مشاهده نسخه کامل
: رسول یونان
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من رسول هستم پسر محمد. در دهکده ای دور کنار دریاچه چی چست به دنیا آمده ام و همه اش سی و سه سال دارم. فعلا ساکن تهران هستم و اضافه کنم که به طور کاملا شانسی از اینجا سردرآوردم یعنی اگر تنها اتوبوس دهکده به شهر دیگری جای شهر تهران می رفت حتما الان آنجا بودم. باقی جزئیات زندگی ام را در کتاب هایم خرد کرده ام
کتاب ها:
1- روز بخیر محبوب من
2- کلبه ای در مزرعه برفی
3- گندمزار دور
4- کنسرت در جهنم
5- بنرجی چرا خودکشی کرد؟ ( رمان – شعر از ناظم حکمت)
6- یک کاسه عسل ( گزینه شعر ناظم حکمت)
7- روزهای چوبی ( گزینه شعر جهان)
F l o w e r
05-11-2008, 16:45
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
» اشـعــار :
ا
آسمانخراش ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آفتاب با من دشمنی دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آدم ها می گذرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آنجا خانه اي بود با کوبه ای از ابر و زنگ و آفتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این دهکده بیهوده زیباست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اين شهر شهر قصه هاي مادر بزرگ نيست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
این ابرها را من در قاب پنجره نگذاشته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اين شعر يك زير سيگاري ست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اي كاش نمي خنديدي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اعتراض داشتم به حکومت پدر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر تو نبودی عشق نبود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر مرا دوست نداشته باشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
امشب ساعت نمیدانم چند است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اگر قرار بود هر سقفی فرو بریزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
از هر جادهای که آمدهام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
اسمم را گفتم مرا نشناخت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
احساس می کنم از قلبم به پرواز در آمده اند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
احساس مي كنم جنگل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
احساس خوبی دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ب
با شعر و سیگار به جنگ نابرابری ها می روم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با یک بغل گل سرخ می آیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
باغ را خوب گشته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بارانی مورب در نیمروزی آفتابی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بايد خودم باد را متقاعد كنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بايد خداوند با من باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به تو زنگ نخواهم زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به این بی قوارگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به ارتفاع ابديت دوستت دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
به دور می رفتم به جستجوی راز جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف باريده است من در مزارع ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بیهوده برایت شعر می گفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ببین! چگونه نبودنت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پ
پایم را روی مین گذاشته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ت
تالاپ ماه بر بام خانه ام می افتد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تنهایم مثل مرغ سفید دریایی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصمیم گرفتهایم که دنیا را درست کنیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو در مني مثل عكس ماه در بركه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو با كشتي فيتز كارالدو خواهي آمد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو نیستی اما من برایت چای می ریزم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ج
جوانی برای من یک شب بلند بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جهان از آن من است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جای دستی کثیف بر آینه این جا یک نفر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جاده های بی پایان را دوست دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چ
چمدانم را برداشتم و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چوپان بره ی گم شده اش را ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
چه فرقي مي كند زمين كروي باشد يا مستطيل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خ
خانه کوچک و اجاره ای من ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خواب، طعم عسل داشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خون تپش زندگی یعنی تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خسته از تو در پياده روها پرسه مي زنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خدا حافظ ای درخت توت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
د
دهكده اي را كه در آن به دنيا آمده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دستکشهایم تاریک شدهاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در روشنی کمرنگ نان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در کافه ها هدر رفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریای جنوب و با تو دوست دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در چشم های من آجر می چینند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در جستجوی خوشبختی به راه افتاده بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دریا بالا آمد آنقدر که در قاب پنجره جای گرفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داشتم از این شهر میرفتم صدایم کردی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در خیابان ها با متانت راه می رویم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ر
روی تخت دراز کشیده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روزها پر و خالی می شوند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روزگاری کوه ها را به هم وصل می کردی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ز
زندگی قدم زدن در روشنی است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندگی در اعماق عادت ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ژ
ژنرال جنگ های سیب زمینی بودم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
س
سرزمین های دور زیباست پراگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سیبی رها بودم بر پهنه آب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])سال هاست تلفنی در جمجمه ام زنگ می زند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ع
عمارتی زیبا در چمن زاری بزرگ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق شکل های بسیار دل انگیزی دارد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق آدم را به جاهای ناشناحته می برد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
عشق را بدون بزک میخواستیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غ
غير ممكن است او نيامده باشد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ق
قطره اشکی شده ای در گوشه چشمانم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ک
کاش می شد تمام شعر ها را نوشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کلاهی بر شن های ساحل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کنار دریا عاشق باشی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کسی به استقبالش نیامده بود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کودک که بودم همیشه در باغ های گردو قدم می زدم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
گ
گل باغ آرزوهام توی دست سرد باده ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ل
لبخند تو باغ نور است ومعدن طلا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
م
ما در خواب همدیگر را دیدیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ما ، غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مارگریتا مارگریتا مارگریتا مارگریتا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مادر به دخترش - زينب- گفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ماه يك آينه است ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرا تنها گذاشته ای سهم من از تو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مرگ در نمی زند کلید می اندازد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من به خواب شاپرکی رفتم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من و تو پشت یك میز چوبی مینشستیم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من در راه ها، راه نمي روم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من دیگر تفنگ را شسته و آویخته ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
من خدا را در يك تراموا ديدم
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])من بالاخره از اینجا خواهم رفت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
منو ببخش عزیز من اگه میگم باهام نمون ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مي دانم دل آسمان مي شكند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می خندم به باد که اغلب بی موقع می وزد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ن
نه به خاطر شعر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه به دوزخ نه به بهشت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه امپراطورم و نه ستاره ای در مشت دارم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نه به خاطر شعر نه به خاطر جور دیگر زیستن ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نا امید نیستم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نام من لیلاست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نخستین سفرم با اسبی آغاز شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نان آب پنجره های رو به آفتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
و
و سرانجام از قصه هاي شكارچيان چيزي نمي ماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
وقتی او می آید من می روم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])وضعیت خوبی ندارم مرا ببخش ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ه
هیچ کس باور نمیکند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
همه چیز تمام شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هرگز عاقل نشو ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هر جا که می رسم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هواپیماها می گذرند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هرگاه كه مي آيي خانه ام ويران مي شود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
هوا ابریست خیابانها خلوتاند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ی
یک روز کوه های یخ را آرد می کنند و ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک خرس قهوه ای مخملی خریده ام ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک روز می آیی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
يك روز باراني تو از راه پله صاعقه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یک شامگاه سرد پاییزی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
»مینیمـال ها :
پرواز : روز اول گفت قلبم بد جوری میزند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصادف : من داشتم اینجا میآمدم که تصادف کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سگ ها : مرد، در را به صورتشان كوبيد و داد زد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
برف : سر پیچ از هم جدا شدند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
در اداره پلیس : افسر نگهبان پرسيد اسمتون چيه ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
روباه : دختران دهقان او را دوست می داشتند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سکوت : مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ترس : کسی در می زد . بلند شدم و رفتم در را باز کردم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندانی :وقتي مشمول عفو عمومي شد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غیر ممکن : من نميتوانم باوركنم ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آپدیت تا پست: 142#
یک خرس قهوه ای مخملی خریده ام
برای دختری که
ندارم و یک عینک
برای پدر
که چشم هایش دیگر نمی بیند
و حالا می روم
برای او که نیست
گل نسرین بچینم
شاد یا غمگین
زندگی، زندگی ست
و اگر فردا
برای شکار پلنگ
به دریا رفتم
تعجب نکنید
از کتاب روز بخیر محبوب من
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
از کتاب روز بخیر محبوب من
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر صدایی که
دوباره بشنوم
در کوچه های شبانه
تلف شدم
مردم
تو صدای دلانگیز پیانویی بودی
که در یک شب مهتابی
از کلبهای مجهول به گوش میرسید
هیچ کس باور نمیکند
که من
به خاطر…
از کتاب روز بخیر محبوب من
این دهکده بیهوده زیباست
آسیاب ها
بیهوده می چرخند
شعر دست مرا گرفته
به دور دست ها می برد
بیچاره پدر
بیچاره مادر
بیچاره لیلا
من دیگر باز نمی گردم.
MaaRyaaMi
05-11-2008, 16:59
آسمانخراش ها
تماشای آسمان را
از ما گرفته بودند
بمب های عمل نکرده
گشت و گذار درصحرا را
دریا نیز
استخر خصوصی دیکتاتورها بود
این دنیا به درد ما نخورد
ما در رویا هایمان زندگی کردیم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
- لطفا یک بیوگرافی از خودتان ارائه دهید و بگویید چگونه ترانه سرا شدید؟
رسول یونان هستم پسر محمّد متولد 1348 در دهکده دور در کنار دریاچه چیچست به دنیا آمدم سالها پیش تقریباً سال 74 آقایی با من تماس گرفت، گفت ترانه می خواهم من گفتم ترانه ندارم من سپید می گویم گفت نه ترانه می خواهم من ترانه را گفتم آن روز از خوشحالی زیاد از روزنامه تا خانه دویدم خیلی برایم مسرّت بخش بود که برای اولین بار ترانه می گفتم واین اولین جرقه بود که من ترانه سرا شدم.
- ترانه را تعریف کنید و از نظر شما ترانه خوب چه ترانه ایست ؟
ترانه یک قالب شعری است که در همسایگی ادبیات شفاهی قرار دارد
ترانه خوب ترانه ای است که تا به حال شنیده نشده ولی وقتی ما می شنویم احساس کنیم قبلا آن را شنیدیم .
- وضعیت ترانه را در بازار موسیقی پاپ چگونه می بینید ؟
من اصولاً آدم بد بینی نیستم همیشه سعی می کنم نسبت به اطرافم دید مثبتی داشته باشم امّا در حال حاضر وضعیت ترانه خیلی بد است و این به خواننده و آهنگسازها بر می گردد جز عدّه محدودی از این دو قشر بقیّه بی سوادند ،بازار کار طوری شده که ترانه سرایان ترانه ی راحت و در سطح پایین می گویند آن هم به خاطر وجود همین خواننده ها و آهنگسازهاست که چنین ترانه هایی می خواهند ترانه سرا ها هم خودشان را با وضع موجود وفق می دهند.
- به نظر شما این ترانه سراست که دنبال خواننده می رود یا بالعکس ؟
در حال حاضر بر عکس شده قبلاً خواننده دنبال ترانه سرا می رفت امّا حالا این ترانه سراست که با التماس از خواننده می خواهد که ترو خدا ترانه ی ما رو بخون .
- رابطه ی شما با موسیقی چطور است ؟
رابطه من با موسیقی خیلی عالی است ، کسانی که به خانه من آمدند می دانند من علاقه وافری به موسیقی دارم چند نوع ساز در خانه ی من است من با موسیقی عجین هستم.
- نظرتان در مورد ترانه های منفی و اصطلاحاً واسوخت چیست ؟آیا ترانه های منفی همان واسوخت به معنای سنتی آن است یا خیر ؟
بله، حالا شما هر اسمی را که می خواهید بگذارید واسوخت یک ژانر شعری در تمام کشور هاست هیچ ایرادی هم ندارد، بگذارید که ترانه سرایان ترانه منفی بگوبند معشوقی که پشت پا زده و رفته و به عاشق خیانت کرده ،عاشق هم منفی می نویسد ،اگر معشوق می رود عاشق با خواندن این ترانه دیگر خودکشی نمی کند باید مثبت نگاه کنیم ( تو رفتی و خیالی نیست ) زاویه دید افراد عاشق را تغییر می دهد و عاشق از یک پنجره ی جدید به اطرافش نگاه می کند ،اگر مثبت نگاه کنیم اتفاقا خیلی هم ترانه مثبت و خوبی است من نمی دانم چرا اسمش را ترانه منفی گذاشته اند .
- چرا انقدر ترانه های منفی و خشن رواج پیدا کرده اند؟
ترانه سرایان واقعی آیینه تحوّلات اجتماعی زمان خویش هستند آنها آیینه گردان تاریخ معاصر هستند هر چیزی که در جامعه می بینند در شعر بازتاب می دهند ،در خارج هم همین طور است شعر ها از تحولات اجتماعی نشات می گیرد.
- مگر نمی گوییم ترانه یک قالب شعری است پس چرا همیشه ترانه را از شعر جدا می کنیم ؟
ترانه به شدّت با شعر ارتباط دارد ، ما شاعرانی داریم که با ترانه ی خوبشان موفقیتی را کسب کرده اند ترانه هایی که بر سر زبانها افتاد و این دلیلی شد برای شهرت شاعران آنها ،ترانه مانور خاصی دارد و این به دلیل عامیانه بودن آن است و غالب قدرتمندی است شاعرانی که ترانه را از شعر جدا می کنند به اصطلاح می خواهند ضعف کاری شان را ببپوشانند و بگویند ما شاعر نستیم ترانه سراییم.
- ترانه سرای هنری بودن خوب است یا تجاری ؟
نمی توانیم این دو را از هم تفکیک کنیم و بگوییم یکی خوب است و دیگری بد هر کدام حیطه ی جداگانه ای را دارد اهل هنر به هنر فکر می کنند و یک عده به تجارت نمی توانیم بگوییم شاعری که تجاریست شاعر بدی است.
- فاکتورهایی که باید به آنها دقت کنیم تا ترانه ی خوبی بگوییم چیست ؟
این فاکتورها برای رسیدن به موفقیت از فردی به فرد دیگر متفاوت است ولی مهمترین چیزی که باید به آن توجه کرد این است که ترانه سرا بایر باور پذیری داشته باشد نگاه او با نگاه بقیّه متفاوت باشد ،تقلید نکند، سعی کند نگاه تازه ای برای خود داشته باشد این خیلی مهم است همانطور که خدا انسانها را با استعداد های متفاوتی آفریده هر انسانی می تواند نگاه مخصوص به خود داشته باشد.
- آینده شعر و ترانه ایران را چگونه می بینید ؟
آینده شعر ایران خواه ناخواه مرزها را خواهد شکست در مورد ترانه این خواننده است به آن خط و سیر می دهد ، در ترانه فاکتور اصلی مخاطب است، مخاطب است که ترانه را به یک سمت هدایت می کند.
- شاعران مورد علاقه ی شما چه کسانی هستند؟
احمد رضا احمدی ، شمس لنگرودی ، مفتون امینی .
- بیرون از حیطه شعر چه فعالیت هایی می کنید؟
عمده ی فعالیّت من بعد از شعر ،ترجمه ،نمایشنامه نویسی و روزنامه نگاریست.
- حرف آخر ...
حرف آخر را کسی می گوید که کاری را تمام کرده باشد من کار را تمام نکرده ام و حرفی ندارم ، تازه وارد ها در شهر شناخته نمی شوند .
منبع: نشریه ادبی عروض
MaaRyaaMi
05-11-2008, 17:03
عمارتی زیبا
در چمن زاری بزرگ
کنار دریا چه های شیر
من آنجا زندگی می کنم
با نامی از انسان و
شکوهی از خدایان
اما حقیقت چیز دیگری ست
من در جستجوی او
تنها به رویا هایم رسیده ام
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
دستکشهایم تاریک شدهاند
این جنازهها را
از کجا میآورند
از کدام شب ؟!
آب بریز پسرم!
بیشتر آب بریز
میخواهم
سیاهی از تن جهان بشویم
از کتاب روز بخیر محبوب من
عشق را
بدون بزک میخواستیم
دنیا را بدون تفنگ
روی دیوارهای سیاه
گل سرخ نقاشی کردیم
رهگذران به ما خندیدند
به ما خندیدند رهگذران
ما فقط نگاه کردیم
جادهها
دور شهر گره خورده بودند
در شهر ماندیم و پوسیدیم و خواندیم:
" قطاری که ما را از این جا نبرد
قطار نیست"
من یک پسر بد بودم
شعر برای برخی ساختن است برای برخی دیگر سرودنی, برخی شعر را نوعی كوشش برای خلق اثر میدانند, برخی دیگر آن را جوشش درونی از ناخودآگاه شاعر.
بعضی از شعرها, شعر اندیشهاند, تفكر برانگیزند, وسوسه كنندهاند. بعضی از شعرها مثل فرمولهای ریاضیاند, معادلهای مجهول كه خواننده را به هیچ جا نمیرساند. (چندمجهولیاش مشخص نیست). كلماتیاند كه بوی چشم رژه میروند بیآنكه تاثیری در ذهن مخاطب به جا بگذارند لرزه در دل نمیاندازند. روابط كلمات با یكدیگر نامتجانس و روابط سطرها از هم گسیختهاند. بعضیها ذاتاً شاعرند, حتی اگر شعری اندك در كارنامه خود داشته باشند.
دومین دفتر شعر رسول یونان اخیراً به نام «من یك پسر بد بودم» منتشر شد, ناشر این دفتر نشر افكار است. رسول یونان با این اشعار به همراه اولین دفتر شعرش «روز بخیر محبوب من» در كدام طیف جای میگیرد؟ مروری بر چند شعر او جایگاه این شاعر كم كار را در میان نسل امروز تا حدودی نشان خواهد داد. شعر اگر به تعبیری نوعی رویا دیدن باشد, اولین شعر كتاب «روز بخیر محبوب من» رویایی است در بیداری:
به دور میرفتم
به جستوجوی راز جهان
كه دودكش خانهات را دیدم
نزدیك كه شدم
دریافتم آن چه به دنبالش بودم تویی
زنی در سرزمین برفی
با گیسوانی و
آوازهایی كه
خواب خرسها را
پر از كندوهای عسل میكند
اینجا فرود آمدم
وبرای نجاریات
هیزم جمعكردم
عناصری كه این شعر را میسازند همه به نوعی در ارتباط ارگانیك با یكدیگر معنا میدهند. شاعر برای كشف راز جهان به جستوجوی دوردستها میرود به سرزمین ناشناخته شاید رویا كه ناگهان دود (دال) خانهای نشان از انسانی (مدلول) میدهد. به رابطه دال و مدلول در این دو سطر دقت كنید.
