مشاهده نسخه کامل
: بيدل دهلوی
Rahe Kavir
12-07-2008, 10:21
در سبك عراقي واژههايي بهخصوص و تصاوير و تشبيهات و استعارههايي جاافتاده، سنگ بناهاي شعرند و در معماري سنتي شعر عراقي از همانها استفاده ميشود. اين سنگ بناها در طول ساليان چنان صيقل خورده كه بهرهگيري از آنها كلام هر شاعري را يكدست ميكند و از طرفي از آن تصاوير محدود و مشخص، استعارههايي به وجود آمده كه كاركردي مشخص دارند. به عنوان مثال در سبك عراقي براي پديدههايي همچون اشك، چشم و گل استعارههايي انگشتشمار وجود دارد. اما در سبك هندي، كه انقلابي در صورِ خيال و تركيبهاي شعري است، واژههاي شعري و استعارهها چنانكه در سبك عراقي ديده ميشود، مشخص و خاص نيستند. تقريباً هر واژهاي ميتواند براي انتقال معني و احساس در شعر آورده شود و به همين ترتيب هر تشبيه و استعارهاي مُجاز است به انقلاب شعر كمك كند. در شعر بيدل كه اوج تصويرپردازي و تخيل سبك هندي است، تصاوير نامحدودند. اما با توجه به نگاهِ استعاري بيدل كه هر چيزي را به شكل ذهنيت خود درميآورد، تصاوير و استعارههاي مختلف روي در جهتي خاص ميگذارند. در واقع نگاه بيدل، اشيا و مفاهيم را به همسويي و همساني فراميخواند. ميتوان چند نمونة اصلي از اين همسويي و همسانيها را در گزارههاي زير بيان كرد:
گزارة الف: جهان و پديدههايش همگي شكوفا ميشوند و گل ميكنند.
گزارة ب: جهان و پديدههايش همگي در حركت خود به عجز و يأس و در نتيجه به حيرت و بيكاري ميرسند.
گزارة ج: جهان و پديدههايش همگي براي رهايي (رسيدن به آرامش) وحشتزده ميرمند.
گزارة الف «تولد»، گزارة ب «زندگي» و گزارة ج «مرگِ» اشيا را مورد نظر دارد. حال گزارههاي بالا را كمي گسترش ميدهيم:
گزارة الف (تولد): تولد با نامها و تركيباتي همچون شكوفا شدن، چمنآرايي، گل كردن، دميدن، رنگ، شوخي (پيدايي)، نمود، جلوه كردن، لباس پوشيدن و... همراه با تصاوير گوناگون در شعر بيدل خودنمايي ميكند. در كنار تصاوير گوناگون تولد (دميدن و ...) همواره «عرق و عرق كردن» ديده ميشود كه بيانگر خجالت و شرمساري حاصل از دميدن است. زيرا در جايي كه «او» هست، نمود ذرّهها ماية خجالت آنهاست. پس همة اشيا در نمود خويش غرق عرقاند:
عرق گل كردهام از شرم هستي
مرا از چشم شبنم آفريدند
(1/829/22)1
آب بايد شدن از خجلت اظهار آخر
عرقي هست گره در نظر ژالة ما
(1/402/8)
به اين دو روزه نمودي كه در جهان داريم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
(1/636/15)
صورت دل بستهايم از شرم بايد آب شد
هيچ تدبيري حريف انفعال ژاله نيست
(1/649/15)
كمال از خجلت عرض تعيّن آب ميگردد
خوشا گنجي كه در ويرانه دارد خاكبازيها
(1/377/6)
هر سو چمنآراييِ نازيست در اين باغ
آيينه به اين رنگ گلافشان كه شكسته است؟
(1/632/18)
داغم از اوج و حضيض دستگاه انفعال
بر فلك هم يك عرقوار اخترم گل كرد و ريخت
(1/641/8)
پُرناكس از اين مزرعة ياس دميديم
(1/385/6)
پُرمنفعل دميد حبابم در اين محيط
جيبم سري نداشت كه بايد برون كشيد
(1/796/8)
در اين گلشن نقابي نيست غير از شرمِ پيدايي
به عرياني همان جوش عرق پوشيد شبنم را
(1/401/5)
آيينه به بر غافل از آن جلوه دميديم
(1/482/8)
ندميد يك گل از اين چمن كه نديد عبرتِ دلشكن
(1/771/3)
توأمِ گل دميدهايم، دامن صبح چيدهايم
در چمني كه رنگ ماست بوي وفا كه ميبرد؟
(1/786/21)
دميده است چو نرگس در اين تماشاگاه
هزار چشم و يكي را نصيب ديدن نيست
(1/727/4)
زين قلمرو چون سَحَر پيش از دميدن رفتهايم
(1/ 561/7)
گزارة «ب»(زندگي): زندگي با نامها و تركيباتي همچون آبلة پا (نماد سعي بسيار و نرسيدن)، ندامت، بيكاري، از پا نشستن، نقش پا (نمادِ عجز)، موجِ گوهر (نماد سكون و عجز)، برق و شرار (نمادِ كمفرصتيِ عمر)، واماندن، آينگي و آيينهگري (نماد حيرت)، نظّاره (نمادِ انتظار و حيراني) و... با تصاوير متنوع در شعر بيدل نمود مييابد. موضوع اصلي در اين مورد عجز، يأس، حيراني و بيكاري است. زيرا هدف همة اشيا از زندگي رسيدن به «او» است و او مطلب ناياب، عنقاي بينشان، بيرنگِ مطلق و... است. در اين راه، طلب و سعي نارساست و رسيدن محال است و از طرفي فرصتي براي ماندن، يا دگرگوني و شدن نيست، عمر شرري است كه پيش از نمايان شدن پايان ميپذيرد. فرصت يا زمان عمر، كاغذ آتش زده است. در نتيجه همه دچار عجز و يأس و حيرت و بيكاري ميشوند و در عمر كوتاه خود به انتظار مرگ ميمانند:
بساط حيرتِ آيينه دارم
جبينِ عجز، فرشِ خانة ماست
(1/647/22)
مانند نقشِ پا به گِلِ عجز خفتهايم
بر ما هزار آبله، باران شكست و ريخت
(1/650/10)
عجز هم بيطلبي نيست كه چون ريگ روان صد جرس در گره آبلة پاي من است
(1/655/13)
عالمي شد بيدل! از سرگشتگي پامال يأس تخم ما هم در خَم اين آسيا افتاده است
(1/656/7)
بيدل! من و بيكاري و معشوقتراشي جز شوقِ برهمن صنمي نيست در اينجا
(1/408/10)
هركس از قافلة موج گهر آگه نيست روش آبله پايان خيالت دگر است
(1/638/11)
دارد غبار قافلة نااميديام از پا نشستي كه ز عالم توان گذشت
(1/639/11)
بيرون نتاختهست از اين عرصه هيچكس واماندنيست اينكه تو گويي: فلان گذشت
(1/639/18)
كوشش واماندگان هم ره به جايي ميبرد سر به پايي ميتوان چون آبله دزديد و رفت
(1/640/20)
چون شمع ز بس رهبر ما عجزِ رسا بود گر سر به هوا رفت همان آبلهپا بود
(1/642/8)
اي ندامت! مددي كز غم اسباب جهان دست سودن هوسي دارد و پُر بيكار است
(1/644/21)
اي تمنا! مكن از خجالت جولان آبم عمرها شد چو گهر قطرة من آبله پاست
(1/645/9)
جاده و منزل در اين وادي فريبي بيش نيست
هر كجا رفتيم، سعي نارسا افتاده بود
(1/626/20)
سيرها در هوسْآبادِ تمنا كرديم منزل يأس ز هر راهگذر نزديك است
(1/627/14)
اين دشت، زيارتكدة منظرة كيست؟
تا ذرّه همان ديدة اميد به راه است
(1/633/15)
داغِ يأسم ناله را در حلقة حيرت نشاند طوق قمري دام ره شد سرو موزون مرا
(1/360/14)
همچو آيينه تحيْرسفرم صاحبِ خانهام و دربهدرم
(2/627/1)
برق و شرار، محملِ فرصت نميكشد عمري نداشتم كه بگويم چهسان گذشت
(1/639/12)
از وحشتِ غبارِ شررْفرصتم مپرس
صبحي دميد و سر به گريبانِ پاره سوخت
(1/646/3)
از شرر در آتش افتادهست نعل كوهسار سنگ هم اينجا مقيم خانة زين بوده است
(1/646/3)
به فرصتِ نگهي آخر است تحصيلم
برات رنگم و بر گل نوشتهاند مرا
(1/381/12)
شرار كاغذم، از فرصت عيشم چه ميپرسي؟
به رنگِ رفته چشمكهاست گلهاي بهارم را
(1/376/3)
زين دو شرر داغِ دل، هستي ما عبرتيست
كاغذ آتشزده محضرِ كمْفرصتيست
(1/664/7)
چون شررِ كاغذِ آتش زده فرصت ما از نظر ما گذشت
(1/625/12)
گزارة «ج» (مرگ): مرگ با نامها و تركيباتي همچون پرواز، بالافشاني، پر زدن، پروازِ رنگ، شكستِ رنگ، خاكستر شدن، بيلباس شدن، گريبانچاكي، خزان، جنون كردن و... در شعر بيدل نمود مييابد. تصاوير اصلي مرگ با بنمايههاي رميدن، وحشت، تركيدنِ حباب، بيلباس شدن، شكستِ رنگ، پرواز كردن، پروازِ صبح و سَحَر، عرياني و... همراه است. جهان و پديدههاي آن رو به مرگ دارند. وقتي رسيدن در كار نيست راهي جز مرگ باقي نميماند، پس بايد جنون كرد و مجنونوار از خود گريخت، رنگِ خود را شكست و در وحشتي هميشگي براي رهايي رميد و چون صبح و سَحَر به آسمانها پرواز كرد. در ديوان بيدل گستره و بسامد تصاوير مرگ بيش از تولد و زندگي است:
ز نفيِ ما و من اثبات حق در گوش ميآيد نواي طرفهاي دارد شكستِ رنگِ باطلها
(1/416/5)
چو رنگ، عهدة ناموسِ وحشتيم به گردن ز خويش هر كه برآيد پَري برآورد از ما
(1/391/5)
صبح جنونْبهاريم، رسواي اعتباريم
چاكِ قباي امكان پوشيدهاند بر ما
(1/384/18)
موجِ رم ميزند چه كوه و چه دشت
چين گرفتهست طرف دامنها
(1/392/2)
خندة ما چون گل از چاك گريبان است و بس
نسخهاي از دفتر صنع سَحَر داريم ما
(1/395/9)
مشو غافل ز رمز هستي من
شكست اين حباب آغوش درياست
(1/647/21)
خاكستر است شعلهام امروز و خوشدلم يعني رساندهام به صبوري شتاب را
(1/394/2)
فسردهايم به زندان عقل و چاره محال است
جنون مگر كه قيامتگري برآورد از ما
(1/391/9)
چگونه تخم شرارم به ريشه دل بندد؟ همان به عالمِ پرواز كِشتهاند مرا
(1/381/15)
جنون آنجا كه ميگردد دليل وحشت دلها
به فرياد سپند از خود برون جَستهست محفلها
(1/381/15)
تو راحتْبسمل و غافل كه در وحشت گهِ امكان
چو شمع از جاده ميجوشد پرِ پروازِ منزلها
(1/380/9)
جز نشئة تجرد، شايستة جنون نيست صرف بهار ما كن رنگي ز گل جدا را
(1/377/25)
شعلة ما فال خاكستر زد و آسوده شد اي هوس! بگذر، سري در زير پا داريم ما
(1/374/24)
خلعت آراي سَحَر، عريانيست چاك دوزيد به پيراهن ما
(1/371/15)
به رنگِ گردباد آن طاير وحشت پر و بالم
كه هم در عالم پرواز بستند آشيانش را
(1/370/12)
عبرت گهِ امكان نبوَد جاي اقامت
ديديم نگه را همه دم پا به ركاب است
(1/623/16)
دام تپشهاي دل، حسرت سير فناست
شعلة بيتاب ما بسملِ خاكستر است
(1/624/17)
ميبرد چون گردباد از خويش سرگردانيام سرخوش دشت جنون را ساغري در كار نيست
(1/624/24)
در شكستِ رنگ يك سر ذوق راحت خفته است
شمع ما سر تا قدم سامانِ بالين پَري است
(1/626/4)
جز وحشت از متاع جهان برنداشتيم
بر ما مبند تهمتِ باري كه بسته نيست
(1/624/4)
در كارخانهاي كه شكست آب و رنگ اوست
كار دگر چو بستن دل، دستْ بسته نيست
(1/644/10)
وصل جستم رفتن از خود شد دليل مقصدم
اين دعا را در شكست رنگ، آمين بوده است
(1/646/4)
نهتنها ما و تو داغِ جنونيم
فلك هم حلقهاي از دودِ سوداست
(1/647/23)
به جز خيال خزان هيچ نيست رنگ بهار كه غنچه از پَرِ رنگ شكسته بالش داشت
(1/651/14)
زهي هنگامة امكان، جنونْسازِ غريبانت
زمين و آسمان يك چاك دامن تا گريبانت
(1/662/14)
هر ذره جنون چشمكي از ديدة آهوست
آيينة مجنون به بيابان كه شكستهست؟
(1/632/24)
كرديم سير واديِ وحشتْ سوادِ عشق
تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت
(1/627/20)
تصاوير متنوعي كه از تولد، زندگي و مرگ ارائه شد، در ابيات بسياري به صورت توأم و درهمتنيده نيز آورده شده است. براي آنكه مشخص گردد اين تصاوير و نامهاي استعاري، مجازي و كنايي چگونه فضاي غزل بيدل را تسخير كرده، چند غزل كامل به عنوان نمونه ارائه ميگردد. علاوه بر واژگان و عباراتي كه مشخص شدهاند، مفهوم اغلب ابيات و فضاي كلي غزلها نگاه استعاري بيدل را به نمايش ميگذارد:
دوش از نظر خيال تو دامنكشان گذشت
اشك آنقَدَر دويد ز پي كز فغان گذشت
تا پر فشاندهايم ز خود هم گذشتهايم
دنيا غم تو نيست كه نتوان از آن گذشت
دارد غبار قافلة نااميديام
از پا نشستي كه ز عالم توان گذشت
برق و شرار، محمل فرصت نميكشد
عمري نداشتم كه بگويم چهسان گذشت
تا غنچه دم زند ز شكفتن، بهار رفت
تا ناله گل كند ز جرس، كاروان گذشت
بيرون نتاختهست از اين عرصه هيچكس
واماندنيست اينكه تو گويي: فلان گذشت
اي معني! آب شو كه ز ننگ شعور خلق
انصاف نيز آب شد و از جهان گذشت
يك نقطه پل ز آبلة پا كفايت است
زين بحر همچو موج گهر ميتوان گذشت
گر بگذري ز كشمكش چرخ، واصلي
محو نشانه است چون تير از كمان گذشت
واماندگي ز عافيتم بينياز كرد
بال آنقَدَر شكست كه از آشيان گذشت
طي شد بساط عمر به پاي شكستِ رنگ
بر شمع يك بهار گلِ زعفران گذشت
دلدار رفت و من به وداعي نسوختم
يا رب! چه برق بر من آتش به جان گذشت
تمكين كجا به سعي خرامت رضا دهد
كم نيست اينكه نام تواَم بر زبان گذشت
بيدل! چه مشكل است ز دنيا گذشتنم
يك ناله داشتم كه ز هفت آسمان گذشت
(1/639)
چه ممكن است كه راحت سري برآورد از ما؟
مگر نَفَس رود و ديگري برآورد از ما
به عرصة دو نَفَس انقلابِ فرصت هستي گمان نبود كه دل، لشكري برآورد از ما
چو رنگ عهدة ناموس وحشتيم به گردن ز خويش هر كه برآيد پري برآورد از ما
شرار كاغذ اگر در خيال بال گشايد
جنون به حكم وفا مجمري برآورد از ما
دماغ ما سرِ غواصي محيط ندارد بس است ضبطِ نَفَس گوهري برآورد از ما
فلك ز صبح قيامت فكنده شور به عالم مباد پنبة گوشِ كري برآورد از ما
فسردهايم به زندان عقل و چاره محال است
جنون مگر كه قيامتگري برآورد از ما
به رنگِ غنچه نداريم برگِ عشرت ديگر شكستِ شيشه مگر ساغري برآورد از ما
بهار بيخودي افسوس گل نكرد زماني كه رنگِ رفته چمنْپيكري برآورد از ما
در انتظار رهايي نشستهايم كه شايد
به روي ما مژه بستن دري برآورد از ما
چو بيدليم همه ناگزير نامه سياهي جبين مگر به عرق كوثري برآورد از ما
(1/391)
دام يك عالم تعلق گشت حيراني مرا
عاقبت كرد اين درِ واكرده زنداني مرا
محو شوقم، بوي صبح انتظاري بردهام سر ده اي حيرت! همان در چشم قرباني مرا
جوش زخم سينهام، كيفيت چاك دلم خرمي مفت تو اي گل! گر بخنداني مرا
اي ادب! سازِ خموشي نيز بيآهنگ نيست همچو مژگان ساخت موسيقار، حيراني مرا
مدّ عمرم يك قلم چون شمع در وحشت گذشت
آشيان هم بر نياورد از پرافشاني مرا
عجز همچون سايه اوج اعتباري داشتهست
كرد فرش آستانت سعي پيشاني مرا
پردة سازِ جنونم خامشي آهنگ نيست ناله ميگردم به هر رنگي كه گرداني مرا
نالهواري سر ز جيب دل برون آوردهام شعلة شوقم، مباد اي يأس! بنشاني مرا
احتياج خودشناسي جوهر آيينه نيست
من اگر خود را نميدانم، تو ميداني مرا
بيدل! افسون جنون شد صيقل آيينهام آب داد آخر به رنگ اشك، عرياني مرا
(1/403)
يك بار ديگر سه گزارة تولد، زندگي و مرگ در زير ارائه ميگردد:
گزارة الف: جهان و پديدههايش همگي شكوفا ميشوند و گل ميكنند.
گزارة ب: جهان و پديدههايش همگي در حركت خود به عجز و يأس و در نتيجه به حيرت و بيكاري ميرسند.
گزارة ج: جهان و پديدههايش همگي براي رهايي (رسيدن به آرامش) وحشتزده ميرمند.
بيدل با توجه به سه گزارة بالا جهاني را رقم ميزند كه همة پديدهها در كنش خود به وحدتي سازمند ميرسند؛ همگي ميرويند، جلوه ميكنند، به عجز و يأس ميرسند، آيينه ميشوند، چشمِ نظّاره ميگردند، حيراناند، وحشتزده ميرمند و در جنونِ عرياني از كثرتِ رنگ به وحدت بيرنگي پرواز ميكنند. در نتيجه هر چيزي ميتواند گل، آيينه، چشم، حيرت، جنونزده، رمنده و... باشد. عكس اين مطلب نيز صدق ميكند، يعني گل ميتواند هر چيزي باشد و يا آيينه، چشم، حيرت، شكست، رم، جنون و ... در هر چيزي يافت ميشود. حال اگر در شعر بيدل نگاهمان به «آيينه» افتاد، ديگر طبق قراردادهاي معمول نميتوان استعارة آن دريافت، بلكه آيينه ميتواند استعاره از هر چيزي يا مفهومي باشد. زيرا بيدل استعارة آيينه را به مدلولي خاص مقيد نكرده است. اين موضوع دربارة گل و چشم و حيرت و... نيز ميتواند صدق كند. به عبارت ديگر، استعارهها در شعر بيدل مطلق نيستند و حتي محدود به چند مدلول خاص نيز نميشوند، بلكه در سيّاليتي رؤياگونه هر لحظه به مدلولي ديگر اشاره ميكنند. اينگونه استعارهها را «استعارة سيال» ناميدهايم.
كمتر غزلي از بيدل ميتوان يافت كه در آن آيينه، چشم، حيرت، اشك، گل، شبنم، پر، پرواز، رنگ، شكست، جنون، وحشت و مترادفهاي آنها يا طيفهاي تصويريشان وجود نداشته باشد و در سيّاليتي لغزنده به يكديگر تبديل نشوند. مطلق نبودن استعارهها و سيّاليت آنها علاوه بر اينكه شعر بيدل را چندمعنايي و تأويلبَردار ميكند، گاه در تزاحم ديگر استعارهها و صور خيال متعدد وي چنان ابهامي را بر شعر تحميل ميكند كه خواننده مات و مبهوت ميماند و حتي گاه آشنايان شعر بيدل را دچار حيرت ميسازد.
كارآمدترين رمز ورود به دنياي شعر بيدل اين است كه بدانيم سيّاليت واژهها و استعارهها دستِ بيدل را در جايگزيني واژهها (محور جانشيني كلمات) چنان باز كرده كه واژههاي شعر وي بهراحتي از آشيان و تصاوير كليشهاي خود ميگريزند و در تداعي آزاد و روياگونة ذهن بيدل، آزادانه در پروازي رازآلود و پُرابهام در آشيانة همسايگان خود مينشينند تا تصاويري نو و غيرمعمول را به نمايش گذارند. چنان كه در شعر وي با آيينههايي روبهرو ميشويم كه ميخندند، گل ميكنند، ميدمند، به راه ميافتند، پايشان آبله ميزند، به عجز ميرسند، يأس را تجربه ميكنند، ميگريند، آتش ميگيرند، آب ميشوند، موج برميدارند، طوفاني ميشوند، وحشتزده ميرمند، گريبان چاك ميدهند، پرواز ميكنند، رنگشان ميشكند و در سراغ بينشان، بينشان ميشوند. عجيبتر آنكه گل، شبنم، اشك، چشم و... نيز همچون آيينه ميخندند، گل ميكنند، ميدمند، به راه ميافتند،... گويي شخصيت اشيا، هويّت فردي خود را از دست داده و تبديل به ذرات و قطرههايي همسان شده كه در همسوييِ سفري مشابه مدام در محمل همديگر مينشينند. همين امر موجب گرديده كه سرايش ناخودآگاه و جريان سيّال ذهن بهراحتي در شعرش تحقق يابد و غزلش را سرشار از آشناييزدايي سازد. سيّاليت استعارهها و واژگان به همراه ذهن وحدتگرا و تخيّل پوياي بيدل فضايي سوررئاليستي و فراواقع ايجاد كرده كه براي درك شعر وي بايد به آسماني در دوردَستهاي جهانِ فراواقع پرواز كرد تا معاني و تصاوير آن را دريافت. تصاوير سوررئاليستي بيدل ضمن آنكه بيانگر نگاه استعاري و ويرانگر وي نسبت به جهانِ واقع است، لطفي خاص به شعر وي داده كه براي نمونه ابياتي چند ارائه ميشود:2
طوفانْنَفَس، نهنگِ محيطِ تحيريم
آفاق را چو آينه درميكشيم ما
(1/434/4)
سَحَر كيفيتِ ديدار از آيينه پرسيدم
به حيرت رفت چنداني كه من هم محو گرديدم
(2/522/13)
طاووسِ رنگِ ما ز نگاه كه ميكش است؟
پرواز را به جلوه قدح نوش كردهايم
(2/611/4)
بس كه ياران در همين ويرانهها گم گشتهاند
ميچكد اشكم ز چشم و خاك را بو ميكند
(2/151/5)
نيست غير از بوي گل زنجير پاي عندليب
(1/504/5)
شب خيال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد كز ديدة پروانه ريخت
(1/681/8)
سحر ز شرم رخت مطلعي به تاب رساندم زمينِ خانة خورشيد را به آب رساندم
(2/552/1)
به شوخي گردشي از چشم تصويرم نميآيد
كه من در خانة نقاش پيش از رنگ گرديدم
(2/552/19)
كباب شد عدم ما ز تهمت هستي
بر آتشي كه نداريم آب ميبافند
(2/153/3)
به كارگاه سَحَر آفتاب ميبافند
(2/152/17)
به رنگ غنچه امشب ديدهام خواب پريشاني
ز چاك سينه يك آه سَحَرْ تعبير ميخواهم
(2/561/7)
از خامشي مپرس و زگفتار عندليب
صد غنچه و گل است به منقار عندليب
(1/487/17)
زمينْگيرم به افسون دل بيمدعا بيدل!
