مشاهده نسخه کامل
: شمس الدين تبريزي
Asalbanoo
13-11-2006, 20:19
شمس الدين محمد پسر علي پسر ملک داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است، که مولانا جلال الدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست؛ همين قدر پيداست که از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي رکن الدين سجاسي و پيرو طريقه ضياءالدين ابوالنجيب سهروردي بوده است. برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبکر سلمه باف تبريزي و بعضي مريد باباکمال خجندي دانسته اند. در هر حال سفر بسيار کرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در کاروانسرا فرود مي آمد و در بغداد با اوحدالدين کرماني و نيز با فخر الدين عراقي ديدار کرده است. در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانه شکرريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال الدين که فقيه و مفتي شهر بوده به ديدار وي رسيده و مجذوب او شد. در سال 645 هجري شبي که با مولانا خلوت کرده بود، کسي به او اشارت کرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي کشتن مي خواهند؛ و چون بيرون رفت، هفت تن که در کمين ايستاده بودند با کارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد که آن هفت تن بي هوش شدند و يکي از ايشان علاءالدين محمد پسر مولانا بود و چون آن کسان به هوش آمدند از شمس الدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. درباره ناپديد شدن وي توجيهات ديگر هم کرده اند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزي جامه بازرگانان مي پوشيد و در هر شهري که وارد مي شد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل مي کرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد، چنانکه گويي کالاي گرانبهايي در اندرون آن است و حال آنکه آنجا حصير پاره اي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردي مي گذاشت. گاهي در يکي از شهرها به مکتبداري مي پرداخت و زماني ديگر شلوار بند ميبافت و از درآمد آن زندگي ميکرد.
ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا برانگيخت. مولانا فرزند سلطان العلماست، مفتي شهر است، سجاده نشين باوقاري است، شاگردان و مريدان دارد، جامه فقيهانه ميپوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدين الولد مثل درس گفتن و موعظه کردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بي نام و نشان ميگردد که سر از پاي نمي شناسد.
تأثير شمس بر مولانا چنان بود که در مدتي کوتاه از فقيهي با تمکين، عاشقي شوريده ساخت. اين پير مرموز گمنام دل فرزند سلطان العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو کشيد و در حلقه رقص و سماع کشانيد. چنانکه خود گويد:
در دست هميشه مصحفم بود در عشق گرفته ام چغانه
اندر دهني که بود تسبيح شعر است و دوبيتي و ترانه
حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو مي زند (زن خود را که از جبرئيلش غيرت آيد که در او نگرد محرم کرده، و پيش من همچنين نشسته که پسر پيش پدر نشيند، تا پاره ايش نان بدهد) و چنين بود که مريدان سلطان العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. کار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندک زماني به ناسزا راني و دشمني و کينه و عناد علني انجاميد و متعصبان ساده دل به مبارزه با شمس برخاستند.
شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت، بناگاه قونيه را ترک گفت و مولانا را در آتش بيقراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود که کجاست و در چه حال است، تا نامه اي از او رسيد و معلوم شد که به نواحي شام رفته است.
با وصول نامه شمس، مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون که فسرده بود از نو بجوشيد. نامه اي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.
پس از سفر قهر آميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سکوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده دل که تکيه گاه روحي خود را از دست داده بودند، زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند که اگر شمس ديگر بار به قونيه باز آيد از خدمت او کوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منکران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد.
مولانا در اين باره سروده است:
شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد وآن سيـمـبـرم آمـد، آن کـان زرم آمـد
امــروز بــه از ديـنـه، اي مــونــس ديــــريـنـه دي مست بدان بودم، کز وي خبرم آمد
آن کس که همي جستم دي من بچراغ او را امـروز چـو تـنـگ گــل، در رهگـذرم آمـد
از مــرگ چــرا تـرسـم، کــاو آب حـيـات آمـد وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد
امـروز سـلـيـمـانــم، کــانـگـشـتـريـم دادي زان تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد
پس از بازگشت شمس ندامت و سکوت مخالفان ديري نپائيد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگوئي و زخم زبان چندان شد که شمس اين بار بي خبر از همه قونيه را ترک کرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانکه ديگر از او خبري خبري نيامد. اندوه و بيقراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنانکه سلطان ولد گويد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد ناله اش را بزرگ و خرد شنيد
منتهي در سفر اول شمس غم دوري مولانا را به سکوت و عزلت فرا مي خواند، چنانکه سماع و رقص و شعر و غزل را ترک گفت و روي از همگان درهم کشيد. ليکن در سفر دوم مولانا درست معکوس آن حال را داشت؛ آن بار چون کوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود، و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا که خيال مي کرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است، دوباره در طلب او به شام رفت؛ ليکن هر چه بيشتر جست، نشان او کمتر يافت و به هر جا که ميرفت و هر کس را که مي ديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي غريبي که در جان او بود حکايت مي کند.
ميخائيل اي. زند درباره هم جاني شمس تبريزي و مولانا جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين اظهار نظر مي کند: « بطور کلي علت اينکه مولوي ديوان خود و تک تک اشعار آن را نه بنام خود، بل به نام شمس تبريزي کرد، نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعري و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ کرده بود. شاعر که رفيق جانان را در عالم کبير دنياي مادري گم کرده بود، وي در عالم صغير روح خويشتن مي يابد. و مرشدي را که رومي بدين طريق در اندرون خويش مي يابد، بر وي سرود ميخواند و شاعر تنها نقش يک راوي را رعايت مي کند. لکن از آنجا که اين اشعار در روح او زاده شده اند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلال الدين رومي در عين حال هم شمس تبريزي است که سخنانش از زبان وي بيرون مي آيد و هم شمس تبريزي نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلي اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلي عاشقانه که در اينجا به طور کنايي پيچيده شده است، عينيت آن نيز بشمار ميرود. تمايل جلال الدين به سوي وحدت مطلق است. لکن شمس تبريزي به درک حقيقت آسماني نايل آمده بود، در آن محو شده بود، و بخشي از آن گرديد بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراک که در شعر صوفيانه معمولا به وسيله يک تعبير ثنوي از سطح دوم جدا ميشود، در اينجا به طور ديالکتيکي به سطح دوم تعالي مي يابد.
در هر حال زندگاني شمس تبريزي بسيار تاريک است. برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانسته اند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت کرده اند و نوشته اند که در خوي مدفون شده است. (لازم به توضيخ است: نگارنده (رفيع) در سفري که به سال 1366 خورشيدي به قونيه کردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه ترکيه بنام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم).
اين عارف کم نظير ايراني يکي از آزاد انديشان جهان است که بشريت به وجودش فخر خواهد کرد. مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است که مريدانش آن را جمع کرده اند. از جمله گفته است:
« اين مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبريا مي آيد، همه دعوي مي نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي نمايد. سخني ميشنوند، نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندي به مثابه اي که بر مي نگري کلاه مي افتد. اما اين تکبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب کنند، چنانست که گويند خدا متکبرست، راست گويند و چه عيب باشد؟»
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
شمس الدين تبريزي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس تبريزى و پيامبر ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
سخن شمس: آئينهي شخصيت او ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: پرخاشگر مهربان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: واژگونگر ارزشها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مروری کوتاه بر زندگی و مرگ شمس تبریزی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آشنایی مولانا با شمس تبریزی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: ميزبان بزم خدا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: دشمن تقليد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: كودك استثنائي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس، در تب بلوغ ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: آوارهاي در جستجوي گمشده! ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: واژگونگر ارزشها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس پيش از آشنايي با مولانا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
زندگی مولانا پيش از ظهور شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پيشينه آشنايي شمس با مولانا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ديدار شمس با مولانا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مولانا پس از آشنايي با شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
مولانا در سوگ شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طنز شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خود پنهان گري و ديگر آزمايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس: سنت شکن و انقلابي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شمس و نخوت درويشي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
جمع بندي شخصيت شمس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تصوف عشق ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خالفت با سوفسطايي گری ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
نيهيليسم مثبت ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خويشتن شناسی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
تابعيت عقل، وابستگی خرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انسان سالاري ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
حديث عرفان نفس ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
پرهيز از ذهن گرايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
خشم زدايي ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
انسان کامل ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درباره انسان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درباره دیگران ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درباره مولانا ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
درباره خود ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
داستانها و تمثيلها : آن شخص توبه کرد و عزم حج کرد ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آرمانگرایی ها ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
کلمات قصار ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
طنز: جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بروزرسانی تا پست: 76#
Asalbanoo
13-11-2006, 20:21
از"مقالات" شمس و "مناقب العارفين" بر مي آيد که شمس تبريزي اگر چه مشايخ زيادي را در شهرهاي گوناگون ديدار کرده و با برخي از آنان نظير "ابن عربي" مصاحبت داشته است، معذلک هيچ کدام را به عنوان "شيخ" و مراد خويش نام نبرده است، مگر رسول خدا(ص) که در واقعه اي معنوي، خرقه محبت بر وي پوشانده است.
در نزد عارفان اوامر شيخ از هر کس ديگري حتي از خدا و پيامبر(ص) و اوليائش، با اهميت تر است، چرا که در روابط خصوصي ميان مراد و مريد، آنکه حّي است و گوياست مراد است و آنکه مرده است و ساکت، مريد. بنابراين در سرتاسر مقالات، شمس از شيخ خويش يعني محمد مصطفي(ص) دم زده است.
وي رسول خدا(ص) را با لفظ "معشوق" هستي ياد مي کند. اما چون عقل در بيان محبوب سرگشته مي شود، مجازاً رسول خدا(ص) را عاشق مي خوانند.
به اعتقاد شمس سخن پيامبر(ص)، از سخن قرآن و هرعارف و وليي برتر است. قرآن تابع محمد(ص) است و نه محمد تابع قرآن. وي در کلام رسول(ص) اسرار بيشتري از قرآن مي مي جويد و مي گويد کلام محمد(ص) تاويل آيات الهي است.
1- هر کسي سخن از شيخ خويش گويد. ما را رسول(ص) در خواب خرقه داد، نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد، و ژنده شود و در تونها افتد، و بدان استنجا کنند. بلکه خرقه محبت. محبتي نه که در فهم گنجد، محبتي که آن رادي و امروز و فردا نيست."( مقالات ص 134)
2- اگر از من پرسند که رسول(ص) عاشق بود؟ گويم که عاشق نبود، معشوق و محبوب بود، اما عقل در بيان محبوب سرگشته مي شود، پس او را عاشق گوييم به معني معشوق ."(مقالات ص 134)
شمس بارها تصريح مي کند که "در سخن بزرگان اعتراض کردم، در سخن مصطفي صلوات 1- عليه خود اعتراض نکردم."(643) تنها در يک جا مي گويد در حديث "الدنيا سجن المومن" پيچيدم اما آن را هم در تفاوتي که ميان "عباد" و "مومن" است حل مي کند. (مقالات ص 643)
2-" در هيچ حديث پيامبر(ص) نه پيچيدم الا در اين حديث که الدنيا سجن المومن، چون من هيچ سجن نمي بينم. مي گويم:سجن کو؟ الا آنکه او نگفت که الدنيا سجن العباد،سجن المومن گفت. عباد، قومي ديگرند."(مقالات ص 611)
پيامبر (ص) و انبياء (ع)
شمس ضمن تشبيهي در باره خاتميت محمد مصطفي (ص) مي گويد: هر ميوه اي مي آيد ذوق آن ميوه پيشين نمايد.
اول گيلاس بود و مارول، آنکه قمرالديني آيد و بعد از آن خربزه و انگور، همچنانکه محمد(ص) آمد آن شريعت انبياء ديگر شوخ شد."(64) دعوت محمد(ص) اگر چه اندک بود اما چون دمي را با خداي آرند، دم باقي است، اين رسول(ص) جاودانه ماند.
به عقيده شمس انبياء سابق هيچکدام به سر مصطفي نرسيدند. و با آنکه تمام جان کندنشان طلب مقام او بود، اما بدان نرسيدند.(664) شمس در جايي ديگرمقام احديت را همان هستي محمد (ص) مي داند که هيچ نبي اي با وي در اين مقام شرکت ندارد.
محمد(ص) و آدم(ع)
محمد(ص) اگر چه به لحاظ زماني هزاران سال پس از آدم(ع) به دنيا آمد اما از نظر رتبه و شان علت وجودي آدم محسوب مي شود.
اوليت و آخريت از آن محمد(ص) است. وي مبدا پيدايش عالم و غايت آفرينش جهان است.
شمس با طنز مخصوص به خود مي گويد:
گفت: آخر من پدر توام، تو فرزند من.
گفتم: خراينجا مي خسبد که مرا فرزند مي داني.
خود را پدر مي داني. آنجا که محمد(ص) است آدم(ع) چه زند؟ (207)
محمد(ص) و نوح (ع)
شمس در مقايسه ميان محمد(ص) و نوح (ع)
به يک نکته مهم بسنده مي کند و از همين نکته خواننده مراتب اين دورا مي تواند خود حدس زند.
نوح(ع) آنگاه که قومش را ستيزه جو يافت و تحملش به پايان رسيد، دهان به نفرين کفار گشود."رب لا تذرعلي الارض من الکافرين دياراً" يعني خدا هرگز روي زمين کافري باقي مگذار اما محمد محبوب (ص) و رحمت هيچگاه لعن نکرد و تا واپسين دم از خداوند مي خواست تا قومش را از تاريکي جهل رهايي بخشد:"اللهم اهد قومي فانهم لا يعلمون."(مقالات ص 171)
محمد(ص) و موسي(ع)
به اعتقاد شمس، تقاضايي که موسي (ع) از خداوند کرد، و از جانب خداوند رد شد، مرتبه موسي و موسويان را نشان مي دهد. از تفاوتهاي مهم موسي(ع) محمد(ص) آن بود که موسي در مرتبه"شنيداري" قرار داشت اما محمد(ص) علاوه بر مقام "استماع"، از مقام رويت نيز برخوردار گرديد.
"کليم ا... مي گويد: ارني، چون دانست که از آن محمديانست، از اين مي خواست که اللهم اجعلني من امة محمد، از ارني همين مي خواست که اجعلني من امة محمد(ص).چون ديد که پرتو مردي بر آن کوه آمد، کوه خُرد شد، گفت: کار من نيست، اما اجعلني من امة محمد(ص)"(284)
از اين رو خداوند در دو موضع موسي(ع) را تاديب نموده است، يکي در تقاضاي رويت و ديگري در حديث نفسي که با خويش نمود: "از من عالمتر در جهان هست"
1- موسي عليه السلام، گفت از من کي باشد عالمتر در جهان؟ يوشع گفت تغرّک تغرّک که کسي هست در عالم از تو عالمتر، خشم نگرفت و بر او گرمي نکرد که چه سخن است، الا گفت: هاها چگونه گفتي؟ زيرا که طالب بود. يوشع هم نبي بود الا حکم نمي کرد، حکم در آن وقت موسي عليه السلام مي کرد. و اين سخن از طرف خود هم مي گويم، من نيز اگر مطلوبي بيابم همچنين کنم، و نگاهدارم تا بتوانم، تا حجابي در نه آيد. او امضي حقباً، به قولي چهل سال، به قولي چهل هزار سال، به قولي هشتاد سال، به قولي هشتاد هزار سال.
اين قصه موسي را که گرم بود، که از گرمي او آسمان مي سوخت، سرد سرد بگويند. چون بيامد به مجمع البحرين، بر قول اهل ظاهر نزديک انطاکيه، به قرب حلب، يا بر کوهي، نماز مي کرد، بر قولي بر اسب، خنگ بر روي دريا مي راند، از دور او را بديد. اکنون خداوند بر او ثنا مي گويد: "عبداً من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا" که کسي ديگر را آن نباشد، و علّمناء من لدنا علماً که از مدرسه حاصل نشود، و در خانقاه نه، و به معلم نه، و از کتاب نه، و از واسطه مخلوقان نه. اکنون يوشع گفت: من نازکي کار خضر را مي دانم، تاو نياوردم. صحبت کردن، که از اين نيز بر آيم. تو چنان خواهي جدا افتادن که دگر او را هيچ نخواهي ديدن، او بازگشت. اکنون ماندند ايشان، با هم سخنها مي گويند، از او چيزها مي پرسد، و مي گويد که هل اتبعک؟ چه مي فرمايي متابعت کنم؟ نياز بين از آن کليم الله به حق رسيده!
سانبئک، بيدار کنم تو را، بيدار کننده خلايق را مي گويد، نبي يعني بيدار کننده، پس بيدار بود به حق، بيدارش مي کند به حقيقت حق. اکنون آن باقي بر من وام باشد. وقتي ديگر بگويم.
چون دوم بار سوال کرد، به غضب جوابش داد: الم اقل لک انک ... آن غضب نفساني نباشد. بندگان خدا را غضب نفساني کي باشد؟ نعوذ بالله. آن غضب خدا باشد. از آن حذر بايد کرد. ديگر همان عذر را باز نتوانست گفتن.
گفت: ان سالتک عن شي... خضر دستک زد و از شادي رقصي کرد، که آخر زود بگو، مرا باز رهان، خلاص کن... گفت: اگر اجرت اين بستديي، مي توانستي ... گفت: هذا فراق، دوري است ميان من و تو. موسي عليه السلام بيدار شد؛ ديد، دلبر شده، شمع مرده، ساقي خفته... خنک آنکه بنده اي را يافت و قصه موسي و خضر را پيش دل نگاهداشت، و امام خود ساخت.(757- 758)
mercedes
13-11-2006, 22:52
چرخ اگر هزار سال دور زند به شرق و غرب از تو نشان کی آورد شمس منو خدای من
از تو به حق رسیده ام ای حق حق گسار من .......
Asalbanoo
17-11-2006, 22:19
«سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاقگونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نميتوان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهرهاي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهاي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچگاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بيمقدمه آغاز ميشود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوي هدف ميتازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد ميكند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبهخود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش ميرود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فروميبازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شدهام، اين كتابها، در نظرم، بيذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه ميكند. همه، «به وجه كبريا، ميآيد. همه دعوي، مينمايد!» (ش302).
«شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
خودپنهانگري و مردمآزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نميدانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد ميجويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
Asalbanoo
22-11-2006, 13:51
شمس: پرخاشگر مهربان
«شمس» كمحوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطافپذير است. به هنگام معلمي و مكتبداري، اين تندخوئي و انعطافناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيريهاي خود، نميكاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، دربارهي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نميساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، ميرود، كودك را آگاه ميساختند، و از خشم او ميگريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانتهاي خويش، نميتوانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجههاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقليد
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).
شمس: سنتشكن، انقلابي مستمر
استقلالطلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنتشكني» همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت ميشود. از اينروي، سنتشكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جاننگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بيجنش!
«شمس»، عموماً سنتشكني اينچنين است. شمس، سنتگرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، ميخواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد ميكند:
«نيكو همدرد بود!
نيكو مونس بود!
شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نميكرد!» (ش29)
«شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
آن شهاب، اگرچه كفر ميگفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار ميپندارند، «شمس»، امري بيقرار و ناپايدار، ميخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگونيپذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايدهئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
«پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان ميشود، و كافر ميشود، و باز، مسلمان ميشود! و هرباري از «هوي» (خواستهاي پست نفساني) چيزي بيرون ميآيد، تا آنوقت كه «كامل» شود!» (ش191).
بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمانگرائي»، «كمالپذيري» است. و كمالپذيري، مجاهدهي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است
Asalbanoo
22-11-2006, 17:27
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
آنانكه دعوي «تحقيق» ميكنند، راستي را، جز «تقليد» چه ميكنند؟! (ش261).
ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيشداوريهاي بيبررسي، جز از روي نوسانهاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
ــ عقل چيست؟
ــ جز سستپائي زبون و زبونگر، جز نامحرمي بياستقلال و متكّي؟ جز بيگانهاي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
ــ بر زبانها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
ــ بر دلها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
ــ و بر گوشها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
ــ گرايش ها و گريزها، ستايشها و نكوهشها، حملهها و دفاعها، برچه استوارند؟
ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بيبنيادي؟ (ش94،165)
درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردمگريزاني لافزن؟ جز خودگراياني بيحقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم ميدارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرتطلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» ميزنند، جز خامي خويش، چه ابراز ميدارند؟ (ش31، 32، 34).
مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بندهي آنند؟! (ش، 270، 276).
آزادي در چيست؟ جز در بيآرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوتهاي خويشتناند؟ (ش260، 270).
و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتنپرستي؟ (ش، 269).
كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كمفروشي و فريب؟ (ش156).
سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشمگيري؟ جز پايمالي لطيفترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
حقيقت امرها، و نهيهاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردنها، و به خود روا داشتنها؟ (ش،141)
حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بيخبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهيها، جز سلطه بر خودكامگيها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزاديهاي خويش؟ (ش216).
كوتاه سخن، بر روابط انسانها، چهچيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بياعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعويهاي درونتهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خوندل خوردن؟ و با آنان چه ميكنند؟ جز دشمنكامي و كينهتوزي؟ (ش25)
اين، جوهر، و درونمايهي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعهاي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
«نيهيليسم شمس»، نفيگري، و ناپذيري او، كينهتوزانه نيست. تباهيگرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوتهدلانه است. انگيخته از تكاپوئي سببجويانه، پژواك انديشهاي آسيبشناسانه است!
«شمس»، با دريغي گرانبار، از خود ميپرسد كه آخر:
ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شدهاند؟!
ــ تلاشها، چرا بيشتر خودخواهانهاند؟!
ــ رهبران، چرا بيخبراند؟!
ــ واعظان چرا، هراسانگيزند؟!
ــ اندرزها، چرا، زهرآگيناند؟!
ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدستاند؟!
ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنهاند؟!
ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
ــ گرهگشايان، چرا بر انبوه گرهها، افزودهاند، و مددجويان، چرا همه بيپناه ماندهاند؟!.
در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكاميها، در گورستان حسرتها و اشتياقها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زندهنما، با انسانيهائي از هم گسسته، روبرو ميبيند. و آنانرا مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه ميكند كه:
«تو، در عالم تفرقهاي!
صدهزار، ذرّهاي!
در عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو فسردهاي!» (ش199)
«اي! در طلب گرهگشائي،
مرده!
در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
اي بر لب بحر، تشنه،
در خواب شده!
اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
«شمس»، آنگاه گوئي، لحظهاي ديگر چند بهخود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نميدانيم از خود اوست، يا از سرايندهي زبان دل اوست ــ از خود باز ميپرسد كه:
«خود حال دلي،
بود پريشانتر از اين؟!
يا واقعهيي،
بيسرو سامانتر از اين؟!
اندر عالم، كه ديد، محنت زدهاي،
سرگشتهي روزگار،
حيرانتر از اين؟!» (مقالات، 314)
«نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيبشناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعويهاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را ميبيند، بازگو ميكند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه ميگويد:
ــ «چون گفتني باشد،
و همه عالم، از ريش من درآويزند،
كه مگر نگويم...،
اگر چه بعد از هزار سال باشد،
اين سخن،
بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
به گمان «شمس»، بشرها، بايد بهخود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
«بازگشت بهخود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئلهي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دستهجمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
«شمس»، با بيپروائي، «انسانسالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي ميدارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض ميجويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي ميكند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيامآور تودهها، «رسول عوام»، نميشمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،ميجويد، و براي او، سخن ميگويد. و در اينجا، پيشتاز انديشهي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسانسالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام ميگردد (ش82).
سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردمسالاري نميانديشد، انسان سالاريش، ضد تودهها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي تودهها نميخواهد. بلكه بهخاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، ميخواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «تودهداري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمههاي گرگزده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمههاي گرگزده، ما را با روحيهي آنتوانت گونهي زمامداران ايران، در آستانهي مسلخ مغول، آشنا ميسازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو ميزند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبههگيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين بهزيان تودهها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه ميدارد (ش35، 164) كه:
زيان كسان از پي سود خويش،
بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
« راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميختهاي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا تودهگرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
اين پاسخ «شمس» به مسئلهي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
و آيا، بزرگترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
و همين هم بزرگترين مسئلهي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسانهائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گلهگله!:
ــ ميان باش و تنها باش!
Asalbanoo
22-11-2006, 17:29
بسياري از چيزها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» ميشمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» ميداند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ ميريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي ميكند:
«آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آيندهاي، از دور ميآيد. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت اين خضر كه ميآيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
ــ بدان خدائي كه بيهنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
او دامن ميكشيد، و سرخ ميشد، و ميگفت:
ــ ترا با اين تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
گفت:
ــ من ابليسم! …» (ش139)
اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
«شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبهي دل» را، در برابر «كعبهي گل» مينهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانهي راستين خدا را، كعبهي دل، و خانهي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبهي گل، معرفي ميكند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانهي نقل كفر خود، و واژگونگري ارزشهاي خويش، قرار ميدهد:
«ابايزيد ... به حج ميرفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
سيد، به بصره بهخدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
ــ يا ابا يزيد كجا ميروي؟
گفت:
ــ به مكه، به زيارت خانهي خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چيست؟
گفت:
ــ دويست درم!
گفت:
ــ برخيز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سيم را بهمن ده!
]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
]درويش[ گفت:
ــ آن خانهي خداست، و اين دل من ]هم[ خانهي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت كفر» را، درهم ميشكند. و فاصلهي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برميگيرد.
شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيالانديشي» ايشان، معرفي ميكند:
«اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
رسالهي ايشان، مطالعه ميكنند. هركسي، خيالي ميانگيزد. گويندهي آن سخن را متهم ميكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيالانديشي ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بياعتنائي به «ارزش شايعه» و داوريهاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود ميجويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مينهد:
«گفتند كه:
ــ فلاني كفر ميگويد فاش، و خلق را، گمره ميكند!
بارها، اين تشنيع ميزدند، خليفه، دفع ميگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
بازگشت، ميگويد خليفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنين[ ميكني؟
خليفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او ميگويد!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» ميدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، ميشناسد.
«هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
«شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي ميگيرد، و تا آنجا پيش ميتازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزشها، تا كرانهي نهائي حد متضاد آنها، ميشمارد:
«آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز ميكردي، ميبايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش ميكند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده ميبيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
خود حال دلی بود پریشان تر از این ! یا واقعه یی بی سروسا مان تر از این ؟
اندر عالم که دید محنت زده ای ! سرگشته ی روزگار حیران تر از این ؟
نه بدرستی می دانیم که شمس کجا در چه خانواده ای و کی به دنیا آمد ونه می دانیم که دقیقا و به چه طریقی بدرود حیات گفته است . گروهی بر این باورند که او به دست حکومتیان با همدستی فرزند مولانا به شهادت رسیده است و گروهی بر این عقیده اند که قبل از واقعه ایشان به طریقی گریخته و قونیه را برای همیشه نرک کرده است و از ایشان دیگر خبری در دست نیست . این ابهام در زندگی و مرگ شمس شاید بی ارتباط با زمانه پر آشوب و بی سروسامان عصری که شمس در آن می زیسته نباشد . عصری که در آن فدائیان الموت به تاخت و تاز می پرداختند و هر که از آنان متابعت نمی کرد سروکارش با کارد فدائیان بود. کارد به تعبیر فخر رازی برهان قاطع فدائیان ا لموت بود . وقتی یکی از شاگردان فخر رازی از وی می پرسد که شما قبلا به ایشان لعنت می فرستادید حال چه شده که به خلافا لل اسماعیلیه( بر خلاف اسماعیلیه ) بسنده می کنید . می فرماید که ای یار ایشان برهان قاطع دارند مصلحت نیست با ایشان به لعنت خطاب و عتاب کردن . ( جامعه التواریخ . خواجه رشید الدین فضل الله )
مولوی در حدود چهل ساله گی با شمس آشنا شد مردی که مولوی تمام تحولات روحی خود را مرهون او می داند . مولوی , در هر دو غیبت صغرا و کبرای شمس به کرات بی تابی خود را بیان می کند :
دلبر ویار من توئی ‚ رونق کار من تویی
باغ و بهار من توئی ‚ بهر تو بود بود من
کعبه ی من , کنشت من , دوزخ من , بهشت من
مونس روزگار من ¸ شمس من و خدای من
شمس تبریزی که به واسطه نزدیکی به مولوی یکی از چهره های ادبی ایران شناخته شده در عین حال یکی از بزرگترین عارفانی است که جامعه ما اطلاعات بسیار اندکی از این مرد دارد .
" آن وقتی که با عام سخن گویم آن را گوش دار که آن همه اسرار باشد .
هر که " سخن عام " مرا رها کند که : " این سخن ‚ ظاهر است ‚ سهل است "
ار من و سخن من‚ برنخورد !
هیچ نصیبش نباشد . بیشتر اسرار در آ ن سخن عام گرفته شود !
مقالات شمس . 80
در دوره حمله مغول که مردم از فشار اقتصادی به تنگ آمد ه ا ند شمس می گوید :
خورازمشاه را گفتند که : خلق فریاد می کنند از قحط که نان گران است
گفت: چونست ! چونست !
گفتند : یک من نان به جوی بود . به دو دانگ ( دو ششم درهم یا چل پول ) آمد !
که خورازمشاه در ادامه خطاب به مردم تنگ آمده می گوید :
_ تف‚ تف ! این چه خسیسی است ! شرمتان نیست !
و شمس در ادامه می فرماید: پیش او دو دانگ ارزان بود . پیش او آنگاه گران بودی که گفتند که یک شکم سیری به همه ملک تو می دهند آنگاه بترسیدی بگفتی یکبار شکم سیر کنم ‚ دیگر چندین ملک از کجا آرم ؟
عمری بایست تا این به دست آید .
شمس در چنین اوضاعی عرفان خاص خود را به مردم آن دوره عرضه می دارد . عرفان شمس برآمده از لابه لای کتاب ها و از رابطه مقولات ذهنی نیست . عرفان شمس بر آمد ه از دل عام ترین خواست ها و خصیصه های انسانی است .
در عرفان شمس مطلق ها یک سره نفی می شوند . نفی ای که انسان ها از طریق آن خویشتن را باز شناسند .
عرفان شمس نیاز زمانه اوست . عرفان شمس نیاز معابر پر آشوب خسته گی است . عرفان شمس عرفان ساده ترین و در عین حال بزرگ ترین انسان های عادی است .
چون گفتی باشد
و همه عالم از ریش من ‚ در آویزد
که مگر بگویم :
اگر چه بعد از هزار سال باشد
این سخن ‚ بدان کس برسد که
من خواسته باشم
شمس الدین تبریزی محمد بن ملک داد صبح روز شنبه 26 جمادی الاخر سال 642 به شهر قونیه در آمد و در کاروانسرای شکر فروشان حجره ای بگرفت و خود را به مشابه یک سودا گر در آورد ـ
به قول افلکی روزی مولانا بر استری راهوار نشسته و گروهی از طالبان علم در رکاب او حرکت می کردند ـ ناگاه شمس الدین تبریزی پیش وی آمده پرسید: آیا یزید بزرگتر است یا محمد ؟ مولانا گفت وی را با ابویزید چه نسبت محمد خاتم پیغمبران است ـ شمس الدین گفت : پس چرا محمد میگوید : ما عرفناک حق معرفتک یعنی خدایا ما ترا بدانگونه که شایسته تواست ترانشناختیم ـ باز یزد گفت: سبحانی ما اعظم شانی یعنی من پاک و ستوده ام و چه مقام و شان والایی دارم ـ مولانا از هیبت این سوال بیفتاد و از هوش رفت و چون به هوش آمد دست شمس ادین بگرفت و همچنان پیاده به مدرسه خود آورد و او را به حجره خویش برد و در آنجا چهل روز با وی خلوت کرد ـ مطابق روایت فریدون سپهسالار مدت شش ماه مولانا و شمس در حجره صلاح ادین زرکوب چله گرفتند ـ از این تاریخ تغیر نمایانی در حال مولانا پیدا شد این بود که تا آن وقت از سماع احتراز مینمود ولی از آن گاه بدون سماع آرام نمی گرفت و درس و بحث را یکباره کنار گذاشت ـ
دولتشاه سمرقندی در تذکره خود می نویسد که شمس تبریزی که به اشارت رکن الدین سجاسی به روم رفته بود روزی در قونیه مولانا را دید بر استری نشسته و گروهی از غلامان را در رکاب او دوران دید که از مدرسه به خانه میرفت ـ در عنان مولانا روان شد و پرسید که غرض از مجاهدت و ریاضت و تکرار و دانستن علم چیست ؟ مولانا گفت : مقصود از آن یافتن روش سنت و آداب شریعت است ـ شمس گفت آینها همه از روی ظاهر است ـ مولانا گفت ورای این چیست ؟ شمس گفت مقصود از علم آنست که به معلوم رسی و از دیوان سنائی این بیت را خواندـ
علم کز تو ترا بنستاند ـ ـ ـ جهل از آن علم به بود صدبار
مولانا از این سخن متحیر شد و پیش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس افاده به طلاب بازماند ـ این لبن بطوطه در کتاب رحله خود می نوسد که : مولانا در آغاز کار فقیهی مدرس بود در یکی از مدارس قونیه تدریس می کرد ـ روزی مردی حلوا فروش که طبقی حلوای بریده بر سر داشت و هر پاره ای را به یک پول می فروخت به مدرسه در آمد مولانا چون او را بدید گفت ای مرد حلوای خود را اینجا بیاور حلوا فروش پاره ای حلوا بر گرفت و به وی داد ـ مولانا بستد و بخورد ـ حلوا فروش برفت و به هیچکس از آن حلوا نداد ـ مولاناپس از خوردن حلوا درس و بحث را بگذاشت و از پی او برفت و مدت غیبت او دیر کشید ـ طلاب بسی در انتظار نشستند چون او را نیافتند به جسجوی استاد خود پرداختند ـ مولانا چند سال از ایشان غایب بود پس از باز گشت و جز شعر پارسی نا مفهومی سخن نمی گفت ـ طلاب پیش او می رفتند و آنچه می گفت می نوشتند و از آن گفته ها کتابی به نام مثنوی جمع کردند ـ
ُنظیر همین روایات بعضی او را اسماعیل مذهب و از فرزندان جلال الدین نو مسلمان که از امرای باطنیه الموت بود و سپس به مذهب سنت در آمد دانسته اند ـ ظاهراً روایات ولدنامه که قدیمترین است در باره ملاقات مولانا با شمس و آشفتگی حال او صحیح تر باشد ـ وی می نویسد مولانا با شمس الدین مانند جستجوی موسی است از خضر که با مقام نبوت و رسالت باز هم مردان خدا را طلب میکرد مولانا نیز با همه کمال و جلال در طلب مرد کاملتری بود تا اینکه شمس تبریزی را بدید و مرید وی شد و سر در قدم او نهاد ـ
گویند شمس تبریزی نخست مرید شیخ جمالا ایدین سله باف بود ـ سپس در همه جا به طلب شیخی دیگر به راه افتاد و از کثرت سفر او را شمس پرنده و کامل تبریزی می گفتند و نیز گویند که مدتی در ارزنه الروم مکتب داری میکرد و زمانی به حلب و شام رفته و مصاحب ابن عربی شد ـ در آنگاه که به قونیه به نزد مولانا آمد پیری سالخورده بود ـ
چنانچه مولانا در دیوان می فرماید
بازم ز تو خوش جوان و خرم ـ ـ ـ ـ ای شمس الدین سالخورده
در اینکه شمس الدین به مولانا چه آموخت و چه افسونی به کار برد و چه معجونی در او کرد که وی چندان فریفته و شیفته او گشت که از همه چیز در گذشت بر ما مجهول است ولی کتب مناقب مولانا همه یک سخنند که وی پس از این خلون شیوه کار و رفتار خود را دگرگون ساخت و به جای پیشنمازی و مجلس وعظ به سماع و محضر غنای صوفیان نشست و به چرخیدن و رقصیدن و دست افشاندن و شعر های عارفه خواندن پرداخت ـ
یاران و شاگردان و خویشان مولانا با نظری غرش آلود به شمس الدین تبریزی می نگریستند و رفتار و گفتار او را بر خلاف ظاهر شریعت می دانستند از شفیفتگی مولانا به وی سخت آزرده خاطر شدند و به ملامت و سر زنش او برخاستند ولی مولانا سرگرم کار خود بود و آنهمه پندها و اندرز ها در گوش او جز بادی نمی نمود ـ
شمس الدین از تعصب عوام و یاران مولانا که او را جادو گر می خواندند رنجیده و برآن شد که از آن شهر رخت بربندد و هر چه مولانا اسرار کرد و شعر های عاشقانه خواند در او کارگر نیفتـــــــــاد و در روز پنجشنبه 21 شوال 643 از قونیه به سوی دمشق رهسپار شد ـ
مولانا پس از رفتن شمس از فراق او به سرودن غزلهای پرداخت و نامه هایی پیاپی به وی فرستاد ـ یاران مولانا که استادشان را در فراق محبوب خود دلشکسته یافتند از کرده خود پشیمان شدند و از او خواستند که شمس را دیگر باره به قونیه دعوت کند ـ اقامت شمس در دمشق بیش از پانزده ماه طول نکشید تا اینکه سلطان ولد شمس الدین را در دمشق بیافت و شرح مشتاقی پدرش را با وی باز گفت و وی را به اســــــــــــــرار در ســال 644 به قونیه باز آورد ـ
مولانا به شکرانه وصال شمس بساط سماع می گسترد و با شمس خلوتها می نمود تا اینکه باز مریدان و عوام قونیه به خشم آمده به زشتیاد و بد گویی از شمس آغاز کردند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند و به دشمنی شمس الدین کمر بستند و به قول افلاکی روزی کمین کرده و او را کارد زدند و پس از این واقعه معلوم نشد شمس الدین به کجا رفته؟ آیا وی از آن زخم به هلاکت رسده و یا به شهری دیگر گریخته است ـ حتی انجام کار او به درستی معلوم نیست و سال عیبتش به اتفاق تذکره نویسان در 645 هجری بوده است ـ علت مسافرت مولانا به شام که چهرمین سفر او به دمشق است دلتنگی از قونیه و مردم آن شهر بوده است و ظاهراً اخباری که بر وجود شمس در دمشق دلالت داشت به گوش مولانا رسیده و بدین جهت دیگر بار شهر خود را گذارده و در طلب او به دمشق رفته است ـ این سفر ها در فاصله سالهای 645 و 647 واقع شده است ـ
چون مولانا از وجود شمس نا امید شد و از جستن او مایوس گشت از آن حال انقلاب و غلیان رفته رفته تسکین یافت تا آنکه به خود آمد و به روش مشایخ صوفیه به تربیت و ارشاد مردم مشغول شد و بنای نوینی در شیوه کار خود نهاد ـ وی از سال 647 تا 672 سال مرگش به نشر معارف الهی مشغول بود ولی نظر به استغراقی که در کمال مطلق و جمال الهی داشت به مراسم دستگیری وارشاد مریدان چنانکه سنت مشایخ و معمول پیران است عمل نمی کرد و پیوسته یکی از یاران برگزیده خود را بدی نامر بر می گماشت و نخستین بار صلاح الدین زرکوب قونوی را منصب شیخی داد
Asalbanoo
24-11-2006, 11:53
دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نميشود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر ميگردد.
