ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستان های شیوانا ( فرامرز کوثری )



bidastar
30-03-2008, 21:10
حكايت موز و گناه.


آمد نزد اين شيواناي ما، پسري با:
" سيمايي اندوهگين " و
" عرق شرم بر پيشاني ".

شيوانا نيك نگريستن كردندي در چهره اش و
خواندندي،
كه بسيار:
" حزين است چهره آن جوان".
پرسيدندي كه:
" تو را چه شده است،
كه چنين اندوهگين مي باشي".

گفت جوان ما كه:
" ندارم اختياري در برابر گناه و،
نتوانم كه افسار نفس خويش نگاه دارم ،
همواره."


شيوانا از شنيدن سخن آن پسر ،
غضبي بر داشتندي تمامي وجودش و گفتندي كه:
" هرگز مگو با كسي ،
از گناه كرده اي.
ليك:
" كنون كه نداري اعتمادي به خود و
نتواني كه كنترل كني ،
هواي نفس خويش،
ميباشد سخني ديگر"!!!!!.
كه بايدت تا ببيني:
مثالي را از نزديك".


گفت آن جوان كه : " چه بايدمان تا ببينيم از نزديك،
اي استاد".


گفت شيوانا:" ترا كه بايدت آمدندي با ما ،
اندر مزرعه اي كه در آنجا،
زندگاني ميكند ميموني بس كوچك ،
ليك باهوش و تند وتيز.
آفتي است، ايمن ميمون براي محصولات جملگي :
مزرعه داران.
تدبيري انديشيديم برايش همگي.
بكار انداختيم افكارمان را".


حال چگونه بكار گرفتند اين تدبير را،
جملگي مزرعه داران با كمك :
اين شيواناي ما.

قفسي ساختندي تا با كمك خود حيوان،
او را به دام اندازندي.

پرسيد جوان داستان ما كه:
" چگونه اين كار كنندي. "
گفت شيوانا:
" ساخته ا يم چهار گوشه قفسي ،
كه ميباشد :
بسي ميله هاي آن تنگ،
تنگ تنگ،
خيلي تنگ،
تنگتز از دست خود حيوان.
ميگذاريم اين چهار گوشه قفس را در مزرعه مان.
بعد هم موزي در داخل قفسي.



چون بسته ميباشد هر پنج گوشه قفس،
ميمون ناچار ميشود كه از بيرون بياندازد دستي ،
تا از لابلاي اين ميله هاي تنگ ،
بردارد موزي.

شيوانا: " اما معمايي ميباشد ، اينجا".
جوان: " چه معمايي استاد؟".
شيوانا: " معمايي براي ميمون ما،
چون دستش بزرگتر از فواصل بين ميله ها بودندي،
و نتوان درآورندي موز را،
بنا چار حبس شوندي بيرون قفس،
ما هم ،همگي ، بايدمان كه شويم نزديك او.
او هم چون ندارد دلي،
تا رها كند موزي،
آنوقت ما توانيم كه:
گرفتن حيوان را".

اين شيواناي ما بطرف پسر جوان برگشتندي و گفتندي كه:
" اين موز، همان گناهي است كه تو در برابر آن ناتواني و
انجام ميدهي:
زود،
زود زود،
خيلي زود.





گناه پيوسته در زندگاني آدميان بودندي،
اين ما آدميان هستندي،
كه بايدمان تا رها كنيم آن گناه را.
اين تو هستي كه بايد رها كني موز را ،
بايدت كه باشي زندان بان خود و،
كليد رهايي از زندان گناه هم در:
" دستان توست ".


پس موز را رها كن : " اي بني بشر.
آزاده و وارسته كن خود را ز :
" تمامي گناهان ".


براستي كه چه سخت است،
دور بودن از گناه و گفته اند و
خواهند گفت به سال ها ،
" اين حكما ، بر ما ".



آيا تواني هست براي همگان ،
رها كردن :
" اين موز را؟".

bidastar
30-03-2008, 21:11
زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.

شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:
هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد .
_______________________________

bidastar
30-03-2008, 21:11
كدامين گناه كار ترند؟
--------------------------------------------------------------------------------

اين نوشته بر گرفته از حكايات شيوانا مي باشد كه،
تلفيق كرده ايم با دو لفظ ادبي.
مقصود:
" پيام بنهفته "
در اين حكايات است كه:
" باشد بكار گيريم همگان.
اگر هم همتي نداريم بس قوي در:
عمل كردن بدان
دانستنش نيست خالي از لطفي كه:
" دانستن بهتر از ندانستن است".

مي داني كه اين شيواناي ما را بودندي مكتب مكاني.
كه:
" تلميذان"
" تلمذ " كردندي و يكي از دروس:
" معرفت " بودندي.

روزي اين عارف بزرگ را دل مشغول بودندي با:
" كتاب " و
" دفتر" و
" تدريس ".

شاگردي پرسيد ز او :
" يا شيوانا در اين ديار پاكدامن تر و كم گناهتر از
ما كه هستيم شاگردان مكتب شما ،درايد سراغي؟.
كه ما دل مشغول داريم شبانه روز به درس " معرفت "
و دگر مردمان دل مشغول دارندي به زندگاني خويش. ".

شيوانا بپرسيد همان پرسش را ز دگر شاگردان كه:
" يا جماعت شاگردان پاكدامن تر ز
خودتان سراغ داريد در اين ديار؟ ".

جملگي تلميذان " آري " گفتندي به اين پرسش كه:
" ما هستيم عارف تر و با تقوي ترو پاك دامن تر از همه گان .
الا يك نفراز شاگردان كه خاموش بنشست و سكوتي اختيار كرد
و نداد جوابي به اين پرسشي ".

شيوانا سياست كردندي و گفت:
" عجبا. عجبا. وقتي داشتيم ميآمديم به كلاس ديديم شخصي
در خلوت و پشت ديوار مشغول بودندي به عملي زشت با شخص
ديگري. نمي دانيم هنوز هم مشغول بودندي هر دو به آن عمل
زشت يا انجام دادندي آن كار و رفتندي؟ ".

به يكباره تمامي شاگردان دويدن كردندي تا ببينند آن دو را كه
مشغول كدامين عمل زشت بودندي؟.
الا همان شاگردي كه بنشسته بود بر سر جايش و سري داشت
در لابلاي اوراق " .

ديدند جملگي شاگردان كه كسي نيست در آن مكان.
فهمستند كه سياست كرد استادشان و سر به زير و
شرم سار نشستن كردندي ، در جايشان.

دگر شاگردي بگفت:" نبودندي كسي پشت ديوار. هيچ نديديم ما ".

گفت شيوانا :" تمامي شما برفتيد دوان دوان براي ديدن صحنه اي
زشت و ناپسند. الا يكي از شما. عجب حريصانه دويديد تمامي شما.
حال بگوييد بر ما چه كساني مي باشند گنه كارتر و چه كساني هستند
بي گناه. شما يا اهالي اين ديار؟ ".

بزير افكندند جملگي شاگردان ز شرمساري كه :
" چنان طمع داشتندي براي ديدين گناه كه سر از پاي نشناختندي و
دويدند دوان دوان".

گفت دگر بار استاد :
"اين شاگرد بنشست در جاي خويش و چشم دوخت بر زمين و بر
نخاست تا ببيند آن صحنه زشت و پر گناه را.
حال كدامين شما مي باشيد پاكدامن. شما يا اين شاگرد ما؟
شما يا اهالي اين ديار؟ ".

شيوانا : " چشم پاك دار و ببند بر روي گناه .
كم كن اشتياق بر ديدن زشتي ها و اعمال."

حال ببينينم كه اين پند شيوانا اثري دارد جملگي بر ما؟.
يا همگان مشتاقيم و دوان دوان براي ديدين زشتي ها؟.