در آن وادي كه منزل نيز ميافتد به راه آنجا
(1/319/12)
از كبك ميرمد چو صدا كوهسار ما
(1/323/5)
خميازه هم قدح نكشيد از خمار ما
(1/323/6)
گر به اين گرميست آه شعلهزاي عندليب شمع روشن ميتوان كرد از صداي عندليب
(1/507/18)
رفتم اما همهجا تا نرسيدن رفتم
(2/589/12)
صد بيابانِ جنون آنطرفِ هوشِ خودم
(2/570/7)
اينقَدَر اشك به ديدار كه حيران گل كرد؟ كه هزار آينهام بر سر مژگان گل كرد
(1/814/13)
حيرت ديدار و سامان سفر داريم ما
دامن آيينه امشب بر كمر داريم ما
(1/395/7)
رشك آن بِرهَمَنَم سوخت كه در فكر وصال
گم شد از خويش و ز جَيبِ صنمي پيدا شد
(2/7/7)
تا حيرتِ خرام تو سامانِ ديده است
چندين قيامت از مژهام قد كشيده است
(1/575/16)
حيرت گداخت، شبنمِ اشكي بهار كرد باري در اين چمن نَفَسي زد نگاه ما
(1/457/3)
كند يوسف صدا گر بو كني پيراهن ما را
(1/464/17)
به رنگيست بيدل! پريشانيام كه از سايهام طرح سنبل كنيد
(1/800/22)
شايد آيينهاي به بار آيد تخم اشكي به ياد جلوه بكار
(2/263/14)
پينوشت
1. در اين مقاله اشعار بيدل از نسخة مصحح اكبر بهداروند و پرويز عباسي داكاني نقل شده كه شمارهها به ترتيب از سمت راست، شمارة جلد، صفحه و بيت را مشخص ميكند.
2. همچنين رك: حسيني، سيد حسن (1368). بيدل، سپهري و سبك هندي، چاپ دوم، تهران، سروش، صص 68 ـ 89.
منبع: مجله شعر
F l o w e r
12-07-2008, 10:21
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
» غــزلــیــات :
غزل 1 : ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
غزل 2 :عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تاكيد مقاله حاضر بر تفاوت شيوه شاعران ايراني دوره صفويه و هندي دوره گوركاني در سده يازده هجري است كه از آن با نام هاي سبك اصفهاني و سبك هندي ياد مي شود .
تفاوت اصلي به نظر نگارنده ، در ميزان روي كرد شاعران اين روزگاران به شعر شاعران و مضمون هاي رايج ادبي (motiv) در سبك عراقي رايج در ايران است .
بيدل تماس با سبك عراقي را در حد وزن و قافيه و بي ياد كرد از نام شاعر پيش از خود نگه مي دارد و با« رستاخيز ادبي » سبك ادبي خاص خود را بنياد مي نهد .
دكتر عبدالرضا مدرس زاده
چكيده
تاكيد مقاله حاضر بر تفاوت شيوه شاعران ايراني دوره صفويه و هندي دوره گوركاني در سده يازده هجري است كه از آن با نام هاي سبك اصفهاني و سبك هندي ياد مي شود .
تفاوت اصلي به نظر نگارنده ، در ميزان روي كرد شاعران اين روزگاران به شعر شاعران و مضمون هاي رايج ادبي (motiv) در سبك عراقي رايج در ايران است .
بيدل تماس با سبك عراقي را در حد وزن و قافيه و بي ياد كرد از نام شاعر پيش از خود نگه مي دارد و با« رستاخيز ادبي » سبك ادبي خاص خود را بنياد مي نهد .
در ادامه مقاله در جدولي تفاوت مضمون هاي رايج در سبك عراقي و شعر بيدل مقابل هم آمده و نمونه هاي شعري آن نيز گفته شده است .
كليد واژگان : شعر بيدل دهلوي ، سبك عراقي ، سبك هندي ، شعر عاشقانه فارسي .
آفرينش هاي هنري در شعر عاشقانه ي بيدل دهلوي
O دكتر عبدالرضا مدرس زاده
استاديار زبان و ادبيات فارسي
دانشگاه آزاد اسلامي واحد كاشان
مولانا ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي (ف1133) رامي توان بزرگ ترين شاعرفارسي زبان در بيرون از محدوده جغرافيايي ايران تاريخي دانست كه به يمن حضور زبان فارسي در سرزمين رازناك و جادويي هند ، توانست با شگفت كاري بي نظيري در حوزه زبان فارسي و آفرينش تصويرهاي ادبي « رستاخيز كلمات» را رقم بزند . درست است كه در تاريخ ادبيات فارسي و حتي سبك شناسي شعرفارسي بيدل را از شاعران دوره سبك هندي به شمار مي آوريم و از اين جهت اين انتساب و ناميدن مشكلي ندارد اما يك جا قرار دادن او با صائب تبريزي وكليم كاشاني , از دقت اين تقسيم بندي مي كاهد مگر اين كه با تعبيرات «سبك اصفهاني»و«سبك هندي» شيوه شاعري آنها را از يك ديگر فرق گذاريم .
سابقه پژوهش هاي ادبي در ايران و به ويژه پس از تاخت و تازهايي كه نسبت به اين شيوه شاعري در دوره هاي بازگشت و مشروطه و حتي پهلوي صورت مي گرفت ،سكوت تغافل آميزي است ناشي از فقدان كنجكاوي يا آفت ناشناخت (زرين كوب ، دفتر ايام ، ص 43 ) كه نشان مي دهد كساني مانند سيدالشعرا اميري فيروزكوهي و شادروان احمد گلچين معاني و استاد محمد قهرمان, بحث و بررسي درباره سبك شعر فارسي درمقطع صفوي ,گوركاني را صرفاً ويا دست كم, بيشتر به بخش ايراني آن اختصاص داده اند و نتيجه طبيعي آن چنين است كه دانشجويان , شاعران واديبان ما امروزآن اندازه آشنايي و ارادت و انسي را كه با صائب وكليم دارند با بيدل و ميرزا جلال اسير و فيضي دكني ندارند .1 اين هم كه در سراسر سده هاي پس از بيدل در ايران به خلاف افغانستان و شبه قاره و آسياي ميانه , مجالس و محافل بيدل خواني و شب عرس براي او برگزار نشده است , از عدم سنخيت فكري و زباني اديبان و ادب دوستان ما با آثار بيدل نشان دارد .
البته اين واكنش انجمن ها و محافل ايراني نسبت به شعر بيدل دقيقاً برخاسته ازشعرهاي خود اوست .
زيرا او نيز به عمد هيچ هماهنگي و همساني ميان شعر خود و فضاي فرهنگي ايران ايجاد نكرده است . و به خلاف صائب وكليم كه در اين شيوه شاعري از سرآمدان هستند و هم چنان از سعدي و حافظ و ملاي بلخي سخن مي گويند , بيدل به هيچ روي اين كار را نمي كند و سبب مي شود كه خواننده ايراني شعر او انگيزه نزديك شدن و بهره مندي از اين مضامين رنگارنگ را از دست بدهد .
امروز البته اوضاع كاملاً فرق مي كند ، به موازات كم شدن اشتياق مردم به مضامين سرشار از خال وخط و زلف و شمع و محفل و كاروان , كه ديگر اقتضاي شكل گيري آنها هم موجود و ممكن نيست , با توجه به پيش آمدن مباحث تازه اي درباب « ساختار و تاويل متن »2 و حرف هاي تازه اي در نقد ادبي كه نياز ما را به نقدهاي سنتي رفع مي كند , البته توجه به بيدل درحال تبديل شدن به يك نياز يا ضرورت است . و اگر در سه سده پس از مرگ او ما به زبان شعري و ادبي او روي كردي نداشته ايم ، پيش از آن كه به هنجار گريزي و ساختارشكني هاي زبان شعري او برگردد به ريشه در سنت داشتن ذهن عمومي ايرانيان برمي گردد. هم چنان كه در سه دهه اخير با بازشدن پاي شاعران مهاجر افغاني به ايران و شنيدن زمزمه هايي از شعر بيدل از آنان , كم كم شاعران معاصر نسل پس از انقلاب به اين رويه و روش روي آوردند3 تا جايي كه نه تنها شاعران به اين شيوه ابهام سرايي و به هم ريختن هنري زبان شعر اقدام كردند كه برخي از آنان به نقد و بررسي شعر بيدل پرداختند و يك بيت او را يك مقاله ساختند .4
اينك با فرآيندهاي تازه اي كه مكتب هاي ادبي ونظريه هاي جديد و بي سابقه هنري پيش روي ذهن و زبان ما مي گذارند , مي توان نزديك شدن به شعر بيدل را بهانه اي براي بالاتر بردن سطح زبان از كليشه هاي معمول و مرسوم انجمني دانست و اين كه زبان شيرين فارسي با چنين قابليت هايي رو به روست كه مي تواند به گونه اي اعجاز مانند نقش آفرين باشد كه زبان هنري و بلاغي آن هم مانند تصويرهاي بكر شعر حافظ غير قابل ترجمه و مخصوص به خود باقي بماند .
مي دانيم كه سبك شعر در دوره صفويه ( اصفهاني يا هندي ) درحقيقت واكنشي بود به تكرار كاري ها وتصويرهايي كه از قرن ششم به بعد سراسر فضاي ادبيات ما را فرا گرفته بود . ضمن آن كه فضاي سياسي حاكم بر ايران هم كه با روي كارآمدن دولتي شيعه مذهب شكل گرفته بود , اجازه ادامه دادن آن روند هنري را نمي داد .5 و البته با مهاجرت كردن شاعران ايراني به سرزمين هند كه در آن زمان پايگاه معتبري براي پاسداري از زبان فارسي بود و آن را به نيكي گرامي مي داشتند , تغيير زبان و تصويرهاي هنري روندي شتاب ناك تر به خود گرفت . به گونه اي كه زبان اين شاعران آرام آرام از زبان معهود و پذيرفته شده نزد همگان دور شد و موجب شد كه كساني اظهار نظر كنند كه از شعرصائب به دشواري مي توان چند بيت برگزيد6 و استاد ملك الشعراي بهار آن سبك را«مبتذل» اعلام كرد . اما واقعيت اين است كه شاعران بزرگ و مطرح سبك شعر صفوي , هيچ گاه رابطه خود را با شاعران بزرگ و مطرح دوره هاي پيشين يا دست كم دوره پيش از خود يعني سبك عراقي قطع نكردند . و از هنرهاي آنان يكي اين است كه در ديوان خود اشعار گذشتگان را استقبال كرده و نام آنان و مصراعي از شعرشان راهم آورده اند :
- اين آن غزل سعدي است صائب كه همي فرمود « مي گويم وبعدازمن گويند به دوران ها»
(صائب 1/419)
- صائب اين آن غزل حافظ شيرين سخن است « كلك ما نيز زباني و بياني دارد »
(4/1608)
- به قول عارف رومي سخن راختم كن صائب «كه ساقي هر چه در بايد تمام آورد مستان را»
( 1/206)
و حتي به خلاف شيوه معمول در سبك شعري شان كه هر بيت را يك واحد مستقل براي مضمون آفريني مي دانند و در نهايت غزلي با بيت هاي پراكنده ازهم كه محور عمودي شان برقرار نيست مي سرايند, گاهي غزل به شيوه عراقي و متحدالمضمون وكاملا عاشقانه مي سرايند كه نشان مي دهد به گذشته ادبي ايران هم چنان پاي بند هستند مانند اين نمونه ها:
- نه همين مي رمد آن نوگل خندان از من مي كشد خار در اين باديه دامان از من
( كليم كاشاني , ص519 )
- پرده بردار ز رخسار كه ديدن داري سر برآور ز گريبان كه دميدن داري
چنين رفتاري از سوي صائب و كليم و حتي ديگران يادآور آن است كه اين شاعران از يكي از عناصر تشكيل دهنده شعر دوره هاي پيشين كه عبارت از توجه به ساحت پاك معشوق مي باشد غافل نمي مانند و همچنان به ياد كرد آن مي پردازند . ( البته از بسامد اندك اين شعرها غافل نيستيم . اما به هرحال اين روي كرد به گذشته را به همين شكل به هيچ وجه درشعر بيدل پيدا نمي كنيم )
كوششي كه بيدل در آن به كامراني و پيروزي مي رسد اين است كه تنها اشتراك خود با شعر شاعران ايراني را در استفاده از زبان فارسي نگه مي دارد و ريشه هاي هرگونه شباهت و مضمون سازي را ميان خود و آنان قطع مي كند . بيدل با پرهيز از تداعي ها و خيال هاي رايج شعر فارسي ، تصوير هاي نادري ايجاد مي كند(دايرة المعارف بزرگ اسلامي ، مقاله بيدل ، ج 13) كه از اين نظر اين كوشش او پخته ترين تلاش از نظر سبك شناسي در شعر فارسي به شمار مي رود هر چند به گفته غالب دهلوي او به سبب ترك نژاد بودن , شايستگي يادكردن به عنوان شاعرفارسي زبان را ندارد .(بشير سخاورز ، 1383 ، ص 54)
درباره ايجاد رستاخيز ادبي در شعربيدل , استاد شفيعي كدكني گفتني ها را دربخش سبك شناسي شعر بيدل گفته اند كه مي شود آن را بارها خواند و بهره برد .7 اما به نظرمي رسد كه مي توان از زاويه ديگري هم به شعر او نگاه سبك شناسانه داشت كه مي تواند در حاشيه افادات استاد شفيعي قرار بگيرد . اگر عصاره فكري و ادبي سبك عراقي و همه شيوه هاي فرعي و اصلي شاعري در ايران پيش از صفويه را معشوق ستايي و از دوست با گستره معنايي « از خاك تا افلاك » سخن گفتن بدانيم كه عالي ترين مضمون و اوج ارادت فكري و زباني و رفتاري شاعران ايراني به شمار مي رود , اين شيوه در ديوان اشعار بيدل با چالش روبرو شده است . هر چند كه او مسير رسيدن از خاك به افلاك را گم نمي كند اما از راهي ديگر و با روش خاص خود آن را مي پيمايد .
1- در نگاه نخست در مي يابيم كه متحدالمضمون نبودن غزل بيدل , خود به خود باعث مي شود كه او نتواند و يا نخواهد سراسر و يك پارچه ازمعشوق سخن بگويد . (كه از اين ديدگاه صائب و كليم هم با بيدل چنان فرقي ندارند البته با رعايت پاره اي ملاحظات واستثناها ) .
به همين جهت درصد زيادي از غزل هاي بيدل اصلاً عاشقانه نيستند و او به موضوعات ديگري فكر كرده است كه در چهارچوب دين ، اخلاق و فلسفه و شعر بوده است ( سلجوقي ،1380، ص 139) . و البته كار به جايي مي رسد كه گاهي در يك غزل فقط يك بيت آن عاشقانه است . درغزلي كه آغازينه آن چنين است :
- زيرگردون طبع آزادي نوايي برنخاست بس كه پستي داشت اين گنبد نوايي برنخاست
( ص 286)
اين بيت را مي آورد :
- خوش نگون بختم كه در محراب طاق ابرواش ديده ام را يك مژه دست دعايي برنداشت
يا درغزلي ديگر كه چنين آغاز مي شود :
يارب چسان كنم به هواي دعا بلند دستي كه نيست چون مژه جز بر قفا بلند
( ص 691)
مي گويد :
از بس كه شرم داشتم از ياد قامتش دل شيشه ها شكست و نكردم صدا بلند
طبيعي است كه هنگامي كه شاعر در يك غزل با مضمون هاي گوناگون سر وكار دارد , يكي از آنها هم مضمون عشق است .
2- نكته ديگر اين است در سرزمين هند به خلاف ايران (در دوره هاي تاريخي پس از اسلام ) محدوديت و مانعي براي رسيدن به معشوق نبوده است . از اين رو به خلاف شاعران ايراني كه همه چيز را از وراي پوشش و حجاب و نقاب ديده اند وتوصيف كرده اند , در شعر هندي اين نايابي و ناكامي شاعرانه به چشم نمي آيد . بنابراين شاعر سرزمين هند از هجران و انتظار و فراق كه دست مايه هاي شگرف شعر عاشقانه و احساسي است بركنار مي ماند و اگر هم بخواهد شعر عاشقانه بسرايد , چندان كامروا نخواهد بود . هم چنان كه مضمون هايي كه با واژه و تصوير آغوش ساخته مي شوند در شعر بيدل و امثال اوكم نيست درحالي كه در شعر فارسي شاعران ايراني اين تصوير و رفتار به دشواري به چشم مي آيد :
- صرف نقصانيم ديگر ازكمال ما مپرس عشق پركرده است آغوش هلال از ماه ما
- يار در آغوش و نام او نمي دانم چيست سادگي ختم است چون آيينه برنسيان ما8
3- و سرانجام اين كه بيدل هنرمندانه كوشش كرده است تا مي تواند خود را از سبك عراقي و شاعران مطرح آن دور نگاه دارد . و حتي آنجا كه پاي استقبال از قالب و وزن و قافيه شعر آنان درميان است به خلاف صائب و ديگران از نام بردن شاعر پيش از خود و تضمين مصراعي از او خود داري مي كند كه شايد تصور شود بيدل نوعي بي توجهي و اهمال را مرتكب شده است در حالي كه او مانند امير خسرو دهلوي كه در قرن هشتم چنين رفتاري را با شعر فارسي داشت معتقد بوده است كه شعرش هيچ شباهتي با بافت سخن شاعران ايراني ندارد و همين ياد كردن از آنان به شكل وزن و قافيه شعرشان را استقبال كردن كافي است و آوردن مصراعي از حافظ و سعدي به عنوان تضمين، شعر را ناهمگون و بي تركيب خواهد خواست . دراين نمونه ها فقط وزن و قافيه و رديف ما را به ياد حافظ و سعدي مي اندازد :
- تا ز جنس تب و تاب نفس آثاري هست عشق را با دل سودا زده ام كاري هست
( ص 214 )
كه سعدي پيش از او گفته است :
- مشنو اي دوست كه غيراز تو مرا ياري هست يا شب و روز به جز فكر توام كاري هست
( كليات ص 452 )
اما فقط از گوناگوني قافيه ها مي توان پي برد كه چه اتفاق تازه اي افتاده است . بيدل اين غزل 11 بيتي سعدي را تا 14 بيت ادامه داده است . قافيه ها خود گوياست كه چه پيش آمده است : قافيه هايي كه فقط سعدي آورده است عبارتند از : يار , عطار , خار , انكار گرفتار , انكار , هوشيار . چرا ؟ پاسخ اين است كه اوج سخن سعدي , از يار سخن گفتن است . عطار يادآور بوي خوش معشوق است كه شاعر ايراني در آرزوي آن است9 و براي شاعر هندي اصلاً اين مهم نيست . انكار هم به رفتار برخي ايرانيان عقل گراي منكر عشق بر مي گردد . هشيار هم نقطه مقابل شاعر عاشق پيشه است و شاعرگرفتار عشق است .
اما در شعر بيدل قافيه هايي هست كه شعر او را دگرگون كرده است : بار را به تناسب خر آورده است , ديدار هم ياد آور در دسترس بودن چهره معشوق است . بيمار هم صفت چشم معشوق است كه بي نقاب ديدني است . گفتار هم ياد آور معشوقي است كه مي توان بي مانع با او سخن گفت10 . قافيه هاي تار و ديوار و گنهكار و نمكزار و آثار هم كاملاً تازگي دارند . قافيه هاي كار و مقدار و زنار و بازار هم مشترك است . اما كاربرد آنها فرق مي كند :
سعدي : داستاني است كه بر هر سر بازاري هست
بيدل : در صفا خانه هر آينه بازاري هست
اين غزل بيدل هم با آغازينه :
بيا كه آتش كيفيت هوا تيز است چمن ز رنگ گل ولاله مستي انگيز است
(ص205 )
ياد آورغزل معروف حافظ است :
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيز است به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است
(ص 30)
اما كاربرد قافيه ها گوياي تغيير سبك بيدل است . در غزل 7 بيتي حافظ هم كه بيدل آن را به 12 بيت رسانيده است , قافيه هاي مشترك به چشم مي آيد كه البته تفاوت هايي هم دارند : حافظ قافيه تيز را صفت محتسب و بيدل صفت آتش دانسته است ( زيرا در هند به خلاف ايران محتسب متعصب وجود نداشته است ) انگيز را حافظ براي فتنه (درقرن هشتم) و بيدل براي مستي به كاربرده است . آميز را حافظ با دردي و بيدل با آتش به كار برده اند . در تفاوت هاي قافيه حافظ خون ريز را كه متناسب با روزگار زندگي اوست و تبريز را متناسب با كشور زاد بوم خود آورده است و بيدل هم قافيه هاي لب ريز , شبديز , مهميز , جنون خيز و شرر بيز را براي مضمون سازي در اختيار گرفته است . درست به همين جهت است كه مي گوييم , بيدل هنري ترين رفتارسبك شناسي را انجام داده است وبا ايجاد بيشترين تفاوت و دگرگوني در عرصه واژگاني و بلاغي شعرخود , به استقلال ادبي دست يافته است . هر چند او به عنوان شاعري كه همچنان پاي بند احساسات لطيف عاشقانه و غنايي است اما به دلايل تاريخي و فرهنگي وتفاوت هاي رفتاري در زيست بوم او , معشوق شكل و شمايل ديگري در شعرش پيدا كرده است . به عبارت ديگر بسياري از مضمون هاي عاشقانه شعر فارسي در شعر بيدل استحاله و دگرگون شده اند .
