PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : The Simpsons Movie / فیلم سینمایی سیمپسون‌ها



Asalbanoo
06-02-2008, 22:42
) آمریکا وجود ندارد
سیمپسون‌ها؛ اسطوره آمریکای امروز
محسن آزرم
در سال‌های میانی دوره اول ریاست‌جمهوری «جورج بوش» بود که یک نظرخواعی عجیب منتشر شد؛ آمریکایی‌ها بیش از آن‌که علاقه‌ای به سیاست‌های رییس‌جمهورشان داشته باشند، می‌خواهند از قسمت‌های «سیمپسون‌ها» سر درآورند. نظرخواهی‌های دیگر، خبر از این داشت که جمع کثیری از آمریکایی‌ها، «هومر سیمپسون» را یکی از خودشان می‌دانند و معتقدند کسانی که می‌خواهند اسطوره آمریکای امروز باشند، باید او را سرمشق و الگوی خود قرار دهند. از همان ابتدایی که «سیمپسون‌ها» از شبکه «فاکس» پخش شد، این خانواده ابله، مفتخر شدند به دریافت لقب محبوب‌ترین آمریکایی‌های روی زمین؛ تنها آمریکایی‌هایی که باقی دنیا هم، ظاهرا، دوست‌شان داشتند. آدم‌های «سیمپسون‌ها» آدم‌های عادی نیستند؛ قیافه‌شان شبیه هیچ آدم دیگری نیست و رنگ‌شان هم شباهتی به دیگران ندارد. زردبودن‌شان با این‌که در نگاه اول کمی غریب به‌نظر می‌رسد، بعد از چند دقیقه، اصلا، فراموش می‌شود و کسی به این فکر نمی‌کند که با آدم‌هایی رنگی طرف است. وضعیت انگشت‌هایشان هم همین‌طور است؛ چهار انگشت برای آنها کافی است، نیازی به پنج‌تا ندارند و به‌کمک همین چهار انگشت، از پس همه کارهایی که نباید انجام دهند، برمی‌آیند...

□□□
آدم‌های اصلی «سیمپسون‌ها»، عملا، پنج‌نفرند؛ پدر و مادر و بچه‌هایشان. «هومر»، پدر خانواده است؛ خنگ‌ترین و زبان‌نفهم‌ترین عضو سیمپسون‌ها و البته که پشت بلاهت ذاتی، «قلبی از طلا» هست که در فقط در مواقع ضروری می‌تپد. همسرش «مارج» عاقل‌تر از او است؛ در واقع اگر او نبود سیمپسون‌ها به‌سرعت‌ برق‌وباد از هم می‌پاشید. میزان صبر و بردباری‌اش، واقعا، ستودنی است؛ هرچند خودش هم در مواقع ضروری، هم‌رنگ شوهرش می‌شود. «بارت»، نخستین نتیجه این ازدواج است؛ پسرکی شر که علاقه‌ای به درس و مشق و مدرسه ندارد و به‌جای اینها ترجیح می‌دهد به ریش دیگران بخندد و مردم را آزار بدهد. ظاهرا بخشی از این علایق را از پدرش به ارث برده است. «لیزا» دختر بزرگ خانواده است؛ عقل‌اش بیشتر از «بارت» می‌رسد و به‌نظر می‌رسد در این زمینه، مدیون مادرش است. اهل اندیشیدن است. به همه‌چیز فکر می‌کند و همین باعث شده آدم تنهایی باشد. علاقه بی‌حدش به محیط زیست را هم نباید فراموش کرد. سومین بچه سیمپسون‌ها، «مگی» است؛ نوزادی که ظاهرا باید او را حد وسط «بارت» و «لیزا» دانست. با این‌که پستانک به دهن دارد، عقل‌اش خیلی بیشتر از باقی خانواده می‌رسد و در واقع، به‌کمک هوشمندی و ذکاوت او است که سیمپسون‌ها، در بسیاری از موارد، جان سالم به‌در می‌برند...

