بلند قد كه هنوز گیج و گنگ است دنبال حریفش می گشت كه مشت دوم هم رسید. قد بالای جوان بیچاره نقش زمین شد. صدای زمین خوردنش ملت را ترساند. یكی گفت: (( مرد! مرد!)) اما خب نمرده بود. یكی دو نفر هنوز بلند بلند می خندیدند. دو نفر هم مرد كوتاهتر را كه عضلانی تر هم بود، آرام می كردند. مرد كوتاه قد دیگر راضی شده بود كه دست بردارد اما انگار آن یكی قصد نداشت دیگر زندگی كند.
بلند قد میدان همان طور كه دراز به دراز افتاده بود،‌ از سر گیجی و منگی فریادی كشید و فحشی داد كه تا ان روز نشنیده بود. خلاصه كنم كه نصف خانواده ی مرد كوتاه قد را یكجا شست! یك بار دیگر، مردم خندیدند. این بار برای مرد كوتاهتر.
مرد كوتاه سرش را چرخاند، كشیده ای به صورت خودش زد، چشمانش را بست و سعی كرد كه خودش را آرام كند. اما مرد بلند قد دست بردار نبود. تازه هشیار تر هم شده بود كه دوباره جمله اش را تكرار كرد. ساده بگویم كه مرد كوتاهتر را دیوانه كرد. با یك حركت دو نفری كه سعی می كردند مرد كوتاه را آرام كنند به كناری پرت شدند. مرد كوتاه پرید و با زانو روی سینه مرد بلند قد فرود امد. صدای شكستن دنده های مرد بلند قد، مردم را خفه كرد. تقریبا همه شان برای لحظاتی لال شدند. اما هنوز یك نفر داشت می خندید!!!

malakeyetanhaye
14-10-2007, 11:49
پای راستش بد جوری پیچ خورده بود . درد رو با تمام وجودش حس می كرد یه لحظه فكر كرد كه شاید پایش شكسته . با چهره ای فرو رفته و درهم نگاهی به پایش انداخت و جوراب ضخیمی كه به پاش بود رو از پایش در آورد و با ناراحتی به مچ پایش خیره شد . مچ پایش تا حدودی قرمز رنگ شده بود و كم كم داشت ورم می كرد و درد رو دور خودش جمع می كرد . تا شب چند قدم بیشتر نمانده بود . سعی كرد تا دردش هنوز داغه و كمتر از جایش بلند بشه و خودش رو به خونه برسونه اما نشد كه نشد . دردش اینقدر زیاد بود كه حتی نمی تونست پایش رو حركت بده . بالاخره با هزار بدبختی از جایش بلند شد . جالب اینجا بود كه توی این خیابون بی در و پیكر و شلوغ هیچ كس ندید كه یه نفر پایش توی چاله رفته و خورده زمین . هیچ كس هم كمك نكرد. رهگذران بی تفاوت می گذشتند و حتی زیر چشمی هم نگاهش می كردند ولی هیچ كس به روی مباركش هم نمیاورد. به یاد مهربونی پدرش افتاد اشك در چشمانش حلقه زد و دوباره قطرات اشك روی گونه هاش نشستند"مگر ممكن بود كسی رو ببینه كه افتاده و بعد بهش كمك نكنه . همیشه به همه می گفت مهربونی رو از هم دریغ نكنید! ". كشان كشان خودش رو كنار جدول خیابون كشوند و منتظر تاكسی شد . مگه میتونست با اتوبوس بره . نه !‌ این امكان نداشت . با این وضع پاش . به محتویات كیفش نگاهی انداخت شاید فقط یه اسكناس هزارتومنی توی كیفش بود . بعد به مسیر آخه با هزار تومن هم با تاكسی نمی تونست حتی اگر مسیر رو می شكست و تكه تكه سوار ماشین می شد . بهترین كار این بود كه در بست بگیره و تا خونه بره بعدش جلوی در خونه كرایه رو حساب كنه نهایتش به مامانش یه زنگ می زد كه مبلغ كرایه رو آماده كنه و بیاره دم در خونه تا تاكسی برسه . در هر حال این بهترین راه ممكن بو د . نمی دونست چقدر زمان گذشت چون هوا دیگه كاملا تاریك شده بود و شب از آسمون بالا رفته بود . ماشینهای زیادی با سرعت از جلوش رد می شدند و تعداد مردمی كه از كنارش می گذشتند كمتر شده بود تك و توك آدمهای خسته رو می دید كه از كنارش عبور می كردند آدمهای سرد و دودی . آدمهای خشن و نا مهربون . آدمهای گرسنه ای كه اصلا سیری ندارند. ناگهان تاكسی زرد رنگی جلوی پایش ترمز زد . به سختی داد زد "در بست " . راننده تاكسی كه انگار متوجه درد پای دخترك شده بود پرسید كجا می روید و دخترك با صدای ضعیفی مسیر رو به راننده گفت راننده كمی مكث كرد و گفت بفرمائید . مثل همیشه اول پرسید چقدر می شه آخه دوستش بهش گفته بود كه تاكسی زرد رنگهای جدید گرانتر از همه می گیرند و اكثر راننده هاشون بی وجدانند. راننده گفت : حالا سوار شید ... و دخترك بلافاصله سوار تاكسی زرد رنگ شد..

سرو صداها اعصابش رو ریخته بودند بهم و درد هنوز دورمچ پایش می پیچید. وارد كوچه كه شدند مبلغ كرایه رو از راننده پرسید " آقا بالاخره چقدر شد؟ " و راننده با صدای واضح گفت شش هزار تومن .درد تا مغزش بالا رفت و ستون فقراتش هم تیر كشید . سرش رو بلند كرد و گفت ببخشید !‌ راننده با كمال بی اعتنائی گفت شش هزار تومن . مگه شما نگفتید در بست . دخترك در فكر فرورفت و گفت همیشه تا اینجا آژانس دوهزار و پانصد تومان می گیره . شما اگر بخواهید بیشتر بگیرید نهایت چهار هزار تومان اما شش هزار تومان زیاده! راننده باز هم با بی اعتنائی گران شدن بنزین را بهونه كرد . دخترك با گوشیش به مادرش تلفن كرد و گفت شش هزار تومان آماده كنه ...
از ماشین پیاده شد و در حالی كه خودش رو روی زمین می كشید می شنید كه راننده می گفت " خانم راضی باشید " دخترك در دلش گفت " خدا راضی باشد . خدا كه مهربان است . خدایی كه روزی و بركت را خودش میدهد. خدایی كه بر همه چیز آگاه و گواه است ." نگاهی به شب انداخت . تا روز قدمهای زیادی مانده بود تا بردارد.
مچ پایش همچنان درد می كرد

cityslicker
14-10-2007, 15:43
روزي بازرگان موفقي از مسافرت باز گشت ومتوجه شد خانه ومغازه اش در غياب او آتش گرفته وكالاهاي گرانبهايش همه سوخته وخاكستر شده وخسارت هنگفتي به او وارد آمده است فكر مي كنيد آن مرد چه كرد؟ خدا رامقصر شمرد وملامت كردويا اشك ريخت؟
او با لبخندي برلبان ونوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند كرد وگفت
خدايا ! مي خواهي كه اكنون چه كنم؟
مرد تاجر پس از نابودي كسب پر رونق خود، تابلويي بر ويرانه خانه و مغازه‌اش آويخت كه روي آن نوشنه بود
مغازه‌ام سوخت
خانه‌ام سوخت
كالاهايم سوخت
اما ايمانم نسوخته است
فردا شروع به كار خواهم كرد

cityslicker
15-10-2007, 15:01
چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكلهي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جادههاي خاكي پيدا ميشود. رانندهي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهاي Gucci ، عينك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟
چوپان نگاهي به جوان تازه به دورانرسيده و نگاهي به رمهاش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.
جوان، ماشين خود را در گوشهاي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحهي NASA روي اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهوارهاي (GPS ) را فعال كند، شد. منطقهي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحهي كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيدهي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد
بالاخره 150 صفحهي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.
چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از گوسفندها را ببري.
آنگاه به نظارهي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد
مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!
چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.
مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟
چوپان پاسخ داد: كار سادهاي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل ميدانستم، مزد خواستي. مضافا، اينكه هيچچيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي

magmagf
16-10-2007, 20:12
یکی از همین آقایون «باهوش» و جذابی که همیشه برای شکار قلبهای لطیف جنس مقابل در کمین نشسته اند و جزو تاجران موفق هم بود در هواپیما کنار دست یکی از خانم های بسیار جذاب سوئدی می نشیند.
بعد از مدتی سکوت آقا به خانم پیشنهاد می دهد که یک بازی خیلی ساده بکنند. خانم در کمال ادب رد می‌کند. اما آقا به هر ترتیب بازی را شرئshy; می‌دهد:
«ببیند خیلی ساده است! من از شما یک سئوال می پرسم، اگر غلط جواب دادید باید 5 دلار به من بدهید. اگر درست جواب دادید من 5 دلار به شما خواهم داد»...
خانم مجدداً جواب رد داد و سعی کرد که کمی بخوابد.
مرد مجدداً تقاضایش را تکرار کرد و ایندفعه پیشنهاد 50 دلار در صورت برنده شدن خانم را داد. خانم مجدداً رد کرد. مرد که شدیداً تصمیم گرفته بود سر صئshy;بت را با این خانم باز کند پیشنهادش را تبدیل کرد به 500 دلار!!! اگر شما برنده شدید 500 دلار بگیرید و اگر بازنده شدید فقط 5 دلار به من بدهید!
در نهایت خانم قبول کرد.
مرد شروع کرد: رئیس جمهور شانزدهم ایالات متئshy;ده چه کسی بوده؟ و زن بعد از مدتی فکر اعتراف کرد که نمی‌داند. و از توی کیفش یک 5 دلاری به مرد داد.
ئshy;الا نوبت خانم بود. مدتی فکر کرد و پرسید: «پاهای صورتی دارد، پنج دست و فقط دو دندان زرد دارد. بگویید آن چیست؟»
مرد نمی دانست. لپ‌تاپش را باز کرد و سرتاسر اینترنت را جستجو کرد. با تلفن ماهواره‌ای به دوستانش زنگ زد و چند ایمیل زد و از همه کمک خواست. هیچ جوابی پیدا نشد. در آخر، وقتی شکست را قبول کرد، 500 دلار به خانم پرداخت کرد.
هواپیما تقریبا فرود آمده بود و دیگر فرصت زیادی نمانده بود. مرد رو کرد به خانم و گفت: «ئshy;الا جواب این سئوالی که پرسیدید چی بود؟»
زن لختی فکر کرد، آنگاه در ئshy;الی که از صندلی بلند می‌شد که پیاده شود، دست توی کیفش کرد و یک 5 دلاری به مرد داد: «نمی‌دونم!»

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:10
دير میرسى.مثل هميشه. روى صندلى خالى مى‏نشينى. تمام راه را تا ايستگاه دويده بودى. مى‏ترسى كه باز ديرت شده باشد.
خانم معلم مى‏گويد: »دوباره كه دير آمدى!«
به صف مريض‏هاى توى راهرو نگاه مى‏كنى. زنى، با لب‏هاى كبودشده از سرما، مى‏گويد: »كجايى خانوم! از بس وايستاديم مرديم!«
تلفن روى ميز زنگ مى‏زند، پشت هم. گوشى را كه برمى‏دارى، دكتر مى‏گويد:»اين چه وضعيست؟ مريض‏ها مانده‏اند پشت در!« مى‏خواهى بگويى به دَرَك! اما نمى‏گويى. ناخن‏هايت را مى‏جوى.
خانم معلم مى‏گويد:»باز كه ناخن‏هايت را مى‏جوى!« مى‏گويى:»گل آورده‏ام برايتان!« بچه‏ها مى‏خندند.
مى‏گويى:»گل تازه!«
پدر مى‏گويد:»گل تازه‏ام كجا بود بچه! بگذار يك چرت بخوابم. فردا آفتاب نزده بايد بروم گل بياورم مغازه.«
مادر سرفه مى‏كند و داوود، كنار حوض، دست مى‏كند توى پاشويه، دنبال ماهى‏هاى سرخى كه نمى‏بيند.
باد مى‏آيد و بچه‏ها توى حياط مى‏دوند. گرگ كه مى‏شوى بايد دنبالشان كنى. فرار مى‏كنند از دستت. بره كه باشى بايد بدوى. فرار كنى، تا به تو نرسند. اگر برسند، باخته‏اى، سوخته‏اى....
مادر سرفه مى‏كند. »سينه‏ام مى‏سوزد ليلا«
پدر رفته گلخانه. روى دفتر مشقت خم شده‏اى. مادر سرفه مى‏كند. پشت هم. مثل هميشه. كبود كه مى‏شود، داوود لگن را مى‏آورد. مادر عق مى‏زند توى گودى لگن سفيد و لخته‏هاى خون نقش يك گل مى‏اندازد انگار كه در برف. حالا ديگر مثل آن وقت‏ها دستپاچه نمى‏شوى. نمى‏دوى تا خانه لعيا و تا او نيامده، هراسان اين ور و آن ور بروى و مادر با آن چشم‏هاى سبز نگاهت كند مات و آرام و تو با دستمال، لكه سرخ دهانش را پاك كنى و از ترس بلرزى....
خانم معلم گفت:»اين دفعه را به خاطر من ببخشيدش. درسش خوب است. فقط يك كم بى‏نظم است. قول مى‏دهد ديگر دير نيايد.«
دير مى‏رسى. داوود توى ايوان نشسته، با چشمانى كه ندارد، خيره به در، تا تو بيايى:»مادر را بردند!«
مى‏گويى:»كجا؟«
لعيا مى‏گويد:»بيمارستان هزار تختخوابى«
و تو به يكى از آن هزار تختى فكر مى‏كنى كه مادر را روى آن خوابانده‏اند.
دير مى‏رسى. اتوبوس رفته است. مى‏پرسى:»اتوبوس بعدى كى مى‏آيد؟« مردى كه سرصف ايستاده زنجير را دور انگشتش میچرخاند:»ديرتان شده؟«
چيزى نمى‏گويى. مى‏خندد. دوباره به آگهى استخدام نگاه مى‏كنى. دورش خط قرمز مى‏كشى. رونامه را تا مى‏كنى، مى‏گذارى توى كيفت. مرد مى‏گويد:»هر وقت عشقش بكشد مى‏آيد!«
كمال مى‏گويد:»كى مى‏آيى ليلا!«
مى‏گويى:»هيچ وقت!«
باد مى‏آيد و موهاى آشفته‏ات را آشفته‏تر مى‏كند. از خيابان كه مى‏گذرى، برنمى‏گردى نگاهش كنى. تصوير خيابان و درخت‏ها پيش‏چشمت مى‏لرزد.
گل‏ها را پرپر مى‏كنى.
به پدر گفته بودى:»برايم گل بياور. از آن تروتازه‏هاش. يك دسته گل سرخ.« پدر برايت گل آورده بود. داوود گفت:»چه رنگى‏اند؟«
پدر گفته بود:»مال ليلاست.« تُنگ را كه مى‏آورى، گل‏ها را مى‏گذارى توى آب، تا صبح چند بار، به آن لكه‏هاى سرخ جگرى نگاه مى‏كنى.
مادر نيست و داوود با مهره‏هاى چوبى بزرگى كه پدر برايش درست كرده، خانه مى‏سازد يا برج بلندى كه هى مى‏سازد و فرو مى‏ريزد.
داوود مى‏گويد:»ليلا آسمان چه رنگى است؟«
كمال مى‏گويد:»آبى يكدست.«
نگاه مى‏كنى به چرخش آب از فواره‏ها كه بالا مى‏روند و تاب مى‏خوردند و پايين مى‏آيند.
»شما هر روز مى‏آييد پارك؟«
»گاهى جمعه‏ها برادرم را مى‏آورم«
داوود دست مى‏كشد روى لبه نيمكت.
پدر مى‏گويد:»اين درد پا آخر مرا مى‏كشد!«
داوود قرص‏ها را برايش مى‏آورد. بعد مى‏نشيند كنار راديويش.
از اتوبوس كه پياده مى‏شوى مرد هنوز دنبالت مى‏آيد.
دكتر گفت:»نگران نباش خرج بيمارستان پدرت با من. تو به فكر زندگى خودت باش!«
»من براى داوود مادرم«
كمال مى‏گويد:»پس زندگى خودت چى؟«
ديرت شده، روزنامه به دست دنبال نشانى مى‏گردى.
كمال نگاهت مى‏كند. چشم‏هايش نگران است. مثل هميشه:»زندگى ما از هم جدا نيست.«
دست داوود را مى‏گيرى. راه مى‏افتى. جمعه‏ها، مثل هميشه، پارك خلوت است. داوود مى‏پرسد:»آسمان چه رنگى است؟«
»آسمان خاكسترى است با يك عالمه ابرِ درهم و برهم.« باد مى‏آيد مثل هميشه.

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:13
تا آنجا كه كوچك ترين فرزند خانواده به ياد مي آورد، خانواده اي بود از خرگوش ها كه كنار دسته اي از گرگ ها زندگي مي كردند. گرگ ها اعلام كردند كه از طرز زندگي خرگوش ها ناراضي اند. (گرگ ها عاشق و ديوانه طرز زندگي خودشان بودند، چون كه تنها طرز زندگي، همين طرزي بود كه آنها زندگي مي كردند.) يك شب، زلزله آمد و چند گرگ را به كشتن داد و گناه را به گردن خرگوش ها انداختند، زيرا همه مي دانند كه خرگوش ها با پاهاي عقبي خود زمين را مي كنند و باعث وقوع زمين لرزه مي شوند. شبي ديگر باز صاعقه يكي ديگر از گرگ ها را كشت و اين بار هم خرگوش ها را مقصر دانستند، زيرا همه مي دانند كه اين كاهوخورها هستند كه صاعقه و رعد و برق راه مي اندازند .گرگ ها تهديد كردند كه اگر خرگوش ها رفتارشان را عوض نكنند، آنها را متمدن خواهند كرد و خرگوش ها تصميم گرفتند پا به فرار بگذارند و به جزيره اي متروك پناه ببرند. اما حيوان هاي ديگر كه فرسنگ ها دور از آنها به سر مي بردند ملامتشان كردند و گفتند: «شما بايد سر جاي خود بمانيد و شجاعت به خرج بدهيد. اين دنيا، دنياي فراري ها نيست. اگر گرگ ها به شما حمله كردند ما به احتمال قوي به كمك تان خواهيم آمد.» اين بود كه خرگوش ها همچنان به زندگي در كنار گرگ ها ادامه دادند و يك روز، سيل سهمناكي آمد و شمار زيادي از گرگ ها را در خود غرق كرد. تقصير را باز به گردن خرگوش ها انداختند، زيرا همه مي دانند كه اين جوندگان هويج اند با آن گوش هاي درازشان كه سيل راه مي اندازند. گرگ ها، براي خير و صلاح خود خرگوش ها به آنها يورش بردند و براي محافظت از جانِ خود آنها، در غار تاريكي زندانيشان كردند. وقتي چند هفته اي گذشت و از خرگوش ها خط و خبري نشد، حيوان هاي ديگر بر آن شدند بپرسند چه بلايي سرخرگوش ها آمده است. گرگ ها پاسخ دادند كه خرگوش ها را خورده اند و حالا كه خورده شده اند، موضوع صرفاً يك امر داخلي است. اما حيوان هاي ديگر هشدار دادند كه اگر آنها دليلي براي نابودي خرگوش ها ارائه ندهند، به احتمال، عليه گرگ ها متحد مي شوند. اين طور شد كه گرگ ها دليلي ارائه دادند و گفتند: «خرگوش ها در نظر داشتند فرار كنند، و همان طور كه مي دانيد، اين دنيا، دنياي فراري ها نيست.»
نتيجه اخلاقي: به سوي نزديك ترين جزيره متروك، بدو، خوش خوشك قدم نزن

malakeyetanhaye
17-10-2007, 12:15
چه باروني مياد.چترموآوردم بالای سرت...نميخوام خيس بشي ...درسته كه به رفاقتمون پشت پا زدي اما دختر عمو يم كه هستي ..! هنوز يادمه كه ميگفتی مثله گربه ها از آب بدت مياد....آره من هم چترمو گرفتم رويسنگ روي اين سنگ سفيد كه درشت وسياه اسمتو روش نوشتن ... و تو چقدر رنگ سياه رو دوست داشتي....اه از اين چتر هم كه آب رد ميشه ...ولش كن ! تو كه يكسال اين سوراخ تنگ و تاريك رو تحمل كردي ، خيسي بارون رو هم تحمل كن ! ..آخرين بار كه ديدمت وقتي بود كه داشتن ميذاشتنت توي خاك .. نه ...تو هم خوشگل بودی!يادته اون روزی كه واسه اولين بار بهت گفتم كه چشمات قشنگه..خنديدی! مسخرم كردی! بهم گفتی ديوونه!!خدا كنه به اون كرمهايی هم كه تو چشمهات لونه كردنداينو نگفته باشي..هر چی باشه بايد باهاشون يه عمر زندگی كنی..اينا ديگه من نيستن كه ولم كنی بری! نه عزيز دلم!اين كرم های نازنازی واسه هميشه مهمونتن، مهمون چشات! راستی به نظر تو اونا هم ميتونن بفهمن رنگ چشات سياه بوده يا..نه؟ فكر نكنم آخه به نظرم اونجاخيلی تاريكه! ... ای بابا ! آقا چرا واستادی ؟ روضه ات رو بخون و برو ديگه! نمی بينی مردم خيس شدن؟ چرا لفتش ميدی؟ زود تمومش كن ديگه! فكر ما نيستی لااقل به فكر بقيه باش كه دارند از سرما ميلرزند...راستی نميدوني رنگ سفيد چقده بهت مياد !آخرين بار پارسال قبل از اينكه بذارنت تو خاك با اين لباس ديدمت ولی حيف كه هميشه رنگای تيره ميپوشيدی.حرف من رو هم گوش نميدادی... غير از اون روز آخر كه همه همينجا مشكي پوشيدن و تو سفيد ...قبلش چقدر بهت گفته بودم اون روسری سفيده رو كه واسه تولدت خريده بودم سرت كن..باز ديدم كار خودت رو كردی:همش روسری مشكی سرت بود....ميدونی امروز كه ديدم همه بخاطر تو مشكی پوشيدن به اين نتيجه رسيدم تو راست ميگفتی كه: مشكی رنگ عشقه!! ببين همه مشكی پوشن .قشنگه نه ...؟ آره همه مشكي پوشيدن الا من ....! مثل پارسال كه هممون مشكي پوشيده بوديم و تو سفيد ....بالاخره نوبت من هم شد.يادته گفتم بمون..التماس كردم....گريه كردم..مگه گوش دادی؟ باز هم مثل هميشهبا من لجبازیكردی و رفتی..! رفتي و من رو تنها گذاشتي ..اين دفعه هم نوبت منه! حالا اومدم پيشت !... بيشتر از يكسال نتونستم تحمل كنم... آخرش يه عالمه قرص خوردم ...قرص سفيد ... سفيد كه تو دوست نداشتي ولي آخرش باز هم به نفع تو شد ...حالا كه همه فاميل برگردن خونه وقتي من رو ببيند لباس مشكي هاشون رو در نميارن !...مشكي ، همون رنگي كه تو دوست داشتي ....

hushang
17-10-2007, 18:49
سلام به همگی!
قسمت سیزدهم هم آماده شد. میتونید از لینک زیر بدانلودین! چهاردهم هم 4 تا داستان میخواد تا تموم شه.
از شما هم ممنونم که دانلود کردید فایل ها رو!
بابا دمتون گرم. 140 تا داستان شده. یکی از یکی قشنگ تر. البته من همه ی داستان های این تاپیکو نذاشتم. فقط اونایی که به نظرم واقعا قشنگه رو کالکشن کردم.
راستی یه کتاب هست به نام 17 داستان کوتاه از نویسندگان نا شناس. که تاحالا چندین بار تجدید چاپ شده. میگم ما اگه یه کتاب بدیم بیرون چی مییییییشه! اسم هممونو تو گرداورندگانش مینویسیم. اووووو 140 تا تازه فعلن!!!
(یکی نیست بگه: به همین خیال باش!!!)
قربون همگی!
(راستی این پایگاه(!) منه!)

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

hushang
18-10-2007, 12:54
بالاخره ما هم یه داستان دیگه اینجا دادیم

250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر، ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود

hushang
18-10-2007, 12:57
اینم یکی دیگه!!!!

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .


قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .


سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .


اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.


اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.


سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.


سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.


مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.


قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.


مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

malakeyetanhaye
18-10-2007, 17:07
صحرا نشین عاشق
جوان صحرانشینی،سرگردان د رصحرا می رفت تا اینکه خود را در کنار چاهی یافت. دختری بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن اب می کشید. به او گفت:"دیوانه وار عاشق تو ام "دختر جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."جوان فورا روی برگرداند،کسی نبود.پس دخترک ندا داد:"صداقت چه زیبباست و دروغ چه زشت! میگویی واله و شیدای منی اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "" اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد."آلبرت گینون

malakeyetanhaye
18-10-2007, 17:20
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

malakeyetanhaye
20-10-2007, 22:04
بهترين عمل...