تصريح شده است كه مولوي، موسيقي ميدانسته است. و رباب مينواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سهتار سنتي رباب ميافزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گستردهي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقيشناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نميدانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائرهوار كه هم امروز نيز بنا بر شيوهي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، ميشناسند!
بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
شمس سازندهي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم ميآميزند. از يكديگر متأثر ميشوند، و از همدگر، كمال و اثر ميپذيرند!
شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا ميبرد و ميستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزيها، قرنها، بجان ميخردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده ميدارد.
«مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش ميدهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژهي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پايكوبي زنان، در قونيه برپا ميدارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اينها، همه از مردي مشاهده ميشود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار ميرفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي ميشده است، نمازش قضا ميشده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نميكرده است، بلكه نماز را ترك ميگفته است (افلاكي 3/328) كه:
سماع آرام جان زندگاني است!
كسي داند كه او را،
جان جان است (سپهسالار، 68).
شمس، «سماع» را، «فريضهي اهل حال» ميخواند، و چون پنج نماز، و روزهي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب ميشمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
«هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص ميآيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
«رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
گويي، برگ است كه بر روي آب ميرود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
آيا از اين گستاختر، و در عين حال، لطيفتر، در محيطي خشك و پرتعصب، ميتوان «رقص» را، ستود، و بدان جنبهي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
«...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماعكنان از مدرسهي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
_ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصلهي او بود.
... ]قاضي عزالدين] جامهها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخها، ميزد، و فريادها ميكرد...» (افلاكي 3/33)
چرخزدن در رقص، از آموزشها و نوآوريهاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درميآورد. و اينچنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن ميسازد!
شمس: كودك استثنائي
شمس، كودكي پيشرس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره ميگرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نميداشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نميكرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي ميآورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست ميداشته است. و از همان كودكي، دربارهي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه ميكرده است (ش160).
گوشهگيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانوادهي او ميگردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي ميگويد:
_ آخر، تو چه روش داري؟!
_ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
شمس از همان كودكي درمييابد كه هيچكس او را درك نميكند. همه، از سبب دلتنگياش بيخبرند. ميپندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگيهاي ديگر كودكان است:
«مرا گفتند به خردكي:
_ چرا دلتنگي؟ مگر جامهات ميبايد با سيم (نقره)؟
گفتمي:
_ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
در ميان بيتفاهميها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي ميداده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانهاي دربستهاش، فروميبندند، با شگفتي تمام بيرونش مييابند _ به شمس، در كودكي احترام ميگذارد. و چون ميبيند، پدر شمس، بياعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو ميدارد، مشتهاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مينگرد. و به او ميگويد:
_ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه ميكردم!
و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوهي وداع درويشان، به وي اظهار ميدارد كه:
_ وقت خوش باد!
و سپس تعظيم كرده ميرود (ش66).
شمس، بزودي امكان روشنبيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس ميكند. تنها در آغاز ميپندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي ميبرد.
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميسازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگويد:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
.
شمس، در تب بلوغ
«دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دورهاي بحراني بوده است.
شمس درنوجواني، يك دورهي سي چهل روزهي بياشتهائي شديد را ميگذراند. از خواب و خوراك ميافتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن ميشود، او، از تمكين، سر باز ميكشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون ميشود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفهي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا ميگيرد. ترديد، دلش را ميشكافد، و از خواب و خوراكش باز ميدارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود ميگويد:
« ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بيهيچ واسطهاي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
…چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا ميروم؟
ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دورهي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز ميدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برميگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برميانگزد، ياد ميكند (ش70). ليكن ميبيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نميگيرند. و با وجود درگيري در لهيب اينچنين عشق سوزاني، آواز درميدهند كه او:
ــ «هنوز خام است!
ــ بگوشهئياش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نميشويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهمترين وظيفهي زندگياشت ميگردد. همهچيز او، در سايهي گمشدهجوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود ميگيرد. هيچچيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجوگري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خوابزدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نميتواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
«شمس»، را از نوجواني، به زنبيلبافي عارف ــ «ابوبكر سلّهباف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ ميسپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا ميگيرد. ليكن به مقامي ميرسد كه درمييابد، ابوبكر سلّهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگتر را براي خود بيابد. و از اينرو، به سير و سفر ميپردازد، و در پي گمشدهي خود همچنان، شهر به شهر، ميگردد (2-آ).
در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدين مولوي مييابد، ميگويد كه:
ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نميديد، و هيچكس، نديده بود! آنچيز را…مولانا ديد!» (23-آ)
.
شمس: آوارهاي در جستجوي گمشده!
«شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار ميدارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل ميگردد. تا جائيكه صاحبدلانش، «شمسپرنده»، و بدانديشان، «شمسآفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب ميدهند (2-آ، 45-آ).
شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد ميكند. گرسنگي ميكشد. بخاطر امرار معاش، ميكوشد تا فعلهگي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعلهگي هم نميگيرند (ش112). بدانسان كه از بيتفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه ميآيد (ش194).
«شمس» با آزمايشها و خطاهائي شگفت، روبرو ميشود. راستگوئي ميكند، از شهر بيرونش ميكنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيدهي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده ميگيرند. دشنامش ميدهند. طويل و درازش ميخوانند. طردش ميكنند، و به وي، نهيب ميزنند كه:
ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
اگر درمي چند داشته باشد، در كاروانسراها، ميخوابد. اگر نداشته باشد، ميكوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظهاي چند، در خانهي خدا ــ در پناه بيپناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمييابد كه خانهي خدا هم، خانهي شخصي خدا نيست. بلكه خانهاي اجارهاي است. و صاحب و خادمي ضعيفكش، بيرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهي التماسهايش كه مردي غريب است، پارهپوش گرسنهي بيخانمان را، با خشونت تمام، بيشرمانه و اهانتآميز، از خانهي خدا هم، بيرون ميافكنند! (7-آ).
دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مييابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده ميگيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش ميخوانند (ش117). آفاقي و ولگردش ميگويند (45-آ). ديوانهاش مينامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در حجرهاش، مدفوع آدمي، فرو ميپاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبهي سماع اهل دل، آزادش نميگذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نميدارند. تحقيرگرانه و كينهتوزانه، در ميان حرفش ميدوند، به وي تنه ميزنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم ميآورند! (14-آ، 47-آ)
«شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح ميكند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم ميزند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهرهي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازهي نوجواني كه به اتفاق، آنرا از كنارش ميبرند، حسرتزده اظهار ميدارد كه:
ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سالها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نميدهد! (44-آ).
«شمس»، عليرغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير ميشود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهيمايگي اندرونخانه، به جامهي بازرگانان درآيد، و بر در حجرهي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!
سلطانالاوليا و الاقطاب تاج المعشوقين شمس الدين والحق، محمدبن علی بن ملك تبريزی به سال 582هجری قمری در تبريز قدم به عرصة هستی نهاده است نسب شريفش به تركان قبچاق منتهی ميگردد در اينرابطه مولوی ميگويد (زهی بزم خداوندی زهی ميهايشاهانه - زهی يغما كه ميآرد شه قبچاق تركانه) دردوران جوانی در تبريز به (شيخ ابوبكر سلهباف) عارفمشهور آن عصر اظهار ارادت نموده و در محضرش ازرموز طی مراحل عرفان به كسب اطلاعاتی موفق گرديدهاست و از اين مصاحبت شورسر و جنب و جوشی بر اوعارض شده كه نتوانسته است در وضع زندگی آسايشيداشته باشد و خودش گفته كه تمام ولايتها را از شيحابوبكر سلهباف دريافتم معالوصف از حضور او استغناياحساس كرده به فكر درك حضور شيوخ شهرهای ديگرميافتد از تبريز رخت سفر بربسته سياحت در عالم را درجستجوی اوتاد وجهة همت خود قرار ميدهد و در جاييقرار نميگيرد. عدهيی از ساكنين طريقت عرفان او راملقب به (كامل تبريز)ی ميگردانند و جماعتی ازمسافران صاحبدل احتمالاً برطی الارض او، او را مستمي'به (طاير) يعنی پرنده مينمايند مخالفانش او را (شمسآفاقي) لقب ميدهند هدفشان نسبت ولگرد دادن بر اوبوده است شمس چون بر حلب وارد ميشود مقيم يكی ازحجرههای مدرسةيی آن شهر ميشود و در آنجا متحملچهارده ماه رياضت ميگردد و از نمط سياه لباس بر تنميكند شمس را در سير سلوك عرفان افراط استيلاداشته ولی از يك جهت منزهترين دامن را در طريقت بهخود اختصاص داده آن هم اين است كه در رديف اماماحمد غزالي، ركنالدين عراقي، كمال فجندی و امثالهمقرار نگرفته است تا به صبيان بازی از خود تمايل نشانبدهد وقتی كه به بغداد وارد ميشود و با اوحدالدينكرمانی شيخ يكی از خانقاههای مهم بغداد ملاقاتمينمايد از او استفساد ميكند در چيستی شيخاوحدالدين ميگويد ماه را در ميان آب طشت ميبينم(يعنی در رخ غلام زيبا جمال حق را) شمس تبريزيميگويد اگر در پشت گردنت دنبل نداشتی به آسمانمينگريستی خود ماه را در آنجا ميديدی ضمناً پس ازرسيدن در قونيه به محضر جلالالدين مولوی در شصتسالگی با دختری بنام كيميا ازدواج ميكند كه اين كار راغلام بارگان مبادرت نورزيدهاند. شمس تبريزی دستارادت به شيخ ركنالدين سجاسی متوفای 606 هجريقمری داده او به شمس اشاره نموده كه به قونيه رفته وجلال مولوی را به طريقت هدايت نمايد. دربارة شرح حال شمس تبريزی ميتوان از سه مأخذمهم استفاده نمود اين سه مأخذ مثنوی بهاءالدين سلطانولد فرزند مولانا جلالالدين مولوی و رسالة فريدونبناحمد سپهسالار و كتاب مناقبالعارفين شمسالديناحمد افلاكی است كه به سال 718 هجری قمری نوشتهاين سه مأخذ مخصوصاً مناقبالعارفين شمستبريزی رادر سير سلوك عرفان آنچنان در فراز و نشيب قراردادهاند كه جهت صحيح بر حركت او معين نيست و آثارخودش هم حاكی از سرگردانی او در شريعت و طريقتاوست او از سران معتقدين وحدت وجود به افراطميباشد و در شريعت اين قول افلاكی كه شمس گفت (هركس در عهد خود به مسند مردی نشسته بعضی كاتبوحی بودند و بعضی محل وحی اكنون جهد كن كه هر دوباشی هم محل وحی حق و هم كاتب وحی خود) حق وحساب او را تصفيه ميكند. گفتيم شمس جهت مجذوب ساختن جلالالدين مولويبه اشارة شيخ سجاسی ميبايست به شهر قونيه برودولی عدهيی بر اين سرند كه شمس تبريزی اقاليم را زيرپا نهاد و نظير خود را در لفظ و معنا نيافت چون كمالاتاو به حدّ كمال رسيده بود در جستجوی اكملی بود كهروز شنبه بيست و ششم جماديالاخرای 642 هجريقمری كه مصادف بود با 26/9/623 شمسی در قونيهحضور مولانا جلالالدين بلختی ثم رومی را درك نمودمولوی فقيه حنبلی و مدرس علوم دينی بود شمس او راچنان مجذوب خود ساخت كه از تدريس علوم منقول دلبر داشت و به تقديس قديس اعظم نوظهور خود يعنيشمس تبريزی پرداخت سه ماه هر دو در حجرة خلوتنشستند و بر كسی ظاهر نشدند النهايه اين ملاقات يكفقيه حنبلی را به اعرفالعارفين و اشعرالشاعرين مبدلساخت كه مثنوی و ديوان شمس تبريزی و فيه و مافيه وساير آثار مولوی ثمرة شجرة اين ملاقات ميباشند. شمس در مولوی چنان شور درسر و سودا در دل بهجوشش ميآورد كه تنها خودش را در نظر او مجسمميدارد تا آنجا كه مولوی ميگويد (پير من و مراد من -درد من و دوای من فاش بگفتم اين سخن - شمس من وخدای من - كعبة من كنشت من - مونس روزگار من -دوزخ من بهشت من - شمس من و خدای من) الی آخردر چنين حال مولوی ديگر از آن خود نيست از شريعتدل برداشته است مدرسه شريعت او بر مركز سماع ورقص مبدل گرديده است شمستبريزی هم دم از انسانسالاری ميزند و حديث (مَنْ عَرَفَ نفسه فَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ)را تفسير به رأی ميكند و ميگويد وقتی خودش راشناخت خدا را شناخت پس خودش همين خداست سخنرا به جايی ميكشاند كه در مقالاتش ميگويد (او (يعنيپيغمبر) ندانم از چه حيا داشت كه نگفت مَنْ عَرَفَ نفسيفَقَدْ عَرَفَ رَبِّهُ هر كه مرا شناخت پس خدايش را شناخت)اين بيان نمونهيی از مقالات اوست در ساير مقالاتمسلك وحدت وجودی و انسان سالاری خود را درمراحل خطرناك قرار ميدهد و پا از هندوئيسم هم كه در(الله، انسان، عشق) خلاصه است فراتر مينهد بر سرشيطان كه در نظام الله سالاری شرّ مطلق و عدوالله وعدوالناس مسلّم است غسل توبه ميريزد و رئوفالناس ميگرداند كار به جايی ميانجامد كه مردم شهرقونيه و علما و بعضی از عرفا از همه بيشتر فرزند دوممولوی علاءالدين محمد عليه شمس تبريزی قيام كرده واذيت آزارش را وجهة همت خود قرار ميدهند در اينحئص و بئص كيميا زن فرشته جمالش هم در اثر ايجادحادثهئی هستی خود را از دست ميدهد. يك هفته پساز فوت او روز پنجشنبه بيست يك ماه شوال سال 643پس از مرور 457 روز سكونتش در قونيه ناگهان ازابصارالناس غايب ميگردد جلال الدين مولوی در آتشمفارقتش ميسوزد و ميسازد و ميگويد: (ای صباحالی زخدّ و خال شمس الدين بيار - عنبر ومشك ختن از چين به قسطنطين بيار - من نه تنهاميسُرايم شمس دين و شمس دين - ميسرايد عندليباز باغ و كبك از كوهسار) الی آخر كه غزل زيباييميباشد تاب مفارقت او را نياورده فرزندش سلطان ولدرا مأمور بر جستجوی شمس ميگرداند او پس ازانقضای پانزده ماه شمس را از دمشق به قونيه ميآورد وبر دل پدرش آرامش ميبخشد اما كار در اينجا خاتمهنميپذيرد آتش كينه و ديك مخالفين را بر جوششميافزايد ميكوشند كه غيبت صغرای شمس را به غيبتكبری مبدل گردانند تحمل ندارند كه شمس موسيقی راتا حدودی (وحی ناطق پاك) و نوای چنگ را تا حد(قرآن فارسي) انگاشته و به مولوی بر گفتن اين بيت ولوبعد از ناپديد شدنش هم باشد بگو يا ند (خشك سيم وخشم چوب و خشك پوست از كجا ميآيد اين آوازدوست) و تحمل ندارند شمس بگويد (آن لحظه كهصادقی بر قصد موسی اگر در مشرق بود محمد در مغربهر دو بر قصند و وجدشان حاصل شود) چگونه بر غيبتكبرايش مخالفين موفق شدند اقوال گوناگون ذكر شدهاست كه به نقل يكی پرداخته ميشود. مولوی را با شمسمجالستی بود چند نفر از دراويش آمدند شمس را احضارنمودند شمس از جای برخاست در حالی كه متذكر اينذكر بود (به پای مرگ ميبرندم) او را به محلی آوردندكه طرح كشتنش را در آنجا كشيد بودند ضرباتی بر اووارد ساخته به حياتش خاتمه دادند و جسدش را درچاهی افكندند كه بعدها پسر بزرگ مولوی او را بيرونكشيد و در جوار جدش به خاك سپرد اين حادثه به سال645 هجری قمری اتفاق افتاد گروهی هم بر اين قولند كهاز نظر ايشان غايب گرديد كه باوری بيش نيستعبدالرحمن جامی هم در نفحات الانس متذكر شده كه شمس را به سال 645 در قونيه كشتند.
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!»
شمس، كودكي پيشرس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره ميگرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نميداشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نميكرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي ميآورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست ميداشته است. و از همان كودكي، دربارهي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه ميكرده است (ش160).
گوشهگيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانوادهي او ميگردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي ميگويد:
_ آخر، تو چه روش داري؟!
_ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
شمس از همان كودكي درمييابد كه هيچكس او را درك نميكند. همه، از سبب دلتنگياش بيخبرند. ميپندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگيهاي ديگر كودكان است:
«مرا گفتند به خردكي:
_ چرا دلتنگي؟ مگر جامهات ميبايد با سيم (نقره)؟
گفتمي:
_ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
در ميان بيتفاهميها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي ميداده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانهاي دربستهاش، فروميبندند، با شگفتي تمام بيرونش مييابند _ به شمس، در كودكي احترام ميگذارد. و چون ميبيند، پدر شمس، بياعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو ميدارد، مشتهاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مينگرد. و به او ميگويد:
_ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه ميكردم!
و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوهي وداع درويشان، به وي اظهار ميدارد كه:
_ وقت خوش باد!
و سپس تعظيم كرده ميرود (ش66).
شمس، بزودي امكان روشنبيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس ميكند. تنها در آغاز ميپندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي ميبرد.
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميسازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگويد:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دورهاي بحراني بوده است.
شمس درنوجواني، يك دورهي سي چهل روزهي بياشتهائي شديد را ميگذراند. از خواب و خوراك ميافتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن ميشود، او، از تمكين، سر باز ميكشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون ميشود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفهي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا ميگيرد. ترديد، دلش را ميشكافد، و از خواب و خوراكش باز ميدارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود ميگويد:
« ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بيهيچ واسطهاي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
…چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا ميروم؟
ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دورهي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز ميدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برميگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برميانگزد، ياد ميكند (ش70). ليكن ميبيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نميگيرند. و با وجود درگيري در لهيب اينچنين عشق سوزاني، آواز درميدهند كه او:
ــ «هنوز خام است!
ــ بگوشهئياش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نميشويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهمترين وظيفهي زندگياشت ميگردد. همهچيز او، در سايهي گمشدهجوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود ميگيرد. هيچچيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجوگري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خوابزدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نميتواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
«شمس»، را از نوجواني، به زنبيلبافي عارف ــ «ابوبكر سلّهباف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ ميسپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا ميگيرد. ليكن به مقامي ميرسد كه درمييابد، ابوبكر سلّهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگتر را براي خود بيابد. و از اينرو، به سير و سفر ميپردازد، و در پي گمشدهي خود همچنان، شهر به شهر، ميگردد (2-آ).
در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدين مولوي مييابد، ميگويد كه:
ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نميديد، و هيچكس، نديده بود! آنچيز را…مولانا ديد!»
شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار ميدارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل ميگردد. تا جائيكه صاحبدلانش، «شمسپرنده»، و بدانديشان، «شمسآفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب ميدهند (2-آ، 45-آ).
شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد ميكند. گرسنگي ميكشد. بخاطر امرار معاش، ميكوشد تا فعلهگي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعلهگي هم نميگيرند (ش112). بدانسان كه از بيتفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه ميآيد (ش194).
«شمس» با آزمايشها و خطاهائي شگفت، روبرو ميشود. راستگوئي ميكند، از شهر بيرونش ميكنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيدهي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده ميگيرند. دشنامش ميدهند. طويل و درازش ميخوانند. طردش ميكنند، و به وي، نهيب ميزنند كه:
ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
اگر درمي چند داشته باشد، در كاروانسراها، ميخوابد. اگر نداشته باشد، ميكوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظهاي چند، در خانهي خدا ــ در پناه بيپناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمييابد كه خانهي خدا هم، خانهي شخصي خدا نيست. بلكه خانهاي اجارهاي است. و صاحب و خادمي ضعيفكش، بيرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهي التماسهايش كه مردي غريب است، پارهپوش گرسنهي بيخانمان را، با خشونت تمام، بيشرمانه و اهانتآميز، از خانهي خدا هم، بيرون ميافكنند! (7-آ).
دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مييابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده ميگيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش ميخوانند (ش117). آفاقي و ولگردش ميگويند (45-آ). ديوانهاش مينامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در حجرهاش، مدفوع آدمي، فرو ميپاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبهي سماع اهل دل، آزادش نميگذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نميدارند. تحقيرگرانه و كينهتوزانه، در ميان حرفش ميدوند، به وي تنه ميزنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم ميآورند! (14-آ، 47-آ)
«شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح ميكند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم ميزند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهرهي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازهي نوجواني كه به اتفاق، آنرا از كنارش ميبرند، حسرتزده اظهار ميدارد كه:
ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سالها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نميدهد! (44-آ).
«شمس»، عليرغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير ميشود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهيمايگي اندرونخانه، به جامهي بازرگانان درآيد، و بر در حجرهي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند
«سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاقگونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نميتوان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهرهاي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهاي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچگاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بيمقدمه آغاز ميشود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوي هدف ميتازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد ميكند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبهخود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش ميرود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فروميبازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شدهام، اين كتابها، در نظرم، بيذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه ميكند. همه، «به وجه كبريا، ميآيد. همه دعوي، مينمايد!» (ش302).
«شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
خودپنهانگري و مردمآزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نميدانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد ميجويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
شمس: پرخاشگر مهربان
«شمس» كمحوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطافپذير است. به هنگام معلمي و مكتبداري، اين تندخوئي و انعطافناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيريهاي خود، نميكاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، دربارهي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نميساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، ميرود، كودك را آگاه ميساختند، و از خشم او ميگريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانتهاي خويش، نميتوانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجههاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقليد
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).
شمس: سنتشكن، انقلابي مستمر
استقلالطلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنتشكني» همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت ميشود. از اينروي، سنتشكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جاننگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بيجنش!
«شمس»، عموماً سنتشكني اينچنين است. شمس، سنتگرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، ميخواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد ميكند:
«نيكو همدرد بود!
نيكو مونس بود!
شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نميكرد!» (ش29)
«شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
آن شهاب، اگرچه كفر ميگفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار ميپندارند، «شمس»، امري بيقرار و ناپايدار، ميخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگونيپذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايدهئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
«پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان ميشود، و كافر ميشود، و باز، مسلمان ميشود! و هرباري از «هوي» (خواستهاي پست نفساني) چيزي بيرون ميآيد، تا آنوقت كه «كامل» شود!» (ش191).
بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمانگرائي»، «كمالپذيري» است. و كمالپذيري، مجاهدهي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!
شمس: واژگونگر ارزشها
بسياري از چيزها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» ميشمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» ميداند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ ميريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي ميكند:
«آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آيندهاي، از دور ميآيد. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت اين خضر كه ميآيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
ــ بدان خدائي كه بيهنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
او دامن ميكشيد، و سرخ ميشد، و ميگفت:
ــ ترا با اين تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
گفت:
ــ من ابليسم! …» (ش139)
اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
«شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبهي دل» را، در برابر «كعبهي گل» مينهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانهي راستين خدا را، كعبهي دل، و خانهي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبهي گل، معرفي ميكند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانهي نقل كفر خود، و واژگونگري ارزشهاي خويش، قرار ميدهد:
«ابايزيد ... به حج ميرفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
سيد، به بصره بهخدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
ــ يا ابا يزيد كجا ميروي؟
گفت:
ــ به مكه، به زيارت خانهي خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چيست؟
گفت:
ــ دويست درم!
گفت:
ــ برخيز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سيم را بهمن ده!
]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
]درويش[ گفت:
ــ آن خانهي خداست، و اين دل من ]هم[ خانهي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت كفر» را، درهم ميشكند. و فاصلهي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برميگيرد.
شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيالانديشي» ايشان، معرفي ميكند:
«اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
رسالهي ايشان، مطالعه ميكنند. هركسي، خيالي ميانگيزد. گويندهي آن سخن را متهم ميكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيالانديشي ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بياعتنائي به «ارزش شايعه» و داوريهاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود ميجويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مينهد:
«گفتند كه:
ــ فلاني كفر ميگويد فاش، و خلق را، گمره ميكند!
بارها، اين تشنيع ميزدند، خليفه، دفع ميگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
بازگشت، ميگويد خليفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنين[ ميكني؟
خليفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او ميگويد!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» ميدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، ميشناسد.
«هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
«شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي ميگيرد، و تا آنجا پيش ميتازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزشها، تا كرانهي نهائي حد متضاد آنها، ميشمارد:
«آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز ميكردي، ميبايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش ميكند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده ميبيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
.
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
آنانكه دعوي «تحقيق» ميكنند، راستي را، جز «تقليد» چه ميكنند؟! (ش261).
ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيشداوريهاي بيبررسي، جز از روي نوسانهاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
ــ عقل چيست؟
ــ جز سستپائي زبون و زبونگر، جز نامحرمي بياستقلال و متكّي؟ جز بيگانهاي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
ــ بر زبانها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
ــ بر دلها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
ــ و بر گوشها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
ــ گرايش ها و گريزها، ستايشها و نكوهشها، حملهها و دفاعها، برچه استوارند؟
ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بيبنيادي؟ (ش94،165)
درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردمگريزاني لافزن؟ جز خودگراياني بيحقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم ميدارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرتطلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» ميزنند، جز خامي خويش، چه ابراز ميدارند؟ (ش31، 32، 34).
مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بندهي آنند؟! (ش، 270، 276).
آزادي در چيست؟ جز در بيآرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوتهاي خويشتناند؟ (ش260، 270).
و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتنپرستي؟ (ش، 269).
كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كمفروشي و فريب؟ (ش156).
سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشمگيري؟ جز پايمالي لطيفترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
حقيقت امرها، و نهيهاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردنها، و به خود روا داشتنها؟ (ش،141)
حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بيخبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهيها، جز سلطه بر خودكامگيها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزاديهاي خويش؟ (ش216).
كوتاه سخن، بر روابط انسانها، چهچيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بياعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعويهاي درونتهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خوندل خوردن؟ و با آنان چه ميكنند؟ جز دشمنكامي و كينهتوزي؟ (ش25)
اين، جوهر، و درونمايهي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعهاي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
«نيهيليسم شمس»، نفيگري، و ناپذيري او، كينهتوزانه نيست. تباهيگرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوتهدلانه است. انگيخته از تكاپوئي سببجويانه، پژواك انديشهاي آسيبشناسانه است!
«شمس»، با دريغي گرانبار، از خود ميپرسد كه آخر:
ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شدهاند؟!
ــ تلاشها، چرا بيشتر خودخواهانهاند؟!
ــ رهبران، چرا بيخبراند؟!
ــ واعظان چرا، هراسانگيزند؟!
ــ اندرزها، چرا، زهرآگيناند؟!
ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدستاند؟!
ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنهاند؟!
ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
ــ گرهگشايان، چرا بر انبوه گرهها، افزودهاند، و مددجويان، چرا همه بيپناه ماندهاند؟!.
در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكاميها، در گورستان حسرتها و اشتياقها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زندهنما، با انسانيهائي از هم گسسته، روبرو ميبيند. و آنانرا مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه ميكند كه:
«تو، در عالم تفرقهاي!
صدهزار، ذرّهاي!
در عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو فسردهاي!» (ش199)
«اي! در طلب گرهگشائي،
مرده!
در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
اي بر لب بحر، تشنه،
در خواب شده!
اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
«شمس»، آنگاه گوئي، لحظهاي ديگر چند بهخود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نميدانيم از خود اوست، يا از سرايندهي زبان دل اوست ــ از خود باز ميپرسد كه:
«خود حال دلي،
بود پريشانتر از اين؟!
يا واقعهيي،
بيسرو سامانتر از اين؟!
اندر عالم، كه ديد، محنت زدهاي،
سرگشتهي روزگار،
حيرانتر از اين؟!» (مقالات، 314)
«نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيبشناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعويهاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را ميبيند، بازگو ميكند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه ميگويد:
ــ «چون گفتني باشد،
و همه عالم، از ريش من درآويزند،
كه مگر نگويم...،
اگر چه بعد از هزار سال باشد،
اين سخن،
بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
به گمان «شمس»، بشرها، بايد بهخود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
«بازگشت بهخود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئلهي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دستهجمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
«شمس»، با بيپروائي، «انسانسالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي ميدارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض ميجويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي ميكند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيامآور تودهها، «رسول عوام»، نميشمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،ميجويد، و براي او، سخن ميگويد. و در اينجا، پيشتاز انديشهي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسانسالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام ميگردد (ش82).
سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردمسالاري نميانديشد، انسان سالاريش، ضد تودهها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي تودهها نميخواهد. بلكه بهخاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، ميخواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «تودهداري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمههاي گرگزده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمههاي گرگزده، ما را با روحيهي آنتوانت گونهي زمامداران ايران، در آستانهي مسلخ مغول، آشنا ميسازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو ميزند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبههگيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين بهزيان تودهها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه ميدارد (ش35، 164) كه:
زيان كسان از پي سود خويش،
بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
« راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميختهاي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا تودهگرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
اين پاسخ «شمس» به مسئلهي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
و آيا، بزرگترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
و همين هم بزرگترين مسئلهي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسانهائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گلهگله!:
ــ ميان باش و تنها باش!
شمس: ميزبان بزم خدا
دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نميشود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر ميگردد.
تصريح شده است كه مولوي، موسيقي ميدانسته است. و رباب مينواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سهتار سنتي رباب ميافزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گستردهي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقيشناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نميدانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائرهوار كه هم امروز نيز بنا بر شيوهي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، ميشناسند!
بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
شمس سازندهي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم ميآميزند. از يكديگر متأثر ميشوند، و از همدگر، كمال و اثر ميپذيرند!
شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا ميبرد و ميستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزيها، قرنها، بجان ميخردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده ميدارد.
«مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش ميدهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژهي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پايكوبي زنان، در قونيه برپا ميدارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اينها، همه از مردي مشاهده ميشود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار ميرفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي ميشده است، نمازش قضا ميشده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نميكرده است، بلكه نماز را ترك ميگفته است (افلاكي 3/328) كه:
سماع آرام جان زندگاني است!
كسي داند كه او را،
جان جان است (سپهسالار، 68).
شمس، «سماع» را، «فريضهي اهل حال» ميخواند، و چون پنج نماز، و روزهي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب ميشمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
«هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص ميآيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
«رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
گويي، برگ است كه بر روي آب ميرود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
آيا از اين گستاختر، و در عين حال، لطيفتر، در محيطي خشك و پرتعصب، ميتوان «رقص» را، ستود، و بدان جنبهي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
«...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماعكنان از مدرسهي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
_ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصلهي او بود.
... ]قاضي عزالدين] جامهها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخها، ميزد، و فريادها ميكرد...» (افلاكي 3/33)
چرخزدن در رقص، از آموزشها و نوآوريهاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درميآورد. و اينچنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن ميسازد!
شمس: كودك استثنائي
شمس، كودكي پيشرس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره ميگرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نميداشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نميكرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي ميآورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست ميداشته است. و از همان كودكي، دربارهي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه ميكرده است (ش160).
گوشهگيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانوادهي او ميگردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي ميگويد:
_ آخر، تو چه روش داري؟!
_ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
شمس از همان كودكي درمييابد كه هيچكس او را درك نميكند. همه، از سبب دلتنگياش بيخبرند. ميپندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگيهاي ديگر كودكان است:
«مرا گفتند به خردكي:
_ چرا دلتنگي؟ مگر جامهات ميبايد با سيم (نقره)؟
گفتمي:
_ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
در ميان بيتفاهميها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي ميداده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانهاي دربستهاش، فروميبندند، با شگفتي تمام بيرونش مييابند _ به شمس، در كودكي احترام ميگذارد. و چون ميبيند، پدر شمس، بياعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو ميدارد، مشتهاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مينگرد. و به او ميگويد:
_ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه ميكردم!
و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوهي وداع درويشان، به وي اظهار ميدارد كه:
_ وقت خوش باد!
و سپس تعظيم كرده ميرود (ش66).
شمس، بزودي امكان روشنبيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس ميكند. تنها در آغاز ميپندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي ميبرد.
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميسازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگويد:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
.
شمس، در تب بلوغ
«دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دورهاي بحراني بوده است.
شمس درنوجواني، يك دورهي سي چهل روزهي بياشتهائي شديد را ميگذراند. از خواب و خوراك ميافتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن ميشود، او، از تمكين، سر باز ميكشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون ميشود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفهي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا ميگيرد. ترديد، دلش را ميشكافد، و از خواب و خوراكش باز ميدارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود ميگويد:
« ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بيهيچ واسطهاي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
…چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا ميروم؟
ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دورهي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز ميدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برميگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برميانگزد، ياد ميكند (ش70). ليكن ميبيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نميگيرند. و با وجود درگيري در لهيب اينچنين عشق سوزاني، آواز درميدهند كه او:
ــ «هنوز خام است!
ــ بگوشهئياش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نميشويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهمترين وظيفهي زندگياشت ميگردد. همهچيز او، در سايهي گمشدهجوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود ميگيرد. هيچچيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجوگري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خوابزدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نميتواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
«شمس»، را از نوجواني، به زنبيلبافي عارف ــ «ابوبكر سلّهباف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ ميسپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا ميگيرد. ليكن به مقامي ميرسد كه درمييابد، ابوبكر سلّهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگتر را براي خود بيابد. و از اينرو، به سير و سفر ميپردازد، و در پي گمشدهي خود همچنان، شهر به شهر، ميگردد (2-آ).
در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدين مولوي مييابد، ميگويد كه:
ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نميديد، و هيچكس، نديده بود! آنچيز را…مولانا ديد!» (23-آ)
شمس: آوارهاي در جستجوي گمشده!
«شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار ميدارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل ميگردد. تا جائيكه صاحبدلانش، «شمسپرنده»، و بدانديشان، «شمسآفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب ميدهند (2-آ، 45-آ).
شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد ميكند. گرسنگي ميكشد. بخاطر امرار معاش، ميكوشد تا فعلهگي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعلهگي هم نميگيرند (ش112). بدانسان كه از بيتفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه ميآيد (ش194).
«شمس» با آزمايشها و خطاهائي شگفت، روبرو ميشود. راستگوئي ميكند، از شهر بيرونش ميكنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيدهي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده ميگيرند. دشنامش ميدهند. طويل و درازش ميخوانند. طردش ميكنند، و به وي، نهيب ميزنند كه:
ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
اگر درمي چند داشته باشد، در كاروانسراها، ميخوابد. اگر نداشته باشد، ميكوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظهاي چند، در خانهي خدا ــ در پناه بيپناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمييابد كه خانهي خدا هم، خانهي شخصي خدا نيست. بلكه خانهاي اجارهاي است. و صاحب و خادمي ضعيفكش، بيرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهي التماسهايش كه مردي غريب است، پارهپوش گرسنهي بيخانمان را، با خشونت تمام، بيشرمانه و اهانتآميز، از خانهي خدا هم، بيرون ميافكنند! (7-آ).
دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مييابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده ميگيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش ميخوانند (ش117). آفاقي و ولگردش ميگويند (45-آ). ديوانهاش مينامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در حجرهاش، مدفوع آدمي، فرو ميپاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبهي سماع اهل دل، آزادش نميگذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نميدارند. تحقيرگرانه و كينهتوزانه، در ميان حرفش ميدوند، به وي تنه ميزنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم ميآورند! (14-آ، 47-آ)
«شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح ميكند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم ميزند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهرهي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازهي نوجواني كه به اتفاق، آنرا از كنارش ميبرند، حسرتزده اظهار ميدارد كه:
ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سالها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نميدهد! (44-آ).
«شمس»، عليرغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير ميشود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهيمايگي اندرونخانه، به جامهي بازرگانان درآيد، و بر در حجرهي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!
دیدم هیچ تاپیکی با این موضوع نداریم این شد که این تاپیک زدم
نظراتون بگید
«سخن شمس»، آئينه شخصيت پيچيده دوزيستي، درونگر، و خودگراي اوست. در عين روشني، مبهم است. در عين دلپذيري، شلاقگونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان، گرانبار است. از اينروي فراز آنها، به تندي، نميتوان، درگذشت. بلكه با آنها، بايد زيست. در آنها، انديشيد. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس گشت. از ظاهر آساننماي آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه يافت، تا به پيام، به درونمايه، به هدف آنهاــ نزديك كردن به چيزي، دوردست! ــ فرا در رسيد!
سخن شمس، چنانكه خود معترف است، دوچهرهاي است. درونه و برونه دارد. نقابي ظاهراً مستقل، بر سيماي باطني گريزنده و لغزان است. دوبعدي است. دوزيستي است. نيازمند است به بازخواني و دوباره كاوي است (ش80، 135، 136، 138).
«سخن شمس»، ويراسته نيست. به احتمال قوي، وي همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم پارهاي از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احياناً هيچگاه ديگر آنها را نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنويس نكرده است.
«سخن شمس»، قالباً بيمقدمه آغاز ميشود. بدون پرسه و معطلي، بدون طي بيراهه، و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوي هدف ميتازد. و شمس، خود بدين كيفيت سخن خويش، آگاه است، و از آن با غرور، ياد ميكند:
«اگر ربع مسكون، جمله يك سو باشند، و من به سويي، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب دهم، و هيچ نگريزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!» (ش84).
«سخن شمس»، جهشي، خودبهخود، وحشي، تند، توفنده، كوبنده، و يكباره است. با اين وصف، گهگاه، تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطيف ــ فرار پيش ميرود. و اين جا و آنجا، چه بسيار سخن منظوم فارسي، در برابر جاذبه نثر شعرگونه شمس، رنگ فروميبازد:
«اهل اين ربع مسكون، هر اشكال كه گويند، جواب بيابند ...: جواب، در جواب، قيد در قيد، و شرح در شرح!
سخن من، هريكي سؤال را ده جواب ]گويد[ كه در هيچ كتابي، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه «مولانا» فرمايد كه:
«تا با تو آشنا شدهام، اين كتابها، در نظرم، بيذوق شده است!» (ش85)
مردي، اينچنين ارزش آگاه، نسبت به شخن خويش، ناچار، با همه آراستگي به راستيني و صميميت، چنانكه خود نيز به خوبي آگاه است، همه خودپسندانه جلوه ميكند. همه، «به وجه كبريا، ميآيد. همه دعوي، مينمايد!» (ش302).
«شمس»، گزيدهگوست. موقعشناس، و «مخاطبگزين» است. سخنش، هرجائي نيست. با هركس، و بههر هنگام، سخن نميگويد. بلكه با شرطها، و نازهاي ويژه، همراه است!
در سخنگوئي و مخاطبگزيني شمس، همچنان آشكارا، منش پيشرفته استخواني وي ــ خودگرائي، خوداصيل بيني، و قياس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
«سخن، با خود توانم گفتن، يا هركه خود را ديدم در او، با او، سخن توانم گفت!» (ش74).
مستمع بايد تابع شمس، شيوه استدلال، آرمان زيرساز سخن وي باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع «روانشناسي مستمع»، ميل او، منطق او، باور داشتهاي او، و سرانجام سطح درك او نيست. در غير اينصورت، خاموشي را، بر سخنگوئي، ترجيح ميدهد.
شمس، بگاه سخن نيز، سخنش بيشتر جنبهي گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره نيست:
«اگر سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطريق مناظره و بحث، و از كلام مشايخ، يا حديث، يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به طريق نياز، و استفادت خواهد آمدن، و شنيدن كه سرمايه نياز است، او را، فايده باشد!
و اگر نه، يك روز، نه، ده روز، ني، بلكه صد سال، ميگويد، ما، دست زير زنخ نهيم، ميشنويم!» (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازارياب نيست. از پي مشتري نميگردد، و عوامفريبي نميكند. از اينرو، با كاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسي توده، به خاطر بازاريابي و جلب عوام، مخالف است. خواستار شيوه استثنائي دويدن صيد از پي صياد است، نه روش متداول پيجويي صياد از صيد! و ديرگيريها و تنهاييهاي او نيز، همه از اين خوي، سرچشمه ميگيرد. حتي، زماني كه شمس را، بر اين خوي خودگرايي او، متذكر ميسازند، و از وي ميخواهند كه سخن بايد بر وفق صلاح، و درك مردم گويد، خشمگين ميشود، و گوينده را، فاقد صلاحيت چنين دستوري به خويش، ميخواند:
«آنجا، شيخي بود. مرا، نصيحت آغاز كرد كه:
ــ با خلق، به قدر حوصله ايشان، سخن گوي! و به قدر صفا، و اتحاد ايشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست ميگويي! وليكن، نميتوانم گفتن جواب تو! چو، نصيحت كردي، و تو را، حوصله اين جواب، نميبينم!» (ش79).
شمس، مخاطبان خود را مشخص كرده است. وي ميداند كه روي سخنش با كي است. از اينرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پيچيدگي سخنش، آشكارا، اعلام ميدارد كه:
«صريح گفتم ... كه:
ــ سخن من، به فهم ايشان، نميرسد!… مرا … دستوري نيست كه از اين نظير (مثال)هاي پست گويم! آن اصل را ميگويم، بر ايشان، سخت مشكل ميآيد! نظير آن، اصل دگر ميگويم، پوشش در پوشش، ميرود! … » (ش81).
«مخاطب شمس»، ابرمرد است، انسان والاست، شيخ كامل است، كسي است كه مسئول رهبري مردم است! روي سخن شمس، متوجه رهبران است، نه پيروان:
«مرا در اين عالم، با عوام، هيچ كاري نيست! براي ايشان، نيامدم! اين كساني كه رهنماي عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ايشان، مينهم!» (ش82)
«من شيخ را ميگيرم، و مؤاخذه ميكنم، نه مريد را! آنگه، نه هر شيخ را، شيخ كامل را! ... » (ش83).
«شمس»، تنها به خاطر حرف، حرف نميزند. وي را تا گفتني نباشد، و يا تا زمان و مكان را، مناسب نيابد، لب به سخن نميگشايد (ش59، 61، 74، 75، 77). ليكن، هنگامي نيز كه ابلاغ پيامي را لازم ميشمارد، در خود، چيزي گفتني، احساس مينمايد، آنگاه، بيپروا از مقتضيات زمان و مكان، با احساس مسئوليتي رهبرانه، لب به سخن ميگشايد، و مستمع خويش را، از فراسوي قرنها، مخاطب قرار هميدهد:
«چون گفتني باشد، و همه عالم، از ريش من، درآويزد كه مگر نگويم ... ، اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!» (ش78)
با اين وصف، «شمس»، با اندوه ميداند كه همواره خواستن، توانستن نيست. وي را، پيوسته «گفتني»، بيشتر از «گفتار» است! هرچه را كه از شمس، شنيدهايم، تمام گفتههاي او، به شمار نميروند. شمس، از گفتنيهاي خود، بيشتر از ثلثي را، نگفته است (ش166). زيرا اظهار گفتني نيز ــ هرچند با ارادهاي بس نيرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعايت هيچ شرط و قيد، همواره ميسر نيست. زيرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از عرصه معني (ش256). و ديگر آنكه، در جهان شمس:
«هنوز ما را، اهليت گفت، نيست!
كاشكي اهليت شنيدن بودي! تمام ــ گفتن»، ميبايد، و «تمام ــ شنودن»؟
] اما سوكمندانه [ :
ــ بر دلها، مُهر است
ــ بر زبانها، مُهر است!
ــ و بر گوشها، مُهر است!» (ش167)
در نظر «شمس»، كم و بيش، همه، احياناً بدون آنكه خود بدانند يا بخواهند، بهگونهاي «منافق»اند ــ حتي ياران به ظاهر صميمي، و يكدل و همرنگ (ش،11). دورويي و نفاق، شيوه اضطراري زندگي، در جهان سوءِ تعبيرها و سوءِ تفاهمهاست! دورويي، وسيلهاي دفاعي، در «نبرد ــ شيوه» زندگي است.
«شمس»، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگري، به دوگويي، به خود بودن و ديگري جلوه نمودن، زيسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زيستي، معمولاً به شيوه رازگرايانه در سخن درونگرايان استخواني، سرايت ميكند. و شمس، ابايي ندارد از اينكه اعتراف نمايد كه سخنش پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر ديگران آشكار ميسازد، و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقي ميگذارد:
1- «دلم ميخواهد كه با تو، شرح كنم! ] اما[ همين «رمز» ميگويم،
بس ميكنم! ... » (ش،137).
2- «روزي رمزي ميگفتم، و كشف ميكردم، و نميخواستم كه معني بر وي (شهاب هريوه)، كشف نشود!» (مقالات، 285)
3- « ... من آن نيستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشايد كه بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفير كنند! ... » (ش59).
«شمس» در جهاني سختگير و متعصب بهسر ميبرد كه اقليتها و حتي رهبران اكثريت، در كشاكش زندگي و تنازع براي بقا، «تقيه»، كتمان، رازداري، پنهانكاري، خود نبودن و ديگري جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فريب دفاعي را، بر چهره خويش، بهصورت سنت، صلاحانديشي، سياست، و دستوري مذهبي، پذيرفتهاند. حتي «ملاحده الموت» ــ بيپرواترين جانبازان تاريخ، به خاطر عقيده و آرمان ــ نيز، چنانكه در بخش «شاهد زمان» خواهيم ديد ــ به تقيه و مصلحت، «نو مسلمان» ميشوند. خليفه عصر شمس ــ الناصرلدينالله (خلافت 622 – 576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئي فدائيان مسخ شده الموت را به مزدوري، براي آدمكشي ميگيرد، و از سويي ديگر، به شيوه «اهل فتوت»، جامه ميپوشد و به «فقه شيعه»، روي ميآورد! در چنين جهاني، «شمس» نيز، ناگزير است، هر جا كه ديگر تخيل خلاق وي، از برقراري هماهنگي ميان اموزش مذهب خداسالاري، و آئين انسان سالاري زبون ماند، رسماً از شيوه «تقيه» پيروي كند. شمس، با افسوسي انگيخته از تجربههايي تلخ، اعتراف ميكند كه:
1- «راست نتوانم گفتن، كه من، راستي آغاز كردم، مرا بيرون كردند!
اگر تمام، راست كنمي، به يكبار، همه شهر، مرا بيرون كردندي!» (ش،90).
2- «تو را، يك سخن بگويم!:
ــ اين مردمان، به «نفاق»، خوشدل ميشوند، و به «راستي»، غمگين ميشوند!
او را گفتم:
ــ مرد بزرگي، و در عصر، يگانهاي!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق ] تو [ بودم، و مقصر بودم!
و پارسال، با او راستي گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نيست اين؟!
با مردمان، به نفاق ميبايد زيست، تا در ميان ايشان، با خوشي باشي! ...
ــ راستي آغاز كردي؟!
ــ به كوه و بيابان بايد رفت!» (مقالات 61)
شمس، يادآور ميشود كه شيوه احتياط و مصلحتگرايي، و پاس درك شنونده، نكتهاي نيست كه او تنها به تجربه دريافته باشد. بلكه آنرا، ديگران نيز، از مردان راه، به وي توصيه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بياعتنايي تلقي كرده است! (ش79).
خودپنهانگري و مردمآزمائي: دو شيوه دفاعي شمس
كوتاه سخن، «شخصيت شمس»، مرموز و «رازگرا» است. او انساني «درونزي» است. بيشتر از آنچه كه بيرون از خود زيسته باشد، در خويش زندگي كرده است. وي نهتنها، از نظر نظام رواني خويش، چنين است، بلكه در خود زيستي را، ضمناً بهعنوان يك روش دفاعي لازم، به عنوان يك نبرد شيوهاي ايمن تر در زندگي، در جهاني بيتفاهم و نا ايمن، براي خويش برگزيده است. «خودپنهانگري»، و «مردمآزمائي»، دو شيوهي مكمّل يكديگر، و دفاعي شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ، 20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
«شمس»، در خود پنهان ميشود، و در فراسوي دژ ناشناسي و گمنامي خويش، كمين ميكشد. كسي را در نظر ميگيرد. انگاه، ناگهاني و پرخاشگرانه، چون يك شكارچي ماهر، حمله ضربتي را بسوي هدف، آغاز ميكند. اگر هدف، آزمايش ضربتي شمس را، با خوشروئي و قبول، پاسخ گويد، شمس يكباره از آن او ميشود. «شمس»، خود «شكار صيد خويش» ميگردد!:
«هركه را دوست دارم، جفا پيش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!» (ش123)
«آري، مرا قاعده اينستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر كنم!» (ش112)
«اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!» (ش124).
«شمس»، خود را ميشناسد، و روش خويشتن را، نيز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نيز نسبت به واكنش ديگران، در برابر جاذبه شخصيت خويش، اطمينان ميدهد. تصريح ميكند كه در عين خودپنهانگري، كيمنگري، و پيچيدهنمائي ظاهري:
«من، همچنينم كه كف دست! اگر كسي، خوي مرا بداند، بياسايد، ظاهراً، باطناَ!» (ش116)
«به هركه روي آريم، روي از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائيم، اما، روي به او، نياريم! ...
«گوهر» داريم، به هر كه روي آن، به او كنيم، از همه ياران، و دوستان، بيگانه شود!» (ش122)
«شمس»، آگاهانه معتقد است كه همهچيز را براي همهكس نميتواند گفت، و نيز نبايد گفت. واكنش تودههاي بيتفاهم، اگر متعصب باشند، «تكفير» است، و اگر لاابالي و بيتعصب باشند، «نيشخند» و «تحقير» است (ش،59). از اينروي، سرانجام، پس از همه گفتهاي خود، تأكيد ميكند كه سخن، بيش از اين نيارم گفتن. تنها «ثلثتي، گفته شد» (ش 166).
به پندار «شمس»، خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود، آنگاه به حريم شخصي خويشتن، اجازهي ورودشان داد! لكن آيا اين آزمايش، كاري آسان است؟
«شمس»، خود آنرا، كاري بس دشوار ميداند. تا جائيكه ميگويد:
ــ «شناخت اين قوم، مشكلتر است از شناخت حق!» (ش225).
و معتقد است كه:
ــ«همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! …
پس زندگاني، دوبار بايستي ] تا انسان[ … دشمن را شناسد، دوست را شناسد!» (ش214).
و «شمس» براي تائيد لزوم «زندگاني دوباره»، براي «شناخت مردمان»، همزمان با «سعدي»، تا اندكي پيش از وي، بدين شعر كه نميدانيم از خود اوست، يا از ديگري، استناد ميجويد كه:
تا بدانستمي ز دشمن، دوست،
زندگاني، دوبار بايستي!
دشمن دوستروي، بسيارند،
دوستي غمگسار بايستي! (مقالات، 372).
با اين وصف، در خود زيستي و «تنهائي شمس»، شيوهاي اضطراري بوده است، نه انتخابي و دلخواسته. شمس پيوسته، براي همزيستي، براي معاشرت، براي مصاحبت با مردمان، با تشنگي و نياز تمام، در تلاش و پويان بوده است!
احساس تنهائي، عدم هماهنگي و سنخيت، هويتجوئي و سرگشتگي شمس، همهجا، در سخن او، اندوهآفرين است. چنانكه يادآور شديم ــ همين كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس از كودكي خود، بعنوان كودكي عجب، كودكي دگرگونه، كودكي منفرد، همانند جوجه مرغابييي تنها، كه فقط با جوجگاني ديگر، در زير ماكياني خانگي پرورش يافته است، ليكن صرفنظر از زايش و پيدايش خود ديگر با آنها، هيچگونه پيوندي نداشته است، ياد ميكند (ش67).
«دوران بلوغ شمس» نيز ــ همين كتاب ص80-آ تا 82-! ــ با شوريدگي و شيفتگي، و گمگشتهجوئي عرفاني، همراه با بيتابي، بياشتهائي و رنج، سپري شده است (ش70،71). تا جائيكه موجبات نگراني خانوادهي خود را فراهم ميآورد.
__________________
«شمس» بهزودي درمييابد كه حتي شيخ راهنميا او، از درك ويژگيهاي وي، عاجز است (23-آ). از اينرو، «شمس»، در جستجوي راهبري كامل، در پژوهش خويش، از خانه و زادگاه ميبرد، و راهي سفر ميشود اندكاندك، در برابر مردمان، بهويژه مدعيان پيشوائي و رهنموني، شيوهي دفاعي و مردآزمائي در پيش ميگيرد. آنها را به مردي و پختگي ميآزمايد . اگر انها را كامل يافت، سر بر آستانشان فرو ميسايد. و اگر آنان را، نابالغ و تهي از حقيقت ديد، پرخاشگري ميآغازد، و از آنها در ميگريزد (36-آ، ش95).
«مردآزمائي شمس»، از معاصران درميگذرد، و به تجديد داوري، دربارهي پيشوايان گذشته گسترش مييابد. شمس، ديگر هيچچيز را، تعبدي و تقليدي نميپذيرد. بايزيد، حلاج، عينالقضاة، ابنسينا، خيام، شهابالدين سهروردي، و از معاصران، محييالدين عربي، و فخر رازي، هر يك را نارسائي، ناپختگي، و فقدان بلوغي است كي نميتوان ناديده انگاشت. و به عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذيرفت. ديد انتقادي، و داوري براي شمس، تا مرز برندگي شمشير تيز، و كوبندگي گرز گران، بيمحابا، به پيش ميتازد (ش52-28، 95، 104).
شمس: پرخاشگر مهربان
«شمس» كمحوصله، تندخو، يكدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطافپذير است. به هنگام معلمي و مكتبداري، اين تندخوئي و انعطافناپذيري خويشتن را آزموده است. به هنگام تنبيه، به هيچگونه، از سختگيريهاي خود، نميكاهد. ليكن در دل آرزو دارد كه اي كاش، دربارهي رفتار خارج از مرز، و بيرون از اصول تربيتي كودكي كه به قمار دست آلوده است، وي را آگاه نميساختند. و يا اي كاش، زمانيكه او به جستجوي كودك، در حين انجام خلاف، ميرود، كودك را آگاه ميساختند، و از خشم او ميگريزاندند (ش115). ليكن به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسي عوام، نسبت به او حتي با همه اهانتهاي خويش، نميتوانند خشم او را برانگيزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتي توان ديدار شكنجههاي تباهكاران را نيز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقليد
تيپ استخواني «خودگرا»ست. متكي به خويش، استقلالطلب، و گريزان از تابعيت و تقليد است. «تقليد» در نظر او، بمراتب از «نفاق اضطراري» بدتر است. فسادها، بيشتر از تقليد، سرچشمه ميگيرند.زيرا تقليد، يعني خود نبودن، يعني خود فروختن،يعني كوركورانه سرسپردن! تقليد يعني بردگي، يعني گوسفند صفتي، يعني تائيد استعمار، يعني تشويق استثمار، يعني زورگوپروري، و اعانت به ظالم!
از اينروي هر فسادي كه در جامعه پديد آيد، منشاء آنرا كم و بيش، به گمان شمس، در تقليد، بايد جستجو نمود! و از نظر شمس، تقليد، تقليد است، ديگر چه الگوي آن «كفر» ــ ايمان ناراستين ــ و چه «ايمان» ــ باورداشت راستين ــ باشد! موضوع تقليد، هرچه باشد، نميتوان آب پاكي بر سر تقليد، فرو ريزد، و از پليدي آن، بكاهد (ش190). شمس، در «نفي تقليد» تا آنجا پيش ميرود كه ميپرسد:
ــ «كسي روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟» ]يا دانستن ؟[ (ش190).
و آنگاه در مورد خود، تأكيد ميكند كه وي، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه جستجوگري مشكل پسند، بر خويشتن سختگير، و انعطافپذير، بهشمار ميرفته است (2-آ ش 57، 58، 71):
«اين داعي، مقلد نباشد! ... بسيار درويشان عزيز، ديدم، و خدمت ايشان، دريافتم، و فرق ميان صادق و كاذب ــ هم از روي قول، و هم از روي حركات ــ معلوم شده، تا سخت، پسنديده و گزيده نباشد، دل اين ضعيف، به هرجا فرود نيايد، و اين مرغ، هر دانه را، برنگيرد!» (ش93).
شمس: سنتشكن، انقلابي مستمر
استقلالطلبي، بيزاري از تقليد، و گريز از تابعيت، طبعاً با «سنتشكني» همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابي و نوجوست. استقرار هر چيز تازه، خود بزودي سنت ميشود. از اينروي، سنتشكن اصيل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئي و بهخواهي پيوسته است. «جاننگري» او، «تكاپوئي» و پويا است. نه ايستا، و راكد و بيجنش!
«شمس»، عموماً سنتشكني اينچنين است. شمس، سنتگرايان را «اهل متابعت»، اهل پيروي و تقليد از سنت و شرع، ميخواند. و آنگاه با لحني مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ و از عصيان و عدم پيروي آنان، ياد ميكند:
«نيكو همدرد بود!
نيكو مونس بود!
شگرف مردي بود، شيخ محمد ]محيي الدين عربي[ ! اما در «متابعت» نبود! عين متابعت خود آن بود، ني متابعت نميكرد!» (ش29)
«شهاب هريوه»، در دمشق كه گبر خاندان]پيامبر[ بود ... قيامت را منكر بودي! ...
آن شهاب، اگرچه كفر ميگفت، اما، صافي و روحاني بود!» (ش44-42)
اسلام و «ايمان» را كه ديگران، پس از يكبار بدست آوردن و تحصيل، ديگر كيفيتي استوار ميپندارند، «شمس»، امري بيقرار و ناپايدار، ميخواند. «آرمان»، از نظر شمس، طبيعتي پويا، تكاپوئي، ديناميك، و دگرگونيپذير دارد، و از اينرو، پيوسته به تائيد، پيوسته به نوسازي، و پيوسته به تحصيل مجدد، نيازمند است. طبيعت دين، طبيعت آرمان و ايدهئولژي، «ثابت» نيست. «متغير» است (ش194، 204). و پاسداري آن، ناچار، به كوشش پويسته نيازمند است:
«پيش ما، يكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان ميشود، و كافر ميشود، و باز، مسلمان ميشود! و هرباري از «هوي» (خواستهاي پست نفساني) چيزي بيرون ميآيد، تا آنوقت كه «كامل» شود!» (ش191).
بدين ترتيب، از نظر شمس، «آرمانگرائي»، «كمالپذيري» است. و كمالپذيري، مجاهدهي پيوسته، نوسازي مكرر، و انقلاب مستمر دروني، بسوي يك كمال مطلوب آرماني است!
شمس: واژگونگر ارزشها
بسياري از چيزها را كه ديگران، بد و «شر مطلق» ميشمارند، مانند «عدم متابعت از شريعت» و «سماع» را، شمس، بطور مشروط، «نيك» ميداند. شمس، حتي آب توبه، بر سر «ابليس» ــ مظهر شر مطلق ــ ميريزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگين، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفي ميكند:
«آن شخص … توبه كرد، و عزم حج كرد… در باديه، پاي آن مرد، از خار مغيلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال نوميدي، ديد كه آيندهاي، از دور ميآيد. ] به دعا[ گفت:
ــ به حرمت اين خضر كه ميآيد، مرا خلاص كن! ] آن رهرو[ پاي در هم پيوست، و او را به كاروان، رسانيد. در حال، گفت:
ــ بدان خدائي كه بيهنباز (شريك) است، بگو كه تو كيستي كه اين فضيلت تراست؟
او دامن ميكشيد، و سرخ ميشد، و ميگفت:
ــ ترا با اين تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص يافتي، و به مقصود رسيدي!
گفت:
ــ بخدا كه دست از تو ندارم، تا نگوئي!
گفت:
ــ من ابليسم! …» (ش139)
اگر آدمي، خود پاك باشد، «ابليس» را، چه ياراي آنست كه گرداگرد او گردد، و او را زياني رساند؟! (ش160)
«شمس»، همانند بسياري از صوفيان، نه تنها «كعبهي دل» را، در برابر «كعبهي گل» مينهد، بلكه، حتي پا را از اين نيز فراتر نهاده خانهي راستين خدا را، كعبهي دل، و خانهي اسمي، ولي تهي از خدا را، كعبهي گل، معرفي ميكند. شمس، در اين مورد، «بايزيد بسطامي» (261-هـ/874-م) را، بهانهي نقل كفر خود، و واژگونگري ارزشهاي خويش، قرار ميدهد:
«ابايزيد ... به حج ميرفت. و او را عادت بود كه در هر شهري كه درآمدي، اول، زيارت مشايخ كردي آنگه كار ديگر.
سيد، به بصره بهخدمت درويشي رفت. ]درويش[ گفت كه:
ــ يا ابا يزيد كجا ميروي؟
گفت:
ــ به مكه، به زيارت خانهي خدا!
گفت:
ــ با تو زادراه، چيست؟
گفت:
ــ دويست درم!
گفت:
ــ برخيز، و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سيم را بهمن ده!
]بايزيد[ برجست، و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد، و پيش او نهاد.
]درويش[ گفت:
ــ آن خانهي خداست، و اين دل من ]هم[ خانهي خدا! اما بدان خدايي كه خداوند آن خانه است، و خداوند اين، كه تا آن خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنيامده است. و از آن روز كه اين خانه را بنا كرده، از اين خانه خالي نشده است!» (مقالات،320)
شمس، «حرمت كفر» را، درهم ميشكند. و فاصلهي ميان «كفر» و «ايمان» را، طبق داوري مردمان، از ميانه برميگيرد.
شمس نخست، كفربيني سخن مردان والا را، ناشي از نارسائي فهم مردمان، و «خيالانديشي» ايشان، معرفي ميكند:
«اسرار اولياءِ حق را بدانند؟!
رسالهي ايشان، مطالعه ميكنند. هركسي، خيالي ميانگيزد. گويندهي آن سخن را متهم ميكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگويند كه:
ــ اين كفر و خطا، در آن سخن نيست. در جهل و خيالانديشي ماست!؟» (مقالات،326)
پس از بياعتنائي به «ارزش شايعه» و داوريهاي كارناشناسانه، «شمس»، طنزآلوده، از «اصل جُربزه و قدرت»، براي درهم شكستن مرز كفر و ايمان، بنام «خليفه»، سود ميجويد. و در جهان تفتيش عقايد، به آزادي ابراز انديشه، ارج مينهد:
«گفتند كه:
ــ فلاني كفر ميگويد فاش، و خلق را، گمره ميكند!
بارها، اين تشنيع ميزدند، خليفه، دفع ميگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اينك خلقي با او يار شدند، و گمشده شدند! اين، ترا مبارك نيست كه در عهد تو، كفر ظاهر شود. دين محمدي، ويران شود!
خليفه، او را حاضر كرد. روي باروي شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند. سبوئي در پاي او بندند!
بازگشت، ميگويد خليفه را:
ــ در حق من، چرا ]چنين[ ميكني؟
خليفه گفت:
ــ جهت مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
ازين سخن، خليفه را هيبتي آمد، و وقتي ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از اين هركه سخن او گويد پيش من، آن كنم با او كه او ميگويد!» (مقالات 315-314)
«گناه» و «ثواب» را، در «جهان شمس»، امري «مطلق» ميدانند. گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! ليكن شمس، گناه و ثواب را، امري «نسبي»، و داراي ارزشي مشروط و اعتباري، ميشناسد.
«هركسي را، معصيتي است، لايق او. يكي را معصيت آن باشد كه رندي كند، و فسق كند، لايق حال او باشد!
يكي را معصيت آن باشد كه از حضور حضرت، غايب باشد!» (مقالات311)
«بر بعضي، لباس فسق، عاريتي است. بر بعضي، لباس صلاح، عاريتي است!» (ش299)
«شمس»، مسئله دگرگوني ارزش ها را آنچنان جدي ميگيرد، و تا آنجا پيش ميتازد كه حتي شرط اساسي دوستي با خود را، «تغيير ديد»، «تغيير روش»، و تغيير ارزشها، تا كرانهي نهائي حد متضاد آنها، ميشمارد:
«آنرا كه خشوعي باشد، چون با من دوستي كند، بايد كه آن خشوع، و آن «تعبد» افزون كند!
در جانب معصيت، اگر تاكنون، از «حرام»، پرهيز ميكردي، ميبايد كه بعد از اين، از «حلال» پرهيز كني!» (ش102)
«جهان»، برخلاف پندار بسياري از مردمان، بخودي خود نه «خير» است، و نه «شر». بلكه «بشر»، خود «معيار» اين سنجش است. اوست كه تعيين ارزش ميكند. و هموست كه دنيا را، پليد و زشت، يا زيبا و ستوده ميبيند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود آفريننده، و در عين حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
.
نفيگري ــ نيهيليسم مثبت شمس
«شمس»، پيآمد نفوذ سوفسطائيگري، بيياسائي، تباهي فرهنگي و فساد عمومي جهان خود را، در يكايك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خويش، لمي و احساس كرده است. و از اينرو، طبعش به يك نوع «نيهيليسم انقلابي»، نفي وضع موجود، واژگونگري ارزشها، براي نوسازي جامعه و فرهنگ آن، متمايل ميگردد!
«نيچه» (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به «نيهيليسم»، به نفي اعتبارها، به پسنهاد معيارها، به پوچينمائي بهظاهر مقبول و معتبر، ميگرايد. «شمس» نيز چنين است! به عقيدهي «شمس»، در جائيكه سراسر ادراك ما را «حجاب» فراگرفته است، معرفت راستين، حقيقت تمام، چگونه مي تواند چهره نمايد؟ و معارف بازاري را، چگونه اعتباري تواند بود؟:
ــ «اين طريق را، چگونه …ميبايد؟
اينهمه … پردهها و حجاب، گرد آدمي درآمده!
عرش، غلاف او!
كرسي، غلاف او!
هفت آسمان، غلاف او!
كرهي زمين، غلاف او!
روح حيواني،
غلاف!...
غلاف، در غلاف،
و حجاب، در حجاب،
تا آنجا كه معرفت است ...»
غلاف است! هيچ نيست!» (ش21)
ــ دستآورد راستين انسان چيست؟
ــ جز سرگشتگي، جز تنهائي، جز حسرت، جز حيرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56، 61).