Asalbanoo
06-02-2008, 22:43
معرفی این خانواده، البته، به‌کار کسانی که پیش از کارتون‌های تلویزیونی «سیمپسون‌ها» را دیده‌اند، نمی‌آید و بیشتر به درد کسانی می‌خورد که نخستین دیدارشان با این خانواده، به مدد همین فیلم سینمایی است. پس می‌شود این یکی‌دو نکته را هم برای تازه‌واردها نوشت که پخش «سیمپسون‌ها» از شبکه «فاکس» از سال ۱۹۸۹ شروع شد و تا پیش از نمایش «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها»، هجده فصل و چهارصد قسمت این کارتون پخش شده و بخش‌ عمده‌ای از آنها روی دی‌وی‌دی هم موجود است. ملاحظه می‌فرمایید که با یک کارتون معمولی و پیش‌پا‌افتاده طرف نیستید. به‌هرحال، نوجوان‌هایی که با این کارتون بزرگ شده‌اند، حالا سن‌وسالی دارند و هیچ بعید نیست که مت‌های بعدی را به‌اتفاق بچه‌های خود تماشا کنند. میزان محبوبیت «سیمپسون‌ها» هم که در نخستین سطرهای این یادداشت آمد. پس درک این نکته که «مت گرونینگ» و گروهش، ساخت نسخه سینمایی «سیمپسون‌ها» را بارها به تعویق انداختند و زیر بار ساخت چنین فیلمی نرفتند، چندان سخت نیست. همه آنها خوب می‌دانستند که «سیمپسون‌ها» یک کارتون معمولی نیست و دست‌کم دوبرابر تماشاگران تلویزیونی‌اش طرفدار دارد.


مساله دیگری هم بود که کار را برای آنها سخت می‌کرد؛ بعد از ۴۰۰ قسمت تلویزیونی، چه داستان تازه‌ای را می‌شود درباره «سیمپسون‌ها» روایت کرد؟ همه آن‌چه را که می‌خواسته‌ایم درباره این خانواده و زادگاه‌شان «اسپرینگ‌فیلد» بدانیم، فهمیده‌ایم. اهالی شهر را می‌شناسیم و از درجه بالای بلاهت‌شان به‌خوبی خبر داریم. در این صورت، چه داستان تازه‌ای را می‌شود درباره «سیمپسون‌ها» روایت کرد؟ با این‌همه، خواسته تماشاگران هم مطرح بود؛ آنها هم دل‌شان می‌خواست شخصیت‌های محبوب‌شان را روی پرده سینما تماشا کنند. وقتی همه شخصیت‌های تلویزیونی سر از سینما درمی‌آورند، چرا «اسطوره‌های آمریکایی» سهمی از سینما نداشته باشند؟

با این‌همه، خیال نکنید که خیل علاقه‌مندان «سیمپسون‌ها»، فقط نوجوان‌ها هستند. همین‌که بدانید در سال ۲۰۰۱ کتابی به‌نام «سیمپسون‌ها و فلسفه» منتشر شد که در یک ماه هشت‌هزار نسخه‌اش فروش رفت، احتمالا، نظرتان کمی تغییر می‌کند. شارحان فلسفه هم دست‌به‌کار شده‌اند و سعی کرده‌اند به‌کمک این کارتون پرطرفدار، سنگین‌ترین و سخت‌ترین مفاهیم بشری را توضیح دهند، بی‌آن‌که این مفاهیم را مبتذل و پیش‌پاافتاده کنند و تازه، این فقط گوشه‌ای از ارزش و اهمیت «سیمپسون‌ها» را نشان می‌دهد...

□□□
ده‌سال پیش بود که «فوکس قرن ۲۰م» دامنه «simpsonsmovie.com» را ثبت کرد تا نشان دهد روزی روزگاری سروکله نسخه سینمایی «سیمپسون‌ها» هم پیدا می‌شود و شش‌‌سال بعد از ثبت این دامنه بود که بالاخره «مت گرونینگ» و گروهش دست‌به‌کار شدند و ‌سال‌ها تجربه تلویزیونی را صرف ساخت نسخه سینمایی «سیمپسون‌ها» کردند.