مريدي از استادش پرسيد: چطور مي توانم در زندگيم بهترين شيوه عمل را بشناسم ؟ استاد از مريدش خواست ميزي بسازد . وقتي ساخت ميز رو به پايان بود و تنها لازم بود ميخهاي رويهء ميز را بکوبد، استاد به مريد نزديک شد
مريد داشت با سه ضربه دقيق ، ميخ ها را در جاي خود مي کوبيد . اما با يکي از ميخها مشکل داشت، ومجبور شد يکبار ديگر بر آن بکوبد.چهارمين ضربه ميخ را در چوب فرو برد و چوب زخمي شد
استاد گفت : دست تو با کوبيدن سه ضربه آشناست. هنگامي که عملي به عادت تبديل شود ، معناي خود را از دست مي دهد؛ و ممکن است به آسيبي منجر شود
هر عملي عمل توست ، و تنها يک راز وجود دارد : هرگز مگذار عادتي بر حرکتهاي تو حاکم شود

jia
28-10-2007, 11:01
سلام.دو تا داستان جدید براتون میذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.:20:

عشق، ساعت، دوچرخه
جهانگیر هدایت
پانزده ساله بودم. خیال می‌کردم خیلی بزرگ شده‌ام، عاشق هم بودم. عاشق دختر همسایه. در این سال‌ها آدم، هر دختری را که بیشتر از سایرین ببیند عاشقش می‌شود. حالا دیگر فرقی نمی‌کند او که باشد و چه باشد. اسمش لوئیز بود. یک دختر آسوری با اندامی نازک و پوستی خیلی سبزه. برای دیدن او دائماً برنامه‌ریزی می‌کردم. اوقات رفت و آمد او را کشف کرده بودم و از این کشف بزرگ بهره‌ای که نصیب من می‌شد موس موس بود. خانه لوئیز درست در همسایگی دیوار به دیوار ما بود. من با فکر لوئیز صبح تا غروب زندگی می‌کردم. عشق من در دو چیز خلاصه می‌شد، نگاه و فکر. هر وقت فرصتی دست می‌داد نگاه می‌کردم. وقتی هم فرصتی نبود فکر می‌کردم. او هم سن و سال من بود. خدا را شکر که الان او را نمی‌شناسم چون زه‌وارش باید مثل من در رفته باشد. به هر تقدیر من به سختی عاشق لوئیز بودم. ولی بی‌تجربگی، بی‌عرضگی، خجالت و ترس هرگز به من اجازه نداد حتی یک سانتی‌متر به طرف او بروم.
پسرها و دخترها منزل آنها رفت و آمد می‌کردند و من مثل سگ پاسبان فقط مراقب بودم. از خانه کمتر بیرون می‌رفتم، بیشتر دوست داشتم توی خانه بمانم. یادم هست در منزل لوئیز آهنی بود که به هنگام باز یا بسته شدن صدای مخصوصی می‌داد. من منتظر این صدا بودم. تا صدا را می‌شنیدم مثل سگ پا ولف می‌دویدم در کوچه ببینم لوئیز است یا کس دیگری است. صدای در قلب مرا سخت به طپش می‌انداخت. لوئیز هم فقط مرا نگاه می‌کرد. آیا او هم مرا دوست داشت؟ این آرزوی من بود.
برای این آرزو و این عشق، این خواهش دل خاک بر سر بی‌عرضه حاضر بودم جانم را بدهم. وقتی لوئیز توی چشم‌های من نگاه می‌کرد دلم مثل کبوتر وحشی می‌زد، قرمز می‌شدم، توی چشم‌هایم آب جمع می‌شد، دست و پایم را گم می‌کردم و موجودی می‌شدم بیچاره که نه راه پیش دارد و نه راه پس.
خانه ما اجاره‌ای بود. وضع مالی پدرم هم خوب نبود. من که باید نخستین درس تلخ تسلط شدید مادیات و زندگی اقتصادی برعواطف و احساسات و عشق و محبت را تجربه می‌کردم با عشق محروم و خیلی محرومانه خودم خوش بودم. اصلاً نمی‌دانستم چرا عاشق شده‌ام. حس می‌کردم لوئیز را دوست دارم و عاشق او هستم اما نمی‌دانستم برنامه‌ بعدی چیست. اساساً نمی‌دانستم بعدش چه باید بشود. بچه‌های این دوره زمانه در این گونه موارد خیلی سرشان می‌شود ولی ما جوان‌های ایام قدیم تا آن سال‌های بی‌قراری هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانستیم یا لااقل به خودمان اجازه نمی‌دادیم که بدانیم.
وضع مالی پدرم بدتر شد. بالاخره در پرداخت اجاره خانه اشکالاتی پیش آمد. مدتی بحث و گفتگو و سرانجام فاجعه رخ داد. اسباب‌کشی به خانه پدربزرگم. لوئیز خواهر بزرگتری داشت. در همان ایامی که بر سر پرداخت اجاره خانه بحث بود یک روز او سر صحبت را با من باز کرد. همیشه نوش دارو بعد از مرگ سهراب می‌رسد. این قانون ازلی است. پرسید تو کلاس چندی؟ گفتم: نهم. او هم کلاس نهم بود. فهمیدم تنبلی او را از قافله عقب انداخته است. این سرنخی بود بسیار هیجان‌انگیز که بالاخره به عشق من لوئیز می‌رسید. حالا که با خواهر لوئیز آشنا بودم طبعاً رسماً با لوئیز آشنا می‌شدم. دختری بود ساکت و آرام. فارسی را خوب حرف نمی‌زد. حرف‌هایش خیلی عادی بود. کلاس هشتم بود و به خاطر تجدیدی‌هایش مرتب غصه می‌خورد. اما این‌ها مهم نبود. من عاشق او بودم و همین، باقیش دیگر حرف بود. مدتی زندگی رنگ خاصی به خودش گرفت.
تابستان بود. مدرسه‌ها تعطیل و ما همه بی‌کار. عصر همه سرکوچه جمع می‌شدیم و تا شب گپ می‌زدیم. من به امید این دیدارهای عصرانه شب می‌خوابیدم، صبح بلند می‌شدم، تمام روز را با بی‌صبری می‌گذرانیدم که عصر شود و بروم سرکوچه و با بچه آسوری‌ها قاطی شوم. در عین حال خیلی هم رودربایستی داشتم. نه میل داشتم زودتر بروم سرکوچه و نه دیرتر. می‌ترسیدم اگر زودتر بروم مچم باز شود و اگر دیرتر بروم کمتر لوئیز عزیزم را ببینم. گویا همیشه دوران خوشی کوتاه و زودگذر است. عشق من در همین دیدارها خلاصه می‌شد که سخت در من شوق و هیجان برمی‌انگیخت ولی گویا همین خوشی کوچولو هم برای من زیادی بود.
سرانجام فاجعه واقع شد. یک کامیون آمد اسباب‌ها را جمع کرد و ما رفتیم منزل پدربزرگم.
راستی فراموش کردم بگویم خانه ما توی یکی از خیابان‌های مقابل دانشگاه تهران توی کوچه‌ای بود و حالا در خانه پدربزرگم که خیابان ثریا بود منزل کرده بودیم. اقتصاد خانواده ایجاب می‌کرد ما نقل مکان کنیم و عشق هم باید در چهارچوب این اقتصاد منهدم می‌شد. مدتی گذشت. من دلم‌ هوای لوئیز را کرده بود. مدارس باز شدند. باید مدرسه می‌رفتم. اما دلم می‌خواست او را ببینم و با او حرف بزنم. ولی چگونه؟ من کالج می‌رفتم. مدت‌ها فکر می‌کردم چگونه می‌توانم بروم و لوئیز را ببینم. باید مرتب می‌رفتم مدرسه و برمی‌گشتم خانه. باز برنامه‌ریزی شروع شد.
دوچرخه، بله دوچرخه. باید یک روز یک دوچرخه کرایه می‌کردم و خودم را به جلوی دانشگاه می‌رساندم. برای این کار احتیاج به وقت و پول داشتم. روزهای سه‌شنبه پدرم و مادرم از ساعت 5 بعد از ظهر تا بوق سگ می‌رفتند به مهمانی، بنابراین خاطرم جمع بود که از آنها فراغم. پدر و مادر بزرگم هم توی دردهای پیری خودشان غوطه می‌خوردند. اما پول کم داشتم باید طوری محاسبه می‌کردم که برنامه بیش از یک ساعت طول نکشد تا بتوانم کرایه دوچرخه را بپردازم. اما ساعت نداشتم. یک ساعت خیلی کوچک نقره که توی قاب مخصوص بود گویا از پدربزرگم رسیده بود به مادرم و حالا روی طاقچه آهسته برای خودش تیک تاک می‌کرد نظر مرا جلب کرده بود. از این ساعت می‌توانستم استفاده کنم.
بالاخره روز موعود رسید. پدر و مادرم رفتند مهمانی. یک دوچرخه سازی بود سر دروازه دولت و مثل برق ساعت را گذاشتم توی جیبم، لباس‌های نو خودم را پوشیدم و رفتم سراغ دوچرخه ساز. یک دوچرخه «رالی» گرفتم و در مسیر خیابان شاهرضا به طرف دانشگاه به راه افتادم. مهر ماه بود. هوا هنوز خیلی گرم بود. التهاب و ترس و عجله مرا سخت ناراحت می‌کرد. عرق از سر و کله‌ام سرازیر شده بود. می‌ترسیدم مبادا کسی مرا ببیند. چه راه طولانی. ولی مهم نبود، من عاشق بودم. عاشق لوئیز. لوئیز من سر آن کوچه قاطی برو بچه‌ها بود و من به طرف او می‌رفتم. بالاخره رسیدم می‌دانستم عصرها برو بچه‌ها سر کوچه جمع می‌شدند. بچه‌ها جمع بودند. رسیدم. همه با من سلام و علیک و چاق سلامتی کردند. لوئیز هم بود ولی لوئیز هیجان خاصی بروز نداد. من عرق کرده با چهره‌ای قرمز و ملتهب گفتم: از این طرف‌ها رد می‌شدم، فکر کردم سری هم به شما بزنم. گفتند خوب کردی. روی حساب من 25 دقیقه طول کشیده بود. با دوچرخه خودم را رسانده بودم آنجا و 25 دقیقه هم طول می‌کشید که برگردم، بنابراین فقط 10 دقیقه وقت داشتم نزد عشقم باقی بمانم. راستی چقدر دنیا ظالم و بی‌شرف بود.
بچه‌ای که نه پول دارد و نه ساعت و نه دوچرخه وقتی بخواهد در چهارچوب یک برنامه دزدکی خودش را به عشقش برساند بهتر از این نمی‌شود. دو هفته برنامه‌ریزی کرده بودم، نقشه کشیده بودم. پول اتوبوس و حمام را ذخیره کرده بودم که حالا ده دقیقه فقط ده دقیقه لوئیز را ببینم. بالاخره ده دقیقه تمام شد. حس می‌کردم زندگی و دنیا دارد به آخر می‌رسد. صدای نحسی بیخ گوشم می‌گفت این آخرین دیدار است. آخرین نگاه را به لوئیز بینداز. و بالاخره من خداحافظی کردم و برگشتم. گریه‌ام گرفته بود. دانه‌های اشک بی‌اختیار روی گونه‌هایم فرو می‌افتاد و در اثر حرکت دوچرخه روی صورتم خشک می‌شد. با خشمی ناشناخته حرکت می‌کردم، هیچ احساس خستگی نداشتم. خطری حس نمی‌کردم و این بار مدت مراجعت 18 دقیقه طول کشید. پول کرایه دوچرخه را دادم. برگشتم خانه ساعت را سرجایش گذاشتم. صورتم را شستم و آمدم جلوی در خانه توی پیاده رو ایستادم. همین‌طور که بی‌خیال این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم دیدم مقابل خانه پدربزرگم در خانه‌ای باز شد. یک دختر هم سن و سال من آمد بیرون، نگاه کنجکاوی به طرف من انداخت و بعد همان جا جلوی در خانه ایستاد و مشغول تماشای خیابان شد. گرچه من از مقابل دانشگاه آمده بودم خیابان ثریا، گرچه آن جا همسایه من لوئیز بود، سخت عاشق او بودم ولی با وجود این توی همسایه‌های خیابان ثریا هم دخترهای سبزه و باریک پیدا می‌شد...



ماهنامه رودکی-شماره ی 19



بوسه جادوئی

نوشته : خاچاطور آواکیان
ترجمه : آندرانیک خچومیان

وضعیت خیلی بدی داشتم. بدبیاری پشت بدبیاری به سراغم می آمد. نه تنها از چشم خانواده و اطرافیانم، بلکه از چشم خودم هم افتاده بودم. هر کسی مرا می دید، نیشخندی می زد، از کنارم می گذشت و طوری وانمود می کرد که انگار مرا ندیده است. خب آدمی که پست و مقام اش را از دست داده، بد آورده ، بی پول شده بود و هیچ چشم انداز روشنی نداشت، به درد کی می خورد؟
نا امید و مائوس تصمیم گرفته بودم کاسه کوزه ام را جمع کنم و به گوشه ای بروم، تا اینکه یکی از همسایه ها ( شاید از ترس اینکه باز می خواهم پول قرض کنم) یاد آوری ام کرد و گفت:
- هامو، میگفتی با یکی از کله گنده های ما، هم مدرسه ای بودی... برو پیش اش، شاید کمک ات کنه و از این بیچارگی در بیای، به خدا گناه داری.
- نه گقام جان، فکر نکنم فایده ای داشته باشه. اولا که اون آقا اصلا منو به یاد نخواهد داشت، دوما اون آدمی نیست که به کسی کمک کنه... زمان بچگی هم آدم بد طینت و خودخواهی بود.
- شاید عوض شده... برو امتحان کن، چیزی از دست نمیدی.
این را گفت و با عجله دور شد. با خودم کردم فکر کردم واقعا چی باید از دست می دادم؟... شاید معجزه ای رخ داده باشد...می گویند پست و مقام گاهی هم آدم را دل رحم می کند.
رفتم و در لیست " روز ملاقات به همشهری ها" اسم نوشتم. یک ما منتظر ماندم تا بالاخره مرا به حضور پذیرفت. وارد دفترش شدم، سلام کردم، اما او سرش را به آرامی تکان داد و بدون اینکه به من نگاه کند، جر و بحث اش را با معاون اش ادامه داد.
- آخه چی داری میگی مرد حسابی؟... اینجا واضح نوشته " نقاش بزرگ فرانسوی تبار روس که سالهای خلاقیت خود را در ایتالیا گذرانده و معروف ترین آثارش را بر اساس وقایع تاریخی آن کشور خلق کرده است" . هفت حرفه.
حدس زدن که جدول روزنامه امروز را حل می کنند. ( در ضمن، خودم هم ساعات بیکاری ام را این چنین می گذرانم.)
معاون اش درمانده گفت: این یکی را نمی دانم آقای بورنازیان.
- یه معاون همه چی باید بدونه- و با لحن عصبانی که داشت رو به من کرد و گفت- شما چه می خواهید همشهری؟
- من هامو هستم... دوست دوران دبستان تو... یعنی شما.
او چشم هایش را گشادتر کرد و نگاه اش را به من دوخت، انگار چیزی به یادش آمد. سپس حالت معمولی به خود گرفت و قلم اش را روی نقطه حل نشده جدول گذاشت و پرسید:
- برای چه کاری پیش من آمدید؟
در وضعیت غیر قابل تحملی هستم... پنج نفر هستیم و توی یک اتاق زندگی می کنیم.
-الان ساختمان سازی نمی کنیم.
- بیکارم.
- خیلی ها بیکارند.
- زنم مریضه.
- من که دکتر نیستم.
- تنها امیدم توئی... یعنی شمائید... یه جوری کمکم کنید.
-برو پیش مقامات محلی.
معجزه رخ نداده بود. همان آدم بی رحم، بی قلب و بی تفاوتی بود که بود.
به طرف در حرکت کردم. اما ناگهان فکری در مغزم درخشید. برگشتم و گفتم:
- می تونم در خواست کوچکی داشته باشم؟
- فقط در محدوده قانون.
- در خواست من کاری به قانون ندارد.
- بگو.
- خواهش می کنیم در حضور دیگران به من سلام کنید.
- همشهری، شما قبل از حرف زدن هیچ فکر می کنید یا...
- البته که فکر می کنم. همین الان حواسم را جمع کردم و یادم آمد که آن نقاش فرانسوی- روسی- ایتالیایی، بریولوو است.
- بله؟... بله درسته. بریولوو... آفرین... هقت حرف...- بالاخره لبخندی زد و ادامه داد- باشه، من آدم دمکراتی هستم، اگر بخواهید نه تنها سلام می کنم، بلکه در آغوش ام می گیرم و می بوسم تان... دوست دوران دبستان من هستی... همین فردا در میدان شهر تجمع هست، بیا آنجا همدیگر را ببینیم.
تشکر کردم و از اتاق اش بیرون آمدم. روز بعد او به قول اش عمل کرد و در میدان شهر که جمعیت زیادی جمع شده بود تا مرا دید دست تکان داد، به طرفم آمد، مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
- هامو جان چی شده؟ سه روزه که پیدات نیست.
جمعیت اطراف ما، چه غریبه و چه آشنا که با تعجب و حسادت شاهد این صحنه بودند شروع کردند به سوال پیچ کردن من که این آقا چه نسبتی با تو دارد و از کی این همه با هم صمیمی هستید.
من هم جواب دادم – دوستان صمیمی هستیم، مثل دو برادر- و اضافه کردم که تقریبا هر روز همدیگر را می بینیم و بیشتر اوقات با هم هستیم.
البته من دیگر او را ندیدم، ولی از آن روز به بعد چرخ بخت و اقبال من از این رو به آن رو شد و به تندی به سمت جلو چرخید و مرا بالا برد. در همه شهر شایع سد که من با یکی از شخصیت های طراز اول مملکت مثل برادر می مانم و او قرص و محکم پشتیبان من است. رفتار همه نسبت به من سریع عوض شد، همه سعی می کردند نسبت به من صمیمی و خوش آیند باشندو اظهار ارادت می کردند. همه مشکلات ام به سرعت حل شدند. از هر کسی هر چه می خواستم فوری بر آورده می کرد، حتی چیزی هم بیشتر. همه می دانستند که خدمتشان جای دوری نمی رود و دوست صمیمی من حتما اینها را بزودی می فهمد و در نظر می گیرد.
از آن پس شدم همایاک پترویچ، آدم محترمی که همه مشتاق دیدارش بودند، آدمی که حرف اش حرف بود و هر چه اراده می کرد به واقعیت می پیوست... نفوذ اجتماعی ام آنقدر بالا رفت که همه جا مرا دعوت می کردند، همه جا از من می خواستند که حرف بزنم، گوش می کردند و دست می زدند... در چندین و چند شورا، تشکل، هیئت مدیره و هئیت رئیسه عضو شدم، اما مصاحبه ها و سخنرانی ها تمامی نداشت...
روزی هم از بالا زنگ زدند و گفتند که آقای بورنازیان خواهش کرده است که به دیدن اش بروم. رفتم. سریع مرا به حضور پذیرفت، به استقبال ام آمد و کنار دست اش نشاند. برایم قهوه سفارش داد و از سلامتی خانواده ام جویا شد.
بله، به هر حال معجزه رخ داده بود. مقابل ام آدم دیگری قرار داشت، آدمی مهربان و با لطف... وقتی قهوه را خوردیم ( با یک استکان کنیاک اصل) رو به من کرد و گفت:
- هامو جان ، می بینم که کارهایت خیلی روبراه است. همه جا حضور داری، بهت احترام میذارن، به حرفهات گوش می کنن... اما دوست قدیم ات را فراموش کردی و پیش اش نمیای و کمک اش نمی کنی.
- ولی من... چه کمکی می تونم به شما بکنم؟... من...
- دیگه این همه فروتنی نکن، می دونم که حرف ات حرفه... مردم ترا قبول دارن.
-همه اینها به لطف شما بوده...
- می دونم. اما حالا نوبت توئه... تو می تونی روی خیلی ها تاثیر گذار باشی و اجازه ندی در مورد من بدگویی کنن و بخصوص منومتهم به بورکراسی نکنن و چنین حرف هایی... میدونی که انتخابات نزدیکه.
- حاضرم کمک کنم، ولی چطور؟
- چطور؟ فردا بیا میدان شهر و حرفت را بزن... نه، نه، این کار ممکنه ایجاد سوتفاهم کنه و فکر کنن این یه برنامه از قبل طرح ریزی شده ای ئه. بهتره که تا منو دیدی، نزدیک بشی و... منو ببوسی . تو آدم با نفوذی هستی، خیلی وقته منو می شناسی و قدر کارهای منو می دونی. این عمل تو دهان خیلی ها را میبنده.
روز بعد من البته همین کار را کردم. بعد از روبوسی علنی و میدانی من، خیلی ها واقعا نظرشان در مورد بورنازیان تغییر کرد. آخه چطور نظرشان تغییر نمی کرد وقتی مرد سرشناسی و مورد احترام . آدم درست و حسابی مثل من ، در حضور همه، صمیمیت و مهر خودش را به نمایش می گذارد و او را می بوسد...
افسوس که همه چیز در این دنیا گذرا است. مدتی بعد بورنازیان را از مقام اش بر کنار کردند... و حالا من فکر می کنم چکار کنم تا مردم بوسه های متقابلانه ما را فراموش کنند. فراموش نمی کنند می دانم، مردم چیزهای خوب را فراموش می کنند...


ماهنامه رودکی-شماره ی 19

cityslicker
29-10-2007, 11:20
چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده

دور افتاده به نام "روکی" ، توي یک کلبه کوچك زندگی می

کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان

میبرد.








کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از





برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا





بچه سیر بشود . یادم می آيد یک سال كه نمی دانم به چه





علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود،





بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله





خاک خورده و کهنه را از توي صندوق کشید بیرون و از توش یه








عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با





چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت





بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی





خوشگل است. ما پیش از اين هیچوقت آینه نداشتیم، این





هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برايمان بیفتد . پول





کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا





وقتی به شهر مي رود آن آينه را برايمان بخرد . آفتاب نزده باید





حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود،





یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.








سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای





همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد .


چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز





کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ...





حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا"


من





خوشگلم!








بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که





سیبیلهايش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش





گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه





بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به

آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم

خیلی بهم میاد!

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار

سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت

افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم

می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از

چشمانم سرازير بود به بابا گفتم :

یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودي.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

- چون تو مال من هستی!

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم

و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً

دوستم داری ؟

و او در جوابم مي گويد: بله.

و وقتی به او می گويم چرا دوستم داری ؟

به من لبخند مي زند و مي گويد: چون تو مال من هستی.

ghazal_ak
29-10-2007, 13:27
روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. درتمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است.شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق توعشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق رابه لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنهاساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به توفرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو" اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست.لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از[ شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .

jia
29-10-2007, 15:30
درخت
تمام جنگ و ستيز بر سر درخت بود. مردم درخت را مال خودشان مي‌دانستند و معتقد بودند كه غاصبان و جباران و ستمگران و دزدان و غارتگر آن درخت را از آن‌ها گرفته و آن‌ها را از ديدن و لمس كردن و داشتن و پرداختن به آن درخت محروم كرده‌اند.
اول تذكر مي‌دادند كه درخت مال ماست، درخت خودمان را مي‌خواهيم. اجازه بدهيد ما زير سايه درخت بنشينيم. بگذاريد ما از ميوه درخت بچشيم ما درختانمان را مي‌خواهيم.
ولي هرچه مردم بيشتر اصرار مي‌كردند حصارهاي بيشتر، نگهبان‌هاي بيشتر و مقررات ظالمانه‌تري درخت را در ميان خود فرا مي‌گرفت. بعد مردم شعار دادند. اول تك و توكي شعار مي‌دادند و نگهبانان درخت بر سر آنها مي‌تاختند . اما بعد عده مردم هر روز زيادتر مي‌شد، زنده باد درخت، مرگ بر غاصب درخت، مردم درخت مي‌خواهند، اين حق آن‌هاست.
به زودي كار از شعار و تذكر گذشت و جنگ واقعي بر سر درخت آغاز شد. نگهبانان درخت با بي‌رحمي و قساوت مردمي كه درخت مي‌خواستند به گلوله بستند، هر كس در هر جا سخني از درخت مي‌راند به زندان و سياهچال سپرده مي‌شد، زير شكنجه‌هاي طاقت‌فرسا جان مي‌داد. كسي نبايد حتي اسم درخت را مي‌برد. شكنجه و كشتار و تجاوز بر مردم آنها را بيشتر و بيشتر بر مي‌انگيخت و مبارزه هر رو و هر روز خونين‌تر و وحشتناك‌تر مي‌شد.
سرانجام در ميان نگهبانان درخت اين تفكر به وجود آمد كه چرا مردم را بايد از درخت خودشان محروم كرد و چرا بايد مردم را به خاطر آن چه كه مي‌خواهند كشت و به زنجير كشيد؟
همين دودستگي در ميان نگهبانان و محافظان درخت و يك‌ زباني و وحدت مردم از جانب ديگر بالاخره موجب شد همه حصارها و بندها و نگهبانان درخت شكست بردارند و مردم درخت را نجات دادند.
همه مردم رنج ديده و ظلم كشيده در اطراف درخت هورا كشيدند كه بالاخره ما درخت را به دست آورده‌ايم، هيچ كس نمي‌تواند درخت را از ما بگيرد،‌ ما خودمان درخت را حفظ مي‌كنيم، درخت مال همه است، قيم و فضول هم نمي‌خواهد.
مدت كوتاهي مردم دور درخت خودشان جمع بودند كه يك مرتبه سر و كله چند نفر پيدا شد و مدعي شدند كه ما درخت را از شما مردم علمي بهتر مي‌شناسيم، ما بايد به شما بگوييم چطوري بايد از اين درخت نگهداري كرد. مردم ابتدا حرفي نزدند و درخت‌شناس‌ها آمدند و دور درخت را گرفتند. مردم ديدند باز از درخت دور افتاده‌اند و سروصدا بلند شد كه ما سال‌ها جنگ كرديم درخت را داشته باشيم و حالا باز درخت را عده ديگري در ميان گرفته‌اند و ما بي‌درخت مانده‌ايم.
درخت شناس‌ها گفتند آخر شما كه در كار درخت تخصصي نداريد بگذاريد ما درخت را خوب سرحال بياوريم آن وقت شما مي‌توانيد از آن واقعاً لذت ببريد. عده ديگري كه فهميده بودند قضيه چيست آن‌ها هم ادعاي درخت‌شناسي كردند. گفتند: «ما هم درخت‌شناس هستيم»
دسته اول كه درخت را در اختيار گرفته بودند اكثر فارغ‌التحصيل از موسسات درخت‌شناسي خارج بودند دسته دوم كه ادعاي درخت شناسي بيشتري مي‌كردند از آسيا ديپلم تخصص خود را گرفته بودند. در اين ميان چند گروه ديگر هم با داشتن تخصص از ديگر نقاط جهان پريدند وسط گود و خود را كانديد پاسداري از درخت كردند.
ولي اشكال كار آن بود كه گرچه تمام اين گروه‌ها خود را درخت شناس مي‌دانستند اما نحوه (درخت‌باني) آن‌ها از زمين تا آسمان فرق داشت. يك گروه مي‌گفت درخت را بايد كود داد، دست ديگر مي‌گفت اگر به درخت كود بدهيد خشك مي‌شود. يك دسته ديگر مي‌گفت بايد سرشاخه‌هاي اضافي را زد و دسته ديگر مي‌گفت اگر سرشاخه‌ها را بزنيد ديگر درخت رشد نمي‌كند. يك دسته معتقد بودند درخت را بايد سمپاشي كرد و دسته ديگر با مصرف هرگونه سم مخالف شديد بودو هر دسته و گروهي يك طرف درخت را براي خود گرفته بود و فرق كرده و كسي را راه نمي‌دادند. مردم باز هم از درخت دورافتاده بودند.
گويي تقدير براي مردم چنين رقم زده بود كه به هر حال نتوانند درخت را داشته باشند. قبلاً ستمگران و جباران خود را نگهبان درخت دانسته براي ديگران قائل نبودند. گروه‌هاي گونه‌گون كه اطراف درخت را گرفته بودند هر كدام به سليقه خود به درخت‌داري پرداختند.
يك دسته سرشاخه‌هاي درخت را مي‌زدند و دسته ديگر سرشاخه‌ها را حفظ مي‌كردند. يك طرف درخت سرشاخه نداشت و طرف ديگر پر از سرشاخه بود. يك طرف درخت را آنقدر سم پاشيده بودند كه حتي انسان‌ها اگر زياد نزديك مي‌ماندند مسموم مي‌شدند و طرف ديگر هرگز سمپاشي نشده بود. طرف ديگر درخت را روزي 3 بار صبح و ظهر و شب كود مي‌دادند در طرف مقابل هرگز كود بكار برده نمي‌شد. يك وعده يك لوله آب را وصل كرده بودند به ريشه درخت وعده‌اي ديگر تمام لوله‌هاي آب را قطع كرده‌ بودند كه مبادا يك قطره آب به آن برسد.
روزها در جنگ و بحث و جدال و بگومگو مي‌گذشت و درخت روز به روز پژمرده‌تر مي‌شد. جماعت آن چنان در جنگ و جدل بودند كه هرگز متوجه نبودند بر درخت چه مي‌گذرد. مردم كه از دور درخت را تماشا مي‌كردند فرياد مي‌زدند: بابا به فكر درخت باشيد، تا بياييد ثابت كنيد شما درست مي‌گوييد درخت خشكيده شده است. ولي در هياهويي كه بر سر نگهباني درخت درگرفته بود كسي حرف كس ديگر را نمي‌شنيد.
اولين شاخه خشك شد، آن را قطع كردند، گفتند اين شاخه فاسد بوده است.
شاخه دوم خشك شد آن را هم زدند و پس از زماني چند در ميان اشك و آه و فرياد و فغان مردم واقعي درخت كاملاً پژمرد، برگ‌هايش فرو ريخت و خشك شد. مردم با جان فشاني‌هاي بسيار درخت را نجات دادند اما چند دستگي و ناداني و تعصب درخت را براي هميشه از مردم گرفت.