ــ واعظان بهما، چه اندرز ميدهند؟
ــ جز هراس، جز بياعتمادي، جز دوگوئي، جز دوانديشي، جز تزلزل و نااستواري؟! (ش158)
ــ فيلسوفان به ما چه مياموزند؟
ــ جز جدلبازي، جز ياوهسرائي؟
ــ ميراث آنان چيست؟
ــ جز سخنهائي در وهم تاريك؟ فيلسوف كيست؟ جز ژاژ خوايي بيهودهگوي؟ (ش52، 181، 185).
ــ فقيهان عمر را، به چه اتلاف ميكنند؟!
ــ جز بهخاطر رنجي بيهوده؟ جز بهخاطر آموزش شيوههاي استنجاء، و جز بهخاطر جز بهخاطر كشف نصاب پليدي حوپي چهار در چهار، و يا مسائلي همانند آن؟ (ش53، 182، 185).
ــ ميراث علم رسمي چيست؟
ــ جز بازاريابي و سوداگري؟ جز جاهجوئي و شهرتطلبي؟ جز دور راندن و غافل ساختن از مقصوداساسي در حيات بشري؟! (ش20، 195، 196).
ــ تعلم چيست؟
ــ جز فراگستري حجابي بزرگ، پيرامون خويش؟ جز فراگيري قالبي سترگ، فرا گرد ذهني شكوفا؟ جز فروكندن چاهي براي سقوط انديشه، فراراه آزادي جستجو؟ جز ايجاد قيدي اسارتبار، در مسير تكاپوي انديشهي خلاق؟ (ش،183، 185).
آنانكه دعوي «تحقيق» ميكنند، راستي را، جز «تقليد» چه ميكنند؟! (ش261).
ــ انكار و قبل مردمان چيست؟
ــ جز از روي تقليد، جز از روي پيشداوريهاي بيبررسي، جز از روي نوسانهاي عطافي، جز از روي خوشايندها و بدآيندهاي آني و غيرمنطقي؟! (ش45، 59، 151، 190).
ــ عقل چيست؟
ــ جز سستپائي زبون و زبونگر، جز نامحرمي بياستقلال و متكّي؟ جز بيگانهاي در حريم صدق و صفا؟! (ش265-262).
مردمان را، اهليت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و ناقص شنيدن؟
ــ بر زبانها، چيست؟ جز مُهر خاموشي؟
ــ بر دلها، چيست؟ جز مُهر فراموشي؟
ــ و بر گوشها، چيست؟ جز مُهر نانيوشي؟! (ش59، 81، 167، 171).
ــ گرايش ها و گريزها، ستايشها و نكوهشها، حملهها و دفاعها، برچه استوارند؟
ــ جز بر بادي و دمي، جز بر وهمي و انگاري، جز بر خوشايند و بدآيند بيبنيادي؟ (ش94،165)
درويشي را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درويشي چيست؟ جز خود ماندن و در عين حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درويشان كيستند؟ جز مردمگريزاني لافزن؟ جز خودگراياني بيحقيقت كه خويشتن را بيشتر به حشيش و پندار ديو، سرگرم ميدارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كيستند؟ جز مردم-بيگانگاني «شهرتطلب»؟ (ش159،232). حتي آنانكه دعوي «اناالحق» ميزنند، جز خامي خويش، چه ابراز ميدارند؟ (ش31، 32، 34).
مدعيان دين، كيستند، جز «مسلمان-برونانِ كافر اندرون»؟ (ش97، 98)
مسلماني چيست؟ جز مخالفت با هواي نفس كه همه بندهي آنند؟! (ش، 270، 276).
آزادي در چيست؟ جز در بيآرزوئي؟ در حاليكه همگان اسير آرزوها، و قرباني شهوتهاي خويشتناند؟ (ش260، 270).
و خداپرستي چيست؟ جز رهائي از خويشتنپرستي؟ (ش، 269).
كسب چيست، جز سودجوئي يك جانبه، و كمفروشي و فريب؟ (ش156).
سياست چيست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشمگيري؟ جز پايمالي لطيفترين عواطف راستين بشري، جز درگذشتن، از روي كالبد سرد عزيزان بخاطر تحكيم مباني قدرت شخصي؟ (ش154، 155).
حقيقت امرها، و نهيهاي سياسي چيست؟ جز از ديگران دريغ كردنها، و به خود روا داشتنها؟ (ش،141)
حكمرانان كيستند؟ جز خودكامگاني بيخبر از رنج زيردستان؟ جز خودپرستاني تنها دربند بزرگداشت خويشتن؟ (ش35، 55). و در حقيقت، حكومت چيست، جز تسلط بر نفس خويشتن؟ جز فرمانروائي بر خودخواهيها، جز سلطه بر خودكامگيها، جز غلبه بر قهرها، و جز پيروزي بر ديگر آزاديهاي خويش؟ (ش216).
كوتاه سخن، بر روابط انسانها، چهچيز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئي، جز بيگانگي از حقيقت، جز آزمندي و سوءِ نظر، جز خودخواهي، و بياعتنائي نسبت به رنج ديگران؟ جز فريب؟ جز دعويهاي درونتهي؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
و در اين ميان، سهم مردان راستين چيست؟ جز خوندل خوردن؟ و با آنان چه ميكنند؟ جز دشمنكامي و كينهتوزي؟ (ش25)
اين، جوهر، و درونمايهي «نيهيليسم شمس» است: نفي بنيادي جامعهاي بيمار، روابط نادرست و نااستوار، و معيارهائي پريشان و رياكار!
«نيهيليسم شمس»، نفيگري، و ناپذيري او، كينهتوزانه نيست. تباهيگرانه نيست. خودخواهانه نيست. زائيده از رشك و عقده نيست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوتهدلانه است. انگيخته از تكاپوئي سببجويانه، پژواك انديشهاي آسيبشناسانه است!
«شمس»، با دريغي گرانبار، از خود ميپرسد كه آخر:
ــ نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنين فاسد شدهاند؟!
ــ تلاشها، چرا بيشتر خودخواهانهاند؟!
ــ رهبران، چرا بيخبراند؟!
ــ واعظان چرا، هراسانگيزند؟!
ــ اندرزها، چرا، زهرآگيناند؟!
ــ مردمان بر سر گنج، چرا تنگدستاند؟!
ــ نيازمندان بر لب آب، چرا تشنهاند؟!
ــ مردمان، با آنكه همه از يك منشاءاند، ديگر چرا، همه تنهائي زده، همه جدا، جدا، از يكديگرند؟!
ــ گرهگشايان، چرا بر انبوه گرهها، افزودهاند، و مددجويان، چرا همه بيپناه ماندهاند؟!.
در «جهان شمس»، نه بر مرده، بر زنده بايد گريست! «شمس»، گوئي بر گورستان تاريخ، رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكاميها، در گورستان حسرتها و اشتياقها! «شمس»، خود را با آدم نماهائي دلمرده، با مردگاني زندهنما، با انسانيهائي از هم گسسته، روبرو ميبيند. و آنانرا مخاطب قرار داده، سوگوارانه زمزمه ميكند كه:
«تو، در عالم تفرقهاي!
صدهزار، ذرّهاي!
در عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو فسردهاي!» (ش199)
«اي! در طلب گرهگشائي،
مرده!
در وصل، بزاده، در جدائي مرده!
اي بر لب بحر، تشنه،
در خواب شده!
اي بر سر گنج، وزگدائي مرده!» (مقالات، 300)
«شمس»، آنگاه گوئي، لحظهاي ديگر چند بهخود آمده، حاصل اين همه زيان و غبن و پريشاني را، ارزيابي كرده ــ به شعري كه به درستي نميدانيم از خود اوست، يا از سرايندهي زبان دل اوست ــ از خود باز ميپرسد كه:
«خود حال دلي،
بود پريشانتر از اين؟!
يا واقعهيي،
بيسرو سامانتر از اين؟!
اندر عالم، كه ديد، محنت زدهاي،
سرگشتهي روزگار،
حيرانتر از اين؟!» (مقالات، 314)
__________________
«نيهيليسم شمس»، ارزيابي پررنج يك فرهنگ آفل است. آسيبشناسي يك تمدن بيمار است. پوچ بيني دعويهاي كاذب است. هشياري است. روشنگري است. نهيب بيداري از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، براي روزي بهتر است. به خاطر رهائي تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهي آيندگان درمانده است. شمس، آنچه را ميبيند، بازگو ميكند، اگرچه معاصران نخواهند، كه او بگويد، و يا نفهمند كه او چه ميگويد:
ــ «چون گفتني باشد،
و همه عالم، از ريش من درآويزند،
كه مگر نگويم...،
اگر چه بعد از هزار سال باشد،
اين سخن،
بدان كس برسد كه من، خواسته باشم!» (ش78).
به گمان «شمس»، بشرها، بايد بهخود بازگرند. مشكل آنان خود ايشانند (ش273). گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است (ش4).
«بازگشت بهخود!»، در «تمدني از خود بيگانه»، در فرهنگ «انساني از خود گريخته»! اينست پاسخ شمس، به مسئلهي بشريت از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
انسان بايد خود، هم كاتب وحي، و هم خود محل وحي باشد (ش10). خود رهبري كند. خود رهبر، و خود پيرو خويشتن باشد! همه بايد در رهبري دستهجمعي با يكديگر تشريك مساعي كنند: تو رهبر ديگراني، و ديگران رهبر تواند! (ش،3).
«شمس»، با بيپروائي، «انسانسالاري» را، در «تمدني خدا سالار»، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خويش، معرفي ميدارد. از متافيزيك، همانند «مكتب بودائي زِن»، اعراض ميجويد. مقصود جستجو را، ديگر نه «خدا»، بلكه «انسان»، معرفي ميكند (ش2، 5، 9، 20). ليكن انسان سالاريش، «توده سالاري»، نيست! او خود پيامآور تودهها، «رسول عوام»، نميشمارد. بلكه او «شيخ» را، رهبر را، آنهم شيخ كامل را، ابرمرد را،ميجويد، و براي او، سخن ميگويد. و در اينجا، پيشتاز انديشهي «نيچه»، در «مرگ خداوند» ــ دست كم در نظام انسانسالاري ــ و لزوم پيدايش ابرمرد، و «انسان كامل»، از ميان انبوه عوام ميگردد (ش82).
سوءِ تعبير نشود! شمس اگر به مردمسالاري نميانديشد، انسان سالاريش، ضد تودهها نيست. بلكه در حمايت آنهاست! او، «ابرمرد» را، به بهاي تباهي تودهها نميخواهد. بلكه بهخاطر رفاه، زهنموني و دستگيري از آنها، ميخواهد. يك نشان بزرگ «ابرمردي»، در مكتب شمس، «تودهداري»، حمايت از بينوايان، شباني راستينِ رمههاي گرگزده، در تاريخ شكنجه و اميد انساني است!
شمس، چنانكه ديديم، با اندوهي جانگداز، در همدردي با رمههاي گرگزده، ما را با روحيهي آنتوانت گونهي زمامداران ايران، در آستانهي مسلخ مغول، آشنا ميسازد. و با روايتي بس كوتاه، و گوياتر از هر تحليلي تاريخي، پرده از «ابر-انگيزه»ي طوفان مغول در ايران ــزمامداري خوارزمشاهيان ــ بيك سو ميزند (ش55). «شمس» در اين رهگذر، نقد والاي خود را از سوء تعبير از قرآن، و جبههگيري ظريف عرفان را، در پيكار با سودجويان از دين بهزيان تودهها، در برخورد «ابوالحسن خرقاني» و «محمود غزنوي» (ح420-388 هـ/1029-998م) و نيز در برخورد خود با شيخي بزرگ، هماواز با فردوسي، عرضه ميدارد (ش35، 164) كه:
زيان كسان از پي سود خويش،
بجويند و دين، اندر آرند، پيش!
« راه حلشمس»، در روابط انساني، حدي فاصل يا آميختهاي از «سوسياليسم» و «اندي وي دو آليسم»، يا تودهگرائي و فردگرائي است. از نظر شمس، نه «فرد» بايد قرباني «جمع» شود، شخصيتش يكسره در گروه، تحليل رود، و نه «جمع» بايد فداي «فرد» گردد!:
ــ ميان باش و تنها باش! (ش232)
اين پاسخ «شمس» به مسئلهي حفظ استقلال فردي، در عين همزيستي، و زندگاني اجتماعي است!
و آيا، بزرگترين مسئله نيز در روابط انساني، همين نيست كه:
ــ چگونه ما، هم خودمان باشيم، و هم با ديگران زندگي كنيم؟!
و همين هم بزرگترين مسئلهي تصوف عشق، و معماي آموزش شمس است ــ معياري براي جهاني پريشان، براي انسانهائي رميده، خودخواه يا خودباخته، جداجدا، يا گلهگله!:
ــ ميان باش و تنها باش!
__________________
شمس: ميزبان بزم خدا
دگرگوني، خلاقيت و زايائي هنري مولوي در زندگاني دومش، تنها در شاعري او، خلاصه نميشود. بلكه در موسيقي، و تأثيرپذيري شعر و موسيقي و رقص از يكديگر، ظاهر ميگردد.
تصريح شده است كه مولوي، موسيقي ميدانسته است. و رباب مينواخته است. (افلاكي3/83) و حتي به دستور او، تاري بر سهتار سنتي رباب ميافزايند. همچنين نيز تأكيد شده است كه تنوع گستردهي مولوي در انتخاب وزن و قالب شعر، از موسيقيشناسي او پربار گشته است. ليكن از طرفي ديگر نيز جاي ابهامي نيست كه مولوي، تا پيش از آشنائي با شمس، حتي سماع نميدانسته است. و آئين رقص چرخان را شمس به وي آموخته است (40-آ): رقصي دائرهوار كه هم امروز نيز بنا بر شيوهي آن، درويشان مولوي را، بنام «درويشان چرخان»، ميشناسند!
بدينسان، ورود شمس به «قونيه»، و برخورد او با مولوي در 642 هجري/1244 ميلادي، يك رويداد بزرگ پربار ادبي و هنري در تاريخ ادب ايران است.
شمس سازندهي «مكتب مولوي»، و پدر دو قلوي آن است. و در تاريخ تصوف ايران، تنها نيز در مكتب مولوي است كه شعر، موسيقي، رقص، و عرفان، همه در هم ميآميزند. از يكديگر متأثر ميشوند، و از همدگر، كمال و اثر ميپذيرند!
شمس، «موسيقي» را تا حد «وحي ناطق پاك»، و نواي چنگ را، تا حد«قرآن فارسي»، بالا ميبرد و ميستايد (ش،110). و «مكتب مولوي»، ميراث اين آموزش و ستايش را، به بهاي همه تعصب ورزيها، قرنها، بجان ميخردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده ميدارد.
«مولوي»، پس از برخورد با شمس، موسيقي دوستي و سماع را، تابدان حد گسترش ميدهد كه حتي بطور هفتگي، مجلسي ويژهي سماع بانوان، همراه با گل افشاني و رقص و پايكوبي زنان، در قونيه برپا ميدارد (افلاكي، 3/468، 3/591). و اينها، همه از مردي مشاهده ميشود كه تا سي و هشت سالگي خود، مجتهدي بزرگ، و يك «مفتي حنبلي» بشمار ميرفته است! تا جائيكه حتي در مواردي، چون سرگرم رباب و موسيقي ميشده است، نمازش قضا ميشده است، و با وجود تذكار به وي، موسيقي را رها نميكرده است، بلكه نماز را ترك ميگفته است (افلاكي 3/328) كه:
سماع آرام جان زندگاني است!
كسي داند كه او را،
جان جان است (سپهسالار، 68).
شمس، «سماع» را، «فريضهي اهل حال» ميخواند، و چون پنج نماز، و روزهي ماه رمضانش، براي اهل دل، واجب ميشمارد (ش251). زيرا، خواص را، دل، سليم است. و «از دل سليم، اگر دشنام، به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به «مؤمن» رسد، «ولي» شود!» (ش252).
سماع اهل حال، رقص راستيناني كه دلي سليم دارند، به گمان «شمس»، بزم كائنات است:
«هفت آسمان و زمين، و خلقان، همه در رقص ميآيند، آن ساعت كه صادقي، در رقص آيد!
اگر، در «مشرق»، «موسي»...، بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادي!» (ش253)
«رقص مردان خدا، لطيف باشد و، سبك!
گويي، برگ است كه بر روي آب ميرود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون كاه!...» (ش255).
آيا از اين گستاختر، و در عين حال، لطيفتر، در محيطي خشك و پرتعصب، ميتوان «رقص» را، ستود، و بدان جنبهي تقدس و شكوه آسماني بخشيد؟
آري، آن صداي شمس در ستايش از سماع است، و اين پژواك مولوي به استاد است: فراخوان به سماع، دعوت به «بزم خدا»!:
«...قاضي عزالدين (مقتول در 654 يا 656 ه/ 1256 يا 1258م)، در اوايل حال، به غايت منكر سماع درويشان بود. روزي...مولانا، شور عظيم كرده، سماعكنان از مدرسهي خود بيرون آمده، به سر وقت قاضي عزالدين درآمد، و بانكي بر وي زد، و از گريبان قاضي را بگرفت، و فرمود كه:
_ برخيز! به «بزم خدا»، بيا!
كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بياوردش، و نمودش، آنچه لايق حوصلهي او بود.
... ]قاضي عزالدين] جامهها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخها، ميزد، و فريادها ميكرد...» (افلاكي 3/33)
چرخزدن در رقص، از آموزشها و نوآوريهاي شمس در قونيه است. و بدينسان، در حقيقت شمس، به دستياري مولوي، برتر از كاونات، قاضي مخالف را، در «بزم خدا»، به رقص درميآورد. و اينچنين، سد بند تعصب را خود، سدشكن ميسازد!
شمس: كودك استثنائي
شمس، كودكي پيشرس و استثنائي بوده است. از همسالان خود، كناره ميگرفته است. تفريحات آنان، دلش را خوش نميداشته است. مانند كودكان ديگر، بازي نميكرده است. آنهم نه از روي ترس و جبر، بلكه از روي طبع و طيب خاطر. پيوسته، به وعظ و درس، روي ميآورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت، دوست ميداشته است. و از همان كودكي، دربارهي شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه، مطالعه ميكرده است (ش160).
گوشهگيري، و زندگاني پر رياضت شمس، در كودكي موجب شگفتي خانوادهي او ميگردد. تا جائيكه پدرش با حيرت در كار او، به وي ميگويد:
_ آخر، تو چه روش داري؟!
_ تربيت كه رياضت نيست. و تو نيز، ديوانه نيستي!؟ (ش67)
شمس از همان كودكي درمييابد كه هيچكس او را درك نميكند. همه، از سبب دلتنگياش بيخبرند. ميپندارند كه دلتنگي او نيز، از نوع افسردگيهاي ديگر كودكان است:
«مرا گفتند به خردكي:
_ چرا دلتنگي؟ مگر جامهات ميبايد با سيم (نقره)؟
گفتمي:
_ اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم، بستندي!» (ش68)
در ميان بيتفاهميها، تنها يكي از «عقلاي مجانين»، يكي از ديوانگان فرزانه كه از چيزهاي ناديده آگهي ميداده است _ مردي كه چون براي آزمايش، در خانهاي دربستهاش، فروميبندند، با شگفتي تمام بيرونش مييابند _ به شمس، در كودكي احترام ميگذارد. و چون ميبيند، پدر شمس، بياعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو ميدارد، مشتهاي خود را گره كرده، تهديدگرانه، با خشم به پدر شمس مينگرد. و به او ميگويد:
_ اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا براي اين گستاخي، تنبيه ميكردم!
و آنگاه، رو به شمس كرده، به شيوهي وداع درويشان، به وي اظهار ميدارد كه:
_ وقت خوش باد!
و سپس تعظيم كرده ميرود (ش66).
شمس، بزودي امكان روشنبيني، و استعداد كشف و بينشمندي، و درك امور غيبي را در خود احساس ميكند. تنها در آغاز ميپندارد كه كودكان ديگر نيز همه، مانند اويند. ليكن بزودي، به تفاوت و امتياز خود نسبت به آنان پي ميبرد.
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش ميبندد، و از همان كودكي وي را، خودبرتربين و خودآگاه، ميسازد. تا جائيكه در برابر شگفتي پدر خود، از دگرگوني خويش، به وي ميگويد:
_ تو مانند مرغ خانگي هستي كه زير وي، در ميان چندين تخممرغ، يكي دو تخم مرغابي نيز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآيند، همه بسوي آب ميروند. ليكن جوجه مرغابي، بر روي آب ميرود، و مرغ ماكيان، و جوجگان ديگر، همه بر كنار آب، فرو در ميمانند!
اكنون اي پدر، من آن جوجه مرغابيام كه مركبش درياي معرفتست:
«ظن و حال من، اينست:
_ اگر تو از مني؟
_ يا من از تو؟
_ درآ! در اين آب دريا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگي!» (ش،67).
پدر شمس، تنها با حيرت و تأثر، در پاسخ فرزند، ميگويد:
_ «با دوست چنينكني، به دشمن چه كني؟» (ش67).
.
شمس، در تب بلوغ
«دوران نوجواني»، و برزخ كودكي و «بلوغ شمس» نيز، دورهاي بحراني بوده است.
شمس درنوجواني، يك دورهي سي چهل روزهي بياشتهائي شديد را ميگذراند. از خواب و خوراك ميافتد. هرگاه به وي پيشنهاد غذا خوردن ميشود، او، از تمكين، سر باز ميكشد (ش70). جهان تعبّديش واژگون ميشود. تب حقيقت، و تشنگي كشف رازها ـ راز زندگي، هدف از پديد آمدن، فلسفهي حيات، و فرجام زندگي ـ سراپاي او را، فرا ميگيرد. ترديد، دلش را ميشكافد، و از خواب و خوراكش باز ميدارد. شمس، در اين لحظات بحراني بلوغ فكري و جسمي، بخود ميگويد:
« ــ مرا چه جاي خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنين آفريد، با من، سخن نگويد، بيهيچ واسطهاي، و من از او چيزها نپرسم، و نگويد!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
…چون چنين شود، و من با او، بگويم، و بشنوم…، آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا ميروم؟
ــ و عواقب من، چيست؟…» (ش71).
شمس، از اين «تب فلسفي»، و «بحران فكري دورهي نوجواني» خود، بعنوان «اين عشق»، عشقي كه از خواب و خوراك باز ميدارد، و نوجوان را به اعتصاب غذائي برميگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازي با ديگران، برميانگزد، ياد ميكند (ش70). ليكن ميبيند كه با اين وصف، در محفل اهل دل، هنوز وي را، به جد نميگيرند. و با وجود درگيري در لهيب اينچنين عشق سوزاني، آواز درميدهند كه او:
ــ «هنوز خام است!
ــ بگوشهئياش رها كن، تا برخود… ] به[ سوزد!، ]پخته گردد![» (ش70)
اين جستجوگري، همچنان با شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، در سراسر زندگياش همراه است. شمس، هيچگاه از جستجو، براي گذشتن از تيرگي{هاي غبار، دست فرو باز نميشويد. و در حقيقت جستجوگري، بصورت مهمترين وظيفهي زندگياشت ميگردد. همهچيز او، در سايهي گمشدهجوئي او، حالتي جانبي و فرعي را بخود ميگيرد. هيچچيز ديگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائي، و نه حتي تشكيل خانواده ــ براي شمس، جز جستجوگري، جز رهنموني، جز بيدارباش خفتگان، جز تحرّك بخشي به خوابزدگان، و مخالفت با هر انديشه، يا داروي تخديركننده، مانند حشيش، هدف اصلي و جدّي وي نميتواند باشد. شمس، براي خود، مقام «رسالت اجتماعي»، تكميل ناقصان، تائيد كاملان، حمايت از بينوايان، رسوائي فريبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
«شمس»، را از نوجواني، به زنبيلبافي عارف ــ «ابوبكر سلّهباف تبريزي» ــ در زادگاهي ــ تبريز ــ ميسپارند. شمس، از او چيزهاي بسيار، فرا ميگيرد. ليكن به مقامي ميرسد كه درمييابد، ابوبكر سلّهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد، پرورشگري بزرگتر را براي خود بيابد. و از اينرو، به سير و سفر ميپردازد، و در پي گمشدهي خود همچنان، شهر به شهر، ميگردد (2-آ).
در عين «حيرت»،«احساس برتري» نيز، همچنان همواره همراه شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدين مولوي مييابد، ميگويد كه:
ــ «در من چيزي بود كه شيخم ] ابوبكر[، آنرا در من، نميديد، و هيچكس، نديده بود! آنچيز را…مولانا ديد!» (23-آ)
شمس: آوارهاي در جستجوي گمشده!
«شمس» براي جستجوي خويش، رنج سفرهاي طولاني را بر خود هموار ميدارد. و در اين سفرها، به سير آفاق، و انفس، نائل ميگردد. تا جائيكه صاحبدلانش، «شمسپرنده»، و بدانديشان، «شمسآفاقي»، يعني ولگرد و غربتيش، لقب ميدهند (2-آ، 45-آ).
شمس، در سفرهاي خود، به ماجراهاي تلخ و شيرين بسيار، برخورد ميكند. گرسنگي ميكشد. بخاطر امرار معاش، ميكوشد تا فعلهگي كند، ليكن به سبب ضعف بنيه، و لاغري چشمگيرش، او را به فعلهگي هم نميگيرند (ش112). بدانسان كه از بيتفاوتي انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگي و تنهائي خود با تأثر تمام، به ستوه ميآيد (ش194).
«شمس» با آزمايشها و خطاهائي شگفت، روبرو ميشود. راستگوئي ميكند، از شهر بيرونش ميكنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائيدهي گرسنگي و فقر است، بر وي خورده ميگيرند. دشنامش ميدهند. طويل و درازش ميخوانند. طردش ميكنند، و به وي، نهيب ميزنند كه:
ــ «اي طويل، برو! تا دشنامت ندهيم!» (ش91).
اگر درمي چند داشته باشد، در كاروانسراها، ميخوابد. اگر نداشته باشد، ميكوشد تا مگر به مسجدي پناه آورد، و لحظهاي چند، در خانهي خدا ــ در پناه بيپناهان ــ برآسايد! ليكن با شگفتي و اندوه فراوان، درمييابد كه خانهي خدا هم، خانهي شخصي خدا نيست. بلكه خانهاي اجارهاي است. و صاحب و خادمي ضعيفكش، بيرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهي التماسهايش كه مردي غريب است، پارهپوش گرسنهي بيخانمان را، با خشونت تمام، بيشرمانه و اهانتآميز، از خانهي خدا هم، بيرون ميافكنند! (7-آ).
دگرباره، با همه اشتياقش براي «زبان فارسي» (ش174)، چون تبريزيش مييابند، پيشداورانه، زادگاهش را بر وي خورده ميگيرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهي وي حكمي جاري سازند، تنها به جرم «تبريزي بودن»، جاهلانه خرش ميخوانند (ش117). آفاقي و ولگردش ميگويند (45-آ). ديوانهاش مينامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در حجرهاش، مدفوع آدمي، فرو ميپاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درويشانش نيز، در حين جذبهي سماع اهل دل، آزادش نميگذارند. توانگران متظاهر به درويشي، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نميدارند. تحقيرگرانه و كينهتوزانه، در ميان حرفش ميدوند، به وي تنه ميزنند، و موجبات آسيب وي، و رنجش خاطر حامي او، مولانا را، فراهم ميآورند! (14-آ، 47-آ)
«شمس» بارها، به زيبائي زندگي تصريح ميكند (ش86، 110). از خوش بودن و رضايت خاطر خويش، دم ميزند (ش87، 96، 114، 119). ليكن، با اين وصف، بارها نيز طعم تلخ ملالت، نوميدي، دلتنگي، تحمل مشقت، فراق، آوارگي و گرسنگي را كشيده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عميقاَ پليد و پست، ديده است (ش203). در فراسوي چهرهي خويش، قلب رنج ديده و اندوهبارش، بارها، آرزوي مرگ كرده است. چنانكه روزي در برابر جنازهي نوجواني كه به اتفاق، آنرا از كنارش ميبرند، حسرتزده اظهار ميدارد كه:
ــ « اين نامراد ر حسرت را كجا برند؟! …ما را ببرند كه سالها، درين حسرت، خون جگر خوريم، و آن، دست نميدهد! (44-آ).
«شمس»، عليرغم بيزاري خود از «تجمل و دنياپرستي»، گاه، بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا شايد بخاطر جلب قبول ايشان، و يا احياناً بخاطر مقاصدي سياسي يا انساني، ناگزير ميشود تا مگر به توانگري و تجمل، تظاهر نمايد! در عين گرسنگي، و تهيمايگي اندرونخانه، به جامهي بازرگانان درآيد، و بر در حجرهي خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ). خود را، پيوسته پنهان داردو ناشناخته زندگي كند. تا جائيكه عموماً معاصران وي، همه از ناشناسي او، همه از هويت مجهول وي، شكايت سردهند (1-آ، 3-آ، 8-آ)!
Asalbanoo
17-11-2007, 13:56
برای شناخت شخصیت پیچیده و مرموز شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی چند منبع در دسترس ماست که به مدد رویکردی نقادانه و تطبیقی از مطالب و روایات آنها می توان خطوطی از چهره باطنی و ناخوانای خط سومی که خویشتن را «نهان نهان» می داند بازنمایی کرد.
● مقالات شمس تبریزی
مجموعه ای از گفتارهای پریشان و نامنظم شمس است که معلوم نیست چه کسانی آن را مدون کرده اند، آنچه از گفتارهای شمس در این کتاب برمی آید، آدمی را به یاد این جمله عطار در تذکره الاولیا می اندازد که:
«چه درد بوده است در جان های ایشان که چنین کارها و از این شیوه سخن ها از دل ایشان به صحرا آمده است.»
پاره ای از صاحب نظران احتمال می دهند که نگارش مقالات کار سلطان ولد پسر مولانا باشد. (البته رای نگارنده بر آن است که به علت خطاب های خاص و عام، پیچیدگی ها و ساده گویی ها، انسجام ها و بی نظمی ها، شیوه های نوشتاری گوناگون... باید مطالب این کتاب محصول یادداشت برداری های حلقه مریدان مولانا از جمله سلطان ولد باشد که شمس را در محافل عمومی و خصوصی، یا در کوی و برزن می دیدند و با او گفت وگو می کردند، این یادداشت ها باید بعدها توسط نسل های بعدی به صورت نه چندان آشکار جمع آوری شده باشد، چراکه سلطان ولد نه به چنین کار جمع آوری کلمات شمس اشاره ای می کند و نه در این کتاب از آن همه نزدیکی سلطان ولد به شمس و ذهن تاریخ نگار او در ثبت وقایع نشانی دیده می شود.
از همه مهم تر در جاهایی از مقالات ناسزاهایی مانند ای ابله به سلطان ولد نیز دیده می شود.) ماجرای شمس و کیمیا در این کتاب در مجموع این را می رساند که؛ شمس به اصرار مولانا با پذیرش شرط های او در عدم تقید به عرف زمان، با دختری به نام کیمیا (که هیچ اشارتی به فرزند کراخاتون (زن دوم مولانا) و دخترخوانده بودن مولانا به آن نیست) ازدواج می کند. کیمیا جوان، اهل سخن چینی و بددهنی است و شطرنج می داند .
اختلافات این دو بالا می گیرد، کار به دادگاه می کشد، شاید شمس کیمیا را نفرین می کند، کیمیا مهریه اش را می گیرد و می رود. به کجا؟ آیا باز خانه مولانا؟ معلوم نیست. شمس همچنان در قونیه است، اطرافیان شمس او را دلداری می دهند و رفتار نامناسب کیمیا و اطرافیانش را یادآور می شوند، شمس گاه از پول هایی که داده است متاسف است و گاه آن را در ازای شبی با زنی بودن نیز کم می داند، از طلاق معلوم نیست چه مدت زمان می گذرد که کیمیا می میرد، شمس برایش از خدا طلب رحمت می کند. شمس در روز پنجشنبه ۶۴۵ هجری به قول سلطان ولد «ناگهان گم شد از میان همه» و پدرش «چون ابر خروشید» و گفت «چراغ افروخته، چراغ ناافروخته را بوسه داد و رفت.»
پریر (پریروز)، کسی به طریق غمخوارگی می گفت؛ که دیدی که چه کردند؟
گفتم؛ چه؟ گفت؛ تو را به قاضی بردند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است.(ص ۸۷۰، س۱۲)
آنچه اصل است، خلق نیکو است. چون این برجاست، اما صفت دیگر دارد که این را می پوشاند و آن نمامی (سخن چینی) است. من از نیم شب تا روز او را نصیحت می کردم، چنانکه بگریست. گفتم؛ اکنون تو معتقدی، ارکان نماز نگه دار.(ص۸۷۰، س۲۵)
تاهل بکنم، اما می باید که مرا قید نشود. هیچ اندیشه نان و طعام و جامه او بر من نباشد، یعنی پیش شما باشد، به هم نباشیم.(ص۸۱۰، س۲۳)
گفتند تعجیل مکن تا اکنون آمده بودند بر جانم که زودتر آن مقرمه و غیره را اگر به کسان قاضی ندهم و به تو نگذارم (مقرمه، شال، مثل پتو، معمولاً از ابریشم بود) آنچه اعتقاد من است اگر زنی یک شب خدمت کندم پانصد دینار زر بدهم که دون حق او باشد (یعنی ارزش خدمت او ولو یک شب به من خدمت کرده باشد خیلی بیشتر از این پول ها است). گفتم که تانی خود کار من است. از من آموزند، خ از من دزدیده است، تانی من الرحمن. در آن احوال کیمیا دیدی چه تانی کردم که همه تان را می گویم، گمان بود من او را دوست می دارم و نبود الا خدای.
آن خود کارنامه ای بود و بعضی را آن گمان نبود (و می پنداشتند) که جهت آن سخت می گیرم که از او چیزی به خلع بستانم. همه را حلال کردم و او را حلال کردم. هم درآمدم در خانه ایشان، خانه نیز در من متعجب که چون افتادی اینجا، تا لحظه ای با دیوار انس گرفتم و با قالی زیرا یا انس با اهل آن موضع بگیرم تا توانم آنجا نشستن، یا با دیوارها و بساط. این سری دیگر است. (ص۳۳۶)
آن دو سه روز از آمد و شد مردم نتوانستم به شما پرداختن. آن صد درم خود چقدر داشت، پریر (پریر یعنی پریروز) کسی طریق غمخوارگی می گفت که دیدی که چه کردند؟ گفتم چه؟ گفت تو را پیش قاضی برند و مهر بستدند و در این کدام زن است که مهر ستده است. پیشین من جواب گفتم که آن چه محمل دارد که یک ساعت خدمت او برابر هزار درم هنوز دون آن باشد. مرا گفت که آفرین بر مردی تو باد، و بالله العظیم... که آنچه تحمل کردم از عشق او نبود که عاشق او بودم و اگر بودی میل ژه عیب بودی؟ جفت حلال من بود، اما نبود الا جهت رضای خدا. (ص ۸۷۰) مناقب العارفین (تولد؟ - ۷۶۱)
این کتاب نوشته شمس الدین احمد افلاکی است که به درخواست نوه مولانا اولوعارف چلبی نگارش آن از ۷۱۸ هجری آغاز شده است. بخشی از روایت های این کتاب مربوط به احوالات شمس تبریزی است که اغراق آمیز و خرافه می نماید، روایت هایی چون؛ همچنان منقول است که منحکوحه (همسر) مولانا شمس الدین کیمیاخاتون زنی بود جمیله عفیفه.