صدوپنجاه‌وهشت نسخه فیلم‌نامه نوشته شد و هربار ماجراهای تازه‌ای را برای این خانواده محبوب در نظر گرفتند. گروه نویسندگان، گسترش یافت و به‌قول خود «گرونینگ» جوان‌هایی وارد گروه شدند که سال‌های نوجوانی‌شان به تماشای «سیمپسون‌ها» گذشته بود. آخرین بازنویسی فیلم‌نامه، عملا صرف ارجاع‌هایی شد که قرار بود تماشاگران را بیش از پیش به خنده بیندازد. قرار بود «سیمپسون‌ها» راهی سینما شوند و چه‌چیزی جذاب‌تر از این‌که در نخستین فیلم سینمایی‌شان، فیلم‌های دیگر را دست بیندازند؟ این است که «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها» تماشاگرانش را به فیلم‌های دیگر ارجاع می‌دهد؛ مثلا به «جنگ‌های ستاره‌ای: بازگشت جدای»، یا «تایتانیک» و «بازگشت مومیایی» و البته در این بین، موسیقی «چنین گفت زرتشت» اشتراوس را هم می‌گنجاند که، طبعا، تماشاگرش را به‌یاد «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» [شاهکار استنلی کوبریک] می‌اندازد...

ارجاع‌های «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها»، البته، فقط به فیلم‌ها محدود نمی‌شود. کافی است چند قسمت نمایش‌های تلویزیونی «سیمپسون‌ها» را دیده باشیم، تا بدانیم کار اصلی سازندگان آن‌، دست‌انداختن همه آدم‌هایی است که در کوچه و خیابان راه می‌روند و فرقی نمی‌کند که رییس‌جمهور آمریکا باشند، یا نخست‌وزیر بریتانیا. بازیگر درجه‌یک هالیوود باشند، یا خواننده‌ای که به‌دلایلی خبرهایش در صدر روزنامه‌ها نشسته است. کار «سیمپسون‌ها»، در واقع، «به‌گندکشیدن» همه‌چیز است؛ این است که در اقدامی کاملا بامزه، «آرنولد شواتزنگر» جمهوری‌خواه را از فرمانداری کالیفرنیا به «کاخ سفید» می‌رسانند تا روی صندلی ریاست‌جمهوری آمریکا تکیه بزند و بگوید کار من هدایت جامعه آمریکا است، نه انتخاب یک شماره و اجازه بدهد دیگری به‌جایش تصمیم بگیرد و فاجعه‌ای را رقم بزند. ارجاع سیاسی دیگر «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها» به «ال گور» است؛ مردی که در انتخابات سال ۲۰۰۰ از «جورج بوش» شکست خورد و ظاهرا این‌روزها، پشتیبان و مدافع سرسخت محیط زیست است. «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها»، البته، نامی از این سیاستمدار طرفدار محیط زیست نمی‌برد و از آن‌جا که «ال گور» بدیلی در خانواده سیمپسون دارد، وظیفه اطلاع‌رسانی و هشدار درباره نابودی جهان و ویرانی و آلودگی آب‌ها، به «لیزا سیمپسون» سپرده می‌شود. همایشی که او برگزار می‌کند، نسخه کارتونی فیلم «حقیقتی ناخوشایند» است؛ همان مستندی که کارگردانش را برنده اسکار ۲۰۰۷ کرد. در آن فیلم، وظیفه هشدار درباره گرم‌شدن زمین و باقی خبرهای ناخوشایند، به‌عهده «ال گور» بود و سیاستمدار سابق از همه مردم جهان می‌خواست که به آینده زمین هم فکر کنند و خب، وقتی از قبل خود «لیزا سیمپسون» به صرافت این موضوع افتاده، بهتر است خودش در این مورد حرف بزند و لیوان آب آلوده را به مردم بدهد تا بدانند آب دریاچه اسپرینگ‌فیلد «واقعا» آلوده است...