نمونه هايي از اين دگرگوني در تصوير سيماي معشوق چنين است11 :
1- معشوق سپاهي : درسراسرشعر دوره پيش از صفويه اين معشوق با كمان ابرو و قامت نيزه و دشنه مژگان به دل عاشق حمله مي برد و او را مجروح و دلش را پرخون مي سازد . اين تصوير در شعر بيدل كه معشوق شمشير به دست و زخم زننده است , اين گونه آمده است :
- شكوه جو ر تو نگشايد دهان زخم را سرمه با شد جوهر تيغت زبان زخم را
تا به وصف تيغ بيدادت زبان پيدا كند موج خون انگشت حيرت شد دهان زخم را
( ص 91 )
2- خط برآوردن معشوق : درسبك عراقي خط چهره برآوردن معشوق , غباري است كه خورشيد رخش را مي پوشاند12 اما اين تصوير درشعر بيدل به گونه اي ديگر است :
- خط آوردي و ننوشتي برات مطلب ما را به خود كردي دراز آخر زبان دود دلها را
( ص 66 )
3- راه رفتن و نقش پاي معشوق : در سراسر شعر عراقي ( و به طوركلي شعر عاشقانه فارسي ) راه رفتن معشوق مونث به علت محدوديت هاي شرعي و فرهنگي كمتر به تصوير كشيده شده است 12. در شعر فارسي سرزمين هند , مضمون نقش پاي معشوق روي زمين همواره مورد توجه است :
- خط جبين ما ست هم آغوش نقش پا دارد هجوم سجده ما جوش نقش پا
گاه خرام مي چكد از پاي نازكت رنگ حنا به گرمي آغوش نقش پا
(ص 67 )
4- آرزوي فراق كشيدن : گفتيم كه معشوق درشعر بيدل هميشه حاضر و در دسترس عاشق است برخلاف شعر عاشقانه فارسي كه عاشق معشوق را نمي يابد و حتي در انتظار بوي او مي ماند وگاهي جان مي دهد , بيدل در شعر عاشقانه گاهي در اوج وصال آرزوي از دورديدن معشوق را دارد :
- زنيرنگ فسون پردازي الفت چه مي پرسي تودرآغوشي ومن كشته ازدورديدن ها ( 54 )
5- ديگر موارد : براي آن كه تفاوت مضمون آفريني شاعران ايراني پيش از سبك هندي با بيدل آشكارتر شود , به چند نمونه ديگر به شكل تقابلي اشاره مي شود :
مضمون شعري
سبك عراقي
سبك بيدل(سبك هندي)
1. احساس معشوق نسبت به عاشق : بي خيال بودن تغافل كردن
2 . زينت معشوق : غاليه و وسمه صندل
3 . شرم عاشق از معشوق : شرم از چهره او شرم از پاي حنا زده او
4 . بهار عاشق : روي معشوق نقش پاي معشوق
5 . چهره شراب زده معشوق : آتش بر گل و ارغنون انداختن آتش به فرنگ زدن
6 . گل : در باغ و بوستان روي قالي
7. آهنگ موسيقي : چنگ و رباب تار
8 . خواب : خواب گل و غنچه خواب مخمل
9 . گذشت عمر : رفتن معشوق ريگ شيشه ساعت
10 . توجه به گل : برگ گل رگ گل
11 . نگاه معشوق به آيينه : خودشيفتگي معشوق اسباب غفلت معشوق
12 . فرهاد : عاشق پايدار در عشق مظهر ناكامي و جان كندن
13 . آتش طور : توحيد و به خدا رسيدن روشني كرم شب تاب
14 . مهدي و دجال : مهدي غالب بر دجال دجال غالب بر مهدي
نمونه هاي شعري عنوان هاي بالا چنين است13 :
1- حافظ : ماهي ومرغ دوش ز افغان من نخفت آن شوخ ديده بين كه سر از خواب برنكرد
(ص94)
بيدل : به كج ادايي حسن تغافلت نازم كه ياد او گله ناز مي كند گله را
(ص43)
2- سعدي : رشكم ازپيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد ز هرم از غاليه آيد كه بر اندام تو سايد
(ص 511 )
بيدل : سبحه داران از هجوم درد سرنشناختند آن برهمن زاد صندل برجبين مال مرا
( ص 34 )
3- حافظ : شرمش ازچشم مي پرستان باد نرگس مست اگر برويد باز
(ص178)
بيدل : هيچكس بيدل حريف طرف دامانش نشد شرم آن پاي حنايي عالمي را دست بست
( ص 192 )
4- حافظ : بتي دارم كه گرد گل زسنبل سايه بان دارد بهار عارضش خطي به خون ارغوان دارد
(ص81)
بيدل : بايد به نقش پاي تو سير بهاركرد كاين برگ از نهال خرامان شكست و ريخت
( ص 299 )
5- حافظ : شراب خورده وخوي كرده مي روي به چمن كه آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
(ص13)
بيدل : چنين كز تاب مي گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد مصور گر كشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
( ص 485 )
6- سعدي : بوي گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست
(ص427)
بيدل : نسيم دامن او گر وزد وقت خراميدن سحربي پرده گردد غنچه تصويرقالي را
7- حافظ : رباب وچنگ به بانگ بلند مي گويند كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد
(ص165)
بيدل : هرجا نواي زمزمه تاربشنوي اي آرزو بنال و مگو داستان كيست
(ص179 )
8- حافظ : بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را وز رشك چشم نرگس رعنا به خواب كن
(ص273)
بيدل : خواب خود منعم مكن تلخ ازحديث بوريا اين نيستان آتشي دارد به مخمل مي زند
9- حافظ : من پيرسال وماه نيم يار بي وفاست بر من چو عمر مي گذرد پير از آن شدم
(ص219)
بيدل : غبار شيشه ساعت به و هم مي گويد به هوش باش كه اين سال و ماه مي گذرد
10- حافظ : بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند كان كس كه پخته شد مي چون ارغوان گرفت
(ص60)
بيدل : به رنگ غنچه سوداي خطت پيچيده دلها را رگ گل رشته شيرازه شد مجموعه ما را
( ص 32 )
11- سعدي : جرم بيگانه نباشد كه تو خود صورت خويش گر درآيينه ببيني برود دل زبرت
(ص424)
بيدل :همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو در نظر به تاملي مژه بازكن كه نسازد آينه غافلت
( ص 334 )
12 - سعدي : اي عاقل اگر پاي به سنگيت برآيد فرهاد نداني كه چرا سنگ بريده است
(ص435)
بيدل : حيرتم عمري به اميد ندامت شاد داشت جان كني ها ريشه اي در تيشه فرهاد داشت
(ص237)
13- حافظ : يعني بيا كه آتش موسي نمود گل تا از درخت نكته توحيد بشنوي
(ص354)
بيدل : مو به مويم چشمه برقي تجلي هاي اوست طوراگرآتش فروزد كرم شب تاب من است
( ص 194 )
14- حافظ : كجاست صوفي دجال فعل ملحد شكل بگو بسوز كه مهدي دين پناه رسيد
(ص 163)
بيدل : عرض دين حق مبر در پيش مغروران جاه سعي مهدي بر نمي آيد به اين دجالها
(ص 67)
نتيجه گيري :
بيدل را شايد تنها شاعري دانست كه بيشترين كاربردهاي هنجارگريزانه ي زباني و بلاغي را در برابر زبان معيار شعر فارسي دارد و از اين جهت او بنيان گذار شيوه اي است كه شاعري را در شبه قاره و افغانستان و آسياي ميانه متفاوت از گونه ايراني آن عرضه كرده است .كاربردهايي مانند افزايش خلاف آمد ، حس آميزي ، تشخيص ، تجريد و . . . (شفيعي كدكني ، شاعر آيينه ها ، ص 40)
بيدل هم به دليل عدم آشنايي كافي با سنت هاي مرسوم و رايج شعر فارسي و هم به دليل استقلال خواهي و آزاد انديشي اي كه در عرصه شعر خود آن را دنبال مي كرده است , كوشش كرده است , تا كمترين تاثيرپذيري از شعر ايراني را داشته باشد . كه بازتاب آن عدم توجه به شعر او در ايران درسده هاي پس از مرگ اوست .
شعر او در ايران طعم ميوه هاي گرمسيري و ناشناخته سرزمين هند را دارد14 كه چنانچه كسي به آن دسترسي داشته باشد , البته از خواص و عناصر تركيب يافته در آن بي نياز نيست .
اين هم كه انديشه هاي يك عارف ،درويش يا قلندر كه تحت تربيت و اشراف عموي درويش خود از فرقه « قادريه » سر بيرون مي آورد ( دايرة المعارف بزرگ اسلامي ، ذيل بيدل ، ج 13 ) در شعرش چگونه رسم و راه و نشان مسلماني و كلمه « توحيد » را بيان مي كند ، هر چند با موضوع و عنوان اين گفتار ارتباط مستقيم ندارد ، اما به جهت اصرار همه شاعران در ارتباط بخشيدن ميان جمال معشوق زميني و كمال معشوق آسماني بحث البته قابل بررسي و و پيگيري است . زيرا عشق از آغاز يك انگيزش دروني است كه سپس بايد عاشق (شاعر) براي آن تجسم قائل شود در نتيجه انساني كم و بيش والا و كامل تصوير و تصور مي شود كه خود مقدمه اي است بر نمودار شدن تجلي الهي در عشق (اسلامي ندوشن ، تاملي در حافظ ، ص 15)
به نظر مي رسد اگر دريچه هاي تازه اي از شرح و بسط وتفسير به روي شعر بيدل گشوده شود و برخي شاعران جوان امروزي كه از نخستين لحظه شاعري خود را مستقل و صاحب سبك تلقي مي كنند , بهتر و ازگونه اي كه استاد شفيعي كدكني به آن پرداخته اند با شعر او دمساز و مانوس شوند , شعر امروز فارسي در ايران هم باهمه اوج و اعتباري كه اينك دارد , رنگ و طعم و قوتي ديگر خواهد گرفت .
شايد بتوان با توجه به رستاخيزي كه بيدل در شعر فارسي ايجاد كرد , نمونه اي ديگر از اين انقلاب زباني را درشعر معاصر پديد آورد به گونه اي كه انجمن ها و شاعران سنتي متهم به كهنه پرستي وحافظ گرايي نشوند15 وضمن حفظ آن اعتبارها و ارزش هاي سنتي و ماندگار , مسير پيشرفت هاي زباني را پا به پاي تحولات ديگر جامعه به سرعت بپيمايند.
در پايان براي آشنايي بيشتر با شعر بيدل چند گونه ونمونه ازشعر او را مي آوريم . اين نمونه ها پيش از هر چيز مهارت بيدل را در مضمون پردازي و تصوير آفريني نشان مي دهد و اين كه هيچ چيز از نگاه تيز بين شاعر پنهان نمي ماند.
الف ) غزل با دست مايه هاي عرفاني وخطاب به حضرت حق :
آن كه از بوي بهارش رنگ امكان ريختند گرد راهش جوش زد آثار اعيان ريختند
شاهد بزم خيالش تا درد طرف نقاب آرزوها شش جهت يك چشم حيران ريختند
تا دم كيفيت مجنون او آمد به ياد سينه چاكان ازل صبح ازگريبان ريختند
آسمان زان چشم شهلا اندكي انديشه كرد از كواكب در كنارش نرگسستان ريختند
از هواي سايه دست كرم دربار او ابرها در جلوه آوردند و باران ريختند
طرفي از دامانش افشاندند هستي زد نفس وز خرامش ياد كردند آب حيوان ريختند
از حضور معني اش بي پرده شد اسرار ذات وز ظهور جسم او آيينه ي جان ريختند
نام او بردند اسماي قدم آمد به عرض از لب او دم زدند آيات قرآن ريختند
از جمالش صورت علم ازل بستند نقش وز كمالش معني تحقيق انسان ريختند
غير ذاتش نيست بيدل در خيال آباد صنع هر چه اين بستند نقش و هر قدر آن ريختند
( ص 390 )
ب ) غزل سراسر عاشقانه :
جنوني با دل گم گشته از كوي تو مي آيد دماغ من پريشان است يا بوي تو مي آيد
رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد خيال است اين كه در انديشه آهوي تو مي آيد
ندانم دل كجا مي نالد از درد گرفتاري صداي چيني اي از چين گيسوي تومي آيد
زغيرت جاي ميناي تغافل تنگ مي گردد اشارت گر به سير طاق ابروي تو مي آيد
اگر بر خود نپيچم بر كدامين وضع دل بندم دراين صورت به يادم پيچش موي تو مي آيد
من و بر آتش دل آب پاشيدن چه حرف است اين جبين هم گر نم آرد شرمم از خوي تو مي آيد
چه آغوش است يارب موجه درياي رحمت را كه هركس ره ندارد هيچ سو,سوي تو مي آيد
ج ) غزل با مضمون هاي اخلاقي :
بس كه در ساز صفا كيشان حيا خوابيده بود موي چيني رشته بست اما صدا خوابيده بود
كس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما ومن كاروان در گرد آواز درا خوابيده بود
ازمكافات عمل پر بي خبر طي گشت عمر در وداع هرنفس صبح جزا خوابيده بود
با همه عبرت ز توفيق طلب مانديم دور چشم ماليديم اما پاي ما خوابيده بود
ما گمان آگهي برديم از اين بي دانشان ورنه عالم يك قلم مژگان گشا خوابيده بود
عمرها شد انفعال غفلت از دل مي كشيم ازستمگر ساعتي از ما جدا خوابيده بود
سر كشي كرديم ازاين غافل كه آثار قبول درتواضع خانه قد دوتا خوابيده بود
زندگي افسانه نيرنگ مژگان كه داشت هركه را ديدم دراين غفلت سراخوابيده بود
فتنه خويي از تكلف كردم بيدار به پا خون من در سايه برگ حنا خوابيده بود
همت قانع فريب راحت از مخمل نخورد لاغري از پهلويم بر بوريا خوابيده بود
آگهي طوفان غفلت ريخت بيدل برجهان عالمي بيدار بود اين فتنه تا خوابيده بود
(ص 437)
د. غزل انتقادي10 :
آن جنگجو به ظاهر اگر پشت داده است پنهان دري ز فتح نمايان گشاده اشت
محو قفاست آينه پردازي صفا از ريش دار هيچ مپرسيد ساده است
طفلي چه ممكن است رود از مزاج شيخ هر چند مو سفيد كند پير زاده است
از علت مشايخ و اطوارشان مپرس بالفعل طينت نر اين قوم ماده است
رعنايي امام ندارد سر نماز مي نازد از عصا كه به دستش چه داده است
پستي كشيد دامن اين حيز طينتان چندان كه نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتيجه انديشه دويي است نيرنگ شخص و آينه تمثال زاده است
بيدل چه ذلت است كه گردون منقلب در طبع مرد خاصيت زن نهاده است
(ص 167)
پي نوشت :
1 - به همين دليل برخي از استادان فاضل و سخت كوش ، با همه دقت و تيز بيني ، توجه به شعر بيدل را فروگذاشته اند .براي نمونه دكتر يوسفي در كتاب چشمه روشن از بيدل سخن نمي گويد و دكتر عفيفي در فرهنگنامه شعري پايان كار را قرن 11 (پيش از بيدل ) قرار مي دهد و از تركيبات شعري ديوان بيدل - كه خود كتابي است - در مي گذرد .
2 - عنوان كتاب آقاي بابك احمدي كه به شكل تازه و بر اساس ديدگاه هاي امروزي به زبان و متن مي نگرد.
3 - به اين نمونه ها از شعر شاعران مهاجر افغاني توجه كنيد :
- شب سپيد است و ماه قير افشان قسمت آسمان عوض شده است
كهكشان لكه زار زاغ و زغن طالع كهكشان عوض شده است
(محمد شريف سعيدي ، ص 89-ماه هزار پاره)
- زبان شكر سستي كرد محصول فراهم را و آخر آسمان واپس گرفت از ما همين كم را
(محمد كاظم كاظمي ،ص 71 ، قصه سنگ و خشت)
- باز هم چراغ زد ، به پنجره ، چه شعله بود پر فشان چيست اين شعاع تشنه ورود
( قنبرعلي تابش ، ص 33 ، آدمي پرنده نيست)
البته اين شعرها مستقيم ربطي به شعر بيدل ندارد بلكه تاكيدي است بر تازگي زبان و تفاوت آن با زبان شاعران ايراني هم روزگار ما .
4 - در بسياري از ميزگردهاي تلويزيوني برخي شعرهاي بيدل مطرح و بررسي مي شود مانند :
نيست در اينجا كسي محرم عشق غيور ما همه بي غيرتيم آيينه در كربلاست
يا شرحي كه استاد علي معلم بر بيت :
حيرت دميده ام گل داغم بهانه اي است طاووس جلوه زار تو آيينه خانه اي است
در يكي از شماره هاي سال 1374 مجله شعر نوشته اند .
5 - ن . ك . سبك شناسي شعر از دكتر سيروس شميسا ص 273 به بعد .
6 - آذر در تذكره خود (آتشكده) تاكيد دارد كه از صائب كه ‹‹ طرق خيالات متينه متقدمين را مسدود›› كرده است . اين طريقه جديده ناپسنديده بود و هر روز در تزلزل . ص 122 نقل از تاريخ ادبيات صفا
ج 3/5 ص 1278.
همچنين تذكره نويس بزرگ دوره قاجار ، رضاقلي خان هدايت هم به شاعران سبك هندي يا اصلاً نپرداخته است و يا در حد چند بيت كوتاه از آنان ياد كرده است .ن . ك . مجمع الفصحا ، ص سي و سه .
7 - ن . ك . شاعر آيينه ها ص 27 به بعد .
8 - شعرهاي بي شماره صفحه از برنامه رايانه اي د'رج نقل شده است .
9 - مثلاً سعدي مي گويد :
چنان به موي تو آششفته ام به بوي تو مست كه نبستم خبر از هر چه در دو عالم هست(ص425)
10 - باز از آرزوهاي شاعر ايراني شنيدن صداي معشوق از پشت حجاب و نقاب است :
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم (ص533)
حافظ نيز مي گويد :
دلم بجوي كه قدت چو سرو دلجوي است سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است (ص 38)
11 - نگارنده در مقاله بررسي سبك امير خسرو دهلوي (دهلي ، فروردين 1385) به اين تفاوت ها به گونه اي ديگر پرداخته است .
11 - حافظ مي فرمايد :
غبار خط بپوشانيد خورشيد رخش يا رب بقاي جاودانش ده كه حسن جاودان دارد (ص 81)
13 - در نتيجه نهايت آرزوي عاشق خود را بر پاي معشوق افكندن و بوسه بر خاك پاي اوست . ن . ك . غزليات سعدي و حافظ به عنوان نمايندگان سبك عراقي .
14- اين تعبير را نويسنده اي خطاب به دكتر زرين كوب درباره برخي آثار او به كار برده بود : آن را از سر تا ته خواندم و لذت دلپذيري مثل لذت نوشيدن يك ليوان آبميوه خنك ـ از عصاره ميوه هاي ناآشناي افريقا و هند ـ از آن بردم . ( پله پله تا ملاقات خدا ، ص 12 .)
15 - ن .ك . به كتاب از صبا تا نيما بخش نوآوري و تجدد و شرح جلال طرفداران شعر نو حاميان سعدي و حافظ در گستره ادبيات سنتي . (2/433)
16 - توجيه ما در نمونه آوردن اين شعر جسارت آميز خذف برخي ابيات تند آن ، اين است كه مخاطب شعر در ايران نبوده و نيست .
منابع :
آرين پور ، يحيي ، از صبا تا نيما ، تهران ، زوار ، 1375 ، چاپ ششم .
اسلامي ندوشن ، محمد علي ، تامل در شعر حافظ ، تهران ، آثار - يزدان ، 1382 .
بيدل دهلوي ، عبدالقادر ، كليات اشعار ، به تصحيح خال محمد خسته و خليل الله خليلي ، به اهتمام حسين آهي ، تهران ، فروغي ، 1366 ،
تابش ، قنبرعلي ، آدمي پرنده نيست (شعر) ، تهران ، محمد ابراهيم شريعتي افغانستاني ، 1383
حافظ ، خواجه شمس الدين محمد ، ديوان اشعار به تصحيح دكتر غني و علامه قزويني، تهران ،زوار مكرر
زرين كوب ، عبدالحسين ، پله پله تا ملاقات خدا ، تهران ، علمي ، 1375 ،چاپ دهم .
---------------- ، دفتر ايام ، تهران ، علمي 1374، چاپ سوم .
سخاورز، بشير ، بررسي زندگي و آثار فارسي غالب ، بنگاه ويرايش شاهماهه، هلند 1383 خورشيدي
سعدي ، شيخ مصلح الدين عبدالله ،كليات اشعار ، به تصحيح محمد علي فروغي ، تهران اميركبير ، 1365
سعيدي، محمد شريف ، ماه هزار پاره (شعر)،تهران ، محمد ابراهيم شريعتي افغانستاني 1382
سلجوقي ،صلاح الدين ،نقد بيدل ، تهران عرفان ،( محمد ابراهيم شريعتي افغانستاني) 1380، چاپ دوم
شفيعي كدكني ، محمد رضا ، شاعر آيينه ها تهران ، آگه، 1376، چاپ چهارم
شميسا ،سيروس ، سبك شناسي شعر ،تهران ، ميترا ،1383
صفا ، ذبيح الله ، تاريخ ادبيات در ايران ، تهران ، فردوس ، 1368
عفيفي ، رحيم ، فرهنگنامه شعري ، تهران ، سروش ، 1376
كاظمي ، محمد كاظم ،قصه سنگ و خشت ، (شعر) ،تهران ، نيستان ، 1384 ،چاپ دوم
كليم همداني (كاشاني) ،ابوطالب ، ديوان اشعار ، به تصحيح محمد قهرمان ، مشهد آستان قدس رضوي ، 1369
موسوي بجنوردي ، سيد كاظم ، دايرة المعارف بزرگ اسلامي ، تهران ، 1383 ، ج 13
هدايت ، رضا قلي خان ، مجمع الفصحا ، به تصحيح دكتر مصفا، تهران ، امير كبير ،1382چاپ دوم
يوسفي ، غلامحسين ، چشمه روشن ، تهران ، علمي ،1377 ، چاپ هشتم .
persian man
27-08-2008, 23:04
نوشتهي سميع رفيع
سزاست كه اين واژه ي عرفاني را از زبان شخصيتي بنام، ابوبكر محمد بن علي، مشهور به ابن عربي ، كه او را بحرالمعارف و مربي العارفين نيز گفته اند، بشنويم. ابن عربي، تمام عمر خود را صرف درك حقيقت و معرفت در بحر مواج وحدت هستي نموده و از هر چه جز حق رسته، و توانسته است با انديشه هاي والاي خود ، جهان عرفان و تصوف را به بهترين صورتي ارائه دهد.
ابن عربي در مورد وحدت وجود:
" وحدت، يعني يكتايي و يكي بودن و مراد از وجود، حقيقت وجود حق است و وحدت وجود، يعني آنكه وجود واحد حقيقي است و وجود اشياً عبارت از تجلي حق به صورت اشياً است و كثرات مراتب، امور اعتباري اند و از غايت تجدد فيض رحماني، تعينات اكوان نمودي دارند".
پس ما ميتوانيم وحدت را حق و كثرت را خلق بناميم. در هستي تنها يك حقيقت و يك وجود و يك موجود راستين است كه او را حق ميگويند، ظهور و تجلي و تعين موجودات خارجي كه باعث ايجاد كثرت و پديدار شدن عالم ميگردند، خلق ناميده ميشوند. بعبارت ديگر ما با معشوقي سرو كار داريم كه «همه اوست »...
سزاست كه اين واژه ي عرفاني را از زبان شخصيتي بنام، ابوبكر محمد بن علي، مشهور به ابن عربي ، كه او را بحرالمعارف و مربي العارفين نيز گفته اند، بشنويم. ابن عربي، تمام عمر خود را صرف درك حقيقت و معرفت در بحر مواج وحدت هستي نموده و از هر چه جز حق رسته، و توانسته است با انديشه هاي والاي خود ، جهان عرفان و تصوف را به بهترين صورتي ارائه دهد.
ابن عربي در مورد وحدت وجود:
" وحدت، يعني يكتايي و يكي بودن و مراد از وجود، حقيقت وجود حق است و وحدت وجود، يعني آنكه وجود واحد حقيقي است و وجود اشياً عبارت از تجلي حق به صورت اشياً است و كثرات مراتب، امور اعتباري اند و از غايت تجدد فيض رحماني، تعينات اكوان نمودي دارند".
پس ما ميتوانيم وحدت را حق و كثرت را خلق بناميم. در هستي تنها يك حقيقت و يك وجود و يك موجود راستين است كه او را حق ميگويند، ظهور و تجلي و تعين موجودات خارجي كه باعث ايجاد كثرت و پديدار شدن عالم ميگردند، خلق ناميده ميشوند. بعبارت ديگر ما با معشوقي سرو كار داريم كه « همه اوست » و يا « همه از اوست ».
صوفيه و عرفا يا وجودي استند و يا شهودي و حتي در بعضي موارد هر دو. وقتي شيخ سعدي ميگويد:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست
عاشقم بر همــه عالم كه همه عالم از اوست
در اينجا صحبت از معشوقي است كه همه عالم از اوست. و مولانا ميگويد:
جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
در اين بيت مولانا، صحبت از معشوقي است كه همه اوست.
و نمونهء وحدت وجود را در اين بيت بيدل ميخوانيم كه گفته است:
از طلسم خاك طوفان سخن سحر است و بس
نيست جز اعجاز هر جا سـرمه ي دارد فغان
يک عنصريکه از خاک ناچيز پرورده شده است و سرشتش خاکي است، اگر در او روح خدا نمي دميد بيشتر از خاکي که به عدم ختم ميشود، نبود. وقتي سخن از يک جسم خاکي طوفان و سحر آفريني ميکند، اين خودش يک اعجاز نيست؟ همين انسان است که از اين موجود خاکي چنين اعجاز سر مي زند. سرمه به چشم کشيده ميشود تا به چشم روشني و زيبايي بيافريند، اين اعجازيست که سرمه به چشم رسيده است و فغان دارد که به اصل پيوسته است چون سرمه و چشم لازم و ملزوم يکديگرند، هرگاه انسان به خدا وصل ميشود و از حقيقت آگاه ميشود، آنوقت فغان سر ميدهد.
نمونه از آدم خاكي ، ميتوان مولانا و بيدل را مثال داد که سخن را به اوج طوفان رسانيده اند، و همين عرفا هستند که به کنه اشيا راه پيدا ميکنند و اول و آخر را به عين ميبينند.
در جاي ديگر ابوالمعاني ميفرمايد:
چه غافلي كه ز من نام دوست مي پرسي
سراغ او هم از آنكس كه اوست مي پرسي
اين بيت بيدل، مرا بياد نوشته ي از زنده ياد داكتر عبدالحسين زرين كوب مي اندازد كه در كتاب « پله پله تا ملاقات خدا» در مورد مولاناي بزرگ آورده است:
" مولانا روزي با شيخ محمد خادم چيزي ميگفت و او را به كار ميفرمود، شيخ محمد از روي ادب و به نشان اظهار قبول در جواب هر كلمه ي وي ان شاء الله ميگفت، مولانا بانگ بر وي زد كه خاموش، پس اينكه با تو سخن ميگويد كيست؟ مولانا در حالي بود كه سخن خود را مثل بانگ ني انعكاس لب دمساز متعالي خويش مي يافت. شيخ محمد هم كه اين معني را از طرز بيان وي درك كرد در اين باب هيچ دم نزد، چرا كه ياران او همه مولانا را همچون يك مظهر الهي مي ديدند. مولانا هم اين احساس وجداني را از غلبات احوال ميدانست. در سير از تبتل تا فنا به اين مرتبه رسيده بود. سير خود را در وراي ادعاي مدعيان و مخالفان مي يافت."
عرفا، عشق را در همه موجودات عالم، ساري و جاري ميبينند و معشوق را در وجود خود موجود ملموس احساس ميكنند. ابوالمعاني بيدل، در اين خصوص گفته است:
يار را بايد از آغوش نفس كرد سراغ
آنقــدر دور متازيد كه فـرياد كنيد
خدا را بايد در وجود خود جُستجو نمود. يعني انسان اول خود را بايد بشناسد و خويش را با صفات خداوندي مُزين بسازد تا همه چيز را به عين ببيند. هرقدر انسان از محبوب دور شود، مجبور است که فرياد کند و اين دوري و دور شدن باعث فرياد ميشود.