ماهنامه رودکی-شماره17

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:39
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

malakeyetanhaye
09-11-2007, 14:40
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

hushang
11-11-2007, 14:39
جناب malakeyetanhaye ميشه اندازه عكسي كه توش نوشتيد رو بديد؟ بعد ميشه ديگه اينجا اينجوري پست نذاريد؟ آخه نميشه گذاشت تو PDF. ميشه ها! اما بايد تايپ كرد. ما هم كه....

malakeyetanhaye
14-11-2007, 18:07
با چشمای خون گرفتش از پهلوم رد شد بدنش یه كم خمیده بود مثل یه شبگرد میمونست كه از شكار شبانه برگشته. بهش نگاه كردم با زیر چشمای گود افتاده بهم نگاه كرد. خیلی وقت بود كه این قدر خراب ندیده بودمش. آهسته بهش گفتم : چی شده؟
- هیچی
- مستی
- نه
- چیزی نزدی
- اه از سر شب با من بودی خودت كه دیدی سالم سالمم
- پس چرا بلند شدی اومدی اینجا
- تشنمه آب میخوام
از كنار آینه رد شدم در حالی كه بدنم رو میكشیدم كه شونه هام راست و صاف بشه رفتم سمت یخچال شیشه آب رو در آوردم در حال آب خوردن نگاهش كردم تو آینه ایستاده بود و داشت آب میخورد و منو ورانداز میكرد

malakeyetanhaye
14-11-2007, 18:14
هر کار کردند نتوانستند رضایت پدر را به دست بیاورند. پسرش بدجوری چاقو خورده بود و چه بسا تا آخر عمر مجبور باشد تاوان این آسیب را پس بدهد.جوانی که چاقو را وارد قفسه سینه تک پسر نوجوان این پدر کرده بود تا خرخره در مستی غرور بود.شیشه غرورش وقتی صدای شکستن داد که دادگاه حکم محکومیتش را صادر کرد.
از آن موقع بود که همه ی شیوخ و بزرگان ردیف شدند تا پدر از جوان مغرور درگذرد.اما پدر که حالا یکبار تا مرز مرگ و قتل دلبندش را تجربه کرده بود، روی هیچ کسی را نگرفت. هشت میلیون دیه هم عدد کمی برای خانواده ی طرف نبود. .یکی از روز ها جوان متکبر درخانه پدر را زد! و این بار انگار که کلی از چرک و کثافت و تعفن نخوت از پیکرش ریخته باشد ازاو خواست تا از گناهش درگذرد. نگاه پدر آرام تر شده بود! با گذاشتن شرطی جوان را سفیر کرد تا پیغام را به خانواده خودش برساند.تمام شرط این بود:
به جای هشت میلیون تومان، سه میلیون
سه ساعت وقت
حضور هر دو پدر و هر دو پسر
و در پایان سه ساعت، حضور در دادگاه و امضای مدارک رضایت.
راستی آن سه میلیون هم نقد باشد و همه هزار تومانی!
خانواده ی جوان خیلی خوشحال شده بودند.از یک طرف دیگر پسرشان به زندان نمی رفت و از سوی دیگر هشت میلیون هم سه میلیون تومان شده بود.چه پدر فهیم و نیکو کاری!آنچه نگرانشان می کرد، درخواست سه ساعت فرصت بود! کمی نگران کننده بود. شاید کلکی در کار باشد. نکند ...
ساعت هشت صبح در خانه ی پدر به صدا در آمد. پدر پس از باز کردن در، مطمئن شد که جوانک به اتفاق پدر آمده اند.حال پسرش اگر چه کاملاً رو به راه نبود اما با پدر بیرون رفت.پولها را تقدیم کردند." سه میلیون تومان نقد و همه هزار تومانی" این جمله ای بود که جوانک برای ایجاد ارتباط بر زبان آورد. پدر نگاهی به کیسه پول کرد و با علامت دستش به جوانک حالی کرد که کیسه پیش خودش بماند.
قرار شد پدرها سوار و پسر ها پیاده آنها را دنبال کنند.

جایی کنار یک صندوق صدقات ایستادند:
پدر رو به جوانک کرد و گفت: ده هزار تومان از آن پول ها بده پسر من تا بریزد داخل صندوق. جوانک چنین کرد.
ماشین 5 دقیقه بعد کنار درب منزلی توقف کرد.
دویست هزارتومان بده تا به صاحب این خانه بدهد.معلوم بود که خانواده مستمندی بودند.جوانک چنین کرد.
بیست یا سی جا توقف کردند. و حدود ده جا فقط صندوق بود. کم کم جلو درب دادگاه بودند. تقریباً پانزده دقیقه ای هم از سه ساعت فرصت گذشته بود.
پدر آرام از ماشین پیاده شد.و پنج دقیقه بعد تمام فرم های رضایت امضا شده بود.وقتی از دادگاه خارج شد خداحافظی هم نکرد.آن طرف تر اما دو جوان با کیسه ای ایستاده بودند که به نظر می رسید مقدار کمی پول در آن است.جوانک دستی در کیسه کرد و حدود بیست هزارتومان باقی مانده را درآورد.چشمانش به چشمان پسر خیره ماند.پدر وقتی از سر خیابان پیچید نگاهش به آنها افتاد که داشتند با همدیگر پول ها را در صندوق صدقات می انداختند.

ghazal_ak
16-11-2007, 13:57
کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم، غروبی که هرگاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم.
آن لحظه ی فراموش نشدنی باز هم در راه بود، سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاه ها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر پشت آن سنگ هایی بودند،
نمی دانم چرا در دلم یکباره دلهره ایجاد شد، چند نفر سوی ما آمدند و چیزی شبیه به باروت در میان ما گذاشتند و بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی سراسر کوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم، توسط جرثقیل بر روی هیجده چرخ سوارم کردند چند سنگ که آن جا بودند مرا دلداری دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهی هم در بین حرف هایمان اشک از گونه هایمان جاری می& شد.
فکر نکنید چون سنگ هستم مثل اسمم دلی محکم دارم، من برای دوستانم اشک می ریختم وقتی در کنار آن ها بودن را به یاد می آوردم بغضم می گرفت و نمی توانستم دوری آن ها را تحمل کنم. یک بند گریه کردم تا دلم خالی از اندوه شد ساکت ماندم همگی به سرنوشت خود فکر می کردیم به کجا خواهیم رفت و هیچ کس از آینده ی خود با خبر نبود.
در بین راه، باد خاک های اضافی مرا جارو می کرد و مرا قلقلک می داد و من اصلا خوشحال نبودم، یاد دوستانم نمی گذاشت شاد باشم.
بالاخره بعد از مسافرتی طولانی مرا در کارخانه ی سنگ بری پیاده کردند، من و سنگ های دیگر را به درون کارخانه بردند و بعد از چند لحظه خودم را بین دستگاهای سنگ بری بسیار تیزی دیدم و توسط آن دستگاه ها اره ام کردند و آنقدر نازک شدم که دیگر طاقت برش خوردن نداشتم قطره های دیگر مرا هم در کنار یکدیگر قرار دادند اصلا باورم نمی شد من که قسمتی از سنگ عظیم کوهستان بودم به این نازکی و ظریفی به سنگ مرمر تبدیل شده بودم، زیاد ناراحت و زیادم خوشحال نبودم ناراحت چون که از دوستان عزیزم جدا شده بودم و خوشحال چون حالا سنگی تمیز بودم. بعد از چند روز مرا به مغازه ای بردند که آن جا هم پر از سنگ بود و پس از چند ساعت با همه ی آن ها دوست شدم.
هرکس چیزی می گفت، یکی می& گفت نمی خواهم سنگ قبر شوم، یکی می گفت می خواهم برای خانه& ای بکار بروم، یکی می گفت می خواهم برای مبل از من استفاده کنند، و بعد از چند روز مردی مرا برای ساختمان مدرسه خرید و من حالا در این جا در کنار شاگردان در کلاس درس هستم و گاهی بچه های کلاس مرا کثیف می کنند، آنوقت خیلی دلتنگ می شوم و به یاد دوستانم در کوهستان به گریه می افتم. بعضی هم با من در دل می کنند و آن موقع خوشحال می شوم و حالا قدر دوستانم در کوهستان را می دانم.

hushang
20-11-2007, 21:54
مژده ! مژده !
بشتابيد !
بخش چهاردهم ، با يك سورپريز جالب. بهتره خودتون دانلودش كنين و لزتشو ببريد.
از لينك هميشگي زير ميتونيد دانلود كنيد.

پسر! پدرم درومد تا اين توري تونستم در بيارمش!

vahide
27-11-2007, 10:59
گربه و كاسه

عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس و قديمي دارد كه در گوشه اي افتاده

و گربه در آن آب ميخورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب ميشود و قيمت گراني بر آن مي نهد. لذا

گفت: عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟ رعيت گفت: چند ميخري؟ گفت: يك درهم.

رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد و گفت: خيرش را ببيني. عتيقه فروش پيش از خروج از خانه با

خونسردي گفت: عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است .كاسه آب را هم به من بفروشي.

رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست .

magmagf
28-11-2007, 19:33
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همهي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: "كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!"

من براي آخر هفته ­ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقهي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: " اين بچه ها يه مشت آشغالن!"

او به من نگاهي كرد و گفت: " هي ، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانهي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسهي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همهي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: " هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: " مرسي".

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: " فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم."

من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما دربارهي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:

1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،

2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است.

همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.

" دوستان، فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد ميآورند چگونه پرواز كنند."

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...

ديروز، به تاريخ پيوسته،

فردا ، رازي است ناگشوده،

اما امروز يك هديه است

negar20
08-12-2007, 11:45
مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند

negar20
09-12-2007, 15:07
با توجه به عمر طولانى (حضرت نوح ) عليه السلام و بودن در ميان مردم ، و علاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، كه او چه اندازه اذيت و آزار ديد و در مقابل آنها استقامت ورزيد.
گاهى مردم آن قدر او را كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.
قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت كرد ولى آن مردم جز بر طغيان و سركشى خود نيفزودند تا جائى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده مانديد مبادا از اين ديوانه پيروى كنيد!!
و مى گفتند: اى نوح عليه السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اينان كه از تو پيروى مى كنند جز فرومايگانى نيستند كه بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى كشيدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبينند. كار نوح عليه السلام را به جائى رساندند كه به خدا استغاثه كرد و گفت : خدايا من مغلوبم ياريم ده ميان من و ايشان گشايشى فرما.

negar20
10-12-2007, 14:48
(ابومحمد ازدى ) گويد: هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند.
به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات : كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند.
رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند.
يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود.جوانى كه ناظر او بود و مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد: چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ در راه دين اين مسائل مشكل نيست ! گفت : ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى كند و از بين مى رود.
چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت : بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم ، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن تازيانه نزد مادرت بروى .
پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش ‍ رفت

click_dez
12-12-2007, 20:03
اين شعر يكي از شاهكاراي قيصر امين پوره:
نثر نيست ولي خيلي روون تر از نثره


پیش از اینها فکر میکردم
خدا خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتي از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگی
نخانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفت این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزديك، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پاي، لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سر کشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست
پدرراه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
در دل خود گفت و گویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اينجا در زمین؟
گفت آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهرِ مهربانِ مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هيچ كس با دشمن خود قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي است
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
ازرگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
پیش ازاینها فکر می کردم خدا...

rsz1368
03-01-2008, 00:24
ادم اولین چیزی که به ذهنش می رسه اینه
ادمی ساخته افکار خویش است
داستان به ادم نیرو می ده
توانمندی انسان رو نشون می ده
و قدرت تلقین

عالی بود مرسی

magmagf
03-01-2008, 01:01
خنده خندید و گفت : آه . . . چرا غمگینی . گریه ناله ای کرد : از زندگی خسته ام .خنده شادی کنان خطاب به او گفت : زندگی زیباست ، لبخند بزن . گریه جواب داد : من برای گریه آفریده شده ام . تو همیشه در خانه های مجلل و خوشبخت جای داری ،ولی من همواره در دل گرفتارانبوده ام .تو آنقدر مغروری که بروی لب خستگان نمی نشینی .خنده تبسمی کرد و گفت : من به دنبال کسی هستم که مرا فراخواند . این گرفتاران هیچ گاه مرا صدا نمیکنند ، و من همواره در بین افراد شاد هستم .گریه قطره اشکی ریخت و آرام گریست . خنده به او نگریست و بعد گریخت . گریه به دنبالش دوید او لبخند خود را جا گذاشته بود و از آن پس همواره خنده ، گریه ای همراه داشت

magmagf
03-01-2008, 01:01
اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواس تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخ تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاش تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم.

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.

خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.

نه ديگه... خدا گف... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.

آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاش سرجاش بس که از دس آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.

آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دس کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه يه آهی کشيد... يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درس شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درس شد.

بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخ رو زمين و شکل مرواری می شد برمی داش و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.

اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخ که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرف. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.

انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درس روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد.

....

خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.

يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.

چرخيد و چرخيد.

آسمون رعد زد و برق زد.

دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.

همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دس کشيد روی چشای بسته آدم.

آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.

پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواس دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.

تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

سينشو چسبوند به سينه آدم.

خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.

آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.

آدم با چشاش می خنديد.
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دس خدا رو بوسيد.
اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.

bidastar
09-01-2008, 22:58
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.

روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: (( اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند)).

مرد ثروتمند خنديد و گفت: (( به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))

كارگران يكصدا گفتند: (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )).

مرد دارا گفت: (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم)).

مسيح گفت: (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود. اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند)).

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

--------------------------------------------------------------------------------

bidastar
09-01-2008, 23:14
روزي معتصم –خليفه غاصب عباسي- بر اهالي شهر بصره خشم گرفت. او لشكر به آن شهر كشيد و خواست تا مردم را غارت كند.

مشايخ بصره، از شهر بيرون شدند و به سيصد هزار دينار، آزادي شهر خويش را تقاضا كردند؛ اما معتصم رضايت نداد.

عالمي كه از دوستان خليفه بود، شفاعت كرد؛ اما باز هم مورد قبول واقع نگرديد.

جواني كه از مريدان اين عالم بود، خدمت معتصم شتافت و گفت:

«اي امير! عفو كن؛ زيرا اگر پشيمان شوي كه چرا عفو نكردم، تدارك آن، دست ندهد؛ چون گفته اند كه چهار چيز باز نگردد: سخن گفته شده، تير انداخته شده، غم گذشته و قضاء رفته.»

اين سخن در دل چون سنگ معتصم اثر كرد كه گفتاري بود عظيم و با دانش. پس آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو كرد.
=============

vahidhgh
10-01-2008, 02:26
جوانی نزد عارفی رفت و گفت میخواهم در زندگی خود آدم موفقی بشوم راهش چیست عارف به او گفت فردا به قبرستان برو و به همه مردگان توهین و ناسزا بگو جوان فردا به قبرستان رفت و به تمام مردگان توهین و ناسزا گفت و سپس نزد عارف رفت عارف به او گفت کاری که گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت فردا دوباره به قبرستان برو و این بار از آنها تعریف و تمجید کن جوان فردا کاری که عارف گفته بود انجام داد و سپس نزد عارف رفت عارف گفت کاری که به تو گفتم انجام دادی جوان گفت آری عارف گفت چه جوابی شنیدی جوان گفت هیچ عارف گفت راه موفقیت در زندگی هم همین هست نباید از توهین دلخور شوی و نباید از تعریف به خودت غره شوی فقط راه خود را برو و چون مردگان به اطرافیان بی تفاوت

bidastar
10-01-2008, 12:45
شخصي نزد معتصم آمد و دعوي پيامبر کرد ، معتصم پرسيد : چه معجزه اي داري ؟

جواب داد : مرده زنده کنم !

گفت : اگر از تو اين معجزه ظاهر شود به تو بگروم . پس بدنبال درخواست مدعي ، دستور داد شمشير بسيار تيزش را آورند و بدست مدعي دهند .

گفت : اي خليفه ! در حضور تو گردن وزير تو را بزنم و في الحال زنده گردانم .

خليفه گفت : نيکو باشد ، سپس رو به وزير خود کرد و گفت : چه مي گويي ؟

پاسخ گفت : اي خليفه تن به کشتن در دادن کاري دشوار است ، من از او هيچ معجزه اي نمي طلبم ، تو خود گواه باش که من به او ايمان آورده ام .

معتصم بخنديد و او را خلعت داد و مدعي را به دار الشفاء فرستاد!

----------------------------------

bidastar
10-01-2008, 12:47
حكيمى بود از حكماى عرب كه او را شن خواندندى، و او در كمال دانش و وفور حكمت بر سر آمده بود، ولكن عهدى كرده بود كه او زنى در حباله نكاح خود آرد كه در دانش همتاى او نباشد. و چندانكه گرد جهان مى رفت و چنين جفتى مى طلبيد،البته به دست نمى شد(به دست نمى آمد) و همچنين درمحنت غربت روزگارمى گذرانيد. تا روزى در راهى مى رفت، مردى با وى همراه شد. شن او را مى گويد: " اَتَحْمِلُى اَمْ اَحْمِلُكَ؟ تو بر من مى نشينى با من بر تو نشينم؟ " آن مرد گفت:" احمق مردى كه تويى، من بارعمامه خود برنمى توانم گرفت، تو را چگونه بردارم؟" شن خاموش شد. پس پاره اى راه برفتند كشتى ديدند به غايت كش و خوشه بسيارسركشيده . شن گفت:" كه نداند كه غله اين كشت را خورده اند يا ني؟" آن مرد مى گويد:" مگر تو ديوانه شده اي؟ غله اى كه هنوز ندروده اند، آن را چگونه خورده باشند؟"
شن خاموش مى بود تا آنگاه كه روزى چند برفتند. بر در قبيله اى ، يكى وفات كرده بود، و او را بر جنازه ( تابوت) نهاده بودند، و مى بردند . شن گفت: " چه مى گويى ، اين مرد زنده است يا مرده؟" آن مرد گفت:" سوگند مى خورم كه درجهان از تو احمق تر نباشد، مرده اى را بر جنازه نهاده مى برند به گورستان ، تو از من سئوال مى كنى كه او زنده است يا مرده، هيچ احمق چنين سئوال نكند. من بيش با تو سخن نگويم كه طاقت اين هذيان تو ندارم" و همچنين ميرفتند تا آنگاه كه به خانه آن مرد رسيدند، و آن مرد حق مرافقت و موافقت را بگزارد، و شن را به خانه خود مهمان آورد.
و او را دخترى بود درغايت دانايى و نهايت ملاحت. دختر پدر خود را بپرسيد كه" همراه تو كه بود و چه گفت و چه شنود؟" مرد گفت:" مرا در راه عقوبتى عظيم بود، كه مردكى احمق با من همراه شد، و سخنان نامعلوم مى گفت، و سئوالهاى پريشان مى پرسيد:" دختر گفت:" آخر چه مى گفت؟" آن مرد گفت:" اول كه با من همراه شد مرا گفت: تو مرا برمى دارى يا من تو را، و من خود به حيله ( زحمت) مى رفتم، او را چگونه برداشتمي؟ و ديگر به كشتى رسيديم. گفت: چه مى گويى اين كشت را خورده اند يا نى، و سوم مرده اى را ديد گفت: چه گويى اين مرد زده است يامرده؟ دختر گفت:" عظيم بد كردى كه حق آن مردنشناختى ، كه آن مرد حكيمى عالم تواند بود، وهر چه گفته است همه نتيجه حكمت و دانايى است.
اما آنچه گفته كه تو برمن نشينى يا من بر تو نشينم، اين، اشارت بدان دارد كه تو حكايت مى گويى يا من گويم تا رنج راه ما كمتر شود، كه هر كه در راه مى رود و ديگرى حكايت مى گويد رونده و شنونده بدان مشغول شوند، از رنج راه مرايشان را اثر نباشد. و آنچه گفته است كه اين كشته را خورده اند يا نى، اشارت بدان داشته است كه يعنى شايد كه خداوند كشت را وامى برآمده باشد، و اصحاب قروض او را تقاضا مى كنند و بدان سبب چون كشت برسد به ضرورت، از بهر ردّ قروض آن غله را بايد فروخت و به وامدار( بستانكار) دادن. پس از راه معنى اين كشت را پيش از رسيدن خورده باشد. و آنچه گفته است كه اين مرد زنده است يا مرده ،اشارت بدان دارد كه يعنى كه داند كه آن مردعالمى است كه فرزندى يا شاگردى گذاشته است كه بعد از وى نام او را زنده دارد؟ يا خيرى وصدقه جاريه اى كرده باشد كه ذكراو بدان باقى ماند؟ يا خود جاهلى و خاملى بوده است كه چون وفات كرد بيش (ديگر) كس از وى ياد نكند. و صواب آن باشد كه بروى و او را ضيافت كنى و عذر خواهى، وتفسير اين سخنان با وى بازرانى تا بر جهل و حماقت تو حمل نكند."
پس پدر دختر برفت، و حكيم را به وثاق خود آورد، و از وى عذرخواست، و تفسير اين سخنان بر وى بگفت: و گفت: " در آن زمان خاطرمن مشوش بود و به جواب اينها نمى پرداختم، و اكنون بازگفتم تابدانى كه من بر آن دقايق اطلاع داشته ام." شن گفت:" نى ، اين لايق طبيعت تو نيست، باز بايد گفت كه اين سخنان از كه آموختى و تو را براين نكته ها كه وقوف داده است؟" پس درماند و گفت: " دخترى دارم كه در دانايى بر مردان جهان خندد، و عقلا را در پله ميزان( دركفه ترازو) خود به هيچ برنگيرد." شن چون اين سخن بشنيد آن دختر را از پدر بخواست، و پدراو بدان رضا داد، و آن زن را درحباله خود آورد، هر دو موافق يكديگر آمدند و در زبان اعراب مثل شدند، چنانكه گفته اند:" وافَقَ شَنُّ طَبَقَهً" يعنى شن با طبقه ( نام دختر است) مؤانس افتاد. و اين مثل جايى زنند كه يارى همتا و دوستى موافق، كسى را پديد آيد.



جوامع الحكايات

bidastar
10-01-2008, 12:48
يكى از بازرگانان بصره ، هر سال كالاهايى را با كشتى به هندوستان مى برد . در يكى از سال ها ، پيرمردى از اهالى بصره به او گفت : « اين يك خروار مس را با خود به كشتى ببر و هنگامى كه دريا توفانى مى شود ، آن را به دريا بينداز .» تاجر نيز پذيرفت .
از قضا ، تاجر اين موضوع را فراموش كرد . وقتى به كشور هند رسيد ، جوانى آمد و از او پرسيد : آيا مس همراه دارى ؟ » تاجر ناگهان به ياد سفارش پيرمرد افتاد . با خود گفت : « اكنون كه وصيّت پيرمرد را فراموش كرده ام ، خوب است آن را بفروشم و برايش كالايى پرسود خريدارى كنم .» از اين رو ، مس ها را به آن جوان فروخت و با پولش ، جنسى براى پيرمرد خريد .
چون به بصره بازگشت ، احوال پيرمرد را پرسيد . گفتند : « از دنيا رفته و وارثى ندارد ، مگر برادرزاده اى كه چون در زمان حياتش با او ناسازگار بوده ، وى را از خود رانده ؛ جوان نيز به ديار غربت سفر كــرده است .»
بازرگان ، كالاى پيرمرد را در كيسه اى گذاشت و مٌهر كرد و نام وى را بر آن نوشت تا به وارثش برساند .
روزى بر در ِ دكّان نشسته بود ، جوانى از راه رسيد و از او پرسيد : « آيا مرا مى شناسى ؟ »
- نه !
من همان جوانى هستم كه در كشور هند ، از تو يك خروار مس خريدم . در ميان آن مس ها ، طلاى بسيارى پنهان كرده بودند . با خود گفتم : « من مس خريده ام و تصرّف در اين طلاها بر من حرام است . اكنون آمده ام تا آنها را به تو باز گردانم .»
بازرگان گفت : « آن مس از من نبود ؛ از پيرمردى از اهالى بصره بود به نام فلان ، كه در فلان محلّه زندگى مى كرد .»
جوان لبخندى زد و خداى را سپاس گزار كرد و گفت : « آن پيرمرد ، عموى من بود و مقصودش از ريختن اموال به دريا ، محروم كردن من از ارث بود ، ولى خداوند خواست كه آن اموال به من برسد .»
جوان پس از اثبات ادّعاى خود ، اموال ديگر عمويش را نيز به عنوان ميراث ، از بازرگان باز پس گرفت

bidastar
10-01-2008, 12:55
بزرگى گويد: مرا همسايه اى بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامى كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه

رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود . با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و از

براى حق همسايگى، ساعتى بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وى رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،

خوابى بر من در آمد. آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همى خراميدى، تاجى مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر.

با او گفتم: ملك تعالى با تو چه كرد؟

گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد. گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتى نبود كه از سبب رحمت بودى و لكن مرا چون

در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاى آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند. چون ساعتى بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،

مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتى تمام تا مرا عذاب كنند .



خطاب آمد كه: ساعتى ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.

ايشان منتظر بايستند. شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمى گردد، چه

فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را در

پيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفى آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.

leira
16-01-2008, 11:13
يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.

روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد اينکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.

گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.

حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ

پايان
----------------------
نتيجه :
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:37
رنگ ديوارها خاکستری‌ است. چيزی‌ شبيه سنگ. دور و برم پر است از صداهای‌ درهم و آدم‌هايی‌ که می‌شناسم، هر کس در گوشه‌ای‌ مشغول کاری. پسربچه‌ها کنار ديوار حياط دنبال هم می‌دوند. چند نفر توی‌ تاريکی‌ روی‌ زمين نشسته‌اند و پچ‌پچ می‌کنند. گوشه‌ی حياط ديگ گذاشته‌اند، دود و خاکستر از آتش زير ديگ‌ها زبانه می‌کشد. من بی‌خيال ميان جمعيت چرخ می‌زنم.

کنار در ايستاده‌ام. آن طرف ديوار، مردم پر از صدا و هياهو می‌گذرند. چرخ لبوفروش قژقژکنان از جلوی‌ پايم رد می‌شود. چراغ‌های‌ زنبوری‌ توی‌ کوچه خاموش و روشن می‌شوند. کسی‌ آن‌طرف‌تر شيشکی‌ می‌بندد. زن کولی‌ کودکی‌ در آغوش دارد. جلو می‌آيد، کودک را لای‌ پارچه رنگ و رورفته‌ای‌ پيچيده است. از من می‌خواهد کودک را به عماد برسانم. می‌گويد: «بچه مريض است. از ديشب بدحال شده.» می‌گويد: «عماد شفا می‌دهد». صورت عماد توی‌ سرم لبخند می‌زند. کودک را در آغوش می‌گيرم، سبک است. قرار است عماد شفايش دهد. دور حياط می‌چرخم. از آدم‌هايی‌ که چهره‌هاشان هيچ شبيه ديروز نيست، سراغ عماد را می‌گيرم. آخرين بار عماد را توی‌ درگاهی‌ حياط پشتی‌ ديده‌ام، آن‌جا می‌روم. کودک در آغوشم است. از عماد می‌پرسم. هيچ‌کس عماد را نمی‌شناسد. گرمای‌ تن کودک را روی‌ دست‌هايم حس می‌کنم. خسته شده‌ام، کلافه‌ام. وسط حياط می‌ايستم. داد می‌ زنم: «عماد!» هيچ‌کس از فرياد من برنمی‌گردد. کسی‌ جوابم را نمی‌دهد. چهره‌ی کودک سياه و درهم پيچيده است. زن کولی‌ گفت عماد شفايش می‌دهد.

عماد را پيدا نمی‌کنم. توی‌ حجره‌های‌ تودرتو و تاريک سرک می‌کشم. از پسری‌ با چشم‌های‌ آبی‌ می‌پرسم: «عماد از اقوام تو بود. حالا کجاست؟» او با چشم‌های‌ گرد آبی‌اش خيره نگاه می‌کند، می‌رود.