اميد داريم كه نباشد اينگونه و بكار گيريم همگان:
" هر چند اندك".

ولي از طرفي هم بايد بگوييم كه:
" چنانچه عملي به مخاطره اندازد امنيت اجتماع و
افراد را در اماكني چه بزرگ و چه كوچك :
بر ماست تا كنيم اقدامي يا
بر قانون گذاران تا كنند عملي".


( مكتب مكاني = كلاس درس.
تلمذ = شاگردي كردن.
تلميذان = شاگردان ).
_____________________

bidastar
30-03-2008, 21:12
روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.

شيوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟"

شاگرد با حيرت گفت:" ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"

شيوانا با لبخند گفت:" چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگر رفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي!"
___________________________

bidastar
30-03-2008, 21:12
كودك مي باشند، اين بزرگ آدميان.

مي گذشت اين شيواناي ما، در ميانه راهي. مردي بود بدون

حتي يك عدد تار مويي بر سرش. با هم همراه و همقدم شدند،

اين شيوانا و مرد بدون مو ،

يا بهتر بگوييم:

" مرد تاس ."



بعد از اندكي مباحثت و هم راهي، رسيدند به شماري از كودكان

شيطان صفت و

ماجراجو و

بي ادب.

از آن دست از كودكاني كه:

" به سخره ميگيرند، چنين مردماني كه ندارند مويي بر سرشان."



كودكي بس دم بريده، چشمانش بيافتاد بر سر كچل مرد بيچاره و

ديگر كودكان را ندا داد كه:

" بنگريد بر سر تاس آن مرد،

همچون آيينه اي ميدرخشدو

ميماند چون كدو تنبلي، بخدا."



ديگر دم بريده گان هم، با ديدن سر تاس مرد، جملگي هم صدا،

زدند زير خنده

و:

"به مسخره گرفتن آن مرد بيچاره را."



مرد بدون مو، بكرد تبسمي و رو به شيواناي ما كه:

" بچه ميباشند همگي، ندارند تقصيري. ميگذاريم به حساب سن و

سالشان."



چند ساعتي راه پيمودند، دو همراه، تا رسيدند به دروازه شهر.

يكي از نگهبانان، درخواست كرد تا بگردد وسايل همراهشان را.





نگهبان ديگري بيامد از گرد راه و با بي حرمتي هرچه تمام ، خطاب

به مرد بدون مو گفت:

" آهاي كچل بدتركيب و بدون مو، بيا نزد ما جلوترو باز كن اين

بقچه ات را، كه ميخواهيم ببينيم:

چه داري اندر بساط."



در اين ميان ،

كاسه صبر مرد بدون مو لبريز شد و رفت تا جواب دهد تحقير آن

نگهبان را كه ، بيكباره اين شيواناي ما، نجوايي كرد بس آرام در

گوش مرد تاس و خشم آن مرد، فرو نشاند.





شيوانا و مرد بدون مو، نشان دادند لقچه هايشان را به نگهبان.

نگهبان بعد نگريستن كامل اندر بقچه ها و مرخص كردن شيوانا و

مرد تاس، گفت:

" براستي تو را چه شد، كه آرام شدي بيكباره، با سخن دوستت؟."



مرد تاس در جواب بدو گفت كه:

" نگفت اين دوست ما،

سخن مهمي كه بكار آيد تو را.

تنها چيزي كه گفت،

اين بود كه:

" خيال كن نزد خود كه،

اين مردك گنده و بزرگسال هم،

همانند آن:

كودكان مي باشد بي ادب و بس.

پس اين بار هم، نبود اين نگهبان:

" كودكي بيش."
________________

bidastar
30-03-2008, 21:13
تا سر حد مرگ.اما چگونه؟

جوان ذوجي، آمدندي نزد اين شيواناي ما، برا ي نصايح لازمه كه:

" چگونه كنيم زندگاني خويش را، به اشتراك؟ ."



شيوانا برخاستندي به حرمت ذوج جوان و نشاندندي هر دوي آنان را

در كنار خود.



رو بكرد استاد به مرد و گفتندي:

" چقدر دوست مي داري همسر خويش، را به راستي و درستي ؟."

گفتندي آن تازه داماد كه:

" دوست مي دارم همسرم را تا سر حد مرگ و

نيستي و

تا آخرين لحظات و

نفسمان،

مي باشد بدين گونه ."





شيوانا رو كردندي به آن بانو و گفتندي كه :

" چقدر دوست ميداري همسرت را، به راستي و درستي؟."

گفتندي آن تازه عروس كه:

" دوست ميدارن همسرم را تا سر حد مرگ و

تا آخرين نفسهايمان،

مي باشد بدين گونه ."



تبسمي پر ز معني كردندي اين شيواناي ما و گفتندي كه:

" بدانيد هر دوي شما ، در طول زندگاني مشتركتان كه،

تا سرحد مرگ،

ميشويد هردو زهم متنفر ،

آنچنان كه نمي يابيد احساسات هم اكنونتان را،

آنفدر تنفر نشستنندي در وجودتان كه:

" حتي نميخواهيد كه ببينيد روي همديگر را."





با تعجبي بسي زياد پرسيدندي ذوج جوان كه:

" پس چه كنيم در اين ميانه با چنين احساسي كه ميگويي بر ما؟."



گفت شيوانا:

" نكنيد تعجيلي در چنين لحظات و ثانيه هايي و بگذاريد تا ابرهاي تنفر ،



زدوده شوند از آسمان آبي قلب و روحتان و دگر بار،

آيد به ميان:

خورشيد زيباي عشق و

محبت و

بتابد گرماي آن بر:

وجودتان.

جدايي هم نكند خطور به فكرتان كه آورندي اينگونه تفكر،

پشيماني در پيش برايتان.

تا سر حد مرگ،

ز همديگر متنفر بودندي،

تاواني است كه ميپردازيد براي :

" تا سر حد مرگ ، دوست داشتندي."



در خاتمه سخن، آورد به ميان اين جمله، اين شيواناي ما:

" ميباشند عشق و نفرت دو انتهاي آونگ زندگاني،

كه اگر زياده از حد،
چسبيدندي هر دوي شما به كرانه ها،

تجربه خواهيد كرد اين احساس را.

پس :

" برقراركنيد تعادلي را تا در زندگاني مشتركتان:

تا سر حد مرگ."
__________________

bidastar
30-03-2008, 21:14
شیوانای ما ، دید روزی باغبان زحمت کش مکتب خانه اش ، می باشد بسی غمگین و نگران. سبب را جویا شد از نزدیک.



بپرسید شیوانا که :

" تو را چه شده است ای دوست که چنین غمگین می نمایی."

گفت آن باغبان که :

" خود دانی ای شیوانا که تا غروب هنگامی ،در مکتب خانه باغبانی کردندی و از غروب ، بدان طرف در یک آهنگری دکانی ،

در کنار کوره ی داغ ، عرق ریختندی و باز هم کار کردندی."

شیوانای ما بگفت:

" ندارد این حرمانی ای باغبان که از دسترنج خود نان بری بر سفره ی اهل و عیال . دیگر چرا نگران می نمایی ؟ "



پاسخ داد آن باغبان :

" بعد از تمام شدن کار ، در راه منزل ، هر روز جوانی بلند قامت و تنومند ، جلو ی مرا گرفتندی و تهدید کردندی که اگر دسترنج

امروزت را ندهی به ما ، از این پرتگاه تو را

پرتاب خواهم کردندی ، به عمق دره ایی. چاره را در چه می بینی ، استاد؟ "



با لبخندی رضایت بخش از پرسش آن باغبان ، بگفت شیوانا که:

" تنها راه در این بودندی ، امروز که آمدندی او به سراغ تو ، بگویی بر او آماده بودندی برای رفتن به عمق آن دره ، شرطم به

شروطی که خود او را هم با خودت پرتاب کردندی به پرتگاه."