ابوالمعاني بيدل، در كلام خود مضامين ناياب و دُر هاي گرانبهاي ناسفته از دنياي تصوف و عرفان را با متانت و استواري بيان، در قالب تصاوير نهايت زيبا و تخيل شاعرانه و دل انگيز بنمايش گذاشته است. او ميگويد:
تا پري به عرض آمد موج شيشه عريان شد
پيرهن ز بس باليد دهـــر يوسفســتان شد
وقتي خداوند از عالم غيب به شهود آمد و ما اين را درک کرديم و به عين ديديم ، پرده ها دريده شد و همه چيز را عريان تماشاه کرديم. پيرهن ز بس باليد، يعني چشم ها بينا و لايق ديدن اسرار شدند، آنوقت به هر کجا نظر انداختيم يوسفستان ديديم، يعني تمام دهر را زيبا و منور از جمال دوست ديديم.
نداشت آيينه ي دهر آبروي صفا
به صيقل كف پايت برآمد از زنگار
تويي كه باغ ربوبيت از تو دارد رنگ
تويي كه ساز الوهيت از تو بندد تار
محيط اعظم ، مثنوي ايست خيلي مهم و پر ارزش در باره ي رموز تصوف و عرفان كه در بيست و چهارسالگي عمر بيدل بوجود آمده. بيدل در اين مثنوي، عظمت آدم را كه آخرين مرتبه ي ظهور حقيقت لم يزل است، صراحتأ بيان ميكند :
ز لفظ محمد گر آگه شوي ادا فهـم الحمدالله شوي
شيونات ذات الله افعال او ظهور كلام الله اقوال او
وقتي از محمد (ص) آگاه شوي، از الحمدلله هم آگه ميشوي چون افعال پيغمبر (ص) متناسب گفتار خداوند و قول پيغمبر (ص) کلام خداوند است.
در افعال او از آيت كريمه :( ما رميت اذا رميت و لا كن الله رمي )
و در اقوال او از آيت كريمه : ( ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي) استدلال ميكند.
بيدل در مثنوي عرفان مينويسد:
چيسـت آدم تجلي ادراك يعني آن فهم معني لولاك
احديت بناي محكم او الف افــتاده علت دم او
دال او فقـــر اول و انجام كه در او حدّ وحدتست تمام
ميم آن ختم خلقت جانم اين بُود لفظ معني آدم
خلاصه ي اين مثنوي اينست که : شفاف ترين و ظريف ترين و کاملترين خلقت، انسان است که داراي تجلي ادراک بوده و بناي محکمش احديت است و ختمش نيز در وحدتست.
بيدل از آن عارفان وارسته است كه برايش در هاي از اسرار گشوده شده و او از مي لاهوت قدح ها سركشيده و با ساز وحدت در پس پرده ها مستي ها نموده.
به ميخانه ي غيب لاهوت مست بهم ساقي و باده و مي پرست
ني و نغـمه و مطرب دلستان پس پردهء سـاز وحدت نهان
بيدل ميگويد كه، من در ميخانه ي لاهوت مست استم و اين مي از نوع ديگر است و اين مستي هم از نوع ديگر است. من با ساز وحدت در پس پرده مستي دارم و اين ميخانه و مستي از چشمي كه محرم نيست، پنهان است.
حدوث و قدوم و ازل و ابد در بحث وحدت وجود ارزش اساسي دارند. بيدل گويد :
حدوث از كمال قِدم كامياب
هم آغوش هم همچو كيف وشراب
خرد رفته در نشـه زارِ احد
ابد در ازل چون ازل در ابد
persian man
27-08-2008, 23:05
جهان جمله يك قبله ي بي جهت
خرابات كيفـيت بي صفت
حدوث ، از عدم به هستي آورده شده يعني عالم خلقت حادث است.
قِدوم ، اطلاق به پروردگار است که اول و آخر است.
اين لطف خداوند است که حدوث را کامياب ساخته و تمام هنرآفريني ما هم از همين برکت است و اين هردو مانند کيف و شراب هم آغوش هستند. خرّد و عقل ما ، ما را به نشه زار احد رهنمون است. خرّدي که ما را به ظواهر معرفي ميکند ديگر است و خرّدي که ما را به باطن و به احّد آ شنا مي سازد ديگر است. جمله عالم هستي يک وحدت است و کيفيتي که در آن وجود دارد، زبان از توصيف آن عاجز.
.................................................. .........
بيدل، در ثناي رب العالمين كه زمين و آسمان را به يك حرف « كن » كه در سوره ي ياسين شريف آمده است، خلق نموده است، ميگويد كه اگر خدا بخواهد چيزي را خلق كند، فقط با گفتن « كن » كه بمعني باش، يا شو است، آنأ مي آفريند. در اين مورد ابوالمعاني ميفرمايد:
در آن زمان که نبود از زمانه آثاري
برون علم و عيان بود ذات او تنها
بخويشتن نظري کرد و خود بخود بنمود
حقيقت همـه اشيا بذات خود تنها
بذوق عرض کمالات معني اسـرار
ز کتم غيب خرامــيد جانب صحرا
چه کتم غيب؟ فضـاي جهان بيرنگي
کدام جانب صحرا ؟ بسايط من و ما
وقتي که زمان نبود در علم عيان ثابته خودش تنها بود. خداوند خود را به خود وانمود ساخت و خلاقيت خود را پيش خود تصور کرد. خداوند حقيقت همه اشيا را ميداند يعني از اول و آخر عالم و به کنه اشيا واقف است. خداوند خواست که کمال و اَسرار خود را از کتم غيب آشکار بسازد و در عالم هستي ساري و جاري . ما اگر در هستي درست بنگريم ، خراميدن ذات خداوند را بخوبي ميتوانيم مشاهده کنيم. بطور مثال زمين، آسمان، کهکشان، سيارات و کاينات و غيره. اين همه جلوه گري و خراميدن ذات اوست.
خداوند هم در غيب است و هم در حضور، وقتي در غيب است ما او را ديده نمي توانيم و در حضور در تمام اشيا ساري و جاري است.
بيدل، در مورد اينكه از پير مغان فيض ها برده است، ميگويد:
به يک جلوه ي فيض پير مغـان
شد اين جمله اَسرار مستي عيان
در عيش ميخانه مفتوح شد
قدح دل، سبو جسم و مي روح شد
پير مغان : کسيکه انسان را به حقيقت هستي رهنموني ميکند و راه به حقيقت را نشان ميدهد. منظور از پيرمغان بر علاوه ي شيخ و مرشد ، خداوند نيز است.
بيدل ميگويد: به يک جلوه ي خود، حضرت خداوند ما را محو ساخت و ما غرق او شديم واين جلوه ما را از عالم خودي به بيخودي برد. حالا که ما اَسرار مستي را بيان ميکنيم ، اين از اثر همان جلوه است که ما به آن رسيديم. اکنون دروازه ي تمام عيش ها بروي ما باز شده و ديگر نگراني يي نداريم ، اينجا عالم شهود است که با جلوه ي ازلي روبرو شده.
بيدل، در مورد عالم تنزيه كه عالم تكوين از آن پيدا ميشود، چنين اظهار نظر ميكند.
به پيرايه ي خويش هـر يک نهان
همه بي نشان با وجــود نشان
نشد شعله هم محـرم سوختن
که هست از چه مي چهره افروختن
دلش گفت اظهار و اخـفا منم
مي و نشـه و جام و صهبا منم
کنون کار آييـنه بالا گرفت
که آن نازنين صورت ما گرفت
در اين نشه دريا به طوفان رسيد
که دور تجلي به انسان رسيد
همه عا لم هستي، نشاني از اوست و در عين حال مُنزه است از همه عالم هستي. يکي شعله ي خام است و يکي پخته، تا انسان توسط شعله، کامل نيست و محو نشود، به حقيقت کُل نمي رسد. شعله بايد انسان را کامل بسوزاند تا محرم اَسرار شود. ما کدام مي را نوشيديم که چهره ي ما افروخته شده، آيا اين مي مجازي است يا حقيقي؟
دل عارف ميگويد که، در ظاهر و اخفا منم و تمام چيز ها از راه دل بدست مي آيد، يعني ظاهر و اخفا همين دل است.
آيينه که صافي و شفاف شد، يک حقيقت مطلق پيدا ميشود و همه چيز در شفافيت يکي ميشود. خداوند در وجود انسان کامل متجلي شده و دريا که هدف از انسان است ، طوفاني ميشود و به اوج ميرسد.
بيدل، وحدت وجود را در همه موارد از ياد نبرده و در قصايد خود هم از اين مسئله بيان نموده است:
چيست تنّزه ؟ همه ياد جمـــال نبي
کاين همه آثار رنگ داده از آن جلوه تاب
برگ حدوث و قدم، نقد وجـود و عدم
صورت بحر کرم ، معني گنج صواب
رابطه علم و عيان واسطه ي انس و جان
خواجه ي کون و مکان صاحب وحي و کتاب
پيکر او در ظهور فيض هزار انجمن
سايه ي او در عدم صبح هزار آفتاب
گر نشدي جلوه گر صورت ايجاد او
مانده تا روز حشر ديده ي حق بين به خواب
خداوند در وجود هرکس کلام خود را جاري و ساري نمي سازد. اين ذات و بزرگي از پيغمبر (ص) بود که کلام خداوند را ميگرفت و به اندازه ي توان ما بما ميداد و سبب ظهور اين کلام، پيغمبر(ص) شده است در غير آن مخفي مانده و به ظهور نمي رسيد. پس پيغمبر (ص) سبب شد تا ما به اين حقايق دست رسي پيدا کنيم.
بيدل، در ترجيع بند طويل که مشتمل بر هفت صد و چهارده بيت است اين بيت را تکرار ميکند:
که جهان نيست جز تجلي دوسـت
اين من و ما همان اضافت اوسـت
اين همه وحدت وجود را نشان ميدهد. تمام جهان تجلي ذات اوست. اسما و صفات چيز اضافي و بخاطر شناسايي ما است.
در بارهء شهود، ابوالمعاني گفته است:
خوش افتاد در چشم اهل شهود
ز ساغر قصور و ز مينا سجود
شهودي عجب سر زد از راز غيب
جهان گشت آيينه پرداز غيب
خروش دو عالم مثال و شهود
به مي کرد لبريز جام نمود
براي اهل شهُود، اين ساغر کمي ميکند و عجب خوش افتاده است. در عشق، جدايي و عطش بسيار زيباست . خوش ترين لحظات عشاق، طلب است. وفتي ساغر را سر کشيدي باز ميگويي بريز و بريز و مينا به سجود مي آيد يعني حالت پايين آمدن مينا (سجود) است که به ساغر مي مي ريزد. عارف، با ساغر مينوشد و در ساغر مقدار کم از مي وجود دارد و با نوشيدن اين مي، در عالم شهود از حالت نشه زود بيدار ميشود و دوباره، مي طلب مي ميکند و ميگويد بريز و بريز.
از راز غيب، جلوه ي محدود از خداوند سرزده و جهان آيينه ايست که از غيب به شهود مي آورد. خروش دو عالم يکي مثال که در غيب است و يکي شهود، براي ما به اندازه ي جام ما که کوچک است، فرستاده شده.
و باز هم در اين باره ميگويد:
عالم همه يک نسخه ي آثار شهـود است
غفلت چه فسون خواند که اَسرار گرفتيم
تمام عالم يک نسخه از آثار خداوند است اما چشم حق بين ميخواهد تا اين همه شهود را ببيند و به آن پي ببرد. ما بجاي اينکه راه به اين آثار خداوندي پيدا بکنيم، در اثر عفلت دنبال دليل و برهان گشتيم و در جستجوي اسرار برآمديم.
و يا :
جز وحدت صرف نيست در غيب و شهود
الا الفي دارد و باقي همـــــه لا
غيب و شهود يک وحدت است، باقي همه چيز، نيست است.
..............................................
و از اينكه از روي وهم و پندار ذهن را به دغدغه مي اندازيم و به حقيقت نميرسيم، ميگويد:
افسوس که ما دامن پندار گرفتيم
خورشيد عيان بود شب تار گرفتيم
آواره ي اوهام نموديم يقين را
يعني ز تامل ره ي گفتار گرفتيم
ما افسوس که همه چيز را وهم ميکنيم و از اين رو به حقيقت نمي رسيم، يعني در اوهام بسر مي بريم. آفتاب روشن است و ما هنوز هم تفسير و فلسفه بافي بيجا ميکنيم و براي خود درد سر درست ميکنيم. ما يقين خود را آواره مي سازيم و با تامل و تفکر و علم و دانش، گفتار بيجا سر ميدهيم و خود را بيهوده مشغول گفتار ميسازيم.
و اينكه عارف، حق بين است و به غير حق توجه ندارد ، در اين رباعي خلاصه نموده است :
نا برده ز کيفيت تحقيق اثر
از غيب و شهود و احولي پيش مبر
عارف اينجا ز نشـه ي حق بيني
در دل دارد همانکه دارد به نظر
عارف چيزي را که مي بيند ميگويد و چشم عارف حق بين است و جز حق مايل به غير حق نيست. تا از کيفيت تحقيق اثر آگاهي دست ندهد، از غيب و شهود نميتوان با چشم کج بين سخن گفت.
بيدل، غرق عالم وحدت است و به صراحت از اين وحدت حرف ميزند:
اگر موجيم يا بحريم و گر آبيم يا گوهر
دويي نقشي نمي بندد که ما را از تو وا دارد
حذر کن از تماشا گاه ي نيرنگ جهان بيدل
تو طبع نازکي داري و اين گلشن هوا دارد
اگر موجيم يا بحر، و اگر آبيم يا گوهر، در هر دو حالت، وحدت ميان ما وجود دارد. اگر ما موج استيم با تو که بحر مايي يکجا استيم و اگر آب استيم با تو که گوهر مايي يکجا استيم . خلاصه هر چيز که استيم با تو استيم و حالت دويي بر ما مسلط نمي شود که ما را از تو جدا کند. بيدل، فريب تماشاي نيرنگ جهان را مخور و از اين تماشاگاه که ترا در حالت اوهام قرار ميدهد و از يقين دور ميسازد، حذر کن. تو طبع نازک و ظريف داري، تو فطرت پاک داري و اين دهر و زمانه هواي ناگوار دارد و هر طرف دام ها ست براي فريب تو.
بيدل، وحدتي است و شهود را آيينه اي عالم وحدت ميداند. او عجز و ناتواني خود را به بارگاه خداوند پيشكش مينمايد:
هر قطره در اين دشت شــد انگشت شهادت
تا از گل خود روي تو دادند نشانهــا
بيدل ره ي حمد از تو به صد مرحله دور است
خامـوش که آواره ي وهـم اند بيانهـا
در همه موجودات و عالم هستي، نشاني از عظمت تو نهفته است و همه جا، منور از جلوه ي ذات تست. من ِ بيدل کي باشم که ثناي تو گويم و چقدر از آن دورم که ترا جويم ، حالت وهم و پندار مرا چقدر از تو دور ساخته
و اکنون غزلي از ابوالمعاني بيدل را با تحليل مختصر بيان ميکنم که نمونه ي از وحدت وجود است.
نقاب عارض گلجوش کرده يي ما را
تو جلوه داري و روپوش کرده يي ما را
بيدل بزرگ، خطاب به پروردگار نموده ميگويد: خلقت ما يک نقاب است براي وجود تو. انسان، در حقيقت آيت از جمال خداوند است. ما را در نقاب انساني پيش روي خود قرار دادي، تو جلوه ي خود را در پشت نقاب انسان پنهان کردي. روح خود را در وجود انسان دميدي و جلوه ي خود را توسط انسان پوشانيدي و انسان را نقاب چهره ي گلگون خود کردي.
ز خود تهي شدگان گر نه از تو لبريزند
دگر براي چه آغوش کرده يي ما را
اين بيت، حالت به معرفت رسيدن و خود را از مشاغل نفساني پاک کردن را، به نمايش ميگذارد. بيدل بزرگ ميگويد: هرگاه انسان از خواهشات نفساني و تعلقات دنيوي رهايي يابد و از خود تهي گردد، يعني همان خصايل نفساني را از خود دور کند، از خداوند لبريز ميشود، يعني جاي آن صفات نقيصه و رذيله را صفات خداوندي پُر ميکند. بيدل ميگويد که، از خود تهي شدگان از تو لبريز اند، چون تو آنها را در آغوش گرفته اي و تا زماني که آنها از خود تهي نگردند، در آغوش تو براي آنها جاي نيست. در آغوش گرفتن، مراد از وحدت، قرب و نزديکي انسان نسبت به خداوند است، بيدل که عارف بزرگ و صاحب حال است، اين قرب را احساس کرده است و از تجربيات خود حرف ميزند. بيدل، راه سلوک اين معرفت را هم بما مي آموزاند که از طريق از خود تهي شدن، ممکن و ميسر ميگردد. يا به عبارت ديگر، هرگاه انسان به فناي باطن برسد، چون در آن حالت، جاي صفات انساني را صفات خداوندي پُر ميکند، آن وقت انسان، قرب و آغوش خداوند را احساس ميکند.
خراب ميکدهء عالم خيال تو ايم
چه مشربي که قدح نوش کرده يي ما را
ما، در ميکدهء خيال تو مست شده ايم، و خراب مجلس انس تو ايم. اين مشرب، ما را قدح نوش کرده است. کدام مشرب؟ « مشرب قدح نوشي». ما، از قدح نوشي در ميکدهء خيال تو مست و خراب شديم. آن قدح ها و ساغر هاي معرفت را که در مجلس تو سرکشيديم، ما را مست کرده است. ما خراب همان قدح ها استيم. اينجا خراب، به معني تشنه بودن است.
ميکده در اصطلاح عرفا، به خرابات، مجلس انس دوستان، خانقاه، قلب مرشد کامل اطلاق ميشود. در ميکده ي مرشد حق، صفات بشري فاني ميشود و سالک راه معرفت از تجلي حق محو ميگردد.
نمود ذره طلسم حضور خورشيد است
که گفته است فراموش کرده يي ما را
ذره، همان جسم کوچک است که در شعاع خورشيد ديده ميشود، نمود و نشان از خورشيد است. بيدل بزرگ ميگويد: همانگونه که ذره نمود و نشان خورشيد است، ما هم آيت از جمال تو استيم و کي گفته است که تو ما را فراموش کرده اي؟
ز طبع قطره نمي جز محيط نتوان يافت
تو مي تراوي اگر جوش کرده يي ما را
بحر، متشکل از قطرات آب است، و با جمع شدن قطرات، بحر به وجود مي آيد. مراد بيدل بزرگ اين است که، اگر ما را بجوش و خروش آورده اي، تو نيز از همان جوشش و خروش ما ظاهر مي شوي و مي تراوي. تراويدن، بمعني چکيدن است. به عبارت ديگر، همانگونه که از طبع قطره ي ناچيز، بحر به ميان مي آيد، از طبع بشر فاني هم تو مي تراوي.
برنگ آتش يا قوت مـا و خـامـوشي
که حکم خون شو و مخروش کرده يي ما را
ما به رنگ آتش ياقوت سرخ « قرمز» استيم و خاموش، چون امر تو را بجا مي آوريم که گفته اي « خون شو و مخروش» گرچه درون ما مانند آتش ياقوت در جوشيدن و خروشيدن است، ولي از طاعت تو سرکشي نمي کنيم.
عاشقان و راهروان راه معرفت و طريقت، سير و سلوک خاص دارند و در آن روش، دشواريها و مشقت همراه است که نبايد سالک از آنها شکايت کند و يا اين دشواريها سد راه وي گردند، بلکه اين جاده و اين منزل را بايد طي نمود تا به وصال معشوق رسيد.
اگر به ناله نيرزيم رخصت آهي
نه ايم شعله که خاموش کرده يي ما را
اگر ما ارزش ناله کردن را نداريم، حد اقل اجازه ي آه کشيدن را براي ما بده. ما که در حد شعله نيستيم تا فوران کنيم و از خود سروصدا و ناله را سر دهيم، حالا که ما را خاموش کرده اي، بگذار که دود ما به شکل آه بلند شود.
به عبارت ديگر، اگر شايسته و سزاوار مناجات تو نه ايم، و توان راز و نياز و گفتن اسرار دل را با تو نداريم، پس اجازه بفرما که بقدر توان و طاقت خود لا اقل آهي بکشيم.
چه بار کلفتي اي زندگي که همچو حباب
تمام آبله بر دوش کرده يي ما را
در اين بيت، بيدل بزرگ از زندگي شکوه دارد و ميگويد: اي زندگي! تو بار گردن ما شده اي و تمام وجود ما را مثل حباب پُر از آبله کرده يي.
شکوه و شکايت بيدل از زندگي با ديگران فرق دارد. شايد ديگران از وضع ناجور مادي بنالند، از نابسامانيهاي روزگار که چرا صاحب کر و فر و دولت و کرسي و مقام نشده اند، حرف ها بزنند و شکايت ها کنند، ولي بيدل بزرگ، زندگي را بار کلفت گفته است، چون عوامل و مشاغل آن، بيدل را نميگذارد که به سير و سلوک معنوي خود ادامه بدهد و اين زندگي لذت همان خوشباشي هاي معنوي را از و مي ستاند. ازينرو به زندگي، بار کلفت گفته است.
چو چشم چشمهء خورشيد حيرتي داريم
تو اي مژه ز چه خس پوش کرده يي ما را
ما، حيرتي داريم بسان چشمهء خورشيد، يعني چشم ما با ديدن اسرار معرفت در حيرت رفته است، تو اي مژه، چشم ما را خس پوش مکن و با خس پوشي مانع ديدن چشم باطن ما نميتواني شوي. چشم باطن را نميتوان خس پوش کرد.
مراد بيدل بزرگ اين است که، اگر چشم ما بسته و خس پوش هم باشد، با چشم باطن خود سير دو عالم ميکنيم.
نواي پردهء خاکيم يک قلم بيدل
کجاست عبرت اگر گوش کرده يي ما را
ما ، کاملأ يک قلم، ساز و آواز پردهء خاکيم. ساز و آواز و نوا شنيده ميشود، بيدل بزرگ ميگويد: اگر ساز و نواي ما را شنيده اي، چرا از آن عبرت نگرفته اي.
مراد بيدل بزرگ اين است که، در کلام ما و آنچه که ما گفته ايم و سروده ايم، پند آموزي از حوادث و خوبي ها و بديهاي خلق و روزگار، احوال مردم و آنچه بر آنها در اين دنيا وارد ميشود، نهفته است. همچنان مسايلي مانند، خير و شر، نفع و ضرر در دنيا و عقبا و ثواب و عقاب و آموزه هاي بسيار ارزشمند در تمام عرصه هاي زندگي معنوي تجويز شده است. اگر ما را شنيده يي و از کلام ما باخبري، پس چرا از آن عبرت نگرفته يي و در کردار و گفتار تو ظاهر نميشود.
كانون ادبيات ايران
Ghorbat22
29-11-2008, 05:00
ز جلوهي تو جهان کاروان آينه است به هرچه مينگرم حيرتي است در بارش
1. اين روزها، دير زماني است كه سخن از انحطاط و تباهي تمدن ايراني و علل و عوامل آن نقل محافل است. در مجلسي نيست كه بنشيني و در نشستي نيست كه شركت كني و از سترونيِ فرهنگ ايراني، نالايقي انديشمندان ايراني، و نارسايي زبان فارسي براي خراميدنِ چست و چالاك در سپهر معناي امروز، سخني به ميان نرود. گويا در باب تداوم اين نشيب در سيصد چهار صد سال گذشته توافقي عمومي در ميان انديشمندان وجود داشته باشد، و چه بسا كه اين دوران افول و فرود را تا هزارهاي و حتي بيش از آن نيز ادامه دهند و فرهنگ ايراني را به خاطر نزادنِ دستگاههاي منسجم فكري و نپروردن فيلسوفان و دانشمندان تجربي نكوهش نمايند.
امروزه روز، گويي اين دعوي كه فرهنگ ايراني رو در سراشيب دارد، به اصل موضوعهاي بحث ناپذير تبديل شده باشد. نويسندگاني كه در اين باب قلم ميزنند، تقريبا همگي ايراني هستند، يا اگر به قوميت و مليتي ديگر خود را منسوب ميكنند، از تعلق خويش به سپهر فرهنگي و هويتي ايراني آگاهي دارند، تقريبا همهشان به زبان فارسي در اين باره سخن ميگويند و مينويسند، و اگر كمي هوشمند باشند، كه معمولا هستند، بويي از دريغ و افسوس بابتِ اين جوانمرگي فرهنگي از واژگانشان به مشام ميرسد. اين نويسندگان در يك نكتهي ديگر نيز وجه اشتراك دارند: همگي به طبقهي روشنفكر مدرن تعلق دارند و بيشترشان بيلياقتي و بيكفايتي و سطحي بودنِ روشنفكران مدرن را دليل اصلي اين افول و زوال ميدانند.