کودک در آغوشم است. تنش داغ است. در گوشه‌ای‌ از حياط می‌نشينم. حوض وسط حياط پر از آب است، آب از اين حوض توی‌ جوی‌ها دالان به دالان پيش می‌رود. مشتم را پر از آب می‌کنم و توی‌ دهان کودک می‌ريزم. صورتش باز می‌شود. ديگر چشم‌هايش را تنگ در هم فشار نمی‌دهد، زمين می‌گذارمش. مسير يکی‌ از جوی‌ها را می‌گيرم و می‌روم.
ديوارهای‌ حياط به باروهای‌ قلعه می‌ماند. آسمان سياه است. ديوارها خاکستری، اتاق‌ها تودرتو. نزديک ديوارها که می‌شوم مردم شبيه کولی‌ها می‌شوند. ياد کودک می‌افتم. چند وقت است که تنها توی‌ آخرين حياط رهايش کرده‌ام؟ چند روز، چند ساعت؟ خاطرم نمی‌آيد. تمام حياط‌ها را می‌دوم. تمام دالان‌های‌ پيچ در پيچ. پله‌های‌ سنگی‌ را رد می‌کنم. هندوانه‌ای‌ روی‌ پله‌های‌ خاکستری‌ به زمين می‌افتد. چراغ‌های‌ زنبوری‌ تکان تکان می‌خورند. به حياط آخر که می‌رسم ديگر نفس ندارم. هن‌هن‌کنان کودک لای‌ پتو را در آغوش می‌گيرم. چهره‌ی کودک کبود شده، چشم‌هايش از حدقه در آمده، دهانش باز است، انگار دارد فرياد می‌کشد اما من صدايی‌ نمی‌شنوم. چشم‌هايش دريده‌تر می‌شوند. دست‌هايش را توی‌ شکم جمع کرده، درد می‌کشد. بدن سفت و مچاله‌اش را به سينه‌ام می‌فشارم فرياد می‌زنم: «دارد می‌ميرد!» داد می‌زنم، کمک می‌خواهم. پشتم می‌لرزد. کودک را به قلبم می‌فشارم تا صورت وحشتزده‌اش را نبينم. توی‌ حياط‌های‌ تودرتو می‌دوم، توی‌ همه‌ی حياط‌ها داد می‌زنم: «دارد می‌ميرد!... من آب دادم، من عماد را پيدا نکردم... دارد از درد می‌ميرد! من آب دادم...» به ديوارها می‌رسم، رنگ آدم‌ها فرق می‌کند. عماد را صدا می‌زنم کسی‌ جوابم نمی‌دهد. بچه را روی‌ دست می‌گيرم، سرش متلاشی‌ شده. کودک قطره قطره نه، مثل سيل از لای‌ پتو به روی‌ خاک خاکستری‌ می‌ريزد. من داد می‌زنم، من با تمام وجود هوار می‌کشم: «بچه مرد! بچه‌ام مرد.» لاشه‌ای‌ مرده لای‌ پتو توی‌ دستانم است. لاشه‌ای‌ به کوچکی‌ يک موش مرده. پوستش زير چشم‌ها و زير گونه‌ها چين خورده، مثل پيرزن‌های‌ سال‌خورده. لايه لايه چروک برداشته. جنازه‌ی‌ کودک توی‌ دستانم لای‌ پتوست. کسی‌ توی‌ باغچه‌ی‌ روبه‌رويم گل می‌کارد. آدم‌ها، کوچک و بزرگ، آشنا رد می‌شوند. کسی‌ صدايم را نشنيده است. کودکم را، بچه‌اکم را، کجا دفن کنم؟

malakeyetanhaye
16-01-2008, 11:43
مادرم می‌گفت: «برای خشک‌کردن گل‌ها، بايد... اونا رو سر و ته کنی... سه روز، فقط سه روز بعد می‌بينی که چه گلای خشک قشنگی داری. يا نه... اون‌ها رو تو يه ديس پر از نمک، اين‌طور... بخوابون. حواست به من هست؟! اون‌ها رو تو يه ديس پر نمک، اين‌طور... بخوابون... اگه ديس رو تو يه جای خشک بذاری بهتر گلات خشک می‌شن. يا اين‌که اگه... اگه نه جای زياد داشتی و... نه نمک زياد... می‌تونی...»
بچه بودم و با چشم‌های گشاد از زوايای پنهان خانه به مادرم نگاه می‌کردم که مدام در تدارک خشک‌کردن گل‌های تازه‌ای بود که می‌خريد يا برای‌مان می‌رسيد. خانه تاريک بود و بوی گل‌های خشکيده، از هيچ پنجره‌ای بيرون نمی‌رفت. او هرگز از آشپزخانه بيرون نمی‌آمد. آشپزخانه ملک طلق او بود و با اوامر شديدش اداره می‌شد. آن‌قدر کوچک بودم که بتوانم به زير تخت يا ميز بروم و ساعت‌ها او را نگاه کنم که با تاجی از سبزی‌های خوراکی و گل‌های خشک، و شنلی از پوست پياز، ملکه‌ی تمام‌عيار آن خانه، آن آشپزخانه بود.
ديوارهای آشپزخانه که از سال‌ها آشپزی برای هفت نفر در سه وعده صبحانه، نهار و شام چرب شده بود، سال‌های آخر عمر مادرم، با خالی‌شدن خانه از افراد خانواده، شده بود گلخانه‌ی گل‌های خشک او. سه سال آخر عمرش وسواس گل‌های «هرگز فراموشم مکن» او را بی‌قرار کرده بود. هر هفته به سفارش او دسته دسته گل‌های ريز آبی در پاکت‌های مرطوب قهوه‌ای می‌رسيد و او آن‌ها را تا چند روز به سر و سينه و موی خود می‌زد. جلوی آيينه‌ی قدی می‌ايستاد و موهايش را با آن‌ها می‌آراست يا وسواس عوض کردن لباس پيدا می‌کرد. مرا که تنها عضو باقی‌مانده‌ی خانواده‌ی زمانی هفت‌نفره بودم، از زير تخت، کمد و ميز بيرون می‌کشيد و با پيراهن آبی و صورت آراسته جلويم می‌ايستاد و می‌پرسيد: «ببين! ببين زيبا شدم؟» بعد خودش را خم می‌کرد تا موهايش نزديک صورت رنگ‌پريده‌ی من برسد و ادامه دهد: «می‌دونی اسم اينا چيه؟ اين گل‌ها رو می‌گم!... هرگز فراموشم مکن! فکرش رو بکن! اسم‌شون اينه: هرگز فراموشم مکن!» و روزی ديگر در حالی که به زحمت گل‌های پلاسيده را از لابه‌لای موهای شانه نکرده‌اش بيرون می‌کشيد، می‌گفت: «واقعن که... اين گلا انقد ريز هستن که فراموش نکردن‌شون، کار سختيه. من اونا رو يادم می‌ره! باور می‌کنی؟» و بی آن‌که هرگز منتظر جواب من باشد، پشتش را به آيينه يا من می‌کرد و دور می‌شد.
روز آخر عمرش در حالی که همه‌ی تاقچه‌ها، گلدان‌ها، لبه‌ی تخت‌خواب و حتا همه‌ی ليوان‌ها، کاسه‌ها و پارچ‌های خانه پر از دسته‌های تازه، پلاسيده يا خشک‌شده‌ی هرگز فراموشم مکن بود، روی زمين جلوی شومينه نشست، برگ برگ دفتر خاطراتی که من تا آن تا آن روز نديده بودم، کند، به آتش انداخت و به من که بر و بر از پشت پرده‌ی کلفت اتاق نگاهش می‌کردم، گفت: «می‌دونی! ديگه خونه خيلی سرد شده... ديگه نمی‌شه سرما رو تحمل کرد...» بعد چند برگ ديگر به آتش انداخت و گفت: «يادت باشه! گوشت با من هس؟! يادت باشه که اين کار اون‌قدرام که فکر می‌کنی سخت نيس. فراموش نکردن اين گل‌های آبی ريز رو می‌گم... اون‌قدرام که فکر می‌کنی، کار سختی نيست. راه حلش رو همين امروز فهميدم. باورت می‌شه! همين امروز... بايد هميشه دلت در گرو چيزی باشه. می‌فهمی؟ گرو. می‌دونی يعنی چی؟» بعد در حالی که سعی می‌کرد برای اولين بار طوری حرف بزند تا من هم بفهمم، شمرده شمرده گفت: «بايد... عادت کنی... مواظب زير پات باشی. می‌فهمی. نبايد همين‌طور فقط واسه‌ی بازيگوشی بپری توی باغ. بايد حواست باشه... آخه اين‌ها هميشه بی سر و صدا... می‌دونی! دقت داشته باش! هميشه بی سر و صدا درست تو جايی رشد می‌کنن که تو اصلن انتظارش رو نداری...»

مادرم همان روز مرد. خيلی راحت. روی تخت‌خواب لابه‌لای گل‌های ريز آبی تازه و پلاسيده و خشک، و بوی کپک. وقتی که مرد هنوز آخرين برگ‌های دفتر خاطراتش داشت در آتش می‌سوخت. من لای در اتاق خواب او را که هيچ‌وقت اجازه نداشتم وارد شوم، باز کردم و ديدم که او مرده است. رفتم روی تخت‌خوابش نشستم که سال‌ها بود تنها در آن می‌خوابيد. بعد دراز کشيدم. وقتی دراز کشيدم، تن کوچکم لای گل‌ها فرو رفته بود.

از مرگ مادرم سال‌ها می‌گذرد. حالا ديگر من بزرگ شده‌ام. آن‌قدر بزرگ که بتوانم دستور بدهم. من هيچ چيز نمی‌نويسم. هيچ خاطره‌ای. چون در زندگی من هيچ اتفاقی نمی‌افتد. من فقط گاهی شنل پوست پياز مادرم را روی دوشم می‌اندازم، پياز فرهنگی بزرگ را در هوا تکان می‌دهم و به گل‌های خشک او که اغلب آن‌ها حالا ديگر غبار شده‌اند و در فضای خفه‌ی خانه با هوا آميخته‌اند، دستورالعمل خشک‌کردن گل‌ها را می‌دهم. گاهی در اين حين، ناگهان چشم‌هايم را می‌بندم و به يک صدا ــ تنها صدا ــ گوش می‌دهم. صدای نشخوار گاوی که پوزه‌اش را لابه‌لای پيچک‌های ترد و نازک هرگز فراموشم مکن ديوارهای بيرون خانه، فرو کرده است و صدای نشخوارش روز مرا از کسالت درمی‌آورد.

saye
17-01-2008, 21:53
یه روز تصمیم گرفتم بخاطر مشكلم خودم رو از بالای ساختمان پرت کنم پایین .................

طبقه دهم زوجی رو دیدم که عاشقانه یکدیگر رو در آغوش گرفته بودند


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

طبقه نهم پیتر رو دیدم که مثل همیشه تنها بود و گریه می کرد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبقه هشتم مردی رو دیدم که نامزدش با بهترین دوستش هم خواب شده بود

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


طبقه هفتم دختری رو دیدم که قرص های ضد افسردگی روزانه اش رو می خورد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

طبقه ششم شخص بیکار رو دیدیم که هفت تا روزنامه خریده بود و نا امیدانه دنبال کار می گشت


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


طبقه پنجم آقای وانگ رو دیدم که داشت لباش خانمومش رو می پوشید ؟؟


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

طبقه چهارم رز رو دیدیم که مثل همیشه با دوست پسرش جر و بحث می کرد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



طبقه سوم مرد پیری رو دیدم که امیدوارانه منتظر بود تا کسی زنگ خونه اش رو بزنه و به دیدنش بیاد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


طبقه دوم لیلی همچنان غصه شوهر گم شده اش رو که از یک سال و نیم پیش نا پدید شده بود را می خورد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

قبل از اینکه خودم رو از ساختمان پرتاب کنم فکر می کردم من بد شانس ترین فرد دنیا هستم



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


الان می دونم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره
بعد از اینکه تمام اینها رو دیدم به این موضوع فکر کردم که من اونقدر ها هم بد بخت نبودم

همه اون آدم هایی که دیدیم الان دارند به من نگاه می کنند


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

و حتما پیش خودشون فکر می کنند که اونقدر ها هم بدبخت نیستنند


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خیلی خوبه که آدم مهم باشه ولی مهم تر از همه اینه که آدم خوب باشه و هر مقامی هم كه باشه مغرور نباشه.

.
.
.
...

god_girl
24-01-2008, 05:16
در جستجو تردید نکن

راما کریشنا تعریف می کند که مردی می خواست از رودی بگذرد که استاد بیبهی شانا نزدیک شد ، نامی را بر روی کاغذ نوشت و آن را بر پشت مرد چسباند و گفت :
(( نگران نباش . ایمان تو کمکت می کند تا بر آب راه بروی . اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ، غرق خواهی شد .))
مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر آب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند که استاد بر کاغذی که به پشت او چسبانده چه نوشته است .
آن را برداشت و خواند : (( ایزد راما ، به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد.))
مرد فکر کرد : همین ؟ این ایزد راما اصلا کی هست ؟
در همان لحظه ، شک در ذهنش جای گرفت ، در آب فرو رفت و غرق شد .

god_girl
24-01-2008, 05:24
عروسک
با عجله وارد فروشگاه شدم.بادیدن ان همه جمعیت شوکه شدم.
کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید انجا امده بودند.با عجله از بین جمعیت به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم.
میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را براش بخرم.
پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود پنچ سال داشت.
پسر عروسک زیبایی را ارام دربغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد.
در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد.
چون پسر بچه هااغلب به اسباب بازی هایی مثل هواپیما و ماشین علاقمند هستند.
پسر بچه پیش خانومی رفت و گفت : عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟
عمه اش(در حالی که خسته وبی حوصله بود) جواب داد : گفتم که پولمان کم است.
سپس به پسربچه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.
پسرک عروسک را در اغوش گرفته بود و دلش نمی امد ان را برگرداند.
بادودلی پیش او رفتم و پرسیدم :
پسر جان این عروسک رابرای چه کسی میخواهی؟؟
جواب داد :من وخواهرم چند بار به اینجا امده ایم . خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه ارزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.
به او گفتم :خوب شاید بانوئل این کار را بکند.
پسر گفت :نه بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود. من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد.
از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟؟
به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته. پدر میگوید که مامان هم میخواهد پیش او برود تا تنها نباشد.
انگار قلبم از تپیدن ایستاد ! پسر ادامه داد :من به پدرم گفتم از مامان بخواهد تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.
لعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : این عکسم را هم به مامان میدهم تا انجا فراموشم نکند.من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید که خواهرم انجا تنهاست و غصه میخورد.
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود .دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون اوردم. از او پرسیدم : میخواهی یک بار دیگر پول هایت را بشماریم . شاید کافی باشد؟؟
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم : فکر نمی کنم .چند بارعمه انها را شمرده است ولی هنوز خیلی کم است.
من شروع به شمردن پول هایش کردم.بعد به او گفتم :این پول ها که خیلی زیاد است.حتما میتونی عروسک را بخری!!
پسر باشادی گفت : اه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!!
بعد رو به من کرد و گفت : من دلم می خواست که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم. چون مامان گل رز سفید رو خیلی دوست دارد . ایا با این پول که خدا برایم فرستاده . میتونم گل هم بخرم؟؟
اشک از چشمانم سرازیر شد.بدون انکه به او نگاه کنم. گفتم :بله عزیزم . میتونی هرچقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .
چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر ان پسرحتی یکلحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم :کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.
فردای ان روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست اورم. پرستار بخش.خبر ناگواری به من داد :زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم ایا این حادثه به پسر مربوط میشود یا نه.
حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک .یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

saye
25-01-2008, 12:33
سلام
از دوستان خواهش میکنم که سعی کنن داستانهایی که اینجا میذارن واقعا کوتاه باشه

..................
داستانی در مورد یک پرنده وجود دارد. پــرنده ای که تنها یــک بار در عمرش مــی خواند. اما زیباتر از همه موجودات دیگر روی زمین می خواند ایـــن پرنده از اولین لحظه ای که لانه خود را تــــرک مـــی کند به دنبال یک بـــوته خــار مـــی گردد و تا زمانی که آن را پیدا نکرده آرام نمی یابد. بعد در حــالی که در میان شاخه های وخشی آواز می خواند خود را با آن مــی فشارد. سپس در حالی که جان می دهد.آوازی مـــی خواند که با آن از چکاوک ها و بلبلان در زیبایـــی صوت سبقت مــی گیرد. آوازی خارق العاده که بهای آن زندگـــی است اما تمامـی دنیا به سکوت فـرو می رود تا به آوازش گوش دهد و خداوند در بهشتش راضی می گردد، زیرا بهترین ها را تنها به قیمت پردردترین ها می توان به دست آورد .

از کتاب پرندگان خارزار از کالین مک كالو

saye
25-01-2008, 12:54
سال ها پیش یکی از دوستان من و شوهرش دعوت شدند تا آخر هفته رو در خونه رئیس شوهرش بگذرونن. دوست من، آرلین، خیلی در مورد آخر هفتشون نگران بود. رئیس خیلی ثروتمند بود، با یه خونه عالی کنار آب، و ماشین هایی که قیمت هر کدومشون از کل خونه آرلین هم گرون تر بود !!
بعد از ظهر روز اول خوب گذشت. آرلین هم خوشحال بود که می تونه یه نگاه سطحی به یه زندگی بسیار ثروتمندانه بندازه. رئیس به عنوان یه میزبان، واقعا دست و دلباز بود و اونا رو به بهترین رستوران ها می برد. آرلین می دونست که دیگه هرگز این فرصتو پیدا نمی کنه تا این همه زیاده روی کنه؛ پس بی اندازه از اون وضع لذت می برد.

اون روز بعد از ظهر قرار بود به یه رستوران اختصاصی بِرن. تو مسیر رئیس یکمی جلوتر از آرلین و شوهرش راه می رفت. بعد از چند ثانیه یه دفعه وایساد، و برای زمانی طولانی به سنگ فرش خیابون نگاه کرد.

آرلین تو این فکر بود که وایسه یا رد بشه. رو زمین هیچی نبود به جز یه پنی تیره رنگ و کهنه که یه نفر انداخته بود و چند تا ته سیگار. با همون سکوت، رئیس خم شد و اون پنی رو برداشت!! عجیب بود!

پولو توی دستش نگه داشت و لبخند زد؛ و اونو طوری توی جیبش گذاشت، که انگار گنج عظیمی پیدا کرده.

چه قدر مضحک! اون چه احتیاجی به یه پنی پول داره؟ چرااصلا باید وقتشو هدر کنه تا وایسه و اونو برداره؟

در تمام طول شام، اون صحنه آرلین رو آزار می داد. آخر دیگه نتونست بیشتر تحمل کنه. از روی منظور تعریف کرد که یه بار دخترش کلکسیونی از سکه داشته و اون پنی هم که پیدا کرده بودن می تونه برای چنین کاری ارزش داشته باشه.
در واقع اینو گفت تا سر حرفو باز کنه و ته توی قضیه رو دربیاره.

مرد دستشو توی جیبش کرد و سکه رو درآورد، و اونو نگه داشت تا آرلین بهش نگاه کنه. در همین حین لبخند زیبایی از روی صورتش خزید.

خوب آرلین تا اون زمان پنی های زیادی دیده بود! دلیل اون کار چی می تونست باشه؟

مرد گفت: "نگاش کن. چیزی که روشه بخون."
آرلین خوند: "ایالات متحده آمریکا"
"نه؛ اون نه؛ ادامشو بخون."
"یک سنت؟"
"نه! بقیشو بخون"
"اعتماد ما بر خداست؟" (روی تمامی ارزهای کشور آمریکا این عبارت زیبا دیده می شود.)
"آره! دقیقا."
"خوب؟"

"خوب آرلین، اگه اعتماد ما بر خدا باشه، اون وقت اسم خداوند مقدسه، حتی روی یه سکه. هر وقت من یه سکه پیدا می کنم، اون نوشته رو می بینم که روی همه پولهای آمریکایی نوشته شده، اما به نظر می رسه که ما هرگز به اون توجهی نداریم. خداوند یه پیام دقیقا جلوی من میندازه تا بپرسه آیا بهش اعتماد دارم؟ من کی هستم که ازش بگذرم؟ وقتی من یه سکه می بینم، دعا می کنم و می ایستم تا ببینم که آیا اعتماد من در اون لحظه بر خداوند بوده یا نه. بعد سکه رو به عنوان یه جواب به خداوند بر می دارم. که بگم بهش اعتماد دارم. حداقل برای مدت کوتاهی واسم ارزش خاصی داره، انگار که طلاست. من معتقدم این راهِ خداوند برای شروع یه مکالمه ست با من. خوش به حال من! خداوند صبوره و ... پنی ها فراوون!"

god_girl
28-01-2008, 16:12
داستان های عاشقانه


پياده روی طولانی - گمنام








اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

A m i N i m A
29-01-2008, 14:26
سلام. اين پست رو اينجا ميزنم كه بگم از hushang به A m i N i m A منتقليده شدم!!! لينك دانلود PDF ها هم توي امزا هست. يكم سرعت تاپيك كم شده ها! از بخش 15 فقت سه تا داستان پر شده. هفتا ديگه مونده.
خداييش خيلي داستان ها قشنگ هستن. دست همه درد نكنه.

magmagf
29-01-2008, 15:43
جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌کننده است .

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است يا اندوترم (جذب‌کنندهء گرما)؟

اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند.

اما يکی از آنها چنين نوشت:

اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند.
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر.
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند.
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد:

۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند.

اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است.

تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود

magmagf
01-02-2008, 09:28
پیرمرد صبح زود از خانه اش خارج شد . در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید . عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس گفتند : باید از شما عکس برداری شود تا جایی از بدنتان اسیب ندیده باشد .
پیرمرد غمگین گفت که عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است . هر روز صبح می روم و با او صبحانه می خورم . نمی خواهم دیر شود.
پرستاری گفت : ما به او موضوع را خبر می دهیم
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم . او الزایمر دارد چیزی را متوجه نمی شود . حتی مرا هم نمی شناسد
پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟
پیرمرد با صدایی گرفته با ارامی گفت : اما من که می دانم او چه کسی است .........

my_lost_dying_brid
01-02-2008, 10:23
بعد از ظهر آن روز مادام را به صرف قهوه دعوت کردم.
.
.
صبح که بیدار شدم مادام رفته بود
(میلاد زحمتکش)

vahidhgh
01-02-2008, 14:00
سلام. اين پست رو اينجا ميزنم كه بگم از hushang به A m i N i m A منتقليده شدم!!! لينك دانلود PDF ها هم توي امزا هست. يكم سرعت تاپيك كم شده ها! از بخش 15 فقت سه تا داستان پر شده. هفتا ديگه مونده.
خداييش خيلي داستان ها قشنگ هستن. دست همه درد نكنه.

علیک سلام
این 14 تا را دانلود کردیم اگر میشه بقیه را بذار باز هم متشکر

eMerald1
02-02-2008, 14:25
نشستم کنارش , روی نیمکت سفید نیگام نکرد ,
نیگاش کردم یه دختر بچه پنج
شیش ساله با موهای خرمایی و لبای قلوه ای
- سلام کوچولو ,
سرشو برگردوند و لبخند زد
- سلام ,
چشاش قهوه ای روشن بود , صاف و زلال , انگار با
چشاش داشت می خندید
- خوبی ؟
سرشو بالا و پایین کرد
- اوهوممم
- تنها اومدی پارک ؟
دوباره خندید , صدای خندش مثل قلقلک گوشامو
نوازش می داد
- نههه ... اوناشن .. دوستام ...
با انگشت وسط پارکو نشون داد نگاه کردم , دو تا
بچه , یه دختر و یه پسر
سوار تاب شده بودن و بازی میکردن
خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدایی با تعجب نگاش
کردم
- پس تو چرا تنها نشستی ؟ نمی خوای بری تاب
بازی .
سرشو به چپ و راست تکون داد
- نه , من ازونا بزرگترم
ایندفه من خندیدم , اونقدر جدی حرف می زد که
کنترل خنده برام مشکل بود با
چشای درشت شدش نگام کرد و گفت :
- شما نمی رین بازی ؟
اینبار شدت خندم بیشتر شد , عجیب شیرین حرف می
زد
- من ؟ من برم بازی ؟ من که از تو هم
بزرگترم که ,خودشو کشید کنارم و دست کوچیکشو
گذاشت روی گونه ام , خیلی
جدی نگام کرد
- نه , شما از ما سه تا هم کوچولوترین ,
خیلی ...
نتونستم بخندم , نگاهش میخکوبم کرد و دست سردش
که روی گونه ام ثابت مونده
بود نمی دونستم جواب این حرفشو چی بدم
- دلتون می خواد با دوستای من دوست بشین ,
دستشو برداشت و دوباره لبخند زد ,
- ناراحتتون کردم ؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- نه ... اصلا , صداشون کن
از روی نیمکت پرید پایین و آروم گفت :
- بچه ها .. بیان
بچه ها از همون فاصله دور صدا رو شنیدن و
از روی تاب پریدن پایین
- راستی اسم تو چیه خانوم کوچولو ؟
برگشت و دوباره با یه حالت جدی توی چشام نگاه
کرد و گفت :
- من اسم ندارم , ولی دوستام به من می گن
آهو...
گیج شده بودم , اسم ندارم ؟ خواستم یه سئوال
دیگه ازش بپرسم که بچه ها
از راه رسیدن
- سلام .. سلام
جوابشونو دادم :
- سلام
پسربچه لپای سرخ و چش و ابروی مشکی داشت و دختر
کوچولوی همراهش موهای بلند
خرمایی با چشای متعجب و آبی ,پسر بچه به آهو
نگاه کرد و پرسید :
- این آقا دوستته آهو جون ؟
آهو سرشو تکون داد و در حالیکه با دست پسرک رو
نشون می داد گفت :
- این اسمش مانیه , چار سالشه , دو ساله که مرده ,
توی یه تصادف
رانندگی , اینم نسیمه , اممم ... , پنج سالشه , سه
روزه که مرده , ... ,
باباش ... باباش ... ( نسیم با دستای کوچیکش
صورتشو گرفت و به شدت گریه
کرد )
نمی تونستم تکون بخورم , خشکم زده بود صدای
ضربان تند قلبمو به وضوح می
شنیدم و همینطور صدای سکوت عجیبی که توی پارک
پیچیده بود
آهو نسیم رو بغل کرد , چشاش سرخ شده بود
- باباش دوسش نداشت , خفش کرد , اونقدر گلوش
فشار داد تا مرد , ببین ...
با دست گردن نسیم رو نشون داد دور گردن باریک
نسیم یه خط متورم سیاه ,
یه چیزی شبیه رد دست به چشم می خوردحالم داشت
بد می شد نمی تونستم چیزی رو
درک کنم فقط نفس می کشیدم , به زحمت تونستم بگم
:
- و تو ..؟
آهو لبخند زد ,
- من هفت سالمه , توی یه زیر زمین مردم , از
گشنگی و تشنگی , زن بابام
منو انداخ اون تو و درو روم بست , اونجا خیلی
تاریک بود , شبا می
ترسیدم , سه روز اونتو بودم ,یه شب چشامو بستم و
از خدا خواستم منو ببره
پیش خودش , خدا هم منو برد پیش خودش , منو بغل
کرد و برد .
نمی تونستم باور کنم , همه چیز بیشتر شبیه یه
فیلم وحشتناک بود تا واقعیت
سه تا بچه معصوم , یعنی اینا .. اینا مرده بودن !
نسیم دیگه گریه نمی کرد , مانی دست آهو رو
گرفته بود و می کشید : - بریم
آهو جون ؟
- ما باید بریم .
به خودم اومدم ,
- کجا ؟
مانی با انگشت به یه گوشه آسمون اشاره کرد :
- اون جا
آهو خندید و گفت :
- ما خیلی کم میایم اینجا , اون بالا خیلی بهتره
, خدا با ما بازی می کنه ,
تازه سواریمونم میده بچه ها خندیدن
- اگه ببینیش عاشقش می شی چشام خیس بود , خیلی
خیس , اونقدر که تصویر
اونا مدام مبهم و مبهم تر می شد
فقط تونستم از بین بغضی که توی گلوم گیر کرده
بود بپرسم :
- خدا ..خدا چه شکلیه ؟
و باز هر سه تا خندیدند
آهو گفت این شکلی , دستاشو به دو طرفش باز کرد و
شروع کرد به رقصیدن
همونطور که می رقصید آواز می خوندنسیم و مانی
هم همراه آهو شروع به رقصیدن
کردند از پشت قطره های گرم اشکی که چشمامو
پوشونده بود رقص آروم و
رویاییشونو تماشا می کردم آوازی که آهو می
خوند , ناخودآگاه منو به یاد
خدا مینداخت خدایی که با بچه ها بازی می کنه
صدای آواز مثل یه موسیقی
توی گوشم تکرار می شد
بعد از چند لحظه دیگه هیچی نفهمیدم
***
چشمامو که باز کردم شب شده بود
دور و برمو نگاه کردم , پارک ساکت و تاریک بود و
اثری از بچه ها نبود نمی
دونستم چه مدت روی نیمکت خوابم برده بودو نمی
تونستم چیزایی که دیده بودم
باور کنم نگاهم بدون اراده به اون گوشه ای از
آسمون که مانی نشون داده
بود افتاد سه تا ستاره اون گوشه آسمون بود ,
نزدیک هم , و یکیشون پر نور
تر از بقیه صدای آهو توی گوشم پیچید :
- تو از ما سه تا خیلی کوچولوتری , خیلی
کوچولوتر

god_girl
06-02-2008, 16:13
کلاف سر در گم ( بهرام صادقی )