Asalbanoo
06-02-2008, 22:44
شوخی اصلی «فیلم سینمایی سیمپسون‌ها»، البته، با چیز دیگری است. در همه سال‌های گذشته و در هر بحثی درباره سینمای آمریکا، قطعا، چیزی هم درباره اهمیت «خانواده» در این سینما نوشته‌اند و توضیح داده‌اند که آمریکایی‌ها را باید در شمار آدم‌هایی قرار داد که علاقه‌ای بی‌حد‌وحصر به «خانواده» دارند. «سیمپسون‌ها»، اساسا، شوخی با این تلقی است. خانواده سیمپسون، در آستانه انفجار است بس که هرکسی کار خودش را می‌کند و راه خودش را می‌رود و اگر فکر می‌کنید «هومر سیمپسون» پدری نمونه است، سخت در اشتباهید. او، درست در مواقعی که باید به فکر خانواده‌ باشد، خودش را به آنها ترجیح می‌دهد. زمانی که می‌بیند ممکن است خودش را به‌جای پسرش [بارت] تنبیه کنند و به کلاس‌های آموزش والدین بفرستند، به‌سرعت‌ برق‌وباد، او را «می‌فروشد» و از زیر بار مسوولیت شانه خالی می‌کند. نمونه‌ دیگرش، مثلا، جایی است که با دیدن یک خوک دست‌وپایش را گم می‌کند و چنان واله و شیدای خوک تازه‌وارد می‌شود، که خانواده‌اش را، به‌دست فراموشی می‌سپارد. در برخوردهای «هومر» و همسرش «مارج» هم این اتفاق زیاد می‌افتد؛ مثلا خودش یک‌بار به همسرش می‌گوید در زندگی فقط یک‌بار می‌شود کار بسیار مهمی را طلب کرد و کمی بعد، زمانی‌که زنش همین جمله را به او می‌گوید، جواب می‌دهد جمله‌ای اینقدر احمقانه را در عمرش نشنیده است.

سیر تغییر و تحول «هومر سیمپسون» هم، البته، خودش داستانی است که باید تماشایش کرد و لذت برد؛ منتها مساله این است که او «ناخواسته» درگیر این سیر تغییر و تحول می‌شود و از سر اجبار اسپرینگ‌فیلد و ساکنانش را نجات می‌دهد و زمانی‌که به‌یاد بیاوریم این دسته‌گل را خود او به آب داده و فاجعه‌ای به بار آورده است، از میزان ‌آسودگی خیال او، حقیقتا، حیرت می‌کنیم...

بله، همه باید دست به دست هم بدهند تا «اسطوره‌»ای را بیافرینند و چه ایرادی دارد که این اسطوره، «هومر سیمپسون»ی باشد که روی کاناپه لم می‌دهد و پاپ‌کورن‌ها [پف‌فیل؟] را می‌بلعد و به چیزی جز همین خوردنی‌های سفید فکر نمی‌کند؟ «شیوه زندگی آمریکایی» را، به‌نظرتان، جور دیگری هم می‌شود به‌«گند» کشید؟
عنوان این یادداشت، نام داستانی‌ست از پتر بیکسل

□□□
۲) فیلم سینمایی سیمپسون‌ها
من هم یکی از آنها هستم
مردی که سیمپسون‌ها را آفرید
مت گرونینگ
ترجمه: کسرا مقصودی

روزهای عجیب‌وغریبی بود؛ از صبح تا شب مشغول غرزدن بودم و به زمین و آسمان گیر می‌دادم. به‌ هرکسی که می‌رسیدم، می‌گفتم یک‌جای کار ایراد دارد و آدم‌های بی‌چاره جوری نگاهم می‌کردند که انگار با یک دیوانه طرفند. گمانم این حرف‌ها را به «جیمز ال. بروکس» هم زده بودم که یک‌روز پیشنهاد کرد براساس همین حرف‌هایی که می‌زنم یک انیمیشن بسازم. این مسخره‌ترین پیشنهادی بود که می‌توانست بدهد؛ ولی همین پیشنهاد بود که آرامم کرد. قرار شد در «نمایش تریسی اولمن» انیمیشنی بسازم که با سلیقه خودم جور باشد. «سیمپسون‌ها» همان‌روز متولد شد.