دربارهي معنا و مصداق اين انحطاط اما، و متغيرهاي تعريف آن جاي سخن بسيار است. فرهنگ ايراني، بر خلاف بيشتر فرهنگهاي مدرن و تازه به دوران رسيدهاي كه قلمرو جغرافيايي محدودي دارند و سابقهاي دست بالا چند صد ساله، قلمرو جغرافيايي عظيمي است كه هستهي مركزياش هزاران سال در فاصلهي درياي مديترانه و هندوكش دوام آورده است و دايرهي نفوذش از تونس و اندلس تا چين شمالي و هند كشيده شده است. از اين روست كه سخن گفتن دربارهي شكوفايي يا زوال اين تمدن، با اين قاطعيت و با اين هيجان، شايد بيشتر ناشي از دردي اجتماعي و شوري شخصي باشد، تا تحليلي علمي و افقِ نگاهي دورنگرانه.
سرمشقِ نظريِ انحطاط تمدن ايراني، دو عنصر عمده دارد كه قصد دارم در اين نوشتار با آويختن به دامان مولانا بيدل دهلوي، نمونهاي نقض براي هردوي آن پيشنهاد كنم. نخستين گزارهي اين سرمشق آن است كه تمدن ايراني - دست كم در سه چهار قرن گذشته و پس از سپري شدن آغازگاه عصر صفوي - در توليد دانشوران و انديشمندان و فيلسوفان سترگ و نظامساز ناتوان بوده است، و جز مقلدان و پيرواني خالي از خلاقيت را نپرورده است. دومين گزاره، آن است كه "من" يا سوژه به مفهومِ جديد آن، كه عبارت است از "خويشتنِ انديشنده و كنشگرِ خودمختار و خودمدار" در كل در دامن اين تمدن پرورده نشده است، يا دست كم در چند قرن گذشته نمونهاي از ظهور آن و صورتبندي آن در دست نيست.
به گمان من هر دو گزارهي ياد شده نادرست است. چنين ميانديشم كه سرمشق انحطاط تمدن ايراني، با وجود جذابيتهاي برانگيزاننده و رمانتيكي كه دارد، سدِ راهِ بازانديشي ژرف در تاريخ ايران زمين شده، و بخش مهمي از امكانهاي نظريِ پيشاروي پژوهندگان هويت ايراني را، و كوشندگان در راه شكوفايي اين تمدن را پيشاپيش طرد و انكار كرده است. به طور خاص، بر اين باورم كه تمدن ايراني -حتي در قرون گذشته كه ركودي نمايان، اما متفاوت با انحطاط را به نمايش گذاشته- همچنان در كارِ زايشِ سوژههاي ايرانيِ منسجم و نيرومند كامياب بوده است، و نسخههايي هرچند كمياب و انگشت شمار از صورتبندي "من" به شيوهاي بومي را نيز پديد آورده است.
اينها البته به معناي انكار آن نيست كه در حال و هواي برخورد تمدن ايراني و تمدن مدرن، آشوبي اجتماعي و سياسي بر اين پهنهي فرهنگي چيره شده است و سرگذشت و دستاورد بخش عمدهي آن "من"هاي بزرگ به بار ننشسته است. همچنين اين سخن را نبايد با تفاخر به سابقهي چند قرن اخيرمان اشتباه گرفت، كه در كاستيهاي آن و ركودش نسبت به اعصاري زرين مانند قرن چهارم پيش از ميلاد و قرن چهارم ميلادي و قرن چهارم هجري شكي نيست. با اين وجود، قصد دارم بيدل دهلوي را به عنوان شاهدي پيش روي خواننده قرار دهم، تا شايد با هم به اين نتيجه برسيم كه نظامهاي معنايي منسجم و فراگير، به همراه بيانهاي روشن و شفاف و دقيق، با كاركردگرايي و نگرشي زميني كه اين روزها چنين ستوده ميشود، همگي در انديشمنداني گرد آمدهاند، كه به خاطر خوانده و فهميده نشدن ناشناخته و طرد شده باقي ماندهاند.
2. مولانا عبدالقادر بيدل دهلوي براي آشنايان با فرهنگ ايراني نامي آشنا، و براي دلباختگان ادب پارسي چهرهاي شورآفرين است. قصدِ اصلي اين نوشتار آن است كه چالش نظريِ پيش گفته را دستاويزِ مرور اشعار بيدل قرار دهد، بدان اميد كه حضور يك نظام منسجم معنايي در مورد "من" را، و شباهت اين من با "منِ خودمختارِ خودمدارِ مدرن" را نشان دهد. ناگفته نماند كه اين "من" به روايت بيدل، نسخهاي بومي از پيكربندي سوژه است كه در زمينهاي ايراني و متاثر از تصوف اسلامي تدوين شده و بنابراين به همراه شباهتهايش با آن "منِ" ستودنيِ كانتي، اختلافهايي روشن نيز با روايتِ مدرن از سوژه دارد. اختلافهايي كه دست بر قضا ميتوانند تكيهگاه برساختن مفاهيمي نو و نيرومند از "من" قرار گيرند.
دربارهي بيدل و ارتباط انديشههايش با شرايط زمانهاش، پرسشهايي بسيار را ميتوان طرح كرد. ميتوان از ارتباط او با انديشهي صوفيانهي ايراني پرسيد، و دربارهي تاثير عرفان هندي بر آن گمانهزني كرد. ميتوان به هنرش در زمينهي بازي با صور خيال و سحري كه در استفاده از واژگان به كار برده است، نگريست. ميتوان از ارتباطش با ساير انديشمندان، و روابط معنايي اشعارش با شطحيات صوفيان ايراني پرسش كرد، و ميتوان انديشههاي او را با انديشمندان معاصرش در غرب سنجيد و از نقاط قوت وضعف اين دو رگهي موازي از نظريهپردازي در مورد هستي، سخن گفت. با اين وجود، در اين نوشتار، مجالي براي پرداختن به اين نكتهها و پرسشهاي جذاب ديگروجود ندارد. از اين رو در اينجا تنها بر يك پرسش متمركز ميشوم،و آن اين كه "نگرش بيدل در مورد "من"/ خويشتن/ سوژه، چه بوده است، و آيا ميتوان او را دارندهي نظام نظري منسجمي در اين زمينه دانست؟
3. شعر بيدل براي همهي كساني كه به دشواريهاي شعر هندي خو گرفتهاند، سحرآميز است. هم به دليل اعجازي كه در ايجازش گنجانده، هم به دليل صور خيال خلاقانه و چند لايه و بديعش، و هم به خاطر ژرفنگري بيرقيبش در مورد مفاهيم و نازككاريهاي استادانهاش در زبان فارسي. با اين همه، به گمانم اگر بخواهيم تنها به يك دليل براي ممتاز شمردن او از شاعران ديگر اكتفا كنيم، بايد به اين حقيقت بنگريم كه در اشعار او دقيقترين و پيچيدهترين نظام معنايي، با ژرفبينانهترين نگاه فلسفي تركيب شده است. هرچند ادبيات پارسي آوردگاه زورآزمايي غولهايي بزرگ است كه داراي اين تركيب بينش عميق و دانش زبانشناسانه هستند، اما به گمانم در اين هنگامه همچنان بيدل يك سر و گردن از ديگران سرفرازتر است.شعر بيدل با اين وجود، تا جايي كه من خبر دارم، از اين زاويه مورد بررسي قرار نگرفته است. يعني بدان دقت و عمقي كه آثار بزرگاني مانند فردوسي و مولاناي بلخي و حافظ را خوانده و كاويدهاند، به بيدل ننگريستهاند و از منظر نگرش فلسفياش و نظامي از واژگان و دستگاهي از مفاهيم كه ابداع كرده، تحليلش نكردهاند. در حالي كه با يك نگاه به اشعارش به سادگي ميتوان دريافت كه در اينجا با محتوايي بسيار پرداخته و بسيار غني روبرو هستيم. يك دليل براي نامفهوم ماندن اشعار بيدل، به گمانم، سيطرهي نفوذ ابن عربي بر عرفان وحدت وجودي ايراني باشد. عناصري مانند اتحاد، فنا، بقا، حلول و مانند اينها كه در عرفان مغربيِ ابن عربي بياني مستحكم و تقريبا فلسفي و در نهايت از نظر ديني مشروع يافت، در عصر صفوي در ايران زمين رواج بسيار يافت و اين طور باب شد كه هر برداشتي از اتحاد عاقل و معقول و همعناني خالق و مخلوق را در چارچوب وي فهم كنند. اين البته در مورد بخش مهمي از نويسندگان عصر صفوي و مابعد آن راست است. چرا كه اختران حكمت و عرفان در اين دوره بيشتر بر اين مدار ميچرخيدند. با اين وجود، از ديد من نسخههاي ديگرِ اين نوع برداشتها، كه دست بر قضا كهنتر و گاه از نظر اجتماعي تاثيرگذارتر هم بودند، همچنان وجود داشتند. در ميان اين نسخههاي موازي از وحدت وجود كه گاه بياني متعارض با برداشت فلسفي ابن عربي مييافت، به ويژه بايد به جنبش حروفيه اشاره كرد و دنبالهاش نقطويه، كه در عصر عباسي آشوبي به پا كرد. حروفيه به خصوص از اين نظر اهميت دارد كه دنبالهي شاخهاي از تصوف خراساني است كه ابن عربي را نيز به مغناطيس خود جذب كرده بود. عرفان خراسانياي كه در ايران شرقي باستان زاده شده بود، گذشته از آن انعكاس فلسفي كه در آثار ابن عربي يافت، و بازتاب صوري و سياسياش در ميان حروفيان، در بين عرفاي خراسان و هند و هرات همچنان دوام آورد و شاخههايي نوظهور و غني پديد آورد كه هنوز درست مورد وارسي و تحليل قرار نگرفته است. برجستهترين نمايندهي اين عرفان ايران شرقي در دوران جديدتر، قطعا بيدل دهلوي است.
با اين مقدمات است كه به نظرم جفايي به اشعار بيدل است، اگر در چارچوب معنايي مرسوم بخوانيمشان و تفسيرشان كنيم. به عنوان مثال، سخنِ او در باب رابطهي من و خداوند، كه همواره در قالب ربط من و او يا من و ديگري بيان شده است، ميتواند در قالب عرفان استعلايي ابن عربي و در مسيري "بالارونده" فهميده شود، و به بن بستهاي معنايي و تعارضهاي فراوان منتهي گردد، يا آن كه در قالب عرفان "پايين رونده" و انسان- خدامدارانهاي درك شود كه دنبالهي آثار بايزيد و حلاج و عين القضات و سهروردي است، و در اين حالت دستگاهي خيره كننده از معاني بلند و تركيبي شگفت از انسجام و همخواني را نمايان خواهد كرد.
در اين نوشتار، كوشيدهام كار دوم را به انجام رسانم. يعني اشعار بيدل را در حوزهي معنايي خاصي - يعني مفهوم "من"- در چارچوبي كه ياد شد تفسير كنم. از اين رو از فصوص و فتوحات فاصله گرفتهام و به تهميدات و حكمت خسرواني نزديك شدهام. ساختار شعر بيدل به قدري پيچيده، و معاني فشرده شده در واژگانش چندان تفسيرپذير و چند سويه است، كه ادعاي دست يافتن به آنچه بيدل به راستي خود ميانديشيده، گزاف مينمايد. از اين رو اين گزارش را بايد روايتي شخصي دانست از برداشت نگارنده دربارهي مفهوم "من" در اشعار بيدل. اشعار بيدل براي من، چه در آن هنگام كه با نظريهاي حاضر و آماده و خودساخته به سراغش رفته بودم و چه آن هنگام كه بازيگوشانه مفهومي را در ابياتش ردگيري ميكردم، خزانهاي بود از دو حسِ متفاوت. از سويي آشناپنداريهاي پياپي، كه از همخواني غريب اشعارش با دستگاه نظريام برميخاست، و دوم ستايشي عميق به خاطر خلاقيت و شيوايي سخنش، كه با دقتي گاه رياضيگونه مفاهيمي فلسفي و انتزاعي را صورتبندي ميكرد. از اين رو، اين روايتي است شخصي كه يك ستايندهي بيدل در اين زمينهي خاص مينويسد. ستايندهاي كه بيدل را براي سالياني دراز، همچون منبع الهامي غني، و نيز همفكري كهنسال در كنار خويش داشته است.
گفتار نخست: مسئلهي "من"
1. نخستين چيزي كه در مورد موضوع بحث ما ميتوان گفت، آن است كه "من" براي بيدل يك مفهوم مسئلهزاست. به بيان ديگر، بيدل ضمير "من" را نه همچون ضميري خنثي و شخصي، بلكه همچون كليدواژهاي دغدغهبرانگيز و پيچيده به كار ميگيرد، كه با شبكهاي از واژگان مترادف ديگر - به ويژه خود، خويش، خويشتن- در پيوند است و به ويژه به نمادهايي استعاري مانند آيينه در ارتباط است. بيدل از اين رو نويسنده و شاعري نيست كه خود را در هياهوي طرحها و رنگهاي دلاويز سبك هندي گم كرده باشد، و سرگرميِ پرداختن به زيباييهاي هستي و دلالتهاي رمزآميز آن او را از انديشيدن به "من" باز داشته باشد. چنان كه در شرح حال خود ميگويد،
عمري است که ما گم شدگان گرم سراغيم شايد کسي از ما خبري داشته باشد
اين خبر گرفتن از من، قالبي خودآگاهانه و خودكاوانه دارد:
به کنج نيستي عمري است جاي خويش ميجويم سراغ خود ز نقش بورياي خويش ميجويم
"من"، موضوعي چندان مهم است كه همچون رمزي كليدي براي فهم كليت هستي نقش ايفا ميكند.
در آن کشور که پيشاني گشايد حسن جاويدش گرفتن تا قيامت بر ندارد نام خورشيدش
ز بس اسرار پيدايي دقيق افتاده است اينجا نظر وا کرد بر کيفيت خويش آنکه پوشيدشبا اين وجود، درونكاوي بيدل براي دستيابي به خود، چندان نيست كه او را از نگريستن به ديگري و جستجوي الگوهاي معنايي ديگريمدارانه براي برساختن تصويري از خويش باز دارد.
همه راست زاين چمن آرزو، که به کام دل ثمري رسد من و پرفشاني حسرتي که ز نامه گل به سري رسد
نگهي نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر برويم در پيات آنقدر که به ما ز ما خبري رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآ کزاين همه دام و دد عفف سگي به سگي خورد لگد خري به خري رسد
به هزار کوچه دويدهام، به تسلياي نرسيدهام ز قد خميده شنيدهام، که چو حلقه شد به دري رسد
در اشعار بيدل، شماري بسيار از ابيات وجود دارد كه در آن به مركزيت من، و محور بودنش به مثابه گرانيگاهي معنايي و هستيشناختي اشاره شده است.
از کتاب آرزو بابي دگر نگشودهام همچو آه بيدلان سطري به خون آلودهام
موج را قرب محيط از فهم معني دور داشت قدر دان خود نيام از بس که با خود بودهام
بيدماغي نشئهي اظهارم اما بستهام يک جهان تمثال بر آيينهام ننمودهاندگ
ر چراغ فطرت من پرتوآرايي کند ميشود روشن سواد آفتاب از دودهام
دستگاه نقد هر چيز از وفور جنس اوست خاک بر سر کرده باشم گر به خويش افزودهام
در اين معني، "منِ" بيدل، كه از بس با او همراه بوده ديگر قدرش شناخته نميشود، محوري است براي كنكاش و طرح پرسشهايي كه معمولا در برهوت شگفتي و حيرت گم ميشوند و به پاسخي در خور دست نمييابند.
از خيال وحشت اندوز دل بي کينهام عکس را سيلاب داند خانهي آيينهام
بس که شد آيينهام صاف از کدورتهاي وهم راز دل تمثال ميبندد برون سينهام
طفل اشکم سرخط آزاديام بيطاقتي است فارغ از خوف و رجاي شنبه و آدينهام
به راستي كه سخن بيدل چندان شيوا و دلاويز است كه شرح دادن استعارهها و تشبيههاي فشرده و لايه لايهاش كاري نيست جز كاستن از لطف و ابهت سخنش. به هر حال، در حد اين اندك ميتوان اشاره كرد كه بازي بيدل با آيينه و آبِ روي آيينه كه "من" خويش را در آن همچون "ديگري" باز مييابد، در جاي جاي غزلهايش ديده ميشود. اين آبِ روي روان بر آيينه كه چيزي جز بستري براي برنشستنِ تصوير "من" نيست، گاه به سيلابي ميماند و گاه به سيلياي كه "من" را از خوابِ خودپرستي، يعني روياي ناشي از نديدنِ خود، يا خيرگي برخاسته از چشم دوختنِ نابخردانه به خويش بيدار ميكند:
با گرد اين بيابان عمري است هرزه تازيم در خواب ناز بوديم، بر خاک ما که پا زد
آيينه در حقيقت تنبيه خودپرستي است با دل دچار گشتن ما را به روي ما زد
"من"، در اين ميان، آن مسئلهي بغرنج و پيچيدهايست كه هماوردان گستاخ را به حيرتي ژرف دچار ميسازد. "من" در اين معني، خاستگاهي است تمام پرسشهاي ديگر و حيرتهاي ديگر از دل آن زاده ميشوند. بيدل بارها از استعارهي آيينه بهره جسته تا هم اين فعلِ ديدن خود، و پيامدها و سردرگميهاي آن را نشان دهد، و هم به حيرتِ برخاسته از آن اشاره كند، واين يكي از معناهايي است كه بيدل به آيينه منسوب كرده است. چرا كه آيينه به چشمي يگانه و گشوده بر هستي ميماند كه از محتوا و پيش داشت تهي گشته و تنها بازنماياندنِ آنچه هست را آماج كرده باشد، و چه جوهرهاي خالصتر از اين براي توصيف حيرت ميتوان سراغ كرد؟
محيط فيض قناعت که موجش استغناست چو آب آينه سرچشمه نيست در کارش
ز جلوهي تو جهان کاروان آينه است به هرچه مينگرم حيرتي است در بارش
بيدل با وجود تاكيدش بر مسئلهآميز بودنِ سوژه، و سردرگمي و حيرتِ ناشي از نگريستن به خويشتن، بر اين نكته نيز پافشاري دارد كه سر و تهِ فرآيند شناخت، به "من" ختم ميشود. او از سويي خاستگاه شناخت - و به همين ترتيب معنا، نظامهاي اخلاقي، و حتي مفهوم مجردِ تقدس- را در من ميجويد و مييابد، و از اين رو دنبالهي شاخهاي از تصوف ايراني محسوب ميشود كه هم با جنبش حروفيان و انسانمداري استعلايي ايشان ارتباط دارد، و هم دنبالهي انسان-خداپنداريِ عين القضات و شطحنويسان مكتب خراساني است. با اين وجود، بيدل اين مركز دانستنِ "من" را با انكارِ تصويري كه از آن در ذهن داريم تركيب كرده است و به برداشتي شكاكانه دست يافته كه با اين شكل از آميزش دو طيفِ افراطيِ انسانباوري و انكار "انگاره"، به راستي بينظير است. چنان در اين بيت ميبينيم، هردو سرِ اين دوگانهي تندروانه را با كاميابي با هم تركيب كرده:
دل تا نظر گشود به خويش آفتاب ديد آيينهي خيال که ما را به خواب ديد
گفتار دوم: اصالت هستي شناختي من
هرچند بيدل بر "من" همچون موضوعي محوري براي كنكاش و انديشيدن تمركز كرده است، اما در چارچوبي كه با قالب عمومي تصوف خراساني همخوان است، "من" را در شكلِ ملموس و مرسوم و هنجارين و آشنايش فاقد اصالت هستي شناختي ميداند. پوكي و پوچيِ اين "من"ِ آشناي روزمره هنگامي بهتر آشكار ميشود كه آن را در تناسب با مفاهيم انتزاعي و حديِ منسوب به كليت هستي بسنجيم. در تصوف كلاسيك، انكار من و موهوم پنداشتنش با تاكيد بر حضور خداوند و منحصر بودن هستي به او گره خورده است. چنان كه من معمولا به خواستها و اميال فروكاسته ميشود و با واژهي "نفس" - كه برابرنهاد تازيِ "خويش" است- صورتبندي ميشود. به اين ترتيب مفهوم من از يكسو با بزرگ نمايي جنبهي حيواني و ميلمدارانهاش به امري زميني و خاكي و دنيوي و بنابراين محدود و گذرا فروكاسته ميشود، و از سوي ديگر با جلال و جبروتِ هستيِ فراگير و شامل و پايداري مانند خداوند مقايسه ميشود. به اين ترتيب جفتهاي متضاد معنايي مهمي مانند نفس/ الله، و در شكل جمعياش خلق/ حق زاده ميشوند.
در شعر بيدل نيز چنين تقابلي وجود دارد. يعني من در آن هنگام كه با كليت هستي و ماهيت مطلق امرِ موجود سنجيده ميشود، به ويژه در شكل هنجارين و مرسومش، غيراصيل و سطحي و زودگذر و موهوم مينمايد. با اين وجود بيدل در پرداختن به اين دوگانگي و انكار اصالت هستي شناختيِ آن "من"اي كه يك بار همچون مسئلهاي محوري مطرحش كرده بود، متفاوت با چارچوب تصوف روزگار خويش عمل ميكند. بدان معنا كه به جاي پيروي از دوگانههاي ياد شده، از واژگان دقيقتر و فلسفياي مانند "مطلق"، "هستي"، "وجود" و مانند اينها براي ناميدن پادنهادِ "من" بهره ميبرد.
Ghorbat22
29-11-2008, 05:08
خلقي طور صفات واسما فهميد
از وحدت و كثرت، انجمنها فهميد
آن مصطلحات مبتذل گشت كهن
اكنون بايد معاني ما فهميد
احوال و آثار بيدل همچون كلافي است پيچيده. اين پيچيدگي هم لفظي است، هم معنوي عرفاني كه بيدل ترسيم ميكند يا به بياني ديگر <اشراق فلسفي> بيدل با مباني و مفاهيم عرفان مولوي و عطار و ديگر عرفاي شاعر به خلاف آنها كه تصور ميكنند متفاوت است، تفاوتي ندارد. مباني همان مباني است. اين قدر هست كه بيدل با بينش نقد گونهِ خويش آن مباني را طرح كرده است، مسئله صراحت در نقد اين مباني از ديگر مواردي است كه بينش عرفاني بيدل را منحصر به فرد، نمايش ميدهد. گره زدن مباني عرفان اسلامي با حكمت برهمنان نيز از ديگر نمونههايي است كه عرفان بيدل را <عرفان تازه> نشان ميدهد همچنين است بينش فلسفي بيدل در شعر. بيانصافي است اگر قرار باشد تازگيهاي عرفان و انديشه بيدل را نديده بگيريم ولي انصاف هم نيست كه بيدل را تافتهاي جدا بافته تصور كنيم.
عرفان بيدل تپنده، زنده و كاربردي است. عرفان مولوي هم! عطّار هم!
اما عرفان بيدل با توجه به صراحت در <رئاليست> از جنبهِ كاربردي بيشتري برخوردار ميگردد نمونهاش حضور هر دو نوع حماسه عيني و ذهني در شعر بيدل به صراحت تمام است. اين موارد و نمونهها گاه بيدل را متناقض جلوه ميدهد! و گاه لفاظ!