یک چیز نامرئی هست مثل دست، که نمیبینمش اما احساسش میکنم و ادراکش میکنم. مرا هل میدهد این طرف و آن طرف...
ـ آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه میشمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب در می آید. حاضر! یک، دو، سه...
*****
دو شب بعد، از پله های عکاسخانه بالا میرفت که عکسش را بگیرد. قبض را که عکاس داده بود در دستش میفشرد. به یاد می آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
ـ یک دانه اش... برای نمونه.
ـ پس فردا شب حاضره... ساعت هشت.
در را باز نکرده، ساعت را دید از هشت گذشته بود. پیش خودش زمزمه کرد:
ـ حالا دیگه حتماً حاضره
شاگرد عکاس که پشت میز نشسته بود جلو پایش برخاست و او پس از این که به سلامش جواب داد روی یک صندلی نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه کرد:
مثل این که خودشان تشریف ندارند؟
ـ چرا... چرا... الان اینجا بودند.
ـ این قبض...
قبض را در آورد، از جیبش، و گذاشت روی میز. شاگرد عکاس آن را برداشت و خواند و سرش را با احترام تکان داد:
ـ بله قربان، مال همین امشبه... اما باید صبر کنید خودش بیاید.
میخواست جواب بدهد:"کار و زندگی داریم"، فقط گفت:"کار و زندگی..." و در صندلی فرو رفت. شاگرد در می یافت که او کار و زندگانیش را رها کرده است تا بیاید و عکسش را بگیرد و حالا که عکاس نیست ناراحت شده است، اما چه میتوانست بکند؟ بهتر آن دید که به چیزی ور برود. بنا کرد آلبومی را ورق زدن... او باز پرسید:
ـ نمیاد؟
ـ چرا نمیاد؟ الساعه...
و او به تماشای عکس هائی که به دیوار زده مشغول شد...
*****
پس از یک ربع، عکاس آمد. هنوز نرسیده سر حرف را باز کرد:
ـ خوش آمدید، قربان.
و به شاگردش:
ـ خیلی وقته آقا تشریف آورده اند؟
و باز به او: الان میدهم خدمتتان.
او از صندلی بلند شد و آمد جلو میز؛ دو دستش را گذاشت به لبه آن. عکاس از کارگاهش عکسها را آورد:
ـ ببینم همینه؟ بله، خودشه.
ـ او دستش را دراز کرد و عکس ها را گرفت. کمی نگاه کرد و بعد:
ـ اینها نیست. اشتباه کرده اید.
ـ چطور؟ فرمودید...
ـ اشتباه کرده اید. من سبیل ندارم، این عکس ها سبیل داره... از آن گذشته من کلاه سرم نمیگذارم.
عکاس به تندی عکس ها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قیافه او نگاه کرد:
ـ عجیبه ... اما خیلی به شما شباهت داره.
ـ شباهت؟ شباهتش را چه عرض کنم... این را دیگر من سر در نمی آرم.
عکاس کمی پا به پا کردـ و شاگردش مدتی پیش رفته بود بیرون (چون نمیدانست چه باید بکند بهتر آن دیده بود که برود بیرون). رفت توی کارگاه و یک دسته عکس دیگر آورد پخش کرد روی میز. همان طور که وارسی میکرد زیر لب میگفت:
ـ اینها که نیست.
عکس دختری بود.
ـ اینهم که نیست.
ـ مال زنی بود.
ـ اینهم نه.
ـ مال بچه ای بود.
ـ این؟
به عکس و به او نگاه کرد:
ـ این خیلی شبیه شما است. کلاه هم ندارد... اما باز سبیل داره.
او سرش را جلو آورد:
ـ ببینم... کلاه که نداره...
و ادامه داد:
ـ آخر"این خیلی شبیه شما است" یعنی چه؟ من چطور بفهمم که مال خودمه؟ من که صورتم را نمیبینم، یادم نیست چطوری است. مگر شما نظم و ترتیبی ندارید که عکس ها جابه جا نشوند؟ شماره نمیگذارید؟
ـ چرا... شماره میگذاریم، نظم و ترتیب هم داریم. امان از آدم ناشی. این شاگرده همش را به هم زده. قاتی پاتی کرده. مثلاً ملاحظه بفرمائید، سه دسته عکس هست که همشان شماره قبض شما را دارند... آخر عمری کار کردیم شاگرد آوردیم! مثل این که از پشت کوه آمده... هیچ چیز سرش نمیشود...
ـ بالاخره تکلیف ما چیه؟ تا کی باید اینجا بایستیم، آقای عکاس؟
ـ آقای عکاس باز عکس ها را وارسی میکرد.
ـ این هم که نیست.
ـ عکس یک بنای تاریخی بود.
ـ آها... خودشه.
او عکس را قاپید:
ـ چطور خودشه؟ هیچ چیزش با من نمیخونه. من کی کتم این شکلی بود؟
عکاس نشست. بی حوصله جواب داد:
ـ دیگر به ما مربوط نیست. شاید پریروز لباستان همین جور بوده، امروز عوض کرده اید.
ـ محاله.
عکاس باز بلند شد. شانه هایش را بالا انداخت:
ـ دیگه هیچ عکسی اینجا نداریم. یکی از همین ها است...
او دندانش را به هم میفشرد. وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
ـ اینها عکس من نیست. شش تا عکس شش در چار با یک کارت پستالی، پولش را گرفته ای باید تحویل بدهی...
عکاس سه دسته عکس را گذاشت جلو او.
ـ تحویل شما، قربان. پیشکش. عصبانیت نداره. ولله من که سر در نمی آرم. هر سه جور شکل جنابعالی است، عکس جنابعالی است. یکی با سبیل و کلاه، یکی با سبیل و بی کلاه و یکی، هم بی سبیل هم بی کلاه. هر کدامشان را عشقتونه بردارید...
او از کوره در رفت:
ـ عشقم؟ مگه عشقیه؟ آقای محترم! آقای عکاس! یا به سرت زده یا مرا مسخره میکنی. تو مگر کاسب نیستی، مشتری نداشته ای، نمیخواهی کار و زندگی بکنی؟ کجای دنیا وقتی یک نفر میرود عکسش را بگیرد سه جور عکس میارند جلوش میندازند، ریشخندش میکنند، میگویند هر سه جور عکس جنابعالی است، هر کدامش را خواستی بردار؟ پریروز که عکس می انداختم مگر کور بودی؟ نه سبیل داشتم، نه کلاه داشتم، نه کتم این ریختی بود.
عکاس به تنگ آمده بود. دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
ـ اینها همه درست، همه حرف حسابی، من هم قبول دارم. والله تقصیر این شاگرد خرفت احمق منه که این ها را به هم ریخته، شماره هاش را به هم زده والا اول بار بی معطلی تقدیمتان میکردم، این همه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اینه که چطور این سه عکس شبیه شما است. درست مثل این که خود شمایید. حالا نمیدانم مال شماست یا مال آدم دیگری شبیه شما... نمیدانم عکس اصلی شما چطور شده... آخر چطور شما قیافه خودتان را تشخیص نمیدهید؟
ـ مگر شما تشخیص میدهید که من بدهم؟
ـ چرا ندهم؟ الان یک عکس از من نشان بدهید، مال هر وقت باشه، فوراً میگم از منه یا نیست. متعجبم...
ـ متعجبی؟ مگر واجبه تمام مردم دنیا عکسشان را تشخیص بدهند؟ حالا تو عکاسی، کارت اینه. کدام مرغی تخم خودش را تشخیص میدهد؟ ببین چطور مردم را گول میزنند... سه چهار روز منترشان میکنند، از کار و زندگی بازشان میکنند، بعد هم این جور جواب میدهند...
عکاس نزدیک بود به گریه بیفتد. از جیبش آینه ای در آورد و داد به او:
ـ این کار که دیگر آسانه. ببین! ببین شکل عکسها هستی یا نه؟
او رفت آینه را گرفت و در آن نگاه کرد. بعد همان طور که آینه در دستش بود نشست روی صندلی. زیر لب به تلخی زمزمه میکرد:
ـ آه، چند ساله خودم را تو آینه ندیده ام... پیر شدم. موهامان داره سفید میشه... انگار نه انگار آن آدم پیش از این هستم. کجا پیشانی من این قدر چروک داشت؟ نگاه کن، غم و غصه از صورتم میباره.
آینه را داد به عکاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عکاس خسته پرسید:
ـ دیدی؟
او بلند شد. باز رفت جلوی آینه. عکس ها را برداشت و نگاه کرد و داد به دست عکاس. عکاس گفت:
ـ اگر بنشینی صاحب های این عکس ها همشان می آیند. بد نیست هم قیافه های خودت را بشناسی.
او رفت به طرف در:
ـ همش حقه بازیه. اینها هیچ کدام عکس من نیست. معلوم نیست عکس حقیقی من چطور شده. ممکنه اصلاً عکس مرا نگرفته باشی. خاک بر سرتان با عکس گرفتنتان.
وقتی او رفت بیرون، عکاس مثل دیوانه ها دور اتاق راه افتاد:
ـ خدایا، دارم دیوانه میشم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور، این عکس ها همشان شبیه او بودند؟ نزدیکه... خودم را از پنجره پرت کنم پایین.
شاگردش آمد تو:
ـ یارو عکسهاش را گرفت؟ دیدمش رفت تو عکاسخانه روبه رویی.

dan-emma-ropert
11-02-2008, 09:26
شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چیست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟ "
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسيد که شاگرد چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين!!

dan-emma-ropert
11-02-2008, 09:26
پشت چراغ قرمز ايستاده‌ بودم، پسر با جعبه‌اي آدامس از لا به لاي ماشين‌ها عبور مي‌كرد. آدامسي از او خريدم.

پول خرد نداشتم، اسكناس درشتي دادم. با تعلل در حال شمارش بقيه پول بود كه چراغ سبز شد. نتوانستم منتظر بمانم، حركت كردم.

در راه با خود فكر كردم كه شايد پسرك به عمد معطل كرد تا چراغ سبز شود. به چهارراه بعدي رسيدم.

آن جا تصادفي رخ داده و ترافيك شده بود. در انتظار باز شدن راه بودم كه كسي به شيشه زد.

باورم نشد؛ همان پسرك آدامس فروش بود كه خسته و نفس زنان خود را به من رسانده بود. مقداري پول در دستش بود و گفت: ببخشيد، بقيه پول شما...

dan-emma-ropert
11-02-2008, 09:28
دخترك گل فروش سالها بود كه در آرزوي خريدن يك

كفش قرمزُپولهايي را كه از فروختن گل هاي مريم به

دست آورده بود،در قلك كوچكش جمع مي كرد.

آن روز صبح هم مثل هميشه، در فكر و رويايش بود

كه ناگهان در اثر برخورد با اتوموبيلي به گوشه اي پرتاب

شد. وقتي چشمانش را باز كرد خود را روي تختي سپيد

و تميز ديدكه در كنار آن هديه اي قرار داشت.

دخترك با خوشحالي هديه را باز كرد.

يك جفت كفش قرمز بود!!!!!

چشمان دخترك لبريز از شادي شد.

ولي افسوس . . . . . .

او نمي دانست كه پاهايش ديگر توان رفتن ندارد.

dan-emma-ropert
11-02-2008, 09:29
روزی شخصی در کوچه ای می گذشت ناگهان غلامی را دید از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم گفت:آری گفت نامت چیست گفت هرچه تو بگویی گفت:از کجا آمده ای گفت هر کجا که تو بخواهی گفت: چه کار می کنی؟گفت: هر چه تو بگویی ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت ما نیز باید برای صاحبمان خدا اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.

god_girl
14-02-2008, 17:07
گردن بند گم شده ، بار دیگر پیدا شد


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید . او در روز تولد مارش گردنبند را به وی هدیه کرد .
ظهر همان روز کلیه اعضای خانواده در رستوران در حال صرف غذا بودند . مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید . اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شدند . اما در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است . مادر با دیدن اعضای خانواده به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر وداع کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .
شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که دستشویی بیرون آمد در مقابل آیینه ایستاده بود تا موهایش را شانه کند اما نگران بود که گردنبند با کف صابون آلوده شود سپس گردنبند را به کناری گذاشت . پس از مرتب کردن موهایش متوجه شد که گردنبند سر جایش نیست و به یاد آورد که در آن زمان فقط یک دختر در کنار او بوده است .
مادر گفت : می دانستم که عجله من دختر را می ترساند . لذا به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی ؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است . بسیار با ارزش نیست اما دختر من آن را با حقوق یک ماه خود خریده است . من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود . زیرا امروز روز تولد من است و با اعضای خانواده در این رستوران غذا صرف می کنیم .
در این وقت دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردن بندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .
مادر با لمس گردنبند گفت این دختر خوب است . همه اعضای خانواده معتقد بودند که او گردنبند را دزدیده است و مادر نباید از او تشکر کند . اما مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است و اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر گردنبند پیدا نشود .

god_girl
14-02-2008, 17:08
جزیره



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]کاپیتان " کوک " دریانورد معروف جهان بود . وی در یادداشت های روزانه خود در خصوص یک برخورد عجیب چنین نوشته است :
روزی از روزها ، گروهی از کشتی ها به فرماندهی وی به مرکز اقیانوس آتلانتیک رسید . در همان موقع ، دسته ای از پرندگان در آسمان به چشم می خوردند . هزارها پرنده برای مدت طولانی در آسمان پرواز می کردند و صدای بلندی از آنها به گوش می رسید که بسیار عجیب بود . پرندگان به طرز عجیبی ناگهان خود را به آب می انداختند . اما معلوم نبود چگونه و بدون ترس خود را به دریای بیکران می اندازند .
در واقع کاپیتان اولین کسی نبود که این وضع را مشاهده می کرد . قبل از وی ، بسیاری از ماهیگیران نیز در حین ماهیگیری این وضع عجیب را دیده بودند . کارشناسان پرندگان پس از مطالعات طولانی متوجه شده اند که پرندگان مهاجر از مناطق مختلف در این نقطه اقیانوس آتلانتیک جمع می شوند . با این حال ، آنان نمی دانند که چرا پرندگان مهاجر خود را به دریا می اندازند ؟ این راز سرانجام در اواسط قرن بیستم فاش شد .
حقیقت این است که این ناحیه قبلا یک جزیره کوچک بوده است . پرندگان مناطق مختلف جهان ، این جزیره را یک اقامتگاه موقتی و امن در دریای بیکران دانسته اند . اما در جریان یک زمین لرزه ، این جزیره زیر آب رفته و برای همیشه نابود شده است . با این حال ، پرندگان بر اساس عادات سالهای گذشته و پس از مهاجرت از راه های دور به سوی پرواز می کنند تا در اینجا کمی استراحت کنند و خستگی آنان پس از مهاجرت طولانی کاهش یابد و مهاجرت جدید را آغاز کنند . اما در دریای بیکران آنان دیگر نمی توانند این جزیره را پیدا کنند . بدین سبب ، آنان چاره ای بجز پرواز بر فراز جزیره و هیاهو ندارند و هنگامی که ناامید می شوند و نیروی آنان پایان می یابد، بجز انداختن خود به دریا چاره دیگری ندارند .

magmagf
15-02-2008, 08:50
مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت:«مواظب باش عزیزم ،اسلحه پر است .»

زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت«این را برای زنت گرفته ای؟»

«نه خیلی خطر ناک است،می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم.»

«من چطورم؟»

مرد پوزخندی د « با مزه است،اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟»

زن لب هایش را مرطوب کرد،لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت.

«زن تو!»

magmagf
15-02-2008, 08:50
تام مردی جوان و خوش بر خورد بود ،هر چند وقتی با سام که دو ماه بود هم خانه اش شده بود شروع به جدل کرد،کمی مست بود«نمی شود،نمی شود یک داستان کوتاه را فقط با پنجاه و پنج کلمه نوشت،ابله»

سام او را با شلیک گلوله ای ساکت کردبعد با لبخندی گفت:«می بینی که می شود.»

H M R 0 0 7
15-02-2008, 23:17
پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

H M R 0 0 7
15-02-2008, 23:18
مردی هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم هم حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به اونشان می‌دادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره.اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می‌دادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. درگوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق‌ترم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.!!!!

اگر کاری که می‌کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند ...

magmagf
16-02-2008, 07:49
بهلول و ابوحنيفه
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش ‍ عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود(

H M R 0 0 7
16-02-2008, 10:07
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین»

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»

آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »

نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»

دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»

آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

به نقل Gt

H M R 0 0 7
16-02-2008, 10:16
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.


تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:



سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)


دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...
به نقل از Gt

H M R 0 0 7
17-02-2008, 08:34
دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گم شد.
همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد.
همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهار داشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود.
پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی جه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.، بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیش ترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطر لنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند

به نقل از GT

god_girl
21-02-2008, 06:31
ليلي ؛ نام ديگر آزادي

دنيا كه شروع شد . زنجير نداشت . خدا دنياي بي زنجير آفريد .
آدم بود كه زنجير را ساخت . شيطان كمكش كرد .
دل زنجير شد ؛ عشق زنجير شد ؛ دنيا پر از زنجير شد ؛ و آدم ها همه ديوانه زنجيري .
خدا دنياي بي زنجير مي خواست . نام دنياي بي زنجير اما بهشت است .
امتحان آدم همين جا بود . دست هاي شيطان از زنجير پر بود .
خدا گفت : زنجيرت را پاره كن . شايد نام زنجير تو عشق است .
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري . اين نام را شيطان بر او گذاشت . شيطان آدم را در زنجير مي خواست .
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست . ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد . ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند . ليلي زنجير نبود . ليلي نمي خواست زنجير باشد .
ليلي ماند ؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است .

t-tanha
23-02-2008, 10:52
آخرین عکس


زیر سماور نفتی رو آتش زد .از گوشه اتاق روی طاقچه آلبوم خاطراتش رو برداشت خیلی آروم در آلبوم رو باز کرد صلواتی بلند فرستاد و پشت بندش هم یه آه عمیق از ته دل اونوقت شروع کرد به نگاه کردن خاطرات خاطراتی که گذشتند تلخ و شیرین تند وکند خاطراتی که رفتند وبراش هیچی نیاوردن غیر از چند تا عکس ویه دسته موی سفید خاطراتی که بچه هاش رو بزرگ کرد اون ها رو به راه خودشون برد و اون رو تنها کرد خاطره های که شوهرش رو که باید توی پیری عصای دست هم دیگه می شدن رو ازش گرفته بود .مادر بزرگ دیگه به آخرین عکس آلبوم رسید عکسی که آخرین عکس زندگیش بود عکسی که پدر بزگ ومادر بزرگ با هم دیگه زیر درخت انگور توی یه شب تابستونی گرفته بودن پدر بزرگ می خندید و مادر بزرگ هم شاد بود ...

یه قطره اشک آروم چکید میون صفحه آخر آلبوم بعد یه آه بلند ...آروم در آلبوم رو بست و اون رو گذاشت گوشه طاقچه و رفت که بخوابه.فردا صبح مادر برگ از خواب بلند نشد ولی عکس آخر آلبوم هنوز هم می خندید اما این بار شاد تر از همیشه...

ghazal_ak
23-02-2008, 11:27
شب برفی

شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف روی سرشان می‌ریخت. هر قدم كه مردجوان برمی‌داشت ، جای پاهایش فرو می‌رفت. از تیرهای چراغ برق می‌گذشتند و سایه‌های درازشان دنبالشان می‌خزید . زن ، كودك را محكم به سینه چسبانده بود. چادر گل‌دارش را روی سر و صورت او كشیده بود و با احتیاط در جای پاهای مرد قدم می‌گذاشت.
گاهی دو سایه‌ای می‌شدند و به تیر بعدی كه می‌رسیدند یكی از سایه‌ها دیگری را در خود می‌بلعید. از آخرین تیر چراغ برق گذشتند. مرد در تاریكی ایستاد. زن پرسید: «خودش گفت اینجا؟» مرد سرش را تكان داد.
هر دو می‌لرزیدند. هرم نفس‌های كودك به گردن زن می‌خورد. مرد دست‌ها را داخل جیب‌ها فرو برده بود و به ابتدای كوچه چشم دوخته بود. دندان‌های زن به‌‌هم می‌خورد. چادر را جلوی دهان كشید و آهسته گفت: «پس چرا دیر كردن؟یقین نمیان!»،«بِبُر اون صداتو.» مه غلیظی از دهان مرد بیرون ریخت. زن چادر را كنار زد و به صورت كودك نگاه كرد. كودك از خواب پرید و لب ورچید.
نور چرخید و اتومبیلِ سیاه رنگ داخل كوچه پیچید. لاستیك‌ها روی برف كرت‌كرت صدا داد و پیش پایشان ایستاد. با فشار یك دكمه شیشه تا آخر پایین آمد. بوی سیگار بیرون زد. مرد جوان تند چادر را كنار كشید، كودك را گرفت و از شیشه داخل كرد. مرد میان سال كودك را به دست زن داد. هر دو عینك بزرگ دودی زده بودند. مرد پاكت سیاه رنگ را به دست مرد جوان داد. زن گفت: «برسونیم شون؟»،«دیوونه‌ای؟!» با فشار همان دكمه شیشه بالا آمد. برف پاك‌كن‌ها به چپ و راست حركت می‌كرد. مرد دنده را عوض كرد و گاز داد.
اتومبیل به سرعت عقب عقب رفت و در خم كوچه گم شد.
پنجه‌های زن توی كفش زق زق می‌كرد. جای پاها محو شده بود.

A_M_IT2005
28-02-2008, 00:31
دو برادر

سالها دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث برده بودند زندگی می کردند. آنها یک روزبه خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا در در آمد وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید، نجار گفت: "من چند روزی است دنبال کار می گردم فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد کمی کمکتان کنم؟ "
برادر بزرگتر جواب داد : "بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر آب وسط مزرعه ی ما افتاد و او این کار را حتماُ به خاطر کینه ای که از من به دل دارد کرده" سپس به انبار مزرعه نگاه کرد و گفت: "در انبار مقداری الوار دارم. از تو می خواهم بین مزرعه ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوارها.
برادر بزرگتر به نجار گفت: "من برای خرید به شهر می روم اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم" نجار در حالی که به شدت مشغول به کار بود جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم" هنگام غروب وقتی به مزرعه بر گشت چشمانش از تعجب گرد شد حصاری در کار نبود به جای حصار یک پل روی رودخانه ساخته شده بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: "مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن پل را داده به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست وقتی برادر بزرگترش برگشت نجار را دید که جعبه ی ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: "دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم."

SadeghCom
02-03-2008, 08:48
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه !!!

god_girl
05-03-2008, 13:16
مادر
مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

bidastar
08-03-2008, 23:35
نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

--------------------------------------------------------------------------------

به پسرم درس بدهید

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویی، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.

به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

bidastar
08-03-2008, 23:36
زندگی خروسی

--------------------------------------------------------------------------------

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.



توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

bidastar
08-03-2008, 23:38
بزرگواری کارگر
-----------------

بانوى مسنى برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل وى شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.

پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، بانوى پير متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پس از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟

کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدرها هم که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر نمايم .

بانوى پير از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زيرا که خود کارگر يک دست بيشتر نداشت.

bidastar
08-03-2008, 23:40
دسیسه کبوترها
-------------------

در یک باغ وحش فیلی به خوشی زندگی می کند. گروهی از کبوترها هم بدون توجه به او در نزدیکی او برای خودشان لانه ساخته بودند. چون اگر تنها قسمت کوچکی از غذاهای زیادی را که بازدید کننده های باغ وحش برای فیل پرت می کردند، کش می رفتند، برای یک هفته شان کافی بود.

زندگی کبوترها به دلیل وجود همین فیل، بسیار راحت و خوش می گذشت. اما آنها همچنان از روزمرگی شان ناراضی بودند و دنبال معنی زندگی می گشتند. هر روز از صبح تا شب سرگرم گپ زدن بودند تا این که روزی موضوع صحبت شان به فیل، همسایه گنده شان رسید.

یکی از کبوترها فریاد زد: "فیل؟ واقعا از او بدم می آید!"

به دنبال او یکی دیگر از کبوترها داد زد که "کاملا درست است، به نظر این چاقالوی مغرور ما کبوترها اصلا چیزی نیستیم"

به زودی همه کبوترها شروع به شکایت کردند. همه می دانستند این گله ها از احساس بدی است که به خاطر کش رفتن از غذای فیل ناشی می شود اما هیچ کدامشان به این واقعیت اعتراف نکرد.

یک کبوتر بی حوصله پیشنهاد کرد که "جمع می شویم و ناگهان به او حمله می کنیم. چطوره؟"

اما پیشنهادش با مخالفت بقیه رو به رو شد. گفتند: "برپایی جنگ کار احمقانه ای است. حتما چاره های دیگری هم هست."

در روزهای بعد، کبوترها مشغول دسیسه چینی علیه فیل شدند تا این که روزی یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پیش فیل رفت و از فیل پرسید: "آقای فیل، شما سلطان حیوانات هستید، نه؟"

فیل جواب داد: "اختیار دارید، ممنونم".

"پس از این که به نگهداری و پرورش توسط آدم ها راضی شده ای شرمنده نیستی؟"

فیل فکری کرد و گفت: "آه، قبلا به این موضوع اصلا فکر نکرده بودم".

نماینده کبوترها فریاد زد: "پس بیدار شوید! شما که بزرگ تر و قوی تر از آدم ها هستید، باید با این دماغ درازتان آدم ها را سر جایشان بنشانید!"

نقشه کبوترها از این حرف ها این بود که فیل را ترغیب کنند تا با آدم ها مقابله کند و چون می دانستند فیل پیروز نخواهد شد و آدم ها به سختی او را ادب خواهند کرد، فکر می کردند که فیل با این کار سرشکسته می شود و دیگر برایشان مغرور جلوه نخواهد کرد.

اما بر خلاف تصور کبوترها که فکر می کردند همسایه شان فیل سر به راهی است، از باغ وحش فرار کرد و با تن گنده و دماغ درازش در خیابان های شهر شروع به ویران کردن همه چیز نمود تا این که پلیس مجبور شد با تفنگ او را از پا در آورد و همه چیز را تمام کند.

بله. به این ترتیب حس خفت کبوترها هم تمام شد، اما چند روز بعد، بازدید کنندگان باغ وحش کبوترها را دیدند که در گوشه ای از گرسنگی مرده بودند.


نتيجه ى اخلاقى:
وقتى آدم خوشى زير دلش مى زند همين مى شود که بر سر اين کبوترها آمد!
‌‌

bidastar
08-03-2008, 23:41
مغرورترين مادر دنيا
----------------------

در 26 سالگی جرج را به دنیا آوردم. او موهای سیاه و چشمان آبی و قشنگی داشت. جرج در نه ماهگی شروع به حرف زدن کرد، در 10 ماهگی راه رفتن را آغاز کرد و در 2 سالگی اسکیت سواری را یاد گرفت.

او روزی در هشت سالگی احساس کرد که یکی از پاهایش را نمی تواند حرکت بدهد. این عوارض به سرعت به پای دیگرش سرایت کرد. دکترها گفتند که او زنده می ماند، اما پس از طی دوره ای دردناک و با گرفتگی عضلات، عاقبت توانایی راه رفتن و حتی حرکت همه اعضای بدنش را کاملاً از دست خواهد داد.

وقتی با جرج به بیرون می رفتیم، مردم با همدردی و دلسوزی به او نگاه می کردند. گاهی حتی جرأت نداشتم به او نگاه بکنم، چون بدن جرج آنقدر خمیده بود که رقت انگیز به نظر می رسید. گاهی اوقات با عصبانیت از او می خواستم که راه رفتن یاد بگیرد. جرج هم بی توجه به تندمزاجی من همیشه با لبخند به من می گفت: "مامان، دارم سعی می کنم."

روزی وقتی که دیدم جرج پاهایش را توی کفش اسکیتش می گذارد، دلم سوخت. کفش های اسکیتش را داخل کمد گذاشتم و با مهربانی به او گفتم: "عزیزم، وقتی سلامتی ات را به دست آوردی با هم می رویم اسکیت سواری!"

هر شب در کنار تخت خواب برای جرج داستان تعریف می کردم، او هم از من می پرسید: "مامان، اگر ما دعا زیاد بخوانیم، وقتی از خواب بیدار بشوم، دوباره می توانم راه بروم؟"

من هم می گفتم -"نه. فکر نمی کنم." نمی خواستم به او دروغ بگویم. ولی ادامه می دادم "اما به هر حال باید دعا بخوانیم."

-"بچه ها به من می گویند چلاق. حتی یک دوست هم ندارم."

در این موقع دلم برایش خيلى سوخت.

چند سال بعد، جرج به وضعیت خود عادت کرده بود و شکایتی نمی کرد. من هم این حقیقت را قبول کرده بودم و عقیده داشتم که پس از این که بزرگ شود، از دیگران شجاع تر، و اراده اش قوی تر خواهد بود.

زمانی که جرج از ده سالگی گذشته بود، درمان های دارویی اثر کرد جرج می توانست دهان و دست هایش را به شکل عادی حرکت کند، اما پاهایش هنوز مشکل زیادی داشت و باید با عصا راه می رفت. با این حال او دوباره اسکیت سواری را شروع کرد. او وقتی از کوه پر برف پایین می آمد، مثل این بود که در هوا پرواز می کند. این در حالی بود که او هنوز نمی توانست راه برود.