برفی كه در چشمانداز شاعر گسترده است. آتش بخاری را در ذهن تداعی میكند. از طرفی سرزمین برف ناخودآگاه ما را به یاد خرسها میاندازد و خرس تداعی كندوهای عسل است. عسل در مذاق شاعر, لذت و شیرینی دیدار نابهنگام زنی است كه همیشه در رویا انتظارش را میكشید. به همین خاطر شاعر در آن دیار اتراق میكند تا برای بخاری معشوق گمشده هیزم جمع كند. جمع كردن هیزم نوعی صمیمت یك رابطه را بیان میكند. (جمع كردن هیزم هرگز به معنای خواری و ذلت نیست.) ضمن اینكه جمعآوری هیزم بخاری برای تداوم آتش است, آتش هم گرمای یك رابطه را القا میكند. همه سطوح این شعر چون منشوری رنگهای متنوع یك عشق ناشناخته را در ابعادی وسیع تشریح میكنند. واژههای شعر مثل نخ تسبیح همه اجزای شعر را به هم مرتبط میكند. هیچ سطری بیسبب در شعر ننشسته و هیچ واژهای جای واژهای را تنگ نكرده و شاعر از مصرف واژههای بیهوده به شدت اجتناب كرده است.
شعر شماره هشت این دفتر با همه كوتاهی و مقتصد بودن شاعر در مصرف كلمات, مثل یك هایكو عمیق و زیباست:
من ابر شدم
گفته بودی كه خورشیدی
یادت هست
تا زیباتر بتابی
چقدر گریستم؟
شعر با همه سادگی در اولین سطرها تكراری به نظر میرسد, اما در ادامه روابط كلمات شكل دیگری میگیرند و مفهوم دیگری را تداعی میكنند. تمام بار شعر بر دوش سطر آخر نهاده شد و همین سطر دو كلمهای چنان ضربه سنگینی را وارد میكند, كه تا همیشه رد پایش را در ذهن خواننده به جا میگذارد. رسول یونان علاوه بر اشعار ساختمند, شعرهای خطی نیز دارد كه از ساختار مشخصی پیروی نمیكنند اما منطق شعر دارند و شعر به معنای مطلق خود هستند, در این شعرها با سطرهای درخشان روبهرو میشویم كه هیچ از زیباترین سطرهای شعرهای مطرح جهان كم ندارند. مثل این چند سطر:
دستهایش سفید بود و روشن
انگار
از چیدن ماه آمده بود
رسول یونان با چنین پیشینهای در شعر دومین دفتر شعرش را اخیراً با عنوان «من یك پسر بد بودم» توسط نشر افكار منتشر كرد.
شعر شماره 11 از این دفتر را مرور میكنیم:
من و تو
پشت یك میز چوبی مینشستیم
و آن میز چوبی
در كافهای ساحلی بود
و آن ساحل
در سرزمینی ممنوع
كتاب را سوزاندند و
از خواب بیدارمان كردند
نه تو بودی
ونه من
ما قهرمانان پوشالی یك داستان بودیم
این شعر و یا شعر شماره 22 از این دفتر با یك ساختارحساب شده نوشته شدهاند و تقریباً قصویاند. نظریهای كه مطرح میكند شعر نباید روایی باشد, قصوی باشد, با مطالعه این شعرها و شعرهای دیگری از این دست میتوان ادعا كرد شعر خوب هیچ قید و شرطی را برنمیتابد, این دو شعر كه هم روایی و هم قصوی هستند, لذت متن را به مذاق خواننده میچشانند و جزو شعرهای مدرن هم هستند. نوع نگاه شاعر, چگونگی نامگذاری اشیا در شعر, روابط بین كلمات میتوانند در بركشیدن یك متن تا سطح یك شاهكار موثر باشند. شاعر در این دو قطعه شعر شاهكاری نیافریده اما باید شهادت داد كه شعر زیبایی خلق كرده است كه از تعاریف مدرنیسم برمیگذرد.
شعرهایی از این دست در این دفتر فراوان است چنان كه در 24 (ص 36) میخوانیم:
اما تو
آخرین بازمانده فرشتگانی
در این سیاره تاریك
و حتماً
دریا، اسم كوچك توست
یا در شعر 22 میخوانیم:
كشتی كه لنگر میگیرد
از چشمهای ملوانان
پا به اسكله میگذاری
این نوع رفتار با كلمه و تصویرسازی در این حد فقط در رویا و شعر مقدور است یعنی همان كه نثر را به راه رفتن جهت رسیدن به مقصدی تعریف كردهاند و شعر را به رقص بدون هیچ مقصد و مقصودی, از چشمان ملوانان پا به اسكله گذاشتن همان معادله رقص را كامل میكند. طنز نیز به عنوان یك مولفه در شعر مدرن, در اشعار رسول یونان حضوری كمرنگ اما محسوس دارد:
من و برادرم
واهه آرمن
سخت تنهائیم
طوری كه
قاچ هندوانه را او به دهان میگذارد
اما از گلوی من پایین میرود
یا در این شعر میخوانیم:
شب شومی است
و ستارهها در قاب پنجره
تخممرغهای لقی هستند
كه دیوانهای آنها را
به سینه آسمان كوبیده است
یونان اگر شعری ناشی از دغدغههای امروزش و فردای فرزندان این خاك دارد, اگر اندیشهاش متاثر از فضای جامعه درگیر واژگان و اصطلاحات قانون و آزادی و سیاست میشود, بازتاباش را این گونه بروز میدهد:
برای رهایی شعرها گفتهایم
اما رهایی
آن نیست كه میشناسیم
رهایی سرود پرندگان است
رفتار آب است و باد
رقص نور
به شیشه است
ما اگر رها هم بودیم
كاری از پیش نمیبردیم
گرفتار ابدی نام و نانیم
گرفتار همین روزمرگیها
با مطالعه دفتر دوم یونان و مرور اشعار این كتاب, خواننده قطعاً خواننده ضمن لذت از متن اشعار به كشفهای تازهتری نیز خواهد رسید. حالا بیصبرانه سومین دفتر این شاعر را از میان شاعران نسل امروز انتظار میكشیم.
منبع: روزنامه آسیا
تالاپ.
ماه بر بام خانه ام می افتد.
ادامه باران ها همیشه زیبا نیست
همین طور ادامه رویاها...
نیستی
و این شب سرد و غمگین
ادامه سرمه ای است
که تو به چشمانت کشیده ای...
به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم آنچه به دنبالش بودم
تویی،
زنی با گیسوانی بافته و
آوازهایی که خواب خرس را
پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم.
با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
خواب، طعم عسل داشت
در بعدازظهرهایی که
آسمان کمی بالاتر از درخت کاج بود.
با این همه
ما به ایستگاه ها رفتیم
تا دورشدن را
از قطارها یاد بگیریم...
سرانجام از من و تو
تنها خرگوشی سفید
میان کومه های یونجه به خواب رفت.
اعتراض داشتم به حکومت پدر
اعتراض داشتم به تفنگ برنو
به ترکه های آلبالو
به ....
و روز را بلندتر می خواستم
یک شب او عصبانی شد
و فردای آن روز
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید می کرد
حالا،
من، سال هاست در خواب راه می روم.
اگر تو نبودی من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوستداشتن تو
از هر جادهای که آمدهام
نفرینش میکنم
از هر پلی که گذشتهام
شکسته باد
عجیب است پلها و جادهها
انسان را به ساحلی میرسانند
که تا چشم کار میکند دریاست
و عجیبتر اینکه تنها ماه میتواند
از آبهای خروشان بگذرد و غرق نشود.
تو بايد بيايی
تو با كشتي فيتز كارالدو خواهي آمد
از دور دست آوازهاي بومي
تو با اسب زورو
از ميان نور و موزيك
و حتماً در وراي شنل بلندت
آفتابي نهان كرده اي;
شايدهم از كوپه اي درجه سه پياده شوي
تا هيچ فرقي نداشته باشي
با زنان فقير كارگر
كه از پنبه زاران بر مي گردند
براي آمدنت داستان ها ساخته ايم.
پرواز
روز اول گفت:
- قلبم بد جوری میزند.
روز دوم گفت:
- کاش میشد پرواز کنم.
روز سوم احساس کرد میخواهد بالا بیآورد، دو دستی جلو دهانش را گرفت.
روز چهارم اتفاقی نیافتاد.
روز پنجم پرندهای از دهانش بال زد و رفت.
روز ششم مرد.
روز هفتم از شاخهای به شاخهای پرواز میکرد.
فرشتهها، مینیمالهای رسول یونان، تهران: مشکی،1384
--------------
تصادف
من داشتم اینجا میآمدم که تصادف کردم. ناگهان یک ماشین آمد و مرا
زیر گرفت. وقتی میخواستم ازعرض خیابان رد شوم، این اتفاق افتاد.
جنازهام را گوشهی خیابان در برف رها کردم و آمدم اما کاش نمیآمدم.
نه مرا میبینی و نه صدایم را میشنوی. کاش نمیآمدم، من داشتم
به دیدن تو میآمدم که مردم.
فرشتهها، مینیمالهای رسول یونان، تهران: مشکی،1384
سفر
چمدانم را برداشتم و
آمدم
اما اين فقط يك شوخي ست
ويا لااقل تو باورنكن!
جدايي
بريدن درخت از ريشه است
و اره كردن زندگي
كه مرگ را رقم مي زند
اما من زنده ام
واين يعني من آنجايم
كنار تو
كنار تو و درخت توت و اسب.
----------
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
رسول یونان، دو ماهنامه شوکران، شماره بیست و ششش
MaaRyaaMi
06-11-2008, 07:55
... و سرانجام
از قصه هاي شكارچيان چيزي نمي ماند
جز يك مرغابي
بر پيشخوان
رنج آور است
اما چيز مهمي نيست
بگذارهر چه دوست دارند تعريف كنند
خوب يا بد
داستان ها بايد ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو بايد
مثل انسان زندگي كني
جهان
جاي عجيبي است
اين جا
هر كسي شليك مي كند
خودش كشته مي شود.
MaaRyaaMi
06-11-2008, 07:55
یک روز می آیی
و در گورستانی دور
در استخوانم می دمی
تا شعر های نا سروده ام را بشنوی
MaaRyaaMi
06-11-2008, 07:57
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
MaaRyaaMi
06-11-2008, 07:59
مرگ در نمی زند
کلید می اندازد
مرگ اگر در بزند
که مرگ نیست
حتما مامور مالیات است
و یا پستچی و یا مهمان...
او چهره ای محو دارد
و در گلویش...
مردگان سرفه می کنند
MaaRyaaMi
06-11-2008, 08:00
نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
و به جای او نفس می کشم
راه می روم
غدا می خورم
می خوابم و...
چه اشتباه دل انگیزی...
MaaRyaaMi
06-11-2008, 08:01
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته...
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و...
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
MaaRyaaMi
06-11-2008, 08:04
ما ،
غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم !
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول یونان . 1348. شعر. روز بخیر محبوب من، کلبه ای در مزرعه برفی ، گندمزاردور، کنسرت در جهنم، من یک پسر بد بودم ، فرشته ها . ترجمه . روزهای چوبی ( ناظم حکمت ) ، بوی خوش تو ( شعر آذربایجان ) ، یک کاسه عسل ( واهه آرمن ) ، رودی که از تابلوهای نقاشی می گذشت ( ارمنی ) . هر شاعری به داشتن همچین اسم وفامیلی غبطه می خورد رسول ِ یونان .
ساده می نویسد و گاه شبیه هایکو . زبان خاص خودش را ندارد چون بچه ها ی شیر خوار هم می توانند به زبان شعر او صحبت کنند ولی شعرهایش داستان خاص خودشان را دارند این رسول یونان .
از ویژگی های شعر او که جزء محاسن کارش هم حساب می شود پایان های میخکوب کننده اش است ، از مهمترین قسمتهای متن مقدمه وموخره اش است که در درست در آمدن این دومی پای خیلی ها در شعر می لنگد یاکه انقدر اسیر پیچ واطناب اند که شعر ول می شود و یا آنقدر سر کیسه زبان را در اول شعر شل می کنند که دیگر در پایان دستشان خالی است ولی رسول یونان سیر وریتم منطقی ای را در شعر می پیماید ، در کارهایش هرچه به انتها نزدیک میشویم قضیه برای ما جدی تر می شود ، خلق فضا می کند واتمسفر لازم برای نفس کشیدن در شعر را آرام آرام واردتان می کند بعد درپایان با یک جمله بندی طوفانی هم نتیجه اش را می گیرد وهم پتانسیل وجودی خود شعر را رها می سازد برای نمونه می توان به شعر های زیر دقت کرد
با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
اعتراض داشتم به حکومت پدر
اعتراض داشتم به تفنگ برنو
به ترکه های آلبالو
به ...
و روز را بلندتر می خواستم
یک شب او عصبانی شد و فردای آن روز
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید می کرد
حالا،من، سال هاست در خواب راه می روم.
دستکشهایم تاریک شدهاند
این جنازهها را
از کجا میآورند
از کدام شب ؟!
آب بریز پسرم!
بیشتر آب بریز
میخواهم سیاهی از تن جهان بشویم
عشق ، نوستالژی و این اواخر رسول یونان ِ معترض تمام وجوه شعر او هستند ولی فرقی نمی کند شعر عاشقانه – مینیمال از او بخوانید و یا شعری که می خواهد اجتماعی باشد وفریاد بزند ، واژه همان واژه ها است ( به نظر من او به عمد ونه از روی ناتوانی اش تن به سادگی در انتخاب فرم وواژه می زند ، ولی امیدوارم فرمهای چه زبانی وچه روایی دیگری را هم بعد ها تجربه کند ) ، نوع روایت همان نوع روایت است ( بیشتر کارهای یونان روایتی - مینیمال هستند ) .
یکی از ضعف های شعر رسول یونان ( شعر هارا که می خوانید توجه کنید ) تکرار یک فرم در بیان شعری اش است فرمی که عموما قابل تسلی به تمام شعر هایش است ، وفور فعل که کمک به شکل گیری روایت ، سادگی وخلق فضای مینیمال مورد علاقه او در شعر می کند در شعر او آنقدر به چشم می خورد که به نظر من دیگر ضعف او به حساب می آید واز کاستی های دانش زبان شعری ( اصولا فعل در آن جایگاه محکمی ندارد ) در کلام او حکایت می کند .
نا امید نیستم
از امید بگویم
آنچه هست
یاس مطلق نیست
عاقبت یک کلید
به قفل زنگار گرفته ما نیز می خورد
کلاهی بر شن های ساحل
نمی تواند مال فرشته ای باشد
وهیچ کس نیز
دلفینی را
با کلاه ندیده است
ویا.....
من فکر می کنم
مال مردی ست شاعر
که دریا را
در پنداشته است
دری
به یک میهمانی خصوصی.
آدم ها می گذرند
آدم ها از چشم هایم می گذرند
و سایه ی یکایکشان
بر اعماق قلبم می افتد
مگر می شود
از این همه آدم
یکی تو نباشی
لابد من نمی شناسمت
وگرنه بعضی از این چشم ها
این گونه که می درخشند
می توانند چشم های تو باشند
جوانی
برای من یک شب بلند بود
در جمع قماربازان
سرگرم بازی شدم
تو از من جلو زدی
دنیا از من جلو زد
حالا من مانده ام
مثل آخرین سرباز گروهان
خسته و کوفته می آیم
می خواهم به جایی برسم اما نمی رسم
MaaRyaaMi
06-11-2008, 20:36
به تو زنگ نخواهم زد
و گوشی
همچون دستی شکسته برگردن تلفن خواهد ماند.
از کتاب "روزهای چوبی"
کنار دریا
عاشق باشی
عاشق تر می شوی
و اگر دیوانه
دیوانه تر
این خاصیت دریاست
به همه چیز وسعتی از جنون می بخشد
شاعران
از شهرهای ساحلی
جان سالم به در نمی برند
جای دستی کثیف بر آینه
این جا یک نفر
حالش از دیدن خودش به هم خورده است
من این مهمانخانه را ترک می کنم
از این پنجره فقط زندان ها دیده می شوند
زندگی قدم زدن در روشنی است
تماشای فراوانی نان
بر پیشخوان روز
درخشش آب هاست
و لبخند ماهیگیران
این شهر کوچک
چقدر زیباست با تو
خورشید
از پنجره ی چوبی تو طلوع می کند
باغ را خوب گشته ام
اما باز فکر می کنم
کسی لا به لای درختان پنهان است
این خیال
دل انگیز است و زیبا
حتی اگر کسی لا به لای درختان پنهان نباشد
MaaRyaaMi
10-11-2008, 21:13
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من يوللاردا يئريميرم
يوللار منده يئريييرلر
بو آغاجلار، بو تيكانلار
كوللار منده يئريييرلر
بئينيمده هر يانا باخسان!
تلگراف ديركي واردير
قوشلار تئل اوسته سوسوبلار
معلوم اولان سون باهاردير
يوللار يئرييرلر منده!
سفر ائتمك اويره ديرلر
مني سندن آييريرلار!
منه گئتمك اويره ديرلر...
ترجمه:
من در راه ها، راه نمي روم
راه ها
در من راه مي روند
درخت ها
بوته هاي خار
بوته هاي گياه ...
در من راه مي روند.
در ذهن من
به هر كجا بنگري
تير تلگراف مي بيني
و پرندگاني را كه
مغموم و ساكت روي سيم ها نشسته اند
از قرار معلوم پاييز است.
راه ها
در من راه ميروند
و به من ياد مي دهند سفر كردن را.
مرا جدا مي كنند از تو
و به من
رفتن را ياد مي دهند...
مرد، در را به صورتشان كوبيد و داد زد:
ـ از اينجا تكون نمي خورم. بيست و پنج ساله با سگام اينجا زندگي مي كنم.
مأموران شهرداري گفتند: بايد اين خونه رو تخليه كني.
گفت: من اين همه سگ را كجا ببرم؟ ببين اكثرشان هم آبستن هستند اگه ممكنه موزه را توي يه خيابون ديگه بنا كنين.
گفتند: اين تصميمو سناتورها گرفته ان نمي شه عوضش كرد.
و خانه اش را كوبيدند.
يك سال بعد، سگ ها تمام خانه هاي شهر را فتح كرده بودند…
از کتاب فرشته ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول یونان متولد سال 1348 است. او در دهکده ای دور در کنار دریاچه چی چست به دنیا آمده و به قول خودش به طور اتفاقی سر از تهران در آورده است. رسول یونان سال ها است که در عرصه هنر و ادبیات مشغول فعالیت است و تاکنون کتاب های زیر را منتشر کرده است:
روز بخیر محبوب من (شعر)
گندمزار دور (نمایشنامه)
روزهای چوبی (ترجمه شعر جهان)
کلبه ای در مزرعه برفی (مجموعه داستان)
فرشته ها (مجموعه داستان مینی مال)
قصه کوچک عشق (داستان)
یک کاسه عسل (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت)
تلگرافی که شبانه رسید (ترجمه - گزینه شعر ناظم حکمت)
شعرهای عزیز نسین (ترجمه)
واگن سیاه (ترجمه – داستانی از بکیر یلدیز)
بنرجی چرا خودکشی کرد (ترجمه - رمان شعر – ناظم حکمت)
کنسرت در جهنم (شعر)
من یک پسر بد بودم (شعر)
بوی خوش تو (ترجمه – شعر معاصر جمهوری آذربایجان)
سنجابی بر لبه ماه (نمایشنامه)
تخم مرغی برای پیشانی مرد شماره 3 (نمایشنامه)
یک بعد از ظهر ابدی (نمایشنامه)
و ...