مگر روزی بی اجازت او زنان او را مصحوب (همراه) جده سلطان ولد(؟) به رسم تفرج به باغش بردند و از ناگاه مولانا شمس الدین به خانه آمده، مذکور را طلب داشت. گفتند که جده سلطان ولد با خواتین او را به تفرج بردند. عظیم تولید (خیلی عصبانی شد) و به غایت رنجش نمود. چون کیمیاخاتون به خانه آمد فی الحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بی حرکت شد. فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (یعنی مرد).
همچنان از حضرت سلطان ولد منقول است که روزی صوفیان اخیار، از حضرت والدم خداوندگار سوال کردند که ابایزید رحمت الله علیه گفته است رایت ربی فی صوره امرد این چون باشد؟ فرمود که این معنی دو حکم دارد؛ یا در صورت امرد خدا را می دید، یا خدا در پیش او به صورت امرد مصور می شد به سبب میل ابایزید، بعد از آن فرمود که مولانا شمس الدین تبریزی را زنی بود کیمیانام، روزی او خشم گرفت و به طرف باغ های مرام رفت، حضرت مولانا به زنان مدرسه اشارت فرمود که بروید و کیمیاخاتون را بیاورید که خاطر مولانا شمس الدین را به وی تعلق عظیم است، همانا که مولانا نزد شمس الدین درآمد و او در خرگاه نشسته بود، دید که مولانا شمس الدین با کیمیا در سخن است و دست بازی می کند و کیمیا به همان جامه ها که پوشیده بود نشسته است، مولانا در تعجب ماند و زنان یاران هنوز نرفته بودند، مولانا بیرون آمد و در مدرسه طوافی می کرد تا ایشان در ذوق و ملاعبه خود مشغول باشند، بعد از آن مولانا شمس الدین آواز داد که اندرون درآ، چون درآمد غیر ازو هیچ کس را ندید. مولانا از آن سر بازپرسید که کیمیاخاتون کجا رفت؟ فرمود که خداوند تعالی مرا چندان دوست می دارد که به هر صورتی که می خواهم بر من می آید، این دم به صورتی کیمیا آمده بود و مصور شده، پس احوال بایزید چنین بوده باشد که حق تعالی به صورت امردی بر او مصور می شد. (ج ۲ / ص ۶۳۸)
● رساله سپهسالار
سبک روایت کتاب رساله سپهسالار بسیار به کتاب مناقب العارفین شبیه است، احمد سپهسالار نویسنده «رساله» مدعی است که با مولانا چهل سال حشر و نشر داشته است (یعنی تقریباً از ۲۳ سالگی تا ۶۳ سالگی مولانا) اما برخلاف این ادعا حتی ۴۰ روایت نیز به عنوان دیده ها و شنیده های شخصی خود ذکر نکرده است.
جملگی مستندات او راویان اخبار و یاران و... است. این امر بیانگر آن است که یا این عدد چهل سال ملازمت او با مولانا، ساختگی یا عدد کثرت است یا او رساله ای گزیده از مناقب العارفین برای خود فراهم کرده است و هرگز مولانا را ندیده است، با توجه به تاریخ اتمام رساله (۷۱۸ هجری) باید سپهسالار ۱۲۰ سال عمر کرده باشد (که امکان پذیر است)، اما حاصل ۴۰ سال با کسی بودن باید صدها و هزارها داستان خاص و ویژه دست اول داشته باشد، آن هم کسی که وجودش در میان یاران مولانا چندان قابل اطمینان نیست. او داستان کیمیا را در ارتباط با علاءالدین پسر مولانا می آورد اما در مورد مرگ کیمیا ساکت است.
تا چند نوبت بر سبیل شفقت و نصیحت بدیشان (به علاءالدین) فرمود که ای نور دیده، هر چند، آراسته به آداب ظاهر و باطنی، اما باید که بعد از این، در این خانه، تردد به حساب (طبق موازین شرعی) فرمایی.
● آثارمولانا
در میان آثار مولانا، از شمس در دو کتاب زیر نشان صریح بیشتری هست، هر چند در دیگر آثار مولوی نیز گاهی اشارتی را می توان به شمس یافت. در این کتاب می توان سر مکتوم شمس را در حدیث دیگران پیگیری کرد اما هیچ رد مشخصی از زندگی شخصی شمس و ماجرای کیمیا نمی توان یافت.
الف) مثنوی مولوی
مثنوی که کتاب تعلیمات مولاناست، سال ها پس از غیبت شمس به خواهش حسام الدین چلبی سروده شد (سروده شدن دفتر اول مثنوی تقریباً ۱۲ سال بعد از غیبت شمس صورت گرفته است). در لابه لای ابیات آن مولوی قصد کرده تا تعالیم خود را در قالب قصه ها و تمثیلات مطرح سازد و توصیه کرده که دانه معنی در لابه لای خروارها کاه الفاظ فراموش نشود.
ای برادر قصه چون پیمانه است
معنی اندر وی بسان دانه است
در مثنوی چند باری که آفتاب و شمس آسمان مولوی را به یاد شمس تبریزی می کشاند از خویش بی خویش می شود و آنگاه که هوشیار می شود خود را توصیه می کند که دنبال فتنه و خونریزی نگردد:
فتنه و آشوب و خونریزی مجو
بیش از این از شمس تبریزی مگو
از نهیب های مولانا در مکتوم کردن نام شمس در مثنوی می توان دو برداشت داشت:
▪ بی حوصلگی ناشی از کهولت و عدم تمایل مولانا در درگیر شدن با مخالفان و معاندان قونیه به واسطه غرق بودن در احوال شخصی
▪ تمایل به نوعی مزمزه پنهان حضور شمس در نهان خویشتن... که چنین حسی او را در نهایت بدانجا رسانده است که در برابر اظهار تاسف های یکی از مریدان به نام بدرالدین که می گفت «زهی حیف، زهی دریغ» بپرسد:
«چرا حیف و چه حیف و این حیف برکجاست و موجب حیف چیست، حیف در میان ما چه کار دارد؟ بدرالدین گفت؛ حیفم بر آن بود که خدمت مولانا شمس الدین تبریزی را درنیافتم و از حضور او مستفیض و بهره مند نشدم. مولانا مدتی خاموش گشته و هیچ نگفت، سپس گفت اگر به خدمت شمس الدین تبریزی نرسیدی به روان مقدس پدرم به کسی رسیدی که بر هر تار موی او صد هزار شمس تبریزی آونگانست و در ادراک سر او حیران.»
ب) غزلیات دیوان شمس
غزلیات دیوان کبیر که تجلی شورهای عاشقانه مولاناست را بنا به قرائن تاریخی می توان به دو دسته تقسیم کرد؛ یک دسته غزلیاتی که در هنگام اقامت شمس در قونیه سروده شده اند و غزلیاتی که بعد از غیبت دوم شمس از قونیه، مولانا سروده است. شاید بتوان گفت آن غزلیاتی که در بیت آخر آنها نام شمس به نوعی آورده نشده غزلیاتی هستند که بعد از شمس سروده شده اند. در هیچ غزلی اشاره صریحی به کیمیا نشده است.
آنچه در این میان مهم است نه شخصیت مادی و فیزیکی شمس که در مه آلود تاریخ پنهان است بلکه آن شخصیت فرامکانی و فرا زمانی او است که در آینه وجود مولانا بازتاب یافته است. مولانایی که خود را «ذوق» می داند که باید در پرتو کلام و نام او در باطن «مرید» بجوشد؛ «من این جسم نیستم که در نظر عاشقان منظور گشته ام، بلکه من آن ذوقم و آن خوشی که در باطن مرید از کلام و نام ما سر زند. الله، الله چون آن دم را یابی و آن ذوق را در جان خود مشاهده کنی، غنیمت می دار و شکرها می گزار که من آنم.»
باید دانست خیال عین واقعیت نیست. لذا تخیل هر خیال اندیشی می تواند مایه تنفر یا لذت ما باشد، اما نمی توانیم ادعا کنیم خیال ما تصویر واقعی واقعیت است.
شمس تبریزی نیز مثل هر کسی دیگر بشر بود، اما نه مافوق بشر، بلکه بشری مافوق براساس معیارهایی خاص، معیارهایی که به زعم بسیاری خارج از عوالم عرفانی آن روزگار و این روزگار ممکن است نامقبول باشد.
او داعیه رهبری حتی خواص آن روزگار را نیز نداشت تا چه رسد به انسان های مقید به قواعد حقوق نوین در جهان معاصر در چارچوب عقل خودبنیاد. خوانندگان و جست وجوگران در قلمروهای عرفانی باید بدانند ابعاد خیالی و اسطوره ای شمس با واقعیت او متفاوت است. واقعیت او در دسترس ما نیست تا بر پایه آن تخیل خود را سازماندهی کنیم، لذا باید با مولانا هم دعا شویم که؛
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین
باید دانست قوه خیال را نمی توان زندانی کرد، اما موجود خیالی ما همان نیست که در دل تاریخ خوابیده است، آن هم مردی که می گوید؛ «در اندرون من بشارتی است، عجبم می آید از این خلق که بی آن بشارت شادند. اگر هر یکی از تاج زرین بر سر نهادندی، بایستی که راضی نشدندی، که ما این را چه می کنیم؟ ما را آن گشاد اندرون می باید. کاشکی این چه داریم همه بستندندی، و آنچه آن ماست به حقیقت به ما دادندی.» (مقالات شمس، ص ۲۳۶)
پس اگر در پی شنیدن راز آن بشارت، نه کشف رازهای شخصی زندگی او هستیم، راه دیگری باید رفت، راهی که مولانا آن را اینگونه معرفی می کند:
راه چه بود جز نشان پای ها
یار چه بود؟ نردبان رای ها
پس عاقلانه و منصفانه و منتقدانه و به قول شاگردش، لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب باید راه افتاد و از این نردبان رای ها بر نشان پای ها گام نهاد و اوج گرفت.
غلامرضا خاکی
روزنامه شرق
obituary
06-06-2008, 00:02
سلام
مدتي هست که زمينه تحقيقم در مورد حضرت مولانا و حضرت شمس هست.ولي کوچکتر از آن هستم تا بخواهم خودم را جزو مولانا شناسان و شمس شناسان قرار بدهم.فقط تا جايي که توانستم خودم را وقف در اين ارتباط کردم و مطالبي هم در اين زمينه نوشتم.
خلاصهاي از مطالبي را که در زمينه حضرت شمس الحق تبريزي نوشتم را در اين 2 روز تايپ کردم و در اينجا قرار ميدهم.اگر مورد قبول دوستان باشد اين راه ادامه ميدهم و تا جايي که اطلاعات دارم مينويسم و در اختيارتان قرار ميدهم.
چون احساس ميگم اين شخصيت بزرگ و عارف عاليقدر کمتر شناخته شده هست.
من خودم مريد شمس و مولانا هستم و آنها را مراد خود ميدانم.
مطالب را بصورت ساده شروع ميکنم و اگر تمايلي براي ادامه از طرف دوستان بود وارد بحثهاي تخصصي در اين زمينه ميشويم.
obituary
06-06-2008, 00:03
شمس کودکی پيشرو و استثنايی بوده است. از همسالان خود کناره میگرفته است. تفريحات آنها دلش را خوش نمیداشته است. بازی نمیکرده. آن هم نه از روی ترس و جبر. بلکه از روی طبع و طيب خاطر. پيوسته به وعظ و درس روی میآورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست میداشته است. از همان کودکی دربارهی شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه مطالعه میکرده است.
گوشهگيری و زندگانی پررياضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده او میشود. تا جايی که پدر با حيرت در کار او به وی میگويد:
- آخر تو چه روش داری؟
- تربيت که رياضت نيست. و تو نيز ديوانه نيستی؟
شمس از همان کودکی درمیيابد که هيچکس او را درک نمیکند. همه از سبب دلتنگیاش بیخبرند. میپندارند که دلتنگی او نيز، از نوع افسردگیهای ديگر کودکان است:
« مرا گرفتند به خردکی: - چرا دلتنگی؟ مگر جامهات میبايد يا سيم (نقره) ؟
- گفتمی: ای کاشکی اين جامه نيز که دارم، بستندی!»
در ميان بیتفاهمیها، تنها يکی از «عقلای مجانين»، يکی از ديوانگان فروزانه که از چيزهای نديده آگهی میداده است. مردی که يکبار برای آزمايش در خانهای در بسته گذاشتندش و بعد بيرونش يافتند. او به شمس احترام میگذارد. و وقتی میبيند پدر شمس بیاعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو میدارد، مشتهای خود را گره کرده و تهديد گرانه با خشم به پدر شمس مینگرد. و به او میگويد:
«اگر به خاطر فرزندت نبود، برای اين گستاخی تو را تنبيه میکردم.»
و آنگاه رو به شمس کرده و به شيوه وداع درويشان، تعظيم کرده و میگويد: «روزگارت خوش باد!»
اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس نقش میبندد و از همان کودکی وی را خود برتربين و خودآگاه میسازد. تا جايی که در برابر شگفتی پدر از دگرگونیهای خويش، به او میگويد:
تو مانند مرغ خانگی هستی که زير وی، در ميان چندين تخم مرغ، يکی دو تخم مرغابی نيز نهاده باشند. جوجگان چون به درآيند، همه به سوی آب میروند. ليکن مرغابی، بر روی آب میرود. و مرغ ماکيان و جوجگان ديگر همه بر کنار آب فرو در میمانند.
اکنون ای پدر! من آن جوجه مرغابیام که مرکبش دريای معرفت است.
ظن و حال من اين است:
اگر تو از منی؟ يا من از تو؟ درآ در اين آب دريا!
و اگر نه برو بر مرغان خانگی...
پدر شمس تنها با حيرت و تاثر، در پاسخ فرزند میگويد:
«با دوست چنين کنی، به دشمن چه کنی؟»
obituary
06-06-2008, 00:04
دوران نوجوانی و برزخ کودکی و بلوغ شمس نيز دورهای بحرانی بوده است.
شمس در نوجوانی، يک دوره سی چهل روزهی بیاشتهايی شديد را میگذراند. از خواب و خوراک میافتد. هرگاه به وی پيشنهاد غذا خوردن میشود، او از تمکين سر باز میزند. جهان تعبدش واژگون میشود. تب حقيقت و تشنگی کشف رازها سراپای وجود او را فرا میگيرد. ترديد دلش را میشکافد و از خواب و خوراک بازش میدارد.
شمس از اين تب فلسفی و بحران فکری دورهی نوجوانی خود به عنوان «اين عشق»، عشقی که از خواب و خوراک باز میدارد و نوجوان را به اعتصاب غذايی برمیگمارد، و او را به عناد با خود و لجبازی با ديگران برمیانگيزد ياد میکند.
ليکن میبيند که با اين وصف در محفل اهل دل هنوز وی را به جد نمیگيرند و با وجود درگيری در لهيب چنين عشق سوزانی، آواز درمیدهند که:
«هنوز خام است! به گوشهای رها کن تا بر خود بسوزد. (پخته گردد).»
شمس را از نوجوانی به زنبيلبافی عارف -ابوبکر سلهباف تبريزی- در زادگاهش تبريز میسپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد میگيرد. ليکن به مقامی میرسد که درمیيابد ابوبکر سلهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است.
او بايد پرورشگری بزرگتر را برای خود بيابد و از اين رو به سير و سفر میپردازد. و در پی گمشدهی خود همچنان شهر به شهر میگردد.
شمسالحق والدين، محمد ابن علی ابن ملکداد تبريزی را در شهر تبريز پيران طريقت «کامل تبريزي» خواندندی. و جماعت مسافران اهل دل، او را «پرنده» گفتندی جهت بیقراريی که داشت...
obituary
06-06-2008, 00:04
از آنچه در دسترس است چنين برمیآيد که شمس را از نوجوانی به زنبيلبافی عارف به نام ابوبکر سلهباف تبريزی در زادگاهش تبريز میسپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد میگيرد. ليکن به مقامی میرسد که درمیيابد ابوبکر سلهباف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. شمس برای جستجوی خويش، رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار میدارد. در اين سفرها به سير آفاق و انفس نايل میگردد. تا جايی که صاحبدلان او را شمس پرنده و بدانديشان او را شمس آفاقی يعنی ولگرد و غربتی لقب دادهاند.
شمس در سفرهای خود به ماجراهای تلخ و شيرين بسيار، برخورد میکند. گرسنگی میکشد. بخاطر امرار معاش میکوشد تا کارگری کند اما به سبب ضعف بنيه و لاغری چشمگيرش او را به کارگری هم نمیبرند.
شمس با آزمايشها و خطاهايی شگفت روبرو میشود. به خاطر راستگويی از شهر بيرونش میکنند. به خاطر ضعف اندام بر وی خرده میگيرند. طويل و درازش میخوانند و بر وی نهيب میزنند که: «ای طويل! بور تا دشنامت ندهيم!»
اگر درهمی داشت در کاروانسراها میخوابيد وگرنه به گوشه مسجدی پناه میبرد تا شايد در خانه خدا که پناه بیپناهان است، لحظهای بياسايد. اما در میيابد که مسجد خانهی شخصی خدا نيست. بلکه اجارهای است و صاحب و خادمی ضعيفکش دارد که با اهانت تمام بيرونش میکنند.
در فراسوی چهره خويش، قلب رنجديدهای دارد و بارها آرزوی مرگ میکند. تا جايی که وقتی میبيند جنازه نوجوانی را از کنارش میبرند، حسرت زده اظهار میکند که:
اين نامراد پرحسرت را کجا برند؟ ما را ببرند که سالها در اين حسرت خون جگر خورديم.
شمس علیرغم بيزاری از تجمل و دنيا پرستی، گاه به خاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا احيانا به خاطر مقاصد خاص ديگری، ناگزير میشود که به توانمندی تظاهر کند. در عين گرسنگی و تهیمايگی به جامه بازرگانان در میآمد و بر در حجره خود در کاروانسرا قفل سنگين میزد.
به هر شهر که رفتی در کاروانسراها نزول کردی و کليد محکم بر در نهادی و در اندرون به غير حصير نبودی. گاهگاه شلواربند (بند شلوار) دوختی و از آن امرار معاش میکردي.
ین وضع تا زمانی ادامه یافت که کم کم به خدمت عارفان بزرگ درمیآمد و از نام آنها او نیز از اهانت عوام خلاص یافت. اما به طوری که مشهور است تا واپسین دم عمر هم از زهر دشمنان آرام نداشت.
obituary
06-06-2008, 00:05
دوره شمس کوتاهترين ولی پرشورترين دورهی زندگی مولانا بود و تاثير شگفتآوری که اين درويش غريبه و اين شيخ لاابالی بر مولانا گذاشت چنان عظيم و زير و رو کننده بود که مريدان مولانا و پيروان پدرش -سلطانالعلما- را به شدت عصبانی کرد.
وقتی شمس به قونيه آمد، چهار سالی از مرگ اولين مربی مولانا، سيد برهانالدين محقق ترمذی میگذشت. گفتهاند که اين سيد حتی پيش از هجرت سلطانالعلما به غرب، زمانی که سلطانالعلما هنوز در بلخ زندگی میکردند مربی مولانا بود.
هنگام هجرت سلطانالعلما، سيد در زادگاهش ترمذ بود. سالها بعد سيد مرگ سلطانالعلما را به خواب ديد و خود سلطانالعلما به خواب او آمد و او را به قونيه فراخواند. به او «سيد سردان» میگفتند و هيچکس دربارهی اسراری که او فاش میکرد شکی به خود راه نمیداد. سيد پس از اجرای مراسم عزاداری به جانب قونيه حرکت کرد و يک سال پس از مرگ سلطانالعلما به قونيه رسيد.
مولانا حدود نه سال با اين سيد حشر و نشر داشت و به توصيه همين سيد بود که برای تکميل دورهی طلبگی به شام سفر کرد و چند سالی در حلب و دمشق به تحصيل علوم پرداخت و با بزرگان و علمای معاصرش از نزديک آشنايی پيدا کرد.
سيد تا پايان عمر سرسپرده سلطانالعلما بود و مولانا را واداشت کتاب معارف سلطانالعلما را هزار بار بخواند.
اما اين سيد سردان مرد دانايی بود و میدانست که معارف سلطانالعلما برای مولانا کافی نيست و اين بود که توصيه کرد به شام برود. و پس از بازگشت او از شام، وقتی که او را در علم «قال» تکميل ديد به او گفت که حالا ديگر نوبت علم «حال» آمد.
وقت آن بود که مولانا از پيلهای که به دور خود تنيده بود درمیآمد و به سوی عوالم ديگری پر میکشيد و برای اين کار لازم بود کسی از بيرون سوزنی يا ميخی توی اين پيله فرو کند.
سيد مرد اين کار نبود. خود او توی پيله بود. اما میدانست که اين کار لازم بود و خبر داشت که دير يا زود سوزنگر دلاوری از راه میرسيد و اين کار به دست او انجام میگرفت.
از همين جاست که میگويند سيد ظهور شمس را پيش بينی کرده بود.....
obituary
06-06-2008, 00:06
سيد سردان ظهور شمس را پيشبينی کرده بود. از گفتار خود شمس در مقالات پيداست که شمس او را میشناخته و همديگر را ديده بودند. شايد خود سيد هم با مولانا به شام سفر کرده و در حلب يا دمشق همديگر را ديدهاند و شايد در قيصريه.
سيد چند سالی در قيصريه مقيم بود و در همين شهر بود که مرد. سيد مرد محافظهکاری بود، اما شايد بدش نمیآمد اين امانت گرانبهايی را که سلطانالعلما به دستش سپرده بود را به شمس بسپارد. از واکنش علمای شهر پيروان سلطانالعلما واهمه داشت يا دلش نمیخواست تا وقتی که زنده است شمس را در قونيه و در محضر مولانا ببيند. میگفت: «او شير و من شير. با هم سازگاری نتوانيم کردن.»
اما تا چهار سال پس از مرگ او هم از شمس خبری نبود. شايد اين خود شمس بود که شتابی به خرج نميداد. چون به قول خودش «وقت نيامده بود هنوز.»
تا چهارسال پس از مرگ سيد سردان همچنان «وقت نيامده بود هنوز» و تازه پس از آن شمس که گويا شصت ساله بود به قونيه رسيد.
کمی به عقب برگرديم.
مولانا در دمشق به ديدار شيخ محیالدين عربی هم رفته بود و از گفتار شمس در مقالات به خوبی پيداست که شمس با محیالدين دوستی و همصحبتی قديم داشته و میتوان حدس زد که ملاقات شمس با مولانا نه به طور تصادفی در ميدان دمشق، بلکه در محضر محیالدين يا به واسطه او صورت گرفته باشد.
اما شمس میگويد از پانزده يا شانزده سال پيش همديگر را میشناختهاند و «سلام و عليک» داشتهاند. شانزده سال پيش از ورود شمس به قونيه، مولانا کجا بود؟ با پدرش سلطانالعلما در راه بودند، در آستانه ورود به قونيه، و شايد هم هنوز در شهر ارزنجان يا در لارنده. به روايت افلاکی مولانا قبل از ورود به قونيه هفت سال در لارنده بود و در همين شهر بود که مولانا در هيجده سالگی ازدواج کرد.
به روايت سپهسالار سلطانالعلما از حدود يک سال قبل از ورود به قونيه در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. شمس در مقالات میگويد که مدتی در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. ارزنجان در آن زمان شهر آباد و مهمی بود و يک سال بعد از آن سلطانالعلما به دعوت کيقباد سلجوقی به قونيه رفت.
شايد اولين ملاقات شمس با مولانا در همين شهر ارزنجان صورت گرفته باشد. و يا در لارنده. و يا در کاروانسرايی بر سر راه.
اما ما نمیخواهيم مثل افلاکی و سپهسالار داستانمان را به مبالغه بياميزيم. خود شمس اصلا اهل مبالغه نيست. داستان خود را به سادگی و بدون رنگ و لعاب اضافی بيان میکند. سپهسالار و افلاکی داستانهای زيادی از کرامات شمس نقل میکنند. اما خود شمس اهل کرامت نيست. او اهل معامله است.
پس رواياتی مانند خواب ديدن شمس و ندای غيبی و امثال اين را از بحث کنار میگذاريم.
شمس پس از سفرهای گوناگون و گذشتن از شهرهای مختلف سرانجام مدتی را در دمشق ماندگار شد. و همينجا بود که دوباره مولانا را ديد. نه در ميدان شهر. بلکه در محضر شيخ محیالدين عربی.
شايد هم در جای ديگری با هم آشنا شده باشند. اما نه تصادفی و به واسطه نداها و الهامهای غيبی!
obituary
06-06-2008, 00:06
درباره نخستين ديدار شمس و مولانا در قونيه داستانهای مختلفی روايت شدهاند که در بسياری از آنها به قدری مبالغه به کار رفته است که باور کردن آن مشکل میشود.
روايت جامی در نفحاتالانس
شمس به مدرسه مولانا وارد میشود و میبيند که مولانا توی حياط، کنار حوض نشسته است و پهلوی دستش يک دسته کتاب روی هم تلنبار شده است. شمس از مولانا میپرسد: «اينها چيست؟» مولانا میگويد: «تو به اينها چه کار داری؟ اينها قيل و قال است.»
شمس کتابها را هل میدهد توی آب. مولانا فرياد میزند «اين چه کاری بود که کردی؟» شمس که میبيند مولانا خيلی ناراحت شده است، کتابها را يکی يکی از توی آب بيرون میکشد. هيچکدام عيبی نکرده و حتی تر نشده بودند. مولانا تعجب میکند. میگويد: «چطور؟»
شمس جواب میدهد: «تو به اين کارها چه کار داری؟ به اين میگويند ذوق و حال.»
بعد مولانا دست او را میگيرد و میبرد به حجره خودش و سه ماه در آنجا میمانند و در به روی خود میبندند و باقی قضايا ...
روايت احمد افلاکی در مناقبالعارفين
مولانا روزی داشت از روبروی کاروانسرای شکرريزان میگذشت. شمس نشسته بود روی سکو دم در. همين که مولانا را ديد از جا برخواست و افسار اسب مولانا را محکم به دست گرفت و از او پرسيد: «ابايزيد بزرگتر است يا مصطفی؟»
مولانا جواب میدهد «ابايزيد سگ کی باشد که تو با حضرت رسول مقايسهاش میکنی؟»
شمس میگويد پس چرا ابايزيد به خودش جرات میدهد حرفهای گنده گندهای بزند از قبيل «سبحانی! ما اعظم شاني» و «انا سلطان السلاطين». ادعاهايی که حضرت مصطفی با همه عظمتش هيچگاه به زبان نمیآورد؟
جواب مولانا را افلاکی به تفصيل بيان کرده و میگويد شمس بلافاصله پس از شنيدن جواب نعرهای زد و نقش زمين شد. مولانا دستور داد او را سر دست بگيرند و به مدرسه برند و خودش هم به دنبال او رفت و از همين لحظه سه ماه بيرون نيامدند و مولانا مسند تدريس و تعليم را رها کرد و مريدان را به حال خود گذاشت و باقی قضايا ....
روايت سپهسالار
سپهسالار هم اولين سوال شمس را ماجرای ابايزيد میداند. اما ماجرا را با آب و تاب بيشتری بيان میکند و میگويد:
خداوندگار -مولانا- توی خانه نشسته بود که ناگهان به او الهام شد که آن شمسی که چندين سال منتظرش بودی طلوع کرده است. از خانه بيرون آمد و يکراست به کاروانسرای شکرريزان رفت.
شمس دم در کاروانسرا نشسته بود و همين که مولانا را از دور ديد به او الهام شد که شيخی را که به او وعده دادهاند همين است که دارد میآيد.
مولانا روی سکويی روبروی شمس نشست و هر دو مدتی با هم حرف نمیزدند و فقط به هم نگاه میکردند تا اين که سرانجام شمس گفت: «ابايزيدی که هيچ وقت خربزه نمیخورد چون میگفت نمیداند که حضرت مصطفی خربزه را چگونه قاچ میکرده چطور به خودش اجازه میدهد که بگويد سبحانی. ما اعظم شانی! ؟»
و بلافاصله پس از جواب مولانا همديگر را در آغوش میگيرند و چون شير و شکر به هم میآميزند و سپس میروند به حجره صلاحالدين زرکوب و شش ماه آنجا میمانند و نه چيزی میخورند و نه چيزی میآشامند و پس از آن مولانا رغبت زيادی به سماع از خود نشان میدهد.
و باقی قضايا ....
جمع بندی اغراقها و کشف واقعيت
چند روايت ديگر هم هست که مثلا در يکی از آنها کتابها به جای آنکه در آب بريزند در آتش انداخته میشوند و الخ.
در همه اين روايات مبالغهآميز سوال و جواب اوليه بلافاصله به از هوش رفتن و نعره زدن میانجامد و اين آغاز ناگهانی ماجراست.
اما در مقالات شمس از قول خود شمس داستانی به مراتب واقعیتر میخوانيم و میبينيم که ديدار اين دو تصادفی نبوده و ماجرا به پانزده شانزده سال پيش بازمیگردد.
وقتی شمس به قونیه میرسد و محضر او را درک میکند، به او میگويد: «بسيار خوب. ما وعظ تو را شنيديم و خيلی هم لذت برديم. تو علامهی دهری و همهچی را خيلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه يکبار و دو بار، بلکه هزار بار خواندهای و خيلی خوب بلدی. حالا بگو ببينم حرفهای خودت کو؟»
شمس در مقالات به جای اين که کتابها را توی آب يا آتش بياندازد، خطاب به مولانا با قاطعيت و صراحت و رک و پوست کنده میگويد: «سخن بگو! تو کيستی؟ از آن تو چيست؟»
ببينيد اين شمس مقالات چقدر واقعی تر و دوست داشتنی تر از شمس افلاکی و سپهسالار و ديگران است؟
obituary
06-06-2008, 00:07
شمس دائم به مريدان مولانا گوشزد میکرد که: «شما قدر اين گوهر را نمیدانيد.» مريدان و علمای شهر دلشان میخواهد مولانا سلطانالعلمای ديگری باشد. در همان حد و نه فراتر.
خود مولانا نمیخواهد سلطانالعلمای ديگری باشد. اما با علمای شهر و مريدان هم سر جنگ ندارد. میخواهد شمس را با آنها و آنها را با شمس آشتی دهد. دلش نمیخواهد شمس زيادی تند برود.
اما شمس زبان تند و تيزی دارد و هيچ ملاحظهای توی کارش نيست. به مريدان پرخاش میکند و فحش میدهد. مريدان به مولانا شکايت میبرند. مولانا از شمس گله میکند که چرا ملاحظهی آنها را نمیکنی و شمس از مولانا گله میکند که «چرا جواب آنها را نمیدهی؟»
مولانا نمیخواهد مريدان را از دست خودش برنجاند و باز هم ملاحظه میکند. شمس قهر میکند و میرود به حلب. مولانا پسرش سلطان ولد را با چهارصد درهم و نامههايی منظوم به حلب میفرستد تا شمس را برگرداند. اين نامهها اولين شعرهای مولاناست. مولانا زبان باز کرده و اين هم اولين آثاری دورهی سخنگويی.
اين نامهها غزلياتی است در ستايش شمس و در جهت ترغيب او به بازگشتن به قونيه. اولين داوری را دربارهی شعر مولانا از زبان شمس میشنويم: «اين سخن که مولانا نبشت در نامه، محرک است. مهيج است. اگر سنگ بود، با سنگی بر خود بجنبد.»
برمیگردد. داستان معروف است. پياده آمدن سلطان ولد در رکاب شمس از حلب تا قونيه و بعد، دوباره قونيه. و اين بار هم مريدان بنا میکنند به سوسه دواندن و بدگويی و اين بار شمس تصميم گرفته است که همه ملاحظهها را بگذارد کنار و به قول خودش «نفاق» نکند. با اين همه سعی میکند که با آنها نرمتر از پيش تا کند. به مولانا گفته است خواهی ديد که اينها را رام میکنم و حالا میخواهد نشان دهد که میتواند. اما حساب او درست از آب در نمیآيد.
اين بار فرزندان مولانا هم با بدخواهان يار میشوند. پس از بازگشت شمس از حلب، مولانا اتاقی در خانه خودش به او داده و دختری از منسوبين خودش (که بعضی میگويند دخترش بوده است) را به نام کيميا به عقد او درمیآورد تا با هم توی آن اتاق زندگی کنند و شايد به اين ترتيب خواسته آن پير گريزپا را بند کند.
پسر جوانتر مولانا، علاءالدين محمد وقت و بیوقت به بهانه ديدار با پدرش، از جلوی اتاق آنها رد میشود و شايد سرکی هم توی اتاق بکشد و آرامش و خلوت آنها را به هم میزند. شمس از اين بابت به شدت دلخور است و به او تذکر میدهد که اين حرکت را ديگر تکرار نکند.
و اما اين پسر ديگر، بهاءالدين يا همان سلطانولد همان که از حلب تا قونيه پياده آمد تا درجه اخلاص و ارادتش را نشان بدهد و به قونيه که رسيدند، تنها کسی بود که علاوه بر صلاحالدين زرکوب اجازه داشت که در خلوت مولانا با شمس حضور يابد. همان که سالها بعد در مثنوی ولدنامهاش ماجرای پدرش با شمس را به نظم کشيد. به قول جامی شمس گفته است که «من سر را در راه مولانا فدا کردن و سر (به معنی راز) را به سلطان ولد بخشيدم.»
شمس داستان خودش با مولانا را به اين صورت خلاصه میکند: «گوهری بود در صدفی. گرد عالم میگشت. صدفها میديد بیگوهر. حکايت صدف و گوهر میکردند او نيز با ايشان حکايت صدف میکرد. تا روزی که جوهری يگانهای يافت و گفت آنچه گفت.»
شمس به مولانا میگويد: «سخن بگو تا من هم سخن بگويم!» سخن گفتن مولانا شمس را در سخن گفتن خود گرمتر میکند. اما اين سخن گفتن شمس بود که برای اولين بار مولانا را شيفته و مجذوب خود کرد. دلبستگی مولانا به کلام شمس و تاثير شگفتی که بر مولانا گذاشت، سالهای سال پس از غيبت شمس در مثنوی تجلی يافت. درجه اين نفوذ کلام به حدی بود که گاهی عينا همان تعبيرها و عبارات مقالات را در مثنوی به لباس شعر میبينيم.
obituary
06-06-2008, 00:07
از آنجا که پايان زندگی شمس در ابهام است، بهتر است که از آن، هماواز با پارهای از تذکره نويسانش، همان به عنوان غيبت شمس ياد کنيم. بنابراين قرار، شمس دارای دو غيبت بوده است: غيبت صغری و غيبت کبری. غيبت صغرای شمس، دوره کوتاهی است که وی بیخبر از قونيه میرود و ماهها بعد از دمشق بازش میيابند. و غيبت کبری يا غيبت بزرگ شمس پس از سال ششصد و نود و پنج هجری قمری روی میدهد که ديگر از وی هيچگونه خبری در دست نيست.