یک پای جرج در 18 سالگی اش خوب شد و دو ماه بعد دیگر احتیاجی به عصا نداشت. هرچند هنوز لنگ لنگان قدم می زند ولى گاه با لبخند از من می پرسد: "مامان می خواهی با من برقصی؟"

چندی پیش که با همکلاسی های دبیرستانم دیدار می کردم هر یک از آنها درباره موفقیت های بچه هایشان می گفتند.

-"پسر من موسیقیدان است."

-"دختر من دکتر است."

و از این چیزها

وقتی نوبت به من رسید با غرور گفتم: "پسر من اراده ای مثل کوه دارد، او الان می تواند مثل افراد عادی راه برود."

bidastar
08-03-2008, 23:42
روغن ريخته را نذر امامزاده كرده



يكي‌بود، يكي‌نبود. در يكي‌ از روستاها مرد ثروتمندي‌ زندگي‌ مي‌كرد. او با اين‌كه‌ مال‌ و دارايي‌ زيادي‌ داشت، خيلي‌ خسيس‌ بود. در آن‌ روستا امامزاده‌اي‌ هم‌ بود كه‌ سال‌هاي‌ سال‌ پيش‌ از آن‌ ساخته‌ شده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ خراب‌ مي‌شد. سقف‌ امامزاده‌ ترك‌ برداشته‌ بود، ديوارهايش‌ نم‌ كشيده‌ بود و... مردم‌ به‌ امامزاده‌ي‌ روستايشان‌ علاقه‌ و عقيده‌ي‌ زيادي‌ داشتند. شب‌هاي‌ جمعه‌ در امامزاده‌ جمع‌ مي‌شدند، دعا مي‌خواندند، عبادت‌ مي‌كردند و براي‌ شادي‌ روح‌ نزديكانشان‌ نان‌ و خرما پخش‌ مي‌كردند و آش‌ نذري‌ خيرات‌ مي‌دادند. يكي‌ از ريش‌سفيدهاي‌ روستا، به‌ فكر تعمير امامزاده‌ افتاد. فكرش‌ را با روستاييان‌ در ميان‌ گذاشت‌ و قرار شد هر كس‌ در حد توانش‌ كمك‌ كند تا ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. آن‌ كه‌ داشت، پول‌ داد. آن‌كه‌ نداشت، گندم‌ و نخود و ل وبيا و چيزهاي‌ ديگر داد. آن‌ كسي‌ هم‌ كه‌ واقعاً چيزي‌ نداشت‌ و دستش‌ به‌ دهانش‌ نمي‌رسيد، قول‌ داد كه‌ بعضي‌ از روزها به‌ امامزاده‌ برود و براي‌ بازسازي‌ آن‌ كارگري‌ كند. همه‌ بزرگ‌ و كوچك‌ دست‌ به‌ كار شدند تا هرچه‌ زودتر ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. تنها كسي‌ كه‌ نه‌ پول‌ داد، نه‌ جنس‌ داد و نه‌ حاضر به‌ كار شد، همان‌ مرد ثروتمند خسيس‌ بود. يك‌روز ريش‌سفيد ده‌ سراغ‌ مرد ثروتمند رفت‌ و گفت: "همه‌ براي‌ بازسازي‌ امامزاده‌ كمك‌ كرده‌اند. تو كه‌ ماشاءالله‌ وضع‌ مالي‌ات‌ از همه‌ بهتر است، بهتر است‌ چيزي‌ نذر كني‌ و براي‌ كمك‌ بدهي؟" مرد ثروتمند كمي‌ فكر كرد و گفت: "من‌ هم‌ چيزي‌ خواهم‌ داد، گندمي‌ نخودي‌ چيزي‌ خواهم‌ داد تا به‌ شهر ببريد و بفروشيد و خرج‌ امامزاده‌ كنيد." مرد ريش‌سفيد تشكر كرد و رفت‌ دنبال‌ كارش. چندروز گذشت. كار بازسازي‌ امامزاده‌ با كمك‌ اهالي‌ روستا پيش‌ مي‌رفت، اما از كمك‌ مرد ثروتمند خبري‌ نبود. تا اين‌كه‌ يك‌ روز مرد ثروتمند تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود. او روغن‌ زيادي‌ از شير گاو و گوسفندهايش‌ تهيه‌ كرده‌ بود. روغن‌ را توي‌ ظرف‌ بزرگي‌ ريخت‌ و بار الاغش‌ كرد تا به‌ شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذارش‌ به‌ كنار امامزاده‌ افتاد. از قضاي‌ روزگار پاي‌ الاغش‌ لغزيد و به‌ زمين‌ خورد. ظرف‌ روغن‌ هم‌ از روي‌ الاغ‌ افتاد و به‌ زمين‌ ريخت. مرد ثروتمند از اين‌ كه‌ روغن‌ گرانبها و ارزشمندش‌ روي‌ زمين‌ ريخت‌ خيلي‌ ناراحت‌ شد. هرچه‌ بد و بيراه‌ داشت، نثار الاغ‌ بيچاره‌ كرد. فوري‌ روي‌ زمين‌ نشست‌ و مشغول‌ جمع‌آوري‌ روغن‌ ريخته‌ شد. تا آن‌جايي‌ كه‌ مي‌توانست‌ روغن‌ خاك‌آلوده‌ را با دست‌ جمع‌ كرد و توي‌ ظرف‌ روغن‌ ريخت. اما روغن‌ جامد نبود. چيزي‌ نبود كه‌ بشود همه‌ي‌ روغن‌هاي‌ ريخته‌ را از روي‌ خاك‌ جمع‌ كرد. مرد ثروتمند ديگر نمي‌توانست‌ به‌ شهر برود. بايد به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌ تا روغن‌ آلوده‌ را دوباره‌ گرم‌ كند، خاك‌هاي‌ مخلوط‌ شده‌ با روغن‌ را از روغن‌ جدا كند، روغن‌ را صاف‌ كند و دوباره‌ به‌ شهر برود و بفروشد. با اين‌ حساب، هم‌ مقداري‌ از روغنش‌ را از دست‌ داده‌ بود، هم‌ كلي‌ كار برايش‌ جور شده‌ بود. مرد ثروتمند كنار روغن‌ بر خاك‌ ريخته‌ ايستاده‌ بود. هم‌ عصباني‌ بود و هم‌ غصه‌ مي‌خورد. كارد مي‌زدي‌ خونش‌ درنمي‌آمد. ريش‌سفيد روستا كه‌ از دور شاهد گرفتاري‌ مرد ثروتمند بود، با صداي‌ بلند به‌ او سلام‌ داد. ريش‌سفيد با ديگران‌ مشغول‌ بازسازي‌ امامزاده‌ بود و از آن‌ دور نمي‌توانست‌ بفهمد كه‌ واقعاً چه‌ بلايي‌ سر مرد خسيس‌ ثروتمند آمده‌ است. فقط‌ مي‌دانست كه‌ الاغش‌ رم‌ كرده‌ و بارش‌ را به‌ زمين‌ انداخته‌ است. ريش‌سفيد بعد از سلام‌ گفت: "اوقور بخير، مثل‌ اين‌كه‌ داري‌ به‌ شهر مي‌روي؟" مرد ثروتمند گفت: "بله، داشتم‌ به‌ شهر مي‌رفتم. اما حالا بايد برگردم." ريش‌سفيد، بي‌خبر از ماجرا گفت: "ان شاءالله‌ از شهر كه‌ برگشتي، كمكي‌ هم‌ به‌ ساختمان‌ امامزاده‌ بكن." ناگهان‌ فكري‌ شيطاني‌ به‌ مغز مرد ثروتمند خسيس‌ راه‌ پيدا كرد و با صداي‌ بلند به‌ ريش‌سفيد گفت: "بيا پايين! بيا همين‌ الان‌ كمك‌ مرا بگير و ببر." كساني‌كه‌ مشغول‌ كار ساختمان‌ امامزاده‌ بودند، خوشحال‌ شدند كه‌ مرد خسيس‌ هم‌ حاضر شده‌ كمك‌ كند. ريش‌سفيد با عجله‌ خودش‌ را به‌ مرد ثروتمند رساند و گفت: "دستت‌ درد نكند. حالا چه‌ چيزي‌ براي‌ كمك‌ مي‌خواهي‌ بدهي؟" مرد ثروتمند گفت: "اين‌ روغني‌ را كه‌ روي‌ خاك‌ ريخته‌ جمع‌ كن‌ و صاف‌ كن‌ و ببر بفروش. با پولش‌ هم‌ امامزاده‌ را بساز." مرد ريش‌سفيد خيلي‌ ناراحت‌ شد و گفت: "خودت‌ جمع‌ كني‌ بهتر است. روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ مي‌كني؟" از آن‌ به‌ بعد، كسي‌ كه‌ مال‌ بي‌ارزش‌ و به به‌درد نخوري‌ را هديه‌ كند، گفته‌ مي‌شود كه: "روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ كرده‌است ."

bidastar
08-03-2008, 23:44
مدت زيادي از ازدواجشان مي گذشت
و طبق معمول زندگي فراز و نشيب هاي خاص خود رو داشت
يک روز زن که از ساعات زياد کاري شوهر عصباني بود و همه
چيز را از هم پاشيده مي ديد زبان به شکايت گشود و باعث نااميدي
شوهرش شد .
مرد پس از يک هفته سکوت همسرش با کاغذ و قلمي در دست به
طرف او رفت و پيشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارشان مي شود
بنويسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله هاي بسياري داشت بدون اين که سر خود را بلند کند
شروع کرد به نوشتن.
مرد به زن عصباني و کاغذ لبريز از شکايات خيره ماند **اما زن
با ديدن کاغذ شوهر خجالت زده شد و به سرعت
کاغذ خود را پاره کرد شوهرش در هر دو صفحه اين
جمله را تکرار کرد بود :
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم

bidastar
08-03-2008, 23:45
سه پرسش حياتي
سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را
اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت : پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.پيشکار گفت: اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:
1- بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
2- مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
3- مهم ترين کار چيست؟
تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي سلطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.
پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت: اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.
اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد: من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم..
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت :مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد. سلطان با تعجب پرسيد: چرا اين تقاضا را ميکني؟و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد: شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!
سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درماناو بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.
سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:
اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!پادشاه با تعجب پرسيد : کي؟ چگونه؟ ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار ميگرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و من مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود." به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد. مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است."
سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد.

bidastar
08-03-2008, 23:48
تا يکي شدن
آروم به كناري رفت چشما شو بست . تمام ذهنش متمركز تا بتونه اون صحنه رو يك بار ديگه مرور كنه هر قدر تلاش كرد نتونست بي اختيار نشست و شروع به گريه كردن كرد ميدونست كه همسايه با چشماي سياه وحشتناكش داره اونو نگاه مي كنه. قطره هاي اشكش بنوبت از گونه هاي سرخش دل مي كندن و جان به خاك مي سپردند .
زير لب چيزي مي گفت: انگار كه داشت با خودش دعوا مي كرد آره من مقصر هستم ، مقصر خودم هستم چرا بهش نگفتم شايد … نه اگر بهش مي گفتم اون گوش نمي داد ، اما از كجا معلوم شايد هم … اه لعنت به من بايستي …. ناگهان مثل برق از جا پريد يكي داشت اون صدا مي زد . فرصت نكرد اب از چشمانش بگيره . بريده بريده گفت : س ..لا.. م صاحب صدا روبروش ايستاد . عليك سلام اينجايي همه جا رو دنبالت گشتم . اتفاقي افتاده ؟
نه چيزي نشده . به زحمت اين و گفت : خوب با من كاري داشتي راستش مي خواستم بهتون بگم همونقدر كه شما منو دوست داري منم….
نگذاشت حرفش تمام بشه راست مي گي اما چرا هيچ وقت اينونگفتي . فقط مي اومدي منو مي ديدي و بعدش تو حرفش پريد وگفت: راستش مي ترسيدم كه شما تمايلي براي با من بودن نداشته باشيد نفس عميقي كشيد و گفت حالا هم اومدم تا ديگه نزارم تو قطره قطره آب بشي و از بين بري اين وگفت : و بي اختيار شمع رو به آغوش كشيد . هنوز شمع شانه هاي نرم ولطيف پروانه رو احساس نكرده بود كه از وجود گرماي عشق شون پرهاي ظريف پروانه سوخت وشمع هم آخرين نفسهاشو كشيد . جلوي چشمهاي سياه شب كه تنها شاهد به هم رسيدن اين دو معشوق بود شمع خاموش شد و پروانه سوخت تا براي هميشه جاودان بمانند.
پروانه سوخت شمع فرومرد شب گذشت
ای وای...

bidastar
08-03-2008, 23:49
پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟
ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست .
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت .
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
در خواب به خدا گفت : خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟
جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی

bidastar
08-03-2008, 23:50
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .

نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند .

bidastar
08-03-2008, 23:51
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان دادتا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند:

هر كه دست از جان بشويد،
هر چه دردل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز

ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون اودرگذشت.
وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جزراستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت .
ملک روی ازين سخن درهم آمد وگفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود وبنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند:

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد

حيف باشد كه جز نكو گويد
_________-

bidastar
08-03-2008, 23:55
بطری

--------------------------------------------------------------------------------

یک روز صبح، که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:

چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟ اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

bidastar
08-03-2008, 23:57
دليلى براى افسردگى نيست
---------------------------------

یادم می آید چند سال پیش که حالم خوب نبود و حتی کمی افسرده بودم، با این که در کار خود تلاش زیادی می کردم، اما باز هم مورد سرزنش رییسم قرار می گرفتم.

يکی از دوستان صمیمی ام به نام اولگا که در یک بیمارستان نزدیک محل کارم به عنوان یک داوطلب کار می کرد روزی پیش من آمد و گفت: "دوست من، برای بچه هایم هدیه خریده ام اما ماشین ندارم. می توانی مرا به بیمارستان برسانی؟" اولگا به کارش در بیمارستان خیلی علاقه مند بود. به او جواب مثبت دادم. اما با آن بی حوصلگی که داشتم، رساندن اولگا به محل کارش چندان خوش آیندم نبود. او همیشه از دوستانش لباس و پول نقد برای کمک به بیمارستان می خواست و ما می دیدیم که در حال زنگ زدن به افراد مختلف و دعا برای شفای هرچه زودتر کودکان بیمار تحت مراقبتش است.

آن روز اولگا گفته بود که تنها چند تکه لباس و اسباب بازی را به بچه ها می دهد. اما وقتی به بیمارستان رسیدیم ، به من گفت: "بیا با هم این چیزها را به بخش پذیرش داوطلبان ببریم." این عادت همیشگی اولگا بود که بقیه را به مشارکت در کارش وادار کند. وقتی که به بخش پذیرش رسیدیم، درخواست دیگری مطرح کرد.

"ببین، ما که تا اینجا آمده ایم، پس بیا با بچه های من هم آشنا شو. خیلی دوست داشتنی هستند."

او همیشه بچه های مبتلا به سرطانی را که تحت مراقبتش بودند، بچه های من صدا می کرد. می خواستم مخالفت کنم و به او بگویم که من قرار بود فقط تو را به بیمارستان برسانم. اما قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، دستم را گرفت و به یک اتاق برد. همه بچه هایی که در آن اتاق بودند به گرمی با ما احوال پرسی کردند.

اولگا شروع کرد: "ببین، این توماس کوچولو است، او فقط 18 ماه دارد. به سرطان مغز مبتلا شده است. ببین چشم هایش چه قدر زیباست. هر چه می گویی، می فهمد. این هم آندره آ است. پای چپش یک ورم بدخیم دارد. خیلی خوشگل است، نه؟ سلام هوان جان، پدر و مادرت به دیدنت آمدند؟"

او همین طور بچه ها را یکی یکی به من معرفی می کرد. بیماری آنها حتی برای آدم بزرگ ها هم وحشتناک بود. اما این بچه ها خیلی شاد بودند. آنها می خندید و از دیدن هیجان زده بودند. بعضی بچه ها با خوشحالی و علاقه زیاد با اسباب بازی های کهنه اعانه شده بازی می کردند، مثل این که اسباب بازی های تازه باشند. همه این بچه ها چشم های قشنگ و پرامیدی داشتند.

اما یکی از بچه ها تمایلی به احوال پرسی با ما نداشت. پرسیدم: "چرا این یکی از بچه های دیگر فاصله می گیرد؟"
اولگا جواب داد: "اسمش میگل آنخل است. سرطان مغز دارد و الان بیماری اش به مرحله پیشرفته رسیده است. نمی خواهد دیگران او را در حال مرگ ببینند. بیا به او سر بزنیم.

میگل آنخل حدود یازده – دوازده سال داشت. عوارض سرطان باعث شده بود بینایی و صدایش را از دست بدهد.
من دست یکی از بچه ها را نوازش کردم و به او گفتم: "خدا حفظت کند."

وقتی که از بیمارستان خارج می شدم، متوجه شدم که در زندگی نعمت های زیادی دارم. ثروت حقیقی من سلامتی خودم و اعضای خانواده ام است که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم. آن روز دیدم که همه مشکلات من پیش مشکل این بچه ها خیلی کوچک است. در آن روز سوگند خوردم که هرگز با مشکلات کوچک ناراحت و افسرده نشوم.

الان مدت زیادی است که دیگر اولگا را ندیده ام، اما همیشه به یاد او هستم. مخصوصا وقتی کسی پیش من می آید و از غم و غصه شکایت می کند، ماجرای آن روز را برایش تعریف می کنم تا بدانند که واقعا دلیلی برای افسردگی وجود ندارد.

god_girl
12-03-2008, 07:11
پدر
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد...

Farshadd
14-03-2008, 12:34
روزی به دیواری تکیه داده بودم و از سایش لذت میبردم. تا یه دختر اومد و جلوی من نشست، گفت دوستت دارم . من هم گفتم دستت دارم و آمدم که دستشو بگیرم و اونو هم به دیوار خودم تکیه بدم و با هم از سایش لذت ببریم که گفت عاشقتم، من هم گفتم منم عاشقتم و دیوار خودمو خراب کردم و نشستم تا به هم تکیه بدیم و از سایه هم لذت ببریم.
همین کارو کردیم به هم تکیه دادیم و از سایه هم لذت میبردیم. تا یه روز پسری اومد سراغش تا برن به دیوار پوشالیه پسره تکیه بدن و از سایه اون دیوار لذت ببرن. دختره هم بلند شدو رفتو من بی تکیه گاه زمین خوردم... بدون سایه... رفت. رفت...
این بود عاشقی اش؟...
این بود عاشقی اش؟؟...
عجب سایه ی کوتاهی داشت اما آنقدر شیرین که تا ابد ...
به زودی خواهم مرد... چرا که نه سایه دارم و نه تکیه گاه و نه دیوارم را...
افسوس که هیچ سایه ای خنکای سایه ی او را ندارد...
به راستی چرا دیوار خودم را خراب کردم؟؟؟ دیواری که اسمش زندگی ام بود... آه که عشق راستینم به او آن را خراب کرد...
آه که فکر میکردم او زندگی همیشگی من است....
ای کاش برگردد...
ای کاش برگردد... قبل از آنکه بمیرم.

فرشاد واثقی

god_girl
18-03-2008, 07:25
روزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.
پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.
پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.
كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.
اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.
او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.

مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما

دل تنگم
24-03-2008, 23:59
روزی روزگاری ابرمردی با زن رویاییش ازدواج کرد. نتیجه عشقشان دخترکی بود شاداب و خوش روی که پدرش به او بسیار علاقه داشت. وقتی دخترک خیلی کوچک بود، مرد او را روی دست هایش بلندمی کرد و نغمه ای می سرود، دور تا دور اتاق می چرخید و پشت سر هم می گفت : "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" دخترک، بزرگ و بزرگتر شد و ابرمرد، مثل سابق، او را دراغوش می فشرد و میگفت: "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" دخترک اخم می کرد وبا لب ولوچه ی جمع شده می گفت: من دیگر دخترک کوچولو نیستم.پدر می خندید و میگفت: اما تو برای من همیشه یک دخترک کوچولو خواهی بود......


دختر کوچولو که حالا دیگر دخترک کوچولویی نبود بالاخره خانه پدری راترک کرد و پا به اجتماع گذاشت. او هر چه بیشتر در مورد خود می اموخت بیش از پیش پدرش را می شناخت و درک می کرد که پدرش واقعا مرد قدرتمند و بزرگی است، چرا که به مرور زمان بزرگی و قدرت او را کاملا باز می شناخت. یکی از بزرگی های پدرش استعداد بی نظیر او در ابراز عشق و علاقه به خانواده بود .
برایش مهم نبود که دخترش بزرگ شده و پا به اجتماع گذاشته بود، او همیشه دخترش را "دخترک کوچولوی من" می نامید. روزی به دختر، که دیگر دخترک کوچولویی نبود، تلفنی اطلاع دادند که پدرش سخت مریض است، سکته کرده بود و در اثر ضایعات مغزی قدرتت کلم خود را از دست داده بود. حتی انگار معنی و مفهوم کلماتی را هم که می شنید، درک نمیکرد. او دیگر قادر به لبخند زدن، راه رفتن، در اغوش کشیدن و "دوستت دارم، دخترک کوچولوی من" به دخترش را که اثری از کوچولویی در او دیده نمی شد، نبود.........
و بدینسان دختر به دیدار پدر شتافت. از در اتاق که در امد نگاهی به پدر انداخت. او کوچک می نمود و اثری از قدرت در او دیده نمی شد. نگاهی به دخترش انداخت و کوشید چیزی بگوید، اما نتوانست. دختر تنها کاری که از دستش بر می امد، انجام داد ... از تخت بالا رفت و کنار پدر نشست... اشک از چشمان هر دوی انان جاری شد و دختر شانه های بی حس پدر را میان بازوانشگرفت. سر بر سینه پدر نهاد و به خیلی چیزها اندیشید. لحظات خوش گذشته و احساس لذتبخش داشتن حمایت همیشگی این مرد بزرگ را به خاطر آورد. حس از دست دادن پدر و نشنیدن کلمات مهر امیز او ، کلماتی که همیشه تسلی بخش وجود او بودند ، خاطر او را حزینکرد...

در همین لحظه بود که دختر متوجه ضربان قلب پدر شد، قلبی که همیشه مسکن و ماوای موسیقی و کلمات بوده است. قلب پدر، پیوسته و بی محابا از اسیبی که به سایر اعضای بدن رسیده بود، همچنان می زد و دختر هر چه بیشتر سر در سینه پدر می فشرد... او انچه را که نیاز به شنیدنش داشت، شنید. قلب پدر به ضرب آهنگ کلماتی می تپیدکه زبانش از ادای ان عاجز بود
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دخترک کوچولوی من
دخترک کوچولوی من


و دخترک با شنیدن این کلمات ارامش یافت.

دل تنگم
25-03-2008, 00:11
یکی بود یکی نبود. يه روزی از روزا با يه دختری آشنا شدم. اون اولا واسم مثل يه دوست خوب بود. يه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم. ولی کم کم خيلی بهش عادت کردم. واسم با ديگران متفاوت بود. عاشقش شدم. عشق اولم بود. نمی دونستم چه جوری بهش بگم. چه جوری نشون بدم که دوستش دارم. روز ها گذشت. من هم هر کاری که می تونستم می کردم که بهش نشون بدم که دوستش دارم. يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد! دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود. همين جور عاشقش موندم...


يه روز اومد گفت: " اين دوستمه اسمش سعيد هست." يهو يه چيزی قلبمو فشار داد. بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم "خوشبختم." ديگه چيزی از دلم نمونده بود. اون لبخند از ته دل نبود. فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند. که باز هم ناراحت نشه! يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت: "با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟" با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬ لبخند زدم و گفتم: "بله که می تونی." بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه... چندين ماه گذشت...


يه روز بهم زنگ زد و گفت: "پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيم هست. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟" ديگه نمی فهميدم چی ميگه. منگ شده بودم. يهو ديدم داره ميگه: "... کوشي؟ الوووووو...." گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر." گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر!" گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم. ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم. خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم. فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد. خودش بود. بازم سر ساعت! در رو باز کردم. به چشماش زل زدم. هنوزم عاشقش بودم. ولی ... گفت: "يوهو. کجايی؟ بيا اينم دعوت نامه. پنجشنبه می بينمت." تا پنجشنبه بياد٬‌ نمی دونم چه جوری زندگی کردم. همه چيز واسم مثل جهنم بود. نمی تونستم تحمل کنم. به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم. دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم. به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم. چقدر زيبا شده بود. اومد جلو و بهم گفت: "خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم بهت امشب خوش بگذره." دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم: "نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره!" گونش رو بوسيدم و گفتم: "خداحافظ!"


حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم

god_girl
25-03-2008, 12:49
تــار



دوباره به یادش افتادم... رفتم سراغش و دستی به تارهاش کشیدم. صداش دوباره تو گوشم پیچید... به یاد وقتی افتادم که تارهاش می­لرزید و من رو آروم می­کرد. با نوک انگشتم تار اول و قدری بالا آوردم و رها کردم، سرش رو بالا آورد... تار دوم...لبخند زد. تار سوم... به من خیره شده بود و بغض گلوشو گرفت. تار چهارم... با لبخندی جلوی جاری شدن اشک­هاشو گرفت. تار پنجم... دستشو به سمت من دراز کرد و... حالا اون تو دست­هاش بود... و شروع کرد به نواختن.... مثل همیشه آروم و پر احساس... با لرزش هر تارش با من حرف می­زد...
آخیش!... آروم شدم... مدتی بود نگاه مهربون هیچ کسی رو ندیده­بودم... هیچ صدای دلنوازی گوش­های خسته­م رو نوازش نداده­بود، دلم رو آروم نکرده­بود... از وقتی که اون رفت، آروم و بی هیچ حرفی، با آخرین لرزش تار گیتار. نه دیدم که رفت، نه صداشو شنیدم. اما دیگه وقتی تو اون کوچه­ی قدیمی می­رفتم و روی اون سنگ شکسته می­شِستم، صدای گیتار زدنشو نمی­شنیدم. دیگه وقتی منو می­دید دستم رو نمی­گرفت کنار خودش بنشونه و هر حرف منو با صدای لرزان تارهای گیتارش جواب بده... از اون موقع، شب­های خستگی­ام رو همونجا سرمی­کنم و توی تاریکی نگاه خودم، منتظر می­نشینم تا بیاد

god_girl
25-03-2008, 12:51
يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»
آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسببِ او هردو چشم لازم نيست.»
امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.

دل تنگم
25-03-2008, 15:46
پریدخت گفت:

چقدر خوبه عید میشه مگه نه سهراب؟
سهراب گفت:
آره عید و نوروز رو خیلی دوست دارم ... بو بکش! بوی چهارشنبه سوری میاد. بوی ماهی های قرمز سفره هفت سین... بوی سبزه و سمنو و آجیل عید...
بو بکش...
صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد.
ببین پریدخت همه جا بوی بهارمی یاد. آدم دلش می خواد بره به طرف دشت و کوه و صحرا و تا می تونه بدوه.
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور...
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است که مرا می خوانند.
سهراب ادامه داد:
همهء گلا و درختا همه خوشحالن.اونا فهمیدن اسفند ماه داره تموم میشه. دیروز صبح زود رفتم پیش گل محمدی کنار آب دیدم داره کم کم باز می شه. گوش کردم صدای شکفتنش می یومد.
پریدخت با همان ناباوری که در چهره اش نیز آشکار بود به سهراب نگاهی کرد و گفت: چه حرفا می زنی مگه شکفتن جوونه ها صدا داره؟! اگه راست می گی چه صدایی
داره؟
سهراب لبخندی زد و گفت: خوب گوش کن پری.اگه خوب گوش کنی می شنوی.حرف هر کدوم از سبزه ها و گل ها رو می فهمی و صدای آروم و مهربونشون رو که بوی تازگی و سادگی می دن می شنوی. صدای اونا مثل صدای قشنگ ترین آوازهای دنیاست. فقط کافیه از ته قلب دلت بخواد صدایی رو بشنوی اونوقت می شنوی...
پریدخت کم کم باورمی کرد با هیجان گفت: سهراب خوش به حالت که می تونی صدای گلا رو بشنوی. منم خیلی سعی کردم اما نشد! آخه منم گلارو خیلی دوست دارم... اصلا" می دونی عید رو خیلی دوست دارم... چون وقتی عید می یاد گلا بازمی شن و شکوفه ها همهء باغ پر می کنن.
سهراب بر روی تخم مرغ های سفرهء هفت سین طرح هایی از سنبوسه هایی کشیده بود که میان ساقه های گندم روییده بودند.

god_girl
26-03-2008, 12:50
مردي بود دو دختر داشت خيلي از آنها خوب نگهداري مي‌كرد، وسواس داشت كه دخترها چون خوشگلند از خانه كمتر بيرون روند كه چشم اشخاص ناشايست به آنها نيفتد. دخترها دستور پدر را شنيده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه مي‌شد هر وقت پدر از خانه بيرون مي‌رفت آنها هم دم در خانه‌شان توي كوچه مي‌نشستند و به تماشاي مردم مشغول مي‌شدند و اين رسم اكثر مردم و خانواده‌ها بود كه براي رفع دلتنگي در خانه مي‌نشستند.