به این فکر می‌کردم که یک انیمیشن تازه باید چه‌جوری باشد که تماشاگر پیدا کند. فکر کردم بهترین ایده‌ای که به درد یک انیمیشن تازه می‌خورد، «شیوه زندگی آمریکایی» است؛ روشی که ظاهرا باب طبع خیلی از آمریکایی‌ها است. سرشان به کار خودشان گرم است و کک‌شان هم نمی‌گزد اگر در خیابان کسی را بکشند و کسی درخت‌های پارک محله‌شان را قطع کند. از دیدن آدم‌هایی که اینقدر بی‌خیال و آسوده هستند، همیشه حرص خورده‌ام. مطمئنم که آدم‌های بدی نیستند؛ منتها بلاهتی در خون‌شان جاری است که حال آدم را بد می‌کند. از هر پنج آمریکایی، چهار نفر بی‌خیال هستند و فکر کردم «هومر» هم باید یکی از آنها باشد و از آن‌جا که خیال می‌کنم این بلاهت از طریق خون به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود، اجازه دادم که «بارت» هم این هدیه را از پدرش به ارث ببرد. «مارج» زن عاقل‌تری است؛ یعنی به‌نسبت شوهرش عاقل‌تر است و «لیز» هم درجاتی از این عقل را از مادرش به ارث برده است. حرف‌زدن در مورد «مگی» هنوز آسان نیست؛ چون تازه زبان باز کرده است. البته امیدوارم او عاقل‌ترین فرد خانواده باشد.

خیلی دیر به صرافت ساخت یک فیلم سینمایی براساس «سیمپسون‌ها» افتادیم. البته از سال ۱۹۹۲ چنین تصمیمی داشتیم؛ منتها هردفعه به‌دلایلی قیدش را می‌زدیم. مساله این بود که نمی‌توانستیم هم‌زمان به فیلم سینمایی و مجموعه تلویزیونی برسیم. چندباری البته سعی کردیم که ایده‌هایی برای فیلم سینمایی پیدا کنیم، ولی دیدیم که باید بی‌خیال مجموعه تلویزیونی شویم. مثل روز برایم روشن بود که خود سیمپسون‌ها هم از تلویزیون خسته شده‌اند و دل‌شان می‌خواهد سری به سینما بزنند؛ اما کاری از دست‌مان برنمی‌آمد. مجموعه تلویزیونی سیمپسون‌ها واقعا کار سخت و نفس‌گیری است.
باید سالی ۲۴ اپیزود آماده می‌کردیم و این یعنی فکر کردن به داستان‌های مختلف. شاید اگر گروه سازنده سیمپسون‌ها می‌توانستند به دو دسته تقسیم شوند، در این‌‌صورت، زودتر از اینها فیلم سینمایی را می‌ساختیم. موقعی تصمیم‌مان برای ساختن فیلم سینمایی سیمپسون‌ها جدی شد که دیدیم ۲۰‌سال از نمایش این خانواده گذشته و هنوز وارد سینما نشده‌اند. در ۴۰۰ اپیزود تلویزیونی ظاهر شده بودند بدون این‌که تصویرشان روی پرده سینما بیفتد. خب، خیلی بد بود و باید کاری می‌کردیم. علاوه بر سیمپسون‌ها، حق آدم‌هایی هم که در این پروژه سهمی داشتند، درست ادا نشده بود. ما بهترین سال‌های عمرمان را صرف سیمپسون‌ها کرده‌ایم و حالا به این نتیجه رسیده‌ایم که هر دوسه‌سال، باید راهی سینما شویم. می‌دانید، الان دوره ساخت انیمیشن‌های کامپیوتری است ولی گروه سیمپسون‌ها هنوز به انیمیشن دستی علاقه دارد. آدم‌های عقب‌مانده‌ای نیستیم و فکر نمی‌کنیم که انیمیشن‌های کامپیوتری، فیلم‌های بدی هستند؛ ولی ما علاقه‌ای به این‌جور فیلم‌ها نداریم. کسی نمی‌تواند طراوت و تازگی انیمیشن‌های دستی را انکار کند و ما هم بعید است از این روش دست بکشیم.

یکی از سوالاتی که همیشه از ما می‌پرسند، این است که چه‌طور در همه این سال‌ها داستان‌های تکراری نداشته‌ایم. واقعا پیداکردن ۴۰۰ داستان برای ۴۰۰ اپیزود کار آسانی نیست. مساله این است که گروه نویسندگان ما مدام در حال بیشتر شدن است. بعضی از نویسندگانی که الان در گروه سیمپسون‌ها هستند، در سال‌های نوجوانی تماشاگر این انیمیشن بوده‌اند. طرفداران جدی این انیمیشن هستند و گاهی بیشتر از خود ما تعصب دارند. گاهی آنها چیزهایی را در این انیمیشن‌ها می‌بینند که به چشم ما نمی‌آید و یک‌چیز دیگر هم هست که باید اضافه کنم؛ ما همه قسمت‌های سیمپسون‌ها را به‌لحاظ موضوعی دسته‌بندی کرده‌ایم و از خلاصه آنها باخبریم. بنابراین خیلی هم کار سختی نمی‌کنیم. نگاهی به آن فهرست می‌اندازیم و اگر دیدیم که این موضوع را قبل از این کار کرده‌ایم، می‌گذاریمش کنار و می‌رویم سروقت یک موضوع دیگر.