جلالالدين مولانا هر دو بار در غيبت شمس سوگوار میگردد. و وقتی از يافتن او نااميد میشود بنياد سماع نهاد و شعرخوان و اهل طرب گرديد و يک دم مجال آرامش و آسايش نداشت.
حسودان و خودپرستان از اطراف زبان به طعن گشودند که: «دريغا نازنين مردی و عالمی ... که از ناگاه ديوانه شد و از مداومت سماع و رياضت، مختلالعقل گشت و مجذوب شد...»
احتمال میرود که اگر شمس را نيز کشته باشند قتل او بر مولانا جلالالدين در آغاز پوشيده مانده است و وی آن را غيبت ديگری از شمس میپنداشته است. افلاکی حال مولانا را اين گونه بيان میکند:
بعد از آن که چهل روز تمام بگذشت، حضرت خداوندگار از غايت سوز درون، و جهت تسکين حسودان، و شماتت دشمنان بیاعتقاد، چلپی حسامالدين را بر حای خود گماشت و سوم بار به طلب مولانا شمسالدين سفر شام در پيش گرفت. و سالی بيشتر يا کمتر در دمشق متمکن شد...
چون جميع اهالی قونيه در فراق حضرت مولانا بيچاره شدند، به اتفاق محضری در دعوت مولانا نبشته به صد هزار زاری و زنهار به مزار والد عزيزش دعوت کردند .....
مولوی مايوس از جستجوهای بيهوده خويش، به خاطر پيدا کرد مجدد شمس، سرانجام نغمه سوگ و تسلی سر میدهد و به خود نهيب میزند که:
دست بگشا! دامن خود را بگير!
مرهم اين ريش، جز اين ريش نيست!
مولانا هيچگاه شمس را فراموش نمیکند. وی همواره تا واپسين دم، خاطرهی شمس را با همه انصرافهای ظاهری به عمق ستايش و عشق و اندوه بیپايان و حسرت بیکران زنده میدارد. و تصوير باشکوه اين پيروزی و شکست، و اين کاميابی و ناکامی سترگ را، برای هميشه و در ديوان کبير خود، در غزليات شمس خويش، غوغاگرانه در جريدهی عالم، به ثبت استوار میدارد.
در آخرين شعر مولانا که در بستر مرگ بر لبش جاری گشت بيان میکند که شمس را به خواب ديده و شمس خبر وفات او را داده است:
در خواب دوش پيری در کوی عشق ديدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر در، عشق است چون زمرد
از برق آن زمرد، اين دفع اژدهاکن
obituary
06-06-2008, 00:13
تا اينجا بطور خيلي خيلي خلاصه با سير زندگي شمس آشنا شديم.
حالا کمي در مورد شخصيت شمس بحث ميکنيم.
obituary
06-06-2008, 00:14
سخن شمس آينهی شخصيت پيچيده دوزيستی، درونگرا و خودگرای اوست.
در عين روشنی، مبهم است. در عين دلپذيری شلاقگونه است. فشرده و کوتاه است. نغز است. از آموزش و آرمان گرانبار است. از اين روی از فراز آن به تندی نمیتوان گذشت. بلکه بايد با آنها زيست و در آنها انديشيد.
سخن شمس چنانکه خود معترف است، دو چهرهای است. درونه و برونه دارد. نقابی ظاهرا مستقل بر سيمای باطنی گريزنده و لغزان است. دوزيستی است و نيازمند دوباره کاوی میباشد.
آن وقت که با عام (توده مردم) سخن گويم، آن را گوش دار که آن، همه اسرار باشد.
هرکه سخن عام مرا رها کند که «اين سخن ظاهر است، سهل است!» ،
از من و سخن من بر (ميوه) نخورد. هيچ نصيبش نباشد.
بيشتر اسرار در آن سخن عام گفته میشود.
سخن شمس ويراسته نيست. به احتمال قوی خودش آنها را ننوشته و اگر هم پارهای از آنها را نوشته باشد هيچگاه پاکنويس نکرده است.
سخن شمس غالبا بیمقدمه آغاز میشود. بدون پرسه و معطلی، بدون طی بيراهه و پريدن به اين شاخ و آن شاخ، به طور مستقيم به سوی هدف میتازد. خود بدين کيفيت سخن خويش آگاه است و از آن با غرور ياد میکند:
اگر ربع مسکون جمله يکسو باشند، و من به سويی ديگر، هر مشکلشان که باشد همه را جواب دهم و هيچ نگريزم از گفتن و سخن نگردانم و از شاخ به شاخ نجهم!
شمس گزيدهگوی است. موقع شناس و مخاطبگزين است و به هر هنگام سخن نمیگويد.
سخن با خود توانم گفت يا هر که خود را ديدم در او، با او سخن توانم گفت.
شمس به گاه سخن نيز سخنش بيشتر جنبه گفت تنها دارد. نه گفتگو. شمس هيچگاه حوصله مناظره ندارد.
اگر سخن من، چنان استماع خواهد کردن که به طريق مناظره و بحث، و از کلام مشايخ يا حديث يا قرآن، نه او سخن تواند شنيدن، نه از من برخوردار شود!
شمس تنگ حوصله است. بازارياب نيست. از پی مشتری نمیگردد و عوام فريبی نمیکند. از اينرو با کاربرد هرگونه دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاريابی و جلب عوام، مخالف است. حتی زمانی که شمس را از اين خوی خودگرايی برحذر میدارند و از او میخواهند به صلاح مردم سخن گويد خشمگين میشود و گوينده را فاقد صلاحيت لازم برای نصيحت کردن خود میداند. هر چند که بعدها خودش به همين گفته اعتقاد پيدا کرد.
آنجا شيخی بود. مرا نصيحت آغاز کرد که:
- با خلق به قدر حوصلهی ايشان سخن گوی! و به قدر صفا و اتحاد ايشان ناز کن!
گفتم: راست میگويی. و ليکن نمیتوانم گفتن جواب تو چون نصحيت کردی و تو را حوصلهی اين جواب نمیبينم.
مخاطب شمس ابرمرد است. روی سخن شمس متوجه رهبران است. نه پيروان.
من شيخ را میگيرم و مواخذه میکنم. نه مريد را! آنگه نه هر شيخ را. شيخ کامل را!
شمس معترف است که خود ناچار بارها به نفاق، به خود پنهانگری به دوگويی و ديگری جلوه نمودن زيسته است:
راست نتوانم گفتن که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
اگر تمام راست کنمی، به يک بار همه شهر مرا بيرون کردندی. تو را يک سخن بگويم: اين مردمان به نفاق خوشدل میشوند و به راستی غمگين میشوند.
او را گفتم: مرد بزرگی و در عصر يگانهای. خوشدل شد و دست من گرفت و گفت: مشتاق تو بودم.
و پارسال با او راستی گفتم. خصم من شد و دشمن من شد. عجب نيست اين؟
با مردمان به نفاق بايد زيست تا در ميان ايشان خوش باشی.
راستی آغاز کردی؟ به کوه و بيابان میبايد رفت.....
شمس يادآور میشود که شيوهی احتياط و مصلحتگرايی و پاس درک شنونده، نکتهای نيست که او تنها به تجربه يافته باشد. بلکه آن را ديگران نيز از مردان راه، به وی توصيه کردهاند. هرچند که او آنرا در آغاز، با بیاعتنايی تلقی کرده است.
obituary
06-06-2008, 00:15
سری عظيم باشد که از غيرت، در ميان مضاحکی گفته شود!
طنز شمس رنگ ويژه سخن اوست که در گوشه گوشه نوشتههايش هويداست. شمس طنز را به عنوان يک شيوه سخن و يک اسلحه در پيکار آرمانی خويش به کار میگيرد. او در اين نبرد شيوه خود را نه تنها پنهان نمیکند بلکه آن را آشکارا اعلام میدارد.
تو سوال چون میکنی؟ مثال تو و من همچون آن نای زن است که نای میزد. در اين ميانه بادی از او جدا شد. نای بر اسفل خود نهاده و گفت: اگر تو بهتر میزنی، بستان بزن.
در مقايسه طنز شمس با طنز عبيد زاکانی، طنز شمس با همه تند و تيزیهايش مجلسی باقی میماند در حالی که چيزی حدود شصت درصد طنز عبيد تا قعر هزل و ممنوع برای زير هيجده سال پيش میرود. تفاوت ديگر آن است که عبيد بيشتر شخصيتها و سمتهای آنان را مخاطب قرار داده و فساد آنها را برملا میسارد. در حالیکه شمس به بيهودگی اعتقادها و زيانمندی تعصبها حمله میبرد. به عبارت ديگر طنز عبيد متوجه شخصيتها است و طنز شمس متوجه آرمانها.
عبيد در طنز خود روحيه برونگرايانهی خود را آشکار میسازد و شمس برعکس روحيهی درونگرايانهاش را. عبيد به سطح حمله میکند و شاخهها را میشکند در حالی که شمس به ريشه میزند.
شمس تصفيه آرمانها، پالايش اعماق، زدايش جهانبينیهای تعطيلگر و تعصبات آلوده را خواهان است.
جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند. در راه حلوايی يافتند. گفتند:
- بیگاه است. فردا بخوريم. و اين اندک است. آن کس خورد که خواب نيکوتر ديده باشد.
غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نيمهشب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
بامداد عيسوی گفت: ديشب عيسی فرود آمد و مرا بر کشيد به آسمان!
جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد!
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بيچاره! يکی را عيسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور!
آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو ديدی! آن ما همه خيال بود و باطل!
obituary
06-06-2008, 00:16
شخصيت شمس مرموز است. او انسانی درونزی است. بيشتر از آنچه که بيرون از خود زيسته باشد درون خود زندگی کرده است. وی نه تنها از نظر روانی خويش چنين است، بلکه در خود زيستی را ضمنا به عنوان يک روش دفاعی لازم، به عنوان يک شيوهی نبرد در زندگی، در جهانی بیتفاهم و ناايمن برای خويش برگزيده است. خود پنهانگری و مردمآزمايی دو شيوهی مکمل يکديگر دفاعی شمس هستند.
مرا شيخ اوحد به سماع بردی و تعظيمها کردی. باز به خلوت خود درآوردي.
روزی گفت: چه باشد اگر با ما باشی؟
گفتم: به شرط آنکه آشکارا بنشينی و بادهگساری کنی پيش مريدان و من نخورم.
گفت: تو چرا نخوری؟ گفتم: تا تو فاسقی باشی نيکبخت و من فاسقی باشم بدبخت.
گفت: نتوانم. بعد از آن کلمهای گفتم. سه بار دست بر پيشانی نهاد.
آن را که خشوعی باشد، چون با من دوستی کند، بايد که آن خشوع و آن تعبد افزون کند در جانب معصيت!
اگر تاکنون از حرام پرهيز میکردی، میبايد که بعد از اين از حلال پرهيز کنی.
شمس در خود پنهان میشود و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خويش، کمين میکشد. کسی را در نظر میگيرد. آنگاه ناگهانی و پرخاشگرانه چون يک شکارچی ماهر، حمله ضربتی را به سوی هدف آغاز میکند. اگر هدف آزمايش را با خوشرويی پاسخ گويد، شمس به يکباره از آن او میشود. شمس خود شکار صيد خويشتن میگردد:
آری. مرا قاعده اين است که هر که را دوست دارم از آغاز با او همه قهر کنم.
شمس خود را میشناسد. و روش خويشتن را آزموده است. تصريح میکند که در عين خودپنهانگری، کمينگری و پيچيدهنمايی ظاهری با همه مثل کف دست میماند.
من همچنينم که کف دست! اگر کسی خوی مرا بداند، بياسايد. ظاهرا باطنا ...
به پندار شمس خود را بايد پنهان ساخت. مردمان را بايد سخت آزمود. آنگاه به حريم شخصی خويشتن، اجازهی ورودشان داد. ليکن آيا اين آزمايش کاری آسان است؟ شمس خود آن را کاری بس دشوار میداند. تا جايی که میگويد: «شناخت اين قوم مشکلتر است از شناخت حق!» و معتقد است که: «همه کس دوستشناس نبود و همهکس دشمنشناس نبود. پس زندگانی دوبار بايستی تا انسان دشمن را شناسد و دوست را شناسد.»
با اين وصف خود زيستی و تنهايی شمس شيوه ای اضطراری بوده است. نه انتخابی و دلخواسته. شمس پيوسته برای همزيستی و مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نياز تمام در تلاش و پويان بوده است.
مردمآزمايی شمس از معاصران در میگذرد و به تجديد داوری دربارهی پيشاويان گذشته گسترش میيابد. شمس ديگر هيچ چيز را تعبدی و تقليدی نمیپذيرد.
بايزيد، حلاج، عينالقضاه، ابن سينا، خيام، شهابالدين سهروردی و از معاصران محیالدين عربی و فخر رازی را هريک دارای نوعی نارسايی، ناپختگی و فقدان بلوغ میبيند.
شهاب را علمش بر عقلش غالب بود. عقل میبايد که بر علم غالب باشد. نيکو همدرد بود. نيکو مونس بود. شگرف مردی بود شيخ محمد (محیالدين عربی) اما در متابعت نبود.
منصور را هنوز روح تمام و جمال ننموده بود. و اگر نه اناالحق چگونه گويد؟
ديد انتقادی و داوری برای شمس، تا مرز برندگی شمشير تيز بی محابا به پيش میتازد.
اگر تو صدهزار درهم و دينار باشد و اين قلعه پر زر باشد و همه را به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم. اگر در آن پيشانی نوری نبينم، و در سينه او نيازی نبينم، پيش من آن قلعه پر زر همان باشد که تل سرگين باشد.
obituary
06-06-2008, 00:16
شمس کم حوصله، تندخو، يکدنده، پرخاشگر، سختگير و انعطاف ناپذير است. به هنگام معلمی و مکتب داری اين تندخويی و انعطافناپذيری خود را آزموده است. به هنگام تنبيه به هيچ وجه از سختگيريهای خود نمیکاهد. ليکن در دل آرزو دارد که ای کاش، دربارهی رفتار خارج از مرز و بيرون از اصول تربيتی کودکی که به قمار دست آلوده است، وی را آگاه نمیساختند. و يا ای کاش زمانی که او به جستجوی کودک در حين خلاف میرود، کودک را آگاه میساختند و از خشم او میگريزاندند.
اکنون میروم و آن کودک و غمازش میآيند. چوبی بود که جهت ترسانيدن بود. نه جهت زدن. برگرفتم.
پشت او اين سوست و من میگويم «کاشکی مرا بديدی و بگريختی.» آن کودکان همه بيگانهاند. نمیدانند که احوال او با من چيست تا او را بگويند که بگريز!
آن کودک که پس من است، هزار رنگ میگردد و فرصت میخواهد که سوی او نگرد تا اشارتش کند که بگريز. پشت او اين سوی است و مستغرق شده است .....
اما به هنگام عمد، و يا جهل و ناشناسی عوام نسبت به او حتی با همه اهانتهای خويش نمیتوانند خشم او برانگيزند.
در آن حجره میساختم که بر در میريدند. و من برون میآمدم و حدث (مدفوع) آن مست را بامداد به جاروب از پيش میروفتم و خاموش ...
شمس در عمق دل حتی توان ديدار شکنجهی تباهکاران را نيز ندارد.
کسی جنايتی میکند. میآرند که پيش من شکنجه کنند. هيچ دل من طاقت نمیدارد. اگر طاقت آن داشتمی هم نيکو بودی!
obituary
06-06-2008, 00:18
استقلال طلبی و بيزاری از تقليد طبعا با سنتشکنی همراه است. سنتشکن، ناچار انقلابی و نوجوست. استقرار هر چيز تازه خود به زودی سنت میشود. از اين روی سنتشکن اصيل، خواهان انقلاب مستمر و بهخواهی پيوسته است. جهاننگری او پويا و سرشار از تکاپو است. نه ايستا و راکد و بیجنبش.
اسلام و ايمان را که ديگران، پس از يکبار به دست آوردن و تحصيل استوار میپندارند، شمس امری بیقرار و ناپايدار میخواند:
پيش ما يکبار مسلمان نتوان شدن! مسلمان میشود و کافر میشود و باز مسلمان میشود. و هر باری از هوی (خواهشهای نفسانی) چيزی بيرون میآيد. تا آن وقت که «کامل» شود.
بسياری از چيزها را که در زمان شمس بد و شر مطلق میشمارند، مانند عدم متابعت از شريعت و سماع را شمس به طور مشروط نيک میداند. شمس حتی آب توبه بر سر ابليس -مظهر شر مطلق- میريزد. او را در جايی محجوب و دلسوز انسان هم معرفی میکند:
آن شخص توبه کرد و عزم حج کرد. در باديه پای آن مرد از خار مغيلان بشکست. قافله رفته و در آن حالت نوميدی، ديد که آيندهای (اميدی) از دور میآيد. به دعا گفت: «به حرمت اين خضر که میآيد مرا خلاص کن.»
آن رهرو پای در هم بست و او را به کاروان رسانيد. در حال گفت: «بدان خدايی که بیشريک است، بگو که تو کيستی که اين فضيلت تو راست؟»
او دامن میکشيد و سرخ میشد و میگفت: «تو را با اين تجسس چه کار؟ از بلا خلاص يافتی و به مقصود رسيدی.»
گفت: «به خدا که دست از تو ندارم تا نگويی.»
گفت: «من ابليسم.» کسی که در ابليس اعتقاد میبندد و به اعتقاد به او مینگرد، به مرادی میرسد. و آنکه در پيامبر بیاعتقاد مینگرد، به عکس و خواری گمراه میشود. همچون ابوجهل!
شمس حرمت کفر را در هم میشکند و فاصلهی ميان کفر و ايمان را از ميان برمیدارد. شمس نخست کفربينی سخن مردم والا را ناشی از نارسايی فهم مردمان و خيالانديشی ايشان معرفی میکند. پس از بیاعتنايی به ارزش شايعه و داوریهای کارناشناسانه، از اصل جربزه و قدرت برای در هم کوبيدن مرز کفر و ايمان به نام «خليفه» سود میجويد.
شمس گناه و ثواب را امری نسبی و دارای ارزش مشروط و اعتباری میشناسد.
هرکسی را معصيتی است لايق او. يکی را معصيت آن باشد که رندی کند و فسق کند، لايق او باشد!
يکی را معصيت آن باشد که از حضور حضرت غايب باشد!
بر بعضی لباس فسق عاريتی است و بر بعضی لباس صلاح عاريتی است.
«جهان» بر خلاف پندار بسياری از مردمان به خودی خود نه خير است و نه شر. بلکه شر خود معيار اين سنجش است. اوست که تعيين ارزش میکند. و هم اوست که دنيا را پليد و زشت يا زيبا و ستوده میبيند.
يکی شکايت میکرد از اهل دنيا. گفتند: دنيا لعب است و مزاح است در نظر رجال.
در نظر کودکان لعب نيست. جد است. فريضه است.
اکنون اگر از بازی و مزاح برنمیتابی، بازی کن. و میزن و میخور. خندان که بازی را نمک خنده است. نه گريه.
بشر، انسان والا و کامل از نظر شمس خود آفريننده و در عين حال خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
obituary
06-06-2008, 00:18
اگر کافری بر دست من آب ريخت، مغفور و مقبول شد. زهی من! پس من خود را چگونه خوار کرده بودم؟ چندين گاه، خويشتن را نمیشناختم. زهی عزت و بزرگی من! خود را همچنين يافتم: گوهری در آبريزی!
تیپ درونگرا عموما خودآگاه است. و به نسبت رشد انديشه، خودآگاهی و عزت نفسش رنگی غرورآميز میگيرد. از خودراضی و خودپسند مینمايد. البته بدون آنکه ضرورتا خود چنين خواسته و يا خودپسند و و از خود راضی باشد.
اصولا احساس رسالت و ابرمردی در پيشرفتگان تیپ درونگرا بسيار نيرومند است. عموما لازمه ابلاغ رسالت و تنفيذ رهبری، داشتن اعتماد به نفس، اتکا به خود، شهامت و صراحت است. و ابراز چنين صفاتی عموما با طنين «غرور ابر مردي» با ايجاد تصور خودپسندی از ديگران همراه است.
بنابر گزارش شمس، گروهی در عظمت وی حيران میشوند. و شمس در پايان به آنها هشدار میدهد که آنان همانند کسانی هستند که در تاريکی به فيل دست میکشند و هيچگاه عظمت واقعی او را درک نمیکنند.
آری. وجود من کيميايی است که بر مس ريختن حاجت نيست. پيش مس برابر میافتد، همه زر میشود. کمال کيميا چنين باشد!
اما همين شمس همزمان با دعویهای ابرمردی و خودبرتربينی خويش، يکباره بگونهی شخصيتی بکلی متفاوت با شخصيت پيشين خود آنچنان از عجز خويش ، از سرگردانی خويش، از کهتری و کمينگی خود سخن میگويد که شفقت شنونده را نسبت به بينوايی خود برمیانگيزد:
جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا مینگرم! ... اما من چندانکه نظر میکنم جز عجز خود نمیبينم.
جمع ميان اين دو شخصيت معمای وجود شمس است.
شمس میکوشد تا با ذکر تفاوتی ظريف و اساسی ميان غرور و عزت نفس به ظاهر توام خود و فروتنی در عين نخوت درويشی خويش، تا حدی از راز شخصيت پر ابهام خود پرده برگيرد و نيز از زنندگی اخلاقی خودپسندنمايی تند خويش بکاهد. ليکن آيا هرگز موفق خواهد شد؟
من سخت متواضع میباشم با نيازمندان صادق!
اما سخت با نخوت و متکبر میباشم با دگران!
obituary
06-06-2008, 00:19
شمس پيوسته دستخوش دوسوگرايی شديد احساس عجز و توانايی و شادی و اندوه بوده است. شمس میگويد مومن سرگردان نيست. ليکن شخصيت عاطفی خودش ثابت میکند که انسان میتواند از نظر عقلانی با دستاورد ايمان سرگردان نباشد. ليکن همچنان از نظر عاطفی بیآرام باقی بماند.
شمس از نظر آرمانی سرگردان نيست. وی دست کم تکليف خود را پيش خود روشن کرده است. هرچند که نتواند يکسره آن را برای ما برملا سازد.
انتخاب کيش و آرمان يک چيز و آماده ساختن مردمان برای قبول و تاييد آن چيز ديگر است. شمس در مورد اول موفق و در مورد دوم ناموفق است. خشم توفنده و بیقراری شمس هم به خاطر عدم توفيق از گسترش دايره همکيشان خويشتن است.
انسانی با مسووليت رهبری انسانی اجتماعی است. شخصيت يک رهبر بايد تنها هنگامی که به وسيله ديگران تاييد شود تاثير گذار است. اما شمس عموما از جانب مردمان مورد ناپذيری و سوء تفاهم و حتی طرد و تحقير و اهانت قرار گرفته است.
به گفته خود وی شمس را تنها يک بار در سراسر زندگیاش، يک انسان والا و راستين (مولانا) کاملا درک کرده است. و همين يکبار را هم مردمان نتوانستهاند برای او باقی بگذارند.
بدين ترتيب شخصيت شمس از نظر عاطفی، شخصيتی ناکام، خشمگين، خود فرو خورده و بیقرار است.
شمس حتی از نظر تاريخ نيز شخصيتی مظلوم و متروک مانده است.
با اين همه ديوانگیام، چندين عاقل را در کوزه کردهام.
با اين همه بیخبریام با خبران را زير بغل گرفتهام.
در اندرون من، بشارتی بود.
گويی میپريدمی. بر زمين نيستمی؟
obituary
06-06-2008, 00:21
آخرين مبحثي که در اين 2 روز رسيدم تايپ کنم بررسي انديشههاي شمس هست که در ادامه به آن ميپردازيم.
همچنين ادامه بحث را به روزهاي آينده موکول ميکنيم باشد که دوستان تاملي در اين شخصيت بکنند و سپس ادامه دهيم.
obituary
06-06-2008, 00:22
تصوف از نظر اجتماعی سه مرحله را پيموده است:
- تصوف پرهيز يا زهد يا قهر
- تصوف عشق يا صلح
- تصوف پرخاش يا جنگ در ميان انواع اعتراضها در عصر بنیاميه، عدهای زاهد خودداری از همکاری با يغماگران را پيش گرفتند و پيشگامان تصوف زهد شدند. اين موج تا مدتها تنها شاخه تصوف بود.
اندک اندک فشار غارتگران فزونی يافت و زمزمههای درس محبت و عشق از خانقاهها و لزوم بازگشت ميان مردم و ترميم دلها بالا گرفت. عصر شمس را میتوان اوج دوران تصوف عشق دانست.
تصوف در عصر صفوی وارد مرحله موج پرخاش خود میشود. تا جايی که بيشتر لشکريان شاه اسماعيل را صوفيان و درويشان تشکيل میدهند و نخستين دولت سراسری ايران بعد از عرب در حقيقت از خانقاه صفیالدين اردبيلی صوفی بزرگ سرچشمه میگيرد.
-------------------------------------------------------------------
يکی از علل ناسازگاری و پرخاشگری شمس را نيز به صوفيان و به درويشان زمان خويش، در همين نقد او از تصوف زهد و گوشهگيری بايد جستجو نمود.
در مبادی حال مولانا، سخنان سلطانالعلما را به جد مطالعه میفرمود. از ناگاه مولانا شمسالدين از در درآمد که: «مخوان! مخوان!» تا سه بار.
راز اين همه تحکم و منع شمس از خواندن سخنان بهاءولد در آن است که بهاءولد فقيهی زاهد است. و به موج قديم تصوف، به موج زهد و خودگرايی تعلق دارد و شمس به موج نو. شمس میخواهد مولوی را به موج نو و به تصوف عشق دعوت نمايد.
تصوف عشق سرشار است از سماع و رقص و پایکوبی و شورافکنی. صوفی عشق آگاهانه اين راه را انتخاب کرده است تا ترک خودگرايی کند و به مردمگرايی روی آورد.
شعر و موسيقی و رقص در تصوف عشق وسيلهاند. نه هدف.
مولانا که عشق را طبيب جمله علتهای ما میداند خوشبينانه نويد میدهد که سرانجام، روزی مذهب عشق مذهب حاکم بر همه دلها خواهد شد. شمس نيز به آينده سخت اميدوار است و پيامبرانه به اين موضوع مینگرد.
شمس با انتخاب تصوف عشق و دعوت برگزيدگان خود به اين رويه چه هدفی را دنبال میکند؟ مگر تصوف عشق چه مزايايی دارد؟
- تصوف عشق با ياسها و هراسها پيکار میکند. از اينرو سرشار است از هيجان و شادی و پایکوبیهای دستهجمعی. پس سماع را فريضه و عبادت مذهب خويش میشناسد و با مخدراتی مانند حشيش که از شور و هيجان میکاهد و آدمی را به انزوا میکشاند به شدت دشمنی میورزد.
- تصوف عشق به حرارت و دلگرمی و به اعتقاد گرم کننده نيازمند است. نه به سخنان سرد کننده و هراسآور. از اين روی شمس تاکيد میکند که «اعتقاد و عشق دلير کند و همه ترسها ببرد.»
- تصوف عشق کوششی است برای عرضه داشت آرمان به جهانی بی آرمان. از اين رو در تصوف عشق، آزمايش ايثار به عنوان مظهر عشق انسانی و ديگرخواهی عرفانی از مهمترين کار ابزارها میگردد.
- در تصوف عشق يکباره نمیتوان به اوج کمال رسيد. تصوف عشق، مذهب ادای شهادتين به سخن نيست. مذهب اقرار به وسيله عمل است. مذهب آزمايش و خطا است. در مذهب عشق به عمل کار برآيد به سخندانی نيست.
- در تصوف عشق وابستگی و اتکا به دوست، به پير و مراد، به مطلوب و قطب اجتناب ناپذير است. ليکن اين اتکا به خودی خود سالم نيست و توقف در اين مرحله از رشد شخصيت جلوگيری میکند.
هر فسادی که در عالم افتاد، از اين افتاد که:
يکی يکی را معتقد شد به تقليد! يا منکر شد به تقليد!
به يک سخن: تصوف عشق، آموزش محبت در جهانی پر از نفرت است. تصوف با آموزش آرمان عشق به جای کينهتوزی در روابط انسانی کوشيده است تا به دلهای مرده، زندگی و حرارت بخشد. و آب رفته را دوباره به جو باز آرد.
هفت آسمان و زمين، و خلقان
همه در رقص آيند آن ساعت که صادقی در رقص آيد.
اگر در مشرق موسی در رقص بود
اگر محمد در مغرب بود، هم در رقص بود و در شادی
obituary
06-06-2008, 00:23
سوفسطايی گرايی سوداگری حرف است. مظهر بيمارگونه فرهنگی فرسوده و سترون است. سوفسطايی گری، جدل بازی است. لفظ پردازی است. قربانی کردن معنی به خاطر لفظ و به بيان بهتر بيهوده گويی در عين نغزنمايی است.
فرهنگ سوفسطايی فرهنگی نوشخوارگر و ارتجاعی است. فرهنگ الفاظ است، نه فرهنگ معاني. اين فرهنگ عموما بی خبر از مسايل اساسی زمان، سرمست باده تفاخر به مهارتهای جدلی خويشتن در بازی با لغات میپردازد.
ايرانيان پس از قبول اسلام و پيروزی اعراب، ناچار از آموختن زبان عربی شدند. اندک اندک پرداختن به زبان عربی به ويژه صرف و نحو، و لغت آن، جنبه تخصصی يافت. به زودی طبقه ای از نحويان -کالبد شکافان سخن تازی- پا به عرصه نهادند که با انتقادهای دقيق زبان شناسانه خود، حتی بر اعراب هم که زبان مادری آنها عربی بود خرده ميگرفتند.
ادوارد براون، ايران شناس نامی مشاهده کرده بود که در ايران، علم يعنی عربی دانی. عالم يعنی عربی دان و بيسواد يا بيشعور يعنی کسی که عربی نميداند.
بديهی است در جامعه ای که مردم نتوانند به زبان مادری خود بينديشند، ميان طبقه روشنفکر و توده مردم شکافی بزرگ پديد ميآيد.
نکته شايان توجه در اين امر آن است که لزوم گفتگو به زبان مردم بيشتر از طرف کسانی احساس شده که خود به زبان عربی تسلط کافی داشته اند. داوری آنها نه از روی جهل و نه از روی کينه توزی به زبان عربی بوده است. بلکه بيشتر از احساس تعهد، احساس مسووليت و رهبری در بين مردمان و نياز شديد آنها به رشد فرهنگی ناشی شده است.
مخالفت با نحوی گریاز ويژگيهای عصر شمس است. اين مخالفت اختصاصی به مکتب او و مولوی ندارد. بلکه اينجا و آنجا رگه ها و آبراهه های اين طغيان را ميتوان مشاهده کرد. همزمان با شمس و مولوی، سعدی با همه «بغدادزدگي» هايش و با همه تازی گويی ها و عربی سرايی هايش، ضد نحوی گری است.
«تصوف عشق» در ايران به ويژه از عصر سنايی، عطار، شمس، مولانا، سعدی و حافظ به سوی ترويج زبان فارسی همت گمارده است.
سعدی خاطره ای طنز آلود بيان ميکند از دانشجويی که چند جمله عربی را برای خود صرف ميکرد. سعدی را ميبيند و به او ميگويد اهل کجايی؟ سعدی جواب ميدهد که اهل شيرازم. دانشجو ميگويد جمله ای از سعدی شيراز بياور و سعدی شعری به عربی برايش ميخواند. دانشجو لختی به انديشه فرو ميرود و وقتی چيزی نميفهمد سرانجام با عجز ميگويد: «غالب اشعار او در اين سرزمين به زبان فارسی است. اگر بگويی به فهم نزديکتر باشد!!»
مولوی اشعار موزون فارسی را آگاهانه و به عمد به خاطر نزديک شدن به سطح مردم و بالا بردن انديشه آنها برگزيده است نه به خاطر در بردن گليم خويش از موج حوادث.
شمس چنانکه ميدانيم با وجود تسلط بر زبان عربی و ستايش آن، فارسی را آشکارا بر آن ترجيح داده است:
و زبان فارسی را چه شده است؟
بدين لطيفی و خوبی که آن معانی و لطايف که در «پارسي» آمده است در تازی نيامده است.
در هر حال يکی از رنجهای روشنفکرانهی شمس مشاهده موج لفظ گرايی و نحویگری افراطی است. شمس دشمن نحویگری و لفاظی است. و اين خود تجلی ديگری از دوسوگرايی وجدان دو پاره ايرانی مسلمان است که شمس به شدت گرفتار آن است. زيرا قرآن را مغزی هست و پوستهای هست. ظاهری هست و باطنی هست. مگر میتوان بدون عبور از پوسته به لايههای درونی دست يافت؟ مگر میتوان عربی را که پوسته قرآن است يکسره به کناری نهاد؟
اگر چنين است تا چه حد بايد به پوسته پرداخت؟ کی قرار است از آن عبور کنيم و به مغز برسيم؟
شمس میبيند همهجا بازار سوفسطاييان رواج دارد و آنان از عطش آرمانی مردم سوء استفاده میکنند. اينجاست که شمس و هممکتبانش از سلاح ويژه خود، سلاح طنز و به زبان مردم عامی به مبارزه با اين پديده برمیخيزند.
در اين مکتب همهجا نحويان که بارزترين نمونهی سوفسطاييان آن زمان بودند انسانهايی متکبر و احمق معرفی میشوند که هيچ کاری به جز عربی گفتن بلد نيستند.
مولانا، وارث بزرگ پيکار بازگشت به واقعيت و مفهومگرايی در مکتب شمس است و داستان معروف نحوی و کشتیبان گويای همين مطلب است.
ماجرا از اين قرار است که به خاطر سفر دريا، مردی نحوی به کشتی مینشيند. پس از ورود به کشتی بلافاصله بيماری فضل فروشی بیامانش صحن کشتی را به صحنهی جدلی نابهنگام تبديل میکند. نحوی با غرور از کشتیبان میپرسد که تو هيچ نحو خواندهای؟ کشتیبان با شرم اظهار میداد که نه. نخواندهام. نحوی پيشداورانه و بیرحمانه اظهار میدارد که پس نيمی از عمرت بر فناست.
کشتیبان افسرده شده و لب فرو میبندد. چيزی نمیگذرد که بادی مخالف کشتی را به گرداب میاندازد. اين زمان ديگر لفظ، تنها سلاح نحوی به کار نمیآيد. نوبت عمل است. کشتیبان از نحوی میپرسد که:
- هيچ شنا میدانی؟ جواب شنيد که نه. گفت پس تمام عمر تو بر فناست.
نحوی در مکتب شمس و مولانا، مظهر انحطاط است. در داستان ديگر شمس انحطاط تعصب لفظ پردازی نحوی را تا کفاره سقوط او و ياران او در گودال نجاست پايين میبرد:
يک مرد نحوی در گودالی عميق آکنده از نجاست فرو افتاده بود. مردی برای رهايی او از آن کثافت به وی میگويد: دستت را بده (هات يدک).
مرد نحوی به جای استقبال از ناجی خود به روی او خرده میگيرد که به جای آنکه فتحه آخر را ذکر کند آن را خودسرانه حذف کرده است. از اين رو دست ياری او را رد کرده و میگويد: تو از من نيستی. برو!