در صورتي كه هرگز اينگونه نيست! اگر شناختي كامل و روشن از بيدل داشته باشيم در خواهيم يافت كه چگونه مباني عرفان و انديشه و ظهور كمالات انساني و هنري در جاي جاي آثار بيدل جلوهگري ميكند. بدون دريافت صحيح و روشن انديشههاي بيدل و ارتباط آن با مباني صرف عرفان و حكمت، از بيدل تصويري سالم در ذهن خواننده وجود نخواهد داشت. فقط به لفظ و صور خيال در شعر بيدل پرداختن، دامن زدن به گمنامي اوست! همچنانكه فقط به معني و انديشهِ بيدل متوجه بودن به نوعي او را در فراموشخانه ادبيات و انديشه نگاه داشتن است هر دو مورد منجر به ظهور يك بيدليسم منفي است و خارج از اعتدال. احوال و آثار بيدل همچنانكه گذشت بسيار متنوع و چشمگير است. كلافي است پيچيده! خواننده نميداند براي آشنايي با او از كجا شروع كند؟ از كجا آغاز كند كه بتواند تصويري منسجم از بيدل داشته باشد؟
اينگونه به نظر ميرسد كه سرنخهايي از اين كلاف پيچيده و پوشيده را در رباعيات بيدل ميتوان سراغ كرد. كليات بيدل مفصلي است كه مجمل آن را به گونهاي روشن ميتوان در رباعيات يافت. دكتر شفيعي معتقد است كه براي آشنايي با بيدل بهتر است از رباعيات او شروع كرد چرا كه <در غالب اين رباعيها براي مجذوب شدن در هنر بيدل دريچههايي وجود دارد.>(1) نظريات بيدل در خصوص وجود و عدم، كثرت و وحدت. تواضع و سركشي! آزادي و اسيري هنر و ادب، تشبيه و تنزيه و تمام موجهايي كه اقيانوس انديشهِ بيدل را متلاطم كرده است به ظرافت و شرافتي در خور و بايسته و بسيار ظريف و موجز در رباعيات او متجلي است. رباعيات بيدل <پيرنگي> است دقيق از يك طرح عميق سرشار از شگفتي و اعجاز. سرودن شعر در قالب رباعي براي بيدل از سر تفنن و تفريح نبوده است. و بيدل هرگز با اين قالب شعري، قالبي كه گويا براي ثبت لحظات گذراي شاعر>(2) بهترين قالب است گذرا و سطحي برخورد نكرده است. بسيارند شاعران قصيده سرا و غزلسرايي كه در غزلها و قصيدههايشان مسائلي را مطرح كردهاند عميق، و همين شاعران هنگامي كه با قالب رباعي مواجه شدهاند، از آنهمه جديت و تهاجم دست كشيدهاند و مطالب روزمره! و طبق معمولهاي گذرا را ثبت كردهاند طبق معمولهايي كه <حالي> بيش نيست.
بيدل در رباعياتش به طرح مطالبي ميپردازد كه عمري با آن زيسته و آن را كاويده است. مطالبي كه عمري است بشر آن را ميكاود تا بزيد. بيدل به تعبير خودش <بر رمز ازل> لباس موزوني پوشانده است.(3) شايد براي آشنايي با حافظ و مولوي و ديگر زبدگان عالم ادب و انديشه مطالعهِ رباعيات آنها راهگشا نباشد اما اين مورد در باب بيدل جدي است. بيدل اوج و فرودي سهمگين دارد. او به قول پاسكال(4) در مركز دو <بينهايت> است. گاه به غايت آرام و سطحي است و گاه بينهايت طوفاني و شطحي، جاذبه و دافعههاي انديشه و شعر بيدل چنان گسترده و عميق است كه بدون دريافت صحيح آنها به خواننده احساس دلمردگي و ملال دست ميدهد.
گويا رباعيات بيدل پيش لرزهاي است براي آماده شدن و پذيرفتن يك زمين جنبان سنگين. براي هضم اين جاذبهها و دافعهها. شايد بتوان بيان داشت كه كليات بيدل گسترش رباعيات اوست. صلاح الدين سلجوقي در طبقهبندي آثار بيدل، رباعيات او را در رديف چهارم قرار ميدهد.(5) <شيخ سعدالله گلشن دوست بيدل وقتي گفته بود كه انشاي رباعي حق مخصوص بيدلست>(6) گلشن، معتقد است كه ممكن است رباعيات بيدل در كنار ديگر آثار بيدل از ارزش هنري كمتري برخوردار باشد ولي به ذات خود ارزش هنري آنها را نميتوان به نظر كم ديد.(7) شيخ سعدالله گلشن گذشته از كيفيت رباعيات بيدل، به كميت آنها نيز نظر داشته است. گويا نخستين، شعر بيدل هم يك رباعي بوده است كه در خردسالي سروده است. دكتر عبدالغني معتقد است رباعي، قالب شعر، مور پسند، متصوفين است، چرا كه <تمرينات رياضت> و انضباط اخلاقي وقت و حال آنها را به خود معطوف ميداشته است.(8)
اين مورد كمابيش ميتواند در مورد ابنسينا و خيام صادق باشد ولي در خصوص بيدل چندان صحيح نيست. نه تنها بيدل كه مولوي و عطار هم ولي باز بيدل بيشتر از آنها. چرا كه اصلاً بيدل يك شاعر عارف است نه يك عارف شاعر، و بهتر از اين سخن اينكه او شاعر شاعر و عارف عارف است.اين مطلب كه رباعي قالبي است مورد پسند صوفيان درست به نظر ميرسد اما نه به آن دليل كه به جهت پرداختن با رياضتيهاي سلوكي نياز به قالبي موجز چون رباعي داشتهاند! اگر چنين بود ميتوانستند به روش موجزتر متوسل شوند مثل <فرد> و از آنهم موجزتر <يك مصراع> و باز از آنهم موجزتر! خاموشي. از اين گذشته رباعي يك قالب موجز نيست <تكنيك> رباعي در بسياري موارد بسيار دشوارتر از ديگر قالبهاي فراخ شعر فارسي فراچنگ ميآيد!
اين كه اكثر رباعيات بيدل به لحاظ دارا بودن تناسب و فرم موفق يك رباعي، يك دست و قوي است و گاه عميقاً ابتكاري خود نشاندهندهِ اين موضوع است كه بيدل فقط به علت صرفهجويي در وقت و اوقات، آنهم به نفع تمرينهاي سلوكي به چنين قالبي پناه نياورده است! بگذريم از اينكه اصولاً بيدل شاعري پركار بوده است و تقريباً هر روز شعري ميسروده است. رباعيات بيدل <سكوي پرتاب> است. تقريباً تمام نظريات بيدل در رباعيات او متجلي است. آمادگي وسيعي كه رباعيات بيدل به آدمي ميدهد تا در پناه آن بتواند ديگر آثارش را هضم كند سخت شكوهمند است. اين مورد در ديگر آثار بيدل نيست. اگر هست بسيار دشوارياب است.
شايد بيدل قالب رباعي را به جهت ايجاد همين آمادگي در خوانندگان شعرش انتخاب كرده باشد!؟ اين مورد اگر هم منطقي نباشد از آن مورد كه بيدل به جهت پرداختن به تمرين رياضت به قالب موجز رباعي پناه برده است كمابيش روشنتر و واقعيتر به نظر ميرسد. آنهم با آنهمه وسواس و دقتي كه بيدل در حفظ آثار خويش داشته است. چنانكه كليات خويش را قبل از مرگ با جواهرات <و سنگهاي قيمتي وزن كرده، صدقه داد و به درگاه خداوند التجا نمود تا آنها را محافظت كند.(9) انديشههاي فلسفي و فهم عرفاني بيدل به ظرافت تمام در رباعيات خلاصه شده است! رباعيات بيدل چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوي در شمار زيباترين رباعيات شعر فارسي است. پارهاي از رباعيات چنان جذاب و بديع و تازه است كه گمان ميكني از <رباعيات امروز>! است مصراعهاي پاياني رباعيات بيدل از تناسب و جانضربههاي خاصي برخوردار است. به اين مصراعها و بيتها توجه كنيد
O آيينه آفتاب روشن كرديم
پل باش و تماشاي گذشتها كن
تا انسان گل نكرد خود را نشناخت
آگه نشد از شكوه دريايي خويش
و حال به اين ابيات كه بيت پاياني چند رباعي اوست دقت كنيد:
ناديدني وضع جهان بسيار است
اين خواب به چشم كور ميبايد ديد!
ايمن نيم از هجوم موهاي سپيد
اين پنبه مرا به سوختن خواهد داد
موي پيري فتيلهها روشن كرد
با اينهمه شمع! راه من تاريك است
و اين رباعي كه يك كلمه قافيه است و مابقي رديف.
تن ميدانم ليك نميدانم چيست
فن ميدانم ليك نميدانم چيست
اسرار تن و حقيقت عالم فن
من ميدانم ليك نميدانم چيست
از اين دست رباعي پيش از اين از فيض كاشاني و جامي مواردي زبانزد بوده است، اما از بيدل دهلوي گويا تا كنون در جايي نقل نشده است.؟! با ايجاد ارتباطي روشن با رباعيات بيدل، در فهم ديگر آثار او اگر هم ملالي باشد آنچنان ملالي نيست كه بيدل را از خاطر براند. طراوت و شادابي رباعيات بيدل فهم مفاهيم والاي انديشه بيدل را آسانتر ميكند. تضاد و تناقص كه در كلام و مرام بيدل وجود دارد تضادي كه هرگز تضاد نيست و در نوع خود شيوهِ فائق آمدن بر تضادهاست و واقع گرايي است و پلي است براي رسيدن به اعتدال! همه و همه به روشني هر چه تمامتر در رباعيات بيدل جلوهگري ميكند. تلاشگر فرزانه دكتر عبدالغني در كتاب ارزشمند احوال و آثار بيدل درست گفته است آنجا كه گفته است:<اگر از ميان مجموعهِ عظيم رباعيات بيدل با در نظر گرفتن موضوعات مختلفي كه در آنها بحث گرديده انتخاب مناسبي به عمل آيد و يك كتاب زيبا ساخته شود اثري گرانبها و بيمانند به جهان ادب تقديم خواهد شد(10) اين مورد، نكته بسيار شريف و خردمندانه ايست. همه آنچه كه در رساله عرفان و محيط اعظم آمده است را در رباعيات آنهم معتدلتر و شاعرانهتر! ميتوانيد بيابيد. بد نيست براي اثبات اين موضوع اگر چه قصد اثبات هيچ موضوعي در بين نيست! نمونههايي ذكر شود. به اين رباعي دقت كنيد:
با حرف ميالاي زبان خود را
در دست سخن مده عنان خود را
از موج توان شنيد اسرار محيط
در كام اگر كشد زبان خود را(11)
در كليات بيدل ما با احترام به خموشي و تأمل روبروئيم. خموشي و تأمل و پرهيز از <غبار گفتگو> و <نفس در خويش دزديدن> از جمله پيامهاي والاي عرفان است كه در انديشهِ بيدل با استفاده از فرم و تكنيكي منحصر به فرد و با استفاده از تصويرهايي به غايت هنري ترسيم شده است همين پيام را در نثر شكوهمند بيدل اينگونه مييابيد:
... غنچهها در فصل خاموشي بهار خيالند و هنگام لب گشودن پريشاني تمثال، موج تا خروش دارد از بحر جداست، چون زبان به كام دزديد عين دريا....(12) و در مثنوي حيرت برانگيز <طلسم حيرت> اينچنين:
زبان تا ميگشايي موج پيداست
اگر خاموش باشي جمله درياست
خموشي در گريبان بحر ريز است
زبان آرايي اينجا موج خيز است
سخن غير از دويي سازي ندارد
خموشي جز خود آوازي ندارد(13)
مثنوي را زناك محيط اعظم اين پيام را اينگونه بيان داشته است:
در اين بحر پر كسوت ما و تو
زبانهاست چون موج در گفتگو
زهر موج پيداست شوردگر
ولي جمله از شور خود بيخبر
به وقت خموشي نمايد عيان
كه در كام درياست چندين زبان(14)
و اين بيت از يك غزل بيدل كه دقيقاً بيانگر همين مطلب است:
قطرهها از ضبط موج آيينهدار گوهرند
تا شود روشن كه سعي خامشي بيهوده نيست(16)
وسعت تنهايي از امهات مباني و مسائل عشق و عرفان است. بيدل به عنوان يكي از بزرگترين روشن ضميران عرصه فهم و عرفان از اين سترگ دستمايهِ سير و سلوك غافل نبوده است، در رباعيات ميگويد:
بيدل! اسرار كبريايي درياب
رمز به حقيقت آشنايي درياب
غافل زحقي به علت صحبت خلق
يكدم تنها شو و خدايي درياب(17)
اين مورد در رسالهِ نكات چنين انعكاس يافته است:
... به حسب وقوع اتفاق، موجي كه سر از مخالفت امثال خود پيچيد، صدرآرايي دستگاه گوهرش مسلم گرديد، و قطرهاي كه قدر تنهايي نشناخت، اجزاي جمعيت خود پايمال هجوم موجها ساخت.(18)
مطلب نزديكي حق به آدمي با تمام دوريها! يكي از آشكارترين مواردي است كه عرفان همواره از آن بهره داشته است. اينكه حجابي در راه نيست مگر خود آدمي! و به قول آن بزرگ، از خود يك قدم برخاستن و رسيدن و هزاران هزار مضمون ديگر در اين ارتباط بر خوانندهِ مشتاق پوشيده نيست.
بيدل در تبيين اين پيام رباعي جذابي دارد:
تا كي پرسي مقام دلدار كجاست
وان شاهد نانموده رخسار كجاست
مژگان تو گر حجاب بينش نشود
در خانه آفتاب ديوار كجاست(19)
اين موضوع، در رسالهِ نكات و دربندي از بندهاي مخمسي يكدست چنين با تنوع، تكرار شده است.
عالم زحقيقت نمايان
كر دست هزار پرده سامان
اي غافل كارگاه امكان
در خانه آفتاب تابان
ياران مژده بستهاند! در نيست(20)
بيدل در رباعيات ديگر و همچنين غزليات به اين دوري و نزديكي اشارات شريفي دارد و در رباعيات ميگويد:
....چون پرتو خورشيد كه بيني بر خاك
دوريم از او بسكه به ما نزديك است(21)
و در غزليات هم:
پرتو خورشيد جز بر خاك نتوان يافتن
يك زمين و آسمان از اصل خود دوريم ما(22)
مورد تنهايي را پيش از اين بحث كرديم. اما<عزلت> نيز از ديگر شگردهاي مهم سلوكي است، بيدل علاوه بر توصيههايي درباب خلوت گزيدن و چون زبان خلوتي يافتن تا صيد معنيها كردن رباعي بسيار مغتنمي در باب نقد خلوت گزيني و عزلت دارد. اين از شگردهاي خاص انديشه بيدل است كه همواره مهمترين مباني انديشه و عرفان را نقد كرده است. اين نقدها علاوه بر روشن كردن مقصود نهايي و برملا كردن <نيرنگهاي معني> و جدا كردن امور متشابه از هم نشاندهندهِ نوعي بينش <رئاليستي> از بيدل است. بيدل به راستي يك عارف ناقد است. به جرا‡ت ميتوان گفت كه هيچ عارفي به اندازهِ بيدل تا اين درجه به نقد مباني فهم و عرفان اصرار نداشته است. در اين رباعي نيز به نقد عزلت خيز برداشته است تا عزلت را از خمولي فرق گذارد.
گر عافيتت راهبر اصلاح است
تدبير در اين مرحلهات مصباح است
بيقاعده سلوك عزلت مگزين
ساحل خطر كشتي بيملاح است(23)
همين مبني در رسالهِ نكات چنين مطرح ميشود:
در عالم كثرت آثار به ساز انزوا پرداختن سرمايه فرصت تحقيق در باختن است اگر چراغ بينش قابليت نوري دارد جز در انجمن مفروز تا به افسون خيال از تجلي كماهي چشم نپوشي و در حضور آباد كرشمهِ جمال به كسب حرمان نكوشي.(24)
اين نكته نيز گوشهِ چشمي به اين مطلب است: مقصود از سر گريبان به فكر تحقيق خود افتادن است نه از سر گرانيهاي بيحسي دردسر زانو دادن و مدعاي تأمل به كُنهِ معني وارسيدن است نه غبار مژگان بر فرق بينش پاشيدن(25)
در جاي ديگر با طنزي بيدلانه مرتاضان عزلت گزين خلوت پرستي را كه عزلتشان چيدن دكان شيخي است و دوري از فعاليت و تلاش نقد ميكند. در باب رياضت كشي ميرزا قلندر مطرح ميكند كه او:
با اين همه مشق خودشكني ساعتي چون موج از تردد نميآسود و به آيين آفتاب سواري جهان تازيش دائمي بود به خلاف مرتاضان اين عصر كه اكثر چون زنان تازه زاييده همت به خلوت پرستي ميگمارند و پرورش نتيجه آمال، چله تزوير در خانه برميآرند.(26) در همين راستا، آن هنگام كه وحدت و كثرت را نقد ميكند و نيرنگهاي احتمالي آنها را گوشزد مينمايد در يك رباعي با جرا‡تي معنوي ميگويد:
وحدت هر چند خلوت اسراري است
چون وانگرند عالم بيكاري است!
من واله كثرتم كه دلدار مرا
با من سوداي كوچه و بازاري است (27)
اين همان مطلب است كه:
<در عالم كثرت آثار، به ساز انزوا پرداختن سرمايهِ فرصت تحقيق در باختن است> فقط با دريافت مباني خاص اين مطالب و متوجه نيرنگهاي معنوي اين مباني ميتوان دريافت كه بيدل متناقض سخن نگفته است اگر ميگويد من واله كثرتم و هم ميگويد:
بيدل شو و كيفيت وحدت درياب
چون آينه رفت شخص و تمثال يكي است
اصولاً همين نقدها و نوع اين بينش عرفاني رئاليستي است كه به سيماي بيدل طرحي تازه و نو ميبخشد. اين مطلب را ما در جاي ديگر مفصل بحث كردهايم كه خواهد آمد.
نقد وحدت و كثرت چنانكه گذشت در حقيقت ترسيم و طراحي سيمايي روشن از <تخيل و شهود> است. بيدل آن هنگام كه كثرت را ميستايد در حقيقت ميخواهد ارزش شهود را نمايش دهد و هشدار دهد كه مبادا فريب تخيل و <قرب> موهوم در ما كارگر افتد. اين <تخيل> و <شهود> يكي از كليديترين مفاهيم كاربردي عرفان بيدل است. او در يك رباعي ميگويد:
بيدل گل نيست او كه بويند او را
يا باغ و بهار ورنگ گويند او را
خود را درياب و پا به دامن دركش
بگذار <خري> چند كه جويند او را(28)
اين مطلب در مثنوي عرفان تكرار ميشود:
او نه باغ و نه گل نه رنگ و نه بوست
هر قدر او كني تصور اوست(29)
نكته مهم اين است كه <توهم> كه ريشه در <تخيل> دارد از <اسرار> كه خاص شهود است جدا گردد. توهم و تخيل يعني در پيِ مطلوب معدوم رفتن و شهود يعني مطلوب معلوم را دريافتن! ما نميتوانيم به <ذات حق> دست يابيم چرا كه از دسترس ما به دور است و وسايل شناسايي ما كارايي لازم را براي اين دريافت ندارد. آنكه ميپندارد حق را به تمام دريافته است وهمي بيش نيست! تخيلي بيش نيست!پس در پي آن <ذات بينشانه> رفتن و مدعي شناسايي آن شدن خرّيت است! اما شناخت خويش منطقيتر و ممكنتر از شناخت ذات حق است اگر چه:
توان تا قعر درياها رسيدن
ولي نتوان به كُنه خود رسيدن
اين يعني شهود! و پرهيز از تخيل، كثرت و وحدت از اين چشم انداز نقد شده است. بيدل در يك رباعي ميگويد:
افسون <تخيل> از <شهودم> واداشت
گفتم <اويي> كه از نظر <اين> هم رفت
اين مطلب عيناً در نكتهاي از نكات بيدل تكرار ميشود آنجا كه تأمل و عزلت را به نقد مينشيند:
<... در اين تماشاكده به <افسون تخيل> خواب بر طبيعت نبايد گماشت و به فريب تخيّل دامن <شهود> از چنگ فرصت نبايد گذاشت (30) بيدل در همين راستا و از همين ديدگاه هشدار ميدهد كه از وهم درگذر و به صحبت و همراهي خويش بپرداز:
اين زمان <كت> <وجوب> و <امكاني> است
فكر <واجب> دليل ناداني است
ظاهري بگذر از غم باطن
نتوان يافت واجب از ممكن
تا تويي، جستجوي او نكني
جز سوي جيب خويش رو نكني
تُخم <وحدت> دو گل نميبندد
از حقيقت دويي نميخندد(31)
و در رباعيات نيز همين مطلب است كه چنين بيان ميشود.
تا چند خوري فريب (قرب موهوم)
هم صحبت ما باش! ولايت اين است
در ادامهِ <مبحث ظريف> <تخيل> و <شهود> انديشه بيدل اوج ميگيرد چنان اوجي كه هر گونه امكاني را از بشر خاكي براي درك و شناسايي <او> باز ميستاند. اين رباعي يعني خلع سلاح انسان در ادعاي چنين دركي:
اي آنكه بيان اسم معماي تو نيست
يكتا گفتن دليل يكتاي تو نيست
آغوش توهمي است كو عرش و چه دل؟
آنجا كه تويي جاي تو هم جاي تو نيست(32)
و اين رباعي هم:
جايي كه خرد قابل گنجايي نيست
عرفان غير از خيال سودايي نيست
اي غافل تحقيق! فضولي مفروش
يكتايي، عالمشناسايي نيست (33)
ابيات زير از مثنوي عرفان انتخاب شده است آيا در باب اين مطلب شگفت، شگفتر از اين چگونه ميتوان سخن گفت:
از ادب بال ده عبارت را
به حيا ختم كن اشارت را
كه به او هيچكس ندارد راه
خواه هو بر تراش و خواه الله
تا كجا حرف كبريا گوييم
سخت دوريم تا كجا گوييم
اوي <او> نازنين غيرت خوست
تا بدانجا كه پيش خود هم اوست!
از من و تو به او دعا چه رسد
<او> هم <او> نيست تا به <ما> چه رسد (34)
اين است راز پرهيز از <افسون تخيل> و رمز گريز به شهود! يعني حلقهِ اقبال <ممكن> جنبانيدن خوشتر از خيال حوصله بحر پختن! در غزليات هم ميگويد:
به نموسري ندارد گل باغ كبريايي
ندميدهاي به رنگي كه بگويمت كجايي؟!
نكته جالب توجه اينكه با وجود اينهمه مباني روشن عرفاني در ديوان بيدل آنهم با زبان و بياني به غايت منسجم و متناسب عجيب است كه اكثر متون عرفاني در شرح مباني عرفان تهي از اين شواهد است! شايد كه اين نيز به قول بيدل از <مدعاي سخن> است!؟
شباهتهاي لفظي و معنوي نثر و نظم بيدل با رباعياتش فراوان است. به نمونههاي زير دقت كنيد:
... از صحبت اين كوران بر كران باش تا از زحمت عصاي بيتميزي برهي و از الفت اين دود و غبار محافظت چشم لازمگير تا گريهِ بيدردي را آب ندهي.(35)
و اين بيت از يك رباعي.
رنج اصلاح جنگ كوران نبري
تا چشم ترا سر عصايي نرسد!
در رباعيات ميگويد:
چون گوهر اگر به ضبط خود پردازي
در دريا هم مقيم ساحل باشي
و در نثر ميفرمايد:
ارباب تحقيق را در دل دريا مقيم توهم ساحل بودن خاك بر سر دانش كردن است.(36)
اين موارد نيز به نوعي همان مورد افسون تخيل و شهود است. علاوه بر تشابه اين مباني شيفته در رسالهِ نكات و چهار عنصر و مثنويات و رباعيات بيدل موارد ديگري نيز بافت ميگردد كه رباعيات و غزليات بيدل را در يك پلهِ ترازو قرار ميدهد موارد مشابهي كه نمونههاي زير تنها حرفي است از آن هزاران:
رباعيات: آن رنگ حنا كه رفت از دست كجاست؟
غزليات: از دست به هم سودني اين رنگ حنا رفت.
رباعيات:
تدبير فراقي كه ز <هستي> پيداست
بيامداد فنا نميآيد راست
پيداست چه مقدار قيامت دارد
دردي كه به <مرگ> از او امان پايه خواست
غزليات:
خيال <زندگي> دردي است بيدل
كه غير از <مرگ> درماني ندارد
رباعيات:
ياران به هوس گر همه الله شدند
بيدل تو مشو جز آنكه نتواني شد
غزليات:
مبادا همت از <تحصيل حاصل> منفصل گردد
مرو تا ميتواني جز پي كاري كه نتواني
رباعيات:
اقبال فروتني بلند افتادست
يعني آنسوي نه فلك خاكي هست
غزليات:
فلك در خاك ميغلطيد از شرم سرافرازي
اگر ميديد معراج زپا افتادن ما را
رباعيات:
آنسوي فلك مگر توان ايمن زيست
ورنه همه زير سقف بيديواريم.
غزليات:
زير فلك از منعم و درويش مپرسيد
گر خانه همين است همه خانه خرابند
رباعيات:
بعد حق و خلق تا قيامت باقي است
هشدار كه هر كجا تو باشي او اوست!