از قضا روزي پادشاه و خدمتكارانش از جلو خانه آنها رد مي‌شد چشمش به دخترها افتاد، دختر كوچكتر را پسنديد و عاشق او شد. موقعي كه به قصر رسيد فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد. بهترين قصرهاي خود را به او داد آخر اين دختر، خانم اول شهر و مملكت شده بود. آيا خواهرش در چه حالي بود؟

مي‌توانست اين همه شوكت و جلال خواهر را ببيند و هيچ نگويد؟ نه، هرگز، خيلي حسوديش مي‌شد. خيلي داشت غصه مي‌خورد. نمي‌دانست چه كند؟ عاقبت به فكر انتقام افتاد. براي خواهر پيغام فرستاد كه خيلي هم به خود مغرور نشو. مي‌دانم كه منتظري مادر شاهزاده بشوي اما هرطور باشد داغ آن را به دلت مي‌گذارم. من چه كرد و تو چه كرد چرا بايد تو ملكه باشي و من دختر يك مرد فقير؟

خواهر كه زن پادشاه بود هرچه براي خواهرش مهرباني مي‌كرد، تعارف و هديه مي‌فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطينت همان پيغام‌ها را مي‌فرستاد كه داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت مي‌گذارم. اين را ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. مدت‌ها گذشت و گذشت تا خواهر اولي مادر شاهزاده شد. خداوند به او پسري داد بسيار زيبا. با كمال خوشحالي اين خبر را به شاه دادند. قرار شد روز بعد شاه براي ديدن پسر كاكل‌زري به قصر زن تازه خود برود. غافل از اينكه پسري نخواهد ديد زيرا به هر وسيله‌اي كه بود خواهر زن سياه دل بچه را دزديد و به جاي آن توله سگي گذاشت.

اتفاقاً شاه رسيد و به جاي پسر خوشگل توله سگ را ديد. فريادش بلند شد آنقدر خشمگين شد كه خواست زنش را بكشد. هرچه زن گريه و التماس مي‌كرد قسم مي‌خورد كه من پسر زائيدم نمي‌دانم چرا كتي شده به خرج شاه نرفت كه نرفت. بالاخره هم دستور داد تا كمر، زن را گچ بگيرند به مجازات اينكه توله سگ زائيده و او را در محلي كه گذرگاه مردم است نگهداري كنند تا مردم ببينند و عبرت بگيرند. چنين هم كردند.

سال‌ها گذشت بزرگترها به حال دختر بدبخت تأسف مي‌خوردند و بچه‌هاي بي‌ادب مسخره‌اش مي‌كردند و سنگ و چوبش مي‌زدند و او چون عادت كرده بود و چاره‌اي نداشت، تحمل مي‌كرد و چيزي نمي‌گفت. روزي پسربچه هشت نه ساله‌اي بسيار موقر و آرام آمد تا نزديك زن نگاهي به او كرد گلي را كه در دست داشت به طرف زن پرت كرد و رفت. زن برخلاف هميشه زارزار شروع به گريستن كرد آنقدر گريست كه دل همه مردم به حالش سوخت نمي‌دانستند چه بكنند. بالاخره به شاه خبر دادند.

شاه كه تقريباً قضيه را فراموش كرده بود با خوشرويي با او حرف زد و گفت: «تو كه سال‌هاست به اين وضع عادت كردي حالا چرا گريه مي‌كني؟ سنگ به تو مي‌زدند حرف نمي‌زدي مگر توي اين گل چه بود كه ناگهان عوض شدي؟» زن بيشتر گريه كرد و گفت: «مردم از اين بدتر هم با من مي‌كردند حرفي نداشتم تحمل مي‌كردم چون از آنها توقع نداشتم اما اين پسر خودم بود كه گل به من پرتاب كرد دلم سوخت گريه‌ام گرفت. نمي‌توانم آرام شوم».

شاه راستي گفتار او را باور كرد. به هر ترتيبي بود بچه را پيدا كرد و مادرش را آزاد كرد و به جاي خود به قصر خود برد. مادر و پسر را به هم رسانيد عذرخواهي كرد و خواهر زن سياه‌دل جفاكار را دستور داد به دم اسب ديوانه ببندند و از شهر بيرون كنند و كردند.

god_girl
26-03-2008, 12:51
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در
آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش
پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید
به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن،
ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.
و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از
هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ
پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.

god_girl
26-03-2008, 12:52
سه دوست
سه دوست در يك اتومبيل به مسافرت رفته بودند و متاسفانه يك تصادف مرگبار باعث شد كه هر سه در جا كشته شوند يك لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده مي شد كه آنها را به بهشت راه دهد...
يك سوال!!!
_ الان كه هر سه تا دارين وارد بهشت مي شين اونجا روي زمين بدن هاتون روي برانكارد در حال تشييع شدن بسوي قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداري در غم از دست دادن شما هستند دوست دارين وقتي دارن از كنار جنازه راه مي رن
در مورد شما چي بگن؟
اولي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين پزشكان زمان خود بودم و مرد بسيار خوب و عزيزي براي خانواده ام
دومي گفت : دوست دارم پشت سرم بگن كه من جز بهترين معلم هاي زمان خود بودم و توانسته ام اثر بسيار بزرگي روي آدمهاي نسل بعد از خودم بگذارم
سومي گفت : دوست دارم بگن :
نگاه كن داره تكون مي خوره مثل اينكه زنده است.

god_girl
26-03-2008, 12:52
مردي شبي رادر خانه اي روستايي مي گذراند و پنجره هاي اتاق باز نمي شد . نيمه شب احساس خفقان کرد
در تاريکي به سوي پنجره رفت . نمي توانست آن را باز کند . با مشت به شيشه پنجره کوبيد و هجوم هواي تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابيد .
صبح روز بعد فهميد که شيشه کتابخانه اي را شکسته است و همه شب پنجره بسته بوده است . او تنها با فکر اکسيژن ُ اکسيژن لازم را به خود رسانه بود...

M A R S H A L L
27-03-2008, 16:51
چراغ قرمز شد.
دخترک دسته های گلی را که برای فروش آورده بود با خود برداشت و به میان چهار راه رفت.
اما کسی گلی از او نخرید.
چراغ سبز شده بود و دخترک متوجه نبود!!!
اتومبیل سیاه رنگ از دور پیدا شد و با دیدن چراغ سبز بدون توجه از چهار راه گذشت.
دریک لحظه تمام گلها پرپر شدند !!!
اتومبیل سیاه دور میشد در حالی که صدای ضبط صوت آن بلند بود:
“دیگه خورشید چهره ات و نمیسوزونه ……

M A R S H A L L
27-03-2008, 17:03
پرنده اولی ، پرواز را دوست نداشت
پرنده دومی، آشیانه را دوست داشت
پرنده سومی، پریدن را دوست داشت

پرنده اولی پرواز کرد :
می گویند به سرزمین خوشبختی رفته
پرنده دومی با همه وجودش عشق ورزید:
می گویند هیچ وقت به سرزمین خوشبختی نرفت
پرنده سومی رفـــــت:
می گویند برای همیشه پرواز کرد
ولی به کجا؟!! ......

دل تنگم
27-03-2008, 23:31
یک روز چند تا فیل داشتن با هم راه می رفتن که یک مورچه از روی درخت می افته روی یکی از فیل ها. چند دقیقه ای باهاشون حرف می زنه و بعد ازشون می پرسه: راستی ما فیل ها کجا داریم می رویم؟

دل تنگم
28-03-2008, 02:23
گرگ و میش غروب بود انگار. پدرم کنار در ایستاده بود و به مردها خوش آمد می گفت. خیل مردهای ناشناس با ریش های جو گندمی و موهای بلند که همه کت هایشان را روی شانه های پهنشان انداخته بودند، از بالای کوچه به طرف درب حیات سرازیر بود. مردها متفکر، مسخ شده، آرام و یکنواخت از درب آهنی آبی رنگ فلزی بزرگ به درون حیات می آمدند و در نمی دانم کجایی ناپدید می شدند. و من با یک لباس شندره بلند که روی سنگفرش حیاط کشیده می شد و موهای ژولیده و درهم که چون قیر مذاب از شانه هایم سرازیر شده بود، هراسان به دنبال کسی یا چیزی می گشتم، که در میان صدای جمعیتِ خاکستری مردها او را دیدم که از دور می آمد. کت و شلوار کهنه گشادی به تن داشت و یک کیف چرمی بزرگ روی دوشش سنگینی می کرد. سر و ریشش بلند و مجعد و سیاه بود، مسخ شده و آرام و یکنواخت با جمعیت به پیش می آمد. تا به او برسم از شانه هزار مرد خاکستری گذشتم. باید خودم را به او معرفی می کردم. تا به حال مرا ندیده بود. فریاد می زدم و نامش را می خواندم اما صدایی به غیر از صدای پای مردان شنیده نمی شد، و مردها از روی زندگی عبور می کردند بی آنکه نگاهم کنند. با او حرف میزدم اما صدای خودم را نمی شنیدم و این حکایت یک گنگ بود از خوابی بدون تعبیر.
صدایم را نشنید و مرا ندید. به شانه های محکمش برخورد کردم و به زمین پرتاب شدم. درویش پیری زیر بازویم را گرفت و مرا از جمعیت بیرون کشید و به گوشم خواند: "من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر - من عاجزم از گفتن و خلق از شنیدنش"
لبه دامنم را که روی زمین کشیده می شد را به دستم داد و مرا در آستانه پله های سنگی که به سرداب منتهی می شد رها کرد. در آن پایین همه زنها با دندان های طلا در سوسوی نور چراغ های فانوس دور یک حوض آبی نشسته بودند. همه چادر های سیاه بر سر و ولوله می کردند و صدایشان در شر شر فواره کوچکی که وسط حوض بود گم می شد.
زن ها مرا نمی دیدند. کنار پنجره ای ایستادم، شمعی روشن کردم آب از دیوار ها چکه می کرد، چشمم را بستم که نیتی بکنم، دست گرمی روی شانه ام نشست، سر گرداندم، با اشاره انگشت سبابه به سکوت دعوتم کرد، به سردی و نموری دیوارهای سردابه تکیه ام داد و لب های خشکی زده اش را به خیسی دهانم گشود. دست های ترک خورده و زبرش خاکی را می مانست که با ولع طراوت میوه نوبرانه را از برهنگی بازوهایم بچیند.
مردها تمام شده بودند، دروازه فلزی بزرگ آبی رنگ روی پاشنه چرخید و با صدای زنگار گرفته ای بسته شد. حیاط خالی بود، درویش درصدای مستانه ماهور می رقصید، پدر لباس مردهای ترکمن را پوشیده بود و در انتظار این لحظه با دهان بسته برایمان مثنوی می خواند.
لباس های پاره ام از دیوار های سرداب خیس خیس بود، دست های از رمق افتاده ام را به دورش حلقه کردم، تپش های دل بی قرارش در صدای فواره آب گم می شد. می تپید. محکم می تپید.
زن ها در تاریک خانه ی سردابه حرف می زدند و صدایشان شنیده نمی شد. مست شده بودم، گربه سیاهی از بالای دیوار به دامنم آویخت. قطره سردی از گردنم به پایین سر خورد و از خواب پریدم.
نفس هایم به شماره افتاده بود. و همه تنم از عرق سردی خیس بود، میان در هم تنیدگی ملافه و لباس خوابم به دنبال گربه ای می گشتم که خوابم را آشفته کرده بود. ترسیده بودم و کسی برای پناه دادنی یا سر به سینه نهادنی در کنارم نبود. پرده در باد می چرخید. تاریک. روشن. تاریک. روشن. دهانم خشک شده بود. به کنار پنجره رفتم، و باران به روی گونه هایم باریدن گرفت و خیس شدم.
خیس بارانم زلالم روشنم
بوی دریا می دهد پیراهنم
آنقدر صافم که گر آیینه ها
بیندم، گوید تویی این یا منم
سردم است. پتو را به دور خودم می پیچم و می نشینم پای این پنجره تا ابدیت باز. رعدو برقی می زند. می ترسم. به زیر پتو می خزم و وقتی سر بر می آورم آفتاب از آن طرف کوه ها بالا آمده است. باران گرم می شود، بخار می شود و بند می آید.
دامن شندره ام آنقدر روی سنگفرش حیات کشیده شده که خیس و سنگین است. از پله های سنگی افتان و خیزان بالا می روم . مه غلیظی حاکم است. دامنم سنگینی می کند، بالا میروم و آنرا با خود می کشانم. فانوسی در دستم گرفته ام که نور کمرنگش در میان این همه مه دردی را دوا نمی کند. از ابرها که بالا تر می روم همه جا غرق در نور می شود. روی ابرها راه می روم و از پله های سنگی دیگری بنای بالا رفتن می گذارم. آنقدر بالا که از جهان گلوله ای می ماند با نقش های کج و معوج و رگه های آبی رویش. مثل همان ها که در مدرسه با انگشت می شد بچرخانیم. بر لبه ابرها به سمت زمین خم شده بودم، بازیچه زیبایی بود. گربه سیاه به سمت من خیز برداشت، سکندری خوردم، دامنم به پایم گیر کرد، فانوس از دستم پرتاب شد و آتش همه جا را گیراند. گربه چنگال در گیسوانم انداخته بود و مرا با خود می کشانید و من در یک تقلای بی توان دست و پا می زدم.
فریاد میزدم و از بلندای جهان با مردها و زن ها سخن می گفتم و صدایی از من به گوش نمی رسید. آتش خودش را به دامن من می رسانده.حرف میزدم بی آنکه بفهمم و این سخن گفتن یک لال بود از معراج پر از شگفتی های یک روح.
نوتهای مذاب به دریای زمان می چکید و من به نیایش نشسته بودم که خداوند جهان را از آتش برهاند.
همچون ابراهیم خلیل از میان آتش به سویم می آمد با چشمانی گشوده به روی من. هنوز جامه اش از باران زیر ابرها خیس بود. دستم را گرفت و رطوبت ابرها برد. تب کرده بودم. در آرامش بازوانش پناهم داد. دست های مهربانش روی پوست خشکیده ام بنای نوازش کردن داشت، مست بود، و خیسی دهانش را به روی عطش من گشود. و حیرت!
حالتی میان عقل و جنون. دنیا، دنیای مهستی شد. یعنی مستی و هستی. نیمی آب و نیمی آتش. نیمی باد و نیمی خاک. نیمی ستاره برای سحر و نیمی طلسم برای تدبیر.
از خواب پریدم، تب داشتم، و خیس عرق بودم. حیرت! حیرت! حیرت!...

دل تنگم
28-03-2008, 03:07
کیف بزرگ و سنگینش، بی رمق از روی شانه اش سُر خورد کفِ زمین.
خانه بوی نا می داد، شاید هم او اینجوری حس می کرد. پنجره را باز کرد و در تاریک روشنای مهتابی نشست.
اینهمه هی کار و کار و کار و آخرش که چه؟ همینجوری بود که قاسم عاشقش شده بود و گمان می کرد یک دختر سر به راه و سر به کار پیدا کرده. دستش را که می گرفت انگار اَزش کم می شد. انگار ناپاک می شد. دلش می خواست خودش را در آبِ کُر غسل بدهد. زور که نبود!
نمی فهمید چرا قاسم اینهمه در عاشق بودن اصرار می کند؟! کاش می شد دستش را روی دنده ماشین میخ کنند که هی پس نکشد و هی نگاههای سنگینِ قاسم بختک نیندازد روی صورتش.
اصلا این آدم با او جور در نمی آمد. وصله بود. وصله ناجور. از آن وصله هایی که دلش می خواست بِکَنَد و پرتش کند دور، ولی چسب داشت لعنتی. ول کن نبود که نبود.
هی بهانه می تراشید برای دیدن اش. یک بار می گفت:" کارهای خیاط خانه خانم زرافشان را برات جور کرده ام، باید ببینمت". یکبار می گفت:" دیدم تنهایی، آمده ام ببرمت هواخوری". یکبار می گفت:"از آقای سُلوکی شنیده ام اضافه کاری مانده ای، گفتم خوبیت ندارد یک خانمِ جوان این ساعت شب تنها توی خیابان باشد". یکبار گریه می کرد و دلش را به رحم می آورد. یک بار پیله می کرد و آنقدر پاپی اش می شد که بی طاقت اش می کرد. همینجوری بود که هی مجبور شده بود ببیندش و حالا یکی دو ماهی از اولین دیدارشان گذشته بود.
آه... خسته ترش می کرد، کلافه تر، بلا تکلیف تر، درمانده تر.
نمی خواست اش، زوری که نبود!
درینگ، درینگ، زنگ تلفن به صدا درآمد. دستش را روی دیوار سُر داد و دو شاخه سیم تلفن را از جا کشید. روپوشش را به گیره آویخت. گیره موهاش را باز کرد. بادِ خنکی پرده را موج داده بود و هوا پاک شده بود.
گردنبندش را دور انگشت سبابه اش می تاباند، خیالش راحت بود و فقط داشت به پشه هایی فکر می کرد که به توریِ پنجره اتاقش چسبیده بودند. فقط به همین.

god_girl
29-03-2008, 17:59
نویسنده: راحيل فرمهيني

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] توي كلاس ما آمد قبلا تعريفش را شنيده بودم. دانش آموز خيلي خوبي بود بر خلاف تمامي دانش آموزان درسخوان كتابهاي غير درسي هم مطالعه مي كرد خيلي خيلي زياد اسم نويسندگان معروف جهان و ايران را مي دانست از انواع كتابهاي ادبي گرفته تا انواع رمان ها را مي خواند خيلي زود شروع به خواندن كرده بود چيزي در حدود سن 11 سالگي انواع مجله ها را مي خواند خيلي جلوتر از سنش در 13 و14 سالگي انواع كتابهاي ادبي را ميخواند. خيلي هم خوب مي نوشت ومقاله هاي تند و ساده اش واقعا قشنگ بود حتي بي ذوق ترين افراد را هم سر شوق مي آورد حالا وارد دبيرستان نمونه شده بود .

فكرمي كرد در اينجا مي تواند فعاليت انجام دهد و قدر او را مي دانند. اما افسوس كه باز هم در اينجا كسي ارزش واقعي او را نمي دانست فقط عده كمي از دانش آموزان آن هم فقط براي تنوع اطرافش را مي گرفتند. همان روز اول خودش را نشان داد خيلي فصيح صحبت مي كرد. عالي بود ولي نمي دانستم كه چرا هيچ كس با اودوست نمي شد. فكر مي كردم كه تقصير خودش است اما بعد از گذشت يكسال متوجه شدم كه نه تنها تقصير از او نيست بلكه تقصير از ماست.

اين ما هستيم كه اشتباه مي كنيم . اين ما هستيم كه از كتاب متنفر شده ايم با آنها قهر كرده ايم. ولي اوبا كتاب ها دوست بود. خيلي از صحبت ها يش در مورد نويسندگان بزرگ جهان بود، در مورد خيلي از شيمي دان ها وفيزيكدان هاي مشهور اطلاعاتي داشت اما افسوس كه هيچ كس منظور او را متوجه نمي شد. حتي معلم ادبيات نيز او را درك نمي كرد غالبا با اودعوا مي كرد و مي گفت:


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] تونمي فهمي توهيچ چيز نمي داني. اما با اين وجود او به راهش همچنان ادامه ميداد ومن با آن كه اصلا اهل كتاب واز اين حرفها نبودم متوجه بودم كه اوخيلي خوب مي دانست. البته ما در كلاس خودمان چندين دانش آموز داشتيم كه ادعا كردند كه خيلي خوب مي دانند ولي من متوجه بودم كه آن ها اصلا هيچ چيز نمي دانند وفقط براي اينكه از او عقب نيفتند آن حرف ها را مي زنند مدتي كه از سال تحصيلي گذشت متوجه شد كه ديگر نميتواند ادامه بدهد ونظراتش را ابزار كند .

پس مجبور شد كه سكوت كند بارها و بارها من ديدم كه مي خواهد نظرش را بگويد اما يكدفعه سكوت مي كند وآن گاه غمي عظيم بر چهره اش پديدار مي شد كه نمي توان آن را با زييبا ترين واژه ها توصيف كرد چرا كه آن غم و ناراحتي دروني بود كه در صورت وي نقش مي بست. وبه راستي چرا ما قدر اين سرمايه هاي ارزشمند را نمي دانيم. ديگر سعي ميكرد كه شيوه اش را عوض كند .

ديگر هيچ جا حرف نمي زد. ديگر در مورد كسي صحبت نمي كرد .بعد از مدتي او كاملا عوض شد. او مثل ما شد گنجينه اي از لغات كلمات ومعلومات را در وجودش پنهان كرداو آن اطلاعات را در وجودش مدفون كرد ديگر اوآن فردي نبود كه من مي شناختم . او تغيير كرده بود بعد از گذشت زماني نه چندان زياد او را تنها در گوشه اي از حياط مدرسه ديدم نزديكش رفتم وپرسيدم :چرا اينطوري شد؟ گفت كه برواز آنها بپرس.

دل تنگم
03-04-2008, 20:22
پسری و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی! صدایی از دور دست آمد آآآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد کی هستی ؟ پاسخ شنید کی هستی ؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! باز پاسخ شنید ترسو! پسرک با تعجب از پدر پرسید په خبر است پدر لبخند ی زد و گفت پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد تو یک قهرمان هستی صدا پاسخ داد تو یک قهرمان هستی پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش تو ضیح داد مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی درحقیقت اين انعکاس زندگی است هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینا به تو جواب می دهد اگر عشق را بخواهی عشق بیشتر ی در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتما به دست خواهی آورد و هر چیزی را که بخواهی.

دل تنگم
04-04-2008, 22:05
یکی از تجار اصفهان می گوید: من در منزل اتاقی بزرگ را به عنوان حسینیه اختصاص داده ام و اکثرا در آنجا روضه خوانی وذکر مصائب آقا سید الشهدا اباعبدالله الحسین (ع) را برقرار می کنیم.
شبی در خواب دیدم که از منزل خارج شده ام وبه طرف بازار می روم ولی جمعی از علمای اصفهان به طرف منزل ما می آیند. وقتی به من رسیدند گفتد :فلانی کجا می روی مگر نمی دانی منزلت روضه است؟ گفتم: نه منزل ما روضه نیست. گفتند: چرا منزلت روضه است وما هم به انجا می رویم و حضرت بقیه الله (عج) هم آنجا تشریف دارند من فورا با عجله خواستم به طرف منزل بروم به من گفتند: با ادب وارد شو، من مودبانه وارد شدم، دیدم جمعی از علما درحسینیه نشسته ودرصدر مجلس هم حضرت ولی عصر (عج) نشسته اند، وقتی به قیافه آن حضرت دقیق شدم دیدم ،مثل آنکه ایشان را در جایی دیده ام. لذا از آن حضرت سوال کردم که: آقا من شما را کجا دیده ام؟ فرمود: همین امسال در مکه در آن نیمه شب در مسجدالحرام وقتی آمدی نزد من و لباس هایت را نزد من گذاشتی و من به تو گفتم مفاتیح را زیر لباس هایت بگذار.
تاجر اصفهانی می گوید: همین طور بود یک شب در مکه خواب از سرم پریده بود با خود گفتم چه بهتر که به مسجد الحرام مشرف شوم ودر آنجا بیتوته کنم ومشغول عبادت بشوم لذا وارد مسجد الحرام شدم به اطراف نگاه می کردم که کسی را پیدا کنم لباس هایم را نزد او بگذارم و بروم وضو بگیرم دیدم آقایی در گوشه ای نشسته اند خدمتش مشرف شدم و لباسهایم را نزد او گذاشتم می خواستم مفاتیح را روی لباس هایم بگذارم فرمود: مفاتیح را زیر لباسهایت بگذار و من طبق دستور ایشان عمل کردم و مفاتیح را زیرلباسهایم گذاشتم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم وتا صبح در خدمتش ودر کنارش مشغول عبادت بودم ولی در تمام این مدت حتی احتمال هم نمی دادم که ایشان امام عصر (روحی وارواح العالمین له الفداباشد) به هر حال در خواب از آقا سوال کردم فرج شما کی خواهد بود؟ فرمود: نزدیک است به شیعیان ما بگویید دعای ندبه را روزهای جمعه بخوانند.

دل تنگم
04-04-2008, 22:12
عید پاک زود فرا رسید مردم تازه از سفر با سورتمه دست کشیده بودند. هنوز برف سطح مزارع را پوشانده بود و جویبارها در روستا جاری بود. نهرهایی که از روی کود و گل مزارع می گذاشت در کوچه میان دو مزرعه برکه ای بزرگ تشکیل داده بود و دو دختر بچه از دو خانواده جداگا نه – یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر – در کنار آن با هم بازی می کردند. مادران دو دختر بچه جامه های تازه دوخت به تن آنها کرده بودند. نقش جامه ی دخترک کوچکتر آبی و طرح دخترک بزرگتر زرد بود و هر دو روسری های سر خ به سر داشتند. دخترکها پس از آیین غشای ربا نی به کنار برکه رفته جامه های زیبایشان را به یکدیگر نشان داده شروع به بازی با یکدیگر کرده بودند. آنان تصمیم گرفتند توی برکه ی آب بازی کنند. چیزی نمانده بود دخترک کوچکتر توی برکه برود که دخترک بزرگتر گفت: این کار را نکن مالاشا مادرت دعوات می کنه. بیا کفش ها و جوراب هامونو در بیاوریم. كفشها و جورابهايشان را در آوردند دامنهایشان را بالا زد ند از دو طرف برکه به آب زد ند تا به هم برسند وقتی که آب به زانوی مالا شا رسید گفت : (عمیقه آکولوشکا من می تر سم .)آکولینا جواب داد : (نترس مالاشا عمیقتر از آن نمی شه .)وقتی به نزدیکی هم رسیدند آکولینا گفت : (ببین مالاشا آب بازی نکن با احتیاط قدم بردار .)همینکه آکولینا این را گفت ،مالاشا یک پایش را تلپی انداخت توی آب و صاف آبها را به لباس آکولینا پاشید لباس آکولینا خیس شد و آب از سر وصورتش راه افتاد وقتی آکولینا لکه های روی لباسش را دید از دست مالاشا عصبانی شد و با داد وفریاد دنبال مالاشا دوید که بگیرد و بزندش . مالاشا از عاقبت درد سری که درست کرده بود ترسید با شتاب از برکه بیرون رفت و دوان دوان با سوی خانه راه افتاد .
در همین هنگام مادر آکولینا سر و کله اش پیدا شد و پیراهن خیس دخترش را و لکه های که روی آستین او مانده بود را دید و گفت : دختره ی نکبتی کجا خود تو این جور کثیف کردی ؟
مالاشا عمدا روی من آب پاشید .
مادر آکولینا مالاشا را گرفت و زد پشت گردنش. مالاشا توی خیابان داد و بی داد راه انداخت. آن وقت مادرش از خانه بیرون آمد و گفت : چرا دخترمو می زنی؟ این را گفت و شروع به بد و بی راه گفتن به همسایه کرد. با هر کلمه نزاع میان دو زن بیشتر بالا می گرفت. مردان هم از خانه بیرون آمدند و جمعیتی بزرگ در خیابان تشکیل داد ند همه فریاد می زدند و هیچ کس به سخن دیگران گوش نمی داد. دعوا ادامه یافت وهر کس یقه ی دیگری را می گرفت و کم مانده بود آشوب بزرگی بر پاشود که مادر بزرگ آکولینا از خانه بیرون آمد به میان جمعیت رفت و التماس کنان گفت:بیایید دوستان! یادتون باشه امروز چه روزیه. قاعدش اینه که امروز شاد و خوشحال باشین نه اینکه این جور برای خودتون درد سر درست کنین.
به حرف پیر زن گوش ندادند و نزدیک بود او را کتک بزنند واگر آکولینا و مالاشا نبودند پیرزن هرگز نمی توانست جمعیت را وادار به آشتی کند .
در حالی که زنان با هم کلنجار می رفتند آ کولینا پیراهنش را تمیز کرد وبه داخل برکه ی داخل کوچه برگشت . سنگی کوچک بر داشت و با آن خاک اطراف برکه را خراش داد تا جویی بکند و آب از راه آن به خیابان برسد. وقتی که آکولینا سر گرم حفر جوی بود مالاشا با تکه ای چوب برای کندن آبراه به کمکش آمد. مرد ها می خواستند شروع به كتك زدن یکدیگر کنند که ناگهان آب راهی که بچه ها کنده بودند سبب شد که آب برکه به طرف خیابان سرازیر شود و به همان نقطه ای برسد که هنوز پیر زن در آن جا ایستاده بود و می کوشید که مردان را آرام کند. دخترکها در دو سوی برکه می دویدند.
آکولینا فریاد زد :بگیرش مالاشا! بگیرش. مالاشا هم می خواست چیزی بگوید اما آن چنان خنده اش گرفته بود که حرف زدن برایش دشوار شده بود.
تکه ی چوب که آکولینا آن را پرتاب کرده بود رقص کنان در راستای آبراه به سوی جمعیت در حرکت بود و دخترک ها که از دیدن آن به صدای بلند می خندیدند از پی آن به میان مردان دویدند.
پیر زن نگاهشان کرد و به مردان گفت: از خدا بترسید! شما دهاتی ها به خاطر این دختر بچه ها دعوا می کنین اما خود ان ها مدت ها ست که همه چیز رو فراموش کردند و شاد و خندان با هم بازی می کنن. آفرین عزیزان دلم. ان ها عقلشان از شما بیشتر است!
مردان به دخترها نگاه کردند و شرمسار شدند. آن گاه زدند زیر خنده و به خانه هاشان بر گشتند.
اگر به صمیمیت بچه ها نباشید، شما را به ملکوت اسمان راه نمی دهند.