مردی ديگر و مردانی ديگر هريک به کمک نحوی میشتافتند و نحوی آنقدر که تفاوت در نحو میديد ماندن خود را در نجاست نمیديد و دست همه را پس میزد.
سرانجام صبح روز بعد نحوی ديگری از راه میرسد و با لفظ صحيح به او میگويد که دستت را به من بده. نحوی اول میگويد: تو از مايی. دستم را به تو میدهم. ليکن چون خود او را قوت نبود، وقتی بکشيد هردو در نجاست افتادند!
و بدينسان شمس از نحوی و نحویگری، با ابقای آن در مزبله، در پليدی و نجاست مدام انتقام میگيرد و سوفسطايیگری را به زبالهدان تاريخ میسپارد.
obituary
06-06-2008, 00:23
نيچه در نقد خود از سنتها و ارزشها به نفی اعتبارها و پوچی نهادهای به ظاهر مقبول و معتبر ميگرايد. شمس نيز چنين است. به عقيده شمس در جايی که سراسر ادراک ما را حجاب فرا گرفته است معرفت راستين و حقيقت تمام مجالی برای ظهور نميابند.
جوهر و درونمايه «نهيليسم شمس» اين است: نفی بنيادی جامعه ای بيمار، روابطی نادرست و نااستوار و معيارهايی پريشان و رياکار!
نهيليسم شمس خودخواهانه نيست. کينه توزانه نيست. تباهيگرانه نيست. بلکه غمخوارانه است. در جهان شمس نه بر مرده، بلکه بر زنده بايد گريست.
بياييد از زبان خود شمس به اين موضوع نگاه کنيم:
اين طريق را چگونه ميبايد؟ اين همه پرده ها و حجاب گرد آدمی در آمده! عرش، غلاف او؛ کرسي، غلاف او؛ هفت آسمان غلاف او؛ قالب او غلاف او؛ روح حيوانی غلاف .....
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب
تا آنجا که معرفت ايت غلاف است و ديگر هيچ چيز نيست.
و يا در جای ديگر چنين ميگويد:
دست آورد راستين انسان چيست؟ جز سرگشتگی و حسرت و حيرت؟
واعظان ما چه اندرز ميدهند؟ جز هراس و بی اعتمادی و دوگويی و تزلزل و نااستواری؟
فيلسوفان به ما چه ميآموزند؟ جز جدل بازی و ياوه سرايی؟
ميراث آنان چيست؟ جز سخنهايی در هم و تاريک؟
فيلسوف کيست؟ جز ژاژخوايی بيهوده گويی؟
فقيهان عمر ما را به چه تلف ميکنند؟ جز به خاطر رنجی بيهوده؟
جز به خاطر آموزش شيوه های استنجا؟ و جز به خاطر کشف نصاب پليدی حوضی چهار در چهار؟
آنانکه دعوی تحقيق ميکنند، راستی را چز تقليد چه ميکنند؟
عقل چيست؟ جز سست پايی زبون و زبونگر ؟ جز نامحرمی بی استقلال و متکی؟ ...
و درويشان کيستند؟ جز مردم گريزانی لاف زن؟
مدعيان دين کيستند؟ جز مسلمان-برونان کافر-اندرون؟
نبهيليسم شمس ارزيابی پررنج يک فرهنگ آفل است. آسيب شناسی يک تمدن بيمار است. پوچ بينی دعويهای کاذب است. نهيب بيداری از غفلت است.
شمس آنچه را ميبيند بازگو ميکند. اگرچه معاصران نخواهند، که او بگويد و يا نفهمند که او چه ميگويد:
چون گفتنی باشد و همه عالم از ريش من درآويزد که مگر نگويم ....
اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن بدان کس رسد که من خواسته باشم.
به گمان شمس بشرها بايد به خود بازگردند. مشکل آنها خود ايشانند. گنج را بيرون از خود نبايد بجويند. گنج در خود ايشان است.
ائمه (واعظان) که باشند؟ مرا با ائمه چه کار؟ ما خود ائمه ايم. چنين مگو! تو ائمه ديگرانی. ديگران ائمه تواند.
شمس با بی پروايی انسان سالاری را در تمدنی خدا سالار معرفی ميکند. از متافيزيک همانند مکتب بودايی زن اعراض ميجويد. مقصود جستجو را به جای خدا «انسان» معرفی ميکند:
نگويم خدا شوی! کفر نگويم! آخر اقسام ناميات (گياهان) و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
اين همه در آدمی هست!
و آنچه در آدمی هست، در اينها نيست!
زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود ارزد.
اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج ميکنی؟
شناخت خدا عميق است؟
ای احمق، عميق تويی! اگر عميقی هست، تويی!
يکی پيش مولانا شمس تبريزی آمد و گفت که: «من به دليل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام!»
مولانا شمس الدين گفت: «دوش ملائکه آمده بودند و تو را دعا ميکردند که الحمدلله. خدای ما را ثابت کرد! خداش عمر دهد. در حق عالميان تقصير نکرد!»
«ای مردک! خدا ثابت است. اثبات او را دليلی نميبايد. اگر کاری ميکنی خود را به مرتبه و مقامی پيش او ثابت کن. و اگرنه او بی دليل ثابت است.
اما بايد توجه داشت که انسان سالاری شمس توده سالاری نيست. او خود را پيام آور توده ها و رسول عوام نميشمارد. بلکه او شيخ را، رهبر را، آن هم شيخ کامل را ميجويد و برای او سخن ميگويد. و در اينجا پيشتاز انديشه نيچه در لزوم پيدايش ابر مرد و انسان کامل از ميان انبوه عوام ميگردد.
راه حل شمس در روابط انسانی حدی فاصل يا آميخته ای از «سوسياليسم» و «اندی وی دو آليسم» يا توده گرايی فردی و فردگرايی است. از نظر شمس نه فرد بايد قربانی جمع شود و شخصيتش در جمع تحليل رود و نه جمع بايد فدای فرد گردد.
زاهدی بود در کوه! او کوه بود. آدمی نبود!
اگر آدمی بودی، ميان آدميان بودی که فهم دارند و وهم دارند، و قابل معرفت خدا اند.
در کوه چه ميکرد؟! آدمی را با سنگ چه کار ؟!
ميان باش و تنها! ....
نهی است از آنکه به کوه، منقطع شوند، و از ميان مردم بيرون آيند، و خود را در خلق انگشت نمای کنند! .....
obituary
06-06-2008, 00:24
فرضيه خويشتنشناسی تصوف بيشتر از دو سرچشمه الهام میگيرد: از قرآن و از تجربيات شخصی عارفان بزرگ.
قرآن درباره نهاد و درون آدمی نظريهای سهبعدی را مطرح میسازد. بنابر نفسشناسی قرآن، شخصيت آدمی يا روح انسانی از سه بعد يا سه گونه نفس تشکيل شده است: نفس مطمئنه، نفس لوامه يا ملامتگر يا همان وجدان اخلاقی، نفس اماره يا وسوسهگر به بدی.
بنا بر نظر قرآن، نفس مطمئنه، عالیترين نفس، نفس لوامه نفسی نيکو و نفس اماره نفسی شرور است که بايد مهارش کرد و صبورش ساخت و از حسد آن بايد ترسيد. ليکن در هر حال، به دلايلی که به روشنی بر آن آگاه نيستيم آدمی، ترکيبی اضطراری از اين سه نفس و تضاد آنهاست.
تضاد انسان از نظر قرآن، و عرفان ناچار تضادی بنيادی و هميشگی است. و تفاوت انسانها نيز نسبت به يکديگر در کاميابی و يا ناکامی آنها در برقراری تعادل ميان همين ابعاد متضاد درونی خودشان است.
تصوف اسلامی، عينا همين تقسيم بندیهای قرآنی را از نفسهای سهگانه در درون آدمی پذيرفته است.
غوغاگر درون حافظ خستهدل و به ظاهر خاموش را امروزه همه میشناسند:
در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که «من» خموشم و «او» در فغان در غوغاست
ابوسعيد ابوالخير پيامد خودکاوی خويشتن را چنين عرضه میدارد:
گاهی چو ملائکم سر بندگی است
گه چون حيوان به خواب و خور، زندگی است
گاهم چو بهائم سر درندگی است
سبحانالله اين چه پراکندگی است؟
عطار از نفس عماره به نام سگ نافرمان نفس ياد میکند.
نجمالدين کبری به بخش سرکش طبع، نام «ديو درون» میدهد.
و ديوان شمس سرشار از تجربيات هزاربارهی مولانا از تضاد حالات درونی خويشتن است.
زين واقعه مدهوشم، با هوشم و بیهوشمهم ناطق خاموشم، هم نوح خموشانمزان رنگ چه بیرنگم؟ زان طره چه آونگم؟زان شمع چو پروانه يارب چه پريشانم؟هم فرقم و هم بختم، هم شاهم و هم تختمهم محنت و هم بختم، هم دردم و درمانم!هم خونم و هم شيرم، هم طفلم و هم پيرمهم چاکر و هم ميرم، هم اينم و هم آنمهم شمس شکرريزم هم خطهی تبريزمهم ساقی و هم مستم، هم شهرهی پنهانم
شمس نيز در درون خويش جز تلاطم نمیبيند. و رهاورد اين ژرفکاوی را اين چنين به هم فشرده است:
۱ - من خط سومم. خطی مبهم که نه نگارندهی آن قادر به بازخواندن آن است و نه ديگران
2 - «چندانکه میبينک جز عجز خود نمیبينم.»
3 - «هرچند خود را بيشتر پيدا کنم، زحمتم بيش شود.»
4 - «پس هر مشکل که شود از خود گله کن که اين مشکل از من است.»
شمس به ناچار پس از اين همه پيکار، برای نفس نيز حقی قائل میشود. و معتقد است که با آن نمیتوان پيکار کرد. يا اگر پيکارکنيم نمیتوانيم يکسره بر آن پيروز شويم.
پذيرش نفس به عنوان يک رکن اساسی در حيات بشری، رکنی که آنرا نيز حقی است و بشر را بدان تکليفی است از همان ابتدای ورود شمس به قونيه به عنوان يکی از پايههای مکتب شمس شناخته شد.
شمس به آتشبس ابدی تضادها به طور کامل معتقد نيست. ناموس آفرينش را بر پايه پيکار تضادها میداند. اما معتقد است که بنيان آفرينش، بر پيکار است. چه در جهان بيرون و چه در جهان درون.
اما پيکار اساسی بشر در بيرون از خود او نيست. بلکه دردرون اوست. با «کافر اندروني» خود! و از اين رو نيز برترين مشکل بشر هم خود اوست. مصداق حديث بزرگ جهاد اکبر:
برون رويم و اين سبلت (سبيل) ها را پست کنيم. غزا نخواهيم رفتن که کافران بترسند از سبلت ما.
و کافر اندرونی خود اگر هريکی از اين موی سبيل نيزه شود باک نمیدارد.
obituary
06-06-2008, 00:25
روانکاوی را میتوان دشمن درجه اول راسيوناليسم يا مکتب اصالت عقل دانست. خرد در مکتب روانکاوی تنها وسيلهای است بهانهجو و دليلتراش برای ضمير باطن و بعد ناآگاه حيات روانی. به عبارت ديگر در روانکاوی عقل وارسته نيست. وابسته است. مستقل نيست. متکی است. در تصوف اسلامی به ويژه تصوف عشق نيز ما آشکارا با نظريهی وابستگی خرد روبرو میشويم. مکتب شمس معتقد است که چيزهاست که عقل از ادراک آنها عاجز است. اين نظريه در بيان مولانا اينگونه اظهار شده است:
پای استدلاليان چوبين بود
پای چوبين سخت بیتمکين بود
زين خرد جاهل همی بايد شدن
دست در ديوانگی بايد زدن
آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
فيلسوفان و متکلمان زمان شمس همه هوادار اصالت عقل هستند. اما نظريه شمس دربارهی عقل را میتوان به اين صورت خلاصه کرد:
* عقل حجت است. اما تنها حجت نيست. چيزهاست که عقل نمیتواند آنها را درک کند. مانند معجزه.
* عقل کل يا عقل مطلق وجود خارجی ندارد. بلکه عقلهای جزئی و فرعی در افراد مختلف وجود دارد.
* درک عقلی نيز مطلق نيست. نسبی و مشرط است. به عبارت ديگر عقلهای فردی برای ادراک خود، به ابزارها و توانايی و شرايط مختلفی نياز دارند.
* موضوع هر چه پيچيدهتر میشود ضريب خطای عقل بالاتر میرود.
مثلا دو کس را بپرسی دو در دو چند است؟ هر دو يک جواب گويند بیمخالفت. زيرا انديشه کردن آن آسان است. چون بپرسی هفت در هفت چند است؟ يا هفده در هفده؟ خلاف کنند آن دو عاقل. زيرا انديشهی آن دشوارتر است.
* عقل مشروط و محدود به اراده و همت و پشتکار است. اگر کسی در کاربرد عقل تنبلی کند نتيجهی مطلوب به دست نمیآورد.
و عقل خود حجت خدای است. و ليکن چون بر وجه (به روش صحيح) استعمال نکنی متناقض مینمايد.
* شرايط محيط يا تناسب ميان ادراک عقلی نيز در درستی و نادرستی نتيجه موثر است.
مثلا صد کس در ميان آفتاب ايستادهاند با چشمهای روشن. شخصی از دور میآيد سوی ايشان تنها و دهلی میزند و رقصی میکند. ميان ايشان خلافی نرود. اما اگر در شب تاريک و ابر اين بانگ دهل بيابد، صد خلاف پيدا شود ميان ايشان. يکی گويد: لشکر است. يکی گويد ختنهسور است. الی آخر ....
* عقلها خود يکديگر را نقض میکنند. حتی يک عقل واحد در زمانهای مختلف به نتايج گوناگون میرسد.
فهم اگر متردد نشدی، در اشارت و عبارات خلاف نکردندی و از نصوص يک معنی فهم کردندی.
* عقل در درون آدمی نيز دستخوش پايبندهای بسياری است.
خيالها کم نيست. از خود برمیانگيزی و حجاب خود میسازی و بنابر آن خيال تفريح میکنی.
به طور خلاصه عقل از نظر شمس وابسته است. نه وارسته. و در نتيجه بدان نيز با ديد ارزش مطلق نمیتوان نگريست. او قدرت عقل را منکر نمیشود. بلکه عقل را يکی از راههای فرعی به حقيقت میداند. نه تنها شاهراه آن.
حکمت بر سهگونه است: يکی گفتار، دوم کردار و سوم ديدار.
حکمت گفتار، عالمان راست.
حکمت کردار، عابدان راست.
و حکمت ديدار عارفان راست!
obituary
06-06-2008, 00:25
مقام انسان در اسلام مشخص است: عبوديت و بندگی بدون قيد و شرط. عاصی اگر فرشته باشد ابليس میشود و به صورت آدمی اگر ابوالحکم باشد ابوجهل میگردد. در نامگذاری پس از اسلام و آغاز عبوديت، ترکيب عبد با هر اسم ديگری غير از الله يا ديگر اسامی خداوند موقوف شد. و اسامی نظير عبدشمس و عبدمناف عصر جاهلی، جای خود را به عبدالله و عبدالرحمن و غيره دادند.
بعدها به عنوان نشان اخلاص و سرسپردگی در مکاتبی به خصوص در مکتب تشيع اوليای خدا نيز تا حد خدا بالا برده شدند و اساميی نظير عبدالرسول، عبدالمحمد، عبدالعلی، عبدالرضا و ... نيز رواج پيدا کردند.
در جنبه نظری تا زمانی که پيامبر اسلام زنده بود و حتی تا ادوار نخستين حکومت خلفای راشدين تکليف مردم مشخص بود. اما پس از آن و با روی کار آمدن حکومت رسوای بنیاميه و همزمان با پيروزی معاويه بر علی يک سوال اساسی در ذهن مسلمانان نقش بست:
داوری و فرمان چه کس راست؟
خوارج در نفی داوری مسخرهآميزی که به نفع معاويه انجام پذيرفت به اين سوال با شعار لا حکم الا لله پاسخ گفتند. اما موضوع اينجاست که در نظام اسلامی خدا به طور مستقيم داوری نمیکند. اين شعار تنها يک مقاومت بیثمر بود بدون اينکه راهکاری ولو برای زمان اندک ارائه کند.
دوباره همان حرکت دايرهوار آغاز شد. همان راه بنبست برای يافتن راه حلهای فردی.
در اين ميان گروههای مختلفی از مخالفان حکومت اموی و عباسی هريک به طور جداگانه کمر به تغيير گرانيگاه خداسالاری به انسانسالاری بستند.
امامان شيعه با سلاح مذهب به جنگ شتافتند و سرداران بيدار و سرخورده از حکومت با سلاح شمشير. اما تصوف در انسانگرايی خود عموما با ظرافت عمل کرده است و در تاريخ بسيار کمتر از گروههای مبارز ديگر قربانی داده است.
اربابان قدرت تنها علمای تشيع و لشکرهای مخالف را پيش روی خود میديدند و صوفيان را زاهدان و درويشانی بیآزار میپنداشتند. شمس اين طرز ديد را اين گونه بيان میکند:
گفتند که: فلانی کفر میگويد فاش و خلق را گمراه میکند. بارها اين سرزنش میزدند و خليفه دفع میگفت.
بعد از آن گفتند که اينک خلقی هم با او يار شدند.
اين مبارک نيست که در عهد تو کفر ظاهر شود. دين محمدی ويران گردد!
خليفه او را حاضر کرد و بفرمود تا در شط اندازند و غرق کنند.
بازگشت و خليفه را گفت: در حق من چرا چنين کنی؟
خليفه گفت: جهت مصلحت خلق تو را در آب اندازم.
گفت: خود جهت مصلحت من خلق را در آب انداز! مرا پيش تو چندان حرمت نيست؟
از اين سخن خليفه را هيبتی آمد و رقت ظاهر شد و گفت: بعد از اين هرکه سخن او گويد پيش من، آن کنم که او گويد!
ليکن خلفا همگی چنين نبودهاند. بلکه ترجيح میدادند حتی خودشان مظهر خدا به حساب آيند. تصوف با شهادت حسين ابن منصور حلاج به فرمان المقتدر نوزدهمين خليفه عباسی نخستين قربانی مذهب انسانسالاری خود را تقديم داشت. اعدام عينالقضات همدانی و اعدام شهابالدين سهروردی نيز وقايعی از همين دست بود.
------------------------------------------
با ذکر اين مقدمه میخواهيم شيوه تفکر شمس را به درستی بشناسيم. شمس از شهيدان پيشين به خوبی ياد نمیکند. نه اينکه آرمان آنان را قبول نداشته باشد. چرا که شمس بدون شک يک انسانگرا است. او با شيوه مبارزه آنان مخالفت داشت.
قصه حلاج که اين ديگران در زبانها انداختهاند، يخ از آن میبارد. آن حکايت کسی را خوش آيد که همان حال دارد.
و بدينسان شمس حلاج را در سلسلهی «اهل حال» و در زمره رهبران راستين تصوف عشق و تصوف انسانسالاری مقام میدهد. حلاج در حقيقت قربانی صراحت بيش از اندازه خود شد.
تا اينجا مقدمات يک نظام انسانسالاری در مکتب شمس فراهم شد. اما هنوز راه درازی در پيش است و ترک اعتياد مردم کار سادهای نيست.
توحيد اسلامی بيان میکند که «من عرف نفسه، فقد عرف ربه» و همزمان خداسالاری توحيدگرای اسلامی با بت پرستی و شرک سرسختانه مخالف است.
روشنفکران تند و افراطی با توجه به همين آموزش، سجده به سوی قبله را بقايای يک نوع بت پرستی میدانند. آنان میبينند که شمس با بت پرستی مخالف است اما در پاسداشت نماز و سجده به سوی قبله ترديد به خود راه نمیدهد. آنان میخواهند رهبر عرفان انسانگرا نيز با آنان همداستان شود. اما پير ورزيده عرفان، با رعايت اصول همزيستی سهجانبه ماهرانه گفتگو را به سود انسانسالاری خود پايان میدهد:
آخر سنگپرست را بد میگويی که رو سوی سنگی يا ديواری نقشين کرده است و تو هم روی به ديوار میکنی؟
آخر کعبه در ميان عالم است.
چون اهل حلقهی عالم جمله رو به او کنند و و اين کعبه را از ميان برداری، سجده سوی دل باشد.
سجدهی آن بر دل اين و سجده اين بر دل آن!
همانگونه که کعبه در نظام خداسالاری خانه و مظهر خداوند است، در آيين انسانسالاری دل مظهر خداوند به شمار میرود.
سرانجام شمس با بيان خاطرهای از به حج رفتن بايزيد بسطامی بدون نفی متابعت (عبادتهای ظاهری دين) اصل انسانسالاری را بيان میکند:
بدان خدايی که خداوند آن خانه (کعبه) است، و خداوند اين (دل)
که تا آن خانه را بنا کردهاند در آن خانه در نيامده و از آن روز که اين خانه را بنا کردهاند از اين خانه خالی نشده.
obituary
06-06-2008, 00:26
حديث دلمیگويد: «چون کعبه را از ميان برداری، نه سجود هر يکی، سوی يکديگر باشد؟ دل خود را سجود کردهاند.» و حديث سجن میگويد: «الدنيا سجن المومن، دنيا زندان مومن است.»
تصوف عشق و مکتب شمس به هر دو حديث فوق معتقد هستند. اما شمس بر حديث ديگری نيز تکيه میکند که میتوان آن را «حديث عرفان نفس» يا به اختصار همان حديث عرفان نام نهاد. اين حديث از جمله «من عرف نفسه، فقد عرف ربه! هر که خود را بشناسد پروردگار خود را شناخته است!» سرچشمه میگيرد.
بنابر حديث عرفان، شناخت خود برابر با شناخت خدا به شمار میرود. چرا که انسان خود مظهر خداوند است. در اين صورت برای شناخت خداوند چرا به بيراهه رويم؟ خود را میشناسيم. پس خدا را شناختهايم.
آيا روی ديگر حديث عرفان، تلقين انديشهی «انسان-خدايي» يا همسانی انسان با خدا نيست؟ همان که حلاج با استناد به آن «اناالحق» گفت و ابايزد «سبحانی، ما اعظم شاني» بر زبان راند.
شمس ظريفانه در طريق اين برابری و معادله، به سود انسانسالاری گام برمیدارد که:
چه کنيم؟ پيامبر را شرم بود که بگويد: من عرف نفسی فقد عرف ربه (هرکه نفس مرا بشناسد خدايش را شناخته است) از اين رو من عرف نفسه (هرکه نفس خود را بشناسد)
عقلا با خود میگفتند که اين نفسک پليد تاريک درنده را بشناسيم؟ از اين معرفت خدا حاصل شود؟
اصحاب سر دانستند که پيامبر چه گفت!
حديث عرفان به همين صورت کنونی به امام علی (ع) نسبت داده شده است و از زمره سخنان نهجالبلاغه به شمار میرود که به پيامبر هم نسبت دادهاند. اما «ابن تيميه» فقيه بزرگ حنبلی آن را از احاديث جعلی که با روح آموزشهای خداسالارانه اسلامی ناسازگار است، دانسته است.
از حديث عرفان خدا (شناسايی خدا به وسيله خدا) در مقالات شمس هيچ اثری نيست. ظاهرا اين حديث با انسانگری شمس منافات دارد و مشمول سکوت او قرار گرفته. آن را تاييد نکرده و هيچگاه محکوم نمیکند. در حالی که حديث عرفان نفس نه تنها مورد تاکيد شمس است، بلکه همچنان به زبان تمثيل و حکايت نيز از آن استفاده میکند.
انسان در نظر شمس، مظهر و يا حتی خود جهان اکبر است
obituary
06-06-2008, 00:27
ذهنگرايی از رگههای انديشهی تصوف اسلامی است. ليکن عرفان بر خلاف استنباط عموم از دخالت ذهن، در خلق اعتبارها و ارزشها به گرمی استقبال نمیکند. بلکه آنرا اساس دوری از واقعيت و لغزشهای ذهن میشمارد. نقد ذهنیگری و واقعيت دخالت ذهن در خلق بتهای پنداری در تصوف در اين بيت سنايی خلاصه میشود:
ای هواهای تو هوا انگيز
وز خدايان تو، خدا بيزار!
شمس نيز نسبت به ذهنگرايی و نفوذ نابيناگر ذهن، دارای آگاهی و حساسيت ويژه است و نسبت به آن هشدار میدهد.
ای خواجه هر کسی حال خود میگويد و میگويند ما کلام خدا را معنی میکنيم!
بعضی خيال خود را به گدايی گرفتهاند.
شمس همچنان اين «خود معيار بيني» و قياس به نفس را در داستان مورچه و شتر بيان میکند. در اين داستان به لطافت نشان میدهد که وقتی آب تا زانوی شتر است، شتر خودگرای خودبين قياس به نفس میکند و میگويد: «سهل است. تا زانو است!» و همين مضمون را مولانا در داستان طوطی و مرد بقال بيان میکند. (از چهای کل با کلان آميختی؟ تو مگر از شيشه روغن ريختی؟)
در حقيقت پيکار با خود معيار بينی و قياس به نفس، يکی از معانی جهاد اکبر با نفس است. يعنی مهار نفس. نه نابودی آن.
اين مهار نفس هرگز با گرسنگی کشيدن و به چله نشستن و دوری از مردمان به دست نمیآيد. برعکس برای مهار نفس بايد از خود بيرون آمد. بايد به ميان مردم آمد و آنها را شناخت و وجود خود را در آنها گم کرد.
میپنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟
حقا که حسرت او بيشتر باشد! زیرا که به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد!
سرانجام شمس ما را از خطر خودکامگی ذهن و قياس به نفس آگاه میکند و به خاطر تعديل آن (و نه نابودی آن) هشدار میدهد:
آن قوم که ايشان را همچو خود میبينی به صورت و ظاهر، ايشان را معنی ديگر است.
دور از تصور تو و انديشه تو!
obituary
06-06-2008, 00:27
شمس در تکميل فرضيههای انسانسالاری خويش، تاکيد میکند که آلودگیهای زيانمند و چرکهای فساد عموما دو دستهاند: بيرونی و اندرونی! «ليکن ذرهای از چرک اندرون آن کند که صد هزار چرک بيرون نکند.» از اين رو روانپالايی از مهمترين دستورات مکتب شمس به شمار میرود. شمس بر خلاف اعتقاد کظم غيض، فرو خوردن خشم را حتی زمانی که قدرت و تحمل آن وجود داشته باشد را به خاطر پيشگيری از تراکم احتمالی عقدهها زيانمند میداند و تاکيد میکند که بايد درون را از خشم خالی کرد.
و اين نظريهی خشمزدايی شمس درست بخشی از همان چيزی است که در ردوانکاوی امروز به کاتارسيس مشهور است.
خشمزدايی شمس از نظر اجتماعی نيز شايان توجه است. شمس در عصر استبداد خودکامگان و اوج سلطهی مغول بر ايران، درس مقاومت در برابر ستم میدهد. بدين سان شمس يک صوفی پرخاشگر و تهديدگر برای ياسای چنگيزی است.
شايد راز بخش مهمی از عدم محبوبيت شمس را نزد ارباب قدرت بايد در همين تسليمناپذيری و پرخاشگری او جستجو کنيم.
طبع تند و سخنان شمس در بسياری از موارد يک نوع قطعنامه اعتراض و يک نوع اعلام جنگ است. او خيلی کم به عقايد و سنن عصر خويش گردن مینهد و غالبا میتازد و تسليم در کارش نيست.
چشم محمد روشن که تواش امتی!
امت باشی؟ حضرت حق فخر کند؟! دست تو بگيرد؟! به موسی و عيسی بنماياند؟!
مباهات کند که چنين کس امت من است؟! اکنون خدای تعالی در اين ماه (رمضان) حاضر است و ناظر؟ و ماههای ديگر غافل است و غايب؟!
کدام ماه حاضر است تا يادش کنيم؟! زهی مشتی احمق!!
obituary
06-06-2008, 00:28
ابعاد يک شخصيت جامع يا شرايط نيل به کمال بلوغ انسانی از نظر شمس عبارتند از ابعاد چهارده گانه زير. شمس میداند که انسان کامل با شرايط چهارده گونه او بسيار نادر است. ليکن با اين وصف، انسان کامل يک مثال افلاطونی يک موجود خيالی و انتزاعی نيست. انسان کامل میتواند هدف تربيتی ديگران باشد.
هر کس میتواند خودش را با ابعاد انسان کامل مقايسه کند. کم و کاستیهای خود را نسبت به آن ترميم کند و خود را هرچه بهتر و بيشنر بسازد و کامل گرداند.
1 - انديشمندی:
انديشه در نظر شمس بيشتر مفهوم خردمندی و عقل معاش میدهد. معنی آن عبرت آموختن از لغزشهای گذشته و پيشگيری از تکرار آنها در آينده است:
انديشه چه باشد؟
در پيش نظر کردن، که آنها که پيش از ما بودند، سودمند شدند از اين کار و ازين گفت يا نه؟
و پس به آينده هم نظر کند. يعنی عاقبت کار چه باشد؟
اما شمس معتقد است که همه کس به چنين بلوغی از انديشمندی و آيندهنگری فرجامبينانه نمیرسد. و با تاسف برای عدهای ياد میکند که «اميد آنرا نمیبينم که پيش از ندامت از خواب غفلت بيدار شوند.»
2 - بينشمندی:
يا همان روشنبينی و به اصطلاح خود شمس گشاد باطنی. بينشمندی درک شهودی است و اين در مکتب شمس والاترين مرحله توانايی درک ذهنی انسان بالغ است.
طريق از اين دو بيرون نيست:
يا از طريق «گشاد باطن» چنان که انبيا و اوليا! و يا از طريق «تحصيل علم» که آن نيز مجاهده و تصفيه است.
از اين هر دو بماند، چه ماند غير دوزخ؟
متاسفانه سخنان شمس در اينباره زياد نيست. به خصوص که شمس بر خلاف بيشتر درويشان با چلهنشينی و رياضت افراطی نيز مخالف است.
3 - وقتسنجی:
انسان کامل در هر سه بعد زمان (گذشته، حال و آينده) به تعادل مینگرد.
قومی هستند که پيش ايشان اين باشد که: همه کارهات حواله به فردا باد!
يعنی «امروز» چه شد؟ «امروز» را برون کردند؟
چه گناهی کرده بود «امروز» که از حساب بماند؟
4 - خود آگاهی:
انسان کامل در همه حال خود را همانگونه که هست با انصاف تمام ارزيابی میکند. نه بيشتر و نه کمتر. با اين خودآگاهی است که لغزشهای خود را تصحيح میکند. بر ضعفهای خود اگر بتواند چيره میشود و اگر نتواند آنها را همانگونه که هستند نه به افراط و نه به تفريط میپذيرد.
در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبينم. خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
گفتند به مدرسه نيايی؟
گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
5 - خويشتن داری:
يعنی تسلط بر نفس، خاموشی بهنگام، پاسخگويی بهنگام، و قهر بهنگام. لازمه خويشتنداری غنای روحی، تعادل روحی و رسايی و تشخيص و تيزيابی میباشد.
ولايت آن باشد که او را ولايت باشد بر نفس خويش، و بر کلام خويش، و سکوت خويشتن، و قهرها در محل قهر، و لطف در محل لطف و جواب در محل جواب.
6 - خودياری و خودمختاری:
انسان کامل بستگی اسارت آميز به ديگران ندارد. او ديگران را ارزيابی میکند و قدر بزرگان را میشناسد اما تابع و اسير آنها نيست. انسان کامل رها از وابستگیهای اسارتزای بشری است. او همبسته است. ولی وابسته نيست.
بعضی کاتب وحیاند و بعضی محل وحیاند. جهد کن تا هر دو باشی.
هم محل وحی باشی و هم کاتب وحی خود باشی.
7 - ديگرخواهی و مردمداری:
انسان کامل خودخواه نيست و غمخوار عالم است. او خود را در برابر مردم مسوول میداند.
اگر در اين راه که میروی، مجاهده میکنی و شب و روز میکوشی صادقی،
چرا ديگری را راه نمینمايی؟ و او را به خواب خرگوش درمیاندازی؟
8 - ايثار و فداکاری:
ديگر خواهی انسان کامل حرفهای و مصلحتی نيست و حد و مرز ندارد. ترجيح منافع ديگران در همه حال بر مصالح شخصی خصوصيت بارز يک انسان کامل است. معنی ايثار در خور انسان کامل از نظر شمس تنها بذل مال نيست. اما بذل مال نخستين گام ايثار است.
طريق اين است که اول ايثار مال و بعد از آن کارهای بسيار....
9 - رها سازی و استقلال بخشی:
انسان کامل (نه با لطف و قهر) نمیخواهد از ديگران برای خود پيرو و برده بسازد. او انسانها را بخاطر خود آنها میخواهد. به عبارت ديگر انسان کامل استعمارگر نيست بلکه رهايیبخش است.
نه خادم کس بود و نه مخدوم کس. انصاف بده که خوش جهانی دارد
10 - فروتنی و گردنکشی:
انسان کامل در برابر زورگويان گردنکش و مقاوم است و در برابر زيردستان فروتن و مهربان.
من سخت متواضع میباشم با نيازمندان صادق.
اما سخت با نخوت و متکبر میباشم با ديگران!
11 - رهايی از پيشداوری:
اگر تو را صد هزار درم و دينار و اين قلعه پر از زر باشد و به من نثار کنی، من در پيشانی تو بنگرم.
اگر در پيشانی نوری نبينم پيش من آن قلعه پر از زر همان باشد و تل سرگين همان!
12 - عشق و آرمان:
انسان کامل صاحب آرمان و هدف است و به آرمان خويش هر چه باشد ايمان و عشق میورزد. انسان کامل هدفآگاه و بیهراس است.
13 - اصالت و خلاقيت:
انسان کامل اصيل است. در درک و خلاقيت بر خود تکيه دارد نه بر ديگران. شمس تبعيت و تقليد را محکوم میکند و آن را در خور انسان کامل نمیداند و حتی سرچشمه تمام بدبختیها را تقليد کورکورانه میداند.
در خانقاه نصرالدين وزير جميع علما و شيوخ و عرفا و امرا و اعيان حاضر بودند. و هر يکی در انواع علوم و فنون و حکم کلمات میگفتند و بحثهای شگرف میکردند. در گوشهای مراقب نشسته بودم و هيچ نمیگفتم.
از ناگاه بانگ بر ايشان زدم که تا کی به عصای ديگران به پا رويد؟ اين سخنان که گوييد سخنان مردم آن زمان است. و چون شما مردان اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما کو؟
14 - استقامت و پايداری:
مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد. زيرا داند که آن مراد (خداوند) در بیمرادی پيچيده است.
در آن بیمرادی اميد مراد است.
ehsssssan
10-06-2008, 00:45
از مطالب این تاپیک استفاده کردم
مرسی
obituary
17-06-2008, 12:36
ببخشيد فاصله بين نوشتهها افتاد کمي درگير بودم.
در ادامه چند نمونه از سخنان شمس تبريزي را مينويسم تا مقدار کمي با طرز بيان اين عارف بزرگ آشنا بشويم.البته اين سخنان به صورت گزيده هست و بعد از کمي بحث و شنيدن نظرات ديگران در مورد شمس به بررسي کامل سخنان شمس ميپردازم و بصورت دسته بندي شده در همين تاپيک قرار مي دهم و در موردشان صحبت ميکنم.
obituary
17-06-2008, 12:38
ايام را مبارک باد از شما. مبارک شماييد. ايام میآيد تا به شما مبارک شود. شب قدر در ما «قدر» تعبيه کرده است.
نگويم خدا شوی. کفر نگويم. آخر اقسام ناميات و حيوانات و جمادات و لطافت جو فلک،
اين همه در آدمی هست! و آنچه در آدمی هست در اينها نيست.
زهی آدم که هفت اقليم و همه وجود، ارزد
نسخهی گنج يافتند که به فلان گورستان بايد رفت و پشت به فلان سنگ بزرگ بايد کرد. و روی به سوی مشرق، و تير بر کمان نهاد، و انداختن!
آنجا که تير افتاد گنج است.
رفت و انداخت، چندان که عاجز شد. نمیيافت، و اين خبر به پادشاه رسيد. تيراندازان دورانداز، انداختند، البته اثری ظاهر نشد!
چون به حضرت رجوع کرد، الهامش داد که: نفرموديم که کمان را بکش.
آمد. تير به کمان نهاد و همانجا پيش او افتاد!
اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟
شناخت خدا عميق است؟
ای احمق! عميق تويی. اگر عمقی هست آن تويی.
آوردهاند که دو دوست مدتها با هم بودند. روزی نزديک شيخی رسيدند. شيخ گفت:
چند سال است که شما هر دو هم صحبتيد؟
گفتند: چندين سال.
گفت: هيچ ميان شما در اين مدت منازعتی بود؟
گفتند: نی. الا موافقت
گفت: بدانيد که شما به نفاق زيستهايد. لابد حرکتی ديده باشيد که در دل رنجی، و انکاری آمده باشد به ناچار؟
گفتند: بلی
ابايزيد به حج رفتی و حريص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی يار شود. روزی شخصی را ديد که پيش، پيش او میرفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل میشد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟
شيوهی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است.
باز میگفت که با حق باشم رفيق!
باز میديد که ذوق همراهی آن شخص میچربيد بر ذوق رفتن به خلوت. در ميان مناظره مانده بودم که: کدام اختيار کنم؟
آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقيق کن که منت قبول میکنم به همراهی؟
چون خود را به دست آوری، خوش میرو. اگر کسی را يايی، دست به گردن او درآور! و اگر کسی ديگر را نيابی، دست به گردن خويش درآور.
درويشی چيزی میخواست. آن صاحب دکان دفعش گفت که: حاضر نيست.
گفتم اين درويش عزيز بود. چرا بدو ندادی؟
گفت خداش روزی نکرده بود!
گفتم: خداش روزی کرده بود. تو منع کردی.
اين طريق را چگونه میبايد؟ اين همه پردهها و حجاب گرد آدمی درآمده!
عرش غلاف او (مانع او)، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حيوانی غلاف،
غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و ديگر هيچ نيست.
obituary
17-06-2008, 12:39
مردم سه دسته اند: اهل دنيا، اهل آخرت و اهل حق!
«شبلي» اهل آخرت است و مولانا جلال الدين اهل حق.
و آنچه مراست جز حضرت مولانا سه کس ديگر بس است:
شيخ صلاح الدين (زرکوب) ، شيخ حسام الدين(چلپی) و مولانا بهاءالدين (فرزند مولوي) درباره شيخ محمد محی الدين عربی ....
در سخن شيخ محمد اين بسيار آمدی که:
فلان خطا کرد و فلان خطا کرد!
و آنگاه او را ديدمی که خود خطا کردی.
وقتها به او بنمودمی. سر فرو انداختی و گفتی:
«ای فرزند! تازيانه ميزنی؟»
نيکو همدرد بود! نيکو مونس بود!
شگرف مردی بود شيخ محمد. اما در متابعت نبود.
(پيروی از دستورات ظاهری دين مثل نماز را نميکرد)
مرا از او فايده بسيار بود اما نه چنانچه از شما (مولوی).
درباره منصور حلاج ....
اگر از حقيقت خبر داشتی، اناالحق نگفتی!
منصور را هنوز «روح» تمام جمال ننموده بود.
اگرنه اناالحق چگونه گويد؟
حق کجا و «انا» کجا؟ اين «انا» چيست؟ اين حرف چيست؟ .....
درباره بايزيد بسطامی ...
ابايزيد نفس خود را فربه ديده گفت:
- «از چه فريبی؟»
گفت: «از چيزی که نتوانی آن را دوا کردن!
و آن آنست که خلق آيند تو را سجود کنند و تو خود را مستحق آن سجود ميبينی!»
گفت: «تو غالب! عاقبت من نتوانم تو را مغلوب کنم.»
ابايزيد را اگر خبری بودی هرگز «انا» نگفتی.
«شهاب هريوه» در دمشق که گبر (منکر) خاندان پيامبر بود ميگفت که:
مرگ بر من. همچنين است که بر پشت شخص ضعيف بار گران نهاده باشند.
درباره شیخ اشراق، شهاب الدین سهروردی ....
ميآمدند به خدمت اين شهاب در دمشق، هزار معقول ميشنيدند. فايده ميگرفتند. سجود ميکردند. برون ميآمدند و ميگفتند:
- فلسفی است. الفيلسوف: دانا به همه چيز!
من آن را از کتاب محو کردم. گفتم:
- آن خداست که داناست به همه چيز! ... نبشتم: الفيلسوف: دانا به چيزهای بسيار!
قيامت را منکر بودی. گفت:
- الا (مگر) فلک از سير باز ايستد!
آن شهاب اگرچه کفر ميگفت، اما صافی و روحانی بود.
آن شهاب را آشکارا کافر ميگفتند آن سگان!
- شهاب کافر چون باشد؟
شهاب الدين را علمش بر عقلش غالب بود. عقل ميبايد که بر علم، غالب باشد. دماغ که محل عقل است ضعيف گشته بود....
اين شهاب الدين ميخواست که اين درم و دينار برگيرد که سبب فتنه هاست.....
و بريدن سرها و دستها ...
درباره فخرالدين محمد رازی:
فخر رازی از اهل فلسفه بوده است، يا از آن قبيل. خوارزمشاه را با او ملاقات افتاد. آغاز کرد که:
- چنين در رفتم در دقايق اصول و فروع، همه کتابهای اوليان و آخريان را بر هم زدم. از عهد افلاطون تا اکنون، هر تصنيف که معتبر بود، پيش من شبهت هر یکی معين شد و روشن است.
و دفترهای اوليان را همه بر هم زدم و حد هريکی بدانستم. و اهل روزگار خود را برهنه کردم و حاصل هريک را بديدم . فلان فن را، بجايی رسانيدم تا وهم گم شد.!
امير از جهت طعن ميگويدش:
- و از آن علمک ديگر (فرمانروايی) نيز که من ميدانم، تو کناری!
فخر رازی چه زهره داشت که گفت:
- محمد تازی چنين ميگويد و محمد رازی چنين ميگويد!
اين مرتد وقت نباشد؟
اين کافر مطلق نبود!؟
مگر توبه کند!
-سيف زندگانی؟!
او چه باشد که فخر رازی را بد گويد؟
او (فخر رازی) تيز دهد، همچو او، صد هست شوند و نيست شوند!
همشهری من؟
چه همشهری؟ خاک بر سرش!
درباره خیام .....
شيخ ابراهيم بر سخن خيام اشکال آورد که او سرگردان بود.
باری بر فلک تهمت مینهد، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق،
باری نفی میکند و انکار میکند، باری اثبات میکند.
باری اگر میگويد، سخنانی در مدح تاريکی میگويد.
obituary
17-06-2008, 12:40
درباره روابط خود با مولانا ... خوب گویم و خوش گویم. از اندرون، روشن و منورم. آبی بودم. بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد و روان شد. اکنون میرود خوش و تازه و خرم.
مرا ميبايد ظاهر شود که زندگانی ما با هم به چه طريق است؟
برادری است و ياری؟ يا شيخی است و مريدی؟
اين خوشم نميآيد که استادی و شاگردی.
اکنون تو فضل مينهی مرا بر خود، .... سبب فراق اگر بود اين بود که آنکه مرا نميآموزی.
من چون اينجا آموختن بيابم، رفتن به شام رعنايی و ناز باشد.
الا من معامله را مينگرم. مثلا:
من چون ترش ميباشم تو ترش ميباشی.
چون من ميخندم، تو ميخندی.
من سلام نميکنم، تو هم سلام نميکنی.
آخر تو را خود عالمی است جدا و فارغ از عالم ما!
تنهات يافتم.
هريکی به چيزی مشغول و بدان مشغول و دل خرسند:
بعضی روح بودند، به روح خود خود مشغول بودند.
بعضی به عقل خود ، بعضی به نفس خود.
تو را بی کس يافتم.
همه ياران رفتند به سوی مطلوبان خود.
تنهات رها کردند.
من يار بی يارانم ......
ستايش مولانا آن باشد که سبب راحت و خشنودی او. چيزی نکنی که تشويش و رنج بر خاطر او نشيند!
و هر چه مرا رنجانيد، به دل مولانا رنج میرسد.
درباره تغيير شخصيت مولانا از واعظی سخنور به مجنونی عاشق ...
تو آنی که نياز مينمايی!
آن نبودی که بی نيازی و بيگانگی مينمودی! آن دشمن تو بود!{
از بهر آن ميرنجانيدمش که تو نبودی!
آخر من تو را چگونه رنجانم که اگر بر پای تو بوسه دهم، ترسم که مژه من در خلد
و پای تو را خسته کند!
درباره عظمت مولانا ....
من شيخ را ميگيرم و مواخذه ميکنم. نه مريد را!
آنگه نه هر شيخی را، شيخ کامل را.
آن روز در آن مجمع با آن شيخ جنگ کردم و دشنام ها دادم! و او خموش!
و سرش را شکستم و او خموش!
آن يکی می غلطد و در روی خاک ميمالد و ميآيد سوی من.
ميگويندش: غلط، غلط. آخر مظلوم فلانی است (آن شيخ) که چندين صبر کرد!
(آن شيخ) گفت: مرا بگذاريد. مظلوم اين است به معنی!
از ايشان نعره برآمد از گرمی گفتن او!
و آن سرشکسته پيش آمد و تبسم ميکرد و ميغلطيد و نعره ميزد!
سلطان ولد (فرزند مولانا) فرمود که:
روزی حضرت والدم در مدح مولانا شمس الدین مبالغع عظیم میفرمود،
و از حد بیرون، مقامات و کرامات و قدرتهای او را بیان کرد که من از غایت شادی بیامدم و بر در حجره او ایستادم .
شمس فرمود که بهاءالدین چه لاغ است؟ گفتم: پدرم اوصاف شما را بسیار کرد.
گفت: والله والله من از دریای عظمت پدرت یک قطره بیش نیستم. اما هزار چندانم که فرمود!
باز به حضرت مولانا آمدم. سر نهادم که: مولانا شمس الدين چنين گفت.
مولانا فرمود: خود را ستود و عظمت خود را نمود و صد چندانست که فرمود!
يک قول مولانا پيش من هزار دينار صره باشد. زيرا دری که بسته بود، باز از او شد
والله که من در شناخت مولانا قاصرم! و مرا هر روز از حال و افعال او چيزی معلوم میشود که وی را نبوده است!
مولانا را بهتر دريابيد تا بعد از آن خيره نباشيد.
همين صورت خوب و سخن خوب که میگويد راضی نشويد که ورای اين چيزی هست.
آن را طلبيد از او.
وقتها شيخ محمد سجود کردی و گفتی بندهی اعل شرعم.
اما متابعت (پيروی از دستورات دين) نداشت. مرا از او فايدهی بسيار بود. اما نه چنانکه از شما.
شما در بند آن نيستيد که بنماييد به فرزند و غير فرزند...
يکی هزار جهد میکند که از خود چيزی بنمايد و يکی به صد حيلت خود را پنهان میکند!
obituary
17-06-2008, 12:40
خودستایی ها ...... گفتند: ما را تفسير قرآن بساز.
گفتم: تفسير ما چنان است که میدانيد. نی از محمد! و نی از خدا! اين «من» نيز منکر میشود مرا.
میگويمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟
میگويد: نی. نروم!
سخن من فهم نمیکند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکی او خواندی، لا غير .... يکی را هم او خواندی هم غير او .... يکی نه او خواندی نه غير او.
آن خط سوم منم که سخن گويم. نه من دانم، نه غير من.
آن از خری خود گفته است که تبريزيان را خر گفته است.
او چه ديده است؟ چيزی که نديده است و خبر ندارد، چگونه میگويد؟
آنجا کسانی بودهاند که من کمترين ايشانم که مانند مرا بيرون انداختهاند. همچنانکه از دريا به گوشهای افتد.
چنينم. تا آنها چون بودهاند؟
فروتنیها و تواضعها ....
جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا مینگرم! ... اما من چندانکه نظر میکنم جز عجز خود نمیبينم.
در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟
گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبينم. خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم.
گفتند به مدرسه نيايی؟
گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن.
اگر تحتاللفظ فهم کنم، آن را نشايد که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفير کنند.
من غريبيم و غريب را کاروانسرا خوش است. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند من ملحدم.
گفت دربان که تو کيستی؟
گفتم اين مشکل است تا بيانديشم!
بعد از آن میگويم: پيش از اين روزگار، مردی بوده است بزرگ، نام او «آدم»! من از فرزندان اويم.
آرمانها و اعتقادات .....
کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم.
تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که میگويم که: «از خود ملول شده بودم.»
اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگويم فهم کند. دريابد.
من عادت به نبشتن نداشتهام. هرگز!
چون نمینويسم در من میماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد!
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
راست نتوانم گفتن. که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند.
اگر تمام راست کنمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی.
خاطرات و گفت و شنودها ....
هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت.
چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم.
آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن.
گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند!
اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر) ...
گفتم: میروم امشب نزد آن نصرانی (مسيحی) که وعده کردهام شب بيايم.
گفتند: ما مسلمانيم و او کافر. بر ما بيا.
گفتم: او به سر مسلمان است. زيرا تسليم است. و شما مسلمان نيستيد.
گفتند: بيا! تسليم به صحبت حاصل شود.
گفتم: از جانب من هيچ حجابی نيست، و پردهای نيست. بسمالله بيازماييد.
آن يکی آغاز کرد: ما فرزندان آدم را گرامی داشتيم و آنان را در خشکی و دريا روانه ساختيم (از قرآن)
از دهانم بجست که: خاموش! تو را از اين آيت نصيبهای نيست. خشکی کجا و تو کجا؟
خواست که سوال کند. گفتم: ارا بر من چه سوال رسد؟ چه اعتراض رسد؟ من مريد نگيرم.
کودکی بود. کلمات ما بشنيد. هنوز خرد بود. از پدر و مادر بازماند. همه روز حيران ما بودی...
سر بر زانو نهاده بودی همه روز. پدر و مادر نمیيارستند که با او اعتراض کردن. وقتها بر در گوش داشتمی که او چه میگويد: اين بيت شنيدمی:
در کوی تو عاشقان پر آيند و روند / خون جگر از ديده گشايند و روند / من بر در تو، مقيم مادام چو خاک / ورنه دگران، چو باد آيند و روند
گفتمی باز گوی. چه گفتی؟ گفت: نه.
به هجده سالگی بمرد.
دی آمد فلانی که از من بدو نقلی کرده بودند.
در روی من جست و گفت: مرا چنين چون گفتهای؟ من چندين خدمت بزرگان کردهام. مرا همه پسنديدهاند و جستهاند و رها نمیکردهاند که جدا شوم.
گفتم: اين سخن را باادبتر پرس تا جوابت گويم!
گفت: ساعتی بنشينيم تا نفس ساکن شود، تا باادبتر توانم گفتن.
گفتم: دو ساعت بنشين. ساعتی بنشست. همان آغاز کرد که پيش:
همه پسنديده و روشن بودهان و همه القاب روشن نيکو گفتهاند. پيش تو چگونه است که بر خلاف آنم؟ اکنون بيا، تو چه لقب میکنی؟
گفتم: اگر مسلمان شوی، مسلمان! و اگر نه کافر و مرتد و هرچه بدتر!
اکنون اگر بینفس (بدون خودستايی) سخن میگويی، بگو و اگر نه جوابت نمیگويم.
obituary
17-06-2008, 12:41
آن شخص توبه کرد و عزم حج کرد. در باديه پای آن مرد از خار مغيلان بشکست. قافله رفته و در آن حالت نوميدی، ديد که آيندهای (اميدی) از دور میآيد. به دعا گفت: «به حرمت اين خضر که میآيد مرا خلاص کن.»
آن رهرو پای در هم بست و او را به کاروان رسانيد. در حال گفت: «بدان خدايی که بیشريک است، بگو که تو کيستی که اين فضيلت تو راست؟»
او دامن میکشيد و سرخ میشد و میگفت: «تو را با اين تجسس چه کار؟ از بلا خلاص يافتی و به مقصود رسيدی.»
گفت: «به خدا که دست از تو ندارم تا نگويی.»
گفت: «من ابليسم.»
کسی که در ابليس اعتقاد میبندد و به اعتقاد به او مینگرد، به مرادی میرسد. و آنکه در پيامبر بیاعتقاد مینگرد، به عکس و خواری گمراه میشود. همچون ابوجهل!
هر قصه را مغزی هست. قصه را جهت آت مغز آوردهاند. نه از بهر دفع ملالت!
به صورت حکايت برای آن آوردهاند تا آن «غرض» در آن بنمايند.
شيخ گفت: خليفه منع کرده است از سماع کردن!
درويش را عقدهای شد در اندرون و رنجور افتاد. طبيب حاذق آوردند. نبض او گرفت. اين علتها (بيماريها) و اسباب که خوانده بود نديد.
درويش وفات يافت. طبيب بشکافت گور او را و سينهی او را و عقده را بيرون آورد. همچون عقيق بود. آن را به وقت حاجت بفروخت. دست به دست رفت تا به خليفه رسيد.
خليفه آن را نگين انگشتری ساخت. میداشت در انگشتر. روزی در سماع فرونگريست. جامه آلوده ديد از خون! چون نظر کرد هيچ جراحتی نديد. دست برد به انگشتری. نگين را ديد گداخته!
خصمان را که فروخته بودند، باز طلبيد تا به طبيب رسيد. طبيب احوال بازگفت!
جماعتی رفتند که سر آب فرات را ببينند. دو سال راه کردند. ديدند که از سر کوهی برون میآيد. يکی بر رفت. چرخ زد که: «خوش است.» و فرو رفت. ديگری همين.
بعضی گفتند: خدا داند ايشان را چه میشود؟ فروشان میکشند؟ يا چيست؟
بعضی بازگشتند و خبر آوردند که: تا آنجا رسيديم و ياران رفتند. دگر نمیدانيم!
چنانکه مرغابی با مرغ نهند. چون به دريا روند اينها تا لب آب آمدند که:
وای! مرغابی رفت!
سماعی درنمیگرفت. شيخ گفت: بنگريد! به ميان صوفيان ما اغياری هست؟ نظر کردند و گفتند که: نيست! فرمود که: کفشها را بجوييد. گفتند: آری. کفش بيگانهای هست! گفت: آن کفش بيگانه را از خانقاه بيرون نهيد. در حال سماع درگرفت.
قزوينی محتسب شد. مادر را بکشت تا ملحدان بدانند که پروا نيست او را!!!
چيزهاست. نمیآرم گفتن. ثلثی گفته شد.
obituary
17-06-2008, 12:42
درباره کسب علم و معرفت .... هنوز ما را اهليت گفتن نيست. کاشکی اهليت شنيدن بودی.
تمام گفتن میبايد و تمام شنودن!
بر دلها مهر است. بر زبانها مهر است. و بر گوشها مهر است.
تو را مقام استماع است. تو سخن گويی؟ از مقصود دور میمانی و دورتر میرانی از خود مقصود را.
سخن پيش سخندان گفتن بیادبی است. مگر به طريق عرضه کردن.
آری. چون درويش سخن آغاز کرد، اعتراض نبايد کرد بر وی!
آری قاعده اين است که هر سخن که در مدرسه، تحصيل کرده باشند به بحث، فايدهی آن زيادت شود!
اما سخن شهودی آن درويش از اين فايده و بحث دور است.
تحصيل علم جهت لقمهی دنيوی چه میکنی؟ اين رسن از بهر آن است که از اين چاه برآيند.
نه بهر آنکه به چاههای ديگر فرو روند.
درباره دين و شريعت ....
بالای قرآن هيچ حرفی نيست. بالای کلام خدا هيچ نيست.
اما اين قرآن که عوام گفته است جهت راه نمودن و امر و نهی، ذوق دگر دارد و آنکه با خواص میگويد ذوق دگر!
گفتم علمای اسلام را با هم چگونه دويی و اختلاف باشد؟
آن دو ديدن و آن تعصب کار توست. ابوحنيفه اگر شافعی را ديدی، سرکش کنار گرفتی!
بندگان خدا با خدا چگونه خلاف کنند؟
چشم محمد روشن که تواش امتی!
امت باشی؟ حضرت حق فخر کند؟ دست تو بگيرد؟ به موسی و عيسی بنماياند؟
مباهات کند که چنين کس امت من است؟
میگويد ای خدا چنين کن و ای خدا چنین مکن!
چنان باشد که گويند: ای پادشاه! آن کوزه را برگير. اينجا بنه!
اين بکن! و آن مکن!
چون به سوی کعبه نماز میبايد کرد، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه حلقه کردند و سجود کردند. چون کعبه را از ميان حلقه بگيری، نه سجود هر يکی سوی همدگر باشد؟
دل خود را سجود کردهاند.
درباره لذت سماع و درک معنی .....
گفت: نماز کردند؟ گفت: آری.
گفت: آه!
گفت: نماز همه عمرم به تو دهم. آن آه را به من بده!
لحظهای برويم به خرابات بيچارگان را ببينيم!
آن عورتکان (روسپيان) را خدا آفريده است. اگر بدند يا نيکاند، در ايشان بنگريم.
در کليساها هم برويم و ايشان را نگريم!
سماعی است که فريضه (واجب) است و آن سماع اهل حال است و فرض عين است.
چنانکه پنج نماز و روزهی ماه رمضان و چنانکه آب خوردن و نان خوردن به وقت ضرورت.
فرض عين است اصحاب حال را! زيرا مدد حيات ايشان است.
اگر اهل سماعی را به مشرق سماع است، صاحب سماع ديگر را به مغرب سماع باشد.
و ايشان را از حال همديگر خبر باشد.
خواص را سماع حلال است. زيرا دل سليم دارند.
از دل سليم اگر دشنام به کافر صد ساله رود، مومن شود. اگر به مومن رسد، ولی شود.
رقص مردان خدا، لطيف باشد و سبک! گويی برگ است که بر روی آب میرود.
اندرون چون کوه و برون چون کاه!
هفت آسمان و زمين و خلقان همه در رقص آيند آن ساعت که صادقی در رقص آيد!
اگر در مشرق موسی در رقص باشد و اگر محمد در مغرب باشد، هم در رقص بود و در شادی.
obituary
17-06-2008, 12:42
اعتقاد و عشق دلير کند. و همه ترسها ببرد.
هر اعتقاد که آن را گرم کرد، آن را نگه دار! و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش.
محمدی آن باشد که شکستهدل باشد. پيشينيان شکستهتن بودند.
کافران را دوست میدارم. از آن جهت که دعوی دوستی نمیکنند. میگويند: ما کافريم! دشمنيم!
حق به دست من است. با من نيست.
دل من خزينهی کسی نيست. خزينهی حق است.
صد هزار درم با من خرج کنی، چنان نباشد که حرمت سخن من، بداری.
میپنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟
حقا که حسرت او بيشتر باشد. زيرا که او به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد.
آزادی در بیآرزويی است.
عقل تا درگاه ره میبرد. اما اندرون خانه ره نمیبرد. آنجا عقل حجاب است. دل حجاب است. و سر حجاب!
گفتن، جان کندن است و شنيدن، جان پروردن!
مرد چون پير شود طرح کودکان گيرد.
obituary
17-06-2008, 12:43
جهودی و ترسايی و مسلمانی رفيق بودند. در راه حلوايی يافتند. گفتند:
- بیگاه است. فردا بخوريم. و اين اندک است. آن کس خورد که خواب نيکوتر ديده باشد.
غرض آن بود که مسلمان را حلوا ندهند. مسلمان نيمهشب برخاست و جمله حلوا را بخورد.
بامداد عيسوی گفت: ديشب عيسی فرود آمد و مرا بر کشيد به آسمان!
جهود گفت: موسی مرا در تمام بهشت برد!
مسلمان گفت: محمد آمد و مرا گفت ای بيچاره! يکی را عيسی برد به آسمان چهارم و آن دگر را موسی به بهشت برد. تو محروم بيچاره برخيز و اين حلوا را بخور!
آنگه من برخاستم و حلوا را خوردم.
گفتند: والله خواب آن بود که تو ديدی! آن ما همه خيال بود و باطل!
صوفیيی گفت: شکم را سه قسم کنم. ثلثی نان، ثلثی آب، ثلثی نفس.
آن صوفی ديگر گفت: من شکم را پر نان کنم. آب لطيف است و جای خود باز کند.
ماند نفس. خواهد برآيد، خواهد برنيايد!
يکی مزينی (آرايشگري) را گفت: تارهای موی سپيد از محاسنم چين.
مزين نظری کرد. موی سپيد بسيار ديد. ريش ببريد به يک بار و به دست او داد.
گفت: تو بگزين که من کار دارم.
واعظی خلق ر ا تحريص میکرد بر زن خواستن و تزويج کردن و احاديث میگفت. و زنان را تحريص میکرد بر شوهر خواستن.
و آنکس را که زن دارد، تحريص میکرد بر ميانجی کردن و سعی نمودن در پيونديها و احاديث میگفت.
بسيار که گفت: يکی برخاست که: «الصوفی ابنالوقت (صوفی فرصتطلب است) من مرد غريبم. مرا زنی میبايد.» واعظ رو به زنان کرد و گفت: ميان شما کسی هست که رغبت کند؟
گفتند که هست! گفت تا برخيزد و پيشتر آيد. زنی برخاست. پيشتر آمد.
گفت: رو باز کن تا تو را ببيند. که سنت اين است از رسول که پيش از نکاح يکبار ببينند.
زن روی باز کرد. واعظ گفت: ای جوان بنگر. گفت: نگريستم. گفت: شايسته هست؟ گفت: هست.
گفت: ای زن! چه داری از دنيا؟ گفت: خرکی دارم. سقايی کند. و گاهی گندم به آسيا برد و هيزم کشد. اجرت آن را به من دهند.
واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. همچنين پيش آمد و روی نمود. جوان گفت: پسنديده است. واعظ گفت: چه دارد؟ کسی گفت: گاوی دارد. گاهی آب کشد، گاهی زمين شکافد، گاهی گردون کشد. اجرت به او رسد.
واعظ گفت: ديگری هست؟ گفتند: هست. گفت: جهاز چه دارد؟ گفتند باغی دارد.
واعظ روی به جوان کرد و گفت: اکنون تو را اختيار است. از اين هر سه، آنکه موافقتر است، قبول کن.
آن جوان بن گوش خاريدن گرفت! واعظ گفت: زود بگو. کدام میخواهی؟
جوان گفت: خواهم که بر خر نشينم و گاو پيش کنم و به سوی باغ روم.
گفت: آری. ولی چنان نازنين نيستی که تو را هر سه مسلم شود.
وزير گفت: هزار دينار بستان، و اين حرکت که شنيدی باز مگوی!
هزار دينار بستد و گفت: ای مردم. بدانيد اين باد که وزير رها کرد، من رها کردم!
دو عارف، با هم مفاخرت میکردند در اسرار معرفت(مقام خودشان را به رخ هم میکشيدند)
آن يکی میگفت که: آن شخص که بر خر نشسته است، میآيد به نزد من. آن خدا است!
آن دگر میگويد: نزد من، خر او خدا است!!!
گفت: فرق چيست ميان جزو و جزيی و ميان کل و کلي؟
گفت: آری!!!
گفت: فرق چيست؟ آری کدام است؟
خنديد و گفت: خوش است!
آن يک، يکی را پرسيد که فلان مرد اهل است؟
گفت: پدرش اهل بود. فاضل بود.
گفت: من از پدرش نمیپرسم. از وی میپرسم.
گفت: پدرش سخت اهل دل بود!!
گفت: میشنوی چه میگويم؟
گفت: تو نمیشنوی! من میشنوم. کر نيستم. میدانم چه میپرسی.
زخاک پاک تبریز است صائب مولد پاکم*****از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
تورک خالقنين پارلاق اولدوزلاريندان سايلان و دونيا بويي پارلايان شمس تبريزي(وفات1247م)مولاناجلاال دين(1207-1273)موللانصرالدين(1208-1284) او کيشيلردن سايليرلارکي ياراديجيليقلاريلا بوتون دورانلاردا اونلريني سوردورموشلر.هرنقدر تانيينميش اولسالاردا گون يوخدور کي بو اوچ بويوک اينسانين تازا ويئني يونلري اورتايا چيخماسين.
بو آرادا بواوچ آدليم اينسانين بير دووراندا ياشاديقلاري ،اونلاري بيرچوخ ساحده اورتاق فيکيرلي و فيکيرداش قيليبدير.بيرزماندا بير-بيرلريله گورشوب بير چوخ اورتاقليقلاري اولدوگي بلي اولور،اوزليکله گولدوري و گولمه جه ساحه لري بير-بيرلرينه چوخ بنزرليگي واردير.
شمس ومولانا و موللانصرالدين ياشاديقلاري دونملرده سلجوقيلرحوکومتينين و سونرالار موللانين تيموربيگ له هم دووران اولماسي و اونلارين ظلملرييني قارشيسيندا مجادله لري ،بيرچوخ زماندادا حکومدارلارين و قاضيلرين ودارغالارين خلقه آپارديقلاري ظولملرله مبارزه لري،هولوکباز عابيدلروزاهيدلري تنقيدلرينه باشقالدريشلاري؛ گولدوريله ائليشتيريب اللرينده گلديگي قدر ساواشيب وميزاح ديليله مجادله آپارميشلار.
اگرچه بو اوچ کيشنين هرسنين اوزونه گوره بير مخاطبي و دوشنن موريدلري اولوبدور،امادريندن باخيلدقيندا اوچونونده چاليشمالاري توپلومون و جامعه نين عيبلريني و يانليشليقلاريني اوزه چيخارتماق اولوبدور،هربيري بير ديل له سوزلريني يئرينه يئتيرمک ايستميشلر.
بئله نظره گلير کي شمس ين دئديگي سوزيعني"او کيشي اوچ خط يازدي، بيرين او اوخويويب باشقاسي يوخ،بيرسين هم او اوخيوب هم باشقاسي،بيرسين نه او اوخودي نه باشقاسي؛او اوچونجي خط منيديم"اوزوني ؛مولاناني،و موللانصرالديني ان اويغون گوسترگسيدير کي شمس ين درين باخيش آچيسي و يوکسک سئويده سويلديکلري دوشونجلر يوخاري درجه ده اولان فيکيرلره گوره ؛مولانانين دئديکلري بير آزدوشنجلي وساوادلي اولانلاراوچون وموللانين سويلديکلري اودونملرين و سونراکي زمانلارين يايغين اولان مخاطبي يعني عوام دئيلن خلق گوره دئيلميشديلر.
شمس تبريزينين قوري وفايداسيزتعبدلر،مولانانين عبادت اوچون تازا بير دوشونجه ياراديليشي و موللنين دا باطيل اينانجلارو اويدورمالاردان بير چوخ زاهدو عابدين ياراتديقلارني اورتايا چيخارديقلاري بو اورتاقليقي آرتيرماقدادير.خاطيرلاتماق گرکير بو اوچ کيشيني هربيريسي اوزلرنه گوره بير بويوک و سونرالاردا بيرچوخ ادبيات ساحه لرين اونجلري کيمي ائتگلري اولموشدور.شمس و مولانانين عرفان عالمينده کي گوروشلري نقدر چوخ اولموشسادا موللانصرالدينين ده اشاغي فيکيرلراوچون ده يئني مکتب ساحه سي دوزلتمکده ديرکي "حاجي بکتاش"کيمي دوشونجلرده ايزيني گورمک اولار.
بو اوچ اولو اينسانين فولکلورساحه سينده ده بير چوخ ايزي و ياراديجيقلاري اولوبدورکي ان گوزده اولان فولکلور قولي "آتاسوزلر"و"دئيملر"ديلرکي بير چوخونون ياراديجيسي سايليرلار.
اوچ سوال؛ بير جواب
بير گون بيرنئچه بيلن کيشي مولانانين يانينا گليب اوندان اوچ سوال سوروشدولار،مولانا اونلاري شمس حواله ائديب جوابلاري اوندان آلماقلاريني ايستدي.شمس حضرتلري مکتبده اوتورموشيدي و کربيچله تيمم ائتمگي اورنجيلره اورگديردي.بيلن کيشيلر شمس دئديلرکي :سندن اوچ سوالميز وار.شمس بويوردي:دئيين.
سوال سوروشانلاراورتاقلاشيب بيرسين سئچيب اوسواللاري سوروشماقا باشلادي ودئدي:سيز دئيريز اللاه واردي!اوني بيزه گوستر!شمس بويوردي:ايکينجي سوال دئين.
سوال سوروشان دئدي:دئيرسيز کي شيطان اودداندي.نجور قيامتده اود اودي يانديراجان؟اود کي اودا عذاب وئرمز!
شمس دئدي:اوچونجي سوالي دئ.
سوروشان دئدي:دئيرسيز قيامت گوني هامنين حسابين اوزوندن سوراجاقلارو هيچ کيمين بيريسيندن حسابي اولابيلمز.بس ندن سيزلر اينسانلاري قويمورسوز هرنه ايش ايسترلر گورسونلر.
بو حالده شمس درحال کربيچي قالخزيب کيشينين باشنا ووردي و دئدي بودا سنين جوابين!
کيشي و دوستلاري بو ايشي گورنده دوروب قاضيه شيکايته گئتديلر.قاضي شمسي چاغريب اوندان بوايشين علتين سوروشدي وشمس دئدي:بونلارمندن سوال سوروشدي منده جواب وئرديم.
قاضي دئدي:بونجورجوابدي؟و شمس بويوردي:سوال سوروشان دئ گوروم اگر باشين آغرير هاني سانجسي؟ندن گوروشموربس!اوبيرينجي سوالين جوابي.ايکينجي سوالين جوابيدا گوردوگون کيمي سن ده کرپيچده توپراقداندي اما بير بيريني اينجديب عذاب وئردينيز.بودا ايکينجي سوالين جوابي.اوچونچي سن دئدين گوي هرکس نه سووور گورسون منده سورديم بوني سنين باشيوا وئرديم.ندن سن بودونيادا قاضيه شيکايت ائدسن و او دونيادا شيکايت ائدميسن! بودا اوچونجي سوالين جوابي.
قاضي و سوال سوروشانلار بيرليکده گولوب شمس دن اوزر ديلديلر.
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.