فردای آن روز ، شیوانا بدید باغ بان مکتب خانه اش با خوشحالی و لبخندی بر لب .

سبب را جویا شد.



" یا شیوانا ، آنچه دیروز گفتندی بر ما ، رساندمش به منصه ی ثبوت و ظهور و گفتندی به آن جوان که خواهم رفتندی به عمق دره ،

لیک تو را هم با خود خواهم بر دندی. در تعجب دیدندی که آن مرد ، بر خود سخت لرزیدندی و التماس کردندی و در چشم بر هم زدنی ،

فرار را بر قرار ارجع دادندی ."



شیوانا از گفته ی باغبان ، خندیدن کردندی و بگفتی:

" نکته ای بنهفته بود در این کار تو ، دانی چیست ؟ . آن اینکه ابشاری که تهدید می کنند بشری دیگر را ، بکار می گیرند ، ترفندی را که

خود بسختی و حشت داشتندی از آن شیوه ی خویش . آگاه باش و بدان که هر کس که تو را تهدید روا دارد به چیزی یا عملی ، می گوید با زبان

بی زبانی که همان می باشد" نقطه ضعف خود او." هر گاه در عمق تهدیدی خود را دیدندی ، همانند همان تهدید را بکار گیر از برای تهدید کننده.

آنوقت خواهی دید که چه آسان ، خالی کنندی میدان را و فرار را بر قرار ترجیح دهندی."
__________________

bidastar
30-03-2008, 21:14
چند كیلو امید داری
روزي پسري نزد شيوانا آمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!


شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"


پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر از برق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"


شيوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تا به تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"


فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانا از جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."


پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.


يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيوانا حرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باور نکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمين کوبيد.


همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"

شيوانا خنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هاي مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را براي خود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيز دقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات تو به خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايط واقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتاب را کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبر و حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امور زندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين در سرعت پايين. به همين سادگي!"

___________

bidastar
30-03-2008, 21:15
مگذار تابلو کامل شود!



روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود.مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دایم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اس فخر می فروخت.روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانندو هر چه می گوید گوش نکنند,آنها را ترک کرده وتنها خواهد گذاشت.وقتی سروصدا خوابید شیوانامرد را کناری کشید و از او پرسید: "آیاتو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی وتنها به حال خود رها کنی و بروی!؟"مرد لبخند شیطنت آمیززد و گفت:"البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند!"

شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:"این کار تو به شدت خطرناک است. تو با این کارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند!"

مرز خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه تکرار کرد و با طعنه گفت:"چه کسی به اینن مرد استاد روشنایی گفته است!؟او نمی داند که زن و فرزند من نقاش نیستند!!"

شیوانا آهی کشیدو سکوت کرد و هیچ نگفت.چندروز بعد کاروان بهدهکده ای رسید.برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد.شب هنگام مرد زیباسیما فریادزنان به سوی شیوانا آمدودر حالی که برسرو صورت خود می زد گت:"استاد! به دادم برسید.زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به بودن با من ندارند!همیشه من آنها را تهدیدبه ترک و تنهاییی می کردم و اکنونئ آنها این بلا را بر سر من آوردند.آخر آنها چگونه تنها وبدون من زیستن را برگذیدند!؟"

اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند وام را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:"به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند.در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن,آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی,آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی,آنها در ذهن خود دنیایی بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت,جایگزین شد.متاسفم دوست من!ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلو زندگی خود بکشند!

برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلوی جدیدی که آنها تازه کشیده اند,جایی برای خودت دست و پا کنی! البته الان دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی!هرگاه چنین کنی آنها تابلویی را که الان کشیده اند مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:" خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است.!"
________________

bidastar
30-03-2008, 21:15
روزي پسر و دختري جوان نزد شيوانا آمدند و از او خواستند تا راه حلي براي مشكل عقيده آن دو ارائه دهد.
شيوانا نيم نگاهي به چهره آنها انداخت و از پسر خواست تا مشكل را در كوتاه ترين جمله ممكن برايش توضيح دهد. پسر گفت:" من به اين دختر علاقه دارم ولي براي ازدواج عجله اي ندارم و مي گويم كه دو زوج بايد قبل از ازدواج مدتي كنار هم باشند تا از خلق و خوي هم سردرآورند و در صورتي كه همديگر را كاملا درك كردند با هم به طور دائم پيمان زناشويي ببندند و ...."
شيوانا به ميان حرف پسر پريد و گفت:" گفتم در كوتاه ترين جمله ممكن مشكل خود را برايم توضيح دهيد."
اينبار دختر شروع به صحبت كرد و گفت:" ببينيد! استاد! اين پسر مدعي است كه مرا دوست دارد اما براي اثبات عشقش نياز به زمان دارد و تا اين زمان سپري نشده است او ضروري نمي داند كه با من پيمان زناشويي ببندد و..."
شيوانا به ميان حرف دختر پريد و گفت:" وقتي مي گويم كوتاه ترين جمله ممكن منظورم دو يا سه كلمه است! در دو يا سه كلمه بگوئيد كه مشكلتان چيست!؟"
پسر گويي عصباني شده باشد با خشم فرياد زد:" ببين آقا! من صلاح نمي بينم كه فعلا با اين خانم پيمان ابدي ببندم و ...."
شيوانا خونسرد و آرام گفت:" در دو يا سه كلمه برايم بگوئيد كه مشكلتان چيست!؟"
دختر سرش را پائين انداخت و گفت:" او مي خواهد با من بازي كند و بعد رهايم كند و...."
شيوانا بي حوصله سرش را تكان داد و گفت: كوتاه تر ! باز هم كوتاه تر! در دو يا سه كلمه به من بگو كه مشكلتان چيست!؟ "
پسر كه خشمگين شده بود فرياد زد:"آدم زير بار تعهدي مي رود كه ارزشش را داشته باشد و ..."
شيوانا سري تكان داد و گفت:" اين كوتاه نبود!"


و دخترك نفس عميقي كشيد و با احتياط خود را از پسر دور كرد و با صدايي پر طنين گفت:" او ارزش مرا ندارد!"
شيوانا به علامت نفي سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:" هنوز هم كوتاه نيست!من هنوز نفهميدم مشكل شما چيست!؟"
دخترك سرش را پائين انداخت و شرمزده از شيوانا و پسر همراهش دور شد. پسر مقابل شيوانا تنها ايستاد و با نگاهي خشمگين به او گفت: " همه بافته هايم را از هم تافتي! همه جملاتي كه شب و روز در گوشش نجوا كرده بودم را به يكباره آتش زدي و دود كردي! من عمري روي مغز اين دختر كار كرده بودم و تو با اين جمله مسخره "كوتاه ترت همه چيز را خراب كردي! از تو منتفرم!"
شيوانا نگاه فروزانش را به چشمان پسر دوخت و گفت: من منظور شما را نمي فهمم آقا! كوتاه و ساده بگوئيد مشكلتان چيست!؟"
پسربلافاصله ساكت شد و مدتي در نگاه شفاف شيوانا خيره شد و ناگهان گويي از چيزي ترسيده باشد. سراسيمه و وحشتزده از مقابل نگاه شيوانا گريخت!
___________

bidastar
30-03-2008, 21:16
روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."
شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد. عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"
اشك از چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست!"
__________________

bidastar
30-03-2008, 21:16
شيوانا عارف بزرگ پرسيدند وفادارترين مردي که ديدي که بود؟ او گفت:" جواني که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمي دانست همسرش کيست و چه شکل و قيافه اي خواهد داشت اما با اين وجود هرگاه با دختري جوان برخورد مي کرد شرم و حيا پيشه مي کرد و خود را کنار مي کشيد. او وفادار ترين مردي بود که در تمام عمرم ديده بودم!"

_______________

bidastar
30-03-2008, 21:17
وفاداری یك مرد
روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد. شيوانا از زن پرسيد :"آيا مرد نگران سلامتي او و خانواده اش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آري در رفع نياز هاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند! " شيوانا تبسمي کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خيال آسوده به زندگيت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت : "به مرد زندگي اش مشکوک شده است . او بعضي از شب ها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني جوان ، پولدار و بيوه است صميمي شده است . زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد.شيوانا از زن در خواست کرد که بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند .

شيوانا تبسمي کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:"اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز اول جلوي شوهرم را مي گرفتم .او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه اين است که او ديگر زن و زندگي را ترک گفته و قصد زندگي با آن زن بيوه را دارد ." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد . شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فاميل را صدا بزن و بي مقدمه به منزل آن زن بيوه برويد.حتما بلايي بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بيوه از شوهر زن احساس بي اطلاعي کرد.اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند .او را در حالي که بسيار ضعيف و در مانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اين که از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند .شيوانا لبخندي زد و گفت:"اين مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بيوه هر چه تلاش کرده که مرد را فريب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود .
___________

bidastar
30-03-2008, 21:17
يه روزي‌، يه جايي، يه جوري، يه كسي، يه چيزي، صبر داشته باش، آن روز خواهد آمد.

زن و مرد جواني براي كسب آرامش، نزد شيوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب و افسرده بودند و از شيوانا مي‌خواستند تا به آنها روشي براي بي خيالي و آسودگي ذهن بياموزد. شيوانا دستش را به سوي آنها دراز كرد و گفت :« نگراني خود را كف دست من بگذاريد تا شما را از آنها رها سازم. زن با لكنت گفت: «اما استاد، نگراني ما قابل گذاشتن در دستان شما نيست. چيزي در درون ماست و ما نمي‌توانيم آن را مثل يك تكه سنگ، در دستان شما بگذاريم.» شيوانا تبسمي كرد و گفت: «چيزي را كه مي‌دانيد وجود ندارد چرا در درونتان زنده مي‌كنيد و خود را عذاب مي‌دهيد؟»
مرد شرمنده گفت: «استاد، ما در گذشته رنج‌هاي فراواني كشيده‌ايم كه ما را اذيت مي‌كنند.»
شيوانا چرخي زد و به اطراف نگاهي كرد و به مرد گفت: «گذشته را به من بياموز تا شما را از آن رهايي بخشم.» مرد با حيرت گفت: «اما استاد گذشته براي لحظه‌اي اتفاق افتاده و براي هميشه رفته است و هر كاري هم بكنيم برنمي‌گردد.» شيوانا گفت:« يعني تو براي چيزي كه تمام شده و از دست رفته ناراحتي؟» زن و مرد ناراحت شدند و گفتند: «يعني چه استاد؟ ما براي آرامش نزد شما آمده‌ايم و شما همه نگراني‌هاي ما را مسخره مي‌كنيد.»
شيوانا كاغذي را جلوي زن و مرد گذاشت و گفت: بزرگترين نگراني‌هاي خود را روي اين كاغذ بنويسيد و به من بدهيد. مرد و زن جوان باحوصله و وسواس چندين صفحه كاغذ را نوشتند و به شيوانا دادند. شيوانا آتشي درست كرد و كاغذها را در آتش سوزاند و سپس رو كرد به زن و مرد جوان و گفت: «تمام شد! الان مي‌توانيد آرام باشيد.»
مرد و زن جوان باحيرت گفتند:«شما حتي آنها را نخوانديد! آنها حرف‌هاي گران‌قيمت و باارزشي بودند. در واقع به دليل ارزشمندي اين خاطرات و از دست دادن آنها بود كه ما مضطرب شده‌ايم.» شيوانا سري تكان داد و از يكي از شاگردان مدرسه خواست تا گران‌قيمت‌ترين كاغذ را براي زن و مرد جوان بياورند. سپس آن كاغذ را به آنها داد و گفت: «قيمت اين كاغذ بسيار زياد است حرف‌هاي عذاب‌دهنده ولي ارزشمند خود را روي اينها بنويسيد! اما بدانيد كه من بلافاصله اين كاغذ گرانبها را هم مي‌سوزانم. اين تنها روش خلاصي از خاطرات نگران‌كننده گذشته است براي راحت‌بودن بايد ذهن خود را از حمل افكار و خاطرات رها سازيد و زندگي خود را از نشانه‌هاي ذهني گذشته پاك كنيد. فقط ذهن آزاد است كه مي‌تواند آرام باشد. ذهن آزاد ارزشش خيلي بيشتر از خاطرات طلايي است.
ديروز به تاريخ پيوسته، فردا رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است...
خدايا به نام نامي تو گذشته را به دور مي‌اندازم و در اكنون شگفت‌انگيز زندگي مي‌كنم. آنجا كه هر روز شادماني‌هاي شگفت‌انگيز و دور از انتظار را در بردارد.

_________________

bidastar
30-03-2008, 21:18
خودت میدانی واو !!!!
شيوانا در يك روز گرم مشغول آماده سازي زميني بود.چند مرد سوار بر اسب به تاخت از دور نزديك شدند.سردسته آن ها وقتي شيوانا را ديد با صداي بلند گفت :آهاي استاد معرفت !ما مي رويم تا يك يوز پلنگ وحشي را در دامنه كوه شكار كنيم !؟ شيوانا پرسيد :آيا آن يوز پلنگ به كسي آسيبي رسانده است ؟! سر دسته سوار كاران گفت :" نه ولي مي خواهم سر او را بالاي سر در منزلم بزنم و از پوستش پادري درست كنم!تو هم اي استاد معرفت ! براي مان دعا كن كه موفق شويم!شيوانا لبخندي زد و گفت : از دعاي من براي تو كاري ساخته نيست .اين تو و يوزپلنگ هستيد كه بايد با هم كنار بياييد! چند روز بعد شيوانا باز هم در همان زمين مشغول كار بود كه اين بار سر دسته و عده كمتري از همراهانش را ديد كه پاي پياده و زخمي و هراسان به سمت ده باز مي گشتند.شيوانا از سر دسته پرسيد :چه اتفاقي افتاده است؟ سر دسته با ناراحتي گفت : موفق شديم جفت يوزپلنگ را از پا در آوريم و بچه هايش را زخمي كنيم ، اما او سر بزنگاه رسيد و چند نفر از ما را زخمي كرد .ما هم است و غذا را گذاشتيم و فرار كرديم .الان چند روز است كه منزل له منزل فرار مي كنيم و يوزپلنگ براي انتقام هنوز در تعقيب ماست و هر شب يكي از مار را زخمي و ناكار مي كند.اي استاد معرفت! براي مان دعا كن كه بتوانيم از شر اين يوز پلنگ خلاص شويم !

شيوانا نفسي عميق كشيد و گفت : باز هم مي گويم!از دعاي من براي تو كاري ساخته نيست .اين تو و يوزپلنگ هستيد كه بايد با هم كنار بياييد !شيوانا اين را گفت و بي اعتنا به نگاه سردرگم سر دسته و همراهانش به كار خود ادامه داد
____________

bidastar
30-03-2008, 21:18
هنوز هم يكي داري !



مرد ثروتمندي كه مال فراواني داشت همراه خدمتكاران و زنان خود از مقابل مدرسه شيوانا عبور مي كرد. او را ديد كه روي تختي سنگي نشسته و با شاگردان صحبت مي كند. يكي از شاگردان اشاره به مرد ثروتمند كرد و از شيوانا پرسيد : " استاد ! مي بينيد اين مرد دو تا همسر دارد و به آين كار افتخار مي كند! "

شيوانا لبخندي زد و گفت:‌" او يثك همسر بيشتر ندارد !"

مرد ثروتمند كه صداي شيوانا را شنيده بود ايستاد و با فرياد زد: نخير! اين دو نفر همسران من هستند. اولين همسرم اين خانم زرد پوش بود كه با عشق با او ازدواج كردم و دومي اين بانوي سفيد پوش است كه او هم با محبت فراوان همسر من شد. هر دوي آنها مرا تا اعماق وجودشان دو ست دارند!؟

شيوانا دوباره با تبسم سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت:"قبول ندارم. تو وقتي به سراغ همسر دوم رفتي ،از دل همسر اول بيرون افتادي.با فرض اين كه همسر دوم تو را بلهوس و عياش نداند و واقعا به خودت دلبسته باشد، پس نهايتا تو همين دومي را داري. اولي از سر ناچاري است كه همراهي ات مي كند! مي گويي نه ؟؟!! اين را مي تواني از هر زني از جمله زن دومت بپرسي!؟ متاسفم دوست من ! تو در خوشبينانه ترين حالت هميشه فقط يك همسر داشتي و هنوز هم يكي بيشتر نداري!"
_____________________

bidastar
30-03-2008, 21:19
معناي واقعي خششونت

شيوانا با شاگرداش صحبت مي كرد. خبر آوردند كه يكي از افسران امپراتور در بازار از فوشنده اي جنسي را ارزانتر از قيمت واقعي اش خواسته و چون فروشنده حاضر نشده جنس را به او بفروشد با خشونت با او رفتار كرده و با شلاق اسب فروشنده را به باد كتك گرفته است. شيوانا سراسيمه به بازار رفت وآن جا افسر را ديد كه مغرورانه از كاري كه كرده دفاع مي كند و مرد فروشنده را لايق خشونت مي داند.

شيوانا بي اعتنا به افسر امپراتور به سراغ مرد فروشنده رفت و او را دلداري داد و آن گاه با حالتي ناراحت گفت:"تو معناي واقعي خشونت را نمي داني! فقط چون حس مي كني به واسطه شغلي كه در درگاه امپراتور داري حق خشونت داري، چنين مي كني!؟"

افسر با عصبانيت گفت: " او بايد تفاوت مشتري ها را درك كند و وقتي مرا با ديگران يكي دانست لياقتش كمي شلاق و رفتار خشن است !؟"

شيوانا سري تكان داد و گفت:"اگر مي خواهي معناي واقعي خشونت را ياد بگيري ،خودت را جاي كسي بگذار كه مورد ظلم و خشونت قرار گرفته و از چشمان فرد ظالم و خشن در اين مورد قضاوت نكن.آن گاه وقتي خودت در جاي مظلوم قرار گرفتي خواهي فهميد كه خشن بودن چقدر زشت و نكوهيده است."

آن گاه شيوانا رو به شاگردانش كرد و به آنها گفت:" اگر هنگام عصبانيت خودتان را كنترل نكرديد و روزي اجازه داديد كه خشونت بر شما غالب شود، بدانيد آن روز براي جبران، خيلي دير خواهد بود."
____________________________

bidastar
30-03-2008, 21:19
زيبايي شرط نيست

يكي از شاگردان شيوانا غمگين و افسرده كنار جويبار نشسته بود و با چوب به سطح آب مي زد. شيوانا كنارش نشست و احوالش را پرسيد.پسر جوان گفت:به دختري علاقه مند شده ام كه صاحب جمال است و معصوم و با شرم.اما همان طوري كه مي بينيد من بهره اي از زيبايي نبرده ام وپسران زيادي در اين دهكده هستند كه از من زيباترند.به همين خاطر خوب مي دانم كه هرگز جرات نخواهم كرد عشقم را به او ابراز كنم و بايد به خاطر زيبا نبودن او را فراموش كنم؟

شيوانا دستي به شانه جوان زد و گفت: اين احساس دلتنگي كه در نگاه و دل و صدايت موج مي زند،اسمش شور و عشق و دلدادگي است. مي بيني كه عشق،بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زيبا،قلب تو را تصاحب كرده و اين يعني براي عاشق شدن حتما لازم نيست كه فرد زيبا باشد.براي عاشق بودن و عاشق ماندن هم همين طور.زيبايي فقط به درد نگاه اول مي خورد تا توجه را به سمت خود جلب كند. وقتي نگاه در نگاه تلاقي كرد و جرقه عشقي ظاهر نشد،آن رخ زيبا ديگر به درد نمي خورد. اما نگاه تو با يك هم نگاهي به شعله عشقي پرشور تبديل شده و اين نشانه خوبي است.

من جاي تو بودم به جاي كلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن گلي مي چيدم و به خواستگاره يار مي رفتم. فقط هميشه به خاطر بسپار كه در مرام عاشقي زيبايي شرط نيست.عشق با خودش زيبايي را مي آورد و همه چيز را زيبا مي سازد.
______________

rsz1368
31-03-2008, 21:11
مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول ،زندگی فراز و نشیب های خاص خود را داشت . یک روز ، زن که از ساعت زیاد کاری شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد . مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارش می شود بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع به نوشتن کرد .
مرد نیز پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسرش نوشتن را آغاز کرد .یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را ردو بدل کردند .
مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکای خیره ماند ، اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد . شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود : دوستت دارم عزیزم

rsz1368
31-03-2008, 21:12
کلبه ای برای همه
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !

rsz1368
31-03-2008, 21:13
واقعا ممنونم دوست عزيز
داستان هاي قشنگ و اموزنده اي گذاشتي

دل تنگم
21-04-2008, 01:58
روزی شیوانا در جمع شاگردانش درس معرفت می داد. جوانی از راه رسید و شرمسار و سر افکنده از شیوانا خواست تا اجازه دهد در کلاس او شرکت کند. شیوانا لبخندی زد و جوان را نزد خود فراخواند و او را کنار خود نشاند.
چند لحظه ایی که گذشت یکی از شاگردان با سابقه ی شیوانا از جای خود بلند شد و با صدای بلند طوری که همه بشوند به سمت جوان تازه از راه رسیده اشاره کرد و رو به شیوانا گفت: " استاد ! ... من چندین بار این جوان را دیده ام که در محله های بدنام شهر رفت و آمد داردو به رفتارهای ناشایست اقدام می کند."
آیا مناسب است او را با این سوابق نامناسب در کنار خود جای دهید؟
شیوانا با خشم از شاگرد قدیمی خواست فورا کلاس را ترک کند.
همه تعجب کردند .
شاگرد قدیمی سر افکنده به سمت در رفت و قبل از خروج به سمت شیوانا بر گشت و با گله گفت: " استاد !... شما به جای جواب سوالم، مرا از کلاس بیرون می کنید؟ مگر من چه گناهی کردم؟"
شیوانا با همان عصبانیت گفت: "برایم مهم نیست چه گناهی کرده ایی! فقط زمانی حق داری دوباره وارد کلاس شوی که٬ برای من و دیگر شاگردان دقیقا توضیح دهی تو خودت در محله ی بدنام چه می کردی٬ که توانستی آن جوان را بارها در آنجا ببینی و شاهد رفتارهای نامناسبش باشی؟ تو خودت آن جا چه می کردی؟"

sheeablo
21-04-2008, 06:15
شیوانا استاد معرفت بود.
یك روزصبح زود شیوانا سراسیمه وارد معبد شد و از تمام سالكین خواست تا معبد را به سرعت ترك كنند. چرا كه او رویای زلزله ای را دیده است كه تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را خراب خواهد كرد. كاهن معبد شیوانا را مسخره كرد و به حاضرین گفت كه خدای معبد از آنها محافظت خواهد كرد و امن ترین جا برای جستن از خطر زلزله ، معبد است.

عده ای از سالكین ازمعبد بیرون آمدندو عده ای دیگر در آن ماندند.
ساعتی نگذشت كه پیش بینی شیوانا به حقیقت پیوست و زلزله ای مهیب تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را روی سر ساكنین خود خراب كرد. كاهن و كسانی كه در معبد مانده بودند همگی زیر آوار از بین رفتند. یكی از شاگردان شیوانا با كنایه و دلخوری از استاد پرسید:”چرا خداوند به كاهن و عبادت كنندگان كمك نكرد. آنها به خانه خدا پناه برده بودند ...! “

شیوانا با تبسم گفت:

” خداوند به آنها كمك كرد. خداوند به خواب من آمد و خبرزلزله را برایم آورد. در واقع خداوند از زبان من خطر را به آنها یادآور شده بود. كاهن و بقیه كافی بود چشمان خود را باز می كردند و می دیدند كه :

خانه ی خدا تمام عالم است
ونه معبد ، آنها فقط كافی بود از یك خانه ی خدا به خانه ای امن تر پناه می بردند..!“

sheeablo
21-04-2008, 06:16
در یك غروب زمستانی شیوانا از جاده ی خارج دهكده به سمت روستا روان بود. در كنار جاده مردی را دید كه زخمی روی زمین افتاده است و كنار او چند نفر در حال تماشا و نظاره ایستاده اند.
شیوانا به جمعیت نزدیك شد و پرسید: " چرا به این مرد كمك نمی كنید؟!"
جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هركس یك فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یكی نفردیگر این كار را انجام دهد.
چرا ما آن یك نفر باشیم! "
شیوانا هیچ نگفت. بلافاصله لباسش را كند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افكند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم بدر نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده كنار درمانگاه نشسته بود كه مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند. شیوانا یكماه در زندان بود تا اینكه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد.
روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یك زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینكه درنگ كند دوباره لباس خود را كند و دور مرد زخمی انداخت و او را كول كرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هركدام زخم زبانی نثار او كردند. یكی از شاگردان شیوانا از او پرسید:
" چرا با وجودی كه همین دیروز از زندان زخمی قبلی خلاص شده اید ،
دوباره جان خود را به زحمت می اندازید!.. "
شیوانا تبسمی كرد و پاسخ داد:
" خیلی ساده است ! چون احساس می كنم اینكار درست است!
و یك نفر باید چنین كاری را انجام دهد!... چرا من آن یك نفر نباشم؟؟!..."

دل تنگم
23-04-2008, 03:49
روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد. یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد، نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد.


دو شاگرد به شدت روی نظریه ي خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند. ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است. همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند. شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند، اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند. جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند. شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند. وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت:" استاد! آیا حق با من نبود!؟ الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد. پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم. اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ي مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!"


شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد. شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد. بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود. چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد.


صبح که طوفان و سیل خوابید. شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت:" آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت!؟ یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد!؟"


شیوانا سری تکان داد و گفت:" مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند. شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد. امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم. مثبت و منفی وجود ندارند. هرچه هست فقط نشانه است و علامت!"

دل تنگم
23-04-2008, 03:50
شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است.....

دل تنگم
23-04-2008, 03:52
روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"


مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."


لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."


می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."

دل تنگم
23-04-2008, 03:53
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.


عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد که:" مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!"


ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان کنند!


سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش مجلس را اندرز دهد!


شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت:" شیوانا اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد. به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!"

می گویند آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند.

دل تنگم
23-04-2008, 03:56
روزي دو مرد جوان نزد شيوانا آمدند و از او پرسيدند: «فاصله بين دچار مشكل شدن تا راه حل يافتن چقدر است؟»
شيوانا اندكي تامل كرد و گفت: «فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است.»
آن دو مرد گيج و آشفته از نزد شيوانا بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشستن و زانوي غم بغل گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود.»
دومي كمي فكر كرد و گفت: «اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. شيوانا منظور ديگري داشت.»
پس برگشته و از شيوانا پرسيدند؛ شيوانا لبخندي زد و گفت: «وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود بايد ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند به پا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل بزند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او فاصله بين زانوي او و زميني است كه بر آن ايستاده است.»

دل تنگم
23-04-2008, 03:59
روزي شيوانا براي تعمير سقف سالن اصلي مدرسه، تعدادي كارگر معمار را دعوت كرد. يكي از معماران با بي ميلي و ناراحتي كار را انجام مي داد و دايم از طولاني بودن ساعات كار و كند گذشتن زمان گلايه مي كرد.
شيوانا به او گفت: «حتي اگر كاري را دوست نداري آن را خوب انجام بده! تو به خاطر مهارت در كارت در اين ديار مشهوري و بي ميلي و بي طراوتي باعث مي شود كه هم وجودت زودتر خسته شود و هم شهرت و اعتبارت از بين برود. موفقيت فقط به دنبال كساني نيست كه كارشان را دوست دارند، بلكه از آن كساني است كه كار را خوب انجام مي دهند. اگر به موفقيت احترام بگذاري و دوستش داشته باشي و به خاطر آن كارهايي را كه دوست هم نداري خوب انجام دهي خواهي ديد كه موفقيت هميشه در زندگي مانند سايه همراه تو خواهد بود.»

دل تنگم
01-05-2008, 03:16
شيوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذايی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندين بچه قد ونيم قد برد.

زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويی از همسرش و گفت: "ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی عليل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مريض و بی حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اينکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که ديگر با اين بدنش چنين کاری از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ کار ديگری برود .من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدا زدم و با کمک آن ها او را از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنيم. با رفتن او، بقيه هم وقتي فهميدند وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما اين بسته های غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آن ها نياز داشتيم. ای کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!"

شيوانا تبسمی کرد وگفت: "حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم. يک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اين ها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه! همين."

شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود. در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: "يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گرد هم سوخته بود!"

malakeyetanhaye
14-05-2008, 10:42
زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا ازمقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت: همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی استو تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا میدارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت:
هیچ انسانیلیاقت اشک های انسان دیگر را نداردو اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد اوهرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد .

malakeyetanhaye
14-05-2008, 10:54
روزي شيوانا از نزديك مزرعه اي مي گذشت. مرد ميانسالي را ديد كه كنار حوضچه اي نشسته و غمگين و افسرده به آن خيره شده است. شيوانا كنار مرد نشست و علت افسردگي اش را جويا شد. مرد گفت: «اين زمين را از پدرم به ارث گرفته ام. از جواني آرزو داشتم در اين جا ماهي پرورش دهم. همه چيز آماده است. فقط نيازمند سرمايه اي بودم كه اين حوضچه را لايروبي و تميز كنم و فضاي سربسته مناسبي براي پرورش و نگهداري ماهي ايجاد كنم. اين آرزو را از همان ايام جواني داشتم و الان بيش از ده سال است كه هنوز چنين سرمايه اي نصيبم نشده است. بچه هايم در فقر و دست تنگي بزرگ مي شوند و آرزوي من براي رسيدن به سرمايه لازم براي آماده سازي اين حوض بزرگ هر روز كم رنگ تر و محال تر مي شود. اي كاش خالق هستي همراه اين حوض بزرگ به من سرمايه اي هم مي داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نياز خانواده ام را بيرون بكشم.»
شيوانا نگاهي به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگي كوچكي را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمي كني. هم كوچك و قابل نگهداري است و هم مي تواند دستگرمي خوبي براي شروع كار باشد.»
مرد ميانسال نگاهي نااميدانه به شيوانا انداخت و گفت: «من مي خواستم با اين حوض بزرگ شروع كنم تا به يكباره به ثروت عظيمي برسم و شما حوضچه كوچك سنگي را به من پيشنهاد مي كنيد. آن را كه همان ده سال پيش خودم به تنهايي مي توانستم راه بيندازم.»
شيوانا سري تكان داد و گفت: «من اگر جاي تو بودم به جاي دست روي دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه كوچك آرزوهاي بزرگم را تمرين مي كردم تا كمرنگ نشود و از يادم نرود!»
مرد ميانسال آهي كشيد و نظر شيوانا را پذيرفت و به سوي حوضچه كوچك رفت تا خودش را سرگرم كند.
چند ماه بعد به شيوانا خبر دادند كه مردي با يك گاري پر از خرچنگ خوراكي نزديك مدرسه ايستاده و مي گويد همه اين ها را به رايگان براي مدرسه هديه آورده است و مي خواهد شيوانا را ببيند.
شيوانا نزد مرد رفت و ديد او همان مرد ميانسالي است كه آرزوي پرورش ماهي را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جوياي حالش شد. مرد ميانسال گفت: «شما گفتيد كه اگر جاي من بوديد اول از حوضچه سنگي شروع مي كرديد. من هم تصميم گرفتم چنين كنم. وقتي به سراغ حوضچه سنگي رفتم متوجه شدم كه آبي كه حوضچه را پر مي كند از چشمه اي زيرزميني و متفاوت مي آيد و املاح آن براي پرورش ماهي اصلا مناسب نيست اما براي پرورش ميگو عالي است. به همين دليل بلافاصله همان حوضچه كوچك را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زيادي رسيدم. اي كاش همان ده سال پيش همين كار را مي كردم و اينقدر به خود و خانواده ام سختي نمي دادم.»
شيوانا تبسمي كرد و گفت: «حال مي خواهي چه كني؟»
مرد گفت: «ثروت حاصل از اين حوضچه سنگي و پرورش ميگو تمام خانواده مرا كفايت مي كند. مي خواهم از اين به بعد در راحتي و آسايش به پرورش ميگودر حوضچه سنگي كوچك بپردازم.»
شيوانا تبسمي كرد و گفت: «من اگر جاي تو بودم با سرمايه اي كه اكنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ هم مي رفتم و در ان پرورش ماهي را هم شروع مي كردم. مردم اين دهكده و دهكده هاي اطراف به ماهي نياز دارند و حوض بزرگ تو مي تواند بسياري را از گرسنگي نجات دهد.

malakeyetanhaye
14-05-2008, 10:55
روزي پسري نزد شيوانا آمد و به او گفت که يکي از افسران امپراتوري مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوي آن ها را اذيت مي کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزي بسيار جنگاور است و در سراسر سرزمين امپراتوري کسي سريع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمي را اجرا نمي کند. به همين خاطر هيچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. اين افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمي را به سرعت اجرا مي کند که حتي قوي ترين رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم مي آورند. من چگونه مي توانم از خودم و حريم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!



شيوانا تبسمي کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه او را سرجايش بنشان!"



پسر جوان لبخند تلخي زد و گفت:" چه مي گوئيد؟! او "برق آسا" است و سريع تر از برق ضربات خود را وارد مي سازد. من چگونه مي توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"



شيوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردي مردانه سر جايش بنشان! براي تمرين ضربه زني برق آسا هم فردا نزد من آي تا به تو راه سريع تر جنگيدن را بياموزم!"



فرداي آن روز پسر جوان لباس تمرين رزم به تن کرد و مقابل شيوانا ايستاد. شيوانا از جا برخاست به آهستگي دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهايش ژست مردي را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اينجا بود که شيوانا حرکت ضربه زني را با سرعتي فوق العاده کم و تقريبا صفر انجام داد. يک ضربه شيوانا به صورت پسر نزديک يک ساعت طول کشيد. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به اين بازي آهسته شيوانا خيره شد و سپس با بي تفاوتي در گوشه اي نشست. يک ساعت بعد وقتي نمايش ضربه زني شيوانا به اتمام رسيد. شيوانا از پسر خواست تا با سرعتي بسيار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.



پسر با اعتراض فرياد زد که حريف او سريع ترين مبارز سرزمين امپراتور است. آن وقت شيوانا با اين حرکات آهسته و لاک پشت وار مي خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شيوانا با اطمينان به پسر گفت که اين تنها راه مبارزه است و او چاره اي جز اطاعت را ندارد."



پسر به ناچار حرکات رزمي را با سرعتي فوق العاده کم اجرا نمود.



يک حرکت چرخيدن که در حالت عادي در کسري از ثانيه قابل انجام بود به دستور شيوانا در دو ساعت انجام شد. روزهاي بعد نيز شيوانا حرکات جديد را با همين شکل يعني اجراي حرکات چند ثانيه اي در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسيد. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ايستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگين بدون هيچ توضيحي دست به شمشير برد و به سوي پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حيرت زده سربازان و ساکنين دهکده پسر جوان با سرعتي باور نکردني سر و صورت افسر را زير ضربات خود گرفت و در يک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمين کوبيد.







همه حيرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گريخت. پسر جوان نزد شيوانا آمد و از او راز سرعت بالاي خود را پرسيد. او به شيوانا گفت:" اي استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعي اين قدر سريع عمل کردم؟"
شيوانا خنديد و گفت:" تک تک اجزاي وجود تو در تمرينات آهسته تمام جزئيات فرم هاي مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافي ريزه کاري هاي تک تک حرکات را براي خود تحليل کردند. به اين ترتيب هنگام رزم واقعي بدن تو فارغ از همه چيز دقيقا مي دانست چه حرکتي را به چه شکل درستي بايد انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجراي حرکات تو به خاطر تمرين آهسته آن بود. هرچه تمرين آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرايط واقعي بيشتر است. در زندگي هم اگر مي خواهي بهترين باشي بايد عجله و شتاب را کنار بگذاري و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوي. فقط با صبر و حوصله و سرعت پايين است که مي توان به سريع ترين و پيچيده ترين امور زندگي مسلط شد. راز موفقيت آنها که سريع ترين هستند همين است. تمرين در سرعت پايين. به همين سادگي!"

MaaRyaaMi
05-12-2008, 12:02
مرد و زني نزد شيوانا آمدند و از او خواستند براي بد رفتاري فرزندانشان توجيهي بياورد.

مرد گفت :" من هميشه سعي کرده ام در زندگي به خداوند معتقد باشم . همسرم هم همين طور! اما چهار فرزندم نسبت به رعايت مسايل اخلاقي

بي اعتنا هستند و آبروي مارا در دهکده برده اند . چرا با وجودي که هم من و هم همسرم به خالق کاينات معتقديم دچار اين مشکل شده ايم ؟ "

شيوانا از آنها پرسيد : " ساختمان خانه خود را برايم تشريح کنيد !"

مرد با تعجب جواب داد : " اين چه ربطي به موضوع دارد ؟ حياط بزرگ است و ديوارهاي کوتاهي دارد . يک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل

آن اتاق هاي بزرگ با پنجره هاي بزرگ ، اثاثيه درون ساختمان هم بسيار کامل است . در گوشه حياط هم انبار بزرگي داريم ، آن سوي حياط هم

آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است !"

شيوانا پرسيد :" درون اين خانه بزرگ چه قدر خدا داريد ؟! "

زن با تعجب پرسيد :"منظورتان چيست ! مگر مي توان درون خانه خدا داشت؟!"

شيوانا گفت :" بله ! فقط اعتقاد داشتن کافي نيست ! بايد خدا را در کل زندگي پخش کرد و در هر بخش از زندگي و فکر و کارمان سهم خدا را هم در

نظر بگيريم. برايم بگوييد در هر اتاق چه قدر جا براي کارهاي خدايي کنار گذاشته ايد ؟ آيا تا به حال در آن منزل براي فقيران مراسمي برگزار کرده ايد ؟

آيا از آن آشپزخانه براي پختن غذا براي در راه مانده ها و تهي دستان استفاده اي شده است ؟ آيا پرده اي که به پنجره هاي آويخته ايد نقشي خدايي

بر آنها وجود دارد ؟ برويد و ببينيد چه قدر در زندگي خودتان خدا را پخش کرده ايد و رد پاي خدا را در کجاها ي منزلتان مي توانيد پيدا کنيد . اگر چهار فرزند

شما به بيراهه کشانده شده اند ، اين نشان اين نشان آنست که درآن منزل،حضور خدا را کم داريد . اعتقادي را که مدعي آن هستيد به صورت عملي

در زندگي تان پخش کنيد ، خواهيد ديد که نه تنها فرزندان تان بلکه بسياري از جوانان و پيروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد ."

Ghorbat22
09-12-2008, 06:53
روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد. شيوانا از زن پرسيد :"آيا مرد نگران سلامتي او و خانواده اش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند !!؟؟ " زن در پاسخ گفت :" آري در رفع نياز هاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند! " شيوانا تبسمي کرد و گفت :" پس نگران مباش و با خيال آسوده به زندگيت ادامه بده !!!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت : "به مرد زندگي اش مشکوک شده است . او بعضي از شب ها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني جوان ، پولدار و بيوه است صميمي شده است . زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد.شيوانا از زن در خواست کرد که بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند .

شيوانا تبسمي کرد و گفت:"نگران مباش!! مرد تو مال توست. آزرش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست به شما تعلق دارد ."

شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:"اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز اول جلوي شوهرم را مي گرفتم .او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه اين است که او ديگر زن و زندگي را ترک گفته و قصد زندگي با آن زن بيوه را دارد ." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد . شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:"هر چه زوذتر مردان فاميل را صدا بزن و بي مقدمه به منزل آن زن بيوه برويد.حتما بلايي بر سر شوهرت آمده است."

زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به منزل ارباب پولدار رفتند.ابتدا زن بيوه از شوهر زن احساس بي اطلاعي کرد.اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را در درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند .او را در حالی که بسیار ضعیف و در مانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض این که از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند .شیوانا لبخندی زد و گفت:"این مرد هنوز نگران است .پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد ." بعد مشخص شد که زن بیوه هر چه تلاش کرده که مرد را فریب دهد موفق نشده است و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود .

Ghorbat22
09-12-2008, 06:58
زن و مرد جواني براي كسب آرامش، نزد شيوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب و افسرده بودند و از شيوانا مي‌خواستند تا به آنها روشي براي بي خيالي و آسودگي ذهن بياموزد. شيوانا دستش را به سوي آنها دراز كرد و گفت :« نگراني خود را كف دست من بگذاريد تا شما را از آنها رها سازم. زن با لكنت گفت: «اما استاد، نگراني ما قابل گذاشتن در دستان شما نيست. چيزي در درون ماست و ما نمي‌توانيم آن را مثل يك تكه سنگ، در دستان شما بگذاريم.» شيوانا تبسمي كرد و گفت: «چيزي را كه مي‌دانيد وجود ندارد چرا در درونتان زنده مي‌كنيد و خود را عذاب مي‌دهيد؟»
مرد شرمنده گفت: «استاد، ما در گذشته رنج‌هاي فراواني كشيده‌ايم كه ما را اذيت مي‌كنند.»
شيوانا چرخي زد و به اطراف نگاهي كرد و به مرد گفت: «گذشته را به من بياموز تا شما را از آن رهايي بخشم.» مرد با حيرت گفت: «اما استاد گذشته براي لحظه‌اي اتفاق افتاده و براي هميشه رفته است و هر كاري هم بكنيم برنمي‌گردد.» شيوانا گفت:« يعني تو براي چيزي كه تمام شده و از دست رفته ناراحتي؟» زن و مرد ناراحت شدند و گفتند: «يعني چه استاد؟ ما براي آرامش نزد شما آمده‌ايم و شما همه نگراني‌هاي ما را مسخره مي‌كنيد.»
شيوانا كاغذي را جلوي زن و مرد گذاشت و گفت: بزرگترين نگراني‌هاي خود را روي اين كاغذ بنويسيد و به من بدهيد. مرد و زن جوان باحوصله و وسواس چندين صفحه كاغذ را نوشتند و به شيوانا دادند. شيوانا آتشي درست كرد و كاغذها را در آتش سوزاند و سپس رو كرد به زن و مرد جوان و گفت: «تمام شد! الان مي‌توانيد آرام باشيد.»
مرد و زن جوان باحيرت گفتند:«شما حتي آنها را نخوانديد! آنها حرف‌هاي گران‌قيمت و باارزشي بودند. در واقع به دليل ارزشمندي اين خاطرات و از دست دادن آنها بود كه ما مضطرب شده‌ايم.» شيوانا سري تكان داد و از يكي از شاگردان مدرسه خواست تا گران‌قيمت‌ترين كاغذ را براي زن و مرد جوان بياورند. سپس آن كاغذ را به آنها داد و گفت: «قيمت اين كاغذ بسيار زياد است حرف‌هاي عذاب‌دهنده ولي ارزشمند خود را روي اينها بنويسيد! اما بدانيد كه من بلافاصله اين كاغذ گرانبها را هم مي‌سوزانم. اين تنها روش خلاصي از خاطرات نگران‌كننده گذشته است براي راحت‌بودن بايد ذهن خود را از حمل افكار و خاطرات رها سازيد و زندگي خود را از نشانه‌هاي ذهني گذشته پاك كنيد. فقط ذهن آزاد است كه مي‌تواند آرام باشد. ذهن آزاد ارزشش خيلي بيشتر از خاطرات طلايي است.
ديروز به تاريخ پيوسته، فردا رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است...
خدايا به نام نامي تو گذشته را به دور مي‌اندازم و در اكنون شگفت‌انگيز زندگي مي‌كنم. آنجا كه هر روز شادماني‌هاي شگفت‌انگيز و دور از انتظار را در بردارد

part gah
30-09-2011, 17:28
پسر جواني دست دختري جوان را گرفت و در مجلسي كه شيوانا حضور داشت با صداي بلند خطاب به شيوانا گفت: "استاد! من و همسرم تصميم گرفته ايم صاحب فرزند نشويم و به صورت مجرد از زندگي لذت ببريم و بي جهت زحمت و مصيبت تولد و بزرگ كردن بچه را متقبل نشويم. به نظر شما اين گونه لذت بردن از كاينات اشكالي دارد؟."

شيوانا نگاهي به آن دو زوج جوان كرد و با تبسم گفت: "اگر خوب در طبيعت و كاينات دقيق شويد مي بينيد كه تمام تلاش هستي و هدف خلقت اين است كه شرايط را براي تولد يك موجود جديد از نسل قبل فراهم كند. كاينات در چرخش است نه براي اينكه اين هايي كه دنيا آمده اند و بزرگ شده اند را حمايت كند، بلكه بزرگترها را زنده نگه مي دارد و به آن ها اجازه لذت بردن از زندگي مي دهد فقط براي اينكه شرايط تولد و رشد و نمو نسل بعدي را حفظ كنند.

شما دو نفر با اين تصميمي كه گرفته ايد نقش خود را از صحنه كاينات حذف كرده ايد. پس طبيعي است كه بخش زيادي از لذت ها و خوشي هاي كاينات را از دست خواهيد داد. اگر مي خواهيد خود را به بهانه لذت بردن و راحت شدن از خوشحالي هاي واقعي و حقيقي كاينات محروم كنيد، ديگر خود مي دانيد. خود كاينات در مورد شما تصميم خواهد گرفت.