غزليات:
چه ممكن است رود داغ بندگي ز جبين؟
فلك زمين شود و آدمي خدا نشود
رباعيات:
اي غافل تحقيق! فضولي مفروش
يكتايي عالم شناسايي نيست
غزليات:
مشو محاسب غفلت به علم يكتايي
<احد> شمردنت اينجا حساب معدود است
رباعيات:
پشتم بشكست در ته بار دعا
يا رب كه دعا دست زمن بردارد
غزليات:
خواهشم آخر به زير بار منت پير كرد
پيكرم خم شد ز بس بار دعا برداشتم
رباعيات: نقش قدم از من دو قدم بيش گذشت
غزليات: گر يك قدم از خود گذرم از همه پيشم
گمان ميرود همين مقدار و مايه، براي توجيه حضور و تشابه مباني انديشه و عرفان در كليات بيدل و ارتباط آن با رباعيات كافي باشد. اگر ديگر بار كليات بيدل به جهت مقايسه مفاهيم آن با رباعيات مورد تجديد دقت قرار گيرد به تفاهمي دست مييابيد اعجاب برانگيز.
جان كلام اينكه رباعيات بيدل سرشار است از نقد و طرح جانمايههاي فرهنگ و فهم و عرفان و هنر جانمايههايي كه در ديگر آثار بيدل به گونهاي شگرف گسترش مييابد.
در نهايت تأسف، رباعيات بيدل مظلوم واقع شده است و اصولاً تلاشهايي كه در جهت شناسايي و شناساندن اين عنصر عظيم فرهنگي و عرفاني صورت پذيرفته، اغلب در حوزهِ فرم بوده است آنهم فرمي كه به نوعي هم سطح با شعر امروز باشد نه فرمي كه بيدل خود بارها در آن راستا و رسته سخن گفته است. در حوزهِ مباني عرفاني و فهم و فهماندن پيامهاي آسماني و انساني اين سترگ مايه ادب و هنر يا تلاشي نيست يا هست و پردهدار نشانم نميدهد!
آن شاعر گفت:
خوشا حالت خوب مرد سخن
كه مرگش به از زندگاني بود
اما گويا بيدل در دورهِ حيات برومند و بارور خويش نيز با همه شهرت به گمنامي زيسته است آنجا كه ميگويد:
با اين همه جلوه كس زما آگه نيست
چون حق، در خلق، پر غريب افتاديم!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند
ز خامهها دو سه اشک چکیده میماند
چمن به خاطر وحشت رسیده میماند
بساط غنچه به دامان چیده میماند
ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس
جهان به شوخی رنگ پریده میماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست
فلک به کاغذ آتش رسیده میماند
کجا بریم غبار جنونکه صحرا هم
ز گردباد به دامان چیده میماند
ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر
که شاخ گل به کمان کشیده میماند
بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد
گلی که میدمد از خود به دیده میماند
قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست
که شیشه هم بهگلوی بریده میماند
غرور آینهٔ خجلت است پیران را
کمان ز سرکشی خود خمیده میماند
هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست
شکست رنگ به صبح دمیده میماند
در این چمن به چه وحشت شکستهای دامن
که میروی تو و رنگ پریده میماند
به نام محض قناعت کن از نشان عدم
دهان یار به حرف شنیده میماند
ز سینه گر نفسی بیتو میکشد بیدل
به دود از دل آتشکشیده میماند
part gah
27-10-2011, 21:26
صور خیال
صور در لغت به معنی صورت هاست و خیال را معانی مختلف باشد از قبیل: ذهن، مخیله، در روانشناسی قدیم ( علم النفس)، یکی از خواص باطن، قوه ایکه در غیاب اشیا تصویر آنها را در ذهن حفظ میکند، سلسله ای از تصورات که بدون ارتباط منطقی در ذهن ظاهر میشود، تصورات بی پایه که ارزش علمی ندارد، نگرانی و ترس، دغدغهء خاطر، گفتگو، گمان، حدس، صورت یا شکل کسی یا چیزی در ذهن، هنگامی که خود آن در جلو چشم نیست.اندیشهء انجام کاری، قصد و فکر .. ..
دکتر سید حسین فاطمی در کتاب " تصویرگری در غزلیات شمس " از زبان یکی از منتقدین معاصر عرب بنام
" عبدالحمید حسین ، الا صول الفنیه للادب ، مکتبته الانجلو مصر، طبع دوم، 1964 م ، ص 104 و 105 در باب خیال که تقسیم بندی قابل توجهی شده است، آورده:
1 . خیال از جهت رهبری تخیل دو گونه است:
الف ـ خیال علمی ، ب ـ خیال ادبی و شعری.
2 . خیال از جهت ذات و موضوع آن:
الف ـ خیال تصویری که موجودات و حقایق خارجی را تصویر میکند. ب ـ خیال وجدانی که اثرحقایق را تصویر میکند.
3 . خیال از جهت نتیجه و باروری آن:
الف ـ خیال بارور که کمک به ایجاد قصه و مانند آن می کند.
ب ـ خیال توضیحی و واضح کننده که بکار حسن تصویر و حسن تعبیر و بیدار ساختن وجدان می آید.
4 . خیال از جهت خواص انسان:
الف ـ بصری و بینایی ب ـ شنوایی
ج ـ اندامی و عضلاتی
د ـ خیال لمسی
در شعر بیدل انواع مختلف از خیال وجود دارد. طبع دراک بیدل به قله های بلند معانی به پرواز آمده تخیلات وافری را در جهان ادبی و شعر به تصویر میکشد، همچنان ابعاد مختلف دیگر، حقیقت انسان و طبیعت نیز از ذیور آفرینش تخیل و تصاویر او بهره ها برده اند. در دنیای معرفت و عرفان، تشبیهات با تصاویر ناب و تخیلات عارفانهء بیدل، فروغ بخش چشم های باطن روشن ضمیران و راهنمای راهروان راه طریقت و حقیقت شده اند.
منشاً خیال در شعر
شعرا در آفرینش تصاویر از تجربیات حسی، عقلی و عینی در حیات خود استفاده میکنند. تمرین و ممارست در آثار قدما و پیشکسوتان و خداوندان شعر و ادب، نیز آنها را در این امر دستگیری و یاری میرساند تا کار شان از درجهء سخنان عادی به درجهء تخیل میرسد و خوانندهء با ذوق از خوانش آن محظوظ میگردد. فهم و ادراک تصاویر خلق شده در کلام شاعران نسبی است، یعنی به قول مولانا هر کس سپر دانشش بیشتر باشد، دریافتش به آن تصاویر و معانی بهتر است. لازم است چند بیتی از مولانا را که برای علاقمندان مثنوی خود گوشزد نموده است، اینجا بیاورم:
نکته ها چون تیغ الماس است تیز .. گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این المــاس بی اســــــپر میا .. کــــــز بریدن تیغ را نبود حیا
زان سبب من تیغ را کـردم غلاف .. تا نخوانی کج نخواند برخلاف
گوشزد مولانا برای مخاطب خیلی بجا بوده بگفتهء او بدون سپر دانش ممکن نخواهد بود کلام رادمردان راه طریقت و حقیقت را که طبیبان دلها اند، فهمید و به تصاویر خلق شدهء آن پی برد.
بعضی ها شاعر و مخاطب را به یک معیار و مقیاس قرار داده به این نظر اند که، داد و ستد تصویری وقتی میتواند سالم و دو جانبه باشد که شاعر از تجارب مشترک خود و مخاطب سخن بگوید. آیا ممکن است شاعری که عمر ها عرق آلود تلاش سخن بوده تمام اوقات در کسب و حصول علوم و فضایل خواب را بر خود حرام ساخته، در آفرینش تصویر ذوق مخاطب تن آسا و بیخبر را که بقول ابو المعانی ، واماندهء نیرنگ آسایش است، مد نظر بگیرد تا رابطهء سالم دو جانبه برقرار شود ؟؟ این چه تصویری خواهد بود که ذوق شاعر بلند پرواز را با مخاطب کم همت بهم گره بزند ؟ تجربیات حسی در شاعران و مخاطبان یکسان نبوده بستگی به استعداد و نیروی خلاقه در آنهاست. تصاویری كه در شعر خلق میشوند، از بینش و وسعت فكر و دید ژرف شاعر سرچشمه میگیرند، از جناب زرین كوب که خدایش بیامرزاد، در جایی خوانده بودم كه گفته بود: " شاعر در هرچه پیرامون خویش می بیند فكر تازه و مضمون غریب كشف میكند. درخت كهن را میبیند كه بیش از نهال جوان ریشه در خاك دوانیده است، یادش میآید كه پیر فرتوت بیش از جوانِ نوخاسته به دنیا دلبستگی دارد. غنچه را مبیند كه دلتنگ و لببسته در گوشهء باغ رخ مینماید و وقتی پژمرده و پَرپَر به خاك می افتد، گلی خندان است و به این اندیشه می افتد كه رفتن از باغ جهان بهتر از آمدن است. آتش سوزنده را می بیند كه با حرص و ولع هر پاره چوبی را كه در آن می افكنند می بلعد و میخورد، به یاد حرص انسان می افتد كه نعمت تمام عالم هم نمیتواند او را سیر كند و هرچه پیدا میكند باز هم فزونی می طلبد. تاك مو را می بیند كه بر هر درخت تكیه می كند و می پیچد تا باقی بماند و رشد كند، به یاد مردم غفلت زده می افتد كه به هر بهانهای به دنیا می چسپند و از آن دل برنمی دارند. جنبش گهواره را می بیند كه خواب طفل را گران میكند، حال كسی را به خاطر میآورد كه تشویش و تزلزل بنیادِ وجودش را محكم تر میكند. گربهای را می بیند كه دست و پای خود را می لیسد، مردم خودنمای عاقل را به یاد میآورد كه دایم به فكر تن و جسم خویشند و یك دم از تیمار آن دست برنمی دارند. اشك كباب را میبیند كه درون آتش میریزد و شعله های آن را تیزتر میكند، یادش می آید كه گریه و ناله ای مظلوم، ظالم فرومایه را بی رحم تر میسازد." این گونه تصاویر را ذهن هر آدمی كه از دانش متوسط هم برخوردار باشد، درك میكند، اما وقتی به شاعری مثل ابوالمعانی بیدل برمیخوریم که در سیر و سلوک و تکامل خود در دنیای اشراق و حکمت و عرفان تجربیاتی را پشت سر گذاشته که اذهان عامه و با سواد از درک آن عاجز میماند، در اینصورت باید تامل کنیم و بکوشیم تا این تصاویر را کشف و درک کنیم نه اینکه از سر ناجوانمردی و بی خردی در پی رد آن دست بکار شویم، جای بسا افسوس خواهد بود که افسانه های این مشاهیر بزرگ و سوختگان راه معرفت خیال خواب راحت شوند، قسمیکه تا بحال چنین عمل را به چشم سر مشاهده نموده ایم.
در مبحث صور خیال، چون معیاری برای آن تعین نشده و تا هنوز مطیع کدام قاعده نبوده منتقدین تنها از روی ابتکار و ذوق هنری در اشعار شاعران پژوهش نموده از این زوایا به نقد از دید ذوق و هنر و سلیقه به بررسی میپردازند. اینکه تا چه حد یک شاعر در آفرینش تصاویر دست بالا دارد و تا چه حد هنر بخرچ داده است و توانسته دل های مخاطب را به کمند بیاورد، مطرح میشود. اما فراموش نباید کرد که همین صور خیال است که میان شاعران ملاک واقع شده جایگاه شان را در دنیای شعر و کلام معین میسازد، همچنان صور خیال، نمایانگر استعداد و خلاقیت شاعر در آفرینش مضامین بکر و پیام او.میباشد. نکتهء جالب دیگر این است که در مورد بعضی از اوقیانوسان شعر و ادب، این قضاوت تا حدی زیاد مشکل مینماید و حتی بعضی ها که ادعای بزرگی در سرزمین ادب و فرهنگ را هم میکنند، بخطا میروند.
چون سخن از بیدل بزرگ است، به یک مقالهء مختصر به بررسی می پردازیم: ناگفته نباید گذاشت که همین مغلق بودن و پرپیچ بودن صور خیال بیدل است که جناب محمد رضا شفیعی کدکنی را هم بیچاره ساخته :
محمد رضا شفیعی کدکنی، شاعر، منتقد و محقق معاصر ایران است که، کتابی در مورد بیدل زیر نام " شاعر آیینه ها " نوشته، در آن از روی کم لطفی و جوهر ناشناسی چنین اظهار نظر نموده است :
" گویندگانی مانند بیدل،كه تمام كوشش آنان صرف اعجاب وایجاد حیرت وسرگردانی برای خواننده است، فراموش میشود واین خصوصیت در مورد بیدل كاملاً روشن است زیرا با دگرگون شدن فضای شعری ایران در قرن دوازدهم واوایل قرن سیزدهم،بیدل در ایران فراموش میشود وحتی شاعرانی كه اعتدال بیشتری در كارشان بوده (مانند صائب وكلیم) آنها نیز فراموش میشوند و چون این تغییر جوُّ هنری،ودگرگونی موازین پسند ودریافت زیبائیهای شعری در افغانستان وتاجیكستان وهند وپاكستان مانند ایران نبوده است، میبینیم كه نفوذ بیدل در میان شعرای این سرزمینها ونیز مردم عادی این جوامع همچنان باقی است وچاپهای متعدد دیوان كامل او ویا منتخباتش در تاشكند وكابل شهرهای مختلف هند منتشر شده است"
با تمام احترام و حرمت به مقام علمی و ادبی جناب شفیعی کدکنی، باید با صراحت بگویم که جناب کدکنی، پدر معانی، یعنی ابوالمعانی بیدل را به اتهام صرف اعجاب و ایجاد حیرت و سرگردانی برای خواننده محکوم نموده، در حقیقت فهم شعری خود را سیر سئوال برده و با تعجب بر اینکه نفوذ بیدل در میان مردم افغانستان و حتی مردم عادی آن باقی مانده، متحیر گشته اند. فکر میکنم جناب شفیعی کدکنی تا آنزمان نمیدانستند که بیدل بزبان دری و زبان مردم افغانستان شعر سروده و این جای بسا شگفت و حیرت نیست که مردم عام افغانستان به زبان گفتاری بیدل آشنا استند، در حالیکه جناب شان برای تحقیق چند لغت عامیانهء زبان گفتاری دری مردم افغانستان، سالها از شهر به شهر محنت را بر خود متقبل شده جویای معانی ی مثل :" شکست خانه، آیینه خانه و تخته کردن دوکان" شدند، تا اینکه یک افغانستانی عام به داد شان میرسد و تکلیف شان را روشن میسازد.
به این گفتهء چناب کدکنی که دور از ادب و فرهنگ بوده چهرهء اصلی یک ادیب و شاعر تنگ نظر را که زبان و شعر را از تصرفات و ملکیت خود میداند و بدون تفکر به چنین قضاوت ایکه هرگز سزاوار و شایستهء ابر مردی از دیار شعر و ادب نیست، زبان دراز میکند. به این ژاژخایی توجه کنید:
" عدم موفقیت بیدل در ایران، با آنهمه خیال های نازك واندیشه های باریك، درس عبرتی است برای گویندگان جوان امروزی كه آگاهانه میكوشند سخنان خود را بگونه ای ادا كنند كه هیچ كس از آن سر درنیاورد ومیپندارند كه ابهام،آن هم ابهام دروغین وآگاهانه،میتواند شعرهای ایشان را پایدار وجاودانه كند ودر كنار آثار گویندگان بزرگ زبان فارسی برای نسلهای آینده محفوظ نگاه دارد. اما تجربه ای كه از وجود بیدل،با آنهمه شعر وبا آنهمه تصویرها وخیالهای رقیق وشاعرانه اما دور از طبیعت زندگی و حیات داریم بهترین درس عبرتی است كه میتواند آیندة چنین گویندگانی را پیش چشم ایشان مجسم دارد. براستی كه تمام نقاط ضعف شعر بیدل را بگونههای دیگر در آثار این دسته گویندگان جوان امروزی بخوبی میتوان دید."
خوانندگان عزیز: شما به این مقایسه قضاوت کنید، جناب کدکنی بیدل را عبرتی برای شاعران و گویندگان جوان امروزی مرز و بوم خودش که دوچار سرگشتگی و حیرانی شده اند، میداند و بزرگترین توهین را به این شاعر و عارف بزرگ که عاری از هر نوع رعایت شاًن طرف و ادب است، روا میدارد.
و باز جناب کدکنی مدعی است که:
".....اما متأسفانه این همه اندیشههای دورپرواز واینهمه خیالهای رنگارنگ چنان در پرده ابهام ودر تاریكی ضعف بیان، وبی اعتنائی به موازین طبیعی زبان فارسی،پنهان شده كه برای درك شعرهای عادی او،هر خواننده از مقداری صرف وقت وكوشش ذهنی ناگزیر است وبا اینهمه ممكن است پس از كوشش بسیار بجائی نرسد چرا كه بسیاری از ابیات شعر او نوعی معماست كه برای گشودن آنها از شخص گوینده باید كمك گرفت."
بلی، جناب کدکنی این را بیدل خود فرموده است که جز خودش کسی دیگری ترجمان او شده نمیتواند اما نه بقول شما از ضعف بیان و بی اعتنایی به موازین طبیعی زبان، بلکه از پختگی و خیال انگیزی و سحر آمیزی کلام او :
غیر ما کیست حرف ما شنود .. گفت و گوی زبان لال خودیم
بیدل میگوید: غیر از من كسی حرف مرا نمیشنود، یعنی درك نمیكند و به معانی آن پی نمیبرد. من تنها مثل آدم های لال، یعنی گنگ با خود صحبت میكنم. در عصر بیدل، شاعران و سخن پردازان از نقاط مختلف در هند جمع شده بازار شعر و شاعری آنوقت هم گرم بود و هم به آنها توجه از سوی مقامات مربوطه صورت میگرفت. در میان شاعران و سخن پردازان به معانی بیشتر توجه میشد و در اثر همین رقابت ها هر شاعر و سخنور كوشش میكرد تا در آفرینش تصاویر و معانی در كلام خود علامهء زمان خود باشد، این توفیق بیدل را بیشتر از دیگران نصیب شده بود و تا بسرحدی رسید كه فقط خود بیدل كلام خود را درك میكرد و بس، دیگران از ادراك معانی و تصاویر خلق شده در شعر او عاجز ماندند. از اینرو بیدل میگوید كه غیر از خودم كسی دیگر حرف مرا نمیداند. این كار به حدی در كلام بیدل شدت گرفت كه دیگران را به آن واداشت تا بیدل را شاعر هزیان گو خطاب كنند.در سرزمین ایران اصلا تا هنوز از ادراك كلام بیدل خبری نیست و برای مردمان این مرز و بوم زبان بیدل كاملا بیگانه مانده، چه رسد به فهم شعر آن.
فکر کنم جناب کدکنی زبان بیدل را اشتباه گرفته، و شاید هم در جستجوی اکثریت لغات استفاده شدهء غامض در دیوان بیدل و پس از آن مراجعه به فرهنگ عمید و دهخدا ، توفیق در معانی آن لغات نصیب شان نشده باشد. زبان بیدل و بخصوص زبان خیال او زبان دان میخواهد و چه زیبا گفته است:
هیچ کس نیست زبان دان خیالم بیدل .. نغمهء پردهء دل از همه آهنگ جداست
بیدل میگوید: زبان دان، یعنی كسی كه زبان مرا بداند و آنهم زبان حیال و تخیل مرا، در این زمان كجاست؟ بیدل به تخیلات خود كه نهایت بالا و پرپیچ بوده و اذهان را توانایی و یارای درك به آسانی میسر نمیشود، اشاره میكند. او میگوید، آنچه از ساز دل من بیرون می آید، آنچه از پرده های ساز دل من و افكارو تخیل من تراوش میكند، از تمام آهنگ ها جداست. این آهنگ های كه همه به آن دسترسی دارند و موجود است، چیز دیگری است و نغمهء پردهء دل من چیزی دیگر است و آهنگ آن از نوع دیگر است.
حرف دیگر از جناب کدکنی:
گاهی از میان غزلهای او چند بیت وگاه یك بیت وگاه یك مصراع زیبا میتوان برگزید، مصراعهای مستقل كه از نظر معنی هیچ نیازی به قبل وبعد آنها نیست. نویسندة این سطور با همة كوششی كه داشت در سراسر دیوان او یك غزل،هموار و یكدست كه بتوان تمام ابیات آنرا به عنوان شعر خوب و پاكیزه عرضه كرد،نیافت.
بیچاره کدکنی در تمام دیوان بیدل یک غزل نیافته که باب دندانش باشد و بمصرع های اکتفا کرده که از لحاظ روانی و زبانی برایش قابل هضم بوده است. بیدل از اشخاص مثل جناب کدکنی بیخبر نبوده که فرموده:
part gah
27-10-2011, 21:33
به مثال های ذیل که بیدل در مورد عظمت و سحر کلام خود گفته است، توجه کنید:
مثال اول:
مشق معنیم بیدل بر طبایع آسان نیست .. سر فرو نمی آرد فکر من به هر زانو
بیدل میگوید: معنی ایکه من مشق میکنم، هر طبیعت و ذهن آن را نمیتواند درک کند. فکر من با ایجاد معانی برای هر کس قابل درک نیست. من مطابق طبع مردم سخن نمیگویم تا فکر و کلام من به هر زانو سر خود را فرو ببرد، بلکه من مشق معنی میکنم و این مشق از طبایع مردم بلند افتاده و به حق که از طبع جناب کدکنی هم بلند افتاده.
مثال دوم:
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند .. چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشود
بیدل در این بیت به نازکی و ظرافت کلام خود اشاره کرده میگوید: اشعار من از فهم مردم پوشیده ماند، این کلام درک و فهمیده نشد. عبارت و مضمون کلام من آنقدر نازک، لطیف و ظریف است که تنها شکل ظاهرش و رنگ آن کار مضمون را میکند و برای مردم حیثیت مضمون را پیدا کرده است. به ارتباط این سخن، امروز ما در محافل و مجالس دوستان، شاهد صحنه های استیم که هر یک در مواردی از بیدل بیتی میخواند و در آن بیت به ارتباط مسئله ای یاد شده با شعر او حرف خود را به کرسی مینشاند، در حالیکه مراد و منظور همان بیت چیز دیگر است، اما چون رنگ لغات آورده شده در بیت از روی ظاهر کلام، آن معنی ایرا که ذهن خواننده از دید رنگ استنباط نموده، میرساند و به اصطلاح رنگ شعر مضمون میشود، برداشت هم به همان پیمانه بوده به اصل معنی و منظور بیت تماس گرفته نمیشود.
مثال سوم:
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب رسایل .. نیست کسی چو طبیعت بیدل، باب تامل فهم کلامم
این بیت را بیدل در نهایت ندانستن از درک و فهم کلام خود گفته است. او چنین میگوید: اگر تمام رساله ها را جمع آوری کنند و تمام فضایل را کسب، بجز خودم کسی دیگر قادر به فهم و درک کلام من نیست. این تنها طبیعت بیدل است که باب تامل و فهم این کلام است و بس. هدف بیدل متوجه ساختن طبع دراک و معنی آفرین او است.
مثال چهارم:
گوش پیدا کن که بیدل از کلام خامشان .. معنی ی کز هیچکس نتوان شنود آورده است
و با این بیت بیدل رمز قدسیت و بزرگی کلام سحر آفرین خود را که کار گهء عرش معانیست و مانند غلغلهء صور قیامت بر پا میکند، آشکار میسازد و آن الهام است که از جانب حق برایش میرسد. بیدل میگوید: خوب دقیق بشنوید و تامل کنید که بیدل بشما الهام را میرساند و آنچه استاد ازل برایش الهام میکند و اسراریکه از کلام خامشان برایش میرسد، بشما تقدیم میکند. شما این معنی تازه و نازک و نفیس را به یقین که از هیچ کس تا بحال نشنیده اید و امکان ندارد که از دیگران بشنوید، چون این کلام برای من مقرر شده.
شبیه این بیت خواجهء اسرار حضرت حافظ نیز گفته است:
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند .. آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
به این مثال ها اکتفا میکنم، چون در کتابی زیر عنوان " جهان بینی بیدل " که عنقریب به چاپ خواهد رسید، مفصل در مورد نوشته های نویسندگان ایکه از هر زاویه به بیدل پرداخته و به سلک تحریر درآورده اند، اشاره ها شده است. اما در یک نقطه با جناب محمد رضا شفیعی کدکنی سخت موافق استم که گفته اند:
" بیدل كشوری است كه بدست آوردن ویزای مسافرت بدان، بآسانی حاصل نمی شود و به هركس اجازهء ورود نمیدهد."