گاهی از من سوال می‌کنند که بعد از این‌همه سال، حوصله‌ام از دست سیمپسون‌ها سر نرفته است؟ خب، آنها یک‌جورهایی مثل خانواده من هستند. شاید من هم یکی از آنها هستم. شاید «هومر» شباهت‌هایی به خود من داشته باشد و شاید «هومر» همان آدمی باشد که همیشه سعی کرده‌ام شبیه‌اش نشوم. روزی که بحث ساخت فیلم سینمایی جدی شد، همه گروه جمع شدند و ایده‌هایشان را گفتند. هرکسی داستان خودش را تعریف کرد. خیلی از شوخی‌های سیمپسون‌ها از دل همین جلسه‌ها بیرون می‌آید. گاهی شوخی با یکی از اعضای گروه، یک داستان یا یک دیالوگ بامزه را می‌سازد. در مورد فیلم سینمایی فقط این‌را می‌دانستیم که باید اشاره‌های پررنگی به محیط زیست در آن باشد و نمی‌دانستیم که این اشاره‌ها را باید چه‌جوری در فیلم جا بدهیم تا این‌که حرف‌های «ال گور» را شنیدیم و به این نتیجه رسیدیم که «لیز» باید «ال گور» فیلم ما باشد و به همه هشدار بدهد که زمین در آستانه نابودی است.
از همان روز اولی که حرف فیلم سینمایی پیش کشیده شد، «دیوید سیلورمن» را برای این‌‌کار انتخاب کردیم؛ چون عضو فعال گروه بود و بعضی از بهترین قسمت‌های سیمپسون‌ها را کارگردانی کرده بود. به‌خاطر همین قسمت‌ها جایزه هم گرفته بود. اما این نکته را هم باید بگویم که فیلم سینمایی سیمپسون‌ها یک تلاش جمعی است. نتیجه زحمت گروهی است که عاشق سیمپسون‌ها هستند. برای همین در انتهای فیلم آن دیالوگ را گذاشتیم که همه عوامل فیلم خواسته‌اند مردم بنشینند و نام آنها را هم ببینند. از همین حالا به فکر قسمت دوم سیمپسون‌ها در سینما هستیم. ایده‌هایی هم داریم که می‌شود به کمک‌شان فیلم ساخت، ولی فعلا باید صبر کنیم.

Asalbanoo
06-02-2008, 22:45
3)) فیلم سینمایی سیمپسون‌ها
آینه فقط یک‌رو دارد
چرا آمریکایی‌ها شیفته سیمپسون‌ها هستند
اندرو آزموند
ترجمه: رانا اقبالی

چرا باید «سیمپسون‌ها» را دوست داشته باشیم؟ این سوالی است که در همه این سال‌ها از خودم پرسیده‌ام؛ اما پاسخی برایش نیافته‌ام. در سال‌های دور که روزگار نوجوانی ما بود، همه شیفته انیمیشن‌هایی بودیم که موجوداتش آدم‌هایی زیبا بودند؛ مخلوقاتی بهشتی و گاهی جذاب‌تر و زیباتر از آدم‌های روی زمین. وقتی شیفته «سیندرلا» می‌شدیم، یا از تماشای «سفیدبرفی» لذت می‌بردیم، طبعا حواس‌مان به صورت زیبای آنها هم بود.