__________________________
روزها
روزها پر و خالی می شوند
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر
اما
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
این که مثلا
تو ناگهان
در آن سوی میز نشسته باشی
گاهی، فنجانی
روی کاشی ها می افتد
حواس ما را پرت می کند.
_____________________________
یک قطعه ابدی
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
مارگریتا
...
سوزن گرامافون
روی نام تو گیر کرده است.
احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد
و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو
یعنی پایان رنج ها و تیره روزی ها
آمدن تو
یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند
MaaRyaaMi
12-11-2008, 21:27
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان.
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان.
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و اینگونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیب جویی میکند
با این همه عاشق باش
وقتی میمیری ...
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم...
هر جا که می رسم
تو به پیشوازم می آیی
حال آن که
همیشه ترا
پشت سر می گذارم و ...
راه می افتم
ماجرا از چه قرار است؟... نمی دانم
یا تو معجزه می کنی
و یا من
تو را و جهان را خواب می بینم
MaaRyaaMi
17-11-2008, 12:48
آنجا خانه اي بود
با کوبه ای از ابر و زنگ و آفتاب
واسبي سفيد و وحشي
كه مي توانست آدم را
از تپه هاي سبز آرزو بالا ببرد
آنجا پرودگاري بود
كه دعاهايم را اجابت مي كرد
آيا اگر باز گردم
هنوز دودكش آن خانه دود مي كند
هنوز آسمان آبي ست؟!
آيا اگر باز گردم
هنوز او آنجاست؟!
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
در کافه ها هدر رفتم
مثل قهوه ای که بر می گردد
در سینماها حذف شدم
مثل پلان های بد فیلم
خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند
وهنوز این کابوس ادامه دارد
پادشاهی
دریا را شلاق می زند
تا رامش کند
ماهیان جیغ می کشند
می ترسم
یخ می زنم
می میرم
اما از خواب بیدار نمی شوم.
لبخند تو
باغ نور است ومعدن طلا
کاسه شیر داغ است
کنار نان و آفتاب
لبخند تو
یک راه روشن است
لابلای باغ های گیلاس
شاید ستایش خداوند
ستایش لبخند توست.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول يونان (متولد سال 1348) شاعر، داستان نويس و نمايشنامه نويس است در کارنامه اش ترجمه هم به چشم مي خورد، به زبان ترکي و فارسي مي نويسد. بعضي از کارهايش به بعضي زبان ها هم ترجمه شده است. بعضي از ترانه هايش را خواننده ها خوانده اند، آثار او عبارتند از؛ روز بخير محبوب من، کنسرت در جهنم، کلبه يي در مزرعه برفي، روزهاي چوبي (ترجمه)، بنرجي چرا خودکشي کرد(ترجمه)، من يک پسر بد بودم، فرشته ها، قصه کوچک عشق، تلگرافي که شبانه رسيد(ترجمه)، گندم زار دور، سنجابي بر لبه ماه، بوي خوش تو، تخم مرغي براي پيشاني مرد شماره 3، يک بعدازظهر ابدي، جاماکا، خيلي نگرانيم شما ليلا را نديديد و...
---
-نخست از بحثي جدال انگيز که در اين سال ها مطرح شده است آغاز کنيم؛ گسستي بين مخاطبان و شعر امروز ما اتفاق افتاده است که اين گسست منجر به ايجاد بحراني با عنوان «بحران مخاطب» شده است. آيا مواجه شدن شعر امروز با «بحران مخاطب» مبداء تاريخي دارد؟
زماني شعر يگانه هنر بود به اين معنا که هنرهاي ديگر به راحتي شعر در دسترس نبود. مثلاً نقاشي را در نظر بگيريد. يک آدم روستايي به راحتي نمي توانست به نقاش و گالري اش دسترسي پيدا کند اما شعر اين گونه نبود. شما مي توانستيد به راحتي شعرهاي شاعران را ابتدا از زبان اهل کتاب و مطالعه و بعد مردم کوچه و بازار بشنويد. اما ماجرا بدين منوال پيش نرفت، دنيا عوض شد و پيشگويي مارشال مک لوهان پيامبر ارتباطات درست از آب درآمد و جهان الکترونيکي شد و هنرهاي هفت گانه به راحتي قابل دسترس شدند و به شماره يک بودن شعر خدشه وارد کردند. همين موضوع باعث شد مردم يا مخاطبان ادبيات و هنر دست به انتخاب بزنند و در اينجاي داستان بود که شاعران فهميدند بايد با احتياط عمل کنند. آنها که مواظب بودند پيش رفتند اما آنها که احتياط را از دست دادند عقب ماندند. مي خواهم بگويم يکي از دلايل گسست بين مخاطبان و شعر را گسترش هنرهاي ديگر و خط حرکت تاريخ رقم زد. اگر مواظب نباشيم يعني به مخاطب اهميت ندهيم قافيه را بدجور مي بازيم. ببينيد چه بخواهيم چه نخواهيم دنيا ديگر مجازي شده است و حرکت اطلاعات سريع صورت مي گيرد. ما بايد کاري کنيم که مخاطبان را بيشتر از اين از دست ندهيم. اگر طرفدار شعر دشواريم به دشواري شعر نگوييم چرا که شعر دشوار با دشواري شعر فرق دارد. ميان اس ام اس هاي ارسال شده شعر سهم کمي دارد، بايد اين سهم را بيشتر کنيم. البته اين به اين معنا نيست که حرکت در شعر به صورت سطحي صورت بگيرد. من دوست دارم به جاي بحران مخاطب از بحران شعر حرف بزنم. ببيند اگر اشتباه نکنم در سال 1388 ، 1500 عنوان کتاب شعر نو چاپ شد و از اين تعداد حتي تعداد اندکي نيز مورد استقبال واقع نشد، مي دانيد چرا؟ چون اکثر اين کتاب ها در حد خاطرات بسيار شخصي و تقليدي بود و طبيعي بود که مخاطب پيدا نکنند. ما نبايد بحران شعر را به بحران مخاطب معنا کنيم.
-شاعران در توليد اين بحران نقشي دارند؟
به نظر من بله. بيشتر شاعران از قلعه خود بيرون نيامدند و اتفاقات بيروني را ناديده گرفتند و فکر کردند هرچه به خورد مردم بدهند مردم از آنها استقبال مي کنند ولي اين جوري نشد. آخر چه لزومي دارد مخاطبان شعر تماشاي يک فيلم سينمايي خوب را به خواندن شعرهاي قهقراگراي به ظاهر پيشرو و مفاهيم سرشار از خودمحوري و ماليخوليا ترجيح ندهند. اکثر شاعران از جانب دانش خواهي و عدم مطالعه آسيب مي بينند. گاه با شعرهايي روبه رو مي شويم که شاعر فقط مي خواهد اطلاعات خود را به رخ بکشد مثلاً معشوق طرف به خاطر بي مسووليتي عاشق که همان شاعر است گذاشته رفته اما او يعني شاعر به جاي اينکه به آسيب شناسي خودش بپردازد؛ در شعرش به اين موضوع مي پردازد که گفت وگو در متن پل ريکور در شعر او ناديده گرفته شده است و سرانجام به اين نتيجه مي رسد که مولف مرده است و تو نبايد مرا با نوشته هايم مي سنجيدي. به نظر من شعر نشخوار تئوري ها نيست. شعر عين زندگي است و بيان واقعيات ها است. همين طور پذيرفتن آنها و رديف کردن نام هاي بزرگ در شعر بيشتر از آنکه شعر را قوي کند آن را دچار ضعف مي کند. گاه نيز بعضي شاعران از آنجا که کم مطالعه اند فکر مي کنند تکنيک هاي موجود در شعر معاصر کشف آنهاست و عمرشان را به خاطر دفاع از آنها تلف مي کنند و وقتي به صحت مطلب پي مي برند دچار افسردگي مي شوند و اغلب مي گويند شعر ديگر جواب نمي دهد و کتاب چگونه کارگرداني کنيم را مي خرند و شروع مي کنند به پرسه زدن حول محور سينما و در نهايت ازدواج مي کنند و به زندگي عادي شان برمي گردند و ديگر اسمي از شعر نمي برند. به نظر من شعر گفتن يعني شرکت در يک ماراتن نفسگير و جاده طولاني است. اگر شاعران حواس شان جمع نباشد نفس کم مي آورند.
-آيا عملکرد ناشران در توليد اين بحران موثر بوده است؟
نه، قبول ندارم ناشران هيچ تقصيري ندارند. وقتي کتاب يکي را نمي خرند ناشر چرا بايد آن را چاپ کند. ببينيد خيلي از دوستان من علناً مي گويند ما به مخاطب اهميت نمي دهيم حالا چرا از کمبود مخاطب مي نالند نمي دانم. من خودم به عنوان يک کتاب خوان از شعر خيلي از دوستانم سر در نمي آورم خب مردم چه کار کنند؟ کار و زندگي شان را ول کنند و بروند کلاس تاويل متن و امثالهم؟ اين امکان ندارد. باور کنيد امکان ندارد. در مورد ناشران بايد بگويم اينها شاعراني بي نام و نشان هستند که بيشتر از ديگران و گاه خود شاعران دغدغه شعر را دارند اما متاسفانه گاه ما تمام راه ها را به رويشان مي بنديم و اجازه فعاليت را از آنها مي گيريم. کتاب هايي تحويل آنها مي دهيم که چرخ اقتصاد آنها را دچار کندي مي کند. چند روز پيش يکي از ناشران را ديدم که خيلي کلافه بود وقتي علتش را پرسيدم گفت اکثر شما ما را متهم مي کنيد که ما شعر چاپ نمي کنيم و هرجا مي نشينيد ما را به بي سوادي متهم مي کنيد در حالي که اين جوري نيست. ببينيد من چهار تا کتاب از فلاني که مشهور هم هست چاپ کرده ام اما نه تنها سود نکردم بلکه کلي هم ضرر کردم و ادامه داد به دوستانتان بگوييد من کارم را به خوبي انجام داده ام حالا نوبت شماست که بايد پاسخگو باشيد و بگوييد چرا مردم شعرهاي شما را نمي خرند؟،
-آيا عملکرد مخاطبان منجر به توليد اين بحران شده است؟
کاش سوال را جور ديگري طرح مي کردي. آنها شعر ناظم حکمت، پابلو نرودا، نزار قباني و شاعران بزرگ اين سرزمين مثل فروغ، شاملو، سپهري و غيره را مي خوانند حالا چرا فصل قطوري از کتاب شعر امروز را نمي خوانند اين سوالي است که بايد شاعران پاسخ بدهند. شما اجازه بدهيد من طرف مخاطبان را بگيرم. شخصيت نويسنده در فيلم استاکر ساخته آندره تارکوفسکي ديالوگ بسيار جالبي دارد که دوباره شنيدن آن خالي از لطف نيست. او مي گويد؛ ما نويسنده ها روز و شب مي نويسيم تا بهتر بنويسيم و سعي مي کنيم مردم را تغيير دهيم اما در آخر متوجه مي شويم اين مردم هستند که ما را تغيير مي دهند. همان طور که در بازار تجارت حرف اول را مشتري مي زند در عالم ادبيات نيز حرف اول را مخاطب مي زند. وقتي به مخاطب اهميت داده نمي شود نبايد ديگر از او انتظار استقبال داشت. من نمي گويم مخاطب محور باشيم مي گويم به مخاطب اهميت بدهيم. ما بايد يادمان باشد که مخاطب بيشتر شعر دوست دارد تا تئوري و بايد شعر تحويل او بدهيم چرا که او اگر بخواهد تئوري بخواند ديگر شعر ما را نمي خواند و مستقيم مي رود سراغ تئوري و کتاب هاي ژاک دريدا و امثالهم را مي خواند.
-نقش منتقدان در توليد اين بحران را تا چه حد مي دانيد؟
من چند بار در مصاحبه هاي مختلف گفته ام بايد پرونده اکثر اين آقايان را در پوشه هاي زرد گذاشت. اکثر اين منتقدان با هرچه هم آشنا باشند با ادبيات آشنا نيستند.اين واقعيت امر است. عجيب اينکه خودشان شعر هم مي گويند و هيچ کدام از نسخه هايشان به درد خودشان نيز نخورده است. احساساتي حرف نمي زنم. شعرهايشان و نقدهايشان موجود است. در دهه 70 خيلي از دوستان براي بعضي از منتقدها کادو هاي شکلاتي و عرق هاي گياهي مي بردند بلکه مشهور شوند اما نشدند چون به بيراهه زده بودند. بعضي از شاعران نيز يقه آدم را مي گرفتند که آدم چيزي در موردشان بنويسد وقتي هم مي گفتي بابا ما اهل اين حرف ها نيستيم ما از دهکده آمديم تا کار کنيم و براي پدرمان پول بفرستيم با آدم قهر مي کردند. اين را هم اضافه کنم گاه ماجراي شاعران و منتقدان صورت خيلي کميکي به خود مي گيرد. برخي از منتقدان روي بعضي از شاعران صحه مي گذارند و طوري از شعرشان تعريف مي کنند که انگار از آسمان افتاده اند در حالي که اين گونه نيست. دقت که مي کنيم مي بينيم شاعراني ضعيف هستند و اغلب نيز به فراموشي سپرده مي شوند، بعضي از شاعران را نيز مي کوبند. انگار به ملک شخصي آنها وارد شده باشند ولي دقت که مي کنيم مي بينيم شاعران خوبي هستند. از اين اتفاقات در دهه هاي 60 و 70 زياد افتاد شما مي توانيد به نشريات آن زمان ها نگاه کنيد. من دوست ندارم به عقب نگاه کنم چون به مجسمه نمک بدل مي شوم. بگذاريد جواب اين سوال به همين جا ختم شود.
-نظر شما نسبت به برپايي کلاس هاي آموزش شعر و کارگاه هاي شعر از سوي شاعران چيست؟ منظورم اين است که در تمام دنيا اظهارنظر کردن کارآمد و تکنيکي مبتني بر نظريه ادبي است و بر عهده منتقدان حرفه يي است نه شاعران، هرچند اين دو حرفه ارتباط تنگاتنگي باهم دارند اما هريک تخصصي جداگانه محسوب مي شود. به نظر شما افرادي که صرفاً شاعرند و منتقد نيستند صلاحيت برپايي کلاس هاي آموزش شعر و کارگاه هاي شعر را دارند و آيا آن آگاهي را که يک منتقد پس از نقد اثر به مولف اثر منتقل مي کند، به هنرجويان شان منتقل مي کنند؟
شعر جداي از اين حرف هاست البته جنبه هاي مثبت اين کارگاه ها را چه کارگاه شعر باشد يا خياطي نمي شود ناديده گرفت اما شعر لااقل ربطي به اين قضايا ندارد. اکثر شاعران و نويسندگان مشهور از هرچه کارگاه و مدرسه است فرار کردند. شعر يک درس رسمي يا يک زبان رسمي نيست که تدريس شود. من شعر را فرار از مدرسه تعريف مي کنم. ممکن است اين تعريف، تعريف کاملي نباشد اما تعريفي ناقص هم نيست. من فکر نمي کنم شعر محصول نظم و عقل باشد چرا که عقل بيشتر طرف ثروت را مي گيرد تا علم. شعر چيزي شبيه عشق است شايد هم خود عشق است وگرنه اينقدر با جنون و شوريدگي درنمي آميخت. رابين ويليامز معلم ادبيات در فيلم انجمن شاعران مرده، شعر را عشق و تجربه هاي آن تعريف مي کند. کارگاه ها مي توانند تکنسين تربيت کنند اما نمي توانند شاعر توليد کنند. به نظر من طبق دستور و برنامه نمي شود شعر قابل قبول گفت وگرنه ديگر وقت آدم ها را نمي گرفتند و اين کار را به کامپيوتر مي سپردند. شايد هم من اشتباه مي کنم، آخر من خيلي اشتباه مي کنم. در جواب قسمت دوم سوال شما نيز بايد بگويم شعر بر اساس تئوري هاي از پيش تعيين شده سروده نمي شود که معلم اين کارگاه ها صرفاً منتقد باشد. اصلاً بگذار راحتت کنم؛ کراوات تئوري دور گردن شاعران زيبا به نظر نمي رسد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) قالب مینیمال یا همان داستانک چند سالی است که همراه با موج ترجمه، وارد کشور ما شده و داستاننویسان جوان و غیر جوان ـ که هنوز در داستان کوتاه و رمان کارشان میلنگد ـ کمر همت بستهاند که مینیمالنویس شوند. رویآوردن بسیاری از داستاننویسان و داستانننویسان به این قالب و عقیم ماندن داستان کوتاه و رمان در کشور ما، آسیبی است که گوشههایی از آن را امروز میبینیم و دستهای آن در فردایی نهچندان دور، ادبیات داستانیمان را خفه خواهد کرد.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم به بررسی این قالب و آسیبشناسی داستانک فارسی اقدام کنیم. بنابراين با رسول يونان به بهانه انتشار دوباره «فرشتهها» مجموعه مينيمالهايش، گفتوگو كردهايم. فرشتهها نخستين بار در سال 1383 منتشر شد. نشر «مشكي» آن را اينبار در 1500 نسخه منتشر كرده است.
وجه اشتراك و افتراق شعر و داستانهاي مينيمال چيست؟
اين تصور كه بايد رابطهاي بين اين دو باشد از ساخت و كاركرد آنها و نيز توجه شاعران ايراني به اين گونه ادبي به وجود آمده است. به نظر من مينيمال و شعر هيچ نسبتي خيلي از كساني كه امروز مينيمال مينويسند قبلاً تجربه نويسندگي نداشتهاند با هم ندارند. توجه من به نوشتن داستانهاي مينيمال سابقهاي طولاني دارد.
من خيلي زود به مينيمال روي آوردم و پس از «روز بخير محبوب من» با كتاب «كلبهاي در مزرعه برفي» كه مجموعه مينيمالهاي 55 كلمهاي بود، در بين مخاطبانم با عنوان مينيمالنويس مطرح شدم.
چه ضرورتي موجب ميشود كه نويسندگان پس از آن تجربه عظيم رمان در غرب به داستان مينيمال روي بياورند و آيا همان ضرورتها در ايران هم وجود داشته است؟
منظور بين مخاطبان ادبيات و نويسندگان است. در كشورهاي پيشرفته كه رسانهها در آن بيداد ميكنند، مينيمال احتياج زمان است؛ مثل نوشيدن يك نسكافه در سر كار يا نوشيدن يك ليوان آب هنگام توقف بازي تنيس كه به بازيكنها جاني تازه ميدهد. اما در ايران مينيمال از بيحوصلگي آدمها ناشي ميشود. همانطور كه ميدانيد در اينجا بيحوصلگي به معناي بيحوصلگي نيست. در حال حاضر مينيمال و ديگر گونههاي ادبي به موازات هم حركت ميكنند؛ با اين تفاوت كه حركت مينيمال كمي تندتر است. راحتتر بگويم اين قالب خيلي فضول است. حتي ميتواند از سوراخ قفل به خانهتان نفوذ كند. اين به خاصيت مينيمال برميگردد. شما از هر فرصتي براي خواندن يك مينيمال ميتوانيد استفاده كنيد.
به نظر ميرسد نوشتن داستانهاي مينيمال به بين شعر و مينيمال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد مد روز تبديل شده است. خيلي وقتها چند خط، دست و پا شكسته در صفحه آخر يك روزنامه كثيرالانتشار به چاپ ميرسد كه نه داستان است و نه قواعد و تعريف مينيمال درباره آن صدق ميكند. مثل بازي يك تنيسور نيست. ما هنوز حتي براي خواندن هزار و يك شب هم فرصت داريم.
ميشل فوكو ميگويد: «قدرت در مدل است.» اين حرف را دوستان روشنفكر خيلي زودتر از بقيه جهانيان شنيدهاند و شروع كردهاند به نوشتن داستان در مدلهاي جديد. اما چيزي كه اينجا از قلم افتاده، نبود يا كمبود مدل به عنوان عنصر زيبايي در نوشتههاي ماست.
ما هنوز مدلهاي كلاسيك را تجربه نكردهايم و خيلي زود به اين مقوله روي آوردهايم. ميخواهم بگويم خيلي از كساني كه امروز مينيمال مينويسند قبلا تجربه نويسندگي نداشتهاند.
و تجربه شعر به شما براي نوشتن داستانهاي مينيمال كمك كرده است. من فكر ميكنم مينيمالهاي رسول يونان شعرهاي بالقوه اوست كه صورت داستان پيدا كرده است.
فكر نميكنم. شعر لااقل در اين مورد به من كمكي نكرده است. شعر بيشتر دست و پاي من را بسته است. البته من اشتراكي بين اين دو پيدا نكردم؛ جز اينكه هر دو، وقت آدم را ميگيرند. بين شعر و مينيمال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد.
امروز تعداد كتابهاي داستان و داستانك از شعر بيشتر است؛ چه در حوزه ترجمه و چه در حوزه توليدات فارسي. گويا داستان طيف گستردهتري ما نميخواهيم كسي دادههاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما ميخواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پردهاي از پردههاي شعر جهان را كنار بزند را در بر ميگيرد. به نظر شما آيا در آينده يكي به نفع ديگري كنار خواهد رفت؟ بهويژه آنكه برخي از نويسندگان يا شاعران در آثار خود دست به حركات محيرالعقول ميزنند و مخاطب را درباره صداقت خودشان به شك مياندازند.
اين پيچيده نوشتن در حوزه سليقههاي شخصي بار معنايي به خود ميگيرد و صرفا براي سرپوش گذاشتن به پرداخت ضعيف داستان و شعر از اين عنصر استفاده ميشود. به نظر من كساني كه اين كار را ميكنند به نفع شعر و داستان كنار ميروند. چون من معتقدم اگر كسي شعر و داستان خوب بنویسد، شناخته خواهد شد؛ همانطور كه لوركا در ايران خيلي بيشتر از برخي شاعران وطني شناخته شده است. ما با نويسندههاي خارجي خيلي زودتر ارتباط برقرار ميكنيم تا نويسندههاي خودمان و اين ارتباط برقرار نكردن يك موضوع شخصي نيست.
من فكر ميكنم حق با آن نويسنده مشهوري است كه ميگويد: «ادبيگري شكل مبتذل نوشتن است». ما نميخواهيم كسي دادههاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما ميخواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پردهاي از پردههاي شعر جهان را كنار بزند.
آيا وجود داستانهاي مينيمال به ريزبافتترين و جنوبيترين شكل، نشان از تخصصي شدن حوزههاي نوشتن نيست؟
اگر چنين است ميخواهم بدانم چطور ممكن است رسول يونان شعر بنويسد؛ ترجمه كند؛ روزنامهنگار باشد؛ رمان «خيلي نگرانيم، شما ليلا را نديدهايد» را بنويسد و بعدازظهرها توي پارك شطرنج بازي كند و مينيمال هم بنويسد. شعار مينيماليستها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را رابرت براونينگ، شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخرهاش سر زبانها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد
من خيلي كارها كردهام. تئاتر هم نوشتم. فيلم هم ساختم. اين تقسيمبندي را كه چون طرف شعر نوشته، نبايد داستان بنويسد، قبول ندارم. بزرگان در همه قالبها تلاش كردهاند و اثري خلق كردهاند. بعضي وقتها من ميخواهم شعري بنويسم اما يك داستان ذهن من را به خود مشغول كرده و راه شعري را بسته است. «پيترزبرك» حدود يك سال «شب دوازدهم» شكسپير را روي صحنه برد. اما اين به آن معني نيست كه در آن درنگ كند. ممكن است سراغ ديگران هم برود. اگر نرود يك آدم ثابت و تغييرناپذير است و به درد هنر نميخورد. ما وقتي از فرم حرف ميزنيم يعني از تغيير حرف ميزنيم. مادر ِ همه اينها نوشتن است. من كجا شطرنجبازي ميكنم؟ در پارك؛ در دل شلوغيها. شطرنج هم نوعي از مينيمال من است. مينيمال يعني شطرنجبازي كردن در شلوغيها.
و حرف آخر؟
شعار مينيماليستها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را «رابرت براونينگ» شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخرهاش سر زبانها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد.
رسول يونان را پيشتر و بيشتر با شعرها و ترجمههايش از تركي به فارسي ميشناسيم. يونان يا شعر شاعران ترك را به فارسي برميگرداند يا فكر تركياش را به فارسي و به شعر باز ميگويد.
او در نمايشنامه، رمان و داستانهاي مينيمال هم دستي دارد و در روزنامهنگاري و به قول خودش در شطرنج و خيلي چيزهاي ديگر؛ و اين همه كار، به جاي آنكه از او آدم مضطربي بسازد، به او آرامش داده است. آرامشي كه در اين زمانه كمي عجيب به نظر ميرسد.
گزارشگر: ليلا ملكمحمدي
MaaRyaaMi
17-11-2008, 18:12
افسرنگهبان پرسيد:
ـ اسمتون چيه؟
مرد نتوانست جوابي بدهد، مغزش آنطور كه بايد، كار نمي كرد.
افسرنگهبان پرسيد!
ـ كجا زندگي مي كني!
رنگ آبي تمام ذهن مرد را فرا گرفت. بلافاصله جواب داد:
ـ دريا! من روي دريا زندگي مي كنم.
افسر نگهبان با نيشخند كنايه زد:
ـ لابد پري دريايي برايت غذا دُرُس مي كنه!
مرد به فكر فرو رفت و بعد گفت:
ـ اگه اينكارو بكنه خيلي عالي مي شه!
افسرنگهبان عصباني شد و دستور داد او را به هلفدوني بيندازند تا عقلش سر جايش بيايد، اما مرد نه تنها تغييري در موضع خود نداد، بلكه روي آن پافشاري هم كرد. فرداي آن روز قسم خورد كه پرنده اي بي گناه است و او را بدون دليل در قفس انداختند. در اداره پليس هيچ كس او را نمي شناخت، او شاعر معروف شهر بود كه دچار فراموشي شده بود.
MaaRyaaMi
17-11-2008, 18:14
در خیابان ها
با متانت راه می رویم
بارعایت آداب
نشان می دهیم که خوشبختیم
اما این طور نیست
و این رژه
رژه ای است شبیه فرار
یعنی ما
آرام و منظم
از حقیقت خود می گریزیم.
کتاب کنسرت در جهنم
MaaRyaaMi
17-11-2008, 18:21
دختران دهقان او را دوست می داشتند و او این را خیلی خوب می دانست . یک روز تصمیم
گرفت با آن ها زندگی کند .
به شکل آدمیزاد در آمد و به مزرعه ی دهقان رفت . اما دختران او را به مزرعه راه ندادند .
آن ها روباهی را دوست می داشتند که چشم های سیاه و شیطنت آمیزی داشت
و دم زیبایش ،زیبایی تابستان را دوبرابر می کرد.
MaaRyaaMi
17-11-2008, 18:37
کاش می شد
تمام شعر ها را نوشت
مثلا اینکه
من به تو فقط عادت کرده ام
و تو
همیشه دروغ می گویی،
کاش می شد
از رودخانه ها گذشت
و خیس نشد.
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز می کشم و می میرم
مرگ
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن تو ست
درست
آن موقع که باید دوست بداری
هواپیماها می گذرند
هر چه فریاد می کشیم
کسی نمی شنود
گیر افتاده ایم در این بیابان
چاره ای
جز شکار تو نداریم
ای خرگوش زیبا
ما را ببخش!
مانده ام
چگونه تو را فراموش کنم
اگر تو را فراموش کنم
باید...
سال هایی را نیز که با تو بودم
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز در آمیخته ای
MaaRyaaMi
18-11-2008, 18:19
سر پیچ از هم جدا شدند . یکی زندانی بود ، دیگری زندانبان .
زندانی دوره ی محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دوره ی خدمتش را .
چمدان هایشان پر از گذشته بود ، حوله ی کهنه ، ریش تراش زنگ زده و آینه ی جیبی و ...
آن ها سرنوشت مشترک داشتند . هر دو خاطرات خود را پشت میله ها گذاشته بودند
و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند،برف بر هر دوی آن ها یک سان می بارید.
شعر "منو ببخش" از آلبمو "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
منو ببخش عزیز من اگه میگم باهام نمون
دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو دوختمش
همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم
بین من و تو فاصله اس یک در سرد آهنی
من که کلیدی ندارم تو واسه چی در میزنی؟
این در سرد لعنتی شاید نخواد که وا بشه
قلبتو بردار و برو قطار داره سوت میکشه
همسفر شعروجنون عاشقترین عالمم
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم
شعر "یه روزی یه عاشقی بود " از آلبوم "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
تو یه فانوس واسه دریا تو یه دریا واسه کشتی
میون مسافرا کاش اسم ما رو می نوشتی
واسه خوندن ترانه دیگه بی تو خیلی تنهام
کلاغا...فقط کلاغا میپرن تو شهر رؤیام
واسه ی گذشتن از شب دیگه جرأتی ندارم
نمی تونم دیگه بی تو پا به جاده ها بذارم
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
تو یه فانوس واسه دریا تو یه دریا واسه کشتی
میون مسافرا کاش اسم ما رو می نوشتی
یه روزی یه عاشقی بود واسه چشمای تو میمرد
باد اومد گلاشو دزدید آب اومد زندگیشو برد
تو غلط خوندی و رفتی اشک و آواز شبامو
من درست نوشته بودم همه ی ترانه هامو
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
اگه تو پیشم میموندی غصه هام به سر میومد
آهنگ "آرزو " از آلبوم "منو ببخش" راما که شاعرش رسول یونان هست
گل باغ آرزوهام
توی دست سرد باده
واسه من گرون تموم شد
این یه دل دادن ساده
رفتی و ازم گرفتی
رنگ خنده و صدامو
از درخت شبا چیدی
همه ی ستاره هامو
کاش نمی دیدمت هیچ وقت
سخته از تو دل بریدن
بهترین بهونه ای تو
واسه ی نفس کشیدن
جای تو خالیه حالا
بین آدما و گلها
حالا تو دوری و دوری
بین ما شکسته پلها
اولش دست زمونه
گره ی عشقمو کور کرد
بعدش آوار جدایی
قلبمو زنده به گور کرد
دل بهت دادم و گفتم
با خوب و بدت می سازم
آخر کارو نخوندم
که جوونیمو می بازم
MaaRyaaMi
19-11-2008, 12:14
مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن
خرده نان ریخت .
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد
و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.
همان سادگي شعرهايش حرف ميزند؛ با لهجه آذري. «رسول يونان» كه اين روزها داستان تازهاش به پيشخوان كتابفروشيها آمده، دور ميز كوچكي در نشر چشمه، از آثارش ميگويد. بينياز به چيدن شاعرانه واژهها، آمدنش به جرگه نويسندهها را نقل ميكند: «همه چيز اتفاقي بود!»
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقاي نهان خيليها معتقدند ادبيات ما، ادبيات شعرمحور بوده است و زماني كه شعر با قدرت به ميدان آمده بود، خبري از داستان نبود و حتي حكايات ما هم به پاي شعرمان نميرسيد. چه شد كه خيلي زود داستان از شعر پيشي گرفت؟
در زمان قديم، شعر تنها هنر رايج بود، چون خيلي راحت منتقل ميشد، نيازي به فضا و ميداني براي بروز نداشت. وسيلهاش قلم بود و امكانات خاصي نميخواست، در نتيجه شانس بيشتري در بين مردم داشت. اما تلويزيون، سينما و تكنولوژيهاي تازه آمدند و اين درخت تناور، شانسش را از دست داد و شعر به حاشيه رفت.
از اين گذشته در آن سالها، اين همه داستاننويس و چاپخانه نداشتيم. شعر در خاطر ميماند و قابل حفظ كردن بود به همين دليل پيشرو بود.
شما با مجموعههاي شعرتان به خوانندهها معرفي شديد. چه شد كه سراغ داستان رفتيد؟
داستان از خودخواهي من شروع شد. من در اين سالها، با تصميم قبلي دست به هيچ كاري نزدهام. همهچيز اتفاقي بود. يك روز در دهمان قدم ميزدم، يك تكه روزنامه روي زمين پيدا كردم؛ برگرداندم، پشتش داستان بود. گفتم اگر داستان اين است، من هم ميتوانم بنويسم.
نويسندههاي بسياري داشتهايم كه با شعر آمدند و با اقبال هم روبهرو شدند، اما وقتي داستانشان چاپ شد مخاطبان نثر را با نظمشان مقايسه كردند و داستانشان در حاشيه ماند. شما از اين اتفاق نميترسيديد؟
در تمام كشورها، شاعران و نويسندگان، مينويسند؛ شعر، داستان، نمايشنامه و... ناظم حكمت را ببينيد، يك بغل كتاب دارد. اما در ايران شعر را با نثر مقايسه ميكنند و اين اتفاق جالبي نيست.
برگرديم به شعر. اولين مجموعه شما «روز به خير محبوب من» بود كه مثل اغلب آثارتان خيلي روز هر دو چاپش هم تمام شد. قصد نداريد آثارتان را تجديد چاپ كنيد؟
اولين كتاب را سال 76 با هزينه خودم چاپ كردم و بعد به اصرار ناشر به چاپ دوباره رساندم، اما من رغبتي به چاپ مجدد ندارم. دوست ندارم گذشتهام تكرار شود.
از داستان تازهتان بگوييد. «خيلي نگرانيم شما ليلا را نديدهايد؟» از كجا شروع شد؟
از بيپولي شروع شد. من اين داستان را 4-5سال پيش براي مجله وطن به صورت پاورقي نوشتم.
چه شد كه ادامهاش داديد كاري كه در مجله چاپ شد با اثر فعلي تفاوتي دارد؟
من اين داستان را با تمام وجود نوشتم و تغييرات كمي نسبت به طرح اولي اعمال كردم. بعضيجاها ليلا خيلي بدبخت ميشد. از بدبختياش كم كردم اما نتوانستم خوشبختش كنم.
اين روزها نويسندگان جوان از ناشرها گلايه ميكنند. وضعيت نشر را چگونه ميبينيد؟
همه ناشرها برايم قابل احتراماند و من دست همهشان را مي فشارم. ناشر با دانايي و كاغذ طرف است.
ناشر ميتواند در ازاي كتاب، يك وانت جارو بخرد و سود بيشتري را بدون زحمت بهدست آورد؛ اما ناشرها، شعبدهبازان ناشي هستند كه پول را به كاغذ بدل ميكنند، اما نميتوانند كاغذ را به پول تبديل كنند. نويسندگان و شاعران مسوولاند. بايد توضيح بدهند چرا كتابشان فروش نميرود.
از «روز به خير محبوب من» تا «كنسرت در جهنم» و «من پسر بدي هستم» كه مجموعههاي بعدي شما بودند، چه تحولاتي صورت گرفت؟
سنم بالا رفت. در «روز به خير محبوب من» يك عاشق روستايي احساساتي بودم اما در «كنسرت در جهنم» فهميدم راه آرزوها دراز است و معقولتر شدم و در «من پسر بدي هستم» از خودمان گفتم. از من و نسل من كه واقعا سوختيم. نميخواهم شعار بدهم اما، بيدليل مجرم شناخته شديم. ما بد نبوديم، اما بد ديده شديم، مخفيانه عاشق شديم اما آشكارا كتك خورديم.
آقاي يونان، زبان شما زباني ساده است، اما هميشه در چنين آثاري ترس از سقوط هست، از سقوط نميترسيد؟
روي شاخههاي درخت ميوهخوردن لذتبخش است، اما هميشه ترس از افتادن وجود دارد. من بچه دهكدهام و روي درخت زياد ميوه خوردهام. خيالم جمع است كه نميافتم.
يدا... رويايي ميگويد: سه عامل شعر را ميسازد. زبان، انسان و جهان. معتقدات هر انساني به اندازه پيمانه خودش از اين پيمانه بر ميدارد و شعر ساخته ميشود. نقش كدام پيمانه در شعر شما پررنگتر بود؟
من به اين موضوعات زياد اهميت نميدهم. زندگي روزمره، روياها، مشكلات
و ... شعر من را ميسازد و مثل يك عكاس عكس ميگيرم. من يك روز گرامافون گوش ميكردم كه سوزن روي واژه «مارگريتا» گير كرد، من اين فورم را از دنيا بريدم و يكي از موفقترين شعرهاي من ساخته شد.
شما يك مجموعه مينيمال را هم باشد «مشكي» كار كرديد. چه شد كه وارد دنياي مينيمالنويسي شديد؟
البته من در كتاب «كلبهاي در مزرعه برفي» چند مينيمال داشتم، اما مجموعه مجزايي نبود. آن سالها كسي در ايران مينيمال نمينوشت. من تركم، اگر زياد فارسي حرف بزنم واژههايم تمام ميشود. اين قناعت باعث شده من مينيماليست شوم. شعرهايم هم كوتاه است.
شما ترجمههاي بسياري از ناظم حكمت داريد. چطور وارد دنياي شما شد؟ به خاطر قوميت مشترك؟
نه! از نظر من، ما خيلي اتفاقي ترك، فارس، عرب و ... شديم و قبل از همه اينها انسانيم. در ده ما يك موتورخانه بود و عكس خانم زيبايي روي ديوارش سنجاق شده بود. من عكس را دوست داشتم. «امرساين» خواننده ترك بود. عكس را از ديوار برداشتم و برگرداندم. شعري از ناظم حكمت پشتش بود كه براي روزنامه اطلاعات ترجمهاش كردم. آن زمان حتي نميدانستم ناظم حكمت كجايي است. بعدها با رانندههايي كه از جاده دهمان ميگذشتند، دوست شدم و «نورالدين» (يكي از آنها) برايم كتاب ناظم حكمت را از آن سوي مرز آورد و من مترجم آثار ناظم حكمت شدم.
اين روزها نويسندهها و ناشران از ماندن كتابها در وزارت ارشاد گلايه دارند. كتابهاي شما به اين وضع دچار نشدهاند؟
منتظر انتشار مجموعه شعر «جاماكا» هستم كه به زبان تركي است. يك شعر مجموعهام حذف شد. من زياد حساس نيستم اما بهتر است دوستان در ارشاد مهربانتر باشند.
و در آخر رسول يونان در نوشتن وامدار كيست؟
من وامدار همه شاعران و نويسندگانم، چون نوشتن را از آنها ياد گرفتم و خواندن را با آنها شروع كردم. اما در آثار بيشترين تاثير را از طبيعت ميگيرم.
ماه يك آينه است
آينه مه زرد وگل هاي سفيد
آينه قدم زدن باتو
عشق
تنهايي...
دل كندن از تماشاي ماه راحت نيست
با اين همه
بايد به خانه برگردم
اگر ديركنم
سگ هاي وحشي
روياهايم را تكه تكه مي كنند.
MaaRyaaMi
21-11-2008, 17:41
کسی در می زد . بلند شدم و رفتم در را باز کردم . پیر مرد همسایه بود .
گفت : ببخشین می شه اره تونو به من بدین !
گفتم : فکر نکنم ما اره داشته باشیم !
گفت : چرا دارین ، یادتون رفته ، تو انباری تونه .
به انباری رفتم و با هزار زحمت اره را پیدا کردم و به او دادم . او وقتی اره را از من
گرفت ، زود تیغه اش را زیر پا گذاشت ، آن را تا کرد و شکست .
گفتم : این کارا چیه دارین می کنین ؟
گفت : شب خواب دیدم یه نفر اومده داره گردنمو اره می کنه . سرفه ای کرد و ادامه
داد :
رفتم پرسیدم ، هیچ کدوم از همسایه ها اره نداشتن ، اگه اون یه نفر واقعاً می اومد ،
حتماً با اره ی شما این کار رو می کرد .
بعد یک اسکناس هزاری کف دستم گذاشت و در حالی که می رفت گفت :
فکر نکنم بیش تر از این بیارزه ، به هر حال اگر کمه ببخشین .
متن ترانه "تو بگو" از آلبوم "شاکی" بهنام ابطحی که سراینده اش رسول یونان هست
دریای جنوب و با تو دوست دارم
آتیش غروب و با تو دوست دارم
قصه های پری ها رو تو بگو
قصه های خوب و با تو دوست دارم
تو بگو به من بگو، دوسم داری
من ازت میخووام که هیچ وقت منو تنها نذاری
ساحل و دریا رو با تو دوست دارم
صدای موجها رو با تو دوست دارم
بی تو دنیا رو برام ارزش نداره
آخه من دنیا رو با تو دوست دارم
دیگه از شیرین و لیلا نمی گم
جز تو به هیچکسی زیبا نمی گم
دوست دارم قصه چشماتو بگم
دیگه از آبی دریا نمی گم
دیگه با تو بهترینها رو دارم
قصرهای قشنگ رویا رو دارم
چیزی کم نداره با تو زندگیم
تو رو دارم همه دنیا رو دارم
بارون و تگرگ و با تو دوست دارم
فصل زرد برگ و با تو دوست دارم
بذار راحت بگم حرف دلمو
زندگی و مرگ و با تو دوست دارم
مي دانم
دل آسمان مي شكند
چگونه مي توانم گريه نكنم
از آن همه ستاره
تنها سنگي شعله ور
به خانه ام افتاد
گيسوانش را بريدند و
برايم پست كردند
و باقي اينكه
سلامت باشم
چگونه مي توانم گريه نكنم
من از باز كردن هيچ نامه اي خوشبخت نبوده ام.
هرگاه كه مي آيي
خانه ام ويران مي شود
صداي قدم هايت
تنها توفان ها را بيدار مي كند
ديگر نيا
دوستت نمي دارم
ماه ،پشت درختان كاج مي رود
و تو
با همين شعر تمام مي شوي .
امشب تمام قمار بازان مي بازند.
اي كاش
نمي خنديدي
و آتش عشق
هرگز روشن نمي شد .
پيراهن مان سوخت
به شهر كه آمديم
به عرياني مان خنديدند.
MaaRyaaMi
23-11-2008, 21:56
خون
تپش
زندگی یعنی تو
آن چه را باید می فهمیدم
فهمیدم
ماه
زیباتر از همیشه می تابد
دیگر دنبالت نخواهم گشت
رد پای تو به قلبم می رسد...
MaaRyaaMi
23-11-2008, 22:10
بايد خودم
باد را متقاعد كنم
كه نوزد
بايد خودم
حرمت كلبه ام را
به دريا گوشزد كنم
زمين جاي خطرناكي است
و كسي كه
بايد بيايد
هميشه دير مي آيد.
اين شهر
شهر قصه هاي مادر بزرگ نيست
كه زيبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبي نديده ام
من از اينجا خواهم رفت
و فرقي هم نمي كند
كه فانوسي داشته باشم يا نه
كسي كه مي گريزد
ازگم شدن نمي ترسد
بايد
خداوند با من باشد
و گرنه
مي مردم بي تو
در اين خيابان پرت
هيچ چراغي روشن نيست.
جهان از آن من است .
من عاشقم ،
و هيچ كس
نمي تواند مرا بكشد
حتا مرگ.
من پادشاهي بي زوالم
هرچند
شايد غم انگيز باشد
پادشاهي
با تاجي مصنوعي
در اتاقي تاريك.
كنسرت در جهنم
MaaRyaaMi
02-12-2008, 12:41
من خدا را در يك تراموا ديدم
وبا او
پشت سر گذاشتم
يك روز برفي را.
خيابان را سراسر مه گرفته بود
اما او راننده را تنها نگذاشت.
كلاهي سفيد بر سر داشت
و چمداني در دست
لباسي سفيد پوشيده
وچشم هايش آبي آبي بود.
من خدا را در يك تراموا ديدم.
مي دانم
شما حرف مرا باور نخواهيد كرد.
اگر آنكه را كه من ديدم
خدا نبود
پس آن مرد چه كسي بود
و چه نام داشت؟!
چرا شير در رگ هايم جاري ست
چرا طعم آسمان را
در دهانم حس مي كنم؟!
MaaRyaaMi
03-12-2008, 21:57
من بلاخره از اینجا خواهم رفت
و فرق هم نمی کند
فانوس داشته باشم
یا نه...
کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد !
خسته از تو
در پياده روها پرسه مي زنم
و خوشبختي
همان ماشين ليمويي بود
كه از كنارم گذشت
ديگر زيبا نخواهي بود
من عشق را
مثل سيگاري دود مي كنم.
غير ممكن است
او نيامده باشد
حتما ،حالا
زير باران مانده است
و نا اميد و خسته
در خيابان ها قدم مي زند
من به باز بودن درها مشكوكم
امشب
ساعت نمیدانم چند است
اما کسی دست برده است توی سینهام
تا چیزی را
تا چیزی را از تپیدن بازبدارد.
آه،
برای زنی ایستاده بر لبهی اندوهی ژرف دعا کنید...
Ghorbat22
09-12-2008, 07:05
خبرگزاري فارس: يك دفتر شعر تركي و يك رمان از «رسول يونان» به زودي منتشر خواهد شد.
رسول يونان در گفت وگو با خبرنگار ادبي فارس گفت:
دفتر شعر «جاماكا» كه مجموعهاي از اشعار تركي من با محور
عشق، مرگ و زندگي است به زودي توسط نشر «امرود» به چاپ خواهد رسيد.
وي در خصوص رمان نيز اظهار داشت: رمان «خيلي نگرانيم! شما ليلا را نديديد؟!»
نخستين تجربه من در زمينه رمان است و توسط نشر «افكار» به بازار خواهد آمد.
اين كتاب اكنون مراحل نهايي چاپ را سپري مي كند.
يونان افزود: اين رمان در خصوص تقابل سنت و مدرنتيه است
كه در جنگ اين دو، انسانها آزرده خاطر و رنجور مي شوند.
از رسول يونان، شاعر و نويسنده تاكنون در زمينه شعر دفترهاي
«روزبخير محبوب من»، «كنسرت در جهنم» و «من يك پسر بد بودم» و
در زمينه داستان كوتاه كتابهاي «كلبهاي در مزرعه برفي»، «فرشتهها» و «قصيده كوچك عشق»
به چاپ رسيده است.
دهكده اي را
كه در آن به دنيا آمده ام
دوست مي دارم
و زباني را
كه با آن حرف مي زنم
پدرم را تحسين مي كنم
كه برنوي خود را
به رودخانه اي عميق انداخت
و «تاماي» را
كه همسر من نشد
تا قوم ديگري را
با ما مهربان كند
من يك تركم
روي اسب ها زاده شده ام
روي اسب ها
از دنيا خواهم رفت
فردا را
گل سرخي زيبا معني مي كنم
كه در قلب انسان ها
خواهد رست.
MaaRyaaMi
15-12-2008, 19:24
مادر به دخترش - زينب- گفت:
- تو فرشته مني!
زينب تعجب كرد و پرسيد:
- اگر من فرشته ام
پس بال هايم كو؟!
مادر جواب داد:
غير از تو
سه كودك ديگر نيز داشتم
اما آنها پرواز كردند و رفتند
تنها گذاشتند
مرا كه زني بيچاره ام...
به همين خاطر
من بال هايت را كندم
تا تو ديگر پرواز نكني!
mehrdad21
25-12-2008, 11:59
من دیگر
تفنگ را شسته و آویخته ام
چشم هایت
شکارم کرده اند
-آن دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد ازاین
پای تمام آتش ها
قصه تو را خواهم گفت.
mehrdad21
25-12-2008, 12:00
بیهوده برایت شعر می گفتم
بیهوده برایت دامن گلدار می خریدم
بیهوده...
مثل آینه
نگاه می کردی
مثل صندلی ؛ می ایستادی
و مثل میز....
همان بهتر که گریختم
تو جزو اشیا شده بودی .
MaaRyaaMi
27-12-2008, 16:43
نام من لیلاست
لیلا، دختر رجب؛ رجب آهنگر
چشمهایم هدیه دریاست
و موهایم را
از خرمن خورشید درو کردهاند
شب به دنیا آمدهام
و به همین خاطر
اسمم را لیلا گذاشتهاند
لیلا یک نام است
نامی برای نامیدن عشق و رنج
من نام کوچک تمام زنهای زمینم
با این همه من هرگز وجود نداشتهام.
مرا مردم یک دهکده خواب دیدهاند.
داستان من در پای آتشها ساخته شدهاست. در شبهای برفی زمستان.
من حکایت غریب انسان است. دورشده از خویش و در جستوجوی خویش.
داستان من، هیچکس را به خواب نخواهد برد. من داستان غمانگیزی دارم.
گوزنی زخمیام
که در دریا جان میدهد
و گل سرخی شکفته در رؤیاها
که بازیچهی دست بادهاست
من آوازی سربریدهام که سر زبانها افتادهاست.
MaaRyaaMi
27-12-2008, 17:03
در چشم های من آجر می چینند
دیوار خانه ی تو
هر روز بالاتر می رود
خداحافظ محبوب من!
تو را دوباره نخواهم دید
حالا که این شعر را می نویسم
کارگرها
آنجا مشغول کارند.
MaaRyaaMi
27-12-2008, 17:05
تودرمني
مثل عكس ماه دربركه
درمني و
دور از دسترس من
سهم من ازتو
فقط همين شعر هاي عاشقانه است
وديگرهيچ.
ثروتمندي فقيرم !
مثل بانكداري بي پول
من فقط آينه تو هستم ...
MaaRyaaMi
28-12-2008, 11:29
يك روز باراني
تو از راه پله صاعقه
در گوشه افق
به آسمانها گريختي
حالا هر وقت هوا ابري ميشود
باد مي وزد
باران ميآيد
پشت پنجره ميايستم
تا ببينم اصلا خطوط صاعقه
مثل راهپله به نظر ميرسد
يا من خيالاتي شدهام
شعر همه چيز را از من گرفت.
mehrdad21
28-12-2008, 13:52
به این بی قوارگی
به این پریشانی
هیچ کس تا حالا
سیاره ای ندیده است
که ما .....
گورستان ها
از باغ ها بزرگترند
آه!
این چه دنیایی ست
برای ما تدارک دیده اند ؟!
لوله ی تانک
از کره ی زمین بیرون زده است.
mehrdad21
28-12-2008, 19:37
می خندم به باد
که اغلب بی موقع می وزد
می خندم به ابر
که اغلب بر دریا می بارد
به صاعقه نیز می خندم
که فقط میتواند
چوپان ها را خاکستر کند
و می خندم به ....
تا شاد زندگی کنم
من می خندم
اما دنیا غم انگیز است
واقعا غم انگیز است .
MaaRyaaMi
02-01-2009, 13:02
چه فرقي مي كند زمين كروي باشد يا مستطيل
وقتي سفري در كار نيست ؟
چه فرقي مي كند لحاف در چه اندازه اي باشد
وقتي پايي نداري كه دراز كني ؟
اين خورشيد چه بتابد
چه نتابد
چه فرقي به حال مرده ها دارد ؟
.::. RoNikA .::.
09-01-2009, 12:49
عشق
آدم را به جاهای ناشناحته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده ...
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت
.::. RoNikA .::.
09-01-2009, 12:52
مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگاری نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است ...
از کتاب من یک پسر بد بودم
.::. RoNikA .::.
10-01-2009, 18:47
دریا بالا آمد
آنقدر که
در قاب پنجره جای گرفت
نمی دانم
شاید هم پنجره پایین رفت
تا دریا را
به من نشان بدهد
بالاخره از این اتفاق ها می افتد
وقتی که تو باشی.
حالا که نیستی
من به پرندگان حق می دهم
که نخوانند
همین طور به خورشید
که مضحک و منگ
مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد.
"من یک پسر بد بودم"
به گزارش خبرنگار فارس، رسول يونان، شاعر و مترجم، عصر ديروز در يازدهمين نشست كانون ادبيات كه با هدف آشنايي با شعر جهان و با عنوان «نگاهي به شعر معاصر تركيه» تشكيل شده بود، گفت: شعر تركيه يك شعر بسيار قديمي است و نمايندههاي خوبي در شعر قديم دارد، يكي از اين شاعران محمد توفيق است كه باعث تحول اساسي در شعر تركيه شد.
وي افزود: توفيق از نوگرايان شعر تركيه است كه بعدها افرادي مثل ناظم حكمت و يحيي كمال شهرت او را كم رنگ كردند. وي يكي از تأثير گذارترين شاعران بر شعر خاورميانه است و نيما كه طلايهدار شعر فارسي است اشعار او را نماينده دوره نوين ادبيات تركيه ميداند و قوت شعرش را بر خلاف ديگر شعراي ترك علاوه بر خلاقيت ماحصل زندگي خاص او كه به خوبي در آثارش نمودار است ميداند.
يونان ادامه داد: ناظم حكمت درباره توفيق فكرت ميگويد: او يك روشنفكر و يك بشر دوست واقعي است. توفيق را بايد در دورهاي كه زندگي ميكرد و در محيطي كه شعر ميگفت ديد، فعاليتهاي فكرت به بهترين و پيشروترين شكل ممكن بود و تحت تأثير ادبيات فرانسه بود، همان ادبياتي كه شعر ايران را نيز دگرگون كرد.
اين شاعر اظهار داشت: بعد از محمد توفيق دوره ادبيات جديد شروع شد، شاعران و نويسندگان اين دوره به قالب دست نزدند، بلكه محتوا را از درون تغيير دادند. در ادبيات جديد به آنها حقيقيون (رئاليست) ميگفتند ولي عجيب اين كه، اين ها رئاليست نبودند بلكه اكثراً ناتوراليست بودند، در اين دوره آثاري چون «آبي سياه» و «عشق ممنوع» چاپ شد و مورد استقبال ادب دوستان واقع شد.
وي ادامه داد: بعد از اين دوره، دوره هجر آتي شروع شد كه با صدور بيانيهاي موجوديت خود را بيان كرد. اين گروه در شعر به سمبوليستها گرايش داشتند. تشكيل اين گروه در واقع واكنشي به جنبش ادبيات جديد بود. آنان ميگفتند ادبيات دچار تغيير شده البته به آن شكلي كه ما ميخواهيم و ما سوژههاي مدرن را در غالب كلاسيك ارائه ميدهيم. بعد از اين گروه در دوره ادبيات ملي، گروه ديگري به وجود آمد كه اين گروه شعر را دوباره از مفاهيم رايج رها كردند. يكي از نمايندههاي شاخص اين دوره «محمد امين يور داكون» بود كه از او به عنوان يك شاعر ملي و مبارز نام برده ميشود.
رسول يونان در ادامه افزود: بعد از اين گروه، شعر تركيه با آمدن «ناظم حكمت» به دوران طلائياش رسيد. حكمت مفاهيم و غالب را دستخوش تغيير كرد. او كاري كرد تا هميشه اسم ناظم بر سر زبان ها بماند. ناظم حكمت از همان ابتداي شكلگيرياش، اوايل كار، رباعي ميگفت كه صمد بهرنگي برخي از اشعار او ترجمه كرده است. ناظم در همان سالها به صف مبارزين پيوست و نه تنها عليه قالبهاي كلاسيك باقي مانده دوران قديم بلكه عليه ساختارهاي اجتماعي نيز به پا خواست و از سوي پليس تحت تعقيب قرار گرفت. حكمت با نوشتن كتاب «سرود نوشندگان خورشيد» نامش را در رديف شاعران معتبر دنيا قرار داد. او در اين كتاب به نديدن خورشيد اشاره مي كند، زيرا اين كتاب را در سه ماهي كه در زير زمين خانه مادرش از ترس پليس و شاعر نماها مخفي شده بود نوشت.
وي همچنين اظهار داشت: پس از حكمت گروه ديگري به نام گروه افراطي و شورشي آمدند، اين گروه توانستند ادبيات تركيه را از مرزها خارج كنند. آن ها در مطبوعات با عنوان «ديوانههاي عوضي» معروف بودند و واقعاً هم ديوانه بودند. سردمدار اين گروه «اورهان ولي» بود، او شعر را از حالت اجتماعي به فرديت نزديك كرد. از كتابهاي او ميتوان به «تو خواب عشق ميبيني، من خواب استخوان»، «شعري با يك دم» (در اين كتاب دو گربه يكي فقير و ديگري ثروتمند با هم صحبت ميكنند)، «رنگ قايقها مال شما» و... اشاره كرد. «اوكتاي رأفت» و «مليش جدت داي» افراد بعدي اين گروه بودند.
يونان گفت: از اوكتاي رأفت ميتوان به كتابهاي: پكي از سيگار، زيستن مردن، شعرهايي در مورد عشق و آوارگي، كوچهاي با پرچم، يك بهار پير، از پنجره يك زن، پوزه يك گاو نر (رمان)، در ميان زنان (نمايشنامه) و... اشاره كرد. او به تجربه نزديك جهان دست زد. اين سه نفر كتابي را به نام «غريب» چاپ كردند كه اشعار آن ماني تست حركشان بود. شاعران در اين مجموعه ملزومات شعر تركيه را ناديده گرفتند، غالب تصوير، صدا و آهنگ رايج را پشت سر گذاشتند و تا آنجا پيش رفتند كه حتي از طرف نورپردازان مورد انتقاد قرار گرفتند. اورهان ولي، سردسته گروه با مقدمه اي كه بر مجموعه نوشت، نشان داد شاعري توانمند و در خور تحسين است. او افراطيتر از دوستانش بود، سليقه و انديشهاي غيرمتعارف داشت و تنها شاعري كه از او دفاع كرد ناظم حكمت بود.
يونان در پايان افزود: ما در شعر تركيه به عنصر طنز زياد بر ميخوريم و اين طنز باعث ميشود كه شعرهايشان دوستداشتنيتر شود. شعر تركيه در واقعگراترين لحظاتش رمانتيسم است و به نظر من شعر زمان حال تركيه به شدت مدرن است.
از آثار رسول يونان ميتوان به: روز به خير محبوب من (شعر)، كنسرت در جهنم (شعر)، مجموعه داستان كلبهاي در مزرعه برفي، ترجمه بنرجي چرا خودكشي كرد از ناظم حكمت (اشعار سياسي)، من يك پسر بد بودم (شعر)، فرشتهها، قصه كوچك عشق، ترجمه تلگرافي كه شبانه رسيد از ناظم حكمت، گندمزار دور، سنجابي بر لبه ماه، ترجمه بوي خوش تو، تخم مرغي بر پيشاني مرد شماره 3، يك بعد از ظهر ابدي، جاماكا، خيلي نگرانيم شما ليلا را نديديد، نمايشنامه گندمزار دور، ترجمه يك كاسه عسل از ناظم حكمت و ترجمه شعري از فاروق نافذ شاعر و نمايشنامهنويس ترك اشاره كرد.
اگر قرار بود
هر سقفی فرو بریزد
آسمان, باید
خیلی وقت پیش فرو می ریخت
اگر قرار بود
باد نایستد
ما که همه بر باد شده بودیم
نگران هیچ چیز نباش
تو هنوز زیبایی
و من هنوز می توانم شعر بنویسم.
كنسرت در جهنم
MaaRyaaMi
12-01-2009, 13:13
1
در شهر
هم نمك مي فروشند
هم نان
اما نان و نمك نمي فروشند
"وقار نعمت"
2
شمردن بلد نيستم
دوست داشتن بلدم
گاهي شده
يكي را دوبار دوست داشته باشم
دو نفر را يك جاچه كار مي شود كرد
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نيستم.
"آيدين روشن"
3
خاقان رعد گريست
ابرهاي مادر گريستند
وبر پهنه دريا
ردپاي خانم باران نقش بست
"سعيد موغانلي"
سایه نقره ای (شامل ترجمه اشعار ترکی)
مترجم رسول یونان
MaaRyaaMi
13-01-2009, 12:15
برف باريده است
من در مزارع
روشني درو مي كنم.
اي پروردگار پاك!
سپاسگذارم
تو به سپيدي بركت بخشيدي!
هوا ابریست
خیابانها خلوتاند
در چنین روزی به دنیا آمدم
شاید آنروز هم هوا ابری
و خیابانها خلوت بودند
پس من فقط از خیابانی به خیابانی دیگر پیچیدهام
ما در خواب همدیگر را دیدیم
ما خوابهای همدیگر را دیدیم
یکی از ما وجود ندارد
یا تو یا من
و این بیداری کاملاً مشکوک است
بیا به خوابهایمان برگردیم
به سرزمین ماه و قصه
من به خواب شاپرکی رفتم
که در خواب شاپرک شدم
حالا نمیدانم،
شاپرک من است،
یا من شاپرکم
اسمم را گفتم
مرا نشناخت
عینکم را برداشتم
مرا نشناخت
حالا مطمئنم
پوست صورتم را هم کنار بزنم
باز مرا نخواهد شناخت
او دیگر عوض شده است
و چشمهایش مال خودش نیست
پاهای زنی گناهکار او را
در خیابانها میگرداند.
تصمیم گرفتهایم که دنیا را درست کنیم
من و بهزاد و راهب
و این تصمیم همانقدر کمیک است
که پرواز یک شترمرغ با بالن
مرتضی از راه میرسد
یک رییس جمهور دیگر
او هم به ما میپیوندد
با فکرهای بکرش
اما درست نمیشود این دنیای لعنتی
مثلاً صاحبخانه از اجارهاش صرفنظر نمیکند
شب شومیست
و ستارهها در قاب پنجره
تخممرغهای لقی هستند
که دیوانهای آنها را
به سینهی آسمان کوبیده است
یک شامگاه سرد پاییزی
آدمها کبود از سرما
موشها در جوی آب
گوشهی ماه را میجویند
سگها در خیابانها بو میکشند
تا بو کشیده باشند
جلوی در سینما
انگشت پای شیطان
از چکمهای بیرون زده است
امیدوارم فقط این یک خواب باشد
وگرنه این شامگاه شوم
آوازهایمان را
سیاه خواهد کرد.
.::. RoNikA .::.
14-01-2009, 15:44
در جستجوی خوشبختی به راه افتاده بودم
اما رد پایی که باید
مرا به عمارت سفید می رساند
به یک چاه ختم شد
به دایره ی خلوت مار
که در ظلمت چرت می زد
در بیداری
رنگ همه چیز تغییر می کند
دیگر نمی خواهم
خواب هایم تعبیر شوند .
سلام
تشکر به خاطر زحمت همه ی عزیزان در این تاپیک
آیا امکانش هست اینگونه تاپیک ها به پی دی اف تبدیل بشن؟
.::. RoNikA .::.
21-01-2009, 17:14
نخستین سفرم
با اسبی آغاز شد
- که در جیبم جای می گرفت -
از اتاق تا بالکن.
سفر کوتاهی بود
اما من دریاها را پشت سر گذاشتم
شهر های پر ستاره را
از ابتدای جهان
تا انتهای جهان رفتم
و این سفر
تنها سفر بی خطر من بود.
از کتاب من یک پسر بد بودم
.::. RoNikA .::.
21-01-2009, 17:27
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابید
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده ی توام
خانه ام
در مرز خواب و بیدار ست
زیر پلک کابوس هاست
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی یاد.
از کتاب من یک پسر بد بودم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چیزی حدود 12 سال از انتشار اولین مجموعه شعر رسول یونان با عنوان «روز بخیر محبوب من» میگذرد. در طول این سالها، تعداد کتابهای منتشرشده او در حوزههای شعر، نمایشنامه، داستان و ترجمه به بیش از 30 عنوان رسیده است، اما هنور مخاطبان آثار یونان، کتاب «روز بخیر محبوب من» را از خاطر نبردهاند؛ کتابی که چندی پیش چاپ سوم آن هم در مدت کوتاهی به اتمام رسید. این اتفاق از آن رو اهمیت دارد که در سالهای اخیر، شعر معاصر ایران، به اعتقاد منتقدان، با بحران مخاطب روبهرو بوده است. در وضعیتی که آثار برخی از شاعران با سابقه هم با عدم استقبال از سوی علاقهمندان جدی ادبیات مواجه میشود، چاپ سوم کتاب یک شاعر جوان گویای واقعیتهای زیادی است.
رسول یونان از نسل شاعران دهه هفتاد است. شاید این نکته از تیزهوشیاش بوده است که هیچگاه خودش را درگیر جریانهای پرحاشیه شعر در آن دوره نکرده و به شکل مستقل کارش را ادامه داد. هرچند گاهی با جریانهای اتفاق افتاده در دهه 70 همراه بود.
شعر رسول یونان از زندگی خاص او سرچشمه میگیرد. آدمهای روایتهای او، همانهایی هستند که وقتی کنارش مینشینی به شکلی خندهآور از آنها حرف میزند. خاطرات یونان را کسانی تشکیل میدهند که روزگاری با او دمخور بودهاند، از هاشم که روزی به آرزویش رسید و رئیس باشگاه شد تا مشحسن که در شرطبندی مهارت ویژهای داشت. کاراکترهای یونان، نوشتههای او را دوستداشتنی میکند، یعنی همان مردمان ساده روستایی دور که اکنون برای طرفداران کتابهای یونان آشنا هستند. به طوری که انگار خود آنها، سالهای سال در همان جا زندگی کردهاند. خاطرههای شاعر «روز بخیر محبوب من»، هنوز هم نقل میشود و همین ویژگی یکی از مهمترین دلایلی است که دامنه مخاطبانش را گستردهتر میکند.
در عصری که تکنولوژی همه ابعاد زندگی انسان امروزی را تحتالشعاع قرار داده است و حتی عواطف و احساسات او را در برگرفته، در عصری که ارتباطات آدمها با یکدیگر به شکلی بیرحمانه ماشینی شده است، افسردگی، سرخوردگی و مهمتر از همه تنهایی، مهمترین نتیجه این اتفاق است. پس انسان افسرده و تنهای عصر مدرن به چیزهایی نیاز دارد که حفرههای خالی و تاریک زندگیاش را پر کند که شعر در بسیاری مواقع میتواند پاسخگوی این نیاز باشد، اما اینکه کدام شعر و کدام شاعر، خودش حکایتی است بلند. یونان با درک موقعیت زمانه، توانسته است تا اندازهای شرایط را به سود خودش کنار بزند. او با سادهنویسی و ریز شدن در اجزای زندگی، بر نقطه حساس ذهنیت مخاطب انگشت میگذارد که نتیجهاش، رویکرد مثبت علاقهمندان به آثارش در مقایسه با شاعرانی دیگر است:
هواپیماها میگذرند
هرچه فریاد میکشیم
کسی نمیشنود
چارهای جز شکار تو نداریم
ای خرگوش زیبا
ما را ببخش.
او در شعر بالا که در مطبوعات منتشر شده و از کارهای تازهاش به شمار میآید هجوم وحشتناک آدمها به طبیعت را زیر سوال میبرد. مانیفست سرودههای او، دغدغههای روزمره زندگی است. شاید بتوان گفت رسول یونان جزو معدود شاعرانی است که شعر اجتماعی مینویسد. متاسفانه شاعران نسل جدید نسبت به جامعه و اتفاقاتی که در آن روی میدهد کمترین توجهای را نشان ندادهاند. ضمیر «تو» مالکیت مضمون بیشتر شعرهای این نسل را زیر سلطه گرفته است و انگار رهایی از آن سختتر از چیزی است که تصور میکنیم.
هرشب دیر میرفتم به خانه
اعتراض داشتم
به حکومت پدر
به تفنگ برنو
به قلقل قلیانها
و روز را بلندتر میخواستم
او یک شب عصبانی شد
و فردای آن شب
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید میکرد
حالا من، سالهاست
در خواب راه میروم.
مجموعه شعر «من یک پسر بد بودم» که اخیرا به چاپ دوم رسیده یکی از کتابهای خواندنی یونان است. یکی از مشخصههای مثبت کتابهای خواندنی این نکته است که از لحظه شروع به خوانش تا پایان آن، همراه خواننده باشد و او دل زمین گذاشتن کتاب را نداشته باشد.
محمدعلی سپانلو در رونمایی کتاب «پری فراموشی» نوشته فرشته احمدی گفته بود رمان خوب، رمانی است که من خواننده هرقدر هم خوابم بیاید به خودم بگویم تا آخر این فصل را هم میخوانم و بعد میخوابم و وقتی به آخر فصل رسیدم، کرمم بگیرد دو صفحه از فصل بعد را هم بخوانم و وقتی رمان تمام شد ناگهان متوجه شوم صبح شده است و من شب را اصلا نخوابیدم.
معیار سپانلو برای یک رمان خوب جالب است و به نظر میرسد درباره یک مجموعه شعر- هم که در این دوره بیشتر آنها لاغراندام و کمحجم هم هستند- منطقی است؛ ویژگی مثبتی که «من یک پسر بد بودم» از آن برخوردار است.
این کتاب از بخشهای مختلفی مثل «پایانی خوب برای داستانهای، بد»، «چهرهای زنگزده»، «پرواز کمیک یک شترمرغ»، «پیاده روی در تونل» و «خوابهای پارهشده» تشکیل شده است که غیر از شعر بلند «پیاده روی در تونل» بقیه شعرها کوتاه هستند.
رسول یونان در نامگذاری کتابهایش وسواس قابلتوجهی دارد و میگوید اول نام کتاب را انتخاب میکند و بعد شعرهایش را مینویسد.
این وسواس شاعر سبب میشود، مخاطبان در برخورد اولیه با کتاب، غافلگیر شوند و ارتباط محکمتری با آن برقرار کنند. این نکتهای است که خیلیها بیاعتنا از کنارش میگذرند.
تصویرهای پیدرپی در این مجموعه، سفری خاطرهانگیز را به همراه میآورد. تصویرهایی که گاهی راوی کودکیهای دوست داشتنیاند و گاه روایت تلخی از مرگ:
نخستین سفرم
با اسبی آغاز شد
-که در جیبم جای میگرفت-
از اتاق تا بالکن
سفر کوتاهی بود
اما من دریاها را پشت سرگذاشتم
شهرهای پرستاره را
از ابتدای جهان
تا انتهای جهان رفتم
و این سفر
تنها سفر بیخطر من بود.
در شعر بلند «پیادهروی در تونل» شاعر، از روزگار درهم ریخته چهار دوست مشترک حرف میزند که تقدیر مشابهای داشتهاند. او با تغییر و وارونه کردن نام زادگاه دوستانش، جهانی دیگر سو را نشانه میگیرد، در صورتی که قصه، نقل سرگذشت خودشان است.
ما چهار دیوانه بودیم
دیوانه اول
اهل «ناگر گ بود»
دیوانه دوم
اهل «آکن»
دیوانه سوم
اهل «دور گنل»
و من دیوانه چهارم
اهل «جوست» بودم
شهری در جوار روستای «ساملا»
دروغ گفتم؛ ما اهل هیچ کجا نبودیم
ما اهل دیوانگی بودیم
شام را در لیسبن میخوردیم
صبحانه را در توکیو
چون روزها بیدار بودیم و
خواب نمیدیدیم
از ناهار خبری نبود.
در این شعر که ناگر گ وارونه گر گان، آکن وارونه نکاء، دورگنل وارونه لنگرود و جوست وارونه تسوج زادگاه شاعر است، مخاطب در کشف اولیه این شگرد فکر میکند سرکار است (البته خیلیها متوجه نمیشوند). اما یونان به معنای واقعی قصد دارد از کوچه پسکوچههای سرزمین مادریاش فاصله بگیرد و با خلق جهانی دیگر، تقدیر تلخ آدمی را به تصویر بکشد.
یونان شاعر موفقی است و تجدید چاپ کتابهایش گواه این ادعاست، هرچند بعضیها موافق نباشند.
.::. RoNikA .::.
01-02-2009, 15:31
قطره اشکی شده ای
در گوشه چشمانم
زمانی بودی و
حالا نیستی
یادش بخیر خانه ای که داشتیم
با احترام خم می شوم
و یک شاخه گل سرخ می گذارم
بر مزار گذشته
و روز، روزی بسیار غم انگیز است ...
من یک پسر بد بودم
MaaRyaaMi
11-02-2009, 19:00
وقتي مشمول عفو عمومي شد ديگر پير شده بود. آزادي به دردش نمي خورد. شهرها و آدم ها را ديگر نمي شناخت، نمي دانست به كجا برود و با چه كسي ارتباط برقرار كند. وقتي از در اصلي زندان مي خواست بيرون برود ناگهان دست هايش را دور گردن نگهبان انداخت و آن را فشرد و كمي بعد دوباره به زندان برگشت با زخم هايي برصورت و خنده اي برلب.
MaaRyaaMi
23-02-2009, 07:57
كدرلي اولاي
بو شعير بير كول قابيدير
اوندا مني سوندوروبلر
بودور اونون كولو
بير آز قانا چالير
بيري
مني
سيگارت كيمي
دوداغينا آليب
سونومادهك چكدي...
ترجمه:
اتفاق غمگين
اين شعر
يك زير سيگاري ست
مرا
در آن خاموش كرده اند
به همين خاطر
خاكسترش مايل به خون است
يك نفر
مرا مثل سيگاري
روي لبش گذاشت و
تا انتها كشيد...
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول يونان مثل شعرهايش ساده است. يا همانطور که خودش مىگويد: مثل راه رفتنش!با يونان در دفتر انتشارات افکار قرار گذاشتهام.يونان هم در آدرس دادنهاى دقيق، مثل همه شاعران دنيا پايش روى زمين نيست و دست راست و چپش را اشتباه مىکند. زير پل چوبى از آژانس پياده شدم تا خيابان انقلاب را به سمت پيچ شميران پياده بروم که کوچه نوبختى را پيدا نمىکردم و يونان که آمده است تا سر کوچه سيگار بخرد، منتظر مىايستد و با گوشى تلفن دستىاش مرا راهنمايى مىکند و با هم به دفتر انتشارات افکار مىرويم که روزهاى شلوغ پيش از نمايشگاه کتاب را از سر مىگذراند.
يونان ساده است. مثل شعرهايش و اصلا قرارى با زندگى نگذاشته است تا جهان را زيرورو کند. اين قرار در شعرهايش هم هويداست و خودش هم آگاه است. اصلا اين، انتخاب زندگىاش است. شايد اين شعر کوتاه، مانيفست شاعرانگى يونان باشد که مىگويد: «چه زيباست اين گل ياس / در اين گلدان شکسته / يادآور آرامش ويرانههاست. / و چه زشت است / کراوات تئوري/ بر گردن شاعران.»
در ابتدا بفرماييد که فعل شعر گفتن چگونه براى شما اتفاق مىافتد. تعدادى از شاعران هستند که نسبشان به ماياکوفسکى مىرسد که معتقد است؛ کار شاعرى هم نوعى کارگرى است و يک شاعر بايد هر روز شعر بگويد و اعتقادى به الهام شاعرانه ندارد. عدهاى ديگر هم در مقابل اين نگاه قرار دارندکه به اتفاق شاعرانه معتقدند. شما چگونه شعر مىگوييد؟
من تا جايى که امکان دارد سعى مىکنم که شعر نگويم. حالا امکان دارد مبناى اين اتفاق تنبلي، شطرنجبازى کردن يا حتى بازى دارت باشد.گاهى اوقات شعر مىآيد و ديگر مجبور مىشوم که آن را بنويسم. من فکر مىکنم.ادبيات و هنر بيشتر زاييده تجربههاى جديد است و نه آزمونهاى جديد. من زندگى مى کنم و سعى مىکنم به جاهاى نرفته بروم. فيلمهاى نديده را ببينم و به دنياهاى مجازى که نرفتم، بروم و اين شعرها، سفرنامه من از اين دنياها باشد. شعر براى من همان زندگى است. نوعى عکسبردارى از زندگى خودم و نه به عنوان يک فرد منزوى بلکه به عنوان فردى که در داخل اجتماع است. شعرهاى من عکسهاى يک عابر از جهان اطراف و پيرامونش است.
پس در واقع اين شعرها واکنش شما به زندگى جمعى است.
دقيقا همين است. شعر من نوعى کنش در برابر اتفاقهاى روزمره است.
زبان مادرى شما ترکى است. بسيارى غلامحسين ساعدى را به خاطر مشکلاتى که در فارسىنويسىاش وجود دارد، محکوم مىکنند. اين مشکل شعر شما را تهديد نمىکند؟
سوال بسيار جالبى است. من ترکى فکر مىکنم و فارسى مىنويسم. يعنى انديشه من ترکى است که به صورت فارسى نوشته مىشود. اما گريزى نيست و خواهناخواه زبان من، از دستور زبان ترکى تبعيت مىکند. غلامحسين ساعدى و صمد بهرنگى هم همين طور بودند. اما اين ضعف نيست بلکه يک قدرت است.
چرا قدرت است؟
نوام چامسکى ساختهاى نحوى را مطرح کرد. يعنى وقتى ما ساختهاى نحوى يک جمله را به شکلهاى مختلف به هم مىريزيم گاهى از دستور زبان و نحو زبان ديگرى پيروى مىکند. ساختهاى نحوى کار نويسندگان ما را آسان کرده است. قبلتر هم گاهى به من تهمت مىزدند که شعر شاعران خارجى را ترجمه مىکنم، هنوز هم که هنوز است، هيچکس مثالى نياورده است که من از کدام شاعري، اين همه شعر دزديدهام. از کدام شاعرى که خودش معروف نيست، اما شعرهايش توانستهاند مرا معروف کنند. اين نکته را فقط دو، سه نفر منتقد مطرح کردند و بعد هم از خود من معذرتخواهى کردند، چون نتوانستند مثالى بياورند، شايد اشتباه آنها از اينجا نشأت گرفت که در شعر من، گاه ساخت نحوى جملات ترکى را مىديدند. گاهى اوقات ما با اين کار آشنايىزدايى مىکنيم و خواننده در خوانش شعر، با يک سرى تازگىهاى نحوى روبهرو مىشود.
به اين ترتيب، شعرهاى شما به زبان ترکى از اين حسن خالى است!
آنجا نکتههاى ديگري، جايگزين اين ويژگى مىشود. اصولا من به نوع ديگرى حرف مىزنم. منتقدهاى ترک هم مىگويند که؛ «يونان نوع ديگرى حرف مىزند.» آنجا هم گاهى به دستور زبانم ايراد مىگيرند.
شما در هنگام شعر گفتن به مخاطب هم فکر مىکنيد و اصولا براى چه مخاطبى شعر مىگوييد؟
من آدم مخاطب محورى نيستم. اما به مخاطب اهميت مىدهم. من در زبان شعرىام، يک زبانى را رعايت مىکنم و آن زبان کودکى و سادگى است. اين کودک در درون همه انسانهاست. من به همه انسانها شعر مىگويم.
آيا مفاهيم عميقتر و فلسفى را مىشود با زبان کودکانه بيان کرد؟
خيلى راحت. چون يک کودک هم به دريا نگاه مىکند و يک بزرگسال هم به دريا نگاه مىکند و بستگى به نوع نگاهش دارد. هميشه در نگاه کودکان يک نوع دانايى است. امکان دارد آن دانايى را نتوانند تعريف کنند. ولى آن دانايى پنهان را دارند.
شما در مجموعه «من يک پسر بد بودم» يک شعر داريد که کروات تئورى را بر گردن شاعر نمىپسنديد. فکر مىکنيد شاعرانى که به صرف احساسشان شعر مىگويند، تا کجا پيش مىروند؟
در کالبدشکافى يک احساس ما به دانايى هم مىرسيم. احساس فقط، صرف عاطفه نيست. احساس فقط يک نوع نيست. امکان دارد من در شعر به بيان حس سوم برسم. در فلسفه ما با سه نوع حس مواجهيم؛ حس اول اين است که آتش را مىبينيم. حس دوم اين است که دستم را روى آتش مىگيرم و دستم مىسوزد و سوختن را احساس مىکنم. اما حس سوم اين است که با ديدن آتش، سوختن سرانگشتان را حس کنيم. من به اين طريق کالبدشکافى احساس مىکنم. يعنى احساس به علاوه دانايى و تجربه!
شاعران دهه 40 و 50 در تاريخ ادبيات معاصر ما خوش درخشيدند و من فکر مىکنم که شهرت شاعران امروز به گردپاى افرادى مثل شاملو، اخوان، فروغ و سپهرى نرسيده است. به جز، فروغ و سهراب، شاملو و اخوان شاعران ايدئولوگى بودند، ولى با اين وجود اين شاعران در برخورد با مخاطب امروز هم در صدر قرار دارند. شاعران دهه 70 و 80، هنوز نتوانستهاند به پاى اين شاعران برسند. شما چه نگاهى به اين اتفاق داريد؟
اين از بدشانسى شاعران دهه 70 بود. بدشانسى اين شاعران را هم مدرنيته و جهان جديد رقم زد.
چطور؟
در دهه 40 اين همه کانالهاى تلويزيون نبود. اصلا تلويزيونى در کار نبود. اين همه تفريحگاه و سينما و اينترنت نبود. به اين نکته هم اشاره کنم که همان شاعران در عصر کنونى نمىتوانند شهرت فعلىشان را به دست آورند. زمانى شعر در سرتاسر دنيا هنر اول بود. در فرانسه ما هم پل الوار و ويکتور هوگو را داريم. آيا شاعران معاصر فرانسه، شهرت آنها را دارند؟
خير ! اين بدشانسى را مدرنيته براى شاعران رقم زده است. در آن زمان، اين همه نشريات رنگارنگ و امکانات متنوع تفريح نبود. هر فردى امروز، ساعتها پشت ميز اينترنت است. اما در روزگار قديم اينطور نبود و هر فردى مجبور بود که به هر حال کتابى را ورق بزند و شاعرى را دوست داشته باشد. اما در شلوغى اين روزگار، ما نهايت تلاشمان را کرديم و تا جايى هم که خدا کمک کرده درخشيديم. درخشش ما در اين ازدحام، از درخشش آنها خيلى بيشتر است. اين را منصفانه مىگويم. آنها شاعران بزرگى هستند و ما از آنها ياد گرفتهايم. آنها راه را هموار کردند و شعر را به اين شکل ساختند و به دست ما دادند، دستشان را مىبوسم. زحمت کشيدند، اما آنها خوششانس بودند. دنيا و جهان قديم آنها را حمايت مىکرد. جهان جديد ما را حمايت نمىکند. جهان جديد فوتباليستها و ورزشکاران را حمايت مىکند.
اما در اين دنياى جديد هم شاملو و فروغ، همچنان خيلى طرفدار دارند!
کاملا صحيح است. اما اينها يک پشتوانه دارند و مثل خانوادههاى ثروتمندى هستند که اعتبارشان به فرزندانشان مىرسد. مثل خانواده «دوچيله» در فرانسه، که از خانوادههاى ثروتمند فرانسه بودند. الان از آنها يک نوشابه به همين نام مانده است. ما با ديدن آن نوشابه به ياد آن خانواده مىافتيم و ثروت آنها، اين نوشابه را به شهرت رسانده است.پشتوانه مالى اين خانواده، موفقيت امروزشان را در برخورد با مخاطب رقم زده است.
يعنى شما معتقديد که اين شاعران مخاطب امروزشان را هم وامدار خيل مخاطبانشان در دهه 40 هستند؟
بله! من از خانوادهاى آمدهام که پدرش اصلا خواندن و نوشتن نمىداند. اصلا هيچکدام از افراد خانواده من فارسى نمىدانند. شما در نظر بگيريد که يک فرد فارس زبان که پدرکتاب خوانى هم داشته باشد، اين کتابها را در خانه پدرش ديده است و اسم اين شاعران و کتابهايشان را از زبان پدرش شنيده است. همه اينها پشتوانه است. مثل ثروت خانوادگى دوچيلد فرانسه! اين اشرافيت آن اسم را سرزبانها انداخت. الان ثروتمندان جهان بسيار ثروتمندتر از اين خانواده هستند ولى قدرت اتفاق مربوط به زمان وقوع آن است.50 سال قبل اگر در يکى از دهاتها سينما مىساختند اتفاق عجيبى بود. ولى در جهان کنوني، اصلا اتفاق عجيبى نيست.
ولى به نظر مىرسد که درد بزرگترى در شعر شاعران دهه 40 وجود دارد. حتى در اشعار شاعر غيرسياسى مثل فروغ! هرچند که شاملو هم در عاشقانههايش ديگر شاعر ايدئولوگى نيست. اما درون مايه شعر فروغ، همچنان با مخاطب امروز، ارتباط برقرار مىکند. کسى نمىتواند قدرت «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرو» «تنها صداست که مىماند» يا «آيههاى زميني» را انکار کند. يعنى من فکر مىکنم در بررسى اين بحث نبايد فقط به مخاطب توجه داشته باشيم. بلکه کيفيت اثر هم اهميت دارد.
بله! کيفيت اثر هم اهميت دارد. ولى درد شاعران دهه 40 هم مثل جهانشان کلاسيک بود. دردشان بنيادين بود. ما الان دردهايمان فرعى است. درد بنيادين اين بود که تو ثروتمندى و من فقير. در اينکه فروغ، شاعر بسيار توانمندى است، هيچ شکى نيست. اما شما از دردى گفتيد که سازنده اين شعرها است. من مىگويم؛ آن درد کلاسيک است. درد، بنيادين است. در زمان اينها، جهان بنيادين بود. جهان با نشانههاى بنيادين پابرجا بود. ببينيد تارزان يک تنه دنياى سينما را به هم مىريخت و ساختمانها را به آتش مىکشيد، الان ديگر تارزانى درکار نيست. آن قهرمان کلاسيک مرده است، الان مدرنيته آمده است و تپانچه و سلاح مرگبار را به دست «برات پيت» داده است که جثهاش هم زياد قدرتمند نيست، او همان کارى را مىکند که تارزان مىکند. منتها اين به صورت فرعى و آن به صورت بنيادين. دردهاى بنيادين، ادبيات بنيادگرا هم مىسازد و محصول دردهاى فرعي، ادبيات فرعگراست. کارى ندارم که آيا بنيادگرا خوب است يا فرعگرا! اما محصول هنرى هر کدام از اين نگرشها بايد قوي، محکم و قابل ورق زدن و تامل باشد.در اين شکى نيست. اما مىخواهم بگويم که دنيا عوض شده است. يک زمانى مىگفتند؛ تو ثروتمندى و من فقير! اين جمله الان خط خورده است. الان ما اعتراض مىکنيم که؛ «مادر! چرا من را به دنيا آوردي!» باز هم مىخواهيم فقر را بگوييم. اما به يک زبان ديگر! مىخواهم به تفاوت اين دو سوال توجه کنيد، جهان ما الان، جهان خرده فلسفه است. فرق مىکند! اگر آن انديشه را الان کسى مطرح کند، چندان کار خوبى نمىکند. من به ادبيات ديگران کارى ندارم. اما هرکس بعد از مرگ من کتاب خود من را بخواند ديوانه است.
چرا؟
چون من آينه آن زمانى هستم که در آن زندگى مىکنم.
اما ادبيات امروز بر شانههاى تاريخ ادبيات مىايستد.
نه! اجازه بده! زمان ديگر، ادبيات ديگرى طلب مىکند.
يعنى ما الان نبايد حافظ بخوانيم؟
حافظ شاعر قدرتمندى است. در قدرتمندىاش شکى نيست. اگر ما هنوز آن را مىخوانيم، ما عقب ماندهايم، او پيشرفته نيست. او آينهگردان زمان خودش است. يک ذره بايد تعصب را کنار بگذاريم. من آدم بىاحترامى نيستم. همه شاعران و نويسندهها را دوست دارم. اينها جهان ادبيات را ساختهاند. اما «طاهر صفار زاده» شعرى دارد که مىگويد: «رنج ابراهيم از بت نيست، از بتپرستان است.» من مىگويم: از حافظ عبور کنيم. «ارنست کاسيرر» در افسانه دولت مىنويسد: « تا زمانى که از چيزى نگذريم به چيز ديگرى نمىرسيم.» گاهى وقتها بايد بگذريم. گاهى وقتها اين قدرت شاعر نيست که ما را شيفته اثرش مىکند، بلکه تعصب ما نسبت به او است، نمىخواهيم رد شويم، در اينکه حافظ شاعر بزرگى با جهانبينى عظيم است، هيچ شکى نيست. ولى من دوست دارم که حافظ زمان ما هم طلوع کند که يک جهانبينى عظيم امروزى داشته باشد. حرف من اين است. پدربزرگ من، هرچه بود تمام شد، من با پدر مبارزه نمىکنم، با پدرسالارى مبارزه مىکنم، احترام پدر به تک تک ما واجب است. اما پدرسالارى خوب نيست. ما عقب مىمانيم. ما بايد چشمهايمان را خوب باز کنيم. شعر نوشتن تنها کاغذ و قلم، به اضافه کلمات و کمى مخلفات عشق و عاشقى نيست.
شعر نوشتن چيست؟
نوشتن چيزهايى فراتر از اينهاست. دانايى است. فلسفه است. جهانبينى امروزى است. طبيعى است که در شعر امروز ما، سوز و گدازى که در شعرهاى قديم بود، نباشد، در جهان قديم، عاشق و معشوقها به زور همديگر را مىديدند. الان يک ربع بعد، قرار ملاقات مىگذارند. در روزگار قديم، نامهها به مقصد نمىرسيد. نويسندهها با عنوان «نامهاى که به مقصد نرسيد» کتاب مىنوشتند، اما الان ديگر دنيا عوض شده است.هيچ نامهاى نيست که به مقصد نرسد. شما هنگامى که به کسى ايميل مىزنيد، همزمان با نوشتن آن، در دست طرف مقابل است. جهان عوض شده است. ما بايد کلماتمان را عوض کنيم و نگاهمان را هم نسبت به رويدادها، جهان و پيرامونمان.
پس به اين ترتيب، شاعران الان ديگر، شاعران دردهاى بزرگ نيستند. شاعران اتفاقهاى روزمره زندگى مدرن هستند.
شاعران و نويسندگان امروز، آينهگردان درد بزرگ نيستند بلکه، آينهگردان دردهاى بسيار هستند. شاعران امروز با فراوانى درد روبهرو هستند و نه بزرگى درد. البته من با کلمه درد، زياد ميانه خوبى ندارم.
چه کلمهاى را جايگزين مىکنيد؟
من کارى به جايگزين کردن يک واژه ديگر هم ندارم. من فقط مىنويسم. من بچه ده هستم. در مصاحبهاي، يکى از من پرسيد که گاهى اوقات شعرهاى تو به نثر گرايش پيدا مىکند. من جواب دادم، من بچه ده هستم و هميشه روى شاخه درخت، ميوه خوردهام و حواسم هم جمع است، نمىافتم. اين برايم خيلى لذتبخش است. من اصلا دوست ندارم که در بشقاب ميوه بخورم. ميوه را بايد بالاى درخت خورد. آدم بايد حواسش جمع باشد.
حواسش جمع چه باشد؟
از درخت نيفتد.
آيا شعرهاى شما مخاطب خاصى هم دارد؟ «ليلا» نامى که...
آره!... آره!... يک رمان به اين نام دارم. «خيلى نگرانيم! شما ليلا را نديدهايد؟» ليلا نام قهرمان ليريک من است. به نظر من، ليلا نام کوچکى از عشق است. شايد هم بوده است!... يک چيز طبيعى است.
در مورد مجموعه شعر تازهتان بگوييد. آيا در ادامه کارهاى قبلىتان است يا اينکه ما با اتفاق جديدى در رويکرد شما در شعر مواجهيم!