دل تنگم
05-04-2008, 00:13
زن را صدا زده بود . صداي تلوزيون بيش از حد بلند بود و صدا تا نشيمن نميرسيد. يا ميرسيد و زن جواب نميداد. همانطور لخت از حمام بيرون آمد، رفت توي اتاق و از ميان لباسهاي در هم توي كمد حوله را پيدا كرد و روبدوشامبر آبي رنگش را پوشيد. وقتي رفت توي اتاق نشيمن، ديد زن ايستاده جلوي تلویزيون، لباسهاش همه جا ولو بودند. دامن چين دارش را پوشيده بود همان دامني كه پسر عمويش از تركيه برايش آورده بود. . زن چشمهاي آبي روشن و موهاي قهوهاي مايل به بور داشت . در يخچال را باز كرد و بطري آب را برداشت. ليوان روي پيشخوان آشپزخانه را پر كرد و براي بار چندم، چشمش به موهاي زن كه حالا كوتاهتر از هر موقعي شده بود افتاد و زل زد به زنجير طلايي كه قبلِ این پشت موهايي كه تا عرض شانهها ميرسيد گم ميشد . درازي گردن تناسب اندامها را بهم ميزد. كنترل تلوزييون را انداخت روي كاناپه و رفت جلوي آيينهي تمام قد نشيمن ايستاد. ساعت شماطه دار چند بار دنگ دنگ دنگ نواخت و مرد پرده ي كلفت پنجره را كنار زد .باد چارچوب پنجره را لرزاند. زن آرام گفت: فرهاد زنگ زده بود. كارت داشت. وقتي مرد بر گشت و نگاه كرد زن ايستاده بود جلوي آينه تمام قد و داشت به لبهاش ماتيك ميزد.از توي آينه مرد را ميديد و مرد نيم رخ زن را و پشت گردنش را بيرون از آينه ميديد. :گفت يه زنگ بهش بزني، البته خودش هم داره ميياد. پرده را ول كرد، رفت روي مبل كنار تلوزييون نشست :اشتباه كرده. من كه گفتم كاري به كارش ندارم. دستها را پشت سرش گذاشت و لم داد. چشمها را بست. هر وقت اسم فرهاد ميآمد، ناخودآگاه ترس ورش ميداشت. ميترسيد این فرهاد توي زندگيش دخالت ميكرد. ميترسيد از اينكه فرهاد پسرعموي زن بود. زن ولو شد روي كاناپه. از روی ميز بسته سيگار كنتش را برداشت و يك نخ از سيگارها را گذاشت ميان لب ها و همانطور سيگار به لب: اصرار داشت تو هم بيايي. مرد جابه جا شد و چشم باز كرد. چيزي نگفت. به نظرش چهرهي زن در این حالت مسخره به نظر ميآمد. لبخندي بر لبان زن ماسيد. فندك را از روي ميز برداشت، سيگارش را گيراند و سرش را تكيه داد به كاناپه و دود را از ميان لبها بيرون فرستاد. مرد گفت: شايد مسخره به نظر بياد. بعضي وقتا فكر ميكنم قضيهي عروسي این و اون يه جورايي به فرهاد ربط داره. همين كاوه و دختره. حتماً ميدونستي فرهاد آشناشون كرده و بعد از همديگه خوششون اومده. زن گفت: مشكل تو اينكه فكر ميكني فرهاد...پاش را انداخت روي پاي راستش: فكر ميكردم با هم حرف زديم. مرد شانه بالا انداخت. زن نميدانست كاوه پشيمان شده و با مرد حرف زده، يا ميدانست و به روي خودش نميآورد.چيزي توي كاسه ي سرش مي جنبيد.
-:از كجا معلوم. بقيه حرفش را خورد. انگار داشت فكر ميكرد به حرفي كه تا نك زبانش آمده بود. زن نگاهش كرد و منتظر ماند تا مرد حرفش را بزند. وقتي ديد مرد سكوت كرده، گفت: خوب از كجا معلوم چي. مرد رو برگرداند. وقتي نگاهش ميكرد زبانش بند ميآمد از گفتن حرف هايي كه این چند سال ته دلش جا خوش كرده بودند. ذل زده بود به تلوزييون. بعد از مكثي طولاني گفت: از كجا معلوم قبلء كاوه، فرهاد ودختره رو هم نريخته باشن. صداي شكستن چيزي دويد توي حرفش. سرش را برگرداند. از جاي كه نشسته بود زن را وقتي كمر راست كرد پشت پيشخوان ديد. دوباره خم شد و صداي بهم خوردن چيزي آمد و بعد هيكل زن را ديد در حالي كه انگشت به دهان ايستاده بود پشت پيشخوان آشپزخانه و به جايي روي زمين ذل زده بود. رو به مرد انگشتش را ميمكيد. مرد گفت: چيزيت كه نشد. زن سرش را بالا انداخت. مرد كنترل را برداشت و نشانه رفت سمت تلوزييون. كانالها را تند تند عوض كرد و روي كانالي كه برفك نشان ميداد خاموشش كرد. سرش را كه برگرداند، ديد زن نشسته روي كاناپه. انگشتش را با پارچه سفيدي بسته بود. مرد گفت: يادته اولين بار كي همديگه رو ديديم. زن داشت با پارچهاي كه به انگشتش بسته بود ور ميرفت.گفت :حالا چه وقت اين حرفاست. مرد گفت: فرهاد زنگ زد مغازه. آخر شب بود. حتماً خوب يادته. زنگ زد گفت تنهام يا كسيام هست. زن گفت: خوب. كمر راست كرد و تكيه داد به مبل . چيني ميان ابروهاش جمع شده بود و مرد را نگاه كرد . مرد گفت: اون شب نميدونستم تو هم با اوني. اونوقتا فرهاد چند تا مغازه پائينتر از پاساژ ما بوتيك داشت. تو هم مي اومدي مغازش ولي تا اون شب نديده بودمت. زن گفت: حالا چي شده ياده اونشب افتادي! مرد نگاهش كرد گفت : نميدونم شايد ميخوام بدونم تو هم يادته يا نه. زن نفسش را بيرون داد و با بي حوصلگي گفت: يه چيزايي يادمه ولي نه مثل تو. يه جوري از اون روز حرف ميزني كه انگار خيلي برات مهم بوده. بلند شد و رفت سمت آشپزخانه. مرد دنبالهي حرفش را نگرفت. به نظرش لوستر وسط سقف نشيمن بارها تكان خورده بود و حالا هم تكان ميخورد. ذول زد به لوستر و سرش را تكيه داد به مبل. توي حمام فقط سرش را شامپو زده بود و زير دوش آب ولرم ايستاده بود و تند بيرون آمده بود. فكر كرده بود اگر اتفاقي هم بيفتد بهتر است لخت نباشد. با خودش گفته بود، اگر كسي با لباس، زير آوار بماند بهتر از این است كه لخت باشد. بار اولي كه زمين لرزيد. قاب عكس روي كمد افتاد روي فرش و چند تكه شد . توي این يك ماه و نيم گذشته این بار دومي بود كه زمين ميلرزيد. بار اول هم فرهاد آمده بود سراغشان. رفته بودند جايي بيرون از شهر تا صبح توي ماشين خوابيده بودند. این بار به زن گفته بود همينجا توي آپارتمان ميماند. نميخواست فرهاد نقشي توي زندگيش داشته باشد. به زن گفته بود كه نميخواهد فرهاد اينقدر نگرانشان باشد. زن گفته بود: مشكلت اينه كه هميشه يه جايي تو اون گذشتهها هستي. حالا چند ساعت از وقتی که همه جا لرزید می گذشت و می دانست حتماً پس لرزه ای هم هست. مثل دویدن چیزی ته زمین بچگی ها یکبار دیده بود و چیزی گنگ یادش مانده بود ، ولی بعد ها وقتی مادرش تعریف کرد انگار آن صحنه ای که او دیده با صحنه ای که مادرش تعریف میکرد فرق داشت مادرش می گفت : زمین طوری لرزید که بخاری افتاد روی فرش . خانه مان یکوری شد و وقتی بهتان گفتم زمین روی یک گاو ایستاده و هر وقت یک تار موی گاو حرکت میکند زمین هم میلرزد . گیر داده بودی به گاو و به اینکه این گاو چقدر بزرگ است . مرد خندید . خاطرات چیزی شیرین را در او زنده می کرد. خودش رااز روی مبل کند و رفت کنار پنجره ایستاد . توی خیابان آن پایین همه یا توی ماشین هاشان یا دور هم جمع شده بودند. حسی میگفت باید همین جا بماند. نباید بیرون میرفت. ولی زن اصرار داشت و فرهاد هم زنگ زده بود حاضر شوند تا مثل همان بار اول بروند جایی بیرون از شهر . صدای تلوزیون سکوت اتاق را شکست وقتی برگشت زن دوباره ایستاده بود جلوی تلوزیون .مرد با صداي كه انگار از ته چاه بلند مي شد گفت: مگه نمیخوای بری زن گفت: چی -:فکر کنم فرهاد دیگه باید برسه -:تو امروز یه چیزیت هست چيزي مثل تيغ بيخ گلويش گير كرده بود. صورتش را خاراند. توی حمام وقت نکرده بود ریشش را اصلاح کند . دوباره بیرون را نگاه کرد . نور آفتاب روی پنجره های ساختمان های روبرو منعکس میشد و آن پایین ماشین ها وسط خیابان ها ایستاده بودند . فکر کرد اگر پس لرزه شدید تر باشد ، مثلاً هفت ریشتر . آنوقت میتواند از همینجا بپرد بیرون و لااقل یک بار توی عمرش تجربه ی سقوط از ارتفاع را داشته باشد.

H M R 0 0 7
05-04-2008, 09:05
علم پنجه هايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيدو دست ها و پاهاتكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد.
آنگاه سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيدو بعد پنبه روي چشم ها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت :؛كارش تمام شد؛.
اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدندو جسد را برداشتند و داخل يكي از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند.
معلم دهن دره اي كردو پرسيد : ؛ كسي يا د گرفت؟؛
عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودندو معلم گفت :؛آنها كه ياد گرفته اند بيايند جلو؛.
بلند شديم و رفتيم جلو. معلم مي خواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينه اش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشم هايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردهانتوانستند جلو ما را بگيرند.
راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيرا هه ا ي به بيراهه ديگر مي پيچيديم آفتاب خاموش شده بود . گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد.

H M R 0 0 7
05-04-2008, 09:06
غلامحسين ساعدي-تابستان 62

همه ما را تنگ هم چپانده بودند. داخل كاميون زوار در رفته اي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد چهارستون اندامش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دو ما يله مي شديم و همديگر را مي چسبيديم كه پرت نشويم.انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فك هايش مدام باز و بسته مي شدولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود مي چرخيد. نفس مي كشيد و نفس پس مي دادو آتش مي ريخت ومدام مي زد تو سر ما. همه له له مي زديم. دهان ها نيمه باز بودو همديگر را نگاه مي كرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده ساله اي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندان هاي عاريه اش را در آورده بود و گر فته بود كف دستش و مرد چهل ساله اي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جاده اي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه مي انداخت و هر كس سرفه اي مي كرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد

.چند ساعتي اين چنين رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابه اي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم.دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما مي كشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند.. تكيده و استخواني . فك پايينش زياده از حد درشت بودو لب پايينش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلك هايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريخته اي وارد خرابه اي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودال ها نشستيم. روبروي ما ديوار كاه گلي درهم ريخته اي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند.

پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبه هاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هرم گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم.نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه مي رفت.مچ هاي باريك و دست هاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشم هايش مدام در چشم خانه ها مي چرخيد. انگار مي خواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند مي زد و دندان روي دندان مي ساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كردو تكه اي گچ برداشت و رفت پاي تحته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد.وسايل كار ما همين هاست كه مي بينيد.

با دست سطل هاي پر آب و گوني ها را نشان دادو بعد گفت: ؛ كار ما خيلي آسان است. مي آوريم تو و درازش مي كنيم.؛
و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بودو ادامه داد: ؛اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب مي پاشيم رويش. وبعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشم هايش و محكم مي بنديم كه ديگر نتواند ببيند.؛
با يك خط چشم هاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:؛ فكش را هم بايد ببنديم؛. پارچه اي را از زير فك رد مي كنيم و بالاي كله اش گره مي زنيم. چشم ها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند.؛
فك پايين را به كله دوخت و گفت:؛ شست پاها را به هم مي بنديم كه راه رفتن تمام شد.؛
و خودش به تنهايي خنديد و گفت:؛ دست هارا كنار بدن صاف مي كنيم و مي بنديم؛ و نگفت چرا و دست هارا بست. و بعد گفت:؛ حال بايد در پارچه اي پيچيد و ديگر كارش تمام است.؛
و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان مي داد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمدو پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
ادامه دارد.....................

M A R S H A L L
06-04-2008, 12:24
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: «ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟!»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين؟!!»
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

«ماريون دولن»

دل تنگم
06-04-2008, 16:37
پسر پادشاه تصمیم گرفت به تنهایی به سفر برود تاقلمرو سرزمینش را بهتر بشناسد. پدرش به او اجازه داد اما تاکید کرد "اگر در جایی مردی را دیدی کا به تو جزیره ا ی را نشان می دهد که پری های دریایی در آن نشسته اند و آواز می خوانن بدان که او یک جادو گر است. او تو را طلسم می کند که چیزهایی را که وجود ندارند ببینی. از او بر حذر باش"
پسر پادشاه به گوشه و کنار سرزمین سرک کشید و بسیارچیز ها دید و شنید و دانست . تا اینکه روزی در کنار ساحل قدم میزد مردی او را صدازد و با دست به جایی در میان دریا اشاره کرد. پسر پادشاه با تعجب جزیره ای را دید که گروهی پری دریایی بر آن نشسته بودند و آواز می خواندند. پسر پادشاه بلافاصله به آن مرد گفت: "تو یک جادو گر هستی. تو مرا طلسم کرده ای که آنچه وجود ندارد راببینم "
آن مرد لبخندی زد و گفت: "اشتباه می کنی. پدرت یک جادوگر است. او چنان تو را طلسم کرده که آنچه می بینی را باور نکنی . ازاو بر حذر باش.
پسر سر در گم و نگران به کاخ پدر باز گشت و با دیدن پدرش فریاد برآورد : پدر تو یک جادوگری. تو چنان مرا طلسم کرده ای که چیزی را که با دو چشمم می بینم باور نمی کنم"
پدر تاملی کرد و گفت: "پسرم راست می گویی من هم یک جاودوگر هستم اما آن مرد هم یک جادوگر بود "
پسر سر در گم و گیج به اتاق خود رفت و اندیشید و اندیشید. مدتی بعد شاداب و خندان بیرون آمد و به پدرش گفت. "تصمیم گرفته ام خودم جادوگر خودم باشم . خودم را طلسم می کنم تا هر گاه دوستدارم چیزی را ببینم آن را ظاهر کنم و هر گاه دوست ندارم چیزی را ببینم آن را ناپدید نمایم."

دل تنگم
06-04-2008, 16:46
روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم
شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم
به خدا گفتم:آيا ميتوانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد
او گفت: آيا سرخس و بامبو را ميبينی؟
پاسخ دادم: بلی
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم،
به خوبی ازآنها مراقبت نمودم
به آنها نور و غذای كافی دادم
دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت
اما از بامبو خبری نبود
من از او قطع اميد نكردم
در دومين سال سرخس ها بيشتر رشد كردند
و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند
اما هم چنان از بامبوها خبری نبود
من بامبوها را رها نكردم
در سال های سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند
اما من باز از آنها قطع اميد نكردم
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد
در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود
اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد
5 سال طول كشيده بود تا ريشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.
ريشه هايی كه بامبو را قوی می ساختند
و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می كردند
خداوند در ادامه فرمود
آيا ميدانی در تمامی اين سال ها كه تو درگير مبارزه با سختی ها و مشكلات بودی
در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ساختی
من در تمامی اين مدت تو را رها نكردم همان گونه كه بامبو ها را رها نكردم
هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند
اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنند
زمان تو نيز فراخواهدرسيد تو نيز رشد می كنی و قد می كشی
از او پرسيدم: من چقدر قد ميكشم
در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد مي كند؟
جواب دادم: هر چقدر كه بتواند
گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی
به ياد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد

دل تنگم
06-04-2008, 16:49
مرد نجاری بود که خونه می ساخت (قدیما خونه ها چوبیهم بودن). تو سال هایی که کار می کرد تونسته بود پول خوبی پس انداز کنه و یه روزتصمیم گرفت که دیگه کار نکنه. موضوع رو به صاحب کارش گفت اما صاحب کارش از اودرخواست کرد یک خونه ی دیگه هم بسازه. بالا خره با اصرار او مرد نجار تصمیم گرفتکه آخرین خونه رو هم بسازه اما چون حال و حوصله نداشت و پول کافی هم پس انداز کردهبود چندان دل به کار نداد و از مصالح نا مرغوب استفاده کرد . خونه رو هم چندان جالبو محکم نساخت. بالا خره خونه تمام شد و مرد صاحب کار اومد .
او کلید خونه رو به مرد نجارداد و به او گفت که این خونه یک هدیه بود از طرف من به تو . بخاطر تمامزحماتت در این همه سال که برای من کار کردی.
مرد نجار ناگهان به خودش اومد و فهمید که چه اشتباهیکرده. اگه می دونست که داره خونه ی خودش رو میسازه حتما بهتر کار می کرد و مصالحبهتری به کار می برد. اما حالا او خونه ی خودش رو زشت و بد ساخته بود و پشمانی همسودی نداشت.
آره دوستان. تمام کارهایی کهما انجام میدیم چه برای خودمون چه برای دیگران خشتهای خونه ی آینده ی ماهستن. پس هر کاری رو با عشق و به بهترین نحوی که میتونیم انجام بدیم چرا کهروزی کلید خونه ای رو به ما میدن که خودمون اونو ساختیم

دل تنگم
06-04-2008, 16:53
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اونیه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یا دیوار شیشه ای دو قسمت کرد
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یهماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند بهاون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیرممکنیه
دانشمند شیشه ی وسط رو بر داشت و راه ماهی بزرگه روباز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نذاشت.
میدونید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود.
اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه. و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارن.

M A R S H A L L
06-04-2008, 18:39
روزی دختر كوچكی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاط تمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد. پر كشید و دور شد . پس از مدت كوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دخترك پس از كمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم.

پری خم شد و در گوش دخترك چیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود. آن گونه كه در هیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه به كهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد. عاجزانه از او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است،لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كه به ظاهر دارند. به هم نیازمندند!.

« ما همه به هم نیازمندیم»

دل تنگم
07-04-2008, 02:11
مورچه‏اى بر صفحه كاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهايى كه بر آن بود، حيرت كرد . آيا اين نقش‏ها را، كاغذ خود آفريده است يا از جايى ديگر است؟ در اين انديشه بود كه ناگاه قلمى بر كاغذ فرود آمد و نقشى ديگر گذاشت . مور دانست كه اين خط و خال از قلم است نه از كاغذ . نزد مورچگان ديگر رفت و گفت: مرا حقيقت آشكار شد . گفتند: كدام حقيقت؟
گفت : بر من كشف شد كه كاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زير داريم، فقط صفحه مى‏بينيم؛ اگر سر برداريم و به بالا بنگريم، قلمى روان خواهيم ديد كه مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفريند . در ميان مورچگان، يكى خنديد . سبب را پرسيدند . گفت: اين كشف بزرگ را من نيز كرده بودم؛ ليك پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم كه آن قلم نيز، اسير دستى است كه او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده كه كشف من، عظيم‏تر و شگفت‏تر است . همگان اقرار دادند به بزرگى كشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئيس فيلسوفان خواندند. چه، تاكنون مى‏پنداشتند كه نقش از كاغذ است و اكنون علم يافتند كه آفريدگار نقش‏ها، نه كاغذ و نه قلم است؛ بلكه آن دو خود اسير ديگرى‏اند . اين بار، مورى ديگر گريست . موران، سبب گريه‏اش را پرسيدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستيم نقش را قلم مى‏زند نه كاغذ . اكنون بر ما معلوم شد كه قلم نيز اسير است، نه امير . ندانم كه آيا آن اميرى كه قلم را مى‏گرداند، به واقع امير است، يا او نيز اسير امير ديگرى است و اين اسيران، كى به اميرى مى‏رسند كه او را امير نيست؟

دل تنگم
07-04-2008, 02:14
سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم مى‏نگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من مى‏نگريست؟ سليمان گفت: ملك الموت بود . نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد تا شايد از اجل گريخته باشد . سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو در آن نديم ما، براى چه بود . گفت: عجب آمد مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت در زمين هندوستان قبض كنم؛ حال آن كه مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و ميان آن سرزمين . پس تعجب مى‏كردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود .

دل تنگم
07-04-2008, 02:20
چشمانم در چشمان شیشه ‌اش گره خورده بود. نمی‌دانم که او هم مثل من ایستاده بود یا چشمان من همراه او حرکت می‌کرد. من چنان در چشمانش فرو رفته بودم که انگار در آب تنفس میکردم. مادرم چراغ اتاق را خاموش کرد. دیوارها، صندلی، تختخواب، همه چیز در سیاهی گم شد. من ماندم، آکواریم و چراغ مهتابی کوچکش.
ماهیها! برای آنها فرقی نمی‌کرد که چراغ خاموش باشد یا نه. آنها همیشه غوطه‌ورند. بی وزن و با تکان باله‌ای در انبوه چیزی نرم که فلسهایشان را نوازش می‌دهد، می لولند. چقدر ساده و چه احساس لطیفی. بعضی ها زیبا و بعضی ها زشتند. بعضی‌ها بزرگ و بعضی ها کوچکند.
آن شب یک ماهی «کف خوار» زیر سنگها مرد. زیر سنگهای جلا داده شده، براق و رنگی. نمی دانم خفه شد یا اینکه له. اما مرد! آن شب یک ماهی ماده بچه هایش را زائید. بیست، بیست‌ویک، بیست و دو، ... دیگر نتوانستم بشمارم. بچه‌های زیادی زائید. اما یک ماهی بزرگ همه بچه‌ها را خورد. بدون اینکه به چشمان شاهد و بیدار من اهمیتی بدهد. آنها به من اهمیت نمی‌دهند. فقط تا آنجا مهم هستم که غذایشان را سر وقت بدهم. همینقدر و نه بیشتر !
آنها در دنیای پنج شیشه‌ای محصور خویش زندگی می‌کنند و سطحی که آنسویش عدم است. سطحی که اگر از آن سقوط کنند، دیگر نخواهند بود. وقتی آنها را از دنیای کوچک خودشان بیرون می‌آورم هیچ چیز را نگاه نمی کنند، حتی برای لحظه‌ای به خود اجازه یک تجربه جدید را نمی دهند. همچنان دست و پا می زنند تا به قفس شیشه‌ای خود بازگردند. اما نمی دانند آنها همان چیزی را تنفس می کنند که در آغوش کشیدنش را با تمام اطمینان مرگ می‌خوانند و من به ای ن می اندیشم که: آیا من هم اگر از دنیای شیشه‌ای خودم بیرون بیافتم و تمام آنچیزی را که بخاطرش وجود دارم در آغوش کشم، آیا چنگالهایم را بر خاک خواهم نشاند و دست و پا خواهم زد و یا اینکه من از ماهیها بیشتر می فهمم؟

دل تنگم
07-04-2008, 02:26
مشیت حضرت احدیّت جون تعلق گرفت بر آنکه حضرت آدم را خلق نماید. جبرائیل را به زمین فرستاد که قبضه ای از خاک های مختلف زمین بردارد تا حضرت آدم را از او ایجاد نماید و چون جبرئیل خواست مقداری از خاک بگیرد زمین از او سئوال کرد که منظور خدا از خلقت آدم چیست؟ فرمود آنکه او را و ذریهء او را مکلف به عباداتی بنماید وهر یک از آنهایی که اطاعت او را نمودند در جوار رحمت خویش در بهشت برین از آن ها پذیرایی نماید وهر یک از آنهایی که نا فرمانی کردند تا ابد در زندان آتشین خود، جهنم آنها را معذب دارد، زمین چون این سخن را از جبرئیل (ع) شنید او را به حضرت حق قسم داد که از من بر مدار زیرا من طاقت عذاب حضرت سبحان را ندارم و لذا جبرئیل بدون آنکه چیزی از زمین بردارد برگشت و به خدا عرض کرد چون زمین مرا به عزت و بزگواری تو قسم داد از او بر نداشتم خداوند میکائیل (ع) واسرافیل (ع) را هم که از برای آوردن خاک مأمور گردانید، زمین هر یک را قسم داد که از او برندارد وآنها هم برگشتند بدون آنکه چیزی از خاک بردارند، خداوند عزرائیل (ع) را مأمور به آوردن خاک نمود و چون عزرائیل (ع) خواست از زمین خاک بردارد هرچند زمین او را به خداوند جهان قسم داد که از من برمدار، عزرائیل (ع) توجهی نکرد و فرمود من از مخالفت دستور خدای خویش می‌ترسم و هرگز به واسطه ی تضرع تو بر خلاف خدای خویش نخواهم نمود و لذا مقداری از نقاط مختلف خاک را برداشت و به نزد حضرت سبحان حاضر نمود. خداوند از او تقدیر کرد و فرمود چنانچه در آوردن خاک، تو امتثال امر وانمودی و به تضرع و زاری زمین رحم نکردی در قبض روح اولاد آدم هم تو را مأمور نمودم تا اینکه به احدی رحم ننمایی و در بغل مادر، بچّه شیرخوار او را قبض روح نمایی و بین مادر و بچه هایش جدایی اندازی و دو برادر را به واسطه مرگ از هم جداسازی وبین زن و مردی که سالها الفت بوده ، به واسطه مرگ، جدایی اندازی، از این رو حضرت عزرائیل (ع) از طرف حضرت سبحان مأمور به قبض روح بندگان خدا گردید.

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:10
كودكي ده ساله كه دست چپش به دليل يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد... پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از شش ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان ، با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي اش را پرسيد.
استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانيا تنها اميدت همان يك فن بود و سوم اينكه تنها راه شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي!
ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است.

M A R S H A L L
07-04-2008, 17:12
همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند... به جز مداد سفيد... هيچ كسي به او كار نمي داد...
همه مي گفتند: {تو به هيچ دردي نمي خوري}... يك شب كه مداد رنگي ها... توي سياهي كاغذ گم شده بودند... مداد سفيد تا صبح كار كرد... ماه كشيد... مهتاب كشيد... و آنقدر ستاره كشيد كه كوچك وكوچك و كوچك تر شد... صبح توي جعبه ي مداد رنگي... جاي خالي او... با هيچ رنگي پر نشد....