انیمیشن‌های «والت دیسنی» اساسا ما را با صورت‌های زیبا آشنا کرده بودند و ما باور کرده بودیم که در انیمیشن باید صورت‌های زیبا را نشان داد. علاوه بر این، دنیای آن انیمیشن‌ها از دنیای واقعی ما زیباتر بود و موجوداتی که در آن انیمیشن‌ها می‌دیدیم، به همه خواسته‌ها و آرزوهای خود می‌رسیدند. با این‌همه، به‌نظر می‌رسد که دوره همچو انیمیشن‌هایی به سر آمده است و باید به سیمپسون‌ها دل خوش کنیم. در این‌که سیمپسون‌ها انیمیشن این روزگار است، شک ندارم و می‌دانم که بخش عمده‌ای از داستان‌ها و دیالوگ‌های سیمپسون‌ها مسائل روزمره ما است. الگوی شخصیت‌های این انیمیشن، آدم‌هایی است که هر روز آنها را می‌بینیم. برای همین است که گاهی در کمال حیرت حدس می‌زنیم در صحنه بعدی چه اتفاقی قرار است بیفتد، یا «هومر» قرار است چه جمله‌ای را به زبان بیاورد. در واقع، شخصیت‌های سیمپسون‌ها معمولا کارهایی را می‌کنند و حرف‌هایی را می‌زنند که بعید به‌نظر می‌رسند و همین است که باعث شده آنها شخصیت‌های محبوب و مورد علاقه بسیاری از تماشاگران تلویزیون باشند.

اما از مقایسه سیمپسون‌ها با انیمیشن‌های والت دیسنی به چه نتیجه‌ای می‌شود رسید؟ مهم‌ترین تفاوت سیمپسون‌ها با انیمیشن‌های قدیمی، قطعا، در ظاهر شخصیت‌های آن است. شخصیت‌های سیمپسون‌ها، قیافه‌های جذابی ندارند و طراحی‌شان واقعا قناس است. حرف‌زدن‌شان اصلا مودبانه نیست و بویی از اخلاق و عاطفه و احساسات نبرده‌اند و مدام دست به کارهایی می‌زنند که نهایت بی‌اخلاقی است. اما سیمپسون‌ها، دقیقا با همین ویژگی‌ها است که به دل تماشاگرانش نشسته و باعث شده در طول ۲۰ سال روز به روز طرفدارانش بیشتر شوند. من البته هیچ‌وقت جزء تماشاگرانی نبوده‌ام که این مجموعه تلویزیونی را دنبال کرده‌اند و بخش عمده‌ای از سیمپسون‌ها را روی دی‌وی‌دی دیده‌ام. تماشای نسخه تلویزیونی سیمپسون‌ها کمک بزرگی بود برای من تا دست‌کم موقع تماشای نسخه سینمایی حیرت‌زده نشوم. در سالن سینما تقریبا همه با این خانواده آشنا بودند و احتمالا من تنها کسی بودم که بدون تماشای همه قسمت‌های قبلی وارد سینما شده است. در بعضی از یادداشت‌هایی که راجع به این فیلم نوشته شده، گفته‌اند که تماشاگران فقط در صورتی از فیلم سینمایی سیمپسون‌ها لذت می‌برند که همه قسمت‌های قبلی را تماشا کرده باشند. با این‌همه، این حکمی است که بهتر است جدی‌اش نگیریم. هیچ حکمی را در این زمینه جدی نگیرید. البته اگر قسمت‌های تلویزیونی سیمپسون‌ها را دیده باشیم، با شخصیت‌های فیلم آشناتر هستیم، ولی در غیر این‌صورت هم مشکلی نخواهیم داشت و خود فیلم در همان صحنه‌های ابتدایی همه خانواده را به ما معرفی می‌کند.

سیمپسون‌ها بیش از همه به مضمون پرداخته است؛ یکی خانواده و دیگری نابودی محیط زیست. هردو این مضمون‌ها، موضوعات روز هستند. کافی است روزنامه‌ها را ورق بزنید یا یکی از شبکه‌های تلویزیونی را تماشا کنید تا متوجه شوید که خانواده و نابودی محیط زیست اصلی‌ترین موضوعات جامعه آمریکایی هستند. قطعا بخشی از جذابیت سیمپسون‌ها به همین انتخاب درست مضمون برمی‌گردد،‌ اما در کنار این مضمون، توجه به این نکته هم ضروری است که سازندگان سیمپسون‌ها، بنا را بر هجو همه‌چیز گذاشته‌اند. کمی بالاتر توضیح دادم که شخصیت‌های سیمپسون‌ها همیشه دست به کارهایی می‌زنند که هر آدم عاقلی از آن پرهیز می‌کند و چیزهایی را به زبان می‌آورند که اصلا به مذاق آدم‌های عاقل نمی‌آید و حالا این حرف را طور دیگری تصحیح می‌کنم؛