بلی جناب کدکنی ، به گفتهء بزرگان، چنین که از قراین برمی آید شما هم بدون ویزا و بگفتهء امروزی ها، سیاه داخل شدید و پس از کنترول وقتی دیدند که ویزا ندارید، اخراج شده در مورد امیر و شاه این سرزمین به مذمت پرداختید، چون این بر سبیل عادت است، هر که را در ملکی ویزا ندهند، به نکوهش آن ملک و مالکش قد علم کند.
part gah
28-10-2011, 18:11
ابوالمعانی در چهار عنصر خود آورده است:
" ساز حقیقت از دست مجاز پرستان بی اصول ، كمینگاه صد محشر فریاد است و حسن معنی از نگاه لفظ آشنایان بی ادراك، غبارآلود یكعالم بیداد.
جناب آیت الله سید علی خامنه ای، در دیدار با شاعران سازمان تبلیغاتی اسلامی مورخ 31 . 01 . 1969 میفرمایند:
شعر باید گویاى مراد شاعر باشد
شما باید روشن كنید كه چه مىخواهید بگویید. الان مثنویهاى دشوارى مثل "گلشن راز" داریم كه ملاحظه مىكنید، چهقدر براى آن شرح نوشتهاند. كسى مثل لاهیجى - كه فیلسوف است - نشسته براى "گلشن راز" شرح نوشته است. اگر كسى مطلبى را بلد باشد، شعر را كه نگاه كرد، بالاخره خواهد فهمید كه این شعر، گویاى آن مطلب است . طورى نباشد كه شعر، گویاى مراد شاعر نباشد. یعنى اگر ذهن من گنجایش دارد كه آن مطلب را بفهمد، باید از گفتهى شما آن را بفهمم. اگر گفتهى شما آن را نرساند، این خروج از قواعد است .
ما یك وقت با آقاى معلم راجع به این بیت "بیدل "
حیرت دمیدهام گل داغــــــم بهانه یى است
طاووس جلوهزار تو آیینهى خانه یى است
صحبت مىكردیم. قرار شد كه ایشان شرح خود را بنویسند و براى ما بفرستند؛ ولى بالاخره به وعدهشان هم وفا نكردند! این بیت یقیناً در دیوان "بیدل " معنا دارد؛ كمااینكه معلوم شد كه در شعر آقاى عزیزى، حیرت و آیینه و امثال آن هم با دیوان "بیدل" مرتبط است. اینها واژههایى است كه "بیدل" به كار مىبرد؛ لیكن الان در دنیاى زبان فارسى، غیر از برادران افغانى - كه در افغانستان، به "بیدل " ارادت صوفیگرانه دارند و من نمىدانم كه همانها هم چهقدر مىفهمند - در هیچ جاى دیگرى از جهان زبان فارسى، شعر "بیدل" رواج ندارد. اگرچه بالاخره عدهیى به این اشعار نگاه مىكنند؛ مثلاً برادر شاعرى مىخواند و در آن غرق مىشود و چیزى مىفهمد؛ اما اینكه ملاك شعر قابل فهم نیست .
دوستان: به چند نکتهء قابل ملاحظه ای برمیخوریم:
جناب خامنه ای متاثر است که چرا شاعران دور و پیش شان از تحلیل و تفسیر این بیت بیدل عاجز مانده و اظهار میکنند که این بیت حتما در دیوان بیدل معنی دارد که استفاده شده است. وقتی خامنه ای مطمین میشود که ملت خودش را بر زبان بیدل وقوف نیست، فراتر رفته مردم افغانستان را هم از این نعمت محروم میسازند و میگویند که: ارادت برادران افغانی هم تنها از دید صوفیگرانه بوده و این که آنها چقدر زبان بیدل را میفهمند، شک می آورد. در حالیکه از هر تبعهء افغانستان اگر سئوال کنید، برای تان معنی " آیینه خانه " را توضیح میدهد. پس به این نتیجه میرسیم که رهبر معظم ملت هم از اینکه زبان بیدل زبان مردم افغانستان است، بیخبر بوده.
جناب كاظم كاظمی، یكتن از شاعران و پژوهشگران خوب ما استند، اما در مورد بیدل مانند جناب کدکنی بی لطفی نموده چنین اظهار نظر كرده اند:
" شعر بیدل با همة محسناتش خالی از ضعف نیست. البته بعضیها در برشمردن ضعفهای او راه افراط و تعصب پیمودهاند كه ما با آنها همداستان نیستیم ولی باور داریم كه پیچیدگی مفرط، تكرار مضامین، تصویرهای دور از ذهن و ناخوشایند، افت و خیزهای بیانی و... گاه و بیگاه خود را در شعر این شاعر نشان میدهند و ما نباید از آن شیفتگان چشم و گوش بسته باشیم كه وجود همین مایه از كاستی را هم نپذیریم."
اما جناب كاظمی از این تصاویر ناخوشایند و ضعف ها در كلام بیدل نام نبرده اند و مثال نیاورده اند تا ما چشم و گوش بسته ها هم متوجه میشدیم و با ایشان هم دست و هم فكر.
جناب کاظمی هم گاهگاهی با ابوالمعانی بیدل دست و پنجه نرم میکنند و زحمات شان در این راستا که اجزای کلام بیدل را برای نوآموزان ادب تجزیه و تحلیل میکنند، غنیمت روزگار است، و در بسا موارد نوشته های ارزشمند را به دوستداران شعر و ادب پیشکش مینمایند. ولی از گفتهء بالای شان چنین برمی آید که اظهار نظر و قضاوت ها در ایران بالای این شاعر خوب ما اثرگذاشته و این عزیز را در شناسایی دقیق در مورد بیدل دلسرد نموده است. از این است که جناب کاظمی با همهء توانایی و پشت کارش درعرصهء شعر و ادب، تنها از دید فنون ادبی و صورت مجاز کلام به بیدل میپردازد و در تجزیهء کلام بیدل به روایت های از ایشان بر میخوریم که شباهت زیاد به جناب کدکنی داشته معنی و هدف کلام بیدل را نمیتوان متوجه شد.
بطور مثال:
تلاش مقصدت برد از نظـــــر ســـــامان جمعیت
به كشتی چون عنان دادی، رم آهوست ساحلها
جناب کاظمی این بیت را چنین تفسیر نموده اند:
" یكی از مشكلاتی كه در خوانش شعر بیدل بسیار بدان گرفتار میآییم، منحرف شدن از مسیر معنی شعر، به وسیلة تصویرهای كنایی است. بیدل بسیار وقتها عبارتی در كار میآورد كه خود هیچ ربط تصویری با بقیة شعر ندارد فقط معنای كنایی آن منظور است. "رَم آهو" در اینجا چنین حالتی دارد و فقط كنایهای است از فرار كردن. بیدل میگوید وقتی به كشتی عنان دادی، دیگر ساحل از دستت میگریزد و باید فراموشش كنی. این رم آهو را جایگزین گریز میسازد و بس. بعضی از شارحان بیدل، در چنین موقعیتهایی میكوشند به زور و زحمت، بین این آهو و بقیة بیت رابطه برقرار كنند و گاه به تناقض بر میخورند."
" بیدل میگوید وقتی به كشتی عنان دادی، دیگر ساحل از دستت میگریزد و باید فراموشش كنی" یعنی چه ؟؟؟ . من بدین گمانم:
بیدل در این بیت به انسانی که عاشق است و در طلب معرفت برآمده است، تلاش مقصدش از برای رسیدن به محبوبش است و شاید حالت تجربه شدهء خود شاعر است که از عافیت بریده است، اشاره میکند:
من در پی تلاش تو شدم و قصد ترا کردم، محبوب من، در پی تلاش تو از عقل بُریدم، از هرچه که سامان و اسباب خاطر جمعی مرا فراهم میساخت، هر آنچیزی که برای من سبب آرامش میشد، دست شستم و دانستم که با خاطر جمع و آرامش هرگز ترا و وصال ترا بدست آورده نمی توانم. من عنان خود را به کشتی عشق دادم. عاشق را با راحت چه کار است. وقتی من اختیار و عنان خود را به عشق سپرده ام، رم آهوست ساحلها.
تلاش مقصد، با سامان جمیعت و به کشتی عنان دادن با رم آهو تصاویری استند که معانی بالا را اراوئه میکنند. .
مثال دوم: از جناب کاظمی
نفس تا میكشم، قانون حالم میخورد بر هم
چو ســـاز خامُشی با هیچ آهنگی نمی سازم
" در این بیت هم مجموعه ای از هنرمندیها نهفتهاست. قانون در این بیت به معنی قاعده است، ولی در معنای نام یك وسیلة موسیقی، با آهنگ تناسب یافته است. "ساز خامشی" تركیبی است متناقضنما. فعل نمیسازم، در عین حال كه به معنی "سازگاری ندارم" است، كلمه "ساز" را در خود نهفته دارد كه با "ساز خامشی" تناسب لفظی مییابد."
من بدین گمانم:
در این بیت یک مسئله بسیار مهم جلوه میکند که با موسیقی و ساز سر و کار دارد. آنهاییکه در موسیقی وارد هستند، میدانند که قبل از ساز زدن،آلات موسیقی باید با هم کوک و سُر شوند، تا اینکار صورت نگیرد نغماتیکه از اثر نوختن بدست می آید سُر نبوده ، بلکه گوش سُر شناس را اذیت میکند. بیدل از آن ساز های با سُر است که وقتی آواز خود را میکشد با ساز های بی سُر جور نمی آید. اینجاست که میگوید ، بجای اینکه با ساز های بی سُر هم آهنگ شوم، بهتر است که ساز خاموشی را اختیار کنم. در جهان ساز های بی سُر و نا همآهنگ بسیار است، اگر آهنگ با قانون و سُر را با آنهاییکه سُر ندارند یکجا بسازیم ، از شنیدن آن حال انسان سُر شناس برهم میخورد.
بعبارت دیگر بیدل میگوید: وقتی دهن باز میکنم و حرفم را میگویم، کجاست گوش محرمی که مرا بداند و این ناممکن است که حرفی زده شود و دیگران به آن موافقت کنند و بمعراج سخن آگاهی حاصل کنند. وای بحال آنهاییکه مهارت ندارند ساز را کوک و سُر نمایند. بلی، وقتی گوش ها به ساز بی سُر عادت کرده باشند، سُر در نزد آنها بی سُر مینماید.
مثال سوم از جناب کاظمی:
یاد آن فرصت كه عیش رایگانی داشتیم
سجدهای چون آسمان بر آستانی داشتیم
این بیت را از آن روی ذكر كردم كه در غزلیات بیدل چاپ كابل، نادرست ضبط شده است(سجدهای چون آستان بر آستانی داشتیم) و این نادرستی به كتاب شاعر آینهها و غزلیات بیدل چاپ عباسی ـ بهداروند هم رسوخ كرده است. من شكل درست را در یكی از آهنگهای زیبای استاد محمدحسین سرآهنگ شنیدهام و این را قابل ذکر دانستم چون در معنی بیت بسیار اثر دارد.
در این مورد جناب کاظمی معتقد است که " آسمان بر آستانی داشتیم " درست مینماید و یادآور هم شده اند که به معنی بیت بسیار اثر دارد، اما با تاسف که از آن معانی حرف نزده اند....
و من به این نظرم که " آستان بر آستان " هم درست است و هم به معنی کمک میکند:
بیدل از حالتی حرف میزند که برای عارف و عاشق دست داده است و آن حالت تجربهء عشق است و آن هم عیش رایگان. وقتی این عیش رایگان که حالت اتصال عارف است، دست بدهد، شخص عارف هرلحظه آستان بر آستان در سجده میباشد، یعنی پی هم در سجده میباشد و این حالت را حضرت حافظ هم به شیوهء بسیار زیبا بیان نموده و گفته است " خوشا آنان که دایم در نماز اند " و این همان حالت سجدهء آستان بر آستان است. عاشق در حالت اتصال با معشوق همیشه و مدام، یعنی آستان بر آستان در سجده است. .
و با این مثال آخر اکتفا میکنیم:
از جناب کاظمی
ز بس كه نسخة تحقیق ما پریشانی است
نظر به كاشغر و دل به خــوست میباشد
در شعر بیدل، نشان بسیاری از اعلام (چه نام افراد و چه نام جایها و دیگر اعلام) نمیتوان یافت، مگر آنها كه به نمادهایی شاعرانه بدل شدهاند مثل مجنون و فرهاد و... و این، از ویژگیهای شعر مكتب هندی است و دلایلی هم دارد. این بیت، یكی از اندك مواردی است كه بیدل از یكی دو شهر نام میبرد و جالب این كه این "خوست"، شهری مشهور هم نیست كه حكم نمادی شاعرانه داشته باشد، بلكه شهری است نبستاً كوچك در جنوب شرق افغانستان كنونی و هماكنون نیز به همین نام مشهور است.
مسلماً آنچه بیدل را بدین كار غیرمتعارف ـ در شعر او ـ كشانده است، خوشنشستنِ "خوست" در قافیه است.
در این بیت جناب کاظمی کاملا به اشتباه رفته اند
من بدین گمانم که:
نظر به گفتهء موحققین و تاریخ نویسان دلایلی وجود دارد که بیدل را از خوست بدخشان که فعلا مربوط قطغن است، میدانند. و این بیت صد در صد ثابت میسازد که بیدل به وطن اصلی خود توجه داشته و از آن یاد نموده است. بیدل از این جا ها به مراتب دیدن نموده به خواص مردم این مرزو بوم و هم در کابل بلد بوده، از طریق کلام بیدل و با خوانش از زبان گفتاری بیدل بوضاحت درمیابیم که بیدل حتی اصطلاحات بسیار ناب مردم را بیشتر از اهالی آن میفهمید و آگاهانه در جای مناسب آن استفاده میکرد. کاشغر هم جایی در بدخشان است که بیدل از این جا ها واقف بوده. گویند بیدل به کاشغر و خوست که از این بیت برمی آید، توجه خاص داشته و بخصوص وقتی میگوید " دل به خوست " میباشد و با این بیت دلبندی خود را آشکار میسازد، واضح است که بیدل از بدخشان و از افغانستان بوده است. دلایل دیگر هم از لابلای کلام بیدل وجود دارد که ما را به این اصل نزدیک میسازد تا بگوییم: بیدل از بدخشان و افغانستان است.
در یکی از کتاب های قلمی در بخار دیده شده که بیدل خود نوشته " جای من جای است که آبش لاجورد سیما و به کنار لعل جاری است" همه میدانند که لعل و لاجورد مخصوص بدخشان بوده آب لاجورد سیما گوپو و آمو در بدخشان جاری است. همچنان از همین خوست بدخشان بسیاری از اشخاص شاعر و عالم و منصبدار عسکری به دربار شاهان مغل هند شتافته در آنجا به رتبت و عزت رسیده اند، از آنجمله میتوان اسلام خان والا نایب سالار دربار شاه جهان را نامبرد که مانند پدر بیدل سپاهی پیشه بود. گویند پدر بیدل بعد از اینکه همدیارانش در هند به عزت رسیدند، عازم هند شد. در ایران دلیلی برای نسبت دادن بیدل به ایران نیافتند و از درک زبان بیدل عاجز مانده از تنگ نظری، بیدل را " مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی " خواندند، تا مردم افغانستان ادعای افغانستانی بودنش را نکنند. در حالیکه اسم بیدل " مرزا محمد عبدالقادر بیدل" است ، بیدل نه مولانا بوده و نه دهلوی. همچنان حضرت مولانا جلال الدین بلخی که زادگاه آن بلخ بوده و جد اندر جد از افغانستان است، بیجهت آنرا ایرانی میخوانند. در ایران تا هنوز مردم به زبان گفتاری و اصطلاحات مولانا آشنایی کامل پیدا نکرده اند، فقط چند نفر محدود که آنهم در اثر تحقیق و پژوهش و ناگفته نباید گذاشت همکاری صاحب قلمان افغانستان، کار هایی در این زمینه انجام داده بقیه ملت از آن بیخبراند. چون زمامداران ما از قرن ها به اینطرف در اثر بی توجهی از ارزش ها و میراث های فرهنگی ما و حریم مقدس آن حراست نکردند، از این سستی و بی اعتنایی شان دیگران استفاده نموده، تمام مشاهیر بزرگ ما را با نام های تاریخی شهرهای ما از آن خود کردند. من این را وظیفهء فرهنگیان و قلم بدستان افغانستان میدانم که در این مورد قلم بزنند و هویت فرهنگی ملت خود را مشخص بسازند، نه وظیفهء دولت افغانستان. نمونه های از بی انصافی در برابر بیدل را از جناب شفیعی کدکنی که موخذی برای ایرانیان و محققین ما حتی شده، در بالا خواندیم. در اینجا به همین مقدار بسنده میسازم، چون در کتاب ایکه زیر چاپ است به طور مشرح و به تفصیل در این مورد پرداتخه شده است. این هم چند بیتی از بیدل که از سرزمین خود بدخشان به نیکویی یاد کرده است:
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون .. بدخشان ها به یکدم بشکفاند جوهر تیغش
متانت کان الــــــماس از قوی بنیادی هــمـــت .. دلیری ها جگر ســــــامانی کوه بدخشانش
جان کند عقیق از هـــــوس لعــــــــل تو لیکن .. دور است بدخشــــان ز تلاش یمنی هــــــا
نمونه های از صور خیال و تشبیهات در شعر بیدل:
دل چو خون گردد بهار تازه رویی صید توست .. مــــوج صهبا دام پرواز است مــــرغ رنگ را
وقتی كه قلب پر از خون باشد و جریان خون منظم در گردش ، رخسار انسان تازه و با طراوت و سرخروی جلوه میكند، بهار چهرهء تازه رو میباشد. موج صهبا، یعنی طپش قلب كه خون را پمپ میكند، باعث رنگینی چهره ها میشود. مراد از این بیت این است كه: وقتی عشق به انسان دست بدهد، آینده اش با شراب عشق تازه رویی و كیفیت به بار می آورد و با پر و بال عشق امكان پرواز به عالم روحانی میسر میشود. به این تصاویر زیبا و تشبیهات ناب مثل : " دل خون شده، موج صهبا، بهار تازه رویی و مرغ رنگ " توجه کنید.
نغمه رنگ افتاده نقش بی نشان تأثیر ما .. مطربی کو کز سر ناخن کشد تصویر ما
فرو رفتن در عالم حیرت را بیدل بیان میكند، میگوید، چنان در این عالم حیرت فرو رفته ام، مثل رنگ نغمه، یعنی مثل اینكه برای نغمه رنگ قایل شد. در حالیكه نغمه رنگ ندارد و چنان بی نشان گشته ام ، مانند نقش بی نشان، یعنی از بی نشان انسان چه نشان میتوان داد. مطربی پیدا نخواهد شد كه نقش بی نشان ما را به تصویر بكشد. تار با ناخن نواخته میشود اما تصویر و رنگ ایجاد نمیكند. وقتی نغمه رنگ ندارد پس مطربی كو كه رنگ نغمهء ما را به تصویر بكشد. مراد بیدل این است كه حالت بی نشانی ما را در عالم تحیر كه میتواند درك بكند؟ همانطور كه رنگ نغمه را مطرب نمیتواند با ناخن خود به تصویر بكشد، به همان اندازه درك این حالت ما هم مشكل مینماید. به این ترکیبات زیبا که تصاویر جالب را به نمایش گذاشته اند، توجه کنید: " نغمه رنگ، در عالم حیرت فرو رفتن، نقش بی نشان، از سر ناخن تصویر کشیدن "
خاک برسرکرده عشق و پای درگل مانده حسن .. گربهاراین رنگ دارد، حیف قمری، وای سرو
سرشت آدمی از گل است و با جام معرفت و روح خدایی و عشق به كمال میرسد، وقتی كه عشق خاك بر سر شود، زمانی كه انسان با عشق سروكار نداشته باشد، پس حسن ظاهرش تنها منحصر به گل میشود. بهار فصل شادابی و تراوش است، در بهار قمری بالای سرو نشسته نغمه سرایی میكند. بیدل میگوید: انسانی كه بدون عشق زندگی میكند، بهار آن چگونه خواهد بود، وای به حال قمری و سرو آن. بیدل از " عشق، بهار، خاک بر سر کردن، رنگ داشتن، در گل ماندن ، قمری و سرو" تصاویر بسیار جالب درست نموده است.
این بیت شباهت به بیت مولانا دارد كه گفته است:
وجود آدمی از عشق میرســد به كمال .. گر این كمال نداری كمال نقصان است
مزاج عاشق و آسودگی بدان مــاند ... که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
مزاج عاشق مانند شعله است، یعنی عاشق شعله صفت است، گرمی و حرارت دارد و آتشین طبع میباشد. شعله سوزان است و شعلهء معتدل وجود ندارد. آسودگی كار عاشق نیست. حالت عاشق به شعلهء تابنده میماند. منظور بیدل این است كه، عشق آسودگی نمیخواهد، یعنی وقتی عنان را به عشق سپردی از آسودگی دست بشور چون بعد از آن با آتش و شعله سرو كار داری و شعله معتدل نیست. " مزاج عاشق، شعله رنگ، آسودگی، هوای معتدل از تصاویر زیبای این بیت میباشند"
کیست یارب تا مرا ازخود فروشی واخرد ... دستگاه انفعال هــــــــردکانم کــــــرده اند
در این بیت بیدل، خود فروشی، خود صفتی و خود ستایی را تقبیح میكند. خود فروشی و خود ستایی متاعی است كه در هر دوكان جا بگیرد، سبب انفعال و شرمندگی همان دوكان میشود و بیدل از این حالت و صفت سخت دوری میجوید.
کلمات " خود فروشی ، دستگاه انفعال، واخریدن، دکان " تصاویر جالب استند که هدف بیدل را بنمایش میگذارند.
فسردگیهای ســـــــــاز امکان ترانه ام را عنان نگیرد
حدیث طوفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
بیدل میگوید: فسردگیهای که ساز امکان آن در عالم کثرت میسر میشود، عنان مردمان را میگیرد و بالای آنها غلبه میکند. این فسردگیها انسان را میخکوب میکند و رهایی از این عالم کثرت بسوی معشوق ابدی محال است. خوشی های لحظه ای و آنی، فسردگیها در قبال خود دارند که اکثرا باعث ایجاد تکالیف روانی و روحی شده بسیار رقت ببار می آورند. بیدل به این عقیده است که انسان باید عشقی و لذتی بی پهنا داشته باشد و این را فقط بواسطهء عشق ممکن می یابد، چون عشق طوفان است، یعنی حدیث عشق طوفان زا است. وقتی طوفان میشود، درخت ها را از بیخ و بن میکند و دریا را بخروش می آورد. وقتی عشق بسراغ کسی بیاید، فسردگیهای ساز امکان جلو آنرا گرفته نمی تواند و همین است که بیدل میگوید: عنان ترانه های عشق مرا فسردگیهای ساز امکان گرفته نمیتواند و چون من حدیث طوفان نوای عشق استم، خموشی زبان مرا از من نمیتواند بگیرد و مرا خموش سازد. در این بیت تصاویر خلق شده با تشبیهات " فسردگیهای ساز امکان، حدیث طوفان نوای عشق، ترانه ، خموشی " بسیار زیبا و بجا آمده .
بیدل اقتضای جسد می کشد به حرص وحسد .. خواب امنی داری اگــــر پیرهن خسک نشود
انسان دارای نفس است و صفات حرص و حسد مقتضی جسم انسان است كه این دو صفات به خسك تشبیه شده. بیدل میگوید: وقتی انسان خواب امن پیدا میكند كه در لباسش خسك نباشد.یعنی هر وقت ما این دو صفات رذیله و نقیصه را از خود دور ساختیم، راحت میخوابیم و راحت زندگی میكنیم. " اقتضای جسد، خواب امن ، حرص و حسد، خسک " تصاویر جالب و تشبیهات بجا را در این بیت میتوان مشاهده نمود.
بس که بیقدری دلیل دستگاه عالـــــــم است .. چون پرطاووس یکعالم نگین بی خاتم است
در اینجا بیدل از دست جهان مینالد و شكوه میكند، او میگوید: در این جهان، انسان های دانسته و فهمیده بی قدر استند و آنها را به نگینه های پر طاووس مثال میدهد كه خاتم ندارند. خاتم خود انگشتر را میگویند كه بالای آن نگین می چسپانند. نگین وقتی بالای انگشتر چسپانده شود چون جایش همانجا است، زیبا جلوه میكند و هدف بیدل این است كه انسان های فهمیده در اجتماع جای مناسب را ندارند و قدر نمیشوند و خریدار ندارند. در این بیت " بیقدری ، بی خاتم، دلیل دستگاه عالم، پر طاووس با یکعالم نگین " تصاویر جالب را با تشبیهات بسیار شیوا به نمایش گذاشته.
فعلا همین جا بسنده ساخته با این بیت از بیدل خدا حافظی میکنم
به معــــنی گـر شریک معنی ات پیدا نشد بیدل
جهان گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت
part gah
28-10-2011, 19:05
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی
یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی
شور جنون ما و من جوش فسون وهم و زنّ
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.