من در ادامه خودم هستم. من خودم را ادامه مىدهم، کتابهايم را ادامه نمىدهم و محصول ادامه من، همين کتاب است. گاهى اوقات مىشنوم که اين کتابت با قبلى فرقى نکرده است. اگر اين اتفاق مىافتد، لابد تجربه من در زمينههاى ديگر کم بوده است. اما عقيده اينها از اين حرف اين است که زبان کار تغيير پيدا کند. من هم که به زبان ساده حرف مىزنم و اصلا دنياى من ساده است. چرا بايد دنيا را پيچيده نشان دهم. آن جور که زندگى مىکنم، شعر هم مىنويسم، يکى از دوستان بود که هميشه شعرهاى پيچيده مىگفت. من که به لباس پوشيدنش نگاه مىکردم، مىديدم سادهترين لباسها را انتخاب کرده است. احساس کردم اين پيچيدگي، يک وصله ناجور به شعرهايش است. من به سادگى راه رفتم، شعر مىگويم. ولى خوب شعرم لهجه دارد! مثل راه رفتنم!
در مورد اين کتابى هم که به زبان ترکى از شما منتشر شده حرف بزنيد!
من مجموعه شعرى هم به نام «جاماکا» به زبان ترکى دارم که به معناى ويترين است. اين کتاب را پارسال نشر امرود چاپ کرد.
امسال چطور؟
امسال کتاب «پائين آوردن پيانو از پلههاى يک هتل يخي» را نشر افکار چاپ کرده که در نمايشگاه پخش مىشود.
اسم اين کتاب من را به ياد تصويرهاى شعرهاى شما انداخت. تصويرهاى شعرهاى شما کاملا متعلق به خودتان است و چندان به تجربههاى جمعى ما ربطى ندارد. تصوير کوههاى يخزده يا واگنهاى قطار که انگار چندان برگرفته از زندگى در اين جغرافيا نيست. شايد با اين سوال مىخواهم به زندگى شخصى و تجربههاى فردى شما نقب بزنم!
من در دهکدهاى در کنار درياچه اروميه به دنيا آمدهام. قطار از آنجا رد مىشد، قطار چيز عجيبى است. من هيچ وقت به قطار به چشم يک ماشين نگاه نمىکنم. قطار خيلى زنده است. فکر کنيد چقدر خوب است که قطارى از کنار درياچهاى رد شود. يک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بوديد شاعر مىشديد.
من که نه!... شما....
نه! هر کس جاى من بود شاعر مىشد. يک بار خبرنگارى از من پرسيد، «لابد تمام بچههاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!
دروغ هم نگفتم.
گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نيستند به تهران بيايند.
طبيعت در شاعر کردن انسانها خيلى تاثير دارد. قطار خيلىخوب است. اسب هم... من اصلا دنيا را بدون قطار نمىتوانم تجسم کنم. اصلا!
چرا؟
نمىدانم. نمىتوانم تجسم کنم.
اين طبيعتگرايى که شما بهش اشاره مىکنيد، يک مقدار با مدرنيته و تکثرگرايى که در صحبتهاى ما بود، منافات ندارد؟
من گفتم مهم است. نگفتم اصل و اساس است. اين را هم بگويم که همانقدر که از سوت قطار خوشم مىآيد، از دودکشهاى کارخانهها هم خوشم مىآيد. در شعرهاى من هم اين تصوير را مىبينيد. يعنى چيزى هميشه وجود دارد که انسان را از واقعيتهاى محض جدا کند.
يک فانتزي؟
آره! چيزى هست! کارخانه که از ابتدا روى زمين نبوده است کارخانهها، بعدها ساخته شدهاند. يا قطار که نبوده! هميشه يک نمادهايى هستند که انسان را از واقعيتها جدا مىکنند و همه اينها خوبند.
پيش از شروع مصاحبه، به مخاطب شهرستانىاى اشاره کرديد که کتاب برايش يک اتفاق خاص است و هويت کتاب براى وى با مخاطب تهرانى متفاوت است. گفتيد که گاهى اوقات نويسندهاى مثل «فهيمه رحيمي» مىتواند اين امکان را ايجاد کند که مخاطب را به کتابفروشىها بکشاند.
ادبيات ما با بىرحمى همراه است و يکى از دلايل عقبماندگى ادبيات ما بىرحمى موجود در آن است.
اين بىرحمى را چطور تعريف مىکنيد؟
گاهى اوقات روزنامهها چند نفر را در بوق و کرنا مىکنند. من فکر مىکنم ما در ژانرهاى مختلف، نويسندگان و شاعران بسيار خوبى داريم. ولى در ايران، فضاى تقابل را به وجود مىآورند و هميشه شاعرى را در مقابل يک شاعر ديگر قرار مىدهند. اين درست نيست. هر کس را بايد در ژانر خودش بررسى کرد. آقاى امير عشيرى از نويسندگان قديم و نويسنده جديد خانم فهيمه رحيمى به گردن ادبيات ما خيلى حق دارند. اينها کتابخوان تربيت کردهاند مطمئن باشيد، ابتدا به ساکن اگر کتاب من را به کسى بدهيد نمىخواند يک چيز طبيعى است. چرا ما نبايد واقعيتها را ببينيم. چرا بايد فکر کنيم ما خيلى کولاک مىنويسيم و ديگران خيلى ضعيف مىنويسند. گاهى اوقات کتاب فردى با ادعاهاى بسيار منتشر مىشود، از هزار تا تيراژ هشتصد نسخه از کتابها را در زير پله خانهشان انبار مىکنند. دويستتايش را هم مفت پخش کردهاند. اينها فکر مىکنند با اين دويست تا که صدتايش هم خوانده نشده، دنيا را به هم ريختهاند در حالى که اصلا خبرى نيست. روزى ناشرى به من حرف عجيبى زد. گفت من کتاب نويسندهاى را چاپ کردهام که براى خودش هم ادعايى دارد. اما کسى کتابش را نمىخرد.
وى ادامه داد: من وظيفه خودم را انجام دادهام. نويسنده هم بايد به وظيفهاش عمل کند. وظيفه او اين است که طورى بنويسند که مردم بخوانند. گفت: شاعران و نويسندگان بايد جوابگو باشند که چرا کتابهايشان خوانده نمىشود اغلب نويسندگان و شاعران مىگويند مشکل پخش است. اصلا مشکل پخش نيست کتاب خوب باشد، دنبالش مىروند. نويسندگان و شاعران بايد توضيح دهند که چرا کتابشان خوانده نمىشود. يعنى آنها آنقدر جلوتر از زمانهشان هستند که مردم زبان آنها را نمىفهمند؟ اينطور نيست. شما کتاب اينها را که ورق بزنيد، متوجه مىشويد که اشکالات دستورى هم دارند جريان اين است ما بايد نگاهمان را بازتر کنيم. دوباره دکتر برويم، شايد درجه ضعف چشمهايمان بيشتر شده است و بايد عينکمان را عوض کنيم . من فکر مىکنم بايد ذرهاى حواسمان را بيشتر جمع کنيم.
بعضی از حرفهای ایشون فرافکنی به نظر میومد.آیا وقتی کتاب مولوی در امریکا جزو پر فروشترین کتابهاست نشونه عقب
موندگی اونهاست؟! یا شاملو و اخوان فقط به خاطر اینکه قبلا خواننده داشتند هنوز هم پر طرفدارند.
بهتره به جای این حرفها کمی به خودمون برگردیم و دلیل ندیده شدن در جای دیگری جستجو کنیم.
بعضی از حرفهای ایشون فرافکنی به نظر میومد.آیا وقتی کتاب مولوی در امریکا جزو پر فروشترین کتابهاست نشونه عقب
موندگی اونهاست؟! یا شاملو و اخوان فقط به خاطر اینکه قبلا خواننده داشتند هنوز هم پر طرفدارند.
بهتره به جای این حرفها کمی به خودمون برگردیم و دلیل ندیده شدن در جای دیگری جستجو کنیم.
من اتفاقا با حرفهاي ايشون موافق بودم اما به نظرم شما اشتباه برداشت كردي
حافظ و شاملو و .... شاعراي بزرگ ما هستند و همه بايد بشناسيمشون و بخونيمشون و .......
مشكل ما اينه كه اكثريت جامعه ما اينها را مي شناسن و بس اين مي شه يك فقر فرهنگي شديد
مي دونيد درست شاملو شاعر بزرگيه و بگم محبوب ترين شاعر منم هست اما مشكل اينه خوب اسم ايشونو اكثرا شنيدن چند تا شعراشونم به گوششون خورده از اين و اون ور و فكر مي كنن خوب كافيه ديگه اما اين اصلا كافي نيست يك ذره بايد به خودمون بياييم درست اونها شاعراي بزرگي هستند گرامي هم مي داريمشون اما بايد يك مقاديري به دور و برمون هم نگاه كنيم چيزاي جديد را هم كشف كنيم
ببينين بيگانه كامو و پير مرد و درياي همينگوي و..... از بهترين اثار جهانند قبول همه هم اسمشونو شنيدن ولي كسي كه فقط اينها را بشناسه فقر ادبي داره بايد پا را فراتر از اينها گذاشت اونها خوبن جاي خودش شايد اصلا بهتر از اونها هم پيدا نشه اما اگه واقعا مي خواهيم سطح ادبي خودمون را گسترش بديم يك فرد اهل كتاب باشيم اينها اصلا كافي نيست فقط يك قسمته باي با فضاي الان نويسنده هاي جديد اثار خوب فعلي هم اشنا باشيم
به نظر من منظورشون اين بود كه بسنده نكنيم فقط به بزرگهايي كه همه مي شناسنشون چيزهاي جديد را هم كشف كنيم مرزهامون را گسترش بدهيم
در هر صورت واقعا خوشحالم مقاله را كامل خونديد و نظر دادي گسترش دانش ادبي يعني همين ديگه صحبت و گفتگو مال يك ابرساعر ايراني نبود اما خوندينش و نقدش كرديد لازم نيست مصاحبه حتما از شاملو باشه تا نقدش كنيم هر دو كنار هم
MaaRyaaMi
23-06-2009, 19:01
احساس مي كنم
جنگل
به طرف شهرمي آيد
احساس مي كنم
نسيم در جانم مي وزد
احساس مي كنم
مي شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قايق راند...
همه اين احساس ها را
عشق تو به من بخشيده است.
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی
سرزمین های دور زیباست
پراگ
استانبول
شانگهای
آمستردام...
و تو
مثل سرزمین های دور زیبایی
دوری زیباست
نزدیک نیا محبوب من!
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی
mehrdad21
02-07-2009, 11:15
روی تخت دراز کشیده ام
پنجره اتاق
قاب رنج است و خزان
تو آخرین برگی
آخرین برگ داستان "ا. هنری"
اگر بیفتی من می میرم
mehrdad21
02-07-2009, 11:19
وقتی او می آید من می روم
مثل خورشید و سایه
وقتی من می آیم
او می رود
مثل پایییز و پرستو
و این بازی ابدی است
نه کسی می برد
نه کسی می بازد
mehrdad21
03-07-2009, 12:17
نان
آب
پنجره های رو به آفتاب
و گاهی جشن عروسی
خدا
چه تعریف ساده ای دارد
در محله های فقیر نشین.
mehrdad21
04-07-2009, 15:41
پایم را روی مین گذاشته ام
اگر تکان بخورم مرده ام
باید
همین جا که هستم
بمانم تا آخر دنیا.
درست
وضعیت سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیبایی ات.
mehrdad21
04-07-2009, 15:43
آفتاب با من دشمنی دارد
ابر با من دشمنی دارد
دوربین با من دشمنی دارد
عکاس با من دشمنی دارد
در تمام عکس ها
تو سفیدی
اما من سیاه
عالم و آدم
با هم توافق کرده اند
تا من در تاریکی زندگی کنم!
mehrdad21
05-07-2009, 23:16
کودک که بودم
همیشه در باغ های گردو قدم می زدم
و دست هایم
بوی گردو می دادند
حتما بزرگ نشده ام
سنجاب ها
خواب هایم را سوراخ سوراخ می کنند.
mehrdad21
05-07-2009, 23:18
عشق
شکل های بسیار دل انگیزی دارد
مثل گل سرخ
در دست دختری زیبا
مثل ماه
بالای کلبه ای برفی
اما من
گوش بریده ونسان ونگوگم
شکل تلخی از عشق.
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلم هایی را
که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم!
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب.
درمن یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند!
بازی سیاه
ژنرال جنگ های سیب زمینی بودم
در مزارع کودکی
جنگیدن را دوست می داشتم
مخصوصا
زمانی که سربازانم
زینب
دختر کمال را به اسارت می گرفتند
حالا
به خاطر این جنگ های واقعی و خونین
از کودکی هایم نیز بدم می آید
همین طور از خاطره هایم...
mehrdad21
07-11-2009, 23:15
خانه کوچک و اجاره ای من
دیوار به دیوار جهنم است!
شب ها کابوس می بینم
بابت آن نیز
باید پول پرداخت کنم
بابت ترس
تنهایی
اندوه
یادش بخیر خانه پدری!
یادش بخیر درختان شکوفه و گنجشک!
شاهزاده خانوم
20-08-2010, 23:08
زندگي قدم زدن در روشني است
تماشاي فراواني نان
بر پيشخوان روز
درخشش آب هاست
و لبخند ماهيگيران
اين شهر کوچک
چقدر زيباست با تو
خورشيد
از پنجره ي چوبي تو طلوع مي کند
---------- Post added at 11:03 PM ---------- Previous post was at 11:03 PM ----------
تنهایم
مثل مرغ سفید دریایی
بر دکل کشتی.
عقربه ها به خواب رفته اند
باد در نوزیدن اصرار می کند
ابر در نیامدن
باران در نباریدن
و تابستان
کلاه حصیری بر سر گذاشته
کنار دریا چرت می زند.
---------- Post added at 11:08 PM ---------- Previous post was at 11:03 PM ----------
روزگاری
کوه ها را به هم وصل می کردی
آدم ها را
قلب ها را
اما حالا...
آه ای پل شکسته!
حالا دیگر
فقط ابرها می توانند
از روی تو بگذرند!
1
ببین!
چگونه نبودنت
فقر و بی پناهی را رقم می زند
از سرما می لرزم در هوای تابستان...
2
خدا حافظ ای درخت توت!
خوش به حالت که توانستی در خاک این حیاط ریشه بدوانی
من بی ریشه بودم
باد مرا برد...
3
همه چیز تمام شد
سوار قطار شدی و رفتی
حالا باید در شهری دور باشی
در قلب من چکار می کنی!؟...
4
در روشنی کمرنگ نان
نمی شد در ستایش خورشید چیزی نوشت
من نتوانستم...
5
کسی به استقبالش نیامده بود
آینه جیبی اش را در آورد
و در آن به خودش لبخند زد
و بعد گریست...
6
یک روز کوه های یخ را آرد می کنند و
بر چهره دنیا می پاشند
این سیاره از یاد می رود
آنگونه که انگار هرگز نبوده است..
7
چوپان
بره ی گم شده اش را
در یخچال فریزر پیدا میکند
میزند زیر گریه
شهری ها
او را به همدیگر نشان میدهند و
می خندند!
8
نه به دوزخ
نه به بهشت
فقط به بدهی هایش می اندیشد
مرد فقیر
در آستانه ی مرگ
من و تو
پشت یك میز چوبی مینشستیم
و آن میز چوبی
در كافهای ساحلی بود
و آن ساحل
در سرزمینی ممنوع
كتاب را سوزاندند و
از خواب بیدارمان كردند ...
نه تو بودی
ونه من
ما قهرمانان پوشالی یك داستان بودیم ...
تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی
و حالا ماه هر شب تو را به یاد من میآورد
میخواهم فراموشت کنم
اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجرهها پاک نمیشود ...
من نميتوانم باوركنم. فكر ميكنم همهاش خواب ميبينم. آخر چهطور ممكن است؟ مگر ميشود از ديوارها عبور كرد، يا از آب گذشت و خيس نشد؟! ما تمام اين كارها را كرديم، حتي از كوه پرت شديم و خراشي بر نداشتيم.
- احمق! ما مردهايم.
رسول يونان
Ghorbat22
13-01-2011, 18:56
احســاس می کنم
از قلبم به پرواز در آمده اند
این کبوتران سفیـــــد
و این من هستم
که در آسمان ها اوج می گیرم
آیا ممکن است پرندگان در قلب آدم آشیان کنند ؟ !
شاهزاده خانوم
23-03-2011, 23:42
با یک بغل گل سرخ می آیم!
زخم های قلبم شکوفه کرده است
اما افسوس
کسی گل های مرا نخواهد دید
بهار آمده
همه جا پر از گل و شکوفه است...
Maryam j0on
26-08-2011, 21:44
زندگی در اعماق عادت ها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مرده ای
فقط معنای مرگ را نمی دانی!
.:: رســـول یونـــان ::.
part gah
07-10-2012, 07:21
سیبــی رهــا بــودم،
بــر پهنــه آب
و رهــایــی،
ســرگــردانــی بــود!
کــاش دستهــایــت، نــزدیــک بــودنــد . . .
Maryam j0on
15-11-2012, 21:19
وضعیت خوبی ندارم
مرا ببخش!
دستم از اشیاء رد میشود
رد میشود از تلفن
فراموشت نکرده ام
فقط کمی...
کمی مرده ام!
" رسول یونان "
شاهزاده خانوم
22-12-2012, 03:33
سال هاست
تلفنی در جمجمه ام زنگ می زند
و من
نمی توانم گوشی را بردارم
سال هاست شب و روز ندارم
اما بدبخت تر از من هم هست
او
همان کسی ست که به من زنگ می زند!
روز هـ ــا میگذرند، از میـ ــان شب ها
مثل انگشـ ــتان روشن تــ ــو، از لابلای گیــ ــسوانت ..
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
با تشکر مهران...
silver65
05-12-2013, 13:59
غیر از تو
ازین پنجره
همه چیز دیده میشود
یعنی از پنجره،
هیچ چیز دیده نمیشود !
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام!
بانو . ./
27-04-2014, 22:38
.
جدایــــی
زن هفته ای یک بار دنبال مرد می آمد و باهم می رفتند در شهر چرخی می زدند و در آخر با تلخی از هم جدا می شدند.
آن ها وقتی همدیگر نمی دیدند دلشان برای هم می تپید اما وقتی با هم بودند حرفی برای گفتن نداشتند.
سرانجام با هم ازدواج کردند و برای همیشه از هم جدا شدند.
.
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.