سیمپسون‌ها، اساسا، داستان موقعیت‌هایی غیرعادی است. در یک موقعیت کاملا غیرعادی و فاجعه‌آمیز «آرنولد شواتزنگر» از فرمانداری کالیفرنیا به ریاست‌جمهوری آمریکا می‌رسد. در همه سال‌هایی که بازیگری دیگر [رونالد ریگان] زمام امور این کشور را به‌دست داشت، سیاست خارجی آمریکا دستخوش تغییرات شگفت‌انگیزی شد و اگر روزی روزگاری شواتزنگر به این مقام برسد، نشانه این است که دیگر تبار آمریکایی معنایی ندارد. سیمپسون‌ها به‌سراغ هرچیزی که رفته، عملا بدترینش را انتخاب کرده و جالب است که تماشاگران فیلم، با دیدن این فاجعه‌هایی که به بار می‌آید قهقهه سرمی‌دهند. موقعیت عجیبی است. تماشای فاجعه، به‌خودی خود، خنده‌دار نیست، دلیلش هم این‌که در تصویرهای فاجعه‌آمیزی که در فیلم‌های وحشتناک می‌بینیم، معمولا موجب خنده و تفریح تماشاگران نمی‌شوند و در این موارد بیشتر با انواع جیغ‌ و داد طرف می‌شویم. اما تماشاگر سیمپسون‌ها واقعا می‌خندد. بسیاری از دیالوگ‌های فیلم، به‌دلیل همین خنده گاهی نامفهوم می‌شوند. برای شنیدن بعضی دیالوگ‌ها مجبور شدم دوباره به سینما بروم و سیمپسون‌ها را ببینم. خب، این خنده نشانه چیست؟ نشانه حماقت سیمپسون‌ها، یا حماقت ما که به این کارهای ابلهانه می‌خندیم؟ با این‌که دلیلی برای اثبات حرفم ندارم، می‌خواهم ادعا کنم که بیشتر این خنده‌ها، عصبی هستند. تماشاگری که نهایت حماقت را در رفتارهای سیمپسون‌ها می‌بیند و احمقانه‌ترین حرف‌ها را از زبان‌شان می‌شنود، از فرط عصبی‌بودن می‌خندد. خنده او، در واقع، نشانه این است که سازندگان سیمپسون‌ها درست به هدف زده‌اند. آنها حماقت آمریکایی را هدف گرفته‌اند و این چیزی نیست که آمریکایی‌ها از آن سر درنیاورند. می‌شود این‌طور برداشت کرد که تماشاگران فیلم، خودشان را آدمی می‌بینند در قدوقواره «هومر سیمپسون» و معدود کسانی هم پیدا می‌شوند که رفتار و اخلاقی مثل «فلندرز» دارند. اما قهرمان آمریکایی، همیشه «هومر سیمپسون» است؛ آدم احمقی که هیچ‌کاری را درست انجام نمی‌دهد و معلوم نیست چرا درنهایت به نتیجه می‌رسد. بله، با عرض شرمندگی، باید اعتراف کرد که درون هر آمریکایی یک «هومر سیمپسون» پنهان شده است. قطعا سیمپسون‌ هم ویژگی‌های مثبتی دارد؛ اما تعداد این ویژگی‌ها آن‌قدر زیاد نیست که بشود «هومر» را یک قهرمان ملی محسوب کرد. با این‌همه، چرا راه دور برویم، بعضی نطق‌های سیاسی «جورج بوش» و رفتارهایی که از او در مجامع عمومی سرمی‌زند، چیزی کم از سیمپسون‌ بزرگ ندارد. وقتی جورج بوش رییس‌جمهور آمریکا است، چرا هومر سیمپسون قهرمان ملی نباشد؟


شهروند امروز

Genjo
08-02-2008, 02:24
عسل بانویه عزیز

خسته نباشی:10:

یدونه ای اونم باسه نمونه ای:11: